ماهیت قیام حسینی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید، نسخهٔ فعلی این صفحه است که توسط Bahmani (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۸ ژوئیهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۳:۴۷ ویرایش شده است. آدرس فعلی این صفحه، پیوند دائمی این نسخه را نشان می‌دهد.

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

ماهیت قیام حسینی (ع)[۱]

یکی از مسائل در مورد نهضت امام حسین (ع) این است که ماهیت این نهضت چه بوده است؟ چون نهضت‌ها هم مانند پدیده‌های طبیعی، ماهیت‌های مختلف دارند. اشیاء و پدیده‌های طبیعی، از معدنی‌ها گرفته تا گیاهان و انواع حیوانات، هر کدام ماهیتی طبیعی و وضع بالخصوصی دارند. نهضت‎ها و قیام‎های اجتماعی هم این‌چنین‌اند. یکی شیء را اگر بخواهیم بشناسیم، یا به علل فاعلی آن می‌شناسیم، یا به علل غائی آن (که امروز شناخت به علل غائی را چندان قبول ندارند) یا به علل مادی آن یعنی اجزاء و عناصر تشکیل‌دهنده آن و یا به علت صوری آن، یعنی به وضع و شکل و خصوصیتی که در مجموع پیدا کرده است.

اگر یک نهضت را هم بخواهیم بشناسیم، ماهیتش را بخواهیم به دست آوریم، ابتدا باید علل و موجباتی را که به این نهضت منتهی شده است بشناسیم. تا آنها را نشناسیم ماهیت این نهضت را نمی‌شناسیم (شناخت علل فاعلی) بعد باید علل غایی آن را بشناسیم. یعنی این نهضت چه هدفی دارد؟ اولاً هدف دارد یا هدف ندارد و اگر هدف دارد چه هدف‌هایی دارد؟ سوم باید عناصر و محتوای این نهضت را بشناسیم که در این نهضت چه کارهایی، چه عملیاتی صورت گرفته است؟ و چهارم باید ببینیم این عملیاتی که صورت گرفته است، مجموعاً چه شکلی پیدا کرده است؟

یکی از مسائل که در مورد نهضت امام حسین (ع) مطرح است این است که آیا این قیام و نهضت از نوع یک انفجار بود؟ از نوع یک عمل ناآگاهانه و حساب شده بود؟ نظیر این که به دیگی حرارت بدهند، آبی که در آن است تبدیل به بخار شود، منافذ هم بسته باشد، سرانجام منفجر خواهد شد. نظیر انفجارهایی که برای افراد انسان پیدا می‌شود که انسان در شرایطی قرار می‌گیرد (حالا یا به علتی که همانجا پیدا می‌شود یا به علل گذشته، یک درون پر از عقده و ناراحتی دارد) در حالی که هرگز نمی‌خواهد فلان حرف را بزند، ولی یک مرتبه می‌بینید ناراحت و عصبانی می‌شود و از دهانش هر چه که حتی دلش هم نمی‌خواهد بیرون بیاید، بیرون می‌آید. این را می‌گویند انفجار، بسیاری از قیام‌ها انفجار است.

یکی از جاهایی که در آن، راه مکتب اسلام با راه مکاتب مادی امروز فرق می‌کند، این است که مکاتب مادی امروز روی اصول خاص دیالکتیکی می‌گویند تضادها را تشدید بکنید، ناراحتی‌ها را زیاد بکنید، شکاف‌ها را هر چه می‌توانید عمیق‌تر کنید، حتی با اصلاحات واقعی مخالفت کنید برای این که جامعه را به انقلاب به معنی انفجار (نه انقلاب آگاهانه) بکشانید. اسلام به انقلاب انفجاری یک ذره معتقد نیست.

اسلام، انقلابش هم انقلاب صددرصد آگاهانه و از روی تصمیم و کمال آگاهی و انتخاب است.[۲]

انقلاب انفجاری یا آگاهانه

آیا جریان امام حسین (ع) یک انقلاب انفجاری و یک انفجار بود؟ یک کار ناآگاهانه بود؟ آیا به این صورت بود که در اثر فشارهای خیلی زیاد که از زمان معاویه و بلکه قبل از آن بر مردم و خاندان امام آورده بودند، دوره یزید که رسید، دیگر اصلاً حوصله امام حسین (ع) سرآمده و گفت هر چه بادا باد، هر چه می‌خواهد بشود؟! العیاذ باللّه. گفته‌های خود امام حسین (ع) که نه تنها از آغاز این نهضت، بلکه بعد از مرگ معاویه شروع می‌شود - نامه‌هایی که میان او و معاویه مبادله شده است، سخنرانی‌هایی که در مواقع مختلف ایراد کرده است، از جمله آن سخنرانی معروفی که در منی صحابه پیغمبر را جمع کرد، و حدیثش در «تحف العقول» هست و خیلی مفصل است و خطابه بسیار غرایی است نشان می‌دهد که این نهضت در کمال آگاهی بوده، انقلاب است نه انفجار! انقلاب هست ولی انقلاب اسلامی نه انفجار.

از جمله خصوصیات امام حسین (ع) این است که در مورد فرد فرد اصحابش اجازه نمی‌دهد که قیام او حالت انفجاری داشته باشد. چرا امام حسین در هر فرصتی می‌خواهد اصحابش را به بهانه‌ای مرخص بکند؟ مرتب به آنها می‌گوید: آگاه باشید که اینجا آب و نانی نیست، قضیه خطر دارد. حتی در شب عاشورا با زبان خاصی با آنها صحبت می‌کند: «من اصحابی از اصحاب خودم بهتر و اهل بیتی از اهل بیت خودم فاضل‌تر سراغ ندارم. از همه شما تشکر می‌کنم، از همه‌تان ممنونم. اینها جز با من با کسی از شما کاری ندارند. شما اگر بخواهید بروید و آنها بدانند که شما خودتان را از این معرکه خارج می‌کنید، به احدی از شما کاری ندارند. اهل بیت من در این صحرا کسی را نمی‌شناسند، منطقه را بلند نیستند. هر فردی از شما با یکی از اهل بیت من خارج شود و برود، من اینجا خودم تنها می‌مانم».

چرا؟ رهبری که می‌خواهد از ناراحتی و نارضایتی مردم استفاده کند که چنین حرفی نمی‌زند. همه‌اش از تکلیف شرعی می‌گوید. البته تکلیف شرعی هم بود و امام حسین (ع) از گفتن آن نیز غفلت نکرد اما می‌خواست آن تکلیف شرعی را در نهایت آزادی و آگاهی انجام بدهند. خواست به آنها بگوید دشمن، شما را محصور نکرده، از ناحیه دشمن اجبار ندارید. اگر از تاریکی شب استفاده کنید و بروید، کسی مزاحمتان نمی‌شود. دوست هم شما را مجبور نمی‌کند. من بیعت خودم را از شما برداشتم، اگر فکر می‌کنید که مسئله بیعت برای شما تعهد و اجبار بوجود آورده است، بیعت را هم برداشتم.

یعنی فقط انتخاب و آزادی! باید در نهایت آگاهی و آزادی و بدون اینکه کوچکترین احساس اجباری از ناحیه دشمن یا دوست بکنید، مرا انتخاب کنید. این است که به شهدای کربلا ارزش می‌دهد و الا طارق بن زیاد، در جنگ اسپانیا، وقتی که اسپانیا را فتح کرد و کشتی‌های خود را از آن دماغه عبور داد، همین قدر که عبور داد، دستور داد که آذوقه به اندازه بیست و چهار ساعت نگه دارند و زیادتر از آن را هر چه هست آتش بزنند و کشتی‌ها را هم آتش بزنند.

آنگاه سربازان و افسران را جمع کرد، اشاره کرد به دریای عظیمی که در آنجا بود، گفت ایها الناس! دشمن روبروی شما و دریا پشت سر شماست. اگر بخواهید فرار کنید جز غرق شدن در دریا راه دیگری ندارید، کشتی دیگری وجود ندارد. غذا هم - اگر بخواهید تنبلی کنید - جز برای بیست و چهار ساعت ندارید، بعد از آن خواهید مرد. بنابراین نجات شما در زدن و از بین بردن دشمن است. غذای شما در جنگ دشمن است. راهی جز این ندارید. یعنی برایشان اجبار به وجود آورد. این سرباز اگر تا آخرین قطره خونش نجنگد چه کند؟

اما امام حسین (ع) با اصحاب خودش ضد روش طارق بن زیاد عمل کرد. نگفت: دشمن اینجاست، از این طرف بروید شما را از بین می‌برد، از آن طرف هم بروید شما را نابود می‌کند. بنابراین دیگر راهی نیست غیر از اینکه روغن چراغ ریخته را باید نذر امامزاده کرد! شما که به هر حال کشته می‌شوید، حالا که کشته می‌شوید، بیایید با من کشته شوید. آنگونه شهادت ارزش نداشت. یک سیاستمدار اینجور عمل می‌کند. گفت: نه دریا پشت سرت است و نه دشمن روبه‎رؤیت. نه دوست تو را اجبار کرده است و نه دشمن. هر کدام را که می‌خواهی انتخاب کن، در نهایت آزادی.

