عبدالملک بن مروان در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

مقدمه

عبدالملک بن مروان بن حکم بن ابی‌العاص بن امیه، در مدینه به سال ۲۶ / ۶۴۷ در دوران خلافت عثمان بن عفان متولد شد. مادرش عایشه، دختر معاویة بن مُغیرة بن ابی‌العاص بن امیه، بود[۱]. عبدالملک پرورش علمی یافت، قرآن کریم را حفظ کرد، علوم دینی شامل فقه، تفسیر و حدیث را از استادان حجازی در مدینه فرا گرفت و دستی هم در علم حدیث پیدا کرد[۲]. عبدالملک در مجالس علما بسیار شرکت می‌کرد و به همین خاطر به او «کبوتر مسجد» می‌گفتند؛ زیرا بسیار به مسجد می‌رفت و پیوسته قرآن تلاوت می‌کرد. اخبار فراوانی درباره فقه، دانش بسیار و برتری عقلش نقل شده است[۳]. بیشتر منابع، متفق‌اند که وی در دوران اول زندگی‌اش بسیار متدین بود و علاقه وافری به دروس دینی داشت و در تدین و پارسایی‌اش اختلاف نظر ندارند...[۴].

حقیقت این است که عبدالملک، بیشتر عمرش را قبل از خلافت سپری کرد. در مدینه از دانش فقها بهره می‌برد و جز برای حج و جهاد، این شهر را ترک نمی‌کرد. بعد از اینکه پدرش دِمَشق را ترک کرد و برای جنگ مَرْج راهط عازم مصر شد، او نائب حکومت شد. در روزی که پدرش مرد، با او به خلافت بیعت کردند (رمضان ۶۵ / نیسان ۶۸۵)[۵].

بدین‌گونه در زمانی که ناآرامی، جهان اسلام را دربرگرفته بود و حکومت اموی در آستانه سقوط بود، عبدالملک به خلافت رسید و آن را از هرج و مرج به درآورد و پایه‌های این ساختمان را استوار کرد، آن‌گونه که در زمان خلفای پیش از او سابقه نداشت تا آنجا که او را مؤسس دوم خلافت اموی می‌دانند[۶].

صفات شخصی عبدالملک

عبدالملک بن مروان دارای صفات و ویژگی‌های نفسانی پست و منحطّی بود و می‌توان از میان صفات منحطّ او به این صفات اشاره نمود:

  1. طغیان و ستمگری: منصور گوید: عبدالملک بسیار ستمگر بود. او هیچ اعتنایی به‌خوبی یا بدی کاری که انجام می‌داد نداشت‌[۷]. وی بسیار خونریز بوده، بویی از رحمت و عدالت نبرده بود. خودش در خطبه‌ای که پس از کشته شدن ابن زبیر ایراد کرد گفته است: از این پس هیچ‌کس مرا به پرهیزگاری و تقوای الهی امر نمی‌کند مگر اینکه گردنش را خواهم زد[۸] و عبدالملک اوّلین خلیفه‌ای بود که همگان را از سخن گفتن در محضر خلفا و نصیحت آنان منع کرد[۹].
  2. پیمان‌شکنی و خیانت: عبدالملک بن مروان بسیار پیمان‌شکن و خیانتکار بود. وی به عمرو بن سعید اشدق امان داد و به او وعده داد که پس از خود خلافت را به او خواهد سپرد. امّا با وی مکر کرده و او را کشت و سرش را برای اصحابش فرستاد[۱۰]. حتّی مراعات پیوند نسب و خانوادگی که میان او و عمرو بن سعید بود را نیز نکرد. عبدالملک بن مروان از عمرو بن سعید اشدق می‌ترسید؛ چراکه اگر او زنده می‌ماند برای از بین بردن حکومت بنی مروان برنامه‌ریزی می‌کرد. امّا عبدالملک پیشدستی کرده و او را به قتل رساند. امّا خداوند نیز از عبدالملک انتقام کشید؛ چراکه او در میان مردم مسلمان ترس و وحشت را پراکنده کرد و ستمگری بود که در ریختن خون مسلمانان از حدّ در گذشته بود.
  3. سنگدلی و خشونت: عبدالملک بن مروان بسیار سنگدل بود. رأفت و رحمت از دل‌وجان او رخت بربسته بود. تا جایی که در ریختن خون مسلمانان به ناحق از حدّ در گذشته بود. او در گفت‌وگویی که با امّ الدّرداء انجام داده بود به این مطلب اعتراف کرده است. امّ الدّرداء به او گفت: به من خبر رسیده که تو پس از آن‌همه عبادت و زهد و پرهیزگاری اکنون شراب نوشیده‌ای. عبدالملک بدون هیچ احساس گناهی در پاسخ او گفت: آری به خدا، البتّه خون‌های بسیاری نیز نوشیده‌ام‌[۱۱]. وی در زمان حکومت وحشت‌بار خود خانواده‌های بسیاری را در میان مسلمانان عزادار کرد. وی پس از آنکه عبدالله بن زبیر را به قتل رساند، در شهر یثرب خطبه‌ای خواند که در آن از سنگدلی بی‌حدّی که در نهانگاه جان خود داشت پرده برداشت. وی خطاب به مردم این‌چنین گفت: من دردهای این امّت را جز با شمشیر دوا نمی‌کنم تا اینکه همه شما را به اطاعت و فرمانبرداری خود درآورم‌[۱۲].
  4. بخل: عبدالملک بن مروان از شدّت خساست و بخل به لقب (رشح الحجاره) که کنایه از سنگی است که نم پس نمی‌دهد ملقّب گردیده بود[۱۳]. امّت اسلام در ایام حکومت او با گرسنگی، فقر و محرومیت دست به گریبان بودند[۱۴].

اوضاع سیاسی در آغاز دوران عبدالملک

چهار گروه اسلامی، در آغاز دوران عبدالملک، وجود داشتند که برای رسیدن به حکومت مبارزه می‌کردند:

  1. گروه امویان که بر شام و مصر تسلّط داشتند؛
  2. عبدالله بن زبیر که بر حجاز و عراق تسلط داشت؛
  3. گروه شیعه در عراق ـ که مختار بن ابی‌عبید ثقفی رهبری آن را به عهده داشت؛
  4. گروه خوراج.

نشانه این تقسیم‌بندی در جهان اسلام این است که در سال ۶۸ در موسم حج، چهار پرچم بر افراشته شد:

  1. پرچم عبدالملک بن مروان؛
  2. پرچم محمد بن علی بن ابی‌طالب، معروف به ابن حنفیه؛
  3. پرچم نجدة بن عامر، رهبر خوارج یمامه؛
  4. پرچم عبدالله بن زبیر[۱۵].

افزون بر آن، وی با تلاش‌های مأیوس کننده‌ای در داخل خاندان اموی برای به دست گرفتن حکومت روبه‌رو بود. در برابر این واقعیت، خلیفه ناچار بود با این وضعیت حساس و ویژه کنار بیاید و چاره‌اندیشی کند.

عبدالملک شایستگی و توانایی کافی در اداره مشکلات از خود نشان داد و بعد از تلاش‌های طاقت‌فرسا، توانست با پایداری و حوصله و پافشاری آشکار بر دیدگاهی عینی و عمیق در ریشه‌های مشکلات، دشمنانش را یکی پس از دیگری پاک‌سازی کند، به‌ویژه هنگامی که درک کرد این نیروها به جز دشمنی با او و حکومتش هیچ هدف مشترکی ندارند و تناقض بر افکار و اهداف آنها حاکم است. پس خط مشی زیرکانه‌ای در پیش گرفت و این نیروها را به حال خود رها کرد تا با یکدیگر درگیر شوند و یکی بر دیگری غلبه کند؛ زیرا در پایان، هر کدام از آنها در صحنه حوادث باقی بماند، ضعیف و توانش از دست رفته خواهد بود و در آن زمان، پیروزی بر آن راحت و آسان است. اجرای این خط‌مشی سیاسی، به پیروزی نهایی عبدالملک منجر شد و وی از دِمَشق بر جهان اسلام حکومت کرد[۱۶].

بدعت‌های عبدالملک مروان

عبدالملک از رسیدن تبلیغات ابن زبیر به اهل شام‌ بسیار بیمناک بود؛ چراکه می‌ترسید اهل شام را با این تبلیغات بر ضدّ او بشوراند و از آنجا که مقرّ حکومت ابن زبیر در شهر مکه بود، عبدالملک شامیان را از سفر حجّ منع کرد. شامیان به او گفتند: آیا ما را از سفر حجّ که فریضه‌ای است که خداوند متعال بر ما واجب کرده است باز می‌داری؟ عبدالملک در پاسخ آنان گفت: ابن شهاب زهری از پیغمبر اکرم(ص) روایت کرده است که آن حضرت فرموده‌اند: جز به سوی یکی از این سه مسجد بار سفر (یعنی سفر حجّ) بسته نمی‌شود: مسجد الحرام، مسجد من در مدینه و مسجد بیت المقدّس.

