بحث:حضرت زینب در تاریخ اسلامی
خصائص و ویژگیها
سرسلسله زنان شجاع نهضت امام حسین (ع) زینب کبری (س) است. او خداشناسی بود[۱] که در تحمل مصائب به «ام المصائب»[۲] لقب یافت. در عفت و نجابت، ثانی زهرا (س) بود[۳]. تندیس شرم و حیا[۴] و دارای عصمت صغری. او ولیةالله بود، راضی به رضای الله و امینةالله بود، عالمه غیر معلمه[۵]. محبوب رسول خدا (ص) و فاطمه زهرا (س) و امیرالمؤمنین (ع)، نائبةالزهرا، شریکةالحسین[۶] و در فصاحت و بلاغت وارث امیرالمؤمنین (ع) بود[۷]. شجاعت ملکه وجودش بود[۸].
او قهرمان کربلا و در صبر و مقاومت مجسمه تقوا بود. در برخورد با مصیبتها، چون کوه مقاوم و چون صخره در مقابل امواج خروشان، خم به ابرو نیاورد. او کمر مصیبت را شکسته بود[۹].
امام حسین (ع) هنگام دیدار، به احترامش از جا برمی خاست. زینب کبری، از جدّش رسول خدا و پدرش امیر المؤمنین و مادرش فاطمه زهرا (س) حدیث روایت کرده است[۱۰]. این بانوی بزرگ، دارای قوّت قلب، فصاحت زبان، شجاعت، زهد و ورع، عفاف و شهامت فوق العاده بود[۱۱]. شوهرش، عبد الله بن جعفر (پسر عموی خودش) بود. از این ازدواج، دو پسر حضرت زینب به نامهای محمّد و عون، در کربلا به شهادت رسیدند[۱۲].
رشادت و شجاعت
در طول نهضت عاشورا، بلاگردان زنها و بچهها و امام سجاد (ع) بود؛ به عنوان مثال وقتی در کوفه پس از اینکه زینب افشاگری کرد و مردم را تهییج نمود. ابن زیاد بسیار غضبناک شد، چون ضرب و شتم زینب برای او افت داشت[۱۳]، علی بن الحسین (ع) را احضار نمود و گفت: تو کیستی؟ زین العابدین (ع) فرمود: من علی بن الحسین (ع) هستم. گفت: علی بن الحسین را که خدا در کربلا کشت؟ فرمود: آن شیر بیشه شجاعت که شربت شهادت نوشید، برادرم علی (ع) بود که برخلاف گفتار تو، مردم او را شهید کردند، نه خدا[۱۴]!
ابن زیاد غضبش بیشتر شد و گفت: هنوز آن جرأت و توان در تو باقی است که پاسخ مرا بدهی و گفته مرا زیر پا بگذاری؟ اینک بیایید جلادان، او را برده و گردن بزنید! مدافع ولایت و امامت، زینبِ قهرمان بیتاب شد، خود را به دامان امام سجاد (ع) انداخت و فرمود: یابن مرجانه (پسر مرجانه) آن همه خونها که ریختی، هنوز کاسه انتقام تو را لبریز نکرده، باز هم میخواهی گرگوار خون ما را بیاشامی؟ آنگاه دست به گردن امام سجاد (ع) انداخت و فرمود: به خدا! دست از یادگار برادرم برنمیدارم و از او جدا نمیشوم، اگر میخواهی او را به قتل برسانی، مرا هم با او بکش[۱۵].
زینب (س) پا به پای امام حسین (ع) در نهضت عاشورا آمد. او پسرش عون[۱۶] را پیشکش برادر برده بود، اگر حسین (ع) شهید شد زینب هم با اسارت خود خط سرخ شهادت را پیمود، کاروان اهل بیت را به رهبری امام سجاد (ع) به مدینه رسانید[۱۷]؛ چراکه او عقیله بنی هاشم بود و یادگار حیدر[۱۸].[۱۹]
نقشآفرینی ویژه در قیام حسینی
وقتی امام حسین (ع) پس از امتناع از بیعت با یزید، از مدینه به قصد مکّه خارج شد، زینب نیز با این دو فرزند، همراه برادر گشت. در طول نهضت عاشورا، نقش فداکاریهای عظیم زینب، بسیار بود. سرپرست کاروان اسیران اهل بیت و مراقبت کننده از امام زین العابدین (ع) و افشاگر ستمگریهای حکام اموی با خطبههای آتشین بود. زینب، هم دختر شهید بود، هم خواهر شهید، هم مادر شهید، هم عمّه شهید. پس از عاشورا و در سفر اسارت، در کوفه و دمشق، خطابههای آتشینی ایراد کرد و رمز بقای حماسه کربلا و بیداری مردم گشت. پس از بازگشت به مدینه نیز، در مجالس ذکری که برای شهدای کربلا داشت، به سخنوری و افشاگری میپرداخت. وی به "قهرمان صبر" شهرت یافت.
در سال ۶۳ و به نقلی ۶۵ هجری درگذشت. قبرش در زینبیّه (در سوریّه کنونی) است. برخی نیز معتقدند مدفن او در مصر است. در کتاب"خیرات الحسان" آمده است: در مدینه قحطی پیش آمد. زینب همراه شوهرش عبد الله بن جعفر به شام کوچ کردند و قطعه زمینی داشتند. زینب در همانجا در سال ۶۵ هجری درگذشت و در همان مکان دفن شد[۲۰].
بارزترین بُعد زندگی حضرت زینب، همان پاسداری از فرهنگ عاشورا بود که با خطابه هایش، پیام خون حسین (ع) را به جهانیان رساند. در این زمینه، نوشتهها و سرودههای بسیاری است.
خود زینب نیز از فصاحت و ادب برخوردار بود. در هنگام دیدن سر بریده برادر، خطاب به او چنین سرود: «یا هلالا لمّا استتمّ کمالا». بعدها هم در سوگ حسین (ع) اشعاری سرود، با این مطلع: «علی الطّف السّلام و ساکنیه...»: سلام بر کربلا و بر آرمیدگان آن دشت، که روح خدا در آن قبّهها و بارگاههاست. جانهای افلاکی و پاکی که در زمین خاکی، مقدّس و متعالی شدند، آرامگاه جوانمردانی که خدا را پرستیدند و در آن دشتها و هامونها خفتند. سرانجام، گورهای خاموششان را قبّههایی افراشته در برخواهد گرفت، و بارگاهی خواهد شد، دارای صحنهای گسترده و باز[۲۱].
ایستادگی در برابر ابن زیاد ستمگر
زینب، دخت امیرمؤمنان(ع) از زنان دوری گزیده، ناشناس نشسته بود. ابن زیاد ستمگر پرسید: این ناشناس کیست؟ او را گفتند: دخت امیرمؤمنان، زینب عقیله است. ابن زیاد که میخواست قلب زینب(س) را بیشتر بسوزاند، شماتتکنان گفت: ستایش خدایی را که شما را رسوا ساخت و کشت و سخن دروغتان را آشکار نمود.
