اسلام‌شناسی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

موضوع مرتبط ندارد - مدخل مرتبط ندارد - پرسش مرتبط ندارد

مبانی اسلام‌شناسی

با گذشت زمان، تمام امور تغییر نمی‌کند و علاوه بر آن لازم نیست که با همه تغییرات زمانه هماهنگ شد؛ اما پاره‌ای از تحولات وجود دارند که لازم است با آنها همراه شویم. در انتهای فصل پیش هم توضیح دادیم که اسلام هم اساساً چنین چیزی را از ما طلب می‌کند و اصلاً یکی از فلسفه‌های اصلی تجدید نبوت‌ها و آمدن شرایع جدید، تغییر مقتضیات زمانه بوده است. اما مگر زمانه از حرکت خویش بازمانده است که شریعت خاتمی نازل شده است؟ به بیان دیگر، ظهور دین اسلام با اعلام جاودانگی آن و پایان یافتن دفتر نبوت توأم بوده است. مسلمانان همواره ختم نبوت را امری قطعی تلقی کرده‌اند. هیچ‌گاه برای آنها این سؤال مطرح نبوده که پس از حضرت محمد(ص) پیامبر دیگری خواهد آمد یا نه؟ قرآن کریم با صراحت، پایان یافتن نبوت را اعلام و پیامبر نیز بارها آن را تکرار کرده است. اما می‌دانیم که نبوت معلول نیازمندی بشر به پیام الهی است و در گذشته طبق مقتضیات دوره‌ها و زمان‌ها این پیام تجدید شده است. ظهور پیاپی پیامبران، تجدید دائمی شرایع، نَسخ‌های مداوم کتب آسمانی، همه بدان علت است که نیازمندی‌های بشر دوره به دوره تغییر کرده است و بشر در هر دوره‌ای نیازمند پیام نوین و پیام‌آور نوینی بوده است. با این حال چگونه می‌توان فرض کرد که با اعلام ختم نبوت این رابطه یکباره بریده شود و پلی که جهان انسان را به جهان غیب متصل می‌کند یکسره خراب شود و دیگر پیامی به بشر نرسد و بشریت بلاتکلیف گذاشته شود؟ از اینها گذشته چنان‌که می‌دانیم در فاصله میان پیامبران صاحب شریعت مانند نوح و ابراهیم و موسی و عیسی –(ع) – یک سلسله پیامبران دیگر ظهور کرده‌اند که مبلغ و مروج شریعت پیشین بوده‌اند. هزاران نبی پس از نوح(ع) آمده‌اند که مبلغ و مروج شریعت حضرت نوح(ع) بوده‌اند، همچنین پس از ابراهیم(ع) و غیره. فرضاً انقطاع نبوت تشریعی را بپذیریم و بگوییم با شریعت اسلام شرایع ختم شد چرا نبوت‌های تبلیغی، بعد از اسلام قطع شد؟ چرا این همه پیامبر بعد از هر شریعتی ظهور کردند و آنها را تبلیغ و ترویج و نگهبانی کردند، اما پس از اسلام حتی یک پیامبر اینچنین نیز ظهور نکرد؟

اینها است پرسش‌هایی که از اندیشه ختم نبوت و جاودانگی اسلام ناشی می‌شود. اسلام که خود عرضه کننده این اندیشه است پاسخ این پرسش‌ها را داده است. اسلام، اندیشه ختم نبوت را آنچنان ترسیم کرده است که نه تنها ابهام و تردیدی باقی نمی‌گذارد بلکه آن را به صورت فلسفه‌ای بزرگ درمی‌آورد. از نظر اسلام اندیشه ختم نبوت، نه دلیل بی‌نیازی بشر از پیام الهی است و نه با پاسخگویی به نیازمندی‌های متغیر بشر در دوره‌ها و زمان‌های مختلف ناسازگار، است بلکه علت و فلسفه دیگری دارد. در سراسر قرآن اصرار عجیبی است که دین از اول تا آخر جهان، یکی بیش نیست و همه پیامبران بشر را به یک دین دعوت کرده‌اند؛ شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحًا وَالَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَمَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَمُوسَى وَعِيسَى[۱]. قرآن در همه جا نام این دین را که پیامبران از آدم تا خاتم مردم را بدان دعوت کرده‌اند «اسلام» می‌نهد. مقصود این نیست که در همه زمان‌ها به این نام خوانده شده است. مقصود این است که دین دارای حقیقت و ماهیتی است که بهترین معرف آن، لفظ «اسلام». است درباره ابراهیم می‌گوید: مَا كَانَ إِبْرَاهِيمُ يَهُودِيًّا وَلَا نَصْرَانِيًّا وَلَكِنْ كَانَ حَنِيفًا مُسْلِمًا[۲].

و درباره یعقوب و فرزندانش می‌گوید: وَوَصَّى بِهَا إِبْرَاهِيمُ بَنِيهِ وَيَعْقُوبُ يَا بَنِيَّ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَى لَكُمُ الدِّينَ فَلَا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَأَنْتُمْ مُسْلِمُونَ[۳]. البته پیامبران در پاره‌ای از قوانین و شرایع با یکدیگر اختلاف داشته‌اند. قرآن در عین اینکه دین را واحد می‌داند، اختلاف شرایع و قوانین را در پاره‌ای مسائل می‌پذیرد و می‌فرماید: لِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَمِنْهَاجًا[۴].

ولی از آنجا که اصول فکری و اصول عملی که پیامبران به آن دعوت کرده‌اند یکی بوده و همه آنان مردم را به یک شاه‌راه و به سوی یک هدف دعوت کرده‌اند، اختلاف شرایع و قوانین جزئی در جوهر و ماهیت این راه که نامش در منطق قرآن «اسلام» است تأثیری نداشته است. تفاوت و اختلاف آموزه‌های انبیا با یکدیگر از نوع اختلاف برنامه‌هایی است که در یک کشور هرچند سال یک‌بار به اجرا گذاشته می‌شود؛ همه آنها از یک قانون اساسی الهام می‌گیرد. روش‌ها و جزئیات تعلیمات پیامبران در عین پاره‌ای اختلاف‌ها، مکمل و متمم یکدیگر بوده‌اند. تفاوت تعلیمات انبیا با یکدیگر، یا از نوع تفاوت تعلیمات کلاس‌های عالی‌تر با کلاس‌های دانی‌تر، یا از نوع تفاوت اجرایی یک اصل در شرایط و اوضاع گوناگون بوده است. می‌دانیم که دانش‌آموز در کلاس‌های بالاتر نه تنها به مسائلی برمی‌خورد که پیش از این به آنها به هیچ وجه برنخورده است، بلکه تصورش درباره مسائلی که در گذشته یاد گرفته و در ذهن کودکانه خود به نحوی آنها را تجسم داده است احیاناً زیر و رو می‌شود. تعلیمات انبیا نیز چنین است. توحید، اصل و سنگ اول ساختمانی است که پیامبران دست به کار ساختنش بوده‌اند، اما همین توحید درجات و مراتبی دارد. آن تصوری که شخص عامی از خدای یگانه در ذهن خود تجسم می‌دهد با آنچه در قلب انسان عارف تجلی می‌کند یکی نیست.

شکل اجرایی یک اصل کلی نیز در شرایط گوناگون متفاوت می‌شود. بسیاری از اختلاف‌ها در روش انبیا از نوع تفاوت در شکل اجرا بوده است، نه در روح قانون. اینکه دین از اول تا آخر جهان یکی است و با فطرت و سرشت بشر وابستگی دارد - که آن نیز بیش از یکی نمی‌تواند باشد - رازی بزرگ و فلسفه‌ای شکوهمند در دل خود دارد و تصور خاصی درباره فلسفه تکامل به ما می‌دهد. از نظر قرآن، سیر تکاملی جهان و انسان و اجتماع یک سیر هدایت شده و هدفدار و بر روی خطی است که «صراط مستقیم» نامیده می‌شود و از لحاظ مبدأ و مسیر و منتها مشخص است. انسان و اجتماع، متحول و متکامل است ولی راه و خط سیر مشخص و واحد و مستقیم است: وَأَنَّ هَذَا صِرَاطِي مُسْتَقِيمًا فَاتَّبِعُوهُ وَلَا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ[۵]. بشر در مسیر تکاملی خود مانند قافله‌ای است که به سوی مقصد معینی حرکت می‌کند؛ ولی راه را نمی‌داند. هر از چند یک‌بار به کسی برخورد می‌کند که راه را می‌داند و با نشانی‌هایی که از او می‌گیرد، ده‌ها کیلومتر راه را طی می‌کند تا می‌رسد به جایی که باز نیازمند راهنمای جدید است. با نشانی گرفتن از او افق دیگری برایش روشن می‌شود و ده‌ها کیلومتر دیگر را با علامت‌هایی که گرفته طی می‌کند تا به تدریج خود قابلیت بیشتری برای فراگیری پیدا می‌کند و می‌رسد به شخصی که «نقشه کلی» راه را به او می‌دهد و برای همیشه با در دست داشتن آن نقشه از راهنمای جدید بی‌نیاز می‌شود.

قرآن با توضیح این نکته که راه بشر یک راه مشخص و مستقیم است و همه پیامبران با همه اختلاف‌هایی که در راهنمایی و دادن نشانی بر اساس وضع و موقعیت زمانی و مکانی دارند به سوی یک مقصد و یک شاه‌راه هدایت می‌کنند، یکی از ارکان مهم ختم نبوت را توضیح می‌دهد. ختم نبوت آن‌گاه معقول و متصور است که خط سیر این بشر متحول متکامل، مستقیم و قابل مشخص کردن باشد، اما اگر همان‌گونه که خود بشر در تکاپو است و هر لحظه در یک نقطه است، خط سیر او نیز دائم دستخوش تغییر و تبدل باشد و نهایت و مقصد و مسیر، مشخص نباشد و در هر برهه‌ای از زمان بخواهد در جاده‌های گوناگون حرکت کند بدیهی است که ختم نبوت - یعنی دریافت یک نقشه و برنامه کلی و همیشگی - معقول و متصور نیست. به تعبیر دیگر، امت واقعی اسلام از نظر قرآن یک امت وسط و معتدل است. بدیهی است که امت وسط و معتدل و متعادل، دست‌پرورده تعالیم وسط و معتدل است. البته بحث بر سر این نیست که سایر پیامبران تعلیمات متعادلی نداشته‌اند بلکه بحث بر سر این است که برخلاف سایر جانداران که سر جای خود متوقف‌اند و خود قادر نیستند که خود را جلو ببرند یا به عقب برگردند، به راست منحرف شوند یا به چپ، تند بروند یا کند، انسان می‌تواند هم خود را به جلو ببرد و هم به عقب برگردد، هم قادر است به سوی چپ منحرف شود و هم به سوی راست، هم می‌تواند تند برود و هم کند، و بالاخره هم می‌تواند بنده‌ای شاکر باشد و هم سرکشی کافر. از این‌رو دائماً در میان نوسان‌های افراط و تفریط گرفتار است. اجتماع بشری گاه آنچنان جامد و ساکن و اسیر عادت‌های دست‌وپاگیر می‌شود که نیازمند نیرویی است که زنجیرها را از او برگیرد و او را به حرکت آورد، و گاه آنچنان هوس نوخواهی پیدا می‌کند که سنن و نوامیس خلقت را فراموش می‌کند. بدیهی است که تندروی یا کندروی یا انحراف به راست یا چپ، هر کدام برنامه اصلاحی مخصوص به خود دارد. برای جامعه منحرف به راست، نیروی اصلاح کننده باید متمایل به چپ باشد و برعکس.

