یاریخواهی امام حسین: تفاوت میان نسخهها
(صفحهای تازه حاوی «{{نبوت}} {{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = امام حسین | عنوان مدخل = یاریخواهی امام حسین | مداخل مرتبط = یاریخواهی امام حسین در تاریخ اسلامی | پرسش مرتبط = }} ==مقدمه== {{متن قرآن|فَلَمَّا أَحَسَّ عِيسَى مِنْهُمُ الْكُفْرَ قَالَ مَنْ أَنْصَارِي إِلَى...» ایجاد کرد) برچسب: پیوندهای ابهامزدایی |
(←در مکه) |
||
خط ۲۷: | خط ۲۷: | ||
===در [[مکه]]=== | ===در [[مکه]]=== | ||
امام حسین{{ع}} نامهای به سران پنج ناحیه [[بصره]]: [[مالک بن مسمع بکری]]، [[احنف بن قیس]]، [[منذر بن جارود]]، [[مسعود بن عمرو]]، [[قیس بن هیثم]] و [[عمرو بن عبیدالله بن معمر]] نوشت و آن را به وسیله یکی از غلامانش به نام [[سلیمان]]<ref>در تاریخ طبری، چنین آمده است، لیک در اللهوف (ص ۲۱) کنیه این شخص ابورزین است. در مثیر الاحزان (ص ۱۲) نیز آمده است: آن را به دست ذراع سه و سی فرستاد».</ref> فرستاد. آن [[نامه]] چنین بود: | امام حسین{{ع}} نامهای به سران پنج ناحیه [[بصره]]: [[مالک بن مسمع بکری]]، [[احنف بن قیس]]، [[منذر بن جارود]]، [[مسعود بن عمرو]]، [[قیس بن هیثم]] و [[عمرو بن عبیدالله بن معمر]] نوشت و آن را به وسیله یکی از غلامانش به نام [[سلیمان ابی رزین|سلیمان]]<ref>در تاریخ طبری، چنین آمده است، لیک در اللهوف (ص ۲۱) کنیه این شخص ابورزین است. در مثیر الاحزان (ص ۱۲) نیز آمده است: آن را به دست ذراع سه و سی فرستاد».</ref> فرستاد. آن [[نامه]] چنین بود: | ||
«اما بعد، خدای، محمد{{صل}} را از میان [[آفریدگان]] خویش برگزید و به [[نبوت]] خویش گرامیاش داشت و به [[رسالت]] خویش انتخابش نمود و آنگاه وی را به سوی خود برد او [[اندرز]] [[بندگان]] گفته و رسالت خویش را رسانیده بود. ما [[خاندان]]، [[دوستان]]، [[جانشینان]] و [[وارثان]] وی بودیم و از همه [[مردم]] به جای وی در میان مردم شایستهتر. اما [[قوم]] ما دیگران را بر ما [[برتری]] دادند که [[رضایت]] دادیم و [[تفرقه]] را خوش نداشتیم و [[سلامت]] را [[دوست]] داشتیم در صورتی که میدانستیم [[حق]] ما نسبت به این کار از کسانی که عهدهدار آن شدند، بیشتر بود. اینک فرستاده خویش را با این نامه سوی شما روانه کردم و شما را به [[کتاب خدا]] و [[سنت پیامبر]] او [[دعوت]] میکنم؛ زیرا که [[سنت]] را میراندهاند و [[بدعت]] را زنده کردهاند. اگر گفتار مرا بشنوید شما را به [[راه راست]] [[هدایت]] میکنم»<ref>طبری، محمد، تاریخ طبری، ج۶، ص۲۰۰.</ref>. | «اما بعد، خدای، محمد{{صل}} را از میان [[آفریدگان]] خویش برگزید و به [[نبوت]] خویش گرامیاش داشت و به [[رسالت]] خویش انتخابش نمود و آنگاه وی را به سوی خود برد او [[اندرز]] [[بندگان]] گفته و رسالت خویش را رسانیده بود. ما [[خاندان]]، [[دوستان]]، [[جانشینان]] و [[وارثان]] وی بودیم و از همه [[مردم]] به جای وی در میان مردم شایستهتر. اما [[قوم]] ما دیگران را بر ما [[برتری]] دادند که [[رضایت]] دادیم و [[تفرقه]] را خوش نداشتیم و [[سلامت]] را [[دوست]] داشتیم در صورتی که میدانستیم [[حق]] ما نسبت به این کار از کسانی که عهدهدار آن شدند، بیشتر بود. اینک فرستاده خویش را با این نامه سوی شما روانه کردم و شما را به [[کتاب خدا]] و [[سنت پیامبر]] او [[دعوت]] میکنم؛ زیرا که [[سنت]] را میراندهاند و [[بدعت]] را زنده کردهاند. اگر گفتار مرا بشنوید شما را به [[راه راست]] [[هدایت]] میکنم»<ref>طبری، محمد، تاریخ طبری، ج۶، ص۲۰۰.</ref>. | ||
نسخهٔ ۲۱ اوت ۲۰۲۲، ساعت ۱۳:۳۹
مقدمه
﴿فَلَمَّا أَحَسَّ عِيسَى مِنْهُمُ الْكُفْرَ قَالَ مَنْ أَنْصَارِي إِلَى اللَّهِ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اللَّهِ آمَنَّا بِاللَّهِ وَاشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ﴾[۱]. ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا أَنْصَارَ اللَّهِ كَمَا قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ لِلْحَوَارِيِّينَ مَنْ أَنْصَارِي إِلَى اللَّهِ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اللَّهِ فَآمَنَتْ طَائِفَةٌ مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ وَكَفَرَتْ طَائِفَةٌ فَأَيَّدْنَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَى عَدُوِّهِمْ فَأَصْبَحُوا ظَاهِرِينَ﴾[۲]. شیخ جعفر شوشتری در الخصائص الحسینیة، میگوید: «حسین(ع) هفت بار از مردم یاری و کمک خواست». او سپس میگوید: «لبیکهای هفتگانهای که در زیارت امام حسین(ع) آمده است «لبیک داعی الله) اجابت همین یاری و کمکخواهیهاست و به آنها اشاره دارد»[۳]. در برگهای پیش رو نمونههایی از یاریخواهیها و کمکطلبیهای امام حسین(ع) از مسلمانان، از بدو خروج از مدینه تا روز عاشورای محرم سال ۶۱ ه در کربلا را عرضه میداریم سپس به بررسی دلالتهای حسینی میپردازیم.
نمونههایی از یاریخواهی حسینی
در مدینه
حسین(ع) شب یکشنبه، دو روز مانده از رجب، از مدینه به سوی مکه راه افتاد و فرزندان، برادران، فرزندان برادرش امام حسن(ع) و خاندانیان او نیز همراهش بودند. امام پیش از آنکه از مدینه بیرون رود، وصیتنامهای را که در آن از مسلمانان یاری خواسته است، به نگارش درآورد و نزد برادرش محمد بن حنفیه به امانت نهاد. در این وصیتنامه آمده است: ﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ﴾. این وصیت حسین بن علی به برادرش محمد بن حنفیه است. حسین شهادت میدهد که خدایی جز خدای یگانه نیست و او یگانه است و شریکی ندارد، و گواهی میدهد که محمد بنده و فرستاده اوست و حق را از جانب او آورد، و اینکه بهشت حق است و جهنم حق است و قیامت بدون تردید فرا خواهد رسید و خداوند آنانی را که در قبرهایند، برخواهد انگیخت... من از روی خودخواهی یا برای خوشگذرانی و فساد و ستمگری بیرون نیامدهام، بلکه بیرون آمدهام تا امت جدم را اصلاح کنم و میخواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم و به سیره جدم و پدرم علی بن ابی طالب عمل کنم. هر که با پذیرش حق، مرا پذیرفت، خداوند به حق سزاوارتر است و هر که مرا نپذیرفت، صبر پیشه میکنم تا اینکه خداوند میان من و این قوم داوری کند، که او نیکوترین داوران است».
امام سپس نامه را پیچید و مهر کرد و به برادرش محمد داد[۴].[۵].
یاریخواهی حسین(ع) از عبدالله بن عمر
هنگامی که عبدالله بن عمر از امام حسین(ع) خواست در مدینه باقی بماند، امام به او فرمود: «ای عبدالله! از پستی دنیا نزد خداوند این است که سر یحیی بن زکریا به بدکارهای از بدکارگان بنی اسرائیل هدیه شد و سر من نیز به بدکاری از بدکاران بنیامیه هدیه میشود»[۶]. چون ابن عمر دانست حسین(ع) بر ترک مدینه مصمم است، به او عرض کرد: ای اباعبدالله! جایی از پیکرت را که رسول خدا(ص) همواره میبوسید، به من نشان ده. حسین(ع) پیراهن خویش را از روی نافش کنار زد و عبدالله سه بار آن را بوسید و گریست»[۷]. امام سپس به او فرمود: «ای اباعبدالرحمن! از خدا بترس و یاری مرا وامگذار»[۸].[۹].
