حرکت امام حسین به سوی مکه
حرکت امام حسین(ع) به سوی مکه
طبری و مفید روایت کنند که: ولید، پس از رفتن حسین، به دنبال عبدالله بن زبیر فرستاد و او بهانه آورد تا شب فرارسید و از بیراهه به مکه گریخت. صبح که شد گروهی را بهدنبال او فرستاد که او را نیافتند و بازگشتند و تا عصر درگیر کار او بودند. عصر که شد بهدنبال حسین فرستادند. امام به آنها فرمود: «فردا که شد تصمیم میگیریم» آنها کوتاه آمدند و امام(ع) همان شب روانه مکه شد و در حال خروج این آیه را تلاوت میکرد: ﴿فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا يَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ﴾[۱] و از اینکه راه اصلی را رها کند و مانند ابن زبیر به بیراهه رود خودداری کرد[۲]. طبری و دیگران گفتهاند: عبدالله بن عمر در بین راه با حسین و ابن زبیر روبرو گردید و به آن دو گفت: «از خدا بترسید و جماعت مسلمانان را متفرق نکنید!»[۳].
و نیز، عبدالله بن مطیع به دیدار امام رفت و گفت: فدایت گردم به کجا میروی؟ فرمود: «اما اکنون به مکه، و اما بعد، از خدا طلب خیر میکنم» گفت: خدا خیرت دهد و ما را فدایت گرداند، اگر به مکه میروی برحذر باش که به کوفه نزدیک نگردی که سرزمینی شوم است. پدرت در آنجا کشته شد و برادرت در آنجا بییاور گردید و ضربت خورد و نزدیک بود جانش را از دست بدهد. ملازم حرم شو که تو آقای عرب هستی و اهل حجاز هیچکس را همتای تو ندانند و مردم از هرطرف به سوی تو دعوت میشوند. عمو و داییام فدایت، از حرم جدا مشو که اگر کشته شوی همه ما پس از تو به بردگی کشیده میشویم. حسین پیش رفت تا روز جمعه سوم شعبان به مکه رسید و در حال ورود این آیه را تلاوت کرد: ﴿وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسَى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَوَاءَ السَّبِيلِ﴾[۴]. ابن زبیر نیز وارد مکه شد و ملازم کعبه گردید و تمام روز را در کنار آن نماز میگزارد و طواف میکرد و گاهی در جمع مردم نزد حسین(ع) میرفت و نظر میداد، درحالیکه وجود آن حضرت در مکه از همه خلق الله بر او سنگینتر و دشوارتر بود چون میدانست که اهل مکه با بودن حسین هرگز با او بیعت نمیکنند و آن حضرت نزد آنها بسی بزرگتر و مقبولتر از اوست[۵].
از این پس، مکیان و عمره گزاران و مسافران پیوسته به منزل امام رفتوآمد داشتند[۶]. از سوی دیگر، یزید ولید را عزل کرد و «عمرو بن سعید» را به حکومت مکه و مدینه گمارد[۷]. خبر مرگ معاویه و امتناع حسین و ابن زبیر و ابن عمر از بیعت به کوفه رسید. کوفیان اجتماع کردند و در نامهای به امام(ع) نوشتند: «...اما بعد، سپاس خدای را که دشمن جبار سرکش شما را هلاک کرد، دشمنی که بر این امت یورش برد و فرمانرواییشان را ربود و ستمکارانه بر آنها حکومت کرد... پس دور و نابود باد، همانگونه که قوم ثمود دور و نابود شدند. اکنون (بدان که) ما را امام و پیشوایی نیست. به سوی ما بیا که امید است خداوند به وسیله تو ما را به حق یکپارچه گرداند. و این نعمان بن بشیر - حاکم کوفه - در قصر فرمانداری است و ما در هیچ جمعه و عیدی به جماعت او حاضر نمیشویم. و اگر باخبر شویم که بهسوی ما میآیی او را بیرون میکنیم تا به شام برود» این نامه را با دو نفر فرستادند و آنها دهم رمضان نزد امام رسیدند.
کوفیان دو روز درنگ کردند و بعد سه نفر دیگر را همراه با پنجاهوسه نامه که از سوی یک نفر و دو نفر و چهار نفر بود نزد امام فرستادند. دو روز بعد نیز دو نفر دیگر فرستادند و نوشتند: «...به حسین بن علی، از شیعیان مؤمن و مسلمان او، اما بعد، بشتاب که مردم منتظر تواند و جز تو را نمیخواهند. پس بشتاب، بشتاب، و سلام بر تو باد». آنگاه عدهای از سران کوفه نامهای برای آن حضرت نوشتند که در آن آمده بود: «بیا به سوی سپاهی که برای تو آماده شده است و درود بر تو باد»[۸]. و در روایت دیگری گوید: مردم کوفه به او نوشتند! «یکصد هزار نفر با تو هستند»[۹].[۱۰].
فرستادن مسلم بن عقیل به کوفه
بدینگونه، رسولان مردم کوفه یکی پس از دیگری آمدند و نامهها انبوهی گرفت تا امام در پاسخشان نوشت: «به جماعت مؤمنان و مسلمانان! اما بعد... آنچه را که شرح دادید و یادآور شدید، همه را دریافتم. سخن عمده شما این است که: «ما را امامی نیست. به سوی ما بیا تا شاید خداوند بهوسیله تو بر حق و هدایت گردمان آورد» اینک برادرم و پسر عمویم و معتمد خاندانم را بهسوی شما فرستادم و به او دستور دادم که احوال و امور و آرای شما را به من گزارش کند، حال اگر گزارشی داد که آرای جمعی و نظر فردی اهل فضل و خردمندانتان همانگونه است که رسولانتان آوردهاند و در نوشتههایتان خواندم، با سرعت بهسوی شما میآیم و به جانم سوگند که امام، تنها، کسی است که عامل به کتاب و گیرندۀ به داد و ادا کننده به حق باشد و خویشتن خویش را بر مسیر خدا نگاه دارد. والسلام». و مسلم بن عقیل را بهسوی آنان فرستاد[۱۱]. مسلم آمد و وارد کوفه شد. شیعیان نزد او آمدند و به نامه حسین گوش فرا دادند و گریستند و هجده هزار نفر با او بیعت کردند[۱۲] و مسلم بن عقیل به حسین(ع) نوشت: «اما بعد، دیدهبان به کسانش دروغ نگوید. تا بهحال هجده هزار نفر از اهل کوفه با من بیعت کردهاند؛ پس تا نامهام به تو میرسد در آمدن شتاب کن که مردم همگی با تو هستند و توجه و گرایشی به آل معاویه ندارند. و السلام»[۱۳]. و در روایتی دیگر گوید: بیست و پنج هزار نفر با مسلم بن عقیل بیعت کردند.