وی با جعل این حدیث مردم را از حجّ خانه خدا بازداشت و آنان را به حجّ بیت المقدّس فرستاد. وی صخره مسجد بیت المقدّس را نیز ابزار مقاصد خود قرار داده و درباره آن این روایت را جعل کرد که رسول خدا(ص) هنگامی که به معراج می‌رفت پا بر این صخره نهاده است و این صخره را برای مردم جایگزین کعبه نمود. او بر این صخره گنبد و بارگاهی ساخت و پرده‌های دیباج بر آن کشیده، پرده‌دارانی برای آن مقرّر کرد و به مردم فرمان داد تا همچنان‌که به دور کعبه طواف می‌کنند به دور این صخره طواف نمایند[۱۷].

عبدالملک مروان هنگام خلافت خود، حاکمان سابق بنی‌امیه را مورد انتقاد شدید قرار می‌داد. وی در سخنرانی که در یثرب ایراد کرد، این‌چنین گفت: به خداوند سوگند که من نه خلیفه‌ای مستضعف هستم که مرادش از خلیفه مستضعف عثمان بود، نه خلیفه سازشکار هستم و مرادش از خلیفه سازشکار معاویه بود و نه خلیفه سست‌رأی هستم که مراد او از خلیفه سست‌رأی یزید بود.

ابن ابی الحدید به این کلمات عبدالملک بن مروان این‌گونه اعتراض کرده است: «این کسانی که عبدالملک از آنان این‌گونه بدگویی کرده است، پیشینیان و پیشوایان او هستند. آنها کسانی هستند که به‌واسطه آنان عبدالملک به این مقام رسیده است و به پیشگامی و بنیانگذاری آنان به این ریاست دست‌یافته است و اگر راه و روش پیشینیان و سپاهیان تا دندان مسلّح و حکومت ثابت و استوار و دست‌پرورده آنان نبود، عبدالملک بن مروان دورترین خلق خدا از مقام خلافت و نزدیکترین آنان به ورطه هلاکت بود. حتّی اگر روزی آرزوی چنین شرافتی را در سر می‌پروراند[۱۸].[۱۹]

پاره‌ای از جنایات عبدالملک

بدترین کاری که عبدالملک بن مروان در زمان خلافت خود به انجام رسانید، صدور فرمان فرماندهی و ولایت برای خونریز معروف تاریخ، حجاج بن یوسف ثقفی بود. او امور مسلمانان را به دست این انسان مسخ‌شده که سنگدلی و شهوت خونریزی او در بین مردم مشهور بود سپرد.

عبدالملک بن مروان اختیارات بسیار گسترده‌ای به حجّاج بن یوسف ثقفی اعطا نمود. تا جایی که حجّاج در همه امور دولتی بنا به خواسته‌های خود دخل و تصرّف می‌کرد. خواسته‌هایی که هرگز پیرو منطق صحیح نبوده و جز منطق زور و استبداد را پذیرا نبود. این جنایتکار نیز از فرصت استفاده کرده و بدترین جنایت‌ها را نسبت به مردم انجام داد. او مردم را خوار و ذلیل نمود.

وی در شهرهای تحت نفوذ خود جوّی از بحران‌های سیاسی که تا آن‌زمان‌ سابقه نداشت ایجاد کرد. بسیاری از دانشمندان و نیکان مسلمانان بر حجّاج خرده گرفتند. عمر بن عبدالعزیز خود یکی از کسانی بود که بر کار حجّاج انتقاد داشته و از او خشمگین بود. حتّی نقل‌شده که عمر بن عبدالعزیز درباره حجّاج گفته است: اگر هر امّتی خبیث‌ترین فرد خود را به مسابقه بگذارد و ما حجّاج را در مقابل آنان بیاوریم ما پیروز میدان خواهیم بود[۲۰].

عاصم گوید: هیچ حرامی از خداوند متعال باقی نماند مگر اینکه حجّاج بن یوسف مرتکب آن گردید[۲۱]. طاووس گوید: من حتّی تعجّب می‌کنم که کسی نامش حجّاج باشد و مؤمن باشد[۲۲]. ابن عماد حنبلی در رابطه با حجّاج گوید: در سال ۹۵ هجری خداوند متعال مردم مسلمان و شهرهای اسلامی را در شبی که برای امّت بسیار میمون و مبارک بود با مرگ حجّاج بن یوسف ثقفی آسوده نمود... حجّاج بن یوسف هیچگاه از خونریزی نمی‌توانست خودداری کند. ریختن خون مردمان و کشتن آنان بزرگترین لذّت حجّاج بود. به علاوه اینکه حجّاج جنایات بسیار بزرگی انجام داد[۲۳].

زمانی که حجّاج به قصد سفر حجّ به سمت سرزمین حجاز می‌رفت، شخصی را به نام محمّد جانشین خود در عراق قرار داد. او در میان مردم سخنرانی کرد و به آنان گفت: من محمّد را در میان شما به‌عنوان والی قرار دادم. من به او سفارشی کردم که خلاف سفارش رسول خدا(ص) درباره انصار بوده است. پیغمبر اکرم(ص) سفارش کرد که کار نیکو از نیکوکاران انصار پذیرفته شود و از گناه معصیت‌کارانشان گذشت شود. امّا من به او توصیه کردم کار نیک را از نیکوکاران شما نپذیرد و از گناهکاران شما به هیچ‌وجه گذشت نکند[۲۴].

دمیری گوید: حجّاج هیچگاه توان خودداری از خون ریختن را نداشت. او خود از نفس خود خبر داده است که هیچ لذّتی را در دنیا به مانند کشتن مردم و ریختن خون آنان و ارتکاب کارهایی که کسی را جز او یارای انجام دادن آن است نمی‌داند[۲۵]. وی کشتار مردم را از حدّ گذرانده بود. تاریخ‌نویسان تعداد کسانی را که حجّاج به بدترین وجه آنان را به قتل رسانیده بود ـ گذشته از کسانی که در جنگ‌ها کشته بود ـ صد و بیست هزار نفر[۲۶] و به قولی صد و سی هزار نفر ذکر کرده‌اند[۲۷].

حجّاج خود نیز رسما به ریختن خون‌های ناحقّ توسّط خود اعتراف کرده است. آنجا که گفت: به خدا سوگند می‌خورم که امروزه در روی زمین کسی را نمی‌شناسم که جرأتش در ریختن خون بیشتر از من باشد[۲۸]. حتی خود عبدالملک که خلیفه بود نیز از زیاده‌روی او در خونریزی ناراحت بود، اما حجاج به این مسئله اعتنایی نمی‌نمود[۲۹].

حجّاج به بهانه اینکه بسیاری از قاریان و افراد عابد و زاهد جامعه قیام ابن اشعث را تأیید کرده بودند شمشیر در میان آنان نهاد. از جمله کسانی که‌ حجّاج آنان را به بدترین نحوی به شهادت رساند، سعید بن جبیر یکی از مشهورترین عالمان و زاهدان کوفه است. هنگامی که خبر مرگ سعید بن جبیر به حسن بصری رسید، گفت: به خدا سوگند که سعید بن جبیر در زمانه‌ای به قتل رسید که اهل زمین از مشرق تا مغرب به دانش او محتاج بودند[۳۰].

گروهی از دانشمندان و افراد سرشناس مسلمان حکم به کفر و الحاد حجّاج صادر کرده‌اند. از آن جمله‌اند: سعید بن جبیر نخعی، مجاهد، عاصم بن ابی النجود، شعبی و دیگران‌[۳۱].

این حکم به‌خاطر توهینی بود که حجّاج نسبت به پیامبر اسلام(ص) انجام داده و عبدالملک بن مروان را از نظر فضیلت بر پیامبر اکرم(ص) ترجیح داده بود. این مطلب زمانی صورت پذیرفت که او در برابر مردم به خطبه ایستاد و چنین گفت: ای خدا، آیا فرستاده تو بافضیلت‌تر است یا جانشینت که مراد او از فرستاده خداوند پیامبر اکرم(ص) و جانشین خداوند عبدالملک مروان بود[۳۲].

حجّاج از کسانی که به زیارت قبر پیامبر اکرم(ص) می‌رفتند انتقاد کرده و آنان را این‌گونه به باد مسخره می‌گرفت که: خدا آنها را مرگ دهد که گرداگرد چند تکه چوب و استخوان پوسیده طواف می‌کنند. چرا آنان گرداگرد قصر امیر المؤمنین عبدالملک طواف نمی‌کنند؟ آیا آنان نمی‌دانند که جانشین هرکس بهتر از رسول و فرستاده اوست؟![۳۳].

