قیام شهید فخ در تاریخ اسلامی
نهضت حسین بن علی بن حسن بن حسن بن حسن(ع)
(قیام فخ) نهضت فخ[۱] همان قیام حسین بن علی عابد است که در مکه هنگام موسم حج و در روز ترویه اتفاق افتاد. در زمان خلافت موسی الهادی پسر مهدی، حسین فرمانده نهضت فخ و اصحاب او به دست عباسیان کشته شدند و از حضرت جواد(ع) نقل شده است که فرمود: «لَمْ يَكُنْ لَنَا بَعْدَ الْطَّفِ مَصْرَعٌ أَعْظَمُ مِنْ فَخٍّ»؛ «برای ما بعد از طف (کربلا) قتلگاهی بزرگتر از فخ نبوده است». و این نهضت – همانگونه که ذکر خواهد شد- در راستای انقلاب امام حسین(ع) بوده و از نظر هدف و انگیزه شباهتهایی با آن دارد، همچنین این قیام از نظر تعداد شهدا و آنچه عباسیان با آنان کردند بسیار نزدیک است به آنچه بنیامیه با حسین بن علی(ع) انجام دادند؛ لذا به تفصیل به آنچه در این واقعه اسفبار رخ داده خواهیم پرداخت.[۲]
حسین بن علی عابد
او ابوعبدالله حسین بن علی عابد فرزند حسن مثلث فرزند حسن مثنی فرزند امام حسن(ع) فرزند امام علی بن ابی طالب(ع) میباشد، که معروف به «حسین صاحب فخ» است.[۳]
پدر
پدر او علی عابد و به او علی الخیر هم گفته میشد، و به پدر و مادر حسین بن علی به سبب عبادتشان «زوج صالح» میگفتند. از یکی از موالی آل طلحه نقل شده است که او گفت: علی بن الحسن را در راه مکه دیدم به نماز ایستاده بود، ماری در جامه او وارد شد مردم فریاد زدند: مار در جامهات میباشد، ولی او همچنان متوجه نماز خود بود؛ پس آن مار بیرون آمد و رفت و علی نماز خود را قطع نکرد و حرکت ننمود و در چهره او دگرگونی پدید نیامد. هنگامی که علی عابد و دیگر بستگانش توسط منصور دوانیقی دستگیر شدند، آنان را در زندانی تاریک که آن را «مطبق» میگفتند زندانی نمودند. از موسی بن عبدالله نقل شده است که آنان در آن زندان اوقات نماز را تشخیص نمیدادند و نمیدانستند چه زمان وقت نماز داخل میشود مگر به جزوهای قرآن که علی بن حسن عابد قرائت میکرد.
وقتی فرزندان امام حسن(ع) را نزد منصور بردند، زنجیرهایی را آوردند که آنان را در آن زنجیرها کنند، و علی عابد مشغول نماز بود، در آن مبان زنجیر سنگینی بود که نزدیک هرکس میبردند از آن پرهیز میکرد و میخواست بند دیگری به او بزنند، پس علی عابد از نماز فارغ شد و گفت: برای چه جزع و ناراحتی میکنید؟ پس پای خود را جلو برد و آن بند را در پای او بستند[۴]. سلیمان بن داود و حسن بن جعفر گویند: هنگامی که با علی بن الحسن زندانی شدیم زنجیرهایی که ما را در آن بند کرده بودند گشاد بود، پس هر وقت قصد نماز و یا خواب داشتیم آنها را در میآوردیم و هنگامی که از وارد شدن نگهبانان میترسیدیم آن زنجیرها را بر خود میبستیم؛ اما علی بن الحسن چنین نمیکرد، عمویش به او گفت: چرا چنین نمیکنی؟ علی گفت: به خدا سوگند هرگز این قیود را از خود باز نکنم تا من و ابوجعفر منصور نزد خدا بایستیم و خدا از او سؤال کند که چرا مرا در بند کرده است[۵].
یحیی بن عبدالله از یکی از هشت نفر که زندانی بودند و او نجات یافته بود برای ما نقل کرد: هنگامی که ما را زندانی کردند علی بن الحسن گفت: بار خدایا! اگر این زندانی شدن، خشم تو بر ما است، بر ما سخت بگیر تا از ما راضی شوی. عبدالله بن الحسن عموی او گفت: این چه سخنی است خدای تو را رحمت کند! هنگامی که نگهبانان منصور درب زندان را گشودند همه آنان از دنیا رفته بودند و به سراغ من آمدند، چون من رمقی داشتم مرا آب داده و بیرون آوردند[۶].
موسی بن عبدالله گوید: علی بن الحسن در زندان ابوجعفر منصور در حال سجده از دنیا رفت؛ عبدالله بن الحسن گفت: فرزند برادرم را بیدار کنید گویا در سجده به خواب رفته باشد؛ او را حرکت دادند و دیدند که از دنیا رفته است[۷]. حسین بن نصر گوید: ابوجعفر منصور فرزندان امام حسن(ع) را شصت شب زندانی کرد که شب و روز و وقت نماز را نمیدانستند مگر با تسبیح علی بن الحسن، عبدالله بن الحسن نالهای کرد و گفت: ای علی! نمیبینی که ما در چه بلا و سختی هستیم، از خداوند طلب نمیکنی که ما را از این سختی و بلا نجات دهد؟ علی بن الحسن (عابد) بسیار سکوت کرد سپس گفت: ای عمو! به درستی که برای ما درجهای است که به آن نمیرسیم مگر با این بلا یا بزرگتر از آن، و ابوجعفر (منصور) در آتش جایگاهی دارد که به آن نمیرسد تا اینکه این بلا و یا بزرگتر از آن را نسبت به ما انجام دهد؛ اگر خواهی صبر کن که دیری نگذرد که بمیریم و از این اندوه و غم راحت شویم و چیزی از آن باقی نماند، و اگر خواهی خدای عزوجل را بخوانیم تا اینکه تو را از این غمها برهاند و از آن فرجامی که در آتش برای منصور است کاسته شود.
عبدالله گفت: نه بلکه صبر میکنم. پس سه روز مکث کردند تا اینکه خداوند روح آنان را قبض کرد. علی بن الحسن هفت روز مانده از ماه محرم سال ۱۴۶ در سن چهل و پنج سالگی در زندان منصور از دنیا رفت[۸].[۹]
مادر
زینب دختر عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب(ع)، مادر حسین بن علی عابد است، و علی عابد (پدر حسین) داماد عمویش عبدالله بن الحسن بود. هنگامی که ابوجعفر منصور پدر زینب عبدالله و برادرش و عموها و فرزندانشان و شوهرش علی عابد را به قتل رساند. رقیه دختر موسی گوید: عمهام زینب دختر عبدالله بر آنان لباس عزا پوشید و لباس دیگری بر تن نکرد تا اینکه از دنیا رفت. زینب بر آنان شیون میکرد و میگریست تا اینکه بیهوش میگردید، و بیشتر از این جمله نمیگفت: «يَا فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ، يَا عَالِمَ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ، الحَاکِمُ بَیْنَ عِبَادِهِ احْكُمْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ»؛ «ای آفریننده آسمانها و زمین، ای آگاه به غیب و شهود، و کسی که میان بندگانت داوری میکنی، میان ما و قوم ما به حق حکم کن و تو بهترین داوران میباشی».[۱۰]
شخصیت شهید فخ
از زید بن علی نقل شده است که او گفت: هنگامی که رسول خدا(ص) به موضع «فخ» رسید با اصحاب خود نماز میت به جا آورد، سپس فرمود: در اینجا مردی از اهل بیت من با گروهی از مؤمنان کشته میشود که کفنها و حنوط آنان از بهشت آورده شود؛ روحهای آنان بر بدنهایشان در رفتن به بهشت سبقت گیرد[۱۱]. شیخ در رجال خود حسین بن علی را از جمله اصحاب حضرت صادق(ع) ذکر کرده است، و از تعدادی از رجال خود نقل کرده است که آنان گفتهاند: سرهای کشتههایی را نزد موسی بن عیسی عباسی آوردند که در میان آن سرها سر حسین بن علی صاحب فخ بود، در آن هنگام گروهی از اولاد حسن و حسین(ع) نزد موسی بن عیسی بودند؛ از موسی بن جعفر(ع) پرسید: این سر حسین است؟ موسی بن جعفر(ع) فرمود: آری، ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ﴾، او از دنیا رفت در حالی که به خدا سوگند مسلمانی صالح و روزهدار بود که امر به معروف و نهی از منکر میکرد و در میان اهل بیتش مانندی نداشت. پس موسی بن عیسی این سخنان را پاسخ نداد[۱۲]. محمد بن اسحاق از امام ابوجعفر محمد بن علی(ع) نقل کرده است که او فرمود: پیامبر(ص) از «فخ» عبور کرد، پس فرود آمد و یک رکعت نماز خواند و در حالی که در رکعت دوم بود گریه کرد، مردم هنگامی که دیدند پیامبر گریه میکند، گریستند؛ چون نماز آن حضرت تمام شد به مردم فرمود: چرا گریه کردید؟ گفتند: دیدیم شما گریه کردید، گریستیم.
