قیام محمد بن عبدالله محض

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Jaafari (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۱۱ اوت ۲۰۲۲، ساعت ۰۷:۰۹ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

آشنایی اجمالی

از دیگر نهضت‌هایی که پس از قیام عاشورا روی داد و سردار آن از بنی‌هاشم و از خاندان پیامبر(ص) بود، نهضت محمد بن عبدالله بن الحسن بن الحسن بن علی بن ابی طالب(ع) است. او با دو واسطه به امام حسن(ع) از طرف پدر می‌رسد.

آشنایی با صاحب قیام

پدر

پدر او عبدالله فرزند حسن مثنی فرزند امام حسن مجتبی(ع)، و مادر پدرش فاطمه دختر امام حسین(ع) است؛ و چون عبدالله هم از ناحیه پدر و هم از طرف مادر به رسول خدا(ص) می‌رسد، او را «عبدالله محض» می‌نامند. حسن بن الحسن نزد عمویش حسین(ع) برای خواستگاری رفت و از او خواست یکی از دو دخترش را به او تزویج نماید. امام حسین(ع) به او فرمود: هر کدام را که خواهی، به تو تزویج می‌نمایم. چون حسن بن الحسن شرم کرد و پاسخی نداد، امام حسین(ع) فرمود: من دخترم فاطمه را برای تو اختیار کردم که او شباهت بیشتری به مادرم فاطمه دختر رسول خدا(ص) دارد[۱].

تلمیذ بن سلیمان گوید: عبدالله بن الحسن بن الحسن را دیدم و شنیدم که می‌گفت: من نزدیک‌ترین مردم به رسول خدا(ص) هستم و از دو طرف فرزند پیامبرم. عبدالله بن موسی گوید: اول کسی که فرزندی حسن و حسین(ع) در او جمع شد، عبدالله بن حسن بن حسن بود[۲]. دهان گوید: عبدالله بن الحسن را دیدم و گفتم: به خدا سوگند این سید مردم است و از سر تا به پاهایش با لباسی از نور پوشیده شده بود. عیسی بن عبدالله گوید: عبدالله بن الحسن در خانه فاطمه دختر رسول خدا(ص) متولد شد[۳].[۴]

مادر

مادر محمد بن عبدالله هند دختر ابوعبیدة بن عبدالله بن زمعة بن اسود بن مطلب بن عبدالعزی بن قصی می‌باشد؛ بنابراین همچنان که نسبت محمد از ناحیه پدر به هاشم و بعد از آن به قصی می‌رسد، از طرف مادر نیز به قصی منتهی می‌گردد؛ از طرف پدر و مادر هر دو از قریش می‌باشد؛ و از آنجا که از طرف پدر و مادر و مادر مادرش تا آخر هیچ کنیزی وجود ندارد، محمد صریح قریش نامیده می‌شد. و هند دختر ابوعبیده قبل از عبدالله بن حسن همسر عبدالله بن عبدالملک بن مروان بود که پس از مرگ پسر عبد الملک به همسری عبدالله بن حسن درآمد[۵].[۶]

لقب نفس زکیه

علمای آل ابی‌طالب او را «نفس زکیه» می‌نامیدند، کنیه او ابوعبدالله و همان مقتول کنار احجار الزیت است[۷]. او افضل خاندان و بزرگ‌ترین اهل زمان خود در آگاهی به کتاب خدا و حفظ آن و آگاهی در دین و شجاعت بود[۸]، به طوری که کسی شک نداشت که او همان مهدی است. و آنقدر این مطلب در میان عامه مردم شایع شد که از جعفر بن محمد(ع) سخنی درباره او نقل شد که: او به ملک نمی‌رسد و حکومت در عباسیان می‌باشد و بنی‌عباس متوجه امری شدند که در آن طمع نداشتند. پس از کشته شدن ولید بن یزید در سال ۱۲۶ هنگامی که اختلاف در میان مروانیان پدید آمد، طرفداران بنی‌هاشم به نواحی و بلاد رفتند و مردم را دعوت به بنی‌هاشم نمودند. اولین چیزی که اظهار نمودند، فضیلت و برتری علی بن ابی طالب(ع) و فرزندان او بود، و نیز ظلم‌هایی مانند کشتن و ترس و آوارگی که به آنان شده بود.

هنگامی که زمینه برای آنان فراهم شد، هر کدام مدعی شدند که وصیت درباره آن کسی است که او مردم را به او دعوت می‌نماید، عباسیان نیز طرفداران خود را فرستادند و در این زمینه پیروز گردیدند و قدرت را در دست گرفتند. سفاح و منصور بسیار علاقمند بودند که محمد و ابراهیم فرزندان عبدالله بن الحسن را پیدا کنند زیرا آنان با محمد بیعت کرده بودند و بیعت او بر گردنشان بود که محمد و ابراهیم همچنان پنهان بودند و از جایی به جای دیگر می‌رفتند تا اینکه این کار سخت آنان را به زحمت انداخت؛ لذا ظاهر شده و قیام کردند و کشته شدند.[۹]

ولادت

محمد بن عبدالله در سال ۱۰۰ متولد شد[۱۰]، هنگامی که به دنیا آمد خال سیاهی میان دو کتف او همانند بیضه‌ای بود[۱۱] و رنگ او گندم‌گون، فربه، شجاع و بسیار نیرومند بود، او بسیار نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت[۱۲]. به او مهدی گفته می‌شد و «صریح قریش» نامیده می‌شد. ابن رأب گوید: محمد بن عبدالله بن الحسن از همان دوران کودکی متواری بود و مردم را به سوی خود دعوت می‌کرد. واقدی گوید: عبدالله بن الحسن فرزندش محمد را امر می‌کرد که طلب علم کند و فقه در دین بیاموزد، و او و برادرش ابراهیم را نزد ابن طاووس می‌آورد و به او می‌گفت: برای آنان حدیث کن شاید خدا برای آنان نفعی داشته باشد. او نافع بن عمرو و ابو زیاد را ملاقات کرده و از آنان و غیر آنان حدیث نقل کرده اما اندک بوده است. بعد از کشته شدنش از جمله کسانی که از او حدیث نقل کرده‌اند عبدالله بن جعفر بن عبدالرحمن بن اعور بن مخرمه و غیر او می‌باشند[۱۳].[۱۴]

بیعت منصور با محمد بن عبدالله

عیسی بن عبدالله از پدرش نقل کرده است که: ابوجعفر منصور با محمد بن عبدالله دو بار بیعت کرد: یکی در مدینه؛ و دیگری در مکه در مسجدالحرام و من نیز در آنجا حاضر بودم که وقتی با او بیعت کرد برخاست و از مسجدالحرام بیرون رفت و محمد بن عبدالله سوار شد، ابوجعفر منصور رکاب مرکب او را گرفت سپس به او گفت: اگر این امر به تو رسد، این صحنه را فراموش خواهی کرد[۱۵]. عمیر بن فضل خثعمی گوید: روزی دیدم که ابوجعفر منصور منتظر محمد بن عبدالله بن الحسن بود، هنگامی که محمد از خانه فرزندش بیرون آمد بنده سیاه چهره‌ای به همراه اسبی کنار درب خانه ایستاده بود؛ ابوجعفر نزدیک رفت و ردای محمد بن عبدالله را گرفت تا او سوار شد، آنگاه جامه او را روی زین اسب مرتب کرد و محمد بن عبدالله رفت. در آن هنگام من منصور را می‌شناختم و محمد بن عبدالله را نمی‌شناختم؛ به منصور گفتم: این چه کسی بود که او را این‌گونه تعظیم نمودی به طوری که رکاب او را گرفتی و لباس او را مرتب کردی؟ گفت: او را نمی‌شناسی؟ گفتم: نمی‌شناسم. منصور گفت: این محمد بن عبدالله بن الحسن، مهدی ما اهل بیت است[۱۶].[۱۷]

پیشگویی امام صادق(ع)

ابن اثیر گوید: از جعفر الصادق(ع) در رابطه با امر محمد سؤال شد؟ او فرمود: «فِتْنَةٌ، يُقْتَلُ مُحَمَّدُ وَ يُقْتَلُ أَخُوهُ لِأَبِیهِ وَ اُمِّهِ بِالْعِراق‌، وَ حَوافِرُ فَرَسِهِ فِي مَاءٍ»[۱۸]؛ «فتنه‌ای است که محمد در آن کشته می‌شود، و برادر او از پدر و مادرش نیز در عراق کشته می‌شود در حالی که پای اسب او در آبی می‌باشد». ام‌الحسین دختر عبدالله بن محمد بن علی بن الحسین گوید: از عمویم جعفر بن محمد(ع) پرسیدم: فدایت شوم، امر محمد چگونه خواهد بود؟ فرمود: فتنه‌ای است که در آن محمد نزد خانه رومی کشته می‌شود و برادر پدر و مادری‌اش در عراق کشته می‌شود در حالی که پای اسب او در آبی باشد[۱۹]. ابوالفرج از عبدالاعلی بن اعین نقل کرده است، و نیز امام باقر(ع) به اسلم غلام محمد بن حنفیه خبر کشته شدن محمد بن عبدالله را داده و از او خواسته بود که کتمان نماید[۲۰].[۲۱]

