مأمون عباسی در معارف و سیره رضوی: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
خط ۷: خط ۷:


==ولادت==
==ولادت==
هفتمین [[خلیفه]] از [[خلفاء]] [[بنی عباس]]، [[عبدالله بن هارون]]، معروف و ملقب به مأمون است که در پانزدهم [[ربیع الاول]] [[سال ۱۷۰ هجری]] قمری، در [[شهر]] یاسریه [[بغداد]] متولد شد. مادرش یکی از [[کنیزان]] دستگاه هارون الرشید به نام مراجل، از اهالی بادغیس<ref>نام روستایی در خراسان بود. برخی آن را در نزدیکی بغداد می‌دانند (معجم البدان، ج۵، ص۴۲۵).</ref> بود<ref>حیاة الحیوان، ج۱، ص۷۲. در این کتاب، ماجرای تولد مأمون، چنین نقل شده است: «در یکی از روزهایی که هارون عنوان ولی‌عهدی پدرش را یدک می‌کشید، با همسرش زبیده، مشغول بازی شطرنج بودند، مشروط بر این که پاداش فرد برنده، هر چیز دلخواه او باشد. بعد از اتمام بازی، این هارون بود که برنده شد و از زبیده خواست که پوشش سرش را بردارد و با سری برهنه، در مقابل درباریان بدود. این عمل برای زبیده که در آن زمان شیعه شده بود و در برابر هارون تقیه می‌کرد و ایمانش را مخفی می‌نمود، بسیار سخت آمد، اما چاره‌ای نداشت، پس خواسته همسرش را عملی ساخت. زبیده از هارون خواست یک بار دیگر بازی کنند و این بار این زبیده بود که برنده شد. اکنون نوبت او بود که در ازای برنده شدن از هارون چیزی بخواهد؛ بنابراین او از هارون خواست که با مراجل، کنیز آشپزخانه که زن فاسد و کثیفی بود، همبستر شود. هارون حاضر شد مالیات‌های سراسر مصر و عراق را به زبیده ببخشد تا او را از اجرای این حکم منصرف سازد. ولی زبیده نپذیرفت. بنابران هارون به اکراه قبول کرد و همبستر شدن با آن زن، سبب باردار شدنش گردید. این بزرگترین انتقامی بود که زبیده از هارون الرشید گرفت و او را در دامان ننگی بزرگ رها کرد. آن شبی که هارون به خلافت رسید، فرزند مراجل به دنیا آمد، ولی او به هنگام تولد فرزندش مُرد و هارون فرزندش را عبدالله نامید که بعدها به مأمون مشهور و ملقب شد، مأمون که نطفه‌اش در اثر شرط قمار منعقد شده بود، برای رسیدن به خلافت چه جنایاتی را که مرتکب نشد».</ref>.
هفتمین [[خلیفه]] از [[خلفای بنی عباس]]، [[عبدالله بن هارون]]، معروف و ملقب به مأمون است که در پانزدهم [[ربیع الاول]] [[سال ۱۷۰ هجری]] قمری، در [[شهر]] یاسریه [[بغداد]] متولد شد. مادرش یکی از [[کنیزان]] دستگاه هارون الرشید به نام مراجل، از اهالی بادغیس<ref>نام روستایی در خراسان بود. برخی آن را در نزدیکی بغداد می‌دانند (معجم البدان، ج۵، ص۴۲۵).</ref> بود<ref>حیاة الحیوان، ج۱، ص۷۲. در این کتاب، ماجرای تولد مأمون، چنین نقل شده است: «در یکی از روزهایی که هارون عنوان ولی‌عهدی پدرش را یدک می‌کشید، با همسرش زبیده، مشغول بازی شطرنج بودند، مشروط بر این که پاداش فرد برنده، هر چیز دلخواه او باشد. بعد از اتمام بازی، این هارون بود که برنده شد و از زبیده خواست که پوشش سرش را بردارد و با سری برهنه، در مقابل درباریان بدود. این عمل برای زبیده که در آن زمان شیعه شده بود و در برابر هارون تقیه می‌کرد و ایمانش را مخفی می‌نمود، بسیار سخت آمد، اما چاره‌ای نداشت، پس خواسته همسرش را عملی ساخت. زبیده از هارون خواست یک بار دیگر بازی کنند و این بار این زبیده بود که برنده شد. اکنون نوبت او بود که در ازای برنده شدن از هارون چیزی بخواهد؛ بنابراین او از هارون خواست که با مراجل، کنیز آشپزخانه که زن فاسد و کثیفی بود، همبستر شود. هارون حاضر شد مالیات‌های سراسر مصر و عراق را به زبیده ببخشد تا او را از اجرای این حکم منصرف سازد. ولی زبیده نپذیرفت. بنابران هارون به اکراه قبول کرد و همبستر شدن با آن زن، سبب باردار شدنش گردید. این بزرگترین انتقامی بود که زبیده از هارون الرشید گرفت و او را در دامان ننگی بزرگ رها کرد. آن شبی که هارون به خلافت رسید، فرزند مراجل به دنیا آمد، ولی او به هنگام تولد فرزندش مُرد و هارون فرزندش را عبدالله نامید که بعدها به مأمون مشهور و ملقب شد، مأمون که نطفه‌اش در اثر شرط قمار منعقد شده بود، برای رسیدن به خلافت چه جنایاتی را که مرتکب نشد».</ref>.


[[مأمون]] در دامان [[جعفر بن یحیی برمکی]] بزرگ شد و [[فضل بن سهل]] برای او مربی‌گری نمود. [[زندگی]] مأمون سراسر [[کوشش]] و فعالیت و خالی از تنعّم بود، درست برعکس برادرش [[امین]] که در آغوش [[زبیده]]، پرورش یافته بود. مأمون مانند برادرش اصالتی چندان برای خود [[احساس]] نمی‌کرد و نه تنها مطمئن به [[آینده]] خویش نبود، بلکه این نکته را مسلم می‌پنداشت که [[عباسیان]] به [[خلافت]] و [[حکومت]] او تن در نخواهند داد. از این رو خود را فاقد هر گونه پایگاهی که بدان تکیه کند، می‌دید و به همین دلیل آستین [[همّت]] بالا زد و برای آینده‌اش [[برنامه‌ریزی]] کرد<ref>لوح فشرده: زندگی سیاسی هشتمین امام{{ع}}. </ref>.<ref>[[حسین محمدی|محمدی، حسین]]، [[رضانامه (کتاب)|رضانامه]] ص ۶۱۲.</ref>
[[مأمون]] در دامان [[جعفر بن یحیی برمکی]] بزرگ شد و [[فضل بن سهل]] برای او مربی‌گری نمود. [[زندگی]] مأمون سراسر [[کوشش]] و فعالیت و خالی از تنعّم بود، درست برعکس برادرش [[امین]] که در آغوش [[زبیده]]، پرورش یافته بود. مأمون مانند برادرش اصالتی چندان برای خود [[احساس]] نمی‌کرد و نه تنها مطمئن به [[آینده]] خویش نبود، بلکه این نکته را مسلم می‌پنداشت که [[عباسیان]] به [[خلافت]] و [[حکومت]] او تن در نخواهند داد. از این رو خود را فاقد هر گونه پایگاهی که بدان تکیه کند، می‌دید و به همین دلیل آستین [[همّت]] بالا زد و برای آینده‌اش [[برنامه‌ریزی]] کرد<ref>لوح فشرده: زندگی سیاسی هشتمین امام{{ع}}. </ref>.<ref>[[حسین محمدی|محمدی، حسین]]، [[رضانامه (کتاب)|رضانامه]] ص ۶۱۲.</ref>