رسول خدا(ص) فرمود: جبرئیل پس از آنکه یک رکعت نماز خواندم بر من نازل شد و گفت: ای محمد! مردی از فرزندان تو در این مکان کشته میشود؛ اجر کسی که همراه او به شهادت برسد، به اندازه اجر دو شهید خواهد بود[۱۳]. نضر بن قرواش گوید: من (شتر خود را) به جعفر بن محمد(ص) از مدینه تا مکه کرایه دادم، هنگامی که از «بطن مر» کوچ کردیم آن حضرت فرمود: ای نضر! هنگامی که به فخ رسیدیم به من اطلاع بده. به آن حضرت عرض کردم: شما موضع فخ را نمیشناسید؟ فرمود: آری ولی میترسم که خواب بر من غلبه کند. پس هنگامی که به فخ رسیدیم نزدیک محمل آن حضرت آمدم و دیدم آن حضرت در خواب است، پس سرفهای کردم و بیدار نشد، و محمل را حرکت دادم پس آن حضرت نشست، به او عرض کردم: به فخ رسیدیم.
فرمود: محمل مرا باز کن. سپس آن حضرت را از جاده بیرون بردم و شتر او را خواباندم، به من فرمود: آب بده. پس وضو گرفت و نماز گزارد و آنگاه سوار شد. به آن حضرت عرض کردم: فدایت شوم دیدم شما عملی به جا آوردید، آیا این از مناسک حج است؟ فرمود: نه بلکه در این جا مردی از اهل بیت من به همراه گروهی کشته میشود که ارواحشان بر بدنهایشان به سوی بهشت سبقت گیرد[۱۴]. بخاری نسابه از حضرت جواد(ع) نقل کرده است که فرمود: پس از واقعه طف کشتاری بر ما بزرگتر از فخ نبوده است[۱۵].[۱۶]
شجاعت و کَرَم شهید فخ
ابن اثیر گوید: حسین (شهید فخ) مردی شجاع و کریم بود[۱۷]. حسن بن هذیل گوید: من باغی را برای حسین بن علی صاحب فخ به چهل هزار دینار فروختم، تمام آن پول را همان جا در باغ پخش کرد و ذرهای از آن را نزد اهل خود نبرد، و او مشت مشت از آن دینارها گرفت و به من داد و گفت: آن را برای فقرا و نیازمندان مدینه ببر. و هم او نقل کرده است که: حسین صاحب فخ به من گفت: چهار هزار درهم برای من قرض بگیر. من نزد دوست خود رفتم، دو هزار درهم به من داد و گفت: دو هزار درهم دیگر را فردا خواهم داد. پس آن دو هزار درهم را آوردم و زیر آن حصیری که حسین بن علی روی آن نماز میخواند، گذاردم. روز بعد رفتم و دو هزار درهم باقی مانده را آوردم برای اینکه آن دو هزار درهم را که روز گذشته زیر حصیر نهاده بودم بگیرم و یک جا به او بدهم؛ آن را نیافتم، به او گفتم: ای پسر رسول خدا! آن دو هزار درهم که روز گذشته زیر حصیر نهادم چه شد؟ حسین بن علی گفت: از آن پولها سؤال مکن.
اصرار کردم گفت: مردی زرد چهره از اهل مدینه به دنبال من آمد، به او گفتم: حاجتی داری؟ گفت: نه ولی دوست دارم که به تو بپیوندم. من آن دو هزار درهم را به او دادم، و گمان نمیکنم برای من در این کار اجری باشد زیرا من آن پولها را دوست نداشتم و خدای عزوجل میفرماید: ﴿لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ﴾[۱۸][۱۹]. یحیی بن سلیمان گوید: دو جامه برای حسین بن علی صاحب فخ خریدم، یکی از آنها را به ابوحمزه که خدمتگزار او بود پوشاند و آن دیگری را خود به دوش انداخت، سپس در حالی که به سوی مسجد میرفت سائلی نزد او آمد و از او چیزی خواست، حسین بن علی به ابوحمزه گفت: لباس خود را به او بده. ابوحمزه گوید: به او گفتم: من بدون ردا بروم؟ پس حسین بن علی به من اصرار کرد تا لباس خود را به او دادم. پس آن سائل با او آمد تا اینکه حسین بن علی به منزل آمد و ردای خود را نیز به او داد و گفت: ردای ابوحمزه را بر خود پیچیده و این را به دوش بگیر. یحیی بن سلیمان گوید: من به دنبال آن سائل رفتم و آن دو پارچه را از او به دو دینار خریدم و نزد حسین بن علی آوردم. گفت: به چند خریدی؟ گفتم: به دو دینار.
پس به دنبال سائل فرستاد و او را طلب کرد. من حسین بن علی را سوگند دادم که آنها را به او بازنگرداند؛ پس چون او را قسم دادم از تصمیم خود منصرف گردید[۲۰]. هاشم بن قریش گوید: مردی نزد حسین بن علی صاحب فخ آمد و از او چیزی خواست. حسین بن علی به آن سائل گفت: چیزی نزد من نیست که به تو دهم ولی بنشین تا برادرم حسن نزد من آید، پس هنگامی که آمد و بر من سلام کرد تو برخیز و مرکب او را بگیر.
پس طولی نکشید که حسن آمد و از مرکب خود پیاده شد، و چون نابینا بود غلامش او را میآورد، حسین بن علی صاحب فخ به آن مرد اشاره کرد که برخیزد و مرکب را بگیرد، او رفت که آن مرکب را بگیرد ولی غلام حسن او را منع کرد؛ حسین بن علی به او اشاره کرد که مرکب را به او دهد. آن غلام مرکب را به آن سائل داد و آن مرد رفت.
حسن نزد برادرش حسین بن علی نشست و مشغول صحبت شد، سپس برخاست و غلام را صدا زد که مرکب را بیاورد، غلام گفت: فدایت شوم برادرت مرا امر کرد که آن را به مردی دهم و من آن را به او دادم. حسن روی به برادر کرد و گفت: فدایت شوم آن را عاریه دادی یا به او بخشیدی؟ گفت: به خدا سوگند من گمان نمیکنم کسی مانند تو عاریه دهد. حسن گفت: ای غلام! بیا تا برویم[۲۱]. حمدون فراء نقل کرده است: حسین بن علی صاحب فخ بدهکاری زیادی پیدا کرد، پس به طلبکاران خود گفت: به دنبال من تا درب قصر مهدی بیایید. پس بیرون آمد و در حالی که سوار بر شتری بود تا درب قصر مهدی رفت و به دربان گفت: به مهدی بگو پسر عموی یَنبُغِی تو بر درب قصر است. مهدی به دربان گفت: او را با شترش داخل کن. پس وارد شد و شتر را در وسط قصر خوابانید، مهدی از جای برخاست و بر او سلام کرد و با او معانقه نمود و او را در کنار خود نشانید و از اهل و خاندانش سؤال کرد، سپس به او گفت: ای پسر عم! چه چیز باعث شده است که به اینجا بیایی؟ گفت: من نیامدم مگر در شرایطی که کسی پشت سرم نبود که در همی به من دهد. گفت: چرا برای ما ننوشتی؟ گفت: خواستم تجدید عهدی کرده باشم. مهدی ابتدا کیسهای دینار را طلب کرد و کیسهای در هم و قطعه پارچهای؛ تا اینکه ده کیسه دنانیر و ده کیسه دراهم و ده قطعه پارچه شد، و آنها را به حسین بن علی داد.
