سهل بن حنیف اوسی
- این مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی میشود:
مقدمه
نام و نسب او سهل بن حنیف بن واهب بن عُکیم و کنیهاش ابوسعید، ابوسعد، اباعبدالله، ابا ولید و ابا ثابت نقل شده است. سهل در جنگهای بدر و اُحد شرکت کرد و در جنگ اُحد هنگامی که مردم گریختند، ایستادگی کرد و با تیراندازی از پیامبر(ص) دفاع میکرد. همچنین او در خندق و دیگر جنگهای پیامبر(ص) همراه ایشان بوده است[۱].
مادرش، هند، دختر رافع بن عمیس و از خاندان جعادره و از قبیله اوس است. برادران مادری سهل، عبدالله و نعمان، پسران ابو حبیبة بن ازعر بن ضبیعه. سهل فرزندانی نیز داشته است. نقل شده، از نسل سهل در مدینه و بغداد باقی هستند. پیامبر(ص) (در یکی از عقدهای اخوّت) میان سهل و علی(ع) عقد برادری بست[۲].
وی از طایفه انصار و اهل مدینه و برادر عثمان بن حنیف است. سهل به اندازهای زیبا و خوش اندام بود که یکی از انصار او را چشم زخم زد. ابوامامه از پدرش سهل بن حنیف نقل میکند که او همراه رسول خدا(ص) در غزوهای شرکت کرده بود. وقتی به نهر آبی میرسند، و او در آن آب غسل میکند و مردی از انصار[۳] او را میبیند و از خلقت او تعجب میکند و او را چشم زخم میزند. سهل در اثر این چشم زخم، محکم بر زمین میخورد. این واقعه را به پیامبر(ص) خبر میدهند، آن حضرت میفرماید: "چه چیزی باعث میشود شما درباره برادر خود یا مال او تعجب میکنید؟ بلکه برای برکت او دعا کنید". در ادامه آن حضرت میفرماید: "بدرستی که چشم زخم حقیقت دارد"[۴].[۵]
سهل و پذیرش اسلام
از چگونگی مسلمان شدن سهل اطلاعی در دست نیست اما از امیرمؤمنان علی(ع) نقل شده که فرمودند: "در چند شبی که در اول هجرت در قبا به سر میبردم، متوجه شدم که زنی مسلمان و بیسرپرست در همسایگی میزبان من، کلثوم بن هدم، قرار دارد و نیمههای شب کسی در خانهاش را میکوبد و چیزی به او میدهد. من شک کرده، به او گفتم: ای زن! آنکه نیمههای شب به در خانهات میآید و چیزی برایت میآورد، چه کسی است؟ حال آنکه تو زنی مسلمان و بدون همسر هستی؟ آن زن گفت: "او سهل بن حنیف است؛ چون میداند من کسی را ندارم شبها بتهای همسایگان خود را میشکند و چوبهایش را برای من میآورد تا بسوزانم"[۶].[۷]
سهل و جنگ بدر
سهل در جنگ بدر حضور داشته ولی از جزئیات حضور او خبری نقل نشده و فقط نامش در افراد شرکت کننده در جنگ بدر ثبت شده است. اسامی افرادی که در جنگ بدر شرکت کردهاند این گونه نقل شده: از طایفه بنی ضبیعة بن زید بن مالک بن عوف: عاصم بن ثابت بن قیس که همان ابواقلح است و احوص شاعر از فرزندزادگان اوست، عاصم که در رجیع کشته شد، معتب بن قشیر بن ملیل، ابوملیل بن ازعر که از او کسی باقی نمانده است، عمیر بن معبد بن ازعر که او هم فرزندی نداشته و سهل بن حنیف[۸].[۹]
سهل و جنگ اُحد
زید بن وهب نقل میکند: روزی در کنار عبد الله بن مسعود نشسته بودیم؛ به فکر افتادیم که از حوادث گذشته در اسلام از او بپرسیم. به او گفتیم: کاش ما را از جریان جنگ اُحد و چگونگی آن آگاه میساختی! او شروع به سخن گفتن کرد و سپس گفت: “رسول خدا(ص) به ما فرمود: “ به نام خدا به سوی مشرکان حرکت کنید “. پس از شهر مدینه بیرون آمدیم و در برابر آنان صف کشیدیم. پیامبر(ص) برای پاسداری از شکاف کوه اُحد پنجاه نفر از انصار را به نگهبانی گماشت و مردی را از خود آنان که نامش عبدالله بن عمر بن حزم بود، فرمانده ایشان قرار داد و به آنها فرمود: “ از جای خود حرکت نکنید اگر چه همه ما کشته شویم، زیرا دشمن از این شکاف به ما حمله خواهد کرد “. جنگ شروع شد و با رشادتهای مسلمانان لشکر دشمن طعم شکست را چشید و مسلمانان سرگرم جمعآوری غنائم جنگی شدند. چون نگهبانانِ شکاف کوه دیدند که دیگران به جمعآوری غنیمتها پرداختند، به یکدیگر گفتند: غنیمتها را بقیه میبرند و ما در اینجا دست خالی خواهیم ماند! پس به عبدالله، فرمانده خود گفتند: ما هم میخواهیم مانند دیگران غنیمتی به دست آوریم. او گفت: “ همانا رسول خدا(ص) به من دستور داده که از اینجا حرکت نکنم. “ آنها گفتند: آن حضرت نمیدانست که کار به این جا که ما میبینیم میکشد!! پس او را رها کرده به سوی مسلمانها آمدند، ولی او از جای خود تکان نخورد. خالد بن ولید که در کمین بود، بر او حمله کرد و او را کشت و از پشتسر به رسول خدا(ص) یورش برد، و هدفش از بین بردن خود آن حضرت بود. پس نگاه کرد دید که با آن حضرت افراد اندکی بیش نیستند. به همراهان خود گفت: “ این همان کسی است که به دنبالش میگشتید، همگی همدست شده و او را از پای درآورید “. آنان نیز بیباکانه همدست شده، بر آن حضرت حمله کردند و با شمشیر و پرتاب نیزه و انداختن تیر و سنگ بر آن حضرت و افراد انگشت شماری که گردش بودند، یورش بردند. یاران پیامبر(ص) نیز به دفاع از آن حضرت پرداختند، تا اینکه هفتاد تن از آنان کشته شدند و تنها علی(ع)، أبو دجانه انصاری و سهل بن حنیف ماندند که از آن حضرت دفاع میکردند؛ مشرکین نیز بر این سه نفر سخت حمله میکردند. رسول خدا(ص) نگاهی به علی(ع) کرده فرمود: “ ای علی، مردم چه شدند؟ “ علی(ع) فرمود: “ پیمانهای خود را شکستند و پشت به جنگ کرده، فرار کردند “. پیامبر(ص) به او فرمود: “ پس تو مرا از دست این دشمنان آسوده خاطر کن. “ علی(ع) بر آنها حمله کرد و آنان را از پیش روی پیامبر(ص) راند و دوباره به نزد رسول خدا(ص) بازگشت. دشمنان از سوی دیگر حملهور شدند، علی(ع) دوباره بر آنان حمله کرد و آنها را تار و مار کرد، و ابودجانه انصاری و سهل بن حنیف نیز در این حال شمشیر به دست بالای سر آن حضرت ایستاده بودند و از ایشان دفاع میکردند تا اینکه چهارده نفر از مسلمانانی که فرار کرده بودند، از جمله طلحه و عاصم بن ثابت بازگشتند و دیگران از کوه بالا رفتند. از طرف دیگر، کسی در مدینه فریاد زد: پیامبر کشته شد! از این فریاد که گوینده آن نیز معلوم نشد، دلها از جا کنده شد و گریختگان سرگردان شده، هر کدام از چپ و راست به سوئی فرار کردند”. زید بن وهب میگوید: به عبدالله بن مسعود گفتم: همه مردم از گرد رسول خدا(ص) گریختند و کسی جز علی بن ابی طالب و ابو دجانه و سهل بن حنیف نماند؟ او گفت: “همه مردم فرار کردند به غیر از علی بن ابی طالب(ع)، سپس برخی از یاران آن حضرت بازگشتند که پیشاپیش آنان عاصم بن ثابت و ابو دجانه و سهل بن حنیف بودند و طلحه نیز به آنان پیوست”. به او گفتم: پس ابوبکر و عمر کجا بودند؟ گفت: “از آنهایی بودند که فرار کردند”. گفتم: عثمان کجا بود؟ گفت: “پس از سه روز آمد و معلوم نبود کجا رفته بود که تا سه روز باز نگشت و هنگامی که آمد رسول خدا(ص) به او فرمود: “ ای عثمان به مسافت دوری رفتی! ““ به عبدالله بن مسعود گفتم: تو کجا بودی؟ گفت: “من از کسانی بودم که گریختند”. به او گفتم: پس اینها را که گفتی از که شنیدی؟ گفت: “از عاصم بن ثابت و سهل بن حنیف”. گفتم: به راستی پا بر جا ماندن علی(ع) به تنهائی در آن هنگامه بسیار شگفتانگیز است؟! او گفت: اگر تو از این جریان شگفت زده میشوی، فرشتگان نیز شگفت زده شدند؛ آیا نمیدانی که جبرئیل در آن روز به آسمان بالا میرفت و فریاد میزد: «لا سیف الا ذو الفقار و لا فتی الا علی؟» گفتم: از کجا دانستید که این گفتار جبرئیل بود؟ گفت: “مردم شنیدند که کسی در آسمان چنین فریادی میزد، از پیامبر(ص) پرسیدند که گوینده آنکه بود؟ فرمود: “ او جبرئیل بود ““[۱۰]. در نقل دیگری آمده سهل بن حنیف به دفع کردن تیرها از پیامبر(ص) پرداخت و آن حضرت با محبت میفرمود: “به سهل تیر بدهید که تیراندازی برای او سهل است”. سپس پیامبر(ص) به ابو درداء نگریست که در حال ایستادگی است در حالی که مردم از هر سوی گریزانند، پس فرمود: “عویمر نیکو سواری است”. ولی برخی گفتهاند که ابو درداء در جنگ اُحد حضور نداشته است[۱۱]. نقل شده در این جنگ، فاطمه زهرا(س) همراه برخی از زنان از مدینه بیرون آمده بود و چون چهره پیامبر(ص) را چنان دید، او را در آغوش گرفت و به پاک کردن خون از چهره آن حضرت پرداخت. پیامبر(ص) فرمود: “خشم الهی درباره مردمی که چهره پیامبرشان را خونین کردند، شدید خواهد بود”. علی(ع) برای آوردن آب به آبگیر رفت و به فاطمه(س) فرمود: “این شمشیر غیر قابل نکوهش را بگیر”. علی(ع) در سپر خود آب آورد، پیامبر(ص) که سخت تشنه بود، خواست آب بیاشامد ولی نتوانست، چون وقتی آب را بویید از آن خوشش نیامد و فرمود: “این آبی است که بو و طعم آن دگرگون شده است”. چون در دهان پیامبر(ص) خون جمع شده بود، با آن آب مضمضه کرده، دهان خود را شستشو داد و فاطمه(س) هم خون را از چهره پیامبر(س) شست. چون پیامبر(ص) شمشیر خونآلود علی(ع) را دید، فرمود: “چه نیکو جنگ کردی! عاصم بن ثابت، حارث بن صمه و سهل بن حنیف هم خوب جنگ کردند، شمشیر ابودجانه هم غیر قابل نکوهش است”. چون پیامبر(ص) نتوانست از آن آب بیاشامد، محمد بن مَسلمه همراه زنها به جستجوی آب رفت. چهارده زن به میدان جنگ آمده بودند که فاطمه(س)، دختر پیامبر(ص) هم با ایشان بود. زنها غذا و آب آورده بودند و مجروحان را مداوا کرده، به آنها آب میرساندند[۱۲].[۱۳]