پس در درجه اول باید بدانیم که انقلاب امام حسین (ع) انقلاب آگاهانه است، هم از ناحیه خودش و هم از ناحیه اهل بیت و یارانش، انفجار نیست.[۳]

نهضت چندماهیتی

انقلاب آگاهانه می‌تواند ماهیت‌های مختلف داشته باشد. اتفاقاً در قضایای امام حسین (ع)، عوامل زیادی مؤثر است که این عوامل سبب شده است که نهضت امام حسین یک نهضت چندماهیتی باشد نه تک‌ماهیتی. یکی از تفاوت‌هایی که میان پدیده‌های اجتماعی و پدیده‌های طبیعی هست این است که پدیده طبیعی باید تک‌ماهیتی باشد، نمی‌تواند چند ماهیتی باشد. یک فلز در آن واحد نمی‌تواند که هم ماهیت طلا را داشته باشد و هم ماهیت مس را. ولی پدیده‌های اجتماعی، می‌توانند در آن واحد چند ماهینی باشند.

خود انسان یک اعجوبه‌ای است که در آن واحد می‌تواند چند ماهیتی باشد. اینکه «سارتر» و دیگران گفته‌اند که انسان وجودش بر ماهیتش تقدم دارد، این مقدارش درست است. نه به تعبیری که آنها می‌گویند درست است، یک چیز علاوه‌ای هم در اینجا هست و آن اینکه انسان در آن واحد می‌تواند چند ماهیت داشته باشد؛ می‌تواند ماهیت فرشته باشد، در همان حال ماهیت خوک هم داشته باشد، در همان حال ماهیت پلنگ هم داشته باشد که این داستان عظیمی است در فرهنگ و معارف اسلامی. پدیده اجتماعی می‌تواند چند ماهیتی باشد. اتفاقاً قیام امام حسین (ع) از آن پدیده‌های چند ماهینی است، چون عوامل مختلف در آن اثر داشته است. مثلاً یک نهضت می‌تواند ماهیت عکس‌العملی داشته باشد، یعنی صرفاً عکس‌العمل باشد؛ می‌تواند ماهیت آغازگری داشته باشد.

اگر یک نهضت ماهیت عکس‌العملی داشته باشد، می‌تواند یک عکس‌العمل منفی باشد در مقابل یک جریان، و می‌تواند یک عکس‌العمل مثبت باشد در مقابل جریان دیگر. همه اینها در نهضت امام حسین (ع) وجود دارد. این است که این نهضت یک نهضت چند ماهیتی شده است. چطور؟[۴]

عامل درخواست بیعت

یکی از عواملی که به یک اعتبار (از نظر زمانی) اولین عامل است، عامل تقاضای بیعت است: امام حسین (ع) در مدینه است، معاویه قبل از مردنش - می‌خواهد جانشینی یزید را برای خود مسلّم بکند - می‌آید در مدینه و می‌خواهد از امام بیعت بگیرد. آنجا موفق نمی‌شود. بعد از مردنش یزید می‌خواهد بیعت بگیرد. بیعت کردن یعنی امضاء کردن و صحه گذاشتن نه تنها روی خلافت شخص یزید بلکه همچنین روی سنتی که معاویه پایه‌گذاری کرده است که خلیفه پیشین، خلیفه بعدی را تعیین کند! نه اینکه خلیفه پیشین برود بعد مردم جانشین او را تعیین بکنند، یا اگر شیعه بودند به نصّی که از طرف پیغمبر اکرم (ص) رسیده است عمل بکنند، نه، یک امری که نه شیعه می‌گوید و نه سنی: خلیفه‌ای، خلیفه دیگر را، پسر خودش را به عنوان ولی عهد مسلمین تعیین بکند.

بنابراین، این بیعت تنها امضا کردن خلافت آدم ننگینی مانند یزید نیست، بلکه امضا کردن سنتی است که برای اولین بار وسیله معاویه می‌خواست پایه‌گذاری بشود. در اینجا آنها از امام حسین (ع) بیعت می‌خواهند، یعنی از ناحیه آنها یک تقاضا ابراز شده است؛ امام حسین (ع) عکس‌العمل نشان می‌دهد، عکس‌العمل منفی؛ بیعت می‌خواهید؟ نمی‌کنم!

در اینجا عمل امام حسین (ع) عمل منفی است، از سنخ تقواست، از سنخ این است که هر انسانی در جامعه خودش مواجه می‌شود با تقاضاهایی که به شکل‌های مختلف، به صورت شهوت، به صورت مقام، به صورت ترس و ارعاب از او می‌شود و باید در مقابل آنها بگوید: نه، یعنی تقوا. آنها می‌گویند: بیعت، امام حسین (ع) می‌گوید: نه، تهدید می‌کنند، می‌گوید: حاضرم کشته بشوم ولی حاضر نیستم بیعت بکنم! تا اینجا این نهضت، ماهیت عکس‌العملی آن هم عکس‌العمل منفی در مقابل یک تقاضای نامشروع دارد و به تعبیر دیگر، ماهیتش، ماهیت تقواست، ماهیت قسمت اول «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» یعنی «لَا إِلَهَ» است؛ در مقابل تقاضای نامشروع، «نه» گفتن است (تقوا).[۵]

عامل دعوت کوفه

اما عاملی که مؤثر در نهضت حسینی بود، تنها این قضیه نبود. عامل دیگری هم در اینجا وجود داشت که باز ماهیت نهضت حسینی از آن نظر، ماهیت عکس‌العملی است ولی عکس‌العمل مثبت نه منفی! معاویه از دنیا می‌رود. مردم کوفه‌ای که در بیست سال قبل از این حادثه، لااقل پنج سال علی (ع) در این شهر زندگی کرده است و هنوز آثار تعلیم و تربیت علی به کلی از میان نرفته است (البته خیلی تصفیه شده‌اند، بسیاری از سران، بزرگان و مردان اینها: حجر بن عدی‌ها، عمرو بن حمق خزاعی، رشید بن هجری‌ها و میثم تمار]]ها را از میان برده‌اند برای اینکه این شهر را از اندیشه و فکر علی، از احساسات به نفع علی خالی بکنند؛ ولی باز هنوز اثر این تعلیمات هست).

تا معاویه می‌میرد، به خود می‌آیند، دور همدیگر جمع می‌شوند که اکنون از فرصت باید استفاده کرد، نباید گذاشت که فرصت به پسرش یزید برسد، ما حسین بن علی (ع) داریم، امام بر حق ما حسین بن علی (ع) است، ما الان باید آماده باشیم و او را دعوت کنیم که به کوفه بیاید و او را کمک بدهیم و لااقل قطبی در اینجا در ابتدا به وجود آوریم، بعد هم خلافت را خلافت اسلامی بکنیم.

اینجا یک دعوت است از طرف مردمی که مدعی هستند ما از سر و جان و دل آماده‌ایم، درخت‌های ما میوه داده است. مقصود از این جمله نه اینست که فصل بهار است. بعضی اینجور خیال می‌کنند که درخت‌ها سبز شده و میوه داده است. یعنی آقا! الان اینجا فصل میوه است، بیایید اینجا مثلاً یک شکم میوه بخورید! نه، این مَثَل است، می‌خواهد بگوید که درخت‌های انسان‌ها سرسبزند و این باغ اجتماع آماده است برای اینکه شما در آن قدم بگذارید.

«کوفه» اصلاً اردوگاه بوده است، از اول هم به عنوان یک اردوگاه تأسیس شد. این شهر در زمان خلیفه عمر بن الخطاب ساخته شد، قبلاً «حیره» بود. این شهر را سعد وقّاص ساخت. همان مسلمانانی که سرباز بودند، و در واقع همان اردو، در آنجا برای خود خانه ساختند و لهذا از یک نظر قوی‌ترین شهرهای عالم بود. مردم این شهر از امام حسین (ع) دعوت می‌کنند، نه یک نفر، نه دو نفر، نه هزار نفر، نه پنج‌هزار نفر و نه ده‌هزار نفر بلکه حدود هجده‌هزار نامه می‌رسد که بعضی از نامه‌ها را چند نفر و بعضی دیگر را شاید صد نفر امضا کرده بودند که در مجموع شاید حدود صدهزار نفر به او نامه نوشته‌اند.

