نفاق در معارف و سیره نبوی: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
خط ۳۲: خط ۳۲:
چند نفر از [[مشرکین]] آمدند نزد پیامبر{{صل}} و گفتند: ای محمد ما [[همسایگان]] و [[هم‌پیمانان]] تو هستیم. تنی چند از بردگان ما به تو پیوسته‌اند که نه به خاطر [[دین]] و نه به عنوان [[آموختن]] [[احکام]] بوده است، بلکه از [[املاک]] و کار ما دست کشیده و گریخته‌اند، از این رو آمده‌ایم آنها را به ما تحویل دهی تا باز گردانیم. پیغمبر مطلوب ایشان را [[اجابت]] نکرد، مبادا آنها را از دینشان برگردانند. با این [[وصف]] نخواست شخصاً دست رد به سینه آنها بزند، از این رو خطاب به [[ابوبکر]] فرمود: ای ابوبکر تو چه می‌گویی؟ پیغمبر [[انتظار]] داشت ابوبکر درخواست آنها را رد کند ولی ابوبکر گفت: با رسول الله آنها راست می‌گویند. پیغمبر برآشفت! چون پاسخ [[ابابکر]] موافق خواست خدا و پیامبر{{صل}} نبود. سپس از عمر که انتظار داشت او مطلوب ایشان را مردود بداند سوال فرمود: ای عمر نظر تو چیست؟ عمر گفت: یا رسول الله آنها راست می‌گویند! اینان همسایگان و هم‌پیمانان شما هستند، از شنیدن این سخن رنگ [[پیامبر]]{{صل}} دگرگون شد<ref>این حدیت را احمد حنبل در جزء اول مسند خود ص۱۵۵ از حدیث علی نقل کرده. نسائی نیز در ص۱۱ الخصائص العددیه آن را نقل کرده است. اکنون بقیه حدیث را از خصائص نسائی بخوانیم: در اینجا پیامبر{{صل}} فرمود: ای گروه قریش به خدا قسم خدا یک نفر از شما را بر شما برانگیخته می‌کند که به خاطر پیشبرد دین او با شما پیکار کند. ابوبکر گفت: یا رسول الله آن کس من هستم؟ فرمود: نه! عمر گفت: یا رسول الله من هستم؟ فرمود: نه! او کسی است که وصله به کفش می‌زند. در آن موقع پیغمبر کفسش را به علی{{ع}} داده بود و آن حضرت مشغول وصله زدن آن بود. اجتهاد در برابر نص، ص۱۶۴.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۱۷۱.</ref>.
چند نفر از [[مشرکین]] آمدند نزد پیامبر{{صل}} و گفتند: ای محمد ما [[همسایگان]] و [[هم‌پیمانان]] تو هستیم. تنی چند از بردگان ما به تو پیوسته‌اند که نه به خاطر [[دین]] و نه به عنوان [[آموختن]] [[احکام]] بوده است، بلکه از [[املاک]] و کار ما دست کشیده و گریخته‌اند، از این رو آمده‌ایم آنها را به ما تحویل دهی تا باز گردانیم. پیغمبر مطلوب ایشان را [[اجابت]] نکرد، مبادا آنها را از دینشان برگردانند. با این [[وصف]] نخواست شخصاً دست رد به سینه آنها بزند، از این رو خطاب به [[ابوبکر]] فرمود: ای ابوبکر تو چه می‌گویی؟ پیغمبر [[انتظار]] داشت ابوبکر درخواست آنها را رد کند ولی ابوبکر گفت: با رسول الله آنها راست می‌گویند. پیغمبر برآشفت! چون پاسخ [[ابابکر]] موافق خواست خدا و پیامبر{{صل}} نبود. سپس از عمر که انتظار داشت او مطلوب ایشان را مردود بداند سوال فرمود: ای عمر نظر تو چیست؟ عمر گفت: یا رسول الله آنها راست می‌گویند! اینان همسایگان و هم‌پیمانان شما هستند، از شنیدن این سخن رنگ [[پیامبر]]{{صل}} دگرگون شد<ref>این حدیت را احمد حنبل در جزء اول مسند خود ص۱۵۵ از حدیث علی نقل کرده. نسائی نیز در ص۱۱ الخصائص العددیه آن را نقل کرده است. اکنون بقیه حدیث را از خصائص نسائی بخوانیم: در اینجا پیامبر{{صل}} فرمود: ای گروه قریش به خدا قسم خدا یک نفر از شما را بر شما برانگیخته می‌کند که به خاطر پیشبرد دین او با شما پیکار کند. ابوبکر گفت: یا رسول الله آن کس من هستم؟ فرمود: نه! عمر گفت: یا رسول الله من هستم؟ فرمود: نه! او کسی است که وصله به کفش می‌زند. در آن موقع پیغمبر کفسش را به علی{{ع}} داده بود و آن حضرت مشغول وصله زدن آن بود. اجتهاد در برابر نص، ص۱۶۴.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۱۷۱.</ref>.


==[[مظلومیت]] [[پیامبر]]{{صل}} در [[تضعیف]] [[منافقان]] در [[احزاب]]==
==[[مظلومیت]] [[پیامبر]]{{صل}} در [[تضعیف]] [[منافقان]] در [[جنگ خندق|احزاب]]==
در [[جنگ احزاب]] که لبه تیز [[حمله]] [[دشمن]] متوجه اشغال [[شهر مدینه]] بود، [[مردم]] بیش از هر زمانی نیاز به [[آرامش]] و تقویت [[قلبی]] و [[دعوت]] به [[صبر]] و [[مقاومت]] داشتند. فضای [[شهر]] می‌طلبید که به دور از [[شایعه‌پراکنی]] و تضعیف [[روحیه]]، همگان را در یک [[مأموریت]] ملی، [[اعتقادی]] به [[دفاع مقدس]] وادار کند؛ ولی متأسفانه [[منافقین]] نقش ستون پنجم دشمن را [[بازی]] کردند. نه تنها آرامش را از شهر گرفتند، بلکه با پخش [[شایعه]] و اکاذیب، روحیه مردم و [[سپاهیان]] پیامبر{{صل}} را تضعیف می‌کردند.
در [[جنگ احزاب]] که لبه تیز [[حمله]] [[دشمن]] متوجه اشغال [[شهر مدینه]] بود، [[مردم]] بیش از هر زمانی نیاز به [[آرامش]] و تقویت [[قلبی]] و [[دعوت]] به [[صبر]] و [[مقاومت]] داشتند. فضای [[شهر]] می‌طلبید که به دور از [[شایعه‌پراکنی]] و تضعیف [[روحیه]]، همگان را در یک [[مأموریت]] ملی، [[اعتقادی]] به [[دفاع مقدس]] وادار کند؛ ولی متأسفانه [[منافقین]] نقش ستون پنجم دشمن را [[بازی]] کردند. نه تنها آرامش را از شهر گرفتند، بلکه با پخش [[شایعه]] و اکاذیب، روحیه مردم و [[سپاهیان]] پیامبر{{صل}} را تضعیف می‌کردند.



نسخهٔ ‏۱۳ دسامبر ۲۰۲۱، ساعت ۱۴:۴۰

اين مدخل از زیرشاخه‌های بحث نفاق است. "نفاق" از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:

مظلومیت پیامبر خاتم در برخورد با منافین

مظلومیت پیامبر(ص) در تخریب منافقین

در عملیات فاتحانه بدر، غنائمی نصیب سپاه اسلام شد ولی از آنجا که منافقین بر اساس کفر قلبی و بی‌اعتقادی به معتقدات مؤمنین از اشاعه هیچ تهمتی فروگذار نبودند نسبت به یک پیش آمد ناچیز به ساحت مقدس پیامبر اکرم تهمت می‌زدند. مسئله این بود که در جنگ بدر حوله سرخی از بین غنائم ناپدید شد و منافقین با تصور خام خود شایع کردند که پیامبر(ص) مرتکب چنین خیانتی شده و قطیفه را برده است، اتفاقاً حوله پیدا شد و خداوند رسول خویش را از خیانت میری دانست و لذا آیه نازل شد: ﴿وَمَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَغُلَّ وَمَنْ يَغْلُلْ يَأْتِ بِمَا غَلَّ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ثُمَّ تُوَفَّى كُلُّ نَفْسٍ مَا كَسَبَتْ وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ[۱].

در صدر اسلام شمار قابل توجهی از مسلمانان منافق بودند، در جنگ احد بیش از ۳۰۰ نفر منافق از نیمه راه برگشتند و رزمندگان را هم از رفتن به جنگ باز می‌داشتند. آنان از هیچ کارشکنی در برابر پیامبر و مسلمین دریغ نداشتند. حتی تهمت ناموسی به پیامبر زدند (جریان افک) اما پس از رحلت پیامبر و خانه‌نشین شدن علی(ع) یکباره اوضاع آرام شد با اینکه نه منافقان همه مرده‌اند و نه اینکه همه توبه کردند. علت مطلب چه بود؟ آنان با زمامداران زمان ساختند و به کام دل خود رسیدند.[۲].

مظلومیت پیامبر(ص) در حضور منافقین در حاشیه جنگ احد

در مسیر حرکت پیامبر اکرم از مدینه به طرف احد، چون شب فرا رسید، رسول خدا چند دسته را مأمور کرد که نگهبانی دهند و فرماندهی آنان را به محمد بن مسلمه واگذار کرد. در ضمن، ذکوان بن قیس را به فرماندهی گارد محافظ گمارد. با طلوع صبح، سربازان از خواب برخاستند و آماده حرکت شدند. آنها پس از اقامه نماز صبح به امامت رسول اکرم(ص) حرکت کردند تا اینکه به باغی میان مدینه و احد به نام الشوط رسیدند. در آنجا بود که همهمه‌ای در سپاه شنیده شد و رسول اکرم(ص) فرمان ایستادن سپاه را صادر کرد تا ببیند جریان از چه قرار است و ناگهان دریافت که عبدالله بن ابی با سیصد نفر از لشکر جدا شده است و حاضر به ادامه حرکت نیست و پیوسته می‌گوید: از کودکان فرمان می‌برد و نظر مرا نادیده می‌گیرد. ما چرا خود را به کشتن دهیم؟ عبدالله بن عمرو نزد وی رفت و سعی کرد او را از چنین کاری باز دارد و به او متذکر شد که اتحاد مردم را نشکند و مردم و پیامبرشان را در رویارویی دشمن خوار نکند. اما عبدالله بن ابی زیر بار نرفت و در نهایت گفت: اگر جنگیدن می‌دانستیم حتماً همراهتان می‌آمدیم. بدین ترتیب، عبدالله بن ابی به مدینه بازگشت و مسلمانان را در بحرانی‌ترین وضع تنها گذاشت.

