زیاد بن ابیه در تاریخ اسلامی
- اين مدخل از زیرشاخههای بحث زیاد بن ابیه است. "زیاد بن ابیه" از چند منظر متفاوت، بررسی میشود:
مقدمه
او را زیاد بن عبید، زیاد بن سمیه، زیاد بن ابیه و زیاد بن امه نامیدهاند؛ مادرش، سمیه است و درباره زمان تولد او اختلاف نظر هست. عدهای تولد او را در سال اول هجرت و عدهای در قبل از هجرت و عدهای نیز در در سال جنگ بدر نقل کردهاند. کنیهاش، ابو مغیره نقل شده؛ هیچ روایتی از او نقل نشده و درباره صحابی بودن وی اختلاف نظر هست[۱].
درباره پدر زیاد نقلهای متفاوتی در تاریخ آمده است. استاد یوسفی غروی در این باره مینویسد: ابو جبیر یزید بن عمر بن شراحبیل از پادشاهان کنده در یمن بود (یمن در زمان ساسانی جزو حکومت ایران بود). قومش شورش کرده، او را از یمن بیرون کردند. او نزد کسری پادشاه ایران آمد تا او را یاری دهد. کسری عدهای از اسیران را به کمک او فرستاد. یزید به همراه این اسیران به سوی یمن حرکت کرد. آنها از راه اهواز و بصره (قدیم) حرکت میکردند تا اینکه در دل صحرا به سرزمین کاظمه که اعراب وحشی در آن حاکم بودند، رسیدند در این هنگام اسیران با آشپز حیله کرده و در غذای او سمی ریختند که باعث شد شکمش درد شدیدی بگیرد. اسیران از یزید خواستند که نامهای به کسری نوشته و داستان را توضیح دهد. او نیز این کار را کرد و اسیران به ایران بازگشتند. کسری به یزید، برده و کنیزی به نام عبید و سمیه بخشیده بود. یزید به همراه این دو نفر حرکت کرد تا اینکه به نزد طبیب عرب، حارث بن کلده رسید. حارث یزید را درمان کرد و یزید نیز این دو نفر را به حارث بخشید. سمیه و عبید باهم ازدواج کردند و از آنها چهار پسر به نامهای نافع، نفیع، ابوبکره و زیاد به دنیا آمد اما مردم این چهار بچه را به حارث نسبت دادند. بعدها ابوسفیان زیاد را فرزند خود دانست[۲].
زیاد فرزندان زیادی داشته است[۳]. او درباره امور دنیوی بسیار باهوش بود[۴]. او در زمان خلیفه دوم مأمور گردآوری صدقات بصره شد و زمانی نیز کاتب ابوموسی اشعری بود[۵].
گفته شده، زیاد در پنج سالگی و در آن زمان که در طائف بود، مسلمان شده است[۶].[۷]
زیاد و ماجرای زنای مغیره
نقل شده چون مغیره نزد زنی از بنی هلال، که به او ام جمیل گفته میشد و زن حجاج بن عتیک ثقفی بود، رفت و آمد میکرد، پس گروهی از مسلمانان به او بد گمان شدند و ابوبکره، نافع بن حارث، شبل بن معبد و زیاد بن عبید مراقب او بودند تا اینکه روزی مغیره پیش ام جمیل رفت. در این هنگام باد پرده در خانه را بلند کرد و آنها مغیره را در کنار ام جمیل دیدند. پس ابوبکره نزد عمر رفت. عمر به او گفت: "ابوبکره! خبر خوش آوردهای"؟ ابوبکره گفت: "خبر خوش را مغیره آورده است". و سپس داستان را برای او گفت. عمر، ابوموسی اشعری را جانشین مغیره کرد و به او گفت که مغیره را به مدینه بفرستد. چون مغیره به مدینه رسید، عمر او و گواهان را گرد آورد و سه نفر از گواهان علیه مغیره گواهی دادند. چون نوبت به زیاد رسید و عمر او را دید، به او گفت: "چهره مردی را میبینم که خدا به دست او مردی از اصحاب محمد(ص) را رسوا نمیکند" و چون زیاد نزدیک عمر آمد، عمر از او پرسید: ماجرا چگونه بود؟ زیاد گفت: "امری زشت دیدم و نفسی بلند شنیدم و پاهایی که بالا و پایین میرفت را دیدم لیکن آنچه را چون میل در سرمه دان باشد، ندیدم". سپس عمر ابوبکره، نافع و شبل بن معبد را حد زد. در این حال ابوبکره برخاست و گفت: "گواهی میدهم که مغیره زنا کارست". عمر خواست دوباره او را حد بزند که علی(ع) به او فرمود: "در این صورت مغیره سنگسار میشود". عمر هرگاه مغیره را میدید، میگفت: ای مغیره! من هرگز تو را ندیدم مگر آنکه ترسیدم خدا مرا سنگ باران کند [۸].[۹]
زیاد و حکومت فارس
در سال ۳۹ هجری ابن خضرمی که حضرت علی بن ابی طالب(ع) او را به حکومت کرمان گماشته بود، کشته شد. مردم فارس و کرمان برای کم کردن مالیات شوریدند و اهل فارس سهل بن حنیف را از آنجا بیرون کردند و مخالفت خود را آشکار کردند. امیرمؤمنان(ع) با یاران مشورت کرد که چه کسی را به آنجا بفرستد. جاریة بن قدامه یا ابن عباس گفت: "اگر میخواهی کسی را بفرستی که ثابت قدم، سیاست مدار و با کفایت باشد، زیاد را روانه کن". امیر مؤمنان(ع) زیاد را به حکومت فارس و کرمان گماشت، او هم با تدبیر کامل و بدون آنکه جنگی کند و کسی کشته شود و با تهدید و وعده این سرزمین را آرام کرد و مالیات را چون گذشته از آنها گرفت. او در نزدیکی شهر اصطخر قلعهای ساخت که بعد به قلعه منصور یشکری معروف شد[۱۰].[۱۱]
نامه امام علی(ع) به زیاد
امام علی(ع) ابن عباس را فرماندار بصره قرار داده بود و او بر حکومت اهواز و فارس و کرمان و دیگر نواحی ایران سرکشی میکرد. امام(ع) در نامهای به جانشین وی، زیاد بن ابیه چنین نوشت: "همانا من، به راستی به خدا سوگند میخورم، اگر به من گزارش کنند که در اموال عمومی خیانت کردهای، کم یا زیاد، چنان بر تو سخت گیرم که کم بهره شده و در هزینه عیال، درمانده و خوار و سرگردان شوی! والسلام"[۱۲].
همچنین امام علی(ع) در نامه دیگری به زیاد مینویسد: "ای زیاد، از اسراف بپرهیز و میانه روی را برگزین. از امروز به فکر فردا باش و از اموال دنیا به اندازه کفاف خویش نگهدار و زیادی را برای روز نیازمندیت در آخرت پیش فرست. آیا امید داری خداوند پاداش فروتنان را به تو بدهد در حالی که از متکبران باشی؟ و آیا طمع داری ثواب انفاق کنندگان را دریابی در حالی که در ناز و نعمت قرار داری و تهی دستان و بیوه زنان را از آن نعمتها محروم میکنی؟ همانا انسان به آنچه پیش فرستاده و نزد خدا ذخیره ساخته، پاداش داده خواهد شد. والسلام"[۱۳].[۱۴]
بسر بن ارطاة و زیاد
هنگامی که زیاد والی امام علی(ع) در منطقه فارس بود، معاویه نامهای به او نوشت و با تطمیع و تهدید، از او خواست که به او بپیوندد. وقتی معاویه با حیلههای شیطانیاش به سرزمین اسلام دست یافت و عبد الله بن عامر را حاکم بصره قرار داد، زیاد برای رو به رو نشدن با عبدالله بن عامر به قلعهای در فارس رفت و این قلعه اکنون به نام قلعه زیاد معروف است. زیاد، فرزندان خود، عبید الله و سالم را در بصره جا گذاشته بود. وقتی بسر به آنها دست یافت، در نامهای برای زیاد نوشت: هر چه زودتر به سوی ما بیا؛ اگر نیائی من فرزندان تو را خواهم کشت. زیاد نیز در جواب او نوشت: من به سوی تو نخواهم آمد و خود را در اختیار تو نخواهم گذاشت؛ اگر فرزندان مرا بکشی، کودکان بیگناهی را کشتهای نه، به خداوند سوگند من به سوی تو نخواهم آمد. هنگامی که ابوبکره دید بسر میخواهد فرزندان برادرش را بکشد، بر قاطر خود سوار شد و در کوفه نزد معاویه رفت و به او گفت: "ای معاویه! ما این چنین با تو بیعت کردیم و اکنون کودکان ما کشته میشوند؟" معاویه درباره ماجرا از او پرسید؟ ابوبکره گفت: "بسر میخواهد فرزندان برادرم را بکشد". معاویه برای بسر نوشت که فرزندان زیاد را نکشد و از آنها دست باز دارد[۱۵].[۱۶]
نامه معاویه به زیاد
معاویه برای تسلیم کردن زیاد، ابتدا از در تهدید وارد شد تا شاید به این گونه بتواند او را بفریبد؛ پس در نامهای به او این گونه نوشت: همانا قلعههایی که مانند لانههای مرغان شبها تو را در بر میگیرد، مغرورت کرده، ولی به خدا قسم اگر نبود که دربارهات انتظار خواست خدا را میکشم، لشکری بر سرت فرود میآوردم که اندازه نداشته باشد.