نسخهٔ ‏۲ اکتبر ۲۰۲۱، ساعت ۱۱:۱۴

اين مدخل از زیرشاخه‌های بحث ام البنین مادر امام رضا است. "ام البنین مادر امام رضا" از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:

ولادت

هفتمین خلیفه از خلفای بنی عباس، عبدالله بن هارون، معروف و ملقب به مأمون است که در پانزدهم ربیع الاول سال ۱۷۰ هجری قمری، در شهر یاسریه بغداد متولد شد. مادرش یکی از کنیزان دستگاه هارون الرشید به نام مراجل، از اهالی بادغیس[۱] بود[۲].

مأمون در دامان جعفر بن یحیی برمکی بزرگ شد و فضل بن سهل برای او مربی‌گری نمود. زندگی مأمون سراسر کوشش و فعالیت و خالی از تنعّم بود، درست برعکس برادرش امین که در آغوش زبیده، پرورش یافته بود. مأمون مانند برادرش اصالتی چندان برای خود احساس نمی‌کرد و نه تنها مطمئن به آینده خویش نبود، بلکه این نکته را مسلم می‌پنداشت که عباسیان به خلافت و حکومت او تن در نخواهند داد. از این رو خود را فاقد هر گونه پایگاهی که بدان تکیه کند، می‌دید و به همین دلیل آستین همّت بالا زد و برای آینده‌اش برنامه‌ریزی کرد[۳].[۴]

ویژگی‌های شخصیتی

مأمون نوجوانی و جوانی خود را صرف پرهیز از عیاشی و فراگیری علم نمود. او اهل دانش و علم بود و سهم فراوانی در حکمت و علم نجوم داشت، و فلسفه را بسیار دوست می‌داشت و پیوسته برای مناظره و مباحثه میان ادیان و مذاهب مختلف، مجالس تشکیل می‌داد؛ بنابراین، تمایل داشت به عنوان یک زمامدار عالم در جامعه اسلامی معرفی گردد و مورد توجه قرار گیرد و فیلسوف خلفای عباسی شناخته شود[۵]. او از نظر دوراندیشی، اراده قوی، بردباری، دانش، زیرکی، بزرگی، شجاعت و جوانمردی از همه عباسیان برتر بود[۶]. او در عین حال که در مجالس عیش و نوش شرکت می‌جست، به کتاب و فلسفه و بحث و جدل و مناظره علمی و مباحث فقهی و... علاقه شدید داشت![۷]

گاهی مانند یک دیندار دلسوز، مردم را به علت کوتاهی در نماز و فرو رفتن در لذات و پیروی از شهوات نکوهش می‌کرد و آنان را از عذاب الهی می‌ترساند، و زمانی خودش در بزم خوشگذرانی و مجالس عیش و نوش شرکت می‌نمود. او روزی ادعای تشیع می‌کرد و وجودش را لبریز از دوستی و عشق به علی(ع) نشان می‌داد و در فاصله‌ای اندک، نقاب از چهره بر می‌گرفت و تا آنجا پیش می‌رفت که حاضر نبود در مجلس او حتی از عنصر تبهکار و جلادی همچون حجاج بن یوسف، خرده بگیرند. بنابراین از این رفتارها چنین استنباط می‌گردد که مأمون ماهیتی دو رویه و نفاق داشت.

او از اشتباه‌های امین نیز پند آموخت. به عنوان مثال، فضل بن سهل با مشاهده این که خود را به لهو و لعب سرگرم ساخته بود، به مأمون می‌گفت که تو پارسایی و دینداری و رفتار نیکو از خود بروز بده و مأمون نیز همین گونه می‌کرد. هر بار که امین حرکت سستی را آغاز می‌کرد، مأمون آن حرکت را با جدیت در پیش می‌گرفت[۸]. به هر حال، مأمون در علوم و فنون مختلف تبحّر یافت و بر همگنان خویش و حتّی بر تمام عباسیان، برتری یافت، به نحوی که گفته شد که در میان عباسیان کسی دانشمندتر از مأمون نبود[۹].

ابن ندیم درباره‌اش چنین گفته: «آگاه‌تر از همه خلفا نسبت به فقه و کلام بود»[۱۰]. محمّد فرید وجدی نیز گفته: «بعد از خلفای راشدین، کسی با کفایت‌تر از مأمون نیامد»[۱۱].

نقل شده که روزی حضرت علی(ع) درباره بنی عباس سخن می‌گفتند؛ سخن به این جا رسید که فرمودند: «هفتمی از همه‌شان دانشمندتر خواهد بود»[۱۲].

هارون الرشید خود نیز به برتری مأمون بر برادرش امین شهادت داده و گفته بود: «تصمیم گرفته‌ام ولایتعهدی را تصحیح کنم و به دست کسی بسپارم که بیشتر رفتارش را می‌پسندم و خط مشی را می‌ستایم، به حُسن سیاستش اطمینان دارم، از ضعف و سستی‌اش آسوده خاطرم، و او کسی جز عبدالله نمی‌باشد. اما بنی عباس به پیروی از هوای نفس خویش، محمّد را می‌طلبند، چه در او یک پارچه متابعت از خواهش‌های نفسانی است، دستش به اسراف باز است، زنان و کنیزان در رأی او شریک و مؤثر واقع می‌شوند. در حالی که عبدالله شیوه پسندیده و رأیی اصیل داشته، برای چنین امری بزرگ، قابل اطمینان است. اگر به عبدالله روی برم، بنی عباس را به خشم خواهم آورد؛ و اگر این مقام را تنها به دست محمّد بسپارم، از تباهی که بر سر ملّت خواهد آورد، ایمن نیستم»[۱۳].[۱۴]

