کرامات امام جواد در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
خط ۳۵۱: خط ۳۵۱:
سپس خطاب به حیوان فرمود: بگو {{متن حدیث|لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ}} و دست مبارکش را به سر حیوان کشید.
سپس خطاب به حیوان فرمود: بگو {{متن حدیث|لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ}} و دست مبارکش را به سر حیوان کشید.
حیوان به سخن آمد و همان جمله را بر زبان جاری نمود<ref>نوادر المعجزات، ص۱۸۲، ح۸؛ دلائل الامامة، ص۴۰۰، ح۳۵۶؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۶، ح۶۵؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۲۳، ح۲۳۶۱.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۴۲.</ref>
حیوان به سخن آمد و همان جمله را بر زبان جاری نمود<ref>نوادر المعجزات، ص۱۸۲، ح۸؛ دلائل الامامة، ص۴۰۰، ح۳۵۶؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۶، ح۶۵؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۲۳، ح۲۳۶۱.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۴۲.</ref>
==[[معجزات]] [[امام]]{{ع}} درباره درختان==
===بارور شدن درخت خشکیده سدر===
خبر [[ازدواج حضرت]] [[جواد]]{{ع}} با [[ام الفضل]]، دختر [[مأمون]]، در همه [[شهرها]] و مناطق پخش شده بود. برخی از وقوع این ماجرا ناراحت و برخی شادمان بودند. روزها و شب‌ها می‌گذشت.
امام{{ع}} [[تصمیم]] گرفت به [[مدینه]] جدش، [[رسول خدا]]{{صل}} [[مسافرت]] نماید. گویا این مسافرت، اولین مسافرتی بود که پس از [[ازدواج]] با ام الفضل صورت می‌گرفت. مبدأ و مقصد آن [[بغداد]] و مدینه بود. گروهی از [[مردم]] بغداد، با شنیدن مسافرت امام{{ع}}، خود را به خیابان باب الکوفه رسانده تا او را بدرقه نمایند. مسافرت آغاز شد. هم‌چنان که راه را می‌پیمودند، [[زمان]] نیز سپری می‌شد.
تاریک شدن هوا از فرا رسیدن [[غروب]] [[خورشید]] و زمان انجام [[فریضه]] [[مغرب]] حکایت می‌کرد. در میانه راه و نزدیک [[منزل]] شخصی به نام مصیب، مسجدی با بنایی بسیار قدیمی بود.
امام{{ع}} از مرکب پیاده و داخل [[مسجد]] شد و ظرف آبی‌طلبید. پس از آماده شدن آب، پای درخت سدری خشکیده، که در [[حیات]] مسجد بود، نشست و [[وضو]] گرفت تا زیادی آب وضوی وی در پای درخت بریزد. سپس به [[نماز]] ایستاد. در رکعت اول [[سوره]] «[[حمد]]» و {{متن قرآن|إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ}} و در رکعت دوم سوره «حمد» و {{متن قرآن|قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ}} را قرائت نمود. سپس دست‌ها را مقابل صورت بالا برد و [[قنوت]] نماز را به جای آورد. در رکعت سوم، پس از تشهد و [[سلام]] نماز، مقداری نشست و سپس بدون خواندن تعقیبات نماز، برای خواندن چهار رکعت [[نافله]] مغرب برخاست. پس از آن، تعقیب خواند و دو [[سجده شکر]] به جای آورد، به نمازش پایان داد و از مسجد خارج شد.
[[نمازگزاران]]، وارد [[صحن]] مسجد شدند و با [[شگفتی]] دیدند که [[درخت سدر]] خشکیده، سرسبزشده و میوه داده است. همگی، جز امام{{ع}} حیرت‌زده بودند. برخی میوه آن را می‌چیدند و می‌خوردند و برخی برگ‌های‌تر و تازه آن را لابه‌لای انگشتان‌شان می‌ساییدند.
آری، قطره‌های آب وضوی [[امام]]{{ع}} کار خود را کرده بود و چنین برکتی را برای [[شیعیان]]، در آنجا به جای گذاشته بود<ref>ارشاد مفید، ص۳۲۳، س۲۱؛ کشف الغمة، ج۲، ص۳۵۸؛ خرایج و جرائح، ج۱، ص۳۷۸، ح۸؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج۴، ص۳۹۰؛ فصول المهمة (ابن صباغ)، ص۲۷۰؛ کتاب القاب الرسول و عترته‌{{عم}}، ضمن مجموعه نفیسه، ص۲۲۸؛ اعلام الوری، ج۲، ص۱۰۵؛ روضة الواعظین، ص۲۶۵؛ المستجاد من کتاب الإرشاد، ص۲۲۷؛ نور الأبصار، ص۳۳۰؛ انوار البهیة، ص۲۶۳؛ احقاق الحق، ج۱۲، ص۴۲۴؛ ج۱۹، ص۵۹۸؛ بحارالأنوار، ج۵۰، ص۸۹؛ ج۸۳، ص۱۰۰؛ ج۸۴، ص۸۷، ح۳؛ وسائل الشیعة، ج۶، ص۴۹۰، ح۸۵۱۵؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۵۷، ح۲۳۷۸.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۴۳.</ref>
===تبدیل شدن برگ درخت زیتون به سکه طلا===
[[ابراهیم بن سعید]] می‌گوید: [[امام جواد]]{{ع}} تعدادی از برگ‌های سبز درخت زیتون را چیده، آن را لابه‌لای دست‌هایش محکم قرار داده بود. مشغول [[سخن گفتن]] با آن [[حضرت]] بودم و درباره هر موضوع و مسئله‌ای با وی [[گفت‌وگو]] می‌کردم.
نگاهم به دست‌های حضرت افتاد، دیدم برگ‌های سبز زیتون به سکه‌های زرین طلا تبدیل شده است. تعدادی از سکه‌ها روی [[زمین]] افتاد. آنها را برداشتم و با [[شک و تردید]]، داخل کیسه‌ای گذاشته، با خودم [[نجوا]] می‌کردم: به بازار می‌روم و با آنها متاع و کالایی می‌خرم. اگر [[طلا]] [[واقعی]] نباشد، فروشندگان طلا خواهند فهمید.
وقتی وارد بازار شدم و اجناس مورد نیاز را خریداری و سکه‌ها را تحویل دادم، دیدم هیچ کس سخنی نمی‌گوید و اعتراضی نمی‌کند. فهمیدم که [[هدف امام]]{{ع}} متنبه ساختن و تقویت پایه‌های [[اعتقاد]] من به [[امامت]] و [[توانایی]] [[اوصیای پیامبر اکرم]]{{صل}} بوده است<ref>دلائل الامامة، ص۳۹۸، ح۳۴۸؛ نوادر المعجزات، ص۱۸۰، ح۴؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۱۹، ح۲۳۵۳؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۵، ح۵۷؛ الأنوار البهیة، ص۲۵۹.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۴۵.</ref>


== منابع ==
== منابع ==

نسخهٔ ‏۵ ژوئیهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۰۷:۳۸

سخن گفتن امام جواد(ع) هنگام تولد

حکیمه خاتون، عمه امام جواد(ع) می‌گوید: چون آثار بارداری در چهره همسر امام رضا(ع) مشاهده شد، در نامه‌ای به آن حضرت بشارت دادم که به زودی صاحب فرزند می‌شوی. آن حضرت در جواب، از لحظه باردار شدن و ساعت و روز وضع حمل همسرش خبر داد و فرمود: وقتی که فرزندم به دنیا آمد تا هفت روز از او مواظبت کن. حکیمه می‌گوید: لحظه به دنیا آمدن فرزند اما رضا(ع) در کنار همسرش بودم. همه چیز را به دقت زیر نظر داشته، طبق سفارش آن حضرت مأموریت خویش را انجام دادم. ذکر شهادتین توجه مرا جلب کرد. «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ‌». خداوندا! چه می‌بینم و چه می‌شنوم؟! کودکی خردسال سخن می‌گوید؟ با کنجکاوی و دقت بیشتر به میان طشت نگاه کردم. آیا اشتباه می‌کنم و صدا متعلق به طفل تازه به دنیا آمده نیست؟ آری! آن صدای معجزه‌گر از حلقوم طفلی است که بزرگی و شخصیت ممتاز خویش را در لحظه ولادت نشان می‌دهد.

عقل و درک انسان از شنیدن و پذیرفتن آن عاجز است؛ اما حکیمه که خود شاهد ماجرا است، نمی‌تواند آن را انکار کند. سه روز از ولادت او بیشتر نگذشته بود که برای دومین بار لب به سخن گشود، عطسه‌ای کرد و در پی آن حمد و ثنای خداوند و درود بر پیامبر و جانشینان بر حق او را بر زبان جاری نمود: «الْحَمْدُ لِلَّهِ‌، وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى الْأَئِمَّةِ الرَّاشِدِينَ»[۱].[۲]

خطابه امام جواد(ع) در سن ۲۵ ماهگی

امام جواد(ع) چهره‌ای گندم‌گونی داشت. این امر سبب شده بود که برای گروهی از انسان‌ها، که از ایمان قوی برخوردار نبودند، شک و تردید ایجاد شود که آیا او فرزند امام رضا(ع) است! هرچه می‌گذشت بر شک و تردید آنان افزوده می‌شد، تا آنکه او و پدر بزرگوارش را به نسبت‌های ناروا متهم ساختند و گفتند: او فرزند شخصی سیاه چهره به نام «شنیف» یا «لؤلؤ» است. این سخنان ناشایست روز به روز اوج گرفت. در نهایت تصمیم گرفتند که کودک (۲۵) ماهه امام رضا(ع) را در حضور جمعیت و در مسجدالحرام، محل تجمع مردم، بر گروه قیافه‌شناسان، که فن و دانش متداول آن زمان بود، عرضه کنند تا آنان بر نسب کودک مورد تردید حکم کنند. این تصمیم در حالی اتخاذ شد که امام رضا(ع) در شهر توس، محل حکومت مأمون، به سر می‌برد.

از گروه قیافه‌شناسان، برای حضور در مراسم، دعوت کردند. وقتی همه حضور یافتند، کودک (۲۵) ماهه را به میان جمعیت آورده، مقابل قیافه‌شناسان نشاندند. تا نگاه آنان به چهره مبارک و کودکانه امام جواد(ع) افتاد و با دقت به او نگریستند، ناگهان بی‌اختیار با حال سجده و خضوع، خود را به روی زمین انداخته و به او احترام کردند و گفتند: وای بر شما مردم! این ستاره درخشان و ماه نورانی را بر مثل ما عرضه می‌کنید تا نسب او را مشخص کنیم! به خدا سوگند که او همان نسل پاک و طاهر است، به خدا سوگند او فقط از«اصلاب زاکیه» به «ارحام مطهره» منتقل شده است، به خدا سوگند او از نسل امیرمؤمنان علی(ع) و پیامبر اکرم(ص) می‌باشد؛ ای مردم، بازگردید و از خداوند طلب مغفرت کنید و هرگز درباره چنین انسانی شک و تردید به خود راه ندهید. وقتی مجلس به اینجا رسید؛ امام جواد(ع) لب به سخن گشود و با زبانی برنده‌تر از شمشیر و فصاحتی بی‌نظیر خطبه‌ای رسا بدین‌سان ایراد کرد: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَنَا مِنْ نُورِهِ بِيَدِهِ، وَ اصْطَفَانَا مِنْ بَرِيَّتِهِ، وَ جَعَلَنَا أُمَنَاءَهُ عَلَى خَلْقِهِ وَ وَحْيِهِ...» حمد و ستایش خدای را که با قدرت خویش از نور وجودش ما را آفرید، و از میان مخلوقاتش ما را برگزید و امین وحی خویش قرار داد.

ای گروه مردم، من محمد فرزند علی ملقب به رضا، فرزند موسی کاظم، فرزند جعفر صادق، فرزند محمد باقر، فرزند علی سید العابدین، فرزند حسین شهید، فرزند امیرمؤمنان علی ابن ابی طالب، فرزند فاطمه زهرا و فرزند محمد مصطفی هستم. آیا در نسب مانند من شک و تردید می‌کنید؟ آیا من و والدین مرا به نسبت‌های ناروا و ناشایست متهم می‌سازید و مرا بر قیافه‌شناس عرضه می‌کنید؟! به خدا سوگند! من نسب شما را از پدران‌تان بهتر می‌شناسم. به خدا سوگند! من به ظاهر و باطن شما آگاهم و همه شما را می‌شناسم و به آنچه شما به سوی آن می‌روید نیز آگاهی دارم. آری، این مطالب را فقط از سر صدق و حقیقت و راستی می‌گویم؛ زیرا سخنان من محصول همان دانشی است که خداوند پیش از آفرینش جهان به ما و خاندان ما عنایت فرموده است.

به خدا سوگند! چنان‌چه اهل باطل به پشتیبانی هم‌دیگر علیه ما نیامده بودند و دولت باطل غالب و چیره نبود و انسان‌های اهل شک و تردید به مخالفت با ما بر نمی‌خاستند؛ هر آینه سخنی برایتان بیان می‌کردم که همه آدمیان از اول تا آخر به تعجب و شگفتی آیند. سپس امام(ع) دست کوچک خود را بر دهان مبارک گذارده، خودش را مخاطب قرار داده و فرمود: ای محمد! ساکت شو و زبان به دهان فرو بر، همان‌گونه که پدرانت نیز سکوت اختیار کرده و در حال تقیه به سر بردند. سپس این آیه شریفه را قرائت نمود: ﴿فَاصْبِرْ كَمَا صَبَرَ أُولُو الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَلَا تَسْتَعْجِلْ لَهُمْ كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَ مَا يُوعَدُونَ لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا سَاعَةً مِنْ نَهَارٍ بَلَاغٌ فَهَلْ يُهْلَكُ إِلَّا الْقَوْمُ الْفَاسِقُونَ[۳].