سهل و جنگ بنی نضیر
در مدینه سه قبیله از یهود به نامهای بنی نضیر، قُریظه و قَینُقاع بودند و بین ایشان و رسول خدا(ص) پیمان بسته شده بود ولی این پیمان شکسته شد، زیرا رسول خدا(ص) به نزد بنی نضیر رفت تا دیه دو مردی را یکی از اصحاب آن حضرت کشته بود به ایشان پرداخت نماید. پیامبر(ص) نزد کعب بن اشرف رفت، هنگامی که کعب آن حضرت را دید، گفت: “یا اباالقاسم، خوش آمدی!” و بلند شد و وانمود کرد که برای تهیه غذا میرود ولی پیش خود گفت، بهتر است محمد و اصحابش را بکشم. پس جبرئیل(ع) بر پیامبر(ص) نازل شده و ماجرا را به آن حضرت خبر داد. پیامبر(ص) به مدینه بازگشت و به محمد بن مَسلمه انصاری فرمود: “به سمت بنی نضیر برو و به ایشان خبر بده خداوند عزّوجلّ مرا از قصد و حیله شما آگاه کرد. یا از دیار ما خارج شوید و یا آماده جنگ شوید”. آنها گفتند: از سرزمین تو خارج میشویم. اما عبدالله بن أُبی برای ایشان پیام فرستاد که از آنجا خارج نشوید و استقامت کنید و آماده نبرد با محمد شوید و من و قومم و همپیمانانم شما را یاری میکنیم؛ پس اگر از آنجا خارج شوید، با شما خارج میشویم و اگر با آنها جنگ کنید به همراه شما میجنگیم. بمانید و آماده جنگ شوید و به رسول خدا(ص) پیام بفرستید که ما خارج نمیشویم و هر کاری دوست داری انجام بده. پیامبر(ص) بعد از شنیدن این پیام، بلند شد و تکبیر گفت و اصحاب آن حضرت نیز تکبیر گفتند. سپس به امیرالمؤمنین علی(ع) فرمود: “به سمت بنی نضیر برو”. امیرالمؤمنین(ع) پرچم را برداشته و به سوی آنها حرکت کرد. رسول خدا(ص) نیز حرکت کرده، قلعه ایشان را در محاصره گرفت، در حالی که عبدالله بن أبی به بنی نضیر پشت کرد[۱۴]. نقل شده، هنگامی که رسول خدا(ص) به سوی بنی نضیر رفت به کنار قلعههای آنها رسید، دستور داد تا خیمهاش را در آخرین نقطه از زمین گودی که به نام زمین بنی حُطمة بود برپا کردند. هنگام شب مردی از بنی نضیر تیری به سوی خیمه آن حضرت انداخت و آن تیر به خیمه اصابت کرد. پس پیامبر(ص) دستور داد تا خیمهاش را از آنجا بکنند و در دامنه کوهی برپا کنند و مهاجران و انصار نیز گرد خیمه آن حضرت پرده زدند. چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت أمیرالمؤمنین را نیافتند، مردم گفتند: ای رسول خدا، علی را نمیبینیم. پیامبر(ص) فرمود: “به گمانم به دنبال اصلاح کار شما رفته است”. طولی نکشید که علی(ع) با سر بریده همان مرد یهودی که به سوی خیمه پیامبر(ص) تیر رها کرده بود و نامش غرور بود، بازگشت و آن سر را پیش آن حضرت آورد. پیامبر(ص) فرمود: “ای علی چه کردی؟” علی(ع) فرمود: “دیدم این مرد خبیث، مرد بیباک و دلاوری است، پس در کمین او نشستم و با خود گفتم: در این تاریکی شب چه چیز او را چنین بیباک کرده، جز اینکه میخواهد شبیخونی به ما بزند. ناگاه دیدم که شمشیر برهنه در دست دارد و با سه تن از یهود به پیش میآید، به او حمله کرده و او را کشتم و دیگران که همراهش بودند گریختند. هنوز چندان دور نشدهاند، چند نفر را با من بفرست که امید دارم به آنها دست یابیم”. رسول خدا(ص) ده نفر را همراه او فرستاد که ابودجانه و سهل بن حنیف نیز از آن جمله بودند. اصحاب به دنبال آنها حرکت کرده، پیش از آنکه به قلعه پناه ببرند، به آنها رسیده، آنان را کشتند و سرهای شان را نزد رسول خدا(ص) آوردند. حضرت دستور داد تا آن سرها را در چاههای بنی حطمه افکندند و همین حادثه سبب فتح قلعههای بنی نضیر شد و در همان شب کعب بن اشرف کشته شد. رسول خدا(ص) اموال ایشان را برای خود برداشت و این اولین مالی بود که حضرت تصرف کرد و سپس آن را میان مهاجرین پیشین تقسیم کرد، و به علی(ع) دستور داد تا سهم رسول خدا(ص) را جمع کند و آن را وقف کرد و تا زنده بود در دست خود آن حضرت بود و پس از او در دست أمیرالمؤمنین بود و تا به امروز در دست فرزندان فاطمه(س) است[۱۵]. نقل شده، پس از محاصره، رسول خدا(ص) دستور داد نخلهای آنها را قطع کنند. پس صدای ضجه ایشان بلند شد و گفتند: ای محمد، خدایت به تو دستور فساد داده؟ اگر این نخلستان مال توست، آن را تصرف کن و اگر برای ماست، آن را قطع نکن. بعد از آن گفتند: ای محمد، ما از سرزمین تو خارج میشویم و وسایل خود را با خود میبریم. پیامبر(ص) فرمود: “نه، ولی هر کدام میتوانید یک شتر اثاث با خود ببرید”، آنها قبول نکردند و مدت دیگری در محاصره ماندند. سپس گفتند: “از مدینه خارج میشویم و فقط یک شتر با خود میبریم. پیامبر(ص) فرمود: نه، باید خارج شوید و هیچ چیزی را نباید با خود ببرید و اگر نزد هر کدام از شما چیزی ببینم، او را خواهم کشت”. پس آنها از قلعه خود خارج شدند و عدهای از آنها به فدک و وادی القری و عدهای به سمت شام رفتند و خداوند آیات آغازین سوره حشر را فرو فرستاد[۱۶]. و رسول خدا(ص) اموال را بین مهاجرین تقسیم نمود و به انصار غیر از سهل بن حنیف و ابودجانه چیزی نداد[۱۷].[۱۸]
سهل و غزوۂ وادی القری
پیامبر(ص) در راه بازگشت از خیبر به صهباء رسیدند و از مسیر برمه راه را ادامه دادند تا به وادی القری رسیدند، چرا که قصد حمله به یهودیان آنجا را داشتند. آن حضرت اصحاب خود را برای جنگ آماده و ایشان را به صف کرد و پرچم خود را به سعد بن عُباده دادند. ایشان به حباب بن منذر، سهل بن حنیف، عبّاد بن بشر نیز پرچم دادند. آنگاه رسول خدا(ص) یهودیان وادی القری را به اسلام دعوت کرد و به آنها فرمود، اگر اسلام بیاورند، اموال و جانشان محفوظ خواهد بود و اجرشان با پروردگارست. ولی ایشان به ترتیب، یازده نفر را به میدان فرستادند و یاران پیامبر(ص) همه آنها را کشتند و هرگاه یکی از ایشان کشته میشد، پیامبر(ص) بقیه را به اسلام دعوت میفرمود. در این هنگام، وقت نماز رسید پیامبر(ص) با اصحاب خود نماز گزارد و پس از نماز همچنان یهودیان را به سوی خدا و رسولش دعوت میفرمود و مسلمانان تا شب با آنها جنگ کردند. صبح فردا هنوز آفتاب به اندازه نیزهای بالا نیامده بود که یهودیان تسلیم شدند و رسول خدا(ص) وادی القری را با جنگ گشود و خداوند اموال ایشان را به غنیمت مسلمانان در آورد. در این جنگ، اموال و کالاهای بسیاری نصیب مسلمانان شد. پیامبر(ص) چهار روز در آنجا اقامت و آنچه را به غنیمت گرفته بود، میان اصحاب خود تقسیم کرد، ولی زمینها و نخلستانها را همچنان در اختیار یهودیان قرار داد و ایشان را کارگران همان زمینها قرار داد. چون به یهودیان تیماء خبر رسید که پیامبر(ص) با یهودیان خیبر و فدک و وادی القری چگونه رفتار کرده، آنها با پیامبر(ص) صلح کردند که جزیه بپردازند و اموال آنها در دست خودشان باقی بماند. چون زمان خلافت عمر فرا رسید، او یهودیان مناطق خیبر و فدک را تبعید کرد ولی یهودیان وادی القری و تیماء را باقی گذاشت، چون مسلمانان آن دو منطقه را جزء سرزمین شام میدانستند و معتقد بودند که از وادی القری به سوی مدینه جزء حجاز است و بالاتر از آن، جزو شام محسوب میشود[۱۹].[۲۰]
