نهضت‌های پس از عاشورا در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نهضت مکه و مدینه

هدف ما از بیان خبر شهادت امام حسین(ع)، نه گردآوری کامل اخبار شهادت آن حضرت است و نه پژوهش حوادث کربلا و نه بیان زمان و مکان آن، بلکه آنچه به‌دنبال آنیم فهم آثار شهادت امام(ع) بر مکتب خلافت و امامت در اسلام است. و آنچه آوردیم برای آگاهی و دست‌یابی به این هدف بسنده است. از جمله آثار شهادت امام(ع) بر مکتب خلافت، نهضت‌های پیوسته مسلمانان بر ضد حکومت اموی بود که پیشتاز آنها نهضت مردم مکه و مدینه - به شرح زیر - است: مسعودی گوید: هنگامی‌که ستمکاری یزید و کارگزاران او مردم را فراگرفت و ظلم و فسق و فجورش عالمگیر شد، و زاده رسول خدا(ص) و یارانش را بکشت، و شرب خمر و سیره فرعونی‌اش زبانزد خاص و عام گردید، عبدالله بن زبیر از بیعت با یزید امتناع کرد و او را «مست خمار» نامید و برای مردم مدینه پیام فرستاد و به ایراد و انتقاد از او پرداخت و گناهانش را برشمرد و آنان را برای جنگ با او به یاری‌طلبید[۱].

طبری و دیگران گویند: هنگامی‌که حسین(ع) به شهادت رسید، ابن زبیر در مکه قیام کرد و شهادتش را عظیم شمرد و کوفیان را مذمت کرد و اهل عراق را ملامت نمود و پس از حمد و ثنای خداوند و درود بر محمد(ص)، گفت: «همه مردم عراق - جز اندکی - حیله‌گر و بدکردارند، و کوفیان شروران اهل عراق‌اند! آنها حسین را دعوت کردند تا یاری‌اش کنند و پشتیبانش باشند؛ اما هنگامی که بر آنان وارد شد بر او شوریدند و گفتند: «یا دستت را در دست ما می‌گذاری تا تو را کت بسته نزد ابن زیاد بفرستیم که حکمش را درباره‌ات اجرا کند، یا با تو می‌جنگیم» و به خدا سوگند او و یارانش خود را در کثرت کوفیان قلیل دیدند - اگرچه خدای عزوجل هیچ‌کس را بر غیب خود و اینکه او کشته می‌شد آگاه نساخت - ولی او مرگ کریمانه را بر زندگی پست برگزید. پس رحمت خدا بر حسین و نقمت او بر قاتلان حسین باد! به جانم سوگند، مخالفت و عصیانشان با حسین می‌توانست چنان (دگرگون) شود که واعظ و بازدارنده آنها گردد، ولی آنچه مقدر شده نازل می‌شود و چون خدا چیزی را بخواهد دفع و رفع نگردد. آیا پس از حسین به این قوم اطمینان کنیم و قولشان را تصدیق نمائیم و پیمانشان را بپذیریم؟! نه، هرگز آنها را شایسته آن نمی‌دانیم! هان به خدا سوگند کسی را کشتند که شب‌زنده‌داری‌اش طویل و دیرپا و روزه‌داریش کثیر و پا برجا بود. او به آنچه که اینان بر آن سوارند سزاوارتر و شایسته‌تر بود، و در دین و فضیلت بر آنان برتری داشت. هان به خدا سوگند که او نه غنا و طرب را جایگزین قرآن کرد و نه آواز و لهو را جانشین گریه از خوف خدا نمود و نه شرب خمر را به‌جای روزه برگزید و نه پایکوبی و رقص و شکار را بر مجالس ذکر ترجیح داد - کنایه و اشاره به کارهای یزید - و زود باشد که نتیجه کارشان را ببینند!»

در این حال یارانش گرد او را گرفتند و گفتند: «ای مرد! بیعت‌ات را آشکار کن که - پس از کشته شدن حسین - کسی باقی نمانده تا در این امر (- حکومت) با تو ستیز کند!» و او که پیش از این در نهان از مردم بیعت می‌گرفت و چنان می‌نمود که پناهنده بیت الله است، به آنها گفت: «شتاب نکنید!» چون عمرو بن سعید حاکم مکه بود و آنان را به‌شدت زیرنظر داشت و در عین‌حال رفق و مدارا می‌نمود. و چون برای یزید بن معاویه ثابت شد که ابن زبیر در مکه به جمع نیرو پرداخته است با خدا عهد کرد که او را به زنجیر کشد و زنجیری سیمین برای دربند کردنش فرستاد. فرستاده یزید در مدینه با مروان حکم ملاقات کرد و او را از ماجرا باخبر ساخت و مروان گفت: خذها فليست للعزيز بخطة *** و فيها مقال لامري متضعف؛ «آن را بگیر که نشان عزیز نباشد بلکه پیامی است برای مردی که ضعیف نمائی می‌کند!» رسول یزید از نزد مروان به‌سوی ابن زبیر رفت و بر او وارد شد و ماجرای مروان و تمثل او را بیان کرد و ابن زبیر گفت: «نه، به خدا سوگند که من آن ضعیف‌نما نیستم» و آن فرستاده را با رفق و مدارا بازگردانید. کار ابن زبیر در مکه بالا گرفت و مردم مدینه با او مکاتبه کردند و نوع مردم می‌گفتند: «پس از کشته شدن حسین(ع) هیچ‌کس نیست که با ابن زبیر هماوردی و ستیز کند!»[۲].[۳].

فرستادگان یزید به‌سوی ابن زبیر

ابن اعثم و دینوری و دیگران در بیان خبر فرستادگان یزید به‌سوی ابن زبیر - به عبارت ابن اعثم - گویند: ابن زبیر قیام کرد و مردم را به بیعت با خود فراخواند و خبر آن به یزید رسید و او ده نفر از برگزیدگان اصحاب خود - که نعمان بن بشیر انصاری و عبیدالله بن عضاءه اشعری از جمله آنها بودند - را خواست و به آنها گفت: «عبدالله ابن زبیر در حجاز شورش کرده و از طاعت من برون رفته و مردم را به دشنام دادن به من و پدرم فرامی‌خواند و عده‌ای پیرامون او گرد آمده و حمایتش می‌کنند اکنون به‌سوی او بروید و چون بر او وارد شدید حق او و حق پدرش را بزرگ بشمارید و از او درخواست کنید که ملازم طاعت گردد و جماعت را به تفرقه نکشاند. اگر پذیرفت از او بیعت بگیرید و اگر سرباز زد او را از آنچه بر حسین گذشت بترسانید، که نه زبیر پیش من از علی بن ابی طالب برتر است و نه پسرش عبدالله از حسین افضل؛ و نزد او درنگ نکنید که من چشم به راه خبر شما هستم!» آن گروه به سوی مکه شتافتند و بر ابن زبیر وارد شدند و پیام یزید را به او رسانیدند و او گفت: «یزید از من چه می‌خواهد؟ من مردی مجاور این بیتم که از شر یزید و غیر یزید به آن پناه آورده‌ام. اگر مرا در آن رها بگذارد می‌مانم وگرنه به سرزمینی دیگر می‌روم تا مرگم فرارسد!» سپس دستور داد به آنها جای دهند و آن روز را در کنار او ماندند، فردای آن روز برای نماز صبح بیرون رفت و با یاران خود نماز گزارد سپس در حجر اسماعیل نشست و یاران به دورش حلقه زدند و هیئت نمایندگی یزید هم نزد او آمدند و سخنانی گفتند که او را به پیروی و طاعت یزید بکشانند.

