کوفه در معارف و سیره علوی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

کوفه در دوران خلافت امیر مؤمنان(ع)

در پی انقلابی که علیه عثمان روی داد و به هلاکت وی منجر شد، عموم اهالی مدینه از مهاجر و انصار (جز چند تن انگشت‌شمار) و انقلابیان کوفی و بصری و مصری حاضر در مدینه با علی(ع) به عنوان شایسته‌ترین فرد امت برای خلافت بر مسلمانان، بیعت کردند. مالک اشتر که همراه کوفیان به مدینه آمده بود، بیعت گرفتن از آنان برای علی(ع) را بر عهده گرفت. با انتشار خبر برگزیده شدن آن حضرت به خلافت، بیعت در کوفه و دیگر شهرها آغاز شد، ولی مردم کوفه پیش از دیگران از بیعت با آن پیشوا استقبال کردند[۱].

بیعت کوفیان با امیرمؤمنان(ع) بدین‌گونه بود که چون خبر قتل عثمان و بیعت مردم با علی(ع) از مدینه به کوفه رسید، اهل کوفه نزد ابوموسی اشعری آمدند و گفتند: «چرا با امیرمؤمنان علی(ع) بیعت نمی‌کنی؟» ابوموسی گفت: «منتظر می‌شوم که پس از این چه روی می‌دهد و چه خبری می‌رسد». هاشم بن عتبة بن ابی‌وقاص (هاشم مرقال)[۲] به او گفت: «چه خبری می‌خواهی برسد؟! مردم عثمان را کشتند و خاص و عام انصار با علی(ع) بیعت کردند. از آن می‌ترسی که اگر با علی(ع) بیعت کنی، عثمان از آن جهان بازآید و تو را سرزنش کند؟!» هاشم مرقال پس از این سخنان با دست راست، دست چپ خود را گرفت و گفت: «دست چپ از آنِ من و دست راستم از آنِ امیرمؤمنان علی(ع). با او بیعت کردم و به خلافتش راضی شدم». پس از اینکه هاشم بدین‌سان بیعت کرد، برای ابوموسی عذری نماند و برخاست و بیعت کرد و پس از او، بزرگان و سرشناسان کوفه با علی(ع) بیعت کردند. حذیفة بن یمان، از اصحاب برگزیده و صاحب‌سر رسول الله(ص)، که در کوفه می‌زیست و بیمار بود، با شنیدن خبر قتل عثمان و بیعت مردم با امیرمؤمنان(ع) گفت: «مرا بیرون ببرید و مردم را به نماز جماعت بخوانید». آن‌گاه او را بر منبر نهادند. حذیفه پس از حمد و ثنای خدا و درود بر پیغمبر و خاندان آن حضرت گفت: «ای مردم، همه با علی(ع) بیعت کرده‌اند. از خدا بترسید و علی(ع) را یاری کنید. به خدا سوگند، او از اول تا آخر بر حق بوده است و پس از رسول خدا(ص) از همه کسانی که رفته‌اند و آنان که تا روز قیامت خواهند بود، برتر و بهتر است». سپس حذیفه، مانند هاشم مرقال، دست راست خود را بر دست چپ گذاشت و گفت: «خداوندا، تو شاهد باش که من با علی(ع) بیعت کردم. خدای را سپاس که من را تا چنین روزی زنده نگاه داشت». سپس به پسران خود، سعد و صفوان گفت: «من را ببرید و شما با علی(ع) همراه باشید؛ چراکه جنگ‌هایی بسیار روی می‌دهد و شمار بسیاری کشته می‌شوند. بکوشید که در رکاب او به شهادت برسید. به خدا سوگند که او بر حق است و هر کس با او مخالفت کند، بر باطل است». حذیفه هفت روز، و یا به قولی چهل روز پس از این بیعت درگذشت. فرزندانش، سعد و صفوان، در جنگ صفین در رکاب امیر مؤمنان(ع) به شهادت رسیدند[۳].[۴]

تعیین حاکم کوفه

امیرمؤمنان(ع) پس از رسیدن به خلافت، حاکمان عثمان را عزل کرد و امیرانی از سوی خود نصب فرمود. درباره تعیین حاکم کوفه روایات دگرگونند. به نقل یعقوبی، امیرمؤمنان(ع) همه عاملان عثمان را عزل کرد جز ابوموسی اشعری، حاکم کوفه، که به سفارش مالک اشتر او را در مقامش ابقا کرد[۵]. مسعودی نیز وی را منصوب امیرمؤمنان(ع) می‌شمارد و او را تا هنگام کارشکنی در بسیج مردم کوفه برای جنگ جمل، حاکم کوفه می‌داند که این امر منجر به عزل ابوموسی و نصب قرظة بن کعب انصاری شد[۶]. ابوحنیفه دینوری، حاکم امیرمؤمنان(ع) در کوفه را عمارة بن حسان ذکر کرده است[۷]، ولی در هیچ یک از کتاب‌های رجالی از چنین شخصی نام برده نشده است. طبری نخستین حاکم کوفه در خلافت امیر مؤمنان(ع) را عمارة بن شهاب ذکر می‌کند و شرحی از عزیمت او به کوفه و برخورد با قعقاع[۸] آورده است که به کمک عثمان رفته بود و می‌افزاید که با تهدید وی عماره به سوی علی(ع) بازگشت[۹] از عمارة بن شهاب نیز همچون عمارة بن حسان در کتاب‌های رجال یاد نشده و در زمره اصحاب رسول خدا(ص) چنین شخصی ذکر نشده است.

در رجال شیخ طوسی از سه کس به نام عماره در زمره اصحاب امیرمؤمنان(ع) یاد شده است که یکی از آنان عمارة بن ابی‌سلامه همدانی است. شیخ می‌گوید وی از اصحاب خاص امیرمؤمنان(ع) بوده و از شهیدان کربلا است. دیگری عمارة بن اوس و سوم، عمارة بن صلخب ازدی[۱۰]، که به نقل مامقانی، مردی شجاع و شیعه بوده و برای مسلم بن عقیل و امام حسین(ع) از مردم بیعت گرفته است و ابن زیاد پس از شهادت مسلم، وی را به شهادت رسانده است[۱۱]. آن‌چه طبری از عمارة بن شهاب گفته است، درباره هیچ یک از این سه عماره در کتب رجالی گفته نشده است. بنابراین، عمارة بن شهاب احتمالاً از افراد ساختگی سیف بن عمر تمیمی است، هر چند روایت طبری منقول از راوی دیگری غیر از سیف بن عمر است. البته برخی کتب رجالی از عماره بن شهاب نام برده‌اند که مأخذ همه آنها تاریخ طبری است. با توجه به آن‌چه گذشت، به نظر می‌رسد چون از عوامل اصلی قیام مردم علیه عثمان، حاکمان و عاملان فاسد او در مناطق مهم عالم اسلام بوده‌اند و مردم کوفه به ابوموسی اشعری رضایت داده و یا خود پس از ضعف خلیفه سوم او را حاکم کرده بودند، امیرمؤمنان(ع) به خواست سرشناسان کوفه وی را در مقامش بر جای نهاده و دیگر نقل‌ها درباره کسانی جز ابو موسی اشعری صحت ندارند.[۱۲]

کوفیان در جنگ جمل

امیرمؤمنان(ع) در تعقیب عایشه و طلحه و زبیر با شتاب از مدینه حرکت کرد و چون دریافت که به سوی بصره می‌روند، آسوده‌خاطر شد و فرمود: «مردم کوفه را بیش‌تر دوست دارم؛ زیرا سران عرب در میان آنانند»[۱۳]. امیر مؤمنان(ع) در ذی‌قار یا ربذه بازایستاد و از آنجا نمایندگانی به کوفه فرستاد تا کوفیان را برای مقابله با پیمان‌شکنان بسیج کنند. در اینکه نمایندگان امیر مؤمنان(ع) چه کسانی بوده‌اند، اختلاف است، ولی آشکار است که آن حضرت بیش از یک بار نماینده به کوفه فرستاد و در واپسین بار، بی‌گمان امام حسن(ع) حضور داشته است. به نقل طبری، امیر مؤمنان(ع) نخست محمد بن ابی‌بکر و محمد بن عون را به کوفه گسیل کرد. کوفیان از ابوموسی اشعری نظر خواستند. ابوموسی گفت: «راه آخرت این است که بر جای خود بمانید و راه دنیا آن است که حرکت کنید». نمایندگان امام از او دوری کردند و سخنان درشتی به وی گفتند. ابوموسی گفت: «به خدا، بیعت عثمان بر گردن من و امام زمان شما است. تا زمانی که قاتلان عثمان در هر جا که باشند، کشته نشوند، جنگ نخواهیم کرد».