و در دیگری: چهل هزار نفر[۱۴]. مؤلف گوید: شاید کوفیان پس از ارسال نامه مسلم به امام(ع) نیز همچنان با مسلم بیعت میکردهاند تا عدد آنها به بیست و پنج یا چهل هزار نفر رسیده است. طبری گوید: عدهای از مردم بصره گرد هم آمدند و ماجرای حسین را بازگو کردند و برخی از ایشان به او پیوستند و همراهیاش کردند تا به شهادت رسیدند. حسین(ع) برای بصریان نیز نامه نوشت و از آنها یاری خواست[۱۵]. گوید: یزید، نعمان بن بشیر را از حکومت کوفه عزل کرد و عبیدالله بن زیاد را، با حفظ امارت بصره، حاکم کوفه گردانید و فرمانش داد تا مسلم بن عقیل را بجوید و بکشد. ابن زیاد وارد کوفه شد و شیعیان را تعقیب کرد و مسلم بن عقیل بر او شورید و بیعتکنندگان رهایش کردند و او به تنهایی با سپاه ابن زیاد جنگید و ضربتی خورد که لب بالایش شکافت و دندانهای پیشیناش افتادند. سپس از بالای خانهها سنگباران و آتشبارانش کردند. آنگاه محمد بن اشعث بهسوی او رفت و گفت: «تو در امانی خود را به کشتن مده!» و این درحالی بود که سنگها در او اثر کرده و از جنگ درمانده و توانش کاسته شده و پشت خود را به کنار خانهای تکیه داده بود. ابن اشعث نزدیک او شد و گفت: «تو در امانی» مسلم گفت: «من در امانم؟» گفت: آری، سپاهیان نیز گفتند: «تو در امانی» مسلم گفت: «آگاه باشید که اگر امانم نداده بودید دست به دست شما نمیدادم» پس از آن محاصرهاش کردند و شمشیرش را از گردنش بیرون آوردند و او گفت: «این اولین مکر است! أمان شما چه شد؟» و روی به ابن اشعث کرد و گفت: «به خدا سوگند میبینم که تو بزودی از انجام امانی که به من دادهای درمانده میشوی، آیا خیری در تو هست؟ آیا میتوانی کسی را از سوی خودت بفرستی تا پیام مرا به حسین برساند؟ من چنان میبینم که او امروز یا فردا بهسوی شما میآید، او و خاندانش، و این بیتابی و اندوه من برای آن است. کسی را بفرست تا به او بگوید: «مسلم بن عقیل درحالی مرا نزد تو فرستاده که خودش در دست آن قوم اسیر شده و گمان ندارد تا فردا زنده بماند. با اهلبیت خود بازگرد. اهل کوفه تو را نفریبند که آنها اصحاب پدرت هستند؛ همان که برای جدا شدن از آنها آرزوی مرگ یا کشته شدن داشت! کوفیان به تو و به من دروغ گفتند و دروغ شنیده را تدبیری نیست!» ابن اشعث گفت: «به خدا سوگند چنین میکنم و به ابن زیاد میگویم که من به تو امان دادهام». مسلم را با همان حال نزد ابن زیاد بردند و بین آنها سخنانی گذشت و ابن زیاد به او گفت: به جانم سوگند که تو کشته میشوی! مسلم گفت: این چنین است؟ گفت: آری. گفت: پس مهلت بده تا به یکی از خویشاوندانم وصیت کنم. سپس به اطرافیان ابن زیاد نگریست و عمر سعد را دید و گفت: عمر! میان من و تو پیوند خویشاوندی است، من اکنون به تو نیاز دارم و بر تو واجب است که خواسته مرا که یک راز است به انجام رسانی. عمر سعد از پذیرش آن امتناع کرد و عبیدالله بن زیاد به او گفت: از پذیرش خواسته پسر عمویت سر باز مزن. او برخاست و با مسلم در کناری که در دید ابن زیاد بود نشست و مسلم به او گفت: «من از هنگامیکه به کوفه آمدم تا بهحال هفتصد درهم بدهکار شدهام، تو از سوی من آن را ادا کن. و نیز جنازه مرا از ابن زیاد بخواه و آن را دفن کن و کسی را به سوی حسین بفرست که او را بازگرداند، چون برای او نوشتهام که مردم با او هستند و وی اکنون در راه است». عمر سعد راز مسلم را برای ابن زیاد فاش کرد و ابن زیاد گفت: «امین هرگز به تو خیانت نمیکند ولی گاهی خائن امین گرفته میشود» و دستور داد مسلم را بالای قصر ببرند و گردنش را بزنند.
مسلم به محمد بن اشعث گفت: «آگاه باش! به خدا سوگند اگر تو امانم نداده بودی هرگز تسلیم نمیشدم. برخیز و با شمشیرت از من دفاع کن که به امانت خیانت کردی! سپس به بالای قصرش بردند و او درحالیکه تکبیر میگفت و استغفار میکرد و بر فرشتگان و رسولان خدا درود میفرستاد، گفت: «پروردگارا! بین ما و بین مردمی که ما را فریب دادند و دروغمان گفتند و رهایمان کردند داوری فرما!» و از بلندای قصر گردن زده شد و سر و جسمش بر زمین افتاد. ابن زیاد دستور داد «هانی بن عروه» را نیز به بازار ببرند و گردن بزنند و سر هر دو را با نامهای برای یزید فرستاد و یزید در پاسخش نوشت: «اما بعد، براستی که تو همانی که دوست دارم، زیرکانه و قدرتمندانه عمل کردی، شجاع و دلیر و بیباک. براستی که بینیازی آوردی و کفایت کردی و گمان و باورم را دربارۀ خودت راست گردانیدی.»..[۱۶].[۱۷].
توجه امام(ع) بهسوی عراق و خطبه آن حضرت
در مثیر الأحزان پس از ذکر گفتگوهای پیشین گوید: امام(ع) برای خطابه برخاست و فرمود: «سپاس خدای راست و آنچه خدا خواست و هیچ قوتی جز به ارادتش نیاراست. مرگ برای فرزندان آدم چنان است که گردنآویز بر گردن دخترکان. وه که چه شوری برای دیدار پیشینیانم دارم، شوری که یعقوب به دیدار یوسف داشت. برای من قربانگاهی انتخاب شده که به آن میرسم. گویا میبینم که اعضای بدنم را گرگان بیابان، بین نواویس و کربلا، پارهپاره کرده و شکمهای گرسنه و انبانهای تهی خویش را از آن پر میکنند. آری، از آنچه با قلم تقدیر ثبت شده گزیری نیست، خشنودی خدا خشنودی ما اهل بیت است. بر بلایش شکیبایی میکنیم و او پاداش صابرانمان دهد. پارههای تن رسول خدا هرگز از او جدا نگردند و در حظیرة القدس با او باشند. دیدگانش بدانها روشن گردد و وعدهاش را بدانها تمامت بخشد. (اکنون) هرکس برای جانبازی در راه ما آماده است و خویشتن را برای دیدار خدا مهیا ساخته، با ما بیاید که من صبحگاهان حرکت خواهم کرد - انشاءالله»[۱۸].
نکته: ما این گفتگوها را بهترتیب زمان و مکان نیاوردیم، چون بر آن بودیم که در این بحث نموداری از روش امام(ع) و روش معاصرانش، در واقعه شهادت، را ارائه دهیم و بدین وسیله حکمت این شهادت و آثار آن بر ما روشن گردد. بیان این گفتگوها و حوادث در این مقام برای درک این هدف، چنانکه پنداشتهایم، ما را بسنده است.[۱۹].
