عمر بن خطاب در نهج البلاغه: تفاوت میان نسخهها
جز (ربات: جایگزینی خودکار متن (-{{خرد}} +)) |
جز (جایگزینی متن - 'وهبیان' به 'وهابیان') |
||
(۲۳ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۶ کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۱: | خط ۱: | ||
{{مدخل مرتبط | |||
| موضوع مرتبط = عمر بن خطاب | |||
| عنوان مدخل = عمر بن خطاب | |||
| مداخل مرتبط = [[عمر بن خطاب در نهج البلاغه]] - [[عمر بن خطاب در تاریخ اسلامی]] - [[عمر بن خطاب در معارف و سیره نبوی]] | |||
| پرسش مرتبط = | |||
}} | |||
== مقدمه == | |||
عمر بن خطاب، ملقب به "ابوحفص"، از [[قبیله قریش]]، تیره عدی بن کعب، مادرش حَنتَمَه و پسرش [[عبدالله بن عمر]]، دخترش [[حفصه]]، [[همسر پیامبر اکرم]]. او مردی بلند قامت، گندمگون و دارای هیبت و جذبه، با [[اراده]] و [[قاطع]] و در تصمیمگیری [[سادهزیست]] و بیتکلف مینمود. او در تمام [[غزوات]] در رکاب [[پیامبر اکرم]] {{صل}} حضور داشت، گرچه [[تاریخ]]، گزارشی از رشادتهای او همپای [[امام علی]] {{ع}} [[روایت]] نکرده است. [[روایت]] مشهوری است مبنی بر اینکه [[عمر]] هنگام [[احتضار پیامبر اکرم]]، آنگاه که [[پیامبر]] خواست وصیتی بنویسد تا پس از او [[امت اسلام]] [[گمراه]] نشوند، [[پیامبر]] را به [[هذیان]] و استیلای [[مرض]] بر او متهم کرد<ref>[[سید حسین دینپرور|دینپرور، سید حسین]]، [[دانشنامه نهج البلاغه ج۲ (کتاب)|دانشنامه نهج البلاغه]]، ج۲، ص ۵۸۹-۵۹۱.</ref>. | |||
== | == عمر پس از پیامبر {{صل}} == | ||
[[عمر]] پس از [[ارتحال پیامبر]]، در ابتدا [[مرگ]] ایشان را [[انکار]] کرد، سپس با [[همراهی]] [[ابوبکر]] سردمدار ماجرایی شدند که در آن حق مسلم [[امام علی]] {{ع}} در [[وصایت]] و [[جانشینی پیامبر اکرم]] {{صل}} [[غصب]] شد. از این ماجرا با عنوان ماجرای [[سقیفه بنیساعده]] یاد میشود. به موجب [[واقعه سقیفه]]، [[خلافت]] پس از [[پیامبر اکرم]] {{صل}} به [[ابوبکر]] رسید. او نیز هنگام وفاتش [[عمر]] را به [[جانشینی]] خویش برگزید. [[امام علی]] {{ع}} در این مورد میفرماید: "[[آگاه]] باشید! بهخدا [[سوگند]] که فلان ([[ابوبکر]])، [[خلافت]] را چون جامهای بر تن کرد و نیک میدانست که پایگاه من نسبت به آن چونان محور است نسبت به آسیاب... ای شگفتا! در آن روزها که زمام کار را به دست گرفته بود، همواره میخواست [[مردم]] معافش بدارند، ولی در سراشیب [[عمر]]، [[عقد]] آن عروس را بعد از خود به دیگری بست. بنگرید که چهسان پستان [[خلافت]] را آن دو میان خود تقسیم کردند و شیرش را دوشیدند"<ref>{{متن حدیث|أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا فُلَانٌ [ابْنُ أَبِي قُحَافَةَ] وَ إِنَّهُ لَيَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّي مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَى،... فَيَا عَجَباً بَيْنَا هُوَ يَسْتَقِيلُهَا فِي حَيَاتِهِ إِذْ عَقَدَهَا لِآخَرَ بَعْدَ وَفَاتِهِ، لَشَدَّ مَا تَشَطَّرَا ضَرْعَيْهَ}}؛ نهج البلاغه، خطبه ۳.</ref>.<ref>[[سید حسین دینپرور|دینپرور، سید حسین]]، [[دانشنامه نهج البلاغه ج۲ (کتاب)|دانشنامه نهج البلاغه]]، ج۲، ص ۵۸۹-۵۹۱.</ref> | |||
== | == خلافت عمر == | ||
بدین ترتیب عمر بن خطاب در سال ۱۳ هجری بر کرسی [[خلافت]] تکیه زد. او در ابتدای [[خلافت]] برخلاف [[سنت]] [[پیامبر اکرم]] {{صل}} بر [[تبعیض]] بین [[عرب]] و [[عجم]] صحه گذاشت و حکومتی [[عربی]] بنا نهاد، بهگونهای که [[غیر عرب]] [[حق]] سکونت در [[مرکز حکومت]]، یعنی [[مدینه]] را نداشتند. زمان [[عمر]] زمینۀ مناسبی برای [[کشورگشایی]] [[مسلمانان]] که از دوره [[ابوبکر]] آغاز شده بود، ایجاد شد. از اینرو تسلط [[مسلمانان]] بر نواحی گوناگون مانند [[عراق]]، [[آذربایجان]]، [[اهواز]]، [[فارس]]، نواحی مرکزی و غربی [[ایران]]، [[شام]]، [[موصل]] و [[مصر]] صورت پذیرفت. همزمان با [[فتوحات]] [[مسلمانان]]، سیل عظیم [[غنایم]]، [[خراج]] و [[جزیه]] به [[سرزمینهای اسلامی]] سرازیر شد. [[خلیفه]] بر این اساس [[مستمری]] برای [[قبایل]] [[عرب]] تعیین و دیوانی برای ثبت آن تأسیس کرد. [[خلیفه]] در امر [[مستمری]] [[نظامی]] طبقاتی بنا کرد. در این [[نظام]] بیشترین سهم از [[بیت المال]] به [[همسران پیامبر اکرم]] تعلق گرفت و پس از آنان [[اصحاب بدر]] از [[بیت المال]] سهم بیشتری دریافت میکردند. بدین ترتیب سنگ بنای [[اختلافهای طبقاتی]] گسترده در [[جامعه اسلامی]] گذاشته شد. | |||
[[خلیفه دوم]] گرچه از [[مدیریتی]] قوی برخوردار بود، اما [[آگاهی]] ناچیزی از [[احکام شرع]] و امر [[قضا]] داشت. به دفعات فتوایی میداد، [[امام]] آن را نقض میکرد. وی مکرر از [[امام علی]] {{ع}} در حل مشکلات [[فقهی]] و [[حقوقی]] [[حکومت]] بهره برد و این جمله به [[تواتر]] از وی [[نقل]] شده است که "اگر [[علی]] نبود، [[عمر]] هلاک شده بود." زود عصبانی میشد و هنگام [[خشم]] حکمی میداد و سپس از [[حکم]] خویش صرفنظر میکرد. [[امام علی]] {{ع}} در این مورد میفرماید:... "پس [[خلافت]] را به عرصهای [[خشن]] و درشتناک افکند، عرصهای که درشتیاش پای را مجروح میکرد و ناهواریاش رونده میافکند. لغزیدن و به سر درآمدن و پوزش خواستن فراوان شد. [[صاحب]] آن [[مقام]] چونان مردی بود سوار بر اشتری [[سرکش]] که هرگاه مهارش را میکشید بینیاش مجروح میشد و اگر مهار آنرا [[سست]] میکرد، سوار خود را هلاک میساخت. به [[خدا]] قسم که [[مردم]] در آن روزها هم گرفتار [[خطا]] بودند و هم سرکشی، هم دستخوش بیثباتی بودند و هم اعراض از [[حق]]..."<ref>{{متن حدیث|فَصَيَّرَهَا فِي حَوْزَةٍ خَشْنَاءَ يَغْلُظُ كَلْمُهَا وَ يَخْشُنُ مَسُّهَا وَ يَكْثُرُ الْعِثَارُ فِيهَا وَ الِاعْتِذَارُ مِنْهَا، فَصَاحِبُهَا كَرَاكِبِ الصَّعْبَةِ إِنْ أَشْنَقَ لَهَا خَرَمَ وَ إِنْ أَسْلَسَ لَهَا تَقَحَّمَ، فَمُنِيَ النَّاسُ لَعَمْرُ اللَّهِ بِخَبْطٍ وَ شِمَاسٍ وَ تَلَوُّنٍ وَ اعْتِرَاضٍ}}؛ نهج البلاغه، خطبه ۳</ref>. | |||
[[عمر]] در دوران [[خلافت]] خود، دست به بدعتهایی در [[دین اسلام]] و [[سنت پیامبر]] زد، از جمله [[متعه نساء]] و [[متعه حج]] که در زمان [[پیامبر]] رواج داشت و در زمان [[خلیفه]] [[تحریم]] شد<ref>[[سید حسین دینپرور|دینپرور، سید حسین]]، [[دانشنامه نهج البلاغه ج۲ (کتاب)|دانشنامه نهج البلاغه]]، ج۲، ص ۵۸۹-۵۹۱.</ref>. | |||
== | == قتل عمر == | ||
[[عمر]] سرانجام بهدست [[غلام]] ایرانی مغیره، [[ابولؤلؤ]] در سال ۲۳ هجری و پس از ده سال و پنج ماه [[حکومت]] بر [[مسلمانان]] کشته شد. وی در بستر [[مرگ]] با تعیین شواریی متشکل از شش نفر از [[صحابه پیامبر]]، امر [[جانشینی]] را به تصمیم [[شورا]] واگذار کرد<ref>[[سید حسین دینپرور|دینپرور، سید حسین]]، [[دانشنامه نهج البلاغه ج۲ (کتاب)|دانشنامه نهج البلاغه]]، ج۲، ص ۵۸۹-۵۹۱.</ref>. | |||
[[ | == [[انتقاد]] [[امام علی]] از [[عمر بن خطاب]] == | ||
انتقاد علی {{ع}} در [[نهج البلاغه]] از عمر به شکل دیگری است، علاوه بر انتقاد مشترکی که از او و [[ابوبکر]] با جمله: {{متن حدیث| لَشَدَّ مَا تَشَطَّرَا ضَرْعَيْهَا}} شده است یک [[سلسله]] انتقادات با توجه به خصوصیات [[روحی]] و [[اخلاقی]] او انجام گرفته است. | |||
"او ـ ابوبکر ـ [[خلافت]] را در [[اختیار]] کسی قرار داد که سرشتی تند و خویی [[سرکش]] داشت که آسیب رساندنهایش شدید و تماس با او دشوار بود. او لغزشش بسیار بود و ناچار فراوان [[پوزش]] میطلبید. آنکه میخواست با او [[همکاری]] کند مانند کسی بود که شتری چموش و سرمست را سوار باشد، اگر مهارش را محکم بکشد بینیش را پاره میکند و اگر [[سست]] کند به پرتگاه [[سقوط]] مینماید. به [[خدا]] [[سوگند]]! [[مردم]] در [[ناراحتی]] و [[رنج]] عجیبی گرفتار آمدند و طریق مستقیم را رها کردند و همواره به [[بیراهه]] روی، چموشی، کجروی و رنگ به رنگ شدنی دچار شدند..."<ref>{{متن حدیث|فَصَيَّرَهَا وَ اَللَّهِ فِي نَاحِيَةٍ خَشْنَاءَ يَجْفُو مَسُّهَا وَ يَغْلُظُ كَلْمُهَا فَصَاحِبُهَا كَرَاكِبِ اَلصَّعْبَةِ إِنْ أَشْنَقَ لَهَا خَرِقَ وَ إِنْ أَسْلَسَ لَهَا عَسَفَ يَكْثُرُ فِيهَا اَلْعِثَارُ وَ يَقِلُّ مِنْهَا اَلاِعْتِذَارُ فَمُنِيَ اَلنَّاسُ لَعَمْرُ اَللَّهِ بِخَبْطٍ وَ شِمَاسٍ وَ تَلَوُّنٍ وَ اِعْتِرَاضٍ ...}}</ref>. | |||
علی {{ع}} در این فراز از سخنانش از دو خصوصیت اخلاقی عمر انتقاد کرده است: | |||
'''اول:''' [[خشونت]] و تندخوئی او. عمر در این جهت بر عکس ابوبکر بود. عمر از نظر اخلاقی مردی [[خشن]] و درشتخو و پُر [[هیبت]] و وحشتناک بوده است. [[ابن ابی الحدید]] میگوید: اکابر [[صحابه]] از [[ملاقات]] با عمر [[پرهیز]] داشتند، [[ابن عباس]] [[عقیده]] خود را درباره مسأله «عول» بعد از فوت عمر ابراز داشت. به او گفتند: چرا قبلا نمیگفتی؟ گفت: از عمر میترسیدم<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۷۳-۱۷۴.</ref>. | |||
«دره عمر» یعنی تازیانه او ضرب المثل هیبت بود تا آنجا که بعدها گفتند: {{عربی|"دره عمر اهيب من سيف حجاج"}} یعنی تازیانه عمر از [[شمشیر]] حجاج مهیبتر بود<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۸۱.</ref>. | |||
عمر زنی را برای [[پرسش]] از جریانی احضار کرد، [[زن]] حامله بود، هنگامی که او را دید بچهاش را سقط کرد<ref>{{عربی|فلشده هیبته القت ما فی بطنها فاجهضت به جنینا میتا}}شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۷۴.</ref>. | |||
عمر نسبت به [[زنان]] [[خشونت]] بیشتری داشت، زنان از او زیاد میترسیدند. در فوت [[ابوبکر]] زنان خانوادهاش میگریستند و عمر مرتب منع میکرد، اما زنان همچنان به ناله و فریاد ادامه میدادند، [[عاقبت]] عمر «[[ام فروه]]» [[خواهر]] ابوبکر را از میان زنان بیرون کشید و تازیانهای بر او نواخت، زنان پس از این ماجرا متفرق گشتند<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۸۱.</ref>. | |||
و نیز نقل کرده که عمر هنگام [[مرگ]] از [[اهل]] [[شوری]] پرسید: همه شما [[طمع]] در [[خلافت]] دارید؟... [[زبیر]] گفت: ما از تو کمتر نیستیم زیرا تو در میان [[قریش]] نه از ما، در [[اسلام]] [[سبقت]] داشتی و نه در نزدیکی به [[پیغمبر]] {{صل}}. | |||
[[ابوعثمان جاحظ]] گفته است: به [[خدا]] [[سوگند]] اگر نه این بود که زبیر میدانست عمر در همان [[ساعت]] از [[دنیا]] میرود هرگز چنین سخنی نمیگفت و در این باره نفس نمیکشید<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۸۵.</ref>. | |||
