عباسیان در معارف و سیره امام صادق

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Jaafari (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۸ دسامبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۰:۴۱ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

پایان حکومت اموی و آغاز حکومت عباسی‌

تازه‌های سیاسی‌

در این مرحله تاریخی حیات نظام اموی، پس از آنکه این نظام در دیدگاه امّت اسلام همه توجیهات مدنی، عقیدتی و یا سیاسی خود را از دست داد، و در دست او به‌جز منطق شمشیر که آخرین اهرم قدرت در اداره امور جامعه می‌شود باقی نماند، به خودی خود رو به سقوط و افول رفت و علی‌رغم خشونت و سنگدلی آخرین خلیفه اموی (مروان) که به قاطعیت معروف بود منطق شمشیر نیز نتوانست در برابر اراده امت دوام چندانی بیاورد. امّت اسلام ضرورت رهایی از طغیان اموی را درک کرده و به این باور رسیده بود که باید در برابر آن به‌پا خیزد. دیگر آنقدر ستم‌های بنی امیه نسبت به خاندان پیامبر اکرم در ذهن امّت اسلام متراکم شده بود که دیگر چیزی به دست واعظان درباری باقی نمانده بود تا قرآن و حدیث را ابزار دفاع از صورت کریه و استبدادی حکومت بنی امیه کنند. ظلم و ستم بی‌حدّی که از مسموم کردن امام حسن مجتبی(ع) به دست معاویه آغاز شد سپس سبّ و لعن حضرت علی(ع) که برادر پیامبر اکرم(ص) و پسر عموی او و داماد گرامیش بوده به نحوی که سبّ و لعن آن حضرت را به عنوان سنّت قرار داد، سپس قتل امام حسین(ع) ریحانه رسول خدا و خاندان و یاران پاکش به دست یزید و عمّال‌ پلید او همچنین واقعه حرّه که واقعه بسیار دردناکی بوده و در آن یزید بیعت بندگی از مردم مدینه گرفته و مدینه را سه روز بر سپاهیان خود مباح کرد. امّت اسلام کلام عبدالملک مروان را فراموش نمی‌کنند که گفت: هرکس مرا به پرهیزکاری سفارش کند گردنش را با شمشیر می‌زنم‌[۱] و همچنین کشتن زید بن علی(ع) و به دار کشیدن و آتش زدن پیکر شریفش به دست طاغوت زمان هشام بن عبدالملک.

مردم می‌دیدند که والیان اموی گذشته از گرفتن مالیات‌های سخت، خود نیز اهل فساد بوده و به‌وسیله اشاعه روح قبیله‌ای وحدت صفوف امّت اسلام را از بین برده و آنها را دوباره به طایفه‌های گوناگون متفرق کرده بودند. آنان حتّی در پرداخت‌ها، امتیازات خانواده‌ای و قبیله‌ای را روا می‌داشتند و مسلمانان غیر عرب را تحقیر کرده، آنها را برده خود می‌دانستند. این‌چنین بود که در عرصه فکر و اندیشه و فقه نظریاتی پیدا شد که هیچ گونه مشروعیتی برای نظام اموی قایل نبود و این افکار در میان همه اقشار جامعه گسترش یافته، علی‌رغم موضع منفی سلطنت نسبت به علویان، مدح آنان در میان مردم رایج گشته و آنان بدون ترس از جلوگیری دستگاه دولت به مدح و ثنای علویان می‌پرداختند. این‌چنین بود که امّت به واسطه تراکم ظلم اموی این آمادگی را پیدا کرد تا هر جانشینی که بخواهد او را از کابوس حکومت اموی برهاند قبول کند، شاید که به این وسیله به عدالت و مساوات دست یابد. چنین جوّی باعث بروز گرایش‌ها و دعوت‌های سیاسی شد که در راستای دست‌یابی به خلافت، امّت‌ را به زیر پرچم خود خوانده و به سمت خود تحریک می‌کردند. کما اینکه امّت هم به دنبال نجات‌دهنده‌ای می‌گشتند و همین امر باعث شد که مسأله مدعیان مهدویت در میان جامعه رایج شده و راه خود را باز کند. از دیگر سو، برنامه‌های امام صادق(ع) گسترش بسیاری یافته، یاران آن حضرت زیاد شده و امّت فرهنگ آن حضرت را پذیرفته بود.؛ چراکه تأثیر این فرهنگ را در اندیشه‌ها و تصمیم‌گیری‌های خود دیده بود امری که به سطح خاصّی از افراد که تحت نظر مستقیم حضرت امام بودند، یا دایره‌ای خاصی محدود نمی‌گردید. بلکه امام صادق(ع) در جای‌جای کشور اسلام درخشیده و آوازه‌اش در هر خانه‌ای داخل شده بود. تا جایی که به تنها مرجع روحی تبدیل شده بود که دل‌ها از همه‌جا به‌سوی او گرایش پیدا کرده و برای حلّ مشکلات فکری، عقیدتی و سیاسی به آن حضرت پناهنده می‌شدند.

