سقیفه بنی ساعده در معارف و سیره حسینی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Jaafari (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۱۵ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۰۹:۵۸ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

ریشه حادثۀ عاشورا براساس دید جریان‌شناسانه، انحراف نخستین در رهبری حکومت است که در "سقیفۀ بنی ساعده" اتفاق افتاد، لذا در زیارت عاشورا کسانی لعن می‌شوند که آغازگر ظلم بر اهل بیت پیامبر (ع) و بنیانگذار ستم به ذریّۀ رسول خدا (ص): «لَعَنَ اللهُ أُمَّةً أَسَّسَتْ أَسَاسَ الظُّلْمِ وَ الْجَوْرِ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ لَعَنَ اللهُ أُمَّةً دَفَعَتْكُمْ عَنْ مَقَامِكُمْ وَ أَزَالَتْكُمْ عَنْ مَرَاتِبِكُمُ الَّتِي رَتَّبَكُمُ اللهُ فِيهَا وَ لَعَنَ اللهُ أُمَّةً قَتَلَتْكُمْ وَ لَعَنَ اللهُ الْمُمَهِّدِينَ لَهُمْ بِالتَّمْكِينِ مِنْ قِتَالِكُمْ...».

سقیفه آغازگر کربلا

دید جریان‌شناسانه در حوادث، ریشۀ حادثۀ عاشورا را در انحراف نخستین در رهبری حکومت می‌بیند که در "سقیفۀ بنی ساعده" اتفاق افتاد. اگر جمعی از امّت پیامبر، نیم قرن پس از رحلت رسول الله (ص) در کربلا فرزند رسول الله را شهید کردند، زمینۀ آن در حوادث گذشته و غصب خلافت و تصدّی آل ابو سفیان نسبت به حکومت اسلامی و کنار زدن ائمه از ولایت و رهبری بود. از این رو در زیارت عاشورا کسانی لعن می‌شوند که آغازگر ظلم بر اهل بیت پیامبر و بنیانگذار ستم به ذریّۀ رسول خدا (ص) بودند و نیز کسانی که به آن ستم نخست راضی شدند، همکاری یا سکوت کردند و زمینه‌ساز آن بودند، تا آنجا که برای جنگ با عترت پیامبر، تمکین کردند: «لَعَنَ اللهُ أُمَّةً أَسَّسَتْ أَسَاسَ الظُّلْمِ وَ الْجَوْرِ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ لَعَنَ اللهُ أُمَّةً دَفَعَتْكُمْ عَنْ مَقَامِكُمْ وَ أَزَالَتْكُمْ عَنْ مَرَاتِبِكُمُ الَّتِي رَتَّبَكُمُ اللهُ فِيهَا وَ لَعَنَ اللهُ أُمَّةً قَتَلَتْكُمْ وَ لَعَنَ اللهُ الْمُمَهِّدِينَ لَهُمْ بِالتَّمْكِينِ مِنْ قِتَالِكُمْ...».

در ماجرای کربلا، همۀ آنان که از آغاز، اهل بیت (ع) را از صحنۀ اجتماعی و سیاسی امّت کنار زدند و بر غصب حکومت اسلامی توطئه کردند، تا آنان که بر کشتن او گرد آمدند و همراهی و متابعت کردند، شریکند. این نکته در جای دیگر زیارت عاشورا مطرح است: «اللَّهُمَّ الْعَنْ أَوَّلَ ظَالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تَابِعٍ لَهُ عَلَى ذَلِكَ اللَّهُمَّ الْعَنِ الْعِصَابَةَ الَّتِي جَاهَدَتِ الْحُسَيْنَ وَ شَايَعَتْ وَ بَايَعَتْ و تَابَعَتْ عَلَى قَتْلِهِ اللَّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمِيعاً»[۱].

توطئه سقیفه، تلاشی از سوی شرک شکست خورده در جبهه‌های بدر و احد و حنین بود، تا دوباره به سیادت جاهلی خود برسند و سفیانیان کوشیدند انتقام کشته‌های خود را از آل پیامبر، از طریق سلطه یافتن بر خلافت و تار و مار کردن بنی هاشم و عترت رسول بگیرند. طرح شورا و بیعت ساختگی سقیفه، ظاهری فریبنده برای اعمال آن سیاست بود.

هواداران سقیفه، در سپاه کوفه بودند. امام حسین (ع) روز عاشورا با بدن مجروح، آنان را "شیعیان آل ابی سفیان" خطاب کرد که نه دین داشتند، نه حرّیت. ابن زیاد وقتی با سر بریدۀ حسین (ع) در طشت طلایی رو به رو شد، با چوبی که در دست داشت بر لب‌های آن سر مطهّر می‌زد و می‌گفت: یوم بیوم بدر[۲]. یزید بن معاویه نیز پس از کشتن امام و سرمستی از پیروزی بر آن حضرت، در پیش چشم فرزندان او که به اسارت در کاخ او برده شده بودند، آرزو کرد که کاش نیاکان کشته شده‌اش در بدر، زنده بودند و به یزید می‌گفتند دستت درد نکند. کشتن حسین (ع) و یارانش را در مقابل کشته‌های بدر دانست، منکر وحی و نزول جبرئیل شد و گفت اگر از آل احمد انتقام نگیرم، از نسل خندف نیستم...[۳]. حضرت زینب (س) با خطاب "یابن الطلقاء" به یزید، اشاره به نیاکان مشرک او کرد که در فتح مکه، پیامبر آزادشان کرد، امام سجاد (ع) نیز به یزید گفت: جدّ من علی بن ابی طالب (ع)، در جنگ بدر و احد و احزاب، پرچمدار رسول الله بود، امّا پدر و جدّ تو، پرچمدار کفّار بودند[۴].

کربلا، صحنۀ تجدید کینه‌های مشرکان و منافقان بر ضدّ آل الله بود و همان قدرت سیاسی را که میراث رسول خدا (ص) بود و غاصبانه به دست دشمن افتاد، بر ضدّ عترت رسول به کار گرفتند و این از شگفتی‌های تاریخ است! سیدالشهدا (ع) در خطابۀ خویش در عاشورا به سپاه کوفه چنین فرمود: شمشیری را که ما به دستتان دادیم، علیه ما تیز کردید و به روی ما شمشیر کشیدید و آتشی را که بر دشمنان شما و ما افروخته بودیم، بر خود ما افروختید و با دشمنان خدا بر ضدّ اولیاء الله همدست شدید: «فَشَحَذْتُمْ عَلَيْنَا سَيْفاً كَانَ فِي أَيْدِينَا وَ حَشَشْتُمْ عَلَيْنَا نَاراً أَضْرَمْنَاهَا عَلَى عَدُوِّكُمْ وَ عَدُوِّنَا...»[۵] و در نقل دیگر: «سَلَلْتُمْ عَلَيْنَا سَيْفاً فِي رِقَابِنَا وَ حَشَشْتُمْ عَلَيْنَا نَارَ الْفِتَنِ... فَأَصْبَحْتُمْ أَلْباً عَلَى أَوْلِيَائِكُمْ وَ يَداً عَلَيْهِمْ لِأَعْدَائِكُمْ...»[۶]. آیا این همان سخن "أبوبکر بن عربی" نیست که حسین (ع) به شمشیر جدّش کشته شد: انَّ الْحُسَینَ قُتِلَ بِسَیفِ جَدِّهِ؟[۷]. تیری را که عمر سعد، صبح عاشورا به سوی اردوی حسینی ر‌ها می‌کند و تیری را که حرمله بر گلوی علی اصغر (ع) می‌زند، تیری نیست که در سقیفه ر‌ها شد و بر قلب پیامبر نشست؟ و آیا آن تیر، بر حنجره اصغر نشست یا بر جگر دین فرود آمد؟ چه خوب و عمیق دریافته و سروده است، اگر واقعۀ شوم سقیفه نبود، هرگز جنایت‌های بعدی که اوج آن در عاشورا بود، پیش نمی‌آمد و مسیر تاریخ اسلام و شیعه به گونۀ دیگری بود[۸].

