اشعث بن قیس کندی در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۳۵: خط ۳۵:


==مقدمه==
==مقدمه==
*اسم اصلی [[اشعث]]، معدی کرب بود، اما چون موهای سرش همواره ژولیده بود به او [[اشعث]] می‌گفتند و به تدریج نام اصلی او فراموش شد و به [[اشعث]] معروف گردید و گاهی هم او را به کنیه‌اش [[ابو محمد]] صدا می‌کردند. او در زمره [[اصحاب پیامبر]] [[خدا]]{{صل}} و [[اصحاب]] [[امیرالمؤمنین علی]]{{ع}} بود.
اسم اصلی [[اشعث]]، معدی کرب بود<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۹، ص۱۱۹.</ref>، اما چون موهای سرش همواره ژولیده بود به او [[اشعث]] می‌گفتند<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۲۳۹.</ref> و به تدریج نام اصلی او فراموش شد و به [[اشعث]] معروف گردید، هم‌چنین وی به “عرف النار” یا “عنق النار” ملقب گردید<ref>فتوح البلدان، بلاذری، ج۱، ص۱۰۹.</ref> و گاهی هم او را به کنیه‌اش [[ابو محمد]] صدا می‌کردند<ref>تاریخ مدینه دمشق،‌ابن عساکر، ج۹، ص۱۱۸؛ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۱۱۸.</ref>. او در زمره [[اصحاب پیامبر]] [[خدا]]{{صل}} و [[اصحاب]] [[امیرالمؤمنین علی]]{{ع}} بود. [[اشعث]] مردی [[شجاع]] و [[دلاوری]] جنگ‌جو بود و در بسیاری از [[جنگ‌های صدر اسلام]] از جمله در [[جنگ یرموک]] در [[شام]] جنگید و یک چشمش آسیب دید. همچنین در جنگ‌های [[قادسیه]]، [[مدائن]]، جلولا و نهاوند در [[عصر عمر بن خطاب]] شرکت کرد و بعد ساکن [[کوفه]] شد و در [[خلافت]] [[امیرالمؤمنین]]، در رکاب آن [[حضرت]] در [[جنگ صفین]] نیز شرکت کرد.
*[[اشعث]] در [[سال دهم هجری]] با جمعی از [[قبیله کنده]]<ref>کنده قبیله‌ای است از یمن که در جاهلیت ساکن بخش جنوبی جزیرة العرب بودند.</ref> (شصت<ref>اسد الغابه، ج۱، ص۹۸.</ref> یا هفتاد<ref>الاصابه، ج۱، ص۸۸.</ref> نفر) نزد [[رسول خدا]]{{صل}} شرفیاب شدند و همگی [[اسلام]] آوردند. [[اشعث]] مردی [[شجاع]] و [[دلاوری]] جنگ‌جو بود و در بسیاری از [[جنگ‌های صدر اسلام]] از جمله در [[جنگ یرموک]] در [[شام]] جنگید و یک چشمش آسیب دید. و نیز در جنگ‌های [[قادسیه]]، [[مدائن]]، جلولا و نهاوند در [[عصر عمر بن خطاب]] شرکت کرد و بعد ساکن [[کوفه]] شد و در [[خلافت]] [[حضرت امیرالمؤمنین]]، در رکاب آن [[حضرت]] در [[جنگ صفین]] نیز شرکت کرد<ref>همان مدارک و شرح ابن ابی الحدید، ج۱، ص۲۹۲.</ref>.
*به [[نقل]] [[ابن ابی الحدید]]، [[رسول خدا]]{{صل}} قتیله [[خواهر]] [[اشعث]] را به [[ازدواج]] خود درآورد، ولی پیش از آنکه به محضر [[پیامبر خدا]]{{صل}} بیاید، [[حضرت]] [[رحلت]] فرمود. و این [[ازدواج]] عملی نشد <ref>شرح ابن ابی الحدید، ج۱، ص۲۹۳.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۸۶.</ref>


==[[ارتداد]] بعد از [[اسلام]]==
پدرش، [[قیس]] نیز به أشجع معروف بود، زیرا در یکی از [[جنگ‌ها]] سرش زخم برداشته بود<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۶.</ref> و [[مادر]] او کبشه، [[بنت]] [[یزید بن شرحبیل]] است<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۶؛ بغیة الطلب فی تاریخ حلب،‌کمال الدین عمر بن احمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۹۳؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۹، ص۱۱۹.</ref>.
*[[اشعث]] با این که در شمار [[اصحاب رسول خدا]]{{صل}} و [[اصحاب]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} بود، اما مردی مذبذب و دو چهره و در [[اعتقاد]] خود [[استقامت]] و [[سلامت]] نداشت. او پس از آنکه [[مسلمان]] شد به [[یمن]] بازگشت و بعد از [[رحلت پیامبر اکرم]]{{صل}} در زمان [[خلافت ابوبکر]] با جمعی از اهالی کنده در سال ۱۲ [[هجری]] [[مرتد]] شد و از [[اسلام]] روی برتافت. [[ابوبکر]] برای سرکوبی و [[کیفر]] مرتدین، گروهی را به [[یمن]] گسیل داشت و افرادی از جمله [[اشعث بن قیس]]، را به [[اسارت]] درآوردند اما وقتی آنها را نزد [[ابوبکر]] حاضر کردند، فوراً [[اشعث]] چهره عوض کرد و از [[ابوبکر]] خواست که او را ببخشد و [[آزاد]] نماید و برای [[جنگ با دشمنان]] [[اسلام]] از [[قدرت]] بازویش استفاده نماید و در ضمن از [[ابوبکر]] خواست خواهرش را به [[ازدواج]] او درآورد.[[ابوبکر]] خواسته او را پذیرفت و آزادش کرد و [[خواهر]] خود به نام ام فروه را که از یک چشم [[نابینا]] بود، به [[عقد]] [[اشعث]] درآورد، که حاصل این [[ازدواج]] دو [[فرزند]] یکی [[محمد بن اشعث]] و دیگری [[جعده]]<ref>جعده دختر اشعث به همسری امام حسن مجتبی{{ع}} و درآمد و سرانجام با درخواست و وعده معاویه به ازدواج فرزندش یزید با او، امام حسن{{ع}} را با زهر جفا به شهادت رساند و به آرزوی خود که ازدواج با یزید بود نرسید.</ref> بود<ref>الاصابه، ج۱، ص۸۸؛ اسد الغابه، ج۱، ص۹۸؛ سیر اعلام النبلاء، ج۳، ص۳۷۳؛ طبقات الکبری، ج۳، ص۵۹۸ و ج۵، ص۱۰ و قاموس الرجال، ج۲، ص۱۵۵.</ref>. البته [[ابوبکر]] بعدها که به [[نفاق]] و [[دورویی]] [[اشعث]] واقف شد، همواره از این که او را در جریان ارتدادش به [[قتل]] رسانده بود، اظهار [[تأسف]] می‌کرد و [[آرزو]] می‌کرد که ای کاش او را می‌کشت و شرش را از سر [[اسلام]] و [[مسلمین]] کم می‌کرد<ref>ر.ک: شرح ابن ابی الحدید، ج۲، ص۴۶.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۸۷.</ref>


==[[اشعث]] و [[ولایت]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}}==
از [[تاریخ]] دقیق ولادت وی اطلاع چندانی در دست نیست ولی چون عمر او را شصت و سه سال و [[وفات]] وی را در سال [[چهل]] یا [[چهل]] و دوم [[هجری]] ذکر کرده‌اند، می‌توان [[حدس]] زد که حدود بیست سال [[قبل از هجرت]] و در حضرموت<ref>حضرموت، ناحیه وسیعی است در شرق عدن. نزدیک دریاست و اطراف آن شن‌زار می‌باشد. به سرزمین احقاف مشهور بوده و قبر حضرت هود{{ع}} در این سرزمین واقع شده است (الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۲۳۹؛ معجم البلدان، بلاذری، ج۲، ص۲۷۰).</ref> منطقه‌ای در [[کشور]] [[یمن]] به [[دنیا]] آمده است<ref>دایرة المعارف بزرگ اسلامی، جمعی از نویسندگان، ج۹، ص۴۸.</ref>.
*همان طور که اشاره شد، [[اشعث]] یک [[شخصیت]] دو چهره و از [[منافقان]] روزگار بود و در فرصت‌های مختلف طبق [[هوای نفس]] از [[قدرت]] [[حاکم]] [[پیروی]] می‌کرد. هنگامی که [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} به [[خلافت]] رسید، [[اشعث]] با آن [[حضرت]] [[بیعت]] کرد و اعلام [[وفاداری]] نمود. اما طولی نکشید که [[خیانت]] او آشکار شد، لذا [[شیخ طوسی]]، [[اشعث]] را از [[اصحاب حضرت علی]]{{ع}} به شمار آورده و در ادامه می‌نویسد: او سرانجام یک خارجی مسلک [[ملعون]] گردید<ref>رجال طوسی، ص۳۵.</ref>.
 
* [[ابن اثیر]] و دیگران نوشته‌اند: [[اشعث]] از [[اصحاب رسول خدا]]{{صل}} بود و در [[خدمت]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} درآمد و در [[نبرد جمل]] و [[صفین]] در رکاب آن [[حضرت]] جنگید<ref>اسد الغابه، ج۱، ص۹۸؛ الاصابه، ج۱، ص۸۸ و سیر اعلام النبلاء،ج۳، ص۳۷۳.</ref>.
در [[دوران جاهلیت]]، [[قبیله]] مراد، [[پدر]] [[اشعث]] را کشته بودند. [[اشعث]] با سه [[پرچم]] از [[طایفه]] کنده به [[خون‌خواهی]] [[پدر]] برخواست؛ [[پرچم]] اول با [[کبس بن هانی]]، [[پرچم]] دوم با [[قشعم ابوجبر بن یزید ارقم]] و [[پرچم]] سوم با خود [[اشعث]] بود ولی آنها به [[اشتباه]] بر [[قبیله]] [[بنی حارث]] بن کعب تاختند؛ در این تهاجم، دو [[پرچمدار]] نخست به [[قتل]] رسیده و [[اشعث]] به [[اسارت]] درآمد و برای خلاصی وی سه هزار شتر فدیه داده شد؛ چیزی که نه پیش از او و نه بعد از وی برای هیچ عربی اتفاق نیفتاد<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۶.</ref>. و این همان اسارتی است که [[امام علی]]{{ع}} به آن اشاره کرده است: وقتی [[امیرالمؤمنین]]{{ع}}، بعد از [[صفین]] درباره [[حکمیت]] [[سخن]] می‌گفت [[اشعث]] به ایشان [[اعتراض]] کرد و گفت: “این سخن که می‌گویی علیه تو و نه به نفع توست”. [[حضرت]] به او فرمود: “تو چه می‌دانی چه به نفع یا ضرر من است؟ ای [[لعنت خدا]] و لعنت‌کنندگان بر تو باد! ای بافنده پسر بافنده! [[منافق]] پسر [[کافر]]! به [[خدا]] قسم، تو آنی هستی که دو بار ـ هم در حالت [[کفر]] و هم پس از قبول [[اسلام]] ـ [[اسیر]] شدی و در هیچ یک از دو [[اسارت]] با [[مال]] خودت فدیه داده نشدی”<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۶.</ref>.<ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۲۷؛ [[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۸۶؛ [[محمد محمدی ری‌شهری|محمدی ری‌شهری، محمد]]، [[گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین (کتاب)|گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین]]، ص ۸۲۹.</ref>.
*بی‌تردید، [[اشعث]] به حسب ظاهر مورد [[وثوق]] و [[اعتماد]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} بود و لذا در [[جنگ صفین]] [[حضرت]] وی را به [[فرماندهی]] [[میمنه]] [[لشکر]] خود [[منصوب]] کرد، و [[جعده]] دختر او را برای [[فرزند]] خود [[امام حسن مجتبی]]{{ع}} خواستگاری کرد. [[دلیل]] این که نام [[اشعث بن قیس]] را در زمره [[اصحاب امام علی]]{{ع}} آوردیم، این است که علمای [[اسلام]] در [[تاریخ]] و [[علم رجال]]، وی را در زمره [[اصحاب]] [[علی]]{{ع}} آورده‌اند، و دیگر این که او در جریان [[جنگ صفین]] از [[ناحیه]] [[پیروزی]] و [[شکست]] [[امام]]{{ع}} نقش به سزایی داشته و در بیان شرح حال او مسائل مهمی از ماجرای واقعه [[صفین]] و داستان [[حکمت]] و نظریات صائب [[امام]]{{ع}} بررسی می‌شود. بر این اساس، به [[نگارش]] حال و ترجمه [[اشعث بن قیس]] پرداختیم و گرنه [[شخصیت]] دوگانه و معلوم الحال و کسی که هم [[مسلمانان]] و هم [[کفار]] او را [[لعن]] و [[نفرین]] کرده‌اند<ref>قال الطبری:{{عربی|كان المسلمون يلعون الأشعث و يلعنه الكافرون}}.</ref>، این اجازه را به ما نمی‌داد که درباره وی مطلبی در این نوشتار که درباره [[اصحاب]] و [[یاران]] [[علی]]{{ع}} است بیاوریم، بر این اساس به شرح حال او و نقاط قوت و [[ضعف]] او در ادامه می‌پردازیم<ref>[[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۸۸-۱۸۹.</ref>
 
==[[اسلام آوردن]] [[اشعث بن قیس]]==
مورخان زمان [[اسلام آوردن]] [[اشعث]] را مختلف ذکر کرده‌اند؛ بعضی گفته‌اند، وقتی [[پیامبر]]{{صل}} نامه‌ای به بزرگان [[قبایل]]، از جمله اهالی حضرموت نوشتند، آنها [[اطاعت]] از [[حضرت]] را پذیرفته بودند و [[اشعث بن قیس]] نیز به همراه بیش از ده سوار، در حالی که [[مسلمان]] بودند، نزد ایشان آمد و [[حضرت]] او را اکرام فرمود<ref>معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۲، ص۲۷۰.</ref>.
 
عده‌ای هم کیفیت آمدن آنها را نزد [[رسول خدا]]{{صل}} این‌چنین [[نقل]] کرده‌اند: [[اشعث بن قیس کندی]] به همراه شصت یا هفتاد نفر، در [[مسجد رسول]] [[خدا]]{{صل}} به ایشان رسیدند؛ در حالی که موها را آویخته و چشم‌ها را سرمه کشیده بودند و جامه‌های سیاه و سفید با کناره‌های حریر به تن داشتند. بعد از ورود ایشان [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: “مگر [[اسلام]] را نپذیرفته‌اید؟” گفتند: پذیرفته‌ایم، [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: “پس چرا این حریرها را به گردن آویخته‌اید؟” پس آنها حریرها از لباس‌های خویش کنده و دور افکندند<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۱، ص۲۲ و ۳۲۸؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۲۰۰؛ بغیة الطلب فی تاریخ حلب، احمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۲۹.</ref>.
 
جمعی دیگر، گفته‌اند، وقتی [[اشعث]] در [[سال دهم هجرت]]، با تعدادی به حضور [[رسول خدا]]{{صل}} آمدند، [[پیامبر]]{{صل}} [[اسلام]] را بر ایشان عرضه کرد و ایشان نیز [[مسلمان]] شدند<ref>سیرت رسول الله{{صل}}، قاضی ابرقوه، ج۲، ص۱۰۳۸؛ المنتظم، ابن جوزی، ج۳، ص۳۸۲.</ref>. زمانی که [[مسلمان]] شدند، [[پیامبر]]{{صل}} به ایشان فرمود: “چرا جامه‌های حریر پوشیده‌اید و زینت‌های طلایی بر دوش‌ها گذاشته‌اید؟ بعد از این، این کار را نکنید که بر شما [[حرام]] است”. ایشان آن زینت‌ها را برداشتند و جامه‌های حریر را از خود دور کردند و [[جامه]] دیگری پوشیدند<ref>سیرت رسول الله{{صل}}، قاضی ابرقوه، ج۲، ص۱۰۳۸.</ref> [[اشعث بن قیس]] به [[پیامبر]]{{صل}} گفت: “یا [[رسول الله]]! ما و شما [[نوادگان]] آکل المراریم”<ref>الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۱، ص۱۳۴. آکل المرار، پادشاهی بود در عرب که عرب برای افتخار ورزیدن، خود را به او منتسب می‌کرد. این سخن را به این دلیل گفت که عباس، عموی پیامبر، در جاهلیت بازرگانی داشت و چون به قبیله کنده رسید و نسب خود را گفت، ایشان از او به بهترین وجه پذیرایی کردند (سیرت رسول الله{{صل}}، قاضی ابرقوه، ج۲، ص۱۰۳۹).</ref>.
چون [[قبیله کنده]] خواستند به دیار خود بازگردند، [[اشعث بن قیس]] از [[پیامبر]]{{صل}} خواست تا از میان ایشان [[سرپرستی]] برای ایشان قرار دهد. [[پیامبر]]{{صل}} نیز [[زیاد بن لبید بیاضی]] را [[سرپرست]] ایشان قرار داد و [[طایفه]] کنده را نیز به ایشان ملحق ساخت و او تا زمان [[وفات پیامبر]]{{صل}} بر این [[مقام]] باقی بود<ref>معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۲، ص۲۷۰؛ بغیة الطلب فی تاریخ حلب، کمال الدین عمر بن أحمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۹۰۰.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۲۸؛ [[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۸۶.</ref>.
 
==[[ازدواج]] [[خواهر]] [[اشعث]] با [[پیامبر]]{{صل}}==
در سفری که [[اشعث بن قیس]] به [[دیدار]] [[پیامبر]]{{صل}} آمد، [[خواهر]] خویش، قتیله را نیز همراه خود آورده بود و در همین [[سفر]]، او را به [[عقد]] آن [[حضرت]] در آورد. ولی [[حقیقت]] داشتن این [[ازدواج]]، مسلّم نیست، چون مورّخان آنرا به صورت‌های مختلف ذکر کرده‌اند؛ عده‌ای گفته‌اند: [[اشعث بن قیس]] خواهرش، قتیله را به [[عقد]] [[رسول خدا]]{{صل}} درآورد و برای آوردن او به حضرموت برگشت. چون خواست باز گردد خبر [[وفات پیامبر]]{{صل}} به او رسید و او خواهرش را به [[شهر]] خویش بازگردانید و خود و خواهرش، [[مرتد]] شدند. سپس [[عکرمة بن ابی جهل]] او را به [[عقد]] خویش در آورد، [[ابوبکر]] به شدت به او [[اعتراض]] کرد اما [[عمر]] به او گفت: “به [[خدا]] قسم، قتیله از [[زنان پیامبر]]{{صل}} به شمار نمی‌آید، زیرا [[رسول خدا]]{{صل}} وی را [[انتخاب]] نکرده و حجابی هم بر او نیفکنده بود و [[خدای متعال]] هم به سبب ارتدادش او را از [[پیامبر]] دور نگهداشته بود”<ref>مسند احمد، احمد بن حنبل، ج۱، ص۲۶؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۲۵۴.</ref>.
 
واقدی از [[ابن ابی زناد]] به [[نقل]] از [[هشام بن عروه]] می‌گوید: [[ولید]] به عروه [[نامه]] نوشته و پرسید: آیا [[رسول خدا]]{{صل}} با [[خواهر]] [[اشعث بن قیس]] [[ازدواج]] کرد یا نه؟ عروه پاسخ داد: [[پیامبر خدا]]{{صل}} هرگز نه با او و نه با هیچ [[زن]] کندیه‌ای به جز بنت جون [[ازدواج]] نکرد<ref>سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۲۵۹.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۳۰؛ [[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۸۶؛ [[محمد محمدی ری‌شهری|محمدی ری‌شهری، محمد]]، [[گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین (کتاب)|گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین]]، ص ۸۲۹.</ref>.
 
==[[اشعث]] و [[ابوبکر]]==
[[اشعث بن قیس]] بعد از [[وفات پیامبر اسلام]]{{صل}} [[مرتد]] شد؛ سبب ارتدادش آن بود که وقتی [[ابوبکر]] به [[خلافت]] رسید، [[زیاد بن لبید بیاضی]] را که [[پیامبر]]{{صل}} او را به تقاضای [[اشعث]]، [[نماینده]] خویش در [[طایفه]] کنده قرار داده بود، در [[مقام]] خود باقی گذاشت و او را [[حاکم]] حضرموت قرار داد و به او [[فرمان]] داد تا از اهالی حضرموت برایش [[بیعت]] بگیرد و [[زکات]] ایشان را دریافت نماید. [[مردم]] به جز [[طایفه]] بنی ولیعه با وی [[بیعت]] کردند. [[زیاد بن لبید بیاضی]] [[تصمیم]] گرفت تا [[صدقات]] بنی ولیعه را که تحت [[فرمان]] [[بنی عمرو بن معاویه]] بودند، خودش دریافت کند. وقتی او [[تصمیم]] گرفت ماده شتری به نام شذره را که از [[جوانی]] به نام [[شیطان بن حجر]] بود و شیر فراوان می‌داد به عنوان [[زکات]] بگیرد، وی [[مخالفت]] کرد و از زیاد خواست شتر دیگری غیر از آنرا بگیرد، ولی [[زیاد بن لبید]] نپذیرفت. صاحب شتر، [[برادر]] خود را فرا خواند، او هم پیشنهاد داد شتری دیگری غیر از شذره را بگیرد. ولی [[زیاد بن لبید]] بر شذره داغ [[زکات]] نهاد و آن دو [[برادر]] را به [[کفر]] ورزیدن و دور شدن از [[اسلام]] و [[شرارت]] متهم ساخت<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۳۰۱.</ref>.
 
این دو [[جوان]] از [[قبیله]] خویش کمک خواستند و گفتند: آیا رواست که بر ما ستم کنند و مسروق بن معدی‌کرب را به نام خواندند. مسروق آمد و به زیاد گفت: “شترشان را رها کن”، ولی زیاد نپذیرفت. مسروق خودش شتر را رها کرد و به پهلوی وی زد تا حرکت کند<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۷.</ref>. زیاد به [[جوانان]] حضرموت [[فرمان]] داد [[مسروق بن معدی کرب]] را کتک زده و زیر پا له کردند. آن‌گاه دست‌های او و یارانش را بسته، ایشان را گروگان گرفت و ماده شتر را پس گرفته، دوباره به [[صدقات]] برگرداند. [[بنی معاویه]] به طرفداری [[حارثه بن مسروق]] برخاسته و [[ارتداد]] خویش را اظهار نمودند. پس [[لشکر]] زیاد و [[لشکر]] بنی‌معاویه، آماده [[نبرد]] شدند ولی [[حصین بن نمیر]] میان ایشان واسطه شده، از [[جنگ]] جلوگیری کرد. [[طایفه]] بنی ولیعه به محل سکونت خویش بازگشتند و همگان بر ندادن [[زکات]] و [[ارتداد]] هماهنگ شدند<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۳۰۱.</ref> و بدین‌سان، [[اشعث بن قیس]] در زمره [[مرتدان]] از [[اسلام]] درآمد. [[ابوبکر]] به [[زیاد بن لبید]] نوشت تا با [[مرتدان]] [[یمن]] و کسانی که [[زکات]] نپردازند، به [[نبرد]] بپردازد. زیاد شبانه به ایشان حمله کرد و در حالی که [[خواب]] بودند، جمع زیادی از آنان را کشت، [[اموال]] ایشان را [[غارت]] کرد و مردان و [[زنان]] ایشان را به [[اسارت]] گرفت<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۷.</ref>. چون خبر [[شکست]] ایشان به [[اشعث بن قیس]] رسید، گفت: “شما را [[یاری]] نمی‌کنم تا مرا [[امیر]] خویش قرار دهید”. [[بنی عمرو بن معاویه]] از اهالی کنده او را به امیری خویش برگزیدند. [[اشعث]] با افراد زیادی به سوی زیاد حرکت کرد و [[اسیران]] را از او پس گرفت<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۱۱.</ref>


==[[نامه]] [[امام]]{{ع}} به [[اشعث]] و فراخوانی او به [[کوفه]]==
زیاد به [[ابوبکر]] [[نامه]] نوشته و از او کمک خواست<ref>فتوح البلدان، بلاذری، ج۱، ص۱۱۰.</ref>. [[ابوبکر]] به [[مهاجر بن أبی امیه]] که مقیم [[صنعا]] بود، [[دستور]] داد تا با [[لشکر]] همراه خود به کمک زیاد بشتابد. [[مهاجر بن ابی امیه]] [[جانشینی]] برای خود [[تعیین]] کرد و به کمک زیاد شتافت و در کنار او با [[اشعث بن قیس]] به [[نبرد]] پرداخت؛ حارثة بن مسروق کشته شد و [[اشعث بن قیس]] با باقیمانده نیروی خود به دژی معروف به نجیر [[پناه]] برد. از طرفی [[ابوبکر]]، [[عکرمة بن أبی جهل]] را نیز به [[یاری]] [[زیاد بن لبید]] و [[مهاجر]] فرستاد. او هنگامی رسید که زیاد و [[مهاجر]] آنها را به محاصره در آورده<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۱۱.</ref> و بسیاری را کشته و [[غنایم]] بی‌شماری به دست آورده بودند. سران [[سپاه اسلام]] با آمدن عکرمه به محاصره [[اشعث]] و همراهانش ادامه دادند. پس از مدتی، [[شب]] هنگام، [[اشعث بن قیس]] خود را به زیاد و [[مهاجر]] رسانیده، برای خود و جماعتی از [[خویشان]] خود تقاضای [[امان]] نمود و اینکه او را نزد [[ابوبکر]] ببرند و آنچه او نظر بدهد همان شود، به این شرط که در مقابل، [[دژ]] را گشوده و کسانی را که داخل [[دژ]] هستند، به ایشان [[تسلیم]] نماید. آنها به [[اشعث]] [[امان]] داده، شرطش را پذیرفتند، او نیز در [[دژ]] را گشود؛ [[مسلمین]] وارد [[دژ]] شده، پناهندگان را [[اسیر]] کردند و [[اشعث]] و تعداد مذکور را که ده نفر می‌شدند از سایر [[اسیران]] جدا کرده و بقیه را که حدود هشتصد نفر بودند، گردن زدند<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۷-۱۳۸.</ref>.
*[[امیرالمؤمنین]]{{ع}} پس از پایان پیروزمندانه [[جنگ جمل]]، به [[کوفه]] آمد و به تمامی [[استانداران]] و [[فرمانداران]] بلاد [[نامه]] نوشت و آنها را به [[اطاعت]] از خود و [[اجرای احکام اسلام]] فراخواند، از جمله برای [[اشعث بن قیس]] که از زمان [[خلافت عثمان]] به استانداری [[آذربایجان]] باقی مانده بود، نامه‌ای نوشت که بخشی از آن [[نامه]] که بسیار جالب و برای همه [[حاکمان]] در هر دوره و زمانی کارساز است، چنین است: "ای [[اشعث]]، بدان که [[حکومت]] و عمل تو طعمه و وسیله‌ای برای [[رزق و روزی]] تو نیست، بلکه [[امانت]] و سپرده‌ای برگردن توست و تو در برابر کسی که بالاتر از توست مسئولی، تو را نمی‌رسد که در کار [[رعیت]] به میل خود [[رفتار]] نمایی و نمی‌توانی [[دست]] به کار بزرگی بزنی مگر با [[احتیاط]] و به [[اعتماد]] [[امر]] و فرمانی که به تو رسیده باشد. در نزد تو [[مال]] و [[دارایی]] [[خداوند]] بسیار است، و بدان تو [[خزانه]] دار [[اموال]] خدایی تا آنها را به من [[تسلیم]] نمایی و [[امید]] است من بدترین والی‌ها و [[فرماندهان]] برای تو نباشم، والسلام"<ref>{{متن حدیث|و إن عملك ليس لك بطغمة ولكته في عنقك أمانة...}}</ref>.
*این [[نامه]] را [[عبیدالله بن ابی رافع]] در [[شعبان]] ۳۶ [[هجری]] به [[دستور]] [[حضرت علی]]{{ع}} نوشت و برای [[اشعث]] فرستاد<ref>نهج البلاغه، نامه ۵.</ref>.
*به [[نقل]] [[ابن ابی الحدید]]، ابتدای [[نامه]] [[امام]]{{ع}} به [[اشعث]] چنین بوده است: "ای [[اشعث]]، اگر سستی‌هایی در کارت نبود بر آنهایی که قبلاً [[خلیفه]] شناخته شدند، مقدم بودی، اینک اگر [[تقوا]] و [[پارسایی]] پیشه کنی، بعضی از کارهایت، جبران برخی دیگر را خواهد نمود، سپس بدان که [[مردم]] با من [[بیعت]] کردند، ولی [[طلحه]] و [[زبیر]] بدون جهت [[بیعت]] با مرا شکستند و [[عایشه]] را تحریک کردند و در [[بصره]] [[پرچم]] [[مخالفت]] برافراشتند، و هر چه آنها را [[پند]] دادم، گوش ندادند تا با آنها وارد [[جنگ]] شدم ([[جنگ جمل]])، و آنها را مغلوب نمودم و با بقیه هم به [[احسان]] و [[نیکی]] عمل کردم، تو هم [[خیال]] نکن که این [[حکومت]] طعمه ای برای روزی تو است...". تا آخر [[نامه]] که در بالا ذکر شد<ref>شرح ابن ابی الحدید، ج۱۴، ص.۳۳</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۸۹-۱۹۰.</ref>


==[[بیعت]] [[اشعث]] با [[امیرالمؤمنین]]{{ع}}==
[[اشعث]]، هنگام [[نوشتن]] [[قرارداد صلح]]، به خاطر عجله‌ای که داشت، نام خود را در میان [[امان]] داده شدگان ننوشته بود. لذا وقتی [[مهاجر]] و به قولی عکرمه<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۱۱.</ref> [[امان]] [[نامه]] را خواند و نام [[اشعث بن قیس]] را در آن نیافت، [[تکبیر]] گفته، دست‌های او را بست و خواست او را به [[قتل]] برساند اما عکرمه مانع شد و گفت: “درباره او [[عجله]] نکن و او را نزد [[ابوبکر]] برسان، او در این باره داناتر است و او مردی است که فراموش کرد نام خود را در [[امان]] [[نامه]] بنویسد”. [[مهاجر]] او و [[اسیران]] را نزد [[ابوبکر]] فرستاد؛ اسیرانی که [[اشعث]] با ایشان بود او را [[لعنت]] می‌کردند و او را “عرف النار” نام نهادند<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۳۰۴؛ الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۴۹.</ref>.
*چون [[نامه]] [[امام]]{{ع}} به [[دست]] [[اشعث]] رسید بلافاصله موضوع را به اطلاع [[مردم]] [[آذربایجان]] رساند و اعلام کرد که [[مردم]] با [[علی]]{{ع}} [[بیعت]] کنند، و گفت: همان‌گونه که از خلفای پیشین [[اطاعت]] کردیم از او [[اطاعت]] می‌کنیم، اما [[شب]] هنگام که به [[خانه]] رفت، [[نزدیکان]] و اقوامش را فراخواند و با آنان به [[مشورت]] پرداخت که [[علی بن ابی طالب]] می‌خواهد [[اموال]] [[آذربایجان]] را از من بستاند، بهتر است که به [[معاویه]] ملحق شوم در نتیجه [[اموال]] از آن خودم خواهد ماند! ولی [[خویشان]] و نزدیکانش او را در [[مقام]] [[مشورت]] ملامت کردند و گفتند: [[مرگ]] برای تو زیبنده‌تر از رفتن نزد [[معاویه]] است. آیا [[شهر]] و عشیره‌ات را رها می‌کنی و تابع [[شامیان]] می‌شوی؟
*[[اشعث]] از شنیدن این سخنان شرمنده شد و از رفتن نزد [[معاویه]] منصرف گردید<ref>بحارالانوار، ج۳۳، ص۵۱۲.</ref>.
*ولی طولی نکشید که سخن [[اشعث]] به [[تمایل]] برای رفتن نزد [[معاویه]] و [[انتقاد]] بستگانش در [[کوفه]] به [[سمع]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} رسید، [[حضرت]] فوراً نامه‌ای به او نوشت و او را [[توبیخ]] کرد و [[دستور]] داد که به [[کوفه]] بیاید. و [[نامه]] را توسط [[حجر بن عدی]] که از [[قبیله]] او (کندی) بود، فرستاد. [[حجر بن عدی]] نزد [[اشعث]] رفت و او را [[توبیخ]] کرد که چرا می‌خواهی [[شهر]] و دیار و بستگان و [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} را رها کنی و به [[اهل شام]] ملحق شوی، لذا [[حجر بن عدی]] همراه [[اشعث]] بود تا او را با اموالی از [[بیت المال]] به [[کوفه]] آورد.
*مبالغی که [[اشعث]] همراهش بود، تا چهار [[صد]] هزار [[درهم]] ذکر شده که تحویل [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} داد <ref>منهاج البراعة شرح نهج البلاغه خوئی، ج۱۷، ص۱۸۳.</ref>.
*[[اشعث]] از این [[تاریخ]] در [[خدمت]] [[امیرالمؤمنین علی]]{{ع}} عالی بود و در [[جنگ صفین]] [[حضرت]] را [[همراهی]] و [[یاری]] کرد<ref>[[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۹۰-۱۹۱.</ref>.


==[[اشعث]] و [[آزادی]] [[شریعه]] [[فرات]]==
وقتی [[اشعث]] را نزد [[ابوبکر]] آوردند، [[ابوبکر]] از [[اشعث]] پرسید: می‌دانی با تو چه خواهم کرد؟ او گفت: “نمی‌دانم”. [[ابوبکر]] گفت: “تو را خواهم کشت”. [[اشعث]] چون ترسیده بود گفت: “آیا هیچ [[گمان]] خیری درباره من نداری تا [[اسیران]] را رها‌سازی و [[اسلام]] مرا پذیرفته و با من همان کنی که با امثال من روا داشته‌ای و [[خواهر]] خود را به [[ازدواج]] من در آوری<ref>الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۴۹.</ref>. به [[خدا]] قسم، من پس از [[مسلمان]] شدن، [[کافر]] نشدم ولی در پرداخت [[مال]] [[بخل]] ورزیدم”<ref>بغیة الطلب فی تاریخ حلب، عمر بن احمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۹۰۷؛ آفرینش و تاریخ، مطهر بن طاهر مقدسی (ترجمه: شفیعی کدکنیج۲، ص۸۴۱.</ref>.
*همان‌گونه که اشاره شد [[اشعث]] به دور از آن حالت [[نفاق]] و دو چهره‌گی که داشت، مردی [[شجاع]] و [[جنگ]] جو بود لذا [[امیرمؤمنان]]{{ع}} او را در [[جنگ صفین]] به [[فرماندهی]] قسمتی از [[سپاه]] خود [[منصوب]] کرد، از آنجا که [[معاویه]] قبل از رسیدن [[لشکریان]] [[علی]]{{ع}} به [[صفین]]، [[دستور]] داده بود که [[شریعه]] (نهر آب) را محاصره کنند تا [[سپاهیان]] [[علی]]{{ع}} از آب [[آشامیدنی]] [[محروم]] شوند و با [[خواری]] و [[ذلت]] [[تسلیم]] گردند! اما از آنجا که این [[فکر]] غلط و [[خیال]] [[باطل]] با [[روحیه]] [[سلحشوری]] و [[مردانگی]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} و افسران او سازگار نبود لذا [[امام]]{{ع}} در یک [[سخنرانی]] آتشین همه نیروها را برای [[فتح]] [[شریعه]] و دور کردن [[لشکریان]] [[معاویه]] از اطراف آن آماده نمود و [[اشعث]] به [[فرمان امام]]{{ع}} در رأس [[دوازده]] هزار از نیروهای کندی از یک [[سوء]] و [[مالک اشتر]] با نیروهای تحت امرش از دیگر [[سوء]] چنان بر قوای [[شام]] که بر [[شریعه]] [[تسلط]] داشتند یورش بردند که در اندک زمانی با [[شکست]] مفتضحانه [[سپاهیان]] [[شام]] را از دور [[شریعه]] تار و مار کردند و خود را به کنار آب رساندند، و [[سلطه]] قوای [[شام]] را از [[شریعه]] [[قطع]] نمودند<ref>ر.ک: وقعه صفین، ص۱۶۰-۱۶۷.</ref>. و بدین ترتیب، [[اشعث]] [[شجاعت]] و [[مردانگی]] خود در بازپس‌گیری [[شریعه]] از نیروهای متجاوز شامی به منصه [[ظهور]] گذاشت<ref>[[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۹۱-۱۹۲.</ref>.


==[[اشعث]] یکی از عوامل اصلی [[فتنه]] در [[صفین]]==
[[هشام بن سعد]] از [[زید بن اسلم]] [[روایت]] می‌کند، [[پدر]] [[زید]] [[نقل]] می‌کرد: در [[سال دوازدهم هجری]] [[عمر بن خطاب]] مرا به عنوان [[غلام]] خرید و این همان سالی بود که [[اشعث بن قیس]] را [[اسیر]] کرده بودند. در همان حالی که او به زنجیر بود، به او نگاه می‌کردم. با [[ابوبکر]] [[گفتگو]] می‌کرد و [[ابوبکر]] می‌گفت: انجام دادم، انجام دادم تا اینکه [[اشعث]] گفت: “ای [[خلیفه رسول خدا]]{{صل}} مرا برای [[جنگ‌ها]] [[ذخیره]] خود قرار بده و خواهرت را به [[عقد]] من در آور”. [[ابوبکر]] آنچه او گفت انجام داد و بر او [[منت]] نهاد و خواهرش را به همسری او در آورد<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۱، ص۱۰-۱۱.</ref>. ام فروه، [[نابینا]] بود و [[محمد]]، [[اسماعیل]] و [[اسحاق]] را برای [[اشعث]] به [[دنیا]] آورد<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۸.</ref>. [[اشعث بن قیس]] پس از [[ازدواج]] با ام فروه، شمشیری برداشته به بازار شتر فروشان آمد و هر شتر نر و ماده‌ای را که دید دست و پای آنرا [[قطع]] کرده به [[زمین]] می‌افکند. [[مردم]] گفتند: این مرد از [[دین]] برگشته است و جماعتی هم برای [[دفاع]] آماده شدند و به تعقیب او پرداختند. [[اشعث]] خود را به خانه‌ای رساند و به بام [[خانه]] آمد و گفت: “این [[مرد]] ([[خلیفه]]) خواهرش را به همسری من در آورد، اگر در [[یمن]]، [[وطن]] خودمان، بودیم، ولیمه‌ای غیر از این داشتیم؛ ای صاحبان شتر! بکشید و بخورید و فردا بیایید و قیمت شتران خود را بگیرید”<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۱۱۸؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۳۹.</ref>.
*بعد از آن‌که [[معاویه]] در [[صفین]] متوجه شد که دیگر تاب [[مقاومت]] در برابر شمشیرهای دلاوران [[لشکر]] [[علی]]{{ع}} را ندارد به [[فکر]] چاره افتاد تا به ترتیبی از این [[مهلکه]] [[نجات]] پیدا کند؛ زیرا در لیله الهریر آن [[شب]] بر [[سپاه معاویه]] بسیار سخت گذاشت که هفتاد هزار نفر از دو طرف [[لشکر]] کشته شدند که اکثر کشته‌ها از [[سپاهیان]] [[معاویه]] بودند و نابودی [[شامیان]] قطعی به نظر می‌رسید. در این موقعیت [[اشعث]] سخنانی گفت که چون [[معاویه]] از سخنان او [[آگاه]] شد، از آن برای [[تفرقه]] و جدایی بین [[لشکریان]] [[حضرت علی]]{{ع}} کمال استفاده را نمود.
*سخن [[اشعث]] که مورد [[سوء]] استفاده [[معاویه]] قرار گرفت این بود که گفت: ای [[مسلمانان]]، ملاحظه کردید چه بر شما [[گذشت]]؟ [[مردم]] [[عرب]] با این همه کشته و مجروح هلاک شدند. به [[خدا]] قسم در طول عمرم چنین ایامی را ندیده‌ام، ای [[مردم]]، باید کسانی که این رویداد [[عظیم]] را نظاره کرده، دیگران را مطلع کنند، اگر ما به [[جنگ]] ادامه دهیم [[نسل]] [[عرب]] [[قطع]] می‌شود، لکن به [[خدا]] قسم این سخنانم از روی [[بیم]] از [[مرگ]] نیست بلکه برای [[زنان]] و [[فرزندان]] بی [[سرپرست]] بیمناکم.. تاآخر.
*وقتی جاسوسان [[معاویه]] سخنان [[اشعث]] را به او گزارش کردند، وی [[فرصت]] را مفتنم شمرد و گفت: به خدای [[کعبه]]، [[اشعث]] راست می‌گوید، اگر فردا دوباره [[جنگ]] ادامه پیدا کند، [[رومیان]] بر [[زنان]] و [[فرزندان]] ما گستاخ می‌شوند و [[ایرانیان]] بر [[زنان]] و [[کودکان]] عراقی [[دست]] می‌اندازند. [[اشعث]] مردی [[خردمند]] است؛ بنابراین قرآنها را بالای نیزه کنید (بالای نیزه‌کردن قرآنها قبلا توسط [[عمروعاص]] طرح‌ریزی شده بود) [[شامیان]] هم از این [[فرصت]] استفاده کردند در [[تاریکی]] [[شب]] فریاد برآوردند: ای [[مردم]] [[عراق]]، اگر ما و شما هم دیگر را بکشیم پس چه کسی فرزندانمان را [[مراقبت]] کند، شما را به [[خدا]]، از کشتن [[دست]] بردارید، هنوز هوا روشن نشده بود که با [[توطئه]] [[عمر]] و عاص و موافقت [[معاویه]] [[شامیان]] قرآنها را بر نیزه‌ها کردند و فریاد می‌زدند: ای [[مردم]] [[عراق]]، [[قرآن]] [[خدا]] را میان خود داور کنیم<ref>وقعه صفین، ص۴۸۰ و شرح ابن ابی الحدید، ج۲، ص۲۱۵.</ref>.
*آری، [[اشعث]] با سخنان نامتوازن خود در آن شرایط سخت که [[امید]] [[پیروزی]] برای [[سپاهیان]] [[علی]]{{ع}} بود، [[راه]] را برای [[معاویه]] باز کرد و چاغ سبزی به او نشان داد و همین سبب شد که [[اختلاف]] شدید میان [[سپاه]] پیروزمند [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} به وجود بیاید و سرانجام [[لشکریان]] [[معاویه]] از نابودی حتمی [[نجات]] یابند، که در ادامه اشاره خواهد شد<ref>[[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۹۲-۱۹۳.</ref>.


