تاریخ در معارف و سیره علوی
تاریخ و عبرت در کلمات و سیره امام علی(ع)
مرد خدا در هر چه نظر میکند و میبیند، در آن جلوه خدا میبیند و از حوادث روزگار درس عبرت میآموزد؛ اما نه مرد خدا بودن یا مرد خدا شدن آسان است و نه بخت دیده عبرتبین، یار همه کس میشود. ما چیزها را میبینیم و میپنداریم که چون چشم داریم میبینیم و داشتن چشم برای دیدن و دیدار کافی است. درست است که ما با چشم میبینیم و اگر چشم نداشتیم اشیای دیدنی و محسوس را نمیدیدیم، اما دیدن چشم صرف یک امر مکانیکی و فیزیولوژیک نیست و اگر چنین بود، بیننده با آن چیزی دریافت نمیکرد؛ یا همه بینندگان هرچه را میدیدند یکسان درک میکردند. اصلاً دیدن و شنیدن را نحوه بستگی و تعلق ما و نظم سخن و عالمی که در آن به سر میبریم، راه میبرد. به سخنِ بلند مولای موحدان بیندیشیم که فرمود: «ما رأيت شيئا إلا و رأيت الله قبله»[۱]. آنکه پیش از دیدن با چشم تن، چشم دل باز نکرده است، چیزی نمیبیند و اگر ببیند امور پراکنده و آشفته و آشوب میبیند. دیدن چشم را ادراکی مقدم بر آن راه میبرد که ملاصدرا از آن به «ادراک بسیط» تعبیر کرده است. نظیر این ادراک در پدیدارشناسی معاصر هم مورد توجه قرار گرفته است و در حقیقت با وجود و عدم این درک بسیط است که گروهی از مردمان، اهل ذکر میشوند و مردمی دیگر در غفلت میمانند یا غفلت و تذکر در اوقات و زمانهای تاریخی یک قوم کمتر و بیشتر میشود. اشخاص هم چون به حوادث و پیشآمدها مینگرند، آنها را یکسان درک نمیکنند؛ یعنی اگر دل عبرتبین نباشد، دیده نیز عبرتبین نمیشود[۲].
کیست که دل عبرتبین دارد؟
قبل از اینکه به این پرسش بپردازیم، باید تصریح شود که قرار نیست از فلسفه تاریخ حضرت علی(ع) بحث شود و آن بزرگ در عداد فلاسفه تاریخ قرار گیرد؛ زیرا نکات نهج البلاغه و به طور کلی کلمات علوی - و یا هر روایتی که از ائمه دین نقل شده است -سخن هدایت است، نه زبان عبارت ارباب علوم رسمی. نهج البلاغه سراسر درس تذکر و عبرت است. هر درس تذکری، فلسفه تاریخ نیست. قصد صاحب بزرگ آن نیز تدوین فلسفه تاریخ و هیچ علم خاص دیگر نبوده است. البته مولا فرموده است که «خبر گذشته و آینده و احکام ناظر بر روابط کنونی جامعهتان در قرآن موجود است»[۳]. با وجود این، نه قرآن و نه نهج البلاغه کتاب فلسفه نیستند. حضرت علی(ع) هم نخواسته است فلسفه تاریخ تدوین کند؛ بلکه او دل عبرتبین داشته و با مرگ که تقدیر همه آدمیان است، انس یافته و با این انس گذشته و گذشتگان را میدیده و در موقع و مقام ولایت مقتدای اهل نظر و بصیرت و اعتبار شده است.
آنان که میگویند علم با تجربه به دست میآید، درست میگویند؛ اما اگر این گفته را بر فرض وجود بشری که حقیقت وجودش لوح پاک و عاری از هر نقش است، استوار کنند، راهشان به بنبست میرسد. آدمی لوح پاک و نانوشته نیست و حتی اگر لوحی باشد که بر آن چیزی حک نشده باشد، آن لوح، آمادگی و استعداد خاص دارد و لااقل اثر تجربه میتواند در آن حک شود، یا بهتر بگوییم تجربه در این لوح معنا میشود؛ زیرا تجربه قبل از فهم نیست و اگر فهم نباشد، تجربه صورت نمیبندد. حوادث تاریخ هم برای کسی تجربه میشود که از پیش فهمی از تاریخ داشته باشد. این فهم، فهم هیچ حادثه مشخص و معینی نیست، بلکه درک بسیط و غیر حصولی این معانی است: ۱. ما اهل عهد و پیمانیم و اگر عهد میشکنیم باز آن را تجدید میکنیم؛ ۲ زندگی دنیوی زندگی با مرگ است و ما با مرگ زندگی میکنیم. ۳. ما وقتی با یاد مرگ تنها میشویم، از حوادث تاریخ بهتر میتوانیم درس بیاموزیم. ما در روز الست پیمان بستهایم که جز پروردگار حقیقیِ خود را نپرستیم، اما اینجا یعنی زمین جایگاه آزمایش و دار بلا و ابتلا است. چنانکه خداوند چون آدم را آفرید و به فرشتگان امر کرد که او را سجده کنند و شیطان با استکبار از اطاعت فرمان سر باز زد، آدم را در سرایی جای داد که ابزار زندگیاش را کامل و جایگاهش را ایمن ساخته بود و او را در خصوص ابلیس و دشمنی ریشهدارش هشدار داد؛ اما سرانجام ابلیس به دام فریبش آورد و یقین او را به شک و در نهایت نشاط وی را به دلهره و ترس بدل کرد و با فریبکاری ابلیس، آدم به دام پشیمانی فرو افتاد. با این همه خداوند سبحان درِ توبه را به روی آدم گشوده گذاشت تا از آن تنگنا و بنبست گریزگاهی بیابد و راه نجاتی بجوید و کلمه رحمتش را به او آموخت و بازگشتش را به بهشت وعده فرمود. سپس او را به سرای گرفتاری و آزمون و دنیای زاد و زایش فرود آورد و از آن وقت در حق او این سخنِ بلند درست آمد: چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار هر که در دایره گردش ایام افتاد
در پیام نخستین روز خلافت فرمود: «آنکه عبرتهای روزگار او را آشکار شود - و از آن پند پذیرد- و از کیفرها که پیش چشم او است عبرت گیرد، تقوا او را نگه دارد و به سرنگون شدنش در شبههها نگذارد»[۴]. و در وصف و صفت دهر، مرگ را دخیل کرده است: «الدَّهْرُ يُخْلِقُ الْأَبْدَانَ وَ يُجَدِّدُ الْآمَالَ وَ يُقَرِّبُ الْمَنِيَّةَ وَ يُبَاعِدُ الْأُمْنِيَّةَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ نَصِبَ وَ مَنْ فَاتَهُ تَعِبَ»؛ «روزگار پوشاننده، بدنها محدودکننده آرمانها نزدیک آورنده مرگها، و دورکننده آرزوها است. کامیابیهای مادیاش رنج آورند و ناکامیهایش خستگیزا»[۵].
این جانِ مستعد همزمان حضرت مصطفی(ص) و همعهد نزول قرآن که از پیامبر درس آموخت، نه فقط آموزگار و مفسر قرآن، بلکه قرآن ناطق و متحقق شد. مولای موحدان از قرآن آموخت که علم و عبرت و خشیت و حکمت ملازم و به هم بستهاند. در این گفته دقیق دقت فرمایید: «یقین را نیز چهار شعبه است: نگرشی به زیرکی، رسیدن به دقایق حکمت، پند گرفتن از گذشت روزگار و نگهداشتن روش اسلاف. آن کس را که نگرش زیرکانهاش بود به دقایق حکمت دست یابد و آنکه به دقایق حکمت دست یابد، سیرت [عبرت] روزگار را بشناسد و آنکه سیرت روزگار را بشناسد. چنان است که با اسلاف بسته است»[۶]. در نامه به امام حسن(ع) نیز این نکته را دوباره مورد تأکید قرار داده، فرمود: «اگر من به اندازۀ تمامی نسلهای گذشته عمر نکردهام، در کار و کردار آنان نظر کرده و در اخبارشان اندیشیدهام و در آثارشان سیر کردهام؛ چنانکه گویی یکی از آنان شدهام»[۷]. و در خطبه ۱۶ فرمود: «... آنکه عبرتهای روزگار او را آشکار شود و از آن پند پذیرد و از کیفرها که پیش چشم او است، عبرت گیرد، تقوا او را نگاه دارد»[۸]. نیز در خطبه ۲۱۱ با استناد به آیه مبارکه ﴿إِنَّ فِي ذَلِكَ لَعِبْرَةً لِمَنْ يَخْشَى﴾[۹]، همه موجودات و حوادث را نشانه عبرت میبیند و البته بزرگترین عبرتها در نظر او سرگذشتِ مردمی است که وابستگی به دنیا آنها را مست غرور کرده است؛ یعنی از وضع خود غافلند و نمیدانند که فریفته دنیا شدهاند. حضرت مولا در شرح آیه ﴿مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ﴾[۱۰]، وضع ما را در دنیا این چنین وصف کرده است: سخن به راست بگویم، دنیا تو را فریفته نساخته که تو خود فریفته دنیایی و بدان پرداخته. آنچه را مایه عبرت است برایت آشکار داشت، و میان تو و دیگری فرقی نگذاشت. او با دردها که به جسم تو میگمارد، و با کاهشی که در نیرؤیت پدید میآورد، راستگوتر از آن است که با تو دروغ گوید و وفادارتر از آنکه با تو راه خیانت پوید و بسا نصیحتگویی از سوی دنیا که وی را متهم داشتی و راستگویی که گفته او را دروغ پنداشتی. اگر در پی شناخت او باشی در خانههای ویران، و سرزمینهای خالی از مردمان، اندرزهایی چنان نیکو فرایاد تو آرد و نمونههایی برای گرفتن پند پیش چشمت دارد[۱۱].
