سب امام علی در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

مقدمه

کینۀ دیرینۀ امویان با بنی هاشم و اسلام، پس از وفات پیامبر خدا(ص) بیشتر بروز کرد و بخصوص نسبت به امیر المؤمنین(ع) این کینه و عداوت بیشتر بود. وقتی امویان به قدرت رسیدند، از جمله کارهایی که کردند، انتقام‌گیری از اسلام و اهل بیت پیامبر و هواداران آنان، بخصوص از حضرت علی(ع) و شیعیان او بود. بدگویی از علی(ع) و ترویج لعن و دشنام و سبّ نسبت به آن حضرت، یکی از جلوه‌های این دشمنی بود. این شیوۀ شوم، بیشتر به دست معاویه اعمال می‌شد که اجداد و نیاکان وی در جنگ‌های صدر اسلام با تیغ مسلمانان، به‌ویژه علی بن ابی طالب(ع) به هلاکت رسیده بودند. معاویه، همۀ عوامل تبلیغی و فرهنگی و اقتصادی را که در اختیار داشت، برای این انتقام‌گیری به کار گرفته بود. وقتی به قدرت رسید، به همۀ کارگزاران خویش نوشت از نقل فضایل علی(ع) جلوگیری کنند و دربارۀ فضایل عثمان، حدیث بگویند و بسازند. از کشته شدن عثمان نیز بهانه‌ای برای کینه‌پراکنی در دل‌ها و ترویج سبّ و لعن علی(ع) ساخت و خون او را به گردن علی(ع) انداخت و حادثه را تحریف کرد و به تحریک احساسات علیه آن حضرت پرداخت و جنگ صفین را به راه انداخت و بذر دشمنی علیه امام را خارج از شام، در حجاز و عراق و بخصوص در کوفه پراکند. معاویه، ولید، حجّاج، مروان، زیاد و مغیره نیز از جمله فعالان این عرصه بودند. علاوه بر آنکه خطیبان وابسته بر منبرها علی(ع) را لعن می‌کردند، هریک از شیعیان علی(ع) در سال‌های بعد، توسّط معاویه و عمال او دستگیر می‌شد، تحت فشار قرار می‌گرفت که در ملاء عام، علی(ع) را لعن کند و چه انسان‌هایی که جان خود را در راه محبّت علی(ع) و تسلیم نشدن به خواستۀ امویان باختند و به شهادت رسیدند. شهادت حجر بن عدی و یارانش یکی از نمونه‌هاست. سیاست پلید معاویه سال‌های سال ادامه یافت. وقتی به او اعتراض می‌کردند و خواستار قطع آن می‌شدند، می‌گفت: آن‌قدر ادامه می‌دهم تا بزرگان بر این روش بمیرند و کودکان بر این آیین بزرگ شوند[۱]. در اوایل کار، کسانی مقاومت و امتناع می‌کردند، امّا تبلیغات سوء و بخشنامه‌های پیاپی و پیگیری‌های مدام از سوی معاویه، به جایی رسید که ناسزاگویی به علی(ع) و لعن او در منابر و خطبه‌ها و جلسات و همه‌جا، به عنوان یک وظیفۀ دینی و اعتقاد راسخ و سنّت رایج، متداول گشت، تا آنکه عمر بن عبد العزیز جلوی آن را گرفت و به این بدعت شوم پایان داد[۲]. وی دو سال حکومت یافت، از سال ۹۹ تا ۱۰۱ هجری، ولی پس از مرگ او دوباره آن برنامه‌ها ادامه یافت. همۀ اینها در شرایطی بود که پیامبر خدا(ص)، علاوه بر تأکید نسبت به حبّ علی(ع)، بارها بغض و دشمنی با علی(ع) را دشمنی با خدا و رسول دانسته بود: «من أبغض علیّا فقد أبغضنی و من أبغضنی فقد أبغض اللّه»[۳] و از سبّ علی(ع) نهی کرده بود: «لا تسبّوا علیّا و لا تحسدوه، فإنّه ولیّ کلّ مؤمن و مؤمنة بعدی»[۴] و سبّ و ناسزا به علی(ع) را دشنام به خویش و خدا معرفی کرده بود: «من سبّ علیّا فقد سبّنی و من سبّنی فقد سبّ اللّه تعالی»[۵]. خود حضرت علی(ع) می‌دانست و پیشگویی کرده بود که پس از او، وی را لعن و سبّ خواهد کرد و یاران او را هم به آن وادار خواهند نمود. به آنان فرموده بود: پس از من معاویه شما را به سبّ من وامی‌دارد و از شما می‌خواهد که از من تبرّی و بیزاری بجویید. امّا سبّ، (از روی تقیّه) مرا سبّ کنید، ولی از من تبرّی نجویید؛ چراکه من بر فطرت توحیدی زاده شده‌ام و در ایمان و هجرت، پیشتازم[۶]. این‌گونه پیشگویی‌ها را به کسانی همچون میثم تمّار هم فرموده بود[۷]. از جملۀ این روایات به فرمودۀ امام صادق(ع) چنین است: «...فإن أمروکم بسبّی فسبّونی، و إن أمروکم انّ تبرّؤا منّی فإنّی علی دین محمّد»»[۸] که از این حدیث، نهی از برائت هم فهمیده نمی‌شود. شاید اجازۀ امام به سبّ خود از سوی یاران تحت فشار، برای حفظ جان آنان بوده، چون امویان با این بهانه و برنامه، می‌خواستند شیعیان امیر المؤمنین(ع) را ریشه‌کن سازند. پایه‌های حکومت امویان، جز با درهم کوبیدن جناح طرفدار علی(ع) استوار نمی‌شد. وقتی امام سجاد(ع) به مروان حکم اعتراض کرد که با توجّه به دفاع علی(ع) از عثمان، چرا آن حضرت را در منبرها سبّ می‌کنند، وی پاسخ داد: "لا یستقیم الأمر إلاّ بذلک"[۹]، حکومت جز بدین‌وسیله برپا نمی‌ماند! و این نهایت کینه و خصومت آنان را با اهل بیت نشان می‌دهد[۱۰].

تلاش‌های معاویه در خارج از شام

معاویه با تمام توان کوشید این بغض و کینه و این سب و لعن به همه عالم اسلام گسترش یابد. وی هم ادامه قدرت و حکومت و هم دست‌یابی به اغراض دیگر خود را در گرو این مسئله می‌دانست. پس از شام، دو سرزمین حجاز و عراق اهداف بعدی او بودند.

حجاز

معاویه برای پیشبرد فکر خودش در هر استان راهی را در پیش گرفت. در استان حجاز، سرزمین تولد اسلام و محل حضور صحابه پیامبر، کار برای معاویه مشکل بود. تا امام مجتبی(ع) در حیات ظاهری بودند، عمل به این نقشه امکان‌پذیر نبود. پس از رحلت ایشان، معاویه به حجاز آمده، ظاهراً به حج رفت. ابن عبد ربه اندلسی[۱۱] در کتاب العقد الفرید نقل می‌کند: معاویه پس از رحلت امام مجتبی(ع) به حج رفته، بعد از انجام اعمال حج به مدینه مسافرت کرد. او می‌خواست در این سفر، امیرمؤمنان(ع) را در مسجد النبی(ص) لعن گوید. اطرافیانش به او گفتند: در این شهر، سعد بن ابی‌وقاص، فاتح ایران و صحابی قدیمی و بانفوذ پیامبر حضور دارد و او بدین کار رضایت نخواهد داد. وی را به حضور خود بخوان و نظرش را به دست بیاور.

معاویه مأموری نزد سعد فرستاد و نظر و خواسته خود را بدو اعلام داشت. سعد در پاسخ به فرستاده معاویه گفت: اگر این کار انجام شود، من بی‌تردید از مسجد بیرون خواهم رفت و دیگر بدان‌جا باز نخواهم گشت. این پیغام سعد به معاویه رسید و او که از نفوذ فراوان سعد در میان مردم بیمناک بود و از شکست طرح خود در ابتدای آن می‌ترسید، از انجام فکر خویش دست برداشت و در انتظار آینده نشست[۱۲]. مطابق روایات تاریخی، معاویه از پاسخ و برخورد سعد ناامید نشد و از هیچ تلاشی برای راضی کردن سعد، فروگذار نکرد. داستان برخورد سعد و معاویه را ناقلان و مورخان به اشکال گوناگون آورده‌اند.

