سرگذشت زندگی امام کاظم: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
(۵ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد)
خط ۷۲: خط ۷۲:
[[امام کاظم]]{{ع}} در [[زندان]] [[سندی بن شاهک]] به [[روز]] ۲۵ [[ماه رجب]] [[سال ۱۸۳ ق]].
[[امام کاظم]]{{ع}} در [[زندان]] [[سندی بن شاهک]] به [[روز]] ۲۵ [[ماه رجب]] [[سال ۱۸۳ ق]].
به [[شهادت]] رسید و در گورستان [[قریش]] در [[بغداد]] به خاک سپرده شد. [[آرامگاه]] آن حضرت امروزه [[قبله]] دل‌های [[عاشقان]] و طوافگاه [[جان]] [[آزادگان]] و آزاداندیشان است و دروازه‌ای است به سوی [[خدا]] برای برآمدن نیازها.<ref>[[سید منذر حکیم|سید منذر حکیم،سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۹ (کتاب)|پیشوایان هدایت]]، ج۹، ص ۶۱.</ref>
به [[شهادت]] رسید و در گورستان [[قریش]] در [[بغداد]] به خاک سپرده شد. [[آرامگاه]] آن حضرت امروزه [[قبله]] دل‌های [[عاشقان]] و طوافگاه [[جان]] [[آزادگان]] و آزاداندیشان است و دروازه‌ای است به سوی [[خدا]] برای برآمدن نیازها.<ref>[[سید منذر حکیم|سید منذر حکیم،سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۹ (کتاب)|پیشوایان هدایت]]، ج۹، ص ۶۱.</ref>
==[[امام کاظم]]{{ع}} در کنار پدر==
دوران و مقطعی را که [[امام]] [[موسی بن جعفر]]{{ع}} در کنار پدر بزرگوارش گذراند (۱۲۸- ۱۴۸ ق.) از چند وجه تمایز برخوردار بود. از آن جمله می‌توان به فراز و نشیب‌های [[تاریخی]] و فعالیت‌های روشنگرانه [[امام صادق]]{{ع}} اشاره کرد.
آن حضرت توانست با [[استمداد]] از قدرتی که [[خداوند]] در او به [[ودیعت]] سپرده و کارآزمودگی‌اش که از [[عنایات الهی]] به دست آورده بود، تمام مبارزه‌طلبی‌های هماوردجویان را پشت سر گذارده و مسیر اصیل و شاهراهی که [[جامعه بشری]] را به [[هدایت الهی]] رهنمون می‌شد نمایانده و [[وظایف امامت]] را ایفا کند. در همین دوران امام صادق{{ع}} راه را برای امام پس از خویش (امام کاظم{{ع}}) هموار و زمینه را برای فرزندش امام کاظم{{ع}} آماده می‌کرد.
برای آشنا شدن با روزگاری که امام کاظم{{ع}} در کنار پدر بزرگوارش بود و [[شناخت]] ویژگی‌های این دوره که در نتیجه، [[درک]] و [[تصوری]] از دوران [[امامت]] [[حضرت کاظم]]{{ع}} به دست می‌دهد، نقل و بیان رخدادها و پدیده‌های بارز و برجسته [[روزگار]] معاصرت امام کاظم{{ع}} با پدر گرامی‌اش را ضروری می‌دانیم.
این رخدادها را می‌توان به اختصار این‌گونه برشمرد:
# [[شورش]] بر ضد [[حاکمیت]] و [[اعتقاد]] به اهمیت چشم‌گیر [[انقلاب]]، [[پشیمانی]] از [[سکوت]] و [[بی‌تفاوتی]] در برابر [[باطل]] و [[حاکمان جور]] و [[دعوت]] به نفع [[علویان]] مخالف [[حکومت امویان]] بود. پدیده [[نافرمانی]] و شورش محوریت و [[قدرت]] تمرکزیافته [[حاکمان]] را از بین می‌برد و [[سرپیچی]] و نافرمانی از [[فرمانروایان]] را در پی داشت و دعوت به {{متن حدیث|الرِّضَا مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ{{صل}}}}؛ فرد مورد پذیرش و [[رضایت مردم]] از [[آل محمد]]{{صل}}: سخن محافل و مجالس [[مردم]] شده بود. این پدیده و [[دل]] مشغولی حاکمان وقت به شورش‌هایی که پیامد و ثمره [[نهضت]] [[مقدس]] [[سید الشهدا]]{{ع}} بود، فرصتی برای امام صادق{{ع}} فراهم آورد تا برنامه‌های خود را [[اجرا]] کند.
#در این دوره، مقدمات پیدایش [[دولت]] [[عباسیان]] در عرصه [[سیاست]] چهره نمود،؛ چراکه عباسیان فضا و شرایط به وجود آمده را [[غنیمت]] شمرده و در «[[ابواء]]» گرد آمدند و در ظاهر تصمیم گرفتند که «[[محمد نفس زکیه]]» [[خلیفه]] باشد و [[شعار]] «[[حکومت]] برای فرد مورد قبول [[آل محمد]]{{صل}} است» را [[ترویج]] و [[تبلیغ]] می‌کردند، اما در [[نهان]]، [[مردم]] را به [[بیعت]] با [[عباسیان]] فرا می‌خواندند. همزمان «[[ابراهیم امام]]» [[غلام]] خود، [[ابو مسلم خراسانی]] را به [[فرماندهی سپاه]] [[خراسان]] گمارد و او را به [[قتل عام]] و [[دستگیری]] [[دشمنان]] [[اموی]] خویش، به صرف [[اتهام]] و [[گمان]] [[توطئه‌گری]] سفارش کرد. [[امام صادق]]{{ع}} نسبت به این [[حرکت]] و تلاش عباسیان موضعی بی‌طرف داشت و از [[همراهی]] و [[حمایت]] آن خودداری کرده و فرجام [[جنبش]] عباسیان را بیان می‌فرمود. از دیگر سو امام صادق{{ع}} پیشنهادهایی که برای ایجاد [[حکومتی]] [[علوی]] به حضرتش می‌شد نمی‌پذیرفت،؛ چراکه شرایط و فضایی مناسب برای چنین حکومتی فراهم نمی‌دید. هنگامی که سران [[دعوت عباسی]]، مانند «ابو مسلم خراسانی» و «[[ابو سلمه]]» به [[حضرت صادق]]{{ع}} پیشنهاد [[برپایی حکومت]] علوی دادند، حضرت نپذیرفت و یک بار نیز فرمود که [[زمان]]، برای چنین امری مناسب نیست و آن‌گاه که یکی از همین پیشنهاددهندگان نامه‌ای با مضمون مشابه برای حضرت فرستاد، [[امام]]{{ع}} [[نامه]] او را سوزاند. امام صادق{{ع}} که با [[ژرف‌نگری]]، پیشنهادهای آمیخته با انگیزه‌های [[سیاسی]] و آزمندانه آنان را [[درک]] کرده بود، با [[هوشمندی]] تمام، خود و [[شیعیان]] را از این دام هولناک که کیان و [[مکتب تشیع]] را [[تهدید]] می‌کرد وا رهاند تا زمینه‌ای گسترده‌تر برای [[جهاد]] و فعالیت در راه [[خداوند متعال]] پیش روی آنان قرار دهد.
#فعالیت‌های امام صادق{{ع}} در ایجاد ساختاری ویژه و مقابله [[فرهنگی]] و [[علمی]] با رویارویی‌هایی که کیان [[تشیع]] را [[هدف]] قرار داده و آن را زیر ضربات کینه‌توزانه خود می‌گرفت تمرکز یافته بود. این فعالیت‌ها موارد زیر را در بر می‌گرفت:
## [[تغییر]] ساختار فرهنگی و [[فکری]]. آن هنگام که حضرت صادق{{ع}} [[بی‌طرفی]] سیاسی را در پیش گرفت، سیاستی را در پیش گرفت که توانست با توجه به ظرفیت [[جامعه]]، نیازهای [[اجتماعی]] و [[اخلاقی]] [[مردم]] را پاسخ دهد و از راه [[سازماندهی]] و ساماندهی [[دانشگاه]] [[اهل بیت]] توانست با جریان [[منحرف]] [[فکری]] مورد [[حمایت]] و [[ترویج]] [[امویان]] به [[رویارویی]] برخیزد. از آنجا که [[جریان سیاسی]] موجود نمی‌توانست چنین انحراف‌هایی را از میان بردارد، [[حضرت صادق]]{{ع}}‌ اقشار و جریان‌های پراکنده را جذب کرد. بدین ترتیب [[مکتب]] جدید (مکتب [[جعفری]]) در [[سرزمین‌های اسلامی]] رواج یافت و به صورت جریانی فکری که گرایش‌های جعفری ([[شیعی]]) را ترویج و [[نماینده]] خط [[خاندان رسالت]] بود، درآمد. [[امام کاظم]]{{ع}} در این زمینه، نقش بارز و برجسته و ویژه‌ای داشت.
## [[امام صادق]]{{ع}} همزمان با متحول کردن جریان فکری جامعه، اذهان افراد خاصی را برای [[پذیرش رهبری]] امام کاظم{{ع}} و [[ایمان کامل]] به آن آماده می‌نمود. «مفضّل بن عمر» می‌گوید: «در محضر امام صادق{{ع}} بودم که [[ابو ابراهیم]]، امام کاظم{{ع}} وارد شد. امام صادق{{ع}} فرمود: درباره امامت‌ او سفارش مرا بپذیر و این امر ([[امامت]]) را با آن دسته از یارانت که مورد [[وثوق]] تو هستند در میان بگذار»<ref>اصول کافى، ج۱، ص۸- ۳، حدیث ۴؛ الارشاد، ج۲، ص۲۱۶.</ref>.
## اقدام امام صادق{{ع}} به بستن راه بر دعوت‌های مشکوکی است که با مطرح کردن خویش به عنوان [[جانشین]] [[امام]]، درهم شکستن صف [[متحد]] [[شیعیان]] را در سر می‌پروراندند. یکی از این موارد [[برخورد امام صادق]]{{ع}} با جریان «[[اسماعیلیه]]» بود. حضرت به شیعیان فهماند که «اسماعیل»، امام پس از او نیست. هنگامی که [[اسماعیل فرزند امام صادق]]{{ع}} درگذشت، حضرت عده‌ای از شیعیان را گرد آورد تا [[مرگ اسماعیل]] را خود ببینند، مبادا که [[منحرفان]] از نبود اسماعیل [[سوء استفاده]] کرده و [[مرگ]] او را به بهانه‌های گوناگون، وسیله [[فروپاشی]] تدریجی کیان و موجودیت [[تشیع]] کنند.
# امام [[موسی بن جعفر]]{{ع}} در رنج‌های پدر و احضار مکرر او توسط منصور و آن هنگام که امام صادق{{ع}} امامت [[حضرت کاظم]]{{ع}} را به شیعیان نزدیک و رازدار خود اعلام کرد و بین دیگر [[شیعیان]] و [[امامت]] [[حضرت کاظم]] پیوند زد، همدم و همراه پدر بود.
# بی‌تردید، امامت، [[منصب]] و موهبتی است [[الهی]] که به [[شایستگی]] نامزد این [[مقام]] و [[توانایی]] او در به دوش کشیدن این [[مسئولیت]] بزرگ و سترگ بستگی دارد و در چنین فردی تبلور می‌یابد. از این‌روست که باید از سوی [[خداوند]] برگزیده شود و هم توسط فردفرد [[امامان معصوم]]{{عم}} تعیین و نام برده شوند.
[[نصوص]] زیادی در [[کتاب‌های حدیث]] و [[اخبار]] آمده است که طی آنها [[پیامبر اکرم]]{{ع}} درباره [[جانشین]] خود با [[صحابه]] و [[خاندان]] خویش سخن گفته و ایشان را معرفی کرده است. البته [[روایات]] و مطالب مستقیمی که هرامام درباره [[امام]] پس از خویش بیان فرموده، از نظر [[نص]]، اسلوب تعبیر و دلالت، تحت تأثیر شرایط زمانی و مکانی، گاهی صریح و زمانی در قالب کنایه و اشاره بوده است.
با نگرش در روایاتی که از [[امام صادق]]{{ع}} در مورد امامت فرزندش حضرت کاظم و ترتب زمانی آن [[روایت]] شده، [[شیوه]] [[روشنگری]] امام صادق{{ع}} در این زمینه روشن خواهد شد که چگونه امام{{ع}} دگرگونی‌های موجود در [[جامعه]] [[روزگار]] خویش را -که دو دهه (از [[ولادت امام کاظم]]{{ع}}) تا [[شهادت امام صادق]]{{ع}} به طول انجامید- مدنظر قرار داده است. این در حالی بود که [[حضرت صادق]]{{ع}} فرزندانی دیگر داشت که از جمله آنها اسماعیل بود. مادر اسماعیل «[[فاطمه]]» دخت «حسین اصغر» معروف به «الأثرم» عموی امام صادق{{ع}} بود. امام صادق{{ع}} اسماعیل را بسیار [[دوست]] می‌داشت و همین‌ [[محبت]]، برخی از شیعیان را دچار توهم کرده بود که او جانشین پدر خواهد شد.
اسماعیل به [[سال ۱۴۲ ق]]. درگذشت و پس از اسماعیل «عبدالله» معروف به «افطح»، بزرگترین [[فرزند امام صادق]]{{ع}} بود. تعدد [[فرزندان امام صادق]]{{ع}} و [[عنایت]] و محبت ایشان نسبت به اسماعیل و نیز بودن [[فرزندان]] بزرگتر، نصوص واردشده درباره امامت حضرت کاظم{{ع}} را در هاله‌ای از ابهام قرار می‌داد که پاره‌ای از آنها به فرزندان، برخی دیگر به [[یاران]] حضرت و قسمتی به [[وضع سیاسی]] [[حاکم]] بر آن [[روزگار]] برمی‌گشت؛ لذا برای رفع ابهام‌ها [[نصوص]] وارد شده از [[امام صادق]]{{ع}} را که در مورد [[امامت]] [[حضرت کاظم]]{{ع}} صادر شده است با رعایت [[تسلسل]] زمانی صدور آن نقل می‌کنیم.<ref>[[سید منذر حکیم|سید منذر حکیم،سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۹ (کتاب)|پیشوایان هدایت]]، ج۹، ص ۶۳.</ref>
===[[روایات امام صادق]]{{ع}} درباره امامت حضرت کاظم{{ع}}‌===
۱. از «[[یعقوب]] سرّاج» نقل شده است: «حضور امام صادق{{ع}} شرفیاب شدم، حضرت را در کنار گهواره «[[ابو الحسن موسی]]» دیدم که با [[موسی]] [[ملاطفت]] و [[مهربانی]] می‌کرد و او را [[بازی]] می‌داد. مدتی نه چندان کوتاه نشستم تا امام صادق{{ع}} موسی را به حال خود واگذاشت. برخاسته، به سوی او رفتم.
حضرت به من فرمود: به آقای خود نزدیک شو. به گهواره موسی نزدیک شدم و بر او [[سلام]] کردم.
او با زبانی رسا و گفتاری شیوا پاسخ سلام مرا داد و فرمود: برو و نام دخترت را که دیروز بر او نهاده‌ای [[تغییر]] ده که [[خداوند]] از این نام بیزار است.
یعقوب سرّاج می‌گوید: خداوند مرا دختری عطا کرد و من نام او را «حمیرا» نهادم.
آن‌گاه امام صادق{{ع}} به من فرمود: [[فرمان]] او را به کار گیر، راه درست را می‌یابی.
یعقوب می‌گوید: من نیز نام دخترم را تغییر دادم»<ref>اصول کافى، ج۱، ص۳۱۰، حدیث ۱۱.</ref>.
۲. از «[[سلیمان بن خالد]]» نقل شده است: روزی نزد امام صادق{{ع}} بودیم، [[حضرت صادق]]{{ع}}، [[ابو الحسن]]، [[موسی بن جعفر]]{{ع}} را خواند و به ما فرمود:
{{متن حدیث|عَلَيْكُمْ بِهَذَا فَهُوَ وَ اللَّهِ صَاحِبُكُمْ بَعْدِي}}<ref>اصول کافى، ج۱، ص۳۱۰، حدیث ۱۲.</ref>؛ بر شما باد به [[پیروی]] از او و اقتدای‌ به او. به [[خدا]] [[سوگند]] که پس از من او [[امام]] شماست.
۳. در روایتی از «[[فیض بن مختار]]» آمده است: «در محضر امام صادق{{ع}} بودم که ابو الحسن موسی{{ع}} که خردسال بود وارد شد. او را گرفتم و بوسیدم.
حضرت صادق{{ع}} فرمود: شما [[امت]]، چونان‌ کشتی هستید و این ([[امام کاظم]]{{ع}}) ناخدای کشتی است.
سال بعد به [[حج]] رفتم. دو هزار دیناری که همراه داشتم، نیمی برای [[امام صادق]]{{ع}} و نیم دیگر را برای [[امام کاظم]]{{ع}} فرستادم. زمانی که بر حضرت وارد شدم، فرمود: او را با من همسنگ کردی؟
عرض کردم: این کار خودسرانه نبود بلکه‌ بنا به گفته شما چنین کردم.
حضرت فرمود: به [[خدا]] [[سوگند]] که من چنین نکردم بلکه [[خداوند]] چنین مقرر فرموده است»<ref>اصول کافى، ج۱، ص۳۱۱، حدیث ۱۶.</ref>.
۴. نیز از «[[فیض بن مختار]]» است که می‌گوید «به امام صادق{{ع}} عرض‌ کردم: ما را از [[آتش دوزخ]] وارهان و [[امام]] پس از خویش را به ما بنمایان‌. چه کسی پس از تو امام ماست؟ در همین حال [[ابو ابراهیم موسی]]{{ع}} که خردسال بود وارد شد.
حضرت فرمود: این [[سرور]] و امام شماست. بدو و [[فرمان]] او چنگ انداز و از او جدا مشو»<ref>اصول کافى، ج۱، ص۳۰۷، حدیث ۱؛ الارشاد، ج۲، ص۲۱۷.</ref>.
۵. در [[روایت]] «[[معاذ بن کثیر]]» می‌خوانیم: «به امام صادق{{ع}} عرض کردم: از خداوند می‌خواهم تا آن‌گونه که به پدرت [[فرزندی]] چون تو و با چنین منزلتی عطا کرده، تو را نیز چنین موهبتی [[عنایت]] کند و [[جانشینی]] برای تو مقرر فرماید.
امام فرمود: خداوند چنین کرده.
گفتم: فدایت گردم، او کیست؟
امام صادق{{ع}} به «[[عبد صالح]]» (امام کاظم{{ع}}) که در سن خردسالی بود اشاره کرد و فرمود: همین خفته، [[جانشین]] من‌ است<ref>اصول کافى، ج۱، ص۳۰۸، حدیث ۲؛ الارشاد، ج۲، ص۲۱۷.</ref>.
۶. از «[[عبد الرحمان بن حجاج]]» روایت شده است که گفت: «در سالی که [[ابو الحسن]] ماضی{{ع}} را گرفتند، به عبد [[الرحمن]] گفتم: این [[مرد]] (امام کاظم{{ع}}) در دست این شخص است ([[حاکم مدینه]] یا [[هارون]] بوده است) و نمی‌دانیم چه سرنوشتی دارد. آیا از او (امام صادق{{ع}}) درباره امامت‌ یکی از فرزندانش مطلبی به تو رسیده است؟
عبد الرحمن گفت: [[گمان]] نمی‌کردم کسی در این‌باره چیزی از من بپرسد و بعد نقل کرد که سال‌ها قبل‌ وارد [[خانه]] [[جعفر بن محمد]] شدم. او را در اتاقی چنین و چنان مشخصات [[اتاق]] را برشمرد یافتم که مصلای او بود. [[حضرت صادق]]{{ع}} مشغول [[دعا]] بود و [[موسی بن جعفر]] در سمت راست پدرش نشسته بود و دعای پدر را «آمین» می‌گفت. عرض کردم: فدایت گردم، [[دلدادگی]] و [[خدمتگزاری]] مرا نسبت به خویش می‌دانید. پس از شما ولی و [[امام]] [[مردم]] کیست؟
[[امام صادق]]{{ع}} فرمود: [[موسی]] [[زره]] (خلعت [[امامت]]) را بر تن کرد و بر اندام او راست آمد.
به حضرت گفتم: از این پس نیاز به بیان و توضیحی ندارم و امام خویش را شناختم‌»<ref>اصول کافى، ج۱، ص۳۰۸، حدیث ۳؛ الارشاد، ج۲، ص۲۱۷.</ref>.
۷. در [[روایت]] «[[یعقوب بن جعفر جعفری]]» آمده است: «[[اسحاق بن جعفر]]{{ع}} برایم نقل کرد: روزی در محضر پدرم بود. «[[علی بن عمر بن علی]]» به پدرم گفت: فدایت گردم، پس از تو ما و مردم به که [[پناه]] ببریم؟
پدرم گفت: به صاحب دو [[جامه]] زرد و دو طرّه گیسو، همو که از این درب درآمده و درب را با دو دست خویش می‌گشاید.
دیری نپایید دو دست دو درب را گشود و آشکار شد. او [[ابو ابراهیم]]، موسی بن جعفر{{ع}} بود»<ref>اصول کافى، ج۱، ص۳۰۸؛ الارشاد، ج۲، ص۲۲۰.</ref>.
۸. از «[[صفوان جمّال]]» روایت شده است: «[[منصور بن حازم]] به امام‌ صادق{{ع}} گفت: پدر و مادرم فدایت باد، بامدادان و شامگاهان، [[جان‌ها]] و نفس‌ها را می‌گیرند. چون آن هنگام فرا رسد [[جانشین]] شما کیست؟
امام صادق{{ع}} فرمود: چون وقت رفتن‌ فرا رسد، او امام شماست. آن‌گاه با دست- آن‌گونه که به یاد دارم- بر شانه راست [[حضرت کاظم]]{{ع}} زد. آن هنگام حضرت کاظم{{ع}} خماسی (پنج‌ساله یا قامت او پنج وجب) بود و عبدالله [[فرزند امام صادق]]{{ع}} نیز در مجلس حضور داشت»<ref>اصول کافى، ج۱، ص۳۰۹، حدیث ۵؛ الارشاد، ج۲، ص۲۱۸.</ref>.
۹. از «[[مفضل بن عمر]]» نقل شده است: «امام صادق{{ع}} از حضرت کاظم{{ع}} که در سنین [[کودکی]] بود نام برد و فرمود: این همان مولودی است که چون او مولودی [[خجسته]] و پر خیر برای [[شیعیان]] ما زاده نشده است.
سپس به من فرمود: در [[حق]] اسماعیل (دیگر [[فرزند امام صادق]]) [[جفا]] نکنید<ref>اصول کافى، ج۱، ص۳۰۹، حدیث ۸.</ref>.
۱۰. از «[[عیسی بن عبد الله محمد بن عمر بن علی بن ابی طالب]]{{ع}}» [[روایت]] شده است: «از [[امام صادق]]{{ع}} پرسیدم: در صورتی که آن واقعه- خدای آن [[روز]] را پیش نیاورد و آن را نبینیم- رخ دهد که را به [[امامت]] برگزینیم؟
حضرت به فرزندش [[موسی]] اشاره کرد.
گفتم: اگر موسی دچار [[سرنوشت]] حتمی خود شد که را به امامت برگزینم؟
[[امام]] فرمود: فرزند موسی.
گفتم: اگر او نیز نبود و [[برادری]] بزرگ و [[فرزندی]] خردسال برجای گذاشت که را برگزینیم؟ امام فرمود: فرزندش را. سپس افزود: به همین منوال تا آخر.
گفتم: اگر او را نشناسم و جای او را ندانم چه کنم؟
امام فرمود: در این صورت‌ بگو: {{متن حدیث|اللَّهُمَّ إِنِّي أَتَوَلَّى مَنْ بَقِيَ مِنْ حُجَجِكَ مِنْ وُلْدِ الْإِمَامِ الْمَاضِي}}؛
بار خدایا، من [[ولایت]] حجتی از حجت‌های تو را که از امام پیشین برجای مانده پذیرفته و [[دوستی]] او و پیروی‌اش را بر خود لازم می‌دانم‌. همین تو را بس است»<ref>اصول کافى، ج۱، ص۳۰۹، حدیث ۷؛ الارشاد، ج۲، ص۲۱۸.</ref>.
۱۱. روایتی مفصّل درباره امامت [[حضرت کاظم]]{{ع}} از «[[فیض بن مختار]]» نقل شده است که در آن می‌گوید: «امام صادق{{ع}} فرمود: او امام توست. نزد او برو و به حقش [[اقرار]] کن.
برخاسته، نزد [[امام کاظم]]{{ع}} رفتم، سر و دست او را بوسیدم و برای او به درگاه [[خداوند]] دست به [[دعا]] برداشتم. آن‌گاه امام صادق{{ع}} فرمود: پیش از این در گفتن این امر به تو مجاز نبودیم.
گفتم: فدایت گردم، آیا این را به کسی بگویم؟
حضرت فرمود: آری به [[همسر]] و فرزندانت.
فیض بن مختار می‌گوید: همسر و فرزندانم و دوستانم که «[[یونس بن ظبیان]]» از آنان بود همراه من بودند. چون آنان را از این مطلب [[آگاه]] کردم همگی [[سپاس]] خداوند -عز و جل- گفتند، اما [[یونس]] گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]، باید این مطلب را از او (امام صادق{{ع}}) بشنوم، سپس راه [[خانه]] امام صادق{{ع}} را در پیش گرفت و من او را دنبال کردم. چون به درب [[خانه امام]] رسیدم، او را پیش‌تر از خود بر در سرای حضرت دیدم. در آن هنگام شنیدم که [[امام صادق]]{{ع}} به [[یونس]] می‌گوید: ای یونس، مطلب همان‌گونه است که [[فیض]] برای تو بازگفته است.
یونس گفت: شنیدم و به جان‌ [[اطاعت]] کردم.
آن‌گاه امام صادق{{ع}} به من فرمود: ای فیض، او را با خود ببر<ref>اصول کافى، ج۱، ص۳۰۹، حدیث ۹.</ref>.
۱۲. «[[صفوان جمّال]]» می‌گوید: «از امام صادق{{ع}} درباره [[امام]] بعد از او پرسیدم، حضرت فرمود: صاحب [[منصب امامت]] به [[بیهودگی]] و [[بازی]] نمی‌پردازد.
در این هنگام [[ابو الحسن موسی]] (که خردسال بود و بزغاله‌ای از نژاد بزهای [[مکه]] به همراه داشت) وارد شد. او به بزغاله می‌گفت: برای پروردگارت [[سجده]] کن!
امام صادق{{ع}} او را در آغوش گرفت و فرمود: پدر و مادرم فدای او باد که به بیهودگی و بازی نمی‌پردازد»<ref>اصول کافى، ج۱، ص۳۱۱، حدیث ۵؛ الارشاد، ج۲، ص۲۱۹.</ref>.
۱۳. از «[[زید نرسی]]» [[روایت]] شده است که امام صادق{{ع}} فرمود: با خدای خویش به [[راز و نیاز]] پرداخته و به درگاه او دست نیاز بردم تا فرزندم اسماعیل [[جانشین]] من باشد، اما [[خداوند]] [[مقام امامت]] را فقط برای فرزندم [[موسی]] مقرر داشته و [[امامت]] را جز برای او نمی‌پسندید<ref>زید نرسى الاصل، ق ۳۹.</ref>.
۱۴. از «[[زید بن اسباط]]» روایت شده است که گفت: «امام صادق{{ع}} را در بیماری‌اش که به [[رحلت]] او انجامید دیدار کردم. امام{{ع}} فرمود: امام صادق{{ع}}‌ با اشاره به فرزندش موسی فرمود: ای زید، این [[کودک]] را می‌بینی؟ چون دیدی [[مردم]] درباره امامت‌ او دچار [[اختلاف]] شدند، [[گواهی]] بده که من تو را [[آگاه]] کردم و گفتم: از آن‌رو [[برادران یوسف]] او را در [[چاه]] افکندند که نسبت به وی [[حسد]] ورزیدند؛ زیرا گناهی جز بازگفتن خواب‌ خویش نداشت، آن هنگام که گفت: یازده [[ستاره]] و [[خورشید و ماه]] را در [[خواب]] دیدم که مرا سجده می‌کنند. این کودک نیز بی‌تردید مورد [[حسد]] قرار خواهد گرفت. آن‌گاه [[امام صادق]]{{ع}} فرزندانش‌ [[موسی]]، عبدالله، اسحاق، محمد و عباس را فرا خواند و به آنان فرمود: این (موسی) [[وصی]] [[اوصیاء]]، عالم و خزانه‌ [[دانش]] [[عالمان]] و [[گواه]] بر [[مردگان]] و زندگان است. سپس فرمود: ای یزید «[[گواهی]] ایشان به زودی نوشته می‌شود و از آن پرسیده خواهند شد»<ref>بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۰، حدیث ۳۱ (به نقل از ابن شهر آشوب مناقب آل ابى طالب).</ref>.<ref>[[سید منذر حکیم|سید منذر حکیم،سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۹ (کتاب)|پیشوایان هدایت]]، ج۹، ص ۶۸.</ref>
==بازداشت‌های مکرر [[امام کاظم]]{{ع}} تا [[زمان]] [[شهادت]] امام‌==
===[[برنامه‌ریزی]] برای [[زندانی]] کردن امام کاظم{{ع}}‌===
بر آن نیستیم که در این بخش به علل و عوامل زندانی شدن امام کاظم{{ع}} توسط [[هارون الرشید]] بپردازیم. همان‌گونه که پیشتر با [[رفتار]] و تأثیرگذاری [[امام]]{{ع}} بر [[امت اسلامی]] آشنا شدیم، همین امر انگیزه مناسبی بود تا [[هارون]] را که فاقد [[مشروعیت]] برای [[خلافت]] و [[حکومت]] بود، به دربند کشیدن و در نهایت، [[ترور امام]]{{ع}} وا دارد. از این مطلب که بگذریم، خود هارون در آغاز رسیدن به [[قدرت]] و خلافت با خود [[عهد]] کرد که کیان و وجود [[علویان]] را از بن بر کند. با توجه به این [[اندیشه]] هارون، برخورد او با بزرگ و مهتر و [[رهبر]] علویان؛ یعنی امام [[موسی بن جعفر]]{{ع}} چندان دور از [[انتظار]] نبود. البته باید میان [[دلایل]] [[واقعی]] و عواملی که هارون آنها را دستاویز خود قرار داده بود تا رفتار خصمانه‌اش را با امام{{ع}} توجیه کند تفاوت قائل شویم.
پس از گذشت یک دهه از حکومت هارون الرشید، دیگر [[وجود امام]] کاظم{{ع}} برای هارون الرشید غیرقابل [[تحمل]] شده بود؛ زیرا هارون به قدرت تأثیرگذاری آن حضرت بر امت اسلامی از یک‌سو و گسترش دامنه [[تشیع]] از سوی دیگر پی برده بود. او داوطلبان [[سپاه]] امام کاظم{{ع}} را یکصد هزار تن -آن‌گونه که در پاسخ [[پرسش]] پسرش گفته بود- برآورد می‌کرد. [[شهرت]] فراگیر امام‌ کاظم{{ع}} و افتخارات و [[فضایل]] آن حضرت که بر سر زبان‌ها و موضوع گفت و گوها بود از دیگر عواملی به شمار می‌رفت که [[کینه]] و [[دشمنی]] هارون را نسبت به امام کاظم{{ع}} شدیدتر می‌کرد. ماجرای برخورد هارون با امام کاظم{{ع}} را هنگام [[زیارت]] [[قبر مطهر پیامبر اکرم]]{{صل}} پیشتر خواندیم. این امر از دیگر عواملی بود که هارون را [[خشمگین]] کرد. او همیشه درصدد یافتن بهانه‌ای بود تا امام{{ع}} را از [[مردم]] جدا کند، اما در پی توجیهی عوام‌پسند بود. از همین رو و به منظور [[فریب]] [[مردم]]، خطاب به [[پیامبر]]{{صل}} گفت: «پدرم و مادرم فدایت باد، از تصمیمی که گرفته‌ام از تو عذر می‌خواهم. بر آن شده‌ام تا [[موسی بن جعفر]] را با خود برده، به زندانش افکنم،؛ چراکه می‌ترسم او میان [[امت]] تو [[آتش]] [[جنگ]] برافروزد و بدین وسیله [[خون]] امت را بریزد»<ref>عیون اخبار الرضا، ص۷۳، حدیث ۳؛ طوسى، الغیبة، ص۲۸؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۱۳، حدیث ۱۳ (به نقل از عیون اخبار الرضا).</ref>.
سعایت‌کنندگان و خبرچینان نیز نقشی منفی علیه [[امام]]{{ع}} ایفا می‌کردند.
[[یحیی بن خالد برمکی]] از همین ابزار برای [[دستگیری]] امام{{ع}} بهره جست. او «محمد ([[یا علی]])<ref>در بعضى از روایات «محمد بن اسماعیل» و در برخى دیگر «على بن اسماعیل» خوانده شده است.</ref> بن اسماعیل» را به منظور خبرچینی علیه امام{{ع}} فریفت و به [[جاسوسی]] علیه امام{{ع}} نزد [[هارون]] واداشت.
ببینیم [[برخورد امام]] کاظم{{ع}} با برادرزاده‌اش که دست به چنان کاری زده، تن به فریب‌های یحیی داده بود و پس از دیدار با [[هارون الرشید]]، بنا به میل و خواسته هارون، از امام{{ع}} [[بدگویی]] کرده بود، چه [[رفتاری]] بزرگوارانه و کریمانه داشت.
از «[[علی بن جعفر بن محمد]] صادق{{ع}}» نقل شده است: «محمد بن اسماعیل نزد من آمد و خواست تا از [[ابو الحسن موسی]]{{ع}} بخواهم به او [[اجازه]] دهد به [[عراق]] برود، از او [[خشنود]] باشد و او را سفارشی کند.
[[علی بن جعفر]]{{ع}} می‌گوید: کناری ایستادم تا امام{{ع}} به وضوخانه رفت.
این فرصتی بود که می‌توانستم با امام{{ع}} دیدار و [[گفت‌وگو]] کنم. چون از وضوخانه بیرون آمد، به او گفتم: برادرزاده‌ات محمد بن اسماعیل اجازه خواسته تا به عراق برود و نیز می‌خواهد به او سفارش‌هایی بکنی. امام{{ع}} اجازه داد.
چون به مجلس خود بازگشت، [[محمد بن اسماعیل]] برخاست و گفت: ای عمو، دوست دارم سفارشی به من بکنید.
امام{{ع}} فرمود: تو را سفارش می‌کنم که از دست داشتن در ریختن‌ خون من بپرهیزی و [[تقوای الهی]] پیشه کنی.
محمد گفت: [[خدا]] [[لعنت]] کند آن‌که سعی کند خون تو را بریزد، سپس گفت:
ای عمو، مرا وصیتی بکن.
[[امام]]{{ع}} باز فرمود: تو را سفارش می‌کنم که از دست داشتن در ریختن‌ [[خون]] من بپرهیزی و [[تقوای الهی]] پیشه کنی.
[[علی بن جعفر بن محمد]]{{ع}} می‌گوید: آن‌گاه امام{{ع}} کیسه‌ای حاوی ۱۵۰ دینار به محمد داد. حضرت کیسه‌ای دیگر به او داد که ۱۵۰ دینار در آن بود.
سومین کیسه شامل ۱۵۰ دینار به محمد داد و در نهایت دستور داد کیسه‌ای که حاوی ۱۵۰۰ درهم بود به محمد بن اسماعیل دادند.
[[دهش]] امام{{ع}} را زیاد شمرده، آن را به امام{{ع}} گفتم، حضرت فرمود: چون پیوند خود را با او [[حفظ]] کنم و او رشته [[خویشاوندی]] را بگسلد، با این کار و حفظ پیوند خویشاوندی، [[حجت]] و دلیل من استوارتر و قویتر است. [[علی بن جعفر]] می‌گوید: [[محمد بن اسماعیل]] روانه [[عراق]] شد و با همان [[لباس]] [[سفر]] و با [[خستگی]] راه بر درب سرای [[هارون]] حاضر شده، به [[حاجب]] هارون گفت: به [[امیر المؤمنین]] بگو: [[محمد بن اسماعیل بن جعفر بن محمد]] بر درب سرا ایستاده است.