در این هنگام، یکی از آن مردان به سوی امام(ع) آمد، دست وی را گرفت و از میان مردم به حرکت درآورد و مردم نیز راه را برای وی گشودند. راوی می‌گوید: بزرگان و پیران حاضر در مجلس را می‌دیدم که به دیده تعجب به امام جواد خردسال می‌نگریستند و آیه شریفه ﴿اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ[۴]، را بر زبان جاری می‌کردند، خداوند به اینکه رسالت خویش را در کجا قرار دهد، داناتر است. از جمعیت حاضر پرسیدم: این بزرگان چه کسانی هستند؟ پاسخ دادند: آنان از قبیله بنی هاشم و فرزندان عبدالمطلب‌اند.

راوی می‌گوید: چون خبر این ماجرا در شهر طوس به امام رضا(ع) رسید و از رفتار زشتی که مردم با فرزند وی داشته‌اند و اینکه خدا چگونه آنان را رسوا کرده است، با خبر شد، فرمود: خدای را شکر! سپس به شیعیان حاضر در مجلس خطاب کرده، ادامه داد: آیا شما ماجرای ماریه قبطیه، همسر پیامبر اکرم(ص) را و آنچه درباره ولادت فرزندش ابراهیم، به او نسبت داده‌اند، را می‌دانید؟ حاضران گفتند: خیر، نمی‌دانیم، شما آگاه‌ترید، ما را نیز آگاه فرما. امام رضا(ع) فرمود: ماریه از کنیزانی بود که به پیامبر اکرم(ص) هدیه شد. پیامبر(ص) همه کنیزان را میان اصحاب و یاران تقسیم کرد؛ ولی ماریه را برای خود نگه داشت. خآدمی به نام «جریح» همراه ماریه بود که آداب معاشرت با بزرگان را به وی می‌آموخت. آن دو به دست پیامبر اکرم(ص) مسلمان شدند. آرام آرام محبت ماریه در قلب پیامبر(ص) جای گرفت و به او توجهی ویژه می‌کرد.

این امر موجب برانگیخته شدن حسادت برخی از همسران پیامبر(ص) شد تا آنجا که شکایت خود را نزد پدران‌شان بردند. وسوسه‌های شیطانی و حساسیت‌های برتری‌جویانه آن دو سبب شد که تصمیم بگیرند نسبتی دروغ به ماریه بدهند و بگویند: ابراهیم فرزند ماریه از سلب پیامبر اکرم(ص) نیست، بلکه او از صلب «جریح» است و ماریه در اثر ارتباط نامشروع با جریح، این فرزند را به دنیا آورده است؛ غافل از آنکه نیروی مردانگی و شهوانی جریح به طور کلی تعطیل شده بود و از این نعمت خدادادی بهره‌مند نبود و نادرستی این تهمت به زودی آشکار شده، آن دو را رسوا می‌سازد. ابوبکر و عمر در مسجد خدمت پیامبر اکرم(ص) آمده، گفتند: ای رسول خدا! مطلبی بر ما آشکار شده است که نمی‌توانیم آن را بر شما پوشیده بداریم؛ چراکه در محدوده خانواده به شما خیانت شده است.

پیامبر(ص) با تعجب فرمود: چه خیانتی؟ گفتند: ای رسول خدا! جریح با ماریه ارتباط نامشروع برقرار کرده است تا جایی که ماریه از او حامله شده و فرزندی که به دنیا آمده، فرزند شما نیست؛ بلکه فرزند جریح است! رنگ چهره پیامبر اکرم(ص)، از شنیدن این تهمت و افترا که به همسر وی نسبت دادند، برافروخته شد و فرمود: وای بر شما! می‌دانید چه می‌گویید؟! گفتند: ما با چشمان خود دیدیم که جریح و ماریه در مشربه بودند، جریح با او آن‌گونه رفتار می‌کرد که شوهر با همسر خود مزاح و بازی می‌کند. پس ای رسول خدا! شخصی را نزد آنان بفرست تا جریح و ماریه را در آن حال ببیند و حکم خدا را درباره آن دو جاری کند. پیامبر اکرم(ص) علی(ع) را صدا زد و به او فرمود: ای علی، شمشیرت را بردار و به مشربه ماریه برو! چنان چه جریح و ماریه را در وضعیتی که این دو توصیف می‌کنند مشاهده کردی، بی‌درنگ نور وجودشان را با یک ضربت شمشیر خاموش ساز. علی(ع) برخاست و مطابق فرموده پیامبر(ص) شمشیرش را برهنه ساخته، زیر لباس خود قرار داد و حرکت خویش را به سوی مشربه آغاز نمود. هم‌چنان که از مقابل پیامبر(ص) دور می‌شد، دوباره نزد وی بازگشت و درباره کیفیت مأموریت خود کسب تکلیف نمود و سپس به حرکت خود ادامه داد. راوی می‌گوید: علی(ع)، در حالی که شمشیر برهنه در زیر لباسش داشت، برای انجام مأموریت خویش به سرعت رفت و از منطقه بالای مشربه وارد شد تا به صورت کامل بر آنجا مسلط باشد. علی(ع)، پس از ورود به مشربه، مشاهده کرد که ماریه نشسته و جریح نیز در کنار اوست و همچنان آداب معاشرت به وی می‌آموزد و می‌گوید: پیامبر را بزرگ بدار، او را احترام و اکرام کن، همیشه پیامبر را با کنیه و نام بزرگش مورد خطاب قرار ده و مشابه این دستورات اخلاقی را برای وی بیان می‌کند.

ناگهان چشم جریح به چهره افروخته و مضطرب علی(ع) و شمشیر برهنه در دست وی افتاد. ترس و وحشت همه وجود او را فرا گرفت، ناخودآگاه پا به فرار گذاشت تا به کنار درخت خرمایی بلند رسید، از آن بالا رفت و در بلندترین نقطه درخت خود را مخفی نمود. علی(ع) وارد مشربه شد و به پای درخت آمد. در این هنگام، به اراده خداوند باد شدیدی وزیدن گرفت و لباس بلند جریح را از بدنش جدا ساخت، به صورتی که قسمت‌های میانی بدن او نمایان گشت. چشم علی(ع) به جایگاه مخصوص از بدن جریح افتاد و متوجه شد که هیچ اثری از آلت مردانگی در بدن او نیست. آری، جریح خادم ممسوح بود و از قوای شهوانی بهره‌ای نبرده بود تا به تهمت آن دو نفر گرفتار شود! علی(ع) به جریح فرمود: از درخت پایین بیا! گفت: آیا در امان هستم؟ فرمود: آری.

جریح از درخت پایین آمد. علی(ع) دست او را گرفت، نزد پیامبر(ص) آورد و شرح ماجرای او را برای پیامبر(ص) بیان نمود. پیامبر اکرم(ص)، پس از شنیدن سخنان علی(ع)، صورتش را به طرف دیوار برگرداند و به جریح فرمود: لباست را بالا ببر تا این دو نفر بینند و دروغشان برای خودشان آشکار شود. وای بر آن دو نفر! چگونه در برابر خدا و رسولش(ص) پرده حیا را دریده، به افراد بی‌گناه تهمت و افترا زدند؟! جریح به دستور پیامبر(ص) عمل کرد و آنان با چشم خود دیدند که جریح همان‌گونه است که علی(ع) توصیف کرده بود. آن دو نفر، پس از رسوایی، به نشانه پشیمانی خود را بر زمین انداخته، گفتند: ای رسول خدا! ما از کار خویش توبه می‌کنیم، شما نیز از خداوند برای ما مغفرت و آمرزش طلب کنید. پیمان می‌بندیم که هرگز مرتکب چنین گناهی نشویم. پیامبر اکرم(ص) به آنان فرمود: خداوند توبه شما را نمی‌پذیرد و مغفرت‌خواهی من نیز برای شما مفید واقع نخواهد شد؛ زیرا شما پرده حیا را در برابر خدا و رسولش دریدید. آن دو نفر با شنیدن سخنان پیامبر(ص)، که موجب نومیدی آنان می‌شد، گفتند: ای رسول خدا! چنان چه شما برای ما طلب مغفرت نمایید؛ امیدوار خواهیم بود که خداوند نیز ما را ببخشد. امام رضا(ع) می‌فرماید: در این هنگام بود که آیه شریفه سوره توبه در شأن آن دو نفر نازل شد: ﴿إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ[۵]. حتی اگر هفتاد بار برایشان آمرزش طلب کنی؛ هرگز خدا آنان را نخواهد آمرزید.

امام رضا(ع) در پایان حدیث فرمود: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَ فِيَّ وَ فِي ابْنِي مُحَمَّدٍ أُسْوَةً بِرَسُولِ اللَّهِ وَ ابْنِهِ إِبْرَاهِيمَ» خدای را سپاس که در من و فرزندم محمد، داستانی همانند داستان پیامبر(ص) و فرزندش ابراهیم قرار داد. راوی می‌گوید: وقتی امام جواد(ع) به سن شش سال و چند ماه رسید؛ مأمون پدر بزرگوارش امام رضا(ع) را به شهادت رساند. مردم متحیر شدند و در میان آنان اختلافاتی ایجاد شد که چه کسی پس از امام رضا(ع) رهبری دینی جامعه را به عهده خواهد گرفت؟ آنها سن امام جواد(ع) را برای احراز منصب و مقام امامت کوچک می‌شمردند. شیعیان در دیگر شهرها و بلاد نیز متحیر بودند تا اینکه خداوند مسئله امامت وی را بر همه مردم آشکار ساخت[۶].[۷]

معجزات اجابت دعا

دعا در حق کسی که به خوردن خاک عادت کرده بود

در تاریخ زندگی پیشوایان معصوم(ع) افرادی دیده می‌شوند که رابطه‌ای بسیار نزدیک و صمیمانه با آن بزرگواران داشته‌اند. این افراد، در اصطلاح بعضی از روایات به عنوان اصحاب سرّ شناخته شده‌اند. یکی از آنان ابوهاشم داوود بن قاسم جعفری است که معاصر امام جواد(ع) بود. او می‌گوید: در رکاب امام جواد(ع) به یکی از باغ‌های خارج شهر رفتیم. پس از استراحتی کوتاه عرض کردم: مولای من، گرفتار عادتی زشت و ناپسند شده‌ام، نمی‌دانم راه نجات چیست؟ امام جواد(ع) فرمود: برای هر مشکلی در جهان، راهی هم برای درمان آن وجود دارد.

عرض کردم: آقای من، به خوردن خاک مبتلا شده‌ام و تقاضای من این است که دعا بفرمایید تا خداوند متعال این عادت زشت را از من دور نماید. چند روزی از این قضیه گذشت، دوباره امام(ع) را ملاقات کردم. تا چشم امام(ع) به من افتاد، پیش از آنکه سخنی بگویم، فرمود: ابوهاشم، خداوند متعال عادت خاک خوردن را از تو دور نمود و نجات یافته‌ای. پس از شنیدن سخن امام(ع)، به شدت از خوردن خاک متنفر شدم و دیگر علاقه‌ای به خوردن آن در خود احساس نکردم[۸].[۹]

نفرین در حق قاتل خویش (ام الفضل)

ام الفضل، همسر امام جواد(ع) و دختر مأمون عباسی، بر اثر دسیسه‌های شیطانی خود و پدرش تصمیم گرفت که مقداری از سمی کشنده را در حوله‌ای گذاشته و آن را در قسمتی از بدن خود قرار دهد تا هنگام مقاربت و عمل زناشویی با بدن امام(ع) تماس حاصل نموده، او را مسموم کند. ام الفضل تصمیم شوم خود را اجرا و امام(ع) را مسموم کرد. زهر روح و جان امام(ع) را آزار می‌داد. امام(ع) به ناچار تصمیم به نفرین گرفته، دست‌ها را به سوی آسمان بلند کرد و فرمود: امیدوارم خداوند تو را به دردی مبتلا کند که درمانی برایش نیابی! نفرین امام(ع) به اجابت رسید؛ زیرا پس از شهادت امام جواد(ع)، خداوند متعال ام الفضل را به بیماری لاعلاجی مبتلا ساخت که همه پزشکان و اطبای آن روزگار از معالجه او ناتوان شدند و هیچ‌گونه دارویی برای درمان بیماری وی مفید واقع نشد و تا آخر عمر ناپاکش او را تنها نگذاشت. ام الفضل در همان حالت بیماری بسر برد و زجر کشید تا اینکه از دنیا رفت[۱۰].[۱۱]

