قیام محمد بن ابراهیم
آشنایی اجمالی
از دیگر قیامهایی که در زمان حکومت عباسیان روی داد نهضت محمد بن ابراهیم است که در آن ابوالسرایا فرماندهی سپاه را به عهده داشت.
محمد بن ابراهیم کیست؟
نسب او با چهار واسطه به امام حسن مجتبی(ع) میرسد، او فرزند ابراهیم بن اسماعیل بن ابراهیم بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب(ع) میباشد.[۱]
علت قیام
نقل کردهاند که آنچه باعث قیام محمد بن ابراهیم شد این بود که شخصی به نام نصر بن شبیب که مردی شیعه و مذهبی نیکو داشت و از اهل جزیره[۲] بود به حج رفت، او هنگامی که وارد مدینه شد و درباره اهل بیت و خاندان پیامبر(ص) و کسانی که باقی مانده و دارای مرتبه و نامی بودند سؤال کرد، سه نفر را برای او برشمردند:
- علی بن عبیدالله بن حسن بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب(ع).
- عبدالله بن موسی بن عبدالله بن الحسن بن الحسن(ع).
- محمد بن ابراهیم بن اسماعیل بن ابراهیم بن الحسن بن الحسن(ع).
علی بن عبیدالله مشغول عبادت بود و کسی به او دسترسی نداشت و به کسی هم اجازه ملاقات نمیداد؛ و عبدالله بن موسی در جستجویش بودند و مورد تعقیب و در هراس بود و کسی او را ملاقات نمیکرد؛ و محمد بن ابراهیم با مردم معاشرت داشت و با آنها در این باره صحبت میکرد. پس نصر بن شبیب نزد محمد بن ابراهیم رفت و با او درباره کشته شدن اهل بیتش و غصب کردن حقوق خاندان پیامبر توسط مردم صحبت کرد و گفت: تا چه زمان مخفیانه گام بر میدارید و شیعیان شما مورد ظلم و ستم قرار میگیرند و به حق شما تجاوز میکنند؟ و در این رابطه بسیار با محمد بن ابراهیم صحبت کرد تا اینکه او را اجابت کرد و با او وعده کرد که در جزیره او را ملاقات نماید. چون حاجیان از حج بازگشتند محمد بن ابراهیم با گروهی از اصحاب و پیروانش راهی جزیره شدند تا اینکه بر نصر بن شبیب بر اساس آن وعدهای که گذاشته بودند وارد شدند.[۳]
نصر بن شبیب
هنگامی که محمد بن ابراهیم و اصحابش بر نصر بن شبیب در جزیره وارد شدند اهل و عشیره خود را جمع کرد و آنها را در جریان گفتگویش با محمد در مدینه گذاشت و آنها را به حمایت و یاری محمد بن ابراهیم دعوت کرد، گروهی از آنان پذیرفته و برخی دیگر از یاری و حمایت محمد بن ابراهیم خودداری کردند، و سخن بسیار و اختلاف شدیدی میان قبیله و خویشان او پدید آمد به طوری که یکدیگر را با کفش و عصا میزدند و با همین اختلاف پراکنده شدند. سپس بعضی از پسر عموهای نصر بن شبیب جداگانه به او گفتند: تو با خودت و خاندانت چه میخواهی بکنی؟ تو میپنداری اگر چنین کاری کردی و با سلطان و حاکم وقت از در خصومت و قتال وارد شدی تو را رها میکنند تا هر چه خواهی انجام دهی؟ نه به خدا سوگند، بلکه تمام اهتمام و توان خود و حیله و کیدش را متوجه تو خواهد ساخت، پس اگر بر تو غالب آید و پیروز شود تو را نابود خواهد کرد، و اگر صاحب تو و آن کس که از او حمایت میکنی پیروز شود و مرد عادلی باشد تو نزد او همانند یکی از یارانش و اصحابش خواهی بود، و اگر عادل نباشد تو را چه حاجت که خود و خاندانت را در معرض امری قرار دهی که قوامی و پایداری ندارد و آنها پایبند به آن نیستند؟ و از سوی دیگر تمام مردم این سرزمین دشمنان خاندان ابوطالب میباشند، اگر امروز تو را اجابت کرده و اطاعت کنند فردا از نزد تو فرار کرده و پراکنده میشوند در آن زمان که تو به کمک آنها نیاز داری و تو به مخالفت آنها نزدیکتر از اجابت و موافقتشان میباشی. آنان با این سخنان نصر بن شبیب را از رأیش برگرداندند و نیت و قصد او را سست کردند، پس او نزد محمد بن ابراهیم رفت و عذر خواست و به او گفت: مردم مخالف این امر هستند و نسبت به اهل بیت بیرغبت میباشند؛ و اگر نسبت به آنها این گمان هم باشد، به یاری و نصرت آنان اعتمادی نیست؛ و اشاره کرد تا مالی را نزد او ببرند و پنج هزار دینار هم به محمد بن ابراهیم داد، محمد بازگشت در حالی که خشمناک بود و اشعاری خواند که یکی از ابیاتش این بیت است: طَلَبتُ لَکَ الحُسْنی فَقَصَّرْتَ دُونَها فَاَصْبَحْتَ مَذْمُوماً وَ زِلْتَ عَنِ الصِّدْقِ[۴].[۵]
ملاقات با ابوالسرایا
پس محمد بن ابراهیم راهی حجاز شد و در میان راه با ابوالسرایا[۶] برخورد کرد که در اطراف عراق با سلطان مخالفت کرده و با او درگیر شده سپس به آن ناحیه آمده و در آنجا اقامت کرده و بر جان خود ترسان بود و با او غلامانی بود که از آن جمله ابوالشوک و سیار و ابوالهرماس بودند. رأی و نظر ابوالسرایا با علویان و بر طریقه تشیع بود، محمد بن ابراهیم او را به سوی خود دعوت کرد و ابوالسرایا پذیرفت و به آن شادمان گردید. پس ابوالسرایا به محمد بن ابراهیم گفت: به طرف فرات برو تا به بیرون کوفه برسی، و وعدهگاه من و تو کوفه باشد. محمد بن ابراهیم از همان راه به سوی کوفه رفت و از اخبار مردم پرسش مینمود و در آن دقت میکرد، و برای اقدام نمودن آماده میشد و هر کس که به او اطمینان داشت او را برای همراهی با او در قیام و نهضت خود دعوت میکرد تا اینکه گروه بسیاری گرد او جمع شدند و در انتظار ابوالسرایا و وعدهای که داده بود به سر میبردند.[۷]
محمد بن ابراهیم و پیرزن
در یکی از روزهایی که محمد بن ابراهیم در کوفه بود در یکی از کوچهها چشم او به پیر زنی افتاد که به دنبال بار خرمای تازه حرکت میکرد و هر چه از آن بار روی زمین میافتاد آن را در یک عبای کثیف جمعآوری میکرد، از آن زن سؤال کرد که: این خرماها روی زمین افتاده و آلوده به خاک را برای چه میخواهی؟ گفت: من زنی بیشوهر هستم و مردی ندارم که هزینه معاش مرا تکفل نماید و دخترانی دارم که در اندیشه قوت و غذای خود نیستند، و من در این راه جستجو میکنم تا قوت و غذای خود و فرزندانم را فراهم آورم. محمد بن ابراهیم به شدت گریست و گفت: به خدا سوگند تو و امثال تو فردا مرا بیرون خواهید آورد تا اینکه خون من ریخته شود؛ و انگیزه و بصیرتش برای قیام و خروج بیشتر گردید.[۸]
زیارت قبر حسین(ع)
ابوالسرایا بر اساس وعدهای که با محمد بن ابراهیم گذاشته بود با سوارانی که همراهش بودند از راه خشکی حرکت کرد تا به عین التمر[۹]رسید و در میان آنها پیاده نبود و بر دو نهر ادامه حرکت داد تا به نینوی وارد شد و نزد قبر حسین(ع) آمد. نصر بن مزاحم گوید: مردی از اهل مدائن برای من نقل کرد و گفت: من در آن شب کنار قبر حسین(ع) بودم و در آن شب باد و رعد و باران بود، ناگهان دیدم سوارانی میآیند پس پیاده شدند و نزد قبر آمدند و سلام کردند و یکی از آنها زیارت خود را طول داد و سپس شروع به خواندن اشعار منصور بن زبرقان کرد که از آن جمله این بیت است: نَفْسی فِداءُ الحُسَیْنِ یَومَ عَدا اِلَی المَنایا عَدْوَ لا قافِلِ[۱۰] پس رو به من کرد و گفت: کیستی؟ گفتم: مردی دهقان و از اهل مدائن هستم. گفت: سبحان الله، دوست به دوست خود مهربانی و شفقت مینماید همانگونه که ناقه به نوزادش مهربانی میکند، ای شیخ! این جا موقفی است که سپاسش برای تو نزد خدا بسیار و اجر آن بزرگ است. پس از جای برخاست و گفت: در این جا هر که از جماعت زیدیه میباشد به پا خیزد و به سوی من آید. پس گروهی از مردم به سوی او رفتند و به او نزدیک شدند.[۱۱]