اینجا عکس‌العمل امام چه باید باشد؟ حجت بر او تمام شده است. عکس‎العمل، مثبت و ماهیت عملش، ماهیت تعاون است. یعنی مسلمانانی قیام کرده‌اند، امام باید به کمک آنها بشتابد. اینجا دیگر عکس‌العمل امام ماهیت منفی و تقوا ندارد، ماهیت مثبت دارد. کاری از ناحیه دیگران آغاز شده است. امام حسین باید به دعوت آنها پاسخ مثبت بدهد. اینجا وظیفه چیست؟ در آنجا وظیفه «نه» گفتن بود از نظر بیعت، امام حسین (ع) فقط باید بگوید: نه، و خودش را پاک نگه دارد و نیالاید. ولهذا اگر امام حسین (ع) پیشنهاد ابن عباس را عمل می‎کرد و می‌رفت در کوهستان‌های یمن زندگی می‎کرد که لشکریان یزید به او دست نمی‌یافتند، از عهده وظیفه اولش برآمده بود؛ چون بیعت می‌خواستند و او نمی‌خواست بیعت بکند!

از نظر تقاضای بیعت و از نظر احساس تقوا در امام حسین (ع) و از نظر اینکه باید پاسخ منفی بدهد، با رفتن در کوهستان‌های یمن که ابن عباس و دیگران پیشنهاد می‌کردند، وظیفه‌اش را انجام داده بود. اما اینجا مسئله، مسئله دعوت است؛ یک وظیفه جدید است؛ مسلمان‌ها حدود هجده هزار نامه با حدود صد هزار امضاء داده‌اند. اینجا اتمام حجت شده است.

امام حسین (ع) از اول حرکتش معلوم بود که مردم کوفه را آماده نمی‌بیند، مردم سست‌عنصر و مرعوب‌شده‌ای می‌داند. در عین حال جواب تاریخ را چه بدهد؟ قطعاً اگر امام حسین (ع) به مردم کوفه اعتنا نمی‌کرد، همین ما که امروز اینجا نشسته‌ایم، می‌گفتیم چرا امام حسین (ع) جواب مثبت نداد. «ابوسلمه خلال» که به او می‌گفتند وزیر آل محمد در دوره بنی العباس، وقتی که میانه‌اش با خلیفهی عباسی بهم خورد و طولی هم نکشید که کشته شد، فوراً دو تا نامه نوشت، یکی به امام جعفر صادق (ع) و یکی به عبدالله محض و هر دو را در آن واحد دعوت کرد، گفت من و ابومسلم که تا حالا برای این‎ها کار می‌کردیم، از این ساعت می‌خواهیم برای شما کار بکنیم، بیایید با ما همکاری کنید، ما این‎ها را از بین می‌بریم.

اولاً وقتی برای دو نفر نامه می‌نویسد، علامت این است که خلوص ندارد. ثانیاً بعد از اینکه رابطه‌اش با خلیفه عباسی به هم خورده، چنین نامه‌ای نوشته است. نامه که رسید به امام جعفر صادق (ع) امام نامه را خواند، بعد در جلو چشم حامل نامه آن را جلوی آتش گرفت و سوزاند. آن شخص پرسید جواب نامه چیست؟ فرمود: جواب نامه همین است. هنوز او برنگشته بود که ابوسلمه را کشتند.

هنوز می‌بینیم خیلی افراد سؤال می‌کنند که چرا امام جعفر صادق (ع) به دعوت ابوسلمه خلّال جواب مثبت نداد و جواب منفی داد؟ در صورتی که ابوسلمه خلال اولاً یک نفر بود، ثانیاً خلوص نیت نداشت، و ثالثاً هنگامی نامه نوشت که کار از کار گذشته بود و خلیفه عباسی هم فهمیده بود که این دیگر با او صداقت ندارد و لهذا چند روز بعد او را کشت.

اگر هجده‌هزار نامه مردم کوفه رفته بود به مدینه و مکه (و بخصوص به مکه) نزد امام حسین (ع) و ایشان جواب مثبت نمی‌داد، تاریخ، امام حسین را ملامت می‌کرد که اگر رفته بود، ریشه یزید و یزیدی‌ها کنده شده و از بین رفته بود.

کوفه اردوگاه مسلمین با آن مردم شجاع، کوفه‌ای که پنج سال علی (ع) در آن زندگی کرده است و هنوز تعلیمات علی و یتیم‌هایی که علی بزرگ کرده و بیوه‌هایی که علی از آن‎ها سرپرستی کرده است زنده هستند و هنوز صدای علی در گوش مردم این شهر است، امام حسین (ع) جبن به خرج داد و ترسید که به آنجا نرفت! اگر می‌رفت در دنیای اسلام انقلاب می‌شد.

اینست که اینجا تکلیف این گونه ایجاب می‌کند همین که آن‎ها می‌گویند ما آماده‌ایم، امام می‌گوید من آماده هستم. از این نظر وظیفه امام حسین (ع) چیست؟ مردم کوفه مرا دعوت کرده‌اند، می‌روم به کوفه. مردم کوفه بیعتشان را با مسلم نقض کردند، من برمی‎گردم می‎روم سر جای خودم، می‌روم مدینه یا جای دیگر تا آنجا هر کاری بخواهند بکنند. یعنی از نظر این عامل که یک عکس‌العمل مثبت در مقابل یک دعوت است، وظیفه امام حسین (ع)، دادن جواب مثبت است تا وقتی که دعوت‌کنندگان ثابتند. وقتی که آن‎ها جا زدند، دیگر امام حسین (ع) وظیفه‌ای از آن نظر ندارد و نداشت.

از این دو عامل کدامیک بر دیگری تقدم داشت؟ آیا اول امام حسین (ع) از بیعت امتناع کرد و چون از بیعت امتناع کرد مردم کوفه از او دعوت کردند یا لااقل زماناً چنین بود یعنی بعد از آنکه بیش از یک ماه از امتناع از بیعت گذشته بود دعوت مردم کوفه رسید؟ یا قضیه برعکس بود؟ اول مردم کوفه از او دعوت کردند، امام حسین (ع) دید خوب حالا که دعوت کرده‌اند او هم باید جواب مثبت بدهد. بدیهی است مردی که کاندیدا می‌شود برای کاری به این بزرگی، دیگر برای او بیعت کردن معنی ندارد. بیعت نکرد برای اینکه به تقاضای مردم کوفه جواب مثبت داده بود! از این دو تا کدام است؟

به حسب تاریخ مسلّماً اولی، چرا؟ برای اینکه همان روز اولی که معاویه مرد، از امام حسین (ع) تقاضای بیعت شد؛ بلکه معاویه قبل از اینکه بمیرد، آمد به مدینه و می‎خواست با هر لِم و کلکی هست، در زمان حیات خودش از امام حسین (ع) و دو سه نفر دیگر بیعت بگیرد که آن‎ها به هیچ شکل زیر این بار نرفتند. مسئله تقاضای بیعت و امتناع از آن، تقدم زمانی دارد.

خود یزید هم وقتی معاویه مرد، همراه این خبر که به وسیله یک پیک سبک سیر و تندرو فرستاد که در ظرف چند روز با آن شترهای جمّاز خودش را به مدینه رساند، نامه‎ای فرستاد و همان کسی که خبر مرگ معاویه را به والی مدینه داد، آن نامه را هم به او نشان داد که: خُذ الْحُسَيْنَ بِالْبَيْعَةِ أَخْذاً شَدِيداً، از حسین بن علی (ع) و این دو سه نفر دیگر، به شدت، هر طور که هست بیعت بگیر. هنوز شاید کوفه خبر نشده بود که معاویه مرده است! به علاوه تاریخ این‌طور می‌گوید که از امام حسین (ع) تقاضای بیعت کردند، امام حسین (ع) امتناع کرد، حاضر نشد، دو سه روز به همین منوال گذشت، مرتب می‌آمدند، گاهی با زبان نرم و گاهی با خشونت، تا حضرت اساساً مدینه را رها کرد.

