قریش در معارف و سیره نبوی
پیامبر (ص) و زیر و رو کردن فرهنگ جاهلی
آنچه گذشت تراژدی موجود عصر جاهلیت بود که شب ظلمانی پرده سیاه خویش را قرنها بر جوامع گسترده بود و با انقلاب پیامبر اکرم (ص) آرام آرام ظلمت شب جاهلیت کنار گذاشته شد.
به پیغمبر اسلام بشارت دختری دادند، به اصحاب نگریست، آثار کراهت در چهره آنها مشاهده کرد، فرمود: شما را چه میشود؟ گلی است که من میبویم و خداوند روزی او را میدهد[۱].
در مورد حمی و قرق کردن مراتع بدیهی است که اسلام حمی را به رسمیت نشناخت؛ زیرا این حقوق اختصاصی، نه بر اساس کار بلکه بر اساس غلبه و سیطره مبتنی بود و به موجب نص «و لا حمی الا لله و لرسوله» حمی جز برای خدا و رسول نیست، بطلان این نوع تملک منابع طبیعی را تأکید کرده است.
پیامبر (ص) قومی را ادب کرد که در انتقامجویی و کینهورزی آنگونه بودند که وقتی پیامبر (ص) به یک اعرابی فرمود: آیا حاضری در بهشت وارد شده و از کسی که به تو آزاری رسانده بگذری؟ در پاسخ گفت: برای من آسان است که به جهنم روم و انتقام خود را بگیرم[۲].
رنج رسالت پیامبر (ص) در یک نهضت فکری فراگیر تبلور یافت. رسول الله توانست تحولی را در موارد زیر محقق کند ۱- درهم ریختن رسوم جاهلی ۲- درهم ریختن نظام شرک و بتپرستی ۳- شناخت خدا به جای شفعاء و برقراری نظام توحیدی ۴-تزکیه در فرد و جامعه ۵- درهم ریختن نظامهای طاغوتی و ایجاد قسط و عدل در جامعه ۶- ارزش دادن به بردهها و انسانهای تحقیر شده همچون بلال که تا سطح مصعب بن عمیر بالا آورد.
مودودی میگوید: چه بسا مردمانی بودند که قبلاً با کمال بیباکی مرتکب فحشاء میشدند ولی همین مردان، حامی و نگهبان عرض و ناموس زنان شدند و همانهایی که مستمراً شراب مینوشیدند در راه الغاء مسکرات و ریشهکن کردن عادات میخوارگی تبلیغ و دعوت میکردند و کسانی که رسم و عادتشان دزدی و راهزنی بود کار عفاف و زهدشان به جایی رسید که حتی نزد دوستانشان گاهی از خوردن غذا خودداری میکردند که مبادا این خوراکی که جلوی آنها گذاشته شده است از قبیل خوردن مال حرام و باطل باشد، تا اینکه خداوند آیاتی در قرآن مجید نازل فرمود و مطمئن شدند که خوردن و نوشیدن در این مورد و در چنین شرایطی مانع ندارد.
باز کسانی که خلق و خوی غارتگری و تجاوز به حقوق دیگران عادت ایشان شده بود به مدارجی از زهد و تقوی ترقی کردند که در هنگام فتح پایتخت ایران یک نفر از سربازان عرب تاج سلطنتی را که میلیونها دینار قیمت داشت به چنگ آورد و در شب تاریک آن را زیر عبای مندرس و وصلهدارش پنهان کرد و نزد فرمانده لشکر برد تا مبادا انعکاس این عمل به صورت داستانی ایجاد شهرتی برای وی کند و این حسن شهرت صدق و اخلاصش را به ریا تبدیل سازد.
با رنجهای طاقتفرسای پیامبر (ص) از میان مردم فرماندهانی برخاستند که شهر حمص از شهرهای شام در تصرف مسلمین بود و چون فرمانده لشکر بر حسب اقتضای مصلحت ناگزیر بود شهر را تخلیه کند قبل از حرکت وجهی را که به عنوان جزیه از مردم غیرمسلمان شهر گرفته بود به آنها مسترد داشت و تصریح کرد که چون مسلمین این وجوه را در ازای پاسداری و حمایت از مردم گرفتهاند و در حال حاضر انجام این وظیفه برای مسلمین مقدور نیست؛ لذا این پولها پس داده میشود و اضافه نمود که چون از کمک و دفاع شما منصرف هستیم اینک اختیار امر با خودتان است.
ثمره رنج رسالت پیامبر (ص) این شد که در میان قوم رعایایی تربیت شدند که در زمینه احساس مسئولیت اخلاقی به درجه اعلای ترقی و کمال رسیدند و هرگاه فردی از آنها مرتکب گناهی میشد و جنایتی میکرد نزد امیر و فرماندار میآمد و با کمال صداقت اعتراف به تقصیر مینمود و اصرار میکرد که حدود الهی را درباره او به اجرا در آورد.
یکی از بزرگترین افتخارهای پیامبر گرامی این است که با خرافات و اوهام و افسانهها مبارزه کرد و عقل و خرد بشر را از غبار و زنگ خرافات شستوشو داد و فرمود: من برای این آمدهام که قدرت فکری بشر را تقویت کنم و با هرگونه خرافات (به هر رنگ که باشد) حتی اگر به پیشرفت هدفم کمک کند سرسختانه مبارزه کنم.
ولی پیامبر اسلام، نه تنها از آن عقاید خرافی که به ضرر خود و اجتماع تمام میشد جلوگیری میکرد، بلکه حتی اگر یک افسانه محلی و فکری بیاساس به پیشرفت هدف او کمک میکرد، با تمام قوا و نیرو با آن مبارزه کرده و میکوشید که مردم بنده حقیقت باشند نه بنده افسانه و خرافات. این داستان عملکرد وی را در مقابل چنین اوهامی مشخص میکند: روزی یگانه فرزند ذکور حضرت پیامبر، به نام ابراهیم در گذشت. پیامبر در مرگ وی غمگین و دردمند بود و بیاختیار اشک از گوشه چشمانش سرازیر میشد. روز مرگش آفتاب گرفت، ملت خرافی و افسانهپسند عرب، گرفتگی خورشید را نشانه عمق مصیبت پیامبر دانسته و گفتند: آفتاب برای مرگ فرزند پیامبر (ص) گرفته است. پیامبر این جمله را شنید، بالای منبر رفت و فرمود: آفتاب و ماه، دو نشانه بزرگ از قدرت بیپایان خدا هستند و سر به فرمان او دارند، هرگز برای مرگ و زندگی کسی نمیگیرند. هر موقع ماه و آفتاب گرفت، نماز آیات بخوانید.