این مرجعیت منحصر به عامه مردم نبوده بلکه امام صادق(ع) حتّی مرجع علما و دانشمندان و محلّ رجوع سیاستمداران امّت بود. این سفیان ثوری است که می‌گوید: بر امام صادق(ع) داخل شدم و به آن حضرت عرض کردم: مرا به وصیتی سفارش کنید که بعد از شما آن را حفظ کنم. آن حضرت فرمودند: آیا واقعاً آن را حفظ خواهی کرد ای سفیان؟ گفتم: بله ای پسر رسول خدا(ص). امام صادق(ع) فرمودند: ای سفیان، دروغگو مردانگی ندارد و حسود راحتی، انسان رنجیده برادری و متکبّر دوستی نداشته و بداخلاق هرگز به آقایی دست پیدا نمی‌کند[۲]. سفیان ثوری بار دیگری هم به نزد امام صادق(ع) رفت و دستورات و تعالیم بیشتری از آن حضرت طلب کرد. امام صادق(ع) به او فرمودند: ای سفیان، دست نگه داشتن در هر کار شبهه‌ناکی بسیار بهتر از فرورفتن در گرداب هلاکت است. اگر گفتن حدیثی را ترک گویی بسیار بهتر است از اینکه حدیثی بگویی که آن را به خوبی بررسی نکرده باشی. هر حقّی را حقیقتی و هر درستی را نوری است. پس هر روایتی که موافق با کتاب خدا بود آن را بگیرید و روایاتی که مخالف با کتاب خدا است ترک گویید[۳]. سفیان ثوری دیدارهای دیگری نیز با امام صادق(ع) داشته و روابط او با حضرت امام صادق(ع) از نوع رابطه شاگرد و استاد بوده است.

از دیگر دانشمندانی که نزد امام صادق(ع) می‌رفته و از وجود مبارک آن حضرت استفاده می‌برده است، حفص بن غیاث است. او یکی از بزرگان و مشاهیر زمان خود و یکی از محدّثان بنام زمان خویشتن بوده است. او از امام صادق(ع) می‌خواست که او را ارشاد و نصیحت کند. امام صادق(ع) به او فرمودند: اگر می‌توانید از معروف شدن و مشهور شدن خود جلوگیری کنید، این کار را انجام بدهید. اگر مردم تو را تعریف و تمجید نکردند، هیچ زیانی به تو نخواهد رسید- تا آنجا که فرمودند:- «إِنْ قَدَرْتَ أَنْ لَا تَخْرُجَ مِنْ بَيْتِكَ فَافْعَلْ فَإِنَّ عَلَيْكَ فِي خُرُوجِكَ أَنْ لَا تَغْتَابَ وَ لَا تَكْذِبَ وَ لَا تَحْسُدَ وَ لَا تُرَائِيَ وَ لَا تَتَصَنَّعَ وَ لَا تُدَاهِنَ»؛ اگر می‌توانی از خانه خارج نشوی این کار را بکن. چرا که در خارج شدن از خانه و رفتن در میان جامعه مسئولیت‌های سنگینی متوجّه تو خواهد شد و باید که غیبت نکنی، دروغ نگویی، حسد نورزی، ریا نکنی و چاپلوسی روا مداری. ابو حنیفه نیز فرصت حضور در محضر امام صادق(ع) و استماع حدیث از آن حضرت را مغتنم شمرده و درباره امام صادق(ع) می‌گفت: من فقیه‌تر از جعفر بن محمد(ع) ندیده‌ام. مالک بن انس نیز از جمله کسانی بود که در نزد امام صادق(ع) حاضر می‌شد تا به وسیله آداب آن حضرت تربیت شده و به هدایت آن حضرت راه یابد. او می‌گفت: هیچ چشمی ندیده و هیچ گوشی نشنیده و بر دل هیچ بشری خطور نکرده است که با فضیلت‌تر از جعفر بن محمد صادق را در علم و عبادت و ورع ببیند. و همچنین گفته است: من مدّتی با جعفر بن محمد رفت و آمد داشتم. امّا او را جز در یکی از این سه حالت ندیدم. یا در حال نماز، یا در حال روزه و یا در حال قرائت قرآن بود. ندیدم که هرگز از رسول خدا(ص) روایت کند مگر اینکه با طهارت بود. هیچگاه کلام بیهوده نمی‌گفت. او از عالمان، عابدان و زاهدانی بود که از خداوند می‌ترسند[۴]. منصور که خود از کینه‌توزترین دشمنان امام صادق(ع) بوده است درباره آن حضرت این‌گونه شهادت داده است که: جعفر بن محمد از آن دسته کسان است که خداوند درباره آنان فرموده: ﴿ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا...[۵]؛ سپس این کتاب را به آن بندگان خود که آنان را برگزیده بودیم، به میراث دادیم و از جمله کسانی بوده که خداوند آنان را انتخاب کرده و در کارهای خیر همیشه بر دیگران سبقت می‌گیرند[۶].

امام صادق(ع) فقط مرجع دانشمندان، فقها، محدّثان و رهبر نهضت فکری و علمی زمان خود نبوده است. بلکه آن حضرت مرجعی برای سیاستمداران و انقلابیون نیز بوده است.؛ چراکه آن حضرت رهبر حقیقی خطّ انقلابی علوی بوده است. می‌بینیم زید شهید فرزند امام زین العابدین(ع) درباره قیام خود به آن حضرت رجوع کرده و با آن حضرت مشورت کرده است. زید درباره امام‌ صادق(ع) این‌گونه سخن رانده است: در هر زمانه‌ای مردی از ما اهل بیت وجود دارد که حجّت خدا بر بندگان اوست و حجّت زمان ما، برادرزاده من جعفر است. هرکس از او تبعیت کند گمراه نخواهد شد و هرکس با او مخالفت کند، هیچگاه راه هدایت نخواهد پیمود[۷]. امام صادق(ع) هیچگاه جدای از قیام زید نبوده بلکه همیشه به کمک مالی و دعایی به نهضت زید پرداخته و چنانچه که در بحث‌های سابق گذشت، همواره همگان را به شرکت در آن قیام تشویق کرده و توجیه می‌نمود[۸]. علویانی هم که از نسل امام حسن مجتبی(ع) بودند، مانند عبدالله بن حسن و یا عمر اشرف فرزند امام زین العابدین(ع)، آنان نیز همواره به امام صادق(ع) رجوع کرده و در مسائل مهم با آن حضرت مشورت می‌کرده‌اند و هیچکدام از آنان در کارهای انقلابی و نهضت مسلّحانه بدون دستور آن حضرت وارد عمل نمی‌شده‌اند. ازهمین‌رو بود که در میان اقشار مختلف جامعه آن زمان، این باور پیدا شده بود که خطّ تحت رهبری امام صادق(ع)، همان خطّی است که می‌تواند جایگزین حکومت اموی شود. این حقیقتی است که نمی‌توان آن را به فراموشی سپرد. کما اینکه به زودی خواهیم گفت که مهمترین فرماندهان حرکت عبّاسی و برنامه‌ریزان آنها و فرماندهان نظامی آنها، در دل معتقد بوده‌اند که امام صادق(ع) برای تصدّی خلافت از دیگران سزاوارتر بوده و قوّت، قدرت، پختگی و کارآزمودگی اداره قیام و رهبری آن را دارا است، و این از نیروی الهی و جایگاه مردمی آن حضرت نشأت گرفته بود؛ لذا است که‌ می‌بینیم ابو سلمه خلّال و ابو مسلم خراسانی در اوّلین‌بار با آن حضرت به عنوان خلیفه بیعت کردند و بعضی از اصحاب آن حضرت نیز تأکید بسیاری بر ضرورت اعلام جهاد از طرف امام صادق(ع) داشتند.