دوای یک زمان و یک قوم، برای زمان دیگر و قوم دیگر، درد و بلای مزمن است، و این است راز اینکه رسالت‌ها مختلف، و احیاناً در ظاهر، متضاد جلوه می‌کنند. یکی پیامبر جنگ می‌شود دیگری پیامبر صلح، یکی پیامبر محبت می‌شود و دیگری پیامبر خشونت و صلابت، یکی پیامبر گریان و دیگری پیامبر خندان. راز موقت بودن تعلیمات این‌گونه پیامبران همین است. بدیهی است که با همه تضادی که میان این‌گونه رسالت‌ها از نظر روش هست، از نظر هدف، تضاد و اختلافی نیست، هدف یکی است؛ بازگشت به تعادل و افتادن در جاده اصلی. رسالت پیامبر اسلام(ص) با همۀ رسالت‌های دیگر این تفاوت را دارد که از نوع قانون است نه برنامه؛ قانون اساسی بشریت که برای اجتماعی تندرو یا کندرو یا راست‌رو یا چپ‌رو نیست. اسلام طرحی است کلی و جامع و همه‌جانبه و معتدل و متعادل، حاوی همه طرح‌های جزئی و کارآمد در همه موارد. قرآن کتابی است که روح همه تعلیمات موقت و محدود کتب آسمانی دیگر را دربر دارد. این است که قرآن خود را «مهیمن» و حافظ و نگهبان سایر کتب آسمانی می‌خواند: وَأَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتَابِ وَمُهَيْمِنًا عَلَيْهِ[۶].

از رسول اکرم(ص) جمله لطیفی در این زمینه وارد شده است؛ «نَحْنُ الْآخِرُونَ السَّابِقُونَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ»[۷]. ما در دنیا پس از همه پیامبران و امت‌ها آمده‌ایم، اما در آخرت در صف مقدم هستیم و دیگران پشت سر ما هستند. علت این سبقت و تقدم در قیامت و علت اینکه همه پیامبران در آن جهان در زیر پرچم این پیامبر هستند این است که همه مقدمه‌اند و این پیامبر نتیجه. وحی آنها در حدود یک برنامه موقت بوده و وحی این پیامبر در سطح قانون اساسی کلی، همیشگی است. پیوند نبوت‌ها و رابطه اتصالی آنها می‌رساند که نبوت یک سیر تدریجی به سوی تکامل داشته و آخرین حلقه نبوت، مرتفع‌ترین قله آن است. عرفای اسلامی می‌گویند: الخاتم من ختم المراتب باسرها؛ یعنی پیامبر خاتم آن است که همه مراحل را طی کرده و راه نرفته و نقطه کشف نشده‌ای را از نظر وحی باقی نگذاشته است. اگر فرض کنیم در یکی از علوم، همه مسائل مربوط به آن علم کشف شود، جایی برای تحقیق جدید و کشف جدید باقی نمی‌ماند. در مورد مسائلی هم که به عهده وحی است با کشف آخرین دستورهای الهی جایی برای کشف جدید و پیامبر جدید باقی نمی‌ماند. مکاشفه تامه محمدیه کامل‌ترین مکاشفه‌ای است که در امکان یک انسان است و آخرین مراحل آن است. بدیهی است که هر مکاشفه دیگر بعد از آن مکاشفه، جدید نخواهد بود. مانند پیمودن سرزمین رفته شده است که سخن و مطلب جدید به همراه نخواهد داشت[۸].

بدین ترتیب در این بخش باید دو مطلب را تبیین کنیم: نخست، تحولی که در آدمی رخ داده و امکان ارائه یک شریعت جاودانه را برای تمامی زمان‌ها میسر کرده است. باید تبیین کرد مقصود از بلوغ عقلی که بشر را از هرگونه وحی جدید بی‌نیاز کرده است، چیست؟ اگر هم بپذیریم که شریعت خاتمی که دربردارنده بالاترین سیر ممکن برای بشر است، بر او نازل شده، باز سؤال درباره انبیای تبلیغی و معطل ماندن وظیفه آنها باقی مانده است. دوم، سازوکارهای شریعت ختمیه است که آن را به صورت یک قانون، و نه فقط یک برنامه موقت درآورده و انعطاف‌پذیری لازم برای انطباق با مقتضیات زمان را در آن قرار داده است.[۹]

چگونگی ختم نبوت و تحقق شریعت جاودانه

یک عامل مهم در ختم نبوت بلوغ عقلی‌ای است که امکان دریافت برنامه دین را به گونه‌ای کامل به بشر می‌دهد تا به آمدن پیامبر جدیدی نیاز نباشد. این بلوغ عقلی به تبیین و توضیح نیاز دارد؛ چراکه اگر مطلب درست فهمیده نشود ممکن است این بلوغ عقلی به نحوی تفسیر شود که لازمه آن نه فقط ختم نبوت بلکه ختم دیانت باشد. این خطایی است که شخصیت بزرگی همچون علامه اقبال لاهوری ناخواسته بدان مبتلا شده است. برای اینکه تبیین صحیح مطلب بهتر فهمیده شود، مختصری درباره دیدگاه وی توضیح می‌دهیم. از نظر اقبال؛ «وحی چیزی از نوع غریزه است و هدایت وحی چیزی از نوع هدایت غریزی است». جامعه انسان از نظر اجتماعی در یک مسیر تکاملی است و همان‌گونه که حیوانات در مراحل ابتدایی به غریزه نیازمند بوده‌اند و به تدریج که نیروی حس و تخیل و احیاناً تفکر در آنها رشد یافته، هدایت‌های حسی و فکری جانشین هدایت غریزه شده است. جامعه انسانی نیز در مسیر تکاملی خود کم‌کم به جایی رسیده که نیروی تعقل در او رشد یافته و سبب ضعف غریزه (وحی) شده است. بدین ترتیب، جهان بشریت دو دوره اساسی دارد: دوره هدایت وحی، و دوره هدایت تعقل و تفکر در طبیعت و تاریخ. هرچند در جهان قدیم چند دستگاه بزرگ فلسفی (از قبیل یونان و روم) وجود داشته، اما ارزش چندانی نداشته و بشریت هنوز در دوره کودکی به‌سر می‌برده است. پیامبر اکرم(ص) که پیامبری با او به پایان رسیده، هم به جهان قدیم تعلق دارد و هم به جهان جدید. از جهت منبع الهامش که وحی است نه مطالعه تجربی طبیعت و تاریخ به جهان قدیم تعلق دارد و از جهت روح آموزه‌هایش - دعوت به تفکر و تعقل و مطالعه طبیعت و تاریخ است که با تولد این امور کار وحی متوقف می‌شود - به جهان جدید تعلق دارد. ظهور و ولادت اسلام، ظهور و ولادت عقل برهانی استقرایی است. رسالت، با ظهور اسلام و در نتیجه اکتشاف ضرورت پایان یافتن خود رسالت، به حد کمال می‌رسد و این خود مستلزم دریافت هوشمندانه این امر است که زندگی نمی‌تواند پیوسته در مرحله کودکی و رهبری شده از خارج، باقی بماند. الغای کاهنی و سلطنت میراثی در اسلام توجه دائمی به عقل و تجربه در قرآن و اهمیتی که این کتاب مبین به طبیعت و تاریخ به عنوان منابع معرفت بشری می‌دهد، همه سیماهای مختلف اندیشه واحد ختم دوره رسالت است[۱۰].

این است ارکان و اصول فلسفه ختم نبوت از نظر علامه اقبال که متأسفانه این فلسفه مخدوش و بسیاری از اصول آن نادرست است. اولاً، اگر این فلسفه درست باشد، نه تنها به وحی جدید و پیامبری جدید نیازی نیست، به راهنمایی وحی نیز مطلقا نیازی نیست؛ زیرا هدایت عقل تجربی جانشین هدایت وحی است. این فلسفه اگر درست باشد، فلسفه ختم دیانت است نه ختم نبوت. کار وحی اسلامی تنها اعلام پایان دوره دین و آغاز دوره عقل و علم است. این مطلب نه تنها خلاف ضرورت اسلام است، مخالف نظریه خود اقبال است. تمام کوشش‌ها و مساعی اقبال در این است که علم و عقل برای جامعه بشر لازم است اما کافی نیست، بشر به دین و ایمان مذهبی همان اندازه نیازمند است که به علم. اقبال خود تصریح می‌کند که زندگی به اصول ثابت و فروع متغیر نیازمند است و کار «اجتهاد اسلامی» کشف انطباق فروع بر اصول است[۱۱]. خود اقبال صد در صد طرفدار اصل «بقای نیاز به راهنمایی برای همیشه» است و حال آنکه فلسفه‌ای که او برای ختم نبوت ذکر کرده، مستلزم این است که نه تنها نیاز به وحی جدید و رسالت جدید بلکه نیاز به راهنمایی وحی پایان می‌پذیرد، و در حقیقت نه تنها نبوت، بلکه دیانت پایان می‌یابد.

این توجیه اشتباه‌آمیز اقبال از ختم نبوت، سبب شده که همان نتیجه‌گیری غلط از گفته‌های او بشود و چنین پنداشته شود که دوران ختم نبوت یعنی دوران استقلال بشر از وحی. از نظر او، نیاز بشر به راهنمایی و آموزش و پرورش پیامبران، از نوع نیاز کودک است به معلم کلاس؛ کودک هر سال به کلاس بالاتر می‌رود و معلم عوض می‌کند. بشر نیز دوره به دوره، به مرحلۀ بالاتر پا گذاشته و قانون و شریعتش عوض شده است. کودک به کلاس نهایی می‌رسد و گواهینامه پایان تحصیل می‌گیرد و از آن به بعد، خود مستقل از معلم و استاد به تحقیق می‌پردازد؛ بشر دوره خاتمیت نیز با اعلام ختم نبوت، گواهی پایان‌نامه تحصیلات و بی‌نیازی از تحصیل کلاسیک را گرفته و خود مستقلاً با مطالعه طبیعت و تاریخ به تحقیق می‌پردازد و «اجتهاد» یعنی این. پس، از نظر او، ختم نبوت یعنی رسیدن بشر به مرحلۀ «خودکفایی». بدون شک این‌گونه تفسیر از ختم نبوت، غلط است و نتایج این تفسیر چیزهایی است که نه برای اقبال قابل قبول است و نه برای کسانی که این نتیجه‌گیری‌ها را از سخن اقبال کرده‌اند. ثانیاً، اگر نظریه اقبال درست باشد باید با تولد عقل تجربی، مکاشفات اولیاءالله که اقبال آن را تجربه درونی می‌نامد نیز پایان یابد؛ فرض بر این است که این امور از نوع غریزه‌اند و با ظهور عقل تجربی، غریزه که از بیرون راهنمایی می‌شود، فروکش می‌کند؛ حال آنکه خود اقبال تصریح می‌کند که تجربه باطنی برای همیشه باقی است و از نظر اسلام تجربه درونی یکی از منابع سه‌گانه معرفت (در کنار طبیعت و تاریخ) است[۱۲]. ثالثاً، اینکه اقبال وحی را از نوع غریزه دانسته، خطا است و همین موجب اشتباه‌های دیگر او شده است. غریزه همان‌گونه که خود اقبال توجه دارد یک خاصیت صددرصد طبیعی، غیر اکتسابی، ناآگاهانه و نازل‌تر از حس و عقل است که قانون خلقت در مراحل اول حیاتی حیوان (حشرات و پایین‌تر از حشرات) در حیوانات قرار داده است. با رشد هدایت‌های درجه بالاتر (حس و عقل) غریزه ضعیف می‌شود و فروکش می‌کند.

بنابراین انسان که غنی‌ترین حیوان‌ها از نظر دستگاه اندیشه است، ضعیف‌ترین آنها از نظر غریزه است. اما وحی، هدایتی مافوق حس و عقل، و به علاوه تا حدود زیادی اکتسابی است. بالاتر اینکه کاملاً «آگاهانه» است. جنبه آگاهانه بودن وحی، به درجات غیر قابل توصیفی بالاتر از حس و عقل است و فضایی که به وسیله وحی اکتشاف می‌شود بسی وسیع‌تر و گسترده‌تر و ژرف‌تر از آن فضایی است که عقل تجربی قادر به اکتشاف آن است. ای کاش علامه اقبال که کم و بیش مطالعاتی در آثار عرفا دارد، به ویژه به مثنوی مولانا ارادت خاص دارد، در آن نوشته‌ها بیشتر مطالعه می‌کرد و به ملاک بهتری برای ختم نبوت دست می‌یافت. عرفا به این نکته دست یافته‌اند که نبوت از آن جهت پایان یافت که تمام مراحل و منازل فردی و اجتماعی انسان و راهی که انسان باید بپیماید، یک‌جا کشف گشت. پس از آن هر بشری هرچه دریافت کند، بیشتر از آن نخواهد بود، ناچار محکوم به پیروی است؛ الخاتم من ختم المراتب باسرها[۱۳]. این است ملاک ختم نبوت، نه رشد عقل تجربی جامعه.