گردهمایی بنی‌هاشم

ابوالفرج از گروهی نقل کرده است که: بنی‌هاشم گرد آمدند، ابتدا عبدالله بن الحسن آغاز سخن کرد و حمد و ثنای خدا را به جا آورد و سپس گفت: به درستی که خدا شما اهل بیت را به رسالت، فضیلت و برتری داده و شما را برگزیده است، و پر برکت‌ترین شما - ای ذریه محمد(ص) - عموزاده‌ها و عترت او می‌باشد، و سزاوارترین مردم در امر خدا کسی است که خدا او را در جایگاه شما از پیامبر نهاده است؛ شما می‌بینید که کتاب خدا تعطیل و سنت پیامبر او متروک گردیده است، باطل زنده شده و حق مرده است؛ برای خدا بجنگید برای جلب رضایت او به آنچه او اهل آن است پیش از آنکه نام شما را از شما بردارد و نزد او بی‌ارزش شوید همان‌گونه که بنی‌اسرائیل خوار شدند پس از آنکه محبوب‌ترین خلق نزد خدا بودند؛ و شما می‌بینید که ما همچنان می‌شنویم این جماعت (بنی‌مروان) هنگامی که یکی از آنان دیگری را به قتل می‌رساند امر (قدرت) از دست آنان بیرون می‌رود، همان‌گونه که اکنون آنان صاحب خود (ولید بن یزید) را کشتند؛ پس بیایید با محمد (فرزندش) بیعت کنیم که شما می‌دانید که او همان مهدی است. آنان گفتند: اصحاب ما جمع نشده‌اند و اگر بعد از این جمع شوند، انجام خواهیم داد؛ و ما ابوعبدالله جعفر بن محمد را در اینجا نمی‌بینیم. عبدالله فرزندش حسن را به سوی او فرستاد ولی او نپذیرفت که بیاید؛ پس به پاخاست و گفت: من هم‌اکنون او را می‌آورم؛ پس خودش بیرون آمد تا نزد فضل بن عبدالرحمن رفت، فضل او را احترام کرد اما او را در صدر مجلس ننشانید. پس دانستم که سن فضل بیشتر از او می‌باشد؛ اما جعفر به پاخاست و او را در صدر نشانید، فهمیدم که سن او بیشتر از جعفر است.

سپس بیرون آمدیم و نزد عبدالله رفتیم، پس او را به بیعت محمد دعوت کرد. جعفر (امام صادق(ع)) به او گفت: تو پیر و بزرگ هستی، اگر خواهی، با تو بیعت می‌کنم، ولی فرزندت، پس به خدا سوگند با او بیعت نکنم و تو را رها سازم. عبدالاعلی در حدیث خود گوید: عبدالله بن الحسن به آنان گفت: به سوی جعفر(ع) نفرستید که او این امر را بر شما فاسد می‌کند؛ ولی آنها نپذیرفتند؛ او آمد، عبدالله جایی را برای او در کنار خود مهیا کرد و گفت: می‌دانی که بنی‌امیه با ما چه کرده‌اند، ما به این نتیجه رسیده‌ایم که با این جوان (پسرش محمد بن عبدالله) بیعت کنیم. امام صادق(ع) فرمود: چنین نکنید، که این امر از او نباشد. عبدالله در خشم شد و گفت: من می‌دانم بر خلاف آنچه تو می‌گویی؟ ولی حسادت تو را بر این سخن حسادت واداشت. امام صادق(ع) فرمود: نه به خدا سوگند حسادت مرا بر این سخن رانداشت، بلکه امر خلافت برای این و برادرانش و فرزندانشان باشد - و دست خود را بر پشت ابوالعباس (سفاح) زد و شما را در آن بهره‌ای نیست.

سپس برخاست و رفت، عبدالصمد و ابوجعفر (منصور) به دنبال او رفتند و به او گفتند: ای ابا عبدالله! آیا تو این عقیده را داری و این سخن را می‌گویی؟ گفت: آری به خدا سوگند، می‌گویم و می‌دانم. - ابو زید گوید: ابراهیم بن محمد این حدیث را از پدرش برای من نقل کرد که جعفر (امام صادق(ع)) به عبدالله بن الحسن گفت: به خدا سوگند این امر (حکومت) برای تو و فرزندانت نخواهد بود بلکه برای اینان (عباسیان) خواهد بود، و به درستی که دو فرزندت کشته خواهند شد. پس اهل مجلس متفرق شدند و پس از آن جلسه دیگر جمع نشدند. عبدالله بن جعفر بن مسور در حدیث خود گوید: پس جعفر (امام صادق(ع)) در حالی که بر دست من تکیه کرده بود بیرون آمد و به من فرمود: آیا دیدی آن کس را که ردای زرد داشت (یعنی ابوجعفر منصور)؟ گفتم: آری. فرمود: به خدا سوگند اعتقاد ما بر این است که او محمد (محمد بن عبدالله بن الحسن) را خواهد کشت. گفتم: آیا محمد را می‌کشد؟ فرمود: آری. راوی گوید: با خود گفتم: به پروردگار کعبه سوگند که به او حسد برد؛ ولی به خدا سوگند از دنیا نرفتم مگر اینکه دیدم که منصور محمد را کشت. ابن داحه نقل کرده است: جعفر بن محمد(ع) به عبدالله بن الحسن فرمود: به خدا سوگند این امر (حکومت) به تو و فرزندانت نمی‌رسد بلکه آن برای این شخص (سفاح) سپس برای این (منصور) سپس برای فرزندانش بعد از او باشد و همچنان حکومت و ملک در میان آنان بماند تا اینکه کودکان را امیر کنند و با زنان مشورت نمایند.

عبدالله گفت: به خدا سوگند ای جعفر! خدا تو را بر علم غیب خود مطلع نگردانیده و این سخن را نمی‌گویی مگر به سبب حسادت به فرزند من. امام صادق(ع) فرمود: نه به خدا سوگند، من به فرزندت حسادت نمی‌کنم و این شخص (ابوجعفر منصور) او را بر احجار الزیت خواهد کشت سپس برادرش را بعد از او در «طفوف» به قتل می‌رساند در حالی که دست و پای اسب او در آب است. سپس در حالی که غضب کرده از جای برخاست و عبای او کشیده می‌شد؛ ابوجعفر به دنبال او رفت و گفت: آیا می‌دانی آنچه را گفتی آی ابوعبدالله؟ فرمود: آری به خدا سوگند می‌دانم، و این واقع خواهد شد. راوی گوید: کسی که از ابوجعفر منصور شنیده بود برایم نقل کرد که او گفت: من همان هنگام بازگشتم و عمال و کارگزاران خود را مرتب کردم و امور خود را مانند کسی که مالک آن است، مرتب نمودم.

او گفت: هنگامی که ابوجعفر به خلافت رسید، جعفر را «صادق» نامید و هرگاه او را یاد می‌کرد می‌گفت: صادق جعفر بن محمد این مطلب را به من گفت. مدائنی از سحیم بن حفص نقل کرده است: گروهی از بنی‌هاشم در «ابواء» بین راه مکه گرد هم آمدند و در میان آنها ابراهیم امام و سفاح و منصور و صالح بن علی و عبدالله بن الحسن و دو فرزندش محمد و ابراهیم و محمد بن عبدالله بن عمر بن عثمان بودند. صالح بن علی گفت: شما جماعتی هستید که چشم مردم به سوی شما است، و خداوند شما را در این مکان گرد آورده است؛ پس با یکی از خودتان بیعت کنید و آنگاه در آفاق و بلاد پراکنده شوید و از خدا بخواهید که شما را پیروز گرداند. ابوجعفر منصور گفت: برای چه خود را فریب می‌دهید؟ به خدا سوگند می‌دانید که مردم به کسی جز این جوان (محمد بن عبدالله) توجه ندارند و به جز او کسی را اجابت نکنند. گفتند: راست می‌گویی و ما این مطلب را می‌دانیم. پس همه با محمد (پسر عبدالله بن الحسن) بیعت کردند، و ابراهیم امام و سفاح و منصور و سایر حاضران همه بیعت نمودند، و به خاطر این بیعت بود که عباسیان در جستجو و تعقیب محمد بن عبدالله بودند. بنی‌هاشم دیگر گرد هم جمع نشدند مگر در زمان مروان بن محمد، که در هنگام مشورت کردن مردی نزد ابراهیم آمد و مطلبی را به او گفت، او برخاست و عباسیان به دنبال او رفتند، علویان از آن مرد درباره آنچه به ابراهیم گفته بود سؤال کردند، معلوم شد آن مرد به ابراهیم امام گفته است که: برای تو در خراسان بیعت گرفته شده و سپاهیان گرد آمده‌اند. پس هنگامی که عبدالله بن الحسن این مطلب را دانست، از ابراهیم امام بیمناک شد و از او پرهیز کرد و به مروان بن محمد نوشت: من از ابراهیم و آنچه او به جای آورده بیزاری می‌جویم[۲۲].[۲۳]