اما این عمل زشت او در این حد متوقف نماند، بلکه با خروج او و نزدیک به یک سوم از سپاه اسلام، همهمه و آشفتگی در میان لشکریان آشکار شد و نزدیک بود بنی‌حارثه از خزرج و بنی‌سلمه از قبیله اوس نیز از لشکر جدا شوند و به مدینه باز گردند و به عبدالله بن ابی ملحق شوند، لکن خداوند از تفرق آنها ممانعت فرمود و آنان پس از کشمکشی کوتاه به صفوف برادران خود بازگشتند[۳].

در بحث فراریان از جبهه احد اشاره شد که بعضی عرصه سخت جنگ را رها کردند و فرار را بر قرار ترجیح دادند و در حالی که پیامبر(ص) و علی(ع) و شجاعانی مثل ابودجانه و شیرزنی مثل نسیبه، سخت با کفار قریش درگیر بودند، یک عده عافیت‌طلب، به دور از رنج‌های جنگ، در فکر مذاکره با ابوسفیان افتادند، که بزرگ مشرک تاریخ آنها را عفو کند و بپذیرد. درباره شأن نزول آیه ﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ...[۴] وقتی در جنگ احد در بین مردم شایع شد که محمد(ص) کشته شده است، منافقان گفتند: کاش برای ما نماینده‌ای بود که به سوی عبدالله بن ابی می‌فرستادیم و از ابوسفیان برای ما امان می‌گرفت. بعضی از آنها نشستند و سلاح بر زمین نهادند، منافقان گفتند: اگر محمد(ص) کشته شده است، شما به دین اول خود ملحق شوید. پس انس بن نضر عموی انس بن مالک گفت: ای مردم اگر محمد کشته شده خدای محمد که کشته نشده است و زندگی بعد از رسول خدا را برای چه می‌خواهید، پس به همان خاطر که رسول خدا(ص) جنگ می‌کرد جنگ کنید و بمیرید بر آنچه که رسول خدا(ص) برای آن مرد[۵].

پیامبر(ص) رزم نسیبه را مشاهده کرد که مشک آب را بر زمین گذاشت و شمشیر به دست گرفته با ابن قمیئه که به شانه پیامبر اکرم ضربت زد، درگیر شد و ضرباتی بر او زد و در پیکاری نابرابر با دشمنش که دو زره بر تن داشت، جنگید و سرانجام مجروح شد و قاتل فرزندش را با شمشیر کشت. پیامبر(ص) این زن را می‌ستاید و می‌فرماید: «لَمَقَامُ نَسِيْبَةَ أَفْضَلُ مِنْ مَقَامِ فُلَانٍ وَ فُلَانٍ» جایگاه نسیبه امروز افضل است از ابابکر و عمر[۶].

مرحوم مجلسی و دیگران می‌گویند که کلمه فلان کنایه از خلیفه اول و دوم است[۷]. افرادی که در جنگ احد پیامبر(ص) را رها کرده و فرار کردند، کاش ام عماره «نسیبه» را الگوی خود قرار می‌دادند. گرچه بعضی از طرفداران این دو برای تبرئه آنها به دروغ نقل کرده‌اند که آنها پایداری کرده و ماندند، اما تعجب اینجاست که اگر خلیفه اول و دوم در کنار پیامبر(ص) در بحبوحه کارزار سخت احد باقی مانده‌اند، چطور شد که کوچک‌ترین زخمی به آنها نرسید و هیچ تیر و نیزه‌ای به کار نبردند و هیچ کس را به قتل نرساندند؟ و چگونه می‌شود چندین زخم و ضربه به صورت و شانه و بدن پیامبر(ص) برسد و با این که معمولاً در جنگ‌ها زن‌ها مورد ترحم جنگجویان قرار می‌گیرند، نسیبه دوازده زخم کاری بر بدنش برسد و یا علی بن ابیطالب نود زخم برمی‌دارد، اما آن دو نفر خراشی هم برنداشتند. البته دلیلش برای ما روشن است که آنها صحنه جنگ را ترک کردند.

بی‌مناسبت نیست ذکر این نکته که ابابکر و عمر از ابتدای هجرت پیامبر(ص) به مدینه نه تنها حضور دلگرم کننده‌ای برای پیامبر(ص) و مسلمانان نداشتند، بلکه به عناوین مختلف، ساز مخالفت و القاء دلسردی و کارشکنی را می‌نواختند. در موضوع جنگ بدر هم القاء دلسردی را شاهدیم.

ابن سعد در طبقات الکبری در موضوع جنگ بدر آورده است که وقتی رسول خدا ۳۱۳ نفر همراه داشت، با عده ۱۰۰۰ نفری قریش برخورد کرد، با اصحاب خود مشورت نمود، از جمله ابابکر و عمر! فرمود: چه باید کرد؟ ابابکر گفت: یا رسول الله این همان قریش عزیز و ثروتمند و مشرکی است که خود شما آنها را می‌شناسید عزت و ثروت و شرکشان کم نشده است، بالعکس ما مردمی هستیم بازاری، فقیر، جنگ نکرده، جنگ با اینها از عهده ما خارج است. عمر هم با کمال تعرض گفت: یا رسول الله شما که سر جنگ با قریش را داشتید چرا ما را خبر نکردید که به تهیه و آمادگی کار برخیزیم؟ از این سخنان جهان در پیش چشم پیامبر(ص) تاریک شد.

طبری در صفحه ۱۴۰ تاریخش می‌گوید: مقداد وقتی این حرف زدن‌ها و دگرگونی حال رسول خدا را دید به تدارک برخاست و عرض کرد یا رسول الله: ما که مانند قوم یهود نیستیم که به حضرت موسی گفتند: اذهب انت و ربک فقاتلا انا هیهنا قاعدون تو با خدایت برو و با دشمنان بجنگید ما همین جا نشسته‌ایم. قسم به آن کسی که تو را به رسالت فرستاده است، اگر شما تا پایتخت حبشه بروید ما با شما هستیم و در رکاب شما شمشیر می‌زنیم. از این کلمه چهره مبارک پیغمبر خدا مانند گل شکفت و در حق مقداد دعای خیر فرمود.

چند نفر از مشرکین آمدند نزد پیامبر(ص) و گفتند: ای محمد ما همسایگان و هم‌پیمانان تو هستیم. تنی چند از بردگان ما به تو پیوسته‌اند که نه به خاطر دین و نه به عنوان آموختن احکام بوده است، بلکه از املاک و کار ما دست کشیده و گریخته‌اند، از این رو آمده‌ایم آنها را به ما تحویل دهی تا باز گردانیم. پیغمبر مطلوب ایشان را اجابت نکرد، مبادا آنها را از دینشان برگردانند. با این وصف نخواست شخصاً دست رد به سینه آنها بزند، از این رو خطاب به ابوبکر فرمود: ای ابوبکر تو چه می‌گویی؟ پیغمبر انتظار داشت ابوبکر درخواست آنها را رد کند ولی ابوبکر گفت: با رسول الله آنها راست می‌گویند. پیغمبر برآشفت! چون پاسخ ابابکر موافق خواست خدا و پیامبر(ص) نبود. سپس از عمر که انتظار داشت او مطلوب ایشان را مردود بداند سوال فرمود: ای عمر نظر تو چیست؟ عمر گفت: یا رسول الله آنها راست می‌گویند! اینان همسایگان و هم‌پیمانان شما هستند، از شنیدن این سخن رنگ پیامبر(ص) دگرگون شد[۸].[۹].

مظلومیت پیامبر(ص) در تضعیف منافقان در احزاب

در جنگ احزاب که لبه تیز حمله دشمن متوجه اشغال شهر مدینه بود، مردم بیش از هر زمانی نیاز به آرامش و تقویت قلبی و دعوت به صبر و مقاومت داشتند. فضای شهر می‌طلبید که به دور از شایعه‌پراکنی و تضعیف روحیه، همگان را در یک مأموریت ملی، اعتقادی به دفاع مقدس وادار کند؛ ولی متأسفانه منافقین نقش ستون پنجم دشمن را بازی کردند. نه تنها آرامش را از شهر گرفتند، بلکه با پخش شایعه و اکاذیب، روحیه مردم و سپاهیان پیامبر(ص) را تضعیف می‌کردند.

قرآن مجید می‌فرماید: ﴿وَإِذْ يَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ مَا وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ إِلَّا غُرُورًا *وَإِذْ قَالَتْ طَائِفَةٌ مِنْهُمْ يَا أَهْلَ يَثْرِبَ لَا مُقَامَ لَكُمْ فَارْجِعُوا وَيَسْتَأْذِنُ فَرِيقٌ مِنْهُمُ النَّبِيَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنَا عَوْرَةٌ وَمَا هِيَ بِعَوْرَةٍ إِنْ يُرِيدُونَ إِلَّا فِرَارًا[۱۰].