مؤلف «[[الوافی بالوفیات (کتاب)|الوافی بالوفیات]]» در کتاب خود کلمات و [[عقاید]] [[ابراهیم بن سیار بن هانی بصری]] معروف به «نظام معتزلی» را نقل نموده تا آنجا که میگوید: نظام گفته است: «[[روز]] [[بیعت]] عمر چنان به شکم فاطمه {{ع}} زد که [[محسن]] از شکمش ساقط گردید»<ref>{{عربی|ان عمر ضرب بطن فاطمه یوم البیعه حتی القت المحسن من بطنها}}؛ الوافی بالوفیات، ج۶، ص۱۷.</ref> | |||
مواردی پیش میآمد که ابوبکر دلش نرم میشد و حتی [[گریه]] مینمود اما عمر همچنان با خشونت و [[غلظت]] برخورد میکرد. | |||
[[ابن قتیبه]] در کتاب ([[الامامه و السیاسه (کتاب)|الامامه و السیاسه]]) تحت این عنوان که علی چگونه با ابوبکر و عمر بیعت نمود، مینویسد: عمر به ابوبکر گفت: آیا از این متخلف بیعت نمیگیری؟ ابوبکر به [[قنفذ]] گفت: برو به علی {{ع}} بگو [[امیرالمؤمنین]] [[دعوت]] میکند تا با او بیعت کنی قنفذ رفت و با صدای بلند علی {{ع}} را به [[بیعت]] فراخواند، علی {{ع}} فرمود: «چیزی را ادعا میکند که [[حق]] ندارد» [[ابوبکر]] به [[گریه]] افتاد. این بار عمر با جمعی به [[خانه علی]] {{ع}} آمد در را زد فاطمه چون صدای آنها را شنید با صدای بلند گفت: "ای [[پدر]]، ای [[رسول خدا]] بعد از تو از ابن خطاب و [[پسر ابی قحافه]] چهها دیدیم"<ref>{{متن حدیث|يا أَبَتاهُ يا رَسُولَ الله ماذا لَقينا بَعْدَكَ مِنْ ابنِ الْخَطّابِ وَ ابنِ أبي الْقُحافة}}</ref> | |||
همین که [[مردم]] صدای ناله فاطمه را شنیدند برگشتند در حالی که اشکها جاری بود ولی عمر با عدهای ماندند تا علی {{ع}} را جبراً از [[خانه]] بیرون کشیده نزد ابوبکر بردند و به او گفتند: [[بیعت]] کن، حضرت فرمود اگر بیعت نکنم چه خواهید کرد؟ گفتند: {{عربی|قَالُوا إِذاً وَ اَللَّهِ اَلَّذِي لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ نَضْرِبَ عُنُقَكَ...}} شرح قضیه را مفصل نقل نموده تا آنجا که گفته است: علی بیعت نکرد و به [[منزل]] برگشت<ref>الامامة و السیاسة، ج۱، ص۱۳-۱۴.</ref>. | |||
«[[ابن عبد ربه اندلسی]]» مینویسد: کسانی که از بیعت [[تخلف]] کردند علی [[کرم الله وجهه]] و [[عباس]] و [[زبیر]] بودند که در [[خانه فاطمه]] بست نشستند. ابوبکر عمر را به [[طلب]] آنها فرستاد تا آنها را از خانه فاطمه بیرون کشد و دستور داد اگر از بیعت [[امتناع]] کردند، [[پیکار]] نماید. عمر به راه افتاد و پاره [[آتش]] برداشت که خانه را آتش بزند و در این اثنا فاطمه {{ع}} عمر را دید که آتش میآورد، فرمود: ای پسر خطاب آتش آوردهای خانه مرا بسوزانی؟ گفت: بله، آتش آوردهام که شما را بسوزانم یا آنکه داخل [[بیعت ابوبکر]] شوید<ref>{{متن حدیث| يَابْنَ الْخَطَّابِ أَجِئْتَ لَتُحْرِقَ دارَنا؟ قالَ: نَعَمْ أَوْ تَدْخُلُوا فِيما دَخَلَتْ فِيهِ الْأُمَّةُ}}؛ عقد الفرید، ج۴، ص۲۶۰.</ref>. | |||
و همچنین «[[علی بن برهانالدین شافعی]]» مینویسد: ابوبکر از گفتار فاطمه متأثر شد و گریه کرد به حال فاطمه گریه کرد و نوشت من فدک را به فاطمه {{ع}} رد نمودم عمر [[نامه]] را گرفت و پاره کرد<ref>السیرة الحلبیة، ج۳، ص۳۹۱.</ref>. | |||
'''دوم:''' [[شتابزدگی]] و [[اشتباهات]] مکرر او: | |||
دیگر از خصوصیات [[روحی]] عمر که در [[کلمات علی]] {{ع}} مورد [[انتقاد]] واقع شده، [[شتابزدگی]] در رأی و [[عدول]] از آن و در نتیجه تناقضگوئی او بود مکرر رأی صادر میکرد و بعد به [[اشتباه]] خود پی میبرد و اعتراف میکرد. | |||
داستانهای زیادی در این مورد هست از جمله: "همه شما از عمر فقیهترید، حتی خداوندان حجله"<ref>{{عربی|"كلكم أَفْقَهُ مِنْ عُمَرَ حَتَّى رَبَّاتِ الْحَجَّالِ"}}</ref>، "همه [[مردم]] از عمر فقیهترند"<ref>{{عربی|"كُلُّ النَّاسِ أفْقَهُ مِنْ عُمَرَ"}}؛ شرح ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۸۲.</ref>، در چنین شرایطی از طرف عمر بیان شده است. | |||
همچنین جمله: {{عربی|لَوْلاَ عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ }} (اگر علی نبود عمر هلاک شده بود) <ref>ابن صباغ مالکی، فصول المهمه، ص۱۸؛ ابن حجر عسقلانی، تهذیب التهذیب، ص۳۳۸؛ اسد الغابه، ج۴، ص۲۲.</ref> که گفتهاند هفتاد بار از او شنیده شده است. در مورد همین اشتباهات بود که علی {{ع}} او را واقف میکرد و بالاخره مراجعه عمر در حل [[مشکلات]] [[دینی]] به علی {{ع}} و گفتار او: {{عربی|"لَا بَقِيتُ لِمُعْضِلَةٍ لیس لَهَا أَبُو الْحَسَنِ"}}، {{عربی|"أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ مُعْضِلَةٍ لَيْسَ لَهَا أَبُوحَسَنٍ"}}<ref>سیوطی، تاریخ الخلفاء، ص۶۶؛ شبلنجی، نور الابصار، ص۷۳؛ قوشجی، شرح تجرید، ص۴ و ۷.</ref> و {{عربی|"لا أَبْقَانِيَ اللَّهُ بَعْدَكَ يَا عَلِيُّ "}}<ref>الریاض النضره، ح۲، ص۱۹۷؛ مناقب الخوارزمی، ص۶۰؛ فیض القدیر، ج۴، ص۳۵۷.</ref> ([[خدا]] مرا پس از تو زنده نگذارد) [[مورد اتفاق]] همگان است بدین ترتیب [[امیرمؤمنان علی]] {{ع}} عمر را به همین دو خصوصیت [[اخلاقی]] که [[تاریخ]] نیز آن را [[تأیید]] میکند، مورد انتقاد قرار داده است، یعنی [[خشونت]] بیش از حد او به حدی که حتی [[نزدیکان]] او از گفتن [[حقایق]] [[بیم]] داشتند و دیگر شتابزدگی و اشتباهات مکرر و سپس معذرت خواهی از اشتباه. | |||
"و من در این مدت طولانی، با [[محنت]] و [[عذاب]] چاره ای جز شکیبائی نداشتم، تا [[روزگار]] او (عمر) به سر آمد و [[خلافت]] را در جمعیتی قرار داد و پنداشت که من نیز یکی از آنان هستم. [[خدا]] به داد این [[شوری]] برسد. کی بود که کسی- اگر بیغرض بود- در [[برتری]] من نسبت به اول آنان، حرفی داشت، تا من گرفتار این چنین پیشامدها شوم و با چنین افرادی که همشان و همانند یکدیگرند مقرون گردم، لکن باز هم کوتاه آمدم و با آنان [[هماهنگی]] نمودم- به خاطر [[مصالح مسلمین]]- در شورای آنها حضور یافتم، بعضی از آنان به خاطر کینهاش از من روی برتافت و دیگری [[خویشاوندی]] را (بر [[حقیقت]]) مقدم داشت، [[اعراض]] آن یکی هم جهاتی داشت که ذکر آن چندان خوشایند نیست"<ref>{{متن حدیث|فَصَبَرْتُ عَلَى طُولِ الْمُدَّةِ وَ شِدَّةِ الْمِحْنَةِ حَتَّى إِذَا مَضَى لِسَبِيلِهِ جَعَلَهَا فِي جَمَاعَةٍ زَعَمَ أَنِّي أَحَدُهُمْ فَيَا لَلَّهِ وَ لِلشُّورَى مَتَى اعْتَرَضَ الرَّيْبُ فِيَّ مَعَ الْأَوَّلِ مِنْهُمْ حَتَّى صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَى هَذِهِ النَّظَائِرِ لَكِنِّي أَسْفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا وَ طِرْتُ إِذْ طَارُوا فَصَغَا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ وَ مَالَ الْآخَرُ لِصِهْرِهِ مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ }}</ref> | |||
موضوع دیگری که [[امام]] {{ع}} درباره عمر مورد [[انتقاد]] قرار داده مسئله «شورا» و عواقب وخیم آن است، عمر مجلس رأی زنی شش نفری تعیین کرد تا یکی را از بین خود به خلافت برگزینند و در نتیجه [[عثمان]] [[برگزیده]] شد. | |||
عجیب است: عمر که میگفت: "اگر عثمان بر رأس کار واقع شود، [[حزب]] [[اموی]] و [[فرزندان]] [[ابی معیط]] [[دشمنان]] شناخته شده [[پیغمبر]] را بر [[مردم]] مسلط میکند و آنها زمام امور را از کف او خواهند ربود و او را در بسترش خواهند کشت"<ref>شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۸۶</ref> چطور مقدمات خلافتش را فراهم آورد؟! و او میگفت: به خدا قسم اگر خلافت را به آن مرد بسپارند: به [[راه راست]] و [[حق]] روشن وادارشان میکند<ref>{{عربی|"لتحملنهم علی الحق الواضح و المحجه البیضاء"}}؛ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۸۶.</ref> پس چرا انتخابش نکرد؟ بلکه موجبات [[محرومیت]] او را فراهم نمود. | |||
باز او بود که میگفت: [[قرآن]] ما را و مردم را بس است و احتیاج به [[نوشتن]] [[وصیت پیامبر]] نیست. پس چرا بعد از خود، در امور [[مردم]] دخالت کرد؟! مگر همان [[قرآن]] که ـ به [[عقیده]] عمر ـ مردم را از [[وصیت]] [[پیغمبر]] [[بینیاز]] میکرد وجود نداشت؟ پس چرا شورائی برای [[تعیین خلیفه]] تشکیل داد که از اول روشن بود جز [[خلافت عثمان]] و [[تسلط]] [[بنی امیه]]، ثمرهای نخواهد داشت؟ و در [[حقیقت]] او بود که خلافت عثمان را پایهریزی کرد؟ | |||
کوتاه رویداد چنین است: عمر هنگامی که [[مرگ]] را نزدیک دید برای امر [[خلافت]] به [[مشورت]] پرداخت، پیشنهاد اینکه عبدالله پسرش را [[خلیفه]] کند رد کرد به خاطر اینکه از [[فرزندان]] خطاب نباید دو نفر خلیفه شوند. | |||
پس از آن اضافه کرد: [[پیامبر]] تا هنگام مرگ از این شش نفر [[راضی]] بود: [[علی]]، [[عثمان]]، [[طلحه]]، [[زبیر]]، [[سعد بن ابی وقاص]] و [[عبدالرحمن بن عوف]]؛ لذا خلافت بین اینان به [[شورا]] باشد تا یکی را از میان خود [[انتخاب]] کنند و دستور احضار هر شش نفر را صادر کرد، سپس برای هر کدام عیبی برشمرد و گفت: | |||
و اما تو ای زبیر! مرد بدزبان تندخوی [[حریص]] تنگ حوصلهای، در وقت خوشنودی مؤمنی و در خشمگینی [[کافر]]، روزی [[انسانی]] و روزی [[شیطان]]. و سخنان دیگر از این قبیل. آنگاه روی به طلحه آورد و چون از روزی که طلحه در مورد انتخاب عمر به [[ابوبکر]] [[اعتراض]] کرده بود با او [[کینه]] داشت در حال [[بغض]] گفت: ای طلحه آیا بگویم یا خاموش باشم؟ | |||
گفت: تو که هیچ وقت خیری بر زبانت جاری نمیشود، هر چه میخواهی بگو! | |||
گفت: من تو را خوب میشناسم... روزی که [[آیه حجاب]] نازل شد آن حرف ناروا را گفتی (بر خلاف [[حکم خدا]] که زنهای پیغمبر بعد از مرگش نباید [[ازدواج]] کنند، یاوهای گفته بود) و پیغمبر از [[دنیا]] رفت در حالی که بر تو [[خشمگین]] بود. | |||
[[ابن ابی الحدید]] در اینجا از قول [[جاحظ]] نقل میکند: پس چطور گفتی پیغمبر مُرد و از [[اصحاب]] [[شوری]] راضی بود؟ ولی چه کسی جرأت داشت سادهتر و کم اهمیتتر از این را به عمر بگوید؟ | |||
سپس روی به [[سعد بن ابی وقاص]] کرد و گفت: تو فقط مرد اسب و [[جنگ]] و شکاری و [[خبره]] تیر و کمان. اصلاً [[قبیله]] [[زهره]] را به [[خلافت]] و امور [[مردم]] چه کار؟ | |||
بعد از آن متوجه [[عبدالرحمن بن عوف]] شده چنین گفت: اگر [[ایمان]] نیمی از [[مسلمانها]] با ایمان تو به تنهائی سنجیده شود، [[ایمان]] تو رجحان خواهد داشت. اما امر [[زمامداری]] برای مرد ضعیفی چون تو [[شایسته]] نیست به علاوه [[بنی زهره]] را به خلافت چه کار؟ | |||
آنگاه به علی {{ع}} نگریسته گفت: جز اینکه در تو [[شوخ طبعی]] هست. به [[خدا]] قسم! اگر تو [[زمامدار]] شوی مردم را به راه روشن و [[حق]] واضح به خوبی [[هدایت]] میکنی<ref>{{عربی|لِلَّهِ أَنْتَ، لَوْ لاَ دُعَابَةٌ! فِيكَ، أَمَا وَ اَللَّهِ لَئِنْ وُلِّيتَهُمْ لَتَحْمِلَنَّهُمْ عَلَى اَلْمَحَجَّةِ اَلْبَيْضَاءِ وَ اَلْحَقِّ اَلْوَاضِحِ}}</ref>. | |||