سهل و شرکت در سریه فُلس
پیامبر(ص) علی بن ابی طالب(ع) را همراه صد و پنجاه نفر از انصار برای ویران کردن بت و بتکده فُلس در قبیله طی فرستاد. حتی یک نفر هم از مهاجران همراه ایشان نبود و آنها پنجاه اسب و شتر نیز همراه داشتند. آنها از شترها استفاده کرده، از سوار شدن بر اسبها خودداری کردند. پیامبر(ص) به آنها دستور داده بود تا بر قبائل غیر مسلمان حمله کنند. علی(ع) با اصحاب خود حرکت کرد. آنها پرچمی سیاه و پرچمی سفید داشتند نیزه و سلاحهای دیگر به همراه داشتند و آشکارا اسلحه حمل میکردند. علی(ع) پرچم خود را به سهل بن حنیف و پرچم دیگر را به جبار بن صخر سُلمی داد و راهنمایی از بنی اسد را، که نامش حریث بود، همراه خود برد و راه فَید را پیش گرفت و چون نزدیک سرزمین دشمن رسید، به همراهانش فرمود: “میان شما و قبیلهای که قصد آن را دارید، یک روز کامل راه است؛ اگر در روز حرکت کنیم ممکن است به چوپانها و دیدهبانهای ایشان برخوریم و آنها به قبیله خبر دهند و در نتیجه پراکنده شوند و شما نتوانید به خواسته خود برسید، بنابراین امروز را همینجا میمانیم و شبانه با اسب راه میپیماییم تا سپیده دم به آنها برسیم و بتوانیم غنیمتی به دست آوریم”. آنها گفتند: این رأی درستی است و همانجا اردوی موقت زدند و شتران را برای چرا رها کردند. سپس تنی چند و از جمله ابو قتاده و حباب بن منذر و ابونائله را برای سرکشی و کسب خبر به اطراف فرستادند. آنها بر اسب سوار شده، اطراف اردوگاه را میگشتند که به غلام سیاهی برخوردند و از او پرسیدند: کیستی و اینجا چه میکنی؟ او گفت: “در پی کار خودم هستم”. او را به حضور علی(ع) آوردند. علی(ع) فرمود: “کیستی و اینجا چه کار داری؟” او گفت: “در جستجوی چیزی بودم”. علی(ع) فرمود: “او را در بند کنید”. غلام گفت: “من غلام مردی از خاندان بنی نبهان از قبیله طی هستم. به من دستور دادهاند که اینجا باشم و گفتند اگر سواران محمد را دیدی، به سرعت پیش ما بیا و خبر بده. من به گروهی بر نخورده بودم و همین که شما را دیدم خواستم پیش آنها بروم، بعد به خود گفتم، عجله نکنم بلکه دوستان دیگرم خبر بیشتری بیاورند و شمار افراد و اسبان و سواران و پیادگانتان را به دست آورده باشند. حالا هم از آنچه به سرم آمده، ترسی ندارم و در واقع اسیر بودم تا این که افراد شما مرا گرفتند”. علی(ع) به او فرمود: “راست بگو که درباره قبیله چه خبری داری؟” او گفت: “قبیله به فاصله حرکت یک شب بلند با شما فاصله دارند و سواران شما میتوانند صبح زود به آنها برسند و فردا صبح میتوانند بر آنها حمله کنند”. مسلمانان حرکت کرده، همین که صبح شد بر آن قبیله حمله بردند و گروهی را کشته، و گروهی را اسیر کردند و زنان و بچهها را یک طرف و شتران و بز و میشها را هم یک طرف جمع کردند و هیچ کس از افراد قبیله نگریخت مگر این که جای او برایشان پوشیده نماند، و غنائم فراوانی به دست آوردند. مسلمانان، مردان را یک طرف و زنان و بچهها را طرف دیگر جمع کردند و از خاندان حاتم، خواهر عدیّ و چند دختر بچه را اسیر کردند و آنها را جداگانه نگه داشتند. هر کس که مسلمان شد، او را آزاد کردند و هر کس اسلام را نپذیرفت، گردن او را زدند تا اینکه غلام سیاه اسلم را پیش آوردند و از او خواستند اسلام را بپذیرد، او گفت: “سوگند به خدا ترس از شمشیر پستی است و زندگی، جاودان نیست؛ پس مسلمان شد و مسلمانان او را آزاد کردند. علی(ع) نیز به بتخانه فلس رفت و آن را ویران کرد[۲۱].[۲۲]
سهل و همراهی پیامبر(ص) در مهمانی
علی(ع) میفرماید: “یهود نزد زنی یهودی به نام عبده آمدند و گفتند: تو میدانی که محمد پشت بنی اسرائیل را شکسته و یهود را نابود کرده است. سپس زهری به او نشان دادند و گفتند: همل اشراف یهود این زهر را با نرخ گرانی آماده کردند و مزد زیادی به تو میدهند که گوشت این گوسفند را با آن زهرآلود کنی و به او بخورانی. عبده آن گوسفند را بریان کرد و همه رؤسای بنی اسرائیل را به خانه خود دعوت کرد و نزد رسول خدا(ص) آمد و گفت: “ یا محمد، همه رؤسای یهود به منزل من آمدهاند، تو هم با یارانت به مهمانی من بیایید. “ رسول خدا همراه علی(ع)، ابودجانه، ابوایوب، سهل بن حنیف و جمعی از مهاجران به منزل او آمدند. گوسفند بریان را آوردند چون گوسفند بریان را به حضور رسول خدا(ص) آوردند، شانه مسموم آن به سخن آمد و گفت: “ دست نگهدار ای محمد، مرا مخور! من مسموم هستم. “ پیامبر(ص) عبده را خواست و به او فرمود: “ چرا این کار را کردی؟ “ او گفت: “ با خود گفتم، اگر پیامبرست، به او زیانی نمیرسد و اگر دروغگو و یا جادوگرست، قوم خود را از دست او راحت کردهام”[۲۳].[۲۴]
سهل در زمان خلفاء
سهل در زمان ابوبکر: زید بن وهب نقل میکند: کسانی که نشستن ابوبکر در مقام خلافت و پیشی گرفتن او بر علی بن ابی طالب(ع) را انکار کردند، دوازده نفر از مهاجران و انصار بودند؛ از مهاجران: خالد بن سعید بن العاص، مقداد بن اسود، و أبی بن کعب، عمّار بن یاسر، ابوذر غفاری، سلمان فارسی، عبدالله بن مسعود و بریدة اسلمی، و از انصار: خزیمة بن ثابت ذو شهادتین، سهل بن حنیف، ابوایوب انصاری و ابوهیثم بن تیهان. هر کدام از ایشان سخنی گفتند و سپس سهل بن حنیف برخاست و گفت: “شهادت میدهم که از رسول خدا(ص) بر روی منبر شنیدم که فرمود: “ پیشوای شما پس از من علی بن ابی طالب است، و خیرخواهترین کس برای امت من است”“[۲۵]. همچنین نقل شده، بعد از سخنان دیگر اصحاب، سهل بن حنیف انصاری که از محبان خاص رسول خدا(ص) بود، بلند شد و خداوند را حمد و ثنا گفت و بر رسول خدا(ص) درود فرستاد و گفت: “ای قریش! گواه باشید! من شهادت میدهم که پیامبر را دیدم که در این مکان، یعنی در روضه شریف، دست علی(ع) را گرفته چون به نزدیک اصحاب رسید، فرمود: “ ای مردم! این علی وصی من و امام شماست بعد از من او قاضی و حاکم دین من و اداکننده دَین من و وفاکننده به وعده و به عهد من است و بیگزاف، از آن منبع عدل و معدن انصاف اصلا شیوه خلاف ظاهر نخواهد شد و اول کسی که در کنار حوض کوثر به حکم خدای بزرگ با من مصافحه میکند بیشبهه حضرت امیرالمؤمنین حیدر است. خوشا به حال کسی که مطیع او باشد و این امام جن و بشر را یاری کند و آتش جهنم آماده است برای کسی که با حکم امیرالمؤمنین مخالفت کند”“[۲۶].[۲۷]
سهل و داستان راهب
سهل بن حنیف نقل میکند: با خالد بن ولید در مأموریتی بودیم که به دیر یک نصرانی بین شام و عراق رسیدیم. راهب از دیر بیرون آمد و پرسید: شما که هستید؟ گفتیم: مسلمانیم از امت محمد. پس از جایگاه خود خارج شد و به جمع ما پیوست پرسید: رهبر شما کجاست؟ ما او را پیش خالد بن ولید آوردیم؛ سلام کرد، خالد جوابش را داد. پیرمردی کهنسال بود؛ خالد پرسید: چند سال داری؟ او جواب داد: “دویست و سی سال”. خالد پرسید: چند سال است در این دیر زندگی میکنی؟ او گفت: “شصت سال”. خالد پرسید: تاکنون کسی را دیدهای که او عیسی را دیده باشد؟ او گفت: “آری دو نفر را دیدم که هر دو عیسی را دیده بودند”. خالد پرسید: آنها به تو چه گفتند؟ او جواب داد: “یکی از آن دو گفت: عیسی بنده خدا و پیامبر او و روح و کلمه خداست که به مریم القاء کرده و عیسی مخلوق است نه خالق. سخنش را پذیرفتم و راست شمردم. دیگری گفت: عیسی خداست اما او را تکذیب و لعنت کردم”. خالد گفت: “واقعاً عجیب است که دو نفر هر دو عیسی را دیده باشند و بر خلاف هم سخن بگویند”. راهب گفت: “آن یکی پیرو هوای نفس خویش شد و اعمال زشت خویش را به اغوای شیطان نیک انگاشت اما دیگری پیرو حق شد و خداوند او را هدایت کرد. خالد پرسید: انجیل خواندهای؟ او جواب داد: “آری”. خالد پرسید: تورات را چطور؟ او جواب داد: “آری”. پرسید: پس به موسی ایمان داری؟ او جواب داد: “آری” خالد پرسید: مایل نیستی که مسلمان شوی و به رسالت حضرت محمد گواهی بدهی؟” او گفت: “من به او قبل از تو ایمان آوردهام، گرچه سخنش را نشنیده و او را ندیدهام”. خالد پرسید: پس تو اکنون به او و به دستوراتش ایمان میآوری؟ او جواب داد: “چگونه ایمان نیاورم با اینکه نام او را در تورات و انجیل خواندهام و موسی و عیسی به آمدنش بشارت دادهاند”. خالد پرسید: پس چرا در این دیر ساکن شدهای؟ او گفت: “کجا بروم؟ پیرمردی کهنسال هستم و دیگر عمری از من باقی نمانده که به مردم بپیوندم. شنیده بودم شما میآئید و انتظار آمدنتان را داشتم که به شما سلام کنم و اعلام کنم که من پیرو ملت شمایم”. پس راهب پرسید: پیامبر شما چه شد؟ خالد جواب داد: “از دنیا رفت”. او پرسید: تو وصی او هستی؟ خالد گفت: “نه، ولی وصی او یکی از خویشاوندانش است که از یاران و صحابه او بوده”. راهب پرسید: تو را چه کسی به اینجا فرستاده؟ آیا وصی او فرستاده؟ خالد گفت: نه، خلیفهاش روانه کرده. راهب پرسید: آن خلیفه غیر از وصی اوست؟ خالد جواب داد: “آری” راهب پرسید: آیا وصی او زنده است؟ خالد جواب داد: “آری”. راهب پرسید: چگونه چنین اتفاقی افتاد؟ خالد گفت: “مردم جمع شده، این شخص را انتخاب کردند که از خویشاوندانش نبود و از صحابه صالح او به شمار میرفت”. راهب گفت: “جریان تو از جریان آن دو مرد عجیبترست که درباره عیسی اختلاف عقیده داشتند. شما هم خلاف دستور پیامبر خود عمل کردید و کار همان مرد را انجام دادید”. خالد به کسی که در پهلوی او ایستاده بود، گفت: “به خدا همین طورست؛ ما از هوای نفس خود پیروی کردیم و دیگری را به جای دیگری نشاندیم. اگر اختلافی که بین من و علی در زمان پیامبر(ص) به وجود آمد، نبود هیچ کس را بر او مقدم نمیداشتم”. مالک اشتر که در آنجا حضور داشت، از خالد پرسید: چرا بین تو و علی(ع) اختلاف ایجاد شد؟ خالد گفت: من مایل بودم در شجاعت از او برتر باشم اما او دارای سابقهای زیاد در اسلام بود و با پیامبر(ص) خویشاوندی داشت که من آن امتیازها را نداشتم. بالاخره من از قریش جانبداری کردم و این اتفاق افتاد. ام سلمه، همسر پیامبر(ص) مرا درباره این کار سرزنش کرد ولی من نپذیرفتم”. آنگاه خالد رو به راهب کرده، گفت: مطالبی را که میگفتی ادامه بده”. راهب گفت: “من دارای دینی بودم که تازه بود اما کهنه شد به طوری که در آن پایدار باقی نماند مگر دو یا سه نفر و دین شما نیز کهنه میشود به طوری که دو یا سه مرد بر آن پایدار نخواهند ماند. شما با مرگ پیامبرتان یک درجه از اسلام را رها کردید، با مرگ وصیّتان نیز یک درجه دیگر را از دست خواهید داد تا یک نفر باقی نماند که پیامبرتان را دیده باشد. چنان دین شما فرسوده شود که نماز و حج و جهاد و روزه شما فاسد شود و امانت و زکات از میان شما برود. باقیماندهای از دین خواهد بود تا هنگامی که کتابتان، خدایتان و کسی از اهل بیت پیامبرتان میان شما باشد؛ وقتی این دو چیز از میان شما رفت، دیگر به جز شهادتین چیزی برایتان باقی نمیماند. در چنین موقعی قیامت شما و دیگران به پا میشود و هنگام وعده فرا میرسد و قیامت شما ملت مسلمان به پا خواهد شد زیرا آخرین امت هستید و با شما دنیا تمام و رستاخیز آغاز میشود. در ادامه بین راهب و خالد سخنانی رد و بدل شد و سپس ما به سوی مدینه حرکت کردیم. پس از بازگشت به مدینه علی(ع) را دیدم و ماجرای راهب و آنچه را که با خالد گفتگو کرده بود و سلامی را که رسانید، به ایشان گفتم و شنیدم علی(ع) فرمود: “سلام من بر او و هر که مانند اوست و سلام بر تو ای سهل بن حنیف”. او را از یادآوری ماجرای اختلاف خالد بن ولید و گفتارش ناراحت ندیدم و در این باره به من چیزی نگفت جز اینکه فرمود: “یا سهل! وقتی خداوند تبارک و تعالی پیامبر اسلام محمد مصطفی را برانگیخت، چیزی در روی زمین باقی نماند مگر اینکه به او ایمان آورد و فقط شقاوتمندان جن و انس و تبهکاران آنها ایمان نیاوردند”. مدتی گذشت و من جریان راهب را فراموش کردم. وقتی جریان زمامداری علی(ع) پیش آمد، روزی در بازگشت از صفین به بیابانی خشک رسیدیم که آبی در آن وجود نداشت. پس به علی(ع) شکایت کردیم. او به راه افتاد تا به محلی که خود میدانست رسید پس فرمود: “اینجا را بکنید”. وقتی آنجا را کندیم به سنگ سخت و بزرگی رسیدیم و امام(ع) فرمود: “آن را از جای درآورید”. هر چه سعی کردیم نتوانستیم آن را از جا بکنیم. امیرالمؤمنین(ع) تبسمی کرد، و جلو آمد و با هر دو دست آن را گرفت از جای کند. ناگاه دیدیم زیر آن چشمهای صاف است که از سفیدی چون نقره مینمود. امام(ع) به ما فرمود: “اینک بیاشامید و هر چه میخواهید از آن آب بردارید و بعد مرا آگاه کنید”. ما آب آشامیدیم و هر چه خواستیم آب برداشتیم. پس علی(ع) را آگاه کردیم. ایشان بدون ردا و کفش به سوی چشمه راه افتاد و سنگ را با دست از جای برداشت و آن را به دهان چشمه گذاشت و با دست بر روی آن خاک ریخت. همه این حوادث را آن راهب نیز میدید. پس از دیر خود پایین آمد و از ما پرسید: رهبر شما کجاست؟ او را به حضور علی(ع) بردیم. راهب گفت: اشهد ان لا اله الله و أن محمدا رسول الله و گواهی میدهم که تو وصی محمد هستی. من قبلا به شما سلام رساندهام”. من گفتم: یا امیرالمؤمنین، این همان راهبی است که سلام او و دوستش را به شما رساندم. علی(ع) فرمود: “از کجا فهمیدی من وصی پیامبر اسلام(ص) هستم؟” او گفت: “پدرم به من اطلاع داد. او هم به قدر من عمر کرده بود. او از پدرش و او از جدش نقل کرد از کسی که به همراه یوشع بن نون، وصی موسی به جنگ آمده بود و بعد از موسی چهل سال با ستمگران جنگ کرد. او نیز از همین محل گذشته بود و افرادش تشنه شده بودند پس به یوشع شکایت کردند. او گفت: “ نزدیک شما چشمه آبی است که آدم آن را پدید آورده است. “ پس یوشع کنار چشمه آمد و سنگ را از روی آن برداشت و آب آشامید و یارانش همه از آن سیراب شدند و بعد سنگ را به جای خود نهاد و به یاران خود گفت: “ این سنگ را جز پیامبر(ص) یا وصی پیامبر(ص) برنمیدارد. “ چند نفر از یاران یوشع از او عقب ماندند و بعد از رفتن یوشع هر چه کوشیدند که جای چشمه را پیدا کنند، نتوانستند. این دیر نیز به برکت همین چشمه ساخته شده، وقتی شما سنگ را از جا کندی، فهمیدم وصی رسول خدا احمد(ص) هستی که من در جستجوی اویم. من مایلم در رکاب شما به پیکار پردازم”. پس اسب با سلاح جنگی به او دادند و او به همراه سپاه رفت و از کسانی بود که در جنگ نهروان شهید شد. یاران علی(ع) نیز از سخنان راهب بسیار خوشحال شدند و چند نفر عقب ماندند تا چشمه را بیابند اما پس از رفتن آن حضرت هر چه دنبال چشمه گشتند، آن را پیدا نکردند و بعد به لشکر پیوستند. صعصعة بن صوحان میگوید: من آب راهب را موقعی که علی(ع) سنگ را از جای کند و مردم سیراب شدند، دیدم و گفتار او را درباره علی(ع) شنیدم. آن روز سهل بن حنیف ماجرای خالد با آن راهب را برایم نقل کرد[۲۸].[۲۹]
سهل در زمان عمر
واقدی از سهل بن حنیف روایت میکند که عمر مدتی از اموال بیت المال هیچگونه استفادهای نمیکرد تا اینکه نیازی پیدا کرد و اصحاب پیامبر(ص) را فرا خواند و با آنان مشورت کرد و گفت: “من به کار خلافت مشغول شدهام، چه مقدار از (بیت المال) آن میتوانم بهرهمند شوم؟” عثمان بن عفان گفت: “بخور و بخوران”. سعید بن زید بن عمرو بن نفیل هم همین مطلب را گفت. عمر به علی(ع) گفت: “شما در این باره چه میگویی؟” علی(ع) فرمود: “حق خوردن غذای ظهر و شب خود را داری” و عمر همان نظر را پسندید و همانگونه رفتار میکرد[۳۰].[۳۱]
سهل و عثمان