پس از آنکه نامه معاویه به زیاد رسید، او در میان مردم برخاست و گفت: "از پسر زن جگر خوار و رئیس منافقان در شگفتم که مرا تهدید میکند، با آنکه من حاکم برادر و پسر عم رسول خدا و همسر سیده زنان جهان و پدر دو سبط پیامبر و صاحب ولایت و منزلت هستم و صد هزار مرد جنگی از مهاجر و انصار در کنارم هستند. به خدا قسم، اگر همه اینها از من دست بکشند و مرا با معاویه تنها بگذارند با شمشیر جواب او را خواهم داد".
زیاد ماجرا را به امام علی(ع) نوشت و نامه معاویه را نیز برای ایشان فرستاد. امام علی(ع) در پاسخ زیاد نوشت: "همانا من تو را لایق دانسته و حکومت را به تو واگذاشتم؛ در زمان عمر هم ابوسفیان بدون توجه مطلبی را گفت که نه میراثی به آن ثابت میشود و نه ایجاد قرابت و بستگی میکند، زیرا پیامبر فرموده است: فرزند از آن به شوهر است و از آن زنا کار، سنگ است. بدان که معاویه مانند شیطان انسان را از چهارسو در بر میگیرد تا او را بفریبد؛ پس کاملا از او بترس"[۱۷].[۱۸]
دومین نامه معاویه به زیاد
زیاد در حکومت فارس باقی بود تا اینکه امیر مؤمنان(ع) شهید شد و مردم عراق و حجاز با امام حسن(ع) بیعت کردند. معاویه از زیاد که در حکومت خود پا برجا شده بود بسیار هراسان بود.
معاویه اندیشید که اگر امام حسن(ع) را به جنگ تحریک کند کارش مشکلتر خواهد شد، پس در دومین نامهاش به زیاد نوشت: از امیر مؤمنان معاویة بن ابی سفیان به زیاد بن عبید؛ تو بنده ناسپاسی هستی و به این سبب، سزاوار شکنجه و عذاب شدی، و خود و دیگران را هلاک کردی؛ گمان کردی که میتوانی از چنگ من فرار کنی و از حکومت و فرمانروایی من بیرون روی! بد خیالی کردی؛ ای پسر سمیه، چقدر خود را بزرگ میبینی! دیروز بنده بودی و امروز حاکم مکانی مهم! شگفت آنکه هیچ کس مثل تو و اوج نگرفت.
وقتی نامهام به تو رسید از مردم برای من بیعت بگیر و دستور مرا اطاعت کن؛ اگر اطاعت کردی، خون خود را حفظ و گذشته را جبران کردهای وگرنه با کوچکترین پرم تو را میربایم و به آسانی تو را کیفر میکنم. این قسم حق است که اگر از من اطاعت نکنی، تو را پای برهنه و با افسار از فارس به شام خواهم آورد و در بازار شام به بردگی خواهم فروخت. والسلام[۱۹].[۲۰]
پاسخ زیاد به معاویه
همین که نامه معاویه به زیاد رسید، مردم را گرد آورد و به منبر رفت و پس از حمد و ثنای پروردگار گفت: "پسر زن جگر خوار و کشنده شیر خدا، آن مرد آشوبگر و فتنه انگیز، رئیس منافقان و همان که اموالش را برای خاموش کردن نور خدا مصرف میکند، مانند ابر بی باران، رعد و برق میزند و میغرد و میخروشد ولی نمیداند به زودی باد خروشان قدرت او را پراکنده میسازد و نمیداند که بیان این تهدیدها قبل از دست یابی، دلیل ضعف و زبونی اوست. شگفتا که او تهدید میکند با آنکه پسر دختر پیامبر و فرزند پسر عم او با صدهزار نفر از مهاجران و انصار میان من و او فاصلهاند. به خدا اگر فرزند پیامبر به من اجازه دهد روز روشن را بر او شب تار میکنم. پس از منبر پایین آمد.
او در پاسخ نامه چنین نوشت: اما بعد؛ نامهات به من رسید و مقصودت را فهمیدم؛ تو را مانند فرد غرق شدهای یافتم که به هر خاشاکی چنگ میزند و به پای قورباغه میآویزد. کسی ناسپاسی میکند و لایق عذاب است که با خدا و رسولش میجنگد و در زمین فتنه و فساد میکند؛ اگر بردباری لایق من نبود و نمیترسیدم که مرا دیوانه بخوانند، عیبهایی برایت میگفتم و چنان تو را سرزنش میکردم که با هیچ آبی شسته نشود. مرا به سبب مادرم سمیه سرزنش میکنی؟! اگر من پسر سمیهام، تو پسر جماعه (یکی از زنان فاحشه در دوران جاهلیت) هستی؛ خیال کردهای که با کوچکترین پر خود مرا میربایی! آیا دیدهای که گنجشک، بازی را صید کند؟ یا آنکه بره، گرگی را خورده باشد؟ اکنون هر چه میخواهی بکن که جز با چهرهای ناخوش به تو نزدیک نمیشوم و جز در راه دشمنی تو قدم بر نمیدارم. به زودی خواهی فهمید کدام یک از ما برای دیگری تواضع خواهد کرد؛ والسلام[۲۱].[۲۲]
تغییر روش معاویه در برخورد با زیاد
معاویه پس از خواندن پاسخ زیاد، سخت ناراحت شد و هر چه اندیشید فکرش به جایی نرسید. پس مغیرة بن شعبه را خواست و در خلوت به او گفت: زیاد، در فارس جای گرفته و مانند افعی بر ما حمله میکند و او مردی ثابت قدم و خوش فکر و مصمم است؛ امروز ترسم از او بیش از وقتی است که علی(ع) زنده بود، زیرا میترسم حسن بن علی را تحریک کند؛ چاره چیست و چگونه میتوان او را آرام کرد و به جای خود نشانید؟" مغیره گفت: "کار او با من در این باره خاطرت آسوده باشد. من او را به راه میآورم؛ زیاد، مردی جاه طلب است و دوست دارد که بر منبر بالا رود و نام خود را مشهور سازد؛ اگر نامه ملایم و لطف آمیزی به او بنویسی، خوش بین و علاقه مند میشود و به گفتهات اطمینان پیدا میکند. من خود نامه را میبرم و رابطه شما را درست میکنم". پس معاویه در نامهای به زیاد نوشت: از معاویه پسر ابوسفیان، به زیاد پسر ابی سفیان؛ همانا گاهی هوی و هوس انسان را به زحمت میافکند. در جدایی و پیوند به دشمن به تو باید مثال زد، زیرا بدگمانی و کینهتوزیات موجب شده که با من قطع رحم کنی و احترام مرا نادیده بگیری، گویا برادر تو نیستم و ابوسفیان پدر من و تو نیست! چه قدر میان من و تو فرق است که من انتقام خون عثمان را میگیرم و تو با من میجنگی؛ آری این رگ سستی تو به سبب مادر تو است. دربارهات باید این شعر را بخوانم: تو مانند آن مرغی هستی که تخم خود را گذارده و تخم مرغ دیگری را زیر پر مینهد؟[۲۳]
چنین صلاح دیدم که با تو مهربانی کرده، به سبب گذشته ات تو را سرزنش نکنم و خواستم که تنها برای ثواب، صله رحم کنم.
