برخورد با مشرکان در معارف و سیره نبوی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

مقدمه

مشرکان به‌ویژه مشرکان مکه اولین کسانی بودند که پیش از تشکیل دولت نبوی در مدینه با مسلمانان و پیامبر دشمنی داشتند و پس از تأسیس دولت نبوی نیز بر مخالفت و دشمنی خود با آنان پرداخته و درصدد براندازی آن برآمدند.

با مهاجرت پیامبر اکرم از دشمنی مشرکان کاسته نشد و با تشکیل دولت نبوی نگرانی آنها دو چندان گردید، از این‌رو از همان سال‌های اولیه هجرت، حرکت‌های ایذایی آنها آغاز شد و تهدید امنیت مدینه و در نهایت هجوم گسترده به دولت نبوی و براندازی آن در رأس برنامه‌های آنها قرار گرفت[۱]. پیامبر اکرم (ص) که انتظار چنین تحرکات ایذایی مشرکان مکه را داشت جهت آماده ساختن مسلمانان برای دفاع از امنیت دولت نبوی، غزوات ابواء یا ودّان، بواط، ذی العشیره و سریه نخله یا عبدالله بن جحش را سازماندهی کرد[۲].

تهاجمات گسترده مشرکان در سال‌های بعد نشان‌دهنده این امر بود که آنان عزم جدی برای براندازی حکومت نبوی دارند. حضور سپاهیان مکه در بدر، هجوم گسترده آنها به مدینه و استقرار سه هزار مرد جنگی در کنار کوه عینین (جنگ احد)، گردآوری احزاب مختلف و محاصره مدینه در سال پنجم (جنگ خندق) و نقض پیمان صلح حدیبیه و همراهی با بنی بکر در تهاجم به خزاعیان (هم‌پیمانان دولت مدینه)، همه اقداماتی در جهت به خطر انداختن امنیت و در نهایت براندازی دولت نبوی از سوی مشرکان بود[۳].

پیامبر در مواجهه با مشرکانی که به کمتر از براندازی دولت او راضی نبودند، راهکاری جز مقابله و دفاع از امنیت دولت - شهر مدینه و شهروندان آن نداشت، اما این بدان معنا نیست که پیامبر در برخورد با آنان از اصول مسلّم خود که عدالت و انصاف و صلح‌جویی است عدول کند؛ زیرا چنان‌چه می‌دانیم:

  • اولاً، پیامبر در مواجهه با مشرکان هرگز آغازگر برخورد تهاجمی نبودند و در همه برخوردهایی که میان پیامبر اکرم (ص) و مخالفان مشرک صورت گرفت، مشرکان آغازگر اقدام خصمانه بودند و درصدد براندازی دولت پیامبر برآمدند و پیامبر به عنوان رئیس دولت مدینه از امنیت شهروندان خود و آیین و ارزش‌های اسلامی ایشان دفاع می‌کردند. جنگ احد و جنگ خندق (احزاب) شاهدی بر این مدّعا است.
  • ثانیاً، پیامبر در عین حال که می‌دانستند مشرکان به کمتر از نابودی و اضمحلال دولت پیامبر راضی نیستند، از هر فرصتی برای کاهش خصومت آنان و تنش‌زدایی در روابط دولت نبوی با ایشان استفاده می‌کردند، برای نمونه اگر چه ابوسفیان در پایان جنگ احد مسلمانان را تهدید کرد و وعده جنگ تمام‌عیاری را برای سال بعد داد، ولی چون خشک‌سالی بر مکه حاکم شد، پیامبر فرصت را برای تشویق مشرکان به ترک مخاصمه و توقف برخورد نظامی مغتنم شمرد و با فرستادن بهترین نوع خرمای مدینه به همراه نامه‌ای به ابوسفیان از او درخواست مقداری پوست کرد تا نشان بدهد که دولت نبوی هیچ‌گاه به تخاصم اصالت قائل نشده و آماده کاهش و حتی توقف برخورد نظامی با آنهاست[۴].
  • ثالثاً، پیامبر در برخورد با این مشرکان هرگز از عدالت و انصاف تخطی نکردند و حتی در جریان جنگ روش‌های متداول پادشاهان را به کار نگرفتند. ایشان به هنگام اعزام سپاهیان خود برای مقابله با تهاجم مشرکان به آنها توصیه می‌کردند که با نام خدا و با توکل به خدا و در راه خدا مبارزه کنند، مکر نکنند، خیانت نورزند، دشمن را مثله نکنند، هیچ درختی را جز به ناچاری قطع نکنند و پیرمردان و زنان و کودکان را نکشند[۵].
  • رابعاً، در هر زمانی که مشرکان حاضر می‌شدند از تخاصم دست کشیده و با دولت -شهر نبوی برخورد غیرتخاصمی کنند، پیامبر حاضر به انعقاد پیمان ترک مخاصمه، هرچند برای مدت اندکی، با ایشان می‌شدند؛ برای نمونه وقتی پیامبر اکرم (ص) در سال ششم به همراه ۱۴۰۰ نفر از یاران خود عازم حج عمره بود، مشرکان مصمم شدند تا از ورود آنها به مکه جلوگیری کنند و در منطقه حدیبیه مانع مسلمانان شدند. رسول خدا (ص) برای رام کردن قریش و اجازه انجام عمره حاضر به مذاکره با فرستادگان مشرکان قریش شد و به آنها اطمینان داد که مسلمانان برای جنگ نیامده‌اند و اما اگر کسی راه را بر آنها ببندد، آنان حاضر به مقابله‌اند. هر چند جنگ برای قریش جز ضرر چیزی نداشت و لذا بهتر بود قرارداد مدت‌داری با پیامبر منعقد کنند تا مسلمانان بتوانند اعمال حج خود را به انجام رسانند، ولی مشرکان حاضر به پذیرش این امر نشدند، اما از آنجا که پیامبر درصدد تنش‌زدایی بود، در نهایت پس از مذاکرات شفاهی طولانی با مشرکان حاضر شدند تا یک متن صلح میان طرفین نگاشته شود که براساس آن ده سال جنگ میان آنها متوقف شود تا مردم در امنیت باشند و هیچ‌گونه سرقت پنهانی یا خیانت صورت نگیرد و مسلمانان سال آینده برای انجام مراسم حج به مکه بیایند[۶]. این پیمان صلح یک قدم عقب‌نشینی در سیاست‌های خصمانه مشرکان تلقی می‌شد؛ زیرا آنها حاضر شدند موجودیت سیاسی دولت نبوی را بپذیرند و از این‌رو قرآن کریم نیز از آن به فتح مبین یاد کرده است: إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحًا مُبِينًا[۷].
  • خامساً، پیامبر اکرم (ص) هرگز از روی انتقام‌جویی با مخالفان مشرک دولت نبوی برخورد نکردند و اصل عفو و گذشت را بر انتقام‌جویی ترجیح داده‌اند. مشرکان مکه تا آنجا که توان داشتند در ساقط کردن دولت مدینه کوشیدند، ولی در نهایت همه مکر آنها خنثی شد و پس از نقض پیمان از سوی مشرکان، مسلمانان با عزت و افتخار عازم فتح مکه شدند. ابوسفیان سردسته مشرکان در مرّالظهران خود را به اردوگاه سپاهیان اسلام رساند و با وساطت یاران رسول خدا (ص) خواستار عفو و گذشت پیامبر شد. پیامبر که به فکر انتقام‌جویی نبود و تنها به درهم شکستن عزم مشرکان در عناد با دولت نبوی فکر می‌کرد او را پذیرفت و دستور داد تا ابوسفیان به مکیان اعلام کند که خانه او محل امن بوده و هر که در آن پناه گیرد یا در خانه خود بماند در امان خواهد بود. پس در حالی که یاران خود را از هر گونه رفتار انتقام‌جویانه منع می‌کرد وارد مکه شد و فرمود: امروز آنچه را که برادرم یوسف گفت من هم می‌گویم: لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ[۸]. «اذْهَبُوا فَأَنْتُمُ‏ الطُّلَقَاءُ»[۹].

بنابراین در یک نتیجه‌گیری کلی می‌توان گفت که پیامبر اکرم در برخورد با اقدامات ضد امنیتی و براندازانه مشرکان در درجه اول سیاست‌های دفاعی دولت مدینه را تقویت کردند و در مواقع ضروری با رعایت تمام موازین اخلاقی و انسانی به مقابله و مبارزه با اقدامات خصمانه آنها پرداختند و در عین حال از هر فرصتی برای تنش‌زدایی در روابط دولت نبوی با مشرکان استفاده نمودند و حاضر به ترک مخاصمه شدند. پس از سیطره بر مشرکان نیز، ایشان از هرگونه برخورد انتقام‌جویانه پرهیز کرده و عفو و گذشت را در پیش گرفتند.[۱۰]

دوره پیش از هجرت

آغاز دعوت و مجلس مهمانی

رسول خدا (ص) پس از سه سال دعوت پنهانی و فرد به فرد مردم مکه به اسلام، از سوی خداوند مأموریت یافت آشکارا به تبلیغ دین بپردازد. او فراخوانی همگانی به اسلام را از افراد قبیله و خاندان خود آغاز و با دعوت آنان به یک مهمانی، پیام خویش را ابلاغ کرد و فرمود: «هر کس تا پای جان یاور و همکار من باشد، وصی و جانشین من خواهد بود». آن حضرت سه بار این جمله را تکرار کرد و هر بار تنها علی بن ابی طالب به او پاسخ مثبت داد[۱۱].

بدین‌گونه حضرت دعوت خود را با گفت‌وگو آغاز کرد و فرصت داوطلب شدن برای جانشینی خود را در شرایطی برابر به همگان داد. در ادامه کار خویش نیز مردم را به بحث و اندیشه درباره اصول دین خود دعوت کرد. در این دعوت، هیچ اجباری در کار نبود، به گونه‌ای که مخالفان، برنامه‌های فکری و فرهنگی وی را تحمل نکردند و به کارهای خشونت‌آمیز دست زدند. ابوجهل نزد قبایل دیگر می‌رفت و آنان را تشویق می‌کرد تا مسلمانان را شکنجه کنند و اگر نمی‌توانند، به تحقیرشان بپردازند و اگر با مسلمانان است، وارد معامله نشوند[۱۲]. مشرکان حتی از مسلمانانی که به حبشه گریخته بودند، دست برنداشتند و کوشیدند با فرستادن نماینده و دادن رشوه به درباریان نجاشی، آنان را برای شکنجه کردن باز گردانند[۱۳].

پس از بیعت گروهی از اهالی مدینه هم که به «پیمان عقبه» معروف است، مشرکان آنان را تعقیب کردند. برای نمونه، سعد بن عباده را که اسیر شده بود، زدند و موهای بلندش را کشیدند و اگر برخی هم‌پیمانانش از وی حمایت نمی‌کردند، جانش را می‌گرفتند[۱۴][۱۵].