در مکه
امام حسین(ع) نامهای به سران پنج ناحیه بصره: مالک بن مسمع بکری، احنف بن قیس، منذر بن جارود، مسعود بن عمرو، قیس بن هیثم و عمرو بن عبیدالله بن معمر نوشت و آن را به وسیله یکی از غلامانش به نام سلیمان[۱۰] فرستاد. آن نامه چنین بود: «اما بعد، خدای، محمد(ص) را از میان آفریدگان خویش برگزید و به نبوت خویش گرامیاش داشت و به رسالت خویش انتخابش نمود و آنگاه وی را به سوی خود برد او اندرز بندگان گفته و رسالت خویش را رسانیده بود. ما خاندان، دوستان، جانشینان و وارثان وی بودیم و از همه مردم به جای وی در میان مردم شایستهتر. اما قوم ما دیگران را بر ما برتری دادند که رضایت دادیم و تفرقه را خوش نداشتیم و سلامت را دوست داشتیم در صورتی که میدانستیم حق ما نسبت به این کار از کسانی که عهدهدار آن شدند، بیشتر بود. اینک فرستاده خویش را با این نامه سوی شما روانه کردم و شما را به کتاب خدا و سنت پیامبر او دعوت میکنم؛ زیرا که سنت را میراندهاند و بدعت را زنده کردهاند. اگر گفتار مرا بشنوید شما را به راه راست هدایت میکنم»[۱۱].
جارود بن منذر عبدی، پیک حسین را به ابن زیاد تحویل داد و ابن زیاد وی را شبی که صبح آن به سوی کوفه رفت تا بر حسین(ع) پیشی بگیرد[۱۲]، به دار آویخت. بحریه، دختر جارود، همسر ابن زیاد بود و جارود پنداشت که آن پیک دسیسهای از سوی ابن زیاد است. اما احنف در نامهای به حسین(ع) نوشت: «اما بعد؛ صبر پیشه کن که وعده خدا حق است و زنهار تا کسانی که یقین ندارند تو را به سبکسری وا ندارند»[۱۳]. یزید بن مسعود بنی تمیم، بنی حنظله و بنی سعد را گرد آورد و چون حاضر شدند، گفت: ای بنی تمیم! جایگاه و حسب و نسب مرا در میان خود چگونه میدانید؟ گفتند: به به! تو به خدا سوگند ستون فقرات ما و سرآمد افتخاری و در میانه شرافت جای گرفتهای و در آن از همگان پیشتری. یزید گفت: من شما را بهر کاری گرد آوردهام و میخواهم درباره آن با شما مشاوره کنم و برای انجام دادنش از شما یاری بجویم. آنان گفتند: ما به خدا سوگند با تو خیرخواهی خواهیم کرد و تو را در جریان آنچه که صلاح بدانیم قرار خواهیم داد، بگو تا بشنویم. یزید گفت: معاویه مرد، به خدا سوگند از مردن او ما را غمی نیست. هان! بدانید که باب ستم شکسته شد و پایههای ظلم متزلزل گردید. معاویه بیعتی را منعقد کرد که به گمان خود آن را استوار ساخت، لیک هیهات که به آنچه بخواهد، برسد. به خدا سوگند که او کوشید، لیک ناکام ماند و رایزنی کرد، لیک شکست خورد. یزید که شراب مینوشد و سرکرده نابکاران است، ادعای خلافت بر مسلمانان را دارد و بدون رضایتشان بر آنان حکومت میکند، با اینکه کوتهفکر و بیدانش است و از حق به اندازه جای پای خویش را نمیشناسد. به خدای سوگندی محکم و استوار یاد میکنم که جهاد با یزید در راه دین، برتر و با فضیلتتر از جهاد با مشرکان است.
این حسین بن علی، پسر دخت رسول خدا(ص) است که شرافتی ریشهدار، رایی صحیح، فضلی وصف ناشدنی و دانشی بیپایان دارد و از بهر سابقه، سن، دیرینگی اسلام و خویشاوندیاش با رسول الله به کار خلافت شایستهتر از اوست. او با کمسالان مهربان و با بزرگسالان دلسوز است و چه بزرگوار سرپرستی است برای زیردستان و چه پیشوایی برای مردمان که خداوند به وسیله او حجت را بر مردم تمام کرده، اندرز را به همگان رسانده و ابلاغ کرده است. پس، از نور حق چشم مپوشید و در گودال باطل گام منهید. صخربن قیس در روز جمل بدنامتان کرد، اینک با حرکت به سوی فرزند رسول خدا(ص) و یاری رساندن به او، این بدنامی را از خود بشویید. به خدا سوگند هرکس از شما که از پاری او کوتاهی کند، خدای تعالی خواری و ذلت را در فرزندانش و قلت و کمی را در عشیره او قرار خواهد داد. اینک من جامه جنگ پوشیده، زره کارزار بر تن کردهام. هر کس کشته نشود، خواهد مرد و هر که از جنگ بگریزد از دست مرگ گریزی نخواهد داشت. پس، خدایتان رحمت کند! پاسخی نیکو به من بدهید. بنی حنظله گفتند: ای ابوخالد! ما تیر کمان تو هستیم و شهسواران عشیرهات. اگر با ما تیراندازی، به هدف زنی و اگر به وسیله ما بجنگی، پیروزی یابی. به خدا سوگند به هر نشیبی که فرو روی، ما نیز فرو رویم و هر مشقتی که ببینی، ما نیز خواهیم دید. اگر بخواهی با شمشیرهایمان تو را یاری و با دستهایمان از تو نگهداری میکنیم.
بنی عامربن تمیم گفتند: ای اباخالد! ما پسران پدر تو و همپیمان تو هستیم. اگر تو خشمگیری ما نیز خشم میگیریم و اگر تو حرکت کنی ما نیز حرکت میکنیم. فرمان فرمان توست پس هرگاه خواستی ما را فرا بخوان. بنی سعد بن زید گفتند: ای ابوخالد! ما مخالفت با تو و سرپیچی از نظر تو را از همه چیز بیشتر دشمن میداریم. صخر بن قیس در روز جنگ جمل ما را فرمان داد جنگ را ترک گوییم. ما فرمان او را پسندیدیم لیک عزتمان در میان ما بر جای مانده است. اینک ما را مهلت ده که بازگردیم و مشورت کنیم و نظر خویش را به تو بگوییم. یزید بن مسعود گفت: اگر او را یاری نکنید، دعا میکنم که پروردگار هرگز شمشیر را از بالای سر شما برندارد و همیشه شمشیرتان در میانتان در کار باشد.
سپس به امام حسین(ع) نوشت: «اما بعد؛ نامه تو به دستم رسید. دانستم که مرا به چه فرا میخوانی و فرایم میخوانی که از اطاعت تو بهرهمند گردم و به بهرهام از یاری تو دست یابم. خداوند هیچگاه زمین را از کسی که بر آن به نیکویی عمل کند و راه نجات را نشان دهد، خالی نمیگذارد. شما حجتهای خداوند بر آفریدگانش و امانت او بر روی زمین هستید. شاخهای از درخت زیتون احمدی هستید، او رسول خدا(ص) تنه آن درخت است و شما شاخهاش؛ پس با همایونترین فال نیک بیا که بنیتمیم را رام و فرمانبردار تو کردهام و آنان را در پیروی از تو از شتران تشنهای که به آبشخور خویش میروند، شتابانتر نمودهام. بنی سعد را مطیع تو ساختهام و چرکهای دل آنان را با آب ابرهای بارانی آن هنگام که برق میزنند، شستهام». حسین(ع) چون نامه یزید بن مسعود را خواند، فرمود: «خدا تو را از ترس در امان دارد و عزت ببخشد و روز تشنگی بزرگ سیرابت سازد». هنگامی که یزید بن مسعود آماده رفتن میشد، خبر شهادت امام حسین(ع) به او رسید. او از اینکه سعادت شهادت را از دست داده است، آه و ناله بسیار کرد و بسی افسوس خورد.
ماریه، دختر سعد یا منقذ، از شیعیان مخلص بود و خانهاش محل گردهمایی شیعیان و سخن از فضایل اهل بیت(ع) به شمار میآمد. یزید بن نبیط که از قبیله عبدالقیس بود و ده پسر داشت، به پسرانش گفت: کدامتان با من میآیید؟ دو نفر از پسرانش به نامهای عبدالله و عبیدالله آماده شدند. یاران یزید بن نبیط که در خانه آن زن بودند، او را گفتند: از یاران ابن زیاد بر تو هراسناکیم. گفت: وقتی مرکب من در دشت به راه افتد، هر که خواهد از پی من برآید[۱۴]. عامر، غلام آزادشدهاش، سیف بن مالک و ادهم بن امیه نیز با یزید بن نبیط همراه شدند. آنان در مکه به حسین(ع) رسیدند و به کاروان او ملحق شدند تا اینکه به کربلا رسید و به همراه امام کشته شدند.