نکات ظریفی در این کلمات درج است که آدمی را به حیرت و اعجاب وامیدارد. دنیا و زندگی و مرگ و تاریخ و حوادث در نگاه علی(ع) همان نیست که به نظر مردم معمولی میآید؛ بلکه همه اینها در نظر آن بزرگ آیینه حق است و اگر در آن حق را ببینند، آن شیء، حکم آموزگار پیدا میکند. مفاهیمی مثل دنیا و زندگی بسته به اینکه در چه نسبتی وارد شوند، معنایی متفاوت پیدا میکنند؛ چنانکه به خود نظر کردن یا خودبینی، خوب و پسندیده نیست، اما گاهی باید فارغ از غم دنیا و بود و نبود آن در آیینه وجود خویش نظر کرد و در غم خویش بود. اگر از ما و به خصوص از کسانی که پروای اخلاق دارند، بپرسند آیا غمخوار خویش باید بود یا غم دیگران باید خورد، دومی را سفارش میکنند و مسلماً در ساحت اخلاق، درست این است که به فکر دیگران باشیم؛ اما ساحتی مقدّم بر این ساحت اخلاقی وجود دارد که اخلاق از آنجا میرویَد؛ آنجا باید غمخوار خویش باشیم و با رجوع به آن ساحت است که حافظ گفته است: پیوند عمر بسته به مویی است هوش دار غمخوار خویش باش غم روزگار چیست. در اینجا شاید شاعر نظر به احوالی داشته است که انعکاس آن در آغاز نامه امیرمؤمنان به فرزندش امام حسن(ع) پیدا است. آنجا که فرمود: آنچه آشکار از پشت کردن دنیا بر خود دیدم و از سرکشی روزگار و روی آوردن آخرت بر خویش سنجیدم، مرا از یاد جز خویش بازمیدارد و به نگریستنم بدانچه پشت سر دارم نمیگذارد، جز اینکه من هرچند مردمان را غمخوارم، بیشتر غم خود را دارم. این غمخواری رأی مرا بازگردانید و از پیروی خواهش نفسم بپیچانید و حقیقت کار را برایم آشکار نمود[۱۲].
میبینیم که نسبتی میان غمخوار خویش بودن - به معنای تذکر به حقیقت وجود آدمی - و ادبار دنیا و اقبال آخرت وجود دارد. راستی چگونه مردی که دنیا پیش چشم او از آب دهان بز بیمقدارتر بود، دنیا را ستایش میکرد و سِمَت پندآموزی و راهنمایی به او نسبت میداد. توجه کنیم که دنیای بیمقدارتر از آب دهان بز و خوارتر از کفش کهنه، دنیای غرور فریفتگان است و به همین جهت میفرمود: «دنیای شما پیش من.... اما دنیایی که آفریده خدا است و گذرگاه و وطن آدمیان است، سرای خوبی است». دنیا به خودی خود بد نیست، بلکه در نسبت با ما است که بد یا خوب میشود. اگر در نسبتی که با آن داریم، حد و قدر آن را شناختیم، در آن صورت خانه ما و جایگاه آزمایش ما است؛ اما اگر اندیشه اخلاد الی الارض وجود ما را مسخر کرد، دنیا مایه تباهی و زیانکاری ما خواهد بود. ما به دنیا آمدهایم که از آن بیرون شویم. ما با یاد مرگ با دنیا نسبت درست برقرار میکنیم. عبرت هم با شناخت این نسبت، یعنی شناخت دنیا و با یاد مرگ ممکن و میسر میشود؛ اما مرگ چیزی نیست که به آسانی وصف شود و دلهای مردمان آن را دریابد و بپذیرد.
در خطبه ۱۱۳ به مخاطبان خود - که مردم سراسر تاریخند و نه صرف جمعی که در مجلس او حاضر بودهاند -تذکر میدهد که یاد مرگ از دلهای آنها رفته و جای آن را آرزوهای فریبنده گرفته است. به عبارت دیگر بستگی به این جهان، آن جهان را از یادها برده است.
در اینجا این پرسش پیش میآید که با مقدّم داشتن آخرت بر دنیا، تاریخ چه اهمیتی میتواند داشته باشد. اندیشه تاریخی که از قرن هیجدهم در اروپا پدید آمده و فلسفههای تاریخ در زمینه آن روییده است، بیشتر جهانبین است و به آخرت ناظر نیست. اما این نظر تاریخی در اصل دینی است و شاید در عالم دنیاداری هم گویای سپنجی بودن جهان و نه حکایت دوام و پایداری آن باشد. در ادیان توحیدی که کتاب آسمانی و پیامبر دارند، این اصل جاری است که خداوند آدمیان را بدون راهنما نمیگذارد و در وقت مناسب پیامبران و سفیران خود را میفرستد تا مردم را بشارت دهند و انذار کنند. پیامبران چنانکه عارفان گفتهاند، هر کدام مظهر یک یا چند اسم از اسمای الهیاند و پیامبر خاتم مظهر جمیع اسمای الهی است و در هر عهد یا دورهای، اسم یا اسمایی غالب و حاکم است. بنابراین قول هر عهدی صورت و حقیقت خاص دارد. علاوه بر این، دین وعده نجات میدهد و معتقدان و مؤمنان، امید نجات و آمدن منجی دارند. در تفکر دینی ما، بشر فقیر و نیازمند است و خداوند هرگز او را به خود وانمیگذارد و این به خود وانگذاشتن، مستلزم جاری بودن حکمت الهی در تاریخ است. اینکه تاریخ بشر بر طبق حکمتی جریان دارد و اهل خشیت و حکمت این حکمت را درمییابند و از عبرتها درس میآموزند، ریشه در تفکر دینی دارد[۱۳].
چرا و چه وقت پیامبران مبعوث میشوند؟
گفتیم که تاریخ در تفکر دینی و در نظر ارباب معرفت، تاریخ پیامبران و رسولان الهی است و با حادثه سُکنا گزیدن حضرت آدم در زمین آغاز میشود و با آمدن منجی آخر زمان پایان مییابد. اینکه کسانی این تلقی را نوعی یا صورتی از تاریخانگاری دانستهاند، درست نیست. البته تاریخانگاری برگرفته از نظر عهد عتیق و عهد جدید و قرآن مجید و کلمات اولیای دین درباره تاریخ است؛ اما آن نگاه و نظر تاریخی دینی در فلسفه تاریخ و تاریخانگاری، متأخر از جوهر دینی و الهی خالی میشود و وجهه بشرمداری (اومانیسم) پیدا میکند. اگر توجه داشتن به آغاز و انجام کار بشر و اقوالی مانند اینکه صلاح و فساد صرفاً صفت اشخاص نیست، بلکه عارض زمانه و تاریخ نیز میشود، یا هر کاری مرهون وقت خاصی است و امثال اینها، در ذیل مذهب اصالت تاریخ قرار میگیرد، بیشتر دینداران باید مایل به مذهب اصالت تاریخ باشند؛ ولی اگر برای بیرون آمدن و رهایی از مذهب اصالت تاریخ نباید از آغاز و انجام سخن گفت و به هیچ نظم و پیوستگی و ربط در تاریخ قائل نبود، به نظر میرسد که اعتقاد به تاریخانگاری بهتر از انکار آن باشد. ولی اینجا مقام رد و اثبات تاریخانگاری نیست، بلکه میخواهیم نسبت میان انسان و تاریخ را در کلمات و اشارات حضرت علی(ع) درک کنیم. اینکه آیا بحث از آغاز و پایان تاریخ، نوعی تاریخانگاری است، باید در جای خود بحث شود. اکنون سخن این است که ما حقیقت خود را در آغاز تاریخ و هنگام آمدن آدم ابوالبشر به زمین میبینیم و مولای متقیان چه خوب این آغاز را تقریر فرموده و شرح داده است: چگونه شیطان، آدم ابوالبشر را فریفته تا یقین را به گمان بفروخته و آتش دودلی بر و بار عزم او را سوخته و شادمانی داده و بیم خریده، فریب خورده و پشیمانی کشیده تا خداوند درِ توبه به روی او گشوده و کلمه رحمت بر زبان او نهاده و بدو وعده بازگشت به جنت داده و او را درین سرا که خانه رنج و امتحان است، فرود آورده است[۱۴].