پیام‌رسانی پیامبر به مشرکان و مقابله با تبلیغات آنان

رسول الله (ص) هیچ‌گاه منتظر نمی‌ماند تا دیگران به نزدش آیند، بلکه خود نزد افراد و قبایل مختلف می‌رفت، برایشان از آیات قرآن می‌خواند و آنها را به اسلام دعوت می‌کرد. روزی گروهی از اهالی یثرب از قبیله بنی عبدالاشهل به ریاست ابوالحیسر برای بستن قراردادی قبیله‌ای باقریش، به مکه آمدند. پیامبر اکرم (ص) وقتی از ورود آنها باخبر شد، نزدشان رفت و فرمود: می‌خواهید به چیزی بهتر از آنچه برایش آمده‌اید، دست یابید؟ پرسیدند: چه چیزی؟ فرمود: من رسول خدا (ص) هستم و شما را به یکتاپرستی دعوت می‌کنم. بر من کتاب نازل شده است. آن‌گاه اصول دین اسلام را برای آنان برشمرد و آیاتی از قرآن را تلاوت کرد. نوجوانی به نام ایاس بن معاذ که از همراهان این گروه بود، گفت: ای قوم، به خدا سوگند، این، از آنچه شما برایش آمده‌اید، بهتر است. ابوالحیسر مشتی خاک از زمین برداشت و بر چهره ایاس پاشید و گفت: ما را رها کن؛ ما برای این نیامده‌ایم. ایاس سکوت کرد و رسول خدا (ص) رفت. آنان نیز به یثرب بازگشتند، ولی ایاس تا وقتی زنده بود، لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ و سُبْحَانَ اللَّهِ می‌گفت و قومش اطمینان داشتند که در همان برخورد اول با رسول خدا (ص)، مسلمان شده است[۱۶]. بدین‌گونه نام پیامبر و اسلام به گوش اهل یثرب رسید.

پیامبر گرامی اسلام سه سال در شعب ابی‌طالب در محاصره اقتصادی - اجتماعی به سر برد و فقط در ماه‌های حرام که بر اساس سنت عرب، جنگ و خون‌ریزی ممنوع بود، می‌توانست از شعب خارج شود. در همین فرصت اندک نیز نزد قبایل می‌رفت و آنان را به اسلام فرا می‌خواند. او در یکی از گردنه‌های کوه مکه، گروهی از یثربیان را دید و فرمود: نمی‌نشینید تا با شما سخنی بگویم؟ آنها نشستند و رسول خدا (ص) برایشان از قرآن و اسلام گفت. این گروه که از یهود یثرب شنیده بودند به زودی پیامبری می‌آید، دعوتش را پذیرفتند و مسلمان شدند[۱۷].

مشرکان با همه امکانات خود، در برابر تبلیغات پیامبر خدا مقابله می‌کردند و حضرت نیز با روش‌های مناسب، پاسخ آنان را می‌داد، چنان که ابولهب در انکار قیامت، دو کف دست خود را گشود و در آن فوت کرد و گفت: همه اعمال ما را این‌گونه باد می‌برد و تمام می‌شود. رسول خدا (ص) در پاسخ او سوره تبت را خواند: «دستان ابولهب بریده باد. روز قیامت که در آتش افتد، خواهد دانست آنچه رسول گفته، راست است». ابولهب و همسرش این آیات را هجو خود دانستند و آنها نیز به بدگویی از محمد (ص) پرداختند[۱۸].

روزی رسول خدا (ص) در مسجد نشسته بود و گروهی از قریش نیز بودند که نضر بن حارث آمد و کنار بقیه نشست و به مناظره با پیامبر پرداخت. حضرت با دلیل و برهان، تمام راه‌ها را بر او بست، به گونه‌ای که دیگر نتوانست سخن بگوید و حاضران به ناتوانی او پی بردند. آن‌گاه آیاتی تلاوت کرد مبنی بر اینکه خودتان و آنچه می‌پرستید، در آتش درآیید[۱۹]. سپس برخاست و رفت، ولی قریش همچنان در این باره گفت‌وگو می‌کردند. عبدالله بن زبعری که تازه به این گروه پیوسته بود، گفت: اگر من بودم، پاسخش را چنین می‌دادم که گروهی از عرب، فرشتگان را می‌پرستند و برخی از یهود، عزیر را و نصارا هم عیسی را می‌پرستند. بنابراین، فرشتگان و عزیر و عیسی نیز در دوزخ خواهند بود. قریش گفتند: با این سخن، محمد محکوم می‌شود. روز بعد پیامبر را دیدند و این پاسخ را مطرح کردند. فرمود: «هر موجودی جز خدا که دوست دارد پرستیده شود، با پرستش کنندگان در آتش است، ولی آنان (فرشتگان و عزیر و عیسی) این را دوست نداشتند». قریش بار دیگر از پاسخ درماندند[۲۰].

مشرکان، مردم را به دوری کردن از پیامبر وامی‌داشتند تا کسی سخنان آن حضرت را نشنود. با این حال، رسول خدا (ص) در مسجد می‌نشست و آن‌که شایستگی داشت، با دیدن چهره نورانی آن حضرت هدایت می‌شد. از جمله طفیل بن عمرو دوسی که بر اثر این تبلیغات، پنبه در گوش خود نهاده بود، با دیدن ایشان، پنبه را از گوش خود در آورد. او پس از شنیدن آیاتی از قرآن مسلمان شد و بسیاری دیگر را هم مسلمان کرد که ماجرای وی معروف است[۲۱].

در اقدامی دیگر، برخی از قریش با هماهنگی قبلی، نزدیک کعبه گرد آمدند تا رسول خدا (ص) را که برای طواف می‌آمد، آزار دهند. پس وقتی حضرت رسید، بی‌ادبی کردند و سخنان ناروا گفتند. حضرت اعتنا نکرد و به طواف ادامه داد. دومین دور طواف که رو به روی آنها قرار گرفت، باز کلام زشت بر زبان راندند و بنای ناسزاگویی گذاشتند. حضرت باز هم پاسخی نداد. بار سوم که این مسئله تکرار شد، رو به آنها کرد و فرمود: «به خدایی که جان من در دست قدرت اوست، من برای آن آمده‌ام که شما را همچون گوسفند، کارد بر گلو نهم و بکشم و مپندارید که رایگان از چنگ من به در روید». با این سخن، لرزه بر اندام مشرکان افتاد و عذرخواهی کردند و حضرت به طواف خود ادامه داد، ولی روزهای بعد نیز از آزار حضرت دست برنداشتند[۲۲][۲۳].

دل‌سوزی و مهربانی

پیامبر خدا با آنکه از مخالفان خود آزارها می‌دید، نسبت به آنها دل‌سوز و مهربان بود. امام علی (ع) در پاسخ به مردی یهودی که از ویژگی‌های پیامبر اسلام در مقایسه با پیامبران دیگر می‌پرسید، فرمود: رسول خدا (ص) از سوی مردم مکه بسیار آزار دید، دروغ‌گو خوانده شد، سنگ‌باران شد و ابولهب شکمبه حیوان بر وی افکند. پس خدای تعالی به یکی از فرشتگان به نام جابیل دستور داد نزد پیامبر آید و به فرمان او باشد. او عرض کرد: من مأمور اجرای فرمان شما هستم؛ اگر امر کنی، هم اکنون این کوه‌ها را بر این مردم می‌افکنم و نابودشان می‌کنم. حضرت فرمود: «إِنَّمَا بُعِثْتُ رَحْمَةً رَبِّ اهْدِ أُمَّتِي فَإِنَّهُمْ لَا يَعْلَمُونَ»؛ «من برای رحمت برانگیخته شده‌ام. خدایا، امت مرا هدایت فرما که نمی‌دانند چه می‌کنند»[۲۴].

مشرکان مکه از پیامبر می‌خواستند که منطقه صفا را پر از طلا سازد و برخی مردگان آنان را زنده کند تا درباره نبوت او از آنها بپرسند یا درخواست دیدن فرشتگان را می‌کردند. حضرت در برابر این درخواست‌ها می‌فرمود: «اگر برخی از آنچه را خواسته‌اید، انجام دهم، ایمان می‌آورید؟» آنها سوگند یاد کردند که همگی ایمان خواهند آورد. حضرت نیز از خداوند خواست تا صفا را از طلا پر سازد. در این هنگام، جبرئیل نازل شد و عرض کرد: «اگر بخواهی چنین می‌شود، ولی چنانچه پیامبری تو را باور نکردند، بر آنها عذاب نازل خواهد شد. اگر می‌خواهی این قوم را رها کن تا فرصت توبه داشته باشند». حضرت پذیرفت و این آیه نازل شد: وَأَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمَانِهِمْ لَئِنْ جَاءَهُمْ نَذِيرٌ لَيَكُونُنَّ أَهْدَى مِنْ إِحْدَى الْأُمَمِ فَلَمَّا جَاءَهُمْ نَذِيرٌ مَا زَادَهُمْ إِلَّا نُفُورًا[۲۵][۲۶].

پیامبر هرگز مشرکان را به صورت گروهی نفرین نکرد[۲۷] و چون یارانش از او خواستند دشمنان را نفرین کند، فرمود: «من برای لعن مبعوث نشده‌ام، بلکه برای رحمت آمده‌ام»[۲۸]. آن حضرت نه تنها نفرین نمی‌کرد، بلکه گاهی قبایل مختلف را نام می‌برد و برای هدایت و گرایش تک تک آنها به اسلام دعا می‌کرد[۲۹]. تا اینکه قرآن به پیامبر و مؤمنان فرمان داد که پس از اطمینان از هدایت ناپذیری مشرکان و لجاجت آنان در شرک‌ورزی، برای آنها دعا نکنند؛ گر چه از نزدیکان آنان باشند[۳۰].

مَا كَانَ لِلنَّبِيِّ وَالَّذِينَ آمَنُوا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ وَلَوْ كَانُوا أُولِي قُرْبَى مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُمْ أَصْحَابُ الْجَحِيمِ[۳۱].

ابن عباس در تفسیر آیه وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ[۳۲] می‌گوید: رسول خدا (ص) برای نیکان و بدان و برای مؤمن و کافر رحمت بود؛ برای مؤمن در دنیا و آخرت و برای کافران در دنیا، از آن جهت که مجازات‌هایی مانند مسخ و خسف[۳۳] بر آنها نازل نمی‌شود[۳۴].

پیامبر گرامی، دلسوزانه برای هدایت مشرکان می‌کوشید، ولی در سخت‌ترین شرایط نیز بر اصول و باورهای خود پافشاری می‌کرد و ذره‌ای از آنها کوتاه نمی‌آمد و هرگز حاضر نبود دیگران را با وعده‌های بیهوده بفریبد، چنانکه وقتی برای رساندن پیام دین، نزد قبیله بنی‌عامر بن صعصعه رفته بود، یکی از افراد قبیله به نام بیحره با فراس بن عبدالله به قوم خود گفت: به خدا سوگند، اگر این جوان را از قریش بگیریم، عرب از آن ما خواهد بود. سپس به پیامبر رو کرد و گفت: اگر اکنون با تو بیعت کنیم، می‌پذیری که پس از پیروزی بر مخالفانت، جانشین تو از میان ما باشد؟ آن حضرت فرمود: «الْأَمْرُ إلَى اللَّهِ يَضَعُهُ حَيْثُ شَاءَ»؛ «این امر به دست خداست؛ هر جا که خواست، قرار می‌دهد». او گفت: آیا ما به خاطر تو جان خود را به خطر اندازیم و با عرب درافتیم تا وقتی پیروز شدی، ریاست از آن غیر ما باشد؟ در این صورت، به دعوت تو نیازی نداریم. به این ترتیب، از پذیرش اسلام سر باز زدند[۳۵][۳۶].

