ابوموسی اشعری در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Wasity (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۳ ژانویهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۲۲:۲۸ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

متن این جستار آزمایشی و غیرنهایی است. برای اطلاع از اهداف و چشم انداز این دانشنامه به صفحه آشنایی با دانشنامه مجازی امامت و ولایت مراجعه کنید.
(ابوموسی اشعری) [۱]
اطلاعات فردی
اطلاعات حدیثی
مشایخسعد بن ابی وقاص ، أبو سعید الخدری، عائشة بنت أبی بکر الصدیق، أبو هریرة الدوسی،عبد الله بن مسعود، علی بن ابی طالب
راویان از اوأبو إسحاق السبیعی، عمار بن یاسر العنسی، صدی بن عجلان الباهلی، أبو الأسود الدؤلی، یحیی بن سعید بن المسیب[۳]
اعتبارليس براو، خبيث، دجال
تعداد روایات۲
سایرنام وی در منابع ذیل آمده است:
اين مدخل از زیرشاخه‌های بحث ابوموسی اشعری است. "ابوموسی اشعری" از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:

مقدمه

ابوموسی و پایانی نافرجام

جعل عنوان امیرالمؤمنین

نفاق و توطئه در قتل پیامبر(ص)

عزل ابوموسی از حکومت کوفه

ابوموسی و حکمیت

متن قرارداد حکمت

داوری ظالمانه ابو موسی

آخرین خسران

ابوموسی اشعری در دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳

اسم او عبدالله بن قیس سلیم بن حضار بن حرب بن عامر[۲۸] و نام مادرش ظبیه دختر وهب از قبیله عکّ بوده است او در مدینه مسلمان شد و در آنجا نیز از دنیا رفت. عبدالله بن قیس به کنیه و اسم طایفه‌اش یعنی ابوموسی اشعری معروف است[۲۹]. از عبدالله بن بریده نقل شده که ابوموسی مردی کوتاه قامت، لاغر اندام و کوسه (یعنی مردی که صورتش مو ندارد) بود[۳۰]. او یمنی الاصل است که به همراه اشعریان به مکه آمد و با سعید بن عاص بن امیه هم‌پیمان شد و سپس در مکه مسلمان شد و به حبشه هجرت کرد و وقتی پیامبر(ص) در خیبر بود، با مهاجران به مدینه بازگشت. برخی گفته‌اند: او از مهاجرین به حبشه نبود و در میان قریش هم‌پیمانی نداشت؛ لکن او در مکه ایمان آورد و پیش قومش برگشت و ماند تا او و عده‌ای از اشعری‌ها نزد رسول خدا(ص) آمدند و ورودشان به مدینه با بازگشت مهاجران حبشه توأم شد و بدین جهت گفته شده ابوموسی با مهاجران حبشه آمد[۳۱]. بیهقی درباره بازگشت جعفر بن ابی‌طالب(ع) و مهاجران از حبشه و ورود اشعری‌ها به مدینه در هنگام فتح خیبر از ابوموسی اشعری نقل می‌کند که گفته است: من و برادرانم در یمن باخبر شدیم که رسول الله(ص) دستور هجرت مسلمانان به مدینه را صادر فرموده است. من که کوچک‌تر از دو برادرم، ابورهم و ابوبرده، بودم با پنجاه و سه نفر از اهل طایفه سوار کشتی شدیم که به مدینه برویم؛ باد، کشتی ما را به سوی حبشه برد و ما در آنجا جعفر بن ابی‌طالب را نزد نجاشی ملاقات کردیم و شنیدیم که پیامبر(ص) دستور داده است مسلمانان به مدینه بازگردند. پس آنها به ما گفتند صبر کنید تا با هم به سوی مدینه برگردیم و ما هم با آنها با دو کشتی در روز فتح خیبر به مدینه وارد شدیم. پیامبر(ص) وقتی غنایم خیبر را تقسیم می‌کردند سهمی را هم برای ما و اصحاب جعفر بن ابی‌طالب قرار دادند و به غیر از ما به هیچ کسی که در جنگ خیبر شرکت نکرده بود سهمی را عطا نکردند؛ لذا بعضی از مردم (اصحاب) به ما می‌گفتند: شما به خاطر هجرت از ما سبقت گرفتید[۳۲].

از انس بن مالک نقل شده که ابوموسی که بسیار زیبا هم بود شبی برخاست و نماز شب را خواند و همسران پیامبر(ص) هم به قرآن خواندنش گوش می‌دادند. هنگامی که صبح شد، به او گفتند: بانوان قرآن خواندنت را گوش می‌دادند، او گفت: “اگر می‌دانستم، نیکوتر می‌خواندم و آنها را بیشتر به وجد می‌آوردم”[۳۳]. ابوموسی اشعری و یکی از خویشاوندان او به پیامبر(ص) گفتند: یا رسول الله! ما را نیز سرپرست و حاکم جایی قرار بده. پیامبر(ص) فرمودند: “قسم به آن‌که جانم در دست اوست، هرگز به کسی که آرزوی سرپرستی را در دل دارد و بر حکومت بر مردم، آزمند است، امارت نمی‌دهم”[۳۴]. از ابوالبختری نقل شده است: به حضور علی(ع) رفتم و از او درباره اصحاب پیامبر(ص) پرسیدم. حضرت فرمود: “از کدامشان می‌پرسی؟” گفتم: از عبدالله بن مسعود. فرمود: “قرآن و سنّت را نیکو آموخت و در آن به نهایت کمال رسید و این شایسته‌ترین و بایسته‌ترین علم است”. گفتم: ابوموسی چگونه بود؟ حضرت فرمود: “رنگی از علم به خود گرفت و سپس از آن بیرون آمد”. گفتم: از عمار یاسر برایم بگویید. امام(ع) فرمود: “مؤمنی است که مطالبی را فراموش کرده و چون تذکر دهند به یاد می‌آورد”. گفتم: حذیفه چگونه بود؟ فرمود: “داناترین اصحاب پیامبر(ص) در شناخت منافقان است”. گفتم: از ابوذر بگویید. امام(ع) فرمود: “علم فراوان شنید و در آن ناتوان ماند”. گفتم: سلمان چگونه بود؟ فرمود: “علم اول و آخر را درک کرد و دریایی است که عمق آن ناپیدا است و از ما اهل بیت است”. گفتم: از خودت بگو یا امیرالمؤمنین! امام(ع) فرمود: “در آن باره که شما می‌خواهید، چنان بودم که به هنگام پرسش، پیامبر از من دریغ نداشت و پاسخ می‌داد و به هنگام سکوت، پیامبر(ص) با من سخن می‌گفت”[۳۵]. ابوموسی اشعری از جمله کسانی بود که در زمان پیامبر(ص) فتوا می‌دادند و مردم نیز از آنها پیروی می‌کردند[۳۶].