علی(ع) پس از آگاهی از کارشکنی ابوموسی، عبدالله بن عباس و مالک اشتر را به کوفه فرستاد. آنان با وی سخن گفتند و چون نتیجه نگرفتند، از برخی مردم کوفه برای رام کردنش کمک خواستند. ابوموسی در نطقی جنگ با ناکثین را فتنه خواند و مانع بسیج مردم شد. پس از بازگشت بی‌نتیجه ابن عباس، امیر مؤمنان(ع)، امام حسن(ع) و عمار یاسر را به کوفه فرستاد. امام حسن(ع) به ابوموسی فرمود: «چرا مردم را از یاری ما باز می‌داری؟» ابوموسی همچنان مخالفت می‌کرد تا اینکه زید بن صوحان و حجر بن عدی و عدی بن حاتم طائی و هند بن عمرو برخاستند و مردم را به اطاعت از امیرمؤمنان(ع) و بیعت با آن حضرت فراخواندند و مردم بسیج شدند. در این هنگام مالک اشتر، که با اجازه امیرمؤمنان(ع) دوباره به کوفه آمده بود، به دارالاماره رسید و در حالی که عمار یاسر و ابوموسی با هم بحث می‌کردند، غلامان ابوموسی به مسجد آمدند و فریاد زدند که مالک اشتر به قصر آمده و ما را بیرون کرده است. همین که ابوموسی به قصر درآمد، مالک بر او فریاد زد و گفت: «ای بی‌مادر، از قصر بیرون شو تا خدا جانت را بگیرد. تو از آغاز منافق بودی». ابوموسی گفت: «تا شب به من مهلت‌دهید». مالک پذیرفت، ولی گفت: «امشب در قصر نخواهی خفت». در این حال مردم به دارالاماره هجوم آوردند و به غارت اموال ابوموسی پرداختند، ولی مالک آنان را از قصر بیرون کرد[۱۴].

به روایت دیگری که طبری نقل می‌کند، هاشم بن عتبه (هاشم مرقال) نزد علی(ع) در ربذه رفت و از برخورد محمد بن ابی‌بکر و ابوموسی خبر داد. امیر مؤمنان(ع) خودِ او را به کوفه فرستاد و به ابوموسی نوشت: «... من هاشم بن عتبه را فرستادم تا کسانی را که آنجایند بسیج کند. تو مردم را بفرست و من این حکومت را به تو سپردم تا در کار حق از یارانم باشی». اما ابوموسی همچنان ناسازگاری می‌کرد. هاشم بن عتبه به علی(ع) نوشت: «من نزد مردی دغل آمده‌ام که دشمنی‌اش آشکار است». آن‌گاه علی(ع)، امام حسن(ع) و عمار یاسر را فرستاد و ابوموسی را عزل کرد و قرظة بن کعب انصاری را به حکومت کوفه برگماشت و به ابوموسی نوشت: «علاقه تو به این کار زمامداری کوفه، که خدا تو را از آن بی‌نصیب کند، مانع از آن می‌شود که فرمان مرا اجرا کنی. حسن و عمار را فرستادم تا مردم را حرکت دهند و قرظة بن کعب را زمامدار شهر کردم. از کار، با مذمت و خفت، کناره‌گیری کن. اگر کنار نروی، دستور داده‌ام تو را بیرون کنند و چنانچه مقاومت کنی و بر تو دست یابند، پاره‌پاره‌ات کنند». چون نامه امیرمؤمنان(ع) به ابوموسی رسید، کناره گرفت و مردم به سوی علی(ع) حرکت کردند[۱۵].

به روایتی که ابو حنیفه دینوری نقل می‌کند، علی(ع) نخست هاشم بن عتبه را به کوفه فرستاد تا مردم را به حرکت وادارد و پس از او فرزندش حسن(ع) را همراه با عمار یاسر اعزام فرمود. امام حسن(ع) و عمار در حالی به مسجد بزرگ کوفه رسیدند که شماری بسیار از مردم نزد ابوموسی بودند. ابوموسی در آن جمع گفت: ای مردم کوفه، از من اطاعت کنید تا پناهگاه عرب شوید. مظلومان به شما پناه آورند و درماندگان در پناه شما ایمن شوند. ای مردم، وقتی فتنه روی می‌آورد، با شک و تردید همراه است و چون می‌گذرد، حقیقت روشن می‌شود. این فتنه تفرقه‌انداز معلوم نیست از کجا سرچشمه گرفته است و به کجا خواهد انجامید. شمشیرهای خود را غلاف کنید و سرنیزه‌های خود را بیرون کشید و زه کمان‌های خویش را پاره کنید و در گوشه خانه‌های خود بنشینید. ای مردم، کسی که به هنگام فتنه در خواب باشد، بهتر از کسی است که ایستاده باشد و کسی که ایستاده باشد، بهتر از کسی است که در حال دویدن باشد. امام حسن(ع) با شنیدن سخنان او فرمود: «از مسجد ما بیرون شو و هر جا می‌خواهی برو»[۱۶]. رفتار خائنانه ابوموسی اشعری و القائات او در برخی کوفیان مؤثر افتاد و آن‌گونه که انتظار می‌رفت، سپاهی چشمگیر از کوفه پدید نیامد. در شمار سپاهیان اعزامی از کوفه اختلاف است. طبری، در نقلی، آنان را نزدیک به نُه هزار تن ذکر کرده است که با امام حسن(ع) حرکت کردند؛ شش هزار نفر از راه دشت و ۲۸۰۰ نفر دیگر از راه آب[۱۷]. وی در نقل دیگری، سپاه کوفه را دوازده هزار تن در هفت دسته (قبیله‌ها و دسته‌های هفت‌گانه کوفه) نوشته است[۱۸]. یعقوبی شمار کوفیان را در جنگ جمل شش هزار نفر[۱۹]، ابوحنیفه دینوری ۹۶۵۰ نفر[۲۰] و مسعودی ۶۵۶۰ تن دانسته است[۲۱].

هر چند شمار سپاه کوفه در مقایسه با توانایی بسیج نیرو از این اردوگاه بزرگ نظامی مطلوب نبوده است، اما با توجه به آرایشی که امیرمؤمنان(ع) به هنگام جنگ جمل به سپاه خود می‌دهد، معلوم می‌شود که بیش‌تر سپاهیان از مردم کوفه بوده‌اند. از هشت دسته‌ای که سپاه امیرمؤمنان(ع) را سامان می‌دادند، هفت دسته از گروه‌های هفت‌گانه قبیله‌های مختلف کوفه، و تنها یک دسته از مردم حجاز بودند[۲۲]. امیرمؤمنان(ع) همراه با سپاه کوفه در جنگ با ناکثین پیروز شد و بصره را آزاد کرد. پس از پایان جنگ برخی کوفیان خواهان اسارت زنان و فرزندان شکست‌خوردگان و به غنیمت بردن اموال آنان شدند، ولی حضرت علی(ع) چون پیمان‌شکنان مسلمان بودند، نپذیرفت و فرمود: «مسلمانان را نمی‌توان به اسارت گرفت و اموالشان را به غنیمت برد، جز آن‌چه در جنگ به کار برده‌اند»[۲۳]. به نقلی، برخی سپاهیان از سخنان امیرمؤمنان(ع) قانع نشدند و بر اسیر گرفتن اهل بصره پای فشردند تا جایی که امیرمؤمنان(ع) فرمود: «اگر می‌شود زنان آنان را به اسارت بُرد، پس بگویید عایشه همسر پیغمبر سهم کدام یک از شما می‌شود؟!» آن‌گاه بود که قانع شدند[۲۴].[۲۵]

کوفه، مرکز خلافت

امیرمؤمنان(ع) پس از غلبه بر پیمان‌شکنان بصره، عبدالله بن عباس را به حکومت شهر گماشت و چون به مربد بصره (بیرون شهر) رسید، به بصره نگریست و فرمود: «سپاس خدایی را که مرا از شهری بیرون آورد که خاکش از همه جا بدتر و از همه جا به ویرانی نزدیک‌تر است؛ به آب نزدیک و از آسمان دور است»[۲۶]. بدین‌سان، حضرت از بصره به کوفه رفت و آن شهر را مرکز خلافت خویش کرد و تا پایان عمر دیگر به مدینه بازنگشت. برخی علت انتخاب کوفه را موقعیت نظامی این شهر در برابر شام و سرکشی معاویه دانسته‌اند، ولی به نظر می‌رسد مجموعه عوامل زیر باعث شد که امیر مؤمنان(ع) کوفه را بر شهرهای مهم جهان اسلام ترجیح دهد و برای خلافت خویش برگزیند:

  1. حضور شماری بسیار از اصحاب رسول خدا(ص) در کوفه، که در هیچ یک از بلاد اسلام، حتی در مدینه، به چشم نمی‌آمد. تنها در جنگ صفین دو هزار و هشتصد نفر از صحابه مقیم کوفه همراه علی(ع) بودند[۲۷]. بدیهی است که شخصیت امیرمؤمنان(ع)، که ۲۵ سال را در انزوا و خانه‌نشینی گذرانده بود، برای نسل نخستین مسلمانان و اصحاب پیغمبر بیش از دیگران شناخته شده بود.
  2. مهاجرت نام‌آورترین قبیله‌ها و شخصیت‌های مسلمان از یمن و حجاز و... به کوفه باعث شده بود که این شهر، گذشته از اصحاب باسابقه، شاهد حضور مشاهیر و سران باشد؛ به ویژه یمنی‌های کوفه که نیمِ بیش‌تر ساکنان کوفه را تشکیل می‌دادند و بیش‌تر آنان پیش‌تر با امیر مؤمنان(ع) آشنایی داشتند و به آن حضرت مهر می‌ورزیدند؛ زیرا امیرمؤمنان(ع) بود که در سال دهم هجرت از سوی رسول اکرم(ص) مأمور تبلیغ اسلام در یمن شد و فعالیت‌های آن حضرت موجب گشت که همه اهل یمن اسلام آورند.
  3. موقعیت نظامی کوفه نیز عاملی بس مهم بود. حضور شجاع‌ترین رزمندگان مسلمان در کوفه، جایگاهی ویژه بدین شهر بخشیده بود. همین رزمندگان بودند که پیروزی‌های بزرگ ذات السلاسل و قادسیه و فتح الفتوح را به ارمغان آورده بودند و از این کار به خود می‌بالیدند. آنان حتی در زمان‌های بعد در تفاخر به دیگر بلاد اسلام، خود را فرزندان ذات السلاسل و قادسیه می‌خواندند.
  4. بی‌توجهی و علاقه نداشتن مردم دیگر شهرها به اهل بیت(ع) از دیگر عوامل مهم است. تغییر و تحول مردم در سال‌های پس از پیغمبراکرم(ص)، مردم مکه و مهاجران را چنان از تعالیم آن حضرت دور کرده بود که به علی(ع) به عنوان قاتل کسان خود می‌نگریستند و هر چند بیعت کرده بودند، مهر امیرمؤمنان(ع) را به دل نداشتند. برخی از مردم مدینه نیز تحت تأثیر مخالفت‌های مهاجران با امیرمؤمنان(ع) در این مدت، به آن حضرت بی‌علاقه شده بودند و از سوی دیگر زبده انصار از آن شهر مهاجرت کرده بودند. از این‌رو، چون امیرمؤمنان(ع) برای مقابله با ناکثین از مدینه بیرون آمد، شمار مردمی که با او همراه شدند، به نقلی تنها چهارصد[۲۸] یا هفت‌صد نفر بودند[۲۹]. وضعیت شام نیز به واسطه سال‌ها حکومت معاویه آشکار بود و در مصر نیز مقبولیت امیرمؤمنان(ع) گسترده نبود. شاهد این مدعا فتنه‌هایی است که در دوران خلافت آن حضرت در مصر پدید آمد و سرانجام، همکاری دشمنان امیرمؤمنان(ع) با معاویه به شهادت محمد بن ابی‌بکر، فرمانروای مصر، و تجزیه آن ایالت از قلمرو امیرمؤمنان(ع) منجر شد. مردم بصره نیز، به ویژه پس از جنگ جمل، کینه آن حضرت را در دل داشتند. به نقل ابن ابی‌الحدید همه مردم بصره و بسیاری از مردم مدینه و کوفه دشمن امیرمؤمنان(ع) بودند. بیش‌تر مردم مکه به آن حضرت دشمنی می‌ورزیدند؛ چونان که قریش کاملاً مخالف او بود و دیگر مردم مکه همراه با بنی‌امیه علیه علی(ع) بودند[۳۰].
  5. علاقه متقابل میان امیرمؤمنان(ع) و بسیاری از مردم کوفه بسیار چشمگیر بود. علی(ع) پیش از آن‌که به کوفه بیاید، به مردم آن ارج می‌نهاد و آنان را دوست می‌داشت. ابن ابی‌الحدید در شرح نهج البلاغه بابی را با عنوان فضیلت‌های کوفه در کلام امیرمؤمنان(ع) باز کرده است. چون امیرمؤمنان(ع) به هنگام سرکشی ناکثین می‌خواست به سوی بصره حرکت کند، در نخستین نامه خود به اهل کوفه نوشت: «مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِيٍّ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ إِلَى أَهْلِ الْكُوفَةِ جَبْهَةِ الْأَنْصَارِ وَ سَنَامِ الْعَرَبِ»[۳۱]؛ «از بنده خدا علی، امیرمؤمنان به مردم کوفه که سرور انصارند و سران عرب». امیرمؤمنان(ع) چون از مهاجران، یعنی اهل مکه عداوت دیده بود، به انصار روی آورد که مردمی باعاطفه بودند و سرشناسان انصار پس از بنای کوفه به آن شهر مهاجرت کرده بودند. امیرمؤمنان(ع) به مردم کوفه می‌نویسد: «بدانید که دیگر مدینه، با آن مردمان در میان نیست. مردم خوبش پراکنده شده‌اند و فتنه و آشوب در پیرامونش می‌گردد»[۳۲]. طبری روایت می‌کند که چون علی(ع) در تعقیب عایشه و طلحه و زبیر به ربذه رسید و خبر یافت که قصد بصره دارند و به سوی کوفه نمی‌روند، خوشحال شد و فرمود: «مردم کوفه بیش از دیگران مرا دوست دارند، به ویژه که سران عرب در میان ایشانند». از این رو، به آنان نوشت: من شما را از میان دیگر شهرها برگزیده‌ام و بر آنم که نزد شما آیم؛ زیرا می‌دانم که شما برای خدا و پیغمبر به من محبت و مودت می‌ورزید. پس هر کس به سوی من آید و یاری‌ام کند، دعوت حق را اجابت کرده و وظیفه‌ای را که بر دوش دارد، انجام داده است[۳۳].
  6. سرانجام اینکه کوفه از نظر جغرافیایی در قلب جهان اسلام آن روزگار جای داشت و بر ایران و حجاز و مصر و جزیره مسلط بود.[۳۴]

ورود امیرمؤمنان(ع) به کوفه

ابوحنیفه دینوری می‌نویسد که چون امیرمؤمنان(ع) به نزدیکی کوفه رسید، روی به شهر، فرمود: آفرین بر تو ای کوفه! هوایت چه خوش و خاکت چه پربرکت است! کسی که از تو بیرون می‌رود، به سوی گناه می‌رود و کسی که بر تو وارد می‌شود، به سوی رحمت می‌آید. روز و شب سپری نمی‌شود مگر اینکه مؤمنان به سوی تو می‌آیند و بدکاران نشستن در تو را خوش نمی‌دارند. چندان آباد خواهی شد که برخی ساکنانت صبح زود روز جمعه برای نماز جمعه به راه می‌افتند و به دلیل دوری راه به نماز نمی‌رسند[۳۵]. در نزدیکی شهر، مردم کوفه همراه با قرظة بن کعب انصاری، حاکم حضرت در کوفه، به استقبال امیرمؤمنان(ع) شتافتند. مردم در پایین نهر نضر بن زیاد، امام را ملاقات کردند و فتح جنگ جمل را تبریک گفتند. امیرمؤمنان(ع) عرق از پیشانی پاک کرد و قرظة بن کعب گفت: «ای امیرمؤمنان خدا را سپاس می‌گوییم که دوستانت را بر دشمنانت گرامی داشت و دشمنت را خوار کرد و تو را بر مردم سرکش و یاغی و ستمگر پیروز ساخت»[۳۶].

بدین‌سان، امیرمؤمنان(ع) روز دوشنبه، دوازدهم ماه رجب سال ۳۶ ق. به کوفه در آمد[۳۷]. هنگام ورود، سرشناسان بصره و دیگران همراهی‌اش می‌کردند و قاریان و بزرگان کوفه در میان استقبال‌کنندگان بودند[۳۸]. امیرمؤمنان(ع) به خانه جعدة بن هبیره مخزومی رفت. جعده، پسر ام‌هانی، خواهر آن حضرت بود. چون اثاث و لوازم امیرمؤمنان(ع) را آوردند، همراهان گفتند: «آیا به قصر می‌رویم؟» علی(ع) فرمود: «نه، این قصر خبال[۳۹] است. به آن مروید». سپس در مسجد کوفه فرود آمد و نماز گزارد. آن‌گاه رو به مردم کرد و مردم نیز در پیشگاهش نشستند[۴۰]. به نقلی، هنگام ورود امیرمؤمنان(ع) به کوفه، کوفیان گفتند: «ای امیرمؤمنان، آیا به قصر (دارالاماره) می‌روی؟» فرمود: «نه، به رُحبه می‌روم». سپس در رحبه فرود آمد و پس از آن به مسجد اعظم کوفه رفت و در آنجا دو رکعت نماز گزارد[۴۱].