خطبه ابوالسرایا کنار قبر حسین(ع)
آن مرد خطبهای طولانی ایراد کرد که در آن به فضائل اهل بیت و ویژگیهای ایشان و ظلم و ستم امت بر آنان اشاره کرد، آنگاه از حسین بن علی(ع) یاد کرد و گفت: ای مردم! شما حضور نداشتید تا حسین را یاری کنید، پس چه چیزی شما را باز داشته از ملحق شدن به کسی که او را درک کرده است؟ او همان کس است که فردا به خونخواهی او قیام خواهد کرد و حق او وارث پدرانش را مطالبه و دین خدا را برپا دارد، چه چیز شما را منع کرده از نصرت و یاری کردن و کمک کردن به او؟ من از همین جا برای قیام به امر خدا و دفاع از دینش و نصرت و یاری اهل بیت به سوی کوفه میروم، پس هرکس را قصد و اراده در این کار هست به ما بپیوندد.[۱۲]
اهل کوفه در انتظار
محمد بن ابراهیم در آن روزی که با ابوالسرایا وعده گذاشته بود که در کوفه یکدیگر را ملاقات کنند بیرون آمد و قیام کرد و به خارج شهر رفت و با او علی بن عبیدالله بن حسین بن علی بن الحسین بود و اهل کوفه همانند سیل ملخ جمع شده بودند در حالی که نظمی بر آنها حاکم نبود و قوتی نداشتند و سلاح جنگ هم با آنها نبود مگر عصا و کارد و آجر. محمد بن ابراهیم و کسانی که با او بودند همچنان منتظر ابوالسرایا بودند اما از آمدن او خبری نشد تا اینکه از آمدنش مأیوس شدند و برخی او را دشنام دادند و محمد بن ابراهیم را سرزنش کردند که چرا از او درخواست کمک کرده است. محمد بن ابراهیم از تأخیر ابوالسرایا اندوهناک شد، ناگهان در آن هنگام که آنها در آن وضعیت بودند دو علَم زرد رنگ با اسبانی از دور پدیدار شدند و مردم فریاد بشارت سر دادند و تکبیر گفتند و دیدند که ابوالسرایا و همراهانش میباشند. هنگامی که محمد بن ابراهیم او را دید پیاده شد و به طرف او رفت، ابوالسراپا خود را روی محمد بن ابراهیم انداخت و محمد هم او را در آغوش گرفت، سپس ابوالسرایا گفت: ای پسر رسول خدا! چه چیز باعث شده که در اینجا ایستادهای؟ به شهر کوفه وارد شو که کسی مانع تو نخواهد شد.[۱۳]
سخنرانی محمد بن ابراهیم
محمد بن ابراهیم داخل کوفه شد و برای مردم سخنرانی کرد و مردم را به بیعت کردن با کسی از آل محمد که مورد رضا باشد و به کتاب خدا و سنت پیامبر(ص) و امر به معروف و نهی از منکر و رفتار کردن به حکم کتاب خدا دعوت نمود.[۱۴]
بیعت با محمد بن ابراهیم
همه مردم با محمد بن ابراهیم بیعت کردند به طوری که ازدحام زیادی گردید و این بیعت در محلی از کوفه صورت گرفت که به «قصر ضرتین» معروف بود. اخباری در رابطه با این بیعت سعید بن خیثم بن معمر گوید: از زید بن علی شنیدم که میگفت: مردم با مردی از خاندان ما نزد قصر ضرتین در دهم ماه جمادی الاولی سال ۱۹۹ بیعت مینمایند که ملائکه به آن بیعت مباهات میکنند. حسن بن حسین میگوید: چون این حدیث را برای محمد بن ابراهیم نقل کردم، گریست. وجابر جعفی از ابوجعفر محمد بن علی(ع) تقل کرده است که او فرمود: بر این چوبهای منبر شما ای مردم کوفه در سال ۱۹۹ مردی از اهل بیت خطبه میخواند که خداوند به او بر فرشتگان مباهات میکند.[۱۵]
فضل بن عباس حاکم کوفه
پس از بیعت مردم با محمد بن ابراهیم، او کسی را به سوی حاکم کوفه فضل بن عباس که از طرف حسن بن سهل والی بغداد در کوفه امارت داشت فرستاد تا او را به بیعت با خود دعوت نماید و از او در رابطه با اسلحه و نیرو کمک بخواهد. آن قاصد بازگشت و به محمد بن ابراهیم خبر داد که حاکم کوفه از شهر کوفه خارج شده و خندقی اطراف آن محل که برای خود منزل قرار داده بود کنده است و غلامان خود را مسلح و آماده نبرد ساخته است. محمد بن ابراهیم ابوالسرایا را به سوی آنها اعزام داشت و به او دستور داد که شروع به جنگ با آنها ننماید و آنها را به تسلیم دعوت نماید. هنگامی که ابوالسرایا حرکت کرد مردم کوفه همانند ملخهای پراکنده در پی او روانه شدند، پس ابوالسرایا حاکم کوفه و اطرافیانش را دعوت به تسلیم کرد، آنها گوش به سخن او ندادند و دعوت او را اجابت ننمودند و از پشت دیوار تیر به طرف او پرتاب کردند که در نتیجه یکی از اصحاب ابوالسرایا کشته و یا زخمی شد.
ابوالسرایا دستور داد آن شخص را نزد محمد بن ابراهیم بردند، وقتی ابراهیم آن مرد را مشاهده کرد دستور داد جنگ با آنان را آغاز کنند. خادم سیاه چهرهای بر بالای دیوار خانه فضل بن عباس ایستاده بود و تیراندازی میکرد و از او تیری روی زمین نمیافتاد، ابوالسرایا به غلام خود دستور داد که او را هدف قرار دهد و به او تیر بزند، پس او تیری به سوی آن خادم پرتاب کرد که میان دو چشم او خورد و آن خادم با سر از بالای دیوار به پایین سقوط کرد و هلاک شد؛ سایر موالیان فضل بن عباس فرار کردند و از آنها کسی باقی نماند، چون درب خانه باز شد اصحاب ابوالسرایا وارد شدند و دست به غارت اموال زدند. وقتی ابوالسرایا چنین دید از خارج شدن افراد جلوگیری کرد و آنان را تفتیش مینمود و اموالی که برداشته بودند از آنان میگرفت، پس مردم از غارت دست برداشتند.[۱۶]
سپاه حسن بن سهل
فضل بن عباس به سوی بغداد رفت و بر حسن بن سهل داخل شد و به او از غارت اموالش شکایت کرد، حسن بن سهل به او وعده یاری و غرامت اموالش را داد. سپس حسن بن سهل زهیر بن مسیب راطلبید و مردانی را در اختیار او گذاشت و اموالی را به او داد و از او خواست که به سرعت برای نبرد با ابوالسرایا به سوی کوفه برود و در جایی توقف ننماید و به جز در کوفه فرود نیاید. در این وقت محمد بن ابراهیم را بیماری عارض شد که به همان بیماری فوت نمود، و حسن بن سهل که به علم نجوم آشنایی داشت و در آن نظر میکرد در ستاره محمد نظر کرد و دید که سوزان است؛ لذا در طلب آن شتاب و تعجیل مینمود و حرص بر رفتن او داشت و این امر او را مشغول کرده بود از اینکه به امر سپاه خود توجه نماید. پس زهیر بن مسبب حرکت کرد تا وارد قصر ابن هبیره شد و در آنجا اقامت کرد، و فرزندش ازهر را در پیشاپیش سپاه خود قرار داد و در سوق الاسد[۱۷] فرود آمد. ابوالسرایا نیز هنگام عصر از کوفه حرکت کرد و به سرعت رفت تا به لشکرگاه ازهر بن زهیر در سوق الاسد رسید، و شب هنگام بر مقدمه سپاه حمله کرد و تعداد بسیاری از آنها را کشت و اسلحه و مرکبهای آنها را به غنیمت گرفت، و باقیمانده لشکر از هر در طول شب فرار کردند و نزد زهیر بن مسیب در قصر ابن هبیره رفتند، و زهیر از این ماجرا در خشم شد.[۱۸]
بازگشت به کوفه
