جاهلیت در معارف و سیره نبوی
مقدمه
بر فراز دیوار رفیع منیت، قومی زندگی میکردند که از علم و فرهنگ و ادب بیبهره و از سنن ریشهدار جاهلی چون کینه و غرور و نخوت برخوردار بودند. ظلم اجتماعی از فاحشترین نمود جامعه آن روز بود، آنها که زور در بازو داشتند در خدمت زراندوزان و بردهداران اتحاد شوم قدرت، علیه بیچارگان و محرومان را تشکیل داده بودند. قشر وسیعی از مردم پابرهنه در گرمای طاقتفرسای حجاز در ملکیت قلیلی زور مدار و هتاک، بدنهای کبود از تازیانه ستم، شکمهای گرسنه بردگان از پرخوری و رفاهجویی قشری به نام اشراف حکایت داشت.
در مکه جهالت و حکومت خرافات و موهومات و فقدان فرهنگ انسانی و دخترکشی و زنده به گور کردن به جرم دختر بودن و از ترس فقر، رباخواری که نتیجه طبیعی نظام فئودالیسم و اشرافی حاکم بر جامعه آن روز بود به چشم میخورد. مشروبخواری و حکومت قلدران و زورمندان، زیر پا گذاشتن ارزشهای انسانی که به صورت برده زیر شلاق نظام بردگی مصر و یونان و ایران و از مشهورترین زخمهای عمیق پیکر جامعه آن روز بود.
فهرستوار بعضی از سنن جاهلیت را میتوان اینگونه بر شمرد:
- پرستش بت
- نکاح محارم
- از دیوار به منزل دیگران وارد شدن
- کشتن دختران
- شرابخواری
- زنا
- قرعه زدن
- برهنه دور کعبه طواف کردن
- حمی و قرق کردن زمینهای وسیع در اختیار یک فرد
- بردهداری
- اعتقاد به خرافات
- تعویض همسران.
جعفر بن ابی طالب در حضور نجاشی وضع عصر جاهلیت را اینگونه ترسیم میکند، به نجاشی میگوید: ما گروهی از اهل جاهلیت بودیم که بتها را پرستش میکردیم، مردارها را میخوردیم، به دنبال فواحش میرفتیم، قطع رحم مینمودیم، همسایگان را فراموش میکردیم و زورمندان ما حق ضعفا را میخوردند.
آن روز اکثریت وسیعی از مردم عرب شلاق میخوردند و آب کدر و آلوده مینوشیدند، خداوند فرمود: ﴿وَكُنْتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَا﴾[۱]. قتاده در تفسیر این آیه میگوید: جامعه عرب خوارتر از همه مردم دنیا و از نظر زندگی از همه بدبختتر و گمراهیش از همه واضحتر و از همه برهنهتر و گرسنهتر بوده و چون طعمهای در لابهلای تخته سنگی مورد حمله دو شیر درنده امپراتوری ایران و روم بوده است[۲]. جا دارد به بعضی از سنن و آداب رایج در عصر جاهلیت اشاره کنیم:
دختر زنده به گور کردن
ریشهدار بودن آداب و سنن خرافی گاهی به قیمت از دست دادن با فضیلتترین نعمتهای خدادادی تمام میشود و مصداق بارزی از کفران نعمت به حساب میآید، زنده به گور کردن دختران در عصر جاهلیت از زشتترین آدابی بود که با دفن چهره معصوم و ملکوتی دختر، گویا همه فضیلتها با او دفن میشد.
هیچ انسانی ارزش نداشت ولی زنها بیشتر، زن از گردونه انسانها خارج بود و چاله دفنش قبل از تولدش مهیا، تا ننگ خانه را زنده زنده زیر خاک دفن کنند تا مبادا بوی ننگش جامعه را بیازارد.
قرآن میفرماید: هنگامی که خبر تولد دختر به یکی از آنها داده میشد، رنگ وی سیاه میگردید و در ظاهر، خشم خود را فرو میبرد و بر اثر این خبر او از قوم خود متواری میگردید و نمیدانست آیا مولودش را با خواری نگه دارد یا در خاک پنهان سازد؟ به راستی چه حکم و قضاوت زشتی دارند[۳].
شیخ طوسی در ذیل ﴿وَإِذَا الْمَوْءُودَةُ سُئِلَتْ * بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ﴾[۴] آورده که ﴿الْمَوْءُودَةُ﴾ زنده به قبر گذاشتن است. گویند زنان عرب هنگام زایمانشان گودالی میکندند و سر آن گودال مینشستند و میزاییدند اگر دختر بود فوراً او را زنده در گودال دفن میکردند و اگر پسر بود بر میداشتند.
تولد دختر برای مردان آنچنان ننگآور بود که از شدت شرم نمیتوانستند در جمع مردان حاضر شوند، گویا خطایی بزرگ مرتکب شده است و قرآن میفرماید: ﴿يَتَوَارَى مِنَ الْقَوْمِ مِنْ سُوءِ مَا بُشِّرَ بِهِ﴾[۵]. قیس بن عاصم در ایام جاهلیت از اشراف و روسای قبایل بود، پس از ظهور اسلام ایمان آورد. روزی در سنین پیری به منظور جستجوی راه مغفرت الهی و جبران خطاهای گذشته خود شرفیاب محضر رسول اکرم (ص) گردید و گفت: در گذشته جهل و نادانی بسیاری از پدران را بر آن داشت که با دست خویش دختران بیگناه خود را زنده به گور سازند. من نیز دوازده دختر خود را در فواصل نزدیک به هم زنده به گور کردم، سیزدهمین دخترم را زنم پنهانی زایید و چنین وانمود کرد که نوزاد مرده به دنیا آمده، اما در خفا او را نزد اقوام خود فرستاد، سالها گذشت تا روزی هنگامی که ناگهان از سفری بازگشتم، دختری خردسال را در سرای خود دیدم و چون شباهتی تام به فرزندانم داشت دربارهاش به تردید افتادم و بالاخره دانستم دختر من است، بیدرنگ دختر را که زار زار میگریست کشان کشان به نقطه دوری برده و به نالهها و تضرعهایش که میگفت: به نزد داییهای خود باز میگردم و دیگر بر سر سفره تو نمینشینم؛ اعتنا نکردم و زنده به گورش نمودم.
قیس پس از نقل ماجرای خود به انتظار جواب سکوت کرد، در حالی که از دیدههای رسول اکرم (ص) قطرات اشک فرو میچکید و با خود زمزمه میفرمود: «مَنْ لَا يَرْحَمْ لَا يُرْحَمْ». آنکه رحم نکند بر او رحم نشود، سپس به قیس خطاب کرده فرمود: روز بدی در پیش داری! پرسید: اینک برای تخفیف بار گناهم چه کنم؟ حضرت فرمود: به عدد دخترانی که کشتهای کنیز آزاد کن.