دستورات خلیفه یزید
خبر حرکت امام(ع) به یزید رسید و او به ابن زیاد نوشت: «به من خبر رسیده که حسین به سوی کوفه حرکت کرده است. او از همه دورانها به دوران تو و از همه سرزمینها به سرزمین تو گرفتار آمده و تو نیز، از بین همه کارگزاران، مبتلای او شدهای و در این درگیری یا آزاد میشوی و یا به بردگی بازمیگردی، همان گونه که بردگان برده میشوند!»[۲۰]. مؤلف گوید: شاید یزید در نامه خود تلویحاً به زیاد پدر عبیدالله اشاره دارد که پدر و مادرش - عبید و سمیه - هر دو برده بودند و پس از آنکه معاویه او را به پدرش ابوسفیان ملحق کرد، در عرف قبیلهگرایی جاهلی، اموی و آزاد به حساب آمد[۲۱]. و نیز با کنایه به او گوشزد میکند که اگر در انجام وظیفهاش در کشتن حسین کوتاهی کند او را از نسب آل ابی سفیان طرد میکند و او دوباره برده میگردد! و در روایتی گوید: عمرو بن سعید نیز نامهای همانند این نامه برای ابن زیاد فرستاد[۲۲].[۲۳].
امام(ع) و فرزدق
امام(ع) به راه خود ادامه داد تا به «صفاح»[۲۴] رسید و فرزدق شاعر با او روبرو شد و عرض کرد: «پدر و مادرم فدای تو ای زادۀ رسول خدا! چه شده که اینگونه شتابان از حج دور میشوی؟» امام فرمود: «اگر شتاب نمیکردم گرفتار شده بودم!» سپس از فرزدق احوال مردم (کوفه) را پرسید و فرزدق گفت: «دلهای آنها با تو و شمشیرهایشان با بنی امیه است و قضاء و حکم نهایی از آسمان فرود آید» امام(ع) به او فرمود: «راست گفتی، هرچه هست از آن خداست و خدا هر چه را بخواهد انجام میدهد. پروردگار ما هر روز در کاری است. اگر قضای الهی بدانچه محبوب ماست نازل شد، خدای را بر نعمتهایش سپاس میگوییم و او خود یاریدهنده بر انجام شکر است، و اگر قضا (ی الهی) مانع این خواسته شد، کسی که نیتش حق و جان مایهاش تقوی است، تجاوز نکرده است» سپس مرکبش را براند و با فرزدق خداحافظی کرد[۲۵]، و چون به منطقه «حاجز»[۲۶] رسید نامهای برای کوفیان فرستاد و به آنها خبر داد که روز ترویه از مکه خارج شده و بهسوی آنان میآید[۲۷].[۲۸].
امام(ع) و عبدالله بن مطیع
امام(ع) در یکی از آبشخورهای مسیر با «عبدالله بن مطیع عدوی»[۲۹] روبرو شد و عبدالله به او گفت: «پدر و مادرم فدای تو ای زادۀ رسول خدا! برای چه به اینجا آمدهای؟» حسین(ع) او را از ماجرای خود آگاه ساخت و عبدالله گفت: «یابن رسول الله! تو را به حرمت اسلام متذکر میشوم که هتک حرمت نگردد! تو را به خدا سوگند میدهم که حرمت رسول خدا را نشکنی! تو را به خدا سوگند میدهم که حرمت عرب را نشکنی! زیرا، به خدا سوگند اگر آنچه را که در دست بنی امیه است طلب کنی یقیناً تو را میکشند، و اگر تو را کشتند، پس از تو هرگز از کسی پروا نمیکنند، و به خدا سوگند آنگاه این حرمت اسلام است که هتک و شکسته میشود، و نیز، حرمت قریش و حرمت عرب است. پس، مکن و به کوفه مرو و متعرض بنی امیه مشو!» و امام(ع) نپذیرفت و به حرکت ادامه داد[۳۰]. و در روایتی گوید: حسین(ع) این آیه را تلاوت کرد: ﴿لَنْ يُصِيبَنَا إِلَّا مَا كَتَبَ اللَّهُ لَنَا﴾[۳۱] و با او خداحافظی کرد و برفت[۳۲].[۳۳].
کسی که میپنداشت سلاح بر حسین کارگر نیست
برخلاف کسانی که پندارشان را یادآور شدیم، عبدالله بن عمرو بن عاص که خود از گروه خلافت و از صحابه رسول خدا بود به مردم میگفت که از امام حسین(ع) پیروی کنند. فرزدق پس از بیان دیدارش با امام حسین(ع) گوید: «پس از آن براه افتادم تا به محدوده حرم رسیدم و خیمهای زیبا و افراشته دیدم و نزدیک آن رفتم و دانستم که از آن عبدالله بن عمرو بن عاص است. او از من پرسید و من دیدار با حسین را به او گزارش دادم و او گفت: «وای بر تو! چرا پیرویاش نکردی! به خدا سوگند که او مالک و پیروز میگردد و سلاح در او و یارانش اثر نگذارد!» فرزدق گوید: «به خدا سوگند بر آن شدم تا به او - حسین(ع) - بپیوندم و سخن عبدالله بر دلم نشست، سپس به یاد انبیاء و کشتهشدنشان افتادم و این یادآوری مرا از پیوستن بدانها بازداشت»...[۳۴].[۳۵].
امام(ع) و زهیر بن قین
امام(ع) به راه خود ادامه داد تا به «زرود» رسید و در آنجا با «زهیر بن قین» - که گرایش عثمانی داشت -[۳۶] روبرو گردید. راوی که از همراهان زهیر بوده گوید: از مکه در مسیر حسین بیرون آمدیم و به هیچروی نمیخواستیم با او در یک منزل فرود آییم، بهگونهای که هرگاه حسین حرکت میکرد زهیر توقف مینمود، و چون میایستاد به راه میافتاد تا آنگاه که چارهای جز توقف همزمان نیافتیم. حسین در کناری جای گرفت و ما در گوشهای فرود آمدیم. در حال خوردن غذا بودیم که ناگهان فرستاده حسین آمد و سلام کرد و گفت: «ای زهیر بن قین! ابا عبدالله حسین بن علی مرا فرستاده تا تو نزد او بیايی!» گوید: خشک و مبهوت شدیم چنانکه هرکه هرچه در دست داشت بیافکند، گويی پرنده بر سرمان جای گرفته بود. همسر زهیر به او گفت: پسر رسول خدا تو را میطلبد و تو نزد او نمیروی؟ سبحان الله! ای کاش میرفتی و سخنش را میشنیدی! زهیر نزد حسین رفت و دیری نپائید که با چهرهای فرحناک و بشاش بازگشت و دستور داد خیمه و اثاثاش را به کاروان حسین منتقل کنند. سپس به همسرش گفت: تو آزادی. به خانوادهات بپیوند که من دوست ندارم از سوی من چیزی جز نیکی به تو برسد. بعد به یارانش گفت: هریک از شما که دوست دارد با من بیاید وگرنه، این آخرین دیدار است. در روایتی دیگر گوید گفت: هریک از شما که شهادت را دوست دارد برخیزد و هرکس ناخوش دارد برود[۳۷]. من اکنون برای شما داستانی را بیان میکنم: در بلنجر جنگیدیم و خداوند پیروزمان گردانید و غنایمی به دست آوردیم. سلمان باهلی به ما گفت: آیا از پیروزی خدا داده و غنایم به دست آمده خشنودید؟ گفتیم: آری، گفت: هرگاه جوانان آل محمد را دریافتید - و در روایتی: هرگاه سید جوانان آل محمد را دریافتید[۳۸]- آنگاه از نبرد در کنار آنها و غنایمی که بهدست میآورید بسی خشنودتر باشید! و من اکنون شما را به خدا میسپارم[۳۹]. همسرش به او گفت: خدا خیرت دهد، از تو خواهش میکنم در قیامت نزد جد حسین مرا یاد کنی.[۴۰].