زمان حکومت این خبیث (حجّاج بن یوسف) آکنده از انبوه جرایم و جنایات بود. وی شیعیان اهل بیت را بسیار آزار داد و کمر به قتل آنان بسته، خانواده‌هایشان را عزادار کرد. در همین‌وقت بود که عبدالملک بن مروان به او نامه نوشت و گفت: مرا از ریختن خون پسران عبدالمطلّب بازدار؛ چراکه ریختن خون آنان باعث علاج جنگ و مبارزه نمی‌شود؛ چراکه من آل حرب را دیدم که چون حسین بن علی را کشتند، حکومت از خاندانشان بیرون رفت‌[۳۴].

امّا در عین‌حال حجّاج بسیار متعرّض علویان و پیروان آنان می‌گردید و دست او در کشتار و ریختن خون آنان باز بود. او کار را به جایی رساند که مردم دوست داشتند با القابی چون زندیق نامیده شوند، امّا به‌عنوان شیعه علی نامیده نشوند[۳۵].

تاریخ‌نویسان گفته‌اند: بهترین چیزی که باعث تقرّب در نزد حجّاج می‌بود این بود که کسی در نزد او از امام امیر المؤمنین(ع) بدگویی نماید. آورده‌اند که روزی یکی از جیره‌خوارانش که از طبقه پست و فرومایه و بی‌ادب جامعه بود در نزد حجّاج نعره‌اش را بلند کرد که: ای امیر، خاندان من به من ستم کرده و مرا علی نامیده‌اند. در عین‌حال من فقیر و مسکینم و به کمک امیر محتاج. حجّاج از شنیدن این سخن خوشحال شد و بدو گفت: به نکته لطیفی اشاره کردی و به همین جهت من تو را به فرمانداری فلان منطقه منصوب کردم‌[۳۶].

به‌هرحال در زمان فرمانروایی این جلّاد، اتباع اهل بیت همه طعمه شمشیرها و نیزه‌ها بودند. وی آنان را به‌شدّت مورد آزار قرار می‌داده، می‌کشت. او شیعیان را حتّی در زیر سنگ‌ها جست‌وجو می‌کرد و بسیاری از آنان را به زندان فرستاد. حجّاج جوّی از قتل و کشتار در میان جامعه به‌وجود آورد که حتّی در زمان زیاد بن ابیه و فرزندش عبید الله بن زیاد نیز مانندی برای آن دیده نشده است.

کوفه در ایام این فرد جبّار بدترین محنت‌ها را تحمّل کرد. او در شهر کوفه به مجرّد ظنّ و تهمت به کسی او را به قتل می‌رساند. حجّاج در کوفه سخنرانی شدید اللّحنی نسبت به مردم انجام داد که در آن سخنرانی نه حمد خدا به‌جای آورد و نه بر پیامبر درود فرستاد. در آن سخنرانی آمده است: ای اهل عراق، ای اهل تفرقه و دورویی، ای از دین برگشتگان بداخلاق، بدانید که امیر المؤمنین ـ عبدالملک بن مروان ـ هنگامی که چوبه‌های تیر ترکش خود را گرد می‌آورد مرا یافت و دید که من محکمترین و نشکن‌ترین تیر ترکش او هستم. پس شما را به‌وسیله من به تیر زد. او برای سرپرستی شما به من شلّاق و شمشیری داد. امّا شلّاق افتاد و شمشیر در دست من باقی ماند[۳۷].

سپس حجّاج ادامه داد: به خدا سوگند که من در میان شما چشمانی خیره و گردن‌هایی کشیده‌شده و سرهایی رسیده می‌بینم که وقت چیدن آن است. بدانید که من همان کسی هستم که این سرها را از گردن‌ها بردارم. من از همین حالا عمّامه‌ها و محاسن خون‌آلود را می‌بینم‌[۳۸]. حجّاج سپس این شعر را خواند: «من آن بلندآوازه آگاه و صاحب‌نظر هستم و چون در میدان عمل آیم مرا خواهید شناخت»[۳۹].

از دیگر جنایات این جنایتکار این بود که سپاه بی‌شماری را برای جنگ با ابن زبیر به مکه فرستاد و شش ماه و هفده روز مسجد الحرام را محاصره کرد. وی دستور داد تا کعبه مقدّس را با منجنیق سنگباران کنند. سپاهیان وی از بالای کوه ابو قبیس سنگ‌های گران به داخل مسجد الحرام و خانه کعبه پرتاب کردند[۴۰].

حجاج بن یوسف ثقفی زندان‌هایی داشت که زندانیان در میان آن زندان‌ها نه از سرما در امان بودند و نه از گرما. وی با انواع و اقسام شکنجه‌ها زندانیان را شکنجه می‌نمود. تاریخ‌نویسان نوشته‌اند: در زندان‌های حجّاج بن یوسف پنجاه هزار مرد و سی هزار زن زندانی بوده‌اند که شانزده هزار نفر از آنها برهنه بودند. وی زنان و مردان را در یک زندان نگاه می‌داشت‌[۴۱]. در آمار زندانیان زندان‌های حجّاج بن یوسف سی و سه هزار زندانی بودند که هیچ جرمی از قبیل بدهی یا کارهای بزه و خلاف معمول نداشتند[۴۲] (یعنی زندانی سیاسی بودند). وی هنگام بازدید از زندان در جواب ناله و زاری زندانیان خطاب به آنان می‌گفت: گم شوید و با من سخن مگویید. [این جمله متن آیه ۱۰۸ از سوره مبارکه مؤمنون است‌] حجّاج با این کلام خود، زندانیانش را به اهل دوزخ و خود را از سر تکبّر و غرور به خداوند متعال تشبیه نموده است.

همه مسلمانان از خبر مرگ حجّاج با شادی و سرور بسیار زیادی استقبال کردند و از روز مرگ تا روز قیامت لعن و نفرین همگان مدام بر او باد[۴۳].

سیاست خارجی عبدالملک

جبهه شرقی

نا آرامی پی درپی ـ که نیمه شرقی حکومت اسلامی را دربرگرفت ـ به مسلمانان اجازه گسترش فتوحات را نداد. سیاست خارجی توسعه طلبانه در این جبهه، آخرین کوشش عبدالملک برای حل مشکلات داخلی بود. در این دوران، رکود بر فتوحات حاکم بود، اما نیروی ذخیره حکومت به مسلمانان اجازه داد به برخی فتوحات دست بزند که در این مرحله وسعت نداشت.

فتوحات ماوراءالنهر، بعد از اینکه حَجّاج در سال ۷۸ / ۶۹۷ استاندار خراسان و نیز عراق شد، رونق یافت. وی مهلب بن ابی‌صفره[۴۴] را کارگزار خراسان کرد. مُهَلَّب همراه پسرانش در سرزمین ماوراءالنهر، به‌ویژه شهرهای کَشّ، ختل و ریخش جنگید. بعد از او پسرانش سیاست جهاد را ادامه دادند، با این همه، فتوحات مسلمانان در این منطقه جدی نبود تا اینکه حَجّاج در سال ۸۶ / ۷۰۵ قُتَیبَة بن مسلم باهلی را کارگزار خود کرد[۴۵].[۴۶]

جبهه روم

در دوران نا آرامی‌های داخلی، مسلمانان در مقابل روم ـ که به حکومت اسلامی می‌تاخت ـ قدرت‌شان را از دست دادند. امپراتور روم، ژوستینین دوم، فرصت را غنیمت شمرد و معاهده‌ای را که پیشتر، رومی‌ها با مسلمانان بسته بودند، نقض کرد[۴۷] و سپاهیانش را برای جنگ با مسلمانان اعزام کرد که در سال ۷۰ / ۶۸۹ سرزمین شام را درنوردیدند.

در این هنگام در سمت شرقی امپراتوری روم، حادثه‌ای رخ داد که در تحول روابط مسلمانان و رومی‌ها اهمیت بسیاری داشت. در صحبت از حمله‌های زمستانی و تابستانی مسلمانان علیه حکومت روم منابع از وجود گروه‌های شورشی مسیحی[۴۸] سخن رانده‌اند که سپاهی را فراهم کردند و حکومت‌های رومی از آنان به مثابه دیوار و مانعی در این منطقه استفاده نمودند[۴۹].

شورشیان به علت موقعیت جغرافیایی و اوضاع سیاسی‌شان، از حکومت روم در مقابل تهاجمات مسلمانان حمایت می‌کردند و از دژهای کوهستانی محکمی که در برابر دشمنان خارجی ایجاد کرده بودند، دفاع می‌نمودند و بسیاری از آنان در سمت جنوب تا کوه‌های لبنان پیش می‌رفتند. آنان با مسلمانان بدرفتاری می‌کردند؛ زیرا به جنگ‌های مستمری در مناطق همسایه، به‌ویژه ساحلی، به تحریک رومی‌ها دست می‌زدند.

