رحلت یا شهادت پیامبر خاتم در معارف و سیره نبوی
توطئه قتل پیامبر خاتم (ص) توسط یهود
سیمای یهود به عنوان قومی عنود و لجباز و معاند در قرآن مجید معرفی شده است. در عصر جاهلیت، اهل کتاب به ویژه یهود و نصاری در تورات و انجیل اخبار دوره آخرالزمان را خوانده بودند و در انتظار ظهور نبی مکرم اسلام لحظه شماری میکردند. یهودیان با عناد هر چه تمامتر منتظر بودند تا بر پیامبر (ص) دست یابند (یا بر دین آنها باشد و یا او را از بین ببرند). بعد از بعثت پیامبر (ص) گاهی یهودیان که به مکه میآمدند با نگرانی چشمانداز دعوت پیامبر (ص) را تعقیب میکردند. البته با توجه به معاشرت و ارتباطی که با قریش داشتند اتحاد شوم یهود و کفار قریش در مقابل پیامبر (ص) ایجاد شد. روزی پیامبر (ص) در یکی از کوچههای مکه میگذشت که دستهای از یهود وارد مکه شدند، نگاهشان به محمد افتاد و شاهد صفات جمال و کمال او شدند. یکی به دیگری اشاره کرد گفت: گمان میکنم این همان نبی امی باشد که در تورات ذکر شده و به او حسد بردند؛ ولی این مطلب را کتمان نمودند. تصمیم گرفتند با حیلهای او را بکشند که یهود از دست او در امان باشد؛ ولی چون خداوند تضمین حفظ جانش کرده بودند بر دل یکی از یهود الهام شد که بگوید عجله نکنید تا او را امتحان کنیم و یقین کنیم آیا او همان محمد امین است یا شبیه اوست. چون ما در کتب خود خواندهایم که محمد از حرام اجتناب میکند به او نزدیک شدند و او را به یک خوراک حرام دعوت کردند، یکی از آنها غذای حرام را پیش گذاشت و شروع به خوردن کرد و محمد را دعوت به شرکت در آن غذا نمود و آن غذا را مسموم کرد. این توطئه را با شرکت کفار قریش خواستند انجام دهند که محمد با ابوطالب بر سفره آنها دعوتشان را اجابت نمود، ابوطالب خواست از آن مرغ بریان مسموم بخورد که محمد دست او را گرفت و فرمود: نخور که مسموم است. رئیس قبیله گفت: یا محمد چرا غذا میل نمیکنی؟«فَقَالَ يَا مَعْشَرَ الْيَهُودِ قَدْ جَهَدْتُ أَنْ أَتَنَاوَلَ مِنْهَا وَ هَذِهِ يَدِي يُعْدَلُ بِهَا عَنْهَا وَ مَا أَرَاهَا إِلَّا حَرَاماً يَصُونُنِي رَبِّي عَزَّ وَ جَلَّ عَنْهَا»؛ فرمود: ای گروه یهود من میخواهم تناول کنم؛ ولی خداوند مرا باز داشت از این غذا، چون که خداوند رسول خود را از آفات مصون میدارد.
یهودی گفت: این مال حلالی است. فرمود: اگر حلال بود من ممنوع از خوردن نمیشدم. مرغ دیگری را مسموم کردند آوردند. باز پیامبر (ص) نخورد فرمود: از خوردن این هم معذورم، مرغ سوم را آوردند که آلوده به سم بود باز نخورد تا اینکه مصمم به قتل حضرت شدند. در راه کوه حرا هفتاد یهودی جمع شدند که او را بکشند در آن روز خداوند محمد را با خبر نمود که از راه دیگری بر گردد که یهود او را نبیند و پیامبر (ص) خود را از شمشیر برهنه آنها حفظ کند، روز دیگر بر تصمیم خود جمع شدند به محمد وحی شد در همان بالای کوه بماند و پایین نیاید تا چند بار وقت آنها تلف شد و توفیق نیافتند[۱].[۲]
توطئه قتل و دخالت شیطان
کفار قریش در مواجهه با دعوت گسترده پیامبر اکرم (ص) و موج اسلامخواهی و گرایشهای توحیدی قشری از مردم مکه، احساس کردند اگر در مقابل پیامبر (ص) با شدت و قوت بیشتری عمل نکنند، حیثیت اجتماعی و اعتقادی آنها شدیداً آسیب خواهد دید و لذا محافل مختلفی را جهت تدبیر و چارهجویی تشکیل دادند تا با طرح نقطه نظرات، تصمیم واحدی اتخاذ کنند.
این محافل در حالی صورت میگرفت که فشار قریش بر پیامبر (ص) و مسلمانان به نهایت خود رسیده بود؛ ولی حضور فکری و اعتقادی پیامبر (ص) و وجود جبههای به نام توحید که در مقابل شرک ریشهدار آنها قد علم کرده بود برای آنها رنجآور مینمود.
در این چند سال آخر حضور پیامبر (ص) در مکه، اختناق و فشار محیط چنان بالا گرفته بود که پیامبر (ص) از تبلیغ عمومی در مکه دست برداشته به این بسنده کرده بود که فقط در مراسم حج، مردم بیابان و اعراب زائر را به سوی خدا بخواند. البته در این هنگام چون جنگ و ستیز ممنوع بود و از نظر حیثیت اجتماعی قریش ممکن نبود آن حضرت را آزار کنند، سعی میکردند که تبلیغات او را خنثی نمایند. بنابراین ابولهب به دنبال وی به راه افتاد و افراد را از تماس با وی و شنیدن سخنانش باز میداشت. ناسزا میگفت، تهمت میزد که شاید او را از کارش بازدارد.
از طرفی محافل و جلسات کفار قریش غالباً در تصمیمگیری حول محور قتل و نابود کردن پیامبر (ص) خاتمه مییافت؛ ولی در شکل اجرای آن نیاز به تدبیر و مداقه بیشتری داشتند. روزی ابوجهل ضمن سخنانی در جمع رجال قریش، آمادگی خود را برای کشتن رسول خدا اعلام داشت و رجال قریش ضمن استقبال از پیشنهاد وی پشتیبانی خود را از تصمیم او اعلام کردند. روز دیگر که رسول خدا مانند گذشته میان رکن یمانی و حجرالاسود رو به بیتالمقدس به نماز ایستاده بود و قریش نیز برای پشتیبانی ابوجهل مهیا بودند، ابوجهل در حالی که سنگی به دست داشت با تصمیم قاطع و هنگامی که رسول خدا به سجده رفت پیش تاخت، اما خدا نقشه وی را نقش بر آب ساخت. دستش لرزد و با رنگ پریده بدون اینکه نتیجهای بگیرد بازگشت[۳].
ولی این بار هم شیطان با حضور فیزیکی خود در جلسات سران کفر، تشتت و تزلزل را از تصمیمات آنها زدود و با معاونت بر ثبات قدم آنها، نقشه قتل رسول اکرم (ص) را امری ممکن و منطقی جلوه داد. گویا شیطان مصمم است که در نقاط کلیدی تصمیمگیری سران کفر با حضور فعال خود و با ارائه عالیترین رهنمودها، اهداف بلند توحیدی را نشانه رود.