ولی بدان که اگر در اطاعت این قوم (بنی هاشم) به دریا فرو روی و آن قدر شمشیر بزنی که شمشیرت بشکند، جز دوری از آنان چیزی به دست نمیآوری، زیرا فرزندان عبدشمس (بنی امیه) در نظر بنی هاشم، از کارد نیز در نظر گاو مردنی، بدترند، پس به اصل خود برگرد و به نسل خویش بپیوند و مانند آنکه با پر دیگری پرواز میکند، مباش. به جانم قسم که این عمل از خودسری است، از این روش دست بردار که حجت را بر تو تمام کردم؛ اگر با ما همگام شوی تو را به حکومتی که داری میگمارم و گرنه روشی را در پیش گیر که نه به ضرر من باشد و نه به نفع من؛ والسلام[۲۴].[۲۵]
تغییر موضع زیاد
مغیره نامه معاویه را از شام به فارس آورد، و به نزد زیاد رفت، زیاد مقدمش را گرامی داشت و بی اندازه او را احترام کرد و او نامه را به زیاد داد. هنگامی که زیاد نامه را میخواند لبانش خندان بود و از حالش معلوم بود که از این نامه معاویه خرسند است. پس از خواندن نامه متوجه مغیره گردید و گفت: "فهمیدم برای چه به این سرزمین آمدهای، فعلا استراحت کن و با من کاری نداشته باش، زیرا من مردی صاحب اندیشهام و خود در زندگی روشی دارم". مغیره به او گفت: "زیاد! دست از خودسری بردار و با برادرت صلح کن و به قوم خود برگرد". پس از دو یا سه روز از ورود مغیره به نزد زیاد، او ردم را در مسجد گرد آورد و به منبر رفت و پس از حمد و ثنای پروردگار و درود بر پیامبر، با مردم این گونه سخن گفت: مردم! تا میتوانید بلا را از خود دور سازید و از خدا سلامتی بخواهید؛ من درباره حوادثی که پس از کشته شدن عثمان پیش آمد، فکر میکردم؛ دیدم مسلمانان مانند قربانی در هر عید، کشته میشوند و در این دو روز، یعنی جمل و صفین بیش از صدهزار نفر کشته شدند که همه میگفتند: ما طالبحق و پیرو امام حق و به کار خود آگاهیم. اگر واقعا چنین باشد، کشنده و کشته شده همه اهل بهشتاند، ولی چنین نیست بلکه مردم و همه در اشتباهاند و از آن میترسم که به حال اول (قبل از اسلام) برگردند؛ با این حال چگونه ممکن است دین کسی سالم بماند. درباره کار شما اندیشیدم و پسندیدهترین نتیجه، سلامت است، لذا راهی را برای شما انتخاب میکنم که عاقبتش، پسندیده باشد و از اطاعت و شنوایی شما هم سپاس گزارم"[۲۶].
مغیرة بن شعبه پیش از آنکه نزد معاویه برود؛ به زیاد گفت: "چیزهای کوچک را رها کن و به کار اصلی بپردازد. هیچ کس جز حسن بن علی خواهان خلافت نیست که او نیز با معاویه صلح کرده است و پیش از آنکه کار، استوار شود بهره خود را به دست آورد". زیاد به او گفت: "به نظر تو چه کنم؟" مغیره گفت: "به نظر من باید نسب خود را به او پیوند دهی و ریسمان خود را با او یکی کنی و گوش به حرف مردم ندهی". زیاد گفت: "ای پسر شعبه! چگونه چوبی را جز در محل روئیدن آن بکارم که نه آبی هست که آن را زنده نگهدارد و نه ریشهای که آن را سیراب کند؟". پس از به آن دختر زیاد مصمم ابوسفیان شد به که فرمان خواست برادر معاویه خود را، بپذیرد کسی را و نظر ابن شعبه را پذیرفت. پس جویریه، دختر ابوسفیان به فرمان برادر خود، کسی را فرستاد تا زیاد را پیش او بیاورد. وقتی زیاد به نزد آنها آمد، او اجازهی ورود داد و در حضور زیاد، موی خود را آشکار کرد و گفت: "تو برادر من هستی، این را ابو مریم به من گفته است[۲۷].[۲۸]
زیاد و پاسخ نامه معاویه
زیاد پس از آنکه مردم را برای پیروی از معاویه آماده ساخت، به نامه معاویه این گونه پاسخ داد: "نامه تو به دست مغیرہ بن شعبه به من رسید و من مقصودت را فهمیدم. خدا را شکر که راه حق را به تو نشان داد و تو را به صله رحم واداشت. من از کسانی نیستم که خوبی را نفهمم و شرافت خانوادگی را درک نکنم، اگر میخواستم جواب گفته هایت را بدهم نامه طولانی میشد لیکن اگر نامه را با عقیده قلبی نوشته باشی، در قلب من اثر میگذارد و من هم دوستدار تو میشوم و اگر برای مکر و حیله باشد، قلب نمیپذیرد. وقتی نامهات به من رسید، به گونهای سخنرانی کردم که هر خطیب توانایی در آن میلغزید، و مردم را چنان گیج کردم، مانند افراد سرگردانی که راهنمای آنها گم شده و نه راه پس دارند و نه راه پیش، و همه سرگردان شدهاند؛ من در سخنرانی چنین قدرتی دارم". سپس در پایاننامهاش اشعاری را[۲۹] که نشان دهنده زیرکی و احتیاط او بود، نوشت.
معاویه برای اطمینان خاطر زیاد، آنچه او خواسته بود و یا به او وعده داده بود در نوشتهای به خط خودش برایش فرستاد، پس زیاد با کمال اطمینان به شام رفت و معاویه بینهایت او را احترام کرد و او را بر حکومت فارس گماشت و سپس کوفه و بصره را هم بر آن افزود و بعدها تمام ایران را زیر نظر حکومت زیاد قرار داد[۳۰].
وقتی زیاد نزد معاویه رسید او درباره اموال فارس از او پرسید، زیاد گفت: "ای امیر مؤمنان، آن را برای پرداخت حقوق افراد، پرداختها و حوالهها خرج کردم و باقی ماندهای هست که آن را پیش افرادی سپردهام". معاویه مدتی با وی گفتگو کرد. پس زیاد در نامههایی به افراد و از جمله شعبة بن قلعم نوشت: میدانید که امانتی پیش شما دارم؛ کتاب خدا عزوجل را به یاد آورید که در آن میگوید: "امانت را به آسمانها و زمین و کوهها عرضه کردیم و انسان، امانت دار شد" و آنچه نزد شماست نگهدارید و مقداری را که به معاویه گفته بود، در نامهها نوشت و نامهها را پنهانی به فرستاده خویش داد و به او گفت: "با کسانی که این موضوع را به معاویه خبر میدهند، برخورد کن". فرستاده چنان کرد و ماجرا فاش شد و نامهها را از او گرفتند و پیش معاویه آوردند. معاویه به زیاد گفت: "اگر من را نفریفتهای، من به این نامهها نیاز دارم" و چون نامهها را خواند، با گفتههای زیاد یکی بود. پس به او گفت: میترسم که با من حیله کرده باشی؛ به هر چه میخواهی با من صلح کن". زیاد نیز به مقداری کمتر از آنچه که گفته بود پیش اوست، با او صلح کرد. پس از آن زیاد از معاویه اجازه خواست که به کوفه برود. معاویه اجازه داد و او به سوی کوفه رفت. مغیره نیز به او احترام میگذاشت. معاویه به مغیره نوشت: زیاد، سلیمان بن صرد، حجر بن عدی، شبث بن ربعی، ابن کوا و عمرو بن حمق را به نماز جماعت ببر و این چند نفر در نماز مغیره حاضر میشدند. سلیمان بن ارقم میگوید: شنیدم، وقتی زیاد به کوفه آمد در نماز حاضر شد. مغیره به او گفت: "پیش برو و امام جماعت شو". زیاد به او گفت: "در قلمرو تو پیشوایی نماز حق تو است"[۳۱].[۳۲]
زیاد و پیوند او به ابوسفیان
نقل شده معاویه برای اینکه پیوند زیاد به ابوسفیان را آشکار سازد، مردم را گرد آورد و زیاد را نیز به مسجد برد. پس ابو مریم سلولی به پاخاست و گفت: "گواهی میدهم که ابوسفیان در زمان جاهلیت به طائف آمد و من شراب فروش بودم. او به من گفت: " فاحشهای برای من بیاور. " پیش او رفتم و گفتم: جز سمیه، کنیز حارث بن کلده پیدا نکردم. او گفت: " با آنکه بد بو و کثیف است، او را بیاور ".
در این هنگام زیاد گفت: "ابو مریم! آهسته، تو را برای گواهی دادن آوردهاند نه برای ناسزا گفتن".
ابو مریم گفت: "اگر مرا معاف داشته بودید، بهتر بود، من آنچه دیدهام میگویم. به خدا سوگند، ابوسفیان آستین لباس او را گرفت به درون خانه رفت و من در را به روی آنها بستم و حیرت زده نشستم و طولی نکشید که ابوسفیان از خانه بیرون آمد، در حالی که عرق پیشانی خود را پاک میکرد. به او گفتم: ابوسفیان، چطور بود؟ او گفت: "ای ابومریم، زنی مثل او ندیدهام؛ حیف که دهانش بو میدهد".