نقش سقیفه در پایه‌ریزی حکومت امویان

«بنی‌امیه» که سال‎ها، بزرگ‎ترین جنگ‌ها و توطئه‌ها را در عصر پیامبر اسلام(ص) بر ضد اسلام به راه انداخته بودند، سرانجام با پذیرش شکستی تلخ به عنوان «طُلَقا» (آزادشدگان پیامبر) در میان مسلمانان با خواری و بدنامی روزگار می‌گذراندند. آنان هنگام رحلت پیامبر اکرم(ص) از هیچ اعتبار و وجهه‌ای برخوردار نبودند تا بتوانند چون دو دهه گذشته در مقابل موج جدید اسلام بپا خیزند. ولی با حادثه‌ای که پس از رحلت پیامبر اسلام(ص) در جریان سقیفه اتفاق افتاد و در نتیجه دست «بنی‌هاشم» از حکومت اسلامی و مدیریت جامعه نوبنیاد و پرتلاطم آن روز کوتاه شد، شرایطی فراهم گشت که در نهایت به سلطه قطعی بنی‌امیه بر جامعه اسلامی انجامید.

بگذارید این سخن را از معتبرترین منابع اهل سنت یعنی «صحیح بخاری» بشنویم: آن روز گروهی از انصار در سقیفه گرد هم آمده بودند تا برای مسلمانان امیری انتخاب کنند. آنان درصدد بودند سعد بن عباده انصاری- رئیس قبیله خزرج- را به عنوان امیر برگزینند؛ ولی «ابوبکر» با برافراشتن پرچم فضیلت قریش گروه انصار را شکست داد. وی با این سخن که پیامبر(ص) فرمود: «پیشوای مسلمانان باید از قریش باشد»[۹] با تکیه بر اصل امتیاز قریش بر سایر اقوام عرب بر آنان غلبه کرد. اصلی که اسلام با آن مبارزه کرد؛ و پیامبر تنها زعامت و پیشوایی امت را در اهل بیت عصمت و طهارت(ع) قرار داده بود. اخبار و روایاتی که پیرامون گفت‌وگوهای آن روز در سقیفه، امروز در دست ما است گویای این واقعیت است که معیار انتخاب خلیفه در آن جمع عمدتاً حول محور «قرشی» بودن می‌چرخید.

ابن ابی الحدید در ذیل خطبه ۲۶ نهج البلاغه می‌گوید: «عمر به انصار گفت: «به خدا سوگند! عرب هرگز به امارت و حکومت شما راضی نمی‌شود؛ زیرا پیامبر(ص) از قبیله شما نیست. ولی عرب قطعاً از این که مردی از طایفه پیغمبر حکومت کند امتناع نخواهد کرد. کیست که بتواند با ما در حکومت و میراث محمدی معارضه کند، حال آنکه ما نزدیکان و خویشاوند او هستیم؟»[۱۰]. در روایت ابن اسحاق چنین آمده است: «شما به خوبی می‌دانید که این جماعت از قریش دارای چنین منزلت و مقامی است که دیگر اقوام عرب آن را ندارند و اقوام عرب جز بر مردی از قریش متفق القول نخواهند شد».

و در بیان ابوبکر نیز آمده است: «قوم عرب جز قریش را به خلافت رسول خدا(ص) نخواهد شناخت»[۱۱]. مفهوم این سخن آن است که آنچه شرط لازم برای زمامداری مسلمانان است، شایستگی و تقوی و فضیلت نیست، بلکه آنچه که باید جانب آن را رعایت کرد و محترم شمرد «شرافت قبیله‌ای» است که آن هم تنها در قریش خلاصه می‌شود؛ چون این قریش بود که در زمان جاهلیت از اشرافیت دینی و مالی برخوردار بوده است، به گونه‌ای که سایر اقوام تنها زیربار فرمانی می‌رفتند که قریش آن را وضع کند، و این قریش بود که سرنوشت حجاز را در آن زمان در دست داشت. بنابراین، پس از پیامبر(ص) نیز این قریش است که حق دارد زمام امور مسلمانان را به دست گیرد و بر همگان حکمرانی کند.

این مهم‎ترین برگ برنده‌ای بود که ابوبکر و دستیارانش در آن روز توانستند با طرح آن بر جمع کثیر انصار غلبه کنند. جمع‎بندی حوادث نیم قرن اول اسلام نشان می‌دهد آنچه در «سقیفه» اتفاق افتاد تنها شکست انصار در مقابل امتیازطلبی قریش نبود، بلکه اصلی در آنجا بنا نهاده شد که زنجیروار باب مسائل و مشکلات دیگر را بر جهان اسلام گشود[۱۲].

مهم‎ترین پیامدهای سقیفه

می‌توان در سه مطلب خلاصه کرد:

شکسته شدن حرمت پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)

یکی از مهم‎ترین پیامدهای سقیفه، شکسته شدن حرمت پیامبر(ص) بود. در سقیفه سخنان صریح پیامبر(ص) در نصب علی(ع) برای خلافت و رهبری امت به فراموشی سپرده شد و ابهت حضرت در میان امت شکسته شد. طبیعی بود که اهل بیت پیامبر(ص) و مؤمنان راستین زیر بار این خواسته ناروا نروند و در نتیجه با مقاومت دستگاه خلافت مواجه شوند که این خود به شکسته شدن بیشتر حرمت خاندان پیامبر(ص) دامن می‌زد و آن را در میان امت رسمیت می‌بخشید.

دستگاه خلافت که جایگاه خویش را با برافروختن آتش تعصب قبیله‌ای به چنگ آورده بود، برای حفظ آن جایگاه تا بدانجا پیش رفت که به خانه وحی و رسالت یورش برد. چیزی که تا چند صباح قبل از آن، حتی به مخیله هیچ مسلمانی خطور نمی‌کرد. می‌دانیم که پس از داستان سقیفه تعدادی از بزرگان اسلام از بیعت با ابوبکر امتناع کرده بودند. آنان که افرادی چون زبیر، عباس بن عبدالمطلب، عتبة بن ابولهب، سلمان فارسی، ابوذر غفاری، عمار بن یاسر، مقداد بن اسود، براء بن عازب و ابی بن کعب در جمع آنان دیده می‌شدند همگی در منزل حضرت فاطمه(س) جمع شده بودند.

«ابن عبد ربه» دانشمند معروف اهل سنت نقل می‌کند: «ابوبکر، عمر را فرستاد و به او گفت: اگر آنان از بیعت امتناع کردند با آنان بجنگ! وی با مشعلی از آتش به خانه حضرت فاطمه زهرا(س) آمد تا آن را بسوزاند. فاطمه(س) جلو آمد و گفت: ای زاده خطاب! آیا آمدی تا خانه ما را بسوزانی؟ گفت: آری. مگر آن‎که چون بقیه امت با ابوبکر بیعت کنید!»[۱۳].