در بیست و هفتم رجب امام حسین (ع) از مدینه حرکت کرد و در سوم شعبان به مکه رسید. دعوت مردم کوفه در پانزدهم رمضان به امام حسین (ع) رسید، یعنی بعد از آنکه یک ماه و نیم از تقاضای بیت و امتناع امام گذشته بود، و بعد از اینکه بیش از چهل روز بود که امام اساساً در مکه اقامت کرده بود. بنابراین مسئله این نیست که اول آن‎ها دعوت کردند، بعد امام جواب مساعد داد و چون جواب مساعد داده بود و از طرف آن‎ها کاندید شده بود دیگر معنی نداشت که بیعت بکند، یعنی بیعت نکرد چون به کوفی‌ها جواب مساعد داده بود!

خیر، بیعت نکرد قبل از آنکه اصلاً اسم تقاضای کوفی‎ها در میان باشد، و فرمود: من بیعت نمی‎کنم ولو در همه روی زمین مأوی و ملجئی برای من باقی نماند، یعنی اگر تمام اقطار روی زمین را بر من ببندند که یک نقطه برای زندگی من وجود نداشته باشد، باز هم بیعت نمی‎‌کنم.[۶]

عامل امر به معروف و نهی از منکر

عامل سوم که این را هم مثل دو عامل دیگر، تاریخ بیان می‌کند، عامل امر به معروف و نهی از منکر بود که از روز اولی که امام حسین (ع) از مدینه حرکت کرد، با این شعار حرکت کرد. از این نظر، مسئله این نبود که چون از من بیعت می‌خواهند و من نمی‌پذیرم، قیام می‌کنم، بلکه این بود که اگر بیعت هم نخواهند من به حکم وظیفه امر به معروف و نهی از منکر باید قیام کنم. و نیز مسئله این نبود که چون مردم کوفه از من دعوت کرده‌اند، قیام می‌کنم. هنوز حدود دو ماه مانده بود که مردم کوفه دعوت بکنند، روزهای اول بود و به دعوت مردم کوفه مربوط نیست. دنیای اسلام را منکرات فراگرفته است؛ من به حکم وظیفه دینی، به حکم مسئولیت شرعی و الهی خودم قیام می‌کنم.

در عامل اول، امام حسین (ع) مدافع است. به او می‌گویند: بیعت کن، می‌گوید: نمی‌کنم، از خودش دفاع می‌کند. در عامل دوم، امام حسین (ع) متعاون است؛ او را به همکاری دعوت کرده‌اند، جواب مثبت داده است. در عامل سوم امام حسین (ع) مهاجم است. در اینجا او هجوم کرده به حکومت وقت! به حسب این عامل، امام حسین (ع) یک مرد انقلابی است، یک ثائر است، می‌خواهد انقلاب بکند.

هر یک از این عوامل، یک نوع تکلیف و وظیفه برای امام حسین (ع) ایجاب می‌کرد. اینکه می‌گویم این نهضت چند ماهیتی است، برای این است. از نظر عامل بیعت، امام حسین (ع) وظیفه‌ای ندارد جز زیر بار بیعت نرفتن. اگر به پیشنهاد ابن عباس هم عمل می‌کرد و در دامنه کوه‌ها می‌رفت، به این وظیفه‌اش عمل کرده بود. از نظر انجام این وظیفه، امام حسین (ع) تکلیفش این نبود که یک نفر دیگر را هم با خودش به همکاری دعوت کند. از من بیعت خواسته‌اند، من نمی‌کنم، خواسته‌اند دامن شرافت مرا آلوده کنند، من نمی‌کنم. از نظر عامل دعوت مردم کوفه، وظیفه‌اش این است که به آنها پاسخ مثبت بدهد؛ چراکه اتمام حجت شده است. یکی از آقایان سؤال کرده است که این اتمام حجت در مقابل تاریخ، به چه شکل می‌شود؟ پس مسئله امامت چه می‌شود؟ نه، مسئله امامت به این معنی نیست که امام دیگر تکلیف و وظیفه شرعی نداشته باشد. اتمام حجت درباره‌اش معنی نداشته باشد.

علی (ع) در خطبه شقشقیه می‌فرماید: «لَوْ لَا حُضُورُ الْحَاضِرِ وَ قِيَامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ أَلَّا يُقِرُّوا عَلَى كِظَّةِ ظَالِمٍ وَ لَا سَغَبِ مَظْلُومٍ لَأَلْقَيْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا وَ لَسَقَيْتُ آخِرَهَا بِكَأْسِ أَوَّلِهَا»[۷]. راجع به زمان خلافت خودش می‌گوید: اگر نبود که مردم حضور پیدا کرده بودند و حضور مردم حجت را بر من تمام کرده بود، و اگر نبود که خدا از علما و دانایان پیمان گرفته است که آنجا که مردم تقسیم می‌شوند به سیرانی که پر سیر خورده‌اند و گرسنگان گرسنه، علیه این وضع نامطلوب به سود گرسنگان و علیه پرخورها قیام بکنند؛ خلافت را قبول نمی‌کردم. من از نظر شخص خودم علاقه‌ای به این کار نداشتم، ولی این وظایف و مسؤولیت‌ها به عهده من گذاشته شده بود.

امام حسین (ع) هم اینجور است. اصلاً امام که امام است، الگوست، پیشواست! ما از عمل امام می‌توانیم بفهمیم که وظایف را چگونه باید تشخیص داد و چگونه باید عمل کرد. از نظر عامل دعوت مردم کوفه، امام حسین (ع) وظیفه دارد به سوی کوفه بیاید تا زمانی که آنها سر قولشان هستند. از آن ساعتی که آنها جا زدند، زیر قولشان زدند و شکست خوردند و رفتند، دیگر امام حسین (ع) از این نظر وظیفه‌ای ندارد.

وقتی مسئله به دست گرفتن زمام حکومت از ناحیه آن‎ها منتفی می‌شود، امام حسین (ع) هم دیگر وظیفه‌ای ندارد. ولی کار امام حسین (ع) که منحصر به این نبوده است. عامل دعوت مردم کوفه یک عامل موقت بود، یعنی عاملی بود که از پانزدهم رمضان آغاز شد؛ مرتب نامه‌ها متبادل می‌شد و این امر ادامه داشت تا وقتی که امام به نزدیکی کوقه یعنی به مرزهای عراق و عربستان رسیدند. بعد که با حر بن یزید ریاحی ملاقات کرد و آن خبرها از جمله خبر قتل مسلم رسید، دیگر موضوع دعوت مردم کوفه منتفی شد و از این نظر امام وظیفه‌ای نداشت.

و لهذا امام وقتی که با مردم کوفه صحبت می‌کند و مخاطبش مردم کوفه هستند نه یزید و حکومت وقت، به آن شیعیان سست‌عنصر می‌گوید: مرا دعوت کردید، من آمدم. نمی‌خواهید، برمی‎گردم! شما مرا دعوت کردید، دعوت شما برای من وظیفه ایجاب کرده اما حالا که پشیمان شدید، من برمی‌گردم. آیا این، یعنی دیگر بیعت هم می‎کنم؟ ابداً! آن، عامل و مسئله دیگری است؛ چنان که خودش گفت: اگر در تمام روی زمین یک نقطه وجود نداشته باشد که مرا جا بدهد (نه تنها شما مرا جا ندهید) باز هم بیعت نمی‌کنم.

از نظر عامل امر به معروف و نهی از منکر که از این نظر امام حسین (ع) دیگر مدافع نیست، متعاون نیست، بلکه یک مهاجم است، یک ثائر و یک انقلابی است چطور؟ نه، از آن نظر حسابش سر جای خودش است. یکی از اشتباهاتی که نویسنده کتاب «شهید جاوید» در اینجا کرده است، به نظر من این است که برای عامل دعوت مردم کوفه، ارزش بیش از حد قائل شده است، گویی خیال کرده است که عامل اساسی و اصلی، این است.

البته این‎ها، اجتهاد و استنباط است. خوب، یک کسی استنباط می‌کند، اشتباه می‌کند. اشتباه کرده است. غیر از این من چیزی نمی‌خواهم بگویم. یک اجتهاد اشتباه بوده است. خیر، در میان این علل‎ها، اتفاقاً کوچک‌ترین آن‎ها از نظر تأثیر، عامل دعوت مردم کوفه است. و الّا اگر عامل اساسی این می‌بود، آن وقتی که به امام خبر رسید که زمینه کوفه دیگر منتفی شد، امام می‌بایست دست از آن حرف‎های دیگرش هم برمی‌داشت و می‌گفت بسیار خوب، حالا که اینطور شد، پس ما بیعت می‌کنیم؛ دیگر سخن از امر به معروف و نهی از منکر هم نمی‌زنیم. اتفاقاً قضیه بر عکس است. داغ‌ترین خطبه‌های امام حسین (ع)، شورانگیزترین و پرهیجان‌ترین سخنان امام حسین (ع) بعد از شکست کوفه است.