انکار عبدالله بن الحسن

محمد بن بشر گوید: مردی به عبدالله بن الحسن گفت: محمد چه زمانی خروج می‌کند؟ عبدالله گفت: او خروج نخواهد کرد تا اینکه من از دنیا بروم، و او کشته خواهد شد. آن مرد گوید: گفتم: ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ، به خدا سوگند این امت هلاک گردید. گفت: چنین نباشد. گفتم: پس ابراهیم چه می‌شود؟ گفت: او نیز خروج ننماید تا اینکه من از دنیا بروم، و او هم کشته خواهد شد. گفتم: ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ، به خدا سوگند این امت هلاک شد. عبدالله گفت: هنگامی که من از دنیا بروم هر دو فرزندم (محمد و ابراهیم) خروج نمایند و طولی نکشد که هر دو کشته شوند. گفتم: ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ، امت هلاک شد. گفت: چنین نباشد؛ زیرا که صاحب مردم جوانی بیست و پنج ساله باشد که آنان را به قتل رساند زیر هر سنگ و یا زیر هر کوکبی که باشند[۲۴].[۲۵]

واصل بن عطاء

ابن فضاله نحوی گوید: و اصل بن عطاء و عمرو بن عبید در خانه عثمان بن عبدالرحمن خزومی از اهل بصره گرد آمدند و از ستم سخن گفتند؛ عمرو بن عبید گفت: چه کسی به حکومت قیام کند که سزاوار است و اهلیت و قابلیت دارد؟ و اصل گفت: به خدا سوگند کسی که بهترین این امت باشد و او محمد بن عبدالله بن الحسن است. عمرو بن عبید گفت: ما بیعت نکنیم و به پا نخیزیم مگر با کسی که او را بیازماییم و سیره او را بدانیم. و اصل بن عطاء گفت: به خدا سوگند اگر هیچ دلیلی بر فضل محمد بن عبدالله نباشد مگر اینکه پدر او عبدالله بن حسن باشد که فضل و موقعیت و سن او را می‌دانید - خواهید دید که محمد قابلیت آن را دارد، تا چه رسد به اینکه خود محمد بن عبد الله دارای فضل و برتری است. پس گروهی از معتزله بصره که از آن جمله واصل بن عطاء و عمرو بن عبید و غیر آنان حرکت کرده و به «سویقه» رفتند و از عبدالله بن الحسن خواستند که فرزندش محمد را بیاورد تا با او صحبت کنند.

عبدالله برای آنان خیمه‌ای را آماده کرد و با گروهی از افراد مورد اطمینان خود مشورت کرد که ابراهیم بن عبدالله نزد آنها برود. پس ابراهیم نزد آنان رفت و عصایی در دست داشت و خدای را حمد و ثنا گفت و از محمد بن عبدالله و حال او یاد کرد و آنان را به بیعت با او دعوت نمود و از آنان به خاطر تأخیر در آمدن عذرخواهی کرد. آنان گفتند: خدایا! ما راضی هستیم به مردی که این شخص فرستاده او می‌باشد؛ پس بیعت کرده و به بصره بازگشتند[۲۶].[۲۷]

جاسوس‌های منصور

منصور عده‌ای را استخدام کرد و به آنان دستور داد در اطراف مدینه بسیج شوند تا مخفیگاه محمد بن عبدالله را پیدا کنند، آنان به صورت‌های گوناگونی در می‌آمدند مانند رهگذری که راه را گم کرده باشد و از مردم سؤال می‌کردند تا شاید به مخفیگاه او برسند. او جاسوس دیگری را نیز فرستاد و با او نامه‌ای را از زبان شیعیان به محمد بن عبدالله نوشت که در آن از اطاعت و فرمانبرداری خودشان خبر داده بودند و مقداری پول هم با او فرستاد. آن جاسوس به مدینه نزد عبدالله بن الحسن رفت و از او درباره فرزندش سؤال کرد، او کتمان نمود و آن جاسوس چندین بار نزد او رفت و آمد کرد و اصرار نمود تا اینکه به او گفت که محمد در کوه «جهینه» است، و به او گفت: تو نزد فلان شخص می‌روی و او تو را راهنمایی خواهد کرد. منصور کاتبی شیعه داشت، او نامه‌ای به عبدالله بن الحسن نوشت و وی را از جریان آن جاسوس آگاه ساخت، وقتی نامه به او رسید مضطرب شد و کسی را نزد محمد و علی بن الحسن فرستاد تا آنان را مطلع نماید، آن شخص نزد علی بن الحسن رفت و به او خبر داد، سپس نزد محمد بن عبدالله رفت و او را دید که در غاری نشسته و گروهی از اصحابش گرد او جمع‌اند و آن جاسوس هم با آنان می‌باشد.

وقتی جاسوس آن فرستاده را دید ترسید و آن فرستاده به طور پنهانی محمد بن عبدالله را از آن جاسوس آگاه کرد. محمد بن عبدالله گفت: حال چه باید کرد؟ او گفت: سه کار را پیشنهاد می‌دهم که باید یکی از آنها را انجام دهی. محمد بن عبدالله گفت: چه کارهایی؟ گفت: اجازه دهی این مرد جاسوس را به قتل رسانم. محمد بن عبدالله گفت: من دوست ندارم باعث ریختن خونی گردم مگر با کراهت. گفت: دیگر اینکه او را در زنجیر کرده و هر جا که می‌روی با خود ببری. محمد گفت: در این حال فرار و عجله و ترس و هراسی که داریم با او چه کنیم؟ گفت: او را نزد اهل خود در قبیله جهینه می‌گذاری. محمد گفت: با این پیشنهاد موافقم. وقتی بازگشتند آن مرد را نیافتند، محمد گفت: این مرد کجا رفت؟ گفتند: ظرف آبی را برداشت و متواری شد که قضای حاجت کند. پس هر چه جستجو کردند او را نیافتند گویا زمین او را در خود جای داد. پس آن جاسوس رفت و خود را به مدینه رساند و از آنجا نزد منصور رفت و تمام خبرها را به او گزارش کرد[۲۸].[۲۹]

قیام محمد بن عبدالله بن الحسن

ابن اثیر گوید: در سال ۱۴۵ دو شب مانده به آخر ماه جمادی الآخره، محمد بن عبدالله قیام کرد بعد از آنکه منصور خاندان و اهل او را به عراق آورده و ریاح (حاکم مدینه) را به مدینه بازگرداند و او را امیر آن کرد؛ او به شدت در طلب و جستجوی محمد برآمد و بر او سخت گرفت تا اینکه پسرش افتاد و از دنیا رفت[۳۰]. ابوالفرج از مصعب نقل کرده است که: محمد بن عبدالله از کنیز فاخته دختر فلیج خوشش آمد و او را از فاخته خواست؛ او هم آن کنیز را به محمد بن عبدالله بخشید، پسری از آنان به دنیا آمد و آن پسر در کوه‌های جهینه با او بود. روزی آن کودک ترسید و از کوه افتاد و قطعه قطعه گردید. و گفته شده است که: محمد بن عبدالله گفت: در آن هنگام که من با کنیز و فرزند خود در «رضوی» بودم، آن کنیز کودک را شیر داد که ناگهان بر من هجوم آوردند، من به طرف کوه فرار کردم، آن کنیز نیز فرار کرد پس کودک از دست او افتاد و قطعه قطعه گردید[۳۱].[۳۲]

امیر مدینه در جستجوی محمد بن عبدالله

روزی محمد بن عبدالله بر سر چاهی در مدینه آمد و در حالی به اصحابش آب می‌داد که تا گلویش در آب فرو رفته بود، و بدن او به سبب بزرگی‌اش پنهان نمی‌شد؛ به ریاح (امیر مدینه) خبر رسید که او در مذار است، پس با سپاه خود به طلب او رفت ولی محمد از راه او دور شده و در خانه‌ای از قبیله بنی‌جهینه مخفی گردید؛ چون ریاح او را ندید به خانه مروان بازگشت. سپس به دلیل شدت جستجو و تعقیب، محمد بن عبدالله پیش از موعد مقرر که با برادرش ابراهیم وعده کرده بود، خروج کرد؛ و برخی نیز او را بر خروج تحریک کردند. چون به ریاح امیر مدینه خبر رسید که محمد بن عبدالله امشب خروج خواهد کرد، گروهی را فرستاد و تعدادی از علویان را گرفتند از آن جمله جعفر بن محمد بن علی بن الحسین و حسین بن علی بن حسین بن علی و حسن بن علی بن الحسن بن علی بن الحسین و بزرگانی از قریش که اسماعیل بن ایوب و فرزندش خالد در میان آنان بودند.