عامر، پسر سعد که خود شاهد و ناظر حادثه بوده است، می‌گوید: روزی معاویه پدرم سعد را به حضور خود دعوت کرد و بدو گفت: چرا ابوتراب را ناسزا نمی‌گویی؟ به چه دلیل از عیب‌جویی او خودداری می‌کنی؟ سعد در پاسخ گفت: تا هنگامی که من سه کلام رسول خدا(ص) را درباره او به یاد می‌آورم، سخنی به ناسزا در موردش نخواهم گفت. کلام پیامبر و ستایش ایشان از علی در نظر من ارجمندتر است از بهترین دارایی شتران سرخ مو! هنگامی که پیامبر اکرم(ص) در یکی از جنگ‌ها[۱۳] علی را به همراه نبرد و او را (برای حفظ شهر مدینه از شرارت‌های منافقان) در شهر باقی گذاشت، پس از حرکت پیامبر، علی با چشمی گریان نزد ایشان آمده، گفت: ای پیامبر خدا، مرا در میان زنان و کودکان به جای گذاردی و از همراهی خود در این نبرد، محروم داشتی؟! در اینجا من خود به گوش خویش شنیدم که رسول اکرم فرمود: «أَ مَا تَرْضَى أَنْ تَكُونَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى إِلَّا أَنَّهُ لَا نَبِيَّ بَعْدِي»؛ «آیا خشنود نیستی که نسبت تو به من همانند نسبت هارون به موسی باشد، جز اینکه پس از من پیامبری نیست؟»

دیگر بار در غزوه خیبر شنیدم که فرمود: «لَأُعْطِيَنَّ الرَّايَةَ رَجُلًا يُحِبُّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يُحِبُّهُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ»؛ «این پرچم را فردا به مردی خواهم سپرد که خدا و رسولش را دوست می‌دارد و خدا و رسولش نیز او را دوست می‌دارند». ما همه گردن‌ها افراشتیم و به اشتیاق برخورداری از این همه فضیلت، به سوی پیامبر چشم دوختیم. پیامبر فرمود: علی را نزد من بخوانید. به دنبال او رفتند. او را در حالی که از چشم سخت رنجور و دردمند بود، به حضورش آوردند. پیامبر آب دهان به چشم دردمند وی کشید؛ سپس پرچم جنگ بدو سپرد که خداوند به دنبال آن، پیروزی را نصیب فرمود و قلعه‌های محکم خیبر به دست مسلمانان افتاد.

و نیز به یاد دارم آن هنگام که این آیه شریفه نزول یافت: ﴿فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ[۱۴]، رسول خدا(ص)، علی(ع) و فاطمه(س) و حسن(ع) و حسین(ع) را فرا خواند و فرمود: بارالها اینان خاندان من هستند[۱۵].

مسعودی، مورخ معتبر قرن سوم و چهارم، داستان این ملاقات را به نقل از طبری چنین می‌آورد: معاویه به حج آمده بود. روزی با سعد بن ابی‌وقاص به طواف خانه پرداخت. و پس از طواف به دارالندوة، مرکز اجتماع بزرگان قریش در جاهلیت، رفت. در آنجا سعد را کنار خود نشانید. سپس زبان به سب و ناسزا گشود و امام را به باد دشنام گرفت. سعد از این کار معاویه ناراحت شد. از جای برخاست و گفت: مرا با خود در جایگاه خویش می‌نشانی و آن‌گاه به ناسزاگویی مردی چون علی(ع) می‌پردازی!؟ به خدا سوگند! اگر یک فضیلت از فضایل و خصلت‌های او در من بود، برایم از هر چیز محبوب‌تر بود. به خدا سوگند! اگر من به دامادی پیامبر خدا(ص) سرافراز می‌شدم و آن فرزندان که علی(ع) را نصیب گشت، قسمت من می‌شد، برای من با ارزش‌تر بود از آن‌چه آفتاب بر آن می‌تابد. به خدا سوگند! اگر پیامبر خدا(ص) آن‌چه درباره او در جنگ خیبر فرمود، در مورد من می‌گفت که «فردا پرچم جنگ را به مردی خواهم داد که خدا و رسولش او را دوست می‌دارند و او خدا و رسولش را دوست دارد. فرار نمی‌کند و خدا (خیبر را) به دست او فتح خواهد کرد»، برای من با ارزش‌تر بود از آن‌چه آفتاب بر آن طلوع می‌کند. به خدا سوگند! اگر پیامبر در مورد من می‌گفت آن‌چه درباره او در غزوه تبوک گفت که «آیا راضی نیستی که منزلت تو نسبت به من، همسان منزلت هارون با موسی باشد با این فرق که دیگر پس از من پیامبری نیست»، برای من محبوب‌تر بود از آن‌چه آفتاب بر آن طالع می‌شود.

مسعودی پس از نقل آنچه تا اینجا از زبان سعد آوردیم، اضافه می‌کند به معاویه گفت: به خدا سوگند! تا زنده هستم هرگز به خانه‌ات پای نمی‌نهم. این بگفت و از جای برخاست و مجلس معاویه را ترک کرد[۱۶].

آیا اختلافاتی که این دو متن با یکدیگر دارند، می‌تواند نشان دهد که حادثه دو بار ـ مثلاً یک بار در مدینه و بار دیگر در مکه ـ اتفاق افتاده است؟ این احتمال وجود دارد، در هر صورت، متون درجه اول تاریخ و حدیث، حادثه را با اسناد گوناگون آورده‌اند. واقعیت به هر شکلی که باشد، نشان از کوششی دارد که معاویه در راه شکستن سد مقاومت سعد به کار برده است. در هر صورت، سعد از دنیا رفت. مورخان مرگ او را بر اثر سم دانسته‌اند و معاویه را در آن مسئول شناخته‌اند[۱۷]. بدین ترتیب آخرین سد و مانع راه معاویه برداشته شد.

تاریخ، چگونگی کاری که معاویه و مزدوران او در راه نشر و گسترش سب و لعن در حجاز، به ویژه دو شهر بزرگ آن، مکه و مدینه انجام داده‌اند، بازگو نکرده است. اما نقشه و طرح کلی معاویه، در تمام عالم اسلام این بود که سَب و لعن به عنوان جزئی از خطبه‌های نمازهای جمعه و عیدین و حتی فریضه‌ای به دنبال هر نماز درآید[۱۸] و جزء دین و عبادات آن قرار گیرد؛ از این رو این کار، ناگزیر در حجاز و مکه و مدینه عمل شده است؛ اما اطلاع ما از چگونگی آن، بسیار اندک است و از نوع و شدت و چگونگی مقاومت مردمی در این ناروای بزرگ، چندان چیزی نمی‌دانیم.

اینک به دو نمونه از برخورد مردمی با سیاست اموی اشاره می‌کنیم. سهل بن سعد ساعدی[۱۹] می‌گوید: مردی از آل مروان بر مدینه حکومت یافت. روزی مرا به نزد خود خوانده، فرمان داد علی(ع) را ناسزا گویم! من نپذیرفتم. گفت: حال که از این کار امتناع می‌ورزی و علی را دشنام نمی‌دهی، بگو خدا لعنت کند ابوتراب را! گفتم: علی، نامی محبوب‌تر از ابوتراب برای خویش نمی‌شناخت و هنگامی که به این نام خوانده می‌شد، سخت شادمان می‌گردید.

حاکم گفت: ما را از داستان این نام آگاه کن و علت شادمانی را باز گو. گفتم: روزی پیامبر بزرگ اسلام(ص) به خانه دخترش فاطمه(س) رفت و علی(ع) را در خانه نیافت. از دختر گرامی‌اش پرسید: پسر عمویت کجاست؟ فاطمه(س) عرضه داشت: به خانه آمد؛ اما قبل از اینکه خواب نیمروز کند، بیرون رفت. پیامبر اکرم(ص) کسی را به جست‌وجوی علی(ع) فرستاد. آن مرد پس از مدتی باز آمد و گفت: ای رسول خدا، او در مسجد آرمیده است. پیامبر اکرم(ص) به مسجد آمدند و آن حضرت را بر پهلو، آرمیده یافتند؛ در حالی که ردایش که آن را بالاپوش کرده بود، کنار رفته، بدنش بر روی خاک قرار گرفته بود. رسول اکرم(ص) با مهربانی و لطف، خاک را از بدن ایشان ستردند و فرمودند: «قُمْ يَا أَبَا تُرَابٍ‌، قُمْ يَا أَبَا تُرَابٍ‌»؛ «برخیز ای ابوتراب! برخیز ای ابوتراب!»[۲۰].

ابوسعید خدری می‌گوید: در دوران فرمانداری مروان[۲۱] در مدینه، روز عید قربان یا فطر، همراه او از شهر بیرون رفتیم تا نماز عید را به جای آوریم. در محلی که در بیرون شهر برای نماز عید آماده ساخته بودند، کثیر بن صلت منبری بنا کرده بود. مروان به محض رسیدن به محل نماز عید به سوی منبر رفت و قصد داشت از آن بالا رود تا بتواند خطبه نماز را قبل از آن به جای آورد. من لباس او را گرفتم و کوشیدم که او را از رفتن بالای منبر باز دارم؛ ولی مروان با فشار، لباس خویش را از دست من رها ساخت و با شتاب از منبر بالا رفته، بر فراز آن نشست و خطبه نماز عید را پیش از آن قرائت کرد. آن‌گاه که به زیر آمد، بدو گفتم: به خدا سوگند! شما دین را تغییر داده‌اید! پاسخ داد: ای ابوسعید! آن چیزها که تو با آن آشنا بودی و به عنوان دین می‌شناختی، از میان رفته است.

