شب عاشورا: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
جز (جایگزینی متن - '== جستارهای وابسته == ==' به '==')
برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
 
(۱۲ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۵ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
{{مدخل مرتبط
| موضوع مرتبط = عاشورا
| عنوان مدخل  =
| مداخل مرتبط = [[شب عاشورا در تاریخ اسلامی]]
| پرسش مرتبط  =
}}
{{سوگواری امام حسین}}
{{سوگواری امام حسین}}
<div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">این مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:</div>
<div style="background-color: rgb(255, 245, 227); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">[[شب عاشورا در حدیث]] - [[شب عاشورا در تاریخ اسلامی]] - [[شب عاشورا در معارف و سیره حسینی]]</div>
<div style="background-color: rgb(206,242, 299); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">در این باره، تعداد بسیاری از پرسش‌های عمومی و مصداقی مرتبط، وجود دارند که در مدخل '''[[شب عاشورا (پرسش)]]''' قابل دسترسی خواهند بود.</div>


==مقدمه==
== حمله به خیام امام {{ع}} در [[عصر تاسوعا]] ==
[[شب]] دهم [[محرّم]] [[سال]] ۶۱ [[هجری]]، [[امام حسین]]{{ع}} و یارانش با [[نیایش]] و [[نماز]]، به [[آماده‌سازی]] خود و سلاح‌ها و تحکیم میثاق‌های [[استوار]] [[یاری]] و [[فداکاری]] پرداختند، چرا که فردای آن روز، حماسۀ [[عظیم]] [[عاشورا]] و [[شهادت]] حیات‌بخش آنان رقم می‌خورد. شب عاشورا را [[امام حسین]]{{ع}} از [[سپاه کوفه]] مهلت خواست تا به [[عبادت]] و [[تلاوت]] بپردازد.
[[حارث بن حصیره]] از [[عبدالله بن شریک عامری]] از [[امام زین العابدین]] {{ع}} نقل می‌کند که می‌گفت: [[عمر بن سعد]] بعد از نماز عصر صدا زد: ای سواران [[خدا]] سوار شوید مژده باد شما را به [[بهشت]]! [[مردم]] سوار شدند و به طرف [[حسین]] {{ع}} و یارانش حمله بردند<ref>{{عربی|يَا خَيْلَ اللَّهِ ارْكَبِي وَ أَبْشِرِي}}.</ref>.
همان [[شب]]، برای یارانش [[سخنرانی]] کرد و آنان مراتب [[اخلاص]] و وفای خویش را در سخنرانی‌های پرشور خود ابراز کردند. در همین [[شب]] بود که [[یاران]] [[شهادت طلب]]، از خوش حالی [[سعادت]] [[شهادت]] که فردا نصیبشان می‌شد با هم [[مزاح]] می‌کردند، مثل [[حبیب]] و بریر، و صدای [[یاران امام]] به [[نجوا]] و زمزمۀ [[نیایش]]، همچون کندوی زنبوران به گوش می‌رسید<ref>حیاة الامام الحسین، ج۳، ص۱۷۵.</ref>. شب عاشورا لحظه‌ای چشمان [[امام]] را [[خواب]] گرفت. [[رسول خدا]] را در [[خواب]] دید که به او خبر شهادتش را می‌داد. این [[خواب]]، [[اهل بیت]] را آشفته و گریان ساخت. در چنین شبی، [[امام]] در خیمۀ خویش به [[آماده‌سازی]] [[سلاح]] خود مشغول بود و [[شعر]] {{متن حدیث|يَا دَهْرُ أُفٍّ لَكَ مِنْ خَلِيل...}} را می‌خواند، [[امام سجاد]] که در [[خیمه]] بود با شنیدن آن چشمش اشکبار شد و [[زینب]] گریست و [[امام حسین]]{{ع}} [[خواهر]] را [[دلداری]] داد و به [[صبر]] سفارش کرد. آن [[شب]]، [[شب قدر]] بزرگ‌مردانی بود که با [[انتخاب]] [[شهادت]]، [[عزّت]] [[ابدی]] و نام جاودان را برای خود رقم زدند<ref>[[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[فرهنگ عاشورا (کتاب)|فرهنگ عاشورا]]، ص ۲۶۲.</ref>.
 
این در حالی بود که حسین {{ع}} جلوی خیمه‌اش زانوها را به بغل گرفته و به [[شمشیر]] خود تکیه داده [[خواب]] خفیفی وی را فرا گرفته بود. خواهرش [[زینب]] فریاد سپاه ابن سعد را شنید لذا به [[برادر]] خویش نزدیک شد و گفت: برادر آیا نمی‌شنوی که صداها نزدیک می‌شود؟ حسین {{ع}} سر خویش را بلند کرد و فرمود: [[رسول الله]] {{صل}} را در خواب دیدم، به من فرمود: شما به سوی ما می‌آیی! در این حین خواهرش به صورت خویش سیلی زد و گفت: ای وای بر من! حضرت فرمود: خواهرم وای بر تو مباد، خدا رحمتت کند، آرام باش. در این بین [[عباس بن علی]] {{ع}} آمد گفت: برادرم! [[لشکر]] به طرف شما آمده است.
 
حسین {{ع}} از جایش بلند شد و فرمود: [[عباس]]، جانم به فدایت ـ برادرم ـ سوار شو با آنها [[ملاقات]] کن بگو: چه شده؟ چه چیزی برایتان پیش آمده؟ و بپرس برای چه اینجا آمده‌اند؟ عباس تقریباً با بیست اسب‌سوار که [[زهیر بن قین]] و [[حبیب بن مظاهر]] در میانشان بودند، روبه‌رویشان ایستادند. گفت: چه چیزی برایتان پیش آمده؟ و چه می‌خواهید؟
 
گفتند: [[فرمان]] [[امیر]] عبیدالله رسیده که به شما متعرض شویم تا تحت فرمان او درآیید یا شما را تحت فرمان او درآوریم.
عباس {{ع}} فرمود: [[عجله]] نکنید تا نزد ابی عبدالله برگردم و آنچه گفتید را به او گزارش دهم. آنها متوقف شدند و گفتند: نزد او برو، جریان را به او گزارش بده بعد با پاسخش نزد ما بیا.
 
عباس برگشت و به سوی حسین {{ع}} دوید تا خبر را به او اطلاع دهد. وقتی [[عباس بن علی]] آنچه [[عمر بن سعد]] به حسین {{ع}} پیشنهاد کرده بود را به اطلاع حسین {{ع}} رسانید، حسین {{ع}} فرمود: نزدشان برگرد و اگر می‌توانی کارشان را تا صبح فردا به عقب بینداز و آنها را امشب از ما دور کن، تا که شاید امشب به درگاه پروردگارمان [[نماز]] بگذاریم و او را بخوانیم و از او طلب [[مغفرت]] بکنیم! [[خدا]] می‌داند که من نماز به درگاهش و [[تلاوت]] کتابش و [[دعا]] و [[استغفار]] زیاد را [[دوست]] می‌دارم.
 
عباس بن علی {{ع}} اسبش را دوانید تا به آنها رسید و گفت: آی با شما هستم! [[ابا عبدالله]] از شما می‌خواهد امشب را برگردید تا در مورد این مسأله [[فکر]] کند، این مسئله امریست که در این مورد بین شما و او سخنی رد و بدل نشده است. وقتی صبح شد ان شاءالله با هم [[ملاقات]] خواهیم داشت، یا به پیشنهاد شما [[راضی]] می‌شویم و آنچه را که شما می‌طلبید و بر آن اصرار دارید می‌پذیریم، یا آن را نپذیرفته و رد می‌کنیم.
 
حضرت با این پیشنهاد می‌خواست آنان را آن شب از نزد خویش بازگرداند تا فرصتی یافته دستوراتش را بدهد و به خانواده‌اش [[وصیت]] بنماید. عمر بن سعد گفت: ای [[شمر]] نظرت چیست؟ شمر گفت نظر شما چیست؟ تو فرمانده هستی نظر، نظر توست؛ عمر بن سعد گفت: ای کاش من نمی‌بودم، سپس رو به [[مردم]] کرد و گفت: نظر شما چیست<ref>عمر بن سعد از نظر امویان و دستگاه عبیدالله متهم به این بود که تمایل به جنگ با حسین {{ع}} را ندارد؛ از این‌رو عبیدالله، شمر را مأمور کرد تا مراقب او باشد. به همین علت اکنون نمی‌خواست خودش به حسین {{ع}} مهلت بدهد، می‌خواست این مهلت دادن را به گردن شمر بیندازد و بگوید شمر هم نظرش همین بود ولی شمر متوجه شد و زیرکانه بار مسئولیت را بر گردن عمر بن سعد قرار داد و گفت فرمانده تویی و نظر اصلی نظر توست.</ref>؟
 
[[عمرو بن حجاج بن سلمة زبیدی]] گفت: سبحان [[الله]]! والله اگر اینها از اهالی [[دیلم]] هم بودند<ref>چون دیلمیان پس از شکست ساسانیان از سپاه اسلام، سرسختانه مقاومت می‌کردند و مانع ورود مسلمانان به مازندران و گیلان می‌شدند مسلمانان عرب نیز با آنان به سختی رفتار می‌کردند و این رفتار سرسختانه طرفین در میان مردم آن زمان به صورت ضرب المثل درآمده بود از این رو عمرو بن حجاج عصر تاسوعا به عمر بن سعد گفت، اگر دیلمیان کافر از شما یک شب مهلت می‌خواستند سزاوار بود بپذیرید، چه رسد به اینها که از دیلمیان نیستند.</ref> و از شما این تقاضا را می‌کردند سزاوار بود خواسته‌شان را [[اجابت]] می‌کردی.
 
[[قیس]] به [[اشعث]] گفت: خواسته‌شان را اجابت کن، قسم به جانم، فردا صبح با تو خواهند جنگید! [[عمر بن سعد]] گفت: والله اگر بدانم می‌خواهند [[جنگ]] بکنند امشب را به آنها مهلت نمی‌دهم!<ref>تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱۶-۴۱۷، به نقل از ابی مخنف از حارث بن حصیرة از عبدالله بن شریک عامری که از اصحاب امام سجاد {{ع}} بود و احتمالاً این خبر را از آن حضرت نقل کرده است؛ شیخ مفید تنها تقاضای مهلت امام {{ع}} برای نماز و دعا را همراه با اندکی تغییر ذکر کرده است، ر. ک: ارشاد ج۲، ص۹۰-۹۱.</ref>
 
[[علی بن الحسین]] {{ع}} می‌فرماید: در این اثناء پیکی از طرف عمر بن سعد نزد ما آمد، ایستاد و به طوری که صدایش به گوش می‌رسید گفت: تا فردا به شما مهلت می‌دهیم، اگر [[تسلیم]] شوید شما را نزد [[امیر]] [[عبیدالله بن زیاد]] می‌فرستیم و اگر از [[تسلیم شدن]] بپرهیزید شما را رها نخواهیم کرد<ref>تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱۷-۴۱۸، به نقل از ابی مخنف از کارت بن حصیرة از عبدالله بن شریک عامری؛ ارشاد، ج۲، ص۹۱، با کمی تغییر.</ref>.<ref>[[محمد هادی یوسفی غروی|یوسفی غروی، محمد هادی]]، [[سوگ‌نامه کربلا (مقاله)|مقاله «سوگ‌نامه کربلا»]]، [[فرهنگ عاشورایی ج۴ (کتاب)|فرهنگ عاشورایی ج۴]]، ص ۳۲؛ [[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)| ترجمه معالم المدرستین ج۳]]، ص ۱۱۲ ـ ۱۱۴.</ref>
 
== اتمام حجت [[سیدالشهداء]] {{ع}} با [[یاران]] ==
[[علی بن حسین]] {{ع}} می‌فرماید: بعد از اینکه [[عمر بن سعد]] برگشت، دم غروب بود که [[حسین]] یارانش را جمع کرد، من مریض بودم خودم را نزدیک حسین رساندم تا سخنانش را بشنوم، شنیدم پدرم به یارانش می‌گفت: [[ستایش]] می‌کنم به [[بهترین]] ستایش خدایی را که [[برتر]] و بلندمرتبه است و در راحتی و [[سختی]] او را [[سپاس]] می‌گویم، خدایا تو را سپاس می‌گویم از آنکه ما را با [[نبوت]] فرستادن پیامبرت گرامی داشته‌ای و [[قرآن]] را به ما آموختی و ما را در [[دین]] [[فقیه]] و دانا نموده‌ای و گوش‌ها و [[چشم‌ها]] و قلب‌ها را برای ما قرار داده و ما را از [[مشرکین]] قرار نداده‌ای.
 
من یارانی برتر و بهتر از یاران خویش و [[اهل]] بیتی نیکوکارتر و پرهیزکارتر از [[اهل بیت]] خود نمی‌شناسم، [[خداوند]] به همه شما جزای خیر عطا کند. [[آگاه]] باشید، [[گمان]] می‌کنم فردا [[روز]] برخورد ما با این [[دشمنان]] است. آگاه باشید، نظرم این است که شما همگی با [[آزادی]] بروید. از ناحیۀ من عهدی بر گردن شما نیست. شما را [[تاریکی]] شب از دید [[دشمن]] می‌پوشاند، آن را مرکب خود قرار دهید و بروید<ref>تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱۸، به نقل از حارث بن حصیره از عبدالله بن شریک عامری از علی بن حسین {{ع}}؛ ارشاد، ج۲، ص۹۱، با کمی تغییر؛ مقاتل الطالبیین، ص۷۴، به نقل از ابی مخنف از عبدالرحمن بن جندب از عقبة بن سمعان، همراه با تغییر و حذف.</ref>.
 
هر مردی از شما دست یکی از مردان [[اهل]] بیتم را بگیرد و در آبادی‌‎ها و شهرهایتان پراکنده شوید، تا اینکه [[خداوند]] گشایشی ایجاد کند. این [[قوم]] مرا می‌طلبند و اگر به من دست یابند از تعقیب دیگران صرف‌نظر می‌کنند<ref>تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱۹، به نقل از ابی مخنف از عبدالله بن عاصم فائشی از ضحاک بن عبدالله مشرقی.</ref>.<ref>[[محمد هادی یوسفی غروی|یوسفی غروی، محمد هادی]]، [[سوگ‌نامه کربلا (مقاله)|مقاله «سوگ‌نامه کربلا»]]، [[فرهنگ عاشورایی ج۴ (کتاب)|فرهنگ عاشورایی ج۴]]، ص ۳۸؛ [[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)| ترجمه معالم المدرستین ج۳]]، ص ۱۱۵.</ref>
 
== عکس‎العمل [[بنی هاشم]]: [[حضرت عباس]] و فرزندان عقیل ==
ابتدا [[عباس بن علی]] {{ع}} سخن آغاز کرد و گفت: چرا این کار را بکنیم؟ آیا برای اینکه بعد از تو باقی بمانیم؟! [[خدا]] هرگز چنین روزی را نیاورد! بعد [[برادران]] و [[فرزندان حسین]] {{ع}} و [[فرزندان]] برادرش [[حسن]] {{ع}} و دو پسر [[عبدالله بن جعفر]] [[محمد]] و [[عبدالله]] به همین نحو یا مانند آن سخن گفتند. آنگاه [[حسین]] {{ع}} فرمود: ای فرزندان عقیل! کشته شدن مسلم برایتان کافیست، شما دیگر نمانید بروید، من به شما اجازه داده‌ام!
 
فرزندان عقیل گفتند: اگر ما برویم [[مردم]] چه خواهند گفت؟ می‌گویند ما بزرگ و آقایمان و فرزندان عمویمان، آن هم فرزندان [[بهترین]] عموهایمان را رها کرده‌ایم، در حالی که حتی یک تیر هم به [[دفاع]] از آنها پرتاب نکرده و یک نیزه در کنارشان نیفکنده و یک [[شمشیر]] هم برای حمایت از آنان فرود نیاورده‌ایم، اصلاً ندانسته‌‎ایم چه کرده‌اند و چه شده‌اند نه به خدا قسم چنین نخواهیم کرد! و [[جان‌ها]] و [[اموال]] خاندانمان را فدایت خواهیم نمود. و در کنار شما خواهیم جنگید تا به جایگاه ورود شما وارد شویم! خدا [[زندگی]] بعد از شما را [[زشت]] و کَریه گرداند!<ref>تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱۹، ادامه خبر ضحاک بن عبدالله مشرقی؛ ارشاد شیخ مفید، ج۲، ص۹۱-۹۲، با کمی تغییر و جابجایی؛ ابوالفرج سخنان فرزندان عقیل را با کمی تغییر از زبان همه بنی هاشم یعنی حضرت عباس و برادرانش و علی بن الحسین و فرزندان عقیل نقل نموده است، ر. ک: مقاتل الطالبیین، ص۷۴ - ۷۵، به نقل از ابی مخنف.</ref>.<ref>[[محمد هادی یوسفی غروی|یوسفی غروی، محمد هادی]]، [[سوگ‌نامه کربلا (مقاله)|مقاله «سوگ‌نامه کربلا»]]، [[فرهنگ عاشورایی ج۴ (کتاب)|فرهنگ عاشورایی ج۴]]، ص ۳۹؛ [[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)| ترجمه معالم المدرستین ج۳]]، ص ۱۱۵.</ref>
 
== عکس‌العمل سایر [[اصحاب]]: سخن [[مسلم بن عوسجه]]، [[سعید بن عبدالله]] و [[زهیر بن قین]] ==
[[مسلم بن عوسجه اسدی]] برخاست و گفت: اگر ما شما را رها کنیم در مورد اداء [[حق]] شما چه عذری پیش [[خدا]] بیاوریم؟ [[قسم به خدا]]! اگر نیزه‌‎ام در سینه‌شان بشکند و با شمشیرم آن قدر آنها را بزنم که دسته [[شمشیر]] از دستم رها شود، از شما جدا نخواهم شد. اگر سلاحی با من نباشد تا با آن با آن‎ها بیجنگم پیش روی شما به سویشان سنگ پرتاب خواهم کرد تا با شما بمیرم!
 
[[سعید بن عبدالله حنفی]] گفت: قسم به خدا تو را رها نخواهم کرد تا خدا بداند که ما در [[زمان غیبت]] [[رسول الله]] {{صل}} از شما محافظت کرده‎ایم، والله اگر بدانم کشته می‌شوم سپس زنده گردیده، زنده زنده سوزانده می‌شوم و سپس تکه تکه می‌گردم و این عمل هفتاد بار با من انجام می‌شود از شما جدا نمی‌شوم تا در کنار شما با مرگم خدا را [[ملاقات]] کنم، چگونه چنین نکنم در حالی که این کشته شدن بیش از یک بار نیست ولی بزرگی و کرامتی را به دنبال دارد که هرگز از بین نخواهد رفت!
 
زهیر بن قین گفت: والله [[دوست]] داشتم کشته می‎شدم، سپس دوباره زنده شده بعد کشته می‌شدم، تا جایی که هزار بار این چنین کشته می‌شدم، تا [[خداوند]] بدین وسیله، کشته شدن را از شما و [[جوانان]] [[اهل بیت]] شما دور می‌گردانید!
 
آنگاه جمعی از یارانش سخن گفتند، آنها گفتند: به خدا قسم از شما جدا نمی‌شویم، جان‎هایمان به فدایت، با گلوها و پیشانی‌ها و دست‌هایمان شما را [[حفظ]] می‌کنیم، اگر کشته شویم به عهدمان [[وفا]] کرده‌ایم و تکلیفی که بر گردن داشته‌ایم اداء نموده‌ایم. سپس جمعی دیگر از [[یاران]] سخنانی گفتند که برخی از آن‎ها با برخی دیگر شباهت داشت<ref>تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱۹-۴۲۰، به نقل از ابی مخنف از عبدالله بن عاصم از ضحاک بن عبدالله مشرقی؛ ارشاد، ج۲، ص۹۲-۹۳، همراه با اندکی تغییر در عبارات.</ref>.<ref>[[محمد هادی یوسفی غروی|یوسفی غروی، محمد هادی]]، [[سوگ‌نامه کربلا (مقاله)|مقاله «سوگ‌نامه کربلا»]]، [[فرهنگ عاشورایی ج۴ (کتاب)|فرهنگ عاشورایی ج۴]]، ص ۴۰؛ [[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)| ترجمه معالم المدرستین ج۳]]، ص ۱۱۵.</ref>
 
== [[وصیت]] و دلداری [[حسین بن علی]] {{ع}} به [[زینب]] کبری {{س}} ==
[[علی بن حسین بن علی]] {{ع}} می‌فرماید: آن شبی که پدرم فردایش کشته شد نشسته بود و عمه‌ام زینب نزد من بود و از من پرستاری می‌کرد، پدرم با یارانش در [[خیمه]] پدرم، از ما فاصله گرفته بودند. برده [[ابوذر]] حُوَی نزد ایشان بود و شمشیرش را آماده و تیز می‌کرد، در این هنگام پدرم این اشعار را می‌خواند: که معنایش چنین است: ای زمانه اُف بر تو چه رفیقی هستی، چقدر صبح و شام رفیقان و طالبانت در راهت کشته شده‌اند، [[روزگار]] قانع نمی‌شود کسی را به جای دیگری بگیرد. [[سرنوشت انسان]] به‌دست [[پروردگار]] بزرگوار است و هر زنده‌ای راه مرا خواهد رفت.
 
دو یا سه بار این ابیات را تکرار کرد تا اینکه فهمیدم و متوجه شدم منظورش چیست، [[بغض]] گلویم را گرفت، ولی اشکم را نگه داشتم و ساکت شدم، اما فهمیدم [[بلا]] نازل شده است! اما عمه‌‎ام نیز، آنچه را که من شنیده بودم شنید ـ ولی از آن رو که [[زن]] بود و [[زنان]] رقت قلب دارند و بی‌تاب می‌شوند ـ نتوانست خودش را کنترل کند در حالی که پیراهنش روی [[زمین]] کشیده می‌شد و رویش باز بود برخاست نزد [[حسین]] {{ع}} رفت، گفت: ای وای! ای کاش [[مرگ]]، [[زندگی]] را از من می‌گرفت، یک [[روز]] مادرم [[فاطمه]] مرد، بعد پدرم [[علی]] و بعد برادرم [[حسن]]، تنها تو مانده‌ای ای [[جانشین]] و باقی‌مانده گذشتگان!
 
حسین {{ع}} نگاهی به خواهر کرد و فرمود: خواهرم! [[شیطان]]، [[شکیبایی]] و بردباری‎ات را نگیرد. عمه‌ام زینب گفت: پدر و مادرم به فدایت ای [[ابا عبدالله]]! آیا آماده شده‌ای تا کشته شوی؟ جانم به فدایت. پدرم اندوهش را فرو نشاند و [[اشک]] از چشمانش جاری شد و این مَثَل عربی را به زبان جاری ساخت فرمود: که اگر شترمرغ شبی رها می‌شد به [[خواب]] می‌رفت! یعنی اگر مرا رها می‌کردند و متعرضم نمی‌شدند به جای خود می‌ماندم و به اینجا نمی‌آمدم.
 
عمه‌ام [[زینب]] گفت: وای بر من! برخلاف میل خود کشته می‌شوی! اینکه بر من جگر خراش‌تر و سخت‌تر است! آنگاه به صورت خویش سیلی زد و دستش را به طرف گریبانش برده آن را پاره کرد و بیهوش بر [[زمین]] افتاد! [[حسین]] {{ع}} بر بالینش رفت و بر صورتش آب ریخت<ref>شاید از باقی‌مانده آب‌هایی بوده که شب هفتم آورده بوده‌اند.</ref> و به خواهرش فرمود: ای خواهرم! [[تقوای الهی]] را پیشه کن و به واسطه دلگرمی‌هایی که [[خداوند]] به [[صابرین]] داده خویشتن‎داری نما، بدان که [[اهل]] زمین می‌میرند و اهل آسمان باقی نخواهند ماند، همه چیز نابود خواهد شد جز ذات خداوندی که زمین را با قدرتش [[خلق]] کرد و [[مخلوقات]] را برانگیخته و به سوی خود باز می‌گرداند و او یکتا و واحد است، پدرم بهتر از من بود، مادرم بهتر از من بود و برادرم هم [[برتر]] از من بود. همه این‎ها به [[شهادت]] رسیدند، من و آنها و هر [[مسلمانی]] چون [[رسول خدا]] خواهند مرد.
 
