هارون عباسی در معارف و سیره امام کاظم
ویژگیهای عصر هارون الرشید و موضعگیریاش در مورد امام کاظم(ع)
اگر درصدد مقایسه میان مراحل گوناگون زندگی امام کاظم(ع) برآییم، بیتردید میبینیم که سالهای پایانی عمر امام کاظم(ع) سختترین مراحل زندگی حضرت بوده و بیشترین آزار و اذیتها در این دوره بر امام(ع) رفته است. این دوره از زندگی امام(ع) که چهارده سال و چند ماه[۱] بود در حکومت هارون الرشید گذشت. هارون، تمام کینههای جاهلی و انباشتههای درون پلید خود را که سراسر کینه و نیرنگ بود نسبت به اهل بیت(ع) روا داشت. تصمیمگیری و سیاست ستمکارانه و جبارانه هارون علیه خاندان رسالت، او را از اسلافش متمایز میکرد. هارون سیاستی پی ریخت که طی آن از پای در آوردن حرکت و فعالیت امام(ع) و جدا کردن او از امت و سپس زندانی کردن حضرت را دنبال میکرد تا زمینه کشتن امام(ع) در زندان برای او فراهم شود. از اینرو بود که امام کاظم(ع) برای فعالیتهای خویش روشهای جدید و متفاوتی نسبت به شیوه امامان پیش از خود برگزید و بدین ترتیب مرحله جدیدی از زندگی خود را آغاز کرد. این بخش در قالب دو مبحث بررسی میشود:
ویژگیهای روزگار هارون الرشید
پدیدههای منحرفی که سرزمینهای اسلامی را مورد یورش خویش قرار داده بود و نیز سیاست ظالمانهای که عباسیان با روش جاهلی خود علیه خاندان رسالت به کار بسته بودند، از مواردی است که پیشتر مطرح شد. بررسی رویدادها و شرایطی که امام کاظم(ع) در عصر حکومت هارون الرشید با آن روبرو بود در حوصله این بحث نمیگنجد و درصدد بیان آنها نیستیم، بلکه به وجوه تمایز و پدیدههای این مرحله تاریخی میپردازیم باشد که چهره واقعی آن دوره را و نیز اوج فاجعهای که امام کاظم(ع) از آن در رنج بود، ترسیم کنیم. با یک بررسی ساده و محاسبه سرانگشتی پی میبریم که اموال و خراجهایی که از اطراف و اکناف برای هارون الرشید آورده میشد، بیش از آن چیزی بود که برای تمام خلفای پیش از او میرسید. این اموال که در حقیقت، از آن مسلمانان بوده و میبایست برای آنان و در راه تأمین مصالح آنان هزینه میشد، اما خرج خوشگذرانیهای گوناگون خلیفه میگردید. هارون الرشید سخاوتمندانه این اموال را به خنیاگران داده و ثروتی که میبایست برای مسلمانان هزینه میشد، همچون باران، بر آنان فرو میریخت. «ابو العتاهیه» یکی از کسانی بود که از دهشهای هارون بهرهمند شد. او در مدح هارون سروده است: «پدرم فدای آن کس باد که دوستیاش؛ در دلم جای گرفت، و قلبم را ربود. ای بنی عباس، در میان شما پادشاهی است؛ که شاخههای نیکی از او سر برآورده است. این است و جز این نیست که تمام وجود هارون خیر است؛ و آن روز که او زاده شد، همه شر از جهان رخت بر بست»[۲].
«ابراهیم موصلی» آوازهخوان معروف این شعر را خواند و هارون به ابو العتاهیه و ابراهیم هریک یکصد هزار درهم و یکصد جامه پاداش داد[۳]. هارون شیفته کنیزکان و کامجویی از آنان بود و در این میدان، حدی نمیشناخت. او با «غادر» کنیز برادرش هادی ماجرایی به این شرح دارد: «غادر، زیباترین و خوشنواترین کنیز بود و هادی او را بسیار دوست میداشت. او با خود اندیشید که پس از مرگش، برادرش هارون، غادر را به زنی خواهد گرفت. این بود که به هارون گفت: از تو میخواهم تا سوگند یاد کنی که پس از من غادر را به زنی نگیری. هارون سوگند یاد کرد. آنگاه هادی از هارون پیمان گرفت تا در صورت پیمانشکنی و نادیدن انگاشتن سوگند خود، پیاده به حج رود، همسرانش مطلّقه و غلامانش آزاد باشند و هرچه دارد در راه خدا انفاق کند، سپس غادر را سوگند داد و او سوگند یاد کرد. یک ماه از این ماجرا گذشته بود که هادی مرد و با هارون به عنوان خلیفه بیعت شد. در این هنگام هارون پیکی نزد غادر فرستاد و از او خواستگاری کرد»[۴]. اشتیاق فراوان هارون به آواز سبب شد تا آلات موسیقی در کاخش فراهم آورده شود. او از خوانندگان خواست تا یکصد گونه آواز را برگزیده، سپس ده و در نهایت سه آواز برگزینند و آنان چنین کردند[۵]. «ابراهیم موصلی»، آوازهخوان بلند آوازه که با هادی پیمان بسته بود پس از او آواز نخواند، دم فرو بسته، وفادار به پیمان ماند، هارون از او خواست تا آواز بخواند، اما او سرباز زد. هارون او را به زندان افکند و زمانی او را از زندان آزاد کرد که ابراهیم پذیرفت آواز بخواند و پیمان شکست و در مجلس هارون آواز خواند[۶]. هارون به این اندازه رویگردانی از اصول شریعت بسنده نکرده، بلکه آلوده میو میگساری بود و هرگاه که بر خوان شراب مینشست سوگلیهای خود را فرا میخواند تا لذت و کامیابیاش به کمال برسد[۷].
«حماد بن اسحاق» از پدرش نقل میکند: «شبی هارون الرشید مرا فرا خواند و من بر او وارد شدم. کنیزکی را نزد او دیدم که جامه و شلواری سرخ فام بر تن داشت. چون کنیزک آواز خواند هارون پرسید: این آهنگ از کیست؟ گفتم: از آن من است ای امیر مؤمنان!. هارون گفت: آهنگ «ابن سریج» بخوان و من خواندم. هارون دستخوش طرب شد و جامی از مِیْ نوشید و جامی به کنیزک داد و جامی به من نوشاند»[۸]. «نرد» و «شطرنج»[۹] از بازیهای و مورد علاقه شدید هارون بود و در این راه اموال زیادی هزینه کرد. در برابر این گشادهدستیها و علاقه و محبت به بدکاران و مطربان و کنیزکان، میبینیم که هارون در برخورد با علویان، موضعگیری کاملا خصمانه و کینهتوزانهای داشت و آن هنگام که به قدرت رسید و زمام حکومت را به دست گرفت سوگند یاد کرد که علویان را از پای در آورده و بکشد. او آنچه در دل داشت در قالب این عبارت بر زبان آورده، چنین گفت: «به خدا سوگند، که علویان و شیعیان آنان را خواهم کشت»[۱۰]. او در این راه به سوگند خود وفادار ماند و جمعی بزرگ از بزرگان علویان که در دانش و پرهیزگاری برترین و سرآمد مسلمانان بودند، کشت. زمانی که دید مسلمانان بیشماری به زیارت مرقد امام حسین(ع) میروند، به دستور او خانههای اطراف مرقد امام حسین(ع) را ویران کرده، درخت سدری که در کنار قبر مطهر امام قرار داشت از ریشه درآوردند[۱۱].
او همچنین فرمان داد زمین کربلا را شخم بزنند تا هیچ اثر و نشانهای از قبر امام حسین(ع) برجای نماند. این کار هارون و دیگر جنایتهای او بیپاسخ نماند و حضرت قادر قهار در همان سال او را در خراسان به هلاکت ابدی رساند[۱۲]. بیبند و باریهای اخلاقی هارون جامعه اسلامی امت را به تسخیر خود درآورد و هرآنچه که هارون بدان دست میزد و مرتکب آن میشد در میان مردم رواج یافت. بغداد آن روز که مرکز خلافت اسلامی بود، صحنهای برای سرگرمیها، مجالس رقص، میفروشی، وادادگی اخلاقی و هرزگی شد، تا جایی که این دوره با این ویژگیها از دیگر عصرها بازشناخته و متمایز شد. اشعار شاعران آن دوره، تأثیرپذیریشان را از سرگرمیهای دربار، عشق به کنیزکان و لذتجویی از می، منعکس میکند. «ابو نؤاس» تمام توان خود را به کار بست تا در اشعار خود از: جام، ساقی، میگساران و ندیمان بگوید. او چنان ماهرانه این کار را میکرد که مردم شیفته «خمریات» (اشعاری که در وصف شراب سروده بود) او شدند.
از دیگر ویژگیهای این دوره، پدید آمدن شکاف عمیق طبقاتی بود و فقر و بینوایی فراگیر شد. در حالیکه میلیونها مسلمان از حداقل نیازهای زندگی محروم بوده، از گرسنگی و نداشتن پوشاک رنج میبردند، اما ثروتهای آنان؛ یعنی موجودی بیت المال در بغداد و نزد طبقه خاصی از خلفا و خلیفهزادگان و بستگان آنان، وزیران، آوازهخوانان، میگساران، جاسوسان، خبرچینان و آنان که از خوان به ناحق گسترده خلافت بهرهمند بودند، انباشت شده بود. پدیده شوم فقر، زمینه را برای پیدایش کفر فراهم آورد و این دوره شاهد ظهور جنبشهای الحادی و فعالیت آنها در میان مردم سادهاندیش بود. «و الهاوزن» درباره این جنبشها و حمایت عباسیان از آنها میگوید: «ارتباط تنگاتنگی میان دعوت عباسیان برای رسیدن به قدرت و جنبش زندیقان وجود داشت... عباسیان در آغاز کار، زندیقان را گرد خود جمع کرده، پس از روزگاری آنان را از خود دور کردند»[۱۳].