او بیرون آمد و طلبکاران او آمدند، حسین بن علی آن اموال را در خانهای در بغداد نهاد و به هر یک از طلبکاران گفت: تو چه مقدار از ما طلب داری؟ او گفت: فلان مقدار، پس به او عطا کرد؛ سپس دست برد و مقداری از آن درهمها و دینارها را به او داد و گفت: این نیز بخشش ما باشد. او در همان جا بدهکاری خود را داد تا اینکه از آن به جز کمی باقی نماند. سپس به سوی کوفه رفت تا از آنجا عازم مدینه شود، در کاروانسرایی در قصر ابن هبیره فرود آمد، به صاحب آن کاروانسرا گفته شد که او مردی از اولاد رسول خدا(ص) میباشد، پس ماهی برایش پخت و نزد او آورد و گفت: ای پسر رسول خدا! من تو را نشناختم. حسین بن علی به غلامش گفت: چه مقدار از مال نزد تو مانده است؟ گفت: مقدار کمی مانده و راه هم طولانی است. گفت: آنها را به او بده. پس باقی مانده از آن مال را به او داد[۲۲].
اسماعیل بن ابراهیم واسطی گوید: مردی نزد حسین بن علی صاحب فخ آمد و از او چیزی خواست، چون نزد او چیزی نبود آن مرد را نشانید و نزد اهل خود فرستاد و برای آنان پیغام فرستاد: هرکس میخواهد لباس خود را بشوید، آن را بیرون آورد؛ پس جامههای خود را بیرون آوردند تا آنها را بشویند، هنگامی که آن لباسها جمع شدند حسین بن علی آنها را به سائل داد و گفت: این جامهها را بردار[۲۳]. حسن بن هذیل گوید: من همراه حسین بن علی صاحب فخ بودم که به بغداد آمد و ملکی را به نُه هزار دینار خرید. پس بیرون آمدیم و در بازار اسد فرود آمدیم و بر درب کاروانسرا بساطی برای ما گستردند، آنگاه مردی آمد و با او سبدی بود، او به حسین بن علی گفت: به غلام بگو این ظرف غذا را از من بگیرد. حسین بن علی به او گفت: کار تو چیست؟ آن مرد گفت: من غذای خوب درست میکنم و هرگاه شخصی از بزرگان در این قریه فرود آید به او هدیه میکنم. حسین بن علی به غلام خود گفت: این ظرف را از او بگیر؛ و به آن شخص گفت: نزد ما بیا تا ظرف خود را باز پس بگیری. حسن بن هذیل گوید: سپس مردی نزد ما آمد که لباسی نامناسب داشت و گفت: از آنچه خدا به شما داده است، به من هم بدهید. حسین بن علی به من گفت: این ظرف غذا را به او بده و به او بگو آنچه در آن است گرفته و ظرف را بازگرداند.
آنگاه روی به من کرد و گفت: هنگامی که آن سائل ظرف غذا را آورد پنجاه دینار به او بده، و وقتی صاحب آن ظرف آمد یکصد دینار به او عطا کن. حسن بن هذیل گوید: به حسین بن علی گفتم: فدایت شوم من ملک تو را فروختم تا بدهی خود را بپردازی، پس سائلی از تو چیزی خواست به او طعام دادی و به آن قانع بود ولی تو به آن راضی نشدی و امر کردی پنجاه دینار به او داده شود، و مردی برای تو غذا آورد که شاید یک دینار و یا دو دینار ارزش داشت، امر کردی به او یکصد دینار داده شود. حسین بن علی به من گفت: ای حسن! ما را پروردگاری است که حسنات و خوبیها را میشناسد، پس هرگاه آن سائل آمد یکصد دینار به او بده، و هنگامی که صاحب آن غذا آمد به او دویست دینار عطا کن؛ به آن خدایی که جانم به دست او است من بیم دارم که از من نپذیرد زیرا طلا و نقره و خاک پیش من یکسان است[۲۴].[۲۵]
خاندان ابوطالب و عباسیان
ابوالفرج روایت کرده است که: سبب خروج حسین بن علی بن حسن بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب(ع) این بود که موسی الهادی پسر مهدی عباسی، ولایت مدینه را به اسحاق بن عیسی بن عبدالله بن عباس داد، و او مردی را از اولاد عمر بن الخطاب به نام عبدالعزیز بن عبدالله در مدینه جانشین خود کرد. عبدالعزیز با فرزندان ابوطالب بد رفتاری مینمود و از آنان میخواست که در هر روز مراجعه کرده و در مقصوره (جایی در مسجد است) خود را معرفی نمایند، و از هر کدام از آنان ضمانت میگرفت[۲۶]. پس حسن بن محمد بن عبدالله بن حسن و مسلم بن جندب هذلی شاعر و عمر بن سلام را که در یک جا جمع شده بودند دستگیر و به آنان تهمت شراب خوردن زد و حسن را هشتاد تازیانه و ابن جندب را پانزده تازیانه و ابن سلام را هفت تازیانه زد؛ سپس دستور داد بر گردنهای آنان طناب بسته و در مدینه بگردانند. هاشمیه- که زنی صاحب پرچم سیاه در ایام محمد بن عبدالله بود - نزد او فرستاد و به او گفت: تو اجازه نداری که بنیهاشم را در مدینه بگردانی و بر آنان تعدی کنی در حالی که تو ظالم و ستمگر باشی؛ پس او دست برداشت و آنان را آزاد کرد[۲۷][۲۸].
ابن اثیر گوید: حسین بن علی صاحب فخ نزد عبدالعزیز -که جانشین اسحاق بن عیسی بود - رفت و به او گفت: تو این افراد را تازیانه زدی در حالی که چنین حقی را نداشتی زیرا اهل عراق در خوردن شراب، اشکالی نمیبینند، پس چرا میخواهی آنان را بگردانی؟ او دستور آنان را باز گردانده و زندانی کردند، سپس حسین بن علی آمد و حسن بن محمد را کفالت کرده و او را آزاد کرد[۲۹].[۳۰]
دیدار شیعیان با شهید فخ
ابوالفرج گوید: اوایل قافله حاجیان از حج بازگشته بودند و از شیعه نزدیک به هفتاد مرد آمده بودند و در خانه ابن افلح در بقیع منزل کرده بودند و با حسین بن علی صاحب فخ ملاقات کردند.[۳۱]
حاکم مدینه
این خبر به عبدالعزیز عمری جانشین امیر مدینه رسید و این کار را نادرست شمرد و بر معرفی کردن فرزندان ابوطالب اصرار ورزید، پس مردی را از غلامان انصار به نام ابوبکر بن عیسی حائک بر آنان گماشت، او آنان را در روز جمعه معرفی کرد، پس او به آنان اجازه بازگشت نداد تا اینکه وقتی مردم برای نماز جمعه به مسجد میآمدند به آنان اذن داد که بروند وضو بگیرند و برای نماز به مسجد بازگردند. هنگامی که نماز گزاردند، آنان را تا هنگام نماز عصر در مقصوره حبس کرد، سپس آنان را فراخواند و حسن بن محمد را به اسم خواند و او حاضر نبود؛ پس به یحیی و حسین بن علی گفت: باید او را بیاورید در غیر این صورت شما را زندانی خواهم کرد زیرا او سه روز است که برای معرفی خود مراجعه نکرده است. حسین بن علی و یحیی مقداری با یکدیگر صحبت کردند، پس یحیی به عبدالعزیز عمری ناسزا میگفت و دشنام میداد و بیرون رفت؛ ابن حائک نزد عبدالعزیز عمری رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد، عبدالعزیز حسین بن علی و یحیی را طلب کرد و آنان را تهدید نمود و با درشتی با آنان سخن گفت. امین (مؤلف کتاب اعیان الشیعه) گوید: در اینجا شعر ابو تمام مناسب است که میگوید: فَعَلْتُمْ بِاَبْنَاءِ النَّبِیِّ وَ رَهْطِهِ اَفاعِیلَ اَدْنَاهَا الخِیَانَةُ وَ الغَدْرُ[۳۲]
و قول شریف رضی که گوید: لَیْسَ هَذَا لِرَسُولِ اللهِ یا اُمَّةَ الطُّغْیانِ وَ البَغْیِ جَزا[۳۳] جزای رسول خدا این نبود که بنده انصار بر خاندان رسول خدا(ص) مسلط شود و آنان را بدون جرم حبس کند و تهدید نماید. ابوالفرج گوید: حسین بن علی صاحب فخ در صورت عبدالعزیز عمری خندهای کرد و گفت: ای ابا حفص! تو خشمناک شدی. او در پاسخ به حسین گفت: مرا مسخره کرده و با کنیه خطاب میکنی؟ حسین بن علی گفت: ابوبکر و عمر که از تو بهتر بودند به کنیه خطاب میشدند و ناراحت نمیشدند، ولی تو از کنیه ناخشنودی و میخواهی که تو را به ولایت خطاب کنند. عبدالعزیز گفت: سخن آخر تو بدتر از کلام اول تو میباشد. حسین بن علی صاحب فخ گفت: به خدا پناه میبرم، نه خدا این را برای من خواسته و نه آن کس که من از او هستم. عبدالعزیز گفت: من تو را به اینجا نیاوردم که به من فخر کرده و مرا ادب نمایی. یحیی در خشم شد و به او گفت: تو از ما چه میخواهی؟ گفت: از شما میخواهم حسن بن محمد را بیاورید.
