نسخهای که میبینید نسخهای قدیمی از صفحهاست که توسط Jaafari(بحث | مشارکتها) در تاریخ ۳۱ اکتبر ۲۰۲۲، ساعت ۱۰:۱۹ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوتهای عمدهای با نسخهٔ فعلی بدارد.
نسخهٔ ویرایششده در تاریخ ۳۱ اکتبر ۲۰۲۲، ساعت ۱۰:۱۹ توسط Jaafari(بحث | مشارکتها)
او در ادامه درباره زندگیمالک اشتر مینویسد: محمد بن علقمه بن اسود نخعی گفته است: "با گروهی به قصد انجام حج بیرون آمدم که در میان آنها مالک بن حارث اشتر، عبدالله بن فضل تیمی و رفاعه بن شداد بجلی نیز حضور داشتند؛ وقتی به رَبَذه رسیدیم، ناگهان زنی را دیدیم که بر سر راهایستاده و میگوید: "ای بندگانمسلمانخدا، این، ابوذر، صحابیرسول خداست که در غربت از دنیا رفت و کسی نیست که مرا برای دفن او یاری کند!" پس به یکدیگر نگریستیم و خدا را بر اینکه ما را در این مسیر سوق داد، ستودیم و برای آن مصیبت﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ﴾[۳۳] بر زبان آوردیم؛ سپس با آن زن به راه افتادیم و به آمادهسازیابوذر پرداختیم و در کفن کردن او بر هم سبقت میجستیم و سپس برای غسل او به هم کمک کردیم تا اینکه از آن فارغ شدیم. سپس مالک اشتر را پیش انداختیم و او با ما بر او نماز گزارد و سرانجام ابوذر را دفن کردیم؛ پس مالک اشتر بر کنار قبر او ایستاد و گفت: "پروردگارا! این، ابوذر، صحابیرسول خداست؛ تو را در میان عابدان پرستید و در راه تو با مشرکان جنگید و دگرگونی در او راه نیافت، لکن منکر را دید و به زبان و قلب آن را تغییر داد تا اینکه به جفا و تبعید و حرمان و بیاحترامی گرفتار آمد، سپس تنها و غریبانه در گذشت. خدایا! کسی که او را محروم ساخت، درهم کوب و او را از شهرهجرتابوذر و حرم پیامبرت، دور گردان!" پس ما دستهامان را بلند کردیم و همه با هم آمین گفتیم. سپس آن زن، گوسفندی را که پخته بود، آورد و گفت: "ابوذر شما را قسم داده که تا این غذا را نخورید از اینجا نروید". ما هم آن غذا را خوردیم و سپس رهسپار شدیم"[۳۴].[۳۵]
ابن اعثم مینویسد: چون امیرالمؤمنین علی (ع) از آمادگیطلحه و زبیر و بیرون آمدن ایشان خبر یافت، به امرای سپاه و اشراف حجاز و اعیان کوفه و مصر فرمود: "طلحه و زبیر بیرون آمدهاند و سپاه آراسته، آماده جنگ شدهاند؛ شما چه مصلحت میبینید؟ جنگ کنیم یا به حکم ایشان تن دهیم؟" پیش از همه، رفاعة بن شداد بجلی گفت: "ای امیرالمؤمنین، ما همه دانستهایم و میدانیم که مخالفان بر باطلاند و تو بر حقّی و تو بر راه راست هستی و دینداری و دینپروری خوی تو است؛ اگر ایشان با تو نرمی کردند، هر آینه تو نیز با ایشان نرمی کن و اگر خیالجنگ دارند، با ایشان بجنگ و ما به مدد خداوند برای دفع ایشان آمادهایم و در این کار با تمام توان میکوشیم و کوتاهی نخواهیم کرد؛ زیرا که تو در این باره بر حقّی"[۳۹]. ابن شهر آشوب مینویسد: در گیر و دار نبرد، رفاعه بن شداد بجلی این اشعار را میخواند: "کسانی که وسیله را بُریدند و با علی (ع) در فضیلت در افتادند؛ در جنگ با او مانند میش شکمباره هستند"[۴۰].[۴۱]