در آخر رو به [[عثمان]] نموده گفت: گویا میبینمت که [[قریش]] به جهت محبتی که به تو دارند قلاده خلافت را به گردنت انداختهاند، پس تو [[بنی امیه]] و بنی ابی معیط را برگردن مسلمانها سوار کردهای و [[غنائم]] و [[مالیاتها]] را به آنها اختصاص دادهای و گروه [[نیرومندی]] از گرگهای [[عرب]] به سویت روان شده به [[سختی]] تمام تو را در بسترت کشتهاند، به خدا قسم! اگر قریش تو را [[خلیفه]] قرار دهند، این چنین خواهی کرد و وقتی تو این چنین کردی مردم هم تو را خواهند کشت. بعد دست به پیشانیش گذاشت و گفت: هنگامی که چنین شد گفتار مرا یاد کنید که قطعاً این وقایع پیش خواهد آمد<ref>شرح ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۸۶.</ref>. | |||
بعد ''[[ابوطلحه انصاری]]'' را خواست و [[فرمان]] داد که پس از [[دفن]] او با ۵۰ تن از [[انصار]] این ۶ نفر را در خانهای جمع کند، تا با یکدیگر برای [[تعیین خلیفه]] [[مشورت]] کنند و یک نفر از بین خودشان [[انتخاب]] نمایند و اگر ۵ نفر توافق کردند و یک نفر [[مخالفت]] کرد، گردن او را بزند و اگر چهار نفر اتفاق کردند و دو نفر مخالفت نمودند آن دو را گردن بزند و اگر سه نفر اتفاق کردند و سه نفر مخالفت نمودند، آن جمعیتی را مقدم بدارد که در آن [[عبدالرحمن بن عوف]] است و دیگران را نیز به آنها برگرداند و اگر بر مخالفتشان [[اصرار]] ورزیدند آنها را گردن بزند و اگر برای امری اتفاق نکردند تا سه [[روز]] مهلت بدهد و بعد از آن همه را گردن بزند تا [[مسلمانان]] خود شخصی را [[انتخاب]] کنند، پس از [[دفن]] عمر [[ابوطلحه]] مقدمات این کار را فراهم ساخت. | |||
«[[سعد بن ابی وقاص]]» و «[[عبدالرحمن بن عوف]]» [[خویشاوند]] و از «[[قبیله زهره]]» بودند سعد بن ابی وقاص از علی {{ع}} [[کینه]] [[خونخواهی]] [[خویشان]] خود را به [[دل]] داشت و عبدالرحمن بن عوف داماد [[عثمان]] بود و همسرش [[امکلثوم]] دختر [[عقبه بن معیط]]، [[خواهر]] [[مادری]] عثمان بود، [[طلحه]] از «[[قبیله تمیم]]» و از [[دوستان]] عثمان بود و [[بنی هاشم]] و [[بنی تمیم]] بر سر [[خلافت ابوبکر]] با یکدیگر [[اختلاف]] و کدورت داشتند. | |||
پس از درگذشت عمر، این شش نفر به [[شور]] نشستند: طلحه که میدانست با وجود علی و عثمان [[خلافت]] به او نخواهد رسید و از علی {{ع}} دلخوشی نداشت، برای [[تضعیف]] جانب او [[حق]] خود را به عثمان داد، [[زبیر]] در برابر، [[حق]] خود را به علی {{ع}} واگذار کرد. سعد بن ابی وقاص نیز که میدانست [[خلیفه]] نمیشود، حق خویش را به پسر عمویش [[عبدالرحمان بن عوف]] داد (بنابراین شش نفر در سه نفر خلاصه شدند) عبدالرحمن بن عوف از علی {{ع}} و عثمان پرسید: کدام یک حاضرید از خلافت صرفنظر کنید و در تعیین دو نفر دیگر مختار باشید؟ جوابی نشنید، پس از آن خود را کنار کشید که یکی از آن دو را انتخاب کند به علی {{ع}} رو کرد که با تو [[بیعت]] کنم که طبق [[کتاب خدا]] و [[سنت پیامبر]] {{صل}} و روش [[ابوبکر]] و عمر با [[مردم]] [[رفتار]] کنی! علی {{ع}} در پاسخ فرمود: میپذیرم ولی طبق [[کتاب خدا]] و سنت پیامبر و آنچه خود میدانم عمل مینمایم. | |||
عبدالرحمن رو به [[عثمان]] کرد و همان جمله را تکرار کرد عثمان پذیرفت، بار دیگر عبدالرحمن به علی {{ع}} همان جملات را گفت و همان پاسخ را شنید، برای بار سوم نیز چنان گفت و همان جواب را شنید؛ لذا دست عثمان را به [[خلافت]] فشرد و گفت: "السلام عليك يا اميرالمؤمنين!" | |||
در اینجا بود که علی {{ع}} به عبدالرحمن فرمود: "به [[خدا]] [[سوگند]] این کار را نکردی مگر اینکه انتظاراتی از او داشتی که آن دو نفر از یکدیگر داشتند، [[خداوند]] میان شما جدائی افکند"<ref>{{متن حدیث|وَ اَللَّهِ مَا فَعَلْتَهَا إِلاَّ لِأَنَّكَ رَجَوْتَ مِنْهُ مَا رَجَا صَاحِبُكُمَا مِنْ صَاحِبِهِ، دَقَّ اَللَّهُ بَيْنَكُمَا عِطْرَ مَنْشِمَ}}؛ «منشم» نام زنی عطار بوده که در مکه زندگی میکرده؛ قبیله «خزاعه» و «جرهم» هرگاه میخواستند جنگ کنند، عطر او را استعمال میکردند و هرگاه چنین میکردند کشته از دو جانب زیاد میشد لذا به صورت ضرب المثلی درآمد که {{عربی|اشام من عطر منشم}}، شومتر از عطر منشم. المنجد، قسمت فرائد الادب.</ref> | |||
میگویند: پس از آن میان عثمان و عبدالرحمن [[اختلاف]] افتاد که تا پایان عمر [[عبدالرحمان]] با هم سخن نگفتند<ref>شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۸۵-۱۸۸.</ref>. | |||
[[راستی]] در این شورای ساختگی عمر، مقدمات [[قتل]] متخلف که احتمالا جز علی {{ع}} کسی نبود درست فراهم آمده بود. به هر حال شورائی تشکیل داده و علی {{ع}} را در منگنهای گذاشته که مجبور شد تابع آنان باشد. فرمود: "هر وقت میپرند بپرم و هر گاه بالهایشان را برای فرود آمدن، آرام نگه میدارند من نیز آرام نگه دارم" | |||
علی {{ع}} میفرماید: "این پنج نفری که در مقابل من بودند، هر یک رأیی و نظری و غرضی داشت «یکی چون با من [[کینه]] داشت از من روی برگردانید و دیگری برای [[خویشی]] و دامادیش روی به دیگری آورد" {{متن حدیث|مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ}}، شاید اشاره به [[تمایل]] [[طلحه]] به [[عثمان]] باشد؛ زیرا بخششها و هدایائی بین آنها رد و بدل میشد<ref>شرح نهج البلاغه عبده، ص۴۲.</ref>. | |||
بالاخره با شورای عمر، گام سوم در راه [[انحراف]] کامل [[اسلام]] برداشته شد. دانشمند معاصر [[اهل تسنن]] «[[عبدالفتاح عبدالمقصود]]» میگوید: «هر چند [[عادت]] بر این جاری شده که برای هر کار عمر عذری آورده شود، ولی [[اهل]] نظر چه [[حکمت]] و مصلحتی در این [[شوری]] میبینند؟» این دانشمند منصف [[سنی]]، معایب و [[مفاسد]] کارهای این دو پیرمرد و به خصوص شوری را به تفصیل شرح داده و از جمله میگوید: (ستایشی که از [[پیامبر]] درباره تنها [[عمار]] شنیده شد که «عمار با [[حق]] است و حق با عمار، هر جا بگردد حق با او میگردد» در حق غیر علی از هر پنج نفر دیگر [[اصحاب]] [[شوری]] شنیده نشد، ولی [[عمار]] و [[ابوذر]] و [[مقداد]] و بقیه [[صحابه]] کبار که طرفدار حقند و ارادتمند علی، نباید در شوری راه یابند). | |||
با اینکه از تمام زخمهای عمر [[خون]] میریخت و با قدمهای سریع به سوی [[مرگ]] میرفت چنان ماهرانه و سیاستمدارانه علی {{ع}} را در منگنه گذاشت و [[بنی هاشم]] را الی الابد به کنار زد که [[راستی]] [[تعجب]] آور و [[حیرت]] انگیز است. | |||
البته آن موقع کسی جرأت نداشت به عمر حرفی بزند اما آیا به طرفداران او میتوان گفت: آخر این چه شورائی بود که با هیچ قانونی درست نبود و این چه انتخابی بود؟ اگر [[قبیله زهره]] مناسبتی با کار [[خلافت]] نداشت، سعد وقاص و [[عبدالرحمن بن عوف]] را چرا برگزید؟! و چرا طلحه را در ردیف کسانی که پیامبر از آنها [[راضی]] بود قرار داد؟ [[سخن]] خود را [[تکذیب]] نموده و باز [[زبیر]] را با آن اوصاف و عثمان را با آن [[ضعف نفس]] چرا؟ و چرا به علی [[تهمت]] [[مزاح]] بودن زد؟ علی {{ع}} درباره عمر و عاص که او را به [[شوخ طبعی]] متهم کرده بود، در [[نهج البلاغه]] خطبهای دارد که معلوم میشود چه رنجی از چنین نسبتی میبرده است<ref>نهج البلاغه، خطبه ۸۲.</ref> و اگر [[مردم]] را به راه [[حق]] میبرد، چرا انتخابش نکرد؟ و اساسا چه حق داشت برای [[مسلمانان]] چنین شورائی درست کند؟ و لذا علمای منصف [[اهل سنت]]، به عمر [[اعتراض]] دارند و از جمله «[[قاضی]] [[زنگه زوری]]» در کتاب «[[تشریح و محاکمه (کتاب)|تشریح و محاکمه]] در [[تاریخ]] [[آل محمد]]» عمر را به خاطر شورایش محاکمه نموده و هشت ایراد و اعتراض بر او وارد کرده است: | |||
# [[خلیفه]] ثانی [[انتخاب]] [[خلافت]] را به شورای شش نفری [[صحابه]] [[تفویض]] کرده، این طرز [[اجرا]] نه [[نص]] است نه تعیین ولی [[عهد]]، نه [[اجماع]] ـ زیرا که تصریح نکردن به خلافت یکنفر واضح [[منصوب]] نکردن شخص معین را به [[ولایت]] عهد آشکار و اجماع چون حق تمام مسلمانان است پس تفویض آن به شش نفر جائز نیست، بنابراین اجماع هم نیست. | |||
# عمر در انتخاب شش نفر به هر دلیل متمسک شود باز با اشکالات فراوانی مواجه خواهد بود، چونکه هرگاه صحابه بودن آن شش نفر ملاحظه شود غیر از آنها هزاران صحابه دیگر موجود بودند. هر گاه [[اصحاب بدر]] بودن آنها منظور باشد باز غیر از ایشان چند نفر از اصحاب بدر در قید [[حیات]] بودند و هر گاه به جهت اخباری بوده باشد که از [[رسول خدا]] {{صل}} در [[فضیلت]] این جمع- (غیر علی) وارد شده [[حدیثی]] که فقط در [[مدح]] «[[عمار یاسر]]» رسیده است که {{عربی|"الحق يدور مع عمار اين دار"}} در حق مجموع اعضای [[شورا]]- غیر علی {{ع}}- تا چه رسد به افراد آنان، نرسیده است. | |||
# عمر که به «[[عبدالرحمن بن عوف]]» [[حق]] وتو داده بود، کاملاً بیجهت و [[ترجیح بلامرجح]] بوده است! | |||
#«[[محمد بن سلمه]]» را مأمور کرده بود که اگر این شش نفر [[روز]] [[تعیین خلیفه]] [[اختلاف]] کردند و یک نفر را از میان خود انتخاب نکردند، همه را به [[قتل]] برساند و اگر وضعی پیش میآمد که گردن بعضی از آنها یا همهشان زده میشد، مسؤولیت آن با چه کسی بود و به چه حقی عمر [[خون]] افراد برگزیدهاش را به گردن میگرفت. | |||
# عمر، پس از آنکه هر یک از اعضای [[شوری]] را به نوعی با یک [[عیب]] ثابت متهم نمود، پس چرا باز امر [[خلافت]] را به همان متهمین واگذار کرد. | |||
# دستور داد پسرش عبدالله در مجلس بدون اظهار رای حاضر شود لکن [[حسن مجتبی]] {{ع}} [[ذریه رسول خدا]] {{صل}} را به کلی فراموش نمود، در حالی که [[امام حسن]] {{ع}} در آن [[روز]] از عبدالله در این مسئله بیشتر ذیحق بود. | |||
# [[عموی پیامبر]] [[عباس بن عبدالمطلب]] را داخل شوری نکرد در حالی که او از تمام اعضای [[شورا]]- به غیر علی {{ع}}- لایقتر بود. | |||
# عمر، عدم [[لیاقت]] هر یک از اعضای شورای را برشمرد وقتی که نوبت به علی {{ع}} رسید، گفت: فقط این مرد- [[علی بن ابیطالب]]- لایق بوده و کفایت امور شما را میکند اگر به خلافت [[حریص]] نبود. | |||
قاضی بهجت میگوید: "همین جمله را فاضلترین علمای [[بغداد]] [[علامه]] [[ابن ابی الحدید]] در [[شرح نهج البلاغه]] به تفصیل بیشتر نوشته است. و از این جمله خیلی نکات استفاده میشود که قلم ارباب [[وجدان]] از [[نگارش]] آن [[استنکاف]] دارد پس فاجعهترین نکته این است که: از این [[کلام]] عمر آشکار میشود که او تنها علی {{ع}} را از جمیع اعضای شورا به خلافت لایق میدانست با وجود این، کاری کرد که نه تنها علی {{ع}} بلکه [[بنی هاشم]] را برای همیشه از خلافت [[محروم]] ساخت. هرگاه عمر [[استقامت]] [[دین]] و [[سعادت]] [[مسلمین]] را [[آرزو]] میکرد میبایست بنا به [[اقرار]] خودش امورات خلافت را به شخص [[قادر]] و [[با کفایت]] [[تفویض]] کند..."<ref>شرح و محاکمه در تاریخ آل محمد، ۱۴۵- ۱۴۸.</ref>.<ref>[[داوود الهامی|الهامی، داوود]]، [[صحابه از دیدگاه نهج البلاغه (کتاب)|صحابه از دیدگاه نهج البلاغه]]، ص۶۳-۷۲.</ref> | |||
