اسارت اهل بیت امام حسین
مقدمه
زهری گوید: هنگامیکه سرهای شهیدان را به شام آوردند، یزید که در منظرگاهی عالی بر بلندای جیرون بود با خود گفت: لما بدت تلك الحمول و اشرقت *** تلك الشموس على ربي جيرود نعب الغراب فقتل نح او لا تنح *** فلقد قضيت من الغريم ديوني!
هنگامیکه آن محمولهها نمایان و تابان شد، آن خورشیدها بر بلندای جیرون، کلاغ قارقار کرد و من گفتم! درست یا نادرست، بههرحال، من طلبم را از بدهکار ستاندم![۱].[۲].
خواسته ام کلثوم از شمر
در مثیرالأحزان و لهوف گویند: هنگامیکه نزدیک دمشق شدند، ام کلثوم به شمر گفت: من از تو خواستهای دارم. شمر گفت: چه میخواهی؟ گفت: هنگامی که ما را وارد این شهر میکنی، از دروازهای وارد کن که کمتر مورد توجه قرار بگیریم. و دستور بده این سرها را از بین این محملها بیرون ببرند و از ما دورشان کنند که - با چنین حالی که ما داریم - از زیادتی نگاه بهسوی خود شرمنده میشویم! ولی شمر در پاسخ به خواسته او دستور داد: سرها را در بین محملها بر نیزه کردند و آنها را از بین تماشاگران عبور دادند تا به دروازه دمشق رسیدند![۳].
عید شامیان
خوارزمی از «سهل بن سعد» گوید: به سوی «بیت المقدس» رفتم و در بین راه به شام رسیدم، شهری با نهرهای پراکنده و درختان پرشمار دیدم که مردمش پردهها و حریرها آویخته و شادمان و خشنود بههم تبریک میگویند و زنانی پایکوبان طبل و دف مینوازند! به خود گفتم: شاید شامیان عیدی دارند که ما نمیدانیم! در اینحال گروهی را دیدم که با هم سخن میگفتند. گفتم ای گروه! آیا شما در شام عیدی دارید که ما نمیدانیم؟! گفتند: ای شیخ تو را غریبه میبینیم؟ گفتم: من سهل بن سعد هستم. رسول خدا را دیده و سخنانش را شنیدهام. گفتند: ای سهل! از اینکه آسمان خون نمیبارد و زمین اهلش را فرونمیبرد، در شگفت نیستی؟! گفتم: برای چه؟ گفتند: این سر حسین زاده رسول الله است که از سرزمین عراق به شام آورده میشود و اینک به اینجا میرسد! گفتم: ای وای! سر حسین آورده میشود و این مردم شادی میکنند؟! از کدام دروازه وارد میشود؟ آنها دروازهای بهنام دروازه ساعات را معرفی کردند. من بهسوی آنجا رفتم و ایستاده بودم که ناگهان پرچمهایی نمایان شد و سواری با نیزهای و سری بر آن، فرا رسید، سری که شبیهترین مردم به رسول خدا(ص) بود و بهدنبال آن زنانی سوار بر شترهای برهنه![۴].
خواسته سکینه
سعد گوید: نزدیک یکی از زنها رفتم و گفتم: ای دختر تو که هستی؟ گفت: سکینه دختر حسین! به او گفتم: آیا خواستهای داری؟ من سهل بن سعد هستم از کسانی که جدت را دیده و سخناش را شنیده. گفت: ای سعد! به این کسی که آن سر را در اختیار دارد بگو: سر را پیشاپیش ما ببرد تا مردم متوجه او شوند و ما را نظاره نکنند، که ما حرم رسول خدا(ص) هستیم! گوید: نزدیک نیزهدار رفتم و به او گفتم: آیا حاضری چهارصد دینار از من بگیری و خواسته مرا بهجای آوری؟! گفت: چه خواستهای؟ گفتم: این سر را پیشاپیش این خاندان ببر. او چنان کرد و من آنچه وعده کرده بودم به او پرداختم[۵].[۶].
ورود اسیران اهل البیت به پایتخت خلافت اسلامی
ابن اعثم و دیگران روایت کرده و گویند: حرم رسول خدا را آوردند و از دروازهای بهنام «باب توما» وارد شهر دمشق کردند و آنها را بر درگاه مسجد که اسیران را نگاه میداشتند، نگه داشتند. دراینحال پیرمردی خود را به آنان نزدیک کرد و گفت: «سپاس خدائی راست که شما را کشت و نابودتان کرد و بزرگان را از شر شما راحت نمود و امیر المؤمنین را بر شما پیروز گردانید!». علی بن الحسین(ع) به او گفت: «پیرمرد! آیا قرآن خواندهای؟» گفت: «آری آن را خواندهام» فرمود: «این آیه را درک کردهای: ﴿قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى﴾[۷] پیرمرد گفت آری آن را خواندهام، علی بن الحسین رضی الله عنه گفت: «ای پیرمرد! آن خویشاوندان ما هستیم!» آیا این آیه را در سوره بنی اسرائیل خواندهای: ﴿وَآتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ﴾[۸] پیرمرد گفت: «آری آن را خواندهام» علی (بن الحسین) رضی الله عنه گفت: «آی پیرمرد! آن خویشاوند ما هستیم». براستی آیا این آیه را هم خواندهای: ﴿وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَى﴾[۹].
پیرمرد گفت: «آری آن را خواندهام» علی (بن الحسین) فرمود: «ای پیرمرد! آن خویشاوندان ما هستیم». آیا این آیه را خواندهای: ﴿إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا﴾[۱۰]. پیرمرد گفت: «آری آن را خواندهام» علی (بن الحسین) گفت: «ما همان اهل بیتی هستیم که به آیت تطهیر ممتاز گشتهایم!» راوی گوید: آن پیرمرد مدتی خاموش و نادم و سرافکنده برجای ماند و سپس سر بر آسمان برداشت و گفت: «خدایا! من از آنچه گفتم و از کینهای که به این قوم ابراز داشتم، توبه کرده و بهسوی تو بازمیگردم. خدایا! من از دشمنان محمد و آل محمد - از جن و انس آنان - بیزاری میجویم و به تو پناه میبرم».[۱۱].