دعا در حق عمر بن فرج

محمد بن سنان می‌گوید: روزی به محضر امام هادی(ع) وارد شدم. آن حضرت تا نگاهش به من افتاد، پرسید: آیا در آل فرج حادثه‌ای رخ داده است؟ عرض کردم، مولای من، عمر بن فرج از دنیا رفت. امام(ع) فرمود: الحمدلله! سپاس خدای را! و این جمله را (۲۴) بار تکرار فرمود. من از این کار امام(ع) تعجب کرده، عرض کردم: ای مولای من، اگر می‌دانستم از شنیدن این خبر تا این اندازه خوشحال می‌شوید، با پای برهنه به زیارتتان می‌شتافتم تا شما را آگاه سازم. امام(ع) فرمود: مگر نمی‌دانی آن ملعون به پدرم امام جواد(ع) چه جسارتی کرده است؟ عرض کردم: خیر. فرمود: روزی آن ملعون با پدرم مواجه شد و با جسارت به آن حضرت خطاب کرد و گفت: گمان می‌کنم که شما مست باشید. پدرم با شنیدن این سخن جسارت‌آمیز متأثر شد و به درگاه خداوند پناه برده، عرض کرد: بار خدایا! تو می‌دانی که من همه روز روزه‌دار بوده‌ام و اکنون این گونه مورد تهمت و افترا قرار می‌گیرم؛ پس به تو پناه می‌برم. خداوندا! طعم سرقت اموال و اسارت را به او بچشان. به خدای سوگند! چند روزی بیش سپری نشد که در ماجرایی همه اموالش به سرقت رفت و خود او نیز به اسارت درآمد و حال از دنیا رفته است. خداوند او را نیامرزد، از رحمت خویش دور گرداند و انتقام پدرم را از او بگیرد. آری، همیشه این گونه بوده است که خداوند انتقام دوستانش را از دشمنانش می‌گیرد[۱۲].[۱۳]

لرزش خانه معتصم عباسی بر اثر دعای امام(ع)

معتصم خلیفه‌ای دیگر از سلسله خلفای عباسی و با حضرت جواد(ع) معاصر باشد. او در توطئه‌ای جدید، نقشه به بند کشیدن حضرت را در سر می‌پروراند. بدین جهت از وزیران تحت فرمانش دعوت نمود تا در جلسه‌ای مشورتی گواهی دهند که امام جواد(ع) برای براندازی حکومت وی تلاش می‌کند، فعالیت‌هایی را در سراسر کشور به راه انداخته است و تصمیم دارد قیامی خونین را علیه حکومت، رهبری کند. وزیران دستگاه حکومت و خلافت گواهی دادند، پای صورت جلسه را نیز امضا کردند، پیمان بستند تا از دستورات و برنامه‌های خلیفه پشتیبانی کنند و از هیچ‌گونه کمک و یاری، دریغ ننمایند.

معتصم، پس از گرفتن امضا از پیروزی سرمست شد و دستور داد تا حضرت جواد(ع) را به دربار احضار کنند. امام(ع) به دربار خلیفه احضار شد. آن حضرت به ناچار برای حضور در دربار خلیفه حرکت نمود و بدان جا وارد شد. لحظاتی از ورود امام نگذشته بود که معتصم با خشم خطاب به حضرت گفت: شنیده‌ام تصمیم داری در مقابل حکومت من قیامی را رهبری کنی! آیا این خبر صحیح است؟ امام(ع) فرمود: به ذات پاک و بی‌همتای خداوند عالم سوگند که در هیچ لحظه چنین قصد و نیتی به ذهن و قلبم خطور نکرده و آنچه شنیده‌ای دروغ و کذب محض است! معتصم گفت: گروهی از وزیران به نیت، تصمیم و تلاش تو گواهی می‌دهند و برای تأیید این موضوع نیز نشانه‌هایی وجود دارد. سپس دستور داد تا وزیران دربار وارد مجلس شوند و گواهی دهند.

همه وزیران داخل شده و گفتند: آری، ما گواهی می‌دهیم. حتی بعضی از خدمتکاران شما نیز نامه‌هایی در این باره نوشته‌اند و به ما اطلاع داده‌اند. امام(ع) دست‌های خود را به سوی آسمان بلند کرده، با استمداد از درگاه ربوبی عرضه داشت: بار خدایا! من از دروغی بزرگ که به من نسبت می‌دهند به تو پناه می‌برم، انتقام مرا از آنان بگیر! راوی می‌گوید: با تمام شدن دعای امام(ع)، اتاقی که در آن نشسته بودند مانند قایقی که در میان دریای مواج و متلاطم گرفتار شده باشد، به حرکت در آمد و افراد حاضر را از گوشه‌ای به گوشه‌ای دیگر پرتاب کرد. معتصم تا این حالت را دید، مضطربانه خودش را به امام نزدیک و با التماس از آن حضرت تقاضا کرد که دعا کند تا بلا و مصیبت دور و آرامش بازگردد. امام جواد(ع)، با اینکه می‌دانست آنان واقعاً از کار خویش نادم نگشته‌اند و این حال آنان تظاهری بیش نیست، دوباره دست به دعا بلند کرد و عرضه داشت: خداوندا! اگرچه می‌دانی که اینان دشمن تو و من هستند؛ اما تقاضای من این است که آرامش را به ما بازگردانی و زمین را از لرزش و حرکت بازداری. پس از دعای امام(ع)، همه چیز به حال اولیه بازگشت و توطئه شوم و منافقانه آنان نیز نقش بر آب و مایه رسوایی خلیفه و درباریان گردید[۱۴].[۱۵]

طیّ الارض امام(ع)

حضور بر بالین پدر و تجهیز بدن وی

امام جواد(ع) آموختن قرآن را در محضر معلمی قرآن شناس و آشنا به لسان وحی شروع نمود. معلم آن حضرت می‌گوید: لوحی مخصوص، که آیات قرآن بر آن نوشته شده بود، در مقابل دانش آموز مکتب وحی قرار داشت و او آن را تلاوت می‌کرد. آن حضرت ناگهان از جایش برخاست و در حالی که آثار غم و اندوه بر چهره‌اش نشسته بود، زیرلب این آیه را زمزمه کرد: ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ[۱۶]. سپس گفت: به خدای جهانیان سوگند که پدرم از دنیا رفت! گفتم: کسی به خانه من وارد نشد تا به تو خبر دهد. از کجا دانستی که پدرت از دنیا رفته است؟

گفت: چیزی از جلالت و عظمت خداوند در وجودم احساس می‌کنم که تاکنون چنین احساسی نداشته‌ام. به نظر می‌رسد که این حالت ناآشنا، احساس مسئولیت بزرگ امامت و رهبری جامعه پس از پدرم امام رضا(ع) باشد که بر دوش من گذاشته می‌شود. سپس فرمود: لحظه‌ای اجازه ده تا درون خانه روم و بازگردم، آن‌گاه هرچه از قرآن بپرسی، برایت می‌خوانم. امام(ع) درون خانه رفت و من نیز به دنبال او وارد خانه شدم؛ ولی متوجه نشدم که کجا رفت. از اهل خانه پرسیدم: ابن الرضا کجا رفت؟ گفتند: وارد اتاق شد، در را بر روی خویش بست و دستور داد کسی به آنجا وارد نشود.

چند دقیقه‌ای بیشتر نگذشت که امام(ع) از اتاق خارج شد، دوباره آیه استرجاع را تلاوت نمود: ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ و فریاد زد «مَاتَ أَبِي وَ اللَّهِ‌»، به خدا سوگند که پدرم از دنیا رفت! گفتم فدایت شوم! آیا خبر فوت پدرت صحت دارد؟ فرمود: آری! و من لحظاتی پیش بدنش را غسل داده، برآن نماز خواندم. سپس فرمود: اکنون از هر کجای قرآن دوست داری بگو تا برایت بخوانم. گفتم: سوره اعراف را بخوان. آن حضرت، پس از استعاذه و ذکر نام خدا، آیاتی از این سوره را تلاوت نمود: ﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ * وَإِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ وَظَنُّوا أَنَّهُ وَاقِعٌ بِهِمْ[۱۷] گفتم: ﴿المص[۱۸] را بخوان.

فرمود: این آیه اول سوره است. آن‌گاه مطالبی متنوع درباره علوم قرآن از قبیل ناسخ و منسوخ، محکم و متشابه و آیات مربوط به آنها بیان نمود[۱۹]. امام رضا(ع)، پس از آنکه به دستور و توطئه مأمون مسموم شد، در بستر بیماری قرار گرفت. آثار سم لحظه به لحظه نمایان‌تر می‌شد و روزهای پایانی عمر مبارک حضرت را نزدیک می‌نمود.

عبدالرحمن بن یحیی می‌گوید: امام(ع) به چهره من نگاهی افکند و فرمود: آخرین روزهای عمر من فرا رسیده است و من از دنیا می‌روم. فرزندم محمد هنگام جان دادن به دیدارم خواهد آمد و تو او را در تجهیز بدن من: غسل دادن، کفن کردن و دفن نمودن کمک خواهی کرد. پس از پایان مراسم غسل و نماز، خبر شهادت مرا به این مرد طغیان‌گر، مأمون عباسی، اعلان کنید تا مشکلی برایتان رخ ندهد. امام(ع) نزدیک غروب آفتاب چشم از جهان فرو بست و به جوار محبوب خویش عروج کرده و به دیدار جد بزرگوارش نایل شد. مصیبت و غم از دست دادن امام(ع)، آثار سخت و جان‌کاهی در روح و روان من باقی گذاشت. چند قدم به طرف جلو حرکت کرده، خود را به امام(ع) نزدیک نمودم. ناگهان صدایی از پشت سر مرا صدا زد و دستور داد تا بایستم. به طرف صدا برگشته، دیدم دیوار اتاق شکافته شده و جوانی در لباسی سفید، که از جلو شکافته بود و عمامه‌ای مشکی بر سر داشت، مقابل من ایستاده است. فرمود: عبدالرحمن، بدن مولایت را روی تخت بگذار و برای غسل دادن آماده ساز تا من بدنش را غسل دهم. بدن امام رضا(ع) را منتقل کردم. او نیز بدن مقدس حضرت را، همانند بدن مطهر پیامبر اکرم(ص)، در میان لباس‌هایش غسل داد و سپس بر او نماز خواند. همه آنچه او انجام می‌داد، نشانه‌هایی از حضور امام نهم، حضرت ابوجعفر جواد(ع)، جانشین امام رضا(ع) در کنار بدن پدر بود که توفیق زیارتش نصیب من گردیده بود.

پس از انجام کارهای لازم، به من فرمود: آنچه مشاهده کردی، برای مأمون تعریف کن. صبح شد، مأمون وارد خانه حضرت رضا(ع) شد و به من گفت: شما دروغ‌گو هستید! مگر نمی‌گویید: هر گاه امامی از دنیا برود، امام و جانشین وی بر او نماز می‌خواند. اکنون علی بن موسی الرضا(ع) در خراسان از دنیا رفته و فرزندش محمد در مدینه است! چگونه می‌خواهد بر او نماز بخواند؟! گفتم: جناب خلیفه، حالا که با پرسش خویش اجازه سخن گفتن به من دادی، پس بشنو تا آنچه را شنیده و دیده‌ام، برایت تعریف کنم. آنچه را امام رضا(ع) پیش از شهادتش به من فرموده بود، برایش نقل کردم و گفتم: ای مأمون، لحظاتی پس از شهادت علی بن موسی الرضا(ع)، در حالی که وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفته بود، تنها نشسته بودم. ناگهان دیوار شکافته شد (محل شکافتن دیوار را نیز به مأمون نشان دادم.) و جوانی خوش‌سیما، که به زبان عربی فصیح سخن می‌گفت، در برابرم ظاهر شد. گفتم: کیستی و از کجا آمده‌ای؟ گفت: محمد بن علی الرضا(ع) هستم و از مدینه آمده‌ام. سپس بدن پدرش را غسل داد، بر او نماز خواند و به من دستور داد تا آنچه را مشاهده کرده‌ام، به تو بگویم.

مأمون، پس از شنیدن سخنان من، توضیحات بیشتر درباره شکل و شمایل حضرت جواد(ع) پرسید و من برایش بازگو کردم. وقتی سخنم به پایان رسید، دیدم، با آن هیبت و شکوه ظاهری و غرور و تکبر مخصوص، چونان گاو نر نعره‌ای کشید، خودش را بر زمین افکند و خطاب به خود می‌گفت: وای بر تو ای مأمون! چه حالی داری؟ و به چه کار زشتی دست زدی؟ خدا فلان و فلان را لعنت کند! چنان‌چه نقشه شوم و خائنانه آنان نبود، امروز دستم به خون فرزند پیامبر خدا آلوده نمی‌شد[۲۰]. یکی از یاران امام جواد(ع) به نام معمربن خلاد می‌گوید: امام جواد(ع) بر مرکبی سوار شد و به من اشاره فرمود که تو هم بر مرکبت سوار شو. عرض کردم: مولای من، به کجا می‌رویم؟ فرمود: آنچه می‌گویم انجام ده.

