عمر بن خطاب در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

(صفحه‌ای تازه حاوی «{{سیره معصوم}} <div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">اين...» ایجاد کرد)
 
برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
 
(۲۳ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۵ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
{{سیره معصوم}}
{{مدخل مرتبط
<div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">اين مدخل از زیرشاخه‌های بحث '''[[عمر بن خطاب]]''' است. "'''[[عمر بن خطاب]]'''" از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:</div>
| موضوع مرتبط = عمر بن خطاب
<div style="background-color: rgb(255, 245, 227); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">[[عمر بن خطاب در نهج البلاغه]] - [[عمر بن خطاب در معارف و سیره نبوی]]</div>
| عنوان مدخل = عمر بن خطاب
| مداخل مرتبط = [[عمر بن خطاب در نهج البلاغه]] - [[عمر بن خطاب در تاریخ اسلامی]] - [[عمر بن خطاب در معارف و سیره نبوی]]
| پرسش مرتبط  =
}}


==[[مسلمانی]] عمر==
'''عمر بن خطاب'''، [[چهل]] [[سال]] پیش از [[هجرت]] در [[مکه]] متولّد شد و بیشتر عمر خویش را در [[جاهلیت]] گذراند. پنج سال پیش از [[هجرت]] [[مسلمان]] شد. او در تمام [[غزوات]] در رکاب [[پیامبر اکرم]] {{صل}} حضور داشت، گرچه گزارشی از رشادت‌های او ثبت نشده است. [[روایت]] مشهوری است مبنی بر اینکه [[عمر]] هنگام [[احتضار]] [[پیامبر اکرم]]، آن‌گاه که [[پیامبر]] خواست وصیتی بنویسد تا پس از او [[امت اسلام]] [[گمراه]] نشوند، [[پیامبر]] را به هذیان متهم کرد.
می‌گویند: عمر بن خطّاب در [[سال ششم بعثت]]، سه [[روز]] پس از [[حمزه]] [[مسلمان]] شد و آن هنگامی بود که با [[شمشیر]] کشیده آهنگ [[رسول خدا]]{{صل}} کرد و گروهی از [[صحابه]] که نزدیک چهل مرد می‌شدند، در [[خانه ارقم]] در دامنه [[کوه صفا]] بودند. از جمله [[ابو بکر]]، حمزه، علی و دیگر یارانی که به [[حبشه]] [[مهاجرت]] نکرده بودند. عمر در راه به [[نعیم بن عبدالله]] رسید. او از عمر پرسید کجا می‌رود؟ عمر پاسخ داد که می‌خواهد [[محمّد]] را بکشد. نعیم به او گفت: اگر او را بکشی از چنگ [[فرزندان]] [[عبد]] مناف [[نجات]] نخواهی یافت. بدان که داماد و خواهرت نیز مسلمان شده‌اند. عمر با شنیدن این سخن به سوی [[خانه]] خواهرش به راه افتاد. وقتی به آنجا رسید، [[خبّاب بن ارت]] [[سوره طه]] را به آن دو یاد می‌داد. چون از آمدن عمر باخبر شدند، خبّاب را در پستوی خانه پنهان کردند و فاطمه دختر خطّاب، [[صحیفه]] را زیر ران‌هایش پنهان نمود. عمر وارد شد. پس از گفتگویی، محکم گریبان شوهر خواهرش را گرفت و ضربتی بر سر فاطمه کوبید. در این لحظه [[خواهر]] عمر به سخن آمد و به او گفت که مسلمان شده‌اند و او هرچه می‌خواهد، بکند. عمر از کار خود، پشیمان شد و چون خواهرش را خون‌آلود دید، از قصد خود منصرف شد. صحیفه را از خواهرش [[طلب]] کرد. به او نداد. عمر به [[خدایان]] خود [[سوگند]] یاد کرد که به او بازخواهدگرداند. فاطمه به او گفت: تو به خاطر [[شرک]] [[نجس]] هستی و پس از جنابت [[غسل]] نمی‌کنی و این [[قرآن]] را جز پاکیزگان لمس نمی‌توانند کرد. عمر برخاست و غسل کرد ([[وضو]] گرفت). سپس بخشی از صحیفه را خواند. او کاتب بود و قرآن را [[نیک]] یافت. خبّاب بیرون آمد و به او گفت: رسول خدا{{صل}} خواسته است که [[خداوند]] [[اسلام]] را با آمدن او یا [[ابو جهل]] [[شوکت]] دهد. عمر از او خواست وی را به نزد [[رسول خدا]]{{صل}} دلالت کند تا [[مسلمان]] شود. پس چنان کرد. با هم به راه افتادند و چون در زدند، مردی از روزنه در نگاه کرد، دید عمر با [[شمشیر]] کشیده بر کنار در است؛ هراسان نزد رسول خدا{{صل}} بازگشت و جریان را به‌ او گزارش داد.


[[حمزه]] گفت: به او اجازه دهید. اگر به قصد خیری آمده باشد، به وی خواهیم داد و اگر قصد [[بدی]] داشته باشد، او را با شمشیر خودش خواهیم کشت. [[پیامبر]]{{صل}} به او اجازه ورود داد و به سوی او رفت تا او را در حجره [[ملاقات]] کرد. گریبانش را گرفت. سپس او را به شدّت تکان داد و [[تهدید]] کرد.
[[عمر]] پس از [[ارتحال پیامبر]]، با [[همراهی]] [[ابوبکر]] سردمدار ماجرایی شدند که در آن حق مسلم [[امام علی]] {{ع}} در [[وصایت]] و [[جانشینی پیامبر اکرم]] [[غصب]] شد و [[خلافت]] به [[ابوبکر]] رسید. ابوبکر نیز هنگام وفاتش [[عمر]] را به [[جانشینی]] خویش برگزید.  
عمر به [[حضرت]] گفت: آمده تا مسلمان شود. پیامبر{{صل}} [[تکبیر]] گفت. [[مسلمانان]] نیز چنان تکبیر گفتند که کسانی که در [[مسجد]] بودند، شنیدند.
سپس عمر از رسول خدا{{صل}} درخواست کرد که بیرون رود و کارش را آشکار کند. عمر گوید: او را در میان دو صف بیرون بردیم، در یک صف من بودم و در صف دیگر حمزه. غباری همچون غبار آرد برخاست تا وارد مسجد شدیم. [[قریش]] را چنان دچار [[حسرت]] دیدم که هرگز ندیده بودم. رسول خدا{{صل}} در آن [[روز]] او را [[فاروق]] نامید.


در [[روایت]] دوم آمده، قریش گرد هم فراهم شدند و درباره این که چه کسی [[محمّد]] را بکشد، [[رایزنی]] کردند. عمر گفت: من او را می‌کشم. گفتند: عمر؛ تو مرد این کار هستی. عمر شمشیر حمایل کرده، بیرون رفت. در بین راه به [[سعد بن ابی وقّاص]] رسید. بین آن دو مشاجره‌ای درگرفت تا این که هر یک دست به شمشیر بردند. سعد جریان [[خواهر]] عمر را که همراه شوهرش مسلمان شده بود، به عمر بازگفت...
عمر بن خطاب در سال ۱۳ هجری بر کرسی [[خلافت]] تکیه زد و ده سال [[حکومت]] کرد و در سال ۲۳ هجری با خنجر ابو لؤلؤ مجروح شد و درگذشت. وی در بستر [[مرگ]] با تعیین شواریی متشکل از شش نفر از [[صحابه پیامبر]]، امر [[جانشینی]] را به تصمیم [[شورا]] واگذار کرد.


در روایت سوم آمده، در حالی که عمر پیشاپیش [[جمعیت]] حرکت می‌کرد، به راه افتادند. عمر فریاد می‌زد: {{متن قرآن|لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ}}، {{متن قرآن|مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ}}. هنگامی که [[قریش]] درباره کسانی که پشت سر او بودند، سؤال کردند؛ عمر آنان را [[تهدید]] کرد که اگر احدی از قریش کوچک‌ترین تحرکی انجام دهد، گردنش را با [[شمشیر]] خواهد زد. سپس پیشاپیش [[رسول خدا]]{{صل}} به راه افتاد و در حالی که [[حضرت]] [[طواف]] می‌کرد، عمر از او محافظت می‌کرد. سپس [[پیامبر]]{{صل}} [[نماز ظهر]] را علنی خواند...
== مقدمه ==
عمر بن خطاب، ملقب به "ابوحفص"، از [[قبیله قریش]]، [[تیره عدی بن کعب]]، مادرش حَنتَمَه و پسرش [[عبدالله بن عمر]]، دخترش [[حفصه]]، [[همسر پیامبر اکرم]]. او مردی بلند قامت، گندم‌گون و دارای هیبت و جذبه، با [[اراده]] و [[قاطع]] و در تصمیم‌گیری [[ساده‌زیست]] و بی‌تکلف می‌نمود. او در تمام [[غزوات]] در رکاب [[پیامبر اکرم]] {{صل}} حضور داشت، گرچه [[تاریخ]]، گزارشی از رشادت‌های او همپای [[امام علی]] {{ع}} [[روایت]] نکرده است. [[روایت]] مشهوری است مبنی بر اینکه [[عمر]] هنگام [[احتضار]] [[پیامبر اکرم]]، آن‌گاه که [[پیامبر]] خواست وصیتی بنویسد تا پس از او [[امت اسلام]] [[گمراه]] نشوند، [[پیامبر]] را به هذیان و استیلای [[مرض]] بر او متهم کرد<ref>[[سید حسین دین‌پرور|دین‌پرور، سید حسین]]، [[دانشنامه نهج البلاغه ج۲ (کتاب)|دانشنامه نهج البلاغه]]، ج۲، ص ۵۸۹-۵۹۱.</ref>.


در [[روایت]] چهارم آمده، وقتی عمر [[مسلمان]] شد، [[مسلمانان]] تحت [[شکنجه]] و ضرب و شتم بودند؛ نزد [[ابو جهل]] آمد که به [[عقیده]] ابن هشام دایی او بود، امّا از نظر [[ابن جوزی]]، [[عاص بن هاشم]] دایی وی بود؛ عمر دایی‌اش را از [[مسلمانی]] خود باخبر کرد. او در را به روی عمر بست. آنگاه نزد یکی دیگر از بزرگان قریش رفت. او هم مانند ابو جهل [[رفتار]] کرد. عمر با خود گفت: این چیزی نیست. [[مردم]] کتک می‌خورند، امّا احدی مرا نمی‌زند. پس در پی جارچی گشت. وقتی وی را به نزد جارچی [[راهنمایی]] کردند، [[اسلام]] خود را به او خبر داد. جارچی در میان قریش جار زد که عمر مسلمان شده است. مردم [[هجوم]] بردند و او را به کتک بستند. دایی‌اش او را [[پناه]] داد. پس مردم از اطرافش پراکنده شدند. امّا عمر [[پناهندگی]] دایی‌اش را رد کرد؛ زیرا مردم کتک می‌خوردند، امّا او کتک نمی‌خورد. گوید: عمر همواره کتک می‌خورد تا این که [[خداوند]] اسلام را آشکار ساخت.
== [[مسلمانی]] عمر ==
عمر بن خطّاب در سال ششم بعثت، سه [[روز]] پس از [[حمزه]] [[مسلمان]] شد و آن هنگامی بود که با [[شمشیر]] کشیده آهنگ [[رسول خدا]] {{صل}} کرد و گروهی از [[صحابه]] که نزدیک چهل مرد می‌شدند، در [[خانه ارقم]] در دامنه [[کوه صفا]] بودند. از جمله [[ابوبکر]]، حمزه، علی و دیگر یارانی که به [[حبشه]] [[مهاجرت]] نکرده بودند. عمر در راه به [[نعیم بن عبدالله]] رسید. او از عمر پرسید کجا می‌رود؟ عمر پاسخ داد که می‌خواهد [[محمّد]] را بکشد. نعیم به او گفت: اگر او را بکشی از چنگ [[فرزندان]] عبد مناف [[نجات]] نخواهی یافت. بدان که داماد و خواهرت نیز مسلمان شده‌اند. عمر با شنیدن این سخن به سوی [[خانه]] خواهرش به راه افتاد. وقتی به آنجا رسید، [[خبّاب بن ارت]] [[سوره طه]] را به آن دو یاد می‌داد. چون از آمدن عمر باخبر شدند، خبّاب را در پستوی خانه پنهان کردند و فاطمه دختر خطّاب، [[صحیفه]] را زیر ران‌هایش پنهان نمود. عمر وارد شد. پس از گفتگویی، محکم گریبان شوهر خواهرش را گرفت و ضربتی بر سر فاطمه کوبید. در این لحظه [[خواهر]] عمر به سخن آمد و به او گفت که مسلمان شده‌اند و او هرچه می‌خواهد، بکند. عمر از کار خود، پشیمان شد و چون خواهرش را خون‌آلود دید، از قصد خود منصرف شد. صحیفه را از خواهرش [[طلب]] کرد. به او نداد. عمر به [[خدایان]] خود [[سوگند]] یاد کرد که به او باز خواهد گرداند. فاطمه به او گفت: تو به خاطر [[شرک]] [[نجس]] هستی و پس از جنابت [[غسل]] نمی‌کنی و این [[قرآن]] را جز پاکیزگان لمس نمی‌توانند کرد. عمر برخاست و غسل کرد ([[وضو]] گرفت). سپس بخشی از صحیفه را خواند. او کاتب بود و قرآن را [[نیک]] یافت. خبّاب بیرون آمد و به او گفت: رسول خدا {{صل}} خواسته است که [[خداوند]] [[اسلام]] را با آمدن او یا [[ابوجهل]] [[شوکت]] دهد. عمر از او خواست وی را به نزد [[رسول خدا]] {{صل}} دلالت کند تا [[مسلمان]] شود. پس چنان کرد. با هم به راه افتادند و چون در زدند، مردی از روزنه در نگاه کرد، دید عمر با [[شمشیر]] کشیده بر کنار در است؛ هراسان نزد رسول خدا {{صل}} بازگشت و جریان را به‌ او گزارش داد.


در روایت پنجم آمده، عمر می‌رفت که طواف [[خانه]] کند. ابو جهل به او گفت: فلانی می‌پندارد که تو از [[دین]] به در شده‌ای؟ عمر [[شهادتین]] بر زبان آورد.
[[حمزه]] گفت: به او اجازه دهید. اگر به قصد خیری آمده باشد، به وی خواهیم داد و اگر قصد [[بدی]] داشته باشد، او را با شمشیر خودش خواهیم کشت. [[پیامبر]] {{صل}} به او اجازه ورود داد و به سوی او رفت تا او را در حجره [[ملاقات]] کرد. گریبانش را گرفت. سپس او را به شدّت تکان داد و [[تهدید]] کرد.
[[مشرکان]] بر او [[یورش]] بردند. عمر به [[عتبة بن ربیعه]] یورش برد و روی سینه‌اش نشست و او را به کتک گرفت و انگشتانش را در چشمان [[عتبه]] فرو برد و او همچنان فریاد می‌کشید. مردم از اطرافش پراکنده شدند. از آن پس احدی جز بزرگان و [[اشراف قریش]] به او نزدیک نمی‌شد. [[حمزه]] مردم را از اطراف عمر متفرق می‌کرد.
 
عمر به حضرت گفت: آمده تا مسلمان شود. پیامبر {{صل}} [[تکبیر]] گفت. [[مسلمانان]] نیز چنان تکبیر گفتند که کسانی که در [[مسجد]] بودند، شنیدند. سپس عمر از رسول خدا {{صل}} درخواست کرد که بیرون رود و کارش را آشکار کند. عمر گوید: او را در میان دو صف بیرون بردیم، در یک صف من بودم و در صف دیگر حمزه. غباری همچون غبار آرد برخاست تا وارد مسجد شدیم. [[قریش]] را چنان دچار [[حسرت]] دیدم که هرگز ندیده بودم. رسول خدا {{صل}} در آن [[روز]] او را [[فاروق]] نامید.
 
در [[روایت]] دوم آمده، قریش گرد هم فراهم شدند و درباره اینکه چه کسی [[محمّد]] را بکشد، [[رایزنی]] کردند. عمر گفت: من او را می‌کشم. گفتند: عمر؛ تو مرد این کار هستی. عمر شمشیر حمایل کرده، بیرون رفت. در بین راه به [[سعد بن ابی وقّاص]] رسید. بین آن دو مشاجره‌ای درگرفت تا اینکه هر یک دست به شمشیر بردند. سعد جریان [[خواهر]] عمر را که همراه شوهرش مسلمان شده بود، به عمر بازگفت...
 
در روایت سوم آمده، در حالی که عمر پیشاپیش [[جمعیت]] حرکت می‌کرد، به راه افتادند. عمر فریاد می‌زد: {{متن قرآن|لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ}}، {{متن قرآن|مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ}}. هنگامی که [[قریش]] درباره کسانی که پشت سر او بودند، سؤال کردند؛ عمر آنان را [[تهدید]] کرد که اگر احدی از قریش کوچک‌ترین تحرکی انجام دهد، گردنش را با [[شمشیر]] خواهد زد. سپس پیشاپیش [[رسول خدا]] {{صل}} به راه افتاد و در حالی که حضرت [[طواف]] می‌کرد، عمر از او محافظت می‌کرد. سپس [[پیامبر]] {{صل}} [[نماز ظهر]] را علنی خواند... .
 