بحث و گفت‌وگو

مشرکان بارها و بارها نزد رسول خدا (ص) آمدند و با آن حضرت درباره آنچه بدان دعوت می‌کرد، گفت‌وگو کردند. حضرت نیز از این امر استقبال می‌کرد و به بحث با آنان می‌پرداخت. در ابتدای بعثت، قریش که از بدگویی ایشان درباره بت‌هایشان نگران شده بودند، نزد ابوطالب رفتند و گفتند: برادر زاده تو، ما و خدایانمان را می‌آزارد. به او بگو از خدایان ما دست بردارد تا از خدای او دست برداریم. ابوطالب، پیامبر را به آن جلسه دعوت کرد تا با بزرگان مکه صحبت کند. حضرت وارد جلسه شد و با دیدن همه سران شرک در آنجا گفت: «السَّلَامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى‌» و نشست تا سخن آنان را بشنود[۳۷]. همچنین آورده‌اند که عتبة بن ربیعه، از بزرگان مکه، پیامبر خدا را دید که تنها در مسجد نشسته است. او که از اصل دعوت پیامبر آگاه نبود، به قریش گفت: اجازه دهید بروم با محمد صحبت کنم و اگر چیزی می‌خواهد، به او بدهیم تا از دعوتش دست بردارد. پس نزد ایشان آمد و نشست و گفت: برادر زاده، تو از ما هستی و به جایگاه و قدرت قریش آگاهی. حالا آیینی آورده‌ای که میان قوم جدایی افکنده و اندیشه و آرزوهای آنان را به بازی گرفته‌ای... پیشنهادهایی دارم، به آنها فکر کن، امید است که بپذیری. رسول الله (ص) فرمود: «بگو ای ابا ولید، می‌شنوم». عتبه گفت: پسر برادرم، اگر مال می‌خواهی، از اموالمان آن قدر برایت گرد می‌آوریم تا ثروتمندترین ما باشی. اگر بزرگی می‌جویی، تو را سرور خود می‌سازیم. اگر در پی قدرت و حکومت هستی، تو را پادشاه خویش قرار می‌دهیم. اگر بیماری، خرج در مانت را می‌دهیم. عتبه پس از بیان تمام پیشنهادهایش سکوت کرد».

حضرت پرسید: «تمام شد؟» گفت: بله. حضرت فرمود: «پس اکنون تو گوش کن». آن گاه آیاتی از سوره فصلت را تلاوت کرد و عتبه در حالی که دستش را پشت سرش بر زمین نهاده و بر آن تکیه کرده بود، ساکت به آیات گوش می‌داد. حضرت به آیه سجده رسید و سجده کرد. سپس فرمود: «ابا ولید، شنیدی؟ درباره اینها بیندیش). عتبه برخاست و نزد قریش بازگشت. برخی گفتند: به خدا سوگند، ابو ولیدی که رفت، کس دیگری بود و ابوولیدی که برگشته، دگرگون شده است. وقتی نشست، پرسیدند: چه خبر؟ گفت: سخنانی شنیدم که به خدا سوگند، مانند آن را نشنیده بودم. سوگند به خدا، نه شعر بود، نه جادو و نه غیب‌گویی. ای گروه قریش، به سفارش من عمل کنید و مزاحم این مرد نشوید که خبرهای مهمی از او شنیده‌ام. اگر دیگران او را شکست دادند، شما به خواسته خود رسیده‌اید و اگر پیروز شد، پیروزی او پیروزی شما نیز هست. گفتند: به خدا سوگند، که محمد با زبانش تو را جادو کرد. گفت: نظر من این بود، خود دانید[۳۸].

میدان گفت‌وگو برای مشرکان چنان باز بود که آنان به خود اجازه می‌دادند در اساسی‌ترین محورهای دعوت رسول خدا (ص)، یعنی توحید و معاد نیز زیاده‌گویی و جدال کنند. بنا بر نقل گروه زیادی از اصحاب، برخی مشرکان قریش مانند عتبه بن ربیعه و امیه بن خلف و دیگران، به پیامبر پیشنهاد دادند که ما خدای تو را می‌پرستیم و تو خدای ما را بپرست تا وجه مشترکمان همین باشد. اگر آنچه ما می‌پرستیم، حق باشد، تو بهره برده‌ای و اگر آنچه تو می‌پرستی، حق باشد، ما بهره برده‌ایم. در پاسخ به این پیشنهاد، آیات سوره الکافرون نازل شد. همچنین ابی بن خلف[۳۹] برای انکار قیامت، استخوان پوسیده‌ای آورد و نزد حضرت در دست خود نرم کرد و در هوا پراکند و گفت: تو می‌پنداری خدای تو این را زنده می‌کند. پیامبر در پاسخ، این آیه را تلاوت کرد.

وَضَرَبَ لَنَا مَثَلًا وَنَسِيَ خَلْقَهُ قَالَ مَنْ يُحْيِي الْعِظَامَ وَهِيَ رَمِيمٌ * قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ[۴۰][۴۱].

پیامبر بزرگوار اسلام حتی به سخن آن دسته از مشرکان که نه به قصد فهمیدن، بلکه برای به زحمت افکندنش با وی مجادله می‌کردند، گوش می‌کرد و به ایرادهای آنها پاسخ می‌داد، چنان که گروهی از سران شرک مانند ابوجهل، عبدالله بن ابی امیه و عاص بن وائل در کنار کعبه با یکدیگر گفت‌وگو می‌کردند و در پی راهی بودند تا محمد (ص) را نزد یارانش خوار سازند. قرار شد عبدالله بن ابی امیه در مجادله‌ای با پیامبر، نبوت او را دروغ و پوچ بخواند و بدین‌گونه او را خوار گرداند. پس از آنکه وی قدری سخن گفت، رسول خدا (ص) فرمود: «آیا از سخنان تو چیزی باقی مانده است؟» او همچنان به حرف‌ها و شبهه‌افکنی‌های خود ادامه می‌داد. حضرت بار دیگر پرسید: «يا عَبدَ اللَّهِ! أَ بَقِيَ شَيْءٌ مِنْ كَلَامِكَ؟» پیامبر پس از سخنان غرض‌ورزانه عبدالله، به تمام ایرادهای او پاسخ داد[۴۲]. همچنین ولید بن مغیره[۴۳] می‌گفت اگر قرار است پیامبری از شهر مکه و قبیله قریش مبعوث شود، باید من باشم که هم در سن و هم در مال، از همه بالاترم. آن حضرت در پاسخ او این آیه را تلاوت فرمود: وَقَالُوا لَوْلَا نُزِّلَ هَذَا الْقُرْآنُ عَلَى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ * أَهُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ[۴۴][۴۵].

رسول گرامی اسلام با مشرکان نشست و برخاست داشت و در گفت‌و‌گوهای عادی با آنان همراه می‌شد، ولی اگر در بحث‌های خود به عیب‌تراشی و مسخره کردن آیات خدا می‌پرداختند، به فرمان خدا نزد آنها نمی‌ماند: وَإِذَا رَأَيْتَ الَّذِينَ يَخُوضُونَ فِي آيَاتِنَا فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ حَتَّى يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ[۴۶]. این شاید بدان سبب بود که اگر رسول خدا (ص) در مجلسی می‌نشست که در آن آیات خدا مسخره می‌شد، نشانه عقب‌نشینی‌اش به شمار می‌آمد، ولی در بحث‌های دیگر، حضور پیامبر در میان آنان، امکان هدایتشان را بیشتر فراهم می‌ساخت[۴۷]. هم‌نشینی رسول الله (ص) با مشرکان سبب شده بود برخی از آنان نسبت به اسلام موضع ملایم‌تری بگیرند. مطعم بن عدی یکی از این افراد بود. او با عهدنامه تحریم مسلمانان مخالفت کرد و هنگامی که پیامبر از سفر طائف بازگشت، به ایشان جوار داد[۴۸].

گاهی دانشمندان ادیان مختلف مانند یهود، نصارا، مادی‌گرایان، دوگانه پرستان و مشرکان عرب به صورت گروهی نزد پیامبر می‌آمدند و با مطرح ساختن پرسش‌ها و ایرادهای خود، از آن حضرت دلیل می‌خواستند. امیر مؤمنان علی (ع) نقل می‌کند که روزی سران این پنج گرایش فکری - از هر گرایش، پنج نفر - در مکه با پیامبر دیدار کردند و گفتند اگر به پرسش‌های ما پاسخ دهی، تسلیم تو خواهیم شد و سپس هر یک جداگانه عقاید خود را بیان کردند. حضرت در بحثی طولانی، به همه آنها پاسخ داد و نقص دلایل آنان را ثابت کرد و عقایدشان را باطل دانست.

امام صادق (ع) فرموده است: به خدایی که او را به حق به پیامبری برگزید، سه روز نگذشت که گروه بیست و پنج نفری آنها نزد رسول خدا (ص) آمدند و گفتند: ما هیچ استدلالی به استحکام استدلال‌های تو نیافتیم. از این‌رو، گواهی می‌دهیم تو فرستاده خدا هستی[۴۹][۵۰].

روشی برای کاهش فشار مشرکان

مشرکان با شکنجه تازه‌مسلمانان، عرصه را بر آنان تنگ کرده بودند. رسول خدا (ص) برای رهاندن مؤمنان از این آزارها و کاستن از فشار مشرکان، به یارانش اجازه داد زیر شکنجه مخالفان، به زبان، از او بیزاری جویند. روزی عمار یاسر، گریان نزد رسول الله (ص) آمد. حضرت پرسید: «چه شده است؟» گفت: شر، ای رسول خدا. زیر شکنجه مشرکان از شما بیزاری جستم و از خدایان آنان به نیکی یاد کردم. حضرت با دستان خود اشک از چشم عمار زدود و گفت: «اگر باز هم آزارت دادند، باز هم بگو»[۵۱]. ابن عباس نیز همین مطلب را نقل کرده است که حضرت به مسلمانان اجازه گفتن کفر داده بود تا از شکنجه مشرکان رهایی یابند[۵۲][۵۳][۵۴].

دوره پس از هجرت

رسول خدا (ص) پس از هجرت نیز برای هدایت مشرکان می‌کوشید. آن حضرت اعتقاد آنان را نمی‌پذیرفت، ولی ارتباط خود را با آنها قطع نمی‌کرد و نامه‌رسانان و فرستادگان سیاسی‌شان در مدینه از امنیت کامل برخوردار بودند. پیامبر به پیمان‌هایی که می‌بست، پای‌بند بود. در هنگام قدرت، مشرکان را بردبارانه می‌بخشید و به بزرگان و سالخوردگان آنان احترام می‌گذاشت، ولی در برابرشان محکم بود و هرگز از خود ضعف نشان نمی‌داد.

