حضرت موسی علیه السلام: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱: خط ۱:
{{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = پیامبران | عنوان مدخل  = | مداخل مرتبط = [[حضرت موسی در قرآن]] - [[حضرت موسی در علوم قرآنی]] - [[حضرت موسی در نهج البلاغه]] - [[حضرت موسی در معارف مهدویت]]| پرسش مرتبط  = }}
{{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = پیامبران | عنوان مدخل  = | مداخل مرتبط = [[حضرت موسی در قرآن]] - [[حضرت موسی در علوم قرآنی]] - [[حضرت موسی در نهج البلاغه]] - [[حضرت موسی در تاریخ]] - [[حضرت موسی در معارف مهدویت]]| پرسش مرتبط  = }}


== نام و نسب ==
== نام و نسب ==

نسخهٔ ‏۲۵ آوریل ۲۰۲۳، ساعت ۰۹:۱۴

نام و نسب

حضرت موسی (ع) فرزند عمران، یکی از پیامبران بزرگ و اوالعزم است که در سرزمین مصر و در میان بنی اسرائیل به دنیا آمد. چون فرعون که طاغوت زمان او بود، پسران را می‌‌کشت تا مبادا آن موسای موعود که زوال حکومتش به دست او خواهد بود به دنیا آید، مادر موسی فرزند خود را در صندوقی نهاد و به دستور خدا به رود نیل افکند. درباریان فرعون آن را از آب گرفتند. موسی در دربار فرعون بزرگ شد، ولی هجرت کرد و چند سالی به خدمتکاری نزد حضرت شعیب پرداخت، با یکی از دختران شعیب ازدواج کرد، سپس در چهل سالگی در کوه طور به پیامبری مبعوث شد و مردم و فرعون و درباریان را به خدای یگانه دعوت کرد. معجزه او عصای او بود و کتاب آسمانی‌اش تورات نام داشت. بنی اسرائیل را از چنک فرعون نجات داد و به سرزمین موعود برد. دین او را "یهودیت" گویند. چون از لقب‌های او کلیم بود (موسای کلیم الله) پیروان او را کلیمی و یهودی گویند. در قرآن کریم، داستان‌های متعددی از او در ارتباط با قوم بنی اسرائیل، فرعون، هامان، قارون، جادوگران، سامری، عبور از نیل، خضر و... آمده است. برادرش هارون در دعوت دینی او را کمک می‌کرد. سرانجام حدود ۱۵۰۰ سال پیش از میلاد، در نزدیکی کوه‌های طور سینا در مصر درگذشت و همان جا به خاک سپرده شد. برخی هم معتقدند قبر او در فلسطین است[۱].

سرگذشت تاریخی

تولد و کودکی

دستگاه فرعون برنامۀ وسیعی برای کشتن «نوزادان پسر» از بنی‌اسرائیل ترتیب داده بود، و حتی قابله‌های فرعون مراقب زنان باردار بنی‌اسرائیل بودند. در این میان یکی از این قابله‌ها با مادر موسی دوستی داشت (حمل موسی مخفیانه صورت گرفت و چندان آثاری از حمل در مادر نمایان نبود) هنگامی که احساس کرد تولد نوزاد نزدیک شده به سراغ قابلۀ دوستش فرستاد و گفت: ماجرای من چنین است فرزندی در رحم دارم و امروز به محبت و دوستی تو نیازمندم. هنگامی که موسی تولد یافت از چشمان او نور مرموزی درخشید، چنانکه بدن قابله به لرزه درآمد، و برقی از محبت در اعماق قلب او فرو نشست، و تمام زوایای دلش را روشن ساخت. در حدیثی از امام باقر(ع) می‌خوانیم موسی چنان بود که هر کس او را می‌دید دوستش می‌داشت». زن قابله رو به مادر موسی کرد و گفت: من در نظر داشتم ماجرای تولد این نوزاد را به دستگاه حکومت خبر دهم، تا جلادان بیایند و این پسر را به قتل رسانند (و من جایزۀ خود را بگیرم) ولی چه کنم که عشق شدیدی از این نوزاد در درون قلبم احساس می‌کنم! حتی راضی نیستم مویی از سر او کم شود با دقت از او حفاظت کن، من فکر می‌کنم دشمن نهایی ما سرانجام او باشد!.[۲]

از وهب بن منبه نقل شده است که وقتی سال به دنیا آمدن موسی(ع) رسید، فرعون به قابله‌ها دستور داد با دقت تمام زنان را تفتیش کنند و بنگرند تا کدام یک از آنها حامله است، ولی از آنجا که خدا می‌خواست، در مادر موسی هیچ اثری از آبستنی ظاهر نشد. نه شکمش برآمدگی پیدا کرد و نه رنگش تغییر کرد و نه شیر در پستانش پدید آمد، از این رو قابله‌های شهر به او کاری نداشتند و در آن شبی که موسی به دنیا آمد، به جز دختر یوکابد (مریم) خواهر موسی، کس دیگری از ولادت او مطلع نشد[۳]. در روایت صدوق آمده است که فرعون قابله‌ای را مخصوص مادر موسی گماشته بود که در هر حال با وی بود و چون وی حامله شد، قابله دید که آن زن روز به روز رنگش زرد و لاغر می‌شود. روزی بدو گفت: دخترکم! چرا هر روز زرد می‌شوی و گوشتت آب می‌شود؟ مادر موسی در جواب گفت: برای آن‌که اگر من فرزندی به دنیا بیاورم، او را می‌گیرند و سر می‌برند. قابله که محبتی از آن مولود در دلش جای‌گیر شده بود، بدو گفت: غم مخور که من ولادت او را پنهان خواهم کرد. مادر موسی سخن او را باور نکرد تا وقتی که موسی به دنیا آمد. آن زن قابله پیش یوکابد آمد و به جای آن‌که به مأموران گزارش ولادت آن مولود را بدهد، به پرستاری وی مشغول شد و او را در بستر خوابانید. سپس نزد مأموران که بیرون در خانه منتظر گزارش قابله بودند آمد و به ایشان گفت: به دنبال کار خود بروید که از این زن فقط مقداری خون آمد و فرزندی نزایید.

مأموران رفتند و مادر موسی با خاطری آسوده به شیر دادن و تربیت فرزند دل‌بند خود مشغول شد تا وقتی که بر اثر گریه طفل ترسید مبادا مأموران و همسایه‌ها از وجود چنین نوزادی در خانه او مطلع گردند و در صدد قتل او برآیند[۴]. قرآن کریم دنباله داستان را چنین نقل می‌کند: «به مادر موسی وحی کردیم که او را شیر بده و چون بیمناک شدی به دریایش افکن و اندوهناک مباش که ما او را به تو باز می‌گردانیم و از پیغمبرانش خواهیم کرد»[۵]. برخی از اهل تاریخ، مثل عبدالوهاب نجار در کتاب قصص الانبیاء گفته‌اند: موسی(ع) سه ماه نزد مادر بود و آن‌گاه مادرش ترسید که مطلب فاش شود و به دستور خدای تعالی او را به دریا افکند. در سوره مبارکه طه آمده است که خدای تعالی در زمره نعمت‌هایی که به موسی(ع) عنایت فرموده، بدو می‌گوید: «بار دیگر نیز به تو منت نهادیم، آن‌گاه که به مادرت آن‌چه لازم بود، وحی کردیم که او را در تابوت (و صندوق) بگذار و آن را به دریا افکن تا دریا او را به ساحل افکند و دشمن من و دشمن او وی را برگیرد.»..[۶] تا به آخر آیه. مادر موسی(ع) طبق فرمان الهی، در صدد تهیه صندوقی بر آمد تا موسی را در آن بگذارد و به رود نیل افکند. طبق برخی از روایات طرز ساختن آن صندوق را نیز خداوند به او الهام کرد. به گفته برخی از مورخان، برای ساخت آن صندوق، از حزقیل یا حزبیل که از قبطیان بود، ولی به خدای جهان ایمان داشت و شغل او نجاری بود، کمک خواست تا برای وی صندوقی بسازد و پس از اینکه صندوق ساخته شد، موسی را میان پارچه و پنبه پیچید و در آن صندوق گذاشت و اطراف آن را قیر اندود کرد و سوراخ‌های آن را با قیر گرفت. آن‌گاه طبق گفته برخی شبانه به کنار رود نیل آمد و صندوق را به آب انداخت[۷].[۸]

افتادن در رود نیل

مادر موسی(ع) فرزندش را به امواج نیل سپرد، اما بعد از این ماجرا طوفانی شدید در قلب او وزیدن گرفت، جای خالی نوزاد که تمام قلبش را پر کرده بود، کاملاً محسوس بود. نزدیک بود فریاد کشد و اسرار درون دل خود را برون افکند. نزدیک بود نعره زند و از جدایی فرزند ناله سر دهد. اما لطف الهی به سراغ او آمد و چنانکه قرآن گوید: «قلب مادر موسی از همه چیز جز یاد فرزندش تهی گشت، و اگر ما قلب او را با نور ایمان و امید محکم نکرده بودیم، نزدیک بود مطلب را افشا کند»[۹].

مادر بر اثر این لطف پروردگار آرامش خود را بازیافت، ولی می‌خواهد از سرنوشت فرزندش با خبر شود؛ لذا «به خواهر موسی سفارش کرد که وضع حال او را پیگیری کن»[۱۰]، خواهر موسی دستور مادر را انجام داد «و از دور ماجرا را مشاهده کرد»[۱۱] دید که صندوق نجاتش را فرعونیان از آب می‌گیرند. و موسی را از صندوق بیرون آورده در آغوش دارند. «اما آنها از وضع این خواهر بی‌خبر بودند»[۱۲]. به هر حال اراده خداوند به این تعلق گرفته بود که این نوزاد به مادرش به زودی برگردد و قلب او را آرام بخشد؛ لذا می‌فرماید: «ما همۀ زنان شیرده را از قبل بر او حرام کردیم»[۱۳].

وقتی موسی پستان این مادر را قبول کرد هامان وزیر فرعون گفت من فکر می‌کنم تو مادر واقعی او هستی! چرا در میان این همه زن تنها پستان تو را پذیرفت؟ گفت: ای پادشاه به خاطر این است که من زنی خوشبو هستم، و شیرم بسیار شیرین است، تاکنون هیچ کودکی به من سپرده نشده مگر اینکه پستان مرا پذیرفته است، حاضران این سخن را تصدیق کردند و هر کدام هدیه و تحفه گرانقیمتی به او دادند!. در حدیثی از امام باقر(ع) می‌خوانیم که فرمود: «سه روز بیشتر طول نکشید که خداوند نوزاد را به مادرش بازگرداند»! بعضی گفته‌اند این تحریم تکوینی شیرهای دیگران برای موسی به خاطر این بود که خدا نمی‌خواست از شیرهایی که آلوده به اموال دزدی و جنایت و رشوه و غصب حقوق دیگران است این پیامبر پاک بنوشد، او باید از شیر پاکی همچون شیر مادرش تغذیه کند تا بتواند بر ضد ناپاکی‌ها قیام کند و با ناپاکان بستیزد. و به این ترتیب «ما موسی را به مادرش باز گرداندیم تا چشمش روشن شود و غم و اندوهی در دل او باقی نماند، و بداند وعده الهی حق است اگر چه بیشتر مردم نمی‌دانند»[۱۴].

در اینجا سؤالی مطرح است و آن اینکه آیا فرعونیان مرسی را به مادر سپردند که او را شیر دهد و در خلال این کار همه روز یا گاه بگاه، کودک را به دربار فرعون بیاورد تا ملکۀ مصر دیداری از او تازه کند. و یا کودک را در دربار نگه داشتند و مادر موسی در فواصل معین می‌آمد و به او شیر می‌داد؟ دلیل روشنی بر هیچ‌یک از این دو احتمال نداریم اما احتمال اول نزدیک‌تر به نظر می‌رسد. و نیز بعد از پایان دوران شیرخوارگی، آیا موسی به کاخ فرعون منتقل شد یا رابطۀ خود را با مادر و خانواده نگه می‌داشت و میان این دو در رفت و آمد بود؟ بعضی گفته‌اند بعد از دوران شیرخوارگی، او را به فرعون و همسرش آسیه سپرد، و موسی در دامن آن دو و با دست آن دو پرورش یافت، و در اینجا داستان‌های دیگری از کارهای کودکانه اما پر معنی موسی نسبت به فرعون نقل کرده‌اند که ذکر همۀ آنها به درازا می‌کشد، اما این جمله که فرعون بعد از مبعوث شدن موسی به نبوت به او گفت: «آیا تو را در کودکی در دامان مهر خود پرورش ندادیم، و سال‌هایی از عمرت را در میان ما نبودی؟»[۱۵] نشان می‌دهد که موسی مدتی در کاخ فرعون زندگی کرده و سال‌هایی در آنجا درنگ نموده است.

دوران نوجوانی و جوانی

از تفسیر علی بن ابراهیم چنین استفاده می‌شود که موسی با نهایت احترام تا دوران بلوغ در کاخ فرعون ماند، ولی سخنان توحیدی او، فرعون را سخت ناراحت می‌کرد، تا آنجا که تصمیم قتل او را گرفت، موسی کاخ را رها کرد و وارد شهر شد که با نزاع دو نفر که یکی از قبطیان و دیگری از سبطیان بود روبرو گشت.

قرآن می‌گوید: «موسی(ع) در موقعی که اهل شهر در غفلت بودند وارد شهر شد»[۱۶]. این شهر کدام شهر بوده؟ روشن نیست، اما به احتمال قوی پایتخت مصر بوده است و به گفتۀ بعضی موسی بر اثر مخالفت‌هایی که با فرعون و دستگاه او داشت و روز به روز اوج می‌گرفت محکوم به تبعید از پایتخت مصر شد، ولی او با استفاده از فرصت خاصی که مردم در حال غفلت بودند وارد پایتخت گردید. موقعی که مردم شهر، کسب و کار خود را تعطیل کرده و کسی دقیقاً مراقب اوضاع شهر نبود، اما اینکه این زمان دقیقاً چه موقعی بوده؟ بعضی گفته‌اند در آغاز شب بوده است که مردم کسب و کار را تعطیل می‌کنند، گروهی راهی خانۀ خود می‌شوند و گروهی نیز به تفریح و سرگرمی و شب‌نشینی می‌پردازند.

به هرحال موسی وارد شهر شد و در آنجا با صحنه‌ای روبرو گردید «دو نفر مرد را دید که سخت با هم گلاویز شده‌اند و مشغول زد و خورد هستند که یکی از آنها از شیعیان و پیروان موسی بود و دیگری از دشمنانش»[۱۷]. تعبیر قرآن به «شیعه» نشان می‌دهد که موسی از همان زمان ارتباط‌هایی با بنی‌اسرائیل برقرار کرده بود و گروهی پیرو داشت و احتمالاً آنها را برای مبارزه با دستگاه جبار فرعون به عنوان یک هستۀ مرکزی برگزیده بود.

هنگامی که مرد بنی‌اسرائیلی چشمش به موسی افتاد «از موسی (که جوانی نیرومند و قوی پنجه بود) در برابر دشمنش تقاضای کمک کرد»[۱۸]. موسی(ع) به یاری او شتافت تا او را از چنگال این دشمن ظالم ستمگر که بعضی گفته‌اند یکی از طباخان فرعون بود و می‌خواست مرد بنی‌اسرائیلی را برای حمل هیزم به بیگاری کشد نجات دهد «در اینجا موسی مشتی محکم بر سینۀ مرد فرعونی زد اما همین یک مشت کار او را ساخت و بر زمین افتاد و مرد»[۱۹]. بدون شک موسی قصد کشتن مرد فرعونی را نداشت، و از ادامۀ این داستان نیز به خوبی این معنی روشن می‌شود، نه به خاطر اینکه آنها مستحق قتل نبودند، بلکه به خاطر پیامدهایی که این عمل ممکن بود برای موسی و بنی‌اسرائیل داشته باشد. لذا بلافاصله موسی «گفت: این از عمل شیطان بود،؛ چراکه او دشمن و گمراه‌کنندۀ آشکاری است»[۲۰]. به تعبیر دیگر، او می‌خواست دست مرد فرعونی را از گریبان بنی‌اسرائیلی جدا کند. هر چند گروه فرعونیان مستحق بیش از این بودند، اما در آن شرائط اقدام به چنین کاری مصلحت نبود، و چنانکه خواهیم دید همین امر سبب شد که دیگر نتواند در مصر بماند و راه مدین را پیش گرفت. سپس قرآن از قول موسی چنین می‌گوید: «او گفت: پروردگارا! من به خویشتن ستم کردم، مرا ببخش، و خداوند او را بخشید، که او آمرزنده و مهربان است»[۲۱].

مسلماً موسی در اینجا گناهی مرتکب نشد، بلکه در واقع ترک اولائی از او سر زد که نمی‌بایست چنین بی‌احتیاطی کند تا به دردسر و زحمت و رنج بیفتد او در برابر همین ترک اولی از خدا تقاضای عفو کرد و خدا نیز او را مشمول لطفش قرار داد. «موسی گفت: به شکرانه این نعمت که مرا مشمول عفو خود قرار دادی و در چنگالی دشمنان گرفتار نساختی، و به شکرانه تمام نعمت‌هایی که از آغاز تاکنون به من مرحمت کردی من هرگز پشتیبانی از مجرمان نخواهم کرد و یار ستمکاران نخواهم بود»[۲۲].

بلکه همیشه به یاری مظلومان و رنجدیدگان خواهم شتافت، منظورش از این جمله این بود که من هرگز با فرعونیان مجرم و گنهکار همکاری نخواهم کرد بلکه در کنار ستمدیدگان بنی‌اسرائیل خواهم بود[۲۳].

کشته شدن یکی از فرعونیان به سرعت در مصر منعکس شد و شاید کم و بیش از قرائن معلوم بود که قاتل او یک مرد بنی‌اسرائیلی است، و شاید نام موسی هم در این میان بر سر زبان‌ها بود.

ماجرا به فرعون و اطرافیان او رسید و تکرار این عمل را تهدیدی بر وضع خود گرفتند، جلسۀ مشورتی تشکیل دادند و حکم قتل موسی صادر شد. در این هنگام یک حادثه غیر منتظره موسی را از مرگ حتمی رهایی بخشید و آن اینکه «مردی از دورترین نقطه شهر (از مرکز فرعونیان و کاخ فرعون) به سرعت خود را به موسی رساند و گفت ای موسی این جمعیت برای کشتن تو به مشورت نشسته‌اند، فوراً از شهر خارج شو که من از خیرخواهان توام»[۲۴].

هجرت به مدین

موسی تصمیم گرفت که به سوی سرزمین «مدین» که شهری در جنوب شام و شمال حجاز بود و از قلمرو مصر و حکومت فرعونیان جدا محسوب می‌شد برود.[۲۵]

ازدواج در مدین

موسی به خانه شعیب آمد، خانه‌ای ساده و روستایی، خانه‌ای پاک و مملو از معنویت، بعد از آنکه سرگذشت خود را برای شعیب بازگو کرد، یکی از دخترانش زبان به سخن گشود و با این عبارت کوتاه و پرمعنی به پدر پیشنهاد استخدام موسی برای نگهداری گوسفندان کرد «گفت: ای پدر! این جوان را استخدام کن،؛ چراکه بهترین کسی که می‌توانی استخدام کنی آن کسی است که قوی و امین باشد»[۲۶] او هم امتحان نیرومندی خود را داده هم پاکی و درستکاری را. دختری که در دامان یک پیامبر بزرگ پرورش یافته باید این چنین مؤدبانه و حساب شده سخن بگوید و در عبارتی کوتاه و با کمترین الفاظ حق سخن را ادا کند. این دختر از کجا می‌دانست که این جوان هم نیرومند است و هم درستکار؟ با اینکه نخستین بار که او را دیده بر سر چاه بوده و سوابق زندگیش برای او روشن نیست. پاسخ این سؤال معلوم است: قوت او را به هنگام کنار زدن چوپان‌ها از سر چاه برای گرفتن حق این مظلومان و کشیدن دلو سنگین یک تنه از چاه فهمیده بود، و امانت و درستکاریش آن زمان روشن شد که در مسیر خانه شعیب راضی نشد دختر جوانی پیش روی او راه برود،؛ چراکه باد ممکن بود لباس او را جابجا کند. به علاوه از خلال سرگذشت صادقانه‌ای که برای شعیب نقل کرد نیز قدرت او در مبارزه با قبطیان روشن می‌شد و هم امانت و درستی او که هرگز با جباران سازش نکرد، و روی خوش نشان نداد.