در این هنگام زیاد برخاست و گفت: ای مردم، آنچه را این شاهد گفت، شنیدید و من درست و نادرست آن را نمیدانم؛ عبید برای من سرپرست شایستهای بود و گواهان آنچه را میگویند بهتر میدانند". آن گاه یونس بن عبید که برادر صفیه، دختر عبید بن اسد بن علاج ثقفی بود و صفیه خواهر او از بستگان سمیه بود، به پاخاست و گفت: "ای معاویه، پیامبر خدا حکم کرده که فرزند از آن بستر است و نصیب زنا کار، سنگ است و تو بر خلاف کتاب خدا و سنت پیامبر خدا به شهادت ابومریم درباره زنای ابوسفیان، میگویی که فرزند از آن زنا کار است و نصیب بستر، سنگ است؟" معاویه به او گفت: "ای یونس، به خدا اگر ادامه دهی، بلایی به سرت میآورم که در داستانها بنویسند". یونس گفت: "مگر نه اینکه آن وقت پیش خدا میروم". معاویه گفت: "چرا" یونس گفت: "از خدا آمرزش میخواهم"[۳۳].
همچنین زیاد چهار شاهد آورد و یکی از ایشان گواهی داد که علی بن ابی طالب به او گفته است که آنان نزد عمر بن خطاب نشسته بودند که زیاد پیام ابوموسی اشعری را برای او آورد. سپس زیاد سخن گفت و خلیفه خوشش آمد و به او گفت: "آیا روی منبر هم با مردم چنین سخن میگفتهای؟" و او گفت: "ای امیر مؤمنان، من در برابر آنان راحتترم". ابوسفیان گفت: "او از قریش است و من او را در رحم مادرش گذاشتهام". و علی(ع) به او گفت: "چرا او را فرزند خود نمینامی؟" و ابوسفیان پاسخ داد: "از این مرد (عمر) میترسم؛ مبادا رگ گردنم را قطع کند"[۳۴].[۳۵]
اعتراض مسلمانان بر کار معاویه
پس از اینکه معاویه زیاد را برادر خود و پسر ابوسفیان خواند، عده زیادی اعتراض کردند. ابوبکره نیز یکی از این افراد بود که به برادر خود اعتراض کرد. پس از مدتی زیاد به معاویه نامه نوشت تا اجازه دهد که او سرپرست حجاج شود. معاویه نیز در جوابش نوشت که به تو اجازه دادم و تو را امیر الحاج و حقوقت را هزار هزار درهم قرار دادم. در حالی که زیاد برای سفر حج آماده میشد، ابوبکره وارد قصر زیاد شد و حاجب زیاد به او خبر داد که برادرش وارد قصر شده است. در حالی که ابوبکره در قصر قدم میزد، به پسر بچهای برخورد که در حال بازی بود. نزد پسر بچه آمد و به او گفت: "حالت چطور است؟ پدرت در اسلام، کار بزرگی کرده و به مادرش نسبت زنا داده و خود را از پدرش جدا کرده؛ به خدا قسم سمیه خبر ندارد که با ابوسفیان تماس داشته. وای بر زیاد! با ام حبیبه خواهر معاویه همسر پیامبر(ص) چه میکند؟ اگر ام حبیبه از زیاد رو بگیرد، او و معاویه را رسوا کرده و اگر رو نگیرد، وای بر او که احترام پیامبر از بین برده است". این را گفت و از قصر بیرون رفت. پس از آن، زیاد گفت: "ای برادر، خداوند به سبب این نصیحت خیر به تو جزای نیکو دهد. من در این سفر خطا خواهم کرد. سپس به معاویه نامه نوشت و از رفتن به حج خودداری و معاویه نیز عتبة بن ابوسفیان را به جای وی گماشت[۳۶].
نقل شده، روزی عدهای از بنی امیه نزد معاویه آمدند، عبدالرحمان بن حکم گفت: "ای معاویه، آیا اگر به مردم زنج[۳۷] دستیابی از آنها علیه ما استفاده میکنی؟" معاویه به مروان گفت: "این مرد را از این جا بیرون کن! اگر بردباری من نبود او را به سبب اشعاری که درباره من و زیاد گفته است، کیفر میدارم".
این گونه سخنان حتی پس از مرگ زیاد هم درباره فرزندانش ادامه داشت، چنانکه عبید الله پسر زیاد میگوید: افراد زیادی در اشعارشان از من بدگویی کردند ولی هیچ وقت به اندازه اشعار ابن مفرغ از آن سخنان ناراحت نشدم.
با وجود همه این اعتراضها و سخنان معاویه و زیاد دهان معترضان را زود میبستند؛ آنها بعضی را با ترساندن و بعضی را با رشوه ساکت میکردند، چنانکه معاویه عبدالرحمان حکم را با تهدید مجبور به توبه و زیاد، ابوعریان عدوی را با رشوه ساکت کرد؛ داستان ابوعریان از این قرار است: در زمانی که زیاد، حاکم بصره بود روزی در راه از کنار ابوعریان میگذشت و او مردی نابینا ولی زبان دار و رک گو بود. ابوعریان سر و صدایی شنید، پرسید: چه خبر است؟ مردم گفتند: زیاد، پسر ابوسفیان است، که در حال عبور است. ابوعریان گفت: "ابوسفیان در تمام زندگیاش جز معاویه، یزید، عنبسه، عتبه، حنظله و محمد (یا: عمرو) پسر دیگری نداشت؛ زیاد از کجا پیدا شد؟" وقتی صدایش به گوش زیاد رسید، دستور داد تا دویست دینار برایش ببرند. وقتی که دینارها را به او دادند، پرسید چه کسی اینها را فرستاده است؟ قاصد گفت: "پسر عمویت زیاد، پسر ابی سفیان برای صله رحم اینها را برای تو فرستاده است، ابوعریان گفت: "آری، به خدا قسم، پسر عموی حقیقی من است". فردای آن روز اتفاقاً دوباره زیاد به او برخورد. پس، جلوی ابوعریان ایستاد و به او سلام کرد. ابوعریان شروع کرد به گریه کردن؛ زیاد از او پرسید: چرا گریه میکنی؟ او گفت: "چون صدای زیاد به ابوسفیان شبیه است. به یاد او افتادم و گریهام گرفت".
داستان رفتار زیاد با ابوعریان به گوش معاویه رسید، پس در نامهای به او نوشت: زیاد خوب راهی را در پیش گرفت که خود را به تو شناساند. اگر این عمل را زودتر کرده بود، به او اعتراض نمیشد. ابوعریان در جوابش نوشت: درستی نسب زیاد پیش من آشکار است، زیرا هر کس نیکی کند نیکی بیند، ولی تو ما را فراموش کردهای و زود است که نسب تو را فراموش کنم[۳۸].
عبدالرحمن بن حکم نیز درباره پیوند زیاد به ابوسفیان این شعر را گفته و به نقلی، شعر از آن یزید بن مفرغ حمیری است:
برای معاویه، پسر حرب، از مرد یمنی پیام ببر؛
چرا از این که بگویند پدرت پاکدامن بود، خشمگین میشوی و دوست داری بگویند پدرت زناکار بوده است؟
شهادت میدهم که خویشاوندی تو با زیاد چون خویشاوندی فیل با بچه الاغ است[۳۹].
خالد نجاری درباره زیاد و برادرانش این شعر را سروده:
زیاد و نافع و ابو بکره در نظر من از همه عجایب عجیبترند.