ابوالسرایا به سوی کوفه بازگشت و زهیر بن مسیب دستوری از حسن بن سهل دریافت کرد که به جز در کوفه فرود نیاید؛ لذا زهیر بن مسیب حرکت کرد تا در کنار پل فرود آمد. ابوالسرایا از مردم خواست که بیرون روند، مردم بیرون رفتند و زهیر بن مسیب را در کنار پل کوفه دیدند، و چون شب سردی بود آنها آتش افروخته و خود را به وسیله آن گرم میکردند و خدا را یاد مینمودند و قرآن تلاوت میکردند و ابوالسرایا آنها را برای نبرد و حمله ترغیب و تشویق مینمود. اهل بغداد به طرف مردم کوفه میرفتند و فریاد میزدند: زنان و خواهران و دختران خود را برای فجور آرایش کنید که به خدا سوگند ما با آنها چنین و چنان خواهیم کرد. ابوالسرایا به یاران خود میگفت: خدا را یاد کرده و به سوی او توبه کنید و استغفار نمایید و از او استعانت بجویید. مردم در تمام آن شب به تناوب نگهبانی میدادند تا اینکه صبح شد. ابوالسرایا در میان سپاه خود ایستاد در حالی که چشمان مردم در زره و خود و سلاح خیره شده بود و آمادگی سپاه بسیار خوب بود و صدای طبلها و بوقها مانند رعد و غرش آسمان بود.[۱۹]
سخنان ابوالسرایا
ابوالسرایا روی به مردم کوفه کرد و گفت: ای اهل کوفه! نیت و ارادههای خود را درست کنید و درونهای خود را برای خدا خالص گردانید و از او درخواست کمک بر دشمنان خود را نمایید و از حول و قوه خود به سوی خدا و حول و قوه او روی آورید و قرآن بخوانید.[۲۰]
حسن بن هذیل
او که از جمله یاران حسین بن علی شهید فخ میباشد و از او حدیث نقل کرده است بر سپاه ابوالسرایا عبور کرد و به هر جا که میرسید میگفت: ای گروه زیدیها! اینجا موضعی است که قدمها میلغزد و کارها و تلاشها از بین میرود، سعادتمند کسی است که در دین خود احتیاط و آن را حفظ کند، و رشید و رستگار کسی است که به پیمان و عهد خداوند وفا نماید و محمد(ص) و خاندان او را حفظ کند. بدانید که اجلها و مهلتها تعیین شده است و روزها شمرده شده است، هرکس از مرگ بگریزد مرگ او را محاصره نماید. پس گفت: مَن لم يَمُتْ عَبْطَةً يمت هَرَمًا الموتُ كَأْسٌ، وَ المرءُ ذائقُها[۲۱].[۲۲]
مردی از بغداد
مردی از بغداد از سپاه زهیر بن مسب در حالی که لباس رزم در تن داشت جلو آمد و مردم کوفه را دشنام میداد و میگفت: ما به زنان شما تجاوز کنیم و با شما چنین و چنان خواهیم کرد. پس مردی از اهل «وازار» که قریهای در کنار دروازه کوفه میباشد در حالی که لباس سرخی بر تن داشت و در دست او کاردی بود خود را در فرات افکند و ساعتی شنا کرد تا خود را به آن مرد بغدادی که دشنام میداد رسانید، پس به او نزدیک شد و دست در گریبان او کرده و او را به سوی خود کشیده و بر زمین زد و با آن کارد بر گلوی او زد تا او را به قتل رساند و پای او را گرفته و خود را با جسد آن مرد بغدادی در آب انداخت و همچنان او را به سوی کوفه میکشید و شنا میکرد تا او را از آب بیرون آورد. سپاهیان ابوالسرایا تکبیر گفتند و صدای آنها به حمد و ثنای الهی و دعا بلند شد.[۲۳]
مبارزه مردی از فرزندان اشعث
پس مردی از اولاد اشعث بن قیس بیرون آمد و از شط کوفه عبور کرد و به سوی سپاه بغداد رفت و از آنها برای نبرد مبارزطلبید، مردی از سپاه بغداد در برابرش برای مبارزه آمد که او را به قتل رساند، و مبارز دیگری بیرون آمد و او را نیز کشت، مبارز سومی نیز برای نبرد بیرون آمد که او را هم به قتل رساند تا اینکه گروهی از بغدادیها را از پای در آورد. ابوالسرایا آمد و هنگامی که او را دید به او دشنام داد و گفت: چه کسی تو را به این کار فرمان داده بود؟ بازگرد. آن شخص بازگشت و شمشیر خود را با خاک پاک کرد و در غلاف نمود و اسب خود را مهیا کرد و به سوی کوفه رفت و دیگر با آنها در جنگ همراه نشد[۲۴].[۲۵]
شروع جنگ
ابوالسرایا مدتی طولانی در کنار پلی که بر روی فرات بود ایستاد، مردی از اهل بغداد بیرون آمد و او را دشنام میداد، ابوالسرایا هیچ حرکتی نمیکرد بلکه وانمود کرد که او از آن مرد غافل است و گویا قصد دارد که برگردد، سپس بر آن مرد حمله کرد و او را کشت و بر سپاهیان آنها حملهور شد بهطوری که از پشت سر آنها بیرون آمد، آنگاه از پشت سر بر آنها حمله نمود تا به جایگاه اول خود بازگشت و در آنجا ایستاد در حالی که نفس میزد و خون از زره او نمایان بود.[۲۶]
سیار غلام ابوالسرایا
سپس غلام خود سیار راطلبید و او را با گروهی از اصحابش فرستاد و به او دستور داد برود و هر وقت که پشت سر سپاه دشمن رسید از آنجا به دشمن حمله کند. غلام او با سپاهیانش حرکت کرد و همانگونه که ابوالسرایا به او دستور داده بود انجام داد. ابوالسرایا خود در کنار پل سوار بر اسب سیاه رنگی ایستاد و بر نیزه خود تکیه کرد و در این حال بر پشت اسب او به خواب رفته بود؛ اهل کوفه در جزع و اضطراب بودند برای آنچه از سپاهیان زهیر بن مسیب میدیدند و تهدید و وعید آنها را میشنیدند و ضجه میزدند و فریاد به تکبیر و تهلیل بلند میکردند تا اینکه ابوالسرایا صدای مردم را شنید و از خواب بیدار شد و پنداشت آن کمین و غلام و سپاه که همراه او فرستاده بود به محل مأموریت رسیدهاند، پس بر اسب خود نهیب زد و گفت: جنگ؛ و اسب خود را مهیا کرد و با دست خود اشاره کرد به آن سویی که غلامش را با گروهی از سپاه اعزام داشته بود و به اهل کوفه فریاد زد: حمله کنید، و خود حمله کرد و آنها هم به دنبال او حرکت کردند. از سپاهیان زهیر بن مسیب کسی باقی نماند مگر اینکه متوجه اشاره ابوالسرایا شد که او به کجا اشاره کرد، پس ابوالسرایا و غلامش با سپاه زهیر بن مسیب در هم آمیخته شد و اهل کوفه از ابوالسرایا پیروی میکردند و او به غلامش فریاد زد: ای سیار! وای بر تو! مرا نمیبینی؟! پس سیار غلام ابوالسرایا بر صاحب علَم حمله کرد و او را به قتل رسانید و علَم افتاد و سیاهپوشان از سپاه عباسیان شکست خورده و روی به فرار نهادند و ابوالسرایا و یارانش آنها را تعقیب کردند. ابوالسرایا فریاد زد: هر کس از اسب خود فرود آید، در امان است. پس سپاه زهیر بن مسیب از اسبهایشان فرود آمدند و سپاه ابوالسرایا سواره بودند و آنها را تعقیب کردند تا از شاهی[۲۷] گذشتند.[۲۸]
زهیر بن مسیب
زهیر بن مسیب فرمانده سپاه عباسیان به طرف ابوالسرایا رفت و به او گفت: وای بر تو! آیا به دنبال شکستی بیش از این بودی؟ تا کجا مرا تعقیب میکنی؟ پس ابوالسرایا بازگشت و او را رها کرد، و اهل کوفه غنیمتهای بسیاری به دست آوردند که کسی مانند آن را به دست نیاورده بود، آنگاه به لشکرگاه زهیر بن مسیب رفتند و آشپزخانهها آماده بود، و زهیر سوگند یاد کرده بود که غذا نخورد مگر در مسجد کوفه، پس آن غذاها را اهل کوفه خوردند و اسلحه و ادوات آنها را غارت کردند و این در حالی بود که اهل کوفه به شدت خسته و گرسنه بودند[۲۹]. زهیر بن مسیب بازگشت تا اینکه به طور پنهانی و مخفیانه وارد بغداد شد، چون خبر او به حسن بن سهل رسید دستور داد او را حاضر کردند، وقتی او را دید عمودی از آهن به سوی او پرتاب کرد که به صورت زیر برخورد کرد و چشم او را پاره کرد، آنگاه حسن بن سهل به یکی از کسانی که نزد او بود گفت: برخیز او را بیرون ببر و سر از بدنش جدا کن. پس گروهی برای زهیر بن مسیب شفاعت کردند و درباره او با حسن بن سهل صحبت کردند تا اینکه از کشتن او صرف نظر کرد[۳۰].[۳۱]
بازگشت به کوفه