حاجب گفت: ابتدا در جایی اتراق کن، لباس سفر را از تن فرو افکن و جامه‌ای مناسب بر تن کن، سپس بازگرد تا تو را بدون تشریفات نزد امیر المؤمنین ببرم. او اکنون خفته است.
محمد گفت: به امیر المؤمنین بگو که آمدم، ولی [[اجازه]] ورود ندادی.
حاجب داخل شد و [[پیام]] محمد را به [[هارون الرشید]] رساند. هارون به او اجازه ورود داد.
محمد چون با هارون روبرو شد گفت: ای امیر المؤمنین، [[دو خلیفه]] در یک خاکدان [[حکومت]] می‌کنند، [[موسی بن جعفر]] در [[مدینه]] [[خلافت]] می‌کند و برای او [[خراج]] می‌برند و تو در عراق خلافت می‌کنی و برایت خراج می‌آورند.
هارون گفت: به [[خداوند]] سوگندت می‌دهم که‌ چنین است؟
محمد گفت: به [[خدا]] [[سوگند]] چنین است.
به [[پاس]] این [[خدمت]] محمد، هارون الرشید دستور داد تا یکصد هزار درهم به [[منزل]] محمد برده، به او دادند. همان شب محمد گرفتار [[بیماری]] «خناق» (دیفتری) شد و مرد. [[روز]] بعد یکصد هزار درهمی که [[هارون]] به او داده بود به هارون بازگردانده شد»<ref>اختیار معرفة الرجال، ص۲۶۳، حدیث ۴۷۸؛ ر.ک: اصول کافى، ج۱، ص۸۵، حدیث ۸ (این داستان عینا از کافى- نقل شده است)؛ الارشاد، ج۲، ص۲۳۷؛ طوسى، الغیبة، ص۲۷؛ مناقب آل ابى طالب، ج۴، ص۳۳۲ (او را على بن اسماعیل)؛ ج۴، ص۳۵۲ (او را محمد بن اسماعلى خوانده است)؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۳۹، حدیث ۴۸ (به نقل از کشى).</ref>. این داستان، نمونه‌ای از بی‌شمار دسیسه‌هایی است که یحیی بن خالد [[برمکی]] به دستور و تحریک [[هارون الرشید]] طراحی کرد تا اهداف دستگاه [[ستمکار]] [[عباسیان]] را [[جامه]] عمل بپوشاند.
پس از این زمینه‌سازی‌ها بود که شتابزده، به‌طور پنهانی و دور از چشم [[امت اسلامی]]، [[امام کاظم]]{{ع}} را بازداشت و [[زندانی]] کرد تا مبادا [[مسلمانان]] طرفدار [[امام]]{{ع}} از محل زندانی بودن حضرت، [[آگاه]] شوند.<ref>[[سید منذر حکیم|سید منذر حکیم،سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۹ (کتاب)|پیشوایان هدایت]]، ج۹، ص ۲۰۵.</ref>
===[[دستگیری امام کاظم]]{{ع}}‌===
پس از آن‌که هارون الرشید به [[زیارت قبر]] منور [[پیامبر اکرم]]{{صل}} رفت و در آنجا با امام کاظم{{ع}} برخورد کرد، دستور داد تا امام{{ع}} را دستگیر کنند.
مأموران هارون، امام{{ع}} را که بالای سر جدش [[رسول خدا]]{{صل}} در حال [[نماز]] بود، بدون اینکه [[اجازه]] دهند نماز خود را به پایان ببرد، دستگیر کرده، [[غل و زنجیر]] بر دست و پای امام{{ع}} گذاردند. امام کاظم{{ع}} در آن حال، دردمندانه خطاب به پیامبر اکرم{{صل}} [[درد]] [[دل]] خود را چنین باز گفت: به محضر تو رسول خدا [[شکایت]] می‌کنم<ref>عیون الاخبار، ج۱، ص۸۵، حدیث ۱۰.</ref>.
این اقدام [[خلیفه]] مورد [[نکوهش]] [[مردم]] قرار گرفته، [[امت]] را در این [[مصیبت]]، اندوه‌زده کرده بود. دست‌اندرکاران [[حکومتی]] از برآشفتن مردم هراسان شده، ترسیدند که مبادا [[دستگیری]] امام{{ع}} انگیزه‌ای شود تا مردم علیه [[حکومت]] و ارکان آن [[قیام]] کنند. این بود که دو شتر آماده کرده، یکی را به سمت بصره‌ و دیگری را به سوی [[کوفه]] روانه کردند. بدین ترتیب می‌خواستند مردم سردرگم شده و ندانند امام{{ع}} در کدام یک از کجاوه‌هاست و به کدام سو برده می‌شود.<ref>[[سید منذر حکیم|سید منذر حکیم،سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۹ (کتاب)|پیشوایان هدایت]]، ج۹، ص ۲۰۹.</ref>
===[[امام کاظم]]{{ع}} در [[زندان]] بصره‌===
«[[حسان سروی]]»<ref>عیون الاخبار، ج۱، ص۸۵.</ref>، از [[مدینه]] تا [[بصره]] همراه [[امام]]{{ع}} بود و از ایشان نگاهبانی می‌کرد. در میانه راه «[[عبداللّه بن مرحوم ازدی]]»، به [[حضور امام]]{{ع}} شرفیاب شد. امام کاظم{{ع}} نامه‌ای به عبد اللّه داد و از او خواست تا آن را به [[جانشین]] خود، [[امام رضا]]{{ع}} برساند و [[حضرت رضا]]{{ع}} را به عنوان امام پس از خویش به عبد اللّه معرفی فرمود. سرانجام<ref>عیون الاخبار، ج۱، ص۲۷، حدیث ۱۳.</ref>، کاروان حضرت، پس از پیمودن بیابان‌ها به بصره رسید.
حسان، امام{{ع}} را به «[[عیسی بن ابی جعفر]]» سپرد و عیسی امام{{ع}} را در یکی از اتاق‌های [[محبس]] [[زندانی]] کرد و درب‌های زندان را به روی او بست.
عیسی درهای زندان را فقط به دو منظور بر روی امام{{ع}} می‌گشود، برای [[قضای حاجت]] و تجدید [[وضو]] و موقع رساندن غذا به امام{{ع}}.
[[حضرت موسی بن جعفر]]{{ع}} از [[فرصت]] و [[فراغت]] به دست آمده بهترین استفاده را می‌برد. او روزها را [[روزه]] می‌داشت و شب‌ها را به [[نماز]] و [[عبادت]] و [[راز و نیاز]] با حضرت [[احدیت]] می‌گذراند و پیشانی بر خاک [[بندگی]] می‌سایید.
حضرت دمی از زندانی بودن خویش دل‌تنگی نمی‌کرد، بلکه فرصت فراهم شده را [[برترین]] [[نعمت‌های الهی]] می‌دانست و در دعای خود به درگاه الهی‌ عرضه می‌داشت: {{متن حدیث|اللَّهُمَّ إِنَّكَ تَعْلَمُ أَنِّي كُنْتُ أَسْأَلُكَ أَنْ تُفَرِّغَنِي لِعِبَادَتِكَ اللَّهُمَّ وَ قَدْ فَعَلْتَ فَلَكَ الْحَمْدُ}}<ref>المناقب، ج۴، ص۳۴۳.</ref>؛ «بار خدایا، تو می‌دانی که از حضرتت فراغتی می‌خواستم تا تو را عبادت کنم. بار خدایا، خواسته‌ام را [[اجابت]] فرمودی، پس [[سپاس]] تو راست (تو را بر این [[نعمت]] سپاس می‌گویم)».
چون [[مردم]] از زندانی شدم امام{{ع}} در بصره و از محل زندان باخبر شدند، همگان از عالم و عامی به سوی زندان [[حرکت]] کردند تا به هرطریقی که شده هر چند مخفیانه با آن حضرت دیدار کنند. از میان آن جمع «[[یاسین]] [[زیات]] ضریر [[بصری]]» توانست خود را به امام{{ع}} برساند و از او [[حدیث]] [[روایت]] کند<ref>نجاشى، ص۴۵۳، ش۱۲۲۷.</ref>.<ref>[[سید منذر حکیم|سید منذر حکیم،سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۹ (کتاب)|پیشوایان هدایت]]، ج۹، ص ۲۱۰.</ref>
===[[عیسی]] و [[مأموریت]] [[کشتن امام]] کاظم{{ع}}‌===
[[هارون الرشید]]، [[عیسی بن ابی جعفر]]، زندانبان [[امام کاظم]]{{ع}} را برای انجام مأموریت شوم و هولناک؛ یعنی به [[شهادت]] رساندن امام کاظم{{ع}} برگزید و تصمیم خود را به او رساند. چون دستور [[هارون]] به عیسی رسید، عیسی اجرای دستور را بس سخت و خود را در اجرای آن [[ناتوان]] دید. او [[نزدیکان]] و افراد مورد [[اعتماد]] خود را گرد آورده، با آنان در مورد مأموریت خود [[مشورت]] کرد. آنان عیسی را از دست‌زدن به چنین جنایتی باز داشتند. عیسی نیز نظر آنان را پذیرفت و طی نامه‌ای، از هارون خواست تا او را این مأموریت معاف دارد.<ref>[[سید منذر حکیم|سید منذر حکیم،سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۹ (کتاب)|پیشوایان هدایت]]، ج۹، ص ۲۱۱.</ref>
===انتقال امام کاظم{{ع}} به [[بغداد]]===
هارون درخواست عیسی را پذیرفت، اما از آنجا که عیسی تن به خواسته هارون نداده بود، هارون ترسید مبادا امام کاظم{{ع}} را از [[زندان]] [[آزاد]] کند، این بود که به عیسی [[فرمان]] داد تا حضرت را به بغداد بفرستد. عیسی از اینکه از ارتکاب چنین جنایتی معاف شده بود شادمان گشته، دستور هارون را در مورد فرستادن [[امام]]{{ع}} به بغداد عملی کرد. چون امام کاظم{{ع}} به بغداد رسید هارون دستور داد تا نزد «فضل» بازداشت شود و فضل امام{{ع}} را در [[خانه]] خود [[زندانی]] کرد. هارون که از امام{{ع}} بیمناک بود و نیز به جاسوسانی که برای زیر نظر داشتن امام{{ع}} به زندان فرستاده بود اعتماد نداشت، خود از فراز کاخ، زندان را زیر نظر می‌گرفت تا از رفت‌وآمدهای احتمالی که فضل آن را از هارون پنهان می‌کرد، [[آگاه]] شود.
در یکی از روزهایی که هارون از فراز قصر خود، خانه فضل را می‌کاوید، در جایی از خانه جامه‌ای دید که جای آن [[تغییر]] نکرده است. از فضل پرسید:
«این پیراهن که همه [[روز]] در این مکان می‌بینم چیست؟
فضل گفت: ای [[امیر المؤمنین]]، آن، [[جامه]] نیست، بلکه [[موسی بن جعفر]] است. همه روز از هنگام برآمدن [[خورشید]] سر به [[سجده]] نهاده، ظهر هنگام سر از [[سجده]] برمی‌دارد.
[[هارون الرشید]] بهت‌زده، گفت: این مرد از [[عابدان]] و [[زاهدان]] [[بنی هاشم]] است.
فضل که [[اقرار]] [[هارون]] را در مورد [[زهد]] و [[عبادت امام]] کاظم{{ع}} دید گفت:
[[امیر المؤمنین]]، پس، از چه رو بر او تنگ گرفته، به زندانش افکنده‌ای؟
هارون گفت: دریغا، چاره‌ای جز این نیست»<ref>عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۹۵؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۲۰ (به نقل از عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۹۵).</ref>.<ref>[[سید منذر حکیم|سید منذر حکیم،سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۹ (کتاب)|پیشوایان هدایت]]، ج۹، ص ۲۱۲.</ref>
===[[نیایش]] [[امام کاظم]]{{ع}} و [[رهایی]] از زندان‌===
دوران [[زندان]] امام کاظم{{ع}} به درازا کشید. آزارهای [[روحی]] و [[بدنی]]، [[امام]]{{ع}} را آزرده‌خاطر کرده بود. حضرت در [[دل]] شبی تاریک برخاست و تجدید [[وضو]] کرد و چهار رکعت [[نماز]] گزارد و گفت:
ای [[سید]] و آقای من، از [[زندان هارون]] نجاتم ده و از دست او رهایی‌ام بخش. ای برآورنده درخت از میان شن و گل، ای برآورنده [[آتش]] از دل آهن و سنگ، ای برآورنده شیر از میان سرگین و [[خون]]، و ای آزادکننده جنین از میان تنگنای‌ رحم و مشیمه (جفت جنین) و ای رها کننده [[جان]] از میان احشا و امعا، مرا از دست [[هارون]] رها ساز.
[[خداوند]] دعای [[بنده صالح]] خود را [[مستجاب]] کرد و او را در دل شب از زندان هارون [[سرکش]] [[نجات]] داد<ref>عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۹۴، حدیث ۱۳؛ ر.ک: المناقب، ج۴، ص۳۳۰.</ref>.
مسلم آن است که امام کاظم{{ع}} مدتی طولانی از عمر خود را در زندان‌های هارون سپری کرد، اما [[تاریخ]]، دوران زندان امام{{ع}} را به دقت ثبت نکرده است.
این احتمال وجود دارد که برخی از [[تاریخ‌نگاران]]، در این امر دخالت داشته، حسب الامر اربابان خود از ثبت دقیق مدت زمانی که امام{{ع}} در زندان بوده سرباز زده باشند.
امام کاظم{{ع}} پس از [[آزاد]] شدن از زندان در [[بغداد]] ماندگار شد. او روزهای [[پنج‌شنبه]] هرهفته به دیدار [[هارون الرشید]] می‌رفت.<ref>[[سید منذر حکیم|سید منذر حکیم،سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۹ (کتاب)|پیشوایان هدایت]]، ج۹، ص ۲۱۳.</ref>
===دومین بازداشت‌===
حضور امام کاظم{{ع}} در بغداد سبب شد تا نام و [[فضایل]] و افتخارات او زبانزد همگان شود. همین امر عرصه را بر هارون تنگ کرده، موجب [[ترس]] هارون از [[حضور امام]]{{ع}} در میان [[مردم]] شد. این بود که مجددا امام{{ع}} را بازداشت کرد و در [[خانه]] فضل [[زندانی]] کرد. امام{{ع}} در زندان فضل شب و [[روز]] خود را به [[عبادت]] و [[راز و نیاز]] با [[خدا]] سپری می‌کرد. فضل که امام{{ع}} را این چنین مشغول عبادت می‌دید او را بزرگ داشته، بر او تنگ نمی‌گرفت و همه روز خوراک‌های خوب و گوارا برای حضرت می‌فرستاد. [[امام کاظم]]{{ع}} بهترین دوران [[زندان]] خود را در [[محبس]] فضل گذراند،؛ چراکه برخلاف دیگر زندان‌ها، در زندان فضل از [[آسایش]] و [[آزادی]] عمل برخوردار بود.
این بار نیز [[هارون]]، زندانبان را [[مأمور]] از پای درآوردن امام کاظم{{ع}} در زندان کرد، اما فضل [[خدا ترس]] که به [[امامت امام کاظم]]{{ع}} نیز [[معتقد]] بود، از این کار سر برتافت. [[سرپیچی]] فضل از [[فرمان]] هارون و تن ندادن به [[ننگ]] [[کشتن امام]]{{ع}} سبب شد تا مورد [[شکنجه]] و [[خشم]] هارون قرار گیرد و دیگر [[برمکیان]] نیز به [[شیعه]] بودن متهم شوند<ref>ر.ک: مقاتل الطالبیین، ص۵۰۳- ۵۰۴.</ref>.<ref>[[سید منذر حکیم|سید منذر حکیم،سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۹ (کتاب)|پیشوایان هدایت]]، ج۹، ص ۲۱۴.</ref>
===امام کاظم{{ع}} در زندان سندی بن شاهک‌===
[[هارون الرشید]] دستور داد [[امام]]{{ع}} را از زندان فضل به زندان «[[سندی بن شاهک]]» منتقل کنند و از سندی خواست تا بر امام{{ع}} سخت گیرد. این بد سگال‌ به هارون پاسخ مثبت داده، با [[سنگدلی]] تمام، بر امام{{ع}} [[ستم]] روا داشت. او به دستور هارون [[غل]] و زنجیری گران بر پای حضرت زد و جز برای تجدید [[وضو]] درها را بر آن حضرت{{ع}} نمی‌گشود؛ در سخت گرفتن بر امام{{ع}} از هیچ کاری دریغ نمی‌کرد و در تمام این احوال، امام کاظم{{ع}} همچنان [[بردباری]] و [[شکیبایی]] می‌ورزید. سندی، [[غلام]] خود را که «بشار» نام داشت و نسبت به [[علویان]] بسیار [[کینه‌توز]] بود، بر امام{{ع}} گمارد تا در خوش‌خدمتی به هارون کوتاهی نکرده باشد، اما دیری نپایید که غلام سندی با دیدن [[کرامات]] و معجزه‌های امام{{ع}}، دگرگون شده، به راه [[حق]] بازگشت و در [[حق امام]]{{ع}} خدماتی کرد<ref>اختیار معرفة الرجال، ص۴۳۸، حدیث ۸۲۷.</ref>.<ref>[[سید منذر حکیم|سید منذر حکیم،سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۹ (کتاب)|پیشوایان هدایت]]، ج۹، ص ۲۱۴.</ref>
===فعالیت امام کاظم{{ع}} در زندان‌===
امام کاظم{{ع}} در زندان نیز فعالیت‌های خود را ادامه می‌داد، با این تفاوت که شیوه آن با فعالیت خارج زندان متمایز بود. در اینجا چند مورد از فعالیت‌های امام{{ع}} را به اختصار نقل می‌کنیم:
#'''عبادت‌''': همان‌طور که پیشتر گفته شد امام{{ع}} اوقات خود را در زندان به [[عبادت]] سپری می‌کرد، روزها را به [[روزه]] و شب‌ها را به [[راز و نیاز]] و [[نماز]] می‌گذراند و دمی از یاد [[خداوند]] [[غافل]] نمی‌شد. این حالت [[امام]]{{ع}}، زندانبانان، [[خادمان]]، [[کنیزکان]] آوازه‌خوان و حتی نزدیکترین افراد به [[دشمن]] خود را تحت تأثیر قرار داده، آنان را گاهی موفق به [[توبه]] می‌کرد. [[خواهر]] [[سندی بن شاهک]]، زندانبان‌ سفاک امام{{ع}} یکی از این راه یافتگان است. او زمانی که [[بندگی]] و [[عبادت]] و [[فروتنی]] امام{{ع}} را در برابر خداوند دید تحت تأثیر قرار گرفت و در شمار [[زنان]] [[نیکوکار]] و [[صالح]] درآمد. او نسبت به امام{{ع}} [[مهربانی]] می‌ورزید، در [[خدمت]] به او می‌کوشید و هرگاه به حضرت می‌نگریست، [[اشک]] از چشمانش روان می‌شد و می‌گفت: «[[زیان]] دیده‌اند گروهی که متعرض این مرد شوند!». در دورانی که [[حضرت موسی بن جعفر]] در [[زندان]] سندی بود، گروهی از [[عالمان]] و [[راویان حدیث]] توانستند دور از چشم [[جاسوسان]] و پنهانی با امام{{ع}} دیدار کرده، از چشمه زلال و گوارای [[دانش امام]]{{ع}} جرعه‌ای بنوشند. از جمله عالمانی که به [[دیدار امام]]{{ع}} نایل آمد «[[موسی بن ابراهیم مروزی]]» [[معلم]] فرزند سندی بود. او توانست از سندی [[اجازه]] [[ملاقات با امام]]{{ع}} را بگیرد. ابراهیم آنچه را که از امام{{ع}} شنیده بود نگاشته، به صورت کتابی درآورد<ref>نجاشى، ص۴۰۷، ش۱۰۸۲.</ref>.
#'''پاسخ به [[استفتاء]]''': آن بخش از [[سرزمین‌های اسلامی]] که ساکنان آن به [[امامت]] [[امامان اهل بیت]]{{عم}} [[معتقد]] بودند، نامه‌های خود را به وسیله پیکی ویژه به [[حضور امام]]{{ع}} که در زندان سندی دربند بود می‌فرستادند و امام{{ع}} پاسخ آنان را می‌داد. یکی از کسانی که به عنوان پیک [[شیعیان]] در زندان با امام{{ع}} دیدار کرد «[[علی بن سوید]]» بود. او نامه‌های شیعیان را به امام{{ع}} رسانده، امام{{ع}} پاسخ [[نامه‌ها]] را دادند<ref>حیاة الامام موسى الکاظم، ج۲، ص۴۹۲.</ref>.
#'''تعیین نمایندگان‌''': تعیین [[نماینده]] از جمله [[فعالیت‌های امام کاظم]]{{ع}} در زندان بود. حضرتش جمعی از [[یاران]] و پرورش‌یافتگان [[دانشگاه]] خود را در پاره‌ای از [[مناطق اسلامی]] به عنوان [[وکیل]] خود [[منصوب]] نموده، شیعیان را در [[احکام]] به آنان ارجاع دادند. همچنین [[نمایندگان]] خود را به دریافت [[وجوه شرعی]]، مانند، [[خمس]]، [[زکات]]، [[صدقات]] و... و [[هزینه]] کردن آنها در راه تأمین معاش [[فقرا]] و بینوایان [[شیعه]] و در دیگر مصارف خیر [[مأمور]] نمودند. از جمله [[نمایندگان امام]]{{ع}} در این زمینه «فضل بن عمر» بود. او از سوی [[امام]]{{ع}} [[وکیل]] بود تا [[حقوق]] [[شرعی]] را دریافت و هزینه مستحقان کند<ref>حیاة الامام موسى الکاظم، ج۲، ص۴۹۳.</ref>. از همین [[زمان]] بود که پدیده [[وکالت]] در برنامه [[اهل بیت]]{{ع}} چهره نمود تا از این رهگذر امور [[جماعت صالحان]] اداره شود. البته مسأله وکالت با گذشت زمان و آن‌سان که در [[زندگی امام جواد]]{{ع}} [[امام هادی]]{{ع}}، [[امام حسن عسکری]]{{ع}} و [[امام زمان]]{{ع}} خواهیم دید دستخوش [[تحول]] و [[دگرگونی]] شد.
#'''تعیین جانشین‌''': تعیین و معرفی [[جانشینی]] از اصلی‌ترین مسائلی بود که نمی‌بایست از آن [[غفلت]] شود،؛ چراکه [[مردم]] بدون [[شناخت]] [[وصی]] و [[جانشین]] امام{{ع}} نمی‌توانستند راه را از [[چاه]] باز شناسند و در نهایت در دام دین‌سازان [[دنیاطلب]] گرفتار می‌شدند. [[امام کاظم]]{{ع}} با توجه به این اصل، از درون [[زندان]] با تعیین فرزندش‌ [[امام رضا]]{{ع}} به عنوان جانشین خود و [[راهبر]] و [[مرجع]] [[شیعیان]] و [[امت پیامبر]]{{صل}}، ادای [[تکلیف]] کرد. «[[حسین بن مختار]]» می‌گوید: «زمانی که امام [[موسی]]{{ع}} در زندان بود، نوشته‌هایی از او به دست ما رسید که در آنها آمده بود: جانشینی من از آن بزرگترین [[فرزندان]] من است»<ref>عیون الاخبار الرضا، ج۱، ص۳۰؛ مسند الامام الکاظم، ج۲، ص۱۴۷، حدیث ۳۶.</ref>.
#'''[[وصیت امام]]{{ع}}‌''': امام کاظم{{ع}} از درون زندان سفارش‌ها و وصیت‌های خود را به فرزندش امام رضا{{ع}} نمود و رسیدگی به صدقات که از درآمد شخصی آن حضرت بود و نیز پرداختن به مسائل و امور شخصی و عمومی خود را بر عهده فرزندش گذارد. امام کاظم{{ع}} پیش از [[نوشتن]] و بیان وصیت‌های خود، گروهی از [[مؤمنان]] را بر [[وصیت]] خود [[گواه]] گرفت.
#'''[[صلابت]] و [[مقاومت]] امام کاظم{{ع}} در برابر فشارهای هارون‌''': امام{{ع}} روزگاری دراز در [[زندان هارون الرشید]] دربند بود. برخی از [[شیعیان]] خاص حضرت از ایشان خواستند که [[اجازه]] دهد با یکی از [[نزدیکان]] [[هارون]] [[مذاکره]] کنند تا با وساطت او، حضرت از [[زندان]] [[آزاد]] شود. [[امام]]{{ع}} پیشنهاد آنان را نپذیرفته، سرفرازانه فرمود: «پدرم از پدرانش برایم نقل کرده است که: [[خداوند]]- جل و [[علا]]- به داوود{{ع}} [[وحی]] کرده، فرمود: ای داوود، هرگاه بنده‌ای از بندگانم جز من، به یکی از [[خلق]] من چنگ زند و [[امید]] [[گشایش]] بدو ببندد و غیر مرا کارساز بداند به [[یقین]] اسباب [[آسمان]] را از او برگرفته و [[زمین]] را زیر پای او [[سست]] کرده، او را در زمین فرو می‌برم‌»<ref>تاریخ یعقوبى، ج۲، ص۳۶۱ (تحقیق عبد الأمیر مهنا مؤسسة الأعلمى للمطبوعات) وفاة موسى بن جعفر.</ref>.<ref>[[سید منذر حکیم|سید منذر حکیم،سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۹ (کتاب)|پیشوایان هدایت]]، ج۹، ص ۲۱۵.</ref>
===[[امام کاظم]]{{ع}} و درهم شکستن [[شکوه]] هارون‌===
[[هارون الرشید]]، فشارهای گوناگونی را علیه امام کاظم{{ع}} که در [[زندان]] به بند کشیده بود. [[اعمال]] می‌کرد، اما [[امام]]{{ع}} که در اوج [[سختی]] و در نهایت تنگنا قرار داشت، با [[صلابت]] در برابر [[هارون]] ایستاد و شکوه و [[عظمت]] او را درهم فرو ریخت. هارون که تمام تلاش خود را برای به [[تسلیم]] واداشتن امام{{ع}} بر بادرفته می‌دید، تنها راه حلّی که با [[تمایلات]] و گرایش‌های خود همسو می‌دید [[مسموم]] کردن و [[کشتن امام]]{{ع}} بود و سرانجام کارنامه سیاه خود را با این [[جنایت]]، ننگین‌تر و سیاهتر کرد. در اینجا به مواردی از فشارهایی که هارون در زندان نسبت به امام{{ع}} روا می‌داشت می‌پردازیم:
۱. '''فرستادن کنیزکی برای امام{{ع}}‌''': هارون الرشید کنیزکی در اوج [[زیبایی]] و [[پاکیزگی]] و [[آراستگی]] همراه یکی از [[خواص]] خود نزد [[حضرت کاظم]]{{ع}} فرستاد تا در [[خدمت به امام]]{{ع}} بکوشد، به این [[امید]] که حضرت را بدین وسیله فریفته، مجذوب خود کند. چون پیک هارون، کنیزک را نزد امام{{ع}} برد، حضرت به او فرمود: به هارون بگو: بلکه شما به ارمغان خود [[شادمانی]] می‌کنید. من نیازی به این و مانند این ندارم.
پیک با کنیزک نزد هارون بازگشت و [[پیام]] امام{{ع}} را به او رساند. هارون که از شدت [[خشم]] برافروخته شده بود، به پیک گفت: نزد او بازگشته، به او بگو: به میل و رضایتت تو را [[زندانی]] نکردیم و نیز به خواسته تو در [[خدمت]] تو نمی‌کوشیم. سپس کنیزک را نزد او بگذار و روانه شو. پیک هارون، کنیزک را نزد امام{{ع}} برد و پیام هارون را به اطلاع امام{{ع}} رساند و خود بازگشت.
هارون که تا اینجا به خواسته خود رسیده بود یکی از [[غلامان]] خود را به زندان فرستاد تا از وضع کنیزک [[آگاه]] شود. چون [[غلام]] وارد زندان شد، کنیزک را دید که به درگاه خدای خویش سر به [[سجده]] نهاده، می‌گوید: [[قدوس]]، قدوس.
غلام، شتابان نزد هارون بازگشته، او را از حال کنیزک باخبر کرد. [[هارون]] گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]، [[موسی بن جعفر]] او را افسون کرده است، او را نزد من بیاورید.
کنیزک را درحالی‌که می‌لرزید و چشم به [[آسمان]] دوخته بود و ذکر و [[تسبیح خدا]] می‌گفت، نزد هارون آوردند. هارون از او پرسید: تو را چه شده است؟ چرا این‌گونه شده‌ای؟
کنیزک گفت: حالی شگفت دارم. در کنار او بودم، شب و [[روز]] [[نماز]] گزارد.
چون از نماز خود [[فراغت]] یافت، به او گفتم: آیا کاری داری تا برایت انجام دهم؟
[[امام]] گفت: چه کاری با تو دارم؟
گفتم: بدین‌جا فرستاده شده‌ام تا کارهایت را سامان دهم.
او با دست به سویی اشاره کرد و گفت: پس اینان چه کاره هستند؟
بدان سو که او اشاره کرده بود نگریستم، بوستانی شاداب و پرشکوفه که پایان آن به چشم نمی‌آمد، در برابر دیدگانم پدیدار شد. فرش‌هایی از پارچه‌های زربفت و [[زیبا]] در آن گسترانده شده بود و [[کنیزکان]] و [[غلامان]] زیباروی بر آنها نشسته بودند.
در [[زیبایی چهره]] و [[آراستگی]] تن‌پوش، همانند آنان را ندیده‌ام. آنان لباس‌هایی از [[ابریشم]] سبز بر تن، تاج بر سر داشته و خود را با درج‌های گوهر و یاقوت آراسته بودند. در دست آنان ابریقی و دستمالی و خوان‌های رنگارنگ طعام بود. چون این صحنه را دیدم به [[سجده]] افتادم و در حال سجده بودم که این [[خادم]] مرا از سجده بلند نمود و من خود را به حال اول دیدم.
هارون که وجودش از [[کینه]] و [[خشم]] لبریز شده بود گفت: ای [[پلید]]، شاید به سجده رفته‌ای و آنچه را که گفتی در [[خواب]] دیده‌ای؟
کنیزک گفت: ای سرورم، به خدا چنین نیست. این صحنه را پیش از سجده‌ام دیدم و سجده من نیز برای همین صحنه بود.
هارون به خادم خود دستور داد تا کنیزک را دور از دیدگان [[مردم]] و نزد خود نگاه دارد و ماجرا را از مردم پنهان کند. خادم کنیزک را با خود برده، نزد خویش نگاه داشت. کنیزک نیز به [[عبادت]] و [[نماز]] می‌پرداخت و هرگاه از زیادی‌ عبادتش از او سؤال می‌کردند، می‌گفت: [[عبد صالح]] ([[امام]]) را این‌گونه یافتم»<ref>مناقب آل ابى طالب، ج۴، ص۳۲۲ (به نقل از العامرى کتاب الأنوار).</ref>.
۲. '''تلاش برای [[مسموم]] کردن امام{{ع}}‌''': [[وجود امام]] کاظم{{ع}} عرصه را بر [[هارون]] تنگ کرده بود،؛ چراکه هارون از اینکه می‌دید [[مناقب]] و افتخارات امام{{ع}} بر سر زبان‌هاست و [[مردم]] مجالس خود را با یاد و نام او روشنی می‌بخشند. سبب شد تا [[تحمل]] خود را از دست داده، تصمیم به [[کشتن امام]]{{ع}} بگیرد.
به همین منظور درخواست رطب (خرمای تازه) کرد و یک دانه از آنها را برداشت و با دست خود درون آن زهر گذارد، سپس به [[خادم]] خود گفت: «این را برای [[موسی بن جعفر]] ببر و به او بگو: [[امیر المؤمنین]] خود از این رطب خورده است و به حقی که بر تو دارد سوگندت می‌دهد تمام آنها را بخوری که او این رطب‌ها را با دست خود برای تو [[انتخاب]] کرده است. آن‌گاه به خادم خود سفارش کرد: مراقب باش تمام رطب‌ها را بخورد و چیزی از آن را به دیگری نخوراند. خادم ظرف رطب را نزد امام{{ع}} برد و [[پیام]] هارون را به حضرت رساند. امام{{ع}} شروع به خوردن رطب کرد.
هارون ماده سگی داشت که بسیار دوستش می‌داشت و زنجیر و قلاده‌ای از طلا بر گردنش کرده بود. سگ در همین اثنا خود را از دست پرستار خود کشید، شتابان نزد [[امام کاظم]]{{ع}} رفته، همان‌جا ایستاد. امام{{ع}} با خلال (سیخی از آهن یا چوب که برای خوردن رطب و میوه‌هایی مشابه آن مورد استفاده قرار می‌گرفت) همان رطب [[آلوده]] به زهر را برداشت و نزد سگ انداخت. سگ رطب را خورد در اندک زمانی بر [[زمین]] افتاد و از پای درآمد و حضرت باقی مانده رطب‌ها را خورد. بدین ترتیب [[توطئه]] [[هارون الرشید]] برای از میان برداشتن امام{{ع}} با [[شکست]] روبرو شد و [[خداوند]] [[امام کاظم]]{{ع}} را از گزند [[هارون]] [[نجات]] داد و خطر را از آن حضرت دور گرداند»<ref>عیون الاخبار، ج۱، ص۱۰۱- ۱۰۲؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۲۳، حدیث ۲۶ (به نقل از عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۱۰۱- ۱۰۲).</ref>.
۳. '''درخواست [[آزادی]] برای [[امام]]{{ع}}‌''': در زمانی که امام کاظم{{ع}} در [[زندان]] بود، روزی [[هارون الرشید]] [[وزیر]] خود، یحیی بن خالد<ref>ابو الفضل برمکى مربى و معلم هارون الرشید بود که در سال ۱۲۰ ق. زاده شد و در سال ۱۹۰ ق. بدرود زندگى گفت.</ref> را خواست و به او گفت: «ای [[ابو علی]]، می‌بینی که در چه مشکلات‌ عجیب گرفتار آمده‌ایم. آیا در کار این مرد چاره‌ای می‌اندیشی و ما را از [[غصه]] این [[گرفتاری]] رها می‌کنی؟
یحیی راه درست را به او نشان داد و گفت: ای [[امیر المؤمنین]]، [[رهایی]] از این مشکل را در آن می‌بینم که بر او [[منت]] نهاده، [[حقوق]] و پیوند [[خویشاوندی]] را در [[حق]] او مراعات کنی. به [[خدا]] [[سوگند]] که با این کار ([[زندانی]] کردن او) [[دل]] [[دوستان]] ما را از ما چرکین کرده‌ای.
