بحث:سقیفه بنی ساعده در تاریخ اسلامی

Page contents not supported in other languages.
از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

تراژدی سقیفه[۱]

زمین وسیعی را که در آن اختلافات افراد قبیله خزرج حل و فصل می‌شد و سایبانی از حصیر و شاخه‌های نخل داشت، و افراد قبیله بنی‌ساعده - تیره‌ای از خزرج - بیش از همه به آنجا مراجعه و تردد می‌کردند و ریاست آن را سعد بن عباده بزرگ خزرجیان به عهده داشت، سقیفه بنی ساعده می‌نامیدند. پس از درگذشت پیامبر، برای نخستین بار موضوع خلافت و پیشوائی مسلمانان در آنجا مطرح گردید، و مشاجراتی سخت و تند میان انصار و مهاجر در گرفت و در پایان جلسه دائره اختلاف و نزاع از حد سخن و گفتار تجاوز نمود و پس از بیعت با ابی‌بکر، سعد بن عباده رئیس خزرجیان و کاندیدای خلافت که به دعوت وی انصار در آنجا گرد آمده بودند، مورد اهانت قرار گرفت و گروهی بر سرش ریختند و آنچنان وی را زدند که عده‌ای تصور کردند که سعد زیر ضربات آنها کشته شد، و هدف از این اهانت این بود که موقعیت اجتماعی و سیادت او را بشکنند و آنچنان او را کوچک و کم شخصیت جلوه دهند که دیگر خود و یاران وی اندیشه مجدد بیعت را در دماغ خود نپرورانند و به فکر تجدید جلسه و اخذ بیعت نیفتند[۲]. بدبختانه این نزاع‌ها و درگیری‌های کوچک به مرور زمان به صورت جنگ‌های خونین و آتش‌های خانمانسوز و حوادث هولناک و غم‌انگیز و اختلافات عمیق درآمد[۳] و اگر بازیگران صحنه سیاست در سقیفه بنی‌ساعده به زد و خورد پرداختند، نسل‌های بعدی آنچنان به این اختلاف دامن زدند که اندیشه آشتی به‌صورت آرزوی امر محالی درآمد و اکنون که چهارده قرن از آغاز این اختلاف می‌گذرد، هنوز آثار شوم آن بر محیط زندگی ما حکومت می‌کند و بزرگان و مصلحان خیراندیش مسلمانان نتوانستند آثار شوم و مرگبار آن را محو کنند. اندیشه تعیین خلیفه، از طرف گروه بسیار محدودی عجولانه‌ترین تصمیمی بود که در ظرف چند دقیقه گرفته شد و یک چنین تصمیم خام و ناپخته و نابهنگام از نظر بینش اجتماعی و اصول دموکراسی بسیار بی‌ارزش بود.

هنوز جسد پیامبر اکرم(ص) در گوشه اطاق ف قرار داشت و پارچه‌ای بر روی او کشیده بودند و بنی‌هاشم و گروهی از شخصیت‌ها مانند: سلمان، ابوذر، عمار، مقداد و بزرگان دیگری در مسجد نشسته و منتظر بودند که بنی‌هاشم از غسل و تجهیز پیامبر فارغ گردند تا بر جسد مطهر پیامبرخود نماز بگزارند و اکثریت مسلمانان که در نقاط دور از مدینه زندگی می‌کردند و تقریباً سکنه شبه جزیره را تشکیل می‌دادند، از مرگ و درگذشت پیامبر بی‌اطلاع بودند. در این لحظه، گروهی در نقطه‌ای دور از اجتماع مسلمانان که همان مسجد رسول خدا بود، به فکر انتخاب و تعیین رهبر افتادند و با خشونت، یک نفر را برای رهبری انتخاب نمودند و شگفتا که اکنون با اعتراف به این اشکالات، گروهی مدعی هستند که باید یک چنین کاری را به رسمیت شناخت و همه مسلمانان جهان از آن پیروی کنند. به راستی یک چنین انتخابات در عقب‌افتاده‌ترین کشورها در خور پذیرش و ستایش نیست، تا چه رسد که آن را عالی‌ترین مرکز تجلی دموکراسی در اسلام بخوانیم. ما فعلاً کار نداریم که شخص منتخب، فرد صالح و و شایسته‌ای بود یا نه، بلکه سخن درباره شیوه انتخاب و انتقاد از نحوه تعیین خلیفه می‌باشد.[۴].

آغاز جریان

هنوز جسد مطهر پیامبر در گوشه اطاق قرار داشت، گروهی از مسلمانان مدینه که از فوت پیامبر آگاه شده، در مسجد و اطراف خانه پیامبر گرد آمده بودند و اندیشه‌ای جز غسل و کفن و نماز گزاردن و به خاک سپردن بدن پیامبر در مغزها نبود، در این موقع عمر از میان جمعیتی که در مسجد نشسته بودند، برخاست و گفت: گروهی از منافقان تصور می‌کنند که پیامبر درگذشته است، به خدا سوگند پیامبر خدا نمرده، بلکه بسان حضرت موسی از نظر ما غائب شده است و او باز می‌گردد و دست‌ها و پاهای کسانی را که تصور می‌کردند که او مرده است، می‌برد[۵]. مؤلف طبقات می‌نویسد: عمر و ابومغیره، اجازه گرفتند که وارد حجره شوند و از وضع پیامبر آگاه گردند، هر دو نفر پس از ورود، پارچه را از چهره پیامبر عقب زدند. عمر گفت: نمرده، بلکه از هوش رفته است، مغیره گفت: قطعاً در گذشته است. عمر برگشت و به او گفت: تو مردی هستی که فتنه ترا تحریک می‌کند (یعنی با این شایعه می‌خواهی فتنه‌ای برانگیزی) او نمی‌میرد تا منافقان را براندازد و دست و پای گروهی را ببرد.

او در گفتار خود به اندازه‌ای اصرار می‌ورزید و به قدری با خشم و تندی سخن می‌گفت که دهان او کف کرده بود[۶]. عباس، عموی پیامبر از جای برخاست و رشته سخن را به دست گرفت و گفت: مردم همانطور که شما پا به سن می‌گذارید، پیامبر نیز پیر می‌شود، او قطعاً در گذشته است. برخیزید و او را به خاک بسپارید و اگر خدا خواست، روزی او را از خاک بیرون می‌آورد. آیا سزاوار است که شما یک بار بمیرید و او دوبار جان بسپارد؟ ولی بدانید که او نمرده مگر اینکه رسالت خود را انجام داده و راه روشنی پیش روی شما گذارده و حلال و حرام خدا را بیان کرد[۷]. عمر با شنیدن سخنان وی باز تغییر عقیده نداد. چیزی نگذشت که ابوبکر که در نقطه دور از مدینه به نام سنح[۸] بسر می‌برد، از درگذشت پیامبر آگاه گردید و فوراً خود را به مرکز اجتماع رسانید و از نظر عمر آگاه گردید و با لحن خاصی گفت: آرام باش. سپس رو به مردم کرد و گفت: مردم! هر کسی محمد را می‌پرستید، محمد مرده است، هرکس خدای محمد را می‌پرستید او زنده است خدا می‌فرماید: ﴿إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُمْ مَيِّتُونَ[۹] و نیز می‌فرماید: ﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئًا وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ[۱۰].

عمر پرسید: آیا این آیه در کتاب خداست؟ وی گفت: بلی، در این موقع او تغییر عقیده داد و از نظر خود بازگشت[۱۱]. در این حادثه کوچک نکات جالب و آموزنده ایست که می‌تواند روشنگر تاریخ سقیفه و نحوه انتخاب خلیفه باشد؛ زیرا باید دید علت انکار عمر چه بوده است؟ آیا به راستی او مرگ را بر رسول خدا امری محال و ممتنع می‌دانست، و تصور می‌کرد که وی ابدی و جاودانی است؟ این احتمال بسیار بعید است و نمی‌توان آن را به یک فرد عادی، تا چه رسد به خلیفه دوم، نسبت داد. گذشته از این با کلام خود خلیفه سازگار نیست. یا اینکه انگیزه او بر انکار فوت، این بود که تصور می‌کرد هنوز پیامبر رسالت خود را پایان نرسانیده و قسمتی از کارها از آن جمله برانداختن منافقان را انجام نداده است. از این نظر درگذشت او را به شدت انکار می‌کرد و بنا به قولی می‌گفت: از هوش رفته و بنا به نقل دیگر می‌گفت که بسان موسی غیبت اختیار کرده است.

این نظر از جهاتی مردود است:

اولاً: آیاتی را که ابوبکر خواند، نباید سبب شود که او تغییر عقیده دهد؛ زیرا مفاد آیات جز این نیست که پیامبر نیز بسان مردم می‌میرد، در صورتی که خلیفه هرگز منکر امکان مرگ او نبود، بلکه او می‌گفت هنوز وقت مرگ وی فرا نرسیده است؛ زیرا هنوز کارهایی در زمین مانده است و رسالت‌هایی انجام نگرفته است.

ثانیاً: از نخستین روزی که پیامبر در بستر بیماری افتاده بود، علائم مرگ در گفتار و حرکات او نمایان بود، حتی روزی که حجره او مملو از یاران او بود و خود خلیفه نیز حضور داشت، دستور داد که قلم و دواتی برای او بیاورند تا چیزی برای آنان بنویسد که پس از او به گمراهی نیفتند[۱۲]. اینها گواهی می‌دهد که همه حاضران حتی خود خلیفه اعتقاد داشتند که زندگی رسول خدا به پایان رسیده است و شربت مرگ را در همین ایام می‌نوشد و خود خلیفه در آن جلسه از آوردن قلم و کاغذ جلوگیری نمود و گفت: بیماری بر پیامبر مستولی شده است. آیا گوینده این سخن حتمال می‌دهد که پیامبر برای مدت کوتاهی به معراج رفته و از دیده‌ها غائب گردیده است؟

ثالثاً: او و دوستان او از شرکت در ارتش اسامه و ترک مدینه سرباز می‌زدند، و می‌گفتند در این لحظه حساس که رحلت و درگذشت پیامبر نزدیک شده است، نباید مرکز را ترک گفت، چه بسا ممکن است حوادث ناگواری رخ دهد[۱۳]. اصولاً چگونه می‌توان گفت که از میانیاران رسول خدا فقط او آگاه بود که پیامبر هنوز رسالت خود را به آخر نرسانیده و هنوز کارهایی به زمین مانده است؟ اینجاست که می‌توان هدف از انکار و تکذیب درگذشت رسول خدا را فهمید. منظور از تکذیب جز بازداشتن مردم از هر نوع تصمیم درباره خلافت چیز دیگری نبوده است. مرگ پیامبر موقعی اتفاق افتاد که دوست همفکر او در نقطه‌ای دور از مدینه به نام سنح به سر می‌برد و چه بسا احتمال می‌داد تا رسیدن وی به مرکز اجتماع، تصمیمی درباره موضوع خلافت گرفته شود و او در برابر عمل انجام شده قرار گیرد، و لذا قدری مردم را سرگرم کرد تا ابوبکر خود را به میان جمعیت رسانید و با خواندن آیه‌ای او را خاموش ساخت. این حقیقت را از میان تاریخ‌نویسان، شارحان نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، به صورت دیگری بیان کرده و می‌گوید: او برای جلوگیری از هر نوع فتنه‌ای که امکان داشت از جانب انصار یا دیگران پیرامون خلافت برخیزد و برای ارعاب گروهی که اندیشه ارتداد و بازگشت از اسلام را در مغز خود می‌پرورانیدند، این مطلب را عنوان کرد و از بسیاری از تصمیم‌ها جلوگیری نمود و یک چنین دروغ مصلحت‌آمیز در هر آئینی مشروع می‌باشد[۱۴].

این تاریخ نویس آزاد فکر تا حدی پرده را بالا زده است، ولی اگر نظر جلوگیری از ارتداد گروهی بود، چرا پس از آمدن ابوبکر فوراً تغییر عقیده داده و تسلیم شد. گواه دیگر: در این لحظه حساس که سیلاب اشک از دیدگانیاران رسول خدا سرازیر بود و فریاد زنان مدینه از شدت تأثر، مدینه را به لرزه درآورده بود که تا بدن رسول خدا را به خاک نسپرند، دنبال کاری نروند، ولی برخلاف انتظار در همین لحظات که ابوبکر از سنح بازگشته و آرامشی در مردم با اسکات خلیفه پدید آمده بود، هر دو نفر با گروهی در حجره رسول خدا نشسته و منتظر انجام مراسم غسل و کفن و... بودند. ناگهان دو نفر از مخالفان سعد بن عباده (کاندیدای خلافت برای انصار) از راه رسیدند و رو به ابوبکر کردند و گفتند که نطفه فتنه در حال انعقاد است و انصار در سقیفه بنی ساعده گرد آمده‌اند و می‌خواهند با سعد بیعت کنند. فوراً وی و عمر و ابو عبیده از جا برخاستند و خود را به سرعت به سقیفه رسانیدند و مشغول مذاکره و پرخاشگری شدند. دیگر مراسم غسل و کفن و نماز و دفن جسد پیامبر(ص) به دست فراموشی سپرده شد و پس از مدتی کوتاه خلیفه را در حالی که گروهی دور او را گرفته بودند، وارد مسجد کردند هنوز علی(ع) و عباس از غسل پیامبر فارغ نشده بودند که صدای تکبیر از مسجد به گوش آنان رسید علی(ع) از عباس پرسید: چه حادثه‌ای رخ داده است؟ عباس ماجرا را بیان نمود[۱۵]. آیا ترک حج حجره رسول خدا و فراموش کردن مراسم تجهیز پیامبر و شتاب به سوی سقیفه گواه بر این نیست که مقصود از تکذیب مرگ پیامبر مربوط به مسأله خلافت بوده است؟[۱۶].