در [[روایت]] چهارم آمده، وقتی عمر [[مسلمان]] شد، [[مسلمانان]] تحت [[شکنجه]] و ضرب و شتم بودند؛ نزد [[ابوجهل]] آمد که به [[عقیده]] ابن هشام دایی او بود، امّا از نظر [[ابن جوزی]]، [[عاص بن هاشم]] دایی وی بود؛ عمر دایی‌اش را از [[مسلمانی]] خود باخبر کرد. او در را به روی عمر بست. آنگاه نزد یکی دیگر از بزرگان قریش رفت. او هم مانند ابوجهل [[رفتار]] کرد. عمر با خود گفت: این چیزی نیست. [[مردم]] کتک می‌خورند، امّا احدی مرا نمی‌زند. پس در پی جارچی گشت. وقتی وی را به نزد جارچی [[راهنمایی]] کردند، [[اسلام]] خود را به او خبر داد. جارچی در میان قریش جار زد که عمر مسلمان شده است. مردم [[هجوم]] بردند و او را به کتک بستند. دایی‌اش او را [[پناه]] داد. پس مردم از اطرافش پراکنده شدند. امّا عمر [[پناهندگی]] دایی‌اش را رد کرد؛ زیرا مردم کتک می‌خوردند، امّا او کتک نمی‌خورد. گوید: عمر همواره کتک می‌خورد تا اینکه [[خداوند]] اسلام را آشکار ساخت.
 
در روایت پنجم آمده، عمر می‌رفت که طواف [[خانه]] کند. ابوجهل به او گفت: فلانی می‌پندارد که تو از [[دین]] به در شده‌ای؟ عمر [[شهادتین]] بر زبان آورد. [[مشرکان]] بر او [[یورش]] بردند. عمر به [[عتبة بن ربیعه]] یورش برد و روی سینه‌اش نشست و او را به کتک گرفت و انگشتانش را در چشمان [[عتبه]] فرو برد و او همچنان فریاد می‌کشید. مردم از اطرافش پراکنده شدند. از آن پس احدی جز بزرگان و [[اشراف قریش]] به او نزدیک نمی‌شد. [[حمزه]] مردم را از اطراف عمر متفرق می‌کرد.


در [[روایت]] ششم آمده: عمر در [[جاهلیت]] شراب می‌خورد. شبی عازم مجلس همیشگی خویش شد، امّا احدی را در آنجا ندید، میگسار را خواست. او را هم نیافت. قصد [[خانه خدا]] کرد تا به دور آن [[طواف]] کند. [[محمّد]] را در [[نماز]] دید.
در [[روایت]] ششم آمده: عمر در [[جاهلیت]] شراب می‌خورد. شبی عازم مجلس همیشگی خویش شد، امّا احدی را در آنجا ندید، میگسار را خواست. او را هم نیافت. قصد [[خانه خدا]] کرد تا به دور آن [[طواف]] کند. [[محمّد]] را در [[نماز]] دید.


علاقه‌مند بود که به او گوش فرا دهد. پس زیر [[پرده کعبه]] رفت و نماز او را شنید. بدین ترتیب [[اسلام]] در [[دل]] او وارد شد. هنگامی که [[رسول خدا]]{{صل}} به [[خانه]] مسکونی خود، معروف به [[رقطاء]] می‌رفت، در راه به او پیوست و مسلمان‌ شد. سپس به خانه خودش رفت.
علاقه‌مند بود که به او گوش فرا دهد. پس زیر [[پرده کعبه]] رفت و نماز او را شنید. بدین ترتیب [[اسلام]] در [[دل]] او وارد شد. هنگامی که [[رسول خدا]] {{صل}} به [[خانه]] مسکونی خود، معروف به [[رقطاء]] می‌رفت، در راه به او پیوست و مسلمان‌ شد. سپس به خانه خودش رفت.
 
در کتاب العمده آمده، گفته‌اند که عمر پس از سی و سه مرد و شش [[زن]]، [[مسلمان]] شد. [[ابن مسیب]] گوید: وی پس از چهل مرد و ده زن اسلام آورد.
[[عبدالله بن ثعلبه]] [[مسلمانی]] او را پس از چهل و پنج مرد و یازده زن می‌داند.


گفته‌اند: چهلمین مسلمان بود. آنگاه [[خداوند متعال]] فرمود:
در کتاب العمده آمده، گفته‌اند که عمر پس از سی و سه مرد و شش [[زن]]، [[مسلمان]] شد. [[ابن مسیب]] گوید: وی پس از چهل مرد و ده زن اسلام آورد. [[عبدالله بن ثعلبه]] [[مسلمانی]] او را پس از چهل و پنج مرد و یازده زن می‌داند. گفته‌اند: چهلمین مسلمان بود. آنگاه [[خداوند متعال]] فرمود: {{متن قرآن|يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَسْبُكَ اللَّهُ وَمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ}}<ref>«ای پیامبر! تو را خداوند و مؤمنان پیرو تو، بس» سوره انفال، آیه ۶۴.</ref>.<ref>درباره این روایات بنگرید: الاوائل، ج۱، ص۲۲۱؛ الثقات، ص۷۲- ۵؛ البداء و التاریخ، ج۵، ص۸۸- ۹۰؛ مجمع الزوائد، ج۹، ص۶۱؛ الطبقات الکبری، ج۳، ص۱۹۱؛ عمدة القاری، ج۸، ص۶۸؛ سیره ابن هشام، ج۱، ص۳۶۶- ۳۷۴؛ تاریخ الخمیس، ج۱، ص۲۹۵- ۲۹۷؛ تاریخ عمر بن خطّاب، ص۲۳- ۳۰؛ سیره حلبی، ج۱، ص۳۲۹- ۳۳۵؛ سیره دحلان، ج۱، ص۱۳۲- ۱۳۷؛ المصنّف، ج۵، ص۳۲۷- ۳۲۸؛ شرح نهج البلاغه، ج۱۲، ص۱۸۲- ۱۸۳؛ حیاة الصحابة، ج۱، ۲۷۴- ۲۷۶؛ الاتقان فی علوم القرآن، ج۱، ص۵۱؛ الدر المنثور، ج۳، ص۲۰۰؛ کشف الاستار، ج۳، ص۱۶۹- ۱۷۲؛ دلائل النبوه، ج۲، ص۴- ۹؛ لباب النقول، ص۱۱.</ref>.
{{متن قرآن|يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَسْبُكَ اللَّهُ وَمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ}}<ref>«ای پیامبر! تو را خداوند و مؤمنان پیرو تو، بس» سوره انفال، آیه ۶۴.</ref><ref>درباره این روایات بنگرید: الاوائل، ج۱، ص۲۲۱؛ الثقات، ص۷۲- ۵؛ البداء و التاریخ، ج۵، ص۸۸- ۹۰؛ مجمع الزوائد، ج۹، ص۶۱؛ الطبقات الکبری، ج۳، ص۱۹۱؛ عمدة القاری، ج۸، ص۶۸؛ سیره ابن هشام، ج۱، ص۳۶۶- ۳۷۴؛ تاریخ الخمیس، ج۱، ص۲۹۵- ۲۹۷؛ تاریخ عمر بن خطّاب، ص۲۳- ۳۰؛ سیره حلبی، ج۱، ص۳۲۹- ۳۳۵؛ سیره دحلان، ج۱، ص۱۳۲- ۱۳۷؛ المصنّف، ج۵، ص۳۲۷- ۳۲۸؛ شرح نهج البلاغه، ج۱۲، ص۱۸۲- ۱۸۳؛ حیاة الصحابة، ج۱، ۲۷۴- ۲۷۶؛ الاتقان فی علوم القرآن، ج۱، ص۵۱؛ الدر المنثور، ج۳، ص۲۰۰؛ کشف الاستار، ج۳، ص۱۶۹- ۱۷۲؛ دلائل النبوه، ج۲، ص۴- ۹؛ لباب النقول، ص۱۱.</ref>.


گویند رسول خدا{{صل}} پیش از مسلمانی عمر [[دعا]] کرد و گفت: خدایا؛ اسلام را به عمر بن خطّاب [[شوکت]] [[عنایت]] فرما. در متن دیگر آمده، خدایا؛ اسلام را به [[ابو الحکم بن هشام]] یا عمر بن خطّاب [[تأیید]] کن ([[عزّت]] بده).
گویند رسول خدا {{صل}} پیش از مسلمانی عمر [[دعا]] کرد و گفت: خدایا؛ اسلام را به عمر بن خطّاب [[شوکت]] [[عنایت]] فرما. در متن دیگر آمده، خدایا؛ اسلام را به [[ابو الحکم بن هشام]] یا عمر بن خطّاب [[تأیید]] کن ([[عزّت]] بده).
[[پیامبر]]{{صل}} [[روز]] چهارشنبه [[دعا]] کرد و عمر روز [[پنجشنبه]] [[مسلمان]] شد.
[[پیامبر]] {{صل}} [[روز]] چهارشنبه [[دعا]] کرد و عمر روز [[پنجشنبه]] [[مسلمان]] شد. پسر عمر گفت: [[رسول خدا]] {{صل}} فرمود: خداوندا؛ [[اسلام]] را به محبوب‌ترین مرد نزد خود، عزّت بده: [[ابوجهل]] یا عمر بن خطّاب. گوید: دوست‌داشتنی‌ترین آن دو نزد [[خداوند]] عمر بود.
پسر عمر گفت: [[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: خداوندا؛ [[اسلام]] را به محبوب‌ترین مرد نزد خود، عزّت بده: [[ابو جهل]] یا عمر بن خطّاب. گوید: دوست‌داشتنی‌ترین آن دو نزد [[خداوند]] عمر بود.


گویند [[مسلمانی]] عمر [[گشایش]] بود، [[هجرت]] او [[پیروزی]]، و [[امارت]] او [[رحمت]].
گویند [[مسلمانی]] عمر [[گشایش]] بود، [[هجرت]] او [[پیروزی]] و [[امارت]] او [[رحمت]]. هنگامی که مسلمان شد، چندان [[مبارزه]] کرد که [[مسلمانان]] توانستند در کنار [[کعبه]] [[نماز]] بخوانند<ref>بنگرید: البداء و التاریخ، ج۵، ص۸۸؛ سیره مغلطای، ص۲۳؛ الاوائل، ج۱، ص۲۲۱؛ الطبقات الکبری، ج۳، ص۱۹۱-۱۹۳؛ جامع الصحیح، ص۳۱۵- ۳۱۴؛ دلائل النبوه (بیهقی)، ج۲، ص۷؛ تحفه احوذی، ج۴، ص۳۱۴؛ المصنّف، ج۵، ص۳۲۵؛ الاستیعاب، ج۱، ص۲۷۱؛ تاریخ اسلام (ذهبی)، ج۲، ص۱۰۲؛ منتخب کنز العمّال، ج۷، ص۴۷۰.</ref>.
هنگامی که مسلمان شد، چندان [[مبارزه]] کرد که [[مسلمانان]] توانستند در کنار [[کعبه]] [[نماز]] بخوانند<ref>بنگرید: البداء و التاریخ، ج۵، ص۸۸؛ سیره مغلطای، ص۲۳؛ الاوائل، ج۱، ص۲۲۱؛ الطبقات الکبری، ج۳، ص۱۹۱-۱۹۳؛ جامع الصحیح، ص۳۱۵- ۳۱۴؛ دلائل النبوه (بیهقی)، ج۲، ص۷؛ تحفه احوذی، ج۴، ص۳۱۴؛ المصنّف، ج۵، ص۳۲۵؛ الاستیعاب، ج۱، ص۲۷۱؛ تاریخ اسلام (ذهبی)، ج۲، ص۱۰۲؛ منتخب کنز العمّال، ج۷، ص۴۷۰.</ref>.


[[ترمذی]] به رغم اینکه برخی از این [[روایات]] را صحیح خوانده، آن را شگفت دانسته است. ما نه تنها در [[درستی]] این روایات تردید داریم، بلکه مطمئن هستیم که از اساس [[باطل]] است<ref>[[سید جعفر مرتضی عاملی|عاملی، سید جعفر مرتضی]]، [[سیرت جاودانه ج۱ (کتاب)|سیرت جاودانه ج۱]]، ص ۳۵۳-۳۵۶.</ref>.


[[ترمذی]] به رغم این که برخی از این [[روایات]] را صحیح خوانده، آن را شگفت دانسته است. ما نه تنها در [[درستی]] این روایات تردید داریم، بلکه مطمئن هستیم که از اساس [[باطل]] است. برای توضیح این مطلب به چند نکته اشاره می‌کنیم:
برای توضیح این مطلب به چند نکته اشاره می‌کنیم:


===زمان‌===
=== زمان‌===
مطابق این روایات عمر سه روز پس از [[حمزه]] مسلمان شد. اسلام عمر موجب شد که رسول خدا{{صل}} پس از رسیدن شمار مسلمانان به چهل نفر یا عددی در این حدود، از [[خانه ارقم]] بیرون آید.
مطابق این روایات عمر سه روز پس از [[حمزه]] مسلمان شد. اسلام عمر موجب شد که رسول خدا {{صل}} پس از رسیدن شمار مسلمانان به چهل نفر یا عددی در این حدود، از [[خانه ارقم]] بیرون آید.
#چنان که می‌گویند بیرون آمدن مسلمانان از خانه ارقم در [[سال سوم بعثت]]، هنگامی بود که [[پیامبر اکرم]]{{صل}} [[مأموریت]] پیدا کرد که [[دعوت]] را علنی سازد. در حالی که خود، تصریح کرده که عمر در [[سال ششم بعثت]] مسلمان شد.
# چنان که می‌گویند بیرون آمدن مسلمانان از خانه ارقم در [[سال سوم بعثت]]، هنگامی بود که [[پیامبر اکرم]] {{صل}} [[مأموریت]] پیدا کرد که [[دعوت]] را علنی سازد. در حالی که خود، تصریح کرده که عمر در [[سال ششم بعثت]] مسلمان شد.
#می‌گویند عمر پس از [[هجرت به حبشه]] اسلام آورد تا آنجا که وقتی دید مسلمانان برای [[مهاجرت]] آماده می‌شوند، دلش به حال آنان سوخت و از آن [[زمان]] [[آرزو]] می‌کردند، عمر مسلمان شود. می‌دانیم که این هجرت در [[سال پنجم بعثت]] بود، امّا خروج از خانه ارقم دو سال پیش از آن یعنی: در سال سوم بعثت.
# می‌گویند عمر پس از [[هجرت به حبشه]] اسلام آورد تا آنجا که وقتی دید مسلمانان برای [[مهاجرت]] آماده می‌شوند، دلش به حال آنان سوخت و از آن [[زمان]] [[آرزو]] می‌کردند، عمر مسلمان شود. می‌دانیم که این هجرت در [[سال پنجم بعثت]] بود، امّا خروج از خانه ارقم دو سال پیش از آن یعنی: در سال سوم بعثت.
# عمر در [[شکنجه]] مسلمانان شرکت داشت و این پس از خروج از خانه ارقم و [[دعوت علنی]] بود.
# عمر در [[شکنجه]] مسلمانان شرکت داشت و این پس از خروج از خانه ارقم و [[دعوت علنی]] بود.


