میثم تمار در تاریخ اسلامی

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Bahmani (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۲۷ ژوئن ۲۰۲۲، ساعت ۱۰:۲۱ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

میثم و امام علی(ع)

میثم تمار، برده زنی از طایفه بنی اسد بود و امیر المؤمنین علی(ع) او را از آن زن خرید و آزاد کرد؛ پس به او فرمود: "نامت چیست؟"

گفت: "سالم"؛

فرمود: "رسول خدا(ص) به من خبر داده است، آن نامی که پدر و مادرت تو را در عجم بدان نامیده‌اند، میثم است"؛

گفت: "صدق الله و رسوله و صدقت یا امیر المؤمنین"؛ خدا و رسولش راست گفته‌اند و تو نیز ای امیر مؤمنان راست گفتی؛ به خدا نام من همین است"؛

فرمود: "پس به همان نام که رسول خدا(ص) تو را نامید، بازگرد و نام سالم را رها کن!" پس او نام میثم را برگزید و کنیه‌اش را ابوسالم نهاد[۱]. کنیه‌های دیگر او ابوصالح[۲] و ابوجعفر[۳] نقل شده است. امام علی(ع) دانش بسیار و برخی اسرار غیبی از اسرار وصیت را به میثم آموخت[۴].

در برخی نقل‌ها میثم تمّار را جزو شُرطه الخّمیس نوشته‌اند. این گروه، دلیرمردانی بودند که با حضرت علی(ع) پیمان بسته بودند که در جنگ‌ها تا پای جان، آن حضرت را یاری و همراهی کنند[۵].

در منابع درباره حضور میثم تمّار در جنگ‌های زمان امام علی(ع) مثل جَمل، صِفّین و نهروان مطلبی نقل نشده، اما مطلبی درباره حمله معاویه به نواحی هیت و انبار آمده است؛ دیلمی می‌نویسد: میثم تمار نقل می‌کند: "روزی امیرالمؤمنین علی(ع) برای ما در مسجد جامع کوفه سخنرانی می‌کرد؛ و سخنرانی آن حضرت(ع) طولانی شد و مردم از طولانی شدن سخن ایشان تعجب کردند، ولی سخنان ایشان موعظه‌ای نیکو کرد و مردم را ترساند. ناگاه قاصدی که از انبار آمده بود، وارد شد، در حالی که پناه به خدا می‌برد و می‌گفت: "ای علی درباره رعیت و شیعیانت خدا را در نظر بگیر! اینک لشکر معاویه در کنار فرات و بین هیت و انبار ما را غارت کردند و اموال ما را به یغما بردند""[۶].

در منابع نیز آمده است که معاویه هنگام بدگویی از حضرت علی(ع) و یارانش، از میثم نیز به بدی یاد می‌کرد و به او دشنام می‌داد[۷].[۸]

میثم؛ از مؤمنان آزموده

میثم می‌گوید: "روزی میان بازار بودم که اصبغ بن نباته آمد و گفت: "میثم! از امیرالمؤمنین حدیث مشکلی شنیدم"؛

پرسیدم: چه حدیثی؟

جواب داد: "علی(ع) فرمود: "حدیث اهل بیت مشکل و بسیار دشوار است و تاب تحمل آن را ندارد مگر ملک مقرب یا نبی مرسل یا بنده مؤمنی که خدا دلش را برای ایمان آزمایش کرده باشد". "پس من به سرعت خود را به علی(ع) رسانده، گفتم: یا امیرالمؤمنین! اصبغ از شما حدیثی برایم نقل کرد که دلتنگ شدم؛

فرمود: "کدام حدیث؟" برایش توضیح دادم و ایشان لبخندی زده، فرمود: "میثم! بنشین! مگر هر علمی را هر عالم می‌تواند تحمل کند؟ خداوند به ملائکه فرمود: "من می‌خواهم در زمین خلیفه قرار دهم"؛ گفتند: "کسی را قرار می‌دهی که فساد و خونریزی کند؟ ما تو را تسبیح و تقدیس می‌کنیم"؛ فرمود: "من چیزی را می‌دانم که شما نمی‌دانید". پس ملائکه تاب علم را نداشتند"؛

گفتم: آقای من، این از آن مهم‌تر است؛

فرمود: "وقتی خداوند تورات را بر موسی بن عمران(ع) نازل کرد، او خیال کرد کسی داناتر از خودش نیست و خداوند به او اطلاع داد که در میان خلق از او داناتر هم هست و این کار برای آن بود که خدا بیم داشت که موسی(ع) بر خود ببالد. پس موسی(ع) از خدا خواست تا او را به آن عالم راهنمایی کند و خداوند بین او و خضر ملاقاتی صورت داد و خضر کشتی را سوراخ کرد و موسی(ع) این کار را تاب نیاورد؛ وقتی خضر بچه را کشت، باز تحمل نکرد و به پاداشتن دیوار را هم تحمل نکرد. اما پیامبر ما روز غدیر خم دست مرا گرفت و فرمود: « اللَّهُمَّ مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَعَلِيٌ مَوْلَاهُ‌»، دیدی که این مطلب را تحمل نکردند مگر آنهائی که خداوند نگاهشان داشت؛ مژده باد بر شما! خداوند به شما در تحمل سخنان پیامبر(ص) و علمش امتیازی بخشیده که به ملائکه و پیامبران و مرسلین نبخشیده است. برای مردم از فضل ما بگوئید که اشکالی ندارد و امر عظیم ما را بازگو کنید که در این باره بر شما گناهی نیست؛ پیامبر اکرم(ص) فرمود: "ما پیامبران مأموریم که با مردم به مقدار فهم و عقلشان سخن بگوئیم"[۹].[۱۰]

میثم و نقل دعایی از علی(ع)