ربیعة بن عثمان میگوید: بعد از عثمان نمیدانستیم چه کسی باید به جای او نماز بخواند. آن روز مؤذن، سعد قرظ، پیش علی بن ابی طالب(ع) آمد و گفت: “کی با مردم نماز بخواند؟” علی(ع) فرمود: “خالد بن زید را صدا بزن”. و او نیز همین کار را کرد و خالد بن زید با مردم نماز خواند و این اول بار بود که معلوم شد نام ابوایوب، خالد بن زیدست. ابو ایوب چند روز با مردم نماز میخواند و پس از آن علی(ع) با مردم نماز خواند. عبدالله بن ابی بکر بن حزم گوید: هنگام محاصره خانه عثمان مؤذن پیش عثمان آمد و وقت نماز را اعلام کرد. عثمان گفت: “من برای نماز نمیآیم. برو به کسی بگو تا نماز را بخواند”. مؤذن به حضور علی(ع) آمد و ایشان به سهل بن حنیف فرمود و او روز آغاز محاصره دوم با مردم نماز خواند و این روز، اول ذی حجه بود و چون روز عید آمد علی(ع) با مردم نماز عید را خواند و همچنان با آنها نماز میخواند تا این که عثمان کشته شد[۳۲].[۳۳]
سهل و امیرالمؤمنین علی(ع)
چون عثمان روز جمعه هیجدهم ذی حجه سال ۳۵ هجری کشته شد، فردای آن روز طلحه، زبیر، سعد بن ابی وقاص، سعید بن زید بن عمرو بن نفیل، عمار یاسر، سهل بن حنیف، ابوایوب انصاری، زید بن ثابت، خزیمة بن ثابت و تمام اصحاب پیامبر(ص) و دیگر کسانی که در مدینه بودند با امیرالمؤمنین علی(ع) بیعت کردند[۳۴].[۳۵]
سهل و جانشینی علی(ع) در مدینه
پس از بیعت مردم با علی(ع) طلحه و زبیر مدعی شدند که به اجبار بیعت کردهاند، پس به مکه رفتند که عایشه هم آنجا بود، و سپس همراه عایشه به بصره رفتند و شروع به خونخواهی عثمان کردند. این خبر به علی(ع) رسید؛ علی(ع) عمار بن یاسر، سهل بن حنیف و محمد بن ابی بکر را دعوت و آنها را از این خبر مطلع کرد و با آنها مشورت فرمود. آنها نیز از علی(ع) حمایت کردند[۳۶]. به نقل دیگر، پس از رخ دادن حوادثی بعد از خلافت امیرالمؤمنین(ع) عمار یاسر به نزد ابوهیثم، ابوایوب و سهل بن حنیف و گروهی از مهاجر و انصار آمد و گفت: “آگاه باشید که از چند نفر خبرهایی درباره مخالفت آنها با امیرالمؤمنین(ع) به ما رسیده است”. پس همگی برخاسته، نزد آن حضرت رفتند و گفتند: ای امیرمؤمنان، در کار خود بنگر و با این طایفه قریشیان به شدت برخورد کن که بیعت با تو را شکسته، و با امر تو مخالفت کردهاند و پنهانی ما را به رها کردن تو فرا میخوانند. خداوند تو را به آن چه خشنود است هدایت و به طریق بندگیاش ارشاد کند. این کار آنها به این جهت است که پیشوایشان را دوست ندارند و راه را نیز گم کردهاند و چون میان آنها و غیر عربها به برابری رفتار کردهای، ناخشنود شدند و با دشمنت به مشورت نشستند و او را بزرگ شمردند و این کار آنها برای پراکنده ساختن جماعت مسلمانان و جلب حمایت آنان بوده است[۳۷]. بالاخره علی(ع) از مدینه به سوی عراق حرکت کرد و سهل بن حنیف را به جانشینی خود در مدینه گماشت و سپس برای او نوشت که ابوحسن مازنی را در مدینه گماشته و خود به آن حضرت ملحق شود. پس علی(ع) در ذی قار فرود آمد و عمار بن یاسر و حسن(ع) را به کوفه فرستاد و از مردم خواست که به یاری او بشتابند و آنان آمدند و علی(ع) همراه ایشان به بصره رفت و با طلحه و زبیر و عایشه و همراهان ایشان از اهل بصره و دیگر قبایل بودند، جنگ کرد و این برخورد که همان جنگ جمل است در جمادی الاخر سال سی و ششم هجری بود[۳۸]. علی(ع) بر آنان پیروز شد و طلحه و زبیر کشته شدند و شمار کشتهشدگان به سیزده هزار تن رسید و علی(ع) پانزده شب در بصره ماند و آنگاه به کوفه رفت[۳۹].[۴۰]
سهل و ولایت فارس
امیرالمؤمنین علی(ع) پس از انتقال مرکز حکومت خود به کوفه سهل را استاندار فارس قرار داد ولی مردم فارس تسلیم وی نشدند و او نتوانست آن سرزمین را اداره کند تا عاقبت مردم او را از فارس اخراج کردند و او به کوفه برگشت، سپس حضرت زیاد بن ابیه را به فارس فرستاد و او آنجا را اداره کرد[۴۱].[۴۲]
نامههای علی(ع) به سهل
گویا امیرالمؤمنین(ع) نامههایی به سهل نوشته که به چند نمونه اشاره میکنیم. امام(ع) در نامهای به سهل فرمودند: “سوگند به خدا، من در خیبر را با نیروی انسانی از جای نکندم بلکه با نیروی ملکوتی و نفسی که به پر تو خدای خود نورانی بود، کندم و من شعاعی از شعاع احمدم. به خدا سوگند، اگر تمام عرب برای جنگ با من پشت در پشت هم نهند، از جنگ نمیگریزم و اگر بر آنان چیره شوم، هرگز ستم نمیکنم. هر کس از شما پرهیز نکند، مرگش بر او فرود میآید و قلبش همواره آکنده از بیم است”[۴۳]. در سال ۳۷ هجری، آنگاه که گروهی از مدینه گریخته، به معاویه پیوستند، امام(ع) در نامهای به سهل، که فرماندار مدینه بود، فرمودند: “پس از یاد خدا و درود بر او؛ به من خبر رسیده که گروهی از مردم مدینه به سوی معاویه گریختهاند. مبادا به خاطر از دست دادن آنان و قطع شدن یاریشان افسوس بخوری! که این فرار برای گمراهیشان، و نجات تو از رنج آنان کافی است، آنان از حق و هدایت گریختند و به سوی کور دلی و جهالت شتافتند. آنان دنیاپرستانی هستند که به آن روی آوردند و شتابان در پی آن رواناند. عدالت را شناختند و دیدند و شنیدند و به خاطر سپردند و دانستند که همه مردم در نزد ما در حق یکساناند، پس به سوی انحصارطلبی گریختند. از رحمت حق دور باشند و لعنت بر آنان باد! سوگند به خدا، آنان از ستم نگریختند و به عدالت نپیوستند. همانا آرزومندیم تا در این حادثه، خدا سختیها را بر ما آسان و مشکلات را هموار فرماید. إن شاء الله”[۴۴].[۴۵]
سهل و عدالت علی(ع)
روزی امیرالمؤمنین(ع) به کاتب خود، عبدالله بن رافع دستور داد تا آنچه را در بیت المال هست، تقسیم کند و ابتدا به هر کدام از مهاجران ۳ دینار، سپس به انصار به همین مقدار و بعد به هر کس که حاضر بود از سیاه و سفید، همین مقدار بدهند. سهل که در آنجا حاضر بود، گفت: “یا امیرالمؤمنین، این مرد دیروز غلام من بود و امروز او را آزاد کردم”. امیرالمؤمنین(ع) فرمود: “به او نیز همانند آنچه به تو میدهیم، خواهیم داد”. سپس سه دینار به او داد و هیچ کس را بر دیگری برتری نداد[۴۶].[۴۷]
سهل و داستان حُبابه والبیّه
از رشید هجری نقل شده که گفت: روزی در مدینه من، سلمان، ابوعبدالرحمن بن قیس بن ورقاء، ابوالقاسم مالک بن تیهان و سهل بن حنیف در حضور امیرالمؤمنین(ع) نشسته بودیم که ناگاه حبابه والبیّه به نزد آن حضرت آمد، در حالی که تسبیحی از ریگ در دستش بود. او سلام کرد و با حالت گریه شدید گفت: “ای امیرالمؤمنین، آه از آن وقتی که از دست ما بروی و زمانی که در میان ما نباشی”. حضرت دست راستش را به سوی او دراز کرد و ریگها را از او گرفت؛ ریگهای سفیدی که میدرخشید. پس انگشترش را از دست بیرون آورد و ریگها را مهر کرد و به او فرمود: “ای حبابه! خواسته تو این بود؟” حبابه گفت: “آری به خدا ای امیرالمؤمنین، همین را اراده کرده بودم. چون که شنیدم بعد از تو شیعیانت اختلاف کرده، و پراکنده میشوند، من میخواستم اگر قرار است پس از شما زنده باشم این برهان همراه من باشد. ای کاش بستگان و اهل من قربانی تو شوند! هنگامی که شیعیان تو درباره جانشین شما شک کنند، من این ریگها را میآورم و اگر او هم توانست انگشتر را در ریگها فرو برد، آنچنان که شما مهر کردید، خواهم دانست که او جانشین شماست. امیدوارم در این باره درنگی نکنم”. حضرت به او فرمود: “به خدا سوگند ای حبابه، تو با این ریگها فرزندانم حسن، حسین، علی بن حسین، محمد بن علی، جعفر بن محمد، موسی بن جعفر و علی بن موسی را ملاقات میکنی و پیش هر یک از آنان که بروی، آنها ریگها را از تو میخواهند و با همین انگشتر آنها را مهر میکنند. سپس در پیش علی بن موسی برهانی بزرگ از امامتش میبینی و سپس میمیری و او متولی دفن تو میشود و بر فراز قبرت میایستد و بر تو نماز میگزارد”. حبابه نقل میکند: ماجرا همانگونه شد که علی(ع) فرموده بود. چون پیری بر من چیره شد، در آن حال به مولایم علی بن موسی الرضا(ع) گفتم: مرا فراموش نکنید و بر جنازه من حاضر شوید و بر من نماز بخوانید، آنچنان که جدتان امیرالمؤمنین(ع) به من وعده فرمود. حضرت به من فرمود: “همراه ما باش که تو با مائی”. پس از مرگ او امام رضا(ع) بر او نماز و تلقین خواند و بعد هم بر فراز قبر او ایستاد و گریه کرد و به او فرمود: “ای حبابه، از من به پدرانم سلام برسان”[۴۸].[۴۹]
سهل و جنگ صفین