در اینجا شعیب از پیشنهاد دخترش استقبال کرد، رو به موسی نموده چنین «گفت: من می‌خواهم یکی از این دو دخترم را به همسری تو درآورم به این شرط که هشت سال برای من کار کنی!»[۲۷]. سپس افزود «و اگر هشت سال را تا ده سال افزایش دهی محبتی کرده‌ای، اما بر تو واجب نیست!». موسی به عنوان موافقت و قبول این عقد «گفت: این قراردادی میان من و تو باشد» البته «هر کدام از این دو مدت (هشت سال یا ده سال) را انجام دهم ستمی بر من نخواهد بود و در انتخاب آن آزادم»[۲۸]. و برای محکم کاری و استمداد از نام پروردگار افزود: «و خدا بر آنچه ما می‌گوییم شاهد و گواه است»[۲۹]. و به همین سادگی موسی داماد شعیب شد! نام دختران شعیب را «صفوره» (یا صفورا) و «لیا» نوشته‌اند که اولی با موسی ازدواج کرد.

هیچکس دقیقاً نمی‌داند در این ده سال بر موسی چه گذشت اما بدون شک این ده سال از بهترین سال‌های عمر موسی بود، سال‌هایی گوارا، شیرین و آرامبخش سال‌های سازندگی و آمادگی برای یک مأموریت بزرگ. در حقیقت ضرورت داشت که موسی(ع) یک دوران ده ساله را در غربت و در کنار یک پیامبر بزرگ بگذراند و شبانی کند، تا اگر خوی کاخ‌نشینی بر فکر و جان او اثر گذاشته است به کلی شستشو شود، موسی باید در کنار کوخ‌نشینان باشد، از دردهای آنها آگاه گردد و برای مبارزه با کاخ‌نشینان آماده شود. از سوی دیگر موسی باید زمان طولانی برای تفکر در اسرار آفرینش، و خود‌سازی در اختیار داشته باشد، کجا بهتر از بیابان مدین؟ و کجا بهتر از خانۀ شعیب بود؟ مأموریت یک «پیامبر اولواالعزم» ساده نیست که به آسانی بتوان عهده‌دار آن شد، بلکه می‌توان گفت مأموریت موسی بعد از پیامبر اسلام در میان پیامبران از یک نظر از همه سنگین‌تر بود، مبارزه با بزرگترین جباران روی زمین کردن و به اسارت قوم بزرگی پایان بخشیدن، و آثار فرهنگ اسارت را از روح آنها شستشو دادن کار آسانی نیست.

شعیب برای قدردانی از زحمات موسی قرار گذاشته بود گوسفندانی که با علائم مخصوصی متولد می‌شوند به او ببخشد، اتفاقاً در آخرین سال که موسی عزم داشت با شعیب خداحافظی کند و به سوی مصر بازگردد، تمام یا غالب نوزادان گوسفند با همان ویژگی متولد شدند. و شعیب نیز با کمال میل آنها را به موسی داد. بدیهی است موسی به این قانع نیست که تا پایان عمر شبانی کند - هر چند محضر شعیب برای او بسیار مغتنم بود - او باید به یاری قوم خود بشتابد که در زنجیر اسارت گرفتارند و در جهل و نادانی و بی‌خبری غوطه‌ورند. او باید به بی‌عدالتی‌ها در مصر پایان بخشد، بت‌ها را بشکند، طاغوتیان را ذلیل، و مظلومان را به یاری خدا عزیز کند و یک احساس درونی موسی را به این سفر تشویق می‌کرد. سرانجام اثاث و متاع و گوسفندان خود را جمع‌آوری کرد و بار سفر را بست. ضمناً از تعبیر به «اهل» که در آیات متعددی از قرآن آمده استفاده می‌شود که موسی غیر از همسرش در آنجا فرزند یا فرزندانی همراه داشت. روایات اسلامی نیز این معنی را تأیید می‌کند و در تورات در سفر خروج به آن تصریح شده است، به علاوه همسرش در آن موقع باردار بود.[۳۰]

ازدواج با دختر شعیب

گویا شعیب با شنیدن سرگذشت موسی(ع) و مشاهده اخلاق و کمالات آن حضرت، مایل شد تا او را به طریقی نزد خود نگاه دارد و برای نگهداری و چرانیدن گوسفندان خود، چند سالی از وجود او استفاده کند و شاید در فکر این بود که با چه شرایطی این مطلب را به موسی پیشنهاد دهد. در این جا یکی از دختران - که به گفته جمعی دختر بزرگ شعیب بود- به سخن آمد و گفت: «پدر جان! او را اجیر کن که بهترین اجیری که می‌شود گرفت آن کسی است که نیرومند و امین باشد (و این مرد چنین است)»[۳۱]. شعیب رو به دختر کرد و فرمود: نیرویش را از آب دادن گوسفندان و کشیدن آب به تنهایی از چاه دانستی، ولی امانتش را از کجا فهمیدی؟ دختر در پاسخ، جریانی را که در راه آمدن به خانه اتفاق افتاد و این که موسی برای ندیدن پست و بلندی‌های بدن او، تکلیف کرد تا پشت سرش بیاید را برای پدر بازگفت. سخن دختر زمینه را از هر جهت برای پیشنهاد شعیب فراهم کرد و او فرمود: «من می‌خواهم یکی از دو دختر خود را به ازدواج (و همسری) تو درآورم به شرط آن‌که هشت سال اجیر من شوی و اگر ده سال را تمام کنی (و دو سال دیگر بر آن بیفزایی) به اختیار خود کرده‌ای (و تفضلی است که درباره من نموده‌ای، ولی من تو را ملزم به ده سال نمی‌کنم) و نمی‌خواهم با تو سختی (یا سخت‌گیری) کنم و مرا ان شاء اللّه از مردمان صالح خواهی یافت»[۳۲]. و خواهی دید که به عهد خود وفادارم و در برخورد با مردم سخت‌گیر نیستم. موسی(ع) پیشنهاد شعیب را پذیرفت و در پاسخ وی گفت: «همین قرار میان من و تو باشد و هر یک از دو مدت را به پایان بردم، به من ظلمی نشود و خدا بر آن‌چه می‌گوییم شاهد و گواه است»[۳۳] بدین ترتیب موسی به دامادی شعیب در آمد و با دخترش - که بیشتر نام او را صفورا نوشته‌اند -ازدواج کرد و در کنار شعیب زندگی جدیدی را آغاز نمود و با کمال صداقت و درست‌کاری به خدمت وی مشغول شد.[۳۴]

دعوت فرعون به دین الهی

احتجاج با فرعون

موسی و هارون سخن را از این جا آغاز کردند و گفتند: «ما فرستاده پروردگار جهانیانیم بنی‌اسرائیل را با ما بفرست و از قید اسارت و ستم رها ساز». فرعون برای تحقیر موسی و تکذیب سخن او نخست در جواب آن حضرت گفت: «مگر ما نبودیم که تو را در کودکی نزد خود تربیت کردیم و سال‌ها از عمر خویش را در میان ما به سر بردی؟» سپس به داستان قتل آن مرد قبطی اشاره کرد و ادامه داد: و... «آن کاری را که نباید بکنی کردی و (سپاس ما را نداشتی) کفران نعمت ما کردی!»[۳۵] بدین ترتیب خواست بگوید که سابقه تو نزد ما به خوبی روشن است و ما تو را از کودکی بزرگ کردیم و وضع تو را می‌دانیم. پس از کجا به رسالت رسیدی و فرستاده پروردگار جهانیان گشتی؟ موسی در جواب او فرمود: «آن روز که من آن کار را کردم (و آن مرد را کشتم) از سرانجام آن آگاه نبودم (و نمی‌دانستم منجر به قتل آن مرد می‌شود و من ناچار به ترک وطن می‌شوم) و چون از شما ترسیدم فرار کردم و پروردگارم به من حکمفرزانگی) بخشید و از پیغمبرانم قرار داد.»..[۳۶]

به دنبال آن در پاسخ آن قسمت که گفته بود: «ما تو را در کودکی نزد خود تربیت کردیم.».. و می‌خواست ضمن تحقیر موسی منتی هم بر سر آن حضرت بگذارد فرمود: «مگر این نعمتی است که منت آن را بر من می‌نهی در حالی که بنی‌اسرائیل را به بردگی گرفته‌ای؟»[۳۷] یعنی منشأ آن ماجرا نیز ظلم و ستم تو بود که بنی‌اسرائیل را بردگان خود دانسته و هر گونه ستمی را درباره آنان روا داشته‌ای تا آنجا که دستور سر بریدن پسران آنها را صادر کردی و آن دستور ظالمانه تو سبب شد که مرا به دریا اندازند و دست تقدیر به قصر تو و تحت کفالت تو در آورد... این چه منتی است که تو بر ما داری و چه نعمتی است که انتظار سپاس آن را از من داری؟ مگر ظلم و بیدادگری نعمت است یا زورگویی چون تو، حق سپاس بر کسی دارد و ولی نعمت مردم ستمدیده می‌گردد؟ این تو هستی که نعمت‌های خدا را ناسپاسی کرده و به جای دادگستری و رسیدگی به کار خلق خدا، آنها را به بردگی گرفته و هرگونه ستمی را در مورد آنها روا می‌داری!

فرعون که تا آن روز خود را در برابر چنین منطق نیرومند و زبان گویایی ندیده بود و هر چه می‌گفت، اطرافیان چاپلوس بدون چون و چرا تصدیق می‌کردند و بلکه جنایات و بیدادگری‌های او را پرده‌پوشی کرده و برای هر کدام بهانه‌ای تراشیده و به صورت حق جلوه می‌دادند و به صورت معبودی او را می‌پرستیدند، یکه‌ای خورد و قبل از آن‌که راه خشونت و تهدید پیش گیرد، خواست تا از همان راه تحقیر و احیاناً استهزا و تهمت موسی را از میدان بیرون برد و اگر این حربه‌ها کارگر نیفتاد، آن‌گاه با اسلحه تهدید و خشونت به میدان موسی بیاید. به همین منظور از موسی که گفته بود: «ما فرستاده پروردگار جهانیانیم» توضیح خواسته و پرسید: «پروردگار جهانیان چیست؟»[۳۸]. موسی در جواب گفت: «پروردگار آسمان‌ها و زمین و آن‌چه میان آنهاست، اگر اهل یقین هستید»[۳۹]. فرعون که خود را پروردگار مردم معرفی کرده بود و شاید خود او و بندگانش عقیده داشتند که در جهانی پروردگاری دارد، آسمان‌ها هر کدام پروردگاری دارد و زمین هم دارای پروردگار جدایی است و همه پروردگارها نیز در فرمان خدای جهان هستند[۴۰]، نمی‌توانستند معنای سخن موسی را درک کنند و چنین پروردگاری به طور مستقل و جدا برای آنها مصداق و مفهومی نداشت. همین انحطاط فکری و جهالت اطرافیان فرعون بهانه‌ای به او داد تا منظور خود را که همان تحقیر موسی بود عملی سازد و رو به اطرافیان خود کرده بگوید: «آیا نمی‌شنوید؟»[۴۱] یعنی نمی‌بینید که پایه معلومات و درک این مرد تا چه اندازه است که وقتی از او می‌پرسم «پروردگار جهانیان چیست؟» جواب را وارونه کرده و همان سخن را تکرار می‌کند! موسی(ع) که می‌خواست تا در همان نخستین برخورد با فرعون خدای یکتا را به او و اطرفیانش معرفی کند و به اشتباهی که از نظر پرستش داشتند واقفشان سازد، به تحقیر فرعون اهمیتی نداد و گفت: «پروردگار شما و پروردگار پدران گذشته‌تان»[۴۲].

یعنی این اشتباه است که شما خیال کرده‌اید هر عالمی را پروردگاری بوده و پروردگار شما نیز فرعون است و باید او را پرستش کنید، بلکه تمام این جهان هستی و موجودات بی‌شمار و همه شما و پدران گذشته و فرزندان آینده‌تان را یک پروردگار بیش نیست و او همان پروردگار جهانیان است که مرا به رسالت به سوی شما فرستاده است. فرعون که حربه‌ای به دستش افتاده بود و می‌خواست بیشترین استفاده را از آن بر ضد موسی بنماید، به دنبال گفتار قبلی خود گفت: «این شخص که به اصطلاح رسول شماست و به سوی شما فرستاده شده، دیوانه است»[۴۳]. موسی(ع) از سخن بازنایستاد و باز هم دنباله سخن را ادامه داد و فرمود: «پروردگار مشرق و مغرب و هر چه میان آنهاست، اگر می‌فهمید»[۴۴]. فرعون که دید با این هوچی‌گری‌ها نمی‌تواند موسی را از سخن باز دارد و حربه تهمت هم کارگر نیفتاد، به زور و تهدید متوسل شد و به موسی گفت: «اگر معبودی جز من بگیری (و غیر مرا پرستش کنی) تو را در زمره زندانیان قرار خواهیم داد»[۴۵]. و این که نگفت تو را به زندان می‌افکنم و گفت «تو را در زمره زندانیان قرار می‌دهم»، شاید برای آن بود که وضع سخت زندانیان و شکنجه‌های عجیب مأموران فرعون، برای همه روشن بود و مردم می‌دانستند اگر کسی زندانی شود و نامش در لیست زندانیان در آید، چه سرنوشت شومی در پیش دارد و چگونه در زیر دست و پای دژخیمان فرعون به بدترین وضع جان می‌دهد. موسی(ع) که گویا انتظار همین گفتار را می‌کشید و می‌خواست تا دشمن را با منطق نیرومند خویش از غرور و نخوت به زیر آورد وعجز و زبونی‌اش را بر وی آشکار سازد. در این جا دنباله سخن را رها کرد و فرمود: «اگرچه برای تو حجتی آشکار (و معجزه و دلیلی روشن بر صدق مدعای خویش) بیاورم؟»[۴۶]. فرعون گفت: «آن را بیاور اگر راست می‌گویی»[۴۷].[۴۸]

ارائه معجزات به فرعون

بدون شک پیامبران برای اثبات ارتباط خود با خدا نیاز به معجزه دارند و گرنه هر کس می‌تواند دعوی پیامبری کند، بنابراین شناخت پیامبران راستین از دروغین جز از طریق معجزه میسر نیست، این معجزه می‌تواند در محتوای خود دعوت و کتاب آسمانی پیامبر(ص) باشد، و نیز می‌تواند امور دیگری از قبیل معجزات حسی و جسمی باشد به علاوه معجزه در روح خود پیامبر(ص) نیز مؤثر است و به او قوت قلب و قدرت ایمان و استقامت می‌بخشد. به هر حال موسی(ع) پس از دریافت فرمان نبوت باید سند آن را هم دریافت دارد؛ لذا در همان شب پر خاطره، موسی(ع) دو معجزۀ بزرگ از خدا دریافت داشت. قرآن این ماجرا را بیان می‌کند: خداوند از موسی سؤال کرد: «چه چیز در دست راست تو است ای موسی»؟![۴۹] این سؤال ساده که توأم با لطف و محبت است علاوه بر اینکه موسی را که طبعاً در آن حال غرق طوفان‌های روحانی شده بود آرامش بخشید، مقدمه‌ای بود برای بازگو کردن یک حقیقت بزرگ. موسی در پاسخ «گفت این قطعه چوب عصای من است»[۵۰]. و از آنجا که مایل بود سخنش را با محبوب خود که برای نخستین بار در را به روی او گشوده است ادامه دهد، و نیز از آنجا که شاید فکر می‌کرد تنها گفتن این عصای من است کافی نباشد، بلکه منظور بازگو کردن آثار و فوائد آنست، اضافه کرد: «من بر آن تکیه می‌کنم و برگ درختان را با آن برای گوسفندانم فرو می‌ریزم علاوه بر این فوائد و نتایج دیگری نیز در آن دارم»[۵۱]. البته پیدا است، عصا برای صاحبان آن چه فوایدی دارد، گاهی از آن به عنوان یک وسیلۀ دفاعی در مقابل حیوانات موذی و دشمنان استفاده می‌کنند، گاهی در بیابان سایبان به توسط آن می‌سازند، گاه ظرف به آن بسته و از نهر عمیق آب می‌کشند. به هر حال موسی در تعجب عمیقی فرو رفته بود که در این محضر بزرگ این چه سؤالی است و من چه جوابی می‌گویم، آن فرما‌ن‌های قبل چه بود؟ و این استفهام برای چیست؟

«به موسی ندا داده شد که عصایت را بیفکن، و هنگامی که موسی عصا را افکند، به آن نگاه کرد دید همچون ماری است که با سرعت و شدت حرکت می‌کند، موسی ترسید و به عقب برگشت و حتی پشت سر خود را نگاه نکرده!»[۵۲]. روزی که موسی این عصا را برای خود انتخاب کرد تا هنگام خستگی بر آن تکیه کند و برای گوسفندان برگ‌های درختان را بریزد باور نمی‌کرد که در درونش چنین قدرت بزرگی به فرمان خدا نهفته باشد، و این عصای سادۀ چوپانی کاخ‌های بیدادگران را بلرزه در آورد، و چنین است موجودات این جهان که گاه در نظر ما کوچکند اما استعدادهای بزرگی در درون نهفته دارند که به فرمان خدا آشکار می‌گردد. در این هنگام بار دیگر موسی ندا را شنید که به او می‌گوید: «برگرد و نترس تو در امان هستی»[۵۳].[۵۴] موسی می‌بایست به این حقیقت آشنا شود که در محضر پروردگار امنیت مطلق حکمفرما است، آنجا جای ترس و خوف نیست.