میثم می‌گوید: "شبی از شب‌ها با مولایم، أمیر المؤمنین، به صحرای خارج کوفه رفتم تا اینکه به مسجد جعفی رسیدیم. پس، امام(ع) در آنجا رو به قبله کرد و چهار رکعت نماز خواند و چون سلام داد و تسبیح گفت، کف دست‌ها را پهن کرد و فرمود: « إِلَهِي كَيْفَ أَدْعُوكَ وَ قَدْ عَصَيْتُكَ وَ كَيْفَ لَا أَدْعُوكَ وَ قَدْ عَرَفْتُكَ وَ حُبُّكَ فِي قَلْبِي مَكِينٌ مَدَدْتُ إِلَيْكَ يَداً بِالذُّنُوبِ مَمْلُوَّةً وَ عَيْناً بِالرَّجَاءِ مَمْدُودَةً إِلَهِي أَنْتَ مَالِكُ الْعَطَايَا وَ أَنَا أَسِيرُ الْخَطَايَا...». و تا آخر دعا را خواند. آن‌گاه به سجده رفت و صورت به خاک گذاشت و صد مرتبه گفت: « الْعَفْوَ الْعَفْوَ»؛ پس، برخاست و به سوی صحرا رفت و من به دنبالش رفتم و خطی برایم کشید و فرمود: "مبادا از این خط عبور کنی" و بعد رفت. شبی بسیار تاریک بود، پس به خود گفتم: چگونه مولایت را با این همه دشمنان تنها گذاشتی؟ نزد خدا و رسولش چه عذری خواهی داشت؟ به خدا سوگند دنبال او خواهم رفت و از او خبری خواهم یافت، هر چند با فرمانش مخالفت کرده باشم، پس به دنبال وی رفتم و حضرت را بر سر چاهی یافتم که تا کمر سر در چاه کرده بود و با چاه گفتگو می‌کرد. وقتی من را دید، پرسید: "تو کیستی؟"

گفتم: میثم؛

فرمود: "ای میثم! مگر به تو امر نکردم که از خط عبور نکنی؟"

گفتم: مولای من! از دشمنان بر تو ترسیدم و قلبم اجازه نداد صبر کنم.

پس فرمود: "آیا از آن‌چه گفتم چیزی می‌شنیدی؟"

گفتم: نه ای مولای من؛[۱۱].[۱۲]

میثم و نقل برخی اخبار غیبی

سرنوشت خود و حبیب بن مظاهر

مرحوم کشی در شرح حال حبیب بن مظاهر چنین نقل می‌کند: روزی میثم تمار سوار بر اسب از جایی می‌گذشت و حبیب بن مظاهر اسدی که در جمع بنی اسد بود، از او استقبال کرد و آنها با یکدیگر به سخن گفتن پرداختند. پس حبیب بن مظاهر گفت: "گویا می‌بینم، بزرگ‌مردی که جلوی سرش موی ندارد و شکم فربهی دارد جلو دار الرزق خربزه می‌فروشد (منظورش میثم تمار بود) و او را به جرم محبت و ولایت اهل بیت پیامبر(ص) بر دار می‌زنند و شکمش را می‌درند"؛

میثم تمار گفت: "و من هم مرد سرخ‌چهره‌ای را که دو گیسو دارد، می‌شناسم که او برای یاری پسر دختر پیامبر می‌رود و او را می‌کشند و سرش را در کوفه می‌گردانند". آن دو پس از این گفتگو از هم جدا شدند. اما اهل مجلس با یکدیگر گفتند: "هرگز کسی را دروغگوتر از این دو نفر ندیده‌ایم"؛ هنوز آن گروه از هم جدا نشده بودند که رشید هجری از راه رسید و از آن دو سراغ گرفت؛ آن گروه گفتند: "اینجا بودند و چنین و چنان گفتند و از هم جدا شدند"؛

رشید گفت: "خدا میثم را رحمت کند! فراموش کرد بگوید، آنکه سر حبیب را می‌آورد، صد درهم بیش از دیگران جایزه دریافت می‌کند". این سخن را گفت و رفت؛ آن جماعت گفتند: "این شخص از آن دو دروغگوتر است". آن گروه گفته‌اند: "به خدا قسم که نمردیم و دیدیم که میثم را جلو خانه عمرو بن حریث به دار آویختند و سر حبیب بن مظاهر را که با امام حسین(ع) به شهادت رسید، آوردند و دیدیم، هر آن چه را که آنها گفتند"[۱۳].

مرگ معاویه

صالح بن میثم به نقل از ابوخالد تمار نقل می‌کند: "در روز جمعه‌ای با میثم در آب فرات، به کشتی سوار شدیم؛ ناگاه باد بسیار تندی وزیدن گرفت و در این موقع، میثم سرش را از کشتی بیرون کرد و بعد از دیدن آن باد، به ما گفت: "کشتی را محکم ببندید که این باد، باد عاصف است و به شدت خواهد وزید و معاویه در همین ساعت مرد"؛ ابوخالد گوید: جمعه بعد قاصدی از شام آمد و من با او ملاقات کردم و گفتم: ای بنده خدا چه خبر؟

گفت: "مردم در بهترین حالت هستند و امیرالمؤمنین (معاویه) از دنیا رفت و مردم با یزید بیعت کردند"؛

پرسیدم: معاویه چه روزی از دنیا رفت؟

گفت: "در روز جمعه"[۱۴].

شهادت امام حسین(ع)

جبله مکیه گوید: "شنیدم که میثم تمار می‌گفت: "به خدا این امت پسر پیامبر خود را در دهم محرم می‌کشند و دشمنان خدا این روز را روز برکت می‌گیرند. می‌دانم که این کار، شدنی است و در علم خدای تعالی آمده و این، سفارشی است که مولایم امیرالمؤمنین(ع) به من نموده و به من خبر داده است که همه چیز بر آن حضرت می‌گریند، حتی وحشیان بیابان و ماهیان دریا و پرندگان هوا و خورشید و ماه و ستارگان و آسمان و زمین و مؤمنان انس و جن و همه فرشته‌های آسمان‌ها و رضوان و مالک و حاملان عرش و آسمان، خاکستر و خون می‌گرید"؛

سپس فرمود: "لعنت کردن قاتلان حسین(ع) واجب است، چنانچه بر مشرکان واجب است که با خدا معبودان دیگری قرار می‌دهند؛ چنانچه بر یهود و نصاری و مجوس واجب است"؛

جبله گوید: گفتم: ای میثم! مردم چگونه روزی را که حسین(ع) کشته می‌شود، روز برکت خواهند دانست؟

میثم گریست و گفت: "به گمان این حدیث ساختگی که آن روز خدا توبه آدم(ع) را پذیرفت، با آنکه خدا توبه او را در ذیحجه پذیرفته است و گمان می‌کنند که آن روز خدا یونس(ع) را از شکم ماهی نجات داد، با آنکه خدا یونس(ع) را در ذیقعده از شکم ماهی نجات داد و گمان می‌کنند، آن، روزی است که کشتی نوح(ع) در آن روز بر جودی استوار شد؛ با اینکه آن، روز هیجدهم ذیحجه بر جودی استوار شد و گمان می‌کنند، آن، روزی است که خدا دریا را برای بنی اسرائیل شکافت، با اینکه آن در ماه ربیع الاول بوده است"؛

سپس گفت: "ای جبله! بدان که حسین بن علی(ع) در روز قیامت، سید شهیدان است و یارانش یک درجه بر شهیدان دیگر برتری دارند؛ چون دیدی که خورشید مانند خون تازه سرخ شده، بدان که آقایت حسین(ع) کشته شده است".

