خلافت عثمان در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخهها
(←منابع) برچسب: پیوندهای ابهامزدایی |
|||
(۵ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۳ کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۸۱: | خط ۸۱: | ||
صحیحترین [[اخبار]] در مورد عثمان، آنهایی است که [[طبری]] در [[تاریخ]] خود آورده است که خلاصه آن چنین است: | صحیحترین [[اخبار]] در مورد عثمان، آنهایی است که [[طبری]] در [[تاریخ]] خود آورده است که خلاصه آن چنین است: | ||
عثمان حوادث تازه و مشهوری در [[اسلام]] به وجود آورد که باعث [[خشم]] [[مسلمانان]] گردید. این رویدادها عبارتند از: سر کار آوردن [[بنیامیه]]، به ویژه [[فاسقان]]، [[سفیهان]] و [[سست]] دینان آنها و [[بخشش]] [[غنایم]] به آنان و [[آزار]] و ستمهایی که در مورد [[عمار یاسر]]، [[ابوذر]] و [[عبدالله بن مسعود]] روا داشت و کارهای خلاف دیگری نیز در اواخر خلافت خویش، انجام داد؛ از جمله [[ولید بن عقبه]] را [[والی کوفه]] کرد که گروهی به شراب [[نوشیدن]] وی [[گواهی]] دادند. عثمان او را برکنار و [[سعید بن عاص]] را پس از ولید، [[فرماندار کوفه]] ساخت | عثمان حوادث تازه و مشهوری در [[اسلام]] به وجود آورد که باعث [[خشم]] [[مسلمانان]] گردید. این رویدادها عبارتند از: سر کار آوردن [[بنیامیه]]، به ویژه [[فاسقان]]، [[سفیهان]] و [[سست]] دینان آنها و [[بخشش]] [[غنایم]] به آنان و [[آزار]] و ستمهایی که در مورد [[عمار یاسر]]، [[ابوذر]] و [[عبدالله بن مسعود]] روا داشت و کارهای خلاف دیگری نیز در اواخر خلافت خویش، انجام داد؛ از جمله [[ولید بن عقبه]] را [[والی کوفه]] کرد که گروهی به شراب [[نوشیدن]] وی [[گواهی]] دادند. عثمان او را برکنار و [[سعید بن عاص]] را پس از ولید، [[فرماندار کوفه]] ساخت [[فرمانداران]] عثمان، وضعی ایجاد کرده بودند که مردم آماده [[اعتراض]] و انفجار بودند، در مثل سعید بن عاص در [[کوفه]] گروهی را برگزید که شبها با وی به [[افسانه]] سرایی و سخن میپرداختند. وی روزی در مورد [[سرزمین عراق]] گفت: [[عراق]]، بستان [[قریش]] و بنیامیه است [[اشتر نخعی]] در پاسخ گفت: میپنداری [[سرزمین عراق]] که [[خداوند]] به وسیله [[شمشیر]] [[مسلمانان]] آن را فتح نموده، برای تو و [[خویشاوندان]] توست؟ | ||
در این هنگام، [[رئیس]] [[شرطه]] سعید، ناراحت شد و به اشتر پرخاش نمود که سخنان [[امیر]] را رد میکنی!. اشتر نیز به یارانش از [[طایفه]] [[نخع]] و [[اشراف کوفه]] گفت: آیا نمیشنوید! آنها به [[جان]] رئیس شرطه افتادند و او را سخت کتک زدند و پایش را کشیدند. این کار بر سعید گران آمد و همنشینان شب خود را دور کرد. به دنبال این جریان، در مجالس و محافل، [[انتقاد]] و [[بدگویی]] از [[فرماندار کوفه]] شروع شد. این بدگوییها کمکم خود [[عثمان]] را نیز در بر گرفت و بسیاری از [[مردم کوفه]] را بر [[ضد]] [[دستگاه حکومت]]، گردهم آورد. | در این هنگام، [[رئیس]] [[شرطه]] سعید، ناراحت شد و به اشتر پرخاش نمود که سخنان [[امیر]] را رد میکنی!. اشتر نیز به یارانش از [[طایفه]] [[نخع]] و [[اشراف کوفه]] گفت: آیا نمیشنوید! آنها به [[جان]] رئیس شرطه افتادند و او را سخت کتک زدند و پایش را کشیدند. این کار بر سعید گران آمد و همنشینان شب خود را دور کرد. به دنبال این جریان، در مجالس و محافل، [[انتقاد]] و [[بدگویی]] از [[فرماندار کوفه]] شروع شد. این بدگوییها کمکم خود [[عثمان]] را نیز در بر گرفت و بسیاری از [[مردم کوفه]] را بر [[ضد]] [[دستگاه حکومت]]، گردهم آورد. | ||
خط ۸۷: | خط ۸۷: | ||
سعید جریان را به عثمان نوشت و او نیز دستور داد [[رهبران]] [[شورش]] را به [[شام]] [[تبعید]] کند. عثمان همچنین [[معاویه]] را از این دستور و جریان کار آنها [[آگاه]] ساخت. | سعید جریان را به عثمان نوشت و او نیز دستور داد [[رهبران]] [[شورش]] را به [[شام]] [[تبعید]] کند. عثمان همچنین [[معاویه]] را از این دستور و جریان کار آنها [[آگاه]] ساخت. | ||
[[اشتر نخعی]]، [[مالک بن کعب ارحبی]]، [[اسود بن یزید نخعی]]، [[علقمة بن قیس نخعی]]، [[صعصعة بن صوحان]] و گروه دیگری که به شام تبعید شدند، در جلسات متعددی با معاویه به بحث و [[گفتوگو]] نشستند، از جمله: | |||
معاویه به آنان گفت: یا به نیکیگرایید و یا ساکت باشید؛ بیندیشید و درباره آنچه برای شما و مسلمانان سودمند است، نظر دهید. آن را بخواهید و از من [[پیروی]] کنید. | معاویه به آنان گفت: یا به نیکیگرایید و یا ساکت باشید؛ بیندیشید و درباره آنچه برای شما و مسلمانان سودمند است، نظر دهید. آن را بخواهید و از من [[پیروی]] کنید. | ||
خط ۲۲۵: | خط ۲۲۵: | ||
از جمله نکاتی که [[امام علی]]{{ع}} به عثمان فرمود، این بود که [[معاویه]] بیآنکه به تو بگوید، [[کارها]] را انجام میدهد و به تو نسبت میدهد، اما جلو او را نمیگیری و بر او [[خشم]] نمیکنی<ref>ادیب عادل، زندگانی تحلیلی پیشوایان ما، ص۶۶.</ref>.<ref>[[علی اکبر ذاکری|ذاکری، علی اکبر]]، [[سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین (کتاب)|سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین]]، ج۱، ص 66 - 67.</ref> | از جمله نکاتی که [[امام علی]]{{ع}} به عثمان فرمود، این بود که [[معاویه]] بیآنکه به تو بگوید، [[کارها]] را انجام میدهد و به تو نسبت میدهد، اما جلو او را نمیگیری و بر او [[خشم]] نمیکنی<ref>ادیب عادل، زندگانی تحلیلی پیشوایان ما، ص۶۶.</ref>.<ref>[[علی اکبر ذاکری|ذاکری، علی اکبر]]، [[سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین (کتاب)|سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین]]، ج۱، ص 66 - 67.</ref> | ||
==مردم بصره و شورش برضد عثمان== | |||
بعد از آنکه [[فتوحات]] در شرق و غرب [[جهان اسلام]] سبب گسترش [[حکومت اسلامی]] گردید، [[مجاهدان]] [[مسلمان]] با [[ثروت]] حاصل از [[غنائم]] فتوحات، در شهرهایی چون [[بصره]] و [[کوفه]] و [[مصر]] و [[شام]] ساکن شدند. این مجاهدان که [[شرف]] [[مصاحبت با پیامبر]]{{صل}} را نداشتند، در ابتدا برای [[مهاجرین]] و [[انصار]] و [[مردم]] [[حجاز]] که از [[سابقین]] بودند و [[توفیق]] [[درک]] و [[همنشینی]] با [[پیامبر]]{{صل}} را داشتند [[حقوق]] و [[احترام]] خاصی قائل بودند؛ ولی با گذشتِ [[زمان]] به این دلیل که مسئله [[نبوت]] و [[نزول وحی]] و [[همنشینی]] با پیامبر{{صل}} [[هیبت]] و شدت خود را از دست داده بود، این احترام دستخوش تغییرات اساسی گردید. در این ایام [[دشمنان داخلی]] و خارجی از میان رفته بودند و [[دولت اسلامی]] نیرومند گشته بود و دیگر مسئله [[جهاد]] بهصورت جدی مطرح نبود که [[مسلمانان]] درگیر جهاد باشند و از [[والیان]] خود [[غفلت]] کنند. بنابراین کوچکترین [[اشتباه]] از طرف مهاجرین و انصار و حتی [[خلیفه]] و امرای او، باعث ایجاد [[نارضایتی]] و [[نکوهش]] توسط مردم میشد. گروهی از مسلمانان به خصوص عراقیان، کارهای [[عثمان]] و والیان او را بابت [[نقض]] [[سنت رسول خدا]]{{صل}} و [[دو خلیفه]] پیشین [[زشت]] شمردند و به نکوهش او پرداختند. [[تغییر]] نامتعارف شیوه عثمان نسبت به خلفای پیشین در بهکارگیری و [[انتصاب]] [[کارگزاران حکومتی]] و [[بیعدالتی]] در [[توزیع ثروت]] عمومی و [[منابع مالی]] [[جامعه اسلامی]] و همچنین توجه عثمان به [[خویشاوندان]] و برخوردار کردن آنها از [[بیتالمال]] و [[مناصب]] و امتیازات [[حکومتی]] از همان آغاز [[خلافت]]، اعتراضاتی را برانگیخت و سبب ایجاد نخستین نارضایتیها از او شد. [[تسلط]] افرادی از [[بنیامیه]] که سابقه چندانی نیز در [[اسلام]] نداشتند بر [[اموال]] و داراییهای عمومی برای [[صحابه]] و [[تابعان]] پیامبر{{صل}} بسیار ناگوار آمد؛ بنابراین [[تصمیم]] گرفتند تا [[عامر بن عبدالقیس]] را که مردی [[وارسته]] بود، نزد عثمان در [[مدینه]] بفرستند تا با او سخن بگوید و از [[اعمال]] او و کارگزارانش [[شکایت]] کند؛ ولی اثری نداشت و [[عثمان]] او را به [[شام]] نزد [[معاویه]] [[تبعید]] کرد. | |||
در الفتوح آمده است که هنگامی که عثمان از [[حج]] سال ۳۳ بازگشت، جماعتی از [[مردم بصره]] آمدند و از [[ظلم و ستم]] [[عبدالله بن کریز]] [[شکایت]] و [[دادخواهی]] کردند. البته [[نارضایتی]] از [[کارگزاران]] عثمان در شهرهای دیگر هم وجود داشت و [[مردم]] خواهان برکناری [[والیان]] او بودند. پس عثمان به کارگزاران خود [[پیام]] داد و همه را فراخواند و با آنان به [[شور]] نشست و خواست تا هرکس [[رأی]] خود را بگوید. [[عبدالله بن عامر]] گفت: | |||
نظر من این است که آنان را به [[جنگ]] بفرستی و با [[جهاد]] آنان را سرگرم نمایی تا رام شوند و جز به خود به کسی دیگر نیندیشند. [[سعید بن عاص]] گفت: هر گروه [[رهبری]] دارد؛ پس اگر [[رهبر]] هر گروه را بکشی، [[جماعت]] آنها پراکنده میشود. معاویه گفت: رأی من آن است که کارگزارانت را به شهرهای خود بازگردانی به شرطی که بتوانند [[آشوب]] را بخوابانند. دیگران هر یک چیزی گفتند پس عثمان با آنان سخن گفت و عهدی گرفت که از [[جور]] و [[ستم]] بر مردم [[پرهیز]] کنند و هریک را به [[شهر]] خود بازگرداند<ref>فتوح، ص۳۳۹.</ref>. | |||
ولی مدتی نگذشت که [[حاکمان]] دوباره [[اعمال]] خود را از سرگرفتند و راه گذشته را دوباره طی کردند. این بار [[مردم مصر]] که از ستم [[عبدالله بن ابی سرح]] به ستوه آمده بودند، به عثمان شکایت کردند. پس عثمان به کاردارانش نوشت: «من در هر [[موسم حج]] کاردارانم را فرامیخوانم، پس به سوی من آیید». همه سوی او آمدند. عثمان به آنان گفت: «مردم از چه ناخشنودند؟ سخنپراکنی از چه میکنند؟ [[بیم]] دارم که درباره شما آنچه گویند، راست گفته باشند و ناگزیر [[کارها]] را به من بندند». آنان در جواب گفتند که مردم راست نمیگویند و به عنوان [[خلیفه]] [[شایسته]] نیست که حرف آنان را بپذیری و سخن ما را [[باور]] نداشته باشی. آنان مخفیانه سخنی میگویند و سپس بر سر زبانها میاندازند. [[عثمان]] دوباره از همه چارهجویی کرد. [[عمرو بن عاص]] به او پیشنهاد کرد که مانند [[عمر]] باش و [[نرمش]] نشان نده و چنان [[رفتار]] کن که عمر با آنان رفتار میکرد<ref>تجارب الامم، ج۱، صص ۳۹۳-۴۰۲.</ref>. | |||
[[اهل مدینه]] هنگامی که از [[شکایت]] و [[انتقاد]] [[مردم]] از [[کارگزاران]] عثمان در شهرهای دیگر [[آگاهی]] یافتند، نزد عثمان آمدند و از او خواستند تنی چند از افراد [[معتمد]] خود را به [[شهرها]] اعزام کند تا از چگونگی رفتار کارگزاران با مردم مطلع شود. پس عثمان، [[محمد بن مسلمه]] را به [[کوفه]]، [[اسامه بن زید]] را به [[بصره]]، [[عمار یاسر]] را به [[مصر]] و [[عبدالله بن عمر]] را به [[شام]] فرستاد. بعد از چندی همه به جز عمار یاسر برگشتند و گفتند چیزی که درخور [[اعتراض]] و انتقاد باشد، ندیدهاند<ref>کامل، ج۹، ص۲۶۰.</ref>. | |||
مردم که دیدند با شکایت از عثمان و کارگزارانش چیزی [[تغییر]] نکرده است و حتی اوضاع سختتر نیز شده است، به [[نامه نگاری]] با یکدیگر پرداختند و قرار آن شد که مردم از کوفه و بصره و مصر به سوی مدینه بروند و عثمان را از [[خلافت]] [[عزل]] کنند یا او را بکشند. بنابراین اهل هر [[شهر]] با بزرگان شهر روی به مدینه آوردند و [[مردم بصره]] نیز به چهار گروه تقسیم شدند. [[حکیم بن حبله عبدی]]، [[ذریح بن عباد عبدی]]، [[بشر بن شریح قیسی]] و [[ابن مخرش بن عبد عمرو حنفی]]، سران گروهها بودند و تعدادشان همانند [[مردم مصر]] بود (حدود ۲۵۰ نفر) و سالار بصریان [[حرقوص بن زهیر سعدی]] و [[حکیم بن جبله عبدی]] بود. این تعداد به غیر از کسانی بود که در مسیر به آنان افزوده شدند. این گروه به نام [[زیارت]] [[خانه خدا]] از بصره خارج شدند و به سمت مدینه رفتند. | |||
وقتی به سه منزلیِ مدینه رسیدند، جمعی از مردم بصره پیش رفتند و در ذوخشب فرود آمدند و جمعی از [[مردم کوفه]] در [[اعوص]] فرود آمدند. جمعی از [[مردم مصر]] نیز پیش آنها رفتند؛ اما [[عامه]] [[مصریان]] در ذوالمره بودند. [[مردم]] در اینکه [[عثمان]] را از [[خلافت]] [[خلع]] کنند متفق بودند؛ ولی بر سر [[خلیفه]] بعد اتفاق نداشتند و هر [[شهر]] برای خلافتِ کسی تلاش میکرد. مصریان [[تمایل]] داشتند تا علی{{ع}} به عنوان خلیفه برگزیده شود، [[مردم بصره]] [[طلحه]] را میخواستند و [[اهل کوفه]] به خلافت [[زبیر]] تمایل داشتند<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۲۸.</ref>. وقتی عثمان از [[نیت]] آنها [[آگاه]] شد، به [[خانه]] خود رفت و در آن پنهان شد و هنگامی که دریافت کار از کار گذشته است و نمیتواند به [[مصالحه]] [[امید]] داشته باشد، به [[عبدالله عامر]] در [[بصره]] و [[معاویه]] در [[شام]] [[نامه]] نوشت: | |||
اما بعد، بدانید که جماعتی از [[مردم مدینه]]، [[کوفه]]، بصره و [[مصر]]، [[شورش]] کردهاند و مرا در خانه محاصره نمودهاند و هرچه به آنها میگویم که بر اساس [[کتاب خدا]] و [[سنت پیامبر]]{{صل}} بر شما [[حکومت]] میکنم، قبول نمیکنند و قصد خلع یا کشتن مرا دارند. البته [[مرگ]] برای من باسعادتتر از آن است که به میل آنها از حکومت [[کنارهگیری]] کنم. من، شما را از حال خود آگاه نمودم، باشد که [[خدای تعالی]] به واسطه [[امداد]] و [[همت]] شما مرا خلاص گرداند. والسّلام<ref>فتوح، ص۳۷۰.</ref>. | |||
و همچنین به مردم ولایات دیگر نیز نامه نوشت و از آنها کمک خواست: | |||