زینب(س) فرمود: «ستایش خدایی را که ما را به محمد(ص) گرامی داشت و پاک و پاکیزهمان کرد. تنها فاسق است که رسوا میشود و تنها تبهکار است که تکذیب میگردد»[۲۲]. ابن زیاد گفت: کار خدا را با خاندانت چگونه دیدی؟ زینب(س) فرمود: «جز زیبایی ندیدم. اینان کسانی بودند که خداوند، کشته شدن را برایشان تقدیر کرده بود و آنان هم به سوی قتلگاه خویش شتافتند، و به زودی خداوند، تو و آنان را گرد هم میآورد و آنان با تو اقامه حجت و برهان میکنند و خواهی دید که چه کسی چیره میشود، مادرت به عزایت بنشیند، ای پسر مرجانه»[۲۳].
ابن زیاد از سخنان او در میان انبوه مردم به خشم آمد و برافروخته شد. عمرو بن حریث به ابن زیاد گفت: او یک زن است. آیا زن به خاطر گفتارش مؤاخذه میشود؟ زن را به خاطر ناسزا و پریشانگوییاش سرزنش نمیکنند. ابن زیاد به زینب(س) روی کرد و گفت: خداوند، دل مرا با کشتن طغیانگرت و عاصیان نافرمان خاندانت خنک کرد! زینب(س) گریست و فرمود: «به جانم سوگند که بزرگم را کُشتی و خاندانم را هلاک کردی و شاخهام را بریدی و ریشهام را از بیخ و بن درآوردی. اگر این، دل تو را خنک میکند، خنک شد»[۲۴].
در سخن بانو زینب(س) احساسی نازک و آگاهی و بصیرتی نافذ دیده میشود. او بانویی است با احساسات و عواطفی پاک و لطیف که در برابر مصیبتهای ناگواری که بر سرش آمده است، دلش به درد آمده است و میگوید: «به جانم سوگند که بزرگم را کشتی و خاندانم را هلاک کردی و شاخهام را بریدی و ریشهام را از بیخ و بن درآوردی. اگر این، دل تو را خنک میکند، خنک شد».
زینب(س) همزمان با این احساسات و عواطف پاک و لطیف، بصیرتی نافذ در سنتها و آیین خدای تعالی دارد. او زخمهای خویش را گرد میآورد و از احساس و عاطفه فراتر میرود تا این فاجعه دردآور را از خلال آیین پروردگار و سنتهای او در تاریخ و جامعه ببیند.
بنابراین، هنگامی که ابن زیاد ستمگر از او میپرسد: «کار خدا را با خاندانت، چگونه دیدی؟». میفرماید: «جز زیبایی ندیدم». زینب(س) بر آن است؛ حادثهای که برای او و برادر و خاندانش روی داد، حادثهای بود بر اساس علم و قدرت خداوند. خداوند میدانست که در کربلا چه رخ خواهد داد و به راحتی میتوانست لشکریان ابن زیاد را از آنچه اهل بیت رسول خدا(ص) کردند، باز دارد. خدای تعالی زیباست و با بندگان خویش، مهربان. اگر آنچه بر سر اهل بیت(ع) آمد، به ضرر و زیان آنان میبود، خدای تعالی سپاهیان ابن زیاد را از آنچه در پیاش بودند، باز میداشت. خدای تعالی بر این کار توانا بود و ابن زیاد ستمگر، با همه قدرت و خونآشامیاش، نمیتوانست از پنجه قدرت خدای تعالی بگریزد. لیک خدای تعالی آزمودن مؤمنان به اموری از قبیل ترس، گرسنگی، کاهش در اموال و جانها و محصولات را راهی فراسوی خشنودی، درودها و رحمت خویش ساخته است... خدای تعالی، اهل بیت(ع) را روانه راه خشنودی، رحمت و درودهای خویش کرد: ﴿وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ * الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ * أُولَئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ﴾[۲۵].
انسان راه خشنودی و رحمت خدا را جز از راه سختی و زیان و هول و تکانهایی که در بحرانهای ابتلا و آزمون دامنگیر او میشود، نمیپیماید: ﴿أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ مَسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتَّى يَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَى نَصْرُ اللَّهِ أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ﴾[۲۶]. این تکانها و لرزهها و این سختی و زیان و قتل که دامان مؤمنان را میگیرد، همان راه رسیدن به خشنودی و رحمت خداوند است. این مشیت خداست و در مشیت خدا جز زیبایی وجود ندارد.
بانو زینب(س) این بصیرتهای کتاب پروردگار را درک میکند و میداند که برادر و اهل بیتش برای امر به معروف و نهی از منکر قیام کردند و خدای تعالی این شهادت را برای آنان مقدر ساخت و نوشت و آنان به فرمان خدای تعالی و برای خشنودی و طلب رضایت او، سوی قتلگاه خویش شتافتند، از همین روست که آن بانو در آنچه خدای تعالی برای برادرش و خودش و خاندانش اراده فرموده است، جز زیبایی نمیبیند. زینب(س) نسبت به این موضوع اطمینان دارد و به همین خاطر است که با اعتماد و اطمینان تمام در پاسخ ابن زیاد ستمگر میفرماید: «جز زیبایی ندیدم»، اما آن طاغوت ستمگر و نادان کجا این زیبایی را درک میکند؟
با این بصیرت پاک و نافذ است که بانو زینب(س) از عواطف و دردهای خویش گذر میکند و این مصیبت دردآور را با آرامش و قدرت و اعتماد به خدای تعالی میپذیرد. زینب(س) میداند که خدای تعالی، برادرش امام شهید را با ابن زیاد ستمگر - که پیروزی و کشتار خاندان پاک محمد(ص) او را سرمست کرده بود - در یک جا گرد خواهد آورد و آن زمان است که کار دگرگون خواهد شد و آن ستمگر و آن کس که او را حکمرانی داد، خوار و ذلیل خواهند شد و حسین و اهل بیت و صحابیانش(ع) رستگار.
از همین روست که ابن زیاد سرمست و مغرور را میفرماید: «به زودی، خداوند، تو و ایشان را گرد هم میآورد و نزد او با هم اقامه دعوا و برهان میکنید، پس بنگر در آن روز، پیروزی از آنِ که خواهد بود»[۲۷].