جبله گوید: روزی از خانه بیرون رفتم و دیدم که رنگ آفتاب بر دیوارها چون پارچه‌های زعفرانی است؛ پس شیون کردم و گریستم و گفتم: به خدا آقای ما حسین(ع) کشته شد"[۱۵]. میثم و علم تفسیر قرآن: نقل شده است: هنگامی که میثم به مکه رفت، به این عباس گفت: "هر مطلبی از تفسیر قرآن را که می‌خواهی از من بپرس؛ زیرا من تنزیل قرآن را نزد امیرالمؤمنین(ع) خوانده ام و او تأویلش را به من آموخته است"؛

ابن عباس گفت تا کاغذ و دواتی آوردند و آنچه میثم می‌گفت؛ یادداشت می‌کرد، تا اینکه میثم گفت: "ابن عباس! چگونه‌ای وقتی که من نهمین فرد از نه نفری[۱۶] باشم که بر دار آویخته خواهند شد و چوبه دار من از همه چوب‌ها کوتاهتر و به زمین نزدیکتر است؟"

ابن عباس که گمان می‌کرد میثم این خبر را به خاطر پیری به وی داده است؛ نوشته‌هایش را پاره کرد؛ میثم به او گفت: "این تفسیر را حفظ کن و اگر هر آن چه که من گفته‌ام، روی نداد، آن را پاره کن". ابن عباس پذیرفت و پس از مدتی اخباری که میثم داده بود، محقق شد[۱۷].[۱۸]

میثم و نقل روایت

ظاهراً میثم کتابی[۱۹] در حدیث داشته است که فرزندانش از آن روایاتی نقل کرده‌اند و برخی از روایات آن در منابع موجود است. برخی روایات نقل شده در این کتاب:

حب و بغض نسبت به اهل بیت(ع)

صالح بن میثم تمار نقل می‌کند: در کتاب میثم دیدم که نوشته شده بود: "شبی در خدمت امیرالمؤمنین علی(ع) بودم؛ به ما فرمود: "هیچ بنده‌ای نیست که خداوند قلبش را به ایمان امتحان کرده باشد، مگر اینکه محبت ما را در قلب خود می‌یابد و هیچ بنده‌ای نیست که خدا بر او خشم گرفته باشد، مگر اینکه دشمنی ما را در دل خود می‌یابد. ما با شادمانی دوست خود شاد می‌شویم و دشمنی دشمن خود را می‌شناسیم؛ بر دوست ما به خاطر محبت ما حسودی می‌شود و او هر روز منتظر رحمت خداست. پای دشمن ما بر کنار گودالی از آتش قرار دارد و این کناره او را به آتش جهنم سرازیر کرده است و درهای رحمت بر روی اصحاب رحمت گشوده شده است؛ رحمت برای اهل رحمت گوارا باد! و بر دوزخیان در قرارگاهشان مرگ باد! هر بنده‌ای که در محبت ما کوتاهی نداشته باشد، دلیل خیر و صلاحی است که خداوند در قلبش قرار داده است. هرگز کسی که دشمن ما را دوست داشته باشد، ما را دوست نمی‌دارد؛ چنین چیزی در یک قلب جمع نخواهد شد و خداوند برای یک فرد، دو قلب قرار نداده است که با یکی، گروهی را و با قلب دیگر، گروهی دیگر را دوست داشته باشد و کسی که ما را دوست داشته باشد محبت ما، او را خالص می‌کند؛ همان طوری که طلا را خالص می‌کند و در او آلودگی نیست. ما نجیبانیم و نوادگان و اولاد ما اولاد انبیاء هستند و من، وصی اوصیاء هستم و من، حزب الله و حزب پیامبرش هستم و گروه ستمکار حزب شیطان‌اند. هر کس می‌خواهد حال خود را در محبت ما بداند، قلب خویش را بیازماید؛ اگر در دل خود محبت کسانی را یافت که مردم را علیه ما تحریک می‌کنند، باید بداند که خداوند، دشمن اوست و جبرئیل و میکائیل و خداوند دشمن کافران هستند""[۲۰].

دوستی آل محمد(ص)

یعقوب بن میثم تمار، غلام زین العابدین(ع) گفته است: "روزی نزد حضرت باقر(ع) رفتم و گفتم: فدایت شوم ای رسول الله! من در نوشته‌های پدرم، میثم دیدم که نوشته، علی(ع) به پدرم فرموده است: "دوست بدار دوست آل محمّد را، گرچه فاسق و زناکار باشد و دشمن بدار دشمن آل محمّد را، گرچه روزه‌گیر و شب زنده‌دار باشد؛ من از پیامبر اکرم(ص) شنیدم که می‌فرمود: ﴿إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُولَئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ[۲۱]؛ در این هنگام، متوجه من شده، فرمود: "به خدا قسم! اینها تو و شیعیان تو هستند و وعده‌گاه تو و آنها فردا در کنار حوض است، در حالی که چهره‌ای درخشان و دارند و به تاج کرامت آراسته‌اند"؛

امام باقر(ع) فرمود: "این مطلب عینا در نوشته‌های حضرت علی(ع) هست"[۲۲].

فضیلت مسجد کوفه

حبه عرنی و میثم تمار گویند: روزی مردی خدمت علی(ع) آمد و گفت: "یا امیرالمؤمنین، من مقداری توشه، تهیه و راحله‌ای هم آماده کرده، و کارهایم را هم انجام داده‌ام و می‌خواهم به بیت المقدس بروم؛ علی(ع) به او فرمودند: "مرکب سواری خود را بفروش و از توشه‌ات هم استفاده کن و به مسجد کوفه برو و در آنجا عبادت کن؛ مسجد کوفه یکی از مساجد چهارگانه است که دو رکعت نماز در آن معادل ده رکعت است که در سایر مساجد خوانده شود و خیرات و برکات آن مسجد تا دوازده میل ادامه دارد، و همانجا را که از آن آمده‌ای نیز شامل می‌شود. و این مسجد بزرگتر از وضع کنونی آن بوده و حدود هزار زرع از آن از بین رفته است. پس طوفان نوح(ع) از زاویه آن مسجد شروع شد و آب از زمین آن جوشید و همه جا را فرا گرفت. ابراهیم(ع) در کنار ستون پنجم آن نماز گذارده و عصای موسی(ع) در آن مسجد است، و درخت کدو در آنجا روئید و یغوث و یعوق که فاروق نامیده می‌شوند، در آنجا هلاکت شدند و کوه‌های اهواز از آنجا پدید آمدند. مسجد کوفه نماز گاه نوح(ع) بوده است و روز قیامت هفتاد هزار نفر از آنجا محشور می‌شوند که حساب و عذابی ندارند. وسط آن یکی از باغهای بهشت است و در آنجا سرچشمه‌هائی است که می‌درخشند و چشمه‌های پلیدی‌ها را از بین می‌برند و و مؤمنان را پاک می‌کنند که چشمه‌ای از شیر و چشمه‌ای از روغن و چشمه‌ای از آب است. سمت راست مسجد، محل ذکر خدا است، و سمت چپ آن محل مکر و فریب و شیطنت؛ اگر مردم می‌دانستند در مسجد کوفه چه خیری است، با خزیدن روی زمین هم خود را به آنجا می‌رسانیدند"[۲۳].