همان وقت که این افراد نزد ریاح بودند، محمد خروج کرد و قیام نمود، و آنان صدای تکبیر شنیدند. فرزند مسلم بن عقبه به ریاح گفت: مرا اطاعت کن و گردن این علویان را بزن. حسین بن علی بن حسین بن علی گفت: به خدا سوگند تو نمی‌توانی این کار را بکنی زیرا ما بر سمع و اطاعت هستیم و نافرمانی نکردیم. محمد با یکصد و پنجاه نفر از «مذار» آمد و به سوی زندان رفت و در زندان را شکست و هرکس را که در آن بود آزاد کرد و به سوی دارالاماره و قصر آمد و به اصحاب خود می‌گفت: کسی را نکشید مگر اینکه آنان بکشند. پس ریاح از برخورد با آنان خودداری کرد، و آنان از باب مقصوره وارد شدند و ریاح و برادرش عباس را به همراه پسر مسلم بن عقبه در دارالاماره زندانی نمودند[۳۳].[۳۴]

خطبه محمد

سپس محمد بن عبدالله به مسجد رفت و به ایراد خطابه پرداخت، او پس از حمد و ثنای الهی گفت: شما از جریان این ستمگر و طاغوت دشمن خدا ابوجعفر اطلاع دارید که قبه خضراء (گنبد سبز) بنا کرده و با خدا در ملک خود دشمنی نموده و کعبه را کوچک شمرده است، و خداوند فرعون را هنگامی گرفت که او می‌گفت: ﴿أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَى[۳۵]. و به درستی که سزاوارترین مردم به اقامه این دین، فرزندان مهاجران و انصار هستند. بار خدایا! اینان حرام تو را حلال و حلال تو را حرام کردند؛ و آن کس را که تو او را بیم دادی، امان دادند؛ و آن را که امان دادی، ترساندند. خدایا! اینان را شماره کن و بکش و از آنان کسی را باقی مگذار. ای مردم! به خدا سوگند من قیام نکردم به خاطر اینکه شما نزد من اهل قوت و شدت هستید بلکه من شما را برای خود اختیار کردم، و به خدا سوگند من به اینجا نیامدم مگر اینکه در هر سرزمین که خدا عبادت شود برای من در آنجا بیعت گرفته شده است[۳۶].[۳۷]

نیرنگ منصور

منصور از زبان فرماندهانش نامه‌هایی برای محمد می‌نوشت که در آنها او را به قیام فرا می‌خواندند و به او وعده همکاری می‌دادند. پس محمد می‌گفت: اگر نبردی رخ دهد همه فرماندهان به من روی خواهند آورد. به هر ترتیب محمد مدینه را تصرف نمود. هنگامی که محمد بن عبدالله در مدینه قیام کرد، مردی عامری به نام حسین بن صخر از مدینه حرکت کرد و طی مدت به روز نزد منصور آمد، او شبانگاه به قصر رسید و فریاد برآورد، او را وارد کردند. ربیع دربان منصور گفت: چه حاجت داری؟ امیرالمؤمنین اکنون در خواب است. گفت: بایستی مرا نزد او ببری.

چون ربیع، منصور را باخبر کرد، او را‌طلبید. آن مرد به منصور گفت: محمد بن عبدالله در مدینه قیام کرده است. منصور گفت: تو خود دیدی؟ گفت: آری. پس خبرهای دیگری نیز به منصور رسید که حاکی از قیام محمد بن عبدالله بود. منصور به آن مرد عامری نُه هزار درهم به اضافه هزار درهم داد برای هر شبی که در راه بوده است[۳۸]. منصور از قیام محمد بن عبدالله بسیار هراسان شد. منجمی به نام حارثی به او گفت: نگران مباش، اگر همه روی زمین را مالک شود، دوران او بیش از نود روز به طول نمی‌انجامد[۳۹].[۴۰]

مشورت منصور

هنگامی که منصور شنید محمد بن عبدالله قیام کرده است، نزد عمویش عبدالله بن علی که در زندان بود فرستاد و با او در باره قیام محمد و مقابله با آن مشورت کرد. او گفت: کسی که در زندان است، رأی و نظر او نیز زندانی است. و او در این امور صاحب نظر بود؛ منصور نزد او فرستاد که: اگر محمد بن عبدالله بیاید و درب خانه مرا بزند، تو را بیرون نخواهم آورد، و من برای تو بهتر از او هستم. عبدالله پیغام داد: هم اکنون به کوفه برو و بر مردم آنان بسیار سخت بگیرد زیرا که آنان شیعیان این خاندان هستند، و دیده‌بان‌ها را بگذار پس هر کس که از کوفه خارج و یا به آنجا وارد شود، گردنش را بزن[۴۱]. گفته شده است: منصور، برادران عبدالله را نزد او فرستاد تا درباره محمد با او مشورت کنند، هنگامی که نزد عبدالله رفتند به آنان گفت: شما مدت زمانی است که از من دوری جسته‌اید، چه شده که اکنون آمده‌اید، چه خبر است؟ گفتند: محمد بن عبد الله قیام کرده است. عبدالله گفت: منصور چه می‌خواهد بکند؟ گفتند: به خدا سوگند نمی‌دانیم. گفت: بخل و خساست، او را کشته است؛ به او بگویید اموال را بیرون بیاورد و میان سپاه تقسیم کند، اگر پیروز شد به زودی آن مال به او بر می‌گردد، و اگر شکست خورد محمد بن عبد الله بر دینار و درهم دست پیدا نکند[۴۲].[۴۳]

نامه منصور

منصور نامه‌ای به محمد بن عبدالله نوشت که در آن آمده بود: ﴿إِنَّمَا جَزَاءُ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ الله وَرَسُولَهُ وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلَافٍ أَوْ يُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ[۴۴]، و برای تو عهد و پیمان خدا و ذمه رسول او است که تو را امان دهم، و همه فرزندان و برادران و خاندان تو و هرکس که تو را متابعت کند خون و مالش محفوظ باشد، و از هر خونی که ریخته‌ای و یا مالی که گرفته‌ای در می‌گذرم، و هزار هزار درهم به تو عطا می‌نمایم، و نیازهای تو را برمی‌آورم، و تو را در هر شهری که بخواهی سکنی می‌دهم، و هر کس از اهل بیت تو که در زندان من است رها می‌سازم، و هرکس نزد تو آمده و با تو بیعت کرده او را امان می‌دهم، و اگر می‌خواهی برای خود پیمان بگیری کسی را نزد من روانه کن تا آن امان و میثاق و عهد را بگیرد. والسلام[۴۵].[۴۶]

پاسخ محمد بن عبدالله

او در جواب نامه منصور نوشت: من همان زمانی را که تو بر من عرضه کردی، به تو می‌دهم؛ زیرا این حق ما می‌باشد؛ و این ادعا را شما به وسیله ما نمودید و شیعیان ما را بسیج کردید و از آن بهره بردید. به درستی که علی(ع) که وصی و امام بود، پدر ما است، پس چگونه شما ولایت او را به ارث بردید در حالی که اولاد او زنده هستند؟ تو می‌دانی کسی مطالبه این امر (حکومت) را نکرده است که نسب و شرافت ما را داشته باشد؛ ما نه فرزندان لعنت شدگان و نه رانده شدگان و نه آزاد شدگان هستیم.

و هیچ‌کدام از بنی‌هاشم ندارد آنچه ما داریم از خویشی و پیشینه و فضیلت. و نیز ما فرزندان مادر رسول خدا(ص) فاطمه دختر عمرو در جاهلیت، و فرزندان دختر او فاطمه(س) در اسلام هستیم، نه شما؛ خداوند ما را برگزیده و برای ما اختیار کرده است، پس پدر ما از پیامبران محمد است و افضل آنان است؛ و از نیاکان اولین آنان در اسلام آوردن علی(ع) می‌باشد، و از همسران بهترین آنان خدیجه است که او اولین کسی است که به سوی قبله نماز گزارد، و از دختران بهترین آنان فاطمه(س) سرور زنان عالم و بهشتیان است، و از زاده شدگان در اسلام حسن و حسین(ع) دو سید جوانان بهشت می‌باشند. علی(ع) از دو طرف به هاشم متصل است، و حسن از دو ناحیه به عبدالمطلب منتهی می‌گردد، و من از طرف حسن و حسین هر دو به رسول خدا(ص) منتهی می‌گردم و فرزند آن حضرت هستم.... و خدا برای تو گواه است که اگر در طاعت من داخل شدی و دعوت مرا اجابت کردی، بر عهده من است که بر خود و مالت و هرچه کردی امان دهم، مگر حتی از حدود الهی یا حق مسلمانی و یا معاهدی باشد. و من از تو به حکومت سزاوارتر و به عهد وفا کننده‌تر می‌باشم؛ زیرا تو به من وعده امان و پیمانی دادی که پیش از من به دیگران دادی، پس مانند کدام یک از آن امان‌ها را به من می‌دهی؟ امانی که به ابن هبیره دادی و یا امانی که به عموی خودت عبدالله بن علی و یا امانی که به ابومسلم دادی؟[۴۷].[۴۸]