عشق زینب به سیدالشهدا
ارزشهای وجودی حسین(ع) از کودکی خواهرش زینب را به خود جذب کرده بود، برادر بزرگتر از شیدایی و شیفتگی خاصی در چشم خواهر جلوه کرده بود، هر چه زمان میگذشت عمق این پیوند عاطفی که از ملکات روحی و فضائل معنوی حسین(ع) نشأت میگرفت بیشتر میشد. رابطه زینب با حسین(ع) رابطه مرید و مراد بود. دوری و فراق حسین(ع) از کودکی تا بزرگسالی برای زینب بسیار طاقتفرسا مینمود، گاهی که سیدالشهدا به مسافرت میرفت زینب تا زمان برگشت حسین(ع) لحظهشماری میکرد و ترنم «عزیزم حسین» را میسرود. هر گاه سیدالشهدا از نظر زینب غایب میشد، گریه و بیقراری مینمود و چون چشمش به جمال حسین(ع) میافتاد بسیار مسرور میشد. چنانچه یک وقت زهرای اطهر شرح محبت زینب و حسین را به پیامبر گفت، زینب در وقت نماز قبل از اقامه به صورت حسین(ع) نظر میکرد بعد نماز میخواند و به راز و نیاز میپرداخت[۲۸]. در کتاب سرور المؤمنین آمده که زینب در کودکی با برادرش حسین(ع) چنان انس و محبت پیدا کرده بود که جز در آغوش آن حضرت آرام نمیگرفت. حضرت زینب چنان شیفته امام حسین(ع) بود که تمام وقت در خدمتش قرار داشت، چشم به دیدار حسین میدوخت و نگاهش(ع) را از او برنمیگرفت ساعتی از حسین غفلت نمیکرد و اگر امام حسین(ع) دور میشد زینب میگریست. روزی حضرت فاطمه زهرا به پیامبر اکرم عرض کرد یا ابتاه مرا تعجب است از محبتی فوق العاده که میان زینب و حسین است، این دختر چنان است که بدون دیدار حسین(ع) صبر و شکیبایی ندارد و اگر یک ساعت بوی حسین(ع) را نشنود جانش بیرون میشود. وقتی پیامبر این را شنید آه دردناکی از سینه برآورد و اشکش جاری شد و فرمود: فاطمه جان این دختر با حسین(ع) سفر کربلا خواهد رفت و به هزار نوع رنج و بلا گرفتار خواهد شد[۲۹].
زینب در بیت امیرالمؤمنین نزد تمام افراد خانواده از احترام خاصی برخوردار بود، آنقدر که امام حسین(ع) زینب را دوست داشت، امام مجتبی هم به او عشق میورزید، تا آنجا که نقل شده: چون حضرت مجتبی(ع) خواست در زمانی که او را مسموم به زهر نموده بودند و پارههای جگر خود را به طشت برمیگرداند شنید خواهرش زینب میخواهد طشت را بردارد امام در همان حال خود طشت را به کناری کشید که خواهرش نبینند «اشفاقا عليها»[۳۰]. با شهادت امیرالمؤمنین در سال ۴۰ هجری و شهادت امام مجتبی در سال ۵۰ هجری همه امیدهای زینب در کانون استوار و مدار امامت با صلابت حسین(ع) متمرکز شده بود. حسین(ع) برای زینب هم امام زمان است و هم مرشد و مقتدا، و هم روح و جان زینب!. در حادثه کربلا سیدالشهدا، زینب را با همه پیوندهای عاطفیاش و درک و معرفت والایی که از مادرش فاطمه زهرا به ارث برده بود به همراه خود برد، زینب کوهی از وفا و صفا و صلابت و استقامت در برابر سختیها و ناملایمات بود و در تمام صحنهها، و فادار آرمان و ایده برادر و امام زمانش حسین(ع) بود. بعضی از مقاتل نوشتهاند: وقتی ابن عباس در مدینه از سیدالشهدا سؤال میکند: فما معنى حملك هولاء النسوة شما میفرمایید: من میروم کشته میشوم، پس چرا زنها را با خود میبری؟ زینب صدای ابن عباس را شنید متغیر شد و فرمود: يابن عباس تشير على شيخنا و سيدنا ان يخلفنا ههنا و يمضي وحدة لا والله بل نحيي معه و نموت معه و هل ابقى الزمان لنا غيره؟ ای فرزند عباس اشاره میکنی بر رئیس و سرور ما که تنها برود و ما را بگذارد! نه به خدا قسم! بلکه ما با او زنده هستیم و با او میمیریم. هرگز من از او جدا نمیشوم[۳۱].
وقتی امام حسین(ع) از مکه خارج میشد عبدالله جعفر اماننامهای از حاکم مکه آورد که امام برگردد و در امنیت زندگی کند، امام فرمود: عبدالله ما عازم هستیم و به آغوش دشمن بر نخواهیم گشت. عبدالله که از برگشت مأیوس شد اجازه مرخصی گرفت چون دستش فلج شده بود وقتی خواست برگردد علی اکبر را صدا زد و به او گفت تا به حال پیش امام با عمهات زینب حرف نزدهام؛ لذا مستقیماً نتوانستم پیش پدرت با او خداحافظی کنم، شما کجاوه او را به کناری بکشید تا بتوانم با او صحبت کنم. علی اکبر کجاوه زینب را نزد عبدالله آورد و وقتی با هم روبرو شدند مدتی مأیوسانه به هم نگاه کردند. زینب شروع به صحبت کرد و فرمود: پسر عمو اگر منظورت این است که بین من و حسینم جدایی بیاندازی و از رفتن من ممانعت کنی من طاقت مفارقت حسین(ع) را ندارم! عبدالله گفت: من از رفتن تو مانع نمیشوم بلکه تأسف میخورم بر اینکه کاش توانایی جنگ در رکاب حسین(ع) را داشتم و با شما میآمدم، از شما تقاضا دارم دو فرزندم در کمک به فرزند پیامبر مضایقه نکنند.
شریف کاشانی مینویسد: زینب در روز عاشورا پس از شهادت قاسم، موهای عون و محمد فرزندان خود را شانه کرد و چشمانشان را سرمه کشید و لباس نو به آنان پوشاند و شمشیر به کمرشان بست و سپس آن دو نوجوان شجاع را نزد برادر خود فرستاد و به آنها گفت: نزد دایی جان بروید و اجازه میدان بگیرید و در راه خدا بجنگید! وقتی نزد امام آمدند و گفتند اذن میدان بده تا جانمان را فدای تو کنیم، حضرت یادگارهای زینبش را به آغوش کشید و در جوابشان فرمود: شاید پدرتان عبدالله جعفر به شهادت شما راضی نباشد! نزد مادر برگشتند و گفتند: مادر جان! دایی اجازه میدان رفتن به ما نداد، فرمود: شاید پدرتان عبدالله جعفر به شهادت شما راضی نباشد!. زینب فرمود: به دایی بفرمایید، عبدالله راضی است او خود به من سفارش کرده است که اگر جنگ روی داد، فرزندان من پیش از فرزندان برادرت باید به میدان بروند و جانشان را نثار کنند! زینب برادر را به حق مادرش قسم داد و لذا عون و محمد به دایی گفتند: يا خال امك بحق فاطمة الزهراء الا اذنت لنا سیدالشهدا روی آنها را بوسید آنها پیاده به میدان رفتند و عمر سعد آنها را شناخت و گفت: عجبا للرحم عجب محبتی این خواهر با برادرش دارد، محمد ده نفر را کشت تا به دست عامر بن نهشل به شهادت رسید[۳۲]. در مجمع النورین آمده که وقتی دو پسر زینب شهید شدند، سیدالشهدا جنازه آنها را به خیمه شهدا آورد، همه اهل حرم در آن خیمه آمدند ولی زینب نیامد! عمر سعد گفت: عجبا للرحم عجب محبتی دارد این خواهر به برادرش! زینب نیامد تا حسین(ع) را شرمنده نبیند! به خلاف علی اکبر که زینب پیش از همه از خیمه بیرون دوید و بالای سر علی حاضر شد. نقل شده وقتی در لحظات آخر ندای علی اکبر به گوش رسید که اعلام کرد يا ابتا عليك مني السلام زینب چون میدانست حسین(ع) چقدر به علی علاقه دارد، ترسید علی اکبر را پاره پاره ببیند سکته کند، چاره را این دید که خود را زودتر به قتلگاه برساند و موفق شد پیاده زودتر از امام که سواره بود خود را بالای علی اکبر رساند. امام وقتی رسید اول نظرش به خواهر افتاد!! از شدت علاقهاش به زینب خواهر را به خیمه برگردانید[۳۳].