قابل توجه است که جنبشهای ویرانگری مانند «مزدکیان» در آن روزگار همهجا پراکنده شد، مروجان این جنبش، با بودن خلیفه اسلامی! به رها شدن از قیدوبندهای اخلاقی و معیارها و ارزشها و به گونهای از اشتراکیت فرا میخواندند. «شهرستانی» درباره مزدک میگوید: «مزدک زنان و اموال را بر یکدیگر مباح و روا کرد و همانگونه که مردم در اموال، آتش و چراگاه شریک یکدیگر میشدند، آنان را در زنان شریک گرداند»[۱۴]. [۱۵]
موضعگیری هارون نسبت به امام کاظم(ع)
هارون الرشید بیش از خلفای پیش از خود در مورد امام کاظم(ع) حساسیت داشت و نسبت به او کینه میورزید. همین امر سبب شد تا هارون با انگیزه بازداشتن امام از حرکتها و فعالیتهای هدایتگرانهاش او را زیر نظر بگیرد و در محاصره قرار دهد. برای رسیدن به این هدف راههای گوناگون و زیرکانهای در پیش گرفت که احضار مکرر امام(ع) به دربار، بازداشتهای متوالی امام(ع) و تلاش برای ترور یاران و شیعیان آن حضرت و به زندان افکندن برخی از آنان از آن جمله بود. یکی دیگر از راههایی که هارون در راه مبارزه با امام(ع) پیمود، گماردن انبوه جاسوسانی بود تا هرحرکتی که از امام و یاران او سر بزند به اطلاع خلیفه برسانند. هرگاه یکی از این جاسوسان خبری محرمانه از امام(ع) برای هارون میبرد مورد تکریم و تشویق او قرار میگرفت. هارون چنان خصمانه راه خود را در برخورد با علویان، به ویژه امام کاظم(ع) دنبال میکرد که چاپلوسان را بر آن داشت تا برای خوشایند خلیفه، سرهای علویان را از تن جدا کرده، چونان ارمغانی پربها به او پیشکش کنند. سیاست دراز مدتی که هارون نسبت به امام(ع) در پیش گرفت، محاصره، در انزوا قرار دادن امام و در نهایت گسستن پیوند او با امت بود. به همین جهت از هنگامی که با هارون به عنوان خلیفه بیعت شد، امام کاظم(ع) یا در زندان بود یا به اتهامهایی سیاسی مورد بازخواست هارون قرار گرفته، زمانی نیز مورد تکریم و بزرگداشت سالوسانه و منافقانه هارون واقع میشد. این رفتارها از ویژگیهای سیاست خصمانه هارون با امام(ع) بود.
برای شناخت روشها و برخورد آشکار، گوناگون و زیرکانهای که هارون با امام(ع) داشت تا حرکت و رسالت اهل بیت(ع) و یاران آنان را از بین ببرد نقلهایی را مورد بررسی قرار میدهیم: نخست: شامل روشهایی چندگانه و متضاد است که هارون در برخورد با امام(ع) داشته، گاهی حضرتش را مورد تکریم قرار میداد و زمانی طرح کشتن او را تدارک میدید و دیگر هنگام اعتراف میکرد «او امامی است که فرمانبرداری از او بر همگان واجب است». نگاهی به ماجراهای زیر، تناقضهای رفتاری هارون را به همگان آشکار میکند:
۱. «فضل بن ربیع» میگوید: «من حاجب هارون الرشید بودم. روزی هارون خشمگینانه و درحالیکه شمشیری در دست داشت و آن را میچرخاند و زیرورو میکرد نزد من آمد و گفت: ای فضل، به خویشاوندیام با رسول اللّه(ص) اگر پسر عمویم را نزدم نیاوری سرت را از پیکرت برمیگیرم. پرسیدم: چه کسی را بیاورم؟ گفت: این مرد حجازی. گفتم: کدام یک از حجازیان را؟ هارون گفت: موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب.
فضل میگوید: از یکسو از اینکه او را نزد هارون ببرم از خدا میترسیدم و از سوی دیگر نافرمانی از هارون کیفر سختی برای من در پی داشت؛ لذا به هارون گفتم: چنین خواهم کرد. هارون از من دو تازیانه، دو «حصار» (ابزار شکنجه که دست و پا را در آن نهاده میفشرند) و دو جلاد خواست. من آنها را برای او فراهم کردم و روانه منزل ابو ابراهیم، موسی بن جعفر(ع) شده، به ویرانهای رفتم و بر در کوخی قرار گرفتم. در آنجا با جوانی سیاه روبرو شده، به او گفتم: از مولایت برای من اجازه ورود بگیر- خدایت رحمت کند- او گفت: او دربان و حاجب ندارد وارد شو. چون وارد شدم جوان سیهچردهای را دیدم که مقراضی (قیچی) در دست داشت و گوشتی (پوست سخت) که در اثر سجدههای فراوان و طولانی بر پیشانی و اطراف بینیاش روییده بود میبرید. گفتم: سلام و درود بر تو ای فرزند رسول خدا، هارون الرشید تو را خواسته است، او را اجابت کن.
او گفت: رشید را با من چه کار؟ آیا آسایش و نعمتهایی که در اختیار دارد او را از پرداختن به من مشغول نکرده است؟ آنگاه شتابان برخاست و در آن حال میگفت: اگر روایت جدم رسول خدا را نشنیده بودم که فرمود: فرمانبرداری از سلطان به منظور «تقیه» واجب است، نمیآمدم[۱۶].
به او گفتم: آماده خشم و کیفر باش- خدایت رحمت کند- ای ابو ابراهیم. او گفت: آیا آنکه مالک دنیا و آخرت است در کنار من نیست؟ بدان که امروز هارون نمیتواند گزندی به من برساند- ان شاء اللّه- فضل میگوید: او را دیدم که سه بار دست خود را چرخاند و به سر خود اشاره کرد. نزد هارون بازگشته، بر او وارد شدم، او را همانند زنان فرزند مرده، سرگردان یافتم. چون مرا دید گفت: ای فضل، و من لبیک گفتم گفت: پسر عمویم را آوردی؟ گفتم: آری.
گفت: مبادا او را آزرده باشی. گفتم: نه. گفت: مبادا که او را از خشم من نسبت به او آگاه کرده باشی. نفسم مرا به آنچه که نمیخواستم واداشت. حال او را به داخل راهنمایی کن و من چنین کردم. چون هارون امام کاظم(ع) را دید به سوی او شتافته، او را در آغوش گرفت و گفت: خوش آمدی ای پسر عم، برادر و وارث دارایی من. آنگاه او را بر بالشی نشاند و گفت: چه چیزی تو را از دیدار ما باز داشته است؟ امام گفت: گستردگی سلطنت تو و دنیا دوستیات.
هارون «غالیهدانی» خواست و با دست خود از آن غالیه امام(ع) را عطرآگین کرد، سپس دستور داد خلعتهایی و دو کیسه زر برای حضرت بیاورند و چنین کردند. فضل میگوید: چون امام(ع) از نزد هارون خارج شد من نیز در پی او روان شدم و از او پرسیدم: چه ذکری گفتی که بدان وسیله از گزند هارون رهایی یافتی؟ گفت: دعای جدم علی بن ابی طالب(ع) را خواندم. هرگاه او این دعا را میخواند و به مصاف سپاه میرفت آن را شکست داده و چون با تکسواری هماوردی میکرد او را مغلوب مینمود. این، دعای دفع بلاست. گفتم: این دعا چیست (چگونه است)؟
گفت: بگو: «اللَّهُمَّ بِكَ أُسَاوِرُ، وَ بِكَ أُحَاوِلُ (وَ بِكَ أُحَاوِرُ)، وَ بِكَ أَصُولُ، وَ بِكَ أَنْتَصِرُ، وَ بِكَ أَمُوتُ، وَ بِكَ أَحْيَا، أَسْلَمْتُ نَفْسِي إِلَيْكَ، وَ فَوَّضْتُ أَمْرِي إِلَيْكَ، لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ. اللَّهُمَّ إِنَّكَ خَلَقْتَنِي وَ رَزَقْتَنِي، وَ عَنِ الْعِبَادِ بِلُطْفِ مَا خَوَّلْتَنِي أَغْنَيْتَنِي، وَ إِذَا هَوِيتُ رَدَدْتَنِي، وَ إِذَا عَثَرْتُ قَوَّيْتَنِي، وَ إِذَا مَرِضْتُ شَفَيْتَنِي، وَ إِذَا دَعَوْتُ أَجَبْتَنِي، يَا سَيِّدِي ارْضَ عَنِّي فَقَدْ أَرْضَيْتَنِي»؛ «بار خدایا، با نام تو چیره میشوم، و با نام تو توانایی مییابیم (و به نام تو گفتوگو میکنم)، و با نام تو یورش میبرم، و با نام تو پیروز میشوم، و با نام تو میمیرم، و با نام تو زنده میشوم. خود را به تو سپرده و کارم را به حضرتت واگذاردهام و هیچ توانی و قوتی جز از خدای والا و بزرگ نیست.
بار خدایا، تو مرا آفریدی و روزیام دادی و پوشانیدی، با آنچه به من دادی، از بندگان بینیازم نمودی، چون سقوط کردم، بازگرداندی، اگر لغزیدم برپایم داشتی، آنگاه که بیمار شدم، درمانم کردی و هرگاه تو را خواندم پاسخم دادی. ای سید و آقای من، از من خشنود باش که مرا از خود خشنودی فرمودی»[۱۷].
۲. عبد اللّه مأمون پسر هارون الرشید داستانی نقل میکند که نشاندهنده مرتبه شناخت هارون از امام کاظم(ع) میباشد و به دلیل، همین شناخت است که گاهی با تکریم و بزرگ شمردن امام(ع) به بزرگی او اعتراف کرده و در عین حال، اوج کینه او را نسبت به امام کاظم(ع) آشکار میکند. این داستان همچنین روایتگر جایگاه مردمی امام کاظم(ع) است؛ همان چیزی که هارون را بر آن داشت تا به منظور گمراه کردن مردم ریاکارانه و مکارانه به صحنهسازی پرداخته، خود را دوستدار اهل بیت(ع) بنمایاند. داستان از این قرار است: مأمون میگوید: «سالی با هارون به حج رفتم. چون به مدینه رسیدیم، هارون به حاجیان خود گفت: هیچ کس از مردم مدینه و مکه از فرزندان مهاجران و انصار و بنیهاشم و دیگر قرشیان حق وارد شدن بر من را ندارند، مگر اینکه نسب و نیاکان خود را برشمارند. از اینرو هرکس میخواست بر هارون وارد شود نیاکان خویش را برمیشمرد تا اینکه به خاندانی قرشی، هاشمی و... میرسید، سپس بر هارون وارد میشد و هارون به فراخور حال شخصی و براساس منزلت و خاندانش و هجرت پدرانش دویست تا پنج هزار دینار به او میداد. روزی نزد هارون بودم که فضل بن ربیع بر هارون وارد شد و گفت: ای امیر مؤمنان، فردی بر دروازه ایستاده، خود را موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب(ع) میخواند.