در زمان رسول اکرم(ص) و در جنگ طائف، ابو موسی اشعری بعد از شهادت ابوعامر، برادرش، فرماندهی را به عهده گرفت و کفار را متلاشی کرد. ماجرای جنگ طائف این گونه بود که وقتی کفار در جنگ حنین شکست خوردند، به دو گروه تقسیم شدند؛ گروهی به اوطاس و قبیله ثقیف و پیروانش به طائف گریختند. رسول خدا(ص) ابوعامر اشعری را به اوطاس فرستاد و او در آن جنگ شهید شد. پس فرماندهی مسلمانان را ابو موسی اشعری به عهده گرفت و دشمن را شکست داد؛ ولی رسول خدا(ص) برای تعقیب دشمن به طائف رفت. پیامبر(ص) حدود هفده روز آنجا را محاصره نمود اما چون حصار طائف غیر قابل نفوذ بود و کفار، سخت مقاومت می‌کردند کاری صورت نگرفت و مسلمانان از محاصره دست برداشتند و برای تقسیم غنائم حنین به جعرانه بازگشتند[۳۷]. ابوموسی در زمان پیامبر(ص) به حکومت زبید و عدن و سواحل یمن منصوب گردید، و در زمان عمر و عثمان هم به حکومت بصره و کوفه و یمن نامزد شد. در دوران امیرالمؤمنین(ع) نیز از طرف آن حضرت زمامدار کوفه بود لیکن با آن حضرت به شایستگی رفتار نکرد و در واقعه جنگ جمل، مردم را از کمک به امیرالمؤمنین باز می‌داشت[۳۸]. در ماجرای حکمیت، امیرالمؤمنین(ع) او را برای حکمیت معین کرد و او با عمروعاص که معاویه او را منصوب کرده بود، در دومة جندل اجتماع نمودند تا برای خاموش کردن آتش جنگ و بر طرف کردن نزاع و مشاجره باهم تصمیم‌گیری کنند. عاقبت، عمرو عاص او را فریب داد و امیرالمؤمنین(ع) نیز او را لعن فرمود. گویند در نزد حذیفة بن یمان درباره دینداری ابوموسی صحبت شد. حذیفه گفت: “شما این را می‌گویید ولی من گواهی می‌دهم که او دشمن خدا و رسول خدا(ص) در دنیا و روزی که گواهان قیام می‌کنند (آخرت) است؛ روزی که عذرخواهی ظالمان سودی برای ایشان ندارد و آنها از رحمت خداوند دور هستند و جایگاه بدی دارند”. حذیفه منافقین را می‌شناخت؛ پیامبر بصل آنها را به او شناسانده و نام‌هایشان را به او گفته بود. هم‌چنین، چنان که عمار بن یاسر گفته است، ابو موسی اشعری از جمله کسانی بود که در هنگام بازگشت پیامبر(ص) از حجة الوداع قصد کشتن ایشان را داشتند[۳۹][۴۰].

ابوموسی و تعیین تاریخ اسلامی

قبل از ظهور اسلام، عرب هر پیشامد بزرگی را که اتفاق می‌افتاد مبدأ تاریخ کارهای خود قرار می‌داد؛ مثلاً مدتی بنای کعبه را تاریخ قرار داده بودند، وقتی که ماجرای اصحاب فیل پیش آمد، آن را مبدأ تاریخ خود دانستند و سپس مردن ولید بن مغیره که یکی از دانشمندان عرب بود، مبدأ تاریخ قرار داده شد. با توجه به این هرج و مرج، تاریخ اتفاق افتادن بسیاری وقایع مشخص نبود و در عهد پیامبر هم برای هر سالی نامی می‌گذاشتند؛ مانند: سنة الاذن، سنة الامر، سنة التمحیص و.... در سال هفدهم هجرت که ابوموسی از طرف عمر (خلیفه دوم) حاکم یمن بود، به خلیفه نوشت: بعضی دستورها که از طرف خلیفه به ما می‌رسد، مثلاً به تاریخ ماه شعبان است و معلوم نیست ماه شعبان کدام سال است و اگر تاریخی وضع گردد بسیاری از مشکلات برطرف خواهد شد. به همین منظور عمر گروهی را تعیین کرد و آنها در این باره مشورت کردند. بعضی تاریخ روم و عده‌ای تاریخ ایرانیان را پیشنهاد کردند اما پذیرفته نشد. سپس قرار شد یکی از چهار روز مهمی که در زندگی پیامبر اسلام(ص) پیش آمده (ولادت، بعثت، هجرت و رحلت) مبدأ تاریخ قرار گیرد. چون تاریخ ولادت کاملاً مشخص نبود و بعثت هم روزگار کفر و شرک را در نظر جلوه‌گر می‌ساخت و رحلت هم یادآور مصیبت بود، بنابراین با پیشنهاد امام علی(ع)، هجرت پیامبر اکرم(ص) مبدأ تاریخ اسلام قرار گرفت[۴۱]. هم‌چنین آنها می‌خواستند اول ماه مبارک رمضان را آغاز سال قرار دهند ولی اول محرم تعیین شد[۴۲][۴۳].