تاریخ با عهد پدید میآید و به یک معنا عهد همان تاریخ است. کسی که عهد میبندد، ممکن است عهد خود را بشکند. آدمی در روز الست عهد کرده است که پروردگار خود را بپرستد، اما بشر اهل غفلت و فراموشی است و چه بسا در گردش زمان عهد را از یاد میبرد. به این جهت ارسال رسولان ضرورت پیدا میکند: خداوند سبحان از فرزندان او (آدم) پیامبرانی برگزید و این هنگامی بود که بیشتر آفریدگان از فطرت خویش بگردیدند و طومار عهد درنوردیدند. حقّ او را نشناختند و برابر او خدایانی ساختند... پس هرچندگاه پیامبرانی فرستاد و به وسیله آنان به بندگان هشدار داد تا حق میثاق الست را بگذارند و نعمت فراموش کرده را به یاد آورند[۱۵].
تاریخ در حقیقت تاریخ غفلت و تذکر است؛ اما تذکر به عهد قدیم، صرف تکرار تاریخ و اعمال و سخنان گذشتگان نیست. افلاکی از قول شمس تبریزی نکتهای آورده است که وضع غفلت را به خوبی روشن میکند: «تا کی... با عصای دیگران راه روید؟ این سخنان که میگویید از حدیث و تفسیر و حکمت و غیره، سخنان مردم آن زمان است که هر یک در عهد خود به مسند مردی نشسته بودند و معانی میگفتند و چون مردان این عهد شمایید اسرار و سخنان شما کو»[۱۶].
وقتی بنا به گفته مولای متقیان: «روزگاری خواهد آمد که اسلام را از حقیقت آن بردارند، همچون ظرفی که واژگونش کنند و آن را از آنچه در آن دارد، تهی سازند»[۱۷]. کسانی باید پیدا شوند که عهد گذشته را به یاد آورند و تجدید کنند. حضرت مولی الموحدین در تفسیر آیه ﴿إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ وَإِنْ كُنَّا لَمُبْتَلِينَ﴾[۱۸]دنیا را دار بلا و ابتلا و آزمایش خوانده است. ما همواره در معرض آزمایشیم و در موقعیت خاص قرار داریم و باید پاسخگوی عمل خود باشیم و این یکی از صورتهای تاریخی بودنِ وجود آدمی است. ما فارغ از زمان و تاریخ نیستیم و اینکه فرمود: «الدَّهْرُ يَوْمَانِ يَوْمٌ لَكَ وَ يَوْمٌ عَلَيْكَ»[۱۹] نیز بر همین معنا دلالت دارد. دهر نسبت به ماعلی السواء نیست و ما بیرون از آن قرار نداریم. زمانه یا با ما است و یا بر ما به عبارت دیگر گاهی زمانه به ما رو میکند و گاهی پشت؛ و پیدا است که مردمان در ایامی که زمانه به آنان رو میکند، خشنود میشوند و در زمانه ادبار ناراضی و خشمگینند. آنها با خشنودی و سخط خود به تاریخ بستگی پیدا میکنند؛ چنانکه وقتی کسی کاری میکند و دیگران به آن رضا میدهند، آنها همه مسئول آن کارند. علاوه بر این مردمان را خشنودی و ناخشنودی به هم میپیوندد؛ چنانکه ناقه ثمود را یک تن پی کرد، اما چون همه به آن رضا دادند، خداوند همه ایشان را عذاب کرد. در قرآن کریم نیز فاعل فعل جمع است و پشیمانی نیز به جمع نسبت داده شده است. مردمان با موافقت و مخالفت قلبی خود نشانه و مظهر وحدت میشوند و اگر اختلاف و تفرقه در میان آنان راه یابد، ضعف و فتور نیز در پی آن خواهد آمد. در پاسخ شخصی که گفت کاش برادرم در این جنگ با شما بود، فرمود: «اگر برادرت در ایمان با ما بود، در این صحنه نیز بیتردید با ما است»[۲۰]. یکی دیگر از لوازم تاریخی بودن بشر همپیمانی و همبستگی است. در این همبستگی است که آدمی خود را مسئول مییابد و با آن سامان و نظم پدید میآید. این بستگی مایه وحدت و الفت مردمان است و اگر سست شود، وحدت به تفرقه و دوری مبدل میشود و رشته کارها از هم میگسلد. اندرز امام این است که در تفاوت احوال مردمان بیندیشیم و ببینیم چه چیز آنان را عزیز کرد و شر دشمنان را از سر آنان کوتاه گردانید و زمان بیگزندی آنان را طولانی کرد. به نظر آن بزرگ اینها فرع دوری کردن از پراکندگی و روی آوردن به سازواری (الفت) و یکدیگر را بدان برانگیختن و سفارش کردن و پرهیز از کینتوزی و کاشتن تخم نفاق در سینه و دست از یاری یکدیگر کشیدن و کارهایی از این قبیل است که پشت نیرومندان را میشکند[۲۱].
پس بستگی ایمانی و گذشت از نفسانیت فردی و غرور، مایه بزرگی و عزت میشود؛ ولی این بدان معنا نیست که اهل ایمان در تاریخِ ظاهری، همواره بر مسند پیروزی نشسته باشند. ایمان و دلبستگی به حق تاوان سنگین دارد. ایمان با تحمل درد و با گذشت و شجاعت اثبات میشود. ایمان حرف و ادعا نیست، بلکه در آزمایش بزرگ متحقق میشود. مولا نیز که در سخنان خود به تجربههای تاریخ نظر داشته است، از عذابهایی یاد میکند که مؤمنان تحمل کردهاند: «... وقتی فرعونها مؤمنان را به بردگی میگیرند، اگر ایمان و صبر را نگاه دارند - که در حقیقت صبر و ایمان آنان را نگاه میدارد- خداوند گشایشی برایشان پدید میآورد و ارجمندشان میسازد. این عزت و ارجمندی تا زمانی میپاید که قوم یکدل و یک جهت باشد و دیدهها به یکسو دوخته و ارادهها در پی یک چیز تاخته باشد، اما چون میانشان جدایی و تفرقه افتد و سخنها و دلها پراکنده شود، خداوند لباس کرامت از تنشان بیرون میآورد»[۲۲].
مولای ما تذکر میدهد که داستان و تاریخ این مردم باقی میماند و مایه عبرت عبرتآموزان میشود و باید چنین شود. نمونهای که آن حضرت ذکر میکند، سرگذشت فرزندان اسماعیل و اسحاق و اسرائیل(ع) است که تا گرفتار پریشانی و تفرقه بودند، قیصرها و کسراها بر آنان حکومت میکردند: «نه دعوتی [به گوششان میرسید] که به آن روی آورند و نه سایه الفتی [مییافتند] که رخت بدان جا افکنند»[۲۳]. این نه فقط اشاره به وضعی است که اعراب قبل از بعثت پیامبر(ص) بدان دچار بودند، بلکه در آن بعثتِ همه پیامبران به وقت و تاریخ موکول شده است؛ یعنی زمانی که مردم دوران فترت را میگذرانند، در عین حال دلها مستعد وحدت و گوشها آماده شنیدن پیام همبستگی و عزت شده باشد. اینان هم تا وقتی صاحب نعمتند که یاد خدا میکنند و شکر نعمت او روی به جا میآورند؛ چنانکه میفرماید: هرگز هیچ قومی که نعمت و عیش راحت داشته آن را از دست نداده است، مگر اینکه به ورطه گناه درافتاده است؛ چراکه «خداوند نسبت به بندگانش ظلم روا نمیدارد»[۲۴]. و اگر مردمان در هنگامی که نعمت بر سرشان نازل میشد و از نقمت رهایی مییافتند با صدق نیت و صفای قلب به خدای خود رو میکردند، خداوند نعمت را به ایشان بازمیگرداند و فساد ایشان را به صلاح و سامان مبدل میکرد. اما اکنون نگرانم که مبادا در وضع فترت باشید. بیگمان وضع گذشته شما در نظر من پسندیده نبود، اما اگر به وضع زمان بعثت بازگردید، مردم سعادتمندی هستید. من آنچه از دستم برآید میکوشم و درباره گذشته چیزی که میگویم این است که خداوند گذشته را عفو میکند[۲۵].