ولی‌عهد دوم

هر چند مأمون از امین بزرگ‌تر بود، اما امین دارای دار و دسته بسیار نیرومند و یاران بسیار قابل اعتمادی بود که در راه تحکیم قدرتش کار می‌کردند که می‌توان به زبیده و برادرانش، فضل بن یحیی برمکی و اکثر برامکه و همچنین عرب‌ها اشاره کرد. اینان شخصیت‌های با نفوذی بودند که رشید را تحت نفوذ قرار می‌دادند، و نقشی بزرگ در تعیین سیاست دولت داشتند، و طبیعی بود که هارون الرشید در برابر نیروی آنان اظهار ضعف کند. بنابراین، اطاعت از آنها، هارون را مجبور ساخت که مقام ولایتعهدی را به فرزند کوچکتر خود، یعنی امین بسپارد و فرزند بزرگتر خود مأمون را رها کرده و فقط او را ولی‌عهد دوّم پس از امین اعلام دارد و حکومت خراسان را به او واگذارد[۱۵].[۱۶]

خلافت

مأمون در سال ۱۹۸ هجری قمری، با کشتن برادرش امین، به خلافت رسید[۱۷]. با روی کار آمدن مأمون، اوضاع حکومت عباسیان وضع آشفته‌ای داشت. شهادت امامان، و ظلم و ستمی که حکومت عباسی بر مردم، به خصوص علویان و شیعیان اعمال می‌کردند، موجبات نارضایتی علویان و شیعیان را فراهم کرده بود. در این میان، وقوع جنبش‌ها و قیام‌های متعدد علیه حکومت عباسی، اوضاع را از بیش از پیش آشفته کرده بود. مأمون که خلیفه‌ای باهوش و با درایت بود[۱۸]، برای ابقا و ثبات حکومتش اقداماتی در برنامه خویش گنجاند:

  1. فرو نشاندن شورش‌های علویان.
  2. گرفتن اعتراف از علویان مبنی بر آنکه حکومت عباسیان قانونی است.
  3. از بین بردن محبّت و ستایش و احترامی که علویان از سوی مردم برخوردار بودند و پیوسته روزافزون بود. او می‌بایست این احساس عمیق را از نهاد مردم برکند و علویان را به طرقی که شبهه و شک زیادی برنیانگیزد، در نظرشان بی‌آبرو گرداند، تا دیگر نتوانند دست به کوچک‌ترین حرکتی بزنند، و از سوی مردم حمایت شوند.
  4. کسب اعتماد و مهر اعراب.
  5. استمرار تأیید قانون از سوی اهالی خراسان و تمام ایرانیان.
  6. راضی نگه داشتن عباسیان و هواخواهانش که با علویان دشمنی داشتند.
  7. تقویت حس اطمینان مردم نسبت به شخص مأمون، چه او بر اثر کشتن برادر، شهرت و حس اعتماد مردم را نسبت به خود سست کرده بود.
  8. ایجاد مصونیت برای خویشتن در برابر خطری که او را از سوی شخصیتی گران‌قدر، تهدید می‌کرد و می‌ترسید که روزی برخورد مسلّحانه با وی پیدا کند. آری مأمون از شخصیّت با نفوذ حضرت امام رضا(ع) بسیار بیم داشت و می‌خواست خود را برای همیشه از این خطر در امان نگاه دارد[۱۹].

مأمون روش حکومتی خلفای قبل از خود را در آرام کردن علویان، اشتباه می‌دانست، با برنامه‌ای هدفمند برای سرکوب کردن علویان و بقای حکومت و خلافت خویش، «طرح دوستی با علویان» را برگزید و خود را دوستدار و محب آنها معرفی نمود[۲۰]. او تصمیم گرفت با طرح شعار الرضامن آل محمّد(ص)، امام رضا(ع) را که هم منتخب شیعیان و علویان بود و هم از خاندان پیغمبر(ص) محسوب می‌شد، به ولی‌عهدی خویش منصوب کند و او را «الرضا» معرفی نماید[۲۱]. بنابراین امام رضا(ع) را به عنوان بزرگ علویان، با هدف کنترل نزدیک و بهتر ایشان، از مدینه به مرو دعوت نمود و برای این که خود را نزد علویان محبوب و دوستدار نشان دهد و همچنین به خیال خام خویش، از درون موقعیت و جایگاه امام رضا(ع) را نزد شیعیان متزلزل نماید، ایشان را ولی‌عهد خویش اعلام نمود. و بدین وسیله تمام شورش‌های علیه عباسیان را برای مدتی خاموش ساخت[۲۲].

مأمون وقتی به خلافت رسید، افراد نزدیک و وزرای خویش را از افراد غیر عرب انتخاب نمود و اعراب را بر کارهای کوچک و پیش پا افتاده گماشت. او با انتخاب فضل بن سهل سرخسی به وزیری و قائم مقامی لشکرش و همچنین انتخاب امام رضا(ع) به عنوان ولایتعهد خویش، موجبات نارضایتی عباسیان مقیم بغداد را فراهم نمود، به طوری که آنها عملاً مأمون را خائن به دودمان عباسی دانستند. بنابراین او در جلب اطمینان اعراب نیز با شکست روبه رو گردید. ژنرال جلوب درباره مأمون چنین می‌نگارد: «در نخستین خطبه‌ای که ایراد کرد، به مردم وعده داد که حکومتش بر اساس شرع و خودش نیز فقط در خدمت خدا خواهد بود. این گونه وعده‌های پارسا منشانه، شوری در دل مردم برانگیخت و خود یکی از عوامل پیروزیش به شمار آمد. اما به جای پاییدن این وعده‌ها، بر مردم فاجعه‌ها فرود آمد، چه خلیفه قول‌های خویش را به فراموشی سپرده بود»[۲۳].[۲۴]

