رنج حضرت فاطمه: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
(صفحه‌ای تازه حاوی «{{سیره معصوم}} <div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">اين...» ایجاد کرد)
 
خط ۵۷: خط ۵۷:
و اما [[امام زین‌العابدین]]{{ع}} مدت بیست یا چهل سال بر دوری و جدایی از [[امام حسین]]{{ع}} گریست. هرگاه غذایی پیش رویش می‌گذاشتند، گریه می‌کرد. یکی از خدمتکارانش گفت: ای پسر [[پیامبر خدا]]{{صل}}! فدایت گردم، می‌ترسم از بسیاری گریه، قالب تهی کنید! حضرت پاسخ داد «من [[غم]] و اندوهم را تنها به [[خدای متعال]] می‌گویم و نزد او [[گلایه]] می‌کنم و از خدای متعال چیزهایی می‌دانم که شما نمی‌دانید»<ref>{{متن قرآن|قَالَ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ}} «گفت: پریشانی و اندوهگینی خود را تنها به خداوند شکوه می‌برم و از خداوند چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید» سوره یوسف، آیه ۸۶.</ref>.
و اما [[امام زین‌العابدین]]{{ع}} مدت بیست یا چهل سال بر دوری و جدایی از [[امام حسین]]{{ع}} گریست. هرگاه غذایی پیش رویش می‌گذاشتند، گریه می‌کرد. یکی از خدمتکارانش گفت: ای پسر [[پیامبر خدا]]{{صل}}! فدایت گردم، می‌ترسم از بسیاری گریه، قالب تهی کنید! حضرت پاسخ داد «من [[غم]] و اندوهم را تنها به [[خدای متعال]] می‌گویم و نزد او [[گلایه]] می‌کنم و از خدای متعال چیزهایی می‌دانم که شما نمی‌دانید»<ref>{{متن قرآن|قَالَ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ}} «گفت: پریشانی و اندوهگینی خود را تنها به خداوند شکوه می‌برم و از خداوند چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید» سوره یوسف، آیه ۸۶.</ref>.
من، هرگز [[شهادت]] [[فرزندان فاطمه]]{{س}} را به یاد نمی‌آورم، مگر اینکه گلویم را می‌فشارد و سرشکم را روان می‌سازد<ref>خصال، ص۲۷۲، ح۱۵.</ref>.<ref>[[محمد هادی یوسفی غروی|یوسفی غروی، محمد هادی]]، [[فرهنگ شهادت معصومین ج۱ (کتاب)|فرهنگ شهادت معصومین]]، ج۱ ص ۲۹۹.</ref>
من، هرگز [[شهادت]] [[فرزندان فاطمه]]{{س}} را به یاد نمی‌آورم، مگر اینکه گلویم را می‌فشارد و سرشکم را روان می‌سازد<ref>خصال، ص۲۷۲، ح۱۵.</ref>.<ref>[[محمد هادی یوسفی غروی|یوسفی غروی، محمد هادی]]، [[فرهنگ شهادت معصومین ج۱ (کتاب)|فرهنگ شهادت معصومین]]، ج۱ ص ۲۹۹.</ref>
==[[رنج‌ها]] و مصیبت‌های [[سقیفه]]==
۱. [[بلاذری]] از [[ابن عون]] [[روایت]] می‌کند:
[[ابوبکر]]، کسی را نزد علی{{ع}} فرستاد تا [[بیعت]] کند، ولی آن [[حضرت]] بیعت نکرد، [[عمر]]، نزد آن حضرت آمد در حالی که پشته‌ای لیف خرما که به سرعت [[آتش]] در آن می‌افتد، با خود همراه داشت. [[فاطمه]]{{س}}، او را کنار در خانه‌اش دید و فرمود: ای پسر خطاب! آیا می‌خواهی خانه‌ام را بسوزانی؟ عمر پاسخ داد: آری چون این کار با [[آیین]] پدرت که از سوی [[خدای متعال]] آورده، سازگارتر است...<ref>انساب الاشراف، ج۲، ص۵۸۶، ح۱۱۸۴.</ref>.
۲. [[یعقوبی]] گفته است:
به ابوبکر و عمر خبر دادند که گروهی از [[مهاجر]] و [[انصار]]، با [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} در [[خانه فاطمه]]{{س}}، [[دختر رسول خدا]]{{صل}}، گرد آمده‌اند. آن دو با گروهی از [[مردم]] به آنجا رفتند تا به [[خانه]]، [[یورش]] برند. علی{{ع}} با [[شمشیر]] آخته بیرون آمد، عمر را بر [[زمین]] زد و شمشیر او را [[شکست]].
آن گروه به درون خانه فاطمه‌{{س}} ریختند و آن حضرت در برابر ایشان ظاهر شد و فرمود: به [[خدا]] [[سوگند]]! از خانه من بیرون روید؛ در غیر این صورت، موهایم را پریشان کرده، با [[شیون]] و فغان، از شما به خدای متعال [[شکایت]] می‌کنم.
آن گروه از خانه بیرون رفتند و همه کسانی که در آنجا بودند، خارج شدند. معترضان به [[خلافت ابوبکر]]، پس از چند [[روز]] [[شکیبایی]]، یکی پس از دیگری با ابوبکر بیعت کردند؛ مگر علی{{ع}}، که او نیز پس از شش یا چهل ماه با [[زور]] و [[اکراه]] بیعت کرد<ref>تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۲۶.</ref>.
۳. یعقوبی همچنین گفته است:
[[عبدالرحمن بن عوف]] در [[زمان]] [[بیماری]] ابوبکر که به مرگش انجامید، بر او وارد شد و پرسید: حال [[خلیفه رسول خدا]]{{صل}} چگونه است؟ ابوبکر گفت: تنها از سه کار خود غمگینم که ای کاش آنها از من سر نمی‌زد؛ و سه کار انجام ندادم که‌ای کاش انجامش می‌دادم؛ و ای کاش سه چیز را از [[پیامبر اکرم]]{{صل}}، می‌پرسیدم!
اما آن سه کاری که انجام دادم: ۱. [[پذیرش امر]] [[خلافت]] و [[ولایت]] بر شما بود که ای کاش نمی‌پذیرفتم و [[عمر]] را بر خود مقدم می‌داشتم. اگر [[وزیر]] بودم، بهتر از آن بود که [[امیر]] شما باشم. ٢. ای کاش [[خانه فاطمه]]{{س}}، [[دختر رسول خدا]]{{صل}} را [[تفتیش]] نمی‌کردم و مردان خود را بدان وارد نمی‌ساختم؛ حتی اگر او خانه‌اش را اتاق [[جنگ]] با من می‌کرد...<ref>تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۳۷.</ref>.
۴. [[ابن قتیبه]] گفته است: [[ابوبکر]]، از کسانی که حاضر به [[بیعت]] با او نشده و نزد علی{{ع}} بودند، سراغ گرفت و عمر را نزد آنها فرستاد. عمر آمد و کسانی را که در [[خانه علی]]{{ع}} بودند فرا خواند، ولی آنها از بیرون آمدن سرباز زدند. عمر دستور داد هیزم آوردند، سپس فریاد زد: [[سوگند]] به آن خدایی که [[جان]] عمر در دست اوست! یا بیرون می‌آیید یا [[خانه]] را با افرادش به [[آتش]] می‌کشم!
به او گفته شد: ای اباحفض! - [[کنیه]] عمر است- حتی اگر [[حضرت فاطمه]]{{س}}، دختر رسول خدا{{صل}} در میان خانه باشد؟! عمر گفت: حتی اگر او باشد! آن‌گاه کسانی که در خانه بودند، بیرون آمدند و بیعت کردند؛ مگر علی{{ع}} که بیعت نکرد.
فاطمه‌{{س}} که کنار در خانه ایستاده بود، فرمود: قومی بدتر از شما سراغ ندارم که در جایی، گرد هم آمده باشند. [[بدن]] نازنین [[پیامبر اکرم]]{{صل}} را پیش روی ما گذاشتید و زمانی که ما آن [[حضرت]] را [[غسل]] می‌دادیم، شما کار خود را از پیش بردید، با ما [[مشورت]] نکردید و [[حق]] ما را پایمال ساختید. عمر، نزد ابوبکر آمد و گفت: آیا آن کس را که از بیعت با تو سرباز زده است، بازداشت نمی‌کنی؟ ابوبکر به غلامش، [[قنفذ]]، گفت: برو علی را نزد من بخوان.
ابوقتیبه ادامه می‌دهد: قنفذ، نزد علی{{ع}} رفت. حضرت پرسید: چه کار داری؟ گفت: [[خلیفه رسول خدا]]{{صل}}، تو را می‌خواند. حضرت فرمود: چه با [[شتاب]] بر [[رسول خدا]]{{صل}} [[دروغ]] می‌بندید!
قنفذ نزد ابوبکر بازگشت و پیغام علی{{ع}} را به آنها رساند. [[ابوبکر]] مدتی گریست، [[عمر]] دوباره گفت: به کسی که از [[بیعت]] تو [[سرپیچی]] کند، مهلت مده. ابوبکر به [[قنفذ]] گفت: نزد علی{{ع}} باز گرد و بگو [[خلیفه رسول خدا]]{{صل}}، تو را برای بیعت فرا می‌خواند. قنفذ نزد علی{{ع}} آمد و پیغام را رساند. [[حضرت]] صدایش را بلند کرد و فرمود: سبحان [[الله]]! چیزی را ادعا می‌کند که از آن او نیست. قنفذ بازگشت پیغام علی{{ع}} را به ابوبکر رساند.
ابوبکر مدتی [[گریه]] کرد. عمر برخاست و گروهی دنبال او راه افتادند تا به [[خانه فاطمه]]{{س}} رسیدند و در [[خانه]] را کوبیدند. آن‌گاه که [[فاطمه]]{{س}}، فریادهایشان را شنید، با صدایی رسا، پدرش را آواز داد و گفت: ای [[پیامبر خدا]]! پس از تو، چه‌ها از دست پسر خطاب و پسر [[ابی‌قحافه]] نکشیدم! هنگامی که آن گروه، فریاد فاطمه{{س}} و [[شیون]] و گریه‌هایش را شنیدند، گریان شدند و با دل‌های شکسته و جگرهای پاره پاره بازگشتند.
تنها گروهی از [[یاران]] عمر، همراه او بر جای ماندند. آنها علی{{ع}} را بیرون کشیدند و با خود به سوی ابوبکر بردند و گفتند: با ابوبکر بیعت کن. علی{{ع}} گفت: اگر نکردم چه می‌کنید؟ گفتند: [[سوگند]] به خدایی که جز او خدایی نیست، گردنت را با [[شمشیر]] می‌زنیم. حضرت فرمود: [[بنده]] [[خدا]] و [[برادر پیامبر]] [[اکرم]]{{صل}} را می‌کشید؟!.
عمر گفت: بنده خدا را آری، می‌کشیم؛ ولی [[برادر]] پیامبرش را نه! سپس، رو به ابوبکر که خاموش ایستاده بود کرد و گفت: آیا دستور لازم را نمی‌دهی؟ ابوبکر گفت: تا زمانی که فاطمه{{س}} در کنارش ایستاده، او را بر کاری [[اجبار]] نخواهم کرد. در این هنگام علی{{ع}} به [[قبر]] [[رسول خدا]]{{صل}} چسبید و با شیون و گریه، فریاد زد و گفت: {{متن قرآن|قَالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكَادُوا يَقْتُلُونَنِي}}<ref>«(برادرش) گفت: ای فرزند مادرم! این قوم مرا ناتوان شمردند و نزدیک بود مرا بکشند» سوره اعراف، آیه ۱۵۰.</ref><ref>الامامة و السیاسة، ص۱۲.</ref>.
۵. [[عیاشی]] از [[عمرو بن ابی مقدام]] از پدرش از جدش، نقل کرده است:
هرگز عظیم‌تر و دشوارتر از دو [[روز]]، برایم پیش نیامده است:
نخست، روزی که [[رسول خدا]]{{صل}} [[رحلت]] کرد و روز دوم؛ پس به [[خدا]] [[سوگند]]! روزی بود که در [[سقیفه بنی‌ساعده]] در طرف راست [[ابوبکر]] نشسته بودم و [[مردم]] با او، [[بیعت]] می‌کردند. [[عمر]] به وی گفت: تا وقتی علی{{ع}} با تو بیعت نکرده است اختیاری نداری و [[حکومت]] بر تو [[استوار]] نیست. قاصدی به سوی او روانه کن و از وی بخواه که با تو بیعت کند. این مردم بسان رمه گوسفندند که با هر فریادی به سویی می‌روند.
ابوبکر، [[قنفذ]] را به سوی علی{{ع}} فرستاد و گفت: نزد علی برو و به او بگو [[دعوت]] [[خلیفه رسول خدا]]{{صل}} را [[اجابت]] کن. قنفذ رفت و زمانی چند نگذشته بود که باز آمد و به ابوبکر گفت: علی پاسخ داد: رسول خدا{{صل}} [[جانشینی]] جز من نگذاشته است. ابوبکر گفت: به نزدش بازگرد و بگو اجابت کن؛ چون مردم بر بیعت وی گرد آمده و اتفاق کرده‌اند. [[مهاجر]] و [[انصار]] با او به عنوان [[خلیفه]] بیعت کرده‌اند و [[قریش]] نیز در این امر با آنان هماهنگ شده است. تو یک نفر از [[مسلمانان]]، و در نفع و ضرر با آنها [[شریک]] هستی.
قنفذ به سوی علی{{ع}} رفت و پس از مدتی بازگشت و گفت: علی به تو می‌گوید:
[[پیامبر خدا]]{{صل}} به من سفارش کرده که پس از [[خاکسپاری]] حضرتش از خانه‌ام خارج نشوم تا [[کتاب خدا]] را که در برگ‌ها و ورق‌های خرما و شانه‌های شتر - استخوان شتر - نگاشته شده، جمع‌آوری کنم.
عمر گفت: برخیز تا با هم به سویش برویم. آن‌گاه ابوبکر، عمر، [[عثمان]]، خالد ولید، [[مغیرة بن شعبه]]، [[ابو عبیده بن جراح]]، سالم [[غلام]] [[حذیفه]]، و قنفذ برخاستند و من نیز با آنان همراه شدم. وقتی به در [[خانه]] رسیدیم، [[فاطمه]]{{س}} آنها را دید و در را به رویشان بست و آن [[حضرت]] می‌پنداشت که هرگز بدون اجازه‌اش وارد [[خانه]] نخواهند شد. [[عمر]] با لگد به در کوبید و در که از شاخه‌های خرما بود، در هم [[شکست]]. [[مردم]] به درون [[خانه فاطمه]]{{س}} رفتند و علی{{ع}} را به [[زور]] و دست بسته، بیرون آوردند.
فاطمه‌{{س}} که چنین دید، بیرون آمد و گفت: ای [[ابوبکر]]! می‌خواهی شوهرم را به [[قتل]] رسانی و مرا [[بیوه]] کنی؟! به [[خدا]] [[سوگند]]! اگر دست از او برندارید، موهایم را پریشان کرده، [[جامه]] بر تن می‌درم؛ آن‌گاه نزد [[قبر]] پدرم می‌روم و با [[شیون]] و [[زاری]]، از شما [[شکایت]] می‌کنم. سپس دستان حسن و حسین{{عم}} را گرفت و آهنگ قبر [[پیامبر اکرم]]{{صل}} کرد.
علی{{ع}} به [[سلمان]] فرمود: دختر محمد{{صل}} را دریاب! به [[راستی]] می‌بینم که دو سوی [[مدینه]] به لرزه آمده است. به خدا سوگند! اگر [[فاطمه]]{{س}}، گیسوانش را افشان کند و جامه بر تن بدرد و بر [[تربت]] [[پاک]] پدرش درآید و با شیون و زاری، از [[امت]] به خدا شکایت کند، [[خدای متعال]] مدینه را مهلت نخواهد داد و آن را در [[زمین]] فرو خواهد برد و از صفحه [[روزگار]]، محو خواهد گردید.
سلمان نزد فاطمه{{س}} آمد و آن [[حضرت]] را از رفتن بازداشت و عرض کرد: ای [[دختر رسول خدا]]{{صل}} خدای متعال، پدرت و فرستاده خود را عنوان {{متن حدیث|رَحْمَةٌ لِلْعَالَمِينَ‌}} بخشیده است. بنابراین به خاطر پدرت بازگرد. فاطمه{{س}} گفت: ای سلمان! می‌خواهند علی را بکشند. بر کشتن علی{{ع}} جای [[صبر]] نیست. مرا رها کن تا نزد پدرم [[روم]] و گیسوان خود را افشان کنم و جامه بر تن بدرم و با [[گریه و زاری]] به خدای متعال شکایت کنم.
سلمان گفت: می‌ترسم با این کار تو، خدای متعال مدینه را در زمین فرو برد. علی{{ع}} مرا به سوی تو فرستاده و دستور داده است که به خانه برگردی و صبر پیشه کنی.
فاطمه{{س}} فرمود: پس به [[فرمان]] علی{{ع}} برمی‌گردم و [[شکیبایی]] پیشه می‌کنم و سخنش را به گوش [[جان]]، می‌شنوم و فرمانش را می‌برم...<ref>تفسیر عیاشی، ج۲، ص۶۶، ح۷۶.</ref>.
۶. [[عیاشی]] به نقل از بعضی [[شیعیان]]، از [[امام باقر]]{{ع}} یا [[امام صادق]]{{ع}} [[روایت]] کرده است:
... هنگامی که [[پیامبر اکرم]]{{صل}} [[رحلت]] فرمود، شد آنچه واقع شد! در میان [[مسلمانان]]، [[اختلاف]] افتاد، [[عمر]] محور امور قرار گرفت و با [[ابوبکر]] [[بیعت]] کرد، در حالی که پیکر [[پاک]] پیامبر اکرم{{صل}}، بر [[زمین]] قرار داشت و هنوز [[دفن]] نشده بود. علی{{ع}} چون چنین دید، ترسید که در میان [[مردم]]، [[آشوب]] و [[فتنه]] برپا شود. از این رو خود را برای [[کتاب خدا]] فارغ ساخت و به [[گردآوری قرآن]] [[کریم]] در یک [[مصحف]] پرداخت.