گفتم: به خدا سوگند! آنچه من می‌شناختم، بسی نیکوتر بود از بدعت‌ها و ناشناخته‌ها! مروان گفت: مردم هیچ‌گاه پس از نماز برای شنیدن خطبه‌های ما درنگ نمی‌کردند؛ به همین خاطر ما خطبه را به قبل از آن منتقل ساختیم[۲۲].

واقعیت حادثه را ابن حزم در کتاب المُحلی توضیح می‌دهد. او می‌نویسد: نخستین بار، بنی‌امیه خطبه نماز را بر آن مقدّم داشتند. اینان عمل نامشروع و بدعت خود را بدین‌گونه توجیه می‌کردند که مردم پس از پایان نماز، مجلس آنان را ترک می‌کنند و به شنیدن خطبه تن نمی‌دهند. البته دلیل فرار مردم این بود که اینان بر فراز منبر، حضرت علی بن ابی‌طالب(ع) را لعن می‌کردند[۲۳].[۲۴]

عراق و شهر کوفه

آن‌چه در عراق و کوفه در عصر بنی‌امیه اتفاق افتاد، کاملاً شکل دیگری داشت. مردم این سرزمین بیش‌تر از هر سرزمین دیگری در عالم اسلام، امیرمؤمنان، علی(ع) را دوست می‌داشتند و بیش‌ترین تعداد از تربیت‌شدگان و شیعیان آن حضرت در عراق و کوفه زندگی می‌کردند؛ به این جهت بود که مردمان عراق، به ویژه کوفه، بیشترین سختی‌ها و رنج‌ها را در این دوران تحمل کردند و کشته‌شدگان و به دار آویخته‌شدگان و زندان و شکنجه‌دیدگان آنان از شمار بیرون بودند.

علی بن محمد مدائنی[۲۵] در کتاب الاحداث می‌نویسد: معاویه پس از به دست آوردن حکومت و خلافت، یک فرمان‌نامه به همه عمال و کارگزاران خود نوشت که هر کس چیزی در فضایل ابوتراب و خاندانش بازگوید، من ذمه امان خویش را از او بردارم و خون و مال او هدر است. خطیبان در هر آبادی و بر سر هر منبر، علی را لعن می‌کردند؛ از او برائت می‌جستند و او و خاندانش را بد می‌گفتند. بیش‌ترین بلا در این روزگار، بر سر اهل کوفه فرود آمد؛ زیرا شیعیان در این شهر، از هر جا بیش‌تر بودند. او زیاد را بر ایشان حاکم ساخت و بصره را به کوفه ضمیمه نمود. زیاد که شیعیان را می‌شناخت، به جست‌وجوی ایشان برآمد و آنها را زیر هر سنگ و کلوخ یافته، به قتل رسانید. دست و پاها برید و چشم‌ها کور ساخت و بر شاخه‌های درختان نخل به دار آویخت. آنان را از این سرزمین راند و به نقاط دیگر پراکنده ساخت، تا آنجا که دیگر شخص معروف و شناخته شده‌ای از ایشان در آنجا باقی نماند[۲۶].

این مجمل آن چیزی بود که در عصر معاویه و بنی‌امیه در عراق اتفاق افتاد و تفصیل بیش‌تر آن از این قرار است که اولین فرماندار کوفه (سال ۴۱ هجری) در عصر بنی‌امیه، مغیرة بن شعبه بود[۲۷]. او اگر چه از قریشیان نبود، اما از اذناب و پیروان قریش به حساب می‌آمد. معاویه پیش از حرکت مغیره به سوی محل مأموریت و حکومت خویش، او را خواسته، بدو گفت: می‌خواستم توصیه‌ها و سفارش‌های زیادی به تو بنمایم؛ اما با اعتماد به فهم و بصیرت تو در مورد آن‌چه مرا خشنود می‌کند و آن‌چه دولت و قدرت مرا تأیید و رعیت مرا اصلاح می‌نماید، از آن چشم پوشیدم[۲۸]؛ اما نمی‌توانم از یک سفارش چشم‌پوشی کنم. تو در مرحله اول، هرگز از نکوهش و بدگویی علی پرهیز نکن، و نیز همیشه برای عثمان از خداوند رحمت بخواه و طلب بخشش کن. در مرحله بعد، از عیب‌جویی اصحاب و یاران علی و سختگیری درباره ایشان به هیچ وجه دست برمدار و در مقابل، دوست‌داران عثمان را به خود نزدیک کن و بدیشان مهربانی‌ها بنما.

مغیره گفت: من در گذشته تجربه حکومت اندوخته‌ام و امتحان خود را داده‌ام. بیش از تو برای دیگران خدمت کرده‌ام و به هیچ وجه مورد اشکال و ایراد قرار نگرفته‌ام. تو نیز مرا امتحان خواهی کرد؛ حال یا می‌پسندی و ستایش می‌کنی و یا کار من برایت ناپسند جلوه می‌کند و مرا مذمت خواهی کرد. معاویه پاسخ داد: نه! ان شاء الله ستایش خواهم کرد![۲۹]

مغیره نُه یا ده سال در کوفه حکومت کرد. در تمام این مدت کمابیش دستور و سفارش معاویه را به کار می‌بست و اصولاً امکان نداشت او این مدت طولانی در این استان بزرگ و مهم حکومت داشته باشد و دستور اصلی خلیفه را به فراموشی سپارد.

طبری می‌نویسد: مغیره در تمام مدت حکومت خود در کوفه، از مذمت علی(ع) و عیب‌جویی ایشان و بدگویی کشندگان عثمان و لعنت بر آنها و طلب رحمت و مغفرت برای عثمان و ستایش یاران او دست برنمی‌داشت. طبری که از ابو مخنف این جریان را نقل می‌کند، از زمان و شرایط و خصوصیات عمل مغیره اطلاعی به دست نمی‌دهد؛ اما ما با اطلاع از شرایط آن زمان، معتقدیم این‌گونه سخنان در خطبه‌های نماز جمعه و عید فطر و قربان گفته شده است.

طبری در ادامه نقل خبر می‌آورد: که حجر بن عدی وقتی این سخنان را می‌شنید می‌گفت: نه، این چنین که می‌گویی نیست؛ خداوند شما را لعنت کند. آن‌گاه برمی‌خاست و این آیه شریف را قرائت می‌کرد: ﴿كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَدَاءَ لِلَّهِ[۳۰]. سپس می‌گفت: من شهادت می‌دهم آن کسان که شما مذمت می‌نمایید و سرزنش می‌کنید، به فضل و برتری سزاوارترند و آنان که شما مدحشان می‌گویید و پاکشان می‌شمارید، سزاوار بدگویی‌اند. مغیره او را پاسخ می‌گفت و تهدید می‌کرد و از خشم بنی‌امیه بیم می‌داد.

در تمام این سال‌ها برخورد قابل توجه و خونینی میان حکومت و مردم کوفه پدید نیامد. در اواخر این دوران، روزی مغیره به پای خواست و همانند گذشته، در مورد امیر مؤمنان(ع) و عثمان چنین گفت: بارالها! بر عثمان رحمت فرست و از او درگذر. او را به بهترین اعمالش جزا بده؛ زیرا او به کتاب تو عمل کرده و از سنت پیامبرت پیروی نموده است. وحدت کلمه به میان آورده، خون‌ها را حفظ کرده و سرانجام مظلومانه شهید شده است. بارالها یاران و دوستان و آنان که خون‌خواه اویند، مورد رحمت خویش قرار بده[۳۱].

طبری تا اینجا نقل می‌کند و با اینکه در مقدمه می‌گوید: مغیره در مورد علی و عثمان سخن گفت، از بخش دوم، جز عبارت «کشندگان عثمان را نفرین کرد»، چیزی نمی‌گوید. اما بلاذری، بدون نقل بخش اول، تنها، بخش حذف شده از سخنان مغیره در تاریخ طبری را می‌آورد و می‌نویسد: خدا لعنت کند فلان (یعنی علی) را؛ زیرا مخالفت کرد با آن‌چه در کتاب تو بود و سنت پیامبرت را ترک گفت و وحدت کلمه (امت را) به تفرقه کشانید. خون‌ها را بر زمین ریخت و سرانجام نیز ظالم بود و کشته شد[۳۲].