==نقش [[اشعث]] در پایان [[جنگ صفین]] و داستان [[حکمیت]]==
[[اشعث]]، مرد [[زیرک]] و فرصت‌طلبی بوده و در هر [[گرفتاری]] از هر موقعیتی برای [[نجات]] خویش بهره جسته و به هر [[حیله]] و نیرنگی [[متوسل]] می‌شد؛ شاید به همین خاطر است که [[ابوبکر]]، هنگام [[مرگ]]، از [[عفو]] او اظهار [[پشیمانی]] می‌نماید و می‌گوید: “ای کاش! هنگامی که [[اشعث]] را نزد من آوردند، گردنش را می‌زدم، زیرا هیچ شرّی را نمی‌بیند جز آنکه به [[یاری]] آن بر می‌خیزد”<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۱۲؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۸۲.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۳۱؛ [[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۸۷؛ [[محمد محمدی ری‌شهری|محمدی ری‌شهری، محمد]]، [[گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین (کتاب)|گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین]]، ص ۸۲۹.</ref>.
*در ماجرای [[قرآن]] سر نیزه کردن [[سپاه معاویه]]، خود [[امام علی]]{{ع}} و عده‌ای از [[یاران خاص]] [[حضرت]] از جمله: [[عدی بن حاتم]]، عمرو بن حمقی [[خزاعی]] و [[مالک اشتر]] خواهان ادامه [[جنگ]] بودند. اما [[اشعث بن قیس]] و جمعی از [[قاریان]] [[قرآن]] و آنان که بعدا [[جنگ نهروان]] را ترتیب دادند، خواهان [[آشتی]] و پایان [[جنگ]] بودند، و [[اشعث]] در این آخرین ساعات [[جنگ]] باز سخنانی که به خیر [[سپاهیان]] [[علی]]{{ع}} و تمام شد بر زبان جاری کرد و چنین گفت: [[یا علی]] [[حکمیت]] [[قرآن]] را بپذیر که تو به آن سزاوارتری، [[مردم]] طالب بقا هستند و [[هلاکت]] را [[دوست]] نمی‌دارند.
*در این موقع [[عمرو عاص]] هم به [[مردم]] [[عراق]] [[اعلان]] [[آتش بس]] داد و موضع [[اشعث]] را تقویت کرد.
*سخنان [[اشعث]] باعث تحریک مخالفین [[جنگ]] شد لذا از گوشه و کنار [[صفین]] فریاد برآمد: "آتش بس، [[آتش]] بس" <ref>{{عربی|الموادعة، الموادعة}}</ref>؛ با توجه به این شرایط آیا [[امام]]{{ع}} دیگر چاره‌ای جز [[تسلیم]] و [[متارکه جنگ]] دارد؟ لذا [[امام]]{{ع}} در پاسخ [[پیام]] [[معاویه]] در [[ارتباط]] با ترک [[جنگ]] چنین فرمود: "ای [[معاویه]]، بدان [[بغی]] و ستم‌گری و نیز [[دروغ]] و دغل [[بازی]] در [[دین]] و دنیای [[آدمی]] زیان‌بخش است. از [[دنیا]] [[حذر]] کن، به هر چیز از آن‌که برسی مایه [[شادمانی]] نیست و خود به خوبی میدانی که آن‌چه به [[دست]] نیآمدنش مقدر باشد، به آن نمی‌رسی..."<ref>{{متن حدیث|و إن البغی و الزور یرزیان بالمرء فی دینه و دنیاه، فاحذر الدنیا، فإنه لا فرح فی شیء وصلت إلیه منها...}}</ref>.
*ای [[معاویه]]، از آن روزی که هر کس فرجام کردارش [[پسندیده]] باشد مورد [[رشک]] قرار می‌گیرد و هرکس [[شیطان]] لگامش را به [[دست]] گیرد و [[دنیا]] او را بفربید و او به آن مطمئن شده باشد، پشیمان می‌شود، از آن روز برحذر باش تو ما را به [[حکم]] [[قرآن]] [[دعوت]] کردی ولی تو خود میدانی که [[اهل قرآن]] نیستی و [[حکم]] آن را نمی‌خواهی و [[خداوند]] [[ناصر]] و [[یاری]] دهنده است، به هر حال ما [[حکمیت]] [[قرآن]] را پذیرفتیم و چنان نیستیم که برای خاطر تو پذیرفته باشیم و هر کسی به [[حکم]] [[قرآن]] [[راضی]] نشود، همانا [[گمراه]] شده است؛ [[گمراهی]] بسیار بعید و دور<ref>شرح ابن ابی الحدید، ج۲، ص۲۲۶.</ref>.
*همچنین [[اشعث]] نقش زیادی در [[تعیین]] [[ابوموسی]] در [[حکمیت]] داشت که [[امام علی]]{{ع}} [[مخالف]] [[تعیین]] او بود<ref>شرح ابن ابی الحدید، ج۲، ص۲۲۹.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۹۳-۱۹۵.</ref>.


==ماجرای [[خوارج]] و [[اشعث]]==
==[[اشعث]] و [[خلیفه دوم]]==
*[[خوارج نهروان]] که زاییده ماجرای [[حکمیت]] بودند، پس از آن‌که فهمیدند [[خطا]] رفته‌اند و باعث بقای [[معاویه]] شده‌اند، [[امام علی]]{{ع}} را در [[پذیرش]] [[داوری]] و [[صلح]] با [[معاویه]] محکوم کردند و سر به [[شورش]] برداشتند در حالی که خودشان این [[صلح]] را به [[امام]] [[تحمیل]] کرده بودند، اما وقتی در میان [[مردم]] شایع شد که [[امام]]{{ع}} از [[حکمیت]] [[رجوع]] کرده و آن را [[گمراهی]] دانسته است و اینک در صدد تهیه وسایل و تجهیزات برای نبردی دیگر با [[معاویه]] است، [[خوارج]] به [[کوفه]] برگشتند و [[دست]] در [[دست]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} دادند و برای [[جنگ]] با [[معاویه]] آماده شدند. [[حضرت امیر]]{{ع}} هم مشغول رتق و فتق امور و تشکیل و تنظیم سپاهی [[مجدد]] در [[انتظار]] [[تصمیم]] حکمین بود تا این که [[اشعث]] [[خدمت]] [[امام]]{{ع}} آمد و با طرح سؤالی از [[امام]]{{ع}}، مشکل جدیدی به وجود آورد و سبب [[فتنه]] [[مجدد]] و [[تفرقه]] [[خوارج]] شد. و آن سؤال این بود که [[مردم]] می‌گویند: شما از [[پیمان]] خود برگشته و [[حکمیت]] را [[کفر]] و [[گمراهی]] انگاشته‌اید و [[انتظار]] بر انقضای مدت را خلاف می‌دانید. آیا این سخن صحیح است یا خیر؟
[[اشعث]] پس از [[ازدواج]] با [[خواهر]] [[خلیفه اول]] تا آخر [[عمر]] او در [[مدینه]] مقیم بود و چون [[خلیفه دوم]] به [[خلافت]] رسید، در [[جنگ یرموک]] شرکت کرده و یک چشمش آسیب دید<ref>فتوح البلدان، بلاذری، ج۱، ص۱۴۱؛ اسد الغابة، ابن اثیر، ج۱، ص۱۱۸.</ref>؛ بعد از آن با [[سعد بن ابی وقاص]] به [[عراق]] آمده در جنگ‌های [[قادسیه]]، [[مدائن]]، جلولاء و [[نهاوند]] حضور یافت و در محله کندیان در [[کوفه]] ساکن شد<ref>بغیة الطلب فی تاریخ حلب، عمر بن احمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۹۴؛ اسد الغابة، ابن اثیر، ج۱، ص۱۸۱.</ref>. او در زمان [[خلیفه دوم]] هیچ مقامی نداشت به جز آنکه طبق [[نقل]] [[محمد بن حسن]]، در [[جنگ]] [[نهاوند]] که در سال [[دوازده]] [[هجری]] و در [[روزگار عمر بن خطاب]] رخ داد و [[فرمانده]] [[مسلمین]] [[لقمان بن مقرن مزنی]] بود شرکت کرد، [[عمر]]، خطاب به وی گفت: اگر برای تو حادثه‌ای پیش آمد، [[فرمانده]] بعد از تو [[حذیفه]] [[یمانی]] است و سپس [[جریر بن عبد الله]] و بعد از او [[مغیرة بن شعبه]] و سپس [[اشعث بن قیس]]. چون [[لقمان بن مقرن]] کشته شد، [[حذیفه]] [[پرچم]] را برداشت و [[پیروزی در جنگ]] [[نهاوند]] به دست وی رخ داد<ref>معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۵، ص۳۱۳؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۳۸۴.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۳۴.</ref>.
*[[امیرمؤمنان]]{{ع}} با شنیدن این سخن اندیشید که توریه کند و نیروهای خوارجی که بازگشته‌اند را [[حفظ]] کند یا آن‌که [[حقیقت]] را بازگو کند تا در [[آینده]] نقطه سیاهی در چهره تابناک [[حکومت علوی]] نقش نبندد، لذا [[تصمیم]] گرفت [[حق]] را بیان کند و توریه را کنار بگذارد اگر چه عواقب [[بدی]] به دنبال داشته باشد، لذا به وی فرمود: "هرکس تصور کرده من از [[پیمان]] تحکیم برگشته‌ام [[دروغ]] پنداشته و هرکس آن را [[کفر]] و [[گمراهی]] می‌داند، خود [[گمراه]] است"<ref>{{متن حدیث|من زعم انی رجعت عن الحکومه فقط کذب، و من راها ضلالا فقد ضل}}</ref>.
*پس از بیان این [[حقیقت]]، [[خوارج]] که [[توبه]] کرده بودند و به [[کوفه]] بازگشته و همراه با [[امام]]{{ع}} برای [[جنگ]] با [[معاویه]] آماده شده بودند، مجدداً به تردید افتادند، و با [[شعار]] {{عربی|لا حکم الا الله}}، [[مسجد]] را ترک کردند و به اردوگاه [[حروراء]]<ref>حروراء همان محلی است که جنگ نهروان واقع شد.</ref> بازگشتند<ref>ر.ک: شرح ابن ابی الحدید، ج۲، ص۲۷۸.</ref>.
*به [[راستی]] اگر [[اشعث]] این مرد چند چهره چنین مسئله‌ای را مطرح نمی‌کرد و در صدد [[کشف]] آن بر نمی‌آمد و [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} ناچار به توضیح [[عقیده]] خود نمی‌شد، و [[خوارج]] به تردید نمی‌افتادند، و به همان [[ظن]] و [[گمان]] خود [[قناعت]] کرده و در [[خدمت]] [[امام]]{{ع}} پس از پایان جریان [[حکمیت]] به [[جنگ]] با [[معاویه]] می‌رفتند، نه تنها ماجرای [[خوارج]] به وقوع نمی‌پیوست و در نتیجه موقعیت [[تصمیم‌گیری]] [[ابن ملجم]] نگون [[بخت]] برای [[قتل]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} پیش نمی‌آمد<ref>این حقیقتی است که «ابن ابی الحدید» در مدرک فوق بدان اشاره دارد.</ref>. بلکه ضربه شدیدی به [[سپاه معاویه]] وارد می‌شد و این همه [[ظلم]] و [[تعدی]] و [[انحراف]] از [[خلافت اسلامی]] پیش نمی‌آمد<ref>[[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۹۵-۱۹۶.</ref>.


==[[انحراف]] [[اخلاقی]] و [[ایمانی]] [[اشعث]]==
==[[اشعث]] و [[خلیفه سوم]]==
*[[اشعث]] همان‌گونه که در [[امور سیاسی]] مرتکب انحراف‌های مختلف گردید، در امور [[اخلاقی]] و [[ایمانی]] نیز مرتکب انحراف‌هایی شده است که سه نمونه آن را ذکر می‌کنیم:
[[اشعث بن قیس]] در دوران [[خلافت عثمان]] به خاطر پیوند سببی که با وی داشت، استاندار [[آذربایجان]] و مقیم آن دیار بود. استانداری او از مسائلی بود که [[مردم]] درباره آن، [[عثمان]] را [[سرزنش]] می‌کردند، زیرا [[عثمان]] بعد از آنکه دختر [[اشعث]] را برای [[فرزند]] خویش [[عقد]] کرد، او را به این کار گماشت. [[نقل]] است [[اشعث]]، کسی است که سرزمین‌های [[آذربایجان]] را [[فتح]] کرده است<ref>الاخبار الطوال، دینوری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۱۴۹.</ref>. ولی باید دقت کرد در واقع در سال بیستم [[هجری]] [[مغیرة بن شعبه]] [[آذربایجان]] را [[فتح]] کرد ولی چون آذربایجانی‌ها [[مرتد]] شده بودند، [[اشعث بن قیس]] نزد آنها رفت و “جابر وان” را [[فتح]] و طبق [[قرارداد]] [[مغیرة بن شعبه]] با آذربایجانی‌ها [[صلح]] کرد<ref>معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۱، ص۱۲۹.</ref>. [[عثمان]] هر سال [[صد]] هزار درهم از [[خراج]] [[آذربایجان]] را به او می‌بخشید. از این‌رو در [[مصرف]] [[اموال مسلمین]] محدودیتی قائل نبود و در اثر [[سهل‌انگاری‌های خلیفه سوم در امر بیت المال]]، [[ثروت]] هنگفتی به‌چنگ آورده بود<ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۳۵؛ [[محمد محمدی ری‌شهری|محمدی ری‌شهری، محمد]]، [[گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین (کتاب)|گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین]]، ص ۸۲۹؛ [[دانشنامه نهج البلاغه ج۱ (کتاب)|دانشنامه نهج البلاغه]]، ج۱، ص ۱۰۶.</ref>.
. [[ابو الفرج اصفهانی]] از [[موسی بن ابی نعمان]] [[نقل]] می‌کند که: [[اشعث]] بر در [[خانه]] [[حضرت علی]]{{ع}} آمد و اجازه ورود خواست، [[قنبر]] که [[حاجب]] و دربان [[حضرت]] بود، مانع ورود او شد، اما [[اشعث]] [[اصرار]] کرد باز [[قنبر]] مانع شد، در این موقع [[اشعث]] چنان با مشت ضربه‌ای به بینی [[قنبر]] زد که از آن [[خون]] جاری شد، [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} که متوجه درگیری [[اشعث]] و [[قنبر]] شد، بیرون آمد و فرمود: "ای [[اشعث]]، مرا با تو چه کار؟ به [[خدا]] [[سوگند]]، آن‌گاه که [[اسیر]] [[دست]] برده [[ثقیف]] ([[حجاج بن یوسف ثقفی]]) شوی، از [[ظلم]] او موهای بدنت راست خواهد شد. (یعنی امروز آن [[قدر]] - از [[عدل]] من - جرئت پیدا کرده‌ای که [[غلام]] مرا بدون [[گناه]] می‌زنی و بینی او را [[خون]] آلود می‌کنی ولی [[منتظر]] آن روزی باش که مرد ثقیف بر شما [[حکومت]] کند)"<ref>{{متن حدیث|مالی و لک یا أشعث، أما والله لو بعبد ثقیف تمرست لاقشعرت شعیراتک}}؛ امیرالمؤمنین{{ع}} علی در این تهدید از آینده تاریکی که در انتظار مردم کوفه بود، خبر دادند و به اشعث و دیگر مردم فهماندند که در روزگاری، حجاج بن یوسف ثقفی بر شما حکومت خواهد کرد که دنیا را بر شما تیره و تار خواهد کرد، این خبر منافات ندارد که شخص اشعث حکومت حجاج را درک نکرده باشد، و لذا اشعث در سال ۴۰ یا ۴۲ قمری بعد از شهادت حضرت علی{{ع}} و از دنیا رفت و امام حسن مجتبی طبق نقل ابن اثیر و دیگران بر جنازه او نماز خواند.</ref>؛
*شخصی پرسید: مرد ثقیف کیست؟ فرمود: "غلامی از ثقیف است که هیچ خاندانی از [[عرب]] را باقی نمی‌گذارد مگر این که آنان را به [[خواری]] و [[زبونی]] می‌افکند".
*پرسیدند: چند سال [[حکومت]] می‌کند؟ [[حضرت]] فرمود: "اگر به آن برسد بیست سال [[حکومت]] خواهد کرد"<ref>مقاتل الطالبین، ص۲۰ و شرح ابن ابی الحدید، ج۶، ص۱۱۷.</ref>.
*٢. از دیگر موارد [[انحراف]] [[ایمانی]] و [[اخلاقی]] [[اشعث]]، [[آزار]] و [[اذیت]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} است. در [[تاریخ]] به [[نقل]] از [[امام حسن مجتبی]]{{ع}} آمده است: [[اشعث]] پس از ماجرای [[خوارج]] در [[شهر کوفه]] بالای بام [[خانه]] خود مناره‌ای ساخته بود و اوقات [[نماز]] هرگاه صدای [[اذان]] را از [[مسجد]] جامع [[کوفه]] می‌شنید، بالای مأذنه خود می‌رفت و با صدای بلند به [[امیرمؤمنان]]{{ع}} خطاب می‌کرد و می‌گفت: "ای مرد، تو بسیار [[دروغگو]] و ساحری!"<ref>{{عربی|یا رجل، إنک لکذاب ساحر}}!</ref> او با این سخن، [[کفر]] خود را ثابت می‌کرد، اما [[حضرت علی]]{{ع}} در مقابل این [[جسارت]] ناجوانمردانه، به خاطر [[روح]] بلند و [[عدالت]] گستریش، هرگز وی را [[مؤاخذه]] نکرد و [[کیفر]] نداد بلکه تنها به یک جمله که [[عاقبت]] [[ذلت]] بار او را نشان می‌داد اکتفا کرد و فرمود: او {{متن حدیث|عُنُقَ النَّارِ}} است، وقتی از [[حضرت]] سؤال کردند: عنق النار یعنی چه؟ فرمود: "اشعث به موقع مردنش آتشی از [[آسمان]] می‌آید و او را می‌سوزاند و او را [[دفن]] نمی‌کنند مگر این که همچون زغال سیاه خواهد بود". [[امام مجتبی]]{{ع}} فرمود: "آری، او به هنگام [[مرگ]] چنین شد - و با صورتی سیاه و سوخته به [[خاک]] سپرده شده -"<ref>سفینة البحار، ج۱، عنوان شعث، ص۷۰۳</ref>.
*٣. از دیگر نقاط [[ضعف]] [[اشعث]] این بود که وقتی [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} از وی و جمعی دیگر از [[اصحاب]] خواست [[شهادت]] دهند که در [[غدیر خم]] [[شاهد]] بودند که [[رسول خدا]]{{صل}} فرمودند: {{متن حدیث|مَنْ كُنْتُ مَوْلاَهُ فَهَذَا عَلِيٌّ مَوْلاَهُ اَللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاَهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ}}، جمعی از [[اصحاب]] از جمله: [[ابوایوب انصاری]]، [[خزیمة بن ثابت]] و... برخاستند و [[شهادت]] دادند. به قولی چهار نفر از [[اصحاب]] مثل: [[اشعث بن قیس]]، [[انس بن مالک]]، [[خالد بن یزید بجلی]] و [[براء بن عازب]]<ref>در کتمان شهادت براء بن عازب تحقیقی شده که در شرح حال او خواهد آمد.</ref> [[کتمان]] [[حقیقت]] کردند و حاضر نشدند [[شهادت]] دهند؟ لذا [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} در [[حق]] آنان [[نفرین]] کرد و [[اشعث]] [[مبتلا]] به کوری شد و [[انس بن مالک]] [[مبتلا]] به برص<ref>نوعی سفیدی در پوست بدن و صورت و دست، ظاهر می‌شود و معروف به لک پیسی است.</ref> گردید و..<ref>رجال کشی، ص۴۵، ح۹۵ و خصال صدوق، ج۱، ص۲۱۹، باب الاربعة.</ref>.
*[[جابر بن عبدالله انصاری]] در ادامه بعد از [[نقل حدیث]] فوق می‌افزاید: به [[خدا]] [[سوگند]] [[انس بن مالک]] را دیدم که [[مبتلا]] به برص شد و هر چه [[عمامه]] بر سر می‌گذاشت تا برص پوشیده گردد، نمی‌شد و [[اشعث بن قیس]] را دیدم در حالی که چشمانش کور شده بود، به طوری که خودش میگ‌فت: [[خدا]] را [[شکر]] که به دعای [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} کور شدم و مرا به [[عذاب]] [[آخرت]] [[نفرین]] ننمود<ref>خصال صدوق، ج۱، ص۲۱۹، باب الاربعه، ح۴۴.</ref>.
*البته [[اشعث]]، [[اشتباه]] کرده که می‌گفته: من در [[دنیا]] گرفتار کوری شدم تا در [[قیامت]] از [[عذاب الهی]] در [[امان]] باشم؛ زیرا او واقعاً به خاطر خیانت‌ها و ستم‌هایی که کرد که به گوشه‌ای از آن اشاره شد، پاسخ آنها در [[آخرت]] خواهد بود<ref>[[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۹۶-۱۹۹.</ref>.


==[[همکاری]] [[اشعث]] با [[معاویه]] پس از [[شهادت امام]]{{ع}}==
==[[اشعث]] و [[ولایت]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}}==
*بدطینتی و [[خبث]] [[باطنی]] [[اشعث]] همواره او را وا می‌داشت که در هر فرصتی به [[حکومت]] و [[خلافت]] [[خاندان پیامبر]]{{صل}} و ضربه‌ای وارد سازد. لذا او در عصر کوتاه [[خلافت امام]] [[حسن]]{{ع}} [[دست]] از [[توطئه]] برنداشت و نامه‌ای به [[معاویه]] نوشت و با او ارتباطی سری و محرمانه برقرار کرد، اما دیگر [[اجل]] به او مهلت نداد و در سن ۶۳ سالگی، در سال چهلم قمری، [[چهل]] روز پس از [[شهادت]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} و یا در سال ۴۲ قمری از [[دنیا]] رفت، و [[جهان اسلام]] را از [[کردار]] خرابکارانه و منافقانه‌اش آسوده ساخت<ref>اسد الغابه، ج۱، ص۹۸ و الاصابه، ج۱، ص۸۸.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۹۹.</ref>
[[اشعث]] یک [[شخصیت]] دو چهره و از [[منافقان]] روزگار بود و در فرصت‌های مختلف طبق [[هوای نفس]] از [[قدرت]] [[حاکم]] [[پیروی]] می‌کرد. هنگامی که [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} به [[خلافت]] رسید، [[اشعث]] با آن [[حضرت]] [[بیعت]] کرد و اعلام [[وفاداری]] نمود. اما طولی نکشید که [[خیانت]] او آشکار شد، لذا [[شیخ طوسی]]، [[اشعث]] را از [[اصحاب حضرت علی]]{{ع}} به شمار آورده و در ادامه می‌نویسد: او سرانجام یک خارجی مسلک [[ملعون]] گردید<ref>رجال طوسی، ص۳۵.</ref>. [[ابن اثیر]] و دیگران نوشته‌اند: [[اشعث]] از [[اصحاب رسول خدا]]{{صل}} بود و در [[خدمت]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} درآمد و در [[نبرد جمل]] و [[صفین]] در رکاب آن [[حضرت]] جنگید<ref>اسد الغابه، ج۱، ص۹۸؛ الاصابه، ج۱، ص۸۸ و سیر اعلام النبلاء،ج۳، ص۳۷۳.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۸۸-۱۸۹.</ref>


==[[فرزندان]] [[اشعث]]==
بعد از [[قتل]] [[خلیفه سوم]]، [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} همچنان او را [[حاکم]] ارمنستان و [[آذربایجان]] قرار داده بود<ref>فتوح البلدان، بلاذری، ج۱، ص۲۰۷.</ref> ولی به خاطر اسراف‌هایی که [[اشعث]] هنگام استانداری در زمان [[حکومت]] [[عثمان]] داشت و هم به خاطر سهل انگاری‌هایی که داشت، [[حضرت]] او را جهت [[جنگ]] با [[سپاه شام]] از [[آذربایجان]] فرا خواندند. [[نامه]] به این مضمون بود: "از امیرالمؤمنین علی به [[اشعث بن قیس]]: اما بعد؛ اگرچه امروز زمانه تو نیست پس باید در کار [[بیعت]] قبل از دیگران وارد شوی. اگر سستی‌هایی در کارت نبود، بر آنهایی که قبلاً [[خلیفه]] شناخته شدند مقدم و سزاوارتر بودی. اگر [[پرهیزکاری]] را پیشه کنی، بعضی از کارهایت جبران برخی دیگر را خواهد کرد. حال بدان که [[مردم]] با من [[بیعت]] کردند ولی [[طلحه]] و [[زبیر]] بی‌جهت [[بیعت]] مرا شکستند و [[عایشه]] را تحریک کرده به طرف [[بصره]] حرکت دادند و [[پرچم]] [[مخالفت]] علیه من برافراشتند. هر چه به آنها [[پند]] دادم و [[اصرار]] کردم از همان راهی که رفته‌اند باز گردند، ولی گوش ندادند، با ایشان جنگیدم و آنها را مغلوب نموده با بقیه به [[احسان]] و [[نیکی]] [[رفتار]] کردم. تو هم [[خیال]] نکن که این شغل مخصوص توست بلکه آن، امانتی در دست تو است و [[اموال]] زیر دست تو [[مال]] خداست و تو هم خزینه دار خدایی من [[تسلیم]] کنی. امیدوارم برای تو از [[زمامداران]] [[ناصالح]] نباشم به شرط آن‌که از [[راه]] راست [[منحرف]] نشوی. {{متن حدیث|وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ‌}}"<ref>الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری (ترجمه: طباطباییص۴۵۶.</ref>.
*[[اشعث]]، [[خواهر]] [[ابوبکر]] [[ام فروه]] را به همسری خود درآورد و از او دو [[فرزند]] به [[دنیا]] آورد: یک پسر به نام [[محمد]] و یک دختر به نام [[جعده]]، که هر کدام به نوعی به [[اسلام]] ضربه زدند. [[جعده]] به همسری [[سبط]] اکبر [[رسول خدا]]{{صل}} یعنی به همسری [[حسن بن علی]]{{ع}} درآمد و [[عاقبت]] [[حضرت]] را به زهر [[جفا]] به [[شهادت]] رساند<ref>اسد الغابه، ج۱، ص۹۸ و الاصابه، ج۱، ص۸۸.</ref> و [[محمد بن اشعث]] نیز در ماجرای دست‌گیری [[مسلم بن عقیل]] و [[هانی بن عروه]] (دو [[یار]] بزرگوار [[امام حسین]]{{ع}}) [[دست]] داشت که به [[شهادت]] این دو [[عزیز]] انجامید و در [[کربلا]] هم با لشکر [[ابن سعد]] همراه شد و در خاموش کردن مشعل [[هدایت]] و چراغ فروزان [[انسانیت]] [[ابا عبدالله الحسین]]{{ع}} کوشید.
*بدین‌سان، اشعث و فرزندانش به سرانجامی [[ناپسند]] و توأم با [[ذلت]] و [[خواری]] دچار شدند و با [[پستی]] و [[خواری]] مردند که این بر [[منافقان]] رواست.<ref>[[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۹۹-۲۰۰.</ref>


==اشعث بن قیس در دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳==
[[امام]]{{ع}} [[نامه]] را به [[زیاد بن مرحب همدانی]] و به قولی به [[زیاد بن کعب]]<ref>الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری (ترجمه: طباطبایی)، ص۱۲۱.</ref> داد و به او فرمود به [[آذربایجان]] رفته و [[نامه]] را به [[اشعث بن قیس]] برساند. پسرعموی [[اشعث بن قیس]] که در [[خدمت]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} بود نیز نامه‌ای بدین مضمون به [[اشعث بن قیس]] نوشت: “اما بعد؛ پسر عموی من [[اشعث بن قیس]]، بدان بعد از [[قتل عثمان]] [[مهاجر]] و [[انصار]] بلکه بزرگان و برگزیدگان [[صحابه]] با [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} [[بیعت]] کردند، من هم با ایشان موافقت کردم و [[صلاح]] [[دین]] و [[دنیا]] را در آن دانستم. چون در کار [[عثمان]] [[تأمل]] کردم، برای من چیزی معلوم نشد که مانع [[پیروی]] از [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} شود. حال او نامه‌ای به تو نوشته است و تو را به [[بیعت]] خویش خوانده، چون بر مضمون [[نامه]] [[حضرت]] [[آگاه]] شوی مبادا که [[تأمل]] کنی و به عذری [[پناه]] ببری. [[بیعت]] کن که [[امیرالمؤمنین]]{{ع}}، امروز [[امام]] به [[حق]] و [[خلیفه]] مطلق و از گذشته و [[آینده]] فاضل‌تر است. باید آنچه را نوشته‌ام راست بدانی و مرا [[صدیق]] خود بشماری. والسلام”<ref>الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ص۴۵۷.</ref>. زمانی که زیاد نزد [[اشعث بن قیس]] رسید و [[نامه]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} و نوشته پسر عموی او را رسانید، [[اشعث بن قیس]] آنها را خواند و [[دستور]] داد تا [[مردم]] به [[مسجد]] بیایند. چون [[مردم]] جمع شدند، [[اشعث]] بالای [[منبر]] رفت و خطبه‌ای خواند و گفت: “امیرالمؤمنین [[عثمان]] [[ولایت]] [[آذربایجان]] را به من داده بود چنان‌چه تا حال در دست من است و برای او واقعه‌ای رخ داد و شما از اتفاقاتی که میان امیرالمؤمنین علی{{ع}} و [[طلحه]] و [[زبیر]] و [[عایشه]] رخ داد و جنگ‌هایی که کردند، [[آگاه]] هستید، و این را بدانید که [[مهاجر]] و [[انصار]] بر [[خلافت]] و [[امامت]] او متفق شده‌اند. امیرالمؤمنین علی{{ع}} مردی بزرگ و عالی تبار است، [[نامه]] نوشته و مرا نیز [[دعوت]] کرده، در این باره [[رأی]] شما چیست؟” [[مردم]] همگی گفتند: به [[امامت]] و [[خلافت]] او [[راضی]] هستیم و غیر از او کسی را [[خلیفه]] نمی‌دانیم<ref>الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هرویص۴۵۷.</ref>.
اسمش معدی کرب و [[لقب]] مشهور او [[اشعث]] می‌باشد<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۹، ص۱۱۹.</ref>، چون دائماً ژولیده‌مو بود<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۲۳۹.</ref>. و چنان به این [[لقب]] مشهور شد که باعث شد اسم وی به [[فراموشی]] سپرده شود<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۶.</ref>. هم‌چنین وی به “عرف النار” یا “عنق النار” ملقب گردید<ref>فتوح البلدان، بلاذری، ج۱، ص۱۰۹.</ref>. کنیه‌اش [[ابومحمد]] می‌باشد<ref>تاریخ مدینه دمشق،‌ابن عساکر، ج۹، ص۱۱۸؛ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۱۱۸.</ref>. پدرش، [[قیس]] نیز به أشجع معروف بود، زیرا در یکی از [[جنگ‌ها]] سرش زخم برداشته بود<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۶.</ref> و [[مادر]] او کبشه، [[بنت]] [[یزید بن شرحبیل]] است<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۶؛ بغیة الطلب فی تاریخ حلب،‌کمال الدین عمر بن احمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۹۳؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۹، ص۱۱۹.</ref>.
ار [[تاریخ]] دقیق ولادت وی اطلاع چندانی در دست نیست ولی چون [[عمر]] او را شصت و سه سال و [[وفات]] وی را در سال [[چهل]] یا [[چهل]] و دوم [[هجری]] ذکر کرده‌اند، می‌توان [[حدس]] زد که حدود بیست سال [[قبل از هجرت]] و در حضرموت<ref>حضرموت، ناحیه وسیعی است در شرق عدن. نزدیک دریاست و اطراف آن شن‌زار می‌باشد. به سرزمین احقاف مشهور بوده و قبر حضرت هود{{ع}} در این سرزمین واقع شده است (الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۲۳۹؛ معجم البلدان، بلاذری، ج۲، ص۲۷۰).</ref> منطقه‌ای در [[کشور]] [[یمن]] به [[دنیا]] آمده است<ref>دایرة المعارف بزرگ اسلامی، جمعی از نویسندگان، ج۹، ص۴۸.</ref>.
در [[دوران جاهلیت]]، [[قبیله]] مراد [[پدر]] [[اشعث]] را کشته بوددند، [[اشعث]] با سه [[پرچم]] از [[طایفه]] کنده به [[خون‌خواهی]] [[پدر]] برخواست؛ [[پرچم]] اول با [[کبس بن هانی]]، [[پرچم]] دوم با [[قشعم ابوجبر بن یزید ارقم]] و [[پرچم]] سوم با خود [[اشعث]] بود ولی آنها به [[اشتباه]] بر [[قبیله]] [[بنی حارث]] بن کعب تاختند؛ در این تهاجم، دو [[پرچمدار]] نخست به [[قتل]] رسیده و [[اشعث]] به [[اسارت]] در آمد و برای خلاصی وی سه هزار شتر فدیه داده شد؛ چیزی که نه پیش از او و نه بعد از وی برای هیچ عری اتفاق نیفتاد<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۶.</ref>. و این همان اسارتی است که [[امام علی]]{{ع}} به آن اشاره کرده است: وقتی [[امیرالمؤمنین]]{{ع}}، بعد از [[صفین]] درباره [[حکمیت]] [[سخن]] می‌گفت [[اشعث]] به ایشان [[اعتراض]] کرد و گفت: “این سخن که می‌گویی علیه تو و نه به نفع تو است”. [[حضرت]] به او فرمود: “تو چه می‌دانی چه به نفع یا ضرر من است؟ ای [[لعنت خدا]] و لعنت‌کنندگان بر تو باد! ای بافنده پسر بافنده! [[منافق]] پسر [[کافر]]! به [[خدا]] قسم، تو آنی هستی که دو بار - هم در حالت [[کفر]] و هم پس از قبول [[اسلام]] -[[اسیر]] شدی و در هیچ یک از دو [[اسارت]] با [[مال]] خودت فدیه داده نشدی”<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۶.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۲۷.</ref>.


===[[اسلام آوردن]] [[اشعث بن قیس]]===
پس از [[بیعت مردم]] با [[امیرالمؤمنین]]{{ع}}، [[اشعث]] به [[منزل]] خود رفت و جمعی از [[اصحاب]] خویش را فرا خواند و گفت: “نامه [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} مرا به [[وحشت]] انداخته، اگر نزد او بروم، می‌ترسم [[اموال]] [[آذربایجان]] را از من بخواهد ولی اگر به [[معاویه]] ملحق شوم چیزی از من نخواهد خواست؛ [[پیوستن]] به [[معاویه]] نزد من [[اصلح]] است، حال بگویید [[رأی]] شما چیست؟” [[مشاوران]] و [[اقوام]] و [[قبیله]] [[اشعث]] او را [[سرزنش]] کرده و گفتند: برای تو [[مرگ]] بهتر از [[پیوستن]] به [[معاویه]] است. آیا [[اقوام]] خود را رها کرده و دنباله رو [[اهل شام]] خواهی شد؟ [[اشعث]] از گفته خویش شرمسار گردیده و همراه [[مردم]] به سوی [[کوفه]] حرکت کرده، [[خدمت]] [[امیر المؤمنین]]{{ع}} رسید<ref>الفتوح، ابن اعثم، ج۲، ص۵۰۴.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۳۵؛ [[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۸۹-۱۹۰؛ [[دانشنامه نهج البلاغه ج۱ (کتاب)|دانشنامه نهج البلاغه]]، ج۱، ص ۱۰۶-۱۰۷.</ref>.
مورخان زمان [[اسلام آوردن]] [[اشعث]] را مختلف ذکر کرده‌اند؛ بعضی گفته‌اند، وقتی [[پیامبر]]{{صل}} نامه‌ای به بزرگان [[قبایل]]، از جمله اهالی حضرموت نوشتند، آنها [[اطاعت]] از [[حضرت]] را پذیرفته بودند و [[اشعث بن قیس]] نیز به همراه بیش از ده سوار، در حالی که [[مسلمان]] بودند، نزد ایشان آمد و [[حضرت]] او را اکرام فرمود<ref>معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۲، ص۲۷۰.</ref>.
البته عده‌ای هم کیفیت آمدن آنها را نزد [[رسول خدا]]{{صل}} این‌چنین [[نقل]] کرده‌اند: [[اشعث بن قیس کندی]] به همراه شصت یا هفتاد نفر، در [[مسجد رسول]] [[خدا]]{{صل}} به ایشان رسیدند؛ در حالی که موها را آویخته و چشم‌ها را سرمه کشیده بودند و جامه‌های سیاه و سفید با کناره‌های حریر به تن داشتند. بعد از ورود ایشان [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: “مگر [[اسلام]] را نپذیرفته‌اید؟” گفتند: پذیرفته‌ایم، [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: “پس چرا این حریرها را به گردن آویخته‌اید؟” پس آنها حریرها از لباس‌های خویش کنده و دور افکندند<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۱، ص۲۲ و ۳۲۸؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۲۰۰؛ بغیة الطلب فی تاریخ حلب، احمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۲۹.</ref>.
اما جمعی دیگر، گفته‌اند، وقتی [[اشعث]] در [[سال دهم هجرت]]، با تعدادی به حضور [[رسول خدا]]{{صل}} آمدند، [[پیامبر]]{{صل}} [[اسلام]] را بر ایشان عرضه کرد و ایشان نیز [[مسلمان]] شدند<ref>سیرت رسول الله{{صل}}، قاضی ابرقوه، ج۲، ص۱۰۳۸؛ المنتظم، ابن جوزی، ج۳، ص۳۸۲.</ref>. چون [[مسلمان]] شدند، [[پیامبر]]{{صل}} به ایشان فرمود: “چرا جامه‌های حریر پوشیده‌اید و زینت‌های طلایی بر دوش‌ها گذاشته‌اید؟ بعد از این، این کار را نکنید که بر شما [[حرام]] است”. ایشان آن زینت‌ها را برداشتند و جامه‌های حریر را از خود دور کردند و [[جامه]] دیگری پوشیدند<ref>سیرت رسول الله{{صل}}، قاضی ابرقوه، ج۲، ص۱۰۳۸.</ref> [[اشعث بن قیس]] به [[پیامبر]]{{صل}} گفت:
“یا [[رسول الله]]! ما و شما [[نوادگان]] آکل المراریم”<ref>الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۱، ص۱۳۴. آکل المرار، پادشاهی بود در عرب که عرب برای افتخار ورزیدن، خود را به او منتسب می‌کرد. این سخن را به این دلیل گفت که عباس، عموی پیامبر، در جاهلیت بازرگانی داشت و چون به قبیله کنده رسید و نسب خود را گفت، ایشان از او به بهترین وجه پذیرایی کردند (سیرت رسول الله{{صل}}، قاضی ابرقوه، ج۲، ص۱۰۳۹).</ref>.
چون [[قبیله کنده]] خواستند به دیار خود بازگردند، [[اشعث بن قیس]] از [[پیامبر]]{{صل}} خواست تا از میان ایشان [[سرپرستی]] برای ایشان قرار دهد. [[پیامبر]]{{صل}} نیز [[زیاد بن لبید بیاضی]] را [[سرپرست]] ایشان قرار داد و [[طایفه]] کنده را نیز به ایشان ملحق ساخت و او تا زمان [[وفات پیامبر]]{{صل}} بر این [[مقام]] باقی بود<ref>معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۲، ص۲۷۰؛ بغیة الطلب فی تاریخ حلب، کمال الدین عمر بن أحمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۹۰۰.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۲۸.</ref>.


