حجاج بن یوسف ثقفی در تاریخ اسلامی
مقدمه
حجاج در سال ۷۳ پس از محاصره مکه و شکست و قتل عبدالله بن زبیر، حکومت مکه و یمن و یمامه را به فرمان عبدالملک بن مروان در دست گرفت و در سال ۷۴، مدینه نیز به قلمرو فرمانروایی او اضافه شد[۱]. در سال ۷۵ عبدالملک او را به حکومت عراقین بدون خراسان و سیستان منصوب کرد[۲]. حجاج در ماه رمضان همان سال به کوفه آمد[۳]. عبدالملک در فرمان حکومت وی نوشت: «تو را بر دو عراق (کوفه و بصره) فرمانروا و مسلط گردانیدم. هر زمان که به کوفه رسیدی به گونهای آن را لگدکوب کن تا مردم بصره (از وحشت آن) خوار شوند. حجاج در حالی به کوفه رسید که عمامه سرخی بر سر داشت و صورت خود را پوشانده بود و کمان و تیردان بر شانه خویش آویخته بود. سپس با همان هیئت به مسجد رفت و بر منبر نشست. مردم که وی را نشناخته بودند و تصور میکردند از خوارج است، قصد داشتند او را ریگباران کنند؛ ولی چهره خود را نمودار کرد و گفت: «ای مردم عراق! ای مردم منافق و ناسازگار و نافرمان و بد خلق! امیرالمؤمنین (عبدالملک) تیردان خود را گشود و تیرهای آن را آزمود. پس مرا تیری یافت که چوب آن از همه تلختر و شکستن آن از همه سختتر است. آنگاه مرا به سوی شما پرتاب کرد و بر ضد شما تازیانه و شمشیری بر گردنم آویخت. (بدانید که) تازیانه افتاد، ولی شمشیر باقی است»[۴]. حجاج در سخنان خود به قصد تهدید و تحقیر مردم کوفه همچنین گفت: «به خدا سوگند من بدی را به همان جایی که آمده است، میبرم و مانند آن جزا خواهم داد. سرهایی را میبینم که رسیده و هنگام چیدن آنها است؛ گویی به خونهایی مینگرم که میان عمامهها و ریشها جاری شده است... به خدا شما را مانند چوب، پوست میکنم و چون درخت قطع میکنم و مثل شتر غریب خواهم زد... از این گروه بازیها و قیل و قالها دست بردارید که به خدا اگر به راه حق، مستقیم نباشید، هر مردی از شما را به جسدش مشغول خواهم کرد». سپس به کسانی از مردم کوفه که به یاری مهلب بن ابی صفره برای جنگ با خوارج نرفته بودند، سه روز مهلت داد تا از کوفه خارج شوند و تهدید کرد در غیر این صورت آنها را خواهد کشت و اموالشان را تصرف خواهد کرد[۵].
به روایتی حجاج در همین سخنان گفت: «به خدا چنان شما را خوار گردانم که منقاد شوید و مانند سنگ چنان بکوبم تا به درستی درآیید. به خدا باید انصاف را بپذیرید و شایعهپراکنی نکنید، وگرنه چنان شما را با شمشیر بزنم که زنها بیوه و بچهها یتیم گردند. سپس مشاهیر کوفه را خواست و دستور داد که مردم را به یاری ملهب اعزام کنند[۶]. پس از روز سوم، پیرمردی از اشراف کوفه به نام عمیر بن ضابی تمیمی را که به سوی مهلب نرفته ولی پسرش را فرستاده بود، خواست و گردن زد و اموالش را غارت کرد[۷]. عبدالملک در سال ۷۸ با عزل امیة بن عبدالله از حکومت خراسان، سیستان و خراسان را به قلمرو فرمانروایی حجاج اضافه کرد و او کارگزاران خود را به آن مناطق اعزام نمود[۸]. عبدالملک بن مروان در نیمه شوال سال ۸۶ پس از بیستویک سال خلافت درگذشت[۹]. با به خلافت رسیدن ولید بن عبدالملک، حجاج در مقام خود ابقا شد. حجاج بن یوسف پس از بیست سال حکومت بر عراق، که سراسر جنگ و قتل و کشتار بود در سال ۹۵ در شهر واسط[۱۰] درگذشت. شمار افرادی که حجاج، خارج از جنگها گردن زد، صدوبیست هزار نفر بود. به هنگام مرگ او پنجاههزار مرد و سیهزار زن در زندانش بودند. زندان حجاج سقف نداشت و چیزی که زندانیان را از سرما و گرما حفظ کند، وجود نداشت و به آنها آب آلوده به خاکستر میداد[۱۱].[۱۲]
حجاج بن یوسف ثقفی
او مشهورترین کارگزار عراق در عصر امویان است. مسعودی در التنبیه و الاشراف نسب او را اینگونه بیان داشته است: حجاج بن یوسف بن حکم بن ابیعقیل بن مسعود بن عامر بن معتب از قبیله ثقیف[۱۳] حجاج در روستای بنیصخر به دنیا آمد. درباره تاریخ تولد حجاج اختلاف وجود دارد؛ اما به نقل طبری او در سال ۴۲ هجری، متولد شد[۱۴]. کنیهاش ابومحمد بود و مادرش او را کلیب (سگ کوچک) نام نهاده بود. او بعدها به حجاج معروف شد. حجاج نه به معنای بسیار حجکننده بلکه حجاج به معنای بریدن استخوان است[۱۵]. حجاج فردی بود که چشمان تنگ و کمنور داشت و استخوان نشیمنگاهش دارای عیب و نقصان بود. از دیگر ویژگیهای جسمی او ساقهایی بسیار لاغر و نازک، کوچکی اندام و صدایی نازک بود و نیز بالاتنه کوتاهی داشت. مادرش