جابر بن عبدالله انصاری

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Bahmani (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۱۵ ژانویهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۱۷:۰۴ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

این مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:

مقدمه

جابر بن عبدالله بن عمرو بن حرام انصاری از طایفه خزرج و یکی از بزرگان صحابۀ پیامبر اسلام(ص) است. مادرش، نسیبه، دختر عقبة بن عدی و کنیه‌اش ابوعبدالله یا ابوعبدالرحمان است[۱]. وی در سال دوم ظهور اسلام در عقبه همراه پدر بود[۲].

پدر جابر

پدر جابر، عبدالله بن عمرو خزرجی سلمی، رئیس قبیله بنی‌سلمه و از افرادی بود که در عقبه با پیامبر اسلام(ص) بیعت کرد و در جنگ‌های بدر و اُحد در رکاب پیامبر(ص) جنگید و در اُحد شهید شد. جابر می‌گوید: وقتی پدرم تصمیم گرفت به میدان اُحد برود، مرا خواند و گفت: "فرزندم، من در این جنگ کشته می‌شوم و پس از رسول خدا(ص) کسی را بیشتر از تو دوست ندارم؛ من مقروضم، قرض‌های مرا بپرداز و نسبت به خواهرانت مهربان باش". عبدالله اول کسی است که پس از شهادت، گوش و دماغش را بریدند. عبدالله با عمرو بن جموح، همسر خواهر خود انس و الفتی داشت و هر دو در اُحد کشته شدند و به خاطر همین علاقه پیامبر(ص) دستور داد تا آن دو را در یک قبر دفن کنند.

جابر می‌گوید: در روز اُحد بر بالین پدر آمده و او را کشته دیدم، در حالی که اعضای او را بریده بودند، ناراحت شده، گریه کردم. اصحاب مرا از گریه باز می‌داشتند ولی رسول خدا مرا نهی نکرد. لکن وقتی که عمه‌ام گریه کرد، پیامبر(ص) به او فرمود: "چرا گریه می‌کنی، با آنکه ملائکه آسمان بر او سایه افکنده‌اند تا وقتی که او را برداشته، دفن کنید"[۳].[۴]

جابر و غزوه ذات الرقاع[۵]

در یکی از سفرهایی که پیامبر و مسلمانان برای جهاد در حرکت بودند (در غزوه ذات الرقاعجابر چون شتر ضعیف و لاغری داشت از قافله جهادگران عقب ماند و سرانجام آن حیوان از فرط خستگی خوابید و قدرت حرکت از او سلب شد، جابر به ناچار بالای سر شتر ایستاد و ناله می‌کرد و می‌اندیشید چه کند تا از میدان جنگ و جهاد باز نماند.

جابر می‌گوید: در این بین پیامبر خدا(ص) که معمولاً بعد از همه و در دنبال قافله حرکت می‌کرد تا اگر احیاناً ناتوانی از قافله جا مانده به او مدد رساند ـ از دور صدای ناله‌ام را شنید، همین که نزدیک رسید در آن تاریکی شب پرسید: تو کیستی؟ گفتم: من جابرم، پدر و مادرم فدایت ای رسول خدا(ص). پیامبر فرمود: "چرا معطل و سرگردانی؟" عرض کردم: شترم از راه رفتن مانده است. حضرت فرمود: "آیا عصایی همراه داری؟" گفتم: بلی و عصا را به حضرت دادم. پیامبر، عصا را گرفت و به کمک آن، شتر را به حرکت درآورد و بعد او را خوابانید و به من فرمود: "سوار شو؟" جابر می‌گوید: من سوار شدم و با رسول خدا(ص) به راه افتادیم و به عنایت و توجه پیامبر(ص) شترم از شتر حضرت تندتر حرکت می‌کرد و رسول خدا(ص) مکرراً مرا مورد لطف و محبت خود قرار می‌داد و شمردم بیست و پنج بار برای من طلب آمرزش کرد و در ضمن از وضع خانوادگی ما سؤال کرد و فرمود: "از پدرت چند فرزند باقی است؟"[۶] گفتم: هفت دختر و من یک پسر بر جای گذاشت. فرمود: آیا قرض هم داری؟ گفتم: آری. پیامبر فرمود: هر وقت به مدینه بازگشتی با طلب‌کاران قرار داد کن که در موقع محصول خرما قرض‌های پدرت را بپردازی، بعد فرمود: "آیا زن گرفته‌ای؟" گفتم: آری. فرمود: "با چه کسی ازدواج کرده‌ای؟" گفتم: با دختر فلانی که زنی بیوه بود و کسی هم به او رغبت نداشت، وصلت کرده‌ام. پیامبر(ص) فرمود: "چرا دوشیزه و دختری نگرفتی که هم فکر و هم بازی تو باشد؟" گفتم: یا رسول الله، چون چند خواهر جوان و بی‌تجربه داشتم، نخواستم زن جوان و بی‌تجربه‌ای بگیرم و باعث درگیری در خانه‌ام شوند، لذا مصلحت دیدم زن سال‌دار و بیوه‌ای را به همسری انتخاب کنم تا بتواند خواهرانم را جمع‌آوری کند.

پیامبر(ص) فرمود: "بسیار کار خوبی کردی". بعد سؤال کردند: "این شتر را چند خریدی؟" گفتم: به پنج وقیه طلا. پیامبر فرمود: "به همین قیمت مال من باشد، چون به مدینه آمدی، بیا پولش را بگیر".