در زمانی که مأموریت حفر خندق یک وظیفه عمومی بود و نیاز به تلاش پیگیر، همراه با روحیه بالا برای رزمندگان اسلام بود، منافقین حداکثر فرصت‌طلبی را داشتند تا به بهانه واهی تضعیف روحیه کنند. در اثنای حفر خندق که مسلمانان هر یک مشغول کندن بخشی از خندق بودند، روزی به صخره سنگ سخت و بزرگی برخورد کردند که هیچ کلنگی در آن اثر نمی‌کرد، خبر به پیامبر(ص) دادند. پیامبر اکرم(ص) شخصاً وارد خندق شد و کلنگ را به دست گرفت و اولین ضربه را محکم بر سنگ زد و قسمتی از آن متلاشی شد و برقی از آن جستن کرد. پیامبر(ص) تکبیر گفت. مسلمانان هم تکبیر گفتند. بار دوم ضربه شدیدتری بر سنگ زد و قسمتی دیگر از آن را متلاشی کرد و برقی جست و پیامبر(ص) تکبیر گفت. سرانجام با سومین ضربه سنگ را فرود آورد و باز برقی جست و پیامبر(ص) تکبیر گفت. مسلمانان نیز صدای تکبیرشان بلند شد.

سلمان فارسی از این ماجرا سوال کرد، پیامبر(ص) فرمود: در میان برق اول سرزمین حیره و قصرهای پادشاهان ایران را دیدم و جبرئیل به من بشارت داد که امت من بر آنها پیروز خواهند شد و در برق دوم قصرهای سرخ فام «شام و روم» نمایان گشت و جبرئیل به من بشارت داد که امت من بر آنها پیروز خواهند شد و در برق سوم قصرهای «صنعا و یمن» را دیدم و جبرئیل به من خبر داد که امتم باز بر آنها پیروز خواهند شد. بشارت باد بر شما ای مسلمانان این همه پیروزی.

منافقان نگاهی به یکدیگر کردند و گفتند: چه سخنان عجیبی؟ و چه حرف‌های باطل و بی‌اساسی؟ او در اداره شهر مدینه مشکل دارد، خواب سرزمین حیره و طاق کسری را می‌بیند و لذا آیه نازل شد که این منافقان کوردل می‌گویند: خدا و پیغمبرش جز فریب و دروغ وعده‌ای به ما نداده است[۱۱].

آنها دید ملکوتی پیامبر(ص) را منکر بودند، چون چشم دل‌شان کور بود. پیامبر(ص) با چشم حق بینش فتح دروازه ایران و روم را مشاهده می‌کرد. چون منبع وحی الهی و امدادهای عینی و غیبی خداوند را پشتیبان خود داشت؛ ولی منافقان که در دل کفر و رویه ظاهری اسلام را داشتند این حقایق را باور نمی‌کردند. منافقان در محاصره مدینه توسط قریش و یهودیان وعده‌های پیروزی پیامبر(ص) را به هیچ گرفتند و خود را از صفوف مسلمانان خارج کردند و به بهانه اینکه خانه‌هایشان امنیت ندارد و باید از آن دفاع کنند به خانه‌هایشان رفتند. البته این گروه آن قدر شرم و حیا داشتند که بهانه‌ای برای رفتن خویش بتراشند، لکن گروهی از منافقان با وقاحت گفتند: محمد در حالی وعده دستیابی به گنج‌های کسری و قیصر را به ما می‌دهد که اگر یکی از ما برای قضای حاجتی برود نمی‌تواند مطمئن باشد که سالم برمی‌گردد. به خانه‌هایمان برویم که امنیت در آنجا بیشتر است. بدین ترتیب همه منافقان از سپاه اسلام خارج شدند و حتی یکی از آنان در صفوف دفاعی مسلمانان باقی نماند. خداوند درباره این منافقان می‌فرماید: زیرا منافقان و آنها که در دل‌هایشان بیماری است می‌گفتند: خدا و پیامبرش جز فریب به ما وعده نداده‌اند[۱۲].

قرآن مجید تضعیف روحیه‌ها را از جانب منافقین این‌گونه نقل می‌کند که آنها به مردم مدینه می‌گفتند: در برابر این انبوه دشمن، کاری از شما ساخته نیست، خود را از معرکه بیرون کشیده و خویشتن را به هلاکت و زن و فرزندتان را به دست اسارت نسپارید. از طرف دیگر وقتی به منطقه عملیاتی می‌رفتند با بهانه تراشی میدان جنگ را ترک کرده و به خانه‌های خود پناه می‌بردند. قرآن مجید در معرفی مکنون دل منافقین می‌فرماید: آنها در اظهار اسلام آن‌قدر سست و ضعیف‌اند که اگر دشمنان از اطراف مدینه وارد آن شوند و این شهر را اشغال نظامی کنند و به منافقین پیشنهاد نمایند که به شرک و کفر باز گردید به سرعت می‌پذیرند ﴿ثُمَّ سُئِلُوا الْفِتْنَةَ لَآتَوْهَا[۱۳] منافقین در مدینه آن‌چنان فضاسازی کردند که افرادی ضعیف الایمان را به پیروزی سپاه کفر و شکست و اضمحلال پیامبر و اسلام مطمئن ساختند. یعنی به مردم باورانده بودند که ائتلاف یهود و کفار قریش با این حجم عظیم از نیرو و تجهیزات قطعاً به قیمت ریشه‌کن شدن اسلام تمام خواهد شد و لذا با این استدلال سعی در خلوت کردن جبهه را داشتند. در روایتی آمده: یکی از یاران پیامبر از میدان جنگ احزاب به درون شهر برای حاجتی آمده بود، برادرش را دید که نان و گوشت بریان و شراب در مقابل دارد، گفت تو اینجا به خوشگذرانی مشغولی و پیامبر خدا در میان شمشیرها و نیزه‌ها درگیر است. در جوابش گفت: ای ابله! تو نیز با ما بنشین و خوش باش. به خدایی که محمد به او قسم یاد می‌کند که او هرگز از این میدان باز نخواهد گشت و این لشکر عظیمی که جمع شده‌اند او و اصحابش را زنده نخواهند گذاشت! برادرش گفت: دروغ می‌گویی، به خدا قسم می‌روم و رسول خدا را از آنچه گفتی باخبر می‌سازم خدمت پیامبر آمد و جریان را گفت، در اینجا بود که آیه نازل شد ﴿قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ وَالْقَائِلِينَ لِإِخْوَانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنَا...[۱۴][۱۵].

ولی همین منافقین که در تمامی امور کارشکنی و تضعیف و تمرد را داشته‌اند وقتی می‌بینند که مؤمنین به پیروزی نائل آمدند، آن‌چنان پر توقع می‌شوند که گویی فاتح اصلی جنگ بوده‌اند و طلبکارانه فریاد می‌کشند و با الفاظ خشن سهم خود را از غنیمت مطالبه می‌کنند.[۱۶].

مظلومیت پیامبر(ص) در اعتراض منافقین در صلح حدیبیه

سال ششم هجرت پیامبر اکرم به قصد زیارت کعبه با ۱۴۰۰ نفر از مسلمانان راهی مکه شد. نزدیک مکه مردم قریش سر راه بر حضرت گرفتند و مانع ورود آنها شدند. پیامبر اکرم، عمر را خواست و به او فرمود: نزد قریش برو و منظور ما را از این سفر برای آنان تشریح کن و پیغام ما را به گوش آنها برسان. عمر که از قریش بر جان خود می‌ترسید صریحاً از انجام این کار عذر خواست و گفت: یا رسول الله از قبیله بنی‌عدی کسی در مکه نیست تا از من دفاع کند و من از قریش می‌ترسم و بهتر است برای اینکار عثمان را بفرستی که خویشانی در مکه دارد و می‌توانند از او حمایت کنند.

پیامبر(ص) عثمان را که نزد مردم قریش محترم بود، به مکه فرستاد تا با آنها گفتگو کند. قریش عثمان را نگاه داشتند و میان مسلمانان چنین شهرت یافت که او را کشته‌اند. بدین جهت پیامبر(ص) برای جنگ با قریش مهیا شد و مسلمانانی که همراه او بودند با وی برای جنگ و ثبات قدم پیمانی بستند که در تاریخ اسلام به پیمان رضوان معروف است.

وقتی مردم قریش به موضوع آگاهی یافتند، در کار خود فرو ماندند و کسانی را نزد محمد فرستادند تا وی را از ورود به مکه منصرف سازند ولی فرستادگان کاری از پیش نبردند، پس از آن گروهی را به پیشوائی سهیل بن عمرو که سخنوری ماهر بود، نزد پیامبر(ص) فرستادند. سهیل به پیامبر(ص) گفت: نگاه داری عثمان و همراهان او و زد و خوردی که با مسلمانان رخ داده، مربوط به خردمندان ما نیست، بلکه کار سفیهان قوم است. اکنون اسیران ما را رها کن. پیامبر(ص) گفت: شما نیز کسانی را که دستگیر کرده‌اید رها کنید.

مردم قریش عثمان و همراهانش را فرستادند، پیامبر(ص) نیز دستور داد تا اسیران قریش را رها کردند. پس از آن میان پیامبر(ص) و فرستادگان قریش، پیمان صلح بسته شد. علی(ع) می‌فرماید: در حدیبیه وقتی مشرکین، پیامبر اکرم(ص) و مسلمانان را برگرداندند و اجازه ندادند وارد مسجدالحرام شوند، رسول خدا با آنها صلح کرد و قراردادی نوشته شد. علی(ع) فرمود: نویسنده آن، من بودم و این عبارت‌ها را نوشتم: «بِاسْمِكَ اللَّهُمَّ‌»، «این قراردادی است بین محمد رسول خدا(ص) و قریش». سهیل بن عمرو که نماینده قریش بود گفت: این‌گونه ننویس، چون اگر ما او را به پیامبری قبول داشتیم با او جنگ نمی‌کردیم! گفتم: علی‌رغم میل تو، او رسول خداست.