رابعاً، گویی علامه اقبال دچار همان اشتباهی شده است که جهان غرب شده است، یعنی جانشین ساختن علم به جای ایمان. البته اقبال سخت مخالف نظریه جانشینی علم است ولی راهی که در فلسفه ختم نبوت طی کرده است به همین نتیجه می‌رسد. اقبال، وحی را نوعی غریزه معرفی می‌کند و مدعی می‌شود که با به‌کار افتادن دستگاه عقل و اندیشه، وظیفه غریزه پایان می‌یابد و خود غریزه خاموش می‌شود. این سخن درست است اما در موردی که دستگاه اندیشه همان راهی را دنبال کند که غریزه می‌کرد. اما اگر فرض کنیم غریزه وظیفه‌ای دارد و دستگاه اندیشه وظیفه‌ای دیگر، دلیلی ندارد که با به‌کار افتادن دستگاه اندیشه، غریزه از کار بیفتد. پس فرضاً وحی را از نوع غریزه بدانیم و کار این غریزه را عرضه نوعی جهان‌بینی و ایدئولوژی که از عقل و اندیشه ساخته نیست بدانیم، دلیلی ندارد که با رشد عقل برهانی استقرایی (به قول خود علامه اقبال)، کار غریزه پایان یابد[۱۴].

پس نخستین شرط خاتمیت این است که انسانی پیدا شود که همه مراتب را طی کرده و مرتبه طی نشده‌ای باقی نگذارد. اما وقتی می‌گوییم «بلوغ عقلی بشر» منظورمان فقط بلوغ این شخص خاص نیست، بلکه بیشتر، بلوغ مخاطبان وحی مورد نظر است؛ یعنی انسان‌ها به حدی رسیده‌اند که بتوان آن برنامه جامع همیشگی را در اختیارشان نهاد. در ضمن فهمیدیم که منظور بلوغ عقل تجربی یا هرگونه عقل جایگزین وحی نیست. پس کدام عقل و بلوغ عقلی مورد نظر است؟ باید گفت این بلوغ عقلی در سه سطح رخ داد؛ حفظ کتاب آسمانی، توان اجتهاد، توان دریافت تمامی محتوای برنامه سعادت؛ مفهوم بلوغ عقل، به فراخور این سه سطح مشخص می‌شود.[۱۵]

حفظ کتاب آسمانی؛ سطح عمومی

قرآن کریم درباره خود می‌فرماید: إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ[۱۶]. در این آیه با قاطعیت کم‌نظیری از محفوظ ماندن قرآن از تحریف و تغییر و نابودی سخن رفته است. یکی از علل تجدید رسالت و ظهور پیامبران جدید، تحریف و تبدیل‌هایی است که در تعلیمات و کتب مقدس پیامبران رخ می‌داد و به همین دلیل آن کتاب‌ها و تعلیمات، صلاحیت خود را برای هدایت مردم از دست می‌داده‌اند. غالباً پیامبران احیاکننده سنن فراموش شده و اصلاح کننده تعلیمات تحریف‌یافته پیشینیان خود بوده‌اند. گذشته از انبیایی که صاحب کتاب و شریعت و قانون نبوده و تابع یک پیامبر صاحب کتاب و شریعت بوده‌اند، مانند همه پیامبران بعد از ابراهیم(ع) تا زمان موسی(ع) و همه پیامبران بعد از موسی(ع) تا عیسی(ع)، پیامبران صاحب قانون و شریعت نیز بیشتر مقررات پیامبر پیشین را تأیید می‌کرده‌اند. ظهور پیاپی پیامبران تنها معلول تغییر و تکامل شرایط زندگی و نیازمندی بشر به پیام نوین و راهنمایی نوین نیست، بلکه بیشتر معلول نابودی‌ها و تحریف و تبدیل‌های کتب و تعلیمات آسمانی بوده است. بشر چند هزار سال پیش نسبت به حفظ مواریث علمی و دینی ناتوان بوده است، و از او جز این انتظاری نمی‌توان داشت. آنگاه که بشر به مرحله‌ای از تکامل می‌رسد که می‌تواند مواریث دینی خود را دست نخورده نگهداری کند، علت عمده تجدید پیام و ظهور پیامبر جدید منتفی می‌شود و شرط لازم (نه شرط کافی) جاوید ماندن یک دین، موجود می‌شود.

آیه فوق به منتفی شدن مهم‌ترین علت تجدید نبوت پس از نزول قرآن اشاره می‌کند، و در حقیقت تحقق یکی از ارکان ختم نبوت را اعلام می‌دارد. در میان کتب آسمانی جهان تنها کتابی که تمام و کمال دست نخورده باقی مانده، قرآن است. به علاوه، مقادیر زیادی از سنت رسول اکرم(ص) به صورت قطعی و غیر قابل تردید در دست است که از گزند روزگار مصون مانده است. وسیله الهی در این امر، رشد و قابلیت بشر این دوره است که دلیل بر نوعی بلوغ اجتماعی انسان این عهد است.[۱۷]

توان اجتهاد و تبلیغ و بر عهده گرفتن وظیفه انبیای تبلیغی؛ سطح خواص

معلوم شد اندیشه ختم نبوت بر این پایه است که اولاً، اساس دین در سرشت بشر است و سرشت همه انسان‌ها یکی است. همچنین سیر تکاملی بشر یک سیر هدفدار و بر روی خطی مشخص و مستقیم است. از این‌رو حقیقت دین که بیان کننده خواسته‌های فطرت و راهنمای بشر به راه راست است، یکی بیش نیست. ثانیاً، یک طرح به شرط فطری بودن، جامع بودن، کلی بودن و به شرط مصونیت از تحریف و تبدیل و به شرط حسن تشخیص و تطبیق در مرحله اجرا می‌تواند برای همیشه رهنمون و مفید باشد و مبنای طرح‌ها و برنامه‌ها و قوانین جزئی بی‌نهایت واقع شود.

بنابراین، وظیفه اصلی نبوت و هدایت وحی، آوردن قانون و دستورالعمل الهی برای هدایت انسان است؛ اما تبلیغ و تعلیم و دعوت، وظیفه‌ای نیمه بشری و نیمه الهی است. وحی و نبوت یعنی اتصال مرموز با ریشه وجود و سپس مأموریت برای ارشاد خلق، مظهری است از مظاهر «هدایت» که بر سراسر هستی حکمفرما است؛ موجودات با پیمودن پله‌های هستی به تناسب درجه کمالی، از هدایت خاص آن درجه بهره‌مند می‌گردند. یعنی خصوصیت و شکل هدایت بر حسب مراحل مختلف هستی متفاوت است. دانشمندان اثبات کرده‌اند که حیوانات هر اندازه از نظر ساختمان و تجهیزات طبیعی ضعیف‌تر و ناتوان‌تر باشند، از لحاظ نیروی مرموز هدایت غریزه که نوعی حمایت و سرپرستی مستقیم طبیعت است قوی‌ترند، و هر اندازه که از لحاظ تجهیزات طبیعی و نیروهای حسی و خیالی و وهمی و عقلی مجهزتر می‌گردند و بر پله‌های وجود بالا می‌روند، از هدایت غریزی آنها کاسته می‌شود. همچون کودکی که در مراحل اول کودکی تحت حمایت و سرپرستی مستقیم و همه جانبه پدر و مادر است و هر اندازه که رشد می‌کند از تحت حمایت مستقیم والدین خارج و به خود واگذاشته می‌شود. بالا رفتن جانداران بر پله‌های هستی و مجهز شدن به تجهیزات عضوی، حسی، خیالی، وهمی، هوشی و عقلی بر امکانات و استقلال آنها می‌افزاید و به همان نسبت از هدایت غریزی آنها می‌کاهد. وحی عالی‌ترین و راقی‌ترین مظاهر و مراتب هدایت است. وحی راهنمایی‌هایی دارد که از دسترس حس و خیال و عقل و علم و فلسفه بیرون است و چیزی از اینها جانشین آن نمی‌شود. این خاصیت وحی تشریعی است، اما عقل می‌تواند جانشین وحی تبلیغی شود.

بشر تا زمانی به وحی تبلیغی نیازمند است که درجه عقل و علم و تمدن به پایه‌ای نرسیده است که خود بتواند عهده‌دار دعوت و تعلیم و تبلیغ و تفسیر و اجتهاد در امر دین شود. ظهور علم و عقل و به عبارت دیگر، رشد و بلوغ انسانیت خودبه‌خود به وحی تبلیغی خاتمه می‌دهد و علما جانشین انبیای تبلیغی می‌گردند. در دوره اسلام، علما و رهبران امت وظیفه انبیای تبلیغی را باید انجام دهند، با این تفاوت که علما و مصلحان با استفاده از منابع پایان‌ناپذیر وحی اسلامی برنامه‌های خاصی تنظیم می‌کنند و آن را به مرحله اجرا می‌گذارند. می‌بینیم قرآن در اولین آیه‌ای که نازل می‌شود سخن از قرائت و نوشتن و قلم و علم به میان می‌آورد: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ * خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ * اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ * الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ * عَلَّمَ الْإِنْسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ[۱۸]. این آیه اعلام می‌کند که عهد قرآن، عهد خواندن و نوشتن و یاد دادن و علم و عقل است. این آیه تلویحاً می‌فهماند که در عهد قرآن، وظیفه تعلیم و تبلیغ و حفظ آیات آسمانی به علما منتقل شده و علما از این نظر جانشین انبیا می‌شوند. این آیه اعلام بلوغ و استقلال بشریت در این ناحیه است. قرآن در سراسر آیاتش بشر را به تعقل و استدلال و مشاهده عینی و تجربی طبیعت و مطالعه تاریخ و به تفقه و فهم عمیق دعوت می‌کند. اینها همه نشانه‌های ختم نبوت و جانشینی عقل و علم به‌جای وحی تبلیغی است.

بشر در دوره‌های پیشین مانند کودک مکتبی بوده است؛ کتابی را که برای خواندن به دستش می‌دهند پس از چند روز پاره پاره می‌کند. بشر دوره اسلامی مانند عالمی بزرگسال است که با همه مراجعات مکرری که به کتاب‌های خود می‌کند، آنها را در نهایت دقت حفظ می‌کند[۱۹]. در ادوار گذشته از یک طرف آثار نفیس علمی و فلسفی و دینی به وجود می‌آمد و از طرف دیگر در کام آتش یا آب می‌رفت. تاریخ از این سرگذشت‌های دردناک فراوان به یاد دارد. حوزه علمی و عظیم اسکندریه پس از نفوذ مسیحیت در حوزه امپراطوری روم شرقی منحل شد و کتابخانه تاریخی آن به‌وسیله متعصبان مسیحی در کام آتش رفت.

طلوع و ظهور علم و رسیدن بشر به حدی که خود حافظ و داعی و مبلغ دین آسمانی خود باشد، خواه ناخواه به نبوت تبلیغی خاتمه داد. از این‌رو است که پیامبر اکرم(ص) علمای این امت را همدوش انبیای بنی‌اسراییل یا برتر از آنها می‌شمارد[۲۰].[۲۱]

دریافت دقیق تمامی محتوای برنامه کامل الهی برای هدایت انسان؛ سطح اختصاصی

برای اینکه سطح سوم بلوغ عقلی بشر بهتر فهمیده شود، مطلب را با سؤالی مطرح می‌کنیم؛ اگر در دوره شریعت ختمیه احتیاجی به نبی نیست و کار انبیای تبلیغی را فقها و علمای امت می‌توانند انجام دهند، پس چه احتیاجی به وجود امام است؟ اینجا است که در تفکر شیعه به نکته بسیار ظریفی توجه شده که عدم آن در اهل‌سنت معضل‌آفرین شده است. وظیفه پیامبران صاحب شریعت، دریافت شریعت از طریق وحی و سپس دعوت مردم و تبلیغ شریعت است. آنها وظیفه داشتند برای تبلیغ، ترویج و دعوت به میان مردم بروند. آنها هم که صاحب شریعت نبودند باز وظیفه‌شان دعوت و تبلیغ و ترویج بود. امام، نه آورنده شریعت و قانون است و نه از آن جهت که امام است (نه از آن جهت که مؤمنی از مؤمنان یا عالمی از علما است) وظیفه دارد که به سراغ مردم برود و دعوت و تبلیغ و امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر کند. این وظیفه عموم است و او هم یکی از کسانی است که این وظیفه را دارد. امام حسین(ع) اگر قیام کرد قیام امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر بود، نه از آن جهت که امام وقت بود و امام وقت یک چنین وظیفه‌ای داشت، بلکه یک وظیفه‌ای داشت که آن وظیفه را هر مؤمن بصیری داشت. بنابراین امام حسین(ع) هم این وظیفه را متعلق به مقام امامت خویش نمی‌دانست و می‌‌فرمود: «أَ لَا تَرَوْنَ أَنَّ الْحَقَّ لَا يُعْمَلُ بِهِ‌، وَ الْبَاطِلَ لَا يُتَنَاهَى عَنْهُ، لِيَرْغَبِ الْمُؤْمِنُ فِي لِقَاءِ اللَّهِ فَإِنِّي لَا أَرَى الْمَوْتَ إِلَّا سَعَادَةً، وَ الْحَيَاةَ مَعَ الظَّالِمِينَ إِلَّا بَرَماً»[۲۲]؛ نمی‌بینید که به حق عمل نمی‌شود و از باطل خودداری نمی‌کنند، پس «مؤمن» [و نه فقط «امام»[باید از این زندگی بیزار باشد و طالب شهادت. پس وظیفه امام چیست؟ امام مرجعی است برای حل اختلاف‌ها، شاخصی است برای حل اختلاف‌هایی که منشأ آن هم خود علما هستند. شما در بسیاری از روایت‌های شیعه می‌بینید که می‌فرمایند: «الْإِمَامُ يُؤْتَى وَ لَا يَأْتِي‌»؛ امام وظیفه ندارد به سراغ دیگران برود بلکه دیگران باید به سراغ او بیایند.