هنگامی که علی(ع) قصد حرکت به سوی شام را داشت، مهاجران و انصاری را که با او بودند فرا خواند و پس از بیان سخنانی از ایشان مشورت خواست. پیران انصار به یکدیگر گفتند: به هر حال باید مردی از ما برخیزد و پاسخ امیرمؤمنان را به نمایندگی همه ما بگوید. آنگاه به سهل گفتند: برخیز و پاسخ بگو. سهل برخاست و خدا را سپاس گفت و ستایش کرد و گفت: “ای امیرمؤمنان، ما با هر که تو با او صلح کنی، صلح میکنیم و با هر که تو با او بجنگی، در جنگیم، و رأی ما همان رأی توست و ما چون سرپنجه دست تو (در اختیار تو) هستیم. ما مصلحت میبینیم که در این باره با مردم کوفه سخن بگویی و به ایشان فرمان بسیج بدهی و ایشان را آگاه کنی که خداوند در این کار چه فضیلتی به ایشان بخشیده، زیرا ایشان اهل شهر و سرزمین و مردم فراوانی هستند که اگر با تو همراه شده، و در خط تو درآیند، هر کس دیگر را که بخواهی و بجویی با خود همداستان میبینی. اما هیچ یک از ما با تو اختلافی نداریم و هرگاه ما را بخوانی، پاسخت را میدهیم و هر لحظه که فرمان دهی، گوش به فرمان تو هستیم”[۵۰]. نقل شده در این جنگ، علی(ع) اشعث را به سرداری سواره نظام کوفه، سهل را به فرماندهی پیاده نظام بصره، عمار بن یاسر را به فرماندهی پیاده نظام کوفه و قیس بن سعد را به فرماندهی سواره نظام بصره گماشت و هاشم بن عتبه و پسرش را نیز همراه او قرار داد و مسعود بن فدکی تمیمی را فرمانده قاریان اهل بصره و ابن بدیل و عمار بن یاسر را نیز فرمانده قاریان اهل کوفه قرار داد[۵۱]. درباره جنگ نقل شده که عبدالله بن بدیل در جناح راست لشکر میجنگید تا این که به معاویه و کسانی که تا پای جان با او بیعت کرده بودند، رسید. آنان به سوی معاویه شتافتند و او به ایشان فرمان داد تا در جانب راست در برابر عبدالله ابن بدیل مقاومت کنند. از سوی دیگر، معاویه به حبیب بن مسلمه که در جناح چپ بود فرمان مقابله داد و وی با تمام افراد خود به جناح راست سپاه عراق حمله کرد و آنان را عقب راند و صفوف سپاه عراق در جناح راست از هم گشوده شد، چنان که همراه ابن بدیل فقط حدود صد تن از قاریان ماندند که پشتهایشان را به یکدیگر داده، از خود دفاع میکردند و سپاه معاویه بر آنان میتاختند. پس علی(ع) به سهل فرمان داد و او با تمام کسانی که از اهل مدینه به همراه داشت، پیش تاخت و گروه زیادی از سواران سپاه شام رویاروی او قرار گرفتند و به ایشان حمله کردند[۵۲].[۵۳]
سخنان سهل در صفین
سهل در روز جنگ صفین میگفت: ای مردم، مواظب رأی خود باشید؛ به خدا سوگند در روزگار پیامبر(ص) در هر جنگ دشوار که شمشیر بر دوش نهاده، در جنگ شرکت میکردیم آگاهی ما از حقیقت جنگ را آسان میکرد، مگر این جنگ[۵۴]. همچنین یحیی بن آدم با اسناد مختلف از حبیب بن ابی ثابت اینگونه نقل میکند: در مسجد به ابو وائل برخوردم، در حالی که در مسجد عزلت گزیده بود. به او گفتم: درباره قومی که علی را به شهادت رساندند به من خبر بده. آنها چگونه او را کشتند؟ و هنگامی که آنها را دعوت کرد، چگونه پاسخ او را دادند و چگونه او را رها کردند؟ او گفت: “ما در صفین با اهل شام در حال نبرد بودیم. عمرو بن عاص به معاویه گفت: “ قرآنها را به سوی علی بفرستی، او دیگر با تو نمیجنگد. “ پس معاویه مردی را با قرآن به سوی لشکر علی(ع) فرستاد و او گفت: شما را به قرآن دعوت میکنم. علی(ع) فرمود: “ما به کتاب خدا از شما سزاوارتریم”. خوارج (که ما آنها را آن روز قراء میخواندیم) در حالی که شمشیرهایشان را بر گردن خود گذاشته بودند، آمدند و گفتند: ای امیرالمؤمنین، آیا ما با این قوم بجنگیم؟ سهل بن حنیف بلند شد و گفت: “ ای قوم! خودتان را متهم کنید. ما در روز حدیبیه با رسول خدا(ص) بودیم. “ عمر نزد پیامبر(ص) آمد و گفت: “ آیا ما بر حق نیستیم و دشمن بر باطل نیست؟ “ پیامبر صلب فرمود: “آری”. او پرسید: آیا کشتگان ما در بهشت و کشتههای آنها در جهنم نیستند؟ پیامبر(ص) فرمود: “بله”. او گفت: “ پس چرا باید ذلت را در دینمان بپذیریم؟ “ پیامبر(ص) فرمود: “ای پسر خطاب، من فرستاده خداوندم و او را نافرمانی نمیکنم و خدا یاور من است”. عمر در حالی که غضبناک بود. برگشت و به نزد ابوبکر رفت و همان سخنان را تکرار کرد و او نیز جوابهای پیامبر(ص) را داد؛ سوره فتح نازل شد. پیامبر(ص) در پی عمر فرستاد و سوره را از اول تا آخر برای او قرائت کرد. عمر گفت: “ آیا این فتح است. “ پیامبر فرمود: “بله”. سپس سهل به خوارج گفت: “ این همان فتح است. “ اما خوارج جریان حکمین را پیش آوردند و علی(ع) به کوفه بازگشت و خوارج از او جدا شدند و در حروراء فرود آمدند، در حالی که نوزده هزار نفر بودند”[۵۵].[۵۶]
سهل و پیمان نامه
بعد از ماجرای بسر بن ارطاة، پیمان نامهای بین علی(ع) و معاویه بر این اساس بسته شد: “این پیمان نامه پیمانی است که علی بن ابی طالب(ع) و معاویة بن ابی سفیان و پیروان آن دو خواستهاند و در آن هر دو طرف به پذیرفتن داوری کتاب خدا و سنّت پیامبر(ص) او رضایت دادهاند. علی(ع) آن را بر اهل عراق و شیعیان خویش، حاضر وغایب، نافذ و معتبر دانسته و معاویه نیز بر یاران خود، از حاضر و غایب، واجب شمرده است. ما به داوری قرآن، در آنچه حکم کند، تن سپردهایم و بر عهده گرفتیم تا هر فرمانی که قرآن دهد، بپذیریم؛ چه هیچ چیزی جز این ما را گرد هم نیاورده است و به اختلافات ما پایان نمیدهد”. از یاران علی(ع) افرادی براین پیمان نامه شهادت دادند که سهل بن حنیف یکی از ایشان است[۵۷].[۵۸]
سهل و نقل روایت
راوی میگوید: نزد سهل بن حنیف رفتم و گفتم: آنچه از رسول خدا(ص) شنیدهای، برایم نقل کن. او گفت: “حدیثی نقل میکنم که هیچ بر آن اضافه نکردهام؛ «سمعت رسول الله(ص) یذکر قوما یخرجون من هاهنا و أشار بیده نحو العراق یقرءون القرآن لا یجاوز حناجرهم یمرقون من الدین کما یمرق السهم من الرمیه قال: قلت هل ذکر لهم علامة؟ قال: هذا ما سمعت لا أزیدک علیه»؛ از پیامبر(ص) شنیدم که فرمود: “قومی از آنجا خارج میشوند و با دستش به سمت عراق اشاره کرد، که قرآن را میخوانند ولی از حنجرههایشان بالاتر نمیرود؛ از دین فرار میکنند چنانکه تیر از کمان فرار میکند”. پرسیدم: آیا پیامبر(ص) نشانهای برای ایشان ذکر نکرد؟ سهل گفت: “این چیزی بود که من شنیدم و چیزی بر آن اضافه نکردم”[۵۹]. ابو حازم از سهل بن حنیف روایت کرده که پیامبر(ص) فرمود: «أنا فرطکم علی الحوض من ورد شرب و من شرب لم یظمأ أبدا و لیردن علی أقوام أعرفهم و یعرفونی ثم یحال بینی و بینه»؛ “من قبل از شما در کنار حوض کوثر خواهم بود؛ هر کس بر آن حوض وارد شود و از آب آن بیاشامد، هرگز تشنه نخواهد شد. عدهای به نزد من وارد خواهند شد که آنها را میشناسم و آنان هم مرا میشناسند، و لیکن بین من و آنها فاصله ایجاد خواهد شد”. ابوحازم گوید: من در حضور نعمان بن ابی عیاش این حدیث را برای مردم میخواندم، او گفت: “من نیز این روایت را به همینگونه از سهل بن حنیف شنیدهام”[۶۰].[۶۱]
سرانجامِ سهل
سرانجام، سهل بن حنیف در سال ۳۸ هجری در کوفه از دنیا رفت[۶۲]. امیرمؤمنان علی(ع) نسبت به سهل بن حنیف رفتارهایی داشته که از آنها کثرت علاقه و محبت آن حضرت به او آشکار میشود. از جمله، حضرت در مرگ سهل خیلی ناراحت شد و بر زندگی گذشته او تأسف خورد که به خاطر دوستی او و خاندان پیامبر(ص) همواره با مصایب دست به گریبان بود و فرمود: «لو احبنی جبل لتهافت»؛ (اگر کوهی مرا دوست بدارد متلاشی میشود)[۶۳]. همچنین امام(ع) در نماز بر سهل رفتار عجیبی کرد؛ امام علی(ع) پس از آنکه بر او نماز خواند، هرگاه جمعیت تازهای میآمد نماز را تکرار میکرد، تا این که پنج بار بر او نماز گزارد و در نتیجه بیست و پنج تکبیر گفت[۶۴]. امیرمؤمنان علی(ع) خود، او را در پارچه قرمز رنگی کفن و دفن فرمود[۶۵].[۶۶]
پرسشهای وابسته
جستارهای وابسته
منابع
پانویس
- ↑ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۳۵۹؛ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۲، ص۶۶۲؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۳۱۸؛ الاصابه، ابن، ج۳، ص۱۶۵.