ابوموسی و فتح اهواز

پس از آن‌که عمر، خلیفه دوم، مغیره بن شعبه را که فرماندار بصره بود و به جهت زنایی که از او سر زد، معزول کرد، ابوموسی را جانشین او کرد. در ایام زمامداری وی هرمزان، پادشاه اهواز به شهرهای ابله و میسان که جزو حکومت بصره بود حمله کرد. ابوموسی این پیشامد را برای عمر نوشت و از او دستور خواست. عمر در پاسخ وی نوشت: شنیده می‌شود که عجمیان در اهواز و شوشتر جمع شده و آهنگ حمله به مسلمانان را دارند. به سرعت لشکری آماده کرده و به سرزمین ایشان حمله کن؛ هر که اسلام آورد ایمن بدار و به باب اموال ایشان دستبرد مزن و با عدل و داد رفتار کن و داد مظلومان بستان و مطمئن باش که خداوند به مسلمانان وعده نصرت داده است. همین که نامه عمر به ابوموسی رسید، جمعیت بصره را جمع کرد و نامه عمر را برای ایشان خواند؛ پس لشکر ده هزار نفری آماده گردید. از طرف دیگر، عمر به سعد وقاص که حکومت کوفه را داشت نامه نوشت که با لشکر کوفه ابوموسی را کمک کند. سعد هم عبدالله مسعود را با پنج‌هزار نفر به کمک وی فرستاد و این دو لشکر در میسان به هم پیوستند. هم‌چنین ابوموسی طایفه کلیب بن وائل را که در حدود اهواز می‌زیستند و از هرمزان و ستم‌های او رنج می‌بردند به یاری‌طلبید؛ ایشان هم موافقت نموده و قرار گذاشتند که در روز جنگ به ایشان ملحق گردند. هرمزان به تصور جنگ با مردم بصره آماد‌ه مبارزه شد، اما همین که خود را در مقابل لشکر کوفه و بصره و قبیله کلیب دید، نتوانست مقاومت کند و فرار کرد و به شهر سوق پناهنده شد. مسلمانان در این جنگ ثروت و غنیمت‌های فراوانی به دست آوردند و یک پنجم آن را برای خلیفه فرستادند. عمر هم حرقوص بن سهیل را با لشکری از مدینه به کمک ابوموسی فرستاد و دستور داد جنگ را ادامه دهند تا اهواز را فتح کنند.

با رسیدن حرقوص، ابوموسی او را فرمانده لشکر قرار داد و جنگ را ادامه داد تا آن‌که همه شهرهای اهواز جز چهار شهر که آنها را به عنوان صلح و گرفتن جزیه به هرمزان واگذار کرد، فتح گردید. هم‌چنین اصفهان و بسیاری از شهرها به دست ابوموسی فتح شد[۴۴]. برکناری ابوموسی از حکومت بصره در سال سوم خلافت عثمان مردم بعضی از سرزمین‌های اهواز مرتد شدند. ابوموسی برای مردم سخنرانی کرد و از مردم دعوت کرد که برای جهاد حرکت کنند و از فضیلت جهاد سخن گفت که عده‌ای بار بر چهار پایان نهادند و خواستند پیاده به جهاد بروند. بعضی دیگر گفتند: ما با شتاب کاری نمی‌کنیم تا ببینیم رفتار خود او چگونه است؛ اگر کردارش با گفتارش هماهنگ بود، ما نیز پیاده خواهیم آمد، در روز حرکت، ابوموسی بارهای خود را بر چهل استر سوار کرد. مردم جلوی او را گرفتند و گفتند: ما را بر این حیوان‌ها سوار کن و خود نیز پیاده حرکت کن. آن‌گاه ابوموسی قانعشان کرد و مردم او را رها کردند و ابوموسی رفت. پس پیش عثمان رفته و برکناری او را خواستند و گفتند: نمی‌خواهیم همه چیزهایی را که درباره او می‌دانیم بگوییم؛ او را عوض کن. عثمان گفت: “چه کسی را می‌خواهید؟” مردم گفتند: هر کسی باشد، از او که حق ما را می‌خورد و کار جاهلیت را میان ما تجدید می‌کند، بهتر است؛ چرا که از این اشعری که حکومت اشعریان را مهم و حکومت بصره را کوچک می‌داند، جدا می‌شویم. پس عثمان او را عزل کرد و عبدالله بن عامر را حاکم بصره قرار داد[۴۵]. زمانی که عثمان ابوموسی اشعری را از فرمانداری بصره عزل کرد و آن را به عبدالله بن عامر بن کُریز داد، ابوموسی ناراحت شد و در خطبه‌ای که برای مردم خواند، پس از حمد و ستایش خداوند گفت: “مردی را به جای من بر شما ولایت داده‌اند که فامیل‌های زیادی از قریش دارد و بیت‌المال را در اختیار آنها قرار می‌دهد، در حالی که من دست آنها را از بیت‌المال کوتاه کرده بودم”[۴۶][۴۷].

ابوموسی و خلافت علی(ع)

هنگامی که عثمان کشته شد و مردم با امیرالمؤمنین(ع) بیعت کردند، ابوموسی حاکم کوفه بود. وقتی خبر بیعت کردن مردم با علی(ع) به کوفه رسید، مردم فکر می‌کردند ابوموسی برای علی(ع) از مردم بیعت می‌گیرد، اما او کاری نکرد، زیرا او هم مانند بسیاری از مردم دنیا دوست از خلافت علی(ع) بیمناک بود. چند روز گذشت و روزی که مسجد کوفه پر از جمعیت بود مردم به وی اعتراض کردند که چرا در گرفتن بیعت کوتاهی می‌کند؟ ابوموسی گفت: “شاید خبر دیگری برسد”. هاشم بن عتبة بن ابی وقاص بلند شد و گفت: “ابوموسی! چه انتظاری داری؟! آیا می‌ترسی عثمان سر از خاک بردارد و از تو گله کند که چرا بیعت مرا گذاشتی و با علی بیعت نمودی!” سپس رو به جمعیت نمود و گفت: “دست راست من، دست علی و دست چپم دست من است؛” آن‌گاه دست چپ را به دست راست خود زد و گفت: “هان! من با علی بیعت کردم”. ابوموسی که وضع را چنین دید برخاست و از مردم برای علی(ع) بیعت گرفت. ابن ابی الحدید نقل می‌کند که ابوموسی همواره به مردم کوفه می‌گفت: علی بن ابی طالب پیشوایی است بر حق و بیعت با او هم صحیح است جز آن‌که جنگیدن او با اهل قبله جایز نیست. این سخن به امیرالمؤمنین(ع) رسید و حضرت در پاسخ او نامه زیر را به کوفه فرستاد[۴۸].