پیامبر اکرم هنگامی که معاذ بن جبل را به یمن اعزام کرد، به او چنین دستور داد: «وَ أَمِتْ أَمْرَ الْجَاهِلِيَّةِ إِلَّا مَا سَنَّهُ الْإِسْلَامُ وَ أَظْهِرْ أَمْرَ الْإِسْلَامِ كُلَّهُ صَغِيرَهُ وَ كَبِيرَهُ» ای معاذ، آثار جاهلیت و افکار و عقاید خرافی را، از میان مردم نابود کن و سنتهای اسلام را که همان دعوت به تفکر و تعقل است، زنده کن.
هنگامی که عدهای از اعراب بیابانی با آویزهای جادویی و قلادههایی که در آنها سنگها و استخوانها به بند کشیده میشد، بیماران خود را معالجه میکردند، خدمت رسول خدا (ص) شرفیاب شدند و درباره مداوا با گیاهان و داروهای طبی پرسیدند، رسول اکرم (ص) فرمود: لازم است بر هر فرد بیمار که سراغ دارو رود؛ زیرا خدایی که درد آفریده، دارو نیز آفریده است. حتی موقعی که سعد بن ابی وقاص بیماری قلبی گرفت، حضرت فرمود: باید پیش حارث کلده، طبیب معروف ثقیف بروید، سپس خود آن حضرت او را به داروی مخصوصی راهنمایی کرد[۳].[۴].
فاصله معرفتی پیامبر با قوم خویش
یکی از مهمترین مصادیق رنج و صبر در چهره انبیا، به ویژه نبی مکرم اسلام، موضوع فاصله معرفتی آنها با قوم خود بوده است. انبیای عظام به دلیل معرفت و زلالی روحشان در عالیترین رتبه قرب قرار داشتهاند. موسی کلیم، ابراهیم خلیل، مقام کلیم الله یا خلیل الله، اقیانوسی از معرفت و کمال الهیاند که این بزرگواران کسب کردهاند. نقطه اوج این کمالات روحی زمانی است که جبرئیل کلام وحی را بر آنها نازل میکند و قلب پاک و زلال آنها، فرودگاه نزول وحی خداوند میشود. ادراک ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ * عَلَى قَلْبِكَ...﴾[۵] از قدرت تصور ما خارج است.
پیامبر اکرم (ص) وقتی در غار حرا مخاطب خداوند قرار میگیرد، یعنی نردبان کمال و صعود الی الله را تا نقطه مطلوبش پیش رفته و مصطفای خدا شده است. این نبی مکرم از طرفی به مقام ﴿قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَى﴾[۶] میرسد از طرفی وقتی جامعه را مینگرد که از معرفت الهی بیبهره، به ابتذال شرک و پرستش چوب و سنگ میپردازند، برای پیامبر (ص) دردناک است. آنگونه که میبینیم پیامبری همچون موسی آنگاه که از میان هزاران تن بنیاسرائیل فقط هفتاد مرد را گلچین کرد و به کوه طور برد، وقتی به محل راز و نیاز با خدا رسید آنان گفتند: خداوند را آشکارا به ما بنما! موسی در کوه طور با خدای خویش مناجات میکند و علمای قوم میگویند خدا را نشان مان ده تا ببینیم! فاصله معرفتی موسی با قومش از بینهایت کوچک تا بینهایت بالا، پیامبر (ص) مردم را که امانت خدایند وقتی میبیند به دست اشراف به بردگی کشیده شدهاند و از کمترین حقوق انسانی برخوردار نیستند رنج میبرد. وقتی میبیند دختران را که نعمت خدایند و زنده زیر خاک دفن میشوند رنج میبرد. مدار اندیشه پیامبر (ص) کجا سیر میکند و آنها در چه لجنی دست و پا میزنند؟ و این فاصله در حیات تمام معصومین از انبیا تا ائمه هدی جاری بوده است.
عیینه بن حصین «یا ابو مالک فزاری» که از روسای قبایل بود هر چند هنوز مسلمان نشده بود؛ ولی با شنیدن اوصاف رسول خدا به دیدارش راغب شده به مدینه رفت و بدون اجازه و در زدن، ناگهان وارد خانه پیامبر خدا شد. یکی از همسران پیامبر، عایشه، نزدیک رسول خدا نشسته بود. وقتی عیینه سرزده وارد شد، پیامبر (ص) بر آشفت و با لحنی متغیر فرمود: چرا بیاجازه وارد شدی؟ پاسخ داد: برای روسا و اشراف کسب اجازه عار و ننگ بوده و با عظمت آنها منافات دارد و من تاکنون برای ورود به هیچ خانهای از صاحب آن اجازه نگرفتهام.
حضرت فرمود: این سنت از سنن نادانان و از رسوم جاهلیت است. سنن اسلامی و معارف الهی غیر از این است. بعد این آیه را تلاوت فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَدْخُلُوا بُيُوتًا غَيْرَ بُيُوتِكُمْ حَتَّى تَسْتَأْنِسُوا وَتُسَلِّمُوا عَلَى أَهْلِهَا...﴾[۷].
عیینه که انتظار پیش آمد چنین ناراحتی را برای رسول خدا هرگز تصور نمیکرد، برای تسکین حضرت گفت: چرا ناراحت شدی؟ اعن هذه الحمیرا فی جنبک؟ ناراحتی شما به خاطر این بانوی گل رنگ است که نزد شماست؟ بعد بلافاصله افزود: افلا انزل لک عن احسن الخلق و تنزل عنها؟ آیا مایلی به نفع تو از زیباترین زنان (کنایه از زن خودش) پیاده شده، تو نیز از این زن پیاده شوی؟ یعنی مبادله کنیم که همان نکاح بدل باشد. حضرت پاسخ داد: این سنت زشت جاهلیت نیز در اسلام ممنوع و تحریم گردید، با آیه ﴿وَلَا أَنْ تَبَدَّلَ بِهِنَّ مِنْ أَزْوَاجٍ﴾[۸]. عیینه وقتی از منزل پیامبر (ص) خارج شد عایشه پرسید: این مرد چه کاره بود؟ پیامبر (ص) فرمود: «هذا احمق مطاع و أنه لسید قومه علی ما ترین» این مرد با این حماقتش که دیدی فرمانروا و بزرگ قبیله خودش بود[۹].[۱۰].