روحیات و بینش اجتماعی رأی دهندگان

انتخابات سقیفه را در صورتی می‌توانیم به خوبی ارزیابی کنیم که روحیات و پایه درک و بینش اجتماعی و طرز تفکر و مقدار واقع‌بینی رأی‌دهندگان را درست ارزیابی کنیم؛ زیرا هرگاه انتخاب خلیفه به دست افراد واقع‌بین، دوراندیش، پاک و پیراسته از روحیات بد و ناشایست، صورت بگیرد و در انتخاب خود انگیزه‌ای جز صلاح‌اندیشی و رعایت مصالح عمومی نداشته باشند، قطعاً یک چنین انتخاب، ارزش اجتماعی بیشتری پیدا نموده و اصول دموکراسی از آن پشتیبانی خواهد نمود، ولی هرگاه در روح و روان رأی‌دهندگان خودخواهی لانه گزیند و در انتخاب فرد انگیزه‌ای جز حفظ منافع شخصی نداشته باشند. چنین انتخابی در نظر یک فرد واقع‌بین و حقیقت‌جو، ارزش اجتماعی نخواهد داشت. گذشته از این، تعداد رای (نه مجریان رأی) در بالا بردن ارزش اجتماعی انتخابات تأثیر بسزائی دارد. انتخاباتی که بر اساس تعداد صاحب رأی و نظر صورت بگیرد و فردی بر اثر داشتن رأی زیاد به مقام رهبری انتخاب گردد، ارزش اجتماعی آن به مراتب بالاتر از آن خواهد بود که فردی در حقیقت با تصویب چند نفر روی کار آید و افراد دیگری که به ظاهر برای انتخاب رهبر رأی می‌دهند، دارای رأی و نظر نبوده، بلکه در حقیقت مجریان نظر چند نفر رئیس قبیله باشند که قبلاً تصمیمات خود را درباره رهبری فردی در نظر می‌گیرند و به آبادی و کارگزاران خود دستور می‌دهند که شخصی را برای مقام رهبری انتخاب نمایند. چنین انتخابات که بر مبنای تعداد آراء استوار نگردد، بلکه مقیاس در پیروزی، تعداد نفرات و فزونی مجریان رأی باشد، از نظر محاسبات اجتماعی بی‌ارزش خواهد بود. بنابراین بیعت در سقیفه را هم باید از نظر روحیات و پایه بینش اجتماعی رأی‌دهندگان هم از نظر تعداد رأی و فکر، مورد بررسی قرار داد سپس درباره ارزش آن داوری نمود.[۱۷].

ارزیابی بینش اجتماعی انصار

اجتماع سقیفه ترکیبی بود از اجتماع انصار و تعدادی از مهاجر که شماره آنان چنان‌که بعداً خواهیم گفت، از سه نفر تجاوز نمی‌کرد[۱۸]. اجتماع انصار را دو قبیله بنام اوس و خزرج تشکیل می‌داد. میان این دو قبیله که از چند صد سال پیش، از یمن کوچ نموده و در یثرب مسکن کرده بودند، به عللی که فعلاً مجال شرح آن نیست، از صد و بیست سال پیش از مهاجرت پیامبر، آتش جنگ روشن بود و آخرین نبرد آنان جنگ بعاث بود که شش سال قبل از مهاجرت پیامبر رخ داد.

این جنگ‌های دیرینه سبب شده بود که روح و روان آنان نسبت به یکدیگر، کانونی از بغض و عداوت و دشمنی باشد. هر چند که با طلوع اسلام در این سرزمین، از پایه دشمنی طرفین تا اندازه‌ای کاسته شد و از ابراز عداوت به طرز روشنی جلوگیری به عمل آمد. اما ناگفته پیداست که یک چنین عداوت ریشه‌دار که دست افراد هر یک از دو قبیله، سالیان دراز تا مرفق در خون پیر و جوان قبیله دیگر فرو رفته بود، در ظرف ده سال ریشه کن نمی‌گردد، بلکه باید چندین سال بگذرد و تحولات عمیقی در اجتماع آنان پدید آید، تا بازماندگان آنها خاطرات تلخ را به دست فراموشی بسپارند. درست است که اسلام، انقلاب عمیقی در شئون زندگی آنان پدید آورد، و روح حماسی و جنگجوئی آنان را به صورت فداکاری و جانبازی در راه خدا و گسترش و دفاع از اسلام تلطیف و رهبری نمود و شخصیت‌هایی را پرورش داد که نظیر آنان در تاریخ بشریت نادر و کمیاب است، ولی از یک اصل نباید غفلت نمود که این رهبر آسمانی بیش از ده سال در میان این دو قبیله نبود و هرگز روی موازین طبیعی تربیت ده ساله، آن هم در میان یک رشته بحران‌ها، نمی‌تواند رسوبات افکار دوران بت‌پرستی و جاهلیت را از ضمیر و روان اکثریت آنان پاک سازد و قلوب و ضمائر آنان را آنچنان شستشو دهد که اثری از رسوبات جاهلی و تعصب‌های کور در آن باقی نماند. اینک دو گواه تاریخی:

دو شاهد زنده تاریخی

  1. در ساده لوحی و بغض و عداوت هر یک از افراد قبیله اوس و خزرج نسبت به یکدیگر همین بس که یک یهودی فتنه‌گر بنام شاس در انجمن اوس و خزرج توانست با تجدید خاطرات تلخ جنگ بعاث آتش فتنه را روشن سازد و آنچنان آنان را بر ضد یکدیگر تحریک نماید که افراد هر دو قبیله، دست به قبضه شمشیر بردند و نزدیک بود که تراژدی بعاث بار دیگر تجدید گردد که ناگهان گزارشگری پیامبر را از ماجرا آگاه ساخت. آن حضرت فوراً خود را به میان جمعیت رسانید و با سخنان حکیمانه خود، که در سایه اسلام باید تمام گذشته‌ها را به دست فراموشی بسپارند، آتش خشم را فرونشانید و بار دیگر پیوند آنان را با یکدیگر استوار ساخت[۱۹].
  2. عبدالله بن ابی از منافقین سرشناس و از دشمنان خاندان رسالت بود. روزی پیامبر بالای منبر به طور کلی بدون اینکه از او نامی ببرد، درباره او چنین سخن گفت:

کدام یک از شماها مرا درباره تأدیب مردی که خاندان مرا سخت ناراحت کرده است، معذور می‌دارد؟ در این لحظه سعد بن معاذ رئیس قبیله اوس برخاست و گفت: ای رسول خدا هرگاه آن مرد از اوسیان باشد، گردن او را می‌زنم و اگر از برادرانمان، از خزرجیان باشد، فرمان شما را درباره او اجرا می‌کنم. این سخن برای رئیس خزرج که سعد بن عباده بود، سخت گران آمد و برخاست به او چنین پاسخ داد: به خدا سوگند دروغ می‌گویی، تو او را نمی‌کشی در این گیر و دار اسید بن حضیر، که پسر عموی سعد بن معاذ بود و از سران اوس بشمار می‌رفت، برخاست و رو به فرزند عباده کرد و گفت: به خدا قسم تو دروغ می‌گویی، ما او را می‌کشیم و تو خود منافق هستی و از منافقان دفاع می‌کنی.

این گفتگوها سبب شد که بعضی از افراد دو قبیله به هم بریزند و نزدیک بود همدیگر را بکشند و برای جلوگیری از ادامه نزاع رسول خدا از منبر پایین آمد و آنان را از هم جدا ساخت[۲۰]. نه تنها قلوب افراد این دو تیره نسبت به یکدیگر صاف و پاک نشده بود، بلکه آثار جاهلی دیگری هنوز بر قلوب آنان حکمفرما بود. در غزوه بنی المصطلق هنگامی که میان دو نفر از مهاجر و انصار بر سر آب، جنگ و نزاعی درگرفت، هر یک از طرفین وابسته‌های خود را به کمک‌طلبید و نزدیک بود که آتش جنگ میان انصار و مهاجر شعله‌ور گردد، و اگر سیاست و تدبیر پیامبر نبود، کار به جای باریک می‌کشید[۲۱]. این رویدادها حاکیست که هنوز رسوبات افکار دوران جاهلی در قلوب آنان باقی بود و کینه‌ها و عداوت‌ها از ضمائر آنها به کلی زدوده نشده بود.[۲۲].

سرگذشت سقیفه

حاضران در سقیفه را یک گروه مثلثی تشکیل می‌داد که هر ضلعی از آن، برای خود دارای فکر و هدفی بود. سعد بن عباده با کوشش‌های زیاد توانسته بود تیره‌های خزرج و اوس را زیر عنوان انصار گردهم آورد و حزب نیرومندی در برابر مهاجر تشکیل دهد، ولی پیوستگی افراد این دو قبیله، یک اتحاد صوری و به اصطلاح اجتماع جسمی بود، و قلوب و افکار آنان از یکدیگر کاملاً جدا و مجزا بود.

سخنرانی سعد

سعد، به همین اجتماع ظاهری اکتفا کرد و خطابه‌ای ایراد نمود و چون او با حال مرض در سقیفه شرکت کرده بود و قسمتی از مردم سخنان او را نمی‌شنیدند، یک نفر سخنان او را برای مردم بازگو می‌کرد. او در خطابه خود چنین گفت: ای گروه انصار، شما پیش از دیگران به آئین اسلام گرویدید. از این جهت برای شما فضیلتی هست که برای دیگران نیست. پیامبر اسلام متجاوز از ده سال قوم خود را به خداپرستی و مبارزه با شرک و بت‌پرستی دعوت نمود، جز جمعیت بسیار کمی از آنان کسی به او ایمان نیاورد و همان افراد کم قادر به دفاع از پیامبر و گسترش آئین او نبودند، حتی اگر حادثه‌ای ناگوار متوجه خود آنها می‌شد، قدرت دفاع از خود نداشتند. هنگامی که سعادت متوجه شما شد که به خدا و پیامبر او ایمان آوردید و دفاع از پیامبر و یاران او را به عهده گرفتید، و برای گسترش اسلام و مبارزه با دشمنان، جهاد نمودید و در تمام دوره‌ها، سنگینی کار بر دوش شما بود و روی زمین را شمشیرهای شما رنگین کرد و عرب سرکش در پرتو قدرت شما گردن نهاد تا آنجا که رسول خدا از میان رفت در حالی که از همه شماها راضی بود... بنابراین هر چه زودتر زمام کار را به دست بگیرید و جز شما کسی لیاقت این کار را ندارد[۲۳]. از نظر دیپلماسی، خطابه سعد در آن لحظه حساس بسیار پرتحرک و سازنده بود. وی در این نطق کوتاه از مجموع گروه انصار اعم از خزرجی و اوسی تجلیل کرد و احیای شخصیت نمود و گفت شما بودید که به آنها پناه دادید و آنان را از گزند دشمنان حفاظت و صیانت نمودید. نکته مهم همانست که در آخر سخنرانی خود به آن تصریح کرد با اینکه او، خود را کاندیدای خلافت کرده بود.

در پایان سخن بدون اینکه نامی از خود ببرد، رو به آنان کرد و گفت: برخیزید زمام امور را خودتان به دست بگیرید، یعنی زمامداری و رهبری من مطرح نیست و زمامدار واقعی خود شما هستید و من مجری نظرات شما هستم و اگر غیر از من دیگری را برای این کار لایق و شایسته دیدید، او را انتخاب کنید[۲۴]. اکنون باید دید که با چنین سخنرانی جامع و پرتحرک، چگونه سعد از صحنه سیاست و انتخاب طرد شد و دیگری به جای او انتخاب گردید. شناسائی عوامل این طرد و پیروزی فردی که جز پنج نفر در آن اجتماع طرفدار نداشت، در مقام ارزیابی بسیار حائز اهمیت است.[۲۵].

سخنرانی ابوبکر

خداوند، محمد را برای پیامبری به سوی مردم اعزام نمود، تا او را بپرستند و شریک و انبازی برای او قرار ندهند. برای عرب، ترک آئین شرک سنگین و گران بود گروهی از مهاجران به تصدیق و ایمان و یاری او در لحظات سخت، بر دیگران سبقت گرفتند و از کمی جمعیت نهراسیدند. آنان نخستین کسانی بودند که به او ایمان آوردند و خدا را عبادت نمودند. آنان خویشاوندان پیامبر و به زمامداری و خلافت، از دیگران شایسته‌تر می‌باشند. سپس وی برای جلب نظر انصار، و تجدید خاطرات تلخ دیرینه تیره‌های خزرج و اوس که سبب می‌شد آنان وحدت نظر را از دست بدهند، چنین گفت: فضیلت و موقعیت و سوابق شما در اسلام، برای همه مردم روشن است. کافی است که پیامبر شما را برای دین خود کمک و یار اتخاذ کرد و بیشتر یاران و همسران پیامبر از خاندان شماست. اگر از گروه سابقین در هجرت بگذریم، هیچ‌کس به مقام و موقعیت شما نمی‌رسد. بنابراین چه بهتر ریاست و خلافت را گروه سابق در هجرت به دست بگیرند و وزرات و مشاوره را به شما واگذار کنند و آنان هیچ کاری را بدون تصویب شما انجام ندهند[۲۶]. هرگاه خلافت و زمامداری را قبیله خزرج به دست بگیرند، اوسیان از آنها کمتر نیستند و اگر اوسیان گردن به سوی او دراز کنند، خزرجیان از آنها دست کم ندارند. گذشته از این، میان این دو قبیله خون‌هایی ریخته و افرادی کشته شده و زخم‌هایی غیر قابل جبران پدید آمده است که هرگز فراموش شدنی نیست. هرگاه یک نفر از شما خود را برای خلافت آماده کند و انتخاب گردد، بسان این است که خود را در میان فک شیر افکنده و سرانجام میان دو فک مهاجر و انصار خرد می‌شود[۲۷]. وی در سخنان خود، گذشته از اینکه خواست هر دو گروه را از خود راضی سازد و قلوب همه را به دست آورد، کوشش نمود که به طور غیر مستقیم به آتش اختلاف دامن زند و وحدت کلمه و نظر انصار را از بین ببرد و در برابر تز نامعقول آن‌، که می‌گفتند: اجتماع مسلمانان باید به صورت دو رئیسی اراده شود، یک تز نسبتاً معقول که همان تقسیم خلافت و وزارت و معاونت میان مهاجر و انصار باشد، در اختیار آنان گذارد.[۲۸].

سخنان حباب بن منذر

در این میان حباب بن منذر که نسبت به دیگران مرد مصممی بود، برخاست و انصار را برای قبضه کردن امر خلافت تحریک نمود و گفت: مردم برخیزید، زمام خلافت را به دست بگیرید، مخالفان شما در سرزمین شما و در زیر سایه شما زندگی می‌کنند و عزت و ثروت و کثرت افراد از آن شماست و هرگز جرأت آن را ندارند که با شما مخالفت نمایند، رأی، رأی شماست واگر مهاجر اصرار دارند که امیر از آنان باشد، چه بهتر که امیری از مهاجر و امیری از انصار برگزیده گردد.[۲۹].

سخنرانی عمر

گوینده پیشین تا آنجا که توانست روح برتری‌جویی در خلافت را در انصار زنده نمود، جز اینکه در پایان، روی سادگی، تو نامعقول دورئیسی را پیشنهاد داد، از این جهت خلیفه دوم فرصت را مغتنم شمرده برخاست و با شدیدترین لحنی بر او اعتراض کرد و گفت: هرگز دو شتر را نمی‌توان با یک ریسمان بست، هرگز عرب زیر بار شما نمی‌روند و شما را برای خلافت نمی‌پذیرند، در صورتی که پیامبر آنها از غیر شماهاست، کسانی باید زمام خلافت را به دست بگیرند که نبوت در خاندان آنها بوده است.[۳۰].