دریافت خبر کشته شدن مسلم و هانی
هنگامیکه امام(ع) به «ثعلبیة»[۴۱] رسید دو مرد اسدی به او خبر دادند که یکی از افراد قبیله آنها میگوید از کوفه بیرون نیامده مگر آنکه کشته شدن مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را دیده و کشیده شدن جنازهشان در بازارها را مشاهده کرده است! امام(ع) گفت: ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ﴾ رحمت خدا بر آنان باد. و این جمله را چندین بار تکرار کرد. آن دو مرد اسدی گفتند: «تو را به خدا سوگند میدهیم که خود و اهل بیتت را دریابی و از همینجا بازگردی که تو در کوفه نه یاوری داری و نه شیعهای، بلکه بیم آن داریم که کوفیان برعلیه تو باشند» در این هنگام فرزندان عقیل برخاستند و گفتند: «نه به خدا، مقاومت میکنیم تا خونمان را بستانیم یا آنچه را که برادرمان چشیده بچشیم!» حسین به آن دو مرد اسدی نگریست و گفت: «پس از اینان هیچ خیری در زندگی نباشد» گویند: دانستیم که بر ادامه راه مصمم است؛ لذا گفتیم: خدا خیرت عطا کند و او گفت: رحمت خدا بر شما باد[۴۲].[۴۳].
فرستادگان ابن اشعث و ابن سعد
در تاریخ الاسلام ذهبی گوید: عمر سعد مردی را سوار بر شتر بهسوی حسین فرستاد تا خبر کشته شدن مسلم بن عقیل را به او برساند. در اخبار الطوال گوید: هنگامیکه حسین به «زباله» رسید فرستاده محمد بن اشعث و عمر بن سعد با امام روبرو شدند و نامۀ محمد و عمر را تسلیم او کردند. نامهای که مسلم از هریک از آن دو خواسته بود تا برای امام بنویسند و واقعه کوفه و یاری نکردن و پیمان شکستن اهل آن را برای امام شرح دهند. حسین(ع) با خواندن آن نامه درستی خبر پیشین را قطعی دانست[۴۴]. در تاریخ طبری گوید: محمد بن اشعث «ایاس بن عثل طائی» را فرستاد و به او گفت: «حسین را ببین و این نامه را به او برسان» و خواسته مسلم را در آن نوشته بود. ایاس در زباله با حسین روبرو و نامه را تحویل داد و حسین گفت: «هرچه مقدر شده نازل گردد. ما عمل به وظیفه خویش میکنیم و فساد امتمان را در محضر خدا میبینیم»[۴۵].[۴۶].
امام(ع) همراهانش را از شهادت مسلم و هانی آگاه میکند
طبری و دیگران گویند: حسین بر هیچ آبشخوری نمیگذشت مگر آنکه مردم آنجا با او همراه میشدند تا آنگاه که به منزلگاه «زباله» رسید و خبر شهادت «عبدالله بن یقطر» بهدست ابن زیاد را دریافت کرد - امام(ع) او را به نزد کوفیان فرستاده بود - در این هنگام نوشته زیر را بیرون آورد و برای مردم قرائت کرد: «﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ﴾. اما بعد، اکنون خبر ناگواری به ما رسید. خبر کشته شدن مسلم بن عقیل و هانی بن عروه و عبدالله بن یقطر. و معلوم شد که شیعیان ما یاریمان نکردند پس، هرکس از شما که دوستدار بازگشت است بازگردد که از سوی ما بر عهدهاش عهد و پیمانی نیست» و مردم ناگهان از گرد او پراکنده شدند و به چپ و راست رفتند و حسین(ع) ماند و یارانش که از مدینه با او آمده بودند! او این کار را برای آن انجام داد که میدانست بادیهنشینان بر این باورند که او وارد سرزمینی میشود و حاکم میگردد و مردم آنجا پیرویاش میکنند؛ لذا دوست نداشت این گروه با او همراه شوند مگر آنکه بدانند به کجا میروند، و خوب میدانست که اگر موضوع برای آنها روشن گردد کسی با او همراه نمیشود مگر آنکه یار و فداکار او باشد.[۴۷].
مردی از بنی عکرمه
راوی گوید: سحر که فرا رسید به جوانانش فرمود تا آب بردارند و بیشتر بردارند. سپس حرکت کرد تا در دل «عقبه»[۴۸] فرود آمد. در اینجا مردی از «بنی عکرمه» به دیدار او آمد و پرسید: به کجا میروی؟ حسین(ع) ماجرا را بیان کرد و او گفت: «من به خدا سوگندت میدهم که بازگردی. به خدا سوگند، نمیروی مگر به رویارويی نیزهها و تیزی شمشیرها. چون این کسانی که برای تو پیام فرستادهاند اگر چنان بودند که زحمت جنگیدن را از تو کفایت کرده و زمینه را برایت فراهم آورده بودند و آنگاه به سوی آنان میرفتی کاری شایسته بود؛ اما با چنان شرایطی که یادآور شدی من به صلاح تو نمیدانم که چنین اقدامی کنی» امام(ع) به او فرمود: «ای بندۀ خدا! آنچه گفتی بر من پوشیده نیست. راه معقول نیز همان است که پیشنهاد کردی، ولی خداوند در کار خود مغلوب نگردد»[۴۹]. در اخبار الطول گوید: «این مرد حسین(ع) را از آمادگی ابن زیاد و تجهیز سپاه بین قادسیه و عذیب خبر داد و گفت آنها در کمین تو و مترصد رسیدنت هستند. و نیز گفت: به کسانی که برای تو نامه نوشتهاند اعتماد مکن. چون این گروه اولین کسانی هستند که جنگ با تو را آغاز میکنند»...[۵۰]. و در روایتی گوید: حسین(ع) پس از آن گفت: «به خدا سوگند رهایم نکنند تا آنگاه که این دل را از درونم برون کشند، و چون چنان کنند خداوند کسی را بر آنان مسلط کند که خوار و زبونشان گرداند بدانسان که پستترین فرقهها در بین امتها باشند!»[۵۱].[۵۲].
بیمدهندهای دیگر
در تاریخ ابن عساکر و ابن کثیر، راوی گوید: در دل صحرا خیمههایی افراشته دیدم و گفتم: از آن کیست؟ گفتند: از حسین است. گوید: نزدیک شدم و بزرگمردی را دیدم که تلاوت قرآن میکرد و سیل اشک بر گونهها و محاسنش روان بود. گفتم: یابن رسول الله! چه چیز شما را به این سرزمین و بیابان غیر مسکونی کشانده است؟ فرمود: «این نامههای مردم کوفه است که برای من فرستادهاند، و یقین دارم که آنها کشنده من هستند، و چون چنان کنند هیچ حرمتی را برای خدا رها نکنند مگر آن را بشکنند و خداوند کسی را بر آنها مسلط گرداند که ذلیل و خوارشان کند بهگونهای که از نوار بهداشتی زنان هم پستتر گردند!»[۵۳]. از مقارنه برخی روایات با برخی دیگر آشکار میشود که امام(ع) در گفتگوی خود با سه نفر در سه مکان، یادآور شده که آنها بهزودی او را میکشند و خداوند خوارشان میسازد و زیر سلطه (ناکسان) قرارشان میدهد. و این سخنان را با صراحت بیان و تکرار میفرماید. امام علی بن الحسین(ع) گوید: «با حسین(ع) برون رفتیم و او در هیچ منزلی فرود نیامد و از هیچ مکانی حرکت نکرد مگر آنکه از یحیی بن زکریا سخن گفت و کشتهشدنش را یادآور شد و یک روز گفت: «از پستی دنیا نزد خداست که سر یحیی بن زکریا به بدکارهای از بدکاران بنی اسرائیل هدیه میشود!»[۵۴].[۵۵].