حسین(ع) شبی که فردای آن از مکه خارج شد، در میان مسلمانان سخنرانی کرد و فرمود: «گردنبند مرگ برای فرزندان آدم، چونان گردنبند بر گردن دختر جوان است [یعنی مرگ انسان حتمی است]. اشتیاق فراوان به دیدار گذشتگانم دارم، مانند اشتیاق یعقوب به یوسف. برایم قتلگاهی انتخاب شده است که آن را خواهیم دید و گویا به بندهایم مینگرم که درندگان بیابانها آنها را میان نواویس و کربلا از هم جدا میکنند و شکمهای خویش را از آن میکنند. هیچ گزیر از روزی (سرنوشتی) که نوشته شده است، نیست. خشنودی خدا، خشنودی ما خاندان است. بر بلاهایش صبر میکنیم و خدا پاداش صابران را به ما میدهد. پارههای تن من پیامبر از او جدا نیستند، بلکه آنان در بهشت برین، جمع خواهند شد و چشم پیامبر(ص) به آنان روشن خواهد گردید و وعده پیامبر(ص) درباره آنان عملی خواهد گشت. هر که جانش را در راه ما میبخشد و خود را برای ملاقات با خدا آماده کرده، با ما سفر کند. من فردا، به خواست خدا، حرکت میکنم»[۱۵]. امام حسین(ع) در این خطبه از شهادت خویش خبر میدهد و از مسلمانان یاری میخواهد و جانشان را طلب میکند و از آنان که میخواهند با او بیرون روند، درخواست میکند که خود را برای دیدار با خدا آماده سازند. امام به مسلمانان اعلان میکند که فردا سوی عراق خواهد رفت و هر که میخواهد به او ملحق شود، از امشب خود را آماده گرداند.
این دعوت در نوع خویش در تاریخ مردان انقلاب و قیام، شگفت است؛ زیرا حسین(ع) به مردم وعده پادشاهی و قدرت نمیدهد بلکه به سوی مرگ دعوتشان میکند. این دعوت با این خصوصیت، قیام حسینی(ع) را در تاریخ از دیگر قیامها و جنبشها متمایز میسازد. حسین(ع) از مردم میخواهد که جانشان را در راه او فدا کنند و خود را از بند دنیا رها سازند و برای دیدار با خدا آماده کنند. حسین(ع) میداند که چه میگوید. اگر مردم، آن روز از بهر دنیا و مال و قدرت به همراه حسین(ع) بیرون میآمدند و نه از بهر خدا، بیگمان این جنبش را وامینهادند و ارزش و تأثیر ژرف و جاودان آن در تاریخ را از آن سلب میکردند. حسین(ع) با این روش از همان بدو خروجش اعلان میدارد آنانی را که برآناند در پی مال، قدرت و دنیا به او بپیوندند، نمیپذیرد. این خطبه در صراحت و مضامین و نوع دعوتش شگفت است و یاریخواهی، مرگطلبی، ترغیب به آخرت و چشمپوشی از دنیا و دعوت و عدم پذیرش را در گرفته است.[۱۶].
در حاجر
هنگامی که امام حسین(ع) به حاجر[۱۷] در بطن الرمه[۱۸] رسید، پاسخ نامه مسلم بن عقیل را به کوفیان نوشت و آن را با قیس بن مسهر صیداوی فرستاد[۱۹]. در این نامه آمده بود: «اما بعد؛ نامه مسلم بن عقیل به من رسید که از فراهم آمدن شما برای یاری ما و گرفتن حقمان خبر میداد. از خدا خواستم که با ما نیکی کند و شما را بر این کار، پاداش بزرگ دهد. از مکه در روز سهشنبه، هشت روز از ذیحجه گذشته به سوی شما رهسپار شدم، پس هنگامی که پیک من نزد شما رسید، در کار خویش شتاب مکنید که من همین روزها نزد شما خواهم آمد».
هنگامی که قیس به قادسیه رسید، حصین بن نمیر تمیمی - که رئیس پاسبانان ابن زیاد بود و ابن زیاد او را فرمان داده بود تا کار سواره نظام را از قادسیه تا خفان[۲۰] و از آن تا قطقطانه سر و سامان دهد- او را دستگیر کرد و خواست تا او را بگردد، لیک قیس نامه را بیرون آورد و پاره کرد. هنگامی که قیس را نزد ابن زیاد آوردند، ابن زیاد گفت: چرا نامه را پاره کردی؟ قیس گفت: برای اینکه تو از آن خبردار نشوی. و چون ابن زیاد به قیس اصرار کرد که از مفاد نامه با خبرش سازد، قیس نپذیرفت، ابن زیاد گفت: اگر از نامه خبرم نمیدهی، پس بر منبر شو و حسین، پدرش و برادرش را لعنت کن وگرنه تو را پاره پاره میسازم. قیس بر منبر شد و خدای را حمد و ثنا گفت و بر پیامبر و خاندان او درود فرستاد و برای امیرمؤمنان، حسن و حسین(ع) از خداوند بسیار رحمتطلبید و عبیدالله بن زیاد، پدرش و امویان را لعنت کرد، آنگاه گفت: ای مردم! من فرستاده حسین به سوی شما هستم، او را در فلان محل پشت سر نهادم، پس او را اجابت کنید.
ابن زیاد فرمان داد او را از بالای قصر پایین اندازند که استخوانهایش شکست و جان سپرد[۲۱]. گفتهاند عبیدالله فرمان داد تا او را دست بسته به پایین اندازند، پس او را از بالای قصر به پایین انداختند[۲۲]. قیس هنوز رمقی داشت؛ از این رو، عبدالملک بن عمیر به سوی او رفت و سرش را برید و چون بر این کار او خرده گرفتند، گفت: میخواستم راحتش کنم[۲۳].[۲۴].
در زرود
حسین(ع) در زرود فرود آمد. زهیر بن قین بجلی نیز در نزدیکی او فرود آمد. زهیر با حسین(ع) همراه نمیشد و خوش نداشت در کنار او فرود آید، لیک آب، آنان را در یک جا گرد آورد. در سفری که زهیر به حسین(ع) پیوست، مردی از بنی فزاره همسفرش بود، سدی از او روایت میکند: «همراه با زهیر بن قین بجلی در راه بازگشت از مکه، با حسین در یک راه بودیم، اما خوش نداشتیم که با او در یک منزلگاه باشیم. وقتی حسین(ع) حرکت میکرد، زهیر بن قین، عقب میماند و چون حسین(ع) فرود میآمد، زهیر حرکت میکرد تا اینکه به ناچار میبایست با او در یک جا میبودیم. پس حسین(ع) سویی فرود آمد و ما در سویی دیگر فرود آمدیم. نشسته بودیم و غذا میخوردیم که فرستاده حسین(ع) آمد و سلام کرد و وارد شد و گفت: ای زهیر بن قین! اباعبدالله حسین بن علی(ع) مرا فرستاده که پی او بیایی. هرکس هرچه در دست داشت، گذاشت چنان که گویی پرنده بر سرمان نشسته بود! ابومخنف گوید: «دلهم دختر عمرو و همسر زهیر بن قین برایم گفت که به زهیر گفتم: پسر پیامبر خدا(ص) دنبال تو فرستاده است و نمیروی؟ سبحان الله! چه میشود اگر نزد او بروی. سخنش را بشنوی و بازآیی؟ دلهم گوید: زهیر نزد او رفت و چیزی نگذشته بود که شادمان و گشادهرو بازگشت و دستور داد تا خیمه و بار و بنه وی را آوردند و همه را به سوی حسین(ع) بردند، آنگاه به همسرش گفت: تو را طلاق دادم، پیش خانوادهات برو که نمیخواهم به سبب من تو را گزندی برسد»[۲۵].