گفتند: ما نمیتوانیم او را بیاوریم، او هم مشغول اموری است که مردم به آن اشتغال دارند؛ تو به سراغ خاندان خطاب بفرست و آنان را مانند ما جمع کن تا یک یک خود را معرفی کنند، اگر در میان آنان کسی را نیافتی که غیبت او بیشتر از غیبت حسن بن محمد باشد، آنگاه با انصاف عمل کردی. عبدالعزیز قسم خورد که همسرش مطلقه و بندگانش آزاد باشند اگر حسین بن علی را آزاد کند تا اینکه در بقیه روز و شب آن حسن بن محمد را بیاورد، و اگر نیاورد خودش (عبدالعزیز) به سویقه (مکانی نزدیک مدینه که خانهها و نخلهایی برای حسنیها بوده) رفته و آنها را خراب کرده و بسوزاند و حسین بن علی صاحب فخ را هزار تازیانه بزند، و سوگند یاد کرد که اگر چشم او بر حسن بن محمد بیافتند او را به قتل رساند. امین گوید: با این سیاستهای نادرست بلاد اسلام اداره میشد، کسی بر مردم مسلط میگردید که در دل کینه آنان را داشته باشد و آنان را مجبور به انجام کارهایی نماید که ناممکن است، پس چارهای جز قیام باقی نماند که در نتیجه خونها ریخته شده و حرمتهای الهی هتک میگردید و اموال غارت شده و بدترین ظلم و فساد جریان پیدا میکرد. چگونه ممکن است یحیی و حسین بن علی صاحب فخ، پسر عموی خود را نزد عبدالعزیز عمری بیاورند تا او را به قتل برساند، و اگر او را نیاورند عبدالعزیز عمری- که جانشین حاکم مدینه است- ملک آنان را که وسیله معاش آنان میباشد، ویران سازد و خراب کند؛ و حسین بن علی صاحب فخ را هزار تازیانه بزند و آیا به جز قیام و خروج راهی باقی میماند؟! و آن چه گناهی است که آنان را سزاوار این عقوبت کرده است؟[۳۴].[۳۵]
تعهد یحیی به معرفی حسن بن محمد
یحیی با خشم و ناراحتی از جا بلند شد و به او گفت: من با خدا عهد میکنم که همه بندههای من آزاد باشند اگر امشب به خواب نروم مگر اینکه حسن بن محمد را نزد تو آورم؛ و اگر او را نیافتم درب خانه تو را میزنم تا بدانی که من نزد تو آمدهام. پس هر دو از نزد عبدالعزیز بیرون آمدند. حسین بن علی صاحب فخ به یحیی گفت: به خدا سوگند کار بدی کردی که قسم خوردی که حسن بن محمد را نزد او بباوری؛ تو کجا میتوانی حسن بن محمد را پیدا کنی؟ یحیی در پاسخ گفت: من قصد نکردم حسن را نزد او آورم، نه به خدا سوگند بلکه من قصد کردم در چشم او خواب داخل نشود مگر اینکه درب خانه او را بزنم و شمشیر خودم را همراه داشته باشم، و اگر بتوانم او را به قتل رسانم.
حسین بن علی گفت: این حرکت و یورش بر جانشین امیر مدینه با آنچه ما با اصحاب و یاران خود قرار گذاشتیم منافات دارد و آن را خراب میکند (یاران حسین بن علی با یکدیگر وعده گذاشته بودند که در منی و در مکه در موسم حج ظاهر شوند و قیام کنند)[۳۶]. یحیی در جواب گفت: مانعی ندارد زیرا از این زمان تا آن وقت ده روز بیشتر باقی نمانده است، تا به مکه برسیم موعد مقرر فرا میرسد. حسین بن علی صاحب فخ کسی را نزد حسن بن محمد فرستاد و به او گفت: ای عمو زاده! به تو خبر رسیده آنچه میان ما و این فاسق رخ داده است، پس هر جا که خواهی برو. حسن بن محمد گفت: نه به خدا سوگند ای عموزاده، هم اکنون نزد تو خواهم آمد تا دست خود را در دست تو بگذارم. حسین بن علی صاحب فخ گفت: من نمیخواهم که خداوند بر من ناظر باشد و بر محمد(ص) وارد شوم در حالی که او دشمن من باشد و درباره خون تو با من احتجاج نماید، بلکه من با جان خود تو را حفظ میکنم تا شاید خداوند مرا از آتش حفظ نماید.[۳۷]
آغاز قیام
سپس فرستاد و یحیی و سلیمان و ادریس فرزندان عبدالله بن الحسن و عبدالله افطس و ابراهیم بن اسماعیل طباطبا و عمر بن حسن بن علی و عبدالله بن اسحاق و عبدالله بن جعفر آمدند، و آنان نزد جوانان خود فرستاده و با غلامانشان حاضر شدند که از فرزندان علی(ع) بیست و شش نفر و ده نفر از حاجیها و تعدادی از غلامان گرد آمدند. پس هنگامی که مؤذن برای نماز صبح اذان گفت داخل مسجد شدند و ندا دادند «احد احد»، و عبدالله بن حسن افطس بالای منارهای که کنار قبر پیامبر(ص) بود رفت (در آنجا که جنازهها را میگذاشتند و از مؤذن خواست «حَيَّ عَلَى خَيْرِ الْعَمَلِ» بگوید، هنگامی که چشم مؤذن به شمشیری که در دست او بود افتاد «حَيَّ عَلَى خَيْرِ الْعَمَلِ» گفت؛ عبدالعزیز عمری آن را شنید و احساس کرد اتفاقی افتاده است، از این رو مضطرب گردید و فریاد برآورد: مرکب را کنار درب حاضر کنید و در ظرف آب به من دهید. علی بن ابراهیم در روایت خود گوید: فرزندان او را تا هماکنون در مدینه به بني حبتي ماء (فرزندان دو ظرف آب) میشناسند[۳۸].[۳۹]
فرار جانشین امیر مدینه
بعد از شنیدن این صدا عبدالعزیز عمری فرار کرد، او میدوید و از کوچه معروف به کوچه عاصم بن عمر بیرون آمد و گریخت و از آن مهلکه نجات یافت[۴۰]. اما از روایت ابن اثیر استفاده میشود که عبدالعزیز عمری تا بعد از جریان باقی ماند.[۴۱]
خطبه شهید فخ
پس حسین بن علی صاحب فخ نماز صبح را با مردم گزارد، چون از نماز فارغ شد بر منبر رفت و خدای را حمد و ثنا کرد و گفت: ای مردم! من فرزند رسول خدا(ص) بر منبر رسول خدا(ص) در حرم رسول خدا(ص) هستم؛ شما را به سنت رسول خدا(ص) دعوت میکنم (در روایتی شما را به کتاب خدا و سنت رسول خدا(ص) دعوت مینمایم) برای رهایی از آنچه میدانید. ای مردم! آثار رسول خدا(ص) را در سنگ و چوب جستجو و طلب میکنید و به آن تبرک میجویید و پاره تن او را ضایع مینمایید؟! پس مردم به پا خاسته و با او بیعت کردند[۴۲].[۴۳]
بیعت مردم
پس هنگامی که مردم برای بیعت نزد حسین بن علی صاحب فخ آمدند او گفت: با شما بیعت میکنم بر کتاب خدا و سنت رسول خدا(ص) و اینکه خدا اطاعت گردد و نافرمانی نشود، و من شما را دعوت میکنم به رضا از آل محمد و بر اینکه در میان شما عمل به کتاب خدا و سنت پیامبر(ص) نمایم، و در میان رعیت به عدل و داد رفتار کنم، و به طور مساوی تقسیم نمایم، و شما با ما بمانید و با دشمن ما مجاهده کنید، پس اگر ما برای شما وفا کردیم، وفا کنید برای ما؛ و اگر ما برای شما وفا نکردیم، بیعتی از ما بر شما نخواهد بود. راوی گوید: من آهسته گفتم: این با خود چه کرد؟ در کنار من پیر زنی از اهل مدینه بود به من گفت: خاموش باش، وای بر تو، آیا نسبت به فرزند رسول خدا(ص) چنین سخن میگویی؟ گفتم: من این را از جهت ترس بر او و محبت نسبت به او گفتم[۴۴].