برخورد امام(ع) با حر
امام(ع) به حرکت خود ادامه داد تا در «شراف»[۵۶] فرود آمد و هنگام سحر به جوانانش فرمود آب بردارند و بیشتر بردارند. حسین(ع) از شراف گذشت و روز که به نیمه رسید ناگهان مردی از یارانش ندای تکبیر سر داد. امام به او فرمود: «برای چه تکبیر گفتی؟» گفت: «نخلستانها را دیدم!» دو نفر از بنی اسد گفتند: در این سرزمین هرگز نخلی وجود ندارد! حسین(ع) فرمود: پس چیست؟ گفتند: به گمان ما پیشتازان سپاه دشمناند. فرمود: من نیز چنین میبینم و به آن دو گفت: «آیا در اینجا پناهگاه بلندی هست که بدان پناه ببریم و آن را پشت سر خود قرار دهیم و با این سپاه از یکسوی روبرو شویم؟» گفتند: آری، این «ذو حسم» در کنار شماست. از سمت چپ بهسوی آن میروی و اگر پیش از سپاه بدانجا برسی همان است که میخواهی. امام(ع) به سوی آنجا روان شد و به اندک زمانی سپاه دشمن هویدا شدند و در ردیف آنها قرار گرفتند. ولی حسین(ع) بر ایشان پیشی گرفت و به کوه رسید و فرود آمد.
سپاهیان که هزار نفر بودند با فرماندهشان حر بن یزید در اثنای ظهر آمدند و فراروی حسین و یارانش صف کشیدند. حسین(ع) به یاران و جوانانش فرمود: «این گروه را آب دهید و از آب سیرابشان کنید! و مرکبهایشان را نیز آب بچشانید!» آنان نیز آبشان دادند تا سیراب شدند. سپس سینیها و ظروف و طشتها را پر آب میکردند و پیش اسبی مینهادند و چون سه بار یا چهار بار یا پنج بار میمکید از پیش او برمیداشتند و فراروی اسب دیگر میگذاشتند تا همه اسبها آب خوردند. علی بن طعان محاربی گوید: من آخرین نفر از سپاه حر بودم که رسیدم. حسین(ع) که شدت تشنگی من و اسبم را دید گفت: «راویه، یعنی مرکبت را بخوابان» راویه در زبان من به معنای مشک آب بود (لذا چیزی نفهمیدم) دوباره گفت: «برادرزاده! مرکب را بخوابان» او را خوابانیدم. گفت: بنوش. من تا شروع به نوشیدن میکردم آب از مشک فرو میریخت. حسین گفت: لبۀ مشک را لوله کن. گوید: من سرگردان شدم و نمیدانستم چه کنم که حسین برخاست و آن را لوله کرد و من نوشیدم و مرکبم را نیز نوشانیدم[۵۷]. مؤلف گوید: آیا پژوهشگر نهضت امام(ع) علتی برای این اقدام شگفتآور نمییابد؟ اینکه امام(ع) هزار سوار را با مرکبهای آنها سیراب کند و پیش از آن به یاران و جوانانش بفرماید تا آب بردارند و بیشتر بردارند؟! آیا ممکن نیست که امام حسین(ع) در این مورد خاص از جدش رسول خدا(ص) خبرهایی شنیده باشد، خبرهایی که پیامبر(ص) از علام الغیوب دریافت کرده بود؟ طبری و دیگران گویند: حر به دستور حصین بن نمیر با هزار سوار از قادسیه آمده بود. چون عبیدالله بن زیاد با شنیدن خبر حرکت حسین(ع) دستور داد تا حصین بن نمیر که فرمانده نظمیهاش بود حرکت کند و در قادسیه اردو بزند و فاصله «قطقطانه» تا «خفان» را دیدهبان بگذارد. و حصین حر را برای مقابله با حسین فرستاد. حر پیوسته در کنار حسین بود تا وقت نماز ظهر فرارسید و حسین مؤذنش را فرمود اذان بگوید و او اذان گفت و حسین فراروی آنها قرار گرفت و حمد و ثنای خدا بهجای آورد و گفت: «ای مردم! این عذر من نزد خدا و نزد شماست. من بهسوی شما نیامدم تا آنگاه که نامههایتان به من رسید و فرستادگانتان نزد من آمدند و یکصدا گفتند: «به سوی ما بیا که ما را امامی نیست، شاید خداوند بهوسیله تو ما را بر مسیر هدایت مجتمع گرداند» حال اگر بر همان که بودید هستید، من آمدهام. اکنون اگر عهد و پیمانی که مایه اطمینانم گردد به من بسپارید وارد شهر شما میشوم و اگر چنین نکردید و ورودم را نپسندیدید، از شما روی گردانده و بدانجا که آغاز کردم بازمیگردم».
راوی گوید: مردم سکوت کردند و به مؤذن گفتند: اقامه بگو و او اقامه گفت و حسین به حر گفت: «آیا میخواهی با همراهانت نماز بگزاری؟» گفت: «نه، بلکه شما نماز میگزارید و ما به نماز شما اقتدا میکنیم» و حسین با آنها نماز گزارد. سپس وارد خیمه خود شد و یارانش نزد او جمع شدند و حر نیز به جایگاهش رفت و وارد خیمه خود شد و گروهی از یارانش نزد او رفتند و سپاهیانش نیز بازگشتند و در صفهای پیشین خود جای گرفتند و هریک از آنها عنان مرکب خود را گرفت و در سایهاش نشست تا عصر فرا رسید و حسین دستور داد تا برای حرکت آماده شوند و بعد بیرون آمد و به منادیاش فرمود تا برای نماز عصر اذان و اقامه بگوید و پیش رفت و با آن جماعت نماز گزارد و سلام داد و رو به سوی آنها کرد و حمد و ثنای خدا به جای آورد و گفت: «اما بعد، ای مردم! شما اگر بپرهیزید و حق را برای اهلش (به رسمیت) بشناسید، خدا را خشنودتر میکند، و ما اهل البیت برای ولایت و رهبری بر شما از این مدعیانی که به ناروا با ستم و تجاوز بر شما حکومت میکنند بسی سزاوارتریم. حال اگر ما را نمیپسندید و حق ما را (به رسمیت) نمیشناسید و نظر شما برخلاف آن چیزی است که در نامههایتان نوشتید و به فرستادگانتان گفتید، از شما منصرف گردم!».