همچنین در تاریخ طبری آمده است: «عمر بن خطاب به منزل علی(ع) آمد، در حالی که طلحه و زبیر و مردانی از مهاجرین در آنجا گرد آمده بودند. آنگاه به آنان گفت: به خدا سوگند! خانه را بر سرتان بسوزانم یا این که برای بیعت کردن از آن خارج شوید»[۱۴].

«بلاذری» نیز در «انساب الاشراف» نقل می‌کند: حضرت زهرا(س) رو به عمر بن خطاب کرد و فرمود: «يَا ابْنَ الْخَطَّابِ أَ تَرَاكَ مُحْرِقاً عَلَيَّ بَابِي؟ قَالَ نَعَمْ وَ ذَلِكِ أَقْوَى فِيمَا جَاءَ بِهِ أَبُوكِ»؛ «ای فرزند خطّاب! آیا می‌خواهی در خانه مرا آتش بزنی؟ پاسخ داد: آری. (مصلحت) این کار برای آنچه پدرت آورده مهم‌تر است»[۱۵].

دامنه این هتک حرمت‌ها که ریشه در سقیفه داشت تا بدانجا کشیده شد، که وقتی امیرمؤمنان(ع) را برای بیعت نزد ابوبکر آورده بودند، آن حضرت فرمود: اگر بیعت نکنم شما چه می‌کنید؟ گفتند: به آن خدایی که جز او معبودی نیست، سرت را از بدنت جدا خواهیم کرد![۱۶].

پر واضح بود که این حرمت‎شکنی‌ها، آن هم از سوی کسانی که سال‌ها محضر پیامبر اکرم(ص) را مستقیماً درک کرده، و از این جهت برای خویش وجهه و اعتباری کسب نموده بودند، می‌توانست تا چه میزان مورد سوء استفاده فرصت طلبانی چون «بنی‌امیه» قرار گیرد، و آینده اسلام را در کابوس حوادث دردناکی فرو برد و نتایج شومی را برای آیندگان به بار آورد[۱۷].

تبدیل شدن خلافت (عهد) الهی به امری بشری

دومین نتیجه روشنی که از سقیفه به دست آمد تبدیل شدن خلافت الهی، که اعتبارش از نص و تعیین مستقیم خداوند و رسولش نشأت می‌گرفت، به یک امر عادی بشری بود، آن هم به گونه‌ای که می‌توان سرنوشت مسئله‌ای با این اهمیت را در یک مشاجره کوتاه میان انصار و تنی چند از قریش، بدون حضور بزرگان اسلام، با تکیه بر عصبیت قومی و قبیله‌ای تعیین کرد.

در نظام اجتماعی، اگر اصلی شکسته شود، یا قانونی به نفع طایفه خاصی رقم خورد، دیگر هیچ تضمینی وجود ندارد که اصل‌های دیگر شکسته نشود. درست به همین دلیل، پس از سقیفه، انتخاب زمامدار و خلیفه از هیچ قانون معینی پیروی نکرد. تکلیف مسأله‌ای با این اهمیت روزی در میان مشاجره بین انصار و تعداد انگشت شماری از قریش رقم خورد، و روز دیگر به وصیت خلیفه اول و انتخاب شخصی او و دیگر بار به شورای شش نفره سپرده شد.

جالب است بدانیم همین هرج و مرج و بی‌ثباتی در انتخاب خلیفه، بهانه‌ای شد که آن را معاویه برای نامزدی یزید برای خلافت مطرح سازد. وی خطاب به مردم چنین گفت: «ای مردم! شما می‌دانید که پیامبر(ص) از دنیا رفت و کسی را جانشین خود قرار نداد، مسلمانان خود به سراغ ابوبکر رفته و وی را انتخاب کردند. ولی ابوبکر در وقت وفاتش طبق وصیتی خلافت را به عمر واگذار نمود. عمر هم در زمان مرگش آن را به شورای شش نفری محول کرد.

پس چنان که می‌بینید ابوبکر در تعیین خلیفه کاری کرد که پیامبر(ص) آن کار را انجام نداده بود. عمر هم کاری کرد که ابوبکر نکرده بود. هر یک مصلحت مسلمانان را دیدند و عمل کردند. امروز هم من مصلحت می‌بینم که برای یزید بیعت بگیرم و از اختلافات در میان امت جلوگیری نمایم!»[۱۸]. آری، این محصولِ نهال شومی بود که در سقیفه غرس شده بود. به نظر عجیب و طنزآلود می‌رسد که ردای خلافت بر اندام فردی چون یزید قرار گیرد!![۱۹]

به قدرت رسیدن بنی‌امیه در شام (تبدیل خلافت به پادشاهی)

شاید حاضران در سقیفه از ابتدا فکر نمی‌کردند چیزی که آنها تصویب می‌کنند، پس از یکی دو دهه دیگر، تبدیل به یک حکومت سلطنتی موروثی خواهد شد. حکومت بنی‌امیه پدیده‌ای نبود که یک روزه در دنیای اسلام سر برآورده باشد، بلکه این حکومت طی سالیانی با حمایت‌های پیدا و پنهان خلفا پا به عرصه وجود گذاشت.

خلافت که عهدی الهی بود، در سقیفه به زمامداری فردی از قریش تنزل یافت و در ادامه راه، به حکومت سلطنتی بنی‌امیه در شام انجامید. حکومتی که عشرت‌طلبی و زراندوزی، برترین آمال او بود و حاکمیت اسلامی را به امپراطوری و پادشاهی موروثی تبدیل کرده بود. آن روز که بذر برتری‌جویی قبیله‌ای در سقیفه پاشیده می‌شد، ابوسفیان و دودمانش با این که به حسب ظاهر از مسلمانان محسوب می‌شدند، ولی به علت سابقه بسیار ننگینشان در به راه انداختن جنگ‌ها و دشمنی‌ها علیه اسلام و مسلمین در وضعیتی نبودند که بتوانند از فرصت استفاده کنند و چون دوران گذشته، دیگر قبایل را به زیر فرمان آورده و آنان را علیه دین نوبنیاد بسیج کنند.

ولی از این که می‌دیدند تیره‌های بی‌نام و نشان قریش چون «تَیْم» و «عدی» توانسته بودند با تکیه بر اصل امتیازطلبی قریش، در قدم نخست انصار را کنار زده و در مرتبه بعد سخنان صریح پیامبر اکرم(ص) را در ارتباط با خلافت و وصایت امیرمؤمنان علی(ع) نادیده گرفته و راه دیگری بپیمایند؛ در دل شادمان بودند. چه این که این امتیاز می‌توانست مقدمه امتیازهای دیگری باشد و همین هم شد که بالاخره دیگ طمع سران بنی‌امیه نیز برای به چنگ آوردن حکومت به جوش آمد!

ابوسفیان خود به این نکته اعتراف کرده، می‌گوید: إِنَّ الْخِلَافَةَ صَارَتْ فِي تَیْمٍ وَ عَدِیٍّ حَتَّى طَمِعْتُ فِيهَا؛ «خلافت از آن هنگام که به دست دو طایفه تیم و عدی (قبیله ابوبکر و عمر) افتاد من نیز در آن طمع کردم!»[۲۰]. پر واضح بود که شخصی چون ابوسفیان که تا آخرین نفس در مقابل پیامبر خدا(ص) کوتاه نیامده بود، در برابر انسان‌هایی چون ابوبکر و عمر که آنان را از رده‌های پایین قوم قریش می‌دانست[۲۱]، هرگز کوتاه نخواهد آمد.

