واقعه حره در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

واقعۀ حرّه، داستان قیام مردم مدینه پس از شهادت حسین بن علی (ع) بر ضدّ حکومت یزید و ظلم و فسق او بود. خبر قیام مردم مدینه، با گزارش مروان به گوش یزید رسید. وی سپاهی انبوه را تحت فرمان "مسلم به عقبه" به مدینه گسیل داشت. مهاجمان در مدینه سه روز به کشتار و غارت پرداخته و به نوامیس مسلمانان تجاوز کردند. این قیام از پیامد‌های حادثۀ عاشورا محسوب می‌شود.

آشنایی اجمالی

واقعۀ حرّه، قیام مردم مدینه بر ضدّ حکومت یزید بود. پس از شهادت حسین بن علی (ع)، ظلم و فسق یزید فراگیرتر و آشکارتر شد و مردم فساد دستگاه حاکم و ظلم عمّال او را دیدند و در مدینه، آگاهان از اوضاع، مردم را به زشت‌کاری‌های حکام، آگاه ساختند. والی مدینه در آن زمان، عثمان بن محمد بن ابی سفیان بود. اهل مدینه علیه او شوریدند، او و مروان و دیگر امویان را از مدینه بیرون کردند و با "عبدالله بن حنظله" بیعت کردند. خبر قیام مردم مدینه، با گزارش مروان به گوش یزید رسید. وی سپاهی انبوه را تحت فرمان "مسلم به عقبه" به مدینه گسیل داشت[۱]. مهاجمان در منطقۀ "حرّۀ واقم" فرود آمده، به مدینه تاختند و سه روز به کشتار و غارت پرداخته و به نوامیس مسلمانان تجاوز کردند. مردم به حرم پیامبر (ص) پناه بردند. لشکریان یزید، حرمت حرم را نگه نداشتند و با اسب‌ها به داخل حرم آمدند و مردم را قتل عام کردند. کشتگان این واقعه هزاران نفر بودند. از جمله "عبدالله بن جعفر" نیز در این حادثه شهید شد. واقعۀ حرّه در ۲۸ ذیحجه سال ۶۳ هجری اتفاق افتاد. یزید، دو ماه و نیم پس از این حادثه مرد[۲].

این قیام که به قیام حرّه، حرّۀ واقم، قیام اهل مدینه و... هم معروف است، از پیامد‌های حادثۀ عاشورا محسوب می‌شود و افشاگری‌های اهل بیت و اقامۀ عزا در مدینه و انگیزش‌های زینب کبری، در بذرپاشی آن مؤثر بوده است[۳].

"حرّه" به سرزمین‌های پرسنگلاخ که پر از سنگ‌های سیاه و سوخته باشد گفته می‌شد. در مناطقی از جمله اطراف مدینه از این حرّه‌ها وجود داشت و برای هر کدام نام بخصوصی هم بود، به تناسب کسانی که در آن منطقه می‌زیستند[۴]. هم‌اکنون نیز در مدینۀ بزرگ، بقایای اندکی از آنها به چشم می‌خورد[۵].

قیام مردم مدینه و واقعه حره

پس از واقعه کربلا و قیام امام حسین (ع) مردم مدینه از گستاخی و جسارت یزید به شدت ناراحت شدند؛ در آن هنگام عمرو بن سعید از طرف یزید والی حجاز بود، یزید او را عزل نمود و به جای او ولید بن عتبه[۶] را نصب کرد و پس از مدتی او را نیز عزل کرد و عثمان بن محمد بن ابی سفیان را به جای او گماشت[۷].[۸]

نامه یزید به مردم مدینه

یزید نامه‌ای به مردم مدینه نوشت و به عثمان بن محمد فرمان داد تا آن را بر مردم بخواند. او در آن نامه نوشته بود: "من شما را بالا برده و سپس فرود آوردم و به خدا سوگند اگر بر شما دست پیدا کنم شما را زیر پایم بگذارم و چنان لگدکوب کنم که از تعداد شما کاسته گردد و به جز کمی از شما باقی نماند و چنان کنم که اثری از شما به جز نوشته به جای نماند مانند اخبار قوم عاد و ثمود. به خدا سوگند، از ناحیه من چیزی سزاوارتر از عقوبت به شما نرسد و هرکس پشیمان شد، رستگار نگردد"[۹].[۱۰]

فرستادگان والی مدینه

حمید بن حمزه که از جمله موالیان بنی‌امیه است گوید: عثمان بن محمد بن ابی سفیان را یزید به عنوان والی به مدینه فرستاد، او جوانی مغرور و بی‌تجربه بود و کارهایش از روی اندیشه و تفکر نبود، برای نمونه تصمیم گرفت گروهی از اشراف مردم مدینه را که از آن جمله عبدالله بن حنظله انصاری[۱۱] و عبدالله بن عمرو بن حفص و منذر بن زبیر بود به شام نزد یزید بفرستد.

آنان از مدینه به شام نزد یزید رفتند، یزید آنان را گرامی داشته و به آنان احسان کرد و به هر کدام بر حسب موقعیت و شخصیت‌شان هدیه‌هایی داد که از آن جمله به عبدالله بن حنظله صد هزار درهم و به هر یک از هشت فرزند او که به همراهش به شام رفته بودند ده هزار درهم پول نقد داد، به جز سایر هدایا و تحفه‌هایی که به آنان داده بود و به منذر بن زبیر نیز صد هزار درهم داد. سپس آنان از شام راهی مدینه شدند، به جز منذر بن زبیر که به سوی بصره رفت.

هنگامی که عبدالله بن حنظله با همراهانش وارد مدینه شدند، در میان گروهی از اهل مدینه ایستادند و پس از دشنام دادن به یزید و عتبه گفتند: ما از نزد مردی می‌آییم که دین ندارد و شراب می‌نوشد و بر طنبور می‌نوازد و نوازنده‌ها نزد او نوازندگی می‌کنند و سگ‌بازی می‌کند و با اراذل و عناصر فاسد شب‌نشینی دارد و شما مردم مدینه را گواه می‌گیریم که ما او را خلع کردیم[۱۲] و در نقل دیگری آمده است: عبدالله بن حنظله که مردی شریف و فاضل و بزرگوار و اهل عبادت بود گفت: من از نزد مردی آمدم که اگر یاوری و کمک کننده‌ای به جز این فرزندانم پیدا نکنم با او به جهاد و جنگ می‌پردازم.

مردم مدینه به عبدالله گفتند: به ما خبر رسیده که یزید به تو هدایا و پول داده و تو را گرامی داشته است، گفت: آری چنین است اما من آنها را پذیرفتم تا بتوانم نیرو گرفته و با او بجنگم[۱۳].[۱۴]

منذر بن زبیر

پیش از این اشاره کردیم که منذر بن زبیر نیز به شام نزد یزید همراه دیگر اشراف مدینه رفته بود، هنگام بازگشت از آنان جدا گردید و به بصره نزد عبیدالله بن زیاد که از طرف یزید حاکم بصره بود رفت، عبیدالله او را گرامی داشت چون منذر بن زبیر از دوستان زیاد پدر عبیدالله بود.

در همان روزهایی که منذر نزد عبیدالله در بصره بود نامه‌ای از یزید نزد عبیدالله افتاد[۱۵] زیرا خبر همراهان منذر بن زبیر که به مدینه رفته بودند و یزید را دشنام داده و خلع کرده بودند به او رسیده بود. یزید در آن نامه به عبیدالله بن زیاد دستور داده بود که: منذر بن زبیر را گرفته و زندانی کن تا فرمان من درباره او به تو برسد.

عبیدالله از اینکه میهمان خود را گرفته و زندانی نماید، ناخشنود بود و این کار را ناپسند شمرد، از این رو منذر بن زبیر را در خلوت طلب کرد و نامه یزید را برای او خواند و گفت: تو از دوستان پدر من بودی و اکنون میهمان من هستی و می‌خواهم به تو احسان کنم، از این رو هنگامی که مردم نزد من گرد آیند تو به پا خیز و بگو: مرا اذن ده که به سوی شهر خود بازگردم و اگر من گفتم: نه نزد ما بمان تا تو را گرامی داشته و از تو پذیرایی کنیم، تو در جواب بگو: کارهایی دارم که چاره‌ای به جز بازگشت ندارم، پس من تو را اذن می‌دهم، در آن هنگام تو حرکت کرده و نزد اهل خود می‌روی.

هنگامی که مردم نزد عبیدالله جمع شدند، منذر بن زبیر همان کاری را که با ابن زیاد توافق کرده بود انجام داد و عبیدالله به او اجازه رفتن داد.