هارون [[پند]] او را پذیرفت و گفت: نزد او برو و آهن از دست و پای او برگیر، [[سلام]] مرا به او برسان و بگو: پسر عمویت می‌گوید: پیش از این سوگند یاد کرده‌ام که تا به [[بدی]] نسبت به من [[اقرار]] نکنی و نسبت به گذشته‌ات از من درخواست [[بخشش]] ننمایی، دست از تو برندارم. این را بدان‌ که اقرار تو ننگی متوجه تو نکرده و درخواستت از من، قدر و [[منزلت]] تو را نمی‌کاهد و این یحیی بن خالد است که مورد [[وثوق]]، وزیر من و [[صاحب اختیار]] می‌باشد. به اندازه‌ای که به سوگندم عمل کرده باشم از او درخواست کن و اظهار تقصیر نما.
یحیی به [[حضور امام]]{{ع}} رسید و پیغام هارون را به ایشان رساند. امام کاظم{{ع}} که می‌دانست هارون الرشید درصدد است تا با گرفتن اقرار مبنی بر بدی در [[حق]] [[هارون]]، حضرت را به وسیله اقرارش، در میان [[مردم]] بدنام کرده و توجیهی برای [[زندانی]] کردن حضرت باشد؛ لذا به یحیی فرمود: نخست بدان‌ که [[نعمت]] و [[آسایش]] تو و خاندانت به دست هارون بر باد خواهد شد. آن‌گاه حضرت، یحیی را از هارون برحذر داشته، پاسخ هارون را چنین دادند: ای [[ابو علی]]، به او بگو: [[موسی بن جعفر]] می‌گوید: [[روز جمعه]] پیک من خبری را که [[دوست]] می‌داری و می‌خواهی (یعنی [[مرگ امام]]) به تو می‌رساند و چون فردا ([[روز قیامت]]) در محضر [[خداوند]] تو را به زانو درآورده از خداوند [[دادخواهی]] کردم‌ خواهی دانست که چه کسی بر [[رفیق]] خود [[ستم]] و [[تجاوز]] کرده است!»<ref>طوسى، الغیبه، ص۲۴ و ۲۵، حدیث ۴ و ۵ (به نقل از ابن خالد برقى از ابن عباد مهلبى از پسر یحیاى برمکى)؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۳۱، ب ۴۳، حدیث ۳۷ (به نقل از طوسى، الغیبه، ص۲۴ و ۲۵، حدیث‌هاى ۴ و ۵).</ref>.
۴. '''[[نامه]] [[امام کاظم]]{{ع}} به هارون‌''': [[حضرت موسی بن جعفر]]{{ع}} از داخل [[زندان]] طی نامه‌ای که به [[هارون الرشید]] نوشت، تلاش‌های شکست‌خورده هارون در [[فریفتن]] و [[شکنجه]] خود را ناکارآمد خوانده، متذکر شد که اقدام‌های جبارانه او چیزی را [[تغییر]] نمی‌دهد.
«محمّد بن اسماعیل» می‌گوید: «موسی بن جعفر{{ع}} نامه‌ای از زندان برای هارون الرشید فرستاد به این شرح: هر یک [[روز]] آمیخته به [[سختی]] که بر من می‌گذرد، یک روز آکنده از آسایش و فراخی از تو سپری می‌شود تا اینکه همگان در روزی بی‌پایان برای [[داوری]] و رسیدن به [[پاداش]] یا [[کیفر]] گرد خواهیم آمد و آنجاست که باطل‌کاران [[زیان]] می‌کنند»<ref>تاریخ بغداد، ج۱۳، ص۳۲؛ تذکرة الخواص، ص۳۱۴ (به نقل از تاریخ بغداد، ج۱۳، ص۳۲)؛ کشف الغمه، ج۳، ص۸ (به نقل از الجنابذى از احمد بن اسماعیل)؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۱۴۸ (به نقل از کشف الغمه، ج۳، ص۸)؛ الفصول المهمه، ص۲۲۲؛ البدایة و النهایه، ج۱۰، ص۱۸۳؛ الکامل، ج۶، ص۱۶۴؛ سیر اعلام النبلاء، ج۶، ص۲۸۳.</ref>.<ref>[[سید منذر حکیم|سید منذر حکیم،سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۹ (کتاب)|پیشوایان هدایت]]، ج۹، ص ۲۱۹.</ref>
===[[توطئه]] [[کشتن امام]] کاظم{{ع}}‌===
[[تحمل]] حوادث ناگوار، [[شکنجه]]، در [[غل و زنجیر]] قرار داشتن، ممنوعیت تماس با [[مردم]] و بدرفتاری‌های طاقت‌سوز، از اموری به شمار می‌رفت که از سوی [[هارون]] بر [[امام]]{{ع}} روا داشته می‌شد و [[حضرت موسی بن جعفر]]{{ع}} با آنها دست به گریبان بود، اما هارون به همین مقدار بسنده نکرده، طرحی بی‌سابقه برای تبرئه خود از [[ننگ]] و بدنامی کشتن امام{{ع}} ریخت. غالب [[تاریخ‌نگاران]] و ترجمه‌نویسانی که درباره امام{{ع}} قلم زده‌اند، نوشته‌اند: «هارون به [[سندی بن شاهک]] جانی پیشنهاد کشتن امام{{ع}} را داد و او پذیرفته، به سنگین‌ترین و دردناکترین [[جنایت]] [[تاریخ اسلام]] دست زده، [[نواده پیامبر]] بزرگ [[اسلام]] را کشت.
سندی مقداری رطب فراهم کرد و به [[زهری کشنده]] آغشت، سپس آن را برای امام{{ع}} برد. آن حضرت ده دانه از آن رطب را تناول کرد. سندی به امام{{ع}} گفت: بیشتر بخور.
امام{{ع}} [[خیره]] در او نگریسته، فرمود: بس است. به آنچه نیاز داشتی ([[امید]] بسته بودی) رسیدی.
امام{{ع}} پس از خوردن رطب [[آلوده]] به زهر، دچار دردهای جانکاه ناشی از [[مسمومیت]] شد و زهر، تمام [[وجود امام]]{{ع}} را فرا گرفت. مأموران [[سنگدل]] [[خلیفه]] امام{{ع}} را در میان گرفتند و سندی بن شاهک [[پلید]] با بیانی [[زشت]] و [[خشونت‌بار]] با امام{{ع}} برخورد کرد. او از رسیدن هرنوع کمک و دارویی به امام{{ع}} ممانعت‌ کرد تا فرجامی که هارون برای حضرت در نظر گرفته بود سر رسیده، محقق شود.
در همان [[زمان]] بود که سندی بن شاهک، برخی از افراد سرشناس و نامی را آن‌گونه که یکی از بزرگان [[عامه]] می‌گوید- شمار آنان به هشتاد تن می‌رسید- به [[زندان]] خواند.
او می‌گوید: سندی بن شاهک ما را فرا خواند و چون در آنجا جمع شدیم، گفت: در این مرد بنگرید، آیا صدمه‌ای بر او وارد شده است؟ مردم ادعا می‌کنند که با او [[رفتاری]] ناخوشایند شده و این مطلب را بسیار بر زبان می‌آورند.
می‌بینید که از نظر [[خانه]] و لوازم آن در [[آسایش]] است. [[امیر المؤمنین]] ([[هارون]]) نظر سوئی درباره او ندارد، بلکه در انتظارات اوست که نزد وی رود و با او [[مناظره]] کند. آن گونه که می‌بینید او از هرنظر در آسایش است چنانچه تردید دارید از او بپرسید.
[[راوی]] می‌گوید: تمام [[اندیشه]] ما دیدن [[امام]]{{ع}} بود. زمانی که به او نزدیک شده، او را از نزدیک دیدیم، با تمام وجود دریافتیم که در [[عبادت]] و [[زهد]] سرآمد [[عابدان]] و زاهدان است و نتوانستیم در عبادت و زهد کسی را هم سنگ او سازیم‌. او به ما گفت: آنچه درباره آسایش، امکانات و مانند آن گفته، درست است، اما ای حاضران، بدانید که به وسیله نه دانه خرمای زهرآلود [[مسموم]] شده‌ام و فردا در اثر زهر چهره‌ام زرد خواهد شد و پس فردا خواهم مرد.
[[سندی بن شاهک]] که این دیدار را [[تدارک]] دیده بود تا خود را در کشته شدن [[امام کاظم]]{{ع}} بیگناه معرفی کند، با شنیدن این سخن همانند شاخه نخلی که دستخوش توفان شده باشد بر خود لرزید،؛ چراکه طرح سالوسانه خود را بر باد رفته می‌دید»<ref>روضة الواعظین، ج۱، ص۲۶۰.</ref>.<ref>[[سید منذر حکیم|سید منذر حکیم،سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۹ (کتاب)|پیشوایان هدایت]]، ج۹، ص ۲۲۵.</ref>
===دیدار دوست‌===
[[زهری]] که به [[حضرت موسی بن جعفر]]{{ع}} خورانده شد به تدریج همه [[وجود امام]]{{ع}} را فراگرفت و حضرتش دانست که [[زمان]] دیدار با [[دوست]] فرا رسیده است. از این‌رو سندی را فراخواند. سندی حاضر شد و امام{{ع}} از او خواست تا غلامش را که در [[خانه]] «عباس بن محمّد» در محل «مشرعة القصب» ساکن است فراخواند تا به امر [[غسل]] و [[تجهیز]] حضرت بپردازد.
سندی از امام{{ع}} [[اجازه]] خواست تا خود به امر تکفین و تجهیز بپردازد، اما حضرت با ردّ درخواست او فرمود: ما [[اهل بیت]]، کابین [[همسران]]، [[هزینه]] «[[حج]] صروره» (نخستین حج) و [[کفن]] خود را از [[مال]] [[پاک]] و مباح‌ خویش تهیه می‌کنیم و کفنم نیز آماده است<ref>مقاتل الطالبیین، ص۳۳۳؛ طوسى، الغیبه، ص۲۶- ۳۱ (به نقل از مقاتل الطالبیین، ص۳۳۳)؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۳۴ ۳۸ (به نقل از الغیبه، ص۲۶- ۳۱).</ref>.
سندی [[غلام]] را حاضر کرد. حال [[امام]]{{ع}} رو به وخامت نهاده، حضرتش در حال [[احتضار]] بود و [[مرگ]] را با همه وجود [[حس]] می‌کرد. امام{{ع}} در این لحظات «مسیب بن [[زهره]]» را خواست و به او فرمود: همان‌گونه که به تو گفته‌ام در حال کوچ به سوی [[خداوند]] هستم، پس آن‌گاه که جرعه آبی خواسته، آن را نوشیدم و چون دیدی بدنم متورم شد، رنگ چهره‌ام زرد، سپس سرخ و بعد سبز شد و به رنگ‌های دیگری درآمد، آن [[سرکش]] را از [[وفات]] من [[آگاه]] کن.
مسیب می‌گوید: همچنان [[منتظر]] رسیدن [[زمان]] درخواست آب از سوی امام{{ع}} بودم که [[انتظار]] سرآمد و امام{{ع}} جرعه‌ای آب خواست و آن را نوشید، سپس مرا خواست و فرمود: ای مسیب، این [[پلید]]، [[سندی بن شاهک]] خواهد گفت که خود عهده‌دار [[غسل]] و [[دفن]] من است. هیهات، هیهات که چنین باشد، هرگز چنین نخواهد بود.
چون به [[قبرستان]] معروف به «[[مقابر قریش]]» برده شدم، مرا در آنجا در لحد بگذارید و بلندی قبرم فقط چهار انگشت گشاده باشد. از خاک قبرم برای [[تبرک]] برنگیرید؛ زیرا تمام خاک‌ها بر ما و همگان‌ [[حرام]] است جز [[تربت]] (خاک) [[قبر]] جدم [[حسین بن علی]] که خداوند- عزّ و جلّ- شفای [[شیعیان]] و [[دوستداران]] ما را در آن قرار داده است.
مسیب می‌گوید: شخصی را در کنار امام{{ع}} دیدم که شبیه‌ترین [[مردم]] به آن حضرت بود. من که مولایم [[رضا]]{{ع}} را در خردسالی دیده بود، بر آن شدم تا از او بپرسم، اما ناگاه [[امام کاظم]]{{ع}} بر من فریاد زد و فرمود: آیا تو را باز نداشتم؟
آن شخصی که در کنار امام{{ع}} نشسته بود از دیدگانم پنهان شد و چون به امام{{ع}} نزدیک شدم او را کالبدی آرام و بی‌جان یافتم. بنا به [[وصیت امام]]{{ع}} خبر وفات او را به [[هارون الرشید]] رساندم».
بدین ترتیب امام کاظم{{ع}} پس از عمری راهبری [[روحی]]، [[دینی]]، [[علمی]]، [[اجتماعی]]، [[هدایت مردم]]، [[مبارزه]] با تاریکی‌های [[جهل]] و [[انحراف]] و [[تحمل]] دشواری‌های [[زندگی]] و [[ستم]] [[دشمنان]] و [[کینه‌توزان]]، به دیدار [[معبود]] شتافت. با رفتن او [[جهان]] تیره و تار و سرای [[نیکان]] به [[یمن]] قدومش پر فروغ و درخشان شد.
در آن [[روز]] [[اسلام]] و [[مسلمانان]] درخشانترین چهره و [[شخصیت]] را از دست دادند؛ شخصیتی که از [[کیان اسلام]] و کلمه [[توحید]] [[دفاع]] و [[حقوق]] مسلمانان را از [[غاصبان]] مطالبه کرد و هرتجاوز هرمتجاوز به حقوق و [[حریم]] آنان را محکوم و [[نکوهش]] نمود.
پس خطاب به حضرتش می‌گوییم: [[درود]] بر تو ای فرزند [[رسول خدا]]، آن روز که زاده شدی و آن روز که به [[شهادت]] رسیدی و آن روز که برانگیخته خواهی شد. بنا به نقل مشهور، [[شهادت امام کاظم]]{{ع}} در [[روز جمعه]]، ۲۵ [[ماه رجب]] [[سال ۱۸۳ ق]]<ref>عمدة الطالب، ص۸۵؛ طبرى، ج۱۰، ص۷۰؛ الکامل فی التاریخ، ج۶، ص۵۴؛ تاریخ بغداد، ج۳، ص۳۲؛ تاریخ أبى الفداء، ج۲، ص۷۷؛ وفیات الاعیان، ج۲، ص۱۷۳؛ میزان الاعتدال، ج۳، ص۲۰۹؛ تهذیب التهذیب، ج۱۰، ص۳۴۰.</ref>. بوده است. [[روایت]] دیگر، [[شهادت امام]]{{ع}} را در [[سال ۱۸۶ ق]]<ref>مروج الذهب، ج۳، ص۳۵۵.</ref>. می‌داند.
[[امام کاظم]]{{ع}} در ۵۵ سالگی‌<ref>الفصول المهمه، ص۲۵۵.</ref> و به [[نقلی]] در ۵۴ سالگی‌<ref>المناقب، ج۴، ص۳۴۹.</ref>[[چشم]] از جهان فرو بست.<ref>[[سید منذر حکیم|سید منذر حکیم،سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۹ (کتاب)|پیشوایان هدایت]]، ج۹، ص ۲۲۷.</ref>
===تحقیق درباره کشته شدن امام‌===
پس از به شهادت رسیدن [[امام کاظم]]{{ع}} [[هارون الرشید]] به منظور سلب [[مسئولیت]] [[قتل امام]]{{ع}} و تبرئه خود و [[دستگاه خلافت]] از دخالت در به شهادت رسیدن [[امام]]{{ع}}، [[مرگ حضرت]] را طبیعی جلوه داد و آن را میان [[مردم]] پراکند. او برای نیل به این [[هدف]] و قبولاندن این [[نیرنگ]] به مردم دو راه در پیش گرفت.
'''راه نخست‌''': [[سندی بن شاهک]] نخستین گام را در این راه برداشت تا زمینه را برای اعلام بیگناهی و عدم دخالت اربابش [[هارون]] در قتل امام{{ع}} فراهم کند و در نتیجه دامان خود را از این [[جنایت]] [[پاک]] سازد. «[[عمر بن واقد]]» درباره چگونگی شانه خالی کردن سندی از زیر بار این مسئولیت و تلاش بی‌امان او در این راه می‌گوید: «در یکی از شب‌ها سندی در پی من فرستاد. در آن هنگام من در [[بغداد]] بودم. احضار من در آن وقت از شب مرا بیمناک کرد و پنداشتم که سندی‌ قصد سوئی درباره من دارد. از این‌رو آنچه را که باید [[وصیت]] کنم، به خانواده‌ام وصیت کرده، {{عربی|إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ}} را بر زبان آوردم، سپس نزد سندی رفتم.
چون سندی مرا دید، گفت: ای [[ابو حفص]]، انگار تو را ترسانیده‌ام؟
گفتم: آری.
گفت: جز خیر چیزی نیست نترس‌.
گفتم: خوب است پیکی به [[منزل]] من بفرستی تا آنان را از حال من باخبر سازد.
سندی پذیرفت، سپس گفت: ای ابو حفص، می‌دانی برای چه تو را احضار کردم؟
گفتم: نه.
پرسید: آیا [[موسی بن جعفر]] را می‌شناسی؟
گفتم: آری به [[خدا]]، او را می‌شناسم و روزگاری است که میان من و او رابطه [[دوستی]] برقرار است.
گفت: چه کسانی در بغداد هستند که گفتارشان مورد قبول همگان است؟
کسانی را نام بردم و آنان را همانند من فرا خواند، سپس گفت: کسانی را می‌شناسید که موسی بن جعفر را بشناسند؟
حاضران کسانی را نام بردند و سندی آنان را احضار کرد. شمار کسانی که آن شب به دستور سندی احضار شده بودند به بیش از پنجاه تن رسید و همگی [[موسی بن جعفر]]{{ع}} را می‌شناختند و با او سابقه [[همنشینی]] داشتند.
[[عمر بن واقد]] می‌گوید: سندی به اندرون رفت و ما مشغول [[نماز]] شدیم.
کاتب او طوماری آورد و نام، محل سکونت و کار ما را در آن نوشت، سپس سندی نزد کاتب بازگشت. عمر ادامه می‌دهد: سندی بیرون آمده، مرا خواند. من و عدّه‌ای از دوستانم برخاسته، داخل شدیم. سندی رو به من کرد و گفت: ای [[ابو حفص]]، پارچه را از روی موسی بن جعفر برگیر و چون پارچه را برگرفتم او را مرده یافتم. از دیدن او گریستم و کلمه [[استرجاع]] بر زبان آوردم.
سپس به حاضران گفت: او را بنگرید. یکایک حاضران نزدیک شده، او را نگریستند.
آن‌گاه گفت: همگی [[گواهی]] می‌دهید که این مرده‌ [[موسی بن جعفر بن محمد]] است؟ گفتیم: آری، گواهی می‌دهیم که او موسی بن جعفر بن محمد است.
سندی به یکی از [[غلامان]] گفت: عورت (شرمگاه) او را با پارچه‌ای بپوشان و بدن او را در معرض دید قرار ده و [[غلام]] چنان کرد.
آن‌گاه سندی گفت: آیا چیزی و اثری [[غیرطبیعی]] در او می‌بینید؟
گفتیم: نه. چیزی غیرطبیعی در او نمی‌بینیم، جز اینکه او مرده است.
در این هنگام گواهی حاضران را ثبت کرد و آنان راه [[خانه]] خویش در پیش گرفتند»<ref>کمال الدین، ص۳۷؛ عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۹۷، حدیث ۳؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۲۵، حدیث ۳۷ (به نقل از کمال الدین، ص۳۷؛ عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۵۷، حدیث ۳).</ref>.
'''راه دوم‌''': در این بخش از برنامه عوام‌فریبانه و [[منحرف]] کردن [[افکار]] [[مردم]]، [[هارون الرشید]] خود به میدان آمده بود تا در برابر جمع بزرگان [[شیعه]]، چنین وانمود کند که [[امام]]{{ع}} به [[مرگ طبیعی]] مرده و او هیچ‌گونه دخالتی در [[وفات]] امام{{ع}} نداشته، خود را بیگناه بخواند.
«[[محمد بن صدفه عنبری]]» می‌گوید: چون [[ابو ابراهیم]]، موسی بن جعفر{{ع}} درگذشت، هارون الرشید بزرگان [[خاندان]] [[ابو طالب]] و [[بنی عباس]]، [[حاکمان]] و دیگر [[مردمان]] را فراخواند، سپس پیکر [[ابو ابراهیم]]، [[موسی بن جعفر]]{{ع}} را حاضر کرد و به حاضران گفت: این موسی بن جعفر است که به [[مرگ طبیعی]] در گذشته و اگرچه میان من و او چالش‌هایی بود، اما در مورد کشتن او به [[خدا]] [[پناه]] می‌برم و به درگاه [[خداوند]] [[استغفار]] می‌کنم که چنین کاری از من سر زده باشد. در او بنگرید آیا اثری از [[شکنجه]] و کشتن می‌یابید؟.
در این هنگام هفتاد تن از [[شیعیان]] [[امام]]{{ع}} وارد شده، پیکر حضرت را وارسی کرده، اثری از زخم و خفگی در آن ندیدند. در پای امام{{ع}} رنگ [[حنا]] دیده می‌شد»<ref>کمال الدین، ص۳۹؛ عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۱۰۵، حدیث ۸؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۲۸، حدیث ۳۱ (به نقل از کمال الدین، ص۳۹؛ عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۱۰۵، حدیث ۸).</ref>.<ref>[[سید منذر حکیم|سید منذر حکیم،سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۹ (کتاب)|پیشوایان هدایت]]، ج۹، ص ۲۲۹.</ref>
===[[پیکر امام]]{{ع}} بر روی پل‌===
بنا به قراین و شواهد موجود، طبق برنامه از پیش تعیین شده که [[هارون]] آن را ساخته و پرداخته بود، نباید [[مسئولیت]] به [[شهادت]] رساندن [[امام کاظم]]{{ع}} پیشوای تمام [[مسلمانان]] متوجه هارون شود. از دیگر سو می‌بایست به هر صورتی که ممکن بود امام{{ع}} را فردی عادی و فاقد جایگاهی ارجمند جلوه داد که در نتیجه، دیگر جایی برای [[گزافه‌گویی]] و بزرگ شمردن فقدان او و تشکیک در مرگش باقی نماند. [[سندی بن شاهک]] به منظور تحقق بخشیدن به [[هدف]] [[پلید]] اربابش دست به [[ابتکار]] زده، دستور داد پیکر بی‌جان امام کاظم{{ع}} را بر روی پل «رصافه» قرار دهند و درحالی‌که شرطه‌های هارون [[سرکش]] گرد پیکر امام{{ع}} جمع شده، چهره حضرت را باز کرده بودند، [[مردم]] از آنجا می‌گذشتند و به جنازه امام{{ع}} می‌نگریستند. هدف از این کار، [[شکستن حرمت]] امام{{ع}} و کوچک و [[خوار]] کردن آن حضرت بود. سندی پا را فراتر نهاده، به مأموران خود دستور داد تا در کنار پیکر [[پاک]] امام{{ع}} ندا در دهند: {{عربی|هَذَا إِمَامُ الرَّافِضَةِ فَاعْرِفُوهُ}}؛ این امام و پیشوای [[رافضه]] ([[شیعه]]) است، بشناسیدش. و این گفتاری اندوه‌افزا بود که [[جان]] [[مؤمنان]] را از شدت [[غم]] می‌گداخت.
آنان همچنین به [[فرمان]] سندی درصدد بدنام کردن [[شیعیان]] برآمده، می‌گفتند: این، [[موسی بن جعفر]] است، همو که رافضی‌ها (شیعیان) می‌گویند: او نمی‌میرد، پس او را بنگرید که مرده است.
این مطلب به منظور بدنام و متهم کردن [[شیعه]] بیان می‌شد، درحالی‌که [[روح]] شیعه از این گفته‌ها و ادعاها بیزار بوده، آن را نمی‌پذیرفت، بلکه «[[واقفیه]]» مدعی بودند که موسی بن جعفر نمرده و مانند [[حضرت مسیح]]{{ع}} به [[آسمان]] برده شده است. این [[حقیقت]] بر [[هارون]] و جلادان او پوشیده نبود، اما باید از این [[فرصت]] بهره‌ای دو سویه، برده می‌شد: یکی بیگناه جلوه دادن [[هارون الرشید]] و دیگری کوچک کردن [[امام کاظم]]{{ع}} و بدنام کردن شیعیان بود تا از این رهگذر، هر فشار و ستمی را که بر آنان روا می‌داشتند، توجیه کنند. این [[دین]] به دنیافروختگان پا را فراتر نهاده، گفتاری بس شنیع و [[آلوده]]، به جمله {{عربی|هَذَا إِمَامُ الرَّافِضَةِ}} افزوده، بانگ می‌دادند: [[آگاه]] باشید، هرکس بخواهد [[پلید]] و پلیدزاده العیاذ بالله‌، موسی بن جعفر را ببیند بیاید<ref>کمال الدین، ص۳۸؛ عیون الاخبار، ج۱، ص۹۹، حدیث ۵؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۲۷، حدیث ۲۹ (به نقل از کمال الدین، ص۳۸؛ عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۹۹، حدیث ۵)؛ الفصول المهمه، ص۵۴.</ref>. هارون با این روش فرصت‌طلبانه آشکار و نیز دست‌اندازی به [[حریم]] [[حرمت]] [[امام]]{{ع}}، می‌خواست افزون بر [[تحقیر]] شیعیان، عناصر فعال و دامنه فعالیت و [[تعصب]] [[دینی]] آنان را شناخته، از این شیوه فریبکارانه برای دربند کشیدن و در نهایت به کام [[مرگ]] فرستادن شیعیان استفاده کرده، از خطر آنان [[رهایی]] یابد. «شیخ [[باقر شریف القرشی]]» می‌گوید: «[[گمان]] [[قوی]] این است که شیعیان پی به این انگیزه هارون برده بودند و از همین رو به هیچ اقدامی علیه هارون و دستگاه او دست نزدند»<ref>حیاة الإمام موسى بن جعفر، ج۲، ص۵۲۳.</ref>.<ref>[[سید منذر حکیم|سید منذر حکیم،سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۹ (کتاب)|پیشوایان هدایت]]، ج۹، ص ۲۳۲.</ref>
===اقدام سلیمان‌===
کارهایی که هارون الرشید بدان دست زده بود، لکه ننگی پاک‌نشدنی بر دامان [[عباسیان]] گذارد و کارنامه‌ای سیاه، بر دیگر سیاهکاری‌های این [[خاندان]] می‌افزود،؛ چراکه [[هارون]] به [[کشتن امام]] کاظم{{ع}} بسنده نکرده، بلکه [[اعمال]] [[زشتی]] در [[حق]] آن حضرت روا داشت که نشان می‌دهد هارون هیچ بهره‌ای از [[بزرگواری]]، [[هوشمندی]]، خوبی و [[انسانیت]] نبرده است.
«[[سلیمان بن ابی جعفر منصور]]» از این [[روحیه]] هارون [[آگاه]] بود. از همین‌رو زمانی که از بیرون آوردن [[پیکر امام]]{{ع}} از [[زندان]] و قرار دادن آن بر روی پل و سر دادن آن جمله‌های دردآور آگاه گردید، بر آن شد تا آن [[رفتار]] [[زشت]] را به بهترین صورت جبران کند. ماجرای اقدام سلیمان از این قرار است:
«[[قصر]] سلیمان بر دجله مشرف بود. زمانی که هیاهوی [[مردم]] را شنید و [[بغداد]] را دستخوش [[آشوب]] و [[آشفتگی]] دید، دلیل آن را از [[فرزندان]] پرسید، گفتند: [[سندی بن شاهک]] [[وفات]] [[موسی بن جعفر]] را اعلام می‌کند. آن‌گاه آن‌ جمله نفرت‌انگیز را به اطلاع سلیمان رساندند.
سلیمان بر فرزندان خود بانگ زده، گفت: همراه [[غلامان]] خود بروید و جنازه امام‌ را از آنان بگیرید و اگر ممانعت کردند، آنان را زده، [[جامه]] سیاهی ([[لباس]] [[سپاه]] و [[شرطه]]) که بر تن دارند بر بدنشان پاره کنید.
فرزندان سلیمان و غلامان او روانه شدند و پیکر امام{{ع}} را از [[شرطه‌ها]] گرفتند و آنان هیچ واکنشی نشان نداند،؛ چراکه سلیمان عموی [[خلیفه]] و مهمترین [[شخصیت]] خاندان [[بنی عباس]] به شمار می‌رفت و همگی از او [[فرمانبرداری]] داشتند. غلامان، پیکر [[امام کاظم]]{{ع}} را نزد سلیمان بردند. در همان هنگام دستور دارد تا در گذرگاه‌های بغداد ندا در دهند: آگاه باشید، هرکس بخواهد بر جنازه [[پاکیزه]] و پاکیزه‌زاده، موسی بن جعفر حضور یابد، حاضر شود»<ref>کمال الدین، ص۳۸؛ عیون الاخبار، ج۱، ص۹۹، حدیث ۵؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۲۷، حدیث ۲۹ (به نقل از کمال الدین، ص۳۸؛ عیون الاخبار الرضا، ج۱، ص۹۹، حدیث ۵).</ref>.
مردم از هرصنف و طبقه‌ای در [[تشییع پیکر]] امام کاظم{{ع}} حضور یافتند.
[[شیعیان]] نیز با شرکت در [[تشییع پیکر]] [[پاک]] [[امام]]{{ع}} به [[سوگواری]] پرداخته، [[غرق]] [[اندوه]] و [[ماتم]] شدند.
شیخ [[باقر شریف قرشی]] بر این [[اعتقاد]] است که: سلیمان از [[ترس]] بروز [[قیام]] مردمی یا [[شورش]] [[سپاهیان]] دست به چنین اقدامی زد،؛ چراکه [[شیعیان]] در آن [[زمان]] در [[اقلیت]] و دور از مقام‌های دولتی نبودند، بلکه در میان [[دولت]] مردان، [[سرداران سپاه]]، متصدیان طراز اول امور دولتی کم نبودند کسانی که از [[مذهب تشیع]] [[پیروی]] می‌کردند. از همین‌رو سلیمان آن موضع‌گیری را از خود نشان داد و بدان وسیله توانست [[حکومت]] [[هارون الرشید]] را از گزند [[آشوب‌ها]] و [[انقلاب]] وا رهاند<ref>کمال الدین، ص۳۸؛ عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۹۹، حدیث ۵.</ref>.<ref>[[سید منذر حکیم|سید منذر حکیم،سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۹ (کتاب)|پیشوایان هدایت]]، ج۹، ص ۲۳۴.</ref>
===[[تجهیز]] امام{{ع}}‌===
سلیمان امر تجهیز [[امام کاظم]]{{ع}} را به عهده گرفت، امام{{ع}} را [[غسل]] داد و کفنی که تمام [[قرآن کریم]] بر آن نوشته شده بود و دو هزار و پانصد دینار برای سلیمان تمام شده بود، بر [[پیکر امام]]{{ع}} پوشاند<ref>کمال الدین، ص۳۸؛ عیون الاخبار، ج۲، ص۵۲۶.</ref>.
[[مسیب بن زهره]] می‌گوید: «به [[خدا]] [[سوگند]]، [[مردم]] را می‌دیدم که می‌پنداشتند امام{{ع}} را غسل می‌دهند، اما دست آنان به او نمی‌رسید و می‌پنداشتند که او را [[حنوط]] و [[کفن]] می‌کنند، اما می‌دیدم که کاری نمی‌کردند. آن شخصی که هنگام [[وفات امام کاظم]]{{ع}} در کنار حضرت بود (یعنی [[حضرت رضا]]{{ع}}) امام را غسل می‌داد و حنوط و کفن می‌کرد، اما چنین وانمود می‌کرد که با جمع غسل‌دهنده و کفن‌کننده [[همکاری]] می‌کند و آن جمع او را نمی‌شناختند. هنگامی که از کار خود [[فراغت]] یافت رو به من کرده، فرمود: ای مسیب، در هرچه دچار [[شک و تردید]] می‌شوی، از شک و تردید درباره من بپرهیز،؛ چراکه من امام و مولای تو و پس از پدرم [[حجت خداوند]] بر تو هستم. ای مسیب، مثل من، مثل یوسف و مثل آنان، مثل [[برادران یوسف]] است، آن‌گاه که بر او وارد شدند، ولی او را نشناختند<ref>عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۱۰۰، حدیث ۱؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۲۲، حدیث ۲۹ (به نقل از عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۱۰۰، حدیث ۱).</ref>.
پس از پایان یافتن [[غسل]] و [[حنوط]] و [[کفن]]، [[امام کاظم]]{{ع}} را به سوی آرامگاهش بردند.<ref>[[سید منذر حکیم|سید منذر حکیم،سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۹ (کتاب)|پیشوایان هدایت]]، ج۹، ص ۲۳۶.</ref>
===[[تشییع]] و [[خاکسپاری]] [[پیکر امام]]{{ع}}‌===
پس از آن‌که پیکر امام{{ع}} غسل داده شد، [[مردم]] [[بغداد]] از همه قشر و طبقه، نیکوکردار و [[بدکار]] برای [[تشییع پیکر]] [[پاک]] امام کاظم{{ع}} روان شدند تا از [[فیض]] بر دوش گرفتن جنازه آن [[بزرگوار]] بهره‌مند گردند. دسته‌های سوگوار در گذرگاه‌های بغداد به [[حرکت]] درآمده، درحالی‌که در رثای آن [[امام]] عزیز گلواژه‌های [[غم]] و [[مصیبت]] سر می‌دادند، راه «باب التین» را در پیش گرفتند.
[[سلیمان بن ابی جعفر]] درحالی‌که لباس‌های فاخر از تن کنده بود، با پا و سر برهنه، [[لباس]] [[عزا]] بر تن و گریبان چاک‌شده پیشاپیش [[جمعیت]] [[عزادار]] در حرکت بود. سرانجام به گورستان [[قریش]] رسیدند و سلیمان پیکر پاک امام کاظم{{ع}} را در [[قبر]] گذارد. پس از پایان یافتن کار [[خاک‌سپاری]]، مردم عزادار پیش رفته، این مصیبت بزرگ را به سلیمان [[تسلیت]] می‌گفتند<ref>کمال الدین، ص۳۸؛ عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۹۹، حدیث ۵؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۲۸، حدیث ۲۹ (به نقل از کمال الدین، ص۳۸؛ عیون الاخبار، ج۱، ص۹۹، حدیث ۵).</ref>.<ref>[[سید منذر حکیم|سید منذر حکیم،سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۹ (کتاب)|پیشوایان هدایت]]، ج۹، ص ۲۳۷.</ref>