عبدالملک برای جلوگیری از جنگ در این منطقه، ناچار به دادن حق سکوت به ایشان شد. از سوی دیگر وی برای دست‌یابی به فرصتی برای پرداختن به مشکلات نوپیدا در جهان اسلام با امپراتور روم، ژوستینین دوم، در سال ۷۰ / ۶۸۹ معاهده‌ای بست که خلیفه متعهد به رعایت مسایل زیر شد:

  1. سالانه در مقابل حمله رومی‌ها به سرزمین‌های اسلامی، مالی را به امپراتور روم بپردازد که مبلغ آن سیصد و شصت و پنج هزار قطعه طلا، به اضافه سیصد و شصت و پنج بَرْده و همین تعداد اسب می‌شد.
  2. دو حکومت اسلام و روم، خراج سرزمین‌های ارمنستان، قُبْرُس و ایبریا را تقسیم کنند.
  3. امپراتوری روم شورشیان را از منطقه شمالی شام، به آن طرف کوه‌های طوروس در داخل آسیای صغیر عقب براند.
  4. اعتبار این معاهده مدت ده سال است[۵۰].

نتیجه عقب‌نشینی شورشیان از کوه‌های لبنان و شمال شام نابودی دیوار شومی بود که از آسیای صغیر در مقابل تهاجمات مسلمانان حمایت می‌کرد. همچنین فرصتی برای مسلمانان بود که از نو، به این منطقه هجوم برده و مراکز تازه فتح شده را مستحکم کنند و نبردهای زمستانی و تابستانی خود را دوباره شروع کنند. در نتیجه قیساریّه در سال ۷۱ / ۶۹۰ فتح شد[۵۱].

عبدالملک در پسِ فراغت از مشکلات داخلی، در سال ۷۳ / ۶۹۲ از آرزوهایش در مقابل امپراتوری روم پرده برداشت؛ زیرا وی دینارهای طلایی اسلامی ضرب کرد و به عنوان جزیه، به جای پول رایج روم برای امپراتور ارسال نمود. این اقدام از یک سو به رویارویی با امپراتور تعبیر شد و از سوی دیگر به معنای از سرگیری فعالیت نظامی خلیفه در جبهه روم بود[۵۲].

مسلمانان در سال ۷۳ / ۶۹۲ به آسیای صغیر حمله کردند و در ارمنستان به پیروزی دست یافتند[۵۳]. در همان حال، پاسخ رومی‌ها اشغال شهر مرعش در سال ۷۶ / ۶۹۵ بود[۵۴] و این دلیلی بر میزان ضعفی بود که امپراتوری روم به آن دچار بود. امپراتور، ژوستینین دوم، به دلیل ضعف حکمرانی در سال ۷۶ / ۶۹۵ برکنار شد و جانشین او امپراتور لیونتیوس نیز به دلیل استمرار نبردهای اسلامی در مناطق آسیای صغیر و مرزی، اوضاع و احوال بهتری نداشت. از این‌رو ولید بن عبدالملک در سال ۷۷ / ۶۹۶ به مَلَطیَه[۵۵] و عبیدالله بن عبدالملک به قالیقلا در کنار سرچشمه رودخانه فُرات یورش برد[۵۶].

از خوش اقبالی امپراتوری روم آنکه حرکت اسلامی از مناطق مرزی و از داخل سرزمین‌های روم از سال ۸۱ / ۷۰۰ به دو علت عقب نشینی کرد: اول، فراگیر شدن بیماری طاعون در سرزمین شام در سال ۷۸ / ۶۹۷ و دوم، شورش عبدالرحمان بن اشعث در سال ۸۱ / ۷۰۰ که چهار سال به طول انجامید.

طیباریوس سوم، امپراتور روم، از این اوضاع استفاده کرد[۵۷] و فعالیت نظامی‌اش را متمرکز نمود و مسلمانان را در سُمَیْساط و قیلیقیا در سال ۸۴ / ۷۰۳ شکست داد؛ اما عبدالملک پس از فراغت از کار ابن اشعث، به قیلیقیا حمله برد و با نیروهای رومی به فرماندهی خود امپراتور در شهر سیواس درگیر شد و بر شهر غلبه کرد. بدین ترتیب حاکمیت مسلمانان از نو بر منطقه ارمنستان برقرار شد[۵۸]. همچنین مصیصه به طور کامل فتح شد[۵۹].

و بدین‌گونه، برتری آشکار حکومت اسلامی بر رومی‌ها به علت توانایی عبدالملک به سرعت به دست آمد[۶۰].

جبهه شمال افریقا

جبهه آفریقا محور جدی سیاست فتوحات در دوران عبدالملک بود. مسلمانان برای پاک‌سازی پایگاه‌های روم در ساحل شمالی و مطیع نمودن بربر در مقابل قدرت حکومت، جنگ‌های متعددی کردند.

عبدالملک پس از آرامش نسبی اوضاع خلافت، فرصت مناسبی به دست آورد تا به کار در افریقا بپردازد، به‌ویژه که او از بازتاب نتایج هم‌پیمانی روم ـ بربر وحشت داشت؛ زیرا ممکن بود باعث تهدید مناطق مرزی در غرب حکومت او شود، از این‌رو رهبری عملیات نظامی را به زهیر بن قیس بلوی واگذار کرد و به او دستور داد از کسیله انتقام بگیرد و سرزمین‌هایی را که مسلمانان بعد از کشته شدن عُقْبَه تخلیه کرده[۶۱] بودند، باز گرداند. با تعیین زهیر به عنوان فرمانده جبهه افریقا، مرحله پنجم فتوحات شمال افریقا آغاز شد.

آغاز کار این فرمانده، پیروزی بر کسیله در نزدیکی ممس و ورود به قَیْروان بود. شایان ذکر است که کسیله در جنگ کشته شد[۶۲] و زهیر هم در درگیری با رومی‌ها در درنه به قتل رسید که باعث شد عبدالملک ـ که سخت گرفتار آرام کردن حرکت ابن زبیر بود ـ تا ایجاد فرصتی مناسب، جبهه آفریقا را راکد نگه دارد[۶۳].

عبدالملک در اواخر سال ۷۴ / ۶۹۳، احساس کرد توانایی از سرگیری فتوح را در شمال افریقا دارد، به‌ویژه بعد از اینکه خلافت در داخل با چیره شدن بر ابن زبیر، مصیبت سختی را از سرگذراند. وی حَسّان بن نعمان غسانی را به عنوان فرمانده جدید، به نشانه از سرگیری سیاست فتوح برگزید[۶۴]. با تعیین این فرمانده، مرحله ششم فتوحات شمال افریقا آغاز شد.

سرآغاز کارهای حَسّان، فتح قَرْطاجَنّه[۶۵]، نیرومندترین پایگاه نظامی رومی‌ها بود. وی برای اینکه مانع بازگشت رومی‌ها به آن شهر شود، بندر شهر را نابود کرد. این پیروزی باعث استواری موضع اسلامی شد. مسلمانان برای تسخیر شهرهای ساحلی به عملیات سریعی دست زدند و آنها را به استثنای دژهای کمی از جمله دژ بسته که دژ محکمی برای رومی‌ها بود، فتح کردند. این پیروزی، موضع نظامی اسلامی را در مغرب تقویت کرد.

در این هنگام در موضع بربر تحوّل حیرت‌آوری رخ داد و آن اینکه قبایل اوراسی به رهبری زن ناشناخته‌ای ـ که منابع عربی او را کاهنه لقب داده‌اند ـ شورش کردند. وی از مردم قبیله جِراوه زناتیه بتریه بود که به دین یهود در آمده بود[۶۶].

کاهنه با جذب بربرهای اوراسی و باقی مانده رومی‌ها توانست، شهر ساحلی باغایه را ـ که از آخرین دژهای مهمی بود که رومی‌ها آن را حفظ کرده بودند ـ اشغال کرد[۶۷] و مسلمانان را به مبارزه‌طلبی فراخواند. حَسّان برای جلوگیری از پیشرفت او در درّه مسکینانه پیشی گرفت، ولی در برابر انبوه سپاهیانی که در آن طرف درّه مستقر بودند، نتوانست پایداری کند. از این‌رو مسلمانان با سختی و بلا مواجه شدند و جنگ آن روز را «روز بلا» نامیدند. شکست سنگین آن روز، باعث شد حَسّان تحت فشار حوادث نظامی به بَرْقَه بازگردد و در سومین عملیات، نیروهای اسلامی را از جنگ با یهودیان به عقب برگرداند[۶۸].

در این هنگام کاهنه راهبرد جدیدی را در مقابل مسلمانان به کار گرفت. این راهبرد مانند سلاحی در برابر آرامش آنان بر نابودی استوار بود. بربرها نزدیک به پنج سال به نابود کردن زمین و خراب کردن آن و سوزاندن کشت و زرع و نظایر آن پرداختند[۶۹]. این سیاست، به روی گرداندن بربر و رومی‌ها، به‌ویژه مردم شهرها، مالکان بزرگ و کشاورزان از او منجر شد و کار او را به پایان رساند[۷۰].