راوی گوید: ابتدا نعمان بن بشیر به او گفت: «به یزید خبر رسیده که تو منبر می‌روی و او و پدرش معاویه را به تمام زشتی‌ها و پستی‌ها نسبت می‌دهی! در حالی‌که خود می‌دانی که او امام است و مردم با او بیعت کرده‌اند، و ما برای چون توئی دوست نداریم که از طاعت برون روی و در جامعه تفرقه اندازی. علاوه بر آن‌که غیبت حرام است و خیری در آن نیست» در اینجا عبدالله بن زبیر سخنان او را قطع کرد و گفت: «پسر بشیر! فاسق غیبت ندارد و من چیزی جز آنچه که مردم دانسته‌اند درباره او نگفتم. اگر او بر همان راهی بود که امامان شایسته (پیشین) بودند ما هم می‌شنیدیم و اطاعت می‌کردیم و ذکر جمیلش می‌گفتیم. و بعد، من در این بیت به منزله کبوتری از کبوتران مکه‌ام. آیا برای شما رواست که کبوتر حرم را بیازارید؟!» راوی گوید: عبدالله بن عضاءه اشعری به‌خشم آمد و گفت: «آری، به خدا سوگند پسر زبیر! کبوتر مکه را می‌آزاریم و کبوتر حرم را می‌کشیم، پسر زبیر، حرمت مکه کدام است؟! آیا به منبر می‌روی و امیر المؤمنین را به انواع زشتی‌ها نسبت می‌دهی و سپس خود را به کبوتر حرم تشبیه می‌کنی؟!» سپس گفت: «آی پسر! تیر و کمان مرا بیاور!» تیر و کمانش را آوردند و او تیری برگرفت و بر چله کمان نهاد و کبوتر حرم را نشانه رفت و گفت: «ای کبوتر! آیا امیر المؤمنین خمر می‌نوشد و فجور می‌کند؟ بگو آری. هان به خدا سوگند اگر بگوئی آری، این تیر من خطایت نمی‌کند. ای کبوتر! آیا امیر المؤمنین میمون‌باز و پلنگ‌انداز و فاسق است؟ بگو آری. هان به خدا سوگند اگر بگوئی آری، این تیر من خطایت نمی‌کند. ای کبوتر! می‌پذیرید یا از طاعت برون می‌روید و در جماعت تفرقه می‌افکنید و در این حرم می‌مانید و نافرمانی می‌کنید؟ بگو آری». عبدالله بن عضاءه سپس رو به ابن زبیر کرد و به او گفت: «چه شده، چرا کبوتر چیزی نمی‌گوید؟ درحالی‌که تو گوینده این سخنان بر فراز منبر بودی! هان! به خدا سوگند پسر زبیر! من بر تو بیمناکم. و صادقانه به خدا سوگند می‌خورم که یا خواسته و ناخواسته با یزید بیعت می‌کنی و یا مرا در این سرزمین بطحاء با پرچم اشعریین ملاقات خواهی کرد!»[۴].

ابن اعثم ماجراهای ابن زبیر و عمرو بن سعید را نیز که به پیروزی ابن زبیر انجامیده نقل کرده است. طبری گوید: یزید عمرو بن سعید را از حکومت مکه عزل کرد و ولید بن عتبه را به‌جای او نصب کرد و او در سال ۶۱ هجری حج را برپاداشت و به‌دنبال ابن زبیر می‌گشت و او دوری می‌کرد و خود را نشان نمی‌داد تا آنگاه که ولید با حجاج از عرفه حرکت کرد. ابن زبیر نیز پس از او با اصحاب خود حرکت کرد و درباره ولید حیله‌ای ساخت و به یزید نوشت: «تو مرد بی‌شعوری را برای ما فرستاده‌ای که راه به جائی نمی‌برد و پند حکیم را نمی‌شنود! اگر مردی نرم‌خوی می‌فرستادی امیدوار می‌شدم که کارهای دشوار آسان گردد و تفرقه به اجتماع گراید!» و یزید ولید را برکنار کرد و عثمان بن محمد بن ابی سفیان را جایگزین او نمود[۵].[۶].

هیئت نمایندگی مدینه نزد یزید

گفته‌اند: عثمان که جوانی شیفته و بی‌تجربه و ناپخته بود، هیئتی از اهل مدینه را نزد یزید فرستاد که از جمله آنها: عبدالله بن حنظله غسیل الملائکه، عبدالله بن ابی عمرو مخزومی، منذر بن زبیر و مردان دیگری از اهل مدینه بودند. آنها نزد یزید رفتند و او اکرامشان کرد و به آنها نیکی نمود و هدایای بزرگی بخشید، و به عبدالله بن حنظله - که شریف و فاضل و عابد و بزرگ قوم بود - یکصد هزار درهم عطا کرد و به هریک از هشت نفر پسرانش که همراه او بودند نیز ده هزار درهم بخشید و جامه‌های نیکو و آذوقه راه را بر آن افزود. این هیئت هنگامی‌که بازگشتند و به مدینه رسیدند به انتقاد و عیب‌جویی از یزید پرداختند و گفتند: «ما از نزد کسی آمده‌ایم که دین ندارد، شراب می‌نوشد و طنبور می‌نوازد و مجلس رقص و آواز برپا می‌دارد و سگ‌بازی می‌کند و به شب‌نشینی با زشتکاران و أمردان می‌پردازد! و ما شما را گواه می‌گیریم که او را [از خلافت] عزل کردیم!» آن‌گاه عبدالله بن حنظله برخاست و گفت: «ما از نزد کسی آمده‌ایم که اگر کسی جز این پسرانم را نیابم همراه همین‌ها با او جهاد می‌کنم!» مردم به او گفتند: «به ما خبر رسیده که او تو را بزرگ داشته و عطا بخشیده و اکرام نموده!» گفت: «آری! او چنین کرد و من عطای او را نپذیرفتم مگر برای آنکه با آن توانمند شوم و نیرو بگیرم» مردم نیز یزید را عزل کردند و با عبدالله بن حنظله بیعت نمودند و او را حاکم خود گردانیدند. اما منذر بن زبیر، که یزید به او نیز صدهزار درهم بخشیده بود، هنگامی‌که به مدینه رسید گفت: «به خدا سوگند یزید صد هزار درهم به من جایزه داد، اما این رفتارش با من باعث نمی‌شود که شما را از حالش آگاه نسازم و حقیقت رفتارش را برای شما باز نگویم. به خدا سوگند او شراب می‌نوشد و چنان مست می‌شود که نماز را رها می‌کند!» و همانند دیگران، و بلکه شدیدتر از آنها، عیوب یزید را برشمرد[۷].[۸].

نهضت صحابه و تابعین

ذهبی در تاریخ الإسلام گوید: مردم پیرامون عبدالله بن حنظله گرد آمدند و او از آنها - به شرط پایداری تا پای جان -بیعت گرفت و گفت: «ای مردم! از خدا بترسید. به خدا سوگند برعلیه یزید نهضت نکردیم مگر آنگاه که ترسیدیم از آسمان سنگباران شویم! او کسی است که با زنان شوهردار و دختران و خواهران (خود) نکاح می‌کند و شراب می‌نوشد و نماز را ترک می‌گوید!»[۹]. و یعقوبی گوید: ابن مینا کارگزار اموال خالصه معاویه از سوی یزید نزد «عثمان بن محمد» حاکم مدینه آمد و گفت که می‌خواهد گندم و خرمائی را که هرسال از این خالصه‌جات می‌برد به شام ببرد. مردم مدینه مانع شدند و عثمان آنها را تهدید کرد و مردم شوریدند و او و همراهان اموی‌اش را از مدینه با پرتاب سنگ بیرون راندند[۱۰].

در أغانی گوید: ابن زبیر تصمیم به عزل یزید گرفت و بیشتر مردم به او گرویدند و عبدالله بن مطیع و عبدالله بن حنظله و عده‌ای از اهل مدینه در مسجد بر او وارد شدند و به منبر رفتند و یزید را عزل کردند و عبدالله بن ابی‌عمرو گفت: «من یزید را از خلافت برداشتم همان‌گونه که عمامه‌ام را برمی‌دارم» و عمامه‌اش را از سر برداشت و گفت: «من این سخن را درحالی می‌گویم که او به من هدیه و جایزه نیکو بخشید! ولی این دشمن خدا هماره مست و دائم الخمر است!» و دیگری گفت: «او را عزل کردم همان‌گونه که این کفشم را از پای درآوردم!» و دیگری گفت: «او را عزل کردم همان‌گونه که این جامه‌ام را از تن درآوردم!» و دیگری گفت: «او را عزل کردم همان‌گونه که این پای‌پوش را از پایم به درآوردم!» تا آنگاه که عمامه‌ها و کفش‌ها و نعلین‌ها انباشته شد و همگی یک صدا از یزید برائت جستند. اما عبدالله بن عمر و محمد بن علی بن ابی طالب (محمد حنفیه) از این کار امتناع کردند و بخصوص بین محمد حنفیه و یاران ابن زبیر گفت‌وگوهای بسیاری درگرفت تا آنجا که خواستند به‌زور از او بیعت بگیرند و محمد به‌سوی مکه رفت و این آغاز طوفان شر بین او و ابن زبیر بود! آنگاه مردم مدینه بر اخراج بنی امیه از شهر خود یکصدا شدند و از آنها پیمان گرفتند که از سپاه و لشکر یزید برعلیه آنها یاری نخواهند و اگر آمدند آنان را باز گردانند و اگر نتوانستند با آنها به مدینه بازنگردند.[۱۱].