تلاش برای هدایت مشرکان

آن حضرت آرزو داشت همه مشرکان فرصت هدایت را دریابند. این دل‌سوزی به گونه‌ای بود که در نبرد احد، وقتی از چهره‌اش که در هجوم مشرکان مجروح شده بود، خون را پاک می‌کرد، می‌فرمود: «اللَّهُمَّ اهْدِ قَوْمِي فَإِنَّهُمْ لَا يَعْلَمُونَ‌»[۵۵]. این تلاش برای هدایت مشرکان، سلامت آن حضرت را تهدید می‌کرد. از این‌رو، خدای تعالی برای نشان دادن رضایت خود از پیامبر و آرام ساختن او[۵۶] فرمود: فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفْسَكَ عَلَى آثَارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهَذَا الْحَدِيثِ أَسَفًا[۵۷].

امام صادق (ع) نیز در تفسیر آیه عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ...[۵۸] فرمود: ایمان نیاوردن مردم و زیانی که از این جهت می‌دیدند، بر پیامبر سخت بود و بر کسانی که ایمان نیاورده بودند، حریص بود تا ایمان آورند[۵۹].

برخی پس از شنیدن دعوت رسول خدا (ص)، نه تنها مؤمن نمی‌شدند، بلکه در کفر خود بیشتر سرسختی نشان می‌دادند. پیامبر در چنین مواردی، بسیار غمگین و اندوهناک می‌شد. پس خدای تعالی فرمود: فَلَا تَأْسَ عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ[۶۰].

همچنین ابن هشام نقل می‌کند که مسلمانان پس از چند روز محاصره شهر طائف، به دلیل وجود برج و باروهای بلند نتوانستند این شهر را فتح کنند و سرانجام پس از دادن تعدادی کشته، عقب‌نشینی کردند. هنگام عقب‌نشینی، یکی از اصحاب گفت: «یا رسول الله، بر قوم ثقیف نفرین کن تا حق تعالی ایشان را نابود کند». حضرت فرمود: «دعای خیر می‌کنم تا حق تعالی اسلام را روزی ایشان گرداند». آن‌گاه گفت: «اللَّهُمَّ أَهْدِ ثَقِيفاً وَ ائْتِ بِهِمْ»: «خدایا! ثقیف را هدایت کن و آنها را به دین اسلام در آور»[۶۱][۶۲].

احترام به بزرگان و سالخوردگان

رسول خدا (ص) به بزرگان و سالخوردگان هر قوم، گرچه مشرک بودند، احترام می‌گذاشت و همین امر سبب گرایش آنان به اسلام می‌شد. ثمامه بن اثال حنفی، از بزرگان و رؤسای یمامه، به دست مسلمانان اسیر شد. مسلمانان او را نمی‌شناختند. وقتی وی را به مدینه آوردند، پیامبر اکرم (ص) او را شناخت و دستور داد از وی پذیرایی کنند. آن حضرت، خود، از خانه‌اش برای او غذا می‌آورد و هر روز وی را به اسلام دعوت می‌کرد. روزی ثمامه به رسول خدا (ص) گفت: «اگر قرار است مرا بکشی، بکش و اگر می‌خواهی بفروشی، قیمت را معین کن»، ولی حضرت دستور داد پای او را از بند آزاد کنند. ثمامه پس از آزادی مسلمان شد و چنان در اسلام خود استوار بود که وقتی به محل خود بازگشت، راه مکه را بست و اجازه نداد از آن سمت، آذوقه به مکیان برسد. سرانجام اهل مکه از حضرت کمک خواستند. ایشان نیز برای ثمامه نامه‌ای نوشت و فرمان داد راه را باز کند[۶۳].

همچنین نقل می‌کنند که پس از فتح مکه، ابوبکر به خانه خود رفته و دست پدر مشرکش، ابوقحافه را گرفته بود و می‌کشید تا او را نزد پیامبر آورد. حضرت فرمود: «در خانه آزادش می‌گذاشتی تا من به سراغش بروم». ابوقحافه با دیدن این برخورد، در همان جا مسلمان شد[۶۴][۶۵].

رفتار با جاسوسان

گاهی مسلمانان، جاسوسان قریش و گماشتگان ابوسفیان را که اخبار مدینه را به مکه می‌فرستادند، شناسایی و دستگیر می‌کردند. رسول خدا (ص) اجازه می‌داد جاسوس را بکشند، ولی در مواردی، آنان مسلمان می‌شدند و مورد بخشایش قرار می‌گرفتند[۶۶]. آن حضرت هرگاه در می‌یافت که جاسوسی از کرده خود پشیمان گشته و یک مهره سوخته و شناخته شده است که به اسلام نیز به راستی گرایش دارد، او را می‌بخشود. آورده‌اند. وقتی جاسوسی یکی از اهل ذمه به نام فرات بن حیان ثابت شد، پیامبر فرمان قتل او را صادر کرد. فرات که از هم‌پیمانان انصار بود، نزد یکی از آنان رفت و اظهار داشت که مسلمان است. آن انصاری هم این مطلب را به رسول الله (ص) گفت. آن حضرت فرمود: «برخی را به ایمانشان را می‌گذاریم و فرات یکی از آنهاست»[۶۷][۶۸].

ارتباط؛ نه پذیرش

رسول خدا (ص) هرگز اعتقاد به شرک را نپذیرفت و در نابود کردن این آیین لحظه‌ای درنگ نکرد. با این حال، وجود مشرکان را به عنوان یک واقعیت پذیرفته بود و با آنان گفت‌وگو می‌کرد. او در ماجرای صلح حدیبیه با آنان سازش کرد و قرارداد بست. این قرارداد پا بر جا بود تا اینکه مکیان، خود، پیمان آتش‌بس ده ساله با مسلمانان را شکستند و پس از آن، پیامبر برای فتح مکه آماده شد[۶۹].

پس از فتح مکه، به حضرت خبر رسید که قبیله هوازن در تدارک حمله‌ای گسترده به مسلمانان هستند. ایشان فردی را نزد صفوان بن امیه فرستاد که هنوز مسلمان نشده بود و از او تعدادی زره خواست. صفوان نزد پیامبر آمد و گفت: یا محمد، از روی خشم می‌ستانی یا به عاریت؟ رسول خدا (ص) فرمود: «به عاریت می‌گیرم و بر عهده من است که آن را به تو باز گردانم و اگر چیزی تباه شود، تاوان می‌دهم»[۷۰]. در اینجا نیز شاهدیم با آنکه حضرت در جایگاه قدرت بود، با صفوان مشرک به آن‌گونه معامله کرد.

همچنین آن حضرت برای برخی مشرکان که در دوران سخت زندگی در مکه، با مسلمانان مدارا کرده بودند، امتیازهایی در نظر گرفت. ابوالبختری بن هشام از جمله کسانی بود که پیامبر در جنگ بدر دستور داد او را نکشند؛ زیرا در ماجرای محاصره مسلمان در شعب ابی‌طالب، به این کار مشرکان اعتراض می‌کرد و برای شکستن این عهدنامه می‌کوشید[۷۱]. ابوالعاص را نیز به این دلیل که شبانه به مسلمانان شعب آذوقه می‌رساند، آزاد کرد. وی به دلیل همین رفتار پیامبر، پس از چندی، مسلمان شد[۷۲][۷۳].

حفظ امنیت نمایندگان و نامه‌رسانان

رسول خدا (ص) به نمایندگان آیین‌های دیگر که برای تحقیق یا گفت‌وگو به مدینه می‌آمدند، احترام می‌گذاشت و به آنان اجازه می‌داد آزادانه عقاید خود را بیان کنند و اگر زمینه گفت‌وگو فراهم نبود، آنان را به اندیشیدن در اعتقاداتشان فرا می‌خواند.

ابورافع، نماینده مشرکان قریش بود که قریش او را برای رساندن پیامی نزد رسول الله (ص) فرستادند. او می‌گوید: وقتی پیامبر خدا را دیدم، قلبم به اسلام گرایش یافت. به پیامبر گفتم: به خدا سوگند، دیگر نزد قریش باز نمی‌گردم؛ زیرا اسلام به قلبم وارد شده است. آن حضرت فرمود: «من پیمان‌ها را زیر پا نمی‌گذارم و نامه‌رسان یک گروه را نزد خود نگه نمی‌دارم. به سوی قریش باز گرد و اگر همچنان بر عقیده‌ات ماندی، دوباره نزد ما بیا». ابورافع می‌گوید: [به سوی قریش] رفتم. سپس نزد رسول بازگشتم و اسلام آوردم[۷۴].

به این ترتیب، با وجود خواست قلبی ابورافع برای پناهنده شدن به مدینه، حضرت این امر را برای او نپسندید؛ زیرا مشرکان، او را امین خود دانسته و پیام خویش را به وی سپرده بودند و کوتاهی در این وظیفه شایسته نبود.

در ماه‌ها یا حتی روزهای آخر عمر پیامبر، برخی به گمان آنکه نبوت، مقام و قدرتی دنیایی است، به دروغ، ادعای پیامبری کردند. مسیلمه یکی از آنان بود. او در نامه‌ای به پیامبر خدا نوشت: «من با تو در امر نبوت شر یکم، نصف زمین از آن قریش و نیمی دیگر از آن ما، ولی قریش متجاوز است». دو نامه‌رسان این نامه را نزد پیامبر آوردند. حضرت به نامه‌رسانان گفت: شما در این باره (ادعای مسیلمه) چه می‌گویید؟ گفتند: ما نیز همان را می‌گوییم که او نوشته است. پیامبر فرمود: «اگر نبود این قانون که نامه‌رسان در امان است، گردن شما را می‌زدم»[۷۵].

در اینجا نیز با آنکه رسول خدا (ص) از ادعای مسیلمه بسیار خشمگین شده بود و نامه‌رسانان نیز از طرفداران اندیشه مسیلمه بودند، باز هم قوانین سیاسی مربوط به حفظ امنیت جانی نامه‌رسانان را رعایت کرد.[۷۶].

پای‌بندی به پیمان

رسول الله (ص) به پیمان‌هایش حتی با مشرکان پای‌بند بود. در صلح حدیبیه، پس از بستن قرارداد، سهیل بن عمرو، نماینده مشرکان، هنوز از جا برخاسته بود که یکی از مسلمانان زندانی در مکه به نام ابوجندل، موفق به فرار شد و با همان دستان در زنجیر نزد ایشان آمد. سهیل برخاست و به صورت ابوجندل سیلی زد و گفت: ای محمد، پیش از اینکه این شخص بیاید، ما قرارداد را تمام کرده بودیم. (یکی از مفاد قرارداد، بازگرداندن کسانی بود که از مکه به رسول خدا (ص) پناهنده می‌شدند). حضرت فرمود: درست است. سهیل دست ابوجندل را گرفت تا به سوی قریش ببرد. ابوجندل فریاد می‌زد: مسلمانان به داد من برسید!... آیا نزد مشرکان برگردم تا مرا به خاطر دینم آزار دهند؟ رسول خدا (ص) فرمود: «ابوجندل صبر کن و به حساب خدا بگذار. خداوند در کار تو و امثال تو گشایشی قرار خواهد داد. ما با این قوم قرارداد صلحی امضا کرده و خدا را بر آن گواه گرفته‌ایم و به آن خیانت نمی‌کنیم»[۷۷].