اسیران آل البیت در مجلس یزید
طبری گوید: یزید بن معاویه بزرگان شام را فراخواند و پیرامون خود نشانید و سپس علی بن الحسین و کودکان و زنان همراهش راطلبید و در معرض دید اطرافیان قرار داد. ابن جوزی و دیگران گویند: کودکان دختر و پسری که نوههای رسول خدا(ص) بودند همگی با طناب بسته شده بودند![۱۲]. طبری و دیگران گویند: هنگامیکه سر حسین و سرهای اهل بیت و یارانش فراروی یزید قرار گرفت، یزید گفت: يُفَلِّقْنَ هَامًا مِنْ رِجَالٍ أَعِزَّةٍ *** عَلَيْنَا وَهُمْ كَانُوا أَعَقَّ وَأَظْلَمَا سرهایی بلند از مردانی بزرگ جدا شد که بر ما سرافرازی میکردند، درحالی که آنها نامهربانتر و ستمکارتر بودند! دراینحال یحیی بن حکم برادر مروان گفت: لَهَامٌ بِجَنْبِ الطَّفِّ أدْنَى قَرَابَةً *** مِنَ ابْنِ زِيَادِ الْعَبْدِ ذِي النَّسَبِ الْوَغْلُ سُمَيَّةُ أَمْسَى نَسْلُهَا عَدَدَ الْحَصَى *** وَبِنْتُ رَسُولِ اللهِ لَيْسَ لَها نَسْلُ سرهائی بلند در کنار طف (- کربلا) که در خویشاوندی بسی نزدیکتر از ابن زیاد، بردۀ پلید پلیدزاده بودند! دودمان سمیه به شمار ریگها میرسد، و دختر رسول خدا دودمانی ندارد! و یزید بر سینه یحیی کوبید و گفت: خاموش باش![۱۳].[۱۴].
گفتوگوی امام سجاد(ع) با یزید
در مثیر الاحزان گوید: علی بن الحسین به یزید گفت: «اجازه سخن گفتن به من میدهی؟» یزید گفت: «بگو ولی هذیان مگو!» علی بن الحسین گفت: «اکنون در موقعیتی قرار گرفتهام که هذیانگویی از مثل منی روا نباشد! به گمان تو اگر رسول خدا(ص) مرا در غل و زنجیر ببیند چه میگوید؟» یزید به اطرافیانش گفت: «بازش کنید!»[۱۵]. در تاریخ طبری و دیگر کتب آمده است که: یزید به علی بن الحسین(ع) گفت: «پدرت همان کسی است که پیوند خویشاوندیاش را با من برید و حق مرا به رسمیت نشناخت و با حکومتم درافتاد و خداوند با او آن کرد که دیدی!» و علی بن الحسین (این آیه را) تلاوت کرد: ﴿مَا أَصَابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتَابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَهَا﴾[۱۶]. یزید به پسرش خالد گفت: «پاسخش را بده» خالد از پاسخ عاجز ماند و یزید به او گفت: بگو: ﴿وَمَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَيَعْفُو عَنْ كَثِيرٍ﴾[۱۷].[۱۸].
دانشمندی از یهود یزید را استیضاح میکند
ابن اعثم گوید: دانشمندی از یهود که در مجلس بود رو به یزید کرد و گفت: «یا امیر المؤمنین! این پسر کیست؟» یزید گفت: «صاحب این سر پدر اوست!» پرسید: «یا امیر المؤمنین! صاحب این سر کیست؟» یزید گفت: «حسین بن علی بن ابی طالب!» گفت: «مادرش کیست؟» یزید گفت: «فاطمه دختر محمد!» دانشمند یهودی گفت: «سبحان الله! این پسر دختر پیامبرتان است و با این سرعت او را کشتید؟!» چه بد حرمتش را در نوادگانش پاس داشتید! به خدا سوگند اگر موسی بن عمران نوادهای از نسل خود را در بین ما گذاشته بود، جز خدا، او را بندگی میکردیم! و شما که تنها دیروز پیامبرتان را از دست دادهاید، امروز به فرزندش تاختید و او را کشتید؟! چه بد امتی هستید!» یزید دستور داد گردنش را بزنند و آن دانشمند گفت: «اگر گردنم را بزنید یا بکشیدم یا زندهام بگذارید، من در تورات دیدهام که هرکس نواده پیامبری را بکشد، همواره در زندگی شکست خورده است و چون بمیرد خداوند به آتش دوزخش اندازد»[۱۹].[۲۰].
مرد شامی عترت پیامبر را به کنیزی میطلبد
طبری از قول «فاطمه دختر حسین(ع)» گوید: مردی سرخروی از اهل شام برخاست و به یزید گفت: «ای امیر المؤمنین! این دخترک را به من هدیه کن تا او را به کنیزی بگیرم!» یعنی مرا که دختری خوشچهره بودم طلب میکرد! من به شدت ترسیدم و بر خود لرزیدم و گمان کردم که این کار برای آنان جائز است. لذا به جامه عمهام زینب که از من بزرگتر و داناتر بود چسبیدم. و او که میدانست این کار ناروا و ناشدنی است گفت: «به خدا سوگند دروغ گفتی و پستی نمودی! نه تو و نه او چنین حقی ندارید!» یزید به خشم آمد و گفت: «به خدا سوگند تو دروغ گفتی! این حق من است و اگر بخواهم انجامش دهم، انجام میدهم!»عمهام زینب گفت: «نه، به خدا سوگند، خدا چنین حقی را برای تو قرار نداده مگر آنکه از دین ما بیرون بروی و به دینی غیر آن درآیی!» فاطمه گوید: خشم یزید فزونی گرفت و خیز برداشت و گفت: «فراروی من چنین میگوئی؟! این پدر و برادرت بودند که از دین بیرون رفتند!» و زینب گفت: «به وسیله دین خدا و دین پدر و برادرم و جدم بود که تو و پدرت و جدت به آن راه یافتید!» یزید گفت: «دروغ گفتی ای دشمن خدا!» و زینب گفت: «تو فرمانروای مسلطی هستی که ستمگرانه دشنام میدهی و با چیرگیات زور میگویی!» گوید: به خدا سوگند گویی شرمنده شد و خاموشی گزید. ولی آن مرد شامی دوباره خواستهاش را تکرار کرد و گفت: «یا امیرالمؤمنین! این دخترک را به من ببخش!» و یزید گفت: «گم شو که خدا مرگ حتمی قطعیات ببخشاید!».[۲۱].[۲۲].