این سه از شکم یک زن آمدهاند با نسبهای مختلف؟
این یکی، به طوری که میگویند، قرشی است، آن یکی، غلام آزاد شده و آن یکی عرب نژاد است[۴۰].[۴۱]
دعی بن دعی
همان طور که معاویه زیاد را به ابوسفیان پیوند داد، زیاد هم عبید الله، پسر مرجانه (زن فاحشه) و قاتل امام حسین(ع) را فرزند خود خواند، چنانکه امام حسین(ع) در آن خطبه فرمود: «أَلاَ وَ إِنَّ اَلدَّعِيَّ اِبْنَ اَلدَّعِيِّ قَدْ رَكَزَ بَيْنَ اِثْنَتَيْنِ اَلسِّلَّةِ وَ اَلذِّلَّةِ وَ هَيْهَاتَ مِنَّا اَلذِّلَّةُ »؛ زنازاده فرزند زنازاده مرا میان کشته شدن و ذلت اختیار داد؛ اما ذلت از ما دور است. زیاد نه تنها عبید الله را پسر خود خواند، بلکه فردی به نام عباد را هم پسر خود دانست. وقتی که زیاد خود را آماده حج میکرد بستگانش خود را معرفی کردند. در این میان عباد که مردی سلاخ بود، جلو آمد؛ زیاد از او پرسید: کیستی؟ او گفت: "پسر تو هستم". زیاد گفت: چگونه پسر منی؟" او گفت: "من پسر فلان زن که کنیز قبیله بنی قیس است، هستم و تو با مادرم زنا کردی و من به دنیا آمدم و اکنون من برده آنان هستم". زیاد حرف او را پذیرفت و کسی را فرستاد تا او را از صاحبش خریدند و او را پسر خود خواند. کار عباد بالا گرفت تا اینکه معاویه او را حاکم سیستان کرد[۴۲].[۴۳]
زیاد؛ کارگزار معاویه
معاویه، زیاد را حاکم بصره و خراسان و سیستان کرد و پس از آن، هند و بحرین و عمان را نیز در اختیار او قرار داد. زیاد در آخر ماه ربیع الاخر یا اول جمادی الاول سال ۴۵ ه به بصره آمد که گناه در آنجا رایج بود. زیاد سخنرانی ناقصی کرد که در آن حمد خداوند به جای نیاورد و به مردم گفت: "جهالت کامل و گمراهی کور، اعمالی است که عقلان شما انجام میدهند و عاقلان شما تحمل میکنند؛ کارهای شگفت آوری که انسان کوچک انجام میدهد و انسان بزرگ از دیدن آن باکی ندارد؛ گویی آیات خداوند را نشنیدهاید و کتاب خدا را نخوانده اید که اهل اطاعت و اهل گناه، به صورت ابدی عذاب الیم خواهند داشت. گویی علاقه به دنیا چشم تان را و شهوات گوش تان را بسته و امور فانی را بر امور باقی ترجیح دادهاید و نمیدانید که شما در دوران اسلام حوادث بی سابقه پدید آوردهاید که این خانههای گناه و ضعیفان غارت شده را، که کم هم نیستند، در روز روشن، ندیده گرفتهاید. مگر در بین شما افرادی نبودهاند که گمراهان را از غارتگری دور نگه دارند؟ خویشاوندی را ترجیح داده، دین دین را رها کردهاید؟ عذر ناخردمندانه میآورید و از دزد حمایت میکنید؟ هر کدام از شما از بی خردان خود دفاع میکنید، گویی نه از کیفر آخرت میترسید و نه به معاد امید دارید. خردمندان شما پیرو بی خردان شدهاند و این بی خردان با توجه به حمایت شما، حریمهای اسلام را شکستهاند و به زباله دانهای گناه راه یافتهاند. خوردن و نوشیدن بر من حرام است تا آنکه آن را ویران کنم به خدا قسم، که دوست را به جای دوست، باز مانده را به جای رفته و حاضر را به جای غایب و سالم را به جای بیمار میگیرم. اگر دروغی از من شنیدید نافرمانی من بر شما جایز است. هرکس که شبانه بر او بتازند من ضامن خسارت او هستم. در شب بیرون آمدن، ممنوع است که هر کس را شب نزد من آورند خونش را میریزم. هر کس کسی را غرق کند، غرقش میکنم؛ هر کس بر دیگران آتش بیفروزد او را میسوزانم؛ هر کس به خانهای دست درازی کند، او را میکشم و هر کس قبری را بشکافد زنده به گورش میکنم[۴۴].
زیاد، عبدالله بن حصن را فرماندهی نگهبانان خود کرد. او نماز عشا را دیر میخواند تا آخرین نمازگزار باشد؛ آنگاه نماز میخواند و به فردی میگفت که سوره بقره و یا سورهای اندازه آن را آهسته بخواند و چون خواندن سوره تمام میشد، به فرمانده نگهبانان خویش میگفت تا از مسجد بیرون برود و او بیرون میرفت و هر که را که میدید، میکشت. نقل شده او در شبی چوپانی را گرفت و نزد زیاد آورد. زیاد از او پرسید: که صدا را شنیدی؟ او گفت: "نه، به خدا قسم، گوسفند شیردهی را میآوردم؛ شب شد، به ناچار به گوشهای رفتم و ماندم تا صبح شود و از آنچه امیر دستور داده، بی خبرم". زیاد به او گفت: "به گمانم راست میگویی اما کشتن تو به صلاح این امت است" و دستور داد تا گردنش را زدند.
در ایام حکومت زیاد مردم از او سخت میترسیدند، به حدی که اگر چیزی از مرد یا زنی به زمین میافتاد کسی به آن دست نمیزد تا صاحبش بیاید و آن را بردارد. و اگر زنی شب تنها در خانه میخوابید، در را نمیبست [۴۵]. زیاد از برخی از یاران پیامبر(ص) نیز کمک گرفت. او قضاوت بصره را به عمران بن حصین خزاعی داد و حکم بن عمرو غفاری را حاکم خراسان کرد و از سمرة بن جندب و انس بن مالک و عبدالرحمان بن سمره نیز استفاده کرد[۴۶]. او تا سال پنجاه هجری حاکم بصره و اطراف آن بود و پس از آنکه مغیرة بن شعبه که امیر کوفه بود، مرد، معاویه فرمان حکومت کوفه و بصره را نیز برای زیاد نوشت. و او نخستین کسی بود که حکومت کوفه و بصره را با هم داشت. او سمرة بن جندب را در کوفه جانشین خود کرد و خود شش ماه در کوفه و شش ماه در بصره بود.
مسلمة بن محارب گوید: وقتی مغیره، مرد، عراق به طور کامل در اختیار زیاد بود. او به کوفه آمد و به منبر رفت و به مردم گفت: "در بصره بودم که این کار به من سپرده شد؛ خواستم با دو هزار نفر از نگهبانان بصره به سوی شما بیایم، آن گاه به یاد آوردم که شما اهل حق هستید و مدتهای زیادی حق شما باطل را کنار زده و با خاندان خویش پیش شما آمدم". چون سخنش تمام شد، همچنان که بالای منبر بود، سنگ باران شد و او آنجا نشست تا مردم از این کار دست کشیدند. آنگاه به یاران خویش دستور داد تا درهای مسجد را بستند. سپس به آنها گفت: "هر یک از شما فرد کناری خود را اسیر کند و نگوید که نمیدانم فرد کناریم کیست". آنگاه دستور داد تا کرسیای بر در مجلس قرار دادند و آنها را چهار به چهار نزد خود میخواند تا به خدا قسم یاد کنند که هیچ یک از ما تو را سنگ باران نکردهایم. هر کس قسم یاد میکرد آزادش میکرد و هر کس قسم یاد نمیکرد او را نگه میداشت. وقتی آنها را جدا کرد، سی نفر شدند پس همان جا دستهایشان را برید[۴۷].[۴۸]
زیاد و حجر بن عدی
حجر بن عدی کندی و عمرو بن حمق خزاعی و همراهان آن دو از شیعیان علی بن ابی طالب(ع)، هرگاه میشنیدند که مغیره و دیگر یاران معاویه علی(ع) را روی منبر لعن میکنند، به پا میخاستند و لعن را به خودشان باز میگفتند. هنگامی که زیاد به کوفه آمد، سخنرانی مشهوری کرد و خدا را در آن ستایش نکرد و بر پیامبر(ص) درود نفرستاد و مردم را تهدید کرد و به هر کس که خواست سخن بگوید، اجازه سخن گفتن نداد و آنان را ترسانید. میان زیاد و حجر بن عدی رفاقتی بود، پس کسی را فرستاد و حجر را فراخواند و به او گفت: "ای حجر، دوستی و پیوستگی مرا با علی دیده بودی؟" حجر گفت: "آری". زیاد گفت: "همانا خدا آن را به کینه و دشمنی تبدیل کرده است؛ آیا دیده بودی که با معاویه چه کینهای داشتم؟" حجر گفت: "آری". زیاد گفت: "همانا خدا آن را به دوستی و طرفداری از او تبدیل کرده است؛ پس مبادا بشنوم که از علی(ع) به نیکی و از امیر مؤمنان معاویه به بدی نام ببری". خبردار شد که ایشان جمع شده و علیه او و معاویه نقشه میکشند و بدیهای آن دو را یادآوری و مردم را تحریک میکنند. پس گروهی از ایشان را دستگیر کرد و کشت و عمرو بن حمق خزاعی و چند نفر همراه وی به موصل گریختند و زیاد حجر بن عدی کندی و سیزده تن از همراهانش را گرفت و آنها را نزد معاویه فرستاد و درباره ایشان به معاویه چنین نوشت: اینان در لعن ابوتراب به همراه مردم، مخالفت ورزیدهاند و درباره والیان، دروغ پردازی کردهاند و بدین جهت از فرمان سرپیچی کردهاند[۴۹].
در سال ۵۳ هجری معاویه حجر بن عدی کندی را کشت و او نخستین کسی بود که در اسلام با دست بسته کشته شد. زیاد او را با نُه تن از یارانش از اهل کوفه و چهار تن از افراد غیر کوفی به سوی دمشق فرستاد و چون آنها به چند کیلومتری کوفه رسیدند.