جواب منصور

منصور در پاسخ محمد بن عبدالله برای او نوشت: نامه تو به من رسید و آن را خواندم، مهم‌ترین افتخار تو به زنان است تا به وسیله آن مردم را گمراه کنی، و هیچ‌گاه خدا زنان را مانند عموها و پدران قرار نداده است... بهترین فرزندان پدرت و اهل فضل از آنان، فرزندان کنیزانند، و بعد از وفات رسول خدا(ص) در میان شما کسی بهتر از علی بن الحسین(ع) متولد نشده است و او فرزند ام ولد است و او از جد تو حسن بن حسن بهتر است؛ و در میان شما بعد از او مثل محمد بن علی (باقر(ع)) نیست، و جده او ام ولد است، و او بهتر از پدر تو است؛ و مثل فرزند او جعفر نیست، و جده او ام ولد است و او بهتر از تو می‌باشد. و اما اینکه گفتی که شما فرزندان رسول خدا(ص) هستید؛ خدای تعالی در کتاب خود می‌گوید: ﴿مَا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِنْ رِجَالِكُمْ[۴۹]، بلکه شما فرزندان دختر او هستید و این خویشی نزدیکی است ولی به او ارث نمی‌رسد و ولایت را به ارث نمی‌برد، و امامت برای فرزند دختر نمی‌باشد پس چگونه به وسیله او ارث برده می‌شود؟ در حالی که پدرت (علی(ع)) آن را به هر روشی طلب کرد: فاطمه را روز بیرون آورد و او را در زمان بیماری به طور پنهانی پرستاری کرد و شبانه او را به خاک سپارد، ولی مردم کسی را جز شیخین نپذیرفتند.... تو می‌دانی که امتیاز ما در جاهلیت سقایت حاج و ولایت زمزم بوده است، و این از میان برادران برای عباس بود... و پس از پیامبر کسی از فرزندان عبدالمطلب باقی نماند به جز عباس، پس او از جهت عمو بودنش ارث برد، و چندین نفر از بنی‌هاشم ادعای آن را داشتند ولی به آن نرسید مگر فرزندان او، به‌گونه‌ای که سقایت از او ماند و میراث پیامبر هم از او باشد، و شرف و فضلی در جاهلیت و در اسلام، در دنیا و در آخرت نیست مگر اینکه عباس وارث آن و به ارث گذارنده آن است.... پس ما وارث خاتم انبیاء هستیم نه شما، و ما خون‌خواهی شما را نمودیم چیزی که شما از آن عاجز بودید و خود نتوانستید آن را طلب کنید[۵۰].[۵۱]

اعزام سپاه

زید مولی مسمع بن عبدالملک گوید: هنگامی که محمد بن عبدالله قیام کرد ابوجعفر منصور برادر زاده خود عیسی بن موسی را‌طلبید و به او گفت: به سوی محمد بن عبدالله روانه شو که او خروج کرده است. عیسی به منصور گفت: عموهای تو اطراف تو می‌باشند، با آنان مشورت کن[۵۲]. منصور به او گفت: حرکت کن و روانه شو که به خدا سوگند کسی را به جز من و تو قصد نکرده است، و چاره‌ای جز این نیست که تو بروی و یا من خودم روانه شوم[۵۳]. مدائنی نقل کرده است که منصور سپاه چهار هزار نفر نفری با عیسی روانه نمود و از او خواست وقتی که محمد کشته شد اگر بتواند پرنده‌ای را ذبح نکند، انجام دهد (تا امکان دارد خونی ریخته نشود). چون خبر حرکت عیسی به محمد رسید، اطراف مدینه را مانند پیامبر(ص) خندق حفر کرد و بر سر کوچه‌ها نیز خندق حفر نمود. وقتی عیسی به «فید»[۵۴] رسید نامه‌ای به محمد نوشت و او را امان داد، و نامه را توسط محمد بن زید برای او و اهل مدینه فرستاد. محمد بن زید به مدینه رفت و گفت: ای مردم مدینه! من محمد بن زید هستم، از نزد امیرالمؤمنین (منصور) که زنده بود آمدم، و این عیسی بن موسی است که به سوی شما آمده است و شما را امان می‌دهد.

قاسم بن الحسن هم مانند محمد بن زید سخن گفت. اهل مدینه گفتند: ما ابو الدوانیق (منصور) را خلع کردیم. محمد بن عبدالله نامه‌ای به عیسی فرمانده سپاه منصور نوشت و او را به اطاعت نمودن دعوت کرد و به او امان داد[۵۵]. عیسی کسی را نزد محمد بن عبدالله فرستاد تا به او خبر دهد که منصور او و خاندانش را امان داده است؛ محمد در پاسخ به عیسی گفت: تو را با رسول خدا(ص) خویشاوندی نزدیکی است و من تو را به کتاب خدا و سنت پیامبر(ص) و عمل به طاعت او دعوت می‌نمایم و تو را از غضب و عذاب او برحذر می‌دارم، و به خدا سوگند من از این تصمیمی که گرفته‌ام روی بر نگردانم تا اینکه خدا را ملاقات نمایم؛ و تو پرهیز کن از اینکه کسی تو را بکشد که تو را دعوت به سوی خدا می‌کند که در این صورت بدترین کشته‌ها خواهی بود، و یا اینکه تو او را بکشی که گناه تو بزرگ‌تر می‌شود. هنگامی که آن فرستاده پیام محمد را به عیسی رساند، او گفت: به جز جنگ میان ما و او نخواهد بود[۵۶].[۵۷]

محاصره مدینه

پس عیسی به راه خود ادامه داد تا اینکه به «جرف» رسید و در روز دوازدهم ماه رمضان سال ۱۴۵ در کاخ سلیمان بن عبدالملک فرود آمد. عیسی خواست جنگ را تا پایان ماه رمضان به تأخیر اندازد ولی به او خبر رسید که محمد گفته است: اهل خراسان بر بیعت من هستند و حمید بن قحطبه بامن بیعت کرده است و اگر بتواند که از معرکه بیرون رود، خواهد رفت. از این رو عیسی زودتر آماده جنگ شد.[۵۸]

امان دادن به مردم مدینه

عیسی بن موسی روز شنبه دوازدهم رمضان به «جرف» آمد و در آنجا تا روز دوشنبه ماند، آنگاه بر کوه «سَلْع» ایستاد و نگاهی به مدینه و کسانی که در مدینه بودند انداخت و فریاد زد: ای اهل مدینه! خدا خون‌های ما را بر یکدیگر حرام کرده است، پس به سوی امان بشتابید، هرکس زیر پرچم ما آید در امان خواهد بود، و هر کس به خانه خود رود در امان است، و هرکس وارد مسجد شود در امان است، و هر کس اسلحه خود را زمین بگذارد در امان است، و هر کس از مدینه خارج شود در امان است؛ پس ما را بگذارید با کسی که با او جنگ داریم که یا جنگ به سود ما است و یا به نفع او خواهد بود. مردم مدینه به او دشنام دادند.[۵۹]

شروع جنگ

فردای آن روز محمد با یارانش آماده جنگ شدند و پرچم او در دست عثمان بن محمد بن خالد بن زبیر و شعارش «احد احد» بود. ابو قَلَمَّس از اصحاب محمد به میدان آمد و برادر اسد از سپاه عیسی در برابر او قرار گرفت و جنگی طولانی کردند، و ابو قلمس او را کشت؛ شخص دیگری آمد و او را نیز به قتل رساند[۶۰]. مردم مدینه غافلگیر شده و ناگاه صبح روز دوشنبه نیمه ماه رمضان دیدند که در محاصره سپاه عیسی قرار گرفته‌اند. عیسی به حمید بن قحطبه گفت: تو را می‌بینم که در جنگیدن سستی می‌کنی. سپس به او دستور داد خود را آماده جنگ با محمد نماید. در آن روز عیسی بن زید عهده‌دار رویارویی با سپاه عیسی بن موسی شد، و محمد در مصلای خود نشسته بود، وقتی که جنگ شدت یافت محمد برخاست و خود به جنگیدن پرداخت و با حمید بن قحطبه جنگ کرد، اهل خراسان نیز شروع به تیراندازی کردند و تعداد زیادی از یاران محمد زخمی شدند و از اطراف او متفرق گشتند. محمد به خانه مروان آمد و نماز ظهر را گزارد، سپس غسل کرد و حنوط نمود. عبدالله بن جعفر به او گفت: تو طاقت این سپاهی را که می‌بینی نداری، پس به سوی مکه برو. محمد گفت: اگر من از مدینه خارج شوم و مرا نبینند، اهل مدینه را مانند روز واقعه حره (که یزید آنان را قتل عام کرد) خواهند کشت؛ من تو را امان دادم که هر کجا خواهی بروی[۶۱].[۶۲]

مبارزه محمد بن عبدالله

محمد بن عبدالله به حمید بن قحطبه گفت: تو با من بیعت نکردی؟ حمید بن قحطبه گفت: ما این‌گونه رفتار می‌کنیم با کسی که راز خود را نزد کودکان افشا نماید[۶۳]. پس محمد بن عبدالله در آن روز جنگ سختی کرد و با دست خود هفتاد نفر را به قتل رساند. عیسی بن موسی به حمید بن قحطبه دستور داد با یکصد نفر سپاه پیاده به پیش رود، آنان جلو رفتند تا به دیوار نزدیک خندق رسیدند که تعدادی از یاران محمد در آنجا بودند. حمید آن دیوار را خراب کرد و به خندق رسید و درب‌هایی روی خندق نهاد و خود و یارانش از خندق عبور کردند. پس از عبور از خندق از صبح تا عصر جنگ شدیدی نمودند، پس در خندق چیزهایی ریختند که سپاه بتواند از آن عبور نماید، سپس سپاهیان و اسب‌های آنان از آن عبور کردند و جنگ سختی روی داد. محمد پیش از ظهر بازگشت و غسل کرده و حنوط نمود سپس بازگشت، عبدالله بن جعفر بن مسور بن مخرمه به او گفت: به سوی مکه روانه شو که بیشترین یاران تو در آنجا می‌باشند.