روش حکومتی

به گفته بسیاری از مورخان، مأمون انسانی زیرک و با هوش بود و از فرصت‌ها به خوبی به نفع خویش استفاده می‌نمود. آنگاه که امین در فکر عیاشی و هرزگی بود، او به فکر تحکیم خلافتش در آینده، روز و شب نمی‌شناخت[۲۵]. و سرانجام زمانی به خلافت رسید که این بار صدای شورش مردم از بیداد و جفای بنی عباس بلند شده بود. مأمون برای نجات خود و برای نگه داشتن خلافت در دست خویش و فرزندان پدرش، شیوه‌ای تازه و شگفت که تا آن زمان ناشناخته و نامأنوس بود در پیش گرفت. او با توجه به اوضاع اجتماعی و مشکلات پیش آمده و شورش‌ها و قیام‌های مردم، «سیاستی دو پهلو» را در پیش گرفت؛ که بر این اساس، از سویی با احترام گذاشتن به خلفا و صحابه، در به دست آوردن اعتماد اهل سنّت کوشید؛ و از سویی، با بیزاری جستن از معاویه و اعمال او، از پشتیبانی ناراضیان شوریده بر حکومت اموی، بهره گرفت. همین امر را در مورد شیعیان نیز بکار برد و با ابراز محبت به علویان و شیعیان از سویی، و از دیگر سو، با فراخواندن امام رضا(ع) به مرو، برای به دست آوردن اعتماد و طرفداری شیعیان، که در آن دوران از پایگاه و نفوذ خوبی برخوردار بودند، بهره جست. او بدین ترتیب، نبرد سیاسی پنهانی را علیه شیعیان آغاز کرد و خواست آنچه را پدرش با زندانی کردن امام کاظم(ع) در زندان‌های بغداد به دست نیاورده بود، از طریق محبوس کردن فرزند او در قصرهای پرشکوه حکومت، به چنگ آورد. مأمون با هوشی سرشار و تدبیری قوی و فهم و درایتی بی‌سابقه، قدم در میدانی نهاد که اگر پیروز می‌شد و یا اگر می‌توانست آن چنان که برنامه‌ریزی کرده بود، کار را به انجام برساند، یقیناً به هدفی دست می‌یافت که از سال چهل هجری، یعنی از شهادت علی بن ابی طالب(ع) هیچ یک از خلفای اموی و عبّاسی با وجود تلاش خود نتوانسته بودند به آن دست یابند، یعنی می‌توانست درخت تشیع را ریشه کن کند و جریان معارضی را که همواره همچون خاری در چشم سردمداران خلافت‌های طاغوتی فرو رفته بود، بکلی نابود سازد؛ اما هر چند مأمون با به ولایتعهدی در آوردن امام رضا(ع) اندکی به اهداف عمده خود نزدیک شد و توانست علویان را خلع سلاح کند و رقبای عباسی را از صحنه خارج نماید، لکن این موفقیت‌های گذرا و امتیازهای کوتاه مدت، با شکست‌های اساسی روبرو گردید[۲۶].[۲۷]

خیانت‌‎ها

سیاست نفاق

مأمون که از ولایتعهدی امام رضا(ع) تظاهر به خشنودی می‌کرد، امر کرد که همه افراد با آن حضرت بیعت کنند، و کسانی را که امتناع می‌ورزیدند، به زندان می‌افکند[۲۸]. از طرفی دستور داد تا در سراسر کشور اسلامی با عظمت آن روز، به نام امام رضا(ع) سکه بزنند و خطبه بنامش بخوانند و همچنین مجالس جشنی ترتیب داده، و در آن مجالس، شعرا و ادیبان را دعوت می‌کرد که راجع به ولی‌عهد جدید شعر سروده و به او تبریک گویند، و بالاخره در این زمینه پول‌های کلانی را از بیت المال خرج کرد، و جوایز و صله‌های بسیاری به مدّاحان و تبریک گویان بخشید[۲۹].

اما از طرفی، علمای مذاهب مختلف و شخصیت‌های علمی آن روز را دعوت می‌کرد، تا با امام رضا(ع) بحث و مناظره کنند، شاید حتی برای یک بار هم که شده، امام(ع) شکست بخورد، تا سوژه‌ای به دست مأمون آید و بتواند شخصیت امام(ع) را از نظر علمی مخدوش سازد[۳۰]. این «سیاست نفاقی» بود که مأمون آن را پیش گرفته بود. اما مشهور است که عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. مأمون، جلسات مناظره را تشکیل می‌داد و بزرگان ادیان و مذاهب را دعوت می‌کرد، و امام رضا(ع) با بحث‌های خود و بیان مسائل دقیق علمی و فلسفی در موارد ادیان و عقاید مختلف، نه تنها در مناظرات پیروز می‌گشتند، بلکه شخصیت الهیش روز به روز جلوه بیشتری یافته و مردم به حقّانیت ایشان پی می‌بردند[۳۱].

مأمون طبق نقشه و برنامه‌هایی از قبل تعیین شده، اقداماتی در راستای بد جلوه دادن سیمای امام رضا(ع) انجام می‌داد که برخی از آنها بدین شرح بودند:

آزمایش مردمی بودن امام(ع)

مأمون بارها دست به این آزمایش می‌زد تا ببیند امام(ع) از پایگاه مردمی برخوردار است یا نه. در ضمن می‌خواست بداند که چه موقع نفوذ گسترده امام(ع) در بین مردم عامل تشکیل دهنده یک خطر جدّی برای او به شمار می‌آید تا در کشتن وی هر چه زودتر اقدام کند. از این رو بود که هر از چندی از امام(ع) می‌خواست با مردم به نماز برود یا از این قبیل آزمایش‌ها که همه دلیل بر شدّت وحشت او از امام(ع) می‌بود.

کتمان فضایل امام(ع)

یکی از اموری که جز برنامه کار مأمون بود این بود که امام(ع) از را به تدریج از چشم مردم بیندازد تا به مرور کم کم همه را به این باور بیندازد که امام(ع) شایستگی برای مقام حکمرانی را ندارد. از این رو می‌کوشید تا هر چند بتواند فضائل و خصوصیات بارز امام(ع) را از مردم کتمان کند. مثلاً دیدیم که چون از «رجاء بن ابی ضحاک» شخصی که امام(ع) را به مرو آورده بود مشاهداتش را در طول سفر پرسید و او نیز به شرح فضایل امام(ع) پرداخت، مأمون او را به سکوت امر کرد و چنین بهانه آورد که می‌خواهم فضایل او را مردم از زبان خود من بشنوند!!

===شایعات دروغ علیه امام(ع) ===افزون بر همه اقدامات گذشته، مأمون دست به پخش شایعات دروغ علیه امام رضا(ع) نیز زده بود. هدفش در این زمینه آن بود که در ذهن مردم تنفّری نسبت به علویان به‌ویژه امام(ع) و دیگر امامان از اهل بیت برانگیزد. از باب مثال، «روزی ابا صلت به امام(ع) عرض کرد: ای فرزند رسول خدا(ص)! نمی‌دانید که چه چیزها درباره شما می‌گویند. امام(ع) پرسیدند: چه می‌گویند؟ عرض کرد: می‌گویند که شما مردم را بردگان خود می‌دانید. امام(ع) با لبخند پاسخ دادند: اگر همه مردم بندگان ما باشند، پس بازار فروش آنها برای ما در کجاست؟»[۳۲] یا مثلاً در جای دیگر می‌بینیم که هشام بن ابراهیم عباسی، شخصی که از سوی فضل بن سهل مأموریت مراقبت از امام(ع) را یافته بود، درباره امام(ع) شایع کرده بود که غناء را حلال می‌شمرد. وقتی از خود امام(ع) این موضوع را پرسیدند، امام(ع) فرمودند: این کافر دروغ می‌گوید[۳۳]. خلاصه با این گونه شایعات مأمون می‌خواست موقعیت امام(ع) را در دل‌های مردم سست گرداند.

