بنی امیه در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

بنی امیه طایفه‌ای از قریش است، که نسب آنان به امیة بن خلف از فرزندان عبد شمس می‌رسد. این خاندان هنگام فتح مکّه در ظاهر اسلام آوردند و پیامبر (ص) آنها را "طُلَقا" نامید. آنها در دوران خلافت خلیفه سوم به قدرت رسیده و به غارت بیت المال پرداختند. امام علی (ع) فتنه بنی‌امیه را خطرناک‌ترین فتنه‌ها معرفی می‌‌کرد.

نقطه آغازین حکومت امویان را باید ولایت شام و به دست معاویه در سال ۴۱ هجری دانست که تا سال ۱۳۲ هجری حکومت داشتند. روش حکومتی بنی امیه بر غلبه سیاسی و نظامی استوار بود و دین در حکومت آنها جایگاهی نداشت. با اهل بیت دشمنی دیرینه داشتند و در طول حکومت خود ذکر فضائل امام علی (ع) را منع و آن حضرت را ناسزا می‌دادند.

تشکیل خلافت اموی

شهادت امام علی (ع) مشکل بزرگی را از برابر معاویه در راه رسیدن به خلافت برداشت، ولی زمینه تحقق آن را به وجود نیاورد. مردم به علت نظرهای مختلف درباره سیاستی که اطاعت از آن واجب بود، با امام حسن (ع)، محتاطانه بیعت کردند؛ اما مردم شام در بیت المَقْدِس با معاویه به عنوان خلیفه بیعت کردند و او را امیرالمؤمنین نامیدند، اگرچه مسئله خلافت او پیشتر و در روز حَکَمیّت اعلام شده بود[۱].

معاویه برای گرفتن قدرت با شتاب به عراق رفت. زمانی که این خبر به امام حسن (ع) در کوفه رسید، با سپاه دوازده هزار نفری[۲] از پیروانش - که قیس بن سعد بن عباده انصاری آن را رهبری می‌کرد - و عبدالله بن عباس نیز در میان آنان بود، به سمت مدائن بیرون آمد. هنگامی که به ساباط رسید، در دوستی اصحابش، به‌ویژه بعد از تلاش معاویه برای رشوه دادن به فرمانده سپاه او و توفیقش در دل‌جویی از عبیدالله بن عباس تردید کرد.

در این هنگام امام حسن (ع) دریافت که موازنه نیروی سیاسی و نظامی میان دو سپاه عراق و شام برابر نیست، بنابراین از بروز جنگی خونین در میان مسلمانان، جلوگیری کرد و شیوه گفت‌وگوی سیاسی را با هدف جلوگیری از ریختن خون مسلمانان ترجیح داد. به‌ویژه آنکه وی اعتمادش را به مردم کوفه از دست داد؛ زیرا گروهی از خوارج بر او شوریده، او را به کفر متهم کردند. سپس به او حمله برده، مجروحش نمودند[۳].

بر اثر گفت‌وگوهایی که میان او و معاویه صورت گرفت، امام حسن (ع) کار مسلمانان را به معاویه واگذار کرد.... روایت است که امام حسن (ع) صلح با معاویه را به شرطی برگزید که امامت مسلمانان پس از معاویه، با او باشد[۴]. معاویه به دنبال صلح، وارد کوفه شد و امام حسن (ع) و امام حسین (ع) با او بیعت کردند[۵]. در اثر اجتماع مردم گرد وی، آن سال (۴۱ هجری) «عام الجماعه»[۶] نامیده شد؛ زیرا امت، به استثنای خوارج، با یک خلیفه بیعت کردند[۷].

به این ترتیب حکومت اموی به وجود آمد و معاویه خلیفه امت اسلامی شد. این حکومت، ۹۱ سالِ هجری و ۸۹ سالِ میلادی از ۴۱ - ۱۳۲ / ۶۶۱ - ۷۵۰ دوام یافت. در این مدت چهارده نفر خلیفه شدند. نخستین آنان معاویة بن ابی‌سفیان و آخرین ایشان مروان بن محمد جعدی بود[۸].

فهرست نام حاکمان اموی و مدت حکومت آنان

  1. معاویة بن ابی‌سفیان (معاویه اول) ۴۱ - ۶۰ / ۶۶۱ - ۶۸۰
  2. یزید بن معاویه (یزید اول) ۶۰ - ۶۴ / ۶۸۰ - ۶۸۳
  3. معاویة بن یزید (معاویه دوم) ۶۴ / ۶۸۴
  4. مروان بن حکم ۶۴ - ۶۵ / ۶۸۴ - ۶۸۵
  5. عبدالملک بن مروان ۶۵ - ۸۶ / ۶۸۵ - ۷۰۵
  6. ولید بن عبدالملک (ولید اول) ۸۶ - ۹۶ / ۷۰۵ - ۷۱۵
  7. سلیمان بن عبدالملک ۹۶ - ۹۹ / ۷۱۵ - ۷۱۷
  8. عمر بن عبدالعزیز ۹۹ - ۱۰۱ / ۷۱۷ - ۷۲۰
  9. یزید بن عبدالملک (یزید دوم) ۱۰۱ - ۱۰۵ / ۷۲۰ - ۷۲۴
  10. هشام بن عبدالملک ۱۰۵ - ۱۲۵ / ۷۲۴ - ۷۴۳
  11. ولید بن یزید (ولید دوم) ۱۲۵ - ۱۲۶ / ۷۴۳ - ۷۴۴
  12. یزید بن ولید (یزید سوم) ۱۲۶ / ۷۴۴
  13. مروان بن محمد (مروان دوم) ۱۲۷ - ۱۳۲ / ۷۴۴ - ۷۵۰[۹].