مفسران گفتهاند: عرب چون میخواست دختری را نکشد، پیراهنی از پشم شتر یا گوسفند به او میکرد و به دنبال شتران و گوسفندان برای چوپانی میفرستاد و اگر میخواست بکشد گاهی خوب نگهداری میکرد تا شش ساله میشد، مادرش را میگفت: این دخترک را بیارای و لباس خوب به تنش کن تا او را به خانه شوهر برم! مادر همچنان میکرد آنگاه او را میآورد و قبری میکند و او را در قبر میگذاشت و خاک رویش میریخت[۶]. ابن عباس میگوید: عادت عرب در جاهلیت این بود که وقتی زن باردار میشد و وقت وضع حمل نزدیک میشد چالهای میکندند تا زمانی که زن را درد زایمان میگرفت کنار آن مینشستند و وقتی که زایمان میشد، اگر پسر بود میگرفت و اگر دختر بود در آنجا میانداختند؛ البته غالب قبایل اینگونه عمل میکردند[۷].
عادت زنده به گور کردن بیشتر از همه در طایفه بنیاسد و تمیم شیوع داشته است. علاوه بر دختران که مورد بیمهری و بیعاطفگی قرار داشتند، در عصر جاهلیت پسران هم گرچه به قتل نمیرسیدند؛ ولی سایه شوم بیعاطفگی بر سر آنها هم سایه داشت. اینکه پدری فرزندش را نوازش کند و ببوسد در فرهنگ عصر جاهلیت جایگاهی نداشت.
احمد حنبل از ابوهریره روایت میکند که گفت: یک وقت پیامبر خدا (ص) حسنین را میبوسید. عیینه و بقولی اقرع بن حابس گفت: من تعداد ده فرزند دارم و هرگز احدی از ایشان را نبوسیدهام.
بنا به روایت حفص پیغمبر اکرم (ص) به طوری غضب کرد که رنگ مبارکش دگرگون شد و به آن شخص فرمود: اگر خدا ترحم را از قلب تو گرفته است من با تو چه کنم؟ کسی که به کودکان ما رحم نکند و به بزرگان ما عزت و احترام نگذارد از ما نخواهد بود[۸].[۹]
جنگ و خونریزی
جامعهای که از حقایق فاصله داشته باشد، موهومات ظهور عینی پیدا کرده و دست و پای جامعه را با آن میبندد. خونریزی براساس حقیرترین سوژه در عصر جاهلیت رایج بود. بسوس، دختر منقذ تمیمی، به دیدن خواهرش، مادر جساس بن مره، رفت و پناهندهاش مردی از قبیله جرم به نام سعد همراه او بود، شتر سعد در چراگاه مخصوص، کلیب وائل، وارد شد و کلیب به خاطر این بیحرمتی شتر، تیری در کمان نهاد، تیر زوزهکشان بر پستان شتر نشست و شتر نالهکنان به سوی صاحبش سعد گریخت و شیر آمیخته به خون از پستانش روان شد.
سعد که حال شتر را چنین دید، نزد بسوس آمده شکایت کرد. بسوس دست بر سر فریاد کشید: وا ذلاه! وا غربتاه داد از خواری و فریاد از بیکسی! سپس چند بیتی سرود که عرب نام آن را چکامه «مرگ» نهاده است: به جان خودم، اگر در خانه پدرم منقذ بودم، پناهندهام سعد با چنین خواری روبهرو نمیگشت. اما اینک در دیار غربتم که اگر گرگی بجهد، گوسفند من غریب را میرباید. ای سعد! جان خود را به خطر میفکن، بار سفر بربند که در میان این قوم حق پناهندگی مرده است. هر چه زودتر زاد و توشه مرا برگیر و بیاور تا راه را نبستهاند از این دیار بگریزیم.
پسر خواهرش جساس، استغاثه خاله را شنید و به او گفت: خانم آزاده! آرام و قرار گیر، به خدا سوگند، به خاطر شتر پناهندهات سعد، خون کلیب را خواهم ریخت، بیدرنگ سوار شد و به جانب کلیب تاخت و با نیزه سینهاش را شکافت که از آن زخم جان داد. در نتیجه آتش جنگ بین دو قبیله بکر و تغلب شعلهور شد که تا چهل سال ادامه یافت و هنگامهها برخاست، شوم بودن بسوس زبانزد همگان گشت و «نبرد بسوس» که مشهورترین نبردهای عرب است، به نام او ثبت صفحات تاریخ شد[۱۰].
«قرص نان حولاء» از مثلهای مشهور عرب است: اُشام من رغیف الحولاء شومتر از نان حولاء. در جاهلیت حولاء زنی خباز بود که در قبیله سعد بن زید میزیست، سبدی نان بر سر گذاشته میرفت، مردی از میان سبد نانی ربود، حولاء گفت: به خدا سوگند نه از من طلبکاری که حق خود بازجویی و نه دست گدایی به سویم دراز کردی که ناامیدت کرده باشم، چرا قرص نان را ربودی؟ معلوم است که با فلانی سر نزاع داری که پناهنده او را آزار میدهی. به حال شکایت نزد پناه دهنده خود رفت و آن مرد با کمک اقوام و عشیره بر سر رباینده نان ریختند، قوم و عشیره آن مرد هم به حمایت برخاستند و هزار تن بر سر یک نان جان باختند و نان حولاء مثلی شد برای هر چیز بیارزشی که هنگامهای بزرگ به پا سازد[۱۱].
دو قبیله اوس و خزرج سالها در مقابل هم رقابت خونین داشتند. قبیله اوس گاهی به مکه میآمدند و از کفار قریش برای مقابله با خزرجیان کمک نظامی میگرفتند، در جنگ بعاث که از جنگهای تاریخی این دو قبیله بود، اوسیان پیروز شدند و نخلستانهای خزرج را سوزاندند، باز هم جنگ و صلح به طور متناوب بین آنها حاکم بود.
ابنخلدون درباره آنها مینویسد: خوی آنان غارتگری بود، هر چه را در دست دیگران مییافتند، میربودند و تاراج میکردند و روزی آنان در پرتو نیزهها فراهم میشد و در ربودن اموال دیگران، حد معینی قائل نبودند، بلکه چشم ایشان به هرگونه ثروت یا ابزار زندگی میافتاد، آن را غارت میکردند[۱۲].