اینک ما می‌توانیم با [[اطمینان]] بگوییم عمر قطعا در سال ششم و بلکه سال‌ها پس از آن، [[مسلمان]] شد. مستند ما، در این باره به شرح زیر است:
اینک ما می‌توانیم با [[اطمینان]] بگوییم عمر قطعا در سال ششم و بلکه سال‌ها پس از آن، [[مسلمان]] شد. مستند ما، در این باره به شرح زیر است:
#می‌گویند، عمر پس از [[واجب]] شدن [[نماز ظهر]] مسلمان شد و [[پیامبر]]{{صل}} در [[حمایت]] او [[نماز]] خود را علنی خواند. آنان [[عقیده]] دارند که نماز ظهر به هنگام [[اسراء]] و [[معراج]] واجب شد. از نظر آنها این واقعه در سال دوازدهم یا سیزدهم [[بعثت]] بود. بنابراین سخنشان با هم تناقض آشکار دارد.
# می‌گویند، عمر پس از [[واجب]] شدن [[نماز ظهر]] مسلمان شد و [[پیامبر]] {{صل}} در [[حمایت]] او [[نماز]] خود را علنی خواند. آنان [[عقیده]] دارند که نماز ظهر به هنگام [[اسراء]] و [[معراج]] واجب شد. از نظر آنها این واقعه در سال دوازدهم یا سیزدهم [[بعثت]] بود. بنابراین سخنشان با هم تناقض آشکار دارد.
# [[عبدالله بن عمر]] به [[صراحت]] می‌گوید که وقتی پدرش مسلمان شد، او شش سال سن داشت<ref>الطبقات الکبری، ج۳، ص۱۹۳؛ شرح نهج البلاغه، ج۱۲، ص۱۸۲؛ تاریخ عمر بن خطّاب، ص۱۹.</ref>. از نظر برخی عبدالله در هنگام [[اسلام]] پدرش، پنج‌ساله بود<ref>فتح الباری، ج۷، ص۱۳۵.</ref>. این مطلب دلالت دارد که مطابق دیدگاه برخی<ref>مروج الذهب، ج۲، ص۳۲۱؛ البدایة و النهایه، ج۳، ص۸۲.</ref> عمر در حدود [[سال نهم بعثت]] مسلمان شده است؛ زیرا عبدالله در [[سال سوم بعثت]] به [[دنیا]] آمد و در [[جنگ خندق]] یعنی: [[سال پنجم هجری]] پانزده‌ساله بود که مطابق مشهور، [[رسول خدا]]{{صل}} به او اجازه داد در این [[جنگ]] شرکت کند<ref>سیر اعلام النبلاء، ج۳، ص۲۰۹؛ الاصابه، ج۲، ص۳۴۷؛ تهذیب الکمال، ج۱۵، ص۲۴۰.</ref>.
# [[عبدالله بن عمر]] به [[صراحت]] می‌گوید که وقتی پدرش مسلمان شد، او شش سال سن داشت<ref>الطبقات الکبری، ج۳، ص۱۹۳؛ شرح نهج البلاغه، ج۱۲، ص۱۸۲؛ تاریخ عمر بن خطّاب، ص۱۹.</ref>. از نظر برخی عبدالله هنگام [[اسلام]] پدرش، پنج‌ساله بود<ref>فتح الباری، ج۷، ص۱۳۵.</ref>. این مطلب دلالت دارد که مطابق دیدگاه برخی<ref>مروج الذهب، ج۲، ص۳۲۱؛ البدایة و النهایه، ج۳، ص۸۲.</ref> عمر در حدود [[سال نهم بعثت]] مسلمان شده است؛ زیرا عبدالله در [[سال سوم بعثت]] به [[دنیا]] آمد و در [[جنگ خندق]] یعنی: [[سال پنجم هجری]] پانزده ساله بود که مطابق مشهور، [[رسول خدا]] {{صل}} به او اجازه داد در این [[جنگ]] شرکت کند<ref>سیر اعلام النبلاء، ج۳، ص۲۰۹؛ الاصابه، ج۲، ص۳۴۷؛ تهذیب الکمال، ج۱۵، ص۲۴۰.</ref>.
# [[ابن شهاب]] گوید: [[حفصه]] و عبدالله پیش از پدرشان، عمر مسلمان شدند. هنگامی که عمر اسلام آورد، عبدالله حدودا هفت‌ساله بود<ref>سیر اعلام النبلاء، ج۳، ص۲۰۹.</ref>. این بدان معنی است که عمر در [[سال دهم بعثت]] مسلمان شده است. از [[روایات]] به دست می‌آید که عمر اندکی پیش از [[هجرت]] مسلمان شد.
# [[ابن شهاب]] گوید: [[حفصه]] و عبدالله پیش از پدرشان، عمر مسلمان شدند. هنگامی که عمر اسلام آورد، عبدالله حدودا هفت‌ساله بود<ref>سیر اعلام النبلاء، ج۳، ص۲۰۹.</ref>. این بدان معنی است که عمر در [[سال دهم بعثت]] مسلمان شده است. از [[روایات]] به دست می‌آید که عمر اندکی پیش از [[هجرت]] مسلمان شد.


[[دلایل]] این مطلب به شرح ذیل است؛
[[دلایل]] این مطلب به شرح ذیل است؛
# به عمر رسید که خواهرش گوشت مردار نمی‌خورد<ref>المصنّف، ج۵، ص۳۲۶.</ref>. روشن است که‌ [[تحریم]] گوشت مردار در [[سوره مبارکه انعام]] آمده که به طور یک جا در [[مکّه]] نازل شد و آن هنگامی بود که [[اسماء بنت یزید اوسی]] افسار [[ناقه]] رسول خدا{{صل}} را در دست داشت<ref>الدر المنثور، ج۳، ص۲.</ref>. می‌دانیم که [[مسلمانی]] [[مردم یثرب]] و از جمله [[اوسیان]] پس از [[مسافرت]] [[پیامبر اکرم]]{{صل}} به طایف بود و [[زنان]] یثرب پس از [[بیعت]] نخست [[عقبه]] به [[مکّه]] آمدند.
# به عمر رسید که خواهرش گوشت مردار نمی‌خورد<ref>المصنّف، ج۵، ص۳۲۶.</ref>. روشن است که‌ [[تحریم]] گوشت مردار در [[سوره مبارکه انعام]] آمده که به طور یکجا در [[مکّه]] نازل شد و آن هنگامی بود که [[اسماء بنت یزید اوسی]] افسار [[ناقه]] رسول خدا {{صل}} را در دست داشت<ref>الدر المنثور، ج۳، ص۲.</ref>. می‌دانیم که [[مسلمانی]] [[مردم یثرب]] و از جمله [[اوسیان]] پس از [[مسافرت]] [[پیامبر اکرم]] {{صل}} به طایف بود و [[زنان]] یثرب پس از [[بیعت]] نخست [[عقبه]] به [[مکّه]] آمدند.
#برخی احتمال [[قریب]] داده‌اند که عمر، چهلمین یا چهل و پنجمین فردی باشد که پس از [[هجرت]] [[مسلمانان]] به [[حبشه]]، [[اسلام]] آوردند<ref>الثقات، ج۱، ص۷۳؛ البداء و التاریخ، ج۱۵، ص۸۸.</ref>. مؤید این دیدگاه آن است که [[مهاجران به حبشه]] بیش از هشتاد مرد بودند. می‌دانیم که این هجرت در [[سال پنجم بعثت]] بود و چنان که مدعی‌اند، عمر در سال ششم [[مسلمان]] شد. بنابراین باید مسلمانانی که عمر چهلمین آنان بود، کسانی غیر از [[مهاجران]] باشند. علاوه بر این [[روایات]] دیگری هم در دست هست که تصریح دارد عمر در [[سال ششم بعثت]] مسلمان شد و [[دل]] او به حال مهاجران به حبشه سوخت. چنان که از آن [[زمان]] [[آرزو]] می‌کردند عمر مسلمان شود. در داستان [[عقد برادری]] مهاجران و [[انصار]] در [[مدینه]] خواهد آمد که مهاجران به یثرب در این زمان چهل و پنج مرد، اندکی کمتر یا بیشتر<ref>البته ابن هشام حدود هفتاد نفر از مهاجران به مدینه را نام برده است، امّا از نظر ما قابل اعتماد نیست.</ref> بودند. این بدان معنی است که پس از [[هجرت به حبشه]]، همین افراد مسلمان شدند. پس اگر عمر به عنوان چهلمین نفر پس از هجرت به حبشه مسلمان شد؛ یعنی اندکی پیش از هجرت به [[آیین]] [[مسلمانی]] درآمده، سپس به [[یثرب]] [[مهاجرت]] کرده است. شاید به همین دلیل در مکّه از سوی [[مشرکان]] مورد [[شکنجه]] قرار نگرفت.
# برخی احتمال [[قریب]] داده‌اند که عمر، چهلمین یا چهل و پنجمین فردی باشد که پس از [[هجرت]] [[مسلمانان]] به [[حبشه]]، [[اسلام]] آوردند<ref>الثقات، ج۱، ص۷۳؛ البداء و التاریخ، ج۱۵، ص۸۸.</ref>. مؤید این دیدگاه آن است که [[مهاجران به حبشه]] بیش از هشتاد مرد بودند. می‌دانیم که این هجرت در [[سال پنجم بعثت]] بود و چنان که مدعی‌اند، عمر در سال ششم [[مسلمان]] شد. بنابراین باید مسلمانانی که عمر چهلمین آنان بود، کسانی غیر از [[مهاجران]] باشند. علاوه بر این [[روایات]] دیگری هم در دست هست که تصریح دارد عمر در [[سال ششم بعثت]] مسلمان شد و [[دل]] او به حال مهاجران به حبشه سوخت. چنان که از آن [[زمان]] [[آرزو]] می‌کردند عمر مسلمان شود. در داستان [[عقد برادری]] مهاجران و [[انصار]] در [[مدینه]] خواهد آمد که مهاجران به یثرب در این زمان چهل و پنج مرد، اندکی کمتر یا بیشتر<ref>البته ابن هشام حدود هفتاد نفر از مهاجران به مدینه را نام برده است، امّا از نظر ما قابل اعتماد نیست.</ref> بودند. این بدان معنی است که پس از [[هجرت به حبشه]]، همین افراد مسلمان شدند. پس اگر عمر به عنوان چهلمین نفر پس از هجرت به حبشه مسلمان شد؛ یعنی اندکی پیش از هجرت به [[آیین]] [[مسلمانی]] درآمده، سپس به [[یثرب]] [[مهاجرت]] کرده است. شاید به همین دلیل در مکّه از سوی [[مشرکان]] مورد [[شکنجه]] قرار نگرفت.
#در روایات اسلام عمر آمده که وی به [[رسول خدا]]{{صل}} که در حال [[نماز]] بود و قرائت را آشکار می‌خواند، نزدیک شد؛ شنید که [[حضرت]] می‌خواند: {{متن قرآن|وَمَا كُنْتَ تَتْلُو مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتَابٍ وَلَا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ}}<ref>«و تو پیش از آن (قرآن) نه کتابی می‌خواندی و نه به دست خویش آن را می‌نوشتی که آنگاه، تباه‌اندیشان، بدگمان می‌شدند» سوره عنکبوت، آیه ۴۸.</ref> تا رسید به {{متن قرآن|الظَّالِمُونَ}}<ref>«و آیات ما را جز ستمکاران انکار نمی‌کنند» سوره عنکبوت، آیه ۴۹.</ref><ref>المصنّف، ج۵، ص۳۲۶.</ref>. روشن است که این دو [[آیه مبارکه]] در [[سوره عنکبوت]] آمده که یا آخرین سوره‌ای است که در [[مکّه]] فرود آمده یا [[سوره]] ما قبل آخر<ref>الاتقان فی علوم القرآن، ج۱، ص۱۰- ۱۱.</ref>. بنابراین [[مسلمانی]] عمر اندکی پیش از [[هجرت]] بوده است.
# در روایاتِ اسلام عمر آمده که وی به [[رسول خدا]] {{صل}} که در حال [[نماز]] بود و قرائت را آشکار می‌خواند، نزدیک شد؛ شنید که [[حضرت]] می‌خواند: {{متن قرآن|وَمَا كُنْتَ تَتْلُو مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتَابٍ وَلَا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ}}<ref>«و تو پیش از آن (قرآن) نه کتابی می‌خواندی و نه به دست خویش آن را می‌نوشتی که آنگاه، تباه‌اندیشان، بدگمان می‌شدند» سوره عنکبوت، آیه ۴۸.</ref> تا رسید به {{متن قرآن|الظَّالِمُونَ}}<ref>«و آیات ما را جز ستمکاران انکار نمی‌کنند» سوره عنکبوت، آیه ۴۹.</ref><ref>المصنّف، ج۵، ص۳۲۶.</ref>. روشن است که این دو [[آیه مبارکه]] در [[سوره عنکبوت]] آمده که یا آخرین سوره‌ای است که در [[مکّه]] فرود آمده یا [[سوره]] ما قبل آخر<ref>الاتقان فی علوم القرآن، ج۱، ص۱۰- ۱۱.</ref>. بنابراین [[مسلمانی]] عمر اندکی پیش از [[هجرت]] بوده است.
# [[بخاری]] به سند خود از [[نافع]] [[روایت]] کرده که گفت: [[مردم]] چنین سخن می‌گویند که [[عبدالله بن عمر]] پیش از پدرش [[مسلمان]] شد... نافع تلاش کرده تا این سخن را چنین توجیه کند که عبدالله در [[بیعت شجره]] ([[رضوان]]) پیش از پدرش [[بیعت]] کرد. سپس گفته: این همان چیزی است که مردم می‌گویند: پسر عمر پیش از او مسلمان شد<ref>صحیح بخاری، ج۵، ص۱۶.</ref>. ما از نافع می‌پرسیم: آیا مردم [[زبان عربی]] را نمی‌دانستند؟ چرا نگفتند: عبدالله پیش از پدرش بیعت کرد؟ آیا در میان آنان احدی نبود که بداند این سخن بر آن مطلب دلالت و اشاره ندارد؟ پس چگونه می‌توان پذیرفت که این نکته مورد نظرشان بوده است؟ ما [[عقیده]] داریم که آنچه مردم در آن [[زمان]] گفته‌اند، درست است. پسر عمر اندکی پیش از هجرت مسلمان شد. سپس پدرش [[اسلام]] آورد و هجرت کرد.
# [[بخاری]] به سند خود از [[نافع]] [[روایت]] کرده که گفت: [[مردم]] چنین سخن می‌گویند که [[عبدالله بن عمر]] پیش از پدرش [[مسلمان]] شد... نافع تلاش کرده تا این سخن را چنین توجیه کند که عبدالله در [[بیعت شجره]] ([[رضوان]]) پیش از پدرش [[بیعت]] کرد. سپس گفته: این همان چیزی است که مردم می‌گویند: پسر عمر پیش از او مسلمان شد<ref>صحیح بخاری، ج۵، ص۱۶.</ref>. ما از نافع می‌پرسیم: آیا مردم [[زبان عربی]] را نمی‌دانستند؟ چرا نگفتند: عبدالله پیش از پدرش بیعت کرد؟ آیا در میان آنان احدی نبود که بداند این سخن بر آن مطلب دلالت و اشاره ندارد؟ پس چگونه می‌توان پذیرفت که این نکته مورد نظرشان بوده است؟ ما [[عقیده]] داریم که آنچه مردم در آن [[زمان]] گفته‌اند، درست است. پسر عمر اندکی پیش از هجرت مسلمان شد. سپس پدرش [[اسلام]] آورد و هجرت کرد.
# عمر در [[حدیبیه]] با این [[احتجاج]] [[نامه]] [[رسول خدا]]{{صل}} را [[نبرد]] که [[بنی عدی]] او را [[یاری]] نخواهند کرد. این بدان معنی است که وی مسلمان شد و هجرت‌ کرد و احدی از مسلمانی وی خبردار نشد وگرنه او را [[شکنجه]] می‌کردند و بنی عدی هم به یاری او نمی‌شتافتند<ref>بنگرید: صفحاتی که در پی می‌آید.</ref>. خصوصاً که وی پیش از مسلمانی از وضعیت [[ذلت]] بار خود، [[رنج]] می‌برد.<ref>[[سید جعفر مرتضی عاملی|عاملی، سید جعفر مرتضی]]، [[سیرت جاودانه ج۱ (کتاب)|سیرت جاودانه ج۱]]، ص ۳۵۳-۳۵۶.</ref>.
# عمر در [[حدیبیه]] با این [[احتجاج]] [[نامه]] [[رسول خدا]] {{صل}} را [[نبرد]] که [[بنی عدی]] او را [[یاری]] نخواهند کرد. این بدان معنی است که وی مسلمان شد و هجرت‌ کرد و احدی از مسلمانی وی خبردار نشد وگرنه او را [[شکنجه]] می‌کردند و بنی عدی هم به یاری او نمی‌شتافتند<ref>بنگرید: صفحاتی که در پی می‌آید.</ref>. خصوصاً که وی پیش از مسلمانی از وضعیت [[ذلت]] بار خود، [[رنج]] می‌برد<ref>[[سید جعفر مرتضی عاملی|عاملی، سید جعفر مرتضی]]، [[سیرت جاودانه ج۱ (کتاب)|سیرت جاودانه ج۱]]، ص ۳۵۳-۳۵۶.</ref>.
 