هارون به سوی من، امین، مؤتمن و دیگر سرداران روکرد و گفت: خویشتنداری کنید. آنگاه به فضل که برای او اذن ورود میخواست، گفت: اجازه ورود بده و جز بر فرش من برجای دیگر گام ننهد. در همین حال سالخورده مردی که عبادت او را فرسوده کرده بود و چونان نی فرسوده مینمود و اثر سجده بر پیشانی و بینی داشت وارد شد. چون هارون را دید از درازگوش خود به زیر آمد، اما هارون بانگ برآورد: نه، به خدا سوگند اجازه نمیدهم مگر اینکه بر فرش من فرود آیی. در این حال حاجبان او را از فرود آمدن بازداشتند. همگی به دیده احترام و عظمت در او مینگریستیم. او همچنان سوار بر مرکب خود و درحالیکه سرداران و حاجبان او را در میان گرفته بودند تا نزدیک فرش پیش آمد و از مرکب خود پیاده شد.
هارون به استقبال او شتافت، دست و صورت و سر او را بوسید، دستش را گرفته، با خود به صدر مجلس برد، در کنار خود نشاند و باب گفتوگو را با او باز کرده، با گشادهرویی جویای احوال وی شد. هنگامی که او برخاست تا برود هارون نیز برخاست و او را بدرقه کرد، سپس نزد من، امین و مؤتمن بازگشت و گفت: ای عبد اللّه، ای محمد، ای ابراهیم، بروید در رکاب عمو و سرورتان قرار گیرید و رکاب برای او نگاه دارید و تنپوش او را مرتب کنید. مأمون میگوید: چون مجلس از بیگانگان تهی شد به هارون گفتم: ای امیر مؤمنان، این مرد که بود که اینچنین گرامیاش داشتی و بزرگ شمردی، از جای خود برخاسته، به استقبالش رفتی، او را در صدر مجلس نشاندی و خود پایینتر از او نشستی و در نهایت ما را فرمودی تا هنگام سوارشدنش رکاب برای او بگیریم؟ هارون گفت: او امام و پیشوای مردم، حجت خدا بر مردم و خلیفه او در میان بندگان خداوند است.
گفتم: ای امیر مؤمنان، آیا این اوصافی که برشمردی همگی از آن تو نبوده و در تو جمع نشده است؟ هارون گفت: من پیشوای ظاهری هستم که با قدرت و چیرگی به این منصب رسیدهام، اما موسی بن جعفر، امام بر حق است. پسرکم، به خدا سوگند او به مقام خلافت و جانشینی رسول خدا از من و تمام خلق سزاوارتر است. به خدا سوگند اگر تو بر سر خلافت با من ستیز کنی سرت را از پیکرت جدا میکنم،؛ چراکه حکومت و سلطنت عقیم است و هیچ خویشاوندی را نمیشناسد»[۱۸]. این داستان نشان میدهد که هارون حق را پذیرفته و صاحب حق را میشناسد، اما دنیادوستی و قدرتطلبی، او را از بیان حقیقت بازداشته و تنها دور از چشم بیگانگان، آن را بر زبان میآورد و در عین حال به فرزندش میفهماند که هرکس با او سر ستیز برافرازد، سر میبازد.
۳. مأمون میگوید: «زمانی که هارون مدینه را به قصد مکه ترک میکرد کیسهای حاوی دویست دینار به فضل بن ربیع داد و گفت: این کیسه را برای موسی بن جعفر ببر و به او بگو: امیر مؤمنان گفته است: در تنگنا هستیم و در وقتی دیگر احسان و نیکی ما به تو خواهد رسید. من به او گفتم: ای امیر مؤمنان، تو به فرزندان مهاجران و انصار، قرشیان، بنیهاشم و کسانی که حسب و نسب شناختهشدهای ندارند پنج هزار دینار و کمتر از آن میدهی و به موسی بن جعفر دویست دینار، کمترین صله را دادی! هارون گفت: خاموش باش ای مادر مرده، اگر درخور او به او عطا بکنم، بیم آن دارم که فردا او صد هزار تن از شیعیان و دوستان خود را با شمشیرهای از نیام کشیده در برابر من قرار دهد. اگر او و خاندانش در فقر به سر برند من و شما سلامت خواهیم بود، تا باز بودن دست و دیدگان آنان که در این صورت آرامش ما برهم میخورد[۱۹].
دوم: در این بخش مواردی را برمیگزینیم که به شیوههای برخورد هدفمند و دوگانه هارون با امام کاظم(ع) میپردازد؛ همان روش و شیوهای که هارون میخواست با به کار بستن آن، امام(ع) را زمانی در تنگنا قرار داده و گاهی او را تحقیر کند و درهم شکند تا به زعم خود شاید بتواند در دیدگان مردم، حضرت را ناتوان، شکستخورده و فاقد شایستگی جلوه دهد، اما امام کاظم(ع) با موضعگیری قاطع خود در برابر هارون که امام(ع) را در تنگنا قرار داده و کوچک کردن او را میخواست، همیشه پیروز میدان بود. در اینجا به مواردی از تعرضهای هارون نسبت به امام(ع) میپردازیم:
۱. یکی از ابزارهایی که هارون به کار میگرفت تا از این رهگذر امام(ع) را بترساند و تضعیف کند متهم کردن او به جمعآوری خراج بود و این از نظر دستگاه خلافت، حرکتی سیاسی و ممنوع به شمار میرفت. خود امام کاظم(ع) درباره این اتهام میگوید: «زمانی که مرا بر هارون الرشید وارد کردند، بر او سلام کردم و او پاسخ سلام مرا داد و گفت: ای موسی بن جعفر، برای دو خلیفه خراج آورده میشود؟ گفتم: ای امیر مؤمنان، تو را به خداوند پناه میدهم از اینکه با آزار من گناه من و گناه خویش بر گردهگیری و گفتار و سعایت باطل دشمنان ما را علیه ما بپذیری؛ زیرا میدانی از زمانی که پیامبر(ص) به دیدار حق شتافت بر ما خاندان، دروغ بستند و تو از آنها آگاهی. اگر -به حرمت خویشاوندیات با پیامبر خدا- اجازه دهی حدیثی برای تو بازگویم که پدرم آن را از پدرانش شنیده و آنان از رسول خدا(ص) نقل کردهاند. هارون گفت: اجازه میدهم.
گفتم: پدرم از پدرانش از جدم رسول خدا(ص) نقل کرده است که فرمود: «هرگاه رحمی (خویشاوندی) به خویشاوند خود زیان برساند دستخوش آشفتگی و نابسامانی میشود». آنگاه هارون الرشید درباره برتری اهل بیت (علویان) بر بنی عباس از امام کاظم(ع) پرسید و امام(ع) پس از آنکه از هارون امان خواست و هارون امان داد، دلایل برتری علویان بر بنی عباس را گفت، سپس هارون حضرت را مرخص کرد[۲۰]. گفتوگوی هارون الرشید و امام کاظم(ع) را در این مجلس، از زبان امام کاظم(ع) و به روایت صدوق (ره) میخوانیم: «هارون الرشید گفت: روزگاری است که پرسشهایی در سینهام خلجان دارد که و تا به حال آنها را با کسی در میان نگذاشتهام. حال اگر پاسخ آنها را بدهی تو را آزاد میگذارم و سعایت کسی را درباره تو نمیپذیرم. شنیدهام که هرگز دروغ نگفتهای، پس در پاسخ به سؤال من راستی ورز.
گفتم: در صورتی که مرا امان دهی آنچه را بدانم پاسخ میدهم. هارون گفت: اگر «تقیه» را- که شما بنی فاطمه بدان شناخته شدهاید- وا نهی و به راستی پاسخ مرا بدهی، در امان هستی. گفتم: امیر مؤمنان هرچه خواهد بپرسد. هارون گفت: بگو چرا شما (علویان) بر ما برتری یافتهاید؟ درحالیکه ما و شما از یک درخت (تبار) و فرزندان عبد المطّلب هستیم، ما فرزندان عباس هستیم و شما فرزندان ابو طالب و هردو عموهای رسول خدا(ص) بودند و از نظر خویشاوندی در یک مرتبه قرار داشتند. گفتم: ما به پیامبر(ص) نزدیکتریم.
هارون گفت: چگونه؟ گفتم: زیرا عبد اللّه و ابو طالب از یک پدر و مادر بودند و پدرتان عباس از مادر عبد اللّه و ابو طالب نبود. هارون گفت: پس چرا مدعی هستید که شما وارثان پیامبر(ص) میباشید؟ درحالیکه عمو «حاجب» بوده و با بودن او پسر عمو از ارث محروم است و پیامبر(ص) در زمانی وفات یافت که ابو طالب در قید حیات نبود، ولی عمویش عباس زنده بود. گفتم: خوب است امیر مؤمنان مرا از این سؤال معاف دارد و هرسؤال دیگری که بخواهد بپرسد. هارون گفت: نه. باید پاسخ دهی.
گفتم: فآمنی؛ پس امانم بده. گفت: پیش از آغاز گفتوگو تو را امان دادم. گفتم: در قول علی بن ابی طالب(ع) آمده است: با بودن فرزند صلبی (حقیقی) پسر باشد یا دختر جز پدر و مادر و همسر، خویشاوند دیگری ارث نمیبرد و قرآن به میراث عمو در صورت بودن فرزند صلبی اشاره نکرده است. تنها «تیم»، «عدی» و «بنی امیه» بدون اساس و مبنایی حقیقی و عدم ارائه روایتی از پیامبر(ص)، بلکه براساس رأی خود مدعی شدهاند: که عمو، پدر است. هریک از عالمان که قائل به قول علی(ع) هستند، برخلاف قضاوت اینان (تیم، عدی و بنی امیه) قضاوت میکنند. «نوح بن درّاج» در این مسأله قول علی(ع) را پذیرفته و به همان قائل است و بدان نیز حکم کرده است. امیر المؤمنین منصب قضاوت در کوفه و بصره را به او داد. او در این مسأله به قول علی(ع) عمل کرد و بدان حکم داد. خبر حکم او به امیر مؤمنان رسید و او نوح و آنان را که نظر مخالف او داشتند احضار کرد که «سفیان ثوری»، «ابراهیم مدنی» و «فضیل بن عیاض» از جمله آنان بودند. آنان گواهی دادند که حکم نوح در این مسأله همان قول علی(ع) است.
او- آنگونه که برخی از عالمان اهل حجاز به من رساند- به آنان گفت: پس چرا به این امر فتوا نمیدهید درحالیکه نوح بدان حکم کرده است؟ آنان گفتند: نوح شهامت و جسارت ورزید، ولی ما ترسیدیم. امیر مؤمنان براساس قول و روایت پیشینیان عامه (اهل سنت) از پیامبر(ص)، قضاوت نوح را امضا کرد؛ زیرا پیامبر(ص) فرموده است: علی در قضاوت سرآمدترین شماست و نیز عمر بن خطاب درباره علی(ع) گفته است: علی در قضاوت سرآمدترین ما میباشد. بدان که «قضاء» اسمی است جامع و فراگیر،؛ چراکه تمام آنچه پیامبر(ص) یارانش را با آن میستود، همچون، قرائت، فرائض (میراث) و علم، داخل در باب قضاست (کسی که بر قضا احاطه داشته باشد تمام آن دانشها را در خود دارد). هارون گفت: ای موسی، ادامه بده و بیفزا.