چون حجر به منطقه مرج عذرا در دوازده کیلومتری دمشق رسید، معاویه مردی یک چشم را به سوی آنها فرستاد. وقتی آن مرد به نزدیک حجر و یاران او رسید، یکی از آنها گفت: "اگر فال من، درست باشد او نصف ما را میکشد و باقی نجات مییابند". همراهان به او گفتند: از کجا فهمیدی؟ او گفت: "مگر نمیبینید، این شخصی که میآید یک چشم ندارد؟". وقتی آن مرد به نزد آنها رسید به حجر گفت: "ای سرور گمراهی و منبع کفر و طغیان و دوستدار ابو تراب! امیر المؤمنین به من فرمان داده است تا تو را با یارانت بکشم مگر آنکه از کفر خویش برگردید دندان و رفیقتان را لعن کنید و از او بیزاری بجوئید". حجر و برخی از همراهان وی به او گفتند: تحمل شمشیر تیز از این کاری که تو میگویی، آسانتر و به نظر ما به پیشگاه خدا اور و حضور پیامبر و وصی او رفتن، بهتر از به جهنم رفتن است و نصف یاران او بیزاری جستن از علی(ع)را پذیرفتند. وقتی حجر را برای کشتن پیش آوردند، و گفت: "بگذارید دو رکعت نماز بخوانم" و نماز خود را طول داد. به او گفتند: از ترس مرگ بود؟ حجر گفت: "نه، هرگز نمازی چنین آسان نخواندم؛ چرا بیمناک نباشم که قبر حفر شده و شمشیر، کشیده و کفن آماده را میبینم". آن گاه جلو آمد و سرش را بریدند[۵۰].[۵۱]
زیاد و ابن عباس
ابن عباس نقل میکند: وقتی که علی(ع) را شهید و مردم با امام حسن(ع) بیعت کردند، زیاد به من گفت: "آیا میخواهی که امر (خلافت برای امام حسن) باقی بماند؟ گفتم: آری. گفت: "پس سه نفر از اصحاب او را بکش". به او گفتم: مگر آنها نماز صبح نمیخوانند؟ گفت: "چرا". گفتم: نه، به خدا قسم این کار، شدنی نیست[۵۲].
عبدالملک بن مروان گوید: روزی با افرادی از قریش که چند تن از بنی هاشم نیز در بین آنها بودند، نزد معاویه بودیم. معاویه به آنها گفت: "ای بنی هاشم، به چه چیزی بر ما مینازید؟ مگر ما از یک پدر و مادر نیستیم و زادگاهمان یکی نیست؟" ابن عباس به او گفت: "ما به همان چیز بر شما مینازیم که تو با آن بر دیگر افراد قریش مینازی و قریش با آن بر انصار مینازد و انصار بر دیگر قبایل عرب و عرب بر عجم؛ ما به رسول خدا مینازیم و به آنچه که نه میتوانی انکار کنی و نه میتوانی از آن بگریزی". معاویه گفت: ای ابن عباس، راستی زبان برندهای داری که باطل خود را بر حق دیگری چیره میکنی". ابن عباس گفت: "ساکت باش که باطل هرگز بر حق چیره نمیشود و حسد را از خود دور ساز که حسد شیوه بسیار بدی است". معاویه گفت: "راست گفتی؛ به خدا سوگند، من برای چهار خصلت تو را دوست دارم و به همین جهت، از چهار خصلت دیگر تو میگذرم. اما چهار خصلتی که به سبب آنها دوستت دارم، اول، چون از خاندان رسول خدائی و دوم، اینکه از خاندان خود من هستی و از نژاد عبد منافی و سوم اینکه پدرم با پدرت دوست بود و چهارم اینکه تو زبان گویای قریش و پیشوا و دانشمند این قبیله هستی و اما آن چهار خصلت که نادیده گرفتهام، یکی اینکه تو در صف آنانی بودی که در صفین با من جنگیدند؛ دیگر اینکه تو نیز با بدکارانی که عثمان را خوار کردند، همدست بودی و بد کردی؛ دیگر اینکه با آنانی که بر زیان ام المؤمنین عائشة قدم برداشتند همگام شدی و دیگر اینکه زیاد را به برادری من نپذیرفتی. من دربارهی کار تو دقت فراوان کردم و زیر و روی آن را دیدم تا آنکه از کتاب خدای عز و جل و گفتار شعرا عذر تو را به دست آوردم؛ اما عذری که موافق قرآن است این آیه است که خدای تعالی میفرماید: ﴿خَلَطُوا عَمَلًا صَالِحًا وَآخَرَ سَيِّئًا﴾[۵۳]. و بدان که آن چهار خصلت اولی را از تو پذیرفتهام و از این چهار خصلت دیگر تو چشم پوشی کردهام و گفتار گوینده پیشین را به کار بستهام که میگوید: من کسی را که دوست دارم، میپذیرم و از بدی او چشم میپوشم". معاویه به گفتار خود پایان داد.
ابن عباس پس از ستایش خدا و ثنای او گفت: "اما اینکه یادآور شدی مرا به سبب خویشی با رسول اکرم(ص) دوست داری، وظیفهای را که بر عهده توست و هر مسلمانی که به خدا و رسولش ایمان داشته باشد همین وظیفه را دارد، زیرا دوستی خویشان رسول خدا پاداشی است که رسول خدا(ص) به جای دین نورانی و محکمی که برای شما آورده، از شما خواسته و خدای عزوجل در این باره فرموده: ﴿قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى﴾[۵۴]. پس هرکس این خواسته رسول اکرم(ص) را نپذیرد، نومید و خوار است و به دوزخ سرنگون خواهد شد. اما اینکه یادآور شدی من مردی از خاندان تو هستم، چنان است که گفتی و منظور تو از این دوستی صله رحم بود و به جان خودم سوگند که تو امروز نسبت به گذشته که دیگر جای ملامت آن نیست، بیشتر صله رحم میکنی. اما اینکه گفتی پدرم با پدرت دوست بود، آن هم درست است .
اما اینکه گفتی من زبان گویا و رهبر و دانشمند قریشم، همه اینها که برای من است تو نیز داری، ولی شرافت و بزرگواریات تو را واداشت که مرا بر خود برتری دهی. اما اینکه گفتی من در جنگ صفین شرکت کردم، به خدا قسم اگر چنین نمیکردم از همه مردم پستتر بودم. معاویه! تو چه خیال میکنی؟ من پسر عمویم امیر مؤمنان و سرور اوصیای پیامبران را رها کنم در حالی که همه مهاجران و انصار و برگزیدگان از نیکان به دورش گرد آمده بودند؟ ای معاویه! چرا چنین کنم؟ مگر در دینم شکی داشتم و یا آنکه در ضمیرم سرگردانی و حیرتی بود و یا آنکه از کشته شدن باک میداشتم. اما اینکه درباره خوار کردن عثمان گفتی، عثمان را آن کس خوار کرد که پیوندش با عثمان نزدیکتر از من بود و من از خاندان نزدیک و دور او پیروی کردم. من در صف آنانی که به او حمله کردند نبودم بلکه همانند جوانمردان و فرزانگان دست از او برداشتم. اما اینکه گفتی من در راه مخالفت با عایشه قدم برداشتم، خدای تعالی به او دستور داد که در خانه خود بنشیند و پرده نشین باشد چون عایشه لباس حیا را بر تن درید و بر خلاف دستور پیامبر(ص) رفتار کرد بر ما روا بود آنچه با وی کردیم. اما اینکه یاد آور شدی من زیاد را به برادری تو نپذیرفتم، نه، من این کار را نکردم، بلکه رسول خدا(ص) او را از تو ندانست، زیرا فرموده بود: "«اَلْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ اَلْحَجَرُ»"؛ فرزند از آن بستر (شوهر) است و پاداش زنا کار، سنگ است. ولی با تمام این حرفها من دوست دارم که تو همواره خرم و شاد باشی"[۵۵].[۵۶]
زیاد و امام حسن(ع)
زیاد بر سعید بن سرح که یکی از دوستان و شیعیان امام حسن(ع) بود، به جرم دوستی با آن حضرت خشم گرفت و در صدد دستگیری وی برآمد. سعید از کوفه به مدینه گریخت و به امام پناهنده شد؛ زیاد که از دستگیری او مأیوس شد زن و فرزندان و برادران او را زندانی و اموالش را مصادره و خانهاش را خراب کرد. امام حسن(ع) در نامهای به زیاد نوشت: شنیدهام مزاحم مردی از مسلمانان شدهای که در تمام حقوق با دیگران، شریک است. خانه او را خراب، اموالش را مصادره و بستگانش را زندانی کردهای؛ با رسیدن نامهام، خاندانش را آزاد و خانهاش را آباد ساز و شفاعت مرا دربارهاش بپذیر که او در پناه من است؛ والسلام.