- ↑ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۳۵۹.
- ↑ به نقلی عامر بن ربیعه: دلائل النبوه، بیهقی، ج۶، ص۱۶۳.
- ↑ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۳۱۸.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «سهل بن حنیف اوسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۸۷-۲۸۸.
- ↑ السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۴۹۳-۴۹۴.
- ↑ عباسی، حبیب، مقاله «سهل بن حنیف اوسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۸۸.
- ↑ المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۵۹.
- ↑ حبیب عباسی|عباسی، حبیب، سلمان فارسی - عباسی (مقاله)|مقاله «سلمان فارسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۴۳-۲۴۴.
- ↑ الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۸۳-۸۵.
- ↑ المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۵۳.
- ↑ المغاری، واقدی، ج۱، ص۲۴۹.
- ↑ عباسی، حبیب، مقاله «سلمان فارسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۴۳-۲۴۴.
- ↑ تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۲، ص۳۵۸-۳۵۹.
- ↑ الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۹۲-۹۳.
- ↑ ﴿بسم الله الرحمن الرحیم سبح لله ما فی السماوات و ما فی الارض و هو العزیز الحکیم * هو الذی اخرج الذین کفروا من اهل الکتاب من دیارهم لأول الحشر ما ظننتم أن یخرجوا و ظنوا انهم ما نعتهم حصونهم من الله فأتاهم الله من حیث لم یحتسبوا و قذف فی قلوبهم الرعب یخربون بیوتهم بأیدیهم و ایدی المؤمنین فاعتبروا یا اولی الابصار * ولو لا أن کتب الله علیهم الجلاء لعذبهم فی الدنیا و لهم فی الاخرة عذاب النار *...﴾ (حشر: ۱۷ – ۱)؛ آنچه در آسمانها و در زمین است، تسبیحگویِ خدای هستند، و اوست شکستناپذیر سنجیدهکار. اوست کسی که، از میان اهل کتاب کسانی را که کفر ورزیدند، در نخستین اخراج، [از مدینه] بیرون کرد. گمان نمیکردید که بیرون روند و خودشان گمان داشتند که دژهایشان در برابر خدا مانع آنها خواهد بود، و[لی] خدا از آنجایی که تصوّر نمیکردند بر آنان در آمد و در دلهایشان بیم افکند، به طوری که خود به دست خود و دست مؤمنان خانههای خود را خراب میکردند. پس ای دیدهوران، عبرت گیرد. و اگر خدا این جلای وطن را بر آنان مقرّر نکرده بود، قطعاً آنها را در دنیا عذاب میکرد و در آخرت [هم] عذاب آتش داشتند. این [عقوبت] برای آن بود که آنها با خدا و پیامبرش در افتادند و هر کس با خدا درافتد، [بداند که] خدا سخت کیفر است. آنچه درخت خرما بریدید یا آنها را [دست نخورده] بر ریشههایشان بر جای نهادید، به فرمان خدا بود، تا نافرمانان را خوار گرداند. و آنچه را خدا از آنان به رسم غنیمت نصیب پیامبر خود گردانید، و [شما برای تصاحب آن] اسب یا شتری بر آن نتاختید، ولی خدا فرستادگانش را بر هر که بخواهد چیره میگرداند، و خدا بر هر کاری تواناست....
- ↑ تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۲، ص۳۵۹-۳۶۱.
- ↑ عباسی، حبیب، مقاله «سلمان فارسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۴۳-۲۴۴.
- ↑ المغازی، واقدی، ج۲، ص۷۱۰-۷۱۱.
- ↑ عباسی، حبیب، مقاله «سلمان فارسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۴۳-۲۴۴.
- ↑ المغازی، واقدی، ج۳، ۹۸۴-۹۸۷؛ واقدی در ادامه آورده است: علی(ع) در خزانه آنجا سه شمشیر یافت به نامهای رسوب، مخذم و یمانی، و سه زره و پارچهها و لباسهایی که به آنها میپوشاندند. مسلمانان اسیران را هم جمع کردند و ابو قتاده را به مراقبت از آنها گماشتند و عبدالله بن عتیک سلمی مأمور حفظ دامها و اثاثیه شد، و مسلمانان به طرف مدینه حرکت کردند. چون به رکک رسیدند، فرود آمدند و غنایم و اسیران را تقسیم کردند؛ دو شمشیر رسوب و مخذم را به رسول خدا(ص) اختصاص دادند و شمشیر دیگر هم بعد در سهم آن حضرت قرار گرفت. خمس غنایم را هم قبلا جدا کرده بودند. همچنین اسیران خاندان حاتم را تقسیم نکردند و آنها را به مدینه آوردند. خواهر عدی بن حاتم هم جزء اسیران بود که او را تقسیم نکردند و در خانه رمله، دختر حارث از او نگهداری میشد. عدی بن حاتم پس از اطلاع بر حرکت علی(ع) به سمت قبیله آنها از آنجا گریخت، چون او در مدینه جاسوسی داشت که حمله مسلمانان را به او خبر داده بود و او به شام رفت. هرگاه که رسول خدا(ص) از مقابل اسیران عبور میکرد، خواهر عدی میگفت: ای رسول خدا، پدرم مرده و نان آورم گریخته است؛ بر من منت گذار که خدا بر تو منت گذارد. در هر مرتبه پیامبر(ص) از او میپرسید: نان آورت کیست؟ او میگفت: عدی بن حاتم. پیامبر(ص) میفرمود: همان که از خدا و رسول او گریزان است؟ خواهر عدی ناامید شد و در روز چهارم پس از اینکه پیامبر(ص) از مقابل اسیران عبور کردند، دیگر صحبتی نکرد. مردی به او اشاره کرد که برخیز و با رسول خدا(ص) صحبت کن! او برخاست و همان سخنان را تکرار کرد. پیامبر او را آزاد و نسبت به او مهربانی کرد. آن زن پرسید: این مردی که برای صحبت کردن به من اشاره کرد، کیست؟ گفتند: علی(ع) است و او شما را اسیر کرده است، مگر او را نمیشناسی؟ گفت: نه، به خدا سوگند که من از روز اسارت تا هنگام ورود به این خانه کنار جامه خود را بر چهرهام کشیدم و گوشه چادرم را بر روبندم افکندم و چهره او و چهره هیچ یک از یارانش را ندیدهام (المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۸۸).
- ↑ عباسی، حبیب، مقاله «سلمان فارسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۴۳-۲۴۴.
- ↑ الامالی، شیخ صدوق، ص۲۲۴-۲۲۵.
- ↑ حبیب عباسی|عباسی، حبیب، سلمان فارسی - عباسی (مقاله)|مقاله «سلمان فارسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۴۳-۲۴۴.
- ↑ الخصال، شیخ صدوق، ج۲، ص۴۶۱-۴۶۵.
- ↑ الاحتجاج، طبرسی، ج۱، ص۱۰۳.
- ↑ عباسی، حبیب، مقاله «سلمان فارسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۴۳-۲۴۴.
- ↑ ارشاد القلوب، دیلمی، ج۲، ص۳۶۸-۳۷۳ (با تلخیص).
- ↑ عباسی، حبیب، مقاله «سلمان فارسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۴۳-۲۴۴.
- ↑ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۲۳۳.
- ↑ عباسی، حبیب، مقاله «سلمان فارسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۴۳-۲۴۴.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۴۲۳.
- ↑ حبیب عباسی|عباسی، حبیب، سلمان فارسی - عباسی (مقاله)|مقاله «سلمان فارسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۴۳-۲۴۴.
- ↑ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۲۲-۲۳.
- ↑ عباسی، حبیب، مقاله «سلمان فارسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۴۳-۲۴۴.
- ↑ الجمل، شیخ مفید، ص۱۲۸.
- ↑ الجمل، ضامن بن شدغم مدنی، ص۳۳.