ابوبکر، فرستاده‌ای نزد علی{{ع}} روانه ساخت و او را به بیعت با خویش فرا خواند. [[حضرت]] فرمود: از [[خانه]] بیرون نخواهم آمد، تا [[قرآن]] را گردآوری کنم. ابوبکر دوباره قاصدی فرستاد و علی{{ع}} فرمود: تا از این کار فارغ نشوم، بیرون نخواهم آمد. ابوبکر برای بار سوم، پسر عموی خود، [[قنفذ]] را فرستاد. فاطمه‌{{س}}، دختر پیامبر اکرم{{صل}} برخاست و میان قنفذ و علی{{ع}} حایل شد. قنفذ، [[فاطمه]]{{س}} را کتک زد، آن‌گاه راه خویش را پیش گرفت و بدون علی{{ع}} رفت.
او ترسید که مردم، پیرامون علی{{ع}} گرد آیند. بنابراین دستور داد هیزم گرد آوردند و آنها را پیرامون خانه گذاشت. عمر با شعله آتشی که در دست داشت آمد تا [[خانه علی]]{{ع}} را به [[آتش]] بکشد، در حالی که فاطمه، حسن و حسین{{عم}} در آن خانه بودند. علی{{ع}} که چنین دید، بیرون آمد و ناخواسته و بدون میل و رغبت، بیعت کرد<ref>تفسیر عیاشی، ج۲، ص۳۰۷، ح۱۳۴.</ref>.
۷. [[کلینی]] به سند خود از [[ابوهاشم]] روایت می‌کند:
وقتی علی{{ع}} را از خانه بردند، فاطمه{{س}} در حالی که [[پیراهن پیامبر]] [[اکرم]]{{صل}} را بر سر نهاده و دست دو فرزندش را گرفته بود، بیرون آمد و گفت: ای ابوبکر! مرا با تو و تو را با من، چه کار است!؟ آیا می‌خواهی، فرزندانم را [[یتیم]] و بی‌پدر کنی و مرا [[بیوه]] سازی! به [[خدا]] [[سوگند]]! اگر [[گناه]] نبود، گیسوان خود را افشان کرده، با فریاد و فغان به پروردگارم، [[شکایت]] می‌کردم. مردی از آن [[جماعت]] گفت: از این کار، چه می‌جویی و چه می‌خواهی؟ سپس [[فاطمه]]{{س}}، دست علی{{ع}} را گرفت و او را با خود به [[خانه]] برد<ref>کافی، ج۸، ص۲۳۸، ح۳۲۰.</ref>.
۸. [[کلینی]] باز به سند خود از [[ابوجعفر]]{{ع}} نقل کرده که فرمود:
به خدا سوگند! اگر فاطمه{{س}}، گیسوانش را افشان می‌کرد، همه آنها نابود می‌شدند<ref>کافی، ج۸، ص۲۳۸، ح۳۲۱.</ref>.
۹. [[ابن شهر آشوب]] از [[شیخ طوسی]] نقل کرده است که در کتاب [[اختیار]] معرفة الرجال از [[امام صادق]]{{ع}} و [[سلمان فارسی]]، چنین آورده است:
وقتی [[امیرمؤمنان]]، علی{{ع}} را از خانه‌اش بیرون آوردند، فاطمه‌{{س}} بر [[تربت]] [[پاک]] [[پیامبر اکرم]]{{صل}} حضور یافت و خطاب به [[مردم]] فرمود: دست از پسر عمویم بردارید! سوگند به آن خدایی که محمد{{صل}} را به [[حق]] و [[راستی]] فرستاده و به [[پیامبری]] برانگیخته است، اگر دست از او برندارید، گیسوانم را افشان کرده، [[پیراهن پیامبر]] خدا{{صل}} را بر سر می‌گذارم و با ناله و [[شیون]] به [[خدای متعال]]، شکایت می‌کنم. به خدا سوگند! [[شتر صالح]]، نزد خدای متعال، شریف‌تر و بزرگوار‌تر از فرزندانم نیست.
[[سلمان]] گفت: به خدا سوگند! در این هنگام، دیوارهای [[مسجد]] را دیدم که از بنیان بلند شدند؛ به گونه‌ای که عبور از زیر آنها میسر بود؛ لذا نزدیک فاطمه{{س}} رفتم و عرض کردم: بانویم و سرورم! [[خداوند تبارک و تعالی]]، پدرت را [[پیامبر]] [[رحمت]] قرار داد. بنابراین شما دردآور و بلاخیز مباشید. فاطمه{{س}} آرام گرفت و دیوارهای مسجد به جای خود بازگشتند؛ به گونه‌ای که گرد و [[خاک]] از آنها برخاست و بینی ما را آکنده ساخت<ref>مناقب آل ابی طالب، ج۳، ص۳۳۹.</ref>.
۱۰. کلینی به سند خود از [[امام باقر]]{{ع}} و امام صادق{{ع}} [[روایت]] کرده است که فرمودند: پس از آن اتفاقات، فاطمه{{س}} گریبان [[عمر]] را گرفت و او را به سوی خود کشید و فرمود: به خدا سوگند ای پسر خطاب! اگر نمی‌پسندیدم که [[بلا]] و [[مصیبت]]، دامن بی‌گناهان را بگیرد، تو می‌دانی که [[خداوند]] را [[سوگند]] می‌دادم و او را سریع الاجابة، (زود [[اجابت]] کننده) می‌یافتم<ref>کافی، ج۱، ص۴۶۰، ح۵.</ref>.
۱۱. [[ابن عبد ربه]] گفته است:
علی{{ع}}، عباس، [[زبیر]] و [[سعد بن عباده]]، از کسانی بودند که با [[ابوبکر]] [[بیعت]] نکردند. اما علی{{ع}} و عباس و زبیر، در [[خانه]] فاطمه‌{{س}} بست نشستند تا اینکه ابوبکر، عمرخطاب را به سوی ایشان فرستاد تا آنها را از [[خانه فاطمه]]{{س}} خارج سازد. او به [[عمر]] گفت: اگر سر باز زدند، با آنها [[ستیز]] کن! عمر با شعله‌ای [[آتش]]، آمد تا خانه را به آتش بکشد. فاطمه‌ای{{س}} با او، روبه‌رو شد و گفت: ای پسر خطاب! آمده‌ای تا خانه ما را بسوزانی؟! عمر گفت: آری! مگر آنکه در امری وارد شوید که [[امت]] در آن وارد شدند و با ابوبکر بیعت کنید<ref>عقد الفرید، ج۴، ص۲۴۷.</ref>.
۱۲. [[مسعودی]] گفته است:
[[امیر مؤمنان]]، علی{{ع}} و پیروانش که در کنار آن [[حضرت]] بودند و بر پیمانی که با [[پیامبر اکرم]]{{صل}} بسته بودند، [[وفادار]] ماندند، در خانه حضرت، بست نشستند. آنان (فرستادگان ابوبکر) به سوی خانه‌اش آمدند بر او [[یورش]] بردند و در خانه را آتش زدند، حضرت را به [[زور]] از منزلش بیرون کشیدند و [[سرور زنان جهان]]، حضرت فاطمه‌{{س}} را میان در فشردند و فاطمه‌{{س}}، [[محسن]] خود را سقط کرد. آنان از امیر مؤمنان، علی{{ع}} بیعت خواستند، ولی او بیعت نکرد...<ref>اثبات الوصیة، ص۱۴۳.</ref>.
۱۳. [[طبرسی]] از [[عبدالله بن عبدالرحمن]]، [[روایت]] کرده است که گفت: عمر، تازیانه‌اش را در دست گرفته بود و دور [[مدینه]] می‌گشت و فریاد می‌زد: [[آگاه]] باشید! با ابوبکر بیعت شده است، برای بیعت با او بشتابید.
پس [[مردم]] برای بیعت [[هجوم]] آوردند. عمر فهمید که بعضی در [[خانه‌ها]] پنهان گشته‌اند؛ لذا با جمع کثیری در پی آنان بود و آنها را با زور به [[مسجد]] می‌برد تا با ابوبکر بیعت کنند. پس از مدتی، با گروه بی‌شماری رهسپار [[خانه علی]]{{ع}} شد و از او خواست که بیرون آید. آن [[حضرت]] سر باز زد. [[عمر]]، هیزم و [[آتش]] خواست و گفت: [[سوگند]] به آن کسی که [[جان]] عمر در دست اوست! یا از [[خانه]] بیرون شوید یا خانه را با [[اهل]] آن، آتش می‌زنم.
به او گفته شد: فاطمه‌{{س}}، [[دختر رسول خدا]]{{صل}}، و [[فرزندان پیامبر]] [[اکرم]]{{صل}} و یادگارهای او، در این خانه‌اند. [[مردم]] نیز این سخن را عمر [[ناپسند]] شمردند و او را بر این گفتار ملامت کردند. عمر که [[ناراحتی]] مردم را دید، گفت: چه [[خیال]] کردید؟ پنداشتید چنین می‌کردم؟! تنها می‌خواستم آنها را بترسانم!.
علی{{ع}} به آنها پیغام داد که من چاره‌ای برای بیرون آمدن ندارم؛ چون در حال گردآوری [[کتاب خدا]] هستم که شما آن را رها کرده‌اید و [[دنیا]] از آن، بازتان داشته است و سوگند خورده‌ام تا زمانی که [[قرآن]] را گردآوری نکرده‌ام، از خانه بیرون نیایم و حتی [[عبا]] به دوش نیندازم.
[[عبدالله بن عبدالرحمان]] گوید: فاطمه‌{{س}} دختر رسول خدا{{صل}} به سوی مردم رفت و پشت در خانه ایستاد و فرمود: [[قوم]] و ملتی بدتر از شما سراغ ندارم. جنازه [[پیامبر اکرم]]{{صل}} را پیش روی ما رها کرده - به دنبال [[خلافت]] رفتید - خود، امورتان را انجام دادید و [[فرمان]] ما را نبردید و در این امر - خلافت - برای ما حقی ندیدید. گویا آنچه را پیامبر اکرم{{صل}} در [[روز غدیر خم]] گفت، به یاد ندارید. [[خدای متعال]] آن [[روز]] با او، [[پیمان]] [[ولایت]] بست تا به واسطه آن، [[امید]] شما [[بریده]] شود. ولی شما همه اسباب و واسطه‌های میان خود و او را بریدید. خدای متعال، برای [[داوری]] میان ما و شما در دنیا و [[آخرت]]، کافی است<ref>احتجاج، ج۱، ص۸۰.</ref>.
۱۴. [[طبرسی]]، همچنین از [[سلیم]] [[روایت]] کرده است:
... آن گروه آمدند و اجازه خواستند، [[فاطمه]]{{س}} فرمود: بدون اجازه من، جایز نیست وارد خانه‌ام شوید. آنان برگشتند، اما [[قنفذ]] ماند. مردم گفتند: فاطمه{{س}}، چنین و چنان گفت. از این رو، بر ما دشوار آمد که بدون اجازه او، داخل خانه‌اش شویم. [[عمر]]، [[خشمگین]] شد و گفت: ما را با [[زنان]] چه کار است؟! سپس به [[جماعت]] پیرامون خود دستور داد تا هیزم بیاورند و خود نیز با آنان، هیزم آورد. هیزم‌ها را اطراف [[خانه فاطمه]]{{س}} گذاشتند؛ در حالی که علی{{ع}} و [[فاطمه]]{{س}} و دو پسرشان در داخل [[خانه]] بودند.
عمر به گونه‌ای که علی{{ع}} بشنود، فریاد زد و گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]! باید بیرون آیی و با [[خلیفه پیامبر]] [[اکرم]]{{صل}}، [[بیعت]] کنی، و گرنه تو و خانه‌ات را به [[آتش]] خواهم کشید. پس بازگشت و کنار [[ابوبکر]] نشست. او می‌ترسید که علی{{ع}} با شمشیرش بیرون آید. وی [[قدرت]] و شدت علی{{ع}} را خوب می‌شناخت و به [[قنفذ]] دستور داد: اگر بیرون نیامد، [خانه] او را محاصره کن و به [[زور]] داخل خانه شو و اگر خودداری ورزید، در خانه آنها را آتش بزن. قنفذ با یارانش، بدون [[اذن]] وارد خانه شدند. علی{{ع}} به سوی شمشیرش شتافت تا آن را بردارد، ولی آنان با هم [[هجوم]] آوردند و او را گرفتند و طناب سیاهی به گردنش انداختند. در این هنگام، فاطمه‌{{س}} میان آنها و همسرش در کنار در خانه، حایل شد. قنفذ، چنان با تازیانه بر بازوان آن [[حضرت]] کوفت، که آثار آن تا مدتی بر بازوان مبارکش باقی بود. این ضربت تازیانه، همانند بازوبندی بر دست او نقش بست. ابوبکر، فرستاده‌ای به سوی قنفذ روانه کرد و پیغام فرستاد: فاطمه{{س}} را بزن! فاطمه{{س}} به چهار چوب در خانه‌اش [[پناه]] برد، قنفذ چهار چوب در را فشرد و به هم کوبید تا پهلوی آن حضرت [[شکست]] و [[فرزندی]] که با خود داشت، ساقط کرد. فاطمه{{س}} به خاطر این فشارها در بستر [[بیماری]] افتاد تا به [[شهادت]] رسید -[[درود]] [[خداوند]] بر ایشان باد-<ref>احتجاج، ج۱، ص۸۳.</ref>.
۱۵. [[طبرسی]] همچنین از [[شعبی]] و [[ابومخنف]] و [[یزید بن حبیب مصری]]، [[روایت]] کرده است که آنها گفتند:
هیچ روزی در [[اسلام]]، که گروهی گرد آمده و با هم [[مشاجره]] کرده باشند، از حیث فریاد زدن و درشت [[سخن گفتن]] و [[زیاده‌روی]] کردن در [[کلام]]، مثل روزی نبوده است که [[معاویة]] [[ابوسفیان]]، [[عمرو بن عثمان]]، [[عمرو بن عاص]]، [[عتبة بن ابی‌سفیان]]، [[ولید بن عقبة]]، [[عقبة بن ابی معیط]] و [[مغیرة بن شعبه]] در آن گرد آمدند. آنها در یک چیز با هم توافق کردند، سپس به سوی [[امام حسن]]{{ع}} فرستادند... هنگامی که [[حضرت]] نزد [[معاویه]] آمد، معاویه به او خوشامد گفت و [[درود]] فرستاد و با وی [[مصافحه]] کرد.
[[راوی]] می‌افزاید: سپس [[مغیره]] سخن گفت و تمام سخنانش، علیه علی{{ع}} بود... امام حسن{{ع}} فرمود: اما تو ای مغیره! بی‌گمان، [[دشمن]] [[خدای متعال]] و دور افکنده کتابش هستی... تو آن کسی هستی که فاطمه‌{{س}}، [[دختر رسول خدا]]{{صل}} را آن چنان کتک زدی که جای تازیانه‌ات خونابه بست و [سبب شدی که آن حضرت] طفلش را سقط کرد. تو این کار را برای نشان دادن [[برتری]] [[رأی]] و نظرت بر رأی [[پیامبر اکرم]]{{صل}}، و برای [[مخالفت]] با [[فرمان]] و دستور آن حضرت و شکستن [[حرمت]] و [[حریم]] او انجام دادی؛ در حالی که [[رسول خدا]]{{صل}} درباره فاطمه‌{{س}} فرموده بود: ای [[فاطمه]]! تو [[سرور]] و سالار [[زنان]] [[بهشت]] هستی<ref>احتجاج، ج۱، ص۲۷۸.</ref>.
۱۶. [[سید بن طاوس]] گفته است:
ابن جیرانه در کتاب غرر می‌نویسد: [[زید بن اسلم]] گفت: من از آن دسته کسانی بودم که در [[زمان]] خودداری علی{{ع}} و یارانش از [[بیعت]]، به همراه عمر هیزم به در [[خانه فاطمه]] بردیم. عمر به فاطمه گفت: هر کس را که در خانه‌ات حضور دارد، بیرون کن، وگرنه [[خانه]] را با اهلش می‌سوزانم. او می‌گوید: این در حالی بود که در خانه او، علی، حسن و حسین{{عم}} و گروهی از [[یاران]] و [[اصحاب پیامبر اکرم]]{{صل}} بودند. فاطمه{{س}} فرمود: آیا فرزندانم را می‌سوزانی؟ عمر پاسخ داد: آری! به [[خدا]] [[سوگند]] چنین کنم! مگر آنکه بیرون آیند و [[بیعت]] کنند<ref>الطرائف، ص۲۳۹.</ref>.
۱۷. [[خواجه نصیرالدین طوسی]] در بیان لغزش‌های اولی - ابوبکر۔ ضمن مطالبی چنین گفته است:
... هنگامی که علی{{ع}} از بیعت خودداری ورزید، [[ابوبکر]] فرستاده‌ای به سوی [[خانه]] آن [[حضرت]] روانه کرد و آن خانه را به [[آتش]] کشید، در حالی که [[فاطمه]]{{س}} و گروهی از [[بنی‌هاشم]] حضور داشتند. او سال‌ها پس از [[تجاوز]] به [[خانه فاطمه]]{{س}} و [[پرده‌دری]] و [[حرمت‌شکنی]] [[بیت]] حضرت، از عمل خویش پشیمان شد<ref>تجریدالاعتقاد، ص۲۵۰.</ref>.
[[علامه حلی]] در توضیح این سخن می‌افزاید: فاطمه{{س}}، مضروب شد و [[کودکی]] را که به آن حامله و نامش «[[محسن]]» بود، سقط کرد<ref>کشف المراد، ص۲۹۷.</ref>.
۱۸. [[فیض کاشانی]] گفته است:
[[عمر]]، گروهی از مکیان [[آزاد]] شده به دست [[پیامبر اکرم]]{{صل}} را با جمعی از [[منافقان]]، جمع کرد و سوی خانه [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} برد. وقتی [[جماعت]] رسیدند با در بسته رو به‌رو شدند و فریاد زدند: ای علی! بیرون بیا، [[خلیفه رسول خدا]]{{صل}} تو را می‌خواند، اما حضرت در به رویشان نگشود. آنان، هیزم آوردند و کنار در ریختند، سپس آتش آوردند تا آن را بیفروزند. عمر، فریاد زد: «به [[خدا]] [[سوگند]]! اگر در را نگشایید خانه را آتش می‌زنم». فاطمه{{س}} دانست خانه‌اش را آتش می‌زنند، برخاست و در را گشود.
آن گروه، وارد خانه شدند و پیش از آنکه فاطمه{{س}} از ایشان پنهان شود او را کنار زدند، به ناچار فاطمه{{س}} در بین در و دیوار پنهان شد، ناگهان بر سر [[امیرمؤمنان]]{{ع}} ریختند که در جایگاهش نشسته بود و دست‌های او را با پیراهنش بستند و از خانه به [[مسجد]] کشان کشان بردند. فاطمه‌{{س}} میان آنها و شوهرش آمد و فرمود:
به خدا سوگند! نمی‌گذارم، پسر عمویم را با [[زور]] و [[ستم]] ببرید وای بر شما! چه زود به خدا و رسولش درباره ما [[اهل بیت]]{{عم}} [[خیانت]] ورزیدید در حالی که پیامبر اکرم{{صل}} شما را به [[پیروی]] از ما و [[دوستی]] و [[تمسک]] به ما، سفارش کرده است و [[خدای متعال]] می‌فرماید: {{متن قرآن|قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى}}<ref>«بگو: برای این (رسالت) از شما مزدی نمی‌خواهم جز دوستداری خویشاوندان (خود) را» سوره شوری، آیه ۲۳.</ref>.
او می‌افزاید: بیشتر [[مردم]] به خاطر [[فاطمه]]{{س}}، [[امیرمؤمنان]] را رها کردند. [[عمر]] به «[[قنفذ]]» دستور داد تا با تازیانه، فاطمه{{س}} را بزند، قنفذ با تازیانه بر پشت و پهلوهای آن [[حضرت]] می‌زد تا اینکه عمر، او را بازداشت و تا مدت‌ها بعد، جراحت تازیانه‌ها در [[بدن]] [[شریف]] آن حضرت باقی بود.
صدمه تازیانه‌ها، به فاطمه{{س}} بیشترین آسیب را، رساند و مهم‌ترین عامل سقط کودکش شد. پیش از این، [[پیامبر اکرم]]{{صل}} او را «[[محسن]]» نامیده بود.
آن‌گاه، آنها امیرمؤمنان{{ع}} را به [[مسجد]] کشاندند و نزد [[ابوبکر]]، آوردند. فاطمه{{س}} به مسجد آمد تا حضرت را از دست ایشان برهاند؛ ولی نتوانست؛ پس به سوی [[قبر]] [[پدر]] بزرگوارش رفت و در حالی که به [[قبر پیامبر]] اشاره می‌کرد [[اندوه]] فراوان، و [[شیون]] کنان فرمود:
جانم [[زندانی]] دم و بازدم خویش است. ای کاش با دم زدنم، همراه می‌شد و [[رهایی]] می‌یافت.
پس از تو هیچ خیری در [[زندگی]] نیست و اشکبارم از [[بیم]] آنکه زندگانی‌ام طولانی شود.
سپس افزود: [[افسوس]] بر دوری تو، ای پدر! و افسوس بر [[حبیب]] و [[دوست]] تو، [[امین]] و مؤتمن تو، پدر فرزندانت حسن و حسین{{عم}}، آن‌که از [[کودکی]] در دامنت پرورش یافت و در [[بزرگ‌سالی]] برادرت شد؛ دوستدار‌ترین کس نزد تو، محبوب‌ترین [[یار]] و یاورت، نخستین کسی که به تو [[ایمان]] آورد و [[اسلام]] را پذیرفت؛ نخستین [[مهاجر]] به سویت.
ای [[بهترین]] [[مردمان]]! [[ابوالحسن]]{{ع}} را دریاب که اینک، او را به بند کشیده‌اند؛ طناب [[کینه]] در گردنش افکنده‌اند.
او، آن چنان شیون کرد که فضا را از [[غم]] و اندوه آکنده و شیون‌کنان می‌فرمود: {{متن حدیث|وا محمداه واحبیباه! وا أباه! وا ابوالقاسماه! وا احمداه!...}} پیوسته، از پدرش [[یاری]] می‌طلبید و می‌گفت:
وای از کمی [[یاران]]! وای از نبودن [[فریادرس]]! وای از طول [[رنج]] و [[بلا]]! وای از [[مصیبت]] و [[گرفتاری]]! وای از [[بدی]] [[روزگار]]! آن‌گاه، بی‌هوش بر [[زمین]] افتاد و [[مردم]] با ناله و [[شیون]] او، زار زار گریستند و [[مسجد]] را ماتمکده ساختند<ref>علم الیقین فی اصول الدین، ج۲، ص۶۸۶.</ref>.
۱۹. «[[سلیم بن قیس]]» [[روایت]] کرده که:
«[[ابومختار بن ابی الصعق]]»، ابیاتی به [[عمر]] نوشت که در آن، ستم‌های [[استانداران]] و آنچه را آنها به [[زور]] از مردم گرفته بودند، بر شمرده بود. عمر به خاطر [[شعر]] ابومختار، در آن سال همه کارگزارانش را واداشت تا در [[مال]] مردم، [[انصاف]] داشته باشند و غرامت بپردازند با این همه، «[[قنفذ]]» که از [[کارگزاران]] عمر بود، چیزی باز پس نداد و بیست هزار درهمی را که به [[ستم]] از مردم گرفته بود، عمر به او بازگرداند. و از او نه یک دهم و نه یک بیستم آن را پس نگرفت در حالی که از دیگران، غرامت گرفت، مثلاً دارائی «[[ابوهریره]]» [[استاندار]] «[[بحرین]]» ۲۴ هزار درهم بود، که [[دوازده]] هزار درهم، غرامت داد.
[[سلیم]] گفته است: علی- [[درود خدا]] بر او و خاندانش باد - را [[ملاقات]] کردم و درباره کار عمر پرسیدم، فرمود: می‌دانی چرا دست از قنفذ باز داشت و غرامت نگرفت؟ گفتم: «نه» فرمود: چون او، همان کسی است که [[فاطمه]]{{س}} را وقتی میان من و آنها قرار گرفت، کتک زد و آن [[حضرت]] از [[دنیا]] رفت؛ در حالی که اثر آن تازیانه‌ها، همانند بازوبند بر بازوانش بود<ref>کتاب سلیم، ص۱۳۲.</ref>.
۲۰. [[ابن ابی الحدید معتزلی]] گفته است:
«جوهری» از «[[سلمة بن عبدالرحمان]]»، روایت کرده است که «[[سلمه]]» گفت: زمانی که [[ابوبکر]] بر [[منبر]] بود، علی{{ع}}، [[زبیر]] و گروهی از «[[بنی‌هاشم]]»، در [[خانه فاطمه]]{{س}} بودند. عمر، نزد ایشان آمد و گفت: «[[سوگند]] به آنکه جانم در دست اوست! یا برای [[بیعت]]، بیرون می‌آید یا [[خانه]] را [[آتش]] می‌زنم.»...
و در خبر دیگری آمده است: «[[سعدبن ابی وقاص]]» و «[[مقداد بن اسود]]» نیز با آن گروه، در خانه فاطمه‌{{س}} بودند تا با علی{{ع}} بیعت کنند. عمر، نزد آنها آمد تا [[خانه]] را [[آتش]] زدند، «[[زبیر]]» با [[شمشیر]] آخته بیرون آمد، [[فاطمه]]{{س}} گریان و شیون‌کنان بیرون آمد و [[مردم]] را [[سرزنش]] کرد.»..<ref>شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۵۶.</ref>.
و از «[[شعبی]]» حکایت کرده که:... [[عمر]] به علی{{ع}} گفت: «برخیز و با [[ابوبکر]]، [[بیعت]] کن!» علی{{ع}} عقب رفت و خودداری کرد. عمر با دستش او را گرفت و گفت «برخیز»؛ ولی علی{{ع}} [[امتناع]] کرد و برنخاست. عمر، او را کشان‌کشان برد، همان‌گونه که زبیر را برده بود، «خالد» آن دو را محکم گرفت و عمر از پشت سر، آن دو و دیگران را که با آنها بودند باز و پیش می‌راند در حالی که مردم نظاره‌گر بودند و کوچه‌های [[مدینه]] پر از مردم، بود. فاطمه‌{{س}} که [[خشونت]] [[رفتار]] عمر را دید، فریاد برآورد و [[شیون]] کرد. انبوهی از [[زنان]] [[بنی‌هاشم]] و دیگران، گرد او جمع شدند. فاطمه{{س}} به سوی در خانه رفت و فریاد برآورد: «ای ابوبکر! چه زود بر [[اهل بیت]] [[رسول خدا]]{{صل}} [[هجوم]] آوردید! به [[خدا]] [[سوگند]]! تا زمانی که [[خداوند]] را [[ملاقات]] نمایم، هرگز با عمر سخن نخواهم گفت»<ref>شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۴۸.</ref>.
سپس [[ابن ابی الحدید]] به سخنان گذشته‌اش بازگشته، می‌نویسد:
اما امور ناپسندی که [[شیعیان]] می‌گویند، مانند آنکه: آنها، [[قنفذ]] را به [[خانه فاطمه]]{{س}} فرستادند و او با تازیانه، فاطمه{{س}} را زد و اثر تازیانه، همچون بازوبندی تا [[زمان]] [[وفات]] فاطمه{{س}}، بر بازوی او باقی بود؛ دیگر اینکه عمر، او را میان در و دیوار فشرد و فاطمه{{س}} نالید و رسول خدا{{صل}} را به یاری‌طلبید و [[کودکی]] را که به آن حامله بود، مرده به [[دنیا]] آورد؛ و اینکه در گردن علی{{ع}} ریسمان انداختند و کشیدند، در حالی که او در بستر [[بیماری]] بود و فاطمه{{س}} در آن حال در پی ایشان فریاد می‌زد و ناله و شیون می‌کرد؛ تمام این حکایات و گفته‌های دیگر، بنیانی ندارد و [[اصحاب]] ما [[اهل سنت]]، آن را نپذیرفته‌اند و کسی، آن را [[تأیید]] نمی‌کند؛ نیز [[اهل حدیث]] آنها را [[روایت]] نکرده‌اند؛ چیزی درباره آن نمی‌دانند و [[شیعه]] به [[تنهایی]]، [[راوی]] آن است<ref>شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۶۰.</ref>. سپس به توجیه مطالب یاد شده پرداخته است، برخی را مردود است و برخی را عجیب می‌داند و می‌نویسد: به نظر من، حکایت و [[یورش]] به [[خانه فاطمه]]{{س}}، ظاهر [[درستی]] دارد که «[[سید مرتضی]]» و [[شیعیان]] آن را روایت کرده‌اند؛ ولی تنها بخشی از آن، صحیح می‌باشد<ref>شرح نهج البلاغه، ج۱۷، ص۱۶۸.</ref>.
برخی از روایاتی که [[ابن ابی الحدید]]، نقل کرده از این قرار است:
۲۱. «ابن ابی الحدید» از «لیث بن سعد» روایت کرده که:
هنگامی که علی{{ع}} از [[بیعت با ابوبکر]]، خودداری کرد، او را دست بسته بیرون کشیدند، و به [[اجبار]] بردند در حالی که علی{{ع}} می‌فرمود: «ای [[مسلمانان]]! چرا گردن [[مسلمانی]] را می‌زنند که او قصد [[مخالفت]] نداشته است؛ بلکه با دلیل موجه از [[بیعت]]، خودداری می‌کند». هنگامی که علی{{ع}} از کنار هر گروهی می‌گذشت، همه به او می‌گفتند: «از مخالفت دست بردار و بیعت کن»<ref>شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۴۵.</ref>.
۲۲. وی همچنین از «[[ابوالاسود]]»، روایت کرده که:
[[عمر]] با گروهی آمد که در بین آنها، «[[اسید بن حضیر]]» و «[[سلمة بن سلامة بن قریش]]» از «[[طایفه]] [[بنی عبدالاشهل]]»، بود، آن دو نفر وارد [[خانه]] شدند و [[فاطمه]]{{س}} فریاد می‌کشید و از [[خدای متعال]] [[یاری]] می‌طلبید. آنها، [[شمشیر]] آن دو - علی{{ع}} و [[زبیر]] - را گرفته و با سنگ شکستند. عمر، آن دو تن - علی{{ع}} و زبیر - را در پی خود، برای بیعت به بیرون می‌کشید<ref>شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۴۷.</ref>.
۲۳. نیز از «عمر بن شبه» با اسنادش، نقل کرده که:
عمر با گروهی از [[انصار]] و اندکی از [[مهاجرین]] به در خانه فاطمه{{س}} آمد و گفت:
[[سوگند]] به آنکه جانم در دست اوست! یا برای بیعت، بیرون می‌آیید یا خانه را بر سرتان می‌سوزانم سپس آنها را دست بسته بیرون آوردند در حالی که آنها را با [[درشتی]] و [[تندخویی]] به جلو می‌بردند<ref>شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۴۸.</ref>.
۲۴. و نیز از «[[شعبی]]»، [[روایت]] کرده که:
[[عمر]] درون [[خانه]] آمد و به علی{{ع}} گفت: «برخیز و [[بیعت]] کن» علی{{ع}} خود را عقب کشید و [[امتناع]] کرد. عمر، دستش را گرفت و گفت: «برخیز!» علی{{ع}} برنخواست. عمر، او را بلند کرد و [[زبیر]] او را هل داد؛ سپس «خالد»، آنها را نگه داشت، عمر و گروهی که با او بودند، آن دو (علی و زبیر) را با [[خشم]] و هل دادن، می‌بردند و [[مردم]] تماشا می‌کردند...<ref>شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۴۹.</ref>.
علت اینکه [[شیعه]]، برخی از [[روایات]] را به [[تنهایی]] آورده است و [[اهل سنت]]، تصریح نکرده‌اند از گفتار [[ابن ابی الحدید]] روشن می‌شود. ابن ابی الحدید از استادش «[[ابوجعفر نقیب]]» نقل می‌کند: اهل سنت به این علت به [[روایات شیعه]]، تصریح نکرده‌اند که [[پیامبر اکرم]]{{صل}} در [[زمان]] خود، [[خون]] «[[هباربن اسود]]» را که به دلیل [[ترساندن]] «[[زینب]]» بود و منجر به سقط شدن فرزندش شد، [[حلال]] کرد و اگر [[پیامبر]]{{صل}} زنده بود، به [[یقین]] کسی را که [[فاطمه]]{{س}} را ترساند و باعث سقط شدن [[محسن]] شد، [[قصاص]] می‌کرد! گفتم: آیا می‌توانم این مطلب را از شما روایت کنم؟ گفت: این سخن را اثباتاً و نفیاً از من روایت مکن؛ چون در این باره، توقف کرده‌ام و به دلیل [[تعارض]] [[اخبار]]، نظری ندارم<ref>شرح نهج البلاغه، ج۱۴، ص۱۹۳.</ref>.
و نیز [[محدثان]] چگونه می‌توانند به خود اجازه دهند ترساندن، [[کتک زدن]] و [[سوزاندن]] [[خانه فاطمه]]{{س}} را به کسانی نسبت دهند که رفتارشان درباره [[زنان]]، مشهور است؛ اما [[امیرمؤمنان]]{{ع}} در [[جنگ]] «[[صفین]]» به نیروهایش سفارش کرد: «با زنان [[بدرفتاری]] نکنید، به آنان، [[آزار]] نرسانید و دیگران را بر این کار، [[تشویق]] نکنید، حتی اگر [[ناموس]] شما را [[دشنام]] دهند و به [[امیران]] شما [[ناسزا]] گویند و اگر می‌توانستم به شما دستور می‌دادم تا آنها را رها کنید، هر چند زنانی [[مشرک]] باشند». در [[جاهلیت]] اگر مردی با سنگ، زنی را آهسته می‌زد و یا چوب‌دستی می‌گرفت و دست سوی [[زنان]] دراز می‌کرد، از آن پس او و فرزندانش را با [[سرزنش]] یاد می‌کردند و این کار، برای آنها، [[ننگ]] شمرده می‌شد<ref>تاریخ الطبری، ج۲، ص۵۸.</ref>.
۲۵. «[[صدوق]]» به سند خود از [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} [[روایت]] کرده که [[حضرت]] فرمود:
زمانی من، [[فاطمه]]، حسن و حسین{{عم}}، نزد [[پیامبر اکرم]]{{صل}} بودیم، ناگهان به ما نگاه کرد و گریست. گفتم: ای پیامبر اکرم{{صل}}! چه چیز، شما را گریاند؟ فرمود «بر آن می‌گریم که پس از من با شما می‌کنند» گفتم: ای [[رسول خدا]]{{صل}}! چه می‌کنند؟ فرمود «از زخم آن ضربه‌ای که بر فرق تو می‌زنند، از آن سیلی که بر گونه فاطمه{{س}} می‌نوازند، از نیزه‌ای که بر ران حسن{{ع}} فرو برده و [[زهری]] که با آن، مسمومش می‌کنند و نیز بر [[شهادت حسین]]{{ع}} [[اشک]] می‌ریزم».
علی{{ع}} می‌فرماید: آن‌گاه، همه [[اهل بیت]]{{عم}} گریستند. گفتم: ای رسول خدا! گویا [[پروردگار متعال]] ما را تنها برای [[بلا]] و [[مصیبت]] [[آفریده]] است. آن حضرت فرمود «ای علی! [[بشارت]] باد تو را! [[خدای متعال]] با من [[پیمان]] بسته است که تو را [[دوست]] ندارد، مگر [[مؤمن]] و [[دشمن]] نمی‌دارد، مگر [[منافق]]»<ref>امالی، ص۱۱۵.</ref>.
۲۶. «[[هیثمی]]» از «[[عایشه]]» روایت می‌کند:
فاطمه{{س}} می‌گفت: رسول خدا{{صل}} که در بیماری‌ای که به رحلتش انجامید به فاطمه{{س}} گفت: [[جبرئیل]]، هر سال [[قرآن]] را یک بار بر من نازل می‌کرد؛ ولی امسال دو بار آن را بر من نازل کرده است و فاطمه{{س}} می‌گفت: حضرت به من خبر داد، جبرئیل به ایشان گفته است: «هیچ [[پیامبری]] نیست، مگر اینکه عمرش، نصف [[عمر پیامبر]] پیشین است؛ [[عیسی]]{{ع}} ۱۲۰ سال زیست و من، بیش از شصت سال، [[عمر]] نخواهم کرد». این سخن مرا به [[گریه]] انداخت. هنگامی که پیامبر اکرم{{صل}} گریه مرا دید، فرمود: «دخترم! هیچ زنی از زنان [[مسلمان]] به مصیبت بزرگی که تو، به آن [[مبتلا]] می‌شوی، گرفتار نخواهد شد؛ پس بی‌صبری نکن و بر این مصیبت بزرگ، بردبار باش»<ref>مجمع الزوائد، ج۹، ص۲۳.</ref>.<ref>[[محمد هادی یوسفی غروی|یوسفی غروی، محمد هادی]]، [[فرهنگ شهادت معصومین ج۱ (کتاب)|فرهنگ شهادت معصومین]]، ج۱ ص ۳۱۱.</ref>