پس از اختلاف قبائل بر ادامه جنگ یا سازش در گرماگرم جنگ صفین، امام (ع) نخست خطبهای خواندند و سپس سران قبائل به صحبت پرداختند که رفاعه ابن شداد نیز چنین گفت: "ای مردم! ما از حقّ خود چیزی را از دست ندادهایم. آنان ما را در پایان کارمان به همان چیزی میخوانند که ما، از آغاز ایشان را بدان میخواندیم (یعنی حکمقرآن)، و اینک ناخودآگاه همان را پذیرفتهاند. اگر کار چنان که ما میخواهیم، انجام یابد، فتنه و کشتار پایان خواهد یافت وگرنه ما آن را از سر خواهیم گرفت و همان سختکوشی پیشین را به کار خواهیم برد".[۴۳]
تا میتوانی حد را از مؤمن برطرف ساز؛ چراکه پشت او قُرقگاه خداست و جانِ مؤمن در پیشگاه خدا و پیامبرش، عزیز است، و پاداش الهی برای اوست و کسی که بر وی ستم ورزد، دشمن خداست؛ پس بکوش که خدا دشمنت نشود[۴۷]؛
طمعها را واگذار و با هوای نفسمخالفت کن! با راه و روش شایسته علمت را زینت بده! صبر، مددکار خوبی برای آدمی است و اگر صبر، به صورت آدمی در میآمد، انسان صالحی بود. از سرزنش بپرهیز؛ زیرا تباهی و فساد به بار میآورد در مجلس خود کسانی را که با تو شباهت ندارند، حاضر نساز! بر اساس ظاهر حکم کن، و باطن را به خدا واگذار! با شخص سفیه، مجادله و با فقیهجدال نکن؛ چراکه فقیه تو را از خیرش محروم میسازد و سفیه، شرّش را به تو میرساند. با اهل کتاب جز به آنچه نیکو و پسندیدهتر است، مجادله نکن! خود را به خندهعادت نده! چراکه این کار ارزش انسان را از بین میبرد و دو طرف دعوا را بر تجاوزگریجری میسازد؛ مبادا که هدیههای دو طرف دعوا را بپذیری! هر کس به زنی اعتماد کند، اَبله است؛ و هرکه با زنی مشورت کند و نظر او را بپذیرد، پشیمان میشود؛ از اَشک مؤمن بپرهیز! چرا که اشکمؤمن کسی را که آن را در آورد، درهم میشکند و دعای مؤمن، آتش دوزخ را خاموش میسازد. از دو طرف دعوا، ملول و بیقرار نشو! گدا را از خود نران! غیر فقیه را در جایگاهقضاوت ننشان! در فتوامشورت نکن، مشورت - تنها - در جنگ و مصالح موقت است و دین به رأی نیست؛ همانا دین به پیروی کردن است؛ مبادا فریضهها را ضایعسازی و به نافلهها اعتماد کنی! به هر که به تو بدی کرد، خوبی کن! از کسی که به تو ظلم کرد، در گذر! برای هر کسی که تو را یاری کرد دعا کن! از شخصی که چیزی به ارزانی داشت، تشکر کن! در پیشگاه خدا، که تو را مبتلایت ساخت، فروتن باش! و خدا را بر نعمتهایی که به تو داده، بستای![۵۰]؛