امّا آنچه که سزاوار است به آن توجّه شود این است که امام صادق(ع) این جایگاه مقدّس را در دل‌های مردم به‌واسطه معادلات سیاسی خلق السّاعه به دست نیاورده بود. بلکه رویدادها و شرایط مختلفی به وقوع پیوست تا این جوّ را به وجود آورد و این باور را که امام صادق(ع) و تنها او در چنین جایگاهی قرار داشته و می‌تواند جایگزین شایسته سیاسی و فکری حکومت اموی بوده و به جای حکومت ظالم اموی، خلیفه شرعی مسلمانان باشد. تلاش خستگی‌ناپذیر و رویه اصلاحی که امام صادق(ع) و ائمّه قبل از او(ع) بنا نهادند و ایجاد نسل‌های پیشرو، موجب انگیزش این بیداری در امّت گشته و نقطه عطفی تاریخی در حیات امّت اسلام خلق کرد که باعث شد امّت اسلام از غنای فکری که این برهه طلایی برای ما به یادگار گذاشته است بهره‌مند گردد. در چنین شرایط حسّاسی امام صادق(ع) در برابر تحرّکات منفی که سعی در به انحراف کشیدن مسیر مردم و بردن آنها به سوی مکاتب انحرافی جدید داشتند به شدت مراقب بودند. از همین‌جاست که بسیاری از راهنمایی‌های امام به اصحاب آن حضرت در این رابطه صادر شده است و در برابر نمایشات سیاسی دروغین که بعضی از انقلابی‌نمایان اجرا می‌کرده‌اند بی‌طرفی پیشه می‌کرده است، و این مطلب به این دلیل بوده که آن حضرت به اغراض و مطامع آنان کاملا آگاهی داشته است. و از همین گرایشات سیاسی که برای به دست گرفتن خلافت و درآوردن‌ فرصت از چنگ رقیبان مردم را به ضرورت قیام برضدّ امویان تحریک می‌کرد، گرایش عبّاسیان بود.[۹].

حرکت عبّاسیان، پیدایش و روش‌ها

قبلا به هسته شکل‌گیری قیام بنی عبّاس و انگیزه آنان برای طمع در به دست گرفتن خلافت اسلامی اشاره کرده‌ایم‌[۱۰]. و در آنجا ذکر کرده‌ایم که ابو هاشم از مردان بنام گروه طرفدار اهل بیت(ع) بوده و هشام بن عبدالملک بسیار از او هراس داشته.؛ چراکه می‌دانست او دارای لیاقت علمی و سیاسی می‌باشد که او را شایسته رهبری می‌کند. بنابراین هشام بن عبدالملک تصمیم به ترور ابو هاشم گرفت. هنگامی که ابو هاشم مکر هشام را احساس کرد از او برحذر شد و به محمد بن علی بن عبدالله بن عبّاس وصیت کرد تا اتباع او را بعد از او در مبارزه با امویان رهبری نماید که این کار در سال ۹۹ هجری به وقوع پیوست. این وصیت بذر طمع را در حرکت محمد بن علی بن عبدالله بن عبّاس کاشت و او گمان کرد که دیگر رهبر شده و خلیفه آینده است. این بهترین فرصت بود تا او برای خود به تبلیغات بپردازد. به همین جهت مخفیانه کسانی را به خراسان فرستاد تا به نام او به دعوت مردم بپردازند. او این کار را تا سال ۱۲۵ هجری ادامه داد و در آن سال از دنیا رفت. پس از او سه پسر از او باقی ماندند که ابراهیم امام، سفّاح و منصور هستند[۱۱]. و پیدا است که ابراهیم امام بوده که برنامه‌ریزی قیام دولت عبّاسیان را انجام داده است.؛ چراکه او از نظر هوش و ذکاوت و پختگی و کاردانی و برنامه‌ریزی از دو برادر خود برتر بوده است و بعدا به این نکته اشاره خواهیم کرد.