==شبهه وهابیان در تمجید نهجالبلاغه از عمر== | |||
وهابیان ادعا میکنند: در [[نهجالبلاغه]] جملات صریح در [[فضیلت]] [[خلفا]] دیده میشود؛ مثلاً [[امام]] [[امیرمؤمنان]]{{ع}} درباره [[خلیفه دوم]] میفرماید: {{متن حدیث|فَلَقَدْ قَوَّمَ الْأَوَدَ وَ دَاوَى الْعَمَدَ وَ أَقَامَ السُّنَّةَ وَ خَلَّفَ الْفِتْنَةَ}}؛ او کجیها را راست کرد، [[بیماری]] را درمان کرد، [[سنت]] را پابرجا داشت و [[فتنه]] را پشت سر نهاد». | |||
ولی [[علمای شیعه]] این بیانات صریح امیرمؤمنان{{ع}} [[شاه]] را [[کتمان]] میکنند و هیچگاه آن را به [[پیروان]] خود نمیگویند. | |||
===پاسخ=== | |||
در تحلیل این جمله چند نکته گفتنی است: | |||
'''نکته نخست''': این جمله که در [[خطبه ۲۲۸]] آمده، از هیچ فرد به خصوصی نام نبرده است، بلکه در ابتدای این [[خطبه]] با عنوان «فلان» آمده است. شارحان [[نهجالبلاغه]] درباره این فرد، احتمالات گوناگونی دادهاند. | |||
[[صبحی صالح]] مینویسد: {{عربی|يريد به بعض أصحابه}}؛ «مقصود برخی از اصحابش هستند»<ref>نهج البلاغة، ص۳۵۰.</ref>. [[قطب راوندی]]، مقصود از آن را برخی از بزرگان اصحابش میداند که پس از [[ارتحال پیامبر]]{{صل}} به [[آلوده]] به [[فتنه]] نشدند<ref>منهاجالبراعة فی شرح نهج البلاغه، ح۲، ص۴۰۲.</ref>. | |||
برخی هم منظور از آن را [[مالک اشتر]] و بعضیها مقصود از آن را [[محمد بن ابیبکر]] دانستهاند<ref>الشافیفیشرحالکافی، ج۱، ص۴۳۸.</ref>. | |||
ولی [[ابنابیالحدید]] با این توضیح که این ویژگیها نمیتواند برای سایر [[صحابه]] باشد مینویسد: «این اوصاف تنها با کسی سازگار است که [[حکومت]] [[قدرتمندی]] در [[اختیار]] داشته باشد آنوقت نتیجه میگیرد که مقصود، [[عمر بن خطاب]] است»<ref>شرح نهج البلاغه، ح۱۲،{{صل}} ۴-۵.</ref>. | |||
[[مغیرة بن شعبه]] از قول [[طبری]] نقل میکند: | |||
«آن [[روز]] ([[روز مرگ عمر]]) به سراغ علی{{ع}} رفتم تا شاید حرفی از وی درباره [[عمر]] بشنوم، دیدم حضرت [[لباس]] در بر کرده، صورتش را شستوشو داده به گونهای که هنوز آب از چهرهاش میچکید، گویا مطمئن بود که [[خلافت]] این بار به وی خواهد رسید، چون [[مغیره]] را دید فرمود: {{عربی|لقد صدقت ابنة أبي حثمة}}؛ «راست گفت دختر ابیحثمه» که گفت: {{عربی|أقام الأود، و أبرأ العمد}}، ابنابیالحدید همین نقل را تأییدی بر نظر خودش میآورد که بنابراین مقصود [[امام]]، عمر بوده است<ref>تاریخ الامم و الملوک، ج۴، ص۲۱۸؛ ر.ک: شرح نهجالبلاغة، ج۱۲، ص۵ و ۶.</ref>. | |||
ولی آنچه طبری از قول [[امیرمؤمنان علی]]{{ع}} در ادامه نقل میکند چیز دیگری است. طبری مینویسد: امام{{ع}} فرمود: «دختر أبی حثمة راست گفت: او خیر خلافت را با خود برد و از [[شرّ]] آن [[نجات]] یافت، به [[خدا]] [[سوگند]]! این گفتار [[مال]] او (دختر ابیحثمة) نیست، بلکه به وی آموختهاند که اینها را بگوید». | |||
از قرائن استفاده میشود که مقصد [[امام]]، ستایشی از [[خلیفه]] نبود بلکه حضرت با این جملات از [[آینده]] [[تاریکی]] خبر میداد که دامنگیر خلیفه بعد ([[عثمان]]) خواهد شد. | |||
[[ابن شبه]] نیز از [[عبدالله بن مالک]] نقل میکند که ما با علی{{ع}} که از [[دفن]] [[عمر]]، برگشتیم، امام وارد [[خانه]] شد، [[غسل]] کرد سپس از خانه خارج شد و مدتی [[سکوت]] کرد، آنگاه فرمود: [[خدا]] به [[نوحهگر]] عمر خیر دهد که گفت: {{عربی|وا عمراه! أقام الأود، وا عمراه! ذهب نقي الثوب قليل العيب}}؛ «به خدا [[سوگند]] او از این جملات خبر نداشت، بلکه به وی آموختند که چنین بگوید. به خدا سوگند! عمر خیر [[خلافت]] را [[درک]] کرد و [[شرّ]] را بعد از خود برجای نهاد»<ref>تاریخالمدینه، ج۳، ص۹۴۱ و ۹۴۲.</ref>. | |||
از این [[اسناد]] [[تاریخی]] استفاده میشود که این کلمات مربوط به یک [[رجل]] [[سیاسی]] بود که به نوحهگر [[مدینه]] آموخته بودند تا این عبارات را در [[نوحه]] خلیفه بگوید. | |||
احتمال دیگری که برخی از [[محققان]] [[نهجالبلاغه]] دادهاند این است که این جمله امام{{ع}} به صورت سؤال و [[پرسش]] بوده است؛ یعنی امام از [[مغیره]] پرسید: آیا دختر ابیحثمه که آن حرفها را درباره خلیفه میگفت، راست میگفت؟! اگر چنین احتمالی در [[کلام]] باشد در آن صورت این کلمات، گفته زنی است که [[سیدرضی]] آن را به [[اشتباه]] به عنوان کلمات امام آورده است<ref>مجموعه آثار استاد شهید مطهری، ج۱۶، ص۴۷۷.</ref>. | |||
'''نکته سوم''': اگر بناست [[وهابیان]] به این عبارت مبهم نهجالبلاغة استناد کنند، لازم است قبلاً برای [[روایات]] صریحی که در معتبرترین کتابهای خود از [[امیر مؤمنان علی]]{{ع}} در [[انتقاد]] از [[خلفا]] نقل شده است، توجیهی بیندیشند! چگونه [[امیر مؤمنان]]{{ع}}، نسبت به کسی که [[راضی]] نشد در مقابل اعلام [[رضایت]] از [[سیره]] وی، [[حکومت]] را به چنگ آورد<ref>مسند احمد، ج۱، ص۷۵.</ref>، این سخنان ستایشآمیز را بر زبان جاری ساخت؟! این جملات را [[باور]] کنیم یا چیزی که مسلم در صحیحش آورده است؟ مسلم نقل میکند که عمر به علی{{ع}} در خطابی گفت: {{عربی|فلما توفي رسول الله قال أبو بكر: أنا ولي رسول الله... فرأيتماه كاذبا آثماً غادراً خائناً... ثم لما توفي أبو بكر و أنا ولي رسول الله و ولي أبي بكر، فرأيتماني كاذبا آثما غادرا خائنا}}؛ «وقتی [[رسول خدا]]{{صل}} از [[دنیا]] رفت، [[ابوبکر]] گفت: من ولی [[رسول]] خدایم، ولی شما دو تن (علی و عباس) او را [[دروغگو]]، [[گناهکار]]، [[حیلهگر]] و [[خائن]] دانستید، سپس ابوبکر مُرد و من ولی رسول خدا و ابوبکر شدم؛ ولی باز شما دو تن، مرا دروغگو، گناهکار، حیلهگر و خائن میدانید»<ref>صحیح مسلم، ج۵، ص۱۵۲.</ref>. | |||
جالب است، [[بخاری]] هم [[روایت]] فوق را نقل کرده؛ ولی تعابیر تند آن را، با تعبیر {{عربی|كذا و كذا}} [[تغییر]] داده است<ref>صحیح البخاری، ج۶، ص۱۹۱: {{عربی|... و أنتما تزعمان أن أبا بكر كذا و كذا...}}. </ref>. | |||
برابر نقل بخاری، [[امام]] حتی از حضور [[عمر]] در مجلس خویش [[کراهت]] داشت. بخاری در اینباره از قول [[عایشه]] مینویسد: «علی{{ع}} به دنبال ابوبکر فرستاد و فرمود: نزد ما بیا، ولی کسی را همراه خویش میاور؛ زیرا آن حضرت از حضور عمر در مجلسش کراهت داشت؛ ولی عمر بر عکس خواسته [[امیر مؤمنان]] ابوبکر را [[سوگند]] داد که به [[تنهایی]] نرود»<ref>صحیح البخاری، ج۵، ص۸۳: {{عربی|فأرسل إلى ابي بكر أن انتنا ولايأتنا أحد معك، كراهية لمحضر عمر، فقال عمر: لا والله لا تدخل عليهم وحدك}}.</ref>. | |||
حال، آیا کسی که موضعش نسبت به [[خلیفه دوم]]، چنین است چگونه وی را با چنان عبارات بلندی میستاید؟! | |||
اگر [[وهابیان]] میخواهند با آن عبارات [[متشابه]] [[نهجالبلاغه]] که بدون ذکر نام آمده است، کلاهی برای خویش بدوزند، لازم است نخست برای این تعابیر صریح که با ذکرنام در منابع مورد قبول خودشان آمده است، چارهای بیندیشند. | |||
'''نکته چهارم''': اگر بناست وهابیان با [[تمسک]] به آن عبارت غیر شفاف نهجالبلاغة، حسن رابطه امام با [[خلیفه]] را [[اثبات]] کنند، باید پیشاپیش برای انتقادهای صریح امام به [[خلفا]] که در جای جای این کتاب [[شریف]] آمده است، [[فکری]] کنند. نهجالبلاغه که فقط [[خطبه ۲۲۸]] نیست که بتوان با [[تمسک]] به آن چنین ادعایی کرد، بلکه در [[نهجالبلاغه]] دهها جمله صریح در عبارات [[امام]] نسبت به [[خلیفه دوم]] و دیگر [[خلفا]] وجود دارد که مروری اجمالی بر آن عبارات، بیانگر آن است که چه فاصله عمیقی بین [[امیرمؤمنان علی]]{{ع}} و آنان [[حکم]] فرما بوده است. | |||
عبارات امام در نهجالبلاغه در [[انتقاد]] از خلیفه دوم بسیار فراوان است. برخی از این انتقاد به صورت کلی و کنایی است از جمله: امام دوران [[حکومت]] خلفا را دورانی میداند که [[دین]] در آن هنگام [[اسیر]] بود، امام در این زمینه میفرماید: {{متن حدیث|فَإِنَّ هَذَا الدِّينَ قَدْ كَانَ أَسِيراً فِي أَيْدِي الْأَشْرَارِ يُعْمَلُ فِيهِ بِالْهَوَى وَ تُطْلَبُ بِهِ الدُّنْيَا}}؛ «این دین در دست [[اشرار]] اسیر بود، در آن طبق [[هوای نفس]] عمل میکردند و [[دنیا]] را به وسیله آن میجستند»<ref>نهج البلاغه، نامه ۵۳.</ref>. | |||
امام دوران حکومت خلفا را برای خویش، دورانی پر [[محنت]] و سخت توصیف میکند و میفرماید: {{متن حدیث|فَصَبَرْتُ وَ فِي الْعَيْنِ قَذًى وَ فِي الْحَلْقِ شَجًى}}؛ «من چونان کسی که [[خار در چشم]]، و [[استخوان در گلو]] داشته باشد، [[صبر]] کردم»<ref>نهج البلاغه، خطبه ۳.</ref>. | |||
امام اساساً [[کرسی خلافت]] و [[امامت]] را برای غیر [[بنیهاشم]] روا نمیدانست: {{متن حدیث|إِنَّ الْأَئِمَّةَ مِنْ قُرَيْشٍ غُرِسُوا فِي هَذَا الْبَطْنِ مِنْ هَاشِمٍ لَا تَصْلُحُ عَلَى سِوَاهُمْ وَ لَا تَصْلُحُ الْوُلَاةُ مِنْ غَيْرِهِمْ}}؛ [[پیشوایان دین]] از قریشاند که از [[نسل هاشم]] به وجود آمدهاند، امامت بر غیر آنان سزاوار نیست و غیر آنان صلاحیت این جایگاه را ندارند»<ref>نهج البلاغه، خطبه ۱۴۴.</ref>. | |||
در ادامه، به بخشی از دیگر انتقادهای کلی امام، اشاره میشود که در نهجالبلاغه آمده است، تا اگر [[وهابیان]] خواستند به بخش مبهمی از [[نهج البلاغة]] استناد کنند، برای این موارد صریح هم، چارهای بیندیشند. امام در رابطه با آنان میفرماید: | |||
#کسانی که بذر [[گناه]] افشاندند و [[بدبختی]] درو کردند<ref>نهج البلاغه، خطبه ۲: {{متن حدیث|زَرَعُوا الْفُجُورَ وَ سَقَوْهُ الْغُرُورَ وَ حَصَدُوا الثُّبُورَ}}</ref>. | |||
#کسانی که [[منافقان]] در [[پناه]] آنها به [[قدرت]] رسیدند<ref>نهج البلاغه، خطبه ۲۱۰: {{متن حدیث|فَوَلَّوْهُمُ الْأَعْمَالَ وَ جَعَلُوهُمْ حُكَّاماً عَلَى رِقَابِ النَّاسِ فَأَكَلُوا بِهِمُ الدُّنْيَا}}.</ref>. | |||
#کسانی که [[خلافت]] را از من ربودند<ref>نهج البلاغه، نامه ۳۶: {{متن حدیث|فَقَدْ قَطَعُوا رَحِمِي وَ سَلَبُونِي سُلْطَانَ ابْنِ أُمِّي}}.</ref>. | |||
#کسانی که با [[خودکامگی]] خلافتشان را [[تحمیل]] بر [[اهلبیت]] کردند<ref>نهج البلاغه، خطبه ۱۶۲: {{متن حدیث|أَمَّا الِاسْتِبْدَادُ عَلَيْنَا بِهَذَا الْمَقَامِ وَ نَحْنُ الْأَعْلَوْنَ نَسَباً وَ الْأَشَدُّونَ بِالرَّسُولِ{{صل}} نَوْطاً فَإِنَّهَا كَانَتْ أَثَرَةً شَحَّتْ عَلَيْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ وَ سَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ آخَرِينَ}}.</ref>. | |||