ولی هنگامی که ماجرای سقیفه اتفاق افتاد ابوسفیان در مدینه حضور نداشت. پس از مراجعت، چون از قضایا باخبر شد، ابتدا به منظور فتنه‎جویی به نزد امیرمؤمنان(ع) رفت ولی چون جوابی نشنید به سوی ابوبکر و عمر شتافت. عمر به ابوبکر گفت: ابوسفیان نزد ما می‌آید، وی مرد خطرناکی است بهتر است زکات اموالی را که جمع‎آوری کرده است، به خود او ببخشی تا سکوت کند![۲۲].

با این نقشه عمر، دوره همزیستی مسالمت‎آمیز ابوسفیان با دستگاه خلافت اسلامی فرا رسید ولی اسناد تاریخی نشان می‌دهد که واقعیت بسیار فراتر از یک حق سکوت معمولی و بی‌ارزش بوده است[۲۳]. هر چه بود در سال سیزدهم هجری بنی‌امیه پاداش این سکوت و تسلیم را این‎گونه از خلیفه وقت دریافت می‌کنند.

در آن سال، ابوبکر لشکری را به سرکردگی یزید- فرزند ابوسفیان و برادر معاویه- برای جنگ با رومیان به سوی شام گسیل می‌دارد. پرچمدار این سپاه کسی جز معاویه- فرزند دیگر ابوسفیان- نیست. وی که پس از مرگ برادرش به عنوان فرمانده لشکر برگزیده می‌شود در دوره خلافت عمر به ولایت آن دیار نیز منصوب می‌گردد. جالب آنکه معاویه برای تصدی این جایگاه حتی منتظر حکم خلیفه نمی‌ماند بلکه خود رأساً ا قدام می‌کند و پس از مدتی حکم رسمی خلیفه هم به وی ابلاغ می‌گردد.

ظاهر شدن دودمان بنی‌امیه و فرزندان ابوسفیان در دستگاه خلافت و ولایت، آن هم با آن سرعت پس از رحلت پیامبر اکرم(ص) در منطقه‌ای بسیار دورتر از مرکز خلافت اسلامی، از اتفاقات پررمز و راز تاریخ اسلام است. اتفاقی که به وسیله آن شالوده حکومت استبدادی و موروثی بنی‌امیه در شام و سپس در سراسر دنیای اسلام آن روز، ریخته شد[۲۴].

رمز و راز مماشات عمر با معاویه!

شگفت‎آورتر آن‌که بررسی‌های تاریخی نشان می‌دهد خلیفه دوم با وجود همه سخت‎گیری‌هایی که نسبت به عمال و فرمانداران خود داشت، از فاحش‌ترین اشتباهات معاویه چشم‌پوشی می‌کرد و با این که می‌دید معاویه بساط پادشاهی و سلطنت پهن کرده و بر ضد حکومت اسلامی در منطقه پهناور شام آشیانه فساد بنا نموده است، هرگز درصدد اصلاح آن، حتی به صورت یک تذکر خشک و خالی هم برنیامد! و این راستی عجیب است.

«عمر» در حسابرسی و سخت‌گیری از عمال و فرماندارانش تا بدانجا جدی بود که «خالد بن ولید» را که «شمشیر خدا» لقب گرفته بود، به جرم دست‌اندازی به بیت المال مسلمین از فرماندهی عزل کرد[۲۵]. «محمد بن مسلمه انصاری» را به جانب «عمرو بن عاص» که فرمانداری مصر را به عهده داشت روانه ساخت تا به حساب و کتاب وی رسیدگی کند و در صورت تخلف، اموالش را مصادره نماید. نماینده خلیفه در مصر بدون آن‎که به طعام آماده «عمرو» دست بزند نصف دارایی او را مصادره کرد و با خود به مدینه آورد[۲۶].

و آنگاه که «ابوهریره» از طریق نامشروع به بیت المال مسلمین خیانت کرد، اندوخته‌اش را به بیت المال بازگرداند و با شلاق بر پشت و بدن وی نواخت و با خشونت به وی خطاب کرد و گفت: «مادرت «امیمه» تو را جز برای خرچرانی نزاییده است!»[۲۷].

سیره و رفتار عمر چنان بود که همه ساله دارایی و اموال فرمانداران و عمالش را با دقت تمام رسیدگی می‌کرد و در صورت عزل هر یک، دارایی‌های آنان را مصادره می‌کرد[۲۸].

ولی با این همه سخت‌گیری‌ها چه رازی در طرز رفتار وی با معاویه نهفته بود که در مقابل خیانت‌ها و بدعت‌های زشت او هرگز واکنش جدی از خود نشان نداد؟ در حالی که عزل معاویه و قراردادن فرد شایسته‌ای به جای وی، برای عمر در آن زمان بسیار آسان بود، اما چنان با وی مماشات می‌کرد که سبب حیرت و اعجاب همه محققان بی‌طرف امت است.

کارهای ضد دینی پیدا و پنهان معاویه هیچ‌گاه از دیدگاه عمر پنهان نبود. او خود به هنگام دیدن معاویه می‌گفت: «وی کسرای عرب است!»[۲۹] ولی در عمل وی را برای طرد حاکمیت اسلامی و استقرار نظام پادشاهی، آزاد و مطلق العنان گذاشته بود، و قلمرو وسیعی از سرزمین کشورهای سوریه، فلسطین، اردن و لبنان امروزی را به وی ارزانی داشت و او را بر مال و جان و ناموس مسلمانان مسلط کرد.

روزی که عمر به دمشق پا نهاد، موکب عظیم و پرطمطراق معاویه را در میان صدها محافظ و نگهبان مشاهده کرد، ولی تنها به یک پرسش ساده و اجمالی بسنده کرد و دیگر هیچ مخالفت جدی از خلیفه دیده نشد[۳۰].

حتی آن وقت که شنید معاویه خود را نخستین پادشاه عرب نامیده است، چندان حساسیتی از خود بروز نداد، و آنگاه که خورجین پر از پول را از ابوسفیان گرفت، با آنکه می‌دانست آن پول‌ها را فرزندش معاویه از بیت المال مسلمین به پدرش داده است، از این خیانت آشکار بر نیاشفت![۳۱]

حیرت‌انگیزتر آنکه به نقل «ابن ابی الحدید» در شرح نهج البلاغه، عمر هنگام مرگ که از شدت درد به خود می‌پیچید به اهل شوری چنین گفت: «پس از من اختلاف نکنید و از تفرقه بپرهیزید، چه این که اگر با یکدیگر اختلاف کنید معاویه وارد عمل می‌شود و حکومت را از چنگ شما خواهد ربود!»[۳۲].

راستی چرا خلیفه تا آنجا دست معاویه را در تثبیت موقعیت دودمان بنی‌امیه در شام بازگذاشت که حال قدرت وی را به رخ اهل شوری می‌کشد؟! آیا منظور خلیفه از تقویت بنی‌امیه در شام این بود که قدرت بنی‌هاشم را مهار کند؟ و در صورت بروز هر گونه تحرک و قیامی از سوی بنی‌هاشم، آنان را با قدرتِ دشمنان دیرینه اسلام، یعنی بنی‌امیه سرکوب نماید؟!