- ↑ در جنگ جمل هنگامی که علی(ع) در محل ذی قار توقف کرد، عایشه نامهای به این مضمون به حفصه نوشت: به تو خبر میدهم که علی(ع) در ذیقار فرود آمده و از ترس در آنجا توقف کرده، چون شنیده که جمعیت ما زیاد است؛ نه میتواند پیش بیاید و نه میتواند برگردد. حفصه کنیزان خود را جمع کرد و به آنها دستور داد چنگ و ساز بنوازند و تصنیفهایی در مذمت علی(ع) بخوانند؛ از جمله: ما الخبر ماالخبر *** علی فی سفر کالفرس الاشقر ان تقدم عقر و ان تأخر نحر: چه خبر؟ چه خبر؟ علی در سفر مانند اسب ابلق است که اگر جلو برود گزیده و اگر عقب برگردد کشته میشود. دختران اهل مکه که آزادشدگان پیامبر(ص) بودند به نزد حفصه میرفتند و این تصنیف را گوش میدادند. ام کلثوم (مقصود زینب است) دختر علی(ع) از داستان با خبر شد. لباس پوشیده در میان عدهای از زنان بنیهاشم به طور ناشناس وارد آن مجلس شد و پس از لحظهای نقاب از صورت برگرفت. حفصه خجالتزده آیه استرجاع ﴿انالله و انا الیه راجعون﴾ را به زبان راند. ام کلثوم فرمود: همدستی شما علیه امیرالمؤمنین(ع) تازگی ندارد؛ تو و عایشه همان کسانی هستید که علیه برادرش رسول خدا(ص) همدستی و علیه او قیام کردید، تا آنکه خدای متعال آیهای درباره شما نازل فرمود. حفصه گفت: خدا تو را رحمت کند، بس است! از بدگویی من دست بردار که من توبه کردم و شروع به استغفار کرد و دستور داد نامه عایشه را پاره کردند (الکافئه، شیخ مفید، ج۱۷، ص۱۶؛ الجمل، شیخ مفید، ص۱۴۹-۱۵۰؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۴، ص۱۳). سهل بن حنیف در این اشعارش به نامه عایشه اشاره میکند: ۱- عذرنا الرجال بحرب الرجال *** فما للنساء و ما للسباب ۲- اما حسبنا ما أتینا به *** لک الخیر من هتک ذاک الحجاب ۳- و مخرجها الیوم من بیتها *** یعرفها الذنب نبح الکلاب ۴- الی ان اتانا کتاب لها *** مشوم فیا قبح ذاک الکتاب ۱- گیرم که مردان را در جنگ با مردها بتوان معذور داشت؛ زنان را چه مناسبت با کوهها و درهها! ۲- آنچه که خود بدان مبتلا شدیم برای ما کافی نیست؟ خدا به تو خیر دهد با این هتک حجاب پیامبر(ص). ٣- و از بیرون آمدن او از منزلش که گناهش را زوزه سگهای حوأب به او فهمانید. ۴- تا آنکه از او برای ما نامهای آمد، خدا رویش را سیاه کند که چه نامه زشتی بود! (شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۴، ص۱۴؛ الدر النظیم، ابن ابی حاتم، ص۳۴۴، به نقل از: الجمل، ابی مخنف).
- ↑ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۲۳.
- ↑ عباسی، حبیب، مقاله «سلمان فارسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۴۳-۲۴۴.
- ↑ تاریخ خلیفة بن خیاط، خلیفة بن خیاط، ص۱۴۴.
- ↑ حبیب عباسی|عباسی، حبیب، سلمان فارسی - عباسی (مقاله)|مقاله «سلمان فارسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۴۳-۲۴۴.
- ↑ الامالی، شیخ صدوق، ص۵۱۴؛ روضة الواعظین، فتال نیشابوری، ج۱، ص۱۲۷.
- ↑ نهج البلاغه، ص۴۶۱، نامه ۷۰: أما بعد فقد بلغنی أن رجالا ممن قبلک یتسللون إلی معاویة فلا تأسف علی ما یفوتک من عددهم و یذهب عنک من مددهم فکفی لهم غیا و لک منهم شافیا فرارهم من الهدی و الحق و ایضاعهم الی العمی و الجهل فإنما هم أهل دنیا مقبلون علیها و مهطعون إلیها و قد عرفوا العدل و رأوه و سمعوه و وعوه و علموا أن الناس عندنا فی الحق أسوة فهربوا الی الأثرة فبعدا لهم و سحقا إنهم و الله لم یفروا ینفروا من جور و لم یلحقوا بعدل و إنا لنطمع فی هذا الأمر أن یذلل الله لنا صعبه و یسهل لنا حزنه إن شاء الله و السلام علیک و رحمة الله و برکاته؛ انساب الاشراف، بلاذری، ج۲، ص۱۵۷؛ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۲۰۳.
- ↑ عباسی، حبیب، مقاله «سلمان فارسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۴۳-۲۴۴.
- ↑ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۷، ص۳۷-۳۹.
- ↑ عباسی، حبیب، مقاله «سلمان فارسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۴۳-۲۴۴.
- ↑ ارشاد القلوب، دیلمی، ج۲، ص۲۸۸-۲۹۰.
- ↑ عباسی، حبیب، مقاله «سلمان فارسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۴۳-۲۴۴.
- ↑ وقعة صفین، نصر بن مزاحم، ص۹۳.
- ↑ وقعة صفین، نصر بن مزاحم، ص۲۰۸.
- ↑ وقعة صفین، نصر بن مزاحم، ص۲۴۸.
- ↑ عباسی، حبیب، مقاله «سلمان فارسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۴۳-۲۴۴.
- ↑ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۳۵۹.
- ↑ شرح الاخبار، قاضی نعمان مغربی، ج۲، ص۵۲-۵۳ (حدیث ۴۱۵).
- ↑ عباسی، حبیب، مقاله «سلمان فارسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۴۳-۲۴۴.
- ↑ وقعة صفین، نصر بن مزاحم، ص۵۰۵-۵۰۷؛ سایر افراد عبارت بودند از: حسن و حسین(ع)، عبدالله بن عباس، اشعث بن قیس، مالک بن حارث اشتر، سعید بن قیس همدانی، حصین و طفیل پسران حارث بن مطلب، ابو اسید، مالک بن ربیعة انصاری، خباب بن ارت و ابو یسر بن عمرو انصاری، رفاعة بن رافع بن مالک انصاری و عوف بن حارث بن مطلب قرشی، بریده اسلمی، عقبة بن عامر جهنی، رافع بن خدیج انصاری، عمر و بن حمق خزاعی، عبدالله بن جعفر هاشمی، نعمان بن عجلان انصاری، حجر بن عدی کندی، ورقاء بن مالک بن کعب همدانی، ربیعة بن شرحبیل، ابو صفرة بن یزید، حارث بن مالک همدانی، حجر بن یزید و عقبة بن حجیه (وقعة صفین، نصر بن مزاحم، ص۵۰۶-۵۰۷).
- ↑ عباسی، حبیب، مقاله «سلمان فارسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۴۳-۲۴۴.
- ↑ البدایة و النهایة، ابن کثیر، ج۷، ص۳۳۴؛ مسند احمد، احمد بن حنبل، ج۳، ص۴۸۶؛ المعجم الکبیر، طبرانی، ج۶، ص۹۱.
- ↑ اعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی، ص۳۱-۳۲؛ نیز ر.ک: شرح اصول کافی، صالح مازندرانی، ج۱۲، ص۳۷۹؛ شرح مسلم نووی، ج۱۲، ص۵۳.
- ↑ عباسی، حبیب، مقاله «سلمان فارسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۴۳-۲۴۴.
- ↑ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۳۶۰.
- ↑ نهج البلاغه، ص۴۸۸: و قال: و قد توفی سهل بن حنیف الانصاری بالکوفة بعد مرجعه من صفین و کان من احب احب الناس الیه لو احبنی جبل لتهافت قال الرضی و معنی ذلک ان المحنة تغلط علیه فتسرع المصائب الیه و لا یفعل ذلک الا بالاتقیاء الابرار و المصطفین الاخیار: و هذا مثل قوله(ع): من احبنا اهل البیت فلیستعد للفقر جلبابا؛ پس از بازگشت از جنگ صفین، یکی از یاران دوست داشتنی امام، سهل بن حنیف از دنیا رفت. امام فرمود: اگر کوهی مرا دوست بدارد، در هم فرو میریزد. یعنی مصیبتها، به سرعت به سراغ او آید، که این سرنوشت در انتظار پرهیزکاران و برگزیدگان خداست، و درود خدا بر او، فرمود: هر کس ما اهل بیت پیامبر را دوست بدارد، پس باید فقر را چونان لباس رویین بپذیرد. یعنی آماده انواع محرومیتها باشد.
- ↑ فروع کافی، کلینی، ج۳، ص۱۸۶.
- ↑ فروع کافی، کلینی، ج۳، ص۱۴۹ و همچنین کشی در رجال خود از امام باقر(ع) روایت میکند که امیرالمؤمنین(ع) او را در یک پارچه قرمز کفن کردند، و از حسن بن زید روایت کرده که علی(ع) هفت تکبیر بر جنازه سهل بن حنیف گفتند، و فرمود: اگر هفتاد تکبیر هم بگویم او شایسته است. راوی گوید: سهل بن حنیف در جنگ بدر شرکت داشت. در روایت دیگری از امام صادق(ع) روایت شده که علی(ع) پنج تکبیر بر جنازه سهل بن حنیف که از مجاهدین جنگ بدر بود، گفتند، بعد چند قدم او را بردند و بار دیگر بر زمین نهادند و پنج تکبیر گفتند، و این کار را تکرار کردند تا آنگاه که بر وی بیست و پنج تکبیر گفتند (الغارات، ثقفی کوفی، ترجمه: عطاردی، ص۴۳۷).
- ↑ عباسی، حبیب، مقاله «سلمان فارسی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲۴۳-۲۴۴.