این احترام و ارزش نهادن نه به اعتبار غفط عواطف نسبی، بلکه بیشتر به اعتبار ارزشهای معنوی و قدارست روحی از طرف سیدالشهدا برای زینب هم وجود داشت. حسین(ع) زینبش را چون جان شیرینش دوست داشت و لذا او را با خود در این سفر همراه کرد. نقل شده روزی امام حسین(ع) نشسته بود و تلاوت قرآن میکرد. زینب بر امام وارد شد. سیدالشهدا به احترام خواهرش قرآن را بوسید به زمین نهاد و پیش پای زینب برخاست و احترام کرد و سپس نشست[۳۴]. امام در وداع آخرش به زینب فرمود: «يا اختاه لا تنسيني في نافلة الليل» خواهرم مرا در نمازهای شبت فراموش نکن[۳۵]. امام سجاد(ع) فرمود: عمهام زینب شب یازدهم محرم به خداوند استغاثه مینمود.[۳۶].
حضرت زینب و اهل بیت در وقایع اسارت
ابن زیاد پس از ارتکاب فاجعه تاریخ و قتل سیدالشهدا و احضار اسرا در دارالاماره و روشنگری اهل بیت در کوفه، تصمیم گرفت هر چه سریعتر اهل بیت را از کوفه خارج کند، این ناپاک تشخیص داده بود که وجود اهل بیت در کوفه در کاستن اقتدار خلافت آنها مؤثر است، زبان باز و افشاگر خاندان عصمت، شیرازه خلافت اموی را سست و بیاساس میکند؛ لذا نامهای به یزید نوشت و از او درخواست کرد تا اسرای اهل بیت را با سرهای شهدا روانه شام کند و این نامه را سریع السیر به شام فرستاد و یزید به محض دریافت نامه در جواب او دستور داد که سر مبارک سیدالشهدا با سرهای شهدای کربلا با عیال و اطفال اهل بیت به شام روانه شوند و عبیدالله این دستور را اجرا کرد. شیخ مفید در ارشاد مینویسد: عبیدالله دستور داد که حضرت سجاد(ع) را با حالت بیماری که داشت غل و زنجیر به گردن نهادند و بر شتر سوار کردند و همچنین اهل بیت و زنان حرم را بر شتران سوار کردند و شمر را با عدهای به حفاظت آنها مأمور کرد و کاروان به سوی شام به حرکت درآمد. در بعضی از منازل اقتضا میکرد اهل بیت را پیاده حرکت دهند و در قسمتهایی از مسیر را سواره میبردند.
لهوف و دیگران نقل کردهاند كلما قصروا عن المشي ضربوهم یعنی هر وقت که اهل بیت حسین(ع) از راه رفتن کوتاه میآمدند با تازیانه آنها را میزدند. وقتی خواستند از منزل قادسیه به منزل تکریت حرکت دهند، به فرماندار آن نوشتند که آماده باشد و استقبال کند و علوفه و خوراک تهیه نماید که سر یک نفر خارجی به همراه ما وارد میشود. فرماندار نامه را خواند دستور داد شهر را زینت کردند و با جمعیت انبوهی به استقبال شتافتند و هر کس از سر بریده حسین(ع) سؤال میکرد در جواب میگفتند: این مرد خارجی بود بر یزید یاغی شده بود، ابن زیاد او را به قتل رسانید. در آن اثنا مرد نصرانی واقعه را شرح داد و از حقیقت پردهبردای نمود و گفت: ای مردم من در کوفه بودم درباره این سر میگفتند: این سر خارجی نیست، بلکه سر حسین بن علی است که جد او محمد و مادرش فاطمه است. همین که نصارا این گفتار را شنیدند، احتراما! ناقوسهای کلیسا را بنواختند و کشیشان همه از معبدها بیرون شدند و ابراز تأسف و بیزاری نمودند و همین که سپاه کوفه مطلع شدند دیگر به تکریت وارد نشدند و راه بیابان را در پیش گرفتند. در کتاب روضه الاحباب آمده که وقتی اهل بیت را به اسیری بردند به موصل که نزدیک شدند، شمر به حاکم موصل نوشت که ما با فتح و پیروزی و سرهای دشمنان یزید میرسیم! فرمان ده تا مردم کوی و بازار این شهر را زینت و آرایش دهند و تو خود با بزرگان شهر از ما پذیرایی کن و لشکریان را میهمان پذیر باش. حاکم موصل چون نامه را خواند اشراف شهر راطلبید و مجلس ترتیب داد و آن نامه را برایشان خواند و گفت: اگر من به صورت ظاهر به این خواسته رضایت دهم شما شورش کنید و از من نپذیرید! گفتند: حاشا و کلا ما با این امر شنیع گردن نخواهیم گذاشت و تن نخواهیم داد و به این عیبت و عار راضی نخواهیم شد. پس والی موصل در جواب نامه شمر نوشت که مردم این شهر از شیعیان علی مرتضی میباشند، اگر شما به این شهر وارد شوید بعید نیست که مانع شوند و فتنه بپا خیزد، بهتر است که در مسافتی دور از این شهر فرود آیید و آنجا استراحت کنید و علف و اذوقه برای لشکریانش فرستاد؛ لذا شمر در یک فرسخی موصل فرود آمدند و سر مبارک امام را از نیزه پایین آورده بالای سنگی نهاد و در آن حال قطره خونی از آن سر مطهر بر سنگ ریخت، در هر سال روز عاشورا از آن سنگ خون تازه میجوشد و مردم آنجا جمع شده و عزاداری میکردند تا زمان عبدالملک بن مروان این مراسم ادامه داشت.
عبدالملک دستور داد آن سنگ را برداشتند و در جای آن بنایی گذاشتند و به نام مشهد النقطه مشهور گردید و از آن سنگ اثری باقی نماند. به منزل دعوات رسیدند به حاکم آن شهر نوشتند به استقبال بشتابد که سر حسین با سپاه فاتح همراه است. همین که نامه را خواند دستور شیپور شادی داد و از دروازه اربعین «باب الاربعین» وارد شدند و سر حسین(ع) را در میدان وسیع نصب کردند از ظهر تا عصر بر بالای نیزه بود. در آنجا منادی ندا داد که هذا رأس خارجي، خرج على يزيد بن معاوية مردم این سر یک خارجی است که بر یزید خروج کرده است. نصفی از مردم خندان بودند و نیمی دیگر گریان و لشکریان ابن زیاد در آن شب به نوشیدن شراب و موسیقی به روز آوردند. صبح که بار بستند امام سجاد(ع) زارزار میگریست و این شعر را میخواند: ليت شعري اعاقل في الدياجي *** بات من فجعة الزمان يناجي انا نجل الامام هل بال حقي *** ضائع بين عصبة الاعلاج. فردای آن روز صبحگاهان از آنجا به قنسرین رفتند و در این شهر با اعتراضات و مقاومت مردم روبرو شدند، به طوری که از پشتبامها آنها را سنگباران میکردند و لعن میفرستادند و اهل بیت را سلام میگفتند.