سیاست‌های بنی‌امیه

دشمنی دیرینه بنی‌امیه با بنی‌هاشم

با این که پیامبر اکرم(ص) خود از قبیله قریش بود ولی واقعیت‌های تاریخی نشان می‌دهد که سر سخت‌ترین دشمنان اسلام نیز از همین قبیله برخاسته‌اند و از هیچ کوشش و تلاشی در کارشکنی و عداوت علیه پیامبر(ص) و فرزندانش فروگذار نکردند. خصوصاً پس از رحلت پیامبر عظیم الشأن اسلام(ص) چنان حوادث تلخ و دردناکی به بار آوردند که تاریخ اسلام هرگز آن را فراموش نخواهد کرد. دو تیره بنی‌هاشم و بنی‌امیه که خونین‌ترین برخوردها بین آنان رخ داده است، از همین قبیله بودند. مطالعه و بررسی جنگ‌های صدر اسلام گویای این واقعیت است که بنی‌هاشم هیچ‎گاه مورد تعرض قرار نگرفتند، مگر آن‌که سردمدار متعرضین از طایفه بنی‌امیه بوده است و در هیچ جنگی دست به قبضه شمشیر نبردند جز آنکه دودمان بنی‌امیه در طرف مقابل آن قرار داشتند. مهمترین اختلافات این دو طایفه به چند امر بر می‌گردد:

ریشه‌های تاریخی

«عبد مناف» جد سوم پیامبر اسلام، با این که به خاطر خصلت‌های نیکو و اخلاق پسندیده از موقعیت خاصی در دل‎ها برخوردار بود، ولی هرگز در صدد رقابت با برادر خود «عبدالدار» در به چنگ آوردن مناصب عالی کعبه نبود. حکومت و ریاست طبق وصیت پدرش «قُصیّ» با برادر وی «عبدالدار» بود. ولی پس از فوت این دو برادر فرزندان آنان در تصدی مناصب با یکدیگر به نزاع پرداختند. دو تن از فرزندان عبد مناف به نام‌های هاشم و عبد شمس دو برادر دو قلوی به هم چسبیده بودند که هنگام تولد، انگشت هاشم به پیشانی برادرش عبدشمس چسبیده بود. موقع جدا کردن خون زیادی جاری شد و مردم آن را به فال بد گرفتند[۱۰].

در تاریخ فرزندان هاشم به «بنی‌هاشم» و فرزندان عبد شمس به «بنی‌امیه» شناخته می‌شوند. جوانمردی و کرم هاشم و بذل و بخشش‌های وی در بهبود وضع زندگی مردم و گام‌های برجسته او در بالا بردن بازرگانی مکیان و پیمانی که در این رابطه با امیر غسان بست، و همچنین پی‌ریزی مسافرت قریش در تابستان به سوی شام و در زمستان به سوی یمن، محبوبیت فوق العاده‌ای را برایش به ارمغان آورده بود. «اُمیّه» فرزند عبدشمس - برادرزاده هاشم- از این همه موقعیت و عظمت و نفوذ کلمه عمویش در میان قبایل مختلف رشک می‌برد و از این که نمی‌توانست خود را در دل مردم جای کند، به بدگویی از عمویش رو آورد؛ ولی این بدگویی‌ها بیشتر بر عظمت و بزرگی هاشم افزود.

سرانجام «امیّه» که در آتش حسادت می‌سوخت، عموی خود را وادار کرد تا به اتفاق یکدیگر نزد کاهنی (از دانایان عرب) بروند تا هر کدام مورد تمجید او قرار گرفت، زمام امور را به دست گیرد. اصرار «امیّه» موجب شد تا هاشم با دو شرط پیشنهاد برادرزاده‌اش را بپذیرد.

اول آن‌که: هر کدام که محکوم شدند صد شتر در ایام حج قربانی کند. دوم: شخص محکوم تا ده سال مکه را ترک گفته و جلای وطن نماید. پس از این توافق به نزد کاهن «عُسفان» (محلی در نزدیکی مکه) رفتند، ولی برخلاف انتظار امیه، تا چشم کاهن به هاشم افتاد زبان به مدح و ثنای وی گشود. این بود که «امیه» طبق قرار قبلی مجبور شد تا ده سال مکه را ترک کند و در شام اقامت گزیند[۱۱]. این قضیه علاوه بر آنکه ریشه دشمنی‌های این دو طایفه را به خوبی روشن می‌کند، علل نفوذ امویان را در منطقه شام نیز مشخص می‌سازد که چگونه روابط دیرینه امویان با شام مقدمات حکومت آنها را در دوره‌های بعد فراهم ساخت. «ابن ابی الحدید» در شرح نهج البلاغه داستان دیگری را نقل می‌کند که از فاصله و اختلاف این دو تیره در زمان جاهلیت بیشتر پرده بر می‌دارد. اختلافاتی که ناشی از بزرگی و عظمت چشم‌گیر بنی‌هاشم از یک سو، و تحمل حقارت و بدنامی بنی‌امیه از طرف دیگر است. مطابق این نقل، یزید فرزند معاویه در حضور پدرش، از آباء و اجداد خویش به نیکی یاد کرد و بر عبدالله بن جعفر فخر می‌فروخت. (لازم به ذکر است، معاویه فرزند ابوسفیان فرزند حرب فرزند امیه فرزند عبد شمس فرزند عبد مناف است). عبدالله در پاسخ یزید گفت: «به کدامیک از نیاکانت بر من مباهات می‌کنی، آیا به حرب، همو که بر ما پناه آورد و در پناه خاندان ما زیست، یا به امیه، آن کسی که غلام خانگی ما بود و یا به عبد شمس آنکه تحت تکفل و حمایت ما زندگی می‌کرد؟».