فارغه، دختر همام بن عروه بن مسعود ثقفی، همسر مطلقه حارث بن کلده بود که قبل از آن در نکاح مغیرة بن شعبه بود و در ازدواجش با یوسف، حجاج را به دنیا آورد. یوسف از رجال سرشناس و اهل علم و فضل و شرف در قبیله ثقیف بود و در واقع شغل اصلی وی تدریس قرآن در طائف بود. درنتیجه حجاج نیز قرآن را خوب میدانست. نخستین باری که نام حجاج و پدرش در قضایای سیاسی دیده میشود، مربوط به آغاز فعالیتهای مروان بن حکم برای تصدی خلافت است. نخستین جایی که حجاج به عنوان والی بدانجا رفت، تباله در حجاز بود سپس متصدی شرطه ابان بن مروان شد. بعد از آن بهعنوان رئیس شرطه عبدالملک مشغول به کار شد و عبدالملک نیز از دلیری او خوشش آمد. حجاج در سپاه عبدالملک در جنگ علیه مصعب بن زبیر شرکت داشت. او در سال ۷۵ هجری که ۳۳ سال سن داشت، از طرف عبدالملک مروان به جای بشر بن مروان بر مسند ولایت عراق گمارده شد[۱۶].
حجاج از شیعیان، بسیار نگران و هراسناک بود بهطوریکه حتی درباره سادهترین اندیشههای شیعی عکسالعمل نشان میداد و شیعیانی که در کوفه و سایر نقاط عراق زندگی میکردند در زمان زمامداری حجاج مورد بدترین فشارها قرار داشتند. حجاج کسانی چون عطیه بن سعد عوفی را که متهم به دوستی با علی(ع) بودند، چهارصد ضربه شلاق زد و سر و ریش او را تراشید تا حاضر به دشنام دادن به امام علی(ع) شوند؛ ولی او این عمل را انجام نداد. از بزرگان شیعه که به دست حجاج کشته شدند میتوان از سعید بن جبیر و کمیل بن زیاد که یار امام علی(ع) بودند، نام برد. سعید آخرین مقتول به دستِ حجاج بود و پس از شهادت ایشان حجاج زیاد زنده نماند. رشید هجری، شاگرد امام علی(ع) و قنبر، غلام امام نیز از جمله کسانی بودند که به دستور حجاج به شهادت رسیدند. محمد بن سایب بن مالک اشعری که از راویان قم بود نیز به دست او کشته شد. عبدالملک و عُمّالش شیعیان را مجبور میکردند تا به امام علی(ع) ناسزا بگویند؛ همانطور که زبیریان را وادار میکردند که به زبیر فحش بدهند. از برنامههای این دولت این بود که شیعیان و سادات همیشه در فقر مالی به سر برند تا همیشه به دنبال تهیه نانی برای شب باشند و به مسائل سیاسی فکر نکنند[۱۷]. ابناثیر از حسن بصری نقل میکند: روزی علی(ع) بر منبر خطبه میخواند و من خود شنیدم که فرمود: خداوندا، من اهل کوفه را امین دانستم و از روی دوستی و مهربانی آنها را نصیحت کردم؛ ولی آنها به من خیانت کردند. خداوندا، جوان ثقیف را بر آنها مسلط و چیره کن که در خون و مال آنها حکم و تحکم کند و مانند زمان جاهلیت رفتار کند. حسن بصری گوید: سپس او را وصف کرد و گفت او زبالهکش است، او رودها را جاری میکند ولی خود حاصل آنها را میبرد، سبزه را میخورد، بهره را میرباید و پوستین میپوشد. حسن ادامه داد: به خدا سوگند همه آن اوصاف به حجاج اختصاص داشت[۱۸].[۱۹]
حاکمیت حجاج بن یوسف ثقفی بر عراقین
در سال ۷۵ هجری، عبدالملک در نامهای برای حجاج، که به خط خود نوشته بود، او را به حکومت عراقین منصوب کرد. یعقوبی متن نامه را اینگونه آورده است: «اما بعد، ای حجاج، تو را بر دو عراق (کوفه و بصره) والی و مسلط ساختم. پس هرگاه وارد کوفه شدی، چنان لگدکوبش کن که اهل بصره بدان زبون گردند و.»..[۲۰]. حجاج نیز به همراهی ۲ هزار نفر از جنگجویان شام و ۴ هزار نفر از مردم مناطق مختلف، در روز جمعه هنگام نمازظهر وارد بصره شد. او به همراهانش دستور داد تا مسجد را محاصره کنند و خود را به درهای مسجد برسانند و در کنار هر یک از درهای مسجد که بالغ بر هجده در بود، صد نفر با شمشیرهای آخته بایستند. و به آنان گفت: هنگامی که من عمامه خود را از سر برداشتم و بر زانوهایم گذاشتم، شمشیر را از نیام بکشید و آنها را از دم تیغ بگذرانید و به محض آنکه در داخل مسجد سروصدا بلند شد، هرکس خواست از مسجد بیرون برود، کاری کنید که سر بریدهاش جلوتر از تنش بیرون رود. سپس حجاج به همراه یک صد مرد وارد مسجد شد و بالای منبر رفت و شروع به خواندن خطبه کرد. ای مردم، امیرالمؤمنین عبدالملک مرا امیر و حاکم بر شما قرار داده است تا گناهکاران را مجازات کنم و به نیکوکاران پاداش دهم؛ اما به شما خبر دهم که من دو شمشیر دارم: شمشیر رحمت و شمشیر عذاب. شمشیر رحمت را در راه از دست دادم؛ ولی شمشیر عذاب همینجا همراه من است. من سرهایی را میبینم که موقع چیدن آنها فرا رسیده است.