چون جنگ به پایان رسید ابوالسرایا با گروه بسیاری از اسیران و سرهای زیادی که بر سر نیزهها بود و یا به گردن اسبان آویخته شده بود وارد کوفه شدند، و کسانی که از اهل کوفه با او بودند در حالی وارد شهر خود شدند که بر اسبهایشان سوار و سلاح بر تن داشتند و خوشحال از پیروزی و آنچه غنیمت به دست آورده بودند.[۳۲]
عبدوس بن عبدالصمد
حسن بن سهل و کسانی که از عباسیان نزد او بودند به خاطر شکست سپاه زهیر بن مسیب به شدت اندوهناک شدند و در اندیشه جبران آن برآمدند. پس حسن بن سهل مردی به نام عبدوس بن عبدالصمد را با هزار سواره و سه هزار پیاده مأمور کرد و اموال زیادی را در اختیار او قرار داد و به او گفت: میخواهم نام تو بر سر زبانها باشد و پیروزی بر دشمن به دست تو صورت گیرد، پس ببین چگونه خواهی بود؟ و او را به هر چه مورد نیازش در این نبرد بود سفارش کرد و به او دستور داد که مکث و توقف ننماید. عبدوس بن عبدالصمد از نزد حسن بن سهل بیرون رفت در حالی که سوگند یاد میکرد که کوفه را تا سه روز مباح کند و جنگجویان اهل کوفه را به قتل رساند و فرزندان آنها را اسیر کند. پس او حرکت کرد و به هیچ چیز توجه نمیکرد تا اینکه به «جامع» رسید و حسن بن سهل همین گونه به او دستور داده بود و به او امر کرده بود که از آن راهی که زهیر بن مسیب رفته است نرود تا مبادا سپاهیانش باقیمانده کشتههای سپاه زهیر بن مسیب را مشاهده کنند و این باعث ترس و وحشت آنها شود؛ و او از راه جامع پیش میرفت. چون خبر رسیدن او به جامع به ابوالسرایا رسید، نماز ظهر را در کوفه به جا آورد و سوارههایی از اصحاب خود و کسانی که به آنها اطمینان داشت را جدا کرد و آنها را به سرعت حرکت داد تا اینکه نزدیک جامع رسیدند، پس یاران خود را به سه دسته کرد و گفت: شعار شما «یا فاطمی یا منصور» است، و خود ابوالسرایا به جانب بازار رفت و غلامش سیار به سوی جامع رهسپار شد و به ابوالهرماس گفت: تو با سپاه خود به گونهای وارد قریه شو که کسی از آنها نتواند از دست تو بگریزد، سپس یکباره از همه اطراف سپاه عبدوس بر آنان حمله کنید. یاران ابوالسرایا بر حسب راهنمایی و دستور او عمل کردند و آنها را غافلگیر کرده و تعداد زیادی از آنها را به قتل رساندند به طوری که سپاه عبدوس خود را در فرات میانداختند تا نجات پیدا کنند و گروه بسیاری از سپاهیان او در فرات غرق شدند[۳۳].[۳۴]
کشته شدن عبدوس بن عبدالصمد
در این هنگام ابوالسرایا عبدوس را در میدان جامع ملاقات کرد و کلاه خود را از سر برگرفت، چون او فرار کرد ابوالسرایا او را دنبال نمود و ضربتی بر سرش زد که فرق آن را دو نیم کرد و از روی اسب به زمین افتاد. سپاهیان ابوالسرایا و اهل جامع لشکرگاه عبدوس را غارت کردند و غنیمتهای عظیمی را به دست آوردند و با توانایی مضاعف و سلاح به کوفه بازگشتند.[۳۵]
وفات محمد بن ابراهیم
پس از پیروزی ابوالسرایا بر سپاه عبدوس و بازگشت به کوفه، او از محمد بن ابراهیم که به شدت بیمار بود عیادت کرد؛ و پیش از این ذکر شد که محمد بن ابراهیم پس از مراجعت از جزیره و ملاقات با ابوالسرایا در کوفه بیمار شد، هنگامی که ابوالسرایا برای دیدار محمد بن ابراهیم آمد او را در آخرین ساعات عمر خود دید. محمد بن ابراهیم در آن حال ابوالسرایا را بر بعضی از امور مورد سرزنش قرار داد و به او گفت: من از آنچه انجام دادهای به سوی خدا بیزاری میجویم؛ زیرا که تو را سزاوار نبود که بر آنها شبانه حمله کنی و با آنها بجنگی مگر اینکه ابتدا آنها را دعوت کنی، و تو را سزاوار نبود که از لشکرگاه آنها چیزی را برداری جز آنچه از سلاح برای جنگ با ما جمعآوری کردند. ابوالسرایا گفت: ای پسر رسول خدا! این تدبیر جنگ است و من پس از این آنچه را که انجام دادم تکرار نخواهم کرد. هنگامی که ابوالسرایا نشانههای مرگ را در چهره محمد بن ابراهیم مشاهده کرد گفت: ای پسر رسول خدا! هر زندهای میمیرد و هر جدیدی کهنه میشود پس عهد خود را به من بگو و وصیت کن.
محمد بن ابراهیم گفت: تو را به تقوی الهی وصیت میکنم و استواری بر دفاع از دین خودت و یاری اهل بیت پیامبرت(ص) زیرا جانهای آنان به جان تو پیوسته میباشد، و اختیار انتخاب جانشین من از آل علی(ع) را به مردم واگذار کن، و اگر اختلاف کردند پس امر را به علی بن عبیدالله واگذار کن که من روش و طریقه او را آزمایش کردم و دین او مورد رضایت من است. پس زبان او از سخن گفتن باز ماند و اعضای بدنش از حرکت باز ایستاد و از دنیا رفت. ابوالسرایا او را در پارچهای پیچید و خبر مرگش را پنهان نمود. چون شب فرا رسید با گروهی از زیدیها جسد او را به نجف حمل کرده و در آنجا دفن نمودند. فردای آن روز مردم را فرا خواند و برای آنان سخنرانی کرد و خبر وفات محمد را به آنها داد و آنها را به صبر و بردباری دعوت نمود. صدای مردم به گریه بلند شد و وفات او را بزرگ شمردند.
او گفت: ابوعبدالله محمد بن ابراهیم وصیت کرد به کسی که شبیه خود او است و کسی که او را برگزید، و آن شخص ابوالحسن علی بن عبیدالله میباشد؛ پس اگر شما راضی هستید که همان وصی و مورد رضا است، و اگر به او راضی نیستید، برای خود رهبری انتخاب کنید. مردم امر را به یکدیگر موکول میکردند و برخی به برخی دیگر مینگریستند و کسی از آنها اقدام به سخن گفتن نکرد.[۳۶]
امارت محمد بن محمد بن زید[۳۷]
او که نوجوانی کم سن و سال بود از جای برخاست و گفت: ای خاندان علی! محمد بن ابراهیم از دنیا رفت و نفر دوم باقی ماند، دین خدا با سستی یاری نمیشود، و دست این مرد نزد ما دست بدی نبوده است، او دل سوخته را شفا داد و خونخواهی کرد. سپس روی به علی بن عبیدالله کرد و گفت: ای ابوالحسن! خدا از تو راضی باشد چه میگویی؟ محمد بن ابراهیم ما را وصیت کرده است که امر را در اختیار تو قرار دهیم، پس دست خود را بده تا با تو بیعت کنیم.[۳۸]
خطبه علی بن عبیدالله
او از جای برخاست و حمد و ثنای الهی را به جای آورد سپس گفت: محمد بن ابراهیم(ع) انتخاب کرد و خودش از تلاش و کوشش در حق خداوند که او عهدهدار شده بود دریغ نکرد و من وصیت او را از جهت سستی فرمان او رد نمیکنم و آن را به خاطر رویگردانی از آن رها نمینمایم، اما میترسم که مشغول به آن گردم و از کار دیگر که عاقبت آن پسندیدهتر و بهتر است باز مانم. پس به محمد بن محمد گفت: خدای تو را رحمت کند، تو این مسئولیت را قبول کن و آنچه فرزند عمویت عهدهدار بود و آن را حفظ کن، ما ریاست بر خود را به عهده تو گذاشتیم و تو مورد رضایت و اطمینان در درون و ضمیر ما میباشی. محمد فرزند محمد بن زید بن علی بن الحسین(ع) است. درباره او داستان معروفی نقل شده است که حکایت از کرامت و بزرگواری او مینماید. سپس به ابوالسرایا گفت: تو چه نظری داری؟ آیا به او راضی هستی؟ ابوالسرایا گفت: رضایت من در رضای شما، و رأی من و قول من با قول شما است. پس دست محمد بن محمد را گرفته و با او بیعت کردند.[۳۹]
نصب کارگزاران
محمد بن محمد بن زید کارگزاران خود را اینگونه تعیین کرد:
ولایت کوفه را به اسماعیل بن علی بن اسماعیل بن جعفر داد.