سر حسین(ع) فراروی خلیفه مسلمانان
ابن اعثم و دیگران گویند: سر حسین(ع) را در طشتی از طلا فراروی یزید بن معاویه قرار دادند و او چوبهدست خیزران خواست و آن را بر لب و دندانهای پیشین حسین(ع) میفشرد و میگفت: «به راستی که ابو عبدالله خوش لب و دندان بود!»[۲۳]. طبری گوید: در این حال مردی از اصحاب رسول خدا(ص) بهنام «ابو برزه اسلمی» گفت: «چوبه دستت را بر لب و دندان حسین میفشاری؟ هان بدان که چو بهدست تو جائی از لب و دندان حسین را نشانه رفته که من بارها دیدم که رسول خدا(ص) آنجا را میبوسید! ای یزید آگاه باش! تو در حالی وارد قیامت میشوی که ابن زیاد شفیع توست و این (- حسین) درحالی وارد قیامت میشود که محمد(ص) شفیع اوست!» سپس برخاست و برون رفت. در لهوف از امام زین العابدین(ع) روایت کند که فرمود: هنگامیکه سر حسین(ع) را برای یزید آوردند او بزم شراب برپا میکرد و سر حسین را میخواست و آن را فراروی خود مینهاد و شراب مینوشید. روزی فرستاده پادشاه روم که از بزرگان آن دیار بود در مجلس یزید حضور یافت و به یزید گفت: «ای شاه عرب! این سر کیست؟» یزید گفت: «تو را با این سر چهکار؟» او گفت: «من هنگامیکه نزد پادشاهمان بازگردم او از هرچه دیدهام سؤال میکند و من دوست دارم داستان این سر و صاحبش را برای او بازگو کنم تا شریک شادی و سرور تو گردد» یزید گفت: این، سر حسین بن علی بن ابی طالب است» مرد رومی گفت: «مادرش کیست؟» یزید گفت: «فاطمه دختر رسول خدا(ص)» آن نصرانی گفت: «بدآ بر تو و بر دین تو! دین من بسی از دین شما بهتر است. پدر من از نوادگان داوود(ع) است و درحالیکه بین من و او پدران بسیاری فاصله شدهاند باز هم نصاری مرا بزرگ و گرامی میدارند، ولی شما پسر دختر پیامبرتان را میکشید درحالیکه بین او و پیامبرتان تنها یک مادر فاصله است! این چه دینی است که شما دارید...؟»[۲۴].[۲۵].
سخنان زینب(ع) در دار الخلافة
در مثیر الأحزان و لهوف گویند: پس از آن زینب (کبری) دختر علی بن ابی طالب برخاست و گفت: «حمد و سپاس تنها پروردگار عالمیان را سزاست و درود خدا بر پیامبر و دودمان او همگی. خدای سبحان چه راست فرمود: ﴿ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذِينَ أَسَاءُوا السُّوأَى أَنْ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ وَكَانُوا بِهَا يَسْتَهْزِئُونَ﴾[۲۶]. یزید! آیا گمان بردی اینک که عرصههای زمین و پهنههای آسمان را بر ما تنگ کردی و چون اسیران به اینسوی و آن سویمان میرانی، ما نزد خدا خوار گشته و تو نزد او عزیز شدهای، و این بهخاطر ارزشی است که نزد خدا داری؟!» لذا، باد به دماغ افکنده نخوت میورزی و مسرور و شادمانی، چون دنیا را به کام، امور را به انتظام، و حکومت و قدرت ما را خالصه خود میبینی. آهسته برو آهسته! آیا سخن خدای متعال را فراموش کردهای که فرموده ﴿وَلَا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدَادُوا إِثْمًا وَلَهُمْ عَذَابٌ مُهِينٌ﴾[۲۷]. ای زاده طلقاء! (- آزادشدگان فتح مکه) آیا این عادلانه است که زنان و کنیزان تو در حجاب باشند و تو دختران رسول خدا(ص) را اسیرانه بگردانی؟! پوشش آنان را دریده و چهرههایشان را پدیدار کنی و این دشمنان، شهربهشهر و دیاربهدیار آنها را بگردانند تا مهاجر و ساکن آنان را بکاوند و دوست و دشمن چهرهشان را ببینند و پست و شریف براندازشان کنند! نه حمایتکنندهای از خود به همراه داشته باشند و نه سرپرستی از خویش سرپناهشان باشد! اما چگونه میتوان امید مراقبت از (نسل) کسی داشت که دهانش جگر پاکان را جویده و برون انداخته[۲۸] و گوشتش از خون شهیدان روییده است! آری، کسی که ما را با کین و عداوت و بغض و شقاوت برانداز میکند، چگونه میتواند در بغض و دشمنی ما اهل البیت کوتاه بیاید؟! همو که بدون احساس گناه، گستاخانه و بیپروا میگوید: لَأَهَلُّوا وَ اسْتَهَلُّوا فَرَحاً *** ثُمَّ قَالُوا يَا يَزِيدُ لَا تُشَلَّ (پدرانم) شادمانه سرود پیروزی سردهند و بگویند: یزید دستت بیبلا!