محمد بن عبدالله گفت: اگر بیرون بروم، اهل مدینه را خواهند کشت و به خدا سوگند از اینجا باز نگردم تا اینکه بکشم یا کشته شوم. سپس اندکی با او رفت سپس از او جدا شد، همچنین بیشتر یاران محمد از او جدا شدند تا اینکه تنها حدود سیصد نفر یا کمی بیشتر با او باقی ماندند، او به یارانش گفت: تعداد ما امروز مانند تعداد اهل بدر است. وقتی محمد نماز ظهر و عصر را خواند عیسی بن خضیر با او بود و او را سوگند می‌داد که به سوی بصره رود و محمد می‌گفت: به خدا سوگند شما به من دو بار آزمایش نمی‌شوید، و تو هر کجا خواهی روانه شو. عیسی بن خضیر گفت: از پیش تو کجا روم؟ آنگاه محمد رفت و آن دیوانی را که نام کسانی که با او بیعت کرده بودند در آن بود سوزاند. پس حمید بن قحطبه جلو آمد، محمد نیز پیش آمد و نظری به کوه سلع کرد سپس اسب خود را پی کرد و بنو شجاع خمیسیون – که از یاران محمد بودند - نیز چنین کردند و غلاف شمشیر‌های خود را شکستند، محمد به آنان گفت: شما با من بیعت کردید و من روز را شام نکنم مگر اینکه کشته شوم، پس هر کس دوست دارد که بازگردد من او را اذن دادم.

جنگ شدت پیدا کرد و یاران عیسی بن موسی (عباسیان) دو یا سه مرتبه شکست خوردند، شخصی در آنجا گفت: اگر محمد یاران بیشتری داشت، پیروز می‌شد. اسماء دختر حسن بن عبدالله بن عبیدالله بن عباس مقنعه سیاه خود را بر مناره مسجد رسول خدا(ص) بالا برد و در آنجا آویخت. باران محمد بن عبدالله گفتند: داخل مدینه شدند؛ پس فرار کردند. و قبیله ابی عمرو غفاری راهی برای یاران عیسی گشودند که آنان از آن راه وارد مدینه شدند و یاران محمد بن عبدالله را از پشت محاصره کردند.

محمد بن عبدالله به حمید بن قحطبه گفت: بیرون بیا و با من مبارزه کن که من محمد بن عبدالله هستم. حمید گفت: تو را شناختم و تو شریف و فرزند شریف و کریم و فرزند کریمی؛ نه به خدا سوگند تا این افراد ناشناس برابر من هستند به مبارزه تو نخواهم آمد، و هنگامی که از آنان فارغ شدم به مبارزه با تو خواهم آمد. آنگاه حمید بن قحطبه عیسی بن خضیر را امان می‌داد و او را از مرگ پرهیز می‌داد؛ ولی ابن خضیر همچنان حمله می‌کرد و به امان حمید توجهی نمی‌کرد؛ پس مردی از اصحاب عیسی بن موسی بر ران او ضربتی زد، او بازگشت و زخم خود را بست و برای جنگ بازگشت؛ پس شخصی دیگری بر چشم او زد و او بر زمین افتاد، پس آمدند و سر از بدنش جدا کردند[۶۴].[۶۵]

کشته شدن محمد بن عبدالله

حرب بن اسحاق گوید: محمد بن عبدالله بر سر زانوهای خود نشسته بود و از خود دفاع می‌کرد و می‌گفت: من فرزند پیامبر شما هستم که مجروح و مظلومم. محمد بن ابراهیم بن عبدالله بن حسن گوید: محمد بن عبدالله به خواهرش (زینب زن علی عابد و مادر حسین بن علی صاحب فخ) گفت: من امروز در حال نبرد با این گروه هستم، پس اگر ظهر شد و آسمان بارید، من کشته می‌شوم؛ و اگر ظهر شد و باران نیامد و باد وزیدن گرفت، من پیروز می‌گردم؛ پس هنگامی که ظهر شد تنور را روشن کن و این نامه‌ها را آماده کن، اگر باران بارید این نامه‌ها را در تنور بیانداز. و اگر بر بدنم دست پیدا کردی و بر سرم دست نیافتی، آن را در سایبان بنی نبیه به مقدار چهار و یا پنج ذراع آنجا را کنده و مرا دفن نمایید. هنگامی که ظهر شد و خواهر محمدبن عبدالله دید باران باریدن گرفت، به وصیت‌های او عمل کرد و گفتند: این علامت کشته شدن نفس زکیه است که خون جاری گردد تا اینکه داخل خانه عاتکه شود[۶۶]. پس جسد او را برداشته و برای او در همان جا قبری کندند و به سنگی برخورد کردند، چون آن را بیرون آوردند دیدند بر آن نوشته بود: این قبر حسن بن علی بن ابی طالب(ع) است.

زینب گفت: خدا برادرم را رحمت کند، او می‌دانست لذا وصیت کرد که او را در اینجا دفن کنیم. ابوحجاج منقری گوید: در آن روز محمد بن عبدالله را دیدم که شبیه‌ترین خلق خدا به حمزة بن عبدالمطلب بود آن طوری که از حمزه ذکر شده بود؛ دشمن را با شمشیر خود می‌راند و کسی به او نزدیک نمی‌گردید مگر اینکه او را به قتل می‌رساند؛ تا اینکه مردی سرخ رو به سوی او تیری پرتاب کرد، پس سپاه بر ما حمله کردند و محمد بن عبدالله به سوی دیواری آمد و در آنجا ایستاد و مردم از او محافظت می‌کردند، وقتی آثار مرگ را مشاهده کرد شمشیر خود را شکست[۶۷]. مسعود رحال گوید: محمد بن عبدالله را دیدم که خود اقدام به نبرد و مقاتله کرده بود، من در حال نگاه کردن به او بودم که مردی ضربتی کنار نرمه گوش راست او زد که او بر سر زانوهایش نشست، سپاهیان دشمن بر او یورش بردند، حمید بن قحطبه فریاد زد: او را نکشید. پس سپاه خودداری کردند تا اینکه حمید بن قحطبه آمد و سر او را از بدن جدا کرد[۶۸]. ابن اثیر گوید: حمید بن قحطبه نیزه‌ای بر سینه او زد و او را به زمین انداخت، آنگاه فرود آمد و سر او را از بدن جدا کرد و آن را نزد عیسی آورد که آن سر بر اثر خون‌های بسیار شناخته نمی‌شد.

کشته شدن محمد بن عبدالله و یارانش در غروب روز دوشنبه چهاردهم ماه رمضان بود. پیش از آن به منصور خبر رسیده بود که فرمانده سپاه او عیسی بن موسی شکست خورده است. منصور گفت: چنین نیست، پس بازی کردن اصحاب ما و بالا رفتن کودکان ما بر منبرها و مشورت با زنان چه خواهد شد؟ هنوز این امور به وقوع نپیوسته است. پس به او خبر رسید که محمد گریخته است. منصور گفت: چنین نیست، ما اهل بیتی هستیم که فرار نمی‌کنیم. و بعد از آن بود که سرها را نزد او آوردند[۶۹].[۷۰]

احجار الزیت

در خبرهای غیبی از کشته شدن فردی از اهل بیت در «احجار الزیت»[۷۱] خبر داده شده است که او محمد بن عبدالله بن حسن بن الحسن می‌باشد. احمد بن عبدالله بن موسی گوید: پدرم به من گفت: جماعتی از علمای مدینه نزد علی بن الحسن آمدند و این امر (حکومت) را ذکر کردند. او گفت: محمد بن عبدالله به آن سزاوارتر است از من؛ پس حدیثی را ذکر کرد و گفت: آنگاه مرا بر «احجار الزیت» نگه داشت و گفت: در این جا نفس زکیه کشته می‌شود. گوید: پس محمد بن عبدالله را دیدیم در همان مکانی که علی بن الحسن اشاره کرده بود کشته شده است، رضوان الله علیه[۷۲].