بعد از اینکه انصار با پیامبر (ص) بیعت کردند و کفار قریش از این جریان مطلع شدند، چهل نفر از اشراف قریش در دارالندوه اجتماع کردند، در آنجا اشراف قریش جمع بودند هر کدام از یک قبیله، از بنیعبد شمس، عتبه و شیبه، دو پسر ربیعه و ابوسفیان و از بنینوفل پسر عبدمناف طعمه پسر عدی و جبیر پسر مطعم و حرث پسر عامر و از بنی عبدالدار پسر قصی، نضر پسر حرث پسر کلده و از بنیاسد پسر عبدالعزی، ابوالبختری پسر هشام و از بنیسهم نبیه و منبه دو پسر حجاج و از بنیجمح امیه بن خلف و کسانی دیگر که از قریش بودند. افرادی که در این مجلس شرکت میکردند، باید چهل سال از عمر آنها میگذشت تا به عضویت انتخاب میشدند، فقط عتبة بن ربیعه در این بین مستثنی بود وی با اینکه چهل سال کمتر داشت در این مجلس شرکت میکرد.
در این هنگام که آنان دور هم جمع شده بودند شیطان از راه رسید و قصد کرد در این مجلس شرکت کند، دربان گفت: شما که هستی؟ گفت: من یکی از پیرمردان نجد هستم، دربان پس از اینکه برای او اذن گرفت داخل مجلس شد و گفت: شنیدهام شما در این جا اجتماع کردهاید تا درباره این مرد تصمیم بگیرید، اکنون من نظریه و پیشنهاد خود را در این مورد خواهم گفت و راه صواب را به شما نشان میدهم! هنگامی که مجلس رسمیت پیدا کرد ابوجهل گفت: ای گروه قریش! در میان ملت عرب کسی عزیزتر از ما نبود و ما در حرم امن خداوند در کمال آسایش به سر میبردیم و اعراب از اطراف به طرف ما میآمدند و سالی دو بار در این جا اجتماع میکردند و احدی فکر تجاوز به ما نداشت.
هنگامی که محمد در میان ما پیدا شد و ما به خاطر امانت و درستکاری او وی را امین نام گذاشتیم، او اکنون گمان کرده که پیغمبر خدا میباشد، در نتیجه خدایان ما را فحش میدهد و ما را دیوانه و نادان خطاب میکند و اجتماعات ما را پراکنده میسازد و جوانان ما را فاسد میگرداند، من اکنون پیشنهاد میکنم، مردی را برانگیزیم تا وی را پنهانی بکشد، اگر بنیهاشم خون او را از ما خواستند ده مقابل دیه به آنها خواهیم داد.
شیطان گفت: این رأی زشتی است؛ زیرا بنیهاشم نخواهد گذاشت قاتل محمد روی زمین راه برود و در نتیجه در محلی که مورد احترام شما است به جنگ خواهید پرداخت. دیگری گفت: من پیشنهاد میکنم محمد را دستگیر کنیم و او را به زندان اندازیم و او را در آنجا نگهداری کنیم، غذای روزانهاش را خواهیم داد تا مانند زهیر و نابغه از دنیا برود. شیطان بار دیگر گفت: بنیهاشم به این موضوع هم رضایت نخواهند داد. یکی از مجلسیان گفت: من پیشنهاد میکنم محمد را از شهر خود بیرون کنیم و با کمال آسایش خدایان خود را پرستش کنیم. شیطان گفت: این نظریه از هر دو پیشنهاد اول بدتر است؛ زیرا شما زیباترین و شیواترین مردم را که در سحر و جادویی نیز نظیر ندارد از شهر خود خارج میسازید و او را به نزد اعراب در بیابانها میفرستید، محمد با زبان شیوایی که دارد آنها را به خود جلب خواهد کرد و ناگهان با عدهای پیاده و سواره بر شما حمله خواهد کرد و شهر مکه را پر میکند و شما نیز حیران و سرگردان خواهید ماند.
اهل مجلس گفتند: پس نظریه شما چیست؟ گفت: من یک رأی بیشتر ندارم! رأی من این است که از هر عشیرهای یک نفر حاضر شوند، این عده ناگهان بر محمد بریزند و با شمشیر و یا آهنی او را بکشند! در این صورت قاتل او معلوم نمیشود و خون او از بین میرود و بنیهاشم نیز نمیتوانند با همه شما جنگ کنند و فقط از شما ده خواهند گرفت و شما هم دیه او را بدهید. در این هنگام همه گفتند: پیشنهاد شیخ نجدی قابل توجه است و باید مورد عمل قرار گیرد، پس از این پانزده نفر را که یکی از آنان ابولهب بود انتخاب کردند و تصمیم گرفتند شبانه بر حضرت داخل شوند و او را بکشند. ابن عباس نقل میکند: آن شبی که قریش در مکه در دارالندوه شوری نمودند، آن روز را روز رحمت نامیدند.
خداوند پیغمبر خود را از تصمیم آنان مطلع کرد و این آیه شریفه را نازل فرمود: ﴿وَإِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ﴾[۴]. خانه پیامبر را محاصره کردند، موقعی که مشرکین خواستند به منزل وارد شوند، ابولهب گفت: اکنون شب است و صلاح نیست ما وارد خانه شویم شایسته است صبر کنیم تا صبح شود، موقعی که خواست از منزل خارج گردد بر او وارد خواهیم شد. مشرکین شب تا صبح منزل پیغمبر را در محاصره داشتند، پیامبر (ص) طبق معمول امر کرد تا بستر وی را پهن کنند و به علی بن ابیطالب فرمود: حاضری جانت را در راه من فدا کنی؟ عرض کرد: آری یا رسول الله! فرمود: پس اینک در بستر من بخواب، امیرالمؤمنین (ع) هم رو انداز پیغمبر را بر سر کشید و در جای او خوابید.
جبرئیل آمد و گفت: یا رسول الله! اینک مشرکین پیرامون منزل شما اجتماع کردهاند، شما از خانه بیرون شوید، مشرکین مواظب منزل پیغمبر بودند و میدیدند که رختخواب او پهن شده و کسی هم در آنجا خوابیده آنها خیال میکردند که پیغمبر در میان بستر به خواب رفته است. حضرت در آستانه در قرار گرفت و سوره «یس» را تا ﴿فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ﴾[۵] قرائت نمود و مقداری خاک برداشت و در آستانه درب منزل به طرف قریش پاشید، خاک به امر خدا تبدیل به گرد و باد شدیدی شد و خاک در چشم مشرکین رفت، آنها تا چشمان خود را میمالیدند پیغمبر از میان آنان گذشت.