حَسّان در این مدت در بَرْقَه به انتظار رسیدن کمک از پایتخت (دِمَشق) نشست تا شکست خود را جبران کند و هم‌زمان اخبار کاهنه را دنبال می‌کرد. هنگامی که از سستی جایگاه کاهنه اطلاع یافت، حرکت جهاد را از نو آغاز کرد. این بار، بازگشت او با تغییر در موازنه نیروها و پیمان‌های سیاسی همراه بود، چنان‌که ساکنان رومی و بربر به دادخواهی از ستم کاهنه، از او استقبال کردند و با تقدیم اموالی به او اطاعتش نمودند[۷۱]. وی برخی قلعه‌ها، مثل قابس، قفضه و قسطیلیه را پس گرفت و وارد مغرب میانه شد.

کاهنه پس از رسیدن کمک به ایشان و پیوستن رومی‌ها و بربرها به صفوف آنان، دریافت که قادر به رویارویی با مسلمانان نیست؛ لذا به سوی کوه‌های اوراس عقب نشست. حَسّان به مدت دو سال او را تعقیب کرد و در جنگ سختی با او در بئر کاهنه، مسلمانان بر نیروهای او پیروز شدند و کاهنه در جنگ کشته شد[۷۲]. با فروکش کردن شورش کاهنه، همه مقاومت‌ها از جانب بربر در مقابل حکومت اسلامی در مغرب از میان رفت.

در آن هنگام رومی‌ها به کمک ناوگان دریایی تلاش کردند قَرْطاجَنّه را تصرف کنند که سرانجام در سال ۸۲ / ۷۰۱ آن را تصرف کردند؛ اما حَسّان آنان را بیرون کرد و برای اینکه آرزوی‌شان را در بازگشت مجدد ناکام کند، آن شهر را کاملاً ویران کرد و در شرق آن شهری اسلامی به نام تونس بنا نمود[۷۳].[۷۴]

سیاست اداری عبدالملک

متحول کردن دستگاه اداری

عبدالملک توجه ویژه‌ای به اداره امور حکومت داشت. این توجه در تحولی نمایان‌گر شد که حدود آن از افق جامعه قبایلی به چهارچوب مؤسسات اداری تجاوز نمی‌کرد. حقیقت این است که عبدالملک پرچم‌دار اصلاح اداری در حکومت اسلامی نبود و از سیاست‌های عمر بن خطّاب و معاویة بن ابی سفیان در آغاز دوران خلافت اموی پیروی کرد؛ اما شهرت اداری عبدالملک در این است که وی اصلاحات را در دو جهت انجام داد: نخست ـ متحول کردن دستگاه اداری و فعال نمودن آن و دوم ـ عربی نمودن اداره و پول، کاری که تحت عنوان حرکت عربی کردن شناخته شده است[۷۵].

بدیهی است که فضای سیاسی، ناآرامی‌ها و جنبش‌های مخالف با حکومت اموی پس از مرگ یزید اول، نیروهای دولت را ناکارآمد کرد و بازتاب منفی بر دستگاه اداری داشته آن را با رکود مواجه کرد. از این‌رو عبدالملک برای فعال نمودن، سامان دادن و تحول شیوه‌های کاری آن اقدام کرد. او دریافت که اگر می‌خواهد بر مشکلات مردمی که حکومت از آنان تشکیل شده است، احاطه یابد و در وقت مناسب آن را درمان نماید، همچنین در اداره امور حکومت انسجام به وجود آورد، چاره‌ای جز اصلاحات اداری ندارد. با انجام اینها اصلاحات شکل حکومت در دوران او به گونه‌ای شد که با دیگر کشورهای معاصرش تفاوت چندانی نداشت.

در دوران او شکل اداری به پنج دیوان بزرگ تقسیم شد که عهده‌دار کارهای حکومتی بودند. این دیوان‌ها عبارت‌اند از: دیوان خراج، دیوان جند، دیوان رسائل، دیوان خاتم و دیوان برید[۷۶].

جنبش تعریب (عربی کردن)

عربی کردن اداره یا دیوان

حقیقت این است که کار مهمی که عبدالملک در این زمینه برای اصلاح اداری انجام داد و به عربی شدن نظام اداری و ضرب سکه‌های عربی منجر شد، به عنوان یکی از کارهای واجب و ضروری برای تأسیس شالوده حکومتی که پایه‌های محکمی داشته باشد[۷۷]، به حساب می‌آید. توضیح آنکه حکومت از همان آغاز به تربیت کارمندان اداری برای پر کردن خلأ اداری توجّهی نکرد. در عوض، تلاشش را در جهت ساختن دستگاه نظامی نیرومند متمرکز کرد تا بتواند به فتوحات بپردازد. از این‌رو برای تأمین کارهای اداری ناچار شد از کارمندان غیر عرب و احیاناً غیر مسلمانی که سرزمین‌شان فتح می‌شد، کمک بگیرد. آنان افرادی بودند که در منطقه نفوذ رومی‌ها یا ایرانی‌ها سابقه کار اداری داشتند. دیوان جند در این میان استثنا بود. این دیوان کار و سرشتی عربی داشت. زبانی که پیوسته برای کارنامه‌نگاری، نوشتن معاملات و سجلی کردن در دیوان خراج به کار می‌رفت، زبان کارمندانی بود که به آن اشتغال داشتند و عربی نمی‌دانستند.

در نتیجه اختلاف زبان‌های دیوان خراج در هر منطقه، تفاوت آشکاری در خصوص احکام جزیه، خراج، مالیات زمین و تجارت در عراق، ایران، سرزمین شام و مصر رخ داد[۷۸] که اثر منفی بر نظام اقتصادی حکومت و اداره مالی آن داشت. بنابر این عبدالملک به کارگزاران مناطق عراق و مصر دستور داد دیوان‌ها را عربی کنند و خود، شخصاً سرپرستی اجرای این کار را در سرزمین شام عهده‌دار شد[۷۹].

این اقدام چند سال طول کشید تا سرانجام زبان عربی، زبان رسمی اداری شد. طبیعی است با تغییر زبان نگارش، کارمندان هم تغییر یافتند. به تدریج، طبقه‌ای از کارمندان و دبیران عرب تربیت شدند و به جای کارمندان غیرعرب کار را به عهده گرفتند. حقیقت این است که مسئله تعریب، نتایج مهمی در زمینه‌های زیر داشت:

  1. تسریع در گسترش زبان عربی در سرزمین‌های فتح شده؛
  2. روی آوردن ساکنان این سرزمین‌ها به پذیرش دین اسلام، به‌ویژه که زبان عربی زبان قرآن است و در پی آن، حفاظت از منافع ویژه ایشان؛
  3. حکومت رنگ عربی کاملی گرفت[۸۰].

عربی کردن مسکوکات

تصمیم به عربی کردن پول، به موازات تعریب ادارات صورت گرفت. شایان ذکر است بعد از اینکه پول‌های متعددی در کنار سکه‌های ایرانی و رومی متداول شد، عبدالملک برای یک‌سان نمودن نظام پولی در همه جای حکومتش تلاش کرد و این در زمانی بود که حکومت اموی به اوج درخشندگی سیاسی و تمدنی رسیده بود، از این‌رو برای اجرای سیاست عربی در همه ابعاد زندگی اقدام کرد[۸۱]؛ اما اختلاف میان او و امپراتور روم، ژوستینین دوم، یا آنچه به مسئله کاغذهای مصری معروف است[۸۲]، عامل کمکی برای این مسئله به حساب نمی‌آید. وی در سال ۷۴ / ۶۹۳ سکّه طلا ضرب کرد. همچنین از سال ۸۴ / ۷۰۳ درهم و دینار اسلامی ضرب کرد و این نخستین پول اسلامی مستقل بود که ضرب شد[۸۳].

عبدالملک با ایجاد ضّراب‌خانه‌ای چاپ کننده‌ها را در آن جمع نمود. اموال برای خلیفه ضرب می‌شد و خاک معدن و دیگر موادی که برای عملیات ضرب به کار می‌رفت، برای خلیفه جمع‌آوری می‌شد.

عبدالملک دستور داد سوره توحید و کلمه رسول خدا(ص) را در دو طرف درهم‌ها و دینارها نقش کنند و در کناره سکّه، سال و محل ضرب حک شود[۸۴]. وی به وزن این درهم‌ها و دینارها توجه داشت که خدشه‌ای در آن وارد نشود، آن‌گاه دستور به کار گرفتن پول‌های جدید را داد و هر متخلّفی را تهدید به «زدن دردناک و حبس طولانی» و سپس قتل نمود[۸۵].