آری! ممکن است راز اصلی این همه مدارا و مماشات در همین نکته نهفته باشد! در واقع، خلیفه با به حکومت رساندن بنی‌امیه در شام، ضریب امنیت خویش را بالا برده و خود را در مقابل قیام‌های احتمالی فرزندان پیامبر(ص) از بنی‌هاشم بیمه کرده بود و از دودمان بنی‌امیه به عنوان سپر حفاظتی خویش در مقابل طوفان خشم بنی‌هاشم استفاده کرده بود و به همین جهت، به آنان مجال می‌داد تا با خاطری آسوده پایه‌های حکومت استبدادی خویش را در آن منطقه پهناور و ثروتمند، محکم و استوار سازند. حکومتی که خون فرزندان پیامبر اسلام(ص) و سالار شهیدان اباعبدالله الحسین(ع) را به ناحق به زمین ریخت و فجایعی را در اسلام مرتکب شد که هرگز از خاطره‌ها محو نخواهد شد.

این جریان در زمان عثمان که خود نیز از بنی‌امیه بوده است، شتاب بیشتری یافت (که در فصل بعد به آن پرداخته می‌شود). این جاست که عمق این کلام که قُتِلَ الْحُسَیْنُ یَوْمَ السَّقِیفَةِ؛ «امام حسین(ع) در همان روز سقیفه به شهادت رسید» بیشتر آشکار می‌شود.

مرحوم محقق اصفهانی در دو بیت بسیار جامع و پر معنی به همین نکته اشاره کرده، می‌گوید: وَ مَا رَمَاهُ إِذْ رَمَاهُ حَرْمَلَةُ وَ إِنَّمَا رَمَاهُ مَنْ مَهَّدَ لَهُ سَهْمٌ أَتَی مِنْ جَانِبِ السَّقِیفَةِ وَ قَوْسُهُ عَلَی یَدَیْ خَلِیفةِ «آن هنگام که حرمله تیر می‌انداخت (و حلقوم علی اصغر را نشانه می‌گرفت) این حرمله نبود که تیر می‌انداخت، بلکه این تیر را کسی رها کرده است که چنین بستری را برای حرمله آماده ساخته بود! این تیری است که از سوی سقیفه رها شده و کمانش در دستان خلیفه بود!»[۳۳].[۳۴]

مظلومیت سیدالشهداء در پایه‌ریزی شهادتش در سقیفه

با وفات رسول اکرم(ص) باند نفاقی که سال‌ها شایستگی‌های علی(ع) را دیده بودند و رشک می‌بردند، با برنامه‌ریزی به صحنه آمدند و با مکر و قهر، حق خلافت الهیه علی(ع) را غصب کردند. حسادت‌ها و کینه‌ها به هم گره خورد و ثمره زشتش پیمانی شد که در کنار کعبه هم قسم شدند که اجازه ندهند خلافت به علی(ع) برسد. این منافقین که همه از مهاجرین بودند از آغازین روز تشکیل حکومت الهی در مدینه به دست پیامبر، خودشان با عافیت‌طلبی کنار گود نشستند ولی در هر صحنه‌ای شمشیر مرگبار علی(ع) را بر فرق کفار و معاندین دیدند. شجاعت علی(ع) را که در بن‌بست‌ها گره از پیشانی اسلام و مسلمین باز می‌کرد مشاهده کردند. با اینکه در جنگ خیبر فرماندهی را پیامبر اکرم ابتدا برای آنها رقم زد، ولی روز اول ابابکر رفت و دست خالی برگشت و روز دوم عمر را فرمانده کرد او هم رفت و دست خالی برگشت، ولی روز سوم علی(ع) را دیدند که قلاع خیبر را گشود و مرحب خیبری را کشت. این چهره‌های حسود که می‌بایستی از خداوند شکرگزاری کنند و رهین منت علی(ع) باشند و از ایشان قدردانی کنند متأسفانه فقط به دلیل نفسانیات ناسالم، شجاعت‌ها و رشادت‌ها و از خودگذشتگی‌های علی(ع) بر حسادت آنها افزود و لذا قدرت تحمل علی(ع) را نداشتند و با امواجی از کینه و نفرت و حسادت در انتظار روزی بودند که پیامبر چشم از دنیا ببندد تا با علی(ع) تسویه حساب کنند.

از ابوالصباح روایت شده که از امام حسین(ع) از آیه ﴿أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَى مَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ[۳۵] سؤال کردم، فرمود: «نَحْنُ الْمَحْسُودُونَ‌» یعنی ماییم آنان که به ما حسد می‌برند. آن‌گونه که در صفحات قبل در مظلومیت امیرالمؤمنین ذکر شد با رحلت پیامبر توانستند از شکاف اختلاف اوس و خزرج به نفع خود استفاده کنند و انصار را کنار زده و با شمشیر از مردم به نفع خود بیعت بگیرند و علی(ع) را که خداوند متعال نصبش را به ولایت امر کرده بود و در غدیر رقم خورده بود خانه‌نشین کردند و به این هم اکتفا ننمودند، فدک را که بودجه حکومت بود از او غصب کردند و خمس را که بودجه امامت بود از او منع کردند و مردم را با بودجه فدک و خمس به خودشان جذب کردند. تنها فاطمه زهرا(س) با معرفت بلند و درک عالیشان متوجه عمق فاجعه شد و احساس کرد رخنه‌ای در اسلام ایجاد شده و آن قدر فاجعه بار است که باید برای رفع آن، جان خود را وجه المصالحه‌اش قرار دهد و لذا جان شریفش را برای دفاع از رهبری و امامت نور فدا کرد. ابابکر سه سال خلافت کرد و در بستر مرگ عمر را که نفر دوم باند بود به خلافت امت اسلامی معرفی کرد و آن روزها حسنین در دوران طفولیت به سر می‌بردند. ولی در خلافت عمر که امام حسین(ع) نوجوانی با درک سیاسی بالا بود در برابر عمر به اعتراض ایستاد و با بیانی رسا به چهره دوم غصب خلافت، تشر رفت. گویا می‌خواست به او بفهماند که سنگ کجی که شما کار گذاشتید و شما نااهلان در حریم زمامداری و خلافت وارد، شدید، صالحان را از صحنه رهبری حذف کردید، در آینده چه خون‌های پاکی را قربانی خواهد گرفت.