نوع دیگر از کلمات [[امام]] به صورت خاص و با ذکر نام و نشان است؛ مانند آنچه در [[خطبه شقشقیه]] نسبت به [[خلیفه دوم]] ایراد فرموده است. در این [[خطبه امام]] چند ویژگی از ویژگیهای خلیفه دوم را برمی شمرد؛ از جمله میفرماید: «وی فردی بود که سرشتی [[خشونتبار]] و زمخت داشت حوزة خشناء، کسی که موجب جراحتهای شدید بر پیکر [[اسلام]] شد {{متن حدیث|يَغْلُظُ كَلْمُهَا}}، ارتباط با او غیرقابل [[تحمل]] بود {{متن حدیث|يَخْشُنُ مَسُّهَا}}، در [[رأی]] شتابزده بود، و پس از آن به سرعت پشیمان میشد و [[عذرخواهی]] میکرد»<ref>نهج البلاغه، خطبه ۳.</ref>. | |||
امام از جمله انتقادهایی که به وی داشت این بود که چرا وی امام را در جمع آن [[شورای شش نفره]] قرار داد و چرا امر خلافت را به [[شورا]] واگذار کرد؟ {{متن حدیث|حَتَّى إِذَا مَضَى لِسَبِيلِهِ جَعَلَهَا فِي جَمَاعَةٍ زَعَمَ أَنِّي أَحَدُهُمْ فَيَا لَلَّهِ وَ لِلشُّورَى}}<ref>نهج البلاغه، خطبه سوم.</ref>؛ | |||
حال آیا میتوان [[باور]] کرد کسی که چنین تعبیراتی درباره خلیفه دوم دارد، به یکباره میآید با بهترین عبارات از وی [[تمجید]] میکند؟! | |||
'''نکته پنجم''': چنانکه اشاره شد، در برخی از نقلها آمده است که این عبارت از دختر ابیحثمه بوده است<ref>تاریخ المدینة، ج۳، ص۹۴۱ و ۹۴۲.</ref>؛ ولی به فرض [[صحت]] استناد این [[روایت]] به [[امیر مؤمنان]]{{ع}}، در انتهای این [[کلام]]، عباراتی وجود دارد که درست بر خلاف تصور [[وهابیان]]، متضمن [[نکوهش]] است؛ زیرا در ادامه کلام این تعابیر آمده است: {{عربی|خلّف الفتن}}؛ «او پس از خود [[فتنهها]] را باقی گذاشت». | |||
{{عربی|أصاب خيرها و سبق شرها}}؛ «او [[لذت]] [[خلافت]] را چشید و پیش از آنکه شرش دامنش را بگیرد، رفت». | |||
{{عربی|رحل و تركهم في طرق متشعبة لايهتدي فيها الضال ولايستيقن المهتدي}}؛ او رفت، درحالیکه [[مردم]] را برسر چند راه قرار داد که نه باعث [[هدایت]] شخص [[گمراه]] میشود و نه باعث [[ثبات قدم]] هدایت شده میگردد». | |||
اگر در این تعابیر دقت شود، میتوان اشارهها و کنایهها را به [[درستی]] دریافت. گویا سخن از نتیجه چندساله [[حکومت]] [[عمر]] است که در یک [[کلام]]، باعث سر درگمی مردم شده است. بهویژه آنکه [[امامان]] [[بزرگوار]] هر وقت درصدد [[مدح]] و [[ستایش]] باشند، از تعبیر «فلان» استفاده نمیکردند. از آنجا که در این کلام از این تعبیر استفاده شده است، میرساند که [[هدف]]، بر خلاف تصور [[وهابیان]]، بیان [[نکوهش]] بوده است. | |||
وهابیان نمیتوانند با عبارتی چندپهلو و غیرشفاف، در مقابل دهها متن روشن و صریح، چنین نتیجه بگیرند که [[امام]] درصدد مدح [[خلیفه]] بوده است. گذشته از اینکه [[صحت]] انتساب این [[خطبه]] به امام، محرز نیست.<ref>[[مهدی رستمنژاد|رستمنژاد، مهدی]]، [[پاسخ به شبهات وهابیان علیه شیعه (کتاب)|پاسخ به شبهات وهابیان علیه شیعه]] ص ۴۷۳.</ref>. | |||
== منابع == | |||
{{منابع}} | |||
# [[پرونده:13681049.jpg|22px]] [[سید حسین دینپرور|دینپرور، سید حسین]]، [[دانشنامه نهج البلاغه ج۲ (کتاب)|'''دانشنامه نهج البلاغه ج۲''']] | |||
# [[پرونده:1379394.jpeg|22px]] [[داوود الهامی|الهامی، داوود]]، [[صحابه از دیدگاه نهج البلاغه (کتاب)|'''صحابه از دیدگاه نهج البلاغه''']] | |||
# [[پرونده:IM010573.jpg|22px]] [[مهدی رستمنژاد|رستمنژاد، مهدی]]، [[پاسخ به شبهات وهابیان علیه شیعه (کتاب)|'''پاسخ به شبهات وهابیان علیه شیعه''']] | |||
{{پایان منابع}} | |||
== پانویس == | |||
{{پانویس}} | |||
[[رده:خلفا]] |
نسخهٔ کنونی تا ۲۵ ژوئن ۲۰۲۳، ساعت ۰۹:۱۸
مقدمه
عمر بن خطاب، ملقب به "ابوحفص"، از قبیله قریش، تیره عدی بن کعب، مادرش حَنتَمَه و پسرش عبدالله بن عمر، دخترش حفصه، همسر پیامبر اکرم. او مردی بلند قامت، گندمگون و دارای هیبت و جذبه، با اراده و قاطع و در تصمیمگیری سادهزیست و بیتکلف مینمود. او در تمام غزوات در رکاب پیامبر اکرم (ص) حضور داشت، گرچه تاریخ، گزارشی از رشادتهای او همپای امام علی (ع) روایت نکرده است. روایت مشهوری است مبنی بر اینکه عمر هنگام احتضار پیامبر اکرم، آنگاه که پیامبر خواست وصیتی بنویسد تا پس از او امت اسلام گمراه نشوند، پیامبر را به هذیان و استیلای مرض بر او متهم کرد[۱].
عمر پس از پیامبر (ص)
عمر پس از ارتحال پیامبر، در ابتدا مرگ ایشان را انکار کرد، سپس با همراهی ابوبکر سردمدار ماجرایی شدند که در آن حق مسلم امام علی (ع) در وصایت و جانشینی پیامبر اکرم (ص) غصب شد. از این ماجرا با عنوان ماجرای سقیفه بنیساعده یاد میشود. به موجب واقعه سقیفه، خلافت پس از پیامبر اکرم (ص) به ابوبکر رسید. او نیز هنگام وفاتش عمر را به جانشینی خویش برگزید. امام علی (ع) در این مورد میفرماید: "آگاه باشید! بهخدا سوگند که فلان (ابوبکر)، خلافت را چون جامهای بر تن کرد و نیک میدانست که پایگاه من نسبت به آن چونان محور است نسبت به آسیاب... ای شگفتا! در آن روزها که زمام کار را به دست گرفته بود، همواره میخواست مردم معافش بدارند، ولی در سراشیب عمر، عقد آن عروس را بعد از خود به دیگری بست. بنگرید که چهسان پستان خلافت را آن دو میان خود تقسیم کردند و شیرش را دوشیدند"[۲].[۳]
خلافت عمر
بدین ترتیب عمر بن خطاب در سال ۱۳ هجری بر کرسی خلافت تکیه زد. او در ابتدای خلافت برخلاف سنت پیامبر اکرم (ص) بر تبعیض بین عرب و عجم صحه گذاشت و حکومتی عربی بنا نهاد، بهگونهای که غیر عرب حق سکونت در مرکز حکومت، یعنی مدینه را نداشتند. زمان عمر زمینۀ مناسبی برای کشورگشایی مسلمانان که از دوره ابوبکر آغاز شده بود، ایجاد شد. از اینرو تسلط مسلمانان بر نواحی گوناگون مانند عراق، آذربایجان، اهواز، فارس، نواحی مرکزی و غربی ایران، شام، موصل و مصر صورت پذیرفت. همزمان با فتوحات مسلمانان، سیل عظیم غنایم، خراج و جزیه به سرزمینهای اسلامی سرازیر شد. خلیفه بر این اساس مستمری برای قبایل عرب تعیین و دیوانی برای ثبت آن تأسیس کرد. خلیفه در امر مستمری نظامی طبقاتی بنا کرد. در این نظام بیشترین سهم از بیت المال به همسران پیامبر اکرم تعلق گرفت و پس از آنان اصحاب بدر از بیت المال سهم بیشتری دریافت میکردند. بدین ترتیب سنگ بنای اختلافهای طبقاتی گسترده در جامعه اسلامی گذاشته شد.
خلیفه دوم گرچه از مدیریتی قوی برخوردار بود، اما آگاهی ناچیزی از احکام شرع و امر قضا داشت. به دفعات فتوایی میداد، امام آن را نقض میکرد. وی مکرر از امام علی (ع) در حل مشکلات فقهی و حقوقی حکومت بهره برد و این جمله به تواتر از وی نقل شده است که "اگر علی نبود، عمر هلاک شده بود." زود عصبانی میشد و هنگام خشم حکمی میداد و سپس از حکم خویش صرفنظر میکرد. امام علی (ع) در این مورد میفرماید:... "پس خلافت را به عرصهای خشن و درشتناک افکند، عرصهای که درشتیاش پای را مجروح میکرد و ناهواریاش رونده میافکند. لغزیدن و به سر درآمدن و پوزش خواستن فراوان شد. صاحب آن مقام چونان مردی بود سوار بر اشتری سرکش که هرگاه مهارش را میکشید بینیاش مجروح میشد و اگر مهار آنرا سست میکرد، سوار خود را هلاک میساخت. به خدا قسم که مردم در آن روزها هم گرفتار خطا بودند و هم سرکشی، هم دستخوش بیثباتی بودند و هم اعراض از حق..."[۴].
عمر در دوران خلافت خود، دست به بدعتهایی در دین اسلام و سنت پیامبر زد، از جمله متعه نساء و متعه حج که در زمان پیامبر رواج داشت و در زمان خلیفه تحریم شد[۵].
قتل عمر
عمر سرانجام بهدست غلام ایرانی مغیره، ابولؤلؤ در سال ۲۳ هجری و پس از ده سال و پنج ماه حکومت بر مسلمانان کشته شد. وی در بستر مرگ با تعیین شواریی متشکل از شش نفر از صحابه پیامبر، امر جانشینی را به تصمیم شورا واگذار کرد[۶].
انتقاد امام علی از عمر بن خطاب
انتقاد علی (ع) در نهج البلاغه از عمر به شکل دیگری است، علاوه بر انتقاد مشترکی که از او و ابوبکر با جمله: « لَشَدَّ مَا تَشَطَّرَا ضَرْعَيْهَا» شده است یک سلسله انتقادات با توجه به خصوصیات روحی و اخلاقی او انجام گرفته است.
"او ـ ابوبکر ـ خلافت را در اختیار کسی قرار داد که سرشتی تند و خویی سرکش داشت که آسیب رساندنهایش شدید و تماس با او دشوار بود. او لغزشش بسیار بود و ناچار فراوان پوزش میطلبید. آنکه میخواست با او همکاری کند مانند کسی بود که شتری چموش و سرمست را سوار باشد، اگر مهارش را محکم بکشد بینیش را پاره میکند و اگر سست کند به پرتگاه سقوط مینماید. به خدا سوگند! مردم در ناراحتی و رنج عجیبی گرفتار آمدند و طریق مستقیم را رها کردند و همواره به بیراهه روی، چموشی، کجروی و رنگ به رنگ شدنی دچار شدند..."[۷].
علی (ع) در این فراز از سخنانش از دو خصوصیت اخلاقی عمر انتقاد کرده است:
اول: خشونت و تندخوئی او. عمر در این جهت بر عکس ابوبکر بود. عمر از نظر اخلاقی مردی خشن و درشتخو و پُر هیبت و وحشتناک بوده است. ابن ابی الحدید میگوید: اکابر صحابه از ملاقات با عمر پرهیز داشتند، ابن عباس عقیده خود را درباره مسأله «عول» بعد از فوت عمر ابراز داشت. به او گفتند: چرا قبلا نمیگفتی؟ گفت: از عمر میترسیدم[۸].
«دره عمر» یعنی تازیانه او ضرب المثل هیبت بود تا آنجا که بعدها گفتند: "دره عمر اهيب من سيف حجاج" یعنی تازیانه عمر از شمشیر حجاج مهیبتر بود[۹].
عمر زنی را برای پرسش از جریانی احضار کرد، زن حامله بود، هنگامی که او را دید بچهاش را سقط کرد[۱۰].
عمر نسبت به زنان خشونت بیشتری داشت، زنان از او زیاد میترسیدند. در فوت ابوبکر زنان خانوادهاش میگریستند و عمر مرتب منع میکرد، اما زنان همچنان به ناله و فریاد ادامه میدادند، عاقبت عمر «ام فروه» خواهر ابوبکر را از میان زنان بیرون کشید و تازیانهای بر او نواخت، زنان پس از این ماجرا متفرق گشتند[۱۱].
و نیز نقل کرده که عمر هنگام مرگ از اهل شوری پرسید: همه شما طمع در خلافت دارید؟... زبیر گفت: ما از تو کمتر نیستیم زیرا تو در میان قریش نه از ما، در اسلام سبقت داشتی و نه در نزدیکی به پیغمبر (ص).
ابوعثمان جاحظ گفته است: به خدا سوگند اگر نه این بود که زبیر میدانست عمر در همان ساعت از دنیا میرود هرگز چنین سخنی نمیگفت و در این باره نفس نمیکشید[۱۲].
مؤلف «الوافی بالوفیات» در کتاب خود کلمات و عقاید ابراهیم بن سیار بن هانی بصری معروف به «نظام معتزلی» را نقل نموده تا آنجا که میگوید: نظام گفته است: «روز بیعت عمر چنان به شکم فاطمه (ع) زد که محسن از شکمش ساقط گردید»[۱۳]
مواردی پیش میآمد که ابوبکر دلش نرم میشد و حتی گریه مینمود اما عمر همچنان با خشونت و غلظت برخورد میکرد.