غارتگری و جنگ و قتال، از عادات ثانویه آن قوم بود. گویند یکی از عربها پس از شنیدن صلح و صفای بهشت از زبان پیامبر پرسید: آیا در بهشت جنگ هم وجود دارد یا نه؟ همین که گفتند: نه! گفت: پس به چه درد میخورد! در تاریخ عرب، بیش از ۱۷۰۰ جنگ ضبط شده و برخی از این جنگها، گاه تا یک صد سال و بیشتر به طول انجامیده است؛ یعنی چندین نسل با یکدیگر در جنگ و نبرد بودند و گاهی یک موضوع بسیار جزیی، سبب جنگهای طولانی و کشت و کشتار فراوان میگردید.
عرب جاهلی معتقد بود که: «خون را جز خون نمیشوید» داستان «شنفره» که به افسانه شبیه است، میتواند میزان «عصبیت جاهلی» را نشان دهد. یکی از افراد قبیله بنیسلمان، به شنفره، اهانت میکند و او برای انتقام، تصمیم میگیرد که صد نفر از آنان را بکشد. سرانجام پس از مدتها کمین کردن و آوارگی، نود و نه نفر را میکشد، تا آنکه جمعی از دزدان بر سر چاهی او را میکشند. استخوان جمجمه او پس از سالها، کار خود را میکند و صدمین نفر را هم از آن قبیله میکشد.
در العرب قبل الاسلام مینویسد: یکی از حوادث تاریخی عرب قبل از اسلام، جنگ ممتدی است که در تاریخ به «حرب داحس و غبراء» معروف است. «داحس» و «غبراء» که این دو نام دو اسب از دو رئیس قبیله بودند. داحس نام اسب قیس بن زهیر رئیس قبیله بنیعبس و غبراء نام اسب حذیفه بنیفزاره است، هر یک از این دو رئیس، اسب خود را تندروتر از دیگری میدانست، کار به مسابقه اسبدوانی کشید؛ اما پس از پایان مسابقه هر کدام مدعی بود مسابقه را بردهاند و همین امر ساده سبب وقوع قتلی شد. طایفه مقتول نیز شخصی از طایفه قاتل را کشتند ولی کار به همین جا خاتمه نیافت، بلکه این دو قتل مقدمه آغاز جنگ سختی میان این دو قبیله بزرگ و همپیمانان آنان شد، که از سال ۵۶۸ تا ۶۰۸ میلادی ادامه یافت و جمع بیشماری از طرفین کشته شدند[۱۳].
عرب معتقد بود اگر انتقام مقتولی گرفته نشود، روح او به صورت مرغی هر لحظه ناله اسقونی اسقونی سیرابم سازید، سیرابم سازید! سر میدهد و تا انتقام خونش گرفته نشود ساکت نمیشود[۱۴].[۱۵]
بتپرستی
قریش و عموم فرزندان معد بن عدنان قسمتی از احکام شریعت ابراهیم را به دست داشتند، یعنی خانه کعبه را زیارت میکردند و مناسک حج را به پا میداشتند.
پس از آنکه نسل ابراهیم و اسماعیل و اقوامی که مجاورت قبر اسماعیل و بیتالله را برگزیدند، در مکه رو به افزایش گذاشت، بر سر تصاحب چراگاهها و وسایل معاش، با هم نزاعها و زد و خوردها روی میداد؛ لذا جمعی بر آن شدند که از مجاورت کعبه به نقاط دیگر که چراگاهها و آب فراوان دارد مهاجرت کنند؛ ولی بر اثر علاقه مفرطی که به کعبه داشتند هر یک از قبایل هجرت کننده سنگی از اطراف کعبه را به عنوان یاد بود کعبه برداشته و به همراه بردند، این سنگها را که یادگار کعبه مقدسه بود نقدیس مینمودند و حتی طواف کعبه را بر گرد همین سنگ انجام داده و آن را «دوّار» مینامیدند.
کمکم در نسلهای آینده عنوان یادبود کعبه به فراموشی سپرده شد و تقدیس سنگها به پرستش سنگها بدل گشت و بالاخره بتپرستی متداول شد وگرنه اقوام مختلف حجاز که مجاور کعبه بودند، همگی دعوت ابراهیم را پذیرفته و خداپرست و به شریعت حنیف ابراهیم عمل میکردند[۱۶].
عمرو بن لحی به نام «ربیعه بن حارثه» برای استفاده از آب معدنی و مداوای خویش به سرزمین شام رفت و آنجا مردمی از، عمالقه، بودند که بت میپرستیدند، پس به آنها گفت: این بتهایی که شما میپرستید چیستند؟ آنها گفتند: اینها بتهایی هستند که آنها را پرستش میکنیم و از آنها یاری میخواهیم، پس یاریمان میکنند و به وسیله آنها باران میخواهیم، پس سیراب میشویم. عمرو بن لحی چون مردی خرافی بود تحت تأثیر قرار گرفت و گفت: یکی از این بتها را به من نمیبخشید، تا آن را به سرزمین عرب ببرم، همانجا که عرب برای زیارت خانه خدا میآیند؟ پس بتی به نام «هبل» به او دادند و آن را به مکه آورد و نزد کعبه نهاد و این اول بتی بود که در مکه نهاده شد. سپس دو بت دیگر را به نام اساف و نائله آوردند و هر کدام را بر یکی از ارکان کعبه نهادند و طواف کنندگان طواف خود را از اساف شروع میکردند و آن را میبوسیدند و نیز به آن ختم میکردند.
بر کوه صفا بتی به نام «مجاور الریح» و بر کوه مروه بتی به نام «مطعم الطیر» نصب کردند و چون اعراب برای زیارت خانه خدا میآمدند و این بتها را میدیدند از قریش و خزاعه جویا میشدند و آنها در جواب میگفتند: اینها را پرستش میکنیم تا ما را به خدا نزدیک کنند. پس اعراب که آن را دیدند بتهایی گرفتند و هر قبیلهای برای خود بتی قرار داد و این بتها را عبادت میکردند تا به گمان خود به خدا نزدیک شوند[۱۷].
ود، نسر، سواع، عزی، فلس، منات، سعد؛ شمس، رئام و... بتهایی بودند که قبایل مختلف داشتند و میپرستیدند. در باب بتپرستی و نفی کرامات بشری باید اشاره کرد که اسود بن سهم السهمی، که مادرش غیطله، نام داشت، سنگی داشت که آن را میپرستید و چون سنگ بهتری پیدا میکرد اولی را رها میساخت و به پرستش دومی میپرداخت و آیه کریمه ﴿أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ﴾[۱۸] درباره وی نازل شد[۱۹].