میثم و ملاقات با اُمّ سلمه

مرحوم کشی به نقل از حمزه بن میثم می‌نویسد: "پدرم برای به جا آوردن عمره[۲۴] به مکه، و (در مدینه) به خانه ام سلمه رفت؛ ام سلمه به او گفت: "تو کیستی؟"

گفت: "من میثم هستم"[۲۵]؛

گفت: "به خدا سوگند! چه بسیار حسین بن علی(ع)[۲۶] از تو یاد می‌کرد"؛

میثم از ام سلمة احوال حسین(ع) را پرسید؟

او گفت: "در خانه‌اش حضور دارد"؛

میثم گفت: "به او بگو که من دوست دارم بر او سلام دهم"[۲۷]؛ سپس، ام سلمة عطری‌طلبید و محاسن میثم را خوشبو کرد (این عمل از آداب مهمان‌نوازی در آن زمان بوده است) و به او گفت: "آگاه باش که به زودی این محاسن تو به خون رنگین خواهد شد"[۲۸].[۲۹]

خبر دادن امام علی(ع) از شهادت میثم

روایت شده است: روزی میثم تمار[۳۰] به خانه امیرالمؤمنین علی(ع) آمد؛ به او گفته شد که ایشان خواب است؛ پس میثم با صدای بلند فریاد برآورد: "ای خفته! برخیز که به خدا سوگند! ریش تو از خون سرت خضاب خواهد شد". پس امیرالمؤمنین(ع) بیدار شد و فرمود: "به میثم اجازه ورود دهید"؛ میثم همین که وارد شد، همان سخن را تکرار کرد؛ پس علی(ع) فرمود: "آری، راست می‌گویی و به خدا سوگند که دستها و پاها و زبان تو هم بریده و این درخت خرمایی که در کناسه کوفه است، قطع و به چهار بخش تقسیم خواهد شد و تو بر یکی از قطعات آن بر دار می‌شوی و حجر بن عدی[۳۱] و محمد بن اکثم و خالد بن مسعود، هر کدام بر دیگر قطعات به دار خواهند شد".

میثم گوید: من تردید کردم و گفتم، گویا علی(ع) از غیب به ما خبر می‌دهد؛ به این سبب گفتم: ای امیرالمؤمنین! این کار اتفاق خواهد افتاد؟

فرمود: "آری؛ سوگند به پروردگار کعبه! این، عهدی است که پیامبر(ص) با من فرموده است"؛ گفتم: ای امیرالمؤمنین! چه کسی این کار را درباره من انجام می‌دهد؟

فرمود: "مرد شکمباره فرومایه و پسر کنیزک بدکاره، عبیدالله بن زیاد تو را خواهد کشت".

میثم گوید: روز دیگری که امیرالمؤمنین(ع) به سوی گورستان کوفه می‌رفت، من هم همراهش بودم؛ پس وقتی از کنار آن درخت خرما گذشت، فرمود: "ای میثم! برای تو و این درخت کار بزرگی در نظر گرفته شده است"[۳۲].[۳۳]

دستگیری و شهادت میثم

درباره دستگیر شدن و شهادت میثم نقل قول‌های مختلفی وجود دارد؛ برخی گفته‌اند، میثم بعد از سفر به مکه به کوفه آمد و عبیدالله بن زیاد دستور داد او را گرفته، به نزدش ببرند؛ پس به عبیدالله گفتند: "این مرد از نیکوکارترین مردم در نزد علی(ع) بوده؛

گفت: "وای بر شما! این مرد عجمی چنین بود؟"

گفته شد: "آری!"

پس عبیدالله به او گفت: "خدای تو کجاست؟"

میثم گفت: "در کمین هر ستمکاری است و تو یکی از ستمکاران هستی"؛

پسر زیاد گفت: "تو عجمی و این جرأت را پیدا کرده‌ای که هر چه می‌خواهی بگوئی؟ آقایت درباره کردار من درباره تو چه گفته است؟"

گفت: "به من خبر داده است که تو مرا بر دار می‌کشی و من دهمین نفر هستم و چوبی که مرا بر آن به دار میزنی، کوچکتر از همه و به وضوخانه نزدیکتر است"؛

ابن زیاد گفت: "هر آینه ما بر خلاف گفته او عمل خواهیم کرد"؛

گفت: "چگونه با او مخالفت می‌کنی؟ به خدا سوگند! آن حضرت به من خبر نداده است جز آن چه را که از پیامبر(ص) شنیده و او از جبرئیل و او از خدای تعالی خبر داده است، و تو چگونه می‌توانی با اینان مخالفت کنی؟ و من آن جایی را که در کوفه بر دار کشیده می‌شوم، می‌شناسم، و من، نخستین مردی هستم که در اسلام دهانه بر دهانم می‌زنند!"

پس ابن زیاد دستور داد تا او را زنده بر دار بکشند؛ چون او را برای انجام دستور بردند، مردی در راه او را دید و به او گفت: "ای میثم! چیزی نبود که تو را از این جریان بی‌نیاز کند (و جلو کشتن تو را بگیرد)؟" میثم خندید و به آن تنه درخت خرما اشاره کرده، گفت: "من برای این درخت آفریده شده‌ام و این درخت به خاطر من خوراک خورده است". چون او را بالای آن چوب به دار کشیدند، مردم بر در خانه عمرو بن حریث، برگرد میثم جمع شدند؛ عمرو گوید: "به خدا سوگند! به من می‌گفت: "همانا من همسایه تو خواهم بود"، و چون او را به دار کشیدند، به کنیزش دستور داد زیر آن چوب را جارو کند و او را فرش بر سازد و میثم نیز به بیان فضائل بنی هشام پرداخت. پس به ابن زیاد خبر دادند که این بنده عجمی شما را رسوا کرد؛ ابن زیاد گفت: "به دهانش دهنه بزنید" و او اولین کسی بود که در دنیای اسلام دهانه بر او زدند، و چون سه روز از به دار کشیدنش گذشت، به میثم نیزه زدند و او تکبیر گفت و در آخر آن روز، از بینی و دهانش خون سرازیر شد"[۳۴].