امیرمؤمنان(ع) پس از رفتن به مسجد کوفه و گزاردن نماز، به منبر رفت و پس از حمد و ثنای خداوند فرمود: اما بعد، ای اهل کوفه، شما در اسلام برترید، مادام که آن را تبدیل و تغییر ندهید. من شما را به حق خواندم و اجابت کردید و کار زشت و منکر را از میان برداشتید. بدانید که فضیلت شما میان خود و خدایتان است. شما در احکام دینی و تقسیم مال باید نمونه دیگران باشید که دعوت شما را به اسلام پذیرفته‌اند. آگاه باشید، چیزی که می‌ترسم گریبان‌گیرتان شود، پیروی از هوای نفس و آرزوی بلند است. پیروی از هوای نفس، شما را از رسیدن به حق بازمی‌دارد و آرزوی بلند آخرت را از نظرتان می‌برد.... سپاس از آنِ خدایی است که ولی خویش را پیروز ساخت و دشمنش را رسوا کرد و راستگوی پیروِ حق را عزیز ساخت و پیمان‌شکنِ پیروِ باطل را خوار کرد. شما را سفارش می‌کنم که پرهیزگار باشید و از میان اهل‌بیت، کسانی را اطاعت کنید که از خدا اطاعت می‌کنند؛ آنان که از مخالفان خود برای اطاعت کردن برترند؛ مخالفانی که در برابر فضل و برتری ما اظهار فضل و برتری می‌کنند و برتری ما را برنمی‌تابند و با ما در حقی که داریم، راه ناسازگاری در پیش می‌گیرند و می‌خواهند ما را از حق دور سازند. آنان طعم تلخ این دشمنی را چشیدند و گناهش را به گردن گرفتند و به زودی سزای عمل خود را می‌بینند. آگاه باشید که برخی برادرانتان از یاری من روی برتافتند. من آنان را سرزنش می‌کنم. شما نیز از آنان کناره گیرید...[۴۲].

در این هنگام مالک بن حبیب یربوعی برخاست و باشور و شوق سخن گفت و در میان سخنانش از امام خواست که اجازه دهد تا دشمنان را به قتل رسانند. امیرمؤمنان(ع) فرمود: پناه بر خدا ای مالک! از حد و حدود گذشتی و کار را به جای باریکی کشاندی». مالک بن حبیب گفت: «ای امیرمؤمنان، اندکی بی‌عدالتی بهتر از کنار آمدن با دشمنان است». حضرت فرمود: خدا این‌گونه حکم نمی‌کند. ای مالک، خدای سبحان می‌فرماید: ﴿النَّفْسَ بِالنَّفْسِ[۴۳]. پس چرا بی‌عدالتی کنم؟ و نیز می‌فرماید: ﴿وَمَنْ قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَانًا فَلَا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ[۴۴]. اسراف در قتل این است که کسی جز قاتل را به قتل رسانی و این چیزی است که خدا نمی‌خواهد، و بی‌عدالتی همین است[۴۵]. امیرمؤمنان(ع) در نخستین جمعه پس از ورود به کوفه، نماز جمعه را اقامه کرد و سپس عاملان و حکمرانان خود را منصوب فرمود و به شهرها گسیل کرد[۴۶].

حضرت علی(ع) از دوازدهم رجب سال ۳۶. ق که به کوفه آمد، تا ماه رمضان سال ۴۰ ق. که به شهادت رسید، از کوفه بر جهان اسلام حکومت می‌کرد. در این مدت وقایع سیاسی و نظامی سرنوشت‌سازی پدید آمد که تا آن زمان بی‌سابقه بود: سرکشی معاویه در برابر خلیفه مسلمانان و اعلام خودمختاری او که سرانجام به جنگ صفین انجامید، تحمیل حکمیت به خلیفه واجب الاطاعه، ظهور خوارج، که گذشته از فتنه‌های سیاسی‌اش در دوران خلافت امیرمؤمنان(ع)، فرقه‌سازی مذهبی را نیز در اسلام بدعت نهاد، سرکشی کسانی که جنگ نهروان را پی ریختند، تجزیه مصر از قلمرو امیرمؤمنان(ع)، جنایات و حملات غافلگیرانه عوامل معاویه به عراق و حجاز و یمن، شورش خریت بن راشد ناجی و سرانجام شهادت مظلومانه امیرمؤمنان(ع) از مهم‌ترین رویدادهای این دوره‌اند. در این میان، سهم مردم کوفه و رفتار آنان بسی مهم است. اهل کوفه یا خود عامل پدید آمدن برخی از این حوادث بودند، یا با سستی‌های خود، دشمن را یاری رساندند. از این رو، شایسته می‌نماید در این بخش از مقاله سهم کوفه و کوفیان را در این حوادث به پژوهش نهیم.[۴۷]

کوفیان و سرکشی شامیان

ابن ابی‌الحدید روایت می‌کند که امیرمؤمنان(ع) پس از رسیدن به خلافت، بی‌درنگ فرمان عزل معاویه را از امارت شام صادر کرد. چون نامه آن حضرت به معاویه رسید، مردم را به مسجد جامع فراخواند و گفت: ای مردم شام، شما می‌دانید که من نماینده امیرمؤمنان، عمر و عثمان، بوده‌ام. عثمان کشته شده است و من پسرعمو و ولی دم اویم. خدا در قرآن مجید می‌فرماید: ﴿وَمَنْ قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَانًا[۴۸]. اینک می‌خواهم بدانم شما درباره قتل خلیفه خود چه می‌گویید. سپس پیراهن خون‌آلود عثمان را به مردم نشان داد و آنان را به هیجان آورد و گفت: «تا انتقام خون عثمان را نگیرم، دست برنمی‌دارم». مردم شام که هواخواه او بودند، برخاستند و با او بر این ادعا بیعت کردند که امیری است بی‌طمع در خلافت و خواهان خون عثمان و پس از رسیدن به این هدف، خلیفه مسلمانان باید با رأی شورا تعیین شود[۴۹].

معاویه خواسته خود را به آگاهی حضرت امیر(ع) رسانید و اعلام کرد که وظیفه دارم خون‌خواهی عثمان کنم و خواستار تحویل قاتلان او شد. در این هنگام امیرمؤمنان(ع) سرگرم جنگ جمل بود. چون پس از پایان جنگ به کوفه آمد، نخست جریر بن عبدالله بجلی را به شام فرستاد تا معاویه را از سرپیچی از خلیفه مسلمانان بازدارد. از ورود امیرمؤمنان(ع) به کوفه تا هفده ماه پس از آن، میان آن حضرت و معاویه و عمروعاص مکاتبه برقرار بود. سرانجام پس از رسیدن این نامه معاویه که او آماده جنگ با امیرمؤمنان(ع) است و خود را برای خلافت برتر می‌داند، حضرت امیر(ع) فرمان حرکت به سوی شام را صادر فرمود[۵۰]. امیرمؤمنان(ع) روز جمعه در مسجد کوفه به منبر رفت و فرمود: ای مردم، به سوی دشمنان قرآن و سنت حرکت کنید؛ به سوی قاتلان مهاجران و انصار؛ به سوی ستمکاران پست، که اسلام آوردنشان از ترس و اجبار بود. به روایت ابن ابی‌الحدید هنگامی که امیرمؤمنان(ع) مصمم شد به شام رود، مردی را خواست و به او فرمود تا خود را آماده رفتن به دمشق کند و چون به دمشق می‌رسد، شتر خویش را در پیش مسجد جامع بخواباند و چیزی از لباس سفر را از خود دور نسازد؛ زیرا مردم وقتی آثار غربت را در وی ببینند، از او می‌پرسند که از کجا آمده است و چون می‌پرسند، بگوید: علی(ع) با مردم عراق به سرعت به سوی شما می‌آید. سپس واکنش مردم را ببیند و نتیجه را گزارش دهد.

مرد کوفی رهسپار شام شد و همان کرد که امیرمؤمنان(ع) فرموده بود. خبر وی را به معاویه رساندند. معاویه فرمان داد مردم در مسجد گرد آیند و چون گرد آمدند، درباره جنگ با علی(ع) از آنان نظر خواست. ذوالکلاع حمیری برخاست و گفت: «از تو فرمان و از ما عمل». معاویه نیز فرمان داد مردم آماده شوند و به لشکرگاه روند. مرد کوفی، که شاهد این واقعه بود، بازگشت و آن‌چه را دیده بود بازگفت. حضرت علی(ع) دستور داد مردم را در مسجد حاضر کنند و چون گرد آمدند، برخاست و به منبر رفت و فرمود: «مردی که به شام فرستادم، به من خبر داده است که معاویه با اهل شام شتابان به عراق می‌آید. نظر شما چیست و چه باید کرد؟ آیا برای جنگ با او حاضرید؟» مردم مضطرب شدند. یکی می‌گفت چنین باید کرد و دیگری می‌گفت چنان باید کرد. فریاد و جنجال چنان درگرفت که امیرمؤمنان(ع) چیزی از سخنانشان درنیافت و نمی‌دانست چه کسی موافق و چه کسی مخالف است. سرانجام در حالی که می‌فرمود ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ[۵۱]، «خلافت را پسر هند جگرخوار برد!» از منبر فرود آمد[۵۲].