پس آن شاهدانی را که عبدالعزیز عمری بر او گواه گرفته بود که حسن بن محمد را بیاورد، حاضر کرد و به آنان گفت: این حسن بن محمد است و من او را آوردهام، او را به جانشین امیر تحویل دهید، در غیر این صورت به خدا سوگند من از عهده قسمی که خورده بودم، بر آمدم و مخالفت نکردم. از اولاد ابوطالب کسی از بیعت حسین بن علی صاحب فخ تخلف نکرد جز دو نفر: یکی حسن بن جعفر بن حسن بن حسن که از صاحب فخ خواست که او را معذور بدارد، حسین بن علی صاحب فخ هم او را مجبور نکرد و گفت: تو در این امر اختیار داری؛ و دیگری موسی بن جعفر بن محمد[۴۵]. قصبانی گوید: من موسی بن جعفر(ع) را دیدم که بعد از نماز عشاء نزد حسین بن علی صاحب فخ آمد و احترام کرد و فرمود: دوست دارم که مرا آزاد بگذاری و من در وسعت باشم که با شما همراهی ننمایم.
حسین بن علی مدتی طولانی سر به زیر انداخت و سخن نگفت و جواب نمیداد، سپس سر برداشت و رو به سوی او کرد و گفت: شما در وسعت و آزاد هستید. پیش از این حسین بن علی صاحب فخ از موسی بن جعفر(ع) خواسته بود که در قیام و نهضت با او همکاری نماید، موسی بن جعفر(ع) به او فرمود: شما کشته خواهی شد، پس خود را مهیا کن؛ به درستی که این گروه فاسقند و اظهار ایمان کنند و نفاق و کفر را پنهان نمایند، ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ﴾ و من مصیبت این خویشان را به حساب خدا میگذارم[۴۶].[۴۷]
آغاز مبارزه
حماد بریدی که از طرف سلطان وقت در مدینه مسئول نیروهای حکومتی بود با سپاهیانش در کنار درب مسجد نبوی که به آن باب جبرئیل گفته میشود با حسین بن علی صاحب فخ و یارانش برخورد کردند؛ یحیی پیش رفته و با شمشیر بر او زد و او را به قتل رسانید و بر یاران او حملهور شد و آنان را پراکنده کرد[۴۸]. ابن اثیر نقل کرده است که: خالد بریدی با دویست نفر نیروی نظامی و عمری جانشین امیر مدینه و وزیر بن اسحاق ازرق و محمد بن واقد شروی و بسیاری از مردم آمدند، خالد به یاران حسین بن علی صاحب فخ نزدیک شد، یحیی و ادریس فرزندان عبدالله بن حسن برابر او قرار گرفتند؛ یحیی ضربتی به بینی خالد بریدی زد و بینی او را قطع کرد، و ادریس از پشت سر آمد و ضربتی بر او زد و او را به قتل رسانید؛ پس یاران خالد بریدی متفرق شدند و عمری داخل در سیاهپوشان (مسوده) از یاران بنیالعباس شد؛ سپس اصحاب حسین بن علی صاحب فخ بر آنان حمله کرده و آنان را از مسجد پراکنده نمودند و بیتالمال را به دست آوردند و در آن بیش از ده هزار دینار بود - و به نقلی هفتاد هزار دینار - و مردم متفرق شدند و اهل مدینه دربهای خود را بستند. فردای آن روز طرفداران بنیعباس گرد آمدند و با یاران حسین بن علی صاحب فخ درگیر شدند و هر دو سپاه جراحاتی برداشتند و تا ظهر به نبرد ادامه دادند، سپس متفرق شدند[۴۹].[۵۰]
مبارک ترکی
او که برای انجام مناسک حج آمده بود، ابتدا به مدینه رفت و در آنجا جریان نهضت حسین بن علی صاحب فخ را شنید. مورخان در باره او اختلاف کردهاند: گفته شده است که: او نزد طرفداران بنیالعباس آمد و با آنان بود و نبرد سختی با اصحاب حسین بن علی صاحب فخ نمود، سپس متفرق شدند و یاران حسین به مسجد پیامبر(ص) بازگشتند؛ مبارک به مردم وعده داد که فردا با آنان باشد و با یاران حسین بن علی صاحب فخ جنگ کند، پس هنگامی که از او غافل شدند او بر مرکب خود سوار شد و رفت. هنگامی که مردم آمدند او را نیافتند و تا مغرب با اصحاب حسین بن علی صاحب فخ جنگ کردند سپس متفرق شدند. و گفته شده است: مبارک با حسین بن علی صاحب فخ جنگ نکرد بلکه شبانه نزد او فرستاد که: به خدا سوگند من دوست ندارم که تو به سبب من گرفتار شوی و یا من به سبب تو گرفتار شوم؛ به خدا سوگند اگر من از آسمان سقوط کنم و پرندگان مرا بربایند نزد من بهتر خواهد بود که خاری تو را آزرده کند و یا از سرت مویی کم شود، امشب تعدادی از یاران خود را - اگر چه ده نفر باشند - نزد من بفرست که در سپاه من باشند تا اینکه عقبنشینی و منهزم شوم؛ پس حسین ده نفر از اصحاب خود را نزد او فرستاد، هنگامی که به سپاه او نزدیک شدند فریاد کشیدند و تکبیر گفتند و خود و یارانش عقبنشینی نموده و منهزم شدند. سپس کسی را طلب کرد که او را از غیر راه عمومی به مکه ببرد، بدین ترتیب راهی مکه گردید و نزد عباسیان رفت. هادی عباسی بر او غضب کرد و اموالش را از او گرفت و او را |از مسئولیتی که داشت برکنار کرد و مسئولیت نگهداری چهارپایان را به او سپرد[۵۱].[۵۲]
حرکت به سوی مکه
حسین بن علی صاحب فخ و یارانش یازده روز در مدینه ماندند و مجهز گردیدند سپس در شش روز مانده از ماه ذیقعده از مدینه بیرون آمدند؛ پس چون آنان از مدینه بیرون رفتند، مردم به مسجد بازگشتند[۵۳]. خبر قیام حسین بن علی صاحب فخ به موسی الهادی خلیفه وقت در بغداد رسید، و گروهی از خاندان او در آن سال برای حج آمده بودند از آن جمله سلیمان بن ابیجعفر منصور و محمد بن سلیمان بن علی و عباس بن محمد بن علی و موسی و اسماعیل فرزندان عیسی بن موسی[۵۴] و مبارک هم با آنان بود[۵۵].[۵۶]
سپاه عباسیان
پس موسی الهادی محمد بن سلیمان را امیر بر جنگ کرد و آنان در «ذی طوی» استقرار پیدا کردند و آنجا را لشکرگاه خود قرار دادند[۵۷]. سپس آماده حرکت برای مقابله با حسین بن علی صاحب فخ شدند، پس راه را پیموده تا به بستان بنیعامر رسیدند. در آنجا موسی بن عیسی کسی را فرستاد تا سپاه حسین بن علی صاحب فخ را مشاهده کند؛ آن فرستاده آمد و بازگشت و به موسی بن عیسی گفت: من در آنها خلل و کاستی و یا گریختن از صحنه نبرد را ندیدم و آنان را ندیدم جز اینکه در حال نماز و یا در حال دعا و نیایش بودند و یا اینکه در قرآن نظر میکردند و با سلاح خود را آماده مینمودند. موسی بن عیسی گفت: به خدا سوگند آنان بهترین خلق خدا و سزاوارتر از ما هستند به آنچه ما در دست داریم، ولی ملک عقیم است و نازا میباشد، و اگر صاحب قبر (یعنی پیامبر(ص)) با ما در ملک و حکومت نزاع کند بینی او را با شمشیر خواهیم زد. آنگاه به سوی سپاه و یاران حسین بن علی صاحب فخ حرکت کرد و با آنان در فخ برخورد کردند[۵۸]. موسی بن عیسی دستور داد به تنظیم سپاه بپردازند، پس محمد بن سلیمان به عنوان فرمانده سمت راست سپاه و موسی به عنوان فرمانده سمت چپ و سلیمان بن منصور و عباس بن محمد در قلب سپاه استقرار یافتند.[۵۹]