[[ابا عبدالله]] با این جملات و مانند آن خواهر را تسلی داد و فرمود: ای خواهرم! تو را قسم می‌دهم و شما به قسم من [[وفادار]] باش. وقتی که از [[دنیا]] رفتم برای من گریبانت را پاره نکن، به خاطر من صورتت را نخراش و آه و واویلا نکن. سپس پدرم، عمه‌ام زینب را آورد و کنار من نشاند<ref>تاریخ طبری، ج۵، ص۴۲۰-۴۲۱، به نقل از حارث بن کعب و أبو ضحاک؛ ارشاد، ج۲، ص۹۳-۹۴، همراه با اندکی تغییر در عبارات؛ ابوالفرج بخش اول این خبر را از اشعار امام {{ع}} تا بیهوش شدن حضرت زینب {{س}} با کمی تغییر نقل نموده است، ر. ک: مقاتل الطالبیین، ص۷۵، به نقل از ابی مخنف از حرث بن کعب از علی بن الحسین {{ع}}.</ref>.<ref>[[محمد هادی یوسفی غروی|یوسفی غروی، محمد هادی]]، [[سوگ‌نامه کربلا (مقاله)|مقاله «سوگ‌نامه کربلا»]]، [[فرهنگ عاشورایی ج۴ (کتاب)|فرهنگ عاشورایی ج۴]]، ص ۴۲؛ [[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)| ترجمه معالم المدرستین ج۳]]، ص ۱۱۷؛ [[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[فرهنگ عاشورا (کتاب)|فرهنگ عاشورا]]، ص ۲۶۲.</ref>
 
== تدابیری برای حفاظت از خیام ==
آنگاه [[حسین]] {{ع}} نزد اصحابش رفت و به آنها [[دستور]] داد برخی از خیمه‌ها را به برخی دیگر نزدیک کنند، به طوری که طناب‌های خیمه‌ها را تودرتو قرار دهند و خودشان بین خیمه‌ها مستقر شوند و تنها یک طرف را برای آمدن [[دشمن]] [[آزاد]] بگذارند تا فقط از آن یک سو با دشمن بجنگند و سایر راه‌هایی را که به [[خیمه‌گاه]] منتهی می‌شود مسدود نمایند<ref>تاریخ طبری، ج۵، ص۴۲۱، به نقل از حارث بن کعب و أبو ضحاک؛ ارشاد، ج۲، ص۹۴.</ref>.
 
و حسین {{ع}} برای جایی پشت خیمه‌ها که مانند جوی آب گود بود، [[نی]] و هیزم آورد، ابتدا ساعتی از شب را به کندن آن گودال پرداختند و آن را مثل خندقی درآوردند بعد هیزم و نی‌ها را در آن ریختند و گفتند: وقتی بر ما حمله کردند و با ما جنگیدند در [[خندق]] [[آتش]] می‌افروزیم تا از پشت به ما حمله نشود و تنها از یک سو با آنها [[سپاه]] دشمن مواجه شویم<ref>تاریخ طبری، ج۵، ص۴۲۲، به نقل از ابی مخنف از عبدالله بن عاصم از ضحاک بن عبدالله مشرقی.</ref>.<ref>[[محمد هادی یوسفی غروی|یوسفی غروی، محمد هادی]]، [[سوگ‌نامه کربلا (مقاله)|مقاله «سوگ‌نامه کربلا»]]، [[فرهنگ عاشورایی ج۴ (کتاب)|فرهنگ عاشورایی ج۴]]، ص ۴۵.</ref>
 
== شب مردان [[خدا]] ==
[[ضحاک بن عبدالله مشرقی]] گوید: حسین و یارانش تمام آن شب را بیدار ماندند و به [[نماز]] و [[دعا]] و [[زاری]] و [[استغفار]] پرداختند. یکی از نگهبانان سپاه عمر سعد که پیرامون ما، پاس می‌داد آن را شنید و گفت: «به خدای [[کعبه]] [[سوگند]] آن [[پاکان]] ما هستیم که (خدا) از شما جدایمان ساخته است!» ضحاک گوید: من او را شناختم و به «[[بریر بن حضیر]]» گفتم: می‌دانی او کیست؟ گفت: نه. گفتم: او «ابوحرب سبیعی عبدالله بن شهر» است، مردی شوخ و شنگول و [[شریف]] و [[شجاع]] و بی‌باک که به‌خاطر جنایت، مدتی را در [[حبس]] «[[سعید بن قیس]]» گذرانده بود.
 
بریر به او گفت: «ای [[فاسق]]! تو را خدا از پاکان قرار می‌دهد؟!» پرسید: «تو کیستی؟» گفت: «من بریر بن حضیرم» گفت: «{{عربی|إِنَّا لِلَّهِ}}. بر من دشوار است! به خدا سوگند هلاک شدی! به خدا سوگند ای بریر هلاک شدی!» بریر گفت: «ای ابا حرب! آیا می‌خواهی از [[گناهان]] بزرگت به‌سوی خدا بازگردی و [[توبه]] کنی؟! به [[خدا]] [[سوگند]] که آن [[پاکان]] ما هستیم و آن پلیدان شما هستید، شما!» او گفت: «من نیز بدان [[گواهی]] می‌دهم!» ضحاک گوید: من به او گفتم: «وای بر تو! آیا این [[شناخت]] تو سودت نرساند؟! گفت: فدایت گردم، پس چه کسی ندیم «یزید بن عذره عنزی» باشد، او که اکنون با من است؟ بریر گفت: «خدا در هر حال رأیت را [[زشت]] و تیره گرداند. تو [[سفیه]] و بی‌خردی!» و او از ما روی‌گردان شد. فرمانده کسانی که در آن شب پیرامون ما پاس می‌دادند «[[عزرة بن قیس احمسی]]» بود<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)| ترجمه معالم المدرستین ج۳]]، ص ۱۱۹.</ref>.
 
==[[تصفیه]] [[سپاه]] شب عاشورا==
[[غربال]] کردن و تصفیه [[سپاهیان]] در کمتر [[جنگی]] دیده شده و در دستور کار کمتر [[فرماندهی]] به چشم می‌خورد. ارتش‌های مختلف [[دنیا]] از گذشته تا به [[حال]] به کمیت نیرو [[عنایت]] داشته‌اند، در عین حال که از کیفیت هم [[غافل]] نبوده‌اند.
[[سیدالشهدا]] از [[مکه]] که [[حرکت]] می‌کند [[ظواهر]] امر را به طور طبیعی پیش می‌برد، ولی از [[عاقبت]] کار که [[باطن]] و پشت پرده ماجراست کاملاً واقف و [[آگاه]] است. در مدت چهار ماهی که [[امام]] در مکه تشریف داشتند به [[روشنگری]] پرداخت، [[مواضع سیاسی]] و [[اعتقادی]] خود را در مقابل [[حکومت]] [[فاسق]] [[اموی]] تبیین کرد و بر [[افشاگری]] نقاط [[ضعف]] یزید نالایق و [[هوسران]] پافشاری نمود. با سران [[قبایل]] و عموم [[مسلمین]] وارد [[مذاکره]] شد، از [[فرصت]] [[کنگره حج]] و حضور مسلمین از اقصی نقاط [[جهان اسلام]] استفاده کرد.
طبیعتاً افرادی به [[دعوت امام]] پاسخ مثبت دادند و با کاروان [[امامت]] همراه شدند، در بین همراهان امام واضح است که دیدگاه [[معرفتی]] متفاوتی وجود داشته باشد، بعضی با انگیزه‌های کاملاً [[الهی]] به کانون [[عشق حسینی]] جذب شده‌اند و بعضی با انگیزه‌های مادی و و سودای [[دنیایی]] با سیدالشهدا همراه شده باشند، همان‌گونه که در سپاه [[امام حسن مجتبی]]{{ع}} این انگیزه‌های متفاوت به چشم می‌خورد.
 
شاید اولین تصفیه و غربالی که سیدالشهدا از [[اصحاب]] خود صورت داد زمانی بود که امام از ثعلبیه به زباله رسید، پیکی از [[کوفه]] که نامه‌ای را توسط [[محمد بن اشعث]] و [[عمر سعد]] به درخواست مسلم نوشته شده بود آورد، محمد بن اشعث [[مأمور]] [[دستگیری]] مسلم بود، مسلم از او درخواست کرد که جریان [[گرفتاری]] و سرانجام کار او را به امام برساند که موافقت شد. مضمون [[نامه]] همان خبری بود که امام در ثعلبیه از دو [[مرد]] [[قبیله بنی‌اسد]] شنیده بود یعنی [[شهادت مسلم]]، ضمناً خود آن نامه‌رسان به امام گفت: پیک شما [[قیس بن مسهر]] هم [[اعدام]] شده، امام مکتوبی نوشت و دستور داد برای تمامی همراهانش بخوانند، مکتوب این بود: خبر ناراحت کننده‌ای به ما رسیده که مسلم و هانی و پیک مخصوص من [[قیس بن مسهر]] کشته شده‌اند {{متن حدیث|أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ خَذَلَتْنَا شِيعَتُنَا فَمَنْ أَرَادَ مِنْكُمُ الِانْصِرَافَ فَلْيَنْصَرِفْ‌}}؛ «‌ای [[مردم]]، [[شیعیان]] ما، ما را تنها گذاشتند اینک هرکس میل دارد می‌تواند بدون هیچ مسئولیتی برگردد»<ref>ارشاد، ص۲۰۴؛ بلاذری، ص۱۶۹؛ طبری، ج۲، ص۳۰۰.</ref>.
 
[[امام]] می‌دانست که جمعی از [[اعراب]] که در راه به حضرتش ملحق شده‌اند به [[فکر]] [[پول]] و [[غنایم]] آمده‌اند، وضع را روشن کرد تا با [[بصیرت]] [[انتخاب]] کنند و با این خبر همان افراد برگشتند. پس از این فرمایش امام، افرادی که در بین راه به امام پیوسته بودند و انگیزه‌ای غیر از [[تکلیف شرعی]] و [[تبعیت]] از [[امامت]] بود ریزش کردند و [[یاران خاص]] امام باقی ماندند.
[[امام عسکری]]{{ع}} فرمود: [[سیدالشهدا]] از باب [[امتحان]] و [[تصفیه]] [[اصحاب]] به [[لشکر]] خود فرمود: من [[بیعت]] خود را از شما برداشتم. به [[قبیله]] و [[دوستان]] خویشتن ملحق شوید. نیز به [[اهل بیت]] خود: فرمود: من بیعت خود را از شما هم برداشتم، شما [[حق]] دارید که از من جدا شوید.
لشکر امام{{ع}} از آن حضرت مفارقت کردند، ولی اهل بیت و اقرباء آن [[بزرگوار]] نپذیرفتند، بلکه گفتند: ما از تو جدا نخواهیم شد تا اینکه آنچه تو را محزون می‌کند ما را هم محزون کند. هر مصیبتی دچار تو می‌شود دچار ما هم بشود اگر ما با تو باشیم خیلی به [[خدا]] نزدیک‌تریم<ref>امام عسکری فرمود: {{متن حدیث|فَأَمَّا عَسْكَرُهُ فَفَارَقُوهُ وَ أَمَّا أَهْلُهُ الْأَدْنَوْنَ مِنْ أَقْرِبَائِهِ فَأَبَوْا وَ قَالُوا لَا نُفَارِقُكَ وَ يَحْزُنُنَا مَا يَحْزُنُكَ وَ يُصِيبُنَا مَا يُصِيبُكَ وَ إِنَّا أَقْرَبُ مَا نَكُونُ إِلَى اللَّهِ إِذَا كُنَّا مَعَكَ}}. بحار الأنوار، ج۴۵، ص۱.</ref>.
 
امام علاوه بر [[عوام]]، [[خواص]] را هم مخیر کرد تا برای [[نجات]] خود بین رفتن و خطر را به [[جان]] خریدن یکی را انتخاب کنند و بیعت را از آنها برداشت. امام شب عاشورا به همراهان خود روی آورد و فرمود: {{متن حدیث|ان القوم ليسوا يقصدون غيري و قد قضيتم ما عليكم فانصرفوا فانتم في حل}}؛ این [[سپاه]] جز با من کاری ندارند، و شما [[وظیفه]] خود را به انجام رساندید، پس بازگردید چون شما [[آزاد]] هستید. [[اصحاب]] گفتند: نه به [[خدا]] [[سوگند]]، ای پسر [[پیامبر خدا]]، ما جانمان را فدای تو می‌کنیم. پس [[امام]] برای ایشان از «خدا» [[پاداش نیک]] [[طلب]] کرد<ref>یعقوبی، ج۲، ص۱۸۱.</ref>.
[[مسعودی]] در [[تاریخ]] مروج الذهب می‌نویسد: {{عربی|فعدل إلى كربلا و هو في مقدار خمسماة فارس من اهل بيته و اصحابه}}؛ یعنی امام{{ع}} به [[کربلا]] رسید در حالتی که با او در حدود پانصد سوار از [[اهل بیت]] و یارانش بودند و آن‌گاه گوید کسانی که در رکاب امام [[شهید]] شدند هشتاد و یک تن و این مقدار که مسعودی متعرض شده کسانی‌اند که در شب عاشورا به کنار رفتند، یعنی تا شب عاشورا ۵۰۰ نفر همراه امام بوده‌اند و در [[تصفیه]] آن شب برگشته‌اند و امام را تنها گذاشته‌اند، گر چه بعضی از [[مورخین]] [[اصحاب امام]] را در بین راه از [[مکه]] تا کربلا ۱۱۰۰ و ۱۴۰۰ نفر نوشته‌اند<ref>مروج الذهب، ج۲، ص۶۱.</ref>.
 
[[سکینه]] می‌گوید: شب عاشورا شبی مهتابی بود و من در [[خیمه]] نشسته بودم و از پشت سر صدای [[گریه]] به گوشم رسید، چنان سوز آن صدا در من اثر گذاشت که من هم بی‌اختیار اشکم جاری شد و [[بغض]] راه گلویم را گرفت و سعی کردم خودم را [[حفظ]] کرده تا با صدای بلند گریه نکنم، اشک‌هایم را [[پاک]] کرده تا [[خواهران]] و سایر [[زن‌ها]] متوجه نشوند، با خاطری افسرده از خیمه بیرون آمدم به دنبال آن صدا به راه افتادم تا به جایی رسیدم که پدرم در میان اصحاب و [[یاران]] نشسته بود و صدای گریه از پدر بزرگوارم بود.
از پشت خیمه بابا شنیدم که می‌فرمود: ای یاران و ای اصحاب من! بدانید که من می‌دانم شما برای چه با من در این [[سفر]] [[همراهی]] کردید، شما می‌دانستید که من به سوی قومی می‌روم که با [[دل]] و زبان با من [[بیعت]] کرده و مرا به امیری خود [[دعوت]] کردند، اما طولی نکشید که این [[دوستی]] آنها به [[دشمنی]] تبدیل شد و [[شیطان]] سینه پر [[کینه]] ایشان را شکافت، چیزی جز [[مکر]] و [[غدر]] نیافت پس بر ایشان مسلط شد و [[پیمان]] سابق را از بین برد و [[خدا]] را از خاطرشان محو کرد.
ای [[یاران]]! بدانید این [[مردم]] الان هیچ قصدی جز کشتن من ندارند و هر کس از من [[حمایت]] کند [[خون]] او را هم می‌ریزند. پس از کشتن من قصدشان [[اسیر]] کردن [[اهل بیت]] من است. می‌ترسم شما این مطلب را ندانید و اگر هم بدانید [[حیا]] و [[خجالت]] مانع از رفتن شما شود. {{عربی|يحرم المكر و الخدعة عندنا اهل البيت فكل من يكره نصرتنا فليذهب في هذه الليلة الساترة}}؛ مکر نزد ما [[حرام]] است؛ لذا کسی که [[یاری]] ما را خوش ندارد در این شب تا [[فرصت]] از دست نرفته راه خود را گرفته و برود و کسی که ما را همراهی کند فردا در [[بهشت]] همراه ما بوده و از [[غضب خدا]] [[آسوده]] می‌باشد.
 
{{عربی|فقد أخبرني جدي أن ولدي الحسين يقتل بطف كربلا غريبا وحيدا عطشانا فمن نصره فقد نصرني و نصر ولده القائم و من نصرنا بلسانه فانه في حزبنا في القيامة}}؛ «جدم [[رسول خدا]] خبر داده که حسین من [[غریب]] و [[وحید]] و عطشان در [[زمین]] گرم [[کربلا]] [[شهید]] می‌شود و هر کس او را یاری کند ما را یاری کرده و یاری پسرم [[قائم آل محمد]] را نموده است».
[[سکینه]] می‌گوید: {{عربی|ما أتم أبي كلامه إلا و تفرق القوم من نحو عشرة و عشرين فلم يبق معه الا ما ينقص عن الثمانين و يزيد عن السبعين فنظرت إلى أبي فوجدته قد نكس رأسه في حزن و كرب فلما رايت ذالك فخنقتني العبرة فرددتها}}؛ هنوز سخن پدرم تمام نشده بود که دیدم بی‌وفایان ده تا ده تا و بیست تا بیست تا از [[خیمه]] پدرم خارج می‌شدند و متفرق می‌گشتند تا جایی که تعداد قلیلی باقی ماندند، بعد از [[تفرق]] افراد، نگاهی به پدر [[مظلوم]] خود کردم دیدم سر را به زیر انداخته مبادا [[مردم]] در رفتن [[خجالت]] بکشند، از آن همه [[بی‌وفایی]] و [[بی‌حیایی]] مردم و آن [[غربت]] غیر قابل وصف پدر، بی‌اختیار [[گریه]] راه گلویم را فشرد و دلم به [[درد]] آمد، عرض کردم: {{عربی|اللهم انهم خذلونا فاخذلهم و لا تجب دعائهم و لا تجعل لهم في الأرض مسكنا و سلط عليهم الفقر و لا تنلهم شفاعة جدي}}؛ سپس به خیمه خود برگشتم ولی آرام و قرار نداشتم! [[اشک]] بی‌اختیار به صورتم می‌ریخت. در این اثناء عمه‌ام [[ام کلثوم]] نظرش به من افتاد و با آن [[حال]] مرا دید از جا پرید و جلو آمد و گفت: دخترم تو را چه می‌شود، چرا اشک می‌ریزی؟ حالم بدتر شد ولی از اول تا آخر آنچه دیده و شنیده بودم برای عمه‌ام بیان کردم از شنیدن این خبر ناله از [[دل]] بر کشید و فریاد زد: {{عربی|واجداه واعلياه واحسناه واحسيناه واقلة ناصراه اين الخلاص من الاعداء}}.
ای جد [[بزرگوار]] و ای [[علی بن ابی طالب]] و ای [[حسن بن علی]] و ای [[حسین بن علی]] [[امان]] از کم [[یاوری]]، کجا ما از چنگال این [[دشمنان]] [[جان]] سالم به در می‌بریم؟ گفت: {{عربی|ليت الاعادي يرضون ان يقتلونا بدلا عن أخي}}؛ کاش این دشمنان [[راضی]] می‌شدند که ماها را عوض برادرم بکشند. ای کاش این [[قوم]] از ما [[قربانی]] قبول می‌کردند و ما [[زن]] و بچه را مثل گوسفند سر می‌بریدند و دست از حسین مظلوم و [[غریب]] و بی‌یاور بر می‌داشتند. تمام [[زنان]] و [[بانوان]] [[حرم]] به ناله و [[افغان]] درآمدند، غلغله‌ای به پا شد.
 
صدای شیون [[زن‌ها]] به [[گوش]] [[امام حسین]]{{ع}} رسید، رو به [[خیمه]] آورده و از شدت [[اندوه]] و [[ناراحتی]] [[لباس]] آن حضرت روی [[زمین]] کشیده می‌شد، به در خیمه که رسید فرمود: {{متن حدیث|فبما هذا البكا؟}}؛ «این [[گریه]] شما از چیست؟» عمه‌ام پیش رفت و دامن [[امام]] را گرفت و عرض کرد: {{عربی|يا اخي ردنا إلى حرم جدنا الرسول}}؛ «[[برادر]] [[جان]] ما را به [[حرم]] جدمان [[رسول خدا]] برگردان و از این [[غم]] و اندوه [[نجات]] ده». امام فرمود: {{متن حدیث|لَيْسَ لِي إِلَى ذَلِكَ سَبِيلٌ‌}}؛ این کار برای من ممکن نیست! «عمه‌ام عرض کرد: برادر شاید این [[بی‌حیایی]] [[دشمن]] به خاطر آن است که شما و پدر و جدتان را نمی‌شناسند، از این رو به نظر می‌رسد که جد و پدر و مادر خود را معرفی کنی.
حضرت فرمود: [[خواهر]] جان از حسب و [[نسب]] خود آنها را [[آگاه]] کرده‌ام ولی مؤثر نبوده، تنها قصد و غرضی که دارند کشتن من است {{متن حدیث|و لا بد أن تراني على الثرى طريحا جديلا}}؛ ای خواهر [[ناچاری]] از اینکه ببینی بدنم روی خاک افتاده و لباس‌هایم را برده و بدنم را از ضرب تیر و نیزه و [[شمشیر]] پاره پاره کرده‌اند. خواهرم این خبر را جدم و پدرم به من داده‌اند و لذا: {{متن حدیث|اوصيكم بتقوا الله رب البرية و الصبر على البرية و كظم نزول الرزية}}؛ «خواهرم شما را به [[تقوا]] و [[صبر بر بلا]] و [[حلم]] در [[مقام]] [[ابتلاء]] سفارش می‌کنم»<ref>فوائد المشاهد شیخ شوشتری، ص۲۱۶.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|مظلومیت سیدالشهداء]]، ج۲، ص ۸.</ref>
 
==شب عاشورا==
شب عاشورا یا شب [[شور]] و غوغا، شب [[باران]] [[صبر]]، شب [[طوفان]] [[عشق]]، شب ترنم ذکر، شب [[خنده]] بر [[مرگ]]، شب بی‌پناهی [[زن‌ها]]، شب چهره‌های [[معصوم]] [[کودکان]]، شب دلواپسی و [[اضطراب]] [[زنان]]. شب بی‌خوابی و [[بی‌قراری]] از ابهام فردا، شب وصال ۷۲ داماد، شب نجوای حسین{{ع}} در [[کوه طور]] [[کربلا]] و دشت سینای [[نینوا]]، شب کاروان سالاری [[زینب]]، شبی که فردای آن، زینب باید نقش همه [[انبیا]] را ایفا کند. شبی که زینب [[بدیل]] [[وصی]] [[خدا]] می‌شود، شبی که [[مصائب]] فردایش را [[کوه]] [[طاقت]] کشیدن ندارد.
شب عاشورا آخرین شبی است که [[شهیدان]] هستند، شب [[وداع]] است، شب وصال است، شب [[رهایی]] از قفس [[غربت]] دنیاست، شب آذین‌بندی [[بهشت]] است، شب استقبال [[فرشتگان]] و [[انبیا]] و [[اوصیاء]] آنان از [[وصی]] [[رسول خاتم]] و [[یاران]] اوست. شبی است که حسین{{ع}} برای [[شهادت]] آماده می‌شود و [[زینب]] برای [[هجرت]].
 
شبی است که [[اصحاب]] در میان خیمه‌ها [[سجاده]] پهن کرده، مشغول [[نماز]] و نیاز و [[تضرع]] و [[استغفار]] و [[تلاوت]] قرآنند. دقیقه‌ای از [[گریه]] و [[مناجات]] و تضرع و [[زاری]] کوتاهی نکردند، ناله عاشقانه از [[دل]] برآوردند. دل از [[جهان]] کنده با [[محبوب]] خود حالی داشتند. مرحوم [[سید]] در [[لهوف]] می‌نویسد: {{متن حدیث|بَاتَ الْحُسَيْنُ{{ع}} تِلْكَ اللَّيْلَةَ لَهُمْ دَوِيٌّ كَدَوِيِّ النَّحْلِ‌}}؛ «آن شب را [[امام]] و اصحابش به [[عبادت خدا]] به سر بردند. مثل [[زنبور عسل]] زمزمه [[قرآن]] و مناجاتشان می‌پیچید».
سید در لهوف می‌نویسد: [[سیدالشهدا]] با اصحاب خودش تمام این شب را به [[عبادت]] و [[قیام]] و [[رکوع]] و [[سجود]] و [[تلاوت قرآن]] گذرانیدند. عقدالفرید [[نقل روایت]] کرده: از [[امام سجاد]]{{ع}} سؤال کردند چرا پدرت این قدر کم [[اولاد]] بود؟ امام فرمود: [[عجب]] این است که چگونه او دارای اولاد شده؛ زیرا که پدرم در شبانه [[روز]] هزار رکعت نماز می‌خواند و با این وصف چه وقت [[فراغت]] که بخواهد به [[زنان]] بپردازد.
 
شبی است که هیچ [[نسیم]] امیدی برای ترک [[جنگ]] و [[مخاصمه]] از صحرای سوزان [[لشکر]] [[عمر سعد]] نمی‌وزد و زن‌های [[حرم حسینی]] به هم که می‌رسند حتی یک خبر تازه برای نقل کردن ندارند. فقط حرفشان این است «ما [[تسلیم]] خداییم تا او چه بخواهد» [[کودکان]] [[معصوم]] غمی غیر قابل وصف در چهره دارند، نگاهشان سخن می‌گوید، افسردگی‌شان حرف‌ها دارد، گاهی گریه‌شان [[بغض]] ترکیده‌ای است از ابهام فردا، خدایا چه خواهد شد؟ با ما چه خواهند کرد؟ چرا این‌گونه با ما [[معامله]] می‌کنند؟
سیدالشهدا باید همه چیز را به زنان [[حرم]] بگوید، ترسیم صحنه فردا گاهی با نگاه است، گاهی در قالب لفظ و بیان است و لذا حضرت همه را در شب عاشورا جمع کرد و فرمود: [[زن‌ها]] بیایند! زن‌ها آمدند در زیر آن [[خیمه]] که جز [[اهل بیت]] دیگری نبود! اصل [[حدیث]] دو کلمه است: {{متن حدیث|فَنَظَرَ إِلَيْهِمْ‌...}}. یعنی آن حضرت در این [[حال]] که جمع شدند شروع کرد به نگاه کردن به آنها. یعنی اول نگاه کرد {{متن حدیث|وَ بَكَى سَاعَةً}} بعد مدتی [[گریه]] کرد<ref>مجالس المواعظ، شیخ شوشتری، ص۷۳.</ref>.
 