مردم با شنیدن این حرف به سوی او هجوم آوردند. حجاج عمامه خود را از سر برداشت و بر روی زانوی خود گذاشت. همراهان حجاج شمشیر کشیدند و به طرف مردم یورش بردند و اقدام به کشتن آنها کردند. مردم که وضع را چنین دیدند، به بیرون مسجد هجوم بردند؛ اما هرکس گام از در مسجد بیرون گذاشت، سر از بدنش جدا شد. بدینترتیب مردم مجبور به بازگشت به درون مسجد شدند و در آنجا آنها را کشتند بهطوریکه جوی خون تا در مسجد و بازار سرازیر شد[۲۱]. ابناثیر در کامل نقل کرده است که بعد از آنکه نامه عبدالملک حجاج رسید، از مدینه به سمت عراق حرکت کرد و در ماه رمضان سال ۷۵ وارد کوفه شد و حکم بن ایوب ثقفی را به حکومت بصره منصوب کرد. به او دستور داد که به خالد بن عبدالله بن خالد بن اسید سختگیری کند. هنگامی که خالد از این خبر آگاه شد، پیش از رسیدن حکم از بصره بیرون رفت. اهل بصره خالد را تا محل جلحا بدرقه کردند، او هم به هر یک از آنها هزار درهم داد. حجاج در خطبه خود در کوفه گفت: هنگامی که مردم برای جنگ و جهاد دعوت شوند، با اجبار و اکراه و از روی تکلیف زودتر و بهتر در میدان حاضر میشوند تا با میل و رغبت خودشان و از روی اطاعت امیرشان. من شنیدهام شما مهلب را ترک کردید و به شهر خود برگشتید و مدت دو سال است که با امیر خود مخالفت کردید و از رأی او تمرد نمودهاید. حجاج به مردم کوفه و بصره سه روز فرصت داد تا خود را به سپاه مهلب که در جنگ با خوارج بود برسانند و قول داد بعد از پایان این سه روز، گردن کسانی را که از فرمان او تمرد کرده باشند، بزند[۲۲].
در زمان خلافت عمر و عثمان اگر کسی از فرمان آنها سرپیچی میکرد، دستور میدادند که عمامه را از سرش بردارند تا نزد مردم رسوا شود. این رسم بود تا زمانی که مصعب به حکومت رسید. او این کیفر را کافی نمیدانست؛ پس فرمان داد تا ریش و موی سر فرد گناهکار را بتراشند و بدان نحو فرد را رسوا میکرد. هنگامی که بشیر به حکومت رسید، دستور داد تا فرد یاغی را به دیوار میخکوب کنند؛ گاهی فرد در حال کوبیدن میخ میمرد و گاهی میخ کف دستش را پاره میکرد و او از مرگ نجات مییافت. اما چون حجاج در رأس کار قرار گرفت، کوبیدن میخ را بازی دانست و دستور داد هرکسی جهاد و دفاع را ترک کند، گردنش را بزنند. حجاج نخستین حاکمی بود که مرگ را کیفر کسی قرار داد که از امر او تخلف میکرد[۲۳]. مسعودی در مروجالذهب آورده است: حجاج به مدت بیست سال مردم حکومت کرد و در مدت حدود ۱۲۰هزار نفر را کشت و گردن زد که این تعداد غیر از افرادی است که در جنگها توسط سپاهیان او کشته شده بودند. هنگام مرگ حجاج ۵۰ هزار مرد و ۳۰ هزار زن در زندانهای او محبوس بودند که ۱۶هزار نفر از زنها مجرد بودند. مکان نگهداری مردان و زنان در یکی بود و زندانها، سقف و حفاظ نداشتند بهطوریکه زندانیان در تابستان از گرمای خورشید و در زمستان از سرما محفوظ نبودند[۲۴].[۲۵]
قیام بصریان برضد حجاج
پس از آنکه حجاج در کوفه به علت نافرمانی ابنضابی را کشت، عروة بن مغیرة بن شعبه را جانشین خود قرار داد و وارد بصره شد. در آنجا شریک بن عمرو یشکری را به جرم نپیوستن به سپاه مهلب گردن زد. شریک اعور (یک چشم کور) بود و همیشه بر چشم کور خود، پارچهای میگذاشت که «کرسفه» نام داشت و به همین سبب او را ذوالکرسفه مینامیدند. علاوه بر آن، فتق هم داشت و از سوی بشر بن مروان از حضور در سپاه مهلب معذور گشته بود؛ اما حجاج برای ایجاد رعب و وحشت در بین بصریان عذر او را