[[الله]] به [[نام خداوند]] [[رحمن]] و [[رحیم]]. اما بعد، خدای محمد{{صل}} را بهحق برگزید و به [[پیامبری]] فرستاد که بشارتدهنده و بیمدهنده باشد و آنچه را [[خدا]] [[فرمان]] داده بود، [[ابلاغ]] نماید، آنگاه برفت و کتاب خدا را میان ما به جای نهاد که شامل [[حلال و حرام]] و توضیح امور بود. پس از او [[ابوبکر]] و [[عمر]] خلیفه شدند؛ سپس مرا بدون آنکه بخواهم وارد [[شورا]] کردند و [[اهل]] شورا با [[رضایت]] خودشان و مردم، و برخلاف خواست من، مرا [[انتخاب]] نمودند. من در امور تابع بودم نه مبتکر، مقلد بودم نه مبدع، دنبالهرو بودم نه [[اهل]] [[تکلف]]. تا اینکه جماعتی خواستههایشان [[تغییر]] نمود و در بیانشان چیزهای جدید مطالبه کردند و بدون [[حجت]] چیزهایی را بر من [[عیب]] گرفتند که قبلاً در مورد آنها [[رضایت]] داده بودند. من [[صبوری]] کردم و سالها دست از آنها بداشتم و میدیدم و میشنیدم؛ تا آنکه جرئتشان بر خدای زیاد شد و در مجاورت [[پیامبر خدا]]{{صل}} و [[حرم]] وی و [[سرزمین]] [[هجرت]] به من [[هجوم]] آوردند. بدویان نیز به آنها پیوستند؛ همانند [[احزاب]] در [[جنگ احزاب]] یا مهاجمان [[احد]]، پس هرکه میتواند به سوی ما آید، بیاید<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۳۱.</ref>. | |||
هنگامی که [[عبدالله عامر]] از محتوای [[نامه]] [[عثمان]] باخبر شد، [[اهل بصره]] را جمع کرد و آنان را نیز از مضمون نامه عثمان باخبر کرد و هرچه آنان را امر کرد تا به کمک و مدد عثمان بشتابند، آنان عذر و بهانههای مختلف آوردند و از این کار سرباز زدند<ref>فتوح، ص۳۷۱.</ref>. اما گروهی از [[سخنوران]] [[بصره]] به پا خاستند و [[مردم]] را به [[یاری]] عثمان و حرکت به سوی [[مدینه]] [[ترغیب]] کردند؛ از آن جمله، [[مجاشع بن مسعود سلمی]] بود که پیش از همه سخن گفت. وی در آن [[روزگار]] سالار قیسیان بصره بود و نیز [[قیس بن هیثم بصری]] به سخن ایستاد و مردم را به یاری عثمان ترغیب کرد و نیز از [[یاران پیامبر]]{{صل}}، [[عمران بن حصین]] و [[انس بن مالک]] و [[هشام بن عامر]] به پا خاستند و سخنانی در تهییج مردم بر زبان آوردند. از [[تابعین]] نیز [[کعب بن سور]] و [[هرم بن حیان عبدی]] و... نیز از مردم میخواستند تا برای [[دفاع]] از عثمان به طرف مدینه حرکت کنند<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۳۲.</ref>. مردم نیز خود را [[تجهیز]] کردند به سرعت آماده شدند و به راه افتادند. [[عبدالله بن عامر]]، [[مجاشع بن مسعود]] را [[فرمانده]] آنان قرار داد و به سوی مدینه روان کرد<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۵۳.</ref>. [[سپاه]] [[بصره]] که برای [[دفاع]] از [[عثمان]] در برابر [[شورش]] [[مردم]] به طرف [[مدینه]] حرکت کرده بود، پس از طی مسافت زیادی و درحالیکه به [[ربذه]] رسیده بود، از خبر [[قتل عثمان]] [[آگاهی]] یافت و دوباره به بصره بازگشت. عثمان در ۱۸ [[ذیحجه]] [[سال ۳۵ هجری]]، در سن ۸۲ سالگی در مدینه کشته شد و [[مردم مدینه]] از [[دفن]] کردن عثمان در [[قبرستان بقیع]] جلوگیری کردند. در نتیجه او را در بیشهای که معروف به «حَشِّ [[کوکب]]» بود و در خارج از [[بقیع]] یا به عبارتی پشت بقیع قرار داشت، دفن کردند. و [[معاویه]] در [[زمان]] حکومتش دستور داد آن محل را جزء بقیع قرار دهند<ref>فتوح، ص۳۸۵.</ref>..<ref>[[سید امیر حسینی|حسینی، سید امیر]]، [[بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری (کتاب)|بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری]]، ص۱۲۸-۱۳۳.</ref> | |||
== [[وصیت]] [[عمر]] درباره جانشین== | |||
[[صحیح البخاری (کتاب)|صحیح البخاری]]- به [[نقل]] از عمرو بن میمون-: پس از آنکه [[عمر]] مجروح شد، به او گفتند: ای [[امیر مؤمنان]]! [[وصیت]] کن و برای خود [[جانشینی]] [[تعیین]] نما. گفت: برای این کار، کسی را شایستهتر از این چند نفری نمیبینم که [[پیامبر خدا]] [[وفات]] کرد، در حالی که از آنان [[خشنود]] بود. سپس از [[علی]] {{ع}} و [[عثمان]] و [[زبیر]] و [[طلحه]] و سعد و [[عبد]] [[الرحمان]] نام برد و گفت: [[عبد الله]] بن [[عمر]]، در کنار شما حضور خواهد داشت، بی آنکه [[حق]] نظر داشته باشد. [[عمر]]، این را برای [[تسلی]] خاطر او گفت [؛ چون او را از [[شورا]] بیرون نهاده بود]. [سپس گفت:] اگر [[حکومت]] به سعد رسید، که هیچ! و اگر به او نرسید، هر که [[امیر]] شد، باید از او کمک بگیرد؛ چرا که من او را به خاطر [[ناتوانی]] یا [[خیانت]]، [[عزل]] نکردم<ref>صحیح البخاری، ج ۳، ص ۱۳۵۵، ح ۳۴۹۷.</ref>. | |||
== شایستگان [[خلافت]] از دیدگاه [[عمر]] == | |||
[[الطبقات الکبری (کتاب)|الطبقات الکبری]]- به [[نقل]] از عمرو بن میمون-: روزی که عمرْ زخم خورد، او را دیدم.... او گفت: [[علی]]، [[عثمان]]، [[طلحه]]، [[زبیر]]، [[عبد الرحمان بن عوف]] و سعد را به نزد من بخوانید. اما تنها با [[علی]] {{ع}} و [[عثمان]] [[سخن]] گفت. او به [[علی]] {{ع}} گفت: شاید این [[قوم]]، [[خویشاوندی]] نسبی و سببیات را با [[پیامبر]] {{صل}} و آنچه را [[خداوند]] از [[فقه]] و [[علم]] به تو داده است، [[قدر]] بدانند. پس اگر این [[حکومت]] را به عهده گرفتی، در آن از [[خدا]] [[پروا]] کن. سپس [[عثمان]] را فرا خواند و گفت: ای [[عثمان]]! شاید این [[قوم]]، [[خویشاوندی]] سببیات با [[پیامبر]] {{صل}} و نیز سن و بزرگیات را [[قدر]] بدانند. اگر این [[حکومت]] را به عهده گرفتی، در آن از [[خدا]] [[پروا]] کن و [[فرزندان]] ابی مُعَیط را بر گردن [[مردم]]، سوار مکن. سپس گفت: صُهَیب را برایم فرا بخوانید. [[صهیب]]، فرا خوانده شد. [به او] گفت: سه روز با [[مردم]] [[نماز]] بگزار. [نیز] باید این شش نفر در خانهای، [[خلوت]] کنند و چون بر مردی اتفاق کردند، هر کس را که با آنها [[مخالفت]] کرد، گردن بزنید. چون از نزد [[عمر]] بیرون رفتند، [[عمر]] گفت: اگر [[حکومت]] را به مردی که موی جلوی سرش ریخته (یعنی [[علی]]) بسپارند، آنان را به راه [مستقیم] میبرد. پسر [[عمر]] به او گفت: پس چه چیزْ تو را [از معرفی او] باز میدارد؟ گفت: [[ناپسند]] میدارم که بار [[خلافت]] را در [[زندگی]] و [[مرگ]] به دوش گیرم<ref>الطبقات الکبری، ج ۳، ص ۳۴۰.</ref>. | |||
== معلوم بودن نتیجه [[شورا]] پیش از مشورت== | |||
[[تاریخ الطبری (کتاب)|تاریخ الطبری]]: [[علی]] {{ع}} به کسانی از [[بنی هاشم]] که با او بودند، فرمود: "اگر در میان شما از قومتان ([[قریش]]) [[پیروی]] شود، هیچ گاه [[امارت]] به شما نمیرسد". [[عباس]]، او را دید. [[علی]] {{ع}} به او فرمود: " [خلافت] از ما گرفته شد!". گفت: از کجا میدانی؟ فرمود: "[[عثمان]] در کنار من قرار داده شده است و [[عمر]] گفته است: با [[اکثریت]] باشید و اگر دو نفر به یک نفر و دو نفر دیگر به شخص دیگری [[راضی]] شدند، با دستهای باشید که [[عبد الرحمان بن عوف]] در آنهاست. سعد با پسر عمویش [[عبد]] [[الرحمان]]، [[مخالفت]] نمیکند و [[عبد الرحمان]] با [[عثمان]]، [[خویشاوندی]] سببی دارد. [آنان] با هم [[مخالفت]] نمیکنند. پس یا [[عبد]] الرحمانْ [[خلافت]] را به [[عثمان]] میسپارد، یا [[عثمان]] آن را به [[عبد]] [[الرحمان]]؛ و حتی اگر دو نفر دیگر هم با من باشند، برای من سودی ندارد"<ref>[[تاریخ الطبری (کتاب)|تاریخ الطبری]]، ج ۴، ص ۲۲۹.</ref>. | |||
== موضع [[امام]] {{ع}} در برابر نتیجه [[شورا]] == | |||
[[امام علی]] {{ع}}- در بخشی از سخنش، هنگامی که اعضای [[شورا]] [[تصمیم]] به [[بیعت]] با [[عثمان]] گرفتند-: خوب میدانید که من از دیگران بدان ([[خلافت]]) سزاوارترم. به [[خدا]] [[سوگند]]، تا آن گاه [[تسلیم]] هستم که کارهای [[مسلمانان]] به [[سلامت]] باشد و در آن ستمی نباشد، مگر بر خودم؛ و این به خاطر [[پاداش]] و [[فضیلت]] [[صبر]] و نیز بیرغبتی به زر و زیوری است که به خاطرش بر هم پیشی میگیرید<ref>{{متن حدیث|الإمام علی {{ع}}- مِن کلامٍ لَهُ لَما عَزَموا عَلی بَیعَةِ عُثمانَ-: لَقَد عَلِمتُم أنی أحَق الناسِ بِها مِن غَیری، ووَاللهِ لَاسلِمَن ما سَلِمَت امورُ المُسلِمینَ، ولَم یکن فیها جَورٌ إلاعَلَی خاصةً؛ التِماساً لِأَجرِ ذلِک وفَضلِهِ، وزُهداً فیما تَنافَستُموهُ مِن زُخرُفِهِ وزِبرِجِهِ}} (نهج البلاغة، خطبه ۷۴).</ref>. | |||
== بانگ غم== | |||
[[امام علی]] {{ع}}- در یکی از خطبههایش-: هان! به [[خدا]] [[سوگند]]، فلان شخص، [[جامه]] [[خلافت]] به تن کرد و میدانست که موقعیت من به [[خلافت]]، موقعیت مرکز آسیاب به سنگی است که گرد آن میگردد. کوهی بلند را مانم که سیلاب از ستیغم ریزان است و مرغ [اندیشه] از رسیدن به قلهام [[ناتوان]]. پس، دامن از [[خلافت]] بر کشیدم و از آن، روی پیچیدم و [[نیک]] اندیشیدم که یا بییاور بستیزم و یا بر این تیرگی و [[ظلمت]]، شکیب ورزم؛ ظلمتی که در آن، بزرگسالانْ فرتوت و خُردسالانْ پیر گردند و [[مؤمن]]، تا لحظه [[دیدار]] پروردگارش، در آن به [[رنج]] و زحمت باشد. دیدم [[شکیبایی]] خردمندانهتر است. پس با خاری در چشم و استخوانی در گلو و با آنکه میراثم را تاراجرفته میدیدم، شکیب ورزیدم تا آنکه اولی به راه خود رفت [و مُرد] و [[خلافت]] را پس از خود به فلان سپرد. [سپس [[امام]] {{ع}} به [[شعر]] اعشی، [[تمثل]] جست]: چه [[قدر]] تفاوت است میان اکنون که [آواره] بر پشت شترانم و روزی که در کنار حیان، [[برادر]] [[جابر]]، غنوده بودم! شگفتا که او ([[ابو بکر]]) در حیاتش درخواست میکرد که وی را از خلافتْ معاف دارند؛ اما برای پس از وفاتش، آن را به دیگری سپرد! چه سفت و محکم به پستان [[خلافت]] چسبیدند و آن را میان خود قسمت کردند [، دوشیدند و نوشیدند]! سپس آن را به جایی ناهموار و جانفرسا و پر گزند درآورْد و در [[اختیار]] کسی قرار داد که پی در پی میلغزید و پوزش میطلبید و همراهش سواری را میمانْد که بر مَرکبی چموش است [که] اگر مهارش را محکم کشد، بینیاش پاره گردد و اگر رهایش کند، بجَهد و سرنگونش سازد. به [[خدا]] [[سوگند]]، [[مردم]] در نتیجه [کارهای او] به [[انحراف]] و چموشی و رنگ به رنگ شدن و کجروی دچار گشتند و من، با وجود آنکه زمانش طولانی و آزردگیاش سخت بود، شکیب ورزیدم، تا آنکه او (عمَر) نیز به راه خود رفت و در [[گذشت]] و [[خلافت]] را در میان گروهی نهاد و مرا یکی از آنان پنداشت. خدایا، چه شورایی! چه وقت در [[برتری]] من بر اولی آنها ([[ابوبکر]]) تردید افتاد که اکنون با اینان برابر شمرده میشوم؟! ولی به ناچار [و برای [[حفظ اسلام]]،] با آنان در فرود و اوج، همگام و همراه شدم؛ اما یکی به [[کینه]] از من کناره گزید و دیگری به [[برادر]] زنش گروید و چیزهایی دیگر، تا اینکه سومی ([[عثمان]]) به پا خاست و خورد و شکم را پر و تهی ساخت و خویشاوندانش به همراه او به خوردن و بُردن مالخدا برخاستند و چونشتران، که گیاهِ [[بهار]] را میخورند، آن را بلعیدند، تا آنکه رشتههایش پنبه شد و کارهایش سبب قتلش گردید و پرخوریاش سرنگونش ساخت. ناگهان با شگفتی دیدم که [[مردم]]، به انبوهی یال کفتار، از هر سو به من [[هجوم]] آوردهاند، چندان که [[حسن]] و حسین<ref>واژه «حَسَنان» که در این جا به «حسن و حسین» ترجمه شد، به گونههای دیگری نیز خوانده و ترجمهشده است (ر. ک: ترجمه استاد سید جعفر شهیدی از نهج البلاغة).</ref> پایمال شدند و دو پهلوی جامهام دریده گشت؛ [مردم] چون [[گله]] گوسفند، گرد مرا گرفتند. آن گاه که [بیعتشان را پذیرفتم و] به کار برخاستم، گروهی [[پیمان]] شکستند و گروهی از [[دین]] بیرون رفتند و گروهی [[ستم]]، پیشه کردند. گویی این سخن [[خدا]] را نشنیده بودند که میفرماید: "این سرای [[آخرت]]، از آنِ کسانی است کهبرتری نمیجویند و راهتبهکاری نمیپویند؛ و فرجام [نیک]، از آنِ [[پرهیزگاران]] است"!<ref>قصص، آیه ۸۳.</ref> آری. به [[خدا]] [[سوگند]]، آن را شنیدند و فهمیدند؛ لکن [[دنیا]] در دیدهشان [[زیبا]] آمد و زینتهایش در چشمانشان بدرخشید. هان! [[سوگند]] به خدایی که دانه را شکافت و [[انسان]] را آفرید، اگر حضور بیعتکنندگان نبود و وجود [[یاوران]]، [[حجت]] را بر من تمام نمیکرد و [نیز] اگر [[خداوند]] از عالِمان، [[پیمان]] نگرفته بود که [[شکمبارگی]] [[ستمگر]] و [[گرسنگی]] ستمدیده را بر نتابند، افسار [[خلافت]] را بر گُردهاش میانداختم و پایانش را چون آغازش میانگاشتم و آنگاه میدیدید که دنیایتان، نزد من، [[خوار]] است و به اندازه [[آب]] [[عطسه]] بزی نمیارزد". میگویند: چون سخن به این جا رسید، مردی عراقی نزدیک رفت و نامهای به [[امام]] {{ع}} داد. گفته شده که در آن، پرسشهایی (خواستههایی) بود که پاسخ آنها را میخواست. پس، [[امام]] {{ع}} بدان نگریست و چون از [[خواندن]] آن فارغ شد، [[ابن عباس]] گفت: ای [[امیر مؤمنان]]! کاش دنباله سخن را ادامه دهی. [[امام]] {{ع}} فرمود: "هیهات، [[ابن عباس]]! [چنین چیزی ناشدنی است]. آن، شِقْشِقهای<ref>شِقشِقَه، پاره گوشتی است که شتر به هنگام بانگ زدن، از گوشه دهانْ بیرون میدهد و درنگ آن دربیرون از دهان، بسیار کوتاه است. منظور از شقشقه در اینجا وقفهای است که در میان سخنان حضرت بوجود آمد و باعث گردید ایشان کلام خود را به پایان نرساند.</ref> بود که بیرون آمد و به جای خود بازگشت". [[ابن عباس]] میگوید: به [[خدا]] [[سوگند]]، هرگز بر هیچ سخنی، چنان که بر این سخن افسوس خوردم، افسوس نخوردم که چرا نشد [[امیر مؤمنان]]، [[سخن]] خود را به آنجا که میخواست، برسانَد!