و این گویاترین پیامی بود که حسین{{ع}} به [[پیامبران]] [[خون شهدا]] در مسیر [[اسارت]] ارائه داد. زن‌ها و [[کودکان]] همه چیز را گرفتند و خود را برای فردایی پر از [[رنج]] و تلخ آماده کردند. [[زینب]] فردا باید به صحنه آید، همه زن‌ها باید در [[جنگ]] حضور فعال داشته باشند، فقط مردانند که با تیر و نیزه می‌جنگند ولی زن‌ها با [[شمشیر]] بیان و تحریک [[عواطف]].
آن شب گویا هیچ چشمی به [[خواب]] نرفت، زن‌ها پیوسته به خیمه‌های یکدیگر سر کشیده و از چگونگی اوضاع جویا می‌شدند، ولی هیچ خبری که از [[نگرانی‌ها]] بکاهد به دست نمی‌آمد. از این رو هر ساعتی که از شب می‌گذشت و به صبح نزدیک‌تر می‌شد اضطراب‌ها و نگرانی‌ها افزون‌تر می‌گردید. بچه‌ها نیز افسرده و بهت‌زده بودند و اندوهی مبهم [[قلب]] لطیف آنها را می‌فشرد. آنها نمی‌دانستند چه حادثه‌ای رخ داده و یا چه مصائبی در پیش است، اما چون بزرگ‌ترها را در [[هول و هراس]] و گاهی در حال گریه می‌دیدند، قلب‌شان می‌گرفت و با بهت و [[سرگردانی]] از این سوی به آن سوی می‌رفتند.
 
مردها نیز از پیر و [[جوان]] یا در اطراف خیمه‌ها کشیک می‌دادند و گشت می‌زدند و یا [[سلاح]] خود را [[صیقل]] می‌زدند و آماده می‌کردند و یا اینکه در میان خیمه‌ها به [[نماز]] و [[تلاوت قرآن]] و [[تسبیح]] و [[مناجات]] [[اشتغال]] داشتند.
[[ابو مخنف]] از [[حارث بن کعب]] از [[علی بن الحسین]]{{ع}} [[روایت]] کرده که فرمود: به [[خدا]] که من در آن شب [[بیمار]] و با پدرم نشسته بودم و [[امام]] مشغول [[اصلاح]] تیرهای خود بود و جون [[غلام]] و [[آزاد شده]] [[ابوذر]] نیز پیش رویش نشسته بود، عمه‌ام [[زینب]] مرا [[پرستاری]] می‌کرد که ناگاه پدرم مشغول خواندن این اشعار شد:
{{متن حدیث|يَا دَهْرُ أُفٍ لَكَ مِنْ خَلِيلِ *** كَمْ لَكَ بِالْإِشْرَاقِ وَ الْأَصِيلِ‌
مِنْ صَاحِبٍ أَوْ طَالِبٍ قَتِيلِ *** وَ الدَّهْرُ لَا يَقْنَعُ بِالْبَدِيلِ‌
وَ إِنَّمَا الْأَمْرُ إِلَى الْجَلِيلِ *** وَ كُلُّ حَيٍّ سَالِكٌ سَبِيلِي‌}}
«اف بر تو ای [[روزگار]] که چه بد [[دوستی]] هستی و چه اندازه در بامداد و [[شام]] [[یاران]] خود و بزرگان را کشته‌ای و روزگار به [[جانشین]] و بدل هم [[قناعت]] نمی‌کند و سررشته کار در این باره به دست [[خدای بزرگ]] است و هر شخص زنده‌ای سرانجام به راهی که من می‌روم خواهد رفت.
 
[[علی بن الحسین]]{{ع}} فرمود: پدرم این اشعار را دو یا سه مرتبه تکرار کرد تا من کاملاً آنها را شنیدم و دریافتم که منظور پدرم چیست. [[گریه]] راه گلوی مرا مسدود نمود، از گریه خودداری کردم و ساکت شدم و دانستم که [[بلا]] مقدر شده است! عمه‌ام زینب نیز آنچه را که من شنیدم او هم شنید. او [[زن]] بود، [[شأن]] [[زنان]] این است که [[رقیق القلب]] و کم [[طاقت]] هستند و نتوانست خودداری کند؛ لذا از جای برجست و در حالی که دامن لباسش به [[زمین]] کشیده می‌شد و پا برهنه خود را به امام رسانید و فریاد زد: {{عربی|واثكلاه واحزناه ليت الموت اعدمني الحياة! اليوم ماتت أمي فاطمة و أبي علي و أخي الحسن. يا خليفة الماضين و ثمال الباقين!!}}؛ با شیون گفت: ای کاش [[مرگ]] [[زندگی]] مرا نابود می‌کرد! گویا: امروز مادرم [[فاطمه]] از [[دنیا]] رفته است و پدرم علی [[شهید]] شده است و برادرم حسن{{ع}} از دست رفته است! تویی باقیمانده گذشتگان و [[پناهگاه]] بازماندگان مایی.
 
[[امام حسین]]{{ع}} متوجه [[حضرت زینب]] شد و به وی فرمود: {{متن حدیث|يَا أُخْتِي لَا يَذْهَبَنَّ حِلْمَكِ الشَّيْطَانُ‌}}؛ «یعنی ای خواهرم! مبادا [[شیطان]] [[صبر]] تو را برباید» {{متن حدیث|يا اختي اتقي الله فان الموت نازل لا محاله}}؛ «خواهرم [[خدا]] را [[پرهیزگار]] باش که [[مرگ]] ناچاراً می‌رسد». سپس چشمان [[مبارک]] [[امام]]{{ع}} پر از [[اشک]] شد و فرمود: {{متن حدیث|لَوْ تُرِكَ الْقَطَا لَيْلًا لَنَامَ‌}}؛ یعنی اگر پرنده [[قطا]] را یک شب [[آزاد]] می‌گذاشتند می‌خوابید. [[زینب کبری]] گفت: واویلاه آیا تو خویشتن را [[مظلوم]] [[مقهور]] می‌دانی! این خبر بیشتر [[قلب]] مرا جریحه‌دار می‌کند و بر من ناگوارتر است.
سپس لطمه به صورت خود زد و به [[حال]] غشوه افتاد! [[امام حسین]]{{ع}} برخاست و به وی فرمود: {{متن حدیث|يا اختاي تعزي بعزاء الله لِي وَ لِكُلِّ مُسْلِمٍ بِرَسُولِ اللَّهِ‌{{صل}}}}؛ ای خواهرم! به [[شکیبایی]] خدا [[شکیبا]] باش و هر [[مسلمانی]] را باید به [[پیامبر خدا]] [[اقتدا]] کند بعد فرمود: نسبت به خدا [[پرهیزکاری]] را پیشه کن و به شکیبایی که خدا به تو عطا کند [[صبور]] باش، بدان که [[اهل]] [[زمین]] خواهند مرد و [[اهل آسمان]] باقی نمی‌مانند، هر چیزی غیر از [[ذات مقدس]] [[پروردگار]] هلاک خواهد شد. همان خدایی که [[خلق]] را به [[قدرت]] خود [[آفریده]] است و خلق را خواهد بر انگیخت و یکه و تنها است.
پدرم از من بهتر بود، مادرم از من نیکوتر بود، برادرم از من بهتر بود، [[وظیفه]] من و هر مسلمانی این است که بر [[رسول خدا]]{{صل}} [[تأسی]] نماییم. امام حسین{{ع}}، [[زینب]] را به این قبیل سخنان امر به صبر می‌کرد و می‌فرمود: ای [[خواهر]]! من تو را قسم می‌دهم و باید قسم مرا قبول کنی: {{متن حدیث|اني اقسم عليك فابري قسمي لا تشقي علي جيبا و لا تخمشي علي وجها}} یعنی مبادا گریبان خود را برای من چاک بزنی! مبادا صورت خود را در عزای من بخراشی، مبادا وقتی من [[شهید]] شدم برای من صدا به واویلاه بلند کنی، سپس پدرم عمه‌ام زینب را آورد و نزد من نشانید<ref>ترجمه مقاتل الطالبین، ص۱۱۵؛ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۸۱؛ ارشاد، ج۲، ص۹۳.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|مظلومیت سیدالشهداء]]، ج۲، ص ۱۳.</ref>
 
==[[غربال خواص]]==
شب عاشورا [[سیدالشهدا]] همه [[اصحاب]] را جمع کرد و سخنی کوتاه ولی به عمق [[تاریخ]] بیان فرمود: {{متن حدیث|أُثْنِي عَلَى اللَّهِ أَحْسَنَ الثَّنَاءِ وَ أَحْمَدُهُ عَلَى السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ اللَّهُمَّ إِنِّي أَحْمَدُكَ عَلَى أَنْ أَكْرَمْتَنَا بِالنُّبُوَّةِ وَ عَلَّمْتَنَا الْقُرْآنَ وَ فَقَّهْتَنَا فِي الدِّينِ وَ جَعَلْتَ لَنَا أَسْمَاعاً وَ أَبْصَاراً وَ أَفْئِدَةً فَاجْعَلْنَا مِنَ الشَّاكِرِينَ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّي لَا أَعْلَمُ أَصْحَاباً أَوْفَى وَ لَا خَيْراً مِنْ أَصْحَابِي وَ لَا أَهْلَ بَيْتٍ أَبَرَّ وَ لَا أَوْصَلَ مِنْ أَهْلِ بَيْتِي فَجَزَاكُمُ اللَّهُ عَنِّي خَيْراً و قد اخبرني جدي رسول الله{{صل}} باني ساساق الى [[العراق]] فانزل ارضا يقال لها [[عمورا]] و كربلا و فيها استشهد و قد [[قرب]] الموعد.
أَلَا وَ إِنِّي لَأَظُنُّ أَنَّهُ آخِرُ يَوْمٍ لَنَا مِنْ هَؤُلَاءِ أَلَا وَ إِنِّي قَدْ أَذِنْتُ لَكُمْ فَانْطَلِقُوا جَمِيعاً فِي حِلٍّ لَيْسَ عَلَيْكُمْ مِنِّي ذِمَامٌ هَذَا اللَّيْلُ قَدْ غَشِيَكُمْ فَاتَّخِذُوهُ جَمَلًا وَ لْيَأْخُذْ كُلُّ رَجُلٍ مِنْكُمْ بِيَدِ رَجُلٍ مِنْ أَهْلِ بَيْتِي فجزاكم [[الله]] جميعا خيرا و تفرقوا في سوادكم و مدائنكم فان القوم انما يطلبونني و لو اصابوني لذهلوا عن [[طلب]] غيري}}<ref>الإرشاد، ج۲، ص۹۱؛ بحار، ج۴۴، ص۳۹۲؛ مقتل مقرم، ص۳۳۹؛ طبری، ج۷، ص۳۲۱؛ مقتل خوارزمی، ج۱، ص۲۴۷؛ کامل، ج۴، ص۲۴.</ref>.
هنگامی که [[تاریکی]] شب بر دامن صحرا [[سایه]] افکند، [[امام]] در جمع با [[صفا]] و با وفای اصحاب که بوی [[عطر]] صداقت‌شان هنوز در مشام تاریخ فرحبخش و [[روح]] نواز است به [[یاران]] خود فرمود: [[خدا]] را به بهترین وجه [[ستایش]] می‌کنم و او را در [[شدائد]] و [[آسایش]] و [[سختی]] و [[رفاه]]، [[سپاس]] می‌گزارم. خدایا تو را می‌ستایم که ما را با [[نبوت]] گرامی داشتی و [[قرآن]] را به ما آموختی و به [[احکام دین]] آشنا ساختی و برای ما گوش شنوا و چشم [[حق]] بین و [[دل]] [[بیدار]] قرار دادی و از [[مشرکان]] «کوردل» قرار ندادی.
 
اما بعد، من اصحاب و یارانی بهتر از یاران خود ندیده‌ام و خاندانی باوفاتر از [[اهل بیت]] خود سراغ ندارم، [[خداوند]] به همه شما جزای خیر دهد. جدم [[رسول خدا]] به من خبر داده بود که من به [[سرزمین عراق]] فرا خوانده می‌شوم و در محلی به نام «[[عمورا]]» و [[کربلا]] فرود می‌آیم و در همان جا [[شهید]] می‌شوم و اینک وقت آن [[شهادت]] فرا رسیده است.
من [[یقین]] دارم [[دشمن]] از همین فردا [[جنگ]] خود را با ما آغاز خواهد کرد و از هم اکنون همه شما را به [[اختیار]] خود گذاشتم، من [[بیعت]] خود را از شما برداشتم و اینک که سیاهی شب همه را فرا گرفته، چون مرکبی از آن استفاده کنید و هر یک از شما دست یکی از افراد [[خانواده]] مرا بگیرید و به سوی [[آبادی]] و [[شهر]] خویش [[حرکت]] کنید؛ زیرا این [[مردم]] مرا تعقیب می‌کنند و اگر به من دسترسی پیدا کنند از دیگران صرف نظر خواهند کرد. خداوند به همه جزای خیر [[عنایت]] فرماید.
 
[[امام]] در این سخن به یاد ماندنی بر چند محور مهم تأکید دارد. بعد از [[حمد]] ثناء و بیان نعمت‌های [[معنوی]] «[[نبوت]] و [[فقاهت]] و [[قرآن]] و [[هدایت]]» اولین اشاره‌اش اینست که: اصحابی بهتر از شما ندیده‌ام، یارانی به [[وفا]] و [[صداقت]] و تلاش مثل شما وجود نداشته است و امام به داشتن این [[اصحاب]] [[افتخار]] می‌کند، آن‌گونه که [[اهل]] بیتش را هم نمونه می‌داند و در خوبی و [[ارزش‌ها]] و تقید به [[آراستگی]] کسی به پای آنها نمی‌رسد. نکته دوم که در [[سخنان امام]] به چشم می‌خورد خبر از شهادت خود در [[پیشگویی]] سخن [[رسول اکرم]] می‌دهد که من فردا شهید خواهم شد.
نکته سوم [[تصفیه]] نهایی اصحاب است و مخیر نمودنشان در یک [[انتخاب]] بزرگ و سرنوشت‌ساز، امام به همه اصحاب و اهل بیتش پیشنهاد می‌کند که بیعتم را از شما برداشتم، [[جان]] خود را [[نجات]] داده به شهر و روستای خود برگردید فقط من در تعقیب [[حکومت اموی]] هستم، فقط به من کار دارند، با [[شهادت]] من به شما کاری ندارند.
[[امام]] غیرت‌ها را محک می‌زد، امام [[درد]] [[دین]] و [[دیانت]] و [[تعهد]] انقلابی افراد را به بوته [[آزمایش]] گذاشت. امام [[انتخاب]] [[زندگی]] و شهادت را به دست آنها سپرد. امام آنها را به بزرگ‌ترین انتخابی که یک [[مؤمن]] ممکن است برایش پیش آید [[امتحان]] نمود. یا با حسین بمانید تا [[جاودانه]] بمانید و اگر بروید برای همیشه می‌روید.
 
یا حسین را بگیرید که تا [[بهشت]] و [[رضوان الهی]] با حسین خواهید بود یا [[دنیا]] را و زندگی روزمره را بگیرید که هرگز با حسین نخواهید بود و حسین را نخواهید دید. یا بهشت را برگزینید و یا [[دوزخ]] را که حسین{{ع}} در اینجا [[مظهر]] بهشت است و یزید مظهر دوزخ و [[آتش]] سوزنده و ذلتی واضح، یا [[نفس اماره]] را برگزینید و یا [[نفس مطمئنه]] را که [[راحت‌طلبی]] و عافیت‌جویی و ادامه زندگی چند [[روزه]] این سرای و [[بی‌تفاوتی]] نسبت به دین و [[اوامر]] [[امام زمان]] یعنی نفس اماره و [[اطاعت]] از [[امامت]] و آغوش باز برای شهادت یعنی نفس مطمئنه و نفس مطمئنه یعنی حسین.
اینجاست که [[امام صادق]]{{ع}} در [[تفسیر آیات]] آخر [[سورة فجر]] {{متن قرآن|يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً}}<ref>«ای روان آرمیده! * به سوی پروردگارت خرسند و پسندیده بازگرد!» سوره فجر، آیه ۲۷-۲۸.</ref> فرمود: «{{متن قرآن|النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ}} یعنی حسین{{ع}}» نفس مطمئنه در این [[آیه]] یعنی حسین{{ع}} و بعد فرمود: [[سوره فجر]] [[سوره]] جدم حسین{{ع}} است<ref>تأویل الایات الظاهره، ج۲، ص۷۹۶.</ref>.
البته بودند افرادی که در [[روز تاسوعا]] به اردوگاه [[سیدالشهدا]] پیوستند ولی با امام شرط کردند که [[حق]] خروج از [[کربلا]] را داشته باشند. گویا می‌خواستند با [[حفظ]] تعلقات [[دنیایی]] به [[آخرت]] هم سرکی بکشند، [[غافل]] از اینکه [[تکلیف شرعی]] [[الهی]] یعنی تا پای [[جان]] با امام بودن و بر نگشتن. از آن جمله مردی است به نام [[ضحاک بن عبدالله مشرقی]] به محضر [[امام حسین]]{{ع}} آمد و عرض کرد من به اردوگاه شما می‌آیم و می‌جنگم اما تا زمانی که جنگجویی از شما باقی باشد «امیدی به [[پیروزی]] باشد» وقتی ببینم که تنها شدی و کسی نمانده من نیز شما را رها کرده و می‌روم! حضرت فرمود: مانعی نیست و [[روز عاشورا]] اسبش را از [[خیمه]] بیرون آورد و سوار شد و رفت<ref>طبری، ج۴، ص۳۱۷.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|مظلومیت سیدالشهداء]]، ج۲، ص ۱۷.</ref>
 
==[[وفاداری اصحاب]]==
[[اصحاب]] برای ابراز [[صداقت]] و بیان حسن انتخابشان هیچ تأملی نکردند و نیاز به [[تفکر]] و مشورتی نداشتند، بی‌هیچ تعارفی حرف دلشان را بر زبان جاری کردند.
اولین سخن را [[برادر]] باوفایش حضرت [[ابوالفضل العباس]] فرمود: {{متن حدیث|لِمَ نَفْعَلُ ذَلِكَ لِنَبْقَى بَعْدَكَ لَا أَرَانَا اللَّهُ ذَلِكَ أَبَداً}}؛ ما هرگز تو را تنها نمی‌گذاریم تا بعد از تو زنده بمانیم؟ [[خداوند]] هرگز چنین روزی را نصیب ما نکند. [[امام]] به [[فرزندان عقیل]] یعنی [[برادران]] [[شهید]] [[مسلم بن عقیل]] روی آورده فرمود: برای شما [[شهادت مسلم]] کافی است، من به شما [[اجازه]] می‌دهم که بروید. فرزندان عقیل گفتند: اگر شما را تنها گذاشته و برویم در این صورت اگر [[مردم]] از ما بپرسند چگونه مولا و آقای خود را تنها گذاشتید در جواب آنها چه بگوییم؟ بگوییم مولای خود را تنها گذاشتیم و کمترین حمایتی از او نکردیم؟ نه به [[خدا]] هرگز چنین کاری نخواهیم کرد، بلکه [[جان]] و [[مال]] و [[فرزندان]] خود را در راه تو [[فدا]] خواهیم کرد و تا آخرین لحظه [[حیات]] در رکاب تو می‌جنگیم و با تو وارد [[بهشت]] می‌شویم {{متن حدیث|فَقَبَّحَ اللَّهُ الْعَيْشَ بَعْدَكَ‌}}؛ «[[زشت]] باد [[زندگی]] بعد از تو»<ref>تاریخ طبری، ج۷، ص۳۴۲؛ کامل، ابن اثیر، ج۴، ص۲۴؛ ارشاد مفید، ص۲۳۱.</ref>.
 
نوبت به اصحاب شد، ابتدا [[مسلم بن عوسجه]] برخاست و چنین گفت: ای حسین{{ع}} و ای [[سرور جوانان اهل بهشت]]، اکنون که تو را چون حلقه انگشتری محاصره، نموده، بر ما فرض است که از تو [[حمایت]] کرده و حقت ادا کنیم، آیا سزاوار است که رهایت سازیم آنگاه در پیشگاه [[عدل الهی]] چه عذری توانیم آورد؟ به [[خدا]] [[سوگند]] تا [[شمشیر]] در دست داریم و می‌توانیم نیزه در سینه [[دشمنان]] جای دهیم از [[یاری]] تو دست برنخواهیم داشت و چنانچه [[سلاح]] برای [[جنگیدن]] نداشته باشیم با سنگ به مقابله آنان می‌شتابیم تا در رکابت [[جان]] به جان آفرین [[تسلیم]] کنیم.
[[سعید بن عبدالله حنفی]] در پاسخ [[امام]] گفت: به خدا قسم دست از یاری تو برنخواهیم داشت تا خدا بداند که ما [[حق]] پیغمبرش را درباره تو رعایت کردیم، همه بدانند! به خدا سوگند اگر بدانم کشته می‌شوم و زنده می‌گردم و و زنده مرا [[آتش]] می‌زنند و خاکسترم را به باد می‌دهند و ۷۰ بار این عمل را با من انجام دهند، باز هم هرگز دست از یاری تو برنخواهم داشت و پس از هر بار زنده شدن به یاریت می‌شتابم و چگونه تو را یاری نکنم در صورتی که می‌دانم این [[مرگ]] یک بار بیش نیست و پس از آن [[کرامت]] و [[لطف]] بی‌پایان خدا خواهد بود<ref>مقتل مقرم، ص۳۴۱.</ref>.
 
پس از [[سعید بن عبدالله]]، [[زهیر بن القین]] چنین گفت: ای [[فرزند پیامبر]] خدا، آرزویم آن است که هزار بار کشته گردیده و بار دگر زنده شوم و در رکابت [[جنگ]] نمایم، شاید بدین وسیله [[خداوند]] تو را و [[فرزندان]] و خویشانت را از مرگ [[رهایی]] بخشد. به [[محمد بن بشیر حضرمی]] خبر رسید که پسرت در [[مرز]] [[ری]] به [[اسارت]] افتاده. {{متن حدیث|فَقَالَ عِنْدَ اللَّهِ أَحْتَسِبُهُ وَ نَفْسِي مَا كُنْتُ أُحِبُّ أَنْ يُؤْسَرَ وَ أَنَا أَبْقَى بَعْدَهُ}}؛ گفت: پاداشش را از خدا می‌گیرم، [[دوست]] نداشتم در حیاتم به اسارت گرفتار گردد.
[[امام حسین]]{{ع}} سخن وی را شنید و فرمود: خدایت [[رحمت]] فرماید: [[بیعت]] را از تو باز گرفتم {{متن حدیث|فَاعْمَلْ فِي فَكَاكِ ابْنِكَ‌}} برای [[آزاد]] کردن پسرت برو دست به کار شو. عرض کرد: {{متن حدیث|فَقَالَ أَكَلَتْنِي السِّبَاعُ حَيّاً إِنْ فَارَقْتُكَ‌}} درندگان مرا زنده بخورند اگر از ساحت تو جدا شوم. [[امام]]{{ع}} فرمود: این لباس‌ها و پرده‌ها «که قیمتش به هزار دینار می‌رسید» به پسرت بده تا به وسیله آنها برادرش را [[نجات]] دهد<ref>تاریخ ابن عساکر، ج۱۴، ص۱۸۲؛ اللهوف علی قتلی الطفوف، ص۹۳؛ ناسخ التواریخ، ج۲، ص۲۰۸.</ref>.
[[جون غلام ابوذر]] و شخصی سیاه چهره بود، برای [[وفاداری]] [[قیام]] کرد، امام به وی فرمود: من تو را مرخص کردم زیرا تو تابع ما شدی که در [[رفاه]] و [[عافیت]] باشی خود را در راه ما [[مبتلا]] نکن! جون گفت یابن [[رسول الله]] من در [[زمان]] [[خوشی]] کاسه لیس شما بودم آیا جا دارد اکنون که شما گرفتار شده‌اید دست از شما بردارم؟ به [[خدا]] قسم بوی من نامطلوب است، حسب و [[نسب]] من [[پست]] است، رنگ من سیاه است، تو بر من [[منت]] بگذار تا لایق [[بهشت]] گردم و بوی بدنم [[نیکو]]، حسب و نسبم عالی و صورتم سفید گردد، نه به خدا من از شما دور نخواهم شد تا اینکه این [[خون]] سیاه من با خون‌های [[پاکیزه]] شما مخلوط شود.
 