در روایت اللهوف آمده است که زهیر گفت: آهنگ همراهی حسین(ع) کردهام تا خودم را فدایش کنم و با جان از او پاسداری نمایم. سپس حق و حقوق همسرش را به او داد و وی را به یکی از پسرعموهایش سپرد تا به خانوادهاش برساند. همسرش سوی او رفت و گریست و خداحافظی کرد و گفت: خداوند یار و یاور بود، برایت خیر خواست. از تو میخواهم که روز قیامت مرا نزد جد حسین(ع) یاد کنی. طبری میگوید: زهیر سپس به یارانش گفت: هر یک از شما دوست دارد، همراهم بیاید، وگرنه این واپسین دیدار من با اوست. ماجرایی را برای شما بگویم: به جنگ بلنجر[۲۶] رفتیم و خداوند پیروزی را نصیب ما ساخت و ما غنایمی به دست آوردیم، سلمان باهلی - و در روایات دیگر: سلمان فارسی - به ما گفت: آیا پیروزیای که پروردگار بهره شما کرد و غنایمی که به دست آوردید، شادمانید؟ گفتیم: آری. گفت: اگر به سرور جوانان آل محمد(ص) رسیدید، از اینکه به همراه آنان میجنگیدید، شادمانتر باشید تا از به دست آوردن این غنیمتها. من اینک شما را به خدا میسپارم. زهیر سپس گفت: به خدا سوگند سپس او پیوسته پیشاپیش قوم بود تا اینکه کشته شد. رضوان الله علیه[۲۷].[۲۸].
در قصر بنی مقاتل
حسین(ع) در قصر بنی مقاتل، خیمهای برافراشته، نیزهای در زمین فرو رفته و اسبی ایستاده دید و درباره آن پرسید، گفتند که از آن عبیدالله بن حر جعفی است. حضرت، حجاج بن مسروق جعفی را سوی عبیدالله بن حر فرستاد. عبیدالله پرسید: چه خبر؟ حجاج بن مسروق پاسخ داد: هدیه و کرامتی برای تو دارم، اگر آن را بپذیری. این حسین است که تو را به یاری خویش میطلبد، اگر در پیشگاه او بجنگی، پاداش خواهی گرفت و اگر کشته شوی، شهید خواهی بود. ابن حر گفت: به خدا سوگند از کوفه بیرون نیامدم مگر به سبب کثرت کسانی که برای جنگ با او بیرون آمده بودند و به سبب اینکه شیعیانش تنهایش نهاده بودند، پس دانستم که او کشته خواهد شد و نمیتوانم او را یاری رسانم و دوست نمیدارم که او مرا ببیند و من نیز او را ببینم[۲۹]. هنگامی که حجاج، سخن عبیدالله بن حر را برای حسین(ع) باز گفت، حضرت برخاست و با جماعتی از خاندانیان و صحابیان خویش سوی او رفت و به خیمهاش وارد شد. عبیدالله در صدر مجلس برای او جا باز کرد. عبیدالله بن حر میگوید: هرگز کسی را نیکوتر و با شکوهتر از حسین ندیدم و بر کسی چون او دل نسوزاندم، آن هنگام که دیدم راه میرود و کودکان گرداگرد اویند، و چون به محاسنش نگریستم دیدم که چون پرکلاغ است، گفتم: آیا رنگ خود محاسن توست یا خضاب است؟ فرمود: ای ابن حر! پیری زود به سراغ من آمد. پس دانستم که خضاب است»[۳۰].
چون اباعبدالله(ع) در جای خویش آرام گرفت، پس از حمد و ثنای خدا فرمود: ای ابن حر! مردمان شهر شما به من نامه نوشتند که بر یاری من فراهم آمدهاند و از من خواستهاند که به سوی آنان بیایم، لیک کار آن گونه نیست که آنان گفتند[۳۱]. تو گناهان بسیاری داری، آیا توبهای میکنی که با آن گناهانت را پاک کنی؟ عبیدالله گفت: ای پسر رسول خدا! آن توبه چیست؟ امام فرمود: پسردخت پیامبرت را یاری کنی و همراه او بجنگی[۳۲]. ابن حر گفت: من به خدا سوگند میدانم که هرکس تو را همراهی کند در آخرت سعادتمند خواهد بود، لیک در حالی که در کوفه هیچ یاوری نداری، من برای تو چه میتوانم بکنم؟ تو را به خدا مرا وادار به این کار مکن که نفسم اجازه مرگ نمیدهد، لیک این اسب تیزتک من از آن تو، به خدا سوگند با این اسب در پی چیزی نتاختم مگر اینکه به آن رسیدم و هیچ کس در پی من نتاخت، و من سوار بر آن بودم مگر اینکه از او جلو زدم. این اسب را بگیر، از آن تو». حسین(ع) فرمود: «اینک که جان خویش را از ما دریغ میداری، ما را به اسبت[۳۳] و خودت نیازی نیست. ﴿وَمَا كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُدًا﴾[۳۴][۳۵] و همانگونه که تو مرا نصیحت کردی، من نیز تو را نصیحت میکنم: اگر توانستی که فریاد دادخواهی ما را نشنوی و پیکار ما را نبینی، این کار را بکن؛ زیرا به خدا سوگند هرکس فریاد ما را بشنود و یاریمان ندهد، خداوند او را به صورت در آتش دوزخ افکند»[۳۶].
عبیدالله بن حر از اینکه فرصت یاری دادن حسین(ع) را از دست داده بود، پشیمان شد و چنین سرود: «آه از حسرتی که تا زندهام میان سینه و گلویم در رفت و آمد است آن روز که حسین در قصر بنی مقاتل به من گفت: آیا ما را ترک میگویی و عزم فراق میکنی؟ حسین آن هنگام که از من خواست تا او را در برابر دشمنان و جدایی افکنان یاری کنم اگر بشود که شعلهها قلب آزاد مردی را بشکافند قلب من امروز میخواهد که بشکافد اگر روزی جان خویش را فدای او کرده بودم روز قیامت به کرامتی نائل شده بودم به همراه پسر محمد، که جانم فدای او باد که مرا وداع گفت و شتابان رفت آنان که حسین را یاری کردند، رستگار شدند و دیگرانی که منافق بودند، سرافکنده شدند. در همین جا بود که عمرو بن قیس مشرقی و پسرعمویش با حسین(ع) گرد آمدند و حسین(ع) به آن دو فرمود: «آیا برای یاری من آمدهاید؟ آنان گفتند: ما عیالواریم و کالای مردم را در دست داریم و نمیدانیم که چه خواهد شد و خوش نداریم که کالای مردم را تباه سازیم. حسین(ع) فرمود: بروید تا فریاد دادخواهی ما را نشنوید و خیمههای ما را نبینید؛ زیرا هرکس فریاد [دادخواهی] ما را بشنود یا خیمههای ما را ببیند و یاریمان نرساند، بر خدای عزوجل حق است که او را با بینی در آتش افکند»[۳۷].[۳۸].
در منزلگاه شراف
در منزلگاه شراف، حربن یزید ریاحی با هزار سوار، ناگهان در برابر حسین و همراهانش قرار گرفت. ابن زیاد او را فرستاده بود تا هرکجا حسین(ع) را یافت نگذارد به مدینه بازگردد و یا او را به کوفه آورد. حسین(ع) به حر و لشکریانش که تشنه بودند، آب نوشاند، سپس در میان آنان به سخن ایستاد و فرمود: «این عذری است به درگاه پروردگار عزوجل برای شما. من سوی شما نیامدم تا اینکه نامههایتان به من رسید و فرستادگانتان آنها را نزد من آوردند که به سوی ما بیا که پیشوایی نداریم. شاید خدا به وسیله تو ما را به هدایت فراهم آورد. اگر بر این قرارید، نزد شما آمدهام، پس به من پیمان و میثاق دهید تا بدانها اطمینان یابم و اگر آمدنم را خوش نمیدارید از نزد شما میروم»[۳۹].[۴۰].
در منزلگاه بیضه
در منزلگاه بیضه نیز حسین(ع) برای لشکریان حر به سخن ایستاد و فرمود: «ای مردم! رسول خدا(ص) فرمود: «هرکس سلطان ستمگری را ببیند که حرام خدا را حلال میشمرد و عهد او را میشکند و با سنت رسول خدا مخالفت میکند و با گناه و دشمنی در میان بندگان خدا عمل میکند، ولی با کردار و گفتار بر او نشورد، بر خدا بایسته است که در قیامت او را به همان جایی برد که آن سلطان ستمگر را میبرد». بدانید که اینان به اطاعت شیطان درآمدهاند و اطاعت خدا را رها کردهاند. تباهی آوردهاند و حدود را معطل نهادهاند و ثروتها را به خویش اختصاص دادهاند. حرام خدا را حلال دانسته و حلال خدا را حرام شمردهاند. من برای تغییر دادن این امور، شایستهترین کس هستم. نامههای شما به من رسید و فرستادگانتان با بیعت شما نزد من آمدند که: مرا تسلیم نمیکنید و از یاریام باز نمیمانید. اگر به بیعت خویش عمل کنید، به راه درست رهنمون شدهاید. من حسین پسر علی و پسر فاطمه دخت پیامبر خدا(ص) هستم. جانم با جانهای شماست و کسانم با کسان شمایند و من مقتدای شما هستم. اگر این کار را نکنید و عهد خویش را بشکنید و بیعت مرا از گردنهایتان بردارید، به خدا سوگند این از شما کار زشتی به شمار نمیآید که با پدرم، برادرم و عموزادهام مسلم نیز چنین کردید. فریبخورده، کسی است که فریب شما را بخورد. اقبال خویش را گم کردهاید و بهره خویش را به باد تباهی دادهاید. هر که پیمان بشکند، به ضرر خویش میشکند. زود است که خدا مرا از شما بینیاز گرداند. درود و رحمت و برکات خدا بر شما باد»![۴۱].[۴۲].