امام سجاد(ع) زنان و کودکان بنی‌امیه را پناه می‌دهد

صاحب اغانی گوید: مروان نزد عبدالله بن عمر آمد و گفت: «ای ابا عبد الرحمان! این مردم چنان‎که می‌بینی ما را بیرون راندند، اینک تو خانواده ما را پناه بده!» ابن عمر گفت: «من کاری به کار شما و آنها ندارم!» مروان برخاست و گفت: «خدا این‌گونه رفتار و این‌گونه دینداری را زشت گرداند!» سپس نزد علی بن الحسین(ع) آمد و از او درخواست کرد تا خانواده و اموالش را پناه دهد. او پذیرفت و آنها را با «ام ابان» دختر عثمان همسر مروان و پسرانش «عبدالله و محمد» به طائف فرستاد[۱۲]. طبری و ابن اثیر گویند: هنگامی‌که مردم مدینه حاکم یزید و بنی امیه را از شهر خود بیرون راندند، مروان بن حکم از عبدالله بن عمر خواست تا خانواده‌اش را نزد خود مخفی کند و او نپذیرفت. آنگاه نزد علی بن الحسین رفت و گفت: «یا ابا الحسن! من حق خویشاوندی دارم و می‌خواهم خانواده‌ام را به خانواده‌ات بسپارم» امام فرمود: «این کار را بکن» و او خانواده‌اش را نزد علی بن الحسین فرستاد و آن حضرت با خانواده خود و خانواده مروان برون رفت و آنها را در «ینبع» جای داد. ابن اثیر گوید: مروان همسرش عایشه دختر عثمان بن عفان و خانواده‌اش را نزد علی بن الحسین فرستاد و او خانواده خود و خانواده مروان را به «ینبع» برد. و در اغانی گوید: «مردم بنی امیه را بیرون کردند، و مروان بر آن شد که با همراهانش اقامه نماز کند که او را بازداشتند و گفتند: «به خدا سوگند او هرگز نباید امام جماعت گردد، ولی اگر بخواهد با خانواده خود نماز بگزارد مانعی ندارد» و او با آنها نماز گزارد و به راه افتاد[۱۳].[۱۴].

بنی‌امیه از یزید یاری خواستند

طبری و دیگران گویند: بنی‌امیه همگی به خانه مروان رفتند. مردم نیز آنها را اندکی محاصره کردند. بنی امیه به یزید نامه نوشتند و از او یاری خواستند. یزید به پیام‌آور گفت: «مگر بنی‌امیه و دوستانشان در مدینه هزار نفر نیستند؟» گفت: «آری، به خدا سوگند بیشترند» یزید گفت: «پس چرا نتوانستند بخشی از روز را بجنگند؟!» گویند: یزید نامه را نزد «عمرو بن سعید» فرستاد و از واقعه مدینه آگاهش کرد و فرمان داد تا به یاری آنان برود. ولی او نپذیرفت. آنگاه به «عبید الله بن زیاد» دستور داد به مدینه برود و «ابن زبیر» را نیز (در مکه) محاصره کند.

ولی او هم نپذیرفت و گفت: «به خدا سوگند چنین کاری را برای آن فاسق نخواهم کرد. پسر دختر پیامبر(ص) را کشتم و اکنون باید به جنگ «بیت الله» بروم؟!» البته مادرش «مرجانه»، به‌خاطر کشتن حسین، او را سرزنش کرده و به وی گفته بود: «وای بر تو! چه کردی و چه مرتکب شدی؟!»[۱۵]. یزید بناچار «مسلم بن عقبه مری» را خواست؛ زیرا، معاویه به او گفته بود: «تو بالاخره روزی با مردم مدینه درگیر می‌شوی. اگر چنین شد، آنها را با مسلم بن عقبه سرکوب کن من خیرخواهی‌اش را آزموده‌ام» و چون مسلم آمد، یزید او را پیرمردی ضعیف و مریض دید[۱۶]. صاحب أغانی گوید: مسلم بن عقبه به یزید گفت: «تو هیچ‌کس را به مدینه مأمور نکردی مگر آنکه تقصیر کرد. (آری) کسی جز من حریف مردم مدینه نمی‌شود. من در خواب خود درختی استوار دیدم که فریاد می‌زد: «به‌دست مسلم!» به‌سوی صدا رفتم و شنیدم که گوینده‌ای می‌گفت: «انتقام خونت را بگیر. اهل مدینه قاتلان عثمانند!»[۱۷].

دستورات خلیفه به فرمانده سپاهش

طبری گوید: یزید او را برای مقابله با مردم مدینه فراخواند و به او گفت: «اگر آسیبی دیدی «حصین بن نمیر» را جانشین خود بگردان» و نیز گفت: «سه روز به آنها مهلت بده تا تسلیم شوند. اگر پذیرفتند بپذیر وگرنه با آنها بجنگ، و چون پیروز شدی، سه روز مباح‌اش گردان و هرچه از اموال و نقدینه و سلاح و خوراک در آن بود، از آن جنگاوران است و چون سه روز گذشت دست از سر مردم بردار، و علی بن الحسین را مراعات کن و آزار مکن و به خود نزدیکش گردان که او با آنها همراهی نکرده است» آنگاه دستور داد منادی حکومت مردم را برای حرکت به‌سوی حجاز و دریافت عطایای کامل فرابخواند و بگوید از هم‌اکنون نفری یکصد دینار در کف هرفرد نهاده می‌شود، و بدین‌خاطر دوازده هزار نفر گرد آمدند. مسعودی در «التنبیه و الاشراف» گوید: یزید به مسلم گفت: «هنگامی‌که به مدینه رسیدی هرکس مانع ورودت شد یا به جنگت آمد، شمشیر را با شمشیر پاسخ گوی و بر آنها رحم مکن و سه روز غارتشان کن. زخمی‌هایشان را بکش و فراری‌هایشان را بمیران. و اگر با تو درگیر نشدند به‌سوی مکه برو و با «ابن زبیر» بجنگ!». و در «مروج الذهب» گوید: «یزید «مسلم بن عقبه» را به‌سوی آنها فرستاد. همان کسی که مدینه را «گندیده» نامید، درحالی‌که رسول خدا(ص) آن را «طیبه» نامیده بود!».[۱۸].

سپاه خلیفه در مسیر مدینه و مکه

هنگامی‌که مسلم بن عقبه با سپاه شام حرکت کرد و خبر آن به مدینه رسید، مردم مدینه بر شدت محاصره بنی امیه و خانه مروان افزودند و گفتند: به خدا سوگند دست از شما برنداریم تا بیرونتان بکشیم و گردنتان را بزنیم، یا آن‌که عهد و پیمان محکم بسپارید و خدا را گواه بگیرید که بر ضد ما شورش نکنید، و نقاط ضعف ما را فاش نسازید و هیچ دشمنی را برعلیه ما یاری ننمائید، تا دست از شما برداریم و از شهر بیرونتان کنیم. بنی امیه نیز این پیمانها را سپردند و از شهر بیرون شدند و رفتند تا در «وادی القری» به «مسلم بن عقبه» رسیدند. او ابتدا «عمرو بن عثمان بن عفان» را فراخواند و به او گفت: «مرا از حال مدینه آگاه کن و به من مشورت بده» او گفت: «نمی‌توانم، چون از ما عهد و پیمان محکم گرفته‌اند که نقاط ضعف آنها را فاش نسازیم و هیچ دشمنی را بر ضد آنها پشتیبانی نکنیم!» مسلم او را براند و گفت: «به خدا سوگند اگر پسر عثمان نبودی گردنت را می‌زدم. و به خدا سوگند این رفتار را، پس از تو، از هیچ فرد قریشی نمی‌پذیرم!» عمرو بن عثمان نزد همراهانش بازگشت و ماجرا را بیان کرد. مروان بن حکم به پسرش عبد الملک گفت: «تو پیش از من وارد شو، شاید کفایتش کنی» عبدالملک وارد شد و مسلم گفت: «هرچه می‌دانی بگو» او گفت: «به نظر من بهتر است با سپاهیانت همچنان بروی تا به نخلستانها برسی و در آنجا فرود آیی و افرادت در سایه نخل‌ها پناه گیرند و از خرماهایش بخورند، و چون صبح شود باز هم بروی و مدینه را سمت چپ خود قرار دهی و از آن بگذری و دورش بزنی تا به منطقه «حره» در شرق آن برسی، آنگاه با مردم مدینه روبرو گردی که چون با آنها رویاروی شوی و آفتاب برآمده باشد، نیروهای تو پشت به خورشید دارند و آزارشان نمی‌دهد، بلکه بر چهره افراد مقابل می‌تابد و گرمای آن رنجشان می‌دهد و نورش آزارشان می‌رساند و آنها - تا هنگامی‌که شما در مشرق‌اید - کلاه‌خودها و سلاح‌ها و سرنیزه‌ها و شمشیرها و زره‌های شما را می‌بینند؛ درحالی‌که شما - تا وقتی که آنها در غرب‌اند - اینها را نمی‌بینید؛ سپس با آنها بجنگ و از خدا یاری بخواه!».