منذر بن زبیر از بصره به سوی حجاز رفت و وارد مدینه شد و مردم را علیه یزید تحریک کرد و از جمله سخنان او این بود: یزید به من صد هزار درهم داد ولی این مانع نمی‌شود که من به شما راست بگویم، به خدا سوگند او شراب می‌نوشد و چنان مست می‌شود که نماز را رها می‌کند[۱۶].[۱۷]

نعمان بن بشیر

هنگامی که یزید از سخنان کسانی که از مدینه به شام آمده و به آنها جایزه و هدیه داده بود، آگاه شد نعمان بن بشیر انصاری را به مدینه فرستاد و به او فرمان داد که: نزد قوم خود (انصار) و مردم مدینه می‌روی و آنان را از تصمیمی که گرفتند منصرف می‌سازی؛ زیرا اگر آنها به پاخیزند و قیام نکنند کسی را جرأت مخالفت با من نیست، و خویشان و بستگان من در مدینه هستند و من دوست ندارم که آنها در این فتنه به پاخاسته و در نتیجه هلاک شوند. نعمان بن بشیر نزد انصار و مردم مدینه آمد و از آنان خواست که از یزید اطاعت کنند و آنان را از فتنه برحذر داشت و گفت: شما را طاقت رزم با مردم شام نیست.

عبدالله بن مطیع عدوی[۱۸] گفت: ای نعمان! چه چیز تو را بر آن داشته که جمع ما را پراکنده نمایی و آنچه خدا از امور ما اصلاح نموده، فاسد کنی؟

نعمان بن بشیر به عبدالله گفت: به خدا سوگند گویا تو را می‌بینم در هنگام جنگ که مردان بر یکدیگر شمشیر فرود آورند و آسیای مرگ به چرخش افتاده باشد، در میان دو گروه فرار را بر قرار اختیار کرده و بر استر خود سوار شده و به سوی مکه می‌گریزی و این گروه بیچاره از انصار را تنها می‌گذاری تا در میان کوچه‌ها و مساجد و در خانه‌های خود کشته شوند. مردم مدینه به سخنان او توجهی نکرده و او بدون نتیجه به شام بازگشت[۱۹].[۲۰]

حاکم مدینه

هنگامی که مردم مدینه دانستند یزید سپاهی را از شام به سوی مدینه گسیل می‌دارد، توافق کردند که در برابر آن سپاه بایستند، ولی در اینکه چه کسی را رئیس و فرمانده خود قرار دهند، اختلاف کردند: برخی عبدالله بن مطیع را پیشنهاد کردند و برخی دیگر ابراهیم بن نعیم را مطرح نمودند، تا اینکه به توافق رسیدند که فرمانده آنان عبدالله بن حنظله باشد.

وقتی عثمان بن محمد والی مدینه مخالفت مردم و عزم آنان برای جنگ را احساس کرد، شب هنگام از مدینه گریخت و به سوی شام رفت. مردم مدینه مروان بن حکم و بزرگان بنی‌امیه را از شهر بیرون کردند. آنان گفتند: مسافت دور است و ما عیال و فرزندانی داریم و قصد عزیمت به شام داریم، پس ما را ده روز مهلت دهید که نیازهای سفر را فراهم کنیم.

مردم مدینه با این مهلت موافقت کردند و بزرگان بنی‌امیه را نزد منبر پیامبر (ص) برده و سوگند دادند و از آنان پیمان گرفتند که اگر در بین راه شام توانستند، سپاه یزید را بازگردانند و اگر نتوانستند، به شام رفته و با سپاه به مدینه بازنگردند. آنان سوگند یاد کردند و با آن عهد موافقت کردند.

اهل مدینه با آنان شرط کردند که در این ده روز در «ذی خشب» که بیرون مدینه است، بمانند؛ پس آنان را از مدینه بیرون کردند در حالی که گروهی از مردم به آنان سنگ می‌زدند. وقتی بنی‌امیه این برخورد را از مردم مدینه مشاهده کردند نزد مروان بن حکم رفته و کسب تکلیف کردند. او گفت: هر کسی می‌تواند، عیال و خانواده خود را از مدینه دور کند؛ زیرا بر اهل و عیال بیم می‌رود؛ لذا هر کس که توانست خانواده خود را فرستاد. مروان نزد عبد الله بن عمر رفت و به او گفت: به من خبر رسیده است که تو تصمیم داری به مکه کوچ کنی و در مدینه نباشی، من دوست دارم که عیالم را همراه تو بفرستم.

عبدالله بن عمر گفت: مرا قدرت همراهی زنان نیست. مروان گفت: پس خانواده مرا نزد خانواده خود قرار ده. عبدالله بن عمر گفت: این کار را نیز نمی‌پذیرم زیرا ممکن است به خاطر شما خانواده و اهل و عیال من نیز در مخاطره قرار گیرند. پس مروان نزد علی بن الحسین (ع) رفت و این درخواست را از آن حضرت نمود، او پذیرفت و دستور داد تا اهل و عیال مروان را نزد عیال و خانواده خود ببرند.

بنی‌امیه از «ذی خشب» به بدترین صورت حرکت کردند و در رفتن شتاب نمودند تا مبادا اهل مدینه آنان را دستگیر کنند. مروان به فرزند خود عبدالملک گفت: مردم مدینه با یکدیگر مشورت نکردند و ممکن است اکنون که ما را به قتل نرسانده و زندانی نکردند ما را تعقیب نمایند و دستگیر کنند، بنابراین باید شتاب کرده تا از این مهلکه رهایی یافته و نجات پیدا کنیم[۲۱].[۲۲]

نامه بنی‌امیه

حبیب بن کره گوید: من با مروان بودم، او و گروهی از بنی‌امیه نامه‌ای به یزید بن معاویه نوشتند و آن را به دست عبدالملک بن مروان دادند و با یکدیگر از مدینه بیرون آمدیم، به «ثنیة الوداع»[۲۳] که رسیدیم عبدالملک نامه را به من داد و گفت: به شام نزد یزید برو و من منتظر تو خواهم بود که بیست و چهار شب دیگر به همین جا برگردی. و نامه چنین بود: به نام خداوند بخشاینده مهربان، ما در خانه مروان بن حکم گرفتار شدیم و ما را از آب منع کرده و سنگ به سوی ما پرتاب می‌نمایند؛ لذا درخواست کمک داریم.

او می‌گوید: نامه را گرفته و راهی شام شدم تا بر یزید وارد گشتم، او بر تخت نشسته و پاهای خود را از درد در میان طشتی نهاده بود، نامه را خواند و گفت: آیا بنی‌امیه و هم‌پیمانان آنان در مدینه هزار نفر نبودند؟ گفتم: بلکه بیشترند. گفت: نمی‌توانستند یک ساعت مقاومت کرده و جنگ کنند؟ گفتم: تمام مردم مدینه در برابر آنان موضع گرفته‌اند و آنان را طاقت مقاومت نیست. یزید به دنبال عمرو بن سعید فرستاد و نامه را برای او خواند و به او دستور داد به سوی مدینه برای مقابله با مردم آنجا برود. عمرو بن سعید به او گفت: من بلاد را برای تو مرتب و منظم نمودم و امور را محکم کردم، و اکنون که نوبت ریختن خون‌های قریش رسیده، من دوست ندارم این مسئولیت را عهده‌دار شوم، بلکه باید دورترین کسی از قریش آن را به عهده گیرد. حبیب بن کره گوید: یزید مرا نزد مسلم بن عقبه فرستاد[۲۴].[۲۵]

اعزام سپاه

هنگامی که یزید تصمیم گرفت سپاهی به سوی مدینه بفرستند، بر منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی گفت: ای مردم شام! مردم مدینه اقوام ما را از آن شهر بیرون کرده‌اند، و به خدا سوگند اگر آسمان بر زمین فرود آید نزد من بهتر از آن است.

معاویه به یزید وصیت کرده بود که: اگر در حکومت تو مشکلی پدید آمد و یا اینکه کسی بر علیه تو به پاخاست، مسلم بن عقبه را عهده‌دار مقابله با او کن؛ لذا یزید او را خواند و به او گفت: با این سپاه به سوی مدینه حرکت کن و اگر می‌خواهی، تو را از این مأموریت معاف دارم زیرا تو را بیمار می‌بینم.

مسلم بن عقبه گفت: تو را به خدا سوگند مرا از این اجری که نصیبم شده است محروم نکن و دیگری را به جای من نفرست، من در خواب دیدم که درخت غرقد[۲۶] شاخه‌های مرا برای خون‌خواهی عثمان می‌خواند و من آن را تعبیر نمودم که من خون‌خواهی خواهم کرد، و به خدا سوگند مردم مدینه این کار را نکردند مگر اینکه درب هلاکت را به روی خود گشوده‌اند. یزید به او گفت: حال که چنین است، حرکت کن و تو عهده‌دار این مسئولیت باش.