تلاش برای محکوم کردن امام(ع) در مناظره

یکی دیگر از اقدام‌های مأمون آن بود که دانشمندان و متکلّمان معتزله را که اهل بحث و استدلال و موشکافی در امور علمی بودند، گرد امام رضا(ع) جمع می‌کرد و آنان را به بحث و مناظره وامی‌داشت. هدف از ترتیب این گونه مجالس آن بود که امام(ع) از پاسخ عاجز بماند و بدین وسیله نادرستی یکی از ادعاهای اساسیش بر مردم روشن گردد. امام(ع) مانند سایر امامان، داشتن علوم و معارف پیغمبر(ص) را که شرط اساسی امامت است، مدّعی بودند؛ بنابراین اگر مأمون موفق می‌شد که کذب این ادعا را ثابت کند. با انهدام مذهب شیعه مشکل خود را به کلی حل کرده بود و شاید دیگر نیازی به قتل امام(ع) نبود.

دادن پیشنهادات عجیب به امام(ع)

از قبیل رفتن امام(ع) به بغداد که پناهگاه و مرکز تجمّع عباسیان بود و اقدام مأمون را در زمینه ولی‌عهدی امام رضا(ع) تقبیح می‌کردند[۳۴].

نشر افکار فاسد و بیگانه

ترجمه آثار علمی بیگانگان از زمان حکومت امویان شروع شد و در عصر خلافت عباسیان به‌ویژه در زمان هارون و مأمون به اوج خود رسید. زمانی که دولت عباسی روی کار آمد، از آنجا که این دولت رو به پارسیان داشت، عرب‌ها و پارسیان در پایتخت ایشان با هم اختلاط و آمیزش یافتند و خلفا به دانستن علوم یونان و ایران رغبت نشان دادند. منصور فرمان داده بود تا چیزی از کتاب‌های بیگانه را ترجمه کنند. حنین بن اسحاق، بعضی از کتاب‌های سقراط و جالینوس را برای وی به عربی برگرداند. ابن مقفع، کلیله را به عربی درآورد و نیز کتاب اقلیدس را ترجمه کرد و جز ابن مقفّع بسیاری دیگر از دانشمندان نیز در کار ترجمه متون به زبان فارسی شهرتی یافتند، مانند خاندان نوبختیان و حسن بن سهل و احمد بن یحیی بلاذری مؤلف فتوح البلدان و عمرو بن فرخان. از بعضی از شهرهای بزرگ روم، کتاب‌هایی به تصرف مأمون افتاد، او گفت از کتاب‌های یونان هر چه بیشتر به دست آمد ترجمه کنند. تشویقی که برمکیان از مترجمان می‌کردند و ایشان را عطاهای خوب می‌دادند، در رواج ترجمه مؤثر بود. خود مأمون هم ترجمه می‌کرد. او مخصوصاً به ترجمه کتاب‌های یونانی و ایرانی علاقه داشت و کسانی را به قسطنطنیه فرستاد تا کتاب‌های کمیاب فلسفه و هندسه و موسیقی و طب را بیاورند. میان مأمون و پادشاه روم نامه‌هایی رد و بدل شد و از او خواست تا از علوم قدیم که در خزانه روم بود، کتاب‌هایی بفرستد و او پس از امتناع، پذیرفت و مأمون گروهی را که حجاج بن مطر و ابن طریق و سلما از آن جمله بودند، به روم فرستاد تا از آن کتاب‌ها هر چه خواستند بر گرفتند و چون نزد مأمون بردند، او دستور داد تا آن‎ها را به عربی برگردانند[۳۵]. حنین بن اسحاق، کتب طبی را از یونانی به عربی ترجمه کرد و هم وزنش طلای ناب دریافت نمود. خالد بن یزید که می‌خواست از راه شیمی طلای مصنوعی به دست آورد، طب و شیمی را، حنین بن اسحاق، بعضی از کتب سقراط و جالینوس را، یعقوب ابن اسحاق کندی که در طب، فلسفه، حساب، منطق، هندسه و نجوم خبره بود و در تألیفاتش از روش ارسطو پیروی می‌کرد، بسیاری از کتاب‌های فلسفه را به عربی برگرداند و مشکلات آن را توضیح داد[۳۶]. محمّد بن موسی خوارزمی، ریاضی دان بزرگ، جبر را از حساب جدا کرد. به دنبال «نهضت ترجمه» آنچه مایه نگرانی بود، این که در بین این مترجمان، افرادی متعصب و سرسخت از مذاهب دیگر مانند زردشتی، صائبی، نسطوری، برهمایی و رومیان وجود داشتند و این فرصتی بود برای نشر افکار مسموم خود و القاء آن به جوانان و افراد ساده دل که محتوای این کتب ترجمه شده می‌توانست شبهاتی به همراه داشته باشد.

امام رضا(ع) با آگاهی از این خطر و با حضور فعال در جلسات بحث‌های علمی که توسط مأمون برگزار می‌شد، سعی کردند جلو هر گونه انحراف احتمالی را بگیرند که موفق هم بودند[۳۷].[۳۸]