بدین‌گونه تا دوران عبدالملک، سکّه اسلامی خالصی شناخته نشده است. پول یک‌سان و عربی نتایج زیر را دربرداشت: از میان برداشتن تفاوت در میزان زکات، مهریه و دیه که عبدالملک در هنگام ضرب عمر بن خطّاب سکه‌هایی را به شکل سکه‌های کسری ضرب کرد ولی در برخی از این سکه‌ها ﴿الْحَمْدُ لِلَّهِ[۸۶] و دربعضی دیگر ﴿مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ[۸۷] و یا ﴿لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ[۸۸] افزود. معاویه هم بر سکه‌های دانق (یک ششم درهم) و دینار، مردی را که شمشیر به کمر آویخته بود، نقش کرد. عبدالله بن زبیر هم درهم‌هایی ضرب کرد. وی نخستین کسی بودکه درهم را به شکل دایره درست کرد و در دو طرف آن ﴿مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ و امر الله بالوفاء و العدل نقش نمود.

سکه به آن توجه داشت و همان نسبت قدیمی را که رسول خدا(ص) گفته بود، به کار بست. به دستور او درهم‌هایی به وزن ده مثقال و دینارهایی به وزن هفت مثقال ضرب شد[۸۹].

  1. رهایی از پول‌های مسیحی که عبارت تثلیث داشت.
  2. حرکت یک‌سان کردن پول و تعریب آن، حکومت اموی را به پیش برد و اوضاع سیاسی موافق، عبدالملک را در رسیدن به این هدف یاری کرد[۹۰].
  3. تحقق قدرت مرکزی، به‌ویژه بعد از اینکه بسیاری از استانداران و کسانی که به خلافت چشم دوخته بودند ونیز کارگزارانی که بر حکومت شوریدند، اقدام به ضرب سکه کردند.
  4. آزادی سیادت عرب از قید نفوذ بیگانگان که زمینه‌ساز آزادی اقتصادی بود.

بدین‌گونه عبدالملک با تلاش جدی و کوشش مستمر توانست حکومت جدیدی با علایم و عناصر ویژه که مؤسسه‌هایش متحول شده باشند، ایجاد کند و این پاسخی به واقعیت سیاسی، اقتصادی و شرایط ضروری زمان بود[۹۱].

بیعت بصریان با عبدالملک مروان

پس از واقعه جفره، عبدالملک بن مروان در سال ۷۱ هجری، برای جنگ با مصعب بن زبیر به سوی عراق حرکت کرد. برخی از منابع، مانند تاریخ طبری و کامل سال ۷۱ هجری را سال لشکرکشی عبدالملک به عراق می‌دانند؛ اما مسعودی در مروج‌الذهب[۹۲] و ابوحنیفه دینوری در الاخبارالطوال[۹۳] سال ۷۲ هجری را بیان کرده‌اند. هنگامی‌که مصعب از لشکرکشی عبدالملک به سوی عراق آگاه شد، مهلب را که در آن زمان با خوارج نبرد می‌کرد، برای مشورت فراخواند و خود به سوی کوفه روان شد. مهلب به او گفت: مردم عراق و عبدالملک با یکدیگر مکاتبه داشته‌اند و آنها به تو خیانت خواهند کرد؛ پس بهتر است مرا نزد خود نگه داری. اما مصعب، او را به میدان نبرد با خوارج بازگرداند؛ چراکه آنها به نزدیکی بازار اهواز (سوق الاهواز) رسیده بودند[۹۴].

دینوری می‌نویسد: مصعب با مردم عراق به قصد جنگ با عبدالملک حرکت کرد و عبدالملک نیز با سپاهی از مصر و جزیره و شام، با همراهی حجاج بن یوسف ثقفی به سوی او رفت. تا اینکه بر ساحل دجله، در دهکده مسکن از قلمرو عراق، دو سپاه به یکدیگر رسیدند. عبدالملک نزدیک لشکرگاه مصعب اردو زد و فاصله میان دو لشکر، سه فرسنگ بود[۹۵].

عبدالملک مروان به سران و فرماندهان سپاه مصعب نامه نوشت و به تهدید و ترغیب آنها پرداخت و پیشنهاد کرد تا به اطاعت او درآیند. از جمله کسانی که نامه به او نوشت ابراهیم بن اشتر نخعی بود. وقتی نامه به ابراهیم رسید، پیش از آنکه نامه را باز کند و از مضمون آن آگاه شود، پیش مصعب آمد و نامه سربه‌مهر را به او نشان داد. و گفت: این نامه عبدالملک فاسق است. مصعب آن را گشود و در آن چنین نوشته بود: ﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. از بنده خدا عبدالملک امیرمؤمنان به ابراهیم بن اشتر. همانا می‌دانم که در نیآمدن تو به اطاعت من موجبی جز گله و دلتنگی ندارد. اکنون بدان که فرات و هر سرزمینی را که سیراب می‌کند از تو خواهد بود و همراه کسانی از قوم خود که مطیع تو هستند پیش من بیا. والسلام[۹۶].

ابراهیم گفت: عبدالملک برای سران سپاه نامه نوشته است و آنها را به دعوت خود خوانده است. اینکه نامه‌ها را پیش تو نیاورده‌اند برای این است که به موافقت او و خیانت تو رضایت داده‌اند. به عقیده من کار آنها را یکسره کن؛ یا آنها را با شمشیر به قتل برسان یا همه آنها را به بند بکش و اسیر کن، سپس با عبدالملک نبرد کن. ولی مصعب برای اینکه در آستانه رویارویی با عبدالملک، روحیه سپاهیانش تضعیف نشود، پیشنهاد ابراهیم را نپذیرفت. و بزرگترین اشتباه او نیز همین بود[۹۷].

ابن‌اثیر آورده است: هنگامی که مصعب بن زبیر به کوفه رفت، ابراهیم بن اشتر را که در آن هنگام والی موصل و جزیره بود، نزد خود خواند و فرماندهی مقدمه لشکر را به او سپرد. ابراهیم رفت تا به باجمیرا رسید که نزدیک اوانا و مسکن بود و در آنجا اردو زد. عبدالملک برادر خود، محمد بن مروان را فرمانده مقدمه لشکر کرد و خالد بن عبدالله بن خالد بن اسید را هم با او همراه کرد تا به قرقیسیا رسیدند. در آنجا زفر بن حارث کلائی را که از هواخواهان زبیر بود محاصره کردند و او ناگزیر با آنها صلح نمود. سپاهیان عبدالملک در مسکن، نزدیک لشکرگاه مصعب لشکر زد. عبدالملک برای سران سپاه عراق و آنانی که با او مکاتبه کرده بودند، نامه نوشت و از آنان برای پیوستن به سپاه خود دعوت کرد. فرماندهان عراق نیز در عوض خیانت خود، به مصعب درخواست امارت اصفهان را کرده بودند (همه خواهان رسیدن به امارت اصفهان بودند) همه نامه‌های خود را مخفی کردند به غیر از ابراهیم بن مالک اشتر که نامه را مهر شده و دست نخورده، نزد مصعب برد که ماجرای آن آمد. در روز بعد دو سپاه به یکدیگر نزدیک شدند. عبدالملک مردی از قبیله کلب را نزد مصعب فرستاد و به او گفت به خواهرزاده خود[۹۸] سلام برسان و بگو از برادرش صرف‌نظر کند و با من هم‌آهنگ شود تا کار حکومت را به شورا بسپاریم. مصعب پاسخ داد: به عبدالملک بگو که میان ما و شما فقط شمشیر حاکم خواهد بود[۹۹].

محمد بن مروان با سپاه خود به مقابله با ابراهیم بن مالک اشتر رفت. جنگ بین طرفین بسیار سخت شد. مصعب، عتاب بن ورقا را به مدد ابراهیم فرستاد. جنگ ادامه داشت تا شب شد، عتاب بن ورقای تمیمی که همچنان با ابراهیم اشتر بود و فتح او را نزدیک می‌دید و حسادت می‌کرد، گفت: مردم خسته شده‌اند بگو بازگردند. ابراهیم گفت: چگونه از مقابل دشمن بازگردند؟ عتاب گفت: میمنه را فرمان بده تا بازگردد. ولی ابراهیم نپذیرفت، عتاب سوی میمنه رفت و فرمان بازگشت داد و چون سپاه میمنه جای خویش را خالی کرد، میسره محمد به آن حمله برد و هر دو سپاه درهم آمیختند و سواران سپاه محمد در مقابل ابراهیم قرار گرفتند. چند تیر به او برخورد کرد و سپاهیان از اطرافش پراکنده شدند و ابراهیم از اسب افتاد و سپاه دشمن او را محاصره کردند و پس از مدتی که با رشادت جنگید، کشته شد. درباره کسی که سر او را از تنش جدا کرده است، اختلاف وجود دارد؛ گروهی گفته‌اند ثابت بن یزید از خاندان حصین بن نمیر کندی سر او را برید و گروهی دیگر گفته‌اند عبید بن میسره وابسته بنی‌یشکر که تیره‌ای از رفاعه بود، سر او را برید. پیکر ابراهیم را پیش عبدالملک بردند و در مقابل او قرار دادند. گفته شده است ثابت بن یزید هیزم آورد و بدن او را با آتش سوزاند[۱۰۰].