طبرسی در کتاب احتجاج و ابن عساکر دمشقی و خوارزمی در مقتل خود و در کتاب بلاغه الحسین این محاجه را در مورد احتجاج حضرت سیدالشهداء با عمر نوشته‌اند: هنگامی که عمر روی منبر رسول خدا(ص) گفت: من به مؤمنین اولی می‌باشم، آن حضرت از جای برخاسته و فرمود: «انْزِلْ أَيُّهَا الْكَذَّابُ عَنْ مِنْبَرِ أَبِي رَسُولِ اللَّهِ لَا [إِلَى‌] مِنْبَرِ أَبِيكَ فَقَالَ لَهُ عُمَرُ فَمِنْبَرُ أَبِيكَ لَعَمْرِي يَا حُسَيْنُ لَا مِنْبَرُ أَبِي مَنْ عَلَّمَكَ هَذَا أَبُوكَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ فَقَالَ لَهُ الْحُسَيْنُ(ع) إِنْ أُطِعْ أَبِي فِيمَا أَمَرَنِي فَلَعَمْرِي إِنَّهُ لَهَادٍ وَ أَنَا مُهْتَدٍ بِهِ وَ لَهُ فِي رِقَابِ النَّاسِ الْبَيْعَةُ عَلَى عَهْدِ رَسُولِ اللَّهِ نَزَلَ بِهَا جَبْرَئِيلُ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ تَعَالَى لَا يُنْكِرُهَا إِلَّا جَاحِدٌ بِالْكِتَابِ قَدْ عَرَفَهَا النَّاسُ بِقُلُوبِهِمْ وَ أَنْكَرُوهَا بِأَلْسِنَتِهِمْ وَ وَيْلٌ لِلْمُنْكِرِينَ حَقَّنَا أَهْلَ الْبَيْتِ مَا ذَا يَلْقَاهُمْ بِهِ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ(ص) مِنْ إِدَامَةِ الْغَضَبِ وَ شِدَّةِ الْعَذَابِ فَقَالَ عُمَرُ يَا حُسَيْنُ مَنْ أَنْكَرَ حَقَّ أَبِيكَ فَعَلَيْهِ لَعْنَةُ اللَّهِ أَمَّرَنَا النَّاسُ فَتَأَمَّرْنَا وَ لَوْ أَمَّرُوا أَبَاكَ لَأَطَعْنَا فَقَالَ لَهُ الْحُسَيْنُ يَا ابْنَ الْخَطَّابِ فَأَيُّ النَّاسِ أَمَّرَكَ عَلَى نَفْسِهِ قَبْلَ أَنْ تُؤَمِّرَ أَبَا بَكْرٍ عَلَى نَفْسِكَ لِيُؤَمِّرَكَ عَلَى النَّاسِ بِلَا حُجَّةٍ مِنْ نَبِيٍّ وَ لَا رِضًى مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ؟ فَرِضَاكُمْ كَانَ لِمُحَمَّدٍ(ص) رِضًى أَوْ رِضَا أَهْلِهِ كَانَ لَهُ سَخَطاً أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ أَنْ لِلِّسَانِ مَقَالًا يَطُولُ تَصْدِيقُهُ وَ فِعْلًا يُعِينُهُ الْمُؤْمِنُونَ لَمَا تَخَطَّأْتَ رِقَابَ آلِ مُحَمَّدٍ تَرْقَى مِنْبَرَهُمْ وَ صِرْتَ الْحَاكِمَ عَلَيْهِمْ بِكِتَابٍ نَزَلَ فِيهِمْ لَا تَعْرِفُ مُعْجَمَهُ وَ لَا تَدْرِي تَأْوِيلَهُ إِلَّا سَمَاعَ الْآذَانِ الْمُخْطِئُ وَ الْمُصِيبُ عِنْدَكَ سَوَاءٌ فَجَزَاكَ اللَّهُ جَزَاكَ وَ سَأَلَكَ عَمَّا أَحْدَثْتَ سُؤَالًا حَفِيّاً»[۳۶].

ای دروغگو پایین بیا از منبر رسول خدا نه منبر پدرت «یعنی این منبر رسول خدا است و منبر پدر تو نیست» عمر گفت: ای حسین به جان خودم قسم که این منبر پدر تست نه منبر پدر من و لیکن کی این حرف را به تو یاد داده، آیا پدرت علی تو را یاد داده؟ حسین(ع) فرمود: اگر من اطاعت پدرم را بکنم در آنچه به من امر می‌فرماید به جان خودم قسم که او راهنما است من به واسطه او هدایت و راهنمایی می‌شوم و از برای او در گردن‌های این مردم بنا بر عهدی که رسول خدا از ایشان گرفته بیعتی است که آن را جبرئیل از جانب خدا آورده و چنین بیعت را جز آن کس که منکر کتاب خدا است انکار نمی‌کند. مردم این بیعت را به دل‌های خود شناختند لیکن آن را به زبان‌های خودشان انکار نمودند. پس وای به حال آن کسانی که حق ما اهل بیت را انکار می‌کنند، به آنچه محمد رسول خدا را به آن ملاقات می‌نمایند از غضب دائمی آن حضرت و سختی عذابی که آنها می‌بینند. عمر گفت: ای حسین هر کس که حق پدرت را انکار کرد لعنت خدا بر او باد، مردم ما را به امارت و حکومت خود خواستند ما هم قبول امارت نمودیم و اگر می‌خواستند پدرت را امیر کنند و به او امارت بدهند یقین که ما اطاعت می‌کردیم!

امام حسین(ع) فرمود، ای پسر خطاب! قبل از این که ابوبکر تو را بر خودش امیر گرداند کدام مردم تو را بر خودشان امیر کردند تا اینکه تو او را بر مردم امیر نمایی بدون حجت و دلیلی از پیغمبر اکرم و بدون رضایتی از آل محمد(ص) پس رضای شما از برای محمد، رضا و خشنودی بود و خشنودی اهل بیت او از برای وی غضب و سخط بوده، اما قسم به خدا اگر که برای زبان جای سخن گفتن بود یقین که تصدیق آن می‌نمود و اگر این کرداری بود که مؤمنین کمک‌کار و طرفدار می‌شدند یقین که تو نمی‌توانستی چنین خطایی را مرتکب شوی و به گردن خاندان محمد(ص) سوار شوی و بر منبر آنها بالا روی و برایشان فرمانروا و حاکم شوی. به کتابی که در خانه آنها نازل شده که تو آشنا به معجم و لغت آن نیستی و تأویل آن را نمی‌دانی جز اینکه صوت و صدایی از آن می‌شنوی و خطاکار با درست‌کار و جنایت پیشه با راست‌کردار پیش تو مساوی و برابرند، پس خدا جزا و سزای تو را بدهد و از آنچه که کردی از تو بازخواست کند باز خواستی که شایسته و سزاوار آنی. راوی گوید: پس از این کلام عمر در نهایت غضب از منبر پایین آمده و با گروهی از اعوانش رهسپار منزل حضرت امیر(ع) شده، با اجازه وارد منزل گشته و گفت: ای ابوالحسن، چه چیزها که امروز از پسرت به من رسید؛ در مسجد رسول خدا صدایش را بر من بلند کرده و توده مردم و اهل مدینه را بر من شوراند! حضرت مجتبی(ع) به او فرمود: آیا فردی چون حسین، فرزند پیامبر حکم ناروایی را جاری کرده یا طبقات پست از اهل مدینه را شورانده؟ به خدا که جز با حمایت همین گروه پست به این مقام دست نیافتی، پس لعنت خدا بر کسی که این گروه را اغوا کرد!

حضرت امیر(ع) به فرزندش فرمود: آرام گیر ای ابا محمد، تو نه زود خشمی و نه پست نژاد و نه در جسمت رگی از نااهلان است، پس سخنانم را گوش داده و عجله نکن! عمر به آن حضرت گفت: ابا الحسن! این دو در سرشان فقط هوای خلافت دارند! حضرت به عمر فرمود: این دو بزرگوار از لحاظ نسب نزدیک‌تر از دیگران به رسول خدایند که دعوی خلافت کنند، ای پسر خطاب بنا به حق این دو، رضایتشان را به دست آور تا دیگران که پس از این دو آیند از تو راضی باشند! عمر گفت: منظورت از این جلب رضایت چیست؟ فرمود: جلب رضایت این دو بازگشت از خطا و پرهیز از معصیت با توبه است. عمر گفت: ای ابو الحسن پسرت را به گونه‌ای تربیت کن که به پای سلاطین نپیچد همان‌ها که حاکمان زمینند! امیرالمؤمنین(ع) فرمود: من باید اهل معصیت را تربیت کنم که ترس از خطا و لغزش آنها دارم، اما کسی که پدر و تربیت کننده‌اش رسول خدا(ص) بوده دیگر کسی در تربیت به مقام او نخواهد رسید، ای پسر خطاب! رضایت این دو را به دست آر[۳۷]!. محور اعتراض سیدالشهداء امارت و حکومت حقه الهیه است که از بیت امامت به غارت رفت. قرآن مجید در آیه مبارکه ﴿وَنَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَآثَارَهُمْ[۳۸] و می‌نویسیم اعمالشان را که از پیش می‌فرستادند. و آثار اعمالشان را به دو مسئله اشاره دارد اول: نفس عمل، دوم: آثار و تبعات عمل، در حادثه غصب خلافت امیرالمؤمنین فاجعه دردناکی به وقوع پیوست، ولی تبعات و آثار غصب خلافت قطعاً از نفس عمل دردناک‌تر بود.