زیاد از نامه امام خوشش نیامد و در جواب نوشت: از پسر ابوسفیان به حسن، پسر فاطمه. نامهات به من رسید؛ با آنکه من حاکم و تو رعیتی، نام خود را جلوتر از نام من نوشتهای و مانند شخص برتر که به زیر دست خود، فرمان میدهد به من نامه مینویسی! به اضافه اینکه حاجتمندی. مخصوصاً درباره شخص گناه کاری که به او پناه داده و به جنایتش کمک کردهای! به خدا قسم، اگر میان گوشت و پوست خود جایش دهی بدون هیچ رعایت او را از جایش بیرون کشیده و کیفر میکنم. لذیذترین گوشتها نزد من همان گوشتی است که تو از آن پرورش یافتهای. او را به سبب جرمی که دارد، تسلیم کسی کن که از تو سزاوارتر و مقدمتر است. سپس اگر از او گذشتم و او را بخشیدم، نه به سبب شفاعت توست و اگر او را بکشم برای آن است که دوستدار پدرت است. والسلام.
امام که نامه زیاد را خواند، تبسمی فرمود و نامهای به معاویه نوشت و نامه زیاد را همراه آن قرار داد. این ماجرا زمانی بود که معاویه هنوز دست به خون شیعیان آلوده نکرده بود، چون تا زمانی که امام حسن(ع) زنده بود معاویه خیلی مسائل را رعایت میکرد و بیشتر کارها را از سال پنجاهم هجری به بعد صورت داد.
امام(ع) به نامه زیاد با این دو جمله جواب داد: از حسن فرزند فاطمه(ع) به زیاد پسر سمیه، "«قال رسول الله قال: اَلْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ اَلْحَجَرُ»"؛ والسلام. فرزند از آن صاحب بستر است و سهم زنا کار، سنگ است[۵۷].[۵۸]
نامه معاویه به زیاد
هنگامی که نامه امام(ع) به معاویه رسید، او به اندازهای از عمل زیاد ناراحت شد که شام بر او تنگ شد. پس در نامه تندی به زیاد نوشت: حسن بن علی نامهای را که تو در جواب نامهاش نوشتهای، برایم فرستاد؛ از کار تو بسیار تعجب کردم و دانستم که این نتیجه شیری است که خوردهای. در نامهات به پدرش ناسزا میگویی و او را گناهکار میخوانی! به جانم قسم، که تو به گناه، سزاوارتری. اما اینکه حسن نام خود را مقدم بر نام تو نوشته، اگر بفهمی، نقصی برای تو نیست، اما برتری حسن بر تو، برای او سزاوار است که برتر باشد. بدان که با نپذیرفتن شفاعتش افتخاری را از دست دادی. همین که نامهام به تو رسید آنچه را از اموال سعید گرفتهای، به او برگردان و خانهاش را بساز و به او کاری نداشته باش. به حسن نوشتم که سعید، اختیار دارد که نزد شما بماند و یا به کوفه برگردد و تو بر او سلطهای نیست. بردن نام مادر حسن، افتخاری است برای او، زیرا مادرش دختر رسول خداست، و در ذیل نامه اشعاری را در مدح امام(ع)نوشت[۵۹].[۶۰]
زیاد و شیعیان علی(ع)
روزی معاویه در ایام خلافتش به قصد حج به مدینه وارد شد و اهالی شهر به استقبالش آمدند، ولی او در میان ایشان کسی از قریش ندید. پس از مرکب خود پیاده شد و گفت: "انصار را چه شده که هیچ کدامشان به استقبال من نیآمدند؟!" فردی گفت: "ایشان افراد نیازمندی هستند و مرکب سواری ندارند". معاویه گفت: "پس شتر نخلستانهای شان کجاست؟!" قیس بن سعد بن عباده که بزرگ انصار بود به کنایه گفت: شترهایشان را در جنگهای بدر و احد و دیگر زمانها در رکاب رسول خدا(ص) فدا ساختهاند؛ آن روزها که به تو و پدرت به سبب حفظ اسلام ضربه زدند تا اینکه بر خلاف میل شما امر الهی ظاهر شد!" معاویه سکوت کرد و قیس ادامه داد: "بدان که رسول خدا(ص) با ما پیمان بسته که ما پس از او با حق کشی روبرو خواهیم شد". معاویه گفت: در برابر آن، چه دستور به شما فرموده؟" قیس گفت: "صبر کنیم تا به او بپیوندیم". معاویه گفت: "پس صبر کنید تا به او بپیوندید". سپس معاویه از کنار گروهی از قریش گذشت. آنها با دیدن او همه جز عبدالله بن عباس برخاستند. معاویه به او گفت: "ای ابن عباس، تنها چیزی که مانع تو شد که مانند دوستانت برخیزی، این بود که من در کارزار صفین با شما جنگیدم؛ سخت مگیر چرا که پسر عمویم عثمان مظلومانه کشته شده بود!" ابن عباس گفت: عمر بن خطاب هم مظلومانه کشته شد!" معاویه گفت: "عمر را فرد کافری کشت". ابن عباس پرسید: عثمان را که کشت؟ معاویه گفت: "مسلمانان". ابن عباس گفت: "این بهترین جواب در رد برهان توست". معاویه گفت: "ما در سرتاسر عالم از بیان مناقب علی و أهل بیتش نهی کردهایم، پس حرف نزن!" نقل شده که به دستور معاویه منادی معاویه ندا داد که نقل روایات دربارهی مناقب علی بن ابی طالب و أهل بیتش از امروز ممنوع است و گویندهاش کشته خواهد شد. مردم کوفه به سبب این ممنوعیت، بیش از دیگران در سختی بودند، چرا که آنجا بیش از دیگر مکانها شیعه داشت، به همین جهت معاویه، زیاد را والی عراقین، کوفه و بصره کرد. او نیز به تعقیب شیعیان پرداخت و چون خوب ایشان را میشناخت، آنها را در هر جا پیدا میکرد، میکشت. او شیعیان را ترسانده و دست و پاهایشان را میبرید و بر درخت خرما دارشان میزد، و چشمانشان را از حدقه در آورده، یا آنها را تبعید کرده و فراری میداد، به حدی که دیگر در عراق شیعه مشهوری نماند و افراد باقیمانده، یا کشته شدند یا به دار آویخته، یا زندانی یا تبعید و یا فراری شدند و معاویه به تمام کارگزاران خود در تمام سرزمینها نوشت که گواهی هیچ یک از شیعیان علی و أهل بیتش را نپذیرید و به دنبال شیعیان عثمان و دوستداران او و أهل بیت او باشند. زیاد بن أبیه نامهای درباره حضرمیین به معاویه نوشت که اینان به دین علی و نظر او معتقد هستند. معاویه به او نوشت: تمام طرفداران و معتقدان به علی بن ابی طالب را بکش. او نیز ایشان را از لب تیغ گذراند و مثله کرد[۶۱].[۶۲]
مرگ زیاد بن سمیه
روزی زیاد مردانی را که خبردار شده بود شیعیان علی هستند، فرا خواند تا آنان را به لعن علی و بیزاری از او دعوت کند و یا ایشان را گردن زند. آنان هفتاد مرد بودند. پس به منبر رفت و تهدید را آغاز کرد. یکی از آنان در حالی که نشسته بود، خوابید. یکی از همراهاناش به او گفت: "با اینکه برای کشته شدن خواسته شدهای، میخوابی!؟" او گفت: از این ستون به آن ستون فرج است! راستی که در این خوابم چیز شگفت آوری دیدم". همراهانش به او گفتند: "چه دیدی؟" او گفت: "مرد سیاهی را دیدم که به مسجد آمد، در حالی که سرش به سقف میخورد. به او گفتم: تو کیستی؟ گفت: " نقاد گردن شکن. گفتم: کجا میروی؟ گفت: برای اینکه گردن این بیدادگری را که روی این چوبها سخن میگوید، بشکنم". پس همانطور که زیاد سخن میگفت، ناگاه انگشت خود را گرفت و فریاد کشید: دستم و از منبر افتاد و از هوش رفت. او را به کاخ بردند در حالی که انگشت کوچک دست راستش طاعون گرفته بود. پس پزشک را فراخواند و به او گفت: "دست مرا قطع کن". پزشک گفت: "ای امیر، به من بگو که درد را در دست خویش احساس میکنی یا در دلت؟" زیاد گفت: "به خدا قسم، فقط در دلم". پزشک گفت: "پس بدون عیب زنده باش". چون زمان مرگ زیاد فرا رسید، در نامهای به معاویه نوشت: من در حالی به امیر مؤمنان نامه نوشتم که در واپسین روز دنیا و نخستین روز آخرتم و خالد بن عبد الله بن خالد بن اسید را به جای خویش قرار دادم. چون زیاد درگذشت و جنازهاش برای نماز آماده شد، پسرش عبید الله برای خواندن نماز جلو ایستاد اما خالد بن عبدالله او را دور کرد و خود بر زیاد نماز گزارد[۶۳].
جستارهای وابسته
منابع
پانویس
- ↑ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۵۲۳.
- ↑ موسوعة التاریخ الاسلامی، ج۵، ص۴۸۷ (پاورقی).