جابر گوید: این مسائل در وسط راه در آن شب تاریک بین من و پیامبر خدا(ص) رد و بدل شد و سرانجام آن سفر به پایان رسید. رسول خدا(ص) و همراهان به مدینه مراجعت کردند. جابر می‌گوید: شتری را که پیامبر(ص) در آن شب از من خریداری کرده بودند، آوردم که تحویل رسول خدا(ص) بدهم، حضرت به بلال فرمود: "پنج وقیه طلا بابت پول شتر به جابر بده به علاوه سه وقیه دیگر، تا قرض‌های پدرش عبدالله را بدهد و شترش هم مال خودش باشد"، بعد راجع به ادای بقیه قرض‌های پدرم به من فرمود: "موقع فرا رسیدن محصول خرما مرا خبر کن"، تا آخر داستان که در صفحه قبل گذشت[۷].[۸]

جابر و لطف پیامبر(ص) به او

پیامبر(ص) که همواره به حال ضعفا و مستمندان رسیدگی می‌فرمود و چون می‌دانست پدر جابر مقروض بوده، پس از خاتمه جنگ اُحد از جابر پرسید: جابر، قرض پدرت چه شد؟

جابر: به حال خود باقی است. پیامبر(ص): طلبکار شما کیست؟ جابر: فلان مرد یهودی. پیامبر(ص): وقت پرداخت آن چه موقع است؟ جابر: هنگام خشک شدن خرماها. پیامبر(ص): هرگاه خرماها خشک شد قبل از آنکه به آنها دست بزنی و در آنها تصرفی کنی مرا خبر کن و آنها را مخلوط نکن.

وقتی که خرماها خشک شد، جابر، رسول خدا(ص) را خبر کرد. پیامبر(ص) به نخلستان جابر آمد و وقتی خرماها را دید، از هر نوع مشتی برداشت و دوباره روی آنها ریخت، آن‌گاه به جابر فرمود: "به طلبکار خود بگو بیاید".

وقتی مرد یهودی آمد، پیامبر(ص) به او فرمود: طلب خود را از کدام نوع خرما می‌ستانی؟" یهودی: همه اینها برای طلب من کفایت نمی‌کند تا چه رسد به یک رقم آن. پیامبر(ص): از هر نوع که می‌خواهی شروع کن و طلب خود را بستان. یهودی: از خرمای صیهانی شروع می‌کنم. پیامبر(ص): با نام خدا شروع به پیمانه کردن خرماها کرد و تمام طلب یهودی را پرداخت بدون آنکه چیزی از آنها کم شود.

پس پیامبر(ص) از جابر پرسید: جابر! آیا به فرد دیگری هم بدهکار هستی؟ جابر گفت: نه یا رسول‌الله. پیامبر(ص) فرمود: "بنابراین این خرماها را به خانه ببر و خدا به تو برکت دهد".

جابر می‌گوید: یک سال از آن خرماها خوردیم و برای رفع سایر نیازهایمان از آن فروختیم و به فقرا نیز بخشیدیم تا آنکه خرمای جدید به دست آمد و این خرماها بدون اینکه کم یا زیاد بیاید، ما را کفایت کرد[۹].[۱۰]

جابر و دعوت پیامبر(ص) به مهمانی

جابر می‌گوید: در ایامی که رسول اکرم(ص) و مسلمانان مشغول کندن خندق بودند، روزی پیامبر(ص) را ملاقات و احساس کردم حضرت بسیار گرسنه است پس به خانه آمده و به همسرم گفتم: فکر می‌کنم مدتی است رسول خدا غذا نخورده است، اگر او را مهمان کنیم، امید است نزد خدا مقامی بیابیم.

همسرم گفت: "آری، با مقدار یک من آرد و بزغاله‌ای که داریم می‌توانیم از حضرت پذیرایی کنیم؛ به نزدش برو و اجازه بگیر، اگر اجازه فرمود، غذا را تهیه می‌کنیم". پس به حضور حضرت آمده و گفتم: اگر صلاح بدانید امروز در خانه ما غذا بخورید. پیامبر(ص) پرسید: در خانه چه داری؟ گفتم: یک صاع آرد و یک رأس بزغاله. فرمود: "خود تنها بیایم یا هر که را خواستم بیاورم؟" شرم کردم که بگویم تنها بیایید و فکر می‌کردم شاید با علی(ع) خواهد آمد، پس گفتم: با هر که دوست دارید، بیایید.

پس به خانه برگشته بزغاله را کشتم و همسرم نیز آرد را خمیر کرد و آبگوشت آماده شد. پس به حضور حضرت رفته، گفتم: یا رسول‌الله، غذا حاضر است، بفرمایید.

پیامبر(ص) جلو خندق ایستاد و با صدای رسا فرمود: "همگی به خانه جابر بیایید و دعوت میهمانی او را اجابت کنید". پس تمام مهاجران و انصار به سوی خانه ما به راه افتادند. پیامبر(ص) در راه هم به هر کسی از اهل مدینه که می‌رسید آنها را هم به خانه ما دعوت می‌فرمود. چنان در اندوه فرو رفتم که جز خدا نمی‌دانست و با خود می‌گفتم: رسوا خواهم شد. پس جلوتر از مردم به خانه آمده و به همسرم گفتم: پیامبر(ص) به همراه همه جمعیتی که مشغول کندن خندق بودند به اینجا می‌آیند و ما نمی‌توانیم از عهده برآییم.