پیامبر (ص) و شکنجه و آزار قریش
آن روز که بار رسالت هدایت قوم بر دوش پیامبر اکرم (ص) مستقر شد، کوهی از مصائب و رنجها را در چشمانداز استقرار توحید مشاهده میکرد. جامعه شرکزده آن روز حجاز، جاهلیت اقوام متعصب و بیمنطق، خرافات و موهومات ریشهدار در اقشار مختلف، سنگلاخی گران در هموار کردن جاده توحید بودند و پیامبر (ص) مأمور شده بود یک تنه در برابر دنیای شر ک بایستد ﴿فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ﴾[۱۱] تا ثابت کند که یک گل بهار میشود.
پیامبر (ص) از آغازین روز دعوت، همه این رنجها را میدید و پیشبینی میکرد ولی کمر بسته بود که هم رنجها را به جان بخرد و هم جز با رحمت و محبت برای جلب قلوب برخوردی دیگر نداشته باشد.
کفار قریش از اینکه خدایشان زیر سوال میرود، از اینکه به آیین پدرانشان اعتراض میشود، از اینکه در گوش بردگان نغمه رهایی سروده میشود، از اینکه پا برهنگان نسبت به حقوق انسانیشان حمایت میشوند و خلاصه از اینکه پیامبر (ص) دین رهایی از ظلم و تجاوز و دین توحید و یکتاپرستی را عرضه کرده است، سخت ناراحت و آشفته بودند و لذا بنای شکنجه و آزار حضرت را تا سکوت کامل رسول الله در پیش گرفتند.
وقتی که هنوز مسلمین قدرت و نیرویی نگرفته بودند، پیامبر (ص) در مدت سه سال پنهانی مردم را دعوت میکرد و در مواقع نماز به درهها پناه برده جماعت نماز میخواندند. در یکی از روزهایی که پیامبر (ص) با یارانش در یکی از درههای کوههای مکه نماز میخواند، دستهای از کفار به ایشان برخوردند، کارشان را شگفت دانسته زبان طعن گشودند تا آنکه به زد و خورد کشید، در این میان سعد وقاص با استخوان شتری به یکی از آنها زد که از سر و صورتش خون جاری شد و این اولین خونی بود که در راه اسلام ریخته شد. با این پیشامد پیامبر (ص) و مسلمانان از اقدامات کفار هراسان شده، در خانه ارقم پنهان شدند و حدود یک ماه در منزل وی به سر بردند تا آنکه تعداد مسلمین به چهل نفر رسید و نیرویی گرفته از خانه بیرون آمدند[۱۲].
کلینی در کافی از امام صادق (ع) آورده است که یک بار هنگامی که پیامبر (ص) در مسجدالحرام بود و جامهای تازه بر تن داشت، مشرکان شکمبه شتری را بر حضرت انداختند و لباسهای او را به آن آلوده کردند. پیامبر (ص) نزد ابوطالب رفت و گفت: عمو شخصیت مرا در میان شما چگونه میبینی؟ پرسید: برادر زادهام اینها چیست؟ حضرت گزارش رویداد را نقل کرد. ابوطالب، حمزه را خواند و شمشیر را بر گرفت و به حمزه گفت: آن شکمبه را بگیر سپس روی به آن گروه کرد و پیامبر (ص) نیز با او بود، پس نزد قریش رفتند و آنان پیرامون کعبه بودند. چون او را دیدند از چهرهاش دانستند که قصد بدی دربارهشان دارد، خواستند متفرق شوند ابوطالب گفت: «لَا وَ رَبِّ الْبَيْتِ» به خدای کعبه تکان نخورید، تکان خوردید قطعه قطعهتان میکنم. سپس به حمزه گفت: شکمبه را بر سبیل و ریش ایشان بکش، حمزه چنین کرد تا به آخرین فرد آنها رسید. سپس ابوطالب روی به پیامبر کرد و گفت: برادر زادهام این است ارج و موقعیت تو در میان ما[۱۳].
ابوالاشدین مردی دلیر نیرومند مغرور و بسیار تنومند بود. چنانکه نوشتهاند روی چرم عکاظی میایستاد و برای کسانی که بتوانند چرم را از زیر پایش بکشند جایزه تعیین میکرد! ده مرد نیرومند با هم با تمام نیرو چنان چرم را میکشیدند که پاره پاره میشد؛ ولی از زیر پای او بیرون نمیآمد. ابوالاشدین از دشمنان سرسخت پیامبر (ص) بود و در این راه از مال و جان و آبرویش بسیار مایه گذاشت و حتی یکبار با پرتاب نیزهای در صدد کشتن پیامبر (ص) بر آمد که ناکام ماند. او پیوسته قریش را با رفتار و گفتار خود به پایداری در مقابل پیامبر (ص) و مبارزه با وی تشویق میکرد و چون پیامبر (ص) کفار قریش را از عذاب دوزخ خبر داد وی پیروزی بر نگهبانان دوزخ را وعده داد، سرانجام کافر از دنیا رفت[۱۴].
کفار قریش در نکوهش پیامبر (ص) شعر میسرودند و در نشستها و مهمانیهایشان میخواندند و میرقصیدند و نام پاک پیامبر (ص) را به بدی میبردند، کودکان بیتربیت و بردگان بیشعور و ولگردان هرزه را بر سر راهش میگماشتند و به دنبالش میفرستادند تا حضرت را مسخره کنند[۱۵].
روایت شده که هر وقت پیامبر اکرم (ص) در مسجدالحرام مشغول نماز میشد دو نفر از بنی عبدالدار به پا میخاستند در طرف راست آن حضرت و شروع به سوت زدن میکردند و دو نفر طرف چپ دست میزدند تا نمازش را به هم بزنند، خداوند همه آنها را برای همین کارها در جنگ بدر مجازات کرد و لذا میفرماید: ﴿فَذُوقُوا الْعَذَابَ﴾[۱۶] منظور عذاب شمشیر در جنگ بدر است[۱۷].[۱۸].