گاهی پیامبر اکرم (ص) از باب ادخال السرور میفرمود: ای اباذر از اسلام آوردنت برای ما بگو، ابوذر عرض کرد: یا رسول الله ما را بتی بود به نام «نهم» که او را میپرستیدیم. روزی کاسه شیری را بر روی آن بت ریختیم، ناگهان سگی پیدا شد و آن شیر را لیسید بعد هم پای خود را بلند کرد و به آن بت شاشید. این منظره برای من خیلی بد بود و لذا دو بیت شعر گفتم: الا یا نهم انی قد بدالی مدی شرف یبعد منک قربا رایت الکلب سامک خط جید فلم یمتع قفاک الیوم کلبا
یعنی: ای بت نهم بر من معلوم شد که شرف و بزرگواری از تو دور است و این سبب شد که من هم از تو دوری نمایم، چه آنکه دیدم سگ بر تو بالا رفت و تو را لیسید و بر تو بول کرد و نتوانستی آن سگ را از خود دور کنی که بر گردن تو بول نکند[۲۰].
البته موضوع شفیع بودن بتها را قرآن مجید هم اینگونه ذکر میکند ﴿وَيَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَضُرُّهُمْ وَلَا يَنْفَعُهُمْ وَيَقُولُونَ هَؤُلَاءِ شُفَعَاؤُنَا عِنْدَ اللَّهِ﴾[۲۱]. مشرکین چیزی غیر خدا را میپرستند که به ایشان ضرر و نفعی نمیرساند و میگویند: اینهایی که ما میپرستیم نزد خدا شفیع ما هستند. اولاً: مشرکین قریش به خدای واحد معتقد بودند. ثانیاً: چون دسترسی به خدای واحد را با معیارهای مادی و طبیعی ناممکن میدانستند معتقد شدند که واسطهها و شفیعانی داشته باشیم تا بین ما و خدا باشد و بت را با این عنوان از مشرکان شام اخذ کردند.
در جاهلیت که در برابر بتها به سجده میافتادند معتقد بودند که به وسیله قربانیها میتوان رضایت آنها را جلب کرده و پس از قربانی کردن خون حیوان قربانی شده را به سر و صورت بت میمالیدند و در کارهای بزرگ و سنگین با آنها مشورت میکردند و مشورت آنان چوبهایی بود که در یکی مینوشتند «فعل» و در دیگری «لا تفعل» سپس دست دراز میکردند و هر کدام از آنها بیرون میآمد، بر طبق آن عمل مینمودند.
در جزیره العرب پرستش ارواح طیبه و خبیثه وجود داشت. جمعی فرشتگان را و گروهی شیاطین و اجنه را میپرستیدند، پرستش جن در میان صحرانشینان علتش وحشت از وادیها و بیابانهای مخوف و تاریک بود. گاه همین ترس و وحشت، تولید تخیلات و توهماتی برای آنها مینمود؛ لذا برای نجات از ترس و وحشت و جلب عواطف اجنه، آنها را تقدیس و پرستش میکردند. وقتی به بیابانها و کوههای مخوف میرفتند در پناه الهه جن از او استعاذه میکردند و میگفتند: اعوذ بسید هذا الوادی من شر سفهائه گروهی نیز ملائکه را مظهر تجلیات تامه خداوند یا خدایان درجه دوم و دختران خدا میخواندند که قرآن در نفی تفکر آنها میفرماید: ﴿وَجَعَلُوا الْمَلَائِكَةَ الَّذِينَ هُمْ عِبَادُ الرَّحْمَنِ إِنَاثًا﴾[۲۲][۲۳].
ریشهدار شدن بتپرستی در عصر جاهلیت به حدی رسید که دختران خود را در مقابل الههها سر میبریدند و تعصبات جاهلیت باعث دفاع همه جانبه از بتها میشد و لذا با تمام ظرفیت در برابر دعوت پیامبر (ص) ایستادند، شاید بتوانند از واژگونی نظام بتپرستی مانع شوند.
پس از بعثت پیامبر اکرم (ص) بتپرستی در خطر زوال قرار گرفته بود، روزی ابولهب به عیادت ابو احیحه یا سعید بن عاص که از شخصیتهای برجسته قریش بود و به بیماری سختی مبتلا شده بود رفته و او را گریان دید، پرسید: امن الموت تبکی؟ از مرگ میترسی؟ پاسخ داد نه و لکن میترسم پس از من «عزی» مورد پرستش قرار نگیرد! و لکنی اخاف أن لا تعبد العزی بعدی ابولهب او را با این جمله تسکین داد که عزی را مردم به خاطر تو نمیپرستیدند که با مرگ تو او را ترک کنند. بعد با لحن محبتآمیزی افزود: من پس از تو در این راه ایستادگی میکنم.
ابواحیحه اظهار داشت اینکه میدانم جانشین دارم اندوهی ندارم. ابولهب ادامه داد: من مجدانه در راه عزی میایستم، اگر عزی غالب و محمد مغلوب شد که بر اثر مجاهدت، نزد عزی مقرب خواهم بود و اگر محمد غالب شد او برادر زاده من است[۲۴].[۲۵]
خلقیات جاهلی
در فرهنگ عرب جاهلی «اخلاق»، نوع دیگری تفسیر میشد؛ مثلاً غیرت و شجاعت و مروت را میستودند ولی مفهوم شجاعت در نظر آنان عبارت از خونریزی و افزایش عده مقتولان در جنگ بود. غیرت در نظر آنها طوری تفسیر میشد که زنده به گور کردن دختران، از مراتب عالی و نهایی غیرتمندی به حساب میآمد. وفا و یگانگی را در این میدیدند که از هم پیمانان یا افراد قبیله خود در هر حادثه جانبداری کنند، خواه حق باشد یا باطل. آنان در زندگی فقط به زن و شمشیر و شراب و جنگ دلبستگی داشتند[۲۶]. تکبر در فرهنگ عرب جاهلیت آنچنان بود که وقتی میخواست از درب خانهای وارد شود اگر میدید در کوتاه است یا برمی گشت و یا دستور میداد درب را بردارند. حاضر نمیشد سر را خم کند و داخل شود.
ابن ابی العوجاء میگوید: عظمت پیامبر (ص) به جایی رسید که سر عرب را تراشید. او در محاجه کردن با امام صادق (ع) محکوم شد، دوستانش او را رسوا کردند، او خطاب به آنها گفت: چه میگویید؟ من در مقابل کسی نشستهام که سر عرب را تراشید که عامل افتخار آنها بود. افتخار به موی سر، استخوانهای پوسیده قبرستان، نازیدن به شعر و شمشیر و شتر، بالیدنهای پوچ و بیارزشی بود که در آن میلولیدند.