مانند همین ماجرا را فرزند میثم نیز با تغییرات اندکی نقل کرده است. حمزه بن میثم گوید: "دو روز پس از بازگشت پدرم از سفر مکه عبیدالله بن زیاد او را احضار کرد و او را به دار کشید و او نهمین نفری بود که به دار کشیده شد و چوبه دارش از همه کوتاه‌تر و به وضوخانه نزدیکتر بود. پس مردی را دیدم که به سوی او می‌رود تا او را به شهادت برساند و با نیزه‌اش به او اشاره کرد و میثم گفت: "و الله! می‌دانم چه قصدی داری"؛ پس او نیزه‌اش را در کمر میثم فرو کرد و خون سرازیر شد و دو روز به همین حالت بود تا اینکه در روز سوم بعد از عصر و قبل از مغرب، خون از بینی‌اش جاری شد و محاسنش به خون آغشته شد"[۳۵].

همچنین نقل شده است: هنگامی که عبیدالله بن زیاد، والی کوفه و به آن شهر وارد شد، پرچمش به همان نخل (که میثم پرورش می‌داد) گیر کرد و پاره شد؛ پس او فال بد زد و دستور داد آن را بریدند. یکی از درودگران آن را خرید و به چهار قسمت تقسیم کرد؛ میثم خود می‌گوید: "به پسرم، صالح گفتم: قطعه آهنی بردار و نام من و پدرم را بر آن بنویس و بر یکی از قسمت‌های این درخت نصب کن! چند روزی گذشت؛ پس گروهی از بازاریان پیش من آمدند و گفتند: "ای میثم! با ما بیا تا پیش امیر برویم و از کارگزار بازار شکایت کنیم و از او بخواهیم تا او را از کار برکنار کند و کس دیگری را بر ما بگمارد". من، سخنگوی ایشان بودم؛ پس ابن زیاد سکوت کرد و چون سخن گفتم، از گفتار من تعجب کرد؛ عمرو بن حریث به او گفت: "خداوند کارهای امیر را اصلاح فرماید! آیا این کسی را که سخن می‌گوید، می‌شناسی؟"

گفت: "او کیست؟"

گفت: "میثم تمار است، دروغگویی است که وابسته علی بن ابی طالب دروغگوست"؛ پس عبیدالله بن زیاد، راست نشست و به من گفت: "این شخص چه می‌گوید؟"

گفتم: "خداوند امیر به صلاح هدایت کند! دروغ می‌گوید؛ بلکه من راستگوی وابسته به علی بن ابی طالبم که به حق راستگو بود؛

پس عبیدالله بن زیاد به من گفت: "باید از علی بیزاری بجویی و بدی‌هایش را یادآور شوی و نسبت به عثمان اظهار دوستی و نیکی‌هایش را بیان کنی وگرنه دست‌ها و پاهایت را می‌برم و تو را بر دار می‌کشم"؛

من گریستم؛

گفت: "از این گفتار من بدون آنکه به آن عمل کرده باشم، گریه می‌کنی؟"

گفتم: به خدا سوگند! برای گفتار تو و برای عمل تو گریه نمی‌کنم، بلکه به دلیل آن است که وقتی مولی و سرورم این موضوع را به من گفت، من در آن تردید کردم؛

عبیدالله بن زیاد گفت: "چه چیزی به تو گفت؟"

گفتم: روزی بر در خانه امیرالمؤمنین علی(ع) رفتم؛ به من گفتند که ایشان خواب است؛ من فریاد برآوردم که ای شخص خوابیده برخیز که به خدا سوگند ریش تو از خون سرت خضاب خواهد شد؛ فرمود: "راست می‌گویی و به خدا سوگند! که دست‌ها و پاها و زبان تو هم بریده می‌شود و به دار آویخته می‌شوی"؛

من گفتم: ای امیرالمؤمنین! چه کسی این کار را درباره من انجام می‌دهد؟

فرمود: "مرد شکمباره فرومایه و پسر کنیزک بدکار، عبیدالله بن زیاد"؛

در این هنگام عبیدالله بن زیاد سخت خشمگین شد و گفت: "به خدا سوگند! دست‌ها و پاهایت را قطع می‌کنم، ولی زبانت را نمی‌برم تا دروغ تو و دروغ سرورت را ثابت کنم".

پس عبیدالله بن زیاد دستور داد دستها و پاهای میثم را بریدند و او را به دار کشیدند. اما میثم با تمام نیرو فریاد برآورد که: "ای مردم! هر کس می‌خواهد از احادیث پوشیده علی بن ابی طالب آگاه شود، بیاید!" پس مردم دور او جمع شدند و میثم به نقل احادیث عجیب پرداخت. در این هنگام، عمرو بن حریث از پیش عبیدالله بیرون آمد که به خانه خود برود و آن جمعیت را دید و پرسید: "چه خبر است؟"

گفتند: "میثم برای مردم از علی(ع) سخن می‌گوید"؛

پس او شتابان پیش عبیدالله برگشت و گفت: "خداوند امیر را به صلاح هدایت کند! شتاب کن و کسی را بفرست که زبان این مرد را ببرد و من از اینکه او دل‌های مردم کوفه را بشوراند، در امان نیستم و ممکن است آنان بر تو بشورند"؛

عبیدالله به سربازی که بالای سرش ایستاده بود، نگریست و گفت: "برو و زبانش را قطع کن!" سرباز پیش او آمد و گفت: "ای میثم"!

گفت: "چه می‌خواهی؟"

گفت: "زبانت را بیرون بیاور که امیر به من فرمان داده است آن را قطع کنم"؛

میثم گفت: "این پسر کنیزک بدکاره می‌پنداشت که می‌تواند من و سرورم را دروغگو معرفی کند؛ بیا! این زبانم! آن را قطع کن!" پس زبانش را بریدند و او ساعتی در خون خود طپید و درگذشت. خدا او را رحمت کند! سپس دستور داده شد که جسدش را بر دار بکشند. صالح (پسر میثم) می‌گوید: "پس از چند روز آنجا رفتم و دیدم او بر همان‌جا بر دار کشیده شده است که آن قطعه آهن را در آن کوبیده بودم"[۳۶].

مرحوم کشی می‌نویسد: وقتی میثم به سمت مکه حرکت کرد، ابن زیاد یکی از آشنایان میثم را احضار کرد و درباره میثم از او پرسید؛ او گفت: "او در مکه است"؛

ابن زیاد گفت: "اگر او را نزد من نیاوری، تو را خواهم کشت"؛ پس او از شهر خارج شد و در قادسیه منتظر میثم ماند و هنگامی که میثم آمد، او را نزد ابن زیاد برد"؛ پس ابن زیاد از او پرسید: "تو میثم هستی؟"

گفت: "آری"؛

گفت: "از ابوتراب بیزاری بجو"؛

گفت: "ابوتراب را نمی‌شناسم"؛

گفت: "از علی بن ابی طالب بیزاری بجو!"