گفتم: راز مجلسها باید همچون امانت، حفظ شود، به ویژه مجلس تو. گفت: زیانی به تو نمیرسد. گفتم: پیامبر(ص) آنان را که مهاجرت نکردند از ارث محروم کرد و خویشاوندی دینی او را منتفی کرد تا اینکه هجرت کنند. گفت: چه دلیل و حجتی داری؟ گفتم: فرموده خداوند است که: «و کسانی که ایمان آورده، ولی مهاجرت نکردهاند، هیچ گونه خویشاوندی دینی با شما ندارند، مگر اینکه در راه خدا هجرت کنند»[۲۱] و عمویم عباس از کسانی بود که هجرت نکرد.
هارون گفت: ای موسی، آیا این فتوا را به کسی از دشمنان ما داده، یا فقیهی را از این مسأله آگاه کردهای؟ گفتم: البته نه و کسی جز امیر المؤمنین در این درباره از من نپرسیده است. آنگاه گفت: پس چرا به عام و خاص اجازه دادهاید که شما خاندان را به پیامبر(ص) نسبت داده و شما را با عبارت «یا بنی رسول اللّه(ص)؛ ای فرزندان رسول خدا» بخوانند؟ درحالیکه شما فرزندان علی هستید و شخص به پدرش نسبت داده میشود و از دیگر سو فاطمه ظرفی بوده که جد شما در آن پرورش یافته است و پیامبر(ص) جدّ مادری شماست. گفتم: ای امیر مؤمنان، اگر پیامبر(ص) زنده شود و دخترت را از تو خواستگاری کند میپذیری؟ گفت: سبحان اللّه، چرا نپذیریم؟! بلکه بر عرب، عجم و قریش بدان فخر میکنم.
گفتم: اما پیامبر(ص) دخترم را از من خواستگاری نمیکند و من نیز دخترم را به او نمیدهم. هارون پرسید: چرا؟ گفتم: زیرا او مرا با واسطه به دنیا آورده، اما تو را به وجود نیاورده است. هارون گفت: أحسنت ای موسی، سپس ادامه داد: چگونه خود را فرزند پیامبر(ص) میخوانید درحالیکه پیامبر(ص) عقب (فرزند) نداشت و فرزند از اولاد ذکور محقق میشود نه از اناث. شما نیز فرزندان دختری هستید که در این صورت فرزندی شما محقق نمیشود. گفتم: به حرمت خویشاوندی و به حرمت این قبر و آنکه در آن خفته است از تو میخواهم مرا از پاسخ به این سؤال معاف داری. هارون گفت: ممکن نیست. باید حجت و برهان خود را ارائه دهید ای فرزندان علی. آنگونه که به من خبر دادهاند، تو- ای موسی- رئیس و امام زمان آنان هستی، پس تو را از این سؤال معاف نمیدارم و باید دلیلی و گواهی از کتاب خدا بیاوری،؛ چراکه شما فرزندان علی ادعا میکنید که هیچ چیز آن (قرآن) از شما پنهان نبوده و تأویل «واو» و «الف» قرآن نیز نزد شماست. دلیل و حجتی که بر این گفته دارید آیه ﴿مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِنْ شَيْءٍ﴾[۲۲] است و از رأی و قیاس عالمان خود را بینیاز میدانید.
گفتم: آیا اجازه پاسخ به من میدهی؟ گفت: بگو. گفتم: «أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ. بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ﴿وَمِنْ ذُرِّيَّتِهِ دَاوُودَ وَسُلَيْمَانَ وَأَيُّوبَ وَيُوسُفَ وَمُوسَى وَهَارُونَ وَكَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ * وَزَكَرِيَّا وَيَحْيَى وَعِيسَى...﴾[۲۳] مَنْ أَبُو عِيسَى يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ؟» به نام خداوند بخشایشگر مهربان. و از نسل او داوود و سلیمان و ایوب و یوسف و موسی و هارون را هدایت کردیم و اینگونه، نیکوکاران را پاداش میدهیم- و زکریا و یحیی و عیسی.... حال بگو پدر عیسی که بود، ای امیر مؤمنان؟
هارون گفت: عیسی پدر نداشت. گفتم: بنابراین عیسی را از طریق مریم(س) به اولاد پیامبران(ع) ملحق کرد. به همین صورت ما از طریق مادرمان فاطمه(س) به پیامبر(ص) ملحق شده و اولاد او هستیم. باز بگویم ای امیر مؤمنان؟ گفت: بگو. گفتم: «قَوْلُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ: ﴿فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ﴾[۲۴]». گفته خدای- عز و جلّ- را خواندهای که فرمود: پس هرکه در این باره پس از دانشی که تو را حاصل آمده، با تو محاجّه کند، بگو: بیایید پسرانمان و پسرانتان، و زنانمان و زنانتان، و ما خویشان نزدیک و شما خویشان نزدیک خود را فرا خوانیم، سپس مباهله کنیم، و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم. در این مورد هیچ کس ادعا نکرده که پیامبر(ص) هنگام مباهله، جز علی، فاطمه، حسن و حسین را- که درود خداوند بر آنان باد- با خود زیر کساء قرار داده باشد. پس تأویل گفته خداوند به این صورت است که «فرزندان ما» حسن و حسین(ع)، «زنان ما» فاطمه(س) و «خویشاوندان نزدیک ما» علی(ع) است. عالمان بر این مطلب اجماع دارند که جبرئیل در جنگ احد به پیامبر(ص) گفت: ای محمد(ص)، همین فداکاری، احسان علی و برای تو قوت قلبی است. پیامبر(ص) فرمود: زیرا او از من است و من از اویم.
جبرئیل گفت: و من از شما دو تن هستم، آنگاه گفت: شمشیری چون ذو الفقار و جوانمردی چون علی نیست. این ستایش که جبرئیل مأمور ابلاغ آن بود همان ستایشی است که خداوند از خلیل خود کرده، فرمود: جوانی، از آنها به بدی یاد میکرد که به او ابراهیم[۲۵] گفته میشود. ما طایفه عموزادگان تو به این گفته جبرئیل که «او از ماست» افتخار میکنیم. هارون گفت: احسنت ای موسی، نیاز خود را به ما بگو. گفتم: اولین حاجت من این است که عموزاده خود را آزادگذاری تا به حرم جدش(ص) و نزد خانوادهاش بازگردد. هارون گفت: ببینیم- ان شاء اللّه-»[۲۶].
۲. روش دیگری که هارون الرشید در برخورد با امام کاظم(ع) در پیش گرفت متهم کردن حضرت به انحرافهای فکری بود تا از این رهگذر شوکت و عظمت امام را درهم شکسته و توجهی باشد برای ستمی که خود بر حضرت روا میداشت. او به امام کاظم(ع) گفت: یک مسأله باقی مانده که باید آن را روشن کرده، مرا از آن آگاه کنی و امیدوارم که از آن رنجه نشوی. امام(ع) فرمود: بپرس. هارون گفت: به من خبر دادهاند که شما میگویید: همه مسلمانان برده و کنیز ما هستند و نیز میگویید: هرکس از ما حقی بر گردن داشته، آن را به ما نرساند، مسلمان نیست.
امام(ع) فرمود: «آنان که مدعیاند ما چنین میگوییم، دروغ گفتهاند. اگر آنچه میگویند درست باشد چگونه مسلمانان میتوانند غلام و کنیز بخرند و بفروشند؟ ما نیز غلامان و کنیزکانی میخریم، در کنار آنان مینشینیم، با آنان غذا میخوریم. غلام را که میخریم او را «پسرم» خوانده و کنیز را «دخترم» خطاب میکنیم. به منظور نیل به قرب الهی با آنان غذا میخوریم. حال اگر مسلمانان غلامان و کنیزان ما بودند خرید و فروش آنان صحیح و جایز نبود»[۲۷].
۳. هارون الرشید هماره در تلاش بود تا از منزلت امام کاظم(ع) کاسته، او را در تنگنا قرار دهد. در یکی از مجالس هارون که امام کاظم(ع) نیز در آن حضور یافت، دانشمند و حکیم هندی در آنجا حاضر بود. چنین برمیآید که حضور حکیم هندی از پیش و توسط هارون طراحی شده بود تا او و امام(ع) را در یک مجلس جمع کرده، پس از مباحثات علمی بتواند -به نظر خود- امام(ع) را کوچک کرده، از جایگاه علمی او بکاهد. البته این مطلب را در گفتار خود هارون و عکس العمل او پس از اذعان حکیم هندی به دانش سترگ امام کاظم(ع) در همین داستان میخوانیم. داستان به این شرح است: «حکیمی فرزانه از مردم هند در مجلس هارون حضور داشت که امام کاظم(ع) وارد مجلس هارون شد. هارون امام را ارج نهاد و گرامیاش داشت.
مرد هندی از این برخورد هارون با امام(ع) نسبت به حضرت رشک ورزیده، گفت: با دانش خود از دیگران بینیاز شدهای حق است که خداوند میفرماید: ﴿كَلَّا إِنَّ الْإِنْسَانَ لَيَطْغَى * أَنْ رَآهُ اسْتَغْنَى﴾[۲۸]. بدینترتیب پیشزمینهای فراهم شد تا هارون بپندارد که به آرزوی خود رسیده است. امام به او فرمود: به من بگو: اگر در صورتهای تصادفی حرارت کلی کامل شده، حرکتهای طبیعی در آن پیاپی شدند و قوای عنصری در آن استحکام یافته و استوار شدند حال چنین موجودی بهرهای عقلی هستند، یا اشباحی وهمی؟ مرد هندی از این پرسش امام(ع) بهتزده شد، بر سر امام کاظم(ع) بوسهای زد و گفت: با کالبدی ناسوتی به گفتاری لاهوتی سخن گفتی. هارون با دیدن این صحنه، گوهر ناپاک خود را بروز داد و گفت: ما هر چه خواستیم شکوه و عظمت این خاندان را درهم شکسته، از منزلت آنان بکاهیم، اما خداوند جز این را میخواهد و پیوسته بر رفعت و شکوه آنان میافزاید.
آنگاه حضرت کاظم(ع) این آیه را تلاوت فرمود: ﴿يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ﴾[۲۹][۳۰].