همسرم گفت: "مگر به پیامبر(ص) نگفتی چه مقدار غذا داریم؟" گفتم: آری، گفتم. همسرم گفت: پس ناراحت نباش، پیامبر(ص) خود بهتر می‌داند". همسرم از من داناتر بود. مردم آمدند و پیامبر(ص) دستور داد تا همگی بیرون خانه بایستند، پس خود و علی بن ابی‌طالب(ع) وارد خانه شدند. پیامبر(ص) نگاهی در تنور و به داخل دیگ آبگوشت انداخت و به همسرم فرمود: "نان را دانه دانه از تنور بگیر و به من بده". همسرم نان می‌داد و پیامبر(ص) و علی(ع) آنها را در قدحی بزرگ خرد کرده، آبگوشت را روی آن می‌ریختند هر بار ده نفر می‌آمدند و غذا خورده، بیرون می‌رفتند. همسرم مواظب نان‌ها بود و هرگاه پیامبر(ص) نان می‌خواستند، او از تنور می‌گرفت و به ایشان می‌داد ولی همواره تنور پر از نان بود.

من هم به ایشان گوشت می‌دادم و ایشان مرتب می‌فرمود: "دست بده". گفتم: یا رسول‌الله مگر بزغاله چند تا دست دارد؟ ایشان فرمود: "دو تا". گفتم: تاکنون سه تا دست داده‌ام، پیامبر(ص) فرمود: "اگر سکوت می‌کردی همه این مردم را از گوشت دست گوسفند سیر می‌کردم".

پس از آنکه همه مردم غذا خوردند و از خانه بیرون رفتند، پیامبر(ص) به من فرمود: "بیا تا غذا بخوریم". من و علی بن ابی‌طالب(ع) هم با رسول خدا(ص) غذا خوردیم، در حالی که تنور هم چنان پر از نان بود و دیگ پر از آبگوشت و ما تا چند روز از آن استفاده می‌کردیم[۱۱].[۱۲]

جابر و ابلاغ پیام رسول خدا(ص)

جابر بن یزید جعفی که از یاران بزرگ امام سجاد و امام باقر(ع) است، از جابر بن عبدالله انصاری روایت کرده که چون خدای متعال آیه يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ[۱۳] را بر پیامبرش نازل فرمود. به رسول خدا(ص) گفتم: یا رسول‌الله، خدا و رسولش را شناخته‌ایم ولی فرمانداری که خدا اطاعت او را به اطاعت خود مقرون ساخته، کیست؟

پیامبر(ص) فرمود: "جابر، آنان جانشینان من هستند که پس از من پیشوای مسلمانانند. اول ایشان علی بن ابی‌طالب است، پس از او فرزندش حسن و بعد از او فرزند دیگرش حسین، سپس علی بن الحسین، بعد از او فرزندش محمد است که در تورات باقر خوانده شده و تو او را درک می‌کنی و وقتی او را ملاقات کردی، سلام مرا به او برسان؛ پس از او فرزندنش صادق، جعفر بن محمد است، بعد از او فرزندش موسی است؛ سپس علی فرزند موسی و از پس او فرزندش محمد، و پس از او فرزندش علی و پس از او فرزندش حسن و پس از او هم‌نام و هم کنیه من، حجت خدا در روی زمین و خلیفه او در میان بندگان، فرزند حسن عسکری(ع) است که خدای متعال مشرق و مغرب زمین را به دست او فتح می‌کند. او غیبتی می‌کند که جز کسانی که خدا قلب آنان را آزموده است، بر امامت او باقی نمی‌مانند".

گفتم: یا رسول‌الله، آیا در غیبت او بهره‌ای برای دوستانش هست؟ پیامبر(ص) فرمود: "آری، به خدایی که مرا به نبوت برگزیده است، آنان از نور وجودش استفاده می‌کنند و از ولایت و دوستی‌اش بهره‌مند می‌شوند چنانکه مردم از خورشید هنگامی که در پس ابر است، استفاده می‌کنند". سپس فرمود: "این مطلب از اسرار خدایی و از دانش و علوم اندوخته اوست و آن را جز به کسانی که لیاقت دارند، اظهار مکن".

در ادامه جابر بن یزید می‌گوید: روزی جابر بن عبدالله در خدمت امام سجاد(ع) بود و در حالی که با حضرت مشغول صحبت بود، ناگهان حضرت باقر(ع) در سن کودکی با زلفی که در جلو سر داشت، از اطاق زن‌ها بیرون آمد؛ همین که چشم جابر به او افتاد، بدنش لرزید و موی بر اندامش راست شد و با دقت تمام به سوی او نگریست. آن گاه گفت: "ای پسر، نزدیک بیا" امام جلو آمد، سپس جابر به او گفت: "برگرد" و او به عقب برگشت.

جابر گفت: به خدای کعبه قسم، این پسر دارای شمائل پیامبر(ص) است. پس برخاست و نزدیک او رفت و از او پرسید: ای پسر، نام تو چیست؟ او فرمود: "نامم محمد است". جابر: پسر کیستی؟ امام باقر(ع): "فرزند علی بن الحسین". جابر: "جانم به قربانت، تو باقری؟" امام باقر(ع): "آری من محمد باقرم. آنچه رسول خدا(ص) به وسیله تو به حق پیام داده، برسان".