حر گفت: «به خدا سوگند ما از این نامهها که میگویی بیخبریم!». حسین گفت: «ای عقبة بن سمعان![۵۸] آن دو خورجین را که حاوی نامههای آنهاست بیرون بیاور» و او خورجینهای انباشته از نامهها را بیرون آورد و فراروی آنها پخش کرد. حر گفت: «ما از آن کسانی نیستیم که به تو نامه نوشتند، بلکه مأموریم تا هرگاه تو را دیدیم از تو جدا نگردیم تا نزد عبیدالله بن زیاد ببریم» حسین گفت: «مرگ به تو نزدیکتر از آن است» سپس به یارانش فرمود: «برخیزید و سوار شوید» آنها سوار شدند و ایستادند تا زنانشان نیز سوار شوند، آنگاه به یارانش فرمود: «بازمیگردیم!» و چون خواستند تا بازگردند، سپاهیان حر مانع شدند و حسین به حر گفت: «مادرت به عزایت بنشیند، چه میخواهی؟» حر گفت: «به خدا سوگند اگر دیگری، جز تو، این سخن را به من گفته بود و حال کنونی تو را داشت، پاسخش را، در به عزا نشستن مادرش، به عینه میدادم، هر که بود، بود. ولی به خدا سوگند! من حق ندارم نام مادرت را جز به بهترین وجه ممکن بر زبان آورم!» حسین به او گفت: «پس چه میخواهی؟» حر گفت: «به خدا سوگند میخواهم تو را نزد عبیدالله بن زیاد ببرم» حسین گفت: «به خدا سوگند از تو پیروی نمیکنم» حر گفت: «من هم به خدا سوگند رهایت نمیکنم» و این سخنان را سه بار تکرار کردند و چون گفتوگو بسیار شد، حر به او گفت: «من مأمور جنگ با تو نیستم فقط مأمورم از تو جدا نشوم تا به کوفهات ببرم، حال اگر نمیپذیری، راهی را برگزین که نه به کوفهات ببرد و نه به مدینهات بازگرداند، راهی جدای از خواسته من و تو، تا من به ابن زیاد نامه بنویسم و تو به یزید بن معاویه، اگر خواستی، یا به عبیدالله بن زیاد، اگر مایل بودی، شاید خدا با این کار مرا عافیت بخشد و به چیزی از کار تو مبتلا نگردم» و راه سومی را نشان داد و گفت: از این طرف برو، و از راه «عذیب» و «قادسیه» به سمت چپ روی آورد. حسین با یاران خود میرفت و حر او را همراهی میکرد.
و چون به «بیضه» رسیدند، حسین(ع) یاران خود و یاران حر را مخاطب قرار داد و حمد و ثنای خدا بهجای آورد و گفت: «ای مردم! رسول خدا(ص) فرمود: «هرکس حاکم ستمگری را ببیند که حرامهای خدا را حلال، پیمان خدا را شکسته، با سنت رسول خدا(ص) مخالفت و با بندگان خدا به گناه و تجاوز رفتار میکند، و (این شخص) با هیچ فعل و قولی به مخالفتش برنخیزد، بر خداست که وی را به جایگاه او وارد نماید! آگاه باشید که این جماعت ملازم طاعت شیطان، و تارک طاعت رحمان شدند. فساد را آشکار، حدود را تعطیل، بیت المال را مصادره، حرام خدا را حلال و حلالش را حرام کردند؛ و من برای مخالفت (با اینان) سزاوارترینم، بهویژه که نامههای شما به من رسید و فرستادگانتان با بیعتتان به نزد من آمدند که نه تسلیمم کنید و نه تنهایم گذارید. حال اگر بر بیعت خویش استوار بمانید به رشد خود میرسید، که من حسین پسر علی و پسر فاطمه دخت رسول خدا(ص) هستم. جانم با جان شما، و خانوادهام با خانواده شما برابر است، و شما میتوانید از من الگو بگیرید. اما اگر چنین نکردید و پیمانتان را شکستید و بیعتم را از دوشتان برداشتید، به جانم سوگند این کار شما تازگی ندارد، که آن را با پدرم و برادرم و پسر عمویم مسلم نیز انجام دادید؛ براستی فریب خورده کسی است که فریب شما را بخورد! پس سود خود از دست دادید و بهرۀ خود تباه ساختید. آری، هرکس نقض پیمان کند تنها بر زیان خود نقض میکند، و خداوند بزودی از شما بینیازم گرداند. «وَ السَّلَامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ»».
و نیز، در «ذی حسم» خطبه خواند و حمد و ثنای خدا بهجای آورد و گفت: «آنچه را که بر ما نازل شده بهخوبی میبینید، براستی که دنیا وارونه و بدمنظر و زشت گردیده است؛ معروفش دگرگون و در هم شکسته و بیمقدار گشته و تهماندهاش زیستنی نکبتزای همچون زیستگاه خشکیده بیبروبار! آیا نمیبینید که به حق عمل نمیشود و از باطل نهی نمیگردد؟! حقا که مؤمن باید آرزوی لقاء الله کند! و من مرگ را جز سعادت و زندگی با ستمگران را جز ملالت نمیبینم». بناگاه «زهیر بن قین» برخاست و رو به یاران امام(ع) کرد و گفت: «شما سخن میگوئید یا من بگویم؟» گفتند: نه تو بگو. زهیر حمد و ثنای خدا بهجای آورد و گفت: «خدایت هدایت کند یابن رسول الله! سخنان شما را شنیدیم. به خدا سوگند اگر دنیا برای ما جاودانه بود و ما در آن پاینده، و جدایی از آن تنها در یاری و همراهیات بود، ما قیام و اقدام با تو را بر زیستن در آن ترجیح میدادیم» امام(ع) برای او دعا کرد و پاسخ نیکی به او داد. در این هنگام حر در کنار امام(ع) قرار گرفت و گفت: «ای حسین! خدای را به یاد آر و خود را به کشتن مده که من میبینم اگر بجنگی با تو میجنگند و اگر به جنگ کشیده شدی یقیناً کشته میشوی!» حسین(ع) به او گفت: «مرا از مرگ میترسانی؟! آیا با کشتن من به هدف خود میرسید؟! نمیدانم به تو چه بگویم! ولی همان را میگویم که آن مرد اوسی - هنگامیکه قصد یاری رسول خدا(ص) را داشت - به پسر عمویش گفت؛ آنگاه که از او پرسید: کجا میروی تو کشته میشوی؟! گفت: میروم، که مرگ بر جوانمرد ننگ نیست. هرگاه نیت حق کند و مؤمنانه بجنگد و در راه مردان صالح جانبازی کند و از نابود شدۀ فریبکار ذلتپذیر جدا گردد.
حر با شنیدن این سخنان از آن حضرت جدا شد و با یاران خود از یک طرف و حسین از طرف دیگر به راه ادامه دادند تا به «عذیب الهجانات» رسیدند و متوجه شدند که چهار سوار از سمت کوفه بهسوی آنها میآیند و اسب هلال بن نافع را یدک میکشند و راهنمای آنها «طرماح بن عدی» بر مرکب خود نشسته و میگوید: ای مرکب من! از راندنم میندیش و بکوش که پیش از طلوع فجر به بهترین سواران و برترین مسافران برسی تا به زیور کریم کریمان مفتخر گردی آن بزرگوار آزادۀ سینه گشاده که خدا برای بهترین کارش آورده و در آنجا برای همیشه جاودانش میدارد.