فردای روزی که ابراهیم بن مالک اشتر کشته شد، عبدالملک به طرف دیرالجاثلیق حرکت کرد. عبیدالله بن زیاد بن ظبیان و عکرمة بن ربعی، با گروهی از قبیله ربیعه به سپاه عبدالملک پیوستند. مصعب نیز به آن سمت حرکت کرد.

دو سپاه در برابر هم صف‌آرایی کردند. ناگاه مصعب دید که تمام افراد سپاه او که از قبایل مضری و یمنی بودند، او را ترک می‌کردند و به سپاه عبدالملک می‌پیوستند و فقط چند نفر (هفت نفر ذکر شده است.) با مصعب مانده بودند که پسرش عیسی بن مصعب و اسماعیل بن طلحة بن عبیدالله تمیمی از آن جمله بودند. مصعب به پسرش گفت: اسب خود را بردار و فرار کن و به نزد عمویت در مکه برو و بگو که مردم عراق با من چه کردند؛ اما پسرش قبول نکرد تا مصعب را تنها گذارد، پس مصعب به او گفت: حال که نمی‌روی به میدان برو تا در مصیبت تو از خدا صبر بخواهم. عیسی به میدان رفت و آن‌قدر جنگید تا کشته شد.

محمد بن مروان از عبدالملک خواست تا به مصعب امان دهد. عبدالملک قبول کرد و به برادرش محمد گفت: پیش مصعب برو و امانش بده و متعهد شو که هرچه خواست انجام دهد. محمد نزدیک مصعب ایستاد و گفت: ای مصعب پیش من بیا، من پسر عموی تو، محمد بن مروان هستم. امیرالمؤمنین تو را درباره جان و مالت و هرچه کرده‌ای امان داده است که به هرکجا بخواهی مقیم شوی و اگر جز این قصدی درباره تو داشت، انجام داده بود؛ بنابراین جان خود را تلف مکن[۱۰۱].

در این هنگام یکی از مردم شام به سمت عیسی بن مصعب رفت که سرش را جدا کند. مصعب سوی او رفت و دونیمش کرد. شامیان اسب مصعب را پی کردند و عبیدالله بن زیاد بن ظبیان سوی وی رفت. هر دو به نبرد پرداختند و به یکدیگر ضربه وارد می‌کردند. مصعب ضربتی به سر عبیدالله زد؛ ولی از آنجا که زخم‌های زیادی خورده بود و رمقی برایش باقی نمانده بود، عبیدالله ضربتی به مصعب زد و او را کشت و سرش را جدا کرد و به نزد عبدالملک آورد. عبدالملک با دیدن سر مصعب بسیار خوش‌حال شد و سجده شکر به جای آورد. از کشته شدن مصعب، یارانش از پس عبدالملک امان خواستند و او به ایشان امان داد[۱۰۲]. مصعب روز سه‌شنبه، سیزدهم جمادی‌الاول سال هفتادودوم، کشته شد و عبدالملک دستور داد تا مصعب و پسرش عیسی را در دیرالجاثلیق دفن کنند. پس از قتل مصعب، عبدالملک مردم کوفه و بصره را به بیعت با خود فراخواند و آنها نیز بدون ایجاد مشکلی با او بیعت کردند و پس از بیعت، عبدالملک به کوفه وارد شد[۱۰۳].

پس از آن‌که مردم عراق با عبدالملک به عنوان خلیفه بیعت کردند در بصره بین حمران بن ابان و عبدالله بن ابی‌بکره برای حکمرانی نزاع و اختلاف ایجاد شد، فرزند ابوبکره می‌گفت: چون من بزرگ‌تر هستم و مخارج اتباع خالد در جفره را من پرداخت کردم، پس من باید حاکم بصره شوم. حمران بن ابان به نزد عبدالله بن ابراهیم رفت و چون عبدالله در میان خاندان بنی‌امیه دارای احترام و ارج و قرب زیادی بود از او درخواست کمک کرد. پس حمران به حکومت بصره دست یافت و عبدالله را رئیس شرطه خود کرد. اما پس از مدتی خالد بن عبدالله بن خالد بن اسید از سوی عبدالملک به حکومت بصره منصوب شد. خالد هم ابن ابی‌بکره را به عنوان نایب خود در بصره قرار داد تا خود به آن شهر وارد شود[۱۰۴].[۱۰۵]

ولایت‌عهدی ولید و مرگ عبدالملک

مروان بن حَکَم، عبدالملک و بعد از او عبدالعزیز را ولی‌عهد خویش کرد. در سال ۸۵ / ۷۰۴ عبدالملک تصمیم گرفت عبدالعزیز را برکنار کند و پسر خود ولید را به جای او بنشاند. دست تقدیر مشکل این کار را با مرگ عبدالعزیز آسان کرد. وی ولید و بعد از او سلیمان را ولی‌عهد نمود و به همه مردم سرزمین‌های اسلامی برای بیعت با آنان دو نامه نوشت[۱۰۶].

عبدالملک روز پنج شنبه، نیمه شوال ۸۶ / ۷۰۵، در شصت سالگی در دِمَشق درگذشت. مدت خلافت او ۲۱ سال و یک ماه و نیم بود[۱۰۷].[۱۰۸]