جابر: سید من، پیامبر(ص) به من مژده داد که زنده می‌مانم تا شما را ملاقات کنم و فرمود هرگاه او را ملاقات کردی سلام مرا به او برسان. امام باقر(ع): "سلام به رسول خدا تا وقتی که آسمان و زمین باقی است و سلام بر تو که سلام پیامبر را رساندی"[۱۴].[۱۵]

جابر و نقل روایت

جابر علاوه بر روایت‌هایی که از پیامبر اکرم(ص) نقل کرده، از صحابه و گاه تابعین نیز روایت نقل کرده است. علی بن ابی‌طالب(ع)، عمار یاسر و ابوسعید خدری از صحابه‌ای هستند که جابر از آنها روایت کرده است[۱۶]. جابر از صحابه‌ای است که در سند تعدادی از روایات کتب اربعه شیعه وجود دارد و تعداد این روایات به بیش از ۲۹ مورد می‌رسد[۱۷].[۱۸]

وی بسیاری از احادیث نبوی را درباره فضائل امیرالمؤمنین(ع) نقل کرده است؛ مانند: حدیث غدیر[۱۹]، حدیث ثقلین[۲۰] و حدیث «انا مدینة العلم و علی بابها»[۲۱].[۲۲]

برخی از روایات منقول از او عبارت است از:

  1. جابر بن عبدالله انصاری نقل می‌کند: هنگامی که رسول خدا(ص) در سکرات فوت بود، فاطمه زهرا(ع) وارد شد، سرش را بر سینه پدرش رسول خدا(ص) گذاشت و بسیار گریست، حضرت در این موقع دیده مبارکش را گشود و فرمود: "دخترم تو بعد از من مظلوم واقع خواهی شد و تو را مورد ضعف و سستم قرار می‌دهند، پس هر کس تو را اذیت کند، مرا اذیت کرده و هر کس با تو دشمنی کند با من دشمنی نموده است و هر کس تو را مسرور و شاد نماید، مرا مسرور و شاد ساخته و هر کس به تو نیکی کند، به من نیکی کرده است، دخترم کسی که به تو جفا کند، به من جفا کرده و کسی که با تو ارتباط برقرار کند، با من ارتباط برقرار کرده و به عکس کسی که با تو قطع ارتباط کند، با من قطع رابطه نموده و کسی که با تو به انصاف عمل نماید، با من به انصاف عمل کرده و کسی که به تو ستم کند، به من ستم کرده است"[۲۳] و در آخر علت این رابطه را بیان فرمود: "زیرا تو از منی و من از تو، و تو پاره تن و روح و جان منی در بین سینه‌ام"[۲۴]؛
  2. جابر می‌گوید: از رسول خدا(ص) درباره ایمان سؤال شد؟ حضرت فرمود: "ایمان عبارت از صبر و سخاوتمندی است"[۲۵].
  3. جابر و ابوسعید از رسول خدا(ص) نقل کرده‌اند که فرمود: "از غیبت پرهیز کنید، زیرا غیبت شدیدتر از زناست؛ چون مرد اگر زنا کند با توبه، خداوند او را می‌بخشد، اما اگر غیبت کند با توبه بخشیده نمی‌شود تا آنکه شخص غیبت شونده از او درگذرد"[۲۶].[۲۷]

جابر و حدیث لوح

ابوبصیر از امام صادق(ع) نقل کرده که آن حضرت فرمود: "پدرم امام باقر(ع) به جابر بن عبدالله انصاری فرمود: " من با تو کاری دارم، چه وقت فرصت داری تا با هم بنشینم و آن را به تو بگویم؟"

جابر: "هر وقت که امر بفرمایید". امام(ع): "می‌خواهم به من درباره لوحی که در دست مادرم زهرا دیده‌ای خبر بدهی که در آن چه نوشته شده بود".

جابر: "خدا را گواه می‌گیرم که در زمان رسول خدا(ص) برای تبریک به خاطر ولادت امام حسین(ع) به خانه زهرا(س) رفتم. در آنجا لوح سبزی در دست او دیدم که گمان کردم از زمرد است و در آن نوشته‌ای دیدم که مانند نور آفتاب روشن بود. گفتم: ای دختر پیامبر(ص) پدر و مادرم به قربانت، این لوح چیست؟ زهرا(س) فرمود: "این لوحی است که خدا برای پدرم هدیه فرستاده؛ در اوست نام پدرم و نام همسرم و اسم دو فرزندم و نام‌های پیشوایان و جانشینان بعد از فرزندانم؛ پدرم آن را به من داده تا مرا خوشحال سازد". من آن لوح را از آن حضرت گرفته و از آن نسخه‌ای برداشتم".

امام(ع): "جابر، ممکن است آن را به من نشان دهی؟" جابر: "آری ممکن است". پس امام(ع) به همراه جابر به خانه وی رفتند و جابر قطعه‌ای از پوستی نازک را بیرون آورد و به امام باقر(ع) تقدیم کرد.

امام(ع): "جابر، لوح را نگهدار تا من مطالب آن را از حفظ بگویم و ببین همانگونه است که می‌گویم".

جابر پس از شنیدن سخنان امام(ع) گفت: "به خدا قسم همین طور است که گفتید و در لوح فاطمه زهرا(س) بدون یک حرف کم و زیاد چنین بود"[۲۸].