== جستارهای وابسته ==
== جستارهای وابسته ==

نسخهٔ ‏۳ ژانویهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۱۱:۲۶

اين مدخل از زیرشاخه‌های بحث حضرت فاطمه زهرا است. "رنج حضرت فاطمه" از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:

رنج‌ها و مصیبت‌های رحلت پیامبر اکرم(ص)

۱. شیخ مفید گفته است: هنگامی که رحلت رسول خدا(ص) نزدیک شد به علی(ع) فرمود: ای علی! سرم را در آغوش گیر و روی زانوهایت بگذار که فرمان خدا برای کوچیدن از دنیا رسیده است. علی(ع) سر پیامبر اکرم(ص) را در آغوش گرفت و بر روی زانوهایش نهاد؛ در این هنگام حضرت بی‌هوش شد. فاطمه(س) خود را بر روی پدر انداخت و در حالی که به چهره مبارک آن حضرت می‌نگریست و گریه و زاری می‌کرد، چنین می‌گفت: سپید چهره‌ای که ابرهای آسمان از رخسارش خواهش آب را داشتند، او یار و یاور یتیمان و سرپرست و حافظ بیوه زنان بود.

در این لحظه، پیامبر اکرم(ص) چشم گشود و آهسته فرمود: دخترم! این سخن از اشعار عمویت ابوطالب(ع) است. تو آن را درباره من مگو! «محمد، فقط فرستاده و رسول خداست و پیش از او، فرستادگان دیگری نیز بودند؛ آیا اگر او بمیرد یا کشته شود شما به گذشته باز می‌گردید و اسلام را رها کرده، به دوران جاهلیت و کفر باز خواهید گشت؟!»[۱].

فاطمه(س) بسیار گریست، پیامبر اکرم(ص) اشاره کرد تا او نزدیک‌تر شود، حضرت نزدیک ایشان رفت؛ پیامبر اکرم(ص) رازی را با وی در میان گذاشت و در گوش او زمزمه‌ای کرد که شاد شد و چهره‌اش برافروخته گشت. سپس در حالی که دست راست امیرالمؤمنین(ع) زیر سر پیامبر اکرم(ص) قرار داشت، حضرت قبض روح شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد... شیخ مفید می‌افزاید: امیرالمؤمنین(ع) داخل قبر پیامبر اکرم(ص) شد و گره‌های کفن را گشود و پرده از رخسارش برداشت؛ آن‌گاه گونه راست حضرت را رو به قبله بر خاک نهاد؛ با خشت، لحد را چید و بر روی آن خاک ریخت... فاطمه‌(س) ناله می‌کرد و می‌گفت: «چه بامداد شوم و نامبارکی!» ابوبکر ناله و شیون فاطمه(س) را شنید؛ رو به آن حضرت کرد و گفت: به راستی بامداد تو، بامداد شوم و نامبارکی است[۲].