== منابع ==
== منابع ==

نسخهٔ ‏۱۸ دسامبر ۲۰۲۴، ساعت ۰۹:۰۲

پرورش امام کاظم(ع)‌

او هفتمین امام از خاندان رسالت است، امام گرانقدر، عظیم الشأن، کوشای در عبادت، در کرامات و معجزه‌ها بلند آوازه، فرو برنده خشم و درگذرنده از مردم و عبد صالح خداست و مردم عراق، آن حضرت را «باب الحوائج الی الله» می‌خوانند. پدر بزرگوارش «ابو عبد الله، جعفر بن محمد (صادق)»، ششمین امام از خاندان رسالت است. او معجزه اسلام و مایه افتخار انسانیت در تمام عصرها و نسل‌ها است که چشم و گوش گیتی، در فضل و هوشمندی و خردمندی و دانش و کمال، چونان او را ندیده و نشنیده است. مادر مکرمه امام کاظم(ع) از جمله کنیزانی بود که آنان را در بازار مدینه فروختند. در میان آنان این بانوی گرامی مورد عنایت الهی قرار گرفت و از این شرافت و برتری برخوردار شد تا وجود پاک امام و امامت را در دامان خود پرورش دهد. امام صادق(ع) او را به همسری گرفت و این زن منزلتی والا نزد امام صادق(ع) یافت. حضرت او را بیش از دیگر همسران خود دوست می‌داشت و او برگزیده‌ترین و گرامی‌ترین و محبوب‌ترین زنان حضرت به‌ شمار می‌رفت.