جبرئیل گفت: به طرف غار ثور حرکت کن، هنگامی که حضرت عازم غار ثور بود در بین راه ابوبکر را دید، دست او را گرفت و با خود برد، موقعی که به غار ثور رسیدند در آن غار توقف کردند، چون صبح شد و هوا روشن گردید، مشرکین ناگهان به خانه ریختند و به طرف بستر پیغمبر رفتند، ناگهان علی بن ابیطالب (ع) از جای خود برخاست و در مقابل مشرکین ایستاد و فرمود: چه میخواهید؟ گفتند: پسر عمت کجاست؟ علی (ع) فرمود: مگر او را به من سپردهاید؟! شما به او پیشنهاد کردید از مکه بیرون رود او نیز خارج شد، اکنون از من چه میخواهید؟!
هنگامی که صبح شد یک نفر جارچی از طرف روسای قریش در مکه اعلام کرد هر کس محمد را کشته یا زنده بیاورد صد شتر جایزه دارد، با انتشار این خبر عربهای گرسنه در کوههای اطراف مکه متفرق شدند، در میان کفار قریش مردی از قبیله خزاعه به نام ابو کرز خزاعی بود که در شناختن جای قدمهای اشخاص تخصص کافی داشت، به دستور ابوسفیان این مرد خزاعی و امیه با عدهای نیروی مسلح به جستجو پرداختند. مشرکین گفتند: یا ابا کرز! امروز روز کمک است، آن مرد جای پاهای حضرت را گرفت و گفت: به خدا سوگند این محل قدمهای محمد است و این اثر نیز جای قدمهای ابوبکر و یا ابو قحافه است.
این مرد خزاعی اثر قدمهای حضرت رسول را گرفت و به اتفاق مشرکین تا در غار ثور رسیدند وقتی که کنار غار رسید توقف کرد و گفت: محمد و ابوبکر تا این جا آمدهاند و از این جا به محل دیگری نرفتهاند، معلوم نیست از این جا به آسمان رفتهاند و یا به زمین فرو شدهاند. قبل از رسیدن مشرکان به دهانه غار، خداوند عنکبوت را فرستاد تا درب غار را با تارهای خود پوشاند و کبوتری آنجا تخم گذاشت، فرشتهای نیز در صورت یک انسان در حالی که بر اسبی سوار بود رسید و گفت: محمد در اینجا نیست در این درهها گردش کنید تا وی را دریابید، ابوکرز خواست داخل غار شود اما چیز نرم و لغزانی زیر پای خود احساس نمود، بیرون پرید و فریاد زد: مار، مار. امیه گفت: امکان ندارد اینجا آمده باشد، برویم کوه حنین.
مشرکین از کنار غار دور شدند و در شکاف کوهها به تجسس و تحقیق مشغول شدند. حضرت سه روز در غار ثور توقف کردند، بعد از آن خداوند وی را اذن دادند تا هجرت کند و فرمود: یا محمد! اکنون از مکه بیرون شو! زیرا که در این شهر بعد از ابوطالب یاوری نداری.
پیغمبر از غار بیرون شد و دید چوپان یکی از افراد قریش به نام ابن اریقط به طرف او میآید. حضرت رسول (ص) چوپان را به طرف خود خواند و فرمود: ای پسر اریقط! تو را بر جان خود امین میگیرم آیا در این امانت خیانت نخواهی کرد؟ عرض کرد: من از تو نگهداری و حراست خواهم کرد و مشرکین را که در جستجوی تو هستند راهنمایی نمیکنم، اینک بفرمایید کجا میخواهید بروید؟ فرمود: قصد کردهام به یثرب بروم، گفت: اکنون راهی را به شما نشان خواهم داد که هیچ کس نتواند شما را پیدا کند.
حضرت رسول فرمود: اکنون نزد علی بن ابیطالب بروید و به او مژده دهید که خداوند به من اذن مهاجرت داده تا او برای من زاد و راحلهای بفرستد، ابوبکر نیز گفت: نزد دخترم اسماء بروید و بگویید برای من زاد و راحله بفرستد و جریان کار ما را به عامر بن فهیره نیز اطلاع بده (عامر بن فهیره از غلامان ابوبکر بود که مسلمان شده بود) ابن اریقط آمد و سفارش حضرت رسول را به امیرالمؤمنین رسانید و پیام ابوبکر را هم به اسماء و عامر بن فهیره ابلاغ کرد و برای آنها زاد و راحله فرستادند.
پیامبر (ص) از غار بیرون شدند و به طرف مدینه حرکت کردند، ابن اریقط پیغمبر را از طریق نخلستانهای منطقه کوهستان حرکت داد و آنها همواره بیراهه میرفتند تا در، قدید، به راه معمولی رسیدند و در کنار خیمه ام معبد فرود آمدند[۶].
شایعه قتل پیامبر (ص)
دشمن از حربه مسائل روانی به نفع خود بهره میگرفت، یکی از اهرمهای مهم، پخش شایعه و دروغپردازی بود. وقتی با محاصره سپاهیان اسلام، جنگ به اوج خود رسید، شایعهای پخش شد که محمد کشته شد. در روایات آمده، نخست این شایعه از دهان شیطان بیرون آمد و به سرعت در تمام جبهه جنگ پیچید و دو هدف را دنبال میکرد، اولاً: تقویت روحیه مشرکین. ثانیاً: تضعیف روحیه مسلمین و فرار آنها. آنچه مسلم است بسیاری از مسلمانان با انگیزههای مختلف پس از پخش خبر شهادت رسول خدا صحنه جنگ را ترک و فرار کردند. در تفسیر فرات بن ابراهیم است که وقتی پیامبر اکرم دید مسلمانان هزیمت کردند، سر را برهنه کرد و فریاد زد: «أَيُّهَا النَّاسُ أَنَا لَمْ أَمُتْ وَ لَمْ أُقْتَلْ» من نمردهام و کشته نشدهام.
پیامبر (ص) هر چه فریاد زد من رسول خدا هستم و کشته نشدهام! به کجا فرار میکنید؟ گوش ندادند و حتی برخی مانند عثمان بن عفان و زید بن حارثه تا نزدیکی مدینه گریختند و به گفته طبری سه روز نیز از ترس مشرکین در کوهی به نام جعلب توقف کردند و پس از سه روز به مدینه آمدند. وقتی بازگشتند پیامبر (ص) به عثمان فرمود: «لَقَدْ ذَهَبْتَ فِيهَا عَرِيضَةً» یعنی خیلی راه رفتی[۷].
و گروهی هم مثل عمر تا پشت جبهه گریختند و در آنجا توقف کردند تا ببینند سرانجام جنگ چه خواهد شد. شیخ مفید از زید بن وهب نقل کرده که مردم در آن روز همه فرار کردند! تنها علی بن ابی طالب ماند و طولی نکشید که چند نفر مثل عاصم بن ثابت و ابودجانه و سهل بن حنیف بازگشتند و به دفاع از پیامبر (ص) پرداختند. در روایات آمده که علی (ع) پیش آمد و شروع کرد دشمنان را از اطراف پیغمبر دور کردن، پیامبر اکرم چشمش را گرداند و علی (ع) را دید، از او پرسید: مردم کجا رفتند؟ پاسخ داد: پیمانها را شکستند و گریختند. فرمود: تو چرا با آنها فرار نکردی؟ عرض کرد: کجا بروم و تو را رها کنم! به خدا از تو جدا نخواهم شد تا کشته شوم یا اینکه خدا تو را پیروز گرداند. فرمود: پس این دشمنان را از من دور کن.