راوی گوید: هنگامیکه نزد حسین(ع) رسیدند این ابیات را برای او خواندند و او گفت: «من امیدوارم که آنچه خدا برای ما خواسته، خیر باشد، کشته شویم یا پیروز گردیم». در اینجا حر بن یزید بهسوی آنها رفت و به حسین(ع) گفت: «این تازه واردان اهل کوفهاند و از کسانی نیستند که با تو آمدهاند؛ لذا من بازداشتشان میکنم یا بازشان میگردانم» امام(ع) به او فرمود: «من بدانچه از خود حمایت میکنم از آنها نیز حمایت میکنم. اینها یاران و مددکاران مناند و تو با من عهد کردی که تا رسیدن نامه ابن زیاد، به هیچروی مزاحم من نشوی» حر گفت: «آری، ولی با تو نمیآیند». فرمود: «اینان یاران مناند و به منزله کسانی هستند که با من آمدند، حال اگر به تمامیت پیمانی که بین ماست وفاداری، بدان عمل میکنی وگرنه با تو مبارزه میکنم». حر (که چنین دید) آنها را رها کرد. آنگاه امام(ع) بدانها گفت: «از حال مردم کوفه بگویید» مجمع بن عبدالله عائدی که یکی از آن چهار نفر بود گفت: «اما اشراف مردم که رشوههاشان انبوه، توبرههاشان انباشته، دوستیشان جلب و خیرخواهیشان ناب و کانالیزه میگردد؛ پس آنها دشمن یکپارچه تو هستند. اما سایر مردم، دلشان بهسوی تو میکشد ولی شمشیرشان فردا بر تو فرود آید!»
حسین(ع) فرمود: «به من بگوئید آیا از فرستاده من به کوفه خبری دارید؟». گفتند: چه کس بود؟ فرمود: «قیس بن مسهر صیداوی» گفتند: آری، حصین بن نمیر او را دستگیر کرد و نزد ابن زیاد فرستاد و او دستورش داد تا تو و پدرت را لعن کند، ولی او بر تو و پدرت درود فرستاد و ابن زیاد و پدرش را لعن کرد و مردم را به یاری تو فراخواند و از آمدنت باخبرشان ساخت و ابن زیاد فرمان داد تا از بلندای قصر به زیرش افکنند. ناگهان چشم حسین(ع) گریان شد و اشکش فروریخت و این آیه را تلاوت کرد: ﴿فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا﴾[۵۹] و گفت: «خدایا! بهشت را فرودگاه ما بگردان و ما و آنها را در قرارگاه رحمتت و پاداشهای ذخیرهات گرد هم آور». سپس «طرماح بن عدی» نزدیک حسین(ع) شد و به او گفت: «به خدا سوگند من چنان میبینم که کسی با تو همراه نیست، و اگر تنها همین سپاهی که مراقب توست با تو بجنگد کفایت میکند، حال آنکه من یک روز پیش از خروجم از کوفه، در بیرون شهر، جماعت انبوه و به هم فشردهای را دیدم که همانند آن تا به حال دیده نشده بود و چون پرسیدم گفتند: اینها آماده شدهاند تا بهسوی حسین بروند. اکنون به خدایت سوگند میدهم اگر میتوانی یک گام هم بهسوی آنها برمدار، و اگر میخواهی وارد شهری شوی و در پناه خدا تصمیم جدیدی بگیری با من بیا تا تو را به منطقه سوق الجیشی سرزمین خودمان به نام «أجأ» ببرم که به خدا سوگند ما در آنجا از پادشاهان «غسان» و «حمیر» و «نعمان بن منذر» و از هر ستمگری دیگر در امان بودیم، و به خدا سوگند هرگز ذلیل و خوار نشدیم. من با تو میآیم تا در آنجا فرودت آوردم و سپس به دنبال مردان «أجأ» و «سلمی» از قبیله «طی» بفرستیم که به خدا سوگند، در کمتر از ده روز، سواره و پیاده قبیله «طی» همگی بهسوی تو میآیند. آنگاه هرچه خواستی نزد ما بمان، و اگر حادثهای نگرانت کرد من تعهد میکنم که بیست هزار رزمنده طائی فرارؤیت شمشیر بزنند. آری، به خدا سوگند تا آنگاه که یک دیدهبان آنها باقی است، به شما دسترسی نخواهد بود» امام(ع) به او فرمود: «خداوند به تو و قومت جزای خیر دهد. بین ما و این قوم قراری است که نمیتوانیم آن را ندیده بگیریم و نمیدانیم سرانجام آن به کجا میکشد».
حسین(ع) به حرکت ادامه داد تا به «قصر بنی مقاتل» رسیدند و فرود آمدند و در آنجا خیمهای افراشته دیدند. پرسید: این خیمه از کیست؟ گفتند: از «عبیدالله بن حر جعفی» است. فرمود: نزد منش بخوانید. و به دنبال او فرستاد و فرستاده به او گفت: حسین بن علی تو را میطلبد. عبیدالله بن حر گفت: ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ﴾: به خدا سوگند من تنها بدان خاطر از کوفه بیرون زدم که خوش نداشتم حسین که وارد میشود در آنجا باشم! به خدا سوگند نمیخواهم او را ببینم و مرا ببیند! فرستاده بازگشت و ماجرا را بازگفت. حسین(ع) خود پاپوش بهپا کرد و بر خاست و بهسوی او آمد و وارد شد و سلام کرد و نشست و او را دعوت به قیام و همراهی با خویش نمود. عبیدالله سخنان خود را تکرار کرد. امام(ع) به او فرمود: «اگر ما را یاری نمیکنی از خدا بترس و با دشمنان ما مباش که به خدا سوگند هرکس فریاد ما را بشنود و یاریمان نکند هلاک میگردد» عبیدالله گفت: «اما این کار هرگز نخواهد شد - انشاءالله» - و حسین(ع) از نزد او برخاست و به جایگاه خویش بازآمد. مؤلف گوید: شاید پژوهشگر قیام حسین(ع) در بررسی ابتدایی خویش، در این موضعگیری امام(ع) با موضع دیگرش در ایستگاه «زباله» نوعی تناقض ببیند، که امام(ع) در آنجا اطرافیان خود را پراکنده ساخت و در اینجا در پی همراهی «عبیدالله بن حر» برآمد و پیش از آن «زهیر بن قین» را جذب کرد و از غیر آن دو نیز برخی را تنها و برخی را گروهی به یاری خویشطلبید! ولی اگر خطابههای امام و سخنان او را که در جایگاههای مختلف با مخاطبان گوناگون ایراد شده مورد توجه و دقت قرار دهد، درمییابد که امام(ع) به دنبال یارانی است که زیر لوای او گردهم آیند و برای «امر به معروف و نهی از منکر» با او بیعت کنند و بیعت با پیشوایان کفر و ضلالت همچون «یزید» را انکار نمایند. امام(ع) برای اهداف بلند خود، یارانی اینگونه میجست، یاران و انصاری که در برابر فریب دنیا مقاوم و استوار باشند و با حاکمیت بیداد درگیر شوند تا در این راه کشته گردند![۶۰].
آببرداری مجدد
طبری و دیگران از قول «عقبة بن سمعان» گویند: حسین(ع) در انتهای شب دستور داد آب بردارند و سپس فرمان حرکت داد. گوید: هنگامیکه از «قصر بنی مقاتل» دور شدیم و مدتی به راه ادامه دادیم، حسین(ع) لحظهای به خواب رفت و بیدار شد و گفت: «﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ﴾، «وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ»» و این جمله را دو یا سه بار تکرار کرد. گوید: در این حال پسرش «علی بن الحسین» سواره نزد او رفت و گفت: «پدر جان: فدایت گردم، چه شد که حمد خدا گفتی و استرجاع کردی؟» فرمود: «پسرم! من لحظهای به خواب رفتم و سواری بر من ظاهر شد و گفت: «این قوم میروند و مرگ آنها را دنبال میکند» و من دانستم که این جانهای ماست که مرگشان را به ما مینمایند» علی بن الحسین گفت: «پدر جان! خدایت هیچگونه بدی ننماید مگر ما بر حق نیستیم؟» فرمود: «چرا، سوگند به آنکه بندگان بهسوی او بازمیگردند، ما بر حقیم» گفت: «پدر جان! پس ما را چه باک که بر حق میمیریم» امام(ع) فرمود: «خدایت پاداش خیر دهد؛ بهترین پاداشی که یک فرزند شایسته از پدر خود میگیرد»[۶۱].[۶۲].