مورخان در نسب این بانوی بزرگ دچار اختلاف شده‌اند، برخی او را از مردم اندلس و کنیه‌اش را «لؤلؤه» و گروهی او را رومی دانسته و کسانی نیز او را از بزرگترین خاندان‌های عجم خوانده‌اند. نام او «حمیده» و در خانه‌اش مورد احترام و تکریم بود و همه زنان علوی بدو عنایت و محبت داشتند. امام صادق(ع) نیز او را غرق لطف و عنایت خود می‌کرد؛ زیرا این بانو را در مرتبه‌ای بلند از خردمندی و کمال و ایمان نیکو می‌دید و هم از این جهت بود که او را می‌ستود. حضرت درباره او فرمود: «حمیده همانند شمش طلا از پلیدی‌ها پاکیزه است. فرشتگان پیوسته از او حفاظت می‌کردند تا اینکه چون دهش و عطیه‌ای الهی برای من و حجت پس از من به دستم رسید». امام صادق(ع) از دانش خود به آن بانوی گرامی چندان آموخت که طلایه‌دار زنان روزگار خود در دانش و پرهیزگاری و ایمان شد. آن‌گاه حضرت صادق(ع) او را فرمود تا زنان مسلمان را دانش و احکام شرعی بیاموزد[۱]. چنین بانویی شایسته چنین منزلت والایی است و همو می‌تواند و باید در عفت، پاکدامنی، دانش و کمال سرآمد زنان روزگار خود باشد.[۲]

مولود خجسته‌

روزگاری از ازدواج امام صادق(ع) با حمیده سپری شد. امام صادق(ع) برای حج راهی مکه شد و حمیده را همراه خود برد. پس از اتمام مناسک حج‌ به مدینه بازگشتند. چون به «ابواء»[۳] رسیدند حمیده درد زایمان را در خود حس کرد. از آنجا که امام صادق(ع) به او سفارش کرده بود. که پیش از هر اقدامی ایشان را در جریان بگذارد، حمیده کسی را فرستاد تا امام(ع) را از وضع خود باخبر کند. امام که با عده‌ای از یاران خود مشغول خوردن غذای چاشت بود با شنیدن این مژده به سوی حمیده شتافت. دیری نپایید که آن بانوی گرامی، مهتر و سروری از سروران مسلمانان و امامی از امامان اهل بیت(ع) را به دنیا آورد. این‌سان بود که نیکوکارترین مردم، مهربان‌ترین آنان نسبت به مستمندان، پر تحمل‌ترین ایشان در راه خدا و عابدترین و ترسان‌ترین خلق خدا زاده شد. جهان از قدوم چنین مولودی خجسته، فروغ یافت؛ مولودی که در عصر خود، پرفایده‌ترین و پر برکت‌ترین‌ها برای اسلام بود. امام صادق(ع) فرزندش را در آغوش گرفت و در گوش راست او اذان و در گوش چپ او اقامه (که از سنت‌های مؤکد در اسلام است) خواند. پس از این مراسم، امام صادق(ع) درحالی‌که خنده بر لب داشت نزد یاران خود بازگشت. یاران به حضرت گفتند: «خدا تو را شاد کند، فدایت شویم ای سرور ما، حمیده چه کرد؟»

حضرت مژده زاده شدن مولود مبارک را به آنان داد و آنان را با منزلت والای فرزندش آشنا کرده، فرمود: خداوند فرزندی به من عطا فرمود و او بهترین کسی است که خداوند آفریده است. سخن امام صادق(ع) گزاف نبود،؛ چراکه فرزندش امام کاظم(ع) از نظر علم، تقوا، نیکوکاری و تحمل سختی در راه دین، بهترین و سرآمد آفریدگان خداوند بود. آن‌گاه امام صادق(ع) به یاران خود فرمود: بدانید، به خدا او صاحب (امام) شماست[۴]. بدین ترتیب امام صادق(ع) آنان را متوجه کرد که این نوزاد خجسته و مبارک یکی از امامان اهل بیت(ع) است و خداوند فرمانبرداری از او را بر خلق واجب کرده است. امام موسی بن جعفر در سال ۱۲۸ ق[۵]. و به نقلی ۱۲۹ ق[۶]. در روزگار حکومت عبد الملک بن مروان دیده به جهان گشود.[۷]

کانون محبت و احترام‌

حضرت امام کاظم(ع) بخشی از دوران خردسالی خود را با آرامش گذراند و هماره زندگی حضرت، سرشار از احترام بود. پدرش امام صادق(ع) دریا دریا محبت و عشق خود را نثار او می‌کرد و مسلمانان نیز با آن حضرت رفتاری آمیخته به احترام و توجه و عنایت داشتند. امام صادق(ع) او را بر دیگر فرزندان خود مقدم می‌داشت و آن‌چنان نسبت به امام کاظم(ع) محبت می‌ورزید که دیگران از آن بهره‌ای نداشتند. از مظاهر محبت امام صادق(ع) به فرزندش کاظم این بود که قطعه زمینی به او بخشید. حضرت این زمین را به مبلغ ۲۶۰۰۰ دینار خریده بود و «بسریه» (نخلستان) نام داشت[۸]. روزی امام کاظم خردسال سخنی بر زبان آورد که شگفتی امام صادق(ع) را برانگیخت. امام صادق(ع) در واکنش به این سخن فرمود: ستایش خدا را که تو را بازمانده و جانشین پدران و از میان فرزندان مایه شادمانی قرار داد و به وجود تو ما را از دوستان و همنشینان بی‌نیاز کرد[۹].[۱۰]

سیمای امام‌

حضرت موسی بن جعفر(ع) رنگی به شدت گندمگون داشت و چهارشانه و دارای محاسن انبوه بود. «شقیق بلخی» در توصیف سیمای امام کاظم(ع) می‌گوید: «خوش‌سیما، به شدت گندمگون و لاغر اندام بود». امام کاظم(ع) هیبتی چون هیبت پیامبران داشت و چهره مبارک آن حضرت آینه سیمای پدرانش؛ یعنی امامان معصوم بود و هرکس او را می‌دید تحت تأثیر هیبت حضرت قرار می‌گرفت و او را بزرگ و گرامی می‌داشت.[۱۱]

نقش انگشتری حضرت‌

نقش نگین انگشتری امام کاظم(ع) چنین بود: «الْمُلْكُ لِلَّهِ وَحْدَهُ»[۱۲] «فرمانروایی تنها برای خداست».[۱۳]

کنیه حضرت‌

امام(ع) بدین کنیه‌ها خوانده می‌شد: ابو الحسن، ابو الحسن الماضی، ابو ابراهیم، ابو علی و ابو اسماعیل.[۱۴]

القاب امام‌

القاب حضرت نشانه گوشه‌هایی از شخصیت و شکوه و عظمت امام کاظم(ع) است که به ترتیب می‌آید:

  1. امام را «صابر» می‌خواندند؛ زیرا در برابر انواع سختی‌ها و آزارهایی که از سوی حاکمان ستمگر و جائر نسبت به حضرتش روا داشته می‌شد، صبر پیشه می‌کرد.
  2. دیگر لقب حضرت «الزاهر» (درخشنده) بود،؛ چراکه حضرتش با اخلاق و بخشندگی خیره‌کننده‌اش که خلق و خوی جدش پیامبر اکرم را تداعی می‌کرد، درخشیده بود.
  3. از دیگر القاب آن حضرت «عبد صالح» بود. او را از آن‌رو عبد صالح لقب دادند که بسیار عبادت می‌کرد و در فرمانبرداری از خداوند کوشا بود تا آنجا که با گذشت زمان در عبادت ضرب المثل شد. راویان حدیث نیز آن حضرت را با این لقب می‌خواندند، مثلا راوی می‌گفت: «حَدَّثَنِي الْعَبْدُ الصَّالِحُ»؛ عبد صالح مرا حدیث گفت.
  4. «سید» نیز از القاب آن حضرت است؛ زیرا او از مهتران و سروران‌ مسلمانان و یکی از امامان ایشان است. «ابو الفتح» شاعر بلند آوازه، او را با لقب «سید» چنین ستوده است: «من غلام آن سید ارجمند و گرامی هستم؛ و هرجا که باشم درودهایم نثار او باد. و چون غلام چنین انسان ارجمند و بزرگ باشم؛ پس آزاده‌ام و روزگار، غلام و برده من است»[۱۵].
  5. امام کاظم(ع) را «الوفّی» (وفاکننده به عهد) می‌خواندند؛ زیرا پای‌بندترین مردم روزگار خود به عهد و وفای به آن بود. حضرت نسبت به برادران و شیعیان وفادار و نیکوکار بود و فراتر از آن، نسبت به دشمنان و آنان که به حضرت کینه می‌ورزیدند نیز نیکی روا می‌داشت.
  6. دیگر لقب امام «امین» بود. این واژه با تمام مفاهیم آن در شخصیت سترگ آن امام تجسم یافته بود. او در امور دین و احکام شریعت و نیز در امور مسلمانان امین بود و همانند جد گرامی‌اش حضرت محمد(ص) که امین مردم بود، مورد اعتماد مردم قرار گرفت.
  7. از دیگر القاب آن حضرت «کاظم» است. از آن جهت او را کاظم خواندند که در برابر ستم و جور ظالمان، خشم خود را فرو خورده، هرگز نزد کسی لب به شکایت نگشوده، بلکه در برابر این ستم‌ها خدای بزرگ را شکر و ثنا می‌گفت و سرانجام به دست همین ستمگران و در سیاهچال‌های زندان به زهر جفا شهید شد. «ابن اثیر» درباره وجه تسمیه آن حضرت به کاظم می‌گوید: «او به سبب صبر، نرمخویی و بدی را با نیکی پاسخ دادن، به این لقب شناخته شده است»[۱۶].
  8. لقب دیگر حضرت کاظم(ع) «ذو النفس الزکیه» (صاحب نفس پاکیزه) است. از آنجا که گوهر وجود امام به آلودگی‌های دنیوی و پلیدی‌های مادی آلوده نشده بود و در این میدان نیز مانندی برای حضرت متصور نبود، «ذو النفس الزکیه» خوانده شد.
  9. آخرین لقبی که حضرت بدان خوانده می‌شود «باب الحوائج» است. این لقب حضرت بیشترین شهرت و گردش در واگویه‌ها را دارد. عموم مردم و خواص از اهل دانش و ایمان و فرزانگان، معتقدند که هرگرفتار و غمزده‌ای آهنگ آن حضرت کند، به یقین خداوند گرفتاری‌اش را برطرف کرده و غم‌های او را می‌زداید و هرکس به بارگاه ملکوتی او پناه برد به یقین حاجت‌های او برآورده شده، با دلی آرام و رها از داغ گرفتاری‌های روزگار به خانه خود باز می‌گردد. شیعیان آن حضرت، بلکه تمام مسلمانان با همه گرایش‌ها و اختلاف طبقه اجتماعی و علمی، به باب الحوائج بودن امام کاظم(ع) ایمان آورده، آن را مسلّم دانسته‌اند. «ابو علی خلّال»، پیشوای حنبلیان و رهبر روحی و معنوی آنان می‌گوید: در هرگرفتاری سختی که برای برآمدن آن، آهنگ قبر موسی بن جعفر(ع) را کردم، آن‌گونه که دوست می‌داشتم خداوند گره از کارم باز کرد[۱۷].

«امام شافعی» پا را فراتر نهاده، درباره امام و منزلت او می‌گوید: قبر موسی بن جعفر کاظم نوشداروی آزموده شده است[۱۸]. آری، همان‌گونه که امام کاظم در حیات خود پناهگاهی برای مسلمانان بود، پس از شهادت نیز دژی شکست‌ناپذیر بود که پناهندگان را از دست تطاول بلا و گرفتاری‌های روزگار امان می‌بخشید[۱۹].[۲۰]

مراحل زندگی امام کاظم(ع)‌

براساس طبیعت محیط و شرایطی که امام کاظم(ع) در آن زندگی می‌کرد، بررسی زندگی آن حضرت به سه مرحله متمایز از یکدیگر تقسیم می‌شود: مرحله نخست: از ولادت آن حضرت به سال ۱۲۸ ق. (و به نقلی ۱۲۹ ق.) تا شهادت امام جعفر صادق(ع) به سال ۱۴۸ ق. (پیش از برعهده گرفتن وظیفه امامت) است که دوره پرورش و زندگی آن حضرت در سایه پدر به شمار می‌رود و حدود بیست سال از عمر مبارک امام کاظم(ع) را شامل می‌شود. این مرحله از زندگی امام کاظم(ع) از این ویژگی برخوردار بود که علم الهی و توانایی فوق العاده امام(ع) در مناظره و گفت‌وگوهای علمی تبلور یافت، تا آنجا که هنوز پنج سال از زندگی خود را پشت سر نگذاشته بود، «ابو حنیفه» را با ادلّه و برهان محکم و استوار ساکت کرد. مرحله دوم: این مرحله پس از شهادت امام صادق(ع) و مسئولیت رهبری دینی، علمی، سیاسی و تربیتی از سوی امام کاظم(ع) آغاز شد. در این فضا و شرایط سخت سیاسی، بیم آن می‌رفت که جان امام در معرض خطر قرار گیرد.

هم از این‌رو بود که امام صادق(ع) در زمان حیات خود، امام کاظم(ع) را به عنوان یکی از پنج جانشین خود معرفی کرد و بدین ترتیب برنامه و طرح منصور را برای از میان برداشتن فیزیکی امام کاظم(ع) خنثی کرد. این مرحله تا زمان مرگ منصور (۱۵۸ ق.) ادامه داشت. پس از منصور، مهدی و پس از مهدی، هادی (۱۶۹ ق.) به قدرت رسید. در دوره حکومت مهدی و هادی که بیست سال و اندی به درازا کشید، فضای باز و آزادی نسبی -خصوصا در روزگار مهدی- برای اهل بیت(ع) و پیروان ایشان فراهم شد. مرحله سوم: این مرحله از زندگی امام کاظم(ع) همزمان بود با حکومت هارون الرشید که در سال ۱۷۰ ق. به قدرت رسید. هارون در کینه‌توزی و دشمنی نسبت به اهل بیت و علویان، پس از برادرش هادی و پدرش مهدی، شهره بود. این مرحله تا سال ۱۸۳ ق. که آخرین سال زندگی امام کاظم(ع) بود و به دست یکی از جلادان هارون به شهادت رسید، ادامه یافت. امام کاظم(ع) در این مرحله از زندگی خود با تنگناها و سختی‌های فراوانی مواجه بود. هنوز هارون الرشید در آغاز راه بود که امام را در سیاهچال‌ها به بند کشید. گاهی حضرت را در بصره و زمانی در بغداد به زندان می‌سپرد. این سال‌های بی‌رحم با دیگر سال‌ها متفاوت بود؛ زیرا هارون الرشید هماره درصدد کوچک کردن امام و کاستن از منزلت آن حضرت بود و تلاش بی‌امانی برای دربند کردن و کشتن امام داشت.

اگر موضع‌گیری امام(ع) را در قبال منصور و مهدی در نظر بگیریم می‌بینیم فعالیت خود را علیه حکومت هارون فزونی می‌بخشید، اما علی‌رغم اینکه علویان از اقدام‌های انقلابی علیه هارون الرشید خودداری می‌کردند، هارون اهل بیت(ع) و پیروان آنان و خصوصا امام کاظم(ع) را در تنگنا قرار داد. حضرت کاظم(ع) در آن شرایط و نیز سخت‌گیری حاکمیت بر علویان، تمام توان خود را برای رسیدن به اهداف الهی و ایفای وظایفی که بر دوش داشت، به کار بست. حضرت، سیاست هارون را به خوبی می‌شناخت و می‌دانست که‌ تصمیم نهایی هارون از میان برداشتن و کشتن اوست و برای او تفاوت نمی‌کند که این اقدام به چه بهایی تمام شود. امام(ع) این مطلب را نیز دریافته بود که هارون حتی وساطت اطرافیان خود را در مورد حضرتش نمی‌پذیرد. این مرحله از زندگی امام(ع) با مقاومت و ثبات حضرت در موضع‌گیری‌ها و عدم عقب‌نشینی در برابر خواسته‌های هارون الرشید به پایان رسید. حضرت کاظم(ع) از تن دادن به ذلت و تسلیم در برابر هارون و مطامع او به ازای آزادی از زندان خودداری کرد. آن بزرگوار وظایف خود را با دقت و ژرف‌نگری به انجام رساند و به امامت فرزندش امام رضا(ع) وصیت فرمود و برای جماعت صالحان (در صورت پیروی از امام بعدی) استمرار و تداوم حرکت الهی امامت را تضمین کرد. سرانجام با بردباری و تحمل آزارها در راه خدا به زهر کین عباسیان مسموم شد و یک عمر جهاد خود را به زیور شهادت در راه خدا آراست.[۲۱]

تاریخ شهادت‌

امام کاظم(ع) در زندان سندی بن شاهک به روز ۲۵ ماه رجب سال ۱۸۳ ق. به شهادت رسید و در گورستان قریش در بغداد به خاک سپرده شد. آرامگاه آن حضرت امروزه قبله دل‌های عاشقان و طوافگاه جان آزادگان و آزاداندیشان است و دروازه‌ای است به سوی خدا برای برآمدن نیازها.[۲۲]

امام کاظم(ع) در کنار پدر

دوران و مقطعی را که امام موسی بن جعفر(ع) در کنار پدر بزرگوارش گذراند (۱۲۸- ۱۴۸ ق.) از چند وجه تمایز برخوردار بود. از آن جمله می‌توان به فراز و نشیب‌های تاریخی و فعالیت‌های روشنگرانه امام صادق(ع) اشاره کرد. آن حضرت توانست با استمداد از قدرتی که خداوند در او به ودیعت سپرده و کارآزمودگی‌اش که از عنایات الهی به دست آورده بود، تمام مبارزه‌طلبی‌های هماوردجویان را پشت سر گذارده و مسیر اصیل و شاهراهی که جامعه بشری را به هدایت الهی رهنمون می‌شد نمایانده و وظایف امامت را ایفا کند. در همین دوران امام صادق(ع) راه را برای امام پس از خویش (امام کاظم(ع)) هموار و زمینه را برای فرزندش امام کاظم(ع) آماده می‌کرد. برای آشنا شدن با روزگاری که امام کاظم(ع) در کنار پدر بزرگوارش بود و شناخت ویژگی‌های این دوره که در نتیجه، درک و تصوری از دوران امامت حضرت کاظم(ع) به دست می‌دهد، نقل و بیان رخدادها و پدیده‌های بارز و برجسته روزگار معاصرت امام کاظم(ع) با پدر گرامی‌اش را ضروری می‌دانیم. این رخدادها را می‌توان به اختصار این‌گونه برشمرد:

  1. شورش بر ضد حاکمیت و اعتقاد به اهمیت چشم‌گیر انقلاب، پشیمانی از سکوت و بی‌تفاوتی در برابر باطل و حاکمان جور و دعوت به نفع علویان مخالف حکومت امویان بود. پدیده نافرمانی و شورش محوریت و قدرت تمرکزیافته حاکمان را از بین می‌برد و سرپیچی و نافرمانی از فرمانروایان را در پی داشت و دعوت به «الرِّضَا مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ(ص)»؛ فرد مورد پذیرش و رضایت مردم از آل محمد(ص): سخن محافل و مجالس مردم شده بود. این پدیده و دل مشغولی حاکمان وقت به شورش‌هایی که پیامد و ثمره نهضت مقدس سید الشهدا(ع) بود، فرصتی برای امام صادق(ع) فراهم آورد تا برنامه‌های خود را اجرا کند.
  2. در این دوره، مقدمات پیدایش دولت عباسیان در عرصه سیاست چهره نمود،؛ چراکه عباسیان فضا و شرایط به وجود آمده را غنیمت شمرده و در «ابواء» گرد آمدند و در ظاهر تصمیم گرفتند که «محمد نفس زکیه» خلیفه باشد و شعار «حکومت برای فرد مورد قبول آل محمد(ص) است» را ترویج و تبلیغ می‌کردند، اما در نهان، مردم را به بیعت با عباسیان فرا می‌خواندند. همزمان «ابراهیم امام» غلام خود، ابو مسلم خراسانی را به فرماندهی سپاه خراسان گمارد و او را به قتل عام و دستگیری دشمنان اموی خویش، به صرف اتهام و گمان توطئه‌گری سفارش کرد. امام صادق(ع) نسبت به این حرکت و تلاش عباسیان موضعی بی‌طرف داشت و از همراهی و حمایت آن خودداری کرده و فرجام جنبش عباسیان را بیان می‌فرمود. از دیگر سو امام صادق(ع) پیشنهادهایی که برای ایجاد حکومتی علوی به حضرتش می‌شد نمی‌پذیرفت،؛ چراکه شرایط و فضایی مناسب برای چنین حکومتی فراهم نمی‌دید. هنگامی که سران دعوت عباسی، مانند «ابو مسلم خراسانی» و «ابو سلمه» به حضرت صادق(ع) پیشنهاد برپایی حکومت علوی دادند، حضرت نپذیرفت و یک بار نیز فرمود که زمان، برای چنین امری مناسب نیست و آن‌گاه که یکی از همین پیشنهاددهندگان نامه‌ای با مضمون مشابه برای حضرت فرستاد، امام(ع) نامه او را سوزاند. امام صادق(ع) که با ژرف‌نگری، پیشنهادهای آمیخته با انگیزه‌های سیاسی و آزمندانه آنان را درک کرده بود، با هوشمندی تمام، خود و شیعیان را از این دام هولناک که کیان و مکتب تشیع را تهدید می‌کرد وا رهاند تا زمینه‌ای گسترده‌تر برای جهاد و فعالیت در راه خداوند متعال پیش روی آنان قرار دهد.
  3. فعالیت‌های امام صادق(ع) در ایجاد ساختاری ویژه و مقابله فرهنگی و علمی با رویارویی‌هایی که کیان تشیع را هدف قرار داده و آن را زیر ضربات کینه‌توزانه خود می‌گرفت تمرکز یافته بود. این فعالیت‌ها موارد زیر را در بر می‌گرفت:
    1. تغییر ساختار فرهنگی و فکری. آن هنگام که حضرت صادق(ع) بی‌طرفی سیاسی را در پیش گرفت، سیاستی را در پیش گرفت که توانست با توجه به ظرفیت جامعه، نیازهای اجتماعی و اخلاقی مردم را پاسخ دهد و از راه سازماندهی و ساماندهی دانشگاه اهل بیت توانست با جریان منحرف فکری مورد حمایت و ترویج امویان به رویارویی برخیزد. از آنجا که جریان سیاسی موجود نمی‌توانست چنین انحراف‌هایی را از میان بردارد، حضرت صادق(ع)‌ اقشار و جریان‌های پراکنده را جذب کرد. بدین ترتیب مکتب جدید (مکتب جعفری) در سرزمین‌های اسلامی رواج یافت و به صورت جریانی فکری که گرایش‌های جعفری (شیعی) را ترویج و نماینده خط خاندان رسالت بود، درآمد. امام کاظم(ع) در این زمینه، نقش بارز و برجسته و ویژه‌ای داشت.
    2. امام صادق(ع) همزمان با متحول کردن جریان فکری جامعه، اذهان افراد خاصی را برای پذیرش رهبری امام کاظم(ع) و ایمان کامل به آن آماده می‌نمود. «مفضّل بن عمر» می‌گوید: «در محضر امام صادق(ع) بودم که ابو ابراهیم، امام کاظم(ع) وارد شد. امام صادق(ع) فرمود: درباره امامت‌ او سفارش مرا بپذیر و این امر (امامت) را با آن دسته از یارانت که مورد وثوق تو هستند در میان بگذار»[۲۳].
    3. اقدام امام صادق(ع) به بستن راه بر دعوت‌های مشکوکی است که با مطرح کردن خویش به عنوان جانشین امام، درهم شکستن صف متحد شیعیان را در سر می‌پروراندند. یکی از این موارد برخورد امام صادق(ع) با جریان «اسماعیلیه» بود. حضرت به شیعیان فهماند که «اسماعیل»، امام پس از او نیست. هنگامی که اسماعیل فرزند امام صادق(ع) درگذشت، حضرت عده‌ای از شیعیان را گرد آورد تا مرگ اسماعیل را خود ببینند، مبادا که منحرفان از نبود اسماعیل سوء استفاده کرده و مرگ او را به بهانه‌های گوناگون، وسیله فروپاشی تدریجی کیان و موجودیت تشیع کنند.
  4. امام موسی بن جعفر(ع) در رنج‌های پدر و احضار مکرر او توسط منصور و آن هنگام که امام صادق(ع) امامت حضرت کاظم(ع) را به شیعیان نزدیک و رازدار خود اعلام کرد و بین دیگر شیعیان و امامت حضرت کاظم پیوند زد، همدم و همراه پدر بود.
  5. بی‌تردید، امامت، منصب و موهبتی است الهی که به شایستگی نامزد این مقام و توانایی او در به دوش کشیدن این مسئولیت بزرگ و سترگ بستگی دارد و در چنین فردی تبلور می‌یابد. از این‌روست که باید از سوی خداوند برگزیده شود و هم توسط فردفرد امامان معصوم(ع) تعیین و نام برده شوند.

نصوص زیادی در کتاب‌های حدیث و اخبار آمده است که طی آنها پیامبر اکرم(ع) درباره جانشین خود با صحابه و خاندان خویش سخن گفته و ایشان را معرفی کرده است. البته روایات و مطالب مستقیمی که هرامام درباره امام پس از خویش بیان فرموده، از نظر نص، اسلوب تعبیر و دلالت، تحت تأثیر شرایط زمانی و مکانی، گاهی صریح و زمانی در قالب کنایه و اشاره بوده است. با نگرش در روایاتی که از امام صادق(ع) در مورد امامت فرزندش حضرت کاظم و ترتب زمانی آن روایت شده، شیوه روشنگری امام صادق(ع) در این زمینه روشن خواهد شد که چگونه امام(ع) دگرگونی‌های موجود در جامعه روزگار خویش را -که دو دهه (از ولادت امام کاظم(ع)) تا شهادت امام صادق(ع) به طول انجامید- مدنظر قرار داده است. این در حالی بود که حضرت صادق(ع) فرزندانی دیگر داشت که از جمله آنها اسماعیل بود. مادر اسماعیل «فاطمه» دخت «حسین اصغر» معروف به «الأثرم» عموی امام صادق(ع) بود. امام صادق(ع) اسماعیل را بسیار دوست می‌داشت و همین‌ محبت، برخی از شیعیان را دچار توهم کرده بود که او جانشین پدر خواهد شد. اسماعیل به سال ۱۴۲ ق. درگذشت و پس از اسماعیل «عبدالله» معروف به «افطح»، بزرگترین فرزند امام صادق(ع) بود. تعدد فرزندان امام صادق(ع) و عنایت و محبت ایشان نسبت به اسماعیل و نیز بودن فرزندان بزرگتر، نصوص واردشده درباره امامت حضرت کاظم(ع) را در هاله‌ای از ابهام قرار می‌داد که پاره‌ای از آنها به فرزندان، برخی دیگر به یاران حضرت و قسمتی به وضع سیاسی حاکم بر آن روزگار برمی‌گشت؛ لذا برای رفع ابهام‌ها نصوص وارد شده از امام صادق(ع) را که در مورد امامت حضرت کاظم(ع) صادر شده است با رعایت تسلسل زمانی صدور آن نقل می‌کنیم.[۲۴]

روایات امام صادق(ع) درباره امامت حضرت کاظم(ع)‌

۱. از «یعقوب سرّاج» نقل شده است: «حضور امام صادق(ع) شرفیاب شدم، حضرت را در کنار گهواره «ابو الحسن موسی» دیدم که با موسی ملاطفت و مهربانی می‌کرد و او را بازی می‌داد. مدتی نه چندان کوتاه نشستم تا امام صادق(ع) موسی را به حال خود واگذاشت. برخاسته، به سوی او رفتم. حضرت به من فرمود: به آقای خود نزدیک شو. به گهواره موسی نزدیک شدم و بر او سلام کردم. او با زبانی رسا و گفتاری شیوا پاسخ سلام مرا داد و فرمود: برو و نام دخترت را که دیروز بر او نهاده‌ای تغییر ده که خداوند از این نام بیزار است. یعقوب سرّاج می‌گوید: خداوند مرا دختری عطا کرد و من نام او را «حمیرا» نهادم. آن‌گاه امام صادق(ع) به من فرمود: فرمان او را به کار گیر، راه درست را می‌یابی. یعقوب می‌گوید: من نیز نام دخترم را تغییر دادم»[۲۵].