علی (ع) برای دفاع از آن حضرت به هر سو حمله میکرد تا شمشیرش شکست و پیامبر (ص) در آن حال ذوالفقار را به دست او داد و گفت: با این شمشیر جنگ کن. در تفسیر علی بن ابراهیم است که علی (ع) در آن گیرودار ۹۰ جراحت و زخم بر سر و رو و سینه و دست و پایش وارد شد. در همان شرایط بحرانی که بعضی مثل عمرو بن جموح، سعد بن ربیع و مصعب بن عمیر و... به شهادت رسیدند، افراد بیایمان و منافقی هم بودند که وقتی خبر قتل رسول خدا را شنیدند گفتند: اگر او پیغمبر بود کشته نمیشد! بعضی دیگر گفتند: اکنون که محمد کشته شد به همان آیین پدران خود بازگردید.
در تفسیر قمی روایت شده در جنگ احد شیطان در مدینه ندا کرد که محمد کشته شده و چون مردم این صدا را شنیدند، زنان مهاجر و انصار به سوی صحنه احد شتافتند و فاطمه زهرا با پای برهنه با صفیه خواهر حمزه خود را به احد رساندند وقتی رسیدند دیدند پیامبر زنده است و پیامبر فرمود: نگذارید عمهام صفیه کنار جنازه برادرش بیاید[۸].
مسمومیت پیامبر
دستهای خبیث یهود در صحنههای مختلف تاریخ اسلام و ایجاد فتنههای جبرانناپذیر به خوبی آشکار است. یکی از مصادیق این خباثت که هرگز قابل اغماض نبوده و نیست، مسمومیت پیامبر اکرم (ص) میباشد. جمعی از یهودیان در توطئهای حساب شده زن یکی از اشراف یهود را آلت دست قرار دادند تا پیامبر (ص) را مسموم کند، آن زن که زینب نام داشت وسیلهای برای اجرای مقاصد شوم آنها قرار گرفت. زینب گوسفندی را بریان کرد و همه آن را مسموم ساخت و به عنوان هدیه خدمت پیامبر (ص) فرستاد. وقتی نخستین لقمه را به دهان گذاشت احساس کرد که مسموم است، بیدرنگ آن را از دهان در آورد بشر بن براء که از روی غفلت چند لقمهای همراه پیامبر از آن خورده بود پس از مدتی بر اثر سم در گذشت.
پیامبر (ص) دستور داد زینب را احضار کردند از او پرسید: چرا چنین جفایی را بر من روا داشتی؟ وی در پاسخ به عذر کودکانهای متوسل شد و گفت: تو اوضاع قبیله ما را به هم زدی! من با خود فکر کردم که اگر فرمانروا باشی با خوردن سم از بین خواهی رفت و اگر پیامبر خدا باشی قطعاً از آن اطلاع یافته و از خوردنش خودداری خواهی کرد. پیامبر (ص) از سر تقصیر او گذشت و گروهی را که آن زن را به این کار وادار کرده بودند تعقیب ننمود[۹].
گرچه پیامبر اکرم مثل بشر بن براء از آن گوشت مسموم تناول نفرمود ولی به همان مقداری که گوشت را در دهان گذاشته و بیرون آورد مسمومیتی در بدن مبارک ایجاد کرد و در کوتاه مدت پیامبر (ص) را از پای در نیاورد، بلکه در ایجاد تب و ضعف بدنی پیامبر (ص) بسیار موثر واقع شد. در اینکه پیامبر اکرم مسموماً از دنیا رفته است، شاهدی تاریخی در دست است و آن اینکه: حسین بن ابوالعلا از امام صادق (ع) روایت میکند که فرمود: امام حسن (ع) به اهل بیت خود فرمود: من به وسیله زهر خواهم مرد، همان طور که پیغمبر معظم اسلام (ص) به وسیله زهر از دنیا رحلت نمود[۱۰].
در مناظرهای که شخص یهودی با امیرالمؤمنین داشت، فضایل انبیای گذشته را برمیشمرد و سوال میکرد آیا پیامبر اسلام هم اینگونه فضایل را داشته است و لذا به امام گفت: ابراهیم (ع) را قومش در آتش انداختند و صبر کرد، خداوند آتش را بر او سرد و سلامت قرار داد، آیا چنین کاری را نسبت به محمد کردهاند؟ امیرالمؤمنین (ع) فرمود: صحیح است! پیامبر گرامی اسلام (ص) وقتی وارد خیبر شد زنی خیبری او را مسموم کرد، «فَصَيَّرَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ السَّمَّ فِي جَوْفِهِ بَرْداً وَ سَلَاماً إِلَى مُنْتَهَى أَجَلِهِ»؛ خداوند سم را در درون بدن پیامبر اکرم سرد و سلامت قرار داد تا هنگام اجلش. با اینکه سم وقتی داخل بدن قرار گرفت میسوزاند چنانچه آتش میسوزاند ولی این از قدرت خداست[۱۱].
نقل دیگری در باب شهادت و مسمومیت پیامبر اکرم وجود دارد و آن اینکه توسط خط نفاق حضرت به شهادت رسیده است. عبدالصمد بن بشیر از امام صادق روایت کرده است که حضرت فرمود: گمان میکنید پیامبر با اجل طبیعی خود از دنیا رفت یا اینکه او را کشتند؟ خداوند متعال میفرماید: ﴿أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ﴾[۱۲] امام فرمود: آن دو نفر پیش از مرگ او را مسموم کردند. منظور، دو همسر حضرت بودند که به حضرت قبل از مرگ سم دادند، آنگاه افزود: آن دو زن و پدران آن دو از بدترین آفریدههای خداوند بودند[۱۳].[۱۴]
لحظات فراق در رحلت پیامبر اکرم
امروز روز دوشنبه ۲۸ صفر سال ۱۱ (ﻫ.ق) است. امروز خورشید نبوت را قیامت فرا میرسد و ﴿إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ﴾[۱۵] را مردم مشاهده میکنند. تب شدیدی پیامبر اکرم را فراگرفته و اندام مبارکش داغ شدهاند. ملافهای که روانداز اوست حرارت تب را به خوبی منتقل میکند. در کنار حضرت ظرف آب سردی گذاشتهاند، گاهی دستهای مبارک را در آن فرو میبرد و به صورت میکشد و....
دور بستر پیامبر (ص) فاطمه با بغض در گلو با اندوهی جانکاه، که قلبش را سخت میآزارد پدر را نظاره میکند و خطاب به پیامبر (ص) میگوید: پدر جان از اندوه تو دردمندم و پیامبر (ص) دخترش را تسلیت میدهد و دلش را آرامش میبخشد و میفرماید: فاطمه جان پس از امروز، دیگر پدرت را سختی و دردی نخواهد رسید.