سوار بر مرکب شده، همراه امام حرکت کردم. در میان راه به منطقه‌ای آرام رسیدیم. فرمود: ای معمر، همین جا توقف کن تا من برگردم. فرمانش را اطاعت کردم و از مرکب پیاده شدم و در انتظار بازگشت حضرت، به راه چشم دوختم. امام به حرکت خویش ادامه داد و از برابر چشمان من دور شد. هر چه نگاه کردم آن حضرت را ندیدم. ساعتی بیش نگذشته بود که بازگشت. هنگامی که چشمم به وی افتاد، عرض کردم: مولای من، کجا رفتید؟ فرمود: پدرم را در خراسان به شهادت رسانده‌اند. من برای غسل و نماز بر بدنش به آنجا رفتم و اکنون مراجعت کرده، در کنار تو ایستاده‌ام![۲۱].[۲۲]

از سامرا تا بیت المقدس در یک چشم برهم زدن

منخل بن علی[۲۳]، سالیانی بسیار آرزوی سفر به سرزمین قدس و زادگاه پیامبران بزرگ الهی را در سر می‌پروراند؛ اما به دلیل نامساعد بودن وضعیت معیشتی، نمی‌توانست هزینه و مخارج سفر را تهیه کند. او می‌گوید: در شهر سامرا محضر امام جواد(ع) رسیده، با آن حضرت ملاقات کردم. هم چنان که محضر امام(ع) بودم، درباره آرزوی همیشگی خود می‌اندیشیدم که ذهنم مشغول آن شد.

با خود گفتم: چه خوب است که آرزوی خویش را با امام(ع) مطرح کنم. پس بی‌درنگ آرزوی خود را با حضرت در میان گذاشته، تقاضا نمودم تا در تحقق آن و تأمین هزینه سفر مرا یاری کند. امام(ع)، پس از شنیدن سخنانم، یکصد دینار به من عطا نمود و فرمود: چشمانت را ببند؛ چشمانم را بستم. سپس فرمود: چشمانت را باز کن؛ وقتی چشمانم را گشودم، خود را داخل مسجد الاقصی و سرزمین بیت المقدس دیده، متحیر ماندم[۲۴].[۲۵]

نجات مرد شامی از زندان سامرا

علی بن خالد می‌گوید: شنیدم یک نفر از اهالی شهر شام ادعای نبوت و پیامبری کرد. او را به همین جرم دستگیر نموده، در حالی که غل و زنجیر به دست و پایش بسته بودند در عسکر[۲۶] زندانی کردند.

تصمیم گرفتم تا به هر قیمتی شده او را ببینم و راست و دروغ قضیه را از زبان خودش بشنوم. وقتی نزدیک زندان رسیدم، مأموران زیادی را دیدم که همه اطراف زندان را محاصره کرده‌اند و از نزدیک شدن به آن جلوگیری می‌کنند. با خود می‌اندیشیدم تا راهی پیدا کرده، با زندانی حرف بزنم. سعی کردم تا از راه ملاطفت، مهربانی و دوستی با مأموران، راه‌های بسته را بگشایم. بالاخره موفق شدم و لحظاتی بعد زندانی اهل شام را از نزدیک دیدم. در اولین برخورد احساس کردم که انسانی عاقل، دارای درک و شعور و معرفت است. پرسیدم: به چه جرمی تو را زندانی کرده‌اند؟ حقیقت قضیه تو چیست؟ گفت: از اهالی شام هستم و در محله «مقام رأس الحسین(ع)»، که به دلیل قرار گرفتن سر مبارک سیدالشهداء(ع)، در آن مکان از قداستی والا برخوردار است، به عبادت و راز و نیاز با خداوند مشغول بودم.

در یکی از شب‌ها، که هوا تاریک و ظلمانی بود، مقابل محراب و رو به قبله به عبادت مشغول بودم و حالی معنوی پیدا کرده بودم؛ احساس کردم شخصی مرا صدا می‌زند و می‌گوید: بلند شو! از جایم حرکت کردم و با او به راه افتادم. لحظاتی نگذشته بود که دیدم داخل مسجد کوفه هستم. گفت: آیا این مسجد را می‌شناسی؟ گفتم: آری، مسجد کوفه است. سپس به نماز ایستاد و من هم مشغول نماز شدم. نمازش را که تمام کرد، از مسجد خارج شد. به دنبالش حرکت کردم. چند قدمی بیش نرفته بودم که ناگهان قبه و بارگاه پیامبر اکرم(ص) و مسجد النبی را مشاهده کردم. وارد مسجد شد و شروع به نماز خواندن نمود. سپس به قبر رسول خدا(ص) نزدیک و مشغول زیارت شد. پس از آن از مسجد خارج شده، به راهش ادامه داد. پشت سر او در حرکت بودم که ناگهان کعبه را با همه عظمت و شکوهش از نزدیک مشاهده نمودم. او مشغول طواف شد و پس از فراغت از اعمال مخصوص خانه خدا، مسجد الحرام را ترک و به حرکت خویش ادامه داد. در این فکر و خیال بودم که پس از اینجا مرا به کجا خواهد برد و سرانجام این مسافرت چه خواهد شد.

ناگهان خود را در عبادت‌گاهم در شهر شام دیدم؛ اما از رفیق سفرم هیچ اثری نبود و دیگر او را ندیدم. از سفر شبانه و توفیق تشرف به اماکن مقدسه از قبیل مسجد کوفه، مسجد النبی و مسجد الحرام از لذت سرشار بودم و نمی‌توانستم آن را فراموش کنم، به ویژه چهره آن مرد ناشناس را که نه دیده بودم و نه می‌شناختم. یک سال از آن ماجرا گذشت تا اینکه دوباره وقتی مشغول عبادت بودم، او را با همان چهره و سیما زیارت کردم. خوشحال شده، از جایم برخاستم و به طرفش به راه افتادم. دستور داد تا به دنبالش بروم. مسافرت شبانه ما آغاز شد. مانند سال گذشته، همان مکان‌های مقدس را زیارت کردیم و به شهر شام بازگشتیم. اما در وقت بازگشت، توجه بیشتری داشتم تا از او جدا نشوم و از او بخواهم تا خودش را معرفی کند. وقتی فهمیدم که قصد جدا شدن دارد، گفتم: به حق کسی که این قدرت را به تو داده است، سوگندت می‌دهم تا خود را معرفی کنی! فرمود: من محمد بن علی بن موسی بن جعفر هستم. سپس از نظرم ناپدید شد. برای عده‌ای از دوستانم قصه را نقل کردم تا این که خبر پخش شد و به گوش محمد بن عبدالملک زیات، وزیر خلیفه عباسی رسید. او دستور داد غل و زنجیر به دست و پایم بسته، به سرزمین عراق منتقل و زندانی شوم. این داستان زندانی شدن من است و شایعه ادعای پیامبری از سوی من، دروغ و تهمت است. علی بن خالد می‌گوید: داستان زندانی شدن این مرد شامی را با جزئیات برای وزیر خلیفه عباسی (زیات) در نامه‌ای نوشته و فرستادم. پس از گذشت مدتی کوتاه خبر رسید که جواب نامه‌ات آمده است. وقتی به دستم رسید، دیدم پشت صفحه نامه من نوشته است: به همان کسی که او را در یک شب از شام به کوفه، مدینه و مکه برده است، بگو تا از زندان آزادش کند.

از پاسخ وزیر سخت برآشفته و رنجیده خاطر شدم و باغم و اندوه، شب را به صبح رساندم. صبح روز بعد به سوی زندان حرکت کردم تا زندانی اهل شام را از پاسخ وزیر آگاه سازم. وقتی به زندان رسیدم، دیدم سربازان و محافظان زندان این طرف و آن طرف می‌دوند و همه ناراحت هستند، پرسیدم: چه اتفاقی افتاده است و چرا مضطرب و ناراحت هستید؟ گفتند: یک زندانی از اهالی شام، با اینکه درب‌های زندان بسته و همه محافظان مواظب بوده‌اند، از زندان فرار کرده است و اثری از او نیافته‌ایم. گویا زمین او را بلعیده یا به آسمان‌ها پرواز کرده است. علی بن خالد می‌گوید: من تا آن روز زیدی مذهب بوده، به امامت زید فرزند امام سجاد(ع) معتقد بودم؛ ولی پس از مشاهده این ماجرا فهمیدم که همه این کارها در دست قدرتمند مردی است که مورد تأیید خداوند و حجت او در زمین و امام معصوم است و او شخصی جز امام جواد(ع) نیست[۲۷].[۲۸]

از جیحون تا نیل و خانه خدا

ابونعیم اصفهانی، از دانشمندان اهل سنت و صاحب کتاب «حلیة الأولیاء»، داستانی از زبان ابویزید بسطامی نقل می‌کند: یکی از آرزوهای او، تشرف به زیارت بیت الله الحرام و خانه خدا بود و همیشه این آرزو را در سر می‌پروراند. بالاخره انتظار به سر آمد و مقدمات سفر فراهم شد. پیش از موسم حج از بسطام، زادگاه خویش حرکت کرد و از مسیر شام رهسپار مدینه منوره، زادگاه رسول اکرم(ص) و مکه مکرمه، خانه خدا و بیت الله الحرام شد. ابویزید بسطامی می‌گوید: هنگامی که در مسیر راه به طرف شهر دمشق می‌رفتم، وارد روستایی شدم و لحظه‌ای توقف کردم. پسر بچه چهار ساله‌ای را کنار تپه‌ای از خاک مشغول بازی دیدم. ابتدا خواستم سلام کنم؛ ولی با خود گفتم: او بچه‌ای خردسال است و شاید معنی سلام را نداند! دوباره با خود گفتم: چنان‌چه سلام نکنم، یک دستور مهم اخلاقی و دینی را انجام نداده‌ام و بالاخره تصمیم گرفتم، سلام کنم. وقتی به او نزدیک شدم، گفتم: السلام علیک.

متوجه من شد و گفت: سوگند به پروردگاری که آسمان را برافراشت و زمین را وسعت داد، اگر جواب سلام واجب نبود، هرگز جواب سلامت را نمی‌دادم؛ زیرا تو مرا کوچک شمردی و به دلیل کمی سن تحقیر کردی! سپس جواب سلام مرا داد و گفت: «عليك السلام و رحمة اللّه و بركاته و تحيّاته و رضوانه‌». و ادامه داد: آری، صدق و راستی سخن خداوند واضح است که فرمود: ﴿وَإِذَا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا[۲۹]. گفتم: در ادامه آیه فرموده است: ﴿أَوْ رُدُّوهَا[۳۰]، مانند آنچه به شما گفته شده است، پاسخ گویید.

فرمود: این ناظر به کار کسانی است که مانند تو ناقص سلام کنند. سخنان زیبا و حساب شده آن کودک مرا تحت تأثیر قرار داد و احساس کردم او بزرگی کوچک‌نما است. سپس در ادامه سخنش فرمود: ای ابا یزید، چه انگیزه‌ای سبب شد که از بسطام به دمشق مسافرت کنی؟ گفتم: قصد زیارت و تشرف به خانه خدا را دارم. سخنان من ادامه پیدا کرد تا بدانجا که برخاست و پرسید: آیا وضو داری؟ گفتم: خیر. فرمود: برخیز و با من بیا! حدود ده قدم به جلو رفتم. ناگهان نهر آبی بزرگ‌تر از فرات در برابر چشمانم نمایان شد. با هم کنار نهر آب نشستیم و وضوی کامل و بدون نقصی گرفتیم. صدای زنگ کاروانی مرا از این حال و هوا خارج کرد. نزدیک رفتم و از یکی از کاروانیان پرسیدم: نام این نهر چیست؟ گفت: جیحون.

فهمیدم که به سرزمین خراسان بازگشته‌ام؛ زیرا جیحون نام منطقه‌ای در خراسان است. به کنار نهر آب بازگشته، کنار همسفر چهار ساله‌ام نشستم. دستور داد تا به دنبالش به راه بیفتم. چند دقیقه‌ای بیشتر راه نپیموده بودیم که خود را کنار رودخانه‌ای بزرگ‌تر از فرات و جیحون دیدم. گفت: بنشین! نشستم، او به راه خود ادامه داد و از نظرم دور شد. چند نفر سواره از کنارم عبور کردند، پرسیدم: اینجا کجاست و نام این رودخانه چیست؟ گفتند: رود نیل و فاصله اینجا تا شهر مصر یک تا دو فرسخ بیشتر نیست. آنها به راه خود ادامه دادند و رفتند.

زمانی نگذشت که دوست و همسفر چهار ساله‌ام بازگشت و دستور داد تا برویم. از جای خویش حرکت کردیم و به راه خود ادامه دادیم. به جایی که نمی‌دانستم کجا است، می‌رفتیم. چند قدمی راه رفتیم، خورشید در حال غروب کردن و زمان رسیدن شبی دیگر بود. نخلستانی با نخل‌های سر به فلک کشیده، توجه مرا به خود جلب کرد. همه جا، تا محدوده بینایی چشم، نخل بود و نخل. آشنای خردسال و همسفرم توقفی کوتاه کرد. سپس دستور داد تا به راه خویش ادامه دهیم. پشت سرش راه می‌رفتم. ناگهان مقابل درهایی قرار گرفتیم که در حال باز شدن به روی ما بود. وقتی درها باز شد، نگاهم برای اولین بار به خانه خدا افتاد. حال و هوایی عجیب به من دست داد. بسطام، دمشق و آنچه در میان راه دیده بودم و طفل خردسالی، که در این سفر به برکت او این همه عجایب را مشاهده کرده بودم، همه و همه مرا سخت در بهت و حیرت فرو برده بود. او کیست و چرا تا این لحظه از او نپرسیده‌ام، کیستی و از کدام قوم و قبیله هستی؟ دربان و خادم مسجدالحرام راهنمایی‌ام نمود. از او پرسیدم: این کودک خردسال را می‌شناسی؟ با اشتیاق و علاقه فراوان گفت: آری! او مولا و آقایم امام جواد(ع) است. با شنیدن نام امام جواد(ع)، رمز و راز شگفتی‌های میانه راه و مسافرت برایم روشن شد و ناخودآگاه جمله‌ای را بر زبان جاری ساختم: خدا بهتر می‌داند رسالت خویش را در کدام خانواده و بر دوش چه افرادی قرار دهد[۳۱].[۳۲]

زائر خانه خدا از بغداد تا مکه بدون توشه و مرکب

محمد بن علاء، امام جواد(ع) را می‌بیند که شبانه بدون توشه و مرکب از بغداد به قصد سفر خانه خدا حرکت می‌کند و پیش از پایان شب، در حالی که همه اعمال زیارت خانه خدا را انجام داده است، باز می‌گردد. اگرچه محمد بن علاء می‌دانست که سفر شبانه امام جواد(ع) به خانه خدا فقط به قدرت امامت ممکن است؛ اما دلش می‌خواست با دلیلی روشن‌تر و عینی‌تر مسئله را باور کند. او می‌گوید: برادری داشتم که ساکن مکه بود و در جوار خانه خدا زندگی می‌کرد، انگشترم نیز به عنوان یادگار نزد او بود. در یکی از شب‌ها، که امام(ع) برای زیارت خانه خدا می‌رفت، عرض کردم: مولای من، در این سفر وقتی به زیارت خانه خدا نایل شدید، انگشتری را که نزد برادرم می‌باشد، بگیرید و برایم بیاورید.