تو که به لب و دندان ابی عبدالله سید جوانان اهل بهشت اهانت میکنی و با چوبهدست خود آن را نشانه میروی، چگونه چنین نگوئی؟ درحالیکه با ریختن خون ذریه محمد(ص) و ستارگان زمینی آل عبد المطلب، زخم را شکافته و دمل را برجای نهادهای. اینک بزرگان قومت را میستائی و گمان کردهای که آنها را صدا میزنی! آری، بهزودی وارد جایگاهشان خواهی شد و آنگاه است که دوست داری دستت شکسته و زبانت لال میشد و آنچه گفتی، نمیگفتی و آنچه کردی، نمیکردی! خدایا! حق ما را بستان، و از کسی که بر ما ستم کرده انتقام بکش، و خشم خود را بر کسی که خونمان را ریخته و حامیانمان را کشته، واجب فرما! (یزید!) به خدا سوگند که جز پوست خود را ندریدی، و جز گوشت خود را نبریدی! و حتما با خونی که از ذریه رسول خدا(ص) بر زمین ریختی، و حرمتش را دربارۀ عترت و پارۀ تنش شکستی نزد آن حضرت خواهی رفت، آنگاه که خداوند گردهمشان آورد و پراکندیشان را پیوند دهد و حقشان را بگیرد و: ﴿وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ﴾[۲۹]. تو را همان بس که خدا داور باشد و محمد(ص) بر ضد تو دادخواهی کند و جبرئیل پشتیبان او باشد! و آنکس که این زشتیها را برای تو زیبا نمود و بر گرده مسلمین سوارت کرد، بهزودی میفهمد که (این) برای ستمکاران بد جایگاهی است. و درمییابد که کدام یک از شما بدترین مکان و ضعیفترین نیروها را دارید! حال، اگر بلا و مصیبت مرا بدانجا کشانده که با تو همسخن شوم، بدان که من تو را بسی کوچک میبینم چونان که، کوبیدنت را بزرگ و سرزنشات را بسیار میدانم، ولی (چه کنم که) چشمها گریان و سینهها سوزان است!
آگاه باشید! شگفت و تمام شگفت، کشته شدن نجیبان حزب الله بهدست طلقاء (- رها شدگان) حزب شیطان است! این دستها از خون ما آغشته است و این دهنها از گوشت ما انباشته، و آن بدنهای پاک و پاکیزه را درندگان به نیش میکشند و کفتارها بهخاک میسایند! و اگر ما را غنیمت خود میدانی، بدانکه بهزودی، در روزی که جز دستاورد خود را نیابی، ما را به زیان خود مییابی! و پروردگار تو هرگز نسبت به بندگان ستمکار نباشد. شکوهام بهسوی خدا و تکیهام بر اوست. پس نیرنگت را بهکار گیر و تلاشت را بیفزای و دشمنیات را آشکار کن، ولی بدان که به خدا سوگند نام و یاد ما را از بین نمیبری و وحی ما را نمیمیرانی، و ننگ آنچه کردهای از تو زدوده نگردد! (آری) روزی که منادی حق ندا در دهد که: آگاه باشید! لعنت خدا بر ستمکاران باد! (در آن روز در مییابی که) اندیشهات واهی، روزگارت کوتاه و نیروهایت پراکنده و نابوداند! حمد و سپاس تنها خدای را سزاست، همو که پیشینیان ما را با سعادت و آمرزش همراه کرد و پسینیانمان را با شهادت و رحمت قرین ساخت، و از خدا میخواهیم که ثوابشان را کامل گرداند و بر آن بیفزاید و ما را جانشینان خوب آنها بگرداند که او رحیم و مهربان است و همو ما را بسنده است و خوب پشتیبانی است». و یزید گفت! يَا صَيْحَةً تُحْمَدُ مِنْ صَوَائِحِ *** مَا أَهْوَنَ الْمَوْتَ عَلَى النَّوَائِحِ وه چه فریاد بلندی است که از نوحهگران ممدوح است. و چه آسان بود این نوحه بر نوحهگران![۳۰].
زن یزید تعجب و سئوال میکند
در تاریخ طبری و مقتل خوارزمی گویند: زوجه یزید - که طبری او را هند دختر عبدالله بن عامر بن کریز نامیده - هیاهوی مجلس یزید را شنید و از پرده برون آمد و وارد مجلس شد و گفت: «یا امیرالمؤمنین! آیا این سر حسین پسر فاطمه دخت رسول خدا(ص) است؟» یزید گفت! «آری.»..[۳۱]. در سیر اعلام النبلاء و تاریخ ابن کثیر و دیگر کتب آمده است که: سر حسین(ع) سه روز در شهر دمشق بالای دار بود[۳۲].[۳۳].
سر حسین(ع) به مدینه فرستاده میشود
بلاذری و ذهبی گویند: یزید سر حسین(ع) را برای سردمداران خلافت اموی به مدینه فرستاد و عمرو بن سعید حاکم مدینه گفت: «دوست داشتم که امیر المؤمنین سر او را برای ما نمیفرستاد» ولی مروان گفت: «به خدا سوگند سخن بدی گفتی! آن را به من بده» سپس سر را گرفت و گفت: يَا حَبَّذَا بَرْدُكَ فِي الْيَدَيْنِ *** وَ لَوْنُكَ الْأَحْمَرُ فِي الْخَدَّيْنِ چه نیکوست سردی تو در دستان من حال آنکه گونههایت هنوز سرخفام است! راوی گوید: آنگاه سر حسین را آوردند و به دار آویختند و زنان آل ابی طالب شیون کردند و مروان به این بیت تمثل جست و گفت: عَجَّتْ نِساءُ بَني زُبَيْدٍ عَجَّةً *** كَعَجِيجِ نِسْوَتِنا، غداةَ الأَرْنَبِ زنان بنی زبید فغان جانسوز کشیدند. همانند فغانی که زنان ما در گذشته سر دادند. و چون دوباره شیون کردند، مروان گفت: ضربت دو سر فيهم ضربة *** اثبتت اركان ملك فاستقر جناح «دوسر»[۳۴] چنان ضربتی بر آنان فرود آورد که ارکان حکومت پایدار و مستقر گردید![۳۵] راوی گوید: در این گیرودار، هنگامیکه «عمرو بن سعید» سخن میگفت «ابن ابی حبیش» برخاست و گفت: «خداوند فاطمه را رحمت کند!» عمرو سخن خود را قدری ادامه داد و بعد گفت: «شگفتا از این الکن! تو فاطمه را از کجا میشناسی؟» او گفت: «مادرش خدیجه بود!» عمرو گفت: «آری، به خدا سوگند او دختر محمد نیز بود، همه کسانش را میشناسم! به خدا سوگند دوست داشتم که امیر المؤمنین این سر را از من دریغ میکرد و آن را بهسویم نمیفرستاد! به خدا سوگند دوست داشتم سر حسین بر گردنش و روحش در جسمش بود![۳۶].[۳۷].