روز ترویه
روز هشتم ماه ذیحجه که آن را روز ترویه مینامند و حجاج در آن روز آب بر میدارند که به عرفات روند، دو سپاه هنگام نماز صبح با یکدیگر برخورد نمودند. موسی حمله را آغاز کرد، پس یاران حسین بن علی صاحب فخ بر او حمله کردند؛ او سپاه حسین بن علی را به قسمت پایین دره کشاند و محمد بن سلیمان از پشت بر آنان حمله کرد و بیشتر باران حسین بن علی صاحب فخ را به قتل رساند. عباسیان فریاد برآوردند: ای حسین! تو را امان دادیم؛ و او میگفت: امان را نمیخواهم؛ و یحیی بر آنان حمله میکرد.[۶۰]
شهادت حسین صاحب فخ
حماد ترکی از کسانی بود که در واقعه فخ شرکت داشتند، او - که از طرفداران عباسیان بود - گفت: حسین را به من نشان دهید؛ پس حسین بن علی را به او نشان دادند؛ تیری به سوی او پرتاب کرد و او را به قتل رساند. محمد بن سلیمان به او یکصد هزار درهم و یکصد جامه داد[۶۱]. ابن اثیر گوید: یاران حسین منهزم و پراکنده شدند و تعدادی از آنان کشته و برخی مجروح گردیدند. محمد بن سلیمان و کسانی که با او بودند به مکه بازگشتند و نمیدانستند که حسین بن علی صاحب فخ چه شده است، مردی از اهل خراسان به آنان رسید و گفت: بشارت و مژده! این سر حسین است؛ سر او را بیرون آورد و بر پیشانی او زخمی طولی بود و بر پشت سر او نیز زخمی دیگر بود[۶۲].[۶۳]
شهادت حسن بن محمد
هنگامی که حسین بن علی به شهادت رسید، گروهی از اولاد امام حسن(ع) با او شهید شدند که از آن جمله سلیمان بن عبدالله بن الحسن و عبدالله بن اسحاق بن ابراهیم بن حسن بودند. در هنگام جنگ و مقاتله تیری به چشم حسن بن محمد اصابت کرد و او آن تیر را به حال خود گذاشت و بیرون نیاورد و به جنگیدن ادامه داد. محمد بن سلیمان که فرمانده سپاه بود فریاد زد: ای پسر دایی! درباره جان خود از خدا بترس و به تو امان میدهم. حسن بن محمد گفت: به خدا سوگند برای شما امانی نیست، ولی من از شما قبول میکنم. آنگاه شمشیر هندی را که در دست داشت شکست و نزد عباسیان رفت. عباس بن محمد به پسرش عبدالله فریاد زد: خدا تو را بکشد اگر او را به قتل نرسانی، آیا بعد از نُه جراحت باز هم انتظار میبری؟ موسی بن عیسی به او گفت: آری به خدا سوگند، درباره او تعجیل کنید.
پس عبدالله بر او حمله کرد و جراحتی بر او وارد نمود، آنگاه عباس بن محمد سر از بدنش جدا کرد. جنگ و نزاع میان عباس بن محمد و محمد بن سلیمان واقع شد، و محمد بن سلیمان گفت: من فرزند دایی خود را امان دادم شما او را کشتند. آنان در پاسخ گفتند: ما مردی از عشیره خود را به تو میدهیم که در عوض او به قتل رسانی[۶۴]. برخی نقل کردهاند که موسی بن عیسی بود که سر از بدن حسن بن محمد جدا کرد[۶۵]. ابن اثیر گوید: عباسیان فریاد امان سر دادند و به یاران حسین بن علی امان دادند. حسن بن محمد بن عبدالله آمد و پشت سر محمد بن سلیمان و عباس بن محمد ایستاد، موسی بن عیسی و عبدالله بن عباس بن محمد او را گرفتند و کشتند و محمد بن سلیمان به شدت غضب کرد[۶۶].[۶۷]
سرهای شهدا
پس سرهای کشتهها یکصد و چند سر بود و در میان آنها سر حسن بن محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بود. باقی ماندگان از سپاه حسین بن علی رفتند و داخل حاجیان شدند، و از جمله کسانی که منهزم شدند ادریس بن عبد الله بن الحسن بود که گریخت و به سوی مصر رفت و از آنجا به زمین مغرب منتقل گردید و در آنجا دولت ادریسیان را تأسیس نمود[۶۸].[۶۹]
سخن امام موسی بن جعفر(ع)
سپاه عباسیان سرها را نزد موسی و عباس آوردند (که از بزرگان بنیالعباس بودند) در حالی که گروهی از اولاد حسن و حسین(ع) نزد آنان بودند، و کسی از آنان سخنی نگفت جز موسی بن جعفر(ع) که موسی بن عیسی عباسی روی به او کرد و گفت: آیا این سر حسین است؟ فرمود: آری ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ﴾، او از دنیا رفت و به خدا سوگند او مسلمانی صالح، روزهدار، شب زندهدار و امر کننده به معروف و نهی کننده از منکر بود و در میان اهل بیتش مثل و مانندی نداشت؛ و بعد از آن کسی پاسخ نداد. پس اسیران را به بغداد نزد موسی الهادی (خلیفه عباسی) آوردند و در میان آنان عذافر صیرفی و علی بن سابق قلانسی و مردی از اولاد حاجب بن زاره بود که موسی الهادی دستور داد سر از بدنشان جدا کردند.
و در میان اسیران مردی ایستاده بود، او گفت: یا امیرالمؤمنین! من غلام تو هستم. موسی الهادی گفت: غلام من بر من خروج میکند؟ و در دست او کاردی بود پس گفت: به خدا سوگند تو را با همین کارد پاره پاره میکنم. آنگاه بیماری بر او غلبه کرد و ساعتی طولانی گذشت تا اینکه موسی الهادی از آن بیماری مُرد، و آن مرد از کشته شدن جان سالم به در برد و او را از نزد موسی الهادی بیرون بردند[۷۰].[۷۱]
اجساد شهدا
مسعودی گوید: حسین (صاحب فخ) با اکثر کسانی که با او بودند، کشته شد و سه روز گذشت و آنان را به خاک سپردند تا اینکه درندگان و پرندگان آنان را خوردند[۷۲]. ابن اثیر گوید: هنگامی که سر حسین بن علی صاحب فخ را نزد موسی الهادی (خلیفه عباسی) نهادند، گفت: گویا شما سر طاغوتی از طاغوتها را نزد من آوردید، به درستی که کمترین چیزی که پاداش و جزای شما باشد این است که به شما چیزی ندهم. پس چیزی به آنان نداد[۷۳].[۷۴]
پس از واقعه فخ
هنگامی که حسین بن علی و یارانش در فخ کشته شدند، موسی بن عیسی در مدینه نشست و به مردم دستور داد خاندان ابوطالب را دشنام داده و ناسزا گویند؛ مردم نیز چنین کردند به طوری که کسی باقی نماند، موسی بن عیسی گفت: کسی از آنان نمانده است؟ به او گفته شد: موسی بن عبدالله بن الحسن بن الحسن است. در این هنگام موسی بن عبدالله آمد و پیراهنی در تن داشت و در پای او کفشی از پوست شتر، و او ژولیده و غبارآلود بود، پس با مردم نشست و بر موسی بن عیسی سلام نکرد؛ در کنار او سری بن عبدالله از اولاد عباس بن عبدالمطلب بود. او به موسی بن عیسی گفت: بگذار تا درون او را ظاهر کنم و او را معرفی نمایم. موسی بن عیسی گفت: من بر تو از او میترسم. گفت: مرا بگذار.