===[[ازدواج]] [[خواهر]] [[اشعث]] با [[پیامبر]]{{صل}}===
==[[اشعث]] و [[تصرف]] [[شریعه]] [[فرات]]==
[[نقل]] شده، در سفری که [[اشعث بن قیس]] به [[دیدار]] [[پیامبر]]{{صل}} آمد، [[خواهر]] خویش، قتیله را نیز همراه خود آورده بود و در همین [[سفر]]، او را به [[عقد]] آن [[حضرت]] در آورد. ولی [[حقیقت]] داشتن این [[ازدواج]]، مسلّم نیست، چون مورّخان آن را به صورت‌های مختلف ذکر کرده‌اند؛ عده‌ای گفته‌اند: [[اشعث بن قیس]] خواهرش، قتیله را به [[عقد]] [[رسول خدا]]{{صل}} در آورد و برای آوردن او به حضرموت برگشت. چون خواست باز گردد خبر [[وفات پیامبر]]{{صل}} به او رسید و او خواهرش را به [[شهر]] خویش بازگردانید و خود و خواهرش، [[مرتد]] شدند. سپس [[عکرمه بن ابی جهل]] او را به [[عقد]] خویش در آورد، [[ابوبکر]] به شدت به او [[اعتراض]] کرد اما [[عمر]] به او گفت: “به [[خدا]] قسم، قتیله از [[زنان پیامبر]]{{صل}} به شمار نمی‌آید، زیرا [[رسول خدا]]{{صل}} وی را [[انتخاب]] نکرده و حجابی هم بر او نیفکنده بود و [[خدای متعال]] هم به سبب ارتدادش او را از [[پیامبر]] دور نگهداشته بود”<ref>مسند احمد، احمد بن حنبل، ج۱، ص۲۶؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۲۵۴.</ref>.
[[اشعث]] به دور از حالت [[نفاق]] و دو چهره‌گی، مردی [[شجاع]] و [[جنگ]] جو بود لذا [[امیرمؤمنان]]{{ع}} او را در [[جنگ صفین]] به [[فرماندهی]] قسمتی از [[سپاه]] خود [[منصوب]] کرد.
واقدی از [[ابن ابی زناد]] به [[نقل]] از [[هشام بن عروه]] می‌گوید: [[ولید]] به عروه [[نامه]] نوشته و پرسید: آیا [[رسول خدا]]{{صل}} با [[خواهر]] [[اشعث بن قیس]] [[ازدواج]] کرد یا نه؟ عروه پاسخ داد: [[پیامبر خدا]]{{صل}} هرگز نه با او و نه با هیچ [[زن]] کندیه‌ای به جز بنت جون [[ازدواج]] نکرد<ref>سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۲۵۹.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۳۰.</ref>.


===[[اشعث]] و [[ابوبکر]]===
[[جنگ صفین]] در سال ۳۷ [[هجری]] روی داد و [[چهل]] روز ادامه داشت. در این [[جنگ]]، از بدریان، هفتاد مرد و از کسانی که زیر درخت با [[پیامبر]]{{صل}} [[بیعت]] کرده بودند، هفتاد مرد و از دیگر [[مهاجر]] و [[انصار]]، چهار صد مرد به همراه [[علی]]{{ع}} بودند و از [[انصار]] غیر از [[نعمان بن بشیر]] و [[مسلمة بن مخلد]] کسی همراه [[معاویه]] نبود<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۸۹.</ref>. در این [[جنگ]]، [[معاویه]] و لشکریانش زودتر از [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} به [[صفین]] رسیدند و [[شریعه]] [[فرات]] را [[تصرف]] کردند و آب را بر [[لشکریان]] [[عراق]] بستند. [[علی]]{{ع}} از [[تشنگی]] یارانش [[اندوهگین]] بود و بعضی از [[یاران]] خود را می‌دید که از [[تشنگی]] می‌نالند و از اینکه [[مردم]] [[شام]] بر آب مسلط شده‌اند [[شکایت]] دارند<ref>الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری (ترجمه: طباطبایی)، ص۱۳۶.</ref>. [[نقل]] شده فقط برخی از [[غلامان]] توانستند دو فرسنگ [[راه]] را پیموده و خود را به آن سوی بیشه برسانند و آب بیاشامند. [[علی]]{{ع}} از [[گرفتاری]] [[مردم]]، سخت [[اندوهگین]] و از [[تشنگی]] ایشان افسرده بود و طاقتش تمام شده بود<ref>الاخبار الطوال، دینوری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۲۰۹.</ref>. لذا [[امام]]{{ع}} در یک [[سخنرانی]] آتشین همه نیروها را برای [[فتح]] [[شریعه]] و دور کردن [[لشکریان]] [[معاویه]] از اطراف آن آماده نمود<ref>ر.ک: وقعه صفین، ص۱۶۰-۱۶۷.</ref>. در این هنگام [[اشعث]] فریاد زد: “هر که طالب آب یا [[مرگ]] است در فلان محل [[اجتماع]] کند، من در آنجا ایستاده‌ام”. [[دوازده]] هزار مرد از قبیله‌های کنده و [[قحطان]] در حالی که شمشیرها را روی شانه داشتند [[اجتماع]] کردند، در این موقع، [[اشعث]] و [[مالک اشتر]] از اسب پیاده شدند و به [[پیروی]] از ایشان، [[دوازده]] هزار نفر پیاده شدند و چنان حمله‌ای کردند که [[لشکر]] [[شام]] را از [[فرات]] رانده و آنرا [[تصرف]] نمودند<ref>پیکار صفین، نصر بن مزاحم (ترجمه: اتابکیص۲۲۷-۲۲۹ (با اندکی تصرف).</ref>. پس از این [[فتح]]، [[امام]]{{ع}} خطاب به [[اشعث]] فرمود: “این روزی بود که [[حمیت]] و [[عصبیت]] در آن به [[یاری]] ما آمد”<ref>بغیة الطلب فی تاریخ حلب، عمر بن احمد بن ابی جواده، ج۱، ص۳۱۷.</ref>. [[اشعث]] خود به این [[حقیقت]] در [[دیدار]] با [[برادر]] [[معاویه]]، [[عتبة بن ابی سفیان]] اعتراف کرده است که [[جنگ]] او در [[دفاع]] از [[شریعه]] برای [[موالات]] و [[اخلاص]] نسبت به [[علی]]{{ع}} نبود بلکه [[پشتیبانی]] او از [[اهل عراق]] به آن سبب بود که هر کس در جایی [[منزل]] می‌گزیند، از آن [[سرزمین]] [[دفاع]] می‌کند<ref>پیکار صفین، نصر بن مزاحم (ترجمه: اتابکی)، ص۵۵۹؛ الاخبار الطوال، دینوری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۲۳۲.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۳۸؛ [[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۹۱-۱۹۲.</ref>.
[[اشعث بن قیس]] بعد از [[وفات پیامبر اسلام]]{{صل}} [[مرتد]] شد؛ سبب ارتدادش آن بود که وقتی [[ابوبکر]] به [[خلافت]] رسید، [[زیاد بن لبید بیاضی]] را که [[پیامبر]]{{صل}} او را به تقاضای [[اشعث]]، [[نماینده]] خویش در [[طایفه]] کنده قرار داده بود، در [[مقام]] خود باقی گذاشت و او را [[حاکم]] حضرموت قرار داد و به او [[فرمان]] داد تا از اهالی حضرموت برایش [[بیعت]] بگیرد و [[زکات]] ایشان را دریافت نماید. [[مردم]] به جز [[طایفه]] بنی ولیعه با وی [[بیعت]] کردند. [[زیاد بن لبید بیاضی]] [[تصمیم]] گرفت تا [[صدقات]] بنی ولیعه را که تحت [[فرمان]] [[بنی عمرو بن معاویه]] بودند، خودش دریافت کند. وقتی او [[تصمیم]] گرفت ماده شتری به نام شذره را که از [[جوانی]] به نام [[شیطان بن حجر]] بود و شیر فراوان می‌داد به عنوان [[زکات]] بگیرد، وی [[مخالفت]] کرد و از زیاد خواست شتر دیگری غیر از آن را بگیرد، ولی [[زیاد بن لبید]] نپذیرفت. صاحب شتر، [[برادر]] خود را فرا خواند، او هم پیشنهاد داد شتری دیگری غیر از شذره را بگیرد. ولی [[زیاد بن لبید]] بر شذره داغ [[زکات]] نهاد و آن دو [[برادر]] را به [[کفر]] ورزیدن و دور شدن از [[اسلام]] و [[شرارت]] متهم ساخت<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۳۰۱.</ref>.
این دو [[جوان]] از [[قبیله]] خویش کمک خواستند و گفتند: آیا رواست که بر ماستم کنند و مسروق بن معدی‌کرب را به نام خواندند. مسروق آمد و به زیاد گفت: “شترشان را رها کن”، ولی زیاد نپذیرفت. مسروق خودش شتر را رها کرد و به پهلوی وی زد تا حرکت کند<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۷.</ref>. زیاد به [[جوانان]] حضرموت [[فرمان]] داد [[مسروق بن معدی کرب]] را کتک زده و زیر پا له کردند. آن‌گاه دست‌های او و یارانش را بسته، ایشان را گروگان گرفت و ماده شتر را پس گرفته، دوباره به [[صدقات]] برگرداند. [[بنی معاویه]] به طرفداری [[حارثه بن مسروق]] برخاسته و [[ارتداد]] خویش را اظهار نمودند. پس [[لشکر]] زیاد و [[لشکر]] بنی‌معاویه، آماده [[نبرد]] شدند ولی [[حصین بن نمیر]] میان ایشان واسطه شده، از [[جنگ]] جلوگیری کرد. [[طایفه]] بنی ولیعه به محل سکونت خویش بازگشتند و همگان بر ندادن [[زکات]] و [[ارتداد]] هماهنگ شدند<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۳۰۱.</ref> و بدین‌سان، [[اشعث بن قیس]] در زمره [[مرتدان]] از [[اسلام]] در آمد. [[ابوبکر]] به [[زیاد بن لبید]] نوشت تا با [[مرتدان]] [[یمن]] و کسانی که [[زکات]] نپردازند، به [[نبرد]] بپردازد. زیاد شبانه به ایشان حمله کرد و در حالی که [[خواب]] بودند، جمع زیادی از آنان را کشت، [[اموال]] ایشان را [[غارت]] کرد و مردان و [[زنان]] ایشان را به [[اسارت]] گرفت<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۷.</ref>. چون خبر [[شکست]] ایشان به [[اشعث بن قیس]] رسید، گفت: “شما را [[یاری]] نمی‌کنم تا مرا [[امیر]] خویش قرار دهید”. [[بنی عمرو بن معاویه]] از اهالی کنده او را به امیری خویش برگزیدند.
[[اشعث]] با افراد زیادی به سوی زیاد حرکت کرد و [[اسیران]] را از او پس گرفت<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۱۱.</ref> زیاد به [[ابوبکر]] [[نامه]] نوشته و از او کمک خواست<ref>فتوح البلدان، بلاذری، ج۱، ص۱۱۰.</ref>.
[[ابوبکر]] به [[مهاجر بن أبی امیه]] که مقیم [[صنعا]] بود، [[دستور]] داد تا با [[لشکر]] همراه خود به کمک زیاد بشتابد. [[مهاجر بن ابی امیه]] [[جانشینی]] برای خود [[تعیین]] کرد و به کمک زیاد شتافت و در کنار او با [[اشعث بن قیس]] به [[نبرد]] پرداخت؛ حارثة بن مسروق کشته شد و [[اشعث بن قیس]] با باقیمانده نیروی خود به دژی معروف به نجیر [[پناه]] برد. از طرفی [[ابوبکر]]، عکرمة بن أبی [[جهل]] را نیز به [[یاری]] [[زیاد بن لبید]] و [[مهاجر]] فرستاد. او هنگامی رسید که زیاد و [[مهاجر]] آنها را به محاصره در آورده<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتیج۲، ص۱۱.</ref> و بسیاری را کشته و [[غنایم]] بی‌شماری به دست آورده بودند. سران [[سپاه اسلام]] با آمدن عکرمه به محاصره [[اشعث]] و همراهانش ادامه دادند پس از مدتی [[شب]] هنگام، [[اشعث بن قیس]] خود را به زیاد و [[مهاجر]] رسانیده، برای خود و جماعتی از [[خویشان]] خود تقاضای [[امان]] نمود و این که او را نزد [[ابوبکر]] ببرند و آن‌چه او نظر بدهد همان شود، به این شرط که در مقابل، [[دژ]] را گشوده و کسانی را که داخل [[دژ]] هستند، به ایشان [[تسلیم]] نماید. آنها به [[اشعث]] [[امان]] داده، شرطش را پذیرفتند، او نیز در [[دژ]] را گشود؛ [[مسلمین]] وارد [[دژ]] شده، پناهندگان را [[اسیر]] کردند و [[اشعث]] و تعداد مذکور را که ده نفر می‌شدند از سایر [[اسیران]] جدا کرده و بقیه را که حدود هشتصد نفر بودند، گردن زدند<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۷-۱۳۸.</ref>.
[[اشعث]]، هنگام [[نوشتن]] [[قرارداد صلح]]، به خاطر عجله‌ای که داشت، نام خود را در میان [[امان]] داده شدگان ننوشته بود. لذا وقتی [[مهاجر]] و به قولی عکرمه<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۱۱.</ref>[[امان]] [[نامه]] را خواند و نام [[اشعث بن قیس]] را در آن نیافت، [[تکبیر]] گفته، دست‌های او را بست و خواست او را به [[قتل]] برساند اما عکرمه مانع شد و گفت: “درباره او [[عجله]] نکن و او را نزد [[ابوبکر]] برسان، او در این باره داناتر است و او مردی است که فراموش کرد نام خود را در [[امان]] [[نامه]] بنویسد”. [[مهاجر]] او و [[اسیران]] را نزد [[ابوبکر]] فرستاد؛ اسیرانی که [[اشعث]] با ایشان بود او را [[لعنت]] می‌کردند و او را “عرف النار” نام نهادند<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۳۰۴؛ الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۴۹.</ref>.
وقتی [[اشعث]] را نزد [[ابوبکر]] آوردند، [[ابوبکر]] از [[اشعث]] پرسید: می‌دانی با تو چه خواهم کرد؟ او گفت: “نمی‌دانم”. [[ابوبکر]] گفت: “تو را خواهم کشت”. [[اشعث]] چون ترسیده بود گفت: “آیا هیچ [[گمان]] خیری درباره من نداری تا [[اسیران]] را رها‌سازی و [[اسلام]] مرا پذیرفته و با من همان کنی که با امثال من روا داشته‌ای و [[خواهر]] خود را به [[ازدواج]] من در آوری<ref>الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۴۹.</ref>. به [[خدا]] قسم، من پس از [[مسلمان]] شدن، [[کافر]] نشدم ولی در پرداخت [[مال]] [[بخل]] ورزیدم”<ref>بغیة الطلب فی تاریخ حلب، عمر بن احمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۹۰۷؛ آفرینش و تاریخ، مطهر بن طاهر مقدسی (ترجمه: شفیعی کدکنی)، ج۲، ص۸۴۱.</ref>.


[[هشام بن سعد]] از [[زید بن اسلم]] [[روایت]] می‌کند که [[پدر]] [[زید]] [[نقل]] می‌کرد: در [[سال دوازدهم هجری]] [[عمر بن خطاب]] مرا به عنوان [[غلام]] خرید و این همان سالی بود که [[اشعث بن قیس]] را [[اسیر]] کرده بودند. در همان حالی که او به زنجیر بود، به او نگاه می‌کردم. با [[ابوبکر]] [[گفتگو]] می‌کرد و [[ابوبکر]] می‌گفت: انجام دادم، انجام دادم تا این که [[اشعث]] گفت: “ای [[خلیفه رسول خدا]]{{صل}} مرا برای [[جنگ‌ها]] [[ذخیره]] خود قرار بده و خواهرت را به [[عقد]] من در آور”. [[ابوبکر]] آن‌چه او گفت انجام داد و بر او [[منت]] نهاد و خواهرش را به همسری او در آورد<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۱، ص۱۰-۱۱.</ref>. ام فروه، [[نابینا]] بود و [[محمد]]، [[اسماعیل]] و [[اسحاق]] را برای [[اشعث]] به [[دنیا]] آورد<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۸.</ref>. [[اشعث بن قیس]] پس از [[ازدواج]] با ام فروه، شمشیری برداشته به بازار شتر فروشان آمد و هر شتر نر و ماده‌ای را که دید دست و پای آن را [[قطع]] کرده به [[زمین]] می‌افکند. [[مردم]] گفتند: این مرد از [[دین]] برگشته است و جماعتی هم برای [[دفاع]] آماده شدند و به تعقیب او پرداختند. [[اشعث]] خود را به خانه‌ای رساند و به بام [[خانه]] آمد و گفت: “این [[مرد]] ([[خلیفه]]) خواهرش را به همسری من در آورد، اگر در [[یمن]]، [[وطن]] خودمان، بودیم، ولیمه‌ای غیر از این داشتیم؛ ای صاحبان شتر! بکشید و بخورید و فردا بیایید و قیمت شتران خود را بگیرید”<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۱۱۸؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۳۹.</ref>.
==[[اشعث]] یکی از عوامل اصلی [[فتنه]] در [[صفین]]==
[[اشعث]]، مرد [[زیرک]] و فرصت‌طلبی بوده و در هر [[گرفتاری]] از هر موقعیتی برای [[نجات]] خویش بهره جسته و به هر [[حیله]] و نیرنگی [[متوسل]] می‌شد؛ شاید به همین خاطر است که [[ابوبکر]]، هنگام [[مرگ]]، از [[عفو]] او اظهار [[پشیمانی]] می‌نماید و می‌گوید: “ای کاش! هنگامی که [[اشعث]] را نزد من آوردند، گردنش را می‌زدم، زیرا هیچ شرّی را نمی‌بیند جز آن‌که به [[یاری]] آن بر می‌خیزد”<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۱۲؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۸۲.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۳۱.</ref>.
کارهای [[اشعث بن قیس]] باعث شد [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} او را از [[ریاست]] [[قوم]] معزول کند و [[پرچم]] را از او گرفته و به [[حسان بن مخدوج]] داد. بزرگان [[قبیله]] [[اشعث]] و رؤسای کنده از این واقعه ناراحت شدند و نزدیک بود میان ایشان و بستگان [[حسان بن مخدوج]] درگیری ایجاد شود که اشتر، عدی طائی، [[هانی بن عروه]] و [[زهیر بن قیس]] به [[حضرت]] گفتند: ریاستی را که [[اشعث]] داشته [[شایسته]] اوست و [[حسان بن مخدوج]] مثل او نیست. حسان نیز به [[اشعث]] گفت: “پرچم کنده [[مال]] توست و من [[پرچمدار]] ربیعه‌ام”. [[اشعث]] از او نپذیرفت، حسان، [[پرچم]] خود را برده و بر در [[خیمه]] [[اشعث]] کوبید، باز او نپذیرفت. [[امام]] به [[حسان بن مخدوج]] فرمود: “پرچم را دوباره به وی بسپار”. [[اشعث]] گفت: “اگرچه اول این کار [[افتخار]] بود، آخرش هم [[عار]] نیست” و باز نپذیرفت. [[امام]]{{ع}} به او [[وعده]] خوبی داد و بعدها او را به [[فرماندهی]] جناح راست [[لشکر]] خود برگزید<ref>موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۷۷.</ref>.


===[[اشعث]] و [[خلیفه دوم]]===
وقتی [[معاویه]] شنید که [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} [[اشعث بن قیس]] را برکنار کرده است، خوشحال شد و به شاعر خویش، [[کعب بن جعیل]]، گفت: “حیله‌ای بیندیش، شعری بگو و به وسیله فردی ناشناس به دست [[اشعث بن قیس]] برسان تا [[علی]] را ترک کند و به نزد ما بیاید”. [[کعب بن جعیل]]، شعری سرود و در آن از آب و هوای خوب و نعمت‌های [[شام]] سخن گفت و افزود که [[رضایت]] داشتن بر برکنار شدن از [[ریاست]] [[قوم]] ننگی [[عظیم]] است. در [[خدمت]] [[معاویه]] هم [[ریاست]] و هم [[احترام]] و هم [[نعمت]] فراوان است. چون شعرها به [[اشعث]] رسید، بزرگان [[یمن]] آنرا شنیدند. [[شریح بن هانی]] مذحجی نزد [[اشعث]] آمد و گفت: “زینهار که هیچ [[فکر]] نکنی و خود را مشوش نگردانی، [[معاویه]] می‌خواهد میان ما و [[برادران]] ما [[اختلاف]] اندازد. غرض او این است، نه آنکه تو [[حرمت]] یا [[نعمت]] بیشتری داری، می‌باید به سخن او توجه نکنی و ثابت‌قدم باشی”. سپس در جواب [[شعر]] کعب، قطعه‌ای گفت و نزد [[معاویه]] فرستاد<ref>الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ص۵۵۶.</ref>. با این حال، [[معاویه]] از [[اشعث بن قیس]] [[ناامید]] نشد و در اوج [[جنگ صفین]] که [[معاویه]] [[شکست]] را از نزدیک می‌دید، [[برادر]] خود، [[عتبة بن ابی سفیان]] را با پیشنهاد ترک [[جنگ]] نزد [[اشعث]] فرستاد و گفت: “اگر [[اشعث]] [[راضی]] شود، همه [[مردم]] [[راضی]] می‌‌شوند”؛ عتبه ـ که مردی خوش صحبت بود ـ به میدان رفت و [[اشعث بن قیس]] را خواند. [[مردم]] به [[اشعث]] گفتند: ای [[ابا محمد]]! این مرد تو را می‌خواند، [[اشعث]] گفت: “از این مرد بپرسید کیست؟” او گفت: “من [[عتبة بن ابی سفیان]] هستم”. [[اشعث]] گفت: وی [[جوانی]] توانگر است ناگزیر باید با او [[دیدار]] کرده و به او گفت: “ای عتبه! چه سخنی داری؟” عتبه گفت: “ای مرد! اگر [[معاویه]] بخواهد با کسی غیر از [[علی]] در این [[سپاه]] [[دیدار]] کند بی‌گمان با تو [[دیدار]] می‌کند که تو سر کرده [[مردم]] [[عراق]] هستی. ما اینک تو را به رها کردن [[علی]] و [[یاری دادن]] به [[معاویه]] نمی‌خوانیم ولی از تو می‌خواهیم ما را به کلی نابود نکنی که [[صلاح]] ما و تو در این است”. [[اشعث]] در پاسخ گفت: “اینکه گفتی [[معاویه]] جز با من با کسی [[دیدار]] نمی‌کند، نه به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر او با من [[دیدار]] کند نه عظمتی برای من به بار می‌آورد و نه حقارتی، اما [[پشتیبانی]] من از عراقیان از آن روست که هر کس در جایی [[منزل]] گزیند (بی‌گمان) از آن [[زمین]] [[دفاع]] می‌کند”<ref>پیکار صفین، نصر بن مزاحم (ترجمه: اتابکی)، ص۵۵۹؛ الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ج۲، ص۶۵۲؛ الاخبار الطوال، دینوری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۲۳۲.</ref>.
[[اشعث]] پس از [[ازدواج]] با [[خواهر]] [[خلیفه اول]] تا آخر [[عمر]] او در [[مدینه]] مقیم بود و چون [[خلیفه دوم]] به [[خلافت]] رسید، در [[جنگ یرموک]] شرکت کرده و یک چشمش آسیب دید<ref>فتوح البلدان، بلاذری، ج۱، ص۱۴۱؛ اسد الغابة، ابن اثیر، ج۱، ص۱۱۸.</ref>؛ بعد از آن با [[سعد بن ابی وقاص]] به [[عراق]] آمده در جنگ‌های [[قادسیه]]، [[مدائن]]، جلولاء و [[نهاوند]] حضور یافت و در محله کندیان در [[کوفه]] ساکن شد<ref>بغیة الطلب فی تاریخ حلب، عمر بن احمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۹۴؛ اسد الغابة، ابن اثیر، ج۱، ص۱۸۱.</ref>. او در زمان [[خلیفه دوم]] هیچ مقامی نداشت به جز آن‌که طبق [[نقل]] [[محمد بن حسن]]، در [[جنگ]] [[نهاوند]] که در سال [[دوازده]] [[هجری]] و در [[روزگار عمر بن خطاب]] رخ داد و [[فرمانده]] [[مسلمین]] [[لقمان بن مقرن مزنی]] بود شرکت کرد، [[عمر]]، خطاب به وی گفت: اگر برای تو حادثه‌ای پیش آمد، [[فرمانده]] بعد از تو [[حذیفه]] [[یمانی]] است و سپس [[جریر بن عبد الله]] و بعد از او [[مغیرة بن شعبه]] و سپس [[اشعث بن قیس]]. چون [[لقمان بن مقرن]] کشته شد، [[حذیفه]] [[پرچم]] را برداشت و [[پیروزی در جنگ]] [[نهاوند]] به دست وی رخ داد<ref>معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۵، ص۳۱۳؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۳۸۴.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۳۴.</ref>.


===[[اشعث]] و [[خلیفه سوم]]===
[[اشعث]] به همین گفتار در برابر عتبه بسنده کرد ولی در عمل، [[دیدار]] عتبه با توجه به [[روابط]] سببی [[اشعث]] و [[عثمان]] از یک طرف و [[قیام]] [[معاویه]] به [[خون‌خواهی عثمان]] از طرف دیگر و آن اشعار او را از ادامه [[جنگ]] باز داشت و حتی او [[راه]] [[مهره]] ستون پنجمی برای [[معاویه]] در [[لشکر امام علی]]{{ع}} ساخت. [[عمروعاص]]، [[مشاور]] [[معاویه]] در [[جنگ صفین]] بر این مطلب مهر [[تأیید]] زده است.  
[[اشعث بن قیس]] در دوران [[خلافت عثمان]] به خاطر پیوند سببی که با وی داشت، استاندار [[آذربایجان]] و مقیم آن دیار بود. استانداری او از مسائلی بود که [[مردم]] درباره آن، [[عثمان]] را [[سرزنش]] می‌کردند، زیرا [[عثمان]] بعد از آنکه دختر [[اشعث]] را برای [[فرزند]] خویش [[عقد]] کرد، او را به این کار گماشت. [[نقل]] است که [[اشعث]]، کسی است که سرزمین‌های [[آذربایجان]] را [[فتح]] کرده است<ref>الاخبار الطوال، دینوری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۱۴۹.</ref> ولی باید دقت کرد که در واقع در سال بیستم [[هجری]] [[مغیرة بن شعبه]] [[آذربایجان]] را [[فتح]] کرد ولی چون آذربایجانی‌ها [[مرتد]] شده بودند، [[اشعث بن قیس]] به نزد آنها رفت و “جابر وان” را [[فتح]] و طبق [[قرارداد]] [[مغیرة بن شعبه]] با آذربایجانی‌ها [[صلح]] کرد<ref>معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۱، ص۱۲۹.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۳۵.</ref>.


===[[اشعث]] و [[امام علی]]{{ع}}===
وقتی امیرالمؤمنین علی{{ع}} در یکی از شب‌های [[جنگ صفین]] که به “لیلة الهریر” معروف است، [[مردم]] را برای [[جهاد]] تحریک نموده، [[وعده]] داد از [[لشکر]] [[معاویه]] جز نفسی باقی نمانده و خبر این [[سخنرانی]] به [[گوش]] [[معاویه]] رسید، [[عمروعاص]] را فرا خواند و گفت: “امشب شبی است که [[علی]] به ما حمله خواهد کرد، یا [[اباعبدالله]]! حیله‌هایت کجاست؟ امروز وقت آن است که تدبیری اندیشی و اختلالی در کار [[علی]] آوری وگرنه هلاک می‌شویم”. [[عمروعاص]] به [[معاویه]] گفت: “دستور بده هر مقدار [[قرآن]] که در خیمه‌ها وجود دارد بر سر نیزه‌ها کنند و نیزه‌ها را بلند کرده در برابر [[لشکر]] [[علی]] نگه دارند. ما خود [[اشعث بن قیس]] و بعضی دیگر از [[شجاعان]] [[لشکر]] [[علی]] را [[فریب]] داده‌ایم و آنها [[منتظر]] چنین حیله‌ای هستند”<ref>وقعة صفین، نصر بن مزاحم (ترجمه: اتابکی)، ص۵۵۹؛ الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ج۲، ص۶۵۲؛ اخبار الطوال، دینوری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۲۳۲.</ref>. پس از آنکه در یکی از روزهای [[جنگ]]، افراد زیادی از طرفین کشته شد، [[شب]] هنگام، [[اشعث]] برای افراد [[قبیله]] خود [[سخنرانی]] کرد و گفت: “امروز از جمعیت [[عرب]] چه تعداد کشته شدند؟ به [[خدا]] قسم، تا به این سن رسیده‌ام چنین روزی را ندیده بودم. حاضرین به غائبین برسانند اگر بنا باشد فردا نیز به این نحو به [[جنگ]] ادامه دهیم، [[عرب]] نابود خواهد شد”. گفتار [[اشعث]] به [[معاویه]] رسید، گفت: “راست می‌گوید، اگر فردا [[جنگ]] کنیم، [[رومیان]] به [[زن]] و [[فرزند]] شامی‌ها حمله خواهند کرد، دهقانان [[ایرانی]] به [[زن]] و [[فرزند]] عراقی‌ها حمله خواهند کرد و این موضوع را فقط [[خردمندان]] در می‌یابند”، و [[دستور]] داد قرآن‌ها را بالای نیزه نمایند<ref>الاخبار الطوال، دینوری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۲۳۲؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۲۵۲.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۳۹؛ [[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۹۲-۱۹۳؛ [[دانشنامه نهج البلاغه ج۱ (کتاب)|دانشنامه نهج البلاغه]]، ج۱، ص ۱۰۸.</ref>.
بعد از [[قتل]] [[خلیفه سوم]]، هم چنان [[امام امیرالمؤمنین]] [[علی]]{{ع}} او را [[حاکم]] ارمنستان و [[آذربایجان]] قرار داده بود<ref>فتوح البلدان، بلاذری، ج۱، ص۲۰۷.</ref> ولی به خاطر اسراف‌هایی که [[اشعث]] هنگام استانداری در زمان [[حکومت]] [[عثمان]] داشت و هم به خاطر سهل انگاری‌هایی که در زمان [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} داشت، آن [[حضرت]] او را جهت [[جنگ]] با [[سپاه شام]] از [[آذربایجان]] فرا خواندند. [[نامه]] به این مضمون بود:
"از امیرالمؤمنین علی به [[اشعث بن قیس]]: اما بعد؛ اگرچه امروز زمانه تو نیست پس باید در کار [[بیعت]] قبل از دیگران وارد شوی. اگر سستی‌هایی در کارت نبود، بر آنهایی که قبلاً [[خلیفه]] شناخته شدند مقدم و سزاوارتر بودی. اگر [[پرهیزکاری]] را پیشه کنی، بعضی از کارهایت جبران برخی دیگر را خواهد کرد. حال بدان که [[مردم]] با من [[بیعت]] کردند ولی [[طلحه]] و [[زبیر]] بی‌جهت [[بیعت]] مرا شکستند و [[عایشه]] را تحریک کرده به طرف [[بصره]] حرکت دادند و [[پرچم]] [[مخالفت]] علیه من برافراشتند. هر چه به آنها [[پند]] دادم و [[اصرار]] کردم از همان راهی که رفته‌اند باز گردند، ولی گوش ندادند، با ایشان جنگیدم و آنها را مغلوب نموده با بقیه به [[احسان]] و [[نیکی]] [[رفتار]] کردم. تو هم [[خیال]] نکن که این شغل مخصوص توست بلکه آن، امانتی در دست تو است و [[اموال]] زیر دست تو [[مال]] خداست و تو هم خزینه دار خدایی من [[تسلیم]] کنی. امیدوارم برای تو از [[زمامداران]] [[ناصالح]] نباشم به شرط آن‌که از [[راه]] راست [[منحرف]] نشوی. {{متن حدیث|وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ‌}}"<ref>الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری (ترجمه: طباطبایی)، ص۴۵۶.</ref>.
[[امام]]{{ع}} [[نامه]] را به [[زیاد بن مرحب همدانی]] و به قولی به [[زیاد بن کعب]]<ref>الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری (ترجمه: طباطبایی)، ص۱۲۱.</ref> داد و به او فرمود که به [[آذربایجان]] رفته و [[نامه]] را به [[اشعث بن قیس]] برساند. پسرعموی [[اشعث بن قیس]] که در [[خدمت]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} بود نیز نامه‌ای بدین مضمون به [[اشعث بن قیس]] نوشت: “اما بعد؛ پسر عموی من [[اشعث بن قیس]]، بدان بعد از [[قتل عثمان]] [[مهاجر]] و [[انصار]] بلکه بزرگان و برگزیدگان [[صحابه]] با [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} [[بیعت]] کردند، من هم با ایشان موافقت کردم و [[صلاح]] [[دین]] و [[دنیا]] را در آن دانستم. چون در کار [[عثمان]] [[تأمل]] کردم، برای من چیزی معلوم نشد که مانع [[پیروی]] از [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} شود. حال او نامه‌ای به تو نوشته است و تو را به [[بیعت]] خویش خوانده، چون بر مضمون [[نامه]] [[حضرت]] [[آگاه]] شوی مبادا که [[تأمل]] کنی و به عذری [[پناه]] ببری. [[بیعت]] کن که [[امیرالمؤمنین]]{{ع}}، امروز [[امام]] به [[حق]] و [[خلیفه]] مطلق و از گذشته و [[آینده]] فاضل‌تر است. باید آن‌چه را نوشته‌ام راست بدانی و مرا [[صدیق]] خود بشماری. والسلام”<ref>الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ص۴۵۷.</ref>.
چون زیاد نزد [[اشعث بن قیس]] رسید و [[نامه]] امیرالمؤمنین علی{{ع}} و نوشته پسر عموی او را رسانید، [[اشعث بن قیس]] آنها را خواند و [[دستور]] داد تا [[مردم]] به [[مسجد]] بیایند. چون [[مردم]] جمع شدند، [[اشعث]] بالای [[منبر]] رفت و خطبه‌ای خواند و گفت: “امیرالمؤمنین [[عثمان]] [[ولایت]] [[آذربایجان]] را به من داده بود چنان‌چه تا حال در دست من است و برای او واقعه‌ای رخ داد و شما از اتفاقاتی که میان امیرالمؤمنین علی{{ع}} و [[طلحه]] و [[زبیر]] و [[عایشه]] رخ داد و جنگ‌هایی که کردند، [[آگاه]] هستید، و این را بدانید که [[مهاجر]] و [[انصار]] بر [[خلافت]] و [[امامت]] او متفق شده‌اند. امیرالمؤمنین علی{{ع}} مردی بزرگ و عالی تبار است، [[نامه]] نوشته و مرا نیز [[دعوت]] کرده، در این باره [[رأی]] شما چیست؟” [[مردم]] همگی گفتند: به [[امامت]] و [[خلافت]] او [[راضی]] هستیم و غیر از او کسی را [[خلیفه]] نمی‌دانیم<ref>الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ص۴۵۷.</ref>.
پس از [[بیعت مردم]] با [[امیرالمؤمنین]]{{ع}}، [[اشعث]] به [[منزل]] خود رفت و جمعی از [[اصحاب]] خویش را فرا خواند و گفت: “نامه [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} مرا به [[وحشت]] انداخته، اگر نزد او بروم، می‌ترسم [[اموال]] [[آذربایجان]] را از من بخواهد ولی اگر به [[معاویه]] ملحق شوم چیزی از من نخواهد خواست؛ [[پیوستن]] به [[معاویه]] نزد من [[اصلح]] است، حال بگویید [[رأی]] شما چیست؟” [[مشاوران]] و [[اقوام]] و [[قبیله]] [[اشعث]] او را [[سرزنش]] کرده و گفتند: برای تو [[مرگ]] بهتر از [[پیوستن]] به [[معاویه]] است. آیا [[اقوام]] خود را رها کرده و دنباله رو [[اهل شام]] خواهی شد؟ [[اشعث]] از گفته خویش شرمسار گردیده و همراه [[مردم]] به سوی [[کوفه]] حرکت کرده، [[خدمت]] [[امیر المؤمنین]]{{ع}} رسید<ref>الفتوح، ابن اعثم، ج۲، ص۵۰۴.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۳۵.</ref>.