سخنان امام سجاد(ع) در مسجد دمشق
در فتوح ابن اعثم و مقتل خوارزمی، گوید: یزید به سخنگوی خود دستور داد بر فراز منبر رود و معاویه و یزید را مدح نماید و امام علی و امام حسین(ع) را قدح کند. خطیب به منبر رفت و حمد و ثنای خدا به جای آورد و از علی و حسین(ع) به شدت بدگوئی کرد و معاویه و یزید را بسیار ستود. ناگهان علی بن الحسین(ع) بر سرش فریاد کشید: «وای بر تو ای خطیب! خشنودی مخلوق را به خشم خالق خریدی؟ پس، جایگاهت را در آتش دوزخ برگزین!» سپس گفت: «یزید! به من اجازه بده تا بر فراز این چوبها بروم و سخنانی بگویم که هم خشنودی خدا را در برداشته باشد و هم این نشستگان را به اجر و ثواب برساند» یزید نپذیرفت. ولی مردم گفتند: «یا امیر المؤمنین! به او اجازه بده تا بالا رود، شاید چیزی از او بشنویم» یزید گفت: «اگر او به منبر برود پائین نیاید مگر آنگاه که من و آل ابی سفیان را رسوا کرده باشد!» گفتند: «سخنان او چه ارزشی دارد؟» یزید گفت: «او از خاندانی است که علم را به خوبی از آبشخور آن فراگرفتهاند!» ولی مردم پیوسته اصرار کردند تا یزید به او اجازه داد به منبر برود.
امام سجاد(ع) به منبر رفت و حمد و ثنای خدا به جای آورد و گفت: «ای مردم! ما شش خصلت داده شدهایم و هفت فضیلت دریافت کردهایم: علم و حلم و جوانمردی و فصاحت و شجاعت و محبت در قلوب مؤمنین، از بخشودههای خدا بر ماست. و نیز وجود نبی مختار محمد(ص) و صدیق و جعفر طیار و اسد الله و اسد الرسول و سیده زنان هردو عالم فاطمه بتول و دو سبط این امت دو سید جوانان اهل بهشت، همگی از فضیلتهائی است که به ما بخشیده شده است. حال، هرکه مرا میشناسد، که میشناسد. و هر که مرا نمیشناسد، من از حسب و نسب خویش آگاهش میکنم: من فرزند مکه و منایم، من زادۀ زمزم و صفایم. من پسر آن کسی هستم که زکاة را در گوشه ردایش میبرد و میپرداخت. من فرزند بهترین جامهپوش ردا بر دوشم. من زاده بهترین نعلپوش برهنهپایم. من پسر برترین طوافگر سعی نمایم. من فرزند آنم که حج گزارد و لبیک گفت: من زادۀ آنم که سوار بر براق به آسمان رفت. من پسر آنم که شبانه از مسجد الحرام به مسجد الاقصی برده شد. و منزه است آنکه سیرش داد. من فرزند آنم که جبرئیل به سدرة المنتهییش برد. من پسر آنم که نزدیک و نزدیکتر شد تا به قدر طول دو کمان یا نزدیکتر رسید. من زاده محمد مصطفایم. من فرزند آنم که گردنکشان خلق را کوبید تا ﴿لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ﴾[۳۸] بگویند. من پسر آنم که هردو بیعت را پذیرفت و بهسوی هردو قبله نماز گزارد و در بدر و حنین جنگید و چشم برهمزدنی به خدا کافر نشد. پناهگاه مسلمانان، کشندۀ بیعتشکنان و ستمکاران و برونشدگان از دین. بخشندۀ سخاوتمند. خوبروی پارسا. شیر حجاز و قوچ عراق. مکی مدنی. ابطهی تهامی. خیفی عقبی. بدری احدی. شجری مهاجری. پدر سبطین، حسن و حسین. علی بن ابی طالب. من زاده فاطمه زهرایم. من پسر سیده نسایم. من فرزند پاره تن رسول خدایم.».. و همواره میگفت: من که هستم من که هستم تا آنگاه که مردم بهشدت ضجه زدند و گریستند» و یزید از بیم شورش به مؤذن دستور اذان داد و رشته کلامش را برید و او سکوت کرد. اما هنگامیکه مؤذن گفت: «اللَّهُ أَكْبَرُ»! علی بن الحسین گفت: بزرگی بزرگ که به قیاس نیاید و در حواس نگنجد و هیچچیز بزرگتر از خدا نباشد! و چون گفت: «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ»! امام(ع) گفت: موی و پوست و گوشت و خون و مغز و استخوانم به آن گواهی دهند. و چون گفت: «أَشْهَدُ أَنَ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ»! امام(ع) از فراز منبر رو به یزید کرد و گفت: یزید! این محمد جد من است یا جد تو! اگر بگویی جد توست که یقیناً دروغ گفتهای، و اگر بگویی جد من است پس چرا عترتش را کشتی؟!». راوی گوید: مؤذن اذان و اقامه را تمام کرد و یزید پیش رفت و نماز ظهر را اقامه کرد![۳۹].[۴۰].