نپذیرفت و دستور داد تا گردنش را بزنند. پس از این ماجرا مردم بصره متوحش شدند و سراسیمه خود را به اردوی مهلب در رامهرمز رسانیدند[۲۶]. حجاج نیز از بصره به سمت رُسْتَقُباذ رفت تا مُهلّب را در نبرد با خوارج یاری کند. سران و بزرگان بصره نیز با وی بودند. در اول شعبان سال ۵۷ هجری، به رستقباذ رسید و اردو زد و فاصله میان حجاج با مهلب حدود هجده فرسنگ بود[۲۷]. حجاج در آنجا چندین خطبه خواند. یک روز گفت: ای مردم اینجا، اقامتگاه شما، یک ماه پس از یک ماه و یک سال پس از یک سال خواهد بود؛ تا آنکه خوارج که بر شما چیره شدهاند هلاک و نابود شوند. روز دیگر گفت: آن حقوق اضافی که فرزند زبیر به شما داده است، از نظر من باطل است و آن را به شما پرداخت نخواهم کرد. عمل او، عمل یک مرد ملحد فاسق منافق است که من آن را تأیید نمیکنم. عبدالله بن جارود برخاست و به حجاج گفت: این افزایش حقوق توسط فاسقی منافق انجام نشده است؛ بلکه افزایش توسط امیرالمؤمنین عبدالملک صورت گرفت و آن را تصویب و تثبیت کرده است و بشر برادر او هم آن را تأیید و پرداخت کرد. حجاج او را تکذیب کرد و به او گفت سرت را نگه دار؛ وگرنه آن را به باد خواهی داد. اعیان و اشراف از جمله هذیل بن عمران برحمی و عبدالله بن حکیم بن زیاد مجاشعی نزد عبدالله بن جارود رفتند و سخن او را تأیید کردند و گفتند ما همراه و یار و تابع تو هستیم. حجاج، مادامیکه اضافه حقوق ما را از بین نبرد، دست برنمیدارد؛ بنابراین ما با تو بیعت میکنیم تا او را از عراق اخراج کنیم. آنگاه به عبدالملک نامه مینویسیم تا فرد دیگری را به امارت منصوب کند و اگر نپذیرفت او را از خلافت خلع خواهیم کرد. مردم پنهانی با او بیعت کردند و پیمان بستند. مردم در تاریخ ربیعالآخر سال ۷۶ هجری به ریاست عبدالله بن جارود برضد حجاج قیام کردند. عبدالله، قبیله عبدالقیس را با پرچمهای خود آماده کرد و به میدان فرستاد. مردم نیز برای مقابله با حجاج با آنها همراه شدند. درحالیکه، تنها خواص و نگهبانان حجاج با او مانده بودند. حجاج پیکی برای عبدالله فرستاد و او را تهدید کرد که خانواده و عشیرهاش را خواهد کشت تا مایه عبرت دیگران شود؛ اما ابنجارود اعتنایی نکرد و سوی حجاج لشکر کشید. چون به او رسید، سپاهیان خیمه و بارگاه حجاج را غارت کردند و هرچه توانستند از اموال و چهارپایان او ربودند. و حتی زنان او را که یکی دختر نعمان بن بشیر بود و دیگری که امسلمه بنت عبدالرحمن بن عمرو، برادر سهیل بن عمرو بود را اسیر کردند. کمی بعد از این واقعه، مردم شورشی ترسیدند و پشیمان شدند. یغماگران هم اموال را گذاشتند و برگشتند. قومی از اهل بصره که از خشم خلیفه بیمناک بودند نیز به او پیوستند. غضبان بن قبعثری شیبانی که تردید مردم را دید، به ابن جارود گفت: امروز کار او را یکسره کن و او را بکش. مگر نمیبینی که مردم قصد ملحق شدن به او را دارند؟
در این حال، قتیبة بن مسلم با قوم خود به یاری حجاج آمدند. بعد از آن سبرة بن علی کلابی و سعید بن اسلم بن زرعه کلابی هم رسیدند. سپس جعفر بن مخنف ازدی هم رسید. حجاج که برای پیروزی ناامید شده بود، با دیدن آنها امیدوار شد. مسمع بن مالک بن مسمع هم به او پیغام داد: اگر بخواهی آماده هستم که با عدهای از قوم خود نزد تو بیایم واگرنه من همین جا میمانم و مردم را از مخالفت تو بازمیدارم. حجاج به او پاسخ داد بمان و مردم را از ستیز منصرف کن. صبح روز بعد، حجاج ۶ هزارتن را اطراف خود دید و