نطنزی در خصائص میگوید: وقتی سر مطهر را به قنسرین آوردند، راهبی از صومعه اطلاع یافت، دید نوری از سر مطهر امام به سوی آسمان ساطع است. راهب ۱۰ هزار درهم به لشکر داد و سر مطهر را گرفت و داخل صومعه شد. صدایی شنید و کسی را ندید، هاتفی گفت: طوبى لك و طوبى لمن عرف حرمته خوشا به حال کسی که حرمت این سر شناسد، راهب سر به آسمان کرده و گفت: خدایا به حق عیسی امر کن که این سر با من سخن بگوید، سر مبارک به سخن در آمد و فرمود: يا راهب اي شيء تريد ای زاهب چه میخواهی؟ راهب گفت: من انت؟ تو کیستی؟ فرمود: انا بن محمد المصطفى و انا بن علي المرتضى و انا ابن فاطمة الزهرا و انا المقتول بكربلا انا المظلوم، انا العطشان من پسر محمد مصطفی و پسر علی مرتضی و پسر فاطمه زهرایم، من کشته شده در کربلایم، من مظلومم من عطشانم و ساکت شد. راهب خروش برآورد و صورت به صورت آن سر گذاشت و گفت: روی خود را برنمیدارم تا بگویی که من فردا شفیع توأم! سر مطهر سخن گفت: ارجع إلى دين جدي محمد به دین جدم پیامبر در آی! راهب گفت: أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ پس قبول شفاعت کرد. صبح سر مطهر را از راهب گرفتند، روانه شدند، بین راه دیدند که آن درهمها همه سنگ سیاه شدهاند و بر یک روی آنها نقش بسته ﴿وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ﴾[۳۷] و روی دیگر ﴿وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ﴾[۳۸].
از آنجا حرکت کردند و به معره النعمان آمدند و اهل شهر از آنها استقبال کردند و دروازهها را باز کرده و خوراک و آب آوردند، بقیه آن روز را در آنجا مانده و از آنجا به شهر شیرز آمدند یک پیرمرد سر مبارک حسین(ع) را شناخت، اهل شهر سوگند یاد کردند و دروازه شهر را به روی آنان بستند و کاروان همین که جریان را چنین دیدند به کفر طاب رفتند، اهل قلعه درها را به روی سپاه بستند و گفتند: شما به حسین(ع) آب ندادهاید ما هم به شما آب نخواهیم داد و از آنجا به شهر سیبور آمدند، مردم و طبقه جوان پل ورودی شهر را خراب کردند که نتوانستند به شهر وارد شوند و سپس به سپاه خولی و شمر حمله کردند و جمعی از سپاهیان و پنج نفر از اهل شهر کشته شدند. وقتی که امکلثوم احساسات و شور مردم را دید نام شهر را پرسید، گفتند: سیبور! در حق آنان دعا کرد فرمود: خدایا آبشان را گوارا و نرخهای اجناسشان را ارزان و دست ستمگران را از سر آنها کوتاه بفرما! گفتهاند از آن روز به بعد هیچگاه گرانی و قحطی برای مردم آن شهر رخ ننموده است. وقتی که انقلاب شهر را دیدند از آنجا به حمص رفتند، به حاکم شهر نوشتند که سر حسین همراه ماست، فرمانروای آنجا خالد بن نشیط نامه را خواند و دستور زینت شهر و اعلان عمومی داد که به استقبال سپاهیان روند، تا سه میل پیشواز رفتند، همین که فرماندار با اسیران به شهر مراجعت نمود مردم دست به شورش زدند و سپاهیان را سنگباران نمودند و ۲۶ نفر از آنان را کشتند و چنین میگفتند: ای مردم بیحیا آیا بعد از ایمان، کفر را و بعد از هدایت گمراهی را اختیار کردید؟ و آنها را تا کنیسه قیس که در جنب خانه فرماندار بود راندند و سوگند یاد کردند که خولی لعین را بکشند و سر مبارک حسین(ع) را بگیرند تا دنیا هست افتخار از آنان باشد. سپاه که چنین دیدند فرار کرده به بعلبک رفتند و به فرماندار اطلاع دادند سر یک خارجی را به همراه میآورند! آماده استقبال شده و در تهیه علوفه و خوراک باش! حاکم مطابق دستور عمل نمود و از سپاه پذیرایی نمودند، امکلثوم دختر امیرالمؤمنین از اسم شهر پرسید، گفتند: بعلبک، فرمود: خداوند سبزیجاتشان را خشک کند و آبهایشان را گوارا نگرداند و دست ستمگران را از سر آنان برندارد!
از آنجا به منزل صومعه راهب رفتند، همین که تاریکی شب فضا را گرفت، راهب صدایی مانند رعد تسبیح و تقدیس شنید و سرش را از صومعه بیرون کرد، نوری را دید بین آسمان و زمین و ملائکه فوج فوج فرود میآیند و بر حسین(ع) سلام میگویند، صبحگاهان که سپاهیان میخواستند کوچ کنند راهب از رئیس سپاه سؤال نمود، آنها خولی را معرفی کردند، از مشخصات سر مبارک پرسش نمود، گفتند سر خارجی است! از نام او و پدر و مادر و جد او سؤال نمود، وقتی شناخت بعد چنین گفت: وای بر شما چرا او را کشتید؟ اخبار و احادیث راست گفته که هر وقت این مرد کشته شود آسمان خون میبارد و بعد گفت: این سر را یک ساعت به من بدهید! خولی گفت: ما باید آن را پیش یزید برده و جایزه بگیریم! راهب گفت: چقدر جایزه منظور کردهاید؟ گفتند: ده هزار درهم! راهب یک بدره زر داد و سر را گرفت و شروع به گریه کرد و میبوسید و میگفت: یا ابا عبدالله پیش جدت شاهد باش که من دین شما را قبول کردم. حاملان سر مطهر به اهل حلب پیغام فرستادند که از آنان استقبال نمایند، حاکم حلب آذوقه فرستاد و سفارش نمود که اکثریت اهل شهر حلب را شیعه علی تشکیل میدهد و ورود شما به شهر ابداً صلاح نیست و نتیجه سوء دارد. در نزدیکی حلب زیارتگاهی است به نام «مسقط السقط» که سیف الدوله علی بن حمدان سال ۳۵۱ (هق) آن را تعمیر کرده است، به علت آنکه شبی از ساختمان خود در جایگاه مشهد السقط نوری مشاهده نمود، اول صبح به آنجا رفت و دستور داد آن محل را حفر کردند، سنگی پیدا شد که در آن نوشته شده بود که این قبر محسن بن حسین بن علی است. سیف الدوله مشاهیر علما و سادات را جمع کرد و از آنان سؤال کرد، بعضی از آنها گفتند: که در وقت اسارت اهل بیت یکی از بانوان حسین(ع) در این محل سقط جنین نموده، سیف الدوله دستور تعمیر داد و سالهای زیادی مزار عامه بود و مقبره ابن شهر آشوب صاحب مناقب و ابوالمکارم بن زهره و احمد بن منیر العاملی در آنجاست[۳۹].