در اینجا حجر بن عدی دیگر تحمل نکرده، از جای جهید و چنان فریاد برآورد که آن کسان که در مسجد یا بیرون آن بودند، همه صدای او را شنیدند. صدای فریاد و جملات اعتراض حجر، بیش‌تر مردم را با او همراه کرد و صدای مخالفت و اعتراض اکثریت حاضران، مغیره را از منبر پایین آورد. وی از مسجد بیرون آمده، به دارالاماره رفت. پس از ساعتی، دوستان و همفکرانش اجازه خواستند، به حضورش رفتند. ناراحتی آنان این بود که چرا مغیره با حجر مقابله نکرد و به وی اجازه داد که با جسارت، این‌گونه فریاد بزند و این سستی، افزون بر شکسته شدن اعتبار و اقتدار وی، خشم معاویه را در پی خواهد داشت.

مغیره پاسخ داد: بر خلاف نظر شما، من با این کار، حجر را به کشتن داده‌ام؛ زیرا پس از من، امیری به این شهر خواهد آمد و حجر او را چون من خواهد پنداشت و به همین شکل با وی برخورد خواهد کرد. او نیز در نخستین بار حجر را دستگیر کرده، به بدترین و فجیع‌ترین شکل خواهد کشت. اجل من نزدیک شده و عملم اندک است؛ نمی‌خواهم ریختن خون بهترین مردم این شهر را من آغاز کرده باشم و آنان سعادتمند شوند و من بدبخت؛ و معاویه به ریاست و قدرت بیشتری دست پیدا کند[۳۳].

مقابله میان دولت اموی و کارگزاران آن، با مردم کوفه، منحصر در آن‌چه آوردیم نبود. نظیر همین برخورد، میان مغیره و صعصعة بن صوحان[۳۴]، از اصحاب بزرگ امیرالمؤمنین(ع) در کوفه اتفاق افتاد. مغیره خبر یافته بود که صعصعه از عثمان عیب می‌گوید و از علی(ع) بسیار یاد می‌کند و او را بر دیگران برتری می‌بخشد. او را به حضور خواست و گفت: بترس از اینکه در نزد کسی، از عثمان عیب بگویی و بترس از اینکه فضایل علی(ع) را به طور آشکار اظهار بداری، تو چیزی از فضیلت علی(ع) نخواهی گفت که من نسبت به آن جاهل باشم؛ بلکه من بهتر از تو این چیزها را می‌دانم! لکن قدرت در دست بنی‌امیه است و آنها از ما خواسته‌اند که او را عیب بگوییم. البته ما از بسیاری از آن‌چه از ما خواسته شده، روی می‌گردانیم و تنها به آن مقدار که ناگزیر هستیم، بسنده می‌کنیم تا با تقیه، شر اینها را از خود دور سازیم. اگر تو می‌خواهی فضیلتی از او بگویی، آن را در میان اصحاب و یاران خود و در خانه‌های خودتان و پنهانی بگو؛ اما در مسجد و به طور علنی نه؛ زیرا این چیزی است که خلیفه آن را تحمل نمی‌کند و ما را معذور نمی‌دارد[۳۵].

یعقوبی می‌نویسد: حجر بن عدی و عمرو بن حمق خزاعی و همراهان آن دو از شیعیان، هرگاه می‌شنیدند که مغیره و امثال او از یاران معاویه، علی را بر منبر لعن می‌کنند، به پا می‌خواستند و لعن را به خودشان باز می‌گفتند...[۳۶].

مغیره در سال ۵۱ هجری از دنیا رفت[۳۷] و از آن تاریخ، فرمانداری و امارت دو استان بزرگ بصره و کوفه، با هم به زیاد بن ابیه واگذار گردید. او بلافاصله از مرکز حکومت اولیه‌اش، بصره به کوفه آمد و به دارالاماره رفت. سپس از آنجا به مسجد جامع شهر آمد و در جمع مردم خطبه خواند. به گفته مورخان معتبر، او در این خطبه، حمد و ثنای الهی نگفت و بر پیامبر خدا(ص) درود نفرستاد! شاید این اولین بار در عصر اسلام بود که چنین چیزی اتفاق می‌افتاد. بعد هم در سخنان خویش رعد و برقی به راه انداخت و مردمان را بیم داد و تهدید کرد. به هر کس که خواست سخن بگوید، اجازه نداد و آنان را از مخالفت برحذر داشت و ترسانید. در پایان گفت: سخن دروغ بالای منبر را بلا نامیده‌اند؛ از این رو هرگاه شما را بیم دادم یا سخن از نوید به میان آوردم [حتما به آن عمل خواهم کرد، و اگر] بدان عمل نکردم، دیگر مرا بر شما حق اطاعت نیست[۳۸]. سپس به زیر آمد و به دارالاماره بازگشت.

زیاد با حجر بن عدی در گذشته دوستی داشت؛ بنابراین، پس از رفتن به دارالاماره، حجر را به حضور خواست و به او گفت: ای حجر، دوستی و پیروی مرا نسبت به علی دیده بودی؟ گفت: آری. گفت: همانا خدا آن را به کینه و دشمنی تبدیل کرده است! آیا دیده بودی که با معاویه چه کینه و دشمنی داشتم؟ گفت: آری. گفت: خداوند آن را به دوستی و طرفداری تبدیل کرده است؛ از این رو مبادا بدانم که علی را به خیر و امیرالمؤمنین معاویه را به بدی یاد نمایی[۳۹].

زیاد، چندان در کوفه نماند و عمرو بن حریث را به جای خود به اداره کوفه مأمور کرده، خود به بصره بازگشت؛ اما پیش از اینکه شهر کوفه را ترک کند، بار دیگر حجر را خواست و به او هشدار داد: به من خبر رسیده است که تو به آشوب‌ها کمک می‌کنی. اگر این مطلب نزد من ثابت شود، تو را خواهم کشت. به خاطر حفظ جان خودت مواظبت کن و بر جای خویش آرام گیر. به خدا سوگند! اگر قطره‌ای از خون تو را بریزم، حتماً همه آن را خواهم ریخت[۴۰].

این سخنان تهدیدآمیز، حجر و سایر شیعیان را آرام و رام نمی‌ساخت. آنان توان تحمل لعن و سب امیرمؤمنان(ع) آن هم در خطبه نماز جمعه و عیدین را نداشتند. در واقع این مردان بزرگ، پس از مصالحه امام مجتبی(ع) دیگر به حکومت اموی تن در داده بودند و با همه کراهت، بنای مخالفت و سرپیچی و شورش نداشتند. دلیل این سخن، اقرار کسانی همانند حجر است که در رأس نهضت شیعه در آن روزگار قرار داشتند. اما آن‌چه اینان نمی‌توانستند با آن کنار بیایند و قدرت تحمل آن را نداشتند و آنها را به شورش و مقابله وا می‌داشت، بدعتی چون لعن و سب امام متقیان، امیرمؤمنان(ع) بود.

تاریخ‌نگارانی چون طبری و بلاذری، حتی مسعودی مورخ طرفه‌نگار قرن سوم و چهارم، به راز مخالفت و مقابله جدی تحزب شیعی با دولت اموی پی نبرده‌اند[۴۱]. رفتار و اعمالی که مورخان رسمی، به ویژه بلاذری، از حجر و یاران وی نقل کرده‌اند، نشان از نوعی عدم توازن اندیشه دارد[۴۲]؛ اما آیا واقعاً چنین بوده است؟ پایان زندگی حجر و یارانش این عدم توازن را نفی می‌کند.

در هر صورت، در غیاب زیاد، حجر و همفکران او گرد هم می‌آمدند و بدون واهمه از عیب و ایراد معاویه سخن می‌گفتند. گاهی در مسجد صدای جمعشان به گوش دیگران نیز می‌رسید. سرانجام عمرو بن حریث، کسی را به نزد حجر فرستاد و از او خواست که علت این اجتماعات چیست و چرا این افراد گرد تو جمع شده‌اند؟ مگر تو با امیر پیمان نبسته‌ای و به او قول همکاری نداده‌ای؟ آنها به فرستاده گفتند: گویی شما نمی‌دانید چه کار می‌کنید! سپس به تندی او را از جمع خودشان دور ساختند.

عمرو گزارش این برخورد را نزد زیاد فرستاد و در آن چنین افزود: اگر به شهر کوفه نیاز داری، به سرعت خود را به اینجا برسان. زیاد به عجله خود را به کوفه رسانید. به محض ورود، به دارالاماره رفت و از آنجا به مسجد آمد. لباسی از حریر به تن داشت و عبایی از خز سبز بر روی آن به بر کرده بود. با مردم چنین گفت: ای اهل کوفه، جمعیتتان فزونی یافته و راحت‌طلبی بر شما چیره گشته است. از خشم من نمی‌ترسید و احساس ایمنی کرده‌اید؛ از این‌رو بر من جرئت و جسارت یافته‌اید. فرجام عصیان، بدترین فرجام‌هاست. به خدا سوگند! ای اهل کوفه، اگر درست رفتار نکنید، اگر به راه راست نیایید، شما را آن طور که شایسته است، معالجه خواهم کرد و چنین کاری برای من آسان است. من به پشیزی نخواهم ارزید، اگر نتوانم کوفه را در برابر حجر نگهداری کنم! سپس افزود: وای به حال مادرت ای حجر که خوراک شب گرگان شدی![۴۳] سپس از منبر به زیر آمد و رئیس شرطه شهر را به دنبال حجر فرستاد[۴۴].