پیامبر (ص) و حسادت قریش
پیامبر رحمت با قلب پاک و نورانی خود از دو ضایعه رنج میبرد. اول: جهالت قوم، دوم: خصلتهای شیطانی جامعهای که جهالت و خصلتهای زشت در اعماق وجود مردم ریشه دوانیده، به صلاح آوردن آن جامعه کاری است ممکن ولی مشکل. یکی از عوامل برخورد کفار قریش با پیامبر (ص) موضوع حسادت بود؛ یعنی آرزوهایی را در سر میپرواندند، یعنی برای خود وجاهت و موقعیت اجتماعی قائل بودند که در پرتو آن وجاهتها توقع داشتند مخاطب وحی الهی قرار گیرند و چون این خیالپردازیها به واقع نپیوست برخوردها را آغاز کردند.
کفار قریش در معارضه با پیامبر انگیزههای مختلفی داشتند. گروهی از آنها بر اثر رشک و حسادتی که میورزیدند، از او پیروی نمیکردند و آرزو داشتند که خود صاحب این منصب الهی باشند.
مفسران در شأن نزول این آیه ﴿وَقَالُوا لَوْلَا نُزِّلَ هَذَا الْقُرْآنُ عَلَى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ﴾[۱۹] مینویسند: ولید بن مغیره با پیامبر ملاقات نمود و گفت: من از تو به منصب نبوت سزاوارترم؛ زیرا من از نظر سن، ثروت و فرزند بر تو مقدم هستم[۲۰]. امیه بن ابی الصلت از کسانی بود که پیش از اسلام درباره پیامبر سخن میگفت و تا اندازهای امیدوار بود که خود به این مقام بزرگ نائل گردد؛ ولی تا آخر عمر از پیامبر پیروی نکرد و مردم را بر ضد او شورانید.
اخنس که یکی از دشمنان پیامبر بود، از ابوجهل پرسید: رای تو درباره محمد چیست؟ وی گفت: ما و عبدمناف بر سر شرافت و بزرگی به نزاع برخاستیم و با آنها رقابت نمودیم و از راههایی توانستیم با آنان برابری کنیم. اکنون که با آنها برابر شدهایم، میگویند: برای فردی از قبیله ما وحی نازل میشود. به خدا سوگند ما هرگز ایمان نخواهیم آورد[۲۱].
براساس حسادت قریش بود که پارهای از اعتراضات و خردهگیریها به پیامبر اینگونه آغاز شد. گاهی میگفتند: شام، سرزمینی است که انبیا و پیامبران را در دامن خود میپروراند و تا حال دیده نشده از این ریگزار مکه پیامبری مبعوث گردد. بسیاری از مشرکان به الهام از یهود، میگفتند که چرا قرآن محمد به طور تدریج نازل میگردد؟ چرا مانند تورات و انجیل، یکجا فرو فرستاده نمیشود؟ قرآن عین اعتراض آنها را نقل کرده و میفرماید: کافران میگویند: چرا این قرآن یکجا نازل نمیگردد. در پاسخ اعتراض آنان بگو: ﴿كَذَلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤَادَكَ﴾[۲۲][۲۳].
از سدی نقل شده که اخنس بن شریق در خلوت از ابوجهل درباره پیامبر (ص) پرسید و او گفت: به خدا قسم محمد صادق است و هرگز دروغ نگفته، اما هنگامی که بنی قصی پرچم مکه را به دست گرفتند، پردهدار کعبه شدند و سقایت حاجیان به دستشان افتاد و سپس نبوت، دیگر چه چیزی برای تیرههای قریش میماند؟ و این آیه در شأن آنان نازل شد: ﴿فَإِنَّهُمْ لَا يُكَذِّبُونَكَ وَلَكِنَّ الظَّالِمِينَ بِآيَاتِ اللَّهِ يَجْحَدُونَ﴾[۲۴][۲۵].[۲۶].
پیامبر (ص) و تبلیغات سوء قریش
موج منفی و تبلیغات سوء مشرکین قریش در مکه آنچنان فضایی را ایجاد کرده بودند که تازه واردین به مکه برای اعمال حج یا سایر امور خود را در یک حصار تبلیغاتی احساس میکردند. این فضاسازی در تأخیر و عقب انداختن ایمان انسانهای با فطرت پاک بیاثر نبود.
دنیای کفر در کنار برخوردهای فیزیکی و ممانعتهای خشونتآمیز از گرایش عامه مردم به جریان حق، از اهرم تبلیغات و رسواسازی و لکهدار کردن، بیشترین استفاده را کرده و میکند و این یک سنت جاری در تمام ادوار تاریخ رویارویی باطل علیه حق بوده است. در عصر بعثت پیامبر اکرم (ص) حلاوت و جذبه خلقی و نفسانی پیامبر (ص) آنگونه بود که افراد تازه وارد با کمترین تماس با منبع عظیم هدایت و نورانیت رسول خاتم شیفته او شده و به پذیرش حق انقیاد کامل پیدا میکردند؛ ولی جریانسازی و خلق فضای ناسالم توسط کفار قریش مزاحمتهایی را ایجاد میکرد که آهنگ حرکت تبلیغی پیامبر (ص) را کند مینمود.
وقتی مروان حکم به حویطب گفت: پیرمرد به حدی در مسلمان شدن کندی کردی و به تأخیر انداختی که جوانها از تو پیشی گرفتند! حویطب گفت: پناه بر خدا ولی بارها تصمیم گرفتم مسلمان شوم پدرت حکم بن ابی العاص مانع میشد و به من میگفت: میخواهی شرف و دین اجدادی خود را واگذاری و تابع دین جدید گردی؟ مروان شرمنده و از گفته خود پشیمان شد[۲۷].