جنایت‌ها

  1. بازگشت به روش و مواضع نیاکان: به دو دلیل، مأمون از مواضع خود دست کشید و روش نیاکان خود را دنبال کرد. مأمون، مثل تمام خلفای عباسی، مردی عیاش، خودسر، خونریز و سفاک بود؛ و اگر او چهره‌ای آرام از خود نشان می‌داد، تنها به خاطر حفظ خلافتش بود. او امام رضا(ع) را به خراسان دعوت کرد و به ظاهر با امام رضا(ع) خوش رفتاری می‌نمود اما در حقیقت به دنبال موقعیتی بود که ایشان را کوچک و خوار نماید و چون در این موقعیت‌ها، خودش را مغموم و شکست خورده می‌دید، کینه امام(ع) را بر دل گرفت. مسئله دوم، طمع و سیاست‌های جاه طلبانه فضل بن سهل و برادرش حسن بن سهل بود. با توجه به این که در بغداد بر علیه مأمون شورش کرده بودند و ابن شکله را به جای مأمون خلیفه اعلام کرده بودند، ولی فضل اوضاع بغداد را آرام گزارش کرده بود. بنابراین مأمون که برای رسیدن به خلافت، خون‌ها ریخته بود، تصمیم گرفت همان طور که عَلَم حمایت از علویان را بالا برده بود، آن را پایین بیاورد و این، خواسته عباسیان مقیم بغداد و اعراب بود. مأمون چاره‌ای جز بازگشت به مواضع خلفای قبل را نداشت.
  2. کشتن فضل بن سهل: مأمون ناچار بود تا برای جلب رضایت عباسیان، دست به کشتن وزیر و ولی‌عهد خویش بزند؛ زیرا که عباسیان دل خوشی از فضل نداشتند و او را مسبب تمام رفتارهای مأمون می‌دانستند. بنابراین مأمون با نقش‌های هدفمند، فضل را در حمام سرخس به قتل رساند[۳۹].
  3. به شهادت رساندن امام رضا(ع): مأمون بر خلاف نقشه قتل فضل بن سهل که ردّ پایی از خود بر جای گذاشته بود و همه او را متهم به قتل می‌کردند، نقشه شهادت امام رضا(ع) را طوری برنامه‌ریزی کرد که دیگر خطری او را تهدید نکند. او ابتدا امام(ع) را با خوراندن انار آلود به سم، بیمار نمود و سپس از این بیماری بهره جست و با خوراندن انگور زهرآگین با دستان خویش، امام رضا(ع) را در راه بازگشت به بغداد و در روستای سناباد به شهادت رساند تا جایگاه خویش را در میان عباسیان حفظ نماید[۴۰].
  4. بی‌گناه جلوه دادن خویش: مأمون بعد از شهادت امام رضا(ع)، شیون و فغان براه انداخت و بر سرزنان، ریش خویش را می‌کند و لباس چاک می‌داد[۴۱]. موضوع شهادت امام رضا(ع) در سراسر شهر پیچید و عده زیادی از روستاها و مناطق اطراف از قبیل نوغان و سناباد و تابران در محل شهادت امام(ع) تجمع نمودند و عده‌ای لب به اعتراض گشودند و مأمون را عامل شهادت امام(ع) دانستند. چون سر و صدای مردم بلند شده بود که چرا مأمون، فرزند رسول خدا(ص) را به ناحق شهید کرده است؛ لذا مأمون، محمد بن جعفر - عموی علی بن موسی الرضا(ع)- که در آن موقع از مدینه به خراسان آمده بود و نزد مأمون به سر می‌برد، به همراه عدّه‎ای از آل ابو طالب را خبر کرد و با گریه و اظهار اندوه، بدن حضرت را به ایشان نشان داد و گفت: ببینید که جسم علی بن موسی الرضا(ع) صحیح و سالم است و از جانب ما هیچ آسیبی به حضرت نرسیده است. اکنون به نزد مردم برو و بگو جنازه ابوالحسن را امروز خارج نمی‌کنند. آنها را متفرق نما و فتنه‌شان را خاموش کن. محمّد بن جعفر به نزد مردم آمد و با آنها گفتگو کرد و آنان را پراکنده ساخت[۴۲]. به دستور مأمون یک شبانه روز مراسم تدفین پیکر امام(ع)، به دلیل بر پا نشدن آشوب از طرف مردم، به تأخیر افتاد. صبح روز بعد، مأمون در حالی که گریبان چاک می‌داد، به اتاقی که حضرت در آنجا بودند، داخل شد و دستور داد وسایل غسل و تکفین را آماده کنند.
  5. تغییر لباس: چون مأمون کسانی که موجبات اعتراض و نارضایتی عباسیان را فراهم کرده بودند را از سر راه برداشته بود، با فراغ بال به بغداد وارد شد و در اولین اقدام، لباس سبز را از تن درآورد و باری دیگر لباس سیاه که نشان عباسیان بود را بر تن کرد و مقر خلافت خویش را شهر بغداد قرار داد.
  6. اجرای نقشه‌های شوم بر علیه امام جواد(ع): از دیگر جنایاتی که مأمون بعد از شهادت امام رضا(ع) انجام داد، اعمال نقشه‌های شوم بر علیه امام جواد(ع) بود. او امام جواد(ع) را همچون پدر بزرگوارشان، برای این که در کنترل بیشتر درآورد، از مدینه به بغداد آورد و دختر خویش - ام الفضل - را که در مرو، به نامزدی امام(ع) درآورده بود، به عقد ایشان درآورد و سعی بر آن داشت تا با آوردن امام جواد(ع) که نوجوانی بیش نبودند، ایشان را به انحراف بکشانند[۴۳]، که زهی خیال باطل، اگر چه امام(ع) کم سن و سال بودند ولی علم و دانش ایشان سرشار بود و شناخت کافی از مأمون و دسیسه‌های او داشتند[۴۴].
  7. به شهادت رساندن علویان و خونخواهان امام رضا(ع): مأمون عباسی جز به بقای دولت و حکومتش به چیزی دیگر نمی‌اندیشید و حاضر بود در این راه زندان‌ها بسازد، هتک حرمت‌ها کند، شکنجه‌ها بدهد، مؤمنین را به زیر ضربات شلاق بیندازد، اموال مردم را مصادره کند، علما و دانشمندان را خانه‌نشین و تحت نظر قرار بدهد، تهمت به بی‌گناهان ببندد، و به طور کلی به نام اسلام و جانشینی پیامبر اسلام(ص)، اسلام را به نابودی بکشد و بدنام کند.