مسلم به او گفت: «رحمت خدا بر پدرت که چه مردی پروریده!» سپس مروان نزد او رفت و مسلم به مروان گفت: «بیاور!» مروان گفت: «مگر عبدالملک نزدت نیامد؟» گفت: «آری آمد، و چه مردی است عبدالملک! به‌ندرت با مردانی از قریش، که شبیه او باشند، سخن گفته‌ام» مروان گفت: «هرگاه عبد الملک را دیدی مرا دیده‌ای» مسلم پس از آن به آنچه عبدالملک رهنمودش می‌داد عمل می‌کرد؛ لذا از سمت مشرق آمد و سه روز به مردم مدینه مهلت داد و چون سه روز گذشت گفت: «ای مردم مدینه! چه می‌کنید؟ تسلیم می‌شوید یا می‌جنگید؟» گفتند: «می‌جنگیم» او به آنها گفت: «نکنید. بلکه اطاعت کنید تا قدرت و شوکتمان را یکی کنیم و بر سر این «ملحد» ی که مارقین و فساق از هرسو نزد او گردآمده‌اند، بتازیم - یعنی ابن زبیر - مردم مدینه گفتند: «ای دشمنان خدا! اگر بخواهید به‌سوی او بروید رهایتان نخواهیم کرد. ما شما را آزاد گذاریم تا به بیت الله الحرام بروید و ساکنانش را بترسانید و حرمتش را بشکنید؟! نه، به خدا سوگند چنین نکنیم!»[۱۹]. مسعودی گوید: مردم مدینه خندق رسول خدا(ص) را - که در جنگ احزاب حفر کرده بود - سنگر خود ساختند و اطراف مدینه را دیوار کشیدند و شاعرشان چنین سرود: ان بالخندق المكلل بالمجد *** لضربا يبدي عن النشوات لست منا و ليس خالك منا *** يا مضيع الصلاة للشهوات فاذا ما قتلنا فتنصر *** و اشرب الخمر و اترك الجمعات همانا در خندق آراسته به مجد و عظمت، ضربتی است که مستی‌ها را از سر به در می‌کند! تو از ما نیستی و دائی‌ات هم از ما نیست، ای تباه‌کننده نماز به‌خاطر شهوات پس آنگاه که ما کشته شدیم تو نصرانی شو و شراب بنوش و جمعه و جماعت را رها کن![۲۰]

ذهبی گوید: در آن دوران «عبدالله بن حنظله» در مسجد (پیامبر(ص)) بیتوته می‌کرد و روزه می‌گرفت و افطارش شربتی از آب و آرد بود و همواره سر به‌زیر داشت. او هنگامی‌که یزیدیان به مدینه رسیدند برای یارانش سخن راند و آنها را به جنگ ترغیب کرد و از ایشان خواست در رویاروئی با دشمن صادق باشند و گفت: «پروردگارا! ما تنها به تو تکیه می‌کنیم». سپاه شام سحرگاهان به مدینه یورش بردند و مردم مدینه به‌شدت جنگیدند تا ناگهان از پشت سر و از درون شهر، صدای تکبیر شنیدند و متوجه شدند که «بنی‌حارثه» از طریق «حره» آنها را محاصره کرده‌اند؛ لذا مردم فرار کردند و عبدالله بن حنظله درحالی‌که به یکی از پسرانش تکیه کرده بود اندکی به خواب رفت و آن پسر بیدارش کرد و چون ماجرا را دید پسر بزرگش را به جنگ فرستاد تا کشته شد و بعد دیگر پسرانش را یکی پس از دیگری پیش فرستاد تا همگی کشته شدند. گوید: در این حال، عبدالله بن حنظله که تنها مانده بود با جمعی از یارانش در شهر می‌گشت و چون ظهر شد به غلامش گفت: «پشت سرم را مواظبت کن تا نماز ظهر را بخوانم» و چون نماز گزارد، غلامش به او گفت: «کسی باقی نمانده، ما برای چه بایستیم؟» و او درحالی‌که پرچمش افراشته بود و تنها پنج نفر گرد او بودند گفت: «وای بر تو! ما تنها برای کشته شدن نهضت کردیم». گوید: «مردم مدینه مانند شترمرغان رمیده بودند و شامیان آنها را از دم تیغ می‌گذرانیدند. عبدالله که دید مردم گریختند زره از تن به درآورد و جنگید تا او را کشتند. آنگاه مروان بر سر جنازه او ایستاد و با انگشت سبابه نشانه‌اش گرفت و گفت: «به خدا سوگند اگر با مرده‌اش دشمنی می‌کنم، از دیرباز با زنده‌اش دشمنی کرده‌ام!»[۲۱].[۲۲].

سپاه خلافت حرم رسول خدا(ص) را مباح اعلام می‌کند

طبری و دیگران گویند: مسلم سه روز مدینه را مباح کرد تا مردم را بکشند و اموالشان را بگیرند[۲۳]. یعقوبی گوید: «بسیاری از مردم برجای مانده کشته شدند. او حرم رسول خدا(ص) را مباح اعلام کرد تا آنجا که دختران باکره بسیاری باردار شدند و باردار کننده آنها شناخته نشد!»[۲۴].

در تاریخ ابن کثیر گوید: «در جنگ «حره» هفتصد نفر از قرآن‌شناسان کشته شدند که سه نفر آنها از صحابه رسول خدا(ص) بودند!» و گوید: «انسان‌های بسیاری کشته شدند، چنان‌که نزدیک بود کسی از اهل مدینه باقی نماند!» و گوید: «آنگاه به زنان تجاوز کردند، به‌گونه‌ای که گفته شده: در آن روزها هزار زن، بدون شوهر، باردار شدند!» و از «هشام بن حسان» روایت کند که گفت: «پس از جنگ «حره» هزار نفر از زنان مدینه بدون شوهر باردار شدند!» و از قول «زهری» گوید: «کشته شدگان هفتصد نفر از بزرگان مهاجر و انصار و موالی بودند و دیگرانی که نمی‌دانم حر بودند یا عبد، از غیر آنها، ده هزار نفر بودند!»[۲۵].

در تاریخ سیوطی گوید: «جنگ «حره» مقابل «باب طیبه» اتفاق افتاد و بسیاری از صحابه و دیگران در آن کشته شدند و مدینه غارت گردید و به هزار دختر باکره تجاوز شد!»[۲۶]. دینوری و ذهبی گویند: ابو هارون عبدی گوید: «ابو سعید خدری را دیدم با ریش سفیدی که دو سوی آن تنک و میانه‌اش پرپشت باقی مانده بود. گفتم: ای ابا سعید! چرا ریش‌ات چنین شده؟ گفت: «این کار ستمگران اهل شام در واقعه حره است. وارد خانه‌ام شدند و هرچه بود غارت کردند. حتی کاسه‌ام را که با آن آب می‌نوشیدم گرفتند و برون رفتند. پس از آنها ده نفر دیگر وارد شدند. من در حال نماز بودم. خانه را گشتند و چیزی نیافتند و ناراحت شدند و مرا از مصلایم کشیدند و بر زمین زدند و هریک از آنها بخشی از ریشم را گرفت و کند. آنچه را که تنک می‌بینی جائی است که آنها کنده‌اند و آنچه که باقی مانده جائی است که بر روی خاک قرار گرفته بود و دستشان به آن نرسید. من آن را اینچنین رها می‌کنم تا با آن به ملاقات پروردگارم بروم!»[۲۷]. و آن سه روز بدین‌گونه در مدینة الرسول به پایان رسید![۲۸].

بیعت گرفتن از مردم مدینه بر اینکه برده خلیفه یزید باشند

طبری و دیگران گویند: مسلم مردم را به بیعت فراخواند به این شرط که آنها عبد و برده یزید بن معاویه باشند و او هرگونه خواست در جان و مال و خانواده آنان تصمیم بگیرد[۲۹]. مسعودی گوید: کسانی که باقی ماندند همگی بیعت کردند که عبد یزید باشند، به جز علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب، چون او وارد کارهای مردم مدینه نشده بود. و نیز، علی بن عبدالله بن عباس، که دائی‌هایش از قبیله کنده در سپاه یزید بودند و بازش داشتند. فرمانده سپاه گفت: هرکس نپذیرد بر دم شمشیرش می‌برم![۳۰]. در طبقات ابن سعد گوید: مسلم بن عقبه هنگامی‌که مردم را کشت و به سوی عقیق رفت پرسید: «آیا علی بن الحسین حاضر است؟» گفته شد: آری. گفت: چرا او را نمی‌بینم؟ آن حضرت با دو پسرعموی خود - فرزندان محمد بن حنفیه - نزد وی آمد. مسلم که او را دید خوش‌آمد گفت و بر سریر خود برایش جای گشود[۳۱]. در تاریخ طبری گوید: مسلم به او گفت: مرحبا خوش آمدی. سپس او را در کنار خود بر روی سریر و حصیر نشانید و گفت: امیر المؤمنین قبلا سفارش تو را به من کرده است ولی این خبیث‌ها مرا از یاد تو و اکرامت بازداشتند. آنگاه به علی بن الحسین گفت: شاید خانواده‌ات ترسیده باشند. گفت: به خدا سوگند آری! مسلم دستور داد مرکبش را آماده و زین کردند و سوارش نمودند و به خانواده‌اش رساندند[۳۲]. دینوری گوید: روز چهارم که شد، مسلم بن عقبه بر کرسی نشست و مردم مدینه را به بیعت فراخواند و اولین کسی که نزد او آمد «یزید بن عبدالله بن ربیعه» بود که جده‌اش «ام سلمه» زوجه رسول خدا(ص) می‌شد. مسلم به او گفت: «با من بیعت کن» او گفت: «بر اساس کتاب خدا و سنت پیامبرش(ص) با تو بیعت می‌کنم» مسلم گفت: «بیعت کن بر اینکه غنیمت امیرالمؤمنین باشی تا هرچه خواست در اموال و اولاد شما انجام دهد!» او این‌گونه بیعت را نپذیرفت و مسلم فرمان داد تا گردنش را زدند![۳۳].