همچنین وقتی علی (ع) از خیانتابن هرمه در بازار اهواز خبر یافت، به رفاعه چنین نوشت: هنگامی که نامهام را خواندی، ابن هرمه را از کار در بازار برکنار ساز و او را مقابل مردم نگه دار و درباره او خبررسانی کن و او را به زندان بیفکن! و به کارگزارانت بنویس و آنها را از این دستورم درباره وی با خبر ساز! مبادا درباره ابن هرَمه غفلت یا کوتاهی کنی که نزد خدا هلاک میشوی! و من به بدترین شیوه تو را عزل کنم که از این کار به خداپناه میبرم؛ هرگاه روز جمعه فرا رسید، ابن هرمه را از زندان در آور و ۳۵ تازیانه بر او بزن و او را در بازارها بگردان! هرکس شهادت داد، افزون بر شهادت، او را سوگند بده و از مال ابن هرمه به او بپرداز و دستور بده که او را به زشتی و به حالت شخص صلیبزده شده به زندان ببرند. پس با طنابی پاهایش را ببند و وقت نماز او را بیرون بیاور! میان او و کسی که برایش خوراکی و آشامیدنی میآورد، مانع نشو و نگذار کسانی که نزدش میآیند، کینهتوزی را به او تلقین کنند و او را به رهاییامیدوار سازند. اگر برایت ثابت شد که کسی به او چیزی یاد داده که به مسلمانیآزار میرساند، او را تازیانه بزن و حبس کن تا توبه کند. زندانیان را شب هنگام به صحن زندان بیاور مگر ابن هرمه را و هر گاه- پس از سی روز - بهبود یافت، ۳۵ ضربه شلّاق دیگر به او بزن![۵۱].[۵۲]
سپس به رفاعه گفت: "به راهت ادامه بده که من دستگیر و کشته میشوم"[۵۴]. سپس فرستادگان عبدالرحمان ابن ام حکم به او رسیدند و او را دستگیرش کردند و گردن او را زدند و سر او را بر نیزهای زده گرداندند، و سر او نخستین سری بود که در زمان اسلام، گردانده شد. چون سر عمرو را نزد معاویه آوردند، معاویه که زن عمرو را در دمشق زندانی کرده بود، آن را فرستاد تا در دامن زنش نهادند؛ پس آن زن به فرستاده گفت: "آنچه را میگویم به معاویه برسان! خدا خونش را از او خواهد خواست و او را با عقوبتهای خود به زودی هلاک خواهد ساخت؛ به راستی کاری شگفت کرد و نکوکار پاکیزهای را کشت". او اول زنی بود که به گناهان مردان، زندانی شد[۵۵].[۵۶]
وقتی عبدالله بن یزید و ابراهیم بن محمد از رفتن سلیمان بن صرد و یارانش خبر یافتند، و در کار خویش نگریستند و چنان دیدند که بروند و به آنها بگویند که نمانید و همدست ما شوید و اگر جز رفتن نخواستند، از آنها بخواهند که منتظر بمانند تا سپاهی فراهم آورند و با جماعت و قوت به جنگدشمن روند؛ پس عبدالله بن یزید و ابراهیم بن محمد، سوید بن عبدالرحمان را با این پیام پیش سلیمان بن صرد فرستادند: "عبدالله و ابراهیم میگویند: ما میخواهیم برای کاری که امید هست خدا برای ما و تو صلاحی در آن نهاده باشد، پیش تو بیاییم"؛
سلیمان گفت: "بگو بیایند". آنگاه به رفاعه بن شداد بجلی گفت: "برخیز و افراد را بیارای که این دو مرد چنان و چنان پیغام دادهاند". آنگاه سران اصحاب خویش را خواست که اطراف وی نشستند و چیزی نگذشت که عبدالله بن یزید با بزرگان کوفه و نگهبانان و بسیاری از جنگاوران آمد. ابراهیم بن محمد نیز با جمعی از یاران خویش آمد. پس عبدالله بن یزید به هر کسی که معلوم بود در ریختن خون حسین (ع) شرکت داشته، گفت: "همراه من نیا!" زیرا که بیم داشت او را ببیند و بر او بتازند. پس از رد و بدل شدن سخنانی بین ایشان