سرانجام پس از شهادت حضرت رضا(ع)، مأمون عباسی در همان سال وارد بغداد شد و چون توانسته بود رضایت عباسیان مقیم بغداد را جلب نماید، آنجا را مرکز خلافتش قرار داد. او چون در اثر معاشرت با امام رضا(ع)، علویان و شیعیان را شناخته بود، آنان را در همه جا تحت تعقیب قرار داد، و پیوسته به قتل می‌رسانید، و لذا مشاهده می‌شود که معمولا در شهرهای ایران و حتی افغانستان، در دامنه کوه‌ها، در وسط جنگل‌ها و نقاط دور دست، آرامگاه امام‌زادگانی دیده می‌شود که آنان بعد از شهادت امام رضا(ع) و برای خونخواهی خون ایشان به ایران آمدند که با به دست مأمورین عباسی به شهادت رسیده، و یا غریبانه در آن نقاط دور از وطنشان جان سپرده‌اند.[۴۵]

مرگ

خلافت مأمون حدود بیست سال طول کشید. او بعد از شهادت امام رضا(ع) به بغداد رفت و مدت ۱۵ سال در بغداد خلافت کرد و سرانجام در ۱۷ رجب سال ۲۱۸ هجری قمری، در شهر طرطوس از دنیا رفت و در آنجا مدفون گردید[۴۶].[۴۷]

مرکز خلافت مأمون

با افکار و برنامه‌هایی که مأمون در سر می‌پروراند و همچنین با توجه به قیام‌هایی که سراسر بلاد عرب را فرا گرفته بود، او سرزمین خراسان و شهر «مرو» را بهترین مکان برای خلافت دید؛ زیرا که می‌توانست از موقعیت آنجا به خصوص از مردم آن بلاد، به خوبی برای نیل به اهدافش استفاده کند[۴۸]. او بعد از به شهادت رساندن امام رضا(ع) به «بغداد» رفت و بساط خلافت خویش را تا سال ۲۱۸ هجری قمری، آنجا گستراند[۴۹].[۵۰]

مرگ مأمون

مأمون، بالشکر مجهز و عظیم به جنگ با قوای روم حرکت کرد. وی بعد از پیروزی، به هنگام بازگشت، در کنار چشمه‌ای در منطقه «قشیره»[۵۱] که منطقه سبز و خرم و خوش آب و هوا بود، توقف کرد. او از آب سرد و زلال آن و سر سبزی اطراف تعجب نمود؛ بنابراین دستور داد تا چوب بزرگی از درخت‌های آنجا بریدند و روی آن چشمه که آب بسیار زلال و سردی داشت، به عنوان پل گذاردند.

روزی مأمون بر روی تختش لمیده بود و به آب می‌نگریست. سکه پولی به درون آب انداختند، آب به قدری صاف بود که نقش آن سکه از بیرون آب خوانده و دیده می‌شد؛ در همین حین، ماهی سفیدی در آب پیدا شد. مأمون با دیدن آن ماهی هوس ماهی کباب شده نمود؛ بنابراین دستور داد تا ماهی را شکار کنند. یکی از خدمتکاران که غواص ماهری بود، خود را در آب انداخت و موفق شد ماهی را شکار کند. ماهی را به نزد مأمون بردند، اما ماهی لغزید و در آب افتاد، و چند قطره از آب سرد، بر اثر برخورد شدید ماهی به سطح آب، به بدن مأمون چکید و لباسش‌تر شد. خدمتکار بار دیگر تلاش کرد و باز هم آن ماهی را گرفت و نزد مأمون گذارد. مأمون به او گفت: همین اکنون آن را سرخ کن تا بخوریم.

با این دستور، لرزه بر اندام مأمون افتاد، به گونه‌ای که قدرت حرکت نداشت، خدمتکاران چندین لحاف آوردند و او را پوشاندند، ولی او به سختی می‌لرزید و شیون می‌زد: آتش بیاورید، آتش بیاورید. آتشی فراهم گردید و در این زمان ماهی سرخ شده را نیز به نزد مأمون آورند تا بخورد، اما حال او به قدری وخیم بود که حتی نتوانست مقداری از آن ماهی را بچشد.

فوراً «بختیشوع» و «ابن ماسویه» که از طبیبان حاذق بودند، بالای سر مأمون آمدند. یکی دست راست مأمون را گرفت و دیگری دست چپش را، دریافتند که نبض او بیش از اندازه اعتدال می‌زند، قطرات عرق از بدن او می‌ریخت. طبیبان گفتند: تاکنون در هیچ کتاب طبی، چنین بیماری را نیافته‌ایم و اعلام عجز کردند. طبیبانی دیگر هم در برابر مداوای بیماری مأمون، ابراز عجز و ناتوانی کردند. مأمون لحظه به لحظه به مرگ نزدیک می‌شد؛ در این حال گفت: مرا به مکان بلندی ببرید تا لشکرم را بنگرم و شکوه سلطنتم را ببینم. او را به بالای تپه‌ای بردند، او نگاهی حسرت بار به لشکر و خیمه‌های پر زرق و برقش انداخت، آنگاه متوجه خدا شد و عرض کرد: يا من لا يزال ملكه ارحم (ای خداوندی که ملک و حکومتش زوال‌پذیر نیست، رحم کن بر کسی که حکومتش فانی شد). سپس او را به جایگاهش بردند، معتصم مردی را کنار مأمون نشاند که به او تلقین شهادتین بدهد، از آنجا که گوش مأمون سنگین شده بود، صدای تلقین‌کننده را نمی‌شنید و تلقین‌کننده فریاد می‌زد.

ابن ماسویه به او گفت: فریاد نزن، اینک مأمون در حالی است که فرقی بین خدا و مانی نقاش معروف نمی‌گذارد. و او در ۱۷ رجب سال ۲۱۸ هجری قمری با دنیا وداع گفت[۵۲].[۵۳]