مسلم بن عقبه با لشکری که افراد آن کمتر از بیست سال و بیشتر از پنجاه سال نبودند، با تجهیزات و سلاح کامل جنگ و سوار بر اسب‌های عربی حرکت کردند؛ و یزید ده هزار شتر برای حمل آذوقه همراه آنان فرستاد و گفت: از راه مدینه به سوی ابن زبیر می‌روی، پس اگر اهل مدینه راه را بر تو بستند و با تو از در جنگ در آمدند با آنان مقابله کن و بر هر کس دست پیدا کردی او را به قتل برسان و سه روز آنان را غارت کن.

مسلم بن عقبه به یزید گفت: طبق آنچه به من دستور دادی به جز دو جمله رفتار می‌کنم. یزید گفت: آن دو چیست؟ گفت: از کسی که اطاعت کند، قبول کنم؛ و هرکس پشت کرده و نافرمانی نماید، او را به قتل رسانم.

یزید گفت: همین کافی است اما بازگویی ضرری ندارد و تأکید برای تو نفع دارد، هنگامی که به مدینه رسیدی هرکس از ورود تو به مدینه ممانعت کرد یا اقدام به جنگ نمود او را با شمشیر پاسخ ده و مجروحان را به قتل برسان و فراریان را تعقیب کن[۲۷].[۲۸]

وادی القری

مسلم بن عقبه با سپاه شام به طرف مدینه حرکت کرده تا به «وادی القری»[۲۹] رسیدند در آنجا با بنی‌امیه که از مدینه به سوی شام در حرکت بودند برخورد کردند.

مسلم بن عقبه ابتدا عمرو بن عثمان بن عفان را خواست و از او پرسید: چه خبر داری؟ او در جواب گفت: من نمی‌توانم تو را مطلع سازم زیرا اهل مدینه از من پیمان گرفته‌اند که راز آنها را افشا نکنم و دشمن را بر ایشان مسلط نگردانم. مسلم بن عقبه به او گفت: اگر فرزند عثمان نبودی، تو را می‌کشتم و به خدا سوگند هرگز کسی از قریش را رها نسازم.

مروان بن حکم به فرزندش عبدالملک گفت: تو از طرف من نزد مسلم بن عقبه برو، شاید که او اکتفا نماید و مرا نطلبد. عبدالملک نزد مسلم بن عقبه رفت، مسلم به او گفت: آنچه را از اخبار مردم می‌دانی بیان کن و نظر خودت را نیز اظهار نما. عبدالملک گفت: رأی من این است که به سوی مدینه بروی و در نزدیکی نخل‌های آنجا فرود آیی، پس مردم را در سایه قرار ده و از ثمره آن درختان استفاده کنید تا اینکه چون شب فرا رسد دستور ده با دقت پاسداری کنند و چون صبح شد مدینه را در سمت چپ خود قرار ده تا اینکه به قسمت شرقی مدینه بروی و در حالی در آنجا با مردم رو به رو می‌شوی که خورشید رو به روی آنان و پشت سر شما قرار گیرد و شما را آزار نرساند ولی آنان را اذیت می‌کند، سپس با آنان بجنگ زیرا که آنان با امام خود مخالفت کرده‌اند[۳۰].

ابن قتیبه نقل کرده است که مسلم بن عقبه از مروان بن حکم سؤال کرد: تعداد مردم مدینه که آماده جنگ هستند، چقدر است؟ مروان در جواب گفت: تعداد آنان بسیار است و از سپاه شما بیشتر است ولی در امر جنگ کارآزموده نیستند و تعداد کمی دارای بصیرتند که در برابر شمشیر مقاومت نمی‌کنند زیرا سلاح و مرکب کافی ندارند و از این رو خندقی را اطراف مدینه حفر نموده و در مدینه متحصن شده‌اند.

مسلم بن عقبه گفت: این کار را برای ما مشکل می‌کند ولی ما مسیر آب آنان را می‌بندیم و خندق آنان را خراب می‌کنیم. مروان گفت: مردانی آنجا هستند که از آن حفاظت می‌کنند ولی من راه دیگری را برای نفوذ به داخل مدینه می‌دانم و تو را بعدها از آن آگاه خواهم ساخت.

مسلم بن عقبه گفت: بگو. مروان گفت: اکنون آن را بگذار تا زمان آن فرا رسد. سپس مسلم بن عقبه به بنی امیه گفت: شما می‌خواهید نزد یزید بروید، یا در همین جا می‌مانید، و یا با ما به مدینه باز می‌گردید؟ برخی از آنان گفتند: به سوی یزید می‌رویم تا تجدید عهد نماییم. مروان گفت: اما من باز می‌گردم.

بعضی از آنان به یکدیگر گفتند: ما نزد منبر برای اهل مدینه سوگند یاد کردیم که اگر توانستیم، سپاه شام را باز گردانیم؛ پس حال چگونه با سپاه شام به مدینه بازگردیم؟ مروان گفت: اما من به سوی مدینه باز می‌گردم. برخی از بنی‌امیه به او گفتند: از این کار صرف نظر کن زیرا با این کار خودتان را می‌کشید و با پیوستن به سپاه مسلم بن عقبه به خدا سوگند آنان را زیاد نمی‌کنیم.

مروان گفت: به خدا سوگند من با مسلم به مدینه می‌روم تا از دشمن و از کسی که مرا از خانه‌ام بیرون کرده است و بین من و خانواده‌ام جدایی انداخته انتقام بگیرم، اگرچه در این راه کشته شوم. پس به جز مروان و فرزندش عبدالملک کسی از بنی‌امیه با مسلم بن عقبه به مدینه بازنگشت[۳۱].

حفر خندق

هنگامی که مردم مدینه مطمئن شدند یزید سپاهیان بسیاری را به مدینه خواهد فرستاد، چاره‌اندیشی نموده و گفتند: رسول خدا (ص) برای جلوگیری از نفوذ دشمن به مدینه خندق حفر کرد، ما نیز باید در اطراف مدینه خندق حفر کنیم.

عبدالله بن حنظله مردم مدینه را در کنار منبر گرد آورد و گفت: با من تا سرحد جان دادن بیعت نمایید، که در غیر این صورت مرا حاجتی به بیعت با شما نیست. مردم با همین شرط با او بیعت کردند، آنگاه او بر منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی گفت: ای مردم! شما به خاطر دین خودتان قیام کردید، پس سعی کنید در این آزمایش موفق شوید تا مستوجب بهشت و مغفرت الهی گردید و او از شما خشنود شود[۳۲] و خود را به بهترین وجه مهیا نموده و آماده شوید؛ به من خبر رسیده است که سپاه شام در «ذی خشب» فرود آمدند و مروان بن حکم نیز با آنان است؛ به خدا سوگند اگر خدا بخواهد، او را به خاطر شکستن عهد و پیمانی که در کنار منبر رسول خدا (ص) بسته شد، هلاک می‌گرداند. مردم فریاد برآورده و مروان را دشنام دادند. عبدالله گفت: دشنام کارساز نیست، باید در هنگام ملاقات با دشمن صداقت خود را نشان دهیم. آنگاه دست به سوی آسمان برداشت و گفت: خدایا! ما تنها به تو دل بسته و امیدواریم و بر تو توکل نموده و تکیه می‌کنیم[۳۳].

مردم مدینه پس از حفر خندق به آماده‌سازی نیرو برای مقابله با سپاه شام پرداختند و گروهی به سرکردگی عبدالرحمن بن زهیر مسئولیت حفاظت از خندق را عهده‌دار شدند و عبدالله بن مطیع فرمانده قریش در مدینه شد و معقل بن سنان که از جمله اصحاب رسول خدا (ص) به شمار می‌رفت فرمانده مهاجرین شد و امیر تمام آنان عبدالله بن حنظله انصاری در میان بیشتر سپاهیان یعنی انصار بود[۳۴].[۳۵]

خیانت بنی حارثه

سپاهیان شام به نزدیکی‌های مدینه رسیدند و در «جرف»[۳۶] فرود آمدند؛ پس پیادگان آنان به نزدیکی مدینه رفته و دیدند که اطراف شهر را خندق کنده‌اند و گروهی مسلح در کنار آن خندق ایستاده و از آن حفاظت می‌نمایند.