۴. داستان زیر، تلاش حیلهگرانه و سالوسانه هارون را برای ترور از پیش طراحیشده امام کاظم(ع) که به خواست خداوند با شکست و ناکامی روبرو شد، روشن میکند. باهم میخوانیم: «هارون الرشید درصدد قتل امام کاظم(ع) برآمد و از همین رو فضل بن ربیع را خواست و به او گفت: کاری پیش آمده که به دست تو به انجام میرسد. از تو میخواهم آن را انجام دهی و در عوض، یکصد هزار درهم به تو پاداش میدهم. فضل بن ربیع به خاک افتاد و گفت: آنچه میخواهی فرمان است یا درخواست؟
هارون گفت: درخواست است. سپس گفت: دستور دادم تا یکصد هزار درهم به خانه تو ببرند و در عوض از تو میخواهم به خانه موسی بن جعفر(ع) رفته، سر او را برای من بیاوری. فضل میگوید: به خانهای که موسی بن جعفر(ع) در آن بود رفتم. او در حال نماز بود. نشستم تا نماز خود را تمام کرد، سپس خندان به سوی من آمده، او به من گفت: میدانم به چه مقصودی آمدهای. مهلتم ده تا دو رکعت نماز بگزارم. فضل میگوید: خواسته او را اجابت کردم و او برخاسته وضویی کامل ساخت، دو رکعت نماز در کمال خوبی گزارد، حرزی (دعایی) خواند و ناگهان ناپدید شد. نمیدانستم زمین او را فرو بلعید یا آسمان او را ربود. نزد هارون باز گشتم و ماجرا را برای او گفتم. هارون شروع به گریستن کرد و گفت: خداوند او را از گزند من ایمن گرداند»[۳۱].[۳۲]
موضعگیری امام کاظم(ع) نسبت به حکومت هارون الرشید
در بخش پیشین، سیاست و روشهای ظالمانه هارون الرشید را در برخورد با امام موسی بن جعفر(ع) بررسی کردیم و اینک به موضعگیری امام(ع) نسبت به سیاست هارون میپردازیم.
امام کاظم(ع) و سیاست هارون الرشید
سیره و موضعگیری امام کاظم(ع) نسبت به هارون سازشکارانه نبود، بلکه امام(ع) با موضعگیری محکم و استوار خود، هارون را به هماوردی میخواند. البته گاهی امام(ع) در برخی از برخوردهای خود با هارون، رفتاری نرم داشت که این خود نشانه شناخت امام(ع) از هارون و اندیشههای او بود. امام(ع) با در نظر داشتن مصالح والای جامعه اسلامی با هارون رفتاری نرم پیش میگرفت. در اینجا به صحنههایی میپردازیم که نشاندهنده ماهیت موضعگیری امام(ع) در برابر حکومت هارون است. نخست: از «محمد بن طلحه انصاری» نقل شده است که: «از جمله چیزهایی که به هنگام وارد کردن امام کاظم(ع) بر هارون، وی از امام(ع) پرسید گفت این بود: این سرا چیست و چگونه است؟
امام(ع) فرمود: «هَذِهِ دَارُ الْفَاسِقِينَ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى: ﴿سَأَصْرِفُ عَنْ آيَاتِيَ الَّذِينَ يَتَكَبَّرُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَإِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لَا يُؤْمِنُوا بِهَا وَإِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الرُّشْدِ لَا يَتَّخِذُوهُ سَبِيلًا وَإِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الْغَيِّ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلًا﴾[۳۳]»؛ این، سرای فاسقان است که خداوند میفرماید: «به زودی کسانی را که در زمین، به ناحق تکبر میورزند، از آیاتم رویگردان سازم بهطوری که اگر هر نشانهای را از قدرت من بنگرند، بدان ایمان نیاورند، و اگر راه صواب را ببینند آن را برنگزینند، و اگر راه گمراهی را ببینند آن را راه خود قرار دهند». هارون گفت: پس این سرای کیست؟
امام(ع) فرمود: روزگاری از آن شیعیان ماست و برای غیر آنان، مایه آزمون و فریبندگی است. هارون گفت: پس چه شده است که صاحب آن، آن را باز پس نمیگیرد؟ امام(ع) فرمود: آباد از او گرفته شده و جز آباد شده آن را باز پس نمیستاند. هارون گفت: پس شیعیان تو کجایند؟ امام(ع) این آیه را تلاوت فرمود: ﴿لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ وَالْمُشْرِكِينَ مُنْفَكِّينَ حَتَّى تَأْتِيَهُمُ الْبَيِّنَةُ﴾[۳۴]. هارون گفت: پس ما کافرانیم؟ امام(ع) فرمود: نه، ولی آنگونهاید که خداوند دربارهشان فرموده: «کسانی که شکر نعمت خدا را به کفر تبدیل کردند و قوم خود را به سرای هلاکت درآوردند[۳۵].
هارون از اینکه امام کاظم(ع) در برخورد با او چنین بیباک سخن گفته بود خشمگین شد. پر واضح است که این برخورد امام(ع) با هارون با آن چیزی که درباره امام(ع) و ترس و گریختن او از هارون گفته شود مغایر است»[۳۶]. دوم: از امام کاظم(ع) نقل شده است که فرمود: هارون به من گفت: شما میگویید خمس از آن شماست؟ گفتم: آری. گفت: این مقدار بسیار است. گفتم: او که آن را به ما داد (مقرر فرمود) میدانست که این مقدار برای ما زیاد نیست»[۳۷]. سوم: هارون الرشید هماره به امام کاظم(ع) میگفت: «حدود فدک را معین کن تا آن را به تو بازگردانم، اما امام(ع) سرباز میزد. پس از اصرار فراوان هارون، امام(ع) فرمود: آن را بهطور کامل و با تمام محدودهاش میگیرم. هارون گفت: حدود آن کدام است؟
امام(ع) فرمود: اگر حدود آن را معین کنم آن را باز پس نخواهی داد. هارون گفت: سوگند به جدت چنین میکنم. امام(ع) فرمود: حد اول آن «عدن» است. هارون که رنگ از رخسار باخته بود گفت: نیکوست. امام(ع) فرمود: حد دوم فدک «سمرقند» است. هارون از شدت خشم چهره ترش کرد. امام(ع) فرمود: حد سوم آن «افریقیه» (شمال آفریقا) است. چهره هارون از شدت ناراحتی کبود شده، گفت: خوب است، بگو. امام(ع) فرمود: حد چهارم «سیف البحر» از ناحیه «جزایر» تا «ارمینیه» (آسیای صغیر) است. هارون گفت: بنابراین، دیگر چیزی برای ما نمیماند. بازگردیم به مجلس و گفتوگوی سابق خویش.
امام(ع) به هارون فرمود: به تو گفتم که اگر حدود فدک را معین کنم آن را مسترد نخواهی کرد. از اینجا بود که هارون الرشید تصمیم به کشتن او گرفت»[۳۸]. چهارم: زمانی که هارون الرشید وارد مدینه شد به زیارت قبر پاک پیامبر(ص) رفت. مردم نیز او را همراهی میکردند. هارون به قبر پیامبر(ص) نزدیک شد و گفت: «درود بر تو باد ای رسول خدا، ای عموزاده.
او با این سخن میخواست نسبت به دیگران تفاخر کند. در این حال ابو الحسن، امام کاظم(ع) به قبر رسول خدا نزدیک شد و گفت: «السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَهْ»؛ درود بر تو ای رسول خدا، درود بر تو ای پدر. هارون الرشید با دیدن این صحنه رنگ باخت و خشم در چهرهاش نمایان شد»[۳۹].[۴۰]
امام کاظم(ع) و جماعت صالحان
امام کاظم(ع) در چارچوب شیوه تربیتی خود گامهای بلندی برداشته بود و میبایست این روند را همچنان دنبال کند تا به اهداف خود دست یابد، از جمله: استوار کردن و عمق بخشیدن آنچه که پیشتر برای این ساختار پی ریخته بود و نیز هدایت توانمندیها به سوی هدفهای بزرگی که امامان(ع) در راه آن تلاش میکردند، مانند:
- ریشهدار و نهادینه کردن مکتب و فرهنگ گسترشیافته تشیع، در مجامع امت اسلامی؛
- بهرهمند شدن امت از پشتوانه فرهنگی و عملی داده شده از سوی امامان معصوم(ع) در عرصه هماوردخواهیها و مبارزهطلبیها؛
- ایستادن در برابر حذف فیزیکی که از سوی خلفا و به هنگام احساس افزایش پیروان امامان(ع) طراحی میشد.
هارون الرشید ترس خود را از امام کاظم(ع) ابراز کرده، گفت: «اگر مناسب جایگاه و منزلت امام(ع) به او دهش کند، از قیام او بر ضد خود و نیز آراستن و تجهیز یکصد هزار شمشیر به دست به منظور از میان برداشتن سلطنت هارون ایمن نخواهد بود». همین امر امام(ع) را بر آن میداشت تا به منظور حفظ مکتب و خط اهل بیت از گزند مدعیان، فعالیت خود را در چند زمینه دنبال کند. از همین رو تلاش خود را در این عرصهها آغاز کرد.[۴۱]
عرصه سیاسی
در این عرصه امام کاظم(ع) گامهایی قاطع در پرورش و تربیت فکری و اعتقادی شیعیان خود برداشت که نمونههایی از آن را میخوانیم:
محکم کردن پیوند سیاسی با خط اهل بیت(ع)
از آنجا که خط و شیوه و منش اهل بیت(ع) خط نفی ستم و ستمگران است، میبینیم که امام کاظم(ع) بر دوستان و شیعیان خود سخت گرفته، آنان را از تماس و همکاری با حاکمان ستمگر عباسی منع و ارتباط با آنان را حرام فرمود. امام(ع) میخواست با تحقق این خط، وارستگی و ژرفاندیشی در نفی کلی ستم و گونههای آن را در جان دوستان و شیعیان خود تعمیق بخشد تا با برخورداری از هشیاری و بینش سیاسی، از قرار گرفتن در جریانهای فکری- سیاسی حاکم بر جامعه و تن دادن به برنامهها و طرحهای جذب شدن به حاکمیت مصون بمانند. برخورد امام(ع) با «صفوان جمّال» از یکسو بیانگر دقت و ژرفنگری در شیوه تربیتی امام کاظم(ع) نسبت به شیعیان در این مقطع بوده، از دیگر سو نشاندهنده تلاش امام(ع) برای بالا بردن سطح و حجم رویارویی با دستگاه حاکم و نیز ایجاد امید به فروپاشی ارکان حاکمیت میباشد. از اینرو هارون الرشید تمام حرکات و سکنات اهل بیت(ع) و شیعیان آنان را زیر نظر داشته، پیوسته برای از میان برداشتن آنان برنامهریزی میکرد. روزی «صفوان بن مهران اسدی» بر امام کاظم(ع) وارد شد. حضرت با دیدن صفوان به او فرمود: تمام کارهای تو خوب و پسندیده است، جز یک کار.