فاطمه زهرا(س) می‌دانست که وقتی خلافت را از بیت امامت جدا کردند در آینده، ناپاکانی بر مسند رسول اکرم تکیه خواهند زد که به خاطر حفظ دنیاشان و از دست ندادن امارت چند روزه‌شان حاضر می‌شوند فرزندان پیامبر را سر ببرند و سرها را بر نیزه کنند و حادثه هولناک کربلا ثمره و میوه تلخی بود از درخت حنظل سقیفه بنی‌ساعده که پس از پنجاه سال به بار نشست و سند شهادت سیدالشهداء و اصحاب و فرزندانش در سقیفه امضاء شد و در کربلا اجرا گردید. روزی یک نفر از حکام طبرستان علوی زاده‌ای را پرسید حسین بن علی(ع) در کجا شهید شد؟ او در جواب گفت: حسین در سقیفه بنی‌ساعده کشته شد[۳۹]. این علوی بصیر و انقلابی با این سخن حقیقتی را به صورت کنایه ابراز داشته است. بی‌تردید پس از رحلت پیامبر ریشه همه پریشانی جامعه مسلمین را باید در سقیفه جستجو کرد. باند نفاق در سقیفه وقتی ابوسفیان را مزاحم اهداف خود دیدند برای ساکت نمودن و راضی نمودن یک عنصر هوچی‌گر تصمیم گرفتند حق السکوتی به او ببخشند. عمر به ابابکر گفت: صدقاتی که در دوران پیامبر گرد آورده است در اختیارش بگذار تا از شرش آسوده باشیم[۴۰].

این عمل انجام شد و ابوسفیان بیعت کرد و به ریاست آنها تن داد، ابوبکر به پاس سکوت و همکاری ابوسفیان پسرش یزید را به فرماندهی لشکر اسلام برای فتح شامات انتخاب کرد و در سال ۱۳ (ه. ق) که شام فتح شد ابوبکر حکومت شام را به یزید بن ابوسفیان واگذاشت و بعد از مرگ یزید در سال ۱۸ (ه. ق) عمر امارت شام را به برادرش معاویه واگذار کرد و تا سال ۶۰ هجری برای مدت چهل و دو سال معاویه زمامداری کرد و فکر و فرهنگ مردم شام را رقم زد و با سلطه مکارانه راه گذشتگان را ادامه داد. بعد از مرگ عمر و روی کار آمدن عثمان زمینه مناسب‌تری برای حکومت معاویه مهیا شد چون عثمان خود از امویان بود و معاویه در شام فعال ما یشاء شد. علامه از بلاذری نقل کرده که گفت: وقتی امام حسین(ع) شهید شد عبدالله بن عمر برای یزید بن معاویه نوشت: حقا که مصیبتی بزرگ و حادثه‌ای عظیم در اسلام رخ داد و روزی مثل روز عاشورای حسین نخواهد بود.

یزید در جواب ابن عمر نوشت: ای احمق! ما وارد خانه‌های آراسته و فرش‌های آماده و بالش‌های فراوان شده‌ایم. ما برای این‌گونه اموال قتال کردیم. اگر اینها حق ما باشند که برای حق خود دفاع کرده‌ایم و اگر حق دیگران باشند پس پدرت عمر اول کسی بود که این عمل را انجام و رواج داد و حق را از صاحب حق غصب کرد[۴۱]. یزید هم اعتراف می‌کند پایه‌های حکومت و خلافت امویان توسط توطئه‌گران سقیفه در رأس آنها عمر بنا نهاده شده و محکم گردیده، از زمان توطئه‌گران سقیفه است که اسلام امویان به جای اسلام محمدی وارد زندگی مردم شام گردید، همان اسلامی که در روز عاشورا جواب سخنرانی و ارشادات امام زمانشان را با سنگ پراندن دادند. بی دلیل نیست که سیدالشهداء وقتی به مکه هجرت می‌کند بیش از چهار ماه جنگ سرد و مردم تبلیغ پسر پیغمبر را می‌شنوند ولی در کوره سردشان اثری نمی‌بخشد، همه رها کردند و امام واجب الاطاعه را تنها گذاشتند، انگیزه این مسئله را باید در حکومت ۲۵ ساله خلفا جستجو کرد که در این مدت طولانی آمپول بی‌تفاوتی تزریق کردند و روح تعهد و ایثار و فریاد را در اندرون مردم. خفه نمودند.[۴۲]