و سلیمان؛ ابراهیم بن محمد و عبدالله بن یزید سوی کوفه بازگشتند و آن قوم مصمم شدند که حرکت کنند و به مقابله ابن زیاد روند و چون نگاه کردند یارانشان از مردم بصره و نیز مردممداین به وعدهگاه نیامده بودند؛ پس کسانی از یارانسلیمان آنها را ملامت کردند، اما سلیمان گفت: "آنها را ملامت نکنید که به نظر من وقتی از کار شما و وقت حرکتتان خبر یابند، با شتاب خواهند آمد و میپندارم به آن دلیل جا ماندهاند که خرجی و لوازم کافی نداشتهاند و ماندهاند تا فراهم کنند و لوازم بردارند و تا وقتی به شما میرسند، نیرومند باشند؛ پس از دنبال شما به شتاب میرسند". پس حرکت کردند و حرکتشان در شامگاه جمعه پنج روز رفته از ماه ربیع الاخر سال ۶۵ هجرت بود. وقتی سلیمان و یارانش از نخیله در آمدند، سلیمان، به حکیم بن منقذ گفت که میان مردم بانگ زند و بگوید: "هیچکس شبانگاه، این سوی دیر اعور نماند" و مردمشب را در دیر اعور به سر بردند و بسیاری به جا مانده بودند. پس از آن، سلیمان رفت تا در اقساس مالک بر ساحل فراتمنزل کرد و در آنجا از افرادش سان دید؛ آنگاه شبانه از منزلگاه بیرون آمد و صبحگاه نزد قبر حسین (ع) بودند و یک شب و یک روز آنجا ماندند و به وی درود میفرستادند و برای وی غفران میخواستند. وقتی آنها به قبر حسین (ع) رسیدند، یکباره بانگ بر آوردند و بگریستند. و در هیچ روز دیگری مردم، بیشتر از آن گریان دیده نشده بودند[۶۱].[۶۲]
پس سلیمان بن صرد گروهها را بیاراست و رفت تا اینکه به عین الورده رسید و در مغرب در آنجا فرود آمد و او از آن قومدشمن زودتر رسیده بود. پس در آنجا اردو زدند و پنج روز ماندند و حرکت نکردند و استراحت کردند و آرام گرفتند و به اسبان خویش استراحت دادند. عبدالله بن غزیه گوید: "مردم شام هم آمدند و به مقدار یک روز و شبراه از عین الورده فاصله داشتند. سپس سلیمان میان ما ایستاد و خدا را حمد گفت و ستود. آنگاه از آسمان و زمین و کوهها و دریاها و آیتها که در آن هست، سخن گفت و از عطیهها و نعمتهای خدا یاد کرد؛ پس، از دنیاسخن گفت و آن را تحقیر کرد و از آخرتسخن گفت و ما را بدان ترغیب کرد و در این باره چندان سخن گفت که من نتوانستم به خاطر بسپرم؛ سپس گفت: "اما بعد: خدادشمن را که روزها و شبها سوی او رهسپار بودید و از این کار چنانچه نشان میدهید، توبه خالصانه و عذرجویی در پیشگاه خدا منظور دارید، سوی شما آورده است؛ آنها سوی شما آمدهاند، بلکه شما در خانه و جایگاهشان سوی آنها آمدهاید. وقتی با آنها مقابل شدید، صمیمانه بکوشید و صبوری کنید که خدایارصابران است. هیچ کس به آنها پشت نکند مگر اینکه برای جنگ باشد یا سوی گروهی دیگر رود. افراد فراری و زخمدار را نکشید اسیرمسلمان را نکشید مگر اینکه پس از اسیر شدن با شما بجنگد، یا از کشندگان برادران شما به دشت طف باشد، که رحمت خدا بر آنها باد! روش امیرمؤمنانعلی بن ابی طالب (ع) درباره مسلمانان چنین بود".