- ↑ ابن قتیبه مینویسد: فرزندان زیاد عبارتند از: عبدالرحمن، مغیرة، محمد، ابوسفیان، عبیدالله، عبدالله، سلماء عثمان، عباد، ربیع، ابوعبیده، یزید، عنبسه، أم معاویة، عمر، غصن، عتبه، آبان، جعفر، ابراهیم و سعیدا و ۲۳ دختر دیگر. (المعارف، ابن قتیبه، ص۳۴۷).
- ↑ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۵۳۲.
- ↑ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۵۳۲.
- ↑ انساب الاشراف، بلاذری، ج۵، ص۱۹۳.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۴۵-۱۴۶.
- ↑ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۴۵-۱۴۶.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۴۶-۱۴۷.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۱۳۷-۱۳۹.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۴۷.
- ↑ نهج البلاغه، سید رضی (ترجمه: دشتی)، ص۵۰۱، نامه ۲۰.
- ↑ نهج البلاغه، سید رضی (ترجمه: دشتی)، ص۵۰۱، نامه ۲۱.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۴۸.
- ↑ الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۶۴۹-۶۵۱.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۴۸-۱۴۹.
- ↑ «اَلْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ اَلْحَجَرُ»؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۱؛ الغارات، ثقفی کوفی ج۲، ص۹۲۷-۹۲۸. در نهج البلاغه چنین آمده است: نامه به یاد بن ابیه در سال ۳۹ هجری؛ آن هنگام که امام، با خبرشد که معاویه نامهای به او نوشته و به بهانه اینکه زیاد برادر معاویه است میخواهد او را فریب دهد؛ اطلاع یافتم که معاویه برای تو نامهای نوشته تا عقل تو را بلغزاند و ارادهی تو را سست کند. از او بترس که شیطان است و از پیش رو و پشت سر و از راست و چپ به سوی انسان میآید تا در حال فراموشی، او را تسلیم خود سازد و شعور و درکش را برباید. آری، ابوسفیان در زمان عمر بن خطاب ادعایی بدون اندیشه و با وسوسه شیطان کرد که نه نسبی را درست میکند و نه کسی با آن، سزاوار ارث میشود. ادعا کننده چونان شتری بیگانه است که در جمع شتران یک گله وارد شده تا از آبشخور آب آنان بنوشد که دیگر شتران او را از خود ندانسته و او را از جمع خود دور کنند. یا چونان ظرفی که بر پالان مرکبی آویزان و پیوسته از این سو بدان سو لرزان باشد. وقتی زیاد نامه را خواند، گفت: به پروردگار کعبه سوگند که امام به آنچه در دل من میگذشت، گواهی داد؛ تا آنکه معاویه او را به همکاری دعوت کرد. (نهج البلاغه، سید رضی (ترجمه: دشتی)، ص۵۵۳، (نامه ۴۴).
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۴۹-۱۵۰.
- ↑ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۲-۱۸۳؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۲۷-۹۲۸.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۵۰-۱۵۱.
- ↑ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۳-۱۸۴؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۲۸-۹۲۹.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۵۱-۱۵۲.
- ↑ کتارکة بیضها بالعراء و ملحفة بیض اخری جناحا
- ↑ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۵؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۳۰-۹۲۹.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۵۲-۱۵۳.
- ↑ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۶؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۳۰.
- ↑ مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۷.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۵۳-۱۵۴.
- ↑ اذا معشری لم ینصفونی وجدتنی أدافع عنی الضیم ما دمت باقیا و کم معشر أعیت قناتی علیهم فلاموا و ألفونی لدی العزم ماضیا و هم به ضاقت صدور فرجسته وکنت بطبی للرجال مداویا أدافع بالحلم الجهول مکیدة و أخفی له تحت العضاة الدواهیا فان تدن منی أدن منک و ان تبن تجدنی إذا لم تدن منی نائیا. (الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۳۱).
- ↑ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۶؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۹۳۰-۹۳۱.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۱۸۰-۱۷۹.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۵۴-۱۵۶.
- ↑ مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۷-۶؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۷.
- ↑ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۲۱۸؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۷.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۵۶-۱۵۷.
- ↑ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۸-۱۸۹.
- ↑ سرزمینی در سودان. (الانساب، سمعانی، ج۶، ص۳۲۹)
- ↑ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۸۷-۱۸۸.
- ↑ ألا أبلغ معاویة بن حرب مغلغل عن الرجل الیمانی أتغضب أن یقال: أبوک عف و ترضی أن یقال: أبوک زانی فاشهد أن رحمک من زیاد کرحم الفیل من ولد الأتان ؛مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۸.
- ↑ إن زیادة ونافعة و أبا بکرة عندی من أعجب العجب أن رجالا ثلاثة خلقوا من رخم أنثی مخالفی النسب ذا قرشی فیما یقول، و ذا ملی، و هذا بعمیر عربی؛ مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۸.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۵۸-۱۶۱.
- ↑ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۹۳.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۶۱.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۲۱۸-۲۲۰ (با تلخیص) و نیز ر.ک: البیان و التبیان، جاحظ بصری، ج۲، ص۶۶-۶۱؛ موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۵۴۱.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۲۲۲-۲۲۳ (با تلخیص).
- ↑ تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۲۲۴.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۲۳۴-۲۳۵.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۶۲-۱۶۴.
- ↑ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۲۳۰-۲۳۱.
- ↑ مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۴-۳.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۶۴-۱۶۶.
- ↑ الملاحم و الفتن فی ظهور الغائب المنتظر، سید بن طاووس، ص۲۵.
- ↑ "و دیگرانی هستند که به گناه خویش اعتراف دارند؛ کردار پسندیدهای را با کار ناپسندی دیگر آمیختهاند باشد که خداوند از آنان در گذرد که خداوند آمرزندهای بخشاینده است" سوره توبه، آیه ۱۰۲.
- ↑ " بگو: برای این (رسالت) از شما مزدی نمیخواهم جز دوستداری خویشاوندان (خود) را " سوره شوری، آیه ۲۳.
- ↑ الخصال، شیخ مفید، ج۱، ص۲۱۱-۲۱۴.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۶۶-۱۷۰.
- ↑ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۹۴-۱۹۵.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۱۷۰-۱۷۱.
- ↑ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۹۴-۱۹۵.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۵۷۰.
- ↑ الاحتجاج، طبرسی ج۲، ص۲۹۴-۲۹۵ (با تلخیص). همچنین امام حسین در جواب نامه معاویه به کشتار شیعیان امیرالمؤمنین به دست زیاد اشاره میفرماید:... و تو آن کسی هستی که به گمان ادعا کردی زیاد بن سمیه که بر فراش غلامان عبد ثقیف به دنیا آمده بود، پسر پدر توو برادر تو از قبل پدر توست و حال آنکه پیامبر فرمود: «اَلْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ اَلْحَجَرُ». پس تو سنت و شرع پیامبر(ص) را ترک کرده، پیرو هوی و اسیر خود شدی و به هدایت و ارشاد، پروردگار و تبلیغ نبی امی هدایت نشدی. بعد از آن زیاد بد بنیاد، برادر گمانی خود را با پیروی از نفس شیطانی حکومت داده، او را به سبب نفاق، حاکم اهل عراق قرار دادی و چون آن بی دین را بر مسلمانان مسلط کردی، او دست و پای مسلمانان را برید و چشم بعضی را با میل آهنی که به آتش گرم کرده بود، کور کرد و جمعی را به شاخه خرما آویزان کرد. ای معاویه! گویا تو از این امت نیستی، با این است از جنس تو نیستند. ای معاویه آیا تو به سبب ظلم، کشنده مردم حضرموت نیستی که این سمیه درباره ایشان به تو نوشت که این مردم بدین علی و رأی او هستند و تو به او نوشتی که هر که به دین علی و به رأی او باشد باید که او را بکشی و به او مهلت و امان ندهی، پس آن انسان پست آن بندگان خداوند را و به حکم تو آن طایفه را گوش و بینی بریده، مثله کرد. دین علی و فرزند علی به خدا قسم همان است که با پدرت جنگید تا آنکه او را به اسلام در آورد و دین اسلام را قوی گردانید که امروز تو و جمعی که پیش از تو بودند با ادعای اسلام، به سایر مکانها حکومت کردند و تو را در این مجلس که اکنون نشستهای، صاحب حکومت ساختند. (الاحتجاج، طبرسی، ج۲، ص۲۹۷).
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۵۷۰.
- ↑ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۲۳۵-۲۳۶. مسعودی مینویسد: در دست زیاد دانهای پیدا شد که آن را خارانید و سر باز کرد و تیره شد و آکلهای سیاه شد و به سبب آن در گذشت. او در این هنگام، پنجاه و پنج سال و به قولی پنجاه و دو سال داشت و در ثوبه کوفه دفن شد. (مروج الذهب، ج۳، ص۲۶).
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «زیاد بن سمیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۵۷۰.