منابع

پانویس

  1. مفاتیح الجنان، زیارت عاشورا، ص۴۵۷.
  2. بحارالأنوار، ج۴۵، ص۱۵۴.
  3. بحارالأنوار، ج۴۵، ص۱۶۷؛ البدایه و النهایه، ج۸، ص۱۹۲ (لیت اشیاخی ببدر شهدوا...).
  4. بحارالأنوار، ج۴۵، ص۱۳۵.
  5. مقتل الحسین، خوارزمی، ج۲، ص۶؛ مناقب، ج۴، ص۱۱۰، (با اندکی تفاوت در لفظ).
  6. بحارالأنوار، ج۴۵، ص۸؛ موسوعه کلمات الامام الحسین، ص۴۲۴.
  7. الامام الحسین، علائلی، ص۶۲.
  8. محدثی، جواد، فرهنگ عاشورا، ص ۳۱۱.
  9. صحیح بخاری، کتاب المحاربین، ج۸، ص۲۰۸ (با تصرف و تلخیص). و شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۲، ص۲۴.
  10. قَالَ عَمَرُ: وَاللهِ لَا تَرْضَى الْعَرَبُ أَنْ تُؤَمِّرَكُمْ وَ نَبِيُّهَا مِنْ غَيْرِكُمْ وَ لَا تَمْتَنِعُ الْعَرَبُ أَنْ تُوَلِّیَ أَمْرَهَا مَنْ كَانَتِ النُّبُوَّةُ مِنْهُمْ مَنْ يُنَازِعُنَا سُلْطَانُ مُحَمَّدٍ وَ نَحْنُ أَوْلِيَاؤُهُ وَ عَشِيرَتُهُ؛ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۲، ص۳۸.
  11. «... وَ إِنَّ الْعَرَبَ لَا تَعْرِفُ هَذَا الْأَمْرَ إِلَّا لِقُرَیْشٍ»؛ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۲، ص۲۴.
  12. مکارم شیرازی، ناصر، عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها، ص ۱۱۳.
  13. «إِنَّ أَبَابَكْر بَعَثَ عُمَرَ بْنَ الْخَطَّابِ لِيُخْرِجَهُمْ مِنْ بَيْتِ فَاطِمَةَ(س) وَ قَالَ لَهُ: إِنْ أَبَوْا فَقَاتِلْهُمْ! فَأَقْبَلَ بِقَبَسٍ مِنْ نَارٍ عَلَى أَنْ يُضْرِمَ عَلَيْهِمُ الدَّارَ فَلَقِيَتْهُ فَاطِمَةُ(س) فَقَالَتْ: يَا ابْنَ الْخَطَّابِ أَ جِئْتَ لِتُحْرِقَ دَارَنَا؟ قَالَ: نَعَمْ أَوْ تَدْخُلُوا فِيمَا دَخَلَتْ فِيهِ الْأُمَّةُ»؛ (عقد الفرید، ج۴، ص۲۵۹- ۲۶۰) همچنین رجوع کنید به: الامامة و السیاسة، ج۱، ص۳۰؛ انساب الاشراف، باب امر السقیفه، با تحقیق دکتر زکار و دکتر زرکلی، ج۲، ص۲۶۸.
  14. «أَتَی عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ مَنْزِلَ عَلِیٍّ وَ فِیهِ طَلْحَةٌ وَ الزُّبَیْرُ وَ رِجَالٌ مِنَ الْمُهَاجِرِینَ. فَقَالَ: وَاللهِ لَاُحْرِّقَنَّ عَلَیْکُمْ أَوْ لَتَخْرُجَنَّ إِلَی الْبَیْعَةِ»؛ (تاریخ طبری، ج۲، ص۴۴۳). ذهبی در میزان الاعتدال (ج ۳، ص۱۰۸) و ابن حجر در لسان المیزان (ج ۴، ص۱۸۹) در شرح حال علوان بن داوود روایت کردند که ابوبکر در آن بیماری که به مرگش منتهی شد، گفت: دوست داشتم که خانه فاطمه را به زور باز نمی‌کردم، گرچه برای جنگ بر ضد ما بسته شده بود: {{متن حدیث|وَدِدْتُ أَنِّي لَمْ أَکْشِفْ بَیْتَ فَاطِمَةَ وَ تَرَکْتُهُ وَ إِنْ أَغْلَقَ عَلَی الْحَرْبِ». طبری در تاریخش (ج ۲، ص۶۱۹) نیز آن را روایت کرده است و نیز در الامامة و السیاسة، ج۱، ص۳۶ و مروج الذهب، ج۲، ص۳۰۱ آمده است.
  15. انساب الأشراف، ج۲، ص۲۶۸، باب امر السقیفه.
  16. «فَأَخْرَجُوا عَلِیّاً وَ مَضَوْا بِهِ إِلَی أَبِي بَکْرٍ فَقَالَ: إِنْ لَمْ أَفْعَلْ فَمَهْ؟ قَالُوا: إِذاً وَاللهِ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ نَضْرِبُ عُنُقَکَ»؛ الامامة و السیاسة، ج۱، ص۳۰- ۳۱، باب کیف کانت بیعه علی ابن ابی طالب(ع).
  17. مکارم شیرازی، ناصر، عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها، ص ۱۱۵.
  18. الامامة و السیاسة، ج۱، ص۲۱۱- ۲۱۲.
  19. مکارم شیرازی، ناصر، عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها، ص ۱۱۷.
  20. الاستیعاب، ص۶۹۰؛ الاغانی، ج۶، ص۳۵۶.
  21. جَاءَ أَبُوسُفْیَانَ إِلَی عَلِیٍّ(ع) فَقَالَ: وُلِّیتُمْ عَلَی هَذَا الْأَمْرِ أَذَلَّ بَیْتٍ فِي قُرَیْشٍ؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۴۵.
  22. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۴۴.
  23. حضرت علی(ع) در پیوند منافقان با مدعیان خلافت پس از رحلت پیامبر می‌فرماید: «وَ قَدْ أَخْبَرَكَ اللَّهُ عَنِ الْمُنَافِقِينَ بِمَا أَخْبَرَكَ وَ وَصَفَهُمْ بِمَا وَصَفَهُمْ بِهِ لَكَ ثُمَّ بَقُوا بَعْدَهُ فَتَقَرَّبُوا إِلَى أَئِمَّةِ الضَّلَالَةِ وَ الدُّعَاةِ إِلَى النَّارِ بِالزُّورِ وَ الْبُهْتَانِ فَوَلَّوْهُمُ الْأَعْمَالَ وَ جَعَلُوهُمْ حُكَّاماً عَلَى رِقَابِ النَّاسِ فَأَكَلُوا بِهِمُ الدُّنْيَا»؛ خداوند شما را از وضع منافقان آنچنان که باید آگاه ساخته و چنان که لازم بوده اوصاف آنان را برای شما بر شمرده است. (این منافقان) پس از پیامبر نیز به زندگی خود ادامه دادند و خود را با دروغ و بهتاننیرنگ) به پیشوایان گمراه و دعوت کنندگان به آتش دوزخ نزدیک ساختند. آنان نیز کارها را به دست اینها سپردند و آنها را برگرده مردم سوار کردند و به وسیله اینان به خوردن دنیا مشغول شدند». (نهج البلاغه، خطبه ۲۱۰).
  24. مکارم شیرازی، ناصر، عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها، ص ۱۱۸.
  25. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۸۰.
  26. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۷۵. عمروعاص چنان از این برخورد برآشفت که گفت: «لَعَنَ اللهُ زَمَاناً صِرْتُ فِیهِ عَامِلاً لِعُمَرَ»؛ «نفرین بر این زمانه که من کارگزار عمر هستم».
  27. «قَالَ: مَا رَجَعَتْکَ أُمَیْمَةُ إِلَّا لِرَعْیَةِ الْحُمُرِ»؛ عقد الفرید، ج۲، ص۱۴.
  28. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۷۴ به بعد.
  29. تاریخ ابن عساکر، ج۵۹، ص۱۱۴ و ۱۱۵؛ اسد الغابة، ج۴، ص۳۸۶.
  30. مراجعه شود به: الاستیعاب، ج۱، ص۲۵۳؛ الاصابه، ج۳، ص۴۱۳.
  31. مراجعه شود به: الغدیر، ج۶، ص۱۶۴.
  32. «وَ إِنْ تَحَاسَدْتُمْ وَ تَقَاعَدْتُمْ وَ تَدَابَرْتُمْ وَ تَبَاغَضْتُمْ غَلَبَکُمْ عَلَی هَذَا الْأَمْرِ مُعَاوِیَةُ بْنُ أَبِي سُفْیَانَ وَ کَانَ مُعَاوِیَةُ حِینَئِذٍ أَمِیرَ الشَّامِ»؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۸۷.
  33. دیوان اشعار مرحوم محقق اصفهانی.
  34. مکارم شیرازی، ناصر، عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها، ص ۱۲۱.
  35. «یا اینکه به مردم برای آنچه خداوند به آنان از بخشش خود داده است رشک می‌برند؟ بی‌گمان ما به خاندان ابراهیم کتاب (آسمانی) و فرزانگی دادیم و به آنان فرمانروایی سترگی بخشیدیم» سوره نساء، آیه ۵۴.
  36. الإحتجاج، ج۲، ص۲۹۲.
  37. بلاغه الحسین، ص۲۷؛ مقتل خوارزمی؛ تاریخ ابن عساکر.
  38. «ما خود، مردگان را زنده می‌گردانیم و هر چه را پیش فرستاده‌اند و آنچه را از آنان بر جای مانده است می‌نگاریم و هر چیزی را در نوشته‌ای روشن بر شمرده‌ایم» سوره یس، آیه ۱۲.
  39. بحار، ج۴۵، ص۳۲۸.
  40. عقد الفرید، ج۳، ص۶۲؛ طبری، ج۲، ص۴۴۹.
  41. بحار، ج۴۵، ص۳۱۱.
  42. راجی، علی، مظلومیت سیدالشهداء، ج۱، ص ۵۰.