سخنان ابوعبیده

ابو عبیده سومین مهاجر حاضر در سقیفه بود، رو به انصار کرد و گفت: شما گروه انصار نخستین کسی بودید که پیامبر را یاری کردید، دیگر شایسته نیست نخستین فردی باشید که آئین او را دگرگون بسازید. برای اخذ نتیجه لازم است خلاصه سخنان کارگردانان سقیفه را به طور فشرده بنگاریم:

  1. سعد بن عباده، نخستین سخنگوی مجمع: تکیه‌گاه او برای حیازت این مقام، این بود که انصار به پیامبر گرامی پناه دادند و از او دفاع کردند و دین او به وسیله جوانان انصار گسترش یافت و عرب بت‌پرست به آئین اسلام خاضع گردید.
  2. ابوبکر، دومین سخنگوی انجمن: تکیه‌گاه او برای حیازت مقام خلافت این بود که گروه مهاجر نخستین کسی بودند که به وی ایمان آوردند و از کمی جمعیت نترسیدند، چه بهتر که رئیسی از میان آنان و وزیری از انصار باشد. علاوه براین، هنوز ریشه‌های عداوت میان دو قبیله اوس و خزرج به حکم خود باقی است.
  3. حباب بن منذر، سومین سخنگو از انصار: تکیه‌گاه او برای انتخاب رئیس از انصار این بود که گروه مهاجر در سایه قدرت انصار زندگی می‌کنند و عزت و ثروت و کثرت افراد و قدرت از آن انصار است و در برابر تز معقول ابوبکر، تز نامعقولی پیشنهاد کرد و گفت: امیری از ما و امیری از شما.
  4. عمر بن الخطاب، چهارمین سخنگو از مهاجر: وی پس از نامعقول شمردن تز دورئیسی، روی پیوند خویشاوندی مهاجر با پیامبر تکیه کرد و گفت: عرب به حکومت شما راضی نمی‌شود، در حالی که پیامبر خدا از غیر شماست، ولی اگر افرادی بر آنها حکومت کنند که نبوت نیز در میان آنان بوده است، بر این مطلب گرد می‌آید.
  5. ابوعبیده، پنجمین سخنگو از مهاجر: که به صورت نصیحت خواست انصار را ساکت کند و گفت شما نخستین کسانی بودید که اسلام را کمک کردید، ولی نخستین کسانی نباشید که آن را دگرگون می‌سازید[۳۱].

اکنون باید دید که چگونه جریان به نفع مهاجر تمام شد، با اینکه تعداد آنان در آنجا سه نفر بیش نبود و چگونه برگ برنده از آن مهاجر گردید.[۳۲].

صفحه تاریخ ورق می‌خورد

حساس‌ترین لحظه تاریخ فرا رسید. سکوت مبهمی بر مجلس حکومت می‌کرد. نخستین اقدام و عمل از یک طرف می‌توانست سرنوشت خلافت را روشن کند. اگر در آن لحظه تنها خزرجیان برمی‌خاستند و با رهبر خود بیعت می‌کردند، کار تمام می‌شد. اما همانگونه که گفته شد، اکثریت قریب به اتفاق آنان افراد ساده‌دل و نزدیک‌بین بودند و گرنه هرگز نمی‌گذاشتند که کار به اینجا برسد و پیش از آمدن مهاجران، کار را به آخر می‌رساندند. در اینجا عامل دیگری سرنوشت تاریخ را دگرگون ساخت و به حکم مثل معروف، کرم درخت از خود درخت است. شخصیتی از خزرج به نام بشیر بن سعد که پسر عموی سعد بن عباده بود، از توجه واقعی خزرجیان و ظاهری اوسیان به پسر عموی خود، سخت رنج می‌برد و از درون ناراحت بود. برای بهم زدن اوضاع برخاست، سکوت مجلس را با لحن خاصی درهم شکست و برخلاف توقع خود و بیگانه، گفت: پیامبر از قریش است، خویشاوندان پیامبر برای موضوع زمامداری از ما شایسته ترند، چه بهتر کار خلافت را به خود آنان واگذار کنید و با آنان مخالفت ننمایید.

ابوبکر احساس کرد که جبهه انصار که با مخالفت شخصیتی مانند بشیر وحدت کلمه را از دست داده است، خصوصاً قرائن گواهی می‌داد که سران اوس نیز با او توافق روحی و قلبی ندارند؛ لذا فوراً فرصت را مغتنم شمرده و برخاست و با زرنگی خاصی به گفتگوها خاتمه داد و به جای سخن گفتن، گامی به پیش نهاد و گفت: ای مردم! به نظر من عمر و ابوعبیده برای خلافت شایستگی دارند، اکنون با هر کدام می‌خواهید بیعت کنید. ناگفته پیداست این پیشنهاد رنگ جدی نداشت والا دو نفر را پیشنهاد نمی‌کرد، بلکه مقدمه آن بود که آن دو نفر برخیزند و بگویند با وجود شما نوبت به ما نمی‌رسد، چنانکه همانطور شد و هر دو نفر برخاستند گفتند: تو از ما شایسته‌تر هستی، تو همسفر رسول خدا در غار شور می‌باشی، چه کسی می‌تواند در این امر بر تو سبقت بگیرد؟ سپس گام به پیش نهادند و به طرف ابوبکر رفتند و گفتند: دست خود را بازکن تا ما با تو به عنوان خلیفه مسلمین بیعت نمائیم. ابوبکر نیز بدون اینکه مجدداً به آنها تعارف کند دست خود را به عنوان بیعت دراز کرد[۳۳]. در این لحظه بشیر بن سعد از شادی در پوست نمی‌گنجید و از اینکه توانسته بود ضربت محکمی بر سعد وارد سازد، سخت خوشحال بود و برای گسترش شکاف اختلاف، بر عمر و ابوعبیده سبقت گرفت و دست ابوبکر را برای خلافت فشرد و اقدام متهورانه بشیر بر سعد در عین اینکه خشم گروهی را برانگیخت، و حباب بن منذر او را فرزند عاق خزرج و یک فرد نمک‌نشناس و حسود خواند، به اوسیان که از لحظه نخست با رئیس خزرج موافق نبودند، جرأت داد که هر چه زودتر از این پیش‌آمد استفاده کنند و از اینکه مخالفت از ناحیه خود خزرجیان آغاز گردیده بود، سخت خوشحال بودند.

روی این اساس، رئیس اوسیان، اسید بن حضیر بدون فکر و مشورت و بدون اینکه مصالح اسلام و یا لااقل افراد قبیله خود را در نظر بگیرد، از یک احساسات تند و زودگذر پیروی کرد و به کسان خود گفت: هرگاه خزرجیان گوی خلافت را بربایند و زمام امور را به دست بگیرند، یک نوع فضیلت و برتری پیدا نموده و هرگز برای شما نصیبی قائل نمی‌شوند، هرچه زودتر برخیزید و با ابوبکر بیعت کنید. خود او برخاست و با او بیعت کرد و اوسیان نیز همگی از او پیروی نمودند و با ابوبکر بیعت کردند و دیگر متوجه نشدند که اگر قریش نیز زمام امور را به دست بگیرد، چیزی نصیب آنان نخواهد شد. در موقع بیعت، سعد بن عباده که درگوشه سقیفه نشسته بود، مورد بی‌اعتنائی قرار گرفت و زیر دست و پا ماند و مشاجره سختی میان او و عمر درگرفت، ولی عمر با سفارش ابوبکر و با هوشیاری خود دریافت که تندی با سعد صلاح نیست و ابوبکر به او سفارش کرد که از سعد دست بردارد. ابوبکر به همین مقدار از بیعت اکتفا کرد و خود را خلیفه منتخب از طرف مهاجر و انصار تصور نمود، در حالی که گروهی دور او را گرفته بودند، از سقیفه خارج شد. در این لحظه اگرچه ابوبکر پیروز گردید، و در حالی که گروهی دور او را گرفته بودند و داد و فریاد به نفع او به راه افتاد، ولی در حقیقت او با پنج رأی و با فکر پنج نفر روی کار آمد، یعنی با بیعت بشیر بن سعد از خزرج اسید بن حضیر از اوس، عمر و ابوعبیده و خود خلیفه از مهاجران، این موفقیت را به دست آورد و اگر افراد قبیله اوس با ابوبکر بیعت کردند، خود دارای رأی نبودند، بلکه مجریان نظریه رئیس قبیله بودند، ولی کسان رئیس خزرج بدون اینکه با کسی بیعت کنند، سقیفه را ترک گفتند و بنا به نقل طبری گفتند: ما جز علی با کسی بیعت نمی‌کنیم[۳۴].

رساترین جمله‌ای که می‌تواند ماهیت این بیعت را برای ما تشریح کند، جمله‌ایست که عمر بعدها در دوران خلافت خود بالای منبر در مکه گفت: والله ما كنت بيعة ابي بكر الا فلتة[۳۵] وقى الله شرها، و من بايع رجلا من غير مشورة المسلمين لا بيعة له. به خدا سوگند بیعت ابوبکر و انتخاب وی برای خلافت یک کار نابهنگام و نا استوار و بدون مشورت بود، خدا مسلمانان را از شر آن نگاه داشت و هر کس بدون مشورت با مسلمانان با کسی بیعت کند، بیعت او ارزش نخواهد داشت[۳۶].[۳۷].

ارزیابی انتخاب سقیفه

سرگذشت سقیفه را به دقت خواندیم. اکنون وقت آن رسیده است که به نکات جالب و شایان توجه منطق گردانندگان آن توجه کنیم. نکات قابل توجه این گردهم‌آیی را می‌توان در چند فراز خلاصه کرد:

۱- در سقیفه پنج رأی بیش نبود: رأی‌دهندگان در سقیفه غیر از پنج نفر، یک مشت دنباله‌رو بودند که شیخ قبیله به هرکس رأی می‌داد، آنان نیز بدون تأمل و تفکر، به او رأی می‌دادند و در حقیقت آلت دست‌هایی بودند که فرمان بزرگ خود را به نحو احسن اجراء می‌کردند. و برای این نوع حکومت‌های به ظاهر دموکراتیک، آنچه مهم است یک اکثریت عددیست ولو اینکه فاقد نظر و اندیشه باشند، نه اکثریت آراء که فردی از روی فکر و شعور و سنجش، با کمال اختیار و آزادی رأی دهد. اکثریت قریب به اتفاق حاضران در سقیفه را گروه انصار که به ظاهر هوادار سعد بن عباده بودند، تشکیل می‌داد و در میان آنان از افراد مهاجر جز ابوبکر و عمر و ابو عبیده کسی دیگر نبود و از سران انصار، تنها دو نفر به ابوبکر رأی دادند، یکی پسر عموی سعد، بشیر بن سعد و دومی رئیس اوس، اسید بن حضیر و به دنبال بیعت رئیس اوس، اوسیان گوسفند واز به دنبال او راه افتادند و با ابوبکر بیعت کردند و در حقیقت، ابوبکر در سقیفه تنها پنج رأی داشت، باقی‌مانده جمعیت، سر بودند نه رأی، تعداد بودند نه آراء.

۲- علت شکست سعد: علت شکست سعد و پیروزی یک اقلیت ناچیز این بود که برخی از سران خزرج و رئیس مطلق قبیله اوس، در باطن با انتخاب سعد موافق نبودند اگرچه در ظاهر همگی به نام حزب انصار در سقیفه گرد آمده بودند، ولی به هنگام اخذ رأی و تصمیم، آشکارا با او مخالفت کردند، و به دیگری رأی دادند. سخنرانی سعد پیرامون دعوت انصار بر قبضه کردن زمام امر به پایان رسید. گروهی او را تصدیق کردند و گفتند: ما جز تو کسی را نمی‌خواهیم و در اثناء پرخاشگری‌های مهاجر و انصار برخی از هواداران سعد به نام حباب بن منذر، تئوری دورئیسی را پیش کشید و گفت: هرگاه مهاجران و قریش خود را بر اثر پیوند خویشاوندی با پیامبر برای این کار لائق و شایسته دیدند، ما در پاسخ آنان باید بگوئیم «مِنَّا أَمِيرٌ وَ مِنْكُمْ أَمِيرٌ». نظریه دو رئیسی در حقیقتیک نوع عقب‌نشینی از هدفی بود که انصار برای آن گرد آمده بودند و لذا هنگامی که سعد از گفتگوی آنان آگاه گردید، در تأثر شدیدی فرو رفت و گفت: «هَذَا أَوَّلُ الْوَهْنِ‌» یعنی: این نظر گامی به عقب نهادن و نشانه عدم رشد اجتماعی و نبودن عزم قاطع در تعیین رئیس از جبهه انصار است. او به خوبی دریافت که اشاعه فکر دورئیسی نه تنها تز غیر معقولی است، بلکه تمام کوشش‌های انصار را عقیم می‌سازد، و به جبهه مهاجر اجازه خواهد داد که برای منحصر ساختن رئیس در جبهه خود فعالیت بیشتری کنند؛ زیرا نیمی از افکار طرفداران سعد بدون کوشش، با آنان موافق است و طبعاً فعالیت خواهند کرد تا نیم دیگر را به عناوینی با خود موافق سازند. در واقع پیدایش نظریه دورئیسی در میان انصار نه تنها آغاز سستی و ورشکستگی سیاسی بود، بلکه هم آغاز آن و هم پایان آن بود. این ضعف و سستی روشن اجازه داد که ابوبکر به عمر دستور دهد نرمی و آرامی را پیش بگیرد و تندی نکند؛ زیرا موقع تندی نیست و خود او خطبه‌ای به نحوی که گفته شد، ایراد نمود.