با این همه، به همت سرداران شایسته امیرمؤمنان(ع)، مردم حرکت به سوی شام را پذیرفتند، جز یاران عبدالله بن مسعود، عبیده سلمانی و ربیع بن خُثَیم[۵۳] که همراه با شماری از قاریان کوفه گفتند: «ما در این جنگ شک داریم، ولی به برتری شما یقین داریم. شما به کسانی نیازمندید که با مشرکان بجنگند. ما را [به جای جنگ با شامیان] به نگهداری مزرها بگمارید». امیرمؤمنان(ع) آنان را به مرز قزوین و ری اعزام کرد و ربیع بن خثیم را بر آنان فرماندهی داد و برای او پرچمی بست. این نخستین پرچمی بود که در کوفه بسته شد[۵۴]. به نقل بلاذری، امیرمؤمنان(ع) به اهل کوفه فرمود: هر کس از شما که از جنگیدن با معاویه کراهت دارد، عطا و مقرری خود را برگیرد و به جنگ دیلمیان برود. بدین‌سان، چهار هزار نفر از جنگ با معاویه خودداری کردند و مقرری خود را گرفتند و به سوی دیلم رهسپار شدند. روایتی دیگر حاکی از اعزام چهار هزار سپاهی توسط امیرمؤمنان(ع) به فرماندهی ربیع بن خثیم ثوری به سوی دیلم است[۵۵].

سپاه عراق که بیشترش کوفیان بودند، همراه با امیرمؤمنان(ع) روانه شام شد و با قوای معاویه در دشت صفین روبه‌رو گشت. پس از بی‌نتیجه ماندن مذاکرات و احتجاجات امیرمؤمنان(ع)، جنگی سخت درگرفت که تا آن زمان بی‌سابقه بود. در حالی که سپاه امیرمؤمنان(ع) در آستانه پیروزی بود، با نیرنگ عَمرو عاص شامیان قرآن به نیزه کردند و شعار دادند که ما پیرو قرآنیم و جنگ نمی‌خواهیم. گروهی از مردم عراق به سرکردگی اشعث بن قیس و مسعر بن فدکی تمیمی و زید بن حصین طائی سنبسی همراه با جمعی از قاریان، که با آنان هم‌داستان بودند و پس از آن «خوارج» نام گرفتند، گفتند: «ای علی، اکنون که تو را به کتاب خدا می‌خوانند، بپذیر که اگر چنین نکنی، تو و یارانت را به آنان تسلیم می‌کنیم و یا با تو همان می‌کنیم که با پسر عفان کردیم. ما وظیفه داریم به قرآن عمل کنیم و آن را می‌پذیریم. به خدا سوگند، اگر نپذیری با تو همان خواهیم کرد که گفتیم»[۵۶]. با پای فشاری این گروه، امیرمؤمنان(ع) به اجبار و اکراه آتش‌بس اعلام کرد و مذاکره و تعیین حَکَم را پذیرفت. آن‌گاه به آن حضرت گفتند که کسی را در پی مالک اشتر بفرستد و دستور عقب‌نشینی دهد. امیرمؤمنان(ع) به یزید بن هانی فرمود: «نزد مالک اشتر برو و بگو جنگ را رها کند و نزد من بازگردد». یزید پیغام را به مالک اشتر رساند. مالک، که در جناح راست سپاه مشغول جنگ بود، به یزید گفت: «بگو کار جنگ بالا گرفته است و بازگشت در این هنگام درست نیست». یزید بن هانی به حضور علی(ع) رسید و پاسخ مالک را بازگفت. در این هنگام سر و صدا و گرد و غبار از جایی برخاست که مالک می‌جنگید. کوفیان به امیرمؤمنان(ع) گفتند: «به خدا می‌پنداریم تو به او دستور داده‌ای به جنگ ادامه دهد». حضرت فرمود: «چگونه فرمان نبرد داده‌ام، در حالی که سخنی مخفیانه به او نگفته‌ام؟!» سپس به یزید فرمود: «به مالک بگو بازگرد که فتنه رخ داده است. اگر می‌خواهد من را زنده ببیند، بازگردد».

مالک اشتر از نبرد بازگشت و نزد آن گروه رسید و گفت: «ای مردم عراق، ای اهل خواری و ناپایداری، زمانی که بر دشمن برتری یافتید و آنان یقین یافتند که پیروز می‌شوید، قرآن بالا بردند و شما را به آن خواندند، در حالی که فرمان قرآن و سنت پیغمبر را رها کرده‌اند. به آنان گوش مدهید و به قدر یک اسب دواندن به من فرصت دهید که پیروزی در راه است». باری، هر چه مالک اشتر گفت، در این گروه اثر نگذاشت و بدین‌سان، جنگ بازایستاد و امیرمؤمنان(ع) ناگزیر آتش‌بس را پذیرفت. اشعث بن قیس به اردوگاه معاویه رفت و با او دیدار کرد و بر سخنان و منطق معاویه صحه نهاد و پیشنهادش را برای تعیین دو نماینده از دو طرف برای حکمیت پذیرفت. سپس به اردوگاه امیرمؤمنان(ع) بازگشت و سخنان معاویه را بازگفت که با استقبال عراقیان روبه‌رو شد. اشعث بن قیس و آن گروه گفتند: «ما ابوموسی اشعری را برمی‌گزینیم». امیرالمؤمنین(ع) فرمود: «شما در آغاز نافرمانی کردید؛ اینک رأی مرا بپذیرید. ابوموسی دشمن است و مردم را از یاری من در کوفه بازداشت. من ابن عباس را برمی‌گزینم». گفتند: «چه تفاوتی است که تو باشی یا ابن عباس؟! ما کسی را می‌خواهیم که تو و معاویه را یکسان بنگرد و به یکی نزدیک‌تر از دیگری نباشد». امیرمؤمنان(ع) فرمود: «پس مالک اشتر را برمی‌گزینیم». گفتند: «آتش این جنگ را او روشن کرده است، ما جز ابوموسی کسی را نمی‌خواهیم؛ زیرا او ما را از آن‌چه در آن افتاده‌ایم، برحذر می‌داشت». پس از آن‌که کوفیان سخن امام را رد کردند و بر ابوموسی پای فشردند، امام فرمود: «شگفتا که از من فرمان نمی‌برند و از معاویه فرمان می‌برند!» آن‌گاه فرمود: «پس هر چه می‌خواهید بکنید. خدایا من از کار اینان بیزاری می‌جویم»[۵۷].[۵۸]

واپسین کار امیرمؤمنان(ع) برای نبرد با شام

در پی کوتاهی مردم کوفه و نافرمانی‌هایشان از امیرمؤمنان(ع) بخشی چشمگیر از قلمرو حکومت اسلامی به دست معاویه افتاد و دیگر بخش‌ها نیز تنها به ظاهر پیرو خلافت امیرمؤمنان(ع) بود؛ زیرا با غارت‌های پی‌درپی سربازان معاویه وحشت در دل مردم پدید آمده بود، به گونه‌ای که گروه گروه از عراق به سوی شام و مناطق امن می‌گریختند. امیرمؤمنان(ع) صبح هر روز پس از طلوع فجر تا هنگام برآمدن آفتاب در مسجد اعظم کوفه می‌نشست و به ذکر و تسبیح خداوند می‌پرداخت و چون آفتاب می‌زد، به منبر می‌رفت و می‌فرمود: «جز کوفه که در دست دارم و ندارم، چیزی بر جای نمانده است». مراد امام آن است که آن‌چه از خلافت بر جای مانده، کوفه است که مردم آن نیز گاه فرمان می‌برند و گاه نمی‌برند[۵۹].