معاویه که تا آن لحظه ساکت نشسته بود، با زیرکی خاصی این منازعه لفظی را پایان داد ولی چون با پسرش یزید تنها شد سخنان عبدالله بن جعفر را مورد تأیید قرار داد و در توضیح آن سخنان گفت: «امیه به مدت ده سال به خاطر قراردادی که با عبدالمطلب بسته بود در خانه وی به بندگی و غلامی پرداخت و عبد شمس نیز به علت فقر و تهی‌دستی، همواره چشم به دست برادرش هاشم دوخته بود»[۱۲]. ابن ابی الحدید در جای دیگر از استادش «ابوعثمان» نقل می‌کند که در دوران جاهلیت سران بنی‌امیه- با وجود همه حرص و ولعی که برای به چنگ آوردن مناصب عالی و جایگاه ممتاز اجتماعی از خود نشان می‌دادند- همواره از این مناصب دور بودند و مناصبی چون پرده‌داری کعبه، ریاست دارالندوه و سقایت و پذیرایی حجاج عمدتاً در اختیار بنی‌هاشم و دیگر تیره‌های قریش بود[۱۳]. به یقین این وضع در روحیه آنها اثر می‌گذاشت، و آتش حسد را در دل‌های آنها شعله‌ور می‌ساخت.[۱۴].

امتیازات ویژه بنی‌هاشم

آراستگی به علم و فضیلت

فاصله و اختلاف بنی‌امیه با بنی‌هاشم تنها ریشه در این مسائل ظاهری و بیرونی نداشت، بلکه برخورداری خاندان بنی‌هاشم از معنویت آشکار، آنان را در چنان سطحی قرار داد که همواره مورد حسادت و بغض رقیبان خود از بنی‌امیه قرار داشتند؛ سرانجام آنان به جایگاهی رسیدند که درخت «نبوت» و «امامت» در خاندان آنان غرس شد و خانه‌هایشان محل آمد و شد فرشتگان الهی گردید و علوم و معارف از آنان سرچشمه گرفت. حضرت علی(ع) در سخنان جامعی می‌فرماید: «أَيْنَ الَّذِينَ زَعَمُوا أَنَّهُمُ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ دُونَنَا كَذِباً وَ بَغْياً عَلَيْنَا أَنْ رَفَعَنَا اللَّهُ وَ وَضَعَهُمْ وَ أَعْطَانَا وَ حَرَمَهُمْ وَ أَدْخَلَنَا وَ أَخْرَجَهُمْ بِنَا يُسْتَعْطَى الْهُدَى وَ يُسْتَجْلَى الْعَمَى إِنَّ الْأَئِمَّةَ مِنْ قُرَيْشٍ غُرِسُوا فِي هَذَا الْبَطْنِ مِنْ هَاشِمٍ لَا تَصْلُحُ عَلَى سِوَاهُمْ وَ لَا تَصْلُحُ الْوُلَاةُ مِنْ غَيْرِهِمْ»؛ «کجایند کسانی که ادّعا می‌کردند آنها راسخان در علمند نه ما، و این ادعا را از طریق دروغ و ستم نسبت به ما مطرح می‌نمودند. (آنها کجا هستند تا ببیند که) خداوند ما را برتری داد و آنها را پایین آورد؛ به ما عطاکرد و آنها را محروم ساخت؛ ما را (در کانون نعمت خویش) داخل نمود و آنها را خارج ساخت. مردم به وسیله ما هدایت می‌یابند و از نور ما نابینایان روشنی می‌جویند. به یقین امامان از قریش هستند و درخت وجودشان در سرزمین این نسل از هاشم غرس شده است، این مقام در خور دیگران نیست و زمامداران غیر از آنها شایستگی ولایت وامامت را ندارند»[۱۵].[۱۶].

پاکی و تقوا و اصالت خانوادگی

اصالت خانوادگی و طهارت حَسَب و نَسَب طایفه‌ای که آیه تطهیر در شأن سران و بزرگان آنان نازل می‌شود، نیازی به شرح و بیان ندارد؛ ولی در مقابل آن، زندگی ننگین زنان و مردان بنی‌امیه به قدری زبانزد خاص و عام شده بود که با وجود این که آنان بعدها ده‌ها سال با اختناق و سرکوب زمام امور مسلمین را در دست داشتند، نتوانستند آن رسوایی‌ها را از خاطره‌ها محو سازند. زنانی که رسماً دارای پرچم خاص! بوده، و درِ خانه‌هایشان به روی هر مرد بیگانه‌ای باز بوده است. انسان‌هایی که چند نفر در تعیین نسبشان باهم درگیر می‌شدند و هر کدام خود را پدر آنها می‌دانستند[۱۷]. امیرمؤمنان(ع) در اشاره‌ای پر معنی در یک جمله کوتاه به همین نکته اشاره کرده، در جواب نامه معاویه می‌فرماید: «وَ أَمَّا قَوْلُكَ «إِنَّا بَنُو عَبْدِ مَنَافٍ» فَكَذَلِكَ نَحْنُ وَ لَكِنْ لَيْسَ أُمَيَّةُ كَهَاشِمٍ وَ لَا حَرْبٌ كَعَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ لَا أَبُو سُفْيَانَ كَأَبِي طَالِبٍ وَ لَا الْمُهَاجِرُ كَالطَّلِيقِ وَ لَا الصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ‌»؛ «و اما سخن تو به این که ما همه فرزندان عبدمناف هستیم. آری (به حسب ظاهر) چنین است؛ ولی هرگز امیه مانند هاشم، و حرب چون عبدالمطلب و ابوسفیان مانند ابوطالب نیست و هرگز مهاجران چون اسیران آزاد شده و فرزندان صحیح النسب چون منسوب شده به پدر نیستند!»[۱۸]. ابن ابی الحدید در توضیح جمله «وَ لَا الصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ» برای پرده‌پوشی می‌نویسد: «منظور امام این است که آن کسی که از روی اعتقاد و اخلاص اسلام آورده است مانند کسی که از روی ترس یا برای به دست آوردن دنیا و غنایم، اسلام آورده است، نیست»[۱۹]. ولی علامه مجلسی ضمن مردود دانستن این سخن می‌نویسد: کلمه «لصیق» به حسب ظاهر اشاره به نسب بنی‌امیه دارد و ابن ابی الحدید برای حفظ آبروی معاویه خود را به نادانی زده است، حتی برخی از دانشمندان تصریح کرده‌اند که «امیه» از نسل عبد شمس نبوده، بلکه وی غلام رومی بوده است که عبد شمس او را فرزندخوانده خود قرار داد، و در زمان جاهلیت هرگاه کسی می‌خواست غلامی را به خود نسبت دهد وی را آزاد کرده و دختری از عرب را به همسری وی درآورده و بدین ترتیب آن غلام به نسب وی ملحق می‌گشت. آنگاه علامه مجلسی نتیجه می‌گیرد و می‌گوید: بنابراین، بنی‌امیه اساساً از قریش نیستند، بلکه منسوب به قریش می‌باشند[۲۰].[۲۱].