===[[اشعث]] و [[تصرف]] [[شریعه]] [[فرات]]===
==[[قرآن]] بر فراز نیزه‌ها و [[تغییر]] موضع [[اشعث]]==
[[جنگ صفین]] در سال ۳۷ [[هجری]] روی داد و [[چهل]] روز ادامه داشت. در این [[جنگ]]، از بدریان، هفتاد مرد و از کسانی که زیر درخت با [[پیامبر]]{{صل}} [[بیعت]] کرده بودند، هفتاد مرد و از دیگر [[مهاجر]] و [[انصار]]، چهار صد مرد به همراه [[علی]]{{ع}} بودند و از [[انصار]] غیر از [[نعمان بن بشیر]] و [[مسلمة بن مخلد]] کسی همراه [[معاویه]] نبود<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۸۹.</ref>. در این [[جنگ]]، [[معاویه]] و لشکریانش زودتر از [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} به [[صفین]] رسیدند و [[شریعه]] [[فرات]] را [[تصرف]] کردند و آب را بر [[لشکریان]] [[عراق]] بستند. [[علی]]{{ع}} از [[تشنگی]] یارانش [[اندوهگین]] بود و بعضی از [[یاران]] خود را می‌دید که از [[تشنگی]] می‌نالند و از این که [[مردم]] [[شام]] بر آب مسلط شده‌اند [[شکایت]] دارند<ref>الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری (ترجمه: طباطبایی)، ص۱۳۶.</ref>. [[نقل]] شده فقط برخی از [[غلامان]] توانستند دو فرسنگ [[راه]] را پیموده و خود را به آن سوی بیشه برسانند و آب بیاشامند. [[علی]]{{ع}} از [[گرفتاری]] [[مردم]]، سخت [[اندوهگین]] و از [[تشنگی]] ایشان افسرده بود و طاقتش تمام شده بود<ref>الاخبار الطوال، دینوری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۲۰۹.</ref>. در این حال [[اشعث بن قیس]] [[خدمت]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} آمد و گفت: “تو در میان ما باشی و [[شمشیر]] در دست ما باشد و این جمعیت آب را بر روی ما ببندند و از ما دریغ کنند؟ اگر اجازه فرمایید، به [[خدا]] قسم، از میدان بر نمی‌گردم تا آن‌که با آب را [[تصرف]] کنم یا کشته شوم، به [[مالک اشتر]] هم [[دستور]] بده تا سوار و آماده شود”. [[حضرت]] به او فرمود: “هر چه می‌خواهید انجام دهید”.
[[اهل شام]] قرآن‌ها را بر سر نیزه‌ها کردند، حتی به جای [[قرآن]]، خشت بر سر نیزه می‌کردند و گاهی به خاطر [[عجله]] نیزه را بر [[قرآن]] فرو برده و [[قرآن]] را بلند کرده و می‌گفتند: ای [[علی]]! با ما طبق [[قرآن]] عمل کن و بر این مسلمانانی که باقی مانده‌اند، ببخش<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۱۰۱.</ref>. در این حال، [[اشعث بن قیس]] [[خدمت]] [[امیر المؤمنین]]{{ع}} آمد و آن [[حضرت]] را دید که هم خود حمله می‌کرد و [[تکبیر]] می‌گفت و هم [[یاران]] خود را بر کشتن [[اهل]] [[ستم]] تحریص و [[ترغیب]] می‌فرمود و [[یاران]] و [[فرزندان]] او و [[بنی هاشم]] از هر جانب مانند شیران [[خشم]] آلود حمله می‌کردند. [[اشعث بن قیس]] به [[امام]]{{ع}} گفت: “این [[قدر]] [[عجله]] نکن ای [[امیرالمؤمنین]] و دست از [[خون‌ریزی]] و [[کشتار]] بردار و سخن من را بشنو. اگر سخن من را نشنوی به [[خدا]] که هیچ کمانداری تیری به اشاره تو نمی‌اندازد و هیچ مبارزی شمشیری از نیام بیرون نمی‌آورد”<ref>الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هرویج۲، ص۶۷۰؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۲۵۴.</ref>.
[[اشعث]] فریاد زد: “هر که طالب آب یا [[مرگ]] است در فلان محل [[اجتماع]] کند، من در آنجا ایستاده‌ام”. [[دوازده]] هزار مرد از قبیله‌های کنده و [[قحطان]] در حالی که شمشیرها را روی شانه داشتند [[اجتماع]] کردند، در این موقع، [[اشعث]] و [[مالک اشتر]] از اسب پیاده شدند و به [[پیروی]] از ایشان، [[دوازده]] هزار نفر پیاده شدند و چنان حمله‌ای کردند که [[لشکر]] [[شام]] را از [[فرات]] رانده و آن را [[تصرف]] نمودند<ref>پیکار صفین، نصر بن مزاحم (ترجمه: اتابکی)، ص۲۲۷-۲۲۹ (با اندکی تصرف).</ref>. پس از این [[فتح]]، [[امام]]{{ع}} خطاب به [[اشعث]] فرمود: “این روزی بود که [[حمیت]] و [[عصبیت]] در آن به [[یاری]] ما آمد”<ref>بغیة الطلب فی تاریخ حلب، عمر بن احمد بن ابی جواده، ج۱، ص۳۱۷.</ref>. [[اشعث]] خود به این [[حقیقت]] در [[دیدار]] با [[برادر]] [[معاویه]]، [[عتبة بن ابی سفیان]] اعتراف کرده است که [[جنگ]] او در [[دفاع]] از [[شریعه]] برای [[موالات]] و [[اخلاص]] نسبت به [[علی]]{{ع}} نبود بلکه [[پشتیبانی]] او از [[اهل عراق]] به آن سبب بود که هر کس در جایی [[منزل]] می‌گزیند، از آن [[سرزمین]] [[دفاع]] می‌کند<ref>پیکار صفین، نصر بن مزاحم (ترجمه: اتابکیص۵۵۹؛ الاخبار الطوال، دینوری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۲۳۲.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۳۸.</ref>.


===برکناری [[اشعث]] از [[فرماندهی]] و فرصت‌طلبی [[معاویه]]===
[[اشعث بن قیس]] در این سخن تنها نبود بلکه او به همراه [[مسعر بن فدکی تمیمی]] و [[زید بن حصین]] طائی و جماعتی که بعداً جزء [[خوارج]] شدند ـ به همراه حدود بیست هزار مرد شمشیرزن که از سر تا پای [[سلاح]] پوشیده، شمشیرها کشیده و برگردن نهاده بودند ـ نزد [[امیرالمؤمنین]] آمدند<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۱۰۱.</ref>. یکی از ایشان پیش [[علی]]{{ع}} آمده و گفت: “تو می‌دانی ما [[عثمان]] را از آن جهت کشتیم که به او می‌گفتیم با ما طبق [[کتاب]] [[خدای تعالی]] عمل کن اما او سر باز می‌زد. امروز این [[جماعت]]، تو را به [[کتاب]] [[خدای تعالی]] می‌خوانند، ایشان را [[اجابت]] کن وگرنه هم چنان که [[عثمان]] را کشتیم تو را نیز می‌کشیم”<ref>الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ج۲، ص۶۷۴.</ref>. این گونه [[علی]]{{ع}} را مجبور به متوقف ساختن [[جنگ]] و فراخواندن [[مالک اشتر]] از میدان [[جنگ]] ـ در حالی که اندکی تا [[پیروزی]] باقی مانده بود ـ کردند. [[اشعث بن قیس]] شادمانه به استقبال [[معاویه]] رفت و گفت: “خواهش شما را [[اجابت]] کردم و [[جنگ]] را متوقف نمودم”<ref>الفتوح، ابن اعثم کوفی (ترجمه: مستوفی هروی)، ج۲، ص۶۸۳.</ref>.<ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۴۲.</ref>
کارهای [[اشعث بن قیس]] باعث شد که [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} او را از [[ریاست]] [[قوم]] معزول کند، پس [[پرچم]] را از او گرفت و به [[حسان بن مخدوج]] داد. بزرگان [[قبیله]] [[اشعث]] و رؤسای کنده از این واقعه ناراحت شدند و نزدیک بود میان ایشان و بستگان [[حسان بن مخدوج]] [[حسان بن مخدوج]] درگیری ایجاد شود که اشتر، عدی طائی، [[هانی بن عروه]] و [[زهیر بن قیس]] به [[حضرت]] گفتند: ریاستی را که [[اشعث]] داشته [[شایسته]] اوست و [[حسان بن مخدوج]] مثل او نیست. حسان نیز به [[اشعث]] گفت: “پرچم کنده [[مال]] توست و من [[پرچمدار]] ربیعه‌ام”. [[اشعث]] از او نپذیرفت، حسان، [[پرچم]] خود را برده و بر در [[خیمه]] [[اشعث]] کو بید، باز او نپذیرفت. [[امام]] به [[حسان بن مخدوج]] فرمود: “پرچم را دوباره به وی بسپار”. [[اشعث]] گفت: “اگرچه اول این کار [[افتخار]] بود، آخرش هم [[عار]] نیست” و باز نپذیرفت. [[امام]]{{ع}} به او [[وعده]] خوبی داد و بعدها او را به [[فرماندهی]] جناح راست [[لشکر]] خود برگزید<ref>موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۷۷.</ref>.
وقتی [[معاویه]] شنید که [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} [[اشعث بن قیس]] را برکنار کرده است، خوشحال شد و به شاعر خویش، [[کعب بن جعیل]]، گفت: “حیله‌ای بیندیش، شعری بگو و به وسیله فردی ناشناس به دست [[اشعث بن قیس]] برسان تا [[علی]] را ترک کند و به نزد ما بیاید”.
[[کعب بن جعیل]]، شعری سرود و در آن از آب و هوای خوب و نعمت‌های [[شام]] سخن گفت و افزود که [[رضایت]] داشتن بر برکنار شدن از [[ریاست]] [[قوم]] ننگی [[عظیم]] است. در [[خدمت]] [[معاویه]] هم [[ریاست]] و هم [[احترام]] و هم [[نعمت]] فراوان است. چون شعرها به [[اشعث]] رسید، بزرگان [[یمن]] آن را شنیدند. [[شریح بن هانی]] مذحجی به نزد [[اشعث]] آمد و گفت: “زینهار که هیچ [[فکر]] نکنی و خود را مشوش نگردانی، [[معاویه]] می‌خواهد که میان ما و [[برادران]] ما [[اختلاف]] اندازد. غرض او این است، نه آن‌که تو [[حرمت]] یا [[نعمت]] بیشتری داری، می‌باید که به سخن او توجه نکنی و ثابت‌قدم باشی”. سپس در جواب [[شعر]] کعب، قطعه‌ای گفت و نزد [[معاویه]] فرستاد<ref>الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ص۵۵۶.</ref>. با این حال، [[معاویه]] از [[اشعث بن قیس]] [[ناامید]] نشد و در اوج [[جنگ صفین]] که [[معاویه]] [[شکست]] را از نزدیک می‌دید، [[برادر]] خود، [[عتبة بن ابی سفیان]] را با پیشنهاد ترک [[جنگ]] نزد [[اشعث]] فرستاد و گفت: “اگر [[اشعث]] [[راضی]] شود، همه [[راضی]] [[مردم]] می‌‌شوند”؛ عتبه - که مردی خوش صحبت بود - به میدان رفت و [[اشعث بن قیس]] را خواند. [[مردم]] به [[اشعث]] گفتند: ای [[ابا محمد]]! این مرد تو را می‌خواند، [[اشعث]] گفت: “از این مرد بپرسید کیست؟” او گفت: “من [[عتبة بن ابی سفیان]] هستم”.
[[اشعث]] گفت: وی [[جوانی]] توانگر است ناگزیر باید با او [[دیدار]] کرده و به او گفت: “ای عتبه! چه سخنی داری؟” عتبه گفت: “ای مرد! اگر [[معاویه]] بخواهد با کسی غیر از [[علی]] در این [[سپاه]] [[دیدار]] کند بی‌گمان با تو [[دیدار]] می‌کند که تو سر کرده [[مردم]] [[عراق]] هستی. ما اینک تو را به رها کردن [[علی]] و [[یاری دادن]] به [[معاویه]] نمی‌خوانیم ولی از تو می‌خواهیم که ما را به کلی نابود نکنی که [[صلاح]] ما و تو در این است”. [[اشعث]] در پاسخ گفت: “این که گفتی [[معاویه]] جز با من با کسی [[دیدار]] نمی‌کند، نه به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر او با من [[دیدار]] کند نه عظمتی برای من به بار می‌آورد و نه حقارتی، اما [[پشتیبانی]] من از عراقیان از آن روست که هر کس در جایی [[منزل]] گزیند (بی‌گمان) از آن [[زمین]] [[دفاع]] می‌کند”<ref>پیکار صفین، نصر بن مزاحم (ترجمه: اتابکی)، ص۵۵۹؛ الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ج۲، ص۶۵۲؛ الاخبار الطوال، دینوری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۲۳۲.</ref>.
[[اشعث]] به همین گفتار در برابر عتبه بسنده کرد ولی در عمل، [[دیدار]] عتبه با توجه به [[روابط]] سببی [[اشعث]] و [[عثمان]] از یک طرف و [[قیام]] [[معاویه]] به [[خون‌خواهی عثمان]] از طرف دیگر و آن اشعار او را از ادامه [[جنگ]] باز داشت و حتی او [[راه]] [[مهره]] ستون پنجمی برای [[معاویه]] در [[لشکر امام علی]]{{ع}} ساخت. [[عمروعاص]]، [[مشاور]] [[معاویه]] در [[جنگ صفین]] بر این مطلب مهر [[تأیید]] زده است؛ وقتی امیرالمؤمنین علی{{ع}} در یکی از شب‌های [[جنگ صفین]] که به “لیلة الهریر” معروف است، [[مردم]] را برای [[جهاد]] تحریک نموده، [[وعده]] داد از [[لشکر]] [[معاویه]] جز نفسی باقی نمانده و خبر این [[سخنرانی]] به [[گوش]] [[معاویه]] رسید، [[عمروعاص]] را فرا خواند و گفت: “امشب شبی است که [[علی]] به ما حمله خواهد کرد، یا [[اباعبدالله]]! حیله‌هایت کجاست؟ امروز وقت آن است که تدبیری اندیشی و اختلالی در کار [[علی]] آوری وگرنه هلاک می‌شویم”. [[عمروعاص]] به [[معاویه]] گفت: “دستور بده هر مقدار [[قرآن]] که در خیمه‌ها وجود دارد بر سر نیزه‌ها کنند و نیزه‌ها را بلند کرده در برابر [[لشکر]] [[علی]] نگه دارند. ما خود [[اشعث بن قیس]] و بعضی دیگر از [[شجاعان]] [[لشکر]] [[علی]] را [[فریب]] داده‌ایم و آنها [[منتظر]] چنین حیله‌ای هستند”<ref>وقعة صفین، نصر بن مزاحم (ترجمه: اتابکی)، ص۵۵۹؛ الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ج۲، ص۶۵۲؛ اخبار الطوال، دینوری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۲۳۲.</ref>. پس از آن‌که در یکی از روزهای [[جنگ]]، افراد زیادی از طرفین کشته شد، [[شب]] هنگام، [[اشعث]] برای افراد [[قبیله]] خود [[سخنرانی]] کرد و گفت: “امروز از جمعیت [[عرب]] چه تعداد کشته شدند؟ به [[خدا]] قسم، تا به این سن رسیده‌ام چنین روزی را ندیده بودم. حاضرین به غائبین برسانند اگر بنا باشد فردا نیز به این نحو به [[جنگ]] ادامه دهیم، [[عرب]] نابود خواهد شد”. گفتار [[اشعث]] به [[معاویه]] رسید، گفت: “راست می‌گوید، اگر فردا [[جنگ]] کنیم، [[رومیان]] به [[زن]] و [[فرزند]] شامی‌ها حمله خواهند کرد، دهقانان [[ایرانی]] به [[زن]] و [[فرزند]] عراقی‌ها حمله خواهند کرد و این موضوع را فقط [[خردمندان]] در می‌یابند”، و [[دستور]] داد قرآنها را بالای نیزه نمایند<ref>الاخبار الطوال، دینوری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۲۳۲؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۲۵۲.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۳۹.</ref>.


===[[قرآن]] بر فراز نیزه‌ها و [[تغییر]] موضع [[اشعث]]===
==[[حکمیت]] و نقش [[اشعث]]==
[[اهل شام]] قرآنها را بر سر نیزه‌ها کردند، حتی به جای [[قرآن]]، خشت بر سر نیزه می‌کردند، و گاهی به خاطر [[عجله]] نیزه را بر [[قرآن]] فرو برده و [[قرآن]] را بلند کرده و می‌گفتند: ای [[علی]]! با ما طبق [[قرآن]] عمل کن و بر این مسلمانانی که باقی مانده‌اند، ببخش<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۱۰۱.</ref>. در این حال، [[اشعث بن قیس]] به [[خدمت]] [[امیر المؤمنین]]{{ع}} آمد و آن [[حضرت]] را دید که هم خود حمله می‌کرد و [[تکبیر]] می‌گفت و هم [[یاران]] خود را بر کشتن [[اهل]] [[ستم]] تحریص و [[ترغیب]] می‌فرمود و [[یاران]] و [[فرزندان]] او و [[بنی هاشم]] از هر جانب مانند شیران [[خشم]] آلود حمله می‌کردند. [[اشعث بن قیس]] به [[امام]]{{ع}} گفت: “این [[قدر]] [[عجله]] نکن ای [[امیرالمؤمنین]] و دست از [[خون‌ریزی]] و [[کشتار]] بردار و سخن من را بشنو. اگر سخن من را نشنوی به [[خدا]] که هیچ کمانداری تیری به اشاره تو نمی‌اندازد و هیچ مبارزی شمشیری از نیام بیرون نمی‌آورد”<ref>الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ج۲، ص۶۷۰؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۲۵۴.</ref>.
مجبور کردن [[علی]]{{ع}} به دست کشیدن از [[جنگ]]، باعث ایجاد دو حادثه شد؛ اولین حادثه جریان [[حکمیت]] و مورد دوم که در [[حقیقت]] ثمره واقعه اول بود، حادثه [[خوارج]] بود. [[هیثم بن عدی]] در کتاب “خوارج” خود آورده است نخستین کس که [[ابوموسی اشعری]] را برای [[حکمیت]] نامزد نمود، [[اشعث بن قیس]] بود. [[اهل]] [[یمن]] ـ کندیان ـ نیز از او [[تبعیت]] کرده و درباره او می‌گفتند: او [[مردم]] را از [[فتنه]] و [[جنگ]] برحذر می‌داشته است<ref>البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۷، ص۳۷۷.</ref>. [[علی]]{{ع}} فرمود: “شما هما‌ن‌هایی هستید که در ابتدای کار با من [[مخالفت]] ورزیدید ولی در این هنگام از من [[سرپیچی]] نکنید، [[رأی]] من نیست این کار را به [[موسی]] بسپاریم”. [[اشعث]]، [[زید بن حصین]] طائی و [[مسعر بن فدکی]] گفتند: به غیر او [[رضایت]] نمی‌دهیم، از آن جهت که [[ابوموسی]] بیش از این هم ما را از [[جنگ]] برحذر داشته بود. [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} فرمود: “او مورد [[اعتماد]] من نیست، چرا که در [[جنگ جمل]] [[مردم]] را از [[یاری]] من باز داشت، او فرار کرده بود و من ما‌ه‌ها بعد به او [[امان]] دادم؛ این کار را به [[ابن عباس]] می‌سپاریم و او را بر می‌گزینیم”. آنها گفتند: چه تفاوتی می‌کند تو باشی یا [[ابن عباس]]؟ ما کسی را می‌خواهیم که نه از تو باشد و نه از [[معاویه]] و تو یا [[معاویه]]، هیچ یک از دیگری نزد او نزدیک‌تر نباشد. [[علی]]{{ع}} فرمودند: “پس [[مالک اشتر]] را برمی‌گزینیم. [[اشعث بن قیس]] گفت: “مگر کسی جز اشتر [[زمین]] را به [[آتش]] کشید، مگر تاکنون جز به [[فرمان]] اشتر کار کرده‌ایم”. [[علی]]{{ع}} فرمود: “مگر [[فرمان]] اشتر چه بوده است؟”. [[اشعث]] گفت: “حکم اشتر آن بود که همدیگر را از دم شمشیر بگذرانیم تا آنچه تو و او می‌خواهید همان شود”. [[علی]]{{ع}} فرمود: “پس جز به [[حکمیت]] [[ابوموسی]] تن در نمی‌دهید؟” [[اشعث]] گفت: “خیر”. [[علی]]{{ع}} فرمود: “هرچه می‌خواهید انجام دهید”<ref>تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: پایندهج۶، ص۲۵۶۶-۲۵۶۷.</ref>.
[[اشعث بن قیس]] در این سخن تنها نبود بلکه او به همراه [[مسعر بن فدکی تمیمی]] و [[زید بن حصین]] طائی و جماعتی که بعداً جزء [[خوارج]] شدند - به همراه حدود بیست هزار مرد شمشیرزن که از سر تا پای [[سلاح]] پوشیده، شمشیرها کشیده و برگردن نهاده بودند - نزد [[امیرالمؤمنین]] آمدند<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۱۰۱.</ref>. یکی از ایشان پیش [[علی]]{{ع}} آمده و گفت: “تو می‌دانی ما [[عثمان]] را از آن جهت کشتیم که به او می‌گفتیم با ما طبق [[کتاب]] [[خدای تعالی]] عمل کن اما او سر باز می‌زد. امروز این [[جماعت]]، تو را به [[کتاب]] [[خدای تعالی]] می‌خوانند، ایشان را [[اجابت]] کن و گرنه هم چنان که [[عثمان]] را کشتیم تو را نیز می‌کشیم”<ref>الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ج۲، ص۶۷۴.</ref>. این گونه [[علی]]{{ع}} را مجبور به متوقف ساختن [[جنگ]] و فراخواندن [[مالک اشتر]] از میدان [[جنگ]] - در حالی که اندکی تا [[پیروزی]] باقی مانده بود - کردند. [[اشعث بن قیس]] شادمانه به استقبال [[معاویه]] رفت و گفت: “خواهش شما را [[اجابت]] کردم و [[جنگ]] را متوقف نمودم”<ref>الفتوح، ابن اعثم کوفی (ترجمه: مستوفی هرویج۲، ص۶۸۳.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۴۲.</ref>.


===[[حکمیت]] و نقش [[اشعث]]===
مجبور کردن [[علی]]{{ع}} به دست کشیدن از [[جنگ]]، باعث ایجاد دو حادثه شد؛ اولین حادثه جریان [[حکمیت]] و مورد دوم که در [[حقیقت]] ثمره واقعه اول بود، حادثه [[خوارج]] بود.
[[هیثم بن عدی]] در کتاب “خوارج” خود آورده که نخستین کس که [[ابوموسی اشعری]] را برای [[حکمیت]] نامزد نمود، [[اشعث بن قیس]] بود. [[اهل]] [[یمن]] - کندیان - نیز از او [[تبعیت]] کرده و درباره او می‌گفتند: او [[مردم]] را از [[فتنه]] و [[جنگ]] برحذر می‌داشته است<ref>البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۷، ص۳۷۷.</ref>. [[علی]]{{ع}} فرمود: “شما هما‌ن‌هایی هستید که در ابتدای کار با من [[مخالفت]] ورزیدید ولی در این هنگام از من [[سرپیچی]] نکنید، [[رأی]] من نیست که این کار را به [[موسی]] بسپاریم”.
[[اشعث]]، [[زید بن حصین]] طائی و [[مسعر بن فدکی]] گفتند: به غیر او [[رضایت]] نمی‌دهیم، از آن جهت که [[ابوموسی]] بیش از این هم ما را از [[جنگ]] برحذر داشته بود. [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} فرمود: “او مورد [[اعتماد]] من نمی‌باشد، چرا که در [[جنگ جمل]] [[مردم]] را از [[یاری]] من باز داشت، او فرار کرده بود و من ما‌ه‌ها بعد از او [[امان]] دادم؛ این کار را به [[ابن عباس]] می‌سپاریم و او را بر می‌گزینیم”. آنها گفتند: چه تفاوتی می‌کند که تو باشی یا [[ابن عباس]]؟ ما کسی را می‌خواهیم که نه از تو باشد و نه از [[معاویه]]، و تو یا [[معاویه]]، هیچ یک از دیگری نزد او نزدیک‌تر نباشد. [[علی]]{{ع}} فرمودند: “پس [[مالک اشتر]] را برمی‌گزینیم. [[اشعث بن قیس]] گفت: “مگر کسی جز اشتر [[زمین]] را به [[آتش]] کشید، مگر تا کنون جز به [[فرمان]] اشتر کار کرده‌ایم”. [[علی]]{{ع}} فرمود: “مگر [[فرمان]] اشتر چه بوده است؟”.
[[اشعث]] گفت: “حکم اشتر آن بود که همدیگر را از دم شیر بگذرانیم تا آن‌چه تو و او می‌خواهید همان شود”. [[علی]]{{ع}} فرمود: “پس جز به [[حکمیت]] [[ابوموسی]] تن در نمی‌دهید؟” [[اشعث]] گفت: “خیر”. [[علی]]{{ع}} فرمود: “هرچه می‌خواهید انجام دهید”<ref>تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: پاینده)، ج۶، ص۲۵۶۶-۲۵۶۷.</ref>.
با [[اصرار]] [[اشعث]]، [[علی]]{{ع}} اجباراً تن به [[حکمیت]] [[ابوموسی]] داده و او را از نواحی [[شام]] فرا خواند و [[پیمان]] [[صلح]] به مدت یک سال تحت شرایطی خاص تنظیم شد<ref>برای اطلاع یافتن از متن صلح نامه، ر.ک: البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۷، ص۲۷۶-۲۷۷.</ref>. چون در [[پیمان‌نامه]]، از [[علی]]{{ع}} به عنوان امیرالمؤمنین یاد شده بود، [[ابوموسی اشعری]] به درخواست [[معاویه]] و [[عمروعاص]]، به [[امام علی]]{{ع}} گفت: “عنوان [[امیرالمؤمنین]] را از [[عهدنامه]] [[پاک]] کن”. چون این عنوان را [[پاک]] کردند، [[علی]]{{ع}} فرمود: “الله اکبر! شیوه‌ای در برابر شیوه‌ای و شبیهی در برابر شبیهی؛ به [[خدا]] قسم، [[رسول خدا]] در [[حدیبیه]] مرا نویسنده [[صلح‌نامه]] قرار داد که [[مشرکین]] گفتند: تو [[رسول خدا]] نیستی و ما به این امر [[شهادت]] نمی‌دهیم و باید در [[پیمان‌نامه]] نام خود و پدرت نوشته شود و [[رسول خدا]]{{صل}} چنان کرد؛ امروز هم با من همان شد که با [[رسول خدا]]{{صل}} شد”<ref>وقعة صفین، نصر بن مزاحم، ص۵۰۸؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۵۲.</ref>.
با [[اصرار]] [[اشعث]]، [[علی]]{{ع}} اجباراً تن به [[حکمیت]] [[ابوموسی]] داده و او را از نواحی [[شام]] فرا خواند و [[پیمان]] [[صلح]] به مدت یک سال تحت شرایطی خاص تنظیم شد<ref>برای اطلاع یافتن از متن صلح نامه، ر.ک: البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۷، ص۲۷۶-۲۷۷.</ref>. چون در [[پیمان‌نامه]]، از [[علی]]{{ع}} به عنوان امیرالمؤمنین یاد شده بود، [[ابوموسی اشعری]] به درخواست [[معاویه]] و [[عمروعاص]]، به [[امام علی]]{{ع}} گفت: “عنوان [[امیرالمؤمنین]] را از [[عهدنامه]] [[پاک]] کن”. چون این عنوان را [[پاک]] کردند، [[علی]]{{ع}} فرمود: “الله اکبر! شیوه‌ای در برابر شیوه‌ای و شبیهی در برابر شبیهی؛ به [[خدا]] قسم، [[رسول خدا]] در [[حدیبیه]] مرا نویسنده [[صلح‌نامه]] قرار داد که [[مشرکین]] گفتند: تو [[رسول خدا]] نیستی و ما به این امر [[شهادت]] نمی‌دهیم و باید در [[پیمان‌نامه]] نام خود و پدرت نوشته شود و [[رسول خدا]]{{صل}} چنان کرد؛ امروز هم با من همان شد که با [[رسول خدا]]{{صل}} شد”<ref>وقعة صفین، نصر بن مزاحم، ص۵۰۸؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۵۲.</ref>.


آن‌گاه که [[عهدنامه]] نوشته شد، [[اشعث بن قیس]] با جمعی دیگر آن را [[امضا]] کردند<ref>بغیة الطلب فی تاریخ حلب، عمر بن احمد ابی جواده، ج۱، ص۳۱۶؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۷، ص۳۷۸.</ref>. از [[مالک اشتر]] خواستند تا آن را [[امضا]] کند، مالک گفت: “دست راستم یارای [[نگارش]] ندارد و دست چپم نفعی ندهد، اگر در این [[صحیفه]] برای [[صلح]] یا ترک [[جنگ]] از من نامی نوشته شده باشد”. [[اشعث بن قیس]] گفت: “بیا [[شهادت]] بده و به آن‌چه در این [[عهدنامه]] نوشته شده [[اقرار]] کن، چون چاره‌ای نداری جز آن‌که خواسته [[مردم]] را بپذیری”<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۲۶۲.</ref>. [[مالک اشتر]] آن را [[امضا]] نکرد و گفت: “من به آن‌چه امیرالمؤمنین علی{{ع}} [[رضایت]] دهد راضیم”. اما [[اشعث بن قیس]] خوشحال از این [[پیروزی]]، [[عهدنامه]] را گرفته برای [[مردم]] می‌خواند و آن را به هر دو [[لشکر]] نشان می‌داد<ref>البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۷، ص۳۷۸.</ref>.
آن‌گاه که [[عهدنامه]] نوشته شد، [[اشعث بن قیس]] با جمعی دیگر آنرا [[امضا]] کردند<ref>بغیة الطلب فی تاریخ حلب، عمر بن احمد ابی جواده، ج۱، ص۳۱۶؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۷، ص۳۷۸.</ref>. از [[مالک اشتر]] خواستند تا آنرا [[امضا]] کند، مالک گفت: “دست راستم یارای [[نگارش]] ندارد و دست چپم نفعی ندهد، اگر در این [[صحیفه]] برای [[صلح]] یا ترک [[جنگ]] از من نامی نوشته شده باشد”. [[اشعث بن قیس]] گفت: “بیا [[شهادت]] بده و به آنچه در این [[عهدنامه]] نوشته شده [[اقرار]] کن، چون چاره‌ای نداری جز آنکه خواسته [[مردم]] را بپذیری”<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۲۶۲.</ref>. [[مالک اشتر]] آنرا [[امضا]] نکرد و گفت: “من به آنچه امیرالمؤمنین علی{{ع}} [[رضایت]] دهد راضیم”. اما [[اشعث بن قیس]] خوشحال از این [[پیروزی]]، [[عهدنامه]] را گرفته برای [[مردم]] می‌خواند و آنرا به هر دو [[لشکر]] نشان می‌داد<ref>البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۷، ص۳۷۸.</ref>. چون به جماعتی از پرچمداران [[عراق]] از [[عشیره]] [[عنزه]] که حدود چهار صد تن [[زره]] به تن بودند، عبور کرد تا [[عهدنامه]] را برایشان بخواند، دو [[جوان]] به نام‌های جعد و معدان [[شعار]] {{عربی|لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ‌}} سر دادند و بر صفوف [[لشکر]] [[شام]] حمله بردند، تا اینکه نزدیک چادر [[معاویه]] رسیدند و کشته شدند. سپس جنازه آنها را نزد [[قبیله]] مراد آوردند، [[صالح بن شقیق]]، [[رئیس]] [[طایفه]] مراد نیز بعد از [[خواندن]] اشعاری گفت: {{عربی|لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ‌}}. [[اشعث]] هم‌چنان که از کنار پرچم‌های [[طایفه]] بنی راسب می‌گذشت، [[عهدنامه]] را می‌خواند. مردی دیگر از این [[طایفه]] [[شعار]] فوق را سر داده گفت: {{متن حدیث|لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ‌}}، ما [[راضی]] به این [[پیمان]] نبودیم و [[مردم]] را در [[دین خدا]] [[حاکم]] نمی‌دانیم و همین‌گونه چند [[قبیله]] دیگر به این مضمون سخن گفتند تا آنکه [[عروة بن ادیه]]، [[برادر]] [[مرداس بن ادیه تمیمی]] پیش آمد و زبان به [[اعتراض]] گشود و گفت: “آیا [[مردم]] را در [[دین خدا]] [[حاکم]] می‌سازید؟{{متن حدیث|لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ‌}}، ای [[اشعث]]! پس چه شدند کشته‌های ما؟” و سپس [[شمشیر]] کشیده بر [[اشعث]] حمله برد اما ناموفق بود و فقط ضربه‌ای نه چندان کاری بر اسب وی فرو آورد. [[اشعث]] [[خدمت]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} آمد و گفت: “پیمان‌نامه [[آتش بس]] را برای هر دو [[لشکر]] [[شام]] و [[عراق]] خواندم و همگان به آن [[رضایت]] دادند به جز [[قبیله]] بنی راسب و گروهی اندک غیر از ایشان که اظهار داشتند بدین [[عهد]]، [[رضایت]] نمی‌دهند. پس با [[اهل عراق]] و [[شامیان]] به سوی ایشان برو تا آنها را به [[قتل]] رسانیم”. [[علی]]{{ع}} [[گمان]] کرد ایشان گروهی اندک هستند اما ناگهان از هر گوشه و ناحیه‌ای [[مردم]] [[خروش]] برآوردند که {{متن حدیث|لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ‌}}، ای [[علی]]! ما [[راضی]] نیستیم مردان در [[دین خدا]] [[حکم]] بدهند؛ [[فرمان]] [[خداوند]] است که [[معاویه]] و یارانش کشته شده یا [[فرمان]] ما را بر خویشتن قبول کنند، ما در [[پذیرش]] [[حکمیت]] دچار [[لغزش]] شده و به [[خطا]] رفتیم، (اینک که) [[امر]] بر ما آشکار گردیده، [[توبه]] می‌نماییم. ای [[علی]]! تو همچنان که ما [[توبه]] نمودیم، [[توبه]] کن و گرنه از تو نیز [[بیزاری]] می‌جوییم، همچنان که از [[معاویه]] [[بیزاری]] جستیم<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۲۳۶-۲۳۸.</ref>.
چون به جماعتی از پرچمداران [[عراق]] از [[عشیره]] [[عنزه]] که حدود چهار صد تن [[زره]] به تن بودند، عبور کرد تا [[عهدنامه]] را بر ایشان بخواند، دو [[جوان]] به نام‌های جعد و معدان [[شعار]] {{عربی|لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ‌}} سر دادند و بر صفوف [[لشکر]] [[شام]] حمله بردند، تا این که نزدیک چادر [[معاویه]] رسیدند و کشته شدند. سپس جنازه آنها را نزد [[قبیله]] مراد آوردند، [[صالح بن شقیق]]، [[رئیس]] [[طایفه]] مراد نیز بعد از [[خواندن]] اشعاری گفت: {{عربی|لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ‌}}. [[اشعث]] هم‌چنان که از کنار پرچم‌های [[طایفه]] بنی راسب می‌گذشت، [[عهدنامه]] را می‌خواند. مردی دیگر از این [[طایفه]] [[شعار]] فوق را سر داده گفت: {{متن حدیث|لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ‌}}، ما [[راضی]] به این [[پیمان]] نبودیم و [[مردم]] را در [[دین خدا]] [[حاکم]] نمی‌دانیم. و همین‌گونه چند [[قبیله]] دیگر به این مضمون سخن گفتند تا آن‌که [[عروة بن ادیه]]، [[برادر]] [[مرداس بن ادیه تمیمی]] پیش آمد و زبان به [[اعتراض]] گشود و گفت: “آیا [[مردم]] را در [[دین خدا]] [[حاکم]] می‌سازید؟{{متن حدیث|لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ‌}}، ای [[اشعث]]! پس چه شدند کشته‌های ما؟” و سپس [[شمشیر]] کشیده بر [[اشعث]] حمله برد اما ناموفق بود و فقط ضربه‌ای نه چندان کاری بر اسب وی فرو آورد. [[اشعث]] [[خدمت]] امیرالمؤمنین علی{{ع}} آمد و گفت: “پیمانه‌نامه [[آتش بس]] را برای هر دو [[لشکر]] [[شام]] و [[عراق]] خواندم و همگان به آن [[رضایت]] دادند به جز [[قبیله]] بنی راسب و گروهی اندک غیر از ایشان که اظهار داشتند بدین [[عهد]]، [[رضایت]] نمی‌دهند. پس با [[اهل عراق]] و [[شامیان]] به سوی ایشان برو تا آنها را به [[قتل]] رسانیم”. [[علی]]{{ع}} [[گمان]] کرد که ایشان گروهی اندک باشند اما ناگهان از هر گوشه و ناحیه‌ای [[مردم]] [[خروش]] برآوردند که {{متن حدیث|لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ‌}}، ای [[علی]]! ما [[راضی]] نیستیم که مردان در [[دین خدا]] [[حکم]] بدهند؛ [[فرمان]]، [[خداوند]] است که [[معاویه]] و یارانش کشته شده یا [[فرمان]] ما را بر خویشتن قبول کنند، ما در [[پذیرش]] [[حکمیت]] دچار [[لغزش]] شده و به [[خطا]] رفتیم، (اینک که) [[امر]] بر ما آشکار گردیده، [[توبه]] می‌نماییم. ای [[علی]]! تو همچنان که ما [[توبه]] نمودیم، [[توبه]] کن و گرنه از تو نیز [[بیزاری]] می‌جوییم، همچنان که از [[معاویه]] [[بیزاری]] جستیم<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۲۳۶-۲۳۸.</ref>.
بدین ترتیب، [[امام]] مجبور شد ابتدا این [[فتنه]] را از بین ببرد و سپس با [[معاویه]] مقابله کند اما افرادی مانند [[اشعث]] دست از [[مخالفت]] و [[آزار]] و [[اذیت]] [[امام]] برنداشتند. در اینجا به مواردی از این مخالفت‌ها و [[آزار]] و اذیت‌ها اشاره می‌کنیم: وقتی [[سپاه امام]] در پی [[کارشکنی]] افرادی چون [[اشعث]] به [[کوفه]] بازگشت، مردی به [[امام]]{{ع}} گفت: “چرا [[مردم]] را برای [[جهاد]] کوچ نمی‌دهی و با [[معاویه]] و [[کفار]] نمی‌جنگی؟”.
[[حضرت]] [[ایستاده]] و فرمود: “شما را به [[جهاد]] [[امر]] کردم، حرکت نکردید، به [[جنگ]] خواندم، [[دعوت]] مرا نپذیرفتید. شما حاضرانی هستید [[غایب]] صفت، زندگانی هستید مرده [[سیرت]] و کرهایی هستید سنگین گوش”.
[[اشعث بن قیس]] گفت: “چرا مانند [[عثمان بن عفان]] عمل نکردی که در [[خانه]] خود بنشینی، تا از هر چه پیش آید استقبال کنی؟” [[امام]]{{ع}} فرمود: “پناه می‌برم به [[خدا]] از این پیشنهاد تو، [[فرزند]] [[قیس]]! آن‌چه [[عثمان]] انجام داد برای کسی است که بیّنه و برهانی در دست ندارد ولی من چگونه می‌توانم آن را مرتکب شوم با آن‌که [[دلیل]] و [[برهان]] خدایی دارم و [[حق]] با من است. به [[خدا]] قسم، آن‌که نیروی [[دفاع]] از [[دشمن]] دارد و با این حال، [[دشمن]] را بر [[جان]] خویش مسلط ساخته تا پوستش را بکنند و گوشتش را قطعه قطعه نمایند و استخوانش را [[خرد]] کنند و او را بکشند، گناهی بزرگ را مرتکب شده و دارای [[قلبی]] [[ضعیف]] و اراده‌ای [[سست]] است و او کسی خواهد بود مانند تو”.
[[اشعث]]، [[خشم]] [[آلوده]] و غضبناک گفت: “از وقتی به [[عراق]] آمده‌ای، در تمام سخنرانی‌هایت گفتی من [[شایسته‌ترین]] [[مردم]] و از زمان [[رحلت پیامبر]] همیشه [[مظلوم]] بوده‌ام، چرا موقعی که با [[خلیفه اول]] و دوم و سوم [[بیعت]] می‌کردند، [[شمشیر]] نکشیدی و [[حق]] خویش را مطالبه نکردی؟”.
[[امام]]{{ع}} فرمود: “آن موقعی که مرا از [[حق]] [[مسلم]] [[محروم]] ساختند، علت [[خانه]] نشستن من، [[ترس]] و فرار از [[مرگ]] نبود، علت [[قیام]] نکردن من، [[دستور پیامبر]] بود که از آن‌چه پس از او به وقوع پیوست، خبر داده بود و [[یقین]] من پس از آن‌چه دیدم و [[مشاهده]] کردم بیشتر از قبل از آن نبود، بلکه [[یقین]] و [[ایمان]] به فرمایش [[رسول خدا]]{{صل}} بیشتر است از آن‌چه دیدم. من به [[پیامبر]]{{صل}} گفتم: در این پیش‌آمدها چه وظیفه‌ای دارم؟ [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: “اگر برای [[اقامه حق]] و [[دین]] و [[سنت]]، یاورانی داشتی، [[قیام]] کن و [[حق]] خود را بستان و گرنه دست نگهدار و خونت را [[حفظ]] نما”.
چون [[پیامبر]] درگذشت و [[مردم]] با [[ابوبکر]] [[بیعت]] کردند، قسم یاد کردم تا [[قرآن]] را جمع نکرده‌ام جز برای [[نماز]]، [[عبا]] به دوش نیفکنم و هم‌چنین کردم بعد از آن [[فاطمه]]، [[دختر پیامبر]]، را برداشته دست [[حسن]] و [[حسین]] را گرفتم به خانه‌های [[مهاجرین]] و [[اهل]] [[بدر]] و و آنان که سابقه‌ای در [[اسلام]] داشتند، رفتم و ایشان را متوجه [[حق]] خویش نموده و به یاری‌طلبیدم ولی به جز چهارتن - [[سلمان]]، [[ابوذر]]، [[مقداد]] و [[زبیر]] ۔ [[دعوت]] مرا [[اجابت]] نکردند. و از افراد خاندانم کسی را نداشتم که بدان وسیله پشتم [[قوی]] شود و مرا [[یاری]] نماید. عمویم [[حمزه]] در [[جنگ احد]] کشته و برادرم [[جعفر]] در [[غزوه]] [[موته]] [[شهید]] شد و تنها دو نفر - [[عباس]] و [[عقیل]] - برای من مانده بودند و لذا مغلوب و [[مقهور]] شدم”<ref>کتاب سلیم بن قیس، سلیم بن قیس هلالی، ص۲۱۳-۲۲۰ (با اندکی تصرف).</ref>.
[[بیعت]] با سوسمار: [[اشعث]] به همراه [[جریر بن عبدالله بجلی]] و جمعی دیگر، از یکی از تپه‌های [[کوفه]] عبور می‌کردند، دیدند سوسماری پیش روی ایشان می‌دود. این دو گفتند: ای سوسمار! دستت را بیاور تا به عنوان [[خلافت]] با تو [[بیعت]] نماییم. [[علی]]{{ع}} گفتار آنها را شنید و در این باره فرمود: “اینها کسانی هستند که در [[روز قیامت]]، در حالی که پیشوای آنها سوسماری خواهد بود [[محشور]] می‌شوند”<ref>الخرائج و الجرائح، قطب راوندی، ج۱، ص۲۲۶.</ref>.
[[اشعث]]؛ باقی‌مانده [[قوم ثمود]]: [[شیوه]] [[عمر بن خطاب]] این‌گونه بود که [[اعراب]] را به خود نزدیک کرده و از [[موالی]] دوری می‌کرد ولی برخلاف او امیرالمؤمنین علی{{ع}} به [[موالی]] مایل‌تر و مهربان‌تر بود. [[عرب‌ها]] این [[موالی]] را که در [[کوفه]] ساکن شده و [[اسلام]] آورده بودند و بیشتر در اطراف [[امام]] گرد آمده بودند، [[اعراب]] بادیه‌نشین (عجم‌های سرخ چهره) نامیده بودند. روزی [[اشعث]] وارد [[مسجد]] شده، دید اغلب اطرافیان [[امام]]{{ع}} [[موالی]] هستند. به [[امام]] گفت: “یا [[امیرالمؤمنین]]! بیشتر از ما این سرخ چهره‌ها اطراف شما را گرفته‌اند”. [[امام]]{{ع}} از گفته او سخت برآشفت و با [[تندی]] فراوان کلماتی چند بر زبان رانده و او را باقیمانده [[قوم ثمود]] خطاب کرده و فرمود: “چه شده‌ای ثمودی؟” وقتی [[اشعث]] سرش را بلند کرد، [[امام]] مشتی ریگ برداشته به صورت او پاشید، چنان‌که صورت او را خون‌آلود نمود و فرمود: “نابود شوی، نابود”. [[اشعث]] به سرعت فرار کرد<ref>موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۳۷۵.</ref>.