ابن قتیبه در کتاب (الامامه و السیاسه) تحت این عنوان که علی چگونه با ابوبکر و عمر بیعت نمود، مینویسد: عمر به ابوبکر گفت: آیا از این متخلف بیعت نمیگیری؟ ابوبکر به قنفذ گفت: برو به علی (ع) بگو امیرالمؤمنین دعوت میکند تا با او بیعت کنی قنفذ رفت و با صدای بلند علی (ع) را به بیعت فراخواند، علی (ع) فرمود: «چیزی را ادعا میکند که حق ندارد» ابوبکر به گریه افتاد. این بار عمر با جمعی به خانه علی (ع) آمد در را زد فاطمه چون صدای آنها را شنید با صدای بلند گفت: "ای پدر، ای رسول خدا بعد از تو از ابن خطاب و پسر ابی قحافه چهها دیدیم"[۱۴]
همین که مردم صدای ناله فاطمه را شنیدند برگشتند در حالی که اشکها جاری بود ولی عمر با عدهای ماندند تا علی (ع) را جبراً از خانه بیرون کشیده نزد ابوبکر بردند و به او گفتند: بیعت کن، حضرت فرمود اگر بیعت نکنم چه خواهید کرد؟ گفتند: قَالُوا إِذاً وَ اَللَّهِ اَلَّذِي لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ نَضْرِبَ عُنُقَكَ... شرح قضیه را مفصل نقل نموده تا آنجا که گفته است: علی بیعت نکرد و به منزل برگشت[۱۵].
«ابن عبد ربه اندلسی» مینویسد: کسانی که از بیعت تخلف کردند علی کرم الله وجهه و عباس و زبیر بودند که در خانه فاطمه بست نشستند. ابوبکر عمر را به طلب آنها فرستاد تا آنها را از خانه فاطمه بیرون کشد و دستور داد اگر از بیعت امتناع کردند، پیکار نماید. عمر به راه افتاد و پاره آتش برداشت که خانه را آتش بزند و در این اثنا فاطمه (ع) عمر را دید که آتش میآورد، فرمود: ای پسر خطاب آتش آوردهای خانه مرا بسوزانی؟ گفت: بله، آتش آوردهام که شما را بسوزانم یا آنکه داخل بیعت ابوبکر شوید[۱۶].
و همچنین «علی بن برهانالدین شافعی» مینویسد: ابوبکر از گفتار فاطمه متأثر شد و گریه کرد به حال فاطمه گریه کرد و نوشت من فدک را به فاطمه (ع) رد نمودم عمر نامه را گرفت و پاره کرد[۱۷].
دوم: شتابزدگی و اشتباهات مکرر او:
دیگر از خصوصیات روحی عمر که در کلمات علی (ع) مورد انتقاد واقع شده، شتابزدگی در رأی و عدول از آن و در نتیجه تناقضگوئی او بود مکرر رأی صادر میکرد و بعد به اشتباه خود پی میبرد و اعتراف میکرد.
داستانهای زیادی در این مورد هست از جمله: "همه شما از عمر فقیهترید، حتی خداوندان حجله"[۱۸]، "همه مردم از عمر فقیهترند"[۱۹]، در چنین شرایطی از طرف عمر بیان شده است.
همچنین جمله: لَوْلاَ عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ (اگر علی نبود عمر هلاک شده بود) [۲۰] که گفتهاند هفتاد بار از او شنیده شده است. در مورد همین اشتباهات بود که علی (ع) او را واقف میکرد و بالاخره مراجعه عمر در حل مشکلات دینی به علی (ع) و گفتار او: "لَا بَقِيتُ لِمُعْضِلَةٍ لیس لَهَا أَبُو الْحَسَنِ"، "أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ مُعْضِلَةٍ لَيْسَ لَهَا أَبُوحَسَنٍ"[۲۱] و "لا أَبْقَانِيَ اللَّهُ بَعْدَكَ يَا عَلِيُّ "[۲۲] (خدا مرا پس از تو زنده نگذارد) مورد اتفاق همگان است بدین ترتیب امیرمؤمنان علی (ع) عمر را به همین دو خصوصیت اخلاقی که تاریخ نیز آن را تأیید میکند، مورد انتقاد قرار داده است، یعنی خشونت بیش از حد او به حدی که حتی نزدیکان او از گفتن حقایق بیم داشتند و دیگر شتابزدگی و اشتباهات مکرر و سپس معذرت خواهی از اشتباه.
"و من در این مدت طولانی، با محنت و عذاب چاره ای جز شکیبائی نداشتم، تا روزگار او (عمر) به سر آمد و خلافت را در جمعیتی قرار داد و پنداشت که من نیز یکی از آنان هستم. خدا به داد این شوری برسد. کی بود که کسی- اگر بیغرض بود- در برتری من نسبت به اول آنان، حرفی داشت، تا من گرفتار این چنین پیشامدها شوم و با چنین افرادی که همشان و همانند یکدیگرند مقرون گردم، لکن باز هم کوتاه آمدم و با آنان هماهنگی نمودم- به خاطر مصالح مسلمین- در شورای آنها حضور یافتم، بعضی از آنان به خاطر کینهاش از من روی برتافت و دیگری خویشاوندی را (بر حقیقت) مقدم داشت، اعراض آن یکی هم جهاتی داشت که ذکر آن چندان خوشایند نیست"[۲۳]
موضوع دیگری که امام (ع) درباره عمر مورد انتقاد قرار داده مسئله «شورا» و عواقب وخیم آن است، عمر مجلس رأی زنی شش نفری تعیین کرد تا یکی را از بین خود به خلافت برگزینند و در نتیجه عثمان برگزیده شد.
عجیب است: عمر که میگفت: "اگر عثمان بر رأس کار واقع شود، حزب اموی و فرزندان ابی معیط دشمنان شناخته شده پیغمبر را بر مردم مسلط میکند و آنها زمام امور را از کف او خواهند ربود و او را در بسترش خواهند کشت"[۲۴] چطور مقدمات خلافتش را فراهم آورد؟! و او میگفت: به خدا قسم اگر خلافت را به آن مرد بسپارند: به راه راست و حق روشن وادارشان میکند[۲۵] پس چرا انتخابش نکرد؟ بلکه موجبات محرومیت او را فراهم نمود.
باز او بود که میگفت: قرآن ما را و مردم را بس است و احتیاج به نوشتن وصیت پیامبر نیست. پس چرا بعد از خود، در امور مردم دخالت کرد؟! مگر همان قرآن که ـ به عقیده عمر ـ مردم را از وصیت پیغمبر بینیاز میکرد وجود نداشت؟ پس چرا شورائی برای تعیین خلیفه تشکیل داد که از اول روشن بود جز خلافت عثمان و تسلط بنی امیه، ثمرهای نخواهد داشت؟ و در حقیقت او بود که خلافت عثمان را پایهریزی کرد؟
کوتاه رویداد چنین است: عمر هنگامی که مرگ را نزدیک دید برای امر خلافت به مشورت پرداخت، پیشنهاد اینکه عبدالله پسرش را خلیفه کند رد کرد به خاطر اینکه از فرزندان خطاب نباید دو نفر خلیفه شوند.
پس از آن اضافه کرد: پیامبر تا هنگام مرگ از این شش نفر راضی بود: علی، عثمان، طلحه، زبیر، سعد بن ابی وقاص و عبدالرحمن بن عوف؛ لذا خلافت بین اینان به شورا باشد تا یکی را از میان خود انتخاب کنند و دستور احضار هر شش نفر را صادر کرد، سپس برای هر کدام عیبی برشمرد و گفت:
و اما تو ای زبیر! مرد بدزبان تندخوی حریص تنگ حوصلهای، در وقت خوشنودی مؤمنی و در خشمگینی کافر، روزی انسانی و روزی شیطان. و سخنان دیگر از این قبیل. آنگاه روی به طلحه آورد و چون از روزی که طلحه در مورد انتخاب عمر به ابوبکر اعتراض کرده بود با او کینه داشت در حال بغض گفت: ای طلحه آیا بگویم یا خاموش باشم؟
گفت: تو که هیچ وقت خیری بر زبانت جاری نمیشود، هر چه میخواهی بگو!
گفت: من تو را خوب میشناسم... روزی که آیه حجاب نازل شد آن حرف ناروا را گفتی (بر خلاف حکم خدا که زنهای پیغمبر بعد از مرگش نباید ازدواج کنند، یاوهای گفته بود) و پیغمبر از دنیا رفت در حالی که بر تو خشمگین بود.
ابن ابی الحدید در اینجا از قول جاحظ نقل میکند: پس چطور گفتی پیغمبر مُرد و از اصحاب شوری راضی بود؟ ولی چه کسی جرأت داشت سادهتر و کم اهمیتتر از این را به عمر بگوید؟
سپس روی به سعد بن ابی وقاص کرد و گفت: تو فقط مرد اسب و جنگ و شکاری و خبره تیر و کمان. اصلاً قبیله زهره را به خلافت و امور مردم چه کار؟
بعد از آن متوجه عبدالرحمن بن عوف شده چنین گفت: اگر ایمان نیمی از مسلمانها با ایمان تو به تنهائی سنجیده شود، ایمان تو رجحان خواهد داشت. اما امر زمامداری برای مرد ضعیفی چون تو شایسته نیست به علاوه بنی زهره را به خلافت چه کار؟
آنگاه به علی (ع) نگریسته گفت: جز اینکه در تو شوخ طبعی هست. به خدا قسم! اگر تو زمامدار شوی مردم را به راه روشن و حق واضح به خوبی هدایت میکنی[۲۶].
در آخر رو به عثمان نموده گفت: گویا میبینمت که قریش به جهت محبتی که به تو دارند قلاده خلافت را به گردنت انداختهاند، پس تو بنی امیه و بنی ابی معیط را برگردن مسلمانها سوار کردهای و غنائم و مالیاتها را به آنها اختصاص دادهای و گروه نیرومندی از گرگهای عرب به سویت روان شده به سختی تمام تو را در بسترت کشتهاند، به خدا قسم! اگر قریش تو را خلیفه قرار دهند، این چنین خواهی کرد و وقتی تو این چنین کردی مردم هم تو را خواهند کشت. بعد دست به پیشانیش گذاشت و گفت: هنگامی که چنین شد گفتار مرا یاد کنید که قطعاً این وقایع پیش خواهد آمد[۲۷].
بعد ابوطلحه انصاری را خواست و فرمان داد که پس از دفن او با ۵۰ تن از انصار این ۶ نفر را در خانهای جمع کند، تا با یکدیگر برای تعیین خلیفه مشورت کنند و یک نفر از بین خودشان انتخاب نمایند و اگر ۵ نفر توافق کردند و یک نفر مخالفت کرد، گردن او را بزند و اگر چهار نفر اتفاق کردند و دو نفر مخالفت نمودند آن دو را گردن بزند و اگر سه نفر اتفاق کردند و سه نفر مخالفت نمودند، آن جمعیتی را مقدم بدارد که در آن عبدالرحمن بن عوف است و دیگران را نیز به آنها برگرداند و اگر بر مخالفتشان اصرار ورزیدند آنها را گردن بزند و اگر برای امری اتفاق نکردند تا سه روز مهلت بدهد و بعد از آن همه را گردن بزند تا مسلمانان خود شخصی را انتخاب کنند، پس از دفن عمر ابوطلحه مقدمات این کار را فراهم ساخت.
«سعد بن ابی وقاص» و «عبدالرحمن بن عوف» خویشاوند و از «قبیله زهره» بودند سعد بن ابی وقاص از علی (ع) کینه خونخواهی خویشان خود را به دل داشت و عبدالرحمن بن عوف داماد عثمان بود و همسرش امکلثوم دختر عقبه بن معیط، خواهر مادری عثمان بود، طلحه از «قبیله تمیم» و از دوستان عثمان بود و بنی هاشم و بنی تمیم بر سر خلافت ابوبکر با یکدیگر اختلاف و کدورت داشتند.
پس از درگذشت عمر، این شش نفر به شور نشستند: طلحه که میدانست با وجود علی و عثمان خلافت به او نخواهد رسید و از علی (ع) دلخوشی نداشت، برای تضعیف جانب او حق خود را به عثمان داد، زبیر در برابر، حق خود را به علی (ع) واگذار کرد. سعد بن ابی وقاص نیز که میدانست خلیفه نمیشود، حق خویش را به پسر عمویش عبدالرحمان بن عوف داد (بنابراین شش نفر در سه نفر خلاصه شدند) عبدالرحمن بن عوف از علی (ع) و عثمان پرسید: کدام یک حاضرید از خلافت صرفنظر کنید و در تعیین دو نفر دیگر مختار باشید؟ جوابی نشنید، پس از آن خود را کنار کشید که یکی از آن دو را انتخاب کند به علی (ع) رو کرد که با تو بیعت کنم که طبق کتاب خدا و سنت پیامبر (ص) و روش ابوبکر و عمر با مردم رفتار کنی! علی (ع) در پاسخ فرمود: میپذیرم ولی طبق کتاب خدا و سنت پیامبر و آنچه خود میدانم عمل مینمایم.
عبدالرحمن رو به عثمان کرد و همان جمله را تکرار کرد عثمان پذیرفت، بار دیگر عبدالرحمن به علی (ع) همان جملات را گفت و همان پاسخ را شنید، برای بار سوم نیز چنان گفت و همان جواب را شنید؛ لذا دست عثمان را به خلافت فشرد و گفت: "السلام عليك يا اميرالمؤمنين!"
در اینجا بود که علی (ع) به عبدالرحمن فرمود: "به خدا سوگند این کار را نکردی مگر اینکه انتظاراتی از او داشتی که آن دو نفر از یکدیگر داشتند، خداوند میان شما جدائی افکند"[۲۸]
میگویند: پس از آن میان عثمان و عبدالرحمن اختلاف افتاد که تا پایان عمر عبدالرحمان با هم سخن نگفتند[۲۹].
راستی در این شورای ساختگی عمر، مقدمات قتل متخلف که احتمالا جز علی (ع) کسی نبود درست فراهم آمده بود. به هر حال شورائی تشکیل داده و علی (ع) را در منگنهای گذاشته که مجبور شد تابع آنان باشد. فرمود: "هر وقت میپرند بپرم و هر گاه بالهایشان را برای فرود آمدن، آرام نگه میدارند من نیز آرام نگه دارم"
علی (ع) میفرماید: "این پنج نفری که در مقابل من بودند، هر یک رأیی و نظری و غرضی داشت «یکی چون با من کینه داشت از من روی برگردانید و دیگری برای خویشی و دامادیش روی به دیگری آورد" «مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ»، شاید اشاره به تمایل طلحه به عثمان باشد؛ زیرا بخششها و هدایائی بین آنها رد و بدل میشد[۳۰].