جابر و علاقه او به اهل بیت پیامبر(ص)

حسین بن زید بن علی بن الحسین از امام صادق(ع) درباره عمر مبارک جدش، امام سجاد(ع) پرسید، امام صادق(ع) فرمود: "پدرم از پدرش امام زین العابدین(ع) نقل کرده است: در همان سالی که امام حسن مجتبی(ع) از دنیا رفت، من روزی پشت سر پدر و عمویم راه می‌رفتم و با هم از کوچه‌های مدینه می‌گذشتیم؛ آن وقت من تازه به حد بلوغ رسیده یا نزدیک به بلوغ بودم. در راه به جابر بن عبدالله انصاری، انس بن مالک و جماعتی از قریش و انصار برخوردیم. جابر با دیدن آن دو امام، خود را به قدم‌های امام حسن و امام حسین(ع) افکنده، آنها را می‌بوسید. مردی از قریش که از بستگان مروان بود بر او خرده گرفت که با این سن و سال و مقامی که از مصاحبت رسول خدا(ص) به دست آورده‌ای، چنین می‌کنی! جابر گفت: " ای مرد، از من دور شو! اگر فضل و مقام این دو بزرگوار را می‌دانستی بر من ایراد نمی‌گرفتی بلکه خاک زیر پای ایشان را می‌بوسیدی؟ "

سپس جابر متوجه انس بن مالک شد و گفت: "رسول خدا(ص) درباره ایشان مطلبی را فرمود که گمان نمی‌کنم درباره کسی جز ایشان درست باشد". انس پرسید: پیامبر(ص) درباره ایشان چه فرمود؟ جابر گفت: "روزی در مسجد در حضور رسول خدا(ص) بودیم. پس از آنکه جمعیت پراکنده شد، ایشان به من امر کرد که حسن و حسین را نزد من بخوان و فوق‌العاده نسبت به ایشان علاقه‌مند بود. من رفتم و ایشان را به حضور رسول خدا(ص) آوردم. در راه گاهی حسن و گاهی حسین را بغل می‌کردم. پیامبر(ص) که علاقه مرا به ایشان دید، فرمود: "جابر! ایشان را دوست داری؟" گفتم: چگونه دوست نداشته باشم با آنکه علاقه شما را به آنان می‌بینم. پس فرمود: "آیا از مقام و فضل ایشان به تو خبر بدهم؟ گفتم: پدر و مادرم به قربانت، بفرمایید.

پیامبر(ص) فرمود: "خدا چون خواست مرا بیافریند، مرا به صورت نطفه سفید و پاکیزه‌ای در پشت حضرت آدم(ع) قرار داد و همواره آن را از پشتی پاک در رحمی طاهر قرار می‌داد تا اینکه به حضرت نوح و حضرت ابراهیم(ع) رسید و از ایشان به عبدالمطلب منتقل شد. در این دوران طولانی، خدا من و اجدادم را از آلودگی جاهلیت حفظ فرمود. سپس این نطفه را در پشت عبدالمطلب به دو قسمت کرد، نیمی را در پشت عبدالله نهاد و از آن مرا خلق کرد و نیمی را در پشت ابوطالب قرار داد و از آن علی را آفرید و پیامبری را به من و وصایت را به علی(ع) خاتمه داد. یک بار دیگر این دو نطفه جمع شده و از آن حسن و حسین(ع) را آفرید و به وسیله ایشان فرزندی پیامبر خاتمه یافت و نسل مرا در ایشان قرار داد. آنکه شهرهای کفر را فتح و زمین را پس از پر شدن از جور پر از عدل می‌کند، در پشت ایشان قرار داد؛ پس اینان دو پاک و پاک کننده‌اند و دو سید اهل بهشت‌اند. خوشا به حال آنکه ایشان و پدر و مادرشان را دوست بدارد، و وای بر کسی که ایشان را دشمن دارد"[۲۹].[۳۰]

امیرالمؤمنین(ع) از دیدگاه جابر

جابر! علاقه خاصی به اهل بیت پیامبر(ص) و خصوصاً امیرالمؤمنین(ع) داشت. روزی ابوالزبیر از جابر، در حالی که جابر نابینا شده بود، پرسید: کدام یک از این مردان، علی بن ابی‌طالب(ع) است؟ جابر ابروانش را حرکت داد و به امیرالمؤمنین(ع) اشاره کرد و گفت: "بهترین بشر این است؛ به خدا قسم، ما منافقین را در زمان رسول خدا(ص) از دشمنی با او می‌شناختیم"[۳۱].

نقل شده است، جابر از کوچه‌های مدینه می‌گذشت و در مجالس انصار شرکت می‌جست و به ایشان نصیحت می‌کرد که فرزندان خود را با دوستی علی تربیت کنند و می‌گفت: آن کس که علی(ع) را بهترین خلق خدا نداند، ناسپاسی کرده است[۳۲].[۳۳]

جابر در مزار شهدای کربلا در اربعین حسینی

از مواردی که دلیل بر ارادت فوق العاده و اخلاص جابر بن عبدالله به امیرالمؤمنین(ع) و خاندان عصمت و طهارت(ع) است، زیارت او در اولین اربعین امام حسین(ع) در کربلاست و شرح جریان این زیارت ارزشمند، بدین قرار است:

اعمش از عطیه کوفی (عوفی)[۳۴] نقل می‌کند که گفت: "به اتفاق جابر بن عبدالله انصاری برای زیارت قبر امام حسین(ع) به کربلا مشرف شدیم چون بدان محل متبرک رسیدیم، جابر مراسم تشرف و زیارت را به جای آورد، ابتدا در آب فرات غسل کرد، لباس تمیز به تن نمود، با بوی خوشی که همراه داشت، بدن خود را معطر کرد و در حالی که گام‌های خود را کوتاه برمی‌داشت و ذکر خدا بر لب داشت قدم بر می‌داشت تا به قبر مطهر حضرت ابا عبد الله سید الشهدا(ع) رسید و چون جابر نابینا بود به من گفت: دست مرا بر تربت مقدس قبر بگذار؟ من دست او را روی قبر مطهر گذاشتم، اما همین که دست خود را روی قبر گذاشت، گویا غصه عالم در دل او راه یافت و به یاد خاطره جانگداز شهادت عزیزان پیامبر و علی و فاطمه(ع) افتاد، غش کرد و بیهوش روی قبر افتاد؛ فورا چند قطره آب بر چهره جابر پاشیدم او به هوش آمد، همین که به هوش آمد با ادای احترام فریادی از دل سر داد و گفت: "ای حسین، ای حسین، ای حسین، آیا دوست جواب دوستش را نمی‌دهد؟"[۳۵]؛ بعد جابر، جوابی به خود داد که دل هر شنونده‌ای را می‌سوزاند و این‌گونه به آن حضرت خطاب کرد و گفت: "ای حسین، چه طور می‌توانی جواب بدهي در حالی که رگ‌های تن و گردن تو بریده شده و با خون گلویت آغشته گردیده است؟ چگونه می‌توانی پاسخ دهی در حالی که میان سر و بدنت جدایی افتاده است؟ (و سرت بر فراز نیزه به کوفه و شام برده شده است). ای حسین، من شهادت می‌دهم همانا تو فرزند پیامبر خدا و فرزند سید اوصیا، و فرزند همگام تقوا و برگزیده هدایت و پنجمین نفر اصحاب کساء، و فرزند بزرگ جانشینان و زاده فاطمه زهرا سیده زنان عالمیان هستی"[۳۶]؛ سپس افزود: "چرا چنین نباشی در حالی که تو از دست رسول خدا(ص) غذا خوردی و در بستر و دامان پرهیزکاران پرورش یافتی و از سینه ایمان شیر نوشیدی و با اسلام از شیر گرفته شدی، پس تو پاک و پاکیزه زیستی و پاک و پاکیزه از دنیا رفتی، اما دل‌های مؤمن در غم فراق تو دردمند و ناراحت است و در پاکیزگی و نیکویی تو شک و تردیدی ندارند؛ پس سلام خدا و رضوان او بر تو باد. ای حسین، من شهادت می‌دهم تو در راهی شهید شدی که برادرت یحیی بن زکریا در آن راه به شهادت رسید"[۳۷].

جابر سپس با قلبی اندوه‌بار، به دور قبر اباعبدالله الحسین(ع) گردید و سپس به نزد قبور سایر شهدا و سربازان فداکار صحنه خونین کربلا آمد و آنان را مورد توجه قرار داد و گفت: "درود بر شما ای ارواح پاکی که سالار شهیدان حسین(ع) را در میان خود گرفته و با جان خویش از او حمایت کردید و اكنون کنار قبر او آرمیده‌اید. من شهادت می‌دهم شما با خون خود نماز را به پاداشتید و به اسلام حیات تازه دادید و با عمل خود، امر به معروف و نهی از منکر نمودید. (و این دو اصل مهم اسلامی را زنده کردید) و با کافران و ملحدان جهاد کردید و عبودیت و بندگی خود را با جان‌فشانی به مرحله یقین رساندید. به خداوندی که محمد(ص) را به پیامبری مبعوث کرد و به حق رهنمون بود ما با شما در راه سعادت بخش و در آن‌چه انجام داده‌اید، شریکیم"[۳۸].[۳۹]

جابر و حجاج بن یوسف

جابر در نقل فضائل امام علی(ع) بسیار جدی و کوشا بود و به همین دلیل وقتی حجاج بن یوسف ثقفی بر مدینه تسلط یافت، جابر و عده‌ای را به جرم طرفداری و دوستی علی بن ابی‌طالب(ع) شکنجه و آزارهای گوناگون داد.

نقل شده، هنگامی که عبدالله زبیر در مقابل عبدالمک مروان به دعوی خلافت قیام کرد، عبدالملک، حجاج بن یوسف را برای دستگیری وی به مکه فرستاد. عبدالله به خانه کعبه پناه برد و حجاج خانه کعبه را آتش زد و پس از دستگیری ابن زبیر حکومت مکه و مدینه بر او مسلم شد. پس از آنکه مسجد را از سنگ‌ها و خون‌ها پاک کرد، به مدینه رفت و یک ماه یا بیشتر در مدینه توقف کرد و مردم مدینه را به جرم کشتن عثمان به شکل‌های گوناگون آزار داد. از جمله با مُهری فلزی و گداخته دست جابر بن عبدالله انصاری، آن صحابی بزرگ و یار باوفای پیامبر اسلام(ص) و همین طور گردن انس بن مالک را مُهر کرد. او سهل بن سعد را ‌طلبیده و به او گفت: "چرا امیرمؤمنان عثمان را یاری نکردی؟" سهل گفت: "به وی کمک کردم". حجاج گفت: "دروغ می‌گویی" و سپس دستور داد گردن او را هم مُهر زدند [۴۰].[۴۱]