<ref>{{متن حدیث|الإمام علی {{ع}}- مِن خُطبَةٍ لَهُ {{ع}}-: أما وَاللهِ لَقَد تَقَمصَها فُلانٌ، وإنهُ لَیعلَمُ أن مَحلی مِنها مَحَل القُطبِ مِنَ الرحا، ینحَدِرُ عَنی السیلُ، ولا یرقی إلَی الطیرُ؛ فَسَدَلتُ دونَها ثَوباً، وطَوَیتُ عَنها کشحاً، وطَفِقتُ أرتَئی بَینَ أن أصولَ بِیدٍ جَذاءَ، أو أصبِرَ عَلی طَخیةٍ عَمیاءَ، یهرَمُ فیهَا الکبیرُ، ویشیبُ فیهَا الصغیرُ، ویکدَحُ فیها مُؤمِنٌ حَتی یلقی رَبهُ! فَرَأَیتُ أن الصبرَ عَلی هاتا أحجی، فَصَبَرتُ وفِی العَینِ قَذی، وفِی الحَلقِ شَجاً، أری تُراثی نَهباً، حَتی مَضَی الأَولُ لِسَبیلِهِ، فَأَدلی بِها إلی فُلانٍ بَعدَهُ. ثُم تَمَثلَ بِقَولِ الأَعشی: شَتانَ ما یومی عَلی کورِها *** ویومُ حَیان أخی جابِرِ؛ فَیاعَجَباً!! بَینا هُوَ یستَقیلُها فی حَیاتِهِ إذ عَقَدَها لِآخر بَعدَ وَفاتِهِ- لَشَد ما تَشَطرا ضَرعَیهَا!- فَصَیرَها فی حَوزَةٍ خَشناءَ یغلُظُ کلمُها، ویخشُنُ مَسها، ویکثُرُ العِثارُ فیها، وَالاعتِذارُ مِنها، فَصاحِبُها کراکبِ الصعبَةِ إن أشنَقَ لَها خَرَمَ، وإن أسلَسَ لَها تَقَحمَ، فَمُنِی الناسُ- لَعَمرُ اللهِ- بِخَبطٍ وشِماسٍ، وتَلَونٍ وَاعتِراضٍ؛ فَصَبَرتُ عَلی طولِ المُدةِ، وشِدةِ المِحنَةِ؛ حَتی إذا مَضی لِسَبیلِهِ جَعَلَها فی جَماعَةٍ زَعَمَ أنی أحَدُهُم، فَیا للهِ وَلِلشوری! مَتَی اعتَرَضَ الریبُ فِی مَعَ الأَولِ مِنهُم، حَتی صِرتُ اقرَنُ إلی هذِهِ النظائِرِ! لکنی أسفَفتُ إذ أسفوا، وطرِتُ إذ طاروا؛ فَصَغا رَجُلٌ مِنهُم لِضِغنِهِ، ومالَ الآخَرُ لِصِهرِهِ، مَعَ هَنٍ وهَنٍ، إلی أن قامَ ثالِثُ القَومِ نافِجاً حِضنَیهِ، بَینَ نَثیلِهِ ومُعتَلَفِهِ، وقامَ مَعَهُ بَنو أبیهِ یخضَمونَ مالَ اللهِ خِضمَةَ الإِبِلِ نِبتَةَ الربیعِ، إلی أنِ انتکثَ عَلَیهِ فَتلُهُ، وأجهَزَ عَلَیهِ عَمَلُهُ، وکبَتَ بِهِ بَطنَتُهُ! فَما راعَنی إلاوَالناسُ کعُرفِ الضبُعِ إلَی، ینثالونَ عَلَی مِن کل جانِبٍ، حَتی لَقَد وُطِئَ الحَسَنانِ، وشُق عِطفای، مُجتَمِعینَ حَولی کرَبیضَةِ الغَنَمِ، فَلَما نَهَضتُ بِالأَمرِ نَکثَت طائِفَةٌ، ومَرَقَت اخری، وقَسَطَ آخَرونَ: کأَنهُم لَم یسمَعُوا اللهَ سُبحانَهُ یقولُ: «تِلْک الدارُ الْأَخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلذِینَ لَایرِیدُونَ عُلُوا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَ الْعقِبَةُ لِلْمُتقِینَ» بَلی! وَاللهِ لَقَد سَمِعوها ووَعَوهَا، ولکنهُم حَلِیتِ الدنیا فی أعینِهِم وراقَهُم زِبرِجُها! أما وَالذی فَلَقَ الحَبةَ، وَبَرأَ النسَمَةَ، لَولا حُضورُ الحاضِرِ، وقِیامُ الحُجةِ بِوُجودِ الناصِرِ، وما أخَذَ اللهُ عَلَی العُلَماءِ ألا یقاروا عَلی کظةِ ظالِمٍ، ولا سَغَبِ مَظلومٍ، لَأَلقَیتُ حَبلَها عَلی غارِبِها، ولَسَقیتُ آخِرَها بِکأسِ أولِها، ولَأَلفَیتُم دُنیاکم هذِهِ أزهَدَ عِندی مِن عَفطَةِ عَنْزٍ! قالوا: وقامَ إلَیهِ رَجُلٌ مِن أهلِ السوادِ عِندَ بُلوغِهِ إلی هذَا المَوضِعِ مِن خُطبَتِهِ، فَناوَلَهُ کتاباً- قیلَ: إن فیهِ مَسائِلَ کانَ یریدُ الإِجابَةَ عَنها- فَأَقبَلَ ینظُرُ فیهِ، فَلَما فَرَغَ مِن قِراءَتِهِ، قالَ لَهُ ابنُ عَباسٍ: یا أمیرَ المُؤمِنینَ، لَوِ اطرَدَت خُطبَتُک مِن حَیثُ أفضَیتَ! فَقالَ: هَیهاتَ یابنَ عَباسٍ! تِلک شِقشِقَةٌ هَدَرَت ثُم قَرت! قالَ ابنُ عَباسٍ: فَوَاللهِ، ما أسَفتُ عَلی کلامٍ قَط کأَسَفی عَلی هذَا الکلامِ ألا یکونَ أمیرُ المُؤمِنینَ {{ع}} بَلَغَ مِنهُ حَیثُ أرادَ}} (نهج البلاغة، خطبه ۳).</ref> | |||
== تحلیل وقایع [[شورا]] == | |||
[[عمر]] به [[شورا]] میاندیشد؛ شورایی که بتواند [[آرمانها]] و اهداف او را فراهم آورد. در این میان، [[علی]] {{ع}} فراموش ناشدنی است. این [[حقیقت]] از دیدگان [[عمر]] نیز به دور نیست<ref>المصنف فی الأحادیث والآثار، ج ۵، ص ۴۴۶ ش ۹۷۶۱.</ref>. بدینسان، [[عمر]]، شورایی مرکب از شش نفر میپردازد و صفات ناشایسته هر یک از آنان را بر میشمرد و از [[علی]] {{ع}} تنها بر شوخ طبعیاش تکیه میکند، اگر چه تأکید میورزد که اگر [[علی]] {{ع}} بر سر کار آید، [[مردمان]] را به راه راست، [[هدایت]] میکند<ref>المصنف فی الأحادیث والآثار، ج ۵، ص ۴۴۷ ش ۹۷۶۲.</ref>. [[عمر]]، اعضای شورایی را که باید [[سرنوشت]] [[خلافت]] را تعیینکند، مشخص مینماید: [[علی]] {{ع}}، [[عثمان بن عفان]]، [[طلحه]]، [[زبیر]]، [[سعد بن ابی وقاص]] و [[عبد الرحمان بن عوف]]؛ ولی [[خلیفه]]، که نه از [[بنی هاشم]] [[دل]] [[خوشی]] دارد و نه از [[علی]] {{ع}}، سیاستمدارتر و زیرکتر از آن است که [[شورا]] را به گونهای شکل دهد که برآمدن [[علی]] {{ع}} از آن، حتی محتمل باشد. | |||
آنان باید در خانهای گرد آیند و پنجاه نفر از [[انصار]] به [[مراقبت]] از آنان بپردازند تا آنان یکنفر را برگزینند. اگر یک نفر، با [[گزینش]] پنج نفر دیگر [[مخالفت]] کند، باید گردنش زده شود؛ دو نفر نیز به همین گونه؛ اما اگر در یک سو سه نفر و در سوی دیگر سه نفر بودند، باید [[عبد الله]] بن [[عمر]] [[حکمیت]] کند و اگر بر آن [[رضایت]] نمیدهند، باید سخن آن سویی پذیرفته شود که [[عبد الرحمان بن عوف]] در آن است<ref>[[تاریخ الطبری (کتاب)|تاریخ الطبری]]، ج ۴، ص ۲۲۹.</ref>. | |||
صحنهسازیهای [[خلیفه]] کاملًا روشن است و هوشمندان، از آغاز، نتیجه را فهمیدهاند. از این روی، [[ابن عباس]] از [[علی]] {{ع}} میخواهد که وارد [[شورا]] نشود؛ اما [[امام]] {{ع}} پاسخ میدهد: وارد میشوم تا با پذیرفته شدن "[[شایستگی]] من برای [[خلافت]]" از [[ناحیه]] [[عمر]]، آنچه را پیشتر گفته بود: "[[نبوت]] و [[امامت]] در خانهای، گرد هم نخواهند آمد"، نقض شود<ref>شرح نهج البلاغة، ج ۱، ص ۱۸۹.</ref>. نیز با صراحت تمام، تأکید میکند که [[عمر]]، با این ترکیب، [[خلافت]] را از [[بنی هاشم]]، دور ساخت<ref>الارشاد، ج ۱، ص ۲۸۵.</ref>. [[طلحه]] به نفع [[عثمان]]، کنار میرود (بر اساس [[نقلی]] که میگوید: [[طلحه]] به [[شورا]] رسید)، [[زبیر]] به نفع [[علی]] {{ع}} و سعد به نفع [[عبدالرحمان]]. [[عبد الرحمان]] اعلام میکند که خواستار [[خلافت]] نیست. او پیشنهاد میکند که یکی از دو نفرِ باقیمانده ([[علی]] {{ع}} و [[عثمان]]) [[حق]] را به دیگری وا نهد؛ ولی هر دو [[سکوت]] میکنند. پس از [[گذشت]] سه روز، صبحگاه، [[مردم]] در [[مسجد]] گرد میآیند. [[عبد]] [[الرحمان]] به جمع آنان آمده، (بر اساس [[نقل]] زُهْری) به [[مردم]] میگوید: من از [[مردم]] پرسیدهام. آنان هیچ کس را با [[عثمان]]، همپایه نمیدانند<ref>المصنف فی الأحادیث والآثار، ج ۵، ص ۴۷۷ ش ۹۷۷۵.</ref>. [[عمار]] و [[مقداد]]، فریاد میزنند و بر [[انتخاب]] [[علی]] {{ع}} تأکید میورزند. [[گفتگو]] در [[مسجد]] بالا میگیرد. [[عمار]] فریاد میزند: چرا این امر را از [[اهل بیت پیامبر]] {{صل}} دور میگردانید؟<ref>[[تاریخ الطبری (کتاب)|تاریخ الطبری]]، ج ۴، ص ۲۳۳.</ref> [[عبد الرحمان بن عوف]]، [[علی]] {{ع}} را مخاطب قرار میدهد و میگوید: آیا با [[خداوند]]، [[پیمان]] میبندی که چون زمام امور را بر گرفتی، به [[کتاب خدا]]، [[سیره پیامبر]] [[خدا]] و شیوه دو شیخ، عمل کنی؟ [[امام]] {{ع}} میگوید: به [[کتاب خداوند]] و [[سیره پیامبر]] [[خدا]]، در حد توان، عمل میکنم. و چون از [[عثمان]] میپرسد، [[عثمان]] پاسخ میدهد: بر اساس [[قرآن]]، [[سنت پیامبر]] [[خدا]] و شیوه دو شیخ، عمل خواهم کرد. [[عبد الرحمان]]، [[سخن]] خود را با [[علی]] {{ع}} تکرار میکند. [[علی]] {{ع}} [[سخن]] پیشین را تکرار میکند. و اضافه میکند: با [[کتاب خداوند]] و [[سنت پیامبر]] نیازی به روش هیچ کس نیست تو کوشش داری که این امر را از من دور سازی<ref>[[تاریخ الیعقوبی (کتاب)|تاریخ الیعقوبی]]، ج ۲، ص ۱۶۳.</ref>. بدینسان، [[عبد]] [[الرحمان]]، [[عثمان]] را به [[خلافت]] برمیگزیند و بر [[مسند]] [[قدرت]] مینشاند و یک بار دیگر، "[[حق]]" در مسلخ [[تزویر]] و [[فتنه]] [[ذبح]] میشود. | |||
== چند نکته == | |||
[[علی]] {{ع}} به [[عبد]] [[الرحمان]] گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]، [[خلافت]] را به [[عثمان]] نسپردی، جز برای آنکه به تو باز گردانَد! [[علی]] {{ع}} بر اساس [[شناخت]] ژرف خود از احوال سیاستبازان و غوغاسالاران، چنین حقایقی را بر مَلا میکرد، و ای کاش در آن روز، گوشهای [[شنوایی]] میبود! [[شاهد]] این سخن بلند مولا {{ع}}، گزارشی است که مورخان آوردهاند که: چون [[بیماری]] بر عثمانْ چیره گشت، کاتبی را فرا خواند و گفت: "عهدی برای [[خلافت]] پس از من برای عبدالرحمان بنویس" و او نوشت<ref>تاریخ المدینة، ج ۳، ص ۱۰۲۹.</ref>. | |||
چرا [[امام]] {{ع}} شرط [[عبد]] [[الرحمان]] را نپذیرفت؟ سالها از [[رحلت پیامبر]] [[خدا]] میگذشت. در این سالها دگرسانیهای بسیاری به وجود آمده، حکمهای فراوانی در [[نقض]] [[احکام]] صریح [[پیامبر]] {{صل}} صادر شده و [[سنت]] او در موارد بسیاری وارونه گشته بود<ref>ر. ک: النص و الاجتهاد، سید عبد الحسین شرف الدین.</ref>. [[امام]] {{ع}} چگونه میتوانست شرط [[عبد]] [[الرحمان]] را بپذیرد و اگر میپذیرفت و بر فرض محال میتوانست زمام امور را به دست گیرد، چه سان با آن کنار میآمد؟ و با آن دگرگونیها چه میکرد؟ آیا [[مردم]]، [[آمادگی]] [[پذیرش]] باز گرداندن حقایق را بر مسیر اول داشتند؟ دوران [[خلافت]] [[علی]] {{ع}} نشان میدهد که پاسخ، منفی است. نمونه روشن آن، "[[نماز]] تَراویح" است. | |||
فرایند [[شورا]] از پیش، روشن بود. و از این روی، [[عمر]] [[فرمان]] داد: هر آن کس که [[مخالفت]] کند، گردنش زده شود. چنین بود که پس از [[بیعت]] [[عبد الرحمان بن عوف]] و سایر اعضای [[شورا]] با [[عثمان]]، [[علی]] {{ع}} همچنان [[ایستاده]] بود و [[بیعت]] نمیکرد. پس، [[عبد الرحمان بن عوف]] بدو گفت: "[[بیعت]] کن، وگرنه گردنت را خواهم زد". [[امام]] {{ع}} از [[خانه]] بیرون آمد و [[اصحاب شورا]] از پی او آمدند و گفتند: [[بیعت]] کن، وگرنه با تو میجنگیم<ref>أنساب الأشراف، ج ۶، ص ۱۲۸.</ref>. چنین است که [[سید مرتضی]]، با سوز میگوید: این، چه رضایتی است... ؟! چگونه کسی که به [[قتل]] و پیکارْ [[تهدید]] میشود، مختار است؟! و چنین است که [[علی]] {{ع}} فرمود: من، از سَرِ [[ناخشنودی]] و [[کراهت]]، [[بیعت]] نمودم<ref>شرح نهج البلاغة، ج ۱۲، ص ۲۶۵.</ref>. | |||
به وجود آوردن [[طمع]] [[خلافت]]. نکته فرجامین، این که [[عمر]] با این کار، آتش [[طمع]] [[خلافت]] را عملًا در [[جان]] اعضای [[شورا]] بر افروخت. [[شیخ مفید]] رحمه [[الله]] نوشته است: [[سعد بن ابی وقاص]]، خود را در برابر [[علی]] {{ع}} شخصیتی نمیدید؛ اما حضورش در [[شورا]]، در او این [[پندار]] را به وجود آورد که او نیز اهلیت [[خلافت]] دارد. به هر حال، [[عمر]]، با شورایی که [[تعیین]] کرد، یک بار دیگر بر از بین بردن "[[حق]] [[خلافت]]" و پاس نداشتن "[[حرمت]] [[خلافت]]" [[همت]] گماشت و [[بنی امیه]] را یکسر بر امتْ مسلط ساخت؛ کسانی را که آن همه [[فساد]] به بار آوردند. نیز با به وجود آوردن [[طمع]] [[خلافت]] در [[جان]] کسانی چون [[طلحه]] و [[زبیر]]، عملًا زمینه درگیریهای بعد را فراهم ساخت<ref>[[محمد محمدی ریشهری|محمدی ریشهری، محمد]]، [[گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین (کتاب)|گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین]]، ص ۱۹۰-۲۰۱.</ref>. | |||
== منابع == | == منابع == | ||
خط ۲۳۰: | خط ۲۷۷: | ||
# [[پرونده:4432.jpg|22px]] [[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[تجلی امامت (کتاب)|'''تجلی امامت''']] | # [[پرونده:4432.jpg|22px]] [[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[تجلی امامت (کتاب)|'''تجلی امامت''']] | ||
# [[پرونده:151916.jpg|22px]] [[سید منذر حکیم|حکیم، سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۲ (کتاب)|'''پیشوایان هدایت ج۲''']] | # [[پرونده:151916.jpg|22px]] [[سید منذر حکیم|حکیم، سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۲ (کتاب)|'''پیشوایان هدایت ج۲''']] | ||
# [[پرونده:1100829.jpg|22px]] [[علی اکبر ذاکری|ذاکری، علی اکبر]]، [[سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین (کتاب)|'''سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین ج۱''']] | # [[پرونده:1100829.jpg|22px]] [[علی اکبر ذاکری|ذاکری، علی اکبر]]، [[سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین ج۱ (کتاب)|'''سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین ج۱''']] | ||
# [[پرونده: IM010553.jpg|22px]] [[سید امیر حسینی|حسینی، سید امیر]]، [[بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری (کتاب)|'''بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری''']] | |||
# [[پرونده:13681148.jpg|22px]] [[محمد محمدی ریشهری|محمدی ریشهری، محمد]]، [[گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین (کتاب)|'''گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین''']] | |||
{{پایان منابع}} | {{پایان منابع}} | ||
نسخهٔ کنونی تا ۱۰ آوریل ۲۰۲۳، ساعت ۲۲:۰۶
کیفیت انتخاب عثمان به خلافت
عمر بن خطاب اواخر عمر گروهی شش نفره را برای تعیین جانشین خلیفه دوم انتخاب کرد. پس از آنکه عمر به خاک سپرده شد ابوطلحه مقدمات این کار را فراهم کرد و شش نفر اعضای شورا را در یک خانه با پنجاه نیروی مسلح محاصره کرد تا درباره خلیفه تصمیم بگیرند.