منابع
پانویس
- ↑ «آنگاه (موسی) از آن (شهر) هراسان در حالی که (هر سو را) پاس میداشت، بیرون رفت، گفت: پروردگارا! مرا از گروه ستمکاران رهایی بخش» سوره قصص، آیه ۲۱.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۰؛ ارشاد مفید، ص۱۸۴.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۱.
- ↑ «و چون روی به سوی مدین نهاد گفت: امید است پروردگارم مرا به راه میانه رهنمون گردد» سوره قصص، آیه ۲۲.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۶ - ۱۹۷.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۶ - ۱۹۷
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۱.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۷؛ انساب الاشراف، ص۱۵۷ - ۱۵۸.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۱؛ مثیر الأحزان، ص۱۶.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۶۴.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۱.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۱؛ مثیر الأحزان، ص۲۱؛ لهوف، ص۱۰.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۲۱۱.
- ↑ تاریخ ابن عساکر، ح۶۴۹.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۸ - ۲۰۰.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۹ - ۲۱۵؛ ارشاد مفید، ص۱۹۹ - ۲۰۰.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۶۶.
- ↑ مثیر الأحزان، ص۲۹؛ لهوف، ص۲۳.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۷۶.
- ↑ تاریخ ابن عساکر، حدیث ۶۵۷؛ تهذیب آن، ج۴، ص۳۳۲؛ معجم طبرانی، حدیث ۸۰؛ انساب الاشراف، شرح حال امام حسین(ع)، حدیث ۱۸۰، ص۱۶۰؛ تاریخ الاسلام ذهبی، ج۲، ص۳۴۴؛ تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۱۶۵.
- ↑ مراجعه کنید: عبدالله بن سبا، ج۱، بخش استلحاق زیاد.
- ↑ تاریخ ابن عساکر، حدیث ۶۵۳ و تهذیب آن، ج۴، ص۳۲۶ تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۱۶۵؛ تاریخ الاسلام ذهبی، ج۲، ص۳۴۳.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۷۷.
- ↑ صفاح منطقهای بین حنین و نشانههای حرم است.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۲۱۸؛ تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۱۶؛ ارشاد مفید، ص۲۰۱؛ تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۱۶۷؛ انساب الاشراف، ص۱۶۵ - ۱۶۶.
- ↑ مراجعه کنید: معجم البلدان ماده حاجز.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۳-۲۲۴؛ اخبار الطوال دینوری، ص۲۴۵؛ انساب الأشراف، ص۱۶۶.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۷۸.
- ↑ در تقریب التهذیب، ج۱، ص۴۵، گوید: عبدالله بن مطیع بن اسود عدوی مدنی یک بار پیامبر(ص) را دیده است و در واقعه «حره» فرمانده قریش بود. ابن زبیر او را حاکم کوفه گردانید و سپس همراه وی در سال ۷۳ کشته شد. حدیث او را بخاری و مسلم روایت کردهاند.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۴؛ ارشاد مفید، ص۲۰۳؛ انساب الأشراف، ص۱۵۵.
- ↑ «هیچگاه جز آنچه خداوند برای ما مقرّر داشته است به ما نمیرسد» سوره توبه، آیه ۵۱.
- ↑ اخبار الطوال دینوری، ص۲۴۶.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۷۹.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۲۱۸ - ۲۱۹.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۸۰.
- ↑ انساب الأشراف، ص۱۶۷ - ۱۶۸؛ تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۱۷، گوید: زهیر از هواداران عثمان بود.
- ↑ اخبار الطوال، ص۲۴۶ - ۲۴۷؛ انساب الاشراف، ص۱۶۸.
- ↑ تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۱۷.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۴ - ۲۲۵. سلیمان مذکور در روایت سلیمان بن ربیعه باهلی است که عثمان او را برای جنگ «آران» آذربایجان فرستاد و او با صلح و جنگ آن نواحی را گرفت و در پشت رود بلنجر کشته شد. شرححال او در اسد الغابه، ج۲، ص۲۲۵، آمده است. و نیز مراجعه کنید: فتوح البلدان، ص۲۴۰ - ۲۴۱.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۸۰.
- ↑ ثعلبیه از منزلگاهای مسیر حاجیان عراق به سوی مکه است.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۵؛ تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۱۷؛ اخبار الطوال، ص۲۴۷؛ تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۱۶۸.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۸۲.
- ↑ تاریخ الاسلام ذهبی، ج۲، ص۲۷۰ و ۳۴۴؛ اخبار الطوال دینوری، ص۲۴۸.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۲۱۱.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۸۳.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۸۳.
- ↑ عقبه نیز یکی از منزلگاههای بین راه بود.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۶؛ انساب الأشراف، ص۱۶۸؛ تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۱۶۸ – ۱۷۱؛ تاریخ ابن اثیر، ج۳، ص۱۷ - ۱۸.
- ↑ اخبار الطوال، ص۲۴۸.
- ↑ ارشاد مفید، ص۲۰۶. این سخن حسین(ع) را دیگران نیز یادآور شدهاند ولی محل بیانش را ذکر نکردهاند. مانند طبری در ج۶، ص۲۲۳؛ ابن اثیر، ج۳، ص۱۶؛ ابن کثیر، ج۸، ص۱۶۹. و در عبارت این دو آمده است: «بدانسان که پستتر از نوار بهداشتی زنان باشند» و نیز در طبقات ابن سعد، حدیث ۲۶۸.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۸۴.
- ↑ تاریخ ابن عساکر، حدیث ۶۶۵؛ تاریخ الاسلام ذهبی، ج۲، ص۳۴۵؛ تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۱۶۹.
- ↑ ارشاد مفید، ص۲۳۶؛ اعلام الوری، ص۲۱۸.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۸۵.
- ↑ فاصله «شراف» تا «واقصه» دو میل است و در آنجا سه چاه بزرگ است.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۷؛ تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۹ – ۲۱؛ تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۱۷۲ – ۱۷۴؛ اخبار الطوال دینوری، ص۲۴۸ – ۲۵۳؛ انساب الأشراف، ص۱۶۹ – ۱۷۶؛ ارشاد مفید، ص۲۰۵ – ۲۱۰؛ اعلام الوری، ص۲۲۹ - ۲۳۱. ما عبارت کتاب طبری را برگزیدیم و فشردهاش را آوردیم.
- ↑ در انساب الاشراف، ص۲۰۵، شرححال امام حسین(ع) گوید: عقبة بن سمعان، خادم رباب مادر سکینه دختر حسین(ع) است.
- ↑ «برخی از آنان پیمان خویش را به جای آوردند و برخی چشم به راه دارند و به هیچ روی (پیمان خود را) دگرگون نکردند» سوره احزاب، آیه ۲۳.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۸۶.
- ↑ مصادر این بخش همچنان همان مصادر پیشین است که در ابتدای فصل: «روبرو شدن امام(ع) با حر» آوردیم: تاریخ طبری، ابن اثیر، ابن کثیر و...
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۹۵.