آن حضرت در هنگام قبول خلافت نیز با تذکر این اصل که روشن شدن عبرتهای تاریخ و عبرت گرفتن از حوادث تقوا میآفریند [تقوایی که آدمی را از گرفتاری در شبهات مصون میدارد] هشدار داده بود که آزمون روز بعثت پیامبر(ص) تجدید شده است. بازگشت به روز بعثت نکته قابل تأملی است. در روز بعثت مردمان مشرک بودند و چون پیامبر(ص) دعوت خود را اظهار کرد، بسیاری با او به مخالفت و دشمنی برخاستند. اما روزی که علی(ع) به خلافت رسید، قلمرو حکومت اسلام از مدیترانه و آفریقا تا قلب آسیا وسعت داشت. این بار کسانی به نام اسلام و مسلمانی، در برابر حکومت علی(ع) قرار گرفتند و این بدان جهت بود که مسلمانی مسلمانان دیگر شده بود. امام این معنا را میدانست، اما همه از عهده فهم آن برنمیآمدند. امام به مردمی که بلای تفرقه و خودرأیی در جانشان افتاده بود، تذکر میداد که بسیاری از مردمان بعد از هجرت به بدویت و تعصب عربیت روی آوردند و بعد از اینکه همبستگی اسلامی پیدا کردند، باز گروه گروه شدند و دیگر به اسلام و به نام آن تعلقی ندارند و از ایمان جز رسوم و تشریفات چیزی نمیشناسند[۲۶].
اسلامی که پیامبر آورد، ترکیبی و اتحادی از روح و جسم بود. این اسلام در طی زمان تبدل پیدا کرد و روح آن دچار ضعف شد و جسم آن باقی ماند. با این تحول و تبدل پیدا است که حکومت عدل دشوار میشود. مولا(ع) میدانست که زمان و قدرت از هم منفک نیست و از این که فرمود: «إِذَا تَغَيَّرَ السُّلْطَانُ تَغَيَّرَ الزَّمَانُ»[۲۷]، مراد این نبود که وقتی حاکمی برود و حاکمی دیگر به جای آن بیاید، زمان همدیگر میشود. در اینجا مراد از سلطان، قدرت پراکنده و منتشری است که بر دل و جان مردم غالب میشود؛ چنانکه اگر این سلطان، دینِ توأم با روح باشد، زمان زمانِ دین و زبان زبانِ عدالت است و اگر دینِ ظاهر و بیروح و تشریفاتی و لفظی سلطنت کند، زمان با فرصتطلبان مدارا میکند و حتی در به روی آنان میگشاید. امام میان مردم و حکومتی که دارند، مناسبت قائل است. مردم گاهی و در زمانی حکومت ظالم را بر حاکم عادل ترجیح میدهند و حکومت عدل را برنمیتابند؛ ولی حکومت ظالم مردم را به باطل میکشاند و مردمی که از باطل پیروی کنند، نعمت و آزادی را نیز از دست میدهند. مردم وقتی دست در حبل المتین الهی میزنند، آرامش و قرار و وحدت پیدا میکنند و به نظام و ثبات و اقتدار میرسند. نکته مهم این است که درک و فهم نیز به یک معنا تاریخی است؛ چنانکه فرمود: شما امور را تجریه کردهاید و طعم تجربه را چشیدهاید و از گذشته پند آموختهاید و از تاریخ گذشته، مثلها برای شما گفتهاند و شما را به امر واضحی دعوت کردهاند که جز کران و کوران کسی نمیتواند آنهمه را ناشنیده و نادیده انگارد و آنکه خداوند در آزمایش و تجربه او را بهرهمند نسازد، از هیچ چیز بهرهمند نمیشود و چندان دچار کاستی و نقصان میشود که خوب و بد (معروف و منکر) را از هم برنمیشناسد[۲۸].
او به پیروی از قرآن و پیامبر، نژاد و نسب را به چیزی نمیگرفت و عزت و عظمت را فرع همزبانی و وحدت کلمه میدانست و تعلیمش بر این اساس استوار بود که هیچ قومی ذلیل بالذات یا عزیز ذاتی نیست و چه بسا عظمتها که به خواری مبدل میشود و چه بسیار رنجکشیدگان که به عظمت و قدرت میرسند. درست است که عزت و ذلت به دست خداوند - جلت عظمتُه - است اما تا قومی مستعد عزت نشود، عزت نمییابد و تا وقتی تن به ذلت ندهد، دلیلش نمیکند؛ یعنی عزت و ذلت چیزی جدا از فکر و ذکر و بینش و ادراک و تاریخ مردمان نیست. مردمی که تاب تحمل سختی و آزمایش بزرگ ندارند و به تنپروری و سهلانگاری و خوشگذرانی خو کردهاند و به فرمان خدای بزرگ گردن نمیگذارند، اسیر قهر جابران و برده ستمکاران میشوند و این نکتهای است که در کلمات مولا به کرات و به عبارات مختلف آمده است. در خطبه قاصعه که بیشتر مطالب آن به تاریخ راجع است، نکاتی است که باید مورد تأمل قرار گیرد. در این خطبه به بنای خانه خدا و کعبه اشاره میشود و اینکه «... آن خانه را در سنگلاخی نهاد از همه سنگستانهای روی زمین دشوارتر، و ریگزاری که رویش آن از همه کمتر... پس آدم و فرزندان او را فرمود تا روی بدان خانه دارند. پس خانه برای آنان جایگاهی گردید که سود سفرهای خود را بردارند و مقصدی که بارهای خویش در آن فرود آرند»[۲۹]. در این خطبه اشاره شده است که «خداوند میتوانست خانه را در سرزمین آباد و در میان باغهای سبز و خرم قرار دهد، اما چنین نکرد تا بندگانش را به گونهگون سختیها بیازماید... و به ناخوشامدها آزمایششان کند تا خودپسندی را از دلهاشان بزداید و خواری و فروتنی را در جانهاشان جایگزین فرماید و آن را درهایی سازد گشاده به بخشش او و وسیلهای آماده برای آمرزش او»[۳۰]. و این میتواند پاسخی باشد به کسانی که میگویند اگر گناه آدم نبود خیر و طاعت و ثواب هم نبود.
میبینیم که تاریخ بشر که از بنای خانه خدا در زمان آدم(ع) شروع میشود، چگونه به آخرت میپیوندد؛ یا درست بگوییم: چگونه این جهان به آن جهان پیوسته است و هرچه این پیوستگی را سست کند، انحراف است و شاهد میآورد که امتهای پیشین که به مال و نژاد تعصب ورزیدند، چه کیفرها دیدند و سفارش میکند که نیک و بد احوالشان را به یاد آرند و خود را از مانند شدن به آنان برحذر دارند»[۳۱].