شایستگی‌های فردی

بنی‌هاشم علاوه بر فضایل معنوی و اخلاقی که در رفتار و کردارشان آشکار بود، همچون جوانمردی، سخاوت، ایثار، از خودگذشتگی و زهد و وارستگی؛ از زیبایی‌های ظاهری چون حسن صورت و فصاحت و بلاغت فوق العاده نیز برخوردار بودند و این جمال و کمال در مقابل زندگی آلوده بنی‌امیه به سختی آرامش درونی آنان را بر هم می‌زد، و آتش حسد را در درونشان شعله‎ور می‌ساخت. حضرت علی(ع) در پاسخ به سؤالی پیرامون ویژگی‌های هر یک از طوایف قریش، در بیان فرق بین فرزندان عبد شمس- که بنی‌امیه از آنها هستند- و بنی‌هاشم چنین می‌فرماید: «وَ أَمَّا نَحْنُ فَأَبْذَلُ لِمَا فِي أَيْدِينَا، وَ أَسْمَحُ عِنْدَ الْمَوْتِ بِنُفُوسِنَا، وَ هُمْ أَكْثَرُ وَ أَمْكَرُ وَ أَنْكَرُ، وَ نَحْنُ أَفْصَحُ وَ أَنْصَحُ وَ أَصْبَحُ»؛ «اما ما «طایفه بنی هاشم» از همه طوایف قریش نسبت به آنچه در دست داریم بخشنده‌تریم و به هنگام بذل جان از همه سخاوتمندتریم، آنها (بنی‌امیه) پر جمعیت و مکار و زشت‌اند و ما فصیح‌تر و دلسوزتر و زیباتریم!»[۲۲].[۲۳].

شعله‌‎ور شدن آتش اختلافات با ظهور اسلام

هنگامی که پیامبر اسلام(ص) دعوت خود را در مکه آغاز کرد اتفاقاً قدرت سیاسی و اقتصادی شهر بیشتر در اختیار دودمان بنی‌امیه بود. سران این تیره از راه تجارت و رباخواری، مال‌های فراوانی اندوخته بودند و علاوه بر آن با نگاهبانی خانه کعبه و پذیرایی زائران، برای خویش نوعی سلطه دینی نیز به دست آورده بودند. به همین جهت هنگام حج وقتی که حاجیان از عرفات حرکت می‌کردند قریش از مزدلفه بار می‌بست.؛ چراکه اعتقاد داشتند باید کعبه را با جامه پاک طواف کرد و جامه وقتی پاک است که آن را از یکی از طوایف قریش بگیرند! و اگر آنان به کسی جامه نمی‌دادند طواف کننده ناچار بود، برهنه طواف کند![۲۴]. در واقع قریش در سایه همین ریاست و سلطه دینی، قوانینی را از سوی خود وضع می‎کردند و دیگر قبایل عرب نیز به آن تن می‌دادند. ولی با ظهور اسلام حشمت ظاهری قریش در هر دو جبهه- اشرافیت مادی و ریاست دینی- مورد تهدید جدی قرار گرفت. نخستین دعوت پیامبر اسلام در یکتاپرستی و ادای شهادتین خلاصه می‌شد. ولی آرام آرام در کنار این دعوت به ظاهر ساده، درخواست‌های دیگری در زمینه عدالت اجتماعی و مساوات مردم در پیشگاه خدا و سپردن ولایت کعبه به پرهیزگاران عنوان شد. درخواستی که با منافع و موقعیت اجتماعی سران قریش- به ویژه رؤسای بنی‌امیه چون ابوسفیان و ابوجهل- سخت ناسازگار بود. دقت در نخستین آیات سوره «همزه» که در اوایل بعثت نازل شده است، می‌رساند اسلام تا چه میزان برای مال اندوزان و زورمندان ظالم، تهدید جدی به شمار می‌آید. وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ * الَّذِي جَمَعَ مَالًا وَعَدَّدَهُ * يَحْسَبُ أَنَّ مَالَهُ أَخْلَدَهُ * كَلَّا لَيُنْبَذَنَّ فِي الْحُطَمَةِ * وَمَا أَدْرَاكَ مَا الْحُطَمَةُ...[۲۵].

این زنگ‌های خطر چیزی نبود که در گوش سران استثمارگر قریش خوشایند باشد. از سوی دیگر نفوذ روزافزون پیامبر(ص) در میان قشر ضعیف یا متوسط جامعه که تا پای جان در راه ایمان خود ایستادگی می‌کردند، قریش را متوجه این خطر ساخت که سلطه دینی آنان نیز به موازات سلطه اقتصادی آنها در برابر قوانین اسلام مورد تهدید قرار گرفته است. این بود که به یک باره بغض و کینه‌های دیرینه آنان ترکید، به خصوص این که منافع نامشروع و موقعیت اجتماعی خویش را در معرض نابودی می‌دیدند؛ لذا با تمام قدرت به مبارزه با این آیین تازه برخاستند. آنان بی‌آن‌که بدانند چه می‌کنند به تلاش وسیع و گسترده‌ای دست زدند: تحریک قبایل مختلف بر ضد پیامبر اسلام(ص)، پیمان با قبیله‌های یهودی ساکن مدینه و برانگیختن آنان بر ضد پیامبر و بالاخره راه‌اندازی جنگ‌های خونین و توطئه‌های گوناگون دیگر، ولی هیچ یک از این تلاش‌ها نتیجه‌ای نبخشید. آنان با امضای پیمان صلح حدیبیه- در سال ششم- می‌پنداشتند با جلوگیری پیامبر(ص) از ورود به مکه وی را خوار کردند و سلطه خودشان را بر مکه بیمه کردند؛ غافل از این که در واقع با امضای این پیمان به حکومت رسمی خویش بر حجاز پایان دادند و به صورت ضمنی به حکومت رسمی پیامبر(ص) در یثرب اعتراف کردند، و طبیعی بود با این اعتراف، پیمان‌هایی که با قبایل دیگر بسته بودند، متزلزل شود. از آن سال، تا سال هشتم هجری، سران قبایل دیگر حجاز در انتظار پایان این نزاع و کشمکش به سود اسلام و پیامبر(ص) بودند که سرانجام با تسلیم شدن مکه، حشمت قریش به یکباره فرو ریخت.