=== فاروق‌===
در این [[روایات]] آمده که وقتی عمر اسلام آورد، [[پیامبر]] {{صل}} او را [[فاروق]] نامید. ما، در این سخن جدا تردید داریم؛ زیرا [[زهری]] می‌گوید: چنین به ما رسیده که [[اهل کتاب]] نخستین کسانی هستند که عمر را فاروق نامیدند. سپس [[مسلمانان]] در این باره از آنان [[پیروی]] کردند. به ما خبری نرسیده که [[پیامبر]] {{صل}} در این باره چیزی فرموده باشد<ref>الطبقات الکبری،؛ البدایة و النهایه، ج۷، ص۱.</ref>. [[لقب]] [[فاروق]] در ایام [[خلافت عمر]] برای وی به کار می‌رفت<ref>طبقات الشعرا، ص۴۴.</ref>.<ref>[[سید جعفر مرتضی عاملی|عاملی، سید جعفر مرتضی]]، [[سیرت جاودانه ج۱ (کتاب)|سیرت جاودانه ج۱]]، ص ۳۶۱.</ref>
 
=== خواندن عمر ===
[[روایات]] [[مسلمانی]] عمر می‌گوید: عمر بن خطّاب خواندن می‌دانست. او خودش صحیفه‌ای را که از خباب بن ارت در [[خانه]] خواهرش گرفت، خواند.
ما، در این گفته نیز تردید داریم و معتقدیم که وی خصوصا در ابتدای کار خواندن و نوشتن نمی‌دانست. شاید در پایان [[زندگی]] خواندن و نوشتن را فراگرفته باشد. دلیل ما، در این باره دو مطلب است؛
# برخی تصریح کرده‌اند که [[خباب بن ارت]] [[صحیفه]] را برای وی خواند<ref>العبر، ج۲، ص۹.</ref>. اگر عمر می‌توانست بخواند، چرا خودش نخواند تا از [[درستی]] آن مطمئن باشد؟
# [[حافظ عبد الرزاق]] چنان که می‌گویند، همین [[روایت]] را به [[سند صحیح]] نقل کرده است. او در این روایت می‌گوید: در خانه به دنبال استخوان دو کتف می‌گشت تا اینکه آن را پیدا کرد، به خواهرش گفت: به من گفته‌اند که تو از آنچه که من می‌خورم، نمی‌خوری. پس با همان استخوان بر سر خواهرش کوبید، چنان که سرش از دو جا [[شکست]]. سپس استخوان را بیرون برد و کسی را پیدا کرد تا برایش بخواند. عمر نمی‌توانست بنویسد. چون صحیفه را برایش خواندند، به هنگام شنیدن [[آیات قرآن]]، قلبش به حرکت آمد<ref>المصنّف، ج۵، ص۳۲۶.</ref>.
 
روایت [[عیاض بن ابی مولی]] نیز مؤید همین مطلب است<ref>عیون الاخبار، ج۱، ص۴۳؛ حیاة الصحابة، ج۲، ص۷۸۵؛ الدر المنثور، ج۲، ص۲۹۱؛ تفسیر ابن کثیر، ج۲، ص۶۸.</ref>. گفته می‌شود: عمر از هوش و [[استعداد]] [[علمی]] برخوردار نبود. چنان که [[دوازده]] [[سال]] طول کشید تا [[سوره بقره]] را یاد گرفت. وقتی این [[سوره]] را [[حفظ]] کرد، چند شتر کشت<ref>شرح نهج البلاغه، ج۱۲، ص۶۶؛ التراتیب الاداریه، ج۲، ص۲۸۰؛ الغدیر، ج۶، ص۱۹۶؛ تفسیر قرطبی، ج۱، ص۱۵۲؛ تاریخ عمر بن خطّاب، ص۱۶۵.</ref>.
 
ما نخستین کسی نیستیم که درباره [[ناتوانی]] [[خلیفه دوم]] در خواندن و نوشتن تردید داریم بلکه از [[قرن نخست هجری]] این مسأله مورد [[شک]] و مناقشه بوده است. [[زهری]] می‌گوید: نزد [[عمر بن عبد العزیز]]، [[والی مدینه]] بودیم، پس از او [[امارت]] به [[عبید الله بن عبدالله بن عتبه]] رسید، او گفت: آیا کسی هست که به من پاسخ دهد: آیا عمر [[نوشتن]] می‌دانست؟ [[عروه]] گفت: بلی، او می‌نوشت. پرسید: به چه دلیل؟ گفت: به این دلیل که عمر گفت: اگر نبود که [[مردم]] بگویند عمر در [[قرآن]] چیزی افزود، همانا که [[آیه]] [[رجم]] را با دست خودم می‌نوشتم عبیدالله پرسید: آیا عروه می‌داند که این [[حدیث]] را از چه کسی شنیده‌ است؟ پاسخ داد: نه. عبیدالله گفت: عروه همانند مگس می‌کوشد تا شکمش را پر کند امّا اثرش را نمی‌بیند. [[احادیث]] ما را می‌دزدد و سپس از ما پوشیده می‌دارد. یعنی: من برای او حدیث کردم<ref>مختصر تاریخ دمشق، ج۱۷، ص۱۰.</ref>.
 
وقتی [[اثبات]] شد که عمر در آن هنگام نمی‌توانست بخواند یا خواندن و نوشتن وی مورد تردید بود، طبیعی است که در این گفته آنان تردید کنیم که وی را از [[کاتبان وحی]] می‌دانند<ref>تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۸۰؛ الاستیعاب، ج۱، ص۵۱؛ بحوث فی تاریخ القرآن و علومه، ص۱۱.</ref>. شاید این نیز یکی از نشانه‌های افتخاری بود که برخی از افراد به وی دادند، افرادی که [[محرومیت]] عمر از این [[فضیلت]] برایشان سخت بود<ref>[[سید جعفر مرتضی عاملی|عاملی، سید جعفر مرتضی]]، [[سیرت جاودانه ج۱ (کتاب)|سیرت جاودانه ج۱]]، ص ۳۶۱.</ref>.
 
== عمر پس از پیامبر {{صل}} ==
[[عمر]] پس از [[ارتحال پیامبر]]، در ابتدا [[مرگ]] ایشان را [[انکار]] کرد، سپس با [[همراهی]] [[ابوبکر]] سردمدار ماجرایی شدند که در آن حق مسلم [[امام علی]] {{ع}} در [[وصایت]] و [[جانشینی پیامبر اکرم]] {{صل}} [[غصب]] شد. از این ماجرا با عنوان ماجرای [[سقیفه بنی‌ساعده]] یاد می‌شود. به موجب [[واقعه سقیفه]]، [[خلافت]] پس از [[پیامبر اکرم]] {{صل}} به [[ابوبکر]] رسید. او نیز هنگام وفاتش [[عمر]] را به [[جانشینی]] خویش برگزید<ref>[[سید حسین دین‌پرور|دین‌پرور، سید حسین]]، [[دانشنامه نهج البلاغه ج۲ (کتاب)|دانشنامه نهج البلاغه]]، ج۲، ص ۵۸۹-۵۹۱.</ref>.
 
== خلافت عمر ==
بدین ترتیب عمر بن خطاب در سال ۱۳ هجری بر کرسی [[خلافت]] تکیه زد. او در ابتدای [[خلافت]] برخلاف [[سنت]] [[پیامبر اکرم]] {{صل}} بر [[تبعیض]] بین [[عرب]] و [[عجم]] صحه گذاشت و حکومتی [[عربی]] بنا نهاد، به‌گونه‌ای که [[غیر عرب]] [[حق]] سکونت در [[مرکز حکومت]]، یعنی [[مدینه]] را نداشتند. زمان [[عمر]] زمینۀ مناسبی برای [[کشورگشایی]] [[مسلمانان]] که از دوره [[ابوبکر]] آغاز شده بود، ایجاد شد. از این‌رو تسلط [[مسلمانان]] بر نواحی گوناگون مانند [[عراق]]، [[آذربایجان]]، [[اهواز]]، [[فارس]]، نواحی مرکزی و غربی [[ایران]]، [[شام]]، [[موصل]] و [[مصر]] صورت پذیرفت. هم‌زمان با [[فتوحات]] [[مسلمانان]]، سیل عظیم [[غنایم]]، [[خراج]] و [[جزیه]] به [[سرزمین‌های اسلامی]] سرازیر شد. [[خلیفه]] بر این اساس [[مستمری]] برای [[قبایل]] [[عرب]] تعیین و دیوانی برای ثبت آن تأسیس کرد. [[خلیفه]] در امر [[مستمری]] [[نظامی]] طبقاتی بنا کرد. در این [[نظام]] بیشترین سهم از [[بیت المال]] به [[همسران پیامبر اکرم]] تعلق گرفت و پس از آنان [[اصحاب بدر]] از [[بیت المال]] سهم بیشتری دریافت می‌کردند. بدین ترتیب سنگ بنای [[اختلاف‌های طبقاتی]] گسترده در [[جامعه اسلامی]] گذاشته شد.
 
[[خلیفه دوم]] گرچه از [[مدیریتی]] قوی برخوردار بود، اما [[آگاهی]] ناچیزی از [[احکام شرع]] و امر [[قضا]] داشت. به دفعات فتوایی می‌داد، [[امام]] آن را نقض می‌کرد. وی مکرر از [[امام علی]] {{ع}} در حل مشکلات [[فقهی]] و [[حقوقی]] [[حکومت]] بهره برد و این جمله به [[تواتر]] از وی [[نقل]] شده است که "اگر [[علی]] نبود، [[عمر]] هلاک شده بود." زود عصبانی می‌شد و هنگام [[خشم]] حکمی می‌داد و سپس از [[حکم]] خویش صرف‌نظر می‌کرد.
 
[[عمر]] در دوران [[خلافت]] خود، دست به بدعت‌هایی در [[دین اسلام]] و [[سنت پیامبر]] زد، از جمله [[متعه نساء]] و [[متعه حج]] که در زمان [[پیامبر]] رواج داشت و در زمان [[خلیفه]] [[تحریم]] شد<ref>[[سید حسین دین‌پرور|دین‌پرور، سید حسین]]، [[دانشنامه نهج البلاغه ج۲ (کتاب)|دانشنامه نهج البلاغه]]، ج۲، ص ۵۸۹-۵۹۱.</ref>.
 
== قتل عمر ==
[[عمر]] سرانجام به‌دست [[غلام]] ایرانی مغیره، [[ابولؤلؤ]] در سال ۲۳ هجری و پس از ده سال و پنج ماه [[حکومت]] بر [[مسلمانان]] کشته شد. وی در بستر [[مرگ]] با تعیین شواریی متشکل از شش نفر از [[صحابه پیامبر]]، امر [[جانشینی]] را به تصمیم [[شورا]] واگذار کرد<ref>[[سید حسین دین‌پرور|دین‌پرور، سید حسین]]، [[دانشنامه نهج البلاغه ج۲ (کتاب)|دانشنامه نهج البلاغه]]، ج۲، ص ۵۸۹-۵۹۱.</ref>.
 
== نموداری از [[رفتار]] [[عمر]]<ref>به کتاب نص و اجتهاد سید شرف الدین، ص۱۴۸ مراجعه شود.</ref>==
# وی با [[درشتی]] و [[خشونت]] با [[مردم]] رفتار می‌کرد و با إعمال [[زور]] و [[قلدری]] به گونه‌ای عمل می‌نمود که [[بیگانه]] و خودی از او بیمناک و ترسان بودند. از جمله موارد رفتار [[خشونت‌آمیز]] عمر می‌توان به ماجرای [[زن]] بارداری که جهت پرسشی نزد او آمد و از شدت [[بیم]]، بچه ساقط کرد و به سرگذشت وی با جبلّه و رفتار خشنی که با او داشت نیز می‌توان اشاره کرد که همین رفتار، سبب شد جبلّه از [[دین]] برگردد و به [[سرزمین]] [[روم]] بگریزد<ref>طبقات کبری، ج۳، ص۲۸۵؛ تاریخ طبری، ج۳، ص۲۹۱؛ عقد الفرید، ج۲، ص۵۶.</ref>.
# در پرداخت [[بیت المال]]، میان [[مسلمانان]] [[مساوات]] قائل نشده و بر اساس روش و شیوه‌ای که نه تنها از ناحیه [[رسول خدا]] {{صل}} و [[قرآن]] مورد [[تأیید]] نبود، بلکه جنبه‌ای تعصب‌آمیز داشت<ref>تاریخ طبری، ج۳، ص۲۹۱ و ۲۹۲.</ref>، میان آنان تفاوت قائل شد و همین عمل در دوره‌های بعدی آثاری چون پدید آمدن فاصله طبقاتی را در پی داشت، برای این کار، [[نسب‌شناسان]] به تدوین و گردآوری نسب‌ها و اصل و تبار [[قبایل]] پرداختند که این عمل، [[خشم]] و [[غضب]] و [[نفرت]] و [[عیب‌جویی]] [[غیر عرب]] را نسبت به [[اعراب]]، همراه داشت و با این شیوه، نسبت به [[سیره]] و روش [[نبی اکرم]] {{صل}} و روش رفیقش [[ابوبکر]] نیز به [[مخالفت]] پرداخت و در روزهای پایانی حکومتش، وقتی ثروت‌های کلانی را در [[اختیار]] بسیاری از [[صحابه]] دید و موجب ناخرسندی‌اش شد، از عملکرد خود پشیمان گشت و گفت: اگر آنچه را اکنون می‌بینم قبلا بدان پی برده بودم، اضافه [[اموال]] و [[دارایی]] [[ثروتمندان]] را می‌‌ستاندم و به [[فقرا]] و [[مستمندان]] برمی‌گرداندم<ref>شرح نهج البلاغه، ج۹، ص۲۹.</ref>.
# او در [[انتخاب کارگزاران]] و [[فرمانروایان]]، بر پایه مبانی [[اسلامی]] که در [[خدمت]] کیان [[حکومت اسلامی]] بوده و [[حافظ]] [[نظام]] [[امت]] تلقی می‌شد [[واقع‌گرایی]] به [[خرج]] نداد، بلکه افرادی را به کار گمارد که به [[فساد]] و بی‌توجهی به [[دین]] معروف بودند و با این عملکرد خویش، بر دور ساختن تمام کسانی که به نحوی به [[خلافت]] منسوب بودند از پیرامون [[امام علی]] {{ع}} و [[صحابه]] [[جلیل‌القدر]]ی که در کنار آن حضرت حضور داشتند، از خود پافشاری نشان داد<ref>شیخ المضیره ابو هریره، ص۸۴.</ref>.
# [[معاویه]] را از [[حسابرسی]] و نظارتی که آن را در مورد سایر فرمانروایانش به شدت إعمال می‌کرد استثناء نمود و او را به خود وانهاد تا سال‌های طولانی به دلخواه خویش عمل کند و همین کار معاویه را بر [[طغیان]] و [[سرکشی]] و استقلالش در [[شام]] در [[عصر عثمان]] [[یاری]] داد چنان‌که از [[عثمان]] نقل شده در توجیه کارهای معاویه گفت: وی [[پادشاه]] [[عرب]] است<ref>المستدرک علی الصحیحین، ج۴، ص۴۷۹؛ کنز العمال، ج۶، ص۲۹.</ref>.<ref>[[سید منذر حکیم|حکیم، سید منذر]]، [[‌پیشوایان هدایت ج۲ (کتاب)|‌پیشوایان هدایت ج۲]] ص ۲۱۲.</ref>
 
== [[دلایل]] [[مؤمن الطاق]] بر عدم [[فضیلت]] [[خلیفه دوم]] [[عمر بن خطاب]] ==
برخی از نقاط ضعفی که برای [[عمر]] بیان شده و دلالت دارد بر اینکه او صلاحیت [[خلافت]] نداشته عبارت است از:
# [[عمر]] نمی‌دانست حکمِ نمازِ شخصِ جنبی که آب برای [[غسل]] پیدا نکرده چیست و گفته: شخص جنب [[نماز]] نخواند حتی اگر یک سال طول بکشد.
# او به [[اشتباه]] در مورد زنی [[حکم]] کرد که در غیاب و [[مسافرت]] شوهر [[ازدواج]] و [[حکم]] کرده بود اگر با [[همسر]] دوم همبستر شده، [[زن]] اوست، ولی اگر همبستر نشده [[زن]] [[فرد]] اول است.
# در مورد زنی که شوهرش چهار سال به [[مسافرت]] رفته بود اجازه داد در صورت [[تمایل]] [[ازدواج]] کند و حال آنکه [[امت اسلامی]] جملگی معتقدند وی نمی‌تواند [[ازدواج]] نماید؛ مگر [[گواهان]] بر [[مرگ]] شوهرش [[شهادت]] دهند یا به طلاقش [[گواهی]] دهند.
# [[دستور]] داد هفت نفر از یمنی‌ها را به [[جرم]] کشتن یک نفر بکشند و گفت: اگر نبود رویه‌ای که [[اهل]] [[صنعا]] دارند همه را به واسطه این یک نفر می‌کشتم.
# [[زن]] آبستنی را پیش او آوردند که [[گواهان]] بر زناکاری او [[شهادت]] داده بودند، [[دستور]] داد او را سنگسار نمایند. [[علی]] {{ع}} فرمود: بر فرض تو بتوانی آن [[زن]] را [[رجم]] کنی چه اختیاری در مورد بچه شکمش داری؟ پس گفت: اگر نبود [[علی]]، [[عمر]] هلاک می‌شد.
# دیوانه‌ای زناکار را نزد او آوردند، [[دستور]] داد او را سنگسار کنند. [[علی]] فرمود: مگر نمی‌دانی که قلم از او برداشته شده تا صحّت یابد؟ مجدداً گفت: اگر نبود [[علی]]، [[عمر]] هلاک می‌شد.
# او نمی‌دانست کلاله چیست. از [[پیامبر اکرم]] {{صل}} پرسید، آن جناب برایش توضیح داد باز نفهمید. از دخترش [[حفصه]] خواست که از [[پیامبر اکرم]] {{صل}} بپرسد، وقتی [[حفصه]] پرسید آن جناب فرمود: پدرت از تو خواسته و به تو [[دستور]] داده؟ گفت: آری، فرمود: پدر تو این مطلب را نخواهد فهمید تا بمیرد. آن گاه [[مؤمن الطاق]] از [[ابوحنیفه]] می‌پرسد: کسی که معنای کلاله را نمی‌داند چگونه [[احکام دین]] را می‌داند؟
 