گویی امیرالمؤمنین آیه ﴿وَكُنْتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَا﴾[۲۷] را این گونه تفسیر میکند: خداوند، محمد (ص) را بیم دهنده جهانیان و امین وحی و کتاب خود، مبعوث نمود و شما گروه عرب در بدترین آیین و بدترین جاها به سر میبردید. در میان سنگلاخها و مارهای کر (که از هیچ صدایی نمیرمیدند) اقامت داشتید. آبهای لجن را میآشامیدید و غذاهای خشن میخوردید و خون یکدیگر را میریختید و از خویشاوندان دوری میکردید، بتها در میان شما سر پا بود، از گناهان اجتناب نمینمودید[۲۸].
در تاریخ آمده که میان دو قبیله بنیعبدالمناف و بنیسهم و یا بنیحارثه و بنیالحارث، مفاخره و فخرفروشی آغاز شد و هر کدام مفاخر قبیلگی خود را در قبال دیگری برمی شمردند و هر یک با نشان دادن نظیرش در میان قبیله خود رقیب را از برتری و غلبه باز میداشت، تا بالاخره یکی از این دو مدعی شد نفرات قبیله ما و وابستگان به ما افزونتر از شماست، به سرشماری پرداختند و بالاخره یکی از آن دو قبیله نفراتشان بیش از دیگری بود، قوم مغلوب گفتند: باید حملها را نیز به حساب آورد، مجدداً به سرشماری پرداختند و زنان حامله را دو عدد به شمار آوردند، باز یکی از این دو که نفراتشان کمتر بود مغلوب شد، این بار قبیله مغلوب پیشنهاد کرد باید مردهها و زندههای هر قومی تمامی شمرده شوند، بالاخره به قبرستانها رفتند و به سرشماری مردهها پرداختند. در قرآن به این جهالت و انحطاط اخلاقی جاهلیت اشاره و به آن نکوهش شده است. ﴿أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ * حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ﴾[۲۹].[۳۰]
روایت شده که کفار عرب بیشتر اموال خود را به ریا و سمعه خرج میکردند و برای یک مهمان شتران متعدد ذبح میکردند تا مردم ستایش سخاوت ایشان کنند. حق تعالی ایشان را نکوهش فرمود که در تضییع اموال امثال دیوانهاند[۳۱]. در عصر جاهلیت قانون جنگل حاکم بود به نام «انْصُرْ أَخَاكَ ظَالِماً أَوْ مَظْلُوماً» برادرت را یاری کن ظالم باشد یا مظلوم. با ظهور اسلام قانون قصاص ﴿وَلَكُمْ فِي الْقِصَاصِ حَيَاةٌ﴾[۳۲] کیفر مماثل جرم است، اگر یک نفر کشته شد، یک نفر را بکشند؛ یعنی به اندازه جرم انتقام بگیرید، نه به اندازه قدرت[۳۳].
قرق کردن مرغزارها
کفار قریش هر جا چشمهساری خوش منظر میدیدند آن را تصاحب میکردند. سگی را در آنجا میبستند و چندین نفر را تا چند هزار متری این منطقه میفرستادند سپس سگ را میزدند تا زوزه بکشد و از اطراف تا هر کجا صدای سگ شنیده میشد آن را حد گذاشته و سنگچین میکردند و تمام آن منطقه قرق میشد، منطقه اختصاصی او بود و کسی حق عبور از آنجا را نداشت. این ثروتهای وسیع به اتکاء سلطه و قدرت، ملک خاص آنها میشد[۳۴].
تحقیر زن در عصر جاهلیت
زن به منزله کالایی بود که مانند حیوانات خرید و فروش میشد. به بهانه واهی از زنانشان کنارهگیری میکردند و اجازه ازدواج مجدد به زنان مطلقه را نمیدادند، مگر آنکه مالی را بستانند.
یکی از جنایتهایی که در مورد زن صورت میگرفت، این بود که در عصر جاهلیت زنان خود را با همدیگر عوض میکردند. در عصر جاهلیت انواع ازدواجها صورت میگرفت که یکی از زشتترین انواع آنها «نکاح البدل» ازدواج تعویضی بود. این نوع ازدواج که خود حکایت از خودسری و تسلط بیحد مردان بر زنان داشت، این بود که در امر زناشویی تنها اراده مرد دخیل بوده و زنان جز تسلیم چارهای نداشتند، هر مردی که از زن دیگری خوشش میآمد به خود اجازه میداد تا به شوهر آن زن پیشنهاد معاوضه بدهد؛ یعنی زن خودش را به او داده و زن او را بگیرد و مدت معاوضه هم مربوط به تمایل طرفین بود. زنان بیچاره در این میان فقط یک وظیفه داشتند و آن همان تسلیم شدن بود. این مبادله با این لفظ صورت میگرفت أنزل الی عن امرئتک انزل لک عن امراتی[۳۵].
در معانی الاخبار روایت شده که ابوهریره گفت: در جاهلیت چنان بود که مردی به مرد دیگر میگفت: زن خود را با زن تو بدل کنیم، زنت را برای من بگذار من هم زن خود را برای تو میگذارم. خداوند در سوره احزاب این سنت را باطل کرد و فرمود: و لا أن تبدل من ازواج و لو اعجبک حسنهن جایز نیست که زنی را به زن دیگر بدل کنید و لو جمال آن زن دیگر را بهتر پسندیده باشید.
در عصر جاهلیت شخص طلبکار همسر شخص مدیون و بدهکار یا دختر او را به زنا وادار میکردند تا از درآمد آن، قرضی را که به شوهر یا پدر داده بودند دریافت کند. زن در عصر جاهلیت از هیچ جایگاه اجتماعی و حقوقی برخوردار نبود. پست و بیمقدار بود و زنا در میان آنها رواج داشت و به زن ارث نمیرسید[۳۶].
خرافات در عصر جاهلیت
جاهلیت، شبستان تاریک و ظلمانی حیات انسانی است که زشتترین خرافات و کجاندیشیها در بستر آن متولد شده و میشود. جاهلیت در اعصار گذشته و امروز تشکیکبردار است، امروز هم جوامع بشری سهمی از جاهلیت را دارند؛ ولی در عصر بعثت پیامبر اکرم (ص) جاهلیت حادی را شاهدیم. طه حسین مینویسد: در عصر جاهلیت، عقل آنقدر بیحرکت بود که روابط بسیاری از اشیاء را درک نمیکردند؛ لذا خرافات بسیاری در میان آنها شایع بود. مثلاً برای رفع سردرد استخوان مرده را به گردن میآویختند، تنها به این دلیل که از دیر زمان معمول بوده و رسم قبیلگی را اطاعت میکردند؛ اما در صحت و سقم این رسم اندیشه نمیکردند[۳۷].