یا در روایت دیگری فرمود: «الْإِمَامُ كَالْكَعْبَةِ»؛ مَثَل امام مَثَل این کعبه است. کعبه نزد مردم نمی‌رود بلکه مردم وظیفه دارند به سراغ کعبه بروند. یعنی یک سلسله اختلاف‌ها و تفرق‌ها و تشتت‌ها و مذهب‌های مختلف و گوناگون در شریعت ختمیه پیدا می‌شود که باید یک شاخص وجود داشته باشد تا اگر مردم در این مذهب‌های گوناگون که اینها را اهوا و آرا و تعصب‌ها ایجاد کرده است بخواهند بدانند که حق چیست؟ به سراغ او بروند. این وظیفه با وظیفه‌ای که علمای امت در آن جانشین پیامبران می‌شوند دو تا است. علمای امت می‌توانند در کار دعوت و تبلیغ و ترویج جانشین پیامبران باشند، اما نمی‌توانند مرجع حل اختلاف‌ها باشند[۲۳].

یکی از وظایف انبیا، مبارزه با بدعت‌ها بود؛ یعنی مرجع حل اختلاف‌های مذهبی بودند و امام در این قسمت فقط جانشین پیامبر است. امام حجت خدا است در میان مردم و اختلاف‌هایی را که اهل اهوا، بدع و اغراض به وجود می‌آورند رفع می‌کند. او صلاحیت کافی و کامل برای حل این اختلاف‌ها دارد[۲۴]. در این مسئله تفکر شیعی ارجحیت خاصی دارد. اگر امامت به این معنا وجود نداشته باشد، ختم نبوت غیر قابل دفاع می‌شود؛ زیرا هنوز یکی از وظایف مهم انبیا زمین مانده است. پیامبر، مبلغ وحی بود. مردم وقتی می‌خواستند از متن اسلام بپرسند، از پیامبر می‌پرسیدند. آنچه را که در قرآن نبود از پیامبر سؤال می‌کردند. آیا هرچه اسلام می‌خواسته از احکام و دستورات و معارف بیان کند همان است که در قرآن آمده و خود پیامبر هم به عموم مردم گفته است یا نه؟ آنچه پیامبر برای عموم مردم گفت، قهراً زمان اجازه نمی‌داد که تمام دستورات اسلام باشد. حضرت علی(ع) وصی پیامبر(ص) بود و پیامبر(ص) تمام آنچه را که هست و باید گفته شود، به علی گفت و او را به عنوان عالمی فوق‌العاده و تعلیم یافته از خود و ممتاز از همۀ اصحاب خویش و کسی که حتی مثل خودش در گفته‌اش خطا و اشتباه نمی‌کند و ناگفته‌ای از جانب خدا نیست الا اینکه او می‌داند، معرفی کرد و گفت: ایها الناس بعد از من در مسائل دینی از هرچه می‌خواهید سؤال کنید، از وصی من و اوصیای من بپرسید. در واقع در اینجا امامت، نوعی کارشناسی اسلام است، اما کارشناسی خیلی بالاتر از حد یک مجتهد. کارشناسی از جانب خداوند و ائمه یعنی افرادی که اسلام‌شناس هستند البته نه اسلام‌شناسانی که از روی عقل و فکر و تعلیم و تعلم عادی اسلام را شناخته باشند که قهراً ممکن‌الخطا باشند، بلکه افرادی که از یک طریقی که مجهول است، علوم اسلام را از پیامبر گرفته‌اند. از پیغمبر(ص) رسیده به علی(ع) و از علی(ع) رسیده به امامان بعد؛ یک علم معصوم غیرمخطی که هیچ خطا نمی‌کند، و از هر امامی به امام بعد رسیده است.

ماهیت بحث برمی‌گردد به این معنا که مسلماً فقط به نبی اکرم(ص) وحی می‌شد. ما نمی‌گوییم که به ائمه(ع) وحی می‌شود. اسلام را فقط پیامبر(ص) به بشر رساند و خداوند هم آنچه از اسلام را که باید گفته شود، به پیامبر(ص) گفت. این‌طور نیست که قسمتی از دستورات اسلام به پیامبر(ص) نگفته مانده باشد. ولی آیا از دستورات اسلام مطالبی که به عموم مردم گفته نشده باشد، باقی ماند یا نه؟ اهل تسنن حرفشان این است که دستورات اسلام هرچه بود همان بود که پیامبر(ص) به صحابه‌اش گفت. بعد در مسائلی که درباره آنها از صحابه هم چیزی روایت نشده است گیر می‌کنند که چه کنیم؟ اینجا است که مسئلۀ قیاس وارد می‌شود و می‌گویند ما اینها را با قانون قیاس و مقایسه گرفتن تکمیل می‌کنیم. امیرمؤمنان(ع) در نهج‌البلاغه می‌فرماید: پس آیا خداوند دین ناقص فرستاد که شما بیایید تکمیلش کنید؟ ولی شیعه می‌گوید: خداوند دستورات اسلام را نه ناقص به پیامبر(ص) وحی کرد و نه پیامبر(ص) آنها را ناقص برای مردم بیان کرد. بلکه آنچه پیامبر(ص) کامل بیان کرد، همه آنهایی نبود که به عموم مردم گفت. بسیاری از دستورات اساساً موضوع آنها در زمان پیامبر(ص) پیدا نشد. بعدها سؤالش را می‌کردند، بنابراین همه دستورات اسلام را به شاگرد خاصش یعنی علی بن ابی‌طالب(ع) - چون به بلوغ خاصی رسیده بود و می‌توانست همه این حقایق را دریافت کند، گفت و به او فرمود: تو برای مردم بیان کن[۲۵].

پس مسئله این است که آیا پس از پیامبر(ص)، انسانی وجود داشت که واقعاً مرجع احکام دین باشد آن‌گونه‌ای که ایشان مرجع و مبین و مفسر بودند؟ بله، وجود داشت، با این تفاوت که آنچه پیامبر در این‌گونه مسائل می‌گوید به وحی مستقیم مستند است و آنچه ائمه(ع) می‌گویند به پیامبر اسلام مستند است، نه به این شکل که پیامبر(ص) به آنها تعلیم کرد، بلکه به آن شکلی که علی(ع) فرمود: پیامبر(ص) بابی از علم به روی من باز کرد که از آن باب هزار باب دیگر باز شد. همان‌گونه که وحی را نمی‌توانیم تفسیر کنیم، نمی‌توانیم تفسیر کنیم که چه نوع ارتباط معنوی میان پیامبر(ص) و علی(ع) بود که پیامبر(ص) حقایق را آن‌گونه که حق آن است و به صورت تمام به علی(ع) آموخت و به غیر او نیاموخت. علی(ع) در نهج‌البلاغه (در جاهای نظیر این عبارت زیاد است) می‌فرماید: من با پیامبر(ص) در حرا بودم (بچه بوده‌اند) صدای ناله دردناکی را شنیدم، گفتم یا رسول‌الله! من صدای ناله شیطان را در وقتی که وحی بر تو نازل شد شنیدم. پیامبر به من فرمود: «یَا عَلِيُّ إِنَّكَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ وَ تَرَى مَا أَرَى إِلَّا أَنَّكَ لَسْتَ بِنَبِيٍّ»[۲۶]. اگر در همان‌جا کنار علی(ع) فرد دیگری هم بود، آن صدا را نمی‌شنید چون آن شنیدن، شنیدن صدایی نبوده که در فضا پخش شود که بگوییم هر کس گوش داشت می‌شنید، آن، سمع و حس و بینش دیگری است.

شیعه می‌گوید اینکه پیامبر(ص) فرمود: «إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي»[۲۷]. من بعد از خود دو شیء وزین باقی می‌گذارم، قرآن و عترت خودم؛ نص در چنین مطلبی است. بنابراین روح اصلی امامت این است که اسلام دینی جامع و کلی و پرفروغ است، و بر پیامبر(ص) به صورت تمام نازل شد؛ ولی خیلی از مسائل که باید حاجت پیش بیاید، زمان بگذرد و به تدریج بیان شود، بیان نشد. بنابراین پیامبر(ص) همه دین را به نحو خاصی به علی(ع) آموخت که ایشان برای مردم بیان کند. در این صورت همین حدیث کتاب‌الله و عترتی عصمت را هم بیان می‌کند؛ زیرا پیامبر می‌فرماید: دین را از این دو منبع بگیرید. همان‌گونه که قرآن، معصوم است یعنی در آن خطا وجود ندارد، آن دیگری هم معصوم است. محال است که پیامبر(ص) به این قاطعیت بگوید بعد از من دین را از فلان شخص بگیرید ولی آن شخص برخی از سخنانش اشتباه باشد[۲۸].[۲۹]

مکانیسم انطباق اسلام با مقتضیات زمانه

معلوم شد اگرچه تمدن امروزی از جهاتی خیلی کامل‌تر از تمدن زمان ظهور خاتم‌الانبیا است، ولی آنچه موجب عوض شدن شریعت می‌شود، مربوط به تغییرات تمدن و رشد عقل عادی تجربی نیست. بلکه انسان به هدایت احتیاج دارد و هدایت انسان از دو راه حاصل می‌شود: عقل و وحی؛ سرّ نیاز انسان به وحی در این است که به سلسله مسائلی احتیاج دارد که عقل عادی از عهده آنها برنمی‌آید؛ لذا چنین نیست هرگاه درجه تمدن بالاتر رود، نیاز به وحی کمتر یا بیشتر شود؛ بلکه تغییر وحی به حکم این است که درجه تمایل و استعداد بشر برای فراگیری قوانین الهی تغییر می‌کند تا به سر حد بلوغ می‌رسد، تا جایی که عقلش چنان کامل می‌شود که هر دستور لازم را می‌توان به او داد. به تعبیر دیگر اصول و قوانین کلی‌ای که بشر در آنها به وحی نیاز دارد، محدود است و اینکه تمام دستورها به بشر اولیه داده نشد، برای این بوده که بشر، استعداد پذیرش همه آنها را نداشته و نیز اگر همه تعالیم را به او می‌گفتند نمی‌توانست آنها را به‌کار ببندد. همان مقداری هم که می‌گفتند، بایستی، برایش سرپرست بفرستند که آنها را به‌کار ببندد. دلیل عدم بلوغ بشر اولیه، این بود که نمی‌توانست کتاب آسمانی خود را نگه دارد، اما وقتی به بلوغی رسید که توانست آنچه را لازم است از وحی بگیرد و این اصول ثابت را حفظ کند و همچنین قوه اجتهاد در او حاصل شد، که حوادث زمان را بر آن اصول کلی تطبیق دهد، و نیز انسان‌هایی پیدا شدند که بتوانند همه حقایق نهفته در وحی را از شخص پیامبر نه با وحی مستقلی، دریافت کنند، دوره خاتمیت فرا رسید[۳۰].