برخی مسلمانان پیش از آمدن ابوجندل - و ابوبصیر که حکایت مشابهی دارد- به باز گرداندن مسلمانان پناهنده اعتراض داشتند و با مشاهده این صحنه رقت‌انگیز، این مخالفت‌ها شدت یافت. با وجود این فضای عاطفی و ناراحت کننده، حضرت باز هم قرارداد صلح با مشرکان را محترم شمرد و پناهندگان را به مکه بازگرداند.

در سندی دیگر آمده است پیامبر اکرم (ص) با قبیله هلال بن عویم سلمی قرارداد بسته بود که اگر کسی از این قبیله به پیامبر پیوست یا از نزد پیامبر به آن قبیله پناهنده شد، در امان باشد و به جانش آسیب نرسد. گروهی از منافقان که ادعای مسلمانی کرده بودند، نزد مشرکان رفتند و اظهار شرک کردند. برخی از آنان نیز به این قبیله پناهنده شده بودند. خدای تعالی به مسلمانان دستور داد که آنان را هر کجا یافتند، بکشند، مگر آنکه به کسانی پناهنده شده باشند که میان مسلمانان و آن قبیله قرارداد باشد[۷۸]. بدین‌گونه قرآن، لزوم وفای به عهد را به عنوان یک اصل مهم به مسلمانان می‌آموزد. رسول خدا (ص) نیز در نخستین سخنرانی‌اش در مدینه، پس از بیان توحید و اهمیت ایمان و سفارش به دوستی با یکدیگر فرمود: «خداوند غضب می‌کند اگر پیمانش شکسته شود»[۷۹].

قریش و دیگر قبایل عرب، برای تنظیم روابط اجتماعی و اقتصادی خود، اصول و برنامه‌هایی داشتند. رسول خدا (ص) اگر این اصول و برنامه‌ها را بر خلاف آموزه‌های اسلام نمی‌دید، می‌پذیرفت و به آنها- که در فقه اسلامی به احکام امضایی شهرت دارد – پایبند می‌ماند و شکستن آنها را روا نمی‌دانست. از جمله این برنامه‌ها، ممنوع بودن جنگ در ماه‌های حرام بود. روزی رسول خدا (ص) گروهی از مسلمانان را به فرماندهی عبدالله بن جحش به مأموریتی نظامی فرستاد. آنها به نخلستانی رسیدند و عمرو بن خضرمی را دیدند که با شتری، کالاهای تجاری مشرکان را حمل می‌کرد. اختلاف پیش آمد که امروز آخر جمادی‌الأخر است یا اول رجب (ماه رجب از ماه‌های حرام است). برخی گفتند: اول رجب است و ما حق نداریم با عمرو درگیر شویم. با این حال، دنیاطلبانی که در پی غنیمت بودند، عمرو را کشتند و اموال همراه او را به غنیمت گرفتند. هم مشرکان مکه و هم برخی مسلمانان، به عنوان اعتراض یا سؤال می‌پرسیدند: مگر ماه‌های حرام رسمیت خود را از دست داده است؟ مشرکان این کار را برای مسلمانان عیب می‌شمردند. رسول خدا (ص) نیز از پذیرفتن غنایم خودداری کرد تا اینکه خدای تعالی فرمود: جنگ در ماه حرام، گناهی بزرگ است، ولی آواره کردن مردم از مسجدالحرام (یعنی کاری که مشرکان کرده بودند)، گناهش از شکستن حرمت ماه‌های حرام بیشتر است[۸۰]. پس از آن، پیامبر خمس غنایم را گرفت و بقیه را میان مسلمانان تقسیم کرد. در همین ماجرا، دو نفر نیز اسیر شده بودند که یکی از آنها با فدیه آزاد گشت و دیگری مسلمان شد و بعدها در ماجرای بئر معونه به شهادت رسید[۸۱].

پیامبر خدا گاهی با مشرکان به ویژه کسانی که در مسیر کاروان مکه به شام بودند، پیمان بی‌طرفی می‌بست. بدین معنی که هر دو طرف متعهد می‌شدند به یکدیگر یورش نبرند و دشمنان یکدیگر را تقویت کنند. پیامبر با بنی‌ضمره چنین قراردادی بست[۸۲]. بنی‌مدلج نیز نزد پیامبر آمدند و گفتند: دلمان رضایت نمی‌دهد به رسالت تو شهادت دهیم؛ نه با تو هستیم، نه علیه تو. امام صادق (ع) در این باره فرموده است: رسول خدا (ص) با آنان قرار دادی نیست، ولی آنها را به حال خود رها کرد تا در فرصت مناسب، تکلیف آنان را برای صلح یا جنگ معین کند[۸۳][۸۴].

بخشایش هنگام قدرت

مشرکان مکه پس از روا داشتن آزارهای فراوان نسبت به پیامبر خدا، تصمیم گرفتند او را بکشند که این نقشه با مهاجرت پیامبر به مدینه نقش بر آب شد. در مدینه نیز دست از آن حضرت بر نداشتند و به قصد کشتن وی و براندازی اسلام، چندین جنگ مهم را بر ایشان و مسلمانان تحمیل کردند، ولی به اراده الهی، اسلام قدرتی روزافزون یافت تا سرانجام، رسول خدا (ص) مکه را فتح کرد. آن حضرت قصد انتقام‌گیری نداشت و برنامه تصرف شهر را به گونه‌ای تنظیم کرد که بدون خون‌ریزی باشد. پس از پیروزی، گروه‌هایی را به اطراف شهر فرستاد و به آنان دستور داد مردم را به اسلام دعوت کنند و از خشونت بپرهیزند. خالد بن ولید که فرماندهی یکی از این گروه‌ها را بر عهده داشت، به دلیل دشمنی گذشته‌اش با قبیله بنی‌جذیمه، تعدادی از آنها را کشت. رسول خدا (ص) با ابراز نفرت و بیزاری خود از این کار، علی بن ابی طالب (ع) را به آن ناحیه فرستاد تا خون‌بهای کشتگان را بپردازد و تمام خسارت‌های مالی آنان را جبران کند[۸۵].

پس از فتح مکه، حضرت وارد کعبه شد، دو رکعت نماز خواند و در برابر در ایستاد و شعار معروف وحدت را سر داد. سپس خطاب به مردم مکه فرمود: «گمان شما چیست و چه حرفی دارید؟» سهیل که از بزرگان مکه بود، گفت: گمان خیر داریم و حرفمان نیک است. تو را برادری بخشنده و پسر عمویی بزرگوار می‌دانیم که پیروز شده است. پیامبر فرمود: «همان را به شما می‌گویم که برادرم یوسف گفت: لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ[۸۶]؛ «بدانید هر خون و مال و ماثره[۸۷] که در جاهلیت بود، تمام شد». آنگاه مکه را شهر امن معرفی کرد و با اعلام عفو عمومی[۸۸] فرمود: «همسایه خوبی نبودید. بروید که همه آزاد هستید». همچنین اعلام شد که هر کس اسلحه‌اش را بر زمین گذارد، جان و مال و ناموس او در امان است[۸۹]. با همین تدبیر، حدود دو هزار تن از اهالی مکه مسلمان شدند و به سپاهیان اسلام پیوستند.

ابوسفیان که در مقام فرمانده مکه و سپاه شرک، به دشمنی با رسول خدا (ص) شهره بود، ساعاتی پیش از فتح مکه، با میانجی‌گری عباس، عموی پیامبر، نزد آمد و به اصرار عباس و با اکراه تمام، شهادتین را گفت و مسلمان شد. عباس به پیامبر گفت: ابوسفیان، بزرگ مکه بود، به او امتیازی بدهید. حضرت فرمود: هر کس در خانه ابوسفیان پناه گیرد، جانش در امان است[۹۰]. بعدها ابوسفیان پیشنهاد داد که رسول خدا (ص)، دختر او را به زنی بگیرد و فرزندش، معاویه را به عنوان کاتب بپذیرد[۹۱].

رسول خدا (ص) پس از فتح مکه، نه به جان مردم دست‌درازی کرد و نه به اموال‌شان. حتی برخی منصب‌های آنان مانند کلیدداری کعبه را از ایشان نگرفت[۹۲]. پیامبر اکرم (ص) در موارد دیگر نیز به همین اندازه که مشرکان به زبان، اظهار اسلام می‌کردند - حتی اگر به اسلام تمایل قلبی نداشتند - بسنده می‌کرد و جان و مال آنان را محترم می‌داشت؛ چون این اظهار زبانی به این معنا بود که گوینده آن، قصد ایجاد مزاحمت برای مسلمانان را ندارد و همین مقدار، برای در امان ماندن جان یک مشرک کافی بود. از طرف دیگر، این امید وجود داشت که با آشنایی فرد به ظاهر مسلمان با مؤمنان، قلبش نیز به اسلام گراید.

گاهی نیز به برخی مشرکان مهلت می‌داد تا فکر کنند و تصمیم بگیرند. صفوان بن امیه پیش از فتح مکه، کسی را برای ترور کردن پیامبر به مدینه فرستاده بود. وی پس از فتح مکه، از ترس به جده گریخت و می‌خواست با کشتی از عربستان برود. عمیر بن وهب که از خویشان او بود، وی را نزد پیامبر آورد. حضرت او را به اسلام دعوت کرد. صفوان گفت: برای مسلمان شدن دو ماه مهلت می‌خواهم. پیامبر اکرم (ص) فرمود: «به تو چهار ماه مهلت دادم». طولی نکشید که صفوان مسلمان شد[۹۳].

از بخشایش پیامبر هنگام قدرت، به جز فتح مکه، موارد دیگری نیز نقل شده است. از جمله در غزوه ذات‌الرقاع، رسول خدا (ص) زیر درختی نشسته بود. ناگاه سیلی خروشان، میان او و یارانش فاصله انداخت. یکی از مشرکان به نام غورث با فهمیدن این موضوع، به اطرافیان خود گفت: من محمد را خواهم کشت. او شمشیرش را بالای سر رسول خدا (ص) گرفت و گفت: ای محمد، چه کسی تو را از دست من می‌رهاند؟ حضرت فرمود: «رب من و رب تو». همان دم جبرئیل بر سینه او زد و او به پشت، از اسب بر زمین افتاد. پیامبر برخاست، شمشیر وی را گرفت و بر سینه‌اش نشست و فرمود: «ای غورث، چه کسی تو را از دست من می‌رهاند؟» گفت: بخشایش و کرم تو ای محمد. حضرت او را رها کرد و برخاست و غورث می‌گفت: به خدا، تو از من بهتر و گرامی‌تری[۹۴]. البته همه کسانی که بخشوده می‌شدند، از این نعمت بهره نمی‌بردند. یکی از اسیران مشرک در غزوه بدر، ابوعزه عمرو بن عبدالله الجحمی بود. او مردی فقیر و عیال‌وار بود که توان پرداخت هزینه آزادی خود را نداشت. وی به رسول خدا (ص) عرض کرد: بر من منت نه و آزادم کن. پیامبر چنین کرد. او در جنگ احد نیز حضور یافت و با خواندن شعر، مشرکان را برای نبرد با مسلمانان تشویق می‌کرد[۹۵]. پس از نبرد احد، مسلمانان به دستور حضرت رسول، دشمن را تعقیب کردند. مشرکان، فراری شدند و تنها دو نفر از آنها، از جمله ابوعزه شاعر، به اسارت مسلمانان در آمدند. او بار دیگر تقاضای بخشایش کرد. حضرت فرمود: «مؤمن از یک سوراخ، دو بار گزیده نمی‌شود. رهایت کنم تا به مکه بروی و به ریشت دست بکشی و بگویی باز هم محمد را فریب دادم». پس دستور داد او را کشتند[۹۶].