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. نام روستایی در خراسان بود. برخی آن را در نزدیکی بغداد می‌دانند (معجم البدان، ج۵، ص۴۲۵).
  2. حیاة الحیوان، ج۱، ص۷۲. در این کتاب، ماجرای تولد مأمون، چنین نقل شده است: «در یکی از روزهایی که هارون عنوان ولی‌عهدی پدرش را یدک می‌کشید، با همسرش زبیده، مشغول بازی شطرنج بودند، مشروط بر این که پاداش فرد برنده، هر چیز دلخواه او باشد. بعد از اتمام بازی، این هارون بود که برنده شد و از زبیده خواست که پوشش سرش را بردارد و با سری برهنه، در مقابل درباریان بدود. این عمل برای زبیده که در آن زمان شیعه شده بود و در برابر هارون تقیه می‌کرد و ایمانش را مخفی می‌نمود، بسیار سخت آمد، اما چاره‌ای نداشت، پس خواسته همسرش را عملی ساخت. زبیده از هارون خواست یک بار دیگر بازی کنند و این بار این زبیده بود که برنده شد. اکنون نوبت او بود که در ازای برنده شدن از هارون چیزی بخواهد؛ بنابراین او از هارون خواست که با مراجل، کنیز آشپزخانه که زن فاسد و کثیفی بود، همبستر شود. هارون حاضر شد مالیات‌های سراسر مصر و عراق را به زبیده ببخشد تا او را از اجرای این حکم منصرف سازد. ولی زبیده نپذیرفت. بنابران هارون به اکراه قبول کرد و همبستر شدن با آن زن، سبب باردار شدنش گردید. این بزرگترین انتقامی بود که زبیده از هارون الرشید گرفت و او را در دامان ننگی بزرگ رها کرد. آن شبی که هارون به خلافت رسید، فرزند مراجل به دنیا آمد، ولی او به هنگام تولد فرزندش مُرد و هارون فرزندش را عبدالله نامید که بعدها به مأمون مشهور و ملقب شد، مأمون که نطفه‌اش در اثر شرط قمار منعقد شده بود، برای رسیدن به خلافت چه جنایاتی را که مرتکب نشد».
  3. لوح فشرده: زندگی سیاسی هشتمین امام(ع).
  4. محمدی، حسین، رضانامه ص ۶۱۲.
  5. حیاة الحیوان، ج۱، ص۷۲؛ الفهرست، ص۱۷۴؛ تاریخ الخلفاء، ص۳۰۶؛ فوات الوفیات، ج۱، ص۲۳۹.
  6. مآثر النافه فی معالم الخلاقه، ج۱، ص۲۱۳؛ تاریخ الخلفاء، ص۳۰۶؛ فوات الوفیات، ج۱، ص۲۳۹؛ العصر العباسی الثانی، ص۱۰.
  7. مآثر النافه فی معالم الخلاقه، ج۱، ص۲۱۳. قلقشندی در این کتاب می‌نویسد: مردم سه چیز را بر مأمون عیب می‌گرفتند. اول: قائل بودن او به خلق قرآن؛ دوم: تشیع او؛ سوم: او فلسفه را در مردم رواج داد.
  8. الاداب السلطانیه، ص۲۱۲.
  9. حیاه الحیوان، ج۱، ص۷۲.
  10. الفهرست ابن ندیم، ص۱۷۴.
  11. دایرة المعارف الاسلامیه، ج۱، ص۶۲۰.
  12. مناقب آل ابی طالب، ج۲، ص۲۷۶؛ سفینه البحار، ج۲، ص۳۳۲.
  13. مروّج الذّهب، ج۳، ص۳۵۲-۳۵۳.
  14. محمدی، حسین، رضانامه ص ۶۱۳.
  15. تاریخ طبری، ج۱۰، ص۶۱۱؛ النجوم الزاهره، ج۲، ص۷۶؛ کامل، ج۵، ص۸۸.
  16. محمدی، حسین، رضانامه ص ۶۱۵.
  17. فوات الوفیات، ج۲، ص۲۶۹.
  18. تاریخ الخلفاء، ص۳۰۶؛ فوات الوفیات، ج۱، ص۲۳۹.
  19. به نقل از لوح فشرده کتاب: زندگی سیاسی هشتمین امام(ع).
  20. النجوم الزاهره، ج۲، ص۲۰۱-۲۰۲؛ تاریخ الخلفاء، ص۳۰۸.
  21. حیات فکری و سیاسی امامان شیعه، ص۴۸۳.
  22. تاریخ طبری، ج۶، ص۱۶۸.
  23. امپراطوریه العرب، ص۵۷۰.
  24. محمدی، حسین، رضانامه ص ۶۱۵.
  25. مآثر النافة فی معالم الخلاقه، ج۱، ص۲۱۳؛ تاریخ الخلفاء، ص۳۰۶.
  26. برگرفته از کتاب: سیری در سیره ائمه(ع)، از ص۱۹۴-۲۴۳.
  27. محمدی، حسین، رضانامه ص ۶۱۶.
  28. سه تن از سرداران مأمون به نام‌های عیسی جلودی، علی بن عمران و ابو یونس (ابو مونس)، با ولایتعهدی امام(ع) مخالفت نمودند که مأمون ایشان را به زندان افکند و عاقبت سر هر سه آنها را از تن جدا نمود. عیون اخبار الرضا(ع)، ج۲، باب ۴۰، ص۳۳۸ و ۳۶۷.
  29. عیون اخبار الرضا(ع)، ج۲، باب ۴۰، ص۳۳۸.
  30. کشف الغمّة، ج۳، ص۱۵۷.
  31. بحارالانوار، ج۴۹، ص۱۳۴.
  32. مسند الامام الرضا(ع)، ج۱، ص۴۵؛ بحارالانوار، ج۴۹، ص۱۷۰.
  33. رجال مامقانی، ج۳، ص۲۹۱؛ وسائل الشیعه، ج۱۲، ص۲۲۷؛ مسند الامام الرضا(ع)، ج۲، ص۴۵۲.
  34. مسند الامام رضا(ع)، ج۱، ص۴۵ و ۱۲۸؛ ج۲، ص۴۵۲؛ بحارالانوار، ج۴۹، ص۱۷۰ و ۲۹۰؛ رجال مامقانی، ج۳، ص۲۹۱؛ وسائل الشیعه، ج۱۲، ص۲۲۷.
  35. تاریخ سیاسی اسلام، ج۲، ص۲۹۶.
  36. آشنایی با فلسفه اسلامی، ص۱۴-۱۶.
  37. سیره پیشوایان، ص۵۰۹.
  38. محمدی، حسین، رضانامه ص ۶۱۷.
  39. تاریخ طبری، ج۱۱، ص۱۰۲۷؛ مناقب آل ابی طالب، ج۳، ص۴۷۸.
  40. عیون اخبار الرضا(ع)، ج۲، باب ۴۰، ص۳۷۳-۳۷۴ و ۵۹۵.
  41. همین امر سبب شده بود که گروهی از مورخین، مأمون را تبرئه کنند و شهادت امام(ع) را به او نسبت ندهند.
  42. عیون اخبار الرضا(ع)، ج۲، باب ۶۲، ص۵۹۱.
  43. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۴۵۴.
  44. دائرة المعارف اسلامی شیعه، ج۲، ص۹۱۲؛ دلائل الامام، ص۲۰۹.
  45. محمدی، حسین، رضانامه ص ۶۲۰.
  46. سفینه البحار، ج۱، ص۴۴.
  47. محمدی، حسین، رضانامه ص ۶۲۲.
  48. مآثر الافافه فی معالم الخلاقه، ج۱، ص۲۱۱-۲۱۳؛ العصر العباسی الثانی، ص۱۰.
  49. سفینة البحار، ج۱، ص۴۴.
  50. محمدی، حسین، رضانامه ص ۶۶۹.
  51. در مروج الذهب مسعودی این منطقه پرسوس، ناحیه‌ای در قسمت‌های شمالی سوریه کنونی آمده است. بعضی منابع آن را طرطوس می‌دانند.
  52. سفینة البحار، ج۱، ص۴۴.
  53. محمدی، حسین، رضانامه ص ۶۶۹.