نامه امیرالمؤمنین(ع) به ابوموسی

“نامه‌ای است از بنده خدا علی، امیرالمؤمنین، برای عبدالله بن قیس. همانا از تو گفتاری به من رسیده که به ضرر توست. همین که نامه‌ام به تو رسید آماده شو و با هر کس که از تو شنوایی دارد حرکت کرده و به سوی من آیید. اگر در فرمانبرداری از من ثابتی، شتاب کن و گرنه از مقام خود کنار برو. اما به خدا قسم، آسوده نخواهی زیست تا آن‌که امر تو زیر و رو شود و کارت دگرگون گردد؛ آن وقت است که لشکر حجاز و جمعیت بصره به تو حمله خواهند کرد، و این را مسئله آسانی مدان؛ زیرا کاری است سخت و دشوار و مصیبتی است بس بزرگ. جوانب این مسئله را درست ببین و بهره خود را از دست مده. و اگر دوست نداری که با ما باشی، به طوری کناره‌گیری کن تا کسی نام تو را نشنود. به خدا قسم، آن‌چه حق بود گفتم، هر چند مرا ملامت کنند”[۴۹]. مورخان نوشته‌اند که امیرالمؤمنین(ع) دومین نامه را از ربذه به دست هاشم بن عتبة بن ابی وقاص برای ابوموسی فرستاد و در آن نامه یادآور گردید که این قوم (طلحه و زبیر) بیعت مرا شکستند و شیعیان مرا کشتند و این اختلاف بزرگ را در اسلام ایجاد کردند، پس مردم کوفه را همراه هاشم به سوی من بفرست. من تو را به حکومت کوفه گماشتم تا کمک حال من باشی و در موضوع خلافت مرا یاری کنی. هنگامی که این نامه به ابوموسی رسید، نه تنها اقدامی نکرد بلکه هاشم را به زندان و قتل تهدید نمود. هاشم نامه‌ای به امیرالمؤمنین(ع) نوشت و مخالفت و خیانت و دشمنی ابوموسی را گوشزد کرد و به دست محل بن خلیفه برای حضرت فرستاد. با رسیدن نامه هاشم به امیرالمؤمنین، ایشان سخنرانی نموده و فرمود: “من خواستم او را برکنار کنم، ولی مالک اشتر گفت که مردم کوفه از وی راضی و خشنودند و از من خواست که او را بر این مقام باقی گذارم”.

سپس سومین نامه را به دست عبدالله بن عباس و محمد بن ابی‌بکر برای ابوموسی فرستاد. در این نامه امام(ع) وی را سخت نکوهش کرد و از او خواست در صورت موافقت نکردن با امر امام(ع) شهر کوفه را به این دو نفر تسلیم کند، و نیز او را از نتیجه مخالفت ترسانید. در این هنگام عده‌ای از مردم کوفه نزد ابوموسی رفتند و از او نظر خواستند. او در پاسخ گفت: “راه آخرت این است که در خانه‌هایتان بنشینید و راه دنیا آن است که با هر کسی که می‌خواهید بروید”[۵۰]. چون امام علی به منطقه “ذی‌قار” رسید و خبری از ابن‌عباس و محمد بن ابی‌بکر به ایشان نرسید، حضرت، حسن بن علی (فرزندش) را به همراهی عمار یاسر، زید بن صوحان و قیس بن سعد بن عباده با نامه‌ای به سوی کوفه فرستاد. در آن نامه بدون این که از ابوموسی نامی ببرد مستقیماً از مردم کوفه خواسته بود که برای یاری آن حضرت حرکت کنند[۵۱][۵۲].

سخنرانی حسن بن علی(ع) در کوفه

حسن بن علی(ع) با همراهان وارد کوفه شد و نامه امیرالمؤمنین(ع) را برای مردم خواند. سپس برای ایراد سخنرانی به پا ایستاد، در حالی که اندکی بیمار بود. در این هنگام چشم‌های مردم کوفه به چهره‌اش دوخته شد و مردم شگفت زده بودند که این جوان نورس چگونه می‌تواند در میان این جمعیت کثیر سخنرانی کند! و از طرفی دوست داشتند که در سخنرانی موفق شود، لذا زبان بیشتر جمعیت به این دعا گویا بود: “بار خدایا! زبان فرزند پیامبر ما را گویا فرما”. امام حسن(ع) برخلاف انتظار مردم بسیار جذاب سخنرانی فرمود و مردم را با فضایل علی(ع) آشنا نمود و آنها را برای حرکت آماده ساخت. اما ابوموسی در مقابل سخنرانی امام حسن(ع) هم سکوت نکرد و به منبر رفت و مردم را با سخنانی فریبنده وادار به سکوت و خانه‌نشینی نمود. او گفت: “ای مردم کوفه! از من اطاعت کنید تا پناهگاه اعراب شوید، مظلومان به شما پناه آورند و درماندگان در پناه شما ایمن شوند. ای مردم! فتنه چون روی می‌آورد با شک و تردید همراه است و چون می‌گذرد حقیقت آن روشن می‌شود و این فتنه تفرقه‌انداز معلوم نیست از کجا سرچشمه گرفته و به کجا خواهد انجامید. شمشیرهای خود را غلاف کنید و سر نیزه‌های خود را بیرون بکشید و زه کمان‌های خود را پاره کنید و در گوشه خانه‌های خود بنشینید. ای مردم! کسی که در هنگام فتنه در خواب باشد بهتر از کسی است که ایستاده باشد و کسی که ایستاده باشد بهتر از کسی است که به سوی فتنه بدود”[۵۳]. سپس ابوموسی رو به عمار کرد و دستش را به سوی او دراز کرد و گفت: من از رسول خدا(ص) شنیدم که فرمود: “فتنه‌ای برپا می‌شود که در آن هنگام نشسته بهتر است از کسی که ایستاده و قیام کند”. عمار به او گفت: “پیامبر فرمود: "به زودی تو فتنه می‌شوی ای ابوموسی که می‌نشینی و قیام نمی‌کنی؟ اگر قیام کنی بهتر است"“[۵۴].

چون خبر به امیرالمؤمنین رسید، مالک اشتر را به کوفه فرستاد تا حکومت کوفه را از وی تحویل بگیرد. هنگامی که مالک اشتر وارد کوفه شد و سربازان و همراهان او وارد مسجد شدند سربازان مالک به ابوموسی گفتند: ای ابوموسی! از مسجد خارج شو که مالک اشتر به کوفه آمده است. مالک اشتر نیز به ابوموسی گفت: “از کوفه خارج شو! وای بر تو که خدا تو را بکشد. به خدا قسم که تو از گذشته جزو منافقین بودی”[۵۵] و او را از شهر بیرون کردند[۵۶]. شگفت این است که ابوموسی خود نقل می‌کند از پیامبر خدا شنیدم که فرمود: «يَا عَلِيُّ أَنْتَ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ بَعْدِي مَعَكَ‌»؛ یا علی تو با حقی و حق، پس از من با توست، و اضافه می‌کند که گواهی می‌دهم حق با علی است؛ اما دنیا مردمش را از حق گردانده است[۵۷][۵۸].