رسول خدا (ص) توبه برخی افراد را که حضورشان در مدینه زیان‌بار بود، نمی‌پذیرفت. حارث بن سوید که به ظاهر مسلمان شده بود، در جنگ احد، دو نفر از انصار را به خاطر کینه‌های شخصی دوران جاهلیت کشت و به مشرکان پناهنده شد و در جنگ با مسلمانان شرکت کرد. سپس به مدینه بازگشت، ولی حضرت حکم اعدام او را صادر کرد. او به مکه گریخت و پس از مدتی به برادرش که مسلمان بود، نامه‌ای نوشت و پرسید آیا پیامبر توبه مرا می‌پذیرد. حضرت توبه او را قبول نکرد[۹۷][۹۸].

نپذیرفتن هدیه و کمک از مشرکان

در جنگ بدر، گروهی از مشرکان به پیامبر پیشنهاد دادند که در کنار او با مشرکان قریش بجنگند. حضرت فرمود: «ما هرگز از مشرک کمک نمی‌گیریم»[۹۹]. عایشه نیز نقل کرده است که پیامبر هرگز از مشرک کمک نخواست[۱۰۰]. حتی هدیه آنان را قبول نمی‌کرد، ولی اگر بهایش را می‌گرفتند، آن را می‌پذیرفت[۱۰۱]. این رفتار حضرت را چنین می‌توان تفسیر کرد که کمک گرفتن و پذیرفتن هدایای یک گروه، نشانه‌ای از دوستی و همکاری است.

زمام‌داران غیر دینی برای به دست آوردن قدرت یا حفظ منافع خود، به آسانی حتی با کسانی اظهار دوستی و هم‌پیمانی می‌کنند که نه تنها اندیشه‌شان را قبول ندارند، بلکه در باطن با آنان دشمن هستند. پس از تأمین منافعشان نیز به همان آسانی، با هم‌پیمان پیشین خود دشمنی می‌ورزند و گاه آنان را نابود می‌کنند، در مقابل رسول خدا (ص) که مبارزه و مخالفتش با شرک، نه مبارزه‌ای موقت و مصلحتی، بلکه نبردی جدی و همیشگی بود، حاضر نمی‌شد حتی علیه مشرکان دیگر، از آنان کمکی بگیرد که نشانه همراهی با شرک باشد. این امر در مورد اهل کتاب کاملاً متفاوت بود و حضرت از آنها علیه مشرکان کمک می‌گرفت.

برخی مشرکان هم در مدینه نزد پیامبر خدا (ص) می‌آمدند و هدیه می‌آوردند و با ایشان گفت‌وگو می‌کردند. حضرت هدیه آنان را نمی‌پذیرفت، ولی به اسلام نیز مجبورشان نمی‌ساخت و اگر افراد مورد اعتمادی بودند، به قولشان اعتماد هم می‌کرد. نقل است فردی به نام ابوبراء عامر بن مالک بن جعفر، از بزرگان بنی‌عامر، با هدیه‌ای برای رسول الله (ص) به مدینه آمده بود. پیامبر به او فرمود: تنها در صورتی هدیه‌ات را می‌پذیرم که مسلمان شوی». او اسلام را نپذیرفت، ولی اظهار داشت آنچه بدان دعوت می‌کنی، خوب است. آن‌گاه پیشنهاد داد پیامبر گروهی از اصحاب را برای تبلیغ دین، نزد اهل نجد بفرستد؛ شاید آنها بپذیرند. پیامبر فرمود: «درباره آنها از اهل نجد بیم دارم». ابوبراء گفت: من به آنها امان می‌دهم. حضرت امان او را پذیرفت[۱۰۲][۱۰۳].

قدرت‌نمایی در برابر مشرکان

برخورد رسول خدا (ص) با مخالفانش آمیخته با مدارا بود، ولی از خود ضعف نشان نمی‌داد و هنگام لزوم، متناسب با رفتار مشرکان قدرت‌نمایی نیز می‌کرد. مردم مدینه در سال هفدهم هجری به دلیل مشکل اقتصادی، از نظر جسمی، رنجور و ناتوان شده بودند. در این شرایط، زمان عمرة القضا نیز فرا رسید و پیامبر و مسلمانان به مکه آمدند. مشرکان صف کشیده بودند و نگاه می‌کردند تا مسلمانان را به دلیل ضعف و رنجوری‌شان مسخره کنند، ولی حضرت رسول به شکلی خاص که نشانه قوت بود، لباس پوشید[۱۰۴] و به مسلمانان نیز دستور داد از خود ضعف نشان ندهند. حضرت پس از استلام حجر[۱۰۵]، طواف را با دویدن آغاز کرد و مسلمانان نیز به دنبال او می‌دویدند. پس از سه دور طواف به این شکل، ادامه طواف را به صورت عادی انجام دادند[۱۰۶]. در ماجرای فتح مکه نیز به عباس دستور داد ابوسفیان را در محلی قرار دهد که شوکت و شکوه لشکر اسلام را ببیند. ابوسفیان پس از دیدن سپاهیان اسلام گفت: «از این پس کسی را تاب این لشکر نباشد و کس با ایشان بر نیاید»[۱۰۷].

یکی از عادت‌های عرب‌ها این بود که برای اثبات بزرگی خویش، به قبیله و بزرگان و گذشته خود افتخار می‌کردند و آن را به رخ دیگران می‌کشیدند. بر اساس این عادت، گروهی از بنی‌تمیم به مدینه آمدند و به پیامبر گفتند: آمده‌ایم فخر فروشی کنیم؛ یعنی مایه‌های فخر خود را برشماریم. رسول الله (ص) فرمود: بگویید. سخن‌گویشان تا می‌توانست مایه‌های فخر قوم خود را بیان کرد. پس پیامبر نیز به ثابت بن قیس فرمود: جوابش را بده. او نیز نمونه‌های سرفرازی مسلمانان را بیان کرد. سپس چند شاعر بنی‌تمیمم برخاستند و در شعر‌هایشان، به افتخارات خود بالیدند. حسان، شاعر توانای مسلمان نیز به همان شیوه پاسخ آنها را داد. سرانجام اقرع بن حابس که از بزرگان بنی‌تمیم بود، به قوم خود گفت: خداوند برای او هیچ چیز کم نگذاشته است؛ سخن‌گویشان از سخن‌گوی ما بلیغ‌تر؛ شاعرشان از شاعر ما فصیح‌تر و افتخاراتشان از ما بیشتر است. اکنون هیچ بهانه‌ای وجود ندارد؛ برخیزید و مسلمان شوید. این گونه بود که همگی مسلمان شدند[۱۰۸][۱۰۹].

جنگ؛ آخرین راه حل

پیامبر اکرم (ص) مردم را به پذیرش اسلام فرا می‌خواند و از زبان اخروی نپذیرفتن آن می‌ترساند، ولی هیچ کس را بدان مجبور نمی‌کرد. بر اساس آموزه‌های قرآن کریم، خداوند با بعثت نبی اسلام، راه هدایت را به مردم نشان داد و مأموریت رسولش را تنها رساندن پیام قرار داد، نه اجبار[۱۱۰]: وَقُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شَاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَمَنْ شَاءَ فَلْيَكْفُرْ إِنَّا أَعْتَدْنَا لِلظَّالِمِينَ نَارًا أَحَاطَ بِهِمْ سُرَادِقُهَا[۱۱۱]. فَإِنْ أَعْرَضُوا فَمَا أَرْسَلْنَاكَ عَلَيْهِمْ حَفِيظًا إِنْ عَلَيْكَ إِلَّا الْبَلَاغُ[۱۱۲].

برخلاف اسلام که کسی را به پذیرش دین مجبور نکرد، مخالفان، مردم را به بت‌پرستی وا می‌داشتند و به وسیله ترور و اقدام نظامی خواستند از پیشرفت اسلام جلوگیری کنند.

در مدینه نیز هر از گاهی قریش نزدیک شهر می‌آمدند و مزاحمت‌هایی ایجاد می‌کردند. برخی جاها را به آتش می‌کشیدند یا به گله‌های گوسفند اهالی مدینه دستبرد می‌زدند. مسلمانان به فرمان پیامبر آنها را تعقیب می‌کردند و با گریختن آنان، به مدینه باز می‌گشتند[۱۱۳]. بدین‌گونه، مخالفان اسلام بودند که بر طبل جنگ نواختند. گویا آغاز جنگ از سوی مخالفان پیامبران، یک سنت بوده است. نمرود نیز وقتی در برابر استدلال ابراهیم ناتوان ماند، دستور سوزاندن او را داد و فرعون، ساحران مؤمن را به شکنجه و قتل تهدید کرد[۱۱۴].

پیامبر اعظم (ص) تا هنگامی که در مکه بود، نمی‌توانست مانع اقدامات مخالفان شود، ولی در مدینه با تشکیل حکومت و به دست آوردن نیروی کافی، این توانایی را داشت که مزاحمت‌های فیزیکی را با اقدامی برابر، پاسخ دهد. این رویارویی که «جهاد» نام گرفت، نه برای تحمیل دین به دیگران، بلکه برای دفع هجوم و ستم مشرکان به مسلمانان بود. نخستین آیه‌ای که در آن به مسلمانان اجازه جهاد داده شد، آیاتی از سوره حج بود: أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَإِنَّ اللَّهَ عَلَى نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ * الَّذِينَ أُخْرِجُوا...[۱۱۵].

علامه طباطبایی در تفسیر این آیات بیان می‌دارد: يُقَاتَلُونَ، یعنی کسانی که مورد حمله و کشتار قرار گرفته‌اند. اینان اجازه دارند از خودشان دفاع کنند. فلسفه این اجازه آن است که مشرکان آغاز به این کار کردند و در اصل در پی جنگ و نزاع بودند. سبب اجازه این بود که به مسلمانان ستم می‌شد[۱۱۶].