از شدت تب گاهی بیهوش میشد و گاهی به هوش میآمد. در آن هنگام که پیامبر (ص) بیهوش شده بود حسن (ع) و حسین (ع) با دیده گریان صیحه زنان وارد شدند و خود را بر رسول خدا انداختند. علی (ع) خواست آنان را از آن حضرت جدا کند که پیامبر (ص) به هوش آمد و فرمود: یا علی بگذار من آنها را ببویم و آنها مرا ببویند، من از دیدار آنها توشه برگیرم و آنها از دیدار من توشه بدارند. آگاه باشید که این دو فرزند بعد از من ستمها خواهند دید و با ظلم کشته خواهند شد. پس سه مرتبه فرمود: خدا لعنت کند کسانی را که به این دو تن ستم روا میدارند.
سپس دست به طرف علی دراز کرد و او را به طرف خود آورد و با خود در زیر آن رواندازی که به رویش انداخته بودند برد و دهان به دهان، مدتی طولانی با او راز گفت تا آنکه روح از بدن شریفش پرواز نمود. آنگاه امیرالمؤمنین با قلبی شکسته و دردمند به آرامی بیرون آمد و فرمود: «أَعْظَمَ اللَّهُ أُجُورَكُمْ فِي نَبِيِّكُمْ» خداوند شما را در مصیبت پیغمبرتان اجر عظیم عطا کند چه اینکه خداوند ایشان را نزد خود برد و به دنبال این سخن صدای ضجه و گریه برخاست[۱۶].
لحظات آخر عمر پیامبر بود ملک الموت نازل شد و گفت: درود بر تو یا رسول الله، پیامبر به او جواب داد و فرمود: من به تو حاجتی دارم! عرض کرد: چه حاجتی یا نبی الله؟ فرمود: حاجتم این است که جان مرا نگیری تا دوستم جبرئیل بیاید و بر من سلام دهد و بر او سلام دهم، ملک الموت با فریاد وا محمداه بیرون رفت و در هوا به جبرئیل برخورد، جبرئیل به او گفت: ای ملک الموت جان محمد را گرفتی؟ گفت: نه ای جبرئیل از من خواست که نگیرم تا تو را دیدار کند و بر او سلام دهی و به تو سلام دهد.
جبرئیل گفت: مگر نمیبینی که درهای آسمانها برای روح محمد گشوده است، نمیبینی که حوریان بهشت خود را برای محمد آرایش کردند، جبرئیل نازل شد و گفت: «السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا الْقَاسِمِ»، فرمود «وَ عَلَيْكَ السَّلَامُ يَا جَبْرَئِيلُ»، ای دوست من نزدیکم بیا، نزدیک او رفت و ملکالموت آمد جبرئیل گفت: وصیت خدا را درباره روح محمد مراعات کن، جبرئیل سمت راست و میکائیل سمت چپ او بود و ملکالموت جان ایشان را گرفت[۱۷].
خورشید غروب کرد ولی سرخی لبخند را نداشت. خورشید غروب کرد ولی ابر سیاهی او را بدرقه میکرد. در غروب غربت رسول، در حجره آرمیده و فقط علی و فاطمه کنار بستر اوست و به آینده امت میاندیشد! خدایا با علی چه خواهند کرد؟ منافقین با این اندیشه که پیامبر (ص) به محاق رفته است، امروز باید صحنهگردان باشند، باید فرصتطلبی کرد که تأخیر جایز نیست. در آن روز علی و فاطمه و اهل بیت تا مرز دق مرگ شدن غصه خوردند و خون دلشان اشک میشد و از دیدگان سرازیر!
پیامبر (ص) از میان این امت میرود ولی نه با خیال راحت نه با آسودگی دل، بلکه با نگرانی از آینده اسلام و سرنوشتی که رهبری اسلام پس از او دچار خواهد شد. با نگرانی از اقربای خود یاد میکند که این حسن (ع) و حسین (ع) که ائمه نور هستند ستمها خواهند دید و این دو عنصر که پاره تن من میباشند به ظلم کشته خواهند شد. با اینکه توطئه آفرینان مکرر در قرآن خوانده بودند ﴿قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى﴾[۱۸] و در لحظه آخر آنها را به بغل گرفت و بوسید و بویید تا کسی خود را به تجاهل نزند ولی اهداف و افکار و هوسهای شیطانی باعث شد، همه نگرانیهای پیامبر (ص) به صورت فاجعه خود را نشان دهد.
امیرالمؤمنین در غم فقدان پیامبر (ص) فرمود: «فَنَزَلَ بِي مِنْ وَفَاةِ رَسُولِ اللَّهِ (ص) مَا لَمْ أَكُنْ أَظُنُّ الْجِبَالَ لَوْ حَمَلَتْهُ عَنْوَةً كَانَتْ تَنْهَضُ بِهِ» یعنی از وفات پیامبر اکرم غم و اندوهی بر من وارد آمد که گمان نمیکردم اگر کوهها را مجبور به برداشتن آن بار سنگین میکردند، کوهها توانسته باشند تحمل و استقامت کنند[۱۹].
در این شرایط روحی و روانی که علی (ع) معلم اخلاق، پدر و مربی روحی و اعتقادی و از طرفی پیامبر و مرشد خود را از دست داده و با کوهی از غم و مصیبتی جانکاه که بر دلش سنگینی میکند، فتنهگران در سقیفه به راحتی خلافت را برای خود تدارک میبینند و از مردم بیعت میگیرند و خبر ناگوار انحراف در رهبری امت اسلامی را برای علی میآورند.
شیخ طوسی در امالی از ابن عباس روایت میکند که رسول خدا هنگام ارتحال سخت گریست، چندان که سیلاب اشک از محاسن مبارکش جاری شد. عرض کردند: یا رسول الله! این گریه برای چیست؟ «فَقَالَ: أَبْكِي لِذُرِّيَّتِي، وَ مَا تَصْنَعُ بِهِمْ شِرَارُ أُمَّتِي مِنْ بَعْدِي، كَأَنِّي بِفَاطِمَةَ ابْنَتِي وَ قَدْ ظُلِمَتْ بَعْدِي وَ هِيَ تُنَادِي يَا أَبَتَاهْ، يَا أَبَتَاهْ فَلَا يُعِينُهَا أَحَدٌ مِنْ أُمَّتِي» فرمود: برای ذریه و فرزندانم و آن ستمهابی که از جفاکاران امتم بعد از من به ایشان میرسد، میگریم. گویا میبینم دخترم فاطمه زهرا (س) بعد از من مظلوم واقع شده، هر چه صدا میزند: یا ابتاه! احدی از امت من به فریاد او نمیرسد.