ابن ابی الحدید گوید: از جمله امور غیبی که امام(ع) خبر داد و سپس محقق شد، خبر دادن او از کشته شدن نفس زکیه در مدینه است که فرمود: او نزد احجار الزیت کشته می‌شود[۷۳]. عبدالله بن عامر اسلمی گوید: هنگامی که در برابر سپاه عیسی بن موسی فرمانده سپاه منصور جنگ می‌کردیم، محمد بن عبدالله به من گفت: ابری ما را خواهد پوشاند، اگر ببارد ما غالب شویم، و اگر از ما به سوی ایشان بگذرد پس خونم را در «احجار الزیت» مشاهده کن. پس به خدا سوگند دیری نگذشت که ابری بر سر ما سایه افکند و حرکت کرد و صدایی از آن برخاست به طوری که گفتم خواهد بارید، سپس از ما گذشت و بر سر عیسی بن موسی و سپاهیان او بارید؛ پس از آن من محمد بن عبدالله را بین «احجار الزیت» کشته دیدم[۷۴].[۷۵]

پرچم‌های امان

هنگامی که محمد بن عبدالله کشته شد عیسی بن موسی پرچم‌هایی را فرستاد که در چند موضع مدینه نصب کردند و منادی او ندا داد: هرکس زیر این پرچم‌ها بیاید، در امان است. سپس یاران محمد را میان «ثنیة الوداع» تا خانه عمر بن عبدالعزیز در دو ردیف به دار آویختند، و بر چوبه دار عیسی بن خضیر نگهبانانی گماشتند ولی جماعتی او را شب هنگام به زیر آوردند و مخفیانه دفن کردند. اما دیگر اجساد، سه روز بر دار آویخته ماند؛ پس عیسی بن موسی ابتدا دستور داد آنها را بر قبرهای بیهودیان مدینه ریختند سپس آنها را در خندقی افکندند. زینب دختر عبدالله و خواهر محمد که مادرش فاطمه بنت الحسین است نزد عیسی فرستاد و پیغام داد که: شما کشتید و حاجت خود را گرفتید، اجازه دهید ما بدن محمد بن عبدالله را دفن کنیم.

پس عیسی بن موسی اجازه داد و محمد بن عبدالله را در بقیع به خاک سپردند[۷۶]. ابوکعب گوید: سر محمد بن عبدالله را آوردند و برابر عیسی بن موسی نهادند، عیسی رو به اصحاب خود کرد و گفت: درباره محمد بن عبدالله چه می‌گویید؟ آنان به او عیب کردند و ناسزا گفتند. یکی از فرماندهان روی به آنان کرد و گفت: به خدا سوگند دروغ گفتید و سخن نادرست و باطل را ندید، ما برای این با او جنگ نکردیم، بلکه او با امیرالمؤمنین مخالفت کرد و اختلاف میان مسلمان‌ها انداخت، و او مردی روزه‌دار و شب زنده‌دار بود. پس آن جماعت ساکت شدند[۷۷].[۷۸]

منصور و سرهای شهدا

عیسی بن موسی سر محمد بن عبدالله با سر‌های بنو شجاع را نزد منصور فرستاد. منصور دستور داد سر محمد بن عبدالله را در کوفه گردانیدند و بعد از آن به دیگر بلاد و نواحی فرستاد؛ هنگامی که سرهای بنی‌شجاع را دید، گفت: مردم باید این‌گونه باشند، من محمد بن عبدالله را طلب کردم این افراد با او بودند، و سپس او را جابه‌جا کردند و خود آنان با او جابه‌جا شدند، آنگاه با او بودند در نبرد و جنگ با ما تا اینکه کشته شدند. وقتی که سر محمد بن عبدالله را نزد منصور آوردند، حسن بن زید بن حسن بن علی آنجا بود، چون سر محمد بن عبدالله را مشاهده کرد بر او سخت گران آمد و از بیم منصور سخنی نگفت؛ و به نقیب منصور گفت: این سر محمد بن عبدالله است؟ گفت: آری. گفت: من دوست داشتم که از او اطاعت می‌کردم و او چنین نکرده بود و نگفته بود، ولی منصور اراده کرد او را بکشد و او گرامی‌تر بر ما از او بود. پس یکی از غلامان آب دهان به صورت او انداخت و منصور دستور داد که او را با شکستن بینی‌اش کیفر و عقوبت نمایند[۷۹].[۸۰]

مصادره اموال

پس از کشته شدن محمد بن عبدالله اموال او و دیگر خویشانش را مصادره کردند، و عیسی اموال فرزندان حسن(ع) و جعفر بن محمد(ع) را گرفت. ابو زید گوید: سعید رومی غلام جعفر بن محمد(ع) برای من نقل کرد: جعفر بن محمد(ع) مرا فرستاد تا ببینم که آنان چه می‌کنند. پس نزد آن حضرت بازگشتم و به او خبر دادم که محمد بن عبدالله کشته شد و عیسی بن عبدالله چشمه ابی زیاد را گرفته است. آن حضرت مدتی طولانی سکوت کرد آنگاه فرمود: عیسی به دنبال چیست که این‌گونه با ما رفتار می‌کند و قطع رحم می‌نماید؟ به خدا سوگند نه او و نه فرزندانش هرگز از آن نخواهند چشید[۸۱]. پس جعفر بن محمد با منصور ملاقات کرد و به او گفت: آنچه از چشمه ابی زیاد گرفته‌اند از مال من به من برگردان. منصور گفت: با من این‌گونه سخن می‌گویی؟ به خدا سوگند جانت را می‌گیرم. جعفر بن محمد(ع) به منصور گفت: درباره من شتاب مکن، عمر من به شصت و سه سال رسیده و در این سن پدر و جدم علی بن ابی طالب(ع) از دنیا رفتند. در منصور رقتی پیدا شد اما آن مال را به حضرت جعفر بن محمد(ع) باز نگرداند؛ و مهدی پسر منصور آن مال را به فرزندان آن حضرت بازگرداند[۸۲].[۸۳]

عثمان بن محمد بن خالد بن زبیر

او از جمله هواداران محمد بن عبدالله بود. او را نزد منصور آوردند؛ منصور به او گفت: آن مالی که نزد تو بود کجا است؟ گفت: آن را به امیرالمؤمنین دادم.

منصور گفت: امیرالمؤمنین کیست؟ گفت: محمد بن عبد الله بن الحسن. منصور گفت: با او بیعت کردی؟ گفت: آری به خدا سوگند، همان‌گونه که تو و برادرت و خاندانت - شما خائنان - با او بیعت کردید. منصور دستور داد سر از بدنش جدا کردند.[۸۴]

عبدالرحمن بن ابی الموالی

او گوید: هنگامی که ابوجعفر منصور، فرزندان حسن بن علی بن ابی طالب(ع) را دستگیر کرد و به ریاح دستور داد آنان را به ربذه برد، گفت: هم اکنون نزد عبدالرحمن ابی الموالی بفرستید و او را نزد من بیاورید. عبدالرحمن گوید: ریاح نزد من فرستاد و مرا گرفتند و به ربذه بردند، در آنجا فرزندان حسن(ع) را دیدم که بسته در آفتاب نگه داشته شده‌اند. ابوجعفر مرا طلب کرد، من بر او وارد شدم و عیسی بن علی نزد او بود؛ منصور به عیسی گفت: این همان عبدالرحمن است؟ گفت: آری، اگر بر او سخت بگیری تو را از مکان محمد و ابراهیم با خبر کند.

پس من نزدیک رفتم و سلام کردم، منصور گفت: خدا تو را سلامت ندهد، این دو فاسق فرزندان فاسق و این دو دروغگو فرزندان دروغگو کجایند؟ گفتم: یا امیرالمؤمنین! آیا راست گفتن نزد تو سودی دارد؟ گفت: چیست؟ گفتم: زن من مطلقه باشد اگر من از جای آنان اطلاع داشته باشم. منصور از من نپذیرفت و گفت: تازیانه را بیاورید. پس مرا نگاه داشته و چهارصد ضربه تازیانه زدند تا اینکه از هوش رفتم، آنگاه دست از من برداشتند و مرا با آن حال نزد یارانم برگرداندند[۸۵].[۸۶]

محمد بن عجلان

او فقیه اهل مدینه و از عباد آنجا به شمار می‌رفت و در مسجد پیامبر(ص) حلقه و جایگاهی داشت که در آنجا می‌نشست و فتوی می‌داد و برای مردم حدیث نقل می‌کرد. هنگامی که محمد بن عبدالله بن الحسن خروج کرد، با او خروج نمود. و وقتی محمد کشته شد و جعفر بن سلیمان بن علی بن عبدالله بن عباس والی مدینه گردید، فرستاد ابن عجلان را آوردند، او ساکت بود و سخن نمی‌گفت. جعفر بن سلیمان به او گفت: با کذاب (دروغگو) خروج کردی؟ سپس دستور داد دست او را قطع کردند، و ابن عجلان کلمه‌ای نگفت جز اینکه لب‌های او تکان می‌خورد به چیزی که دانسته نمی‌شد چه می‌گوید و جعفر گمان کرد که او دعا می‌کند.