معجزۀ نخستین آیتی از وحشت بود، سپس به او دستور داده می‌شود که به سراغ معجزۀ دیگرش برود که آیتی از نور و امید است و مجموع آن دو ترکیبی از «انذار» و «بشارت» خواهد بود، به او فرمان داده شد «دست خود را در گریبانت فروبر و بیرون آور، هنگامی که خارج می‌شود سفید و درخشنده است، بدون عیب و نقص»[۵۵]. این سفیدی و درخشندگی بر اثر بیماری برص و مانند آن نبود، نوری بود الهی که کاملاً تازگی داشت. مشاهدۀ این خارق عادت عجیب، در آن شب تاریک و در آن بیابان خالی، موسی را سخت تکان داد، و برای اینکه آرامش خویش را باز یابد دستور دیگری به او داده شد و دستور این بود: «دست‌هایت را بر سینه‌ات بگذار تا قلبت آرامش خود را باز یابد»[۵۶]. سپس همان ندا به موسی گفت: «این دو دلیل روشن از پروردگارت به سوی فرعون و اطرافیان او است که آنها قوم فاسقی بوده و هستند»[۵۷]. آری این گروه از طاعت پروردگار خارج شده‌اند، و طغیان را به حد اعلی رسانده‌اند، وظیفه تو است که آنها را نصیحت کنی و اندرز گویی، و اگر مؤثر نشد با آنها مبارزه نمایی.[۵۸]

به دنبال پیشنهاد اطرافیان فرعون جمعی از مأموران زبده به شهرهای مختلف مصر روان شدند و در هر جا ساحران ماهر را جستجو کردند، «سرانجام جمعیت ساحران برای وعده‌گاه روز معینی جمع‌آوری شدند»[۵۹]. و به تعبیر دیگر آنها را برای چنان روزی از قبل آماده کردند تا در موعد معین به میدان مبارزه گسیل شوند. منظور از «روز معین» آنچنان که از آیات سورۀ اعراف استفاده می‌شود یکی از روزهای عید معروف مصریان بوده که موسی(ع) آن را برای مبارزه تعیین کرد، و هدفش این بود که مردم فرصت بیشتری برای حضور در صحنه داشته باشند؛ زیرا اطمینان به پیروزی خود داشت، و می‌خواست قدرت آیات الهی، و ضعف فرعون و دستیارانش بر همگان آشکار گردد، و نور ایمان در دل‌های گروه بیشتری بدرخشد. از مردم نیز برای حضور در این میدان مبارزه دعوت شد: «و به مردم گفته شد آیا شما در این صحنه اجتماع می‌کنید؟!»[۶۰]. این تعبیر نشان می‌دهد که مأموران فرعون در این زمینه بسیار حساب شده کار می‌کردند، آنها می‌دانستند اگر مردم را اجبار به حضور کنند، ممکن است واکنش منفی نشان دهند،؛ چراکه هر کس فطرتاً از اجبار گریزان است؛ لذا گفتند چنانکه تمایل داشته باشید در این جلسه حضور پیدا کنید و قطعاً این طرز بیان افراد زیادتری را به آن جلسه کشانید. و به مردم گفته شد «هدف این است که اگر ساحران پیروز شوند که پیروزی آنها پیروزی خدایان ما است ما از آنان پیروی کنیم»[۶۱]. و آنچنان صحنه را گرم و داغ نماییم که دشمن خدایان ما برای همیشه از میدان بیرون رود!

روشن است که وجود تماشاچیان بیشتر، که ارتباط و پیوند با یک طرف مبارزه دارند هم مایه دلگرمی آنها است و به آنها روحیه می‌دهد، و هم سبب می‌شود که آنان نهایت کوشش خود را به کار گیرند و هم در موقع پیروزی توانایی دارند چنان جنجالی برپا کنند که حریف برای همیشه منزوی شود، و هم می‌توانند از آغاز مبارزه در طرف مقابل ایجاد وحشت کنند. آری مأموران فرعون با این امیدها مایل بودند مردم را در صحنه حاضر کنند و موسی نیز حضور چنین جمعی را از خدا می‌خواست که بتواند منظور خود را به عالی‌ترین وجهی پیاده کند. اینها همه از یکسو، از سوی دیگر «هنگامی که ساحران نزد فرعون آمدند و او را سخت در تنگنا دیدند به این فکر افتادند که برترین بهره‌گیری را کرده و امتیازهای مهمی از او بگیرند، به فرعون گفتند: آیا برای ما پاداش قابل ملاحظه‌ای خواهد بود اگر پیروز شویم»[۶۲]. فرعون که سخت در این بن بست گرفتار و درمانده بود حاضر شد برترین امتیازها را به آنها بدهد، بلافاصله «گفت: آری هر چه بخواهید می‌دهم، به علاوه شما در آن صورت از مقربان درگاه من خواهید بود!»[۶۳]. در واقع فرعون به آنها گفت شما چه می‌خواهید؟ یا مال است و یا مقام من هر دو را در اختیار شما می‌گذارم! این تعبیر نشان می‌دهد که قرب به فرعون تا چه حد در آن محیط و جامعه دارای اهمیت بوده که او به عنوان یک پاداش بزرگ از آن یاد می‌کند، و در حقیقت پاداشی از این بالاتر نیست که انسان به قدرت مطلوبش نزدیک گردد.

هنگامی که ساحران قول و قرارهای خود را با فرعون گذاردند و او وعدۀ پاداش و تقرب به درگاهش به آنان داد و آنها را دلگرم و مطمئن ساخت، به دنبال تهیه مقدمات کار رفتند، و در خلال مدتی که فرصت داشتند، طناب‌ها و عصاهای بسیار فراهم ساختند که ظاهراً درون آنها را خالی کرده و مادۀ شیمیایی مخصوصی (همچون جیوه) که در برابر تابش آفتاب سبک و فرار می‌شود در آن ریختند. سرانجام یوم موعود فرا رسید، و انبوه عظیمی از مردم در آن صحنه جمع شدند تا شاهد مبارزۀ تاریخی باشند، فرعون و اطرافیانش از یکسو و ساحران از سوی دیگر، و موسی و برادرش هارون از سوی سوم، در آنجا حضور یافتند. اما همانگونه که معمول قرآن است، این مقدمات را که از لابلای بحث‌های آینده روشن می‌شود حذف کرده وارد اصل سخن می‌گردد، در اینجا به ترسیم این صحنۀ سرنوشت‌ساز پرداخته می‌گوید: «موسی رو به سوی ساحران کرد و گفت: آنچه را می‌خواهید بیفکنید و هر چه دارید به میدان آورید»[۶۴]. از قرآن[۶۵] استفاده می‌شود این سخن را موسی هنگامی گفت که ساحران به او گفتند آیا تو پیشقدم می‌شوی و می‌افکنی یا ما؟!. این پیشنهاد موسی(ع) که از اطمینان خاطر او به پیروزی سرچشمه می‌گرفت و دلیل خونسردی او در برابر انبوه عظیم دشمنان و حامیان سرسخت فرعون بود، نخستین ضربه را بر پیکر ساحران وارد ساخت و نشان داد که موسی از آرامش روانی خاصی بهره‌مند است و به جای دیگری دل بسته و پشتگرم است. ساحران که غرق در غرور و نخوت بودند و حداکثر توان خود را به کار گرفته و به پیروزی خود امیدوار بودند «طناب‌ها و عصاهای خود را افکندند و گفتند: به عزت فرعون ما قطعاً پیروزیم!»[۶۶].

آری آنها همانند همۀ متملقان چاپلوس با نام فرعون شروع کردند و تکیه بر قدرت پوشالی او نمودند. در این هنگام چنانکه قرآن در جایی دیگر بیان کرده، عصاها و طناب‌های مخصوص به صورت مارهای کوچک و بزرگ به حرکت در آمدند[۶۷]، آنها مخصوصاً بخشی از وسایل سحر خود را از عصاها انتخاب کرده بودند تا به پندارشان با عصای موسی رقابت کنند و طناب‌ها را هم بر آن افزوده بودند که برتری خود را به ثبوت رسانند! در این هنگام غریو شادی از مردم برخاست و برق امید در چشمان فرعون و اطرافیانش درخشیدن گرفت، به گونه‌ای که از خوشحالی در پوست نمی‌گنجیدند و از مشاهدۀ این صحنۀ لذت‌بخش به وجد و سرور آمده بودند! صحنه‌ای را که ساحران به وجود آورده بودند بسیار مهم و حساب شده و هول‌انگیز بود. ساحران به ده‌ها هزار نفر بالغ می‌شدند، و تعداد وسائلی که از آن استفاده کردند نیز ده‌ها هزار وسیله بود، و با توجه به اینکه در آن عصر، ساحران آزموده و مجرب در مصر فراوان بودند این موضوع جای تعجب نیست. به خصوص اینکه قرآن می‌گوید[۶۸]: صحنه به اندازه‌ای عظیم و وحشت‌انگیز بود که حتی موسی در دل کمی ترسید، هر چند طبق صریح نهج‌البلاغه ترس او به خاطر این بوده است که مردم ممکن است آنچنان تحت تأثیر این صحنه عظیم قرار گیرند که بازگرداندن آنها مشکل باشد، به هر صورت همۀ آنها حکایت از عظمت این صحنه می‌کند.[۶۹]

عصا و ید بیضا

موسی(ع) بی‌درنگ عصای خویش را به زمین انداخت و ناگاه به صورت اژدهایی عظیم درآمد. به دنبال آن دست به گریبان برد و چون بیرون آورد، نوری از آن بر تافت که شعاعش چشم بینندگان را خیره کرد. داستان سرایان درباره هیبت اژدها و وحشتی که از دیدن آن به فرعون دست داد، داستان‌ها نوشته‌اند. از آن جمله ثعلبی در عرائس الفنون نوشته: هنگامی که موسی عصا را انداخت و به آن صورت وحشتناک درآمد، فرعون و اطرافیانش دیدند اژدهای مزبور دهان باز کرد و میان دو فک پایین و بالای او به قدری باز بود که تمامی قصر را فرا گرفت. یک لب را بر پایین و لب دیگر را بر بالای قصر گذاشت و پس از آن به سوی فرعون حمله کرد و خواست تا او را در کام خود گیرد. تماشاچیان و حاضران مجلس همگی از ترس گریختند و خود فرعون نیز وحشت کرد و فریاد زد: ای موسی! تو را به خدا و حق تربیتی که به گردن تو دارم سوگند می‌دهم که او را برگیری و شرش را از من دور سازی. من تعهد می‌کنم که به تو ایمان آورم و بنی‌اسرائیل را با تو بفرستم. در این وقت بود که موسی عصا را برگرفت و به حالت نخست بازگشت. به دنبال آن، معجزه ید بیضا را نیز نشان داد. فرعون با دیدن آن دو معجزه بزرگ و وعده‌ای که به موسی داده بود، خواست به وی ایمان آورد. اما هامان! وزیر مشاور و مخصوص فرعون، مانع این کار شد و بدو گفت: تو اکنون خدایی هستی که تو را پرستش می‌کنند، چگونه می‌خواهی با داشتن این مقام پیرو بنده‌ای گردی؟[۷۰]. در پاره‌ای از روایات نیز نظیر این داستان با مختصر اختلافی نقل شده است.

به هر صورت، فرعون که انتظار نداشت با این دو منظره هولناک و خیره کننده رو به رو شود و فکر نمی‌کرد موسی دارای چنین معجزاتی باشد، در کار خویش فروماند و چاره‌ای ندید جز آن‌که از راه عوام فریبی و تهمت، حق را پنهان و برای حفظ مقام خود، حس وطن پرستی مردم را تحریک کند و با خود هم دست سازد، باشد که بدین وسیله چند صباح دیگر پایه‌های لرزان کاخ استبداد و ستمگری خود را استوار سازد و به جنایات خود ادامه دهد. به همین منظور رو به اطرافیان کرد و گفت: «این مرد جادوگر ماهری است که می‌خواهد شما را به وسیله جادوی خویش از سرزمینتان بیرون کند و خود و خویشان و قومش، مالک و فرمان‌روای این سرزمین گردند. اکنون شما درباره او چه نظری دارید؟»[۷۱]. برخی گفته‌اند: نیروی اعجاز چنان او را سرگشته و نگران خویش ساخت که به طور کلی بزرگی مقام خود را فراموش کرد و به اندازه‌ای عجز و زبونی بر وی چیره شد که ندانست چه می‌گوید و خود را باخته و گم کرد. اطرافیان فرعون که پروردگار خود را آن چنان ترسان دیدند، به وی گفتند: «او و برادرش را مهلت ده و مأموران خود را به شهرها بفرست تا همه جادوگران ماهر را به نزد تو آورند». و در روز معینی به نبرد موسی برخیزند و جادو را به جادو پاسخ دهند. شاید برای بار دوم فرعون از سراسیمگی و پریشانی که پیدا کرده بود، رو به موسی کرد و گفت: «ای موسی! آیا نزد ما آمده‌ای تا به وسیله جادوی خویش ما را از سرزمینمان بیرون کنی؟ اما بدان که ما نیز جادویی همانند آن برای تو بیاوریم. پس میان ما و خودت وعده گاهی بگذار و موعدی را مقرر کن که ما و تو از آن تخلف نکنیم»[۷۲]. موسی پذیرفت و روز عید را که روز اجتماع و جشن مردم بود برای این کار معین کرد. فرعون هم مأمورانی به سراسر مصر گسیل داشت تا هر ساحر زبر دست و جادوگر ماهری را در هر جا که هست برای روز موعود و نبرد با موسی به پایتخت بیاورند.[۷۳]

چالش با ساحران فرعون

اجتماع ساحران برای معارضه با موسی

علم سِحر و جادو در سرزمین مصر اهمیت فراوانی داشت و فراعنه مصر نیز برای حفظ مقام و حکومت خود، از وجود آنها بهره‌های زیادی برده و جویندگان آن علم را تشویق می‌کردند و چنان که در حدیث آمده، یکی از اسرار این که خداوند متعال معجزه موسی(ع) را نیز عصا و ید بیضاء قرار داد، همین بود که معجزه آن حضرت از سنخ کار ساحران باشد و بر اثر مهارتی که در این علم داشتند، به معجزه بودن کار موسی ایمان بیاورند، چنان‌که بزرگ‌ترین معجزه پیغمبر بزرگوار اسلام نیز قرآن بود؛ زیرا علم فصاحت و بلاغت در زمان آن حضرت (میان عرب) رواج بسیاری داشت و چون فصحای بزرگ عرب قرآن را دیدند، دانستند که این گفتار بشر نیست و به معجزه بودن آن اعتراف کردند. متن حدیث را که صدوق در کتاب عیون و علل الشرائع از امام هشتم حضرت علی بن موسی الرضا(ع) روایت کرده، این است که ابن سکیت گوید: «به امام عرض کردم: چرا خدای عزوجل موسی بن عمران را به عصا و ید بیضاء و آلت سحر مبعوث فرمود و عیسی(ع) را به طب و محمد(ص) را به کلام و خُطب؟ حضرت در پاسخ من فرمودند: خدای تعالی چون موسی(ع) را فرستاد، علم سحر بر مردم زمان وی چیره شده بود. موسی نیز از جانب خدای تعالی معجزه‌ای آورد که مردم نتوانند مانندش را بیاورند و سحر و جادویشان را باطل سازد و برهان و حجت را برایشان ثابت و پابرجا کند و عیسی را در زمانی مبعوث فرمود که بیماری‌ها در آن زمان بسیار بود و مردم به طبابت احتیاج داشتند. عیسی نیز از همان نمونه معجزه‌ای آورد که سنخش در نزد آنان نبود، معجزه‌ای که به اذن خدا مرده را زنده می‌کرد وکور مادر زاد و برص‌دار را شفا می‌داد و بدین ترتیب حجت خود را بر ایشان ثابت می‌کرد. خدای تبارک و تعالی محمد(ص) را در وقتی مبعوث فرمود که خطب و کلامشعر و فصاحت و بلاغت در گفتار) بر اهل زمان غلبه کرده بود. آن حضرت نیز از کتاب خدای عزوجل و موعظه‌ها و احکام آن معجزه‌ای آورد که گفتار آنان را بدان باطل کرد و حجت را بدان وسیله بر آنها اثبات کرد»[۷۴].

باری در زمان موسی(ع) سحر و جادو رونق فراوانی داشت و هر که را در این علم مهارتی بود، اهمیت بیشتری در نظر مردم آن زمان پیدا می‌کرد. فرعون نیز خواست تا از وجود آنها برای تحکیم موقعیت متزلزل خویش استفاده کند، از این رو جادوگران ماهر را از سراسر مملکت دعوت کرد و آنها را برای عید (روز موعود) آماده مبارزه با موسی نمود. درباره تعداد ساحرانی که برای مبارزه با موسی جمع شدند، اختلاف است و اکثراً تعداد آنها را هفتاد نفر ذکر کرده‌اند. البته برخی هم آنها را چندین برابر، یعنی چندین هزار ذکر کرده و گفته‌اند: این هفتاد نفر را از میان آنها انتخاب کردند که سرآمدشان بودند. سرانجام روز موعود فرا رسید و ساحران آماده پیکار شدند. قرآن کریم نقل می‌کند که قبل از این که ساحران دست به کار انجام سحر خود شوند، به فرعون گفتند: «اگر ما پیروز شویم مزدی هم داریم؟»[۷۵] وی ضمن این که وعده بهترین مزدها را به آنها داد، گفت: «آری شما در آن وقت از مقربان (درگاه من) نیز خواهید بود»[۷۶]. عبدالوهاب نجار از این سؤال و جواب استفاده کرده که معلوم می‌شود انجام فرمان فراعنه مصر، برای همه واجب بوده و ناچار بوده‌اند تا دستورهای آنها را بدون چون و چرا و بدون درخواست مزد اجرا کنند[۷۷].

موضوع دیگری که در قرآن کریم در این قسمت از داستان ذکر شده و گواه بر این است که فرعون بیشترین تشویق را در حق ساحران کرد تا بلکه به دست یاری آنها تاج و تخت خود را از خطر برهاند، این بود که از طرف فرعون به مردم گفتند: «شما نیز برای تماشا در مرکز موعود حاضر شوید تا اگر ساحران پیروز شدند از آنها پیروی کنیم»[۷۸]. در صورتی که اگر ساحران پیروز می‌شدند، مردم از آنها پیروی نمی‌کردند بلکه از همان آیین آنها که پرستش فرعون بود پیروی می‌کردند؛ یعنی در حقیقت از فرعون اطاعت می‌کردند، اما مطلب را به این صورت گفتند تا رشوه بیشتری از نظر مقام اجتماعی به آنها بدهند و آنها را به کار خود دل‌گرم‌تر سازند، گذشته از اینکه حضور تماشاچیان و شعارهایی که به نفع ساحران می‌دادند، در پیروزی احتمالی آنان و شکست رقیب بسیار مؤثر بود.[۷۹]

سحر ساحران و معجزه موسی

ساحران در برابر چشم هزاران نفر که شاید بر اثر جهل و نداشتن رشد اجتماعی، از اعماق دل پیروزی خود را آرزو می‌کردند، پیش آمدند و به موسی گفتند: «تو ابزار سحرت را به کار می‌اندازی یا ما بیندازیم»[۸۰]. موسی فرمود: «شما بیندازید»[۸۱] و با این جمله ساحران همه ریسمان‌ها و عصاهایی را که قبلاً آماده کرده بودند، بر زمین انداختند و در نظر موسی (و دیگران) به صورت مارهایی در آمد که راه می‌رفتند. منظره عجیبی بود، در صحرایی وسیع، ده‌ها و شاید صدها و هزارها ریسمان و چوب به صورت مارهایی در آمده و شروع به جست‌و‌خیز کردند. قرآن کریم می‌گوید: «دیدگان مردم را مسحور و ترسی در آنها ایجاد کردند و سحری عظیم آوردند»[۸۲]. منظره به حدی وحشتناک بود که حضرت موسی نیز احساس ترس کرد و مختصر رعبی در دلش ایجاد شد، اما در همان حال، وحی خداوند آن ترس اندک را نیز از دلش بیرون برد و بدو خطاب شد: «ای موسی! نترس که تو برتری. آن‌چه در دست راستت داری بیفکن که هر چه را اینان ساخته‌اند ببلعد؛ زیرا اینان نیرنگ جادوگری را ساخته‌اند و جادوگر هر جا باشد (یا هر چه بیاورد) رستگارپیروز) نخواهد شد»[۸۳].