وقتی فاطمه این مطلب را شنید، گریان شد. «فَقَالَ لَهَا رَسُولُ اللَّهِ (ص): لَا تَبْكِينَ. يَا بُنَيَّةِ. فَقَالَتْ: لَسْتُ أَبْكِي لِمَا يُصْنَعُ بِي مِنْ بَعْدِكَ وَ لَكِنْ أَبْكِي لِفِرَاقِكَ، يَا رَسُولَ اللَّهِ. فَقَالَ لَهَا: أَبْشِرِي يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ بِسُرْعَةِ اللَّحَاقِ بِي، فَإِنَّكَ أَوَّلُ مَنْ يَلْحَقُ بِي مِنْ أَهْلِ بَيْتِي»؛ پیغمبر اکرم (ص) به وی فرمود: دخترم، گریان مباش! فاطمه گفت: پدر جان! من برای ظلمهایی که بعد از تو خواهم دید گریه نمیکنم، بلکه برای فراقت اشک میریزم. پیغمبر فرمود: دخترم، مژده باد تو را! زبرا تو اولین کسی هستی که در میان اهل بیتم به من ملحق خواهد شد[۲۰].[۲۱]
واپسین لحظات
جلوگیری از نوشتن وصیت
رسول خدا(ص) با وجود شدّت تب و درد ناشی از بیماری به کمک علی(ع) و فضل بن عباس از منزل خارج شد تا با مردم نماز بگزارد و با این کار، راه را بر سودجویانی ببندد که با برنامهریزی جهت به یغمابردن خلافت و ریاستی که از پیش، چشم طمع بدان داشتند، لحظهشماری میکردند، و برای رسیدن به این هدف به سادگی، از دستورات رسول اکرم(ص) مبنیبر حرکت سپاه اسامه سر برتافتند. پیامبر(ص)- پس از نماز- رو به مردم کرد و فرمود: «يا ايها الناس سعرّت النار و اقبلت الفتن كقطع الليل المظلم و إني و اللّه ما تمسكون على بشيء إني لم أحلّ إلّا ما أحل اللّه، و لم احرّم الّا ما حرّم اللّه»؛[۲۲] مردم! آتش فتنه برافروخته شده و فتنهها مانند پارههای شب تاریک رو آورده است شما هیچگونه دستاویزی بر ضد من ندارید؛ چراکه من فقط حلال خدا را حلال و حرام او را حرام ساختم. حضرت با این سخنان دیگربار به آنان هشدار داد که نافرمانیاش نکنند؛ چراکه در آن افق مقاصد شومی رخ مینمود که در صورت قرار گرفتن زمام امور، به دست نااهلان امت، حوادث ناگواری را برای امّت در پی داشت.
با شدت یافتن بیماری رسول خدا(ص) یاران حضرت در خانهاش گرد آمدند و کسانی که از حضور در سپاه اسامه خودداری کردند نیز به آنان پیوستند و نبی اکرم(ص) این افراد را به جهت عدم حضور در آن سپاه مورد نکوهش قرار داد و آنها با بهانههایی پوچ و واهی به عذرتراشی پرداختند. پیامبر(ص) سعی کرد بهگونهای دیگر، امّت را از لغزش و سقوط مصونیت بخشد ازاین رو، به آنان فرمود: «ايتُونِي بِدَوَاةٍ وَ صَحِيفَةٍ أَكْتُبْ لَكُمْ كِتَاباً لَا تَضِلُّونَ بَعْدَهُ»؛ دوات و کاغذی برایم بیاورید برایتان وصیتی بنگارم تا پس از آن به گمراهی دچار نشوید. عمر بن خطاب بیدرنگ گفت: بیماری رسول خدا(ص) شدت یافته [که چنین سخن میگوید] شما که قرآن را در اختیار دارید، همان کتاب خدا برای ما کافی است[۲۳]. و بدینترتیب، بین حاضران نزاع و اختلاف درگرفت. زنان از پشت پرده صدا زدند: خواسته رسول خدا(ص) را برآورده سازید؛ عمر در پاسخ آنان گفت: ساکت باشید شما همان زنان همراه یوسفید هروقت پیامبر بیمار شود اشکباران میشوید و آنگاه که بهبودی یابد بر او مسلّط میگردید. رسول خدا(ص) اظهار داشت: آنها بهتر از شمایند[۲۴] و سپس فرمود: از پیشم بروید، در حضور من نزاع و کشمکش روا نیست. ملاحظه کنید تا چه پایه امت نیازمند این سفارش رسول خدا(ص) بود، که ابن عباس هرگاه از این ماجرا یاد میکرد میگفت: اندوهبارترین مصیبت، آن بود که از نگارش وصیت رسول اکرم(ص) جلوگیری کردند[۲۵].
پیامبر مهربان از بیم اینکه مبادا حاضران به اسائه ادب خویش ادامه داده و به انکار موضوع مهمتر از آن برآیند، در مورد نوشتن آن وصیت و سفارش پافشاری نشان نداد؛ زیرا حضرت از مقاصد آن افراد بهخوبی آگاه بود و زمانی که برای بار دوم برای نوشتن وصیت، بدان حضرت مراجعه کردند، فرمود: آیا پس از آن سخنانی که گفتید (چنین درخواستی از من دارید)[۲۶]؟! و سپس آنان را به سه چیز سفارش کرد، ولی کتب تاریخی تنها دو سفارش، یکی بیرون راندن مشرکان از جزیرة العرب و دیگری اعطای جایزه به هیئتها را، همانگونه که خود بدانها جایزه میداد، یادآور شدهاند. آقای محسن امین عاملی با نقدی بر این مطلب میگوید: اگر کسی در این موضوع دقت نماید تردیدی به خود راه نمیدهد که محدثان نه از سر فراموشی بلکه بهطور عمد از بیان سومین سفارش آن حضرت که درخواست دوات و استخوان شانه جهت نگارش وصیتی برای آنان بود، سکوت کردهاند. و در حقیقت، سیاست، آنها را به سکوت و فراموشی، مجبور ساخت.[۲۷].[۲۸]
دیدار زهرا(س) با پدر
حضرت زهرا(س) با دنیایی از حزن و اندوه وارد خانه شد و به چهره پدر که در آستانه لقای پروردگار خویش قرار داشت خیره شده بود. او با دلی شکسته و چشمی اشکبار در کنار پدر نشست و این شعر را زمزمه کرد. آن چهره درخشان و نورانی که به احترامش، از ابر درخواست باران میشود، شخصیتی که حامی یتیمان و پناه بیوهزنان است.[۲۹] در این لحظات، پیامبر اکرم(ص) چشمان مبارک خود را گشود و با صدایی ضعیف فرمود: دخترم! سخن عمویت ابو طالب را تکرار کردی، اکنون به جای آن بگو: ﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئًا وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ﴾[۳۰]. گویی پیامبر(ص) با این کار میخواست دخترش فاطمه(س) را برای تحمل حوادث دردناک آینده، مهیا سازد، بههمیندلیل، سخن رسول خدا(ص) نسبت به سخن ابو طالب رضوان اللّه علیه تناسب بیشتری داشت.