در واقع قریش، با پذیرش این شکست، هم ریاست و سلطه دینی خویش را از دست دادند و هم موقعیت اجتماعی و قدرت اقتصادی خود را. ولی فراموش نکنیم در تمام طول این مبارزه سخت و دامنه‎دار، سرپرستی جنگ‌ها و دیگر توطئه‌ها بر ضد پیامبر و مسلمین با ابوسفیان- رئیس طایفه بنی‌‎امیه- بود. وی و دودمانش که بیش از هر گروهی اشرافیت مادی و معنوی خویش را از کف داده بودند، هنگامی به اسلام گرویدند که جز آن چاره‌ای دیگر نداشتند. به علاوه تصور کردند درِ تازه‌ای برای برخورداری از مطامع دنیا به روی آنان گشوده شده است که اگر بتوانند بر این موج سوار شوند به مقصود خود نایل می‌شوند؛ لذا سودجویانه و منفعت‌طلبانه به اسلام تن دادند[۲۶]. ولی از آنجا که تمام امتیازات دوره جاهلی خود را از دست داده بودند و با قبول عنوان «طُلَقا» (آزادشدگان از بند اسارت در روز فتح مکه) شکست و خواری سختی را متحمل شده بودند به شدت کینه پیامبر(ص) و بنی‌هاشم را علاوه بر کینه‌های موروثی سابق در دل گرفتند. این بود که پس از تسلیم شدن نیز، لحظه‌ای از توطئه‌های پنهان و آشکار خود دست برنداشتند. بنابراین، تعجب نمی‌کنیم اگر ببینیم حادثه خونین کربلا به دست همین طایفه رقم خورده است و یزید پس از داستان کربلا با صراحت از انتقام گرفتن از بنی‌هاشم سخن گفت (که در فصل بعد می‌آید).[۲۷].

دشمنی با اسلام

بنی‌امیه نزدیک به یک قرن به نام اسلام حکومت و خلافت داشته‌اند. آنها بخش عظیمی از همت و قدرت و سیاست خود را برای نابودی اسلام و دور کردن میراث نبوت از دسترس جامعه اسلامی به کار گرفتند. معاویه، سردمدار این سلسله، با عزمی جزم در نظر داشت همه چیز اسلام را نابود سازد. در این گفتار، نمی‌توانیم تمام دلایل سخن خویش را ارائه دهیم؛ اما سخنانی که در مجلس خصوصی میان او و مغیرة بن شعبه گذشته است، تردید را از این ادعای ما می‌زداید و جای هیچ‌گونه شکی باقی نمی‌گذارد. زبیر بن بکار، مورخ بزرگ قرن سوم (متوفی ۲۵۶) در کتاب الاخبار الموفقیات نقل می‌کند: مُطْرَف فرزند مغیرة بن شعبه می‌گوید: من و پدرم در عصر حکومت و خلافت معاویه به شام رفته بودیم. پدرم هر روز به دیدن معاویه می‌رفت و هنگام بازگشت با شگفت‌زدگی از او مدح می‌کرد. یک شب پس از برگشتن، از خوردن شام خودداری کرد و اندیشناک در خود فرو رفت. من گمان کردم حادثه ناگواری در زندگی ما پیش آمده است. ساعتی بعد، از او سؤال کردم چه اتفاق افتاده است؟ او گفت: فرزندم، من از نزد خبیث‌ترین و کافرترین مردم آمده‌ام! گفتم: آخر برای چه؟ گفت: امشب مجلس معاویه خالی از اغیار بود. من فرصت را غنیمت شمرده، به او گفتم: ای امیرمؤمنان، تو به آرزوها و آمالت در کسب قدرت و (حکومت) رسیده‌ای. حال اگر در این کهولت سن به عدل و داد دست زنی و با خویشاوندانت (بنی‌هاشم) مهربانی پیشه کنی و صله رحم نمایی، نام نیکی از خود به یادگار خواهی گذاشت. به خدا سوگند! امروز اینان چیزی که هراس تو را برانگیزد ندارند![۲۸] معاویه در پاسخ من گفت: هیهات! هیهات! این اصلاً امکان ندارد. ابوبکر به حکومت رسید و عدالت ورزید و آن همه زحمت‌ها تحمل کرد؛ به خدا سوگند؛ تا مُرد نامش نیز به همراهش مُرد... آن‌گاه عمر به حکومت رسید و در طول ده سال حکومت خود، کوشش‌ها کرد و زحمت‌ها کشید؛ چیزی از مرگش نگذشته بود که نامش نیز مُرد...؛ سپس برادر ما عثمان به خلافت رسید. مردی از نظر نسب چون او وجود نداشت! کرد آن‌چه کرد و با او رفتار کردند آن‌چه کردند؛ اما تا کشته شد، به خدا سوگند! نامش نیز مُرد و اعمال و رفتارش فراموش گشت! اما نام این مرد هاشمی (= پیامبر اکرم) را هر روز پنج بار در سراسر جهان اسلام (در سر مأذنه‌ها هنگام اذان) به فریاد برمی‌دارند و به بزرگی یاد می‌کنند: «أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ‌» تو فکر می‌کنی در این شرایط چه عملی ماندگار است و چه نام نیکی باقی خواهد ماند، ای بی‌مادر!؟ به خدا سوگند! آرام نخواهم نشست تا این نام را دفن کنم[۲۹].[۳۰]