طلحه که میدانست با وجود علی و عثمان خلافت به او نخواهد رسید و از علی (ع) هم دل خوشی نداشت برای تضعیف جانب او، حق خود را به عثمان داد و با عثمان بیعت کرد، زبیر که پسر عموی حضرت علی بود برای تقویت حضرت در برابر طلحه، حق خود را به علی (ع) واگذار کرد و با او بیعت نمود، سعد بن ابی وقاص نیز که میدانست خلیفه نمیشود حق خویش را به پسر عمویش عبدالرحمان بن عوف داد و با او بیعت کرد (بنابراین شش نفر اعضا در سه نفر خلاصه شدند.)
عبدالرحمان بن عوف از علی (ع) و عثمان پرسید: کدامیک از شما حاضرید از خلافت صرف نظر کنید و در تعیین دو نفر دیگر مختار باشید؟ هیچ کدام به او جوابی ندادند، پس از آن خود را از میدان خلافت بیرون برد که یکی از آن دو را انتخاب کند. به علی عرض کرد که با تو بیعت میکنم تا طبق کتاب خدا و سنت پیغمبر و روش ابوبکر و عمر با مردم رفتار کنی؟!
علی (ع) در پاسخ فرمود: «بل على كتاب الله و سنة رسوله و اجتهاد رأيي»؛ «میپذیرم ولی طبق کتاب خدا و سنت پیغمبر و آنچه خود میدانم عمل خواهم کرد». عبدالرحمان به عثمان همان جمله را تکرار کرد، عثمان پذیرفت. بار دیگر عبدالرحمان به علی (ع) همان جملات را گفت، و همان پاسخ را شنید. برای بار سوم نیز مطالب را تکرار کرد و همان جواب را شنید، در این جا دست عثمان را به خلافت فشرد و گفت: السلام عليك يا اميرالمؤمنين.
در این جا بود که امام (ع) عبدالرحمان را نفرین کرد که به آرزویش نرسد و به او فرمود: «وَ اللَّهِ مَا فَعَلْتَهَا إِلَّا لِأَنَّكَ رَجَوْتَ مِنْهُ مَا رَجَا صَاحِبُكُمَا مِنْ صَاحِبِهِ، دَقَّ اللَّهُ بَيْنَكُمَا عِطْرَ مَنْشِمَ»[۱]؛
«ای عبدالرحمان! به خدا سوگند این کار را نکردی مگر این که انتظاراتی از عثمان داشتی که آن دو نفر (ابوبکر و عمر) از یکدیگر داشتند، خداوند میان شما جدایی افکند!»[۲].
ابن ابی الحدید میگوید: نقل شده که پس از آن بین عثمان و عبدالرحمان اختلاف افتاد به طوری که عبدالرحمان تا پایان مرگش با عثمان سخن نگفت[۳].[۴]
پدیدههای منفی در حکومت عثمان
امام علی (ع) با ابوبکر و عمر همزیستی نمود و آشکارا با آنان به مخالفت برنخاست؛ زیرا انحراف روند حکومت اسلامی به گونهای پنهانی صورت میگرفت. امام علی (ع) در موارد بسیاری در جهت اصلاح نظریات اشتباه خلیفه، دخالت میکرد و خلیفه نظریه او را میپذیرفت، ابوبکر و عمر از آن جهت که امام علی (ع) نماینده قانونی امت و صاحب اصلی خلافت بود و از سویی رهبری جناح مخالفی را عهدهدار بود که بزرگان صحابه در آن حضور داشتند، از آن حضرت بیمناک بودند ولی امام (ع) از حق خلافت خود گذشت و بدین ترتیب، مخالفان، از ناحیه امام (ع) احساس امنیت کردند، اما از آنجا که آن بزرگوار ناظر و حافظ اصول و مبانی اسلام به شمار میآمد از اصول و ارزشهایی که از پیامبر اکرم به میراث برده بود، دست برنداشت.
ولی در برهه حکومت عثمان، فساد و تباهی به صورت علنی و آشکارا و به سرعت در دستگاه حاکمه راه یافت و به دیگر گروههای جامعه اسلامی سرایت کرد و امام (ع) آشکارا با آن به مخالفت پرداخت و علناً عثمان را مورد اعتراض قرار داد و صحابه برجستهای چون عمار یاسر و ابوذر در کنار آن حضرت قرار گرفتند و حتی کسانی که با خلافت امیر مؤمنان (ع) سر مخالفت داشتند نیز از بیتدبیری و فساد حکومت عثمان، ناخرسند بودند که میتوان ماهیت و سیمای حکومت وی را به طور فشرده در موارد ذیل بیان کرد:
عثمان بیش از هفتاد سال داشت که به خلافت رسید، ارتباط خویشاوندانش با وی قوی و بدانها بسیار علاقهمند بود و به آنان رسیدگی میکرد، از عثمان نقل شده گفت: اگر کلیدهای بهشت در دست من بود همه را به بنی امیه میسپردم که تا آخرین نفر وارد آن شوند، قبل از اسلام نیز وی فردی ثروتمند و اسرافگر بود و پس از اسلام آوردن بر همان حال باقی مانده و درد و رنج فقرا و محرومان را احساس نمیکرد. وی در رفتار با جمعیت بیشماری از محرومان که از او خواستار عدالت و مساوات در جامعه شده بودند، برخوردی دوگانه داشت و با آنها به درشتی و بیرحمی رفتار میکرد از جمله با عبد الله بن مسعود و عمار یاسر و ابوذر و دیگران چنین رفتاری داشت.
وی خویشانش را به خود نزدیک ساخت و کارها را به دست آنان سپرد، ولید بن عقبة بن ابی معیط را بر کوفه گمارد، در صورتی که رسول خدا (ص) او را اهل دوزخ دانسته بود، عبدالله بن ابی سرح را بر مصر فرمانروایی داد و معاویة بن ابی سفیان را بر شام و عبد الله بن عامر را بر بصره گماشت و ولید بن عقبه را از فرمانروایی کوفه بر کنار و سعید بن عاص را بر آن سامان حاکمیت داد[۵].
عثمان در برابر مروان حکم، فردی ضعیف و ناتوان بود، به سخن وی گوش میداد و خواستههایش را برآورده میساخت، حتی زمانی که مردم شهرهای دیگر جهت اعتراض به سیاستهای عثمان در مدینه گرد آمدند و او ضاع به شدت آشفته و بحرانی شد، امام علی (ع) برای آرام ساختن اوضاع و باز گرداندن شورشیانی که خواستار اصلاح ساختار سیاسی و اداری و اقتصادی و تعویض و جابجایی فرمانروایان بودند، وارد عمل شد و شورشیان را به شهرهای خود بازگرداند، مشروط بر این که عثمان از مروان حکم و سعید بن عاص اطاعت نکند.
ولی به مجرد اینکه اوضاع، آرامش یافت، مروان در جهت سرکوب شورشیان دیگر بار به تحریک عثمان پرداخت، امام (ع) با خشم بر او وارد شد و فرمود: "تو از مروان راضی نمیشوی و مروان از تو، مگر اینکه تو را از دین و آیین و اندیشهات منحرف سازد بسان شتر رام و مطیعی که آن را به هر سمتی برانند، حرکت میکند. به خدا سوگند! مروان در دین و در حیطه وجود خود، اهل تدبیر نیست"[۶].
در مورد دیگری عثمان بر شهودی که به شراب نوشیدن ولید گواهی دادند خشمگین شد و آنها را از پیش خود راند، در اینجا امام (ع) وارد عمل شد و از فرجام چنین اموری به عثمان هشدار و به او دستور داد ولید را فرا بخواند تا حضرت او را محاکمه نموده و حد بر او جاری سازد، زمانی که ولید احضار شد و گواهی شهود درباره او ثابت گردید امام (ع) بر او اجرای حد کرد و عثمان به خشم آمد و به امام گفت: شما حق نداری درباره وی چنین کاری انجام دهی، امام (ع) با سخنی برخواسته از حق و شرع بدو پاسخ داد: بل و شرّ من هذا اذا فسق و منع حق الله أن یؤخذ منه[۷]؛ بلکه بدتر از این مورد، آن است که وی به فسق و فجور بپردازد و حق خدا از او ستانده نشود.
سیاست مالی عثمان، همان امتداد سیاست عمر بود که به ایجاد فاصلههای طبقاتی انجامید و در پرداخت سهم بیت المال برخی را بر برخی مقدم داشت، ولی فساد سیاستش از سیاست خلیفه قبلی فزونتر بود، در حکومت عثمان، بنی امیه به ثروتهای کلانی دست یافتند و آنگاه که خلیفه، مورد اعتراض خزانهدار بیت المال قرار گرفت، بدو گفت: تو فقط خزانهدار هستی، هرگاه به تو چیزی دادیم، بستان و هروقت ندادیم، ساکت بمان. صندوقدار گفت: به خدا سوگند! من نه خزانه دار توام و نه خاندانت، بلکه خزانهدار مسلمانانم... . روز جمعهای خزانهدار وارد مسجد شد و عثمان مشغول خطبه خواندن بود وی اظهار داشت: مردم! عثمان تصور کرده من خزانهدار او و خاندانش هستم ولی اینگونه نیست بلکه من خزانهدار مسلمانانم و اکنون کلیدهای بیت المال شما را نزدتان آوردهام و آنها را به سمت مردم پرتاب کرد[۸].[۹]
موضع امام (ع) در قبال عثمان
با خشم گرفتن مسلمانان بر عثمان، بزرگان صحابه نیز در قبال انحراف خلیفه و دستگاه حاکم وی، به شدت موضع گرفتند و عثمان در مقابل، به آزار و شکنجه مخالفان و محکوم کنندگان سیاست منحرفش، پرداخت و بیآنکه حرمتی برای صحابه قائل شود، این شیوه را شدت بخشید از جمله ابو ذر غفاری، صحابی جلیلالقدر رسول خدا (ص) کارهای ناپسند عثمان را مورد اعتراض قرار داد، و عثمان وی را به شام فرستاد. معاویه از تحمل وجود ابو ذر در شام درمانده شد و او را به مدینه باز گرداند، ابو ذر، جهاد و مبارزه و اعتراض خود را نسبت به سیاست اموی همچنان ادامه داد، حضور ابو ذر برای عثمان قابل تحمل نبود، تصمیم گرفت او را به ربذه تبعید کند و حتی از خداحافظی مردم با وی جلوگیری به عمل آورد ولی امام (ع) به اتفاق حسن و حسین و عقیل و عبد الله بن جعفر، ابو ذر را بدرقه کردند، مروان حکم مانع رفتن آنان شد، امام (ع) به خشم آمد و بر مروان حمله برد و تازیانهای بر گوش اسبش نواخت و بر او فریاد زد! دور شو، خدا تو را وارد دوزخ سازد[۱۰].
امام (ع) با ابوذر خداحافظی کرد و بدو فرمود: ابوذر! تو در راه خدا خشمگین شدی، به درگاه آنکس که به خاطر او خشمگین شدی امیدوار باش، مخالفانت از تو بر دنیای خود میترسند، و تو بر دین خود از آنان بیمناکی، دنیای آنها را به خودشان واگذار، و از اموری که بر دینت از آن بیمناکی بگریز، به آنچه از آن منعشان کردی بسیار نیازمندند! ولی تو به آنچه که از آن منعت کردند، فوقالعاده بینیازی! به زودی پی خواهی برد که فردا چه کسی سود برده و چه کسی بیشتر حسد ورزیده است[۱۱].
وقتی علی (ع) از مراسم خداحافظی و بدرقه ابوذر بازگشت، مردم به استقبال امام (ع) آمده و بدو عرضه داشتند: عثمان بر شما خشمگین است، فرمود: اسب، از زدن لگام بر دهنش، خشمگین میشود[۱۲].
خلافت عثمان در سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین
عثمان بعد از این که به خلافت رسید، اشتباهات فراوانی مرتکب شد، به گونهای که باعث خشم و غضب مردم مسلمان گردید؛ زیرا وی مانند خلفای پیشین، ظواهر را رعایت نمیکرد و خود را صاحب بیت المال و مالک الرقاب مردم میپنداشت. از این رو، مردم و بسیاری از صحابه بر ضد او قیام کرده و او را کشتند.
از امام صادق(ع) در همین باره سؤال شد که چرا از میان چهار نفری که بعد از رسول خدا(ص) خلافت کردند، امور شیخین (ابوبکر و عمر) در خلافت منظم شد و با دست آنها شهرها فتح گردید؛ بدون آنکه در میان مسلمانها اختلافی پدید آید، اما در دوران خلافت عثمان اختلافاتی به وجود آمد و مسلمانان قیام کرده، عثمان را در خانهاش به قتل رساندند و در زمان خلافت امیرالمؤمنین(ع) نیز فتنهها بر پا شد، تا این که بالأخره حضرت مجبور شد با «ناکثین»، «مارقین» و «قاسطین» بجنگد؟
امام صادق(ع) در جواب فرمود: همانا امور دین و دنیا و خلافت کردن در آن، تنها به باطل رفتار نمودن و یا تنها به حق عمل کردن، جاری و منظم نمیشود، بلکه حق و باطل باید به هم آمیخته گردد تا امور مرتب شود. عثمان چون خواست خلافت را به شکل باطل محض اداره کند، ممکن نشد و اما امیرالمؤمنین(ع) قصد داشت تا خلافت را در راه مستقیم و سنت پیامبر(ص) پیش برد که توفیق نیافت؛ ولی شیخین، مقداری از حق و مقداری از باطل گرفته، آنها را به هم ممزوج کردند؛ از این رو، امور خلافت آنها، چنان که خواستند، درست شد و پیشرفت کرد[۱۳].
از سخنان امام صادق(ع) این نکته استفاده میشود که علت مخالفت گروهی با امیرالمؤمنین(ع) اجرای حق و عدل از سوی حضرت بوده است و مردم توان پذیرش آن را نداشتند. از سوی دیگر چون روحیه اسلامی آنها، به طور کلی، از میان نرفته بود، تاب پذیرش باطل محض را نیز که به وسیله عثمان به اجرا در میآمد، نداشتند از این رو بر ضد او قیام کردند. شبیه این سخن که برخی حق را با باطل در میآمیزند، از حضرت در نهج البلاغه، نقل شده که در هنگام حرکت برای جنگ صفین و بیان عملکرد معاویه در خطبهای فرمود:
فتنهها از آنجا آغاز میشود که هواهای نفس مورد پیروی قرار میگیرد و قوانینی که برخلاف کتاب خداست، ایجاد میگردد و بر خلاف دین خدا، مردانی بر مردان دیگر، مسلط و حاکم میشوند. پس اگر باطل از حق جدا شود، حق بر طالبین آن مخفی نمیماند و اگر حق از آمیزش با باطل پاک گردد، زبان معاندین از آن کوتاه میشود، اما اشکال در این است که مقداری از حق گرفته میشود و مقداری از باطل و به هم آمیخته میشوند و این جاست که شیطان، بر دوستانش مسلط میشود و آنان که از قبل، از جانب خداوند، بر ایشان نیکی در نظر گرفته شده، نجات مییابند[۱۴].
شاید سخنان حضرت در آغاز خطبه، اشاره به انگیزه قیام بر ضد عثمان باشد. پیروی از هواهای نفس، بدعتگذاری و مسلط کردن افراد فاسد بر مسلمانان، از جمله علتهایی است که حضرت بیان میکند و در ادامه میفرماید: اگر باطل، جدای از حق و حق، جدای از باطل باشد، پیروان هر یک، بدون اشکال و شبهه، به دنبال خواست خود میروند؛ اما اشکال مهم این است که مقداری از حق و مقداری از باطل، به هم آمیخته و در هم میشوند و شیطان، از این امر، بهترین استفاده را کرده، بر دوستان خود که همان طرفداران باطل هستند، مسلط میشود، در حالی که ممکن است آنان، خود را طرفدار حق قلمداد نمایند و از فردی مانند معاویه حمایت کنند.