[[مؤمن الطاق]] در [[حقیقت]] با به رخ کشاندن ناآگاهی‌های [[عمر]]، او را فردی نامناسب برای [[تصدی]] [[منصب امامت]] می‌شمارد و تلویحاً در مقابل، کسی را که به گفته خودِ [[عمر]]، عالم‌تر از اوست برای چنین مقامی لایق معرفی می‌کند<ref>مفید، الاختصاص، ص۱۱۱؛ مجلسی، بحارالأنوار، ج۱۰، ص۲۳۰.</ref>.<ref>[[اکبر اقوام کرباسی|اقوام کرباسی، اکبر]]، [[مؤمن الطاق (کتاب)|مؤمن الطاق]]، ص۲۱۸-۲۱۹.</ref>
 
==[[فتوحات عمر بن خطاب]]==
پس از مدتی که از [[حاکمیت]] [[ابوموسی]] گذشت، [[عمر]] به وی [[نامه]] نوشت و او را از [[سپاه]] پارسیان [[آگاه]] کرد که در [[اهواز]]، تستر، [[شوش]] و مناذر جمع شده بودند و قصد [[حمله]] به [[مسلمانان]] را داشتنند و به او متذکر شد تا با [[مردم]] [[مهربانی]] کند و [[امنیت]] [[مال]] و [[اهل]] و فرزندانشان را تأمین کند و آنان را به [[جنگ]] و [[جهاد در راه خدا]] بخواند. ابوموسی نیز پس از دریافت نامه به [[منبر]] رفت و مردم را برای [[جهاد]] [[تحریض]] کرد و نامه عمر را برای آنان خواند و از منبر فرود آمد و مهیای جهاد شد. عمر نیز [[عمران بن حصین]] را به [[بصره]] فرستاد تا به مردم [[فقه]] و [[قرآن]] بیاموزد و هنگامی که ابوموسی از بصره خارج شد، [[جانشینی]] او را بر عهده داشته باشد<ref>فتوح البلدان، ص۵۲۵.</ref>. این واقعه در سال هفده [[هجری]] رخ داد.
ابوموسی از [[شهر]] خارج شد و در ابله [[اردو]] زد؛ تا اینکه مردم گروه‌گروه به او پیوستند. پس از گردآمدن سپاه، به سمت اهواز حرکت کرد<ref>فتوح، ص۲۱۱.</ref>. پیش از این [[مغیره]] در آخر سال پانزده هجری یا اوایل سال شانزده هجری، هنگامی که [[عتبة بن غزوان]] بصره را ترک کرده بود به جنگ در [[سوق الاهواز]]<ref>سوق‌الاهواز: نام کهن سرزمین خوزستان بود که مرکز آن را سوق‌الاهواز می‌نامیدند. اهواز نام هفت خوره در میان بصره به فارس بود که علاوه بر این که نام‌های مجزا داشتند، همه را اهواز می‌نامیدند. اهواز را در فارسی هرمشیر یا هرمز شیر می‌خواندند؛ حتی به آن اخواز نیز می‌گفتند؛ ولی اعراب آن را معرب کردند و اهواز نامیدند. گویند شاپور اردشیر در خوزستان دو شهر بنا کرد که بعدها هر دو را یکی کرد و آن را هرمزداد شاپور (داده خدا به شاپور) نام گذاردند که اعراب آن را سوق‌الاهواز به معنی بازار خوره نامیدند (معجم البلدان، ج۱، صص ۲۸۴-۲۸۵).</ref> پرداخت. ابتدا با [[پیروان]]، [[دهقان]] آن منطقه، جنگید؛ ولی بعد با او برای پرداخت [[مالی]] [[مصالحه]] کرد. پس [[ابوموسی]] به [[اهواز]] رسید و آنجا را به [[زور]] و با [[قتل]] و [[غارت]] فتح کرد و [[غنائم]] زیادی نیز به دست آورد و [[سمرة بن جندب]] را از طرف خود [[حاکم]] آنجا قرار داد<ref>فتوح البلدان، ص۵۲۵.</ref>. سپس به سمت مناذر حرکت کرد و آن محل را محاصره کرد و با [[مردم]] مناذر به [[جنگ]] پرداخت. در همین [[زمان]] نامه‌ای از [[عمر]] به ابوموسی رسید که از او خواسته شده بود فردی را در مناذر به [[نیابت]] خود بگذارد و به سرعت به سمت [[شوش]] حرکت کند. ابوموسی نیز [[ربیع بن زیاد]] را در مناذر به جای خود قرار داد و به سمت شوش رهسپار شد. ربیع نیز به [[قهر و غلبه]] مناذر را گشود و گروه زیادی از مردم را از دم تیغ گذراند و بسیاری را نیز به [[اسارت]] درآورد<ref>فتوح البلدان، ص۵۲۷.</ref>.


===فاروق‌===
چون ابوموسی به شوش رسید، [[شهر]] را به محاصره درآورد؛ تا اینکه محاصره طولانی شد و [[انبار]] شهر از آذوقه خالی گشت. پس حاکم شوش به ناچار از ابوموسی خواست در ازای گشودن دروازه شهر به هشتاد یا صد نفراز [[اهل]] او [[امان]] دهد. ابوموسی قبول کرد و [[پیمان]] بست. پس دروازه شهر را گشود و [[مسلمانان]] وارد شهر شدند و به غارت و [[کشتار]] پرداختند. سپس ابوموسی به حاکم گفت تا افراد امان‌داده‌شده را جدا کند. حاکم پس از جدا نمودن افراد، خود را در بین آنان قرار نداد. ابوموسی دستور داد تا گردن او را زدند؛ ولی طبق [[عهدنامه]]، افراد امان‌داده‌شده را [[آزاد]] کرد. ابوموسی سپاهیانش را به سمت رامهرمز حرکت داد. مردم شهر از ابوموسی مهلت خواستند تا بیندیشند. چون زمان ایشان به پایان رسید ابوموسی، [[ابومریم]] [[حنفی]] را به سوی آنان فرستاد. اهل رامهرمز با پرداخت هشتصد یا ۹۰۰ هزار درهم با او [[صلح]] کردند؛ اما پس از مدتی [[صلح]] را زیر پا گذاشتند. [[ابوموسی]] نیز [[شهر]] را به‌زور و [[قهر]] فتح کرد و در این فتح افراد زیادی نیز کشته شدند. [[مردم]] سُرِّق<ref>سرّق [سُ ر ر ق] یکی از بلوکات اهواز است.</ref> نیز مانند [[اهل]] رامهرمز در ابتدا با ابوموسی صلح کردند و [[جزیه]] پرداختند؛ ولی پس از مدتی صلح را شکستند و به [[دفاع]] پرداختند. ابوموسی، [[حارثة بن بدر غدانی]] را با سپاهی به سوی آنان فرستاد؛ ولی او در فتح شهر ناکام ماند و این شهر گشوده نشد تا [[زمان]] [[حاکمیت]] ابن عامر بر [[بصره]] که او با [[کشتار]] و [[زور]] شهر را فتح کرد<ref>فتوح البلدان، ص۵۲۵-۵۳۰.</ref>.
در این [[روایات]] آمده که وقتی عمر اسلام آورد، [[پیامبر]]{{صل}} او را [[فاروق]] نامید. ما، در این سخن جدا تردید داریم؛ زیرا [[زهری]] می‌گوید:
ابوموسی به سمت شوشتر حرکت کرد. [[ایرانیان]] در شوشتر [[سپاه]] بزرگی گرد آورده بودند و در آنجا [[اردو]] زده بودند و خود را برای [[جنگ]] با [[مسلمانان]] آماده می‌کردند. همچنین برای اینکه در صورت محاصره به [[زحمت]] نیفتند، خواروبار و مواد غذایی زیادی را فراهم آورده بودند و حتی افرادی را به شهرهای مجاور فرستاده بودند تا از آنان برای مقابله با مسلمانان [[یاری]] بخواهند و افراد بیشتری را گرد خود جمع کنند. ابوموسی در نامه‌ای، وضعیت ایرانیان را از نظر کثرت سپاهیانشان، برای [[عمر]] نوشت و از او کمک خواست. عمر به [[عمار یاسر]] که در آن زمان [[حاکم کوفه]] بود نوشت تا با [[اهل کوفه]] به کمک ابوموسی بشتابد. [[عمار]]، [[عبدالله مسعود]] را [[نایب]] خود در [[کوفه]] قرار داد و به همراه اهل کوفه برای یاری ابوموسی حرکت کرد. هنگامی که اهل کوفه به [[سپاهیان]] بصره پیوستند، مسلمانان و ایرانیان مهیای جنگ شدند و دو سپاه در برابر هم [[صف‌آرایی]] کردند و [[نبرد]] شدیدی درگرفت که نتیجه‌ای جز به هزیمت رفتن سپاه [[ایران]] نداشت. پس ایرانیان به حالت بسیار وخیمی به داخل شهر [[هجوم]] بردند و دروازه شهر را بستند. مسلمانان شهر را محاصره کردند. بسیاری از ایرانیان نیز به دست مسلمانان به [[اسارت]] گرفته شدند که [[ابوموسی]] در ابتدا به آنان [[اسلام]] را عرضه داشت، گروهی به اسلام روی آوردند؛ ولی آنان که از پذیرش سرباز زدند به دستور او گردن زده شدند. مدت زیادی شوشتر در [[محاصره]] [[مسلمانان]] بود در حالی که نمی‌توانستند وارد [[شهر]] شوند. تا اینکه یک شب بعد از [[نماز]] عشا، یکی از [[مردم]] شوشتر که [[ابن اعثم کوفی]] او را [[نسیبة بن دادویه]] نامیده است، مخفیانه به اردوگاه مسلمانان آمد و بعد از اظهار [[مسلمانی]] از ابوموسی [[تعهد]] گرفت که راه ورود به شهر را به آنان نشان دهد به شرطی که [[جان]] خود و [[فرزندان]] و خویشانش در [[امان]] باشد و نیز به اموالش [[تعدی]] نشود. ابوموسی قبول کرد و شخصی [[اشرس]] نام را با او فرستاد تا راه مخفی رسیدن به دروازه را به او بیاموزد. نسیبه راه ورود به شهر و [[خانه]] امرا را به اشرس نشان داد. پس اشرس به همراه ۲۰۰ تن از مسلمانان از راه مخفی وارد شهر شدند و خود را به دروازه شهر رسانیدند. [[نگهبانان]] را از دم تیغ گذراندند و دروازه شهر را برای ابوموسی و مسلمانان باز کردند. هنگامی که بزرگان شهر از این واقعه اطلاع یافتند، گفتند که یکی از خود مردم شهر راه مخفی را به [[اعراب]] نشان داده است وگرنه آنان راه [[نفوذ]] به داخل شهر را هرگز نمی‌یافتند تا بر ما [[غلبه]] یابند. با ورود اعراب به داخل [[شهر شوشتر]]، گروهی از دروازه شهر فرار کردند. گروهی دیگر، خود و فرزندانشان را به رودخانه می‌انداختند یا از حصار شهر به بیرون پرت می‌کردند تا به دست تازیان نیفتند. [[سپاهیان]] با ورود به شهر به [[قتل]] و [[غارت]] پرداخت و بسیاری را کشتند و یا به [[اسارت]] گرفتند و [[اموال]] بسیاری را به غارت بردند. سپس ابوموسی بانگ زد تا [[غنائم]] را جمع کنند. یک پنچم آن را جدا کرد تا به نزد [[خلیفه]] بفرستد و بقیه را بین [[سپاهیان]] تقسیم کرد<ref>فتوح البلدان، ص۵۳۱.</ref>.
چنین به ما رسیده که [[اهل کتاب]] نخستین کسانی هستند که عمر را فاروق نامیدند. سپس [[مسلمانان]] در این باره از آنان [[پیروی]] کردند. به ما خبری نرسیده که [[پیامبر]]{{صل}} در این باره چیزی فرموده باشد<ref>الطبقات الکبری،؛ البدایة و النهایه، ج۷، ص۱.</ref>. [[لقب]] [[فاروق]] در ایام [[خلافت عمر]] برای وی به کار می‌رفت<ref>طبقات الشعرا، ص۴۴.</ref>.<ref>[[سید جعفر مرتضی عاملی|عاملی، سید جعفر مرتضی]]، [[سیرت جاودانه ج۱ (کتاب)|سیرت جاودانه ج۱]]، ص ۳۶۱.</ref>.


== جستارهای وابسته ==
در الفتوح آمده است [[هرمزان]] که سردار [[ایرانیان]] در [[جنگ]] با [[مسلمانان]] در شوشتر بود، پس از [[سقوط]] [[شهر]]، به همراه نزدیکانش به قلعه‌ای در نزدیکی شوشتر [[پناه]] برد. [[ابوموسی]] بعد از [[تقسیم غنائم]] بین مسلمانان به همراه سپاهیان از شهر خارج شد و قلعه را محاصره کرد. چون محاصره طولانی شد و کار بر هرمزان سخت شد، کسی را به نزد ابوموسی فرستاد و از او [[امان]] خواست به شرطی که چنانچه از قلعه خارج شد کسی متعرض او و نزدیکانش نشود و به آنان آسیبی نرساند و هرمزان و هرکسی که با او هست را به نزد [[خلیفه]] بفرستد. ابوموسی [[سوگند]] یاد کرد و عهدنامه‌ای برای او فرستاد. پس هرمزان و اطرافیانش از قلعه خارج شدند. به دستور ابوموسی، بندی بر پای هرمزان قرار دادند، او و همراهانش را با [[خمس]] [[غنائم]] به دست آمده از [[فتح شوشتر]]، به نزد خلیفه فرستادند<ref>فتوح البلدان، ص۲۲۴.</ref>.
پس از فتح شوشتر و [[قلعه]] هرمزان، بین [[اهل کوفه]] و [[بصره]] به جهت فتح این دو منطقه [[دشمنی]] و مخاصمتی ایجاد شد؛ بدین ترتیب که بصریان، فتح این مناطق را از آن خود می‌دانستند و [[کوفیان]] می‌گفتند فتح به دست ما انجام یافته است. این [[خصومت]] تا جایی پیش رفت که نزدیک بود بین طرفین [[شمشیر]] [[حاکم]] شود. [[عاقبت]]، [[تصمیم]] بر آن شد تا نامه‌ای به [[عمر]] بنویسند و از او کسب [[تکلیف]] نمایند و [[عهد]] کردند که هرچه او بگوید مورد [[رضایت]] همگان قرار بگیرد. پس عمر این‌گونه پاسخ داد:
«شوشتر به دست بصریان فتح نگردید؛ مگر آن‌که کوفیان آنان را کمک نمودند و مدد رسانیدند. پس فتح از آن بصریان است و کوفیان در [[غنیمت]] با آنان شریک‌اند».
هنگامی که [[نامه]] عمر به [[سپاه اسلام]] رسید، خصومت و دشمنی را کنار گذاشتند و هر یک از دو [[سپاه]] به شهر خود بازگشتند. اهل کوفه با [[امیر]] خود [[عمار یاسر]]، به [[کوفه]] رفتند و بصریان نیز با [[ابوموسی اشعری]] به [[بصره]] بازگشتند<ref>فتوح البلدان، ص۲۲۹.</ref>.<ref>[[سید امیر حسینی|حسینی، سید امیر]]، [[بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری (کتاب)|بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری]]، ص۱۰۷.</ref>


==منابع==
== منابع ==
{{منابع}}
{{منابع}}
# [[پرونده:13790010.jpg|22px]] [[سید جعفر مرتضی عاملی|عاملی، سید جعفر مرتضی]]، [[سیرت جاودانه ج۱ (کتاب)|'''سیرت جاودانه ج۱''']]
# [[پرونده:13790010.jpg|22px]] [[سید جعفر مرتضی عاملی|عاملی، سید جعفر مرتضی]]، [[سیرت جاودانه ج۱ (کتاب)|'''سیرت جاودانه ج۱''']]
# [[پرونده:151916.jpg|22px]] [[سید منذر حکیم|حکیم، سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۲ (کتاب)|‌'''پیشوایان هدایت ج۲''']]
# [[پرونده:1100522.jpg|22px]] [[اکبر اقوام کرباسی|اقوام کرباسی، اکبر]]، [[مؤمن الطاق (کتاب)|'''مؤمن الطاق''']]
# [[پرونده:13681049.jpg|22px]] [[سید حسین دین‌پرور|دین‌پرور، سید حسین]]، [[دانشنامه نهج البلاغه ج۲ (کتاب)|'''دانشنامه نهج البلاغه ج۲''']]
# [[پرونده: IM010553.jpg|22px]] [[سید امیر حسینی|حسینی، سید امیر]]، [[بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری (کتاب)|'''بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری''']]
{{پایان منابع}}
{{پایان منابع}}


==پانویس==
== پانویس ==
{{پانویس}}
{{پانویس}}


[[رده:عمر بن خطاب]]
[[رده:خلفا]]
[[رده:مدخل]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱ فوریهٔ ۲۰۲۳، ساعت ۱۲:۰۸

عمر بن خطاب، چهل سال پیش از هجرت در مکه متولّد شد و بیشتر عمر خویش را در جاهلیت گذراند. پنج سال پیش از هجرت مسلمان شد. او در تمام غزوات در رکاب پیامبر اکرم (ص) حضور داشت، گرچه گزارشی از رشادت‌های او ثبت نشده است. روایت مشهوری است مبنی بر اینکه عمر هنگام احتضار پیامبر اکرم، آن‌گاه که پیامبر خواست وصیتی بنویسد تا پس از او امت اسلام گمراه نشوند، پیامبر را به هذیان متهم کرد.