در کربلا
حبیب بن مظاهر اسدی در کربلا خدمت امام حسین(ع) رسید و عرض کرد: اینجا در نزدیکی ما طایفهای از بنی اسد منزل دارند، آیا به من رخصت میدهی که سوی آنان روم و به یاری تو فرایشان خوانم؟ شاید خداوند به وسیله آنان بخشی از چیزی را که خوش نمیداری دور دارد. حسین(ع) به او فرمود: ای حبیب! تو را رخصت میدهم». حبیب در دل شب و ناشناس بیرون رفت تا اینکه به آن قوم رسید و آنان را درود گفت و آنان نیز او را درود گفتند و دانستند که او از بنی اسد است. آنان گفتند: ای پسرعمو! چه حاجت داری؟ گفت: حاجت من به شما این است: با نیکوترین چیزی که میهمانی نزد قومی میآورد، نزد شما آمدهام. نزد شما آمدهام تا به یاری پسردخت رسول خدا(ص) فرایتان بخوانم. او در میان گروهی از مؤمنان است که هر یک از آنها از هزار مرد بهترند و او را تنها نمیگذارند و تسلیم نمیکنند. عمر بن سعد[۴۳] با ۲۲ هزار نفر او را محاصره کرده است. شما قوم و عشیره من هستید و من این خیرخواهی را برای شما آوردهام؛ پس، امروز مرا در یاری دادن او اطاعت کنید تا در آخرت به شرافت دست یابید؛ زیرا به خدا سوگند مردی از شما که با پسر دختر رسول خدا(ص) کشته شود و شکیبایی ورزد و امید ثواب از خدا داشته باشد، در اعلی علیین، همدم رسول خدا(ص) خواهد بود. بدین هنگام مردی از بنی اسد که به او بشر بن عبیدالله میگفتند، از جای خویش جست و گفت: به خدا سوگند من نخستین کسی هستم که این دعوت را اجابت میکنم، سپس مردان طایفه با حبیب بن مظاهر روانه شدند. در آن هنگام مردی از طایفه یاد شده، در دل شب سوی عمر[۴۴] بن سعد رفت و او را از ماجرا خبرداد. عمر، مردی از یاران خویش به نام ازرق بن حرب صیداوی را همراه چهار هزار سوار، شبانه با آن مرد خبرچین سوی آنان اعزام کرد.
همان هنگام که مردان طایفه بنی اسد روانه شده بودند تا به اردوگاه حسین(ع) بپیوندند، به ناگاه سپاهیان عمر بن سعد راه را بر آنان بستند. دو سپاه با یکدیگر درگیر شدند و به سختی جنگیدند، حبیب بن مظاهر فریاد کشید: وای بر تو ای ازرق! تو را با ما چه کار؟ رهایمان کن. آنان به سختی جنگیدند. مردان بنی اسد چون چنین دیدند، شکست خورده به خانههای خویش بازگشتند و حبیب بن مظاهر هم نزد حسین(ع) بازگشت و او را از ماجرا خبر داد، حضرت گفت: «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ»[۴۵]. امام حسین(ع) در کربلا کتان و دوات خواست و به بزرگانی از کوفه که فکر میکرد هنوز بر نظرشان باقیاند، نوشت: ﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ﴾. از حسین بن علی به سلیمان بن صرد خزاعی[۴۶]. اما بعد؛ میدانید که رسول خدا(ص) در خیات خویش فرمود: «هر که سلطان ستمگری را ببیند که.».. تا آخر آنچه در خطبه امام برای یارانش آوردیم.[۴۷].
روز عاشورا
امام حسین(ع) در روز عاشورا دو بار یاری خواست و یک بار استغاثه کرد. اینک تفصیل این دو یاریخواهی و استغاثه در روز عاشورا:
یاریخواهی اول در روز عاشورا
امام حسین(ع) روز عاشورا، شتر خویش را خواست و بر آن سوار شد و با صدایی بلند که همه سپاهیان ابن سعد آن را بشنوند، فرمود: «ای مردم! سخنم را بشنوید و شتاب مکنید تا بر پایه حقی که بر من دارید، اندرزتان دهم و دلیل درآمدنم بر شما را بگویم. اگر پذیرفتید و سخنم را تصدیق کردید و با من انصاف ورزیدید، سعادتمندتر خواهید بود و راهی بر من ندارید، و اگر دلیل و عذرم را نپذیرفتید و از جانب خود به من انصاف ندادید: «ساز و برگ خویش و شریکانتان (بتان) را گرد آورید و هیچ چیز از کاری که میکنید بر شما پوشیده نباشد. به دشمنی، گام پیش نهید و به من، مهلت ندهید»[۴۸]، «ولی من، خداست که این کتاب را نازل کرده است، و او سرپرست صالحان است»[۴۹]. زنان چون این سخن را شنیدند، فریاد کشیدند و گریستند و صدایشان بالا گرفت. حسین علی(ع) برادرش عباس بن علی(ع) و پسرش علی اکبر(ع) را سوی آنان فرستاد و به آن دو فرمود: «آنها را ساکت کنید که به جانم سوگند، بس گریهها خواهند کرد».
چون زنان ساکت شدند، خداوند را مدح و ثنا گفت و بر محمد و فرشتگان و پیامبران درود فرستاد و آن قدر از اینگونه سخنان بر زبان جاری کرد که ذکر آن به شماره در نمیآید و پیش و پس از او از سخنرانی شنیده نشده است که رساتر از او سخن بگوید[۵۰]. سپس فرمود: «ستایش خدایی را که دنیا را آفرید و آن را سرای فنا و نیستی قرار داد، دنیایی که اهلش را از حالی به حالی دیگر در میآورد. فریفته کسی است که فریب آن را بخورد و بدبخت کسی است که شیفته آن است. این دنیا شما را نفریبد که امید هرکس را به آن تکیه کند ناامید میسازد و طمع هرکس را که در آن طمع ببندد ناکام میگذارد. شما را میبینم که بر کاری گرد آمدهاید که خشم خدا را برایتان میآورد و او را از شما، رویگردان میکند و موجب نزول عذابش بر شما و دوری رحمتش از شما میشود. پروردگار، بهترین پروردگار است و شما بدترین بندگانید. به اطاعت اقرار کردید و به محمد پیامبر، ایمان آوردید و آن گاه بر ذریه او تاختید و آهنگ کشتن آنان را دارید. شیطان بر شما چیره شده و خدای بزرگ را از یاد شما برده است. نابودی بر شما و بر آنچه میخواهید. ما از آن خداییم و به سوی همو باز میگردیم اینان گروهی هستند که پس از ایمان آوردن، کافر شدند، دورباد این قوم ستمکار از رحمت خدا»[۵۱]. «ای مردم! نسبم را دریابید و بنگرید که من کیستم، سپس به خود رجوع کنید و خویش را سرزنش کنید و بنگرید که آیا کشتن من و هتک حرمتم برایتان رواست؟ آیا من پسر دختر پیامبرتان، و فرزند وصی او و پسرعمویش، اولین ایمان آورنده به خدا و تصدیقگر پیامبرش در آنچه از نزد پروردگارش آورده است نیستم؟ آیا حمزه سیدالشهداء عموی پدر من نیست؟ آیا جعفر طیار عموی من نیست؟ آیا این سخن رسول خدا درباره من و برادرم که فرمود: «این دو سرور جوانان بهشتاند» به شما نرسیده است؟ پس اگر گفته مرا که حق است، تصدیق کنید، به خدا سوگند از آن زمان که دانستهام خداوند، دروغگو را دشمن میدارد و به دروغساز، زیان میزند، آهنگ دروغ نکردهام، و اگر تکذیبم کنید، میان شما کسانی هستند که اگر از آنها بپرسید، آگاهتان میکنند: از جابر بن عبدالله انصاری، ابوسعید خدری، سهل بن سعد ساعدی، زید بن ارقم و انس بن مالک بپرسید، آنان به شما خبر خواهند داد که این گفته را از پیامبر خدا درباره من و برادرم شنیدهاند. آیا این، مانع شما از ریختن خون من نمیشود»؟
شمر [به طعنه درباره حسین(ع) گفت: او خدا را [تنها] به زبان میپرستد، اگر بداند چه میگوید! حبیب بن مظاهر به او گفت: «به خدا سوگند من تو را میبینم که خدا را با هفتاد زبان عبادت میکنی و گواهی میدهم که تو راست میگویی، نمیدانی که او چه میگوید؛ زیرا خداوند بر دلت مهر نهاده است». حسین(ع) سپس فرمود: «اگر درباره این سخن شک میکنید، آیا در این باره نیز شک میکنید که من پسر دختر پیامبر شما هستم؟ به خدا سوگند که میان مشرق و مغرب، پسر دختر پیامبری به جز من در میان شما و غیر شما نیست. وای بر شما! آیا به سبب کشتهای از شما در پی من هستید یا از بهر مالی از شما که آن را بر باد دادهام یا برای قصاص زخمی که زدهام»؟ آنان با او سخن نمیگفتند. حسین(ع) سپس فریاد برآورد: «ای شبث بن ربعی! ای حجار بن ابجر! ای قیس بن اشعث! و ای زید بن حارث! آیا شما برای من ننوشتید: بیا که میوهها رسیده و باغستانها سرسبز شده و چاهها پر آب گشته است و پیش سپاه آماده خویش میآیی؟!». گفتند: «ما ننوشتیم».