۲. از «سلیمان بن خالد» نقل شده است: روزی نزد امام صادق(ع) بودیم، حضرت صادق(ع)، ابو الحسن، موسی بن جعفر(ع) را خواند و به ما فرمود: «عَلَيْكُمْ بِهَذَا فَهُوَ وَ اللَّهِ صَاحِبُكُمْ بَعْدِي»[۲۶]؛ بر شما باد به پیروی از او و اقتدای‌ به او. به خدا سوگند که پس از من او امام شماست.

۳. در روایتی از «فیض بن مختار» آمده است: «در محضر امام صادق(ع) بودم که ابو الحسن موسی(ع) که خردسال بود وارد شد. او را گرفتم و بوسیدم. حضرت صادق(ع) فرمود: شما امت، چونان‌ کشتی هستید و این (امام کاظم(ع)) ناخدای کشتی است. سال بعد به حج رفتم. دو هزار دیناری که همراه داشتم، نیمی برای امام صادق(ع) و نیم دیگر را برای امام کاظم(ع) فرستادم. زمانی که بر حضرت وارد شدم، فرمود: او را با من همسنگ کردی؟ عرض کردم: این کار خودسرانه نبود بلکه‌ بنا به گفته شما چنین کردم. حضرت فرمود: به خدا سوگند که من چنین نکردم بلکه خداوند چنین مقرر فرموده است»[۲۷].

۴. نیز از «فیض بن مختار» است که می‌گوید «به امام صادق(ع) عرض‌ کردم: ما را از آتش دوزخ وارهان و امام پس از خویش را به ما بنمایان‌. چه کسی پس از تو امام ماست؟ در همین حال ابو ابراهیم موسی(ع) که خردسال بود وارد شد. حضرت فرمود: این سرور و امام شماست. بدو و فرمان او چنگ انداز و از او جدا مشو»[۲۸].

۵. در روایت «معاذ بن کثیر» می‌خوانیم: «به امام صادق(ع) عرض کردم: از خداوند می‌خواهم تا آن‌گونه که به پدرت فرزندی چون تو و با چنین منزلتی عطا کرده، تو را نیز چنین موهبتی عنایت کند و جانشینی برای تو مقرر فرماید. امام فرمود: خداوند چنین کرده. گفتم: فدایت گردم، او کیست؟ امام صادق(ع) به «عبد صالح» (امام کاظم(ع)) که در سن خردسالی بود اشاره کرد و فرمود: همین خفته، جانشین من‌ است[۲۹].

۶. از «عبد الرحمان بن حجاج» روایت شده است که گفت: «در سالی که ابو الحسن ماضی(ع) را گرفتند، به عبد الرحمن گفتم: این مرد (امام کاظم(ع)) در دست این شخص است (حاکم مدینه یا هارون بوده است) و نمی‌دانیم چه سرنوشتی دارد. آیا از او (امام صادق(ع)) درباره امامت‌ یکی از فرزندانش مطلبی به تو رسیده است؟ عبد الرحمن گفت: گمان نمی‌کردم کسی در این‌باره چیزی از من بپرسد و بعد نقل کرد که سال‌ها قبل‌ وارد خانه جعفر بن محمد شدم. او را در اتاقی چنین و چنان مشخصات اتاق را برشمرد یافتم که مصلای او بود. حضرت صادق(ع) مشغول دعا بود و موسی بن جعفر در سمت راست پدرش نشسته بود و دعای پدر را «آمین» می‌گفت. عرض کردم: فدایت گردم، دلدادگی و خدمتگزاری مرا نسبت به خویش می‌دانید. پس از شما ولی و امام مردم کیست؟ امام صادق(ع) فرمود: موسی زره (خلعت امامت) را بر تن کرد و بر اندام او راست آمد. به حضرت گفتم: از این پس نیاز به بیان و توضیحی ندارم و امام خویش را شناختم‌»[۳۰].

۷. در روایت «یعقوب بن جعفر جعفری» آمده است: «اسحاق بن جعفر(ع) برایم نقل کرد: روزی در محضر پدرم بود. «علی بن عمر بن علی» به پدرم گفت: فدایت گردم، پس از تو ما و مردم به که پناه ببریم؟ پدرم گفت: به صاحب دو جامه زرد و دو طرّه گیسو، همو که از این درب درآمده و درب را با دو دست خویش می‌گشاید. دیری نپایید دو دست دو درب را گشود و آشکار شد. او ابو ابراهیم، موسی بن جعفر(ع) بود»[۳۱].

۸. از «صفوان جمّال» روایت شده است: «منصور بن حازم به امام‌ صادق(ع) گفت: پدر و مادرم فدایت باد، بامدادان و شامگاهان، جان‌ها و نفس‌ها را می‌گیرند. چون آن هنگام فرا رسد جانشین شما کیست؟ امام صادق(ع) فرمود: چون وقت رفتن‌ فرا رسد، او امام شماست. آن‌گاه با دست- آن‌گونه که به یاد دارم- بر شانه راست حضرت کاظم(ع) زد. آن هنگام حضرت کاظم(ع) خماسی (پنج‌ساله یا قامت او پنج وجب) بود و عبدالله فرزند امام صادق(ع) نیز در مجلس حضور داشت»[۳۲].

۹. از «مفضل بن عمر» نقل شده است: «امام صادق(ع) از حضرت کاظم(ع) که در سنین کودکی بود نام برد و فرمود: این همان مولودی است که چون او مولودی خجسته و پر خیر برای شیعیان ما زاده نشده است. سپس به من فرمود: در حق اسماعیل (دیگر فرزند امام صادق) جفا نکنید[۳۳].

۱۰. از «عیسی بن عبد الله محمد بن عمر بن علی بن ابی طالب(ع)» روایت شده است: «از امام صادق(ع) پرسیدم: در صورتی که آن واقعه- خدای آن روز را پیش نیاورد و آن را نبینیم- رخ دهد که را به امامت برگزینیم؟ حضرت به فرزندش موسی اشاره کرد. گفتم: اگر موسی دچار سرنوشت حتمی خود شد که را به امامت برگزینم؟ امام فرمود: فرزند موسی. گفتم: اگر او نیز نبود و برادری بزرگ و فرزندی خردسال برجای گذاشت که را برگزینیم؟ امام فرمود: فرزندش را. سپس افزود: به همین منوال تا آخر. گفتم: اگر او را نشناسم و جای او را ندانم چه کنم؟ امام فرمود: در این صورت‌ بگو: «اللَّهُمَّ إِنِّي أَتَوَلَّى مَنْ بَقِيَ مِنْ حُجَجِكَ مِنْ وُلْدِ الْإِمَامِ الْمَاضِي»؛ بار خدایا، من ولایت حجتی از حجت‌های تو را که از امام پیشین برجای مانده پذیرفته و دوستی او و پیروی‌اش را بر خود لازم می‌دانم‌. همین تو را بس است»[۳۴].

۱۱. روایتی مفصّل درباره امامت حضرت کاظم(ع) از «فیض بن مختار» نقل شده است که در آن می‌گوید: «امام صادق(ع) فرمود: او امام توست. نزد او برو و به حقش اقرار کن. برخاسته، نزد امام کاظم(ع) رفتم، سر و دست او را بوسیدم و برای او به درگاه خداوند دست به دعا برداشتم. آن‌گاه امام صادق(ع) فرمود: پیش از این در گفتن این امر به تو مجاز نبودیم. گفتم: فدایت گردم، آیا این را به کسی بگویم؟ حضرت فرمود: آری به همسر و فرزندانت. فیض بن مختار می‌گوید: همسر و فرزندانم و دوستانم که «یونس بن ظبیان» از آنان بود همراه من بودند. چون آنان را از این مطلب آگاه کردم همگی سپاس خداوند -عز و جل- گفتند، اما یونس گفت: به خدا سوگند، باید این مطلب را از او (امام صادق(ع)) بشنوم، سپس راه خانه امام صادق(ع) را در پیش گرفت و من او را دنبال کردم. چون به درب خانه امام رسیدم، او را پیش‌تر از خود بر در سرای حضرت دیدم. در آن هنگام شنیدم که امام صادق(ع) به یونس می‌گوید: ای یونس، مطلب همان‌گونه است که فیض برای تو بازگفته است. یونس گفت: شنیدم و به جان‌ اطاعت کردم. آن‌گاه امام صادق(ع) به من فرمود: ای فیض، او را با خود ببر[۳۵].

۱۲. «صفوان جمّال» می‌گوید: «از امام صادق(ع) درباره امام بعد از او پرسیدم، حضرت فرمود: صاحب منصب امامت به بیهودگی و بازی نمی‌پردازد. در این هنگام ابو الحسن موسی (که خردسال بود و بزغاله‌ای از نژاد بزهای مکه به همراه داشت) وارد شد. او به بزغاله می‌گفت: برای پروردگارت سجده کن! امام صادق(ع) او را در آغوش گرفت و فرمود: پدر و مادرم فدای او باد که به بیهودگی و بازی نمی‌پردازد»[۳۶].

۱۳. از «زید نرسی» روایت شده است که امام صادق(ع) فرمود: با خدای خویش به راز و نیاز پرداخته و به درگاه او دست نیاز بردم تا فرزندم اسماعیل جانشین من باشد، اما خداوند مقام امامت را فقط برای فرزندم موسی مقرر داشته و امامت را جز برای او نمی‌پسندید[۳۷].

۱۴. از «زید بن اسباط» روایت شده است که گفت: «امام صادق(ع) را در بیماری‌اش که به رحلت او انجامید دیدار کردم. امام(ع) فرمود: امام صادق(ع)‌ با اشاره به فرزندش موسی فرمود: ای زید، این کودک را می‌بینی؟ چون دیدی مردم درباره امامت‌ او دچار اختلاف شدند، گواهی بده که من تو را آگاه کردم و گفتم: از آن‌رو برادران یوسف او را در چاه افکندند که نسبت به وی حسد ورزیدند؛ زیرا گناهی جز بازگفتن خواب‌ خویش نداشت، آن هنگام که گفت: یازده ستاره و خورشید و ماه را در خواب دیدم که مرا سجده می‌کنند. این کودک نیز بی‌تردید مورد حسد قرار خواهد گرفت. آن‌گاه امام صادق(ع) فرزندانش‌ موسی، عبدالله، اسحاق، محمد و عباس را فرا خواند و به آنان فرمود: این (موسی) وصی اوصیاء، عالم و خزانه‌ دانش عالمان و گواه بر مردگان و زندگان است. سپس فرمود: ای یزید «گواهی ایشان به زودی نوشته می‌شود و از آن پرسیده خواهند شد»[۳۸].[۳۹]

بازداشت‌های مکرر امام کاظم(ع) تا زمان شهادت امام‌

برنامه‌ریزی برای زندانی کردن امام کاظم(ع)‌

بر آن نیستیم که در این بخش به علل و عوامل زندانی شدن امام کاظم(ع) توسط هارون الرشید بپردازیم. همان‌گونه که پیشتر با رفتار و تأثیرگذاری امام(ع) بر امت اسلامی آشنا شدیم، همین امر انگیزه مناسبی بود تا هارون را که فاقد مشروعیت برای خلافت و حکومت بود، به دربند کشیدن و در نهایت، ترور امام(ع) وا دارد. از این مطلب که بگذریم، خود هارون در آغاز رسیدن به قدرت و خلافت با خود عهد کرد که کیان و وجود علویان را از بن بر کند. با توجه به این اندیشه هارون، برخورد او با بزرگ و مهتر و رهبر علویان؛ یعنی امام موسی بن جعفر(ع) چندان دور از انتظار نبود. البته باید میان دلایل واقعی و عواملی که هارون آنها را دستاویز خود قرار داده بود تا رفتار خصمانه‌اش را با امام(ع) توجیه کند تفاوت قائل شویم.

پس از گذشت یک دهه از حکومت هارون الرشید، دیگر وجود امام کاظم(ع) برای هارون الرشید غیرقابل تحمل شده بود؛ زیرا هارون به قدرت تأثیرگذاری آن حضرت بر امت اسلامی از یک‌سو و گسترش دامنه تشیع از سوی دیگر پی برده بود. او داوطلبان سپاه امام کاظم(ع) را یکصد هزار تن -آن‌گونه که در پاسخ پرسش پسرش گفته بود- برآورد می‌کرد. شهرت فراگیر امام‌ کاظم(ع) و افتخارات و فضایل آن حضرت که بر سر زبان‌ها و موضوع گفت و گوها بود از دیگر عواملی به شمار می‌رفت که کینه و دشمنی هارون را نسبت به امام کاظم(ع) شدیدتر می‌کرد. ماجرای برخورد هارون با امام کاظم(ع) را هنگام زیارت قبر مطهر پیامبر اکرم(ص) پیشتر خواندیم. این امر از دیگر عواملی بود که هارون را خشمگین کرد. او همیشه درصدد یافتن بهانه‌ای بود تا امام(ع) را از مردم جدا کند، اما در پی توجیهی عوام‌پسند بود. از همین رو و به منظور فریب مردم، خطاب به پیامبر(ص) گفت: «پدرم و مادرم فدایت باد، از تصمیمی که گرفته‌ام از تو عذر می‌خواهم. بر آن شده‌ام تا موسی بن جعفر را با خود برده، به زندانش افکنم،؛ چراکه می‌ترسم او میان امت تو آتش جنگ برافروزد و بدین وسیله خون امت را بریزد»[۴۰]. سعایت‌کنندگان و خبرچینان نیز نقشی منفی علیه امام(ع) ایفا می‌کردند. یحیی بن خالد برمکی از همین ابزار برای دستگیری امام(ع) بهره جست. او «محمد (یا علی)[۴۱] بن اسماعیل» را به منظور خبرچینی علیه امام(ع) فریفت و به جاسوسی علیه امام(ع) نزد هارون واداشت. ببینیم برخورد امام کاظم(ع) با برادرزاده‌اش که دست به چنان کاری زده، تن به فریب‌های یحیی داده بود و پس از دیدار با هارون الرشید، بنا به میل و خواسته هارون، از امام(ع) بدگویی کرده بود، چه رفتاری بزرگوارانه و کریمانه داشت. از «علی بن جعفر بن محمد صادق(ع)» نقل شده است: «محمد بن اسماعیل نزد من آمد و خواست تا از ابو الحسن موسی(ع) بخواهم به او اجازه دهد به عراق برود، از او خشنود باشد و او را سفارشی کند.

علی بن جعفر(ع) می‌گوید: کناری ایستادم تا امام(ع) به وضوخانه رفت. این فرصتی بود که می‌توانستم با امام(ع) دیدار و گفت‌وگو کنم. چون از وضوخانه بیرون آمد، به او گفتم: برادرزاده‌ات محمد بن اسماعیل اجازه خواسته تا به عراق برود و نیز می‌خواهد به او سفارش‌هایی بکنی. امام(ع) اجازه داد. چون به مجلس خود بازگشت، محمد بن اسماعیل برخاست و گفت: ای عمو، دوست دارم سفارشی به من بکنید. امام(ع) فرمود: تو را سفارش می‌کنم که از دست داشتن در ریختن‌ خون من بپرهیزی و تقوای الهی پیشه کنی. محمد گفت: خدا لعنت کند آن‌که سعی کند خون تو را بریزد، سپس گفت: ای عمو، مرا وصیتی بکن.

امام(ع) باز فرمود: تو را سفارش می‌کنم که از دست داشتن در ریختن‌ خون من بپرهیزی و تقوای الهی پیشه کنی. علی بن جعفر بن محمد(ع) می‌گوید: آن‌گاه امام(ع) کیسه‌ای حاوی ۱۵۰ دینار به محمد داد. حضرت کیسه‌ای دیگر به او داد که ۱۵۰ دینار در آن بود. سومین کیسه شامل ۱۵۰ دینار به محمد داد و در نهایت دستور داد کیسه‌ای که حاوی ۱۵۰۰ درهم بود به محمد بن اسماعیل دادند. دهش امام(ع) را زیاد شمرده، آن را به امام(ع) گفتم، حضرت فرمود: چون پیوند خود را با او حفظ کنم و او رشته خویشاوندی را بگسلد، با این کار و حفظ پیوند خویشاوندی، حجت و دلیل من استوارتر و قویتر است. علی بن جعفر می‌گوید: محمد بن اسماعیل روانه عراق شد و با همان لباس سفر و با خستگی راه بر درب سرای هارون حاضر شده، به حاجب هارون گفت: به امیر المؤمنین بگو: محمد بن اسماعیل بن جعفر بن محمد بر درب سرا ایستاده است.

حاجب گفت: ابتدا در جایی اتراق کن، لباس سفر را از تن فرو افکن و جامه‌ای مناسب بر تن کن، سپس بازگرد تا تو را بدون تشریفات نزد امیر المؤمنین ببرم. او اکنون خفته است. محمد گفت: به امیر المؤمنین بگو که آمدم، ولی اجازه ورود ندادی. حاجب داخل شد و پیام محمد را به هارون الرشید رساند. هارون به او اجازه ورود داد. محمد چون با هارون روبرو شد گفت: ای امیر المؤمنین، دو خلیفه در یک خاکدان حکومت می‌کنند، موسی بن جعفر در مدینه خلافت می‌کند و برای او خراج می‌برند و تو در عراق خلافت می‌کنی و برایت خراج می‌آورند. هارون گفت: به خداوند سوگندت می‌دهم که‌ چنین است؟ محمد گفت: به خدا سوگند چنین است. به پاس این خدمت محمد، هارون الرشید دستور داد تا یکصد هزار درهم به منزل محمد برده، به او دادند. همان شب محمد گرفتار بیماری «خناق» (دیفتری) شد و مرد. روز بعد یکصد هزار درهمی که هارون به او داده بود به هارون بازگردانده شد»[۴۲]. این داستان، نمونه‌ای از بی‌شمار دسیسه‌هایی است که یحیی بن خالد برمکی به دستور و تحریک هارون الرشید طراحی کرد تا اهداف دستگاه ستمکار عباسیان را جامه عمل بپوشاند.

پس از این زمینه‌سازی‌ها بود که شتابزده، به‌طور پنهانی و دور از چشم امت اسلامی، امام کاظم(ع) را بازداشت و زندانی کرد تا مبادا مسلمانان طرفدار امام(ع) از محل زندانی بودن حضرت، آگاه شوند.[۴۳]

دستگیری امام کاظم(ع)‌

پس از آن‌که هارون الرشید به زیارت قبر منور پیامبر اکرم(ص) رفت و در آنجا با امام کاظم(ع) برخورد کرد، دستور داد تا امام(ع) را دستگیر کنند. مأموران هارون، امام(ع) را که بالای سر جدش رسول خدا(ص) در حال نماز بود، بدون اینکه اجازه دهند نماز خود را به پایان ببرد، دستگیر کرده، غل و زنجیر بر دست و پای امام(ع) گذاردند. امام کاظم(ع) در آن حال، دردمندانه خطاب به پیامبر اکرم(ص) درد دل خود را چنین باز گفت: به محضر تو رسول خدا شکایت می‌کنم[۴۴].

این اقدام خلیفه مورد نکوهش مردم قرار گرفته، امت را در این مصیبت، اندوه‌زده کرده بود. دست‌اندرکاران حکومتی از برآشفتن مردم هراسان شده، ترسیدند که مبادا دستگیری امام(ع) انگیزه‌ای شود تا مردم علیه حکومت و ارکان آن قیام کنند. این بود که دو شتر آماده کرده، یکی را به سمت بصره‌ و دیگری را به سوی کوفه روانه کردند. بدین ترتیب می‌خواستند مردم سردرگم شده و ندانند امام(ع) در کدام یک از کجاوه‌هاست و به کدام سو برده می‌شود.[۴۵]

امام کاظم(ع) در زندان بصره‌

«حسان سروی»[۴۶]، از مدینه تا بصره همراه امام(ع) بود و از ایشان نگاهبانی می‌کرد. در میانه راه «عبداللّه بن مرحوم ازدی»، به حضور امام(ع) شرفیاب شد. امام کاظم(ع) نامه‌ای به عبد اللّه داد و از او خواست تا آن را به جانشین خود، امام رضا(ع) برساند و حضرت رضا(ع) را به عنوان امام پس از خویش به عبد اللّه معرفی فرمود. سرانجام[۴۷]، کاروان حضرت، پس از پیمودن بیابان‌ها به بصره رسید. حسان، امام(ع) را به «عیسی بن ابی جعفر» سپرد و عیسی امام(ع) را در یکی از اتاق‌های محبس زندانی کرد و درب‌های زندان را به روی او بست. عیسی درهای زندان را فقط به دو منظور بر روی امام(ع) می‌گشود، برای قضای حاجت و تجدید وضو و موقع رساندن غذا به امام(ع). حضرت موسی بن جعفر(ع) از فرصت و فراغت به دست آمده بهترین استفاده را می‌برد. او روزها را روزه می‌داشت و شب‌ها را به نماز و عبادت و راز و نیاز با حضرت احدیت می‌گذراند و پیشانی بر خاک بندگی می‌سایید.

حضرت دمی از زندانی بودن خویش دل‌تنگی نمی‌کرد، بلکه فرصت فراهم شده را برترین نعمت‌های الهی می‌دانست و در دعای خود به درگاه الهی‌ عرضه می‌داشت: «اللَّهُمَّ إِنَّكَ تَعْلَمُ أَنِّي كُنْتُ أَسْأَلُكَ أَنْ تُفَرِّغَنِي لِعِبَادَتِكَ اللَّهُمَّ وَ قَدْ فَعَلْتَ فَلَكَ الْحَمْدُ»[۴۸]؛ «بار خدایا، تو می‌دانی که از حضرتت فراغتی می‌خواستم تا تو را عبادت کنم. بار خدایا، خواسته‌ام را اجابت فرمودی، پس سپاس تو راست (تو را بر این نعمت سپاس می‌گویم)». چون مردم از زندانی شدم امام(ع) در بصره و از محل زندان باخبر شدند، همگان از عالم و عامی به سوی زندان حرکت کردند تا به هرطریقی که شده هر چند مخفیانه با آن حضرت دیدار کنند. از میان آن جمع «یاسین زیات ضریر بصری» توانست خود را به امام(ع) برساند و از او حدیث روایت کند[۴۹].[۵۰]

عیسی و مأموریت کشتن امام کاظم(ع)‌

هارون الرشید، عیسی بن ابی جعفر، زندانبان امام کاظم(ع) را برای انجام مأموریت شوم و هولناک؛ یعنی به شهادت رساندن امام کاظم(ع) برگزید و تصمیم خود را به او رساند. چون دستور هارون به عیسی رسید، عیسی اجرای دستور را بس سخت و خود را در اجرای آن ناتوان دید. او نزدیکان و افراد مورد اعتماد خود را گرد آورده، با آنان در مورد مأموریت خود مشورت کرد. آنان عیسی را از دست‌زدن به چنین جنایتی باز داشتند. عیسی نیز نظر آنان را پذیرفت و طی نامه‌ای، از هارون خواست تا او را این مأموریت معاف دارد.[۵۱]

انتقال امام کاظم(ع) به بغداد

هارون درخواست عیسی را پذیرفت، اما از آنجا که عیسی تن به خواسته هارون نداده بود، هارون ترسید مبادا امام کاظم(ع) را از زندان آزاد کند، این بود که به عیسی فرمان داد تا حضرت را به بغداد بفرستد. عیسی از اینکه از ارتکاب چنین جنایتی معاف شده بود شادمان گشته، دستور هارون را در مورد فرستادن امام(ع) به بغداد عملی کرد. چون امام کاظم(ع) به بغداد رسید هارون دستور داد تا نزد «فضل» بازداشت شود و فضل امام(ع) را در خانه خود زندانی کرد. هارون که از امام(ع) بیمناک بود و نیز به جاسوسانی که برای زیر نظر داشتن امام(ع) به زندان فرستاده بود اعتماد نداشت، خود از فراز کاخ، زندان را زیر نظر می‌گرفت تا از رفت‌وآمدهای احتمالی که فضل آن را از هارون پنهان می‌کرد، آگاه شود. در یکی از روزهایی که هارون از فراز قصر خود، خانه فضل را می‌کاوید، در جایی از خانه جامه‌ای دید که جای آن تغییر نکرده است. از فضل پرسید: «این پیراهن که همه روز در این مکان می‌بینم چیست؟

فضل گفت: ای امیر المؤمنین، آن، جامه نیست، بلکه موسی بن جعفر است. همه روز از هنگام برآمدن خورشید سر به سجده نهاده، ظهر هنگام سر از سجده برمی‌دارد. هارون الرشید بهت‌زده، گفت: این مرد از عابدان و زاهدان بنی هاشم است. فضل که اقرار هارون را در مورد زهد و عبادت امام کاظم(ع) دید گفت: امیر المؤمنین، پس، از چه رو بر او تنگ گرفته، به زندانش افکنده‌ای؟ هارون گفت: دریغا، چاره‌ای جز این نیست»[۵۲].[۵۳]

نیایش امام کاظم(ع) و رهایی از زندان‌

دوران زندان امام کاظم(ع) به درازا کشید. آزارهای روحی و بدنی، امام(ع) را آزرده‌خاطر کرده بود. حضرت در دل شبی تاریک برخاست و تجدید وضو کرد و چهار رکعت نماز گزارد و گفت: ای سید و آقای من، از زندان هارون نجاتم ده و از دست او رهایی‌ام بخش. ای برآورنده درخت از میان شن و گل، ای برآورنده آتش از دل آهن و سنگ، ای برآورنده شیر از میان سرگین و خون، و ای آزادکننده جنین از میان تنگنای‌ رحم و مشیمه (جفت جنین) و ای رها کننده جان از میان احشا و امعا، مرا از دست هارون رها ساز. خداوند دعای بنده صالح خود را مستجاب کرد و او را در دل شب از زندان هارون سرکش نجات داد[۵۴]. مسلم آن است که امام کاظم(ع) مدتی طولانی از عمر خود را در زندان‌های هارون سپری کرد، اما تاریخ، دوران زندان امام(ع) را به دقت ثبت نکرده است. این احتمال وجود دارد که برخی از تاریخ‌نگاران، در این امر دخالت داشته، حسب الامر اربابان خود از ثبت دقیق مدت زمانی که امام(ع) در زندان بوده سرباز زده باشند. امام کاظم(ع) پس از آزاد شدن از زندان در بغداد ماندگار شد. او روزهای پنج‌شنبه هرهفته به دیدار هارون الرشید می‌رفت.[۵۵]