موسی بی‌درنگ عصای خود را بیفکند و ناگهان به صورت اژدهایی عظیم درآمد و در چشم بر هم زدنی همه آلات سحر و ابزار کار ساحران را بلعید. تماشاگران که آن اژدهای عظیم را با آن هیبت دیدند، از ترس پا به فرار نهادند و به گفته برخی از مورخان، صدها نفر زیر دست و پا رفتند و غوغای عظیمی برپا شد[۸۴].[۸۵]

پس از شکست ساحران

اندرز موسی و نیرنگ فرعون

کوشش فراوانی که فرعون و دار و دسته‌اش با جمع‌آوری ساحران برای در هم کوبیدن موسی و هارون و معجزه حیرت انگیزش کرده بودند و تبلیغات زیادی که در مملکت مصر به راه انداخته و پول‌های گزافی که در این راه خرج کرده بودند، برای توده مردم نادان جای تردید باقی نگذاشته بود که دشمن دستگاه جبار فرعون شکست خواهد خورد و مانند گذشته باز هم پایه‌های حکومت ظالمانه او محکم خواهد شد. ظواهر امر نیز نشان می‌داد که پیروزی با ساحران است، تا جایی که خود آنها نیز هنگامی که به میدان آمده و چشمشان به انبوه جمعیت طرف‌دار خود و بی‌کسی وغربت موسی افتاد و جادوهای خود را حاضر کردند، تردیدی در پیروزی خود ندیدند و گفتند: «سوگند به عزت فرعون که ما پیروزیم»[۸۶]. اما کلیم خدا که به وعده پروردگار خویش دل‌گرم بود و این ظواهر فریبنده تزلزلی در وی ایجاد نمی‌کرد، وقتی جمع ساحران و مردم مصر و شوکت خیره کننده فرعون را که با اطرافیان خود برای تماشای آن منظره آمده بود و در جای‌گاه مخصوص قرار داشتند مشاهده فرمود، ابتدا برای اتمام حجت و پند و اندرز آنان، حاضران را - که جادوگران و فرعون نیز جزء آنها بودند – مخاطب ساخت و فرمود: «وای بر شما! (متوجه باشید) به خدا دروغ نبندید که خداوند شما را به عذاب (سخت) نابود کند و هر که افترا و دروغ بندد نومید گردد و به مطلوب و هدف خود نرسد»[۸۷]. این گفتار که از قلبی پاک سرچشمه گرفته بود و بلکه حقیقتی بود که موسی به صورت اندرز به آنها فرموده بود، تزلزلی در اراده ساحران ایجاد کرد و به فکر فرو رفتند و شاید شیوه همه افرادی که به خدا و روز جزا ایمان ندارند، همین باشد که چون از نظر روحی تکیه‌گاهی ندارند، همیشه در حال اضطراب و نگرانی هستند و با یک تذکر کوتاه که از جانب معتقدان به مبدأ و معاد به آنها داده می‌شود، تعادل خود را از دست می‌دهند و در کار خود متزلزل می‌گردند. به هر صورت روحیه ساحران با این تذکر کوتاه و گفتار حق تضعیف شد و اختلاف و دو دستگی میان آنها ایجاد گردید و گروهی از آنها در کار خود مردد شدند و آثار نخستین شکست در طرف داران فرعون آشکار گردید.

این خبر به گوش فرعون و دار و دسته‌اش رسید و برای جبران آن، دستور داد فوراً جلسه‌ای سری تشکیل دهند و ساحران را در آن مجلس گرد آورند تا فرعون برای آنها سخنرانی کند. وقتی ساحران حاضر شدند، فرعون و طرفدارانش به آنها گفتند: «اینان دو جادوگرند که می‌خواهند با جادوی خویش شما را از سرزمینتان بیرون کنند و آیین نیک شما را از بین ببرند. تصمیمتان را قطعی کنید و با هم دلی در یک صف به مبارزه با آنان برخیزید و بدانید که هر کس برتر شود رستگارپیروز) است»[۸۸]. فرعونیان در این جا باز هم از بی‌خبری و نداشتن رشد و آگاهی ساحران -که توده‌ای از همان مردم نادان بودند - استفاده نموده و آنان را در پیمودن راه باطل خویش محکم و پا برجا کردند و برای تحریک ساحران از غریزه مال دوستی و وطن پرستی و علاقه به ملیت و آیین نیاکانشان به نفع خویش بهره‌برداری کردند. نخست آن‌که گفتند: موسی و هارون می‌خواهند با جادوی خویش شما را از سرزمینتان بیرون کنند، و دیگر آن‌که اینان می‌خواهند آیین مقدس و ملیت شما را از بین ببرند و بدین ترتیب شما باید بیشترین کوشش خود را کرده و کاملاً هم دل شوید و در یک صف به مقابله با آن دو قیام کنید.[۸۹]

دیدار با خضر

باید بدانید که ما داستان مزبور را طبق نقل مشهور میان مفسران و تاریخ نگاران نقل می‌کنیم وگرنه درباره داستان مزبور اختلافاتی در تواریخ و گفتار مفسران دیده می‌شود؛ از آن جمله گفته‌اند:

١. موسی (که نام او در این داستان ذکر شده است) موسی بن عمران نبوده است، بلکه موسی بن میشا بن یوسف بوده که یکی از پیغمبران بنی‌اسرائیل و قبل از موسی بن عمران بوده است و دلیلی هم که برای گفتار خود ذکر کرده‌اند، آن است که گفته‌اند: موسی بن عمران پیغمبر اولوالعزم بوده و بایستی دانشمندترین افراد زمان خود باشد و با این وصف چگونه مأمور شد تا از فرد دیگری دانش فرا گیرد و برای تعلیم دانش نزد او برود؟ پاسخی که به این گفتار داده شده آن است که در قرآن کریم نام موسی(ع) در آیات بسیاری ذکر شده است که بیش از یک صد و سی مورد است و در همه جا مقصود از موسی همان موسی بن عمران است و اگر در این داستان منظور شخص دیگری بود، لازم بود قرینه‌ای دنبال آن ذکر شود که موجب اشتباه نگردد و وقتی قرینه‌ای در کلام ذکر نشده، معلوم می‌شود که مقصود همان کلیم خدا موسی بن عمران(ع) است. اما این که چگونه مأمور شد با آن مقامی که داشت، از شخص دیگری دانش فراگیرد، پاسخش را سید مرتضی - اعلی الله مقامه - این گونه فرموده که آن عالِمی که موسی مأمور شد از او علم فراگیرد، از پیغمبران دانشمند بوده است و مانعی ندارد که خداوند تعالی به آن پیغمبر چیزهایی یاد داده باشد که به موسی یاد نداده و موسی را مأمور کند تا نزد او برود و از او دانش بیاموزد، و اشکال فوق درجایی صحیح است که پیغمبری از پیغمبران الهی برای به دست آوردن علمی نیازمند به یکی از رعیت‌های خود باشد، اما اگر به غیر رعیت خود نیازمند بود جایز است و یاد گرفتن وی از آن عالم، مانند تعلیم وی از فرشته‌ای است که وحی بر او نازل می‌نمود و این دلیل نمی‌شود که آن عالم در همه علوم برتر از موسی(ع) بوده است؛ زیرا احتمال دارد که موسی در سایر علوم از او برتر بوده باشد. در روایات آمده است، علت آن‌که موسی مأمور شد تا از آن عالم، دانش یاد بگیرد آن بود که روزی میان بنی‌اسرائیل خطبه می‌خواند. کسی از آن حضرت پرسید: آیا کسی را دانشمندتر از خود سراغ داری؟ موسی پاسخ داد: نه. در این وقت به او وحی شد که بنده ما خضر از تو دانشمندتر است[۹۰]. در برخی از روایات شیعه است که موسی پیش خود این فکر را کرد و با خود گفت: خداوند کسی را دانشمند‌تر از من خلق نکرده، در آن وقت خدای تعالی به جبرئیل فرمود: موسی را دریاب که (با این فکر) خود را هلاک کرد و به او بگو: در مجمع البحرین مردی است که دانشمند‌تر از توست، به نزد او برو و از او علم بیاموز[۹۱]. اهل عرفان نیز موسی را دارای علم ظاهر و خضر را دارای علم باطن و از اولیا دانسته و گفته‌اند: آن حضرت مأمور شد تا از وی علم باطن بیاموزد و اینان برای خضر اهمیت زیادی قائل‌اند و در اشعار خود نام آن حضرت را بسیار ذکر کرده و او را مظهر عشق و پیر طریقت و دارای عمر جاویدان می‌دانند.

٢. درباره آن شخصی که موسی(ع) مأمور شد از وی کسب دانش کند، اختلاف است که او چه کسی بوده است و چون در قرآن کریم نام آن شخص ذکر نشده، سخن در این باره بسیار گفته‌اند. البته مشهور همان است که گفته‌اند: آن شخص خضر بوده است. همچنین اختلاف دیگری درباره خضر کرده‌اند که آیا وی همان الیاس پیغمبر یا یسع بوده که نامش در قرآن مذکور است یا شخص دیگری بوده و اساساً پیغمبر بوده یا نه؟ سپس درباره نسب او نیز اقوال مختلفی نقل شده و طبق روایتی که صدوق از امام صادق(ع) نقل کرده، آن حضرت فرمود: خضر از پیغمبران مرسل بود که خداوند او را به سوی قوم خود مبعوث فرمود و او مردم را به توحید خداوند و اقرار به پیغمبران و کتاب‌هایی که بر آنها نازل شده بود دعوت کرد و معجزه‌اش آن بود که بر هیچ چوب خشک یا زمین بی‌علفی نمی‌نشست، جز آنکه چون برمی خاست سر سبز می‌گردید و به همین سبب او را خضر گفتند و نامش تالیا بوده او فرزند ملکان بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح بوده است. در پاره‌ای از روایات آمده که وی امیر لشکر اسکندر بوده و در جلوی لشکر او بود و از آب حیات آشامید، از این رو عمر طولانی یافت و هنوز هم زنده است[۹۲]. در حدیثی از حضرت رضا(ع) نقل شده است که خضر از آب حیات آشامید و تا دمیدن صور زنده است. در روایات دیگری که محدثان شیعه (رضوان الله علیهم) نقل کرده‌اند، پس از رحلت رسول خدا(ص) برای تسلیت خاندان آن حضرت به طور ناشناس به خانه آن حضرت آمد و بارها نزد رسول خدا و امیرمؤمنان آمد و سؤالاتی از آن دو بزرگوار کرد و هنگام شهادت امیرمؤمنان(ع) نیز به کوفه آمد و کلماتی گفت و نزد سایر ائمه اطهار نیز می‌رفته و در زمان غیبت حضرت بقیة اللّه نیز نزد آن بزرگوار می‌رود و با آن حضرت انس گرفته، او را از وحشت تنهایی می‌رهاند و هر سال در حج حاضر می‌شود و مناسک حج را انجام می‌دهد[۹۳]. چنان که نقل شده در جاهای زیادی هم افراد عادی او را دیده‌اند و داستان‌ها از او نقل کرده‌اند که اگر کسی در صدد جمع‌آوری همه احادیث و داستان‌هایی که راجع به خضر نقل شده است باشد می‌تواند کتابی در این باره بنویسد که فهرستی از آن را محدث قمی در سفینة البحار نقل کرده و ما به همین اندازه اکتفا می‌کنیم.

٣. درباره مجمع البحرین، جایگاهی که موسی و خضر هم‌دیگر را ملاقات کردند نیز اختلاف است. همچنین اختلافات دیگری درباره برخی از موضوعات داستان نقل شده که ان‌شاء‌اللّه ضمن داستان بدان اشاره خواهیم کرد.[۹۴]

اصل داستان

باری چنان که در روایات مشهور نقل کرده‌اند، موسی(ع) فکر می‌کرد کسی میان بندگان خدا دانشمندتر از او نیست یا چنان که بعضی گفته‌اند، در محفلی این مطلب را اظهار کرد، و مأمور شد تا به دنبال خضر برود و از او دانش بیاموزد. بیضاوی صاحب تفسیر معروف نقل می‌کند که موسی به خدا عرض کرد: کدام یک از بندگانت نزد تو محبوب‌تر است؟ وحی شد: آن‌که مرا یاد کند و فراموشم نکند. موسی عرض کرد: کدام یک از بندگانت در قضاوت برتر از دیگران است؟ خداوند فرمود: آن کس که به حق قضاوت کند و از هوای نفس پیروی نکند؟ موسی عرض کرد: کدام یک از بندگانت دانشمندتر است؟ فرمود: آن کس که علم دیگران را به علم خود بیفزاید، شاید در این میان به سخنی برخورد که او را به هدایت راهنما گردد یا از هلاکت بازدارد. موسی عرض کرد: چگونه او را بیابم؟ بدو وحی شد: یک ماهی در زنبیل بگذار و حرکت کن و در هر جا که ماهی را گم کردی، خضر آن جاست. موسی(ع) آماده سفر شد و زنبیلی با خود برداشت و ماهی نمک سود یا پخته‌ای در آن نهاد و یوشع بن نون وصی خود را نیز همراه برداشت تا در سفر ملازم وی باشد[۹۵]. به او سفارش کرد که هر کجا ماهی مفقود شد او را باخبر کند. آن دو هم چنان آمدند تا به مجمع البحرین[۹۶] رسیدند. خستگی راه سبب شد که موسی و یوشع ساعتی استراحت کنند و به همین منظور به سنگی که در آنجا بود تکیه زدند و موسی در آن حال به خواب رفت. به گفته برخی در این وقت بارانی ببارید و به بدن ماهی خورد و آن ماهی زنده شد و خود را به دریا انداخت، ولی بعضی گفته‌اند که یوشع برخاست و از آبی که در آنجا وجود داشت و چشمه حیات و آب زندگانی بود، وضو گرفت و مقداری از آب وضوی او بر بدن ماهی ریخت و همین سبب زنده شدن ماهی و رفتن او در دریا شد. قول دیگر آن است که بدون هیچ یک از این مقدمات از روی اعجاز ماهی زنده شد و خود را به دریا انداخت، ولی یوشع فراموش کرد داستان را به موسی بگوید تا وقتی که از آنجا گذشتند و مقداری راه رفتند. در این وقت موسی(ع) که خسته و گرسنه شده بود به یوشع فرمود: «غذایمان را بیاور که از این سفر خسته شده و به تعب افتاده‌ایم»[۹۷].

این جا بود که یوشع به یاد ماهی و ماجرایی که دیده بود افتاد و به موسی گفت: «به یاد داری آن هنگامی را که به سنگ تکیه زده بودیم، در همان جا ماهی زنده شد و به دریا افتاد و من فراموش کردم ماجرا را به تو خبر دهم. سبب این فراموشی هم شیطان بود»[۹۸]. موسی که منتظر شنیدن همین سخن بود، از آن راه طولانی بازگشت و در خود احساس کام‌یابی نمود و فرمود: ما جویای همان نقطه هستیم و به دنبال این گفتار به آنجا بازگشتند و خضر را که مرد لاغر اندامی بود و آثار نبوت در چهره‌اش مشاهده می‌شد دیدار کردند. موسی پیش رفته بر وی سلام کرد و بدو گفت: آیا رخصت می‌دهی تا از تو پیروی کنم و آن‌چه را که خدا به تو تعلیم کرده به من یاد دهی؟ در روایتی آمده که موسی بدو گفت: من مأمور شده‌ام که به نزد تو بیایم و از تو دانش فراگیرم. خضر گفت: تو به کاری مأمور شده‌ای که من طاقت آن را ندارم و من به کاری گمارده شده‌ام که تو تاب آن را نداری و تو هرگز نمی‌توانی با من صبر کنی؛ زیرا کارهایی از من مشاهده خواهی کرد که از باطن آن آگاهی نداری و تحمل نتوانی کرد. موسی گفت: ان‌شاء‌اللّه مرا شکیبا خواهی یافت و در هیچ کاری نافرمانی تو را نخواهم کرد. خضر گفت: پس اگر همراه من آمدی باید هر چه دیدی از من نپرسی تا خود برای تو بیان دارم. موسی پذیرفت و همراه خضر به راه افتاد[۹۹] تا به یک کشتی رسیدند و از آن افرادی که در کشتی بودند خواستند تا آن دو را نیز با خود سوار کنند. آنان که آثار نبوت را در چهره‌شان مشاهده کردند، با تقاضایشان موافقت نموده و بدون اجرت آنان را بر کشتی سوار کردند. هنگامی که کشتی در کناری لنگر انداخت، موسی با تعجب دید خضر برخاست و کشتی را سوراخ کرد و چنان کرد که کشتی در خطر غرق شدن قرار گرفت. این کار به قدری در نظر موسی بزرگ آمد که پیمان خود را فراموش کرد و سخت برآشفت و بر خلاف وعده‌ای که داده بود رو به خضر کرد و گفت: این چه کاری بود کردی. مگر می‌خواهی مردم کشتی را غرق کنی؟ راستی که کار بزرگ و خطرناکی انجام دادی!

خضر با آرامی رو به او کرد و پیمانی را که بسته بود به یادش انداخت و گفت: مگر من به تو نگفتم که تو هرگز با من تاب شکیبایی نداری؟ موسی به یاد پیمان خود افتاد و زبان به عذرخواهی گشود و گفت: مرا به فراموشیم مؤاخذه نکن و کار را بر من سخت مگیر و از مصاحبت خویش محرومم مدار. خضر دیگر سخنی نگفت و از کشتی بیرون آمدند و به راه افتادند. هم چنان که می‌رفتند به پسری خوش سیما برخوردند که با هم‌سالان خود مشغول بازی بود. موسی ناگهان دید خضر آن کودک را گرفت و به کناری برده او را کشت. این منظره برای موسی بسیار ناگوار آمد و بدون توجه به عهد و پیمانی که بسته بود زبان به اعتراض گشود و گفت: «چرا انسان بی‌گناهی را بدون جرم می‌کشی، به راستی که کار ناپسندی کردی؟»[۱۰۰]. خضر با همان آرامی موسی را مخاطب ساخته و گفت: «نگفتم که تو طاقت همراهی مرا نداری؟»[۱۰۱] موسی که با این جمله متوجه شتاب خود گردید و به یاد پیمان افتاد، به صورت عذرخواهی اظهار داشت: «اگر از این پس چیزی را از تو پرسیدم با من مصاحبت نکن و راه عذر را بر من خواهی بست»[۱۰۲]. این ماجرا هم گذشت و دوباره به راه افتادند و چندان راه رفتند که گرسنه و خسته شدند. در این وقت به دهکده‌ای رسیدند[۱۰۳] و برای رفع گرسنگی از مردم آن دهکده غذایی خواستند، ولی مردم آنجا از پذیرایی آن دو بزرگوار خودداری کردند و بخل ورزیدند و موسی و خضر ناچار شدند با شکم گرسنه از آن دهکده بیرون روند. در خارج دهکده دیواری را دیدند که در حال ویرانی بود، موسی ناگهان دید که خضر ایستاد و دست به کار مرمت دیوار گردید و آن را به پاداشت. در این جا بود که موسی بی‌تاب شد و نتوانست خودداری کند و برای سومین بار پیمان خود را فراموش کرد و زبان به ایراد گشود و گفت: «تو که می‌خواستی چنین کاری بکنی خوب بود مزدی برای کار خود می‌گرفتی که بدان رفع گرسنگی کنیم».