اینجاست که نشان می‌دهد امام حسین (ع) تا چه اندازه روی عامل امر به معروف و نهی از منکر تکیه دارد و اوست که هجوم آورده به این دولت و حکومت فاسد. از نظر این عامل، امام حسین (ع) مهاجم به حکومت فاسد وقت است، ثائر است، انقلابی است. بین راه دارد می‌آید، چشمش می‌افتد به دو نفر که از طرف کوفه می‌آیند، می‌ایستد تا با آنها صحبت کند. آنها می‌فهمند که امام حسین (ع) است، راهشان را کج می‌کنند. امام هم می‌فهمد که آنها دلشان نمی‌خواهد حرفی بزنند، راه خودش را ادامه می‌دهد.

بعد یکی از اصحابش که پشت سر آمده بود، آن دو را دید و با آنها صحبت کرد. آن‎ها قضایای ناراحت‎کننده کوفه را از شهادت مسلم و هانی برای او نقل کردند، گفتند: والله ما خجالت کشیدیم این خبر را به امام حسین (ع) بدهیم. آن مرد بعد که به امام ملحق شد، وارد منزلی که امام در آن نشسته بود، شد. گفت: من خبری دارم، هر طور که اجازه می‌فرمایید بگویم؛ اگر اجازه می‌فرمایید اینجا عرض بکنم، اینجا عرض می‎کنم؛ اگر نه، می‌خواهید که من به طور خصوصی عرض بکنم، به طور خصوصی عرض می‌کنم. فرمود: بگو، من از اصحاب خودم چیزی را مستور ندارم، با هم یک‌رنگ هستیم.

قضیه را نقل کرد که آن دو نفری که دیروز شما می‌خواستید با آن‎ها ملاقات کنید ولی آن‎ها راهشان را کج کردند، من با آن‎ها صحبت کردم؛ گفتند قضیه از این قرار است: کوفه سقوط کرد، مسلم و هانی کشته شدند. تا این جمله را شنید، اول اشک از چشمانش جاری شد، حالا ببینید چه جمله‌ای را می‌خواند: ﴿مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا[۸].

(اصلاً در قرآن آیه‌ای مناسب‌تر برای چنین موقعی پیدا نمی‌کنید). بعضی از مؤمنین به پیمانی که با خدای خویش بستند، وفا کردند. از اینهایی که وفاکننده به پیمان خویش هستند، بعضی از آنها گذشتند و رفتند، شهید شدند و عده دیگر هم انتظار می‌کشند تا نوبت آنها بشود. یعنی ما فقط برای کوفه نیامدیم، کوفه سقوط کرد که کرد. حرکت ما فقط معلول دعوت مردم کوفه نبوده است. این یکی از عوامل بود که برای ما این وظیفه را ایجاب می‌کرد که عجالتاً از مکه بیاییم به طرف کوفه، ما وظیفه بزرگ‎تر و سنگین‌تری داریم. مسلم به پیمان خود وفا کرد و کارش گذشت، پایان یافت، شهید شد. آن سرنوشت مسلم را ما هم پیدا کنیم. از نظر این که امام مهاجم و ثائر و انقلابی بود، منطقش با منطق مدافع و با منطق متعاون فرق می‌کند.

منطق مدافع، منطق آدمی است که یک شیء گرانبها دارد، دزد می‌خواهد آن را از او بگیرد. بسا هست که اگر کشتی هم بگیرد، دزد را به زمین می‌زند، ولی به این مسائل فکر نمی‌کند، آن را محکم گرفته، در می‌رود که دزد از او نگیرد. کار ندارد که حالا زورش کمتر است یا بیشتر. حساب این است که می‌خواهد آن را از دزد نگه دارد. ولی یک آدم مهاجم نمی‌خواهد فقط خودش را حفظ کند، می‌خواهد او را از بین ببرد ولو به قیمت شهادتش باشد.[۹]

منطق شهید

منطق امر به معروف و نهی از منکر، منطق حسین را منطق شهید کرد. منطق شهید ماورای این منطق‌هاست. منطق شهید یعنی منطق کسی که برای جامعه خودش پیامی دارد و این پیام را جز با خون با چیز دیگری نمی‌خواهد بنویسد. خیلی‌ها در دنیا حرف داشتند، پیام داشتند. در حفریاتی که دائماً در اطراف و اکناف عالم می‌کَنند، می‌بینند از فلان پادشاه یا رئیس جمهور سنگ‌نوشته‌ای در می‌آید به این که: منم فلان کس پسر فلان کس، منم که فلان جا را فتح کردم، منم که چقدر در دنیا زندگی کردم، چقدر زن گرفتم، چقدر عیش کردم، چقدر نوش کردم، چقدر ظلم و ستم کردم. روی سنگ می‎نویسند که محو نشود. ولی در عین حال که روی همان سنگ‌ها می‌ماند، مردم فراموش می‌کنند، زیر خاک‌ها دفن می‌شود، بعد از هزاران سال از زیر خاک‌ها بیرون می‌آید، تازه در موزه‌ها می‌ماند.

امام حسین (ع) پیام خونین خودش را روی صفحه لرزان هوا ثبت کرد، ولی چون توأم با خون و رنگ قرمز بود، در دل‌ها حک شد. امروز شما میلیون‌ها افراد از عرب و عجم را می‌بینید که پیام امام حسین (ع) را می‌دانند: «إِنِّي لَا أَرَى الْمَوْتَ إِلَّا سَعَادَةً وَ الْحَيَاةَ مَعَ الظَّالِمِينَ إِلَّا بَرَماً». آنجا که آدم می‌خواهد زندگی بکند ننگین، آنجا که می‌خواهد زندگی بکند با ظالم و ستمگر، آنجا که می‌خواهد زندگی فقط برایش نان خوردن و آب نوشیدن و خوابیدن باشد و زیر بار ذلت‎ها رفتن، مرگ هزاران بار بر این زندگی ترجیح دارد. این پیام شهید است.

امام حسین (ع) که مهاجم است و منطقش، منطق شهید؛ آن روزی که پیامش را در صحرای کربلا ثبت می‌کرد، نه کاغذی بود، نه قلمی؛ همین صفحه لرزان هوا بود. ولی همین پیامش روی صفحه لرزان هوا، چرا باقی ماند؟ چون فوراً منتقل شد. روی صفحه دل‌ها؛ روی صفحه دل‌ها آنچنان حک شد که دیگر محو شدنی نیست. هر سال که محرم می‌آید می‌بینیم امام حسین (ع) از نو طلوع می‌کند، از نو زنده می‌شود، باز می‌گوید: «خُطَّ الْمَوْتُ عَلَى وُلْدِ آدَمَ مَخَطَّ الْقِلَادَةِ عَلَى جِيدِ الْفَتَاةِ، وَ مَا أَوْلَهَنِي إِلَى أَسْلَافِي اشْتِيَاقَ يَعْقُوبَ إِلَى يُوسُفَ»[۱۰]، باز می‌بینیم پیام امام حسین (ع) است: «أَلَا وَ إِنَّ الدَّعِيَّ ابْنَ الدَّعِيِّ قَدْ رَكَزَ بَيْنَ اثْنَتَيْنِ بَيْنَ السَّلَّةِ وَ الذِّلَّةِ وَ هَيْهَاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ يَأْبَى اللَّهُ ذَلِكَ لَنَا وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ حُجُورٌ طَابَتْ وَ طَهُرَتْ».