۳- قرآن مجید دستور می‌دهد که افراد با ایمان دور هم گرد آیند و گره مشکلات خود را با انگشت تبادل نظر بگشایند[۳۸]. مقصود از این دستور ارزنده اسلامی این است که گروه خردمند و کارآ در محیطی آرام با واقع‌بینی دور از هر نوع تعصب، دورهم جمع گردند و مسیر زندگی را از راه اصطکاک افکار خود روشن سازند. آیا این گردهم‌آیی در سقیفه چنین رنگ و قیافه‌ای داشت: واقعاً خردمندان و کارآیان جامعه اسلامی دورهم گرد آمده بودند و می‌خواستند که گره خلافت را از طریق گفت و شنود حل کنند؟ یا اینکه جریان درست نقطه مقابل آن بود؟

در این گردهم‌آیی از مهاجران فقط سه نفر حضور داشت، برای اینکه دیگران را در برابر کار انجام شده قرار دهند، آنان را از چنین اجتماع آگاه نساختند. آیا می‌توان نام چنین گردهم‌آیی را که شخصیت‌های عظیم جهان اسلام مانند: علی بن ابی‌طالب و سلمان و ابوذر و مقداد و حذیفه و ابیّ بن کعب و طلحه و زبیر و ده‌ها شخصیت دیگر در آنجا حضور نداشتند و تاریخ، نام و نشانی آنها را ضبط کرده است، دموکراسی و مشاوره و تبادل نظر نامید؟ آیا صحیح بود که در چنین موضوع مهمی به یک جلسه کوتاهی، آن‌هم با داد و فریادهای گوش خراش و له کردن دست و پای کاندیدای انصار اکتفا شود، یا اینکه لازم بود چنین موضوع حیاتی طی جلساتی، آن‌هم با حضور شخصیت‌های مهم اسلامی که از فکر و تدبیر به طور شایسته برخوردارند، مطرح گردد و سرانجام از طریق اتفاق آراء و یا اکثریت، رئیس مسلمانان انتخاب شود؟ انتخاب ابوبکر برای خلافت با آن شتابزدگی به اندازه‌ای خام و غیر اصولی بود که عمر بعدها می‌گفت: انتخاب ابوبکر برای زعامت کار تصادفی بیش نبود و بر اساس مشاوره و تبادل نظر انجام نگرفت و هر فردی شما را به چنین کاری دعوت کند، او را بکشید[۳۹].

۴- جالب توجه، منطق اهل سقیفه است: استدلال گروه مهاجر، غالباً روی دو چیز دور می‌زد، یکی پیشگام بودن آنان در ایمان به خدا و گرایش به آئین پیامبر. و دیگری پیوند خویشاوندی که با پیامبر اسلام داشتند. هرگاه ملاک برتری آنان این دو چیز بود، نباید ابوبکر دست عمر وابو عبیده جراح را بگیرد و گوی خلافت را به آنان پاس دهد؛ زیرا پیش از آنان کسانی بودند که به آئین توحید گرویده و خویشاوندی نزدیکتری با پیامبر داشتند. امیرمؤمنان(ع) نخستین فردی بود که به او ایمان آورده و از نخستین روز تولد زیر نظر او تربیت یافته بود و از نظر پیوند خویشاوندی، پسر عموی پیامبر و داماد وی بشمار می‌رفت. مع الوصف چگونه این سه نفرگوی خلافت را به هم پاس می‌دادند و سرانجام ابوبکر جلو افتاد؟ علم به اصول و فروع شریعت و آشنایی به تمام نیازمندی‌های جامعه اسلامی شرط اساسی امامت و جانشینی از رسول خداست، چیزی که در انجمن سقیفه از آن گفتگو نبود، همین موضوع بود. آیا شایسته و لازم نبود که این افراد به جای اینکه بر قومیت و دیگر ملاک‌های واهی تکیه کنند، موضوع علم و دانش را ملاک قرار داده و در میان یاران رسول خدا فردی را که به اصول و فروع اسلام آشنایی کامل دارد و از آغاز زندگی تا آن روز لغزشی از او دیده نشده بود، برای زعامت انتخاب کنند و به جای خودبینی، مصالح اسلام و مسلمانان را در نظر بگیرند؟ اصولاً باید میان علت و معلول و به عبارت بهتر، میان دلیل و مدلول، ارتباطی وجود داشته باشد و تصدیق یکی، موجب تصدیق دیگری گردد. در صورتی که در دلائل مهاجر و انصار، یک چنین شرط موجود نیست.

درست است که مهاجر، نخستین کسی بودند که به پیامبر ایمان آوردند و یا با پیامبر، پیوند خویشاوندی داشتند. ولی این دو جهت سبب نمی‌شود که مقام رهبری از آن آنان باشد؛ زیرا رهبری شرطی جز این دو لازم دارد و آن آگاهی از کتاب و سنت، و قدرت روحی بر اداره امور مملکت است و چه بسا این دو شرط در افرادی پیدا شود که بعدها به پیامبر ایمان آورده و یا با پیامبر پیوند خویشاوندی نداشتند. آنان به جای این که ببینند در چه شخصی شرائط رهبری فراهم است، سراغ فضائلی رفتند که ارتباطی به مقام رهبری ندارد. عین این انتقاد، به استدلال انصار نیز متوجه است، بر فرض اینکه اسلام با خون انصار انتشار یافت، ولی این دلیل نمی‌شود که مقام رهبری نیز از آن آنان باشد؛ زیرا چه بسا واجد شرائط مقام رهبری نباشند. دقت در استدلال طرفین می‌رساند که آنان می‌خواستند مقام زعامت را، به طور وراثت از پیامبر به ارث ببرند، و هر یک از طرفین برای وراثت خود دلیلی می‌تراشید.

۵- جز حکومت ظاهری، چیز دیگری مطرح نبود: شیوه استدلال هر دو گروه نشان می‌دهد که آنان از خلافت و جانشینی پیامبر جز همان حکومت ظاهری و فرمانروائی بر مردم، هدف دیگری نداشتند و از دیگر مناصب پیامبر گرامی(ص) چشم پوشیده و به آن توجهی نمی‌کردند. روی این جهت بود که انصار در سخنرانی، بر فزونی افراد و قدرت قبیله‌ای خود بالیده و خود را سزاوارتر از دیگران می‌دانستند[۴۰]. درست است که پیامبر گرامی فرمانروای مسلمانان بود، ولی علاوه بر این مقام، دارای مقامات و فضائلی دیگر نیز بود که در کاندیداهای مهاجر و انصار اصلاً وجود نداشت؛ زیرا پیامبر بازگوکننده شریعت و مبین اصول و فروع و در برابر گناه و لغزش، مصون و بیمه بود. چگونه این افراد در مقام انتخاب جانشین به این رشته از امور که جهات روحانی و معنوی پیامبر و علت برتری و فرمانروائی او بر جامعه انسانی بود، توجه ننموده و موضوع را تنها از دریچه حکومت ظاهری و فرمانروائی که براساس فزونی افراد و پیوندهای قبیله‌ای استوار بود، می‌نگریستند؟

علت این تغافل روشن است؛ زیرا اگر خلافت اسلامی را از این دیدگاه می‌کردند، جز سلب صلاحیت از خود، نتیجه دیگری نمی‌گرفتند؛ زیرا آشنایی آنان به اصول و فروع بسیار ناچیز بود تا آنجا که کاندیدای ابوبکر (عمر) چند لحظه پیش از اجتماع سقیفه منکر مرگ پیامبر بود و با شنیدن آیه‌ای[۴۱] از دوست خویش، سخن خود را پس گرفت و گفت: مثل اینکه من این آیه را نشنیده بودم[۴۲]. گذشته از این، اشتباهات و لغزش‌های فراوان آنان پیش از فرمانروایی بر همه روشن بود. با این وضع چگونه می‌توانستند حکومتی را پی‌ریزی کنند که پایه آن را علم و دانش و تقوی و پرهیزگاری، کمالات روحی و معنوی و مصونیت الهی تشکیل می‌دهد؟

۶- پیشنهاد ابوسفیان به علی(ع)[۴۳]: از مراجعه به تاریخ یعقوبی به خوبی به دست می‌آید که در همان غوغای سقیفه که علی(ع) و عباس مشغول تجهیز پیامبر بودند، ابوسفیان وارد خانه شد و به علی(ع) چنین گفت: دست خود را باز کن تا با تو بیعت کنم، و دست ترا به عنوان خلیفه اسلام بفشارم. هرگاه من با تو بیعت کنم، احدی از فرزندان عبد مناف با تو به مخالفت برنمی‌خیزد و اگر فرزندان عبد مناف با تو بیعت نمودند، کسی از قریش از بیعت تخلف نمی‌کند، سرانجام همه عرب ترا به فرمانروایی می‌پذیرند. ولی علی(ع) به ابوسفیان اعتنائی نکرد، چون از نیت او آگاه بود و فرمود: من فعلاً مشغول تجهیز پیامبر هستم. هر چه عموی وی نیز اصرار کرد، وی تسلیم اصرار او نشد.

چیزی نگذشت که صدای تکبیر به گوش آنان رسید. علی(ع) در این موقع جریان را از عباس پرسید و عباس به وی عرض کرد: من نگفتم که دیگران در اخذ بیعت بر تو سبقت می‌جویند؟ نگفتم که دستت را بده تا من با تو بیعت کنم، ولی تو حاضر نشدی و دیگران بر تو سبقت جستند؟ پیشنهاد عباس، دور از واقع‌بینی بود؛ زیرا هرگاه علی(ع) تسلیم پیشنهاد عباس می‌شد و گروهی از شخصیت‌ها را برای بیعت دعوت می‌نمود، به طور مسلم اجتماع سقیفه بهم می‌خورد و یا اساساً تشکیل نمی‌شد، و هرگز دیگران جرأت نمی‌نمودند که مسأله خلافت اسلامی را در یک محیط کوچک که متعلق به گروه خاصی بود، مطرح سازند و شخصیتی را با پنج رأی برای زمامداری انتخاب کنند. با این حال، پیشنهاد عموی پیامبر و بیعت خصوصی چند نفر از شخصیت‌ها، دور از واقع‌بینی بود و تاریخ درباره آن همان را قضاوت می‌کرد که درباره بیعت ابوبکر داوری می‌نماید؛ زیرا زمامداری علی(ع) از دو حال خارج نبود و آن حضرت یا ولی و امام منصوص و تعیین شده از جانب خداوند بود یا نبود. در صورت نخست نیاز به بیعت نداشت و اخذ رأی برای خلافت و کاندیدا ساختن خود برای اشغال این منصب، یک نوع بی‌اعتنایی به تعیین الهی شمرده می‌شد و موضوع خلافت را از مجرای انتصاب الهی و اینکه زمامدار باید از طرف خداوند تعیین گردد، خارج می‌ساخت و در مسیر دیگر و اینکه منصب امامت یک مقام انتخابی است، قرار می‌داد. هرگز یک فرد پاکدامن و حقیقت‌بینی مانند علی(ع) برای حفظ مقام و موقعیت خود، به تحریف حقیقت دست نمی‌زند و سرپوشی روی واقعیت نمی‌گذارد. در صورت دوم، از انتخاب علی برای خلافت، همان رنگ و مارک را می‌گرفت که خلافت ابوبکر گرفت و صمیمی‌ترین یار او خلیفه دوم، پس از مدت‌ها درباره انتخاب ابوبکر گفت: «كَانَتْ بَيْعَةُ أَبِي بَكْرٍ فَلْتَةً، وَقَى اللَّهُ شَرَّهَا».

۷- امیرمؤمنان منطق مخالفان را بررسی می‌کند: هنوز هواداران خلیفه مشغول گردآوری رأی بودند که گزارشگری وارد خانه علی شد و جریان سقیفه را بازگو نمود. علی(ع) به او فرمود: انصار در سقیفه چه گفتند؟ عرض کرد: برنامه آنان حکومت دورئیسی بود، می‌گفتند: «مِنَّا أَمِيرٌ وَ مِنْكُمْ أَمِيرٌ» علی(ع) فرمود: آنان به حکم گفتار پیامبر از تصدی این مقام محرومند؛ زیرا پیامبر درباره انصار سفارش نموده که به نیکوکاران آنان نیکی کنیم و از تقصیر بدان آنها درگذریم[۴۴]. و اگر بنا بود انصار مقام زمامداری را اشغال کنند، هرگز جا نداشت که پیامبر درباره آنان چنین سفارشی کند؛ زیرا همواره توصیه و سفارش درباره کسانی انجام می‌گیرد که تحت رهبری دیگران باشند. سپس علی(ع) فرمود: منطق قریش در دعوت به خویش چه بود؟ وی گفت: آنان می‌گفتند پیامبر اسلام در خاندان ماست و همگی شاخه‌های یک درخت (قریش) هستیم. امام(ع) در پاسخ گفتار آنان فرمود: آنان درخت را گرفته و میوه آن را که خاندان پیامبر است، ضایع نموده‌اند[۴۵]. و اگر آنان از این نظر که با شجره وجود رسول خدا پیوند دارند، خود را شایسته مقام خلافت می‌دانند، خویشاوندان و فرزندان آن حضرت به خلافت و امامت شایسته‌تر از آنها هستند؛ زیرا آنها میوه شجره رسالت می‌باشند. ابن ابی الحدید، می‌گوید: امام پس از این گفتگوی کوتاه دو شعر زیر را که متضمن ابطال منطق اهل سقیفه است، انشاد نمود: فَإِنْ كُنْتَ بِالشُّورَى مَلَكْتَ أُمُورَهُمْ‌ فَكَيْفَ بِهَذَا وَ الْمُشِيرُونَ غُيَّبٌ‌ وَ إِنْ كُنْتَ بِالْقُرْبَى حَجَجْتَ خَصِيمَهُمْ‌ فَغَيْرُكَ أَوْلَى بِالنَّبِيِّ وَ أَقْرَبُ‌ اگر انتخاب شما بر اساس مشورت و مراجعه به افکار عمومی بود، این چه شوری و انتخاباتی است که رأی‌دهندگان غائب بودند؟ اگر علت تقدم شما بر دیگران داشتن پیوند خویشاوندی با پیامبر بوده است، دیگران که از شما به پیامبر نزدیکترند[۴۶].