دومین بازداشت‌

حضور امام کاظم(ع) در بغداد سبب شد تا نام و فضایل و افتخارات او زبانزد همگان شود. همین امر عرصه را بر هارون تنگ کرده، موجب ترس هارون از حضور امام(ع) در میان مردم شد. این بود که مجددا امام(ع) را بازداشت کرد و در خانه فضل زندانی کرد. امام(ع) در زندان فضل شب و روز خود را به عبادت و راز و نیاز با خدا سپری می‌کرد. فضل که امام(ع) را این چنین مشغول عبادت می‌دید او را بزرگ داشته، بر او تنگ نمی‌گرفت و همه روز خوراک‌های خوب و گوارا برای حضرت می‌فرستاد. امام کاظم(ع) بهترین دوران زندان خود را در محبس فضل گذراند،؛ چراکه برخلاف دیگر زندان‌ها، در زندان فضل از آسایش و آزادی عمل برخوردار بود. این بار نیز هارون، زندانبان را مأمور از پای درآوردن امام کاظم(ع) در زندان کرد، اما فضل خدا ترس که به امامت امام کاظم(ع) نیز معتقد بود، از این کار سر برتافت. سرپیچی فضل از فرمان هارون و تن ندادن به ننگ کشتن امام(ع) سبب شد تا مورد شکنجه و خشم هارون قرار گیرد و دیگر برمکیان نیز به شیعه بودن متهم شوند[۵۶].[۵۷]

امام کاظم(ع) در زندان سندی بن شاهک‌

هارون الرشید دستور داد امام(ع) را از زندان فضل به زندان «سندی بن شاهک» منتقل کنند و از سندی خواست تا بر امام(ع) سخت گیرد. این بد سگال‌ به هارون پاسخ مثبت داده، با سنگدلی تمام، بر امام(ع) ستم روا داشت. او به دستور هارون غل و زنجیری گران بر پای حضرت زد و جز برای تجدید وضو درها را بر آن حضرت(ع) نمی‌گشود؛ در سخت گرفتن بر امام(ع) از هیچ کاری دریغ نمی‌کرد و در تمام این احوال، امام کاظم(ع) همچنان بردباری و شکیبایی می‌ورزید. سندی، غلام خود را که «بشار» نام داشت و نسبت به علویان بسیار کینه‌توز بود، بر امام(ع) گمارد تا در خوش‌خدمتی به هارون کوتاهی نکرده باشد، اما دیری نپایید که غلام سندی با دیدن کرامات و معجزه‌های امام(ع)، دگرگون شده، به راه حق بازگشت و در حق امام(ع) خدماتی کرد[۵۸].[۵۹]

فعالیت امام کاظم(ع) در زندان‌

امام کاظم(ع) در زندان نیز فعالیت‌های خود را ادامه می‌داد، با این تفاوت که شیوه آن با فعالیت خارج زندان متمایز بود. در اینجا چند مورد از فعالیت‌های امام(ع) را به اختصار نقل می‌کنیم:

  1. عبادت‌: همان‌طور که پیشتر گفته شد امام(ع) اوقات خود را در زندان به عبادت سپری می‌کرد، روزها را به روزه و شب‌ها را به راز و نیاز و نماز می‌گذراند و دمی از یاد خداوند غافل نمی‌شد. این حالت امام(ع)، زندانبانان، خادمان، کنیزکان آوازه‌خوان و حتی نزدیکترین افراد به دشمن خود را تحت تأثیر قرار داده، آنان را گاهی موفق به توبه می‌کرد. خواهر سندی بن شاهک، زندانبان‌ سفاک امام(ع) یکی از این راه یافتگان است. او زمانی که بندگی و عبادت و فروتنی امام(ع) را در برابر خداوند دید تحت تأثیر قرار گرفت و در شمار زنان نیکوکار و صالح درآمد. او نسبت به امام(ع) مهربانی می‌ورزید، در خدمت به او می‌کوشید و هرگاه به حضرت می‌نگریست، اشک از چشمانش روان می‌شد و می‌گفت: «زیان دیده‌اند گروهی که متعرض این مرد شوند!». در دورانی که حضرت موسی بن جعفر در زندان سندی بود، گروهی از عالمان و راویان حدیث توانستند دور از چشم جاسوسان و پنهانی با امام(ع) دیدار کرده، از چشمه زلال و گوارای دانش امام(ع) جرعه‌ای بنوشند. از جمله عالمانی که به دیدار امام(ع) نایل آمد «موسی بن ابراهیم مروزی» معلم فرزند سندی بود. او توانست از سندی اجازه ملاقات با امام(ع) را بگیرد. ابراهیم آنچه را که از امام(ع) شنیده بود نگاشته، به صورت کتابی درآورد[۶۰].
  2. پاسخ به استفتاء: آن بخش از سرزمین‌های اسلامی که ساکنان آن به امامت امامان اهل بیت(ع) معتقد بودند، نامه‌های خود را به وسیله پیکی ویژه به حضور امام(ع) که در زندان سندی دربند بود می‌فرستادند و امام(ع) پاسخ آنان را می‌داد. یکی از کسانی که به عنوان پیک شیعیان در زندان با امام(ع) دیدار کرد «علی بن سوید» بود. او نامه‌های شیعیان را به امام(ع) رسانده، امام(ع) پاسخ نامه‌ها را دادند[۶۱].
  3. تعیین نمایندگان‌: تعیین نماینده از جمله فعالیت‌های امام کاظم(ع) در زندان بود. حضرتش جمعی از یاران و پرورش‌یافتگان دانشگاه خود را در پاره‌ای از مناطق اسلامی به عنوان وکیل خود منصوب نموده، شیعیان را در احکام به آنان ارجاع دادند. همچنین نمایندگان خود را به دریافت وجوه شرعی، مانند، خمس، زکات، صدقات و... و هزینه کردن آنها در راه تأمین معاش فقرا و بینوایان شیعه و در دیگر مصارف خیر مأمور نمودند. از جمله نمایندگان امام(ع) در این زمینه «فضل بن عمر» بود. او از سوی امام(ع) وکیل بود تا حقوق شرعی را دریافت و هزینه مستحقان کند[۶۲]. از همین زمان بود که پدیده وکالت در برنامه اهل بیت(ع) چهره نمود تا از این رهگذر امور جماعت صالحان اداره شود. البته مسأله وکالت با گذشت زمان و آن‌سان که در زندگی امام جواد(ع) امام هادی(ع)، امام حسن عسکری(ع) و امام زمان(ع) خواهیم دید دستخوش تحول و دگرگونی شد.
  4. تعیین جانشین‌: تعیین و معرفی جانشینی از اصلی‌ترین مسائلی بود که نمی‌بایست از آن غفلت شود،؛ چراکه مردم بدون شناخت وصی و جانشین امام(ع) نمی‌توانستند راه را از چاه باز شناسند و در نهایت در دام دین‌سازان دنیاطلب گرفتار می‌شدند. امام کاظم(ع) با توجه به این اصل، از درون زندان با تعیین فرزندش‌ امام رضا(ع) به عنوان جانشین خود و راهبر و مرجع شیعیان و امت پیامبر(ص)، ادای تکلیف کرد. «حسین بن مختار» می‌گوید: «زمانی که امام موسی(ع) در زندان بود، نوشته‌هایی از او به دست ما رسید که در آنها آمده بود: جانشینی من از آن بزرگترین فرزندان من است»[۶۳].
  5. وصیت امام(ع)‌: امام کاظم(ع) از درون زندان سفارش‌ها و وصیت‌های خود را به فرزندش امام رضا(ع) نمود و رسیدگی به صدقات که از درآمد شخصی آن حضرت بود و نیز پرداختن به مسائل و امور شخصی و عمومی خود را بر عهده فرزندش گذارد. امام کاظم(ع) پیش از نوشتن و بیان وصیت‌های خود، گروهی از مؤمنان را بر وصیت خود گواه گرفت.
  6. صلابت و مقاومت امام کاظم(ع) در برابر فشارهای هارون‌: امام(ع) روزگاری دراز در زندان هارون الرشید دربند بود. برخی از شیعیان خاص حضرت از ایشان خواستند که اجازه دهد با یکی از نزدیکان هارون مذاکره کنند تا با وساطت او، حضرت از زندان آزاد شود. امام(ع) پیشنهاد آنان را نپذیرفته، سرفرازانه فرمود: «پدرم از پدرانش برایم نقل کرده است که: خداوند- جل و علا- به داوود(ع) وحی کرده، فرمود: ای داوود، هرگاه بنده‌ای از بندگانم جز من، به یکی از خلق من چنگ زند و امید گشایش بدو ببندد و غیر مرا کارساز بداند به یقین اسباب آسمان را از او برگرفته و زمین را زیر پای او سست کرده، او را در زمین فرو می‌برم‌»[۶۴].[۶۵]

امام کاظم(ع) و درهم شکستن شکوه هارون‌

هارون الرشید، فشارهای گوناگونی را علیه امام کاظم(ع) که در زندان به بند کشیده بود. اعمال می‌کرد، اما امام(ع) که در اوج سختی و در نهایت تنگنا قرار داشت، با صلابت در برابر هارون ایستاد و شکوه و عظمت او را درهم فرو ریخت. هارون که تمام تلاش خود را برای به تسلیم واداشتن امام(ع) بر بادرفته می‌دید، تنها راه حلّی که با تمایلات و گرایش‌های خود همسو می‌دید مسموم کردن و کشتن امام(ع) بود و سرانجام کارنامه سیاه خود را با این جنایت، ننگین‌تر و سیاهتر کرد. در اینجا به مواردی از فشارهایی که هارون در زندان نسبت به امام(ع) روا می‌داشت می‌پردازیم:

۱. فرستادن کنیزکی برای امام(ع)‌: هارون الرشید کنیزکی در اوج زیبایی و پاکیزگی و آراستگی همراه یکی از خواص خود نزد حضرت کاظم(ع) فرستاد تا در خدمت به امام(ع) بکوشد، به این امید که حضرت را بدین وسیله فریفته، مجذوب خود کند. چون پیک هارون، کنیزک را نزد امام(ع) برد، حضرت به او فرمود: به هارون بگو: بلکه شما به ارمغان خود شادمانی می‌کنید. من نیازی به این و مانند این ندارم. پیک با کنیزک نزد هارون بازگشت و پیام امام(ع) را به او رساند. هارون که از شدت خشم برافروخته شده بود، به پیک گفت: نزد او بازگشته، به او بگو: به میل و رضایتت تو را زندانی نکردیم و نیز به خواسته تو در خدمت تو نمی‌کوشیم. سپس کنیزک را نزد او بگذار و روانه شو. پیک هارون، کنیزک را نزد امام(ع) برد و پیام هارون را به اطلاع امام(ع) رساند و خود بازگشت.

هارون که تا اینجا به خواسته خود رسیده بود یکی از غلامان خود را به زندان فرستاد تا از وضع کنیزک آگاه شود. چون غلام وارد زندان شد، کنیزک را دید که به درگاه خدای خویش سر به سجده نهاده، می‌گوید: قدوس، قدوس. غلام، شتابان نزد هارون بازگشته، او را از حال کنیزک باخبر کرد. هارون گفت: به خدا سوگند، موسی بن جعفر او را افسون کرده است، او را نزد من بیاورید. کنیزک را درحالی‌که می‌لرزید و چشم به آسمان دوخته بود و ذکر و تسبیح خدا می‌گفت، نزد هارون آوردند. هارون از او پرسید: تو را چه شده است؟ چرا این‌گونه شده‌ای؟ کنیزک گفت: حالی شگفت دارم. در کنار او بودم، شب و روز نماز گزارد. چون از نماز خود فراغت یافت، به او گفتم: آیا کاری داری تا برایت انجام دهم؟ امام گفت: چه کاری با تو دارم؟

گفتم: بدین‌جا فرستاده شده‌ام تا کارهایت را سامان دهم. او با دست به سویی اشاره کرد و گفت: پس اینان چه کاره هستند؟ بدان سو که او اشاره کرده بود نگریستم، بوستانی شاداب و پرشکوفه که پایان آن به چشم نمی‌آمد، در برابر دیدگانم پدیدار شد. فرش‌هایی از پارچه‌های زربفت و زیبا در آن گسترانده شده بود و کنیزکان و غلامان زیباروی بر آنها نشسته بودند. در زیبایی چهره و آراستگی تن‌پوش، همانند آنان را ندیده‌ام. آنان لباس‌هایی از ابریشم سبز بر تن، تاج بر سر داشته و خود را با درج‌های گوهر و یاقوت آراسته بودند. در دست آنان ابریقی و دستمالی و خوان‌های رنگارنگ طعام بود. چون این صحنه را دیدم به سجده افتادم و در حال سجده بودم که این خادم مرا از سجده بلند نمود و من خود را به حال اول دیدم. هارون که وجودش از کینه و خشم لبریز شده بود گفت: ای پلید، شاید به سجده رفته‌ای و آنچه را که گفتی در خواب دیده‌ای؟ کنیزک گفت: ای سرورم، به خدا چنین نیست. این صحنه را پیش از سجده‌ام دیدم و سجده من نیز برای همین صحنه بود. هارون به خادم خود دستور داد تا کنیزک را دور از دیدگان مردم و نزد خود نگاه دارد و ماجرا را از مردم پنهان کند. خادم کنیزک را با خود برده، نزد خویش نگاه داشت. کنیزک نیز به عبادت و نماز می‌پرداخت و هرگاه از زیادی‌ عبادتش از او سؤال می‌کردند، می‌گفت: عبد صالح (امام) را این‌گونه یافتم»[۶۶].

۲. تلاش برای مسموم کردن امام(ع)‌: وجود امام کاظم(ع) عرصه را بر هارون تنگ کرده بود،؛ چراکه هارون از اینکه می‌دید مناقب و افتخارات امام(ع) بر سر زبان‌هاست و مردم مجالس خود را با یاد و نام او روشنی می‌بخشند. سبب شد تا تحمل خود را از دست داده، تصمیم به کشتن امام(ع) بگیرد. به همین منظور درخواست رطب (خرمای تازه) کرد و یک دانه از آنها را برداشت و با دست خود درون آن زهر گذارد، سپس به خادم خود گفت: «این را برای موسی بن جعفر ببر و به او بگو: امیر المؤمنین خود از این رطب خورده است و به حقی که بر تو دارد سوگندت می‌دهد تمام آنها را بخوری که او این رطب‌ها را با دست خود برای تو انتخاب کرده است. آن‌گاه به خادم خود سفارش کرد: مراقب باش تمام رطب‌ها را بخورد و چیزی از آن را به دیگری نخوراند. خادم ظرف رطب را نزد امام(ع) برد و پیام هارون را به حضرت رساند. امام(ع) شروع به خوردن رطب کرد.

هارون ماده سگی داشت که بسیار دوستش می‌داشت و زنجیر و قلاده‌ای از طلا بر گردنش کرده بود. سگ در همین اثنا خود را از دست پرستار خود کشید، شتابان نزد امام کاظم(ع) رفته، همان‌جا ایستاد. امام(ع) با خلال (سیخی از آهن یا چوب که برای خوردن رطب و میوه‌هایی مشابه آن مورد استفاده قرار می‌گرفت) همان رطب آلوده به زهر را برداشت و نزد سگ انداخت. سگ رطب را خورد در اندک زمانی بر زمین افتاد و از پای درآمد و حضرت باقی مانده رطب‌ها را خورد. بدین ترتیب توطئه هارون الرشید برای از میان برداشتن امام(ع) با شکست روبرو شد و خداوند امام کاظم(ع) را از گزند هارون نجات داد و خطر را از آن حضرت دور گرداند»[۶۷].

۳. درخواست آزادی برای امام(ع)‌: در زمانی که امام کاظم(ع) در زندان بود، روزی هارون الرشید وزیر خود، یحیی بن خالد[۶۸] را خواست و به او گفت: «ای ابو علی، می‌بینی که در چه مشکلات‌ عجیب گرفتار آمده‌ایم. آیا در کار این مرد چاره‌ای می‌اندیشی و ما را از غصه این گرفتاری رها می‌کنی؟ یحیی راه درست را به او نشان داد و گفت: ای امیر المؤمنین، رهایی از این مشکل را در آن می‌بینم که بر او منت نهاده، حقوق و پیوند خویشاوندی را در حق او مراعات کنی. به خدا سوگند که با این کار (زندانی کردن او) دل دوستان ما را از ما چرکین کرده‌ای. هارون پند او را پذیرفت و گفت: نزد او برو و آهن از دست و پای او برگیر، سلام مرا به او برسان و بگو: پسر عمویت می‌گوید: پیش از این سوگند یاد کرده‌ام که تا به بدی نسبت به من اقرار نکنی و نسبت به گذشته‌ات از من درخواست بخشش ننمایی، دست از تو برندارم. این را بدان‌ که اقرار تو ننگی متوجه تو نکرده و درخواستت از من، قدر و منزلت تو را نمی‌کاهد و این یحیی بن خالد است که مورد وثوق، وزیر من و صاحب اختیار می‌باشد. به اندازه‌ای که به سوگندم عمل کرده باشم از او درخواست کن و اظهار تقصیر نما.

یحیی به حضور امام(ع) رسید و پیغام هارون را به ایشان رساند. امام کاظم(ع) که می‌دانست هارون الرشید درصدد است تا با گرفتن اقرار مبنی بر بدی در حق هارون، حضرت را به وسیله اقرارش، در میان مردم بدنام کرده و توجیهی برای زندانی کردن حضرت باشد؛ لذا به یحیی فرمود: نخست بدان‌ که نعمت و آسایش تو و خاندانت به دست هارون بر باد خواهد شد. آن‌گاه حضرت، یحیی را از هارون برحذر داشته، پاسخ هارون را چنین دادند: ای ابو علی، به او بگو: موسی بن جعفر می‌گوید: روز جمعه پیک من خبری را که دوست می‌داری و می‌خواهی (یعنی مرگ امام) به تو می‌رساند و چون فردا (روز قیامت) در محضر خداوند تو را به زانو درآورده از خداوند دادخواهی کردم‌ خواهی دانست که چه کسی بر رفیق خود ستم و تجاوز کرده است!»[۶۹].

۴. نامه امام کاظم(ع) به هارون‌: حضرت موسی بن جعفر(ع) از داخل زندان طی نامه‌ای که به هارون الرشید نوشت، تلاش‌های شکست‌خورده هارون در فریفتن و شکنجه خود را ناکارآمد خوانده، متذکر شد که اقدام‌های جبارانه او چیزی را تغییر نمی‌دهد. «محمّد بن اسماعیل» می‌گوید: «موسی بن جعفر(ع) نامه‌ای از زندان برای هارون الرشید فرستاد به این شرح: هر یک روز آمیخته به سختی که بر من می‌گذرد، یک روز آکنده از آسایش و فراخی از تو سپری می‌شود تا اینکه همگان در روزی بی‌پایان برای داوری و رسیدن به پاداش یا کیفر گرد خواهیم آمد و آنجاست که باطل‌کاران زیان می‌کنند»[۷۰].[۷۱]

توطئه کشتن امام کاظم(ع)‌

تحمل حوادث ناگوار، شکنجه، در غل و زنجیر قرار داشتن، ممنوعیت تماس با مردم و بدرفتاری‌های طاقت‌سوز، از اموری به شمار می‌رفت که از سوی هارون بر امام(ع) روا داشته می‌شد و حضرت موسی بن جعفر(ع) با آنها دست به گریبان بود، اما هارون به همین مقدار بسنده نکرده، طرحی بی‌سابقه برای تبرئه خود از ننگ و بدنامی کشتن امام(ع) ریخت. غالب تاریخ‌نگاران و ترجمه‌نویسانی که درباره امام(ع) قلم زده‌اند، نوشته‌اند: «هارون به سندی بن شاهک جانی پیشنهاد کشتن امام(ع) را داد و او پذیرفته، به سنگین‌ترین و دردناکترین جنایت تاریخ اسلام دست زده، نواده پیامبر بزرگ اسلام را کشت. سندی مقداری رطب فراهم کرد و به زهری کشنده آغشت، سپس آن را برای امام(ع) برد. آن حضرت ده دانه از آن رطب را تناول کرد. سندی به امام(ع) گفت: بیشتر بخور. امام(ع) خیره در او نگریسته، فرمود: بس است. به آنچه نیاز داشتی (امید بسته بودی) رسیدی. امام(ع) پس از خوردن رطب آلوده به زهر، دچار دردهای جانکاه ناشی از مسمومیت شد و زهر، تمام وجود امام(ع) را فرا گرفت. مأموران سنگدل خلیفه امام(ع) را در میان گرفتند و سندی بن شاهک پلید با بیانی زشت و خشونت‌بار با امام(ع) برخورد کرد. او از رسیدن هرنوع کمک و دارویی به امام(ع) ممانعت‌ کرد تا فرجامی که هارون برای حضرت در نظر گرفته بود سر رسیده، محقق شود.

در همان زمان بود که سندی بن شاهک، برخی از افراد سرشناس و نامی را آن‌گونه که یکی از بزرگان عامه می‌گوید- شمار آنان به هشتاد تن می‌رسید- به زندان خواند. او می‌گوید: سندی بن شاهک ما را فرا خواند و چون در آنجا جمع شدیم، گفت: در این مرد بنگرید، آیا صدمه‌ای بر او وارد شده است؟ مردم ادعا می‌کنند که با او رفتاری ناخوشایند شده و این مطلب را بسیار بر زبان می‌آورند. می‌بینید که از نظر خانه و لوازم آن در آسایش است. امیر المؤمنین (هارون) نظر سوئی درباره او ندارد، بلکه در انتظارات اوست که نزد وی رود و با او مناظره کند. آن گونه که می‌بینید او از هرنظر در آسایش است چنانچه تردید دارید از او بپرسید. راوی می‌گوید: تمام اندیشه ما دیدن امام(ع) بود. زمانی که به او نزدیک شده، او را از نزدیک دیدیم، با تمام وجود دریافتیم که در عبادت و زهد سرآمد عابدان و زاهدان است و نتوانستیم در عبادت و زهد کسی را هم سنگ او سازیم‌. او به ما گفت: آنچه درباره آسایش، امکانات و مانند آن گفته، درست است، اما ای حاضران، بدانید که به وسیله نه دانه خرمای زهرآلود مسموم شده‌ام و فردا در اثر زهر چهره‌ام زرد خواهد شد و پس فردا خواهم مرد. سندی بن شاهک که این دیدار را تدارک دیده بود تا خود را در کشته شدن امام کاظم(ع) بیگناه معرفی کند، با شنیدن این سخن همانند شاخه نخلی که دستخوش توفان شده باشد بر خود لرزید،؛ چراکه طرح سالوسانه خود را بر باد رفته می‌دید»[۷۲].[۷۳]

دیدار دوست‌

زهری که به حضرت موسی بن جعفر(ع) خورانده شد به تدریج همه وجود امام(ع) را فراگرفت و حضرتش دانست که زمان دیدار با دوست فرا رسیده است. از این‌رو سندی را فراخواند. سندی حاضر شد و امام(ع) از او خواست تا غلامش را که در خانه «عباس بن محمّد» در محل «مشرعة القصب» ساکن است فراخواند تا به امر غسل و تجهیز حضرت بپردازد. سندی از امام(ع) اجازه خواست تا خود به امر تکفین و تجهیز بپردازد، اما حضرت با ردّ درخواست او فرمود: ما اهل بیت، کابین همسران، هزینه «حج صروره» (نخستین حج) و کفن خود را از مال پاک و مباح‌ خویش تهیه می‌کنیم و کفنم نیز آماده است[۷۴].

سندی غلام را حاضر کرد. حال امام(ع) رو به وخامت نهاده، حضرتش در حال احتضار بود و مرگ را با همه وجود حس می‌کرد. امام(ع) در این لحظات «مسیب بن زهره» را خواست و به او فرمود: همان‌گونه که به تو گفته‌ام در حال کوچ به سوی خداوند هستم، پس آن‌گاه که جرعه آبی خواسته، آن را نوشیدم و چون دیدی بدنم متورم شد، رنگ چهره‌ام زرد، سپس سرخ و بعد سبز شد و به رنگ‌های دیگری درآمد، آن سرکش را از وفات من آگاه کن. مسیب می‌گوید: همچنان منتظر رسیدن زمان درخواست آب از سوی امام(ع) بودم که انتظار سرآمد و امام(ع) جرعه‌ای آب خواست و آن را نوشید، سپس مرا خواست و فرمود: ای مسیب، این پلید، سندی بن شاهک خواهد گفت که خود عهده‌دار غسل و دفن من است. هیهات، هیهات که چنین باشد، هرگز چنین نخواهد بود. چون به قبرستان معروف به «مقابر قریش» برده شدم، مرا در آنجا در لحد بگذارید و بلندی قبرم فقط چهار انگشت گشاده باشد. از خاک قبرم برای تبرک برنگیرید؛ زیرا تمام خاک‌ها بر ما و همگان‌ حرام است جز تربت (خاک) قبر جدم حسین بن علی که خداوند- عزّ و جلّ- شفای شیعیان و دوستداران ما را در آن قرار داده است. مسیب می‌گوید: شخصی را در کنار امام(ع) دیدم که شبیه‌ترین مردم به آن حضرت بود. من که مولایم رضا(ع) را در خردسالی دیده بود، بر آن شدم تا از او بپرسم، اما ناگاه امام کاظم(ع) بر من فریاد زد و فرمود: آیا تو را باز نداشتم؟ آن شخصی که در کنار امام(ع) نشسته بود از دیدگانم پنهان شد و چون به امام(ع) نزدیک شدم او را کالبدی آرام و بی‌جان یافتم. بنا به وصیت امام(ع) خبر وفات او را به هارون الرشید رساندم».