من گاهی فکر میکنم که توجه مسلمین به تاریخ و ظهور مورخان و کتب تاریخی بزرگ، فرع توجهی است که مثال آن را در قرآن[۳۲] و در کلمات مولای متقیان میبینیم. اما این تاریخ، تاریخ مفاخر و تاریخ حسب و نسب و مفآخرت نیست؛ بلکه تاریخ تذکر و عبرت است. این صفت تاریخ حتی در عناوین کتب تاریخی دوره اسلامی نیز منعکس شده است؛ در عناوینی چون مروج الذهب و معادن الجواهر و التنبیه و الاشراف مسعودی و تجارب الامم ابن مسکویه و تجارب السلف هندوشاه نخجوانی و کتاب العبر ابن خلدون و.... اما نکته مهم این است که توجه به تاریخ در قرآن و نهج البلاغه میتوانست به پدید آمدن نوعی تاریخ جهانی بینجامد. ابن قتیبه و مسعودی از بزرگان و پیشروان اندیشه تاریخ جهانیاند و البته این تاریخ جهانی با تاریخی که از قرن هیجدهم پدید آمد، تفاوت دارد. تاریخ جدید هم، تاریخ جهانی است، اما محور این تاریخ و صورت کلی آن در غرب با تجدد قوام یافته و ترسیم شده است. تاریخ جهانی به صورتی که در قرآن و نهج البلاغه و در آثار بعضی از مورخان عالم اسلامی عنوان شده است، تاریخ قرب و بعد انسان نسبت به مبدأ عالم و آدم است. انسان که در بهترین صورت و تقویم خلق شده و سپس به اسفل السافلین درافتاده است، باید این دوره و مدار یا فاصله میان اسفل و اعلی را طی کند و طی این فاصله همان تاریخی بودن است. بشر بسته به اینکه به کدام سمت رو میکند و در کجا درنگ مینماید، مظهر یک تاریخ میشود؛ به عبارت دیگر بشر در هر موقف و مقامی، مظهر اسمی از اسمای الهی است. تاریخ جهانی به نحوی که در اسلام ظهور میکند، تاریخ حکومت اسمای الهی است و این آدمی است که آن اسما را میشناسد و مظهر آن اسما است و به همین جهت موجود تاریخی است. موجودات دیگر اعم از جماد و نبات و فرشتگان، چون نامها را نمیشناسند و غفلت و تذکر ندارند، تاریخ هم ندارند. آدمی نیز هنگامی که در غفلت عمیق فرو میرود، بیتاریخ میشود. تاریخی بودن، یعنی تذکر به اینکه چه هستیم، از کجا آمدهایم و راهمان به کدام سمت است و به کجا منتهی میشود. ما چگونه میتوانیم بدانیم که چه هستیم؟ ما خود را به صرف رجوع به باطن و دروننگری در نمیشناسیم و از عهده همه کس برنمیآید که حقیقت وجود خود را بشناسد. هرچه بستگیهای مردم بیشتر باشد، خودشناسیشان دشوارتر میشود؛ یعنی آنان که بندهای تعلقشان سستتر است و کمتر به کثرتها تعلق دارند و آزادترند، خود را بهتر میشناسند. ما در شناخت خود بستگیهای خود را میشناسیم؛ یعنی درمییابیم که آمدن ما به میل و اراده ما نبوده و چون به دنیا آمدهایم، با دیگران بودهایم و زبان داشتهایم و به عبارت دیگر همزبانی بودهایم. حقیقت ما همزبانی است. ما در همزبانی، خود و دیگران را میشناسیم؛ ولی مردمان همیشه همزبان نیستند و غالباً در غفلت به سر میبرند. امام ما را یادآور میشود که در کار فرزندان اسماعیل و اسحاق و اسرائیل بیندیشیم و روزگاری که پراکنده بودند و از هم جدا، کسراها و قیصرها بر آنان پادشا. آنان را... به زمینهایی که رستنی در آن دِرَمنَه بود روانه مینمودند... پستترین جایهاشان خانه و خشکترین بیابانهاشان جای قرار و کاشانه. نه دعوتی تا بدان روی آرند و خود را از گمراهی بازدارند و نه سایه الفتی که رخت بدانجا افکنند و در عزت آن زندگی کنند. حالتها ناپایدار، دستها به خلاف هم در کار، جمعیت پراکنده و در بلای سخت و تیه نادانی دست و پا زننده از زنده به گور کردن دختران و پرستیدن بتان و بریدن پیوند خویشان»[۳۳].
در چنین اوضاعی اگر مردم به خدا پناه ببرند و مستعد لطف او باشند، خداوند آنان را با بعثت پیامبری و دعوت به پرستش خداوند، متحد میسازد و دلهاشان را به یکسو متوجه میکند؛ چنانکه با مبعوث شدن پیامبر عظیمالشأن اسلام «ملت اسلام با برکتهای خود، آنان (مسلمانان) را فراهم فرمود. پس در نعمت شریعت غرقه گردیدند و لذت زندگی خرم و فراخ را چشیدند. زندگیشان به سامان، در سایه دولت قویشان، و نیکویی حال آنان را به عزتی رساند ارجمند، و کارهاشان استوار گردید و دولتشان نیرومند؛ چنانکه حاکم شدند بر جهانیان و پادشاهان زمین در این کرانه و آن کران. کار کسانی را به دست گرفتند که بر آنان حکومت مینمودند و بر کسانی فرمان راندند که فرمانبر آنان خلاف بودند.»..[۳۴]. نظیر همین معنا را در خطبه ۹۵ بیان فرمود: «او را برانگیخت. جایی که مردم سرگردان بودند و بیراهه فتنه را میپیمودند»[۳۵]. در خطبه ۸۹ پس از اینکه به شرایط و اوضاعی که پیامبر(ص) در آن مبعوث شد، اشاره میکند، مخاطبان را خاطرنشان میکند که وضع آنان نتیجه و لازمه کردارشان است: «او را هنگامی فرستاد که پیامبران نبودند و مردمان در خوابی دراز میغنودند. اسب فتنه در جولان، کارها پریشان، آتش جنگها فروزان، جهان تیره، فریب دنیا بر همه چیز چیره، باغ آن افسرده، برگ آن زرد و پژمرده، میوهاش پوسیده، آبش در دل زمین ناپدید، نشانههای رستگاری ناپیدا، علامتهای گمراهی هویدا. دنیا با مردم خود ناخوشروی و با خواهنده خویش ترشروی، بارَش محنت و آزار، درونش بیم، برونش تیغ مرگبار. پس بندگان خدا، عبرت گیرید و کردههای پدران و برادران خود را به یاد آرید که چگونه در گرو آن کردارند و حساب آن را عهدهدارند.»..[۳۶].
اما اسلام که آمد، اینان را عزیز کرد و تا زمانی که یکدل و یک جهت بودند و «دلها راست بود و با هم سازوار و دستها یکدیگر را مددکار، شمشیرها به یاری هم آخته و دیدهها به یکسو دوخته و ارادهها در پی یک چیز تاخته. آیا مهتران سراسر زمین نبودند و بر جهانیان پادشاهی نمینمودند؟ پس بنگرید که پایان کارشان به کجا کشید چون میانشان جدایی افتاد و الفت به پراکندگی انجامید و سخنها و دلهاشان گونهگون گردید، از هم جدا شدند و به حزبهاگراییدند و خدا لباس کرامت خود را از تنشان برون آورد و نعمت فراخ خویش را از دستشان به در کرد و داستان آنان میان شما بماند و آن را برای پندگیرنده عبرت گردانید»[۳۷].
در همین جا امام این حکم کلی را بر وضع زمان خود اطلاق فرمود که «شما پس از هجرت و ادب آموختن از شریعت به خوی بادیهنشینی بازگشتید و پس از پیوند دوستی، دسته دسته شدید. با اسلام جز به نام آن بستگی ندارید و از ایمان جز نشان آن را نمیشناسید»[۳۸]. «همانا شما رشته فرمانبرداری را از گردن گشادید و به داوریهای دوران جاهلیت رضا دادید. در دژ خدایی که پیرامونتان بود، رخنه نهادید. همانا خدای سبحان بر جماعت این امتِ [[[مسلمان]]] منت نهاد و به الفت آنان را با یکدیگر پیوند داد. پیوندی که در سایه آن بچمند و در پناه آن بیارمند. در نعمتی که هیچ یک از آفریدگان بهایی نداند برای آن.»..[۳۹].
در تاریخ، قوم برگزیده وجود ندارد. مردمی که در زیر عذاب تازیانه ذلت و مسکنت به جان آمدهاند، اگر یکدل و یک جهت شوند، از وضع ناگوار خود رهایی مییابند و قومی که به عزت و سروری رسیده است، اگر پیمان وحدت بشکند، دچار مذلت میشود. آدمی در این دنیا «آرزومند چیزی است که به دست نیاید. رونده راهی است که به جهان نیستی درآید... بیماریها را نشانه است و در گرو گذشت زمانه؛ سوداگر فریب است و فنا را وامدار، و بندیِ مردن و همسوگند اندوههای جانآزار و و غمها را همنشین و آسیبها را نشان و به خاک افکنده شهوتها است و جانشین مردگان.»..[۴۰]. اینها همه مایه تذکر است، اما از آنها به صراحت نمیتوان آموخت که چه باید کرد و از چه کارها روی باید گرداند. البته تاریخ میآموزد که گذشتگان چها کردند و از کرده خود چه سودها و زیانها دیدند؛ اما مگر حوادث تاریخ تکرار میشود؟ در نامه به امام حسن(ع) میخوانیم: «... هرچند من به اندازه همه آنان که پیش از من بودهاند، نزیستهام، اما در کارهاشان نگریستهام و در سرگذشتهاشان و آنچه از آنان مانده، اندیشیدهام، تا چون یکی از ایشان گردیدهام؛ بلکه با دانشی که از کارهاشان به دست آوردهام، گویی چنان است که با نخستین تا پسینشان به سر بردهام. پس از آنچه دیدم روشن را از تار و سودمند را از زیانبار بازشناختم و..»..[۴۱].