امیرمؤمنان(ع) چنان رنجیده بود که روزی فرمود: این مردم شام را چنان می‌بینیم که به سبب پراکندگی شما در حق، و یگانگی آنان بر باطل سرانجام چیره شوند.... شما را پس از من وامی‌دارند که مرا بد گویید و از من بیزاری جویید. پس هر کس به من بد گوید، او را حلال کرده‌ام، ولی از من بیزاری نجویید که دین من اسلام است. آن روز چون مردم یکدیگر را می‌دیدند، خود را ملامت می‌کردند. شیعیان فراهم آمدند و بزرگانشان به پیشگاه امیرمؤمنان(ع) رسیدند و گفتند: «یکی از ما را به فرماندهی سپاهی برگزین تا شر معاویه را از میان برداریم و جز این اگر فرمانی دیگر هست، بگو تا انجام دهیم. عهد می‌بندیم تا در میان ما هستی، بدی نبینی». امیرمؤمنان(ع) فرمود: «مردی جاریة بن قدامه را به سوی بُسر گسیل کرده‌ام که هرگز بازنگردد تا یکی از آن دو، هماورد خویش را بکشد یا او را بیرون کند، ولی شما را به جنگ شامیان می‌فرستم، در آن پایدار مانید». سعید بن قیس همدانی برخاست و گفت: «یا امیر مؤمنان، به خدا اگر فرمان دهی که بی‌عطا و نیرو، پیاده و سواره به قسطنطنیه رویم، نه من و نه مردی از قوم من از فرمان سرپیچی نمی‌کنیم». امیر مؤمنان(ع) فرمود: «آری، راست می‌گویی. خدایتان پاداش نیک دهد». سپس دو تن دیگر برخاستند و گفتند: «یا امیرمؤمنان(ع)، ما شیعیان توایم و هرگز نافرمانی نمی‌کنیم». امیرمؤمنان(ع) فرمود: آری چنین است؛ خود را آماده جنگ کنید». مردم گفتند: «سمعاً و طاعة!» امیرمؤمنان(ع) فرمود: «کسی را برای فرماندهی سپاه پیش نهید که از مردم سواد کوفه و سرشناس باشد». سعید بن قیس گفت: «به خدا، قهرمانی عرب و مردی خیرخواه را نشان می‌دهم که بر دشمن تو سرسخت باشد». حضرت فرمود: «چه کسی؟» سعید گفت: «معقل بن قیس ریاحی». امیرمؤمنان(ع) فرمود: «آری». آن‌گاه معقل را فراخواند و او را مأمور کرد که مردم سواد کوفه را برای جنگی دیگر با معاویه گرد آورد، ولی معقل هنوز دست به کار نشده بود که امیرمؤمنان(ع) به شهادت رسید[۶۰].

به واسطه نوف بن فضاله بکالی خطبه‌ای از امیرمؤمنان(ع) نقل شده که واپسین خطبه امیرمؤمنان(ع) خوانده شده است. نوف می‌گوید: امیرمؤمنان(ع) بر سنگی ایستاده بود که جعدة بن هبیرة مخزومی، خواهرزاده آن حضرت، برنهاده بود و بر تن جبه‌ای پشمینه داشت و بند شمشیر و کفشش از برگ درخت خرما بود و پیشانی‌اش از بسیاریِ سجده به پینه زانوی شتر می‌ماند. آن‌گاه فرمود: بندگان نیک خدا عزم رحیل کردند؛ متاع اندک ناپایدار این جهان را به نعمت فراوان و مانای آخرت فروختند. برادرانمان، که خونشان در صفین بر زمین ریخت، اگر امروز زنده نیستند، زیان نکرده‌اند تا اندوهگین شوند و شرنگ تیره‌گون جفای دشمن را بیاشامند. به خدا سوگند با خدا دیدار کردند و خدا مزدشان را به تمامی بداد و پس از ترسان بودن به سرای امانشان درآورد. کجایند برادران من که گام در راه نهادند و همراه حق درگذشتند؟ عمار یاسر کجا است؟ ابن تیهان کجا است؟ ذوالشهادتین کجا است؟ کجایند همانندان ایشان؛ برادرانمان که با هم بر مرگ پیمان بستند و سرهایشان به سوی بزهکاران فرستاده شد.

سپس امام دست بر محاسن شریف خویش نهاد و بسیار گریست و آن‌گاه فرمود: دریغا بر برادرانم، که قرآن تلاوت کردند و آن را نیک آموختند و در آن‌چه واجب بود، اندیشیدند و برپایش داشتند و سنت را زنده ساختند و بدعت را می‌راندند و چون به جهاد خوانده شدند، اجابت کردند و به پیشوای خویش اعتماد کردند و از او فرمان بردند. سپس به آواز بلند ندا در داد: الجهاد! الجهاد! ای بندگان خدا، بدانید که من امروز لشکر می‌آرایم. هرکس می‌خواهد که با این سپاه به سوی خدا حرکت کند، به لشکرگاه روی نهد. بدین‌سان برای حسین(ع) ده هزار سپاهی برگمارد و برای قیس بن سعد، ده هزار و برای ابوایوب انصاری ده هزار و دیگران را نیز شماری دیگر. می‌خواست به صفین بازگردد. هنوز روز جمعه نیامده بود که آن ملعون، ابن ملجم، او را ضربت زد. سپاهیان بازگشتند و ما همچون گوسفندانی بودیم بی‌شبان که گرگ‌ها از هر سو آنها را می‌ربایند[۶۱].[۶۲]

پیوستن برخی کوفیان به معاویه

این پدیده تا آن هنگام در جهان اسلام بی‌سابقه بود. از میان این فراریان برخی سرشناسان کوفی بودند که به امیرمؤمنان(ع) خیانت کردند و از کوفه گریختند. تاریخ از شماری خیانت‌پیشه نام برده و انگیزه خیانتشان را بازنموده است. از جمله این کسان، نجاشی شاعر بود که در جنگ صفین برای تقویت روحیه عراقیان شعر می‌سرود. وی در کوفه شراب خورد و امیرمؤمنان(ع) او را حد زد. به همین سبب خشمگین شد و به معاویه پیوست و امیرمؤمنان(ع) را هجو کرد. طارق بن عبدالله بن نهد از سران قبیله نجاشی نیز چون ماجرای او را شنید، پس از اعتراض به امیرمؤمنان(ع) شب‌هنگام همراه با نجاشی از کوفه گریخت و به معاویه پیوست[۶۳]. عمرو بن مالک کلبی، که امیرمؤمنان(ع) او را همراه با دو تن دیگر به جنگ زهیر بن مکحول فرستاده بود، شکست خورد و گریخت و امام او را سرزنش کرد و چون از نزد امام رفت، از شهر نیز گریخت و به معاویه پیوست[۶۴]. مصلقة بن هبیره شیبانی، حاکم اردشیر خره در فارس، که در برابر خرید گروهی اسیر مسیحی می‌بایست وجهی به دولت امیرمؤمنان بپردازد، چون نتوانست وام خود را به تمام و کمال بپردازد، از بیم بازخواست امیرمؤمنان(ع) شبانه گریخت و به شام رفت. چون امیرمؤمنان(ع) خبر فرار او را شنید، پس از نکوهش او به سوی خانه‌اش در کوفه رفت و آن را ویران کرد[۶۵]. مصقله دیگر نتوانست به کوفه بازآید تا سرانجام پس از شهادت امیرمؤمنان(ع) بازگشت[۶۶].

وائل بن حجر حضرمی از ملوک یمن پیش از اسلام بود. با اعلام دعوت پیغمبر به مدینه آمد و مسلمان شد و از صحابه بزرگ به شمار می‌آمد. او بعدها در کوفه ساکن شد. در اواخر خلافت امیرمؤمنان(ع) بود که اجازه گرفت به وطن خویش، حضرموت، برود و امور مالی خود را سامان دهد و به کوفه بازگردد. هنگام ورود وائل به حضرموت، بسر بن ابی‌ارطاة به صنعا رسیده بود. وائل نامه‌ای به وی نوشت و از او خواست به حضرموت آید؛ زیرا پیروان عثمان در آنجا بسیارند و کسی مانع او نخواهد شد. بسر به حضرموت آمد و عبدالله بن ثوابه، از شیعیان علی(ع)، را کشت و اموالش را به غارت برد[۶۷]. نیز نقل است که جریر بن عبدالله بجلی، از یمنی‌های کوفه، از سوی امیرمؤمنان(ع) به عنوان سفیر نزد معاویه رفت. او پیش از جنگ صفین از علی(ع) و معاویه هر دو جدا شد و در ایالت جزیره (شمال عراق) سکونت یافت. امیر مؤمنان(ع) پس از آگاه شدن از فرار جریر به سوی خانه او رفت و ویرانش کرد و جای خانه را طعمه حریق ساخت. سپس به سوی خانه ثویر بن عامر رفت و آن را نیز آتش زد و آن‌چه را که مانده بود ویران کرد. ثویر فردی ظاهر الصلاح بود، ولی به جریر پیوسته بود. امیرمؤمنان(ع) همچنین خانه ابواراکة بن عامر قسری، داماد جریر را، که همراه پدر زن خود بود، در هم کوبید[۶۸].[۶۹]