کارهای خلاف عثمان، به گونهای زشت و ناپسند بود که اکثر مردم او را محکوم میکردند؛ حتی طلحه، زبیر و عایشه که بعدها دم از خونخواهی وی زدند، با او مخالف بودند. عمروعاص نیز میگفت: اگر فرصتی به دست آورم، او را میکشم و اگر چوپانی ببینم، او را علیه عثمان تحریک خواهم کرد[۱۵].
سید قطب، در این باره میگوید: «واقعاً این درد اسف انگیزی است که علی(ع) خلیفه سوم نشد»[۱۶] و خلافت به عثمان رسید و اینگونه قوانین الهی را زیر پا گذاشت؛ اما باید به سید قطب این مطلب را یادآوری کرد که اگر میگذاشتند علی(ع) به عنوان اولین خلیفه، بر مردم حکومت کند، بسیاری از مشکلاتی که امروز ما دچار آن هستیم و اختلافاتی که جامعه اسلامی از آن رنج میبرد، وجود نداشت و مکتب اسلام، فراگیر شده و تمام کره خاکی را تسخیر کرده بود.
در این جا مناسب است پیش از آغاز بحث در مورد دوران خلافت امام علی(ع) و کارگزاران آن حضرت، نگاهی به عملکرد عثمان بیندازیم و آن را مورد مطالعه قرار دهیم تا با علتهای قیام مردم علیه وی، آشنا شده، از آن آگاه گردیم. البته پیداست که آنچه در این جا به عنوان کارهای خلاف عثمان میآید، اندکی از کارهای خلافی است که مورد اتفاق و توجه مورخان میباشد.[۱۷]
انگیزههای قیام مردم بر ضد عثمان عثمان
بعد از این که به خلافت رسید، خلافهای زیادی مرتکب شد. او اصحاب پیامبر(ص) را مورد اهانتهای شدید قرار داد؛ ضرباتی که بر عمار یاسر وارد آورد، باعث فتق او شد؛ اخراج دلخراش عبدالله بن مسعود از مسجد پیامبر، به گونهای که قسمتی از استخوانهای دنده او شکسته شد و تبعید صحابی پاک، ابوذر، به ربذه. از سوی دیگر، بازگرداندن حکم بن عاص - که رسول خدا(ص) او را تبعید کرده بود - و به کار گرفتن عبدالله بن سعد بن أبی سرح که از سوی پیامبر سزاوار مرگ دانسته شده بود، از دیگر اقدامات سؤال برانگیز عثمان بود. وی همچنین بذل و بخششهای فراوانی به نزدیکان و خویشان خود داشت که به چند نمونه آن، اشاره میکنیم:
عثمان به دامادش، حارث بن حکم، برادر مروان 300/000 درهم بخشید و علاوه بر این، شترهایی که به عنوان زکات جمعآوری شده بود و قطعه زمینی را که پیامبر(ص) به عنوان صدقه، وقف مسلمانان کرده بود، به او داد. وی همچنین به سعید بن عاص بن امیه 100/000 درهم، به مروان بن حکم در یک بار 100/000 درهم و در همان هنگام، به ابوسفیان 200/000 درهم، به طلحه 32/200/000 و به زبیر 59/800/000 درهم بخشید و برای خود 30/500/000 درهم و 350/000 دینار از بیتالمال برداشت. یعلی بن امیه 500/000 دینار و عبدالرحمان 2/560/000 دینار از بیت المال، به عنوان بخشش عثمان دریافت کردند[۱۸].
این جاست که سخنان امیر المؤمنین(ع) درباره عثمان، در خطبه شقشقیه، معنا مییابد و آن حضرت به بهترین وجه، عملکرد عثمان را در سوء استفاده از بیت المال بیان میکند آنجا که میفرماید:
و دیگری خویشاوندی را (بر حقیقت) مقدم داشت. اعراض آن یکی هم، جهاتی داشت که ذکر آن خوشایند نیست. (مقصود عبدالرحمان بن عوف میباشد که داماد عثمان بود. همسر او، ام کلثوم، دختر عقبة بن ابی معیط خواهر مادری عثمان بوده است)
بالأخره سومی به پا خاست؛ او همانند شتر پرخور و شکم برآمده، همی جز جمعآوری و خوردن بیتالمال نداشت. بستگان پدری او، به همکاریش برخاستند. آنها همچون شتران گرسنهای که بهاران، به علفزار بیفتند و با ولع عجیبی گیاهان را ببلعند، برای خوردن اموال خدا، دست از آستین برآوردند، اما عاقبت بافتههایش (برای استحکام خلافت) پنبه شد و کردار ناشایست او کارش را تباه ساخت و سرانجام شکمبارگی و ثروتاندوزی، برای ابد نابودش ساخت[۱۹].
ابن ابی الحدید[۲۰] درباره علتهای مخالفت مردم با عثمان به خوبی بحث کرده است که ما فشردهای از آن را در این جا میآوریم. او میگوید:
صحیحترین اخبار در مورد عثمان، آنهایی است که طبری در تاریخ خود آورده است که خلاصه آن چنین است:
عثمان حوادث تازه و مشهوری در اسلام به وجود آورد که باعث خشم مسلمانان گردید. این رویدادها عبارتند از: سر کار آوردن بنیامیه، به ویژه فاسقان، سفیهان و سست دینان آنها و بخشش غنایم به آنان و آزار و ستمهایی که در مورد عمار یاسر، ابوذر و عبدالله بن مسعود روا داشت و کارهای خلاف دیگری نیز در اواخر خلافت خویش، انجام داد؛ از جمله ولید بن عقبه را والی کوفه کرد که گروهی به شراب نوشیدن وی گواهی دادند. عثمان او را برکنار و سعید بن عاص را پس از ولید، فرماندار کوفه ساخت فرمانداران عثمان، وضعی ایجاد کرده بودند که مردم آماده اعتراض و انفجار بودند، در مثل سعید بن عاص در کوفه گروهی را برگزید که شبها با وی به افسانه سرایی و سخن میپرداختند. وی روزی در مورد سرزمین عراق گفت: عراق، بستان قریش و بنیامیه است اشتر نخعی در پاسخ گفت: میپنداری سرزمین عراق که خداوند به وسیله شمشیر مسلمانان آن را فتح نموده، برای تو و خویشاوندان توست؟
در این هنگام، رئیس شرطه سعید، ناراحت شد و به اشتر پرخاش نمود که سخنان امیر را رد میکنی!. اشتر نیز به یارانش از طایفه نخع و اشراف کوفه گفت: آیا نمیشنوید! آنها به جان رئیس شرطه افتادند و او را سخت کتک زدند و پایش را کشیدند. این کار بر سعید گران آمد و همنشینان شب خود را دور کرد. به دنبال این جریان، در مجالس و محافل، انتقاد و بدگویی از فرماندار کوفه شروع شد. این بدگوییها کمکم خود عثمان را نیز در بر گرفت و بسیاری از مردم کوفه را بر ضد دستگاه حکومت، گردهم آورد.
سعید جریان را به عثمان نوشت و او نیز دستور داد رهبران شورش را به شام تبعید کند. عثمان همچنین معاویه را از این دستور و جریان کار آنها آگاه ساخت.
اشتر نخعی، مالک بن کعب ارحبی، اسود بن یزید نخعی، علقمة بن قیس نخعی، صعصعة بن صوحان و گروه دیگری که به شام تبعید شدند، در جلسات متعددی با معاویه به بحث و گفتوگو نشستند، از جمله:
معاویه به آنان گفت: یا به نیکیگرایید و یا ساکت باشید؛ بیندیشید و درباره آنچه برای شما و مسلمانان سودمند است، نظر دهید. آن را بخواهید و از من پیروی کنید.
صعصعه گفت: تو لیاقت آن را نداری که ما چنین کنیم و اطاعت از تو در راه معصیت خداوند، برای تو بزرگواری نمیآورد.
معاویه گفت: نخستین سخنم با شما این است که شما را به تقوای الهی و اطاعت رسول خدا(ص) و چنگ زدن شما به ریسمان الهی دعوت میکنم که متفرق نشوید.
آنها گفتند: تو خود به تفرقه بین مسلمانان دامن زده و برخلاف آنچه پیامبر آورده، فرمان دادهای.
معاویه گفت: اگر این کار را کردهام، هم اکنون توبه میکنم و شما را به تقوا و اطاعت خدا و همکاری با اجتماع مسلمانان امر میکنم و فرمان میدهم که پیشوایان خود را محترم بشمارید و از آنها اطاعت نمایید.
صعصعه گفت: اگر توبه کردهای، ما به تو امر میکنیم و فرمان میدهیم که از کار خود کناره بگیری؛ چه این که در میان مسلمانان، از تو، به این مقام، سزاوارتر هست. افرادی هستند که پدرانشان از پدر تو، در اسلام مؤثرتر و پیشگامتر بودهاند.
معاویه گفت: من هم برای اسلام، قدمی برداشتهام؛ گر چه دیگران از من بهتر بودهاند، اما در این زمان، کسی از من قویتر برای این کار نیست. اگر فرد بهتری وجود داشت، عمر بن خطاب و عثمان مرا برکنار میکردند و کاری نکردهام که کنارهگیری کنم... به جانم سوگند! اگر کار در اختیار شما باشد، یک روز و یک شب، حکومت برای مسلمانان باقی نخواهد ماند....
در این جا بود که همگی، به سوی معاویه پریدند و موهای سر و صورتش را کندند. پس از آن، معاویه در نامهای به عثمان نوشت که اگر اینها در شام باشند، مردم این جا را نیز همچون مردم کوفه، علیه حکومت خواهند شوراند.
عثمان دستور بازگرداندن آنها را به کوفه داد... باز هم والی کوفه از آنها به خلیفه شکایت برد و این بار عثمان دستور داد که آنان را به حِمص، تحت نظر عبدالرحمان بن خالد تبعید کنند. تبعید شدگان عبارت بودند از: مالک اشتر، ثابت بن قیس همدانی، کمیل بن زیاد نخعی، زید بن صوحان، برادرش صعصعه، جندب بن زهیر غامدی، جندب بن کعب ازدی، عروة بن جعد، عمرو بن حمق و ابن کواء. عبدالرحمان بن خالد در حمص، با وضع خشونت آمیزی با آنها رفتار کرد[۲۱]
مشورت عثمان با کارگزاران خویش
از جمله کارهای خلاف عثمان، واقعهای است که در سال یازدهم خلافت او روی داد. در این سال، عدهای از اصحاب پیامبر(ص) گردهم آمدند و ایراداتی که به عثمان داشتند، به وسیله عامر بن قیس که مردی خداشناس و عابد بود، به او رساندند، اما عثمان به عامر بن قیس، جواب اهانتآمیزی داد.
وضع مدینه به گونهای بود که عثمان مجبور شد با چند نفر از فرمانداران مورد علاقهاش در این باره مشورت کند. به این جهت از عبدالله بن عامر، سعید بن عاص، معاویة بن ابیسفیان، عبدالله بن سعد و عمرو عاص دعوت کرد و جریان هیجان و آمادگی مدینه را برای شورش، با آنان در میان گذارد. در پاسخ وی، هر یک نظریهای دادند:
عبدالله بن عامر گفت: صلاح در این است که مردم را به جهاد مشغولسازی تا خوار گردند و از این فکر منصرف شوند.
سعید بن عاص گفت: باید ریشه درد را قطع کرد. از کسانی که وحشت داری فاصله گیر. هر قومی را رهبرانی است، چنانچه رهبران خویش را از دست دادند، متفرق خواهند شد و کارشان به جایی نمیرسد.
عثمان گفت: این، نظریه خوبی است.
معاویه گفت: به نظر من، باید سران لشکر خود را فرمان دهی تا آشوبگران را زیر نظر بگیرند و من در شام چنین خواهم کرد.
عبدالله بن سعد گفت: مردم، اهل طمع هستند؛ آن قدر به آنان ببخش، تا به تو علاقهمند گردند.
عمرو بن عاص گفت: تو بنیامیه را بر مردم سوار کردهای؛ یا عدالت کن و یا از کار کناره بگیر....
عثمان از این سخن، سخت ناراحت شد، ولی عمرو عاص با همان زرنگی خود وقتی که همه رفتند، به او فهماند که کلامش از روی دوستی بود؛ زیرا کسانی بودند که امکان داشت خبر را برای آزادیخواهان ببرند و او چون عثمان را دوست داشته این مطلب را گفته است.
بعد از این جلسه، عثمان فرمانداران خود را باز گرداند و دستور داد مردم را برای جهاد مجهز کنند.
در سال سی و پنجم هجری، مخالفان عثمان و بنیامیه، در شهرهای اسلامی با هم مکاتبه کردند و یکدیگر را بر عزل عثمان از خلافت و فرماندارانش را از شهرها بر میانگیختند[۲۲].[۲۳]
معترضان به عثمان در مدینه
سرانجام مخالفت انقلابیون این گونه ادامه یافت که از مصر، دو هزار نفر به سرکردگی ابو حرب غافقی، از کوفه دو هزار نفر به همراهی زید بن صوحان عبدی، مالک اشتر، زیاد بن نضر حارثی و عبدالله بن اصم غامدی و از بصره، گروه بسیاری به رهبری حرقوص بن زهیر به عنوان زیارت خانه خدا، به سوی مدینه حرکت کردند. در ماه شوال سال سی و پنجم هجری، در نزدیکی مدینه، هر کدام در نقطه خاصی فرود آمدند[۲۴]. پس از آن گروهی را به مدینه فرستادند تا مقصودشان را به مردم برسانند. سرانجام وضع به جایی رسید که منزل عثمان را محاصره نمودند، اما از رفت و آمد به منزل او، جلوگیری نکردند.
اینان در پاسخ رؤسای مهاجران میگفتند: ما به این مرد، نیازی نداریم و به همین جهت از شهرهای خود، به مدینه آمدهایم که از خلافت کنارهگیری کند تا دیگری را به جای او قرار دهیم.
عثمان در این موقع، فرصت را غنیمت شمرد و با نامهای از فرمانداران خود، کمک خواست. فرمانداران وی، به جز معاویه، هر کدام در این راه اقدام کردند. عثمان در روز جمعه، پس از نماز بر منبر رفت خطاب به گروه آزادیخواه گفت: همه اهل مدینه میدانند که شما به وسیله پیامبر، لعن شدهاید.
در این هنگام، هیجان و شورش در مردم پدید آمد و شورش آنچنان بالا گرفت که عثمان از ترس، بیهوش شد و او را به خانهاش بردند.
علی(ع) طلحه و زبیر، به خانه عثمان رفتند و دیدند که عدهای از بنیامیه، از جمله مروان، در آنجا گرد آمدهاند. آنها به علی گفتند: تو ما را هلاک کردی، این کار توست. اگر به خلافت برسی، زندگی تلخی خواهی داشت. امام خشمناک شده، به پا خاست. همراهان امام نیز به پا خاستند و همگی از منزل خارج شدند.[۲۵]
استمداد عثمان از امام علی(ع)
عثمان به منزل امام آمد و گفت: تو پسر عموی من هستی و من بر تو، حق خویشاوندی دارم. از طرف دیگر، تو در نزد مردم، قدر و منزلت داری و همه به سخن تو گوش فرا میدهند؛ اوضاع را هم که مشاهده میکنی. من دوست دارم تو با آنها صحبت کنی و آنان را از این راهی که در پیش گرفتهاند، منصرف سازی.
امام علی(ع) فرمود: به چه عنوان آنها را راضی و منصرف کنم؟
عثمان گفت: به این عنوان که من پس از این، طبق صلاح اندیشی تو رفتار کنم.
امام فرمود: من بارها با تو در این باره سخن گفتهام و تو نیز وعده دادهای، اما به سخنان مروان، معاویه، ابن عامر و عبدالله بن سعد گوش فرادادی و به وعدهات وفا نکردی.
عثمان گفت: من با آنها مخالفت و از تو پیروی میکنم.
سرانجام امام برای خاموش کردن غائله، به اتفاق سی نفر از مهاجران و انصار، با کسانی که از مصر آمده بودند، گفتوگو کرد و آنها نیز قبول کردند که به مصر بازگردند. در ضمن امام علی(ع) به عثمان سفارش کرد:
تو نیز با مردم سخن بگو و اعلام کن که حاضر هستی به تمام شکایتهای آنان رسیدگی و از کردار گذشته خود توبه کنی!
عثمان نیز خطابهای خواند و اعلام کرد که توبه کرده، به تمام شکایتها رسیدگی میکند و هر کس حقی به گردن او دارد، به منزلش بیاید و بگیرد.
عثمان پس از این خطابه، به منزل بازگشت و با مروان و عدهای از بنیامیه که در منزلش بودند، روبهرو شد.
در این هنگام، مروان گفت: سخن بگویم یا ساکت بنشینم.
همسر عثمان گفت: ساکت باش! به خدا سوگند، شما قاتل عثمان خواهید بود و فرزندانش را نیز یتیم خواهید کرد؛ چه این که او سخنی گفته که نباید از آن برگردد.
ولی مروان نتوانست ساکت بنشیند و گفت: این حرف به صلاح خلافت تو نبود. الآن همه اجتماع کرده، هر کس حقی را مطالبه میکند....
عثمان دستور داد که مروان، مردم را پراکنده کند. مردم به خانه امام رفتند و جریان را به حضرت گزارش دادند.
امام علی(ع)، عبدالرحمان بن اسود را ملاقات کرد و به او فرمود: خطابه عثمان را شنیدی؟ گفت: آری!
امام فرمود: سخن مروان را نیز گوش فرا دادی؟ گفت: بلی!