۸- منطق علی در سزاواری خویش برای خلافت: اکنون باید دید که منطق امام در برابر منطق اهل سقیفه چیست؟ امام در شایستگی خود برای خلافت روی علم وسیع خود بر کتاب آسمانی و سنت‌های پیامبر، روی قدرت روحی خود در حفظ ملت بر اساس عدل و عدالت، تکیه کرد و چنین فرمود: ای گروه مهاجر، حکومتی را که حضرت محمد(ص) اساس آن را پی‌ریزی کرد، از دودمان او خارج نسازید، و وارد خانه‌های خود نکنید. به خدا سوگند ما اهل‌بیت پیامبر به این کار سزاوارتریم، در میان ما کسانی هستند که بر مفاهیم قرآن احاطه دارند. از فروع واصول دین به خوبی آگاهند و به سنن رسول خدا کاملاً آشنا می‌باشند و جامعه اسلامی را به خوبی می‌توانند اداره کنند و جلو مفاسد را بگیرند و غنائم را عادلانه میان آنها قسمت می‌کنند. چنین شخصی جز در خاندان نبوت در جای دیگر نیست زنهار از هوی و هوس پیروی نکنید که از راه خدا گمراه می‌شوید و از حق و حقیقت دور می‌گردید[۴۷]. مطابق روایات شیعه، امیرمؤمنان(ع) با گروهی از بنی هاشم نزد ابوبکر رفت و شایستگی خود را برای خلافت بسان بیان پیشین، از طریق علم به کتاب و سبقت بر اسلام و پایداری در راه جهاد و فصاحت در بیان و شهامت و شجاعت روحی توجیه نمود و چنین فرمود: «أَنَا أَوْلَى بِرَسُولِ اللَّهِ حَيّاً وَ مَيِّتاً وَ أَنَا وَصِيُّهُ وَ وَزِيرُهُ وَ مُسْتَوْدَعُ سِرِّهِ وَ عِلْمِهِ وَ أَنَا الصِّدِّيقُ الْأَكْبَرُ وَ الْفَارُوقُ الْأَعْظَمُ أَوَّلُ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ صَدَّقَهُ وَ أَحْسَنُكُمْ بَلَاءً فِي جِهَادِ الْمُشْرِكِينَ وَ أَعْرَفُكُمْ بِالْكِتَابِ وَ السُّنَّةِ وَ أَفْقَهُكُمْ فِي الدِّينِ وَ أَعْلَمُكُمْ بِعَوَاقِبِ الْأُمُورِ وَ أَذْرَبُكُمْ لِسَاناً وَ أَثْبَتُكُمْ جَنَاناً فَعَلَامَ تُنَازِعُونَا هَذَا الْأَمْرَ». من در حیات پیامبر و هم پس از مرگ وی به مقام و منصب او سزاوارترم، من وصی و وزیر و گنجینه اسرار و مخزن علوم او هستم، منم صدیق اکبر و فاروق اعظم، من نخستین فردی هستم که به او ایمان آوردم و او را در این راه تصدیق نمودم. من استوارترین شما در جهاد با مشرکان و اعلم شما به کتاب و سنت پیامبر، مطلع‌ترین شما بر فروع و اصول دین و فصیح‌ترین شما در سخن و قوی‌ترین شما در برابر ناملایمات هستم، چرا در این باره با من به جنگ و نزاع پرداختید[۴۸]؟

باز امیرمؤمنان(ع) در یکی از خطبه‌های خود خلافت را از آن کسی می‌داند که تواناترین افراد بر اداره امور مملکت و دانشمندترین آنها به دستورات الهی باشد، چنانکه می‌فرماید: «أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ أَحَقَّ النَّاسِ بِهَذَا الْأَمْرِ أَقْوَاهُمْ عَلَيْهِ وَ أَعْلَمُهُمْ بِأَمْرِ اللَّهِ فِيهِ فَإِنْ شَغَبَ شَاغِبٌ اسْتُعْتِبَ فَإِنْ أَبَى قُوتِلَ»[۴۹]. ای مردم شایسته‌ترین افراد برای حکومت، تواناترین آنها بر اداره جامعه و دانشمندترین آنها به دستورات الهی است. اگر فردی از این راه منحرف شد، از او درخواست می‌شود که گردن بر حق نهد و اگر به فساد خود ادامه دهد، کشته می‌شود. این نه تنها منطق علی(ع) است، بلکه برخی از مخالفان علی، لحظه‌ای که با وجدان بیدار سخن می‌گویند، به شایستگی علی برای خلافت اعتراف نموده و درک می‌کنند که با تقدیم دیگری بر او حقی را پایمال نموده‌اند. هنگامی که ابو عبیده جراح از امتناع علی از بیعت با ابی‌بکر آگاه گردید، روی به امام کرد و گفت: زمامداری را به ابی بکر واگذار بنما، اگر زنده ماندی و از عمر طولانی برخوردارگشتی، تو نسبت به زمامداری از همه شایسته‌تر هستی؛ زیرا ملکات فاضله و ایمان نیرومند و علم وسیع و درک و واقع‌بینی و و پیشگامی تو در اسلام و پیوند خویشاوندی و دامادی تو نسبت به پیامبر بر همه محرز است[۵۰].[۵۱].

پس از بیعت سقیفه

در حکومت‌های دموکراسی، شیوه حکومت و تعیین شخص حاکم و فرمانروا در دست مردم است. تا فردی به راستی مورد پذیرش و انتخاب اکثریت نباشد، شایستگی حکومت و فرمانروایی را ندارد، ولی در حکومت‌های استبدادی و فردی که در قالب دموکراسی و حکومت مردم بر مردم ریخته می‌شود و از مزایای این نوع حکومت‌ها فقط ادا و رنگ دموکراسی را دارد، کوشش می‌شود در ظاهر این مارک و نشانه حفظ شود. در حقیقت گردانندگان این سیستم از حکومت‌ها به جای واقع‌گرایی به آرایش ظاهر می‌پردازند و به هر نحوی شده افرادی را به پای صندوق رأی سوق می‌دهند، تا از این راه پایه‌های حکومت خود را در قلوب ساده‌لوحان و برون‌نگرها استوار سازند، اگرچه در نظر ژرف‌نگران یک چنین ظاهرسازی‌ها چندان ارزشی ندارد. بیعت‌گیران و هواداران خلیفه نخست، از همین روش پیروی کرده و می‌خواستند به هر قیمتی شده از خاندان امام و عموم متخلفان بیعت بگیرند. اینک مشروح این قسمت: وضع انتخاب خلیفه به صورتی که بیان شد، در سقیفه به پایان رسید. کارگزاران حکومت وقت، مایل بودند که دائره اخذ رأی گسترش پیدا کند و شخصیت‌های برجسته اسلام که در برابر عمل انجام شده قرار گرفته بودند، با ابوبکر بیعت نمایند، تا طرفداران آنان در سرتاسر حجاز اعلان کنند که صحابه پیامبر از روی میل و رغبت، ابی‌بکر را برای خلافت برگزیدند. دو گروه قوی و نیرومند مدینه، از انتخاب ابوبکر برای خلافت سخت ناراحت و عصبانی بودند. این دو گروه عبارت بودند از: خزرجیان که در رأس آنها سعد بن عباده قرار داشت، و بنی هاشم که شخصیت ممتاز آنها علی(ع) بود. حاشیه‌نشینان حکومت تصمیم گرفتند که از سران این دو گروه بیعت بگیرند و به موضوع خلافت رنگ اتحاد و اتفاق بدهند.[۵۲].

پیکی به سراغ سعد بن عباده می‌رود

چیزی از انتخاب سقیفه نگذشته بود که پیکی از طرف خلیفه، که حامل پیامی از جانب او بود، روانه خانه سعد شد. پیام خلیفه به سعد و علاقمندان او این بود که از مخالفت با افکار عمومی بپرهیزند و هر چه زودتر با وی بیعت کنند و از ایجاد تفرقه و دسته‌بندی خودداری نمایند. سعد در حالی که دوران نقاهت را می‌گذرانید، از پیام خلیفه سخت ناراحت شد و گفت: به خدا سوگند من هرگز با شما بیعت نمی‌کنم و آخرین تیری را که در ترکش دارم، به سوی شما پرتاب می‌نمایم و نیزه خود را با خون شما رنگین می‌سازم و با شمشیرم شما را می‌کوبم و با قبیله خود با شما می‌جنگم. به خدا سوگند هرگاه همه مردم از شما پشتیبانی کنند، من هرگز با شما بیعت نخواهم کرد، تا با پروردگار خود ملاقات نمایم. پیک خلیفه پیام سعد را به ابوبکر رسانید. عمر اصرار ورزید که خلیفه او را رها نکند تا از او بیعت بگیرد. بشیر بن سعد پسر عموی وی و نخستین شخصی که از خزرجیان با سعد مخالفت کرد و اجتماع سقیفه را به نفع ابوبکر تمام نمود، رو به خلیفه کرد و گفت: سعد مرد سرسختی است، ممکن است با شما بیعت نکند تا شود او کشته نمی‌شود، مگر اینکه تمام عشیره و فامیل او در راه دفاع از او کشته شوند. شما او را رها سازید، مخالفت او به حال شما ضرری ندارد. دستگاه خلافت، پند بشیر را پذیرفت و او را به حال خود گذاشت و او تا زنده بود، با خلیفه نماز نگزارد و از اجتماع آنان دوری گزید تا روزی که ابوبکر درگذشت. وی در آغاز خلافت عمر رحل اقامت در نواحی شام افکند و در سال ۱۵ هجری به نحو مرموزی کشته شد و برای لوث کردن خون او گفته شد که اجنه او را کشته‌اند[۵۳]. از ملاحظه مطالب گذشته، و اینکه پیوسته ابوبکر با او با ملایمت رفتار می‌کرد، در حالی که عمر خواهان شدت عمل بود، می‌توان دریافت که چرا پس از درگذشت خلیفه اول، وی مدینه را ترک گفت و سرانجام به صورت مرموزی کشته شد و آنچنان خون او لوث شد که قاتل او شناخته نشد و گناه قتل او را به گردن جنیان گذاردند.[۵۴].

دعوت بنی‌هاشم برای بیعت

این فراز از تاریخ در کتاب‌های تاریخ و حدیث شیعه به طور گسترده بیان شده ولی در کتاب‌های دانشمندان اهل تسنن به طور اجمال برگزار گردیده است، گویا موقعیت اجتماعی و دینی خلفاء مانع از آن شده است که حقائق بی‌پرده نوشته شود، ولی با این حال یک فرد محقق می‌تواند از لابلای اشارات و تلویحات، حقایقی را به دست آورد و از آنجا که تصمیم نگارنده بر این است که این بخش از تاریخ را به اتکاء مدارک دست اول اهل تسنن بنویسد، از این جهت به آنچه که پیشوایان تاریخ و حدیث آنان در این قسمت نوشته‌اند، اکتفا نموده و مطلب را خاتمه می‌دهد. براءبن عازب، صحابی پیامبر می‌گوید: من از دوستان خاندان بنی‌هاشم بودم، پس از درگذشت پیامبر اندوه شدیدی بر من مستولی گشت. من با خود فکر می‌کردم که سران قریش برای ربودن گوی خلافت، فعالیت نموده و زمام امور را از دست بنی‌هاشم خواهند گرفت، از این جهت مراقب شخصیت‌های فعال قریش بودم. گاهی میان بنی‌هاشم می‌رفتم و گاهی با قریش تماس می‌گرفتم. ناگهان ابوبکر و عمر از دیدگان من ناپدید شدند، چیزی نگذشت گزارش رسید که آنان با گروهی در سقیفه گرد آمده‌اند و عده‌ای با ابوبکر بیعت کرده‌اند. در این گیرودار دیدم اصحاب سقیفه ابوبکر را با تشریفات خاصی به سوی مسجد می‌آورند و به هرکس می‌رسند دست او را می‌گیرند و به سوی ابوبکر به عنوان بیعت می‌کشند. من از دیدن این منظره سخت ناراحت شدم و راه خانه‌ای را که بنی‌هاشم در آنجا گرد آمده بودند، پیش گرفتم و در خانه بنی‌هاشم را که بسته بود، محکم کوبیدم و آنان را از جریان آگاه ساختم. عباس عموی پیامبر، بنی هاشم را سخت ملامت کرد که چرا با من موافقت نکردید؟ مگر من نگفتم هرچه زودتر دست علی(ع) را به عنوان خلافت بفشارید؟ براء می‌گوید: من پیش آنان توقف کردم، تا تاریکی شب فرا رسید در آن شب علاوه بر بنی هاشم، مقداد و سلمان و ابوذر و عباده بن الصامت وابن تیهان و حذیفه و عمار دور هم گرد آمدند و تصمیم گرفتند که انتخاب سقیفه را ملغی اعلام کنند و اصرار ورزیدند که موضوع خلافت باید در اجتماع همگانی مهاجر و انصار مطرح گردد.

خلیفه و دوست صمیمی او از تصمیم یک چنین شخصیت‌های بزرگ که همگی پشتیبان علی(ع) بودند، آگاه گردیدند و برای حل مشکل، فوراً به دنبال ابو عبیده و مغیره بن شعبه فرستادند و موضوع را با آنان در میان گذاردند. مغیره بن شعبه که پرونده تاریکی در دوران جاهلیت داشت، بعدها عضو مؤثر دستگاه خلفا و مخصوصاً دربار معاویه گردید، پیشنهاد کرد که با ایجاد اختلاف میان بنی هاشم می‌توان بر آنها پیروز گشت. شما با عموی پیامبر عباس، ملاقات کنید و برای او و فرزندان وی سهمی از خلافت قائل شوید و از این راه میان او و علی بن ابیطالب جدایی افکنید. پیشنهاد مغیره مورد تصویب اعضاء قرار گرفت و همگی راه خانه عباس را پیش گرفتند و بر او وارد شدند.   ابوبکر گفت: خداوند، محمد(ص) را برای نبوت و تبلیغ رسالت برانگیخت و او را تا مدتی میان ما نگاه داشت، سپس روی مصالحی او را به سوی خود فراخواند و اداره امور را به دست مردم سپرد، و آنان مرا برای زعامت انتخاب کردند و من نیز به یاری خدا بدون سستی بر این کار اقدام نمودم. ولی شنیدم که گروهی با افکار مسلمانان به مخالفت برخاسته و بیت بنی‌هاشم را پناه خود قرار داده‌اند، یا شما با افکار عمومی موافقت کنید و انتخاب و بیعت مرا بپذیرید و یا آنان را از تصمیم خود باز دارید و ما حتماً برای تو که عموی پیامبر هستی و برای فرزندان تو، سهم بزرگی در خلافت قائل خواهیم شد.

انعطاف و نرمش خلیفه در جلب عواطف عموی پیامبر با موازین سیاسی مطابق بود، ولی اصول دیپلماسی ایجاب می‌کرد که این انعطاف با زور و قدرت و یا بالاتر، با ارعاب و تهدید توام گردد. از این جهت عمر شروع به سخن کرد و لحن مذاکره را دگرگون ساخت و گفت ما نیازی به شما نداریم و برای کاری پیش شما نیامده‌ایم ما دوست نداریم که با افکار عمومی مخالفت ورزید و سرانجام مصیبت بزرگی دامنگیر شما و مسلمانان گردد. دقت در سخنان خلیفه به خوبی می‌رساند که وی می‌خواست خلافت خویش را یک زعامت طبیعی که بر اساس افکار عمومی نهاده شده است، معرفی کند با اینکه در لحظه انتخاب وی در سقیفه از گروه مهاجر فقط سه نفر بودند و آنان نیز روی اغراض سیاسی به امید دست به دست شدن گوی خلافت به او رأی دادند و برای جلب قلوب ساده‌لوحان، از گروهی خواه ناخواه آرایی گرد آوردند. عموی پیامبر بر خلاف انتظار آنان، و برخلاف نقشه ناجوانمردانه مغیره[۵۵] شروع به سخن کرد و با منطق کوبنده به رد دلائل آنان پرداخت و گفت: هرگاه موضوع خلافت به خود مردم واگذار شده است و زعیم مسلمانان را خود آنان باید تعیین کنند، چگونه شما بدون اطلاع جمعیت عظیمی از مسلمانان برای این مقام انتخاب شدید؟ و اگر این مقام را از رسول خدا به ارث بردید، ما به این کار اولی و شایسته‌تریم؛ زیرا پیامبر از شجره‌ایست که ما شاخه‌های آن هستیم، در حالی که شما از همسایگان او می‌باشید. بدتر از همه رشوه‌ای است که به من می‌دهید و می‌گویید که من در برابر توطئه شما سکوت کنم و سرانجام از امور خلافت سهمی را برای من و فرزندانم قائل شوید. هرگاه آنچه به ما می‌دهید مربوط به خود شماست، برای خود نگاه دارید و هرگاه متعلق به جامعه مسلمانان است، شما حق دخالت ندارید و اگر حق خود ماست همه را در اختیار ما بگذارید، چرا در حقوق ما مداخله می‌کنید؟ اینکه عمر می‌گوید، از آن می‌ترسم که مردم بر ضد ما قیام کنند و...، تکرار مکرر است و مشرکان نیز این سخن را درباره بنی هاشم می‌گفتند. جلسه به آخر رسید حاضرین بدون اخذ نتیجه جلسه را ترک گفتند. و برای اخذ بیعت از بنی هاشم، نقشه خطرناکتری کشیدند.[۵۶].