پس معلوم میشود عناصر کلیدی در تشکیلات مشرکین مثل حکم بن ابی العاص در جهت این فضاسازی بیشترین سرمایهگذاری را داشتهاند. سران قریش تصمیم گرفتند که مردم را از استماع قرآن باز دارند. برای این که نقشه آنان عملی شود، جاسوسانی در تمام نقاط مکه گماردند تا زائران خانه خدا و بازرگانان را که به منظور داد و ستد وارد مکه میشدند، از تماس با پیامبر باز دارند و به هر طریقی که ممکن باشد از شنیدن قرآن جلوگیری کنند. سخنگوی جمعیت، اعلامیهای در میان مکیان منتشر کرد که قرآن مضمون آن را نقل میکند: ﴿وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَا تَسْمَعُوا لِهَذَا الْقُرْآنِ وَالْغَوْا فِيهِ...﴾[۲۸].
بَرندهترین حربه پیامبر که رعب و ترس عجیبی در دل دشمنان افکنده بود، همان «قرآن» بود. سران قریش میدیدند چه بسا افرادی که از سرسختترین دشمنان پیامبر بودند و به منظور استهزا و آزار به ملاقاتش میرفتند؛ همین که آیاتی چند به گوششان میرسید، عنان اختیار را از کف داده و از همان لحظه طرفدار جدی او میشدند. برای پیشگیری از این نوع حادثهها، تصمیم گرفتند که اتباع و هواداران خود را از استماع آیات الهی منع کرده و سخن گفتن با محمد را تحریم کنند.
اعشی یکی از شاعران زبردست دوران جاهلیت بود و اشعار او نقل مجالس بزم قریش بود. وی در پایان عمر که پیری بر او غلبه کرده بود، شمهای از آیین توحید و تعالیم عالی اسلام به گوشش رسیده بود. او در نقطهای دور از مکه زندگی میکرد و هنوز آوازه نبوت پیامبر در آن نقاط خوب منتشر نشده بود؛ ولی آن چه که از تعالیم اسلام به طور اجمال شنیده بود، طوفانی در کانون وجودش پدید آورده بود. از این جهت، قصیدهای سراپا نغز در مدح پیامبر ساخت و ارمغانی بهتر از آن ندید که این اشعار را در محضر پیامبر گرامی بخواند. با این که این اشعار بیش از ۲۴ بیت نیست، از بهترین و فصیحترین اشعاری است که در آن دوران درباره پیامبر سروده شده است.
هنوز اعشی درک فیض محضر پیامبر نکرده بود که جاسوسان قریش با او تماس گرفتند و از مقصدش آگاه شدند. آنان به خوبی میدانستند که اعشی مردی شهوتران است و به زن و شراب علاقه مفرطی دارد؛ فوراً از نقطه ضعف وی استفاده کرده، گفتند: ابا بصیر! آیین محمد با روحیات و وضع اخلاقی تو سازگار نیست. گفت: چطور؟ گفتند: او زنا را حرام میداند. وی در پاسخ گفت: مرا حاجتی در این کار نیست و این مطلب نمیتواند مانع از گرایش من بشود. گفتند: او شراب را تحریم کرده است. اعشی از شنیدن این مطلب کمی ناراحت شد و گفت: من هنوز از شراب سیر نشدهام. اکنون برمیگردم و مدت یک سال تا به سر حد سیر شدن شراب میخورم و سال دیگر میآیم، دست بیعت به او میدهم. او برگشت ولی اجل مهلت نداد و در همان سال مرد[۲۹].
طفیل بن عمرو میگوید: برای زیارت خانه خدا به مکه رفتم، بزرگان مکه به دیدنم آمدند ولی با هر کس برخورد میکردم این مطلب را به من گوشزد میکرد: در شهر ما مردی پیدا شده که از اجتماع ما کناره گرفته، جماعت و اجتماعات ما را متلاشی نموده، گفتاری سحرآمیز دارد که به وسیله آن میان پدر و فرزند، برادر و برادر، مرد و زن جدایی میاندازد بر تو و قبیلهات خوف داریم که مبادا حرفهای این مرد را بشنوی و تو را از دین و آئین خود منحرف سازد. صلاح آن است که یک کلمه حرف این مرد را گوش نکنی. به اندازهای در این مقوله سخن شنیدم که گفته آنها در من اثر کرد تصمیم گرفتم به وسیله پنبه در گوش نهادن و از وی دوری جستن از شنیدن حرفهای محمد (ص) خودداری کنم؛ لذا هرگاه مسجد میرفتم از ترس آنکه مبادا سخنانش را بشنوم گوشهایم را با پنبه مسدود میکردم، تا آنکه یک بار او را نزد خانه خدا مشغول نماز دیدم، نزدیکش ایستادم مثل اینکه خدا میخواست کلامش را بشنوم، با شنیدن چند جمله به اندازهای بر من شیرین آمد که هرگز چنین سختی نشنیده بودم. با خود گفتم: مادر به عزایت بگرید، تو خود را مردی شاعر و عاقل میدانی صحت و بطلان سخن را تشخیص میدهی، چرا به سخنانش گوش نمیدهی تا اگر صحیح بود بپذیری اگر نادرست بود رها کنی؟
پس از کمی درنگ پیامبر (ص) به خانه برگشت با وی به خانهاش رفتم، سخنان مردم مکه را برایش تعریف کردم و گفتم: ولی با همه اینها خدا اراده کرده بود که سخنانت را بشنوم اینک هدف و مقصود خود را بیان کن. پیامبر (ص) آیاتی از قرآن بر من تلاوت کرد که تا آن وقت گفتاری بهتر و دستوری عادلانهتر مانند آن را نشنیده بودم. سپس مرا به اسلام خواند و مسلمان شدم[۳۰].
اسعد بن زراره و ذکوان از یثرب به مکه آمدند که هم عمره رجبیه به جا آورند و هم طایفه قریش را با خود هم دست کنند، چون اسعد سابقه دوستی با عتبة بن ربیعه داشت به منزل وی آمد، عتبه گفت: مردی در میان ما دعوی پیامبری نموده و جوانان ما را گمراه میکند، خدایان ما را دشنام میدهد، اجتماعات ما را متفرق میسازد، اسعد گفت: این مرد کیست؟ آیا از شماست؟ عتبه گفت: آری او فرزند عبدالله از بزرگترین خاندان مکه است. اسعد و ذکوان بلکه همه مردم مدینه از یهودیان بنیقریظه و بنینضیر شنیده بودند که به زودی پیامبری از مکه مبعوث میگردد و به مدینه مهاجرت میکند، با این سابقه و شنیدن این جملات اسعد تکانی خورد پرسید: این مرد کجاست؟ عتبه گفت: در حجر اسماعیل نشسته هر چند او و طائفهاش در شعب ابیطالب در محاصرهاند فقط در ماههای حرام میتوانند بیرون آیند.