ابراهیم فعّالیت خود را در راه دعوت عبّاسیان آغاز کرد. او ابتدا شروع به بیان احادیث و سخنرانی در رابطه با اهمیت قیام و انقلاب و نجات مظلومان نموده و خود را شریک درد و رنج مردم ساده معرّفی کرد. او محبّت به مظلومان و لعنت بر ظالمان را آغاز نمود. مبلّغان ابراهیم در شهرهای خراسان پخش شدند و اثر بزرگی در آنجا به‌جا گذاشتند. از آن جمله می‌توان به زیاد مولی حمدان، حرب بن قیس، سلیمان بن کثیر، مالک بن هیثم و دیگران اشاره کرد. داعیان عبّاسی بر سر این کار جان باختند. بعضی از آنها شکنجه و مثله شده و بعضی دیگر به حبس افتادند[۱۲]. امّا پیشاهنگ این دعوت‌کنندگان و فعّالترین و زیرکترین آنان، ابو مسلم خراسانی بود[۱۳]. روش سیاسی عبّاسیان- برای گمراه کردن امّت- متضمّن چندین شیوه بود که مطابق با واقعیت موجود جامعه و از مقبولیت عامّه برخوردار بود؛ لذا است که می‌بینیم این دعوت با پاسخ مثبت و سریع مردم روبرو شده و محرومین و ستمدیدگان به آن گرایش پیدا کردند.[۱۴].

در اینجا به بعضی از این شیوه‌ها اشاره می‌کنیم:

روش اول تحریک عواطف مردم‌

عبّاسیان به شدّت عواطف مردم را تحریک کرده و سعی کردند به مردم‌ بقبولانند که دعوت آنها برای پیروزی اهل بیت(ع) است. آنان که بیش از همه مورد ظلم و ناراحتی قرار گرفته و خون‌هایشان در راه حقّ ریخته شده است. عبّاسیان در بین صفوف مبلّغان خود بر این مطلب تأکید کردند که هدف نهایی دعوت آنها بازگرداندن خلافت غصب شده به‌سوی اهل آن است. به همین خاطر است که آنان شعار طلب رضایت و خشنودی آل محمد را برای خود برگزیده و مردم نیز به این شعار عکس العمل مثبت نشان داده، گمشده خود را در آن یافتند. مبلّغان عبّاسی این باور را می‌پروراندند که دعوت آنها خبر از ظهور دوره جدیدی می‌دهد که تضمین‌کننده حقوق مردم است. همچنانکه مردم از عدالت علی(ع) داستان‌ها شنیده بودند. این شعار مخصوصا در شهرهایی که بیشترین زجر و ناراحتی و عقب‌ماندگی را از بنی امیه دیده بودند بسیار کارگر افتاد.؛ چراکه آنان دائم در انتظار ظهور حق به دست اهل بیت نبوّت(ع) بودند.

فرهنگ سیاسی بنی عباس که مبلّغانشان آن را بین مردم ترویج می‌کردند، این‌گونه بود که مردم را به فکر وادار کرده و ذهن آنان را مسأله‌دار کنند. مانند اینکه: «آیا در میان شما کسی هست که در این نکته شکی داشته باشد که خداوند متعال پیامبر اسلام، حضرت محمد(ص) را، به پیامبری برگزیده؟ مردم در پاسخ می‌گفتند: نه. سپس آنها می‌گفتند: آیا در این مطلب شکی دارید که خداوند بر پیغمبر اکرم(ص) کتابی نازل کرده که حلال و حرام و شرایع خداوند در آن موجود است؟ مردم پاسخ می‌دادند: نه. آنان ادامه می‌دادند که: آیا گمان دارید که پیامبر اکرم(ص) آن کتاب را در نزد کسی غیر از عترت و اهل خود به یادگار گذاشته است؟ مردم پاسخ می‌دادند: نه. آنان می‌گفتند: آیا شما شکی دارید که اهل بیت پیامبر(ص) معدن علم و دارای میراث پیامبر(ص) هستند، همان‌ میراثی که خداوند به پیامبر(ص) تعلیم کرده است؟ مردم می‌گفتند: نه....[۱۵]. بنی عبّاس به واسطه همین انگیزش‌های کلّی که بدون تعیین مصداق، تنها به اشاره بسنده کرده و مبتنی بر پیچیدگی و عدم روشنایی بوده، توانستند دستاوردهای مردمی بزرگی حتّی در میان غیر مسلمانان کسب کنند. در واقع این روش بنی عبّاس به نحوی سرقت تلاش‌های ائمّه(ع) بوده است.؛ چراکه آنان دستاورد تلاش‌های ائمّه(ع) را به صورت ابزاری برای منافع خود در میان قشرهای ناآشنا به طبیعت دعواهای سیاسی، به کار بردند.[۱۶].

روش دوّم استفاده از اخبار غیبی یا احادیثی که از حوادث آینده خبر می‌داد

از دیگر شیوه‌هایی که مبلّغان عبّاسی برای جلب نظر مردم به کار می‌بردند، این بود که اخبار غیبی یا احادیثی که از حوادث آینده خبر می‌داد را مورد استفاده قرار دادند. این روش مکارانه، اثر بزرگی در جلب افراد ساده‌اندیش و به هیجان آوردن طرفداران پرشور دعوتشان و جلب اعتقاد قلبی آنان به صحّت ادّعای بنی عباس داشت. از جمله این خبرهای غیبی که آن را در آن زمان شایع کردند این بود که: «ع» پسر «ع» به زودی «م» پسر «م» را می‌کشد. سپس این خبر را این‌چنین تأویل کردند که مراد به «ع» پسر «ع»، عبدالله بن علی بن عبدالله عبّاس است و مراد از آن‌که کشته می‌شود مروان بن محمد بن مروان است. همچنانکه به زعم خود گمان کردند پیامبر اکرم که بشارت ایجاد دولت هاشمی را می‌داده است، به عموی خود عبّاس گفته که این دولت در پسران او بروز خواهد کرد.

از دیگر ادّعاهایی که به قصد پوشانیدن جامه مشروعیت بر دعوت بنی عبّاس عنوان می‌گردید، این گمان بود که در نزد آنان کتابی است که در آن بر انتقال خلافت به بنی عبّاس تأکید دارد. امّا خارج کردن آن کتاب و نشان دادن آن به همه مردم به هیچ‌وجه جایز نیست. و فقط افراد خاصّی از سرکردگان بنی عبّاس از آن اطّلاع دارند. این روش باعث شد که مبلّغان بنی عبّاس رنگ تقدّس بیشتری به دعوت خود داده و هیجان آنها را برای این دعوت بیشتر می‌کرد[۱۷].[۱۸].