یورش به خانه وحی

۱- چگونه از امام و دیگر متحصنان خواستند بیعت بگیرند؟ این بخش از تاریخ اسلام از دردناکترین و تلخ‌ترین فرازهای تاریخ اسلام است که دل‌های بیدار و آگاه را می‌سوزاند. این فراز از تاریخ در کتاب‌های دانشمندان اهل تسنن به صورت کوتاه و فشرده و در کتاب‌های علماء شیعه به صورت مبسوط و گسترده نوشته شده است. شاید در میان خوانندگان گرامی کسانی باشند که بخواهند سرگذشت تجاوز به خانه وحی را از زبان محدثان و تاریخ‌نویسان اهل تسنن بشنوند. از این جهت ما این سخن را با اتکاء به مدارک و مصادر آنان می‌نویسیم تا افراد شکاک و دیرباور نیز باور کنند و ما در این مقاله، ترجمه آنچه را که مورخ شهیر، ابن قتیبه دینوری، در کتاب الامامه والسیاسه آورده است، می‌آوریم و به تجزیه و تحلیل آن می‌پردازیم. نویسندگان اهل تسنن اتفاق‌نظر دارند که هنوز مدتی از بیعت سقیفه نگذشته بود که دستگاه خلافت تصمیم گرفت از علی و عباس و نیز سایر بنی هاشم نسبت به خلافت ابوبکر، بیعت بگیرد تا خلافت وی رنگ اتحاد و اتفاق به خود بگیرد و در نتیجه نوع مانع و مخالف از سر راه خلافت برداشته شود. پس از حادثه سقیفه، بنی هاشم و گروهی از مهاجران و علاقمندان امام به عنوان اعتراض، درخانه فاطمه(س) متحصن شده بودند. تحصن آنان در خانه فاطمه (که در زمان رسول خدا(ص) از احترام خاصی برخوردار بود) مانع از آن بود که دستگاه خلافت اندیشه زور و یورش به خانه وحی را در دماغ خود بپروراند و متحصنین را به زور به مسجد بکشاند و از آنان بیعت بگیرد.

اما سرانجام، علاقه به نفوذ و گسترش، کار خود را کرد و احترام خانه وحی نادیده گرفته شد. خلیفه، عمر را با گروهی[۵۷] مامور کرد تا به هر قیمتی شده، متحصنین را از خانه فاطمه بیرون بکشند و از همه آنان برای خلافت بیعت بگیرند، و اگر آنان به درخواست وی پاسخ مثبت نگفتند، آنها را از خانه به زور بیرون بکشند و به مسجد بیاورند. مأمور خلیفه با صدای بلند فریاد زد که متحصنین برای بیعت با خلیفه هر چه زودتر خانه را ترک گویند، اما داد و فریاد او اثری نبخشید و آنان نیز خانه را ترک نگفتند. در این موقع مأمور خلیفه هیزم خواست تا خانه را بسوزاند و آن را بر سر متحصنان خراب کند. در این موقع مردی گام به پیش نهاد تا مأمور خلیفه را از این تصمیم باز دارد و گفت: چگونه خانه را آتش می‌زنی، در حالی که دخت پیامبر گرامی در آنجاست؟ وی در پاسخ، با خونسردی گفت: باشد[۵۸]. در این موقع، فاطمه(س) پشت در قرار گرفت و گفت: جمعیتی را سراغ ندارم که در موقعیت بدی مانند موقعیت شما قرار گرفته باشند، شما جنازه رسول خدا را در میان ما گذاشتید و از پیش خود درباره خلافت تصمیم گرفتید، چرا حکومت خود را بر ما تحمیل می‌کنید و خلافت را که حق ماست، به خود ما بازنمی‌گردانید؟

ابن قتیبه می‌نویسد: این بار مأمور خلیفه از اخراج متحصنان منصرف گردید و به حضور خلیفه آمده و او را از جریان آگاه ساخت. خلیفه که می‌دانست با مخالفت متحصنان که شخصیت‌های بارزی از مهاجران و بنی‌هاشم بودند، پایه‌های حکومت او محکم و استوار نمی‌گردد. از این جهت دوباره غلام خود قنفذ را مأمور این کار کرد که برود علی را به مسجد بیاورد. او نیز پشت در آمد و علی را صدا زد و گفت: به امر خلیفه رسول خدا باید به مسجد بیایی، وقتی امام این جمله را از قنفذ، شنید، گفت چرا به این زودی به رسول خدا دروغ بستید؟ پیامبرکی او را جانشین خود قرار داد. تا وی خلیفه رسول خدا باشد؟ غلام با نومیدی بازگشت و جریان را به آگاهی خلیفه رسانید.

مقاومت متحصنان در برابر دعوت‌های پیاپی دستگاه خلافت، خلیفه را سخت عصبانی و ناراحت کرد. سرانجام باز عمر را با گروهی روانه خانه فاطمه کرد و او در خانه فاطمه را زد. هنگامی که دخت پیامبر گرامی(ص) صدای مهاجمان را شنید، پشت در با صدای بلند ناله کرد و گفت: پدرجان، ای پیامبر خدا، پس از درگذشت تو چه گرفتاریهایی از دست زاده خطاب و فرزندان ابی قحافه پیدا کرده‌ایم؟ ناله‌های فاطمه که هنوز سوک پدر را فراموش نکرده بود، آنچنان جانگداز بود که گروهی از آن جمعیت را که همراه عمر تا در خانه آمده بودند، از انجام مأموریت حمله و یورش به خانه زهرا منصرف ساخت و از همانجا گریه‌کنان بازگشتند. اما عمر و گروهی دیگر که برای گرفتن بیعت از علی و بنی هاشم اصرار می‌‌ورزیدند، علی را به هر قیمتی که بود از خانه بیرون کشیدند و به مسجد آوردند و اصرار ورزیدند که حتماً با ابوبکر بیعت کند. امام فرمود: اگر بیعت نکنم چه خواهد شد؟ گفتند: کشته خواهی شد. علی(ع) گفت: با چه جرأت، بنده خدا و برادر رسول او را خواهید کشت؟ مقاومت سرسختانه علی در برابر اصرار دستگاه خلافت سبب شد که علی را به حال خود واگذارند. امام از فرصت استفاده کرد و به عنوان تظلم به قبر رسول خدا نزدیک شد و همان جمله‌ای را که هارون به موسی گفت، بر زبان جاری ساخت و گفت: ﴿قَالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكَادُوا يَقْتُلُونَنِي[۵۹].[۶۰].

داوری تاریخ در هجوم به خانه وحی

واقع نمایی و رک‌گویی در این بخش مایه دلگیری و رنجش گروهی است که نسبت به رهبران این نوع حوادث، تعصب خاص ورزیده و حتی الامکان می‌خواهند گردی بر دامن آنان ننشیند و قداست و نزاهت آنان محفوظ بماند. همچنانکه تزویر و پوشاندن حقیقت و وارونه جلوه دادن حوادث، یک نوع خیانت به تاریخ و نسل‌های آینده است که هرگز یک نویسنده آزاد، ننگ این کار را برای خود نمی‌خرد و به خاطر جلب نظر گروهی پا روی حقیقت نمی‌گذارد بزرگترین حادثه تاریخی پس از انتخاب خلیفه برای خلافت، موضوع هجوم و پورش به خانه وحی و منزل فاطمه(س) بود، تا متحصنان بیت فاطمه را برای بیعت به مسجد بیاورند. تشریح و ارزیابی این موضوع بستگی دارد که به اتکاء مصادر مطمئن در صحت و عدم صحت سه موضوع زیر بحث و گفتگو کنیم، سپس درباره نتایج حادثه داوری نمائیم. این سه موضوع عبارتند از:

  1. آیا صحیح است که مأموران خلیفه تصمیم گرفتند خانه فاطمه را بسوزانند و در این مورد تا چه اندازه پیشرفت کردند؟
  2. آیا صحیح است که امیرمؤمنان را به وضع زننده و دلخراشی به مسجد بردند تا از او بیعت بگیرند؟
  3. آیا صحیح است که دخت گرامی پیامبر در این حادثه از مهاجمان صدمه دید و فرزندی را که در رحم داشت، ساقط کرد؟

این سه نقطه از موارد حساس این حادثه دردناک است که ما به اتکاء مصادر و مدارک دانشمندان اهل سنت در این مورد با خوانندگان به بحث و گفتگو می‌نشینیم. از تعالیم زنده و ارزنده اسلام این است که هیچ مسلمانی به خانه کسی وارد نشود مگر اینکه قبلاً اذن بگیرد، و اگر صاحب خانه معذور بود و از پذیرفتن میهمان معذرت خواست، عذر او را بپذیرد و بدون رنجش از همانجا بازگردد[۶۱]. قرآن مجید، گذشته بر این دستور اخلاقی، هر خانه‌ای را که در آن صبح و عصر نام خدا برده شود و خدای یگانه مورد پرستش قرار گیرد، محترم و گرامی شمرده است، چنانکه می‌فرماید: ﴿فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيهَا بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ[۶۲]. احترام این نوع بیوت به خاطر عبادت و پرستشی است که در آنها انجام می‌گیرد و به احترام رجال بزرگ الهی است که در آنجا خدا را می‌پرستند و او را تسبیح می‌گویند و گرنه خشت و گل هیچ‌گاه احترامی نداشته و نخواهد داشت.

در میان بیوت و خانه‌های مسلمانان قرآن درباره خانه پیامبر به مسلمانان دستور مخصوصی می‌دهد و می‌فرماید: ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلَّا أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ[۶۳]. شکی نیست که خانه فاطمه، از آن بیوت محترم و رفیعی است که در آنجا زهرا و فرزندان وی خدا را تقدیس می‌کردند، چگونه می‌توان گفت که خانه عایشه و حفصه خانه پیامبر است، اما خانه دخت گرامی وی که ارجمندترین زنان جهان اسلام است، خانه پیامبر نیست و ارتباطی به او ندارد؟ اکنون ببینیم که مأموران دستگاه خلافت احترام خانه پیامبر را تا چه حد رعایت کردند؟ بررسی تاریخ و حوادث روزهای نخست خلافت ثابت می‌کند که مأموران دستگاه خلافت همه این آیات را زیر پا نهاده و شئون خانه پیامبر را رعایت نکردند و بسیاری از تاریخ‌نویسان اهل تسنن حادثه یورش به خانه وحی را نیمه روشن و برخی تا حدی روشن نوشته‌اند.

طبری که نسبت به خلفاء تعصب خاصی دارد، فقط می‌نویسد که عمر با جمعیتی در برابر خانه قرار گرفت و گفت: به خدا قسم من این خانه را می‌سوزانم و یا اینکه متحصنان برای بیعت، این خانه را ترک گویند[۶۴]. ولی ابن قتیبه دینوری، کمی پرده را بالاتر زده و می‌گوید: خلیفه نه تنها این جمله را گفت، بلکه دستور داد که در اطراف خانه هیزم جمع کنند و افزود: به خدایی که جان عمر در دست اوست یا باید خانه را ترک کنید و یا اینکه خانه را آتش زده و می‌سوزانم. وقتی به او گفته شد که دخت گرامی پیامبر فاطمه، در خانه است، گفت: باشد[۶۵]. مؤلف عقد الفرید[۶۶] گام به پیش نهاده و می‌نویسد: خلیفه به عمر دستور داد که متحصنان را از خانه بیرون کند و اگر مقاومت کردند با آنان نبرد نماید. از این نظر عمر آتش آورد که خانه را بسوزاند.

در این موقع با فاطمه(س) روبرو گردید. دخت پیامبر گفت: فرزند خطاب، آمده‌ای خانه ما را به آتش بکشی؟ وی پاسخ داد: آری، مگر اینکه بسان دیگران با خلیفه وقت بیعت نمایید. هنگامی که به کتاب‌های دانشمندان شیعه مراجعه می‌کنیم، جریان را واضح‌تر و گویاتر می‌بینیم، سلیم بن قیس[۶۷] در کتاب خود که حادثه هجوم به خانه وحی را به طور مبسوط نگاشته، پرده از حقیقت برداشته و می‌گوید: مأمور خلیفه آتشی برافروخت، سپس فشاری به در آورد. در را عقب زد و وارد خانه شد و با مقاومت فاطمه روبرو گردید. عالم بزرگوار شیعه، مرحوم سید مرتضی، بحث گسترده‌ای پیرامون این حادثه نموده و از حضرت صادق(ع) نقل می‌کند که علی(ع) بیعت نکرد تا وقتی که دود غلیظی خانه امام را فرا گرفت[۶۸]. ما در اینجا دامن سخن را پیرامون نخستین پرسش حادثه، کوتاه می‌سازیم و ارزیابی این حادثه را که شاعر اهرام، در قصیده عمریه خود به آن بالیده، به دل‌های بیدار واگذار می‌کنیم و دنبال حادثه را با اتکاء به مدارک دانشمندان اهل تسنن می‌نگاریم.[۶۹].