سرانجام جابر

جابر در ۹۴ سالگی و در سال ۷۴ یا ۷۸ هجری در مدینه وفات کرد و ابان بن عثمان، حاکم مدینه، بر او نماز خواند[۴۲].[۴۳]

پرسش‌های وابسته

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۱، ص۲۱۹؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۳۰۷.
  2. عباسی، حبیب، مقاله «جابر بن عبدالله انصاری»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۱۰۵؛ ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۲۶۶-۲۶۷؛ دانشنامه نهج البلاغه، ج۱، ص 231- 232.
  3. مسند احمد، احمد بن حنبل، ج۳، ص۲۹۸؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۲۳۲؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۱۸، ص۳۱ و ج۲۰، ص۱۳۱.
  4. عباسی، حبیب، مقاله «جابر بن عبدالله انصاری»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۱۰۵-۱۰۷.
  5. از آن جهت به ذات الرقاع معروف است که در کنار کوهی که دارای قله‌های سرخ و سیاه و سفیدست، اتفاق افتاد. پیامبر شب شنبه دهم محرم سال ۴۷ هجری از مدینه بیرون آمدند و روز یکشنبه که پنج روز از محرم باقی مانده بود به صرار (چاهی قدیمی که در سه میلی مدینه است) بازگشتند (المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۹۵).
  6. مردان بزرگ و پیامبران الهی در هر فرصتی از موقعیت‌ها استفاده می‌کنند و حتی از جزئیات زندگانی امت خود غافل نمی‌شوند، لذا در این سفر جنگی و در تاریکی شب، پیامبر(ص) از وضع خانوادگی جابر سؤال می‌کند و از حال او باخبر می‌شود.
  7. مکارم الاخلاق، وصف النبی فی الرفق با منه، ص۱۹ و بحارالانوار، ج۱۶، ص۲۳۳.
  8. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۲۶۹-۲۷۰؛ عباسی، حبیب، مقاله «جابر بن عبدالله انصاری»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۱۰۷-۱۰۸.
  9. اعیان الشیعه، امین عاملی، ج۴، ص۴۸.
  10. عباسی، حبیب، مقاله «جابر بن عبدالله انصاری»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۱۰۸-۱۰۹؛ ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۲۶۷-۲۶۸.
  11. مناقب آل ابی‌طالب، ابن شهرآشوب، ج۱، ص۸۹؛ حلیة الأبرار، سید هاشم بحرانی، ج۱، ص۲۴۰؛ صحیح البخاری، بخاری، ج۵، ص۴۶.
  12. عباسی، حبیب، مقاله «جابر بن عبدالله انصاری»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۱۰۹-۱۱۱.
  13. «ای مؤمنان، از خداوند فرمان برید و از پیامبر و زمامدارانی که از شمایند فرمانبرداری کنید » سوره نساء، آیه ۵۹.
  14. اصول کافی، کلینی، ج۱، ص۴۶۹ (باب مولد ابی‌جعفر محمد بن علی) و ج۱، ص۳۰۴؛ قاموس الرجال، شوشتری، ج۲، ص۵۱۵؛ موسوعة طبقات الفقهاء، سبحانی، ج۱، ص۶۰.
  15. عباسی، حبیب، مقاله «جابر بن عبدالله انصاری»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۱۱۲-۱۱۴؛ ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۲۷۲-۲۷۴.
  16. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۱۱، ص۲۰۸-۲۰۹.
  17. موسوعة طبقات الفقهاء، سبحانی، ج۱، ص۶۱.
  18. عباسی، حبیب، مقاله «جابر بن عبدالله انصاری»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۱۱۵.
  19. الغدیر، علامه امینی، ج۱، ص۲۱.
  20. بصائر الدرجات، صفار قمی، ص۴۱۴؛ فضائل الصحابه، نسائی، ص۱۵؛ سنن الترمذی، ترمذی، ج۵، ص۳۲۸؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۲۳، ص۱۴۰؛ جامع احادیث الشیعه، بروجردی، ج۱، ص۱۹۸.
  21. مناقب آل ابی‌طالب، ابن شهرآشوب، ج۲، ص۳۴. و سایر احادیث مثل: حدیت منزلت، حدیث رد الشمس و حدیث سدّ الابواب.
  22. عباسی، حبیب، مقاله «جابر بن عبدالله انصاری»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۱۲۵.
  23. «يَا بُنَيَّةُ أَنْتِ اَلْمَظْلُومَةُ بَعْدِي وَ أَنْتِ اَلْمُسْتَضْعَفَةُ بَعْدِي فَمَنْ آذَاكِ فَقَدْ آذَانِي وَ مَنْ غَاظَكِ فَقَدْ غَاظَنِي وَ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّنِي وَ مَنْ بَرَّكِ فَقَدْ بَرَّنِي وَ مَنْ جَفَاكِ فَقَدْ جَفَانِي وَ مَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَنِي وَ مَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَنِي وَ مَنْ أَنْصَفَكِ فَقَدْ أَنْصَفَنِي وَ مَنْ ظَلَمَكِ فَقَدْ ظَلَمَنِي..»