در این نقل که بلاذری و طبری از ابو مخنف، مورخ بزرگ کوفه آورده‌اند، برخورد میان دو جناح در اینجا و به همین سرعت به خشونت و شدت کشیده می‌شود. اما نقل‌های دیگری وجود دارد که در آن، مسائل با این شکل و با این نظم و ترتیب نیامده است و در آنها نشان از عوامل اختلاف دیگری وجود دارد. این روایات تاریخی، زمان وقوع حوادث را بازگو نکرده‌اند، اما با بازگشت زیاد و حضور دوباره او در شهر کوفه مناسب‌تر است.

طبری نقل می‌کند: روزی زیاد در خطبه نماز بسیار سخن گفت و نماز به تأخیر افتاد. حجر، صدا برداشت: «نماز!» زیاد اعتنایی نکرد و به سخن ادامه داد. دیگر بار حجر گفت: «نماز!» زیاد باز هم اعتنایی نکرد و به سخن ادامه داد. چون حجر بیمناک شد که وقت نماز بگذرد، مشتی از سنگ ریزه‌های کف مسجد برداشت و به سوی زیاد پرتاب کرد و به نماز برخاست. مردم نیز با وی برخاستند. چون زیاد چنین دید، فرود آمد و با مردم نماز کرد. پس از نماز، نامه‌ای به معاویه فرستاد و در آن، از حجر سخن گفت و سعایت بسیار کرد. پاسخ معاویه این بود: او را با زنجیر به بند کشیده، به نزد من روانه کنید[۴۵].

بلاذری نقل می‌کند: مردی از اهل ذمه که اسلام پذیرفته بود، به دست مردی عرب از طایفه بنی‌اسد کشته شد. زیاد می‌گفت: من مردی عرب را در برابر نبطی نخواهم کشت. پس به قاتل امر کرد که به خانواده مقتول دیه بپردازد. آنان دیه را قبول نکردند و گفتند:در گذشته به ما گفته شده بود که خون مسلمانان باهم برابر است (و نژاد در اسلام مطرح نیست) و عرب‌ها فضیلتی بر دیگران ندارند. حجر و یاران او در اینجا قیام کردند. حجر به زیاد گفت: خداوند در قرآن می‌گوید: «جان در برابر جان» و تو بر خلاف آن می‌گویی! به خدا سوگند! تو این مرد اسدی را قصاص می‌کنی؛ و گرنه با این شمشیر با تو خواهم جنگید. حجر این مسئله را آن‌قدر پی‌گیری کرد تا قاتل قصاص گردید. به این خاطر، زیاد در مورد او به معاویه نامه‌ای نوشت[۴۶].

در هر صورت زیاد تصمیم به دستگیری حجر و یاران وی گرفت. جریان دستگیری بسیار طولانی شد. جنگ و گریز میان مأموران حکومت اموی و مردم کوفه زیاد بود؛ اما نتیجه‌ای نمی‌بخشید. حجر که پنهان شده بود، به دست مأموران گرفتار نمی‌آمد. سرانجام، زیاد راه دیگری در پیش گرفت و با فشار و تهدید سران قبایل کوفه، حجر را از مخفی‌گاه بیرون کشید و او را با جمعی از یاران و همفکرانش به نزد معاویه فرستاد. زیاد با این اسیران، شهادتنامه سران و شیوخ قبایل کوفه را همراه کرده بود. در این شهادتنامه آمده بود: «این چیزی است که ما برای خدا به آن شهادت می‌دهیم. شهادت می‌دهیم که حجر از اطاعت خلیفه سر باز زده و از جمعیت و جماعت مسلمانان جدا گشته و خلیفه را لعن گفته و دعوت به جنگ و آشوب نموده است. مردمان به دور او جمع شده‌اند و او آنان را به شکستن بیعت و برکناری امیرمؤمنان، معاویه و کفر ورزیدن به خدای بلندمرتبه، کفری زشت و گناهی شنیع و زشت، دعوت کرده است. بر پای این شهادتنامه، امضای هفتاد تن از قریشیان نام و نشان‌دار کوفه و سران قبایل و نامداران شهر آمده بود[۴۷].

تعداد دستگیرشدگان، چهارده تن بودند. مأموران زیاد، آنها را به سوی شام حرکت داده در مرج عذرا، چند فرسخی دمشق، حبس کردند. وقتی عامر بن اسود، فرستاده زیاد و مسئول کار اسیران، به دمشق می‌رفت که گزارش کار خود را به معاویه برساند، حجر بدو گفت: به معاویه ابلاغ کن که ریختن خون‌های ما بر او حرام است. به او خبر بده که به ما امان داده‌اند و ما با او (در جریان صلح امام حسن) مصالحه کرده‌ایم؛ پس از خدا بترسد و در کار ما دقت و مراقبت کند[۴۸]. عامر به دربار معاویه آمد و گزارش اسیران و پیام حجر را رسانید. در اینجا پاره‌ای از اطرافیان معاویه، در مورد کسانی از اسیران شفاعت کردند و پذیرفته شد؛ اما وساطت مالک بن هبیره سکونی در مورد حجر را نپذیرفت. آن‌گاه مأمورانی برای کشتن اسیران فرستاد. اینان شبانگاه نزد حجر و یارانش رسیدند.

فرستاده معاویه خبر آورد که شش کس آزاد شوند و هشت کس کشته شوند. او گفت: به ما امر کرده‌اند که برائت از علی و لعنت بر او را بر شما عرضه کنیم؛ اگر پذیرفتید، شما را رها خواهیم ساخت و اگر زیر بار نرفتید، شما را خواهیم کشت. امیرمؤمنان گمان می‌کند به خاطر شهادتی که مردم شهر شما علیه شما داده‌اند، ریختن خون‌هایتان بر او حلال است ولی از این می‌گذرد. اگر از این مرد برائت بجویید، آزادتان خواهیم کرد. حجر و همراهان گفتند: بارالها! ما چنین کاری نخواهیم کرد. در اینجا مأموران دستور دادند تا گورهای ایشان کنده شد و کفن‌هایشان را آماده کردند.

حجر و یاران تا صبح به نماز ایستادند. صبحگاهان، مأموران معاویه، بار دیگر برائت‌جویی را بر آنان عرضه کردند. آنها گفتند: نه، ما محبت او را در دل داریم و از کسی که از او برائت می‌جوید، بیزاریم. پس هر کدام از مأموران یکی را گرفتند که بکشند.

حجر به آنها گفت: بگذارید وضو بگیرم. اجازه دادند وضو بگیرد. چون وضو گرفت، گفت: بگذارید دو رکعت نماز بخوانم؛ به خدا سوگند! هیچ‌گاه وضو نگرفتم مگر اینکه به دنبال آن، دو رکعت نماز گزاردم. اجازه دادند که نماز بخواند. پس از نماز روی بگردانید و گفت: به خدا! هرگز نمازی کوتاه‌تر از این نکرده بودم. اگر فکر نمی‌کردید که از مرگ بیم دارم، دوست داشتم بیشتر نماز بخوانم. پس از آن عرضه داشت: خدایا! داد ما را از این امت بستان. اهل کوفه بر ضد ما شهادت داده‌اند و اهل شام ما را می‌کشند. به خدا سوگند! اگر مرا در اینجا بکشید، بدانید که من اولین مسلمان جهادکننده‌ای هستم که برای فتح این نواحی به این نقطه پای گذاشته‌ام[۴۹]. در این هنگام، هدبة بن فیاض اعور، با شمشیر آخته به سوی او آمد. لرزشی در بدن حجر احساس شد. اعور این لرزش را مشاهده کرده، گفت: اگر می‌خواهی از مرگ رهایی یابی، مشکلی نیست؛ هم‌اکنون از علی بیزاری بجو! حجر پاسخ داد: چگونه از مرگ نترسم که در برابر خویش قبری کنده و کفنی آماده و شمشیری آخته مشاهده می‌کنم؛ اما اگر از مرگ بترسم، چیزی که خداوند را خشمناک کند، بر زبان نخواهم آورد. اعور، حجر را به قتل رسانید. دیگران را نیز یکی پس از دیگری کشتند تا شش کس شدند. حجر قبل از مرگ، به کسان خود وصیت کرد: زنجیر آهنین مرا بر مدارید و خونم را مشویید که فردا در کنار صراط با معاویه روبه‌رو خواهم شد[۵۰].