بالاخره با شورای عمر، گام سوم در راه انحراف کامل اسلام برداشته شد. دانشمند معاصر اهل تسنن «عبدالفتاح عبدالمقصود» میگوید: «هر چند عادت بر این جاری شده که برای هر کار عمر عذری آورده شود، ولی اهل نظر چه حکمت و مصلحتی در این شوری میبینند؟» این دانشمند منصف سنی، معایب و مفاسد کارهای این دو پیرمرد و به خصوص شوری را به تفصیل شرح داده و از جمله میگوید: (ستایشی که از پیامبر درباره تنها عمار شنیده شد که «عمار با حق است و حق با عمار، هر جا بگردد حق با او میگردد» در حق غیر علی از هر پنج نفر دیگر اصحاب شوری شنیده نشد، ولی عمار و ابوذر و مقداد و بقیه صحابه کبار که طرفدار حقند و ارادتمند علی، نباید در شوری راه یابند).
با اینکه از تمام زخمهای عمر خون میریخت و با قدمهای سریع به سوی مرگ میرفت چنان ماهرانه و سیاستمدارانه علی (ع) را در منگنه گذاشت و بنی هاشم را الی الابد به کنار زد که راستی تعجب آور و حیرت انگیز است.
البته آن موقع کسی جرأت نداشت به عمر حرفی بزند اما آیا به طرفداران او میتوان گفت: آخر این چه شورائی بود که با هیچ قانونی درست نبود و این چه انتخابی بود؟ اگر قبیله زهره مناسبتی با کار خلافت نداشت، سعد وقاص و عبدالرحمن بن عوف را چرا برگزید؟! و چرا طلحه را در ردیف کسانی که پیامبر از آنها راضی بود قرار داد؟ سخن خود را تکذیب نموده و باز زبیر را با آن اوصاف و عثمان را با آن ضعف نفس چرا؟ و چرا به علی تهمت مزاح بودن زد؟ علی (ع) درباره عمر و عاص که او را به شوخ طبعی متهم کرده بود، در نهج البلاغه خطبهای دارد که معلوم میشود چه رنجی از چنین نسبتی میبرده است[۳۱] و اگر مردم را به راه حق میبرد، چرا انتخابش نکرد؟ و اساسا چه حق داشت برای مسلمانان چنین شورائی درست کند؟ و لذا علمای منصف اهل سنت، به عمر اعتراض دارند و از جمله «قاضی زنگه زوری» در کتاب «تشریح و محاکمه در تاریخ آل محمد» عمر را به خاطر شورایش محاکمه نموده و هشت ایراد و اعتراض بر او وارد کرده است:
- خلیفه ثانی انتخاب خلافت را به شورای شش نفری صحابه تفویض کرده، این طرز اجرا نه نص است نه تعیین ولی عهد، نه اجماع ـ زیرا که تصریح نکردن به خلافت یکنفر واضح منصوب نکردن شخص معین را به ولایت عهد آشکار و اجماع چون حق تمام مسلمانان است پس تفویض آن به شش نفر جائز نیست، بنابراین اجماع هم نیست.
- عمر در انتخاب شش نفر به هر دلیل متمسک شود باز با اشکالات فراوانی مواجه خواهد بود، چونکه هرگاه صحابه بودن آن شش نفر ملاحظه شود غیر از آنها هزاران صحابه دیگر موجود بودند. هر گاه اصحاب بدر بودن آنها منظور باشد باز غیر از ایشان چند نفر از اصحاب بدر در قید حیات بودند و هر گاه به جهت اخباری بوده باشد که از رسول خدا (ص) در فضیلت این جمع- (غیر علی) وارد شده حدیثی که فقط در مدح «عمار یاسر» رسیده است که "الحق يدور مع عمار اين دار" در حق مجموع اعضای شورا- غیر علی (ع)- تا چه رسد به افراد آنان، نرسیده است.
- عمر که به «عبدالرحمن بن عوف» حق وتو داده بود، کاملاً بیجهت و ترجیح بلامرجح بوده است!
- «محمد بن سلمه» را مأمور کرده بود که اگر این شش نفر روز تعیین خلیفه اختلاف کردند و یک نفر را از میان خود انتخاب نکردند، همه را به قتل برساند و اگر وضعی پیش میآمد که گردن بعضی از آنها یا همهشان زده میشد، مسؤولیت آن با چه کسی بود و به چه حقی عمر خون افراد برگزیدهاش را به گردن میگرفت.
- عمر، پس از آنکه هر یک از اعضای شوری را به نوعی با یک عیب ثابت متهم نمود، پس چرا باز امر خلافت را به همان متهمین واگذار کرد.
- دستور داد پسرش عبدالله در مجلس بدون اظهار رای حاضر شود لکن حسن مجتبی (ع) ذریه رسول خدا (ص) را به کلی فراموش نمود، در حالی که امام حسن (ع) در آن روز از عبدالله در این مسئله بیشتر ذیحق بود.
- عموی پیامبر عباس بن عبدالمطلب را داخل شوری نکرد در حالی که او از تمام اعضای شورا- به غیر علی (ع)- لایقتر بود.
- عمر، عدم لیاقت هر یک از اعضای شورای را برشمرد وقتی که نوبت به علی (ع) رسید، گفت: فقط این مرد- علی بن ابیطالب- لایق بوده و کفایت امور شما را میکند اگر به خلافت حریص نبود.
قاضی بهجت میگوید: "همین جمله را فاضلترین علمای بغداد علامه ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه به تفصیل بیشتر نوشته است. و از این جمله خیلی نکات استفاده میشود که قلم ارباب وجدان از نگارش آن استنکاف دارد پس فاجعهترین نکته این است که: از این کلام عمر آشکار میشود که او تنها علی (ع) را از جمیع اعضای شورا به خلافت لایق میدانست با وجود این، کاری کرد که نه تنها علی (ع) بلکه بنی هاشم را برای همیشه از خلافت محروم ساخت. هرگاه عمر استقامت دین و سعادت مسلمین را آرزو میکرد میبایست بنا به اقرار خودش امورات خلافت را به شخص قادر و با کفایت تفویض کند..."[۳۲].[۳۳]
شبهه وهابیان در تمجید نهجالبلاغه از عمر
وهابیان ادعا میکنند: در نهجالبلاغه جملات صریح در فضیلت خلفا دیده میشود؛ مثلاً امام امیرمؤمنان(ع) درباره خلیفه دوم میفرماید: «فَلَقَدْ قَوَّمَ الْأَوَدَ وَ دَاوَى الْعَمَدَ وَ أَقَامَ السُّنَّةَ وَ خَلَّفَ الْفِتْنَةَ»؛ او کجیها را راست کرد، بیماری را درمان کرد، سنت را پابرجا داشت و فتنه را پشت سر نهاد». ولی علمای شیعه این بیانات صریح امیرمؤمنان(ع) شاه را کتمان میکنند و هیچگاه آن را به پیروان خود نمیگویند.
پاسخ
در تحلیل این جمله چند نکته گفتنی است:
نکته نخست: این جمله که در خطبه ۲۲۸ آمده، از هیچ فرد به خصوصی نام نبرده است، بلکه در ابتدای این خطبه با عنوان «فلان» آمده است. شارحان نهجالبلاغه درباره این فرد، احتمالات گوناگونی دادهاند. صبحی صالح مینویسد: يريد به بعض أصحابه؛ «مقصود برخی از اصحابش هستند»[۳۴]. قطب راوندی، مقصود از آن را برخی از بزرگان اصحابش میداند که پس از ارتحال پیامبر(ص) به آلوده به فتنه نشدند[۳۵]. برخی هم منظور از آن را مالک اشتر و بعضیها مقصود از آن را محمد بن ابیبکر دانستهاند[۳۶]. ولی ابنابیالحدید با این توضیح که این ویژگیها نمیتواند برای سایر صحابه باشد مینویسد: «این اوصاف تنها با کسی سازگار است که حکومت قدرتمندی در اختیار داشته باشد آنوقت نتیجه میگیرد که مقصود، عمر بن خطاب است»[۳۷].
مغیرة بن شعبه از قول طبری نقل میکند: «آن روز (روز مرگ عمر) به سراغ علی(ع) رفتم تا شاید حرفی از وی درباره عمر بشنوم، دیدم حضرت لباس در بر کرده، صورتش را شستوشو داده به گونهای که هنوز آب از چهرهاش میچکید، گویا مطمئن بود که خلافت این بار به وی خواهد رسید، چون مغیره را دید فرمود: لقد صدقت ابنة أبي حثمة؛ «راست گفت دختر ابیحثمه» که گفت: أقام الأود، و أبرأ العمد، ابنابیالحدید همین نقل را تأییدی بر نظر خودش میآورد که بنابراین مقصود امام، عمر بوده است[۳۸].
ولی آنچه طبری از قول امیرمؤمنان علی(ع) در ادامه نقل میکند چیز دیگری است. طبری مینویسد: امام(ع) فرمود: «دختر أبی حثمة راست گفت: او خیر خلافت را با خود برد و از شرّ آن نجات یافت، به خدا سوگند! این گفتار مال او (دختر ابیحثمة) نیست، بلکه به وی آموختهاند که اینها را بگوید». از قرائن استفاده میشود که مقصد امام، ستایشی از خلیفه نبود بلکه حضرت با این جملات از آینده تاریکی خبر میداد که دامنگیر خلیفه بعد (عثمان) خواهد شد. ابن شبه نیز از عبدالله بن مالک نقل میکند که ما با علی(ع) که از دفن عمر، برگشتیم، امام وارد خانه شد، غسل کرد سپس از خانه خارج شد و مدتی سکوت کرد، آنگاه فرمود: خدا به نوحهگر عمر خیر دهد که گفت: وا عمراه! أقام الأود، وا عمراه! ذهب نقي الثوب قليل العيب؛ «به خدا سوگند او از این جملات خبر نداشت، بلکه به وی آموختند که چنین بگوید. به خدا سوگند! عمر خیر خلافت را درک کرد و شرّ را بعد از خود برجای نهاد»[۳۹]. از این اسناد تاریخی استفاده میشود که این کلمات مربوط به یک رجل سیاسی بود که به نوحهگر مدینه آموخته بودند تا این عبارات را در نوحه خلیفه بگوید. احتمال دیگری که برخی از محققان نهجالبلاغه دادهاند این است که این جمله امام(ع) به صورت سؤال و پرسش بوده است؛ یعنی امام از مغیره پرسید: آیا دختر ابیحثمه که آن حرفها را درباره خلیفه میگفت، راست میگفت؟! اگر چنین احتمالی در کلام باشد در آن صورت این کلمات، گفته زنی است که سیدرضی آن را به اشتباه به عنوان کلمات امام آورده است[۴۰].
نکته سوم: اگر بناست وهابیان به این عبارت مبهم نهجالبلاغة استناد کنند، لازم است قبلاً برای روایات صریحی که در معتبرترین کتابهای خود از امیر مؤمنان علی(ع) در انتقاد از خلفا نقل شده است، توجیهی بیندیشند! چگونه امیر مؤمنان(ع)، نسبت به کسی که راضی نشد در مقابل اعلام رضایت از سیره وی، حکومت را به چنگ آورد[۴۱]، این سخنان ستایشآمیز را بر زبان جاری ساخت؟! این جملات را باور کنیم یا چیزی که مسلم در صحیحش آورده است؟ مسلم نقل میکند که عمر به علی(ع) در خطابی گفت: فلما توفي رسول الله قال أبو بكر: أنا ولي رسول الله... فرأيتماه كاذبا آثماً غادراً خائناً... ثم لما توفي أبو بكر و أنا ولي رسول الله و ولي أبي بكر، فرأيتماني كاذبا آثما غادرا خائنا؛ «وقتی رسول خدا(ص) از دنیا رفت، ابوبکر گفت: من ولی رسول خدایم، ولی شما دو تن (علی و عباس) او را دروغگو، گناهکار، حیلهگر و خائن دانستید، سپس ابوبکر مُرد و من ولی رسول خدا و ابوبکر شدم؛ ولی باز شما دو تن، مرا دروغگو، گناهکار، حیلهگر و خائن میدانید»[۴۲]. جالب است، بخاری هم روایت فوق را نقل کرده؛ ولی تعابیر تند آن را، با تعبیر كذا و كذا تغییر داده است[۴۳]. برابر نقل بخاری، امام حتی از حضور عمر در مجلس خویش کراهت داشت. بخاری در اینباره از قول عایشه مینویسد: «علی(ع) به دنبال ابوبکر فرستاد و فرمود: نزد ما بیا، ولی کسی را همراه خویش میاور؛ زیرا آن حضرت از حضور عمر در مجلسش کراهت داشت؛ ولی عمر بر عکس خواسته امیر مؤمنان ابوبکر را سوگند داد که به تنهایی نرود»[۴۴]. حال، آیا کسی که موضعش نسبت به خلیفه دوم، چنین است چگونه وی را با چنان عبارات بلندی میستاید؟! اگر وهابیان میخواهند با آن عبارات متشابه نهجالبلاغه که بدون ذکر نام آمده است، کلاهی برای خویش بدوزند، لازم است نخست برای این تعابیر صریح که با ذکرنام در منابع مورد قبول خودشان آمده است، چارهای بیندیشند.
نکته چهارم: اگر بناست وهابیان با تمسک به آن عبارت غیر شفاف نهجالبلاغة، حسن رابطه امام با خلیفه را اثبات کنند، باید پیشاپیش برای انتقادهای صریح امام به خلفا که در جای جای این کتاب شریف آمده است، فکری کنند. نهجالبلاغه که فقط خطبه ۲۲۸ نیست که بتوان با تمسک به آن چنین ادعایی کرد، بلکه در نهجالبلاغه دهها جمله صریح در عبارات امام نسبت به خلیفه دوم و دیگر خلفا وجود دارد که مروری اجمالی بر آن عبارات، بیانگر آن است که چه فاصله عمیقی بین امیرمؤمنان علی(ع) و آنان حکم فرما بوده است.