اقامه عزا در پایتخت خلیفه
چنان مینماید که یزید پس از آن واقعه ناچار شد روش خود با نوادگان رسول خدا(ص) را تغییر دهد و اندکی آزادشان گذارد و اجازه دهد تا برای شهیدانشان عزاداری کنند. ابن اعثم پس از ذکر روایات گذشته گوید: یزید پس از ادای نماز دستور داد علی بن الحسین و خواهران و عمههایش را در خانهای جای دهند و آنها نیز چند روزی اقامه عزا کردند و بر حسین - رضی الله عنه - گریستند و نوحهگری کردند. گوید: علی بن الحسین روزی از خانه برون رفت و به قدم زدن در بازار دمشق پرداخت و «منهال بن عمرو» صحابی او را دید و گفت: «یابن رسول الله در چه حالی؟» فرمود: «مانند بنی اسرائیل در بین آل فرعون که پسرانشان را میکشتند و زنانشان را زنده نگه میداشتند! ای منهال! قوم عرب بر عجم افتخار میکرد که محمد(ص) از آنهاست، و قریش بر سایر عرب مباهات میکرد که محمد از آنان است، و اینک ما اهل بیت محمد مغصوب و مظلوم و مقهور و مقتول و رانده و پراکندهایم! ولی ای منهال! در هرحال: ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ﴾[۴۱][۴۲].[۴۳].
بازگرداندن ذریة رسول خدا(ص) به مدینة الرسول(ص)
یزید که دید ورود اسیران آل محمد(ص) به پایتخت اموی و پیامدهای آن به نفع حکومت آل امیه نگردید، برآن شد تا آنان را همراه «نعمان بن بشیر» به مدینه جدشان رسول خدا(ص) بازگرداند. طبری و دیگران گویند: یزید بن معاویه به نعمان بن بشیر گفت: نعمان! آنان را بهخوبی آماده ساز و مرد امین و صالحی از اهل شام همراهشان کن و سواران و یارانی در اختیارش بگذار تا آنها را به مدینه ببرد. سپس دستور داد زنان اهل البیت را در خانهای جدا جای دادند و آنچه نیاز داشتند در اختیارشان گذاشتند و علی بن الحسین را در همان خانه در جوار ایشان جای دادند. گوید: زنان اهل البیت برون رفتند تا وارد خانه یزید شدند و همه زنان آل معاویه به استقبال آنها رفتند و نوحه سردادند و بر حسین گریستند و به مدت سه روز اقامه عزا کردند. روزی یزید «عمرو بن حسن بن علی» را که پسری کوچک بود فراخواند و گفت: «با این پسر - یعنی خالد پسرش - کشتی میگیری؟» گفت: «نه، ولی کاردی به من و کاردی به او بده تا با وی بجنگم!» یزید برخاست و او را گرفت و در آغوش کشید و گفت: شِنْشِنَةٌ أَعْرِفُهَا مِنْ أَخْزَمَ *** هَلْ تَلِدُ الْحَيَّةُ إِلَّا حَيَّةً این همه از ریشه و بن برآید افعیه جز افعیه را بزاید؟ گوید: هنگامیکه آماده خروج شدند، یزید سفارشهای لازم را به فرستاده خود کرد و آن رسول ایشان را حرکت داد و شبانه طی طریق کرد و آنها را فراروی خود قرار داد تا از نظر دور نگردند و چون پیاده میشدند، خود و همراهانش از آنان دور میشدند و در کنار آنها جای نمیگرفتند تا آنها در انجام کارهای ضروری خود همچون وضو و قضای حاجت دچار ترس و تنگنا نشوند، و این شیوه را همواره ادامه میداد و از خواستههایشان میپرسید و با آنها بهنرمی برخورد میکرد.[۴۴].
ورود اهل البیت به کربلا
در مثیرالأحزان و لهوف، گوید: هنگامیکه اهل البیت به عراق رسیدند، از راهنمای کاروان خواستند تا آنها را از مسیر کربلا ببرد. و چون به قربانگاه شهیدان رسیدند، جابر بن عبدالله انصاری و گروهی از بنیهاشم را دیدند که برای زیارت قبر حسین(ع) آمده بودند؛ لذا با گریه و اندوه باهم روبرو شدند و زنان آن منطقه نیز به آنان پیوستند و چند روزی در آنجا ماندند. سپس از کربلا جدا گشتند و بهسوی مدینه رهسپار شدند.[۴۵].
اقامه عزا بیرون مدینه
بشیر بن جذلم گوید: هنگامیکه نزدیک مدینه رسیدیم، علی بن الحسین بارها را بر زمین نهاد و زنان را پیاده کرد و گفت: «بشیر! خدا پدرت را بیامرزد که شاعر توانائی بود، آیا تو نیز بهرهای از آن داری؟» گفتم: «آری ای پسر رسول خدا(ص)! من هم شاعرم» فرمود: «وارد مدینه شو و خبر شهادت ابا عبدالله(ع) را برسان». بشیر گوید: اسبم را سوار شدم و تاختم تا وارد مدینه شدم و چون نزدیک مسجد پیامبر(ص) رسیدم صدایم را به گریه بلند کردم و چنین سرودم: يَا أَهْلَ يَثْرِبَ لَا مُقَامَ لَكُمْ بِهَا *** قُتِلَ الْحُسَيْنُ فَأَدْمُعِي مِدْرَارٌ الْجِسْمُ مِنْهُ بِكَرْبَلَاءَ مُضَرَّجٌ *** وَ الرَّأْسُ مِنْهُ عَلَى الْقَنَاةِ تُدَارُ ای مردم مدینه نباید درنگ کرد؛ چون کشته شد حسین، ببارید اشک و درد! جسمش به کربلا همه خونین و پارپار، رأسش به نیزهها همه در حالت گذار! گوید: سپس گفتم: این «علی بن الحسین(ع)» است که با عمهها و خواهرانش وارد محدوده شما شده و پشت دیوار شهرتان فرود آمدهاند و من فرستاده او به سوی شمایم تا جایش را به شما بنمایم. در این حال هیچ پردهنشین و حجابداری در مدینه باقی نمانده مگر آنکه از پرده برون آمدند و گریستند و نوحه سردادند و سیلی بهصورت نواختند، و روزی تلختر از آن روز مدینه دیده نشد!