طبری گوید: مسلم در «قبا» مردم را به بیعت فراخواند. برای دو نفر از قریشیان به نام‎های: «یزید بن عبدالله بن زمعه و محمد بن ابی جهم» از او امان خواستند و دو روز پس از واقعه حره آنها را نزد او آوردند. گفت: «بیعت کنید» گفتند: «بر مبنای کتاب خدا و سنت پیامبرش با تو بیعت می‌کنیم» گفت: «نه، به خدا سوگند هرگز این را از شما نمی‌پذیرم» و آنها را پیش کشید و گردنشان را زد. مروان به او گفت: «سبحان الله! دو نفر از مردان قریش را که آمده‌اند تا امان بگیرند می‌کشی؟» مسلم با چوبه‌دست خود مروان را سک داد و گفت: «به خدا سوگند اگر تو نیز سخن آنها را بگوئی، جز دمی، آسمان را نمی‌بینی!». گوید: «یزید بن وهب بن زمعه» را آوردند. به او گفت: «بیعت کن» او گفت: «بر مبنای سنت عمر با تو بیعت می‌کنم» مسلم گفت: «بکشیدش!» او گفت: «من بیعت می‌کنم» گفت: «نه، به خدا سوگند گناهت را نمی‌بخشم» آن‎گاه مروان بن حکم به خاطر پیوند سببی که با او داشت شفاعتش کرد ولی مسلم دستور داد مروان را تنبیه و دماغ سوخته کردند. سپس گفت: «بیعت کنید بر اینکه غنیمت یزید بن معاویه باشید!» و بعد دستور داد او را کشتند[۳۴].[۳۵].

فرستادن سرها برای یزید

ابن عبد ربه گوید: مسلم بن عقبه سرهای مردم مدینه را نزد یزید فرستاد. یزید سرها را که فراروی خود دید به شعر «ابن زبعری» در «جنگ احد» تمثل جست و گفت: لَيْتَ أَشْيَاخِي بِبَدْرٍ شَهِدُوا *** جَزَعَ الْخَزْرَجِ مِنْ وَقْعِ الْأَسَلِ‌ لَأَهَلُّوا وَ اسْتَهَلُّوا فَرَحاً *** ثُمَّ قَالُوا يَا يَزِيدُ لَا تُشَلَّ‌ ای کاش بزرگان من در جنگ بدر، اکنون بودند و زاری خزرجیان از این واقعه را می‌نگریستند و از شدت خشنودی هورا می‌کشیدند و می‌گفتند: یزید! دستت بی‌بلا!

در این حال، یکی از صحابه رسول خدا(ص) به او گفت: «یا امیرالمؤمنین از اسلام برون رفتی!» یزید گفت: «آری! از خدا آمرزش می‌طلبیم» و آن صحابی گفت: «به خدا سوگند دیگر در هیچ سرزمینی با تو سکنی نگیرم!» و از نزد او برون رفت[۳۶]. در روایت ابن کثیر، بعد از بیت اول چنین آمده: حین حلت بقباء بركها *** و استحر القتل في عبد الأشل قد قتلنا الضعف من اشرافهم *** و عدلنا ميل بدر فاعتدل آنگاه که در «قباء» فرود آمد و قریشیان را از دم تیغ گذرانید اینک دو برابر آنها از بزرگانشان را کشتیم و نابرابری «بدر» را برابر کردیم و متوازن شد.

ابن کثیر آنگاه گوید: برخی از رافضیان این بیت را بر آن افزوده است که: لَعِبَتْ هَاشِمُ بِالْمُلْكِ فَلَا *** خَبَرٌ جَاءَ وَ لَا وَحْيٌ نَزَلَ بنی‌هاشم با حکومت بازی کردند، نه فرشته‌ای آمد و نه وحیی نازل شد! و به‌دنبال آن گوید: «اگر این سخن را یزید بن معاویه گفته باشد، لعنت خدا بر او باد و لعنت لعن کنندگان، و اگر آن را نگفته باشد، لعنت خدا بر کسی باد که آن را به او نسبت داده است»[۳۷]. مؤلف گوید: ابن کثیر دچار توهم شده و گمان کرده که آنها گفته‌اند: «یزید در این مقام این بیت را بر شعر «ابن زبعری» افزوده؛ لذا آن را انکار کرده است. در حالی که آنها این را روایت نکرده‌اند، بلکه شعبی و دیگران روایت کرده‌اند که: «یزید هنگامی‌که سر حسین را فراروی خود دید و به شعر «ابن زبعری» تمثل جست، این بیت را بر آن افزود. و بدیهی است که «شعبی» رافضی و شیعی نبود، بلکه از بزرگان متعصب مکتب خلفا بود. نمی‌دانم چرا ابن کثیر برای یزید عذر و بهانه نمی‌آورد و نمی‌گوید: «او مجتهد بود و این بیت را با اجتهاد خود سروده و خوانده است؟!».[۳۸].

در راه اطاعت خلیفه

طبری و دیگران گویند: مسلم هنگامی‌که از جنگ مردم مدینه و غارت اموالشان فارغ شد با سپاه خود به‌سوی مکه حرکت کرد تا نزدیک «مشلل» رسید و مرگ به سراغش آمد و این در آخر محرم سال ۶۴ هجری بود. دراین‌حال «حصین بن نمیر» را خواست و به او گفت: «ای زاده زیرانداز پالان الاغ! هان به خدا سوگند که اگر این کار به اختیار من بود تو را فرمانده این سپاه نمی‌کردم. ولی امیر المؤمنین تو را بعد از من امیر گردانیده و فرمان امیر المؤمنین ردناشدنی است. پس، به آنچه وصیت می‌کنم عمل کن: همه خبرها را پی‌گیری کن و گوش خود را به هیچ فرد قریشی مسپار! و اهل شام را از دشمنانشان بازمدار! و بیش از سه روز اقامت مکن تا با ابن زبیر فاسق رویاروی گردی!» سپس گفت: «خدایا! من پس از شهادت به اینکه خدائی جز الله نیست و اینکه محمد بنده و رسول اوست، هرگز عملی انجام نداده‌ام که نزد خودم در آخرت محبوبتر و مطلوب‎تر باشد[۳۹]. این عبارت در تاریخ ابن کثیر چنین است: «... عملی که نزد من محبوب‌تر از کشتن مردم مدینه باشد و در آخرت مقبولتر، انجام نداده‌ام! حال اگر بعد از این عمل به جهنم بروم، یقینا شقی و بدبخت‌ام» سپس از دنیا رفت[۴۰]. و در تاریخ یعقوبی گوید گفت: «خدایا! اگر بعد از آن‎که خلیفه‌ات یزید بن معاویه را اطاعت کردم و مردم حره (مدینه) را کشتم مرا عذاب کنی، یقینا شقی و بدبخت‌ام»[۴۱]. و در فتوح ابن اعثم گوید: مسلم بن عقبه در وصیت خود به «حصین بن نمیر» گفت: «دقت کن که با مردم مکه و با عبدالله بن زبیر همان کنی که دیدی من با مردم مدینه کردم!» سپس گفت: «خدایا! تو میدانی که من هرگز خلیفه را نافرمانی نکردم! خدایا! من هیچ کاری نکردم که به‌خاطر آن امید نجات داشته باشم مگر آنچه که با مردم مدینه کردم!» و بعد حالش وخیم شد و مرد. آنگاه غسل و کفن و دفن‌اش نمودند و مردم با «حصین بن نمیر» بیعت کردند و به‌سوی مکه روان شدند. دراین‌حال مردم آن منطقه بیرون ریختند و از قبر برونش آوردند و به دارش آویختند. خبر این کار به سپاه یزید رسید و آنها بازگشتند و مردم آنجا را از دم تیغ گذرانیدند تا عده‌ای کشته شدند و بقیه فرار کردند. آنگاه از دار فرودش آوردند و دفن‌اش کردند و برای قبرش نگهبان گذاشتند[۴۲].[۴۳].