وقتی امام دید در وجود هر یک از این عزیزان دریای متلاطم [[اخلاص]] موج می‌زند و طول موجش از قله [[تاریخ]] فراتر رفته است، در میان آن نگاه‌های جذاب و به یاد ماندنی، در میان آن عزم‌های [[راسخ]] و فراموش نشدنی، در میان آن چهره‌های [[محبوب]] و [[دوست]] داشتنی، جمله آخر را بیان فرمود: {{متن حدیث|إِنَّكُمْ تُقْتَلُونَ غَداً كُلُّكُمْ لَا يُفْلِتُ مِنْكُمْ رَجُلاً}} فردا همه شما [[شهید]] خواهید شد، فردا در کاروان [[عشق]] همگی به [[عروسی]] [[شهادت]] حجله وصل خواهید آراست. فردا همه خواهید رفت و [[جاودانه]] تاریخ خواهید شد. فردا برای [[بشریت]] [[آزاد]] الگوی چگونه زیستن خواهید شد. [[اصحاب امام]] همه با لبخند [[رضایتمندی]] از صمیم [[دل]] به [[سپاس]] [[الهی]] ترنم [[محبت]] و محمدت سرودند و گفتند: {{عربی|قالوا الحمد لله الذي شرفنا بالقتل معك ثم دعا لهم}}؛ خدایا [[شکر]] و سپاست باد که ما را به [[شهادت]] نائل کردی و [[جان]] ناقابلمان را در رکاب مولایمان حسین{{ع}} [[فدا]] نمودی.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|مظلومیت سیدالشهداء]]، ج۲، ص ۱۹.</ref>
 
==[[مشاهده]] [[بهشت]] با [[تصرف امام]]==
[[امام]] ضمن [[دعا]] برای آنها سری از [[اسرار]] را به [[اصحاب]] سر خود آن شب بیان فرمود و حقیقتی [[مکتوم]] را به آنها آشکارا نشان داد {{متن حدیث|فَقَالَ لَهُمُ ارْفَعُوا رُءُوسَكُمْ وَ انْظُرُوا فَجَعَلُوا يَنْظُرُونَ إِلَى مَوَاضِعِهِمْ وَ مَنَازِلِهِمْ مِنَ الْجَنَّةِ وَ هُوَ يَقُولُ لَهُمْ هَذَا مَنْزِلُكَ يَا فُلَانُ وَ هَذَا قَصْرُكَ يَا فُلَانُ وَ هَذِهِ دَرَجَتُكَ يَا فُلَانُ فَكَانَ الرَّجُلُ يَسْتَقْبِلُ الرِّمَاحَ وَ السُّيُوفَ بِصَدْرِهِ وَ وَجْهِهِ لِيَصِلَ إِلَى مَنْزِلِهِ مِنَ الْجَنَّةِ}}<ref>الخرائج، ج۲، ص۸۴۸؛ بحار، ج۴۴، ص۲۹۸؛ اسرار الشهاده، ص۲۶۸؛ فرسان الهیجا، ج۲، ص۱۵۸.</ref>.
امام به [[یاران]] با وفایش فرمود: اکنون سرتان را بالا بیاورید و بنگرید، آنها سر بلند کردند و امام پرده‌ها را از جلو چشمشان برداشت و منازلشان را به آنها نشان داد، «تا نعمت‌هایی را که [[خداوند]] در بهشت برایشان تهیه دیده است ببینند» [[امام حسین]]{{ع}} به هر یک از آنان می‌فرمود: ای فلان این [[منزل]] توست در بهشت، این [[قصر]] [[بهشتی]] توست، این درجه بهشتی توست، ای فلان این [[همسر]] توست؛ لذا ایشان [[روز عاشورا]] با سینه و صورت خود از نیزه و شمشیرها استقبال می‌کردند تا به منزلگاه بهشتی خود وارد شوند.
[[جعفر بن محمد بن عماره]]، از پدرش، از [[حضرت صادق]]{{ع}} چنین نقل کرده: وی می‌گوید [[محضر امام]]{{ع}} عرض کردم: مرا از [[اصحاب حضرت امام حسین]]{{ع}} خبر دهید که سر آن چه بود که در روز عاشورا خود را بی‌مهابا به [[مرگ]] زدند؟ حضرت فرمودند: با [[تصرف]] [[امامت]] پرده از جلو دیدگان آنها کنار زده شد و منازل خود را در بهشت دیدند؛ لذا هر کدام از آنها اقدام بر کشته شدن می‌نمودند تا به سرعت هر چه تمام‌تر به حوریان بهشتی رسیده و به منزل خود در بهشت وارد گردند<ref>علل الشرائع، ج۱، ص۲۲۹.</ref>.
در خاتمه این مجلس عرشی و گفتمان بهشتی، [[سیدالشهدا]] فرمود: تا چادرها و خیام را نزدیک هم به پا دارند و بند خیمه‌ها را به هم وصل کنند که موقع [[جنگ]] مقابل چادرها بایستند و [[زنان]] و [[کودکان]] در پشت سر محفوظ باشند. سپس دستور داد اطراف خیمه‌ها را کنده از چوب و نی و چیزهای دیگر قابل اشتعال پر نمایند که چون [[آتش]] جنگ روشن گردد [[دشمن]] از پشت نتواند آنها را مورد [[حمله]] قرار دهد.
 
[[سیدالشهدا]] نیمه‌های شب از [[خیمه]] بیرون آمد و پشت خیام در اطراف بیابان تمام پستی‌ها و بلندی‌ها و راه‌ها و گردنه‌ها را جستجو و بررسی کرد. در تمام این موارد [[نافع بن هلال]] پشت سر حضرت از او [[حفاظت]] می‌کرد. [[ابی عبدالله]]{{ع}} از او سؤال کرد: چرا او را [[همراهی]] می‌کند؟ نافع در جواب گفت: یابن [[رسول الله]] همین که دیدم شما تنها بیرون آمده و به طرف اردوگاه این [[طاغی]] [[سرکش]] پیش می‌روید [[وحشت]] کردم.
[[امام]] فرمود: من آمدم این پشته‌ها و تپه‌ها و پناهگاه‌ها را بررسی کنم تا مبادا هنگامی که آتش جنگ شعله می‌کشد کسی از دشمن در این جاها کمین کرده باشد، از سوی دیگر [[نفوذ]] کنند و حمله نمایند. پس از آنکه از همه جاهای احتمالی [[بازرسی]] به عمل آورد به سوی خیمه‌ها برگشت. هنگام برگشتن در حالی که دست نافع را در دست خود گرفته بود می‌فرمود: {{متن حدیث|هي هي والله وعد لا خلف فيه}}. به [[خدا]] قسم امشب همان شب [[موعود]] است و هیچ تخلفی در آن راه ندارد.
آنگاه امام کوه‌هایی را که از دور [[مشاهده]] می‌شد به نافع نشان داد و گفت: آیا دلت نمی‌خواهد به طرف این دو [[کوه]] بروی و خودت را از [[مرگ]] [[نجات]] بدهی؟ {{متن حدیث|الا تسلك بين هذين الجبلين في جوف الليل و تنجو بنفسك}}؛ نافع بن هلال با شنیدن این سخن، خود را روی پای امام انداخت و در حالی که بوسه بر پای امام می‌زد می‌گفت: مادرم به عزایم بنشیند، من این [[شمشیر]] را هزار در هم خریده‌ام و به همین قیمت اسبم را تهیه کرده‌ام تا در [[خدمت]] شما باشم و از شما [[دفاع]] کنم، به خدایی که با [[محبت]] تو بر من [[منت]] گذاشته هرگز از تو جدا نمی‌شوم مگر وقتی که این [[شمشیر]] کند و اسبم [[ناتوان]] گردد. {{عربی|ثكلتني امي، ان سيفي بألف و فرسي مثله، فوالله الذي من بك على لا فارقتك حتى يكلا عن قري و جري}}.
 
[[امام حسین]]{{ع}} پس از بررسی [[زمین]] و مسیرها وارد [[خیمه]] [[زینب]] شد و نافع بیرون خیمه کشیک می‌داد. در همین بین شنید که زینب به برادرش می‌گفت: [[برادر]]! آیا [[یاران]] خود را خوب آزموده‌ای؟ و به [[پایداری]] آنها مطمئنی؟ مبادا هنگام [[دشواری]] دست از تو بردارند و تو را تنها بگذارند!
[[امام]]{{ع}} در پاسخ خواهرش زینب گفت: {{متن حدیث|والله لقد بلوتهم فما وجدت فيهم الا الاشوس الأقعس، يستأنسون بالمنية دوني استيناس الطفل إلى محالب أمه}}؛ «آری به [[خدا]] [[سوگند]] آنها را آزموده‌ام، آنها را مردانی [[دلاور]] و غرنده و سینه سپر یافتم، به کشته شدن در پیش روی من، پیش از طفل به پستان مادر مشتاقند»<ref>مقتل مقرم، ص۲۶۵.</ref>.
نافع گفت: وقتی که سخنان ناآرام زینب را شنیدم [[بغض]] گلویم را فشرد، به سرعت نزد [[حبیب بن مظاهر]] آمدم و آنچه را که از امام و خواهرش زینب شنیده بودم برایش بازگو کردم. حبیب گفت: به خدا قسم اگر [[منتظر]] [[دستور امام]] نبودیم همین امشب به [[دشمن]] [[حمله]] می‌کردیم. گفتم: حبیب! اینک امام در خیمه خواهرش زینب است و احتمالاً افرادی از [[زنان]] و اطفال نیز در آنجا باشند و آنها هم در این [[نگرانی]] به سر می‌برند، خوب است تو با گروهی از یارانت به کنار خیمه آنها بروید و مجدداً اظهار [[وفاداری]] نمایید تا مایه دلگرمی بیشتر آنها بشود.
حبیب بی‌درنگ بپا خاست و با صدای بلند [[یاران امام]] را که در خیمه‌ها بودند صدا کرد، همه بسان شیر غرنده از خیمه‌ها بیرون پریدند، حبیب نخست به مردان [[بنی‌هاشم]] گفت: شما به جایگاه خود برگردید و به [[استراحت]] بپردازید، آنگاه سخنان نافع را به بقیه [[اصحاب]] گفت. هیچ می‌دانید [[زینب]] [[دختر امیرالمؤمنین]] خیالش از ناحیه ما راحت نیست؟ هیچ می‌دانید [[اهل بیت]] [[سیدالشهدا]] در تشویش و [[نگرانی]] از [[وفاداری]] ما اصحاب به سر می‌برند که آیا فردا [[وفا]] را نمایش می‌دهیم یا نه؟...
آنان در جواب گفتند: به خدایی که ما [[منت]] گذاشته و ما را چنین افتخاری داده [[سوگند]]، اگر در [[انتظار]] فرمانش نبودیم از همین لحظه با شمشیرهای خود برد [[دشمن]] [[حمله]] می‌کردیم. آفرین بر تو ای حبیب، دلت آرام و چشمت روشن باد.
 
حبیب ضمن [[دعای خیر]] به همه، پیشنهاد داد: بیایید با هم کنار [[خیمه]] [[بانوان]] برویم و به آنان نیز [[اطمینان]] خاطر بدهیم، وقتی کنار خیمه بانوان رسیدند، حبیب رو به بانوان بنی‌هاشم کرد و خطاب به آنها گفت: ای [[دختران]] [[رسول الله]] و ای [[حرم]] [[پیغمبر]] [[خدا]]! اینان [[جوانان]] [[فداکار]] شما و این شمشیرهای بران آنها است، همه قسم خورده‌اند آنها را در غلافی جای ندهند مگر در گردن [[دشمنان]] شما و این نیزه‌های تیز و بلند [[غلامان]] شما است که هم قسم شده‌اند آنها را فرو نبرند مگر در سینه‌های [[مخالفین]] شما.
در این هنگام بانوان حرم با [[گریه]] و شیون از خیمه بیرون آمدند و به آنان گفتند: {{عربی|ايها الطيبون حاموا عن بنات رسول الله و حرائر امير المؤمنين}}؛ ای پاک‌مردان، از [[دختران پیامبر]] خدا و بانوان [[خاندان]] [[امیرالمؤمنین]] [[دفاع]] کنید. چون سخن بانوان به گوش این رادمردان رسید با صدای بلند گریه کردند آن چنان که گویی [[زمین]] می‌لرزد<ref>الدمعه الساکیه، ص۳۲۵.</ref>.
 
یکی از زیبایی‌های شب عاشورا جلوه قشنگی از [[ایثارگری]] بود که بنی‌هاشم از طرفی و اصحاب سیدالشهدا از طرف دیگر به نمایش در آوردند، ماجرا را [[زینب کبری]] نقل کرده که فرمود: شب عاشورا از خیمه خود خارج شدم تا به خیمه برادرم [[امام حسین]]{{ع}} رفته و جویای [[حال]] ایشان باشم، وقتی به [[خیمه]] [[امام]] رسیدم آن حضرت مشغول [[مناجات]] بود با خود [[فکر]] کردم در چنین شبی سزاوار نیست برادرم حسین در خیمه تنها بماند، به دنبال این فکر به سوی خیمه [[برادران]] و پسر عموهایم رفتم، به خیمه برادرم آقا ابوالفضل نزدیک شدم صدای همهمه‌ای به گوشم رسید، وقتی گوش کردم دیدم آقا ابوالفضل [[جوانان]] [[بنی‌هاشم]] را دور خود جمع کرده و خود در جمع آنها نشسته در حالی که با [[اقتدار]] نیم‌خیز زانوها را به [[زمین]] زده آنها را مخاطب قرار داده مشغول [[سخن گفتن]] است. ابتدا خطبه‌ای فرمود که مانندش را جز از برادرم حسین{{ع}} از کس دیگری نشنیده بودم. پس از [[حمد]] و [[ثنای الهی]] و [[درود بر پیامبر]] جوانان بنی‌هاشم را مخاطب قرار داد و فرمود: {{عربی|يا اخوتي و يا بني اخوتي و بني عمومتي اذا كان الصباح فما تقولون؟}}؛ ای برادران و برادرزاده‌ها و عموزاده‌ها فردا صبح که شد چه تصمیمی دارید؟ همه گفتند: [[اختیار]] با توست هرچه شما بفرمایید!
آقا ابوالفضل فرمود: {{عربی|ان هولاء اعني الاصحاب قوم غرباء و الحمل ثقيل لا يقوم الا باهلة فاذا كان الصباح فاول من يبرز إلى القتال انتم نحن نقدمهم للموت لئلا يقول الناس قدموا اصحابهم فلما قتلوا عالجوا الموت باسيافهم ساعة بعد ساعة}}؛ بدانید که [[اصحاب]] برادرم نسبت به ما که بنی‌هاشم هستیم غریبه‌اند و بار سنگین مرد همیشه بر دوش [[اهل]] خود قرار دارد و جز صاحب بار، کسی بار حمل نمی‌کند، صبح که شد ما پیش از آنان به [[جنگ]] برویم ما قبل از آنها از [[شهادت]] استقبال کنیم تا [[مردم]] نگویند یارانشان را به کام [[مرگ]] فرستادند بعد خود اقدام نمودند یا بگویند مرگ را با ضربت [[شمشیر]] دیگران از خود دفع می‌کردند.
 
[[حضرت زینب]] می‌فرماید: وقتی سخن برادرم عباس به اینجا رسید جوانان بنی‌هاشم که سراپا گوش بودند با [[عشق به شهادت]] شمشیرهای خود را از غلاف کشیدند و اعلام کردند {{عربی|نحن على ما انت عليه}} عباس [[جان]] ما همگی به راهی می‌رویم که تو می‌روی و ما به [[فرمان]] تو خواهیم بود. همه [[بنی‌هاشم]] با آقا ابوالفضل [[بیعت]] کردند که فردا ما قبل از [[اصحاب]] به استقبال [[شهادت]] خواهیم رفت.
[[زینب]] می‌گوید من با دیدن [[جمعیت]] آنان و [[استحکام]] [[اراده]] و شجاعتشان قلبم آرام شد، ولی [[بغض]] گلویم را گرفته بود به سمت [[خیمه]] برادرم حسین رفتم تا گفتگوی آقا ابوالفضل با بنی‌هاشم را به [[امام]] برسانم، بی‌اختیار [[اشک]] از چشمانم سرازیر بود. در مسیر راه سرو صدای دیگری از خیمه حبیب شنیدم، به طرف آن رفته و در پشت خیمه توقفی کردم. [[حبیب بن مظاهر]] بزرگ [[شیعیان کوفه]] و شاخص [[اصحاب امام]] با روحیه‌ای [[جوان]] و شاد، عاشقانه اصحاب را دور خود جمع کرد و به آنها فرمود: ای [[یاران]] برای چه اینجا آمده‌اید؟ [[درود خدا]] بر شما اصحاب! عرض کردند آمده‌ایم تا فرزند [[زهرا]] را [[یاری]] کنیم! حبیب گفت: فردا تصمیم شما در مورد [[جنگ]] فردا چیست؟ اصحاب عرضه داشتند نظر ما [[رأی]] و تصمیم شماست! ما [[گوش به فرمان]] شما هستیم. حبیب فرمود: فردا نخستین کسانی که به میدان جنگ می‌روند ما خواهیم بود، ما در جنگ فردا باید قبل از بنی‌هاشم به میدان برویم و جانمان را فدای پسر [[پیغمبر]] [[خدا]] کنیم! مبادا تا نبض رگ‌های یکی از ما می‌زند یک نفر از بنی‌هاشم به [[خون]] خویش در غلطد، اینها [[فرزندان]] پیامبرند و اینها عزیزان خدایند، ما اولی و سزاوار هستیم تا اول جانمان را فدای حسین{{ع}} کنیم! مبادا [[مردم]] بگویند اینها بزرگان و سروران خود را برای جنگ به میدان فرستادند و از [[فدا]] کردن جان خود برای آنها دریغ کردند.
 
اصحاب با سخنان آتشین و ایثارگرانه حبیب به وجد آمدند شمشیرها را از غلاف کشیدند و با حبیب بیعت کردند. آنها یک صدا فریاد زدند: {{عربی|نحن على ما انت عليه}} ما گوش به فرمان توایم هرچه بگویی [[اطاعت]] می‌کنیم. البته فردای آن [[روز]] در [[جنگ تن به تن]] [[پیمان]] [[اصحاب]] مبنی بر [[سبقت]] در [[شهادت]] به [[کرسی]] نشست و آنها پروانه‌وار دور شمع وجود عزیز [[زهرا]] ایثارگرانه به پرواز در آمدند.
[[زینب]] می‌فرماید: از [[قاطعیت]] اصحاب [[خشنود]] شدم، به سوی [[خیمه]] برادرم حسین [[حرکت]] کرده و بر [[امام]] وارد شدم و با [[آرامش]] خاطر لبخندی داشتم. امام فرمود: [[خواهر]] [[جان]] از آن هنگام که از [[مدینه]] بیرون آمدیم تا به اینجا تو را ندیدم که لبخند بر لب داشته باشی! علت لبخندت چیست؟ عرض کردم به خاطر آنچه که از عباس و [[بنی‌هاشم]] و حبیب و اصحاب [[مشاهده]] کردم خوشنود شدم. امام فرمود: ای خواهر بدان که اینها در [[عالم ذر]] اصحاب و همراه من بوده‌اند. جدم [[رسول خدا]] مرا به وجود چنین یارانی خبر داده است<ref>معالی السبطین، ج۱، ص۲۰۹.</ref>.
 
در شب عاشورا یک حادثه چشم‌گیر دیگری هم به وقوع پیوست و آن [[امان نامه]] [[شمر]] بود برای آقا [[اباالفضل]] و برادرانش، شمر چون از [[قبیله]] [[ام‌البنین]] بود، خواست بین حسین{{ع}} و [[فرزندان]] ام‌البنین جدایی بیاندازد و لذا از عبیدالله برای آنها امان نامه گرفت. در شب عاشورا شمر خود را به خیام [[امام حسین]]{{ع}} و یارانش نزدیک کرد و صدا زد: {{عربی|اين بنوا اختي عبدالله و جعفر و عباس و عثمان}}؛ خواهرزاده‌هایم، عبدالله، جعفر، عباس و عثمان کجایند؟ آقا ابوالفضل صدای شمر را می‌شنید و جواب نمی‌داد، امام حسین{{ع}} به عباس{{ع}} و برادرانش فرمود: {{عربی|اجيبوه و ان كان فاسقا}} جواب شمر را بدهید گر چه [[فاسق]] است.
عباس{{ع}} و برادرانش گفتند: به ما چه کار داری؟ شمر گفت: «{{عربی|يا بني اختي انتم آمنون...}}، ای خواهرزاده‌هایم شما در [[امان]] هستید، خود را همراه برادرتان حسین به کشتن ندهید و به اطاعت [[امیر مؤمنان]] [[یزید بن معاویه]] در آیید» [[حضرت عباس]]{{ع}} به او چنین پاسخ داد:
{{عربی|تبت يداك و لعن ما جئت به من امانك يا عدو الله، أتأمرنا ان نترك اخانا و سيدنا الحسين بن فاطمة و ندخل في طاعة اللعناء اولاد اللعناء}}؛ دست‌هایت بریده باد! و بر آنچه از [[امان]] را آورده‌ای [[لعنت]] باد بر تو ای [[دشمن خدا]]، آیا به ما امر می‌کنی برادرمان و آقایمان حسین{{ع}} پسر [[فاطمه]]{{س}} را رها کنیم و پیرو ملعون‌ها و [[ملعون]] زادگان شویم؟ [[شمر]] در حالی که [[خشمگین]] و سرافکنده بود، به سوی لشکرش بازگشت<ref>لهوف، ص۸۸.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|مظلومیت سیدالشهداء]]، ج۲، ص ۲۲.</ref>
 
==[[تشنگی اهل حرم]]==
[[شب عاشورا]] غم‌بارترین شبی است که فردای سخت و تلخ خود را حکایت می‌کند، شبی است که مردان نگران فردای [[زنان]] و [[کودکان]] در [[ضجه]] [[عطش]] و [[تشنگی]] خود به دنبال بزرگ‌ترها و همه با هم به دنبال تقدیر محتوم [[الهی]].
شاید آنچه که [[قلب]] مردان کاروان [[عشق]] را چنگ می‌زد و [[وقار]] و [[آرامش]] شب عاشورای به یاد ماندنی آنها را به دلواپسی می‌کشاند، [[رنج]] تشنگی کودکان [[معصوم]] و بی‌گناهی بود که در ناجوانمردانه‌ترین تصمیم [[دشمن]] به [[اشک]] نشستند و فریاد [[العطش]] آنها حتی [[عبادت]] نیمه شب مردان را متأثر کرده بود و هیچ چاره و تدبیری رخ نشان نمی‌داد.
[[علی بن طعان محاربی]] از [[سپاهیان]] حرا است می‌گوید: با [[حر]] بودم با آخرین دسته از [[یاران]] وی که به [[اردوگاه حسین]]{{ع}} در [[منزل شراف]] رسیدم. «قبل از ورود به [[کربلا]]» چون حسین{{ع}} دید که من و اسبم تشنه‌ایم، گفت: برادرزاده شتر حامل مشک‌ها را بخوابان {{عربی|يابن اخي انخ الراوية}} گوید: من شتر را خوابانیدم! فرمود: از [[مشک]] آب بنوش، چون خواستم بنوشم آب از مشک بیرون می‌ریخت و من [[سیراب]] نمی‌شدم. [[سیدالشهدا]] گفت: مشک را بپیچ! گوید من نمی‌دانستم چه کنم! حسین{{ع}} خود تشریف آورد و مشک را کج کرد و من آب نوشیدم و اسبم را هم آب داد<ref>طبری، ج۴، ص۲۹۹۰.</ref>.
 
همین [[مردم]] امروز آب را بر حسین{{ع}} و اطفالش بسته‌اند! [[لقمه حرام]] [[حکومت]] آن چنان حمیت‌ها و شرافت‌ها و [[انسانیت]] را محو کرده که آب دادن حسین را در ده [[روز]] قبل فراموش کردند.
مرحوم صدر قزوینی نقل می‌کند: [[سکینه دختر امام حسین]]{{ع}} فرمود: عصر روز [[نهم محرم]] آب از [[حرم]] نایاب شد و ذخیره آب تمام شد، مشک‌ها خشکید و ما برای جرعه‌ای آب له له می‌زدیم! چون شب شد من با جمعی از [[دختران]] نزدیک بود [[روح]] از بدنمان مفارقت کند، با خود گفتم [[خدمت]] عمه‌ام [[زینب]] بروم عطش خود را برایش اظهار کنم و قسم بخورم که خیلی تشنه‌ام! شاید عمه‌ام آبی برای اطفال ذخیره کرده باشد من بگیرم! رفع [[تشنگی]] کنم، وقتی به در [[خیمه]] عمه‌ام رسیدم دیدم صدای گریه‌اش بلند است، نگاه کردم دیدم برادرم [[علی اصغر]] را بغل گرفته [[اشک]] می‌ریزد، عمه‌ام گاهی می‌نشیند و گاهی بر می‌خیزد، به برادرم علی اصغر نگاه کردم دیدم چنان مضطرب است مثل ماهی است که تازه از آب بیرون آورده باشند. عمه‌ام او را [[تسلی]] می‌داد و می‌فرمود: آرام آرام ای پسر [[برادر]]، مشکل با این تشنگی زنده بمانی.
من این حالت از عمه و علی اصغر را که دیدم تشنگی خود را فراموش کردم، در همان خیمه نشسته و زارزار [[گریه]] کردم. عمه‌ام متوجه من شد فرمود: کیستی؟ آیا سکینه‌ای؟ گفتم: آری عمه! من هم حالت برادر را دارم اما اظهار تشنگی نمی‌کنم، مبادا غمی بر [[غم]] تو بیفزاید! اما [[فکری]] درباره برادرم کن، می‌ترسم با این تشنگی بمیرد! [[زینب]] فرمود: عزیزم چه کنم؟ من عرض کردم: اگر مرا [[اجازه]] دهی بروم نزد زن‌های [[اصحاب]]، شاید آبی ذخیره داشته باشند برای علی اصغر بیاورم. عمه‌ام [[راضی]] نشد که من تنها نزد زنها بروم، خودش از جا برخاست و علی اصغر را بغل گرفته رو به خیمه اصحاب گذاشت و من هم به دنبال او، به در هر خیمه که رسیدیم زن‌های اصحاب را صدا می‌کرد و می‌فرمود: [[خواهر]] شما آب دارید قطره‌ای به این طفل بنوشانیم؟ [[زنان]] هم اشک ریختند و گفتند: به [[جان]] علی اصغر ما هم تشنه‌ایم و آب نداریم.
 