مسعودی، مورخ بزرگ قرن سوم و چهارم، این حادثه را با اندکی اختلاف چنین می‌آورد: در سال ۵۳ ق. معاویه حجر را به قتل رسانید. هنگامی که حجر و یاران اسیرش به مَرْج عَذْرا در دوازده میلی (چهار فرسخی) دمشق رسیدند، قاصدی برای گزارش کار آنها به نزد معاویه فرستاده شد. از دمشق مأموری یک چشم (= اعور) به جلادی ایشان گسیل گردید. وقتی اعور نزد حجر و یارانش رسید، یکی از آنها به دیگران گفت: اگر فال حق باشد، نیمی از ما کشته و نیمی نجات خواهیم یافت. گفتند: از کجا چنین چیزی می‌گویی؟ گفت: مگر نمی‌بینید این مرد، یک چشمش را از دست داده است. اعور به نزد اسیران آمد و به حجر گفت: امیرمؤمنان، معاویه، تو را رأس ضلالت و ریشه کفر و طغیان و دوست ابوتراب دانسته، فرمان به قتل تو و یارانت داده است؛ مگر اینکه از کفرتان بازگردید و او را لعنت کنید و از وی بیزاری بجویید. حجر و گروهی از یارانش پاسخ گفتند: صبر بر تیزی شمشیر برای ما آسان‌تر است از آن‌چه ما را بدان می‌خوانی و ورود بر خدا و رسول و وصی رسولش برای ما محبوب‌تر است از ورود به آتش دوزخ! هنگامی که حجر را برای کشتن پیش آوردند، گفت به من اجازه دهید نماز بخوانم. نماز طولانی شد. از او پرسیدند: آیا از ترس مرگ نماز را طولانی کردی؟ گفت: هیچ‌گاه من وضو نگرفتم مگر اینکه نماز خواندم و هیچ‌گاه نمازی کوتاه‌تر از این نخوانده بودم. او را سر بریدند و یارانش را به او ملحق ساختند[۵۱].

دو تن باقی‌مانده، یعنی عبدالرحمان بن حسان عنزی و کریم بن عفیف خثعمی، به مأموران گفتند: ما را به نزد امیرالمؤمنین بفرستید. مأموران پس از اجازه، این دو تن را به نزد معاویه روانه کردند. چون پیش او رسیدند، خثعمی گفت: ای معاویه، خدا را در نظر داشته باش. تو از این سرای فانی به خانه آخرت که ابدی است می‌روی. در آنجا از تو بازخواست خواهند کرد که به چه سبب خون ما را ریخته‌ای! معاویه گفت: درباره علی چه می‌گویی؟ گفت: همان می‌گویم که تو می‌گویی! معاویه گفت: از دین علی بیزاری؟ خثعمی سکوت کرد. در اینجا مردی از قبیله وی از جا برخاست و بخشش او را خواست. معاویه او را بخشید و پس از مدتی، از زندان به تبعید فرستاد.

آن‌گاه معاویه روی به عنزی کرد و گفت: ای اهل قبیله ربیعه، درباره علی چه می‌گویید؟ او پاسخ داد: مرا واگذار و از من سؤال نکن که برای تو بهتر است. معاویه گفت: به خدا سوگند! تو را رها نخواهم ساخت تا مرا از نظرت آگاه کنی. او گفت: من شهادت می‌دهم که علی از آن کسان بود که خدا را بسیار ذکر می‌گفت و از آن کسان بود که به حق امر می‌کرد و عدالت به پای می‌داشت و درباره مردمان گذشت می‌کرد. معاویه گفت: دربارهٔ عثمان چه می‌گویی؟ عبدالرحمان پاسخ داد: او نخستین کسی بود که راه ستم را گشود و پایه‌های حق را لرزانید. معاویه گفت: خودت را به کشتن دادی. عبدالرحمان پاسخ داد: نه، بلکه تو را به کشتن دادم! سپس قبیله خود را به یاری خواند و گفت: کجایند افراد قبیله ربیعه؟ معاویه دستور داد او را نزد زیاد بازگردانند و به او نوشت: این مرد عنزی، بدترین کسی است که به نزد من فرستاده‌ای. او را مجازاتی کن که شایسته آن است. او را به بدترین صورت به قتل برسان! چون او را به کوفه بازگرداندند، زیاد دستور داد به قس ناطف برده، در آنجا زنده به گورش کردند[۵۲].

در آن روزها که زیاد در جست‌وجوی حجر و یاران وی بود و آنها هر کدام به یک سو فرار می‌کردند، عمرو بن حمق خزاعی و رفاعة بن شداد بجلی، از خواص یاران حجر از کوفه گریختند. این دو در پایان گریز، در ناحیه موصل در غاری مخفی شدند. پس از چند روز کدخدای روستای نزدیک آن کوه، خبر یافت که دو مرد ناشناس در میان کوهی پنهان شده‌اند. او نیز با گروهی از مردم آن ناحیه به سوی مخفی‌گاه آن دو حرکت کرد. چون به دامنه کوه رسیدند، عمرو و رفاعه از محل خود بیرون آمدند. عمرو بن حمق مریض بود و توان فرار یا مقابله با آن مردم را نداشت؛ اما رفاعه که جوان و نیرومند بود و می‌توانست به خوبی بجنگد، بر اسب خود جهید تا از عمرو بن حمق دفاع کند؛ ولی عمرو نپذیرفت و به او گفت: تو جان خودت را نجات بده و مرا واگذار. رفاعه به آن مردمان حمله آورد. آنان راه را باز کردند و او خود را نجات داد. عمرو را دستگیر کردند. پس از اسارت، از او پرسیدند که تو کیستی؟ عمرو نام خود را آشکار نساخت و فقط یک جمله گفت: من کسی هستم که اگر رهایش کنید، برای شما به سلامت نزدیک‌تر و اگر او را بکشید، زیان‌بارتر خواهد بود. آنها او را نزد عبدالرحمان بن ام حکم، فرماندار موصل و خواهرزاده معاویه گسیل داشتند. عبدالرحمان او را شناخت و تمام جریان را در نامه‌ای برای معاویه نوشت و از او کسب تکلیف کرد. معاویه دستور داد او را بکشید. سر او را برای معاویه فرستادند و این اولین سری بود که در عصر اسلام بر نیزه زده می‌شد. سپس به دستور معاویه، آن سر را به نزد همسرش آمنه بنت شُرید، که در زندان معاویه محبوس بود بردند و به دامان او پرتاب کردند. آن زن از مشاهده و برخورد با سر همسرش به وحشت افتاد. آن‌گاه آن را برگرفت و گفت: مدتی دراز او را از من جدا ساختید. اینک نیز سرش را برای من تحفه آورده‌اید، چه خوب تحفه‌ای![۵۳]

زیاد با جدیت به دنبال یاران حجر بود و هر کس از آنان را که می‌توانست به چنگ می‌آورد. در همین روزها، مردی به نام قیس بن عباد شیبانی به نزد او آمد، گفت: در میان قبیله ما کسی است که صیفی بن فسیل[۵۴] نام دارد و از سران اصحاب حجر است و از همه کس بیشتر با تو مخالف است. زیاد کسانی را فرستاد و صیفی را به حضور خود‌طلبید. زیاد پس از مشاهده او گفت: ای دشمن خدا! دربارۀ ابوتراب چه می‌گویی؟ صیفی گفت: من کسی را به نام ابوتراب نمی‌شناسم! زیاد گفت: نه، تو او را به خوبی می‌شناسی. صیفی گفت: من او را نمی‌شناسم. زیاد در پاسخ اظهار داشت: مگر تو علی بن ابی‌طالب را نمی‌شناسی؟ گفت: آری. زیاد گفت: او همان است. صیفی گفت: خیر، او ابوالحسن و الحسین است. رئیس شرطه گفت: امیر می‌گوید او ابوتراب است و تو می‌گویی نه! صیفی گفت: اگر امیر دروغ بگوید، می‌خواهی من نیز دروغ بگویم و به نادرست شهادت بدهم. زیاد گفت: این هم یک گناه دیگر، علاوه بر گناهان گذشته! پس فرمان داد برایش عصا بیاورند. آن‌گاه روی به آن دلاور کوفی کرده، گفت: درباره علی چه می‌گویی؟ پاسخ داد: بهترین گفتاری که من درباره بنده‌ای از بندگان خدا می‌توانم گفت. زیاد بی‌رحمانه فرمان داد: آن‌قدر با این چوب به گردن او بزنند تا به زمین بچسبد. پس گفت: او را واگذارید. پس باز پرسید: نظرت درباره علی چیست؟ صیفی گفت: به خدا سوگند! اگر مرا با تیغ‌ها و کاردها پاره‌پاره کنی، جز آن‌چه گفتم نخواهی شنید. زیاد گفت: حتماً او را لعن خواهی کرد، وگرنه تو را گردن می‌زنم. صیفی پاسخ داد: گردنم را می‌زنی؛ ولی از زبانم چیزی را که می‌خواهی نمی‌شنوی. اگر مرا به قتل برسانی، خوشبخت خواهم شد و تو به بدبختی و شقاوت می‌رسی. زیاد فرمان داد گردنش را با زنجیرهای گران ببندند و به زندان در اندازند. در پایان این مرد بزرگ و شجاع را به همراه حجر و دیگر یاران او شهید ساختند[۵۵].