بدین ترتیب امام کاظم(ع) پس از عمری راهبری روحی، دینی، علمی، اجتماعی، هدایت مردم، مبارزه با تاریکی‌های جهل و انحراف و تحمل دشواری‌های زندگی و ستم دشمنان و کینه‌توزان، به دیدار معبود شتافت. با رفتن او جهان تیره و تار و سرای نیکان به یمن قدومش پر فروغ و درخشان شد. در آن روز اسلام و مسلمانان درخشانترین چهره و شخصیت را از دست دادند؛ شخصیتی که از کیان اسلام و کلمه توحید دفاع و حقوق مسلمانان را از غاصبان مطالبه کرد و هرتجاوز هرمتجاوز به حقوق و حریم آنان را محکوم و نکوهش نمود. پس خطاب به حضرتش می‌گوییم: درود بر تو ای فرزند رسول خدا، آن روز که زاده شدی و آن روز که به شهادت رسیدی و آن روز که برانگیخته خواهی شد. بنا به نقل مشهور، شهادت امام کاظم(ع) در روز جمعه، ۲۵ ماه رجب سال ۱۸۳ ق[۷۵]. بوده است. روایت دیگر، شهادت امام(ع) را در سال ۱۸۶ ق[۷۶]. می‌داند. امام کاظم(ع) در ۵۵ سالگی‌[۷۷] و به نقلی در ۵۴ سالگی‌[۷۸]چشم از جهان فرو بست.[۷۹]

تحقیق درباره کشته شدن امام‌

پس از به شهادت رسیدن امام کاظم(ع) هارون الرشید به منظور سلب مسئولیت قتل امام(ع) و تبرئه خود و دستگاه خلافت از دخالت در به شهادت رسیدن امام(ع)، مرگ حضرت را طبیعی جلوه داد و آن را میان مردم پراکند. او برای نیل به این هدف و قبولاندن این نیرنگ به مردم دو راه در پیش گرفت.

راه نخست‌: سندی بن شاهک نخستین گام را در این راه برداشت تا زمینه را برای اعلام بیگناهی و عدم دخالت اربابش هارون در قتل امام(ع) فراهم کند و در نتیجه دامان خود را از این جنایت پاک سازد. «عمر بن واقد» درباره چگونگی شانه خالی کردن سندی از زیر بار این مسئولیت و تلاش بی‌امان او در این راه می‌گوید: «در یکی از شب‌ها سندی در پی من فرستاد. در آن هنگام من در بغداد بودم. احضار من در آن وقت از شب مرا بیمناک کرد و پنداشتم که سندی‌ قصد سوئی درباره من دارد. از این‌رو آنچه را که باید وصیت کنم، به خانواده‌ام وصیت کرده، إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ را بر زبان آوردم، سپس نزد سندی رفتم.

چون سندی مرا دید، گفت: ای ابو حفص، انگار تو را ترسانیده‌ام؟ گفتم: آری. گفت: جز خیر چیزی نیست نترس‌. گفتم: خوب است پیکی به منزل من بفرستی تا آنان را از حال من باخبر سازد. سندی پذیرفت، سپس گفت: ای ابو حفص، می‌دانی برای چه تو را احضار کردم؟ گفتم: نه. پرسید: آیا موسی بن جعفر را می‌شناسی؟

گفتم: آری به خدا، او را می‌شناسم و روزگاری است که میان من و او رابطه دوستی برقرار است. گفت: چه کسانی در بغداد هستند که گفتارشان مورد قبول همگان است؟ کسانی را نام بردم و آنان را همانند من فرا خواند، سپس گفت: کسانی را می‌شناسید که موسی بن جعفر را بشناسند؟ حاضران کسانی را نام بردند و سندی آنان را احضار کرد. شمار کسانی که آن شب به دستور سندی احضار شده بودند به بیش از پنجاه تن رسید و همگی موسی بن جعفر(ع) را می‌شناختند و با او سابقه همنشینی داشتند. عمر بن واقد می‌گوید: سندی به اندرون رفت و ما مشغول نماز شدیم.

کاتب او طوماری آورد و نام، محل سکونت و کار ما را در آن نوشت، سپس سندی نزد کاتب بازگشت. عمر ادامه می‌دهد: سندی بیرون آمده، مرا خواند. من و عدّه‌ای از دوستانم برخاسته، داخل شدیم. سندی رو به من کرد و گفت: ای ابو حفص، پارچه را از روی موسی بن جعفر برگیر و چون پارچه را برگرفتم او را مرده یافتم. از دیدن او گریستم و کلمه استرجاع بر زبان آوردم. سپس به حاضران گفت: او را بنگرید. یکایک حاضران نزدیک شده، او را نگریستند. آن‌گاه گفت: همگی گواهی می‌دهید که این مرده‌ موسی بن جعفر بن محمد است؟ گفتیم: آری، گواهی می‌دهیم که او موسی بن جعفر بن محمد است. سندی به یکی از غلامان گفت: عورت (شرمگاه) او را با پارچه‌ای بپوشان و بدن او را در معرض دید قرار ده و غلام چنان کرد. آن‌گاه سندی گفت: آیا چیزی و اثری غیرطبیعی در او می‌بینید؟ گفتیم: نه. چیزی غیرطبیعی در او نمی‌بینیم، جز اینکه او مرده است. در این هنگام گواهی حاضران را ثبت کرد و آنان راه خانه خویش در پیش گرفتند»[۸۰].

راه دوم‌: در این بخش از برنامه عوام‌فریبانه و منحرف کردن افکار مردم، هارون الرشید خود به میدان آمده بود تا در برابر جمع بزرگان شیعه، چنین وانمود کند که امام(ع) به مرگ طبیعی مرده و او هیچ‌گونه دخالتی در وفات امام(ع) نداشته، خود را بیگناه بخواند. «محمد بن صدفه عنبری» می‌گوید: چون ابو ابراهیم، موسی بن جعفر(ع) درگذشت، هارون الرشید بزرگان خاندان ابو طالب و بنی عباس، حاکمان و دیگر مردمان را فراخواند، سپس پیکر ابو ابراهیم، موسی بن جعفر(ع) را حاضر کرد و به حاضران گفت: این موسی بن جعفر است که به مرگ طبیعی در گذشته و اگرچه میان من و او چالش‌هایی بود، اما در مورد کشتن او به خدا پناه می‌برم و به درگاه خداوند استغفار می‌کنم که چنین کاری از من سر زده باشد. در او بنگرید آیا اثری از شکنجه و کشتن می‌یابید؟. در این هنگام هفتاد تن از شیعیان امام(ع) وارد شده، پیکر حضرت را وارسی کرده، اثری از زخم و خفگی در آن ندیدند. در پای امام(ع) رنگ حنا دیده می‌شد»[۸۱].[۸۲]

پیکر امام(ع) بر روی پل‌

بنا به قراین و شواهد موجود، طبق برنامه از پیش تعیین شده که هارون آن را ساخته و پرداخته بود، نباید مسئولیت به شهادت رساندن امام کاظم(ع) پیشوای تمام مسلمانان متوجه هارون شود. از دیگر سو می‌بایست به هر صورتی که ممکن بود امام(ع) را فردی عادی و فاقد جایگاهی ارجمند جلوه داد که در نتیجه، دیگر جایی برای گزافه‌گویی و بزرگ شمردن فقدان او و تشکیک در مرگش باقی نماند. سندی بن شاهک به منظور تحقق بخشیدن به هدف پلید اربابش دست به ابتکار زده، دستور داد پیکر بی‌جان امام کاظم(ع) را بر روی پل «رصافه» قرار دهند و درحالی‌که شرطه‌های هارون سرکش گرد پیکر امام(ع) جمع شده، چهره حضرت را باز کرده بودند، مردم از آنجا می‌گذشتند و به جنازه امام(ع) می‌نگریستند. هدف از این کار، شکستن حرمت امام(ع) و کوچک و خوار کردن آن حضرت بود. سندی پا را فراتر نهاده، به مأموران خود دستور داد تا در کنار پیکر پاک امام(ع) ندا در دهند: هَذَا إِمَامُ الرَّافِضَةِ فَاعْرِفُوهُ؛ این امام و پیشوای رافضه (شیعه) است، بشناسیدش. و این گفتاری اندوه‌افزا بود که جان مؤمنان را از شدت غم می‌گداخت.

آنان همچنین به فرمان سندی درصدد بدنام کردن شیعیان برآمده، می‌گفتند: این، موسی بن جعفر است، همو که رافضی‌ها (شیعیان) می‌گویند: او نمی‌میرد، پس او را بنگرید که مرده است. این مطلب به منظور بدنام و متهم کردن شیعه بیان می‌شد، درحالی‌که روح شیعه از این گفته‌ها و ادعاها بیزار بوده، آن را نمی‌پذیرفت، بلکه «واقفیه» مدعی بودند که موسی بن جعفر نمرده و مانند حضرت مسیح(ع) به آسمان برده شده است. این حقیقت بر هارون و جلادان او پوشیده نبود، اما باید از این فرصت بهره‌ای دو سویه، برده می‌شد: یکی بیگناه جلوه دادن هارون الرشید و دیگری کوچک کردن امام کاظم(ع) و بدنام کردن شیعیان بود تا از این رهگذر، هر فشار و ستمی را که بر آنان روا می‌داشتند، توجیه کنند. این دین به دنیافروختگان پا را فراتر نهاده، گفتاری بس شنیع و آلوده، به جمله هَذَا إِمَامُ الرَّافِضَةِ افزوده، بانگ می‌دادند: آگاه باشید، هرکس بخواهد پلید و پلیدزاده العیاذ بالله‌، موسی بن جعفر را ببیند بیاید[۸۳]. هارون با این روش فرصت‌طلبانه آشکار و نیز دست‌اندازی به حریم حرمت امام(ع)، می‌خواست افزون بر تحقیر شیعیان، عناصر فعال و دامنه فعالیت و تعصب دینی آنان را شناخته، از این شیوه فریبکارانه برای دربند کشیدن و در نهایت به کام مرگ فرستادن شیعیان استفاده کرده، از خطر آنان رهایی یابد. «شیخ باقر شریف القرشی» می‌گوید: «گمان قوی این است که شیعیان پی به این انگیزه هارون برده بودند و از همین رو به هیچ اقدامی علیه هارون و دستگاه او دست نزدند»[۸۴].[۸۵]

اقدام سلیمان‌

کارهایی که هارون الرشید بدان دست زده بود، لکه ننگی پاک‌نشدنی بر دامان عباسیان گذارد و کارنامه‌ای سیاه، بر دیگر سیاهکاری‌های این خاندان می‌افزود،؛ چراکه هارون به کشتن امام کاظم(ع) بسنده نکرده، بلکه اعمال زشتی در حق آن حضرت روا داشت که نشان می‌دهد هارون هیچ بهره‌ای از بزرگواری، هوشمندی، خوبی و انسانیت نبرده است. «سلیمان بن ابی جعفر منصور» از این روحیه هارون آگاه بود. از همین‌رو زمانی که از بیرون آوردن پیکر امام(ع) از زندان و قرار دادن آن بر روی پل و سر دادن آن جمله‌های دردآور آگاه گردید، بر آن شد تا آن رفتار زشت را به بهترین صورت جبران کند. ماجرای اقدام سلیمان از این قرار است: «قصر سلیمان بر دجله مشرف بود. زمانی که هیاهوی مردم را شنید و بغداد را دستخوش آشوب و آشفتگی دید، دلیل آن را از فرزندان پرسید، گفتند: سندی بن شاهک وفات موسی بن جعفر را اعلام می‌کند. آن‌گاه آن‌ جمله نفرت‌انگیز را به اطلاع سلیمان رساندند. سلیمان بر فرزندان خود بانگ زده، گفت: همراه غلامان خود بروید و جنازه امام‌ را از آنان بگیرید و اگر ممانعت کردند، آنان را زده، جامه سیاهی (لباس سپاه و شرطه) که بر تن دارند بر بدنشان پاره کنید.

فرزندان سلیمان و غلامان او روانه شدند و پیکر امام(ع) را از شرطه‌ها گرفتند و آنان هیچ واکنشی نشان نداند،؛ چراکه سلیمان عموی خلیفه و مهمترین شخصیت خاندان بنی عباس به شمار می‌رفت و همگی از او فرمانبرداری داشتند. غلامان، پیکر امام کاظم(ع) را نزد سلیمان بردند. در همان هنگام دستور دارد تا در گذرگاه‌های بغداد ندا در دهند: آگاه باشید، هرکس بخواهد بر جنازه پاکیزه و پاکیزه‌زاده، موسی بن جعفر حضور یابد، حاضر شود»[۸۶]. مردم از هرصنف و طبقه‌ای در تشییع پیکر امام کاظم(ع) حضور یافتند. شیعیان نیز با شرکت در تشییع پیکر پاک امام(ع) به سوگواری پرداخته، غرق اندوه و ماتم شدند. شیخ باقر شریف قرشی بر این اعتقاد است که: سلیمان از ترس بروز قیام مردمی یا شورش سپاهیان دست به چنین اقدامی زد،؛ چراکه شیعیان در آن زمان در اقلیت و دور از مقام‌های دولتی نبودند، بلکه در میان دولت مردان، سرداران سپاه، متصدیان طراز اول امور دولتی کم نبودند کسانی که از مذهب تشیع پیروی می‌کردند. از همین‌رو سلیمان آن موضع‌گیری را از خود نشان داد و بدان وسیله توانست حکومت هارون الرشید را از گزند آشوب‌ها و انقلاب وا رهاند[۸۷].[۸۸]

تجهیز امام(ع)‌

سلیمان امر تجهیز امام کاظم(ع) را به عهده گرفت، امام(ع) را غسل داد و کفنی که تمام قرآن کریم بر آن نوشته شده بود و دو هزار و پانصد دینار برای سلیمان تمام شده بود، بر پیکر امام(ع) پوشاند[۸۹]. مسیب بن زهره می‌گوید: «به خدا سوگند، مردم را می‌دیدم که می‌پنداشتند امام(ع) را غسل می‌دهند، اما دست آنان به او نمی‌رسید و می‌پنداشتند که او را حنوط و کفن می‌کنند، اما می‌دیدم که کاری نمی‌کردند. آن شخصی که هنگام وفات امام کاظم(ع) در کنار حضرت بود (یعنی حضرت رضا(ع)) امام را غسل می‌داد و حنوط و کفن می‌کرد، اما چنین وانمود می‌کرد که با جمع غسل‌دهنده و کفن‌کننده همکاری می‌کند و آن جمع او را نمی‌شناختند. هنگامی که از کار خود فراغت یافت رو به من کرده، فرمود: ای مسیب، در هرچه دچار شک و تردید می‌شوی، از شک و تردید درباره من بپرهیز،؛ چراکه من امام و مولای تو و پس از پدرم حجت خداوند بر تو هستم. ای مسیب، مثل من، مثل یوسف و مثل آنان، مثل برادران یوسف است، آن‌گاه که بر او وارد شدند، ولی او را نشناختند[۹۰]. پس از پایان یافتن غسل و حنوط و کفن، امام کاظم(ع) را به سوی آرامگاهش بردند.[۹۱]

تشییع و خاکسپاری پیکر امام(ع)‌

پس از آن‌که پیکر امام(ع) غسل داده شد، مردم بغداد از همه قشر و طبقه، نیکوکردار و بدکار برای تشییع پیکر پاک امام کاظم(ع) روان شدند تا از فیض بر دوش گرفتن جنازه آن بزرگوار بهره‌مند گردند. دسته‌های سوگوار در گذرگاه‌های بغداد به حرکت درآمده، درحالی‌که در رثای آن امام عزیز گلواژه‌های غم و مصیبت سر می‌دادند، راه «باب التین» را در پیش گرفتند. سلیمان بن ابی جعفر درحالی‌که لباس‌های فاخر از تن کنده بود، با پا و سر برهنه، لباس عزا بر تن و گریبان چاک‌شده پیشاپیش جمعیت عزادار در حرکت بود. سرانجام به گورستان قریش رسیدند و سلیمان پیکر پاک امام کاظم(ع) را در قبر گذارد. پس از پایان یافتن کار خاک‌سپاری، مردم عزادار پیش رفته، این مصیبت بزرگ را به سلیمان تسلیت می‌گفتند[۹۲].[۹۳]

منابع

پانویس

  1. بحار الانوار، ج۴۸، ص۶؛ اصول کافى، ج۱، ص۴۷۷؛ اعیان الشیعه، ج۲، ص۵.
  2. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۴۹.
  3. روستایى از نواحى مدینه است و مدفن آمنه دختر وهب مادر پیامبر گرامى اسلام در آنجاست.
  4. بحار الانوار، ج۴۸، ص۲ (به نقل از بصائر الدرجات، ص۱۲، باب ۱۷، حدیث ۹).
  5. مناقب ال ابى طالب، ج۴، ص۳۴۹؛ تهذیب التهذیب، ج۱۰، ص۳۴.
  6. اعیان الشیعه، ج۲، ص۵. روایتى دیگر ولایت امام کاظم(ع) را در سحرگاه روز سه‌شنبه ماه صفر سال ۱۲۷ ق. دانسته است (نک: تحفة الازهار) چهارمین روایت ولادت آن بزرگوار را روز یک‌شنبه هفت روز سپرى شده از ماه صفر همان سال‌ مى‌داند (نک: بحر الانساب).
  7. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۵۰.
  8. دلائل الامامه، ص۴۹- ۵۰.
  9. بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۴ (به نقل از عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۲۹).
  10. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۵۲.
  11. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۵۳.
  12. اخبار الدول، ص۱۱۲.
  13. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۵۳.
  14. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۵۳.
  15. اخبار الدول، ص۱۱۳. أنا للسيد الشريف غلام *** حيثما كنت فليبلغ سلامي /// و إذا كنت للشريف غلاما *** فأنا الحر و الزمان غلامي.
  16. مختصر تاریخ العرب، ص۲۰۹.
  17. تاریخ بغداد، ج۱، ص۱۳۳ (چاپ دار الکتب العلمیه بیروت).
  18. تحفة العالم، ج۲، ص۲۰.
  19. اغلب مسلمانان بر این باورند که خداوند بلا را از پناهندگان به مرقد حضرت موسى بن جعفر(ع) برطرف مى‌کند. ابن شهر آشوب نقل مى‌کند در بغداد زنى دیده شد که سراسیمه مى‌دوید. از او پرسیدند کجا مى‌روى؟ گفت نزد موسى بن جعفر مى‌روم زیرا فرزندم را زندانى کرده‌اند. مردى حنبلى مذهب از سر تمسخر گفت او (امام کاظم) در زندان مرد. زن گفت خداوندا به حرمت آن کشته در زندان قدرت خود را به من بنمایان. خیلى زود فرزندش از زندان آزاد شد و فرزند مرد مسخره‌کننده به کیفر رسید. نک: المناقب، ج۴، ص۳۰۵.
  20. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۵۴.
  21. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۵۹.
  22. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۶۱.
  23. اصول کافى، ج۱، ص۸- ۳، حدیث ۴؛ الارشاد، ج۲، ص۲۱۶.
  24. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۶۳.
  25. اصول کافى، ج۱، ص۳۱۰، حدیث ۱۱.
  26. اصول کافى، ج۱، ص۳۱۰، حدیث ۱۲.
  27. اصول کافى، ج۱، ص۳۱۱، حدیث ۱۶.
  28. اصول کافى، ج۱، ص۳۰۷، حدیث ۱؛ الارشاد، ج۲، ص۲۱۷.
  29. اصول کافى، ج۱، ص۳۰۸، حدیث ۲؛ الارشاد، ج۲، ص۲۱۷.
  30. اصول کافى، ج۱، ص۳۰۸، حدیث ۳؛ الارشاد، ج۲، ص۲۱۷.
  31. اصول کافى، ج۱، ص۳۰۸؛ الارشاد، ج۲، ص۲۲۰.
  32. اصول کافى، ج۱، ص۳۰۹، حدیث ۵؛ الارشاد، ج۲، ص۲۱۸.
  33. اصول کافى، ج۱، ص۳۰۹، حدیث ۸.
  34. اصول کافى، ج۱، ص۳۰۹، حدیث ۷؛ الارشاد، ج۲، ص۲۱۸.
  35. اصول کافى، ج۱، ص۳۰۹، حدیث ۹.
  36. اصول کافى، ج۱، ص۳۱۱، حدیث ۵؛ الارشاد، ج۲، ص۲۱۹.
  37. زید نرسى الاصل، ق ۳۹.
  38. بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۰، حدیث ۳۱ (به نقل از ابن شهر آشوب مناقب آل ابى طالب).
  39. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۶۸.
  40. عیون اخبار الرضا، ص۷۳، حدیث ۳؛ طوسى، الغیبة، ص۲۸؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۱۳، حدیث ۱۳ (به نقل از عیون اخبار الرضا).
  41. در بعضى از روایات «محمد بن اسماعیل» و در برخى دیگر «على بن اسماعیل» خوانده شده است.
  42. اختیار معرفة الرجال، ص۲۶۳، حدیث ۴۷۸؛ ر.ک: اصول کافى، ج۱، ص۸۵، حدیث ۸ (این داستان عینا از کافى- نقل شده است)؛ الارشاد، ج۲، ص۲۳۷؛ طوسى، الغیبة، ص۲۷؛ مناقب آل ابى طالب، ج۴، ص۳۳۲ (او را على بن اسماعیل)؛ ج۴، ص۳۵۲ (او را محمد بن اسماعلى خوانده است)؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۳۹، حدیث ۴۸ (به نقل از کشى).
  43. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۲۰۵.
  44. عیون الاخبار، ج۱، ص۸۵، حدیث ۱۰.
  45. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۲۰۹.
  46. عیون الاخبار، ج۱، ص۸۵.
  47. عیون الاخبار، ج۱، ص۲۷، حدیث ۱۳.
  48. المناقب، ج۴، ص۳۴۳.
  49. نجاشى، ص۴۵۳، ش۱۲۲۷.
  50. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۲۱۰.
  51. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۲۱۱.
  52. عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۹۵؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۲۰ (به نقل از عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۹۵).
  53. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۲۱۲.
  54. عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۹۴، حدیث ۱۳؛ ر.ک: المناقب، ج۴، ص۳۳۰.
  55. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۲۱۳.
  56. ر.ک: مقاتل الطالبیین، ص۵۰۳- ۵۰۴.
  57. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۲۱۴.
  58. اختیار معرفة الرجال، ص۴۳۸، حدیث ۸۲۷.
  59. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۲۱۴.
  60. نجاشى، ص۴۰۷، ش۱۰۸۲.
  61. حیاة الامام موسى الکاظم، ج۲، ص۴۹۲.
  62. حیاة الامام موسى الکاظم، ج۲، ص۴۹۳.
  63. عیون الاخبار الرضا، ج۱، ص۳۰؛ مسند الامام الکاظم، ج۲، ص۱۴۷، حدیث ۳۶.
  64. تاریخ یعقوبى، ج۲، ص۳۶۱ (تحقیق عبد الأمیر مهنا مؤسسة الأعلمى للمطبوعات) وفاة موسى بن جعفر.
  65. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۲۱۵.
  66. مناقب آل ابى طالب، ج۴، ص۳۲۲ (به نقل از العامرى کتاب الأنوار).
  67. عیون الاخبار، ج۱، ص۱۰۱- ۱۰۲؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۲۳، حدیث ۲۶ (به نقل از عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۱۰۱- ۱۰۲).
  68. ابو الفضل برمکى مربى و معلم هارون الرشید بود که در سال ۱۲۰ ق. زاده شد و در سال ۱۹۰ ق. بدرود زندگى گفت.
  69. طوسى، الغیبه، ص۲۴ و ۲۵، حدیث ۴ و ۵ (به نقل از ابن خالد برقى از ابن عباد مهلبى از پسر یحیاى برمکى)؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۳۱، ب ۴۳، حدیث ۳۷ (به نقل از طوسى، الغیبه، ص۲۴ و ۲۵، حدیث‌هاى ۴ و ۵).
  70. تاریخ بغداد، ج۱۳، ص۳۲؛ تذکرة الخواص، ص۳۱۴ (به نقل از تاریخ بغداد، ج۱۳، ص۳۲)؛ کشف الغمه، ج۳، ص۸ (به نقل از الجنابذى از احمد بن اسماعیل)؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۱۴۸ (به نقل از کشف الغمه، ج۳، ص۸)؛ الفصول المهمه، ص۲۲۲؛ البدایة و النهایه، ج۱۰، ص۱۸۳؛ الکامل، ج۶، ص۱۶۴؛ سیر اعلام النبلاء، ج۶، ص۲۸۳.
  71. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۲۱۹.
  72. روضة الواعظین، ج۱، ص۲۶۰.
  73. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۲۲۵.
  74. مقاتل الطالبیین، ص۳۳۳؛ طوسى، الغیبه، ص۲۶- ۳۱ (به نقل از مقاتل الطالبیین، ص۳۳۳)؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۳۴ ۳۸ (به نقل از الغیبه، ص۲۶- ۳۱).
  75. عمدة الطالب، ص۸۵؛ طبرى، ج۱۰، ص۷۰؛ الکامل فی التاریخ، ج۶، ص۵۴؛ تاریخ بغداد، ج۳، ص۳۲؛ تاریخ أبى الفداء، ج۲، ص۷۷؛ وفیات الاعیان، ج۲، ص۱۷۳؛ میزان الاعتدال، ج۳، ص۲۰۹؛ تهذیب التهذیب، ج۱۰، ص۳۴۰.
  76. مروج الذهب، ج۳، ص۳۵۵.
  77. الفصول المهمه، ص۲۵۵.
  78. المناقب، ج۴، ص۳۴۹.
  79. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۲۲۷.
  80. کمال الدین، ص۳۷؛ عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۹۷، حدیث ۳؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۲۵، حدیث ۳۷ (به نقل از کمال الدین، ص۳۷؛ عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۵۷، حدیث ۳).
  81. کمال الدین، ص۳۹؛ عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۱۰۵، حدیث ۸؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۲۸، حدیث ۳۱ (به نقل از کمال الدین، ص۳۹؛ عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۱۰۵، حدیث ۸).
  82. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۲۲۹.
  83. کمال الدین، ص۳۸؛ عیون الاخبار، ج۱، ص۹۹، حدیث ۵؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۲۷، حدیث ۲۹ (به نقل از کمال الدین، ص۳۸؛ عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۹۹، حدیث ۵)؛ الفصول المهمه، ص۵۴.
  84. حیاة الإمام موسى بن جعفر، ج۲، ص۵۲۳.
  85. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۲۳۲.
  86. کمال الدین، ص۳۸؛ عیون الاخبار، ج۱، ص۹۹، حدیث ۵؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۲۷، حدیث ۲۹ (به نقل از کمال الدین، ص۳۸؛ عیون الاخبار الرضا، ج۱، ص۹۹، حدیث ۵).
  87. کمال الدین، ص۳۸؛ عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۹۹، حدیث ۵.
  88. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۲۳۴.
  89. کمال الدین، ص۳۸؛ عیون الاخبار، ج۲، ص۵۲۶.
  90. عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۱۰۰، حدیث ۱؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۲۲، حدیث ۲۹ (به نقل از عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۱۰۰، حدیث ۱).
  91. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۲۳۶.
  92. کمال الدین، ص۳۸؛ عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۹۹، حدیث ۵؛ بحار الانوار، ج۴۸، ص۲۲۸، حدیث ۲۹ (به نقل از کمال الدین، ص۳۸؛ عیون الاخبار، ج۱، ص۹۹، حدیث ۵).
  93. سید منذر حکیم،سید منذر، پیشوایان هدایت، ج۹، ص ۲۳۷.