امام فرمود: خدا به فریاد مسلمانان برسد! اگر در خانه بنشینم، عثمان میگوید مرا ترک کردی و خوار ساختی و اگر برایش صلاح اندیشی کنم، مروان او را بازیچه خود قرار میدهد. پس امام علی(ع) با خشم به خانه عثمان رفت و به او فرمود: مروان تو را منحرف میکند و از آن چه دین و عقل میگوید، برکنارت میسازد. من از این پس، به سراغ تو نخواهم آمد.
همسر عثمان به عثمان گفت: سخن علی را شنیدی؟ او دیگر باز نخواهد گشت، از مروان اطاعت کردی و آنچه گفت، به مرحله اجرا گذاشتی. مروان در نظر مردم بیارزش است و به خاطر علی(ع) بود که شورشیان به مصر باز گشتند. باز هم به خانه علی بفرست و از او صلاح اندیشی کن....
پس از سه روز، مصریها به مدینه بازگشتند و نامهای را که از غلام عثمان در بین راه گرفته بودند، ارائه دادند. در آن نامه، عثمان به عبدالله بن سرح، فرماندارش، دستور داده بود که عبدالرحمان بن عدیس و عمرو بن حمق را شلاق زده، سر و ریش آنها را بتراش و آنها را در زندان بیفکند. همچنین عده دیگری را نیز دستور داده بود که به دار بیاویزد.
مصریها نزد امام آمدند که در این باره با عثمان سخن بگوید. امام از عثمان جویا شد و او نوشتن و ارسال چنین نامهای را انکار کرد. در این باره، محمد بن مسلمه گفت: این عمل، کار مروان است.
عثمان گفت: من خبری ندارم.
مصریان گفتند: مگر مروان آن قدر جرئت یافته که غلام عثمان را بر شتر بیتالمال سوار کند و مُهر مخصوص عثمان را به پای کاغذ بزند و او را مأموریتی به این مهمی بدهد و عثمان خبر نداشته باشد؟
عثمان گفت: بلی! من بیاطلاع هستم.
در پاسخ وی گفتند: یا راست میگویی و یا دروغ؛ اگر دروغ بگویی و این، کار مروان نباشد، استحقاق برکناری از مقام خلافت را یافتهای؛ زیرا تو فرمان ناحق به کشتن و شکنجه ما و دیگر مسلمان دادهای و اگر گفته تو راست باشد؛ یعنی کار مروان باشد، باز هم باید از خلافت کنار بروی؛ زیرا خلیفه ضعیف و ناتوان که دیگران بدون آگاهی او، فرمان کشتن و شکنجه مسلمانان را با مُهر مخصوص او و با استفاده از وسایل خلافت، صادر کنند، لیاقت خلافت اسلامی را نخواهد داشت؛ پس در هر صورت، باید از خلافت کنار بروی.
عثمان گفت: لباسی که خداوند به تن من کرده، بیرون نخواهم آورد، ولی توبه میکنم.
گفتند: اگر بار اول بود که توبه میکردی، از تو میپذیرفتم، اما این چندمین بار است که توبه کردهای و باز آن را شکستهای. بنا بر این، بیش از سه راه باقی نمانده است: یا از خلافت تو را برکنار میکنیم، یا تو را به قتل میرسانیم و در راه خداوند شهید میشویم.
عثمان گفت: کشته شدن از کنارهگیری از خلافت، برای من محبوبتر است.
امام علی(ع) برخاست و خارج گردید. مصریان نیز همراه ایشان برخاستند.
اوضاع به وخامتگرایید و کار بر عثمان، تنگ شد.
عثمان بار دیگر از امام درخواست کرد که بین او و مردم، زمانی تعیین کند، تا به شکایتها و ستمهایی که بر مردم شده، رسیدگی کند.
سه روز، وی را مهلت دادند، اما او در خفا، وسایل جنگ را آماده میکرد.
سه روز گذشت و او به وعدهاش وفا نکرد....
شورش مردم بالا گرفت و خانه عثمان را محاصره کردند و از ترس این که مبادا از شام و بصره، برای او کمکی برسد، رابطه او را با خارج قطع کردند و آب را از او منع نمودند. عثمان جریان را مخفیانه به امام(ع) و همسران پیامبر، گزارش داد. امام به میان مردم آمد و آنان را از این روش منع فرمود....
این محاصره چهل روز به طول انجامید. در این مدت، فرزندان امام از او دفاع میکردند و به منزلش آب میبردند... اوضاع وخیم شد.
یکی از اصحاب پیامبر(ص) به نام نیار بن عیاض، عثمان را سوگند داد که از خلافت کنارهگیری کند، اما وی توسط یکی از طرفداران عثمان به نام کثیر بن صلت با تیر به قتل رسید. در پی این مسئله، مصریها قاتل را که در خانه عثمان بود، جهت قصاص طلب کردند. عثمان در این باره گفت: هرگز کسی را که از من حمایت کرده به دست شما نخواهم داد.
خواستند به درون خانه، هجوم برند که در بسته شد.
عثمان به فرزندان امام علی(ع) که در خانه او بودند و از وی دفاع میکردند، گفت: به خانه بروید که پدرتان ناراحت است!
مروان از خانه خارج شد و با مردم، به نبرد پرداخت. در این جا بود که شورش به مرحله نهایی خود رسید و مردم به درون منزل ریختند. نزاع در گرفت و تعدادی از طرفین کشته شدند. چند نفر، پی در پی، برای کشتن عثمان وارد اتاق وی شدند و با او صحبت کردند و برگشتند. محمد بن ابی بکر نیز به درون اتاق رفت و با او سخنانی رد و بدل نمود و ضرباتی نیز بر عثمان وارد ساخت. پس از او، ابو حرب غافقی و سودان بن حمران، وارد اتاق شدند و کارش را یکسره کردند[۲۶].[۲۷]
خواستههای انقلابیون
خواستههایی را که انقلابیون در پی آن بودند عبارت بود از:
- تقسیم بیتالمال بر اساس برابری و عدالت؛ آنگونه که نبی اکرم(ص) عمل میفرمود و از بین بردن برتری که عمر آن را بنیان نهاد.
- پاکسازی دستگاه حاکم، به ویژه از مروان و خویشان و نزدیکان با نفوذ او و جلوگیری از سوء استفادهها و دخالتهای آنان.
- ایستادگی با قدرت و قاطعیت در برابر طمع قریش و جلوگیری از جمعآوری ثروت و تصرف مقامهای حکومتی به وسیله آنان و پایان دادن به آن وضع (و برکناری افرادی همچون عبدالله بن سعد).
- جلوگیری از ستم و بیحرمتی که فرماندهان بر مردم روا داشتند. نمونه آن بدرفتاری با ابوذر میباشد.
- تعیین صلاحیت والیان و امیران در باز بودن دستشان در تصرف خراج و اموال عمومی.
از جمله نکاتی که امام علی(ع) به عثمان فرمود، این بود که معاویه بیآنکه به تو بگوید، کارها را انجام میدهد و به تو نسبت میدهد، اما جلو او را نمیگیری و بر او خشم نمیکنی[۲۸].[۲۹]
مردم بصره و شورش برضد عثمان
بعد از آنکه فتوحات در شرق و غرب جهان اسلام سبب گسترش حکومت اسلامی گردید، مجاهدان مسلمان با ثروت حاصل از غنائم فتوحات، در شهرهایی چون بصره و کوفه و مصر و شام ساکن شدند. این مجاهدان که شرف مصاحبت با پیامبر(ص) را نداشتند، در ابتدا برای مهاجرین و انصار و مردم حجاز که از سابقین بودند و توفیق درک و همنشینی با پیامبر(ص) را داشتند حقوق و احترام خاصی قائل بودند؛ ولی با گذشتِ زمان به این دلیل که مسئله نبوت و نزول وحی و همنشینی با پیامبر(ص) هیبت و شدت خود را از دست داده بود، این احترام دستخوش تغییرات اساسی گردید. در این ایام دشمنان داخلی و خارجی از میان رفته بودند و دولت اسلامی نیرومند گشته بود و دیگر مسئله جهاد بهصورت جدی مطرح نبود که مسلمانان درگیر جهاد باشند و از والیان خود غفلت کنند. بنابراین کوچکترین اشتباه از طرف مهاجرین و انصار و حتی خلیفه و امرای او، باعث ایجاد نارضایتی و نکوهش توسط مردم میشد. گروهی از مسلمانان به خصوص عراقیان، کارهای عثمان و والیان او را بابت نقض سنت رسول خدا(ص) و دو خلیفه پیشین زشت شمردند و به نکوهش او پرداختند. تغییر نامتعارف شیوه عثمان نسبت به خلفای پیشین در بهکارگیری و انتصاب کارگزاران حکومتی و بیعدالتی در توزیع ثروت عمومی و منابع مالی جامعه اسلامی و همچنین توجه عثمان به خویشاوندان و برخوردار کردن آنها از بیتالمال و مناصب و امتیازات حکومتی از همان آغاز خلافت، اعتراضاتی را برانگیخت و سبب ایجاد نخستین نارضایتیها از او شد. تسلط افرادی از بنیامیه که سابقه چندانی نیز در اسلام نداشتند بر اموال و داراییهای عمومی برای صحابه و تابعان پیامبر(ص) بسیار ناگوار آمد؛ بنابراین تصمیم گرفتند تا عامر بن عبدالقیس را که مردی وارسته بود، نزد عثمان در مدینه بفرستند تا با او سخن بگوید و از اعمال او و کارگزارانش شکایت کند؛ ولی اثری نداشت و عثمان او را به شام نزد معاویه تبعید کرد.
در الفتوح آمده است که هنگامی که عثمان از حج سال ۳۳ بازگشت، جماعتی از مردم بصره آمدند و از ظلم و ستم عبدالله بن کریز شکایت و دادخواهی کردند. البته نارضایتی از کارگزاران عثمان در شهرهای دیگر هم وجود داشت و مردم خواهان برکناری والیان او بودند. پس عثمان به کارگزاران خود پیام داد و همه را فراخواند و با آنان به شور نشست و خواست تا هرکس رأی خود را بگوید. عبدالله بن عامر گفت: نظر من این است که آنان را به جنگ بفرستی و با جهاد آنان را سرگرم نمایی تا رام شوند و جز به خود به کسی دیگر نیندیشند. سعید بن عاص گفت: هر گروه رهبری دارد؛ پس اگر رهبر هر گروه را بکشی، جماعت آنها پراکنده میشود. معاویه گفت: رأی من آن است که کارگزارانت را به شهرهای خود بازگردانی به شرطی که بتوانند آشوب را بخوابانند. دیگران هر یک چیزی گفتند پس عثمان با آنان سخن گفت و عهدی گرفت که از جور و ستم بر مردم پرهیز کنند و هریک را به شهر خود بازگرداند[۳۰]. ولی مدتی نگذشت که حاکمان دوباره اعمال خود را از سرگرفتند و راه گذشته را دوباره طی کردند. این بار مردم مصر که از ستم عبدالله بن ابی سرح به ستوه آمده بودند، به عثمان شکایت کردند. پس عثمان به کاردارانش نوشت: «من در هر موسم حج کاردارانم را فرامیخوانم، پس به سوی من آیید». همه سوی او آمدند. عثمان به آنان گفت: «مردم از چه ناخشنودند؟ سخنپراکنی از چه میکنند؟ بیم دارم که درباره شما آنچه گویند، راست گفته باشند و ناگزیر کارها را به من بندند». آنان در جواب گفتند که مردم راست نمیگویند و به عنوان خلیفه شایسته نیست که حرف آنان را بپذیری و سخن ما را باور نداشته باشی. آنان مخفیانه سخنی میگویند و سپس بر سر زبانها میاندازند. عثمان دوباره از همه چارهجویی کرد. عمرو بن عاص به او پیشنهاد کرد که مانند عمر باش و نرمش نشان نده و چنان رفتار کن که عمر با آنان رفتار میکرد[۳۱]. اهل مدینه هنگامی که از شکایت و انتقاد مردم از کارگزاران عثمان در شهرهای دیگر آگاهی یافتند، نزد عثمان آمدند و از او خواستند تنی چند از افراد معتمد خود را به شهرها اعزام کند تا از چگونگی رفتار کارگزاران با مردم مطلع شود. پس عثمان، محمد بن مسلمه را به کوفه، اسامه بن زید را به بصره، عمار یاسر را به مصر و عبدالله بن عمر را به شام فرستاد. بعد از چندی همه به جز عمار یاسر برگشتند و گفتند چیزی که درخور اعتراض و انتقاد باشد، ندیدهاند[۳۲].
مردم که دیدند با شکایت از عثمان و کارگزارانش چیزی تغییر نکرده است و حتی اوضاع سختتر نیز شده است، به نامه نگاری با یکدیگر پرداختند و قرار آن شد که مردم از کوفه و بصره و مصر به سوی مدینه بروند و عثمان را از خلافت عزل کنند یا او را بکشند. بنابراین اهل هر شهر با بزرگان شهر روی به مدینه آوردند و مردم بصره نیز به چهار گروه تقسیم شدند. حکیم بن حبله عبدی، ذریح بن عباد عبدی، بشر بن شریح قیسی و ابن مخرش بن عبد عمرو حنفی، سران گروهها بودند و تعدادشان همانند مردم مصر بود (حدود ۲۵۰ نفر) و سالار بصریان حرقوص بن زهیر سعدی و حکیم بن جبله عبدی بود. این تعداد به غیر از کسانی بود که در مسیر به آنان افزوده شدند. این گروه به نام زیارت خانه خدا از بصره خارج شدند و به سمت مدینه رفتند. وقتی به سه منزلیِ مدینه رسیدند، جمعی از مردم بصره پیش رفتند و در ذوخشب فرود آمدند و جمعی از مردم کوفه در اعوص فرود آمدند. جمعی از مردم مصر نیز پیش آنها رفتند؛ اما عامه مصریان در ذوالمره بودند. مردم در اینکه عثمان را از خلافت خلع کنند متفق بودند؛ ولی بر سر خلیفه بعد اتفاق نداشتند و هر شهر برای خلافتِ کسی تلاش میکرد. مصریان تمایل داشتند تا علی(ع) به عنوان خلیفه برگزیده شود، مردم بصره طلحه را میخواستند و اهل کوفه به خلافت زبیر تمایل داشتند[۳۳]. وقتی عثمان از نیت آنها آگاه شد، به خانه خود رفت و در آن پنهان شد و هنگامی که دریافت کار از کار گذشته است و نمیتواند به مصالحه امید داشته باشد، به عبدالله عامر در بصره و معاویه در شام نامه نوشت: اما بعد، بدانید که جماعتی از مردم مدینه، کوفه، بصره و مصر، شورش کردهاند و مرا در خانه محاصره نمودهاند و هرچه به آنها میگویم که بر اساس کتاب خدا و سنت پیامبر(ص) بر شما حکومت میکنم، قبول نمیکنند و قصد خلع یا کشتن مرا دارند. البته مرگ برای من باسعادتتر از آن است که به میل آنها از حکومت کنارهگیری کنم. من، شما را از حال خود آگاه نمودم، باشد که خدای تعالی به واسطه امداد و همت شما مرا خلاص گرداند. والسّلام[۳۴].
و همچنین به مردم ولایات دیگر نیز نامه نوشت و از آنها کمک خواست: الله به نام خداوند رحمن و رحیم. اما بعد، خدای محمد(ص) را بهحق برگزید و به پیامبری فرستاد که بشارتدهنده و بیمدهنده باشد و آنچه را خدا فرمان داده بود، ابلاغ نماید، آنگاه برفت و کتاب خدا را میان ما به جای نهاد که شامل حلال و حرام و توضیح امور بود. پس از او ابوبکر و عمر خلیفه شدند؛ سپس مرا بدون آنکه بخواهم وارد شورا کردند و اهل شورا با رضایت خودشان و مردم، و برخلاف خواست من، مرا انتخاب نمودند. من در امور تابع بودم نه مبتکر، مقلد بودم نه مبدع، دنبالهرو بودم نه اهل تکلف. تا اینکه جماعتی خواستههایشان تغییر نمود و در بیانشان چیزهای جدید مطالبه کردند و بدون حجت چیزهایی را بر من عیب گرفتند که قبلاً در مورد آنها رضایت داده بودند. من صبوری کردم و سالها دست از آنها بداشتم و میدیدم و میشنیدم؛ تا آنکه جرئتشان بر خدای زیاد شد و در مجاورت پیامبر خدا(ص) و حرم وی و سرزمین هجرت به من هجوم آوردند. بدویان نیز به آنها پیوستند؛ همانند احزاب در جنگ احزاب یا مهاجمان احد، پس هرکه میتواند به سوی ما آید، بیاید[۳۵]. هنگامی که عبدالله عامر از محتوای نامه عثمان باخبر شد، اهل بصره را جمع کرد و آنان را نیز از مضمون نامه عثمان باخبر کرد و هرچه آنان را امر کرد تا به کمک و مدد عثمان بشتابند، آنان عذر و بهانههای مختلف آوردند و از این کار سرباز زدند[۳۶]. اما گروهی از سخنوران بصره به پا خاستند و مردم را به یاری عثمان و حرکت به سوی مدینه ترغیب کردند؛ از آن جمله، مجاشع بن مسعود سلمی بود که پیش از همه سخن گفت. وی در آن روزگار سالار قیسیان بصره بود و نیز قیس بن هیثم بصری به سخن ایستاد و مردم را به یاری عثمان ترغیب کرد و نیز از یاران پیامبر(ص)، عمران بن حصین و انس بن مالک و هشام بن عامر به پا خاستند و سخنانی در تهییج مردم بر زبان آوردند. از تابعین نیز کعب بن سور و هرم بن حیان عبدی و... نیز از مردم میخواستند تا برای دفاع از عثمان به طرف مدینه حرکت کنند[۳۷]. مردم نیز خود را تجهیز کردند به سرعت آماده شدند و به راه افتادند. عبدالله بن عامر، مجاشع بن مسعود را فرمانده آنان قرار داد و به سوی مدینه روان کرد[۳۸]. سپاه بصره که برای دفاع از عثمان در برابر شورش مردم به طرف مدینه حرکت کرده بود، پس از طی مسافت زیادی و درحالیکه به ربذه رسیده بود، از خبر قتل عثمان آگاهی یافت و دوباره به بصره بازگشت. عثمان در ۱۸ ذیحجه سال ۳۵ هجری، در سن ۸۲ سالگی در مدینه کشته شد و مردم مدینه از دفن کردن عثمان در قبرستان بقیع جلوگیری کردند. در نتیجه او را در بیشهای که معروف به «حَشِّ کوکب» بود و در خارج از بقیع یا به عبارتی پشت بقیع قرار داشت، دفن کردند. و معاویه در زمان حکومتش دستور داد آن محل را جزء بقیع قرار دهند[۳۹]..[۴۰]
وصیت عمر درباره جانشین
صحیح البخاری- به نقل از عمرو بن میمون-: پس از آنکه عمر مجروح شد، به او گفتند: ای امیر مؤمنان! وصیت کن و برای خود جانشینی تعیین نما. گفت: برای این کار، کسی را شایستهتر از این چند نفری نمیبینم که پیامبر خدا وفات کرد، در حالی که از آنان خشنود بود. سپس از علی (ع) و عثمان و زبیر و طلحه و سعد و عبد الرحمان نام برد و گفت: عبد الله بن عمر، در کنار شما حضور خواهد داشت، بی آنکه حق نظر داشته باشد. عمر، این را برای تسلی خاطر او گفت [؛ چون او را از شورا بیرون نهاده بود]. [سپس گفت:] اگر حکومت به سعد رسید، که هیچ! و اگر به او نرسید، هر که امیر شد، باید از او کمک بگیرد؛ چرا که من او را به خاطر ناتوانی یا خیانت، عزل نکردم[۴۱].