گفت: "اگر از وی بیزاری نجویم، چه می‌کنی؟"

ابن زیاد گفت: "تو را خواهم کشت"؛

میثم گفت: "علی بن ابی طالب به من فرمود: "تو مرا خواهی کشت و مرا در کنار خانه عمرو بن حریث به دار خواهی زد، و روز چهارم از دماغ من خون تازه خواهد آمد"؛"

پس ابن زیاد دستور داد تا او را در کنار منزل عمرو بن حریث به دار بکشند؛ پس میثم فریاد میزد: "ای مردم! بیائید و سخنان تازه از من بشنوید؛" مردم هم پیرامون او شدند و او آن چه را که از علی(ع) شنیده بود، برای مردم گفت و از فتنه‌هایی که پدید خواهد آمد، مطلع ساخت؛ در این هنگام، به امر ابن زیاد آمدند و به دهان او لگام بستند تا سخن نگوید، و او نخستین کسی بود که بر دهانش لگام نهاده شد[۳۷].[۳۸]

میثم و ملاقات با مختار در زندان

نقل شده است، عبیدالله بن زیاد میثم را همراه با مختار بن ابی عبیدة به زندان افکند و میثم به او گفت: "همانا تو آزاد خواهی شد و برای انتقام خون حسین(ع) خروج خواهی کرد و این مرد را که اکنون ما را زندانی کرده است نیز خواهی کشت". وقتی عبیدالله خواست مختار را بکشد، نامه‌رسان مخصوص از راه رسید و نامه‌ای از یزید برای عبیدالله آورد که در آن نامه به او دستور داده بود مختار را آزاد کند و عبیدالله نیز مختار را آزاد کرد[۳۹].[۴۰]

تقیه نکردن میثم

کلینی نقل کرده است که امام صادق(ع) فرمود: "چه چیزی مانع تقیه میثم شد؟ به خدا او می‌دانست که این آیه درباره عمار و اصحابش نازل شده است: ﴿مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ وَلَكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْرًا فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ[۴۱]؛ جز کسی که مجبور شود و دلش به ایمان محکم باشد[۴۲].

مرحوم خویی نیز پس از نقل این روایت، می‌نویسد: برخی از اصحاب امیر المؤمنین و امام حسین‌(ع) در محبت اهل بیت و بیان فضایل ایشان و برائت جستن از دشمنان‌شان شناخته شده بودند و به همین دلیل انتهای کار ایشان، حبس و کشته شدن بود و شکی نیست که ترک تقیه وظیفه خاص ایشان است و به همین دلیل تا حد امکان برای دشمنان با نشر فضایل اتمام حجت می‌کردند و کار ایشان مشابه مولایشان حسین بن علی(ع) است که جان خودش را در راه دین و نشر احکام سید المرسلین فداکرد. پس، تقیه بر میثم جایز بود و ممنوع نبود و تقیه نکردن میثم، قربانی کردن خود در راه دین و ایثار بوده است[۴۳].[۴۴]

دفن میثم

شهادت میثم، ده روز قبل از آمدن امام حسین(ع) به عراق بوده است[۴۵]. حنان بن سدیر به نقل از پدرش و او به نقل از جدش آورده است که روزی میثم تمار به من گفت: "ای ابا حکیم! داستانی را برایت نقل می‌کنم که حق و درست است" و ماجرای دستگیر شدنش به دست عبیدالله بن زیاد را شرح داد و گفت: "عبیدالله دستور می‌دهد که من را به دار و به دهانم لگام بزنند؛ در روز سوم، در هنگام غروب خورشید، خون از دهان و بینی من بر محاسنم سرازیر می‌شود".

اباحکیم می‌گوید: "هنگامی که غروب روز سوم از راه رسید، خون از دهان و بینی او بر محاسنش جاری شد ما هفت نفر از خرما فروشان با هم هم پیمان شدیم تا بدنش را برداشته، و به خاک بسپاریم. اما مأموران از او مراقبت می‌کردند و برای غافل ساختن مأموران تدبیری اندیشیدیم و شبانه در نزدیکی‌های آن محل، آتشی افروختیم و خود را به جسد رسانده، آن را از چوبه دار باز کردیم و آن طرف‌تر در محل برکه آبی در سرزمین قبیله مراد دفن کردیم. وقتی صبح شد، مأموران جنازه را بر دار ندیدند و آنان هرچه گشتند، اثری از جنازه نیافتند و مأیوس شدند"[۴۶].

همچنین وی می‌گوید: "روزی میثم به من گفت: "ای اباحکیم! این مکان را می‌بینی (محل دفن خودش؟) اجرت بهره برداری از آن پرداخت نشده است؛ اگر زنده بودی، اجرت این زمین را به مردی که نامش زراره و در خانه ولید بن عقبه است؛ بپرداز!" پس من اجرت زمین را به همان مرد در خانه ولید بن عقبه پرداختم که نامش زراره بوده"[۴۷].[۴۸]

آرامگاه میثم تمار

او پس از شهادت، در گورستان کوفه (ثویه) دفن شد اما در هیچ منبعی محل کشته شدن و دفن او تعیین نشده است و به صورت نمادین قبری در صحرای غربی مسجد کوفه به او نسبت داده شده است؛ در نزدیکی خانه‌ای که آن نیز بی‌هیچ سند و مدرکی و بر خلاف تاریخ قطعی به علی(ع) نسبت داده شده است[۴۹].[۵۰]