چگونه علی را به مسجد بردند؟

این فراز از تاریخ اسلام بسان فراز پیشین، تلخ و دردناک است زیرا هرگز انسان تصور نمی‌کند که شخصیتی مانند علی(ع) را به وضعی به مسجد ببرند که تقریباً سی سال پس از آن واقعه، معاویه آن را به صورت طعن و انتقاد نقل کند. وی در نامه خود پس از یادآوری مقام امامت در برابر دستگاه خلافت چنین می‌نویسد: تا آنجا که دستگاه خلافت، ترا مهار کرد و بسان شتر سرکش برای بیعت سوق داد[۷۰]. امیرمؤمنان(ع) در پاسخ نامه وی به طور تلویح، اصل موضوع را می‌پذیرد و آن را نشانه مظلومیت خود دانسته و می‌گوید: در نامه خود نوشته بودی که من بسان شتر سرکش برای بیعت سوق داده شده‌ام، به خدا سوگند خواستی از من انتقاد کنی، ولی در واقع مرا ستودی و خواستی رسوا کنی اما خود رسوا شدی هرگز بر مسلمانی ایرادی نیست که مظلوم واقع شود[۷۱]. این ابی الحدید تنها کسی نیست که جسارت به ساحت قدس امام را نقل کرده است، بلکه پیش از او ابن عبدربه در عقد الفرید ج۲، ص۲۸۵ و پس از وی صبح الأعشی ج۱، ص۱۲۸ نیز نقل کرده‌اند. جای شگفتی اینجاست که ابن ابی الحدید هنگامی که به شرح نامه بیست و هشتم از نامه‌های امام در نهج‌البلاغه می‌رسد، نامه امام و معاویه را نقل می‌کند و در جریان تردید نمی‌کند، ولی در آغاز کتاب هنگامی که به شرح خطبه بیست و ششم امام می‌رسد، در پایان بحث اصل جریان را انکار کرده و می‌گوید این نوع مطالب را تنها شیعه نقل کرده است و از غیر آنان نقل نشده است[۷۲].[۷۳].

جسارت به ساحت دختر پیامبر گرامی(ص)

سومین پرسش در آغاز بحث این بود که آیا در اینجا به دخت پیامبر جسارتی شد و صدمه‌ای به او رسید یا نه؟ از نظر دانشمندان شیعه پاسخ به این سئوال ناگوارتر از دو سئوال پیشین است؛ زیرا هنگامی که خواستند علی(ع) را به مسجد ببرند، با مقاومت فاطمه(س) روبرو شدند و فاطمه برای جلوگیری از بردن همسر گرامیش صدمه‌های روحی و جسمی فراوانی دید که زبان و قلم، یارای گفتن و نوشتن آنها را ندارد[۷۴]. ولی دانشمندان اهل تسنن برای حفظ موقعیت خلفا از بازگو کردن این فراز از تاریخ خودداری نموده و ابن ابی الحدید در شرح خود آنها را از جمله مسائلی دانسته است که در میان مسلمانان، تنها شیعه آنها را نقل کرده است[۷۵]. دانشمند بزرگوار شیعه، مرحوم سید مرتضی، می‌گوید: در آغاز، محدثان و تاریخ‌نویسان از نقل جسارت‌هایی که به ساحت قدس دخت پیامبر گرامی وارد شده، امتناع نمی‌ورزیدند. این مطلب در میان آنان مشهور بود که مأمور خلیفه با فشار در را بر فاطمه زد و فرزندی را که در رحم داشت، سقط کرد و قنفذ به امر عمر، حضرت زهرا(س) را زیر تازیانه گرفت تا او دست از علی بردارد، ولی بعدها دیدند که نقل این مطلب با مقام و موقعیت خلفاء سازگار نیست، از نقل آنها خودداری کردند[۷۶]. گواه گفتار سید مرتضی این است که با این همه عنایت و کنترل باز این جریان در برخی از کتاب‌های آنان به چشم می‌خورد. شهرستانی از ابراهیم بن سیار معروف به نظام، رئیس گروه معتزله نقل می‌کند که می‌گفت: عمر در روزهای بیعت در را بر پهلوی فاطمه(س) زد و او بچه‌ای را که در داشت، سقط کرد و نیز فرمان داد که خانه را با کسانی که در آن قرار دارند، بسوزانند در حالی که در خانه جز علی و فاطمه و حسن و حسین کس دیگری نبود[۷۷].[۷۸].

قضاوت و داوری نهایی

اکنون وقت آن فرا رسیده است که درباره ماهیت انتخاب خلیفه در سقیفه بنی ساعده داوری نهایی کنیم و به راستی ببینیم آیا می‌توان نام چنین حکومتی را حکومت دموکراسی و فرمانروایی مردم بر مردم نهاد. آیا می‌توان گفت که انتخاب خلیفه بر اصول دموکراسی استوار بود و مسلمانان صدر اسلام در پیاده کردن این اصل بر ملت مغرب زمین پیشی جسته‌اند؟ اینها و مانند اینها یک رشته پرسش‌هایی است که پاسخ به آنها با در نظر گرفتن حوادث رقت‌بار سقیفه بسیار آسان است و هیچ‌گاه پاسخ مثبتی نخواهند داشت. کسانی که در میان ما به این رشته از مسائل دامن می‌زنند و می‌خواهند خلافت خلفا را با شکل حکومت مردم بر مردم و با اصل مشاوره توجیه نمایند، یکی از دو گروه زیر می‌باشند:

۱- گروهی که پیوسته می‌خواهند اصول اسلامی را با افکار روز و موازین علمی کنونی تطبیق دهند و از این طریق توجه غربیان و غرب‌زدگان را به اسلام جلب نموده و برسانند که حکومت مردم بر مردم زائیده فکر روز نیست، بلکه چهارده قرن پیش، اسلام دارای چنین طرحی بوده و پس از درگذشت پیامبر، یاران وی این طرح را در انتخاب خلیفه و فرمانروای کل، پیاده کردند. این گروه هر چند با نیت پاک و قلب صاف، در این راه گام برمی‌دارند، ولی متأسفانه در مسائل اسلامی رنج تحقیق به خود نمی‌دهند و یا به متخصصان فن نیز مراجعه نمی‌کنند و به یک رشته منقولات بی‌اساس و ظواهر فریبنده اکتفا کرده و در نتیجه بگو و مگوهایی می‌آفرینند.

۲- گروهی که به عللی از تشیع و رهبران شیعه عقده‌هایی دارند، و احیاناً بر اثر یک رشته تحریکات مرموز، تمایلات سنی گرائی پیدا کرده و به جای مبارزه با انواع مفاسد اخلاقی و کجروی‌های عقیده‌ای به جان جوانان ساده لوح و با ایمان افتاده و اعتقاد آنان را نسبت به اصول تشیع سست می‌سازند. اشتباهات گروه نخست قابل جبران است. آنان با ارائه مدرک صحیح و قابل اعتماد فوراً از اشتباهات خود برمی‌گردند و بدگویی پشت سر آنان بسیار نارواست و عالی‌ترین خدمت به آنان این است که پیوسته با آنها در حال تماس باشیم و پیوند فکری و علمی خود را با آنها قطع نکنیم. ولی درد بی‌درمان، گروه دوم است؛ زیرا علاوه بر اینکه اطلاعات صحیح و درستی هم ندارند، فعالیت و کوشش برای هدایت آنها غالباً بی‌فایده است. آنچه مهم است، این است که ترتیبی داده شود تا جوانان ساده لوح و کم اطلاع به دام آنها نیفتند و اگر چنین جریانی رخ داد، کوشش شود که هر چه زودتر اشکال از دل آنان پاک گردد. قیام به چنین وظیفه‌ای در گرو این است که از طرف استادان دلسوز و علاقمندان تشیع و متخصصان مسائل ولایت، گروهی برای مبارزه با این افراد تربیت شوند و پس از آشنایی به منطق تشیع و آگاهی از انتقادات فریبنده آنان، مراقب افرادی باشند که به عللی به دام این گروه می‌افتند، تا بر اثر تماس‌هایی پیگیر از رشد و نمو و رسوخ اشکالات آنان در ذهن این افراد کاملاً جلوگیری کنند. امید است که این پیشنهاد روزی جامه عمل به خود بپوشد.

اکنون وقت آن فرا رسیده است که بحث را با یادآوری کوتاهی پیرامون بیعت‌گیری از خاندان رسالت به پایان برسانیم: آیا عقل و شرع اجازه می‌دهند که مأموران حزب حاکم به زور سرنیزه به خانه‌ای یورش آورند و متحصنان را به زور به مسجد ببرند و از آنها بیعت بگیرند؟ آیا معنی دموکراسی همین است که رئیس حزب حاکم گروهی را مأمور کند که از افراد بی‌طرف و یا مخالف به طور جبر بیعت گیرند تا آنجا که اگر حاضر نشوند، با آنان بجنگند؟ آیا در تاریخ بشریت سابقه دارد که برای بیعت‌گیری خانه‌ای را به آتش بکشند و صاحب خانه را به وضع رقت‌باری برای بیعت به مسجد سوق دهند و بگویند که اگر بیعت نکنی، کشته می‌شوی و او هم بگزید بنده خدا و برادر پیامبر را می‌کشید؟ تاریخ گواهی می‌دهد که بیش از همه اعضاء حزب، عمر برای گردآوری رأی اصرار می‌ورزید و در این راه تا سرحد جنگ پیش می‌رفت. زبیر از متحصنان خانه فاطمه بود و تا آن روز در ارتباط وی با خاندان رسالت تیرگی رخ نداده بود. هنگامی که فشار مأموران به متحصنان خانه دخت پیامبر گرامی افزایش یافت، وی از خانه بیرون آمده و شمشیر خود را برهنه کرد و گفت: هرگز بیعت نمی‌کنم. نه تنها بیعت نمی‌کنم، بلکه باید همگی با علی بیعت کنید. زبیر از قهرمانان نامی اسلام و مرد دلاور و شمشیرزن بود. ضربات شمشیر او در میان دیگر ضربات شناخته می‌شد، از این جهت مأموران احساس خطر کرده و با یورش دست‌جمعی شمشیر را از دست او گرفتند و از یک خونریزی عظیم جلوگیری نمودند. علت این‌همه اصرار و به اصطلاح فداکاری چه بود؟ آیا کارگردانان به راستی با نیت پاک در این میدان گام برمی‌داشتند، یا اینکه یک نوع توافق و به اصطلاح قرار و مدارهایی بعمل آمده بود؟

امیرمؤمنان در همان موقع که تحت فشار مأموران دستگاه خلافت قرار گرفته بود و پیوسته تهدید به قتل می‌شد، رو به عمر کرد و گفت: «احلب حلبا فان لك شطره و شد له اليوم يردده عليك غدا»[۷۹] عمر بدوش، نیمی از آن مال تو است، مرکب خلافت را برای ابوبکر محکم ببند تا فردا برای تو بازگرداند. اگر به راستی بیعت ابوبکر روی اصول دموکراسی صورت پذیرفته و مصداق واضح ﴿وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ[۸۰] بود، چرا در آخرین لحظات زندگی آرزو کرد که ای کاش سه کار زیر را انجام نمی‌دادم:

  1. ای کاش احترام خانه فاطمه را حفظ می‌کردم و فرمان حمله صادر نمی‌کردم، هر چند در را به روی ما می‌بست.
  2. ای کاش روز سقیفه بار خلافت را به دوش نمی‌کشیدم و آن را به دوش عمر و ابو عبیده می‌گذاردم و خود مقام معاونت و وزارت را می‌پذیرفتم.
  3. ای کاش ایاس بن عبدالله، معروف به الفجأه را نمی‌سوازندم[۸۱].

اسف‌آور اینکه شاعر معروف مصر، محمد حافظ ابراهیم که در سال ۱۳۵۱ هجری قمری درگذشته است، در قصیده عمریه به مدح خلیفه برخاسته و او را نسبت به چنین جسارت و اهانتی که به فاطمه انجام داده است، ستوده و می‌گوید: وقولة لعلي قالها عمر اكرم بسامعها أعظم بملقيها حرقت دارك لاابق عليك بها ان لم تبايع و بنت المصطفی فيها ما كان غير ابي حفص يفوه بها امام فارس عدنان و حاميها[۸۲]

به یاد آر سخنی را که عمر به علی(ع) گفت، گرامی دار شنونده را بزرگ دار گوینده را. به علی گفت اگر بیعت نکنی، خانه ترا می‌سوزانم و اجازه نمی‌دهم در آنجا بمانی، این سخن را موقعی گفت که دختر حضرت مصطفی در خانه بود. این سخن را جز عمر کسی دیگر در برابر شهسوار عرب عدنان و حامی آن نمی‌توانست بگوید. این شاعر دور از شعور، می‌خواهد جنایتی که عرش الهی را می‌لرزاند، از مفاخر خلیفه بشمارد. آیا این افتخار است که بگوییم: دختر پیامبر گرامی کوچکترین احترامی نزد عمر نداشت و او حاضر بود که برای اخذ بیعت، خانه دختر پیامبر را بسوازند؟ خنده‌آور اینکه برخی نقل می‌کنند: هنگامی که علی(ع) را به مسجد آوردند، خلیفه به وی گفت آیا فرمانروایی ما را ناخوش داشتی؟ علی(ع) فرمود: هرگز نه، بلکه با خود پیمان بسته بودم که پس از درگذشت رسول خدا ردا بر دوش نکنم تا قرآن را حفظ کنم، از این جهت عقب ماندم، سپس علی(ع) بیعت کرد[۸۳]. در حالی که خود وی و دیگران از عایشه نقل می‌کنند که تا شش ماه که فاطمه زنده بود، علی بیعت نکرد و پس از درگذشت او دست بیعت به خلیفه داد[۸۴]. نه تنها علی(ع) بیعت نکرد بلکه سخنان او در نهج البلاغه گواه روشن بر این گفتار است، گروهی که با نام آنها در تشریح سقیفه آشنا شدیم، با خلیفه بیعت نکردند و سلمان که بزرگترین حامل ولایت علی بود، درباره خلافت ابوبکر چنین گفت: به خلافت کسی تن دادید که از نظر سن از شما بزرگتر است و اهل بیت پیامبر خود را نادیده گرفتید، هرگاه آنها خلافت را از محورش خارج نمی‌کردند، هرگز اختلافی پدید نمی‌آمد و همگی از میوه‌های گوارای خلافت بهره‌مند می‌شدید[۸۵].[۸۶].