یکی از خرافههای جاهلیت آن بود که اگر عدد شتران آنها به ۱۰۰ میرسید برای کوری چشم حسودان و بدچشمان یک چشم یکی از شتران نر را کور میکردند و اگر عدد شتران به ۱۰۰۰ میرسید، در این صورت هر دو چشم یکی از شتران نر را کور میکردند[۳۸]. از جمله خرافههای عرب جاهلیت آن بود که وقتی مردی به سفر میرفت یا برای کاری از منزل خارج میشد برای آنکه بداند در غیاب او زنش به او خیانت میکند یا نه؟ به شاخه درختی که از آن میگذشت نخی میبست یا دو گیاه را به هم گره میزد و به هنگام مراجعت آن گره را ملاحظه میکرد اگر از هم باز شده بود، بر خیانت همسرش دلیل قانع کنندهای بود، در حقیقت باز بودن گره، علامت قطعی بود که عفت همسرش بر روی بیگانه باز شده و اگر بسته یا گره خورده بود دلیل روشنی بر عفاف زنش بوده[۳۹].
یکی دیگر از خرافات اهل جاهلیت این بود که وقتی بیم جنون به کسی میرفت برای دفع ارواح خبیثه و شیاطین که میپنداشتند در مغز و جانش جا کردهاند، بر این شخص پارچههای آلوده به کثافات و مدفوع و آغشته به خون حیض و یا استخوانهای مردگان میآویختند و معتقد بودند شیاطین از آنها بیمناکند و یا از آنها سخت نفرت دارند[۴۰].
یکی از خرافات عصر جاهلیت این بود که رشتههایی را که معمولاً برای زه کمان به کار میرفت بر گردن و پیشانی اسبان و شتران بسته یا میآویختند و معتقد بودند این عمل، در حفظ این حیوانات در برابر آفات و ارواح خبیثه به ویژه حملات دشمن به هنگام غارتگری و نبرد موثر است. یکی دیگر از عقاید خرافی، توهمات پیرامون عطسه بود، آنها میپنداشتند که عطسه چیزی بسیار شوم و نکبتزاست، عطسه را مقدمه بروز خطر حتمی فرض میکردند؛ لذا پس از آنکه کسی عطسه میزد، کسی که عطسه زده و کسانی که آن را شنیدهاند دست به هیچ کاری نمیزدند. اگر از دور عطسهای به گوششان میرسید بیدرنگ میگفتند: «بکلابی» یعنی بلای عطسه به جان سگهایم بیفتد[۴۱].
در عصر جاهلیت مردم میگفتند: جنینهایی که در شکم حیوانات ماست سهم مردان است و بر همسران حرام است؛ اما اگر مرده متولد شوند همگی در آن شریکند ﴿وَقَالُوا مَا فِي بُطُونِ هَذِهِ الْأَنْعَامِ خَالِصَةٌ لِذُكُورِنَا...﴾[۴۲]. هنگاهی که از همسر خود ناراحت میشدند و میخواستند او را مورد غضب شدید قرار دهند ظهار میکردند؛ یعنی کافی بود بگویند: «أَنْتِ عَلَيَّ كَظَهْرِ أُمِّي» تو نسبت به من همچون مادرم هستی، این سخن به عقیده آنها سبب میشد این زن به منزله مادر باشد و تحریم گردد بیآنکه حکم طلاق را داشته باشد و به این ترتیب زن را در یک حال بلاتکلیفی قرار میدادند.
احمد بن اشیم گوید که به امام رضا (ع) عرض کردم: فدایت شوم! چرا عربها اولاد خود را کلب (سگ)، نمر (پلنگ) و فهد (یوزپلنگ) مثل معاویه به معنی سگ ماده و امثال آن مینامیدند؟ فرمود: چون عربها اهل جنگ بودند و با این اسامی، میخواستند، دشمن را بترسانند و بردههای خود را نیز به نامهای فرج (گشایش و راحتی)، مبارک، میمون (با یمن و برکت) مینامیدند و به فال نیک میگرفتند[۴۳].[۴۴]
غارتگری در عصر جاهلیت
یکی از راههای امرار معاش عصر جاهلیت غارتگری بود که گاهی به قبایل دشمن و احیاناً به قبایل دوست نیز حمله میبرده و غارت میکردند. بسیار میشد که زن و بچه قبایل غارت شده را نیز به اسارت گرفته و میفروختند. قبایل غارت شده نیز به مقابله میپرداختند و اگر حریف نبودند به سراغ ضعیفتر از خود میرفتند[۴۵].
تبعیضها در نظام ساسانیان
در زمانی که جزیرةالعرب در آتش خصلتهای جاهلی و خرافات و زور مداری اقلیتی اشراف میسوخت، در نظام ساسانیان مشابه این تبعیضها و حقکشیها به شکل دیگری مشاهده میشد. پادشاهان ساسانی با موهبتهای خدادادی صف مردم را از خود جدا میکردند و معتقد نبودند که نعمتهای الهی برای همه بندگان آفریده شدهاند و لذا تبلور این تفکر انحرافی باعث شد که تبعیضها در جامعه قانونمند گردد.
در امپراتوری ساسانی، تنها اقلیتی کمتر از ۵/۱ درصد از جمعیت، صاحب همه چیز بودهاند ولی بالغ بر ۹۸٪ مردم ایران، همانند بردگان بودند. حق تحصیل ویژه طبقات ممتاز بود. در دوره ساسانیان، تنها فرزندان توانگران و خاندان جاه و نعمت، حق تحصیل علم را داشتند. توده و طبقات متوسط از دانش و کسب فضیلت محروم بودند.
این عیب بزرگ در فرهنگ ایران باستان، به قدری واضح و روشن است که حتی «خدای نامه پردازان» و «شاهنامه نویسان» با این که هدف آنان حماسه سرایی است، به آن نیز تصریح کردهاند.
فردوسی حماسه سرای معروف ایران، در شاهنامه داستانی آورده است که بهترین شاهد این مطلب است. این داستان در زمان انوشیروان اتفاق افتاده؛ یعنی درست در زمانی که امپراتوری ساسانی، دوران طلایی خود را میگذرانده است و نشان میدهد که در دوره او نیز اکثریت قریب به اتفاق مردم، حق تحصیل نداشتند و حتی انوشیروان دانش دوست، هم حاضر نبود به طبقات دیگر مردم، حق تحصیل علم بدهد.