چون عده آنها را برای دفاع کافی دانست، سپاه خود را آراست و آماده نبرد شد. ابنجارود، زره خود را خواست. چون آن را آوردند، وارونه تن کرد و چون دید وارونه پوشیده شده است، آن را به فال بد گرفت. هر دو لشکر سوی یکدیگر پیش رفتند. هذیل بن عمران به فرماندهی میمنه ابنجارود و عبیدالله بن زیاد بن ظبیان به فرماندهی میسره او برگزیده شدند. حجاج هم قتیبة بن مسلم (عباد بن حصین) را به فرماندهی میمنه و سعید بن اسلم را به فرماندهی میسره منصوب کرد. دو سپاه به مدت یک ساعت با یکدیگر نبرد کردند. نزدیک بود که ابنجارود پیروز شود که ناگاه تیری به او اصابت کرد و او افتاد و مرد. پس از آگاهی از مرگ عبدالله، حجاج ندا داد که همه در امان هستند؛ مگر هذیل و عبدالله بن حکیم و دستور داد تا گریختگان را به حال خود بگذارند و تعقیب نکنند. حجاج سر ابن جارود با هجده سر دیگر از اتباع او را نزد مهلب فرستاد. مهلب نیز آنها را بر نیزه نصب کرد که خوارج ببینند و از شورش دیگران ناامید شوند[۲۸].[۲۹]
خوارج در حکومت حجاج بن یوسف ثقفی
پس از آنکه غائله عبدالله بن جارود به پایان رسید و حجاج سر او و سیزده تن از یارانش را برای مهلب فرستاد، به سوی بصره بازگشت و مهلب بن ابیصفره و عبدالرحمن بن مخنف را مأمور جنگ با خوارج از ارقه کرد. مهلب و ابنمخنف در روز دوشنبه که ده روز از ماه رمضان سال ۷۵ مانده بود، در رامهرمز به ازارقه حمله کردند و آنها را از آنجا بیرون راندند. خوارج مجبور به عقبنشینی شدند، و به طرف کازرون حرکت کردند. مهلب و عبدالرحمن نیز به تعقیب آنها پرداختند و رفتند تا مقابل آنها قرار گرفتند. مهلب دستور داد تا سپاهیانش به دور اردوگاه خویش خندق کندند؛ اما یاران عبدالرحمن نپذیرفتند و گفتند: خندق ما شمشیرهایمان است. طبری ماجرای حمله خوارج به اردوگاه مهلب و عبدالرحمن را هم از زبان بصریان و هم از زبان کوفیان بیان داشته است. او از قول بصریان نقل میکند که شبهنگام خوارج به نیت شبیخون، به اردوگاه مهلب نزدیک شدند؛ اما با دیدن خندق از درگیری با او منصرف شدند و به سوی اردوگاه عبدالرحمن روی آوردند. یاران ابنمخنف با دیدن خوارج گریختند و از اطراف او فرار کردند و او را تنها گذاشتند. عبدالرحمن که اوضاع را آشفته دید، با تعداد کمی از یاران وفادارش به نبرد با خوارج پرداخت تا اینکه همه به دست ازارقه کشته شدند. اما از جانب کوفیان ماجرا را اینگونه بیان میدارد: هنگامی که دستور حمله به خوارج از طرف حجاج برای مهلب و عبدالرحمن صادر شد، آنها روز چهارشنبه، درحالیکه ده روز از ماه رمضان سال ۷۵ مانده بود، به خوارج حمله بردند و جنگ سختی بینشان ایجاد شد. خوارج با تمام توان خود به مقابله و نبرد با مهلب بن ابی صفره پرداختند و او را به سوی اردوگاهش راندند. مهلب فردی را نزد عبدالرحمن فرستاد و از او کمک خواست. ابنمخنف نیز به همراه سپاهیانش به سوی مهلب رفت. خوارج که از آمدن ابنمخنف آگاهی یافتند، گروهی را در برابر مهلب قرار دادند و اکثر یاران خود را برای نبرد با عبدالرحمن بسیج کردند. خوارج بر سپاهیان عبدالرحمن حمله بردند و جنگ سختی میان دو طرف درگرفت. در این حال بسیاری از یاران ابنمخنف گریختند و فقط یاران وفادار او باقی ماندند. عبدالرحمن بن مخنف با همراهان خویش بر تپهای بلند پناه بردند و در در آنجا به نبرد با خوارج پرداختند تا اینکه همگی کشته شدند. فردای روز نبرد مهلب او را دفن کرد و بر او نماز کرد و واقعه را برای حجاج