مردم شام به اطراف خندق می‌گردیدند و مردم به آنان سنگ می‌زدند تا سواران سپاه شام رسیدند. مسلم بن عقبه به مروان گفت: اکنون وقت آن فرا رسیده است که آن سخنی که در «وادی القری» به من گفتی، بازگو نمایی. مروان از سپاه شام جدا شد و نزد قبیله بنی‌حارثه رفت و با مردی از آنان گفتگو کرد و او را ترغیب نمود و گفت: اگر راهی به سوی مدینه باز کنی من نامه‌ای به یزید می‌نویسم و برای تو ضمانت می‌کنم بخشی از آنچه را که به مردم مدینه عطا کرد، بیش از آن نیز به تو عطا کند.

آن مرد فریب خورد و در آن مال طمع نمود و راهی را برای سپاه شام جهت ورود به مدینه باز کرد و سواران سپاه شام از آن راه وارد مدینه شدند. چون این خبر به عبدالله بن حنظله رسید، با دیگر فرماندهان و نیروهای خود روی به سپاه شام آورده و به مقاتله پرداختند[۳۷].[۳۸]

فضل بن عباس بن ربیعه

او که از قبیله قریش و از نوادگان عبدالمطلب است، نزد عبدالله بن حنظله رفت و پس از جنگی که با سپاه شام به همراه بیست نفر نمود به عبدالله گفت: به سوارانی که با تو هستند بگو مرا همراهی کنند و با من حمله نمایند که به خدا سوگند جنگ را رها نکنم تا خود را به فرمانده سپاه شام یعنی مسلم بن عقبه رسانیده یا او را بکشم و یا کشته شوم.

عبدالله بن حنظله دستور داد که سپاه تحت فرماندهی فضل بن عباس درآیند. آنگاه فضل به سپاه شام حمله کرد و آنان را به عقب راند و باز حمله دیگری کرد و سپاه شام را وادار به عقب‌نشینی کرد و تا نزدیکی مسلم بن عقبه رسید، پس مشاهده کرد که حدود پانصد نفر پیاده نظام در اطراف مسلم بن عقبه هستند، او آنان را نیز تار و مار کرد و به سوی علم و رایت سپاه شام که گمان می‌کرد در دست مسلم بن عقبه است رفت و با شمشیر خود بر سر او زد و فرق او را شکافت و گفت: بگیر این را که من فرزند عبدالمطلب هستم و گمان کرد که مسلم بن عقبه را به قتل رسانید لذا فریاد زد: سوگند به پروردگار کعبه که من فرمانده سپاه شام را کشتم.

مسلم گفت: خطا کردی، او غلام من بود که تو او را کشتی. پس مسلم بن عقبه پرچم را خود به دست گرفت و مردم شام را به حمله ترغیب کرد و آنان را به خاطر شکست خوردن در برابر سپاه فضل بن عباس مورد نکوهش قرار داد و گفت: با این علَم و رایت حمله کنید، آنان حمله نمودند که در نتیجه فضل بن عباس کشته شد در حالی که فاصله او با مسلم بن عقبه بیشتر از ده ذراع نبود. همچنین "زید بن عبدالرحمن" و "ابراهیم بن نعیم" و گروه زیادی از مردم مدینه کشته شدند[۳۹].

مردم مدینه می‌جنگیدند و به گروهی که از صحنه فرار می‌کردند می‌گفتند: به کجا می‌روید؟ اگر بجنگید و کشته شوید بهتر از آن است که در حال فرار کشته شوید. پس ساعتی مقاومت کردند و مقاتله نمودند و زنان و کودکان مدینه فریاد می‌زدند و بر کشته شدگان می‌گریستند تا جایی که دیگر توان مقاله برای مردم مدینه نماند، پس مسلم بن عقبه می‌گفت: هرکس سر مردی را بیاورد به او جایزه می‌دهم، و سپاهیان شام را به کشتن مردم مدینه تشویق می‌کرد تا اینکه عبدالله بن حنظله را محاصره کرده و او را به قتل رسانیدند. مردم مدینه پس از کشتن عبدالله بن حنظله پراکنده شده و سپاهیان شام وارد شهر شدند و مردم را کشتند و به غارتگری پرداختند.

عبدالله بن زید بن عاصم که از جمله اصحاب رسول خدا (ص) بود بیرون آمد، مردی از سپاه شام بر او حمله کرد و شمشیری بر سر او فرود آورد و او را در حالی که روزه‌دار بود به قتل رسانید، پس آن مرد شامی نوری را از عبدالله دید که به آسمان ساطع گردید[۴۰].

مسلم بن عقبه همان طور که بر اسب خود سوار بود به همراه مروان بن حکم در میان کشته شدگان حره می‌گشت تا اینکه از کنار جسد عبدالله بن حنظله عبور کرد که انگشت سبابه او باز بود، مروان گفت: به خدا سوگند اگر انگشت سبابه‌ات را پس از مرگ باز نگه داشته‌ای به این دلیل است که در زمان حیات نیز بسیار آن را باز نگه داشتی و دعا می‌کردی و بر کشته ابراهیم بن نعیم گذشت در حالی که دست خود را بر عورت خود نهاده و آن را پوشانده بود، گفت: به خدا سوگند اگر آن را بعد از مرگ حفظ کردی، به این سبب است که آن را در زمان حیات نیز حفظ نمودی و بر کشته محمد بن عمرو بن حزم عبور کرد در حالی که صورت خود را بر خاک نهاده بود، مروان گفت: به خدا سوگند اگر پس از کشته شدن چهره‌ات را بر خاک نهادی، به این جهت است که در زمان حیات نیز آن را بسیار به زمین گذاشته و خدا را سجده می‌نمودی.

مسلم بن عقبه گفت: به خدا سوگند من این گروه را نمی‌بینم مگر از اهل بهشت. پس بر عبدالله بن زید عبور کردند در حالی که بین چشمان او اثر سجده نمایان بود، هنگامی که مروان او را دید شناخت ولی نخواست او را معرفی کند زیرا می‌ترسید که مسلم بن عقبه سر او را از بدن جدا کند. مسلم بن عقبه گفت: این جسد کیست؟ مروان گفت: کسی از جمله موالیان است و گذشت. مسلم بن عقبه گفت: چنین نیست بلکه به خدا سوگند نخواستی او را معرفی نمایی. مروان گفت: این عبدالله بن زید از اصحاب رسول خدا (ص) است. مسلم بن عقبه گفت: او بیعت خود را نقض کرده است، سرش را از بدن جدا سازید[۴۱].[۴۲]

برخی از وقایع تلخ حادثه حره

در این کشتار وحشتناک که به فرمان یزید بن معاویه در شهر رسول خدا (ص) صورت پذیرفت، امویان حرم رسول خدا (ص) را مباح شمرده، حرمت شهر او را هتک کردند.

سعید بن مسیب سال‌های حکومت یزید بن معاویه را شوم می‌خواند و می‌گفت: در سال اول: حسین بن علی (ع) و اهل بیت رسول خدا (ص) را به قتل رساند. در سال دوم: حرم رسول الله (ص) را مباح شمرده و حرمت مدینه را هتک کرد. در سال سوم: در حرم الهی خون ریخت و کعبه را به آتش کشید»[۴۳].

ماجرای حرّه که طی آن یزید، حرمت رسول الله‌(ص) را شکست، از این قرار بود که گروهی از سرشناسان مدینه، از فرزندان صحابه و بزرگان شهر، برای دیدار با یزید بن معاویه به شام رفتند که عبدالله بن حنظله غسیل الملائکه، عبدالله بن ابی عمرو بن حفص و منذر بن زبیر از جمله آنان بودند.

طبری می‌گوید: «[یزید] آنان را گرامی داشت و نکویی کرد و پاداش‌های بزرگ داد. سپس از نزد او بازگشتند و به مدینه آمدند... و میان خویش سخن کردند و یزید را دشنام دادند و عیوب او را برشمردند و گفتند: از پیش کسی آمده‌ایم که دین ندارد، شراب می‌نوشد و تنبور می‌زند و کنیزکان پیش او می‌نوازند. سگ‌بازی می‌کند و با فرومایگان و جوانان به صحبت می‌نشیند[۴۴].

آنان از طاعت یزید دست کشیدند و بیعت او را شکستند و بر او شوریدند و فرماندار او بر مدینه، عثمان بن محمد بن ابی سفیان را بیرون راندند.

عبدالله بن حنظله غسیل الملائکه می‌گفت: به خدا سوگند بر یزید نشوریدیم تا اینکه ترسیدیم از آسمان بر ما سنگ ببارد. او مردی است که با مادران، دختران و خواهران خویش همبستر می‌شود و شراب می‌نوشد و نماز نمی‌خواند و فرزندان پیامبران را می‌کشد[۴۵].