فردوسی میگوید: کفاشی حاضر شد برای مصارف جنگ ایران و روم، قسمتی از هزینه جنگ را بپردازد، با آنکه در آن زمان انوشیروان به کمک مالی احتیاج بیشتری داشت؛ زیرا حدود سیصد هزار سپاهی ایران، دچار کمبود غذا و اسلحه بودند، داد و فغان از لشکریان برمیخیزد، جریان را به خود شاه میرسانند. انوشیروان از این وضع، پریشان خاطر میگردد و بر عاقبت خویش بیمناک میشود. بلافاصله بزرگمهر، وزیر اندیشور خود را برای چارهجویی فرامیخواند و دستور میدهد هم اکنون باید به جانب مازندران رود و هزینه جنگ را فراهم کند ولی بزرگمهر میگوید: خطر نزدیک است، باید فوری چاره کرد. آن گاه بزرگمهر، قرضه ملی پیشنهاد میکند؛ انوشیروان توصیه او را میپسندد و دستور میدهد هر چه فوری اقدام شود. بزرگمهر به نزدیکترین شهرها و قصبات مأمور میفرستد و جریان را با توانگران آن محل در میان میگذارد.
در همان بحران مالی کفاش حاضر میشود قدری از هزینه جنگ را بپردازد. فقط این توقع را دارد که به یگانه پسرش (که مشتاق تحصیل است) اجازه تحصیل داده شود. بزرگمهر درخواست او را نسبت به عطایش کوچک میشمرد، به پیشگاه خسرو میشتابد و آرزوی پیر کفاش را به شاه میرساند. انوشیروان خشمگین میشود و به وزیر خود بزرگمهر پرخاش میکند و میگوید: این چه تقاضایی است که تو میکنی؟ این کار مصلحت نیست؛ زیرا با خروج او از طبقهبندی، سنت طبقات مملکت بر هم میخورد و زیان آن بیش از ارزش این سیم و زری است که او میدهد[۴۶].
پادشاهان ساسانی، عموماً تجملپرست و پر تشریفات بودند. دربار پر طمطراق ساسانی و زرق و برق آن، چشمها را خیره میساخت. در عهد ساسانیان، ایرانیان پرچمی داشتند به نام «درفش کاویانی» که معمولاً در میدان جنگ برافراشته میشد و یا در جشنهای پر تشریفات ساسانیان، بر فراز کاخشان نصب میگردید و این پرچم با جواهرات بسیار گرانبها تزیین شده بود. به قول یکی از نویسندگان: جواهرات و اشیاء گرانبهای این پرچم بیهمتا را به ۱۲۰۰۰۰۰ درهم یا ۳۰۰۰۰ پوند تخمین زدهاند.
در کاخهای افسانهای ساسانیان، از بس جواهرات و اشیاء نفیس و قیمتی و نقشهها و تصویرهای حیرتانگیز جمع شده بود که چشم بینندگان را خیره میکرد. اگر بخواهیم غرائب و عجایب این کاخها را بدانیم؛ کافی است فقط نظر خود را به یک قالی سفید و بزرگی به نام «بهارستان کسری» بیندازیم که در تالار یکی از کاخها انداخته بودند. این قالی را زمامداران ساسانی، برای این تهیه کرده بودند که موقع عیش و عشرت سرحال باشند و همیشه مناظر زیبا و فرح انگیز فصل را تماشا کنند.
به طوری که مینویسند: این قالی ۱۵۰ ذراع طول داشت و ۷۰ ذراع عرض و تمام تار و پود آن زربفت و جواهرنشان بود. در میان پادشاهان ساسانی، خسرو پرویز بیش از همه به تجملات علاقهمند بود. شمار زنان و کنیزان و خوانندگان و نوازندگان حرمسرای او به چندین هزار تن بالغ میشد. حمزه اصفهانی، در کتاب سنی ملوک الارض، تجملات خسرو پرویز را بدین گونه شرح داده است: خسرو پرویز سه هزار زن داشت و دوازده هزار کنیزک مطرب و بازیگر و شش هزار مرد پاسبان او بودند، ۸۵۰۰ اسب مخصوص سواری او بود، ۹۶۰ فیل، دوازده هزار استر و هزار شتر داشت[۴۷].[۴۸]
طواف برهنه دور خانه کعبه
یکی از سنتهای جاهلیت در زیارت خانه خدا این بود که مشرکان غالباً لخت مادرزاد دور خانه خدا طواف میکردند. علت این رسم سخیف جاهلی را از کلام معصوم دریابیم.
امام صادق (ع) به این نکته اینگونه اشاره فرمود: پیامبر اکرم (ص) پس از اینکه مکه را فتح کرد در آن سال از زیارت مشرکان جلوگیری نفرمود، از سنتهای زیارتی مشرکان یکی این بود که اگر با لباسی وارد مکه میشدند و با آن دور خانه خدا طواف میکردند دیگر آن را به تن نمیکردند و باید آن را صدقه میدادند؛ لذا برای اینکه لباسهایشان را از دست نداده باشند، قبل از طواف لباسی را از دیگران عاریه یا کرایه میکردند و بعد از طواف به صاحبش برمیگرداندند؛ در این میان اگر کسی به لباس عاریه و یا اجاره دست نمییافت و خودش هم تنها یک دست لباس به همراه داشت برای آنکه آن لباس را از دست ندهد ناچار برهنه میشد و لخت مادرزاد به طواف میپرداخت.
روزی زنی زیبا از زنان عرب به زیارت حج آمد و خواست تا لباسی عاریه و کرایه کند اما چیزی نیافت، خواست با لباس خود طواف کند که به او گفتند در این صورت باید پس از طواف لباس را صدقه بدهی! گفت: من جز این لباسی ندارم؛ لذا برهنه شد و به طواف پرداخت. مردم به تماشایش جمع شدند و او به ناچار یک دست خود را بر عورت جلو و دست دیگرش را بر عقب خود گذاشت و طواف را به آخر رساند، در حالی که میگفت: امروز بعضی یا همه اعضای بدنم آشکار است، پس هر آنچه را که آشکار شده حلال نمیدانم. هنگامی که از طواف خارج شد جمعی از او خواستگاری کردند وی در پاسخ گفت: من دارای همسر میباشم[۴۹].[۵۰]
منابع
پانویس
- ↑ «و در لبه پرتگاهی از آتش بودید که شما را از آن رهانید» سوره آل عمران، آیه ۱۰۳.
- ↑ تفسیر طبری، ج۴، ص۲۳.
- ↑ سوره نحل آیه ۶۰.
- ↑ «و آنگاه که از دختر زنده در گور نهاده، بپرسند * که به کدام گناه او را کشتهاند؟» سوره تکویر، آیه ۸-۹.
- ↑ «از بدی خبری که به او دادهاند از قوم خود پنهان میگردد» سوره نحل، آیه ۵۹.
- ↑ تفسیر ابوالفتوح رازی، ج۱۲، ص۵.
- ↑ تفسیر ابو الفتوح رازی، ج۱۲، ص۵؛ تاریخ اجتماعی ایران، ص۹۸.