عمر پس از ارتحال پیامبر، با همراهی ابوبکر سردمدار ماجرایی شدند که در آن حق مسلم امام علی (ع) در وصایت و جانشینی پیامبر اکرم غصب شد و خلافت به ابوبکر رسید. ابوبکر نیز هنگام وفاتش عمر را به جانشینی خویش برگزید.

عمر بن خطاب در سال ۱۳ هجری بر کرسی خلافت تکیه زد و ده سال حکومت کرد و در سال ۲۳ هجری با خنجر ابو لؤلؤ مجروح شد و درگذشت. وی در بستر مرگ با تعیین شواریی متشکل از شش نفر از صحابه پیامبر، امر جانشینی را به تصمیم شورا واگذار کرد.

مقدمه

عمر بن خطاب، ملقب به "ابوحفص"، از قبیله قریش، تیره عدی بن کعب، مادرش حَنتَمَه و پسرش عبدالله بن عمر، دخترش حفصه، همسر پیامبر اکرم. او مردی بلند قامت، گندم‌گون و دارای هیبت و جذبه، با اراده و قاطع و در تصمیم‌گیری ساده‌زیست و بی‌تکلف می‌نمود. او در تمام غزوات در رکاب پیامبر اکرم (ص) حضور داشت، گرچه تاریخ، گزارشی از رشادت‌های او همپای امام علی (ع) روایت نکرده است. روایت مشهوری است مبنی بر اینکه عمر هنگام احتضار پیامبر اکرم، آن‌گاه که پیامبر خواست وصیتی بنویسد تا پس از او امت اسلام گمراه نشوند، پیامبر را به هذیان و استیلای مرض بر او متهم کرد[۱].

مسلمانی عمر

عمر بن خطّاب در سال ششم بعثت، سه روز پس از حمزه مسلمان شد و آن هنگامی بود که با شمشیر کشیده آهنگ رسول خدا (ص) کرد و گروهی از صحابه که نزدیک چهل مرد می‌شدند، در خانه ارقم در دامنه کوه صفا بودند. از جمله ابوبکر، حمزه، علی و دیگر یارانی که به حبشه مهاجرت نکرده بودند. عمر در راه به نعیم بن عبدالله رسید. او از عمر پرسید کجا می‌رود؟ عمر پاسخ داد که می‌خواهد محمّد را بکشد. نعیم به او گفت: اگر او را بکشی از چنگ فرزندان عبد مناف نجات نخواهی یافت. بدان که داماد و خواهرت نیز مسلمان شده‌اند. عمر با شنیدن این سخن به سوی خانه خواهرش به راه افتاد. وقتی به آنجا رسید، خبّاب بن ارت سوره طه را به آن دو یاد می‌داد. چون از آمدن عمر باخبر شدند، خبّاب را در پستوی خانه پنهان کردند و فاطمه دختر خطّاب، صحیفه را زیر ران‌هایش پنهان نمود. عمر وارد شد. پس از گفتگویی، محکم گریبان شوهر خواهرش را گرفت و ضربتی بر سر فاطمه کوبید. در این لحظه خواهر عمر به سخن آمد و به او گفت که مسلمان شده‌اند و او هرچه می‌خواهد، بکند. عمر از کار خود، پشیمان شد و چون خواهرش را خون‌آلود دید، از قصد خود منصرف شد. صحیفه را از خواهرش طلب کرد. به او نداد. عمر به خدایان خود سوگند یاد کرد که به او باز خواهد گرداند. فاطمه به او گفت: تو به خاطر شرک نجس هستی و پس از جنابت غسل نمی‌کنی و این قرآن را جز پاکیزگان لمس نمی‌توانند کرد. عمر برخاست و غسل کرد (وضو گرفت). سپس بخشی از صحیفه را خواند. او کاتب بود و قرآن را نیک یافت. خبّاب بیرون آمد و به او گفت: رسول خدا (ص) خواسته است که خداوند اسلام را با آمدن او یا ابوجهل شوکت دهد. عمر از او خواست وی را به نزد رسول خدا (ص) دلالت کند تا مسلمان شود. پس چنان کرد. با هم به راه افتادند و چون در زدند، مردی از روزنه در نگاه کرد، دید عمر با شمشیر کشیده بر کنار در است؛ هراسان نزد رسول خدا (ص) بازگشت و جریان را به‌ او گزارش داد.

حمزه گفت: به او اجازه دهید. اگر به قصد خیری آمده باشد، به وی خواهیم داد و اگر قصد بدی داشته باشد، او را با شمشیر خودش خواهیم کشت. پیامبر (ص) به او اجازه ورود داد و به سوی او رفت تا او را در حجره ملاقات کرد. گریبانش را گرفت. سپس او را به شدّت تکان داد و تهدید کرد.

عمر به حضرت گفت: آمده تا مسلمان شود. پیامبر (ص) تکبیر گفت. مسلمانان نیز چنان تکبیر گفتند که کسانی که در مسجد بودند، شنیدند. سپس عمر از رسول خدا (ص) درخواست کرد که بیرون رود و کارش را آشکار کند. عمر گوید: او را در میان دو صف بیرون بردیم، در یک صف من بودم و در صف دیگر حمزه. غباری همچون غبار آرد برخاست تا وارد مسجد شدیم. قریش را چنان دچار حسرت دیدم که هرگز ندیده بودم. رسول خدا (ص) در آن روز او را فاروق نامید.

در روایت دوم آمده، قریش گرد هم فراهم شدند و درباره اینکه چه کسی محمّد را بکشد، رایزنی کردند. عمر گفت: من او را می‌کشم. گفتند: عمر؛ تو مرد این کار هستی. عمر شمشیر حمایل کرده، بیرون رفت. در بین راه به سعد بن ابی وقّاص رسید. بین آن دو مشاجره‌ای درگرفت تا اینکه هر یک دست به شمشیر بردند. سعد جریان خواهر عمر را که همراه شوهرش مسلمان شده بود، به عمر بازگفت...

در روایت سوم آمده، در حالی که عمر پیشاپیش جمعیت حرکت می‌کرد، به راه افتادند. عمر فریاد می‌زد: ﴿لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ، ﴿مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ. هنگامی که قریش درباره کسانی که پشت سر او بودند، سؤال کردند؛ عمر آنان را تهدید کرد که اگر احدی از قریش کوچک‌ترین تحرکی انجام دهد، گردنش را با شمشیر خواهد زد. سپس پیشاپیش رسول خدا (ص) به راه افتاد و در حالی که حضرت طواف می‌کرد، عمر از او محافظت می‌کرد. سپس پیامبر (ص) نماز ظهر را علنی خواند... .

در روایت چهارم آمده، وقتی عمر مسلمان شد، مسلمانان تحت شکنجه و ضرب و شتم بودند؛ نزد ابوجهل آمد که به عقیده ابن هشام دایی او بود، امّا از نظر ابن جوزی، عاص بن هاشم دایی وی بود؛ عمر دایی‌اش را از مسلمانی خود باخبر کرد. او در را به روی عمر بست. آنگاه نزد یکی دیگر از بزرگان قریش رفت. او هم مانند ابوجهل رفتار کرد. عمر با خود گفت: این چیزی نیست. مردم کتک می‌خورند، امّا احدی مرا نمی‌زند. پس در پی جارچی گشت. وقتی وی را به نزد جارچی راهنمایی کردند، اسلام خود را به او خبر داد. جارچی در میان قریش جار زد که عمر مسلمان شده است. مردم هجوم بردند و او را به کتک بستند. دایی‌اش او را پناه داد. پس مردم از اطرافش پراکنده شدند. امّا عمر پناهندگی دایی‌اش را رد کرد؛ زیرا مردم کتک می‌خوردند، امّا او کتک نمی‌خورد. گوید: عمر همواره کتک می‌خورد تا اینکه خداوند اسلام را آشکار ساخت.

در روایت پنجم آمده، عمر می‌رفت که طواف خانه کند. ابوجهل به او گفت: فلانی می‌پندارد که تو از دین به در شده‌ای؟ عمر شهادتین بر زبان آورد. مشرکان بر او یورش بردند. عمر به عتبة بن ربیعه یورش برد و روی سینه‌اش نشست و او را به کتک گرفت و انگشتانش را در چشمان عتبه فرو برد و او همچنان فریاد می‌کشید. مردم از اطرافش پراکنده شدند. از آن پس احدی جز بزرگان و اشراف قریش به او نزدیک نمی‌شد. حمزه مردم را از اطراف عمر متفرق می‌کرد.

در روایت ششم آمده: عمر در جاهلیت شراب می‌خورد. شبی عازم مجلس همیشگی خویش شد، امّا احدی را در آنجا ندید، میگسار را خواست. او را هم نیافت. قصد خانه خدا کرد تا به دور آن طواف کند. محمّد را در نماز دید.

علاقه‌مند بود که به او گوش فرا دهد. پس زیر پرده کعبه رفت و نماز او را شنید. بدین ترتیب اسلام در دل او وارد شد. هنگامی که رسول خدا (ص) به خانه مسکونی خود، معروف به رقطاء می‌رفت، در راه به او پیوست و مسلمان‌ شد. سپس به خانه خودش رفت.

در کتاب العمده آمده، گفته‌اند که عمر پس از سی و سه مرد و شش زن، مسلمان شد. ابن مسیب گوید: وی پس از چهل مرد و ده زن اسلام آورد. عبدالله بن ثعلبه مسلمانی او را پس از چهل و پنج مرد و یازده زن می‌داند. گفته‌اند: چهلمین مسلمان بود. آنگاه خداوند متعال فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَسْبُكَ اللَّهُ وَمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ[۲].[۳].

گویند رسول خدا (ص) پیش از مسلمانی عمر دعا کرد و گفت: خدایا؛ اسلام را به عمر بن خطّاب شوکت عنایت فرما. در متن دیگر آمده، خدایا؛ اسلام را به ابو الحکم بن هشام یا عمر بن خطّاب تأیید کن (عزّت بده). پیامبر (ص) روز چهارشنبه دعا کرد و عمر روز پنجشنبه مسلمان شد. پسر عمر گفت: رسول خدا (ص) فرمود: خداوندا؛ اسلام را به محبوب‌ترین مرد نزد خود، عزّت بده: ابوجهل یا عمر بن خطّاب. گوید: دوست‌داشتنی‌ترین آن دو نزد خداوند عمر بود.

گویند مسلمانی عمر گشایش بود، هجرت او پیروزی و امارت او رحمت. هنگامی که مسلمان شد، چندان مبارزه کرد که مسلمانان توانستند در کنار کعبه نماز بخوانند[۴].

ترمذی به رغم اینکه برخی از این روایات را صحیح خوانده، آن را شگفت دانسته است. ما نه تنها در درستی این روایات تردید داریم، بلکه مطمئن هستیم که از اساس باطل است[۵].

برای توضیح این مطلب به چند نکته اشاره می‌کنیم:

زمان‌

مطابق این روایات عمر سه روز پس از حمزه مسلمان شد. اسلام عمر موجب شد که رسول خدا (ص) پس از رسیدن شمار مسلمانان به چهل نفر یا عددی در این حدود، از خانه ارقم بیرون آید.

  1. چنان که می‌گویند بیرون آمدن مسلمانان از خانه ارقم در سال سوم بعثت، هنگامی بود که پیامبر اکرم (ص) مأموریت پیدا کرد که دعوت را علنی سازد. در حالی که خود، تصریح کرده که عمر در سال ششم بعثت مسلمان شد.
  2. می‌گویند عمر پس از هجرت به حبشه اسلام آورد تا آنجا که وقتی دید مسلمانان برای مهاجرت آماده می‌شوند، دلش به حال آنان سوخت و از آن زمان آرزو می‌کردند، عمر مسلمان شود. می‌دانیم که این هجرت در سال پنجم بعثت بود، امّا خروج از خانه ارقم دو سال پیش از آن یعنی: در سال سوم بعثت.
  3. عمر در شکنجه مسلمانان شرکت داشت و این پس از خروج از خانه ارقم و دعوت علنی بود.

اینک ما می‌توانیم با اطمینان بگوییم عمر قطعا در سال ششم و بلکه سال‌ها پس از آن، مسلمان شد. مستند ما، در این باره به شرح زیر است:

  1. می‌گویند، عمر پس از واجب شدن نماز ظهر مسلمان شد و پیامبر (ص) در حمایت او نماز خود را علنی خواند. آنان عقیده دارند که نماز ظهر به هنگام اسراء و معراج واجب شد. از نظر آنها این واقعه در سال دوازدهم یا سیزدهم بعثت بود. بنابراین سخنشان با هم تناقض آشکار دارد.
  2. عبدالله بن عمر به صراحت می‌گوید که وقتی پدرش مسلمان شد، او شش سال سن داشت[۶]. از نظر برخی عبدالله هنگام اسلام پدرش، پنج‌ساله بود[۷]. این مطلب دلالت دارد که مطابق دیدگاه برخی[۸] عمر در حدود سال نهم بعثت مسلمان شده است؛ زیرا عبدالله در سال سوم بعثت به دنیا آمد و در جنگ خندق یعنی: سال پنجم هجری پانزده ساله بود که مطابق مشهور، رسول خدا (ص) به او اجازه داد در این جنگ شرکت کند[۹].
  3. ابن شهاب گوید: حفصه و عبدالله پیش از پدرشان، عمر مسلمان شدند. هنگامی که عمر اسلام آورد، عبدالله حدودا هفت‌ساله بود[۱۰]. این بدان معنی است که عمر در سال دهم بعثت مسلمان شده است. از روایات به دست می‌آید که عمر اندکی پیش از هجرت مسلمان شد.

دلایل این مطلب به شرح ذیل است؛

  1. به عمر رسید که خواهرش گوشت مردار نمی‌خورد[۱۱]. روشن است که‌ تحریم گوشت مردار در سوره مبارکه انعام آمده که به طور یکجا در مکّه نازل شد و آن هنگامی بود که اسماء بنت یزید اوسی افسار ناقه رسول خدا (ص) را در دست داشت[۱۲]. می‌دانیم که مسلمانی مردم یثرب و از جمله اوسیان پس از مسافرت پیامبر اکرم (ص) به طایف بود و زنان یثرب پس از بیعت نخست عقبه به مکّه آمدند.
  2. برخی احتمال قریب داده‌اند که عمر، چهلمین یا چهل و پنجمین فردی باشد که پس از هجرت مسلمانان به حبشه، اسلام آوردند[۱۳]. مؤید این دیدگاه آن است که مهاجران به حبشه بیش از هشتاد مرد بودند. می‌دانیم که این هجرت در سال پنجم بعثت بود و چنان که مدعی‌اند، عمر در سال ششم مسلمان شد. بنابراین باید مسلمانانی که عمر چهلمین آنان بود، کسانی غیر از مهاجران باشند. علاوه بر این روایات دیگری هم در دست هست که تصریح دارد عمر در سال ششم بعثت مسلمان شد و دل او به حال مهاجران به حبشه سوخت. چنان که از آن زمان آرزو می‌کردند عمر مسلمان شود. در داستان عقد برادری مهاجران و انصار در مدینه خواهد آمد که مهاجران به یثرب در این زمان چهل و پنج مرد، اندکی کمتر یا بیشتر[۱۴] بودند. این بدان معنی است که پس از هجرت به حبشه، همین افراد مسلمان شدند. پس اگر عمر به عنوان چهلمین نفر پس از هجرت به حبشه مسلمان شد؛ یعنی اندکی پیش از هجرت به آیین مسلمانی درآمده، سپس به یثرب مهاجرت کرده است. شاید به همین دلیل در مکّه از سوی مشرکان مورد شکنجه قرار نگرفت.
  3. در روایاتِ اسلام عمر آمده که وی به رسول خدا (ص) که در حال نماز بود و قرائت را آشکار می‌خواند، نزدیک شد؛ شنید که حضرت می‌خواند: ﴿وَمَا كُنْتَ تَتْلُو مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتَابٍ وَلَا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ[۱۵] تا رسید به ﴿الظَّالِمُونَ[۱۶][۱۷]. روشن است که این دو آیه مبارکه در سوره عنکبوت آمده که یا آخرین سوره‌ای است که در مکّه فرود آمده یا سوره ما قبل آخر[۱۸]. بنابراین مسلمانی عمر اندکی پیش از هجرت بوده است.
  4. بخاری به سند خود از نافع روایت کرده که گفت: مردم چنین سخن می‌گویند که عبدالله بن عمر پیش از پدرش مسلمان شد... نافع تلاش کرده تا این سخن را چنین توجیه کند که عبدالله در بیعت شجره (رضوان) پیش از پدرش بیعت کرد. سپس گفته: این همان چیزی است که مردم می‌گویند: پسر عمر پیش از او مسلمان شد[۱۹]. ما از نافع می‌پرسیم: آیا مردم زبان عربی را نمی‌دانستند؟ چرا نگفتند: عبدالله پیش از پدرش بیعت کرد؟ آیا در میان آنان احدی نبود که بداند این سخن بر آن مطلب دلالت و اشاره ندارد؟ پس چگونه می‌توان پذیرفت که این نکته مورد نظرشان بوده است؟ ما عقیده داریم که آنچه مردم در آن زمان گفته‌اند، درست است. پسر عمر اندکی پیش از هجرت مسلمان شد. سپس پدرش اسلام آورد و هجرت کرد.
  5. عمر در حدیبیه با این احتجاج نامه رسول خدا (ص) را نبرد که بنی عدی او را یاری نخواهند کرد. این بدان معنی است که وی مسلمان شد و هجرت‌ کرد و احدی از مسلمانی وی خبردار نشد وگرنه او را شکنجه می‌کردند و بنی عدی هم به یاری او نمی‌شتافتند[۲۰]. خصوصاً که وی پیش از مسلمانی از وضعیت ذلت بار خود، رنج می‌برد[۲۱].