مردم از او پرسیدند: «تو کیستی؟» گفت: «من بشیر بن جذلم هستم. علی بن الحسین مرا فرستاده و خود با خانواده ابی عبدالله و زنان آن حضرت در فلان جا هستند» گوید: ناگهان مرا رها کردند و از من پیشی گرفتند و من اسبم را تاختم تا به آنها رسیدم و دیدم همه راهها و جایها را پر کردهاند. به ناچار از اسب پیاده شدم و از سر و کول مردم گذشتم تا به در خیمه نزدیک شدم و دیدم علی بن الحسین(ع) بیرون آمد و با دستمالی که بهدست داشت اشکهایش را پاک کرد و خادمش کرسی نهاد و آن حضرت با اندوهی کشنده نشست و مردم تسلیتش گفتند. سپس اشاره کرد تا ساکت شوند و چون از جوش و خروش افتادند فرمود: «حمد و سپاس خدای عالمیان را سزاست. مالک روز جزا، پدید آورنده همه موجودات. همو که دور است و در آسمانهای بلند بالا، و نزدیک است و شاهد هر نجوا. بر اقدامات کلان و فجایع دوران و مصائب بزرگ و حوادث سترگ سپاسش میگوییم. ای قوم! خداوند، که حمد و سپاس از آن اوست، ما را به مصیبتی بزرگ، و رخنه عظیمی که در اسلام رخ داد مبتلا کرد! ابو عبدالله و عترتش کشته شدند، و زنان و دخترانش اسیر گشتند. و سرش را بر بلندای نیزهها در شهرها گرداندند! ای مردم! چه کسانی پس از کشته شدنش خشنود شدند؟ کدام چشم اشکش را نگه داشت و از ریختنش بخل ورزید؟ درحالیکه آسمانهای هفتگانۀ استوار گریستند، و همه دریاها و آسمانها و زمین و درختان و آبزیان، و همه فرشتگان مقرب و بالانشینان مکرم همگی گریان شدند! ای مردم! کدام قلبی است که برای شهادتش بهدرد نیاید؟ یا کدام دلی است که بر او ننالد؟ یا کدام گوشی است که این رخنه پدید آمده در اسلام را بشنود و کر نشود؟ ای مردم! ما اینک رانده و پراکنده شدهایم. مطرود و منزوی، چنانکه گوئی فرزندان ترک و کابلایم، آنهم بدون جرمی که انجام داده یا ناپسندی که مرتکب شده باشیم! این رفتار را از پدران پیشین خود بهیاد نداریم. این تنها یک دروغ است. به خدا سوگند اگر پیامبر(ص) همانگونه که پیش از این سفارش حفظ حرمت و دوستی ما را به آنها کرده بود سفارش جنگیدن با ما را به آنان میکرد، بر آنچه کردند نمیافزودند! پس، ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ﴾ ما از خدائیم و بهسوی خدا بازمیگردیم». در این حال «صوحان بن صعصعه» که بیمار و زمینگیر بود برخاست و (از اینکه نتوانسته به یاری اهل البیت(ع) برود) عذر خواست و امام عذرش را پذیرفت و از او تشکر کرد و بر پدرش رحمت فرستاد[۴۶].[۴۷].
ورود به مدینه
طبری از «حارث بن کعب» روایت کند که گفت: فاطمه دختر علی(ع) به من گفت: به خواهرم زینب گفتم: «خواهرجان! این مرد شامی بسیار خوب ما را همراهی کرد، آیا میتوانیم جایزهاش بدهیم؟» او گفت: «به خدا سوگند چیزی که با آن جایزهاش بدهیم نداریم مگر زیورآلاتمان، آنها را به او میدهیم!» من النگو و دستبندم را آوردم و خواهرم نیز النگو و دستبندش را آورد و آنها را برای او فرستادیم و عذرخواهی کردیم و گفتیم: «این پاداش رفتار نیک تو با ما در این سفر است» او گفت: «اگر آنچه کردم بهخاطر دنیا بود، این زیورهای شما و کمتر از آن هم مرا خشنود میکرد؛ ولی به خدا سوگند آن را جز برای خدا و برای خویشاوندی شما با رسول خدا(ص) انجام ندادم!».[۴۸].
امام سجاد(ع) چهل سال عزا میگیرد
در لهوف گوید: از امام صادق(ع) روایت شده که فرمود: «زین العابدین(ع) چهل سال بر پدرش گریست. روزها روزه میگرفت و شبها به عبادت میپرداخت و چون وقت افطار میشد و خادمش آب و غذا میآورد و فرا رویش مینهاد و میگفت: «آقای من بفرمایید!» میفرمود: «زاده رسول خدا(ص) لبتشنه کشته شد!» و پیوسته آن را تکرار میکرد و میگریست تا غذا از اشک چشمشتر میشد! و همواره چنین بود تا به خدای عزوجل پیوست. گوید: یکی از خادمان آن حضرت گفته است: امام(ع) روزی به صحرا رفت و من به دنبالش رفتم و دیدم بر سنگی سخت و خشن به سجده افتاده است. ایستادم و در حالی که ذکر و ضجهاش را میشنیدم، هزار بار شمردم که میگفت: «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حَقّاً حَقّاً لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ تَعَبُّداً وَ رِقّاً، لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ إِيمَاناً وَ صِدْقاً». آنگاه سر از سجده برداشت، درحالیکه محاسن و چهرهاش از اشک دیدگان آغشته بود. گفتم: «آقای من! آیا اندوه شما را پایانی نیست؟ آیا از گریه شما کاسته نمیشود؟» فرمود: «وای بر تو! یعقوب پسر اسحاق، زاده ابراهیم، پیامبر و پیامبر زاده بود و دوازده پسر داشت، خداوند یکی از آنان را از دید او غایب کرد، موی سرش سفید شد و کمرش خم گشت و از گریه نابینا گردید، درحالیکه پسرش زنده بود! و من با چشم خود پدر و برادر و هفده نفر از اهل بیتم را کشته و بر زمین افتاده دیدم، چگونه اندوهم پایان پذیرد و گریهام کاهش یابد؟!»[۴۹].[۵۰].