ابوموسی و ماجرای حکمیت

به هر صورت ماجرای حکمیت تثبیت شد و با پیشنهاد اشعث بن قیس و قاریان جاهل قرار شد که ابوموسی اشعری نماینده لشکر عراق در حکمیت باشد و مخالفت امیرالمؤمنین علی(ع) و مالک اشتر و ابن‌عباس و دیگران مؤثر واقع نشد. در این هنگام امیرالمؤمنین(ع) دست بر دست می‌کوبید و می‌فرمود: “شگفتا که مردم از معاویه اطاعت می‌کنند و از من اطاعت نمی‌کنند. خدایا! از کار و پیشنهاد این جمعیت بیزارم”. احنف بن قیس به لشکر گفت: “اینک که ابوموسی را می‌فرستید کسی را به عنوان مشاور و کمک همراه او کنید”. ابوموسی از یکی از روستاهای شام به صفین احضار شد و آماده رفتن به دومة جندل گردید. امیرالمؤمنین چهارصد نفر را به همراهی شریح و ابن عباس، معاویه نیز چهارصد نفر را برای حضور در مجلس فرستاد. شریح و ابن‌عباس و دیگران سفارش‌های لازم را به ابوموسی نموده و او را از مکر و حیله عمرو عاص باخبر نمودند. از جمله ابن‌عباس به او چنین گفت: “این که تو را برای حکمیت برگزیدند نه از آن جهت است که مقدم و برتر از تو کسی نیست، زیرا نظیر تو در میان صحابه پیامبر(ص) و مهاجرین بسیار است، بلکه انتخاب تو از این جهت بود که مردم عراق به غیر تو رضایت ندادند و به دلیل این که بیشتر مردم شام اهل یمن هستند لذا باید حاکم، یمنی باشد تا به نفع آنان حکم کند. به خدا قسم این شرّی است که برای ما و تو پیش آمده است، اگر توانستی حق را بر باطل غلبه دهی به مقصود خود رسیده‌ای، وگرنه به نابودی مردم عراق اقدام کرده‌ای.

و بدان که معاویه آزاد کرده اسلام است و پدرش رئیس احزاب بوده و بدون دلیل مدعی خلافت است. اما علی(ع) می‌گوید آنهایی که با عمر و ابوبکر و عثمان بیعت کردند، با او بیعت کرده‌اند. عمرو عاص کسی است که آن‌چه خوشایند توست، اظهار می‌کند و آن‌چه که ناخوشایند توست، پنهان می‌دارد، مبادا به ظاهر کارش فریب بخوری”[۵۹]. ابوموسی گفت: “به خدا قسم، برای من امام و پیشوایی جز علی بن ابی طالب نیست و من رضای خدا را از خشنودی معاویه بیشتر دوست دارم”[۶۰]. هنگامی که ابوموسی عازم دومة جندل گردید، امیرالمؤمنین به او این گونه سفارش فرمود: «احْكُمْ بِكِتَابِ اللَّهِ وَ لَا تُجَاوِزْهُ»؛ به کتاب خدا حکم کن و از آن تجاوز منما. همین که ابوموسی چند قدمی دور شد، حضرت فرمود: “او را فریب‌خورده می‌بینم”. مردم گفتند: شما که می‌دانید فریب می‌خورد چرا او را می‌فرستید؟ امام(ع) فرمود: “اگر بنا بود خدا به علمش عمل کند به فرستادن پیامبران احتیاجی نبود”[۶۱][۶۲].

ابوموسی و عمرو عاص در دومة جندل

عبدالرحمان بن ابی‌لیلی می‌گوید: “من و ابوموسی اشعری از دومة جندل عبور می‌کردیم، ابوموسی گفت: "حبیب من رسول خدا به من خبر داد که در این مکان در میان بنی‌اسرائیل دو نفر به ستم حکم نمودند و دو نفر هم از امت من در اینجا به ناحق حکم خواهند کرد". روزگار گذشت و ماجرای حکمیت پیش آمد و ابوموسی و عمرو عاص در همین مکان برای حکمیت حاضر شدند. پس از این ماجرا ابو موسی را دیدم و گفتم: مگر تو خود از پیامبر خدا چنین حدیثی نقل نکردی پس چگونه به این محاکمه حاضر شدی؟ ابوموسی گفت: "اکنون گذشته است، و الله المستعان"“[۶۳]. هنگامی که ابوموسی و عمرو عاص در دومة جندل حاضر شدند و بحث و گفتگو آغاز شد، عمرو عاص همواره به ابوموسی احترام می‌کرد و او را در صدر مجلس می‌نشاند و در نماز او را مقدم می‌داشت و با او به جماعت نماز می‌خواند. او را با عنوان “یا صاحب رسول الله” خطاب می‌کرد و به او می‌گفت: شما بیش از من خدمت پیامبر خدا را درک کرده‌ای و بزرگ‌تر از منی، شایسته نیست که من قبل از شما صحبت کنم. آن قدر این گونه احترام‌های دروغین درباره او را روا داشت تا ابوموسی به پاکی نیت عمرو عاص اعتقاد پیدا کرد و تصور کرد عمروعاص جز اصلاح امور امت نظری ندارد. ابوموسی به عبدالله بن عمر علاقه داشت، چون او هم داماد ابو موسی بود و هم مانند ابوموسی از جنگ کناره گرفته بود و نه با علی بود و نه با معاویه، و مکرر می‌گفت: إِنِ استَطَعتُ لَاُحيِيَنَّ اسمَ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ؛ اگر بتوانم نام عمر را زنده خواهم کرد. لذا موقعی که مذاکره شروع شد، ابوموسی به عمروعاص گفت: “آیا به کاری که صلاح امت در آن باشد و نیکان امت بپذیرند رضایت می‌دهی و آن این که خلافت را به عبدالله فرزند عمر واگذار کنیم؟” عمروعاص گفت: “چرا از معاویه غافل هستی! خوب است حکومت را به او واگذار کنیم”. ابوموسی گفت: “نه، ممکن نیست به او واگذار کنم”. عمرو عاص گفت: “مگر نمی‌دانی که عثمان مظلوم کشته شد و معاویه صاحب خون است؛ خداوند متعال می‌فرماید: ﴿وَمَنْ قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَانًا[۶۴]. در طایفه بنی‌امیه کسی بر او مقدم نیست. او برادر ام حبیبه همسر پیامبر خداست و خود یکی از صحابه پیامبر است. این را هم بدان که اگر معاویه این مقام را به دست گیرد، به حدی تو را محترم می‌دارد که نمی‌توانی تصور کنی”. ابوموسی گفت: “عمرو عاص! از خدا بترس، این مقام، مخصوص مردان عالی‌رتبه و با شخصیت نیست، بلکه مخصوص افراد دیندار و با فضیلت است؛ به علاوه، اگر بنا بود آن را به شریف‌ترین افراد قریش واگذار کنیم، قطعاً به علی بن ابی‌طالب واگذار می‌کردیم. اما این که گفتی معاویه خون‌خواه عثمان است، هرگز با بودن عده‌ای از مهاجرین، او را خون‌خواه عثمان نمی‌شناسم. اما درباره تو به حفظ مقام و ریاست من، من هیچ وقت برای حفظ مقام و حیثیت خود کسی را به زمامداری منصوب نمی‌کنم و در اجرای کار خدا رشوه نمی‌گیرم. اگر رضایت می‌دهی، نام عمر را بلند سازیم!”.