اسعد به تو سفارش میکنم نزدیکش مرو، با او سخن مگو، به سخنانش گوش مده، او ساحر است. با سخنانش تو را سحر میکند. اسعد گفت: پس چه کنم؟ مجبورم به مسجد رفته طواف نمایم. عتبه گفت: پنبه در گوشهایت بگذار تا استماع سخنانش نکنی. اسعد بن زراره گوشهایش را پنبه گذاشت، به مسجد آمد مشغول طواف شد، پیامبر (ص) را دید در کناری نشسته و جمعی اطرافش را گرفتهاند نگاهی کرد و به کار خود ادامه داد، در طواف دوم با خود فکر کرد آیا کسی از من نادانتر هست؟ در مکه از یک چنین خبر مهمی که تمام مردم قریش را فلج کرده تحقیق نکنم، اگر به یثرب رفتم و مردم بپرسند چه بگویم؟ پنبه را از گوش بیرون انداخت، نزد پیامبر (ص) آمد، پیامبر (ص) سر برداشت و نظری به صورت شخص تازه وارد نمود و فرمود: خداوند به جای انعم صباحاً که تو گفتی؛ درودی بهتر به ما دستور داده است و آن تحیت بهشتیان است، بگو: «السَّلَامُ عَلَيْكُمْ».
اسعد گفت: یا محمد مردم را به چه چیز دعوت میکنی؟ پیامبر (ص) فرمود: «الی شهاده أن لا اله الا الله و انی رسول الله و ادعوکم الی» ﴿أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئًا وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ مِنْ إِمْلَاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَإِيَّاهُمْ وَلَا تَقْرَبُوا الْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَمَا بَطَنَ وَلَا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ ذَلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ * وَلَا تَقْرَبُوا مَالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ حَتَّى يَبْلُغَ أَشُدَّهُ وَأَوْفُوا الْكَيْلَ وَالْمِيزَانَ بِالْقِسْطِ لَا نُكَلِّفُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا وَلَوْ كَانَ ذَا قُرْبَى وَبِعَهْدِ اللَّهِ أَوْفُوا ذَلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ﴾[۳۱]. اسعد همین که این جملات را شنید با یک دنیا شوق و شعف گفت: «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّكَ رَسُولُ اللَّهِ» گفت: یا رسول الله! پدر و مادرم فدای شما گردد من از اهل یثرب و قبیله خزرج هستم! مدتی است بین ما و اوس رشته محبت و دوستی و برادری بریده شده. اکنون اگر خداوند به وسیله شما این رشته گسیخته را به هم پیوند دهد ما گرامیتر از شما نخواهیم داشت، اینک یکی از خویشاوندان من نیز با من در این سفر همراه است و اگر او هم داخل در این امر بشود امید میرود که خداوند امور ما را به وسیله شما انجام دهد. یا رسول الله! به خداوند سوگند ما از یهودیان میشنیدیم که شما در همین نزدیکی ظهور خواهید کرد.
یهودیان ما را به خروج شما مژده میدادند و از صفات و شمایل شما برای ما میگفتند. اکنون امیدوارم محل و دیار ما اقامتگاه شما قرار گیرد و شما به آن سرزمین مهاجرت کنید، همانطور که از یهودیان آن منطقه شنیدهایم خداوند متعال را ستایش میکنم و سپاسگزاری مینمایم که مرا به طرف شما راهنمایی کرده من به این محل آمدم برای اینکه از قریش کمک بگیرم و لکن خداوند تفضل فرمود و این سعادت و فضیلت را که از همه بالاتر است به ما مرحمت کرد.
پس از این ذکوان آمد، اسعد بن زراره به او گفت: این همان پیغمبری است که یهودیان ما را به ظهور او مژده میدادند و از صفات وی خبرهایی اظهار میداشتند اینک بشتاب و اسلام را قبول کن، در این هنگام ذکوان نیز مسلمان شده بعد از این جریان گفتند: یا رسول الله! مردی را با ما بفرست تا به ما قرآن را تعلیم کند و مردم را به طرف شما دعوت نماید.
حضرت رسول (ص) این مأموریت را به مصعب بن عمیر که جوانی تازه سال بود واگذار کرد وی در نزد پدر و مادرش عزیز و محترم بود و زندگی مجلل و با شکوهی داشت، هنگامی که اسلام را اختیار کرد پدر و مادرش وی را جفا کردند و از خود راندند، این جوان در شعب با پیغمبر زندگی میکرد و گرفتار مشقت و سختی گردید و اوضاع و احوالش دگرگون شد.
پیغمبر این جوان را با اسعد بن زراره به مدینه فرستاد و او از قرآن آیات زیادی را یاد گرفته بود. مصعب با اسعد به مدینه وارد شدند و جریان حضرت رسول (ص) را با مردم مدینه در میان گذاشتند.
مصعب بن عمیر فرستاده حضرت خاتم النبیین (ص) در منزل اسعد بن زراره ساکن شد وی روزها در مجالس خزرج حاضر میشد و آنان را به اسلام دعوت میکرد، طبقه جوان دعوت او را قبول میکردند و مسلمان میشدند[۳۲].[۳۳].
پیامبر (ص) و تطمیع قریش
با دعوت بنیادین پیامبر (ص)، موج شکننده خرافات و عقاید جاهلیت آغاز شده بود و کفار قریش که منافع خود را در حفظ آن سیستم جاهلی میدیدند به تلاش افتاده و برای توقف دعوت نبوی به حضرت ابوطالب مراجعه کردند، شاید بزرگ بنیهاشم و حامی پیغمبر را متقاعد کنند تا خط توقفی برای دعوت توحیدی ایجاد کند. قریش بعد از رایزنی، اطمینان پیدا کرد که هرگز ممکن نیست رضایت ابوطالب را به دست آورد و اگر او به اسلام تظاهر نمیکند، در باطن علاقه و ایمان عجیبی به برادرزاده خود دارد. از این رو، تصمیم گرفتند دیگر از هرگونه مذاکره با وی خودداری کنند.