فاروق‌

در این روایات آمده که وقتی عمر اسلام آورد، پیامبر (ص) او را فاروق نامید. ما، در این سخن جدا تردید داریم؛ زیرا زهری می‌گوید: چنین به ما رسیده که اهل کتاب نخستین کسانی هستند که عمر را فاروق نامیدند. سپس مسلمانان در این باره از آنان پیروی کردند. به ما خبری نرسیده که پیامبر (ص) در این باره چیزی فرموده باشد[۲۲]. لقب فاروق در ایام خلافت عمر برای وی به کار می‌رفت[۲۳].[۲۴]

خواندن عمر

روایات مسلمانی عمر می‌گوید: عمر بن خطّاب خواندن می‌دانست. او خودش صحیفه‌ای را که از خباب بن ارت در خانه خواهرش گرفت، خواند. ما، در این گفته نیز تردید داریم و معتقدیم که وی خصوصا در ابتدای کار خواندن و نوشتن نمی‌دانست. شاید در پایان زندگی خواندن و نوشتن را فراگرفته باشد. دلیل ما، در این باره دو مطلب است؛

  1. برخی تصریح کرده‌اند که خباب بن ارت صحیفه را برای وی خواند[۲۵]. اگر عمر می‌توانست بخواند، چرا خودش نخواند تا از درستی آن مطمئن باشد؟
  2. حافظ عبد الرزاق چنان که می‌گویند، همین روایت را به سند صحیح نقل کرده است. او در این روایت می‌گوید: در خانه به دنبال استخوان دو کتف می‌گشت تا اینکه آن را پیدا کرد، به خواهرش گفت: به من گفته‌اند که تو از آنچه که من می‌خورم، نمی‌خوری. پس با همان استخوان بر سر خواهرش کوبید، چنان که سرش از دو جا شکست. سپس استخوان را بیرون برد و کسی را پیدا کرد تا برایش بخواند. عمر نمی‌توانست بنویسد. چون صحیفه را برایش خواندند، به هنگام شنیدن آیات قرآن، قلبش به حرکت آمد[۲۶].

روایت عیاض بن ابی مولی نیز مؤید همین مطلب است[۲۷]. گفته می‌شود: عمر از هوش و استعداد علمی برخوردار نبود. چنان که دوازده سال طول کشید تا سوره بقره را یاد گرفت. وقتی این سوره را حفظ کرد، چند شتر کشت[۲۸].

ما نخستین کسی نیستیم که درباره ناتوانی خلیفه دوم در خواندن و نوشتن تردید داریم بلکه از قرن نخست هجری این مسأله مورد شک و مناقشه بوده است. زهری می‌گوید: نزد عمر بن عبد العزیز، والی مدینه بودیم، پس از او امارت به عبید الله بن عبدالله بن عتبه رسید، او گفت: آیا کسی هست که به من پاسخ دهد: آیا عمر نوشتن می‌دانست؟ عروه گفت: بلی، او می‌نوشت. پرسید: به چه دلیل؟ گفت: به این دلیل که عمر گفت: اگر نبود که مردم بگویند عمر در قرآن چیزی افزود، همانا که آیه رجم را با دست خودم می‌نوشتم عبیدالله پرسید: آیا عروه می‌داند که این حدیث را از چه کسی شنیده‌ است؟ پاسخ داد: نه. عبیدالله گفت: عروه همانند مگس می‌کوشد تا شکمش را پر کند امّا اثرش را نمی‌بیند. احادیث ما را می‌دزدد و سپس از ما پوشیده می‌دارد. یعنی: من برای او حدیث کردم[۲۹].

وقتی اثبات شد که عمر در آن هنگام نمی‌توانست بخواند یا خواندن و نوشتن وی مورد تردید بود، طبیعی است که در این گفته آنان تردید کنیم که وی را از کاتبان وحی می‌دانند[۳۰]. شاید این نیز یکی از نشانه‌های افتخاری بود که برخی از افراد به وی دادند، افرادی که محرومیت عمر از این فضیلت برایشان سخت بود[۳۱].

عمر پس از پیامبر (ص)

عمر پس از ارتحال پیامبر، در ابتدا مرگ ایشان را انکار کرد، سپس با همراهی ابوبکر سردمدار ماجرایی شدند که در آن حق مسلم امام علی (ع) در وصایت و جانشینی پیامبر اکرم (ص) غصب شد. از این ماجرا با عنوان ماجرای سقیفه بنی‌ساعده یاد می‌شود. به موجب واقعه سقیفه، خلافت پس از پیامبر اکرم (ص) به ابوبکر رسید. او نیز هنگام وفاتش عمر را به جانشینی خویش برگزید[۳۲].

خلافت عمر

بدین ترتیب عمر بن خطاب در سال ۱۳ هجری بر کرسی خلافت تکیه زد. او در ابتدای خلافت برخلاف سنت پیامبر اکرم (ص) بر تبعیض بین عرب و عجم صحه گذاشت و حکومتی عربی بنا نهاد، به‌گونه‌ای که غیر عرب حق سکونت در مرکز حکومت، یعنی مدینه را نداشتند. زمان عمر زمینۀ مناسبی برای کشورگشایی مسلمانان که از دوره ابوبکر آغاز شده بود، ایجاد شد. از این‌رو تسلط مسلمانان بر نواحی گوناگون مانند عراق، آذربایجان، اهواز، فارس، نواحی مرکزی و غربی ایران، شام، موصل و مصر صورت پذیرفت. هم‌زمان با فتوحات مسلمانان، سیل عظیم غنایم، خراج و جزیه به سرزمین‌های اسلامی سرازیر شد. خلیفه بر این اساس مستمری برای قبایل عرب تعیین و دیوانی برای ثبت آن تأسیس کرد. خلیفه در امر مستمری نظامی طبقاتی بنا کرد. در این نظام بیشترین سهم از بیت المال به همسران پیامبر اکرم تعلق گرفت و پس از آنان اصحاب بدر از بیت المال سهم بیشتری دریافت می‌کردند. بدین ترتیب سنگ بنای اختلاف‌های طبقاتی گسترده در جامعه اسلامی گذاشته شد.

خلیفه دوم گرچه از مدیریتی قوی برخوردار بود، اما آگاهی ناچیزی از احکام شرع و امر قضا داشت. به دفعات فتوایی می‌داد، امام آن را نقض می‌کرد. وی مکرر از امام علی (ع) در حل مشکلات فقهی و حقوقی حکومت بهره برد و این جمله به تواتر از وی نقل شده است که "اگر علی نبود، عمر هلاک شده بود." زود عصبانی می‌شد و هنگام خشم حکمی می‌داد و سپس از حکم خویش صرف‌نظر می‌کرد.

عمر در دوران خلافت خود، دست به بدعت‌هایی در دین اسلام و سنت پیامبر زد، از جمله متعه نساء و متعه حج که در زمان پیامبر رواج داشت و در زمان خلیفه تحریم شد[۳۳].

قتل عمر

عمر سرانجام به‌دست غلام ایرانی مغیره، ابولؤلؤ در سال ۲۳ هجری و پس از ده سال و پنج ماه حکومت بر مسلمانان کشته شد. وی در بستر مرگ با تعیین شواریی متشکل از شش نفر از صحابه پیامبر، امر جانشینی را به تصمیم شورا واگذار کرد[۳۴].

نموداری از رفتار عمر[۳۵]

  1. وی با درشتی و خشونت با مردم رفتار می‌کرد و با إعمال زور و قلدری به گونه‌ای عمل می‌نمود که بیگانه و خودی از او بیمناک و ترسان بودند. از جمله موارد رفتار خشونت‌آمیز عمر می‌توان به ماجرای زن بارداری که جهت پرسشی نزد او آمد و از شدت بیم، بچه ساقط کرد و به سرگذشت وی با جبلّه و رفتار خشنی که با او داشت نیز می‌توان اشاره کرد که همین رفتار، سبب شد جبلّه از دین برگردد و به سرزمین روم بگریزد[۳۶].
  2. در پرداخت بیت المال، میان مسلمانان مساوات قائل نشده و بر اساس روش و شیوه‌ای که نه تنها از ناحیه رسول خدا (ص) و قرآن مورد تأیید نبود، بلکه جنبه‌ای تعصب‌آمیز داشت[۳۷]، میان آنان تفاوت قائل شد و همین عمل در دوره‌های بعدی آثاری چون پدید آمدن فاصله طبقاتی را در پی داشت، برای این کار، نسب‌شناسان به تدوین و گردآوری نسب‌ها و اصل و تبار قبایل پرداختند که این عمل، خشم و غضب و نفرت و عیب‌جویی غیر عرب را نسبت به اعراب، همراه داشت و با این شیوه، نسبت به سیره و روش نبی اکرم (ص) و روش رفیقش ابوبکر نیز به مخالفت پرداخت و در روزهای پایانی حکومتش، وقتی ثروت‌های کلانی را در اختیار بسیاری از صحابه دید و موجب ناخرسندی‌اش شد، از عملکرد خود پشیمان گشت و گفت: اگر آنچه را اکنون می‌بینم قبلا بدان پی برده بودم، اضافه اموال و دارایی ثروتمندان را می‌‌ستاندم و به فقرا و مستمندان برمی‌گرداندم[۳۸].
  3. او در انتخاب کارگزاران و فرمانروایان، بر پایه مبانی اسلامی که در خدمت کیان حکومت اسلامی بوده و حافظ نظام امت تلقی می‌شد واقع‌گرایی به خرج نداد، بلکه افرادی را به کار گمارد که به فساد و بی‌توجهی به دین معروف بودند و با این عملکرد خویش، بر دور ساختن تمام کسانی که به نحوی به خلافت منسوب بودند از پیرامون امام علی (ع) و صحابه جلیل‌القدری که در کنار آن حضرت حضور داشتند، از خود پافشاری نشان داد[۳۹].
  4. معاویه را از حسابرسی و نظارتی که آن را در مورد سایر فرمانروایانش به شدت إعمال می‌کرد استثناء نمود و او را به خود وانهاد تا سال‌های طولانی به دلخواه خویش عمل کند و همین کار معاویه را بر طغیان و سرکشی و استقلالش در شام در عصر عثمان یاری داد چنان‌که از عثمان نقل شده در توجیه کارهای معاویه گفت: وی پادشاه عرب است[۴۰].[۴۱]

دلایل مؤمن الطاق بر عدم فضیلت خلیفه دوم عمر بن خطاب

برخی از نقاط ضعفی که برای عمر بیان شده و دلالت دارد بر اینکه او صلاحیت خلافت نداشته عبارت است از:

  1. عمر نمی‌دانست حکمِ نمازِ شخصِ جنبی که آب برای غسل پیدا نکرده چیست و گفته: شخص جنب نماز نخواند حتی اگر یک سال طول بکشد.
  2. او به اشتباه در مورد زنی حکم کرد که در غیاب و مسافرت شوهر ازدواج و حکم کرده بود اگر با همسر دوم همبستر شده، زن اوست، ولی اگر همبستر نشده زن فرد اول است.
  3. در مورد زنی که شوهرش چهار سال به مسافرت رفته بود اجازه داد در صورت تمایل ازدواج کند و حال آنکه امت اسلامی جملگی معتقدند وی نمی‌تواند ازدواج نماید؛ مگر گواهان بر مرگ شوهرش شهادت دهند یا به طلاقش گواهی دهند.
  4. دستور داد هفت نفر از یمنی‌ها را به جرم کشتن یک نفر بکشند و گفت: اگر نبود رویه‌ای که اهل صنعا دارند همه را به واسطه این یک نفر می‌کشتم.
  5. زن آبستنی را پیش او آوردند که گواهان بر زناکاری او شهادت داده بودند، دستور داد او را سنگسار نمایند. علی (ع) فرمود: بر فرض تو بتوانی آن زن را رجم کنی چه اختیاری در مورد بچه شکمش داری؟ پس گفت: اگر نبود علی، عمر هلاک می‌شد.
  6. دیوانه‌ای زناکار را نزد او آوردند، دستور داد او را سنگسار کنند. علی فرمود: مگر نمی‌دانی که قلم از او برداشته شده تا صحّت یابد؟ مجدداً گفت: اگر نبود علی، عمر هلاک می‌شد.
  7. او نمی‌دانست کلاله چیست. از پیامبر اکرم (ص) پرسید، آن جناب برایش توضیح داد باز نفهمید. از دخترش حفصه خواست که از پیامبر اکرم (ص) بپرسد، وقتی حفصه پرسید آن جناب فرمود: پدرت از تو خواسته و به تو دستور داده؟ گفت: آری، فرمود: پدر تو این مطلب را نخواهد فهمید تا بمیرد. آن گاه مؤمن الطاق از ابوحنیفه می‌پرسد: کسی که معنای کلاله را نمی‌داند چگونه احکام دین را می‌داند؟

مؤمن الطاق در حقیقت با به رخ کشاندن ناآگاهی‌های عمر، او را فردی نامناسب برای تصدی منصب امامت می‌شمارد و تلویحاً در مقابل، کسی را که به گفته خودِ عمر، عالم‌تر از اوست برای چنین مقامی لایق معرفی می‌کند[۴۲].[۴۳]

فتوحات عمر بن خطاب

پس از مدتی که از حاکمیت ابوموسی گذشت، عمر به وی نامه نوشت و او را از سپاه پارسیان آگاه کرد که در اهواز، تستر، شوش و مناذر جمع شده بودند و قصد حمله به مسلمانان را داشتنند و به او متذکر شد تا با مردم مهربانی کند و امنیت مال و اهل و فرزندانشان را تأمین کند و آنان را به جنگ و جهاد در راه خدا بخواند. ابوموسی نیز پس از دریافت نامه به منبر رفت و مردم را برای جهاد تحریض کرد و نامه عمر را برای آنان خواند و از منبر فرود آمد و مهیای جهاد شد. عمر نیز عمران بن حصین را به بصره فرستاد تا به مردم فقه و قرآن بیاموزد و هنگامی که ابوموسی از بصره خارج شد، جانشینی او را بر عهده داشته باشد[۴۴]. این واقعه در سال هفده هجری رخ داد. ابوموسی از شهر خارج شد و در ابله اردو زد؛ تا اینکه مردم گروه‌گروه به او پیوستند. پس از گردآمدن سپاه، به سمت اهواز حرکت کرد[۴۵]. پیش از این مغیره در آخر سال پانزده هجری یا اوایل سال شانزده هجری، هنگامی که عتبة بن غزوان بصره را ترک کرده بود به جنگ در سوق الاهواز[۴۶] پرداخت. ابتدا با پیروان، دهقان آن منطقه، جنگید؛ ولی بعد با او برای پرداخت مالی مصالحه کرد. پس ابوموسی به اهواز رسید و آنجا را به زور و با قتل و غارت فتح کرد و غنائم زیادی نیز به دست آورد و سمرة بن جندب را از طرف خود حاکم آنجا قرار داد[۴۷]. سپس به سمت مناذر حرکت کرد و آن محل را محاصره کرد و با مردم مناذر به جنگ پرداخت. در همین زمان نامه‌ای از عمر به ابوموسی رسید که از او خواسته شده بود فردی را در مناذر به نیابت خود بگذارد و به سرعت به سمت شوش حرکت کند. ابوموسی نیز ربیع بن زیاد را در مناذر به جای خود قرار داد و به سمت شوش رهسپار شد. ربیع نیز به قهر و غلبه مناذر را گشود و گروه زیادی از مردم را از دم تیغ گذراند و بسیاری را نیز به اسارت درآورد[۴۸].