روشن و سودمند در نظر حضرتش وحدت دل و کلمه مردمان و صلاح و عدل حاکمان است که هیچ یک از اینها نباید از «نگریستن در کار خویش و از اندیشیدن بازایستند». و در این صورت است که آنچه را میشناسند، به کار میبندند و از بند آن چه بر عهدهشان نیست، میرهند.
پیامبران میآیند که این شرایط را برای مردم فراهم آورند تا ایشان دوباره بر سر پیمان آیند؛ اما در هیچ عهد و عالمی چنان نیست که مردم یکباره در غفلت فرو روند و حجتهای خدا به کلی پوشیده شود. روزگار ممکن است چندان به ظلمت بگراید که چیزی در آن پنهانتر از حق و آشکارتر از باطل نباشد. «زمانی که دروغ بستن به خدا و پیامبر او بر همه چیز فزونی گیرد و... قرآن هرچند ظاهراً میان مردمان است، در حقیقت با آنها نباشد... در این روزگار قرآن و قرآنیان دو تبعیدی آواره و دو تنهای بیگانهاند که هیچکس پناهشان ندهد. در میان مردمند، اما نه در وجودشان. در ظاهر همراهشانند و در حقیقت از آنان بریدهاند؛ چراکه گمراهی و هدایت هر چند به ظاهر در کنار هم باشند، سازگاریشان نیست؛ در نتیجه مسلمانان چنین دورانی، گویی راهبر قرآنند، نه قرآن راهبر آنان. پس در میانشان از قرآن جز نامی نماند و از آن جز خط و نگاره نشان و شناختی نباشد»[۴۲]. همچنین فرموده است: مردم را روزگاری میرسد که در آن از قرآن نشان نماند و از اسلام جز نام آن. در آن روزگار بنای مسجدهای آنان از بنیان آبادان است و از رستگاری (هدایت) ویران؛ ساکنان و سازندگان آن مسجدها بدترین مردم روی زمینند. فتنه از آنان خیزد و خطا به آنان درآویزد. آنکه از فتنه به کنار ماند، بدان بازش گردانند و آنکه از آن پس افتد، به سویش برانند. خدای - تعالی - فرماید: «به خود سوگند که بر آنان فتنهای بگمارم که بردبار از آن سرگردان بماند» و چنین کرده است و ما از خدا میخواهیم که از لغزش ما درگذرد[۴۳].
این بینش تاریخی، حیرتانگیز و بینظیر و معجزه علم و ادراک تاریخی است. خواندن چنین کلمات و عباراتی - مخصوصاً بدان صورت که از دهان ولی الله اعظم صادر شده است- لرزه بر اندام آدمی میاندازد. همه ما که این عبارات را میخوانیم، باید به آنچه در عالم اسلام و در کار و بار تاریخی ما گذشته است و میگذرد، بیندیشیم و ببینیم آیا با قرآن و در راه قرآنیم و آبادانی مسجدهایمان از کجا است.
به عبارت دیگر اگر مسلمانان میتوانند بدترین مردم روی زمین باشند، همه ما باید به مسلمانی و در مسلمانی خود بیندیشیم. تاریخ، گفته حضرت علی(ع) را اثبات کرده و مسلمانانی که کردار و افعالشان خلاف اسلام بوده است، کم نبودهاند. تاریخی بودن اسلام هم به این معنا است که اسلام در تاریخ ظهور یکسان ندارد، بلکه گاهی در راه هدایتند و گاه به خطا و گمراهی آویخته و هیچ وضعی از این اوضاع ثابت نیست؛ اما مردم همواره در گمراهی نمیمانند و به خود واگذاشته نیستند و حتی وقتی جامعه فاسد میشود، همه مردم فاسد نمیشوند و کسانی در میان آنان هستند که صلاح و امید آن را نگاه میدارند. اینان درد بزرگی را تحمل میکنند که ناچار باید در وضع غلبه فساد بر زمانه و روزگار، به سر برند. این گفته امام را از یاد نبریم که فرمود: چون نیکوکاری بر زمانه و مردم آن غالب آید و کسی به دیگری گمان بد برد که از او فضیحتی آشکار نشده، ستم کرده است و اگر بدی و بدکارگی بر زمانه و مردم آن غالب آید و کسی به دیگری گمان نیک برد، خود را فریفته است[۴۴].
پس صلاح و فساد چیزی بیش از صفات افراد است و تماماً در اختیار آنان نیست؛ زیرا وقتی زمانه فاسد میشود، مردمان از آن مصون نتوانند بود و چون صلاح حاکم شود، بدگمانی به دیگران ستمکاری است. اما این که همواره در میان امت، اهل صلاح و حجتهای الهی هستند، مطلب دیگری است. امام به کمیل بن زیاد فرمود: «... زمین تھی نماند از کسی که حجتِ بر پای [[[قائم]]] خدا است که یا پدیدار و شناخته است یا پنهان از دیدهها است، تا حجت خدا باطل نشود و نشانههایش از میان نرود و [اگر بپرسند] اینان چندند و کجا جای دارند، به خدا سوگند اندک به شمارند و نزد خدا بزرگمقدار. خدا حجتها و نشانههای خود را به آنان نگاه میدارد... اینان خدا را در زمین او جانشینانند و مردم را به دین او میخوانند. وه که چه آرزومند دیدار آنانم»[۴۵]. اما در نهج البلاغه اشارهای نیز به وعده تاریخی و ورود موعود شده است: «... ای مردم، وقت است که هر وعده نهاده درآید و آنچه را نمیشناسید نزدیک است [از پرده] برآید و بر جای پای صالحان گام نهد تا بند [از گردنها] بگشاید و از بندگی آزاد نماید. جمع [[[گمراهان]]] را پراکنده گرداند و پریشانی - مؤمنان - را به جمعیت کشاند و نهان از مردمان کار راند. پیشناس به نشان او راه نبرد؛ هر چند پیاپی نگرد. پس از آن فتنه، مردمی ذهن خود را چنان تیز کنند که آهنگر تیغ را زداید و دیدههایشان به تفسیر قرآن که شنوند، روشن شود [چنان که باید]. بام و شام، جامهای حکمت نوشند و در تکمیل نفس بکوشند»[۴۶].
در سرتاسر مطالبی که نقل شد، هیچ جا بحثی از سیر خطی تاریخ و اشارهای به تاریخ نژادها و طبقات نبود. در آنچه نقل کردیم، تاریخ، تاریخ وحدت و تفرقه و بازگشت به وحدت است، اما شرطی نیز در کار است که وحدت را ضمان میشود و آن شرط رویکردن به افق حق و حقیقت است. اتحاد و وحدت آدمیان گرچه به یک معنا یا به یک اعتبار قراردادی و اعتباری است، بنیاد این قرارداد بر عهد قدیم و قراردادی است که در الست بستهایم. ما این عهد را فراموش میکنیم و به یاد میآوریم. شاید گفته شود که مردمان معمولاً از این عهد آگاهی و اطلاع ندارند و چیزی را که از آن بیخبرند، چگونه فراموش کنند و به یاد آورند.