پیامبر به من فرمود: هر طور می‌خواهد، بنویس. حضرت فرمود: یا علی! کلمه «رسول الله» را از صدر قرارداد صلح «حدیبیه» محو کن، علی(ع) به عرض رسانید: من هرگز نام شما را محو نخواهم کرد. رسول خدا صلح‌نامه را به دست گرفت و نام «رسول الله» را به دست مبارک خویش به «محمد بن عبدالله» تعویض فرمود و صلح نامه به این کیفیت نگاشته شد: آنچه در این صلح نامه آمده است، مصالحه خطی است که محمد بن عبدالله طبق شرایط زیر به نگارش درآورده است:

  • در حالی وارد مکه شود که شمشیرش در نیام باشد؛
  • هر گاه کسی خواهان پیروی از او بود او را از مکه بیرون نبرد؛
  • هر گاه یکی از اصحابش تصمیم داشته باشد در مکه بماند، او را از ماندن در مکه ممانعت ننماید. بعضی گفته‌اند که شرایط آن چنین بوده:
  1. مدت ۱۰ سال دو طرف به صلح باشند و پیکاری نکنند.
  2. هر کس از مردم قریش بی‌اجازه ولی خود نزد محمد رفت او را پس فرستند.
  3. آنکه مردم قریش کسانی را از یاران محمد که بگریزد و به نزد آنها رود پس ندهند.
  4. هر یک از قبایل عرب بخواهند با قریش یا با محمد پیمان ببندند مختار باشند.
  5. آنکه محمد در آن سال از ورود مکه صرف‌نظر کند و از همان جا باز گردد و سال بعد با یاران خود به مکه آید و هنگام ورود آنها، مردم قریش برای سه روز مکه را خالی کنند. بدین شرط که مسلمانان از سلاح جنگی چیزی جز شمشیر همراه نداشته باشند، آن هم در نیام.

برای مسلمین سخت بود که بی‌زیارت کعبه، راه مدینه را در پیش گیرند؛ زیرا چون خدا در اثنای رویا، دخول مکه را به پیامبر(ص) خود وعده داده بود. مسلمین اطمینان داشتند که در آن سال به زیارت کعبه نایل خواهند شد و چیزی نمانده بود که شیطان بعضی از آنها را گمراه کند. به گفته طبری پس از انجام پیمان صلح حدیبیه، پیغمبر به یاران خود گفت: برخیزید و قربانی خود را بکشید و موی سر بتراشید. این کار علامت آن بود که سفر خود را در همان جا به پایان می‌برند و از زیارت کعبه صرف‌نظر می‌کنند.

پیامبر(ص) فرمود: «قوموا فانحروا و احلقوا فلم یجبه منهم رجل الی ذالک. فقالها رسول الله ثلاث مرات کل ذالک یامرهم فلم یفعل واحد منهم ذالک فانصرف رسول الله حتی دخل علی ام سلمه زوجته مغضبا شدید الغضب و کانت معه فی سفره ذالک فاضطجع فقالت: مالک یا رسول الله مرارا لا تجیبنی؟ ثم قال عجبا یا أم سلمه أنی قلت للناس أنحروا و أحلقوا و حلوا مرارا فلم یجینی احد من الناس الی ذالک و هم یسمعون کلامی و ینظرون فی وجهی» برخیزید قربانی‌ها را بکشید و سر را بتراشید ولی با اینکه پیامبر(ص) این دستور را سه بار تکرار کرد، حتی یک نفر هم اطاعت نکرد. پیامبر(ص) با عصبانیت نزد ام‌سلمه که در سفر همراهش بود برگشت و در خیمه دراز کشید! ام‌سلمه گفت: ای رسول خدا چه شده است؟ چندین بار ام‌سلمه این جمله را تکرار کرد ولی پیامبر(ص) به او پاسخی نداد، سپس فرمود: ام‌سلمه تعجب است من چندین بار به مردم گفتم: قربانی کنید و سر بتراشید با این که سخن مرا شنیدند و به من نگاه می‌کردند، هیچ کس به سخنم گوش نداد[۱۷].

ام‌سلمه گفت: علاقه داری اینکار انجام شود؟ اکنون بیرون رو و با هیچ کس سخن مگو! و شتر خویش را بکش و موی سر بتراش. پیامبر(ص) چنین کرد. مسلمین همین که کار وی را دیدند برخاستند و شترهای خود را کشتند و موها را هم تراشیدند.

علاوه بر این مسلمین شرط سوم را مخالف شأن خود می‌دانستند و از قبول آن عار داشتند که شرط یک طرفه بود و قریش عهده‌دار انجام آن نبودند و از پذیرفتن آن دلگیر بودند. وقتی خواستند برای نخستین بار به این شرط عمل کنند احساس کردند که در مقابل مخالفان سر تسلیم فرود آورده‌اند. به محض اینکه پیمان بسته شد، ابوجندل پسر سهیل بن عمرو با قیدهای آهنین از راه رسید و با مسلمانان از ستم و آزار قریش شکایت آغاز کرد. ابوجندل مسلمان شده بود، از این رو از کسان خود آزار می‌دید. وقتی سهیل بن عمرو او را دید از پیامبر(ص) تقاضا کرد که شرایط صلح اجرا شود. پیامبر(ص) تقاضای او را پذیرفت و ابوجندل را به مردم قریش پس داد. در آن حال ابوجندل از مسلمانان کمک می‌خواست و پیامبر(ص) او را دلداری می‌داد و می‌گفت: ای ابوجندل صبور باش که خدا برای تو و سایر ضعیفان راه فراری پدید می‌آورد. ما با این گروه پیمان صلحی بسته‌ایم و شرایطی به عهده گرفته‌ایم که آن را نقض نمی‌کنیم. مسلمین از دیدن این وضع به هیجان آمدند و بعضی از آنها دستخوش اضطراب و تردید شدند با یکدیگر گفتگو می‌کردند و حکمت این پیمان را می‌پرسیدند.

یکی از مواردی که متحجران در برابر پیامبر(ص) ایستادند و حاضر نشدند سخن او را گوش دهند و خود را دین دارتر می‌پنداشتند، جریان صلح حدیبیه است که تنها در نوشتن صلح‌نامه و... چندین مورد برخورد با پیامبر(ص) پیش آمد، بعد از آنکه صلح حدیبیه با همه مشکلاتش بین پیامبر(ص) و سهیل بن عمرو نماینده قریش منعقد شد و پیامبر(ص) فرمود: امسال وارد مکه نمی‌شویم، عمر با کمال بی‌پروایی و جسارت به حضرت می‌گفت: مگر تو رسول خدا نیستی؟ مگر تو نگفتی ما وارد مکه می‌شویم؟ مگر تو به ما نگفتی قربانی می‌کنیم؟ سر می‌تراشیم؟ پس کجا؟ چرا نمی‌رویم؟ پس چرا معطلی؟

روایت شده که پیامبر(ص) فرمود: «هو خیر لک إن عقلت»، آنچه من کردم بهتر است برای تو اگر بفهمی! عمر با خشم از پیش پیغمبر(ص) برخاست و خشنود نبود از حکم آن حضرت و میان مردم رفت و بر پیغمبر(ص) خرده می‌گرفت و می‌گفت: وعدنا برویاه التی رآها أن ندخل مکة و قد صددنا عنها و منعنا منها، نحن الآن ننصرف و قد أعطیت الدنیه و الله لو أن معی أعوانا ما أعطیتهم الدنیه أبدا به ما نوید داد که خواب دیده ما وارد مکه خواهیم شد و مشرکان ما را از آن باز داشتند و راه آن را به ما بستند و از ورود به مکه جلو ما را گرفتند و اکنون برمی‌گردیم و تعهدات پستی به مشرکان دادیم. به خدا اگر من یارانی داشتم به آن تعهدات پست هرگز تن نمی‌دادم.

عمر خیلی اوقات شریف رسول خدا را تلخ کرد و آن حرف‌ها را به رسول خدا زد. ابوعبیده جراح ناراحت شد و گفت: پسر خطاب سر جایت بنشین، مگر نمی‌بینی رسول خدا چه می‌فرماید؟ وقتی اعتراضاتش به گوش پیامبر(ص) رسید، پیغمبر(ص) در خشم شد و فرمود: «أين كنتم يوم احد ﴿إِذْ تُصْعِدُونَ وَلَا تَلْوُونَ عَلَى أَحَدٍ[۱۸] و أنا أدعوكم؟ أ نسيتم يوم الأحزاب ﴿إِذْ جَاءُوكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَإِذْ زَاغَتِ الْأَبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا[۱۹] أ نسيتم يوم كذا» شماها روز جنگ احد کجا بودید، آنگاه که به بالا می‌رفتید و گریزان بودید و رو به دیگران بر نمی‌گرداندید و من شما را فرا می‌خواندم.

آیا روز جنگ احزاب را از یاد بردید که دشمن بر سر شما آمد از فراز شما و از فرود شما، آنگاه که دیده‌ها کج شدند و جان‌ها به گلوگاه رسیدند از ترس گمان بد به خدا بردید، آیا فلان روز را فراموش کردید؟ و چون عمر خشم پیغمبر(ص) را دید گفت: أعوذ بالله من غضب الله و من غضب رسوله و الله یا رسول الله إن الشیطان رکب علی عنقی پناه به خدا از خشم خدا و خشم رسول خدا، به خدا سوگند یا رسول الله که شیطان بر گردن من سوار شد. پیامبر(ص) فرمود: «یا عمر انی رضیت و تایی» من به این کار راضیم تو راضی نیستی؟

کلیه محدثین و مورخین این کلمه را در آن روز از قول عمر نقل کرده‌اند که گفت: ما شککت فی نبوه محمد قط کشکی یوم الحدیبیه؛ هیچ روزی مانند روز حدیبیه من در نبوت محمد شک نکردم. بعضی از مورخین نوشته‌اند: پس از نوشتن صلح‌نامه هم توسط سهیل بن عمرو و امیرالمؤمنین باز عمر با کمال ناراحتی نزد ابابکر آمد، بنا کرد اعتراض کردن به صلح‌نامه و گفت: مگر این رسول خدا نیست! گفت: چرا؟ گفت: مگر ما اهل اسلام نیستیم؟ گفت: چرا؟ گفت: مگر آنها مشرک نیستند؟ گفت: چرا؟ گفت: پس این حرف‌ها چیست؟ صلح چی؟ چرا تن به این خواری و به این حرف‌ها بدهیم؟ ابابکر دید عمر خیلی عصبانی و ناراحت و بی‌پروا حرف می‌زند، به عمر تند شد و گفت: مرد خجالت بکش، پایت را از توی کفش پیامبر بیرون بکش الزم غزره بیش از حد خودت حرف نزن. این ایرادات به تو چه مربوط، پیامبر است خودش می‌داند.