سپاه خلافت رجز می‌خواند و کعبه را به آتش می‌کشد

مسعودی گوید: حصین بن نمیر رفت تا به مکه رسید و آن را محاصره کرد. ابن زبیر به کعبه پناهنده شد. حصین و سپاهش منجنیق‌ها و عراده‌ها را به‌سوی کعبه برپاداشتند و با گلوله‌های سنگ و پارچه‌های آغشته به نفت، کعبه را هدف گرفتند تا آتش گرفت و ویران شد. دراین‌حال، صاعقه‌ای فرود آمد و یازده نفر از خدمه منجنیق را سوزانید. آن روز، شنبه سوم ربیع الأول، و یازده روز پیش از مرگ یزید بود. خلاصه، کار بر مردم مکه و عبدالله بن زبیر دشوار شد و سنگ و آتش و شمشیر دمارشان را درآورد و سراینده سرودشان گفت: ابن نمیر بئسما تولى *** قد احرق المقام و المصلى پسر نمیر چه بدکار و بدکردار است. او مقام ابراهیم و نمازگاه را به آتش کشید![۴۴]. یعقوبی گوید: حصین بن نمیر آن‌قدر گلوله آتشین زد تا کعبه را ویران کرد. و هنگامی‌که نبرد فروکش می‌کرد «عبیدالله بن عمیر لیثی» سخن‌گوی ابن زبیر بر بام کعبه می‌رفت و با صدای بلند فریاد می‌زد: «ای اهل شام! این حرم خداست، حرمی که در جاهلیت پناهگاه ما بود و پرنده و چرنده در آن ایمن بودند. ای مردم شام از خدا بترسید!» و شامیان فریاد می‌زدند: «اطاعت، اطاعت، حمله، حمله، پیروزی پیش از شب!» و همواره ادامه دادند تا کعبه آتش گرفت. همراهان ابن زبیر به او گفتند: «آتش را خاموش کنیم» او اجازه نداد و می‌خواست مردم به خاطر کعبه خشمگین شوند. برخی از شامیان گفتند: «حرمت و طاعت مقابل هم قرار گرفته‌اند و طاعت بر حرمت چیره گشت!!»[۴۵]. در تاریخ الخمیس و تاریخ الخلفا گوید: پرده‌های کعبه و سقف آن و شاخ گوسفندی که خداوند فدای اسماعیل کرده و در کعبه آویزان بود، همه از شرارۀ آتش شامیان سوختند![۴۶]. طبری و دیگران گویند: ابن زبیر را محاصره کردند و بخشی از ماه محرم و تمام ماه صفر را با او جنگیدند تا روز شنبه سوم ربیع الاول سال ۶۴ فرارسید، آنگاه بیت الله الحرام را با منجنیق سنگباران کردند و آتش زدند و رجز خواندند و گفتند: خطارة مثل الفنيق المزبد *** نرمي بها اعواد هذا المسجد منجنیقی است چون شتر سرمست که با آن چوب‎های این مسجد را سنگباران می‌کنیم. و رجز خوان آنها می‌گفت: كيف ترى صنيع ام فروه *** تأخذهم بين الصفا و المروة کار این منجنیق را چگونه می‌بینی که آنها را بین صفا و مروه هدف می‌گیرد؟

گفته‌اند: محاصره تا ابتدای ربیع الآخر که خبر مرگ یزید به آنها رسید، ادامه یافت. یزید چهاردهم ربیع الاول فوت کرده بود[۴۷]. طبری گوید: حصین بن نمیر درحال جنگ با ابن زبیر بود که خبر مرگ یزید به مکه رسید. ابن زبیر با صدای بلند به آنها گفت: «طغیان‎گرتان هلاک شد، هر یک از شما که می‌خواهد به این مردم بپیوندد، چنین کند، و هر کس نمی‌خواهد، به شام برود» ولی آنها به جنگ با او ادامه دادند تا ابن زبیر به حصین بن نمیر گفت: «نزدیک من بیا تا با تو سخن بگویم» او نزدیک وی شد و با او سخن گفت که اسب یکی از آنها شروع به پشکل انداختن کرد و کبوتران حرم آمدند تا از این پشکل دانه برچینند و حصین اسب خود را نگه داشت تا آنها را نیازارد! ابن زبیر به او گفت: «تو را چه می‌شود؟» او گفت: «می‌ترسم اسبم کبوتران حرم را بکشد!» ابن زبیر گفت: «این مقدار را روا نمی‌داری ولی می‌خواهی مسلمانان را بکشی؟!» او گفت: «با تو نمی‌جنگم. اجازه بده خانه را طواف کنیم و بازگردیم» و چنین کرد. گویند: حصین و همراهانش به سوی مدینه رفتند. گویند: اهل مدینه و مردم حجاز در مقابله با شامیان جری شدند؛ تا آنجا که اگر یکی از آنها را تنها می‌یافتند، لجام مرکبش را می‌گرفتند و سرنگونش می‌ساختند! بدین‌خاطر آنها در لشکرگاه خود گرد آمده و متفرق نمی‌شدند. و بنی‌امیه به آنها گفته بودند: «حرکت نکنید تا ما را هم با خود به شام ببرید» و چنین کردند و این سپاه رفت تا وارد شام شد[۴۸].[۴۹].

حجاج برای بار دوم کعبه را هدف می‌گیرد

ابن اثیر و دیگران گویند: عبد الملک بن مروان، حجاج را برای جنگ با ابن زبیر به مکه فرستاد. او در طائف اردو زد، و در ذی‌قعده سال ۷۲ هجری وارد مدینه شد و کارگزار ابن زبیر را از آنجا بیرون کرد و یکی از مردم شام به‌نام «ثعلبه» را به‌جای او گذاشت و ثعلبه برای آن‎که مردم مدینه را خشمگین سازد بر منبر پیامبر(ص) می‌نشست و مغز استخوان بیرون می‌کشید و آن را می‌خورد و روی آن خرما تناول می‌کرد![۵۰]. دینوری گوید: حجاج در موسم حج به نیروهایش گفت: «آماده حج شوید!» سپس از طائف وارد مکه شد و منجنیق را روی کوه ابو قبیس قرار داد. اقیشر اسدی در این‌باره گفت: ندیم سپاهی چون ما که با حج فریب خورده باشد! و ندیم سپاهی چون ما، مگر آنها که کر و لال شدند! به سوی بیت الله آمدیم تا پرده‌اش را سنگباران کنیم، و چون دخترکان مجلس عروسی پایکوبی نمائیم. روز سه‌شنبه از منی به‌سوی آن آمدیم، با سپاهی که چون سینه فیل، بی‌سر است. اگر از ثقیف (حجاج) و حکومتش راحت نگردیم،

به روزگاران سخت و نحسی مبتلا گردیم[۵۱]. حجاج احضارش کرد و او فرار نمود. آنگاه ابن زبیر را محاصره کرد و او به مسجد الحرام پناه برد. حجاج «ابن خزیمه خثعمی» را مأمور منجنیق کرد و او اهل مسجد را سنگباران می‌کرد و می‌گفت: خطارة مثل الفنيق الملبد *** نرمي بها عواذ اهل المسجد منجنیقی است چون شتر سرمست

که با آن پناهندگان مسجد الحرام را سنگباران می‌کنیم[۵۲]. مسعودی گوید: حجاج به عبد الملک نوشت که کوه ابو قبیس را فتح و ابن زبیر را محاصره کرده است. هنگامی‌که نامه‌اش رسید، عبد الملک تکبیر گفت. اطرافیان نیز تکبیر گفتند. صدای تکبیر به حاضران در مسجد جامع دمشق رسید و آنها هم تکبیر گفتند. صدای آنها به بازاریان رسید و آنها نیز تکبیر گفتند. سپس پرسیدند چه خبر است؟ به آنها گفته شد! «حجاج ابن زبیر را در مکه محاصره کرده و کوه ابو قبیس را گرفته است» آنها گفتند: «ما راضی نمی‌شویم تا آنگاه که او را دست بسته و بی‌عمامه به‌سوی ما آورند و سوار بر شتر در بازارها بگردانند، این ترابی ملعون را!»[۵۳]. توضیح آن‌که، «ابو تراب» کنیه‌ای بود که رسول خدا(ص) به امام علی(ع) داده بود و «بنی امیه» آن را عیب و سرزنش امام(ع) قلمداد کرده بودند و شیعیان آن حضرت را «ترابی» می‌گفتند، و این لقب در عرف امویان و پیروان آنها معنای طعن و سرزنش داشت. بدین‌خاطر ابن زبیر را نیز ترابی لقب دادند.