پس بعضی از حاضران که از فقها و اشراف مدینه بودند برخاستند و به او گفتند: ای امیر! محمد بن عجلان از فقیهان مدینه و عباد مردم است و بر او اشتباه شده و گمان کرده که محمد بن عبدالله همان مهدی است که درباره او روایت آمده است. پس همچنان به او گفتند و از او خواستند تا اینکه او را رها کرد. محمد بن عجلان بازگشت در حالی که هیچ سخنی نگفت تا به منزل خود رفت. واقدی گوید: من او را دیده و از او شنیدم که او مردی مورد وثوق و بسیار حدیث روایت می‌کرد و در سال ۱۴۸ و یا ۱۴۹ در زمان خلافت منصور از دنیا رفت[۸۷].[۸۸]

عبدالله بن عطاء

او نیز یکی از یاران محمد بن عبدالله بن الحسن است که با او قیام کرد، وی هنگامی که محمد کشته شد پنهان گردید و در آن حال که متواری بود از دنیا رفت، وقتی بدن او را برای دفن بیرون آوردند خبر آن به جعفر بن سلیمان رسید که دستور داد بدن او را به دار آویختند. سپس با جعفر بن سلیمان درباره دفن او صحبت شد و بعد از سه روز او را از بالای دار به زیر آورده و دفن نمودند. و عبدالله بن عطاء از ثقات اهل حدیث می‌باشد و از ابوجعفر محمد بن علی(ع) و عبدالله بن بریده و غیر این دو نفر از بزرگان تابعین حدیث نقل کرده است[۸۹].[۹۰]

ابراهیم بن عبدالله

هنگامی که محمد بن عبدالله کشته شد و خبرش به برادرش ابراهیم بن عبدالله در بصره رسید، روز عید بود، پس او بیرون آمد و با مردم نماز گزارد و خبر قتل او را بر منبر به مردم داد و اظهار جزع و ناراحتی بر او کرد و به این شعر تمثل جست: یابا المنازل يا خير الفوارس من‌ يفجع بمثلك في الدنيا فقد فجعا الله يعلم إني لو خشيتهم‌ و اوجس القلب من خوف لهم فزعا لم یقتلوه و لم أسلم أخي ابدا‌ حتى نموت جميعا أو نعیش معا[۹۱][۹۲].[۹۳]

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. مقاتل الطالبیین، ص۱۸۰.
  2. حضرت محمد بن علی (امام باقر(ع)) هم فرزند حسن و حسین(ع) است؛ زیرا پدر او علی بن الحسین و مادرش فاطمه دختر امام حسن(ع) است که در روایت آمده است «صِدِّيقَةً لَمْ يُدْرَكْ فِي آلِ الْحَسَنِ مِثْلُهَا».
  3. مقاتل الطالبیین، ص۱۸۱-۱۸۲.
  4. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۷۲.
  5. مقاتل الطالبیین، ص۲۳۲.
  6. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۷۳.
  7. احجار الزیت: موضعی در مدینه نزدیک به زوراء است، و محل برگزاری نماز استسقاء است. و عمرانی گفته است: احجار الزیت موضعی داخل مدینه است. (معجم البلدان، ج۱، ص۱۰۹).
  8. این بنا بر عقیده ابوالفرج می‌باشد که قائل به امامت حضرت صادق(ع) نبوده است.
  9. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۷۴.
  10. مقاتل الطالبیین، ص۲۳۷.
  11. مقاتل الطالبیین، ص۲۳۸.
  12. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۵۳.
  13. مقاتل الطالبیین، ص۲۴۱.
  14. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۷۵.
  15. مقاتل الطالبیین، ص۲۹۴.
  16. مقاتل الطالبیین، ص۲۳۹.
  17. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۷۵.
  18. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۵۳.
  19. مقاتل الطالبیین، ص۲۴۸.
  20. سفینة البحار، ج۱، ص۳۲۶.
  21. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۷۶.
  22. مقاتل الطالبیین، ص۲۵۳.
  23. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۷۷.
  24. مقاتل الطالبیین، ص۲۴۵.
  25. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۸۱.
  26. مقاتل الطالبیین، ص۲۹۳.
  27. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۸۱.
  28. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۱۴.
  29. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۸۲.
  30. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۲۹.
  31. مقاتل الطالبیین، ص۲۳۰.
  32. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۸۴.
  33. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۲۹- ۵۳۱.
  34. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۸۴.
  35. «من پروردگار برتر شمایم» سوره نازعات، آیه ۲۴.
  36. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۲۹ ۔ ۵۳۱.
  37. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۸۵.
  38. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۳۳.
  39. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۳۱.
  40. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۸۶.
  41. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۳۴.
  42. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۳۴.
  43. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۸۷.
  44. «کیفر کسانی که با خداوند و پیامبرش به جنگ برمی‌خیزند و در زمین به تبهکاری می‌کوشند جز این نیست که کشته یا به دار آویخته شوند یا دست‌ها و پاهایشان ناهمتا بریده شود یا از سرزمین خود تبعید گردند؛ این (کیفرها) برای آنان خواری در این جهان است و در جهان واپسین عذابی سترگ خواهند داشت» سوره مائده، آیه ۳۳.
  45. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۳۶.
  46. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۸۸.
  47. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۳۶.
  48. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۸۹.
  49. «محمّد، پدر هیچ یک از مردان شما نیست» سوره احزاب، آیه ۴۰.
  50. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۳۶ - ۵۴۱.
  51. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۹۰.
  52. مقاتل الطالبیین، ص۱۸۰.
  53. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۴۳.
  54. فید: نام موضعی میان مکه و کوفه است که در وسط آن قلعه‌ای بوده که مسافران وسائل و خوراکی‌هایی که مورد نیازشان نبوده است تا هنگام بازگشت در آنجا می‌گذاردند، و همچنین علوفه در آنجا گرد می‌آوردند تا به حاجیان و مسافران بفروشند. (مراصد الاطلاع، ج۳، ص۱۰۴۹).
  55. مقاتل الطالبیین، ص۲۶۷.
  56. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۴۶.
  57. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۹۲.
  58. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۹۳.
  59. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۹۳.
  60. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۴۶.
  61. مقاتل الطالبیین، ص۲۶۷.
  62. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۹۴.
  63. مقاتل الطالبیین، ص۲۷۰.
  64. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۴۷.
  65. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۹۵.
  66. از جمله خبرهای غیبی خبر کشته شدن او می‌باشد، که در آن خبر آمده است: خون جاری می‌شود تا اینکه وارد خانه عاتکه می‌گردد. و ابن عنبه نقل کرده است: هنگامی که محمد بن عبدالله دید که یاوری برای او نمانده است وارد خانه‌اش شد و دستور داد تنور را روشن کردند سپس آن دفتری را که نام افراد بیعت کننده با او در آن بود در تنور انداخت و آن را سوزاند، سپس بیرون رفت و جنگ کرد تا در احجار الزیت کشته شد، و این مصداق ملقب شدن او به «نفس زکیه» است زیرا از رسول خدا(ص) روایت شده است که فرمود: نفس زکیه از فرزندان من در احجار الزیت کشته می‌شود. (عمدة الطالب، ص۹۶).
  67. مقاتل الطالبیین، ص۲۷۱.
  68. مقاتل الطالبیین، ص۲۷۰.
  69. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۴۹.
  70. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۹۷.
  71. احجار زیت: نام مکانی در مدینه می‌باشد که پیش از این شرح آن ذکر گردید.
  72. مقاتل الطالبیین، ص۲۴۸.
  73. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۷، ص۴۸.
  74. مقاتل الطالبیین، ص۲۷۲.
  75. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۹۹.
  76. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۵۱.
  77. مقاتل الطالبیین، ص۲۷۴.
  78. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۰۰.
  79. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۵۰.
  80. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۰۱.
  81. مقاتل الطالبیین، ص۲۷۳.
  82. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۵۳.
  83. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۰۲.
  84. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۰۳.
  85. مقاتل الطالبیین، ص۲۸۷.
  86. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۰۳.
  87. مقاتل الطالبیین، ص۲۸۹.
  88. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۰۴.
  89. مقاتل الطالبیین، ص۲۹۷.
  90. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۰۵.
  91. «ای پدر منزلت‌ها و ای بهترین سواران! هرکس که؛ به مثل تو در دنیا غم‌زده شود، پس او مصیبت‌زده است. خدا می‌داند که اگر من از آنان بیمناک بودم؛ و دل از ترس آنان در فزع و اضطراب شود. او را نمی‌کشتند و من برادرم را تسلیم نمی‌کردم؛ تا اینکه هر دو با هم بمیریم و یا با هم زندگی کنیم».
  92. کامل ابن اثیر، ج۱، ص۵۵۵.
  93. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۰۵.