امام(ع)، پس از پذیرفتن تقاضای من، حرکت کرد و رفت. من تمام آن شب را به امام(ع) و تقاضای خویش می‌اندیشیدم. پاسی از شب باقی مانده بود که امام(ع) از سفر بازگشته، انگشتر را از برادرم گرفته و برایم آورد. این داستان دلیلی بر حقانیت و امامت آن حضرت محسوب شد[۳۳].[۳۴]

شفای بیماران

شبیه فطرس

شهر مدینه زادگاه بسیاری از پیشوایان معصوم شیعه است و علاقه فراوان آنان به این شهر، از پیوندی عمیق میان امامان معصوم(ع) و رسول خدا(ص) حکایت می‌کند. امام رضا(ع)، چونان دیگر پدران بزرگوارش، به هجرت از شهری مجبور می‌شود که میزبان همه خاطرات دوران طفولیت و پس از آن می‌باشد. او در این هجرت ابتدا به شهر مکه می‌رود و خانه خدا را زیارت می‌کند. در مدت اقامت در کنار خانه خدا، دوستداران و پیروان مکتب اهل بیت گرداگرد وجود حضرت جمع می‌شدند، از دانش و برکات وجودی‌اش بهره می‌بردند و هر مشکلی را به وسیله آن حضرت حل می‌کردند. بیماران روحی و جسمی او را طبیب مشکل‌گشا دانسته، برای بهبودی به او مراجعه می‌کردند. محمد بن سنان می‌گوید: بر اثر چشم درد، رفته رفته بینایی خود را از دست داده بودم. خدمت امام رسیدم و مشکل کم‌بینایی خویش را مطرح نمودم. امام(ع)، پس از شنیدن سخنان من، کاغذی خواست و نامه‌ای به فرزند بزرگوارش، جواد الائمه(ع)، که در مدینه بود، نوشت و به دست یکی از خادمانش سپرد و فرمود: همراه این خادم به مدینه برو و داستان این نامه را برای کسی بازگو مکن. هنگامی که فاصله میان مکه و مدینه را می‌پیمودم، با خود می‌اندیشیدم و می‌گفتم: طفل خردسال که سواد خواندن و نوشتن ندارد. چرا حضرت رضا(ع) برای فرزند خردسالش نامه می‌نویسد؟ گویا این حرکت راز و رمزی دارد که من به آن آگاهی ندارم.

پس از گذشت زمانی اندک به شهر مدینه وارد شدیم و به منزلی که فرزند خردسال امام رضا(ع) در آن زندگی می‌کرد، رفتیم. خدمتکار خانه، پس از آگاهی از نامه و دستور حضرت رضا(ع)، وارد اتاقی شد و لحظاتی بعد، در حالی که کودکی خردسال را در آغوش گرفته بود، به سوی ما آمد. با دیدن او یقین کردم که مخاطب نامه من کسی جز او نیست، نامه را تقدیم کردم. آن را به خآدمی که در کنارش نشسته بود، سپرد و دستور داد تا نامه را بگشاید. خادم نامه را گشود و روبه‌روی او نگاه داشت. او چشم‌های مبارکش را به نامه دوخت و از اول تا آخر آن را خواند. گاهی، در میان خواندن نامه، سرش را به سوی آسمان بلند می‌کرد و کلماتی بر زبان جاری می‌نمود. پس از پایان یافتن نامه، با زبانی ملیح و زیبا به من فرمود: ای محمد بن سنان، حال عمومی چشمانت چطور است؟ گفتم: ای فرزند رسول خدا، چشمانم ضعیف گشته، بینایی آن بسیار کم شده است. فرمود تا نزدیک‌تر بروم. اطاعت کرده، کنار حضرت نشستم. دست‌های کوچکش را بالا آورد و بر پلک‌های چشمم کشید. نورانیتی احساس کردم که در دوران جوانی ندیده بودم، شوق زایدالوصفی مرا فرا گرفته بود. ناخودآگاه به دست و پای مبارکش افتاده و آنها را مرتب بوسیدم، فریاد برآوردم: خداوند تو را بزرگ امت قرار دهد؛ همان‌گونه که عیسی، فرزند مریم(س) در کودکی و در گهواره سخن گفت و خداوند او را بزرگ امت و پیامبر زمانش قرار داد؛ ای کسی که شبیه صاحب فطرس هستی! محمد بن سنان می‌گوید: از آن پس، چشمانم در سلامت و بینایی کامل قرار گرفت. افرادی که سابقه بیماری چشم مرا می‌دانستند، تعجب می‌کردند و مدام علت آن را می‌پرسیدند تا این که مجبور شدم راز نامه و کرامت حضرت جواد(ع) را افشا نمایم.

افشا نمودن معجزه امام(ع)، که مرا از آن نهی فرموده بود، موجب محرومیت من از نعمت بزرگ بینایی شد؛ زیرا از فرموده امام(ع) تخلف کردم. محمد بن مرزبان می‌گوید: روزی به محمد بن سنان گفتم: معنای سخنی که هنگام مراجعت از محضر امام جواد(ع) بر زبان جاری کردی، چه بود؟ گفت: کدام سخن؟ گفتم: به آن حضرت خطاب کردی: ای شبیه فطرس! گفت: داستان فرشته‌ای از فرشتگان الهی است که مورد غضب واقع شد و بال و پرش شکست. سپس او را در جزیره‌ای رها نمودند تا اینکه زمان ولادت سیدالشهداء، امام حسین(ع) فرا رسید. فرشتگان، به امر الهی و برای تهنیت و تبریک میلاد نور چشم رسول خدا(ص) به محضر وی شرفیاب می‌شدند. فطرس، فرشته تبعیدی از این خبر آگاه شد. جبرئیل، که دوست فطرس بود، به وی پیشنهاد کرد تا بر بال‌های او بنشیند و خدمت پیامبر اسلام(ص) برسد، شاید مورد شفاعت قرار گیرد و خداوند توبه او را بپذیرد.

فُطرس بر بال‌های جبرئیل سوار شد و خدمت رسول خدا(ص) رسید و ضمن تبریک ولادت فرزندش، داستان شکسته شدن بال‌هایش را بیان نمود. پیامبر اکرم(ص) فرمود: شفای تو به دست فرزند گهواره‌نشین من است. چنان‌چه می‌خواهی مانند دیگر فرشتگان الهی به جایگاه نخست خود برگردی، باید خود را به گهواره او نزدیک و بال‌هایت را به بدن حسین من بچسبانی تا خداوند، به برکت او، سلامتی را به تو بازگرداند. فطرس نیز مطابق دستور پیامبر(ص) عمل کرد و خداوند بال‌هایش را به او باز گرداند. ای محمد بن مرزبان، مقصود من از شبیه فطرس این بود که خداوند به برکت امام جواد(ع) خردسال، چشم‌های مرا شفا داد و او نیز همانند جدش، امام حسین(ع)، در سن طفولیت و کودکی عظمت خویش را نشان داد[۳۵].[۳۶]

شفای نابینا

نابینایی چشم فرزند رنجی مضاعف به قلب و روح مادر وارد ساخته بود. او هر وقت به صورت فرزندش نگاه می‌کرد، از عمق جان آرزو می‌نمود که ای کاش روزی این چشم‌ها باز شوند و فرزندم نیز همانند سایر فرزندان، بتواند ببیند، بدود و بازی کند! سرانجام تصمیم می‌گیرد محضر حجت خدا، حضرت جواد الائمه(ع) مشرف شود. او فرزندش را در آغوش می‌گیرد و به طرف خانه آن حضرت حرکت می‌کند، وارد خانه می‌شود و فرزندش را در برابر امام جواد(ع) قرار می‌دهد و می‌گوید: ای فرزند رسول خدا! می‌دانم در پیشگاه خداوند مقامی بزرگ و جایگاهی بس ارجمند داری! دوست دارم به من و فرزندم عنایتی کنی. جگرگوشه‌ام از نعمت بینایی محروم است و شنیده‌ام بیماران بسیار به اینجا آمده‌اند و شفا گرفته‌اند.

امام جواد(ع) به صورت فرزند نگاهی کرد. سپس دست مبارکش را بلند کرده، بر صورت کودک نابینا کشید. عماره بن زید، که قصه را روایت می‌کند، می‌گوید: هنوز امام(ع) دست مبارکش را برنداشته بود که دیدم کودک نابینا از جایش برخاست و مانند کسی که هیچ‌گونه معلولیتی ندارد، شروع به دویدن نمود. گویا می‌خواست فریاد برآورد که ای مادر! ببین چشم‌هایم شفا پیدا کرده و می‌توانم همه چیز را ببینم[۳۷].[۳۸]

شفای ناشنوا

یکی از مردان روزگار امام جواد(ع)، به نام ابوسلمه، به تدریج نیروی شنوایی خود را از دست داده بود. او می‌گوید: پیشاپیش خبر ناشنوایی من به امام جواد(ع) رسیده بود. در یکی از روزها، برای دیدار و زیارت وی، محضرش شرفیاب شدم. پس از سلام و احوالپرسی، مرا نزد خود دعوت کرد. نزدیک رفتم و کنار وی نشستم. امام(ع) دست مبارکش را به سر و گوش‌هایم کشید و فرمود: حالا بشنو و دقت کن! احساس کردم، به سبب برکت و کرامت امام جواد(ع)، در وضعیت بالاتر از حد معمول و متعارف قرار گرفته‌ام و قدرت شنوایی من چند برابر شده است و صداها را به راحتی می‌شنوم[۳۹].[۴۰]

شفای بیمار مبتلا به درد زانو

ابوبکر بن اسماعیل می‌گوید: به امام جواد(ع) عرض کردم: کنیز یا دختری دارم که در ناحیه زانو احساس درد می‌کند، و این امر موجب ناراحتی او شده است. فرمود: او را نزد من بیاور. او را نزد حضرت بردم. سؤال کرد: از چه ناراحتی؟ گفت: درد زانویم مرا اذیت می‌کند. امام(ع) از روی لباس دست مبارکش را بر زانویش کشید. پس از آن از درد زانو شکایت نکرد و شفا گرفت[۴۱].[۴۲]

شفای بیمار مبتلا به تنگی نفس

محمد بن عمر بن واقد رازی می‌گوید: برادرم به بیماری تنگی نفس مبتلا بود و به سختی نفس می‌کشید. روزی همراه برادرم خدمت امام جواد(ع) رسیدم و مشکل بیماری برادرم را به عرض ایشان رساندم و تقاضا کردم برای شفای بیماری او دعا کند. امام(ع) بی‌درنگ فرمود: خداوند عافیت و سلامت را به او بازگرداند. با دعای حضرت، برادرم از بیماری نجات یافت. از محضر امام بیرون آمدیم و او تا پایان عمر هیچ‌گاه به آن بیماری دچار نگشت.

محمد بن عمر می‌گوید: من نیز در قسمت کمر و بالای ران پا، دردی احساس می‌کردم که هفته‌ای چند بار موجب آزار و ناراحتی‌ام می‌شد. هر چه می‌گذشت، درد آن شدیدتر می‌شد و رهایم نمی‌کرد. بار دیگر که خدمت امام جواد(ع) رسیدم، تقاضا کردم تا برای شفای بیماری خودم نیز دعا کند. امام(ع) فرمود: خداوند عافیت و سلامتی را به تو نیز بازگرداند. پس از دعای وی، شفا یافته، و تا امروز هیچ‌گاه به آن درد مبتلا نشدم[۴۳].[۴۴]

تغییر شکل و چهره امام(ع)

امام جواد(ع) غلامی داشت که نامش «عسکر» بود. او را در راه خدا آزاد کرد تا مانند دیگر انسان‌ها آزادانه زندگی کند. او می‌گوید: چند روز پس از آزادی، به دیدار مولایم شتافتم. وقتی وارد منزل شدم، امام(ع) را دیدم که میان ایوانی به مساحت حدود ده ذراع نشسته بود. رنگ چهره و بدن آن حضرت مرا به خود مشغول نمود. با خود گفتم: چه بدن نورانی و صورت گندم‌گونی! این سخن در عالم ذهن و قلبم شکل گرفته بود و هنوز آن را بر زبان جاری نساخته بودم که دیدم بدن امام(ع)، در قسمت طول و عرض، شروع به بزرگ شدن نمود و آن قدر بزرگ شد که تمام ایوان را فرا گرفت. لحظاتی بعد دوباره رنگ چهره‌اش تغییر کرد و از صورتی به صورت دیگر در می‌آمد، گاه سیاه و تیره و گاهی مانند برف سفید و لحظه‌ای دیگر قرمز به رنگ خون و سپس به حالت اول باز می‌گشت.