کوشش برای نابودی بنی‌هاشم

معاویه برای از میان برداشتن بنی‌هاشم، دو هدف داشت. از یک نظر برای نابود کردن اسلام به این کار می‌اندیشید و از نظر دیگر، به خاطر انتقام گرفتن خون پدران و بزرگان بنی‌امیه به این کار همت گماشته بود. برای این ادعا نیز سند تاریخی معتبری ارائه خواهیم داد. امیرالمؤمنین(ع) در دو جنگ جمل و صفین، دو سیاست متفاوت در پیش گرفتند؛ در جمل، مکرر از نام‌آوران بنی‌هاشم به عنوان فرمانده جنگ و پرچمدار استفاده کردند و آنها را در معرض بزرگ‌ترین خطرها قرار دادند؛ اما در جنگ صفین، مسئله به عکس بود و به هیچ وجه در هیچ یک از مراحل و میدان‌های نبرد، بنی‌هاشم اجازه ورود نداشتند و امام به سختی ایشان را از ورود به صف اول کارزار و میدان مبارزه تن به تن بازمی‌داشتند.

نصر بن مزاحم منقری، مورخ کهن، در وقعة صفین نقل می‌کند روزی معاویه، همه قریشیانی را که در صفین همراه او بودند، جمع کرد و به آنان گفت: در این جنگ هیچ کدام از شما کاری قابل تحسین و مؤثر انجام نداده است که مایه فخر و مباهات باشد؛ شما را چه می‌شود؟ و آن تعصب و حمیت قریشی شما کجا رفته است؟ ولید بن عقبه (ابن ابی‌مُعیط) خشمناک شده، در پاسخ او گفت: چه کار خوب و مؤثری از ما می‌خواهی؟ به خدا سوگند! افراد هم‌شأن ما از قریشیان عراق، کاری که ما انجام داده‌ایم، انجام نداده‌اند! معاویه گفت: خیر، چنین نیست. آنها با جان خویش از علی محافظت کرده‌اند! ولید پاسخ داد: نه، درست بر عکس است؛ علی با جان خودش از آنان محافظت کرده است. معاویه گفت: آیا در میان شما کسی نیست که با قرین و همتای خودش (در جنگ و مبارزه یا در مفاخره) به مقابله پردازد؟ اینجا مروان به سخن در آمده، گفت: علی اصولاً به حسن و حسین و محمد بن حنفیه و ابن عباس و برادرانش اجازه حضور در میدان جنگ نمی‌دهد و خود به تنهایی در دریای کارزار غوطه می‌خورد. ما با کدام یک از آنان رو در رو شویم؟ اما در مورد فخر و مباهات بر یکدیگر، ما به چه چیز بر آنها فخر کنیم: به جاهلیت یا به اسلام؟ اگر بخواهیم اسلام را مایه مباهات نماییم، فخر و مباهات (به خاطر نبوت که خاص بنی‌هاشم است) مال ایشان خواهد بود. اگر بخواهیم به جاهلیت افتخار کنیم که پادشاهی در دوران جاهلیت، خاص مردم یمن است و اگر به قریش (و اعتبار قبیله قریش در عصر جاهلی) مباهات کنیم، عرب خواهد گفت: آن را (ابتدا) برای فرزندان عبدالمطلب (و بنی‌هاشم) اقرار کنید...[۳۱].

این گونه اقدام امام مقابله با سیاستی بود که معاویه در پیش گرفته بود و در سند اصلی این بحث ما، از آن سخن به میان آمده، بدان تصریح شده است. ابو مخنف از شاهدان عینی جنگ صفین نقل می‌کند در ایام جنگ صفین، روزی یک هماورد شامی، عباس بن ربیعة بن حارث بن عبدالمطلب، پسر عموی امیرالمؤمنین(ع) را به جنگ تن به تن دعوت کرد. مردی که عباس را به مبارزه دعوت می‌کرد، عرار بن ادهم، از دلاوران لشکر شام بود. عباس بی‌درنگ پای به میدان نهاد و به سوی هماورد خویش شتافت. پس از اینکه این دو مرد با هم روبه‌رو شدند، شامی پیشنهاد کرد که از اسب پیاده شوند. عباس موافقت کرده، گفت: آری پیاده می‌شویم. نبرد به صورت پیاده کار را یک سره می‌کند. در چنین جنگی، امید زنده ماندن وجود ندارد و حداقل یکی از دو طرف کشته خواهد شد. پس از این سخن، عباس از اسب خویش پیاده شده، آن را به غلامش سپرد، آن‌گاه هر کدام به دیگری حمله آورد. دو لشکر دست از جنگ کشیده، بی‌حرکت ماندند. مردان جنگی دهانه اسبان به دست گرفتند تا بتوانند جنگ این دو رزم‌آور را مشاهده کنند. آن دو مدتی با شمشیر با یکدیگر مقابله کردند اما ضربات شمشیر اثری نداشت؛ زیرا زره هر دو، تمام و محکم بود. اما در یک لحظه عباس در گوشه‌ای از زره رقیب خویش، خللی مشاهده کرد؛ آنجا را هدف قرار داد و اسلحه را در همان نقطه فرود آورد. شمشیر تا میان سینه دشمن فرو رفت و مرد شامی به زمین غلطید. مردمان یکباره تکبیر گفتند؛ آن‌چنان‌که زمین لرزید.