یزید به مردم مدینه نامه‌ای نوشت و به عثمان بن محمد فرمان داد تا آن را بر آنان بخواند؛ در نامه آمده بود: «اما بعد؛ من شما را عزیز داشتم لیک شما را از اهل خلف وعده یافتم، و بالایتان بردم چندان که گستاخ شدید و شما را بالای سر خویش نهاده بودم، و سپس پایینتان آوردم. به خدا سوگند اگر بخواهم شما را زیر پایم بگذارم می‌گذارم و چنان شما را له می‌کنم که سرگذشتتان همچون سرگذشت قوم عاد و ثمود، دهان به دهان گردد. به خدا سوگند عذاب دردناکی بر شما نازل خواهد شد که در آن پشیمانی سودی نخواهد داشت»[۴۶].

یزید، سپس مسلم بن عقبه - لعنه الله - را به مدینه فرستاد. یزید او را که در فلسطین بود، فراخواند و در رأس سپاهی انبوه از شامیان برای نبرد با مردمان مدینه، سوی مدینه رسول الله (ص) گسیل داشت. سپاه مسلم، سه روز مدینه را مباح داشتند و بزرگان مسلمانان و بازماندگان صحابیان، از انصار گرفته تا مهاجران، را قتل عام کردند و سه روز در آن شهر ماندند، در حالی که مردمان را می‌کشتند و دارایی‌ها را به تاراج می‌بردند و به نوامیس تجاوز می‌کردند. آنان داستانی بس دردآور را رقم زدند که دل‌ها تاب شنیدن آن را ندارد. ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ[۴۷].

سبط ابن جوزی می‌گوید: «مدائنی در کتاب الحره از زهری نقل می‌کند که گفت: در واقعه حره هفتصد نفر از بزرگان مردم قریش، انصار، مهاجران و بزرگان موالی کشته شدند. و از مردم عادی، اعم از برده و آزاد و زن ده هزار نفر کشته شد. مردم در خون غرقه شدند چندان که خون به قبر رسول الله (ص) رسید و روضه و مسجد را پر کرد. مجاهد گوید: مردم به حجره رسول الله (ص) و منبر او پناه بردند با این حال شمشیر در میانشان در کار بود»[۴۸].

ابن قتیبه گوید: «گفته‌اند در واقعه حره هشتاد مرد از اصحاب پیامبر (ص) کشته شدند و پس از آن از بدریان کسی بر جای نماند. از قریش و انصار نیز هفتصد نفر و از دیگر مردمان، از موالی و عرب و تابعان، نیز ده هزار نفر کشته شدند»[۴۹]. یعقوبی درباره ماجرای حره می‌گوید: «دوشیزگان مدینه، زاییدند در حالی که نمی‌دانستند چه کسی آنان را باردار کرده است. در حاشیه نسخه اصلی تاریخ یعقوبی آمده است: «در واقعه حره، هزار زن، بدون اینکه شوهر داشته باشند، زاییدند. پس لعنت خدا، فرشتگان و مردم، همگی، بر آن کس که در حرم رسول الله (ص) این کار را روا داشت»[۵۰].

ابوالحسن مدائنی از ام هیثم بنت یزید نقل می‌کند که گفت: «زنی قریشی را دیدم که گرد کعبه طواف می‌کرد و پسری سیه چرده نزد او آمد و زن، پسر را در آغوش کشید و بوسید. به زن قریشی گفتم: این پسر چه نسبتی با تو دارد؟ گفت: این پسر من است که در واقعه حره او را باردار شدم»[۵۱].

سیوطی در تاریخ الخلفاء ماجرای حره را روایت کرده، می‌گوید: «در آن، گروهی از صحابیان و از غیر آنان کشته شدند و مدینه تاراج گشت و دوشیزگی از هزار دختر گرفته شد». ابن قتیبه دینوری (۲۱۳ - ۲۷۶ ه‍) در کتاب الامامة و السیاسة ابعادی از واقعه دردناک و فجیع حره را که جنایت امویان بود، به تصویر کشیده است. برای نمونه می‌گوید: عبدالله بن یزید بن عاصم، صحابی رسول خدا (ص)، آن روز بیرون آمد، در حالی که سپاهیان در هر سمت و سویی می‌تاختند و می‌کشتند و به تاراج می‌بردند. عبدالله را گفتند: اگر سپاهیان از نام و صحابی بودن تو خبردار شوند، با تو نخواهند جنگید. کاش منزلت خویش را به آنان بگویی. عبدالله گفت: به خدا سوگند امان آنان را نخواهم پذیرفت و دست برنمی‌دارم تا اینکه کشته شوم، هرکه پشیمان شود، رستگاری نیابد. او مردی سپیدرو و بلندبالا بود و موهای جلوی سرش ریخته بود. مردی شامی روی سوی او که سر برهنه بود آورد و گفت: به خدا سوگند تا تو را نکشم، دست برنمی‌دارم. عبدالله گفت: این برای تو بد و برای من خوب است. آن مرد با تبری که در دست داشت ضربتی به عبدالله زد. راوی گفت: دیدم نوری از عبدالله به آسمان بلند شد. او آن روز که کشته شد، روزه بود. خدایش رحمت کند! گوید: مسلم بن عقبه در حالی که مروان بن حکم او را همراهی می‌کرد، سوار بر اسب از میان کشتگان می‌گذشت که بر عبدالله بن حنظله گذر کرد و دید انگشت سبابه خویش را هم‌چنان کشیده داشته است مروان گفت: به خدا سوگند اگر انگشت را در مرگ برافراشته‌ای، از دیرباز در روزگار زنده بودنت آن را برمی‌افراشتی. بر ابراهیم بن نعیم گذشت دید دستش را بر شرمگاه خویش گذاشته است، گفت: به خدا سوگند اگر آن را در مرگ حفظ کردی، در زندگی نیز آن را حفظ کردی. بر محمد بن عمرو بن حزم گذشت دید بر صورت افتاده و پیشانی‌اش را بر زمین نهاده است، گفت: به خدا سوگند اگر در مرگ، بر روی صورت خویش افتاده‌ای، از دیرباز آن را در زندگی‌ات برای سجده در برابر خدا بر روی زمین گستردی. مسلم بن عقبه گفت: به خدا سوگند اینان را جز از اهل بهشت نمی‌بینم.

بر عبدالله بن زید که بر پیشانی‌اش اثر سجود بود، گذشت. مروان با دیدن عبدالله او را شناخت و خوش نداشت که وی را به مسلم معرفی کند، چون می‌دانست مسلم سر او را خواهد برید. مسلم به مروان گفت: این کیست؟ مروان گفت: یکی از موالی است. و از او عبور کرد. مسلم گفت: هرگز! به کعبه سوگند که به سبب چیزی راهت را از او کج کردی. مروان گفت: این صحابی رسول خدا (ص) عبدالله بن زید است. مسلم گفت: او خوارترین بیعت‌شکن است، سرش را ببرید[۵۲].

ابوسعید خدری در خانه خویش مانده بود. چند نفر شامی بر او وارد شدند و گفتند: ای پیرمرد! تو کیستی؟ گفت: من ابوسعید خدری، صحابی رسول خدا (ص) هستم. گفتند: پیوسته درباره تو می‌شنیدیم. بخت یارت بود که با ما نجنگیدی و از ما دست بداشتی و در خانه‌ات ماندی، لیک هر چه داری بیرون آور و به ما بده. ابوسعید گفت: به خدا سوگند مالی ندارم. آنان ریش او را کشیدند و کندند و کتکش زدند، سپس هرچه را که در خانه داشت حتی کاسه آبخوری‌اش و حتی یک جفت کبوترش را برداشتند.

جابر بن عبدالله انصاری آن روز نابینا بود، او در یکی از کوچه‌های مدینه راه می‌رفت و می‌گفت: نابود باد هر که خدا و رسولش را بترساند. مردی به او گفت: چه کسی خدا و رسولش را ترسانده است؟ جابر گفت: از رسول خدا (ص) شنیدم که می‌فرمود: هر که مدینه را بترساند، قلب مرا ترسانده است. سپس مردی با شمشیر بر جابر حمله برد تا او را بکشد، لیک مروان خویش را بر روی جابر افکند و او را پناه داد[۵۳].