در واقع، اسلام دستگاه متحرکی در درون خود قرار داده است که خودش از ناحیه خودش نه از ناحیه غیر، تغییر می‌کند. کار علما هم فقط کشف تغییرات است. در اینجا است که مسئله اجتهاد پیش می‌آید که به قول اقبال لاهوری، قوه محرکه اسلام است. اصول اسلام ثابت است، ولی نیازهای متغیری که در طول زمان پیش می‌آید بی‌نهایت است، به همین دلیل باید در هر زمان افراد متخصصی باشند که اصول اسلام را با مسائل متغیر زمان تطبیق و درک کنند که این مسئله جدید، بر چه اصلی از اصول منطبق است. این فکر ضد آن فکر اهل تسنن است که اجتهاد را به عده‌ای خاص منحصر کردند. شیعه می‌گوید اجتهاد بابی است که در تمام زمان‌ها باید باز باشد. قرآن مسئله‌ای به نام تفقه در دین را مطرح کرده که معنایش این است که انسان به شناخت سطحی دین اکتفا نکند. از پیامبر اکرم(ص) نقل شده که روزی خواهد رسید که: «لَا يَبْقَى مِنَ الْإِيمَانِ إِلَّا اسْمُهُ وَ مِنَ الْإِسْلَامِ إِلَّا رَسْمُهُ وَ لَا مِنَ الْقُرْآنِ إِلَّا دَرْسُهُ»[۳۱]. از ایمان جز اسمی و از اسلام جز نقشی و از قرآن جز یاد گرفتن ظاهری باقی نمی‌ماند.

یا، امیرمؤمنان علی(ع) می‌فرماید: بنی‌امیه می‌خواهند اسلام را مثل ظرفی وارونه، خالی از محتوا کنند[۳۲]. اینها می‌رساند که اسلام را به دو شکل می‌توان عرضه کرد؛ به صورت امری بی‌خاصیت و بی‌مغز، و به صورت امری مؤثر و دارای خاصیت. به عبارت دیگر اسلام، پوستی دارد و مغزی، ظاهری دارد و باطنی. روح اسلام روح ثابتی است و اسلام، مثل انسانی است که روحش ثابت ولی بدنش متغیر است[۳۳]. علت توانایی تطبیق فروع متغیر بر اصول ثابت که رمز جاودانگی و خاتمیت اسلام است، صرفاً بلوغ عقلی بشر نیست؛ بلکه بیشتر به علت خاصیت اجتهادپذیری این دین است. یعنی در ساختمان این دین عجیب آسمانی رمزهایی به‌کار رفته است که این‌گونه به آن خاصیت هماهنگی با پیشرفت تمدن داده است. این دین از مکانیسم‌های خاصی برخوردار است که باعث می‌شود انعطاف آنها بسیار زیاد شود و قابلیت تطبیق متغیرات زمانه بر اصول ثابت مهیا شود[۳۴]. مادر و منبع همه رازها و رمزها، روح منطقی اسلام و وابستگی کامل آن به فطرت و طبیعت انسان، اجتماع و جهان است. اسلام در وضع قوانین و مقررات خود رسماً احترام فطرت و وابستگی خود را با قوانین فطری اعلام کرده است. این جهت، به قوانین اسلام امکان جاودانگی داده است. اتکا و وابستگی اسلام را با فطرت با مشخصات ذیل می‌توان شناخت[۳۵]:

پذیرش و وارد کردن عقل در حریم دین

هیچ دینی مانند اسلام با عقل پیوند نزدیک نداشته و برای او «حق» قائل نشده است. کدام دین را می‌توان پیدا کرد که عقل را یکی از منابع احکام خود معرفی کند؟ فقهای اسلام، منابع و مدارک احکام را چهار چیز شمرده‌اند: کتاب، سنت، اجماع و عقل. فقهای اسلام میان عقل و شرع رابطه ناگسستنی قائل‌اند آن و را «قاعده ملازمه» می‌نامند: كل ما حكم به العقل حكم به الشرع وكل ما حكم به الشرع حكم به العقل؛ هرچه را عقل دریابد، شرع بر طبق آن حکم می‌کند و هرچه شرع حکم کند مبنای عقلی دارد. عقل در فقه اسلامی هم می‌تواند خود کاشف یک قانون باشد و هم می‌تواند قانونی را تقیید و تحدید کند و یا آن را تعمیم دهد و هم می‌تواند در استنباط از سایر منابع و مدارک، مددکار خوبی باشد.

حق دخالت عقل از آنجا پیدا شده که مقررات اسلامی با واقعیت زندگی سر و کار دارد. اسلام برای تعلیمات خود رمزهای مجهول لاینحل آسمانی قائل نشده است. یعنی قوانین اسلام در عین آسمانی بودن زمینی‌اند؛ یعنی براساس مصالح و مفاسد موجود در زندگی بشر است، نه ناشی از امور مرموزی که عقل بشری هیچ راهی بدان‌ها نداشته باشد. فقها گفته‌اند: مصلحت‌ها و مفسده‌ها به منزله عللِ احکام‌اند، بنابراین اگر اسلام، حکمی را به‌طور عام و بر مبنای فلسفه‌ای ذکر کرده و عقل، آن فلسفه را به‌طور یقینی کشف کرد؛ سپس دید آن فلسفه استثنا می‌خورد، با وجود نبودن این استثنا در متن اسلام، عقل خودش استثنا را بیان می‌کند و آن مسئله عام و کلی را تخصیص می‌زند یا مطلقی را مقید می‌کند. حتی اگر در جایی عقل به مصلحت یا مفسده‌ای قطعی پی ببرد، می‌تواند حکم وضع کند که البته وضع حکم به معنای کشف است. مثلاً اگر عقل، ضررهای مهمی برای دخانیات کشف کرد و نشان داد که واقعاً عمر را کم می‌کند یا منشأ سرطان است، مجتهدی که با مبانی اسلام آشنا است و می‌داند هرجا ضرر مهمی باشد اسلام آن را اجازه نمی‌دهد، به حکم عقل فتوا می‌دهد که «دخانیات حرام» است. اینجا است که می‌گویند: كل ما حكم به العقل حكم به الشرع.

شاید اشکال شود که چنانچه اسلام چنین حکمی را می‌خواست، خودش می‌گفت. در پاسخ باید گفت: اولاً، شاید گفته و به ما نرسیده، ثانیاً، همین که اسلام گفته «عقل خودش یک حجت است»[۳۶] برای ما کافی است. همچنین اگر در جایی مقتضیات زمان چنان عوض شد که برای عقل، قاطعانه ثابت شد که مصلحت یا مفسده تغییر کرده است، فقها می‌گویند: معنایش این است که زیربنای حکم تغییر کرده و از این‌رو اسلام تغییر حکم را اجازه می‌دهد؛ یعنی در این شرایط چه بسا مجتهد می‌تواند یک حلال مخصوص شرعی یا حتی یک واجب را به‌خاطر مفسده یقینی‌ای که عقل مجتهد آن را کشف کرده است تحریم کند. یا حرامی را به‌خاطر مصلحت لازم‌تری که پیش آمده، واجب گرداند. برخی پنداشته‌اند که اگر دستوری در اسلام منصوص‌العله باشد، یعنی فلسفه‌اش را خود اسلام ذکر کرده است، فقها از آن علت و مصالح و مفاسد آن تبعیت می‌کنند. اما در جایی که مستنبط‌العله باشد، یعنی فقیه علت را استنباط کند، فقها از آن علت پیروی نمی‌کنند. اما چنین نیست؛ بلکه هرجا که فقیه به حکم قطعی عقل، علت مسئله‌ای را استنباط کند، می‌تواند متناسب با آن فتوا دهد. البته میان کشف قاطع عقل و کشف احتمالی، فرق است. برای نمونه، در حرمت گوشت خوک، عده‌ای دلیل آن را وجود باکتری‌هایی مضر در گوشت خوک ذکر کرده‌اند و گفته‌اند: با حرارت باکتری‌ها از بین می‌روند؛ یعنی علت حکم عوض می‌شود؛ لذا خود حکم هم باید عوض شود. درحالی‌که این علت، کشف قطعی عقل در علت آن حکم نیست؛ ممکن است علت‌های دیگری در کار باشد؛ یعنی برای فقیه یقین حاصل نمی‌شود.

در اینجا مسئله دیگری پیش می‌آید که حال اگر در جایی کتاب و سنت به صراحت دستوری داد و عقل صریحاً ضد آن را گفت، چه می‌کنید؟ پاسخ این است که این صرفاً یک «اگر» است و نمی‌توانید مصداقی برای آن بیابید. البته گاهی ظاهر کتاب و سنت - و نه نص آن - مطلبی را می‌گوید و عقل، قاطعانه خلافش را می‌گوید، اما این تعارض نیست و ما می‌توانیم به دلیل قاطع عقل، از ظاهر دست برداریم. همچنین گاهی نص کتاب و سنت با یک حدس و تخمین عقلی معارض می‌افتد، در اینجا نیز چون حکم عقل به‌طور قاطع نیست، از آن دست برمی‌داریم. اما آن «اگر» که مطرح شده، امکان وقوع ندارد و هرکس مدعی است، باید مصداق را ارائه کند[۳۷]. گفتنی است اینکه گفتیم هر حکمی در اسلام مصلحتی دارد، معنایش این نیست که ما حتماً به آن مصلحت باید پی ببریم، و اگر پی نبردیم دیگر آن حکم لازم نباشد. خیر، ما باید به تمام دستورهای اسلام متعبد باشیم، چه حکمت آن را بفهمیم و چه نفهمیده باشیم. البته در اسلام دستوری که تعبد محض یعنی بدون حکمت باشد، وجود ندارد؛ ولی عقل می‌گوید: جایی هم که خودت اطلاع نداری، حرف کسی را که اطلاع دارد، بپذیر.[۳۸]

ماهیت قوانین در اسلام

نحوه وضع قانون در اسلام، از نوع قضایای حقیقیه است، نه قضایای خارجیه؛ یعنی هنگام وضع قانون، طبیعت اشیاء را در نظر می‌گیرند که در همه احوال ثابت است، نه مصداق را که اشیایی محدود و متغیر هستند. مثلاً اسلام می‌گوید: «گوشت گوسفند، حلال است» و «دزدی حرام است». حال اگر یک گوسفند، از دزدی باشد، به یک حیثیت حلال و به یک حیثیت حرام است که بعداً بحث می‌شود کدام حیثیت اقوی است؛ اما اگر اینها را به نحو قضایای خارجیه گفته بود؛ یعنی یک‌بار می‌گفت: «این گوسفند حلال است» و یک‌بار می‌گفت: «این گوسفند حرام است»، ما به یک تعارض لا ینحل می‌رسیدیم؛ لذا وظیفه فقیه حکم کردن به‌طور کلی است، نه پرداختن به موضوعات. مثلاً فقیه حکم می‌دهد که مسکر (مست کننده) نجس است، اما اینکه آیا الکل صنعتی هم مصداق مسکر و نجس است یا نه، به مصداق برمی‌گردد که باید متخصصین، آن را مشخص کنند.[۳۹]

رتبه‌بندی احکام (باب تزاحم یا اهم و مهم)

یکی دیگر از جهاتی که نشانه هماهنگی آموزه‌های اسلامی با فطرت و طبیعت است و به آن امکان جاوید ماندن می‌دهد، رابطه علی و معلولی احکام اسلامی با مصالح و مفاسد واقعی و درجه‌بندی احکام از این نظر است. قبلاً گفتیم که در اسلام اعلام شده که احکام تابع یک سلسله مصالح و مفاسد واقعی است و اعلام شده است که این مصالح و مفاسد در یک درجه نیستند؛ این جهت سبب شده که باب مخصوصی در فقه اسلامی به نام باب «تزاحم» یا «اهم و مهم» باز شود و کار فقها و کارشناسان اسلامی را در موارد تلاقی مصالح و مفاسد گوناگون آسان کند. اسلام اجازه داده است که در تعارض چند مصلحت، علمای امت درجه اهمیت مصلحت‌ها را با توجه به راهنمایی‌های خود اسلام بسنجند و مصالح مهم‌تر را بر مصالح کم‌اهمیت‌تر ترجیح دهند و خود را از بن‌بست خارج نمایند. در تزاحم بین یک مصلحت و یک مفسده، از نظر وضع قانون تناقض نیست؛ مثلاً تصرف در اموال دیگران حرام است، و نجات دادن غریق واجب است. حال اگر نجات غریق، مستلزم ورود به مِلک غیر شد، مشکلی در وضع قانون نیست؛ بلکه امکان عمل به هر دو از شخص سلب شده است. در اینجا مسئله اهم و مهم کردن، که وظیفه عقل است، پیش می‌آید و مهم فدای اهم می‌شود، بدون اینکه نیازی باشد در متن اسلام جداگانه در هر موردی استثنا ذکر شود.