روش سوّم مخفی نگه داشتن نام خلیفه‌ای که برای خلافت او قیام کرده بودند

از دیگر روش‌هایی که بنی عبّاس آن را به کار گرفتند و تا آن زمان به کار گرفته نشده بود و نشان از نهایت هوش سیاسی آنان داشت و به واسطه آن توانستند میدان تاخت و تاز را در دست گرفته و تلاش‌ها و باورهای مختلف را به سوی یک هدف متمرکز کنند، این بود که آنان به شدّت نام خلیفه‌ای که برای خلافت او قیام کرده بودند مخفی نگاه می‌داشتند. آنان خود را ملتزم به کتمان امر او کرده و به مردم این‌چنین وعده می‌دادند که قبل از زوال خلافت امویان امکان اعلان نام واقعی خلیفه که سرداران و نقیبان آن را می‌شناسند وجود ندارد[۱۹].[۲۰].

روش چهارم پوشیدن لباس سیاه‌

از دیگر روش‌های عبّاسیان در دعوت، پوشیدن لباس سیاه بود که این را رمز مبارزه با ظالمان و اظهار حزن و اندوه برای اهل بیت(ع) و شهدای راه آنان می‌دانستند. این‌چنین بود که دعوت عبّاسیان به نام اهل بیت(ع) و برای انتقام از امویان برپا گردید و به خاطر متمرکز کردن همین شعار که در میان مردم ارزش والایی داشت، ابراهیم امام پرچمی به نام «ظلّ» یعنی سایه یا «سحاب» یعنی ابر بر نیزه بلندی که طول آن سیزده ذرع بود برافراشت و به ابو مسلم خراسانی نوشت که من پرچم پیروزی را برای تو فرستادم‌[۲۱]. آنان نام سایه یا ابر را که ابراهیم امام بر این پرچم گذاشته بود این‌چنین تأویل کردند که: همچنانکه ابر بر تمام زمین مسلّط است و همچنانکه زمین از سایه خالی نیست، همچنین زمین از خلیفه عبّاسی خالی نخواهد بود[۲۲] و ادّعا کردند که این پرچم به مانند پرچم رسول خدا(ص) است.؛ چراکه آنان ذکر می‌کردند که پرچم پیامبر در جنگ‌ها و غزوات سیاه بوده است. پس از آنکه عبّاسیان به واسطه زیرکی ابراهیم امام و پیش از او پدرش و به مدد یارانی که در خراسان داشتند به پیشرفت چشمگیری دست یافته و یارانشان در خراسان زیاد شدند، دست به تشکیل جمعیت‌های سازمان یافته‌ای زدند تا به تبلیغ برای آنان بپردازد. آنان مطمئن شدند که روش‌هایشان در گمراه کردن مردم به موفقیت رسیده و این عقیده در جان مبلّغانشان رسوخ کرده است. اینجا بود که گام اصلی را به سوی رقبای حقیقی خود که اهل بیت(ع) بودند برداشتند. عبّاسیان به شدّت از اهل بیت وحشت داشتند.

چرا که دعوت آنها تنها به واسطه شعارهایی که به نام اهل بیت(ع) می‌دادند به‌ این مرحله از پیروزی رسیده بود و حالت بی‌طرفی که خطّ علوی در پیش گرفته بود ممکن بود برنامه‌های آنان را کاملا خراب کند. این مطلب عبّاسیان را بر آن داشت تا تصمیم به برگزاری یک اجتماع مشترک میان عبّاسیان و علویان در موسم حج بگیرند. هدف آنان از این کار دربرگرفتن خطّ علوی و کشاندن پای آنان به این دعوای سیاسی و تلقین این مطلب به توده‌های مسلمان بود که این خاندان علوی است که در پشت این فعالیت انقلابی قرار دارد. ابراهیم امام و خاندان بنی عبّاس می‌دانستند که امام صادق(ع) دقیقا اهداف آنها را از پشت این برنامه‌ریزی‌ها می‌داند و نمی‌توانند امام صادق(ع) را به خود جذب کرده و دسترنج علمی و سیاسی آن حضرت را ابزاری برای رسیدن به اهداف خود قرار داده، پای آن حضرت را به برنامه‌های خود بکشند و آن حضرت اگر برای حضور در چنین اجتماعی دعوت شود، هرگز در آن شرکت نخواهد کرد. به همین خاطر وحدت صفوف علوی را از بین برده و آل حسن را به این وعده که خلافت از آن آنان خواهد شد، با خود همراه ساختند.[۲۳].

اجتماع ابواء

هدف دیگری که عبّاسیان از برقراری این اجتماع نمایشی داشتند، به وجود آوردن جوّ دوستی و اشاعه روح محبّت و توافق میان آنها و علویان، همچنین دادن اطمینان خاطر به علویان و حدّاقل بی‌طرف کردن آنها در این نزاع سیاسی بود تا آنها به اهدافی که داشتند رسیده و تمام نیروهای خود را در این راه بسیج کنند. به‌همین‌جهت در منطقه ابواء- مکانی بین مکه و مدینه- اجتماعی را تشکیل دادند و بزرگان علویان و عبّاسیان را در این اجتماع دعوت کردند. در این اجتماع ابراهیم امام و دو برادرش ابو العبّاس سفّاح و ابو جعفر منصور و صالح بن علی و عبدالله بن حسن بن حسن و دو پسرش محمد نفس زکیه و ابراهیم و بزرگانی از بنی عبّاس و بنی هاشم حضور پیدا کردند. صالح بن علی به سخنرانی برخاست و گفت: شما می‌دانید که چشم مردم به سمت شما شخصیت‌های مهم دوخته شده و خداوند شما را در این مکان جمع کرده است. پس با یک مرد از میان خودتان بیعت کنید و اختیار خود را به او بدهید و با او پیمان یاری ببندید تا اینکه خداوند فتح و پیروزی را به ما عنایت کند که او بهترین فتح‌کنندگان است. سپس عبدالله بن حسن برخاست و پس از مدح و ثنای خدا گفت: می‌دانید که این پسر من (محمد نفس زکیه)، همان مهدی موعود است. پس بیایید تا با او بیعت کنیم.