صفوان گفت: فدایت گردم، آن کار ناپسند چیست؟ امام(ع) فرمود: کرایه دادن شترانت به این مرد (هارون الرشید) ناپسند است. صفوان گفت: به خدا سوگند، شترها را برای خوشگذرانی، شکار، بیهودگی و... به او کرایه ندادم، بلکه برای این راه (سفر حج) به او کرایه داده، سرپرستی آنها را به غلامان خود سپردهام و خود در امر کاروان دخالتی ندارم. امام(ع) فرمود: آیا کرایه شتران بر ذمه آنها باقی است؟ صفوان گفت: آری، فدایت شوم. امام(ع) فرمود: آیا دوست میداری تا گرفتن کرایه شتران، آنان زنده بمانند؟ صفوان گفت: آری.
امام(ع) فرمود: هر کس ماندگاری آنان را بخواهد، از آنان است و هرکس از آنان باشد بیتردید وارد دوزخ میشود. صفوان از محضر امام(ع) بیرون شد و همان دم شتران خود را فروخت و دست از ساربانی و شترداری کشید. هارون که از تصمیم و کار صفوان آگاه شده بود، کسی را پی صفوان فرستاده، او را فراخواند. چون صفوان نزد هارون حاضر شد، هارون- که بندبند وجودش در اثر خشم نزدیک بود از هم بگسلد- به صفوان گفت: ای صفوان، شنیدهام شترانت را فروختهای؟ صفوان گفت: آری. هارون پرسید: چرا؟ صفوان گفت: من سالخورده و فرتوت شدهام و غلامان آنگونه که باید به کارها رسیدگی نمیکنند. هارون گفت: هیهاتهیهات این سخنها بهانه است. من میدانم که موسی بن جعفر تو را به چنین اقدامی برانگیخته است. صفوان گفت: مرا چه به موسی بن جعفر؟ هارون گفت: این بهانه و عذر را واگذار. به خدا سوگند، اگر به جهت همنشینی خوب و پسندیده تو نبود، تو را میکشتم»[۴۲].[۴۳]
تأکید بر پایبندی به اصل «تقیه»
از دیگر مواردی که امام کاظم(ع) در پرورش فکری و روحی شیعیان خود سخت بر آن تأکید داشت و آن را با اهمیت میشمرد، مسأله «تقیه» بود،؛ چراکه این اصل، به عنوان دژی مستحکم از کیان شیعه حفاظت کرده، آن را از گزند ضربات و تهاجم خارجی ایمنی میبخشید. «معمّر بن خلّاد» میگوید: از ابو الحسن موسی(ع) درباره کار برای والیان پرسیدم، او گفت: ابو جعفر (امام باقر(ع)) گفت: «التَّقِيَّةُ دِينِي وَ دِينُ آبَائِي وَ لَا إِيمَانَ لِمَنْ لَا تَقِيَّةَ لَهُ»؛ تقیه آیین من و آیین پدران من است و هرکه در جایی که باید تقیه نکند ایمان ندارد[۴۴]. «درست بن ابی منصور» میگوید: «در محضر ابو الحسن موسی(ع) بودم. «کمیت بن زید» نیز حضور داشت. امام(ع) به او فرمود: تویی که سرودهای: «اکنون نزد بنی امیه میروم؛ و تمام امور (چیزها) باید به سوی سرنوشت خود بروند؟»[۴۵]. کمیت گفت: آری. من آن را سرودهام. به خدا سوگند، هرگز از ایمان و اعتقادم دست برنداشته، همچنان دوستدار شما و با دشمنان شما دشمن هستم، اما آنچه سرودهام از موضع تقیه بوده است. امام(ع) فرمود: تقیه حتی در نوشیدن شراب آنگاه که خطری فرد را تهدید کند روا و جایز است»[۴۶].[۴۷]
نفوذ در دستگاه حکومتی
امام کاظم(ع) نقش فعالی در نفوذ در مناصب دولتی از طریق یاران خود ایفا کرد و در نتیجه، یاران امام(ع) موقعیتهای سیاسی ممتاز و برجستهای در دستگاه خلیفه عباسی به دست آورند. امام(ع) آنان را میستود و از کار ایشان قدردانی میکرد، مشروط بر اینکه با مؤمنان همکاری کرده، نیازهای ایشان را برطرف کنند و در غیر این صورت غرض از مأموریت ایشان را نقض شده و منتفی میدانست. در اینجا اسامی آن دسته از یاران امام کاظم(ع) را که منصبهای مهمی در دستگاه عباسیان به دست آورده و از عالمان بزرگ و جلیل القدر بودند، برمیشمریم:
- علی بن یقطین: پدر او «یقطین» در کوفه پرورش یافت و در آنجا پارچه میفروخت. او معتقد به امامت امامان معصوم(ع) بود. به دستگاه ابو العباس سفاح، منصور و مهدی، خلفای عباسی پیوست. زمانی که یقطین بدرود زندگی گفت فرزندش علی به جای پدر نشست و رابطه محکمی با عباسیان برقرار کرد و منصبهای مهمی را در دولت عباسیان به دست گرفت. او در دستگاه عباسیان به یاری و خدمت به مؤمنان پرداخت، شماری از آنان را زن داد و به خانه بخت فرستاد و هزینه بخش بزرگی از آنان را بر عهده داشت. «سلیمان» کاتب علی بن یقطین میگوید: «طبق محاسبهای که انجام دادم در هرسال ۱۵۰ نفر از طرف علی بن یقطین به حج رفته، مناسک حج به جای میآوردند. کمترین مبلغی که به آنان داده میشد، هفت صد درهم و بیشترین آن ده هزار درهم بود. او سه یا چهار تن از فرزندان امام کاظم(ع) را به خانه بخت فرستاد و اموال فراوانی را در امور خیر انفاق کرد». عالیترین منصب را در روزگار مهدی عباسی به دست آورد و پس از مهدی، هارون الرشید او را به عنوان وزیر خود برگزید[۴۸]. او ارتباط پنهانی و پیوستهای با امام کاظم(ع) داشت.
- حفص بن غیاث کوفی: حفص: از سوی هارون الرشید، عهدهدار منصب قضا در بخش شرقی بغداد شد، سپس قاضی کوفه شد. او در سال ۱۹۴ ق درگذشت[۴۹].
- عبد الله بن سنان بن ظریف: او خزانهدار مهدی، هادی و هارون الرشید، خلفای عباسی بود[۵۰].
- فضل بن سلیمان کاتب بغدادی: فضل، دبیر و کاتب دستگاه منصور و مهدی عباسی بود[۵۱].
- محمد بن اسماعیل بن بزیع: محمد از صالحان و برجستگان طایفه (شیعه) و از راویان حدیث امام کاظم(ع) بود. او از کارگزاران منصور و یکی از وزیران حکومت عباسیان بود[۵۲].
- حسن بن راشد (مولای بنی عباس): حسن، وزیر مهدی، موسی، هادی و هارون الرشید بود.
نامبردگان تنها شماری از اصحاب امام کاظم(ع) و راویان حدیث او بودند. در اینجا و با توجه به اقرار یاران برجسته و عالم امام کاظم(ع) مبنی بر پذیرش منصب در حکومت جور، به گستردگی کارآزمودگی و برنامهریزی حضرت کاظم(ع) در به دست گرفتن و نگاهداشتن منصبهای کلیدی و حساس حاکمیت جور، برای جماعت صالحان پی میبریم. این را بدانیم که یاران امام(ع) از آنرو در این منصبها قرار میگرفتند که به خط اهل بیت(ع) و امور مربوط به آن از عامه مؤمنان آگاهتر بودند.[۵۳]
عرصه تربیتی
نیازهای واقعیت موجود برای ساختار جماعت صالحان با گرایش رسیدن به هدف نهایی که اهل بیت(ع) برای ایجاد جماعت صالحان رقم زده بودند، اساس و مبنای وصایا و رهنمودهای امام کاظم(ع) به شیعیان را تشکیل میداد. از همین روست که میبینیم امام کاظم(ع) کارهای شیعیان خود را زیر نظر میگرفت، خود بر کامل شدن ساختار جماعت صالحان و افراد آن نظارت کرده، آنچه را که بدان دعوت میفرمود، خود آن را اجرا میکرد تا اقدامها و گامهای او در این عرصه، الگو و چراغی فرا راه پیروان مکتب و شاگردان دانشگاه او باشد و بدین وسیله راه را از بیراهه بشناسند و راه هدایت را برگزینند. نقل مواردی از برخورد تربیتی امام(ع) با یارانش تا اندازهای هدف امام(ع) را از ایجاد جماعت صالحان و گماردن آنان به کارهای دولتی آشکار میکند.
موضعگیری امام(ع) در برابر علی بن یقطین
هنگامی که علی بن یقطین به دیدار با امام کاظم(ع) میرود، امام(ع) به او اجازه ورود نمیدهد،؛ چراکه پیشتر او یکی از برادران دینی خود را که به دیدارش رفته بود از دیدار با خود منع کرده بود. امام(ع) با تعبیر «برادرت» به علی یادآوری میکند که بودنش در منصب وزارت فقط و فقط برای خدمت به نیازمندان و گرفتاران است و اینکه به او اجازه و حتی به او فرمان میدهد تا در منصب خود باشد و از کنارهگیری بازش داشته به همین دلیل بوده است. ماجرای «ابراهیم جمّال» (ساربان) و علی بن یقطین و فرمان امام(ع) به علی را مبنی بر دلجویی از ابراهیم میخوانیم: از «محمد بن علی صوفی» نقل شده است: «ابراهیم جمّال- که خداوند از او خشنود باد- اجازه خواست تا با ابو الحسن، علی بن یقطین وزیر دیدار کند، اما علی به او اجازه نداد. علی بن یقطین در همان سال عازم حج شد و چون به مدینه رسید بر در سرای مولایمان موسی بن جعفر(ع) شد و اجازه دیدار خواست، اما امام(ع) به او اجازه نداد. روز بعد با امام(ع) روبرو شد و به حضرت گفت: ای سرور من، گناه من چیست که اجازه دیدار ندادی؟
امام(ع) فرمود: از آنرو مانع دیدارت با خود شدم که تو به برادرت ابراهیم جمال اجازه ملاقات ندادی. خداوند زمانی اعمال تو را پاس میدارد و میپذیرد که ابراهیم از تو درگذرد. علی گفت: ای سرور من، اکنون در مدینه هستم و ابراهیم در کوفه است، به او دسترسی ندارم، چه کنم؟ امام(ع) فرمود: چون شب فرا رسد بدون اطلاع یاران و غلامت به تنهایی به بقیع برو. در آنجا اسبی راهوار میبینی که بر آن زین بسته شده است. سوار آن شو. علی میگوید: چون شب فرا رسید به بقیع رفتم و سوار بر اسب شدم. دیری نپایید که اسب در کوفه، در برابر خانه ابراهیم جمال ایستاد. کوبه در را به صدا درآوردم و گفتم: علی بن یقطین هستم.