عمروعاص گفت: “اگر فریفته دینداری عبدالله عمر شده‌ای، پسرم عبدالله، برتر و مقدم‌تر و با فضیلت‌تر از اوست؛ پس او را انتخاب کنیم”. ابوموسی گفت: “آری، فرزند تو مرد راستگویی است، اما تو او را در این فتنه و آشوب وارد کردی و آلوده‌اش نمودی”. عمروعاص گفت: “پس نتیجه عقیده خود را بیان کن تا ببینم چه چیزی در نظر داری!” ابوموسی گفت: “من عقیده دارم علی و معاویه را از این مقام کنار و کار خلافت را به شورا واگذار کنیم تا مسلمانان هر که را بخواهند انتخاب کنند”. عمرو عاص گفت: “به خدا قسم، رأی همان رأی تو است و باید همین را عملی نمایی”. پس هر دو تصمیم گرفتند تا علی و معاویه را از حکومت برکنار کنند. اما عمروعاص برای اینکه بتواند ابوموسی را بفریبد، قبلاً به وی پیشنهاد کرده بود که بهتر است من و تو در محل خلوتی گفت‌وگو کنیم و پس از تصمیم‌گیری، آن را به مردم اطلاع دهیم، زیرا اگر مردم در کار ما دخالت کنند هیچ‌گاه به نتیجه نخواهند رسید. پس از تصمیم‌گیری آنها نزد مردم آمدند و ابوموسی به خاطر تعارف‌های عمروعاص که حتماً او باید اول سخن بگوید، برخاست و پس از حمد و ثنای پروردگار گفت: “من و عمروعاص بر یک موضوع توافق نموده و امیدواریم که خدا به این وسیله کار امت را اصلاح کند”. عمروعاص هم او را تصدیق نمود و پیشنهاد کرد که تصمیم خود را عملی کند.

همین که ابوموسی خواست سخن بگوید، ابن‌عباس فریاد زد: “ای ابوموسی! هشیار باش، گمان می‌کنم عمروعاص تو را فریب داده است؛ اگر هر دو نفر شما بر یک امر توافق کرده‌اید بگذار عمروعاص مطلب را بگوید و سپس تو هم امضا کن، زیرا او مردی است حیله‌گر، و مطمئن نیستم که با تو موافقت نموده باشد و یقین دارم پس از آن‌که کارت را انجام دهی برخلاف تو سخن خواهد گفت”. اما ابوموسی که کاملاً به عمروعاص اطمینان داشت و فریفته سخنان او شده بود، گفت: “نه، حرف تمام است”. لذا شروع به سخن نمود و پس از حمد و ثنای پروردگار، گفت: “مردم! هرچه در کار این امت دقیق شده و نظر کردیم بهتر از این به نظر نرسید که علی و معاویه را از مقام خلافت برکنار نموده و انتخاب خلیفه را به شورا واگذار کینم؛ اینک من علی و معاویه را از خلافت برکنار می‌کنم؛ اکنون هر که را می‌خواهید به عنوان خلیفه انتخاب کنید”. پس عمروعاص برخاست و پس از حمد پروردگار، گفت: “همان طور که شنیدید این شخص، امیر و زمامدار خود را برکنار کرد، من هم علی را برکنار می‌کنم و معاویه را به خلافت بر می‌گزینم، زیرا خون‌خواه عثمان و سزاوارترین افراد به این مقام می‌باشد”. در این هنگام ابوموسی به عمروعاص گفت: “خدا تو را خوار سازد! مکر نمودی و فاسق شدی. تو همانند سگی هستی که اگر به او رو کنند حمله می‌کند و اگر پشت کنند نیز حمله می‌کند”.

عمروعاص گفت: “تو نیز همانند الاغی هستی که کتاب‌هایی بارش باشد”. شریح بن هانی با تازیانه به عمروعاص حمله کرد و ضرباتی بر او نواخت، پسر عمروعاص هم به شریح حمله کرد. در این حال، مردم میانجی‌گری نموده و ایشان را از هم جدا کردند. شریح همواره افسوس می‌خورد که چرا همان موقع با شمشیر به عمروعاص حمله نکردم و او را نکشتم. ابن عباس نیز همیشه می‌گفت: خدا روی ابوموسی را سیاه سازد که او را درباره مکر عمروعاص هشدار دادم و رأی درست را به او گفتم و راهنمایی‌اش کردم، اما نفهمید. ابوموسی هم همواره افسوس می‌خورد که ابن عباس مرا از مکر عمروعاص آگاه ساخت ولی به گفته عمروعاص مطمئن گشتم و تصور کردم که او جز خیرخواهی نظری ندارد[۶۵].