بنابراین، در اندیشه پیامبر اکرم (ص)، جنگ هرگز مقدم نبود، بلکه به عنوان آخرین راه حل پذیرفته شده بود و در جنگ نیز سفارش می‌کرد که تلفات به کمترین حد برسد و به افراد غیر نظامی آسیب وارد نشود. وقتی خود حضرت در غزوه‌ای حضور داشت، این اصول، کامل رعایت می‌شد. در سریه‌ها نیز پیش از فرستادن نیرو، فرمانده آنان را کنار خود می‌نشاند و او را به رعایت تقوا سفارش می‌کرد و اینکه مراقب باشد زن‌ها و کودکان، پیرها و افراد ناتوان کشته نشوند. درختان میوه، نخل‌ها و مزارع، قطع یا به آتش کشیده نشوند. حیوانات حلال گوشت جز هنگام ضرورت از بین نروند. سرزمینی را در آب غرق نکنند[۱۱۷] و شهرهای مخالفان سم نریزند[۱۱۸]. آن‌گاه می‌فرمود: «وقتی رویاروی دشمن قرار گرفتید، به آنان در انتخاب سه چیز اختیار دهید: یا اسلام آورند که در این صورت از آنها دست بردارید یا از منطقه بروند یا در شهر و دیار خود بمانند و جزیه بپردازند. در غیر این صورت، با آنان بجنگید»[۱۱۹]. همچنین سفارش می‌کرد اگر یکی از نیروهای مقابل خواست نزد شما بیاید تا از اهداف و سخنانتان آگاه گردد و یکی از سربازان مسلمان، چه رده بالا و چه رده پایین، به او اجازه آمدن داد، باید بگذارید بیاید و حرف‌ها را بشنود. اگر پذیرفت، برادر شماست و اگر نپذیرفت، او را به محل خودش برسانید[۱۲۰].

در قرآن نیز تصریح شده است که مسلمانان باید به کسانی که برای تحقیق درباره باورها و اهداف آنان نزدشان می‌آیند، این فرصت را بدهند: وَإِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجَارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّى يَسْمَعَ كَلَامَ اللَّهِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَعْلَمُونَ[۱۲۱].

رسول خدا (ص) در خطبه مسجد خیف نیز فرمود: «کوچک‌ترین فرد مسلمان می‌تواند به دیگران امان دهد»[۱۲۲]. از امام صادق (ع) درباره این سخن پرسیدند، فرمود: اگر سپاهی از مسلمانان، تعدادی از کفار را محاصره کردند، پس یکی از کافران پیش‌قدم شد و گفت: به من امان دهید تا با رهبر شما گفت‌وگو کنم و کوچک‌ترین سرباز مسلمان به وی امان داد، بر بالاترین رده فرماندهی آنان واجب است به امان این سرباز وفادار بمانند[۱۲۳][۱۲۴].

ایستادگی در برابر باج‌خواهی

در برابر مشرکان و باج‌خواهی آنان محکم می‌ایستاد و اندکی سازش نمی‌کرد. در ماجرای خندق، مشرکان و احزاب از بیرون شهر و یهود بنی‌قریظه از درون، مسلمانان را تهدید می‌کردند و آنان را به شدت در فشار قرار داده بودند. در همین هنگام، ابوسفیان خواست با سوء استفاده از موقعیت، باج‌خواهی کند. از این‌رو، در نامه‌ای به رسول خدا (ص) نوشت: افراد ما را کشتی، اکنون قبایل علیه تو جمع شده‌اند تا ریشه‌ات را بکنند. اگر نصف خرمای مدینه را بدهی از تو دست می‌کشیم، وگرنه شهر را بر سرت خراب می‌کنیم و آبادی باقی نمی‌گذاریم.

آن حضرت در پاسخ نوشت: نامه اهل شرک و نفاق و کفر و تفرقه را دریافت کردم و متوجه محتوای آن شدم. به خدا سوگند میان ما و شما جز نیزه و شمشیر نخواهد بود... از بت‌پرستی دست بردارید، وگرنه دیارتان ویران و آبادی‌های شما نابود خواهد شد. درود بر کسی که راه هدایت پیماید[۱۲۵].

پیامبر خدا درباره اصول دین نیز با هیچ کس سازش نمی‌کرد. پس از فتح مکه، نمایندگان قبیله ثقیف نزد ایشان آمدند و اظهار کردند به شرطی مسلمان می‌شویم که اجازه دهی یک سال دیگر بت عزی را بپرستیم. حضرت اجازه نداد. حتی به چند ماه نیز راضی شدند، باز هم نپذیرفت. آن‌گاه اجازه خواستند مسلمان باشند، ولی نماز نخوانند. حضرت این را نیز رد کرد. سرانجام گفتند: پس بت‌های ما به دست خودمان شکسته نشود. حضرت این را پذیرفت و کسانی را برای این کار فرستاد[۱۲۶][۱۲۷].