«مسلم سپس فرمان داد اسیران را با غل و زنجیر ببندند. آن‌گاه آنان را به بیعت با یزید فراخواند. نخستین کسی که بیعت کرد، مروان بن حکم بود و بزرگان بنی‌امیه تا آخرین نفر بیعت کردند. مسلم سپس بنی اسد را که از آنان خشمگین بود، فراخواند و گفت: آیا با بنده خدا یزید بن امیرالمؤمنین و با هرکس که پس او خلیفه شما شود، بر این بیعت می‌کنید که اموال و خون و جانتان از آن او باشد و هرگونه که خواست در آن حکم کند؟ یزید بن عبدالله بن زمعه گفت: ما گروهی از مسلمانان هستیم، هر حقی ما داریم آنها نیز دارند و هر وظیفه‌ای بر عهده ماست بر عهده آنان نیز هست. مسلم گفت: به خدا سوگند تو را نمی‌پذیرم و پس از این هرگز خنک نخواهی نوشید. سپس فرمان داد گردن یزید بن عبدالله بن زمعه را بزنند. آن‌گاه معقل بن سنان را که روز فتح مکه پرچمدار قوم خویش بود، آوردند و چون بر او وارد شد، گفت: ای معقل! آیا تشنه‌ای؟ معقل گفت: آری، خدای امیر را به صلاح رساند. مسلم گفت: شربتی از سویق بادام که به امیرالمؤمنین می‌دادیم، برای او بیاورید. چون معقل شربت را نوشید، مسلم گفت: آیا سیراب شدی؟ گفت: آری. مسلم گفت: به خدا سوگند هرگز آن را از مثانه‌ات ادرار نخواهی کرد. و فرمان داد گردن او را بزنند. مسلم سپس گفت: به خدا سوگند تو را پس از آن زخم زبانت به پیشوای خویش، رها نمی‌کردم. معقل پیش‌تر در سخنی که میان او و مسلم در گرفته بود، یزید را زخم زبان زده بود. مسلم سپس فرمان داد گردن محمد بن ابی جهم و گروهی از بزرگان قریش و انصار و نیکان مردم و صحابیان و تابعان را بزنند»[۵۴].

ابومعشر گوید: «مردی شامی بر زنی از انصار که به تازگی زایمان کرده و کودکش در کنارش بود، وارد شد و او را گفت: آیا مالی داری؟ زن گفت: نه! به خدا سوگند چیزی برای من بر جای ننهادند. مرد شامی گفت: به خدا سوگند یا چیزی برای من بیرون آر یا تو و کودکت را خواهم کشت. زن گفت: وای بر تو این فرزند ابوکبشه انصاری، صحابی رسول خدا (ص) است. من همراه او روز بیعت شجره با رسول خدا (ص) بیعت کردم که زنا نکنم، دست به سرقت نزنم و فرزندم را نکشم و بهتان نزنم. من هیچ کدام از این کارها را نکرده‌ام. پس، از خدا بترس. زن سپس به فرزندش گفت: فرزند عزیزم! به خدا سوگند اگر چیزی داشتم، آن را فدیه تو می‌کردم. روای گوید: مرد شامی، پای نوزاد را که پستان در دهان داشت، گرفت و او را از آغوش مادرش کشید و چنان به دیوار کوبید که مغزش متلاشی شد و بر زمین ریخت. راوی گوید: مرد شامی هنوز از خانه خارج نشده بود که نیمی از صورتش سیاه گشت و او را مثال می‌زدند.

ابومعشر گوید: «در یکی از بازارهای شام بودم که به مردی درشت‌اندام برخوردم. گفت: تو کیستی؟ گفتم: مردی از اهالی مدینه. گفت: از اهالی خبیثه؟ گوید: گفتم: سبحان الله! رسول خدا (ص) آن را طیبه نامید و تو آن را «خبیثه» نامیدی! گوید: آن مرد گریست. او را گفتم: از چه می‌گریی؟ گفت: به خدا سوگند در شگفتم. من در روزگار معاویه هر ساله به جنگ تابستانه می‌رفتم. در خواب دیدم که مرا می‌گویند: تو به جنگ مدینه می‌روی و در آن مردی به نام محمد بن عمرو بن حزم را می‌کشی و با کشتن او جهنمی می‌شوی. گوید: گفتم: این درباره مدینه نیست و در خود مدینه رسول الله اتفاق نمی‌افتد... گوید: گفتم: شاید یکی از شهرهای روم باشد، به همین سبب چون به جنگ می‌رفتم، شمشیر نمی‌کشیدم تا اینکه معاویه مرد و یزید به خلافت رسید. او برای سپاهی که باید به مدینه می‌رفت، قرعه‌کشی کرد و قرعه به نام من افتاد. گوید: گفتم: به خدا سوگند این همان است. از آنان خواستم که کسی را به جای من ببرند، لیک نپذیرفتند، پس با خود گفتم: حال که نمی‌پذیرند، من نیز در آن شهر شمشیر نمی‌کشم. گوید: پس در حره حاضر شدم و یارانم بیرون رفتند تا نبرد کنند، لیک من در خیمه‌ام ماندم و آنان چون جنگ را به پایان بردند، نزد من بازگشتند و گفتند: وارد شهر شدیم و کار مردم را به پایان بردیم. یارانم به یکدیگر گفتند: بیایید کشتگان را بنگریم. من نیز شمشیرم را حمایل کردم و بیرون رفتم. ما کشتگان را می‌نگریستیم و می‌گفتیم: این فلانی است، این فلانی است. که ناگاه مردی در یکی از آن خانه‌ها، شمشیر به دست و با دهانی کف کرده مرا دید و گفت:ای سگ! خونت را از من بازدار.

گوید: من همه چیز را از یاد بردم و به او حمله کردم و با او جنگیدم و به قتلش رساندم. سپس نوری از میان دو چشمش تابید و در دست من افتاد، گفتم: این کیست؟ مرا گفتند: «این محمد بن عمرو بن حزم است». سپس با یارانم گشت می‌زدیم، آنان می‌گفتند: این فلانی است که انسانی ناشناس گذر کرد و گفت: وای بر شما! چه کسی این را کشت - مراد او محمد بن عمرو بن حزم بود - خدا او را بکشد، به خدا سوگند هرگز بهشت را با چشمان خویش نخواهد دید»[۵۵].[۵۶]

قصر بنی‌عامر

مسلم بن عقبه پس از فراغت از کشتار مردم مدینه به قصر بنی‌عامر که در مکانی بیرون مدینه به نام «دومه» بود رفت و دستور داد که مردم مدینه را برای بیعت بیاورند. پس عمرو بن عثمان و پسر عبدالله بن زمعه (ام سلمه همسر رسول خدا (ص) جده او بود) را نزد مسلم آوردند، مسلم بن عقبه به یزید پسر عبدالله بن زمعه گفت: با یزید بیعت کن تا بنده یزید باشید که شما را به وسیله شمشیر غنیمت گرفته است، اگر بخواهد شما را ببخشد و اگر بخواهد آزاد کند.

یزید بن عبدالله نپذیرفت. عمرو بن عثمان به مسلم بن عقبه گفت: من او را از ام سلمه با تعهد و پیمان گرفتم که او را بازگردانم[۵۷]. مسلم بن عقبه لگدی به او زد و او را از بالای تخت به زیر انداخت و دستور داد یزید بن عبدالله را بکشند.

سپس محمد بن ابی‌جهم را در حالی که بسته بودند آوردند، مسلم بن عقبه به او گفت: تو گفته بودی که اگر ۱۷ نفر از بنی‌امیه را بکشید هرگز بدی و شری نخواهید دید؟ گفت: آری من گفتم. مسلم بن عقبه دستور داد او را به قتل رساندند. سپس دستور داد معقل بن سنان را بیاورند و او از جمله کسانی بود که در جنگ با اهل مدینه شرکت نکرده بود، پس معقل با گروهی صد نفره از خویشان خود آمدند ولی نگذاشتند وارد شوند و تنها معقل را راه دادند.

هنگامی که مسلم بن عقبه او را دید گفت: پیرمردی را می‌بینم که گویا تشنه است، او را سیراب کنید. سپس به او گفت: سیراب شدی؟ گفت: آری. مسلم گفت: تو بودی که آن سخنان را گفتی؟ سر او را از بدنش جدا کنید. پس معقل بن سنان را نیز به قتل رساندند[۵۸].