- ↑ بحارالانوار، ج۴۳، ص۲۸۲.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۸.
- ↑ ترجمه الغدیر، ج۷، ص۲۰۶.
- ↑ ترجمه الغدیر، ج۷، ص۲۰۶.
- ↑ اسلام و جاهلیت، ص۲۴۵؛ فروغ ابدیت، ص۵۲.
- ↑ تاریخ العرب و آدابهم، ص۴۷؛ الکامل فی التاریخ، ج۱، ص۲۰۴؛ فروغ ابدیت، ص۵۲.
- ↑ جاهلیت و اسلام، ص۷۱۵.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۱۱.
- ↑ جاهلیت و اسلام، ص۲۴۹.
- ↑ تاریخ یعقوبی، ج۱، ص۳۳۳.
- ↑ «آیا آن کس را دیدی که هوای (نفس) خود را، خدای خویش گرفته است» سوره جاثیه، آیه ۲۳.
- ↑ سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۳، ص۱۳۳.
- ↑ ریاحین الشریعه، ج۳، ص۳۹۲.
- ↑ «و به جای خداوند چیزی را میپرستند که نه زیانی به آنان میرساند و نه سودی و میگویند اینان میانجیهای ما نزد خداوندند؛ بگو: آیا خداوند را از چیزی آگاه میکنید که خود در آسمانها و زمین سراغ ندارد؟ پاکا و فرابرترا که اوست از شرکی که میورزند» سوره یونس، آیه ۱۸.
- ↑ «و فرشتگان را که بندگان (خداوند) بخشندهاند مادینه پنداشتهاند، آیا در آفرینش آنان گواه بودهاند؟ زودا که گواهی آنان نوشته شود و آنان بازخواست گردند» سوره زخرف، آیه ۱۹.
- ↑ جاهلیت و اسلام، ص۲۹۴.
- ↑ جاهلیت و اسلام، ص۲۶۵.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۱۴.
- ↑ فروغ ابدیت، ص۵۴؛ جاهلیت و اسلام، ص۲۴۴.
- ↑ «و در لبه پرتگاهی از آتش بودید که شما را از آن رهانید» سوره آل عمران، آیه ۱۰۳.
- ↑ نهج البلاغه، خطبه ۲۶.
- ↑ «زیادهخواهی شما را سرگرم داشت * تا با گورها دیدار کردید» سوره تکاثر، آیه ۱-۲.
- ↑ جاهلیت در اسلام، ص۷۰۷.
- ↑ منهج الصادقین، ج۵، ص۲۷۶.
- ↑ «و شما را ای خردمندان در قصاص، زندگانی (نهفته) است؛ باشد که شما پرهیزگاری ورزید» سوره بقره، آیه ۱۷۹.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۱۷.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۱۹.
- ↑ جاهلیت و اسلام، ص۶۰۶.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۱۹.
- ↑ جاهلیت در اسلام، ص۲۴۵.
- ↑ جاهلیت و اسلام، ص۵۳۴.
- ↑ جاهلیت و اسلام، ص۵۴۶.
- ↑ جاهلیت و اسلام، ص۵۷۴.
- ↑ جاهلیت و اسلام، ص۴۹۶.
- ↑ «و گفتند: آنچه در شکم این چارپایان است ویژه مردان ماست و بر زنان ما حرام است و اگر مرده (به دنیا آمده) باشد همه در آن شریکند؛ به زودی (خداوند) کیفر (این) وصف آنان را میدهد که او فرزانهای داناست» سوره انعام، آیه ۱۳۹.
- ↑ عیون أخبار الرضا (ع)، ج۱، ص۵۵۷.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۲۰.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۲۲.
- ↑ فروغ ابدیت، ص۷۵.
- ↑ سنی ملوک الارض و الانبیا؛ فروغ ابدیت، ص۷۲.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۲۳.
- ↑ «عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ (ع):... قَالَ وَ كَانَ رَسُولُ اللَّهِ (ص) لَمَّا فَتَحَ مَكَّةَ لَمْ يَمْنَعِ الْمُشْرِكِينَ الْحَجَّ فِي تِلْكَ السَّنَةِ- وَ كَانَ سُنَّةٌ فِي الْعَرَبِ فِي الْحَجِّ- أَنَّهُ مَنْ دَخَلَ مَكَّةَ وَ طَافَ بِالْبَيْتِ فِي ثِيَابِهِ- لَمْ يَحِلَّ لَهُ إِمْسَاكُهَا وَ كَانُوا يَتَصَدَّقُونَ بِهَا وَ لَا يَلْبَسُونَهَا بَعْدَ الطَّوَافِ، وَ كُلُّ مَنْ وَافَى مَكَّةَ يَسْتَعِيرُ ثَوْباً وَ يَطُوفُ فِيهِ ثُمَّ يَرُدُّهُ- وَ مَنْ لَمْ يَجِدْ عَارِيَّةً اكْتَرَى ثِيَاباً- وَ مَنْ لَمْ يَجِدْ عَارِيَّةً وَ لَا كِرَاءً- وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ إِلَّا ثَوْبٌ وَاحِدٌ طَافَ بِالْبَيْتِ عُرْيَاناً- فَجَاءَتِ امْرَأَةٌ مِنَ الْعَرَبِ وَسِيمَةٌ جَمِيلَةٌ- فَطَلَبَتْ ثَوْباً عَارِيَّةً أَوْ كِرَاءً فَلَمْ تَجِدْهُ، فَقَالُوا لَهَا إِنْ طُفْتِ فِي ثِيَابِكِ احْتَجْتِ أَنْ تَتَصَدَّقِي بِهَا- فَقَالَتْ وَ كَيْفَ أَتَصَدَّقُ بِهَا وَ لَيْسَ لِي غَيْرُهَا- فَطَافَتْ بِالْبَيْتِ عُرْيَانَةً، وَ أَشْرَفَ عَلَيْهَا النَّاسُ- فَوَضَعَتْ إِحْدَى يَدَيْهَا عَلَى قُبُلِهَا- وَ الْأُخْرَى عَلَى دُبُرِهَا فَقَالَتْ مُرْتَجِزَةً: الْيَوْمَ يَبْدُو بَعْضُهُ أَوْ كُلُّهُ فَمَا بَدَا مِنْهُ فَلَا أُحِلُّهُ فَلَمَّا فَرَغَتْ مِنَ الطَّوَافِ- خَطَبَهَا جَمَاعَةٌ فَقَالَتْ إِنَّ لِي زَوْجاً»؛ تفسیر القمی، ج۱، ص۲۸۲؛ نورالثقلین، ج۳، ص۱۳۱.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۲۵.