در مقابل سی‌هزار نفر که مثل دریا دارند موج می‌زنند و هر کدام شمشیری به دوش گرفته و نیزه‌ای در دست، در حالی که همه اصحابش کشته شده‌اند و تنها خودش است، فریاد می‌کشد: این ناکس پسر ناکس، این حرامزاده پسر حرامزاده، یعنی این امیر و فرمانده شما این عبید الله بن زیاد به من پیغام داده است که حسین مخیر است میان یکی از دو کار، یا شمشیر یا ذلت، حسین و تحمل ذلت؟! «هَيْهَاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ» ما کجا و ذلت کجا؟ خدای ما برای ما نمی‌پسندد.[۱۱]

پیام شهید

این پیام شهید است. خدای من برای من ذلت نمی‌پسندد. پیامبر من برای من ذلت نمی‌پسندد. مؤمنین جهان، نهادها و ذات‎های پاک (تا روز قیامت مردم خواهند آمد و در این موضوع سخن خواهند گفت)، مؤمنینی که بعدها می‌آیند، هیچ کدامشان نمی‌پسندند که حسینشان تن به ذلت بدهد. من تن به ذلت بدهم؟! من در دامن علی بزرگ شده‌ام، من در دامن زهرا بزرگ شده‌ام، من از پستان زهرا شیر خورده‌ام. ما تن به ذلت بدهیم؟! روزی که از مدینه حرکت، مهاجم بود. در آن وصیت‌نامه‌ای که به برادرش محمد بن حنفیه می‌نویسد، می‌گوید: «أَنِّي لَمْ أَخْرُجْ أَشِراً وَ لَا بَطِراً وَ لَا مُفْسِداً وَ لَا ظَالِماً وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِي أُمَّةِ جَدِّي (ص) أُرِيدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَى عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أَسِيرَ بِسِيرَةِ جَدِّي وَ أَبِي‌».

مردم دنیا بدانند که من یک آدم جاه‌طلب، مقام‌طلب، اخلالگر، مفسد و ظالم نیستم، من چنین هدف‌هایی ندارم. قیام من، قیام اصلاح‌طلبی است. قیام کردم، خروج کردم برای این که می‌خواهم امت جد خودم را اصلاح کنم. من می‌خواهم امر به معروف و نهی از منکر بکنم. در نامه به «محمد حنفیه» نه نامی از بیعت خواستن است، نه نامی از دعوت مردم کوفه، و اصلاً هنوز مسئله مردم کوفه مطرح نبود. در این منطق یعنی منطق هجوم، منطق شهید، مسنطق توسعه و گسترش دادن انقلاب، امام حسین (ع) کارهایی کرده است که جز با این منطق با منطق دیگری قابل توجیه نیست. چطور؟

اگر منطقش فقط منطق دفاع بود، شب عاشورا که اصحابش را مرخص می‌کند (به دلیلی که عرض کردم) و بیعت را بر می‌دارد تا آنها آگاهانه کار خودشان را انتخاب بکنند، بعد که آنها انتخاب می‌کنند باید اجازه ماندن به آنها ندهد و بگوید شرعاً جایز نیست که شما اینجا کشته شوید، اینها مرا می‌خواهند بکشند، از من بیعت می‌خواهند، من وظیفه‌ام این است که بیعت نکنم، کشته هم شدم، شدم، شما را که نمی‌خواهند بکشند، شما چرا اینجا می‌مانید؟ شرعاً جایز نیست، بروید.

نه، اینجور نیست. در منطق ثائر و انقلابی، در منطق کسی که مهاجم است و می‌خواهد پیام خودش را با خون بنویسد، هر چه که این موج بیشتر وسعت و گسترش پیدا کند، بهتر است، چنان که وقتی که یاران و خاندانش اعلام آمادگی می‌کنند، به آن‎ها دعا می‌کند که خدا به همه شما خیر بدهد، خدا همه شما را اجر بدهد... چرا در شب عاشورا «حبیب بن مظاهر اسدی» را می‌فرستند که برو در میان بنی اسد اگر می‌شود چند نفر را برایمان بیاور. مگر بنی اسد همه‎شان چقدر بودند؟ حالا بر فرض حبیب رفت از بنی اسد صد نفر را آورد. اینها در مقابل آن سی‌هزار نفر چه نقشی می‌توانستند داشته باشند؟ آیا می‌تواستند مثلاً اوضاع را منقلب کنند؟ ابداً.

امام حسین (ع) می‌خواست در این منطق که منطق هجوم و منطق شھید و منطق انقلاب است، دامنه این قضیه گسترش پیدا کند. این که خاندانش را هم آورد، برای همین بود، چون قسمتی از پیامش را خاندانش باید برسانند. خود امام حسین (ع) کوشش می‌کرد حالا که قضیه به اینجا کشیده شده است، هر چه که می‌شود داغ‌تر بشود، برای این که بذری بکارد که برای همیشه در دنیا ثمر و میوه بدهد، چه مناظری، چه صحنه‌هایی در کربلا به وجود آمد که واقعاً عجیب و حیرت‎انگیز است![۱۲]

ارزیابی عوامل قیام

حال ببینیم در میان این عوامل سه‌گانه یعنی عامل دعوت مردم کوفه که ماهیت همکاری به این نهضت می‌داد، و عامل تقاضای بیعت که ماهیت دفاعی به این نهضت می‌داد، و عامل امر به معروف و نهی از منکر که ماهیت هجومی به این نهضت می‌داد، کدام‌یک ارزشش بیشتر از دیگری است. البته ارزش‌های این عامل‌ها در یک درجه نیست. هر عاملی یک درجه معینی از ارزش را داراست و به این نهضت به همان درجه ارزش می‌دهد. عامل دعوت مردم کوفه که مردمی اعلام آمادگی کردند به آن کسی که نامزد این کار شده است، و او بدون یک ذره معطلی آمادگی خودش را اعلام کرده است، بسیار ارزش دارد! ولی از آن بیشتر، عامل تقاضای بیعت و امتناع حسین بن علی (ع) و حاضر به کشته شدن و بیعت نکردن ارزش دارد. عامل سوم که عامل امر به معروف و نهی از منکر است، از این هم ارزش بیشتری دارد.

بنابراین عامل سوم ارزش بیشتری به نهضت حسینی داده است، که راجع به ارزشی که یک عامل به یک نهضت می‌دهد و ارزشی که قهرمان آن نهضت به آن عامل می‌دهد، مطالبی فی‎الجمله به عرض شما می‌رسانم: خیلی چیزها اعم از معنویات و امور مادی برای انسان ارزش است، افتخار است، زینت است، زیور است. بدون شک علم برای انسان زینت است. پست و مقام، بالخصوص پست‎ها و مقام‌های خدایی برای انسان افتخار است، ارزش است، به انسان ارزش می‌دهد.

حتی یک چیزهای ظاهری که نماینده این ارزش‌هاست، به انسان ارزش می‌دهد؛ مثل لباس روحانیت. البته لباس روحانیت به تنهایی دلیل بر روحانی بودن یعنی علم، معارف اسلام و تقوای اسلامی را داشتن نیست. روحانی یعنی عالم به معارف اسلامی و عامل به دستورات اسلامی. این لباس، علامت این است که من روحانی هستم. حالا اگر کسی از روی حقیقت پوشیده باشد، علامت، درست است؛ اگر نه، نادرست است. به هر حال این لباس برای این که غالباً افرادی آن را پوشیده‌اند که معنویت و حقیقت روحانیت را داشته‌اند، قهراً برای هر کسی که بپوشد، افتخار است.

من هم که صلاحیت پوشیدن این لباس را ندارم، شمایی که مرا نمی‌شناسید، در یک جلسه وقتی با من روبرو می‌شوید، همین لباس را که به تن من می‌بینید، به همان عالم ناشناختگی از من احترام می‌کنید. پس این لباس افتخار است برای کسی که آن را می‌پوشد. لباس استادی دانشگاه برای یک استاد دانشگاه افتخار است. وقتی که این لباس را می‌پوشد، به این لباس افتخار می‌کند. برای یک زن زیورآلات زینت است، موجب فخر است.

در نهضت‌ها هم بسیاری از عامل‌ها، ارزش‌دهنده به یک نهضت است. نهضت‌ها خیلی با هم فرق می‌کنند. اگر روح عصبیت در آن باشد، روح به اصطلاح خاک پرستی در آن باشد، یک ارزش به نهضت می‌دهد؛ و اگر روح‌های معنوی و انسانی و الهی داشته باشد، ارزش دیگری به آن می‌دهد. هر سه عامل دخیل در نهضت حسینی به این نهضت ارزش داد، بالخصوص عامل سوم. ولی گاهی آن کسی که این ارزش به او تعلق دارد، یک وضعی پیدا می‌کند که به این ارزش، ارزش می‌دهد. همچنان که آن ارزش، او را صاحب ارزش می‌کند، او هم شأن این ارزش را بالا می‌برد.

چنان‌که یک مرد روحانی وقتی که لباس روحانیت را می‌پوشد، واقعاً این لباس برای او افتخار است، باید افتخار کند که این لباس را به او پوشانیده‌اند و روحانیون حقیقی هم او را قبول دارند. ولی یک کسی کارش را در انجام وظایف روحانیت، در علم و تقوا و عمل به جایی می‌رساند که او افتخار این لباس می‌شود. می‌گوییم لباس روحانیت آن لباسی است که فلان کس هم دارد، لباسی است که او پوشیده است.