ابوموسی و دیگران

پس از ماجرای حکمیت، امیرالمؤمنین(ع) به حدی ناراحت بود که پس از نماز صبح و مغرب، معاویه، عمروعاص، ابوموسی، حبیب بن مسلمة، عبدالرحمان بن خالد، ضحاک بن قیس و ولید بن عقبه را لعن می‌فرمود[۶۶]. وقتی عمار یاسر ابوموسی را به دلیل همراهی نکردن با امیرالمؤمنین سرزنش نمود و به او گفت: اگر درباره علی(ع) شک داشته باشی از دین بیرون رفته‌ای، ابوموسی گفت: “چرا مرا سرزنش می‌کنی؟ مگر نه اینکه من برادر ایمانی تو هستم”. عمار به او گفت: “من برادر تو نیستم؛ چگونه می‌توانی برادر ما باشی با اینکه از پیامبر اسلام در شب عقبه[۶۷] شنیدم که تو را لعن می‌فرمود، چون تو با آنها همدست بودی”. ابوموسی گفت: “پیامبر برای ما طلب آمرزش کرد”. عمار گفت: “لعن را شنیدم ولی استغفار را نشنیدم”[۶۸]. ابن ابی الحدید از سوید روایت کرده است که گفت: در زمان خلافت عثمان با ابوموسی در ساحل فرات بودیم. او از پیامبر(ص) روایتی نقل کرد که حضرت فرمود: “بنی اسرائیل با هم اختلاف پیدا کردند و در همین حال بودند تا دو نفر قاضی گمراه انتخاب کردند که خودشان گمراه شدند و پیروانشان را نیز گمراه کردند”. پس من به او گفتم: ای ابوموسی مواظب باش تو یکی از آن دو نباشی. گویند سوید بعد از جریان حکمیت، ابوموسی را دید و به او گفت: “ای ابوموسی آیا سخنت را به یاد داری؟” ابوموسی به او گفت: “از پروردگارت عافیت بخواه!”[۶۹][۷۰].

ابوموسی و معاویه

معاویه برای ابوموسی نامه‌ای بدین مضمون نوشت: “عمروعاص با شرایطی با من بیعت کرد؛ به خدا سوگند، اگر تو هم با همان شرایط با من بیعت کنی حکومت بصره را به یکی از فرزندانت می‌دهم و دیگری را حاکم کوفه قرار می‌دهم و همه درها به روی تو باز خواهد بود و تمام حاجت‌های تو را برآورده می‌سازم. من با خط خود نامه را نوشتم پس تو هم با دست خود جواب مرا بنویس”. ابوموسی می‌گوید: نوشتن را پس از وفات رسول خدا آموختم. لذا با خطی به شکل عقرب جواب او را چنین نوشتم: “درباره امت محمد برای من مطالبی نوشتی و مرا به آن‌چه گفته‌ای احتیاجی نیست”. اما چون معاویه خلیفه شد، نزد او رفتم و همان‌طور که گفته بود هیچ دری به روی من بسته نبود و همه احتیاج‌هایم را برطرف ساخت[۷۱][۷۲].

سرانجام ابوموسی

زمان وفات ابوموسی را سال‌های ۴۲، ۴۴، ۵۱ و ۵۲ هجری[۷۳] در مکه یا کوفه نقل کرده‌اند.

ضمیمه قبل از اسلام اعراب به دو دسته تقسیم می‌شدند:

  1. عرب عاربه یا خالص؛
  2. عرب مُسْتَعْرَبه یا ناخالص. اعراب عاربه به ساکنان جنوبی عربستان که نسب خود را به یَعرُب بن قحطان، فرزند پنجم نوح(ع)، می‌رساندند، گفته می‌شد. در آن زمان یمن هم جزء منطقه جنوبی عربستان محسوب می‌شد و ابوموسی اشعری هم یمنی الاصل و از همین طوائف است[۷۴][۷۵].