در واقعه دیگری، زیاد دو مرد از اهالی حضرموت، به نام مسلم بن زیمر و عبدالله نجی را با نامه‌ای نزد معاویه فرستاد و نوشت که اینان بر دین علی و رأی او هستند. معاویه به وی پاسخ داد: هر کس بر دین علی است و هم‌رأی او، به قتل برسان؛ پس از مرگ نیز اعضای بدنش را جدا کن. آن مرد جبار نیز آن دو را بر در خانه‌هایشان در کوفه به دار آویخت[۵۶].

دوران حکومت زیاد در کوفه چندان طولانی نشد. او پس از دو تا سه سال حکومت، سرانجام در سال ۵۳ هجری مرد. این دوران برای مردم کوفه بسیار در اضطراب و سختی گذشت. پایان حیات زیاد را مورخان صحنه‌ای بزرگ از بیداد تصویر کرده‌اند. بلاذری و مسعودی و دیگران نوشته‌اند: زیاد مردم کوفه را در مسجد و بر در قصر جمع کرد. آن‌گاه ایشان را به لعن کردن امیرمؤمنان(ع) و برائت جستن از ایشان وادار کرد و به مأموران فرمان داد که هر کس از این کار امتناع ورزد، از دم شمشیر بگذرانند. مردم مدتی در انتظار مرگ با خوف و رجا دست به گریبان بودند. مأموران ساعتی بعد، از دارالاماره بیرون آمده، به مردم اطلاع دادند که اکنون بروید؛ امیر مریض است. زیاد در همان هنگام به بیماری کشنده طاعون گرفتار شده بود و به دنبال آن به چنگال مرگ درافتاد و مردم شهر از آزار او رهایی یافتند[۵۷].

در آغازین روزهای حکومت زیاد در کوفه، لعن و سب امیر مؤمنان(ع) طبق دستورات اولیه حکومت مرکزی، تنها در خطبه‌های نمازهای جمعه و عیدین اجرا می‌شده است و همین مقدار، بزرگان شهر، امثال حجر بن عدی و عمرو بن حمق[۵۸] را به واکنش و مقابله وا می‌داشت؛ ولی بعدها با تصفیه‌های خونینی که انجام گرفت، مقاومت‌ها شکسته شد. بهترین مردمان کوفه را زنده به گور کردند؛ سرها بریدند و بر نیزه‌ها زدند؛ رئیسان بزرگ‌ترین قبایل شهر، امثال عدی بن حاتم طایی و محمد بن اشعث کندی را به زندان انداختند و با تهدید به مرگ و نابودی، توان مقاومت را از مردم گرفتند و مردم دیگر نمی‌توانستند در برابر سیاست تند و خشن حکومت بنی‌امیه بایستند و مردان به خانه‌ها می‌نشستند و سکوت و تسلیم را بر خطر کردن برمی‌گزیدند پس از این مرحله، جسارت زیاد فزونی یافت؛ تا آنجا که همه مردم شهر را بین برائت جستن و لعن کردن یا مرگ و شمشیر مخیر کرد.

رسم سب و لعن همچنان در کوفه باقی ماند و کمابیش در عصر حکام بعد ادامه یافت. عبیدالله فرزند زیاد نیز سال‌ها در این شهر حکومت کرد. او با همان حدت و شدت و خشونت پدرش با مردم رفتار می‌کرد و همانند پدر، دشمنی با امیرمؤمنان(ع) را در صدر برنامه‌های حکومتش قرار داده بود.

میثم، از برجسته‌ترین اصحاب و تربیت‌یافتگان امام علی(ع) نقل کرده است: روزی امیرمؤمنان(ع) مرا به حضور خود خواند. آن‌گاه که به محضرش رسیدم، فرمود: هنگامی که عبیدالله بن زیاد، تو را به برائت از من بخواند چه خواهی کرد؟ گفتم: به خدا سوگند! از تو برائت نخواهم جست. فرمود: او تو را خواهد کشت و به درخت خواهد آویخت. گفتم: صبر خواهم کرد و این در راه خدا، اندک است. فرمود: میثم، تو به این خاطر (در بهشت) همراه من و در درجه من خواهی بود[۵۹].

در سال ۶۱ هجری به فرمان یزید، عبیدالله در کوفه به حکومت رسید. در هنگام ورود، پرچمی که در برابر به اهتزاز درآمده بود، به نخلی در کناسه کوفه برخورد کرد و پاره شد. او این حادثه را به فال بد گرفت و امر کرد آن درخت را قطع کنند. مردی نجار آن را خرید و به چهار پاره کرد. پس از چندین روز، گروهی از اهل بازار کوفه به نزد میثم آمدند و گفتند: بیا با ما به نزد امیر برویم و از رئیس مأموران بازار شکایت کنیم و از او عزلش را بخواهیم. میثم، سخنگوی این جمع بود. ابن زیاد به سخنان او گوش داد و از قدرت سخنش به شگفت آمد. عمرو بن حریث که در شمار اطرافیان عبیدالله بود، به او گفت: امیر، این مرد را می‌شناسی؛ این میثم تمار کذاب، آزاد شده علی بن ابی‌طالب کذاب است! ابن زیاد با شنیدن این سخن بر جای خودش راست نشست و گفت: چه می‌گوید؟ میثم پاسخ داد: دروغ می‌گوید، من راستگو و آزاد شده علی بن ابی‌طالب صادق و امیرالمؤمنین حقیقی هستم. ابن زیاد گفت: باید از علی برائت بجویی و از بدی‌های او سخن بگویی و ولایت عثمان را بپذیری و از خوبی‌های او یاد کنی؛ وگرنه، دو دست و دو پای تو را قطع خواهم کرد و تو را به درختان خواهم آویخت. میثم گفت: آقا و مولای من خبر داد که تو را دست و پا و زبان می‌برند و مصلوب می‌کنند. عبیدالله گفت: من دست و پای تو را قطع خواهم کرد، اما زبانت را رها می‌کنم تا دروغ تو و مولایت را آشکار سازم. پس دستور داد دست و پای او را جدا کنند و در بیرون شهر بیاویزند. پس از انجام دستور ابن زیاد، میثم در بالای دار و صلیب فریاد برآورد: هر کس می‌خواهد از سخنان ناشنیده علی بن ابی‌طالب(ع) بشنود بیاید. مردمان به گرد او جمع شدند و او برای آنان، شگفتی‌ها نقل می‌کرد. خانه عمرو بن حریث، در آن نزدیکی بود. می‌خواست به خانه برود که جمعیتی را در کنار خانه‌اش جمع دید. پرسید: این جماعت برای چیست؟ گفتند: میثم تمار برای مردم از علی سخن می‌گوید. به خانه نرفت و به قصر ابن زیاد بازگشت. و گفت: ای امیر، عجله کن و کسی را بر قطع زبان این روانه کن؛ می‌ترسم با سخنان او، دل‌ها و افکار مردم تغییر یافته، بر ضد تو قیام کنند. مأمور ابن زیاد به کنار دار آمد. میثم پرسید: چه می‌خواهی؟ گفت زبانت را بیرون بیاور. امیر فرمان قطع زبانت را داده است. میثم فرمود: مگر این ناپاک‌زاده نمی‌گفت دروغ من و ناراستی مولای مرا اثبات خواهد کرد؟ هان این زبان من! زبانش را قطع کردند. او ساعتی در خون خود غرقه بود و دست و پا می‌زد؛ آن‌گاه جان سپرد[۶۰]. شهادت میثم، ده یا بیست روز پیش از واقعه عاشورا اتفاق افتاد[۶۱].

همانند این حادثه را مورخان برای رُشید هَجَری، صحابی بزرگ و تربیت شده دیگر امیرالمؤمنین علی(ع) گفته‌اند. عبیدالله بن زیاد او را نیز به برائت جستن از امیرمؤمنان(ع) خواند و چون زیر بار نرفت، وی را به دست جلاد سپرد[۶۲].

در این دوران، کوفه گاه می‌جوشید و خروش می‌کرد و شورش. قیام نیمه کاره کوفیان در مقدمه جریان عاشورا در سال ۶۰ و قیام توابین در سال ۶۴ و ۶۵ و قیام مختار در سال ۶۶ و ۶۷ هجری در این سال‌ها اتفاق افتاده است؛ اما همچنان سب و لعن و بغض و کینه بر این استان سایه افکنده است[۶۳].