چون ابوموسی به شوش رسید، شهر را به محاصره درآورد؛ تا اینکه محاصره طولانی شد و انبار شهر از آذوقه خالی گشت. پس حاکم شوش به ناچار از ابوموسی خواست در ازای گشودن دروازه شهر به هشتاد یا صد نفراز اهل او امان دهد. ابوموسی قبول کرد و پیمان بست. پس دروازه شهر را گشود و مسلمانان وارد شهر شدند و به غارت و کشتار پرداختند. سپس ابوموسی به حاکم گفت تا افراد امان‌داده‌شده را جدا کند. حاکم پس از جدا نمودن افراد، خود را در بین آنان قرار نداد. ابوموسی دستور داد تا گردن او را زدند؛ ولی طبق عهدنامه، افراد امان‌داده‌شده را آزاد کرد. ابوموسی سپاهیانش را به سمت رامهرمز حرکت داد. مردم شهر از ابوموسی مهلت خواستند تا بیندیشند. چون زمان ایشان به پایان رسید ابوموسی، ابومریم حنفی را به سوی آنان فرستاد. اهل رامهرمز با پرداخت هشتصد یا ۹۰۰ هزار درهم با او صلح کردند؛ اما پس از مدتی صلح را زیر پا گذاشتند. ابوموسی نیز شهر را به‌زور و قهر فتح کرد و در این فتح افراد زیادی نیز کشته شدند. مردم سُرِّق[۴۹] نیز مانند اهل رامهرمز در ابتدا با ابوموسی صلح کردند و جزیه پرداختند؛ ولی پس از مدتی صلح را شکستند و به دفاع پرداختند. ابوموسی، حارثة بن بدر غدانی را با سپاهی به سوی آنان فرستاد؛ ولی او در فتح شهر ناکام ماند و این شهر گشوده نشد تا زمان حاکمیت ابن عامر بر بصره که او با کشتار و زور شهر را فتح کرد[۵۰]. ابوموسی به سمت شوشتر حرکت کرد. ایرانیان در شوشتر سپاه بزرگی گرد آورده بودند و در آنجا اردو زده بودند و خود را برای جنگ با مسلمانان آماده می‌کردند. همچنین برای اینکه در صورت محاصره به زحمت نیفتند، خواروبار و مواد غذایی زیادی را فراهم آورده بودند و حتی افرادی را به شهرهای مجاور فرستاده بودند تا از آنان برای مقابله با مسلمانان یاری بخواهند و افراد بیشتری را گرد خود جمع کنند. ابوموسی در نامه‌ای، وضعیت ایرانیان را از نظر کثرت سپاهیانشان، برای عمر نوشت و از او کمک خواست. عمر به عمار یاسر که در آن زمان حاکم کوفه بود نوشت تا با اهل کوفه به کمک ابوموسی بشتابد. عمار، عبدالله مسعود را نایب خود در کوفه قرار داد و به همراه اهل کوفه برای یاری ابوموسی حرکت کرد. هنگامی که اهل کوفه به سپاهیان بصره پیوستند، مسلمانان و ایرانیان مهیای جنگ شدند و دو سپاه در برابر هم صف‌آرایی کردند و نبرد شدیدی درگرفت که نتیجه‌ای جز به هزیمت رفتن سپاه ایران نداشت. پس ایرانیان به حالت بسیار وخیمی به داخل شهر هجوم بردند و دروازه شهر را بستند. مسلمانان شهر را محاصره کردند. بسیاری از ایرانیان نیز به دست مسلمانان به اسارت گرفته شدند که ابوموسی در ابتدا به آنان اسلام را عرضه داشت، گروهی به اسلام روی آوردند؛ ولی آنان که از پذیرش سرباز زدند به دستور او گردن زده شدند. مدت زیادی شوشتر در محاصره مسلمانان بود در حالی که نمی‌توانستند وارد شهر شوند. تا اینکه یک شب بعد از نماز عشا، یکی از مردم شوشتر که ابن اعثم کوفی او را نسیبة بن دادویه نامیده است، مخفیانه به اردوگاه مسلمانان آمد و بعد از اظهار مسلمانی از ابوموسی تعهد گرفت که راه ورود به شهر را به آنان نشان دهد به شرطی که جان خود و فرزندان و خویشانش در امان باشد و نیز به اموالش تعدی نشود. ابوموسی قبول کرد و شخصی اشرس نام را با او فرستاد تا راه مخفی رسیدن به دروازه را به او بیاموزد. نسیبه راه ورود به شهر و خانه امرا را به اشرس نشان داد. پس اشرس به همراه ۲۰۰ تن از مسلمانان از راه مخفی وارد شهر شدند و خود را به دروازه شهر رسانیدند. نگهبانان را از دم تیغ گذراندند و دروازه شهر را برای ابوموسی و مسلمانان باز کردند. هنگامی که بزرگان شهر از این واقعه اطلاع یافتند، گفتند که یکی از خود مردم شهر راه مخفی را به اعراب نشان داده است وگرنه آنان راه نفوذ به داخل شهر را هرگز نمی‌یافتند تا بر ما غلبه یابند. با ورود اعراب به داخل شهر شوشتر، گروهی از دروازه شهر فرار کردند. گروهی دیگر، خود و فرزندانشان را به رودخانه می‌انداختند یا از حصار شهر به بیرون پرت می‌کردند تا به دست تازیان نیفتند. سپاهیان با ورود به شهر به قتل و غارت پرداخت و بسیاری را کشتند و یا به اسارت گرفتند و اموال بسیاری را به غارت بردند. سپس ابوموسی بانگ زد تا غنائم را جمع کنند. یک پنچم آن را جدا کرد تا به نزد خلیفه بفرستد و بقیه را بین سپاهیان تقسیم کرد[۵۱].

در الفتوح آمده است هرمزان که سردار ایرانیان در جنگ با مسلمانان در شوشتر بود، پس از سقوط شهر، به همراه نزدیکانش به قلعه‌ای در نزدیکی شوشتر پناه برد. ابوموسی بعد از تقسیم غنائم بین مسلمانان به همراه سپاهیان از شهر خارج شد و قلعه را محاصره کرد. چون محاصره طولانی شد و کار بر هرمزان سخت شد، کسی را به نزد ابوموسی فرستاد و از او امان خواست به شرطی که چنانچه از قلعه خارج شد کسی متعرض او و نزدیکانش نشود و به آنان آسیبی نرساند و هرمزان و هرکسی که با او هست را به نزد خلیفه بفرستد. ابوموسی سوگند یاد کرد و عهدنامه‌ای برای او فرستاد. پس هرمزان و اطرافیانش از قلعه خارج شدند. به دستور ابوموسی، بندی بر پای هرمزان قرار دادند، او و همراهانش را با خمس غنائم به دست آمده از فتح شوشتر، به نزد خلیفه فرستادند[۵۲]. پس از فتح شوشتر و قلعه هرمزان، بین اهل کوفه و بصره به جهت فتح این دو منطقه دشمنی و مخاصمتی ایجاد شد؛ بدین ترتیب که بصریان، فتح این مناطق را از آن خود می‌دانستند و کوفیان می‌گفتند فتح به دست ما انجام یافته است. این خصومت تا جایی پیش رفت که نزدیک بود بین طرفین شمشیر حاکم شود. عاقبت، تصمیم بر آن شد تا نامه‌ای به عمر بنویسند و از او کسب تکلیف نمایند و عهد کردند که هرچه او بگوید مورد رضایت همگان قرار بگیرد. پس عمر این‌گونه پاسخ داد: «شوشتر به دست بصریان فتح نگردید؛ مگر آن‌که کوفیان آنان را کمک نمودند و مدد رسانیدند. پس فتح از آن بصریان است و کوفیان در غنیمت با آنان شریک‌اند». هنگامی که نامه عمر به سپاه اسلام رسید، خصومت و دشمنی را کنار گذاشتند و هر یک از دو سپاه به شهر خود بازگشتند. اهل کوفه با امیر خود عمار یاسر، به کوفه رفتند و بصریان نیز با ابوموسی اشعری به بصره بازگشتند[۵۳].[۵۴]

منابع

پانویس

  1. دین‌پرور، سید حسین، دانشنامه نهج البلاغه، ج۲، ص ۵۸۹-۵۹۱.
  2. «ای پیامبر! تو را خداوند و مؤمنان پیرو تو، بس» سوره انفال، آیه ۶۴.
  3. درباره این روایات بنگرید: الاوائل، ج۱، ص۲۲۱؛ الثقات، ص۷۲- ۵؛ البداء و التاریخ، ج۵، ص۸۸- ۹۰؛ مجمع الزوائد، ج۹، ص۶۱؛ الطبقات الکبری، ج۳، ص۱۹۱؛ عمدة القاری، ج۸، ص۶۸؛ سیره ابن هشام، ج۱، ص۳۶۶- ۳۷۴؛ تاریخ الخمیس، ج۱، ص۲۹۵- ۲۹۷؛ تاریخ عمر بن خطّاب، ص۲۳- ۳۰؛ سیره حلبی، ج۱، ص۳۲۹- ۳۳۵؛ سیره دحلان، ج۱، ص۱۳۲- ۱۳۷؛ المصنّف، ج۵، ص۳۲۷- ۳۲۸؛ شرح نهج البلاغه، ج۱۲، ص۱۸۲- ۱۸۳؛ حیاة الصحابة، ج۱، ۲۷۴- ۲۷۶؛ الاتقان فی علوم القرآن، ج۱، ص۵۱؛ الدر المنثور، ج۳، ص۲۰۰؛ کشف الاستار، ج۳، ص۱۶۹- ۱۷۲؛ دلائل النبوه، ج۲، ص۴- ۹؛ لباب النقول، ص۱۱.
  4. بنگرید: البداء و التاریخ، ج۵، ص۸۸؛ سیره مغلطای، ص۲۳؛ الاوائل، ج۱، ص۲۲۱؛ الطبقات الکبری، ج۳، ص۱۹۱-۱۹۳؛ جامع الصحیح، ص۳۱۵- ۳۱۴؛ دلائل النبوه (بیهقی)، ج۲، ص۷؛ تحفه احوذی، ج۴، ص۳۱۴؛ المصنّف، ج۵، ص۳۲۵؛ الاستیعاب، ج۱، ص۲۷۱؛ تاریخ اسلام (ذهبی)، ج۲، ص۱۰۲؛ منتخب کنز العمّال، ج۷، ص۴۷۰.
  5. عاملی، سید جعفر مرتضی، سیرت جاودانه ج۱، ص ۳۵۳-۳۵۶.
  6. الطبقات الکبری، ج۳، ص۱۹۳؛ شرح نهج البلاغه، ج۱۲، ص۱۸۲؛ تاریخ عمر بن خطّاب، ص۱۹.
  7. فتح الباری، ج۷، ص۱۳۵.
  8. مروج الذهب، ج۲، ص۳۲۱؛ البدایة و النهایه، ج۳، ص۸۲.
  9. سیر اعلام النبلاء، ج۳، ص۲۰۹؛ الاصابه، ج۲، ص۳۴۷؛ تهذیب الکمال، ج۱۵، ص۲۴۰.
  10. سیر اعلام النبلاء، ج۳، ص۲۰۹.
  11. المصنّف، ج۵، ص۳۲۶.
  12. الدر المنثور، ج۳، ص۲.
  13. الثقات، ج۱، ص۷۳؛ البداء و التاریخ، ج۱۵، ص۸۸.
  14. البته ابن هشام حدود هفتاد نفر از مهاجران به مدینه را نام برده است، امّا از نظر ما قابل اعتماد نیست.
  15. «و تو پیش از آن (قرآن) نه کتابی می‌خواندی و نه به دست خویش آن را می‌نوشتی که آنگاه، تباه‌اندیشان، بدگمان می‌شدند» سوره عنکبوت، آیه ۴۸.
  16. «و آیات ما را جز ستمکاران انکار نمی‌کنند» سوره عنکبوت، آیه ۴۹.
  17. المصنّف، ج۵، ص۳۲۶.
  18. الاتقان فی علوم القرآن، ج۱، ص۱۰- ۱۱.
  19. صحیح بخاری، ج۵، ص۱۶.
  20. بنگرید: صفحاتی که در پی می‌آید.
  21. عاملی، سید جعفر مرتضی، سیرت جاودانه ج۱، ص ۳۵۳-۳۵۶.
  22. الطبقات الکبری،؛ البدایة و النهایه، ج۷، ص۱.
  23. طبقات الشعرا، ص۴۴.
  24. عاملی، سید جعفر مرتضی، سیرت جاودانه ج۱، ص ۳۶۱.
  25. العبر، ج۲، ص۹.
  26. المصنّف، ج۵، ص۳۲۶.
  27. عیون الاخبار، ج۱، ص۴۳؛ حیاة الصحابة، ج۲، ص۷۸۵؛ الدر المنثور، ج۲، ص۲۹۱؛ تفسیر ابن کثیر، ج۲، ص۶۸.
  28. شرح نهج البلاغه، ج۱۲، ص۶۶؛ التراتیب الاداریه، ج۲، ص۲۸۰؛ الغدیر، ج۶، ص۱۹۶؛ تفسیر قرطبی، ج۱، ص۱۵۲؛ تاریخ عمر بن خطّاب، ص۱۶۵.
  29. مختصر تاریخ دمشق، ج۱۷، ص۱۰.
  30. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۸۰؛ الاستیعاب، ج۱، ص۵۱؛ بحوث فی تاریخ القرآن و علومه، ص۱۱.
  31. عاملی، سید جعفر مرتضی، سیرت جاودانه ج۱، ص ۳۶۱.
  32. دین‌پرور، سید حسین، دانشنامه نهج البلاغه، ج۲، ص ۵۸۹-۵۹۱.
  33. دین‌پرور، سید حسین، دانشنامه نهج البلاغه، ج۲، ص ۵۸۹-۵۹۱.
  34. دین‌پرور، سید حسین، دانشنامه نهج البلاغه، ج۲، ص ۵۸۹-۵۹۱.
  35. به کتاب نص و اجتهاد سید شرف الدین، ص۱۴۸ مراجعه شود.
  36. طبقات کبری، ج۳، ص۲۸۵؛ تاریخ طبری، ج۳، ص۲۹۱؛ عقد الفرید، ج۲، ص۵۶.
  37. تاریخ طبری، ج۳، ص۲۹۱ و ۲۹۲.
  38. شرح نهج البلاغه، ج۹، ص۲۹.
  39. شیخ المضیره ابو هریره، ص۸۴.
  40. المستدرک علی الصحیحین، ج۴، ص۴۷۹؛ کنز العمال، ج۶، ص۲۹.
  41. حکیم، سید منذر، ‌پیشوایان هدایت ج۲ ص ۲۱۲.
  42. مفید، الاختصاص، ص۱۱۱؛ مجلسی، بحارالأنوار، ج۱۰، ص۲۳۰.
  43. اقوام کرباسی، اکبر، مؤمن الطاق، ص۲۱۸-۲۱۹.
  44. فتوح البلدان، ص۵۲۵.
  45. فتوح، ص۲۱۱.
  46. سوق‌الاهواز: نام کهن سرزمین خوزستان بود که مرکز آن را سوق‌الاهواز می‌نامیدند. اهواز نام هفت خوره در میان بصره به فارس بود که علاوه بر این که نام‌های مجزا داشتند، همه را اهواز می‌نامیدند. اهواز را در فارسی هرمشیر یا هرمز شیر می‌خواندند؛ حتی به آن اخواز نیز می‌گفتند؛ ولی اعراب آن را معرب کردند و اهواز نامیدند. گویند شاپور اردشیر در خوزستان دو شهر بنا کرد که بعدها هر دو را یکی کرد و آن را هرمزداد شاپور (داده خدا به شاپور) نام گذاردند که اعراب آن را سوق‌الاهواز به معنی بازار خوره نامیدند (معجم البلدان، ج۱، صص ۲۸۴-۲۸۵).
  47. فتوح البلدان، ص۵۲۵.
  48. فتوح البلدان، ص۵۲۷.
  49. سرّق [سُ ر ر ق] یکی از بلوکات اهواز است.
  50. فتوح البلدان، ص۵۲۵-۵۳۰.
  51. فتوح البلدان، ص۵۳۱.
  52. فتوح البلدان، ص۲۲۴.
  53. فتوح البلدان، ص۲۲۹.
  54. حسینی، سید امیر، بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری، ص۱۰۷.