پرسش وابسته

منابع

پانویس

  1. حضور ابوسفیان به همراه دویست نفر از مشرکان جهت کسب اطلاعات و اقدامات ایذایی و افزایش ناامنی برای دولت پیامبر نمونه‌ای از این اقدامات مشرکان بود.
  2. ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۲۴، ۲۴۸ و ۲۵۲.
  3. ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۲۵۷؛ ج۳، ص۶۷-۶۶ و ۴۳-۴۲؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۱۲، ۳۷، ۶۶، ۱۳۴، ۱۳۵ و ۱۴۹؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۱۱۶، ۱۴۸، ۱۸۴، ۲۶۱.
  4. احمدی میانجی، مکاتیب الرسول، ج۱، ص۲۸۵.
  5. محمدحسن نجفی، جواهر الکلام، ج۲۱، ص۶۷.
  6. رسول جعفریان، سیره رسول خدا (ص)، ج۱، ص۵۴۰ - ۵۵۲.
  7. «بی‌گمان ما به تو پیروزی آشکاری دادیم» سوره فتح، آیه ۱.
  8. «(یوسف) گفت: امروز (دیگر) بر شما سرزنشی نیست، خداوند شما را ببخشاید و او مهربان‌ترین مهربانان است» سوره یوسف، آیه ۹۲.
  9. ابن هشام، السیرة النبویه، ج۴، ص۴۳-۴۲، ۸۳-۸۰، ۱۵۵؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۱۳۵، ۱۵۰-۱۴۹؛ یعقوبی، تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۶۰-۵۹؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۲۶۱ و ۲۵۲.
  10. خالقی، علی، مقاله «شیوه برخورد با مخالفان و منتقدان در دولت نبوی»، سیره سیاسی پیامبر اعظم، ص ۴۶۹.
  11. محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج۱۸، ص۱۶۳.
  12. ابن هشام، سیرت رسول الله، ترجمه: رفیع الدین اسحاق بن محمد همدانی، تصحیح: اصغر مهدوی، ج۱، ص۳۱۱.
  13. ابن هشام، سیرت رسول الله، ج۱، ص۳۱۴ - ۳۱۶.
  14. ابوجعفر محمد بن جریر طبری، تاریخ طبری، ج۱، ص۵۶۵.
  15. میمنه، حیدر علی، سیره پیامبر اعظم با اقلیت‌های دینی ص ۱۶-۲۹.
  16. ابن هشام، السیرة النبویة، محقق: طه عبدالرؤف سعد، ج۱، ج۲، ص۲۷۶.
  17. بحارالانوار، ج۱۹، ص۲۳.
  18. سیرت رسول الله، ج۱، ص۳۴۴.
  19. نک: سوره انبیا: ۹۸-۱۰۰.
  20. سیرت رسول الله، ج۱، ص۳۴۸ و ۳۴۹.
  21. سیرت رسول الله، ج۱، ص۳۷۱ و ۳۷۲.
  22. سیرت رسول الله، ج۱، ص۲۵۹ و ۲۶۰.
  23. میمنه، حیدر علی، سیره پیامبر اعظم با اقلیت‌های دینی ص ۱۷.
  24. بحارالانوار، ج۱۰، ص۳۰؛ احمد بن حنبل، مسند احمد، ج۳، ص۳۷.
  25. «و سخت‌ترین سوگندهای خود را خوردند که اگر بیم‌دهنده‌ای نزد آنان آید بی‌گمان از هر یک از امّت‌ها رهیافته‌تر می‌شوند امّا چون بیم‌دهنده‌ای نزدشان آمد جز بر رمیدنشان نیفزود» سوره فاطر، آیه ۴۲.
  26. بحارالانوار، ج۱۸، ص۲۰۲.
  27. برخی مشرکان را که بیش از حد ایشان را آزار می‌دادند و به هدایتشان امیدی نبود، نفرین کرده است. از جمله عبدالعزی بن قصی بن کلاب این‌گونه مورد نفرین حضرت قرار گرفت که: «خدایا چشمش کور شود و فرزندانش برایش بگریند» (سیرة النبویه، ج۲، ص۲۵۶ و ۲۵۷).
  28. مسلم بن حجاج ابوالحسین قشیری نیشابوری، صحیح مسلم، محقق: محمد فؤاد عبدالباقی، ج۴، ص۲۰۰۶.
  29. احمد بن عمر شیبانی، الاحاد والمثانی، محقق: باسم فیصل احمد الجوابره، ج۳، ص۱۲۵؛ السیرة النبویه، ج۲، ص۲۸۸.
  30. بر اساس روایات اهل سنت، ابوطالب مشرک از دنیا رفت و پیامبر برای او استغفار می‌کرد. مؤمنان نیز برای پدران مشرک خود استغفار می‌کردند که این آیه نازل شد. ولی طبق روایات شیعه بر ایمان ابوطالب متفقند. او برای اینکه بتواند از پیامبر حمایت کند، ایمانش را پنهان می‌کرد (المیزان، ج۹، ص۵۵۲).
  31. «پیامبر و مؤمنان نباید برای مشرکان پس از آنکه بر ایشان آشکار شد که آنان دوزخیند آمرزش بخواهند هر چند خویشاوند باشند» سوره توبه، آیه ۱۱۳.
  32. «و تو را جز رحمتی برای جهانیان، نفرستاده‌ایم» سوره انبیاء، آیه ۱۰۷.
  33. مسخ، تغییر شکل انسان به یکی از حیوانات است و خسف، فروختن یک فرد با آبادی در زمین. اینها مجازات امت‌های گذشته بوده است.
  34. بحارالانوار، ج۱۶، ص۳۰۶.
  35. السیرة النبویه، ج۲، ص۲۷۲.
  36. میمنه، حیدر علی، سیره پیامبر اعظم با اقلیت‌های دینی ص ۲۰.
  37. محمد بن یعقوب کلینی، الکافی، ج۲، ص۶۴۹.
  38. السیره النبویه، ج۲، ص۱۳۲.
  39. برخی گفته‌اند عاص بن وائل این کار را کرد. ابوالمحاسن جرجانی، جلاءالاذهان و جلاءالحزان (تفسیر گازر)، ج۸، ص۱۰۰.
  40. «و برای ما مثالی آورد و آفرینش خود را به فراموشی سپرد؛ گفت: چه کسی استخوان‌هایی را که پوسیده است زنده می‌گرداند؟ * بگو: همان کس که آن را نخست آفرید زنده‌اش می‌گرداند و او به (حال) هر آفریده‌ای داناست» سوره یس، آیه ۷۸-۷۸.
  41. بحارالانوار، ج۹، ص۲۸۰.
  42. بحارالانوار، ج۹، ص۲۶۹.
  43. در اینکه این دو مرد چه کسانی هستند اختلاف است. المیزان آورده است که مشرکان شخص معینی را در نظر نداشتند و تطبیق بر افراد، به وسیله خود آنها صورت گرفته است (المیزان، ج۱۸، ص۱۴۵).
  44. «و گفتند: چرا این قرآن بر مردی سترگ از این دو شهر (مکّه و طائف) فرو فرستاده نشد؟ * آیا آنان بخشایش پروردگارت را تقسیم می‌کنند؟» سوره زخرف، آیه ۳۱-۳۲.
  45. بحارالانوار، ج۱۸، ص۲۳۵.
  46. «و چون کسانی را بنگری که در آیات ما به یاوه‌گویی می‌پردازند روی از آنان بگردان تا در گفت‌وگویی جز آن درآیند» سوره انعام، آیه ۶۸.
  47. سید محمدحسین طباطبایی، المیزان، ترجمه: سید محمدباقر موسوی همدانی، ج۷، ص۱۹۹.
  48. سیرت رسول الله، ج۱، ص۳۶۸. (جوار کفالت و حمایت از کسی برای ورود به یک منطقه).
  49. بحارالانوار، ج۹، ص۲۵۷-۲۶۷.
  50. میمنه، حیدر علی، سیره پیامبر اعظم با اقلیت‌های دینی ص ۲۳.
  51. بحارالانوار، ج۱۹، ص۳۵.
  52. سیرت رسول الله، ج۱، ص۳۱۱.
  53. میمنه، حیدر علی، سیره پیامبر اعظم با اقلیت‌های دینی ص ۱۶-۲۹.
  54. میمنه، حیدر علی، سیره پیامبر اعظم با اقلیت‌های دینی ص ۲۸.
  55. بحارالانوار، ج۲۰، ص۲۰ و ۱۱۷.
  56. المیزان، ج۱۳، ص۳۳۱.
  57. «بسا اگر به این سخن ایمان نیاورند تو، به دنبال ایشان از دریغ، جان خود بفرسایی» سوره کهف، آیه ۶.
  58. «بی‌گمان پیامبری از (میان) خودتان نزد شما آمده است که هر رنجی ببرید بر او گران است، بسیار خواستار شماست، با مؤمنان مهربانی بخشاینده است» سوره توبه، آیه ۱۲۸.
  59. بحارالانوار، ج۱۶، ص۳۰۳.
  60. «پس بر گروه کافران اندوه مخور» سوره مائده، آیه ۶۸.
  61. سیرت رسول الله، ج۲، ص۹۳۲.
  62. میمنه، حیدر علی، سیره پیامبر اعظم با اقلیت‌های دینی ص ۲۹.
  63. سیرت رسول الله، ج۲، ص۱۰۹۳ و ۱۰۹۴.
  64. سیرت رسول الله، ج۲، ص۸۷۹.
  65. میمنه، حیدر علی، سیره پیامبر اعظم با اقلیت‌های دینی ص ۳۰.
  66. ابوداوود سجستانی، سنن ابی داوود، محقق: محمد محیی الدین عبدالحمید، ج۳، ص۴۸.
  67. ابوداوود سجستانی، سنن ابی داوود، محقق: محمد محیی الدین عبدالحمید، ج۳، ص۴۸.
  68. میمنه، حیدر علی، سیره پیامبر اعظم با اقلیت‌های دینی ص ۳۱.
  69. احمد بن ابی یعقوب، تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۵۸.
  70. سیرت رسول الله، ج۲، ص۹۱۶.
  71. سیرت رسول الله، ج۲، ص۵۶۷.
  72. سیرت رسول الله، ج۲، ص۵۹۸.
  73. میمنه، حیدر علی، سیره پیامبر اعظم با اقلیت‌های دینی ص ۳۲.
  74. سنن ابی داوود، ج۳، ص۸۲.
  75. السیرة النبویه، ج۵، ص۳۰۳.
  76. میمنه، حیدر علی، سیره پیامبر اعظم با اقلیت‌های دینی ص ۳۳.
  77. السیرة النبویه، ج۴، ص۲۸۶.
  78. بحارالانوار، ج۱۹، ص۱۴۶.
  79. السیرة النبویه، ج۳، ص۳۴.
  80. بحارالانوار، ج۱۹، ص۱۴۳ و ۱۹۰.
  81. سیرت رسول الله، ج۲، ص۵۳۳.
  82. طبقات الکبری، ج۱، ص۲۷۴ و ۲۷۵.
  83. بحارالانوار، ج۱۹، ص۱۷۲.
  84. میمنه، حیدر علی، سیره پیامبر اعظم با اقلیت‌های دینی ص ۳۴.
  85. سیرت رسول الله، ج۲، ص۹۰۷ و ۹۰۸.
  86. «(یوسف) گفت: امروز (دیگر) بر شما سرزنشی نیست» سوره یوسف، آیه ۹۲.
  87. ماثره: آنچه از گذشته در خاطر افراد مانده و نقل می‌شود.
  88. در ماجرای فتح مکه، رسول خدا (ص) از چند نفر نام برده و به مسلمانان دستور داده بود هر کجا آنها را یافتند، بکشند. برخی از آنان نیز بعد مورد عفو قرار گرفتند. حارث بن هشام با وساطت ام هانی، دختر ابوطالب و خواهر امام علی (ع)، بخشیده شد و با شفاعت دیگران نیز کسانی از این افراد بخشیده شدند (سیرت رسول الله، ج۲، ص۸۸۱ و ۸۸۲).
  89. الکافی، ج۵، ص۱۳؛ الکامل فی التاریخ، ج۱، ص۶۸۱؛ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۶۰.
  90. بحارالانوار، ج۲۱، ص۱۱۸-۱۱۹؛ یعقوبی، ج۲، ص۵۹.
  91. بحارالانوار، ج۱۶، ص۲۳۲.
  92. سیرت رسول الله، ج۲، ص۸۸۴ - ۸۸۷.
  93. سیرت رسول الله، ج۲، ص۸۹۴.
  94. الکافی، ج۸، ص۱۲۷؛ بحارالانوار، ج۲۰، ص۱۷۹.
  95. تاریخ طبری، ج۲، ص۵۸ و ۵۹.
  96. سیرت رسول الله، ج۲، ص۶۹۲.
  97. سیرت رسول الله، ج۱، ص۴۹۷.
  98. میمنه، حیدر علی، سیره پیامبر اعظم با اقلیت‌های دینی ص ۳۷.
  99. طبقات الکبری، ج۳، ص۵۳۵.
  100. احمد بن حسین ابوبکر بیهقی، سنن البیهقی الکبری، محقق: عبدالقادر عطا، ج۱، ص۱۲۶.
  101. عبدالرئوف المنادی، فیض القدیر، ج۲، ص۵۵۰.
  102. بحارالانوار، ج۲، ص۱۴۷.
  103. میمنه، حیدر علی، سیره پیامبر اعظم با اقلیت‌های دینی ص ۴۱.
  104. ردا را از زیر بغل راست بر کتف چپ افکند، به گونه‌ای که دوش راست و باز و برهنه ماند.
  105. لمس کردن حجرالاسود که از مستحبات حج است.
  106. سیرت رسول الله، ج۲، ص۸۵۰.
  107. سیرت رسول الله، ج۲، ص۸۷۷.
  108. سیرت رسول الله، ج۲، ص۱۰۱۲.
  109. میمنه، حیدر علی، سیره پیامبر اعظم با اقلیت‌های دینی ص ۴۳.
  110. المیزان، ج۱۳، ص۴۲۰؛ ج۱۸، ص۹۹.
  111. «و بگو که این (قرآن) راستین و از سوی پروردگار شماست، هر که خواهد ایمان آورد و هر که خواهد کفر پیشه کند، ما برای ستمگران آتشی آماده کرده‌ایم که سراپرده‌هایش آنان را فرا می‌گیرد» سوره کهف، آیه ۲۹.
  112. «پس اگر روی گرداندند تو را بر آنان نگهبان نفرستاده‌ایم، بر تو جز پیام‌رسانی نیست» سوره شوری، آیه ۴۸.
  113. سیرت رسول الله، ج۲، ص۵۲۳ - ۵۲۸.
  114. نک: فَمَا كَانَ جَوَابَ قَوْمِهِ إِلَّا أَنْ قَالُوا اقْتُلُوهُ أَوْ حَرِّقُوهُ فَأَنْجَاهُ اللَّهُ مِنَ النَّارِ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ «اما پاسخ قوم او جز این نبود که گفتند: او را بکشید یا بسوزانید! و خداوند او را از آتش رهانید؛ بی‌گمان در این، نشانه‌هایی است برای گروهی که ایمان دارند» سوره عنکبوت، آیه ۲۴؛ لَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلَافٍ ثُمَّ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ أَجْمَعِينَ «سوگند می‌خورم که دست‌ها و پاهایتان را چپ و راست خواهم برید سپس همگی شما را به دار خواهم آویخت» سوره اعراف، آیه ۱۲۴.
  115. «به کسانی که بر آنها جنگ تحمیل می‌شود اجازه (ی جهاد) داده شد زیرا ستم دیده‌اند و بی‌گمان خداوند بر یاری آنان تواناست * همان کسانی که ناحق از خانه‌های خود بیرون رانده شدند و جز این نبود که می‌گفتند: پروردگار ما خداوند است و اگر خداوند برخی مردم را به دست برخی دیگر از میان برنمی‌داشت بی‌گمان دیرها (ی راهبان) و کلیساها (ی مسیحیان) و کنشت‌ها (ی یهودیان) و مسجدهایی که نام خداوند را در آن بسیار می‌برند ویران می‌شد و بی‌گمان خداوند به کسی که وی را یاری کند یاری خواهد رساند که خداوند توانمندی پیروز است.».. سوره حج، آیه ۳۹-۴۱.
  116. المیزان، ج۱۴، ص۵۴۲.
  117. الکافی، ج۵، ص۳۰.
  118. بحارالانوار، ج۹، ص۱۷۸.
  119. الکافی، ج۵، ص۳۰.
  120. الکافی، ج۵، ص۳۰.
  121. «و اگر یکی از مشرکان از تو پناه خواست به او پناه ده تا کلام خداوند را بشنود سپس او را به پناهگاه وی برسان؛ این بدان روست که اینان گروهی نادانند» سوره توبه، آیه ۶.
  122. الکافی، ج۱، ص۴۰۳.
  123. ابوجعفر محمد بن حسن طوسی، تهذیب الاحکام، ج۱۵، ص۶۶؛ ج۶، ص۱۴۰.
  124. میمنه، حیدر علی، سیره پیامبر اعظم با اقلیت‌های دینی ص ۴۴.
  125. سید جعفر مرتضی عاملی، الصحیح من سیرة النبی الأعظم، ج۹، ص۱۹۰.
  126. سیرت رسول الله، ج۲، ص۹۹۷.
  127. میمنه، حیدر علی، سیره پیامبر اعظم با اقلیت‌های دینی ص ۴۷.