فرمود: «سبحان الله! چرا، به خدا نوشتید». سپس فرمود: «ای مردم! اگر مرا نمیخواهید، بگذارید از نزد شما به سرزمین امن خویش بازگردم». قیس بن اشعث گفت: «چرا به حکم عموزادگانت گردن نمینهی؟ به خدا با تو رفتاری ناخوشایند نمیکنند و از آنها بدی به تو نمیرسد». حسین(ع) فرمود: «تو برادران برادری، میخواهی بنی هاشم بیشتر از خون مسلم بن عقیل را از تو مطالبه کنند؟ نه به خدا مانند ذلیلان تسلیم نمیشوم و مانند بردگان فرار نمیکنم[۵۲]، ای بندگان خدا! «من از اینکه سنگسارم کنید به پروردگار خویش و پروردگار شما پناه میبرم»[۵۳].[۵۴].
یاریخواهی دوم در روز عاشورا
سپس حسین(ع) بر اسب خویش سوار شد و قرآنی برداشت و آن را بالای سرش نهاد و در برابر سپاهیان ابن اسعد ایستاد و فرمود: «ای قوم! میان من و شما کتاب خدا و سنت جدم رسول الله داور باشد»[۵۵]. سپس آنان را بر جان مقدس خویش و شمشیر پیامبر(ص) که به کمر بسته بود و زره او که پوشیده بود و عمامهاش که بر سر نهاده بود، شاهد گرفت و از آنان پرسید که چرا به کشتن او مبادرت میکنند، گفتند: در پی اطاعت از امیر عبیدالله بن زیاد هستیم. حضرت فرمود: «مرگ و اندوهتان باد، ای جماعت! با شیدایی، ما را به فریادرسی خواندید و ما به سرعت به فریادتان رسیدیم، اما شمشیری را که برای ما بود، به روی خود ما برکشیدید و آتشی را که بر دشمن مشترک ما و شما افروخته بودیم، بر خود ما افروختید و همدست دشمنانتان بر دوستانتان شدید، بیآنکه عدالت را در میان شما بگسترند و امیدی به آنان داشته باشید. وای بر شما! ما را وا نهادید، در حالی که شمشیرها هنوز در نیام و ابتدای کار است و رأی به جنگ هنوز پا بر جا نگشته است، اما شما همچون ملخان به سوی آن شتافتهاید و همچون پرواز پشهها [به سوی زرداب زخم و چرک] همدیگر را به آن فراخواندهاید، پس نابودی از آن شما باد، ای بردگان امت و دستههای به کژراهه رفته آن و کنار افکنان قرآن و تحریفگران سخن و دار و دسته گنهکاران و پذیرندگان وسوسههای شیطان و خاموش کنندگان سنت! وای بر شما! آیا اینان را یاری میدهید و ما را وا مینهید؟ آری به خدا سوگند که خیانت در میان شما سابقه دارد و ریشههایتان به آن درآمیخته است و شاخههایتان بر آن پیچیده است و شما پلیدترین میوه گلوگیر برای بیننده و لقمه[ی] آماده برای غاصب گشتهاید. حرامزاده پسر حرامزاده[۵۶] مرا میان دو چیز قرار داده است: شمشیر و ذلت! هیهات که تن به ذلت دهیم، نه خداوند آن را از ما میپذیرد، نه پیامبرش و نه مؤمنان و دامنهایی پاک و پاکیزه و جانهایی غیرتمند و خوددار که اطاعت از فرومایگان را بر مرگی کریمانه مقدم نمیدارند. بدانید که من با این خانواده و با وجود کمشماری نفرات و نبود یاور، به سوی جنگ میروم»[۵۷].[۵۸].
استغاثه واپسین امام حسین(ع) در روز عاشورا
در روز عاشورا هنگامی که امام حسین(ع) دید بسیاری از صحابیانش کشته شدهاند، محاسن مقدسش در دست گرفت و فرمود: «خشم خداوند بر یهود بالا گرفت آن هنگام که برای او فرزندی قرار دادند و خشم خداوند بر نصرانیان بالا گرفت آن هنگام که او را سومین آن سه قرار دادند، و خشم خداوند بر مجوس بالا گرفت آن هنگام که خورشید و ماه را به جای او میپرستیدند، و خشم خداوند بر این دسته که بر کشتن پسر دختر پیامبرشان همداستان شدهاند بالا گرفته است! لیک، به خدا سوگند من به چیزی از خواستههای آنان پاسخ نمیگویم تا اینکه خونآلود، خدا را دیدار کنم». پس فرمود: «آیا کمک کنندهای نیست که ما را کمک کند! آیا مدافعی نیست که از زنان و کودکان رسول خدا دفاع کند»[۵۹]. زنان با شنیدن این سخنان گریستند و فریادشان بالا گرفت. سعد بن حارث انصاری و برادرش ابوالحتوف انصاری که در میان سپاهیان ابن سعد جای داشتند با شنیدن یاریخواهی و کمکطلبی حسین(ع) و گریه زنان و کودکانش با شمشیر بر دشمنان حسین حمله بردند و جنگیدند تا اینکه کشته شدند[۶۰]. سید بن طاووس میگوید: «هنگامی که امام حسین(ع) کشته شدن جوانان و عزیزان خود را دید، تصمیم گرفت به مبارزه سپاهیان ابن سعد رود و جان خویش را ببازد، امام ندا داد: آیا مدافعی نیست که از زنان و کودکان رسول خدا دفاع کند! آیا یکتاپرستی نیست که درباره ما از خدا بترسد! آیا کمک کنندهای نیست که با کمک کردن به ما به خداوند امید داشته باشد! آیا یاوری نیست که در یاری رسانی به ما آنچه را که نزد خداوند است، امید برد»! صدای گریه و زاری زنان به آسمان برخاست، حسین(ع) سوی خیمه رفت و زینب(س) را فرمود: «پسر کوچکم را به من بده تا با او وداع گویم». امام فرزند خویش را بر دست گرفت و رفت تا او را ببوسد که حرملة بن کاهل اسدی، کودک را با تیری نشانه رفت، تیر بر گلوی کودک نشست و آن را درید![۶۱].
امام، به زینب فرمود: «او را بگیر». پس با دستان خویش خون آن کودک را گرفت و چون دستانش از خون پر شد، آن را سوی آسمان افکند و فرمود: «این که میدانم خداوند اینها را میبیند، پذیرش این رنج را برایم آسان میسازد»[۶۲]. سبط ابن جوزی در التذکرة از هشام بن محمد کعبی روایت میکند که گفت: «هنگامی که حسین(ع) دید آنان بر کشتن او اصرار دارند، قرآن را برگرفت و آن را باز کرد و بالای سر برد و ندا داد: «میان من و شما کتاب خدا و جدم محمد داور باشد. ای قوم! بهر چه خون مرا روا میدارید»؟ سبط سخن خویش را ادامه میدهد[۶۳] تا آنجا که میگوید: «حسین(ع) سپس برگشت و دید کودکش از تشنگی میگرید، او را بر دست گرفت و فرمود: ای قوم! اگر بر من رحم نمیکنید بر این کودک رحم کنید! پس مردی از سپاهیان ابن سعد کودک را با تیر نشانه رفت و گلویش را درید، حسین(ع) میگریست و میفرمود: بار خدایا! میان ما و قومی که دعوتمان کردند تا یاریمان دهند اما ما را کشتند، داوری کن. پس، از آسمان ندا آمد، ای حسین! او را رها کن که در بهشت دایهای خواهد داشت. سبط سپس میگوید: حصین بن تمیم، امام را با تیری نشانه رفت و آن تیر بر لبان حضرت نشست. خون از لبان امام جاری شد و او گریست و میگفت: بار خدایا! از آنچه با من و برادرانم و فرزندانم و خانوادهام میشود، به تو شکایت میکنم»![۶۴].[۶۵].