خضر که دید موسی دیگر تاب همراهی و مشاهده کارهای او را ندارد، رو بدو کرد و گفت: اکنون وقت جدایی من و توست و اینک رمز و راز کارهایی را که تاب دیدنش را نداشتی به تو خواهم گفت[۱۰۴]. آن‌گاه حکمت کارهای خویش را این‌گونه بیان کرد: اما آن کشتی را که دیدی سوراخ کردم، به آن سبب بود که کشتی مزبور متعلق به عده‌ای از مسکینان بود که در دریا کار می‌کردند و با درآمد آن زندگی خود را اداره می‌کردند، ولی آن کشتی سر راه پادشاهی بود که کشتی‌های سالم و بی‌عیب را به زور می‌گرفت و تصاحب می‌کرد. من خواستم آن کشتی را معیوب سازم تا چون پادشاه آن را ببیند، از تصاحب آن چشم بپوشد و وسیله در آمد یک عده مسکین به دست آن ستم‌کار نیفتد. اما آن پسر خوش سیما را که دیدی به قتل رساندم، بدان سبب بود که وی اگر چه ظاهری زیبا داشت، ولی در باطن کافر و بی‌ایمان بود، اما پدر و مادرش مردمان با ایمانی بودند و بیم آن بود که این فرزند پدر و مادر خود را به کفر و طغیان وادارد و علاقه و محبت آنها به او منجر به کفر و انحرافشان گردد. من مأمور شدم آن پسر را بکشم تا خدای تعالی به جای او فرزند پاک و مهربانی به آن دو عنایت کند. اما آن دیوار را که دیدی برپا داشتم، متعلق به دو کودک یتیم بود که پدری صالح داشته‌اند و در زیر آن گنجی از آن دو نهفته بود. من از طریق وحی مأمور شدم آن دیوار را بر پا دارم تا آن دو کودک به سن رشد برسند و گنج خود را بیرون آورند و از آن بهره‌مند گردند[۱۰۵]. و این رحمتی بود از جانب پروردگار متعال که به خاطر خوبی پدرشان شامل حال آن دو کودک گردید و من این کارها را از روی خواسته دل و اراده خود انجام ندادم، بلکه فرمان الهی و وحی پروردگار متعال مرا مأمور به آنها کرد و این بود حکمت و تأویل آن‌چه تحمل صبر و شکیبایی آن را نداشتی و سپس از یک دیگر جدا شدند[۱۰۶].[۱۰۷]

سفارش خضر به موسی

صدوقی از امام صادق(ع) روایت کرده که فرمود: هنگامی که موسی(ع) خواست از خضر جدا شود رو به آن حضرت کرد و گفت: به من وصیتی کن. از جمله وصیت‌هایی که خضر به موسی کرد آن بود که از لجاجت و از این که بدون هدف به کاری دست زنی یا این که بی‌علت بخندی بپرهیز و خطای خود را در نظر بیاور و از گفتن خطاهای مردم بپرهیز[۱۰۸]. در حدیث دیگری که صدوق از امام سجاد(ع) روایت کرده آن حضرت فرمود: آخرین وصیتی که خضر به موسی کرد آن بود که بدو گفت: هیچ کس را به گناهش سرزنش نکن و بدان که محبوب‌ترین چیزها در نزد خدا سه چیز است: میانه‌روی در هنگام دارایی، گذشت در وقت قدرت، و مدارا کردن با بندگان خدا، و هیچ کس نیست که در دنیا با دیگری مدارا کند، جز اینکه خدای عزوجل در قیامت با او مدارا کند. اساس فرزانگی ترس از خدای تبارک و تعالی است[۱۰۹].[۱۱۰]

چالش با قارون

درباره داستان قارون و انتساب او با حضرت موسی(ع) و موضوعات دیگر مربوط به او در تواریخ و اخبار اختلافاتی وجود دارد که ما اگر بخواهیم تمامی آنها را نقل کنیم، از شیوه نگارش این کتاب خارج خواهیم شد، از این رو نخست ترجمه آیاتی را که خدای متعال در قرآن کریم درباره داستان او بیان فرموده ذکر می‌کنیم و سپس خلاصه‌ای از گفتار مفسران، روایات و تواریخ را - به طوری که دربردارنده تمامی آن‌چه در کتاب‌های معروف نقل شده باشد - برای شما ذکر خواهیم کرد. اما آن‌چه در قرآن کریم بیان شده چنین است: «همانا قارون از قوم موسی بود که بر آنها طغیان و سرکشی کرد و آن قدر گنج‌ها بدو دادیم که حمل کلیدهای آن مردهای نیرومند را خسته می‌کرد. قومش بدو گفتند: آن قدر مغرور و شادمان مباش که خدا مردم مغرور را دوست ندارد و بدان چه خداوند به تو داده سرای آخرت را بجوی و نصیب و بهره خود را از دنیا (نیز) فراموش نکن و چنان‌که خدا به تو نیکی کرده، تو هم نیکی کن و فساد جویی مکن (و در صدد فساد) در روی زمین (مباش) که به راستی خداوند مفسدان را دوست نمی‌دارد. قارون گفت: این مالی را که پیدا کرده‌ام روی علم و تدبیر خودم بوده (ولی سخن او سخن نابه‌جایی بود) مگر ندانست که خدا از مردمان پیش از وی کسانی را هلاک کرد که از او نیرومندتر و ثروتمندتر بودند و (هنگام نزول عذاب) از گناه مجرمان پرسش نمی‌شود. قارون (روزی) با زیور و تجمل بر قوم خویش در آمد. مردمی که زندگی دنیا می‌خواستند (و دنیا پرست بودند) گفتند: ای کاش ما هم مانند آن‌چه به قارون داده‌اند داشتیم، به راستی که او نصیبی بزرگ دارد، ولی آن کسانی که دانشمند بودند بدان‌ها گفتند: وای بر شما پاداش نیک خدا برای کسی که ایمان دارد و کار شایستهعمل صالح) کرده بهتر است و جز مردمان صابر (که در برابر سختی‌ها و در انجام دستورهای الهی صبر پیشه می‌کنند) بدان پاداش نخواهند رسید. ما قارون را با خانه (و گنج و دارایی)‌اش به زمین فرو بردیم و در آن وقت گروهی نداشت که در قبال خداعذاب الهی) یاری‌اش کنند و یاری نشد. کسانی که روز گذشته آرزوی مقام او را داشتند، گفتند: ای وای! گویی خداوند هر یک از بندگان خود را که خواهد روزی‌اش را فراخ گرداند یا تنگ سازد. به راستی اگر خدا بر ما منت نگذاشته بود، ما نیز به زمین فرو رفته بودیم. ای وای که گویی کافران هیچ‌گاه رستگار نمی‌شوند.». در این جا داستان قارون پایان می‌یابد. به دنبال آن خدای تعالی به صورت نتیجه‌گیری از سرگذشت او می‌فرماید: «این سرای آخرت را ما برای کسانی (مخصوص) مقرر می‌داریم که اراده سرکشی و فساد در زمین نداشته باشند و عاقبت (و سرانجام نیک) مخصوص پرهیزکاران است. هر کس که عمل نیک آرد (و کار نیک انجام دهد) بهتر از آن پاداش یابد (و بهره گیرد) و هر کس کار بد آرد و (عمل زشت انجام دهد) جز آن‌چه کرده است سزا نبیند».

اما خلاصه آن‌چه درباره قارون در تواریخ، روایات و سخنان مفسران آمده، این است: قارون پسر عموی موسی[۱۱۱] و از بنی‌اسرائیل بود و پس از موسی و هارون کسی در دانش و زیبایی همانند او نبود و تورات را از همه بهتر می‌خواند و صدای گرم و گیرایی داشت. ابن‌عباس گفته است: پیش از آمدن موسی، هنگامی که بنی‌اسرائیل در مصر بودند، فرعون او را فرمان‌روای بنی‌اسرائیل کرده بود. همچنین نقل کرده‌اند که او در همان زمان نسبت به بنی‌اسرائیل سرکشی و تکبر داشت. از نظر مال و ثروت هم در زمان خود بی‌نظیر بود و کسی پایه ثروتش بدو نمی‌رسید. انبارهای طلا و نقره و اندوخته‌اش به قدری زیاد بود که برای آنها کلیدهای چرمی ساخته بود؛ زیرا حمل و نقل کلیدهای آهنی برای انبار داران کار دشواری بود و با این حال می‌بایستی هنگام نقل و انتقال چندین نفر آن کلیدهای چرمی را با خود حمل کنند. برخی از مفسران گفته‌اند: وی به علم کیمیا دست یافته بود و بدین وسیله هر روز به ثروت سرشار و اندوخته طلا و نقره خویش می‌افزود و همین زیادی ثروت، موجب طغیان بیشتر او گردید تا جایی که در برابر تذکرات دوستانه و نصایح خیرخواهانه مؤمنان قوم بر طغیان خود افزود و همه آن مال و ثروت را مرهون علم و تدبیر خود دانست و در حقیقت خود را یکسره بی‌نیاز از حق تعالی پنداشت. روزی برای آن‌که قدرت خود را به مردم نشان دهد و دارایی بی‌کران خود را به رخشان بکشد، خود را به بهترین لباس و نفیس‌ترین جواهرات بیاراست و در میان جمع زیاد از نزدیکان و طرف‌داران خود با کبکبه و جلال به راه افتاد و چشم مردم را خیره کرد تا جایی که مردم ظاهربین و دنیاپرست آرزوی چنان مقام و شوکتی را کرده، اظهار داشتند که ای کاش ما همچنین مال و شوکتی داشتیم، ولی افراد حقیقت بین و دانشمندان روشن دل مرعوب آن ظواهر فریبنده نشده و چنان‌که خدای تعالی در قرآن بیان فرموده، با آنها به بحث و گفت‌وگو پرداختند.

قدرت و ثروت روز افزون قارون سبب شد تا اندک اندک به فکر مقابله با موسی(ع) برآید و سران بنی‌اسرائیل را علیه او تحریک کند و بر ضد آن حضرت به دسته‌بندی پرداخت و به همین منظور خانه وسیعی بنا کرد که خوراکی و طعام برای پذیرایی افراد در آن خانه وجود داشت و بزرگان بنی‌اسرائیل صبح و شام به خانه او می‌رفتند و غذا می‌خوردند و به گفت‌وگو و مذاکره با او می‌پرداختند و به طور خلاصه فرعون جدیدی در برابر موسی(ع) پدیدار گشته بود. موسی(ع) نیز به دلیل خویشی که با قارون داشت، با او مدارا می‌کرد و آزارهای او را بر خود هموار می‌ساخت، تا این که دستور زکات بر موسی نازل گردید و موسی کسی را برای گرفتن زکات نزد قارون فرستاد. قارون هر چه حساب کرد نتوانست خود را به پرداخت زکات راضی سازد، از این رو در صدد برآمد تا مخالفت خود را با موسی آشکار نموده و مردم را از اطراف آن حضرت پراکنده سازد. قارون گروه زیادی از بنی‌اسرائیل را در خانه خود جمع کرد و به ایشان گفت: موسی به هر چیز شما را فرمان داد و شما هم پیروی‌اش کردید، اکنون می‌خواهد اموال شما را بگیرد. حاضران گفتند: هر چه بگویی انجام دهیم. قارون گفت: فلان زن بدکار را پیش من آرید تا من ترتیب کار را بدهم. وقتی آن زن را - که صورت زیبایی داشت - نزد وی آوردند، قراری برای او گذاشت و پولی به او داد - و برخی گفته‌اند طشتی از طلا به او هدیه کرد- تا در اجتماع بنی‌اسرائیل برخیزد و موسی را به زنای با خود متهم سازد. روز دیگر بنی‌اسرائیل را جمع کرد و سپس به نزد موسی آمد و گفت: مردم جمع شده و انتظار آمدن تو را می‌کشند تا در میان آنان حاضر شوی و دستورهای الهی و احکام دینشان را برای آنها بیان کنی. موسی(ع) نزد آنان آمد و میانشان ایستاد و آنها را موعظه کرد و از آن جمله فرمود: «ای بنی‌اسرائیل هر کس دزدی کند دستش را قطع می‌کنیم. کسی که به دیگری افترا بزند، هشتاد تازیانه‌اش می‌زنیم. هر کس زنا کند و دارای همسری نباشد صد تازیانه‌اش می‌زنیم و هر کس زنای محصنه کند سنگسارش می‌کنیم.

در این وقت قارون برخاست و گفت: اگر چه خودت باشی؟ آری اگر چه من باشم. پس بنی‌اسرائیل می‌گویند که تو با فلان زن زنا کرده‌ای؟ من؟ آری. آن زن را بیاورید. وقتی او را آوردند، موسی از وی پرسید: ای زن! آیا من چنین عملی با تو انجام داده‌ام؟ و سپس او را سوگند داد که حقیقت را بگوید. آن زن تأملی کرد و گفت: «نه! اینان دروغ می‌گویند، ولی حقیقت این است که قارون پولی و وعده‌ای به من داده است تا چنین تهمتی به تو بزنم». قارون که این سخن را شنید، به سختی شرمنده شد و در برابر مردم رسوا گردید. موسی(ع) نیز سر به سجده گذارد و گریست و به درگاه خدا عرض کرد: پروردگارا! دشمن تو مرا آزرد و رسوایی مرا می‌خواست. اگر من پیامبر تو هستم انتقام مرا از او بگیر و مرا بر او مسلط گردان. خدای سبحان به موسی وحی فرمود که زمین را در فرمان تو قرار دادم هر فرمانی خواستی بده که زمین فرمان بردار تو خواهد بود. موسی(ع) رو به بنی‌اسرائیل کرد و فرمود: هم چنان‌که خدای تعالی مرا به سوی فرعون فرستاد، اکنون به سوی قارون مبعوث فرموده، پس هر که با اوست در جای خود بایستد و هر که با من است از وی کناره جوید. بنی‌اسرائیل که آن سخن را شنیدند، از نزد قارون دور شدند جز دو نفر که ایستادند. در این وقت موسی به زمین فرمان داد و گفت: ای زمین! آنها را در کام خود گیر. زمین از هم باز شد و آنها را تا زانو در خود فرو برد. برای بار دوم و سوم موسی به زمین گفت: آنها را برگیر. بار دوم تا کمر و بار سوم تا گردن در زمین رفتند و برای بار چهارم قارون با خانه و هر چه داشت در زمین فرو رفت. در هر بار قارون از موسی می‌خواست تا او را ببخشد و او را به خویشاوندی سوگند می‌داد، ولی موسی توجهی نکرده و زمین را فرمان داد تا آنها را در کام خود ببرد[۱۱۲].

در تفسیر علی بن ابراهیم آمده است که سبب خشم موسی بر قارون آن شد که چون بنی‌اسرائیل در وادی تیه گرفتار شدند و دانستند که چهل سال باید در آن بیابان سرگردان باشند، به تضرع و زاری به درگاه خدا مشغول شده و شب‌ها را به دعا و گریه و خواندن تورات می‌گذراندند. قارون تورات را از همه بهتر می‌خواند، ولی حاضر نشد با آنها در توبه شرکت کند. موسی او را دوست می‌داشت و هنگامی که به نزد وی آمد فرمود: ای قارون! قوم تو مشغول توبه هستند و تو این جا نشسته‌ای. برخیز و در توبه آنها شرکت کن وگرنه عذاب بر تو فرود آید. قارون اعتنایی به سخن موسی(ع) ننمود و او را مسخره کرد. موسی غمگین از نزد او خارج شد و در پشت قصر او بنشست. قارون دستور داد مقداری خاکستر که با خاک مخلوط بود از بالای بام بر سر آن حضرت بریزند. هنگامی که این کار را کردند، موسی به سختی خشمگین شد و نابودی او را از خدا خواست و چنان که در نقل دیگران بود، خدای تعالی زمین را در فرمان او قرار داد و موسی نیز به زمین فرمان داد تا او را در کام خود فرو برد[۱۱۳]. از این نقل مشخص می‌شود که جریان مزبور و داستان هلاکت قارون در وادی تیه اتفاق افتاده ولی معلوم نیست آن گنج‌های بی‌حساب و اندوخته‌ها نیز همراهش بوده یا در جای دیگر بوده و به زمین فرو رفته است و البته احتمال اول بعید است.[۱۱۴]

چالش با سامری

چالش با بهانه‌جویان

داستان ذبح گاو

خدای سبحان داستان را این‌گونه بیان فرموده است: «و هنگامی که موسی به قوم خود گفت که خداوند به شما دستور می‌دهد گاوی را سر ببرید، گفتند که آیا ما را مسخره می‌کنی؟ موسی گفت: پناه می‌برم به خدا که از نادانان باشم. قومش گفتند از خدا بخواه برای ما روشن کند که چگونه گاوی؟ موسی گفت: خداوند می‌فرماید که گاوی باشد نه پیر و از کار افتاده و نه جوان، بلکه میان آن دو. پس آن‌چه را مأمور بدان شده‌اید انجام دهید (و دستور خدا را به تأخیر نیندازید)[۱۱۵]. قوم گفتند: «پروردگارت را بخوان تا برای ما روشن سازد که رنگش چگونه باید باشد؟» موسی گفت: «خداوند می‌فرماید که گاوی باشد زرد یک دست که رنگ آن بیننده را شادمان سازد»[۱۱۶]. گفتند: «از خدای خود بخواه تا برای ما روشن سازد که چگونه گاوی باشد؛ زیرا چنین گاوی بر ما مشتبه شده و اگر خدا بخواهد ما هدایت خواهیم شد!»[۱۱۷].

موسی گفت: «خدا می‌فرماید گاوی باشد که برای شخم زدن رام نشده باشد و نه زراعت را آب دهد (و آب کشی کند) و از هر عیبی سالم و هیچ‌گونه رنگ دیگری در آن نباشد!» آنها گفتند: «اکنون حق مطلب را آوردی». (پس از پیدا کردن آن گاو با آن ویژگی‌ها «آن را سر بریدند و نمی‌خواستند آن کار را بکنند»[۱۱۸]. «هنگامی که کسی را کشته بودید، سپس درباره (قاتل) آن شخص به نزاع پرداختید و خداوند آن‌چه را پنهان می‌کردید، آشکار ساخت. پس گفتیم قسمتی از آن را به مقتول بزنید (تا زنده شود و قاتل خود را معرفی کند) خداوند این‌گونه مردگان را زنده می‌کند و آیات خود را به شما نشان می‌دهد، شاید درک کنید»[۱۱۹]. اما اصل داستان مطابق آن‌چه در روایات و تفاسیر آمده، این بود که شخصی از بنی‌اسرائیل را کشتند و جنازه‌اش را بر سر راه انداختند و کسی نمی‌دانست چه کسی او را کشته و انگیزه قتل او چه بوده است؟ این موضوع سبب شد تا هر دسته از تیره‌های بنی‌اسرائیل دیگری را متهم به قتل آن شخص کنند و در نتیجه اختلاف سختی میان اسباط پیش آمد. بستگان مقتول برای شناختن قاتل پیش موسی آمدند و حل مشکل را از او خواستند و موسی نیز با یاری وحی الهی و دستور پروردگار متعال به آنها دستور داد گاوی را بکشند و عضوی از اعضای آن گاو را به بدن مقتول بزنند تا مقتول زنده شود و قاتل خود را معرفی کند. بنی‌اسرائیل طبق عادت دیرینه خود بنای بهانه‌جویی گذاشته و ضمن اینکه این دستور را به مسخره گرفتند و در گفتار و پرسش خود ادب و احترام را رعایت ننمودند، توضیح بیشتری از موسی خواستند و چنان که در آیات خواندید، موسی(ع) به دستور خدای تعالی خصوصیاتی برای آن گاو ذکر فرمود تا سرانجام قانع شده و در جست‌و‌جوی چنان گاوی بر آمدند و پس از جست‌و‌جوی زیاد، آن را نزد جوانی از بنی‌اسرائیل یافتند و از وی خریداری کرده و ذبح نمودند.

پس از کشتن گاو چنان که خداوند دستور داده بود، عضوی از آن را که برخی گفته‌اند دمش بود، برگرفتند و آن را به بدن مقتول زدند و او زنده شد و قاتل را معرفی کرد[۱۲۰]. این بود اجمال داستان که مفسران نقل کرده‌اند و البته چند جای آن به توضیح احتیاج دارد که در خود روایات و تفاسیر توضیح برخی از قسمت‌های آن ذکر شده است: اول، انگیزه این قتل چه بود؟ دوم. اساساً علت اینکه مأمور به کشتن گاو شدند چه بود؟ سوم. چه شد که مأمور به کشتن گاوی با این خصوصیات شدند و چه سری در این کار بود؟ اما انگیزه این قتل را مفسران به دو صورت نقل کرده‌اند. بعضی گفته‌اند مقتول شخص ثروتمندی بود که اموال زیادی داشت و عمری طولانی کرده بود و وارثی جز پسر عموی خود نداشت و وارث هر چه انتظار کشید که عمویش به مرگ طبیعی از دنیا برود، چنین نشد و او همچنان به زندگی خود ادامه می‌داد. عاقبت حوصله آن پسر عمو تنگ شد و در صدد برآمد پنهانی او را بکشد و اموالش را تصاحب کند و همین کار را کرد و سپس بدن کشته او را آورد و سر راه مردم انداخت و خود به نزد موسی آمده تقاضای معرفی قاتل را کرد[۱۲۱]. برخی گفته‌اند که قاتل جوانی بود که دختر مقتول را - که زیبایی فوق العاده‌ای داشت - می‌خواست، ولی مقتول حاضر به این ازدواج نشد و دختر را به دیگری شوهر داد. همین مسأله سبب شد که قاتل کینه او را به دل گیرد و پنهانی او را بکشد، آن‌گاه نزد موسی(ع) بیاید و از او بخواهد که قاتل را معرفی کند. این مطلب در برخی از روایات از ائمه(ع) نیز آمده است[۱۲۲]. به هر صورت انگیزه قتل، یکی از دو موضوع مالی یا شهوت جنسی بوده چنان که امروزه نیز اساس بیشتر جنایات و خون‌ریزی‌ها همین دو چیز است. اما این که چرا مأمور به کشتن گاو شدند؟ شاید علت آن همان طور که پیش از این اشاره کردیم، این بود که گاو در نزد بنی‌اسرائیل مقدس بود و برخی از آنها گاو و گوساله را تا سرحد پرستش احترام می‌کردند. سامری هم برای گمراه کردن آنان از همین نقطه ضعفی که داشتند استفاده کرد. پس خدای تعالی می‌خواست به وسیله این دستور، اهمیت گاو را از نظر آنها ببرد و این فکر غلط را از مغز آنها دور سازد.