شهادت امیرمؤمنان(ع) در کوفه

امیرمؤمنان(ع) در محراب مسجد اعظم کوفه و به دست کوفیان ضربت خورد و در آن شهر به شهادت رسید. عبدالرحمان بن ملجم مرادی از خوارج و اهل کوفه بود که همراه با بازمانده خوارج به مکه رفت. آنان پس از مدتی در انجمن خود در مکه تصمیم گرفتند امیرمؤمنان(ع)، معاویه و عمرو عاص را بکشند و ابن ملجم نامزد قتل امیرمؤمنان(ع) شد. او از مکه به کوفه آمد و در محله کنده منزل کرد. روزی که به دیدن یکی از یاران خود می‌رفت، قطام، دختر اخضر تیمی، را دید و شیفته‌اش شد و از وی خواستگاری کرد. قطام، که پدر و برادرش از خوارج بودند و در جنگ نهروان کشته شده بودند، مهر خود را سه هزار درهم و غلام و کنیزی، و از همه مهم‌تر، قتل علی(ع) تعیین کرد. ابن ملجم دریافت که قطام بر عقیده خوارج است و از این‌رو، قصد خود را با او در میان گذاشت. قطام به ابن ملجم وعده داد که با جمعی از قبیله‌اش با او همراهی می‌کند. آن‌گاه وردان بن مجاله را، که از قبیلهٔ او بود، به یاری ابن ملجم گمارد. ابن ملجم در آن اوقات با شبیب بن بجره دیدار کرد که بر عقیده خوارج بود و او را برای کشتن امیرمؤمنان(ع) به یاری خواند. شبیب نخست نپذیرفت ولی با پای‌فشاری ابن ملجم همراه او شد. امیرمؤمنان(ع) در واپسین ماه رمضان عمر شریف خود، هر شب در خانه یکی از فرزندان بود. شب نوزدهم به خانه ام‌کلثوم آمد و شب را بیدار ماند و برخلاف همیشه برای نماز شب به مسجد نرفت. در آن شب بسیار بیرون می‌آمد و آسمان را می‌نگریست و می‌فرمود: «به خدا سوگند، دروغ نمی‌گویم و به من دروغ نگفته‌اند. این همان شبی است که بدان وعده‌ام داده‌اند». از سوی دیگر، در سحرگاه نوزدهم رمضان، حجر بن عدی در مسجد بود که ناگهان شنید اشعث بن قیس به عبدالرحمان بن ملجم می‌گوید: «ای فرزند ملجم، در کار خود شتاب کن که اگر صبح شود رسوا می‌شوی». حجر توطئه را دریافت و به اشعث گفت: «ای اعور، می‌خواهی امیرمؤمنان را بکشی؟!» سپس به سوی خانه حضرت شتافت تا او را از توطئه آگاه کند، ولی امیرمؤمنان(ع) از راهی دیگر به سوی مسجد آمده بود. هنگامی که حجر به مسجد بازگشت، امیرمؤمنان(ع) ضربت خورده بود.

امام به مسجد آمد. نخست چند رکعت نماز گزارد و سپس بر بام مسجد رفت و بانگ اذان سر داد. پس از اذان در حالی که خدا را تقدیس می‌کرد، به محراب رفت و به نماز ایستاد. ابن ملجم و شبیب بن بجره در صف نخستین نماز جماعت بودند و وردان با فاصله‌ای از آنان ایستاده بود. این سه قرار گذاشته بودند که یکی به امام یورش بَرَد و اگر او توفیق نیافت، دیگری یورش آوَرَد. حضرت امیر(ع) در رکعت نخست به سجده دوم می‌رفت که شبیب با فریاد «لاحکم الا لله«شمشیر کشید و به سوی حضرت حمله برد، ولی شمشیر به سقف مسجد خورد. بی‌درنگ ابن ملجم با شمشیر بر فرق مطهر امیرمؤمنان(ع) زد و ضربه او درست همان جا فرود آمد که سال‌ها پیش عمروبن عبدود در جنگ خندق بر آن نواخته بود. امیرمؤمنان(ع) فرمود: «بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ عَلَى مِلَّةِ رَسُولِ اللَّهِ(ص) فُزْتَ وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ». مولای متقیان را به خانه بردند و چون طبیب گفت که ضربت، کاری است و شهادت حتمی است، امیرمؤمنان(ع) زبان به وصیت مشهورش خطاب به امام حسن(ع) گشود. روز بعد حال حضرت رو به وخامت گذاشت و شب‌هنگام پس از اینکه واپسین سفارش‌ها و وصیت‌ها را با فرزندانش در میان نهاد، شهادتین را بر زبان جاری کرد و روح مقدسش به ملکوت اعلی پرکشید[۷۰].[۷۱]

کوفه؛ مرکز عاشقان و دشمنان اهل‌بیت(ع)

درباره علت برگزیدن کوفه به عنوان مرکز خلافت گفتیم که برگزیدگان امت اسلام و آنان که بیش از همه با شخصیت حضرت امیر(ع) و پیشینه درخشانش آشنا بودند، در کوفه سکونت داشتند، اما چنان‌که گذشت، رفتار و کردار کوفیان در دوران خلافت امیرمؤمنان(ع) آنان را مردمانی سست و گناه‌کار و پیمان‌شکن می‌نمود. این حقیقت را نباید فرونهاد که بسیاری از کوفیان، در اسلام دارای پیشینه درخشان بوده و در گسترش اسلام سهمی چشمگیر داشته‌اند. وقتی بزرگان امت چنین روی به تبه‌کاری نهند و واپس نشینند، حال دیگر مردم بسی آشکار است. عالمان عامه از کوفه به عنوان مرکز تشیع یاد کرده‌اند؛ چونان که گویی همه مردم کوفه، یا بیش‌تر آنان، از سال ۳۵ ق. به بعد و به ویژه در محرم سال ۶۱ ق. و پس از آن شیعه بوده‌اند. با این حال علی(ع) در هیچ خطبه‌ای، که در مذمت مردم کوفه ایراد کرده است، سخنی از شیعه و کوتاهی شیعیان به میان نیاورده است. به فرموده امام باقر(ع) در میان یاران امام علی(ع) و بیعت‌کنندگان تنها پنجاه تن او را امام می‌شمردند[۷۲]. احتمالاً اینان همان کسانی‌اند که مسعودی در وصفشان می‌گوید: «پنجاه مرد برگزیده که تا پای مرگ با علی بیعت کرده بودند». و همینان، بیش‌تر[۷۳]، ساکن کوفه بوده‌اند. به عبارت دیگر، امیرمؤمنان(ع) تنها حدود پنجاه تن شیعه و یاور راستین داشته است.

بنابراین، می‌توان دریافت که شیعیان راستین، کم‌شمار بوده‌اند و با این شمار اندک پیروزی در جنگ و سرکوبی بزهکاران ناممکن می‌نماید، اما همین گروه کم‌شمار با ارادتی خالصانه برای گسترش تشیع در کوفه بسیار کوشیدند، اگرچه کوفیان با خیانت به امام حسین(ع) ننگی ابدی برای خویش خریدند، اما توجه امام حسین(ع) به کوفه، نشان‌دهنده این است که ارادتمندان راستین اهل بیت عصمت و طهارت(ع) تنها در کوفه بوده‌اند؛ چنان‌که از شهیدان رکاب آن حضرت در کربلا، شماری چشم‌گیر کوفی بوده‌اند. پس از واقعه کربلا اندک‌اندک بر شمار شیعیان کوفه افزوده شد و این شهر به عنوان کانون تشیع رخ نمود. هشام بن عبدالملک، خلیفه اموی، در نامه خود به یوسف بن عمر، والی کوفه، که بدو فرمان می‌دهد زید بن علی بن الحسین(ع) را از کوفه بیرون کند، می‌نویسد: تو از محبت مردم کوفه به این خاندان آگاهی و می‌دانی که آنان را در مقامی جای می‌دهند که جایشان نیست؛ زیرا اطاعت از آنان را بر خود واجب می‌دانند و احکام دین خود را از آنان می‌گیرند و گمان می‌کنند که آنان از آینده باخبرند، و این، مردم را پراکنده ساخته و به قیام و خروج کشانده است[۷۴]. بدین‌سان، مرکز اصلی فعالیت شیعیان، نخست کوفه بوده و از آنجا تشیع به مردم عرب ساکن در قم راه یافته و به زودی ایرانیان پیرامون قم نیز به آنان پیوسته‌اند[۷۵]. این مردمان عرب به ظاهر در سال ۸۳ ق. پس از شکست قیام عبدالرحمان بن محمد بن اشعث در برابر حجاج بن یوسف، حاضر شده بودند که در هر قیامی علیه او شرکت کنند. از جمله این کسان عبدالله بن سعدان اشعری بوده که همراه با پسرش از کوفه به قم آمده است و همو بوده که تشیع را در آن دیار راه داده است[۷۶]. با این حال، تا سال‌ها بعد، بیش‌تر کوفیان غیر شیعی بوده‌اند و حتی در زمان امام صادق(ع) بیشتر مردم کوفه به فقه ابوحنیفه پایبند بوده‌اند[۷۷]. باری، کوفه از سویی کانون تشیع و رشد و گسترش آن بوده و از سوی دیگر زادگاه مولود شوم خوارج و دشمنی با امیرمؤمنان(ع) و اهل‌بیت. پس از جنگ صفین در سال ۳۷ ق. گروهی از مردم کوفه با خروج علیه امیرمؤمنان(ع)، خلیفه برحق و رهبر مشروع مسلمانان، با پدید آوردن مذهبی نو در اسلام بدعتی برنهادند که سرآغاز فرقه‌سازی‌ها در جهان اسلام شد.[۷۸]