حمید بن مسلم گوید: "پس سمت راست لشکر ما بر سمت چپ آنها حمله کرد و آنها را شکست داد و نیز سمت چپ لشکر ما بر سمت راست آنها حمله کرد و سلیمان نیز با قلب به جمع آنها حمله کرد؛ پس آنها را شکست دادیم و به اردوگاهشان رسیدیم و همچنان پیروزی با ما بود تا اینکه شب میان ما و آنها جدایی انداخت. روز بعد، پسر ذو الکلاع با هشت هزار نفر آمد که عبیدالله بن زیاد آنها را به کمکشان فرستاده و پیغام داده و ناسزا گفته بود و فرمانده آنها، شرجیل را ملامت کرده بود و گفته بود: "مانند غافلان عمل کردی که اردوگاه و پایگاهت را از دست دادی؛ سوی حصین بن نمیر برو و چون آنجا رسیدی، سالار جمع، اوست". پس آنها صبحگاهان سوی ما آمدند و ما سوی آنها رفتیم و تمام روز جنگی کردیم که هرگز پیر و جوان مانند آن ندیده بود و از جنگ جز برای نماز باز نمیماندیم و شبانگاه از هم جدا شدیم که به خدا آنها بسیاری از ما را زخمی کرده بودند و ما نیز زخم بسیار به آنها زده بودیم. ما سه سخنگوی داشتیم: رفاعه بن شداد بجلی، صحیر بن حذیفه و ابوالجویریه عبدی، رفاعه در پهلوی راست سخن میگفت و افراد را ترغیب میکرد و از آنجا دور نمیشد"[۶۵].[۶۶]
گفت: "بیایید باز گردیم؛ شاید خدا ما را برای روزی سختتر بر ضد حریفان جمع کند"؛
پس عبدالله بن عوف احمر پیش دوید و گفت: "به خدا نابودمان میکنند! اگر باز گردیم، ما را دنبال میکنند و یک فرسخ نرفتهایم که همگی نابود میشویم؛ اگر کسی از ما هم نجات یابد، بدویان و مردم دهکدهها او را میگیرند و او را وسیله تقرب به حریفان میکنند و او دست بسته کشته میشود؛ تو را به خدا چنین نکن! اینک خورشید در حال غروب و شب در حال فرا رسیدن است؛ پس بر اسبان خویش با آنها بجنگیم که محفوظیم و چون شب تاریک شود، در آغاز شب بر اسبان خویش مینشینیم و میتازیم و چنین میکنیم تا صبح شود و فرصت داشته باشیم که هر کس زخمی خویش را بردارد، یا در انتظار یارش بماند و ده یا بیست نفر با هم راهی شوند و افراد بدانند به کجا میروند تا از پی همدیگر بروند؛ اگر چنین شود که تو میگویی، مادری به نزد فرزند خود توقف نمیکند و کسی راه خویش نخواهد داشت که به کجا میرسد و به کجا میرود و تا صبح شود، همه یا کشته میشویم یا اسیر"؛
رفاعه بن شداد گفت: "رأی درست را گفتی"؛ آنگاه به مرد کنانی رو کرد و گفت: "پرچم گفت: "پرچم را نگه میداری یا از تو بگیرم؟"
کنانی گفت: "من آنچه تو میخواهی، نمیخواهم؛ میخواهم به پیشگاه پروردگار خویش روم و به برادران خویش واصل شوم و از دنیا سوی آخرت بروم؛ تو نقره دنیا میخواهی و هوس بقا داری و جدا شدن از دنیا را خوش نمیداری؛ به خدا! دوست دارم که به مقصود برسی"؛ آنگاه پرچم را به او داد و رفت تا پیشروی کند؛ پس ابن احمر به او گفت: "خدا تو را رحمت کند! اندکی نزد ما بجنگ و خویشتن را به هلاکت نینداز" و همچنان او را قسم داد تا وی را نگه داشت[۶۷]. و چون شب شد و مردمشام به اردوگاهشان بازگشتند؛ رفاعه در کار مردانی که از پای در آمده بودند و زخمیانی که توان حرکت نداشتند، نگریست و آنها را به قومشان سپرد. آنگاه با افرادش همه شبراه پیمود و صبحگاهان در تنینیر بود و از خابور گذشت و معبرها (پلها) را برید و از هر معبری میگذشت، آن را میبرید. صبحگاهان، حصین بن نمیر کسی را فرستاد و معلوم شد که آنها رفتهاند و کسی را به دنبالشان نفرستاد و شتابان با افرادش بازگشت.