باز هم به نقل ابن هشام عمر قانع نشد. از نزد ابابکر خدمت پیامبر(ص) رسید و باز هم با طرح سوالات که تو مگر پیغمبر خدا نیستی؟ مگر به ما وعده ندادی؟ حضرت باز در حالی که از این جسارت عمر آن هم در مقابل باقی اصحاب بسیار ناراحت شده بود، با آن خُلق عظیم فرمود: من بنده و رسول خدا، امر او را مخالفت نمی‌کنم. خدا مرا وا نمی‌گذارد. «انا عبدالله و رسوله لن اخالف امره و لن یضیعنی»[۲۰].

عمر به پیامبر(ص) می‌گفت: پس چه شد آن وعده با اینکه قربانی ما به خانه کعبه نرسید و خود ما هم نرسیدیم؟ پیامبر(ص) فرمود: «فقال(ص): قلت لکم: إن ذلک یکون فی سفرکم هذا؟ قال: لا» من این را گفتم برای شما ولی گفتم که ورود به مکه در همین سفر شما خواهد بود؟ عمر گفت: نه! فرمود: البته که شما وارد مکه خواهید شد و شما هم سرهای خود را خواهید تراشید و چون روز فتح شد پیغمبر(ص) کلید خانه کعبه را گرفت و فرمود: عمر را نزد من بخوانید و چون نزد آن حضرت آمد فرمود: ای عمر این است که من برای شما گفتم. (ببین این کلید خانه کعبه است در دست من)[۲۱].

ابن ابی الحدید می‌نویسد: بعد از قرارداد صلح حدیبیه، اکثر صحابه به همراه عمر عصبانی بودند و به رسول خدا عتاب می‌کردند که ما راضی نبودیم و می‌خواستیم جنگ کنیم. چرا صلح نمودید؟ حضرت فرمود: اگر میل جنگ دارید مختارید! فلذا حمله کردند، چون قریش آماده بودند حمله آنها را جواب متقابل دادند. چنان شکستی خوردند که در موقع فرار مقابل پیامبر(ص) هم نتوانستند بایستند. از آنجا هم فرار نموده به صحرا رفتند. حضرت به علی(ع) فرمود: شمشیر بردار جلو قریش را بگیر! همین که قریش علی(ع) را در مقابل خود دیدند برگشتند. بعد اصحاب فراری کم‌کم برگشتند و از عمل خود خجل و شرمنده بودند. پیامبر(ص) فرمود: مگر من شما را نمی‌شناسم؟ آیا شما نبودید که در بدر مقابل دشمن می‌لرزیدید؟ خداوند فرشته را به یاری ما فرستاد. آیا شما نبودید که در احد فرار به کوه‌ها کردید بالا رفتید و مرا تنها گذاشتید و هر چه شما را خواندم نیامدید؟

پیمان حدیبیه آرامش برای مسلمین به وجود آورده بود؛ زیرا از طرف قریش در امان بودند و پیامبر(ص) از این وضع استفاده کرد و در انتشار اسلام کوشید. زهری قرارداد صلح را یکی از فتوحات بزرگ اسلام می‌شمارد و گوید: وقتی صلح رخ داد و نزاع میان قریش و مسلمین از میان رفت و مردم از یکدیگر اطمینان یافتند، با فراغت با همدیگر رفت و آمد می‌کردند و هر کس اندک شعوری داشت اسلام می‌آورد. شمار کسانی که در مدت دو سال پس از پیمان صلح حدیبیه اسلام آوردند، از همه کسانی که در همه سال‌های پیش، اسلام آورده بودند بیشتر بود[۲۲].[۲۳].

مظلومیت پیامبر(ص) در تحقیر بلال توسط منافقین

بلال از مجاهدین نستوه و یاران خستگی ناپذیر رسول خدا در آغاز بعثت بود. در آن روز که اعتقاد به وحدانیت حق تعالی جزایش شکنجه‌های طاقت‌فرسا بود، بلال در زیر عقوبت‌ها و رنج‌ها می‌گفت: أَحد أَحد تمامی سختی‌های مکه را شاهد بود، بعد که به مدینه مهاجرت نمود یار با وفای پیامبر(ص) به شمار می‌رفت. در ضمن مؤذن پیامبر(ص) نیز بود و خلوص او در اذان گفتن برای همه واضح بود. الا اینکه منافقین افراد غیر هم فکر خود را نمی‌توانستند تحمل کنند و لذا وقتی در فتح مکه پیامبر(ص) فرمود: بلال اذان بگو! به جای «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ‌»، اشهد را با سین می‌گفت: منافقین می‌خندیدند و می‌گفتند: مگر آدم قحطی است که این باید برود اذان بگوید، مخارج حروف هم که ندارد! حرف را که نمی‌تواند از مخرج ادا کند! یکی می‌گفت: خوش به حال پدرم که مرد و اذان بلال را نشنید، دیگری می‌گفت: محمد کلاغی سیاه را بالای بام کعبه فرستاده تا اذان بگوید، بر مسلمانان طعن منافقین گران آمد، موضوع را به پیامبر(ص) عرض کردند، پیامبر(ص) به جهت رفع تشنج مردم، بلال را از اذان گفتن منع کرد بلال دلشکسته شد، جبرئیل آمد و گفت که خداوند می‌فرماید: به غیر از بلال کسی دیگر پشت خانه من مأذون نیست اذان بگوید! اذان را برای من می‌گوید از برای دیگری که نیست! ما همان سین را به جای شین قبول داریم[۲۴].[۲۵].

مظلومیت پیامبر(ص) در نقشه ترور حضرت توسط منافقین

در بازگشت از جنگ تبوک جمعی از منافقان که بعضی تعداد آنها را دوازده و سیزده و چهارده نفر ذکر کرده‌اند، تصمیم گرفتند شتر پیامبر(ص) را از بالای گردنه‌ای که در میان راه شام و مدینه قرار داشت رم دهند و پیامبر(ص) را در دل دره بیاندازند. وقتی سپاه اسلام به اولین نقطه گردنه رسید، پیامبر(ص) فرمود: هر کس مایل است مسیر خود را از وسط بیابان قرار دهد؛ و خود در حالی که حذیفه بن یمان شتر او را می‌راند و عمار یاسر مهار آن را می‌کشید، از گردنه بالا رفت. هنوز مقدار زیادی از گردنه بالا نرفته بود که به پشت سر نگاه کرد و در نیمه شب مهتابی، سوارانی چند را دید که از پشت سر او را تعقیب می‌کنند و برای اینکه شناخته نشوند صورت‌های خود را پوشانیده‌اند و آهسته آهسته سخن می‌گویند. وقتی به راه باریک رسیدند آنها دبه‌های خود را پر از ریگ کرده با فریاد مقابل شتر پرتاب نمودند تا شتر رمیده و آن حضرت را به دره عمیق پرتاب کنند؛ ولی خداوند آن حضرت را حفظ فرمود، آنها هم فرار نموده و در جمعیت خود را پنهان کردند.

وقتی که صدای دبه‌ها بلند شد و جبرئیل امین شتر را از رسیدن نگه داشت پیامبر اکرم(ص) به حذیفه فرمود: این آقایان دبه‌انداز را شناختی؟ عرض کرد: یا رسول الله نه! پیامبر(ص) هر چهارده نفر را نام برد. حذیفه دهانش از تعجب باز ماند، ای وای نام پدر زن‌های پیامبر جزو لیست منافقین و کشندگان آن حضرت در آمده! شکی در دلش پیدا شده باورش نیامد به ناگاه در پایان دره برقی درخشید و آن قدر روشنی طول کشید که چهارده نفر را در قعر دره دید، خوب و شفاف آنها را شناخت. حضرت فرمود: حذیفه این راز را پنهان دار! اگر شتر از سوراخ سوزن داخل می‌شود این چهارده نفر هم داخل بهشت می‌شوند! حذیفه را مردم از این به بعد صاحب سیر الرسول می‌نامیدند. گاه گاهی عمر در مدینه که به حذیفه می‌رسید، می‌پرسید: آقای حذیفه بگو بدانم من هم جزء منافقین هستم؟ حذیفه می‌گفت: حضرت خلیفه حالا که ما با کسی حرفی نمی‌زنیم!

عمر دید وجود حذیفه در مدینه روزگارش را تباه می‌کند، فرمان استانداری آذربایجان را به نام وی صادر و به این طریق تقریباً حذیفه را به جای دور دستی تبعید کرد که دیگر خیالش راحت باشد و اغلب مفسرین از قبیل زجاج، کلبی واقدی، سید قطب در تفسیر آیه ﴿وَهَمُّوا بِمَا لَمْ يَنَالُوا[۲۶] یعنی همت گماشتند بر کاری که دسترسی بدان پیدا نکردند. تمام متفق‌اند که این آیه درباره همان منافقین دبه‌انداز در گردنه تبوک است.

علامه طبرسی در مجمع در ذیل ۴۷ توبه می‌فرماید: این داستان را واقدی در تاریخ خود مفصل بیان کرده و درباره عدد آنها که دوازده یا پانزده نفرند اختلاف کرده‌اند، هر چه هست در اینکه هشت نفر آنها از قریش که سه نفر اولی و دومی و سومی هم جزء آنها و چهار نفر هم از طوایف دیگرند هیچ شکی نیست.