نوشت. حجاج، عتاب بن ورقا را به فرماندهی سپاه عبدالرحمن بن مخنف برگزید و به او سفارش کرد که فرمانبُردار مهلب باشد. عتاب بن ورقا از این پیشامد بسیار ناراحت بود؛ ولی نمیتوانست در برابر حجاج حرفی بزند و اعتراض کند. بنابراین به اردوگاه آمد و با خوارج به نبرد پرداخت. او هر کاری که صلاح میدید، انجام میداد و تقریباً در هیچچیز با مهلب مشورت نمیکرد. روزی عتاب پیش مهلب رفت تا از او بخواهد به یارانش مقرری بدهد؛ اما میان او و مهلب درگیری و نزاع درگرفت. عتاب برخاست و از پیش او رفت و به حجاج نامه نوشت و از مهلب شکایت کرد. حجاج نیز به سبب حوادثی که در کوفه رخ داده بود و اشراف و اعیان کوفه از حملات شبیب خارجی به ستوه آمده بودند او را به کوفه بازگرداند[۳۰].[۳۱]
عصر حجاج
دوران حکومت حجاج (۷۵ – ۹۵ق) که بیست سال به طول انجامید[۳۲]، سختترین روزهای زندگی مردم کوفه است. مورخان، کشتهشدگان به فرمان او را ۱۲۰ هزار تن دانستهاند. گفتهاند هنگام مرگ وی، پنجاه هزار مرد و سی هزار زن در زندان او بودهاند که شانزده هزار تن آنها با پوسیده شدن و ریختن لباسها از تنهایشان عریان شده بودهاند. زندان، نه سرپوش داشت و نه دیوار؛ زنان و مردان زندانی، در یک زندان مختلط در کنار هم به سر میبردند و هیچ چیز آنان را از سرما و گرما و باران حفاظت نمیکرد[۳۳]. عبدالملک بن مروان، در سال ۷۵ ق. حجاج را والی عراق قرار داد و با خط خود، نامهای به او نوشت: ای حجاج، تو را بر دو عراق (کوفه و بصره) والی و مسلط ساختم. آنگاه که به کوفه وارد شدی، چنان لگدکوبش کن که اهل بصره بدان خوار و زبون گردند. چون حجاج به کوفه وارد شد، یکسره به مسجد رفته، در حالی که با دستار خویش روی پوشانده بود و کمان و تیردان بر شانه داشت، به منبر رفت. مدتی طولانی سخن نگفت و به مردمان نگریست تا آنجا که خواستند ریگبارانش کنند. سپس بدون حمد و ثنای الهی و بدون صلوات بر رسول(ص) با مردم چنین گفت: چشمهایی میبینم که خیره شده و گردنهایی که کشیدهاند و سرها که رسیده و هنگام چیدن آنها فرا رسیده است و من این کار را خواهم کرد. پس گفت: ای اهل عراق، ای اهل ناسازی و دورویی و نافرمانی و زشتخویی! امیرالمؤمنین (عبدالملک) جعبه تیر خود پراکنده کرد و هر یک را به دندان امتحان کرد و مرا تیری یافت که چوبش از همه تلختر و شکستنش از همه دشوارتر است؛ آنگاه مرا به سوی شما پرتاب کرد و علیه شما تازیانهای و شمشیری به گردنم افکند؛ اما تازیانه فرو افتاد و شمشیر باقی ماند[۳۴].
از آن روز تا شوال سال ۹۵ هجری یک اصل اولیه در سیاست حجاج حکومت میکرد. او تنها بر اساس یک گمان به زندان میافکند و با یک شبهه میکشت و عقاب میکرد[۳۵]. این سیاستی بود که از عصر زیاد به جای مانده بود؛ با این فرق که زیاد، گاه ملایمت میکرد؛ اما حجاج، تنها جلادی میکرد و خشونت و دیگر هیچ. سیاست اصلی بنیامیه در ترویج و تبلیغ و گسترش لعن و سب و برائت و کینه و دشمنی امیرالمؤمنین علی(ع) در این عصر طولانی در زیر سایه شمشیر خونریز حجاج به شدت اجرا میشد و او از همه وسایل ممکن در این راه سود میجست. روزی حجاج سواره حرکت میکرد؛ کسی راه بر او گرفت و گفت: ای امیر، خانوادهام مرا عاق کرده، علی نام نهادهاند؛ نام مرا تغییر ده و صلهای عطا کن که مرا بسنده باشد که مردی فقیر هستم. حجاج گفت: به خاطر ظرافتی که در این باره به کار بردی، تو را فلان نامیدم، و فلان کار را به تو سپردم. برو آن را به عهده بگیر[۳۶].