ابن اثیر گوید: حجاج در ذی‌قعده وارد مکه شد و احرام حج بست و در «بئر معونه» فرود آمد و با مردم حج گزارد، ولی طواف کعبه به‌جای نیاورد و سعی میان صفا و مروه را انجام نداد، چون ابن زبیر مانع بود، گوید: ابن زبیر و یارانش نیز حج نگزاردند، چون به عرفات نرفتند و رمی جمرات نکردند. و گوید: هنگامی‌که حجاج ابن زبیر را محاصره کرد، کعبه را با منجنیق‌هائی که بر ابو قبیس نصب کرده بود، سنگباران می‌نمود. عبد الملک که در زمان یزید بن معاویه این کار را ناپسند شمرده بود، اکنون به آن دستور می‌داد! و مردم می‌گفتند: «از دینش برگشته!»[۵۴]. ذهبی گوید: حجاج با منجنیق‌ها و جنگ همه‌جانبه زبیریان را در تنگنا قرار داد و راه آذوقه را بر آنان بست تا گرسنه شدند. آنها از «زمزم» می‌نوشیدند و این خشنودشان می‌کرد و در همان حال، سنگ‌ها بر کعبه فرود می‌آمدند[۵۵]. ابن اثیر گوید: او پنج دستگاه منجنیق داشت که با آنها از هر سو کعبه را سنگباران می‌کرد[۵۶].�[۵۷].

آتش گرفتن کعبه و نزول صاعقه

در تاریخ الخمیس با سند خود گوید: حجاج کعبه را با سنگ و آتشباری نشانه گرفت تا آتش به پرده‌ها رسید و شعله‌ور شد. دراین‌حال ابری بلند با رعد و برق از مسیر «جده» آمد و بر فراز کعبه و مطاف قرار گرفت و آتش را خاموش کرد و آب باران از ناودان وارد «حجر اسماعیل» شد. سپس ابر به‌سوی ابو قبیس رفت و صاعقه زد و منجنیق آنها را به‌قدر حفره‌ای آتش زد و چهار نفر از خدمه‌اش را سوزانید! حجاج گفت: «این صاعقه شما را نترساند، چون اینجا سرزمین صاعقه‌هاست» خداوند صاعقه‌ای دیگر فرستاد تا منجنیق و چهار نفر دیگر را سوزانید[۵۸]. ذهبی گوید: حجاج نیروهایش را صدا می‌زد و می‌گفت: «ای اهل شام! خدا را، خدا را درباره طاعت (خلیفه) در نظر بگیرید!»[۵۹]. طبری و دیگران از قول «یوسف بن ماهک» گویند گفت: دیدم منجنیق سنگباران می‌کرد که ناگهان آسمان غرید و برق زد و صدای رعد و برق حجاج و نیروهایش را فراگرفت. شامیان ترسیدند و دست کشیدند. حجاج دامن قبایش را به کمر زد و سنگ منجنیق را برداشت و درون آن نهاد و گفت: «پرتاب کنید» و خود با آنها پرتاب کرد. گوید: روز بعد، صاعقه‌های پی‌درپی آمد و دوازده نفر از نیروهایش را کشت و شامیان سست شدند. حجاج به آنها گفت: «ای مردم شام! از این واقعه نگران نباشید که من زادۀ سرزمین تهامه‌ام و این از صاعقه‌های (عادی) تهامه است. فتح و پیروزی نزدیک است پس خشنود باشید که آنچه به شما رسیده به دشمنان هم می‌رسد» فردای آن دوباره صاعقه آمد و عده‌ای از یاران ابن زبیر را کشت. حجاج گفت: «آیا نمی‌بینید که آنها هم مبتلا شدند، درحالی‌که شما بر مسیر طاعتید و آنها برخلاف طاعت؟»[۶۰]. در تاریخ ابن کثیر، پس از آن آمده است: مردم شام رجز می‌خواندند و کعبه را با منجنیق سنگباران می‌کردند و می‌گفتند: منجنیقی است چون شتر سرمست که...

ناگهان صاعقه‌ای بر منجنیق زد و آن را سوزانید. شامیان از سنگباران و محاصره دست برداشتند. حجاج به آنها گفت: «وای بر شما! آیا نمی‌دانید که این آتش بر پیشینیان ما فرود می‌آمد و قربانی آنها را اگر می‌پذیرفت، می‌خورد؟ اگر کار شما مورد قبول نبود، این آتش نازل نمی‌شد که آن را بخورد!»[۶۱]. در فتوح ابن اعثم گوید: حجاج به نیروهایش دستور داد در اطراف پراکنده شوند و از ناحیه «ذی طوی» و جنوب مکه و روبروی «ابطح» مسجد الحرام را محاصره کنند. عبدالله بن زبیر و یارانش در تنگنا قرار گرفتند و شامیان منجنیق‌ها را نصب کردند و رجز خواندند و کعبه را سنگباران نمودند و سنگها چون باران در مسجد الحرام فرود می‌آمد. و هرگاه اندکی خسته می‌شدند و آرام می‌گرفتند و پرتاب نمی‌کردند، حجاج پیام می‌فرستاد و آنها را سرزنش می‌کرد و تهدید به قتل می‌نمود[۶۲].�[۶۳].

شادی حجاج از احتراق بیت الله

گوید: حجاج و نیروهایش پیوسته بیت الله الحرام را سنگباران کردند تا دیوار چاه زمزم از بیخ ترک برداشت و جوانب کعبه درهم شکست. آنگاه دستور داد گلوله‌های آغشته به نفت را آتش زدند و پرتاب کردند تا پرده‌های کعبه آتش گرفت و سوخت و خاکستر شد و حجاج ایستاده بود و نظاره می‌کرد که آن پرده‌ها چگونه می‌سوزند و این‎گونه رجز می‌خواند: نمی‌بینی غبارش را که چگونه بالا می‌رود درحالی‌که به گمان آنها خدا در کنار اوست؟! سنگ‌هایش سست گردید و شکاف برداشت، و کبوترانش همگی از گردش گریختند، نزدیک است کعبه ویران گردد و پرده‌های آن همگی بسوزند چون نفت و نار فرایش گرفته است![۶۴] طبری گوید: جنگ و درگیری بین ابن زبیر و حجاج تا پیش از کشته‌شدنش ادامه یافت. یاران عبدالله پراکنده شدند و او را به‌شدت خوار و ذلیل و رها کردند. حدود دهها هزار نفر از مردم مکه به‌سوی حجاج رفتند و امان خواستند که دو پسر ابن زبیر: حمزه و خبیب نیز در بین آنها بودند و از حجاج برای خود امان گرفتند!�[۶۵].

پایان کار ابن زبیر و فرستادن سرها به شام

عبدالله بن زبیر به‌شدت جنگید تا کشته شد. حجاج نیز سر او و عبدالله بن صفوان و عمارة بن عمرو را به مدینه فرستاد تا به دار آویخته شوند. و بعد آنها را نزد عبد الملک فرستاد[۶۶]. ابن کثیر گوید: سرها را با فرماندهی مردی از قبیله ازد فرستاد و دستور داد به مدینه که رسیدند آنها را به دار آویزند و سپس به شام بروند. آنها دستوراتش را اجرا کردند و عبد الملک مروان پانصد دینار طلا به آنها جایزه داد. سپس قیچی خواست و برای نمایش خشنودی از کشته شدن ابن زبیر، بخشی از موی پیشانی خود و فرزندانش را برگرفت! راوی گوید: حجاج همچنین دستور داد جسد ابن زبیر را بر گذرگاه حجون وارونه به صلیب بکشند. سپس پائین آورده شد و در همان‌جا دفن گردید[۶۷]. ذهبی گوید حکومت عبد الملک فراگیر و به سامان شد و او «حجاج بن یوسف» را فرماندار حرمین (مکه و مدینه) کرد و حجاج کعبۀ بازسازی شده توسط ابن زبیر را که از سنگباران منجنیق‌ها درهم شکسته و «حجر الأسود» شچند پاره شده بود، ویران کرد و بازسازی نمود[۶۸].

حجاج گردن صحابه پیامبر(ص) را نشان می‌گذارد

طبری گوید: حجاج پس از آن، در ماه صفر به مدینه رفت و سه ماه در آنجا اقامت کرد تا مردم مدینه را بازیچه گرداند و به‌زحمت اندازد. صحابه رسول خدا(ص) را خوار و خفیف کرد و بر گردن آنها مهر نهاد. جابر بن عبدالله را بر دست و أنس را بر گردن مهر زد تا او را ذلیل کند. به‌دنبال «سهل بن سعد» فرستاد و او را خواست و گفت: «چرا امیر المؤمنین عثمان را یاری نکردی؟» او گفت: «یاری کردم» حجاج گفت: «دروغ گفتی!» سپس دستور داد گردنش را با سرب مهر کردند[۶۹].�[۷۰].