عبارات امام در نهجالبلاغه در انتقاد از خلیفه دوم بسیار فراوان است. برخی از این انتقاد به صورت کلی و کنایی است از جمله: امام دوران حکومت خلفا را دورانی میداند که دین در آن هنگام اسیر بود، امام در این زمینه میفرماید: «فَإِنَّ هَذَا الدِّينَ قَدْ كَانَ أَسِيراً فِي أَيْدِي الْأَشْرَارِ يُعْمَلُ فِيهِ بِالْهَوَى وَ تُطْلَبُ بِهِ الدُّنْيَا»؛ «این دین در دست اشرار اسیر بود، در آن طبق هوای نفس عمل میکردند و دنیا را به وسیله آن میجستند»[۴۵]. امام دوران حکومت خلفا را برای خویش، دورانی پر محنت و سخت توصیف میکند و میفرماید: «فَصَبَرْتُ وَ فِي الْعَيْنِ قَذًى وَ فِي الْحَلْقِ شَجًى»؛ «من چونان کسی که خار در چشم، و استخوان در گلو داشته باشد، صبر کردم»[۴۶]. امام اساساً کرسی خلافت و امامت را برای غیر بنیهاشم روا نمیدانست: «إِنَّ الْأَئِمَّةَ مِنْ قُرَيْشٍ غُرِسُوا فِي هَذَا الْبَطْنِ مِنْ هَاشِمٍ لَا تَصْلُحُ عَلَى سِوَاهُمْ وَ لَا تَصْلُحُ الْوُلَاةُ مِنْ غَيْرِهِمْ»؛ پیشوایان دین از قریشاند که از نسل هاشم به وجود آمدهاند، امامت بر غیر آنان سزاوار نیست و غیر آنان صلاحیت این جایگاه را ندارند»[۴۷].
در ادامه، به بخشی از دیگر انتقادهای کلی امام، اشاره میشود که در نهجالبلاغه آمده است، تا اگر وهابیان خواستند به بخش مبهمی از نهج البلاغة استناد کنند، برای این موارد صریح هم، چارهای بیندیشند. امام در رابطه با آنان میفرماید:
- کسانی که بذر گناه افشاندند و بدبختی درو کردند[۴۸].
- کسانی که منافقان در پناه آنها به قدرت رسیدند[۴۹].
- کسانی که خلافت را از من ربودند[۵۰].
- کسانی که با خودکامگی خلافتشان را تحمیل بر اهلبیت کردند[۵۱].
نوع دیگر از کلمات امام به صورت خاص و با ذکر نام و نشان است؛ مانند آنچه در خطبه شقشقیه نسبت به خلیفه دوم ایراد فرموده است. در این خطبه امام چند ویژگی از ویژگیهای خلیفه دوم را برمی شمرد؛ از جمله میفرماید: «وی فردی بود که سرشتی خشونتبار و زمخت داشت حوزة خشناء، کسی که موجب جراحتهای شدید بر پیکر اسلام شد «يَغْلُظُ كَلْمُهَا»، ارتباط با او غیرقابل تحمل بود «يَخْشُنُ مَسُّهَا»، در رأی شتابزده بود، و پس از آن به سرعت پشیمان میشد و عذرخواهی میکرد»[۵۲]. امام از جمله انتقادهایی که به وی داشت این بود که چرا وی امام را در جمع آن شورای شش نفره قرار داد و چرا امر خلافت را به شورا واگذار کرد؟ «حَتَّى إِذَا مَضَى لِسَبِيلِهِ جَعَلَهَا فِي جَمَاعَةٍ زَعَمَ أَنِّي أَحَدُهُمْ فَيَا لَلَّهِ وَ لِلشُّورَى»[۵۳]؛ حال آیا میتوان باور کرد کسی که چنین تعبیراتی درباره خلیفه دوم دارد، به یکباره میآید با بهترین عبارات از وی تمجید میکند؟!
نکته پنجم: چنانکه اشاره شد، در برخی از نقلها آمده است که این عبارت از دختر ابیحثمه بوده است[۵۴]؛ ولی به فرض صحت استناد این روایت به امیر مؤمنان(ع)، در انتهای این کلام، عباراتی وجود دارد که درست بر خلاف تصور وهابیان، متضمن نکوهش است؛ زیرا در ادامه کلام این تعابیر آمده است: خلّف الفتن؛ «او پس از خود فتنهها را باقی گذاشت».
أصاب خيرها و سبق شرها؛ «او لذت خلافت را چشید و پیش از آنکه شرش دامنش را بگیرد، رفت». رحل و تركهم في طرق متشعبة لايهتدي فيها الضال ولايستيقن المهتدي؛ او رفت، درحالیکه مردم را برسر چند راه قرار داد که نه باعث هدایت شخص گمراه میشود و نه باعث ثبات قدم هدایت شده میگردد». اگر در این تعابیر دقت شود، میتوان اشارهها و کنایهها را به درستی دریافت. گویا سخن از نتیجه چندساله حکومت عمر است که در یک کلام، باعث سر درگمی مردم شده است. بهویژه آنکه امامان بزرگوار هر وقت درصدد مدح و ستایش باشند، از تعبیر «فلان» استفاده نمیکردند. از آنجا که در این کلام از این تعبیر استفاده شده است، میرساند که هدف، بر خلاف تصور وهابیان، بیان نکوهش بوده است.
وهابیان نمیتوانند با عبارتی چندپهلو و غیرشفاف، در مقابل دهها متن روشن و صریح، چنین نتیجه بگیرند که امام درصدد مدح خلیفه بوده است. گذشته از اینکه صحت انتساب این خطبه به امام، محرز نیست.[۵۵].
منابع
پانویس
- ↑ دینپرور، سید حسین، دانشنامه نهج البلاغه، ج۲، ص ۵۸۹-۵۹۱.
- ↑ «أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا فُلَانٌ [ابْنُ أَبِي قُحَافَةَ] وَ إِنَّهُ لَيَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّي مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَى،... فَيَا عَجَباً بَيْنَا هُوَ يَسْتَقِيلُهَا فِي حَيَاتِهِ إِذْ عَقَدَهَا لِآخَرَ بَعْدَ وَفَاتِهِ، لَشَدَّ مَا تَشَطَّرَا ضَرْعَيْهَ»؛ نهج البلاغه، خطبه ۳.
- ↑ دینپرور، سید حسین، دانشنامه نهج البلاغه، ج۲، ص ۵۸۹-۵۹۱.
- ↑ «فَصَيَّرَهَا فِي حَوْزَةٍ خَشْنَاءَ يَغْلُظُ كَلْمُهَا وَ يَخْشُنُ مَسُّهَا وَ يَكْثُرُ الْعِثَارُ فِيهَا وَ الِاعْتِذَارُ مِنْهَا، فَصَاحِبُهَا كَرَاكِبِ الصَّعْبَةِ إِنْ أَشْنَقَ لَهَا خَرَمَ وَ إِنْ أَسْلَسَ لَهَا تَقَحَّمَ، فَمُنِيَ النَّاسُ لَعَمْرُ اللَّهِ بِخَبْطٍ وَ شِمَاسٍ وَ تَلَوُّنٍ وَ اعْتِرَاضٍ»؛ نهج البلاغه، خطبه ۳
- ↑ دینپرور، سید حسین، دانشنامه نهج البلاغه، ج۲، ص ۵۸۹-۵۹۱.
- ↑ دینپرور، سید حسین، دانشنامه نهج البلاغه، ج۲، ص ۵۸۹-۵۹۱.
- ↑ «فَصَيَّرَهَا وَ اَللَّهِ فِي نَاحِيَةٍ خَشْنَاءَ يَجْفُو مَسُّهَا وَ يَغْلُظُ كَلْمُهَا فَصَاحِبُهَا كَرَاكِبِ اَلصَّعْبَةِ إِنْ أَشْنَقَ لَهَا خَرِقَ وَ إِنْ أَسْلَسَ لَهَا عَسَفَ يَكْثُرُ فِيهَا اَلْعِثَارُ وَ يَقِلُّ مِنْهَا اَلاِعْتِذَارُ فَمُنِيَ اَلنَّاسُ لَعَمْرُ اَللَّهِ بِخَبْطٍ وَ شِمَاسٍ وَ تَلَوُّنٍ وَ اِعْتِرَاضٍ ...»
- ↑ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۷۳-۱۷۴.
- ↑ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۸۱.
- ↑ فلشده هیبته القت ما فی بطنها فاجهضت به جنینا میتاشرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۷۴.
- ↑ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۸۱.
- ↑ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۸۵.
- ↑ ان عمر ضرب بطن فاطمه یوم البیعه حتی القت المحسن من بطنها؛ الوافی بالوفیات، ج۶، ص۱۷.
- ↑ «يا أَبَتاهُ يا رَسُولَ الله ماذا لَقينا بَعْدَكَ مِنْ ابنِ الْخَطّابِ وَ ابنِ أبي الْقُحافة»
- ↑ الامامة و السیاسة، ج۱، ص۱۳-۱۴.
- ↑ « يَابْنَ الْخَطَّابِ أَجِئْتَ لَتُحْرِقَ دارَنا؟ قالَ: نَعَمْ أَوْ تَدْخُلُوا فِيما دَخَلَتْ فِيهِ الْأُمَّةُ»؛ عقد الفرید، ج۴، ص۲۶۰.
- ↑ السیرة الحلبیة، ج۳، ص۳۹۱.
- ↑ "كلكم أَفْقَهُ مِنْ عُمَرَ حَتَّى رَبَّاتِ الْحَجَّالِ"
- ↑ "كُلُّ النَّاسِ أفْقَهُ مِنْ عُمَرَ"؛ شرح ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۸۲.
- ↑ ابن صباغ مالکی، فصول المهمه، ص۱۸؛ ابن حجر عسقلانی، تهذیب التهذیب، ص۳۳۸؛ اسد الغابه، ج۴، ص۲۲.
- ↑ سیوطی، تاریخ الخلفاء، ص۶۶؛ شبلنجی، نور الابصار، ص۷۳؛ قوشجی، شرح تجرید، ص۴ و ۷.
- ↑ الریاض النضره، ح۲، ص۱۹۷؛ مناقب الخوارزمی، ص۶۰؛ فیض القدیر، ج۴، ص۳۵۷.
- ↑ «فَصَبَرْتُ عَلَى طُولِ الْمُدَّةِ وَ شِدَّةِ الْمِحْنَةِ حَتَّى إِذَا مَضَى لِسَبِيلِهِ جَعَلَهَا فِي جَمَاعَةٍ زَعَمَ أَنِّي أَحَدُهُمْ فَيَا لَلَّهِ وَ لِلشُّورَى مَتَى اعْتَرَضَ الرَّيْبُ فِيَّ مَعَ الْأَوَّلِ مِنْهُمْ حَتَّى صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَى هَذِهِ النَّظَائِرِ لَكِنِّي أَسْفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا وَ طِرْتُ إِذْ طَارُوا فَصَغَا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ وَ مَالَ الْآخَرُ لِصِهْرِهِ مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ »
- ↑ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۸۶
- ↑ "لتحملنهم علی الحق الواضح و المحجه البیضاء"؛ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۸۶.
- ↑ لِلَّهِ أَنْتَ، لَوْ لاَ دُعَابَةٌ! فِيكَ، أَمَا وَ اَللَّهِ لَئِنْ وُلِّيتَهُمْ لَتَحْمِلَنَّهُمْ عَلَى اَلْمَحَجَّةِ اَلْبَيْضَاءِ وَ اَلْحَقِّ اَلْوَاضِحِ
- ↑ شرح ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۸۶.
- ↑ «وَ اَللَّهِ مَا فَعَلْتَهَا إِلاَّ لِأَنَّكَ رَجَوْتَ مِنْهُ مَا رَجَا صَاحِبُكُمَا مِنْ صَاحِبِهِ، دَقَّ اَللَّهُ بَيْنَكُمَا عِطْرَ مَنْشِمَ»؛ «منشم» نام زنی عطار بوده که در مکه زندگی میکرده؛ قبیله «خزاعه» و «جرهم» هرگاه میخواستند جنگ کنند، عطر او را استعمال میکردند و هرگاه چنین میکردند کشته از دو جانب زیاد میشد لذا به صورت ضرب المثلی درآمد که اشام من عطر منشم، شومتر از عطر منشم. المنجد، قسمت فرائد الادب.
- ↑ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۸۵-۱۸۸.
- ↑ شرح نهج البلاغه عبده، ص۴۲.
- ↑ نهج البلاغه، خطبه ۸۲.
- ↑ شرح و محاکمه در تاریخ آل محمد، ۱۴۵- ۱۴۸.
- ↑ الهامی، داوود، صحابه از دیدگاه نهج البلاغه، ص۶۳-۷۲.
- ↑ نهج البلاغة، ص۳۵۰.
- ↑ منهاجالبراعة فی شرح نهج البلاغه، ح۲، ص۴۰۲.
- ↑ الشافیفیشرحالکافی، ج۱، ص۴۳۸.
- ↑ شرح نهج البلاغه، ح۱۲،(ص) ۴-۵.
- ↑ تاریخ الامم و الملوک، ج۴، ص۲۱۸؛ ر.ک: شرح نهجالبلاغة، ج۱۲، ص۵ و ۶.
- ↑ تاریخالمدینه، ج۳، ص۹۴۱ و ۹۴۲.
- ↑ مجموعه آثار استاد شهید مطهری، ج۱۶، ص۴۷۷.
- ↑ مسند احمد، ج۱، ص۷۵.
- ↑ صحیح مسلم، ج۵، ص۱۵۲.
- ↑ صحیح البخاری، ج۶، ص۱۹۱: ... و أنتما تزعمان أن أبا بكر كذا و كذا....
- ↑ صحیح البخاری، ج۵، ص۸۳: فأرسل إلى ابي بكر أن انتنا ولايأتنا أحد معك، كراهية لمحضر عمر، فقال عمر: لا والله لا تدخل عليهم وحدك.
- ↑ نهج البلاغه، نامه ۵۳.
- ↑ نهج البلاغه، خطبه ۳.
- ↑ نهج البلاغه، خطبه ۱۴۴.
- ↑ نهج البلاغه، خطبه ۲: «زَرَعُوا الْفُجُورَ وَ سَقَوْهُ الْغُرُورَ وَ حَصَدُوا الثُّبُورَ»
- ↑ نهج البلاغه، خطبه ۲۱۰: «فَوَلَّوْهُمُ الْأَعْمَالَ وَ جَعَلُوهُمْ حُكَّاماً عَلَى رِقَابِ النَّاسِ فَأَكَلُوا بِهِمُ الدُّنْيَا».
- ↑ نهج البلاغه، نامه ۳۶: «فَقَدْ قَطَعُوا رَحِمِي وَ سَلَبُونِي سُلْطَانَ ابْنِ أُمِّي».
- ↑ نهج البلاغه، خطبه ۱۶۲: «أَمَّا الِاسْتِبْدَادُ عَلَيْنَا بِهَذَا الْمَقَامِ وَ نَحْنُ الْأَعْلَوْنَ نَسَباً وَ الْأَشَدُّونَ بِالرَّسُولِ(ص) نَوْطاً فَإِنَّهَا كَانَتْ أَثَرَةً شَحَّتْ عَلَيْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ وَ سَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ آخَرِينَ».
- ↑ نهج البلاغه، خطبه ۳.
- ↑ نهج البلاغه، خطبه سوم.
- ↑ تاریخ المدینة، ج۳، ص۹۴۱ و ۹۴۲.
- ↑ رستمنژاد، مهدی، پاسخ به شبهات وهابیان علیه شیعه ص ۴۷۳.