منابع

پانویس

  1. مناقب، ابن‌شهرآشوب، ج ۲ ص۲۲۲.
  2. الغدیر، ج ۱۰، ص۲۵۷ تا ۲۷۱.
  3. موسوعة الامام امیر المؤمنین، ج ۱۱، ص۲۵۳.
  4. بحار الأنوار، ج ۳۹، ص۲۹۲.
  5. عیون اخبار الرضا، ج ۲ ص۶۷، احقاق الحق، ج ۶، ص۴۲۳.
  6. نهج البلاغه، خطبه ۵۷ مناقب، ج ۲ ص۲۷۲.
  7. خصائص الأئمه، ص۵۴.
  8. بحار الأنوار، ج ۳۹ ص۳۲۶.
  9. ترجمة الامام امیر المؤمنین، (از: تاریخ دمشق)، ج ۳ ص۱۲۷.
  10. محدثی، جواد، فرهنگ غدیر، ص۳۰۵.
  11. ابو عمرو شهاب الدین احمد بن محمد بن عبد ربه قرطبی اندلسی ۲۴۶ - ۳۲۸ ق.
  12. ابن عبد ربه، العقد الفرید، ج۵، ص۱۰۸.
  13. غزوه تبوک در ماه رجب سال نهم. ر.ک: ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۵۱۵.
  14. «بگو: بیایید تا فرزندان خود و فرزندان شما و زنان خود و زنان شما و خودی‌های خویش و خودی‌های شما را فرا خوانیم آنگاه (به درگاه خداوند) زاری کنیم تا لعنت خداوند را بر دروغگویان نهیم» سوره آل عمران، آیه ۶۱.
  15. نیشابوری، مسلم بن حجاج، صحیح مسلم، ج۷، ص۱۳۰؛ حاکم نیشابوری، محمد بن عبدالله، المستدرک علی الصحیحین، ج۳، ص۱۰۸ و ۱۰۹؛ ابن اثیر، اسد الغابه، ج۴، ص۱۰۴ - ۱۰۵؛ ابن حجر، الاصابه، ج۲، ص۵۰۳.
  16. مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۳، ص۱۴ – ۱۵.
  17. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۴۰۴؛ ابوالفرج اصفهانی، مقاتل الطالبین، ص۴۸.
  18. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۱، ص۱۱۸ و ج۷، ص۱۲۲.
  19. برای آشنایی با حالات او ر.ک: ابن اثیر، اسد الغابه، ج۲، ص۴۷۲ – ۴۷۳.
  20. نیشابوری، مسلم بن حجاج، صحیح مسلم، ج۷، ص۱۲۴.
  21. مروان در دوران معاویه حکومت مدینه داشت.
  22. بخاری، محمد بن اسماعیل، صحیح البخاری، ج۲، ص۱۸؛ کتاب العیدین، باب الخروج الی المصلی بغیر منبر؛ نیشابوری، مسلم بن حجاج، صحیح مسلم، ج۲، ص۲۰، کتاب صلاة العیدین.
  23. ابن حزم اندلسی، المحلی، ج۵، ص۸۵ - ۸۶.
  24. جاودان، محمد علی، مقاله «سب»، دانشنامه امام علی ج۹، ص ۳۳۲.
  25. در احوال او ر.ک: ابن ندیم، الفهرست، ص۱۱۳ - ۱۱۷.
  26. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۱، ص۴۴.
  27. مغیره با به کار بردن یک ترفند، حکومت کوفه را از چنگ زیاد بیرون آورد. (ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۴۱۳)
  28. ابوالفرج ابن جوزی در المنتظم (ج ۵، ص۲۴۱) سخنان معاویه را تا اینجا می‌آورد و بقیه را حذف می‌کند.
  29. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ق ۴، ج۱، ص۲۴۳ و ۲۴۵؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۵، ص۲۵۳ - ۲۵۴؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۴۷۲ – ۴۷۳، حوادث سال ۵۱ ق؛ ابن جوزی، عبدالرحمان، المنتظم، ج۵، ص۲۴۱.
  30. «به دادگری بپاخیزید و برای خداوند گواهی دهید» سوره نساء، آیه ۱۳۵.
  31. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۵، ص۲۵۴، حوادث سال ۵۱ ق.
  32. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۲۴۳.
  33. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۵، ص۲۵۴ - ۲۵۵؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۴۷۲ - ۴۷۳؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۲۴۴؛ ابن جوزی، عبدالرحمان، المنتظم، ج۵، ص۲۴۱.
  34. حالات او را در اسدالغابه، ج۳، ص۲۱ ببینید.
  35. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۵، ص۱۸۹، حوادث سال ۴۳؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۴۲۹ – ۴۳۰.
  36. یعقوبی، احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۰۵؛ تاریخ یعقوبی، ترجمه ابراهیم آیتی، ج۲، ص۱۶۲.
  37. یعقوبی، احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۰۴؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۵، ص۲۵۵.
  38. یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۰۵؛ تاریخ یعقوبی، ترجمه آیتی، ج۲، ص۱۶۲ - ۱۶۳. بسنجید با: طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۵، ص۲۵۵ - ۲۵۶؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۴۷۳.
  39. یعقوبی، احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۰۵، بسنجید با: ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۶، ص۲۱۷ – ۲۱۸؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۲۴۷.
  40. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۲۴۵.
  41. در این میان، تنها یعقوبی تا حدودی از راز این مسئله پرده برداشته است.(یعقوبی، احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۰۵)
  42. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۲۴۷.
  43. سقط العشاء بك على سرحان.
  44. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۲۴۶؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۵، ص۲۵۶؛ ابن أثیر، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۴۷۲ - ۴۷۳؛ ابن کثیر، البدایة والنهایه، ج۸، ص۵۱؛ ابن جوزی، عبدالرحمان، المنتظم، ج۵، ص۲۴۲.
  45. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۵، ص۲۵۷؛ تاریخ طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج۷، ص۲۸۱۷؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۴۸۸.
  46. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۲۵۳.
  47. نام این کسان و صورت شهادتنامه در تاریخ الطبری، ج۵، ص۲۶۹؛ انساب الاشراف، ج۱، ص۲۵۴ - ۲۵۵ به تفصیل آمده است.
  48. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۵، ص۲۷۳؛ تاریخ طبری، ترجمه پاینده، ج۷، ص۲۸۳۹؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۴۸۴.
  49. ر.ک: حموی، یاقوت، معجم البلدان، ماده مرج عذراء، ج۴، ص۹۱.
  50. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۵، ص۲۵۶ – ۲۵۷؛ تاریخ طبری، ترجمه پاینده، ج۷، ص۲۸۱۷؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۲۵۹ – ۲۶۱.
  51. مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۳، ص۴.
  52. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۵، ص۲۷۷، حوادث سال ۵۱ ق؛ تاریخ طبری، ترجمه پاینده، ج۷، ص۲۸۴۴؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۴۸۶؛ ابن کثیر، البدایة والنهایه، ج۸، ص۵۳.
  53. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۵، ص۲۶۵ - ۲۶۶، حوادث سال ۵۱ ق؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۲۷۲ - ۲۷۳؛ ابن اثیر، اسد الغابه، ج۴، ص۲۱۷ – ۲۱۸؛ همو، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۴۷۶ – ۴۷۷.
  54. نام این مرد بزرگ در روایت بلاذری، صیفی بن فشیل شیبانی آمده است. (بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۲۵۱)
  55. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۲۵۱ - ۲۵۲؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۵، ص۲۶۵ - ۲۶۶؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۴۷۸ – ۴۷۹.
  56. ابن حبیب بغدادی، کتاب المحبر، ص۴۷۹.
  57. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۲۷۵؛ مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۳، ص۲۶؛ ابن منظور، مختصر تاریخ دمشق، ج۹، ص۸۸ - ۸۹، تفصیل یعقوبی در این حادثه از مورخان دیگر بیش‌تر است. (یعقوبی، احمد بن أبی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۱۰)
  58. این دو مرد بزرگ هر دو از اصحاب بزرگوار پیامبر اکرم(ص) بودند.
  59. شیخ طوسی، اختیار معرفة الرجال (رجال الکشی)، ص۸۳ – ۸۴؛ خویی، سید ابوالقاسم، معجم رجال الحدیث، ج۱۹، ص۹۷.
  60. شیخ طوسی، اختیار معرفة الرجال (رجال الکشی)، ص۸۵ - ۸۷؛ مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۴۲، ص۱۳۲ - ۱۳۳؛ خویی، سیدابوالقاسم، معجم رجال الحدیث، ج۱۹، ص۹۹ – ۱۰۰.
  61. نمازی شاهرودی، علی، مستدرک رجال الحدیث، ج۸، ص۴۴.
  62. شیخ طوسی، اختیار معرفة الرجال (رجال الکشی)، ص۷۷ – ۷۸؛ مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۴۲، ص۱۲۲ و ۱۳۶؛ خویی، سید ابو القاسم، معجم رجال الحدیث، ج۷، ص۱۹۰ - ۱۹۱.
  63. جاودان، محمد علی، مقاله «سب»، دانشنامه امام علی ج۹، ص ۳۳۷؛ حسینی، سید امیر، بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری، ص ۱۸۸؛ رجبی دوانی، محمد حسین، کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی ص ۳۰۵.