تمام خیمه‌ها را سر زدیم یک قطره آب در خیمه اصحاب نبود، [[مأیوس]] برگشتیم. من از عقب صدای پا شنیدم، دیدم قریب بیست طفل از پسر بچه و دختر بچه به دنبال ما راه افتاده‌اند به [[امید]] اینکه شاید ما آب به دست آوریم و به آنها هم بدهیم، اما همه آنها لرزان، همه پا برهنه و اشک‌ریزان، مثل جوجه پرکنده می‌لرزیدند، در این [[حال]] [[بریر]] از [[خیمه]] بیرون آمده بود چشمش بر آن [[کودکان]] پا برهنه افتاد که از [[تشنگی]] نزدیک به هلاکتند، حالش منقلب گشت و اشکش جاری شد [[اصحاب]] را صدا کرد، همه از خیمه‌ها بیرون ریختند به بریر گفتند چه می‌فرمایی، چه شده؟ بریر گفت: [[یاران]]! ما زنده باشیم و [[دختران]] [[فاطمه]] و علی از تشنگی بمیرند؟ فردا جواب [[خدا]] را چه می‌گویید؟ اصحاب با [[نگرانی]] گفتند: چه باید کرد؟ بریر گفت: هر یک از شما دست یکی از این بچه‌ها را بگیرد و کنار [[شریعه]] [[فرات]] ببرد، به هر نحو شده [[سیراب]] کند و برگرداند و اگر هم بنای [[جنگ]] شد می‌جنگیم.
[[یحیی بن سلیم]] گفت: بریر! صلاح نیست چون [[حفاظت]] شریعه را سخت گرفته‌اند، اگر درگیر شدیم این اطفال [[تشنه]] زیر دست و پا تلف می‌شوند. ما مشک‌ها را به دوش بگیریم، [[مسلح]] رو به شریعه می‌رویم اگر آب آوردیم فبها المراد اگر کشته شدیم فبها المطلوب {{عربی|صرنا فداء لبنات البتول}} همه ما فدای دختران علی و فاطمه شده‌ایم. چهار تن از اصحاب [[شجاع]] مشک‌ها به دوش [[حرکت]] کردند به آب رسیدند، [[نگهبانان]] ایست دادند! بریز گفت: نامم بریر است، تشنه بودیم آمدیم آب بخوریم! نگهبانان خبر را به [[فرمانده]] رساندند که بریر همدانی هم [[قبیله]] با توست، تشنه بوده آمده آب بخورد! فرمانده گفت: بگذارید بنوشد، چهار نفر با [[اطمینان]] وارد شریعه شدند، بریر به یاد [[لب‌های تشنه]] اطفال و یاران زارزار [[گریه]] کرد و به [[رفیق]] خود گفت: ای [[برادر]] این آب را می‌بینی چگونه روان است، اما جگرهای تشنه [[اولاد]] [[پیامبر]] به قطره‌ای از آن‌تر نمی‌گردد، به یاد اطفال تشنه [[حرم]] مشک‌های خود را پر کنید و [[عجله]] نمایید.
 
یکی از نگهبانان سخنان بریر را شنید و فریاد زد می‌خواهید آب ببرید برای این خارجی؟ به خدا قسم الان فرمانده را خبر می‌کنم! بریر التماس کرد فایده نداد. فرمانده را خبر کردند جمعی را برای [[دستگیری]] بریر و یارانش فرستاد، آنها محاصره شدند، گفتند یا آب درون مشک‌ها را بریزد یا خونتان را می‌ریزیم! [[بریر]] گفت: {{عربی|اراقة الدماء احب الى من اراقة الماء}} ریختن [[خون]] ما بهتر است از ریختن آب. وای بر شما ما هنوز طعم آب را نچشیده‌ایم! وقتی دیدیم [[اولاد رسول خدا]] جگرشان از [[تشنگی]] می‌سوزد آب را بر خود [[حرام]] کردیم، آب را برای [[کودکان]] می‌بریم. بعضی گفتند: بگذارید بخورند و ببرند، بعضی دیگر گفتند: نه! [[مخالفت]] با [[حکم]] [[امیر]] [[گناه کبیره]] است. مشک‌ها را بگیرید آبشان را خالی کنید!
بریر و یارانش یک [[مشک]] را پر کرده بودند، بریر مشک را در بغل گرفته بود و برای [[فرزندان رسول خدا]] [[غصه]] می‌خورد و می‌گفت: {{عربی|صد الله رحمته عن صدنا عنكن يا بنات فاطمة}} [[خداوند]] [[رحمت]] خود را [[سد]] کند از کسانی که میان ما و شما ای [[دختران]] [[فاطمه]] سد کردند و مانع شدند.
 
بریر به [[یاران]] گفت: من مشک را بر می‌دارم شما دور مرا بگیرید و نگذارید کسی به مشک ضرر برساند، در یک [[جنگ]] و [[گریز]] قدم به قدم مشک را به خیمه‌ها نزدیک می‌کردند، تیر و سنگ به سوی بریر می‌بارید، تیری به گردن وی اصابت کرد خون جاری شد، متوجه شد خون گردن اوست، بریر گفت: {{عربی|الحمد لله الذي جعل رقبتي فداء لقربتي}} [[شکر]] می‌کنم آن خدایی را که رگ گردن مرا فدای مشک آب کرد که [[خجالت]] از روی دختران کوچک نکشم! صدای بریر را [[اصحاب]] شنیدند به [[حمایت]] بریر به [[نگهبانان]] [[حمله]] کردند و بریر را [[نجات]] دادند، بریر مشک را آورد، فریاد زد ای خانم کوچک‌ها بیایید! بریر برای شما آب آورده! اطفال همدیگر را خبر دادند بریر آب آورده! سه‌ساله‌ها و چهارساله‌ها پای برهنه به سوی بریر دویدند، دور بریر جمع و هرکس می‌گفت من تشنه‌ترم، بریر مشک را به [[زمین]] گذاشت و خود به کناری رفت تا یکی از [[زن‌ها]] بیاید آب را تقسیم کند.
اطفال خود را روی [[مشک]] انداختند، یکی شکم خود را بر مشک می‌مالید، یکی زبان خود را به مشک می‌مالید، [[روایت]] است {{عربی|و رمين بانفسهن على القربة و منهن من تلصق فوادها عليها فلما كثر ازدحامهن و حركتهن عليه انفك الوكاء و اريق الماء}}؛ در اثر ازدحام بر سر مشک، بند مشک باز شد و [[آب‌ها]] ریخت و [[بریر]] از این واقعه سخت آزرده شد و بر سر و صورت می‌زد و متصل می‌گفت: {{متن حدیث|لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ}}.
مرحوم مقرم نقل می‌کند: [[امام صادق]]{{ع}} فرمود: [[سیدالشهدا]]، [[علی اکبر]] را در [[روز]] هشتم [[محرم]] با ۳۰ سوار برای آوردن آب به خیمه‌ها به سوی [[دشمن]] فرستاد، آنان خود را به دریای دشمن زدند و از [[جنگ با دشمنان خدا]] استقبال کردند، خود را به [[شریعه]] [[فرات]] رساندند، مشک‌ها را از آب پر کردند و به خیمه‌ها بازگشتند.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|مظلومیت سیدالشهداء]]، ج۲، ص ۲۸.</ref>


== منابع ==
== منابع ==
{{منابع}}
{{منابع}}
* [[پرونده:13681024.jpg|22px]] [[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[فرهنگ عاشورا (کتاب)|'''فرهنگ عاشورا''']]
# [[پرونده:1100824.jpg|22px]] [[محمد هادی یوسفی غروی|یوسفی غروی، محمد هادی]]، [[سوگ‌نامه کربلا (مقاله)|مقاله «سوگ‌نامه کربلا»]]، [[فرهنگ عاشورایی ج۴ (کتاب)|'''فرهنگ عاشورایی ج۴''']]
# [[پرونده:1100846.jpg|22px]] [[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|'''معالم المدرستین ج۳''']]
# [[پرونده:13681024.jpg|22px]] [[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[فرهنگ عاشورا (کتاب)|'''فرهنگ عاشورا''']]
# [[پرونده:IM010744.jpg|22px]] [[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۲ (کتاب)|'''مظلومیت سیدالشهداء ج۲''']]
{{پایان منابع}}
{{پایان منابع}}


خط ۱۸: خط ۲۱۵:
{{عزاداری محرم}}
{{عزاداری محرم}}


[[رده:مدخل]]
[[رده:عاشورا]]
[[رده:شب عاشورا]]
[[رده:مدخل فرهنگ عاشورا]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۷ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۰:۱۶

حمله به خیام امام (ع) در عصر تاسوعا

حارث بن حصیره از عبدالله بن شریک عامری از امام زین العابدین (ع) نقل می‌کند که می‌گفت: عمر بن سعد بعد از نماز عصر صدا زد: ای سواران خدا سوار شوید مژده باد شما را به بهشت! مردم سوار شدند و به طرف حسین (ع) و یارانش حمله بردند[۱].

این در حالی بود که حسین (ع) جلوی خیمه‌اش زانوها را به بغل گرفته و به شمشیر خود تکیه داده خواب خفیفی وی را فرا گرفته بود. خواهرش زینب فریاد سپاه ابن سعد را شنید لذا به برادر خویش نزدیک شد و گفت: برادر آیا نمی‌شنوی که صداها نزدیک می‌شود؟ حسین (ع) سر خویش را بلند کرد و فرمود: رسول الله (ص) را در خواب دیدم، به من فرمود: شما به سوی ما می‌آیی! در این حین خواهرش به صورت خویش سیلی زد و گفت: ای وای بر من! حضرت فرمود: خواهرم وای بر تو مباد، خدا رحمتت کند، آرام باش. در این بین عباس بن علی (ع) آمد گفت: برادرم! لشکر به طرف شما آمده است.

حسین (ع) از جایش بلند شد و فرمود: عباس، جانم به فدایت ـ برادرم ـ سوار شو با آنها ملاقات کن بگو: چه شده؟ چه چیزی برایتان پیش آمده؟ و بپرس برای چه اینجا آمده‌اند؟ عباس تقریباً با بیست اسب‌سوار که زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر در میانشان بودند، روبه‌رویشان ایستادند. گفت: چه چیزی برایتان پیش آمده؟ و چه می‌خواهید؟

گفتند: فرمان امیر عبیدالله رسیده که به شما متعرض شویم تا تحت فرمان او درآیید یا شما را تحت فرمان او درآوریم. عباس (ع) فرمود: عجله نکنید تا نزد ابی عبدالله برگردم و آنچه گفتید را به او گزارش دهم. آنها متوقف شدند و گفتند: نزد او برو، جریان را به او گزارش بده بعد با پاسخش نزد ما بیا.

عباس برگشت و به سوی حسین (ع) دوید تا خبر را به او اطلاع دهد. وقتی عباس بن علی آنچه عمر بن سعد به حسین (ع) پیشنهاد کرده بود را به اطلاع حسین (ع) رسانید، حسین (ع) فرمود: نزدشان برگرد و اگر می‌توانی کارشان را تا صبح فردا به عقب بینداز و آنها را امشب از ما دور کن، تا که شاید امشب به درگاه پروردگارمان نماز بگذاریم و او را بخوانیم و از او طلب مغفرت بکنیم! خدا می‌داند که من نماز به درگاهش و تلاوت کتابش و دعا و استغفار زیاد را دوست می‌دارم.

عباس بن علی (ع) اسبش را دوانید تا به آنها رسید و گفت: آی با شما هستم! ابا عبدالله از شما می‌خواهد امشب را برگردید تا در مورد این مسأله فکر کند، این مسئله امریست که در این مورد بین شما و او سخنی رد و بدل نشده است. وقتی صبح شد ان شاءالله با هم ملاقات خواهیم داشت، یا به پیشنهاد شما راضی می‌شویم و آنچه را که شما می‌طلبید و بر آن اصرار دارید می‌پذیریم، یا آن را نپذیرفته و رد می‌کنیم.

حضرت با این پیشنهاد می‌خواست آنان را آن شب از نزد خویش بازگرداند تا فرصتی یافته دستوراتش را بدهد و به خانواده‌اش وصیت بنماید. عمر بن سعد گفت: ای شمر نظرت چیست؟ شمر گفت نظر شما چیست؟ تو فرمانده هستی نظر، نظر توست؛ عمر بن سعد گفت: ای کاش من نمی‌بودم، سپس رو به مردم کرد و گفت: نظر شما چیست[۲]؟

عمرو بن حجاج بن سلمة زبیدی گفت: سبحان الله! والله اگر اینها از اهالی دیلم هم بودند[۳] و از شما این تقاضا را می‌کردند سزاوار بود خواسته‌شان را اجابت می‌کردی.

قیس به اشعث گفت: خواسته‌شان را اجابت کن، قسم به جانم، فردا صبح با تو خواهند جنگید! عمر بن سعد گفت: والله اگر بدانم می‌خواهند جنگ بکنند امشب را به آنها مهلت نمی‌دهم![۴]

علی بن الحسین (ع) می‌فرماید: در این اثناء پیکی از طرف عمر بن سعد نزد ما آمد، ایستاد و به طوری که صدایش به گوش می‌رسید گفت: تا فردا به شما مهلت می‌دهیم، اگر تسلیم شوید شما را نزد امیر عبیدالله بن زیاد می‌فرستیم و اگر از تسلیم شدن بپرهیزید شما را رها نخواهیم کرد[۵].[۶]

اتمام حجت سیدالشهداء (ع) با یاران

علی بن حسین (ع) می‌فرماید: بعد از اینکه عمر بن سعد برگشت، دم غروب بود که حسین یارانش را جمع کرد، من مریض بودم خودم را نزدیک حسین رساندم تا سخنانش را بشنوم، شنیدم پدرم به یارانش می‌گفت: ستایش می‌کنم به بهترین ستایش خدایی را که برتر و بلندمرتبه است و در راحتی و سختی او را سپاس می‌گویم، خدایا تو را سپاس می‌گویم از آنکه ما را با نبوت فرستادن پیامبرت گرامی داشته‌ای و قرآن را به ما آموختی و ما را در دین فقیه و دانا نموده‌ای و گوش‌ها و چشم‌ها و قلب‌ها را برای ما قرار داده و ما را از مشرکین قرار نداده‌ای.

من یارانی برتر و بهتر از یاران خویش و اهل بیتی نیکوکارتر و پرهیزکارتر از اهل بیت خود نمی‌شناسم، خداوند به همه شما جزای خیر عطا کند. آگاه باشید، گمان می‌کنم فردا روز برخورد ما با این دشمنان است. آگاه باشید، نظرم این است که شما همگی با آزادی بروید. از ناحیۀ من عهدی بر گردن شما نیست. شما را تاریکی شب از دید دشمن می‌پوشاند، آن را مرکب خود قرار دهید و بروید[۷].

هر مردی از شما دست یکی از مردان اهل بیتم را بگیرد و در آبادی‌‎ها و شهرهایتان پراکنده شوید، تا اینکه خداوند گشایشی ایجاد کند. این قوم مرا می‌طلبند و اگر به من دست یابند از تعقیب دیگران صرف‌نظر می‌کنند[۸].[۹]

عکس‎العمل بنی هاشم: حضرت عباس و فرزندان عقیل

ابتدا عباس بن علی (ع) سخن آغاز کرد و گفت: چرا این کار را بکنیم؟ آیا برای اینکه بعد از تو باقی بمانیم؟! خدا هرگز چنین روزی را نیاورد! بعد برادران و فرزندان حسین (ع) و فرزندان برادرش حسن (ع) و دو پسر عبدالله بن جعفر محمد و عبدالله به همین نحو یا مانند آن سخن گفتند. آنگاه حسین (ع) فرمود: ای فرزندان عقیل! کشته شدن مسلم برایتان کافیست، شما دیگر نمانید بروید، من به شما اجازه داده‌ام!

فرزندان عقیل گفتند: اگر ما برویم مردم چه خواهند گفت؟ می‌گویند ما بزرگ و آقایمان و فرزندان عمویمان، آن هم فرزندان بهترین عموهایمان را رها کرده‌ایم، در حالی که حتی یک تیر هم به دفاع از آنها پرتاب نکرده و یک نیزه در کنارشان نیفکنده و یک شمشیر هم برای حمایت از آنان فرود نیاورده‌ایم، اصلاً ندانسته‌‎ایم چه کرده‌اند و چه شده‌اند نه به خدا قسم چنین نخواهیم کرد! و جان‌ها و اموال خاندانمان را فدایت خواهیم نمود. و در کنار شما خواهیم جنگید تا به جایگاه ورود شما وارد شویم! خدا زندگی بعد از شما را زشت و کَریه گرداند![۱۰].[۱۱]

عکس‌العمل سایر اصحاب: سخن مسلم بن عوسجه، سعید بن عبدالله و زهیر بن قین

مسلم بن عوسجه اسدی برخاست و گفت: اگر ما شما را رها کنیم در مورد اداء حق شما چه عذری پیش خدا بیاوریم؟ قسم به خدا! اگر نیزه‌‎ام در سینه‌شان بشکند و با شمشیرم آن قدر آنها را بزنم که دسته شمشیر از دستم رها شود، از شما جدا نخواهم شد. اگر سلاحی با من نباشد تا با آن با آن‎ها بیجنگم پیش روی شما به سویشان سنگ پرتاب خواهم کرد تا با شما بمیرم!

سعید بن عبدالله حنفی گفت: قسم به خدا تو را رها نخواهم کرد تا خدا بداند که ما در زمان غیبت رسول الله (ص) از شما محافظت کرده‎ایم، والله اگر بدانم کشته می‌شوم سپس زنده گردیده، زنده زنده سوزانده می‌شوم و سپس تکه تکه می‌گردم و این عمل هفتاد بار با من انجام می‌شود از شما جدا نمی‌شوم تا در کنار شما با مرگم خدا را ملاقات کنم، چگونه چنین نکنم در حالی که این کشته شدن بیش از یک بار نیست ولی بزرگی و کرامتی را به دنبال دارد که هرگز از بین نخواهد رفت!

زهیر بن قین گفت: والله دوست داشتم کشته می‎شدم، سپس دوباره زنده شده بعد کشته می‌شدم، تا جایی که هزار بار این چنین کشته می‌شدم، تا خداوند بدین وسیله، کشته شدن را از شما و جوانان اهل بیت شما دور می‌گردانید!

آنگاه جمعی از یارانش سخن گفتند، آنها گفتند: به خدا قسم از شما جدا نمی‌شویم، جان‎هایمان به فدایت، با گلوها و پیشانی‌ها و دست‌هایمان شما را حفظ می‌کنیم، اگر کشته شویم به عهدمان وفا کرده‌ایم و تکلیفی که بر گردن داشته‌ایم اداء نموده‌ایم. سپس جمعی دیگر از یاران سخنانی گفتند که برخی از آن‎ها با برخی دیگر شباهت داشت[۱۲].[۱۳]

وصیت و دلداری حسین بن علی (ع) به زینب کبری (س)

علی بن حسین بن علی (ع) می‌فرماید: آن شبی که پدرم فردایش کشته شد نشسته بود و عمه‌ام زینب نزد من بود و از من پرستاری می‌کرد، پدرم با یارانش در خیمه پدرم، از ما فاصله گرفته بودند. برده ابوذر حُوَی نزد ایشان بود و شمشیرش را آماده و تیز می‌کرد، در این هنگام پدرم این اشعار را می‌خواند: که معنایش چنین است: ای زمانه اُف بر تو چه رفیقی هستی، چقدر صبح و شام رفیقان و طالبانت در راهت کشته شده‌اند، روزگار قانع نمی‌شود کسی را به جای دیگری بگیرد. سرنوشت انسان به‌دست پروردگار بزرگوار است و هر زنده‌ای راه مرا خواهد رفت.

دو یا سه بار این ابیات را تکرار کرد تا اینکه فهمیدم و متوجه شدم منظورش چیست، بغض گلویم را گرفت، ولی اشکم را نگه داشتم و ساکت شدم، اما فهمیدم بلا نازل شده است! اما عمه‌‎ام نیز، آنچه را که من شنیده بودم شنید ـ ولی از آن رو که زن بود و زنان رقت قلب دارند و بی‌تاب می‌شوند ـ نتوانست خودش را کنترل کند در حالی که پیراهنش روی زمین کشیده می‌شد و رویش باز بود برخاست نزد حسین (ع) رفت، گفت: ای وای! ای کاش مرگ، زندگی را از من می‌گرفت، یک روز مادرم فاطمه مرد، بعد پدرم علی و بعد برادرم حسن، تنها تو مانده‌ای ای جانشین و باقی‌مانده گذشتگان!

حسین (ع) نگاهی به خواهر کرد و فرمود: خواهرم! شیطان، شکیبایی و بردباری‎ات را نگیرد. عمه‌ام زینب گفت: پدر و مادرم به فدایت ای ابا عبدالله! آیا آماده شده‌ای تا کشته شوی؟ جانم به فدایت. پدرم اندوهش را فرو نشاند و اشک از چشمانش جاری شد و این مَثَل عربی را به زبان جاری ساخت فرمود: که اگر شترمرغ شبی رها می‌شد به خواب می‌رفت! یعنی اگر مرا رها می‌کردند و متعرضم نمی‌شدند به جای خود می‌ماندم و به اینجا نمی‌آمدم.

عمه‌ام زینب گفت: وای بر من! برخلاف میل خود کشته می‌شوی! اینکه بر من جگر خراش‌تر و سخت‌تر است! آنگاه به صورت خویش سیلی زد و دستش را به طرف گریبانش برده آن را پاره کرد و بیهوش بر زمین افتاد! حسین (ع) بر بالینش رفت و بر صورتش آب ریخت[۱۴] و به خواهرش فرمود: ای خواهرم! تقوای الهی را پیشه کن و به واسطه دلگرمی‌هایی که خداوند به صابرین داده خویشتن‎داری نما، بدان که اهل زمین می‌میرند و اهل آسمان باقی نخواهند ماند، همه چیز نابود خواهد شد جز ذات خداوندی که زمین را با قدرتش خلق کرد و مخلوقات را برانگیخته و به سوی خود باز می‌گرداند و او یکتا و واحد است، پدرم بهتر از من بود، مادرم بهتر از من بود و برادرم هم برتر از من بود. همه این‎ها به شهادت رسیدند، من و آنها و هر مسلمانی چون رسول خدا خواهند مرد.

ابا عبدالله با این جملات و مانند آن خواهر را تسلی داد و فرمود: ای خواهرم! تو را قسم می‌دهم و شما به قسم من وفادار باش. وقتی که از دنیا رفتم برای من گریبانت را پاره نکن، به خاطر من صورتت را نخراش و آه و واویلا نکن. سپس پدرم، عمه‌ام زینب را آورد و کنار من نشاند[۱۵].[۱۶]

تدابیری برای حفاظت از خیام

آنگاه حسین (ع) نزد اصحابش رفت و به آنها دستور داد برخی از خیمه‌ها را به برخی دیگر نزدیک کنند، به طوری که طناب‌های خیمه‌ها را تودرتو قرار دهند و خودشان بین خیمه‌ها مستقر شوند و تنها یک طرف را برای آمدن دشمن آزاد بگذارند تا فقط از آن یک سو با دشمن بجنگند و سایر راه‌هایی را که به خیمه‌گاه منتهی می‌شود مسدود نمایند[۱۷].