۲. ابن سعد با واسطه از انس روایت کرده است که گفت: هنگامی که زمان احتضار فرا رسید و [[[بیماری]]] پیامبر اکرم(ص) سنگین شد، غم و اندوهی سخت، آن حضرت را فرا گرفت. فاطمه‌(س) که چنین دید، فرمود: وه که چه اندوه جانکاهی پدرم را در برگرفته است! پیامبر اکرم(ص) رو به فاطمه(س) کرد و فرمود: پس از امروز، دیگر برای پدرت غم و اندوهی نیست.

پس از درگذشت رسول خدا(ص)، فاطمه(س) گفت: ای پدر مهربان! ای کسی که دعوت پروردگارش را پاسخ داد! ای پدر نازنین! ای کسی که اکنون بهشت برین، منزل او شد! ای پدر بزرگوار! ای کسی که خبر رحلتش را به جبرئیل امین می‌دهیم! او چقدر به پروردگارش نزدیک است. راوی افزود: و چون پیامبر اکرم(ص) را به خاک سپردند، فاطمه(س) فرمود: ای انس! آیا دلتان آمد که بر روی پیامبر اکرم(ص)، خاک بریزید و او را دفن کنید؟![۳].

۳. همچنین ابن سعد از ابوجعفر، چنین روایت کرده است: پس از رسول خدا(ص) هرگز فاطمه‌(س) را خندان ندیدم و در هنگام شادی، چنان بود که تنها گوشه دندانش، آشکار می‌گشت و تبسم لطیفی می‌کرد[۴].

۴. طبرانی به سند خود از ابوجعفر نقل کرده است که فرمود: حضرت فاطمه(س) پس از پیامبر اکرم(ص) بیشتر از سه ماه زنده نبود. او در این مدت، هرگز خندان دیده نشد و تنها با گوشه لبش تبسم می‌کرد[۵].

۵. خوارزمی به سند خود از علی(ع) روایت کرده است که فرمود: پیامبر اکرم(ص) را در پیراهنش غسل دادم. فاطمه(س) پیراهن را از من خواست؛ وقتی نشانش دادم، آن را بویید و بی‌هوش شد. به همین جهت، پیراهن را پنهان کردم[۶].

۶. فتال گفته است: روایت شده که حضرت فاطمه(س)، پس از رسول خدا(ص) همیشه به سرش - به جهت سردردی که داشت- دستمال می‌بست. جسمش ضعیف و لاغر و ناتوان، و از مصیبت مرگ پیامبر اکرم(ص) کمر شکسته بود. او اندوهگین، غمین، ناراحت، حزین و رنجور بود. سرشک دیدگانش روان بود و قلبش در آتش فراق پیامبر اکرم(ص) می‌سوخت. هر از چند گاهی غش می‌کرد و بی‌هوش می‌افتاد.

هرگاه پیامبر اکرم(ص) را یاد می‌کرد و زمانی را که آن حضرت بر آنان وارد می‌شد به یاد می‌آورد، اندوهش افزون می‌گشت. گاهی نگاهی به حسن(ع) می‌انداخت و زمانی به چهره حسین(ع) می‌نگریست و آن دو را بغل می‌کرد و می‌گفت: کجاست پدرتان که شما را احترام و اکرام می‌کرد و بر دوشش می‌نشاند؟! او که شما را بارها به این سو و آن سو می‌برد؟! کجاست آن پدری که مهربان‌ترین مردمان بر شما بود و نمی‌گذاشت شما بر زمین گام بگذارید؟ ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ[۷] به خدا سوگند! پدربزرگ شما و حبیب دل من از دست رفت و دیگر هرگز نخواهم دید که از در درآید و مانند همیشه شما را بر دوش خود نشاند! مدتی بعد، حضرت فاطمه(س) به شدت بیمار شد و چهل شب در بستر بیماری بود تا اینکه از دنیا رفت. (صلوات و سلام خدا بر او باد)[۸].

۷. کلینی به سند خویش از امام صادق(ع) روایت کرده است که آن حضرت فرمود: حضرت فاطمه(س) پس از وفات پدرش، هفتاد و پنج روز زیست. او در این مدت، نه شاد بود و نه خندان؛ هر هفته دو بار در روزهای دوشنبه و پنجشنبه به سر مزار شهدای اُحُد می‌رفت و می‌فرمود: جایگاه پیامبر اکرم(ص) و فرستاده خدا، اینجا بود و محل لشکر مشرکان اینجا[۹].

۸. صدوق گفته است: روایت شده است که پس از رحلت پیامبر اکرم(ص) بلال از اذان گفتن خودداری می‌کرد و می‌گفت: پس از رسول خدا(ص) برای کسی اذان نخواهم گفت. روزی حضرت فاطمه(س) فرمود: دوست دارم صدای اذان مؤذن پدرم را بشنوم. چون این سخن به گوش بلال رسید، مشغول اذان گفتن شد. آن‌گاه که ندای «اللَّهُ أَكْبَرُ اللَّهُ أَكْبَرُ» وی برخاست، فاطمه(س) به یاد پدرش و روزگار او افتاد و شروع به گریستن کرد. زمانی که به «أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ‌» رسید، فاطمه(س) شیون و ناله‌ای کرد و با صورت بر زمین افتاد و بی‌هوش شد[۱۰].

۹. کلینی به سند خود از ابوعبیده روایت کرده است: برخی از یاران و اصحاب ما از امام صادق(ع) درباره «جفر» پرسیدند. حضرت پاسخ داد: جفر، پوست گاو نری است که از دانش، پُر گشته است. آن فرد پرسید: پس «جامعه» چیست؟ حضرت فرمود: آن، صحیفه و طوماری به طول هفتاد ذراع، و در پوستی مثل ران شتر دو کوهانه است که همه نیازهای بشر در آن نوشته شده است. هیچ حکمی نیست، حتی حکم ارش و خسارت وارد کردن یک خراش بر بدن، مگر آنکه در «جامعه» موجود است. آن شخص پرسید: «مصحف فاطمه(س)» چیست؟ راوی می‌گوید: امام(ع) مدتی طولانی سکوت کرد و سپس فرمود: شما از چیزهایی پرس و جو می‌کنید که آنها را می‌خواهید و نمی‌خواهید، نیاز دارید و نیاز ندارید؛ فاطمه(س) پس از پیامبر اکرم(ص) هفتاد و پنج روز درنگ کرد. در آن روزها، به خاطر از دست دادن پدر، اندوهی سخت و دشوار به او روی آورد؛ جبرئیل نزدش می‌آمد تا غم و اندوه فراق پدر را بر وی آسان گرداند. او از پیامبر اکرم(ص) و جایگاه و مقامش خبر می‌آورد و فاطمه(س) را از حال حضرت آگاه می‌ساخت و از آنچه پس از وی، برای فرزندانش رخ خواهد داد باخبر می‌ساخت. امیرالمؤمنین(ع) نیز آن مطالب را می‌نوشت. این دست نوشته، همان «مصحف فاطمه(س)» است[۱۱].

۱۰. قاضی نعمان از امام صادق(ع) روایت کرده است: فاطمه(س) پس از رحلت پیامبر اکرم(ص) در بستر بیماری افتاد. او ضعیف و لاغر شده، گوشت تنش آب گشت و مانند یک شبح و خیال می‌نمود و از اندوه فراق پدر، پوستی بر استخوان شده بود[۱۲].

۱۱. سید تاج الدین حسینی گفته است: فاطمه(س) در مدت کوتاه زندگی بعد از پدر، آن قدر گریست که اشک چشمانش خشک شد و توانی برای شیون و ناله در بدن وی باقی نماند. مردم مدینه از گریه‌هایش به ستوه آمده بودند؛ از این رو آن حضرت «بیت الاحزان» (غم‌خانه) فراهم آورد و اتاقی به این منظور اختصاص داد. حضرت فاطمه(س) در بیت الاحزان بود تا از دنیا رفت[۱۳].

۱۲. ابن ابی الحدید آورده است: بسیاری از مردم، سخنان سوزناک فاطمه(س) را در سوگ و فراق پدرش در روز وفات و پس از آن، روایت کرده‌اند که همه این سخنان با واژگانش، مشهور و در کتاب‌ها نوشته شده است؛ از جمله این سخن که فرمود: ای پدر! بهشت جاویدان جایگاه تو است. تو در نزد صاحب تخت و عرش منزل داری. ای پدر! جبرئیل تو را در بر می‌گیرد و می‌پوشاند و پس از این، دیگر تو را نمی‌بینم. برخی از مردم می‌گویند: در رنج‌نامه حضرت فاطمه‌(س) که در فراق پدر پرداخته، نوعی تظلم و تألم -دادخواهی از ظلم مردم - و اظهار درد و رنج برای امری که پیش آمده بود - غصب خلافت - به چشم می‌خورد، و خدای متعال به صحت این گفته، داناتر است. شیعیان روایت کرده‌اند که برخی از اصحاب و یاران پیامبر اکرم(ص) گریه‌ها و ناله‌های طولانی حضرت فاطمه(س) را ناخوش داشتند و آن بانو را از گریه باز می‌داشتند، آنان دستور دادند تا حضرت، از مجاورت مسجد کناره گرفته، در گوشه‌ای از مدینه گریه کند[۱۴].

۱۳. صدوق به سند خود از امام صادق(ع) نقل کرده است که فرمود: گریه کنندگان - آنها که از همه بیشتر گریسته‌اند - پنج نفرند: آدم، یعقوب، یوسف، فاطمه(س) دختر محمد(ص)، و علی بن الحسین(ع) آدم(ع)، بر دوری بهشت، آن چنان گریست که بر گونه‌اش، جویی از اشک پدید آمد. یعقوب(ع) بر جدایی یوسف، آن قدر گریه کرد که بینایی خود را از دست داد و به او گفتند «به خدا تو آن اندازه یاد یوسف می‌کنی تا در آستانه مرگ قرار‌گیری یا هلاک شوی»[۱۵]. اما یوسف، از دوری یعقوب، به اندازه‌ای گریست که زندانیان را آزرده ساخت و هم بندهایش به وی گفتند یا شب گریه کن و روز خاموشی گزین یا روز گریه کن و شب آرام باش و سرانجام با یکدیگر در یکی از دو مورد، مصالحه کردند.

اما فاطمه‌(س) بر فراق و جدایی پدر، چنان فریاد و فغان می‌کرد که مردم مدینه، آزرده شدند و به حضرتش گفتند: گریه‌های بی‌پایان تو، ما را می‌رنجاند. آن حضرت از مدینه، به مزار شهدا می‌رفت و در آنجا می‌گریست و آن‌گاه از که از گریستن خسته و ناتوان می‌شد به مدینه باز می‌گشت.

و اما امام زین‌العابدین(ع) مدت بیست یا چهل سال بر دوری و جدایی از امام حسین(ع) گریست. هرگاه غذایی پیش رویش می‌گذاشتند، گریه می‌کرد. یکی از خدمتکارانش گفت: ای پسر پیامبر خدا(ص)! فدایت گردم، می‌ترسم از بسیاری گریه، قالب تهی کنید! حضرت پاسخ داد «من غم و اندوهم را تنها به خدای متعال می‌گویم و نزد او گلایه می‌کنم و از خدای متعال چیزهایی می‌دانم که شما نمی‌دانید»[۱۶]. من، هرگز شهادت فرزندان فاطمه(س) را به یاد نمی‌آورم، مگر اینکه گلویم را می‌فشارد و سرشکم را روان می‌سازد[۱۷].[۱۸]

رنج‌ها و مصیبت‌های سقیفه

۱. بلاذری از ابن عون روایت می‌کند: ابوبکر، کسی را نزد علی(ع) فرستاد تا بیعت کند، ولی آن حضرت بیعت نکرد، عمر، نزد آن حضرت آمد در حالی که پشته‌ای لیف خرما که به سرعت آتش در آن می‌افتد، با خود همراه داشت. فاطمه(س)، او را کنار در خانه‌اش دید و فرمود: ای پسر خطاب! آیا می‌خواهی خانه‌ام را بسوزانی؟ عمر پاسخ داد: آری چون این کار با آیین پدرت که از سوی خدای متعال آورده، سازگارتر است...[۱۹].

۲. یعقوبی گفته است: به ابوبکر و عمر خبر دادند که گروهی از مهاجر و انصار، با علی بن ابی طالب(ع) در خانه فاطمه(س)، دختر رسول خدا(ص)، گرد آمده‌اند. آن دو با گروهی از مردم به آنجا رفتند تا به خانه، یورش برند. علی(ع) با شمشیر آخته بیرون آمد، عمر را بر زمین زد و شمشیر او را شکست. آن گروه به درون خانه فاطمه‌(س) ریختند و آن حضرت در برابر ایشان ظاهر شد و فرمود: به خدا سوگند! از خانه من بیرون روید؛ در غیر این صورت، موهایم را پریشان کرده، با شیون و فغان، از شما به خدای متعال شکایت می‌کنم. آن گروه از خانه بیرون رفتند و همه کسانی که در آنجا بودند، خارج شدند. معترضان به خلافت ابوبکر، پس از چند روز شکیبایی، یکی پس از دیگری با ابوبکر بیعت کردند؛ مگر علی(ع)، که او نیز پس از شش یا چهل ماه با زور و اکراه بیعت کرد[۲۰].

۳. یعقوبی همچنین گفته است: عبدالرحمن بن عوف در زمان بیماری ابوبکر که به مرگش انجامید، بر او وارد شد و پرسید: حال خلیفه رسول خدا(ص) چگونه است؟ ابوبکر گفت: تنها از سه کار خود غمگینم که ای کاش آنها از من سر نمی‌زد؛ و سه کار انجام ندادم که‌ای کاش انجامش می‌دادم؛ و ای کاش سه چیز را از پیامبر اکرم(ص)، می‌پرسیدم! اما آن سه کاری که انجام دادم: ۱. پذیرش امر خلافت و ولایت بر شما بود که ای کاش نمی‌پذیرفتم و عمر را بر خود مقدم می‌داشتم. اگر وزیر بودم، بهتر از آن بود که امیر شما باشم. ٢. ای کاش خانه فاطمه(س)، دختر رسول خدا(ص) را تفتیش نمی‌کردم و مردان خود را بدان وارد نمی‌ساختم؛ حتی اگر او خانه‌اش را اتاق جنگ با من می‌کرد...[۲۱].