اما نقشه دیگری به نظرشان رسید و آن این که خواستند، محمد را با پیشنهاد منصبها و ثروت، تقدیم هدایا و زنان زیبا، تطمیع کنند تا از دعوت خود دست بردارد. از این رو، به طور دسته جمعی به سوی خانه ابوطالب روانه شدند، در حالی که برادرزاده او کنار وی نشسته بود. سخنگوی جمعیت سخن را آغاز کرد و گفت: ای ابوطالب، محمد صفوف فشرده و متحد ما را متفرق ساخت، سنگ تفرقه در میان ما افکند، به عقل ما خندید و ما و بتان ما را مسخره نمود؛ هرگاه محرک او بر این کار، نیازمندی و تهیدستی او است، ما ثروت هنگفتی در اختیارش میگذاریم. هرگاه طالب منصب است، ما او را فرمانروای خود قرار میدهیم و سخن او را میشنویم و هرگاه بیمار است و نیاز به معالجه و طبیب دارد، حاذقترین طبیبان را برای مداوایش احضار میکنیم و...
ابوطالب رو به پیامبر نمود و گفت: بزرگان قوم تو آمدهاند و درخواست میکنند که از عیبجویی بتان دست برداری و آنان نیز تو را رها سازند. پیامبر گرامی رو به عموی خود کرد و گفت: من از آنان چیزی نمیخواهم و در میان این چهار پیشنهاد یک سخن از من بپذیرند تا در پرتو آن بر عرب حکومت کنند و غیر عرب را پیرو خود قرار دهند. در این لحظه ابوجهل از جای برخاست و گفت: ما حاضریم به ده سخن از تو گوش فرا دهیم. پیامبر فرمود: یکتا سخن من این است که اعتراف به یکتایی پروردگار بکنید؛ گفتار غیرمنتظره پیامبر، مانند آب سردی بود که بر امید داغ و گرم آنان ریخته شد، آنچنان بهت و سکوت و در عین حال یأس و نومیدی سراسر وجودشان را فراگرفت که بیاختیار گفتند: ۳۶۰ خدا را ترک گوییم و خدای واحدی را بپرستیم؟ و آنها ناراحت برگشتند[۳۴].[۳۵].
فشار قریش بر طلاق دختران پیامبر (ص)
وقتی پیامبر (ص) به مدینه هجرت فرمود: دو نفر از دختران حضرت در مکه شوهر داشتند. زینب همسر ابوالعاص بود و رقیه همسر عتبه پسر ابولهب. قریش به دامادهای پیامبر (ص) پیشنهاد کردند تا برای انصراف آن حضرت از امور معنوی و نبوت، به امور مادی و تأمین معیشت زندگی عائله خود، دختران پیامبر (ص) را طلاق داده و به خانه پدر بازگردانند. این داستان در سیره ابن هشام اینگونه آمده که قریش به یکدیگر گفتند: شما محمد را از اندوه مخارج خانواده آسوده خاطر کردهاید. دخترانش را به او بازگردانید تا به تأمین زندگی آنها سرگرم شود.
پس در اجرای این نقشه به دامادهای رسول خدا ابوالعاص خواهرزاده خدیجه و عتبه فرزند ابولهب عموزاده آن حضرت مراجعه کردند و به آن دو پیشنهاد کردند که در ازاء طلاق دختر محمد، هر یک از دختران اشراف مکه را که مایل باشند به همسری آنها خواهند داد! ابوالعاص از این جهت که به همسر خود دختر رسول خدا علاقهای وافر داشت، پیشنهاد قریش را نپذیرفت ولی عتبه جواب داد: چنانچه دختر سعید بن العاص یا نواده او، دختر ابان بن سعید بن العاص را برایم تزویج کنید، خواسته شما را اجابت خواهم کرد. قریش به تقاضای عتبه ترتیب اثر داد و دختر سعید بن العاص را به عقد او در آورد و او نیز رقیه دختر رسول خدا را طلاق داد و به مدینه فرستاد. حضرت او را به عثمان شوهر داد[۳۶].
ابوالعاص در جنگ بدر اسیر شد وقتی پیامبر (ص) تصمیم گرفت از اسیران فدیه بگیرد و آزاد کند، ابوالعاص به زینب دختر پیامبر (ص) پیغام داد اموالی برای فدیه او تهیه کند و بفرستد. زینب گردنبندی که از مادرش خدیجه به یادگار داشت و قدری مال به مدینه فرستاد. همین که چشم پیامبر (ص) بر آن گردنبند افتاد اشکش جاری شد. مسلمانان اعلام کردند یا رسول خدا ما از حق خود گذشتیم شما آن را برای خود نگه دارید یا جهت زینب بفرستید، پیامبر (ص) ابوالعاص را آزاد و گردنبند و سایر اموال را به او داد و او را به مکه فرستاد و فرمود: اما بدان زینب بر تو حلال نیست؛ چون مسلمان است و تو کافر، هرگاه به مکه رفتی او را به مدینه نزد من بفرست.
پیامبر (ص)، زید بن حارثه را به مکه فرستاد تا زینب را به همراه او به مدینه آورد. زینب را در هودجی گذاشت و آن را به شتر بست، عنان شتر را به برادر خود کنانه سپرد تا به قاصد پیامبر (ص) برساند، ابوسفیان و جمعی از قریش گفتند: این دختر محمد است که به مدینه میرود چون محمد جمعی از ما را کشته نمیگذاریم او را به مدینه ببرند. ابوسفیان و جماعتی با نیزه به هودج حمله کردند، کنانه تهدید کرد که با شما میجنگم! ابوسفیان گفت: با تو جنگ نداریم میدانی خانهای در این شهر نیست جز آنکه صدای نوحهسرایی از آن بلند است و اینها از محمد است.