یک روز حجاج به عبدالله بن هانی اودی که از بزرگان قوم خود بود و در همه جنگها با حجاج شرکت داشت و از یاران و طرفداران او به شمار میرفت، گفت: والله ما هنوز پاداش زحمات تو را ندادهایم. سپس کسی را به نزد اسماء بن خارجه[۳۷]، بزرگ بنیفزاره[۳۸] فرستاد که دخترش را به همسری عبدالله بن هانی در آورد. اسماء گفت نه به خدا سوگند! ممکن نیست؛ او همشأن ما نیست. حجاج برای زدن او تازیانه خواست. چون اسماء وضع را به این شکل دید، گفت: آری، دخترم را به همسریاش درمیآورم. پس از آن به نزد سعید بن قیس هَمْدانی[۳۹]، رئیس قبایل یمنی، فرستاد که دخترت را به ازدواج عبدالله بن هانی درآور. او گفت: عبدالله از قبیلهٔ اود است؟ به خدا سوگند! دخترم را به همسری او نخواهم داد؛ او همشأن ما نیست. حجاج گفت: شمشیر بیاورید! سعید گفت: رها کنید تا با خانوادهام شور کنم. سپس با خانوادهاش مشورت کرد، گفتند دخترت را به همسری او بده و خودت را به دست این فاسق به کشتن مده. سعید نیز چنین کرد. بعد از انجام این دو ازدواج، حجاج به عبدالله گفت: من دختر رئیس بنیفزاره را به ازدواج تو درآوردم؛ در حالی که قبیله او در چنین جایگاهی نبود. عبدالله گفت: خداوند کار امیر را به اصلاح آورد، این سخن را مگویید؛ زیرا ما مناقب و فضایلی داریم که در عرب هیچکس از آن برخوردار نیست. حجاج گفت: این مناقب چیست؟ گفت: امیرمؤمنان، عثمان، هیچگاه در اجتماعات قبیله ما سب نشده است! حجاج گفت: والله این منقبت است! گفت: در صفین از قبیله ما هفتاد تن با امیرمؤمنان، معاویه همراه بود؛ در حالی که با ابوتراب بیش از یک تن از ما حاضر نبود و او تا آنجا که من میدانم مرد بدی بود. حجاج گفت: والله این منقبت است! گفت: در میان ما زنانی بودند که نذر کردند اگر حسین بن علی کشته شود، هر کدام ده شتر بکشند و به نذر خود عمل کردند. حجاج گفت: به خدا سوگند این منقبت است! عبدالله گفت: هیچ مردی از ما نیست که شتم و لعن ابوتراب را بر او عرضه کنند، مگر اینکه این کار را خواهد کرد و بر آن میافزاید دو فرزندش حسن و حسین و... را؛ حجاج گفت: این هم به خدا منقبتی است![۴۰]
بدین ترتیب، حجاج در مدت بیست سال حکومت خویش، سیاستی را که از عصر معاویه و به فرمان او در تمام امپراتوری اموی جریان یافته بود، با تمام قدرت اجرا کرد و در این راه چنانکه دیدیم از تمام وسایل موجود با کمال قساوت و خونخوارگی بهره گرفت. این سیاست در تمام عصر اموی کمابیش ادامه یافت و تنها در سالهای حکومت عمر بن عبدالعزیز شکل دیگری به خود گرفت. البته گستره و شکل و هدف عمل نیز به وسیله معاویه تعیین و تبیین شده بود.
- در مورد گستره عمل، یاقوت حموی، جغرافیدان بزرگ مینویسد: علی بن ابیطالب(ع) بر منابر شرق و غرب (عالم اسلام) لعن شد و تنها یک شهر از این عمل سر باز زد. سیستان تنها شهری بود که جز یک بار بر منابر آن، امیرمؤمنان لعن نشد. مردمان آن دیار در عهدنامه خودشان با مأموران دولت اموی، عهد بستند که کسی در سرزمین آنان مورد لعن قرار نگیرد. یاقوت میافزاید: کدام شرافتی از این برتر و بزرگتر که آنان از لعن برادر رسول خدا(ص) خودداری کردند؛ با اینکه بر منابر حرمین، یعنی مکه و مدینه این کار صورت میگرفت[۴۱].
- با شکل کار در مباحث گذشته تا حدودی آشنا شدیم. مورخان گفتهاند: معاویه در پایان خطبه نماز جمعه میگفت: «خداوندا! ابوتراب از دین تو منحرف شده و راه تو را بسته و مسدود کرده است، پس او را سخت لعنت کن و به عذابی دردناک گرفتار ساز». او این کلمات را به تمام عالم اسلام فرمان نوشت و تا خلافت عمر بن عبدالعزیز بدان عمل میشد[۴۲].
- در گذشته از اهداف بنیامیه، به ویژه معاویه، در این کار سخن گفتیم. او میخواست اسلام و نام پیامبر نباشد و بنیهاشم نابود شوند. اما در اینجا این نکته را میافزاییم که معاویه در صدد بود و میکوشید تا سب و لعن به صورت یک سنت درآید؛ سنتی که همه چیز و همه جا را بپوشاند و مردمان با آن زندگی کنند و جزئی از عقیده و دینشان باشد و با آن پیر شوند؛ سپس با آن از دنیا بروند[۴۳]. مورخان گفتهاند: گروهی از بنیامیه به معاویه گفتند: ای امیرمؤمنان، تو به آرزویت رسیدهای؛ چه بهتر که دیگر دست از لعن این مرد برداری! معاویه پاسخ داد: نه، به خدا سوگند! دست از این کار برنخواهم داشت تا بر آن کودکان بزرگ شوند و بزرگان پیر گردند و سرانجام، هیچ گویندهای فضیلتی را از او یاد نکند[۴۴].[۴۵]
منابع
پانویس
- ↑ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۵.