روح بن حجاج را ولایت بر شرطه و نیروهای انتظامی داد.
احمد بن سری انصاری را مسئول نامههای خود نمود.
عاصم بن عامر را منصب قضاوت عطا کرد.
ولایت بازار را به نصر بن مزاحم واگذار نمود.
سرزمین یمن را برای ابراهیم بن موسی بن جعفر در نظر گرفت.
ولایت اهواز را به زید بن موسی بن جعفر داد.
ولایت بصره را به عباس بن محمد بن عیسی واگذار نمود.
ولایت مکه را به حسن بن حسن افطس تفویض کرد.
و واسط را به جعفر بن محمد بن زید بن علی و حسین بن ابراهیم بن حسن بن علی داد.
پس این کارگزاران به سوی محل مأموریت خود حرکت کردند: کسی جلوی حسن بن الحسن افطس را نگرفت، و او به مکه رفت و در آن سال یعنی سال ۱۹۹۶ او حج را اقامه کرد. ابراهیم بن موسی، مردم یمن اطاعت او را پذیرفتند پس از ماجرایی کوتاه مدت که ببن آنها واقع شد. اما آن دو نفر که مسئولیت واسط را عهدهدار شده بودند با نصر بجلی حاکم واسط از طرف عباسیان درگیر شدند و او با فرستادگان محمد بن محمد جنگ شدیدی کرد و آنها از خود پایداری نشان دادند تا اینکه نصر بجلی شکست خورد و آنها وارد واسط شدند و خراج را جمعآوری کردند و صلح برقرار شد.
و اما در بصره، علی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین با عباس بن محمد بن عیسی و زید بن موسی بن جعفر اجتماع کردند و با حاکم بصره حسن بن علی مأمونی درگیر شدند و با او مقاتله کرده و او را شکست دادند و مرکز سپاه او را تصرف کردند، و زید بن موسی خانههای عباسیان را در بصره سوزاند و ملقب به «زید النار» گردید[۴۰]. پس نامهها یکی پس از دیگری به دست محمد بن محمد میرسید و خبر فتح و پیروزی از هر ناحیهای میآمد، اهل شام و جزیره به او نامه نوشتند که ما منتظر فرستاده تو میباشیم تا اینکه از او بشنویم و اطاعت کنیم.[۴۱]
نامه حسن بن سهل به طاهر و هرثمه
چون موفقیتهای ابوالسرایا بر حسن بن سهل گران آمد نامهای به طاهر بن الحسین نوشت و او را به سوی خود فرا خواند تا برای جنگ با ابوالسرایا گسیل نماید؛ ولی او پس از آن از رأی و نظر خود برگشت و نامهای به هرثمة بن اعین نوشت و او را امر کرد که نزد وی بیاید، و نامه را به وسیله سندی بن شاهک برای او فرستاد و از سندی خواست که شتاب کند زیرا هرثمة بن اعین با سندی بن شاهک دوست بود، و میان حسن بن سهل و هرثمه عداوت و دشمنی وجود داشت و حسن ترسید که هرثمه از تقاضای او سرباز زند و نپذیرد. سندی بن شاهک به سوی هرثمه رفت و در حلوان به او رسید و نامه حسن بن سهل را به او داد، هنگامی که او نامه را قرائت کرد در خشم شد و گفت: ما خلافت را مهیا و آماده میکنیم و آن را استوار مینماییم، پس آنان در کارها مستبدانه عمل میکنند و در تدبیر امور خود را بر ما مقدم میدارند و هنگامی که به سبب سوء تدبیر آنها جایی پاره میشود و امور را ضایع میکنند تصمیم میگیرند که آن را به وسیله ما اصلاح نمایند، نه به خدا سوگند چنین بخششی را به او نخواهم کرد تا اینکه امیر المؤمنین (مأمون) از سوء آثار و زشتی افعال آنها آگاه شود. سندی بن شاهک میگوید: هرثمه به گونهای از من فاصله گرفت که مرا از او ناامید کرد، در آن هنگام نامهای از طرف منصور بن مهدی نزد او آوردند، وقتی هرثمة بن اعین آن نامه را خواند گریهای طولانی کرد و گفت: خداوند درباره حسن بن سهل حکم خودش را اجرا نماید، او این دولت (عباسیان) را در معرض نابودی قرار داد و هر چه اصلاح شده بود فاسد کرد، پس امر کرد تا بر طبل زنند و به طرفی بغداد بازگشت. چون به نهروان رسید مردم بغداد و فرماندهان و بنیهاشم از او استقبال کردند و با آمدن او شادمان گشته و برای او دعا کردند، و هنگامی که او را دیدند همه پیاده شدند و این استقبال در خارج بغداد بود، پس با عده بسیاری وارد بغداد شد تا به منزلش رسید.[۴۲]
هرثمه آماده نبرد
هنگامی که هرثمة بن اعین به بغداد بازگشت، حسن بن سهل دیوانهایی را که نام سپاهیان در آن بود نزد هرثمه فرستاد تا هرکس را بخواهد انتخاب کند، و بیتالمال را برای او باز کرد تا هر چه بخواهد بردارد، و موانع را از سر راه بخششها و هزینهها برداشت تا هر چه خواهد عطا کند و هزینه نماید. پس هرثمه به یاسریه[۴۳] رفت و آنجا را اردوگاه سپاهیان خود قرار داد[۴۴].[۴۵]
هیثم بن عدی
او میگوید: من بر هرثمه وارد شدم و بر او سلام کردم و با او مزاح و شوخی کردم، در حالی که سی هزار سپاه سوار و پیاده با او بودند و به او گفتم: ای امیر! اگر محاسن خود را رنگ میکردی در نظر دشمن با هیبتتر و نیکو منظرتر بودی. او لبخندی زد سپس گفت: اگر سر من برای خودم باشد، آن را به زودی رنگ خواهم کرد؛ و اگر مردم کوفه آن را بگیرند، رنگ چه سودی دارد[۴۶].[۴۷]
حرکت هرثمه به سوی کوفه
پس از آماده شدن سپاه در یاسریه، منادی هرثمه ندا کرد و مردم را برای حرکت به سوی کوفه فرا خواند و سپاه با او حرکت کردند. هرثمه در ناحیه شرق نهر صرصر[۴۸]، اردو زد و ابوالسرایا در قسمت غرب نهر مستقر گردید؛ حسن بن سهل علی بن ابیسعید و حماد ترکی و گروهی را روانه مدائن نمود و با محمد بن اسماعیل که از طرف ابوالسرایا در آنجا با سپاهی مستقر شده بود جنگیدند و محمد بن اسماعیل را شکست داده و مدائن را تصرف کردند[۴۹].[۵۰]
کشته شدن ابوالهرماس
ابوالسرایا شبانه با سرعت حرکت کرد و در حالی که هرثمه از تصمیم او آگاه نبود از کنار نهر صرصر -که سپاه خود را در قسمت غرب آن مستقر کرده بود- به سوی مدائن رفت، و پلی که بر روی نهر صرصر قرار داشت قطع شده بود. ابوالسرایا دید که عباسیان یاران خود را از مدائن بیرون کرده و مدائن را تصرف نموده بودند، پس میان او و سپاه عباسیان نبردی روی داد که در آن ابوالهرماس غلام ابوالسرایا در اثر اصابت سنگ عرادهای کشته شد، ابوالسرایا غلام خود را به خاک سپرد و به سوی قصر[۵۱] حرکت کرد، و هنگامی که در فضای باز قرار گرفت هرثمه به سوی او رفت و در نزدیکی قصر به او رسید و در آنجا نبرد شدیدی میان آنان رخ داد که در نتیجه ابوالسرایا شکست خورد و برادر او کشته شد. ابوالسرایا حرکت کرد تا در جازیه[۵۲] فرود آمد و هرثمه او را تعقیب کرد[۵۳].[۵۴]
بستن آب فرات
هرثمه آب فرات را بر ابوالسرایا و سپاه او قطع کرد و سدی به وجود آورد و آب فرات قطع شد که این کار بر مردم کوفه گران آمد و خشمگین شدند و انگیزه آنان برای جنگ و نبرد دوچندان شد، ناگهان شکافی در آن سدی که هرثمه به وجود آورده بود پدید آمد و آب به سوی ابوالسرایا و سپاهیانش جاری گردید، آنها تکبیر گفتند و حمد خدای را به جا آوردند و به آنچه خداوند به آنان عنایت نمود شاد شدند[۵۵].[۵۶]
نبرد هرثمه و ابوالسرایا
هرثمه برای جنگ به سوی کوفه در کنار رصافه آمد، ابوالسرایا نیز با سپاهیان خود در برابر او قرار گرفت و فرماندهی طرف راست سپاه خود را به حسن بن هذیل و طرف چپ آن را به جریر بن حصین سپرد و خود در قلب سپاه ایستاد. هرثمه گروهی از سوارههای سپاه خود را در کنار بیابان آماده کرد و ابوالسرایا به تعداد آنها در برابرشان قرار داد برای اینکه مبادا این کار از طرف آنها کمین باشد. سپس ابوالسرایا با سپاه خود بر سپاه هرثمه یورش برد و سپاهیان هرثمه اندکی عقبنشینی کردند، و سپس روی بر سپاه ابوالسرایا کردند و ایستادند، ابوالسرایا فریاد زد: آنها را تعقیب نکنید که این خدعه و نیرنگ است. آنان ایستادند و شخصی به نام ابوکتله آنها را تعقیب کرد و دور ساخت و بازگشت و به ابوالسرایا گفت: آنها از فرات گذشتند. ابوالسرایا با مردم به کوفه بازگشتند. ابوالسرایا در روز دوشنبه نهم ذیقعده با سپاهیانش بیرون آمدند زیرا جاسوس او به وی خبر داده بود که هرثمه در آن روز قصد یورش دارد، پس ابوالسرایا سپاه خود را در رصافه آماده کرد و خود زیر پل رفت، زمان زیادی نگذشت که اسبهای سپاه هرثمه رسیدند، ابوالسرایا در حالی که برگشت که خشم او را همانند شتری که به هیجان آمده باشد فرا گرفته بود و نزدیک بود از شدت غضب از زین اسب خود بر روی مردم بیافتند و فریاد زد: صفوف خود را مرتب کنید و هماهنگ شوید.