شایستگان خلافت از دیدگاه عمر
الطبقات الکبری- به نقل از عمرو بن میمون-: روزی که عمرْ زخم خورد، او را دیدم.... او گفت: علی، عثمان، طلحه، زبیر، عبد الرحمان بن عوف و سعد را به نزد من بخوانید. اما تنها با علی (ع) و عثمان سخن گفت. او به علی (ع) گفت: شاید این قوم، خویشاوندی نسبی و سببیات را با پیامبر (ص) و آنچه را خداوند از فقه و علم به تو داده است، قدر بدانند. پس اگر این حکومت را به عهده گرفتی، در آن از خدا پروا کن. سپس عثمان را فرا خواند و گفت: ای عثمان! شاید این قوم، خویشاوندی سببیات با پیامبر (ص) و نیز سن و بزرگیات را قدر بدانند. اگر این حکومت را به عهده گرفتی، در آن از خدا پروا کن و فرزندان ابی مُعَیط را بر گردن مردم، سوار مکن. سپس گفت: صُهَیب را برایم فرا بخوانید. صهیب، فرا خوانده شد. [به او] گفت: سه روز با مردم نماز بگزار. [نیز] باید این شش نفر در خانهای، خلوت کنند و چون بر مردی اتفاق کردند، هر کس را که با آنها مخالفت کرد، گردن بزنید. چون از نزد عمر بیرون رفتند، عمر گفت: اگر حکومت را به مردی که موی جلوی سرش ریخته (یعنی علی) بسپارند، آنان را به راه [مستقیم] میبرد. پسر عمر به او گفت: پس چه چیزْ تو را [از معرفی او] باز میدارد؟ گفت: ناپسند میدارم که بار خلافت را در زندگی و مرگ به دوش گیرم[۴۲].
معلوم بودن نتیجه شورا پیش از مشورت
تاریخ الطبری: علی (ع) به کسانی از بنی هاشم که با او بودند، فرمود: "اگر در میان شما از قومتان (قریش) پیروی شود، هیچ گاه امارت به شما نمیرسد". عباس، او را دید. علی (ع) به او فرمود: " [خلافت] از ما گرفته شد!". گفت: از کجا میدانی؟ فرمود: "عثمان در کنار من قرار داده شده است و عمر گفته است: با اکثریت باشید و اگر دو نفر به یک نفر و دو نفر دیگر به شخص دیگری راضی شدند، با دستهای باشید که عبد الرحمان بن عوف در آنهاست. سعد با پسر عمویش عبد الرحمان، مخالفت نمیکند و عبد الرحمان با عثمان، خویشاوندی سببی دارد. [آنان] با هم مخالفت نمیکنند. پس یا عبد الرحمانْ خلافت را به عثمان میسپارد، یا عثمان آن را به عبد الرحمان؛ و حتی اگر دو نفر دیگر هم با من باشند، برای من سودی ندارد"[۴۳].
موضع امام (ع) در برابر نتیجه شورا
امام علی (ع)- در بخشی از سخنش، هنگامی که اعضای شورا تصمیم به بیعت با عثمان گرفتند-: خوب میدانید که من از دیگران بدان (خلافت) سزاوارترم. به خدا سوگند، تا آن گاه تسلیم هستم که کارهای مسلمانان به سلامت باشد و در آن ستمی نباشد، مگر بر خودم؛ و این به خاطر پاداش و فضیلت صبر و نیز بیرغبتی به زر و زیوری است که به خاطرش بر هم پیشی میگیرید[۴۴].
بانگ غم
امام علی (ع)- در یکی از خطبههایش-: هان! به خدا سوگند، فلان شخص، جامه خلافت به تن کرد و میدانست که موقعیت من به خلافت، موقعیت مرکز آسیاب به سنگی است که گرد آن میگردد. کوهی بلند را مانم که سیلاب از ستیغم ریزان است و مرغ [اندیشه] از رسیدن به قلهام ناتوان. پس، دامن از خلافت بر کشیدم و از آن، روی پیچیدم و نیک اندیشیدم که یا بییاور بستیزم و یا بر این تیرگی و ظلمت، شکیب ورزم؛ ظلمتی که در آن، بزرگسالانْ فرتوت و خُردسالانْ پیر گردند و مؤمن، تا لحظه دیدار پروردگارش، در آن به رنج و زحمت باشد. دیدم شکیبایی خردمندانهتر است. پس با خاری در چشم و استخوانی در گلو و با آنکه میراثم را تاراجرفته میدیدم، شکیب ورزیدم تا آنکه اولی به راه خود رفت [و مُرد] و خلافت را پس از خود به فلان سپرد. [سپس امام (ع) به شعر اعشی، تمثل جست]: چه قدر تفاوت است میان اکنون که [آواره] بر پشت شترانم و روزی که در کنار حیان، برادر جابر، غنوده بودم! شگفتا که او (ابو بکر) در حیاتش درخواست میکرد که وی را از خلافتْ معاف دارند؛ اما برای پس از وفاتش، آن را به دیگری سپرد! چه سفت و محکم به پستان خلافت چسبیدند و آن را میان خود قسمت کردند [، دوشیدند و نوشیدند]! سپس آن را به جایی ناهموار و جانفرسا و پر گزند درآورْد و در اختیار کسی قرار داد که پی در پی میلغزید و پوزش میطلبید و همراهش سواری را میمانْد که بر مَرکبی چموش است [که] اگر مهارش را محکم کشد، بینیاش پاره گردد و اگر رهایش کند، بجَهد و سرنگونش سازد. به خدا سوگند، مردم در نتیجه [کارهای او] به انحراف و چموشی و رنگ به رنگ شدن و کجروی دچار گشتند و من، با وجود آنکه زمانش طولانی و آزردگیاش سخت بود، شکیب ورزیدم، تا آنکه او (عمَر) نیز به راه خود رفت و در گذشت و خلافت را در میان گروهی نهاد و مرا یکی از آنان پنداشت. خدایا، چه شورایی! چه وقت در برتری من بر اولی آنها (ابوبکر) تردید افتاد که اکنون با اینان برابر شمرده میشوم؟! ولی به ناچار [و برای حفظ اسلام،] با آنان در فرود و اوج، همگام و همراه شدم؛ اما یکی به کینه از من کناره گزید و دیگری به برادر زنش گروید و چیزهایی دیگر، تا اینکه سومی (عثمان) به پا خاست و خورد و شکم را پر و تهی ساخت و خویشاوندانش به همراه او به خوردن و بُردن مالخدا برخاستند و چونشتران، که گیاهِ بهار را میخورند، آن را بلعیدند، تا آنکه رشتههایش پنبه شد و کارهایش سبب قتلش گردید و پرخوریاش سرنگونش ساخت. ناگهان با شگفتی دیدم که مردم، به انبوهی یال کفتار، از هر سو به من هجوم آوردهاند، چندان که حسن و حسین[۴۵] پایمال شدند و دو پهلوی جامهام دریده گشت؛ [مردم] چون گله گوسفند، گرد مرا گرفتند. آن گاه که [بیعتشان را پذیرفتم و] به کار برخاستم، گروهی پیمان شکستند و گروهی از دین بیرون رفتند و گروهی ستم، پیشه کردند. گویی این سخن خدا را نشنیده بودند که میفرماید: "این سرای آخرت، از آنِ کسانی است کهبرتری نمیجویند و راهتبهکاری نمیپویند؛ و فرجام [نیک]، از آنِ پرهیزگاران است"![۴۶] آری. به خدا سوگند، آن را شنیدند و فهمیدند؛ لکن دنیا در دیدهشان زیبا آمد و زینتهایش در چشمانشان بدرخشید. هان! سوگند به خدایی که دانه را شکافت و انسان را آفرید، اگر حضور بیعتکنندگان نبود و وجود یاوران، حجت را بر من تمام نمیکرد و [نیز] اگر خداوند از عالِمان، پیمان نگرفته بود که شکمبارگی ستمگر و گرسنگی ستمدیده را بر نتابند، افسار خلافت را بر گُردهاش میانداختم و پایانش را چون آغازش میانگاشتم و آنگاه میدیدید که دنیایتان، نزد من، خوار است و به اندازه آب عطسه بزی نمیارزد". میگویند: چون سخن به این جا رسید، مردی عراقی نزدیک رفت و نامهای به امام (ع) داد. گفته شده که در آن، پرسشهایی (خواستههایی) بود که پاسخ آنها را میخواست. پس، امام (ع) بدان نگریست و چون از خواندن آن فارغ شد، ابن عباس گفت: ای امیر مؤمنان! کاش دنباله سخن را ادامه دهی. امام (ع) فرمود: "هیهات، ابن عباس! [چنین چیزی ناشدنی است]. آن، شِقْشِقهای[۴۷] بود که بیرون آمد و به جای خود بازگشت". ابن عباس میگوید: به خدا سوگند، هرگز بر هیچ سخنی، چنان که بر این سخن افسوس خوردم، افسوس نخوردم که چرا نشد امیر مؤمنان، سخن خود را به آنجا که میخواست، برسانَد![۴۸]
تحلیل وقایع شورا
عمر به شورا میاندیشد؛ شورایی که بتواند آرمانها و اهداف او را فراهم آورد. در این میان، علی (ع) فراموش ناشدنی است. این حقیقت از دیدگان عمر نیز به دور نیست[۴۹]. بدینسان، عمر، شورایی مرکب از شش نفر میپردازد و صفات ناشایسته هر یک از آنان را بر میشمرد و از علی (ع) تنها بر شوخ طبعیاش تکیه میکند، اگر چه تأکید میورزد که اگر علی (ع) بر سر کار آید، مردمان را به راه راست، هدایت میکند[۵۰]. عمر، اعضای شورایی را که باید سرنوشت خلافت را تعیینکند، مشخص مینماید: علی (ع)، عثمان بن عفان، طلحه، زبیر، سعد بن ابی وقاص و عبد الرحمان بن عوف؛ ولی خلیفه، که نه از بنی هاشم دل خوشی دارد و نه از علی (ع)، سیاستمدارتر و زیرکتر از آن است که شورا را به گونهای شکل دهد که برآمدن علی (ع) از آن، حتی محتمل باشد.
آنان باید در خانهای گرد آیند و پنجاه نفر از انصار به مراقبت از آنان بپردازند تا آنان یکنفر را برگزینند. اگر یک نفر، با گزینش پنج نفر دیگر مخالفت کند، باید گردنش زده شود؛ دو نفر نیز به همین گونه؛ اما اگر در یک سو سه نفر و در سوی دیگر سه نفر بودند، باید عبد الله بن عمر حکمیت کند و اگر بر آن رضایت نمیدهند، باید سخن آن سویی پذیرفته شود که عبد الرحمان بن عوف در آن است[۵۱].
صحنهسازیهای خلیفه کاملًا روشن است و هوشمندان، از آغاز، نتیجه را فهمیدهاند. از این روی، ابن عباس از علی (ع) میخواهد که وارد شورا نشود؛ اما امام (ع) پاسخ میدهد: وارد میشوم تا با پذیرفته شدن "شایستگی من برای خلافت" از ناحیه عمر، آنچه را پیشتر گفته بود: "نبوت و امامت در خانهای، گرد هم نخواهند آمد"، نقض شود[۵۲]. نیز با صراحت تمام، تأکید میکند که عمر، با این ترکیب، خلافت را از بنی هاشم، دور ساخت[۵۳]. طلحه به نفع عثمان، کنار میرود (بر اساس نقلی که میگوید: طلحه به شورا رسید)، زبیر به نفع علی (ع) و سعد به نفع عبدالرحمان. عبد الرحمان اعلام میکند که خواستار خلافت نیست. او پیشنهاد میکند که یکی از دو نفرِ باقیمانده (علی (ع) و عثمان) حق را به دیگری وا نهد؛ ولی هر دو سکوت میکنند. پس از گذشت سه روز، صبحگاه، مردم در مسجد گرد میآیند. عبد الرحمان به جمع آنان آمده، (بر اساس نقل زُهْری) به مردم میگوید: من از مردم پرسیدهام. آنان هیچ کس را با عثمان، همپایه نمیدانند[۵۴]. عمار و مقداد، فریاد میزنند و بر انتخاب علی (ع) تأکید میورزند. گفتگو در مسجد بالا میگیرد. عمار فریاد میزند: چرا این امر را از اهل بیت پیامبر (ص) دور میگردانید؟[۵۵] عبد الرحمان بن عوف، علی (ع) را مخاطب قرار میدهد و میگوید: آیا با خداوند، پیمان میبندی که چون زمام امور را بر گرفتی، به کتاب خدا، سیره پیامبر خدا و شیوه دو شیخ، عمل کنی؟ امام (ع) میگوید: به کتاب خداوند و سیره پیامبر خدا، در حد توان، عمل میکنم. و چون از عثمان میپرسد، عثمان پاسخ میدهد: بر اساس قرآن، سنت پیامبر خدا و شیوه دو شیخ، عمل خواهم کرد. عبد الرحمان، سخن خود را با علی (ع) تکرار میکند. علی (ع) سخن پیشین را تکرار میکند. و اضافه میکند: با کتاب خداوند و سنت پیامبر نیازی به روش هیچ کس نیست تو کوشش داری که این امر را از من دور سازی[۵۶]. بدینسان، عبد الرحمان، عثمان را به خلافت برمیگزیند و بر مسند قدرت مینشاند و یک بار دیگر، "حق" در مسلخ تزویر و فتنه ذبح میشود.
چند نکته
علی (ع) به عبد الرحمان گفت: به خدا سوگند، خلافت را به عثمان نسپردی، جز برای آنکه به تو باز گردانَد! علی (ع) بر اساس شناخت ژرف خود از احوال سیاستبازان و غوغاسالاران، چنین حقایقی را بر مَلا میکرد، و ای کاش در آن روز، گوشهای شنوایی میبود! شاهد این سخن بلند مولا (ع)، گزارشی است که مورخان آوردهاند که: چون بیماری بر عثمانْ چیره گشت، کاتبی را فرا خواند و گفت: "عهدی برای خلافت پس از من برای عبدالرحمان بنویس" و او نوشت[۵۷].
چرا امام (ع) شرط عبد الرحمان را نپذیرفت؟ سالها از رحلت پیامبر خدا میگذشت. در این سالها دگرسانیهای بسیاری به وجود آمده، حکمهای فراوانی در نقض احکام صریح پیامبر (ص) صادر شده و سنت او در موارد بسیاری وارونه گشته بود[۵۸]. امام (ع) چگونه میتوانست شرط عبد الرحمان را بپذیرد و اگر میپذیرفت و بر فرض محال میتوانست زمام امور را به دست گیرد، چه سان با آن کنار میآمد؟ و با آن دگرگونیها چه میکرد؟ آیا مردم، آمادگی پذیرش باز گرداندن حقایق را بر مسیر اول داشتند؟ دوران خلافت علی (ع) نشان میدهد که پاسخ، منفی است. نمونه روشن آن، "نماز تَراویح" است.
فرایند شورا از پیش، روشن بود. و از این روی، عمر فرمان داد: هر آن کس که مخالفت کند، گردنش زده شود. چنین بود که پس از بیعت عبد الرحمان بن عوف و سایر اعضای شورا با عثمان، علی (ع) همچنان ایستاده بود و بیعت نمیکرد. پس، عبد الرحمان بن عوف بدو گفت: "بیعت کن، وگرنه گردنت را خواهم زد". امام (ع) از خانه بیرون آمد و اصحاب شورا از پی او آمدند و گفتند: بیعت کن، وگرنه با تو میجنگیم[۵۹]. چنین است که سید مرتضی، با سوز میگوید: این، چه رضایتی است... ؟! چگونه کسی که به قتل و پیکارْ تهدید میشود، مختار است؟! و چنین است که علی (ع) فرمود: من، از سَرِ ناخشنودی و کراهت، بیعت نمودم[۶۰].