علم ما به این عهد از سنخ علم حصولی و ادراک مرکب نیست. ما این عهد را به علم بسیط، یعنی علمی که مقدم بر همه علوم دیگر و شرط آن علمها است، میشناسیم. غفلت از این علم هم با غفلتهای معمولی تفاوت دارد و تأثیرش در وجود ما و در نظام زندگی بسی بیشتر است. گویی این فراموشی تغییری در فطرت آدمی است. نکته دیگری که ذکر آن مخصوصاً اهمیت دارد، این است که کلمات منقول از مولای متقیان را به مذهب اصالت فرد و یا مذهب اصالت جمع، نمیتوان و نباید بازگرداند. تاریخ نه ساخته افراد است و نه بنیان آن بر جامعه میباشد. بنابراین نزاع در اینکه فیالمثل آن حضرت حقیقتاً به مذهب اصالت جمع قائل بوده یا بر مذهب اصالت فرد میرفته است، بیوجه مینماید. مذاهب اصالت جمع و اصالت فرد در حوزه تفکر تاریخی و علم اجتماعی جدید و متجدد، مورد پیدا میکند و مطرح میشود. به این جهت متفکر و صاحب نظر دینی قاعدتاً باید فارغ از آنها باشد و اگر گاهی اختلافی در این باب مشاهده میشود، از آن است که یک صاحبنظر تلقی و نظرش بیشتر به مذهب اصالت جمع شبیه بوده و دیگری مذهب اصالت فرد را مناسبتر میدیده است و پیدا است که صاحبنظران حق دارند اصطلاحات مناسب تفکر خود را اختیار کنند؛ اما اگر اصطلاح مشهور و متداولی را به معنای تازه میگیرند و در آثار خود میآورند باید اختلاف معنا را تذکر دهند، تا مایه سوءتفاهم نشود. در میان صاحبنظرانِ دوره جدید - اعم از اینکه کلکتیویست یا اندیویدوآلیست باشند - فرد یا جمع معانی مختلف و متفاوت دارد. فرد کیست؟ اگر پاسخ داده شود که آدمی در نسبت با دیگران یا در وقتِ خوش تعلق به دوست فرد میشود، یا مثلاً اگر به زبان مرحوم ملاصدرا بگوییم که حقیقت ما در نسبت است و ما عین الربطیم، هیچ یک از دو فریقِ اندیویدوآلیست و کلکتیویست چنین اقوالی را نمیپذیرند و در این نپذیرفتن به هم نزدیک میشوند.
توجه کنیم که قائلان به مذهب اصالت فرد یا مذهب اصالت جمع مدعی نیستند که مثلاً جامعه، وجود حقیقی دارد و فرد وجود اعتباری؛ بلکه در این اختلاف اگر نظر به وجود باشد، وجود اعتباری است؛ زیرا اصلاً به وجود حقیقی و نفسالامری که علم با آن مطابق باشد، قائل نیستند؛ یا لااقل در آن بحث نمیکنند. پس اگر مثلاً در اصالت فرد اصرار دارند، مرادشان این است که منشأ اثر فرد است و کارها از افراد سر میزند و اگر افراد بخواهند میتوانند خود و جامعه خود را اصلاح کنند، و اشخاصِ فاسدند که جامعه و مردمان را به فساد میکشانند. آنان که قائل به مذهب اصالت جمعند، میگویند افراد و اشخاص معمولاً با مشهورات و مسلمات و ارزشهای جامعه خود بار میآیند و اگر روح همبستگی و پیوستگی سست باشد، این سستی در فکر و جان مردمان منعکس میشود.
حضرت علی(ع) هرگز در این بحث و نزاع وارد نشده است که فرد در تاریخ چه مقامی دارد یا اینکه آیا جامعه مقدّم بر فرد است یا بر عکس، افراد وجود دارند و جامعه با اجتماع آنان - یا با قرارداد میان آنان - تشکیل میشود. این بحثها نه فقط در زمانهای قبل از دوره تجدد مطرح نبوده، بلکه لفظ جامعه هم به کار نمیرفته و اگر به زیان میآمده، معانی دیگر داشته است. وقتی چیزی نامی ندارد، وجود ندارد و اگر وجود دارد، در زندگی مردمان چندان بیاثر است که ذکری از آن نمیشود. ما اکنون از جامعه جهانی و ملی و از جامعههای کوچکتر حرف میزنیم، اما گذشتگان از جامعه نامی نبردهاند. فیلسوفان و مورخان و سیاستدانان در آثار خود نام کشور و ملت - به معنای قدیم آن - و امت و مدینه بسیار آوردهاند، اما لفظ جامعه یا چیزی که معادل معنای امروزی آن باشد، در سخنشان نیامده است. این نه بدان جهت است که آنها علمشان ناقص بوده و متأخران بر اثر پیشرفت علم به مفاهیمی مثل جامعه پی بردهاند. جامعه و فرد هیچ کدام امور واقعی و نفسالامری نیستند، بلکه فرضها و اعتبارهایی هستند که به اقتضای پیش آمدن مسائل تاریخی و مدنی جدید عنوان شده و مقبولیت یافتهاند. منتها چون این فرضها به مفاهیمی شبیهند که مابازای خارجی دارند، کسانی یکی از این دو فرض را مفهوم حقیقی میگیرند. همه افراد آدمی نام خاص دارند و از پدر و مادری معین پدید آمدهاند و در شهری ساکنند و شغلی دارند و با این اوصاف از دیگران بازشناخته میشوند و همه مسئول اعمال و کردار خویشند و مهمتر اینکه خود را در اعمال خویش آزاد - و نه تابع جامعه - میشمارند و در هر مقام و مورد، چه بسا که نظر و سلیقه خاص داشته باشند. آیا اینان را فرد نباید دانست؟
از سوی دیگر این افراد در هر عصری که باشند، رفتارشان در لباس پوشیدن و غذا خوردن و رفت و آمد و خانهساختن و سُکنا گزیدنشان یکسان است. در تشخیص خوب و بد هم از اصول معینی متابعت میکنند و حتی اگر اختلاف نظر و سلیقه داشته باشند، این اختلاف حدود معین دارد؛ یعنی افراد، رسوم و رفتار و زبان و روابط و مناسبات خود را تعیین یا انتخاب نمیکنند، بلکه اینها قبل از افراد وجود دارند و اگر نباشند فرد فردیت ظاهری نیز پیدا نمیکند. با این توجیهات در نظر گروههای مختلف فرد و جمع دو مفهوم حقیقی تلقی میشود؛ اما در حقیقت فرد به معنایی که مراد میشود فرد منتشر در جامعه است و فردیت او با تصدیق جامعه ملازمت دارد و جامعه نیز با وضع متابعت افراد از اصول و قواعد و رسوم جاری معنا پیدا میکند. اما تا زمانی که طرح اجمالی تجدد و اندیشه آینده بشر و علم و تمدن و پیشرفت پیش نیامده بود، مسئله فرد و جامعه هم در میان نبود. وقتی گفته میشود که مثلاً آینده، آینده صلح است و در آینده گرسنگی و فقر و جنگ و بیماری از میان میرود، طبیعی است که بپرسند چه تحولی در وضع کنونی پدید میآید و آیا یک سیر قهری به وضعی که گفتیم مؤدی میشود، یا اشخاص و افراد با کوشش خود راه پیشرفت را میگشایند و میپیمایند؟ پس فرد و جمع با فلسفه جدید[۴۷]، و با پیشامد تجدد، معنای تازهای پیدا کرده است؛ وگرنه آدمی در حقیقت اگر در جمع و با دیگران نباشد، هیچ نیست و حتی نامی نمیتواند و نباید داشته باشد. چنانکه اگر افراد از یکدیگر ممتاز نبودند، جامعه بیمعنا بود و بشر تاریخ نداشت؛ زیرا تاریخ عبارت از وقتیابی است و وقتیابی در تنهایی و خلوت میسر نمیشود؛ یعنی در روزهای روزگار دمهایی هست که کسانی به آنها تعرض میکنند و در آن دمها و وقتها راههای زندگی مردمان گشوده میشود. مردمی که بیشتر در غفلت فرو رفتهاند، آن دمها را درنمییابند. تاریخ در حقیقت عبارت است از بسط و دوام دمها و وقتهایی که در آن خطاب حق و تفکر شنیده شده است. با این خطابها راه زندگی آینده روشن میشده است. در این قول نه فرد اصیل است نه جامعه؛ بلکه با وقتیابی صاحبان وقت است که راه تاریخ کم و بیش روشن میشود. در حقیقت صاحب وقت نه فرد است و نه از جمع تبعیت میکند. فرد نیست؛ زیرا در وقت تاریخی از خود به در شده و به مردمان و به آینده تعلق پیدا کرده است. تابع جمع نیست؛ زیرا اقتضای متابعت از جمع محافظهکاری و پیروی از قواعد و رسوم مشهور است. بنابراین تا جمع مستعد درک وقت و آماده قدم گذاشتن در راهی که گشوده میشود - و قهراً راه طی نشده است – نباشد، برای اعضای جمعیت غیر مستعد وقتیابی میسر نمیشود. اما اگر بیداری در جمع پدید آید، آنان که گوش شنوا و چشم بیناتر دارند، ندا و خطاب و اشاره را درک میکنند و به نحوی به دیگران میرسانند. اینان فردند اما با دیگرانند و وجود و فرد بودنشان مستلزم وجود دیگران است؛ یعنی بدون دیگران هیچ نیستند. جامعه هم نه مجموعه افراد است نه میانگین قوا و استعدادهای آنان. آدمیان در افقی که پیش روی خود دارند، به یکدیگر بستگی پیدا میکنند و یک جهت و هماهنگ میشوند؛ یعنی در اصل همعهد و همپیمانند و زبان یکدیگر را درمییابند و اگر همزبانی را از یاد ببرند، استعداد به یاد آوردن آن را دارند. ما به خود واگذاشته نیستیم که در فردیت یا جمعیت، منحل باشیم. فرد و جمع اگر در غفلت کلی فروروند، هرکه و هرچه باشند، هیچند.