پس موسی بن عیسی او را اذن داد؛ آن مرد روی به موسی بن عبدالله از فرزندان امام حسن(ع) کرد و گفت: به تو بشنوانم؟ گفت: بگو. گفت: چگونه دیدی کشته شدن گمراهانتان را که حکومت را برای پسران عموی خود که بر شما انعام کردند - رها نمیکنید؟ موسی بن عبدالله گفت: من در این باره میگویم: بَنِی عَمِّنا رُدُّوا فُضُولَ دِمَائِنا یَنَمْ لَیْلُکُمْ اَوْ لَا یَلُمْنَا اللَّوائِمُ فَانَّا وَ إِیَّاکُمْ وَ مَا کانَ بَیْنَنَا کَذِی الدِّیْنِ یَقْضِی دَیْنَهُ وَ هُوَ راغِمُ [۷۵] سری گفت: به خدا سوگند بغی و ستم جز ذلت و خواری بر شما نیافزاید، و اگر شما همانند پسر عموی خود بودید (یعنی موسی بن جعفر) سالم میماندید؛ او حق فرزندان عموی خود را شناخت و فضل آنان را بر خود دانست، و او طلب نمیکند چیزی که برای او نیست.
موسی بن عبدالله گفت: ن الأولی تثنی علیهم تعیبنی اُولاک بنو عمی و عمهم أبی فانک إن تمدحهم بمدیحة تصدق و إن تمدح اباک تکذب[۷۶].[۷۷]
اموال شهدای فخ
پس هنگامی که حسین بن علی صاحب فخ و یارانش کشته شدند و این خبر به مدینه رسید، عبدالعزیز عمری در مدینه بود و دستور داد خانه حسین بن علی و خانههای خاندان و اهل او را سوزانده و اموال و درختان خرمای آنان را گرفتند[۷۸].[۷۹]
عاقبت محمد بن سلیمان
او فرماندهی سپاه عباسیان را در جنگ با حسین بن علی صاحب فخ به عهده داشت. گروهی از غلامان او نقل کردهاند: هنگام مرگش که فرا رسید به او تلقین میکردند که ﴿لَا إِلَهَ إِلَّا الله﴾[۸۰] بگوید، اما او میگفت: ألا لیت أمی لم تلدنی و لم أکن لقیت حسینا یوم فخ و لا الحسن[۸۱]. و همچنان این را تکرار میکرد تا اینکه مرد[۸۲]. ابوالفرج گفته است: هرگاه محمد برادرش جعفر را میدید نالهای میکرد و میگفت: ألا لیت أمی لم تلدنی و لم أشهد حسینا یوم فخ[۸۳].[۸۴]
خواب موسی بن جعفر(ع)
پس از کشته شدن حسین بن علی صاحب فخ، سر او و اسیران از یاران او نزد موسی بن مهدی (خلیفه عباسی) فرستاده شد. موسی الهادی امر کرد یکی از اسیران را آوردند، او را توبیخ کرد سپس به قتل رساند؛ او همچنان با گروهی از اولاد امیرالمؤمنین(ع) همینگونه عمل کرد و آنان را به قتل رساند و خاندان ابوطالب را مورد اهانت قرار داد تا اینکه موسی بن جعفر را یاد کرد و به آن حضرت توهین نمود و گفت: به خدا سوگند صاحب فخ قیام نکرد مگر با دستور و فرمان او؛ زیرا او صاحب وصیت در اهل بیت و این خاندان است، خدا مرا بکشد اگر او را باقی بگذارم؛ و اگر از مهدی نشنیده بودم خبری را که پدرش منصور به او داده بود از فضل و برتری جعفر(ع) از اهل خودش در دین و علم و فضلی که داشت، و آنچه از سفاح درباره او به من رسیده که جعفر(ع) را احترام میکرد و او را برتری میداد، من قبر او را نبش کرده و او را به آتش میسوزاندم.
ابویوسف یعقوب بن ابراهیم - قاضی که جرأت پاسخگویی او را داشت - گفت: مذهب موسی بن جعفر(ع) و هیچ یک از فرزندانش این نیست، و سزاوار نیست که او از آنان باشد. سپس این سخن خود را با سوگندها تأکید کرد و با مدارا با او سخن گفت تا اینکه غضب موسی الهادی فروکش کرد. پس علی بن یقطین نامهای به موسی بن جعفر(ع) نوشت و این جریان را برای آن حضرت گزارش کرد. هنگامی که نامه علی بن یقطین به موسی بن جعفر(ع) رسید آن حضرت اهل بیت و شیعیان خود را جمع کرد و آنان را از آن گزارش باخبر نمود و به آنان فرمود: چه پیشنهادی در این باره دارید؟ گفتند: ما پیشنهاد میکنیم که از این شخص جبار (خلیفه عباسی) خود را دور کرده. و مخفی سازید که از شر و تجاوز و خیانت او در امان نیستید به خصوص که شما و ما را تهدید کرده است. حضرت موسی بن جعفر(ع) تبسم کرد و به این شعر تمثل جست: «زَعَمَتْ سَخِينَةُ أَنْ سَتَغْلِبُ رَبَّهَا فَلَيُغْلَبَنَّ مُغَالِبُ الْغَلَّابِ»[۸۵] سپس روی به دوستان و اهل بیت خود کرد و فرمود: این خوف و ترس شما برطرف میشود، اولین نامهای که از عراق به شما خواهد رسید مشتمل بر چیزی نخواهد بود جز خبر مرگ موسی بن مهدی (خلیفه عباسی) و هلاکت او.
سپس فرمود: به حرمت این قبر (قبر رسول خدا(ص)) موسی بن مهدی همین امروز از دنیا رفت، و این مطلب حق است مانند اینکه شما سخن میگویید و من خبر آن را برای شما بیان میکنم که من در مصلای خود بعد از فارغ شدن از دعاهایم و تعقیبات نشسته بودم که خوابم برد، ناگهان جدم رسول خدا(ص) را در خواب دیدم و به او از موسی بن مهدی شکایت کردم و آنچه از او نسبت به اهل بیتش رسیده یادآور شدم و گفتم که من از جور و ستمهای او نگران و ترسانم. رسول خدا(ص) به من فرمود: ای موسی! خیالت راحت باشد، خدا برای موسی (خلیفه عباسی) بر تو راهی قرار نداده است. و در آن وقت که رسول خدا(ص) با من سخن میگفت دستم را گرفت و به من فرمود: هم اکنون خداوند دشمن تو را هلاک کرد، پس سپاسگزاری تو از خدا باید که نیکو باشد.