همچنین زید بن وهب را آوردند، مسلم بن عقبه به او گفت: بیعت کن. زید گفت: من با تو بر سنت عمر بیعت می‌کنم. مسلم بن عقبه گفت: او را بکشید. زید بن وهب گفت: بیعت می‌کنم. مسلم بن عقبه گفت: لغزشی را که کردی، نمی‌پذیرم. مروان خواست وساطت کند، ولی مسلم بر گردن او زد و گفت: بایستی بیعت کنید که بنده یزید باشید. سپس دستور داد گردن زید بن وهب را زدند[۵۹].[۶۰]

علی بن الحسین (ع)

امام سجاد (ع) را نزد مسلم بن عقبه آوردند، مسلم گفت: این کیست؟ گفتند: علی بن الحسین است. پس به آن حضرت خوش آمد گفت و او را بر تخت نشانید و گفت: یزید به من سفارش کرده است که شما را گرامی بدارم[۶۱]. آنگاه گفت: شاید خانواده و اهل و عیالت با آوردن شما نگران و مضطرب شده‌اند؟

علی بن الحسین (ع) فرمود: آری به خدا سوگند. پس مسلم بن عقبه دستور داد که مرکب او را آماده کردند و او را سوار نموده و بازگرداندند[۶۲]. [۶۳]

هلاکت مسلم بن عقبه

هنگامی که مسلم بن عقبه از قتل و غارت مردم مدینه فارغ گردید به یزید نامه نوشت که در آن آمده بود: من با همکاری مروان بن حکم با مردم مدینه جنگیدم و پس از قتل و غارت فراوان نماز ظهر را با هم در مسجد آنان خواندیم و مروان حضور خوبی داشت و کمک زیادی کرد و با دشمنان شما به شدت برخورد نمود که من چنین گمان نمی‌کردم و همان‌گونه که گفته بودی سه روز قتل و غارت به دست سپاه شام در مدینه ادامه داشت و سینه من از کشتن دشمنان تو در مدینه شفا پیدا کرد و من اکنون در منزل سعید بن عاص به شدت بیمارم و دیگر باکی از مردن ندارم.

وقتی نامه مسلم بن عقبه به یزید رسید، نزد عبدالله بن جعفر که در آن وقت در شام بود و نزد فرزند خود معاویة بن یزید فرستاد و هر دو را احضار نمود و نامه مسلم بن عقبه را برای آنان قرائت کرد.

عبدالله بن جعفر گفت: ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ و آن را بسیار تکرار کرد و معاویة بن یزید به گونه‌ای گریست که نزدیک بود قالب تهی کند. یزید در مقام عذرخواهی به عبدالله بن جعفر گفت: آیا من به مردم مدینه احسان نکردم و به آنها هدایا و تحفه‌هایی ندادم و از آنان عهد و پیمان نگرفتم؟

عبد الله بن جعفر گفت: من برای همین کلمه استرجاع را گفتم و بر آنان تأسف خوردم که آنان بلا را بر عافیت اختیار کردند و به محرومیت‌ها راضی شدند و فقر و سختی را بر نعمت برگزیدند. یزید به فرزند خود گفت: ای پسرک من! برای چه گریه می‌کنی؟ گفت: بر کسانی که از قریش کشته شدند زیرا در حقیقت با کشتن آنها ما خودمان را کشتیم. یزید گفت: آری خودم را به سبب آنان کشتم و شفا پیدا کردم[۶۴].

زمخشری در ربیع الابرار نقل کرده است: هنگامی که یزید مسلم بن عقبه را به سوی اهل مدینه فرستاد و جان و مال مردم را مباح نمود؛ علی بن الحسین (ع) چهارصد خانواده را تحت تکفل گرفت و امور آنان را اداره می‌نمود تا اینکه سپاه مسلم مدینه را ترک کرد. زنی از این خانواده‌ها می‌گفت: به خدا سوگند زندگی نزد پدر و مادر این چنین برایمان خوب نبود که در این مدت که تحت تکفل این مرد شریف بودیم[۶۵].[۶۶]

تحلیل حدوث واقعه

ریشه‌های اختلاف میان حجازی‌ها و اموی‌ها علل متعددی دارد که شاید مهم‌ترین آنها عبارت است از:

  1. اقدام معاویه در تغییر شیوه حکمرانی: بسیاری از صحابه و تابعین، در دو شهر مقدس مکه و مدینه انتقادشان از نظام موروثی معاویه علل خاصی داشت. آنان اقدام معاویه را در دگرگونی نظام خلافت ـ که سرشتی از نوع حکومت خلفای نخستین داشت ـ بدعتی به حساب می‌آوردند که با شیوه خلفای نخست و طبیعت خلافت تضاد داشت.
  2. ساکنان این دو شهر مقدس بر این باور بودند که پیوندشان با اسلام، پیوند کسانی است که از آغاز پیدایش اسلام زندگی‌شان با آن ارتباط داشته است. از این‌رو غیرت آنان بر مسئله اسلام، دارای حساسیت منحصر به فردی بود.
  3. موضع شیعیان و یاران امام علی (ع)، کسانی که منکر حق معاویه در مسئله خلافت بودند.
  4. گروهی از ساکنان این دو شهر مقدس به علل سیاسی و اجتماعی با نظام اموی مخالف بودند.

از ناحیه سیاسی، چشم‌داشت برخی فرزندان صحابه به خلافت، مثل عبدالله بن زبیر دلیل شیوه رفتار مخالف ایشان بود.

از جنبه اجتماعی، انتقال مرکز خلافت از مدینه به دِمَشق جایگاه مرکزی پیشین آن را در جهان اسلام از بین برد و ثروتمندان حجاز منافع بسیاری را که از این جایگاه از دست رفته کسب می‌کردند، از دست دادند. همچنین فعالیت اقتصادی و سیاسی ایشان فلج شد و در عرصه سیاسی - اجتماعی منزوی شدند.

حادثه کربلا جرقه‌ای بود که جنگ را شعله‌ور کرد همان‌گونه که آثار سیاسی مهمی در جهان اسلام بر جای گذاشت. مسلمانان در مجالس‌شان از زیاده‌روی یزید در دوری از دین خدا بسیار سخن گفتند تا آنجا که برکناری او را واجب شمرده شد و مردم مدینه بر حکومت او شوریدند.

خلیفه در آغاز کار، با آرامش و حوصله با این موضع روبه‌رو شد، به مثابه گریزگاه سیاسیِ آرامی برای کسانی که بر حکومتش شورش می‌کنند. وی ولید بن عتبه، استاندار مدینه را که به بی‌رحمی و خشونت شهره بود، بر کنار و عثمان بن محمد بن ابی‌سفیان را که شخصیت آرامی بود، جانشین او کرد[۶۷].

امیر جدید دست به کار جذب مردم مدینه و دل‌جویی از آنان شد و هیأتی از آنان را برای حل مشکلات‌شان به دِمَشق اعزام کرد. یزید از اعضای این هیئت به خوبی استقبال کرد، آنان را گرامی داشت و جوایز ارزنده‌ای به ایشان داد[۶۸]. آشکار است که این دیدار، شکست خورده بود؛ زیرا اعضای هیئت وقتی به مدینه بازگشتند، دوباره از یزید انتقاد کرده، خواستار برکناری او شدند.

احتمالاً کینه رهبران مدینه از بنی‌امیه بر آنان اثر گذاشت و برای اینکه حرکت‌شان را توجیه کنند، رفتار یزید را بد جلوه دادند[۶۹]. عبدالله بن عمر بن خطاب، تلاش کرد آنان را از سرپیچی خلیفه و جدایی انداختن میان مسلمانان بترساند، همچنین کوشید مردم را وا دارد که با شورشیان همکاری نکنند و خاندانش را هم از این کار منع کرد[۷۰].

عثمان بن محمد، کارگزار یزید، از گسترش فتنه در حجاز ـ بعد از شدت گرفتن حملات انتقادی صریح بر خلیفه ـ وحشت کرد؛ زیرا مخالفان، شخصیت یزید را ننگین و رفتارش را بد جلوه می‌دادند و در پی این موج خشم، همه امویان هدف قرار می‌گرفتند.

سرانجام، کار به اعلان برکناری یزید بن معاویه و بیعت با عبدالله بن حنظله انصاری منجر شد. امویان مقیم مدینه پریشان شدند و در خانه مروان بن حَکَم که در محاصره شورشیان بود، پناه گرفتند[۷۱].

آشکار است که محاصره ضعیف بود و شورشیان به علت خشم‌شان، از وحدت و سازمان‌دهی برخوردار نبودند. به هر حال، قدرت خلیفه مورد مناقشه قرار گرفته بود و پناه جویان اموی چاره‌ای جز تسلیم و به رسمیت شناختن حکومت موقت در مدینه را نداشتند، اما برخی از ایشان بر دوستی با حکومت اموی اصرار داشتند و در معرض رانده شدن از آنجا قرار گرفتند[۷۲].

پاسخ به رخدادهای مدینه از جانب یزید، بسیار شتاب‌زده بود. او با اینکه نتوانست قیام بر حکومتش را نادیده بگیرد صلاح را در این دید که این مسئله را با تدبیر سیاسی درمان کند، از این‌رو نعمان بن بشیر انصاری را به مدینه اعزام کرد تا مردم را به آغوش حکومت و همراهی با اکثریت فرا خواند؛ اما او در این کار شکست خورد[۷۳].