به منزل حران رسیدند. مردی که او را یحیی حرانی میگفتند و از احبار یهود بود و در نزدیکی شهر بالای تلی خانه داشت روزی که اهل بیت را از دیر راهب به حران کوچ میدادند، گزارشی به او رسید که جمعی از اسیران با تعداد زیادی از سرهای بریده را وارد شهر میکنند، یحیی از منزل بیرون شتافته و از بالای تل به زیر آمد و در کنار مسیر به انتظار نشست تا وقتی که لشکر ابن زیاد نمایان شد، یحیی با دقت نظر کرد که سرهای بریده بر نیزه زدهاند و پیشاپیش قافله میبرند و اسیران را عقب آنها میرانند و در آن میان توجه یحیی را یکی از آن سرها که بسیار منور بود جلب کرد و دید که لبهای او در حرکت است، قدری پیش رفت و گوش فرا داد. یک جملهای را شنید بسیار جذاب دید. این آیه را میخواند ﴿وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ﴾[۴۰] یحیی چون از سر بریده این کرامت را مشاهده نمود و به چشم خود این برهان عظیم را دید، او را وحشت و حیرتی بزرگ فرا گرفت و بیپروا نزد یک نفر از لشکریان رفت و گفت: بگو این سر از کیست؟ گفت: سر یک مرد خارجی است! گفت: نامش را بگو! گفت: حسین بن علی! گفت: مادرش کیست؟ گفت: فاطمه دختر پیامبر. از اسیران سؤال کرد، گفتند: فرزندان و خویشان حسین هستند. یحیی با صدای بلند گریه کرد و گفت: خدا را سپاس میکنم که بر من روشن گردید این حقانیت در روی زمین به جز شریعت محمد نیست و بدین جهت جور و ستم و حزن و الم در خانواده انبیا و اولیا وارد میشود و این بلیه بزرگ و داهیه عظیم نیز بر حقیقت ایشان دلیلی است واضح، سپس شهادتین گفت و مسلمان شد و خواست از ساز و برگ خود اهل بیت را عنایتی کند که سپاهیان مانع شدند و ارعاب و تهدید نمودند و یحیی ابتدا به سخنان آنان اعتنا نکرد و شمشیر کشید و بر آنها حمله برد و ۵ نفر از لشکریان را به قتل رسانید تا شهید شد و او را نزدیک دروازه به خاک سپردند و به یحیی شهید شهرت یافت.
منزل عسقلان و زریر خزاعی: سپاه اعزامی به منزل عسقلان رسیدند، یعقوب عسقلانی که از امرای شام بود و در حادثه کربلا حضور داشت و با همان سپاه وارد شهر میشود و فرمانروایی شهر هم با او بود، دستور داد شهر را زینت کردند و سازنده و نوازندهها دست به کار شدند و اهل بیت را در این حالت وارد شهر کردند. در این هنگام جوان بازرگانی به نام زریر خزاعی در بازار عسقلان اوضاع غیر منتظره را دید، از کسی سؤال نمود که من شخصی غریبم این وضع غیر عادی شهر برای چیست؟ به او گفتند: جمعی در عراق علیه دولت یزید یاغی و مخالف شده بودند امرای کوفه آنها را کشته و سرهایشان را به سوی یزید فرستادهاند! زریر گرفت: این یاغیها مسلمان بودند یا کافر؟ گفتند: مسلمان بودند و اما رئیسشان مدعی بود که من به رهبری مسلمانان از یزید سزاوارترم؛ زیرا پدر و برادرم امام و پیشوا بودند، زریر پرسید: پدر و برادر او کی بود؟ گفتند: علی و برادرش حسن بن علی و مادر او فاطمه و نام خودش حسین بود. در همان ساعت چشمش به زین العابدین(ع) افتاد، گریه گلوی او را گرفت. امام پرسید: کیستی ای جوان که همه مردم شاد و دل خوشاند اما تو گریانی؟ گفت: من غریبم و شما را خوب میشناسم، ای کاش به این شهر نمیآمدم و حالا هر امری دارید بفرمایید اطاعت کنم! امام فرمود: به نیزهدار سر پدرم بگو، آن سر بریده را جلوتر ببرد تا تماشاگران از ما دور شوند! زریر ۵۰ دینار داد و سفارش نمود که این سر را جلوتر ببرد و سپس به حضور امام بازگشت و تقاضای خدمت نمود. امام فرمود: اگر جامه و لباس زیادی دارید برای بانوان اهل بیت بیاور. زریر رفت و برای هر یک از مخدرات دو جامه آورد و برای امام جبه و عمامه تهیه نمود، در این اثنا زریر شمر را دید که با جمعی به شادی و ساز و نواز میآیند! زریر طاقت و تحمل را از دست داد و پیش رفته مرکب شمر را گرفت و به وی ناسزا گفت. آن ملعون دستور داد زریر را بزنند، از هر طرف ریختند و اهل شهر هم با سنگ و خشت به زریر حمله کردند چنان زخمهای سنگین وارد آوردند که همه یقین کردند زریر مرده است و او را گذاشتند و رفتند، نیمه شب زریر به خود آمد و کسی را ندید و برخاست به قصد مشهدی که حضرت سلیمان آن را در عسقلان ساخته است و بسیاری از انبیای عظام در آنجا مدفونند به راه افتاد، همین که به آنجا رسید جماعتی را دید که سر برهنه مشغول گریهاند و برای زریر معلوم شد که این جماعت برای حسین(ع) گریه میکنند. پس از معارفه تصمیم قطعی گرفتند که از آن قوم انتقام گیرند، زریر از اموال خود اسب و اسلحه خرید و صد و ده نفر با هم، همپیمان شدند روز جمعه دست به انتقام زدند خطیب و رئیس شهربانی را کشتند[۴۱].