راوی گوید: حضرت ابوالحسن موسی بن جعفر(ع) روی به قبله کرد و دست خود را به سوی آسمان بلند کرد و دعا نمود، و ما شنیدیم که آن حضرت در دعای خود میگفت: «شُكْراً لِلَّهِ جَلَّتْ عَظَمَتُهُ»، سپاس خدای را که عظمت او بزرگ است. آنگاه مولای ما ابوالحسن(ع) روی به ما کرد و فرمود: از پدرم جعفر بن محمد شنیدم که او از پدرش علی بن الحسین و او از پدرش از جدش امیرالمؤمنین(ع) حدیث کرد که آن حضرت از رسول خدا(ص) شنید که میفرمود: به نعمت خدا عزوجل اعتراف کنید و از همه گناهانتان به سوی او توبه نمایید که خداوند سپاسگزاران از بندگانش را دوست دارد. راوی گوید: ما برای نماز برخاستیم و آن جماعت که در آنجا بودند متفرق شدند، پس دیگر اجتماع نکردیم مگر برای خواندن نامهای که در آن مرگ موسی بن مهدی (خلیفه عباسی) و بیعت با هارون الرشید ذکر شده بود[۸۶]. اسحاق بن قطان گوید: از حسین بن علی و یحیی بن عبدالله شنیدم که میگفتند: ما خروج نکردیم مگر اینکه با اهل بیت خودمان مشورت کردیم و نیز با موسی بن جعفر(ع) مشورت نمودیم که او ما را به قیام و خروج دستور داد[۸۷].[۸۸]
عاقبت موسی الهادی (خلیفه عباسی)
او پسر مهدی عباسی و همان کسی است که سپاهی را به فرماندهی محمد بن سلیمان برای نبرد با حسین بن علی صاحب فخ فرستاد. نهضت حسین بن علی در ماه ذیحجه سال ۱۶۹ به وقوع پیوست، و موسی الهادی در نیمه ماه ربیع الاول سال ۱۷۰ یعنی پس از گذشت سه ماه از ماجرای فخ در سنین جوانی درگذشت و از عمر او تنها بیست و سه و یا بیست و شش سال گذشته بود[۸۹].[۹۰]
نصر خفاف
او گوید: من در سپاه حسین بن علی صاحب فخ بودم و در آن واقعه ضربتی به من اصابت کرد و من از آن زخم شب را فریاد میزدم و میترسیدم صدایم را بشنوند و مرا دستگیر کنند و ببرند. پس خواب بر من غلبه کرد و پیامبر(ص) را در خواب دیدم که آمد و استخوانی را گرفت و بر بازویم نهاد، پس شب را به روز آوردم و دیگر هیچ دردی را احساس نکردم[۹۱].[۹۲]
مراثی
برای حسین بن علی شهبد فخ و دیگر شهیدان این واقعه جانگداز، شعرا اشعار زیادی سرودهاند از آن جمله عیسی بن عبدالله در رثای حسین صاحب فخ گوید: فلأبكين على الحسين بعولة و على الحسن و علي ابن عاتكة الذي أتوه ليس بذي كفن تركوا بفخ غدوة في غير منزلة الوطن كانوا كراما فانقضوا لا طائشين و لا جبن غسلوا المذلة عنهم غسل الثياب من الدرن هدي العباد بجدهم فلهم على الناس المنن[۹۳]. شخصی گوید: من در خواب مردی را دیدم از من خواست که این اشعار را بخوانم، پس به من گفت: این را به آن اضافه کن: قوم کرام ساده منهم و من هم ثم من[۹۴][۹۵].[۹۶]
جستارهای وابسته
منابع
پانویس
- ↑ فخ به تشدید خاء: چاهی است در نزدیکی مکه میباشد و فاصله آن تا مکه حدود یک فرسخ است.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۵۰.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۵۰.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۱۹۲؛ تاریخ طبری، ج۹، ص۱۹۴.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۱۹۳.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۱۹۴.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۱۹۲.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۱۹۵.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۵۱.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۵۳.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۳۶.
- ↑ اعیان الشیعه، ج۹، ص۳۰۴.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۳۶.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۳۷.
- ↑ اعیان الشیعه، ج۹، ص۳۰۴.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۵۳.
- ↑ کامل ابن اثیر، ج۶، ص۹۴.
- ↑ «هرگز به نیکی دست نخواهید یافت مگر از آنچه دوست دارید (به دیگران) ببخشید و هر چیزی ببخشید بیگمان خداوند آن را میداند» سوره آل عمران، آیه ۹۲.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۳۸.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۳۸.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۳۹.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۴۰.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۴۰.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۴۱.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۵۵.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۴۳.
- ↑ و این گفته او که تو ظالم و ستمگر هستی، دلالت دارد که آنان شراب ننوشیده بودند، بلکه این یک شایعه بود که حقیقت نداشت.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۴۳.
- ↑ کامل ابن اثیر، ج۶، ص۹۰.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۶۰.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۶۱.
- ↑ «شما با فرزندان پیامبر و خاندان او کارهایی کردید؛ که کمترین آنها خیانت و نیرنگ بود».
- ↑ «ای امت طغیان و ظلم! این جزا و پاداش رسول خدا(ص) نبود».
- ↑ اعیان الشیعه، ج۹، ص۳۰۶.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۶۱.
- ↑ کامل ابن اثیر، ج۶، ص۹۰.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۶۴.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۴۶.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۶۵.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۴۷.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۶۶.
- ↑ اعیان الشیعه، ج۹، ص۳۰۷.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۶۶.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۴۹.
- ↑ اعیان الشیعه، ج۹، ص۳۰۸.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۴۷.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۶۶.
- ↑ اعیان الشیعه، ج۹، ص۳۰۸.
- ↑ کامل ابن اثیر، ج۶، ص۹۱.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۶۸.
- ↑ اعیان الشیعه، ج۹، ص۳۰۸.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۶۹.
- ↑ کامل ابن اثیر، ج۶، ص۹۲.
- ↑ کامل ابن اثیر، ج۶، ص۹۲.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۴۹.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۷۰.
- ↑ کامل ابن اثیر، ج۶، ص۹۲.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۵۲.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۷۰.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۷۱.
- ↑ اعیان الشیعة، ج۹، ص۳۰۹.
- ↑ کامل ابن اثیر، ج۶، ص۹۲.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۷۱.
- ↑ در حکومت عباسیان اینگونه میثاقها و پیمانها نادیده گرفته میشد و ارزشها پایمال و مطامع و امیال آنها بر ارزشها و تعهدات غالب میگردید.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۵۱.
- ↑ کامل ابن اثیر، ج۶، ص۹۳.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۷۲.
- ↑ اعیان الشیعة، ج۹، ص۳۰۹.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۷۳.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۵۳.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۷۳.
- ↑ مروج الذهب، ج۳، ص۳۲۷؛ اعیان الشیعة، ج۹، ص۳۰۹.
- ↑ کامل ابن اثیر، ج۶، ص۹۴.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۷۴.
- ↑ «ای عمو زادههای ما! زیادی خونهای ما را برگردانید؛ تا شب بخوابید و ملامت کنندگان ما را ملامت نکنند؛ زیرا ما و شما و آنچه میان ما و شما اتفاق افتاد، مانند بدهکاری باشد که بدهی خود را میدهد و هیچ چاره دیگری ندارد».
- ↑ «تو اشراف را ستایش میکنی و مرا عیب میگویی؛ در حالی که آنان فرزندان عموی من و عموی آنان پدر من است. پس اگر آنان را به مدحی بستایی؛ راست گفتی، و اگر پدرت را مدح کنی، دروغگو خواهی بود».
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۷۵.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۵۴.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۷۶.
- ↑ «هیچ خدایی جز خداوند نیست» سوره صافات، آیه ۳۵.
- ↑ «ای کاش مادرم مرا نزاییده بود؛ و من حسین و حسن را در روز فخ ملاقات نکرده بودم».
- ↑ اعیان الشیعة، ج۹، ص۳۱۰.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۵۸.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۷۶.
- ↑ «سخینه (قریش) گمان کرد که بر پروردگارش چیره خواهد شد؛ که البته بسیار پیروزمندها مغلوب میشوند».
- ↑ بحارالأنوار، ج۴۸، ص۱۵۰.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۵۷.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۷۷.
- ↑ کامل ابن اثیر، ج۶، ص۱۰۱.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۷۹.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۵۷.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۷۹.
- ↑ «پس البته گریه خواهم کرد بر حسین؛ با شیون و ناله بر حسن. و بر فرزند عاتکه آن کسی که؛ روی زمین بدون کفن انداختند. آنها را در فخ روزی رها کردند؛ که آنجا وطن آنها نبود. آنان افراد کریمی بودند که کشته شدند؛ نه سبک مغز و نه ترسو بودند. خواری و ذلت را از خود پاک کردند؛ مانند پاک کردن چرک از جامه. بندگان خدا توسط جدشان هدایت شدند؛ پس آنان صاحب منت هستند بر مردم».
- ↑ «گروه کریمانی که سید و بزرگواران؛ از ایشان و ایشان کیانند سپس کیانند».
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۵۸.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۸۰.