و اما این که چرا مأمور به کشتن آن گاو با آن اوصاف و خصوصیات شدند، روایتی از امام هشتم(ع) نقل شده که آن حضرت فرمود هنگامی که بنی‌اسرائیل آن گاو را پیدا کرده و ذبح کردند، بعضی از آنها به موسی گفتند: این گاو داستانی دارد. موسی پرسید که داستانش چه بوده، آنها گفتند: که صاحب گاو جوانی است که نسبت به پدر خود مهربان و نیکوکار بود. زمانی این جوان معامله پر سودی انجام داد و کالایی را فروخت و سپس برای تحویل دادن آن به خانه آمد تا کلید انبار را بردارد و جنس را تحویل خریدار دهد. اما متوجه شد که کلیدها زیر سر پدرش است و او هم به خواب رفته. جوان حاضر نشد پدر را از خواب بیدار کند و از آن معامله صرف نظر کرد. هنگامی که پدر بیدار گردید و از ماجرا خبردار شد، آن گاو را به جای سودی که از دستش رفته بود به پسر بخشید. موسی(ع) این داستان را شنید فرمود: بنگرید که نیکی و احسان با نیکوکار چه می‌کند[۱۲۳]. همچنین از این داستان چند مطلب دیگر هم استفاده می‌شود:

۱. ضعف ایمان و سستی عقیده بنی‌اسرائیل درباره موسی(ع) و پروردگار متعال؛ زیرا اولاً هنگامی که موسی طبق درخواست خودشان و دستور الهی بدان‌ها فرمود: خدا به شما دستور می‌دهد گاوی بکشید، این دستور الهی را به مسخره گرفته و گفتند: ما را به مسخره گرفته‌ای؟ در صورتی که موسی از پیش خود چنین دستوری به ایشان نداده بود و آشکارا به آنها گفت که خدا به شما دستور داد چنین کاری بکنید، تازه اگر هم از پیش خود گفته بود، باز هم باید آنها اطاعت می‌کردند، چون وی پیغمبر خدا بود و اطاعت آن حضرت بر آنها فرض و لازم بود. پاسخی هم که موسی(ع) به آنها داد جالب است؛ زیرا فرمود: ﴿أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِينَ[۱۲۴]. یعنی مسخره کردن مردم، کار مردم نادان است و ما پیامبران الهی از این گونه اعمال جاهلانه مبرا هستیم. ثانیاً وقتی می‌خواستند به موسی بگویند از خدا بپرس این چگونه گاوی باید باشد، می‌گفتند: ﴿ادْعُ لَنَا رَبَّكَ[۱۲۵] یعنی از خدای خودت بخواه که این هم نشانه دیگری از بی‌ایمانی آنها به خدای تعالی است، گویا خدای خود را از خدای موسی جدا می‌دانستند و این جمله را چند بار تکرار کردند. ثالثاً وقتی موسی(ع) تمام خصوصیات گاو را بیان فرمود بدو گفتند: ﴿الْآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ[۱۲۶] یعنی اکنون حقیقت را بیان کردی، مثل آن‌که تا آن وقت موسی حق نگفته بود و گفته‌های قبلی موسی از روی حقیقت نبود و واقعیت نداشت که این هم نشانه دیگری از ضعف عقیده آنها به موسی بود.

٢. لجاجت و بهانه‌جویی و ایراد تراشی بنی‌اسرائیل؛ زیرا موسی(ع) در آغاز به آنها دستور داد گاوی را بکشند، اما اینان شروع به بهانه‌جویی کرده و خصوصیات آن گاو را پرسیدند، در صورتی که اگر به دستور نخستین عمل می‌کردند، گذشته از این که پرسش آنها صورت لجاجت به خود نمی‌گرفت و دستور الهی را زودتر انجام می‌دادند، تکلیف را نیز بر خود مشکل و دشوار نکرده بودند. امام هشتم(ع) در حدیثی فرموده‌اند که اینان سخت‌گیری کردند و خداوند نیز کار را بر آنها سخت کرد، چنان‌که در تفسیر علی بن ابراهیم روایت شده که وقتی تمام خصوصیات گاو را پرسیدند و موسی به آنها فرمود، به سراغ گاو مزبور آمدند تا آن را از صاحبش خریداری کنند. صاحب گاو گفت: من آن را به شما نمی‌فروشم جز آن‌که پوستش را از طلا پر کنید و به من بدهید. این حرف بر آنها گران آمد و نتوانستند خود را به پرداخت چنین بهای گزافی برای خرید آن گاو حاضر کنند. از این رو نزد موسی آمدند راه چاره‌ای خواستند. موسی در جوابشان فرمود: اکنون دیگر چاره‌ای نیست جز آن‌که همان گاو را با همان خصوصیات بکشید؛ لذا ناچار شدند تا آن بهای گزاف را بپردازند و گاو مزبور را خریداری کنند و بکشند.

٣. خداوند در دنبال داستان فرموده است: ﴿فَذَبَحُوهَا وَمَا كَادُوا يَفْعَلُونَ[۱۲۷]. که می‌توان از این استفاده کرد علت این همه سؤالات و بهانه‌جویی‌ها آن بود که حقیقت را لوث کنند و تا جایی که می‌توانند کاری کنند که قاتل شناخته نشود و موضوع مجهول بماند، ولی از آنجا که خدا می‌خواست پرده از جنایت آنها بردارد و مسئله را آشکار سازد، سرانجام نتوانستند حقیقت را از بین ببرند و بهانه‌جویی‌های آنان کاری صورت نداد، جز آن‌که تکلیف را بر خود سخت و دشوار کردند. و این مطلب را از آیه بعد نیز می‌توان استفاده کرد که می‌فرماید: ﴿وَاللَّهُ مُخْرِجٌ مَا كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ[۱۲۸]. که از این جمله به دست می‌آید عده‌ای از آنها از ماجرای قتل اطلاع داشته و قاتل را می‌شناخته‌اند، لکن آن را پنهان می‌داشتند.

۴. آخرین مطلبی را که خدای تعالی در دنبال این داستان بدان اشاره فرموده موضوع زنده شدن مردگان و مسئله معاد جسمانی است: ﴿كَذَلِكَ يُحْيِي اللَّهُ الْمَوْتَى وَيُرِيكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ[۱۲۹]. از این آیه نیز استفاده می‌شود که دستور مزبور فقط برای شناساندن یک قاتل نبوده است، بلکه خدای تعالی بدین وسیله می‌خواست یک حقیقت بزرگ را به ایشان نشان دهد و آن مسئله زنده شدن مردگان و زندگی پس از مرگ است.[۱۳۰]

رحلت و محل دفن

درباره مدت عمر موسی و هارون و همچنین کیفیت وفات آن دو اختلافی در روایات و تواریخ دیده می‌شود. مشهور آن است که عمر موسی هنگام رحلت ۱۲۰ و عمر هارون ۱۲۳ سال بوده و در روایتی که صدوق در اکمال الدین از رسول خدا(ص) روایت کرده عمر موسی(ع) ۱۲۶ و عمر هارون ۱۲۳ سال ذکر شده است. قبر موسی(ع) را عموماً در کوه نیا یا نبو در کنار جاده اصلی، کنار تل قرمز رنگ ذکر کرده و قبر هارون را در کوه هور در طور سینا نوشته‌اند[۱۳۱]. ضمناً در این باره نیز اختلاف است که آیا وفات موسی(ع) در وادی تیه و پیش از آن‌که بنی‌اسرائیل از آنجا بیرون روند و به سرزمین اریحا درآیند اتفاق افتاد یا پس از خروج از آن، در روایات مشهور آمده است که وفات آن حضرت در وادی تیه اتفاق افتاد و پس از وی، وصی آن حضرت یوشع بن نون با بنی‌اسرائیل به اریحا رفت و آنجا را فتح کرد. برخی نیز عقیده دارند که موسی(ع) زنده ماند تا خدای متعال به دست او اریحا را فتح کرد آن‌گاه رحلت نمود. مطابق حدیثی که صدوق از امام صادق(ع) روایت کرده، داستان وفات هارون این گونه بود که موسی با هارون به طور سینا رفتند و در آنجا به خانه‌ای برخوردند که بر آن درختی بود و دو جامه بر آن درخت آویزان بود. موسی به هارون گفت: جامه‌ات را بیرون آر و این دو جامه را بپوش و داخل این خانه شو و روی تختی که در آن قرار دارد بخواب. هارون چنان کرد و چون روی تخت خوابید خدای تعالی قبض روحش کرد و مرگش فرا رسید. موسی به نزد بنی‌اسرائیل بازگشت و داستان قبض روح هارون را به آنها خبر داد. بنی‌اسرائیل موسی را تکذیب کردند و گفتند: تو او را کشته‌ای و آن حضرت را متهم به قتل هارون کردند. موسی را برای رفع این اتهام به خدای تعالی پناه برد و خداوند به فرشتگان دستور داد جنازه هارون را روی تختی در هوا حاضر کردند و بنی‌اسرائیل او را دیدند و دانستند که هارون از دنیا رفته است[۱۳۲].

در چند حدیث دیگر که در امالی و اکمال الدین از آن حضرت روایت کرده‌اند، موضوع رحلت موسی(ع) را این‌گونه ذکر فرموده که چون عمر حضرت موسی(ع) به سر رسید، خدای تعالی ملک الموت را فرستاد و او به نزد موسی آمد و بر آن حضرت سلام کرد. موسی جواب سلام او را داد و فرمود: تو کیستی؟ ملک الموت هستم که برای قبض روح تو آمده‌ام. از کجا قبض روح می‌کنی؟ از دهانت. چگونه! با این که به وسیله آن با پروردگارم تکلم کرده‌ام.

از دست‌هایت. چگونه! با این که تورات را با آنها گرفته‌ام. از پاهایت. چگونه؟ با این که با آنها به طور سینا رفته‌ام.

از دیدگانت. چگونه! با این که پیوسته با امید نگران پروردگارم بوده‌ام. از گو‌شهایت. چگونه؟ با این که سخن پروردگارم را با آنها شنیده‌ام.

خدای سبحان به ملک الموت وحی فرمود که او را واگذار تا خود درخواست مرگ کند. این موضوع گذشت و موسی(ع) یوشع بن نون را خواست و وصیت‌های خود را بدو کرد و سپس از نزد بنی‌اسرائیل رفت و غایب شد. در همان دوران غیبت به مردی برخورد کرد که قبری می‌کند. موسی بدان مرد گفت: میل داری در کندن این قبر به تو کمک کنم؟ آن مرد گفت: آری. موسی به کمک آن مرد قبر را کند و لحدی بر آن ساخت، آن‌گاه میان آن قبر رفت و خوابید تا ببیند چگونه است. در همان حال پرده از جلوی چشم موسی برداشته شد و جای‌گاه خود را در بهشت دید و به خدای تعالی عرض کرد: پروردگارا! مرا به نزد خود ببر. همان مرد که در واقع ملک الموت بود و به صورت آدمیان در آمده بود و قبر را حفر می‌کرد، موسی را قبض روح کرد و در همان قبر او را دفن نمود و بر روی او خاک ریخت. در این وقت کسی فریاد زد: موسی کلیم اللّه از دنیا رفت کیست که نمی‌میرد؟[۱۳۳]. شیخ طوسی در کتاب تهذیب روایت کرده که رحلت موسی(ع) در شب بیست و یکم ماه رمضان اتفاق افتاد، چنان‌که حضرت عیسی(ع) را نیز در همان شب به آسمان بردند. در روایتی که صدوق نقل کرده، مرگ یوشع بن نون وصی حضرت موسی نیز در همان شب اتفاق افتاد[۱۳۴].[۱۳۵]