منابع

پانویس

  1. با بررسی سرگذشت رقت‌بار سقیفه، خواهیم دید که انتخاب خلیفه در سقیفه براساس اصول دموکراسی نبوده است و هدف از تشریح داستان سقیفه همین است.
  2. تاریخ طبری، ج۳، ص۲۰۰.
  3. شهرستانی می‌نویسد: اعظم خلاف بين الأمة، خلاف الأمامة، اذ ما سل سيف في الإسلام على قاعدة دينية مثل ما سل على الأمامة في كل زمان؛ (الملل والنحل، ج۱، ص۱۶) بزرگترین شکاف میان امت اسلامی مسأله امامت است؛ زیرا بر سر هیچ موضوع دینی شمشیر کشیده نشده مانند شمشیری که در مسأله امامت در هر زمان کشیده شده است.
  4. سبحانی، جعفر، پیشوائی از نظر اسلام ص ۲۹۵.
  5. تاریخ طبری، ج۳، ص۲۰۰، طبع دارالمعارف مصر؛ سنن ابن ماجه، ج۱، ص۵۹۸، حدیث شماره ۱۲۲۷؛ سیره ابن هشام، طبع مصر، مکتبه الحلبی، ص۶۵۶.
  6. طبقات، ابن سعد، چاپ بیروت، ج۳، ص۲۶۷.
  7. طبقات، ابن سعد، ج۳، ص۲۶۷.
  8. سنح را به ضم سین می‌نویسند که در یک میلی مسجد قرار داشت ولی چون سنخ از ارتفاعات مدینه بشمار می‌رود و نزدیک‌ترین نقطه از آن به مسجد کمتر از سه میل نیست از این جهت باید فاصله آن از مسجد بیشتر از یک میل باشد.
  9. «بی‌گمان تو خواهی مرد و آنان نیز می‌میرند» سوره زمر، آیه ۳۰.
  10. «و محمد جز فرستاده‌ای نیست که پیش از او (نیز) فرستادگانی (بوده و) گذشته‌اند؛ آیا اگر بمیرد یا کشته گردد به (باورهای) گذشته خود باز می‌گردید؟ و هر کس به (باورهای) گذشته خود باز گردد هرگز زیانی به خداوند نمی‌رساند؛ و خداوند سپاسگزاران را به زودی پاداش خواهد داد» سوره آل عمران، آیه ۱۴۴.
  11. سیره ابن هشام، ج۲، ص۶۵۶؛ صحیح ابن ماجه، حدیث ۱۲۲۷؛ طبقات ابن سعد، ج۳، ص۲۶۹-۲۶۸؛ تاریخ طبری، ج۳، ص۲۰۱.
  12. صحیح بخاری، ج۱، ص۲۲ کتاب العلم.
  13. شرح نهج البلاغه، این ابی الحدید، ج۱، ص۱۶۰.
  14. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۴۳، چاپ جدید.
  15. عقد الفرید، ج۴، ص۲۵۸-۲۵۷؛ نام این دو نفر عبارتند از: معن بن عدی و عویم بن ساعده.
  16. سبحانی، جعفر، پیشوائی از نظر اسلام ص ۲۹۷.
  17. سبحانی، جعفر، پیشوائی از نظر اسلام ص ۳۰۲.
  18. الاحکام السلطانیه، ص۴.
  19. سیره ابن هشام، ج۱، ص۵۵۵.
  20. صحیح بخاری، ج۱، ص۶۶؛ ج۳، ص۲۴.
  21. تاریخ طبری، ج۲، ص۲۶۰.
  22. سبحانی، جعفر، پیشوائی از نظر اسلام ص ۳۰۳.
  23. تاریخ طبری، ج۳، ص۲۱۸.
  24. تاریخ طبری، ج۳، ص۲۱۸.
  25. سبحانی، جعفر، پیشوائی از نظر اسلام ص ۳۰۶.
  26. تاریخ طبری، ج۳، ص۲۲۰.
  27. البیان والتبیین، ج۲، ص۱۸۱.
  28. سبحانی، جعفر، پیشوائی از نظر اسلام ص ۳۰۷.
  29. سبحانی، جعفر، پیشوائی از نظر اسلام ص ۳۰۹.
  30. سبحانی، جعفر، پیشوائی از نظر اسلام ص ۳۰۹.
  31. (تاریخ طبری، ج۳، ص۲۲۰-۲۲۱)
  32. سبحانی، جعفر، پیشوائی از نظر اسلام ص ۳۰۹.
  33. به سیره ابن هشام، ج۲، ص۶۶۰-۶۵۹ و غیره مراجعه شود.
  34. تاریخ طبری، ج۳، ص۲۰۲؛ تاریخ کامل، ج۲، ص۲۲؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۳۸-۳۷.
  35. فلته، در لغت عرب به معنی لغزش است و به هرکاری که اساس صحیحی نداشته باشد، گفته می‌شود.
  36. سیره ابن هشام، ج۲، ص۶۵۸؛ تاریخ طبری، ج۳، ص۲۰۵.
  37. سبحانی، جعفر، پیشوائی از نظر اسلام ص ۳۱۱.
  38. به راستی چگونه می‌توان اجتماع سقیفه را یک اجتماع انسانی و یا اسلامی خواند، در حالی که عمر می‌گوید: وَ نَزَوْنَا عَلَى سَعْدِ بْنِ عُبَادَةَ فَقَالَ قَائِلٌ مِنْهُمْ قَتَلْتُمْ سَعْدَ بْنَ عُبَادَةَ فَقُلْتُ قَتَلَ اللَّهُ سَعْدَ بْنَ عُبَادَةَ (سیره ابن هشام، ج۲، ص۶۶۰).
  39. سیره ابن هشام، ج۴، ص۳۰۸؛ ارشاد مفید، ص۲۶۰. كَانَتْ بَيْعَةُ أَبِي بَكْرٍ فَلْتَةً.
  40. يا معشر الانصار املكوا عليكم، امركم فان الناس في فينكم و في ظلكم انتم اهل العز و الثروة و اولو العدد و المتعة. (تاریخ طبری، ج۳، ص۲۲۰).
  41. ﴿إِذْ هَمَّتْ طَائِفَتَانِ مِنْكُمْ أَنْ تَفْشَلَا وَاللَّهُ وَلِيُّهُمَا وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ «(یاد کنید) آنگاه را که دو دسته از شما می‌خواستند (در رفتن به جنگ) سستی کنند حال آنکه خداوند یاور آنان بود و مؤمنان باید بر خداوند توکّل کنند» سوره آل عمران، آیه ۱۲۲.
  42. طبقات، ابن سعد، ص۲۶۸ ج۳.
  43. در فصل چهارم، پیشنهاد ابوسفیان را به گونه‌ای یادآور شدیم.
  44. ابن عبدربه، در عقد الفرید، ج۴، ص۲۵۹. متن سفارش پیامبر را درباره انصار نقل کرده است.
  45. نهج البلاغه، خطبه ۶۴.
  46. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۸، ص۴۱۶.
  47. «الله الله يا معشر المهاجرين، لا تخرجوا سلطان محمد في العرب عن داره و قعر بيته الى دوركم و قصور بيوتكم و تدفعون اهله عن مقامه في الناس و حقه فوالله يا معشر المهاجرين، لنحن احق الناس به لأنا اهل البيت و نحن احق بهذا الأمر منكم ما كان فينا القارئ لكتاب الله الفقيه في دين الله، العالم بسنن الله المطلع بأمر الرعية، الدافع عنهم الأمور السيئة، القاسم بينهم بالسوية، والله انه الفينا فلا تتبعوا الهوى فتضلوا عن سبيل الله فتزدادوا من الحق بعداً»؛ (الامامه والسیاسه، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۱۱).
  48. احتجاج طبرسی، ج۱، ص۹۵.
  49. نهج البلاغه عبده، خطبه ۱۶۸.
  50. الأمامه و السیاسه، ج۱، ص۱۲.
  51. سبحانی، جعفر، پیشوائی از نظر اسلام ص ۳۱۳-۳۲۳.
  52. سبحانی، جعفر، پیشوائی از نظر اسلام ص ۳۲۴.
  53. تاریخ طبری، ج۲، ص۲۲۳؛ أسد الغابه، ج۲، ص۲۸۴.
  54. سبحانی، جعفر، پیشوائی از نظر اسلام ص ۳۲۵.
  55. شرح ابن ابی الحدید، ج۱، ص۲۱۹-۲۲۱.
  56. سبحانی، جعفر، پیشوائی از نظر اسلام ص ۳۲۶.
  57. در میان این گروه، اسید بن حضیر و سلمه بن سلامه و ثابت بن قیس و محمد بن مسلمه بودند.
  58. متن عبارت او چنین است: فبعث إليهم عمر فجاء فناداهم و هم في دار عليّ، فأبوا أن يخرجوا فدعا بالحطب و قال: و الّذي نفس عمر بيده لتخرجنّ أو لأحرقّنها عليكم على من فيها، فقيل له: يا أبا حفص، إنّ فيها فاطمة فقال: و إن.
  59. «(برادرش) گفت: ای فرزند مادرم! این قوم مرا ناتوان شمردند و نزدیک بود مرا بکشند» سوره اعراف، آیه ۱۵۰.
  60. سبحانی، جعفر، پیشوائی از نظر اسلام ص ۳۲۹.
  61. ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَدْخُلُوا بُيُوتًا غَيْرَ بُيُوتِكُمْ حَتَّى تَسْتَأْنِسُوا وَتُسَلِّمُوا عَلَى أَهْلِهَا ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ * فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فِيهَا أَحَدًا فَلَا تَدْخُلُوهَا حَتَّى يُؤْذَنَ لَكُمْ وَإِنْ قِيلَ لَكُمُ ارْجِعُوا فَارْجِعُوا هُوَ أَزْكَى لَكُمْ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ عَلِيمٌ «ای مؤمنان! به خانه‌هایی جز خانه خودتان درنیایید تا آنکه آشنایی دهید و بر اهل آن (خانه)‌ها سلام کنید؛ این برای شما بهتر است، باشد که پند گیرید * پس اگر در آن (خانه)‌ها کسی را نیابید درون آنها در نیایید تا به شما اجازه داده شود و اگر به شما گویند: باز گردید! باز گردید، این برایتان پاکیزه‌تر است و خداوند به آنچه انجام می‌دهید داناست» سوره نور، آیه ۲۷-۲۸.
  62. «(این چراغ) در خانه‌هایی (است) که خداوند رخصت داده است تا والایی یابند و نامش در آنها برده شود؛ سپیده‌دمان و دیرگاه عصرها در آنها او را به پاکی می‌ستایند» سوره نور، آیه ۳۶.
  63. «ای مؤمنان! به خانه‌های پیامبر وارد نشوید مگر به شما اجازه دهند.».. سوره احزاب، آیه ۵۳.
  64. تاریخ طبری، ج۳، ص۲۰۲۰، طبع دائره المعارف، عبارت طبری چنین است. اتی عمر بن الخطاب منزل علی فقال لأحرقن علیکم او لتخرجن الی البیعه. ابن ابی الحدید در شرح خود ج۲، ص۵۶ این جمله را از کتاب سقیفه جوهری نیز نقل کرده است.
  65. الأمامه والسیاسه ج۱، ص۱۲؛ شرح حدیدی، ج۱، ص۳۴؛ اعلام النساء، ج۳، ص۲۰۵. متن عبارت دینوری را در صفحات پیش نقل کردیم.
  66. ابن عبدربه اندلسی، متوفای ۴۴۵. عبارت وی چنین است: «بَعَثَ إِلَيْهِمْ أَبُو بَكْرٍ عُمَرَ بْنَ الْخَطَّابِ لِيُخْرِجَهُمْ مِنْ بَيْتِ فَاطِمَةَ وَ قَالَ لَهُ إِنْ أَبَوْا فَقَاتِلْهُمْ فَأَقْبَلَ بِقَبَسٍ مِنْ نَارٍ عَلَى أَنْ يُضْرِمَ عَلَيْهِمُ الدَّارَ فَلَقِيَتْهُ فَاطِمَةُ فَقَالَتْ يَا ابْنَ الْخَطَّابِ أَ جِئْتَ لِتُحْرِقَ دَارَنَا قَالَ نَعَمْ أَوْ تَدْخُلُوا فِيمَا دَخَلَتْ فِيهِ الْأُمَّةُ» (عقد الفرید، ج۴، ص۲۶۰؛ تاریخ ابو الفداء، ج۱، ص۱۵۶؛ اعلام النساء، ج۳، ص۲۰۷)
  67. سلیم بن قیس کوفی از تابعین بشمار می‌رود و عصر امیرمؤمنان و حسنین(ع) و حضرت سجاد درک کرده و در دوران حکومت حجاج حدود سال ۹۰ قمری در گذشته است. کتاب او به نام اصل سلیم بن قیس یکی از اصول معتبر شیعه بشمار می‌رود (به صفحه ۷۴ کتاب رجوع شود).
  68. «وَ اللَّهِ مَا بَايَعَ عَلِيٌّ حَتَّى رَأَى الدُّخَانَ قَدْ دَخَلَ بَيْتَهُ»؛ (تلخیص الشافی، ج۳، من ۷۴).
  69. سبحانی، جعفر، پیشوائی از نظر اسلام ص ۳۳۲.
  70. متن نامه معاویه را ابن ابی الحدید، در شرح خود ج۱۵ ص۱۸۶ نقل کرده است.
  71. نهج البلاغه، نامه ۲۸، متن عبارت امام چنین است: «وَ قُلْتَ إِنِّي كُنْتُ أُقَادُ كَمَا يُقَادُ الْجَمَلُ الْمَخْشُوشُ حَتَّى أُبَايِعَ وَ لَعَمْرُ اللَّهِ لَقَدْ أَرَدْتَ أَنْ تَذُمَّ فَمَدَحْتَ وَ أَنْ تَفْضَحَ فَافْتَضَحْتَ وَ مَا عَلَى الْمُسْلِمِ مِنْ غَضَاضَةٍ فِي أَنْ يَكُونَ مَظْلُوماً».
  72. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۶۰.
  73. سبحانی، جعفر، پیشوائی از نظر اسلام ص ۳۳۶.
  74. در میان کتاب‌های شیعه، سلیم بن قیس مشروح جریان را آورده است، ص۳۴.
  75. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۶۰.
  76. تلخیص الشافی، ج۳، ص۷۶؛ شافی نوشته سید مرتضی است که شیخ طوسی آن را تلخیص کرده است.
  77. ملل و نحل، ج۲، ص۵۹.
  78. سبحانی، جعفر، پیشوائی از نظر اسلام ص ۳۳۷.
  79. الأمامة و السیاسه، ج۱، ص۱۲، و در خطبه شقشقیه قریب به این مضمون را دارد و می‌فرماید: «لَشَدَّ مَا تَشَطَّرَا ضَرْعَيْهَا».
  80. «و کارشان رایزنی میان همدیگر است» سوره شوری، آیه ۳۸.
  81. تاریخ طبری، ج، ص۲۳۷؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۴۶۲.
  82. دیوان شاعر نیل، ج۱، ص۸۴.
  83. عقد الفرید، ج۴، ص۲۶۰.
  84. عقد الفرید، ج۴، ص۲۶۰.
  85. شرح حدیدی، ج۲، ص۶۹.
  86. سبحانی، جعفر، پیشوائی از نظر اسلام ص ۳۳۸.