ابو جعفر منصور برخاست و گفت: برای چه خود را گول می‌زنید؟ بخدا قسم که می‌دانید در میان مردم هیچ‌کس مانند این جوان- منظور او محمد بن عبدالله بود- نیست که گردن‌های مردم به سمت او کشیده شده و مردم به سرعت ندای او را اجابت کنند. همه گفتند به خدا سوگند که راست می‌گویی. او همان شخص است. و تمام افراد حاضر در اجتماع با محمد نفس زکیه بیعت کردند. حتّی ابراهیم امام، سفّاح و منصور و همه حاضران در اجتماع‌[۲۴]. پس از اینکه این اجتماع کار خود را با تعیین محمد بن عبدالله بن حسن به عنوان خلیفه مسلمانان به پایان برد، کسی را به نزد امام صادق(ع) فرستادند. امام به نزد آنان رفت و گفت: شما چرا اینجا اجتماع کردید؟ گفتند: آمدیم تا با محمد بن عبدالله بیعت کنیم که او مهدی است. امام جعفر صادق(ع) فرمودند: این کار را نکنید.؛ چراکه قضیه مهدی هنوز به وقوع نپیوسته و این شخص مهدی نیست، عبدالله بن حسن در جواب امام صادق(ع) گفت: تو از روی حسادت به پسر من این حرف را می‌زنی! امام(ع) در پاسخ او فرمودند: به خدا سوگند که حسد مرا به این سخن وادار نکرده است. امّا این مرد و برادرانش و فرزندان آنها با شما فرق دارند. و با دست خود به پشت ابو العبّاس سفّاح زد، سپس به عبدالله بن حسن فرمود: خلافت نه به تو می‌رسد و نه به دو پسر تو می‌رسد، بلکه خلافت به بنی عبّاس می‌رسد. بدان که دو پسر تو کشته خواهند شد. سپس حضرت از جا برخاست و فرمود: بدان که صاحب ردای زرد او را به قتل خواهد رساند (مقصود حضرت، ابو جعفر منصور بود).

عبد العزیز گوید: به خدا قسم که من از دنیا نرفتم مگر اینکه قتل او را دیدم. هنگامی که جمعیت پراکنده شدند، ابو جعفر منصور نزد امام صادق(ع) رفت و عرض کرد: آیا خلافت به من می‌رسد؟ امام فرمودند: آری، راست می‌گویم‌[۲۵].[۲۶].

حرکت عبّاسیان پس از پایان اجتماع‌

پس از اینکه هدف عبّاسیان از برقراری اجتماع محقّق شد و همه حاضران در گردهمایی، مصوّبه دروغین آن را پذیرفتند، ابراهیم امام در جهت دیگری فعالیت خود را به صورت مستقل از دیگر اعضای اجتماع پیگیری کرد. او طبق عادت خود چندین بخشنامه سریع صادر کرد از آن جمله: به پیروان خود در کوفه و خراسان نوشت: من ابو مسلم خراسانی را به امارت شما برگزیدم. حرف او را بشنوید و از او اطاعت کنید. او را بر خراسان و هر منطقه‌ای که بر آن چیره شود و آن را بگشاید حاکم قرار دادم. این واقعه در سال‌ ۱۲۸ هجری به وقوع پیوست. ابو مسلم در آن زمان نوزده سال بیشتر نداشت. تاریخ او را این‌گونه توصیف کرده است: او مردی بود زیرک، خونریز و فریبکار که بویی از رأفت و رحمت نبرده و در دسیسه‌چینی بسیار ماهر بوده است. همه از تعیین ابو مسلم در این جایگاه حسّاس شگفت‌زده شدند.؛ چراکه او از نظر سنّی جوان و تجربه‌اش کم بود. گروهی از داعیان بنی عبّاس هم از طاعت او سرباز زدند. امّا ابراهیم امام آنان را به شنیدن و اطاعت از او ملزم کرد[۲۷]. و ابو مسلم بعدا تمام کسانی که در آن منطقه با ریاست او مخالفت کرده بودند اعدام کرد.