۴. ابن قتیبه گفته است: ابوبکر، از کسانی که حاضر به بیعت با او نشده و نزد علی(ع) بودند، سراغ گرفت و عمر را نزد آنها فرستاد. عمر آمد و کسانی را که در خانه علی(ع) بودند فرا خواند، ولی آنها از بیرون آمدن سرباز زدند. عمر دستور داد هیزم آوردند، سپس فریاد زد: سوگند به آن خدایی که جان عمر در دست اوست! یا بیرون می‌آیید یا خانه را با افرادش به آتش می‌کشم! به او گفته شد: ای اباحفض! - کنیه عمر است- حتی اگر حضرت فاطمه(س)، دختر رسول خدا(ص) در میان خانه باشد؟! عمر گفت: حتی اگر او باشد! آن‌گاه کسانی که در خانه بودند، بیرون آمدند و بیعت کردند؛ مگر علی(ع) که بیعت نکرد.

فاطمه‌(س) که کنار در خانه ایستاده بود، فرمود: قومی بدتر از شما سراغ ندارم که در جایی، گرد هم آمده باشند. بدن نازنین پیامبر اکرم(ص) را پیش روی ما گذاشتید و زمانی که ما آن حضرت را غسل می‌دادیم، شما کار خود را از پیش بردید، با ما مشورت نکردید و حق ما را پایمال ساختید. عمر، نزد ابوبکر آمد و گفت: آیا آن کس را که از بیعت با تو سرباز زده است، بازداشت نمی‌کنی؟ ابوبکر به غلامش، قنفذ، گفت: برو علی را نزد من بخوان. ابوقتیبه ادامه می‌دهد: قنفذ، نزد علی(ع) رفت. حضرت پرسید: چه کار داری؟ گفت: خلیفه رسول خدا(ص)، تو را می‌خواند. حضرت فرمود: چه با شتاب بر رسول خدا(ص) دروغ می‌بندید!

قنفذ نزد ابوبکر بازگشت و پیغام علی(ع) را به آنها رساند. ابوبکر مدتی گریست، عمر دوباره گفت: به کسی که از بیعت تو سرپیچی کند، مهلت مده. ابوبکر به قنفذ گفت: نزد علی(ع) باز گرد و بگو خلیفه رسول خدا(ص)، تو را برای بیعت فرا می‌خواند. قنفذ نزد علی(ع) آمد و پیغام را رساند. حضرت صدایش را بلند کرد و فرمود: سبحان الله! چیزی را ادعا می‌کند که از آن او نیست. قنفذ بازگشت پیغام علی(ع) را به ابوبکر رساند.

ابوبکر مدتی گریه کرد. عمر برخاست و گروهی دنبال او راه افتادند تا به خانه فاطمه(س) رسیدند و در خانه را کوبیدند. آن‌گاه که فاطمه(س)، فریادهایشان را شنید، با صدایی رسا، پدرش را آواز داد و گفت: ای پیامبر خدا! پس از تو، چه‌ها از دست پسر خطاب و پسر ابی‌قحافه نکشیدم! هنگامی که آن گروه، فریاد فاطمه(س) و شیون و گریه‌هایش را شنیدند، گریان شدند و با دل‌های شکسته و جگرهای پاره پاره بازگشتند.

تنها گروهی از یاران عمر، همراه او بر جای ماندند. آنها علی(ع) را بیرون کشیدند و با خود به سوی ابوبکر بردند و گفتند: با ابوبکر بیعت کن. علی(ع) گفت: اگر نکردم چه می‌کنید؟ گفتند: سوگند به خدایی که جز او خدایی نیست، گردنت را با شمشیر می‌زنیم. حضرت فرمود: بنده خدا و برادر پیامبر اکرم(ص) را می‌کشید؟!. عمر گفت: بنده خدا را آری، می‌کشیم؛ ولی برادر پیامبرش را نه! سپس، رو به ابوبکر که خاموش ایستاده بود کرد و گفت: آیا دستور لازم را نمی‌دهی؟ ابوبکر گفت: تا زمانی که فاطمه(س) در کنارش ایستاده، او را بر کاری اجبار نخواهم کرد. در این هنگام علی(ع) به قبر رسول خدا(ص) چسبید و با شیون و گریه، فریاد زد و گفت: ﴿قَالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكَادُوا يَقْتُلُونَنِي[۲۲][۲۳].

۵. عیاشی از عمرو بن ابی مقدام از پدرش از جدش، نقل کرده است: هرگز عظیم‌تر و دشوارتر از دو روز، برایم پیش نیامده است: نخست، روزی که رسول خدا(ص) رحلت کرد و روز دوم؛ پس به خدا سوگند! روزی بود که در سقیفه بنی‌ساعده در طرف راست ابوبکر نشسته بودم و مردم با او، بیعت می‌کردند. عمر به وی گفت: تا وقتی علی(ع) با تو بیعت نکرده است اختیاری نداری و حکومت بر تو استوار نیست. قاصدی به سوی او روانه کن و از وی بخواه که با تو بیعت کند. این مردم بسان رمه گوسفندند که با هر فریادی به سویی می‌روند.

ابوبکر، قنفذ را به سوی علی(ع) فرستاد و گفت: نزد علی برو و به او بگو دعوت خلیفه رسول خدا(ص) را اجابت کن. قنفذ رفت و زمانی چند نگذشته بود که باز آمد و به ابوبکر گفت: علی پاسخ داد: رسول خدا(ص) جانشینی جز من نگذاشته است. ابوبکر گفت: به نزدش بازگرد و بگو اجابت کن؛ چون مردم بر بیعت وی گرد آمده و اتفاق کرده‌اند. مهاجر و انصار با او به عنوان خلیفه بیعت کرده‌اند و قریش نیز در این امر با آنان هماهنگ شده است. تو یک نفر از مسلمانان، و در نفع و ضرر با آنها شریک هستی. قنفذ به سوی علی(ع) رفت و پس از مدتی بازگشت و گفت: علی به تو می‌گوید: پیامبر خدا(ص) به من سفارش کرده که پس از خاکسپاری حضرتش از خانه‌ام خارج نشوم تا کتاب خدا را که در برگ‌ها و ورق‌های خرما و شانه‌های شتر - استخوان شتر - نگاشته شده، جمع‌آوری کنم.

عمر گفت: برخیز تا با هم به سویش برویم. آن‌گاه ابوبکر، عمر، عثمان، خالد ولید، مغیرة بن شعبه، ابو عبیده بن جراح، سالم غلام حذیفه، و قنفذ برخاستند و من نیز با آنان همراه شدم. وقتی به در خانه رسیدیم، فاطمه(س) آنها را دید و در را به رویشان بست و آن حضرت می‌پنداشت که هرگز بدون اجازه‌اش وارد خانه نخواهند شد. عمر با لگد به در کوبید و در که از شاخه‌های خرما بود، در هم شکست. مردم به درون خانه فاطمه(س) رفتند و علی(ع) را به زور و دست بسته، بیرون آوردند. فاطمه‌(س) که چنین دید، بیرون آمد و گفت: ای ابوبکر! می‌خواهی شوهرم را به قتل رسانی و مرا بیوه کنی؟! به خدا سوگند! اگر دست از او برندارید، موهایم را پریشان کرده، جامه بر تن می‌درم؛ آن‌گاه نزد قبر پدرم می‌روم و با شیون و زاری، از شما شکایت می‌کنم. سپس دستان حسن و حسین(ع) را گرفت و آهنگ قبر پیامبر اکرم(ص) کرد. علی(ع) به سلمان فرمود: دختر محمد(ص) را دریاب! به راستی می‌بینم که دو سوی مدینه به لرزه آمده است. به خدا سوگند! اگر فاطمه(س)، گیسوانش را افشان کند و جامه بر تن بدرد و بر تربت پاک پدرش درآید و با شیون و زاری، از امت به خدا شکایت کند، خدای متعال مدینه را مهلت نخواهد داد و آن را در زمین فرو خواهد برد و از صفحه روزگار، محو خواهد گردید.

سلمان نزد فاطمه(س) آمد و آن حضرت را از رفتن بازداشت و عرض کرد: ای دختر رسول خدا(ص) خدای متعال، پدرت و فرستاده خود را عنوان «رَحْمَةٌ لِلْعَالَمِينَ‌» بخشیده است. بنابراین به خاطر پدرت بازگرد. فاطمه(س) گفت: ای سلمان! می‌خواهند علی را بکشند. بر کشتن علی(ع) جای صبر نیست. مرا رها کن تا نزد پدرم روم و گیسوان خود را افشان کنم و جامه بر تن بدرم و با گریه و زاری به خدای متعال شکایت کنم. سلمان گفت: می‌ترسم با این کار تو، خدای متعال مدینه را در زمین فرو برد. علی(ع) مرا به سوی تو فرستاده و دستور داده است که به خانه برگردی و صبر پیشه کنی. فاطمه(س) فرمود: پس به فرمان علی(ع) برمی‌گردم و شکیبایی پیشه می‌کنم و سخنش را به گوش جان، می‌شنوم و فرمانش را می‌برم...[۲۴].

۶. عیاشی به نقل از بعضی شیعیان، از امام باقر(ع) یا امام صادق(ع) روایت کرده است: ... هنگامی که پیامبر اکرم(ص) رحلت فرمود، شد آنچه واقع شد! در میان مسلمانان، اختلاف افتاد، عمر محور امور قرار گرفت و با ابوبکر بیعت کرد، در حالی که پیکر پاک پیامبر اکرم(ص)، بر زمین قرار داشت و هنوز دفن نشده بود. علی(ع) چون چنین دید، ترسید که در میان مردم، آشوب و فتنه برپا شود. از این رو خود را برای کتاب خدا فارغ ساخت و به گردآوری قرآن کریم در یک مصحف پرداخت.

ابوبکر، فرستاده‌ای نزد علی(ع) روانه ساخت و او را به بیعت با خویش فرا خواند. حضرت فرمود: از خانه بیرون نخواهم آمد، تا قرآن را گردآوری کنم. ابوبکر دوباره قاصدی فرستاد و علی(ع) فرمود: تا از این کار فارغ نشوم، بیرون نخواهم آمد. ابوبکر برای بار سوم، پسر عموی خود، قنفذ را فرستاد. فاطمه‌(س)، دختر پیامبر اکرم(ص) برخاست و میان قنفذ و علی(ع) حایل شد. قنفذ، فاطمه(س) را کتک زد، آن‌گاه راه خویش را پیش گرفت و بدون علی(ع) رفت. او ترسید که مردم، پیرامون علی(ع) گرد آیند. بنابراین دستور داد هیزم گرد آوردند و آنها را پیرامون خانه گذاشت. عمر با شعله آتشی که در دست داشت آمد تا خانه علی(ع) را به آتش بکشد، در حالی که فاطمه، حسن و حسین(ع) در آن خانه بودند. علی(ع) که چنین دید، بیرون آمد و ناخواسته و بدون میل و رغبت، بیعت کرد[۲۵].

۷. کلینی به سند خود از ابوهاشم روایت می‌کند: وقتی علی(ع) را از خانه بردند، فاطمه(س) در حالی که پیراهن پیامبر اکرم(ص) را بر سر نهاده و دست دو فرزندش را گرفته بود، بیرون آمد و گفت: ای ابوبکر! مرا با تو و تو را با من، چه کار است!؟ آیا می‌خواهی، فرزندانم را یتیم و بی‌پدر کنی و مرا بیوه سازی! به خدا سوگند! اگر گناه نبود، گیسوان خود را افشان کرده، با فریاد و فغان به پروردگارم، شکایت می‌کردم. مردی از آن جماعت گفت: از این کار، چه می‌جویی و چه می‌خواهی؟ سپس فاطمه(س)، دست علی(ع) را گرفت و او را با خود به خانه برد[۲۶].

۸. کلینی باز به سند خود از ابوجعفر(ع) نقل کرده که فرمود: به خدا سوگند! اگر فاطمه(س)، گیسوانش را افشان می‌کرد، همه آنها نابود می‌شدند[۲۷].

۹. ابن شهر آشوب از شیخ طوسی نقل کرده است که در کتاب اختیار معرفة الرجال از امام صادق(ع) و سلمان فارسی، چنین آورده است: وقتی امیرمؤمنان، علی(ع) را از خانه‌اش بیرون آوردند، فاطمه‌(س) بر تربت پاک پیامبر اکرم(ص) حضور یافت و خطاب به مردم فرمود: دست از پسر عمویم بردارید! سوگند به آن خدایی که محمد(ص) را به حق و راستی فرستاده و به پیامبری برانگیخته است، اگر دست از او برندارید، گیسوانم را افشان کرده، پیراهن پیامبر خدا(ص) را بر سر می‌گذارم و با ناله و شیون به خدای متعال، شکایت می‌کنم. به خدا سوگند! شتر صالح، نزد خدای متعال، شریف‌تر و بزرگوار‌تر از فرزندانم نیست. سلمان گفت: به خدا سوگند! در این هنگام، دیوارهای مسجد را دیدم که از بنیان بلند شدند؛ به گونه‌ای که عبور از زیر آنها میسر بود؛ لذا نزدیک فاطمه(س) رفتم و عرض کردم: بانویم و سرورم! خداوند تبارک و تعالی، پدرت را پیامبر رحمت قرار داد. بنابراین شما دردآور و بلاخیز مباشید. فاطمه(س) آرام گرفت و دیوارهای مسجد به جای خود بازگشتند؛ به گونه‌ای که گرد و خاک از آنها برخاست و بینی ما را آکنده ساخت[۲۸].

۱۰. کلینی به سند خود از امام باقر(ع) و امام صادق(ع) روایت کرده است که فرمودند: پس از آن اتفاقات، فاطمه(س) گریبان عمر را گرفت و او را به سوی خود کشید و فرمود: به خدا سوگند ای پسر خطاب! اگر نمی‌پسندیدم که بلا و مصیبت، دامن بی‌گناهان را بگیرد، تو می‌دانی که خداوند را سوگند می‌دادم و او را سریع الاجابة، (زود اجابت کننده) می‌یافتم[۲۹].

۱۱. ابن عبد ربه گفته است: علی(ع)، عباس، زبیر و سعد بن عباده، از کسانی بودند که با ابوبکر بیعت نکردند. اما علی(ع) و عباس و زبیر، در خانه فاطمه‌(س) بست نشستند تا اینکه ابوبکر، عمرخطاب را به سوی ایشان فرستاد تا آنها را از خانه فاطمه(س) خارج سازد. او به عمر گفت: اگر سر باز زدند، با آنها ستیز کن! عمر با شعله‌ای آتش، آمد تا خانه را به آتش بکشد. فاطمه‌ای(س) با او، روبه‌رو شد و گفت: ای پسر خطاب! آمده‌ای تا خانه ما را بسوزانی؟! عمر گفت: آری! مگر آنکه در امری وارد شوید که امت در آن وارد شدند و با ابوبکر بیعت کنید[۳۰].