و حسین (ع) برای جایی پشت خیمه‌ها که مانند جوی آب گود بود، نی و هیزم آورد، ابتدا ساعتی از شب را به کندن آن گودال پرداختند و آن را مثل خندقی درآوردند بعد هیزم و نی‌ها را در آن ریختند و گفتند: وقتی بر ما حمله کردند و با ما جنگیدند در خندق آتش می‌افروزیم تا از پشت به ما حمله نشود و تنها از یک سو با آنها سپاه دشمن مواجه شویم[۱۸].[۱۹]

شب مردان خدا

ضحاک بن عبدالله مشرقی گوید: حسین و یارانش تمام آن شب را بیدار ماندند و به نماز و دعا و زاری و استغفار پرداختند. یکی از نگهبانان سپاه عمر سعد که پیرامون ما، پاس می‌داد آن را شنید و گفت: «به خدای کعبه سوگند آن پاکان ما هستیم که (خدا) از شما جدایمان ساخته است!» ضحاک گوید: من او را شناختم و به «بریر بن حضیر» گفتم: می‌دانی او کیست؟ گفت: نه. گفتم: او «ابوحرب سبیعی عبدالله بن شهر» است، مردی شوخ و شنگول و شریف و شجاع و بی‌باک که به‌خاطر جنایت، مدتی را در حبس «سعید بن قیس» گذرانده بود.

بریر به او گفت: «ای فاسق! تو را خدا از پاکان قرار می‌دهد؟!» پرسید: «تو کیستی؟» گفت: «من بریر بن حضیرم» گفت: «إِنَّا لِلَّهِ. بر من دشوار است! به خدا سوگند هلاک شدی! به خدا سوگند ای بریر هلاک شدی!» بریر گفت: «ای ابا حرب! آیا می‌خواهی از گناهان بزرگت به‌سوی خدا بازگردی و توبه کنی؟! به خدا سوگند که آن پاکان ما هستیم و آن پلیدان شما هستید، شما!» او گفت: «من نیز بدان گواهی می‌دهم!» ضحاک گوید: من به او گفتم: «وای بر تو! آیا این شناخت تو سودت نرساند؟! گفت: فدایت گردم، پس چه کسی ندیم «یزید بن عذره عنزی» باشد، او که اکنون با من است؟ بریر گفت: «خدا در هر حال رأیت را زشت و تیره گرداند. تو سفیه و بی‌خردی!» و او از ما روی‌گردان شد. فرمانده کسانی که در آن شب پیرامون ما پاس می‌دادند «عزرة بن قیس احمسی» بود[۲۰].

تصفیه سپاه شب عاشورا

غربال کردن و تصفیه سپاهیان در کمتر جنگی دیده شده و در دستور کار کمتر فرماندهی به چشم می‌خورد. ارتش‌های مختلف دنیا از گذشته تا به حال به کمیت نیرو عنایت داشته‌اند، در عین حال که از کیفیت هم غافل نبوده‌اند. سیدالشهدا از مکه که حرکت می‌کند ظواهر امر را به طور طبیعی پیش می‌برد، ولی از عاقبت کار که باطن و پشت پرده ماجراست کاملاً واقف و آگاه است. در مدت چهار ماهی که امام در مکه تشریف داشتند به روشنگری پرداخت، مواضع سیاسی و اعتقادی خود را در مقابل حکومت فاسق اموی تبیین کرد و بر افشاگری نقاط ضعف یزید نالایق و هوسران پافشاری نمود. با سران قبایل و عموم مسلمین وارد مذاکره شد، از فرصت کنگره حج و حضور مسلمین از اقصی نقاط جهان اسلام استفاده کرد. طبیعتاً افرادی به دعوت امام پاسخ مثبت دادند و با کاروان امامت همراه شدند، در بین همراهان امام واضح است که دیدگاه معرفتی متفاوتی وجود داشته باشد، بعضی با انگیزه‌های کاملاً الهی به کانون عشق حسینی جذب شده‌اند و بعضی با انگیزه‌های مادی و و سودای دنیایی با سیدالشهدا همراه شده باشند، همان‌گونه که در سپاه امام حسن مجتبی(ع) این انگیزه‌های متفاوت به چشم می‌خورد.

شاید اولین تصفیه و غربالی که سیدالشهدا از اصحاب خود صورت داد زمانی بود که امام از ثعلبیه به زباله رسید، پیکی از کوفه که نامه‌ای را توسط محمد بن اشعث و عمر سعد به درخواست مسلم نوشته شده بود آورد، محمد بن اشعث مأمور دستگیری مسلم بود، مسلم از او درخواست کرد که جریان گرفتاری و سرانجام کار او را به امام برساند که موافقت شد. مضمون نامه همان خبری بود که امام در ثعلبیه از دو مرد قبیله بنی‌اسد شنیده بود یعنی شهادت مسلم، ضمناً خود آن نامه‌رسان به امام گفت: پیک شما قیس بن مسهر هم اعدام شده، امام مکتوبی نوشت و دستور داد برای تمامی همراهانش بخوانند، مکتوب این بود: خبر ناراحت کننده‌ای به ما رسیده که مسلم و هانی و پیک مخصوص من قیس بن مسهر کشته شده‌اند «أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ خَذَلَتْنَا شِيعَتُنَا فَمَنْ أَرَادَ مِنْكُمُ الِانْصِرَافَ فَلْيَنْصَرِفْ‌»؛ «‌ای مردم، شیعیان ما، ما را تنها گذاشتند اینک هرکس میل دارد می‌تواند بدون هیچ مسئولیتی برگردد»[۲۱].

امام می‌دانست که جمعی از اعراب که در راه به حضرتش ملحق شده‌اند به فکر پول و غنایم آمده‌اند، وضع را روشن کرد تا با بصیرت انتخاب کنند و با این خبر همان افراد برگشتند. پس از این فرمایش امام، افرادی که در بین راه به امام پیوسته بودند و انگیزه‌ای غیر از تکلیف شرعی و تبعیت از امامت بود ریزش کردند و یاران خاص امام باقی ماندند. امام عسکری(ع) فرمود: سیدالشهدا از باب امتحان و تصفیه اصحاب به لشکر خود فرمود: من بیعت خود را از شما برداشتم. به قبیله و دوستان خویشتن ملحق شوید. نیز به اهل بیت خود: فرمود: من بیعت خود را از شما هم برداشتم، شما حق دارید که از من جدا شوید. لشکر امام(ع) از آن حضرت مفارقت کردند، ولی اهل بیت و اقرباء آن بزرگوار نپذیرفتند، بلکه گفتند: ما از تو جدا نخواهیم شد تا اینکه آنچه تو را محزون می‌کند ما را هم محزون کند. هر مصیبتی دچار تو می‌شود دچار ما هم بشود اگر ما با تو باشیم خیلی به خدا نزدیک‌تریم[۲۲].

امام علاوه بر عوام، خواص را هم مخیر کرد تا برای نجات خود بین رفتن و خطر را به جان خریدن یکی را انتخاب کنند و بیعت را از آنها برداشت. امام شب عاشورا به همراهان خود روی آورد و فرمود: «ان القوم ليسوا يقصدون غيري و قد قضيتم ما عليكم فانصرفوا فانتم في حل»؛ این سپاه جز با من کاری ندارند، و شما وظیفه خود را به انجام رساندید، پس بازگردید چون شما آزاد هستید. اصحاب گفتند: نه به خدا سوگند، ای پسر پیامبر خدا، ما جانمان را فدای تو می‌کنیم. پس امام برای ایشان از «خدا» پاداش نیک طلب کرد[۲۳]. مسعودی در تاریخ مروج الذهب می‌نویسد: فعدل إلى كربلا و هو في مقدار خمسماة فارس من اهل بيته و اصحابه؛ یعنی امام(ع) به کربلا رسید در حالتی که با او در حدود پانصد سوار از اهل بیت و یارانش بودند و آن‌گاه گوید کسانی که در رکاب امام شهید شدند هشتاد و یک تن و این مقدار که مسعودی متعرض شده کسانی‌اند که در شب عاشورا به کنار رفتند، یعنی تا شب عاشورا ۵۰۰ نفر همراه امام بوده‌اند و در تصفیه آن شب برگشته‌اند و امام را تنها گذاشته‌اند، گر چه بعضی از مورخین اصحاب امام را در بین راه از مکه تا کربلا ۱۱۰۰ و ۱۴۰۰ نفر نوشته‌اند[۲۴].

سکینه می‌گوید: شب عاشورا شبی مهتابی بود و من در خیمه نشسته بودم و از پشت سر صدای گریه به گوشم رسید، چنان سوز آن صدا در من اثر گذاشت که من هم بی‌اختیار اشکم جاری شد و بغض راه گلویم را گرفت و سعی کردم خودم را حفظ کرده تا با صدای بلند گریه نکنم، اشک‌هایم را پاک کرده تا خواهران و سایر زن‌ها متوجه نشوند، با خاطری افسرده از خیمه بیرون آمدم به دنبال آن صدا به راه افتادم تا به جایی رسیدم که پدرم در میان اصحاب و یاران نشسته بود و صدای گریه از پدر بزرگوارم بود. از پشت خیمه بابا شنیدم که می‌فرمود: ای یاران و ای اصحاب من! بدانید که من می‌دانم شما برای چه با من در این سفر همراهی کردید، شما می‌دانستید که من به سوی قومی می‌روم که با دل و زبان با من بیعت کرده و مرا به امیری خود دعوت کردند، اما طولی نکشید که این دوستی آنها به دشمنی تبدیل شد و شیطان سینه پر کینه ایشان را شکافت، چیزی جز مکر و غدر نیافت پس بر ایشان مسلط شد و پیمان سابق را از بین برد و خدا را از خاطرشان محو کرد. ای یاران! بدانید این مردم الان هیچ قصدی جز کشتن من ندارند و هر کس از من حمایت کند خون او را هم می‌ریزند. پس از کشتن من قصدشان اسیر کردن اهل بیت من است. می‌ترسم شما این مطلب را ندانید و اگر هم بدانید حیا و خجالت مانع از رفتن شما شود. يحرم المكر و الخدعة عندنا اهل البيت فكل من يكره نصرتنا فليذهب في هذه الليلة الساترة؛ مکر نزد ما حرام است؛ لذا کسی که یاری ما را خوش ندارد در این شب تا فرصت از دست نرفته راه خود را گرفته و برود و کسی که ما را همراهی کند فردا در بهشت همراه ما بوده و از غضب خدا آسوده می‌باشد.

فقد أخبرني جدي أن ولدي الحسين يقتل بطف كربلا غريبا وحيدا عطشانا فمن نصره فقد نصرني و نصر ولده القائم و من نصرنا بلسانه فانه في حزبنا في القيامة؛ «جدم رسول خدا خبر داده که حسین من غریب و وحید و عطشان در زمین گرم کربلا شهید می‌شود و هر کس او را یاری کند ما را یاری کرده و یاری پسرم قائم آل محمد را نموده است». سکینه می‌گوید: ما أتم أبي كلامه إلا و تفرق القوم من نحو عشرة و عشرين فلم يبق معه الا ما ينقص عن الثمانين و يزيد عن السبعين فنظرت إلى أبي فوجدته قد نكس رأسه في حزن و كرب فلما رايت ذالك فخنقتني العبرة فرددتها؛ هنوز سخن پدرم تمام نشده بود که دیدم بی‌وفایان ده تا ده تا و بیست تا بیست تا از خیمه پدرم خارج می‌شدند و متفرق می‌گشتند تا جایی که تعداد قلیلی باقی ماندند، بعد از تفرق افراد، نگاهی به پدر مظلوم خود کردم دیدم سر را به زیر انداخته مبادا مردم در رفتن خجالت بکشند، از آن همه بی‌وفایی و بی‌حیایی مردم و آن غربت غیر قابل وصف پدر، بی‌اختیار گریه راه گلویم را فشرد و دلم به درد آمد، عرض کردم: اللهم انهم خذلونا فاخذلهم و لا تجب دعائهم و لا تجعل لهم في الأرض مسكنا و سلط عليهم الفقر و لا تنلهم شفاعة جدي؛ سپس به خیمه خود برگشتم ولی آرام و قرار نداشتم! اشک بی‌اختیار به صورتم می‌ریخت. در این اثناء عمه‌ام ام کلثوم نظرش به من افتاد و با آن حال مرا دید از جا پرید و جلو آمد و گفت: دخترم تو را چه می‌شود، چرا اشک می‌ریزی؟ حالم بدتر شد ولی از اول تا آخر آنچه دیده و شنیده بودم برای عمه‌ام بیان کردم از شنیدن این خبر ناله از دل بر کشید و فریاد زد: واجداه واعلياه واحسناه واحسيناه واقلة ناصراه اين الخلاص من الاعداء. ای جد بزرگوار و ای علی بن ابی طالب و ای حسن بن علی و ای حسین بن علی امان از کم یاوری، کجا ما از چنگال این دشمنان جان سالم به در می‌بریم؟ گفت: ليت الاعادي يرضون ان يقتلونا بدلا عن أخي؛ کاش این دشمنان راضی می‌شدند که ماها را عوض برادرم بکشند. ای کاش این قوم از ما قربانی قبول می‌کردند و ما زن و بچه را مثل گوسفند سر می‌بریدند و دست از حسین مظلوم و غریب و بی‌یاور بر می‌داشتند. تمام زنان و بانوان حرم به ناله و افغان درآمدند، غلغله‌ای به پا شد.

صدای شیون زن‌ها به گوش امام حسین(ع) رسید، رو به خیمه آورده و از شدت اندوه و ناراحتی لباس آن حضرت روی زمین کشیده می‌شد، به در خیمه که رسید فرمود: «فبما هذا البكا؟»؛ «این گریه شما از چیست؟» عمه‌ام پیش رفت و دامن امام را گرفت و عرض کرد: يا اخي ردنا إلى حرم جدنا الرسول؛ «برادر جان ما را به حرم جدمان رسول خدا برگردان و از این غم و اندوه نجات ده». امام فرمود: «لَيْسَ لِي إِلَى ذَلِكَ سَبِيلٌ‌»؛ این کار برای من ممکن نیست! «عمه‌ام عرض کرد: برادر شاید این بی‌حیایی دشمن به خاطر آن است که شما و پدر و جدتان را نمی‌شناسند، از این رو به نظر می‌رسد که جد و پدر و مادر خود را معرفی کنی. حضرت فرمود: خواهر جان از حسب و نسب خود آنها را آگاه کرده‌ام ولی مؤثر نبوده، تنها قصد و غرضی که دارند کشتن من است «و لا بد أن تراني على الثرى طريحا جديلا»؛ ای خواهر ناچاری از اینکه ببینی بدنم روی خاک افتاده و لباس‌هایم را برده و بدنم را از ضرب تیر و نیزه و شمشیر پاره پاره کرده‌اند. خواهرم این خبر را جدم و پدرم به من داده‌اند و لذا: «اوصيكم بتقوا الله رب البرية و الصبر على البرية و كظم نزول الرزية»؛ «خواهرم شما را به تقوا و صبر بر بلا و حلم در مقام ابتلاء سفارش می‌کنم»[۲۵].[۲۶]

شب عاشورا

شب عاشورا یا شب شور و غوغا، شب باران صبر، شب طوفان عشق، شب ترنم ذکر، شب خنده بر مرگ، شب بی‌پناهی زن‌ها، شب چهره‌های معصوم کودکان، شب دلواپسی و اضطراب زنان. شب بی‌خوابی و بی‌قراری از ابهام فردا، شب وصال ۷۲ داماد، شب نجوای حسین(ع) در کوه طور کربلا و دشت سینای نینوا، شب کاروان سالاری زینب، شبی که فردای آن، زینب باید نقش همه انبیا را ایفا کند. شبی که زینب بدیل وصی خدا می‌شود، شبی که مصائب فردایش را کوه طاقت کشیدن ندارد. شب عاشورا آخرین شبی است که شهیدان هستند، شب وداع است، شب وصال است، شب رهایی از قفس غربت دنیاست، شب آذین‌بندی بهشت است، شب استقبال فرشتگان و انبیا و اوصیاء آنان از وصی رسول خاتم و یاران اوست. شبی است که حسین(ع) برای شهادت آماده می‌شود و زینب برای هجرت.

شبی است که اصحاب در میان خیمه‌ها سجاده پهن کرده، مشغول نماز و نیاز و تضرع و استغفار و تلاوت قرآنند. دقیقه‌ای از گریه و مناجات و تضرع و زاری کوتاهی نکردند، ناله عاشقانه از دل برآوردند. دل از جهان کنده با محبوب خود حالی داشتند. مرحوم سید در لهوف می‌نویسد: «بَاتَ الْحُسَيْنُ(ع) تِلْكَ اللَّيْلَةَ لَهُمْ دَوِيٌّ كَدَوِيِّ النَّحْلِ‌»؛ «آن شب را امام و اصحابش به عبادت خدا به سر بردند. مثل زنبور عسل زمزمه قرآن و مناجاتشان می‌پیچید». سید در لهوف می‌نویسد: سیدالشهدا با اصحاب خودش تمام این شب را به عبادت و قیام و رکوع و سجود و تلاوت قرآن گذرانیدند. عقدالفرید نقل روایت کرده: از امام سجاد(ع) سؤال کردند چرا پدرت این قدر کم اولاد بود؟ امام فرمود: عجب این است که چگونه او دارای اولاد شده؛ زیرا که پدرم در شبانه روز هزار رکعت نماز می‌خواند و با این وصف چه وقت فراغت که بخواهد به زنان بپردازد.

شبی است که هیچ نسیم امیدی برای ترک جنگ و مخاصمه از صحرای سوزان لشکر عمر سعد نمی‌وزد و زن‌های حرم حسینی به هم که می‌رسند حتی یک خبر تازه برای نقل کردن ندارند. فقط حرفشان این است «ما تسلیم خداییم تا او چه بخواهد» کودکان معصوم غمی غیر قابل وصف در چهره دارند، نگاهشان سخن می‌گوید، افسردگی‌شان حرف‌ها دارد، گاهی گریه‌شان بغض ترکیده‌ای است از ابهام فردا، خدایا چه خواهد شد؟ با ما چه خواهند کرد؟ چرا این‌گونه با ما معامله می‌کنند؟ سیدالشهدا باید همه چیز را به زنان حرم بگوید، ترسیم صحنه فردا گاهی با نگاه است، گاهی در قالب لفظ و بیان است و لذا حضرت همه را در شب عاشورا جمع کرد و فرمود: زن‌ها بیایند! زن‌ها آمدند در زیر آن خیمه که جز اهل بیت دیگری نبود! اصل حدیث دو کلمه است: «فَنَظَرَ إِلَيْهِمْ‌...». یعنی آن حضرت در این حال که جمع شدند شروع کرد به نگاه کردن به آنها. یعنی اول نگاه کرد «وَ بَكَى سَاعَةً» بعد مدتی گریه کرد[۲۷].

و این گویاترین پیامی بود که حسین(ع) به پیامبران خون شهدا در مسیر اسارت ارائه داد. زن‌ها و کودکان همه چیز را گرفتند و خود را برای فردایی پر از رنج و تلخ آماده کردند. زینب فردا باید به صحنه آید، همه زن‌ها باید در جنگ حضور فعال داشته باشند، فقط مردانند که با تیر و نیزه می‌جنگند ولی زن‌ها با شمشیر بیان و تحریک عواطف. آن شب گویا هیچ چشمی به خواب نرفت، زن‌ها پیوسته به خیمه‌های یکدیگر سر کشیده و از چگونگی اوضاع جویا می‌شدند، ولی هیچ خبری که از نگرانی‌ها بکاهد به دست نمی‌آمد. از این رو هر ساعتی که از شب می‌گذشت و به صبح نزدیک‌تر می‌شد اضطراب‌ها و نگرانی‌ها افزون‌تر می‌گردید. بچه‌ها نیز افسرده و بهت‌زده بودند و اندوهی مبهم قلب لطیف آنها را می‌فشرد. آنها نمی‌دانستند چه حادثه‌ای رخ داده و یا چه مصائبی در پیش است، اما چون بزرگ‌ترها را در هول و هراس و گاهی در حال گریه می‌دیدند، قلب‌شان می‌گرفت و با بهت و سرگردانی از این سوی به آن سوی می‌رفتند.

مردها نیز از پیر و جوان یا در اطراف خیمه‌ها کشیک می‌دادند و گشت می‌زدند و یا سلاح خود را صیقل می‌زدند و آماده می‌کردند و یا اینکه در میان خیمه‌ها به نماز و تلاوت قرآن و تسبیح و مناجات اشتغال داشتند. ابو مخنف از حارث بن کعب از علی بن الحسین(ع) روایت کرده که فرمود: به خدا که من در آن شب بیمار و با پدرم نشسته بودم و امام مشغول اصلاح تیرهای خود بود و جون غلام و آزاد شده ابوذر نیز پیش رویش نشسته بود، عمه‌ام زینب مرا پرستاری می‌کرد که ناگاه پدرم مشغول خواندن این اشعار شد: «يَا دَهْرُ أُفٍ لَكَ مِنْ خَلِيلِ *** كَمْ لَكَ بِالْإِشْرَاقِ وَ الْأَصِيلِ‌ مِنْ صَاحِبٍ أَوْ طَالِبٍ قَتِيلِ *** وَ الدَّهْرُ لَا يَقْنَعُ بِالْبَدِيلِ‌ وَ إِنَّمَا الْأَمْرُ إِلَى الْجَلِيلِ *** وَ كُلُّ حَيٍّ سَالِكٌ سَبِيلِي‌» «اف بر تو ای روزگار که چه بد دوستی هستی و چه اندازه در بامداد و شام یاران خود و بزرگان را کشته‌ای و روزگار به جانشین و بدل هم قناعت نمی‌کند و سررشته کار در این باره به دست خدای بزرگ است و هر شخص زنده‌ای سرانجام به راهی که من می‌روم خواهد رفت.

علی بن الحسین(ع) فرمود: پدرم این اشعار را دو یا سه مرتبه تکرار کرد تا من کاملاً آنها را شنیدم و دریافتم که منظور پدرم چیست. گریه راه گلوی مرا مسدود نمود، از گریه خودداری کردم و ساکت شدم و دانستم که بلا مقدر شده است! عمه‌ام زینب نیز آنچه را که من شنیدم او هم شنید. او زن بود، شأن زنان این است که رقیق القلب و کم طاقت هستند و نتوانست خودداری کند؛ لذا از جای برجست و در حالی که دامن لباسش به زمین کشیده می‌شد و پا برهنه خود را به امام رسانید و فریاد زد: واثكلاه واحزناه ليت الموت اعدمني الحياة! اليوم ماتت أمي فاطمة و أبي علي و أخي الحسن. يا خليفة الماضين و ثمال الباقين!!؛ با شیون گفت: ای کاش مرگ زندگی مرا نابود می‌کرد! گویا: امروز مادرم فاطمه از دنیا رفته است و پدرم علی شهید شده است و برادرم حسن(ع) از دست رفته است! تویی باقیمانده گذشتگان و پناهگاه بازماندگان مایی.