حداقل ما می‌توانیم مثال‌های تاریخی ذکر بکنیم. اگر یک عده بگویند آقا! این عبا و عمامه چیست، ما چه می‌گوییم؟ می‌گوییم: بوعلی‌سینا هم که تمام کشورهای اسلامی به او افتخار می‌کنند، عرب می‌گوید: از من است چون کتاب‌هایش به زبان عربی است، ایرانی می‌گوید: از من است چون اهل بلخ است و بلخ از قدیم مال ایران بوده، روس‌ها می‌گویند: مال ماست برای این که بلخ فعلاً مال ماست، هر گروهی می‌گوید از ماست و همه ملت‌ها به او افتخار می‌کنند، همین لباس مرا داشته است. ابوریحان بیرونی هم همینطور. پس بوعلی و ابوریحان افتخار این لباس شده‌اند. شیخ انصاری، خواجه نصیرالدین طوسی و امثال اینها، هم افتخار یافته‌اند به لباس روحانیت و هم افتخار داده‌اند به لباس روحانیت!

همچنین است در مورد یک استاد دانشگاه. برای افرادی لباس استادی افتخار است. ولی امکان دارد که یک استاد این قدر شأنش در کار استادی و علم و تخصص و اکتشافات بالا باشد که او برای لباس استادی افتخار باشد. برای یک زن، زیور زینت است؛ ولی در مورد زنی ممکن است اصلاً بگویند این، چهره‌ای است که او زینت می‌دهد به زیورها. جمله‌ای دارد «صعصعة بن صوحان عبدی» از اصحاب امیرالمؤمنین (ع) که بسیار زیباست. جناب صعصعه از اصحاب خاص امیرالمؤمنین است، از آن تربیت‌شده‌های حسابی علی، مرد خطیب و سخن‌وری هم هست. «جاحظ» که از ادبای درجه اول عرب است می‌گوید: «صعصعه مرد خطیبی بود و بهترین دلیل بر خطیب بودن او این است که علی بن ابی‌طالب (ع) گاهی به وی می‌گفت: بلند شو چند کلمه سخنرانی کن». صعصعه همان کسی است که روی قبر علی (ع) آن سخنرانی بسیار عالی پرسوز را کرده است.

این شخص یک تبریک خلافت گفته به امیرالمؤمنین (ع) در چند جمله که بسیار جالب است. وقتی که امیرالمؤمنین (ع) خلیفه شد، افراد می‌آمدند برای تبریک گفتن؛ یک تبریک هم جناب صعصعه گفته، ایستاد و خطاب به امیرالمؤمنین (ع) گفت: «زيَّنتَ الخِلافَةَ و ما زَانَتكَ، و رَفَعتَها و ما رَفَعَتكَ، و لَهِيَ إليكَ أحوَجُ مِنكَ إليها»[۱۳]. این سه چهار جمله ارزش ده صفحه مقاله را دارد. گفت: علی! تو که خلیفه شدی، خلافت به تو زینت نداد، تو به خلافته زینت بخشیدی. خلافت تو را بالا نبرد، تو که خلیفه شدی مقام خلافت را بالا بردی.

علی! خلافت به تو بیشتر احتیاج داشت تا تو به خلافت. یعنی علی! من به خلافت تبریک می‌گویم که امروز نامش روی تو گذاشته شده، به تو تبریک نمی‌گویم که خلیفه شدی. به خلافت تبریک می‌گویم که تو خلیفه شدی، نه به تو که خلیفه شدی. دیگر از این بهتر نمی‌شود سخن گفت![۱۴]

ارزش نهضت حسینی

عنصر امر به معروف و نهی از منکر ارزش داد به نهضت حسینی، اما حسین هم به امر به معروف و نهی از منکر ارزش داد. امر به معروف و نهی از منکر نهضت حسینی را بالا برد، ولی حسین (ع) این اصل را به نحوی اجرا کرد که شأن این اصل بالا رفت، یک تاج افتخار به سر اصل امر به معروف و نهی از منکر نهاد. خیلی‌ها می‌گویند امر به معروف و نهی از منکر می‌کنیم. حسین هم اول مثل دیگران فقط یک کلمه حرف زد، گفت: «أُرِيدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَى عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أَسِيرَ بِسِيرَةِ جَدِّي وَ أَبِي عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ (ع)».

خود اسلام هم همینطور است. اسلام برای هر مسلمانی افتخار است اما مسلمان‌هایی هم هستند که به معنی واقعی کلمه فخر الاسلام‌اند، عزالدین‌اند، شرف‌الدین‌اند، شرف‌الاسلام‌اند.

این القاب را ما به تعارف، خیلی به افراد می‌دهیم، اما همه کس که این جور نیست. درباره بنده اگر کسی چنین حرفی بزند، دروغ محض است، که من بگویم فخرالاسلامم، وجود من افتخاری است برای اسلام! من کی هستم؟! یادم هست در هفت هشت سال پیش در دانشگاه شیراز از من دعوت کرده بودند برای سخنرانی (انجمن اسلامی آنجا دعوت کرده بود). در آنجا استادها و حتی رئیس دانشگاه، همه بودند.

یکی از استادهای آنجا که قبلاً طلبه بود و بعد رفت آمریکا تحصیل کرد و دکتر شد و آمد و واقعاً مرد فاضلی هم هست، مأمور شده بود که مرا معرفی کند. ایشان آمد پشت تریبون ایستاد (جلسه هم مثل همین جلسه، خیلی پرجمعیت و با عظمت بود) یک مقدار معرفی کرد: من فلانی را می‌شناسم، حوزه قم چنین، حوزه قم چنان و... بعد در آخر سخنانش این جمله را گفت: «من این جمله را با کمال جرأت می‌گویم: اگر برای دیگران لباس روحانیت افتخار است، فلانی افتخار لباس روحانیت است». من آتش گرفتم از این حرف! آن وقت ایستاده سخنرانی می‌کردم، عبایم را هم قبلاً تا می‌کردم و روی تریبون می‌گذاشتم. مقداری حرف زدم، رو کردم به آن شخص، گفتم: آقای فلان! این چه حرفی بود که از دهانت بیرون آمد؟! تو اصلاً می‌فهمی چه داری می‌گویی؟! من چه کسی هستم که تو می‌گویی فلانی افتخار این لباس است. با این که من آن وقت دانشگاهی هم بودم و به اصطلاح ذوحیاتین بودم، گفتم: آقا! من در تمام عمرم یک افتخار بیشتر ندارم، آن هم همین عمامه و عباست. من کی‌ام که افتخار باشم؟! این تعارف‌های پوچ چیست که به همدیگر می‌کنیم؟!

ابوذر غفاری را باید گفت افتخار اسلام است؛ این اسلام است که ابوذر پرورش داده است. عمار یاسر افتخار اسلام است؛ اسلام است که عمار یاسر پرورش داده است. بوعلی سینا افتخار اسلام است؛ اسلام است که نبوغ بوعلی سینا را شکفت. خواجه نصیرالدین افتخار اسلام است. صدرالمتألهین شیرازی افتخار اسلام است شیخ مرتضی انصاری افتخار اسلام است، میرداماد افتخار اسلام است، شیخ بهایی افتخار اسلام است. البته اسلام افتخار دارد، یعنی فرزندانی تربیت کرده که دنیا روی آن‎ها حساب می‌کند و باید هم حساب بکند؛ چراکه اینها در فرهنگ دنیا نقش مؤثر دارند. دنیا نمی‌تواند قسمتی از کره ماه را اختصاص به خواجه نصیرالدین ندهد و نام او را روی قسمتی از کره ماه نگذارد، برای این که او در بعضی کشفیات کره ماه دخیل است. او را می‌شود گفت افتخار اسلام!