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. محدثی، جواد، فرهنگ‌نامه دینی، ص۲۰۷.
  2. مکارم شیرازی، ناصر، قصه‌های قرآن ص ۲۲۲.
  3. ثعلبی، عرائس الفنون، ص۱۱۴ و ۱۰۵.
  4. اکمال الدین، ص۱۴۸.
  5. ﴿وَأَوْحَيْنَا إِلَى أُمِّ مُوسَى أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذَا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ وَلَا تَخَافِي وَلَا تَحْزَنِي إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ «و به مادر موسی الهام کردیم که به او شیر بده و اگر بر (جان) او ترسیدی او را (در صندوقی بنه و) به دریا فکن و مهراس و اندوهگین مباش! ما او را به تو باز می‌گردانیم و او را از پیامبران خواهیم کرد» سوره قصص، آیه ۷.
  6. ﴿وَلَقَدْ مَنَنَّا عَلَيْكَ مَرَّةً أُخْرَى * إِذْ أَوْحَيْنَا إِلَى أُمِّكَ مَا يُوحَى * أَنِ اقْذِفِيهِ فِي التَّابُوتِ فَاقْذِفِيهِ فِي الْيَمِّ فَلْيُلْقِهِ الْيَمُّ بِالسَّاحِلِ يَأْخُذْهُ عَدُوٌّ لِي وَعَدُوٌّ لَهُ وَأَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي وَلِتُصْنَعَ عَلَى عَيْنِي «و ما باری دیگر بر تو منّت نهادیم * آن هنگام که به مادرت آنچه (بایست) وحی می‌شد وحی کردیم * که او را در صندوقی بگذار و در دریا بیفکن! آنگاه دریا باید او را به ساحل اندازد تا دشمن من و دشمن او (فرعون) او را بر دارد و بر تو از خویش مهری افکندم و (خواستم) تا زیر نظر من پرورده شوی» سوره طه، آیه ۳۷-۳۹.
  7. عرائس الفنون، ص۱۰۵ - ۱۱۴؛ بحارالانوار، ج۱۳، ص۵۲.
  8. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۳۶۵.
  9. ﴿وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَى فَارِغًا إِنْ كَادَتْ لَتُبْدِي بِهِ لَوْلَا أَنْ رَبَطْنَا عَلَى قَلْبِهَا لِتَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ «و دل مادر موسی خالی شد (چندان که) اگر دلش را استوار نمی‌داشتیم تا از باورکنندگان باشد به راستی نزدیک بود که آن (راز) را فاش کند» سوره قصص، آیه ۱۰.
  10. ﴿وَقَالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُبٍ وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ «و به خواهر موسی گفت: او را دنبال کن! و از دور چشم بر او داشت و آنان درنمی‌یافتند» سوره قصص، آیه ۱۱.
  11. ﴿وَقَالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُبٍ وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ «و به خواهر موسی گفت: او را دنبال کن! و از دور چشم بر او داشت و آنان درنمی‌یافتند» سوره قصص، آیه ۱۱.
  12. ﴿وَقَالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُبٍ وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ «و به خواهر موسی گفت: او را دنبال کن! و از دور چشم بر او داشت و آنان درنمی‌یافتند» سوره قصص، آیه ۱۱.
  13. ﴿وَحَرَّمْنَا عَلَيْهِ الْمَرَاضِعَ مِنْ قَبْلُ فَقَالَتْ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَى أَهْلِ بَيْتٍ يَكْفُلُونَهُ لَكُمْ وَهُمْ لَهُ نَاصِحُونَ «و پیش از آن، (پستان) دایگان را از او بازداشتیم؛ (خواهر موسی) گفت: می‌خواهید شما را به خانواده‌ای رهنمون شوم که او را برای شما نگه‌دارند و خیراندیش او باشند؟» سوره قصص، آیه ۱۲.
  14. ﴿فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَلَا تَحْزَنَ وَلِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَلَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَعْلَمُونَ «پس (بدین‌گونه) او را به مادرش باز گرداندیم تا چشمش (بدو) روشن گردد و اندوهگین نباشد و بداند که وعده خداوند راستین است اما بیشتر آنان نمی‌دانند» سوره قصص، آیه ۱۳.
  15. ﴿قَالَ أَلَمْ نُرَبِّكَ فِينَا وَلِيدًا وَلَبِثْتَ فِينَا مِنْ عُمُرِكَ سِنِينَ «(فرعون) گفت: آیا در کودکی تو را نزد خود نپروردیم و سال‌هایی از عمرت را نزد ما نگذراندی؟» سوره شعراء، آیه ۱۸.
  16. ﴿فَأَصْبَحَ فِي الْمَدِينَةِ خَائِفًا يَتَرَقَّبُ فَإِذَا الَّذِي اسْتَنْصَرَهُ بِالْأَمْسِ يَسْتَصْرِخُهُ قَالَ لَهُ مُوسَى إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُبِينٌ «آنگاه هراسان در حالی که (هر سو را) پاس می‌داشت بامداد به آن شهر درآمد؛ ناگهان همان که دیروز از او یاری خواسته بود از او فریاد خواست؛ موسی به او گفت:» سوره قصص، آیه ۱۸.
  17. ﴿وَدَخَلَ الْمَدِينَةَ عَلَى حِينِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِهَا فَوَجَدَ فِيهَا رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلَانِ هَذَا مِنْ شِيعَتِهِ وَهَذَا مِنْ عَدُوِّهِ فَاسْتَغَاثَهُ الَّذِي مِنْ شِيعَتِهِ عَلَى الَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ فَوَكَزَهُ مُوسَى فَقَضَى عَلَيْهِ قَالَ هَذَا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ «و هنگام بی‌خبری مردم وارد شهر شد و در آن دو مرد را یافت یکی از گروه خویش و دیگری از دشمنانش که با هم کارزار می‌کردند؛ آنکه از گروه (خود) او بود در برابر آنکه از دشمنانش بود از وی یاری خواست، پس موسی مشتی بر او زد که او را کشت، (موسی) گفت: این از کار شیطان است که او دشمن گمراه‌کننده آشکاری است» سوره قصص، آیه ۱۵.
  18. ﴿وَدَخَلَ الْمَدِينَةَ عَلَى حِينِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِهَا فَوَجَدَ فِيهَا رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلَانِ هَذَا مِنْ شِيعَتِهِ وَهَذَا مِنْ عَدُوِّهِ فَاسْتَغَاثَهُ الَّذِي مِنْ شِيعَتِهِ عَلَى الَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ فَوَكَزَهُ مُوسَى فَقَضَى عَلَيْهِ قَالَ هَذَا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ «و هنگام بی‌خبری مردم وارد شهر شد و در آن دو مرد را یافت یکی از گروه خویش و دیگری از دشمنانش که با هم کارزار می‌کردند؛ آنکه از گروه (خود) او بود در برابر آنکه از دشمنانش بود از وی یاری خواست، پس موسی مشتی بر او زد که او را کشت، (موسی) گفت: این از کار شیطان است که او دشمن گمراه‌کننده آشکاری است» سوره قصص، آیه ۱۵.
  19. ﴿وَدَخَلَ الْمَدِينَةَ عَلَى حِينِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِهَا فَوَجَدَ فِيهَا رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلَانِ هَذَا مِنْ شِيعَتِهِ وَهَذَا مِنْ عَدُوِّهِ فَاسْتَغَاثَهُ الَّذِي مِنْ شِيعَتِهِ عَلَى الَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ فَوَكَزَهُ مُوسَى فَقَضَى عَلَيْهِ قَالَ هَذَا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ «و هنگام بی‌خبری مردم وارد شهر شد و در آن دو مرد را یافت یکی از گروه خویش و دیگری از دشمنانش که با هم کارزار می‌کردند؛ آنکه از گروه (خود) او بود در برابر آنکه از دشمنانش بود از وی یاری خواست، پس موسی مشتی بر او زد که او را کشت، (موسی) گفت: این از کار شیطان است که او دشمن گمراه‌کننده آشکاری است» سوره قصص، آیه ۱۵.
  20. ﴿وَدَخَلَ الْمَدِينَةَ عَلَى حِينِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِهَا فَوَجَدَ فِيهَا رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلَانِ هَذَا مِنْ شِيعَتِهِ وَهَذَا مِنْ عَدُوِّهِ فَاسْتَغَاثَهُ الَّذِي مِنْ شِيعَتِهِ عَلَى الَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ فَوَكَزَهُ مُوسَى فَقَضَى عَلَيْهِ قَالَ هَذَا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ «و هنگام بی‌خبری مردم وارد شهر شد و در آن دو مرد را یافت یکی از گروه خویش و دیگری از دشمنانش که با هم کارزار می‌کردند؛ آنکه از گروه (خود) او بود در برابر آنکه از دشمنانش بود از وی یاری خواست، پس موسی مشتی بر او زد که او را کشت، (موسی) گفت: این از کار شیطان است که او دشمن گمراه‌کننده آشکاری است» سوره قصص، آیه ۱۵.
  21. ﴿قَالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ «گفت: پروردگارا! من به خویش ستم کردم، مرا بیامرز! و (خداوند) او را آمرزید که اوست که آمرزنده بخشاینده است» سوره قصص، آیه ۱۶.
  22. ﴿قَالَ رَبِّ بِمَا أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيرًا لِلْمُجْرِمِينَ «گفت: پروردگارا برای نعمتی که به من ارزانی داشتی هرگز پشتیبان گنهکاران نخواهم بود» سوره قصص، آیه ۱۷.
  23. آیا این کار موسی منافی مقام عصمت نیست؟ مفسران بحث‌های دامنه‌داری در مورد مشاجره مرد قبلی و بنی‌اسرائیلی در کشته شدن قبطی به دست موسی کرده‌اند. البته اصل این عمل مسأله مهمی نبوده،؛ چراکه جنایتکاران فرعونی مفسدان بی‌رحمی بودند که هزاران نوزاد بنی‌اسرائیلی را سر بریدند، و از هیچگونه جنایت بر بنی‌اسرائیل ابا نداشتند، و به این ترتیب افرادی نبودند که خونشان مخصوصاً برای بنی‌اسرائیل محترم باشد. آنچه برای علمای تفسیر ایجاد مشکل کرده تعبیراتی است که خود موسی(ع) در این ماجرا می‌کند: یکجا می‌گوید: «این از عمل شیطان بود». در جای دیگر می‌گوید: «خدایا! من بر خود ستم کردم مرا ببخش». این تعبیرات چگونه با عصمت انبیاء که حتی قبل از نبوت و رسالت باید دارای مقام عصمت باشند. سازگار است؟ اما با توضیحی که دادیم روشن می‌شود که آنچه از موسی سر زد ترک اولائی بیش نبود، او با این عملش خود را به زحمت انداخت؛ چراکه قتل یک قبطی به وسیله موسی چیزی نبود که فرعونیان به آسانی از آن بگذرند، و می‌دانیم ترک اولی به معنی کاری است که ذاتاً حرام نیست، بلکه موجب می‌شود که کار خوب‌تری ترک گردد، بی‌آنکه عمل خلافی انجام شده باشد.
  24. ﴿وَجَاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ يَسْعَى قَالَ يَا مُوسَى إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ «و مردی از دورترین جای شهر شتابان آمد؛ گفت: ای موسی! سرکردگان (شهر) در کار تو همدل شده‌اند تا تو را بکشند پس (از شهر) بیرون رو که من از خیرخواهان توام» سوره قصص، آیه ۲۰.
  25. مکارم شیرازی، ناصر، قصه‌های قرآن ص ۲۲۷-۲۳۵.
  26. ﴿قَالَتْ إِحْدَاهُمَا يَا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ «یکی از آن دو (دختر) گفت: ای پدر! او را به مزد گیر که بی‌گمان بهترین کسی که (می‌توانی) به مزد بگیری، این توانمند درستکار است» سوره قصص، آیه ۲۶.
  27. ﴿قَالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَيَّ هَاتَيْنِ عَلَى أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمَانِيَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْرًا فَمِنْ عِنْدِكَ وَمَا أُرِيدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَيْكَ سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ «(شعیب) گفت: می‌خواهم یکی از این دو دخترم را همسر تو کنم بنابر آنکه هشت سال برای من کار کنی و اگر به ده سال رساندی آن دیگر با توست و من نمی‌خواهم بر تو سخت بگیرم؛ اگر خدا بخواهد مرا از شایستگان خواهی یافت» سوره قصص، آیه ۲۷.
  28. ﴿قَالَ ذَلِكَ بَيْنِي وَبَيْنَكَ أَيَّمَا الْأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلَا عُدْوَانَ عَلَيَّ وَاللَّهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَكِيلٌ «(موسی) گفت: این (قرار) میان من و شما بماند که هر یک از دو زمان را به پایان بردم بر من تجاوزی (روا) نباشد و خداوند بر آنچه می‌گوییم نگهبان است» سوره قصص، آیه ۲۸.
  29. ﴿قَالَ ذَلِكَ بَيْنِي وَبَيْنَكَ أَيَّمَا الْأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلَا عُدْوَانَ عَلَيَّ وَاللَّهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَكِيلٌ «(موسی) گفت: این (قرار) میان من و شما بماند که هر یک از دو زمان را به پایان بردم بر من تجاوزی (روا) نباشد و خداوند بر آنچه می‌گوییم نگهبان است» سوره قصص، آیه ۲۸.
  30. مکارم شیرازی، ناصر، قصه‌های قرآن ص ۲۴۰.
  31. ﴿قَالَتْ إِحْدَاهُمَا يَا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ «یکی از آن دو (دختر) گفت: ای پدر! او را به مزد گیر که بی‌گمان بهترین کسی که (می‌توانی) به مزد بگیری، این توانمند درستکار است» سوره قصص، آیه ۲۶.
  32. ﴿قَالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَيَّ هَاتَيْنِ عَلَى أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمَانِيَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْرًا فَمِنْ عِنْدِكَ وَمَا أُرِيدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَيْكَ سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ «(شعیب) گفت: می‌خواهم یکی از این دو دخترم را همسر تو کنم بنابر آنکه هشت سال برای من کار کنی و اگر به ده سال رساندی آن دیگر با توست و من نمی‌خواهم بر تو سخت بگیرم؛ اگر خدا بخواهد مرا از شایستگان خواهی یافت» سوره قصص، آیه ۲۷.
  33. ﴿قَالَ ذَلِكَ بَيْنِي وَبَيْنَكَ أَيَّمَا الْأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلَا عُدْوَانَ عَلَيَّ وَاللَّهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَكِيلٌ «(موسی) گفت: این (قرار) میان من و شما بماند که هر یک از دو زمان را به پایان بردم بر من تجاوزی (روا) نباشد و خداوند بر آنچه می‌گوییم نگهبان است» سوره قصص، آیه ۲۸.
  34. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۳۸۶.
  35. ﴿فَأْتِيَا فِرْعَوْنَ فَقُولَا إِنَّا رَسُولُ رَبِّ الْعَالَمِينَ * أَنْ أَرْسِلْ مَعَنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ * قَالَ أَلَمْ نُرَبِّكَ فِينَا وَلِيدًا وَلَبِثْتَ فِينَا مِنْ عُمُرِكَ سِنِينَ * وَفَعَلْتَ فَعْلَتَكَ الَّتِي فَعَلْتَ وَأَنْتَ مِنَ الْكَافِرِينَ «نزد فرعون بروید و بگویید: ما فرستاده پروردگار جهانیانیم؛ * (و بگویید) که بنی اسرائیل را با ما بفرست * (فرعون) گفت: آیا در کودکی تو را نزد خود نپروردیم و سال‌هایی از عمرت را نزد ما نگذراندی؟ * و (آن) کار خود را که کردی، کردی و تو از ناسپاسانی» سوره شعراء، آیه ۱۶-۱۹.
  36. ﴿قَالَ فَعَلْتُهَا إِذًا وَأَنَا مِنَ الضَّالِّينَ * فَفَرَرْتُ مِنْكُمْ لَمَّا خِفْتُكُمْ فَوَهَبَ لِي رَبِّي حُكْمًا وَجَعَلَنِي مِنَ الْمُرْسَلِينَ «گفت: آن را هنگامی کردم که از ناآگاهان بودم * آنگاه چون از شما هراسیدم گریختم و خداوند به من داوری (راستین) ارزانی داشت و مرا از پیامبران گردانید» سوره شعراء، آیه ۲۰-۲۱.
  37. ﴿وَتِلْكَ نِعْمَةٌ تَمُنُّهَا عَلَيَّ أَنْ عَبَّدْتَ بَنِي إِسْرَائِيلَ «و (آیا) این نعمتی است که آن را بر من منّت می‌نهی که بنی اسرائیل را به بردگی گرفته‌ای؟» سوره شعراء، آیه ۲۲.
  38. ﴿قَالَ فِرْعَوْنُ وَمَا رَبُّ الْعَالَمِينَ «فرعون گفت: و «پروردگار جهانیان» چیست؟» سوره شعراء، آیه ۲۳.
  39. ﴿قَالَ رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا إِنْ كُنْتُمْ مُوقِنِينَ «(موسی) گفت: پروردگار آسمان‌ها و زمین و آنچه میان آنهاست اگر اهل یقین باشید» سوره شعراء، آیه ۲۴.
  40. اقتباس از تفسیر المیزان، ج۱۵، ص۲۷۰ به بعد.
  41. ﴿قَالَ لِمَنْ حَوْلَهُ أَلَا تَسْتَمِعُونَ «(فرعون) به پیرامونیان خود گفت: آیا نمی‌شنوید؟» سوره شعراء، آیه ۲۵.
  42. ﴿قَالَ رَبُّكُمْ وَرَبُّ آبَائِكُمُ الْأَوَّلِينَ «(موسی) گفت: پروردگار شما و پروردگار نیاکان شماست» سوره شعراء، آیه ۲۶.
  43. ﴿قَالَ إِنَّ رَسُولَكُمُ الَّذِي أُرْسِلَ إِلَيْكُمْ لَمَجْنُونٌ «(فرعون) گفت: بی‌گمان پیامبری که نزد شما فرستاده‌اند دیوانه است» سوره شعراء، آیه ۲۷.
  44. ﴿قَالَ رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَمَا بَيْنَهُمَا إِنْ كُنْتُمْ تَعْقِلُونَ «(موسی) گفت: پروردگار خاور و باختر و آنچه میان آنهاست اگر خرد بورزید» سوره شعراء، آیه ۲۸.
  45. ﴿قَالَ لَئِنِ اتَّخَذْتَ إِلَهًا غَيْرِي لَأَجْعَلَنَّكَ مِنَ الْمَسْجُونِينَ «(فرعون) گفت: اگر خدایی جز من بگزینی تو را زندانی خواهم کرد» سوره شعراء، آیه ۲۹.
  46. ﴿قَالَ أَوَلَوْ جِئْتُكَ بِشَيْءٍ مُبِينٍ «(موسی) گفت: حتّی اگر چیزی روشنگر برایت آورده باشم؟» سوره شعراء، آیه ۳۰.
  47. ﴿قَالَ فَأْتِ بِهِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ «(فرعون) گفت: اگر راست می‌گویی آن را بیاور» سوره شعراء، آیه ۳۱.
  48. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۳۹۶.
  49. ﴿وَمَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ يَا مُوسَى «و آن چیست در دست راست تو، ای موسی؟» سوره طه، آیه ۱۷.
  50. ﴿قَالَ هِيَ عَصَايَ أَتَوَكَّأُ عَلَيْهَا وَأَهُشُّ بِهَا عَلَى غَنَمِي وَلِيَ فِيهَا مَآرِبُ أُخْرَى «گفت: چوبه‌دست من است که بر آن تکیه می‌کنم و با آن برای گوسفندانم برگ می‌ریزم و مرا بدان نیازهایی دیگر است» سوره طه، آیه ۱۸.
  51. ﴿قَالَ هِيَ عَصَايَ أَتَوَكَّأُ عَلَيْهَا وَأَهُشُّ بِهَا عَلَى غَنَمِي وَلِيَ فِيهَا مَآرِبُ أُخْرَى «گفت: چوبه‌دست من است که بر آن تکیه می‌کنم و با آن برای گوسفندانم برگ می‌ریزم و مرا بدان نیازهایی دیگر است» سوره طه، آیه ۱۸.
  52. ﴿وَأَنْ أَلْقِ عَصَاكَ فَلَمَّا رَآهَا تَهْتَزُّ كَأَنَّهَا جَانٌّ وَلَّى مُدْبِرًا وَلَمْ يُعَقِّبْ يَا مُوسَى أَقْبِلْ وَلَا تَخَفْ إِنَّكَ مِنَ الْآمِنِينَ «و: «چوبه‌دستت را بیفکن!» آنگاه چون در آن نگریست که مانند ماری می‌جنبد پشت‌کنان روی گردانید و بازنگشت؛ (بانگی برآمد که): «ای موسی روی آور و مترس که تو در امانی»». سوره قصص، آیه ۳۱.
  53. ﴿وَأَنْ أَلْقِ عَصَاكَ فَلَمَّا رَآهَا تَهْتَزُّ كَأَنَّهَا جَانٌّ وَلَّى مُدْبِرًا وَلَمْ يُعَقِّبْ يَا مُوسَى أَقْبِلْ وَلَا تَخَفْ إِنَّكَ مِنَ الْآمِنِينَ «و: «چوبه‌دستت را بیفکن!» آنگاه چون در آن نگریست که مانند ماری می‌جنبد پشت‌کنان روی گردانید و بازنگشت؛ (بانگی برآمد که): «ای موسی روی آور و مترس که تو در امانی»». سوره قصص، آیه ۳۱.
  54. قرآن در اینجا می‌گوید (هنگامی که موسی به عشا نگاه کرد دید همچون ماری است) و در بعضی دیگر از آیات قرآن تعبیر به «ثعبان مبین» (اژدهای آشکار) شده است (سورۀ اعراف - ۱۰۷ و شعرا - ۳۲) و این تفاوت تعبیرها ممکن است بیانگر حالات مختلف آن مار باشد که در آغاز کوچک بود، و بعد به صورت اژدهایی عظیم در می‌آمد، این احتمال نیز وجود دارد که موسی نخستین بار که در وادی طور آن را دید به صورت کوچکتری بود و در مراحل بعد بزرگتر.