[[تهدید]] [[علی]]{{ع}} به [[مرگ]]: [[قیس بن ابی حازم]] گوید: [[اشعث بن قیس]] به خاطر چیزی نزد [[علی]]{{ع}} رفت ولی [[قنبر]]، [[غلام]] [[حضرت]] مانع او شد. [[اشعث]] سیلی محکمی به صورت [[قنبر]] زد که بینی او را خونین ساخت و سر و صدای آن دو بلند شد. در این حال [[حضرت]] از [[خانه]] بیرون آمد و فرمود: “ای [[اشعث]]! چرا دست از ما بر نمی‌داری” و با [[تندی]] با او برخورد کرد. او به طور پوشیده به کشتن [[حضرت]] اشاره کرد و [[امام]] را به [[مرگ]] [[تهدید]] نمود. [[امام]]{{ع}} به او فرمود: “مرا به [[مرگ]] [[تهدید]] مکن که از [[مرگ]] پروائی ندارم” و به [[اصحاب]] خویش فرمود [[غل و زنجیر]] بیاورند تا او را در زنجیر کند ولی [[اصحاب]] خواستار [[عفو]] [[اشعث]] شدند و [[حضرت]] از او درگذشت<ref>موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۴۰۹.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۴۳.</ref>.
==ماجرای [[خوارج]] و [[اشعث]]==
[[خوارج نهروان]] که زاییده ماجرای [[حکمیت]] بودند، پس از آنکه فهمیدند [[خطا]] رفته‌اند و باعث بقای [[معاویه]] شده‌اند، [[امام علی]]{{ع}} را در [[پذیرش]] [[داوری]] و [[صلح]] با [[معاویه]] محکوم کردند و سر به [[شورش]] برداشتند در حالی که خودشان این [[صلح]] را به [[امام]] [[تحمیل]] کرده بودند، اما وقتی در میان [[مردم]] شایع شد [[امام]]{{ع}} از [[حکمیت]] [[رجوع]] کرده و آنرا [[گمراهی]] دانسته است و اینک درصدد تهیه وسایل و تجهیزات برای نبردی دیگر با [[معاویه]] است، [[خوارج]] به [[کوفه]] برگشتند و [[دست]] در [[دست]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} دادند و برای [[جنگ]] با [[معاویه]] آماده شدند.
 
[[حضرت امیر]]{{ع}} هم مشغول رتق و فتق امور و تشکیل و تنظیم سپاهی [[مجدد]] در [[انتظار]] [[تصمیم]] حکمین بود تا اینکه [[اشعث]] [[خدمت]] [[امام]]{{ع}} آمد و با طرح سؤالی از [[امام]]{{ع}}، مشکل جدیدی به وجود آورد و سبب [[فتنه]] [[مجدد]] و [[تفرقه]] [[خوارج]] شد و آن سؤال این بود که [[مردم]] می‌گویند: شما از [[پیمان]] خود برگشته و [[حکمیت]] را [[کفر]] و [[گمراهی]] انگاشته‌اید و [[انتظار]] بر انقضای مدت را خلاف می‌دانید. آیا این سخن صحیح است یا خیر؟ [[امیرمؤمنان]]{{ع}} با شنیدن این سخن اندیشید که توریه کند و نیروهای خوارجی که بازگشته‌اند را [[حفظ]] کند یا آنکه [[حقیقت]] را بازگو کند تا در [[آینده]] نقطه سیاهی در چهره تابناک [[حکومت علوی]] نقش نبندد، لذا [[تصمیم]] گرفت [[حق]] را بیان کند و توریه را کنار بگذارد اگر چه عواقب [[بدی]] به دنبال داشته باشد، لذا به وی فرمود: "هرکس تصور کرده من از [[پیمان]] تحکیم برگشته‌ام [[دروغ]] پنداشته و هرکس آنرا [[کفر]] و [[گمراهی]] می‌داند، خود [[گمراه]] است"<ref>{{متن حدیث|من زعم انی رجعت عن الحکومه فقط کذب، و من راها ضلالا فقد ضل}}</ref>. پس از بیان این [[حقیقت]]، [[خوارج]] که [[توبه]] کرده بودند و به [[کوفه]] بازگشته و همراه با [[امام]]{{ع}} برای [[جنگ]] با [[معاویه]] آماده شده بودند مجدداً به تردید افتادند و با [[شعار]] {{عربی|لا حکم الا الله}}، [[مسجد]] را ترک کردند و به اردوگاه [[حروراء]]<ref>حروراء همان محلی است که جنگ نهروان واقع شد.</ref> بازگشتند<ref>ر.ک: شرح ابن ابی الحدید، ج۲، ص۲۷۸.</ref>.
 
به [[راستی]] اگر [[اشعث]] این مرد چند چهره چنین مسئله‌ای را مطرح نمی‌کرد و درصدد [[کشف]] آن بر نمی‌آمد و [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} ناچار به توضیح [[عقیده]] خود نمی‌شد و [[خوارج]] به تردید نمی‌افتادند و به همان [[ظن]] و [[گمان]] خود [[قناعت]] کرده و در [[خدمت]] [[امام]]{{ع}} پس از پایان جریان [[حکمیت]] به [[جنگ]] با [[معاویه]] می‌رفتند، نه تنها ماجرای [[خوارج]] به وقوع نمی‌پیوست و در نتیجه [[موقعیت]] [[تصمیم‌گیری]] [[ابن ملجم]] نگون [[بخت]] برای [[قتل]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} پیش نمی‌آمد. بلکه ضربه شدیدی به [[سپاه معاویه]] وارد می‌شد و این همه [[ظلم]] و [[تعدی]] و [[انحراف]] از [[خلافت اسلامی]] پیش نمی‌آمد.
 
بدین ترتیب، [[امام]] مجبور شد ابتدا این [[فتنه]] را از بین ببرد و سپس با [[معاویه]] مقابله کند اما افرادی مانند [[اشعث]] دست از [[مخالفت]] و [[آزار]] و [[اذیت]] [[امام]] برنداشتند<ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۴۳؛ [[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص193-195.</ref>.
 
==برخی از آزارهای [[اشعث]] نسبت به [[امام علی]]{{ع}}==
#وقتی [[سپاه امام]] در پی [[کارشکنی]] افرادی چون [[اشعث]] به [[کوفه]] بازگشت، مردی به [[امام]]{{ع}} گفت: “چرا [[مردم]] را برای [[جهاد]] کوچ نمی‌دهی و با [[معاویه]] و [[کفار]] نمی‌جنگی؟”. [[حضرت]] ایستاد و فرمود: “شما را به [[جهاد]] [[امر]] کردم، حرکت نکردید، به [[جنگ]] خواندم، [[دعوت]] مرا نپذیرفتید. شما حاضرانی هستید [[غایب]] صفت، زندگانی هستید مرده [[سیرت]] و کرهایی هستید سنگین گوش”. [[اشعث بن قیس]] گفت: “چرا مانند [[عثمان بن عفان]] عمل نکردی که در [[خانه]] خود بنشینی، تا از هرچه پیش آید استقبال کنی؟” [[امام]]{{ع}} فرمود: “پناه می‌برم به [[خدا]] از این پیشنهاد تو، [[فرزند]] [[قیس]]! آنچه [[عثمان]] انجام داد برای کسی است که بیّنه و برهانی در دست ندارد ولی من چگونه می‌توانم آنرا مرتکب شوم با آنکه [[دلیل]] و [[برهان]] خدایی دارم و [[حق]] با من است. به [[خدا]] قسم، آنکه نیروی [[دفاع]] از [[دشمن]] دارد و با این حال، [[دشمن]] را بر [[جان]] خویش مسلط ساخته تا پوستش را بکنند و گوشتش را قطعه قطعه نمایند و استخوانش را [[خرد]] کنند و او را بکشند، گناهی بزرگ را مرتکب شده و دارای [[قلبی]] [[ضعیف]] و اراده‌ای [[سست]] است و او کسی خواهد بود مانند تو”. [[اشعث]]، [[خشم]] [[آلوده]] و غضبناک گفت: “از وقتی به [[عراق]] آمده‌ای، در تمام سخنرانی‌هایت گفتی من [[شایسته‌ترین]] [[مردم]] و از زمان [[رحلت پیامبر]] همیشه [[مظلوم]] بوده‌ام، چرا موقعی که با [[خلیفه اول]] و دوم و سوم [[بیعت]] می‌کردند، [[شمشیر]] نکشیدی و [[حق]] خویش را مطالبه نکردی؟”. [[امام]]{{ع}} فرمود: “آن موقعی که مرا از [[حق]] [[مسلم]] [[محروم]] ساختند، علت [[خانه]] نشستن من، [[ترس]] و فرار از [[مرگ]] نبود، علت [[قیام]] نکردن من، [[دستور پیامبر]] بود که از آنچه پس از او به وقوع پیوست، خبر داده بود و [[یقین]] من پس از آنچه دیدم و [[مشاهده]] کردم بیشتر از قبل از آن نبود، بلکه [[یقین]] و [[ایمان]] به فرمایش [[رسول خدا]]{{صل}} بیشتر است از آنچه دیدم. من به [[پیامبر]]{{صل}} گفتم: در این پیش‌آمدها چه وظیفه‌ای دارم؟ [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: “اگر برای [[اقامه حق]] و [[دین]] و [[سنت]]، یاورانی داشتی، [[قیام]] کن و [[حق]] خود را بستان و گرنه دست نگهدار و خونت را [[حفظ]] نما”. چون [[پیامبر]] درگذشت و [[مردم]] با [[ابوبکر]] [[بیعت]] کردند، قسم یاد کردم تا [[قرآن]] را جمع نکرده‌ام جز برای [[نماز]]، [[عبا]] به دوش نیفکنم و هم‌چنین کردم. بعد از آن [[فاطمه]] [[دختر پیامبر]] را برداشته، دست [[حسن]] و [[حسین]] را گرفتم به خانه‌های [[مهاجرین]] و [[اهل]] [[بدر]] و و آنان که سابقه‌ای در [[اسلام]] داشتند رفتم و ایشان را متوجه [[حق]] خویش نموده و به یاری‌طلبیدم ولی به جز چهارتن ـ [[سلمان]]، [[ابوذر]]، [[مقداد]] و [[زبیر]] ـ [[دعوت]] مرا [[اجابت]] نکردند و از افراد خاندانم کسی را نداشتم که بدان وسیله پشتم [[قوی]] شود و مرا [[یاری]] نماید. عمویم [[حمزه]] در [[جنگ احد]] کشته و برادرم [[جعفر]] در [[غزوه]] [[موته]] [[شهید]] شد و تنها دو نفر ـ [[عباس]] و [[عقیل]] ـ برای من مانده بودند و لذا مغلوب و [[مقهور]] شدم”<ref>کتاب سلیم بن قیس، سلیم بن قیس هلالی، ص۲۱۳-۲۲۰ (با اندکی تصرف).</ref>.
#[[بیعت]] با سوسمار: [[اشعث]] به همراه [[جریر بن عبدالله بجلی]] و جمعی دیگر، از یکی از تپه‌های [[کوفه]] عبور می‌کردند، دیدند سوسماری پیش روی ایشان می‌دود. این دو گفتند: ای سوسمار! دستت را بیاور تا به عنوان [[خلافت]] با تو [[بیعت]] نماییم. [[علی]]{{ع}} گفتار آنها را شنید و در این باره فرمود: “اینها کسانی هستند که در [[روز قیامت]]، در حالی که پیشوای آنها سوسماری خواهد بود [[محشور]] می‌شوند”<ref>الخرائج و الجرائح، قطب راوندی، ج۱، ص۲۲۶.</ref>.
#[[اشعث]]؛ باقی‌مانده [[قوم ثمود]]: [[شیوه]] [[عمر بن خطاب]] این‌گونه بود که [[اعراب]] را به خود نزدیک کرده و از [[موالی]] دوری می‌کرد ولی برخلاف او [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} به [[موالی]] مایل‌تر و مهربان‌تر بود. [[عرب‌ها]] این [[موالی]] را که در [[کوفه]] ساکن شده و [[اسلام]] آورده بودند و بیشتر در اطراف [[امام]] گرد آمده بودند، [[اعراب]] بادیه‌نشین (عجم‌های سرخ چهره) نامیده بودند. روزی [[اشعث]] وارد [[مسجد]] شده، دید اغلب اطرافیان [[امام]]{{ع}} [[موالی]] هستند. به [[امام]] گفت: “یا [[امیرالمؤمنین]]! بیشتر از ما این سرخ چهره‌ها اطراف شما را گرفته‌اند”. [[امام]]{{ع}} از گفته او سخت برآشفت و با [[تندی]] فراوان کلماتی چند بر زبان رانده و او را باقیمانده [[قوم ثمود]] خطاب کرده و فرمود: “چه شده‌ای ثمودی؟” وقتی [[اشعث]] سرش را بلند کرد، [[امام]] مشتی ریگ برداشته به صورت او پاشید، چنان‌که صورت او را خون‌آلود نمود و فرمود: “نابود شوی، نابود”. [[اشعث]] به سرعت فرار کرد<ref>موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۳۷۵.</ref>.
#[[تهدید]] [[علی]]{{ع}} به [[مرگ]]: [[قیس بن ابی حازم]] گوید: [[اشعث بن قیس]] به خاطر چیزی نزد [[علی]]{{ع}} رفت ولی [[قنبر]]، [[غلام]] [[حضرت]] مانع او شد. [[اشعث]] سیلی محکمی به صورت [[قنبر]] زد که بینی او را خونین ساخت و سر و صدای آن دو بلند شد. در این حال [[حضرت]] از [[خانه]] بیرون آمد و فرمود: “ای [[اشعث]]! چرا دست از ما بر نمی‌داری” و با [[تندی]] با او برخورد کرد. او به طور پوشیده به کشتن [[حضرت]] اشاره کرد و [[امام]] را به [[مرگ]] [[تهدید]] نمود. [[امام]]{{ع}} به او فرمود: “مرا به [[مرگ]] [[تهدید]] مکن که از [[مرگ]] پروایی ندارم” و به [[اصحاب]] خویش فرمود [[غل و زنجیر]] بیاورند تا او را در زنجیر کند ولی [[اصحاب]] خواستار [[عفو]] [[اشعث]] شدند و [[حضرت]] از او درگذشت<ref>موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۴۰۹.</ref>.<ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۴۳.</ref>
 
==[[اشعث]] و [[مشارکت]] در [[قتل]] [[امام علی]]{{ع}}==
[[عبدالرحمان بن ملجم]] در [[شب]] هفدهم [[ماه رمضان]] وارد [[کوفه]] شد، با [[یاران]] هم‌کیش خود [[دیدار]] کرد ولی مقصود خود را از آمدن به [[کوفه]] پنهان می‌داشت. او با [[خوارج]] [[دیدار]] می‌کرد و آنها نیز به [[دیدار]] وی می‌آمدند تا وقتی که به [[دیدار]] جمعی از [[قبیله]] [[تیم]] الرباب رفت. در این [[ملاقات]]، دختری از این [[قبیله]] به نام قطام را دید که [[علی]]{{ع}} [[پدر]] و برادرش را در [[نهروان]] کشته بود. [[ابن ملجم]] به او علاقه‌مند شد و از او تقاضای [[ازدواج]] کرد. قطام گفت: “به [[ازدواج]] تن در نمی‌دهم تا مهرم معین شود”. عبدالرحمان گفت: “آنچه بخواهی می‌پردازم”. قطام گفت: “سه هزار [[درهم]] یا [[دینار]] و [[قتل]] [[علی]] بن ابی‌طالب”. [[عبدالرحمان بن ملجم]] گفت: “به [[خدا]] قسم، جز [[قتل]] [[علی بن ابی‌طالب]] چیزی مرا به این دیار نکشانیده است و خواسته تو را برآورده می‌سازم”.


===[[اشعث]] و [[مشارکت]] در [[قتل]] [[امام علی]]{{ع}}===
[[عبدالرحمان بن ملجم]] در [[شب]] هفدهم [[ماه رمضان]] وارد [[کوفه]] شد، از [[یاران]] هم‌کیش خود [[دیدار]] نمود ولی مقصود خود را از آمدن به [[کوفه]] از ایشان پنهان می‌داشت. او با [[خوارج]] [[دیدار]] می‌کرد و آنها نیز به [[دیدار]] وی می‌آمدند تا وقتی که به [[دیدار]] جمعی از [[قبیله]] [[تیم]] الرباب رفت. در این [[ملاقات]]، دختری از این [[قبیله]] به نام قطام را دید که [[علی]]{{ع}} [[پدر]] و برادرش را در [[نهروان]] کشته بود. [[ابن ملجم]] به او علاقه‌مند شد و از او تقاضای [[ازدواج]] کرد. قطام گفت: “به [[ازدواج]] تن در نمی‌دهم تا مهرم معین شود”. عبدالرحمان گفت: “آن‌چه بخواهی می‌پردازم”. قطام گفت: “سه هزار [[درهم]] یا [[دینار]] و [[قتل]] [[علی]] بن ابی‌طالب”. [[عبدالرحمان بن ملجم]] گفت: “به [[خدا]] قسم، جز [[قتل]] [[علی بن ابی‌طالب]] چیزی مرا به این دیار نکشانیده است و خواسته تو را برآورده می‌سازم”.
[[ابن ملجم]] بعد از این [[دیدار]]، به [[ملاقات]] [[شبیب بن بجره اشجعی]] رفته و مقصود خویش را از آمدن به [[کوفه]] با وی در میان نهاد و از وی تقاضا کرد در [[قتل]] [[علی]]{{ع}} به او کمک کند. شبیب پذیرفته و قول [[مشارکت]] داد. در شبی که عبدالرحمان [[تصمیم]] داشت [[امام]] را به [[قتل]] برساند، [[اشعث بن قیس]] تا نزدیک [[طلوع فجر]] در [[مسجد]] با وی مشغول [[گفتگو]] بود. نزدیک صبح، [[اشعث]] به عبدالرحمان رو کرد و گفت: “تا سپیده صبح تو را رسوا نکرده است برخیز”؛ عبدالرحمان و شبیب در مقابل کوچه‌ای که [[علی بن ابی‌طالب]] از آن خارج می‌شد، کمین کردند.
[[ابن ملجم]] بعد از این [[دیدار]]، به [[ملاقات]] [[شبیب بن بجره اشجعی]] رفته و مقصود خویش را از آمدن به [[کوفه]] با وی در میان نهاد و از وی تقاضا کرد در [[قتل]] [[علی]]{{ع}} به او کمک کند. شبیب پذیرفته و قول [[مشارکت]] داد. در شبی که عبدالرحمان [[تصمیم]] داشت [[امام]] را به [[قتل]] برساند، [[اشعث بن قیس]] تا نزدیک [[طلوع فجر]] در [[مسجد]] با وی مشغول [[گفتگو]] بود. نزدیک صبح، [[اشعث]] به عبدالرحمان رو کرد و گفت: “تا سپیده صبح تو را رسوا نکرده است برخیز”؛ عبدالرحمان و شبیب در مقابل کوچه‌ای که [[علی بن ابی‌طالب]] از آن خارج می‌شد، کمین کردند.


[[امام]] [[حسن بن علی]]{{ع}} می‌فرماید: “سحرگاه به [[دیدار]] پدرم رفتم، کنار وی نشستم، [[حضرت]] به من فرمود: "دیشب بیدار بودم تا [[اهل]] [[خانه]] را بیدار نمایم ولی لحظاتی چند هم‌چنان که نشسته بودم به [[خواب]] رفتم، پس [[رسول خدا]] را در این حال دیدم. گفتم: یا [[رسول الله]]، چه [[سختی‌ها]] که از [[امت]] شما ندیدم، فرمود: "ایشان را [[نفرین]] کن"، گفتم: خدایا! برای من افرادی از اینها بهتر و برای ایشان بدتر از من را قرار بده”. در این [[گفتگو]] بودیم که [[ابن بناح مؤذن]] داخل شد و گفت: "وقت [[نماز]] است، الصلاة". [[دست]] [[علی]]{{ع}} را گرفتم و او ایستاد. ابن بناح از جلو و من از پشت سرش به [[راه]] افتادیم. چون از در خارج شد، فرمود: {{متن حدیث|أَيُّهَا النَّاسُ! الصَّلَاةَ الصَّلَاةَ}} و به [[عادت]] هر روز خود هنگام خارج شدن، [[مردم]] را بیدار می‌کرد. در این حال، دو مرد [[راه]] ایشان را بستند. کسانی که حاضر بودند گفتند: برق شمشیری را دیدیم و شنیدیم گوینده‌ای می‌گفت: [[فرمان]] از آن [[خداوند]] است نه از آن تو ای [[علی]] {{عربی|لِلَّهِ الْحُكْمُ، لَا لَكَ يَا عَلِيُّ}} و [[شمشیر]] دومی را هم دیدیم که هر دو با هم فرود آمدند. [[شمشیر]] [[عبدالرحمان بن ملجم]] [[پیشانی]] تا روی سر [[حضرت]] را شکافته به مخ رسید و [[شمشیر]] شبیب بر طاق برخورد، و کارگر نیفتاد. در این حال [[علی]] را دیدم که می‌فرمود: “آن مرد فرار نکند”. [[مردم]] از اطراف بر ایشان [[هجوم]] آوردند، شبیب فرار کرد، ولی عبدالرحمان دستگیر شد و او را نزد [[علی]]{{ع}} آوردند. [[امام]]{{ع}} در همان حال درباره او سفارش نموده و [[فرمان]] داد برایش طعام خوش‌مزه و رختخواب نرم فراهم بسازید، اگر زنده ماندم خود درباره [[خون]] وی سزاوارترم که ببخشم یا [[قصاص]] نمایم و اگر از [[دنیا]] رفتم او را به من ملحق سازید تا نزد پروردگارم با وی به [[مخاصمه]] بپردازم. [[ام‌کلثوم]]، دختر [[علی]]{{ع}} فرمود: “ای [[دشمن خدا]]! [[امیرالمؤمنین]] را کشتی؟” عبدالرحمان گفت: فقط [[پدر]] تو را به [[قتل]] رسانیدم نه [[امیر مؤمنان]] را. [[ام‌کلثوم]] فرمود: “امید دارم که [[امیرالمؤمنین]] زنده بماند”. عبدالرحمان گفت: “پس چرا [[گریه]] می‌کنی؟ به [[خدا]] قسم، شمشیرم را یک ماه تمام به زهر آغشته ساختم، اگر خلاف نظر من عمل کرده باشد [[خدا]] نابودش سازد”.
[[امام]] [[حسن بن علی]]{{ع}} می‌فرماید: “سحرگاه به [[دیدار]] پدرم رفتم، کنار وی نشستم، [[حضرت]] به من فرمود: "دیشب بیدار بودم تا [[اهل]] [[خانه]] را بیدار نمایم ولی لحظاتی چند هم‌چنان که نشسته بودم به [[خواب]] رفتم، پس [[رسول خدا]] را در این حال دیدم. گفتم: یا [[رسول الله]]، چه [[سختی‌ها]] که از [[امت]] شما ندیدم، فرمود: "ایشان را [[نفرین]] کن"، گفتم: خدایا! برای من افرادی از اینها بهتر و برای ایشان بدتر از من را قرار بده”. در این [[گفتگو]] بودیم که [[ابن بناح مؤذن]] داخل شد و گفت: "وقت [[نماز]] است، الصلاة". [[دست]] [[علی]]{{ع}} را گرفتم و او ایستاد. ابن بناح از جلو و من از پشت سرش به [[راه]] افتادیم. چون از در خارج شد، فرمود: {{متن حدیث|أَيُّهَا النَّاسُ! الصَّلَاةَ الصَّلَاةَ}} و به [[عادت]] هر روز خود هنگام خارج شدن، [[مردم]] را بیدار می‌کرد. در این حال، دو مرد [[راه]] ایشان را بستند. کسانی که حاضر بودند گفتند: برق شمشیری را دیدیم و شنیدیم گوینده‌ای می‌گفت: [[فرمان]] از آن [[خداوند]] است نه از آن تو ای [[علی]] {{عربی|لِلَّهِ الْحُكْمُ، لَا لَكَ يَا عَلِيُّ}} و [[شمشیر]] دومی را هم دیدیم که هر دو با هم فرود آمدند. [[شمشیر]] [[عبدالرحمان بن ملجم]] [[پیشانی]] تا روی سر [[حضرت]] را شکافته به مخ رسید و [[شمشیر]] شبیب بر طاق برخورد و کارگر نیفتاد. در این حال [[علی]] را دیدم که می‌فرمود: “آن مرد فرار نکند”. [[مردم]] از اطراف بر ایشان [[هجوم]] آوردند، شبیب فرار کرد، ولی عبدالرحمان دستگیر شد و او را نزد [[علی]]{{ع}} آوردند. [[امام]]{{ع}} در همان حال درباره او سفارش نموده و [[فرمان]] داد برایش طعام خوش‌مزه و رختخواب نرم فراهم بسازید، اگر زنده ماندم خود درباره [[خون]] وی سزاوارترم که ببخشم یا [[قصاص]] نمایم و اگر از [[دنیا]] رفتم او را به من ملحق سازید تا نزد پروردگارم با وی به [[مخاصمه]] بپردازم. [[ام‌کلثوم]]، دختر [[علی]]{{ع}} فرمود: “ای [[دشمن خدا]]! [[امیرالمؤمنین]] را کشتی؟” عبدالرحمان گفت: فقط [[پدر]] تو را به [[قتل]] رسانیدم نه [[امیر مؤمنان]] را. [[ام‌کلثوم]] فرمود: “امید دارم [[امیرالمؤمنین]] زنده بماند”. عبدالرحمان گفت: “پس چرا [[گریه]] می‌کنی؟ به [[خدا]] قسم، شمشیرم را یک ماه تمام به زهر آغشته ساختم، اگر خلاف نظر من عمل کرده باشد [[خدا]] نابودش سازد”. در همان [[شب]] حادثه که [[علی]]{{ع}} ضربت خورد، [[اشعث بن قیس]] [[فرزند]] خود [[قیس]] را فرستاده و به او گفت: “برو ببین [[امیرالمؤمنین]] در چه حالی است”. [[قیس]] رفت و بازگشت و چنین گزارش داد: “او را دیدم در حالی که دو چشمش به گودی سرش فرو رفته بود”. [[اشعث]] گفت: “به [[خداوند]] [[کعبه]]، همانند دو چشم کسی که به [[هلاکت]] نزدیک است”.
در همان [[شب]] حادثه که [[علی]]{{ع}} ضربت خورد، [[اشعث بن قیس]] [[فرزند]] خود [[قیس]] را فرستاده و به او گفت: “برو ببین [[امیرالمؤمنین]] در چه حالی است”. [[قیس]] رفت و بازگشت و چنین گزارش داد: “او را دیدم در حالی که دو چشمش به گودی سرش فرو رفته بود”. [[اشعث]] گفت: “به [[خداوند]] [[کعبه]]، همانند دو چشم کسی که به [[هلاکت]] نزدیک است”.
 
[[راوی]] می‌گوید: [[علی]]{{ع}} [[شب جمعه]] و [[شنبه]] را زنده بود و [[شب]] یکشنبه بیست و یکم [[ماه رمضان]] [[سال چهلم هجری]] درگذشت<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۳۷.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۴۸.</ref>.
[[راوی]] می‌گوید: [[علی]]{{ع}} [[شب جمعه]] و [[شنبه]] را زنده بود و [[شب]] یکشنبه بیست و یکم [[ماه رمضان]] [[سال چهلم هجری]] درگذشت<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۳۷.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۴۸.</ref>.


===[[اشعث]] از نگاه خود و دیگران===
==[[همکاری]] [[اشعث]] با [[معاویه]] پس از [[شهادت امام]]{{ع}}==
درباره [[اشعث بن قیس]]، [[شخصیت]] جنجالی [[صدر اسلام]]، با توجه به موقعیت اجتماعی‌اش، گاه خود او و گاه دیگران [[قضاوت]] و نقدهایی بیان داشته‌اند که به بعضی از این موارد اشاره می‌شود:
بدطینتی و [[خبث]] [[باطنی]] [[اشعث]] همواره او را وا می‌داشت که در هر فرصتی به [[حکومت]] و [[خلافت]] [[خاندان پیامبر]]{{صل}} ضربه‌ای وارد سازد. لذا او در عصر کوتاه [[خلافت]] [[امام حسن]]{{ع}} [[دست]] از [[توطئه]] برنداشت و نامه‌ای به [[معاویه]] نوشت و با او ارتباطی سری و محرمانه برقرار کرد، اما دیگر [[اجل]] به او مهلت نداد و در سن ۶۳ سالگی، در سال چهلم قمری، [[چهل]] روز پس از [[شهادت]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} و یا در سال ۴۲ قمری از [[دنیا]] رفت و [[جهان اسلام]] را از [[کردار]] خرابکارانه و منافقانه‌اش آسوده ساخت<ref>اسد الغابه، ج۱، ص۹۸ و الاصابه، ج۱، ص۸۸.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۹۹.</ref>
١- او خود به [[ارتداد]] خویش از [[دین اسلام]] [[اقرار]] نموده است. [[اسماعیل بن خالد]] گوید: در [[تشییع]] جنازه‌ای با [[اشعث بن قیس]] و [[جریر]] حضور داشتم. [[اشعث]]، [[جریر]] را مقدم داشته، گفت: "او [[مرتد]] نگشته، ولی من [[مرتد]] شده بودم"<ref>بغیة الطلب فی تاریخ حلب، عمر بن احمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۹۴.</ref>.
۲- مرثیه سرایی در [[مرگ]] [[مرتدان]]: بعد از آن‌که [[ابوبکر]] او را بعد از ارتدادش بخشید و [[خواهر]] خویش را به [[عقد]] وی در آورد، [[اشعث]] باز هم از [[مرگ]] [[یاران]] [[مرتد]] خویش سخت افسرده خاطر بود و در [[مرگ]] آنها مرثیه سرائی می‌کرد؛ یارانی چون [[بشیر بن اروح]] و کسانی که در نجیر به [[فرمان]] [[ابوبکر]] و به دست [[زیاد بن لبید بیاضی]] و [[عکرمة بن ابی جهل]] کشته شده بودند.
[[شعبی]] گوید: [[ابوبکر]] [[اسیران]] نجیر را در برابر هر نفر چهار صد [[درهم]]، به اهل‌شان بازگردانید. [[اشعث بن قیس]] از تجار [[مدینه]] [[قرض]] گرفته و فدیه ایشان را ادا کرد و سپس [[قرض]] تجار را پرداخت. و هم او بود که بر [[بشیر بن اروح]] که همراه کندیان به محضر [[رسول خدا]]{{صل}} رسید و سپس [[مرتد]] شده بود و هم بر کسانی که در هنگام [[تصرف]] [[دژ]] نجیر به [[قتل]] رسیدند<ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۵۰.</ref>.


===[[اشعث]] و [[مرد]] [[یهودی]]===
==[[اشعث]] از نگاه خود و دیگران==
[[اشعث]] می‌گوید: میان من و مردی [[یهودی]] بر سرزمینی معامله‌ای شد ولی او [[حق]] مرا [[انکار]] می‌کرد. او را برای [[محاکمه]] [[خدمت]] [[پیامبر]]{{صل}} بردم. [[حضرت]] فرمود: “دلیلی بر این ادعای خویش داری؟”، گفتم: نه، پس [[حضرت]] به [[مرد]] [[یهودی]] فرمود: “آیا قسم می‌خوری؟”، گفتم: یا [[رسول الله]]! اگر او قسم بخورد [[مال]] را خواهد ربود، در این حال این [[آیه]] نازل شد: {{متن قرآن|إِنَّ الَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَأَيْمَانِهِمْ ثَمَنًا قَلِيلًا}}<ref>«آنان که پیمان با خداوند و سوگندهای خود را به بهای ناچیز می‌فروشند» سوره آل عمران، آیه ۷۷.</ref><ref>بغیة الطلب فی تاریخ حلب، عمر بن احمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۹۱.</ref>.
درباره [[اشعث بن قیس]]، [[شخصیت]] جنجالی [[صدر اسلام]]، با توجه به [[موقعیت]] اجتماعی‌اش، گاه خود او و گاه دیگران [[قضاوت]] و نقدهایی بیان داشته‌اند که به بعضی از این موارد اشاره می‌شود:
ابن وائل گوید: “اشعث به ما گفت این [[آیه]] درباره من نازل شده است”<ref>سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۳۷.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۵۱.</ref>.
#او خود به [[ارتداد]] خویش از [[دین اسلام]] [[اقرار]] نموده است. [[اسماعیل بن خالد]] گوید: در [[تشییع]] جنازه‌ای با [[اشعث بن قیس]] و [[جریر]] حضور داشتم. [[اشعث]]، [[جریر]] را مقدم داشته، گفت: "او [[مرتد]] نگشته، ولی من [[مرتد]] شده بودم"<ref>بغیة الطلب فی تاریخ حلب، عمر بن احمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۹۴.</ref>.
#مرثیه سرایی در [[مرگ]] [[مرتدان]]: بعد از آنکه [[ابوبکر]] او را بعد از ارتدادش بخشید و [[خواهر]] خویش را به [[عقد]] وی در آورد، [[اشعث]] باز هم از [[مرگ]] [[یاران]] [[مرتد]] خویش سخت افسرده خاطر بود و در [[مرگ]] آنها مرثیه سرائی می‌کرد؛ یارانی چون [[بشیر بن اروح]] و کسانی که در نجیر به [[فرمان]] [[ابوبکر]] و به دست [[زیاد بن لبید بیاضی]] و [[عکرمة بن ابی جهل]] کشته شده بودند. [[شعبی]] می‌گوید: [[ابوبکر]] [[اسیران]] نجیر را در برابر هر نفر چهارصد [[درهم]]، به اهل‌شان بازگردانید. [[اشعث بن قیس]] از تجار [[مدینه]] [[قرض]] گرفته و فدیه ایشان را ادا کرد و سپس [[قرض]] تجار را پرداخت و او بود که بر [[بشیر بن اروح]] که همراه کندیان به محضر [[رسول خدا]]{{صل}} رسید و سپس [[مرتد]] شده بود و هم بر کسانی که در هنگام [[تصرف]] [[دژ]] نجیر به [[قتل]] رسیدند<ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۵۰.</ref>.