منابع
پانویس
- ↑ تذکرة الخواص، ج۲، ص۱۴۸. در معجم البلدان گوید: جیرون در حومه دمشق است.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۰۸.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۰۸.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۰۹.
- ↑ مقتل خوارزمی، ج۲، ص۶۰ و ۶۱.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۰۹.
- ↑ «بگو: برای این (رسالت) از شما مزدی نمیخواهم جز دوستداری خویشاوندان (خود) را» سوره شوری، آیه ۲۳.
- ↑ «و حقّ خویشاوند را به او برسان و نیز (حقّ) مستمند و در راه مانده را و هیچگونه فراخرفتاری مورز» سوره اسراء، آیه ۲۶.
- ↑ «و اگر به خداوند و به آنچه بر بنده خویش، روز بازشناخت درستی از نادرستی (در جنگ بدر)، روز رویارویی آن دو گروه (مسلمان و مشرک) فرو فرستادیم ایمان دارید بدانید که آنچه غنیمت گرفتهاید از هرچه باشد یک پنجم آن از آن خداوند و فرستاده او و خویشاوند (وی) و یتیمان و بینوایان و ماندگان در راه (از خاندان او) است و خداوند بر هر کاری تواناست» سوره انفال، آیه ۴۱.
- ↑ «جز این نیست که خداوند میخواهد از شما اهل بیت هر پلیدی را بزداید و شما را به شایستگی پاک گرداند» سوره احزاب، آیه ۳۳.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۱۰.
- ↑ تذکرة خواص الامة، ص۱۴۹؛ مثیر الاحزان، ص۷۹.
- ↑ تاریخ طبری (چاپ اروپا)، ج۲، ص۳۷۷.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۱۱.
- ↑ مثیر الاحزان، ص۷۸.
- ↑ «هیچ گزندی در زمین و به جانهایتان نمیرسد مگر پیش از آنکه آن را پدید آوریم، در کتابی (آمده) است؛ این بر خداوند آسان است» سوره حدید، آیه ۲۲.
- ↑ «و هر گزندی به شما برسد از کردار خود شماست و او از بسیاری (از گناهان شما نیز) در میگذرد» سوره شوری، آیه ۳۰.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۱۲.
- ↑ فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۲۴۶.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۱۳.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص 11.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۱۴.
- ↑ فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۲۴۱.
- ↑ لهوف، ص۶۹.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۱۵.
- ↑ «سپس سرانجام آنان که بدی کردند بدی بود، برای آنکه آیات خداوند را دروغ شمردند و آن را به ریشخند میگرفتند» سوره روم، آیه ۱۰.
- ↑ «کافران هیچ مپندارند اینکه مهلتشان میدهیم برای آنها نیکوست؛ جز این نیست که مهلتشان میدهیم تا بر گناه بیفزایند و آنان را عذابی خوارساز خواهد بود» سوره آل عمران، آیه ۱۷۸.
- ↑ اشاره به هند، مادربزرگ یزید که جگر حمزۀ سید الشهداء را در احد بیرون کشید و جوید و از دهان بیرون انداخت! مترجم.
- ↑ «و کسانی را که در راه خداوند کشته شدهاند مرده مپندار که زندهاند، نزد پروردگارشان روزی میبرند» سوره آل عمران، آیه ۱۶۹.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۱۷.
- ↑ تاریخ طبری (چاپ اروپا)، ج۲، ص۳۸۲؛ مقتل خوارزمی، ج۲، ص۷۴.
- ↑ سیر اعلام النبلاء، ج۳، ص۲۱۶؛ مقتل خوارزمی، ج۲، ص۷۵؛ تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۲۰۴؛ تاریخ ابن عساکر، حدیث ۲۹۶؛ خطط مقریزی، ج۲، ص۲۸۹؛ الاتحاف، ص۲۳.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۲۱.
- ↑ دو سر نام جناحی جرار از سپاه نعمان بن منذر بود؛ چنانکه ضرب المثل شده و میگفتند: «از لشکر دو سر هم جرارتر است!».
- ↑ انساب الاشراف، ص۲۱۷ - ۹۱۹؛ تاریخ الإسلام، ج۲، ص۳۵۱؛ تذکرة خواص الامة، ص۱۵۱؛ امالی شجری، ص۱۸۵ - ۱۸۶.
- ↑ انساب الأشراف، ص۲۱۸.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۲۱.
- ↑ «هیچ خدایی جز خداوند نیست» سوره صافات، آیه ۳۵.
- ↑ فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۲۴۷ - ۲۴۹؛ مقتل خوارزمی، ج۲، ص۶۹ - ۷۱. البته ما تنها، بخشی از خطبه را آوردیم.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۲۲.
- ↑ «ما از آن خداوندیم و به سوی او باز میگردیم» سوره بقره، آیه ۱۵۶.
- ↑ فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۲۴۹ - ۲۵۰.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۲۵.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۲۵.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۲۷.
- ↑ مثیر الأحزان، ص۹۰ – ۹۱؛ لهوف، ص۷۶ - ۷۷.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۲۷.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۲۹.
- ↑ لهوف، ص۸۰ و فشرده آن در مثیر الاحزان، ص۹۲.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۳۰.