۱۲. مسعودی گفته است: امیر مؤمنان، علی(ع) و پیروانش که در کنار آن حضرت بودند و بر پیمانی که با پیامبر اکرم(ص) بسته بودند، وفادار ماندند، در خانه حضرت، بست نشستند. آنان (فرستادگان ابوبکر) به سوی خانه‌اش آمدند بر او یورش بردند و در خانه را آتش زدند، حضرت را به زور از منزلش بیرون کشیدند و سرور زنان جهان، حضرت فاطمه‌(س) را میان در فشردند و فاطمه‌(س)، محسن خود را سقط کرد. آنان از امیر مؤمنان، علی(ع) بیعت خواستند، ولی او بیعت نکرد...[۳۱].

۱۳. طبرسی از عبدالله بن عبدالرحمن، روایت کرده است که گفت: عمر، تازیانه‌اش را در دست گرفته بود و دور مدینه می‌گشت و فریاد می‌زد: آگاه باشید! با ابوبکر بیعت شده است، برای بیعت با او بشتابید. پس مردم برای بیعت هجوم آوردند. عمر فهمید که بعضی در خانه‌ها پنهان گشته‌اند؛ لذا با جمع کثیری در پی آنان بود و آنها را با زور به مسجد می‌برد تا با ابوبکر بیعت کنند. پس از مدتی، با گروه بی‌شماری رهسپار خانه علی(ع) شد و از او خواست که بیرون آید. آن حضرت سر باز زد. عمر، هیزم و آتش خواست و گفت: سوگند به آن کسی که جان عمر در دست اوست! یا از خانه بیرون شوید یا خانه را با اهل آن، آتش می‌زنم.

به او گفته شد: فاطمه‌(س)، دختر رسول خدا(ص)، و فرزندان پیامبر اکرم(ص) و یادگارهای او، در این خانه‌اند. مردم نیز این سخن را عمر ناپسند شمردند و او را بر این گفتار ملامت کردند. عمر که ناراحتی مردم را دید، گفت: چه خیال کردید؟ پنداشتید چنین می‌کردم؟! تنها می‌خواستم آنها را بترسانم!. علی(ع) به آنها پیغام داد که من چاره‌ای برای بیرون آمدن ندارم؛ چون در حال گردآوری کتاب خدا هستم که شما آن را رها کرده‌اید و دنیا از آن، بازتان داشته است و سوگند خورده‌ام تا زمانی که قرآن را گردآوری نکرده‌ام، از خانه بیرون نیایم و حتی عبا به دوش نیندازم.

عبدالله بن عبدالرحمان گوید: فاطمه‌(س) دختر رسول خدا(ص) به سوی مردم رفت و پشت در خانه ایستاد و فرمود: قوم و ملتی بدتر از شما سراغ ندارم. جنازه پیامبر اکرم(ص) را پیش روی ما رها کرده - به دنبال خلافت رفتید - خود، امورتان را انجام دادید و فرمان ما را نبردید و در این امر - خلافت - برای ما حقی ندیدید. گویا آنچه را پیامبر اکرم(ص) در روز غدیر خم گفت، به یاد ندارید. خدای متعال آن روز با او، پیمان ولایت بست تا به واسطه آن، امید شما بریده شود. ولی شما همه اسباب و واسطه‌های میان خود و او را بریدید. خدای متعال، برای داوری میان ما و شما در دنیا و آخرت، کافی است[۳۲].

۱۴. طبرسی، همچنین از سلیم روایت کرده است: ... آن گروه آمدند و اجازه خواستند، فاطمه(س) فرمود: بدون اجازه من، جایز نیست وارد خانه‌ام شوید. آنان برگشتند، اما قنفذ ماند. مردم گفتند: فاطمه(س)، چنین و چنان گفت. از این رو، بر ما دشوار آمد که بدون اجازه او، داخل خانه‌اش شویم. عمر، خشمگین شد و گفت: ما را با زنان چه کار است؟! سپس به جماعت پیرامون خود دستور داد تا هیزم بیاورند و خود نیز با آنان، هیزم آورد. هیزم‌ها را اطراف خانه فاطمه(س) گذاشتند؛ در حالی که علی(ع) و فاطمه(س) و دو پسرشان در داخل خانه بودند. عمر به گونه‌ای که علی(ع) بشنود، فریاد زد و گفت: به خدا سوگند! باید بیرون آیی و با خلیفه پیامبر اکرم(ص)، بیعت کنی، و گرنه تو و خانه‌ات را به آتش خواهم کشید. پس بازگشت و کنار ابوبکر نشست. او می‌ترسید که علی(ع) با شمشیرش بیرون آید. وی قدرت و شدت علی(ع) را خوب می‌شناخت و به قنفذ دستور داد: اگر بیرون نیامد، [خانه] او را محاصره کن و به زور داخل خانه شو و اگر خودداری ورزید، در خانه آنها را آتش بزن. قنفذ با یارانش، بدون اذن وارد خانه شدند. علی(ع) به سوی شمشیرش شتافت تا آن را بردارد، ولی آنان با هم هجوم آوردند و او را گرفتند و طناب سیاهی به گردنش انداختند. در این هنگام، فاطمه‌(س) میان آنها و همسرش در کنار در خانه، حایل شد. قنفذ، چنان با تازیانه بر بازوان آن حضرت کوفت، که آثار آن تا مدتی بر بازوان مبارکش باقی بود. این ضربت تازیانه، همانند بازوبندی بر دست او نقش بست. ابوبکر، فرستاده‌ای به سوی قنفذ روانه کرد و پیغام فرستاد: فاطمه(س) را بزن! فاطمه(س) به چهار چوب در خانه‌اش پناه برد، قنفذ چهار چوب در را فشرد و به هم کوبید تا پهلوی آن حضرت شکست و فرزندی که با خود داشت، ساقط کرد. فاطمه(س) به خاطر این فشارها در بستر بیماری افتاد تا به شهادت رسید -درود خداوند بر ایشان باد-[۳۳].

۱۵. طبرسی همچنین از شعبی و ابومخنف و یزید بن حبیب مصری، روایت کرده است که آنها گفتند: هیچ روزی در اسلام، که گروهی گرد آمده و با هم مشاجره کرده باشند، از حیث فریاد زدن و درشت سخن گفتن و زیاده‌روی کردن در کلام، مثل روزی نبوده است که معاویة ابوسفیان، عمرو بن عثمان، عمرو بن عاص، عتبة بن ابی‌سفیان، ولید بن عقبة، عقبة بن ابی معیط و مغیرة بن شعبه در آن گرد آمدند. آنها در یک چیز با هم توافق کردند، سپس به سوی امام حسن(ع) فرستادند... هنگامی که حضرت نزد معاویه آمد، معاویه به او خوشامد گفت و درود فرستاد و با وی مصافحه کرد. راوی می‌افزاید: سپس مغیره سخن گفت و تمام سخنانش، علیه علی(ع) بود... امام حسن(ع) فرمود: اما تو ای مغیره! بی‌گمان، دشمن خدای متعال و دور افکنده کتابش هستی... تو آن کسی هستی که فاطمه‌(س)، دختر رسول خدا(ص) را آن چنان کتک زدی که جای تازیانه‌ات خونابه بست و [سبب شدی که آن حضرت] طفلش را سقط کرد. تو این کار را برای نشان دادن برتری رأی و نظرت بر رأی پیامبر اکرم(ص)، و برای مخالفت با فرمان و دستور آن حضرت و شکستن حرمت و حریم او انجام دادی؛ در حالی که رسول خدا(ص) درباره فاطمه‌(س) فرموده بود: ای فاطمه! تو سرور و سالار زنان بهشت هستی[۳۴].

۱۶. سید بن طاوس گفته است: ابن جیرانه در کتاب غرر می‌نویسد: زید بن اسلم گفت: من از آن دسته کسانی بودم که در زمان خودداری علی(ع) و یارانش از بیعت، به همراه عمر هیزم به در خانه فاطمه بردیم. عمر به فاطمه گفت: هر کس را که در خانه‌ات حضور دارد، بیرون کن، وگرنه خانه را با اهلش می‌سوزانم. او می‌گوید: این در حالی بود که در خانه او، علی، حسن و حسین(ع) و گروهی از یاران و اصحاب پیامبر اکرم(ص) بودند. فاطمه(س) فرمود: آیا فرزندانم را می‌سوزانی؟ عمر پاسخ داد: آری! به خدا سوگند چنین کنم! مگر آنکه بیرون آیند و بیعت کنند[۳۵].

۱۷. خواجه نصیرالدین طوسی در بیان لغزش‌های اولی - ابوبکر۔ ضمن مطالبی چنین گفته است: ... هنگامی که علی(ع) از بیعت خودداری ورزید، ابوبکر فرستاده‌ای به سوی خانه آن حضرت روانه کرد و آن خانه را به آتش کشید، در حالی که فاطمه(س) و گروهی از بنی‌هاشم حضور داشتند. او سال‌ها پس از تجاوز به خانه فاطمه(س) و پرده‌دری و حرمت‌شکنی بیت حضرت، از عمل خویش پشیمان شد[۳۶]. علامه حلی در توضیح این سخن می‌افزاید: فاطمه(س)، مضروب شد و کودکی را که به آن حامله و نامش «محسن» بود، سقط کرد[۳۷].   ۱۸. فیض کاشانی گفته است: عمر، گروهی از مکیان آزاد شده به دست پیامبر اکرم(ص) را با جمعی از منافقان، جمع کرد و سوی خانه امیرالمؤمنین(ع) برد. وقتی جماعت رسیدند با در بسته رو به‌رو شدند و فریاد زدند: ای علی! بیرون بیا، خلیفه رسول خدا(ص) تو را می‌خواند، اما حضرت در به رویشان نگشود. آنان، هیزم آوردند و کنار در ریختند، سپس آتش آوردند تا آن را بیفروزند. عمر، فریاد زد: «به خدا سوگند! اگر در را نگشایید خانه را آتش می‌زنم». فاطمه(س) دانست خانه‌اش را آتش می‌زنند، برخاست و در را گشود. آن گروه، وارد خانه شدند و پیش از آنکه فاطمه(س) از ایشان پنهان شود او را کنار زدند، به ناچار فاطمه(س) در بین در و دیوار پنهان شد، ناگهان بر سر امیرمؤمنان(ع) ریختند که در جایگاهش نشسته بود و دست‌های او را با پیراهنش بستند و از خانه به مسجد کشان کشان بردند. فاطمه‌(س) میان آنها و شوهرش آمد و فرمود: به خدا سوگند! نمی‌گذارم، پسر عمویم را با زور و ستم ببرید وای بر شما! چه زود به خدا و رسولش درباره ما اهل بیت(ع) خیانت ورزیدید در حالی که پیامبر اکرم(ص) شما را به پیروی از ما و دوستی و تمسک به ما، سفارش کرده است و خدای متعال می‌فرماید: ﴿قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى[۳۸].

او می‌افزاید: بیشتر مردم به خاطر فاطمه(س)، امیرمؤمنان را رها کردند. عمر به «قنفذ» دستور داد تا با تازیانه، فاطمه(س) را بزند، قنفذ با تازیانه بر پشت و پهلوهای آن حضرت می‌زد تا اینکه عمر، او را بازداشت و تا مدت‌ها بعد، جراحت تازیانه‌ها در بدن شریف آن حضرت باقی بود. صدمه تازیانه‌ها، به فاطمه(س) بیشترین آسیب را، رساند و مهم‌ترین عامل سقط کودکش شد. پیش از این، پیامبر اکرم(ص) او را «محسن» نامیده بود. آن‌گاه، آنها امیرمؤمنان(ع) را به مسجد کشاندند و نزد ابوبکر، آوردند. فاطمه(س) به مسجد آمد تا حضرت را از دست ایشان برهاند؛ ولی نتوانست؛ پس به سوی قبر پدر بزرگوارش رفت و در حالی که به قبر پیامبر اشاره می‌کرد اندوه فراوان، و شیون کنان فرمود: جانم زندانی دم و بازدم خویش است. ای کاش با دم زدنم، همراه می‌شد و رهایی می‌یافت.

پس از تو هیچ خیری در زندگی نیست و اشکبارم از بیم آنکه زندگانی‌ام طولانی شود. سپس افزود: افسوس بر دوری تو، ای پدر! و افسوس بر حبیب و دوست تو، امین و مؤتمن تو، پدر فرزندانت حسن و حسین(ع)، آن‌که از کودکی در دامنت پرورش یافت و در بزرگ‌سالی برادرت شد؛ دوستدار‌ترین کس نزد تو، محبوب‌ترین یار و یاورت، نخستین کسی که به تو ایمان آورد و اسلام را پذیرفت؛ نخستین مهاجر به سویت. ای بهترین مردمان! ابوالحسن(ع) را دریاب که اینک، او را به بند کشیده‌اند؛ طناب کینه در گردنش افکنده‌اند. او، آن چنان شیون کرد که فضا را از غم و اندوه آکنده و شیون‌کنان می‌فرمود: «وا محمداه واحبیباه! وا أباه! وا ابوالقاسماه! وا احمداه!...» پیوسته، از پدرش یاری می‌طلبید و می‌گفت: وای از کمی یاران! وای از نبودن فریادرس! وای از طول رنج و بلا! وای از مصیبت و گرفتاری! وای از بدی روزگار! آن‌گاه، بی‌هوش بر زمین افتاد و مردم با ناله و شیون او، زار زار گریستند و مسجد را ماتمکده ساختند[۳۹].

۱۹. «سلیم بن قیس» روایت کرده که: «ابومختار بن ابی الصعق»، ابیاتی به عمر نوشت که در آن، ستم‌های استانداران و آنچه را آنها به زور از مردم گرفته بودند، بر شمرده بود. عمر به خاطر شعر ابومختار، در آن سال همه کارگزارانش را واداشت تا در مال مردم، انصاف داشته باشند و غرامت بپردازند با این همه، «قنفذ» که از کارگزاران عمر بود، چیزی باز پس نداد و بیست هزار درهمی را که به ستم از مردم گرفته بود، عمر به او بازگرداند. و از او نه یک دهم و نه یک بیستم آن را پس نگرفت در حالی که از دیگران، غرامت گرفت، مثلاً دارائی «ابوهریره» استاندار «بحرین» ۲۴ هزار درهم بود، که دوازده هزار درهم، غرامت داد. سلیم گفته است: علی- درود خدا بر او و خاندانش باد - را ملاقات کردم و درباره کار عمر پرسیدم، فرمود: می‌دانی چرا دست از قنفذ باز داشت و غرامت نگرفت؟ گفتم: «نه» فرمود: چون او، همان کسی است که فاطمه(س) را وقتی میان من و آنها قرار گرفت، کتک زد و آن حضرت از دنیا رفت؛ در حالی که اثر آن تازیانه‌ها، همانند بازوبند بر بازوانش بود[۴۰].