قریش نمیتواند تحمل کند که تو روز روشن دختر محمد را به سوی مدینه بفرستی. برگرد نیمه شب او را روانه کن! او برگشت و شب دوباره حرکتش داد و زینب را به زید سپرد. زینب چون باردار بود در اثر حمله هبار و ترس، بچهاش سقط شد؛ لذا در فتح مکه با اینکه پیامبر (ص) تمام اهل مکه را امان داد با این حال خون هبار بن اسود و رفیقش نافع بن عبد قیس را هدر اعلام کرد و فرمود: این دو نفر را هر کجا یافتید دست و پایشان را ببرید و ایشان را بکشید. هبار از مکه فرار کرد[۳۷].[۳۸]
منابع
پانویس
- ↑ «بُشِّرَ النَّبِيُّ (ص) بِابْنَةٍ فَنَظَرَ فِي وُجُوهِ أَصْحَابِهِ فَرَأَى الْكَرَاهِيَةَ فِيهِمْ فَقَالَ مَا لَكُمْ رَيْحَانَةٌ أَشَمُّهَا وَ رِزْقُهَا عَلَى اللَّهِ» مکارم الأخلاق، ص۲۸۱.
- ↑ نهایه الادب، ج۶، ص۶۸.
- ↑ فروغ ابدیت، ص۵۸؛ التاج، ج۳، ص۱۷۹.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۲۷.
- ↑ «که روح الامین آن را فرود آورده است * بر دلت، تا از بیمدهندگان باشی» سوره شعراء، آیه ۱۹۳-۱۹۴.
- ↑ «آنگاه (میان او و پیامبر) به اندازه دو کمان یا نزدیکتر رسید» سوره نجم، آیه ۹.
- ↑ «ای مؤمنان! به خانههایی جز خانه خودتان درنیایید تا آنکه آشنایی دهید و بر اهل آن (خانه)ها سلام کنید؛ این برای شما بهتر است، باشد که پند گیرید» سوره نور، آیه ۲۷.
- ↑ «پس از این (زنانی که برشمردیم) زنان (دیگر) و (نیز) اینکه همسرانی (تازه) را جایگزین آنان کنی بر تو حلال نیست هر چند زیبایی (خوی) آنان تو را خوش آید؛ مگر آنکه کنیزت باشند و خداوند مراقب هر چیزی است» سوره احزاب، آیه ۵۲.
- ↑ جاهلیت و اسلام، ص۶۰۷.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۳۰.
- ↑ «پس چنان که فرمان یافتهای پایداری کن» سوره هود، آیه ۱۱۲.
- ↑ سیره حلبیه، ج۱، ص۳۰۹؛ سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۱، ص۱۸۰.
- ↑ ترجمه الغدیر، ج۱۴، ص۳۵۶.
- ↑ قرطبی، ج۱۹، ص۵۳؛ بحار، ج۱۸، ص۶۵؛ مجمع البیان، ج۱۰، ص۷۴۸.
- ↑ سیره ابن هاشم، ج۱، ص۲۸۹.
- ↑ «عذاب را بچشید» سوره آل عمران، آیه ۱۰۶.
- ↑ «روي أن النبي (ص) كان إذا صلى في المسجد الحرام قام رجلان من بني عبد الدار عن يمينه فيصفران و رجلان عن يساره فيصفقان بأيديهما فيخلطان عليه صلاته فقتلهم الله جميعا ببدر»؛ بحار الأنوار، ج۹، ص۹۷.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۳۸.
- ↑ «و گفتند: چرا این قرآن بر مردی سترگ از این دو شهر (مکّه و طائف) فرو فرستاده نشد؟» سوره زخرف، آیه ۳۱.
- ↑ سیره ابن هشام، ج۱، ص۳۶۱.
- ↑ سیرة ابن هشام، ج۱، ص۳۱۶؛ فروغ ابدیت، ج۱، ص۳۰۰.
- ↑ «این چنین (فرو فرستادهایم) تا دلت را بدان استوار داریم و آن را (بر تو) بسیار آرام خواندیم» سوره فرقان، آیه ۳۲.
- ↑ فروغ ابدیت، ج۱، ص۲۹۴.
- ↑ «ما خوب میدانیم که آنچه میگویند تو را اندوهناک میگرداند؛ (امّا) به راستی آنان تو را دروغزن نمیشمارند بلکه این ستمگران آیات خداوند را انکار میکنند» سوره انعام، آیه ۳۳.
- ↑ جامع البیان، ج۷، ص۲۴۰.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۷۲.
- ↑ اسد الغابه، ج۲، ص۳۳ و ۶۷.
- ↑ «و کافران گفتند: به این قرآن گوش ندهید و در (هنگام خوانده شدن) آن، سخنان بیهوده سر دهید باشد که پیروز گردید» سوره فصلت، آیه ۲۶.
- ↑ سیره ابن هشام، ج۱، ص۳۸۶؛ فروغ ابدیت، ص۳۲۷.
- ↑ استیعاب، ج۲، ص۲۲۱؛ اسد الغابه، ج۳، ص۵۴.
- ↑ «بگو: بیایید تا آنچه را خداوند بر شما حرام کرده است برایتان بخوانم: اینکه چیزی را شریک او نگیرید و به پدر و مادر نیکی کنید و فرزندانتان را از ناداری نکشید؛ ما به شما و آنان روزی میرسانیم؛ و زشتکاریهای آشکار و پنهان نزدیک نشوید و آن کس را که خداوند (کشتن او را) حرام کرده است جز به حق مکشید؛ این است آنچه شما را به آن سفارش کرده است باشد که خرد ورزید * و به مال یتیم نزدیک نشوید جز به گونهای که (برای یتیم) نیکوتر است تا به برنایی خود برسد و پیمانه و ترازو را با دادگری، تمام بپیمایید؛ ما بر کسی جز (برابر با) توانش تکلیف نمیکنیم؛ و چون سخن میگویید با دادگری بگویید هر چند (درباره) خویشاوند باشد؛ و به پیمان با خداوند وفا کنید؛ این است آنچه شما را بدان سفارش کرده است باشد که پند گیرید» سوره انعام، آیه ۱۵۱-۱۵۲.
- ↑ اعلام الوری، ص۵۶؛ اسد الغابه، ج۱؛ سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۱، ص۱۹۹.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۸۲.
- ↑ تاریخ طبری، ج۲، ص۲۷۰؛ سیره ابن هشام، ج۱، ص۲۹۵.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۹۲.
- ↑ نقش عایشه در تاریخ اسلام، ص۵۳.
- ↑ زندگانی پیامبر، ج۱، ص۱۲۱؛ ناسخ التواریخ احوالات پیامبر، ص۱۰۴.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۸۸.