  24. «أَنَّكِ مِنِّي وَ أَنَا مِنْكِ وَ أَنْتِ بَضْعَةٌ مِنِّي وَ رُوحِيَ اَلَّتِي بَيْنَ جَنْبَيَّ»
  25. « اَلصَّبْرُ وَ اَلسَّمَاحَةُ»؛ شرح ابن ابی الحدید، ج۱، ص۳۲۲.
  26. «إِيَّاكُمْ وَ اَلْغِيبَةَ فَإِنَّ اَلْغِيبَةَ أَشَدُّ مِنَ اَلزِّنَا إِنَّ اَلرَّجُلَ قَدْ يَزْنِي وَ يَتُوبُ فَيَتُوبُ اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ إِنَّ صَاحِبَ اَلْغِيبَةِ لاَ يُغْفَرُ لَهُ حَتَّى يَغْفِرَ لَهُ صَاحِبُهُ»؛ شرح ابن ابی الحدید، ج۹، ص۶۰.
  27. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۲۷۹-۲۸۱.
  28. عباسی، حبیب، مقاله «جابر بن عبدالله انصاری»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۱۱۶-۱۱۸.
  29. الامالی، شیخ طوسی، ص۵۰۰.
  30. عباسی، حبیب، مقاله «جابر بن عبدالله انصاری»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۱۲۳-۱۲۴؛ ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۲۷۱-۲۷۲.
  31. ذاك خيرالبشر اما والله ان كنا لنعرف المنافقين على عهد رسول الله ببغضم اياهإ رجال کشی، کشی، ج۴۰، ص۴۱؛ اعیان الشیعه، امین عاملی، ج۴، ص۴۶.
  32. رجال الکشی، کشی، ص۴۴؛ من لایحضره الفقیه، شیخ صدوق، ج۳، ص۴۹۳؛ معجم رجال الحدیث، خوئی، ج۴، ص۱۵.
  33. عباسی، حبیب، مقاله «جابر بن عبدالله انصاری»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۱۲۴-۱۲۵.
  34. عطیه کوفی (عوفی) فرزند سعد بن جناده است. پدرش سعد خدمت امیرالمؤمنین(ع) آمد و عرض کرد: خداوند پسری به من عنایت فرموده است. حضرت فرمود: نام او را عطیه بگذار، زیرا او عطیه الهی است. عطیه پس از آنکه بزرگ شد از راویان حدیث گردید و در سال ۱۱۱ هجری به رحمت ایزدی پیوست. (سفینة البحار).
  35. "يَا حُسَيْنُ يَا حُسَيْنُ يَا حُسَيْنُ حَبِيبٌ لاَ يُجِيبُ حَبِيبَهُ"
  36. "وَ أَنَّى لَكَ بِالْجَوَابِ وَ قَدْ شُحِّطَتْ أَوْدَاجُكَ عَلَى أَثْبَاجِكَ وَ فُرِّقَ بَيْنَ بَدَنِكَ وَ رَأْسِكَ فَأَشْهَدُ أَنَّكَ اِبْنُ اَلنَّبِيِّينَ وَ اِبْنُ سَيِّدِ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اِبْنُ حَلِيفِ اَلتَّقْوَى وَ سَلِيلُ اَلْهُدَى وَ خَامِسُ أَصْحَابِ اَلْكِسَاءِ وَ اِبْنُ سَيِّدِ اَلنُّقَبَاءِ وَ اِبْنُ فَاطِمَةَ سَيِّدَةِ اَلنِّسَاءِ"
  37. "وَ مَا لَكَ لاَ تَكُونُ هَكَذَا وَ قَدْ غَذَّتْكَ كَفُّ سَيِّدِ اَلْمُرْسَلِينَ وَ رُبِّيتَ فِي حَجْرِ اَلْمُتَّقِينَ وَ رَضَعْتَ مِنْ ثَدْيِ اَلْإِيمَانِ وَ فُطِمْتَ بِالْإِسْلاَمِ فَطِبْتَ حَيّاً وَ طِبْتَ مَيِّتاً"
  38. "اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمْ أَيُّهَا اَلْأَرْوَاحُ اَلَّتِي حَلَّتْ بِفِنَاءِ قَبْرِ اَلْحُسَيْنِ وَ أَنَاخَتْ بِرَحْلِهِ أَشْهَدُ أَنَّكُمْ أَقَمْتُمُ اَلصَّلاَةَ وَ آتَيْتُمُ اَلزَّكَاةَ وَ أَمَرْتُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَيْتُمْ عَنِ اَلْمُنْكَرِ"
  39. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۲۷۴-۲۷۷؛ عباسی، حبیب، مقاله «جابر بن عبدالله انصاری»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۱۲۶-۱۲۷؛ محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۸۳۲.
  40. الغدیر، علامه امینی، ج۹، ص۱۲۹.
  41. عباسی، حبیب، مقاله «جابر بن عبدالله انصاری»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۱۲۷؛ ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۲۷۰-۲۷۱.
  42. المعارف، ابن قتیبه دینوری، ص۳۰۷؛ انساب الاشراف، بلاذری، ج۱، ص۲۴۸؛ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۱، ص۲۲۰؛ رجال طوسی، شیخ طوسی، ص۲۳؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۱۱، ص۲۱۰-۲۱۱؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۳۰۷ و معجم الرجال الحدیث، خوئی، ج۴، ص۱۱.
  43. عباسی، حبیب، مقاله «جابر بن عبدالله انصاری»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۱۲۸؛ ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۲۶۶-۲۶۷؛ محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۸۳۲.