۲۰. ابن ابی الحدید معتزلی گفته است: «جوهری» از «سلمة بن عبدالرحمان»، روایت کرده است که «سلمه» گفت: زمانی که ابوبکر بر منبر بود، علی(ع)، زبیر و گروهی از «بنی‌هاشم»، در خانه فاطمه(س) بودند. عمر، نزد ایشان آمد و گفت: «سوگند به آنکه جانم در دست اوست! یا برای بیعت، بیرون می‌آید یا خانه را آتش می‌زنم.»... و در خبر دیگری آمده است: «سعدبن ابی وقاص» و «مقداد بن اسود» نیز با آن گروه، در خانه فاطمه‌(س) بودند تا با علی(ع) بیعت کنند. عمر، نزد آنها آمد تا خانه را آتش زدند، «زبیر» با شمشیر آخته بیرون آمد، فاطمه(س) گریان و شیون‌کنان بیرون آمد و مردم را سرزنش کرد.»..[۴۱]. و از «شعبی» حکایت کرده که:... عمر به علی(ع) گفت: «برخیز و با ابوبکر، بیعت کن!» علی(ع) عقب رفت و خودداری کرد. عمر با دستش او را گرفت و گفت «برخیز»؛ ولی علی(ع) امتناع کرد و برنخاست. عمر، او را کشان‌کشان برد، همان‌گونه که زبیر را برده بود، «خالد» آن دو را محکم گرفت و عمر از پشت سر، آن دو و دیگران را که با آنها بودند باز و پیش می‌راند در حالی که مردم نظاره‌گر بودند و کوچه‌های مدینه پر از مردم، بود. فاطمه‌(س) که خشونت رفتار عمر را دید، فریاد برآورد و شیون کرد. انبوهی از زنان بنی‌هاشم و دیگران، گرد او جمع شدند. فاطمه(س) به سوی در خانه رفت و فریاد برآورد: «ای ابوبکر! چه زود بر اهل بیت رسول خدا(ص) هجوم آوردید! به خدا سوگند! تا زمانی که خداوند را ملاقات نمایم، هرگز با عمر سخن نخواهم گفت»[۴۲].

سپس ابن ابی الحدید به سخنان گذشته‌اش بازگشته، می‌نویسد: اما امور ناپسندی که شیعیان می‌گویند، مانند آنکه: آنها، قنفذ را به خانه فاطمه(س) فرستادند و او با تازیانه، فاطمه(س) را زد و اثر تازیانه، همچون بازوبندی تا زمان وفات فاطمه(س)، بر بازوی او باقی بود؛ دیگر اینکه عمر، او را میان در و دیوار فشرد و فاطمه(س) نالید و رسول خدا(ص) را به یاری‌طلبید و کودکی را که به آن حامله بود، مرده به دنیا آورد؛ و اینکه در گردن علی(ع) ریسمان انداختند و کشیدند، در حالی که او در بستر بیماری بود و فاطمه(س) در آن حال در پی ایشان فریاد می‌زد و ناله و شیون می‌کرد؛ تمام این حکایات و گفته‌های دیگر، بنیانی ندارد و اصحاب ما اهل سنت، آن را نپذیرفته‌اند و کسی، آن را تأیید نمی‌کند؛ نیز اهل حدیث آنها را روایت نکرده‌اند؛ چیزی درباره آن نمی‌دانند و شیعه به تنهایی، راوی آن است[۴۳]. سپس به توجیه مطالب یاد شده پرداخته است، برخی را مردود است و برخی را عجیب می‌داند و می‌نویسد: به نظر من، حکایت و یورش به خانه فاطمه(س)، ظاهر درستی دارد که «سید مرتضی» و شیعیان آن را روایت کرده‌اند؛ ولی تنها بخشی از آن، صحیح می‌باشد[۴۴].

برخی از روایاتی که ابن ابی الحدید، نقل کرده از این قرار است:

۲۱. «ابن ابی الحدید» از «لیث بن سعد» روایت کرده که: هنگامی که علی(ع) از بیعت با ابوبکر، خودداری کرد، او را دست بسته بیرون کشیدند، و به اجبار بردند در حالی که علی(ع) می‌فرمود: «ای مسلمانان! چرا گردن مسلمانی را می‌زنند که او قصد مخالفت نداشته است؛ بلکه با دلیل موجه از بیعت، خودداری می‌کند». هنگامی که علی(ع) از کنار هر گروهی می‌گذشت، همه به او می‌گفتند: «از مخالفت دست بردار و بیعت کن»[۴۵].

۲۲. وی همچنین از «ابوالاسود»، روایت کرده که: عمر با گروهی آمد که در بین آنها، «اسید بن حضیر» و «سلمة بن سلامة بن قریش» از «طایفه بنی عبدالاشهل»، بود، آن دو نفر وارد خانه شدند و فاطمه(س) فریاد می‌کشید و از خدای متعال یاری می‌طلبید. آنها، شمشیر آن دو - علی(ع) و زبیر - را گرفته و با سنگ شکستند. عمر، آن دو تن - علی(ع) و زبیر - را در پی خود، برای بیعت به بیرون می‌کشید[۴۶].

۲۳. نیز از «عمر بن شبه» با اسنادش، نقل کرده که: عمر با گروهی از انصار و اندکی از مهاجرین به در خانه فاطمه(س) آمد و گفت: سوگند به آنکه جانم در دست اوست! یا برای بیعت، بیرون می‌آیید یا خانه را بر سرتان می‌سوزانم سپس آنها را دست بسته بیرون آوردند در حالی که آنها را با درشتی و تندخویی به جلو می‌بردند[۴۷].

۲۴. و نیز از «شعبی»، روایت کرده که: عمر درون خانه آمد و به علی(ع) گفت: «برخیز و بیعت کن» علی(ع) خود را عقب کشید و امتناع کرد. عمر، دستش را گرفت و گفت: «برخیز!» علی(ع) برنخواست. عمر، او را بلند کرد و زبیر او را هل داد؛ سپس «خالد»، آنها را نگه داشت، عمر و گروهی که با او بودند، آن دو (علی و زبیر) را با خشم و هل دادن، می‌بردند و مردم تماشا می‌کردند...[۴۸]. علت اینکه شیعه، برخی از روایات را به تنهایی آورده است و اهل سنت، تصریح نکرده‌اند از گفتار ابن ابی الحدید روشن می‌شود. ابن ابی الحدید از استادش «ابوجعفر نقیب» نقل می‌کند: اهل سنت به این علت به روایات شیعه، تصریح نکرده‌اند که پیامبر اکرم(ص) در زمان خود، خون «هباربن اسود» را که به دلیل ترساندن «زینب» بود و منجر به سقط شدن فرزندش شد، حلال کرد و اگر پیامبر(ص) زنده بود، به یقین کسی را که فاطمه(س) را ترساند و باعث سقط شدن محسن شد، قصاص می‌کرد! گفتم: آیا می‌توانم این مطلب را از شما روایت کنم؟ گفت: این سخن را اثباتاً و نفیاً از من روایت مکن؛ چون در این باره، توقف کرده‌ام و به دلیل تعارض اخبار، نظری ندارم[۴۹].

و نیز محدثان چگونه می‌توانند به خود اجازه دهند ترساندن، کتک زدن و سوزاندن خانه فاطمه(س) را به کسانی نسبت دهند که رفتارشان درباره زنان، مشهور است؛ اما امیرمؤمنان(ع) در جنگ «صفین» به نیروهایش سفارش کرد: «با زنان بدرفتاری نکنید، به آنان، آزار نرسانید و دیگران را بر این کار، تشویق نکنید، حتی اگر ناموس شما را دشنام دهند و به امیران شما ناسزا گویند و اگر می‌توانستم به شما دستور می‌دادم تا آنها را رها کنید، هر چند زنانی مشرک باشند». در جاهلیت اگر مردی با سنگ، زنی را آهسته می‌زد و یا چوب‌دستی می‌گرفت و دست سوی زنان دراز می‌کرد، از آن پس او و فرزندانش را با سرزنش یاد می‌کردند و این کار، برای آنها، ننگ شمرده می‌شد[۵۰].

۲۵. «صدوق» به سند خود از علی بن ابی طالب(ع) روایت کرده که حضرت فرمود: زمانی من، فاطمه، حسن و حسین(ع)، نزد پیامبر اکرم(ص) بودیم، ناگهان به ما نگاه کرد و گریست. گفتم: ای پیامبر اکرم(ص)! چه چیز، شما را گریاند؟ فرمود «بر آن می‌گریم که پس از من با شما می‌کنند» گفتم: ای رسول خدا(ص)! چه می‌کنند؟ فرمود «از زخم آن ضربه‌ای که بر فرق تو می‌زنند، از آن سیلی که بر گونه فاطمه(س) می‌نوازند، از نیزه‌ای که بر ران حسن(ع) فرو برده و زهری که با آن، مسمومش می‌کنند و نیز بر شهادت حسین(ع) اشک می‌ریزم». علی(ع) می‌فرماید: آن‌گاه، همه اهل بیت(ع) گریستند. گفتم: ای رسول خدا! گویا پروردگار متعال ما را تنها برای بلا و مصیبت آفریده است. آن حضرت فرمود «ای علی! بشارت باد تو را! خدای متعال با من پیمان بسته است که تو را دوست ندارد، مگر مؤمن و دشمن نمی‌دارد، مگر منافق»[۵۱].

۲۶. «هیثمی» از «عایشه» روایت می‌کند: فاطمه(س) می‌گفت: رسول خدا(ص) که در بیماری‌ای که به رحلتش انجامید به فاطمه(س) گفت: جبرئیل، هر سال قرآن را یک بار بر من نازل می‌کرد؛ ولی امسال دو بار آن را بر من نازل کرده است و فاطمه(س) می‌گفت: حضرت به من خبر داد، جبرئیل به ایشان گفته است: «هیچ پیامبری نیست، مگر اینکه عمرش، نصف عمر پیامبر پیشین است؛ عیسی(ع) ۱۲۰ سال زیست و من، بیش از شصت سال، عمر نخواهم کرد». این سخن مرا به گریه انداخت. هنگامی که پیامبر اکرم(ص) گریه مرا دید، فرمود: «دخترم! هیچ زنی از زنان مسلمان به مصیبت بزرگی که تو، به آن مبتلا می‌شوی، گرفتار نخواهد شد؛ پس بی‌صبری نکن و بر این مصیبت بزرگ، بردبار باش»[۵۲].[۵۳]

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. ﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئًا وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ «و محمد جز فرستاده‌ای نیست که پیش از او (نیز) فرستادگانی (بوده و) گذشته‌اند؛ آیا اگر بمیرد یا کشته گردد به (باورهای) گذشته خود باز می‌گردید؟ و هر کس به (باورهای) گذشته خود باز گردد هرگز زیانی به خداوند نمی‌رساند؛ و خداوند سپاسگزاران را به زودی پاداش خواهد داد» سوره آل عمران، آیه ۱۴۴.
  2. ارشاد، ص۱۰۰.
  3. طبقات کبری، ج۲، ص۲۳۷.
  4. طبقات کبری، ج۲، ص۱۹۱.
  5. معجم کبیر، ج۲۲، ص۳۹۹.
  6. مقتل خوارزمی، ج۱، ص۷۷.
  7. «ما از آن خداوندیم و به سوی او باز می‌گردیم» سوره بقره، آیه ۱۵۶.
  8. الروضة الواعظین، ص۱۵۰.
  9. کافی، ج۳، ص۲۲۸.
  10. من لا یحضره الفقیه، ج۱، ص۲۹۷، ح۹۰۷.
  11. کافی، ج۱، ص۲۴۱.
  12. دعائم الاسلام، ج۱، ص۲۳۲.
  13. التتمة فی التاریخ الائمة، ص۴۳.
  14. شرح نهج البلاغه، ج۱۳، ص۴۳.
  15. ﴿قَالُوا تَاللَّهِ تَفْتَأُ تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّى تَكُونَ حَرَضًا أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ «گفتند: سوگند به خداوند، پیاپی یوسف را یاد می‌کنی تا نزار شوی یا از نابودشوندگان گردی؛» سوره یوسف، آیه ۸۵.
  16. ﴿قَالَ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ «گفت: پریشانی و اندوهگینی خود را تنها به خداوند شکوه می‌برم و از خداوند چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید» سوره یوسف، آیه ۸۶.
  17. خصال، ص۲۷۲، ح۱۵.
  18. یوسفی غروی، محمد هادی، فرهنگ شهادت معصومین، ج۱ ص ۲۹۹.
  19. انساب الاشراف، ج۲، ص۵۸۶، ح۱۱۸۴.
  20. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۲۶.
  21. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۳۷.
  22. «(برادرش) گفت: ای فرزند مادرم! این قوم مرا ناتوان شمردند و نزدیک بود مرا بکشند» سوره اعراف، آیه ۱۵۰.
  23. الامامة و السیاسة، ص۱۲.
  24. تفسیر عیاشی، ج۲، ص۶۶، ح۷۶.
  25. تفسیر عیاشی، ج۲، ص۳۰۷، ح۱۳۴.
  26. کافی، ج۸، ص۲۳۸، ح۳۲۰.
  27. کافی، ج۸، ص۲۳۸، ح۳۲۱.
  28. مناقب آل ابی طالب، ج۳، ص۳۳۹.
  29. کافی، ج۱، ص۴۶۰، ح۵.
  30. عقد الفرید، ج۴، ص۲۴۷.
  31. اثبات الوصیة، ص۱۴۳.
  32. احتجاج، ج۱، ص۸۰.
  33. احتجاج، ج۱، ص۸۳.
  34. احتجاج، ج۱، ص۲۷۸.
  35. الطرائف، ص۲۳۹.
  36. تجریدالاعتقاد، ص۲۵۰.
  37. کشف المراد، ص۲۹۷.
  38. «بگو: برای این (رسالت) از شما مزدی نمی‌خواهم جز دوستداری خویشاوندان (خود) را» سوره شوری، آیه ۲۳.
  39. علم الیقین فی اصول الدین، ج۲، ص۶۸۶.
  40. کتاب سلیم، ص۱۳۲.
  41. شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۵۶.
  42. شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۴۸.
  43. شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۶۰.
  44. شرح نهج البلاغه، ج۱۷، ص۱۶۸.
  45. شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۴۵.
  46. شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۴۷.
  47. شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۴۸.
  48. شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۴۹.
  49. شرح نهج البلاغه، ج۱۴، ص۱۹۳.
  50. تاریخ الطبری، ج۲، ص۵۸.
  51. امالی، ص۱۱۵.
  52. مجمع الزوائد، ج۹، ص۲۳.
  53. یوسفی غروی، محمد هادی، فرهنگ شهادت معصومین، ج۱ ص ۳۱۱.