امام حسین(ع) متوجه حضرت زینب شد و به وی فرمود: «يَا أُخْتِي لَا يَذْهَبَنَّ حِلْمَكِ الشَّيْطَانُ‌»؛ «یعنی ای خواهرم! مبادا شیطان صبر تو را برباید» «يا اختي اتقي الله فان الموت نازل لا محاله»؛ «خواهرم خدا را پرهیزگار باش که مرگ ناچاراً می‌رسد». سپس چشمان مبارک امام(ع) پر از اشک شد و فرمود: «لَوْ تُرِكَ الْقَطَا لَيْلًا لَنَامَ‌»؛ یعنی اگر پرنده قطا را یک شب آزاد می‌گذاشتند می‌خوابید. زینب کبری گفت: واویلاه آیا تو خویشتن را مظلوم مقهور می‌دانی! این خبر بیشتر قلب مرا جریحه‌دار می‌کند و بر من ناگوارتر است. سپس لطمه به صورت خود زد و به حال غشوه افتاد! امام حسین(ع) برخاست و به وی فرمود: «يا اختاي تعزي بعزاء الله لِي وَ لِكُلِّ مُسْلِمٍ بِرَسُولِ اللَّهِ‌(ص)»؛ ای خواهرم! به شکیبایی خدا شکیبا باش و هر مسلمانی را باید به پیامبر خدا اقتدا کند بعد فرمود: نسبت به خدا پرهیزکاری را پیشه کن و به شکیبایی که خدا به تو عطا کند صبور باش، بدان که اهل زمین خواهند مرد و اهل آسمان باقی نمی‌مانند، هر چیزی غیر از ذات مقدس پروردگار هلاک خواهد شد. همان خدایی که خلق را به قدرت خود آفریده است و خلق را خواهد بر انگیخت و یکه و تنها است. پدرم از من بهتر بود، مادرم از من نیکوتر بود، برادرم از من بهتر بود، وظیفه من و هر مسلمانی این است که بر رسول خدا(ص) تأسی نماییم. امام حسین(ع)، زینب را به این قبیل سخنان امر به صبر می‌کرد و می‌فرمود: ای خواهر! من تو را قسم می‌دهم و باید قسم مرا قبول کنی: «اني اقسم عليك فابري قسمي لا تشقي علي جيبا و لا تخمشي علي وجها» یعنی مبادا گریبان خود را برای من چاک بزنی! مبادا صورت خود را در عزای من بخراشی، مبادا وقتی من شهید شدم برای من صدا به واویلاه بلند کنی، سپس پدرم عمه‌ام زینب را آورد و نزد من نشانید[۲۸].[۲۹]

غربال خواص

شب عاشورا سیدالشهدا همه اصحاب را جمع کرد و سخنی کوتاه ولی به عمق تاریخ بیان فرمود: «أُثْنِي عَلَى اللَّهِ أَحْسَنَ الثَّنَاءِ وَ أَحْمَدُهُ عَلَى السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ اللَّهُمَّ إِنِّي أَحْمَدُكَ عَلَى أَنْ أَكْرَمْتَنَا بِالنُّبُوَّةِ وَ عَلَّمْتَنَا الْقُرْآنَ وَ فَقَّهْتَنَا فِي الدِّينِ وَ جَعَلْتَ لَنَا أَسْمَاعاً وَ أَبْصَاراً وَ أَفْئِدَةً فَاجْعَلْنَا مِنَ الشَّاكِرِينَ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّي لَا أَعْلَمُ أَصْحَاباً أَوْفَى وَ لَا خَيْراً مِنْ أَصْحَابِي وَ لَا أَهْلَ بَيْتٍ أَبَرَّ وَ لَا أَوْصَلَ مِنْ أَهْلِ بَيْتِي فَجَزَاكُمُ اللَّهُ عَنِّي خَيْراً و قد اخبرني جدي رسول الله(ص) باني ساساق الى العراق فانزل ارضا يقال لها عمورا و كربلا و فيها استشهد و قد قرب الموعد. أَلَا وَ إِنِّي لَأَظُنُّ أَنَّهُ آخِرُ يَوْمٍ لَنَا مِنْ هَؤُلَاءِ أَلَا وَ إِنِّي قَدْ أَذِنْتُ لَكُمْ فَانْطَلِقُوا جَمِيعاً فِي حِلٍّ لَيْسَ عَلَيْكُمْ مِنِّي ذِمَامٌ هَذَا اللَّيْلُ قَدْ غَشِيَكُمْ فَاتَّخِذُوهُ جَمَلًا وَ لْيَأْخُذْ كُلُّ رَجُلٍ مِنْكُمْ بِيَدِ رَجُلٍ مِنْ أَهْلِ بَيْتِي فجزاكم الله جميعا خيرا و تفرقوا في سوادكم و مدائنكم فان القوم انما يطلبونني و لو اصابوني لذهلوا عن طلب غيري»[۳۰]. هنگامی که تاریکی شب بر دامن صحرا سایه افکند، امام در جمع با صفا و با وفای اصحاب که بوی عطر صداقت‌شان هنوز در مشام تاریخ فرحبخش و روح نواز است به یاران خود فرمود: خدا را به بهترین وجه ستایش می‌کنم و او را در شدائد و آسایش و سختی و رفاه، سپاس می‌گزارم. خدایا تو را می‌ستایم که ما را با نبوت گرامی داشتی و قرآن را به ما آموختی و به احکام دین آشنا ساختی و برای ما گوش شنوا و چشم حق بین و دل بیدار قرار دادی و از مشرکان «کوردل» قرار ندادی.

اما بعد، من اصحاب و یارانی بهتر از یاران خود ندیده‌ام و خاندانی باوفاتر از اهل بیت خود سراغ ندارم، خداوند به همه شما جزای خیر دهد. جدم رسول خدا به من خبر داده بود که من به سرزمین عراق فرا خوانده می‌شوم و در محلی به نام «عمورا» و کربلا فرود می‌آیم و در همان جا شهید می‌شوم و اینک وقت آن شهادت فرا رسیده است. من یقین دارم دشمن از همین فردا جنگ خود را با ما آغاز خواهد کرد و از هم اکنون همه شما را به اختیار خود گذاشتم، من بیعت خود را از شما برداشتم و اینک که سیاهی شب همه را فرا گرفته، چون مرکبی از آن استفاده کنید و هر یک از شما دست یکی از افراد خانواده مرا بگیرید و به سوی آبادی و شهر خویش حرکت کنید؛ زیرا این مردم مرا تعقیب می‌کنند و اگر به من دسترسی پیدا کنند از دیگران صرف نظر خواهند کرد. خداوند به همه جزای خیر عنایت فرماید.

امام در این سخن به یاد ماندنی بر چند محور مهم تأکید دارد. بعد از حمد ثناء و بیان نعمت‌های معنوی «نبوت و فقاهت و قرآن و هدایت» اولین اشاره‌اش اینست که: اصحابی بهتر از شما ندیده‌ام، یارانی به وفا و صداقت و تلاش مثل شما وجود نداشته است و امام به داشتن این اصحاب افتخار می‌کند، آن‌گونه که اهل بیتش را هم نمونه می‌داند و در خوبی و ارزش‌ها و تقید به آراستگی کسی به پای آنها نمی‌رسد. نکته دوم که در سخنان امام به چشم می‌خورد خبر از شهادت خود در پیشگویی سخن رسول اکرم می‌دهد که من فردا شهید خواهم شد. نکته سوم تصفیه نهایی اصحاب است و مخیر نمودنشان در یک انتخاب بزرگ و سرنوشت‌ساز، امام به همه اصحاب و اهل بیتش پیشنهاد می‌کند که بیعتم را از شما برداشتم، جان خود را نجات داده به شهر و روستای خود برگردید فقط من در تعقیب حکومت اموی هستم، فقط به من کار دارند، با شهادت من به شما کاری ندارند. امام غیرت‌ها را محک می‌زد، امام درد دین و دیانت و تعهد انقلابی افراد را به بوته آزمایش گذاشت. امام انتخاب زندگی و شهادت را به دست آنها سپرد. امام آنها را به بزرگ‌ترین انتخابی که یک مؤمن ممکن است برایش پیش آید امتحان نمود. یا با حسین بمانید تا جاودانه بمانید و اگر بروید برای همیشه می‌روید.

یا حسین را بگیرید که تا بهشت و رضوان الهی با حسین خواهید بود یا دنیا را و زندگی روزمره را بگیرید که هرگز با حسین نخواهید بود و حسین را نخواهید دید. یا بهشت را برگزینید و یا دوزخ را که حسین(ع) در اینجا مظهر بهشت است و یزید مظهر دوزخ و آتش سوزنده و ذلتی واضح، یا نفس اماره را برگزینید و یا نفس مطمئنه را که راحت‌طلبی و عافیت‌جویی و ادامه زندگی چند روزه این سرای و بی‌تفاوتی نسبت به دین و اوامر امام زمان یعنی نفس اماره و اطاعت از امامت و آغوش باز برای شهادت یعنی نفس مطمئنه و نفس مطمئنه یعنی حسین. اینجاست که امام صادق(ع) در تفسیر آیات آخر سورة فجر ﴿يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً[۳۱] فرمود: «﴿النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ یعنی حسین(ع)» نفس مطمئنه در این آیه یعنی حسین(ع) و بعد فرمود: سوره فجر سوره جدم حسین(ع) است[۳۲]. البته بودند افرادی که در روز تاسوعا به اردوگاه سیدالشهدا پیوستند ولی با امام شرط کردند که حق خروج از کربلا را داشته باشند. گویا می‌خواستند با حفظ تعلقات دنیایی به آخرت هم سرکی بکشند، غافل از اینکه تکلیف شرعی الهی یعنی تا پای جان با امام بودن و بر نگشتن. از آن جمله مردی است به نام ضحاک بن عبدالله مشرقی به محضر امام حسین(ع) آمد و عرض کرد من به اردوگاه شما می‌آیم و می‌جنگم اما تا زمانی که جنگجویی از شما باقی باشد «امیدی به پیروزی باشد» وقتی ببینم که تنها شدی و کسی نمانده من نیز شما را رها کرده و می‌روم! حضرت فرمود: مانعی نیست و روز عاشورا اسبش را از خیمه بیرون آورد و سوار شد و رفت[۳۳].[۳۴]

وفاداری اصحاب

اصحاب برای ابراز صداقت و بیان حسن انتخابشان هیچ تأملی نکردند و نیاز به تفکر و مشورتی نداشتند، بی‌هیچ تعارفی حرف دلشان را بر زبان جاری کردند. اولین سخن را برادر باوفایش حضرت ابوالفضل العباس فرمود: «لِمَ نَفْعَلُ ذَلِكَ لِنَبْقَى بَعْدَكَ لَا أَرَانَا اللَّهُ ذَلِكَ أَبَداً»؛ ما هرگز تو را تنها نمی‌گذاریم تا بعد از تو زنده بمانیم؟ خداوند هرگز چنین روزی را نصیب ما نکند. امام به فرزندان عقیل یعنی برادران شهید مسلم بن عقیل روی آورده فرمود: برای شما شهادت مسلم کافی است، من به شما اجازه می‌دهم که بروید. فرزندان عقیل گفتند: اگر شما را تنها گذاشته و برویم در این صورت اگر مردم از ما بپرسند چگونه مولا و آقای خود را تنها گذاشتید در جواب آنها چه بگوییم؟ بگوییم مولای خود را تنها گذاشتیم و کمترین حمایتی از او نکردیم؟ نه به خدا هرگز چنین کاری نخواهیم کرد، بلکه جان و مال و فرزندان خود را در راه تو فدا خواهیم کرد و تا آخرین لحظه حیات در رکاب تو می‌جنگیم و با تو وارد بهشت می‌شویم «فَقَبَّحَ اللَّهُ الْعَيْشَ بَعْدَكَ‌»؛ «زشت باد زندگی بعد از تو»[۳۵].

نوبت به اصحاب شد، ابتدا مسلم بن عوسجه برخاست و چنین گفت: ای حسین(ع) و ای سرور جوانان اهل بهشت، اکنون که تو را چون حلقه انگشتری محاصره، نموده، بر ما فرض است که از تو حمایت کرده و حقت ادا کنیم، آیا سزاوار است که رهایت سازیم آنگاه در پیشگاه عدل الهی چه عذری توانیم آورد؟ به خدا سوگند تا شمشیر در دست داریم و می‌توانیم نیزه در سینه دشمنان جای دهیم از یاری تو دست برنخواهیم داشت و چنانچه سلاح برای جنگیدن نداشته باشیم با سنگ به مقابله آنان می‌شتابیم تا در رکابت جان به جان آفرین تسلیم کنیم. سعید بن عبدالله حنفی در پاسخ امام گفت: به خدا قسم دست از یاری تو برنخواهیم داشت تا خدا بداند که ما حق پیغمبرش را درباره تو رعایت کردیم، همه بدانند! به خدا سوگند اگر بدانم کشته می‌شوم و زنده می‌گردم و و زنده مرا آتش می‌زنند و خاکسترم را به باد می‌دهند و ۷۰ بار این عمل را با من انجام دهند، باز هم هرگز دست از یاری تو برنخواهم داشت و پس از هر بار زنده شدن به یاریت می‌شتابم و چگونه تو را یاری نکنم در صورتی که می‌دانم این مرگ یک بار بیش نیست و پس از آن کرامت و لطف بی‌پایان خدا خواهد بود[۳۶].

پس از سعید بن عبدالله، زهیر بن القین چنین گفت: ای فرزند پیامبر خدا، آرزویم آن است که هزار بار کشته گردیده و بار دگر زنده شوم و در رکابت جنگ نمایم، شاید بدین وسیله خداوند تو را و فرزندان و خویشانت را از مرگ رهایی بخشد. به محمد بن بشیر حضرمی خبر رسید که پسرت در مرز ری به اسارت افتاده. «فَقَالَ عِنْدَ اللَّهِ أَحْتَسِبُهُ وَ نَفْسِي مَا كُنْتُ أُحِبُّ أَنْ يُؤْسَرَ وَ أَنَا أَبْقَى بَعْدَهُ»؛ گفت: پاداشش را از خدا می‌گیرم، دوست نداشتم در حیاتم به اسارت گرفتار گردد. امام حسین(ع) سخن وی را شنید و فرمود: خدایت رحمت فرماید: بیعت را از تو باز گرفتم «فَاعْمَلْ فِي فَكَاكِ ابْنِكَ‌» برای آزاد کردن پسرت برو دست به کار شو. عرض کرد: «فَقَالَ أَكَلَتْنِي السِّبَاعُ حَيّاً إِنْ فَارَقْتُكَ‌» درندگان مرا زنده بخورند اگر از ساحت تو جدا شوم. امام(ع) فرمود: این لباس‌ها و پرده‌ها «که قیمتش به هزار دینار می‌رسید» به پسرت بده تا به وسیله آنها برادرش را نجات دهد[۳۷]. جون غلام ابوذر و شخصی سیاه چهره بود، برای وفاداری قیام کرد، امام به وی فرمود: من تو را مرخص کردم زیرا تو تابع ما شدی که در رفاه و عافیت باشی خود را در راه ما مبتلا نکن! جون گفت یابن رسول الله من در زمان خوشی کاسه لیس شما بودم آیا جا دارد اکنون که شما گرفتار شده‌اید دست از شما بردارم؟ به خدا قسم بوی من نامطلوب است، حسب و نسب من پست است، رنگ من سیاه است، تو بر من منت بگذار تا لایق بهشت گردم و بوی بدنم نیکو، حسب و نسبم عالی و صورتم سفید گردد، نه به خدا من از شما دور نخواهم شد تا اینکه این خون سیاه من با خون‌های پاکیزه شما مخلوط شود.

وقتی امام دید در وجود هر یک از این عزیزان دریای متلاطم اخلاص موج می‌زند و طول موجش از قله تاریخ فراتر رفته است، در میان آن نگاه‌های جذاب و به یاد ماندنی، در میان آن عزم‌های راسخ و فراموش نشدنی، در میان آن چهره‌های محبوب و دوست داشتنی، جمله آخر را بیان فرمود: «إِنَّكُمْ تُقْتَلُونَ غَداً كُلُّكُمْ لَا يُفْلِتُ مِنْكُمْ رَجُلاً» فردا همه شما شهید خواهید شد، فردا در کاروان عشق همگی به عروسی شهادت حجله وصل خواهید آراست. فردا همه خواهید رفت و جاودانه تاریخ خواهید شد. فردا برای بشریت آزاد الگوی چگونه زیستن خواهید شد. اصحاب امام همه با لبخند رضایتمندی از صمیم دل به سپاس الهی ترنم محبت و محمدت سرودند و گفتند: قالوا الحمد لله الذي شرفنا بالقتل معك ثم دعا لهم؛ خدایا شکر و سپاست باد که ما را به شهادت نائل کردی و جان ناقابلمان را در رکاب مولایمان حسین(ع) فدا نمودی.[۳۸]

مشاهده بهشت با تصرف امام

امام ضمن دعا برای آنها سری از اسرار را به اصحاب سر خود آن شب بیان فرمود و حقیقتی مکتوم را به آنها آشکارا نشان داد «فَقَالَ لَهُمُ ارْفَعُوا رُءُوسَكُمْ وَ انْظُرُوا فَجَعَلُوا يَنْظُرُونَ إِلَى مَوَاضِعِهِمْ وَ مَنَازِلِهِمْ مِنَ الْجَنَّةِ وَ هُوَ يَقُولُ لَهُمْ هَذَا مَنْزِلُكَ يَا فُلَانُ وَ هَذَا قَصْرُكَ يَا فُلَانُ وَ هَذِهِ دَرَجَتُكَ يَا فُلَانُ فَكَانَ الرَّجُلُ يَسْتَقْبِلُ الرِّمَاحَ وَ السُّيُوفَ بِصَدْرِهِ وَ وَجْهِهِ لِيَصِلَ إِلَى مَنْزِلِهِ مِنَ الْجَنَّةِ»[۳۹]. امام به یاران با وفایش فرمود: اکنون سرتان را بالا بیاورید و بنگرید، آنها سر بلند کردند و امام پرده‌ها را از جلو چشمشان برداشت و منازلشان را به آنها نشان داد، «تا نعمت‌هایی را که خداوند در بهشت برایشان تهیه دیده است ببینند» امام حسین(ع) به هر یک از آنان می‌فرمود: ای فلان این منزل توست در بهشت، این قصر بهشتی توست، این درجه بهشتی توست، ای فلان این همسر توست؛ لذا ایشان روز عاشورا با سینه و صورت خود از نیزه و شمشیرها استقبال می‌کردند تا به منزلگاه بهشتی خود وارد شوند. جعفر بن محمد بن عماره، از پدرش، از حضرت صادق(ع) چنین نقل کرده: وی می‌گوید محضر امام(ع) عرض کردم: مرا از اصحاب حضرت امام حسین(ع) خبر دهید که سر آن چه بود که در روز عاشورا خود را بی‌مهابا به مرگ زدند؟ حضرت فرمودند: با تصرف امامت پرده از جلو دیدگان آنها کنار زده شد و منازل خود را در بهشت دیدند؛ لذا هر کدام از آنها اقدام بر کشته شدن می‌نمودند تا به سرعت هر چه تمام‌تر به حوریان بهشتی رسیده و به منزل خود در بهشت وارد گردند[۴۰]. در خاتمه این مجلس عرشی و گفتمان بهشتی، سیدالشهدا فرمود: تا چادرها و خیام را نزدیک هم به پا دارند و بند خیمه‌ها را به هم وصل کنند که موقع جنگ مقابل چادرها بایستند و زنان و کودکان در پشت سر محفوظ باشند. سپس دستور داد اطراف خیمه‌ها را کنده از چوب و نی و چیزهای دیگر قابل اشتعال پر نمایند که چون آتش جنگ روشن گردد دشمن از پشت نتواند آنها را مورد حمله قرار دهد.

سیدالشهدا نیمه‌های شب از خیمه بیرون آمد و پشت خیام در اطراف بیابان تمام پستی‌ها و بلندی‌ها و راه‌ها و گردنه‌ها را جستجو و بررسی کرد. در تمام این موارد نافع بن هلال پشت سر حضرت از او حفاظت می‌کرد. ابی عبدالله(ع) از او سؤال کرد: چرا او را همراهی می‌کند؟ نافع در جواب گفت: یابن رسول الله همین که دیدم شما تنها بیرون آمده و به طرف اردوگاه این طاغی سرکش پیش می‌روید وحشت کردم. امام فرمود: من آمدم این پشته‌ها و تپه‌ها و پناهگاه‌ها را بررسی کنم تا مبادا هنگامی که آتش جنگ شعله می‌کشد کسی از دشمن در این جاها کمین کرده باشد، از سوی دیگر نفوذ کنند و حمله نمایند. پس از آنکه از همه جاهای احتمالی بازرسی به عمل آورد به سوی خیمه‌ها برگشت. هنگام برگشتن در حالی که دست نافع را در دست خود گرفته بود می‌فرمود: «هي هي والله وعد لا خلف فيه». به خدا قسم امشب همان شب موعود است و هیچ تخلفی در آن راه ندارد. آنگاه امام کوه‌هایی را که از دور مشاهده می‌شد به نافع نشان داد و گفت: آیا دلت نمی‌خواهد به طرف این دو کوه بروی و خودت را از مرگ نجات بدهی؟ «الا تسلك بين هذين الجبلين في جوف الليل و تنجو بنفسك»؛ نافع بن هلال با شنیدن این سخن، خود را روی پای امام انداخت و در حالی که بوسه بر پای امام می‌زد می‌گفت: مادرم به عزایم بنشیند، من این شمشیر را هزار در هم خریده‌ام و به همین قیمت اسبم را تهیه کرده‌ام تا در خدمت شما باشم و از شما دفاع کنم، به خدایی که با محبت تو بر من منت گذاشته هرگز از تو جدا نمی‌شوم مگر وقتی که این شمشیر کند و اسبم ناتوان گردد. ثكلتني امي، ان سيفي بألف و فرسي مثله، فوالله الذي من بك على لا فارقتك حتى يكلا عن قري و جري.

امام حسین(ع) پس از بررسی زمین و مسیرها وارد خیمه زینب شد و نافع بیرون خیمه کشیک می‌داد. در همین بین شنید که زینب به برادرش می‌گفت: برادر! آیا یاران خود را خوب آزموده‌ای؟ و به پایداری آنها مطمئنی؟ مبادا هنگام دشواری دست از تو بردارند و تو را تنها بگذارند! امام(ع) در پاسخ خواهرش زینب گفت: «والله لقد بلوتهم فما وجدت فيهم الا الاشوس الأقعس، يستأنسون بالمنية دوني استيناس الطفل إلى محالب أمه»؛ «آری به خدا سوگند آنها را آزموده‌ام، آنها را مردانی دلاور و غرنده و سینه سپر یافتم، به کشته شدن در پیش روی من، پیش از طفل به پستان مادر مشتاقند»[۴۱]. نافع گفت: وقتی که سخنان ناآرام زینب را شنیدم بغض گلویم را فشرد، به سرعت نزد حبیب بن مظاهر آمدم و آنچه را که از امام و خواهرش زینب شنیده بودم برایش بازگو کردم. حبیب گفت: به خدا قسم اگر منتظر دستور امام نبودیم همین امشب به دشمن حمله می‌کردیم. گفتم: حبیب! اینک امام در خیمه خواهرش زینب است و احتمالاً افرادی از زنان و اطفال نیز در آنجا باشند و آنها هم در این نگرانی به سر می‌برند، خوب است تو با گروهی از یارانت به کنار خیمه آنها بروید و مجدداً اظهار وفاداری نمایید تا مایه دلگرمی بیشتر آنها بشود. حبیب بی‌درنگ بپا خاست و با صدای بلند یاران امام را که در خیمه‌ها بودند صدا کرد، همه بسان شیر غرنده از خیمه‌ها بیرون پریدند، حبیب نخست به مردان بنی‌هاشم گفت: شما به جایگاه خود برگردید و به استراحت بپردازید، آنگاه سخنان نافع را به بقیه اصحاب گفت. هیچ می‌دانید زینب دختر امیرالمؤمنین خیالش از ناحیه ما راحت نیست؟ هیچ می‌دانید اهل بیت سیدالشهدا در تشویش و نگرانی از وفاداری ما اصحاب به سر می‌برند که آیا فردا وفا را نمایش می‌دهیم یا نه؟... آنان در جواب گفتند: به خدایی که ما منت گذاشته و ما را چنین افتخاری داده سوگند، اگر در انتظار فرمانش نبودیم از همین لحظه با شمشیرهای خود برد دشمن حمله می‌کردیم. آفرین بر تو ای حبیب، دلت آرام و چشمت روشن باد.

حبیب ضمن دعای خیر به همه، پیشنهاد داد: بیایید با هم کنار خیمه بانوان برویم و به آنان نیز اطمینان خاطر بدهیم، وقتی کنار خیمه بانوان رسیدند، حبیب رو به بانوان بنی‌هاشم کرد و خطاب به آنها گفت: ای دختران رسول الله و ای حرم پیغمبر خدا! اینان جوانان فداکار شما و این شمشیرهای بران آنها است، همه قسم خورده‌اند آنها را در غلافی جای ندهند مگر در گردن دشمنان شما و این نیزه‌های تیز و بلند غلامان شما است که هم قسم شده‌اند آنها را فرو نبرند مگر در سینه‌های مخالفین شما. در این هنگام بانوان حرم با گریه و شیون از خیمه بیرون آمدند و به آنان گفتند: ايها الطيبون حاموا عن بنات رسول الله و حرائر امير المؤمنين؛ ای پاک‌مردان، از دختران پیامبر خدا و بانوان خاندان امیرالمؤمنین دفاع کنید. چون سخن بانوان به گوش این رادمردان رسید با صدای بلند گریه کردند آن چنان که گویی زمین می‌لرزد[۴۲].

یکی از زیبایی‌های شب عاشورا جلوه قشنگی از ایثارگری بود که بنی‌هاشم از طرفی و اصحاب سیدالشهدا از طرف دیگر به نمایش در آوردند، ماجرا را زینب کبری نقل کرده که فرمود: شب عاشورا از خیمه خود خارج شدم تا به خیمه برادرم امام حسین(ع) رفته و جویای حال ایشان باشم، وقتی به خیمه امام رسیدم آن حضرت مشغول مناجات بود با خود فکر کردم در چنین شبی سزاوار نیست برادرم حسین در خیمه تنها بماند، به دنبال این فکر به سوی خیمه برادران و پسر عموهایم رفتم، به خیمه برادرم آقا ابوالفضل نزدیک شدم صدای همهمه‌ای به گوشم رسید، وقتی گوش کردم دیدم آقا ابوالفضل جوانان بنی‌هاشم را دور خود جمع کرده و خود در جمع آنها نشسته در حالی که با اقتدار نیم‌خیز زانوها را به زمین زده آنها را مخاطب قرار داده مشغول سخن گفتن است. ابتدا خطبه‌ای فرمود که مانندش را جز از برادرم حسین(ع) از کس دیگری نشنیده بودم. پس از حمد و ثنای الهی و درود بر پیامبر جوانان بنی‌هاشم را مخاطب قرار داد و فرمود: يا اخوتي و يا بني اخوتي و بني عمومتي اذا كان الصباح فما تقولون؟؛ ای برادران و برادرزاده‌ها و عموزاده‌ها فردا صبح که شد چه تصمیمی دارید؟ همه گفتند: اختیار با توست هرچه شما بفرمایید! آقا ابوالفضل فرمود: ان هولاء اعني الاصحاب قوم غرباء و الحمل ثقيل لا يقوم الا باهلة فاذا كان الصباح فاول من يبرز إلى القتال انتم نحن نقدمهم للموت لئلا يقول الناس قدموا اصحابهم فلما قتلوا عالجوا الموت باسيافهم ساعة بعد ساعة؛ بدانید که اصحاب برادرم نسبت به ما که بنی‌هاشم هستیم غریبه‌اند و بار سنگین مرد همیشه بر دوش اهل خود قرار دارد و جز صاحب بار، کسی بار حمل نمی‌کند، صبح که شد ما پیش از آنان به جنگ برویم ما قبل از آنها از شهادت استقبال کنیم تا مردم نگویند یارانشان را به کام مرگ فرستادند بعد خود اقدام نمودند یا بگویند مرگ را با ضربت شمشیر دیگران از خود دفع می‌کردند.