منابع

پانویس

  1. الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۳۲۳؛ شرح نعج البلاغه، ابن أبی الحدید، ج۲، ص۲۹۱؛ بحار الانوار، علامه مجلسی، ج۴۲، ص۱۲۴ به نقل از ارشاد شیخ مفید.
  2. رجال الکشی، ص۸۲؛ اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ج۱، ص۳۴۱.
  3. الفضائل، ابن شاذان قمی، ص۲.
  4. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۲۹۱: و قد کان قد اطلعه علی(ع) علی علم کثیر و اسرار خفیه من اسرار الوصیه.
  5. رجال البرقی، ص۳- ۴؛ الاختصاص، ص۲- ۳.
  6. ارشاد القلوب، دیلمی، ج۲، ص۲۷۲.
  7. الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۸۴۳. و قد کان معاویة لعنه الله یسب علیّا و یتتبع أصحابه مثل میثم التمار و عمرو ابن الحمق بن و سعد جویریة و الحسن بن مسهر و الحسین و قیس و بن لم ینکر سعد و ذلک رشید علیه أحد .
  8. عسکری، عبدالرضا، مقاله «میثم بن یحیی التمار»، اصحاب امام حسن مجتبی، ص۵۶۷-۵۶۸.
  9. بشاره المصطفی، محمد بن ابی قاسم طبری، ص۲۳۶ - ۲۳۷.
  10. عسکری، عبدالرضا، مقاله «میثم بن یحیی التمار»، اصحاب امام حسن مجتبی، ص۵۶۸-۵۷۰.
  11. بحار الانوار، ج۴۰، ص۲۰۰، به نقل از مزار کبیر.
  12. عسکری، عبدالرضا، مقاله «میثم بن یحیی التمار»، اصحاب امام حسن مجتبی، ص۵۷۰-۵۷۱.
  13. رجال الکشی، ص۷۶-۷۷.
  14. رجال الکشی، ص۸۰؛ قاموس الرجال، ج۱۰، ص۳۱۰.
  15. الامالی، شیخ صدوق، ص۱۲۷- ۱۲۸.
  16. در بیشتر منابع او دهمین نفر نقل شده است. عیاشی به اسنادش از میثم تمار روایت کرده که گفته است: شنیدم که حضرت امیر المؤمنین(ع) از اصحاب اخدود یاد کرده، فرمود: ایشان ده نفر بودند و مانند ایشان، ده نفر در این بازار کشته می‌شوند. اصل داستان به این صورت است که روزی اما علی(ع) از اسقف و بزرگ نصارای نجران درباره اصحاب اخدود پرسید و او چیزی گفت؛ حضرت فرمود: مطلب، این طور که گفتی، نیست ولیکن من به تو از ایشان خبر می‌دهم؛ خداوند مردی از حبشه را به رسالت برانگیخت و مردم حبشه او را تکذیب کردند؛ پس با آنها جنگیدند؛ پس، مردم حبشه یاران او را کشتند و او را با بقیّه یارانش اسیر کردند. سپس برای او سردابی بنا کرده و آن را پر از آتش و مردم را جمع کردند و گفتند: هرکس بر دین ما و آئین ماست، کنار رود و هرکس بر دین این مردم است، خود را در آتش اندازد؛ پس یاران آن پیامبر در افتادن در آتش از هم آتش سبقت می‌گرفتند. سپس زنی را آوردند که بچّه شیرخوار یک‌ماهه در آغوش داشت و چون نزدیک آتش شد، ترسید و بر طفل خردسال خود رقّت کرد؛ پس بچهّ‌اش به سخن آمد و گفت: نترس و مرا با خودت به آتش بینداز که همانا به خدا قسم این، در راه خدا اندک است. پس او خود را با طفلش به آتش انداخت و این بچّه از آن اطفالی بود که در گهواره سخن گفت. (مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۷۰۷).
  17. رجال الکشی، ص۸۱.
  18. عسکری، عبدالرضا، مقاله «میثم بن یحیی التمار»، اصحاب امام حسن مجتبی، ص۵۷۱-۵۷۴.
  19. وسائل الشیعة، شیخ حر عاملی، ج۱، ص۹ (مقدمة المحقق). احمدی میانجی نیز می‌نویسد: میثم تمار از اصحاب أمیرالمؤمنین(ع) است که به دست عبیدالله بن زیاد به دلیل شیعه بودن به شهادت رسید. او کتاب یا کتبی داشته که نوه اش، یعقوب بن به شعیب بن میثم و پسرش، صالح بن میثم از آنها نقل کرده‌اند و شیخ طوسی در کتاب امالی خود و کشی در کتاب رجالش و صاحب کتاب بشارة المصطفی نیز از آنها نقل کرده‌اند و چه بسیار گفته می‌شود: وجدت فی کتاب میثم. (مکاتیب الرسول، ج۱، ص۵۷ -۴۵۶).
  20. الأمالی، شیخ طوسی، ص۴۹- ۱۴۸؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۱۰.
  21. «بی‌گمان آنانکه ایمان آورده‌اند و کردارهایی شایسته کرده‌اند، بهترین آفریدگانند» سوره بینه، آیه ۷.
  22. الأمالی، شیخ طوسی، ص۴۰۵ – ۴۰۶.
  23. الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۴۱۴؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۹۷، ص۳۹۴.
  24. شیخ مفید می‌نویسد: میثم در سالی که به شهادت رسید، حج نیز به جا آورد. (الارشاد، ج۱، ص۳۲۴) و نیز ر.ک: الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۲۵۰؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۲۹۲، به نظر، عمره مفرده صحیح است؛ زیرا امام حسین(ع) آن سال در مکه بودند و قبل از مناسک مجبور شدند مکه را ترک کنند.
  25. ابن ابی الحدید می‌نویسد: ام سلمه پرسید: چه کسی هستی؟ میثم گفت: عراقی هستم و غلام علی بن ابی طالب؛ ام سلمه گفت: تو هیثمی؟ گفت: بلکه من میثم هستم. (شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۲۹۲).
  26. شیخ مفید می‌نویسد: رسول خدا بسیار از تو یاد و درباره تو در نیمه‌های شب ابی به علی سفارش می‌فرمود. (الارشاد، ج۱، ص۳۲۴) نیز ر.ک: الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۲۵۰؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۲۹۲.
  27. شیخ مفید این مطلب را اضافه می‌کند: ما ان شاء الله تعالی نزد پروردگار جهانیان یکدیگر را خواهیم دید. (الارشاد، ج۱، ص۳۲۴).
  28. رجال الکشی، ص۸۱. ابن ابی الحدید می‌نویسد: میثم به ام سلمه گفت: این محاسن به خون خضاب خواهد شد؛ ام سلمه پرسید: چه کسی این خبر را به تو داده است؟ میثم گفت: آقایم، علی(ع) خبر داده است. پس ام سلمه گریست و گفت: او فقط آقای تو نیست، بلکه او آقای من و تمام مسلمانان است. (شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۲۹۲).