شگفت‌زده از این همه عجایب، در حالی که ترس وجود مرا فرا گرفته بود، بی‌هوش نقش بر زمین شدم. وقتی به هوش آمدم، دیدم امام(ع) کنار من نشسته است، فرمود: ای عسکر، ایمان و معرفت شما مردم نسبت به ما بسیار ضعیف و محدود است و هنوز در حالتی از شک و تردید به سر می‌برید. به خداوند یگانه سوگند! به مقام واقعی ما معرفت پیدا نمی‌کند؛ مگر کسی که خداوند به او عنایتی بنماید و ولی و دوست ما قرار دهد. عسکر می‌گوید: با خود عهد کردم که از آن پس، هیچ‌گاه فراتر از آنچه بر زبانم جاری می‌شود، به ذهنم نگذرانم و در آن اندیشه نکنم[۴۵].[۴۶]

تغییر رنگ موهای سر و صورت

موهای پیچ در پیچ، پرپشت و سیاه چهره زیبایی از امام جواد(ع) ساخته بود. ابراهیم بن سعد (سعید) می‌گوید: روزی محضر امام(ع) بودم و چهره زیبای وی مرا به شدت مجذوب خویش نموده، در تماشای سیمای ظاهری و معنوی آن حضرت غرق شده بودم. ناگهان امام(ع) دست مبارکش را به موی سرش کشید. در کمال تعجب مشاهده کردم همه موهای سر وی سرخ شد و به رنگ خون درآمد. دوباره دست به موهایش کشید و به رنگ سفید درآمد. سپس با پشت دست موهایش را مسح نمود و به صورت اول، که به رنگ سیاه بود، درآمد. همچنان که با حال شگفت به تحولات گوناگون چهره مبارک امام(ع) می‌نگریستم، به خود آمدم و متوجه شدم که آن حضرت با این کار، گوشه‌ای از قدرت امامت و ولایت خویش را به من نمایاند.

آن گاه امام(ع) فرمود: ای فرزند سعد! آنچه دیدی یکی از نشانه‌های امامت است. گفتم: پدر بزرگوارت امام رضا(ع)، دست بر خاک و شن می‌گذاشت، به طلا و نقره تبدیل می‌شد! امام(ع) فرمود: مردم زمان پدرم گمان می‌کردند که او به اموال و دارایی‌های آنان نیازمند است و اگر به او کمک نکنند، فقیر و درمانده خواهد شد. از این رو، سنگ‌ریزه، شن و خاک را به طلا تبدیل می‌نمود تا به مردم اعلان نماید که از ثروت آنان بی‌نیاز است؛ بلکه گنج‌های زمین در اختیار اوست و مردم نیازمند او و ریزه‌خوار سفره او می‌باشند[۴۷].[۴۸]

معجزات امام(ع) درباره حیوانات

رسیدگی به شکایت گوسفند

علی بن اسباط می‌گوید: در سفری همراه امام جواد(ع) و در رکاب آن حضرت بودم. هنگام خارج شدن از شهر کوفه، در میان راه با گله‌ای گوسفند مواجه شدیم که چوپانی سرپرستی آن را به عهده داشت. وقتی به نزدیکی آنها رسیدیم، گوسفندی از گله جدا شد و به طرف امام آمد و آن قدر نزدیک شد که گویا مالکش را پیدا کرده است. امام(ع) نیز به گونه‌ای رفتار می‌کرد که گویی با آن هم سخن شده است. امام(ع) فرمود: به چوپان بگو نزد من آید.

وقتی چوپان به نزد وی آمد، فرمود: این گوسفند از دست تو شکایت دارد و می‌گوید: چوپان هر شب شیر پستان مرا می‌دوشد و چیزی برای صاحب من باقی نمی‌گذارد. آیا می‌دانی این کار خیانت و ظلم در حق صاحب این گوسفند است؟ اگر توبه نکنی در حقت نفرین می‌کنم و از خداوند می‌خواهم تا عمرت را کوتاه کند. چوپان پس از شنیدن سخنان امام(ع)، از وی عذرخواهی نمود، دست و پای حضرت را بوسید و به یگانگی خداوند و رسالت پیامبر و ولایت ائمه معصومین(ع) گواهی داد. سپس گفت: تو را به خداوند جهانیان سوگند می‌دهم تا راز این قصه و هم‌سخن شدن با حیوانات و فهمیدن زبان آنها را برایم روشن نمایی! امام جواد(ع) فرمود: پیشوایان معصوم(ع) و جانشینان پیامبر(ص)، بندگان ویژه خداوند و خزانه‌داران علم و دانش، آگاهان به امور پنهان و آشکار و مورد احترام و اکرام خداوند می‌باشند. پس دانش و علوم ما از سرچشمه زلال و پرفیض الهی می‌باشد[۴۹].[۵۰]

سخن گفتن با حیوانات

آشنایی با زبان حیوانات و سخن گفتن با آنها، به دانش و آموزه‌هایی نیازمند است که فقط به پیامبران بزرگ الهی و جانشینان آنان(ع) عطا شده است. همان‌گونه که خداوند به حضرت سلیمان(ع)، که از پیامبران بزرگ الهی است، قدرت و دانشی عطا کرد که می‌توانست با حیوان کوچکی مانند مورچه سخن بگوید و سخنان وی را بشنود. پس چنان‌چه لابه‌لای کتب تاریخی و حدیثی داستان‌هایی مربوط به معصومان(ع) می‌بینیم و می‌خوانیم، تعجب‌آور نخواهد بود؛ چراکه اینها گوشه‌هایی از قدرت و توان علمی شایسته‌ترین بندگان خداوند بر روی زمین هستند. امام جواد(ع)، همانند اجداد و پدران بزرگوارش، گاه با نشان دادن قدرت خویش پرده‌های تردید و جهالت را از مقابل چشم انسان‌های سطحی‌نگر و کوته‌اندیش زمان خویش برمی‌داشت. هم‌سخن شدن با حیوانات و گوش دادن به صداهای برآمده از حلقوم آنان، در زمانی که همه فکر می‌کردند سخن با معنا و مفهوم مخصوص آدمیان است، یکی از نشانه‌های امامت وی را نشان می‌دهد.

محمد تنوخی می‌گوید: امام جواد(ع) را دیدم که دست به سر و گوش گاوی می‌کشد و سخنانی نیز بر زبان می‌راند و حیوان هم، به علامت فهمیدن، سرش را تکان می‌دهد. نزدیک‌تر رفته، عرض کردم: سخن گفتن شما را با حیوانات دیده و شنیده‌ام؛ ولی می‌خواهم بدانم که آیا حیوانات هم با شما سخن می‌گویند؟ حضرت آیه‌ای از سوره نمل را تلاوت نمود: ﴿عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّيْرِ وَأُوتِينَا مِنْ كُلِّ شَيْء[۵۱]. سپس خطاب به حیوان فرمود: بگو «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ» و دست مبارکش را به سر حیوان کشید. حیوان به سخن آمد و همان جمله را بر زبان جاری نمود[۵۲].[۵۳]

معجزات امام(ع) درباره درختان

بارور شدن درخت خشکیده سدر

خبر ازدواج حضرت جواد(ع) با ام الفضل، دختر مأمون، در همه شهرها و مناطق پخش شده بود. برخی از وقوع این ماجرا ناراحت و برخی شادمان بودند. روزها و شب‌ها می‌گذشت. امام(ع) تصمیم گرفت به مدینه جدش، رسول خدا(ص) مسافرت نماید. گویا این مسافرت، اولین مسافرتی بود که پس از ازدواج با ام الفضل صورت می‌گرفت. مبدأ و مقصد آن بغداد و مدینه بود. گروهی از مردم بغداد، با شنیدن مسافرت امام(ع)، خود را به خیابان باب الکوفه رسانده تا او را بدرقه نمایند. مسافرت آغاز شد. هم‌چنان که راه را می‌پیمودند، زمان نیز سپری می‌شد. تاریک شدن هوا از فرا رسیدن غروب خورشید و زمان انجام فریضه مغرب حکایت می‌کرد. در میانه راه و نزدیک منزل شخصی به نام مصیب، مسجدی با بنایی بسیار قدیمی بود.

امام(ع) از مرکب پیاده و داخل مسجد شد و ظرف آبی‌طلبید. پس از آماده شدن آب، پای درخت سدری خشکیده، که در حیات مسجد بود، نشست و وضو گرفت تا زیادی آب وضوی وی در پای درخت بریزد. سپس به نماز ایستاد. در رکعت اول سوره «حمد» و ﴿إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ و در رکعت دوم سوره «حمد» و ﴿قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ را قرائت نمود. سپس دست‌ها را مقابل صورت بالا برد و قنوت نماز را به جای آورد. در رکعت سوم، پس از تشهد و سلام نماز، مقداری نشست و سپس بدون خواندن تعقیبات نماز، برای خواندن چهار رکعت نافله مغرب برخاست. پس از آن، تعقیب خواند و دو سجده شکر به جای آورد، به نمازش پایان داد و از مسجد خارج شد. نمازگزاران، وارد صحن مسجد شدند و با شگفتی دیدند که درخت سدر خشکیده، سرسبزشده و میوه داده است. همگی، جز امام(ع) حیرت‌زده بودند. برخی میوه آن را می‌چیدند و می‌خوردند و برخی برگ‌های‌تر و تازه آن را لابه‌لای انگشتان‌شان می‌ساییدند. آری، قطره‌های آب وضوی امام(ع) کار خود را کرده بود و چنین برکتی را برای شیعیان، در آنجا به جای گذاشته بود[۵۴].[۵۵]

تبدیل شدن برگ درخت زیتون به سکه طلا

ابراهیم بن سعید می‌گوید: امام جواد(ع) تعدادی از برگ‌های سبز درخت زیتون را چیده، آن را لابه‌لای دست‌هایش محکم قرار داده بود. مشغول سخن گفتن با آن حضرت بودم و درباره هر موضوع و مسئله‌ای با وی گفت‌وگو می‌کردم. نگاهم به دست‌های حضرت افتاد، دیدم برگ‌های سبز زیتون به سکه‌های زرین طلا تبدیل شده است. تعدادی از سکه‌ها روی زمین افتاد. آنها را برداشتم و با شک و تردید، داخل کیسه‌ای گذاشته، با خودم نجوا می‌کردم: به بازار می‌روم و با آنها متاع و کالایی می‌خرم. اگر طلا واقعی نباشد، فروشندگان طلا خواهند فهمید. وقتی وارد بازار شدم و اجناس مورد نیاز را خریداری و سکه‌ها را تحویل دادم، دیدم هیچ کس سخنی نمی‌گوید و اعتراضی نمی‌کند. فهمیدم که هدف امام(ع) متنبه ساختن و تقویت پایه‌های اعتقاد من به امامت و توانایی اوصیای پیامبر اکرم(ص) بوده است[۵۶].[۵۷]