امّا برنامه‌ای که ابو مسلم می‌بایست در اعلام قیام خود در خراسان به آن بپردازد چه بوده است؟ این برنامه در وصیتی که ابراهیم امام به او کرده است روشن می‌شود. آنجا که ابراهیم امام به او گفته: ای عبدالرحمن تو از ما اهل بیت هستی، پس وصیت مرا حفظ کن، به طایفه یمنیان به چشم احترام نگاه کن، آنان را گرامی بدار و در میان آنان باش که به خدا سوگند این امر جز به مدد آنان به پیروزی نخواهد رسید. امّا به طایفه ربیعه با دید اتهام نگاه کن و آنان را در کارشان همواره متّهم ساز. امّا به طایفه مضر به چشم دشمن خانگی نگاه کن. در کار هرکس از آنان مشکوک شدی یا در دلت چیزی از او پیدا شد، او را بکش. و اگر خواستی که در خراسان کسی را باقی نگذاری که به زبان عربی صحبت کند، این کار را انجام بده. هر پسری که قدّش از پنج وجب تجاوز کرد، او را بکش‌[۲۸]. این سفارش ابراهیم امام، سیاست عبّاسیان را در برابر مسلمانان‌ خلاصه می‌کند. امّا ابو مسلم خراسانی به خاطر بعضی از صفات که داشت در میان مردم محبوبیت پیدا کرد. او همیشه با صدای پایین صحبت می‌کرد. عربی و فارسی را با زبان فصیح تکلّم می‌نمود. کلامش شیرین و در کلام خود از اشعار استفاده می‌کرد. هیچگاه در وقت نامناسب در حال خنده و شوخی دیده نشد. هیچ وقت حالت او به خاطر حوادثی که پیش می‌آمد تغییر نمی‌کرد. نه فتوحات بزرگ در چهره او اثر شادمانی ایجاد می‌کرد و نه حوادث سخت و مصیبت‌بار او را غم‌زده و ناراحت می‌ساخت. هنگامی که از ابراهیم امام درباره شایستگی ابو مسلم برای این کار سؤال کردند گفت: من این اصفهانی را آزمایش کرده و ظاهر و باطنش را شناسایی کرده‌ام. او را این‌چنین یافتم که سنگ روی زمین است‌[۲۹].

ابو مسلم حتّی نزد غیر مسلمانان نیز از محبوبیت برخوردار بود. در تاریخ می‌بینیم که زارعان مجوسی به یاران او پیوسته و به دست او اسلام آوردند. همچنانکه تعداد زیادی از افراد خارج از اسلام به دعوت او پاسخ مثبت دادند. البتّه همه اینها به خاطر ظلم و جور فراوانی بود که آنها از حاکمان اموی دیده و نیز لطف و محبّتی بود که از ابو مسلم خراسانی دیده بودند؛ لذا بسیاری از آنان او را به تنهایی امام و پیشوا دانسته و معتقد بودند که ابو مسلم یکی از نوادگان زرتشت است که مجوسیان منتظر ظهور او بودند، آنان مرگ ابو مسلم را نیز باور نکرده و منتظر بازگشت او بودند[۳۰]. از دیگر سوی این ابو مسلم بود که بدن یحیی بن زید را از دار به زیر کشیده، بر آن نماز خوانده و او را دفن کرد، پس از آنکه ابو مسلم منصب فرماندهی کل قوا را به دست گرفت، فورا از خراسان حرکت کرد تا فرماندهی توده‌هایی که منتظر دستورات او بودند و در نهایت شور و هیجان برای جنگ با امویان به‌سر می‌بردند به دست بگیرد. او در خطبه‌ای قبل از جنگ به لشکریان و داعیان خود این‌چنین گفت: به دل‌های خود جرأت بدهید که از اسباب پیروزی است، بیشتر کینه‌ها را به یاد بیاورید.؛ چراکه کینه، گام‌های شما را محکم می‌کند و همواره اطاعت از مافوق را پیشه کنید که پناهگاه هر رزمنده‌ای است‌[۳۱].

قیام ابو مسلم از آنجا آغاز شد و از کارهای او این بود که در میان سپاه امویان بذر دشمنی می‌پاشید تا آنان را از یکدیگر جدا کند. او از این امر استفاده کرد و در کار خود نیز پیروز شد. مردم سراسیمه از هرات و طالقان و مرو و بلخ با لباس‌ها و پرچم‌های سیاه گرداگرد ابو مسلم جمع شدند[۳۲]. ابو مسلم دست به کشتن بی‌گناهان نیز زد. آنچنان که مورّخان نوشته‌اند، او به‌جز کشتگانی که در جنگ‌ها کشته شدند، ششصد هزار عرب را با شمشیر و به شکل فجیع کشت‌[۳۳]. سپاه ابو مسلم پیشروی کردند. پس از آنکه والیان اموی را در خراسان از بین بردند، به سمت عراق تاختند. سپاهی همچون موج که پرچم‌های سیاه بر سر آنها سایه‌افکن بود. آنان عراق را بدون هیچ مقاومت قابل ذکری اشغال کردند و این‌چنین بود که در سال ۱۳۲ هجری حکومت عبّاسی به دست ابو مسلم خراسانی در کوفه اعلام گردید. لازم به ذکر است که قبل از ورود ابو مسلم خراسانی به کوفه دو مسأله مهم در کوفه اتّفاق افتاد که سزاوار است مورد بررسی قرار گیرد: مسأله اوّل: در سال ۱۳۱ هجری بعد از اعلام قیام ابو مسلم خراسانی در خراسان و قبل از اینکه به کوفه وارد شود، خلیفه اموی مروان، ابراهیم امام را که رهبر فکری و برنامه‌ریز قیام بنی عبّاس بود دستگیر کرده در حرّان زندانی کرده و در همان سال به قتل رسانید و این واقعه حرکت عبّاسیان را با ضربه بزرگی مواجه کرد.

ابو العبّاس سفّاح و ابو جعفر منصور و گروهی از یارانشان از ترس خلیفه اموی به کوفه پناهنده شدند.؛ چراکه در کوفه گروهی از داعیان عبّاسی بودند که رهبر آنان ابو سلمه خلّال بود که از نظر هوش و فعّالیت مانند ابو مسلم خراسانی بوده و به وزیر آل محمد(ص) شهرت داشته. او آنان را در خانه‌ای مخفی کرده و خود خدمت آنان را انجام می‌داد و این مسأله را از همگان پنهان می‌داشت. البتّه شاید ابو سلمه خلّال می‌خواست از طریق این کار خلافت را به آل علی منتقل کند. و لکن با آمدن سپاهیان ابو مسلم خراسانی به کوفه از این کار بازماند و امر بنی عبّاس آشکار شد. آنان سفّاح را به مسجد کوفه برده و در روز جمعه دوازده ربیع الاوّل سال ۱۳۲ هجری با او بیعت کردند. کوفه با نگرانی بسیاری به بیعت با سفّاح تن در داد.؛ چراکه آنان برحسب شعارهایی که بنی عبّاس در رابطه با گسترش امنیت و آسایش و حکومت علویان داده بودند، انتظار حکومت علویان را می‌کشیدند نه عبّاسیان. امّا اقشار بیدار در کوفه و بلکه در همه نقاط عالم اسلام بیعت سفّاح را محکوم کرده و حتّی فقهای یثرب فتوی به عدم مشروعیت آن دادند[۳۴].