  29. عسکری، عبدالرضا، مقاله «میثم بن یحیی التمار»، اصحاب امام حسن مجتبی، ص۵۷۴-۵۷۸.
  30. شیخ مفید این داستان را درباره جویریه بن مسهر چنین نقل کرده است: روزی جویریة بن مسهر (از أصحاب امام علی) بر در خانه آن حضرت ایستاد و گفت: امیرالمؤمنین کجاست؟ به او گفتند: خوابیده است؛ پس فریاد زد: ای خفته بیدار شو؛ سوگند بدان که جانم به دست اوست، بر سرت ضربتی خواهد خورد که محاسنت از آن رنگین شود، چنانکه خودت پیش از این به ما خبر داده‌ای؛ پس امیرالمؤمنین این سخن را شنید و فرمود: ای جویریه پیش بیا تا تو را از سر گذشت خودت باخبر کنم؛ جویریه پیش آمده، حضرت به او فرمود: و اما سوگند بدان که جانم به دست اوست! تو را می‌گیرند و نزد آن شخص تندخوی سخت دل می‌برند (زیاد بن ابیه) و هر آینه او دست و پای تو را می‌برد؛ سپس تو را در زیر درخت خرمای کافری به دار خواهند کشید؛ پس زمانی گذشت، تا اینکه در دوران خلافت معاویه زیاد بن أبیه والی کوفه شد، پس (جویریه را گرفت و) دست و پای او را برید و او را به درخت خرمای ابن معکبر به دار کشیدند، و چون درخت خرمای بلندی بود، تن جویریه در زیر آن قرار گرفت. (الارشاد، ج۱، ص۳۲۲-۲۳) و نیز ر.ک: شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۲۹۰.
  31. مرحوم شوشتری پس از نقل این ماجرا می‌نویسد: حجر در مرج عذرای دمشق و در سال ۵۱ هجری در زمان خلافت معاویه به شهادت رسید، در حالی که زیاد، امارت عراق را بر عهده داشت و شهادت میثم و بر دار کشیده شدنش در سال ۶۰ هجری و در زمان خلافت یزید و امارت عبیدالله بن زیاد بوده است. اگر حجری غیر از کندی معروف را در نظر بگیریم، پس چگونه در تاریخ و کتب رجالی اهمال شده است؟ (قاموس الرجال، ج۱۰، ص۳۱۷).
  32. رجال الکشی، ص۸۶ – ۸۷. نیز ر.ک روضة الواعظین، فتال نیشابوری، ص۲۸۸؛ قاموس الرجال، شوشتری، ج۱۰، از ص۳۱۳ و معجم رجال‌الحدیث، خویی، ج۲۰، ص۱۰۷ نقل شده است: روزی امیرالمؤمنین به او فرمود: همانا تو پس از من گرفتار خواهی شد و به دار آویخته می‌شوی و نیزه به تو خواهند زد، و در سومین روز (به دار کشیدنت) از سوراخ‌های بینی و دهانت خون جاری شود که ریشت را رنگین کند. پس چشم به راه آن خضاب (و رنگین شدن) باش، و به در خانه عمرو بن حریث به دار آویخته خواهی شد، و تو دهمین نفری که در آنجا به دار آویخته می‌شوند و چوب تو (که تو را بر آن دار می‌زنند) کوتاه‌تر از آنان است، و از ایشان به وضوخانه نزدیکتر خواهی بود. برو تا آن درخت خرمائی که بر تنه آن به دار کشیده می‌شوی، به تو نشان دهم: پس (او را آورده) و درخت را به او نشان داد، و میثم تا زنده بود به پای آن درخت می‌آمد و نماز می‌خواند و می‌گفت: چه فرخنده درختی هستی! من برای تو آفریده شده‌ام و تو به خاطر من خوراک داده می‌شوی. و همواره با آن درخت دیدار می‌کرد تا اینکه آن را بریدند، و جایی که او را در کوفه بر آن به دار زدند، شناخت. راوی گوید: میثم گاهی که به دیدار عمرو بن حریث می‌رفت به او می‌گفت: همانا من همسایه تو خواهم شد، با من حق همسایگی را خوب به جا بیاور، عمرو می‌گفت: آیا می‌خواهی خانه ابن مسعود یا خانه ابن حکیم را (که در همسایگی او بود) بخری؟ و نمی‌دانست مقصود میثم چیست! (الارشاد، ج۱، ص۳۲۳ -۲۴؛ الاصابه، ج۶، ص۲۵۰؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۲۹۱-۹۲).
  33. عسکری، عبدالرضا، مقاله «میثم بن یحیی التمار»، اصحاب امام حسن مجتبی، ص۵۷۸-۵۷۹.
  34. الارشاد، ج۱، ص۳۲۴- ۲۵؛ الاصابه، ج۶، ص۲۵۰؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۲۹۲.
  35. رجال الکشی، ص۸۱.
  36. رجال الکشی، ص۸۶ – ۸۷. نیز ر.ک: روضة الواعظین، فتال نیشابوری، ص۲۸۹.
  37. رجال الکشی، ص۸۴ – ۸۷؛ روضة الواعظین، فتال نیشابوری، ج۲، ص۲۸۸- ۲۸۹. طبق نقل مرحوم کشی، خود میثم این ماجرا را کامل برای اباحکیم نقل کرده است. ر.ک: رجال الکشی، ص۸۲.
  38. عسکری، عبدالرضا، مقاله «میثم بن یحیی التمار»، اصحاب امام حسن مجتبی، ص۵۸۰-۵۸۵.
  39. الارشاد، ج۱، ص۳۲۴-۲۵؛ الاصابه، ج۶، ص۲۵۰؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۲۹۳؛ قاموس الرجال، ج۱۰، ص۳۱۶.
  40. عسکری، عبدالرضا، مقاله «میثم بن یحیی التمار»، اصحاب امام حسن مجتبی، ص۵۸۵.
  41. «بر آن کسان که پس از ایمان به خداوند کفر ورزند- نه آن کسان که وادار (به اظهار کفر) شده‌اند و دلشان به ایمان گرم است بلکه آن کسان که دل به کفر دهند- خشمی از خداوند خواهد بود و عذابی سترگ خواهند داشت» سوره نحل، آیه ۱۰۶.
  42. اصول کافی، کلینی، ج۲، ص۲۲۰.
  43. معجم رجال الحدیث، خویی، ج۲۰، ص۱۱۱.
  44. عسکری، عبدالرضا، مقاله «میثم بن یحیی التمار»، اصحاب امام حسن مجتبی، ص۵۸۵-۵۸۶.
  45. الارشاد، ج۱، ص۳۲۵؛ الاصابه، ج۶، ص۲۵۰؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۲۹۳؛ الاعلام، زرکلی، ج۷، ص۳۳۶؛ اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ج۱، ص۳۴۳.
  46. رجال الکشی، ص۸۳.
  47. رجال الکشی، ص۸۳.
  48. عسکری، عبدالرضا، مقاله «میثم بن یحیی التمار»، اصحاب امام حسن مجتبی، ص۵۸۶-۵۸۷.
  49. به نقل از استاد محمد هادی یوسفی غروی.
  50. عسکری، عبدالرضا، مقاله «میثم بن یحیی التمار»، اصحاب امام حسن مجتبی، ص۵۸۷.