همان‌طور که توضیح دادیم، اسلام قوانین را روی عناوین قرار داده نه روی افراد، و لذا در هنگام برخورد عناوین راه‌حل‌هایی هم ارائه کرده است. مثلا پیامبر(ص) می‌فرماید: «إِذا اجتمعت حُرْمتانِ طُرِحت الصُّغْرى للكُبْرى»[۴۰]. معلوم می‌شود که ممکن است در هر زمانی مسئله، با اموری قرین شود که اهمیتش از نظر اسلام فرق کند و تکلیف مردم در دو زمان تفاوت کند؛ لذا در عین اینکه دو تکلیف مختلف را مردم انجام می‌دهند، اما در هر دو حال تابع اسلام هستند. ضمناً خطر اجتهادهای سوء هم در این مواقع رخ می‌دهد که مجتهدی مهم را از اهم تشخیص ندهد، و گاه می‌شود که واجبی فدای مستحبی شود[۴۱]. از جمله موارد تزاحم، مواردی است که مصلحت فرد با مصلحت جمع تعارض پیدا کند. در اسلام، مصلحت جمع مقدم شمرده می‌شود مانند مسئله تَتَرُّس؛ در قدیم دشمن برای جلوگیری از حمله مسلمانان، عده‌ای از اسرا را در جلوی خود قرار می‌دادند تا مسلمان‌ها پیش از رسیدن دشمن مجبور شوند یاران خود را شهید کنند. فقها در اینجا متفق‌القول‌اند که اگر خطری که از ناحیه دشمن پیش‌بینی می‌شود، مهم‌تر و عظیم‌تر از ضرر کشتن این مسلمان‌ها باشد، باید آنها را کشت و آنها شهید محسوب می‌شوند. یا مثلاً اگر ایجاد خیابانی به مصلحت شهر باشد، می‌توان خانه کسی را که در مسیر آن خیابان واقع شده است ولو اینکه راضی نباشد، خراب کرد و البته خسارتش را به وی پرداخت. البته توجه شود که گفتیم که مصلحت شهر چنان اقتضایی داشته باشد نه صرفاً به خاطر زیبایی شهر. مسئله تشریح بدن میت نیز، اگر آموزش علم طب، متوقف بر آن باشد و میت غیر مسلمان یافت نشود، با وجود احترامی که اسلام برای جنازه مؤمن قائل است، به دلیل اهمیت علم طب برای جامعه اسلامی، تشریح جنازه مسلمان جایزه شمرده می‌شود. البته در اینجا نیز باید اهم و مهم رعایت شود و مثلاً بدن شخصیت‌های بزرگی همچون مراجع تقلید و... بر بدن مؤمنان عادی و بدن آنها بر افراد مجهول‌الهویه احترام بیشتری دارد. مثال دیگر، جایز شمردن شرب خمر است برای کسی که چنان مرضی دارد که پزشک تشخیص داده حفظ جانش جز با شرب خمر میسر نیست.

به هر حال باب تزاحم، باب بسیار وسیعی است و در این کبرای کلی هیچ کس شک ندارد که به‌خاطر مصلحت بزرگ‌تر، باید از مصلحت کوچک‌تر دست برداشت؛ و اگر می‌بیند به آن عمل نمی‌شود، یا بدین دلیل است که فقیه زمان، مصالح را درست تشخیص نمی‌دهد و اهمیت‌ها را خوب درک نمی‌کند، یا خوب تشخیص می‌دهد، ولی از مردم می‌ترسد و جرئت فتوا دادن ندارد.[۴۲]

جامعیت و به تعبیر خود قرآن «وسطیت»

یک‌جانبه بودن یک قانون یا یک مکتب، دلیل منسوخ شدن خود را همراه دارد. عوامل مؤثر و حاکم بر زندگی انسان فراوان است. چشم‌پوشی از هر یک از آنها خودبه‌خود عدم تعادل ایجاد می‌کند. مهم‌ترین رکن جاوید ماندن، توجه به همه جوانب مادی و روحی و فردی و اجتماعی است. جامعیت و همه‌جانبه بودن تعلیمات اسلامی مورد قبول اسلام‌شناسان است. بحث تفصیلی درباره این مطلب از عهده این گفتار بیرون است و در فصل قبل مختصراً توضیح دادیم.[۴۳]

قانون ثابت برای احتیاج ثابت و طراحی وضع متغیر برای احتیاج متغیر

رمز دیگر خاتمیت و جاودانگی دین اسلام که آن نیز از هماهنگی با قوانین فطری سرچشمه می‌گیرد این است که برای احتیاج‌های ثابت و دائم بشر، قوانین ثابت و لایتغیری در نظر گرفته و برای اوضاع و احوال متغیر وی، قانون متغیری را پیش‌بینی کرده است. همان‌گونه که گذشت، پاره‌ای از احتیاج‌های بشر - چه در زمینه‌های فردی و چه در زمینه‌های اجتماعی - وضع ثابتی دارد و در همه زمان‌ها یکسان است؛ مانند اخلاق، یعنی نظامی که انسان باید به غرایز خود بدهد؛ عدالت، یعنی نظامی که باید به اجتماع بدهد؛ و عبادت، یعنی رابطه‌ای که باید با خالق خود داشته باشد و ایمان خود را تجدید و تکمیل کند. قسمتی دیگر از احتیاج‌های بشر متغیر است و قانون متغیری را ایجاب می‌کند. اسلام برای این احتیاج‌ها با ارتباط برقرار کردن بین آنها و اصول ثابت وضع متغیری را در نظر گرفته است که آن اصول ثابت در هر وضع جدید و متغیری، قانون فرعی خاص و متناسبی را تولید می‌کند. رابطه آن قوانین ثابت با این وضع متغیر همانند‌مداری است که مسیر حرکت یک سیاره را مشخص می‌کند؛ مدار همواره ثابت است، اما موقعیت سیاره دائما در حال تغییر است و این تغییر لطمه‌ای به آن ثبات نمی‌زند، بلکه کاملاً از آن تبعیت می‌کند.

توضیح تفصیلی این بحث در چنین مجالی نمی‌گنجد، اما می‌توان مطلب را با بیان چند مثال واضح‌تر کرد: در اسلام یک اصل اجتماعی هست: وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ[۴۴]. یعنی تا آخرین حد امکان در برابر دشمن نیرو تهیه کنید و نیرومند باشید. این اصل را «کتاب» یعنی قرآن به ما تعلیم می‌دهد. از طرف دیگر، در سنت یک سلسله دستورها رسیده است که در فقه به نام «سبق و رمایه» معروف است، دستور رسیده که خود و فرزندانتان تا حد مهارت کامل، فنون اسب‌سواری و تیراندازی را یاد بگیرید. اسب‌دوانی و تیراندازی جزء فنون نظامی آن عصر و بهترین وسیله تهیه نیرو و نیرومند شدن در مقابل دشمن در آن عصر بوده است. ریشه و اصل قانون «سبق و رمایه»، اصل وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ[۴۵] است؛ یعنی تیر و شمشیر و نیزه و اسب از نظر اسلام اصالت ندارد و جزء هدف‌های اسلامی نیست. آنچه اصالت دارد، قوای نظامی و دفاعی مسلمانان است که باید در هر عصر و زمانی تا آخرین حد امکان در برابر دشمن قوی باشد. در حقیقت، لزوم مهارت در تیراندازی و اسب‌دوانی، جامه‌ای است که به تن برای لزوم نیرومندی در برابر دشمن پوشانده شده است و به عبارت دیگر شکل اجرایی نیرومند بودن در آن عصر و زمان بوده است. لزوم نیرومندی در برابر دشمن، قانون ثابتی است که از یک احتیاج ثابت و دائم سرچشمه می‌گیرد؛ اما لزوم مهارت در تیراندازی و اسب‌دوانی مظهر یک احتیاج موقت است و با مقتضیات زمان و توسعه عوامل فرهنگی و فنی تغییر می‌کند و چیزهای دیگر از قبیل لزوم مهارت در به‌کار بردن سلاح‌های امروز جای آن را می‌گیرد.

پیامبر اکرم(ص) فرموده است: طلب دانش بر هر مسلمان واجب است. دانشمندان اسلامی به ثبوت رسانیده‌اند که وجوب تحصیل دانش از نظر اسلام در دو مورد است: در موردی که تحصیل ایمان به دانش بستگی دارد؛ و دیگر در مواردی است که انجام یک وظیفه بدان بستگی پیدا می‌کند؛ به اصطلاح این وجوب «تهیوی» است یعنی برای این است که انسان را برای عمل و انجام وظیفه آماده کند. در مورد دوم، تحصیل علوم از نظر وجوب و عدم وجوب به حسب مقتضیات زمان متفاوت می‌شود. در برخی از زمان‌ها انجام تکالیف اسلامی حتی تکالیف اجتماعی از قبیل تجارت، صنعت، سیاست و غیره نیاز چندانی به تحصیل دانش نداشت و تجربیات عادی کافی بود؛ ولی در زمان دیگر مانند زمان ما انجام این وظایف آنچنان پیچیده و دشوار است که سال‌ها درس و تخصص لازم است تا انجام تکالیف اجتماعی اسلامی (واجب‌های کفایی) امکان‌پذیر شود. از این‌رو تحصیل علوم سیاسی و اقتصادی و فنی که در عصری واجب نبود در عصر دیگر واجب می‌شود. چرا؟ چون اجرا و عملی ساختن اصل لزوم حفظ حیثیت و عزت و استقلال جامعه اسلامی که یک اصل ثابت و دائم است، در شرایط این زمان جز با تحصیل و تکمیل دانش حاصل نمی‌شود، و انجام این تکلیف در شرایط و زمان‌های مختلف به یک شکل نیست.[۴۶]

توجه به روح و معنا و انعطاف‌پذیری در قالب و شکل

اسلام به شکل و صورت زندگی که وابستگی تام و تمامی به میزان دانش بشر دارد اصالت نداده است. دستورهای اسلامی مربوط به روح و معنا و هدف زندگی و بهترین راهی است که بشر باید برای وصول به آن هدف‌ها پیش بگیرد. علم نه هدف و روح زندگی را عوض می‌کند و نه راه بهتر و نزدیک‌تر و بی‌خطرتری به سوی هدف‌های زندگی نشان می‌دهد؛ علم همواره وسایل بهتر و کامل‌تری برای تحصیل هدف‌های زندگی و پیمودن راه وصول به آن هدف‌ها در اختیار قرار می‌دهد. اسلام با قرار دادن هدف‌ها و روش رسیدن به آنها در قلمرو خود و واگذاشتن شکل‌ها و صورت‌ها و ابزارها در قلمرو علم و فن از هرگونه تصآدمی با توسعه فرهنگ و تمدن پرهیز کرده است؛ بلکه با تشویق به عوامل توسعه تمدن یعنی علم، کار تقوا، اراده، همت و استقامت، خود به عنوان عامل اصلی پیشرفت تمدن نقش عمده به عهده گرفته است. اسلام شاخص‌هایی در خط سیر بشر نصب کرده است. آن شاخص‌ها از طرفی مسیر و مقصد را نشان می‌دهد و از طرف دیگر با اعلام خطر، انحراف‌ها، سقوط‌ها و تباهی‌ها را نشان می‌دهد. تمام مقررات اسلامی یا از نوع شاخص‌های قسم اول است و یا از نوع شاخص‌های قسم دوم.