ما کی هستیم؟! ما چه ارزشی داریم؟ ما را اگر اسلام بپذیرد که اسلام افتخار ما باشد؛ خیلی هم ممنون هستیم. ما شدیم مدالی بر سینه اسلام؟! ماها ننگ عالم اسلام هستیم، اکثریت ما مسلمان‌ها ننگ عالم اسلام هستیم. پس تعارف‌ها را بگذاریم کنار، آن‎ها تعارف است. در مورد حسین بن علی (ع) به حق می‌شود گفت که به اصل امر به معروف و نهی از منکر ارزش و اعتبار داد، آبرو داد به این اصلی که آبروی مسلمین است. این که می‌گویم این اصل آبروی مسلمین است و به مسلمین ارزش می‌دهد، از خودم نمی‌گویم، عین تعبیر قرآن است: ﴿كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ[۱۵]. ببینید قرآن چه تعبیرهایی دارد! به خدا آدم حیرت می‌کند از این تعبیرهای قرآن. ﴿كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ شما چنین بوده‌اید («بوده‌اید» در قرآن در این‌گونه موارد یعنی هستید)، شما باارزشمندترین ملت‌ها و امت‌هایی هستید که برای مردم به وجود آمده‌اند. ولی چه چیز به شما ارزش داده است و می‌خواهد که اگر آن را داشته باشید باارزش‌ترین امت‌ها هستید؟

﴿تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ اگر امر به معروف و نهی از منکر در میان شما باشد، این اصل به شما امت مسلمان ارزش می‌دهد. شما به این دلیل باارزش‌ترین امت‌ها هستید که این اصل را دارید؛ (که در صدر اسلام همچنین بوده است). این اصل به شما ارزش داده است. پس آیا آن روزی که این اصل در میان ما نیست، یک ملت بی‌ارزش می‌شویم؟ بله همین‌طور است. ولی حسین به این اصل ارزش داد.

گاهی امر به معروف و نهی از منکر می‌کنیم، ولی نه تنها به این اصل ارزش نمی‌دهیم بلکه ارزشش را پایین می‌آوریم. الان در ذهن عامه مردم به چه می‌گویند امر به معروف و نهی از منکر؟ یک مسائل جزئی، نمی‌گویم مسائل نادرست (بعضی از آن‎ها نادرست هم هست).

این‎ها وقتی در کلش واقع شود زیباست. مثلاً اگر امر به معروف و نهی از منکر کسی فقط این باشد که آقا! این انگشتر طلا را از دستت بیرون بیاور، این در جای خودش درست است، حرفی درستی است اما نه این که انسان هیچ منکری را نبیند جز همین یکی، جز مسئله ریش، جز مسائل مربوط به مثلاً کت و شلوار. حال وقتی که نهی از منکر ما در این حد بخواهد تنزل بکند، ما این اصل را پایین آورده‌ایم، حقیر و کوچک کرده‌ایم. آن آمر به معروف و ناهی از منکرهایی که در کشور سعودی هستند، آبروی امر به معروف و نهی از منکر را برده‌اند، فقط یک شلاق به دست گرفته که مثلاً (کعبه یا ضریح پیغمبر را) نبوسد. این دیگر شد نهی از منکر؟! ولی حسین را ببینید! امر به معروف و نهی از منکر کار او بود، از بیخ و بن! به تمام معروف‌های اسلام نظر داشته و فهرست می‌داد، و نیز به تمام منکرهای جهان اسلام. می‌گفت: اکنون اولین و بزرگ‌ترین منکر جهان اسلام خود یزید است.

«فَلَعَمْرِي مَا الْإِمَامُ إِلَّا الْحَاكِمُ بِالْكِتَابِ الْقَائِمُ بِالْقِسْطِ وَ الدَّائِنُ بِدِينِ اللَّهِ‌»[۱۶] امام و رهبر باید خودش عامل به کتاب باشد، خودش عدالت را بپا دارد و به دین خدا متدین باشد. آنچه را که داشت، در راه این اصل در طبق اخلاص گذاشت. به این مرگ شکوه و جلال داد.

امام از روز اولی که می‌خواهد بیرون بیاید، سخن از مرگ زیبا می‌گوید. چقدر تعبیر زیباست! هر مرگی را نمی‌گفت زیبا، مرگ در راه حق و حقیقت را زیبا می‌دانست؛ «خُطَّ الْمَوْتُ عَلَى وُلْدِ آدَمَ مَخَطَّ الْقِلَادَةِ عَلَى جِيدِ الْفَتَاةِ» چنین مرگی مانند یک گردنبند که برای زن زینت است، برای انسان زینت است.

صریح‌تر، آن اشعاری است که در بین راه وقتی که به طرف کربلا می‌آمد می‌خواند که احتمالاً از خود ایشان است و احتمالاً هم از امیرالمؤمنین علی (ع) است: «فَإِنْ تَكُنِ الدُّنْيَا تُعَدُّ نَفِيسَةً / فَدَارُ ثَوَابِ اللَّهِ أَعْلَى وَ أَنْبَلُ» اگر چه دنیا قشنگ و نفیس و زیباست، اما هر چه دنیا قشنگ و زیبا باشد، آن خانه پاداش الهی خیلی قشنگ‌تر و زیباتر و عالی‌تر است.

«وَ إِنْ تَكُنِ الْأَمْوَالُ لِلتَّرْكِ جَمْعُهَا / فَمَا بَالُ مَتْرُوكٍ بِهِ الْحُرُّ يَبْخَلُ»[۱۷]

«وَ إِنْ تَكُنِ الْأَبْدَانُ لِلْمَوْتِ أُنْشِئَتْ / فَقَتْلُ امْرِئٍ بِالسَّيْفِ فِي اللَّهِ أَفْضَلُ»[۱۸]

پروردگارا! سینه‌های ما را برای فهم حقیقت اسلام مشروح بفرما.

پروردگارا! توفیق انجام وظایف و مسؤولیت‌هایی را که به عهده ما گذاشته‌ای عنایت بفرما.

پروردگارا! دشمنان اسلام را سرنگون بفرما؛ خیر دنیا و آخرت به همه ما کرامت کن؛ اموات ما را مشمول عنایت و مغفرت خودت قرار بده.[۱۹]

منابع

پانویس

  1. این مقاله متن سخنرانی استاد شهید مرتضی مطهری است که از جلد دوم کتاب حماسه حسینی آن استاد شهید اقتباس شده است.
  2. مطهری، مرتضی، مقاله «ماهیت قیام حسینی» فرهنگ عاشورایی ج۲ ص ۱۵.
  3. مطهری، مرتضی، مقاله «ماهیت قیام حسینی» فرهنگ عاشورایی ج۲ ص ۱۷.
  4. مطهری، مرتضی، مقاله «ماهیت قیام حسینی» فرهنگ عاشورایی ج۲ ص ۲۱.
  5. مطهری، مرتضی، مقاله «ماهیت قیام حسینی» فرهنگ عاشورایی ج۲ ص ۲۲.
  6. مطهری، مرتضی، مقاله «ماهیت قیام حسینی» فرهنگ عاشورایی ج۲ ص ۲۴.
  7. نهج البلاغه، خطبه سوم.
  8. «از مؤمنان، کسانی هستند که به پیمانی که با خداوند بستند وفا کردند؛ برخی از آنان پیمان خویش را به جای آوردند و برخی چشم به راه دارند و به هیچ روی (پیمان خود را) دگرگون نکردند» سوره احزاب، آیه ۲۳.
  9. مطهری، مرتضی، مقاله «ماهیت قیام حسینی» فرهنگ عاشورایی ج۲ ص ۳۱.
  10. مقتل خوارزمی، ج۲، ص۵.
  11. مطهری، مرتضی، مقاله «ماهیت قیام حسینی» فرهنگ عاشورایی ج۲ ص ۳۸.
  12. مطهری، مرتضی، مقاله «ماهیت قیام حسینی» فرهنگ عاشورایی ج۲ ص ۴۱.
  13. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۷۹.
  14. مطهری، مرتضی، مقاله «ماهیت قیام حسینی» فرهنگ عاشورایی ج۲ ص ۴۳.
  15. «شما بهترین گروهی بوده‌اید که (به عنوان سرمشق) برای مردم پدیدار شده‌اید؛ به کار پسندیده فرمان می‌دهید و از (کار) ناپسند باز می‌دارید» سوره آل عمران، آیه ۱۱۰.
  16. ارشاد مفید، ص۲۰۴ و در آن «الدَّائِنُ بِدِينِ الْحَقِّ» آمده است.
  17. اگر مال دنیا را آخرش باید گذاشت و رفت، چرا انسان نبخشد، چرا انسان به دیگران کمک نکند، چرا انسان خیر نرساند.
  18. «اگر این بدن‌ها آخر کار باید بمیرد، آخرش اگر در بستر هم شده باید مرد، در مبارزه با یک بیماری و یک میکروب هم شده باید مرد، پس چرا انسان زیبا نمیرد؟ پس کشته شدن انسان به شمشیر در راه خدا بسیار جمیل‌تر و زیباتر است» مناقب ابن‌شهرآشوب، ج۲، ص۲۱۳.
  19. مطهری، مرتضی، مقاله «ماهیت قیام حسینی» فرهنگ عاشورایی ج۲ ص ۴۸.