منابع

پانویس

  1. مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۲، ص۳۶۲.
  2. هاشم بن عتبة بن ابی‌وقاص، معروف به هاشم مرقال، از یاران و شیعیان خاص امیر مؤمنان علی(ع) بود که در جنگ صفین پس از دلاوری‌های بسیار به دست پیروان معاویه ناجوانمردانه به شهادت رسید.
  3. مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۲، ص۳۹۴.
  4. رجبی، محمد حسین، مقاله «کوفه»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۳۹۱.
  5. احمد ابن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۶.
  6. مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۲، ص۳۶۸.
  7. دینوری، ابو حنیفه، الاخبار الطوال، ص۱۴۱.
  8. گذشته از قعقاع بن عمرو که طبری از او و شجاعت‌هایش در فتوحات ایران و... شرح مفصلی ارائه می‌دهد و علامه عسگری ثابت کرده است که از صحابه ساختگی سیف بن عمر است، از قعقاع‌نامی، بدون هیچ مشخصاتی و تنها به اسم، در کتاب‌های رجال جزء اصحاب پیغمبر نام برده شده است.
  9. ر.ک: طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۴۶۳.
  10. شیخ طوسی، رجال الطوسی، لفظ عماره.
  11. مامقانی، عبدالله، تنقیح المقال فی علم الرجال، ج۲، ص۳۲۳.
  12. رجبی، محمد حسین، مقاله «کوفه»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۳۹۳.
  13. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۴۹۳.
  14. ر.ک: طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۴۹۲ - ۵۰۱.
  15. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۵۱۲.
  16. دینوری، ابو حنیفه، الاخبار الطوال، ص۱۴۴.
  17. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، (دوره ۱۱ جلدی)، ج۴، ص۴۸۵.
  18. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، (دوره ۱۱ جلدی)، ج۴، ص۵۰۰.
  19. احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۸.
  20. دینوری، ابوحنیفه، الاخبار الطوال، ص۱۴۵.
  21. مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۲، ص۳۶۸.
  22. دینوری، ابوحنیفه، الاخبار الطوال، ص۱۴۶.
  23. دینوری، ابوحنیفه، الاخبار الطوال، ص۱۵۱.
  24. امین عاملی، سید محسن، اعیان الشیعه، ج۱، ص۴۶۲.
  25. رجبی، محمد حسین، مقاله «کوفه»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۳۹۴.
  26. دینوری، ابو حنیفه، الاخبار الطوال، ص۱۵۲.
  27. مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۲، ص۳۶۱.
  28. احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۸.
  29. مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۲، ص۳۶۷.
  30. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۱۰۳.
  31. نهج البلاغه، نامه ۱.
  32. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۴، ص۸.
  33. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۴۶۲.
  34. رجبی، محمد حسین، مقاله «کوفه»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۳۹۸.
  35. دینوری، ابوحنیفه، الاخبار الطوال، ص۱۵۲.
  36. مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۳۲، ص۳۵۳.
  37. دینوری، ابوحنیفه، الاخبار الطوال، ص۱۵۲؛ و احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۳۰؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۳، ص۱۰۲، به نقل از نصر بن مزاحم، وقعة صفین. علامه مجلسی ورود امیرمؤمنان(ع) را به کوفه روز ششم ماه رجب روایت کرده است.
  38. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۱۰۲.
  39. قصر خبال به معنی کاخ فساد، یا کاخ جغدها است.
  40. منقری، نصر بن مزاحم، پیکار صفین (ترجمه کتاب وقعة صفین)، ص۱۸.
  41. دینوری، ابوحنیفه، الاخبار الطوال، ص۱۵۲.
  42. منقری، نصر بن مزاحم، صفین (ترجمة وقعة صفین)، ص۱۵ - ۱۶.
  43. «آدمی در برابر آدمی» سوره مائده، آیه ۴۵.
  44. «و آنکه به ستم کشته شود برای وارث او حقّی نهاده‌ایم پس نباید در کشتن (به قصاص) گزافکاری کند» سوره اسراء، آیه ۳۳.
  45. ابن ابی‌الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۱۰۳.
  46. منقری، نصر بن مزاحم، پیکار صفین (ترجمه وقعة صفین)، ص۲۳؛ ابن ابی‌الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۱۰۸.
  47. رجبی، محمد حسین، مقاله «کوفه»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۴۰۱.
  48. «و آنکه به ستم کشته شود برای وارث او حقّی نهاده‌ایم» سوره اسراء، آیه ۳۳.
  49. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۹۳.
  50. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۱۰۲.
  51. «ما از آن خداوندیم و به سوی او باز می‌گردیم» سوره بقره، آیه ۱۵۶.
  52. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۹۵.
  53. ربیع بن خثیم، همان خواجه ربیعِ مدفون در حوالی مشهد مقدس است.
  54. دینوری، ابوحنیفه، الاخبار الطوال، ص۱۶۵.
  55. بلاذری، احمد بن یحیی، فتوح البلدان، ص۴۵۰.
  56. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۳۴.
  57. ر.ک: منقری، نصر بن مزاحم، بیکار صفین (ترجمة وقعة صفین)، ص۶۶۱ – ۶۹۶؛ دینوری، ابن قتیبه، الامامة والسیاسه،ج ۱، ص۱۰۱ - ۱۱۴؛ احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۸۸؛ دینوری، ابوحنیفه، الاخبار الطوال، ص۱۸۹ - ۱۹۲؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۳۴ - ۳۷؛ ابن اعثم کوفی، کتاب الفتوح، ج۳، ص۱۸۱ و ج۴، ص۱۹۷؛ مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۲، ص۴۰۰؛ ابن ابی‌الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۲۱۵ - ۲۲۸.
  58. رجبی، محمد حسین، مقاله «کوفه»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۴۰۴.
  59. ثقفی، ابواسحاق، الغارات، ج۲، ص۶۳۵.
  60. ثقفی، ابواسحاق، الغارات، ج۲، ص۶۳۶.
  61. ر.ک: نهج البلاغه، خطبه ۱۸۱.
  62. رجبی، محمد حسین، مقاله «کوفه»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۴۲۸.
  63. ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۲، ص۵۳۳.
  64. ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۲، ص۵۲۱ - ۵۴۵.
  65. ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۲، ص۵۲۱ - ۵۴۵.
  66. ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۲، ص۷۷۳.
  67. ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۲، ص۶۲۹.
  68. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۳، ص۱۱۸.
  69. رجبی، محمد حسین، مقاله «کوفه»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۴۳۱.
  70. ر.ک: دینوری، ابن قتیبه، الامامة والسیاسه، ج۱، ص۱۳۷؛ احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۱۲؛ دینوری، ابوحنیفه، الاخبار الطوال، ص۲۱۳؛ ابن اعثم کوفی، کتاب الفتوح، ج۴، ص۲۷۶؛ مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۴، ص۴۲۳؛ شیخ مفید، الارشاد، ج۱، ص۸؛ سیوطی، جلال الدین، تاریخ الخلفاء، ص۱۳۸؛ محدث قمی، شیخ عباس، منتهی الامال، ج۱، ص۳۲۰.
  71. رجبی، محمد حسین، مقاله «کوفه»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۴۳۲.
  72. جعفریان، رسول، تاریخ تشیع در ایران، ص۶۵، به نقل از: رجال الکشی، ص۶.
  73. مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۲، ص۳۹۱.
  74. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۵، ص۴۸۹.
  75. اشپولر، برتولد، تاریخ ایران در قرون نخستین اسلامی، ج۱، ص۳۲۶.
  76. ابو الفداء، تقویم البلدان، ص۴۷۲.
  77. جعفریان، رسول، تاریخ تشیع در ایران، ص۶۵، به نقل از: خوانساری، روضات الجنات، ج۱، ص۱۹۱.
  78. رجبی، محمد حسین، مقاله «کوفه»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۴۳۴.