امام علی(ع)، به یک معنا فرد بود. او نه فقط در زمان خود فرد بود، بلکه فرید همه زمانها است؛ اما این فرید دهر غیر از فرد به معنای روانشناسی و جامعهشناسی لفظ است. مراد نفی فردیت و شخصیتی که همه آدمیان در زندگی هر روزی از آن بهره دارند، نیست و کسی این فردیت و شخصیت را انکار نتواند کرد. او اولاً با مرگ همخانه و انیس بود؛ یعنی با آینده به سر میبرد و در آیینه عدم، فارغ از تعلقات، گذشته را با چشم عبرتبین میدید. ثانیاً پرورده و سخنگوی اسلام و قرآن و پیامبر(ص) بود و هرچه میگفت و انجام میداد، قول و فعل مأخوذ و «استنطاق شده» از اسلام و قرآن بود. ثالثاً قرآن در نظر او حبلالمتین وحدت مسلمانان بود و باور داشت و تعلیم میداد که آنان با این وحدت به قدرت و سروری رسیدهاند و آینده مسلمانان بسته به دوری و نزدیکیشان به حقایق - و نه ظواهر و رسوم -دین مبین است. رابعاً این عدل است که بالاخره غالب میشود. مردی که به قول مولانا جلال الدین بلخی«ترازوی احدخو، بل زبانه هر ترازو» بوده است، به ظهور مظهر عدل اشاره میکند. این نکات و اشارات هیچ ربطی به مذاهب جمع و اصالت فرد و اصالت تاریخ ندارد. فلسفه تاریخ به معنای متداول لفظ نیست، بلکه حاصل احوالی است که در آن وجوهی از گذشته و آینده عیان شده است. اعتنای حضرت علی(ع) به تاریخ در جای جای نهج البلاغه پیدا است. این اعتنا را با علاقه به تاریخنگاری و ذکر حوادث و وقایع اشتباه نباید کرد. تاریخی که آن حضرت در نظر دارد، تاریخ تذکر است و با این ملاحظه بود که گفته شد بشر در نهج البلاغه یک شأن تاریخی دارد؛ یعنی شکست و پیروزی و غم و شادی و ضعف و قدرت او بسته به پاسخی است که در آزمایش عهد میدهد و پیدا است که آزمایش امر انتزاعی نیست و در وقت صورت میگیرد. به یک معنا تاریخ همین آزمایش یا جدی شدن این آزمایش است که مواردی از آن را در نهج البلاغه میتوان یافت. نهج البلاغه پر است از اشاره به چیزهایی که نشانه همبستگی و مؤدی به پیروزی است و اوضاعی که بر ناتوانی و غرور و آشفتگی دلالت دارد. اینها درس زندگی، درس سیاست و مهمتر از همه، درس معرفت است. نظر تاریخی مولای ما به معرفت بازمیگردد. آدمی نیز با این معرفت آدمی شده است. تاریخ بشر نیز از همان دم که آدم اهل معرفت شد، آغاز گردید. موجودات دیگر اهل معرفت نیستند و تاریخ هم ندارند[۴۸].
منابع
پانویس
- ↑ قبانچی، سید حسن، مسند الامام علی(ع)، ج۱، ص۱۵۰.
- ↑ داوری اردکانی، رضا، مقاله «تاریخ و معرفت تاریخی»، دانشنامه امام علی ج۱، ص ۲۸۸.
- ↑ معادیخواه، عبدالمجید، فرهنگ آفتاب، ص۱۱۵۳؛ نهج البلاغه، ترجمه شهیدی، ص۴۱۸.
- ↑ نهج البلاغه، خطبه ۱۶، ص۱۷.
- ↑ فرهنگ آفتاب، ص۱۱۴۷.
- ↑ ثقفی، ابو اسحاق ابراهیم، الغارات، ترجمه عبدالمحمد آیتی، ص۵۳.
- ↑ فرهنگ آفتاب، ص۱۱۵۳.
- ↑ نهج البلاغه، ص۱۷.
- ↑ «بیگمان در این (داستان)، برای آن کس که خداترس باشد، عبرتی است» سوره نازعات، آیه ۲۶.
- ↑ «ای انسان! چه تو را با پروردگار بخشندهات به خیرگی وا داشت؟» سوره انفطار، آیه ۶.
- ↑ نهج البلاغه، خطبه ۲۲۳.
- ↑ نهج البلاغه، ص۲۹۵ و ۲۹۶.
- ↑ داوری اردکانی، رضا، مقاله «تاریخ و معرفت تاریخی»، دانشنامه امام علی ج۱، ص ۲۸۹.
- ↑ نهج البلاغه، ص۵ و ۶.
- ↑ نهج البلاغه، ص۵ و ۶.
- ↑ افلاکی، مناقب العارفین، تصحیح یازیچی، فصل ۴، بند ۵۲.
- ↑ نهج البلاغه، خطبه ۱۰۳، ص۹۵.
- ↑ «بیگمان در این، نشانههایی است و به یقین ما (بندگان را) میآزماییم» سوره مؤمنون، آیه ۳۰.
- ↑ نهج البلاغه، نامه ۷۲ و حکمت ۳۹۶.
- ↑ نهج البلاغه، خطبه ۱۲، نقل به مضمون.
- ↑ ر.ک: نهج البلاغه، ص۲۱۹.
- ↑ نهج البلاغه، ص۲۱۹، نقل به معنی.
- ↑ نهج البلاغه، ص۲۲.
- ↑ ﴿ذَلِكَ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وَأَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ﴾ «این برای کارهایی است که کردهاید و (بدانید) که خداوند با بندگان، ستمگر نیست» سوره آل عمران، آیه ۱۸۲.
- ↑ ر.ک: فرهنگ آفتاب، ص۱۱۶۶.
- ↑ ر.ک: فرهنگ آفتاب، ص۱۱۶۴.
- ↑ نهج البلاغه، نامه ۳۱، ص۳۰۷.
- ↑ فرهنگ آفتاب، ص۱۲۷۷.
- ↑ نهج البلاغه، ص۲۱۶.
- ↑ نهج البلاغه، ص۲۱۷.
- ↑ نهج البلاغه، ص۲۱۸.
- ↑ ﴿وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَيُطِيعُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُولَئِكَ سَيَرْحَمُهُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ﴾ «و مردان و زنان مؤمن، دوستان یکدیگرند که به کار شایسته فرمان میدهند و از کار ناشایست باز میدارند و نماز را برپا میدارند و زکات میپردازند و از خداوند و پیامبرش فرمان میبرند، اینانند که خداوند به زودی بر آنان بخشایش میآورد، به راستی خداوند پیروزمندی فرزانه است» سوره توبه، آیه ۷۱.
- ↑ نهج البلاغه، خطبه ۱۹۲، ص۲۱۹.
- ↑ نهج البلاغه، ص۲۲۰.
- ↑ نهج البلاغه، ص۸۸.
- ↑ نهج البلاغه، خطبه ۸۹، ص۷۲.
- ↑ نهج البلاغه، ص۲۱۹.
- ↑ نهج البلاغه، ص۲۲۱.
- ↑ نهج البلاغه، ص۲۲۱.
- ↑ نهج البلاغه، ص۲۹۵.
- ↑ نهج البلاغه، نامه ۳۱، ص۲۹۷ – ۲۹۸.
- ↑ ر.ک: فرهنگ، آفتاب، ص۱۲۹۸ و ۱۲۹۹.
- ↑ نهج البلاغه، ص۴۲۶.
- ↑ نهج البلاغه، ص۳۸۰.
- ↑ نهج البلاغه، ص۳۸۸.
- ↑ نهج البلاغه، ص۱۴۶.
- ↑ فلسفه جدید، فلسفه خود آگاهی است و خودآگاهی نیز به دو صورت خودآگاهی فردی و جمعی ظاهر میشود.
- ↑ داوری اردکانی، رضا، مقاله «تاریخ و معرفت تاریخی»، دانشنامه امام علی ج۱، ص ۲۹۴.