===اسراف‌کاری [[اشعث]]===
==[[انحراف]] [[اخلاقی]] و [[ایمانی]] [[اشعث]]==
[[اشعث]] در [[زندگی شخصی]] خویش مردی مسرف بوده است. نواده او [[قیس بن محمد بن اشعث]] گوید: “او زمانی که به امر [[عثمان]]، استاندار [[آذربایجان]] بود یکبار بر چیزی قسم خورد و بعد از آن پانزده هزار [[درهم]] برای [[کفاره]] قسم خویش پرداخت”<ref>سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ص۴۱.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۵۱.</ref>.
[[اشعث]] همان‌گونه که در [[امور سیاسی]] مرتکب انحراف‌های مختلف گردید، در امور [[اخلاقی]] و [[ایمانی]] نیز مرتکب انحراف‌هایی شده است که سه نمونه آنرا ذکر می‌کنیم:
#[[ابو الفرج اصفهانی]] از [[موسی بن ابی نعمان]] [[نقل]] می‌کند: [[اشعث]] بر در [[خانه]] [[حضرت علی]]{{ع}} آمد و اجازه ورود خواست، [[قنبر]] که [[حاجب]] و دربان [[حضرت]] بود، مانع ورود او شد، اما [[اشعث]] [[اصرار]] کرد باز [[قنبر]] مانع شد، در این هنگام [[اشعث]] چنان با مشت ضربه‌ای به بینی [[قنبر]] زد که از آن [[خون]] جاری شد، [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} که متوجه درگیری [[اشعث]] و [[قنبر]] شد، بیرون آمد و فرمود: "ای [[اشعث]]، مرا با تو چه کار؟ به [[خدا]] [[سوگند]]، آن‌گاه که [[اسیر]] [[دست]] برده [[ثقیف]] ([[حجاج بن یوسف ثقفی]]) شوی، از [[ظلم]] او موهای بدنت راست خواهد شد. (یعنی امروز آنقدر ـ از [[عدل]] من ـ جرأت پیدا کرده‌ای که [[غلام]] مرا بدون [[گناه]] می‌زنی و بینی او را [[خون]] آلود می‌کنی ولی [[منتظر]] آن روزی باش که مرد ثقیف بر شما [[حکومت]] کند)"<ref>{{متن حدیث|مالی و لک یا أشعث، أما والله لو بعبد ثقیف تمرست لاقشعرت شعیراتک}}؛ امیرالمؤمنین{{ع}} علی در این تهدید از آینده تاریکی که در انتظار مردم کوفه بود، خبر دادند و به اشعث و دیگر مردم فهماندند که در روزگاری، حجاج بن یوسف ثقفی بر شما حکومت خواهد کرد که دنیا را بر شما تیره و تار خواهد کرد، این خبر منافات ندارد که شخص اشعث حکومت حجاج را درک نکرده باشد و لذا اشعث در سال ۴۰ یا ۴۲ قمری بعد از شهادت حضرت علی{{ع}} و از دنیا رفت و امام حسن مجتبی طبق نقل ابن اثیر و دیگران بر جنازه او نماز خواند.</ref>؛
#از دیگر موارد [[انحراف]] [[ایمانی]] و [[اخلاقی]] [[اشعث]]، [[آزار]] و [[اذیت]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} است. در [[تاریخ]] به [[نقل]] از [[امام حسن مجتبی]]{{ع}} آمده است: [[اشعث]] پس از ماجرای [[خوارج]] در [[شهر کوفه]] بالای بام [[خانه]] خود مناره‌ای ساخته بود و اوقات [[نماز]] هرگاه صدای [[اذان]] را از [[مسجد]] جامع [[کوفه]] می‌شنید، بالای مأذنه خود می‌رفت و با صدای بلند به [[امیرمؤمنان]]{{ع}} خطاب می‌کرد و می‌گفت: "ای مرد، تو بسیار [[دروغگو]] و ساحری!"<ref>{{عربی|یا رجل، إنک لکذاب ساحر}}!</ref> او با این سخن، [[کفر]] خود را ثابت می‌کرد، اما [[حضرت علی]]{{ع}} در مقابل این [[جسارت]] ناجوانمردانه، به خاطر [[روح]] بلند و [[عدالت]] گستریش، هرگز وی را [[مؤاخذه]] نکرد و [[کیفر]] نداد بلکه تنها به یک جمله که [[عاقبت]] [[ذلت]] بار او را نشان می‌داد اکتفا کرد و فرمود: او {{متن حدیث|عُنُقَ النَّارِ}} است، وقتی از [[حضرت]] سؤال کردند: عنق النار یعنی چه؟ فرمود: "اشعث هنگام مردنش آتشی از [[آسمان]] می‌آید و او را می‌سوزاند و او را [[دفن]] نمی‌کنند مگر اینکه همچون زغال سیاه خواهد بود". [[امام مجتبی]]{{ع}} فرمود: "آری، او به هنگام [[مرگ]] چنین شد ـ و با صورتی سیاه و سوخته به [[خاک]] سپرده شده ـ"<ref>سفینة البحار، ج۱، عنوان شعث، ص۷۰۳</ref>.
#از دیگر نقاط [[ضعف]] [[اشعث]] این بود که وقتی [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} از وی و جمعی دیگر از [[اصحاب]] خواست [[شهادت]] دهند که در [[غدیر خم]] [[شاهد]] بودند و [[رسول خدا]]{{صل}} فرمودند: {{متن حدیث|مَنْ كُنْتُ مَوْلاَهُ فَهَذَا عَلِيٌّ مَوْلاَهُ اَللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاَهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ}}؛ جمعی از [[اصحاب]] از جمله: [[ابوایوب انصاری]]، [[خزیمة بن ثابت]] و... برخاستند و [[شهادت]] دادند. به قولی چهار نفر از [[اصحاب]] مثل: [[اشعث بن قیس]]، [[انس بن مالک]]، [[خالد بن یزید بجلی]] و [[براء بن عازب]] [[کتمان]] [[حقیقت]] کردند و حاضر نشدند [[شهادت]] دهند؟ لذا [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} در [[حق]] آنان [[نفرین]] کرد و [[اشعث]] [[مبتلا]] به کوری شد و [[انس بن مالک]] [[مبتلا]] به برص<ref>نوعی سفیدی در پوست بدن و صورت و دست، ظاهر می‌شود و معروف به لک پیسی است.</ref> گردید و...<ref>رجال کشی، ص۴۵، ح۹۵ و خصال صدوق، ج۱، ص۲۱۹، باب الاربعة.</ref>. [[جابر بن عبدالله انصاری]] در ادامه و بعد از [[نقل حدیث]] فوق می‌افزاید: به [[خدا]] [[سوگند]] [[انس بن مالک]] را دیدم که [[مبتلا]] به برص شد و هر چه [[عمامه]] بر سر می‌گذاشت تا برص پوشیده گردد، نمی‌شد و [[اشعث بن قیس]] را دیدم در حالی که چشمانش کور شده بود، به طوری که خودش میگفت: [[خدا]] را [[شکر]] که به دعای [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} کور شدم و مرا به [[عذاب]] [[آخرت]] [[نفرین]] ننمود<ref>خصال صدوق، ج۱، ص۲۱۹، باب الاربعه، ح۴۴.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۹۶-۱۹۹.</ref>
#اسراف‌کاری: [[اشعث]] در [[زندگی شخصی]] خویش مردی مسرف بوده است. نواده او [[قیس بن محمد بن اشعث]] گوید: “او زمانی که به امر [[عثمان]]، استاندار [[آذربایجان]] بود یکبار بر چیزی قسم خورد و بعد از آن پانزده هزار [[درهم]] برای [[کفاره]] قسم خویش پرداخت”<ref>سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ص۴۱.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۵۱.</ref>.
#[[فریب‌کاری]]: [[سعید بن قیس همدانی]] از [[همراهی]] [[امام علی]]{{ع}} در [[بصره]] ([[جنگ جمل]]) سرباز زده بود. [[امام]] بعد از ورود به [[کوفه]] او را [[سرزنش]] کردند و او [[وعده]] [[همکاری]] داد. [[حضرت]] قصد داشتند از او [[دلجویی]] نمایند و به [[نقل]] [[ابن جوزی]]<ref>الاذکیا، ابن جوزی، ص۲۷.</ref>، ام [[عمران]]، دختر وی را برای [[فرزند]] خویش [[امام حسن]]{{ع}} خواستگاری نمود. سعید از [[امام علی]]{{ع}} برای [[مشورت]] با همسرش مهلتی تقاضا کرد و از [[محضر امام]]{{ع}} مرخص شد. [[اشعث]] که از این ماجرا خبردار شده بود به [[دیدار]] [[سعید بن قیس]] رفته، به او گفت: “اگر این کار صورت پذیرد، [[امام حسن]]{{ع}} بر او [[افتخار]] کرده، خواهد گفت: من [[فرزند]] [[رسول خدا]]{{صل}} و پسر امیرالمؤمنیم، در حالی که دختر تو این [[فضیلت]] را ندارد. ولی می‌خواهی او را به همسری کسی دهی که با او برابر باشد؟”. سعید پرسید: او کیست؟ [[اشعث]] گفت: “فرزندم [[محمد]] (از ام فروه، [[خواهر]] [[ابوبکر]] و عمه [[عایشه]])”. سعید با [[عجله]] و بدون [[تأمل]] پذیرفته، گفت: “دخترم را به [[فرزند]] تو تزویج نمودم”. پس از آن، [[اشعث]] با [[عجله]] به [[محضر امام]]{{ع}} رسیده، گفت: “آیا برای ([[امام]]) [[حسن]] خواستگاری کرده‌ای؟” [[امام علی]]{{ع}} فرمود: “آری”. [[اشعث]] گفت: “آیا دختری شریف‌تر از نظر [[خانواده]] و بزرگوار‌تر از نظر [[نسب]] و زیباتر از نظر [[جمال]] و فزون‌تر از نظر [[مال]] به شما معرفی نمایم؟”. [[امام]]{{ع}} فرمود: “او کیست؟” [[اشعث]] گفت: “دخترم جعده”. [[امام علی]]{{ع}} فرمود: “در این باره قبلاً با مردی ـ [[سعید بن قیس]] ـ [[گفتگو]] نموده‌ام”. [[اشعث]] گفت: “ولی آن‌چه شما درباره‌اش [[گفتگو]] کردید، میسر نیست”. [[امام علی]]{{ع}} فرمود: “او مهلت خواست تا با [[همسر]] خویش [[مشورت]] کند”. [[اشعث]] گفت: “او دخترش را به [[عقد]] پسر من درآورد”. [[امام]]{{ع}} فرمود: “چه زمانی؟” [[اشعث]] گفت: “قبل از آنکه [[خدمت]] شما برسم”. بعد از این [[گفتگو]] [[امام]]{{ع}} نظر [[امام حسن]]{{ع}} را درباره دختر [[اشعث]] پرسید و از او خواستگاری نمودند. [[سعید بن قیس همدانی]] از اینکه دختر خویش را به [[عقد]] [[محمد بن اشعث]] درآورد، [[سعادت]] بزرگی را از دست داد اما دریافت که کندی یک چشم، او را [[فریب]] داده است، لذا او را به شدت [[سرزنش]] کرده، گفت: “ای [[اعور]] (یک چشم)! تو مرا [[فریب]] دادی!” [[اشعث]] گفت: “نه، تو آن احمقی بودی که راجع به [[فرزند]] [[رسول خدا]]{{صل}} مهلت [[مشورت]] خواستی”. سپس با [[عجله]] تمام مقدمات [[عروسی]] را فراهم نموده و از [[منزل]] خویش تا [[منزل]] [[امام]]{{ع}} فرش گسترد و عروس را به [[خانه]] [[امام]]{{ع}} برد؛ به این [[امید]] که به [[مردم]] بگوید اگر یک دخترم، [[همسر]] [[عمرو بن عثمان]] است که بر [[امام]] [[خروج]] کرده، دختر دیگرم عروس [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} است<ref>موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۱۱.</ref><ref>اشعث بن قیس اعور (یک چشم) بود و با خواهر ابوبکر که او نیز همان‌گونه بود، ازدواج کرد و دختر خویش را به عمرو، فرزند عثمان بن عفان به همسری داد. عمرو به همراهی لشکر جمل به بصره آمد و سپاه علی{{ع}} او را اسیر کرد. امام{{ع}} او را بخشید و او به شهر خویش بازگشت (موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۱۰).</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۵۲.</ref>.
#[[نفاق]]: [[اشعث بن قیس]] با آنکه در زمره [[اصحاب]] امیرالمؤمنین علی{{ع}} بود، از جمله [[منافقان]] در دوران [[خلافت]] آن [[حضرت]] به شمار می‌رفت؛ همانند [[عبدالله بن ابی بن سلول]] که هر دو از سرکردگان [[نفاق]] در دوران خویش بودند<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۸.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۵۳.</ref>.


===[[فریب‌کاری]] [[اشعث]]===
==[[نیرنگ‌بازی]] [[اشعث]] برای [[جاه و مقام]]==
[[سعید بن قیس همدانی]] از [[همراهی]] [[امام علی]]{{ع}} در [[بصره]] ([[جنگ جمل]]) سرباز زده بود. [[امام]] بعد از ورود به [[کوفه]] او را [[سرزنش]] کردند و او [[وعده]] [[همکاری]] داد. [[حضرت]] قصد داشتند از او [[دلجویی]] نمایند و به [[نقل]] [[ابن جوزی]]<ref>الاذکیا، ابن جوزی، ص۲۷.</ref>، ام [[عمران]]، دختر وی را برای [[فرزند]] خویش [[امام حسن]]{{ع}} خواستگاری نمود. سعید از [[امام علی]]{{ع}} برای [[مشورت]] با همسرش مهلتی تقاضا کرد و از [[محضر امام]]{{ع}} مرخص شد.
از اقوال [[تاریخی]] چنین [[استنباط]] می‌شود که [[اشعث]] بارها در [[طمع]] [[جاه و مقام]] نزد [[امام]] رفته و از ترفندهایی استفاده کرده است. [[امام]]{{ع}} در [[خطبه]] ۲۱۵ [[نهج البلاغه]] در این مورد می‌فرماید: و شگفت‌تر از این، آن مردی (اشعث بن قیس کندی) است که [[شب]] هنگام با ظرفی سربسته نزد من آمد و در آن معجونی بود که همواره از آن بیزار بوده‌ام، گویی به زهر مارش عجین کرده بودند. گفتم: این هدیه است یا [[زکات]] یا [[صدقه]]. اگر [[زکات]] یا [[صدقه]] است بر ما [[خاندان پیامبر]] [[حرام]] است. گفت: نه این است و نه آن، هدیه‌ای است. گفتم: مادرت به عزایت بگرید، آیا از راه [[دین خدا]] به [[فریب]] من آمده‌ای، آیا در خردت نقصانی پدید آمده یا دیوانه شده‌ای یا سفیه گشته‌ای یا [[هذیان]] می‌گویی. به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر همه هفت اقلیم عالم و هر چه را که زیر [[آسمان]] است به من دهند تا [[نافرمانی]] [[خدا]] کنم، آن [[قدر]] که پوست جوی را از مورچه‌ای بربایم، نپذیرم. این [[دنیا]] شما برای من از برگی، که ملخی می‌خاید، حقیرتر است. [[علی]] را با نعمتی که روبه زوال دارد و لذتی که پایدار نمی‌ماند، چه کار! از اینکه خردم به [[خواب]] بی‌خبری رود یا به [[زشتی]] لغزشی [[مبتلا]] شوم، به [[خدا]] [[پناه]] می‌برم و از او [[یاری]] می‌جویم<ref>{{متن حدیث|وَ أَعْجَبُ مِنْ ذَلِکَ طَارِقٌ طَرَقَنَا بِمَلْفُوفَةٍ فِی وِعَائِهَا وَ مَعْجُونَةٍ شَنِئْتُهَا کَأَنَّمَا عُجِنَتْ بِرِیقِ حَیَّةٍ أَوْ قَیْئِهَا فَقُلْتُ أَ صِلَةٌ أَمْ زَکَاةٌ أَمْ صَدَقَةٌ فَذَلِکَ مُحَرَّمٌ عَلَیْنَا أَهْلَ الْبَیْتِ فَقَالَ لَا ذَا وَ لَا ذَاکَ وَ لَکِنَّهَا هَدِیَّةٌ فَقُلْتُ هَبِلَتْکَ الْهَبُولُ أَ عَنْ دِینِ اللَّهِ أَتَیْتَنِی لِتَخْدَعَنِی أَ مُخْتَبِطٌ أَنْتَ أَمْ ذُو جِنَّةٍ أَمْ تَهْجُرُ وَ اللَّهِ لَوْ أُعْطِیتُ الْأَقَالِیمَ السَّبْعَةَ بِمَا تَحْتَ أَفْلَاکِهَا عَلَی أَنْ أَعْصِیَ اللَّهَ فِی نَمْلَةٍ أَسْلُبُهَا جُلْبَ شَعِیرَةٍ مَا فَعَلْتُهُ وَ إِنَّ دُنْیَاکُمْ عِنْدِی لَأَهْوَنُ مِنْ وَرَقَةٍ فِی فَمِ جَرَادَةٍ تَقْضَمُهَا مَا لِعَلِیٍّ وَ لِنَعِیمٍ یَفْنَی وَ لَذَّةٍ لَا تَبْقَی نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ سُبَاتِ الْعَقْلِ وَ قُبْحِ الزَّلَلِ وَ بِهِ نَسْتَعِین‏}}؛نهج البلاغه، خطبه ٢٢٤</ref>.<ref>[[دانشنامه نهج البلاغه ج۱ (کتاب)|دانشنامه نهج البلاغه]]، ج۱، ص 107.</ref>
[[اشعث]] که از این ماجرا خبردار شده بود به [[دیدار]] [[سعید بن قیس]] رفته، به او گفت: “اگر این کار صورت پذیرد، [[امام حسن]]{{ع}} بر او [[افتخار]] کرده، خواهد گفت: من [[فرزند]] [[رسول خدا]]{{صل}} و پسر امیرالمؤمنیم، در حالی که دختر تو این [[فضیلت]] را ندارد. ولی می‌خواهی او را به همسری کسی دهی که با او برابر باشد؟”
 
سعید پرسید: او کیست؟ [[اشعث]] گفت: “فرزندم [[محمد]] (از ام فروه، [[خواهر]] [[ابوبکر]] و عمه [[عایشه]])”. سعید با [[عجله]] و بدون [[تأمل]] پذیرفته، گفت: “دخترم را به [[فرزند]] تو تزویج نمودم”.
از [[کلام]] [[امام]] این‌گونه استفاده می‌شود که [[اشعث]] با هدیه [[سعی]] در [[فریب]] [[امام]] داشته است و [[امام]] با سخنان [[قاطع]] خود، [[خروج]] از دایره [[حق]] و [[عدالت]] را حتی در برابر کم‌اهمیت‌ترین مخلوقات نیز جایز نمی‌داند. [[اشعث]] به‌هیچ‌روی مورد [[اعتماد]] [[امام]] نبود، تا آنجا که در [[نهج البلاغه]] آن‌گاه که بر [[کلام]] [[امام]]{{ع}} [[اعتراض]] کرد و گفت: "ای [[امیرمؤمنان]]، این سخن بر ضدّ تو است نه به نفعت"، [[امام]] نگاهی تند به او کرد و فرمود: تو چه می‌فهمی که چه چیز به ضرر یا سود من است. [[نفرین]] [[خدا]] و نفرین‌کنندگان بر تو باد، [[دروغ‌باف]] پسر [[دروغ‌باف]]، [[منافق]] [[کافر]] زاده، در بی‌عقلی تو همین بس که دو بار [[اسیر]] شدی: یک بار در حال [[کفر]] و دیگر بار در [[اسلام]]. [[مال]] و تبارت هم موجب [[نجات]] تو نشد. آری، آن‌کس که برای [[دشمن]] [[جاسوسی]] کند و [[خاندان]] خویش را به کشتن دهد، سزاوار [[خشم]] و [[دشمنی]] [[نزدیکان]] و [[بی‌اعتمادی]] غریبگان خواهد بود<ref>نهج البلاغه، خطبه ۱۹: {{متن حدیث|مَا یُدْرِیکَ مَا عَلَیَّ مِمَّا لِی عَلَیْکَ لَعْنَةُ اللَّهِ وَ لَعْنَةُ اللَّاعِنِینَ حَائِکٌ ابْنُ حَائِکٍ مُنَافِقٌ ابْنُ کَافِرٍ وَ اللَّهِ لَقَدْ أَسَرَکَ الْکُفْرُ مَرَّةً وَ الْإِسْلَامُ‏ أُخْرَی فَمَا فَدَاکَ مِنْ وَاحِدَةٍ مِنْهُمَا مَالُکَ وَ لَا حَسَبُکَ وَ إِنَّ امْرَأً دَلَّ عَلَی قَوْمِهِ السَّیْفَ وَ سَاقَ إِلَیْهِمُ الْحَتْفَ لَحَرِیٌّ أَنْ یَمْقُتَهُ الْأَقْرَبُ وَ لَا یَأْمَنَهُ الْأَبْعَد}}</ref><ref>[[دانشنامه نهج البلاغه ج۱ (کتاب)|دانشنامه نهج البلاغه]]، ج۱، ص ۱۰۷-۱۰۸.</ref>.
پس از آن، [[اشعث]] با [[عجله]] به [[محضر امام]]{{ع}} رسیده، گفت: “آیا برای ([[امام]]) [[حسن]] خواستگاری کرده‌ای؟”
 
[[امام علی]]{{ع}} فرمود: “آری”.
==[[اشعث]] و [[مرد]] [[یهودی]]==
[[اشعث]] گفت: “آیا دختری شریف‌تر از نظر [[خانواده]] و بزرگوار‌تر از نظر [[نسب]] و زیباتر از نظر [[جمال]] و فزون‌تر از نظر [[مال]] به شما معرفی نمایم؟”.
[[اشعث]] می‌گوید: میان من و مردی [[یهودی]] بر سر زمینی معامله‌ای شد ولی او [[حق]] مرا [[انکار]] می‌کرد. او را برای [[محاکمه]] [[خدمت]] [[پیامبر]]{{صل}} بردم. [[حضرت]] فرمود: “دلیلی بر این ادعای خویش داری؟”، گفتم: نه، پس [[حضرت]] به [[مرد]] [[یهودی]] فرمود: “آیا قسم می‌خوری؟”، گفتم: یا [[رسول الله]]! اگر او قسم بخورد [[مال]] را خواهد ربود، در این حال این [[آیه]] نازل شد: {{متن قرآن|إِنَّ الَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَأَيْمَانِهِمْ ثَمَنًا قَلِيلًا}}<ref>«آنان که پیمان با خداوند و سوگندهای خود را به بهای ناچیز می‌فروشند» سوره آل عمران، آیه ۷۷.</ref><ref>بغیة الطلب فی تاریخ حلب، عمر بن احمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۹۱.</ref>. ابن وائل گوید: “اشعث به ما گفت این [[آیه]] درباره من نازل شده است”<ref>سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۳۷.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۵۱.</ref>.
[[امام]]{{ع}} فرمود: “او کیست؟”
 
[[اشعث]] گفت: “دخترم جعده”.
==موافقت همگان بر [[لعن]] [[اشعث]]==
[[امام علی]]{{ع}} فرمود: “در این باره قبلاً با مردی - [[سعید بن قیس]] - [[گفتگو]] نموده‌ام”.
[[اشعث]] گفت: “ولی آن‌چه شما درباره‌اش [[گفتگو]] کردید، میسر نیست”.
[[امام علی]]{{ع}} فرمود: “او مهلت خواست تا با [[همسر]] خویش [[مشورت]] کند”.
[[اشعث]] گفت: “او دخترش را به [[عقد]] پسر من درآورد”.
[[امام]]{{ع}} فرمود: “چه زمانی؟”
[[اشعث]] گفت: “قبل از آن‌که [[خدمت]] شما برسم”.
بعد از این [[گفتگو]] [[امام]]{{ع}} نظر [[امام حسن]]{{ع}} را درباره دختر [[اشعث]] پرسید و از او خواستگاری نمودند.
[[سعید بن قیس همدانی]] از این که دختر خویش را به [[عقد]] [[محمد بن اشعث]] درآورد، [[سعادت]] بزرگی را از دست داد اما دریافت که کندی یک چشم، او را [[فریب]] داده است، لذا او را به شدت [[سرزنش]] کرده، گفت: “ای [[اعور]] (یک چشم)! تو مرا [[فریب]] دادی!” [[اشعث]] گفت: “نه، تو آن احمقی بودی که راجع به [[فرزند]] [[رسول خدا]]{{صل}} مهلت [[مشورت]] خواستی”. سپس با [[عجله]] تمام مقدمات [[عروسی]] را فراهم نموده و از [[منزل]] خویش تا [[منزل]] [[امام]]{{ع}} فرش گسترد و عروس را به [[خانه]] [[امام]]{{ع}} برد؛ به این [[امید]] که به [[مردم]] بگوید اگر یک دخترم، [[همسر]] [[عمرو بن عثمان]] است که بر [[امام]] [[خروج]] کرده، دختر دیگرم عروس [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} است<ref>موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۱۱.</ref><ref>اشعث بن قیس خود اعور (یک چشم) بود و با خواهر ابوبکر که او نیز همان‌گونه بود، ازدواج کرد و دختر خویش را به عمرو، فرزند عثمان بن عفان به همسری داد. عمرو به همراهی لشکر جمل به بصره آمد و سپاه علی{{ع}} او را اسیر کرد. امام{{ع}} او را بخشید و او به شهر خویش بازگشت (موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۱۰).</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۵۲.</ref>.
===[[نفاق]] [[اشعث]]===
[[اشعث بن قیس]] با آن‌که در زمره [[اصحاب]] امیرالمؤمنین علی{{ع}} بود، از جمله [[منافقان]] در دوران [[خلافت]] آن [[حضرت]] به شمار می‌رفت؛ همانند [[عبدالله بن ابی بن سلول]] که هر دو از سرکردگان [[نفاق]] در دوران خویش بودند<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۸.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۵۳.</ref>.
===موافقت همگان بر [[لعن]] [[اشعث]]===
[[اشعث]] در زندگانی شصت و سه ساله خود آن‌چنان [[رفتاری]] داشته که کمتر کسی مانند او در [[تاریخ]] مورد [[لعن]] واقع شده است. [[مسلمین]] و [[کفار]] و [[اسیران]] قبیله‌اش همواره او را [[لعنت]] می‌کردند<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۸.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۵۴.</ref>.
[[اشعث]] در زندگانی شصت و سه ساله خود آن‌چنان [[رفتاری]] داشته که کمتر کسی مانند او در [[تاریخ]] مورد [[لعن]] واقع شده است. [[مسلمین]] و [[کفار]] و [[اسیران]] قبیله‌اش همواره او را [[لعنت]] می‌کردند<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۸.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۵۴.</ref>.


===سرانجام [[اشعث بن قیس]]===
==[[فرزندان]] [[اشعث]]==
[[اشعث]]، [[خواهر]] [[ابوبکر]] [[ام فروه]] را به همسری خود درآورد و از او دو [[فرزند]] به [[دنیا]] آورد: یک پسر به نام [[محمد]] و یک دختر به نام [[جعده]]، که هر کدام به نوعی به [[اسلام]] ضربه زدند. [[جعده]] به همسری [[سبط]] اکبر [[رسول خدا]]{{صل}} یعنی به همسری [[حسن بن علی]]{{ع}} درآمد و [[عاقبت]] [[حضرت]] را به زهر [[جفا]] به [[شهادت]] رساند<ref>اسد الغابه، ج۱، ص۹۸ و الاصابه، ج۱، ص۸۸.</ref> و [[محمد بن اشعث]] نیز در ماجرای دست‌گیری [[مسلم بن عقیل]] و [[هانی بن عروه]] (دو [[یار]] بزرگوار [[امام حسین]]{{ع}}) [[دست]] داشت که به [[شهادت]] این دو [[عزیز]] انجامید و در [[کربلا]] هم با لشکر [[ابن سعد]] همراه شد و در خاموش کردن مشعل [[هدایت]] و چراغ فروزان [[انسانیت]] [[ابا عبدالله الحسین]]{{ع}} کوشید. بدین‌سان، اشعث و فرزندانش به سرانجامی [[ناپسند]] و توأم با [[ذلت]] و [[خواری]] دچار شدند و با [[پستی]] و [[خواری]] مردند<ref>[[سید اصغر ناظم‌زاده|ناظم‌زاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۱۹۹-۲۰۰.</ref>
 
==سرانجام [[اشعث بن قیس]]==
[[اشعث بن قیس]] در سن شصت و سه سالگی<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۲۴۰؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۴۲.</ref> و در سال ۴۲ یا [[چهل]] [[هجری]]<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۲۴۰؛ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۱۱۹؛ بغیة الطلب فی تاریخ حلب، عمر بن احمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۹۵.</ref>، [[چهل]] روز بعد از [[شهادت امام علی]]{{ع}} در [[کوفه]] درگذشت<ref>بغیة الطلب فی تاریخ حلب، ابن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۹۵؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۴۲.</ref> و در [[خانه]] خویش مدفون شد<ref>بغیة الطلب فی تاریخ حلب، ابن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۹۴؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۴۲.</ref>. گفته شده، [[امام حسن]]{{ع}} بر او [[نماز]] گزارد<ref>سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۴۲؛ الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۲۴۰.</ref> ولی [[امام حسن]]{{ع}} در سال ۴۲ [[هجری]] در [[کوفه]] نبوده و در [[مدینه]] به سر می‌برد<ref>اسد الغابة، ابن اثیر، ج۱، ص۱۱۹.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۵۴.</ref>.
[[اشعث بن قیس]] در سن شصت و سه سالگی<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۲۴۰؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۴۲.</ref> و در سال ۴۲ یا [[چهل]] [[هجری]]<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۲۴۰؛ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۱۱۹؛ بغیة الطلب فی تاریخ حلب، عمر بن احمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۹۵.</ref>، [[چهل]] روز بعد از [[شهادت امام علی]]{{ع}} در [[کوفه]] درگذشت<ref>بغیة الطلب فی تاریخ حلب، ابن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۹۵؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۴۲.</ref> و در [[خانه]] خویش مدفون شد<ref>بغیة الطلب فی تاریخ حلب، ابن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۹۴؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۴۲.</ref>. گفته شده، [[امام حسن]]{{ع}} بر او [[نماز]] گزارد<ref>سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۴۲؛ الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۲۴۰.</ref> ولی [[امام حسن]]{{ع}} در سال ۴۲ [[هجری]] در [[کوفه]] نبوده و در [[مدینه]] به سر می‌برد<ref>اسد الغابة، ابن اثیر، ج۱، ص۱۱۹.</ref><ref>[[محمد تقی افشار|افشار، محمد تقی]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۵۴.</ref>.
== جستارهای وابسته ==
== جستارهای وابسته ==


خط ۲۳۱: خط ۱۸۳:


==پانویس==
==پانویس==
{{پانویس2}}
{{پانویس2}}



نسخهٔ ‏۴ ژانویهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۱۰:۴۵

متن این جستار آزمایشی و غیرنهایی است. برای اطلاع از اهداف و چشم انداز این دانشنامه به صفحه آشنایی با دانشنامه مجازی امامت و ولایت مراجعه کنید.
(اشعث بن قیس)[۱]
اطلاعات فردی
اطلاعات حدیثی
مشایخشریح[۳]
راویان از اوالفیض[۴]
تعداد روایات۴
سایرنام وی در منابع ذیل آمده است: جامع الرواة: ج۱، ص۱۰۶. قاموس الرجال: ج۲، ص۱۵۲، ر ۹۳۵. مستدركات علم الرجال: ج۱، ص۶۸۶، ر ۵۲۵. معجم رجال الحديث: ج۳، ص۲۱۵، ر ۱۴۹۳.
اين مدخل از زیرشاخه‌های بحث اشعث بن قیس کندی است. "اشعث بن قیس کندی" از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:

مقدمه

اسم اصلی اشعث، معدی کرب بود[۵]، اما چون موهای سرش همواره ژولیده بود به او اشعث می‌گفتند[۶] و به تدریج نام اصلی او فراموش شد و به اشعث معروف گردید، هم‌چنین وی به “عرف النار” یا “عنق النار” ملقب گردید[۷] و گاهی هم او را به کنیه‌اش ابو محمد صدا می‌کردند[۸]. او در زمره اصحاب پیامبر خدا(ص) و اصحاب امیرالمؤمنین علی(ع) بود. اشعث مردی شجاع و دلاوری جنگ‌جو بود و در بسیاری از جنگ‌های صدر اسلام از جمله در جنگ یرموک در شام جنگید و یک چشمش آسیب دید. همچنین در جنگ‌های قادسیه، مدائن، جلولا و نهاوند در عصر عمر بن خطاب شرکت کرد و بعد ساکن کوفه شد و در خلافت امیرالمؤمنین، در رکاب آن حضرت در جنگ صفین نیز شرکت کرد.

پدرش، قیس نیز به أشجع معروف بود، زیرا در یکی از جنگ‌ها سرش زخم برداشته بود[۹] و مادر او کبشه، بنت یزید بن شرحبیل است[۱۰].

از تاریخ دقیق ولادت وی اطلاع چندانی در دست نیست ولی چون عمر او را شصت و سه سال و وفات وی را در سال چهل یا چهل و دوم هجری ذکر کرده‌اند، می‌توان حدس زد که حدود بیست سال قبل از هجرت و در حضرموت[۱۱] منطقه‌ای در کشور یمن به دنیا آمده است[۱۲].

در دوران جاهلیت، قبیله مراد، پدر اشعث را کشته بودند. اشعث با سه پرچم از طایفه کنده به خون‌خواهی پدر برخواست؛ پرچم اول با کبس بن هانی، پرچم دوم با قشعم ابوجبر بن یزید ارقم و پرچم سوم با خود اشعث بود ولی آنها به اشتباه بر قبیله بنی حارث بن کعب تاختند؛ در این تهاجم، دو پرچمدار نخست به قتل رسیده و اشعث به اسارت درآمد و برای خلاصی وی سه هزار شتر فدیه داده شد؛ چیزی که نه پیش از او و نه بعد از وی برای هیچ عربی اتفاق نیفتاد[۱۳]. و این همان اسارتی است که امام علی(ع) به آن اشاره کرده است: وقتی امیرالمؤمنین(ع)، بعد از صفین درباره حکمیت سخن می‌گفت اشعث به ایشان اعتراض کرد و گفت: “این سخن که می‌گویی علیه تو و نه به نفع توست”. حضرت به او فرمود: “تو چه می‌دانی چه به نفع یا ضرر من است؟ ای لعنت خدا و لعنت‌کنندگان بر تو باد! ای بافنده پسر بافنده! منافق پسر کافر! به خدا قسم، تو آنی هستی که دو بار ـ هم در حالت کفر و هم پس از قبول اسلام ـ اسیر شدی و در هیچ یک از دو اسارت با مال خودت فدیه داده نشدی”[۱۴].[۱۵].

اسلام آوردن اشعث بن قیس

مورخان زمان اسلام آوردن اشعث را مختلف ذکر کرده‌اند؛ بعضی گفته‌اند، وقتی پیامبر(ص) نامه‌ای به بزرگان قبایل، از جمله اهالی حضرموت نوشتند، آنها اطاعت از حضرت را پذیرفته بودند و اشعث بن قیس نیز به همراه بیش از ده سوار، در حالی که مسلمان بودند، نزد ایشان آمد و حضرت او را اکرام فرمود[۱۶].

عده‌ای هم کیفیت آمدن آنها را نزد رسول خدا(ص) این‌چنین نقل کرده‌اند: اشعث بن قیس کندی به همراه شصت یا هفتاد نفر، در مسجد رسول خدا(ص) به ایشان رسیدند؛ در حالی که موها را آویخته و چشم‌ها را سرمه کشیده بودند و جامه‌های سیاه و سفید با کناره‌های حریر به تن داشتند. بعد از ورود ایشان پیامبر(ص) فرمود: “مگر اسلام را نپذیرفته‌اید؟” گفتند: پذیرفته‌ایم، پیامبر(ص) فرمود: “پس چرا این حریرها را به گردن آویخته‌اید؟” پس آنها حریرها از لباس‌های خویش کنده و دور افکندند[۱۷].

جمعی دیگر، گفته‌اند، وقتی اشعث در سال دهم هجرت، با تعدادی به حضور رسول خدا(ص) آمدند، پیامبر(ص) اسلام را بر ایشان عرضه کرد و ایشان نیز مسلمان شدند[۱۸]. زمانی که مسلمان شدند، پیامبر(ص) به ایشان فرمود: “چرا جامه‌های حریر پوشیده‌اید و زینت‌های طلایی بر دوش‌ها گذاشته‌اید؟ بعد از این، این کار را نکنید که بر شما حرام است”. ایشان آن زینت‌ها را برداشتند و جامه‌های حریر را از خود دور کردند و جامه دیگری پوشیدند[۱۹] اشعث بن قیس به پیامبر(ص) گفت: “یا رسول الله! ما و شما نوادگان آکل المراریم”[۲۰]. چون قبیله کنده خواستند به دیار خود بازگردند، اشعث بن قیس از پیامبر(ص) خواست تا از میان ایشان سرپرستی برای ایشان قرار دهد. پیامبر(ص) نیز زیاد بن لبید بیاضی را سرپرست ایشان قرار داد و طایفه کنده را نیز به ایشان ملحق ساخت و او تا زمان وفات پیامبر(ص) بر این مقام باقی بود[۲۱][۲۲].

ازدواج خواهر اشعث با پیامبر(ص)

در سفری که اشعث بن قیس به دیدار پیامبر(ص) آمد، خواهر خویش، قتیله را نیز همراه خود آورده بود و در همین سفر، او را به عقد آن حضرت در آورد. ولی حقیقت داشتن این ازدواج، مسلّم نیست، چون مورّخان آنرا به صورت‌های مختلف ذکر کرده‌اند؛ عده‌ای گفته‌اند: اشعث بن قیس خواهرش، قتیله را به عقد رسول خدا(ص) درآورد و برای آوردن او به حضرموت برگشت. چون خواست باز گردد خبر وفات پیامبر(ص) به او رسید و او خواهرش را به شهر خویش بازگردانید و خود و خواهرش، مرتد شدند. سپس عکرمة بن ابی جهل او را به عقد خویش در آورد، ابوبکر به شدت به او اعتراض کرد اما عمر به او گفت: “به خدا قسم، قتیله از زنان پیامبر(ص) به شمار نمی‌آید، زیرا رسول خدا(ص) وی را انتخاب نکرده و حجابی هم بر او نیفکنده بود و خدای متعال هم به سبب ارتدادش او را از پیامبر دور نگهداشته بود”[۲۳].

واقدی از ابن ابی زناد به نقل از هشام بن عروه می‌گوید: ولید به عروه نامه نوشته و پرسید: آیا رسول خدا(ص) با خواهر اشعث بن قیس ازدواج کرد یا نه؟ عروه پاسخ داد: پیامبر خدا(ص) هرگز نه با او و نه با هیچ زن کندیه‌ای به جز بنت جون ازدواج نکرد[۲۴][۲۵].

اشعث و ابوبکر

اشعث بن قیس بعد از وفات پیامبر اسلام(ص) مرتد شد؛ سبب ارتدادش آن بود که وقتی ابوبکر به خلافت رسید، زیاد بن لبید بیاضی را که پیامبر(ص) او را به تقاضای اشعث، نماینده خویش در طایفه کنده قرار داده بود، در مقام خود باقی گذاشت و او را حاکم حضرموت قرار داد و به او فرمان داد تا از اهالی حضرموت برایش بیعت بگیرد و زکات ایشان را دریافت نماید. مردم به جز طایفه بنی ولیعه با وی بیعت کردند. زیاد بن لبید بیاضی تصمیم گرفت تا صدقات بنی ولیعه را که تحت فرمان بنی عمرو بن معاویه بودند، خودش دریافت کند. وقتی او تصمیم گرفت ماده شتری به نام شذره را که از جوانی به نام شیطان بن حجر بود و شیر فراوان می‌داد به عنوان زکات بگیرد، وی مخالفت کرد و از زیاد خواست شتر دیگری غیر از آنرا بگیرد، ولی زیاد بن لبید نپذیرفت. صاحب شتر، برادر خود را فرا خواند، او هم پیشنهاد داد شتری دیگری غیر از شذره را بگیرد. ولی زیاد بن لبید بر شذره داغ زکات نهاد و آن دو برادر را به کفر ورزیدن و دور شدن از اسلام و شرارت متهم ساخت[۲۶].