منابع

پانویس

  1. ابن‌کثیر، البدایة والنهایه، ج۹، ص۶۱ - ۶۲. مترجم: او به دلیل تندی گند دهانش به ابوذبّان و به دلیل خسیس بودنش به رشح الحجر لقب یافت؛ طبری، تاریخ الرسل و الملوک، ج۵، ص۱۴۸؛ ابن ابی‌الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱، ص۵۳.
  2. ابن‌کثیر، البدایة والنهایه، ج۹، ص۶۲.
  3. ابن‌الطقطقا، الفخری...، ص۱۲۲.
  4. ابن قتیبه، الامامة والسیاسة، ج۲، ص۱۷؛ به نظر می‌رسد در این باره، بیش از حد افراط شده است (ج).
  5. ابن‌کثیر، البدایة والنهایه، ج۸، ص۲۵۹.
  6. طقوش و جعفریان، دولت امویان، ص۸۹؛ حسینی، سید امیر، بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری، ص۲۳۶.
  7. مقریزى، النّزاع و التّخاصم، ص۸.
  8. سیوطى، تاریخ الخلفا، ص۲۱۹.
  9. سیوطى، تاریخ الخلفا، ص۲۱۸.
  10. تاریخ یعقوبى، ج۲، ص۱۹۰، چاپ اوّل، بیروت، انتشارات اعلمى، ۱۴۳۴ هجرى.
  11. مختصر تاریخ دمشق، ج۱۵، ص۲۱۹، شرح‌حال عبدالملک بن مروان، شماره ۲۱۰.
  12. تاریخ ابن کثیر، ج۹، ص۶۴.
  13. تاریخ قضاعى، ص۷۲.
  14. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۷، ص ۸۹.
  15. یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۸۰ - ۱۸۱. مقایسه کنید با: خلیفة بن خیاط، تاریخ خلیفة بن خیاط، ج۱، ص ۲۶۰.
  16. طقوش و جعفریان، دولت امویان، ص۹۰.
  17. یعقوبى، ج۲، ص۳۱۱.
  18. شرح ابن ابى الحدید، ج۱۵، ص۲۵۷.
  19. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۷، ص ۹۱.
  20. نهایة الإرب، ج۲۱، ص۳۳۴.
  21. تاریخ ابن کثیر، ج۹، ص۱۳۲.
  22. تهذیب التّهذیب، ج۲، ص۳۱۱.
  23. شذرات الذّهب، ج۱، ص۱۰۶- ۱۰۷.
  24. مروج الذّهب، ج۳، ص۸۶.
  25. حیاة الحیوان، ج۱، ص۱۶۷.
  26. تهذیب التّهذیب، ج۲، ص۲۱۱؛ تیسیر الوصول، ج۴، ص۳۱؛ التنبیه و الاشراف، ص۳۱۸؛ معجم البلدان، ج۵، ص۳۴۹.
  27. حیاة الحیوان، ج۱، ص۱۷۰، تاریخ طبرى.
  28. ابن سعد، طبقات، ج۶، ص۶۶.
  29. مروج الذّهب، ج۳، ص۷۴.
  30. حیات الحیوان، ج۱، ص۱۷۱.
  31. تهذیب التّهذیب، ج۲، ص۲۱۱.
  32. مقریزى، النّزاع و التّخاصم، ص۲۷؛ رسائل جاحظ، ص۲۹۷.
  33. شرح نهج البلاغه، ج۱۵، ص۲۴۲.
  34. العقد الفرید، ج۳، ص۱۴۹.
  35. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج۱۱، ص۴۳- ۴۴؛ تاریخ الشّیعه، ص۴۰.
  36. حیاة الامام حسن بن على، ج۲، ص۳۳۶.
  37. تاریخ یعقوبى، ج۳، ص۶۸.
  38. مروج الذّهب، ج۳، ص۶۸.
  39. أنا ابن جلا و طلاع الثنايا *** متى أضع العمامة تعرفوني.
  40. تهذیب تاریخ دمشق ابن عساکر، ج۴، ص۵۰؛ سیوطى، تاریخ الخلفا، ص۸۴؛ تاریخ ابن کثیر، ج۹، ص۶۳.
  41. حیات الحیوان، ج۱، ص۱۷۰.
  42. معجم البلدان، ج۵، ص۳۴۹.
  43. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۷، ص ۹۳.
  44. خلیفة بن خیاط، تاریخ خلیفة بن خیاط، ج۱، ص۲۷۵.
  45. ابن‌اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۴، ص۸۳ - ۸۴، ۹۴ و ۹۶ - ۹۷.
  46. طقوش و جعفریان، دولت امویان، ص۱۳۴.
  47. اشاره به پیمان صلحی که میان عبدالملک بن مروان و امپراتور قسطنطین چهارم در آغاز خلافت عبدالملک در سال ۸۶/ ۶۸۵ بسته شد. رستم، اسد، الروم فی سیاستهم و حضارتهم و دینهم و ثقافتهم و صلاتهم بالعرب، ج۱، ص۲۶۴.
  48. مترجم: همان مَرَدَه هستند.
  49. درباره شورشیان ر. ک: بلاذری، فتوح البلدان، ص۲۱۷ - ۲۲۳، به ایشان جراجمه هم می‌گفتند؛ به دلیل اینکه منسوب به شهرستان جرجومه بودند.
  50. Michel le Syrienne chronique: II PP ۴۶۹-۴۷۰..
  51. ابن‌اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۴، ص۱۸.
  52. رستم، الروم فی سیاستهم و حضارتهم و دینهم و...، ج۱، ص۲۶۶ - ۲۶۷.
  53. ابن‌اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۴ ص۲۸ - ۲۹.
  54. Theophanes: chronographia، p.۸۰۲..
  55. یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۰۳؛ خلیفة بن خیاط، تاریخ خلیفة بن خیاط، ج۱، ص۲۷۵، ابن‌اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۴، ص۵۵.
  56. ابن‌اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۴، ص۷۵.
  57. جانشین امپراتور لیونتیوس در سال ۶۹۸ میلادی.
  58. اشاره به نقش ارمنستان در درگیری‌های اسلام و روم دارد. ارمنستان به دلیل اینکه میان دو حکومت واقع شده بود، از ثبات لازم برخوردار نبود و با هیچ‌کدام از طرفین دوستی مشخصی نداشت.
  59. ابن‌اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۴، ص۹۴.
  60. طقوش و جعفریان، دولت امویان، ص۱۳۴.
  61. ابن‌تغری بردی، النجوم الظاهرة فی الملوک مصر والقاهره، ج۱، ص۱۶۰.
  62. ابن عبدالحَکَم، فتوح إفریقیا و الأندلس، ص۲۶۹؛ ابن‌عذاری، البیان المغرب فی أخبار الأندلس والمغرب، ج۱، ص۳۲.
  63. ابن عذاری، البیان المغرب فی أخبار الأندلس والمغرب، ص۳۴ - ۳۵.
  64. ابن عذاری، البیان المغرب فی أخبار الأندلس والمغرب، ص۲۵.
  65. ابن عذاری، البیان المغرب فی أخبار الأندلس والمغرب، ص۳۴ - ۳۵.
  66. ابن عذاری، البیان المغرب فی أخبار الأندلس والمغرب، ص۲۵.
  67. ابن عبدالحَکَم، فتوح إفریقیا و الأندلس، ص۲۷۰؛ ابن‌عذاری، البیان المغرب فی أخبار الأندلس والمغرب، ج۱، ص۲۵.
  68. مرحله نخست در پی شهادت عُقْبَه و مرحله دوم در پی شهادت زهیر بن قیس و مرحله سوم بر اثر شکست حَسّان.
  69. ابن‌عذاری، البیان المغرب فی أخبار الأندلس و المغرب، ج۱، ص۲۶.
  70. ابن‌اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۴، ص۹۴.
  71. ابن‌اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۴، ص۹۴.
  72. ابن عبدالحَکَم، فتوح إفریقیا و الأندلس، ص۲۷۱؛ ابن‌اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۴، ص۳۲.
  73. البکری، عبدالله بن عبدالعزیز، معجم ما استعجم، ج۱، ص۳۷.
  74. طقوش و جعفریان، دولت امویان، ص۱۳۷.
  75. بیضون، ملامح التیارات السیاسیة فی القرن الاول الهجری، ص۲۷۳.
  76. طقوش و جعفریان، دولت امویان، ص۱۴۱.
  77. حلّاق، دراسات فی تاریخ الحضارة الاسلامیه، ص۴۱.
  78. سالم، تاریخ البحریة الاسلامیة فی المغرب والأندلس، ص۵۲۴.
  79. حلّاق، دراسات فی تاریخ الحضارة الاسلامیة، ص۴۳.
  80. طقوش و جعفریان، دولت امویان، ص۱۴۱.
  81. سالم، تاریخ البحریة الاسلامیة فی المغرب والأندلس، ص۶۸۴.
  82. کاغذها رومی بود و بیشتر افرادی که در مصر بودند مسیحی و بر دین پادشاه روم بودند، و به شکل رومی حاشیه‌دوزی می‌کردند، و حاشیه‌دوزی آنها، پدر، پسر و روح القدس بود. در صدر اسلام کار آنها چنین بود. عبدالملک که مرد زیرکی بود بر این کار آگاه شد. روزی به کار یکی از این قرطاس‌ها نگریست، به او دستور داد که آن را عربی کند، وی چنین کرد. عبدالملک پس از اطلاع، آن را نپسندید. به کارگزارانش در مصر یعنی برادرش عبدالعزیز دستور داداین نوع حاشیه دوزی را بر لباس، کاغذ و... از میان بردارد و صنعت‌گران این حرفه را وادارد سوره توحید را حاشیه‌دوزی کنند. پیرامون این حادثه ر. ک: بیهقی، ابراهیم بن محمد، المحاسن و المساوی، ص۴۶۷.
  83. ر.ک: المقریزی، شذور العقود فی ذکر النقود القدیمه، ص۶؛ فهمی عبدالرحمان، النقود العربیه، ص۲۸.
  84. بیهقی، المحاسن والمساوی، ص۴۶۹.
  85. بیهقی، المحاسن والمساوی، ص۴۶۷ - ۴۷۰.
  86. «سپاس، خداوند، پروردگار جهانیان را» سوره فاتحه، آیه ۲.
  87. «محمد، پیامبر خداوند است» سوره فتح، آیه ۲۹.
  88. «هیچ خدایی جز خداوند نیست» سوره صافات، آیه ۳۵.
  89. بلاذری، فتوح البلدان، ص۶۵۴؛ بیهقی، المحاسن والمساوی، ص۴۶۹.
  90. حلّاق، دراسات فی تاریخ حضارة الاسلامیه، ص۱۰۹.
  91. طقوش و جعفریان، دولت امویان، ص۱۴۲.
  92. مروج الذهب، ج۲، ص۱۰۸.
  93. الاخبار الطوال، ص۳۵۷.
  94. کامل، ج۱۲، ص۲۲۲.
  95. الاخبار الطوال، ص۳۵۴.
  96. الاخبار الطوال، ص۳۵۵.
  97. مروج الذهب، ج۲، ص۱۰۹.
  98. مادر مصعب رباب دختر انیف بن عبید بن مصاد بن کعب بن علیم بن جناب از قبیله کلب است. (طبقات کبری، ج۵، ص۲۹۸)
  99. کامل، ج۱۲، ص۲۲۳-۲۲۴.
  100. مروج الذهب، ج۲، ص۱۰۹.
  101. مروج الذهب، ج۲، ص۱۱۱-۱۱۰.
  102. الاخبار الطوال، ص۳۵۶.
  103. مروج الذهب، ج۲، ص۱۱۲.
  104. کامل، ج۱۲، ص۲۳۷.
  105. حسینی، سید امیر، بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری، ص۲۳۹.
  106. طبری، تاریخ الرسل و الملوک، ج۶، ص۴۱۳ و ۴۱۶ - ۴۱۷.
  107. طبری، تاریخ الرسل و الملوک، ج۶، ص۴۱۸ - ۴۱۹.
  108. طقوش و جعفریان، دولت امویان، ص۱۴۴.