منابع

پانویس

  1. «عَنْ حَكِيمَةَ بِنْتِ أَبِي الْحَسَنِ مُوسَى(ع)، قَالَتْ: كَتَبْتُ لَمَّا عَلِقَتْ أُمُّ أَبِي جَعْفَرٍ(ع) بِهِ: «خَادِمَتُكَ قَدْ عَلِقَتْ». فَكَتَبَ إِلَيَّ «إِنَّهَا عَلِقَتْ سَاعَةَ كَذَا، مِنْ يَوْمِ كَذَا، مِنْ شَهْرِ كَذَا، فَإِذَا هِيَ وَلَدَتْ فَالْزَمِيهَا سَبْعَةَ أَيَّامٍ». قَالَتْ: فَلَمَّا وَلَدَتْهُ قَالَ: أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ. فَلَمَّا كَانَ الْيَوْمُ الثَّالِثُ عَطَسَ فَقَالَ: الْحَمْدُ لِلَّهِ، وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى الْأَئِمَّةِ الرَّاشِدِينَ‌»؛ (دلائل الامامه، ص۳۸۳، ح۳۴۱).
  2. طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۰۸.
  3. «بنابراین شکیبا باش همان‌گونه که پیامبران اولوا العزم شکیبایی ورزیدند و برای آنان (عذاب را به) شتاب مخواه که آنان روزی که آنچه را وعده‌شان داده‌اند بنگرند، چنانند که گویی جز ساعتی از یک روز (در جهان) درنگ نکرده‌اند، این، پیام‌رسانی است؛ پس آیا جز بزهکاران نابود می‌گردند؟» سوره احقاف، آیه ۳۵.
  4. «خداوند داناتر است که رسالت خود را کجا قرار دهد» سوره انعام، آیه ۱۲۴.
  5. «اگر هفتاد بار برای آنها آمرزش بخواهی هیچ‌گاه خداوند آنان را نخواهد آمرزید» سوره توبه، آیه ۸۰.
  6. «حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ إِسْمَاعِيلَ الْحَسَنِيُّ، عَنْ أَبِي مُحَمَّدٍ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ(ع)، قَالَ: كَانَ أَبُو جَعْفَرٍ(ع) شَدِيدَ الْأُدْمَةِ، وَ لَقَدْ قَالَ فِيهِ الشَّاكُّونَ الْمُرْتَابُونَ‌- وَ سَنَةَ خَمْسَةٍ وَ عِشْرِينَ شَهْراً- إِنَّهُ لَيْسَ هُوَ مِنْ وُلْدِ الرِّضَا(ع)، وَ قَالُوا لَعَنَهُمُ اللَّهُ: إِنَّهُ مِنْ شَنِيفٍ الْأَسْوَدِ مَوْلَاهُ، وَ قَالُوا: مِنْ لُؤْلُؤٍ، وَ إِنَّهُمْ أَخَذُوهُ، وَ الرِّضَا عِنْدَ الْمَأْمُونِ، فَحَمَلُوهُ إِلَى الْقَافَةِ وَ هُوَ طِفْلٌ بِمَكَّةَ فِي مَجْمَعٍ مِنَ النَّاسِ بِالْمَسْجِدِ الْحَرَامِ، فَعَرَضُوهُ عَلَيْهِمْ، فَلَمَّا نَظَرُوا إِلَيْهِ وَ زَرَقُوهُ بِأَعْيُنِهِمْ خَرُّوا لِوُجُوهِهِمْ سُجَّداً، ثُمَّ قَامُوا. فَقَالُوا لَهُمْ: يَا وَيْحَكُمْ! مِثْلَ هَذَا الْكَوْكَبِ الدُّرِّيِّ وَ النُّورِ الْمُنِيرِ، يُعْرَضُ عَلَى أَمْثَالِنَا، وَ هَذَا وَ اللَّهِ الْحَسَبُ الزَّكِيُّ، وَ النَّسَبُ الْمُهَذَّبُ الطَّاهِرُ، وَ اللَّهِ مَا تَرَدَّدَ إِلَّا فِي أَصْلَابِ زَاكِيَةٍ، وَ أَرْحَامٍ طَاهِرَةٍ، وَ وَ اللَّهِ مَا هُوَ إِلَّا مِنْ ذُرِّيَّةِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ وَ رَسُولِ اللَّهِ(ع) فَارْجِعُوا وَ اسْتَقِيلُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفِرُوهُ، وَ لَا تَشُكُّوا فِي مِثْلِهِ. وَ كَانَ فِي ذَلِكَ الْوَقْتِ سِنُّهُ خَمْسَةً وَ عِشْرِينَ شَهْراً، فَنَطَقَ بِلِسَانٍ أَرْهَفَ مِنْ السَّيْفِ، وَ أَفْصَحَ مِنَ الْفَصَاحَةِ يَقُولُ: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَنَا مِنْ نُورِهِ بِيَدِهِ، وَ اصْطَفَانَا مِنْ بَرِيَّتِهِ، وَ جَعَلَنَا أُمَنَاءَهُ عَلَى خَلْقِهِ وَ وَحْيِهِ. مَعَاشِرَ النَّاسِ، أَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ الرِّضَا بْنِ مُوسَى الْكَاظِمِ بْنِ جَعْفَرٍ الصَّادِقِ ابْنِ مُحَمَّدٍ الْبَاقِرِ بْنِ عَلِيٍّ سَيِّدِ الْعَابِدِينَ بْنِ الْحُسَيْنِ الشَّهِيدِ بْنِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ، وَ ابْنِ فَاطِمَةَ الزَّهْرَاءِ، وَ ابْنِ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى(ع)، فَفِي مِثْلِي يُشَكُّ! وَ عَلَيَّ وَ عَلَى أَبَوَيَّ يُفْتَرَى! وَ أُعْرَضُ عَلَى الْقَافَةِ! وَ قَالَ: وَ اللَّهِ، إِنَّنِي لَأَعْلَمُ بِأَنْسَابِهِمْ مِنْ آبَائِهِمْ، إِنِّي وَ اللَّهِ لَأَعْلَمُ بَوَاطِنَهُمْ وَ ظَوَاهِرَهُمْ، وَ إِنِّي لَأَعْلَمُ بِهِمْ أَجْمَعِينَ، وَ مَا هُمْ إِلَيْهِ صَائِرُونَ، أَقُولُهُ حَقّاً، وَ أُظْهِرُهُ صِدْقاً، عِلْماً وَرَّثَنَاهُ اللَّهُ قَبْلَ الْخَلْقِ أَجْمَعِينَ، وَ بَعْدَ بِنَاءِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِينَ وَ ايْمُ اللَّهِ، لَوْ لَا تَظَاهُرُ الْبَاطِلِ عَلَيْنَا، وَ غَلَبَةُ دَوْلَةِ الْكُفْرِ، وَ تَوَثُّبُ أَهْلِ الشُّكُوكِ وَ الشِّرْكِ وَ الشِّقَاقِ عَلَيْنَا، لَقُلْتُ قَوْلًا يَتَعَجَّبُ مِنْهُ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ. ثُمَّ وَضَعَ يَدَهُ عَلَى فِيهِ، ثُمَّ قَالَ: يَا مُحَمَّدُ، اصْمُتْ كَمَا صَمَتَ آبَاؤُكَ ﴿فَاصْبِرْ كَمَا صَبَرَ أُولُو الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَلَا تَسْتَعْجِلْ لَهُمْ إِلَى آخِرِ الْآيَةِ. ثُمَّ تَوَلَّى لِرَجُلٍ إِلَى جَانِبِهِ، فَقَبَضَ عَلَى يَدِهِ وَ مَشَى يَتَخَطَّى رِقَابَ النَّاسِ، وَ النَّاسُ يُفْرِجُونَ لَهُ. قَالَ: فَرَأَيْتُ مَشِيخَةً يَنْظُرُونَ إِلَيْهِ وَ يَقُولُونَ: اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ‌. فَسَأَلْتُ عَنِ الْمَشِيخَةِ، قِيلَ: هَؤُلَاءِ قَوْمٌ مِنْ حَيِّ بَنِي هَاشِمٍ، مِنْ أَوْلَادِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ. قَالَ: وَ بَلَغَ الْخَبَرُ الرِّضَا عَلِيَّ بْنَ مُوسَى(ع)، وَ مَا صُنِعَ بِابْنِهِ مُحَمَّدٍ(ع)، فَقَالَ: الْحَمْدُ لِلَّهِ. ثُمَّ الْتَفَتَ إِلَى بَعْضِ مَنْ بِحَضْرَتِهِ مِنْ شِيعَتِهِ فَقَالَ: هَلْ عَلِمْتُمْ مَا قَدْ رُمِيَتْ بِهِ مَارِيَةُ الْقِبْطِيَّةُ، وَ مَا ادُّعِيَ عَلَيْهَا فِي وِلَادَتِهَا إِبْرَاهِيمَ بْنَ رَسُولِ اللَّهِ؟ قَالُوا: لَا يَا سَيِّدِنَا، أَنْتَ أَعْلَمُ، فَخَبِّرْنَا لِنَعْلَمَ. قَالَ: إِنَّ مَارِيَةَ لَمَّا أُهْدِيَتْ إِلَى جَدِّي رَسُولِ اللَّهِ(ص) أُهْدِيَتْ مَعَ جَوَارٍ قَسَمَهُنَّ رَسُولُ اللَّهِ عَلَى أَصْحَابِهِ، وَ ظَنَّ بِمَارِيَةَ مِنْ دُونِهِنَّ، وَ كَانَ مَعَهَا خَادِمٌ يُقَالُ لَهُ (جَرِيحٌ) يُؤَدِّبُهَا بِآدَابِ الْمُلُوكِ، وَ أَسْلَمَتْ عَلَى يَدِ رَسُولِ اللَّهِ(ص)، وَ أَسْلَمَ جَرِيحٌ مَعَهَا، وَ حَسُنَ إِيمَانُهُمَا وَ إِسْلَامُهُمَا، فَمَلَكَتْ مَارِيَةُ قَلْبَ رَسُولِ اللَّهِ(ص)، فَحَسَدَهَا بَعْضُ أَزْوَاجِ رَسُولِ اللَّهِ(ص)، فَأَقْبَلَتْ زَوْجَتَانِ مِنْ أَزْوَاجِ رَسُولِ اللَّهِ إِلَى أَبَوَيْهِمَا تَشْكُوَانِ رَسُولَ اللَّهِ(ص) فِعْلَهُ وَ مَيْلَهُ إِلَى مَارِيَةَ، وَ إِيثَارَهُ إِيَّاهَا عَلَيْهِمَا؛ حَتَّى سَوَّلَتْ لَهُمَا أَنْفُسُهُمَا أَنْ يَقُولَا: إِنَّ مَارِيَةَ إِنَّمَا حَمَلَتْ بِإِبْرَاهِيمَ مِنْ جَرِيحٍ، وَ كَانُوا لَا يَظُنُّونَ جَرِيحاً خَادِماً زَمِناً. فَأَقْبَلَ أَبَوَاهُمَا إِلَى رَسُولِ اللَّهِ(ص) وَ هُوَ جَالِسٌ فِي مَسْجِدِهِ، فَجَلَسَا بَيْنَ يَدَيْهِ، وَ قَالا: يَا رَسُولَ اللَّهِ، مَا يَحِلُّ لَنَا وَ لَا يَسَعُنَا أَنْ نَكْتُمَكَ مَا ظَهَرْنَا عَلَيْهِ مِنْ خِيَانَةٍ وَاقِعَةٍ بِكَ. قَالَ: وَ مَا ذَا تَقُولَانِ؟! قَالا: يَا رَسُولَ اللَّهِ، إِنَّ جَرِيحاً يَأْتِي مِنْ مَارِيَةَ الْفَاحِشَةُ الْعُظْمَى، وَ إِنَّ حَمْلَهَا مِنْ جَرِيحٍ، وَ لَيْسَ هُوَ مِنْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ، فَارْبَدَّ وَجْهُ رَسُولِ اللَّهِ(ص) وَ تَلَوَّنَ لِعِظَمِ مَا تَلَقَّيَاهُ بِهِ، ثُمَّ قَالَ: وَ يَحْكُمَا مَا تَقُولَانِ؟! فَقَالا: يَا رَسُولَ اللَّهِ، إِنَّنَا خَلَّفْنَا جَرِيحاً وَ مَارِيَةَ فِي مَشْرَبَةٍ، وَ هُوَ يُفَاكِهُهَا وَ يُلَاعِبُهَا، وَ يَرُومُ مِنْهَا مَا تَرُومُ الرِّجَالُ مِنَ النِّسَاءِ، فَابْعَثْ إِلَى جَرِيحٍ فَإِنَّكَ تَجِدُهُ عَلَى هَذِهِ الْحَالِ، فَأَنْفِذْ فِيهِ حُكْمَكَ وَ حُكْمَ اللَّهِ (تَعَالَى). فَقَالَ النَّبِيُّ(ص): يَا أَبَا الْحَسَنِ، خُذْ مَعَكَ سَيْفَكَ ذَا الْفَقَارِ، حَتَّى تَمْضِيَ إِلَى مَشْرَبَةِ مَارِيَةَ، فَإِنْ صَادَفْتَهَا وَ جَرِيحاً كَمَا يَصِفَانِ فَأَخْمِدْهُمَا ضَرْباً. فَقَامَ عَلِيٌّ وَ اتَّشَحَ بِسَيْفِهِ‌، وَ أَخَذَهُ تَحْتَ ثَوْبِهِ، فَلَمَّا وَلَّى وَ مَرَّ مِنْ بَيْنِ يَدَيْ رَسُولِ اللَّهِ أَتَى إِلَيْهِ رَاجِعاً، فَقَالَ لَهُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ، أَكُونُ فِيمَا أَمَرْتَنِي كَالسِّكَّةِ الْمُحْمَاةِ فِي النَّارِ، أَوِ الشَّاهِدِ يَرَى مَا لَا يَرَى الْغَائِبُ. فَقَالَ النَّبِيُّ(ص): فَدَيْتُكَ يَا عَلِيُّ، بَلِ الشَّاهِدُ يَرَى مَا لَا يَرَى الْغَائِبُ. قَالَ: فَأَقْبَلَ عَلِيٌّ(ع) وَ سَيْفُهُ فِي يَدِهِ حَتَّى تَسَوَّرَ مِنْ فَوْقِ مَشْرَبَةِ مَارِيَةَ، وَ هِيَ جَالِسَةٌ وَ جَرِيحٌ مَعَهَا، يُؤَدِّبُهَا بِآدَابِ الْمُلُوكِ، وَ يَقُولُ لَهَا: أَعْظِمِي رَسُولَ اللَّهِ، وَ كَنِيِّهِ وَ أَكْرِمِيهِ. وَ نَحْوٌ مِنْ هَذَا الْكَلَامِ. حَتَّى نَظَرَ جَرِيحٌ إِلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ سَيْفُهُ مُشْهَرٌ بِيَدِهِ، فَفَزِعَ مِنْهُ جَرِيحٌ، وَ أَتَى إِلَى نَخْلَةٍ فِي دَارِ الْمَشْرَبَةِ فَصَعِدَ إِلَى رَأْسِهَا، فَنَزَلَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ إِلَى الْمَشْرَبَةِ، وَ كَشْفِ الرِّيحُ عَنْ أَثْوَابِ جَرِيحٍ، فَانْكَشَفَ مَمْسُوحاً. فَقَالَ: انْزِلْ يَا جَرِيْحُ. فَقَالَ: يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، آمِنٌ عَلَى نَفْسِي؟ قَالَ: آمِنٌ عَلَى نَفْسِكَ. قَالَ: فَنَزَلَ جَرِيحٌ، وَ أَخَذَ بِيَدِهِ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، وَ جَاءَ بِهِ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ(ص)، فَأَوْقَفَهُ بَيْنَ يَدَيْهِ، وَ قَالَ لَهُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ، إِنَّ جَرِيحاً خَادِمٌ مَمْسُوحٌ. فَوَلَّى النَّبِيُّ بِوَجْهِهِ إِلَى الْجِدَارِ، وَ قَالَ: حُلَّ لَهُمَا- يَا جَرِيحُ- وَ اكْشِفْ عَنْ نَفْسِكَ حَتَّى يَتَبَيَّنَ كِذْبُهُمَا؛ وَيْحَهُمَا مَا أَجْرَأَهُمَا عَلَى اللَّهِ وَ عَلَى رَسُولِهِ. فَكَشَفَ جَرِيحٌ عَنْ أَثْوَابِهِ، فَإِذَا هُوَ خَادِمٌ مَمْسُوحٌ كَمَا وَصَفَ. فَسَقَطَا بَيْنَ يَدَيْ رَسُولِ اللَّهِ وَ قَالا: يَا رَسُولَ اللَّهِ، التَّوْبَةَ، اسْتَغْفِرْ لَنَا فَلَنْ نَعُودَ. فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ(ص): لَا تَابَ اللَّهُ عَلَيْكُمَا، فَمَا يَنْفَعُكُمَا اسْتِغْفَارِي وَ مَعَكُمَا هَذِهِ الْجُرْأَةُ عَلَى اللَّهِ وَ عَلَى رَسُولِهِ؟! قَالا: يَا رَسُولَ اللَّهِ، فَإِنْ اسْتَغْفَرْتَ لَنَا رَجَوْنَا أَنْ يَغْفِرَ لَنَا رَبُّنَا، وَ أَنْزَلَ اللَّهُ الْآيَةَ الَّتِي فِيهَا: إ﴿إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ قَالَ الرِّضَا عَلِيُّ بْنُ مُوسَى(ع): الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَ فِيَّ وَ فِي ابْنِي مُحَمَّدٍ أُسْوَةً بِرَسُولِ اللَّهِ وَ ابْنِهِ إِبْرَاهِيمَ. وَ لَمَّا بَلَغَ عُمُرُهُ سِتَّ سِنِينَ وَ شُهُوراً قَتَلَ الْمَأْمُونُ أَبَاهُ، وَ بَقِيَتِ الطَّائِفَةُ فِي حَيْرَةٍ، وَ اخْتَلَفَتِ الْكَلِمَةُ بَيْنَ النَّاسِ، وَ اسْتَصْغَرَ سِنَّ أَبِي جَعْفَرٍ(ع)، وَ تَحَيَّرَ الشِّيعَةُ فِي سَائِرِ الْأَمْصَارِ»؛ (دلائل الامامة، ص۳۸۴، ح۳۴۲؛ هدایة الکبری، مشارق انوار الیقین، ص۹۸؛ مناقب ابن شهر آشوب، ص۳۸۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۲۶۴، ح۲۳۱۲؛ حلیة الابرار، ج۴، ص۵۳۴، ح۲؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۸، ضمن ح۹؛ ص۱۰۸، ح۲۷؛ تفسیر برهان، ج۳، ص۱۲۷، ح۵).