ابراهیم از درون خانه بانگ برآورد: علی بن یقطین وزیر بر در خانه من چه میکند؟ علی بن یقطین گفت: ای فلان، مسأله من بس سخت و سترگ است. آنگاه او را سوگند داد تا بدو اجازه ورود دهد و چون وارد شد به ابراهیم گفت: ای ابراهیم، مولا(ع) از پذیرش من خودداری کرده، آن را منوط به گذشت تو از من نمود. ابراهیم گفت: خدای از تو درگذرد. علی بن یقطین، ابراهیم را سوگند داد تا گونهاش را لگد کند، اما ابراهیم نپذیرفت و چون علی اصرار ورزید، ابراهیم به خواسته او تن درداد و همچنان گونه علی را لگد میکرد و علی میگفت: بار خدایا، گواه باش. علی پس از آنکه ابراهیم را از خویش خشنود کرد، سوار بر اسب شد و مرکب، همان شب او را به مدینه رساند و بر در سرای حضرت موسی بن جعفر(ع) بر زمین نهاد. در این زمان امام کاظم(ع) به او اجازه ورود داد و او را بوسید»[۵۴].[۵۵]
امام کاظم(ع) و برآوردن نیازهای مؤمنان
امام کاظم(ع) در بدترین و سختترین شرایط، بر برآوردن نیاز مؤمنان اصرار داشت و بدان اهتمام میورزید. او شیعیان را به پایبندی به این اصل اخلاقی ترغیب و تشویق میکرد و برخی از خاصّان خود را فرمان داد تا به منظور برآوردن نیازهای مؤمنان در دستگاه حکومت بمانند. داستان زیر، بر نهایت اهتمام و ابعاد توجه و تلاش امام(ع) برای تحقق این اصل و نقش بستن آن در اندیشه و رفتار جماعت صالحان گواه میباشد. از «محمد بن سالم» نقل شده است که گفت: «چون سرورم موسی بن جعفر(ع) را به دستور هارون به بغداد بردند، «هشام بن ابراهیم عباسی» نزد حضرت رفت و گفت: ای سرور من، براتی به دست من رسیده که براساس آن به «فضل بن یونس» بدهکار میشوم. از او بخواه تا بر من آسان گیرد. امام کاظم(ع) به درب خانه فضل رفت. حاجب، فضل را از آمدن موسی بن جعفر(ع) باخبر کرد. فضل گفت: اگر راست گفته باشی در راه خدا آزاد هستی و چنین و چنان از اموال به تو میدهم.
آنگاه فضل، شتابان و با پای برهنه به سوی درب خانه شتافته، بر پاهای حضرت افتاده، آنها را میبوسید، سپس از امام(ع) خواست تا وارد خانه شود. امام(ع) وارد شده، به او فرمود: حاجت و نیاز هشام بن ابراهیم را برآورده کن. فضل نیز فرمان امام(ع) را به گوش گرفته، مشکل ابراهیم را حل کرد»[۵۶].[۵۷]
حمایت امام کاظم(ع) از مأموریت علی بن یقطین
امام کاظم(ع) یاران و شیعیان خود را زیر نظر داشته، غفلت آنان را به ایشان گوشزد میکرد و در مواردی که برخی از آنان را در معرض خطر سعایتکنندگان میدید، پنهانی آنان را در جریان قرار میداد و راهکارهایی پیش روی آنان مینهاد. از جمله این افراد که غالباً مورد رشک دشمنان بوده، همیشه از آنان نزد حاکم سعایت میشد، علی بن یقطین بود. از علی بن یقطین روایت شده است که طی نامهای به موسی بن جعفر(ع)، نوشت: «در مورد مسح پا در وضو اختلاف نظر وجود دارد. اگر در اینباره رهنمودی برایم دارید که بدان عمل کنم، چنین کنید. امام کاظم(ع) در پاسخ نوشت: آنچه در مورد این سؤال به تو دستور میدهم این است که هنگام وضو سه بار مضمضه و سه بار استنشاق کن، سه بار صورتت را بشوی و سه بار انگشتان خود را درون موی صورتت فرو ببر، سه بار دستانت را بشوی، بیرون و درون گوشت را مسح کن و هردو پای خود را سه بار بشوی و جز آنچه به تو گفتم مکن. علی بن یقطین نیز دستور امام(ع) را به کار بست. در همان زمان هارون الرشید گفت: دوست دارم علی بن یقطین را از آنچه دربارهاش میگویند و او را «رافضی» میخوانند دور و منزه بدانم. از آنجا که رافضیها در وضو رعایت اختصار میکنند او را با وضو میآزماییم. از این رو او را به کاری در خانه خود واداشت. چون وقت نماز فرا رسید، هارون الرشید برای علی آب فرستاد تا وضو بسازد و خود در پس دیواری پنهان شد، به گونهای که علی را میدید، اما علی او را نمیدید. علی همانگونه که امام(ع) به او دستور داده بود وضو ساخت.
در این هنگام، هارون از پس دیوار بیرون شد و به علی گفت: هرکسی تو را رافضی بداند دروغ گفته است. پس از این ماجرا نامهای از امام موسی بن جعفر(ع) به علی بن یقطین رسید که متن آن چنین بود: از حالا آنگونه که خداوند فرموده، وضو بساز. صورتت را یک بار به عنوان واجب و بار دوم به عنوان مستحب بشوی، دستانت را از آرنج به همین ترتیب بشوی، سپس جلو سر و پشت پای خود را با رطوبت باقیمانده از وضو، مسح کن،؛ چراکه آنچه از آن بر تو بیم میرفت برطرف شد»[۵۸]. نیز از «ابن سنان» نقل شده است: «زمانی هارون الرشید جامههایی برای علی بن یقطین فرستاد. در میان آنها جامهای شاهانه از خز سیاه وجود داشت که به زر آراسته شده بود. علی بن یقطین بهترین و پر بهاترین جامهها را به همراه جامه خز و نیز اموالی که خمس مالش به شمار میرفت برای ابو الحسن، موسی بن جعفر(ع) فرستاد. امام کاظم(ع) اموال و جامهها را پذیرفت، ولی جامه خز را به وسیله پیک، برای علی بن یقطین باز پس فرستاده، طی نامهای به او نوشت: از این جامه به خوبی نگاهداری کن و آن را از دست مده؛ زیرا روزی بدان نیاز خواهی داشت.
علی بن یقطین از اینکه امام(ع) جامه را پس فرستاده بود، دچار شک و نگرانی شد و علت این کار امام(ع) را نمیدانست، اما به دستور امام(ع) جامه را نزد خود نگاهداشت. پس از چندی علی بن یقطین بر یکی از غلامان نزدیک خود خشم گرفته، او را از جایگاه ویژهایاش کنار گذاشت. غلام که از تمایل و گرایش علی بن یقطین به ابو الحسن(ع) و از اموال و جامههای پربها و دیگر چیزهایی که برای امام(ع) میفرستاد آگاه بود، نزد هارون الرشید از علی سعایت کرده، به او گفت: او معتقد به امامت موسی بن جعفر است و همه ساله خمس مال خود را برای او میفرستد. همچنین جامه شاهانهای که امیر المؤمنین در فلان وقت به او مرحمت کرده، برای موسی بن جعفر فرستاده است. هارون الرشید، از این گزارش برآشفته، به شدت خشمگین شد و گفت: این مسأله را پیگیری میکنم و اگر وضعیت آنگونه که میگوید باشد، جان او را میگیرم. همان دم علی بن یقطین را احضار کرد و چون علی حاضر شد، هارون به او گفت: با جامه خزی که به تو دادم چه کردی؟ علی بن یقطین گفت: آن را در جامهدانی دربسته نهاده، معطرش نموده، از آن حفاظت میکنم. هر بامداد و شامگاه جامهدان را باز میکنم و به انگیزه تبرک نگاهی بر جامه میافکنم و آن را میبوسم.
هارون گفت: هم اکنون آن جامه را حاضر کن. علی گفت: اطاعت یا امیر المؤمنین. آنگاه به یکی از غلامان خود گفت: به خانهام برو، از خزانهام کلید فلان اتاق را برداشته، درب آن را باز کن، صندوق کذایی را بگشا و جامهدان را همانگونه که سر به مهر است بیاور. دیری نپایید که غلام، جامهدان سر به مهر را آورده، پیش روی هارون گذارد و هارون فرمان داد تا مهر جامهدان را بشکنند. چون جامهدان باز شد، هارون جامه خز را همانگونه که به علی داده بود، تا شده و آغشته در عطر یافت. این بود که آرام گرفت و به علی گفت: جامه را به جای خودش بازگردان که هرگز سخن سعایتکنندگان را درباره تو نمیپذیرم. آنگاه جایزهای گرانبها به علی داد و دستور داد تا خبرچین را هزار تازیانه بزنند، اما مجازات خبرچین به حدود نیمه رسیده بود که جان سپرد»[۵۹].[۶۰]
منابع
پانویس
- ↑ اعلام الورى، ج۲، ص۷؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۱، حدیث ۱ (به نقل از اعلام الورى، ج۲، ص۷).
- ↑ بأبي من كان في قلبي له *** مرة حب قليل فسرق /// يا بني العباس فيكم ملك *** شعب الإحسان منه تفترق /// إنما هارون خير كله *** مات كل الشر مذ يوم خلق.
- ↑ الاغانى، ج۴، ص۷۴.
- ↑ نساء الخلفاء، ص۴۶.
- ↑ الاغانى، ج۱، ص۷.
- ↑ الاغانى، ج۱، ص۱۶۲.
- ↑ التاج، ص۳۷.
- ↑ الاغانى، ج۵، ص۱۲۶- ۱۲۷.
- ↑ الاغانى، ج۹، ص۱۲۶- ۱۲۷.
- ↑ الاغانى، ج۵، ص۲۲۵.
- ↑ الاغانى، ج۲، ص۱۹؛ الامالى، ص۲۰۶.