وقتی که حذیفه پیشنهاد مجازات آنها را به پیامبر(ص) داد حضرت فرمود: اگر من آنها را مجازات کنم می‌گویند: محمد پس از آنکه به اوج قدرت رسید شمشیر بر گردن یاران خود نهاد. از امام صادق(ع) روایت شده که منافقان را در عهد رسول خدا نمی‌شناختند مگر به بغض و دشمنی با علی و کسی آنان را نمی‌شناخت مگر حذیفه. در کتاب سواد و بیاض که از کتب اهل سنت است آمده که وقتی پیامبر(ص) فرمود: «أَعْرَفُكُمْ بِالْمُنَافِقِينَ حُذَيْفَةُ»[۲۷]. حذیفه آنها را این‌گونه معرفی کرد:

  1. ابوبکر؛
  2. عمر؛
  3. عثمان؛
  4. طلحه؛
  5. عبدالرحمن بن عوف؛
  6. سعد بن ابی وقاص؛
  7. ابوعبیده جراح؛
  8. معاویه بن ابی سفیان؛
  9. عمرو بن عاص؛
  10. ابوموسی اشعری؛
  11. مغیره بن شعبه؛
  12. اوس بن حدثان؛
  13. ابوهریره؛
  14. ابوطلحه انصاری.[۲۸].[۲۹].

مظلومیت پیامبر(ص) در ظهور نفاق در مدینه

نفاق چیست؟ در انسان و برخی از حیوانات قدرتی هست به نام «تصنع» یعنی قدرتی که می‌تواند ظاهر خود را بر خلاف آنچه در باطن دارد بسازد. گاهی انسان در جامعه می‌بیند اگر بخواهد بر خلاف اصولی که مردم آن جامعه به آن اعتقاد دارند عمل کند آن جامعه او را درهم می‌کوبند؛ لذا برای رسیدن به اهدافش مجبور است در لباس آن جامعه درآید تا بتواند مقاصد خود را اجرا کند؛ یعنی تعدد شخصیت پیدا می‌کند، در هر کجا رنگی خاص می‌گیرد. این عمل را تدلیس گویند و تدلیس از شیوه‌های کاربردی منافقین است.

نکته اساسی در منافق این است که در دل به ارزش‌های دینی و مقدسات اعتقادی ندارد و کافر است و ضرورت اجتماعی او را محکوم کرده و مجبور شده که ظاهری اسلامی و اصلاحی پیدا کند و لذا در معنی لغوی نفاق آمده: هنگامی که موش صحرایی برای نجات از دشمن، سوراخی در صحرا درست می‌کند، همزمان دست به یک عمل احتیاطی می‌زند به این ترتیب، ابتدا برای این سوراخ یک در ورودی باز می‌گذارد که مخصوص رفت و آمد معمولی اوست، بعد از زیر زمین راه دیگری می‌سازد که منتهی به یک نقطه دور دست می‌شود، آنگاه این راه از زیر زمین بالا می‌آید تا به کف زمین نزدیک می‌شود، اما آن‌قدر ادامه نمی‌دهد که سوراخ در سطح زمین ظاهر شود بلکه یک قشر نازکی باقی می‌گذارد که اگر روزی خطری از ناحیه در ورودی احساس کند بتواند از در دیگر فرار کند عرب به این‌گونه راه «نافقاء» می‌گوید[۳۰].

پیامبر(ص) که موجی از فکر بنیادین و نهضتی متعالی را در مکه تأسیس کرد، عکس‌العمل جامعه در برابر این آیین نوظهور یکسان نبود. طبیعتاً ۱- جمعی از انسان‌ها که حقایق را از دید خرد و اندیشه می‌نگریستند و با شامه فطرت پدیده‌های نو را بو می‌کشیدند وقتی رایحه خوش شریعت را دریافتند با آغوش باز تسلیم شدند. چهره‌هایی مثل سلمان و اباذر و... از ابتدای اتصال به منبع هدایت تا آخر کار صادقانه ایستادند.

۲- دسته‌ای دیگر کفار و مشرکین شناخته شده بودند که عملکردشان بر ضد دعوت نبوی، صفحات مفصلی از تاریخ را به نام خود سیاه کرده است. ۳- یک دسته از افراد، منافقین مخفی و پوشیده‌ای بودند که اصل دعوت نبوی را نپذیرفتند، بلکه طمع‌ورزی در مخیله آنها خطور کرد و تصمیم گرفتند جزء نفرات اولی باشند که به پیغمبر ایمان آورند و در صحنه‌های مختلف محتاطانه و دست به عصا حرکت کنند، در هیچ جنگی جانانه و شجاعانه از بن دندان به قصد ادای تکلیف الهی و شرعی وارد نشدند، طبل‌هایی بودند که فقط صدا و طمطراقی داشتند ولی نه در عمل و نه فکر و خیال، اندیشه شهادت‌طلبی را آرزو نداشتند و دنبال نکردند.

اینها در تمامی صحنه‌های خطر، مرگ پیامبر(ص) را انتظار می‌کشیدند و همان‌گونه که اشاره شد، حتی در صدد قتل پیامبر(ص) بر آمدند و در برگشت از جنگ تبوک صورت‌ها را پوشیدند، دبه‌ها را پر از شن کردند و بالای تنگه نگه داشتند تا با پرتاب دبه‌ها شتر پیامبر(ص) را که از تنگه باریکی می‌گذشت رم دهند و حضرت را به دره بیاندازند و خود را بالا بکشند. در مدینه وقتی حکومت اسلامی پیامبر(ص) استقرار یافت و بعد از فتح مکه جبهه مشرکین عملاً محو شد، اصحاب پیامبر(ص) به سه دسته تقسیم می‌شدند: ۱- صحابه پاک و با اخلاص ۲- منافقین شناخته شده ۳- منافقین مخفی و پوشیده.

وقتی پیامبر(ص) و مسلمانان به طرف جنگ احد می‌رفتند در اثر تحریکات منافقین مردم دسته دسته و فرد فرد از بین راه برمی‌گشتند تا آنکه عبدالله بن ابی در رأس منافقین یک سوم جمعیت را با خود همدست کرده و برگشتند. عبدالله بن ابی منافق شناخته شده‌ای است که چون پیشنهادش مبنی بر جنگیدن داخل مدینه پذیرفته نشد، این‌گونه زهرش را ریخت ولی از او خطرناک‌تر منافقین مخفی و پوشیده بودند.

مرحوم علامه طباطبایی زیباترین تعبیر را به کار گرفته است می‌فرماید: نفاق پدیده‌ای است که ریشه‌اش در مکه و رشدش در مدینه است. هسته اولیه فکر منافقین مخفی در مکه پایه‌ریزی شد ولی ظهور و تشکیل جلسات مخفی و نقشه‌های پنهانی و سازماندهی بعضی از اقدامات و دوراندیشی امور، در مدینه شکل گرفت. در مدینه که دوران عزت و شوکت پیامبر(ص) است و مردم آب وضوی پیامبر(ص) را تبرک می‌گرفتند، ناخالص‌ها چاره‌ای نداشتند جز اینکه اظهار اسلام کنند و اضمار کفر، در صف نماز جماعت پیامبر(ص) حاضر می‌شدند ولی در دل کافر بودند، چون که نقشه این بود که بعد از پیامبر(ص) اوضاع را به نفع خود تغییر دهند. پس تاریخ نفاق پس از هجرت پیامبر(ص) در مدینه رو به رشد نهاد.

در چشم‌انداز پیامبر اکرم ملاک و معیار نفاق قلبی به ظاهر متدینین، دشمنی آنها نسبت به امام امیرالمؤمنین علی(ع) بود. از دید پیامبر اکرم هر کس تسلیم علی(ع) بود و او را دوست می‌داشت و شجاعت او را می‌ستود و کارآمدی او را تحسین می‌کرد و گره‌گشایی او را در مواقع خطر هشیارانه می‌نگریست و دعا می‌کرد، از نفاق مبرا بود؛ ولی آن دسته افراد که چشم دیدن علی(ع) را نداشتند و علی(ع) را خار در گلوی خود می‌دیدند وقتی اقدامات اساسی علی(ع) را در گره‌گشایی می‌دیدند، چون چشم دیدن ایشان را نداشتند، همیشه در ذهن‌شان حضرت متهم بود. تحمل شنیدن مدح علی(ع) را نداشتند چون منافق بودند.

از ابوسعید خدری نقل شده در ذیل آیه ﴿وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ[۳۱] و حتماً تو منافقین را در سخن گفتن آنها می‌شناسی، می‌گفت: به دشمنی ایشان نسبت به علی بن ابی‌طالب شناخته می‌شوند[۳۲]. یعنی بغض درونی‌شان در گفتارشان آشکار می‌شود و به نفاق شناخته می‌شوند.

سعید بن وقاص می‌گفت که علی را فضایلی است که دیگری را نیست، یکی خانه گزیدن در مسجد و اعطای پرچم در روز خیبر؛ «وَ سَدَّ الْأَبْوَابَ إِلَّا بَابَ عَلِيٍّ» (به اذن خدا همه درها به روی مسجد بسته شد جز درب خانه علی)[۳۳].

این‌گونه فضایل و صدها موارد دیگر از نوع حماسه بدر و خیبر و احزاب را دل‌های بیمار نتوانستند تحمل کنند که علی(ع) در لسان خدا و رسول ستایش می‌شود.[۳۴].

مظلومیت پیامبر(ص) در برخورد منافقین با اهل بیت او

دفاع پیامبر(ص) از اهل بیت و ذوی‌القربی، فقط دفاع پدری از فرزندان خود نیست، بلکه دفاعی است که به امر پروردگار از صالحان صورت می‌گیرد. دفاع از ذوی‌القربی دفاع از ارزش‌هاست. دفاع از علی(ع) دفاع از عدل است، دفاع از زهرا(س) دفاع از حق است. دفاع از حسین(ع) دفاع از ایثار و معنویت است. ولی چشم حقیقت بین پیامبر وقایع بعد از وفات را می‌بیند که با این اسوه‌های فضیلت برخوردی کینه‌توزانه خواهد شد، آن‌گونه که در عصر نبوتش مشاهده می‌کرد که منافقین چشم دیدن فضایل اهل بیت را ندارند و سیاه‌نمایی‌های آنها مردم را هم متأثر کرده است.