به وجود آوردن طمع خلافت. نکته فرجامین، این که عمر با این کار، آتش طمع خلافت را عملًا در جان اعضای شورا بر افروخت. شیخ مفید رحمه الله نوشته است: سعد بن ابی وقاص، خود را در برابر علی (ع) شخصیتی نمیدید؛ اما حضورش در شورا، در او این پندار را به وجود آورد که او نیز اهلیت خلافت دارد. به هر حال، عمر، با شورایی که تعیین کرد، یک بار دیگر بر از بین بردن "حق خلافت" و پاس نداشتن "حرمت خلافت" همت گماشت و بنی امیه را یکسر بر امتْ مسلط ساخت؛ کسانی را که آن همه فساد به بار آوردند. نیز با به وجود آوردن طمع خلافت در جان کسانی چون طلحه و زبیر، عملًا زمینه درگیریهای بعد را فراهم ساخت[۶۱].
منابع
پانویس
- ↑ پانوشتهای شرح ابن ابی الحدید به تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، ج۱، ص۱۸۸ آمده است: «منشم» نام زنی عطار بوده که در مکه زندگی میکرده، قبیله «خزاعه» و «جرهم» هرگاه میخواستند جنگ کنند عطر او را استعمال میکردند، و با استعمال عطر او کشته از دو جانب زیاد میشد؛ لذا به صورت ضرب المثل در آمده که «أشام من عطر منشم؛ شومتر از عطر منشم».
- ↑ مرحوم علامه خوبی در منهاج البراعة، ج۲، ص۸۴ نقل میکند: وقتی عثمان قصر معروف خود را بنا کرد، برای خوشایند مردم و اظهار وجود کردن دستور داد غذای بسیار زیادی آماده کردند تا از مدعوین پذیرایی کند. از جمله دعوت شدگان عبدالرحمان بن عوف بود، همین که او چشمش به آن بنای مجلل و غذای بیحساب افتاد گفت: «يَا ابْنَ عَفَّانَ! لَقَدْ صَدَّقْنَا عَلَيْكَ مَا كُنَّا نُكَذِّبُ فِيكَ، وَ إِنِّي أَسْتَعِيذُ اللَّهَ مِنْ بَيْعَتِكَ»؛ «ای پسر عفان! ما تو را تصدیق کردیم ولی اکنون از بیعتی که با تو کردم به خدا پناه میبرم». همین که عثمان این سخن را از او شنید در غضب رفت دستور داد او را از قصر بیرون کنند، و گفت: هیچ کس حق ندارد با عبدالرحمان همنشین شود؟ عبدالرحمان بیچاره را بیرون کردند و هیچ کس جز ابن عباس، به سراغ او نمیرفت، و او میرفت تا قرآن و احکام اسلام را از او بیاموزد، و بالاخره عبدالرحمان بیمار شد، عثمان به عیادتش آمد ولی هرچه با او سخن گفت عباد الرحمان جوابی نداد و با همین حالت قهر و غضب از دنیا برفت.
- ↑ شرح ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۸۵ و مثل همین را با کمی تغییر در ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۲۱۹؛ تاریخ طبری ج۳، ص۲۹۲ نقل کرده است.
- ↑ ناظمزاده، سید اصغر، تجلی امامت ص ۵۶۴.
- ↑ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۶۰؛ تاریخ طبری، ج۳، ص۴۴۵ چاپ مؤسسه اعلمی؛ انساب الأشراف بلاذری، ج۵، ص۴۹؛ حیلة الأولیاء، ج۱، ص۱۵۶؛ شیخ المضیرة ابو هریره، ص۱۶۶؛ الغدیر، ج۸، ص۲۳۸؛ النص و الاجتهاد، ص۳۹۹.
- ↑ طبری، ج۳، ص۳۹۷ چاپ مؤسسه اعلمی.
- ↑ مروج الذهب، ج۲، ص۲۲۵.
- ↑ طبقات ابن سعد، ج۵، ص۳۸۸؛ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۵۳؛ انساب الاشراف، ج۵، ص۵۸؛ المعارف ابن قتیبه، ص۸۴؛ شیخ المضیرة ابو هریره، ص۱۶۹؛ الغدیر، ج۸، ص۲۷۶.
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۲ ص ۲۳۰.
- ↑ مروج الذهب، ج۲، ص۳۵۰.
- ↑ شرح نهج البلاغه، ج۳، ص۵۴؛ این موضوع را ابوبکر احمد بن عبد العزیز در کتاب جود «سقیفه» آورده است؛ اعیان الشیعه، ج۳، ص۳۳۶.
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۲ ص ۲۳۳.
- ↑ رسول زاده، حکومت عدالتخواهی علی(ع)، ص۱۷۶؛ خوئی، منهاج البراعه، ج۳، ص۲۳۴.
- ↑ «إِنَّمَا بَدْءُ وُقُوعِ الْفِتَنِ أَهْوَاءٌ تُتَّبَعُ وَ أَحْكَامٌ تُبْتَدَعُ يُخَالَفُ فِيهَا كِتَابُ اللَّهِ وَ يَتَوَلَّى عَلَيْهَا رِجَالٌ رِجَالًا عَلَى غَيْرِ دِينِ اللَّهِ فَلَوْ أَنَّ الْبَاطِلَ خَلَصَ مِنْ مِزَاجِ الْحَقِّ لَمْ يَخْفَ عَلَى الْمُرْتَادِينَ وَ لَوْ أَنَّ الْحَقَّ خَلَصَ مِنْ لَبْسِ الْبَاطِلِ انْقَطَعَتْ عَنْهُ أَلْسُنُ الْمُعَانِدِينَ وَ لَكِنْ يُؤْخَذُ مِنْ هَذَا ضِغْثٌ وَ مِنْ هَذَا ضِغْثٌ فَيُمْزَجَانِ فَهُنَالِكَ يَسْتَوْلِي الشَّيْطَانُ عَلَى أَوْلِيَائِهِ وَ يَنْجُو الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ الْحُسْنى»؛ نهج البلاغه (صبحی صالح)، خطبه ۵۰، ص۸۸؛ فیض الاسلام، ص۱۳۷.
- ↑ ادیب عادل، زندگانی تحلیلی پیشوایان ما، ص۶۷.
- ↑ سید قطب، عدالت اجتماعی در اسلام، ص۳۷۸.
- ↑ ذاکری، علی اکبر، سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین، ج۱، ص 52 - 55.
- ↑ امینی، الغدیر، ج۸، ص۲۸۶.
- ↑ «وَ مَالَ الْآخَرُ لِصِهْرِهِ مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ إِلَى أَنْ قَامَ ثَالِثُ الْقَوْمِ نَافِجاً حِضْنَيْهِ بَيْنَ نَثِيلِهِ وَ مُعْتَلَفِهِ وَ قَامَ مَعَهُ بَنُو أَبِيهِ يَخْضَمُونَ مَالَ اللَّهِ- [خَضْمَ] خِضْمَةَ الْإِبِلِ نِبْتَةَ الرَّبِيعِ إِلَى أَنِ انْتَكَثَ عَلَيْهِ فَتْلُهُ وَ أَجْهَزَ عَلَيْهِ عَمَلُهُ وَ كَبَتْ بِهِ بِطْنَتُهُ»نهج البلاغه (صبحی صالح)، ص۴۹.
- ↑ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۱۲۹.
- ↑ ذاکری، علی اکبر، سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین، ج۱، ص 55 - 60.
- ↑ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۱۲۹ - ۱۳۷، با تلخیص و مترجم، ج۱، ص۳۱۶؛ مکارم و همکاران، ترجمه گویا و شرح فشردهای بر نهج البلاغه، ج۱، ص۳۱۶- ۳۲۰.
- ↑ ذاکری، علی اکبر، سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین، ج۱، ص 60 - 61.
- ↑ برخی تلاش کردهاند اعتراضهای مردم را به فردی موهوم نسبت دهند که درست نیست و ما درباره علت جعل این افسانه، جاعلان، و زمان جعل آن در شرح حال زحر بن قیس که برخی مدعی هستند حاکم مدائن از طرف حضرت بوده، به اجمال سخن گفتهایم.
- ↑ ذاکری، علی اکبر، سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین، ج۱، ص 61 - 62.
- ↑ مکارم و همکاران، ترجمه گویا و شرح فشردهای بر نهج البلاغه، ج۱، ص۳۲۰-۳۲۵؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۱۵۸ - ۱۴۰، با تلخیص و تغییر اندک.
- ↑ ذاکری، علی اکبر، سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین، ج۱، ص 62 - 66.
- ↑ ادیب عادل، زندگانی تحلیلی پیشوایان ما، ص۶۶.
- ↑ ذاکری، علی اکبر، سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین، ج۱، ص 66 - 67.
- ↑ فتوح، ص۳۳۹.
- ↑ تجارب الامم، ج۱، صص ۳۹۳-۴۰۲.
- ↑ کامل، ج۹، ص۲۶۰.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۲۸.
- ↑ فتوح، ص۳۷۰.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۳۱.
- ↑ فتوح، ص۳۷۱.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۳۲.
- ↑ تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۵۳.
- ↑ فتوح، ص۳۸۵.
- ↑ حسینی، سید امیر، بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری، ص۱۲۸-۱۳۳.
- ↑ صحیح البخاری، ج ۳، ص ۱۳۵۵، ح ۳۴۹۷.
- ↑ الطبقات الکبری، ج ۳، ص ۳۴۰.
- ↑ تاریخ الطبری، ج ۴، ص ۲۲۹.
- ↑ «الإمام علی (ع)- مِن کلامٍ لَهُ لَما عَزَموا عَلی بَیعَةِ عُثمانَ-: لَقَد عَلِمتُم أنی أحَق الناسِ بِها مِن غَیری، ووَاللهِ لَاسلِمَن ما سَلِمَت امورُ المُسلِمینَ، ولَم یکن فیها جَورٌ إلاعَلَی خاصةً؛ التِماساً لِأَجرِ ذلِک وفَضلِهِ، وزُهداً فیما تَنافَستُموهُ مِن زُخرُفِهِ وزِبرِجِهِ» (نهج البلاغة، خطبه ۷۴).
- ↑ واژه «حَسَنان» که در این جا به «حسن و حسین» ترجمه شد، به گونههای دیگری نیز خوانده و ترجمهشده است (ر. ک: ترجمه استاد سید جعفر شهیدی از نهج البلاغة).
- ↑ قصص، آیه ۸۳.
- ↑ شِقشِقَه، پاره گوشتی است که شتر به هنگام بانگ زدن، از گوشه دهانْ بیرون میدهد و درنگ آن دربیرون از دهان، بسیار کوتاه است. منظور از شقشقه در اینجا وقفهای است که در میان سخنان حضرت بوجود آمد و باعث گردید ایشان کلام خود را به پایان نرساند.
- ↑ «الإمام علی (ع)- مِن خُطبَةٍ لَهُ (ع)-: أما وَاللهِ لَقَد تَقَمصَها فُلانٌ، وإنهُ لَیعلَمُ أن مَحلی مِنها مَحَل القُطبِ مِنَ الرحا، ینحَدِرُ عَنی السیلُ، ولا یرقی إلَی الطیرُ؛ فَسَدَلتُ دونَها ثَوباً، وطَوَیتُ عَنها کشحاً، وطَفِقتُ أرتَئی بَینَ أن أصولَ بِیدٍ جَذاءَ، أو أصبِرَ عَلی طَخیةٍ عَمیاءَ، یهرَمُ فیهَا الکبیرُ، ویشیبُ فیهَا الصغیرُ، ویکدَحُ فیها مُؤمِنٌ حَتی یلقی رَبهُ! فَرَأَیتُ أن الصبرَ عَلی هاتا أحجی، فَصَبَرتُ وفِی العَینِ قَذی، وفِی الحَلقِ شَجاً، أری تُراثی نَهباً، حَتی مَضَی الأَولُ لِسَبیلِهِ، فَأَدلی بِها إلی فُلانٍ بَعدَهُ. ثُم تَمَثلَ بِقَولِ الأَعشی: شَتانَ ما یومی عَلی کورِها *** ویومُ حَیان أخی جابِرِ؛ فَیاعَجَباً!! بَینا هُوَ یستَقیلُها فی حَیاتِهِ إذ عَقَدَها لِآخر بَعدَ وَفاتِهِ- لَشَد ما تَشَطرا ضَرعَیهَا!- فَصَیرَها فی حَوزَةٍ خَشناءَ یغلُظُ کلمُها، ویخشُنُ مَسها، ویکثُرُ العِثارُ فیها، وَالاعتِذارُ مِنها، فَصاحِبُها کراکبِ الصعبَةِ إن أشنَقَ لَها خَرَمَ، وإن أسلَسَ لَها تَقَحمَ، فَمُنِی الناسُ- لَعَمرُ اللهِ- بِخَبطٍ وشِماسٍ، وتَلَونٍ وَاعتِراضٍ؛ فَصَبَرتُ عَلی طولِ المُدةِ، وشِدةِ المِحنَةِ؛ حَتی إذا مَضی لِسَبیلِهِ جَعَلَها فی جَماعَةٍ زَعَمَ أنی أحَدُهُم، فَیا للهِ وَلِلشوری! مَتَی اعتَرَضَ الریبُ فِی مَعَ الأَولِ مِنهُم، حَتی صِرتُ اقرَنُ إلی هذِهِ النظائِرِ! لکنی أسفَفتُ إذ أسفوا، وطرِتُ إذ طاروا؛ فَصَغا رَجُلٌ مِنهُم لِضِغنِهِ، ومالَ الآخَرُ لِصِهرِهِ، مَعَ هَنٍ وهَنٍ، إلی أن قامَ ثالِثُ القَومِ نافِجاً حِضنَیهِ، بَینَ نَثیلِهِ ومُعتَلَفِهِ، وقامَ مَعَهُ بَنو أبیهِ یخضَمونَ مالَ اللهِ خِضمَةَ الإِبِلِ نِبتَةَ الربیعِ، إلی أنِ انتکثَ عَلَیهِ فَتلُهُ، وأجهَزَ عَلَیهِ عَمَلُهُ، وکبَتَ بِهِ بَطنَتُهُ! فَما راعَنی إلاوَالناسُ کعُرفِ الضبُعِ إلَی، ینثالونَ عَلَی مِن کل جانِبٍ، حَتی لَقَد وُطِئَ الحَسَنانِ، وشُق عِطفای، مُجتَمِعینَ حَولی کرَبیضَةِ الغَنَمِ، فَلَما نَهَضتُ بِالأَمرِ نَکثَت طائِفَةٌ، ومَرَقَت اخری، وقَسَطَ آخَرونَ: کأَنهُم لَم یسمَعُوا اللهَ سُبحانَهُ یقولُ: «تِلْک الدارُ الْأَخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلذِینَ لَایرِیدُونَ عُلُوا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَ الْعقِبَةُ لِلْمُتقِینَ» بَلی! وَاللهِ لَقَد سَمِعوها ووَعَوهَا، ولکنهُم حَلِیتِ الدنیا فی أعینِهِم وراقَهُم زِبرِجُها! أما وَالذی فَلَقَ الحَبةَ، وَبَرأَ النسَمَةَ، لَولا حُضورُ الحاضِرِ، وقِیامُ الحُجةِ بِوُجودِ الناصِرِ، وما أخَذَ اللهُ عَلَی العُلَماءِ ألا یقاروا عَلی کظةِ ظالِمٍ، ولا سَغَبِ مَظلومٍ، لَأَلقَیتُ حَبلَها عَلی غارِبِها، ولَسَقیتُ آخِرَها بِکأسِ أولِها، ولَأَلفَیتُم دُنیاکم هذِهِ أزهَدَ عِندی مِن عَفطَةِ عَنْزٍ! قالوا: وقامَ إلَیهِ رَجُلٌ مِن أهلِ السوادِ عِندَ بُلوغِهِ إلی هذَا المَوضِعِ مِن خُطبَتِهِ، فَناوَلَهُ کتاباً- قیلَ: إن فیهِ مَسائِلَ کانَ یریدُ الإِجابَةَ عَنها- فَأَقبَلَ ینظُرُ فیهِ، فَلَما فَرَغَ مِن قِراءَتِهِ، قالَ لَهُ ابنُ عَباسٍ: یا أمیرَ المُؤمِنینَ، لَوِ اطرَدَت خُطبَتُک مِن حَیثُ أفضَیتَ! فَقالَ: هَیهاتَ یابنَ عَباسٍ! تِلک شِقشِقَةٌ هَدَرَت ثُم قَرت! قالَ ابنُ عَباسٍ: فَوَاللهِ، ما أسَفتُ عَلی کلامٍ قَط کأَسَفی عَلی هذَا الکلامِ ألا یکونَ أمیرُ المُؤمِنینَ (ع) بَلَغَ مِنهُ حَیثُ أرادَ» (نهج البلاغة، خطبه ۳).
- ↑ المصنف فی الأحادیث والآثار، ج ۵، ص ۴۴۶ ش ۹۷۶۱.
- ↑ المصنف فی الأحادیث والآثار، ج ۵، ص ۴۴۷ ش ۹۷۶۲.
- ↑ تاریخ الطبری، ج ۴، ص ۲۲۹.
- ↑ شرح نهج البلاغة، ج ۱، ص ۱۸۹.
- ↑ الارشاد، ج ۱، ص ۲۸۵.
- ↑ المصنف فی الأحادیث والآثار، ج ۵، ص ۴۷۷ ش ۹۷۷۵.
- ↑ تاریخ الطبری، ج ۴، ص ۲۳۳.
- ↑ تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۱۶۳.
- ↑ تاریخ المدینة، ج ۳، ص ۱۰۲۹.
- ↑ ر. ک: النص و الاجتهاد، سید عبد الحسین شرف الدین.
- ↑ أنساب الأشراف، ج ۶، ص ۱۲۸.
- ↑ شرح نهج البلاغة، ج ۱۲، ص ۲۶۵.
- ↑ محمدی ریشهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۹۰-۲۰۱.