منابع

پانویس

  1. مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۶۹.
  2. منتهی الآمال، محدث قمی، ج۲، ص۳۵ (چاپ جاویدان)، در حالات امام سجاد (ع).
  3. برای تفصیل بیشتر قضیه، ر. ک: «واقعه حرّه در تاریخ»، محمدجواد چنارانی، تاریخ الإسلام، ذهبی، ج۵، حوادث سال ۶۸ هجری.
  4. دائرة المعارف الإسلامیه، ج۷، ص۳۶۳.
  5. محدثی، جواد، فرهنگ عاشورا، ص ۴۹۳.
  6. او ولید بن عتبة بن ابی سفیان است، معاویه او را والی مدینه کرد، پس چون خبر مرگ معاویه و بیعت با یزید به او رسید، با حسین (ع) و ابن زبیر سختگیرانه برخورد نکرد و مروان او را سرزنش کرد، او گفت: من آنان را به قتل نمی‌رسانم و قطع رحم نمی‌کنم. و گفته شده است: پس از معاویة بن یزید خواستند او را جانشین او کنند و او نپذیرفت؛ و نیز گفته شده است: هنگامی که او جلو ایستاد تا بر معاویة بن یزید نماز بخواند به بیماری طاعون مبتلا شد و چون او را بلند کردند از دنیا رفته شده بود. سیر اعلام النبلاء، ج۵، ص۴۷.
  7. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۷۹.
  8. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۱۶۵.
  9. الامامة و السیاسه، ج۱، ص۱۷۷.
  10. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۱۶۵.
  11. او عبدالله بن حنظلة بن ابی عامر است، و پدر او حنظله همان کسی است که در احد به شهادت رسید و پیامبر (ص) فرمود: حنظله را ملائکه غسل دادند؛ لذا مشهور به «غسیل الملائکه» گردید.
  12. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۷۹.
  13. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۹۵.
  14. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۱۶۶.
  15. تعبیر «افتادن» که در متن آمده است شاید به این علت باشد که نامه را در گذشته گاهی توسط بعضی از پرندگان تربیت شده می‌فرستادند.
  16. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۸۰.
  17. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۱۶۷.
  18. عبدالله بن مطیع بن اسود، نام پدر او عاص بود که پیامبر (ص) او را مطیع نام نهاد. عبدالله در جنگ حره فرمانده سپاه قریش بود پس فرار کرد و به ابن زبیر در مکه پیوست و با او بود تا در جنگ ابن زبیر با حجاج زخمی شد و در اثر آن زخم از دنیا رفت و حجاج بر او نماز گزارد و گفت: خدایا! این دشمن خدا ابن مطیع است که با دشمنان تو دوست شد و با اولیاء تو دشمن گردید پس قبر او را پر از آتش کن. (المعارف، ص۳۹۵).
  19. کامل ابن اثیر، ج۴، ص۱۰۴.
  20. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۱۶۸.
  21. الامامة و السیاسه، ج۱، ص۱۷۸.
  22. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۱۶۹.
  23. محلی است مشرف بر مدینه و کسی به سوی مکه می‌رود از آنجا می‌گذرد. (مراصد الاطلاع، ج۱، ص۳۰۰).
  24. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۸۲.
  25. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۱۷۱.
  26. غرقد: اسم درختی است که در بقیع بوده و قبرستان بقیع در مدینه «بقیع غرقد» نامیده شده است. (معجم البلدان، ج۴، ص۱۹۴).
  27. الإمامة والسیاسه، ج۱، ص۱۷۹.
  28. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۱۷۲.
  29. از توابع مدینه و در راه شام قرار دارد و دارای قریه‌های بسیاری است. (معجم البلدان، ج۵، ص۳۴۵).
  30. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۸۵.
  31. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۱۷۳.
  32. این عبارت به خوبی نشان می‌دهد که مردم مدینه برای دین و خشنودی خدا قیام کردند همان‌گونه که امام حسین (ع) فرمود: «رِضَى اللَّهِ رِضَانَا أَهْلَ الْبَيْتِ نَصْبِرُ عَلَى بَلَائِهِ مَنْ كَانَ بَاذِلًا فِينَا مُهْجَتَهُ وَ مُوَطِّناً عَلَى لِقَاءِ اللَّهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنَا فَإِنَّنِي رَاحِلٌ مُصْبِحاً إِنْ شَاءَ اللَّهُ تَعَالَى» (الملهوف، ص۲۵).
  33. الامامة و السیاسه، ج۱، ص۱۷۹.
  34. کامل ابن اثیر، ج۴، ص۱۱۵.
  35. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۱۷۵.
  36. جرف: نام مکانی است در سه مایلی مدینه در مسیر شام قرار دارد. (معجم البلدان، ج۱، ص۱۲۸).
  37. الامامة والسیاسه، ج۱، ص۱۸۰.
  38. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۱۷۶.
  39. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۸۸.
  40. الامامة والسیاسه، ج۱، ص۱۸۳.
  41. الامامة و السیاسه، ج۱، ص۱۸۲.
  42. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۱۷۷.
  43. یعقوبی، احمد، تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۴۰.
  44. طبری، محمد، تاریخ طبری، ج۷، ص۴۰۳.
  45. سبط ابن جوزی، یوسف، تذکرة الخواص، ص۲۵۹؛ سیوطی، عبدالرحمن، تاریخ الخلفاء، ج۱، ص۱۹۵.
  46. ابن قتیبه دینوری، عبدالرحمن، الإمامة و السیاسة، ج۱، ص۲۰۷.
  47. «ما از آن خداوندیم و به سوی او باز می‌گردیم» سوره بقره، آیه ۱۵۶.
  48. سبط ابن جوزی، یوسف، تذکرة الخواص، ص۲۵۹.
  49. ابن قتیبه دینوری، عبدالرحمن، الإمامة و السیاسة، ج۱، ص۲۱۶.
  50. یعقوبی، احمد، تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۳۷.
  51. سبط ابن جوزی، یوسف، تذکرة الخواص، ص۲۵۹.
  52. ابن قتیبه دینوری، عبدالرحمن، الإمامة و السیاسة، ج۱، ص۲۱۲ - ۲۱۳.
  53. ابن قتیبه دینوری، عبدالرحمن، الإمامة و السیاسة، ج۱، ص۲۱۳ - ۲۱۴.
  54. ابن قتیبه دینوری، عبدالرحمن، الإمامة و السیاسة، ج۱، ص۲۱۴.
  55. ابن قتیبه دینوری، عبدالرحمن، الإمامة و السیاسة، ج۱، ص۲۱۵ - ۲۱۶.
  56. آصفی، محمد مهدی، بر آستان عاشورا، ج۱، ص ۱۸۲.
  57. از این نقل به وضوح بر می‌آید که ام سلمه تا اواخر سال ۶۳ هجری هنوز در قید حیات بوده است.
  58. الامامة والسیاسه، ج۲، ص۸.
  59. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۹۳.
  60. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۱۸۱.
  61. بدون تردید مسلم بن عقبه از دشمنان اهل بیت (ع) بوده و در باطن می‌خواست که با امام (ع) همان‌گونه رفتار نمایند که با اهل مدینه و صحابه رسول خدا (ص) کرد، اما یزید به او دستور داده بود که با آن حضرت رفتار خصمانه‌ای نکند؛ زیرا پس از خطبه شام مردم آنجا امام سجاد (ع) را شناختند و قتل آن حضرت وجهه اجتماعی یزید را بیش از پیش خدشه‌دار می‌کرد به ویژه آنکه او قتل امام حسین (ع) را به عبیدالله بن زیاد نسبت می‌داد، و از سوی دیگر یزید بیم داشت که اگر آن حضرت را مانند دیگران به قتل برسانا۔ شورش همه جا را فرا گیرد.
  62. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۹۳.
  63. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۱۸۲.
  64. الامامة و السیاسه، ج۱، ص۱۸۵.
  65. سفینة البحار، ج۲، ص۲۳۳ به نقل از ربیع الابرار.
  66. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۱۸۴.
  67. طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۵، ص۴۷۹؛ مقایسه کنید با: ابن‌اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۸، ص۲۱۵ - ۲۱۶.
  68. طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۳، ص۳۰۶ - ۳۰۷.
  69. مؤلف محترم ریشه این شورش مهم از سوی فرزندان صحابه را، به کینه آنها از بنی‌امیه برمی‌گرداند در حالی که آنان شاهد رفتار ضد دینی یزید در شام بودند و همه کسانی که در آن هیئت بودند شهادت بر شراب‌خواری و دیگر کارهای خلاف یزید دادند. (ج)
  70. صحیح مسلم با شرح نَوَوی، ج۱۲، ص۲۴۰.
  71. طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۵، ص۴۸۲.
  72. طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۵، ص۴۸۵.
  73. طقوش و جعفریان، دولت امویان ص ۷۶.