یونس بن خباب از حضرت باقر(ع) نقل می‌کند که پیامبر اکرم(ص) فرمود چه می‌شود گروهی را وقتی یاد از آل ابراهیم و آل عمران می‌کنند شادند، اما وقتی یاد از آل محمد می‌کنند متنفر می‌شوند؟ قسم به آن کسی که جان محمد در دست او است اگر یکی از آنها در روز قیامت به مقدار عمل هفتاد پیغمبر کار نیک کرده باشد خدا از او نمی‌پذیرد مگر اینکه ولایت من و علی بن ابی طالب را داشته باشد[۳۵].

وقتی رسول اکرم(ص) مأمور می‌شود تا همه درهایی را که اصحاب از خانه خود به داخل مسجدالنبی باز کرده‌اند مسدود نماید، فقط از بستن درب خانه علی(ع) به مسجد صرف‌نظر می‌کند و وقتی به پیامبر(ص) اعتراض می‌شود که چرا علی؟ فرمود: خداوند امر کرده که در خانه علی به روی مسجد باز باشد. ابو رافع گوید: حضرت رسول(ص) روزی برای مردم خطبه خواندند و در ضمن خطبه فرمودند: ای مردم خداوند به موسی بن عمران امر کرد مسجدی بسازد و خودش به اتفاق هارون و دو فرزند وی شبر و شبیر در آنجا اقامت کند، اینک خداوند مرا امر فرموده است که مسجدی بسازم و به اتفاق علی و حسنین در آنجا مسکن کنم و درهایی که به طرف مسجد باز می‌شود جز باب علی همه را مسدود کنم.

در این هنگام حمزه بن عبدالمطلب از جای خود حرکت کرد و در حالی که می‌گریست عرض کرد: یا رسول الله عمویت را از مسجد بیرون کردی و پسر عمویت را در آنجا دادی، فرمود: من از پیش خود تو را از مسجد بیرون نکردم و علی را در مسجد راه ندادم، این خداوند است که وی را در مسجد ساکن کرده است، ابوبکر گفت: پس اجازه فرمایید از اتاق من سوراخی به طرف مسجد باز باشد، فرمود: به اندازه سر سوزنی نیز به کسی اجازه داده نمی‌شود[۳۶].

از ابن عباس نقل شده که گفت: وقتی رسول خدا(ص) تمام درب‌هایی که به مسجد باز می‌شد بستند و تنها درب منزل علی(ع) را باز گذاردند، اصحاب از این عمل به ضجه درآمده و گفتند: یا رسول الله برای چه درب منازل ما را مسدود کردی و درب منزل این جوان را باز گذاردی؟ حضرت فرمودند: خداوند تبارک و تعالی به من فرمان داد درب منازل شما را بسته و درب منزل علی را باز بگذارم و من تابع وحیی هستم که از جانب پروردگارم به من می‌شود[۳۷].

و لذا مودت و محبت با ذوی‌القربی نص صریح قرآن است که پیامبر(ص) دستور قرآن را اعلام می‌فرمود. حضرت رضا(ع) فرمود: پدرم از جدم از پدرانش از حسین بن علی(ع) روایت کرده که وقتی مهاجرین و انصار نزد پیامبر(ص) آمدند و عرض کردند: یا رسول الله خرج‌هایی بر تو وارد می‌شود، اینک اموال ما از توست هر حکم که می‌خواهی در آنها بکن بی‌آنکه حرجی بر تو باشد یا بر تو حرام باشد. پس خداوند جبرئیل را نزد پیامبر(ص) فرستاد و گفت: یا محمد ﴿قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى[۳۸]، وقتی از نزد پیامبر(ص) بیرون رفتند منافقان گفتند پیامبر(ص) از قبول نکردن اموال ما مقصودی و منظوری نداشت مگر آنکه ما را به محبت اقربای خود وادار نماید و ما را بعد از خود ذلیل خویشانش گرداند و محمد این آیه را در همین مجلس به دروغ بست و چون منافقان این سخن را گفتند، بر پیامبر(ص) بسیار گران آمد، پس این آیه نازل شد: ﴿أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ فَلَا تَمْلِكُونَ لِي مِنَ اللَّهِ شَيْئًا هُوَ أَعْلَمُ بِمَا تُفِيضُونَ فِيهِ كَفَى بِهِ شَهِيدًا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ[۳۹].

پس پیامبر(ص) نزد ایشان فرستاد که مگر باز سخن تازه‌ای از شما بروز کرده است؟ گفتند: بلی! به خدا قسم که بعضی از ما سخنی درشت گفتند که ما آن را مکروه دانستیم، پس رسول خدا آیه را بر ایشان خواند. ایشان گریه کردند و گریه آنها شدید شد پس خداوند وحی فرستاد ﴿وَهُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ وَيَعْفُو عَنِ السَّيِّئَاتِ وَيَعْلَمُ مَا تَفْعَلُونَ[۴۰][۴۱].

منافقان به یکدیگر گفتند: محمد را بس نیست که مدت بیست سال ما را به دین اسلام مقهور گردانید و به پیروی خود واداشت، اکنون می‌خواهد اهل بیت خود را بر ما سوار کند و ایشان را بر ما مسلط سازد و ما را رعیت ایشان کند؟ و اگر محمد کشته شد یا به موت الهی فوت کرد، ما خلافت را از اهل بیت او دور می‌کنیم و نمی‌گذاریم که بار دیگر به ایشان بازگردد! و خدای تعالی خواست که رسولش را از آنچه منافقان در دل خود گرفته و پنهان داشته‌اند باخبر فرماید، پس آیه نازل شد: ﴿أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ كَذِبًا فَإِنْ يَشَإِ اللَّهُ يَخْتِمْ عَلَى قَلْبِكَ[۴۲] (و اگر خلاف بگویی قدرت اظهار این آیات را از تو می‌گیرد) و باطل را محو می‌کند و حق را به فرمانش پا بر جا می‌سازد؛ چراکه او از آنچه درون سینه‌هاست آگاه است. حضرت فرمود خدای تعالی می‌فرماید: اگر بخواهم وحی را از تو باز می‌دارم، دیگر بفضل اهل بیت و مودت ایشان سخن نگویی و فرمود: ﴿وَيَمْحُ اللَّهُ الْبَاطِلَ وَيُحِقُّ الْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ[۴۳] یعنی: و محو می‌گرداند خدا کجی و ناراستی را و ثابت می‌گرداند حق را به سخنان خود که وحی است، حضرت فرمود: خدای تعالی می‌فرماید: حق در این آیه ولایت اهل بیت توست. ﴿إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ[۴۴]. حضرت فرمود: خدای تعالی عالم است به آنچه از دشمنی اهل بیت تو در سینه‌های خود جای داده‌اند و ستم‌هایی که پس از تو به ایشان خواهند کرد و این است که خداوند می‌فرماید: ﴿وَأَسَرُّوا النَّجْوَى الَّذِينَ ظَلَمُوا هَلْ هَذَا إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ أَفَتَأْتُونَ السِّحْرَ وَأَنْتُمْ تُبْصِرُونَ[۴۵].

یعنی عمل محمد همه سحر است و شما چرا می‌روید و می‌شنوید و حال آنکه می‌بینید که محمد آدمی است و فرشته نیست تا عمل او معجزه باشد، بلکه همه سحر است. آن روز منافقان در برابر پیامبر(ص) آن‌گونه جبهه گرفتند و حضرت را به سحر و جادو متهم کردند. حضرت را به جعل آیه از طرف خدا اتهام زدند! و در برابر اهل بیت پیامبر(ص) ایستادند و حقوق‌شان را پایمال کردند و خلافت حقه را از بیت امامت جدا کردند و امروز هم افرادی مثل ابن تیمیه و هم‌فکرانش دقیقاً مثل منافقین صدر اسلام فکر می‌کنند و عمل می‌نمایند. تاریخ تکرار شده و نفاق در چهره علمای مزدور و کج‌اندیش آنها تجلی یافته است.

ابن تیمیه که در بی‌پروایی، هذیان‌گویی و لاابالی‌گری نمونه است، سنت را بازیچه قرار داد و منکر این روش پسندیده که همواره مقدس و مورد احترام همگان بود، گردید و آن را مورد هتک و توهین قرار داد و با گفتاری دور از منطق و ادب، به آن حمله کرد و حرکت برای زیارت پیامبر اکرم را حرام شمرد و مسافرت برای این عمل مقدس را معصیت دانسته، فتوی داد: کسی که برای زیارت پیامبر بزرگوار اسلام، مسافرت کند چون سفرش سفر معصیت است از این رو باید نمازش را تمام بخواند[۴۶].

مسعودی گوید: روزی منصور به ربیع حاجب گفت: حاجتی داری بگو، گفت: ای امیر مؤمنان، حاجت من این است که فضل پسرم را دوست بداری، گفت: وای بر تو، دوستی مقدماتی دارد. گفت: ای امیرمؤمنان خدا قدرت تهیه مقدمات را نیز به تو داده است، گفت: چطور؟ گفت: او را نعمت می‌دهی و او تو را دوست می‌دارد و چون او تو را دوست دارد تو او را دوست خواهی داشت، گفت: او را پیش از وقوع مقدمات دوست خواهم داشت؛ ولی چرا از همه چیزهای دیگر دوستی را انتخاب کردی؟ گفت: برای آنکه وقتی او را دوست داشتی خوبی‌های کوچک او پیش تو بزرگ می‌نماید و بدی‌های بزرگ او پیش تو کوچک خواهد بود و خطاهایش چون خطاهای کودکان خواهد شد و حاجت او نزد تو چون حاجت نزدیکان محرم باشد[۴۷].

عشق و علاقه نسبت به خاندان اهل بیت مقدمه تبعیت و اقتدای عملی است. تا حسین(ع) را دوست نداشته باشیم نمی‌توانیم اهدافش را پس از گذر زمان طولانی در حیات خود پیاده کنیم! تا محبت زهرای مرضیه در دل نباشد عفت و پاکدامنی و ارزش‌های وجودی او در آینه جانمان منعکس نخواهند شد. پس مودت در اقربای پیامبر(ص) صرف یک ابراز عاطفه نیست، نردبانی است برای پیمودن قله کمال با الهام از الگوهای حق.[۴۸].