وسایل و ابزارهای زندگی در هر عصری به میزان معلومات و اطلاعات علمی بشر بستگی دارد. هر اندازه معلومات و اطلاعات توسعه یابد، ابزارها کامل‌تر می‌شوند و جای ناقص‌ترها را می‌گیرند. در اسلام یک وسیله و یا یک شکل ظاهری و مادی نمی‌توان یافت که جنبه «تقدس» داشته باشد تا یک نفر مسلمان خود را موظف بداند آن وسیله و شکل را برای همیشه حفظ کند[۴۷]. اسلام نگفته که خیاطی، بافندگی، کشاورزی، حمل و نقل، جنگ و یا هر کاری دیگر از این قبیل باید با فلان ابزار مخصوص باشد تا با پیشرفت علم که آن ابزار منسوخ می‌شود میان علم و دستور اسلام تضاد و تناقضی پیدا شود. اسلام نه برای کفش و لباس مد خاصی آورده و نه برای ساختمان‌ها، سبک و شیوه معینی در نظر گرفته و نه برای تولید و توزیع، ابزارهای مخصوصی معین کرده است.[۴۸]

قواعد کنترل‌کننده

عامل دیگری که به مقررات اسلامی خاصیت انعطاف و تحرک و انطباق بخشیده و آن را جاوید نگه می‌دارد؛ وجود یک سلسله قواعد کنترل کننده در متن مقررات اسلامی است. فقها نام بسیار زیبایی روی آنها نهاده‌اند: «قواعد حاکمه»، یعنی قواعدی که بر سراسر احکام و مقررات اسلامی تسلط دارد و بر همه آنها حکومت می‌کند. این قواعد، مانند یک بازرس عالی، احکام و مقررات را تحت نظر قرار می‌دهد و آنها را کنترل می‌کند. قاعده «لاحرج» و قاعده «لاضرر» از این دسته است. در حقیقت، اسلام برای این قواعد حق «وتو» قائل شده است. این قواعد نیز داستان جالب و مفصلی دارد. مثلاً در عین اینکه نماز واجب شده است اما در مورد مریضی که نمی‌تواند ایستاده نماز بخواند یا برایش مشقت زیادی دارد، مطابق قاعده لاحرج گفته‌اند: نشسته و یا حتی خوابیده نماز بخوان. یا حتی اگر توان حرف زدن نداری یا حرف زدن برایت مضر است با ایما و اشاره نماز بخوان. یا دستور روزه گرفتن آمده است، اما گفته‌اند در سفر نباید روزه بگیری؛ زیرا که: يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلَا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ[۴۹]. همه اینها برای این است که درک کنیم چگونه اسلام، خودش را بدون عوامل و دخالت‌های بیرونی با اوضاع و احوال مختلف وفق می‌دهد.[۵۰]

اختیارات حاکم شرع (اختیارات حکومت)

عامل دیگری که در قوانین اسلام نرمش و انعطاف ایجاد می‌‌کند، اختیاراتی است که اسلام به حکومت اسلامی و به عبارت دیگر، به اجتماع اسلامی داده است. این اختیارها، در درجه اول مربوط به حکومت شخص نبی اکرم(ص) است و از او به حکومت امام و از او به هر حکومت شرعی دیگر منتقل می‌شود. قرآن کریم می‌فرماید: النَّبِيُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ[۵۱].

این اختیارات دامنه وسیعی دارد. حکومت اسلامی در شرایط جدید و نیازمندی‌های جدید می‌تواند با توجه به اصول و مبانی اساسی اسلامی، یک سلسله مقررات وضع کند که در گذشته موضوعاً منتفی بوده است[۵۲]. اختیارات قوه حاکمه اسلامی، شرط لازم حُسن اجرای قوانین آسمانی و حسن تطبیق با مقتضیات زمان و حُسن تنظیم برنامه‌های مخصوص هر دوره است. این اختیارات حدود و شرایطی دارد که اکنون مجال سخن درباره آنها نیست. می‌توان اختیارات حاکم را با این مسئله تشبیه کرد که در اکثر کشورها قوانین را قوه مقننه وضع می‌کند؛ ولی در مواردی مصلحت را چنین می‌بیند که برای همیشه یا به‌طور موقت اختیار را به قوه مجریه بسپارد. فتوای معروف میرازی شیرازی در تحریم تنباکو براساس همین اختیار بود. دلیل این اختیارات هم، انجام کارهایی است که پیامبر(ص) به عنوان حاکم شرع انجام می‌داد و چیز واحدی را در فواصل مختلفی امر و سپس نهی می‌کرد که مثال معروفش همان مسئله متعه است که پیامبر(ص) در جایی نهی، و در مورد دیگر امر کرده است.[۵۳]

برخورداری از الگویی دراز مدت برای تطبیق زمان‌ها و اوضاع مختلف

در تبیین مسئله خاتمیت، ما شیعیان از نعمت‌هایی برخورداریم که اهل‌تسنن برخوردار نیستند. کل زمانی که مجموعه گفتار و افعال فردی برای اهل‌تسنن حجت است، فقط بیست‌وسه سال است؛ یعنی دوره نبوت پیامبر اکرم(ص) و البته اوضاع و احوال متعددی در این بیست‌وسه سال رخ داد. اما دوره عصمت برای ما شیعیان ۲۷۳ سال است: دوره نبوت پیامبر(ص) به اضافه دوره امامت امامان حاضر؛ مسلماً در این مدت، تغییر و تنوع اوضاع و احوال بیشتر بوده و این مسئله مشکل اقتضای زمان را برای ما شیعیان حل می‌کند؛ زیرا درست است که وظیفه اجتهاد بر دوش علمای امت گذاشته شده است، ولی بین خود علما در اجتهادشان اختلاف پیش می‌آید و باید شاخصی وجود داشته باشد که بتوان اجتهاد صحیح و روش‌های اجتهاد صحیح را از اجتهاد خطا تشخیص داد. برای اینکه فایده این مسئله واضح معلوم شود، چند مثال می‌آوریم.

گاه با این مسئله برخورد می‌کنیم که بعضی از امور در سیره پیامبر(ص) با یکی از معصومان(ع)، یا میان دو تن از ائمه(ع) متفاوت است؛ مثلا پیامبر(ص) لباسی ساده می‌پوشید، اما حضرت صادق(ع) لباس نسبتاً خوبی می‌پوشید. این‌گونه موارد ما را در تشخیص اینکه چه چیزهایی ذاتی دین است و چه چیزهایی ناشی از اوضاع و احوال زمانه، تواناتر می‌کند. در همین مورد، کسی بر امام صادق(ع) اشکال می‌گیرد که چرا شما مثل پیامبر(ص) رفتار نمی‌کنید؟ امام(ع) در پاسخ می‌فرمایند: آن زمان همدردی با مردم، چنان لباس پوشیدنی را اقتضا می‌کرد ولی امروزه که سطح درآمد مردم بیشتر شده است، دیگر پوشیدن چنان لباس مندرسی لازم نیست[۵۴]. این نشان می‌دهد که آنچه اصالت دارد، مواسات و همدردی و رسیدگی به حال فقرا است؛ اما اینکه اقتضای این مسئله در هر زمانی چگونه لباس پوشیدنی است، این مربوط به زمان است.

یا مثلاً در بحث حکومت، مطرح می‌شود که چرا امام حسن(ع) صلح کرد، ولی امام حسین(ع) صلح نکرد؟ یا چرا امام علی(ع) در زمان ابوبکر قیام نکرد، ولی در برابر معاویه آن‌چنان ایستاد؟ یا چرا امام علی(ع) فرمود: من یک لحظه هم حکومت معاویه را تحمل نمی‌کنم اما امام حسن(ع) حکومت را به معاویه واگذار کرد؟ پاسخ این است: آنچه اصالت دارد، حفظ حوزه اسلام است. اینکه پیامبر(ص) می‌گوید: علی(ع) خلیفه شود، برای تقویت اسلام است. در عین‌حال پس از رحلت پیامبر(ص)، بسیاری از تازه‌مسلمان‌ها بودند که اسلام در دل آنها نفوذ نکرده بود و در آن زمان، مصلحت اسلام آرامش کاملی را ایجاب می‌کرد زیرا اولاً، باید غائله ارتداد خوابانده شود و ثانیاً؛ آنها که از دور می‌آیند برایشان علی(ع) و ابوبکر فرقی ندارد. در چنین وضعی آن‌که ذی‌حق است برای مصلحت اسلام - نه برای جان خود، آن‌چنان که برخی چنان گفته‌اند - باید صبر کند. اما زمان معاویه اوضاع فرق می‌کرد؛ معاویه کسی بود که سال‌ها همراه پدرش با اسلام جنگیده بود، پس علی(ع) باید در مقابل او بایستد؛ اما زمان امام حسن(ع) مسئله دیگری پیش می‌آید و آن حالت سست‌عنصری اصحاب امام حسن(ع) بود، به نحوی که اگر(ع) امام می‌خواست به مقاومت ادامه دهد، هم خودش و هم تمامی حافظان اصیل اسلام کشته می‌شدند، آن هم نه شرافتمندانه، بلکه خونشان به هدر رفت. در زمان امام حسین(ع) اوضاع عوض می‌شود؛ یزید فسقش - برخلاف معاویه - آشکار بود و زیرکی معاویه را نداشت؛ بنابراین خون امام حسین(ع) می‌توانست به ثمر بنشیند. مسئلۀ الگو بودن ائمه(ع) به همین اعمال خاص آنها خلاصه نمی‌شود، بلکه مطلب مهم‌تر تبیین روش‌های درک صحیح دین و اجتهاد است که در پایان فصل قبل توضیح داده شد.[۵۵]