عباس از میدان به میان لشکر کوفه بازگشت. من صدایی را از پشت سر خود شنیدم. امیرالمؤمنین(ع) بود که می‌فرمود: قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَيُخْزِهِمْ وَيَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَيَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ[۳۲]؛ پس به من فرمود: ای فرزند عزیز، چه کسی بود که با دشمن ما می‌جنگید؟ گفتم: او خویشاوند شما، عباس بن ربیعه بود. فرمود: آیا او همان عباس بود؟ گفتم: آری. آن‌گاه به عباس روی آورد و فرمود: آیا من، تو و عبدالله بن عباس را نهی نکرده بودم که به صف اول نیایید و به میدان نروید؟ عرض کرد: بله، همان‌طور است که می‌فرمایید. حضرت فرمود: پس چرا این کار را کردید؟ عباس گفت: آیا مرا به مبارزه دعوت کنند و من آن را پاسخ نگویم؟ حضرت فرمود: اطاعت از امامت برای تو بهتر بود از پاسخ‌گویی به دشمن. امام این کلمات را می‌گفت و خشم در سیمای مبارک او دیده می‌شد. لحظاتی به این شکل گذشت. امام رفته‌رفته آرام شدند. آن‌گاه با حال تضرع دست به دعا برداشت و فرمود: بارالها! عباس را پاداش ده و از گناه او (مخالفت با فرمان امامش) درگذر. بارالها! من از او گذشتم، پس تو نیز او را ببخشای. در لشکر شام، مسئله شکل دیگری داشت. معاویه از کشته شدن عرار بن ادهم، هماورد عباس بسیار متأسف شد و گفت: چه وقت مردی همانند او، خونش چنین هدر رفته است! آن‌گاه ندا داد: آیا کسی هست که جانفشانی کند و خون عرار را انتقام بگیرد؟ دو مرد از قبیله لخم، از بزرگان و شجاعان شام، از جای حرکت کردند. معاویه گفت: بروید هر کدام عباس را کشتید، صد پیمانه طلا و صد پیمانه نقره و صد طاقه بُرد یمنی نصیب خواهد برد.

آن دو به میدان آمدند و عباس را به جنگ با خویش دعوت کردند. در میان دو صف فریاد برآوردند: عباس، عباس! به میدان بیا. عباس گفت: من باید از سید و آقای خویش اجازه بگیرم. این جمله را گفت و به نزد امیرمؤمنان(ع) آمد. آن حضرت در جناح چپ لشکر خویش بود و آن را برای جنگ آماده می‌ساخت. جریان را به محضر آن حضرت عرض کرد. امام فرمود: «و الله لود معاوية أنه ما بقي من بني هاشم نافخ ضرمة إلا طعن في بطنه إطفاء لنور الله و يأبى الله إلا أن يتم نوره و لو کره الکافرون»؛ «به خدا سوگند! معاویه می‌خواهد که از بنی‌هاشم یک تن نماند، مگر اینکه با نیزه شکم او را پاره کند؛ برای این که نور خدا را خاموش سازد؛ اما خدا ابا دارد جز اینکه نور خود را تمام کند، هر چند کافران کراهت داشته باشند». آن‌گاه فرمود: ای عباس، سلاح خود را به من دِه و سلاح مرا بگیر. عباس چنین کرد. امام بر اسب عباس سوار شد و به سوی آن دو مرد لخمی حرکت کرد. آن دو هیچ شک نکردند که او عباس است؛ زیرا عباس از نظر قد و قامت و هیکل و نیز از نظر سواری بسیار شباهت به امیرالمؤمنین(ع) داشت. پرسیدند: آیا فرمانده‌ات به تو اجازه داد؟ آن حضرت پاسخ این پرسش را نداد؛ اما این آیه شریفه را تلاوت کرد: أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَإِنَّ اللَّهَ عَلَى نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ[۳۳]. آن‌گاه یکی از آن دو به مصاف با امام آمد و با ضربتی از پای افتاد. سپس دومی به مقابله آمد؛ او نیز به اولی پیوست. امام به لشکرگاه خویش بازگشت، در حالی که این آیه را تلاوت می‌فرمود: الشَّهْرُ الْحَرَامُ بِالشَّهْرِ الْحَرَامِ وَالْحُرُمَاتُ قِصَاصٌ فَمَنِ اعْتَدَى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَيْكُمْ...[۳۴]. سپس فرمود: عباس، سلاح خود را بازگیر و سلاح مرا به من باز دِه. اگر کس دیگری تو را به جنگ دعوت کرد، مرا آگاه کن[۳۵].

این سیاست اموی، پس از صفین نیز همچنان دنبال می‌شد. در عصر حضرت مجتبی(ع) نیز چون گذشته، بنی‌هاشم در خطر نابودی بودند. از همین روی آن حضرت، پس از اینکه از پایداری مردم کوفه ناامید شدند، از قدرت و حکومت کناره گرفته، آن را به معاویه واگذار کردند تا بنی‌هاشم و یاران وفادارشان در قتل‌عام نابود نشوند؛ این حقیقت را آن حضرت به گونه‌های مختلف و در شرایط گوناگون اعلام می‌فرمود[۳۶]. در واقع نگرانی ایشان بسیار گسترده‌تر بود. گویی نابودی همه چیز و همه کس در دستور کار بنی‌امیه قرار داشت. امام حسن(ع) می‌فرمود: می‌خواهم کسانی بمانند تا بر اسلامی که نابود می‌شود، ناله سر دهند[۳۷]. بدین ترتیب با مراقبت شدید امیر مؤمنان(ع) در جنگ صفین و همه دوران حکومتشان و با اهتمام امام مجتبی(ع) و تحمل و صبر عظیم ایشان در قبول صلح با معاویه، بنی‌هاشم به سلامت ماندند و از کشتار همگانی نجات یافتند؛ اما سرانجام سیاست اموی تحقق یافت و نقشه معاویه در سال ۶۱ هجری، در سرزمین کربلا جامه عمل پوشید. حادثه کربلا، حدود شش ماه پس از مرگ معاویه اتفاق افتاد. این حادثه به دست کسانی صورت گرفت که خودِ او آنها را برای چنین روزی تعیین کرده بود[۳۸].[۳۹]