- ↑ تاریخ کربلاء، ص۱۹۸.
- ↑ الدولة العربیه، ص۴۸۹.
- ↑ عبد الکریم شهرستانى، الملل و النحل، ج۱، ص۲۲۹.
- ↑ سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۱۵۳.
- ↑ شیخ صدوق با اسناد خود از «انس بن مالک» روایت کرده است که پیامبر اکرم(ص) فرمود: «طَاعَةُ السُّلْطَانِ وَاجِبَةٌ وَ مَنْ تَرَكَ طَاعَةَ السُّلْطَانِ فَقَدْ تَرَكَ طَاعَةَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ دَخَلَ فِي نَهْيِهِ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ ﴿وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ﴾»؛ فرمانبردارى از سلطان واجب است و هرکس از فرمان سلطان سرپیچى کند از فرمان خداوند سر برتافته و به نهى او اقدام کرده که همو فرموده است و خویشتن را به دست خویش در هلاکت میفکنید (نک: شیخ صدوق، امالى، ص۲۷۷، حدیث ۲).
- ↑ عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۷۶، حدیث ۵؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۱۵، حدیث ۱۶ (به نقل از عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۷۶، حدیث ۵).
- ↑ عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۸۸، حدیث ۱؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۱۲۹، حدیث ۴؛ مدینة المعاجز، ص۴۴۹، حدیث ۷۴؛ حلیة الابرار، ج۲، ص۱۶۹؛ اثبات الهداة، ج۵، ص۵۱۱، حدیث ۲۹؛ مستدرک الوسائل، ج۲، ص۵۲.
- ↑ عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۸۸، حدیث ۱۱؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۱۲۹، حدیث ۴.
- ↑ عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۸۱ حدیث ۹؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۱۲۵ (به نقل از عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۸۱ حدیث ۹).
- ↑ ﴿إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَالَّذِينَ آوَوْا وَنَصَرُوا أُولَئِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَلَمْ يُهَاجِرُوا مَا لَكُمْ مِنْ وَلَايَتِهِمْ مِنْ شَيْءٍ حَتَّى يُهَاجِرُوا وَإِنِ اسْتَنْصَرُوكُمْ فِي الدِّينِ فَعَلَيْكُمُ النَّصْرُ إِلَّا عَلَى قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُمْ مِيثَاقٌ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ﴾ «کسانی که ایمان آورده و هجرت گزیدهاند و در راه خداوند با مال و جانشان جهاد کردهاند و کسانی که (به آنان) پناه داده و یاری رساندهاند دوستان یکدیگرند و کسانی که ایمان آورده و هجرت نکردهاند شما را با آنان هیچ پیوندی نیست تا آنکه هجرت گزینند و اگر از شما در دین یاری بجویند باید یاری کنید مگر در برابر گروهی که میان شما و آنان پیمانی است و خداوند به آنچه انجام میدهید بیناست» سوره انفال، آیه ۷۲.
- ↑ «ما در این کتاب، هیچ چیز را فرو نگذاشتهایم» سوره انعام، آیه ۳۸.
- ↑ «و داوود و سلیمان و ایوب و یوسف و موسی و هارون را که از فرزندزادگان وی بودند (نیز راهنمایی کردیم)؛ و این چنین نیکوکاران را پاداش میدهیم * و زکریا و یحیی و عیسی.».. سوره انعام، آیه ۸۴-۸۵.
- ↑ «بنابراین، پس از دست یافتن تو به دانش، به هر کس که با تو به چالش برخیزد؛ بگو: بیایید تا فرزندان خود و فرزندان شما و زنان خود و زنان شما و خودیهای خویش و خودیهای شما را فرا خوانیم آنگاه (به درگاه خداوند) زاری کنیم تا لعنت خداوند را بر دروغگویان نهیم» سوره آل عمران، آیه ۶۱.
- ↑ ﴿قَالُوا سَمِعْنَا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِيمُ﴾ «گفتند: شنیدیم جوانی که به او ابراهیم میگویند از آنان یاد میکرد» سوره انبیاء، آیه ۶۰.
- ↑ عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۸۱.
- ↑ بحار الانوار، ج۴۸، ص۱۴۶.
- ↑ «حاشا؛ انسان سرکشی میورزد * چون خود را بینیاز بیند» سوره علق، آیه ۶-۷.
- ↑ «بر آنند که نور خداوند را با دهانهاشان خاموش کنند و خداوند کاملکننده نور خویش است هر چند کافران نپسندند» سوره صف، آیه ۸.
- ↑ عوالم العلوم (الامام موسى بن جعفر)، ج۱، ص۳۱۴ (به نقل از الصراط المستقیم، ج۲، ص۱۹۴).
- ↑ بحار الانوار، ج۹۴، ص۳۳۲ (به نقل از مهج الدعوات، ص۳۰- ۳۱)؛ عوالم العلوم (الامام موسى بن جعفر)، ص۲۸۴.
- ↑ سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۱۵۹-۱۷۹.
- ↑ «به زودی کسانی را که در زمین ناحق گردنفرازی میورزند از نشانههای خود روگردان خواهم کرد و هر نشانهای ببینند بدان ایمان نخواهند آورد؛ و اگر راه درست را ببینند آن را راه (خویش) نخواهند گزید و چون کژراهه را ببینند آن را راه (خود) برخواهند گزید» سوره اعراف، آیه ۱۴۶.
- ↑ «کافران از اهل کتاب و مشرکان، (از کیش خود) دست نمیکشیدند تا آنکه آن برهان به آنان رسد» سوره بینه، آیه ۱.
- ↑ ﴿أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْرًا وَأَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ﴾ «آیا در (کار) کسانی که ناسپاسی را جایگزین نعمت خداوند کردند و قوم خود را به «سرای نابودی» درآوردند ننگریستهای؟» سوره ابراهیم، آیه ۲۸.
- ↑ تفسیر عیاشى، ج۲، ص۲۹ (پاورقى)؛ الاختصاص، ص۲۵۶؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۱۳۸، حدیث ۱۳؛ ج۴۸، ص۱۵۶ (به نقل از تفسیر عیاشى، ج۲، ص۲۹؛ الاختصاص، ص۲۵۶).
- ↑ بحار الانوار، ج۴۸ (به نقل از الإستدراک).
- ↑ تاریخ بغداد، ج۱۳، ص۳۱؛ تذکرة الخواص، ص۳۱۳ (به نقل از تاریخ بغداد، ج۱۳، ص۳۱)؛ مناقب آل ابى طالب، ج۴، ص۳۴۶؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۱۴۴ (به نقل از مناقب آل ابى طالب، ج۴، ص۳۴۶).
- ↑ کامل الزیارات، ص۸، ب ۳؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۱۳۶ (به نقل از کامل الزیارات، ص۸، ب ۳)؛ مناقب آل ابى طالب، ج۴، ص۳۴۵.
- ↑ سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۱۷۹.
- ↑ سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۱۸۳.
- ↑ رجال نجاشى، ص۱۹۸، ش۵۲۵. صفوان را از آنرو «اسدى» مىخوانند که همپیمان «بنى اسد» ساکن کوفه بود (نک: اختیار معرفة الرجال، ص۴۴۰، حدیث ۸۲۸).
- ↑ سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۱۸۴.
- ↑ وسائل الشیعه، ج۱۶، ص۲۰۴، حدیث ۲۱۳۵۹، ب ۲۴ کتاب الأمر و النهی.
- ↑ فَالْآنَ صِرْتُ إِلَى أُمَيَّةَ *** وَ الْأُمُورُ إِلَى مَصَايِرَ.
- ↑ اختیار معرفة الرجال، ج۱، ص۴۶۵، حدیث ۳۶۴.
- ↑ سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۱۸۶.
- ↑ اختیار معرفة الرجال، ج۱، ص۴۳۰، حدیث ۸۰۵؛ ص۴۳۳، حدیث ۸۱۵؛ ص۴۳۴، حدیث ۸۱۹- ۸۲۰؛ ص۴۳۷، حدیث ۸۳۴؛ ابن ندیم، الفهرست، ص۳۲۸.
- ↑ رجال نجاشى، ص۱۳۴، ش۳۴۶؛ رجال کشى، ص۳۹۰، حدیث ۷۳۲ (او را عامى (سنى) خوانده است)؛ تنقیح المقال، ج۱، ص۳۵۵.
- ↑ اختیار معرفة الرجال، ص۴۱۱، حدیث ۷۷۱؛ نجاشى، ص۲۱۴، ش۵۵۸ (او را از موالى بنى عباس خوانده است)؛ جامع الرواة، ج۱، ص۴۸۷.
- ↑ نجاشى، ص۳۰۶، ش۸۳۷.
- ↑ اختیار معرفة الرجال، ص۵۶۴، حدیث ۱۰۶۵؛ رجال نجاشى، ص۳۳۰، ش۸۹۳.
- ↑ سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۱۸۷.
- ↑ بحار الانوار، ج۴۸، ص۸۵، حدیث ۱۰۵ (به نقل از عیون المعجزات، ص۹۰).
- ↑ سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۱۹۰.
- ↑ اختیار معرفة الرجال، ص۵۰۰ حدیث ۹۵۷. فضل بن یونس از شیعیان بود. زمانى که حکومت آنان را احضار کرد وى پنهان شد و در مخفیگاه خود کتابى براساس مذهب «راوندیه» عباسى در اثبات امامت «عباس» نوشت و براى سلطان (خلیفه) فرستاد. سلطان نیز او را امان داد و در دستگاه خود به کار گمارد (نک: بحار الانوار، ج۴۸، ص۱۰۹).
- ↑ سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۱۹۲.
- ↑ الارشاد، ج۲، ص۲۲۷- ۲۲۹؛ اعلام الورى، ج۲، ص۲۱ و ۲۲ (به نقل از الارشاد، ج۲، ص۲۲۷- ۲۲۹)؛ کشف الغمه، ج۳، ص۱۵- ۱۷؛ الخرائج و الجرائح، ج۱، ص۳۳۵ ۲۶؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۱۳۶، حدیث ۱۱ (به نقل از الخرائج و الجرائح، ج۱، ص۳۳۵ ۲۶).
- ↑ الارشاد، ج۲، ص۲۲۵- ۲۲۷؛ اعلام الورى، ج۲، ص۱۹- ۲۰ (به نقل از الارشاد، ج۲، ص۲۲۵- ۲۲۷)؛ کشف الغمه، ج۳، ص۱۴- ۱۵؛ الخرائج و الجرائح، ج۱، ص۳۳۴، حدیث ۲۵؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۱۳۸، حدیث ۱۲ (به نقل از الارشاد).
- ↑ سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۱۹۳.