- ↑ تاریخ طبری، ج۵، ص۴۰.
- ↑ تاریخ طبری، ج۵، ص۴۵.
- ↑ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۷۳؛ و نک: مروج الذهب، ج۳، ص۱۳۴.
- ↑ تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱؛ و نک: مروج الذهب، ج۳، ص۱۳۴.
- ↑ تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱؛ مروج الذهب، ج۳، ص۱۳۴.
- ↑ تاریخ طبری، ج۵، ص۴۳؛ مروج الذهب، ج۳، ص۱۳۶.
- ↑ تاریخ طبری، ج۵، ص۱۳۴.
- ↑ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۷۵.
- ↑ حجاج در سال ۸۳ یا ۸۴ شهر «واسط» را بنا کرد و مسجد و کاخ و گنبد سبز رنگ آن را ساخت. واسط زمین نیزار بود، و از این رو آن را «واسط» نامیدند که فاصله آن با کوفه و بصره و اهواز به یک اندازه بود (فتوح البلدان، ص۴۰۷).
- ↑ التنبیه و الاشراف، ص۲۹۶.
- ↑ رجبی دوانی، محمد حسین، کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی ص ۳۹۶.
- ↑ تنبیه و الاشراف، ص۲۹۲.
- ↑ تاریخ طبری، ج۷، ص۲۷۲۷.
- ↑ مفتخری، حسین، «حجاج بن یوسف ثقفی»، دانشنامه حج و حرمین شریفه، پژوهشکده حج و زیارت، ش۶، ۱۳۹۸.
- ↑ میرتبار، سید مرتضی، «حجاج بن یوسف ثقفی»، مجله پژوهه، پژوهشکده باقرالعلوم(ع).
- ↑ میرتبار، سید مرتضی، «حجاج بن یوسف ثقفی»، مجله پژوهه، پژوهشکده باقرالعلوم(ع).
- ↑ کامل، ج۱۳، ص۱۹۳.
- ↑ حسینی، سید امیر، بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری، ص ۲۴۶.
- ↑ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۲۳.
- ↑ الامة و سیاسة، ج۲، ص۳۹-۴۰.
- ↑ کامل، ج۱۲، ص۲۹۰.
- ↑ کامل، ج۱۲، ص۲۹۴.
- ↑ مروج الذهب، ج۳، ص۱۶۶.
- ↑ حسینی، سید امیر، بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری، ص ۲۴۸.
- ↑ کامل، ج۱۲، ص۲۹۶.
- ↑ تاریخ طبری، ج۸، ص۳۵۲۵.
- ↑ الکامل فی التاریخ، ج۴، ص۳۸۱-۳۸۵.
- ↑ حسینی، سید امیر، بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری، ص ۲۵۱.
- ↑ تاریخ طبری، ج۸، ص۳۵۲۷-۳۵۳۰.
- ↑ حسینی، سید امیر، بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری، ص ۲۵۴.
- ↑ مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۳، ص۱۶۶؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۴، ص۳۷۴ و ۵۸۳؛ یعقوبی، احمد بن ابییعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۳، ص۳۴؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۶، ص۴۹۳.
- ↑ مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۳، ص۱۶۶ – ۱۶۷.
- ↑ یعقوبی، احمد بن ابییعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۳، ص۱۸ - ۱۹؛ تاریخ یعقوبی، ترجمه آیتی، ج۲، ص۲۲۳؛ مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۳، ص۱۲۷؛ بسنجید با: طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۶، ص۲۰۲ – ۲۰۷.
- ↑ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۲۱۶.
- ↑ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۵۸.
- ↑ در شرح احوال او، ر.ک: ابن کثیر، البدایة والنهایه، ج۹، ص۴۳.
- ↑ بنو فزاره از قبایل قحطانی است. (قلقشندی، ابو العباس، نهایة الارب، ص۳۵۹)
- ↑ بنی همدان به فتح اول و سکون دوم بخشی از قبایل کهلان از تیره قحطانی است. (قلقشندی، ابو العباس، نهایة الارب، ص۳۹۷) این قبیله از قبایل بسیار مهم شیعیان عراق و کوفه است.
- ↑ مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۳، ص۱۴۴؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۶۱.
- ↑ حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۳، ص۱۹۱، ماده سجستان.
- ↑ ابن ابیالحدید، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۵۶ - ۵۷.
- ↑ مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۳، ص۳۲.
- ↑ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۵۷.
- ↑ جاودان، محمد علی، مقاله «سب»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۳۵۴.