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. ابن قتیبة، الامامة و السیاسه، ج۱، ص۱۶۳؛ طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۵، ص۱۶۱.
  2. سپاه امام (ع) ترکیب ناموزونی داشت که بیانگر ترکیب اجتماعی مردم کوفه بود. شیخ مفید سپاه امام (ع) را به پنج گروه تقسیم کرده است: شیعیان، خوارج، فرصت‌طلبان، شکّاکان، پیروان عصبیت‌گرای رؤسای قبایل (الارشاد، ج۲، ص۱۰). (ج).
  3. یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۲؛ طبری، تاریخ الرسل والملوک، ص۱۵۹.
  4. ابن‌قتیبه، الامامة والسیاسة، ج۱، ص۱۶۳؛ حسین، طه، اسلامیات طه حسین، علی و بنوه، ص۹۷۹.
  5. دانسته است که بیعت امامان (ع) به معنای تأیید شرعی حکومت آنان نیست (ج).
  6. «عام الجماعه» به معنای صلح و آرامش در مقابل جنگ و شورش می‌باشد (ج).
  7. یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۳؛ ابن‌کثیر، البدایة والنهایه، ج۸، ص۱۶. مقایسه کنید با: تاریخ خلیفة بن خیاط، ج۱، ص۱۸۷؛ طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۵، ص۱۶۳؛ ابوالفداء، اسماعیل بن علی عمادالدین صاحب حماة، المختصر فی اخبار البشر، ج۱، ص۱۸۴.
  8. طقوش و جعفریان، دولت امویان ص ۱۵.
  9. طقوش و جعفریان، دولت امویان ص ۲۵۳.
  10. تاریخ طبری، ج۲، ص۱۳؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۱۶.
  11. برگرفته از کامل ابن اثیر، ج۲، ص۱۷.
  12. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱۵، ص۲۲۹- ۲۳۰، ذیل نامه ۲۸ (با تلخیص).
  13. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱۵، ص۱۹۸. (با اختصار) و رجوع شود به: کامل ابن اثیر، ج۲، ص۲۲- ۲۳.
  14. مکارم شیرازی، ناصر، عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها ص ۹۳.
  15. نهج البلاغه، خطبه ۱۴۴.
  16. مکارم شیرازی، ناصر، عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها ص ۹۶.
  17. برای اطلاع بیشتر مراجعه شود به ربیع الابرار زمخشری، ج۳، باب القرابات و الانساب و شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱، ص۳۳۶ و ج۲، ص۱۲۵.
  18. نهج البلاغه، نامه ۱۷.
  19. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱۵، ص۱۱۹.
  20. بحارالانوار، ج۳۳، ص۱۰۷.
  21. مکارم شیرازی، ناصر، عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها ص ۹۷.
  22. نهج البلاغه، کلمه قصار، ۱۱۶.
  23. مکارم شیرازی، ناصر، عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها ص ۹۸.
  24. رجوع کنید به: سیره ابن هشام، ج۱، ص۱۲۵ به بعد.
  25. «وای بر هر عیب جوی طعنه زن * آنکه مالی اندوخت و آن را شمار کرد * گمان دارد که دارایی‌اش او را جاودان خواهد کرد * چنین نیست؛ بی‌گمان در آن خرد کننده، فرو افکنده می‌شود * و تو چه دانی که آن خردکننده چیست؟.».. سوره همزه، آیه ۱-۵.
  26. حضرت علی(ع) در ارتباط با اسلام آوردن این طایفه فرمود: «وَ مَا أَسْلَمُوا وَ لَكِنِ اسْتَسْلَمُوا وَ أَسَرُّوا الْكُفْرَ فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَاناً عَلَيْهِ أَظْهَرُوهُ‌»؛ اینان اسلام را نپذیرفته بودند، بلکه در ظاهر تسلیم شدند و کفر را در سینه پنهان داشتند؛ اما هنگامی که یاورانی بر ضد اسلام یافتند، آنچه را پنهان کرده بودند، آشکار ساختند». (نهج البلاغه، نامه ۱۶).
  27. مکارم شیرازی، ناصر، عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها ص ۹۹.
  28. یعنی بنی‌هاشم تمام توانایی خویش را برای کسب قدرت از دست داده‌اند.
  29. زبیر بن بکار، الاخبار الموفقیات، ص۵۷۶ - ۵۷۷؛ مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۳، ص۴۵۴؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۱۷۶؛ ج۵، ص۱۲۹.
  30. جاودان، محمد علی، مقاله «سب»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۳۲۰.
  31. نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۴۶۲ – ۴۶۳.
  32. «با آنان پیکار کنید تا خداوند آنها را به دست شما عذاب کند و خوارشان گرداند و شما را بر آنان پیروزی دهد و دل‌های گروهی مؤمن را خنک گرداند» سوره توبه، آیه ۱۴.
  33. «به کسانی که بر آنها جنگ تحمیل می‌شود اجازه (ی جهاد) داده شد زیرا ستم دیده‌اند و بی‌گمان خداوند بر یاری آنان تواناست» سوره حج، آیه ۳۹.
  34. «(این) ماه حرام در برابر (آن) ماه حرام است و حرمت شکنی‌ها قصاص دارد پس هر کس بر شما ستم روا داشت همان‌گونه که با شما ستم روا داشته است با وی ستم روا دارید.».. سوره بقره، آیه ۱۹۴.
  35. مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۳، ص۱۸ - ۲۰.
  36. بلاذری، احمد بن یحیی، کتاب جمل من انساب الاشراف، ج۳، ص۲۸۹؛ مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۴۴، ص۲۷ و ۲۹؛ ابو حنیفة دینوری، الاخبار الطوال، ص۲۲۰.
  37. ابن عساکر، تاریخ مدینة دمشق: ترجمة الامام الحسن، ص٢٠٣.
  38. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۴۸ و ۳۵۶؛ ابن عبدربه، العقد الفرید، ج۵، ص۱۱۹؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۵۳۵.
  39. جاودان، محمد علی، مقاله «سب»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۳۲۱.