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. معجم الرجال: ج۲۲، ص۶۰، ر۱۴۸۵۱
  2. الفقیه جلد ۴ حدیث ۴۴۷؛ التهذیب جلد ۱٠ حدیث ۱۱۶۸
  3. الفقیه جلد ۴ حدیث ۴۴۷؛ التهذیب جلد ۱٠ حدیث ۱۱۶۸
  4. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۱۲۸-۱۲۹.
  5. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۱۲۹.
  6. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۵۰. البته قول دیگری در عنوان امیرالمؤمنین برای عمر نقل شده است.
  7. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۱۲۹-۱۳۰.
  8. "و أما أنا، فأشهد أنه عدو لله و لرسوله......"، شرح ابن ابی الحدید، ج۱۳، ص۳۱۴.
  9. صاحب البرنس الاسود
  10. شرح ابن ابی الحدید، ج۱۳، ص۳۱۵.
  11. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۱۳۰-۱۳۱.
  12. احتمال دارد امیرالمؤمنین(ع) ابتدا محمود بن جعفر و محمد بن ابوبکر را به کوفه فرستاده و چون ابوموسی مردم را از یاری امام(ع) بازداشت، دو نماینده امام بدون نتیجه به خدمت امام بازگشتند و حضرت بعد هاشم مرقال را اعزام کرد.
  13. منهاج البراعه، ج۱۷، ص۱۸ و الجمل، ص۲۴۲.
  14. ر.ک: نهج البلاغه، نامه.
  15. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۱۳۱-۱۳۲.
  16. ر.ک: وقعة صفین، ص۴۹۷ و شرح ابن ابی الحدید، ج۱۳ ص۳۵.
  17. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۱۳۲-۱۳۳.
  18. تفصیل این داستان و حذف کلمه «امیرالمؤمنین» از پیمان صلح، در شرح حال اخنف بن قیس و اشعث بن قیس آمده، مراجعه نمایید.
  19. ر.ک: وقعة صفین، ص۵۱۰ و ۵۱۱ و تاریخ طبری، ج۵، ص۵۸ و ۵۹.
  20. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۱۳۳-۱۳۴.
  21. ر.ک: همین اثر، شرح حال «أحنف بن قیسه».
  22. شرح حال «شریح بن هانی» و گفت و گوی او با ابوموسی در همین کتاب آمده است.
  23. وقعة صفین، ص۵۴۵.
  24. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۱۳۴-۱۳۶.
  25. الغارات، ج۲، ص۶۵۶.
  26. اشرح ابن ابی الحدید، ج۱۳، ص۳۱۶.
  27. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۱۳۶-۱۳۷.
  28. الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۹۸؛ ج۴، ص۱۷۶۲؛ أسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۲۶۳؛ الاصابه، ابن حجر، ج۴، ص۱۸۱؛ جمهرة انساب العرب، ابن حزم، ص۳۹۷؛ الانساب، سمعانی، ص۱۷۶ و ۲۶۶؛ موسوعة طبقات الفقهاء، جعفر سبحانی، ج۱، ص۱۸۱.
  29. جمهرة انساب العرب، ابن حزم، ص۳۹۷؛ الانساب، سمعانی، ص۱۷۶ و ۲۶۶؛ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۹۸۰؛ ج۴، ص۱۷۶۴؛ موسوعة طبقات الفقهاء، سبحانی، ج۱، ص۱۸۱.
  30. الاصابه، ابن حجر، ج۴، ص۱۸۱.
  31. الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۴، ص۱۷۶۳؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۲۶۴؛ الاصابه، ابن حجر، ج۴، ص۱۸۱؛ موسوعة طبقات الفقهاء، جعفر سبحانی، ج۱، ص۱۸۱؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۳، ص۳۱۳.
  32. دلائل النبوة، بیهقی، ج۴، ص۲۴۵؛ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۴، ص۱۷۶۳؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۵، ص۳۰۷.
  33. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۲، ص۳۳۱.
  34. پادشاه فقیر، میثاق امیر فجر، ص۲۰۲.
  35. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۲، ص۳۳۱.
  36. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۲، ص۳۳۱؛ الاصابه، ابن حجر، ج۴، ص۱۸۲.
  37. از هجرت تا رحلت، علی اکبر قرشی، غزوه طائف.
  38. الاصابه، ابن حجر، ج۴، ص۱۸۲؛ اسد الغابة، ابن اثیر، ج۵، ص۳۰۷؛ موسوعة طبقات الفقهاء، شیخ جعفر سبحانی، ج۱، ص۱۸۲.
  39. الغارات، ثقفی کوفی (ترجمه: عطاردی)، ص۳۸۱؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۳، ص۳۱۴؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۲۱، ص۲۲۳؛ ج۲۸، ص۱۰۰؛ قاموس الرجال، شوشتری، ج۶، ص۵۵۹؛ موسوعة طبقات الفقهاء، جعفر سبحانی، ج۱، ص۱۸۴.
  40. نعمتی، جواد، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۲۰۷.
  41. التنبیه والاشراف، مسعودی، ص۲۵۲؛ ریحانة الادب، مدرس تبریزی، ج۱، ص۱۳۲.
  42. تاریخ خلیفة بن خیاط، ابن خیاط، ص۲۵.
  43. نعمتی، جواد، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۲۱۱.
  44. تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: پاینده)، ج۵، ص۱۸۷۹-۲۰۸۶؛ آفرینش و تاریخ، مطهر بن طاهر مقدسی (ترجمه: شفیعی کدکنی)، ج۲، ص۸۵۸ و ۸۶۲؛ تاریخ مختصر الدول، ابن العبری (ترجمه: آیتی)، ص۱۳۹-۱۴۰؛ الاصابه، ابن حجر، ج۴، ص۱۸۱ (با اندکی تصرف).
  45. تاریخ الطبری، طبری، ص۲۱۱۰؛ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۲۶۴؛ موسوعة طبقات الفقهاء، جعفر سبحانی، ج۱، ص۱۸۲؛ تاریخ الاسلام، ذهبی، ج۳، ص۳۲۵.
  46. تاریخ خلیفة بن خیاط، ابن خیاط، ص۱۰۶؛ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۶۶.
  47. نعمتی، جواد، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۲۱۳.
  48. نعمتی، جواد، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۲۱۴.
  49. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۰، ص۱۴.
  50. الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری (ترجمه: طباطبایی)، ص۹۲؛ الاخبار الطوال، ابن قتیبه دینوری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۱۸۱؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۴، ص۹-۱۴.
  51. بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۳۲، ص۶۸-۸۶؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۴، ص۱۲-۱۳.
  52. نعمتی، جواد، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۲۱۵.
  53. الاخبار الطوال، دینوری، ص۸۵؛ الجمل، شیخ مفید، ص۱۳۴؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۷، ص۲۳۰-۲۳۸؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۳۲، ص۸۸؛ الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۸۵.
  54. الجمل، شیخ مفید، ص۱۳۶.
  55. الجمل، شیخ مفید، ص۱۳۶.
  56. الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۹، ص۳۸۰؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۷، ص۲۳۶؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۳۲، ص۸۹-۹۰.
  57. تاریخ اسلام، ذهبی، ج۳، ص۵۴۷؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۳۸، ص۳۴-۳۵.
  58. نعمتی، جواد، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۲۱۶.
  59. وقعة صفین، نصر بن مزاحم، ص۵۰۰؛ تاریخ الاسلام، ذهبی، ج۳، ص۵۴۷.
  60. الامامة و السیاسه، دینوری، ج۱، ص۱۱۳.
  61. مناقب آل ابی‌طالب، ابن شهر آشوب، ج۲، ص۹۸.
  62. نعمتی، جواد، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۲۱۸.
  63. وقعة صفین، نصر بن مزاحم، ص۵۴۰.
  64. «و آنکه به ستم کشته شود برای وارث او حقّی نهاده‌ایم» سوره اسراء، آیه ۳۳.
  65. وقعة صفین، نصر بن مزاحم، ص۵۳۴-۷۵۷؛ الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۴، ص۲۳۴؛ الأخبار الطوال، دینوری، ص۲۱۰؛ تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: پاینده)، ج۶، ص۲۵۸۷؛ مروج الذهب، مسعودی (ترجمه: پاینده)، ج۱، ص۷۵۸؛ آفرینش و تاریخ، مطهر بن طاهر مقدسی (ترجمه: شفیعی کدکنی)، ج۲، ص۸۸۶؛ تاریخ الاسلام، ذهبی، ج۳، ص۵۵۰؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۳۳، ص۳۰۰؛ موسوعة طبقات الفقهاء، جعفر سبحانی، ج۱، ص۱۸۳.
  66. پیکار صفین، نصر بن مزاحم (ترجمه: اتابکی)، ص۷۶۶؛ ریحانة الادب، مدرس تبریزی، ج۱، ص۱۳۱؛ تاریخ گزیده، مستوفی، ص۱۹۵.
  67. شب عقبه شبی است که پس از آن‌که پیامبر(ص)، علی(ع) را در غدیر خم به امامت منصوب فرمود، عده‌ای هم قسم شدند که در گردنه‌ای پنهان شده و شتر حضرت را رم دهند تا از بین برود و نتواند در مدینه خلافت را تثبیت کند.
  68. الأمالی، شیخ طوسی، ص۱۸۱-۱۸۲.
  69. مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص۳۹۲؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۳۳، ص۳۱۱؛ قاموس الرجال، شوشتری، ج۶، ص۵۶۰؛ محمد و زمامداران، صابری همدانی، ص۲۰۹.
  70. نعمتی، جواد، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۲۲۴.
  71. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۱۱۱-۱۱۳.
  72. نعمتی، جواد، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۲۲۵.
  73. تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: پاینده)، ج۷، ص۲۸۰۵.
  74. تاریخ ابن خلدون، ابن خلدون (ترجمه: آیتی)، ج۱، ص۲۳-۲۸.
  75. نعمتی، جواد، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۲۲۵.

پیوند به بیرون