پایان قیام حرمین و آغاز نهضت‌های دیگر

قیام مردم مکه و مدینه، چنان‎که گذشت، پایان یافت. ولی همراه آن و پس از آن، نهضت‌های دیگری آغاز گردید. مانند: قیام توابین در سال ۶۵ هجری که با ندای «يَا لَثَارَاتِ الْحُسَيْنِ‌» در کوفه شروع شد و در «عین الورده» با سپاه خلافت درگیر شدند تا به شهادت رسیدند. سپس قیام مختار در سال ۶۶ هجری برای کشتن قاتلان حسین(ع) آغاز گردید. پس از آن، نهضت‌های علویان، مانند قیام «زید شهید» و پسرش «یحیی»[۷۱] و آخرین آنها قیام عباسیان بود که با شعار: «دعوت برای آل محمد» آغاز شد و به براندازی خلافت اموی و تشکیل خلافت عباسی - به‌نام آل محمد - انجامید.

چنان‎که «ابو سلمه خلال» وزیر آل محمد نامیده می‌شد و «ابو مسلم خراسانی» امیر آل محمد! و هنگامی‌که ابو سلمه کشته شد، آن شاعر گفت: ان الوزير وزير آل محمد أودي فمن يشناك كان وزيرا آن وزیر که وزیر آل محمد بود کشته شد و آنکه با تو دشمنی می‌کند وزیر است[۷۲]. نهضت کنندگان خلافت را ضعیف کردند و ائمه(ع)... باری، این نهضت‌ها همگی به‌خاطر شهادت امام حسین(ع) آغاز شد و ادامه یافت و خلافت اموی را سست و ضعیف گردانید. آنگاه امامان اهل البیت فرصت یافتند و توانستند شریعت جدشان رسول خدا(ص) را که به‌سوی نابودی می‌رفت، احیای مجدد نمایند، و مکتب آنان زنده و پویا – چنان‎که می‌آید - به نشر اسلام ناب همت گماشت.�[۷۳].

منابع

پانویس

  1. مروج الذهب، ج۳، ص۶۸؛ تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۲۱۹؛ التنبیه و الاشراف، ص۲۶۳.
  2. تاریخ طبری، چاپ اروپا، ج۲، ص۳۹۷ - ۳۹۶، و چاپ مصر، ج۵، ص۲۷۵ - ۲۷۴.
  3. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۳۷.
  4. نزدیک به این عبارات در اغانی، ج۱، ص۳۳ نیز آمده است.
  5. تاریخ طبری، ج۸، ص۵ - ۲، حوادث سال ۶۲ هجری. عبارت متن از تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۴۲ - ۴۰ گزینش شده است.
  6. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۴۰.
  7. تاریخ طبری، ج۷، ص۱۳ - ۳؛ تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۴۱ – ۴۰؛ تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۲۱۶؛ عقد الفرید، ج۴، ص۳۸۸.
  8. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۴۳.
  9. تاریخ الاسلام، ج۲، ص۳۵۶.
  10. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۵۰.
  11. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۴۴.
  12. اغانی، ج۱، ص۳۵ - ۳۴.
  13. اغانی، ج۱، ص۳۶.
  14. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۴۵.
  15. امالی شجری، ص۱۶۴.
  16. تاریخ طبری، ج۷، ص۵ – ۱۳؛ تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۴۴ و ۴۵؛ اغانی، ج۱، ص۳۵ - ۳۶.
  17. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۴۶.
  18. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۴۷.
  19. تاریخ طبری، ج۷، ص۶ – ۸؛ تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۴۵ - ۴۶.
  20. التنبیه و الاشراف، ص۲۶۴؛ اخبار الطوال، ص۲۶۵.
  21. تاریخ الاسلام ذهبی، ج۲، ص۳۵۶ - ۳۵۷.
  22. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۴۹.
  23. تاریخ طبری، ج۷، ص۱۱؛ تاریخ ابن اثیر، ج۳، ص۴۷؛ تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۲۲۰.
  24. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۳۵۱.
  25. تاریخ ابن کثیر، ج۶، ص۲۳۴.
  26. تاریخ الخلفاء سیوطی، ص۲۰۹؛ تاریخ الخمیس، ج۲، ص۳۰۲.
  27. اخبار الطوال دینوری، ص۲۶۹؛ تاریخ الاسلام ذهبی، ج۲، ص۳۵۷.
  28. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۵۲.
  29. تاریخ طبری، ج۷، ص۱۳.
  30. مروج الذهب، ج۳، ص۷۱؛ التنبیه و الإشراف، ص۲۶۴.
  31. طبقات ابن سعد، ج۵، ص۲۱۵.
  32. تاریخ طبری، ج۷، ص۱۱ - ۱۲. و چاپ اروپا، ج۲، ص۴۲۱؛ فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۳۰۰.
  33. اخبار الطوال، ص۲۶۵.
  34. تاریخ طبری، ج۷، ص۱۱ - ۱۲.
  35. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۵۴.
  36. عقد الفرید، ج۴، ص۳۹۰.
  37. تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۲۲۴؛ اخبار الطوال، ص۲۶۷.
  38. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۵۶.
  39. تاریخ طبری، ج۷، ص۱۴؛ تاریخ ابن اثیر، ج۳، ص۴۹.
  40. تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۲۲۵.
  41. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۵۱.
  42. فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۳۰۱.
  43. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۵۸.
  44. مروج الذهب، ج۳، ص۷۱ - ۷۲.
  45. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۵۱ - ۲۵۲.
  46. تاریخ الخمیس، ج۲، ص۳۰۳؛ تاریخ سیوطی، ص۹.
  47. تاریخ طبری، ج۷، ص۱۴ – ۱۵؛ تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۴۹؛ تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۲۲۵.
  48. تاریخ طبری، ج۷، ص۱۱۶ - ۱۷.
  49. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۶۰.
  50. تاریخ ابن اثیر، ج۳، ص۱۳۵.
  51. (ف) لم ارجيشا غر بالحج مثلنا و لم ارجبشا مثلنا غير ما خرس دلفنا لبيت الله نرمي ستوره باحجارنا ز فن الولائد في العرس دلفنا له يوم الثلاثاء من منى بجيش كصدر الفيل ليس بذي رأس فالا ترحنا من ثقيف و ملكها نصل لايام السباسب و النحس.
  52. اخبار الطوال، ص۳۱۴.
  53. مروج الذهب، ج۳، ص۱۱۳.
  54. تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۱۳۶.
  55. تاریخ الاسلام ذهبی، ج۳، ص۱۱۴.
  56. تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۳۲۹.
  57. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۶۶.
  58. تاریخ الخمیس، ج۲، ص۳۰۵.
  59. تاریخ الاسلام، ج۳، ص۱۱۴.
  60. تاریخ طبری، چاپ اروپا، ج۲، ص۸۸۴ – ۸۸۵؛ تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۳۲۹.
  61. تاریخ طبری، ج۷، ص۲۰۲، در ذکر حوادث سال ۷۳ ه.
  62. فتوح ابن اعثم، ج۶، ص۲۷۵ - ۲۷۶.
  63. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۶۷.
  64. اما تراها ساطعا غبارها و الله في ما يزعمون جارها فقد وهت و صدعت احجارها و نفرت منها معا اطيارها و حان من كعبتها دمارها و حرقت منها معا استارها لما علاها نفطها و نارها.
  65. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۶۸.
  66. تاریخ طبری، ج۸، ص۲۰۲ - ۲۰۵.
  67. تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۳۳۲؛ فتوح ابن اعثم، ج۶، ص۲۷۹. او تاکید می‌کند که جسد را وارونه به صلیب کشید.
  68. تاریخ الاسلام ذهبی، ج۳، ص۱۱۵.
  69. تاریخ طبری، ج۷، ص۲۰۶، در ذکر حوادث سال ۷۴ ه.
  70. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۶۹.
  71. مراجعه کنید: تاریخ طبری، تاریخ ابن اثیر، تاریخ ابن کثیر، حوادث سال‌های ۶۵، ۶۶، ۶۷، ۱۲۱، ۱۲۲ و ۱۲۵.
  72. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۳۴۵ و ۳۵۲ – ۳۵۳؛ تاریخ ابن اثیر، ج۵، ص۱۴۴ و ۱۴۸، ذکر حوادث سال ۱۳۰ ه؛ مروج الذهب، ج۳، ص۲۸۶.
  73. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳ ص ۲۷۰.