یاری خواهی زهیر در روز عاشورا
سپس زهیر بن قین سوار بر اسبی که دمی پر موی داشت و غرق در سلاح سوی سپاهیان ابن سعد آمد و گفت: «ای کوفیان! شما را از عذاب خدا بیم میدهم! بیم میدهم! بر مسلمان واجب است که برادر مسلمانش را نصیحت کند و ما تا کنون برادر و بر یک دین و آیین بودهایم تا آنگاه که شمشیر، به میان ما و شما نیامده، سزامند نصیحت از جانب ما هستید، و چون شمشیر به میان آید، این حق و حرمت، از میان میرود و ما دستهای خواهیم بود و شما، دستهای دیگر. خداوند، ما و شما را به فرزندان محمد(ص) آزموده است تا ببیند ما و شما، چه میکنیم. ما، شما را به یاری ایشان و وانهادن این طاغوت، یزید و عبیدالله بن زیاد، فرا میخوانیم که شما از سلطنت آن دو جز بدی بهرهای ندارید. چشمانتان را از حدقه بیرون میآورند و دست و پاهایتان را قطع میکنند و شما را مثله مینمایند و بر شاخههای خرما به دارتان میکشند و انسانهای نمونه و قاریانتان را میکشند، همچون حجربن عدی و یارانش و هانی بن عروه و همانند او».
کوفیان او را دشنام دادند و عبیدالله بن زیاد را ستودند و برایش دعا کردند و گفتند: به خدا سوگند، آرام نمیگیریم تا همراهت (حسین(ع)) و هر که را با اوست بکشیم و یا او و یارانش را دست بسته به سوی عبیدالله بن زیاد ببریم! زهیر به آنان گفت: بندگان خدا! فرزند فاطمه، از پسر سمیه، به دوستی و یاری سزامندتر است. اگر یاریشان نمیکنید، پناه بر خدا از کشتن آنان! میان این مرد و یزید را خالی کنید که به جانم سوگند، یزید به اطاعت شما بدون کشتن حسین(ع) هم رضایت میدهد. شمر با تیری او را نشانه رفت و گفت: ساکت شو! خدا صدایت را خاموش کند! با پرگوییات ما را خسته کردی. زهیر گفت: ای فرزند بول کننده بر پاشنه پاهایش! با تو سخن نمیگویم، تو چارپایی بیش نیستی و به خدا سوگند گمان نمیبرم که دو آیه از کتاب خدا را نیک بدانی! به رسوایی روز قیامت و عذاب دردناک بشارتت باد! شمر گفت: خداوند، تو و همراهت را لختی دیگر میکشد. زهیر گفت: آیا مرا از مرگ میترسانی؟ به خدا سوگند که مرگ با حسین(ع) برایم دوست داشتنیتر از زندگی جاوید با شماست. سپس رو به آن جماعت نمود و با صدای بلند گفت: بندگان خدا! این احمق تندخو و همانندانش، شما را در دینتان فریب ندهد. به خدا سوگند مردمی که خون فرزندان و اهل بیت محمد(ص) را بریزند و کسانی را که آنان را یاری داده، از حریمش دفاع کردند، بکشند، به شفاعت محمد نمیرسند. مردی از یاران زهیر، او را ندا داد و گفت: اباعبدالله تو را میفرماید: بازگرد! به جانم سوگند اگر مؤمن آل فرعون قومش را نصیحت کرد و دعوت را به نهایت رساند، تو نیز اینان را نصیحت کردی و به نهایت رساندی اگر نصیحت و ابلاغ سودی در بر داشته باشد»[۶۶].[۶۷].
منابع
پانویس
- ↑ «و چون عیسی در آنان (آثار) کفر را دریافت گفت: یاران من به سوی خداوند کیانند؟» سوره آل عمران، آیه ۵۲.
- ↑ «ای مؤمنان! یاوران (دین) خدا باشید چنان که عیسی پسر مریم به حواریان گفت: چه کسانی در راه خداوند یاوران من خواهند بود؟ حواریان گفتند: ما یاوران (دین) خداوندیم و دستهای از بنی اسرائیل ایمان آوردند و دستهای کافر شدند و ما مؤمنان را در برابر دشمنانشان نیرو» سوره صف، آیه ۱۴.
- ↑ شوشتری، جعفر، الخصائص الحسینیة، ص۱۷۷ - ۱۷۸.
- ↑ بحرانی، عبدالله، مقتل العوالم، ص۵۴.
- ↑ آصفی، محمد مهدی، بر آستان عاشورا، ج۱، ص ۴۱۷.
- ↑ مقرم، سید عبدالرزاق، مقتل الحسین، ص۱۳۹.
- ↑ صدوق، محمد بن علی، امالی، ص۹۳، مجلس ۳۰.
- ↑ ابن طاووس، علی، اللهوف، ص۱۷.
- ↑ آصفی، محمد مهدی، بر آستان عاشورا، ج۱، ص ۴۱۸.
- ↑ در تاریخ طبری، چنین آمده است، لیک در اللهوف (ص ۲۱) کنیه این شخص ابورزین است. در مثیر الاحزان (ص ۱۲) نیز آمده است: آن را به دست ذراع سه و سی فرستاد».
- ↑ طبری، محمد، تاریخ طبری، ج۶، ص۲۰۰.
- ↑ طبری، محمد، تاریخ طبری، ج۶، ص۲۰۰.
- ↑ ابن نما حلی، محمد، مثیر الاحزان، ص۱۳.
- ↑ طبری، محمد، تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۸.
- ↑ ابن طاووس، علی، اللهوف، ص۳۳؛ ابن نما حلی، محمد، مثیر الاحزان، ص۲۰؛ مقرم، سید عبدالرزاق، مقتل، ص۱۷۳.
- ↑ آصفی، محمد مهدی، بر آستان عاشورا، ج۱، ص ۴۱۸.
- ↑ حاجر: کنارههای وادی که آب را نگاه میدارد. حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۲، ص۲۱۴.
- ↑ بطن الرمة: سرزمینی معروف واقع در عالیه نجد. حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۱، ص۴۴. نیز گفتهاند: منزلی برای بصریان آن هنگام که سوی مدینه میروند و در آن است که کوفیان و بصریان گرد میآیند. صفی الدین بغدادی، عبدالمؤمن، مراصد الاطلاع، ج۲، ص۶۳۴.
- ↑ در روضة الواعظین علی بن محمد فتال نیشابوری، ص۱۵۲ گوید: به قولی، با عبدالله بن یقطر فرستاد. احتمال دارد آن حضرت دو نامه فرستاده، یکی را توسط عبدالله بن یقطر و دیگری را به وسیله قیس بن مسهر. در الاصابة، ج۳، ص۴۹۲ پس از ذکر شب قیس، گوید: زمانی که حسین در طف کشته شد، او همراه حسین بود. در حالی که این اشتباه است؛ زیرا وی به امر ابن زیاد در کوفه کشته شد.
- ↑ خفان: جایی نزدیک کوفه که حاجیان گاه از راه آن به حج میروند؛ حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۲، ص۳۷۹. قُطقطانه: جایی نزدیک کوفه از سمت بیابان طف که بیست و چند میل از رهیمه فاصله دارد. حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۴، ص۳۷۴.
- ↑ طبری، محمد، تاریخ طبری، ج۶، ص۳۲۴؛ ابن کثیر دمشقی، اسماعیل، البدایة و النهایة، ج۸، ص۱۶۸؛ فتال نیشابوری، محمد، روضة الواعظین، ص۱۵۲؛ طبرسی، فضل، اعلام الوری، ص۱۳۶.
- ↑ مفید، محمد، الارشاد، ج۲، ص۷۲.
- ↑ فتال نیشابوری، محمد، روضة الواعظین، ص۱۷۷؛ مفید، محمد، الارشاد، ج۲، ص۷۱؛ ذهبی، محمد، میزان الاعتدال، ج۲، ص۱۵۱.
- ↑ آصفی، محمد مهدی، بر آستان عاشورا، ج۱، ص ۴۲۴.
- ↑ طبری، محمد، تاریخ طبری، ج۷، ص۲۹۰.