سپس حضرت به دخت دلبندش زهرا اشاره کرد به وی نزدیک شود تا با او سخن بگوید، زهرا اندکی خم شد و حضرت در گوش او رازی گفت و فاطمه گریان شد. بار دوم نیز در گوش وی سخنی گفت: اینبار خندید، این پدیده حس کنجکاوی برخی از حاضران را برانگیخت و راز آن را از او جویا شدند، زهرا فرمود: من راز رسول خدا(ص) را فاش نخواهم ساخت. ولی پس از وفات پدر بزرگوارش، راز این ماجرا را از او پرسیدند، در پاسخ فرمود: «أَخْبَرَنِي رَسُولُ اللَّهِ(ص) أَنَّهُ قَدْ حَضَرَ أَجَلَهُ وَ أَنَّهُ يَقْبِضَ فِي وَجَعِهِ هَذَا، فَبَكَيْتُ ثُمَّ أَخْبَرَنِي أَنِّي أَوَّلُ أَهْلِهِ لُحُوقاً بِهِ فَضَحِكْتُ»[۳۱]؛ رسول خدا به من خبر داد که وفاتش نزدیک است و در اثر این بیماری دنیا را وداع خواهد گفت، من گریستم ولی پس از آنکه آگاهم ساخت من نخستین کسی از خانوادهاش هستم که به وی میپیوندم، خندان شدم.[۳۲]
آخرین لحظات عمر پیامبر(ص)
علی(ع) تا آخرین لحظات زندگی رسول اکرم(ص) سایهوار در کنار آن بزرگوار قرار داشت. پیامبر سفارشات خود را به او میگفت و علم و دانش به او میآموخت و رازهایش را به او میسپرد. پیامبر در واپسین لحظات فرمود: برادرم را فرابخوانید. از آنجا که پیامبر مأموریتی به علی(ع) سپرده بود، در غیاب وی برخی از مسلمانان [به جای او] خدمت حضرت رسیدند، ولی رسول خدا(ص) به آنان اعتنایی نکرد تا آنکه علی خود وارد شد، حضرت به او فرمود: نزدیکم بیا، علی(ع) به او نزدیک شد، رسول اکرم(ص) به سینه مبارک او تکیه زد و همچنان در آنحال با وی سخن میگفت تا اینکه نشانههای احتضار در وجود مقدس او پدیدار گشت[۳۳]. روح مطهّر پیامبر والامقام اسلام(ع) در آغوش علی بن ابی طالب(ع) به ملکوت اعلی پیوست، چنانکه شخص امام علی(ع) در یکی از خطبههای[۳۴] معروف خود آن را یادآور شده است.[۳۵]
وفات و مراسم دفن
در آخرین لحظات عمر شریف پیامبر(ص) جز علی بن ابی طالب(ع) و بنی هاشم و همسران رسول خدا(ص) کسی اطراف وی حضور نداشت، با بلند شدن صدای شیون و زاری از خانه رسول خدا(ص)، مردم از وفات پیامبر اکرم(ص) آگاه شدند. دلها بهخاطر از دست دادن برجستهترین آفریده خدا بیقرار و ناشکیبا بود، خبر وفات رسول خدا(ص) مانند آتشی که در گیاهان خشک بیفتد، همهجا منتشر شد و با اینکه حضرتش برای چنین روزی زمینهسازی کرده و پیدرپی از وفات خویش خبر داده بود و امت را به اطاعت از ولی و جانشین پس از خویش علی بن ابی طالب(ع) سفارش فرموده بود، ولی مردم همچنان در اضطراب و سراسیمگی بودند.
وفات رسول اکرم(ص) مصیبتی فوق العاده بزرگ بود که وجدان و نهاد مسلمانان را به لرزه وامیداشت، مدینه و ساکنانش به خروش آمدند و در برابر جملهای که عمر بن خطاب بر زبان آورد، بر شگفتی و حیرت کسانی که اطراف خانه رسول خدا(ص) گرد آمده بودند، افزوده شد. وی درحالیکه مردم را با شمشیر تهدید میکرد گفت: برخی از منافقان ادعا میکنند رسول خدا(ص) از دنیا رفته است بهخدا سوگند! او از دنیا نرفته بلکه مانند موسی بن عمران به پیشگاه پروردگار خویش رفته است[۳۶]. قابل ملاحظه است (در مقایسهای که عمر انجام داد) هیچگونه شباهتی بین غیبت حضرت موسی(ع) و وفات پیامبر اکرم(ص) وجود نداشت ولی عملکرد بعدی عمر، از پافشاری وی بر این مقایسه، پرده برمیدارد.
آری! عمر همچنان در تبوتاب بود تا ابوبکر از منطقه «سنح» آمد و وارد خانه رسول خدا(ص) شد و پارچه از چهره مبارک پیامبر برگرفت و به سرعت از خانه بیرون رفت و گفت: مردم! آنان که محمد را میپرستند بدانند که وی از دنیا رفته و آنان که خدا را مورد پرستش قرار میدهند آگاه باشند که خداوند زنده است و هرگز نمیمیرد و این آیه شریف را تلاوت کرد: ﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ﴾[۳۷] اینجا بود که جوشوخروش عمر فرونشست و مدعی شد که به وجود چنین آیهای در قرآن کریم توجه نداشته است[۳۸]. ابوبکر و عمر به مجرد اینکه خبر یافتند در سقیفه گردهمایی اضطراری در مورد جانشینی پس از رسول خدا(ص) تشکیل شده، با فراموش کردن جانشینی علی بن ابی طالب(ع) و بیعتی که خود، با او کرده بودند و بیآنکه از این اهانت، که جنازه مقدس رسول خدا را رها ساختهاند، پرواکنند؛ با جمعی از همدستان خود بهسرعت به سقیفه بنی ساعده شتافتند. ولی علی بن ابی طالب(ع) و خاندانش به امور دفن پیکر مطهر رسول خدا(ص) مشغول بودند، علی(ع) جسم شریف پیامبر(ص) را از زیر لباس غسل داد و عباس بن عبد المطلب و پسرش فضل او را در این کار همراهی میکردند. امیر مؤمنان(ع) در حال غسل دادن فرمود: «پدر و مادرم فدایت، در زندگی و پس از مرگ چهاندازه پاکیزه و خوشبویی».