این دو جوان از قبیله خویش کمک خواستند و گفتند: آیا رواست که بر ما ستم کنند و مسروق بن معدی‌کرب را به نام خواندند. مسروق آمد و به زیاد گفت: “شترشان را رها کن”، ولی زیاد نپذیرفت. مسروق خودش شتر را رها کرد و به پهلوی وی زد تا حرکت کند[۲۷]. زیاد به جوانان حضرموت فرمان داد مسروق بن معدی کرب را کتک زده و زیر پا له کردند. آن‌گاه دست‌های او و یارانش را بسته، ایشان را گروگان گرفت و ماده شتر را پس گرفته، دوباره به صدقات برگرداند. بنی معاویه به طرفداری حارثه بن مسروق برخاسته و ارتداد خویش را اظهار نمودند. پس لشکر زیاد و لشکر بنی‌معاویه، آماده نبرد شدند ولی حصین بن نمیر میان ایشان واسطه شده، از جنگ جلوگیری کرد. طایفه بنی ولیعه به محل سکونت خویش بازگشتند و همگان بر ندادن زکات و ارتداد هماهنگ شدند[۲۸] و بدین‌سان، اشعث بن قیس در زمره مرتدان از اسلام درآمد. ابوبکر به زیاد بن لبید نوشت تا با مرتدان یمن و کسانی که زکات نپردازند، به نبرد بپردازد. زیاد شبانه به ایشان حمله کرد و در حالی که خواب بودند، جمع زیادی از آنان را کشت، اموال ایشان را غارت کرد و مردان و زنان ایشان را به اسارت گرفت[۲۹]. چون خبر شکست ایشان به اشعث بن قیس رسید، گفت: “شما را یاری نمی‌کنم تا مرا امیر خویش قرار دهید”. بنی عمرو بن معاویه از اهالی کنده او را به امیری خویش برگزیدند. اشعث با افراد زیادی به سوی زیاد حرکت کرد و اسیران را از او پس گرفت[۳۰]

زیاد به ابوبکر نامه نوشته و از او کمک خواست[۳۱]. ابوبکر به مهاجر بن أبی امیه که مقیم صنعا بود، دستور داد تا با لشکر همراه خود به کمک زیاد بشتابد. مهاجر بن ابی امیه جانشینی برای خود تعیین کرد و به کمک زیاد شتافت و در کنار او با اشعث بن قیس به نبرد پرداخت؛ حارثة بن مسروق کشته شد و اشعث بن قیس با باقیمانده نیروی خود به دژی معروف به نجیر پناه برد. از طرفی ابوبکر، عکرمة بن أبی جهل را نیز به یاری زیاد بن لبید و مهاجر فرستاد. او هنگامی رسید که زیاد و مهاجر آنها را به محاصره در آورده[۳۲] و بسیاری را کشته و غنایم بی‌شماری به دست آورده بودند. سران سپاه اسلام با آمدن عکرمه به محاصره اشعث و همراهانش ادامه دادند. پس از مدتی، شب هنگام، اشعث بن قیس خود را به زیاد و مهاجر رسانیده، برای خود و جماعتی از خویشان خود تقاضای امان نمود و اینکه او را نزد ابوبکر ببرند و آنچه او نظر بدهد همان شود، به این شرط که در مقابل، دژ را گشوده و کسانی را که داخل دژ هستند، به ایشان تسلیم نماید. آنها به اشعث امان داده، شرطش را پذیرفتند، او نیز در دژ را گشود؛ مسلمین وارد دژ شده، پناهندگان را اسیر کردند و اشعث و تعداد مذکور را که ده نفر می‌شدند از سایر اسیران جدا کرده و بقیه را که حدود هشتصد نفر بودند، گردن زدند[۳۳].

اشعث، هنگام نوشتن قرارداد صلح، به خاطر عجله‌ای که داشت، نام خود را در میان امان داده شدگان ننوشته بود. لذا وقتی مهاجر و به قولی عکرمه[۳۴] امان نامه را خواند و نام اشعث بن قیس را در آن نیافت، تکبیر گفته، دست‌های او را بست و خواست او را به قتل برساند اما عکرمه مانع شد و گفت: “درباره او عجله نکن و او را نزد ابوبکر برسان، او در این باره داناتر است و او مردی است که فراموش کرد نام خود را در امان نامه بنویسد”. مهاجر او و اسیران را نزد ابوبکر فرستاد؛ اسیرانی که اشعث با ایشان بود او را لعنت می‌کردند و او را “عرف النار” نام نهادند[۳۵].

وقتی اشعث را نزد ابوبکر آوردند، ابوبکر از اشعث پرسید: می‌دانی با تو چه خواهم کرد؟ او گفت: “نمی‌دانم”. ابوبکر گفت: “تو را خواهم کشت”. اشعث چون ترسیده بود گفت: “آیا هیچ گمان خیری درباره من نداری تا اسیران را رها‌سازی و اسلام مرا پذیرفته و با من همان کنی که با امثال من روا داشته‌ای و خواهر خود را به ازدواج من در آوری[۳۶]. به خدا قسم، من پس از مسلمان شدن، کافر نشدم ولی در پرداخت مال بخل ورزیدم”[۳۷].

هشام بن سعد از زید بن اسلم روایت می‌کند، پدر زید نقل می‌کرد: در سال دوازدهم هجری عمر بن خطاب مرا به عنوان غلام خرید و این همان سالی بود که اشعث بن قیس را اسیر کرده بودند. در همان حالی که او به زنجیر بود، به او نگاه می‌کردم. با ابوبکر گفتگو می‌کرد و ابوبکر می‌گفت: انجام دادم، انجام دادم تا اینکه اشعث گفت: “ای خلیفه رسول خدا(ص) مرا برای جنگ‌ها ذخیره خود قرار بده و خواهرت را به عقد من در آور”. ابوبکر آنچه او گفت انجام داد و بر او منت نهاد و خواهرش را به همسری او در آورد[۳۸]. ام فروه، نابینا بود و محمد، اسماعیل و اسحاق را برای اشعث به دنیا آورد[۳۹]. اشعث بن قیس پس از ازدواج با ام فروه، شمشیری برداشته به بازار شتر فروشان آمد و هر شتر نر و ماده‌ای را که دید دست و پای آنرا قطع کرده به زمین می‌افکند. مردم گفتند: این مرد از دین برگشته است و جماعتی هم برای دفاع آماده شدند و به تعقیب او پرداختند. اشعث خود را به خانه‌ای رساند و به بام خانه آمد و گفت: “این مرد (خلیفه) خواهرش را به همسری من در آورد، اگر در یمن، وطن خودمان، بودیم، ولیمه‌ای غیر از این داشتیم؛ ای صاحبان شتر! بکشید و بخورید و فردا بیایید و قیمت شتران خود را بگیرید”[۴۰].

اشعث، مرد زیرک و فرصت‌طلبی بوده و در هر گرفتاری از هر موقعیتی برای نجات خویش بهره جسته و به هر حیله و نیرنگی متوسل می‌شد؛ شاید به همین خاطر است که ابوبکر، هنگام مرگ، از عفو او اظهار پشیمانی می‌نماید و می‌گوید: “ای کاش! هنگامی که اشعث را نزد من آوردند، گردنش را می‌زدم، زیرا هیچ شرّی را نمی‌بیند جز آنکه به یاری آن بر می‌خیزد”[۴۱][۴۲].

اشعث و خلیفه دوم

اشعث پس از ازدواج با خواهر خلیفه اول تا آخر عمر او در مدینه مقیم بود و چون خلیفه دوم به خلافت رسید، در جنگ یرموک شرکت کرده و یک چشمش آسیب دید[۴۳]؛ بعد از آن با سعد بن ابی وقاص به عراق آمده در جنگ‌های قادسیه، مدائن، جلولاء و نهاوند حضور یافت و در محله کندیان در کوفه ساکن شد[۴۴]. او در زمان خلیفه دوم هیچ مقامی نداشت به جز آنکه طبق نقل محمد بن حسن، در جنگ نهاوند که در سال دوازده هجری و در روزگار عمر بن خطاب رخ داد و فرمانده مسلمین لقمان بن مقرن مزنی بود شرکت کرد، عمر، خطاب به وی گفت: اگر برای تو حادثه‌ای پیش آمد، فرمانده بعد از تو حذیفه یمانی است و سپس جریر بن عبد الله و بعد از او مغیرة بن شعبه و سپس اشعث بن قیس. چون لقمان بن مقرن کشته شد، حذیفه پرچم را برداشت و پیروزی در جنگ نهاوند به دست وی رخ داد[۴۵][۴۶].

اشعث و خلیفه سوم

اشعث بن قیس در دوران خلافت عثمان به خاطر پیوند سببی که با وی داشت، استاندار آذربایجان و مقیم آن دیار بود. استانداری او از مسائلی بود که مردم درباره آن، عثمان را سرزنش می‌کردند، زیرا عثمان بعد از آنکه دختر اشعث را برای فرزند خویش عقد کرد، او را به این کار گماشت. نقل است اشعث، کسی است که سرزمین‌های آذربایجان را فتح کرده است[۴۷]. ولی باید دقت کرد در واقع در سال بیستم هجری مغیرة بن شعبه آذربایجان را فتح کرد ولی چون آذربایجانی‌ها مرتد شده بودند، اشعث بن قیس نزد آنها رفت و “جابر وان” را فتح و طبق قرارداد مغیرة بن شعبه با آذربایجانی‌ها صلح کرد[۴۸]. عثمان هر سال صد هزار درهم از خراج آذربایجان را به او می‌بخشید. از این‌رو در مصرف اموال مسلمین محدودیتی قائل نبود و در اثر سهل‌انگاری‌های خلیفه سوم در امر بیت المال، ثروت هنگفتی به‌چنگ آورده بود[۴۹].

اشعث و ولایت امیرالمؤمنین(ع)

اشعث یک شخصیت دو چهره و از منافقان روزگار بود و در فرصت‌های مختلف طبق هوای نفس از قدرت حاکم پیروی می‌کرد. هنگامی که امیرالمؤمنین(ع) به خلافت رسید، اشعث با آن حضرت بیعت کرد و اعلام وفاداری نمود. اما طولی نکشید که خیانت او آشکار شد، لذا شیخ طوسی، اشعث را از اصحاب حضرت علی(ع) به شمار آورده و در ادامه می‌نویسد: او سرانجام یک خارجی مسلک ملعون گردید[۵۰]. ابن اثیر و دیگران نوشته‌اند: اشعث از اصحاب رسول خدا(ص) بود و در خدمت امیرالمؤمنین(ع) درآمد و در نبرد جمل و صفین در رکاب آن حضرت جنگید[۵۱].[۵۲]

بعد از قتل خلیفه سوم، امیرالمؤمنین(ع) همچنان او را حاکم ارمنستان و آذربایجان قرار داده بود[۵۳] ولی به خاطر اسراف‌هایی که اشعث هنگام استانداری در زمان حکومت عثمان داشت و هم به خاطر سهل انگاری‌هایی که داشت، حضرت او را جهت جنگ با سپاه شام از آذربایجان فرا خواندند. نامه به این مضمون بود: "از امیرالمؤمنین علی به اشعث بن قیس: اما بعد؛ اگرچه امروز زمانه تو نیست پس باید در کار بیعت قبل از دیگران وارد شوی. اگر سستی‌هایی در کارت نبود، بر آنهایی که قبلاً خلیفه شناخته شدند مقدم و سزاوارتر بودی. اگر پرهیزکاری را پیشه کنی، بعضی از کارهایت جبران برخی دیگر را خواهد کرد. حال بدان که مردم با من بیعت کردند ولی طلحه و زبیر بی‌جهت بیعت مرا شکستند و عایشه را تحریک کرده به طرف بصره حرکت دادند و پرچم مخالفت علیه من برافراشتند. هر چه به آنها پند دادم و اصرار کردم از همان راهی که رفته‌اند باز گردند، ولی گوش ندادند، با ایشان جنگیدم و آنها را مغلوب نموده با بقیه به احسان و نیکی رفتار کردم. تو هم خیال نکن که این شغل مخصوص توست بلکه آن، امانتی در دست تو است و اموال زیر دست تو مال خداست و تو هم خزینه دار خدایی من تسلیم کنی. امیدوارم برای تو از زمامداران ناصالح نباشم به شرط آن‌که از راه راست منحرف نشوی. «وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ‌»"[۵۴].

امام(ع) نامه را به زیاد بن مرحب همدانی و به قولی به زیاد بن کعب[۵۵] داد و به او فرمود به آذربایجان رفته و نامه را به اشعث بن قیس برساند. پسرعموی اشعث بن قیس که در خدمت امیرالمؤمنین(ع) بود نیز نامه‌ای بدین مضمون به اشعث بن قیس نوشت: “اما بعد؛ پسر عموی من اشعث بن قیس، بدان بعد از قتل عثمان مهاجر و انصار بلکه بزرگان و برگزیدگان صحابه با امیرالمؤمنین(ع) بیعت کردند، من هم با ایشان موافقت کردم و صلاح دین و دنیا را در آن دانستم. چون در کار عثمان تأمل کردم، برای من چیزی معلوم نشد که مانع پیروی از امیرالمؤمنین(ع) شود. حال او نامه‌ای به تو نوشته است و تو را به بیعت خویش خوانده، چون بر مضمون نامه حضرت آگاه شوی مبادا که تأمل کنی و به عذری پناه ببری. بیعت کن که امیرالمؤمنین(ع)، امروز امام به حق و خلیفه مطلق و از گذشته و آینده فاضل‌تر است. باید آنچه را نوشته‌ام راست بدانی و مرا صدیق خود بشماری. والسلام”[۵۶]. زمانی که زیاد نزد اشعث بن قیس رسید و نامه امیرالمؤمنین(ع) و نوشته پسر عموی او را رسانید، اشعث بن قیس آنها را خواند و دستور داد تا مردم به مسجد بیایند. چون مردم جمع شدند، اشعث بالای منبر رفت و خطبه‌ای خواند و گفت: “امیرالمؤمنین عثمان ولایت آذربایجان را به من داده بود چنان‌چه تا حال در دست من است و برای او واقعه‌ای رخ داد و شما از اتفاقاتی که میان امیرالمؤمنین علی(ع) و طلحه و زبیر و عایشه رخ داد و جنگ‌هایی که کردند، آگاه هستید، و این را بدانید که مهاجر و انصار بر خلافت و امامت او متفق شده‌اند. امیرالمؤمنین علی(ع) مردی بزرگ و عالی تبار است، نامه نوشته و مرا نیز دعوت کرده، در این باره رأی شما چیست؟” مردم همگی گفتند: به امامت و خلافت او راضی هستیم و غیر از او کسی را خلیفه نمی‌دانیم[۵۷].

پس از بیعت مردم با امیرالمؤمنین(ع)، اشعث به منزل خود رفت و جمعی از اصحاب خویش را فرا خواند و گفت: “نامه امیرالمؤمنین(ع) مرا به وحشت انداخته، اگر نزد او بروم، می‌ترسم اموال آذربایجان را از من بخواهد ولی اگر به معاویه ملحق شوم چیزی از من نخواهد خواست؛ پیوستن به معاویه نزد من اصلح است، حال بگویید رأی شما چیست؟” مشاوران و اقوام و قبیله اشعث او را سرزنش کرده و گفتند: برای تو مرگ بهتر از پیوستن به معاویه است. آیا اقوام خود را رها کرده و دنباله رو اهل شام خواهی شد؟ اشعث از گفته خویش شرمسار گردیده و همراه مردم به سوی کوفه حرکت کرده، خدمت امیر المؤمنین(ع) رسید[۵۸][۵۹].

اشعث و تصرف شریعه فرات

اشعث به دور از حالت نفاق و دو چهره‌گی، مردی شجاع و جنگ جو بود لذا امیرمؤمنان(ع) او را در جنگ صفین به فرماندهی قسمتی از سپاه خود منصوب کرد.

جنگ صفین در سال ۳۷ هجری روی داد و چهل روز ادامه داشت. در این جنگ، از بدریان، هفتاد مرد و از کسانی که زیر درخت با پیامبر(ص) بیعت کرده بودند، هفتاد مرد و از دیگر مهاجر و انصار، چهار صد مرد به همراه علی(ع) بودند و از انصار غیر از نعمان بن بشیر و مسلمة بن مخلد کسی همراه معاویه نبود[۶۰]. در این جنگ، معاویه و لشکریانش زودتر از امیرالمؤمنین(ع) به صفین رسیدند و شریعه فرات را تصرف کردند و آب را بر لشکریان عراق بستند. علی(ع) از تشنگی یارانش اندوهگین بود و بعضی از یاران خود را می‌دید که از تشنگی می‌نالند و از اینکه مردم شام بر آب مسلط شده‌اند شکایت دارند[۶۱]. نقل شده فقط برخی از غلامان توانستند دو فرسنگ راه را پیموده و خود را به آن سوی بیشه برسانند و آب بیاشامند. علی(ع) از گرفتاری مردم، سخت اندوهگین و از تشنگی ایشان افسرده بود و طاقتش تمام شده بود[۶۲]. لذا امام(ع) در یک سخنرانی آتشین همه نیروها را برای فتح شریعه و دور کردن لشکریان معاویه از اطراف آن آماده نمود[۶۳]. در این هنگام اشعث فریاد زد: “هر که طالب آب یا مرگ است در فلان محل اجتماع کند، من در آنجا ایستاده‌ام”. دوازده هزار مرد از قبیله‌های کنده و قحطان در حالی که شمشیرها را روی شانه داشتند اجتماع کردند، در این موقع، اشعث و مالک اشتر از اسب پیاده شدند و به پیروی از ایشان، دوازده هزار نفر پیاده شدند و چنان حمله‌ای کردند که لشکر شام را از فرات رانده و آنرا تصرف نمودند[۶۴]. پس از این فتح، امام(ع) خطاب به اشعث فرمود: “این روزی بود که حمیت و عصبیت در آن به یاری ما آمد”[۶۵]. اشعث خود به این حقیقت در دیدار با برادر معاویه، عتبة بن ابی سفیان اعتراف کرده است که جنگ او در دفاع از شریعه برای موالات و اخلاص نسبت به علی(ع) نبود بلکه پشتیبانی او از اهل عراق به آن سبب بود که هر کس در جایی منزل می‌گزیند، از آن سرزمین دفاع می‌کند[۶۶][۶۷].

اشعث یکی از عوامل اصلی فتنه در صفین

کارهای اشعث بن قیس باعث شد امیرالمؤمنین(ع) او را از ریاست قوم معزول کند و پرچم را از او گرفته و به حسان بن مخدوج داد. بزرگان قبیله اشعث و رؤسای کنده از این واقعه ناراحت شدند و نزدیک بود میان ایشان و بستگان حسان بن مخدوج درگیری ایجاد شود که اشتر، عدی طائی، هانی بن عروه و زهیر بن قیس به حضرت گفتند: ریاستی را که اشعث داشته شایسته اوست و حسان بن مخدوج مثل او نیست. حسان نیز به اشعث گفت: “پرچم کنده مال توست و من پرچمدار ربیعه‌ام”. اشعث از او نپذیرفت، حسان، پرچم خود را برده و بر در خیمه اشعث کوبید، باز او نپذیرفت. امام به حسان بن مخدوج فرمود: “پرچم را دوباره به وی بسپار”. اشعث گفت: “اگرچه اول این کار افتخار بود، آخرش هم عار نیست” و باز نپذیرفت. امام(ع) به او وعده خوبی داد و بعدها او را به فرماندهی جناح راست لشکر خود برگزید[۶۸].

وقتی معاویه شنید که امیرالمؤمنین(ع) اشعث بن قیس را برکنار کرده است، خوشحال شد و به شاعر خویش، کعب بن جعیل، گفت: “حیله‌ای بیندیش، شعری بگو و به وسیله فردی ناشناس به دست اشعث بن قیس برسان تا علی را ترک کند و به نزد ما بیاید”. کعب بن جعیل، شعری سرود و در آن از آب و هوای خوب و نعمت‌های شام سخن گفت و افزود که رضایت داشتن بر برکنار شدن از ریاست قوم ننگی عظیم است. در خدمت معاویه هم ریاست و هم احترام و هم نعمت فراوان است. چون شعرها به اشعث رسید، بزرگان یمن آنرا شنیدند. شریح بن هانی مذحجی نزد اشعث آمد و گفت: “زینهار که هیچ فکر نکنی و خود را مشوش نگردانی، معاویه می‌خواهد میان ما و برادران ما اختلاف اندازد. غرض او این است، نه آنکه تو حرمت یا نعمت بیشتری داری، می‌باید به سخن او توجه نکنی و ثابت‌قدم باشی”. سپس در جواب شعر کعب، قطعه‌ای گفت و نزد معاویه فرستاد[۶۹]. با این حال، معاویه از اشعث بن قیس ناامید نشد و در اوج جنگ صفین که معاویه شکست را از نزدیک می‌دید، برادر خود، عتبة بن ابی سفیان را با پیشنهاد ترک جنگ نزد اشعث فرستاد و گفت: “اگر اشعث راضی شود، همه مردم راضی می‌‌شوند”؛ عتبه ـ که مردی خوش صحبت بود ـ به میدان رفت و اشعث بن قیس را خواند. مردم به اشعث گفتند: ای ابا محمد! این مرد تو را می‌خواند، اشعث گفت: “از این مرد بپرسید کیست؟” او گفت: “من عتبة بن ابی سفیان هستم”. اشعث گفت: وی جوانی توانگر است ناگزیر باید با او دیدار کرده و به او گفت: “ای عتبه! چه سخنی داری؟” عتبه گفت: “ای مرد! اگر معاویه بخواهد با کسی غیر از علی در این سپاه دیدار کند بی‌گمان با تو دیدار می‌کند که تو سر کرده مردم عراق هستی. ما اینک تو را به رها کردن علی و یاری دادن به معاویه نمی‌خوانیم ولی از تو می‌خواهیم ما را به کلی نابود نکنی که صلاح ما و تو در این است”. اشعث در پاسخ گفت: “اینکه گفتی معاویه جز با من با کسی دیدار نمی‌کند، نه به خدا سوگند، اگر او با من دیدار کند نه عظمتی برای من به بار می‌آورد و نه حقارتی، اما پشتیبانی من از عراقیان از آن روست که هر کس در جایی منزل گزیند (بی‌گمان) از آن زمین دفاع می‌کند”[۷۰].

اشعث به همین گفتار در برابر عتبه بسنده کرد ولی در عمل، دیدار عتبه با توجه به روابط سببی اشعث و عثمان از یک طرف و قیام معاویه به خون‌خواهی عثمان از طرف دیگر و آن اشعار او را از ادامه جنگ باز داشت و حتی او راه مهره ستون پنجمی برای معاویه در لشکر امام علی(ع) ساخت. عمروعاص، مشاور معاویه در جنگ صفین بر این مطلب مهر تأیید زده است.

وقتی امیرالمؤمنین علی(ع) در یکی از شب‌های جنگ صفین که به “لیلة الهریر” معروف است، مردم را برای جهاد تحریک نموده، وعده داد از لشکر معاویه جز نفسی باقی نمانده و خبر این سخنرانی به گوش معاویه رسید، عمروعاص را فرا خواند و گفت: “امشب شبی است که علی به ما حمله خواهد کرد، یا اباعبدالله! حیله‌هایت کجاست؟ امروز وقت آن است که تدبیری اندیشی و اختلالی در کار علی آوری وگرنه هلاک می‌شویم”. عمروعاص به معاویه گفت: “دستور بده هر مقدار قرآن که در خیمه‌ها وجود دارد بر سر نیزه‌ها کنند و نیزه‌ها را بلند کرده در برابر لشکر علی نگه دارند. ما خود اشعث بن قیس و بعضی دیگر از شجاعان لشکر علی را فریب داده‌ایم و آنها منتظر چنین حیله‌ای هستند”[۷۱]. پس از آنکه در یکی از روزهای جنگ، افراد زیادی از طرفین کشته شد، شب هنگام، اشعث برای افراد قبیله خود سخنرانی کرد و گفت: “امروز از جمعیت عرب چه تعداد کشته شدند؟ به خدا قسم، تا به این سن رسیده‌ام چنین روزی را ندیده بودم. حاضرین به غائبین برسانند اگر بنا باشد فردا نیز به این نحو به جنگ ادامه دهیم، عرب نابود خواهد شد”. گفتار اشعث به معاویه رسید، گفت: “راست می‌گوید، اگر فردا جنگ کنیم، رومیان به زن و فرزند شامی‌ها حمله خواهند کرد، دهقانان ایرانی به زن و فرزند عراقی‌ها حمله خواهند کرد و این موضوع را فقط خردمندان در می‌یابند”، و دستور داد قرآن‌ها را بالای نیزه نمایند[۷۲][۷۳].

قرآن بر فراز نیزه‌ها و تغییر موضع اشعث

اهل شام قرآن‌ها را بر سر نیزه‌ها کردند، حتی به جای قرآن، خشت بر سر نیزه می‌کردند و گاهی به خاطر عجله نیزه را بر قرآن فرو برده و قرآن را بلند کرده و می‌گفتند: ای علی! با ما طبق قرآن عمل کن و بر این مسلمانانی که باقی مانده‌اند، ببخش[۷۴]. در این حال، اشعث بن قیس خدمت امیر المؤمنین(ع) آمد و آن حضرت را دید که هم خود حمله می‌کرد و تکبیر می‌گفت و هم یاران خود را بر کشتن اهل ستم تحریص و ترغیب می‌فرمود و یاران و فرزندان او و بنی هاشم از هر جانب مانند شیران خشم آلود حمله می‌کردند. اشعث بن قیس به امام(ع) گفت: “این قدر عجله نکن ای امیرالمؤمنین و دست از خون‌ریزی و کشتار بردار و سخن من را بشنو. اگر سخن من را نشنوی به خدا که هیچ کمانداری تیری به اشاره تو نمی‌اندازد و هیچ مبارزی شمشیری از نیام بیرون نمی‌آورد”[۷۵].

اشعث بن قیس در این سخن تنها نبود بلکه او به همراه مسعر بن فدکی تمیمی و زید بن حصین طائی و جماعتی که بعداً جزء خوارج شدند ـ به همراه حدود بیست هزار مرد شمشیرزن که از سر تا پای سلاح پوشیده، شمشیرها کشیده و برگردن نهاده بودند ـ نزد امیرالمؤمنین آمدند[۷۶]. یکی از ایشان پیش علی(ع) آمده و گفت: “تو می‌دانی ما عثمان را از آن جهت کشتیم که به او می‌گفتیم با ما طبق کتاب خدای تعالی عمل کن اما او سر باز می‌زد. امروز این جماعت، تو را به کتاب خدای تعالی می‌خوانند، ایشان را اجابت کن وگرنه هم چنان که عثمان را کشتیم تو را نیز می‌کشیم”[۷۷]. این گونه علی(ع) را مجبور به متوقف ساختن جنگ و فراخواندن مالک اشتر از میدان جنگ ـ در حالی که اندکی تا پیروزی باقی مانده بود ـ کردند. اشعث بن قیس شادمانه به استقبال معاویه رفت و گفت: “خواهش شما را اجابت کردم و جنگ را متوقف نمودم”[۷۸].[۷۹]

حکمیت و نقش اشعث

مجبور کردن علی(ع) به دست کشیدن از جنگ، باعث ایجاد دو حادثه شد؛ اولین حادثه جریان حکمیت و مورد دوم که در حقیقت ثمره واقعه اول بود، حادثه خوارج بود. هیثم بن عدی در کتاب “خوارج” خود آورده است نخستین کس که ابوموسی اشعری را برای حکمیت نامزد نمود، اشعث بن قیس بود. اهل یمن ـ کندیان ـ نیز از او تبعیت کرده و درباره او می‌گفتند: او مردم را از فتنه و جنگ برحذر می‌داشته است[۸۰]. علی(ع) فرمود: “شما هما‌ن‌هایی هستید که در ابتدای کار با من مخالفت ورزیدید ولی در این هنگام از من سرپیچی نکنید، رأی من نیست این کار را به موسی بسپاریم”. اشعث، زید بن حصین طائی و مسعر بن فدکی گفتند: به غیر او رضایت نمی‌دهیم، از آن جهت که ابوموسی بیش از این هم ما را از جنگ برحذر داشته بود. امیرالمؤمنین(ع) فرمود: “او مورد اعتماد من نیست، چرا که در جنگ جمل مردم را از یاری من باز داشت، او فرار کرده بود و من ما‌ه‌ها بعد به او امان دادم؛ این کار را به ابن عباس می‌سپاریم و او را بر می‌گزینیم”. آنها گفتند: چه تفاوتی می‌کند تو باشی یا ابن عباس؟ ما کسی را می‌خواهیم که نه از تو باشد و نه از معاویه و تو یا معاویه، هیچ یک از دیگری نزد او نزدیک‌تر نباشد. علی(ع) فرمودند: “پس مالک اشتر را برمی‌گزینیم. اشعث بن قیس گفت: “مگر کسی جز اشتر زمین را به آتش کشید، مگر تاکنون جز به فرمان اشتر کار کرده‌ایم”. علی(ع) فرمود: “مگر فرمان اشتر چه بوده است؟”. اشعث گفت: “حکم اشتر آن بود که همدیگر را از دم شمشیر بگذرانیم تا آنچه تو و او می‌خواهید همان شود”. علی(ع) فرمود: “پس جز به حکمیت ابوموسی تن در نمی‌دهید؟” اشعث گفت: “خیر”. علی(ع) فرمود: “هرچه می‌خواهید انجام دهید”[۸۱].

با اصرار اشعث، علی(ع) اجباراً تن به حکمیت ابوموسی داده و او را از نواحی شام فرا خواند و پیمان صلح به مدت یک سال تحت شرایطی خاص تنظیم شد[۸۲]. چون در پیمان‌نامه، از علی(ع) به عنوان امیرالمؤمنین یاد شده بود، ابوموسی اشعری به درخواست معاویه و عمروعاص، به امام علی(ع) گفت: “عنوان امیرالمؤمنین را از عهدنامه پاک کن”. چون این عنوان را پاک کردند، علی(ع) فرمود: “الله اکبر! شیوه‌ای در برابر شیوه‌ای و شبیهی در برابر شبیهی؛ به خدا قسم، رسول خدا در حدیبیه مرا نویسنده صلح‌نامه قرار داد که مشرکین گفتند: تو رسول خدا نیستی و ما به این امر شهادت نمی‌دهیم و باید در پیمان‌نامه نام خود و پدرت نوشته شود و رسول خدا(ص) چنان کرد؛ امروز هم با من همان شد که با رسول خدا(ص) شد”[۸۳].

آن‌گاه که عهدنامه نوشته شد، اشعث بن قیس با جمعی دیگر آنرا امضا کردند[۸۴]. از مالک اشتر خواستند تا آنرا امضا کند، مالک گفت: “دست راستم یارای نگارش ندارد و دست چپم نفعی ندهد، اگر در این صحیفه برای صلح یا ترک جنگ از من نامی نوشته شده باشد”. اشعث بن قیس گفت: “بیا شهادت بده و به آنچه در این عهدنامه نوشته شده اقرار کن، چون چاره‌ای نداری جز آنکه خواسته مردم را بپذیری”[۸۵]. مالک اشتر آنرا امضا نکرد و گفت: “من به آنچه امیرالمؤمنین علی(ع) رضایت دهد راضیم”. اما اشعث بن قیس خوشحال از این پیروزی، عهدنامه را گرفته برای مردم می‌خواند و آنرا به هر دو لشکر نشان می‌داد[۸۶]. چون به جماعتی از پرچمداران عراق از عشیره عنزه که حدود چهار صد تن زره به تن بودند، عبور کرد تا عهدنامه را برایشان بخواند، دو جوان به نام‌های جعد و معدان شعار لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ‌ سر دادند و بر صفوف لشکر شام حمله بردند، تا اینکه نزدیک چادر معاویه رسیدند و کشته شدند. سپس جنازه آنها را نزد قبیله مراد آوردند، صالح بن شقیق، رئیس طایفه مراد نیز بعد از خواندن اشعاری گفت: لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ‌. اشعث هم‌چنان که از کنار پرچم‌های طایفه بنی راسب می‌گذشت، عهدنامه را می‌خواند. مردی دیگر از این طایفه شعار فوق را سر داده گفت: «لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ‌»، ما راضی به این پیمان نبودیم و مردم را در دین خدا حاکم نمی‌دانیم و همین‌گونه چند قبیله دیگر به این مضمون سخن گفتند تا آنکه عروة بن ادیه، برادر مرداس بن ادیه تمیمی پیش آمد و زبان به اعتراض گشود و گفت: “آیا مردم را در دین خدا حاکم می‌سازید؟«لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ‌»، ای اشعث! پس چه شدند کشته‌های ما؟” و سپس شمشیر کشیده بر اشعث حمله برد اما ناموفق بود و فقط ضربه‌ای نه چندان کاری بر اسب وی فرو آورد. اشعث خدمت امیرالمؤمنین(ع) آمد و گفت: “پیمان‌نامه آتش بس را برای هر دو لشکر شام و عراق خواندم و همگان به آن رضایت دادند به جز قبیله بنی راسب و گروهی اندک غیر از ایشان که اظهار داشتند بدین عهد، رضایت نمی‌دهند. پس با اهل عراق و شامیان به سوی ایشان برو تا آنها را به قتل رسانیم”. علی(ع) گمان کرد ایشان گروهی اندک هستند اما ناگهان از هر گوشه و ناحیه‌ای مردم خروش برآوردند که «لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ‌»، ای علی! ما راضی نیستیم مردان در دین خدا حکم بدهند؛ فرمان خداوند است که معاویه و یارانش کشته شده یا فرمان ما را بر خویشتن قبول کنند، ما در پذیرش حکمیت دچار لغزش شده و به خطا رفتیم، (اینک که) امر بر ما آشکار گردیده، توبه می‌نماییم. ای علی! تو همچنان که ما توبه نمودیم، توبه کن و گرنه از تو نیز بیزاری می‌جوییم، همچنان که از معاویه بیزاری جستیم[۸۷].

ماجرای خوارج و اشعث

خوارج نهروان که زاییده ماجرای حکمیت بودند، پس از آنکه فهمیدند خطا رفته‌اند و باعث بقای معاویه شده‌اند، امام علی(ع) را در پذیرش داوری و صلح با معاویه محکوم کردند و سر به شورش برداشتند در حالی که خودشان این صلح را به امام تحمیل کرده بودند، اما وقتی در میان مردم شایع شد امام(ع) از حکمیت رجوع کرده و آنرا گمراهی دانسته است و اینک درصدد تهیه وسایل و تجهیزات برای نبردی دیگر با معاویه است، خوارج به کوفه برگشتند و دست در دست امیرالمؤمنین(ع) دادند و برای جنگ با معاویه آماده شدند.

حضرت امیر(ع) هم مشغول رتق و فتق امور و تشکیل و تنظیم سپاهی مجدد در انتظار تصمیم حکمین بود تا اینکه اشعث خدمت امام(ع) آمد و با طرح سؤالی از امام(ع)، مشکل جدیدی به وجود آورد و سبب فتنه مجدد و تفرقه خوارج شد و آن سؤال این بود که مردم می‌گویند: شما از پیمان خود برگشته و حکمیت را کفر و گمراهی انگاشته‌اید و انتظار بر انقضای مدت را خلاف می‌دانید. آیا این سخن صحیح است یا خیر؟ امیرمؤمنان(ع) با شنیدن این سخن اندیشید که توریه کند و نیروهای خوارجی که بازگشته‌اند را حفظ کند یا آنکه حقیقت را بازگو کند تا در آینده نقطه سیاهی در چهره تابناک حکومت علوی نقش نبندد، لذا تصمیم گرفت حق را بیان کند و توریه را کنار بگذارد اگر چه عواقب بدی به دنبال داشته باشد، لذا به وی فرمود: "هرکس تصور کرده من از پیمان تحکیم برگشته‌ام دروغ پنداشته و هرکس آنرا کفر و گمراهی می‌داند، خود گمراه است"[۸۸]. پس از بیان این حقیقت، خوارج که توبه کرده بودند و به کوفه بازگشته و همراه با امام(ع) برای جنگ با معاویه آماده شده بودند مجدداً به تردید افتادند و با شعار لا حکم الا الله، مسجد را ترک کردند و به اردوگاه حروراء[۸۹] بازگشتند[۹۰].

به راستی اگر اشعث این مرد چند چهره چنین مسئله‌ای را مطرح نمی‌کرد و درصدد کشف آن بر نمی‌آمد و امیرالمؤمنین(ع) ناچار به توضیح عقیده خود نمی‌شد و خوارج به تردید نمی‌افتادند و به همان ظن و گمان خود قناعت کرده و در خدمت امام(ع) پس از پایان جریان حکمیت به جنگ با معاویه می‌رفتند، نه تنها ماجرای خوارج به وقوع نمی‌پیوست و در نتیجه موقعیت تصمیم‌گیری ابن ملجم نگون بخت برای قتل امیرالمؤمنین(ع) پیش نمی‌آمد. بلکه ضربه شدیدی به سپاه معاویه وارد می‌شد و این همه ظلم و تعدی و انحراف از خلافت اسلامی پیش نمی‌آمد.

بدین ترتیب، امام مجبور شد ابتدا این فتنه را از بین ببرد و سپس با معاویه مقابله کند اما افرادی مانند اشعث دست از مخالفت و آزار و اذیت امام برنداشتند[۹۱].