حضرت زینب می‌فرماید: وقتی سخن برادرم عباس به اینجا رسید جوانان بنی‌هاشم که سراپا گوش بودند با عشق به شهادت شمشیرهای خود را از غلاف کشیدند و اعلام کردند نحن على ما انت عليه عباس جان ما همگی به راهی می‌رویم که تو می‌روی و ما به فرمان تو خواهیم بود. همه بنی‌هاشم با آقا ابوالفضل بیعت کردند که فردا ما قبل از اصحاب به استقبال شهادت خواهیم رفت. زینب می‌گوید من با دیدن جمعیت آنان و استحکام اراده و شجاعتشان قلبم آرام شد، ولی بغض گلویم را گرفته بود به سمت خیمه برادرم حسین رفتم تا گفتگوی آقا ابوالفضل با بنی‌هاشم را به امام برسانم، بی‌اختیار اشک از چشمانم سرازیر بود. در مسیر راه سرو صدای دیگری از خیمه حبیب شنیدم، به طرف آن رفته و در پشت خیمه توقفی کردم. حبیب بن مظاهر بزرگ شیعیان کوفه و شاخص اصحاب امام با روحیه‌ای جوان و شاد، عاشقانه اصحاب را دور خود جمع کرد و به آنها فرمود: ای یاران برای چه اینجا آمده‌اید؟ درود خدا بر شما اصحاب! عرض کردند آمده‌ایم تا فرزند زهرا را یاری کنیم! حبیب گفت: فردا تصمیم شما در مورد جنگ فردا چیست؟ اصحاب عرضه داشتند نظر ما رأی و تصمیم شماست! ما گوش به فرمان شما هستیم. حبیب فرمود: فردا نخستین کسانی که به میدان جنگ می‌روند ما خواهیم بود، ما در جنگ فردا باید قبل از بنی‌هاشم به میدان برویم و جانمان را فدای پسر پیغمبر خدا کنیم! مبادا تا نبض رگ‌های یکی از ما می‌زند یک نفر از بنی‌هاشم به خون خویش در غلطد، اینها فرزندان پیامبرند و اینها عزیزان خدایند، ما اولی و سزاوار هستیم تا اول جانمان را فدای حسین(ع) کنیم! مبادا مردم بگویند اینها بزرگان و سروران خود را برای جنگ به میدان فرستادند و از فدا کردن جان خود برای آنها دریغ کردند.

اصحاب با سخنان آتشین و ایثارگرانه حبیب به وجد آمدند شمشیرها را از غلاف کشیدند و با حبیب بیعت کردند. آنها یک صدا فریاد زدند: نحن على ما انت عليه ما گوش به فرمان توایم هرچه بگویی اطاعت می‌کنیم. البته فردای آن روز در جنگ تن به تن پیمان اصحاب مبنی بر سبقت در شهادت به کرسی نشست و آنها پروانه‌وار دور شمع وجود عزیز زهرا ایثارگرانه به پرواز در آمدند. زینب می‌فرماید: از قاطعیت اصحاب خشنود شدم، به سوی خیمه برادرم حسین حرکت کرده و بر امام وارد شدم و با آرامش خاطر لبخندی داشتم. امام فرمود: خواهر جان از آن هنگام که از مدینه بیرون آمدیم تا به اینجا تو را ندیدم که لبخند بر لب داشته باشی! علت لبخندت چیست؟ عرض کردم به خاطر آنچه که از عباس و بنی‌هاشم و حبیب و اصحاب مشاهده کردم خوشنود شدم. امام فرمود: ای خواهر بدان که اینها در عالم ذر اصحاب و همراه من بوده‌اند. جدم رسول خدا مرا به وجود چنین یارانی خبر داده است[۴۳].

در شب عاشورا یک حادثه چشم‌گیر دیگری هم به وقوع پیوست و آن امان نامه شمر بود برای آقا اباالفضل و برادرانش، شمر چون از قبیله ام‌البنین بود، خواست بین حسین(ع) و فرزندان ام‌البنین جدایی بیاندازد و لذا از عبیدالله برای آنها امان نامه گرفت. در شب عاشورا شمر خود را به خیام امام حسین(ع) و یارانش نزدیک کرد و صدا زد: اين بنوا اختي عبدالله و جعفر و عباس و عثمان؛ خواهرزاده‌هایم، عبدالله، جعفر، عباس و عثمان کجایند؟ آقا ابوالفضل صدای شمر را می‌شنید و جواب نمی‌داد، امام حسین(ع) به عباس(ع) و برادرانش فرمود: اجيبوه و ان كان فاسقا جواب شمر را بدهید گر چه فاسق است. عباس(ع) و برادرانش گفتند: به ما چه کار داری؟ شمر گفت: «يا بني اختي انتم آمنون...، ای خواهرزاده‌هایم شما در امان هستید، خود را همراه برادرتان حسین به کشتن ندهید و به اطاعت امیر مؤمنان یزید بن معاویه در آیید» حضرت عباس(ع) به او چنین پاسخ داد: تبت يداك و لعن ما جئت به من امانك يا عدو الله، أتأمرنا ان نترك اخانا و سيدنا الحسين بن فاطمة و ندخل في طاعة اللعناء اولاد اللعناء؛ دست‌هایت بریده باد! و بر آنچه از امان را آورده‌ای لعنت باد بر تو ای دشمن خدا، آیا به ما امر می‌کنی برادرمان و آقایمان حسین(ع) پسر فاطمه(س) را رها کنیم و پیرو ملعون‌ها و ملعون زادگان شویم؟ شمر در حالی که خشمگین و سرافکنده بود، به سوی لشکرش بازگشت[۴۴].[۴۵]

تشنگی اهل حرم

شب عاشورا غم‌بارترین شبی است که فردای سخت و تلخ خود را حکایت می‌کند، شبی است که مردان نگران فردای زنان و کودکان در ضجه عطش و تشنگی خود به دنبال بزرگ‌ترها و همه با هم به دنبال تقدیر محتوم الهی. شاید آنچه که قلب مردان کاروان عشق را چنگ می‌زد و وقار و آرامش شب عاشورای به یاد ماندنی آنها را به دلواپسی می‌کشاند، رنج تشنگی کودکان معصوم و بی‌گناهی بود که در ناجوانمردانه‌ترین تصمیم دشمن به اشک نشستند و فریاد العطش آنها حتی عبادت نیمه شب مردان را متأثر کرده بود و هیچ چاره و تدبیری رخ نشان نمی‌داد. علی بن طعان محاربی از سپاهیان حرا است می‌گوید: با حر بودم با آخرین دسته از یاران وی که به اردوگاه حسین(ع) در منزل شراف رسیدم. «قبل از ورود به کربلا» چون حسین(ع) دید که من و اسبم تشنه‌ایم، گفت: برادرزاده شتر حامل مشک‌ها را بخوابان يابن اخي انخ الراوية گوید: من شتر را خوابانیدم! فرمود: از مشک آب بنوش، چون خواستم بنوشم آب از مشک بیرون می‌ریخت و من سیراب نمی‌شدم. سیدالشهدا گفت: مشک را بپیچ! گوید من نمی‌دانستم چه کنم! حسین(ع) خود تشریف آورد و مشک را کج کرد و من آب نوشیدم و اسبم را هم آب داد[۴۶].

همین مردم امروز آب را بر حسین(ع) و اطفالش بسته‌اند! لقمه حرام حکومت آن چنان حمیت‌ها و شرافت‌ها و انسانیت را محو کرده که آب دادن حسین را در ده روز قبل فراموش کردند. مرحوم صدر قزوینی نقل می‌کند: سکینه دختر امام حسین(ع) فرمود: عصر روز نهم محرم آب از حرم نایاب شد و ذخیره آب تمام شد، مشک‌ها خشکید و ما برای جرعه‌ای آب له له می‌زدیم! چون شب شد من با جمعی از دختران نزدیک بود روح از بدنمان مفارقت کند، با خود گفتم خدمت عمه‌ام زینب بروم عطش خود را برایش اظهار کنم و قسم بخورم که خیلی تشنه‌ام! شاید عمه‌ام آبی برای اطفال ذخیره کرده باشد من بگیرم! رفع تشنگی کنم، وقتی به در خیمه عمه‌ام رسیدم دیدم صدای گریه‌اش بلند است، نگاه کردم دیدم برادرم علی اصغر را بغل گرفته اشک می‌ریزد، عمه‌ام گاهی می‌نشیند و گاهی بر می‌خیزد، به برادرم علی اصغر نگاه کردم دیدم چنان مضطرب است مثل ماهی است که تازه از آب بیرون آورده باشند. عمه‌ام او را تسلی می‌داد و می‌فرمود: آرام آرام ای پسر برادر، مشکل با این تشنگی زنده بمانی. من این حالت از عمه و علی اصغر را که دیدم تشنگی خود را فراموش کردم، در همان خیمه نشسته و زارزار گریه کردم. عمه‌ام متوجه من شد فرمود: کیستی؟ آیا سکینه‌ای؟ گفتم: آری عمه! من هم حالت برادر را دارم اما اظهار تشنگی نمی‌کنم، مبادا غمی بر غم تو بیفزاید! اما فکری درباره برادرم کن، می‌ترسم با این تشنگی بمیرد! زینب فرمود: عزیزم چه کنم؟ من عرض کردم: اگر مرا اجازه دهی بروم نزد زن‌های اصحاب، شاید آبی ذخیره داشته باشند برای علی اصغر بیاورم. عمه‌ام راضی نشد که من تنها نزد زنها بروم، خودش از جا برخاست و علی اصغر را بغل گرفته رو به خیمه اصحاب گذاشت و من هم به دنبال او، به در هر خیمه که رسیدیم زن‌های اصحاب را صدا می‌کرد و می‌فرمود: خواهر شما آب دارید قطره‌ای به این طفل بنوشانیم؟ زنان هم اشک ریختند و گفتند: به جان علی اصغر ما هم تشنه‌ایم و آب نداریم.

تمام خیمه‌ها را سر زدیم یک قطره آب در خیمه اصحاب نبود، مأیوس برگشتیم. من از عقب صدای پا شنیدم، دیدم قریب بیست طفل از پسر بچه و دختر بچه به دنبال ما راه افتاده‌اند به امید اینکه شاید ما آب به دست آوریم و به آنها هم بدهیم، اما همه آنها لرزان، همه پا برهنه و اشک‌ریزان، مثل جوجه پرکنده می‌لرزیدند، در این حال بریر از خیمه بیرون آمده بود چشمش بر آن کودکان پا برهنه افتاد که از تشنگی نزدیک به هلاکتند، حالش منقلب گشت و اشکش جاری شد اصحاب را صدا کرد، همه از خیمه‌ها بیرون ریختند به بریر گفتند چه می‌فرمایی، چه شده؟ بریر گفت: یاران! ما زنده باشیم و دختران فاطمه و علی از تشنگی بمیرند؟ فردا جواب خدا را چه می‌گویید؟ اصحاب با نگرانی گفتند: چه باید کرد؟ بریر گفت: هر یک از شما دست یکی از این بچه‌ها را بگیرد و کنار شریعه فرات ببرد، به هر نحو شده سیراب کند و برگرداند و اگر هم بنای جنگ شد می‌جنگیم. یحیی بن سلیم گفت: بریر! صلاح نیست چون حفاظت شریعه را سخت گرفته‌اند، اگر درگیر شدیم این اطفال تشنه زیر دست و پا تلف می‌شوند. ما مشک‌ها را به دوش بگیریم، مسلح رو به شریعه می‌رویم اگر آب آوردیم فبها المراد اگر کشته شدیم فبها المطلوب صرنا فداء لبنات البتول همه ما فدای دختران علی و فاطمه شده‌ایم. چهار تن از اصحاب شجاع مشک‌ها به دوش حرکت کردند به آب رسیدند، نگهبانان ایست دادند! بریز گفت: نامم بریر است، تشنه بودیم آمدیم آب بخوریم! نگهبانان خبر را به فرمانده رساندند که بریر همدانی هم قبیله با توست، تشنه بوده آمده آب بخورد! فرمانده گفت: بگذارید بنوشد، چهار نفر با اطمینان وارد شریعه شدند، بریر به یاد لب‌های تشنه اطفال و یاران زارزار گریه کرد و به رفیق خود گفت: ای برادر این آب را می‌بینی چگونه روان است، اما جگرهای تشنه اولاد پیامبر به قطره‌ای از آن‌تر نمی‌گردد، به یاد اطفال تشنه حرم مشک‌های خود را پر کنید و عجله نمایید.

یکی از نگهبانان سخنان بریر را شنید و فریاد زد می‌خواهید آب ببرید برای این خارجی؟ به خدا قسم الان فرمانده را خبر می‌کنم! بریر التماس کرد فایده نداد. فرمانده را خبر کردند جمعی را برای دستگیری بریر و یارانش فرستاد، آنها محاصره شدند، گفتند یا آب درون مشک‌ها را بریزد یا خونتان را می‌ریزیم! بریر گفت: اراقة الدماء احب الى من اراقة الماء ریختن خون ما بهتر است از ریختن آب. وای بر شما ما هنوز طعم آب را نچشیده‌ایم! وقتی دیدیم اولاد رسول خدا جگرشان از تشنگی می‌سوزد آب را بر خود حرام کردیم، آب را برای کودکان می‌بریم. بعضی گفتند: بگذارید بخورند و ببرند، بعضی دیگر گفتند: نه! مخالفت با حکم امیر گناه کبیره است. مشک‌ها را بگیرید آبشان را خالی کنید! بریر و یارانش یک مشک را پر کرده بودند، بریر مشک را در بغل گرفته بود و برای فرزندان رسول خدا غصه می‌خورد و می‌گفت: صد الله رحمته عن صدنا عنكن يا بنات فاطمة خداوند رحمت خود را سد کند از کسانی که میان ما و شما ای دختران فاطمه سد کردند و مانع شدند.

بریر به یاران گفت: من مشک را بر می‌دارم شما دور مرا بگیرید و نگذارید کسی به مشک ضرر برساند، در یک جنگ و گریز قدم به قدم مشک را به خیمه‌ها نزدیک می‌کردند، تیر و سنگ به سوی بریر می‌بارید، تیری به گردن وی اصابت کرد خون جاری شد، متوجه شد خون گردن اوست، بریر گفت: الحمد لله الذي جعل رقبتي فداء لقربتي شکر می‌کنم آن خدایی را که رگ گردن مرا فدای مشک آب کرد که خجالت از روی دختران کوچک نکشم! صدای بریر را اصحاب شنیدند به حمایت بریر به نگهبانان حمله کردند و بریر را نجات دادند، بریر مشک را آورد، فریاد زد ای خانم کوچک‌ها بیایید! بریر برای شما آب آورده! اطفال همدیگر را خبر دادند بریر آب آورده! سه‌ساله‌ها و چهارساله‌ها پای برهنه به سوی بریر دویدند، دور بریر جمع و هرکس می‌گفت من تشنه‌ترم، بریر مشک را به زمین گذاشت و خود به کناری رفت تا یکی از زن‌ها بیاید آب را تقسیم کند. اطفال خود را روی مشک انداختند، یکی شکم خود را بر مشک می‌مالید، یکی زبان خود را به مشک می‌مالید، روایت است و رمين بانفسهن على القربة و منهن من تلصق فوادها عليها فلما كثر ازدحامهن و حركتهن عليه انفك الوكاء و اريق الماء؛ در اثر ازدحام بر سر مشک، بند مشک باز شد و آب‌ها ریخت و بریر از این واقعه سخت آزرده شد و بر سر و صورت می‌زد و متصل می‌گفت: «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ». مرحوم مقرم نقل می‌کند: امام صادق(ع) فرمود: سیدالشهدا، علی اکبر را در روز هشتم محرم با ۳۰ سوار برای آوردن آب به خیمه‌ها به سوی دشمن فرستاد، آنان خود را به دریای دشمن زدند و از جنگ با دشمنان خدا استقبال کردند، خود را به شریعه فرات رساندند، مشک‌ها را از آب پر کردند و به خیمه‌ها بازگشتند.[۴۷]

منابع

پانویس

  1. يَا خَيْلَ اللَّهِ ارْكَبِي وَ أَبْشِرِي.
  2. عمر بن سعد از نظر امویان و دستگاه عبیدالله متهم به این بود که تمایل به جنگ با حسین (ع) را ندارد؛ از این‌رو عبیدالله، شمر را مأمور کرد تا مراقب او باشد. به همین علت اکنون نمی‌خواست خودش به حسین (ع) مهلت بدهد، می‌خواست این مهلت دادن را به گردن شمر بیندازد و بگوید شمر هم نظرش همین بود ولی شمر متوجه شد و زیرکانه بار مسئولیت را بر گردن عمر بن سعد قرار داد و گفت فرمانده تویی و نظر اصلی نظر توست.
  3. چون دیلمیان پس از شکست ساسانیان از سپاه اسلام، سرسختانه مقاومت می‌کردند و مانع ورود مسلمانان به مازندران و گیلان می‌شدند مسلمانان عرب نیز با آنان به سختی رفتار می‌کردند و این رفتار سرسختانه طرفین در میان مردم آن زمان به صورت ضرب المثل درآمده بود از این رو عمرو بن حجاج عصر تاسوعا به عمر بن سعد گفت، اگر دیلمیان کافر از شما یک شب مهلت می‌خواستند سزاوار بود بپذیرید، چه رسد به اینها که از دیلمیان نیستند.
  4. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱۶-۴۱۷، به نقل از ابی مخنف از حارث بن حصیرة از عبدالله بن شریک عامری که از اصحاب امام سجاد (ع) بود و احتمالاً این خبر را از آن حضرت نقل کرده است؛ شیخ مفید تنها تقاضای مهلت امام (ع) برای نماز و دعا را همراه با اندکی تغییر ذکر کرده است، ر. ک: ارشاد ج۲، ص۹۰-۹۱.
  5. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱۷-۴۱۸، به نقل از ابی مخنف از کارت بن حصیرة از عبدالله بن شریک عامری؛ ارشاد، ج۲، ص۹۱، با کمی تغییر.
  6. یوسفی غروی، محمد هادی، مقاله «سوگ‌نامه کربلا»، فرهنگ عاشورایی ج۴، ص ۳۲؛ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۱۲ ـ ۱۱۴.
  7. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱۸، به نقل از حارث بن حصیره از عبدالله بن شریک عامری از علی بن حسین (ع)؛ ارشاد، ج۲، ص۹۱، با کمی تغییر؛ مقاتل الطالبیین، ص۷۴، به نقل از ابی مخنف از عبدالرحمن بن جندب از عقبة بن سمعان، همراه با تغییر و حذف.
  8. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱۹، به نقل از ابی مخنف از عبدالله بن عاصم فائشی از ضحاک بن عبدالله مشرقی.
  9. یوسفی غروی، محمد هادی، مقاله «سوگ‌نامه کربلا»، فرهنگ عاشورایی ج۴، ص ۳۸؛ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۱۵.
  10. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱۹، ادامه خبر ضحاک بن عبدالله مشرقی؛ ارشاد شیخ مفید، ج۲، ص۹۱-۹۲، با کمی تغییر و جابجایی؛ ابوالفرج سخنان فرزندان عقیل را با کمی تغییر از زبان همه بنی هاشم یعنی حضرت عباس و برادرانش و علی بن الحسین و فرزندان عقیل نقل نموده است، ر. ک: مقاتل الطالبیین، ص۷۴ - ۷۵، به نقل از ابی مخنف.
  11. یوسفی غروی، محمد هادی، مقاله «سوگ‌نامه کربلا»، فرهنگ عاشورایی ج۴، ص ۳۹؛ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۱۵.
  12. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱۹-۴۲۰، به نقل از ابی مخنف از عبدالله بن عاصم از ضحاک بن عبدالله مشرقی؛ ارشاد، ج۲، ص۹۲-۹۳، همراه با اندکی تغییر در عبارات.
  13. یوسفی غروی، محمد هادی، مقاله «سوگ‌نامه کربلا»، فرهنگ عاشورایی ج۴، ص ۴۰؛ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۱۵.
  14. شاید از باقی‌مانده آب‌هایی بوده که شب هفتم آورده بوده‌اند.
  15. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۲۰-۴۲۱، به نقل از حارث بن کعب و أبو ضحاک؛ ارشاد، ج۲، ص۹۳-۹۴، همراه با اندکی تغییر در عبارات؛ ابوالفرج بخش اول این خبر را از اشعار امام (ع) تا بیهوش شدن حضرت زینب (س) با کمی تغییر نقل نموده است، ر. ک: مقاتل الطالبیین، ص۷۵، به نقل از ابی مخنف از حرث بن کعب از علی بن الحسین (ع).
  16. یوسفی غروی، محمد هادی، مقاله «سوگ‌نامه کربلا»، فرهنگ عاشورایی ج۴، ص ۴۲؛ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۱۷؛ محدثی، جواد، فرهنگ عاشورا، ص ۲۶۲.
  17. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۲۱، به نقل از حارث بن کعب و أبو ضحاک؛ ارشاد، ج۲، ص۹۴.
  18. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۲۲، به نقل از ابی مخنف از عبدالله بن عاصم از ضحاک بن عبدالله مشرقی.
  19. یوسفی غروی، محمد هادی، مقاله «سوگ‌نامه کربلا»، فرهنگ عاشورایی ج۴، ص ۴۵.
  20. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۱۹.
  21. ارشاد، ص۲۰۴؛ بلاذری، ص۱۶۹؛ طبری، ج۲، ص۳۰۰.
  22. امام عسکری فرمود: «فَأَمَّا عَسْكَرُهُ فَفَارَقُوهُ وَ أَمَّا أَهْلُهُ الْأَدْنَوْنَ مِنْ أَقْرِبَائِهِ فَأَبَوْا وَ قَالُوا لَا نُفَارِقُكَ وَ يَحْزُنُنَا مَا يَحْزُنُكَ وَ يُصِيبُنَا مَا يُصِيبُكَ وَ إِنَّا أَقْرَبُ مَا نَكُونُ إِلَى اللَّهِ إِذَا كُنَّا مَعَكَ». بحار الأنوار، ج۴۵، ص۱.
  23. یعقوبی، ج۲، ص۱۸۱.
  24. مروج الذهب، ج۲، ص۶۱.
  25. فوائد المشاهد شیخ شوشتری، ص۲۱۶.
  26. راجی، علی، مظلومیت سیدالشهداء، ج۲، ص ۸.
  27. مجالس المواعظ، شیخ شوشتری، ص۷۳.
  28. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۱۱۵؛ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۸۱؛ ارشاد، ج۲، ص۹۳.
  29. راجی، علی، مظلومیت سیدالشهداء، ج۲، ص ۱۳.
  30. الإرشاد، ج۲، ص۹۱؛ بحار، ج۴۴، ص۳۹۲؛ مقتل مقرم، ص۳۳۹؛ طبری، ج۷، ص۳۲۱؛ مقتل خوارزمی، ج۱، ص۲۴۷؛ کامل، ج۴، ص۲۴.
  31. «ای روان آرمیده! * به سوی پروردگارت خرسند و پسندیده بازگرد!» سوره فجر، آیه ۲۷-۲۸.
  32. تأویل الایات الظاهره، ج۲، ص۷۹۶.
  33. طبری، ج۴، ص۳۱۷.
  34. راجی، علی، مظلومیت سیدالشهداء، ج۲، ص ۱۷.
  35. تاریخ طبری، ج۷، ص۳۴۲؛ کامل، ابن اثیر، ج۴، ص۲۴؛ ارشاد مفید، ص۲۳۱.
  36. مقتل مقرم، ص۳۴۱.
  37. تاریخ ابن عساکر، ج۱۴، ص۱۸۲؛ اللهوف علی قتلی الطفوف، ص۹۳؛ ناسخ التواریخ، ج۲، ص۲۰۸.
  38. راجی، علی، مظلومیت سیدالشهداء، ج۲، ص ۱۹.
  39. الخرائج، ج۲، ص۸۴۸؛ بحار، ج۴۴، ص۲۹۸؛ اسرار الشهاده، ص۲۶۸؛ فرسان الهیجا، ج۲، ص۱۵۸.
  40. علل الشرائع، ج۱، ص۲۲۹.
  41. مقتل مقرم، ص۲۶۵.
  42. الدمعه الساکیه، ص۳۲۵.
  43. معالی السبطین، ج۱، ص۲۰۹.
  44. لهوف، ص۸۸.
  45. راجی، علی، مظلومیت سیدالشهداء، ج۲، ص ۲۲.
  46. طبری، ج۴، ص۲۹۹۰.
  47. راجی، علی، مظلومیت سیدالشهداء، ج۲، ص ۲۸.