رفاعه، ابوالجویریه عبدی را با هفتاد سوار پشت سر گذاشته بود که پوشش افراد باشند... رفاعه و همراهان او در راه به قرقیسیا رسیدند و زفر همانند نوبت قبل برای آنها آذوقه و علوفه و نیز طبیبانی فرستاد و به آنها گفت: "هر مدت که میخواهید پیش ما بمانید که حرمت و یاری میبینید". آنها سه روز ماندند و هر کدامشان از آذوقه و علوفه هر چه خواستند، توشه گرفتند. سعد بن حذیفه نیز آمد تا به هیت رسید و بدویان نزد وی رفتند و آنچه را بر سر قوم آمده بود، به وی گفتند؛ او هم بازگشت و در صندودا به مثنی بن مخربه عبدی رسید و قصه را به وی گفت و آنها آنجا ماندند تا خبر آمد که رفاعه نزدیک شده است و چون او نزدیک دهکده رسید، آنها بیرون رفتند و از او استقبال کردند. آنها یک روز و یک شب آنجا بودند و سپس مردممداین سوی مداین و مردم بصره سوی بصره و مردم کوفه به سوی کوفه رفتند و فهمیدند که مختار در زندان بوده است"[۶۸].[۶۹]
↑العلل، احمد بن حنبل، ج۲، ص۳۱۴ و ج۱، ص۲۶۷؛ التاریخ الکبیر، بخاری، ج۳، ص۳۲۲ - ۳۲۳؛ الجرح والتعدیل، ابن حاتم رازی، ج۳، ص۴۹۳؛ الثقات، ابن حبان، ج۴، ص۲۴۰ و مشاهیر علماء الأمصار، ابن حبان، ص۱۷۲. مزی نام و فتیان بن ثعلبة بن زید بن الغوث بن انمار بن إراش بن عمرو بن الغوث بن بنت مالک. (تهذیب الکمال، ج۹، ص۲۰۴) ابن حجر نام وی را عامر بن شداد دانسته، اما در ادامه نوشته است، صحیح آن، رفاعه بن شداد است. (لسان المیزان، ج۷، ص۲۵۴) و نیز ر. ک: میزان الاعتدال، ذهبی، ج۲، ص۳۵۹. ابن حجر در جای دیگری وی را با عنوان شداد بن الحکم معرفی کرده است. (تهذیب التهذیب، ج۳، ص۲۳۴) ابن ابی حاتم رازی وی را رفاعة بن عامر نیز نامیده است. (الجرح و التعدیل ج۳، ص۴۹۳) زبیدی رفاعه را ابوعاصم ربیعه معرفی کرده اما نوشته است، صحیح آن رفاعه بن شداد بن عبدالله قیس بن حیال بن بدا ابن فتیان فتیانی است. (تاج العروس من جواهر القاموس، ج۲۰، ص۳۹).
↑طبری مینویسد: اما رفاعة بن شداد که جوانی نیرومند بود، بر اسب اصیل خویش جست و به حجر گفت: "برای دفاع از تو میجنگم"؛ او گفت: "جنگیدن تو برای من سودی ندارد؛ اگر میتوانی خودت را نجات بده". پس رفاعه به آنها حمله برد که آنها راه را گشودند و او از آنجا بیرون رفت و اسبش او را میبرد و سواران نیز از پی او روان شدند. اما وی تیرانداز ماهری بود و به سوی هر سواری که به او میرسید، تیری میانداخت که زخمی میشد. یا از پای در میآمد؛ پس آنها هم از تعقیب او چشم پوشیدند. (تاریخ الطبری، ج۵، ص۲۶۵).
↑تاریخ الطبری، ج۵، ص۶۰۶ و موسوعة التاریخ الاسلامی، ج۶، ص۳۳۵-۳۳۷.
↑تاریخ الطبری، ج۶، ص۶- ۸ و موسوعة التاریخ الاسلامی، ج۶، ص۳۳۸. استاد یوسفی غروی مینویسد: تاریخ طبری مصدر اصلی اکثر اخبار توابین به نقل از کتاب "أخبار التوابین بعین الوردة" ابی مخنف است و مسعودی در چهار صفحه آن را نقل و به نقل از چنین کتابی تصریح کرده است (ر. ک: مروج الذهب، ج۳، ص۹۳-۹۶)، و ابن نمای حلّی (ق۷ه) در رسالهاش: ذوب النضّار فی شرح أخذ الثار اکثراً از تاریخ طبری نقل کرده و علامه مجلسی نیز در بحارالانوار (ج۴۵، ص۳۴۶-۳۸۶) این مطلب را آورده است، ولی آن با مطالب دیگری آمیخته است.