برخی از آزارهای اشعث نسبت به امام علی(ع)

  1. وقتی سپاه امام در پی کارشکنی افرادی چون اشعث به کوفه بازگشت، مردی به امام(ع) گفت: “چرا مردم را برای جهاد کوچ نمی‌دهی و با معاویه و کفار نمی‌جنگی؟”. حضرت ایستاد و فرمود: “شما را به جهاد امر کردم، حرکت نکردید، به جنگ خواندم، دعوت مرا نپذیرفتید. شما حاضرانی هستید غایب صفت، زندگانی هستید مرده سیرت و کرهایی هستید سنگین گوش”. اشعث بن قیس گفت: “چرا مانند عثمان بن عفان عمل نکردی که در خانه خود بنشینی، تا از هرچه پیش آید استقبال کنی؟” امام(ع) فرمود: “پناه می‌برم به خدا از این پیشنهاد تو، فرزند قیس! آنچه عثمان انجام داد برای کسی است که بیّنه و برهانی در دست ندارد ولی من چگونه می‌توانم آنرا مرتکب شوم با آنکه دلیل و برهان خدایی دارم و حق با من است. به خدا قسم، آنکه نیروی دفاع از دشمن دارد و با این حال، دشمن را بر جان خویش مسلط ساخته تا پوستش را بکنند و گوشتش را قطعه قطعه نمایند و استخوانش را خرد کنند و او را بکشند، گناهی بزرگ را مرتکب شده و دارای قلبی ضعیف و اراده‌ای سست است و او کسی خواهد بود مانند تو”. اشعث، خشم آلوده و غضبناک گفت: “از وقتی به عراق آمده‌ای، در تمام سخنرانی‌هایت گفتی من شایسته‌ترین مردم و از زمان رحلت پیامبر همیشه مظلوم بوده‌ام، چرا موقعی که با خلیفه اول و دوم و سوم بیعت می‌کردند، شمشیر نکشیدی و حق خویش را مطالبه نکردی؟”. امام(ع) فرمود: “آن موقعی که مرا از حق مسلم محروم ساختند، علت خانه نشستن من، ترس و فرار از مرگ نبود، علت قیام نکردن من، دستور پیامبر بود که از آنچه پس از او به وقوع پیوست، خبر داده بود و یقین من پس از آنچه دیدم و مشاهده کردم بیشتر از قبل از آن نبود، بلکه یقین و ایمان به فرمایش رسول خدا(ص) بیشتر است از آنچه دیدم. من به پیامبر(ص) گفتم: در این پیش‌آمدها چه وظیفه‌ای دارم؟ پیامبر(ص) فرمود: “اگر برای اقامه حق و دین و سنت، یاورانی داشتی، قیام کن و حق خود را بستان و گرنه دست نگهدار و خونت را حفظ نما”. چون پیامبر درگذشت و مردم با ابوبکر بیعت کردند، قسم یاد کردم تا قرآن را جمع نکرده‌ام جز برای نماز، عبا به دوش نیفکنم و هم‌چنین کردم. بعد از آن فاطمه دختر پیامبر را برداشته، دست حسن و حسین را گرفتم به خانه‌های مهاجرین و اهل بدر و و آنان که سابقه‌ای در اسلام داشتند رفتم و ایشان را متوجه حق خویش نموده و به یاری‌طلبیدم ولی به جز چهارتن ـ سلمان، ابوذر، مقداد و زبیر ـ دعوت مرا اجابت نکردند و از افراد خاندانم کسی را نداشتم که بدان وسیله پشتم قوی شود و مرا یاری نماید. عمویم حمزه در جنگ احد کشته و برادرم جعفر در غزوه موته شهید شد و تنها دو نفر ـ عباس و عقیل ـ برای من مانده بودند و لذا مغلوب و مقهور شدم”[۹۲].
  2. بیعت با سوسمار: اشعث به همراه جریر بن عبدالله بجلی و جمعی دیگر، از یکی از تپه‌های کوفه عبور می‌کردند، دیدند سوسماری پیش روی ایشان می‌دود. این دو گفتند: ای سوسمار! دستت را بیاور تا به عنوان خلافت با تو بیعت نماییم. علی(ع) گفتار آنها را شنید و در این باره فرمود: “اینها کسانی هستند که در روز قیامت، در حالی که پیشوای آنها سوسماری خواهد بود محشور می‌شوند”[۹۳].
  3. اشعث؛ باقی‌مانده قوم ثمود: شیوه عمر بن خطاب این‌گونه بود که اعراب را به خود نزدیک کرده و از موالی دوری می‌کرد ولی برخلاف او امیرالمؤمنین(ع) به موالی مایل‌تر و مهربان‌تر بود. عرب‌ها این موالی را که در کوفه ساکن شده و اسلام آورده بودند و بیشتر در اطراف امام گرد آمده بودند، اعراب بادیه‌نشین (عجم‌های سرخ چهره) نامیده بودند. روزی اشعث وارد مسجد شده، دید اغلب اطرافیان امام(ع) موالی هستند. به امام گفت: “یا امیرالمؤمنین! بیشتر از ما این سرخ چهره‌ها اطراف شما را گرفته‌اند”. امام(ع) از گفته او سخت برآشفت و با تندی فراوان کلماتی چند بر زبان رانده و او را باقیمانده قوم ثمود خطاب کرده و فرمود: “چه شده‌ای ثمودی؟” وقتی اشعث سرش را بلند کرد، امام مشتی ریگ برداشته به صورت او پاشید، چنان‌که صورت او را خون‌آلود نمود و فرمود: “نابود شوی، نابود”. اشعث به سرعت فرار کرد[۹۴].
  4. تهدید علی(ع) به مرگ: قیس بن ابی حازم گوید: اشعث بن قیس به خاطر چیزی نزد علی(ع) رفت ولی قنبر، غلام حضرت مانع او شد. اشعث سیلی محکمی به صورت قنبر زد که بینی او را خونین ساخت و سر و صدای آن دو بلند شد. در این حال حضرت از خانه بیرون آمد و فرمود: “ای اشعث! چرا دست از ما بر نمی‌داری” و با تندی با او برخورد کرد. او به طور پوشیده به کشتن حضرت اشاره کرد و امام را به مرگ تهدید نمود. امام(ع) به او فرمود: “مرا به مرگ تهدید مکن که از مرگ پروایی ندارم” و به اصحاب خویش فرمود غل و زنجیر بیاورند تا او را در زنجیر کند ولی اصحاب خواستار عفو اشعث شدند و حضرت از او درگذشت[۹۵].[۹۶]

اشعث و مشارکت در قتل امام علی(ع)

عبدالرحمان بن ملجم در شب هفدهم ماه رمضان وارد کوفه شد، با یاران هم‌کیش خود دیدار کرد ولی مقصود خود را از آمدن به کوفه پنهان می‌داشت. او با خوارج دیدار می‌کرد و آنها نیز به دیدار وی می‌آمدند تا وقتی که به دیدار جمعی از قبیله تیم الرباب رفت. در این ملاقات، دختری از این قبیله به نام قطام را دید که علی(ع) پدر و برادرش را در نهروان کشته بود. ابن ملجم به او علاقه‌مند شد و از او تقاضای ازدواج کرد. قطام گفت: “به ازدواج تن در نمی‌دهم تا مهرم معین شود”. عبدالرحمان گفت: “آنچه بخواهی می‌پردازم”. قطام گفت: “سه هزار درهم یا دینار و قتل علی بن ابی‌طالب”. عبدالرحمان بن ملجم گفت: “به خدا قسم، جز قتل علی بن ابی‌طالب چیزی مرا به این دیار نکشانیده است و خواسته تو را برآورده می‌سازم”.

ابن ملجم بعد از این دیدار، به ملاقات شبیب بن بجره اشجعی رفته و مقصود خویش را از آمدن به کوفه با وی در میان نهاد و از وی تقاضا کرد در قتل علی(ع) به او کمک کند. شبیب پذیرفته و قول مشارکت داد. در شبی که عبدالرحمان تصمیم داشت امام را به قتل برساند، اشعث بن قیس تا نزدیک طلوع فجر در مسجد با وی مشغول گفتگو بود. نزدیک صبح، اشعث به عبدالرحمان رو کرد و گفت: “تا سپیده صبح تو را رسوا نکرده است برخیز”؛ عبدالرحمان و شبیب در مقابل کوچه‌ای که علی بن ابی‌طالب از آن خارج می‌شد، کمین کردند.

امام حسن بن علی(ع) می‌فرماید: “سحرگاه به دیدار پدرم رفتم، کنار وی نشستم، حضرت به من فرمود: "دیشب بیدار بودم تا اهل خانه را بیدار نمایم ولی لحظاتی چند هم‌چنان که نشسته بودم به خواب رفتم، پس رسول خدا را در این حال دیدم. گفتم: یا رسول الله، چه سختی‌ها که از امت شما ندیدم، فرمود: "ایشان را نفرین کن"، گفتم: خدایا! برای من افرادی از اینها بهتر و برای ایشان بدتر از من را قرار بده”. در این گفتگو بودیم که ابن بناح مؤذن داخل شد و گفت: "وقت نماز است، الصلاة". دست علی(ع) را گرفتم و او ایستاد. ابن بناح از جلو و من از پشت سرش به راه افتادیم. چون از در خارج شد، فرمود: «أَيُّهَا النَّاسُ! الصَّلَاةَ الصَّلَاةَ» و به عادت هر روز خود هنگام خارج شدن، مردم را بیدار می‌کرد. در این حال، دو مرد راه ایشان را بستند. کسانی که حاضر بودند گفتند: برق شمشیری را دیدیم و شنیدیم گوینده‌ای می‌گفت: فرمان از آن خداوند است نه از آن تو ای علی لِلَّهِ الْحُكْمُ، لَا لَكَ يَا عَلِيُّ و شمشیر دومی را هم دیدیم که هر دو با هم فرود آمدند. شمشیر عبدالرحمان بن ملجم پیشانی تا روی سر حضرت را شکافته به مخ رسید و شمشیر شبیب بر طاق برخورد و کارگر نیفتاد. در این حال علی را دیدم که می‌فرمود: “آن مرد فرار نکند”. مردم از اطراف بر ایشان هجوم آوردند، شبیب فرار کرد، ولی عبدالرحمان دستگیر شد و او را نزد علی(ع) آوردند. امام(ع) در همان حال درباره او سفارش نموده و فرمان داد برایش طعام خوش‌مزه و رختخواب نرم فراهم بسازید، اگر زنده ماندم خود درباره خون وی سزاوارترم که ببخشم یا قصاص نمایم و اگر از دنیا رفتم او را به من ملحق سازید تا نزد پروردگارم با وی به مخاصمه بپردازم. ام‌کلثوم، دختر علی(ع) فرمود: “ای دشمن خدا! امیرالمؤمنین را کشتی؟” عبدالرحمان گفت: فقط پدر تو را به قتل رسانیدم نه امیر مؤمنان را. ام‌کلثوم فرمود: “امید دارم امیرالمؤمنین زنده بماند”. عبدالرحمان گفت: “پس چرا گریه می‌کنی؟ به خدا قسم، شمشیرم را یک ماه تمام به زهر آغشته ساختم، اگر خلاف نظر من عمل کرده باشد خدا نابودش سازد”. در همان شب حادثه که علی(ع) ضربت خورد، اشعث بن قیس فرزند خود قیس را فرستاده و به او گفت: “برو ببین امیرالمؤمنین در چه حالی است”. قیس رفت و بازگشت و چنین گزارش داد: “او را دیدم در حالی که دو چشمش به گودی سرش فرو رفته بود”. اشعث گفت: “به خداوند کعبه، همانند دو چشم کسی که به هلاکت نزدیک است”.

راوی می‌گوید: علی(ع) شب جمعه و شنبه را زنده بود و شب یکشنبه بیست و یکم ماه رمضان سال چهلم هجری درگذشت[۹۷][۹۸].

همکاری اشعث با معاویه پس از شهادت امام(ع)

بدطینتی و خبث باطنی اشعث همواره او را وا می‌داشت که در هر فرصتی به حکومت و خلافت خاندان پیامبر(ص) ضربه‌ای وارد سازد. لذا او در عصر کوتاه خلافت امام حسن(ع) دست از توطئه برنداشت و نامه‌ای به معاویه نوشت و با او ارتباطی سری و محرمانه برقرار کرد، اما دیگر اجل به او مهلت نداد و در سن ۶۳ سالگی، در سال چهلم قمری، چهل روز پس از شهادت امیرالمؤمنین(ع) و یا در سال ۴۲ قمری از دنیا رفت و جهان اسلام را از کردار خرابکارانه و منافقانه‌اش آسوده ساخت[۹۹].[۱۰۰]

اشعث از نگاه خود و دیگران

درباره اشعث بن قیس، شخصیت جنجالی صدر اسلام، با توجه به موقعیت اجتماعی‌اش، گاه خود او و گاه دیگران قضاوت و نقدهایی بیان داشته‌اند که به بعضی از این موارد اشاره می‌شود:

  1. او خود به ارتداد خویش از دین اسلام اقرار نموده است. اسماعیل بن خالد گوید: در تشییع جنازه‌ای با اشعث بن قیس و جریر حضور داشتم. اشعث، جریر را مقدم داشته، گفت: "او مرتد نگشته، ولی من مرتد شده بودم"[۱۰۱].
  2. مرثیه سرایی در مرگ مرتدان: بعد از آنکه ابوبکر او را بعد از ارتدادش بخشید و خواهر خویش را به عقد وی در آورد، اشعث باز هم از مرگ یاران مرتد خویش سخت افسرده خاطر بود و در مرگ آنها مرثیه سرائی می‌کرد؛ یارانی چون بشیر بن اروح و کسانی که در نجیر به فرمان ابوبکر و به دست زیاد بن لبید بیاضی و عکرمة بن ابی جهل کشته شده بودند. شعبی می‌گوید: ابوبکر اسیران نجیر را در برابر هر نفر چهارصد درهم، به اهل‌شان بازگردانید. اشعث بن قیس از تجار مدینه قرض گرفته و فدیه ایشان را ادا کرد و سپس قرض تجار را پرداخت و او بود که بر بشیر بن اروح که همراه کندیان به محضر رسول خدا(ص) رسید و سپس مرتد شده بود و هم بر کسانی که در هنگام تصرف دژ نجیر به قتل رسیدند[۱۰۲].

انحراف اخلاقی و ایمانی اشعث

اشعث همان‌گونه که در امور سیاسی مرتکب انحراف‌های مختلف گردید، در امور اخلاقی و ایمانی نیز مرتکب انحراف‌هایی شده است که سه نمونه آنرا ذکر می‌کنیم:

  1. ابو الفرج اصفهانی از موسی بن ابی نعمان نقل می‌کند: اشعث بر در خانه حضرت علی(ع) آمد و اجازه ورود خواست، قنبر که حاجب و دربان حضرت بود، مانع ورود او شد، اما اشعث اصرار کرد باز قنبر مانع شد، در این هنگام اشعث چنان با مشت ضربه‌ای به بینی قنبر زد که از آن خون جاری شد، امیرالمؤمنین(ع) که متوجه درگیری اشعث و قنبر شد، بیرون آمد و فرمود: "ای اشعث، مرا با تو چه کار؟ به خدا سوگند، آن‌گاه که اسیر دست برده ثقیف (حجاج بن یوسف ثقفی) شوی، از ظلم او موهای بدنت راست خواهد شد. (یعنی امروز آنقدر ـ از عدل من ـ جرأت پیدا کرده‌ای که غلام مرا بدون گناه می‌زنی و بینی او را خون آلود می‌کنی ولی منتظر آن روزی باش که مرد ثقیف بر شما حکومت کند)"[۱۰۳]؛
  2. از دیگر موارد انحراف ایمانی و اخلاقی اشعث، آزار و اذیت امیرالمؤمنین(ع) است. در تاریخ به نقل از امام حسن مجتبی(ع) آمده است: اشعث پس از ماجرای خوارج در شهر کوفه بالای بام خانه خود مناره‌ای ساخته بود و اوقات نماز هرگاه صدای اذان را از مسجد جامع کوفه می‌شنید، بالای مأذنه خود می‌رفت و با صدای بلند به امیرمؤمنان(ع) خطاب می‌کرد و می‌گفت: "ای مرد، تو بسیار دروغگو و ساحری!"[۱۰۴] او با این سخن، کفر خود را ثابت می‌کرد، اما حضرت علی(ع) در مقابل این جسارت ناجوانمردانه، به خاطر روح بلند و عدالت گستریش، هرگز وی را مؤاخذه نکرد و کیفر نداد بلکه تنها به یک جمله که عاقبت ذلت بار او را نشان می‌داد اکتفا کرد و فرمود: او «عُنُقَ النَّارِ» است، وقتی از حضرت سؤال کردند: عنق النار یعنی چه؟ فرمود: "اشعث هنگام مردنش آتشی از آسمان می‌آید و او را می‌سوزاند و او را دفن نمی‌کنند مگر اینکه همچون زغال سیاه خواهد بود". امام مجتبی(ع) فرمود: "آری، او به هنگام مرگ چنین شد ـ و با صورتی سیاه و سوخته به خاک سپرده شده ـ"[۱۰۵].
  3. از دیگر نقاط ضعف اشعث این بود که وقتی امیرالمؤمنین(ع) از وی و جمعی دیگر از اصحاب خواست شهادت دهند که در غدیر خم شاهد بودند و رسول خدا(ص) فرمودند: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاَهُ فَهَذَا عَلِيٌّ مَوْلاَهُ اَللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاَهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ»؛ جمعی از اصحاب از جمله: ابوایوب انصاری، خزیمة بن ثابت و... برخاستند و شهادت دادند. به قولی چهار نفر از اصحاب مثل: اشعث بن قیس، انس بن مالک، خالد بن یزید بجلی و براء بن عازب کتمان حقیقت کردند و حاضر نشدند شهادت دهند؟ لذا امیرالمؤمنین(ع) در حق آنان نفرین کرد و اشعث مبتلا به کوری شد و انس بن مالک مبتلا به برص[۱۰۶] گردید و...[۱۰۷]. جابر بن عبدالله انصاری در ادامه و بعد از نقل حدیث فوق می‌افزاید: به خدا سوگند انس بن مالک را دیدم که مبتلا به برص شد و هر چه عمامه بر سر می‌گذاشت تا برص پوشیده گردد، نمی‌شد و اشعث بن قیس را دیدم در حالی که چشمانش کور شده بود، به طوری که خودش میگفت: خدا را شکر که به دعای امیرالمؤمنین(ع) کور شدم و مرا به عذاب آخرت نفرین ننمود[۱۰۸].[۱۰۹]
  4. اسراف‌کاری: اشعث در زندگی شخصی خویش مردی مسرف بوده است. نواده او قیس بن محمد بن اشعث گوید: “او زمانی که به امر عثمان، استاندار آذربایجان بود یکبار بر چیزی قسم خورد و بعد از آن پانزده هزار درهم برای کفاره قسم خویش پرداخت”[۱۱۰][۱۱۱].
  5. فریب‌کاری: سعید بن قیس همدانی از همراهی امام علی(ع) در بصره (جنگ جمل) سرباز زده بود. امام بعد از ورود به کوفه او را سرزنش کردند و او وعده همکاری داد. حضرت قصد داشتند از او دلجویی نمایند و به نقل ابن جوزی[۱۱۲]، ام عمران، دختر وی را برای فرزند خویش امام حسن(ع) خواستگاری نمود. سعید از امام علی(ع) برای مشورت با همسرش مهلتی تقاضا کرد و از محضر امام(ع) مرخص شد. اشعث که از این ماجرا خبردار شده بود به دیدار سعید بن قیس رفته، به او گفت: “اگر این کار صورت پذیرد، امام حسن(ع) بر او افتخار کرده، خواهد گفت: من فرزند رسول خدا(ص) و پسر امیرالمؤمنیم، در حالی که دختر تو این فضیلت را ندارد. ولی می‌خواهی او را به همسری کسی دهی که با او برابر باشد؟”. سعید پرسید: او کیست؟ اشعث گفت: “فرزندم محمد (از ام فروه، خواهر ابوبکر و عمه عایشه)”. سعید با عجله و بدون تأمل پذیرفته، گفت: “دخترم را به فرزند تو تزویج نمودم”. پس از آن، اشعث با عجله به محضر امام(ع) رسیده، گفت: “آیا برای (امام) حسن خواستگاری کرده‌ای؟” امام علی(ع) فرمود: “آری”. اشعث گفت: “آیا دختری شریف‌تر از نظر خانواده و بزرگوار‌تر از نظر نسب و زیباتر از نظر جمال و فزون‌تر از نظر مال به شما معرفی نمایم؟”. امام(ع) فرمود: “او کیست؟” اشعث گفت: “دخترم جعده”. امام علی(ع) فرمود: “در این باره قبلاً با مردی ـ سعید بن قیس ـ گفتگو نموده‌ام”. اشعث گفت: “ولی آن‌چه شما درباره‌اش گفتگو کردید، میسر نیست”. امام علی(ع) فرمود: “او مهلت خواست تا با همسر خویش مشورت کند”. اشعث گفت: “او دخترش را به عقد پسر من درآورد”. امام(ع) فرمود: “چه زمانی؟” اشعث گفت: “قبل از آنکه خدمت شما برسم”. بعد از این گفتگو امام(ع) نظر امام حسن(ع) را درباره دختر اشعث پرسید و از او خواستگاری نمودند. سعید بن قیس همدانی از اینکه دختر خویش را به عقد محمد بن اشعث درآورد، سعادت بزرگی را از دست داد اما دریافت که کندی یک چشم، او را فریب داده است، لذا او را به شدت سرزنش کرده، گفت: “ای اعور (یک چشم)! تو مرا فریب دادی!” اشعث گفت: “نه، تو آن احمقی بودی که راجع به فرزند رسول خدا(ص) مهلت مشورت خواستی”. سپس با عجله تمام مقدمات عروسی را فراهم نموده و از منزل خویش تا منزل امام(ع) فرش گسترد و عروس را به خانه امام(ع) برد؛ به این امید که به مردم بگوید اگر یک دخترم، همسر عمرو بن عثمان است که بر امام خروج کرده، دختر دیگرم عروس امیرالمؤمنین(ع) است[۱۱۳][۱۱۴][۱۱۵].
  6. نفاق: اشعث بن قیس با آنکه در زمره اصحاب امیرالمؤمنین علی(ع) بود، از جمله منافقان در دوران خلافت آن حضرت به شمار می‌رفت؛ همانند عبدالله بن ابی بن سلول که هر دو از سرکردگان نفاق در دوران خویش بودند[۱۱۶][۱۱۷].

نیرنگ‌بازی اشعث برای جاه و مقام

از اقوال تاریخی چنین استنباط می‌شود که اشعث بارها در طمع جاه و مقام نزد امام رفته و از ترفندهایی استفاده کرده است. امام(ع) در خطبه ۲۱۵ نهج البلاغه در این مورد می‌فرماید: و شگفت‌تر از این، آن مردی (اشعث بن قیس کندی) است که شب هنگام با ظرفی سربسته نزد من آمد و در آن معجونی بود که همواره از آن بیزار بوده‌ام، گویی به زهر مارش عجین کرده بودند. گفتم: این هدیه است یا زکات یا صدقه. اگر زکات یا صدقه است بر ما خاندان پیامبر حرام است. گفت: نه این است و نه آن، هدیه‌ای است. گفتم: مادرت به عزایت بگرید، آیا از راه دین خدا به فریب من آمده‌ای، آیا در خردت نقصانی پدید آمده یا دیوانه شده‌ای یا سفیه گشته‌ای یا هذیان می‌گویی. به خدا سوگند، اگر همه هفت اقلیم عالم و هر چه را که زیر آسمان است به من دهند تا نافرمانی خدا کنم، آن قدر که پوست جوی را از مورچه‌ای بربایم، نپذیرم. این دنیا شما برای من از برگی، که ملخی می‌خاید، حقیرتر است. علی را با نعمتی که روبه زوال دارد و لذتی که پایدار نمی‌ماند، چه کار! از اینکه خردم به خواب بی‌خبری رود یا به زشتی لغزشی مبتلا شوم، به خدا پناه می‌برم و از او یاری می‌جویم[۱۱۸].[۱۱۹]

از کلام امام این‌گونه استفاده می‌شود که اشعث با هدیه سعی در فریب امام داشته است و امام با سخنان قاطع خود، خروج از دایره حق و عدالت را حتی در برابر کم‌اهمیت‌ترین مخلوقات نیز جایز نمی‌داند. اشعث به‌هیچ‌روی مورد اعتماد امام نبود، تا آنجا که در نهج البلاغه آن‌گاه که بر کلام امام(ع) اعتراض کرد و گفت: "ای امیرمؤمنان، این سخن بر ضدّ تو است نه به نفعت"، امام نگاهی تند به او کرد و فرمود: تو چه می‌فهمی که چه چیز به ضرر یا سود من است. نفرین خدا و نفرین‌کنندگان بر تو باد، دروغ‌باف پسر دروغ‌باف، منافق کافر زاده، در بی‌عقلی تو همین بس که دو بار اسیر شدی: یک بار در حال کفر و دیگر بار در اسلام. مال و تبارت هم موجب نجات تو نشد. آری، آن‌کس که برای دشمن جاسوسی کند و خاندان خویش را به کشتن دهد، سزاوار خشم و دشمنی نزدیکان و بی‌اعتمادی غریبگان خواهد بود[۱۲۰][۱۲۱].

اشعث و مرد یهودی

اشعث می‌گوید: میان من و مردی یهودی بر سر زمینی معامله‌ای شد ولی او حق مرا انکار می‌کرد. او را برای محاکمه خدمت پیامبر(ص) بردم. حضرت فرمود: “دلیلی بر این ادعای خویش داری؟”، گفتم: نه، پس حضرت به مرد یهودی فرمود: “آیا قسم می‌خوری؟”، گفتم: یا رسول الله! اگر او قسم بخورد مال را خواهد ربود، در این حال این آیه نازل شد: ﴿إِنَّ الَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَأَيْمَانِهِمْ ثَمَنًا قَلِيلًا[۱۲۲][۱۲۳]. ابن وائل گوید: “اشعث به ما گفت این آیه درباره من نازل شده است”[۱۲۴][۱۲۵].

موافقت همگان بر لعن اشعث

اشعث در زندگانی شصت و سه ساله خود آن‌چنان رفتاری داشته که کمتر کسی مانند او در تاریخ مورد لعن واقع شده است. مسلمین و کفار و اسیران قبیله‌اش همواره او را لعنت می‌کردند[۱۲۶][۱۲۷].

فرزندان اشعث

اشعث، خواهر ابوبکر ام فروه را به همسری خود درآورد و از او دو فرزند به دنیا آورد: یک پسر به نام محمد و یک دختر به نام جعده، که هر کدام به نوعی به اسلام ضربه زدند. جعده به همسری سبط اکبر رسول خدا(ص) یعنی به همسری حسن بن علی(ع) درآمد و عاقبت حضرت را به زهر جفا به شهادت رساند[۱۲۸] و محمد بن اشعث نیز در ماجرای دست‌گیری مسلم بن عقیل و هانی بن عروه (دو یار بزرگوار امام حسین(ع)) دست داشت که به شهادت این دو عزیز انجامید و در کربلا هم با لشکر ابن سعد همراه شد و در خاموش کردن مشعل هدایت و چراغ فروزان انسانیت ابا عبدالله الحسین(ع) کوشید. بدین‌سان، اشعث و فرزندانش به سرانجامی ناپسند و توأم با ذلت و خواری دچار شدند و با پستی و خواری مردند[۱۲۹]

سرانجام اشعث بن قیس

اشعث بن قیس در سن شصت و سه سالگی[۱۳۰] و در سال ۴۲ یا چهل هجری[۱۳۱]، چهل روز بعد از شهادت امام علی(ع) در کوفه درگذشت[۱۳۲] و در خانه خویش مدفون شد[۱۳۳]. گفته شده، امام حسن(ع) بر او نماز گزارد[۱۳۴] ولی امام حسن(ع) در سال ۴۲ هجری در کوفه نبوده و در مدینه به سر می‌برد[۱۳۵][۱۳۶].

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. التهذیب: ج۸، ص۲۴۸، ح ۸۹۶.
  2. التهذیب: جلد ۸، حدیث ۸۹۶ و۸۹۷؛ الاستبصار: جلد ۴، حدیث ۶۵ و۶۳
  3. التهذیب: جلد ۸، حدیث ۸۹۶ و۸۹۷؛ الاستبصار: جلد ۴، حدیث ۶۵ و۶۳
  4. التهذیب: جلد ۸، حدیث ۸۹۶ و۸۹۷؛ الاستبصار: جلد ۴، حدیث ۶۵ و۶۳
  5. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۹، ص۱۱۹.
  6. الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۲۳۹.
  7. فتوح البلدان، بلاذری، ج۱، ص۱۰۹.
  8. تاریخ مدینه دمشق،‌ابن عساکر، ج۹، ص۱۱۸؛ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۱۱۸.
  9. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۶.
  10. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۶؛ بغیة الطلب فی تاریخ حلب،‌کمال الدین عمر بن احمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۹۳؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۹، ص۱۱۹.
  11. حضرموت، ناحیه وسیعی است در شرق عدن. نزدیک دریاست و اطراف آن شن‌زار می‌باشد. به سرزمین احقاف مشهور بوده و قبر حضرت هود(ع) در این سرزمین واقع شده است (الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۲۳۹؛ معجم البلدان، بلاذری، ج۲، ص۲۷۰).
  12. دایرة المعارف بزرگ اسلامی، جمعی از نویسندگان، ج۹، ص۴۸.
  13. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۶.
  14. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۶.
  15. افشار، محمد تقی، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۳۲۷؛ ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۱۸۶؛ محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۸۲۹.
  16. معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۲، ص۲۷۰.
  17. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۱، ص۲۲ و ۳۲۸؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۲۰۰؛ بغیة الطلب فی تاریخ حلب، احمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۲۹.
  18. سیرت رسول الله(ص)، قاضی ابرقوه، ج۲، ص۱۰۳۸؛ المنتظم، ابن جوزی، ج۳، ص۳۸۲.
  19. سیرت رسول الله(ص)، قاضی ابرقوه، ج۲، ص۱۰۳۸.
  20. الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۱، ص۱۳۴. آکل المرار، پادشاهی بود در عرب که عرب برای افتخار ورزیدن، خود را به او منتسب می‌کرد. این سخن را به این دلیل گفت که عباس، عموی پیامبر، در جاهلیت بازرگانی داشت و چون به قبیله کنده رسید و نسب خود را گفت، ایشان از او به بهترین وجه پذیرایی کردند (سیرت رسول الله(ص)، قاضی ابرقوه، ج۲، ص۱۰۳۹).
  21. معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۲، ص۲۷۰؛ بغیة الطلب فی تاریخ حلب، کمال الدین عمر بن أحمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۹۰۰.
  22. افشار، محمد تقی، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۳۲۸؛ ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۱۸۶.
  23. مسند احمد، احمد بن حنبل، ج۱، ص۲۶؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۲۵۴.
  24. سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۲۵۹.
  25. افشار، محمد تقی، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۳۳۰؛ ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۱۸۶؛ محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۸۲۹.
  26. تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۳۰۱.
  27. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۷.
  28. تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۳۰۱.
  29. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۷.
  30. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۱۱.
  31. فتوح البلدان، بلاذری، ج۱، ص۱۱۰.
  32. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۱۱.
  33. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۷-۱۳۸.
  34. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۱۱.
  35. تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۳۰۴؛ الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۴۹.
  36. الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۴۹.
  37. بغیة الطلب فی تاریخ حلب، عمر بن احمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۹۰۷؛ آفرینش و تاریخ، مطهر بن طاهر مقدسی (ترجمه: شفیعی کدکنی)، ج۲، ص۸۴۱.
  38. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۱، ص۱۰-۱۱.
  39. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۸.
  40. اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۱۱۸؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۳۹.
  41. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۱۲؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۸۲.
  42. افشار، محمد تقی، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۳۳۱؛ ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۱۸۷؛ محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۸۲۹.
  43. فتوح البلدان، بلاذری، ج۱، ص۱۴۱؛ اسد الغابة، ابن اثیر، ج۱، ص۱۱۸.
  44. بغیة الطلب فی تاریخ حلب، عمر بن احمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۹۴؛ اسد الغابة، ابن اثیر، ج۱، ص۱۸۱.
  45. معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۵، ص۳۱۳؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۳۸۴.
  46. افشار، محمد تقی، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۳۳۴.
  47. الاخبار الطوال، دینوری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۱۴۹.
  48. معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۱، ص۱۲۹.
  49. افشار، محمد تقی، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۳۳۵؛ محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۸۲۹؛ دانشنامه نهج البلاغه، ج۱، ص ۱۰۶.
  50. رجال طوسی، ص۳۵.
  51. اسد الغابه، ج۱، ص۹۸؛ الاصابه، ج۱، ص۸۸ و سیر اعلام النبلاء،ج۳، ص۳۷۳.
  52. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۱۸۸-۱۸۹.
  53. فتوح البلدان، بلاذری، ج۱، ص۲۰۷.
  54. الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری (ترجمه: طباطبایی)، ص۴۵۶.
  55. الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری (ترجمه: طباطبایی)، ص۱۲۱.
  56. الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ص۴۵۷.
  57. الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ص۴۵۷.
  58. الفتوح، ابن اعثم، ج۲، ص۵۰۴.
  59. افشار، محمد تقی، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۳۳۵؛ ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۱۸۹-۱۹۰؛ دانشنامه نهج البلاغه، ج۱، ص ۱۰۶-۱۰۷.
  60. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۸۹.
  61. الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری (ترجمه: طباطبایی)، ص۱۳۶.
  62. الاخبار الطوال، دینوری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۲۰۹.
  63. ر.ک: وقعه صفین، ص۱۶۰-۱۶۷.
  64. پیکار صفین، نصر بن مزاحم (ترجمه: اتابکی)، ص۲۲۷-۲۲۹ (با اندکی تصرف).
  65. بغیة الطلب فی تاریخ حلب، عمر بن احمد بن ابی جواده، ج۱، ص۳۱۷.
  66. پیکار صفین، نصر بن مزاحم (ترجمه: اتابکی)، ص۵۵۹؛ الاخبار الطوال، دینوری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۲۳۲.
  67. افشار، محمد تقی، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۳۳۸؛ ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۱۹۱-۱۹۲.
  68. موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۷۷.
  69. الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ص۵۵۶.
  70. پیکار صفین، نصر بن مزاحم (ترجمه: اتابکی)، ص۵۵۹؛ الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ج۲، ص۶۵۲؛ الاخبار الطوال، دینوری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۲۳۲.
  71. وقعة صفین، نصر بن مزاحم (ترجمه: اتابکی)، ص۵۵۹؛ الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ج۲، ص۶۵۲؛ اخبار الطوال، دینوری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۲۳۲.
  72. الاخبار الطوال، دینوری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۲۳۲؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۲۵۲.
  73. افشار، محمد تقی، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۳۳۹؛ ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۱۹۲-۱۹۳؛ دانشنامه نهج البلاغه، ج۱، ص ۱۰۸.
  74. تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۱۰۱.
  75. الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ج۲، ص۶۷۰؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۲۵۴.
  76. تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۱۰۱.
  77. الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ج۲، ص۶۷۴.
  78. الفتوح، ابن اعثم کوفی (ترجمه: مستوفی هروی)، ج۲، ص۶۸۳.
  79. افشار، محمد تقی، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۳۴۲.
  80. البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۷، ص۳۷۷.
  81. تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: پاینده)، ج۶، ص۲۵۶۶-۲۵۶۷.
  82. برای اطلاع یافتن از متن صلح نامه، ر.ک: البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۷، ص۲۷۶-۲۷۷.
  83. وقعة صفین، نصر بن مزاحم، ص۵۰۸؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۵۲.
  84. بغیة الطلب فی تاریخ حلب، عمر بن احمد ابی جواده، ج۱، ص۳۱۶؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۷، ص۳۷۸.
  85. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۲۶۲.
  86. البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۷، ص۳۷۸.
  87. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۲۳۶-۲۳۸.
  88. «من زعم انی رجعت عن الحکومه فقط کذب، و من راها ضلالا فقد ضل»
  89. حروراء همان محلی است که جنگ نهروان واقع شد.
  90. ر.ک: شرح ابن ابی الحدید، ج۲، ص۲۷۸.
  91. افشار، محمد تقی، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۳۴۳؛ ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص193-195.
  92. کتاب سلیم بن قیس، سلیم بن قیس هلالی، ص۲۱۳-۲۲۰ (با اندکی تصرف).
  93. الخرائج و الجرائح، قطب راوندی، ج۱، ص۲۲۶.
  94. موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۳۷۵.
  95. موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۴۰۹.
  96. افشار، محمد تقی، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۳۴۳.
  97. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۳۷.
  98. افشار، محمد تقی، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۳۴۸.
  99. اسد الغابه، ج۱، ص۹۸ و الاصابه، ج۱، ص۸۸.
  100. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۱۹۹.
  101. بغیة الطلب فی تاریخ حلب، عمر بن احمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۹۴.
  102. افشار، محمد تقی، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۳۵۰.
  103. «مالی و لک یا أشعث، أما والله لو بعبد ثقیف تمرست لاقشعرت شعیراتک»؛ امیرالمؤمنین(ع) علی در این تهدید از آینده تاریکی که در انتظار مردم کوفه بود، خبر دادند و به اشعث و دیگر مردم فهماندند که در روزگاری، حجاج بن یوسف ثقفی بر شما حکومت خواهد کرد که دنیا را بر شما تیره و تار خواهد کرد، این خبر منافات ندارد که شخص اشعث حکومت حجاج را درک نکرده باشد و لذا اشعث در سال ۴۰ یا ۴۲ قمری بعد از شهادت حضرت علی(ع) و از دنیا رفت و امام حسن مجتبی طبق نقل ابن اثیر و دیگران بر جنازه او نماز خواند.
  104. یا رجل، إنک لکذاب ساحر!
  105. سفینة البحار، ج۱، عنوان شعث، ص۷۰۳
  106. نوعی سفیدی در پوست بدن و صورت و دست، ظاهر می‌شود و معروف به لک پیسی است.
  107. رجال کشی، ص۴۵، ح۹۵ و خصال صدوق، ج۱، ص۲۱۹، باب الاربعة.
  108. خصال صدوق، ج۱، ص۲۱۹، باب الاربعه، ح۴۴.
  109. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۱۹۶-۱۹۹.
  110. سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ص۴۱.
  111. افشار، محمد تقی، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۳۵۱.
  112. الاذکیا، ابن جوزی، ص۲۷.
  113. موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۱۱.
  114. اشعث بن قیس اعور (یک چشم) بود و با خواهر ابوبکر که او نیز همان‌گونه بود، ازدواج کرد و دختر خویش را به عمرو، فرزند عثمان بن عفان به همسری داد. عمرو به همراهی لشکر جمل به بصره آمد و سپاه علی(ع) او را اسیر کرد. امام(ع) او را بخشید و او به شهر خویش بازگشت (موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۱۰).
  115. افشار، محمد تقی، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۳۵۲.
  116. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۸.
  117. افشار، محمد تقی، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۳۵۳.
  118. «وَ أَعْجَبُ مِنْ ذَلِکَ طَارِقٌ طَرَقَنَا بِمَلْفُوفَةٍ فِی وِعَائِهَا وَ مَعْجُونَةٍ شَنِئْتُهَا کَأَنَّمَا عُجِنَتْ بِرِیقِ حَیَّةٍ أَوْ قَیْئِهَا فَقُلْتُ أَ صِلَةٌ أَمْ زَکَاةٌ أَمْ صَدَقَةٌ فَذَلِکَ مُحَرَّمٌ عَلَیْنَا أَهْلَ الْبَیْتِ فَقَالَ لَا ذَا وَ لَا ذَاکَ وَ لَکِنَّهَا هَدِیَّةٌ فَقُلْتُ هَبِلَتْکَ الْهَبُولُ أَ عَنْ دِینِ اللَّهِ أَتَیْتَنِی لِتَخْدَعَنِی أَ مُخْتَبِطٌ أَنْتَ أَمْ ذُو جِنَّةٍ أَمْ تَهْجُرُ وَ اللَّهِ لَوْ أُعْطِیتُ الْأَقَالِیمَ السَّبْعَةَ بِمَا تَحْتَ أَفْلَاکِهَا عَلَی أَنْ أَعْصِیَ اللَّهَ فِی نَمْلَةٍ أَسْلُبُهَا جُلْبَ شَعِیرَةٍ مَا فَعَلْتُهُ وَ إِنَّ دُنْیَاکُمْ عِنْدِی لَأَهْوَنُ مِنْ وَرَقَةٍ فِی فَمِ جَرَادَةٍ تَقْضَمُهَا مَا لِعَلِیٍّ وَ لِنَعِیمٍ یَفْنَی وَ لَذَّةٍ لَا تَبْقَی نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ سُبَاتِ الْعَقْلِ وَ قُبْحِ الزَّلَلِ وَ بِهِ نَسْتَعِین‏»؛نهج البلاغه، خطبه ٢٢٤
  119. دانشنامه نهج البلاغه، ج۱، ص 107.
  120. نهج البلاغه، خطبه ۱۹: «مَا یُدْرِیکَ مَا عَلَیَّ مِمَّا لِی عَلَیْکَ لَعْنَةُ اللَّهِ وَ لَعْنَةُ اللَّاعِنِینَ حَائِکٌ ابْنُ حَائِکٍ مُنَافِقٌ ابْنُ کَافِرٍ وَ اللَّهِ لَقَدْ أَسَرَکَ الْکُفْرُ مَرَّةً وَ الْإِسْلَامُ‏ أُخْرَی فَمَا فَدَاکَ مِنْ وَاحِدَةٍ مِنْهُمَا مَالُکَ وَ لَا حَسَبُکَ وَ إِنَّ امْرَأً دَلَّ عَلَی قَوْمِهِ السَّیْفَ وَ سَاقَ إِلَیْهِمُ الْحَتْفَ لَحَرِیٌّ أَنْ یَمْقُتَهُ الْأَقْرَبُ وَ لَا یَأْمَنَهُ الْأَبْعَد»
  121. دانشنامه نهج البلاغه، ج۱، ص ۱۰۷-۱۰۸.
  122. «آنان که پیمان با خداوند و سوگندهای خود را به بهای ناچیز می‌فروشند» سوره آل عمران، آیه ۷۷.
  123. بغیة الطلب فی تاریخ حلب، عمر بن احمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۹۱.
  124. سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۳۷.
  125. افشار، محمد تقی، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۳۵۱.
  126. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۳۸.
  127. افشار، محمد تقی، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۳۵۴.
  128. اسد الغابه، ج۱، ص۹۸ و الاصابه، ج۱، ص۸۸.
  129. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج۱، ص۱۹۹-۲۰۰.
  130. الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۲۴۰؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۴۲.
  131. الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۲۴۰؛ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۱۱۹؛ بغیة الطلب فی تاریخ حلب، عمر بن احمد بن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۹۵.
  132. بغیة الطلب فی تاریخ حلب، ابن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۹۵؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۴۲.
  133. بغیة الطلب فی تاریخ حلب، ابن ابی جواده، ج۴، ص۱۸۹۴؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۴۲.
  134. سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۲، ص۴۲؛ الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۲۴۰.
  135. اسد الغابة، ابن اثیر، ج۱، ص۱۱۹.
  136. افشار، محمد تقی، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۳۵۴.

پیوند به بیرون