در این هنگام هرثمه با سپاه خود آمد و نبرد شدیدی که همانند آن شنیده نشده است روی داد، چون ابوالسرایا دید یکی از یارانش به نام روح بن حجاج در حال بازگشت است گفت: به خدا سوگند اگر بازگردی سر از تن تو جدا سازم، پس او ایستادگی کرد و مبارزه نمود تا کشته شد. در آن روز حسن بن حسین بن زید بن علی بن الحسین به قتل رسید و ابوکتله غلام ابوالسرایا نیز کشته شد و جنگ شدت یافت. ابوالسرایا سر خود را برهنه کرد و میگفت: ای مردم! ساعتی صبر کنید و اندکی استقامت نمائید که به خدا سوگند دشمن سست شده و راهی جز فرار ندارد، سپس خود حمله کرد و یکی از فرماندهان هرثمه در حالی که زره بر تن و خود بر سر داشت بیرون آمد و با او مبارزه کرد، ابوالسرایا ضربهای بر سر او زد که او را دو نیم کرد و شمشیرش به زین اسب او رسید. سپاهیان سیاهپوش عباسیان شکست سختی خوردند و اهل کوفه آنها را تعقیب کرده و میکشتند تا اینکه به مکانی به نام صَعْنَبا[۵۷]رسیدند، در آنجا ابوالسرایا فریاد زد: ای اهل کوفه! از حمله دشمن پس از فرار بر حذر باشید زیرا عجمها مردمانی زیرکند؛ اما مردم کوفه به سخن او توجه نکردند و آنها را تعقیب نمودند.[۵۸]
اسارت هرثمه و عبیدالله بن وضاح
هرثمه فرمانده سپاه عباسیان در آن وقت به دست یک بردهای از سند اسیر شده بود، ولی او پیش از آن پنج هزار سپاه سواره در پشت سپاه قرار داده بود که اگر یارانش شکست خوردند، به کمک آنها بشتابند، و فرماندهی آنها را به عبیدالله بن وضاح سپرده بود. وقتی سپاهیان هرثمه فرار کردند و ابوالسرایا فریاد میزد که دشمن را تعقیب نکنید، عبدالله بن وضاح سر خود را برهنه کرد در حالی که سپاهیانش میگفتند: امیر کشته شد، امیر کشته شد، او فریاد زد: چه خواهد شد اگر امیر کشته شده است؟ ای اهل خراسان! به سوی من آیید، من عبدالله بن وضاح هستم، استقامت کنید که به خدا سوگند این گروه به جز اهل غوغا و سر و صدا نباشند. پس گروهی از سپاهیان با او ایستادگی کردند، او بر اهل کوفه حمله کرد و بسیاری از آنها را به قتل رساند و آنها را تعقیب کرد تا از صعنبا گذشتند. یاران هر ثمه چون او را در دست برده سیاهچهره اسیر دیدند، آن پرده را کشتند او بندهای هرثمه را گشودند و او به لشکرگاه بازگشت و همچنان جنگ میان آنها هر یک یا دو روز ادامه داشت.[۵۹]
پیشنهاد هرثمه
ابوالسرایا شخصی را به نام علی بن محمد بن جعفر معروف به بصری با سوارانی به سوی هرثمه روانه کرد که از عقب سپاه هرثمه برآید و بر آنها یورش برد، او رفت و هرثمه متوجه نگردید تا اینکه نزدیک او شد؛ ابوالسرایا خود نیز بر سپاه هرثمه حمله کرد، هرثمه فریاد زد: ای اهل کوفه! برای چه خونهای خودتان و ما را میریزید؟! اگر جنگ شما با ما به خاطر دوست نداشتن رهبر و امام ما میباشد، این منصور بن مهدی که مورد رضایت ما و شما میباشد، با او بیعت میکنیم؛ و اگر دوست دارید که خلافت را از خاندان عباسی بیرون ببرید، پس شما امام خود را تعیین و نصب نمایید، و اکنون توافق کنیم که تا روز دوشنبه در این رابطه گفتگو نماییم و ما را و خودتان را نکشید. اهل کوفه از حمله دست برداشتند، ابوالسرایا فریاد زد: وای بر شما! این حیله این گروه اعاجم است، آنها اکنون که به هلاکت خود یقین کردهاند این پیشنهاد را نمودهاند[۶۰]. مردم کوفه نپذیرفتند و گفتند: اکنون که سپاه هرثمه اجابت کردند، جنگ با آنان برای ما جایز نباشد. ابوالسرایا در خشم شد و با مردم کوفه بازگشت[۶۱].[۶۲]
خطبه ابوالسرایا
در روز جمعه ابوالسرایا با مردم کوفه سخن گفت، او پس از حمد و ثنای الهی گفت: ای اهل کوفه! ای کشندگان علی و قاتلان علی! و ای کسانی که حسین را یاری نکردید! کسی که عزت را به وسیله شما طلب کند فریب خورده است، و کسی که بر یاری شما اعتماد نماید خوار شود، و ذلیل آن کسی است که شما او را عزیز گردانیدهاید، و به خدا سوگند امر شما بر ما پسندیده نبوده تا ثنا گوئیم آن را، و روش ما مورد رضایت نموده تا به آن راضی باشیم، (حسین(ع)) داوری را به شما واگذار کرد و بر علیه او حکم کردید، و شما را امین شمرد و در امانت او خیانت کردید، و به شما وثوق پیدا نمود و بر خلاف وثوق او گشتید، سپس همچنان اختلاف کردید و از طاعت او سر برتافتید، هرگاه او به پا خاست شما نشستید، و هرگاه نشست شما برخاستید، و اگر جلو افتاد شما عقب ماندید، و اگر عقب رفت شما جلو افتادید، و با این کار با او مخالفت نموده و نافرمانی او کردید، تا اینکه دعوت او در میان شما پیشی گرفت و خداوند شما را به سبب یاری نکردنتان خوار نمود. چه عذری داشتید که از دشمن گریختید و از آنها روی برتافتید در حالی که از خندق شما عبور کردند و بر قبایل شما مستولی شدند و اموال شما را غارت کردند و حریم شما را مورد تجاوز قرار دادند؟ هیهات! عذری برای شما به جز سستی و عجز و رضای به ذلت و خواری نباشد. شما مانند سایه میمانید که زائل گردد، صدای طبلها شما را گریزان سازد و به وسیله سیاهی آنها دلهای شما میسوزد. بدانید که من به خدا سوگند شما را با جماعتی معاوضه خواهم کرد که که حق معرفت خدا را بشناسند و حق محمد(ص) را در خاندانش رعایت کنند[۶۳].[۶۴]
واکنش گروهی از اهل کوفه