  7. طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۰۹.
  8. اعلام الوری، ج۲، ص۹۸، س۲۰؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج۴، ص۳۹۰؛ خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۶۵، ح۴؛ کشف الغمة، ج۲، ص۳۶۱؛ الثاقب فی المناقب، ص۴۵۴، ۵۲۱؛ ارشاد مفید، ص۳۲۶؛ کافی، ج۱، ص۴۹۵، ضمن ح۵؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۲، ح۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۰۵، ضمن ح۳۳؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۳، ح۱۱؛ وسائل الشیعه، ج۲۴، ص۲۲۲، ح۳۰۳۹۳.
  9. طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۱۹.
  10. مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۳۹۱، س ۱۴؛ بحار الانوار، ج۵۰، ص۱۰، ح۹؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۹، ح۸۰.
  11. طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۱۹.
  12. کافی، ج۱، ص۴۹۶، ح۹؛ مناقب ابن شهرآشوب، ج۴، ص۳۹۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۰۸، ح۳۳۴۴؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۴؛ وافی، ج۳، ص۸۳۰، ح۱۴۴۲؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۶۲، ضمن ح۳۸.
  13. طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۲۰.
  14. خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۷۰، ح۱۸؛ الثاقب فی المناقب، ص۵۲۴، ح۹؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۰، ح۳۳؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۹۲، ح۲۳۹۱؛ بحار الانوار، ج۵۰، ص۴۵، ح۱۸؛ الأنوار البهیة، ص۲۵۴.
  15. طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۲۱.
  16. «ما از آن خداوندیم و به سوی او باز می‌گردیم» سوره بقره، آیه ۱۵۶.
  17. «و (یاد کن) آنگاه را که کوه طور را از جای کندیم و چون سایبانی بر فراز آنان برافراختیم و پنداشتند که بر سرشان فرود می‌آید؛ (و فرمودیم:) آنچه به شما داده‌ایم با توانمندی دریافت دارید و از آنچه در آن است یاد کنید باشد که پرهیزگاری ورزید» سوره اعراف، آیه ۱۷۱.
  18. «الف، لام، میم، صاد» سوره اعراف، آیه ۱.
  19. الإمامة و التبصرة، ص۸۵، ح۷۴؛ الثاقب فی المناقب، ص۵۰۹، ح۴۳۵؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۲۷، ح۲۳۶۵.
  20. اثبات الوصیة، ص۲۱۵، س ۲۰.
  21. کشف الغمة، ج۲، ص۳۶۳، س ۶؛ الخرائج و الجرائح، ج۲، ص۶۶۶، ح۶؛ أنوار البهیة، ص۲۳۷؛ بحارالانوار؛ ج۴۹، ص۳۱۰، ح۲۰؛ ج۵۰، ص۶۴، ضمن ح۴۰؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۱، ح۳۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۷۷، ح۲۳۸۶.
  22. طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۲۳.
  23. مطلب قابل توجهی درباره شخصیت «منخل بن علی» در کتب مربوطه به چشم نمی‌آید، ولی نام او به عنوان راوی داستان به همین صورت آمده است.
  24. نوادر المعجزات، ص۱۸۱، ح۵.
  25. طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۲۷.
  26. به مکان‌های متعددی عسکر گفته شده است: ۱- شهری در کنار بغداد که ابوجعفر منصور دوانیقی آن را بنا کرد. ۲- شهر سامرا. ۳- محلی در قسمت شرقی بغداد که آن را عسکر المهدی می‌گویند. (معجم البلدان، ج۴، ص۱۲۲-۱۲۴).
  27. خرایج و جرایح، ج۱، ص۳۸۰، ح۱۰؛ کافی، ج۱، ص۴۹۲، ح۱؛ بصائرالدرجات، صص۴۴۲، ح۱؛ دلائل الإمامة، ص۴۰۵، ح۳۳۶؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج۴، ص۳۹۳؛ اختصاص، ص۳۲۰؛ فصول المهمة (ابن صباغ)، ص۲۷۱؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۵۳؛ نورالابصار، ص۳۲۸؛ اعلام الوری، ج۲، ص۹۶؛ ارشاد مفید، ص۳۲۴؛ کشف الغمة، ج۲، ص۳۵۹؛ الصراط المستقیم، ج۲، ص۲۰۰، ح۶؛ الثاقب فی المناقب، ص۵۱۰، ح۴۳۶؛ روضة الواعظین، ص۲۶۶؛ بحارالأنوار، ج۲۵، ص۳۷۶، ح۲۵؛ ج۵۰؛ ص۳۸، ح۳؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۲۹۵، ح۲۷؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۰، ح۵؛ تفسیر البرهان، ج۲، ص۴۹۳، ح۸؛ حلیة الابرار، ج۴، ص۵۸۵؛ وافی، ج۳، ص۸۲۵، ح۱۴۳۴؛ احقاق الحق، ج۱۲، ص۴۲۷.
  28. طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۲۸.
  29. «و چون به شما درودی گفته شد، با درودی بهتر از آن یا همانند آن پاسخ دهید» سوره نساء، آیه ۸۶.
  30. «یا همانند آن پاسخ دهید» سوره نساء، آیه ۸۶.
  31. اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۸، ح۷۹، به نقل از کتاب حلیة الاولیاء، ولی اثری از این داستان، در چاپ فعلی کتاب مزبور، وجود ندارد.
  32. طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۳۱.
  33. دلائل الامامة، ص۳۹۹، ح۳۵۲؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۵، ح۶۱.
  34. طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۳۴.
  35. رجال کشی، ص۵۸۲، ح۱۰۹۲، و ص۵۸۳، ح۱۰۹۳؛ دلائل الامامة، ص۴۰۲، ح۳۶۱؛ اثبات الوصیة، ص۲۱۰؛ فلاح السائل، «مقدمة الکتاب» ص۱۳؛ الهدایة الکبری، ص۳۰۰؛ تنقیح المقال، ج۳، ص۱۲۷؛ انوار البهیة، ص۲۵۳؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۶۶، ح۴۳؛ ص۶۷، ح۴۴؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۶، ح۶۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۴۱، ح۲۳۷۰.
  36. طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۳۴.
  37. دلائل الإمامة، ص۴۰۰، ح۳۵۵؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۶، ح۶۴؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۲۲، ح۲۳۶۰.
  38. طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۳۷.
  39. مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۳۹۰؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۵۷، ضمن ح۳۱؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۴۶، ح۲۳۷۵.
  40. طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۳۸.
  41. خرایج و جرائح، ج۱، ص۳۷۶، ح۳؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۶، ح۲۱؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۲، ح۴۰؛ الصراط المستقیم، ج۲، ص۲۰۰، ح۳.
  42. طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۳۸.
  43. الثاقب فی المناقب، ص۵۲۵، ح۴۶۳؛ خرایج و جرائح، ج۱، ص۳۷۷، ح۵؛ کشف الغمة، ج۲، ص۳۶۷؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۴۷، ح۲۳؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۲، ح۴۲، ۴۳؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۹۸، ح۲۴۰۷.
  44. طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۳۹.
  45. دلائل الامامة، ص۴۰۴، ح۳۶۵؛ مناقب ابن شهر آشوب؛ ج۴، ص۳۸۷؛ الهدایة الکبری، ص۲۹۹؛ بحارالانوار، ج۵۰، ص۵۵، ح۳۱؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۶، ح۷۰؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۴۴، ح۲۳۷۳.
  46. طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۳۹.
  47. دلائل الامامة، ص۳۹۷، ح۳۴۶؛ نوادر المعجزات، ص۱۹۷، ح۲؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۵، ح۵۴؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۱۷، ح۲۳۵۱.
  48. طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۴۰.
  49. الثاقب فی المناقب، ص۵۲۲، ح۴۵۴؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۹۶، ح۲۴۰۴.
  50. طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۴۱.
  51. «و سلیمان از داود میراث برد و گفت: ای مردم! به ما زبان مرغان آموخته‌اند و از همه چیز (بهره‌ای) بخشیده‌اند» سوره نمل، آیه ۱۶.
  52. نوادر المعجزات، ص۱۸۲، ح۸؛ دلائل الامامة، ص۴۰۰، ح۳۵۶؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۶، ح۶۵؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۲۳، ح۲۳۶۱.
  53. طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۴۲.
  54. ارشاد مفید، ص۳۲۳، س۲۱؛ کشف الغمة، ج۲، ص۳۵۸؛ خرایج و جرائح، ج۱، ص۳۷۸، ح۸؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج۴، ص۳۹۰؛ فصول المهمة (ابن صباغ)، ص۲۷۰؛ کتاب القاب الرسول و عترته‌(ع)، ضمن مجموعه نفیسه، ص۲۲۸؛ اعلام الوری، ج۲، ص۱۰۵؛ روضة الواعظین، ص۲۶۵؛ المستجاد من کتاب الإرشاد، ص۲۲۷؛ نور الأبصار، ص۳۳۰؛ انوار البهیة، ص۲۶۳؛ احقاق الحق، ج۱۲، ص۴۲۴؛ ج۱۹، ص۵۹۸؛ بحارالأنوار، ج۵۰، ص۸۹؛ ج۸۳، ص۱۰۰؛ ج۸۴، ص۸۷، ح۳؛ وسائل الشیعة، ج۶، ص۴۹۰، ح۸۵۱۵؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۵۷، ح۲۳۷۸.
  55. طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۴۳.
  56. دلائل الامامة، ص۳۹۸، ح۳۴۸؛ نوادر المعجزات، ص۱۸۰، ح۴؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۱۹، ح۲۳۵۳؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۵، ح۵۷؛ الأنوار البهیة، ص۲۵۹.
  57. طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل، دانشنامه جوادالائمه، ص ۱۴۵.