آنگاه بدن مطهر رسول خدا(ص) را روی تختی قرار دادند و علی(ع) فرمود: رسول خدا در زندگی و پس از مرگ، پیشوا و رهبر ماست اکنون مسلمانان دستهدسته وارد شوند و بدون امام جماعت بر پیکر مطهرش نماز بگزارند و خارج شوند. بدینترتیب، امام علی و بنی هاشم و پس از آنان انصار، نخستین افرادی بودند که بر بدن پاک پیامبر نماز گزاردند[۳۹]. علی(ع) مقابل پیکر مقدس رسول خدا(ص) قرار گرفت و عرضه داشت: «سَلَامٌ عَلَيْكَ أَيُّهَا النَّبِيُّ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْهَدُ أَنَّهُ قَدْ بَلَّغَ مَا أُنْزِلَ إِلَيْهِ وَ نَصَحَ لِأُمَّتِهِ وَ جَاهَدَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ حَتَّى أَعَزَّ اللَّهُ دَيْنَهُ وَ تَمَّتْ كَلِمَتَهُ، اللَّهُمَّ فَاجْعَلْنَا مِمَّنْ يَتَّبِعُ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْهِ وَ ثَبِّتْنَا بَعْدَهُ، وَ اجْمَعْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُ»؛ درود و رحمت و برکات خدا بر تو ای رسول خدا، خدایا! ما گواهی میدهیم پیامبرت دستوراتی را که بر او نازل شده بود به مردم ابلاغ کرد و امّت خویش را پند و موعظه نمود و برای آنان خیرخواهی نمود و در راه خدا تلاش و کوشش کرد تا اینکه خداوند دین خود را قدرت بخشید و دستوراتش عملی گشت، خدایا! ما را از کسانی قرار ده که پیرو دستورات او هستند و پس از او ما را ثابتقدم بدار و با او محشور گردان.
و مردم آمین گفتند. در این جریان، نخست مردان و سپس زنان و بعد کودکان بر پیکر مقدس رسول خدا(ص) نماز گزاردند. بدن مطهر پیامبر(ص) در همان خانهای که روحش به آسمانها پرکشید به خاک سپرده شد و زمانی که علی(ع) خواست بدن مبارک آن حضرت را داخل قبر بنهد، صدای انصار از پشت دیوار بلند شد که: ای علی! خدا را به یاد شما میآوریم که امروز حق ما نسبت به رسول خدا(ص) ضایع نگردد، به یک تن از ما اجازه ورود ده تا از ثواب خاکسپاری پیکر مقدس رسول خدا(ص) بهرهای نصیبمان شود. حضرت به أوس بن خولی که از رزمندگان بدر و از بزرگان بنی عوف بهشمار میرفت، اجازه ورود داد. علی(ع) داخل قبر رفت و چهره مقدس رسول خدا(ص) را باز کرد و صورت مبارکش را بر خاک نهاد و سپس بر جسم شریف او خاک ریخت. صحابهای که به سقیفه رفته بودند هیچیک در مراسم دفن پیکر رسول خدا(ص) شرکت نداشتند. «سلام علیک یا رسول اللّه یوم ولدت و یوم مت و یوم تبعث حیا». درودت باد ای پیامبر خدا آنروز که زاده شدی و آنروز که از این جهان رفتی و روزی که برانگیخته شوی.[۴۰]
منابع
پانویس
- ↑ عمادزاده، زندگانی امام هادی، ص۱۵۳.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۸۷.
- ↑ سیره ابن هشام، ج۱، ص۴۹۸.
- ↑ «و (یاد کن) آنگاه را که کافران با تو نیرنگ میباختند تا تو را بازداشت کنند یا بکشند یا بیرون رانند، آنان نیرنگ میباختند و خداوند تدبیر میکرد و خداوند بهترین تدبیر کنندگان است» سوره انفال، آیه ۳۰.
- ↑ «و ما پیش رویشان سدّی و پشت سرشان سدّی نهادهایم و (دیدگان) آنان را فرو پوشاندهایم چنان که (چیزی) نمیبینند» سوره یس، آیه ۹.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۱۱۶.
- ↑ صحیح بخاری، ج۶، ص۹؛ صحیح مسلم، ج۲، ص۲۲۴؛ اسد الغابه، ج۴، ص۲۱؛ ارشاد، ج۱، ص۸۴.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۱۷۰.
- ↑ بحارالانوار، ج۲۱، ص۷.
- ↑ بحارالانور، ج۴۳، ص۳۲۷.
- ↑ بحارالانوار، ج۱۰، ص۳۳.
- ↑ «آیا اگر بمیرد یا کشته گردد به (باورهای) گذشته خود باز میگردید؟» سوره آل عمران، آیه ۱۴۴.
- ↑ تفسیر نورالثقلین، ج۱، ص۸۶۱.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۴۲۶.
- ↑ «آنگاه که خورشید فرو پیچانده (و خاموش) گردد» سوره تکویر، آیه ۱.
- ↑ انوار البهیه، ص۱۹.
- ↑ امالی شیخ صدوق، ص۶۳.
- ↑ «بگو: برای این (رسالت) از شما مزدی نمیخواهم جز دوستداری خویشاوندان (خود) را» سوره شوری، آیه ۲۳.
- ↑ انوار البهیه، ص۲۱.
- ↑ بحارالانوار، ج۴۳، ص۱۵۶.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۴۲۷.
- ↑ سیره نبوی، ج۲، ص۹۵۴؛ طبقات کبری، ج۲، ص۲۱۵.
- ↑ صحیح بخاری، کتاب العلم، باب کتابة العلم و کتاب الجهاد، باب جوائز الوفد.
- ↑ طبقات کبری، ج۲، ص۲۴۴؛ کنز العمال، ج۳، ص۱۸۳.
- ↑ صحیح بخاری، کتاب العلم، ج۱، ص۲۲؛ ج۲، ص۱۴؛ ملل و نحل، ج۱، ص۲۲؛ طبقات کبری، ج۲، ص۲۴۴.
- ↑ بحار الأنوار، ج۲۲، ص۴۶۹.
- ↑ اعیان الشیعه، ج۱، ص۲۹۴؛ صحیح بخاری، باب مرض النبی.
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۱ ص ۲۷۹.
- ↑ وَ أَبْيَضَ يُسْتَسْقَى الْغَمَامُ بِوَجْهِهِ *** ثِمَالُ الْيَتَامَى عِصْمَةٌ لِلْأَرَامِلِ.
- ↑ «و محمد جز فرستادهای نیست که پیش از او (نیز) فرستادگانی (بوده و) گذشتهاند؛ آیا اگر بمیرد یا کشته گردد به (باورهای) گذشته خود باز میگردید؟ و هر کس به (باورهای) گذشته خود باز گردد هرگز زیانی به خداوند نمیرساند؛ و خداوند سپاسگزاران را به زودی پاداش خواهد داد» سوره آل عمران، آیه ۱۴۴.
- ↑ طبقات کبری، ج۲، ص۲۴۷؛ الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۲۱۹.
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۱ ص ۲۸۱.
- ↑ طبقات کبری، ج۲، ص۲۶۳.
- ↑ نهج البلاغه خطبه ۱۹۷.
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۱ ص ۲۸۳.
- ↑ الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۳۲۳؛ طبقات کبری، ج۲، ص۲۶۶؛ سیره نبوی، زینی دحلان، ج۲، ص۳۰۶.
- ↑ «و محمد جز فرستادهای نیست که پیش از او (نیز) فرستادگانی (بوده و) گذشتهاند» سوره آل عمران، آیه ۱۴۴.
- ↑ طبقات کبری، ج۲، بخش دوم، ص۵۳- ۵۶.
- ↑ ارشاد، ج۱، ص۱۸۷؛ اعیان الشیعه، ج۱، ص۲۹۵.
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۱ ص ۲۸۴.