گروهی از اهل کوفه برخاستند و به ابوالسرایا گفتند: تو در سخنانت جانب انصاف را رعایت نکردی، تو اقدام نکردی که ما خودداری کرده باشیم، و حمله نکردی و ما فرار کرده باشیم، و وفا نکردی و ما خیانت نموده باشیم؛ ما در کنار رکاب تو استقامت کردیم و در زیر پرچم تو استوار ماندیم تا اینکه نابود شدیم و پس از کار ما پایانی جز مرگ نباشد، پس دست خود را دراز کن تا با تو بر مرگ بیعت کنیم که به خدا سوگند ما باز نگردیم تا خداوند پیروزی را بر ما بگشاید و یا اینکه حکم خود را درباره ما اجرا کند.[۶۵]
حفر خندق
ابوالسرایا روی از آنان بر تافت[۶۶]و در میان مردم ندا داد که برای کندن خندق خارج شوند، پس بیرون آمدند و مشغول حفر خندق شدند، ابوالسرایا خود نیز تمام روز را با آنان به کندن خندق مشغول بود، هنگامی که شب فرا رسید و مردم از خندق بیرون آمدند و یک سوم شب سپری شد ابوالسرایا مرکب خود را مهیا کرد و اسب خود را زین کرد و خود و محمد بن محمد بن زید و گروهی از علویان و اعراب کوچ کرده و عدهای از اهل کوفه نیز همراه او بودند، و این در شب یکشنبه سیزدهم محرم بود. پس به قادسیه[۶۷] آمد و سه روز در آنجا ماند تا اصحابش به او پیوستند و سپس بر خفّان[۶۸] و پائین فرات و راه خشکی را پیش گرفت.[۶۹]
اشعث بن عبدالرحمن
چون ابوالسرایا از کوفه خارج گردید، اشعث بن عبدالرحمن اشعثی در کوفه قیام کرد و مردم را به یاری هرثمه فرا خواند، بزرگان از اهل کوفه به سوی هرثمه رفتند و از او امانطلبیدند و او اجابت کرد و پذیرفت. منصور بن مهدی وارد کوفه شد و هرثمه در بیرون کوفه اقامت کرد و سپاه خود را در حوالی خندق و دروازههای شهر پراکنده نمود از بیم آنکه مبادا حیلهای باشد. سپس منصور بن مهدی خطبه خواند و با مردم نماز گزارد. هرثمه ولایت کوفه را به غسان بن فرج سپرد و خود چند روزی بیرون شهر ماند تا اینکه امنیت برقرار شد و دلها از وحشت جنگ آرامش پیدا کرد سپس به سوی بغداد کوچ کرد[۷۰].[۷۱]
به سوی بصره
پس از تصرف کوفه به دست سپاهیان بنیعباس، ابوالسرایا آهنگ بصره نمود، مردی اعرابی از اهل شهر را ملاقات کرد و از او کسب اطلاع کرد، او گفت: سلطان بر بصره غالب شده و کارگزاران او را بیرون کرده است و تعداد عباسیان آنقدر زیاد است که مقاومت در برابر آنها نتوان کرد. ابوالسرایا از رفتن به بصره منصرف گردید و آهنگ واسط نمود. آن مرد به او گفت: واسط هم مانند بصره در اختیار سپاه بنی عباس است. ابوالسرایا به او گفت: پس به نظر تو من کجا بروم؟ گفت: نظر من این است که از دجله عبور کرده و میان جوفی[۷۲] و کوه اقامت گزینی که اکراد با تو گرد آیند و از اعراب و اکراد هرکس قصد مصاحبت با تو دارد به تو بپیوندد، و هرکس با تو همعقیده است از اهل شهرها و قبائل و افراد به تو ملحق گردد. ابوالسرایا مشورت او را پذیرفت و همان راه را در پیش گرفت، و به هر ناحیهای عبور میکرد مالیات آن ناحیه را گرفته و غلات آن را میفروخت.[۷۳]
نبرد در شوش
سپس روی به سوی اهواز آورد و به شوش رسید، اهل آنجا دروازه شهر را بر روی او بستند، او فریاد برآورد که: در را باز کنید، پس باز کردند و او وارد شهر شد. حسن بن علی مأمونی که حاکم منطقه اهواز بود کسی را نزد ابوالسرایا فرستاد که: من جنگ با تو را خوش ندارم و از تو میخواهم که بازگردی و به هر کجا که میخواهی بروی. ابوالسرایا نپذیرفت و مصمم بر نبرد با او شد، پس مأمونی با سپاهش برابر او آمد و جنگ شدیدی میان آنها رخ داد و زیدیها و علویها با محمد بن محمد بن زید در برابر سپاه مأمونی استقامت کردند و تعدادی از سپاه مأمونی را به قتل رساندند. مردم شوش از پشت سر سپاه ابوالسرایا آمدند و غلام ابوالسرایا بیرون آمد تا با آنها به نبرد بپردازد، سپاهیان ابوالسرایا گمان کردند که شکست خوردند لذا پای به فرار گذاشتند. سپاه و یاران حسن بن علی مأمونی شروع به کشتن یاران ابوالسرایا نمودند تا اینکه روز به آخر رسید و شب شد و اصحاب ابوالسرایا متفرق شدند و مرکبهای آنها از پای درآمد[۷۴].[۷۵]
کشته شدن ابوالسرایا
پس از متفرق شدن سپاه و یاران ابوالسرایا او راه خراسان را در پیش گرفت و در قریهای که به آن «بِرقانا» گفته میشد فرود آمد. چون خبر به حماد والی آن ناحیه رسید سوارانی را به سوی او فرستاد و خود نیز سوار شد و نزد ابوالسرایا و همراهانش رفت و او را امان داد به شرط اینکه او را نزد حسن بن سهل بفرستد. ابوالسرایا و یارانش پذیرفتند؛ والی به آن کسی که خبر آنان را به او داده بود ده هزار درهم پاداش داد. سپس آنان را سوار نمود تا به نزد حسن بن سهل بفرستد.
محمد بن محمد بن زید نامهای به حسن بن سهل نوشت و از او امان خواست، حسن بن سهل گفت: به ناچار باید سر از تن تو جدا سازم. یکی از یاران حسن بن سهل به او گفت: چنین مکن که هارون الرشید بر برامکه اعتراض کرد به خاطر کشتن ابن افطس یعنی عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن علی بن الحسین بن علی، و با این بهانه برامکه را به قتل رساند. اکنون تو نیز او را نزد مأمون روانه کن. حسن بن سهل، محمد بن محمد بن زید را به سوی مأمون روانه کرد و در عین حال سوگند یاد کرد که ابوالسرایا را به قتل برساند. هنگامی که ابوالسرایا را آوردند، حسن بن سهل که در مدائن در پادگانی - که سپاهش در آنجا بود - اقامت داشت به ابوالسرایا گفت: کیستی؟ گفت: من سری بن منصور هستم. حسن بن سهل گفت: بلکه تو پست و فرومایه فرزند پست هستی و خوار شده و مخذول فرزند مخذول. سپس به هارون بن ابیخالد گفت: برخیز و سر از بدن ابوالسرایا جدا کن در عوض برادرت عبدوس بن عبدالصمد. پس او از جای برخاست و سر از بدن ابوالسرایا جدا کرد.