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. «هیچ پیامبری را نسزد که خیانت ورزد؛ و هر کس خیانت کند در رستخیز آنچه را خیانت ورزیده است، (با خود) خواهد آورد؛ آنگاه به هر کس (پاداش) هر چه کرده است تمام داده خواهد شد و بر آنان ستم نخواهد رفت» سوره آل عمران، آیه ۱۶۱.
  2. راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۱۵۲.
  3. سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۵، ص۱۷۹.
  4. «و محمد جز فرستاده‌ای نیست که پیش از او (نیز) فرستادگانی (بوده و) گذشته‌اند» سوره آل عمران، آیه ۱۴۴.
  5. ترجمه بیان السعادة، ج۳، ص۴۰۹.
  6. سیره ابن هشام، ج۲، ص۷۴؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۵، ص۲۴۰.
  7. بحارالانوار، ج۶، ص۴۹۶.
  8. این حدیت را احمد حنبل در جزء اول مسند خود ص۱۵۵ از حدیث علی نقل کرده. نسائی نیز در ص۱۱ الخصائص العددیه آن را نقل کرده است. اکنون بقیه حدیث را از خصائص نسائی بخوانیم: در اینجا پیامبر(ص) فرمود: ای گروه قریش به خدا قسم خدا یک نفر از شما را بر شما برانگیخته می‌کند که به خاطر پیشبرد دین او با شما پیکار کند. ابوبکر گفت: یا رسول الله آن کس من هستم؟ فرمود: نه! عمر گفت: یا رسول الله من هستم؟ فرمود: نه! او کسی است که وصله به کفش می‌زند. در آن موقع پیغمبر کفسش را به علی(ع) داده بود و آن حضرت مشغول وصله زدن آن بود. اجتهاد در برابر نص، ص۱۶۴.
  9. راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۱۷۱.
  10. «و هنگامی که دو رویان و بیماردلان گفتند: خداوند و پیامبرش به ما جز وعده فریبنده نداده‌اند *و هنگامی که دسته‌ای از ایشان گفتند: ای مردم مدینه! جای ماندن ندارید پس بازگردید و دسته‌ای (دیگر) از آنان از پیامبر اجازه (بازگشت) می‌خواستند؛ می‌گفتند خانه‌های ما بی‌حفاظ است با آنکه بی‌حفاظ نبود، آنان جز سر گریز (از جنگ) نداشتند» سوره احزاب، آیه ۱۲-۱۳.
  11. کامل ابن اثیر، ج۲، ص۱۷۹؛ سیره ابن هشام؛ تفسیر نمونه، ج۱۷، ص۲۲۶.
  12. سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۶، ص۱۵۸.
  13. «و اگر بر آنان از پیرامون آن (شهر) درمی‌آمدند سپس از آنان (گرویدن به) آشوب (شرک) را می‌خواستند بدان سوی می‌رفتند و در آن (شهر) جز اندکی درنگ نمی‌کردند» سوره احزاب، آیه ۱۴.
  14. «بی‌گمان خداوند از میان شما کارشکنان (جنگ) را خوب می‌شناسد و (نیز) کسانی را که به برادران خویش می‌گویند: به ما بپیوندید و جز اندکی در جنگ شرکت نمی‌کنند» سوره احزاب، آیه ۱۸.
  15. تفسیر نمونه، ج۱۷، ص۲۳۵.
  16. راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۲۰۵.
  17. مغازی واقدی، ج۲، ص۶۱۳.
  18. «یاد کنید هنگامی را که (در احد) به بالا می‌گریختید و به کسی (جز خود) توجهی نمی‌کردید» سوره آل عمران، آیه ۱۵۳.
  19. «هنگامی که از فراز و فرودتان بر شما تاختند و آنگاه که چشم‌ها کلاپیسه شد و دل‌ها به گلوها رسید و به خداوند گمان‌ها (ی نادرست) بردید؛» سوره احزاب، آیه ۱۰.
  20. سیره ابن هشام، ج۳، ص۳۶۶؛ صحیح مسلم، ج۲، ص۸۱.
  21. ترجمه کنزالفوائد و التعجب، ج۲، ص۳۶۸.
  22. تاریخ سیاسی اسلام، ص۱۴۷.
  23. راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۲۲۴.
  24. بحارالانوار، ج۲۱، ص۱۱۸؛ الخرائج، ج۱، ص۹۷؛ عدة الداعی، ص۲۷.
  25. راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۲۴۲.
  26. «و به چیزی دل نهادند که بدان دست نیافته‌اند» سوره توبه، آیه ۷۴.
  27. حدیقة الشیعه، ص۳۱۶؛ مغازی واقدی، ج۳، ص۱۰۴۲.
  28. بحارالانوار، ج۲۸، ص۱۰۰.
  29. راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۲۷۷.
  30. نهایه، ج۵، ص۹۸.
  31. «و آنان را با آهنگ گفتار می‌شناسی» سوره محمد، آیه ۳۰.
  32. تفسیر البرهان، ج۴، ص۱۸۸.
  33. «عَنْ سَعِيدِ بْنِ أَبِي وَقَّاصٍ قَالَ: كَانَتْ لِعَلِيٍّ مَنَاقِبُ لَمْ تَكُنْ لِأَحَدٍ كَانَ يَبِيتُ فِي الْمَسْجِدِ وَ أَعْطَاهُ الرَّايَةَ يَوْمَ خَيْبَرَ وَ سَدَّ الْأَبْوَابَ إِلَّا بَابَ عَلِيٍّ»؛ کشف الغمة ج۱، ص۳۳۰.
  34. راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۲۷۹.
  35. «عَنْ يُونُسَ بْنِ خَبَّابٍ عَنِ الْبَاقِرِ عَنْ آبَائِهِ(ع) قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ(ص) مَا بَالُ أَقْوَامٍ إِذَا ذَكَرُوا آلَ إِبْرَاهِيمَ وَ آلَ عِمْرَانَ اسْتَبْشَرُوا وَ إِذَا ذَكَرُوا آلَ مُحَمَّدٍ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُهُمْ وَ الَّذِي نَفْسُ مُحَمَّدٍ بِيَدِهِ لَوْ أَنَّ أَحَدَهُمْ وَافَى بِعَمَلِ سَبْعِينَ نَبِيّاً يَوْمَ الْقِيَامَةِ مَا قَبِلَ اللَّهُ مِنْهُ حَتَّى يُوَافِيَ بِوَلَايَتِي وَ وَلَايَةِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ»؛ بحارالأنوار، ج۲۳، ص۲۲۱.
  36. «رَوَى أَبُو رَافِعٍ قَالَ: خَطَبَ النَّبِيُّ فَقَالَ أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى أَمَرَ مُوسَى بْنَ عِمْرَانَ أَنْ يَبْنِيَ مَسْجِداً طَاهِراً لَا يَسْكُنُهُ إِلَّا هُوَ وَ هَارُونُ وَ ابْنَا هَارُونَ شَبِيرٌ وَ شَبَّرُ وَ إِنَّ اللَّهَ أَمَرَنِي أَنْ أَبْنِيَ مَسْجِداً لَا يَسْكُنُهُ إِلَّا أَنَا وَ عَلِيٌّ وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ وَ سَدَّ الْأَبْوَابَ إِلَّا بَابَ عَلِيٍّ فَخَرَجَ حَمْزَةُ يَبْكِي فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ أَخْرَجْتَ عَمَّكَ وَ أَسْكَنْتَ ابْنَ عَمِّكَ فَقَالَ مَا أَنَا أَخْرَجْتُكَ وَ أَسْكَنْتُهُ وَ لَكِنَّ اللَّهَ أَسْكَنَهُ- فَقَالَ بَعْضُ أَصْحَابِهِ وَ قِيلَ هُوَ أَبُو بَكْرٍ دَعْ لِي كُوَّةً أَنْظُرْ فِيهَا قَالَ لَا وَ لَا رَأْسَ إِبْرَةٍ»؛ إعلام الوری بأعلام الهدی،ص۱۵۶.
  37. علل الشرائع، ج۱، ص۶۵۳.
  38. «بگو: برای این (رسالت) از شما مزدی نمی‌خواهم جز دوستداری خویشاوندان (خود) را» سوره شوری، آیه ۲۳.
  39. «بلکه می‌گویند: او خود آن (قرآن) را بربافته است، بگو، اگر من آن را بربافته باشم، شما در برابر (خشم) خداوند برای من کاری نمی‌توانید کرد، او به آنچه در آن (به ناروا) سخن می‌رانید داناتر است، او میان من و شما گواه بس، و او آمرزنده بخشاینده است» سوره احقاف، آیه ۸.
  40. «و اوست که توبه را از بندگانش می‌پذیرد و از گناهان درمی‌گذرد و آنچه می‌کنید می‌داند» سوره شوری، آیه ۲۵.
  41. کفایة الخصام، ص۳۹۹.
  42. «یا می‌گویند: (پیامبر) بر خداوند دروغی بسته است، اگر خداوند بخواهد بر دل تو مهر می‌نهد» سوره شوری، آیه ۲۴.
  43. «و خداوند باطل را از میان برمی‌دارد و حقّ را با کلمات خویش استوار می‌دارد» سوره شوری، آیه ۲۴.
  44. «که او به اندیشه‌ها داناست» سوره شوری، آیه ۲۴.
  45. «در حالی که دلبستگان سرگرمی‌اند و ستمکاران (مشرک) در نهان رازگویی کردند که: آیا این (پیامبر) جز بشری مانند شماست؟ آیا با آنکه (به چشم خود) می‌بینید به جادو روی می‌آورید؟» سوره انبیاء، آیه ۳.
  46. ترجمه الغدیر، ج۹، ص۱۶۱.
  47. مروج الذهب، ج۲، ص۳۰۵.
  48. راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۲۸۲.