  55. ﴿اسْلُكْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ وَاضْمُمْ إِلَيْكَ جَنَاحَكَ مِنَ الرَّهْبِ فَذَانِكَ بُرْهَانَانِ مِنْ رَبِّكَ إِلَى فِرْعَوْنَ وَمَلَئِهِ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمًا فَاسِقِينَ «دست در گریبان خویش فرو بر (و برآور) تا سپید بی‌آسیب بیرون آید و (در پرهیز) از بیم، بازویت را به خویش بفشر که این دو (معجزه)، دو برهان از پروردگار تو برای فرعون و سرکردگان اوست، بی‌گمان آنان قومی نافرمانند» سوره قصص، آیه ۳۲.
  56. ﴿اسْلُكْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ وَاضْمُمْ إِلَيْكَ جَنَاحَكَ مِنَ الرَّهْبِ فَذَانِكَ بُرْهَانَانِ مِنْ رَبِّكَ إِلَى فِرْعَوْنَ وَمَلَئِهِ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمًا فَاسِقِينَ «دست در گریبان خویش فرو بر (و برآور) تا سپید بی‌آسیب بیرون آید و (در پرهیز) از بیم، بازویت را به خویش بفشر که این دو (معجزه)، دو برهان از پروردگار تو برای فرعون و سرکردگان اوست، بی‌گمان آنان قومی نافرمانند» سوره قصص، آیه ۳۲.
  57. ﴿اسْلُكْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ وَاضْمُمْ إِلَيْكَ جَنَاحَكَ مِنَ الرَّهْبِ فَذَانِكَ بُرْهَانَانِ مِنْ رَبِّكَ إِلَى فِرْعَوْنَ وَمَلَئِهِ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمًا فَاسِقِينَ «دست در گریبان خویش فرو بر (و برآور) تا سپید بی‌آسیب بیرون آید و (در پرهیز) از بیم، بازویت را به خویش بفشر که این دو (معجزه)، دو برهان از پروردگار تو برای فرعون و سرکردگان اوست، بی‌گمان آنان قومی نافرمانند» سوره قصص، آیه ۳۲.
  58. مکارم شیرازی، ناصر، قصه‌های قرآن ص ۲۴۴.
  59. ﴿فَجُمِعَ السَّحَرَةُ لِمِيقَاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ «آنگاه جادوگران را در وعده‌گاه روزی معیّن گرد آوردند» سوره شعراء، آیه ۳۸.
  60. ﴿وَقِيلَ لِلنَّاسِ هَلْ أَنْتُمْ مُجْتَمِعُونَ «و به مردم گفته شد: آیا شما (نیز) گرد می‌آیید؟» سوره شعراء، آیه ۳۹.
  61. ﴿لَعَلَّنَا نَتَّبِعُ السَّحَرَةَ إِنْ كَانُوا هُمُ الْغَالِبِينَ «شاید اگر جادوگران پیروز شوند ما از آنان پیروی کنیم» سوره شعراء، آیه ۴۰.
  62. ﴿فَلَمَّا جَاءَ السَّحَرَةُ قَالُوا لِفِرْعَوْنَ أَئِنَّ لَنَا لَأَجْرًا إِنْ كُنَّا نَحْنُ الْغَالِبِينَ «هنگامی که جادوگران آمدند به فرعون گفتند: اگر ما پیروز شویم آیا پاداشی خواهیم داشت؟» سوره شعراء، آیه ۴۱.
  63. ﴿قَالَ نَعَمْ وَإِنَّكُمْ إِذًا لَمِنَ الْمُقَرَّبِينَ «گفت: آری و بی‌گمان شما آنگاه از نزدیکان (من) خواهید شد» سوره شعراء، آیه ۴۲.
  64. ﴿قَالَ لَهُمْ مُوسَى أَلْقُوا مَا أَنْتُمْ مُلْقُونَ «چون جادوگران آمدند موسی به آنان گفت: چیزی را که می‌خواهید بیفکنید، بیفکنید!» سوره شعراء، آیه ۴۳.
  65. ﴿قَالُوا يَا مُوسَى إِمَّا أَنْ تُلْقِيَ وَإِمَّا أَنْ نَكُونَ نَحْنُ الْمُلْقِينَ «گفتند: ای موسی! تو می‌افکنی یا ما بیفکنیم؟» سوره اعراف، آیه ۱۱۵.
  66. ﴿فَأَلْقَوْا حِبَالَهُمْ وَعِصِيَّهُمْ وَقَالُوا بِعِزَّةِ فِرْعَوْنَ إِنَّا لَنَحْنُ الْغَالِبُونَ «آنگاه آنان رسن‌ها و چوبه‌دست‌های خود را فرو افکندند و گفتند: سوگند به شکوه فرعون بی‌گمان ماییم که پیروزیم» سوره شعراء، آیه ۴۴.
  67. ﴿قَالَ بَلْ أَلْقُوا فَإِذَا حِبَالُهُمْ وَعِصِيُّهُمْ يُخَيَّلُ إِلَيْهِ مِنْ سِحْرِهِمْ أَنَّهَا تَسْعَى «گفت: (خیر) بلکه شما بیفکنید! ناگهان از (اثر) جادوی آنان به نظرش آمد که ریسمان‌ها و چوبه‌دست‌هایشان می‌شتابد» سوره طه، آیه ۶۶.
  68. ﴿فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسَى «پس، موسی در خویش ترسی یافت» سوره طه، آیه ۶۷.
  69. مکارم شیرازی، ناصر، قصه‌های قرآن ص ۲۵۶.
  70. عرائس الفنون، ص۱۱۶.
  71. ﴿قَالَ لِلْمَلَإِ حَوْلَهُ إِنَّ هَذَا لَسَاحِرٌ عَلِيمٌ * يُرِيدُ أَنْ يُخْرِجَكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ بِسِحْرِهِ فَمَاذَا تَأْمُرُونَ «(فرعون) به سرکردگان پیرامون خویش گفت: بی‌گمان این (مرد) جادوگری داناست * بر آن است که شما را با جادوی خویش از سرزمینتان بیرون براند پس چه نظر می‌دهید؟» سوره شعراء، آیه ۳۴-۳۵.
  72. ﴿قَالَ أَجِئْتَنَا لِتُخْرِجَنَا مِنْ أَرْضِنَا بِسِحْرِكَ يَا مُوسَى * فَلَنَأْتِيَنَّكَ بِسِحْرٍ مِثْلِهِ فَاجْعَلْ بَيْنَنَا وَبَيْنَكَ مَوْعِدًا لَا نُخْلِفُهُ نَحْنُ وَلَا أَنْتَ مَكَانًا سُوًى «گفت: ای موسی، آیا نزد ما آمده‌ای که ما را با جادوی خویش از سرزمینمان بیرون برانی؟ * ما (نیز) جادویی مانند آن برای تو می‌آوریم پس در جایگاهی هموار میان ما و خود وعده‌ای بگذار که در آن نه ما خلاف ورزیم و نه تو» سوره طه، آیه ۵۷-۵۸.
  73. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۳۹۹.
  74. علل الشرائع، ص۱۲۳- ۱۲۴.
  75. ﴿فَلَمَّا جَاءَ السَّحَرَةُ قَالُوا لِفِرْعَوْنَ أَئِنَّ لَنَا لَأَجْرًا إِنْ كُنَّا نَحْنُ الْغَالِبِينَ «هنگامی که جادوگران آمدند به فرعون گفتند: اگر ما پیروز شویم آیا پاداشی خواهیم داشت؟» سوره شعراء، آیه ۴۱.
  76. ﴿قَالَ نَعَمْ وَإِنَّكُمْ إِذًا لَمِنَ الْمُقَرَّبِينَ «گفت: آری و بی‌گمان شما آنگاه از نزدیکان (من) خواهید شد» سوره شعراء، آیه ۴۲.
  77. قصص الانبیاء ص۱۸۸.
  78. ﴿وَقِيلَ لِلنَّاسِ هَلْ أَنْتُمْ مُجْتَمِعُونَ * لَعَلَّنَا نَتَّبِعُ السَّحَرَةَ إِنْ كَانُوا هُمُ الْغَالِبِينَ «و به مردم گفته شد: آیا شما (نیز) گرد می‌آیید؟ * شاید اگر جادوگران پیروز شوند ما از آنان پیروی کنیم» سوره شعراء، آیه ۳۹ و ۴۰.
  79. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۴۰۱.
  80. ﴿قَالُوا يَا مُوسَى إِمَّا أَنْ تُلْقِيَ وَإِمَّا أَنْ نَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَلْقَى «گفتند: ای موسی! یا باید تو بیفکنی یا ما نخستین کسی باشیم که می‌افکند» سوره طه، آیه ۶۵.
  81. ﴿قَالَ بَلْ أَلْقُوا فَإِذَا حِبَالُهُمْ وَعِصِيُّهُمْ يُخَيَّلُ إِلَيْهِ مِنْ سِحْرِهِمْ أَنَّهَا تَسْعَى «گفت: (خیر) بلکه شما بیفکنید! ناگهان از (اثر) جادوی آنان به نظرش آمد که ریسمان‌ها و چوبه‌دست‌هایشان می‌شتابد» سوره طه، آیه ۶۶.
  82. اعراف (۷) آیه ۱۱۶.
  83. ﴿قُلْنَا لَا تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ الْأَعْلَى * وَأَلْقِ مَا فِي يَمِينِكَ تَلْقَفْ مَا صَنَعُوا إِنَّمَا صَنَعُوا كَيْدُ سَاحِرٍ وَلَا يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أَتَى «گفتیم: نترس! که بی‌گمان این تویی که برتری * و آنچه در کف داری بیفکن تا آنچه برساخته‌اند فرو خورد که هر چه برساخته‌اند نیرنگ جادوگری است و جادوگر هر جا آید کامیاب نمی‌گردد» سوره طه، آیه ۶۸-۶۹.
  84. مؤلف کتاب عرائس الفنون در این جا اژدهای مزبور را به اوصافی دهشت‌انگیز توصیف کرده و از جمله آن‌که می‌نویسد: عصای موسی به صورت اژدهایی در آمد که چهار پای کوتاه و سخت داشت و چون سرش را بلند می‌کرد، از بام خانه‌ها می‌گذشت. دم خود را بر هر چه می‌زد، آن را خرد کرده و می‌شکست و با پای خود سنگ‌های سخت را می‌شکست و هر چه زیر پای او قرار می‌گرفت، خرد می‌شد. چشمانش چون دو تنور آتش خودنمایی می‌کرد و از سوراخ‌های بینی‌اش باد زهرآگینی می‌وزید. میان دهانش دوازده ذراع بود و دندان‌هایی در دهانش دیده می‌شد.... البته در هیچ تاریخ معتبری ذکری از این اوصاف به میان نیامده، ولی از مجموع آیات و روایاتی که رسیده معلوم می‌شود که اژدهای مزبور بسیار مهیب و وحشتناک بوده است. (عرائس الفنون، ص۱۱۸ و ۱۱۹).
  85. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۴۰۵.
  86. ﴿فَأَلْقَوْا حِبَالَهُمْ وَعِصِيَّهُمْ وَقَالُوا بِعِزَّةِ فِرْعَوْنَ إِنَّا لَنَحْنُ الْغَالِبُونَ «آنگاه آنان رسن‌ها و چوبه‌دست‌های خود را فرو افکندند و گفتند: سوگند به شکوه فرعون بی‌گمان ماییم که پیروزیم» سوره شعراء، آیه ۴۴.
  87. ﴿قَالَ لَهُمْ مُوسَى وَيْلَكُمْ لَا تَفْتَرُوا عَلَى اللَّهِ كَذِبًا فَيُسْحِتَكُمْ بِعَذَابٍ وَقَدْ خَابَ مَنِ افْتَرَى «موسی به آنان گفت: وای بر شما! بر خداوند دروغی نبندید که شما را با عذابی نابود کند و هر کس دروغ بافد نومید خواهد شد» سوره طه، آیه ۶۱.
  88. ﴿قَالُوا إِنْ هَذَانِ لَسَاحِرَانِ يُرِيدَانِ أَنْ يُخْرِجَاكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ بِسِحْرِهِمَا وَيَذْهَبَا بِطَرِيقَتِكُمُ الْمُثْلَى * فَأَجْمِعُوا كَيْدَكُمْ ثُمَّ ائْتُوا صَفًّا وَقَدْ أَفْلَحَ الْيَوْمَ مَنِ اسْتَعْلَى «گفتند: بی‌گمان این دو جادوگرند؛ بر آنند تا شما را با جادویشان از سرزمینتان بیرون برانند و آیین برتر شما را (از میان) ببرند * پس در تدبیرهایتان هم‌داستان شوید سپس در یک صف در آیید که امروز هر کس برتری یابد رستگار است» سوره طه، آیه ۶۳-۶۴.
  89. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۴۰۳.
  90. نجار، قصص الانبیاء، ص۲۹۵.
  91. تفسیر قمی، ص۳۹۸- ۴۰۱.
  92. اکمال الدین، ص۲۱۹.
  93. کامل التواریخ، ص۱۶۰.
  94. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۴۷۲.
  95. قرآن کریم ملازم موسی را با عنوان «فتی» ذکر کرده و نامی از وی نبرده است. «فتی» در لغت به معنای جوان و کنایه از بنده و خدمت‌کار است. گویند وجه آن‌که خداوند او را فتای موسی خوانده آن بود که وی خدمت‌کاری موسی(ع) را در این سفر به عهده داشت.
  96. اختلاف است که مجمع البحرین که در فارسی به معنای محل تلاقی دو دریاست، در این داستان کجا بوده است؟ بعضی گفته‌اند که محل تلاقی اقیانوس هند و دریای سرخ در باب المندب بوده و برخی عقیده دارند که محل تلاقی اقیانوس اطلس و دریای مدیترانه نزدیکی تنگه جبل الطارق بوده است و قول دوم را بعضی ترجیح داده‌اند، واللّه أعلم.
  97. ﴿فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ آتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِينَا مِنْ سَفَرِنَا هَذَا نَصَبًا * قَالَ أَرَأَيْتَ إِذْ أَوَيْنَا إِلَى الصَّخْرَةِ فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ وَمَا أَنْسَانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ أَنْ أَذْكُرَهُ وَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَبًا «و چون (از آنجا) گذشتند، (موسی) به شاگرد خود گفت: چاشتمان را بیاور که به راستی از این سفر خویش خستگی دیده‌ایم * گفت: آیا دیدی (چه بر سرمان آمد) آنگاه که بر آن تخته سنگ جای گرفتیم؟ من آن ماهی را از یاد بردم و جز شیطان کسی یادکرد آن را از یاد من نبرد و شگفتا راه خود را در دریا در پیش گرفت و رفت» سوره کهف، آیه ۶۲-۶۳.
  98. ﴿فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ آتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِينَا مِنْ سَفَرِنَا هَذَا نَصَبًا * قَالَ أَرَأَيْتَ إِذْ أَوَيْنَا إِلَى الصَّخْرَةِ فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ وَمَا أَنْسَانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ أَنْ أَذْكُرَهُ وَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَبًا «و چون (از آنجا) گذشتند، (موسی) به شاگرد خود گفت: چاشتمان را بیاور که به راستی از این سفر خویش خستگی دیده‌ایم * گفت: آیا دیدی (چه بر سرمان آمد) آنگاه که بر آن تخته سنگ جای گرفتیم؟ من آن ماهی را از یاد بردم و جز شیطان کسی یادکرد آن را از یاد من نبرد و شگفتا راه خود را در دریا در پیش گرفت و رفت» سوره کهف، آیه ۶۲-۶۳.
  99. در تفسیر علی بن ابراهیم آمده است که یوشع بن نون در این سفر همراه موسی و خضر بود، ولی ظاهر آیات قرآنی - که در همه جا ضمیر را به صورت تثنیه آورده - آن است که موسی(ع) یوشع بن نون را همراه خود نبرد و معلوم نیست آیا یوشع بازگشت یا همان جا ماند.
  100. ﴿فَانْطَلَقَا حَتَّى إِذَا لَقِيَا غُلَامًا فَقَتَلَهُ قَالَ أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا نُكْرًا «پس راه افتادند تا هنگامی که پسربچه‌ای دیدند و او را کشت؛ (موسی) گفت: آیا انسانی بی‌گناه را بی‌آنکه کسی را کشته باشد کشتی؟ به راستی کاری ناپسند کردی!» سوره کهف، آیه ۷۴.
  101. ﴿قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا «گفت: آیا به تو نگفتم که تو هرگز با من شکیبایی نمی‌توانی کرد؟» سوره کهف، آیه ۷۵.
  102. ﴿قَالَ إِنْ سَأَلْتُكَ عَنْ شَيْءٍ بَعْدَهَا فَلَا تُصَاحِبْنِي قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّي عُذْرًا «گفت: اگر از این پس از تو چیزی پرسیدم همراهیم مکن که از سوی من معذوری» سوره کهف، آیه ۷۶.
  103. بیشتر مفسران گفته‌اند دهکده مزبور «انطاکیه» (یکی از شهرهای قدیم سوریه) بوده است و بیضاوی در تفسیر خود نقل کرده که آن دهکده «ابله» بصره، یا «باجروان» ارمینیه بوده است.
  104. از رسول خدا(ص) نقل شده که فرمود: خدا رحمت کند برادرم موسی را که اگر صبر می‌کرد، چیزهای عجیبی می‌دید.
  105. در تفسیر مجمع البیان، از امام صادق(ع) روایت شده که خداوند به جای آن پسر مقتول دختری به آن دو عنایت کرد که هفتاد پیغمبر بنی‌اسرائیل از نسل او پدید آمدند. در روایات بسیاری که از شیعه و سنی نقل شده با مختصر اختلافی که در آنهاست، چنین است که گنج مزبور لوحی از طلا بود که در آن چند جمله حکمت‌آمیز نوشته بود و مطابق روایت صدوق در معانی الاخبار کلمات مزبور این‌گونه بود: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ، مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ، عَجِبْتُ لِمَنْ يَعْلَمُ أَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ كَيْفَ يَفْرَحُ عَجِبْتُ لِمَنْ يُؤْمِنُ بِالْقَدَرِ كَيْفَ يَحْزَنُ عَجِبْتُ لِمَنْ يَذْكُرُ النَّارَ كَيْفَ يَضْحَكُ عَجِبْتُ لِمَنْ يَرَى الدُّنْيَا وَ تَصَرُّفَ أَهْلِهَا حَالًا بَعْدَ حَالٍ كَيْفَ يَطْمَئِنُّ إِلَيْهَا»؛ یعنی: به نام خدای بخشاینده مهربان، معبودی جز خدا نیست و محمد رسول خداست. تعجب می‌کنم از کسی که می‌داند مرگ حق است، چگونه فرحناک می‌شود؟ تعجب دارم از کسی که ایمان به قدر دارد، چگونه محزون می‌گردد؟ و تعجب می‌کنم از کسی که آتش دوزخ را به یاد می‌آورد، چگونه می‌خندد؟ و تعجب دارم از کسی که دنیا و زیرو رو شدن و تحولات آن را می‌بیند، چگونه بدان دل‌بستگی و اطمینان پیدا می‌کند.
  106. مجمع البیان، ج۶، ص۴۸۱.
  107. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۴۷۵.
  108. امالی، ص۱۹۴.
  109. خصال، ج۱، ص۵۴ و ۵۵.
  110. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۴۷۹.
  111. برخی او را عموی موسی و برخی دیگر او را خاله زاده آن حضرت دانسته‌اند.
  112. مجمع البیان، ج۷، ص۲۶۷ و ۲۶۸.
  113. تفسیر قمی، ص۴۹۱ – ۴۹۲.
  114. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۴۶۲.
  115. ﴿وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً قَالُوا أَتَتَّخِذُنَا هُزُوًا قَالَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِينَ * قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنَا مَا هِيَ قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لَا فَارِضٌ وَلَا بِكْرٌ عَوَانٌ بَيْنَ ذَلِكَ فَافْعَلُوا مَا تُؤْمَرُونَ «و (یاد کنید) آنگاه را که موسی به قوم خود گفت: خداوند به شما فرمان می‌دهد که گاوی بکشید؛ گفتند: آیا ما را به ریشخند گرفته‌ای؟ گفت: به خداوند پناه می‌جویم که از نادانان باشم * گفتند: از پروردگارت به خاطر ما بخواه تا چگونگی آن را برای ما روشن کند». سوره بقره، آیه ۶۷-۶۸.
  116. ﴿قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنَا مَا لَوْنُهَا قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ صَفْرَاءُ فَاقِعٌ لَوْنُهَا تَسُرُّ النَّاظِرِينَ «گفتند به خاطر ما از پروردگارت بخواه تا برای ما روشن کند چه رنگ است؟ گفت: او می‌فرماید که آن، گاوی است زرد، رنگ آن روشن است، بینندگان را شادی می‌بخشد» سوره بقره، آیه ۶۹.
  117. ﴿قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنَا مَا هِيَ إِنَّ الْبَقَرَ تَشَابَهَ عَلَيْنَا وَإِنَّا إِنْ شَاءَ اللَّهُ لَمُهْتَدُونَ «گفتند: به خاطر ما از پروردگارت بخواه تا برای ما چگونگی آن را روشن گرداند، که این گاو بر ما بازشناخته نیست و ما اگر خداوند بخواهد رهیاب خواهیم بود» سوره بقره، آیه ۷۰.
  118. ﴿قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لَا ذَلُولٌ تُثِيرُ الْأَرْضَ وَلَا تَسْقِي الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لَا شِيَةَ فِيهَا قَالُوا الْآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ فَذَبَحُوهَا وَمَا كَادُوا يَفْعَلُونَ «گفت: او می‌فرماید که آن، گاوی است نه رام، که زمین را شیار می‌زند و نه به کشت آب می‌دهد، تندرست است بی‌هیچ خالی در آن، گفتند: اکنون حقّ (جستار) را (بجای) آوردی و آن را سر بریدند و نزدیک بود که این کار را انجام ندهند» سوره بقره، آیه ۷۱.
  119. ﴿وَإِذْ قَتَلْتُمْ نَفْسًا فَادَّارَأْتُمْ فِيهَا وَاللَّهُ مُخْرِجٌ مَا كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ * فَقُلْنَا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِهَا كَذَلِكَ يُحْيِي اللَّهُ الْمَوْتَى وَيُرِيكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ «و (یاد کنید) آنگاه را که انسانی را کشتید و در آن (با هم) به ستیزه برخاستید و خداوند چیزی را که پنهان می‌کردید آشکار کرد * باری، گفتیم با پاره‌ای از آن (گاو) بر این (کشته) بزنید، این چنین خداوند مردگان را زنده می‌کند و نشانه‌های خود را به شما نشان می‌دهد، باشد که خرد ورزید» سوره بقره، آیه ۷۲-۷۳.
  120. تفسیر قمی، ص۴۱ و ۴۲.
  121. عرائس الفنون، ص۱۳۰ - ۱۳۲.
  122. بحارالانوار، ج۱۳، ص۲۶۵؛ راوندی، قصص الانبیاء، ص۱۵۹.
  123. عیون الاخبار، ص۱۸۶ و ۱۸۷.
  124. «به خداوند پناه می‌جویم که از نادانان باشم» سوره بقره، آیه ۶۷.
  125. «از پروردگارت به خاطر ما بخواه» سوره بقره، آیه ۶۸.
  126. «اکنون حقّ (جستار) را (بجای) آوردی» سوره بقره، آیه ۷۱.
  127. «و آن را سر بریدند و نزدیک بود که این کار را انجام ندهند» سوره بقره، آیه ۷۱.
  128. «و خداوند چیزی را که پنهان می‌کردید آشکار کرد» سوره بقره، آیه ۷۲.
  129. «این چنین خداوند مردگان را زنده می‌کند و نشانه‌های خود را به شما نشان می‌دهد، باشد که خرد ورزید» سوره بقره، آیه ۷۳.
  130. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۴۶۷.
  131. تفسیر قمی، ص۱۵۳.
  132. بحارالانوار، ج۱۳، ص۳۶۸؛ راوندی، قصص الانبیاء، ص۱۷۰ – ۱۷۴.
  133. تهذیب، ج۱، ص۳۲.
  134. امالی، ص۱۹۲؛ بحارالانوار، ج۱۳، ص۳۷۹.
  135. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۴۸۰.