دیر قسیس: ابوسعید دمشقی گوید: من همراه آن جماعت بودم که سر امام را به شام میآوردند و نزدیک دمشق رسیدند، خبر آمد که مسیب بن قعقاع خزاعی لشکری جمع کرده، میخواهد که شبیخون آورد و سرها را پس بگیرد. فرماندهان لشکر با ناراحتی میرفتند، شبانگاه به منزلی رسیدند و در آن منزل دیری محکم دیدند، تصمیم گرفتند در آن دیر بمانند تا از شبیخون امان باشند. شمر به در دیر آمد ندا کرد! پیری که سر حلقه اهل دیر بود بالای بام آمد، نگاه کرد لشکری دید! پیر پرسید: این چه لشکر است و شما کیانید؟ شمر گفت: از ملازمان ابن زیاد از کوفه به دمشق میرویم، شخصی در عراق به یزید یاغی شده بود به جنگ او رفته او را کشته، اهلبیت او را اسیر کردیم تا پیش یزید ببریم! قیس نگاه کرد سرها را بالای نیزه دید! چون به سر امام نگریست هیبتی از آن در دل او افتاد. گفت چرا به دیر من آمدهاید؟ شمر گفت شنیدهایم جمعی قصد شبیخون بر ما را دارند و اسیران را از ما بگیرند، میخواهیم امشب را به دیر تو آییم. گفت: شما لشکر بسیارید و دیر من گنجایش شما را ندارد، شما این سرها و اسرا را به داخل دیر بیاورید و خودتان بیرون هشیار باشید تا از شبیخون محفوظ باشید، اگر دشمنان بیایند مطلوب خود را نبینند. شمر گفت: درست میگویی، سر مطهر امام را در صندوقی قفل کرده به داخل دیر آوردند، امام سجاد(ع) را با اهل بیت داخل دیر نمودند. قیس ایشان را پذیرایی کرد، در اطراف صندوق میگردید و میخواست سر مبارک را از نزدیک ببیند، ناگاه دید اطاقی که صندوق در آنجاست بیشمع و چراغ روشن است! تعجب کرد با خود گفت: این روشنی از کجاست؟ نور در حال غلبه بود. سقف خانه شکافت و خانم معظمهای با حوران بهشتی بسیار آمدند! ندا دادند: «طرقوا» راه دهید که حوا میآید، ساره و هاجر و راحیل و کلثوم خواهر موسی و آسیه و مریم نازل شدند و عماری دیگری که خدیجه و بعضی از زنان پیامبر در آن بود فرود آمدند و عماری دیگر پیدا شد.
به اهل دیر ندا شد که خاتون قیامت میآید، قیس از حیرت غش کرد! چون به هوش آمد دید حجابی در پیش روی اوست که کسی از زنان را نمیبیند ولی خروش را میشنود. یکی میگوید: السلام عليك يا مظلوم الامم السلام عليك يا شهيد الامم قیس بیهوش شد! وقتی به هوش آمد از آن عماریها و زنان چیزی ندید. آمد قفل صندوق را شکست، سر را بیرون آورد با مُشک و گلاب شست و در پیشرویش نهاد و دو شمع روشن کرده در آن سر مطهر نگاه میکرد و میگریست و میگفت: ای سرور عالم گمان میبرم از آنهایی هستی که وصف آنها را در تورات و انجیل خواندهام! بگو تو کیستی؟ امام به سخن آمده گفت: انا المظلوم انا المهموم انا المقتول دیرانی گفت: زدني، باز هم بفرما! سر مطهر فرمود: انا ابن النبي المصطفى ابن الولي المرتضى قیس که اینها را شنید، فوراً اصحاب خود راطلبید ۷۲ تن بودند، جریان را به آنها گفت، فریادها کشیدند جامهها دریدند! پیش امام سجاد(ع) آمدند، یکباره زنارها بریدند و شهادتین گفتند دست و پای حضرت را بوسیدند، اجازه خواستند از دیر بیرون رفته شبیخون بزنند و انتقام بگیرند! حضرت فرمود: «جَزَاكُمُ اللَّهُ خَيْراً» اینها به زودی سزای عمل خود را میبینند و خدا از ایشان انتقام خواهد کشید. چون روز شد لشکر اهل بیت را با خود بردند و رفتند[۴۲]. دیر راهب: یکی از ۴ مأمور سر مطهر میگوید: وقتی به دیر نصرانی رسیدیم، سر مقدس بالای نیزه و نگهبانان دور او نشسته سفره گذاشتیم که غذا بخوریم ناگاه دستی از دیوار پیدا شد و با قلمی از فولاد با خون نوشت: اترجوا امة قتلت حسينا *** شفاعة جده يوم الحساب سخت ترسیدیم! یکی برخاست دست را بگیرد ناپدید شد، آمدیم سر سفره غذا باز دست پیدا شد و نوشت: فلا و الله ليس لهم شفيع *** و هم يوم القيامة في العذاب بار سوم خواستیم مشغول غذا بشویم ظاهر شد و نوشت: و قد قتلوا الحسين بحكم جور *** و خالف حكمهم حكم الكتاب در این حال راهبی از دیر بر ما مشرف بود، نوری از سر مقدس مشاهده کرد، آن راهب لشکر را نگاه کرد به نگهبانان گفت: من اين جئتم؟ از کجا میآیید؟ گفتند: از عراق که با حسین جنگیدهایم! راهب گفت: حسین پسر فی فاطمه دختر پیغمبرتان؟ گفتند: آری! گفت: تبا لكم و الله لو كان لعيسى بن مريم ابن لحملناه على احداقنا مرگ بر شما باد! به خدا اگر عیسی بن مریم پسری داشت ما او را بر دیدگانمان حمل میکردیم، راهب گفت: همانا احبار ما سخن از باب صدق کردند که گفتند: اذا قتل هذا الرجل تمطر السماء دما عبيطا این مرد وقتی کشته شود باران خون از آسمان میبارد! بعد راهب سر را خواست، ابا کردند! راهب گفت: ۱۰ هزار درهم که جایزه از یزید طلب دارید به شما میدهم سر را به من بدهید! پول را از او گرفتند و سر را دادند. راهب مثل قیس با سر مطهر رفتار کرد.
در موقع حرکت کاروان راهب گفت: يا راس والله لا املك الا نفسي، فاذا كان غداً فاشهد لي عند جدك محمد اني اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله، اسلمت على يديك و انا مولاك[۴۳] گفت: ای سر بریده! به خدا سوگند! فقط خودم را مالک هستم فردای قیامت نزد جدت محمد(ص) شهادت بده که من به یگانگی خدا و رسالت محمد(ص) گواهی میدهم و به دست تو اسلام آوردم و دوستدار تو هستم. سبط بن جوزی از عبدالملک بن هاشم نقل کرده، گروهی که اهل بیت رسول خدا و سر مبارک امام را به شام میبردند، هر وقت در منزلی فرود میآمدند سر مبارک را که در صندوقی گذارده بودند بیرون میآوردند و بر نیزه میزدند، تمام شب را تا وقت کوچ کردن از آن منزل، از آن سر پاسبانی میدادند، وقتی میخواستند کوچ کنند بار دیگر سر را در صندوق میگذاشتند و بدینگونه منازل بین راه تا شام را طی میکردند[۴۴].[۴۵].
منابع
پانویس
- ↑ در دوران کودکی روزی در آغوش پدر بود، علی (ع) از او پرسید: بگو یک، زینب جواب داد یک فرمود بگو دو، زینب عرض کرد، پدر عزیزم زبانی که به گفتن خدای یکتا حرکت کرده، چگونه کلمه دو به زبان آورد! علی (ع) دخترش را به سینه چسبانید و بوسید و بر او آفرین گفت. در جایی دیگر وقتی علی (ع) فرمود: آری چگونه شما را دوست ندارم، شما میوه دل من هستید، زینب عرض کرد: پدرجان دوستی برای خداست اما مهربانی برای ماست، باز علی (ع) او را بوسید و خیلی هیجانزده شد که چگونه توحید و خداشناسی شیره جانش شده بود. (ریاحین الشریعه، ج۳، ص۵۴).
- ↑ پیامبر در موقع ولادت قنداقهاش را گرفته و گریستند، فرمودند: بعد از من این دختر بلاها میبیند (طراز المذهب، ص۲۲).