سپاهیان ابو مسلم پس از اینکه سفّاح را برای خواندن نماز جماعت به مسجد بردند، او را وادار کردند تا بجای عمویش داوود خطبه بخواند. او کم‌کم جرأت پیدا کرد و در میان خطبه خود گفت: ای اهل کوفه شما مورد محبّت ما و محلّ نزول دوستی ما هستید، شما کسانی هستید که بر این امر پایدار ماندید، و فشار و بدرفتاری اهل جور شما را از آن باز نداشته است تا اینکه زمان ما را درک کردید و خداوند دولت ما را به شما رساند. شما شایسته‌ترین مردمان نسبت به ما و بزرگوارترین مردمان در نظر ما هستید. من به پرداختی‌های شما صد درهم اضافه کردم که من سفّاح آزادی‌بخش و انقلابی بخشنده هستم‌[۳۵]. سپس نیروهای خود را به فرماندهی عبدالله بن علی برای جنگ با مروان بن محمد بن مروان معروف به «مروان حمار» فرستاد. سپاهیان عبّاسی او را شهر به شهر تعقیب کردند تا اینکه در مصر در روستایی که به آن (بوصیر) می‌گفتند، او را محاصره کرده و به بدترین وجهی در آنجا به قتل رساندند[۳۶].[۳۷].

منابع

پانویس

  1. سیوطى، تاریخ الخلفاء، ص۲۱۹.
  2. بحار الانوار، ج۷۸، ص۲۶۱.
  3. اصول کافى، ج۱، ص۶۹، ح۱؛ تاریخ یعقوبى، ج۲، ص۳۸۱؛ بحار الانوار به نقل از کافى، ج۲، ص۱۶۵؛ الامام الصّادق و المذاهب الاربعة، ج۲، ص۳۲۲.
  4. خولى، مالک بن انس، ص۹۴؛ محمد ابو زهره، کتاب مالک، ص۲۸.
  5. «سپس این کتاب را به کسانی از بندگان خویش که برگزیده‌ایم به میراث دادیم و برخی از آنان، ستمکاره با خویشند و برخی میانه‌رو و برخی با اذن خداوند در کارهای نیک پیشتازند» سوره فاطر، آیه ۳۲.
  6. تاریخ یعقوبى، ج۲، ص۳۸۳، به نقل از خود امام صادق(ع)، همچنین مناقب آل ابى طالب، ج۴، ص۱۴۲، به نقل از خود آن حضرت.
  7. ابن شهر آشوب، مناقب، ج۴، ص۲۹۹.
  8. ر.ک: صفحه ۱۷۵ به بعد.
  9. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۸، ص ۲۱۵.
  10. ر.ک: صفحه ۷۹ به بعد، بحث آغاز رهایى.
  11. الآداب السلطانیة، ص۱۲۷.
  12. تاریخ ابن ساعى، ص۳.
  13. تاریخ یعقوبى، ج۲، ص۳۴۰- ۳۴۴.
  14. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۸، ص ۲۲.
  15. ابن اثیر، تاریخ کامل، ج۵، ص۳۶۲.
  16. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۸، ص ۲۲۳.
  17. اسد حیدر، الامام الصّادق و المذاهب الاربعة، ج۲، ص۳۰۹.
  18. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۸، ص ۲۲۵.
  19. الامام الصّادق و المذاهب الاربعة، ج۲، ص۳۰۹.
  20. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۸، ص ۲۲۶.
  21. طبرى، ج۹، ص۸۲.
  22. طبرى، ج۹، ص۸۵؛ ابن اثیر، تاریخ کامل، ج۵، ص۱۷۰.
  23. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۸، ص ۲۲۶.
  24. مقاتل الطالبیین، ص۲۵۶؛ اعلام الورى، ج۱، ص۵۲۷؛ کشف الغمّة، ج۲، ص۳۸۶.
  25. مقاتل الطالبیین، ص۲۵۶؛ الخرائج و الجرائح، ج۲، ص۷۶۵، و به نقل از آن در بحار الانوار ۴۴۷/ ۱۲۰ ۲۵۶.
  26. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۸، ص ۲۲۸.
  27. الکامل فى التّاریخ، ج۴، ص۱۹۵؛ تاریخ ابن ساعى، ص۳.
  28. الکامل فى التّاریخ، ج۴، ص۲۹۵.
  29. وفیات الاعیان، ج۳، ص۱۴۵.
  30. الامام الصّادق و المذاهب الاربعة، ج۲، ص۳۱۱.
  31. حیاة الامام موسى بن جعفر، ج۱، ص۳۲۶.
  32. دینورى، حیاة الحیوان، ص۳۶۰.
  33. حیاة الامام موسى بن جعفر(ع)، ج۱، ص۳۲۶.
  34. تاریخ الامم و الملوک، ج۹، ص۱۲۴؛ تاریخ ابن قتیبه، ص۱۲۸؛ طقطقى، ص۱۲۷.
  35. الکامل فى التّاریخ، ج۵، ص۴۱۳.
  36. یعقوبى، ج۲، ص۳۴۶، ابن جریر و ابن اثیر در کامل فى التّاریخ، ج۵، ص۴۲۶.
  37. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۸، ص ۲۳۰.