- ↑ بلنجر: از بلاد ترک است. مسلمانان و صحابیان رسول خدا(ص) در سال ۲۲ هجری به جنگ مردم آن رفتند. در القمقام آمده است: بلنجر شهری است در بلاد خزر پشت باب الابواب. گفتهاند: عبدالرحمن بن ربیعه، و به قول بلاذری سلمان بن ربیعه باملی، آن را فتح کرده است. عبدالرحمن به آن دیار رفت و خاقان آنجا، پشت بلنجر به رویارویی او آمد و عبدالرحمن و یارانش که چهار هزار نفر بودند، به شهادت رسیدند. در آغاز کار، ترکان از آنان میترسیدند و میگفتند که اینان فرشتهاند و سلاح در میان آنان اثر نمیکند. اتفاقاً مردی ترک در بیشه پنهان شد و مسلمانی را با تیر زد و کشت و در میان قوم خویش فریاد برآورد که اینان همانند شما میمیرند، پس چرا از آنان میترسید؟ پس، ترکان سوی مسلمانان رفتند و بر آنان حمله بردند، تا اینکه عبدالرحمن بن ربیعه به شهادت رسید و پرچم را برادرش در دست گرفت و هم چنان جنگید تا اینکه توانست برادرش را در نواحی بلنجر به خاک سپارد و بقیه مسلمانان را از راه گیلان باز گرداند. سلمان بن ربیعه و یارانش کشته شدند. ترکان که هر شب نوری را بر قتلگاه مسلمانان میدیدند، سلمان بن ربیعه را برداشتند و در تابوتی نهادند و هرگاه به قحطی دچار میشدند، به واسطه او از خداوند طلب باران میکردند. احتمال دارد اصل واژه «بالبحر» باشد نه «بلنجر» و نسخه برداران در نوشتن واژه خطا کرده باشند. مسلمانان از آن تاریخ بود که جنگهای دریایی را آغاز کردند.
- ↑ قمی، عباس، نفس المهموم، ص۱۰۴.
- ↑ آصفی، محمد مهدی، بر آستان عاشورا، ج۱، ص ۴۲۵.
- ↑ ابن قتیبه دینوری، عبدالله، الاخبار الطوال، ص۲۴۹.
- ↑ بغدادی، عبدالقادر، خزانة الادب، ج۱، ص۲۹۸؛ بلاذری، احمد، انساب الاشراف، ج۵، ص۲۹۱.
- ↑ قمی، عباس، نفس المهموم، ص۱۰۴.
- ↑ فاضل دربندی، ملاآقا بن عابد، اسرار الشهادة، ص۲۳۳.
- ↑ ابن قتیبه دینوری، عبدالله، الاخبار الطوال، ص۲۴۹.
- ↑ «و من آن نیم که گمراهکنندگان را یاور گیرم» سوره کهف، آیه ۵۱.
- ↑ شیخ صدوق، محمد، امالی، ص۹۴، مجلس ۳۰.
- ↑ بغدادی، عبدالقادر، خزانة الادب، ج۱، ص۲۹۸.
- ↑ مقرم، سید عبدالرزاق، مقتل الحسین، ص۲۰۲ - ۲۰۵.
- ↑ آصفی، محمد مهدی، بر آستان عاشورا، ج۱، ص ۴۲۸.
- ↑ مقرم، سید عبدالرزاق، مقتل الحسین، ص۱۹۵.
- ↑ آصفی، محمد مهدی، بر آستان عاشورا، ج۱، ص ۴۳۱.
- ↑ طبری، محمد، تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۹؛ مقرم، سید عبدالرزاق، مقتل الحسین، ص۱۹۸.
- ↑ آصفی، محمد مهدی، بر آستان عاشورا، ج۱، ص ۴۳۲.
- ↑ در نسخهها: عمرو.
- ↑ در نسخهها: عمرو.
- ↑ ابن اعثم کوفی، ابومحمد احمد، الفتوح، ج۵، ص۱۶۲ - ۱۹۵.
- ↑ قمی، عباس، نفس المهموم، ص۲۰۷؛ مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج۴۴، ص۳۸۲.
- ↑ آصفی، محمد مهدی، بر آستان عاشورا، ج۱، ص ۴۳۲.
- ↑ ﴿فَأَجْمِعُوا أَمْرَكُمْ وَشُرَكَاءَكُمْ ثُمَّ لَا يَكُنْ أَمْرُكُمْ عَلَيْكُمْ غُمَّةً ثُمَّ اقْضُوا إِلَيَّ وَلَا تُنْظِرُونِ﴾ «بنابراین با شریکهایتان همداستان شوید به گونهای که کارتان بر شما پوشیده نباشد سپس کار مرا تمام» سوره یونس، آیه ۷۱.
- ↑ ﴿إِنَّ وَلِيِّيَ اللَّهُ الَّذِي نَزَّلَ الْكِتَابَ وَهُوَ يَتَوَلَّى الصَّالِحِينَ﴾ «بیگمان سرپرست من خداوند است که این کتاب (آسمانی) را فرو فرستاده است و او شایستگان را سرپرستی میکند» سوره اعراف، آیه ۱۹۶.
- ↑ طبری، محمد، تاریخ طبری، ج۶، ص۲۴۲.
- ↑ مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج۴۵، ص۵؛ العوالم، ص۲۴۹.
- ↑ ابن نما حلی در مثیر الاحزان (ص ۲۶) اَفِرُّ روایت کرده است که اَقِرُّ که بر زبان مردم است یا در برخی مقاتل آمده است، صحیحتر به نظر میسد؛ زیرا اگر «اقرّ» باشد، جمله دوم بیفایده خواهد بود و تنها جمله قبل آن معنایی را افاده خواهد کرد، بر خلاف قرائت «افر» که جمله دوم، این معنا را میرساند که از سختی و قتل، همانند بردگان نمیگریزم و این معنایی است غیر معنایی که جمله نخست میرساند. در سخن امام علی(ع) نیز گواه این قرائت آمده است: «حضرت درباره مصقلة بن هبیره آن هنگام که به سوی معاویه گریخت فرمود: «او را چه شد که کار سروران را کرد و همانند بردگان گریخت و همانند فاجران خیانت کرد»! ابن اثیر، علی، الکامل، ج۳، ص۱۴۸؛ ابن ابی الحدید معتزلی، عبدالحمید، شرح نهج البلاغه، ج۱، ص۱۰۴.
- ↑ ﴿وَإِنِّي عُذْتُ بِرَبِّي وَرَبِّكُمْ أَنْ تَرْجُمُونِ﴾ «و بیگمان من از اینکه سنگسارم کنید به پروردگار خویش و پروردگار شما پناه میبرم» سوره دخان، آیه ۲۰.
- ↑ آصفی، محمد مهدی، بر آستان عاشورا، ج۱، ص ۴۳۵.
- ↑ ابن جوزی، عبدالرحمن، تذکرة الخواص، ص۱۴۳.
- ↑ یعنی عبیدالله بن زیاد.
- ↑ این سخنان را از اللهوف سید بن طاووس (ص۵۴) نقل کردهایم. اینان نیز سخنان یاد شده را روایت کردهاند. ابن عساکر، علی، تاریخ دمشق، ج۴، ص۳۳۳؛ خوارزمی، موفق، مقتل، ج۲، ص۶.
- ↑ آصفی، محمد مهدی، بر آستان عاشورا، ج۱، ص ۴۳۸.
- ↑ سید بن طاووس، علی، اللهوف، ص۵۷.
- ↑ محلی یمانی، حمید بن احمد، الحدائق الوردیة، ص۳۵۵.
- ↑ سید بن طاووس، علی، اللهوف، ص۱۰۲.
- ↑ سید بن طاووس، علی، اللهوف، ص۱۰۳.
- ↑ سبط در ادامه سخن خویش آورده است که حسین(ع) فرمود: «آیا من پسر دختر پیامبر شما نیستم؟ آیا این سخن جدم درباره من و برادرم به شما نرسیده است که فرمود: «این دو سرور جوانان اهل بهشتاند»؟ اگر مرا تصدیق نمیکنید، از جابر، زید بن ارقم و ابوسعید خدری بپرسید. آیا جعفر طیار عموی من نیست»؟ شمر فریادزنان به او گفت: «همینک به جهنم وارد میشوی»! حسین(ع) فرمود: «الله اکبر! جدم پیامبر خدا(ص) مرا خبر داد و فرمود: «گویی سگی را میبینم که خون خاندانم را میلیسد» و من جز این گمان ندارم که آن سگ تو هستی». شمر گفت: «من خدا را [تنها] به زبان عبادت کردهام، اگر بدانم که چه میگویی»! حسین(ع) سپس برگشت و دید که کودکش.»... سبط ابن جوزی، یوسف، تذکرة الخواص، ص۱۴۳.
- ↑ سبط ابن جوزی، یوسف، تذکرة الخواص، ص۱۴۳.
- ↑ آصفی، محمد مهدی، بر آستان عاشورا، ج۱، ص ۴۳۹.
- ↑ طبری، محمد، تاریخ طبری، ج۶، ص۲۴۳.
- ↑ آصفی، محمد مهدی، بر آستان عاشورا، ج۱، ص ۴۴۲.