حسن بن سهل دستور داد تا سر او را در قسمت شرقی و بدن او را در قسمت غربی شهر به دار آویختند[۷۶]، و غلام او ابوالشوک را نیز به قتل رسانیده و در کنار ابوالسرایا به دار آویختند[۷۷].[۷۸]
محمد بن محمد بن زید
حسن بن سهل پس از کشتن ابوالسرایا محمد بن محمد بن زید[۷۹] را نزد مأمون فرستاد. وقتی بر مأمون وارد شد، مأمون در جایی نشسته بود که بر او اشراف داشت، فضل بن سهل فریاد زد: سر او را برهنه کنید. هنگامی که سر او را برهنه کردند، مأمون از جوانی و کم سن و سال بودن او تعجب کرد و از اینکه او رهبری چنین نهضتی را عهدهدار شده بود شگفتزده شده بود. پس دستور داد او را در خانهای اسکان دادند و در ظاهر برای او خادم و دیگر امکانات را فراهم کرد اما در حقیقت او را زندانی و در بند کرده بود. چون مدتی بر این منوال گذشت - که گفته شده چهل روز بود - شربتی به او داده شد که کبد و احشاء او را پاره پاره کرد تا اینکه از دنیا رفت[۸۰].[۸۱]
ابوالسرایا کیست؟
ابوالسرایا سری بن منصور از قبیله بنیشیبان است. او در حقیقت نقش بزرگی را در ساماندهی نهضت محمد بن ابراهیم و پس از مرگ او و بیعت با محمد بن محمد بن زید به عهده داشت که در آخر پس از ضربه سنگینی که بر حکومت عباسیان وارد کرد و قدرت و سیطره آنها را تا مرز سقوط پیش برد کشته شد. همانگونه که پیش از این ذکر شد دویست هزار مرد از یاران سلطان و سپاهیان عباسیان در وقایع ابوالسرایا کشته شدند[۸۲]. اکثر مردم کوفه در نهضت ابوالسرایا شرکت کردند که تعداد آنها را نزدیک به دویست هزار و بیشتر از آن گفتهاند[۸۳]. محمد بن منصور گوید: از مصفی بن عاصم شنیدم که میگفت: از ابوالسرایا شنیدم که میگفت: من هرگز در معصیت و نافرمانی خداوند عزوجل از فواحش داخل نشدم. ابراهیم بن سلیمان گوید: من و ابوالسرایا در کنار پل ایستاده بودیم و محمد بن محمد در صحراء اثیر[۸۴] بود، پس هرثمه مردی را فرستاد تا توطئه کرده و ابوالسرایا را فریب دهد و از جای خود دور سازد تا سپاه بنیعباس از آنجا وارد شوند.
پس آن مرد آمد و گفت: سپاهیان سیاهپوش عباسیان از طرف جسر وارد شدند و محمد بن محمد را دستگیر کردند. هنگامی که ابوالسرایا این سخن را شنید اسب خود را به سوی صحراء اثیر که محمد بن محمد در آنجا مستقر بود راند و هرثمه و سپاهیان بنیعباس وارد کوفه شدند و تا جایی که مشهور به خانه حسن بود پیشروی کردند. چون ابوالسرایا دید که محمد بن محمد بر منبر ایستاده و در حال ایراد خطبه است دانست که این حیله و نیرنگی از طرف هرثمه بوده است؛ پس به همراه مردی به نام مسافر طائی بازگشت و بر سپاهیان عباسیان حمله کرد و شکست داد تا اینکه آنها را به جایگاه اولشان بازگرداند. مردی دیگر آمد و به ابوالسرایا گفت: گروهی در خرابهای که در اینجا است کمین کردهاند، ابوالسرایا گفت: آنها را به من نشان بده، پس آن خرابه را به او نشان داد. ابوالسرایا وارد آن خرابه شد و مدتی طولانی در آنجا مکث کرد و سپس بیرون آمد در حالی که شمشیر و بدن خود را از خون پاک میکرد و آنگاه به سوی هرثمه حرکت کرد. آن شخص میگوید: پس من وارد آن خرابه شدم، دیدم همه آن کسانی که در خرابه کمین کرده بودند کشته شده و اجسادشان روی زمین بود، پس آنها را شمردم که نزدیک به صد نفر بودند[۸۵].[۸۶]
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۰۷.
- ↑ جزیره بین دجله و فرات و در مجاورت شام قرار گرفته است و شامل دیار مضر و دیار بکر (مراصد الاطلاع، ج۱، ص۳۳۱) است.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۰۷.
- ↑ «من برای تو خوبیها را طلب کردم و تو تقصیر کر دی؛ پس مذموم شده و از راستی لغزیدی».
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۰۸.
- ↑ نام ابوالسرایا سری بن منصور میباشد، و ترجمه او را در ادامه خواهیم آورد.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۰۹.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۱۰.
- ↑ نام شهری است در غرب فرات و در اطراف آن قریههایی وجود دارد. (مراصد الاطلاع، ج۲، ص۹۷۷).
- ↑ جانم فدای حسین روزی که روان شد؛ به سوی مرگها با شتاب، رفتن کسی که بازگشتی ندارد».
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۱۰.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۱۱.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۱۲.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۱۲.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۱۳.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۱۳.
- ↑ سوق الاسد: نام موضعی در کوفه میباشد. (مراصد الاطلاع، ج۲، ص۷۵۶).
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۱۴.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۱۵.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۱۶.
- ↑ «کسی که در جوانی نمیرد، در پیری بمیرد؛ مرگ پیمانهای است و آدمی آن را میچشد».
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۱۶.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۱۶.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۵۲۷.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۱۷.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۱۷.
- ↑ شاهی: نام موضعی نزدیک قادسیه میباشد. (مراصد الاطلاع، ج۲، ص۷۷۷).
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۱۸.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۵۲۸.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۵۲۹.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۱۹.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۲۰.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۵۳۰.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۲۰.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۲۱.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۲۱.
- ↑ و در عمدة الطالب مذکور است: هنگامی که ابوالسرایا قیام کرد و برای محمد بن ابراهیم بیعت گرفت، محمد بن ابراهیم به طور ناگهانی از دنیا رفت و ابوالسرایا محمد بن محمد بن زید را جانشین او کرد و او را «مؤید» لقب داد. (عمدة الطالب، ص۲۷۵).
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۲۳.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۲۳.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۵۳۴.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۲۴.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۲۵.
- ↑ یاسریه: نام قریه بزرگی است که فاصله آن تا بغداد دو میل میباشد. (مراصد الاطلاع، ج۳، ص۱۴۷۱).
- ↑ تاریخ طبری، ج۱۰، ص۲۲۸.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۲۶.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۵۳۶.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۲۶.
- ↑ صرصر به دو موضع از نواحی بغداد اطلاق میشود: علیا که از قریههای نهر ملک است در قسمت جنوبی، و سفلی قریه کوچکی در قسمت شمالی است. (مراصد الاطلاع، ج۲، ص۸۳۸).
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۵۴۲.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۲۷.
- ↑ مقصود از قصر همانطور که از عبارت طبری استفاده میشود قصر ابن هبیره میباشد.
- ↑ جایی را به نام جازیه در معاجم نیافتم.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۵۴۲.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۲۷.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۵۴۲.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۲۸.
- ↑ صعنبا: نام قریهای در یمامه و قریهای در عراق است چنانکه در مراصد الاطلاع، ج۲، ص۸۴۱ ذکر شده است، و مقصود در اینجا آن قریه میباشد که در عراق است.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۲۸.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۳۰.
- ↑ این جریان نظیر همان خدعه عمرو بن عاص در جنگ صفین بود که با زدن قرآن بالای نیزه مردم کوفه را فریب داد و هر چه امیرالمؤمنین(ع) فریاد زد که: این خدعه و نیرنگ است فریب نخورید، مردم نپذیرفتند. ابوالسرایا هم هرچه فریاد زد که: این پیشنهاد خدعه و نیرنگ است، مردم کوفه سخن او را نپذیرفتند.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۵۴۴.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۳۰.
- ↑ مقاتل الطالبین، ص۵۴۵.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۳۱.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۳۲.
- ↑ شاید این اعراض بدین جهت بود که ابوالسرایا به همکاری و یاری کردن آنها اعتماد نداشت.
- ↑ قریهای نزدیک کوفه از طرف خشکی است که پانزده فرسخ با آن فاصله دارد. (مراصد الاطلاع، ج۳، ص۱۰۵۴).
- ↑ موضعی نزدیک کوفه است که حاجیان از آن عبور میکنند. (معجم البلدان، ج۲، ص۳۷۹).
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۳۲.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۵۴۶.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۳۳.
- ↑ جوف: زمین مسطح را گویند، و به مواضع مختلفی گفته شده است. در مراصد الاطلاع، ج۱، ص۳۶۰ آمده است که جوف بر زمین مطمئنه اطلاق میشود و آن در دیار عرب بسیار است.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۳۳.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۵۴۷.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۳۴.
- ↑ در تاریخ طبری (ج۱۰، ص۲۳۱) آمده است که از هنگام نهضت ابوالسرایا در کوفه تا کشته شدن او ده ماه طول کشید.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۵۴۸.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۳۵.
- ↑ او در حقیقت رهبری نهضت را پس از محمد بن ابراهیم عهدهدار شد و مردم با او بیعت کرده بودند.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۵۴۹.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۳۶.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۵۵۰.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۵۵۱.
- ↑ در کوفه به چند موضع صحراء گفته میشود که از آن جمله صحراء اثیر که او مردی از قبیله بنیاسد میباشد. (مراصد الاطلاع، ج۲، ص۸۸۳).
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۵۵۲.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۵۳۷.