منابع

پانویس

  1. «از دین، همان را برای شما بیان داشت که نوح را بدان سفارش کرده بود و نیز آنچه را که به تو وحی کردیم و آنچه را که به ابراهیم و موسی و عیسی، سفارش کردیم که دین را استوار بدارید و در آن به پراکندگی نیفتید؛ بر مشرکان آنچه آنان را بدان می‌خوانی گران است، خداوند است که هر که را بخواهد به سوی خود برمی‌گزیند و هر که را (به درگاه او) بازگردد به سوی خویش رهنمون می‌گردد» سوره شوری، آیه ۱۳.
  2. «ابراهیم نه یهودی بود و نه مسیحی ولی درست‌آیینی فرمانبردار بود و از مشرکان نبود» سوره آل عمران، آیه ۶۷.
  3. «و ابراهیم آن را به پسران خود سفارش کرد و یعقوب نیز: که ای فرزندان من! خداوند برای شما این دین را برگزیده است پس، جز در فرمانبرداری (از او) از این جهان نروید» سوره بقره، آیه ۱۳۲.
  4. «و ما این کتاب را به سوی تو به درستی فرو فرستاده‌ایم که کتاب پیش از خود را راست می‌شمارد و نگاهبان بر آن است؛ پس میان آنان بنابر آنچه خداوند فرو فرستاده است داوری کن و به جای آنچه از حق به تو رسیده است از خواسته‌های آنان پیروی مکن، ما به هر یک از شما شریعت و راهی داده‌ایم و اگر خداوند می‌خواست شما را امّتی یگانه می‌گردانید لیک (نگردانید) تا شما را در آنچه‌تان داده است بیازماید؛ پس در کارهای خیر بر یکدیگر پیشی گیرید، بازگشت همه شما به سوی خداوند است بنابراین شما را از آنچه در آن اختلاف می‌ورزیدید آگاه می‌گرداند» سوره مائده، آیه ۴۸.
  5. «و (دیگر) این که این راه راست من است از آن پیروی کنید و از راه‌ها (ی دیگر) پیروی نکنید که شما را از راه او پراکنده گرداند، این است آنچه شما را بدان سفارش کرده است باشد که پرهیزگاری ورزید» سوره انعام، آیه ۱۵۳.
  6. «و ما این کتاب را به سوی تو به درستی فرو فرستاده‌ایم که کتاب پیش از خود را راست می‌شمارد و نگاهبان بر آن است» سوره مائده، آیه ۴۸.
  7. محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج۶، ص۱۶۶؛ صحیح مسلم، ج۳، ص۷.
  8. مطهری، مرتضی، مجموعه آثار، ج۳، ص۱۶۳.
  9. ایمانی، احد، اسلام و دنیای متجدد ص ۳۹-۴۸.
  10. اقبال لاهوری، احیای فکر دینی در اسلام، صص ۱۴۵ و ۱۴۶.
  11. اقبال لاهوری، احیای فکر دینی در اسلام، ص۱۶۸.
  12. اقبال لاهوری، احیای فکر دینی در اسلام، صص ۱۴۶ و ۱۴۷.
  13. خاتم کسی است که همه مراتب را طی کرده و مرتبه طی نشده باقی نگذاشته است.
  14. مطهری، مرتضی، مجموعه آثار، ج۲، ص۱۸۶.
  15. ایمانی، احد، اسلام و دنیای متجدد ص ۴۸.
  16. «بی‌گمان ما خود قرآن را فرو فرستاده‌ایم و به یقین ما نگهبان آن خواهیم بود» سوره حجر، آیه ۹.
  17. ایمانی، احد، اسلام و دنیای متجدد ص ۵۴.
  18. «بخوان به نام پروردگار خویش که آفرید * آدمی را از خونپاره‌ای فروبسته آفرید * بخوان و (بدان که) پروردگار تو گرامی‌ترین است * همان که با قلم آموزش داد * به انسان آنچه نمی‌دانست آموخت» سوره علق، آیه ۱-۵.
  19. زندگی بشر را معمولاً به عهد تاریخی و عهد ماقبل تاریخ تقسیم می‌کنند. عهد تاریخی از زمانی است که بشر توانسته یادگارهایی به صورت کتیبه یا کتاب از خود باقی بگذارد و همان‌ها امروز ملاک قضاوت درباره زندگی آن روز است. اما از عهد ماقبل تاریخ هیچ‌گونه اثری که ملاک قضاوت قرار بگیرد باقی نمانده است، ولی می‌دانیم که آثار عهد تاریخی نیز غالباً پراکنده است. دوره‌ای که از آن به بعد بشر تاریخ و آثار خود را به‌طور منظم و نسل به نسل حفظ کرده و تحویل نسل بعد داده، مقارن با ظهور اسلام است. خود اسلام نیز عاملی برای این رشد عقلی محسوب می‌شود. در دوره اسلامی، مسلمانان هم آثار خود را حفظ و نگهداری کردند و مانع نابودی آنها شدند و هم کم و بیش آثار ملل پیشین را نگهداری و به نسل‌های بعد منتقل کردند. یعنی تقریباً مقارن با عهد ختم نبوت است که بشر لیاقت خود را برای حفظ مواریث علمی و دینی نشان داده است و در واقع دوره تاریخی واقعی مقارن با ظهور اسلام است.
  20. مطهری، مرتضی، مجموعه آثار، ج۳، ص۱۵۷.
  21. ایمانی، احد، اسلام و دنیای متجدد ص ۵۵.
  22. لهوف، ص۳۳.
  23. آیه ۲۱۳ سوره بقره از عجیب‌ترین آیات در فلسفه بعثت و نبوت و ارسال انبیا است: «مردم همه یک جمعیت بودند»، یعنی زمانی بر بشر گذشته است که در آن زمان در میان افراد بشر اختلافاتی وجود نداشته است. به عقیده من این یکی از آن آیاتی است که معجزه است در قرآن امروز نویسندگان تاریخ تمدن و محققین تاریخ بشر تازه رسیده‌اند به این مرحله که بشر اولین بار که زندگی اجتماعی‌اش شروع شده است، با یک حالت بساطت و وحدتی شروع شده است. هیچ نوع اختلاف سلیقه و اختلاف عقیده‌ای و اختلاف روش و حتی اختلاف زندگی در میان مردم نبود. خدا پیغمبران را مبعوث کرد، درحالی‌که مبشر و منذر بودند و به مردم نوید می‌دادند که اگر اینطور عمل بکنید چنین و اگر آنطور عمل بکنید چنان می‌شود. با آنها کتاب (مقصود از کتاب در اینجا شریعت و قانون است) نازل کرد برای چه؟ برای اینکه این قانون در میان مردم حکم کند در آنچه که در آن اختلاف دارند. یعنی اختلافاتی در میانشان پیدا شده، قانون بیاید و حل کننده اختلاف باشد. از اینجا شما خودتان می‌فهمید اینجا تقدیری است و به این شکل می‌شود: همه مردم در یک زمانی امت واحد بودند، در بین آنها هیچ اختلافی نبود، بعد در آنها اختلاف پیدا شد، و چون در آنها اختلاف پیدا شده خدا قانون و کتاب برای آنها نازل کرد تا کتاب حل کننده مردم در زندگی باشد. از سوره شوری، آیه ۱۳ معلوم می‌شود که اولین شریعت و قانون و کتابی که در دنیا نازل شده برای نوح بوده است. اگر دو آیه را جمع کنید، بعثت حضرت نوح مقارن است با آن دوره‌ای که از نظر تاریخ تمدن، اختلاف سطح در زندگی افراد بشر پیدا شد. البته پیغمبرانی بودند که مردم را به خدا دعوت می‌کردند، ولی در حد همان زندگانی بسیط به عبادت و پرستش خدا دعوت می‌کردند و تکالیف از نوع عبادات بود، پیغمبرانی که مردم را به مبدأ و معاد دعوت می‌کردند و یک سلسله دستورهای فردی و اخلاقی و عبادی به مردم می‌دادند، مانند حضرت ادریس. به هر حال آیه می‌فرماید مردم در یک دوره‌ای واحد و یکنواخت بودند، بدون اختلاف و بدون اینکه احتیاج به قانونی داشته باشند که در روابط اجتماعی آنها رفع اختلافات بکنند. بعد اختلاف و تفاوت در میان آنها پیدا شد. خداوند، پیغمبران صاحب کتاب را که از نوح شروع می‌شوند فرستاد: پیغمبران را فرستاد و با آنها کتاب و قانون فرستاد تا آن کتاب و قانون در میان مردم حاکم باشد. از اینجا به بعد قرآن یک اختلاف ثانوی را بیان می‌کند، و می‌گوید بعد که قوانین آسمانی آمد خود اینها موضوع یک اختلاف دیگر در میان افراد بشر شد، چه اختلافی؟ اختلافات مذهبی. یک پیغمبری می‌آید با یک کتاب بعد یکی از پیروان این دین، یک کسی که از دیگران داناتر است، می‌آید و یک بدعتی در دین ایجاد می‌کند. آن دیگری بدعتی دیگر ایجاد می‌کند و رفته‌رفته مذاهب از آن منشعب می‌شود، همین‌طور که در هر شریعت مذاهب مختلف پیدا شد. آنگاه پیغمبرانی که پس از پیغمبر صاحب شریعت اول یعنی حضرت نوح آمدند، و قانونی که آنها آوردند برای حل دو اختلاف بود، یکی رفع اختلافات مردم در امور زندگی، یعنی قانون برای زندگی مردم آوردند، و دیگر اینکه آمدند و این آراء و اهواء و عقاید باطل را نسخ کردند. اختلاف دوم که اختلاف در خود دین است از ناحیه صاحبان اغراض و هوا و هوس پیدا شد، از روی جهل و نادانی و قصور نبود، بلکه می‌دانند و اختلاف می‌کنند، می‌دانند و حقیقت را کتمان می‌کنند، پس پیغمبران صاحبان شرایع غیر از صاحب شریعت اول دو کار می‌کردند. یکی اینکه قانونی برای مردم می‌آوردند که این قانون حل کننده اختلافات مردم باشد و حقوق و حدود آنها را معین کند. یک کار دیگرشان این بود که مبارزه می‌کردند با بدعت‌هایی که قبلا پیدا شده بود یعنی مرجع حل اختلافات مذهبی بودند.
  24. خاتمیت، صص ۵۱-۵۹؛ مجموعه آثار، ج۲، ص۲۴۶.
  25. مطهری، مرتضی، مجموعه آثار، ج۴، ص۸۵۸؛ ج۲۱، ص۱۲۰.
  26. نهج البلاغه، خطبه ۱۹۲.
  27. صحیح مسلم، ج۷، ص۱۲۲.
  28. مطهری، مرتضی، مجموعه آثار، ج۴، ص۸۵۸.
  29. ایمانی، احد، اسلام و دنیای متجدد ص ۵۹.
  30. مطهری، مرتضی، مجموعه آثار، ج۲۱، ص۱۲۸.
  31. محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج۲۲، ص۴۵۳.
  32. نهج البلاغه، خطبه ۱۰۷.
  33. مطهری، مرتضی، مجموعه آثار، ج۲۱، ص۱۵۱.
  34. مطهری، مرتضی، مجموعه آثار، ج۱۹، ص۱۰۱.
  35. این موارد خلاصه و تلفیقی است از مواردی که در مجموعه آثار، ج۲۱، ص۴۶۴؛ ج۳، ص۱۸۶ و ج۱۹، ص۹۷ آمده است.
  36. اصول کافی، ج۱، ص۱۶.
  37. برای بحث تفصیلی در این زمینه می‌توانید به کتاب ارزنده «منزلت عقل در هندسه معرفت دینی» نوشته آیت‌الله جوادی آملی مراجعه کنید.
  38. ایمانی، احد، اسلام و دنیای متجدد ص ۶۹-۷۵.
  39. ایمانی، احد، اسلام و دنیای متجدد ص ۷۵.
  40. آنجا که دو امر واجب‌الاحترام جمع شد باید از کوچک‌تر به خاطر بزرگ‌تر صرف‌نظر کرد. (غریب الحدیث، ج۲، ص۳۴۴).
  41. وقتی تربیت جامعه غلط باشد، برای بعضی مستحب‌ها حساسیت‌هایی به‌وجود می‌آید که مردم به‌خاطر آن، واجباتشان را ترک می‌کنند؛ مثلاً برای یک زیارت مستحب سیدالشهدا(ع)، صرف‌نظر از اینکه در شرایط خاصی همین زیارت واجب می‌شود، برای گرفتن گذرنامه و کارهای دیگر دروغ‌ها می‌گویند و گناه کبیره مرتکب می‌شوند.
  42. ایمانی، احد، اسلام و دنیای متجدد ص ۷۶.
  43. ایمانی، احد، اسلام و دنیای متجدد ص ۷۹.
  44. «و آنچه در توان دارید از نیرو و اسبان آماده در برابر آنان فراهم سازید» سوره انفال، آیه ۶۰.
  45. «و آنچه در توان دارید از نیرو و اسبان آماده در برابر آنان فراهم سازید» سوره انفال، آیه ۶۰.
  46. ایمانی، احد، اسلام و دنیای متجدد ص ۷۹.
  47. البته گاهی شکل و ظاهر، ارتباط شدیدی با محتوا دارد. در این‌گونه موارد به‌خاطر حفظ محتوا، بر حفظ شکل و ظاهر تأکید می‌شود و البته در این موارد نیز تا جایی که امکان انعطاف در شکل باشد به نحوی که به محتوا لطمه نخورد انعطاف‌پذیری حفظ می‌شود. مثلاً یکی از محتواهای مورد تأکید در اسلام، حفظ عفت در روابط جنسی بین زنان و مردان است که برای این کار حجاب بر زنان و غض بصر بر مردان واجب شده است. از آنجا که میزان تمایل‌های جنسی انسان‌ها در طول تاریخ تغییر نمی‌کند لذا میزان حجاب ظاهری واجب نیز در طول زمان تغییر نمی‌کند؛ اما البته متناسب با زمان‌ها و فرهنگ‌های مختلف می‌تواند طرح‌ها و رنگ‌های متفاوتی برای زنان طراحی شود که آن حجاب واجب را تأمین کند.
  48. ایمانی، احد، اسلام و دنیای متجدد ص ۸۲.
  49. «خداوند برای شما آسانی می‌خواهد و برایتان دشواری نمی‌خواهد» سوره بقره، آیه ۱۸۵.
  50. ایمانی، احد، اسلام و دنیای متجدد ص ۸۴.
  51. «پیامبر بر مؤمنان از خودشان سزاوارتر است» سوره احزاب، آیه ۶.
  52. ر.ک: مرحوم آیت‌الله نایینی، تنبیه الامه، صص ۹۷-۱۰۲ و مقالۀ «ولایت و زعامت» به قلم علامه طباطبایی در کتاب مرجعیت و روحانیت (چاپ دوم)، صص ۸۲-۸۴. [این پاورقی از خود شهید مطهری است: مجموعه آثار، ج۲، ص۱۵۳].
  53. ایمانی، احد، اسلام و دنیای متجدد ص ۸۵.
  54. اصول کافی، ج۵،ص ۶۵.
  55. ایمانی، احد، اسلام و دنیای متجدد ص ۸۶.