- ↑ وقتی در مجلس یزید، خبیثی از شامیان چشم طمع به فاطمه دختر امام حسین (ع) داشت به یزید گفت: این کنیز را به من ببخش؟! آن چنان زینب برافروخته شد، که فرمود: چنان نیست که پنداشتهای نه تو میتوانی به این مقصود برسی نه یزید!!... (تاریخ طبری، ج۳، ص۳۳۹؛ ارشاد مفید با ترجمه فارسی ص۴۷۹؛ مقاتل الطالبیین، ص۱۲۰).
- ↑ بشیر بن خزیم میگوید زینب را در کوفه دیدم، به خدا قسم زنی را که سرا پا شرم و حیا باشد از او سخنرانتر ندیدم. (لهوف، ص۱۹۲).
- ↑ امام سجاد (ع): «يَا عَمَّةِ... أَنْتِ بِحَمْدِ اللَّهِ عَالِمَةٌ غَيْرُ مُعَلَّمَةٍ» (سفینة البحار، ج۱، ص۵۵۸).
- ↑ حسین (ع) با شهادتش و زینب (س) با اسارتش نهضت عاشورا را بیمه کردند.
- ↑ وقتی که خطبه ایراد میکرد مردم خیال میکردند علی (ع) خطبه میخواند، راوی میگوید چنان خطبه کرد که مردم همه حیران و سرگردان گریه میکردند و از حیرت انگشت به دندان میگزیدند... (ملهوف، ص۱۹۳).
- ↑ چنان شکوه و ابهتی داشت که: زینب وقتی با اشاره دست میگفت ساکت! همه نفسها در سینهها حبس میشد و رنگها که به گردن مرکبها بود از حرکت میایستاد!!
- ↑ خادری، ملیحه، مقاله «زنان در نهضت عاشورا»، فرهنگ عاشورایی ج۹ ص ۴۳.
- ↑ الحسین فی طریقه الی الشهاده، ص۶۵.
- ↑ درباره مقامات معنوی زینب و ویژگیهایش، ر. ک: الخصائص الزینبیّه از سید نورالدین جزایری.
- ↑ محدثی، جواد، فرهنگ عاشورا، ص ۲۳۴.
- ↑ کورت فریشلر آلمانی، امام حسین و ایران، ص۴۷۹.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۱۲۰.
- ↑ ترجمه نفس المهموم، ص۱۹۴؛ ناسخ التواریخ، ج۶، ص۲۸.
- ↑ رموز الشهادة (نفس المهموم، ص۱۴۵) شیخ عباس قمی به نقل از مقاتل الطالبیین.
- ↑ کورت فریشلر نویسنده توانمند آلمانی در کتاب امام حسین و ایران مینویسد: زینب با همه اینها، مسئولیت اداره امور اسیران را داشت و قبل از این که در محاضر برای سخنرانی حاضر شود همه کودکان را دقت میکرد که گم نشوند، خود غذای کودکان را میداد و تطبیق میکرد احدی از کودکان بیغذا نماند و بعضی اوقات حتی یک لقمه برای خود او نمیماند... (ص ۴۷۷).
- ↑ از زمانی که زینب کبری (س) آن نطق را در مجلس خلیفه اموی ایراد کرد، این که نزدیک چهار قرن میگذرد و هنوز مورخان حیرت میکنند که چگونه یزید بن معاویه تحت تأثیر سخنان زینب قرار گرفته بود و سکوت انتخاب نموده بود، این سکوت و تحمل خلیفه ناشی از حمایت خداوند از زینب بود....
- ↑ خادری، ملیحه، مقاله «زنان در نهضت عاشورا»، فرهنگ عاشورایی ج۹ ص ۴۳.
- ↑ درباره زندگینامه حضرت زینب، از جمله ر. ک: بطله کربلا عایشه بنت الشاطی، که با نام زینب، بانوی قهرمان کربلا به قلم حبیب الله چایچیان و مهدی آیت الله زاده ترجمه شده است.
- ↑ محدثی، جواد، فرهنگ عاشورا، ص ۲۳۴؛ خادری، ملیحه، مقاله «زنان در نهضت عاشورا»، فرهنگ عاشورایی ج۹ ص ۴۳.
- ↑ طبری، محمد بن جریر، تاریخ طبری، ج۶، ص۲۶۲.
- ↑ سید بن طاووس، علی بن موسی، لهوف، ص۹۰.
- ↑ طبری، محمد بن جریر، تاریخ طبری، ج۶، ص۲۶۳.
- ↑ «و بیگمان شما را با چیزی از بیم و گرسنگی و کاستی داراییها و کسان و فرآوردهها میآزماییم، و شکیبایان را نوید بخش! * همان کسان که چون بدیشان مصیبتی رسد میگویند: «انّا للّه و انّا الیه راجعون» (ما از آن خداوندیم و به سوی او باز میگردیم)* بر آنان از پروردگارشان درودها و بخشایشی است و آنانند که رهیافتهاند» سوره بقره، آیه ۱۵۵-۱۵۷.
- ↑ «آیا گمان میکنید به بهشت در خواهید آمد با آنکه هنوز داستان کسانی که پیش از شما (در) گذشتند بر سر شما نیامده است؟ به آنان سختی و رنج رسید و لرزانده شدند تا جایی که پیامبر و مؤمنان همراه وی میگفتند: یاری خداوند کی در میرسد؟ آگاه باشید که یاری خداوند نز» سوره بقره، آیه ۲۱۴.
- ↑ آصفی، محمد مهدی، بر آستان عاشورا ج۳ ص ۲۶۱.
- ↑ خصائص الزینبیه، ص۳۳۶.
- ↑ ریاحین الشریعه، ج۳، ص۴۱.
- ↑ حضرت زینب از عماد زاده، ص۵۲.
- ↑ ریاحین الشریعه، ج۳، ص۴۲؛ خصائص الزینبیه، ص۲۸۳.
- ↑ تذکره الشهدا، ص۱۵۶.
- ↑ تاریخ الائمه، ص۲۲۲؛ خصائص، ص۳۵۱.
- ↑ تحفه العالم، ج۱، ص۲۳۱.
- ↑ بحار، ج۴۵، ص۵۳؛ مناقب، ج۴، ص۱۱۰؛ ارشاد، ص۲۷۰.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت سیدالشهداء، ج۲، ص ۲۳۷.
- ↑ «و خداوند را از آنچه ستمگران به جای میآورند غافل مپندار» سوره ابراهیم، آیه ۴۲.
- ↑ «و آنان که ستم ورزیدهاند به زودی خواهند دانست که به کدام بازگشتگاه باز خواهند گشت» سوره شعراء، آیه ۲۲۷.
- ↑ وقایع الایام، ص۲۹۸.
- ↑ «و آنان که ستم ورزیدهاند به زودی خواهند دانست که به کدام بازگشتگاه باز خواهند گشت» سوره شعراء، آیه ۲۲۷.
- ↑ وقایع الایام، ص۳۰۱.
- ↑ وقایع الایام، ص۳۰۴.
- ↑ وقایع الایام خیابانی، ص۳۰۷.
- ↑ پرتوی از عظمت حسین، ص۱۰۳.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت سیدالشهداء، ج۲، ص ۲۵۱.