عباس بن عبدالمطلب در تاریخ اسلامی

عباس بن عبدالمطلب، سه سال پیش از عام‌الفیل متولد شد. او عموی رسول خدا (ص) است و کنیه‌اش ابوالفضل بود. عباس در دوران جاهلیت و اسلام یکی از رجال برجسته قریش بود. او قبل از اسلام در مکه دارای مناصب بزرگی بود که از آن جمله سقایت و عمارت مسجدالحرام بوده است. او مردی عاقل، زیرک، با تدبیر و سفره‌دار بود. درباره تاریخ اسلام آوردن عباس اختلاف نظر وجود دارد.

در جنگ بدر در لشکر مکه بود و به اساره سپاه اسلام درآمد و با فدیه دادن آزاد شد، در جنگ احد با نامه‌ای محرمانه پیامبر (ص) را از حرکت قریش آگاه کرد. همچنین در فتح مکه در کنار پیامبر قرار داشت و عامل مسلمان شدن ابوسفیان شد.

سرانجام عباس در زمان خلافت عثمان و در ماه رجب سال ۳۲ هجری از دنیا رفت. در زمان مرگ، او ۸۷ ساله بود.

نسب عباس بن عبدالمطلب

عباس بن عبدالمطلب، سه سال پیش از عام‌الفیل و ۵۶ سال قبل از هجرت در مکه و در خانواده‌ای که ریاست قریش را داشت، متولد شد[۱]. نام مادرش نتله بود[۲]. او عموی رسول خدا (ص) است و کنیه‌اش ابوالفضل بود. وی از رسول خدا (ص) دو سال و به نقلی سه سال بزرگ‌تر بود[۳]. ابان بن عثمان احمر می‌گوید: از امام صادق (ع) شنیدم که از پدرش نقل می‌کرد از جابر بن عبدالله انصاری شنیدم که می‌گفت: درباره تعداد پسران عبدالمطلب از پیامبر خدا (ص) پرسیدند. ایشان فرمود: "ده تا به اضافه عباس" و شیخ صدوق درباره فرزندان عبدالمطلب می‌گوید: آنان عبارت بودند از: عبدالله، ابوطالب، زبیر، حمزه، حارث ـ که بزرگ‌ترین آنان بود ـ غیداق، مقوّم، حجل، عبدالعزی و او همان ابوطالب است، ضرار و عباس. بعضی گفته‌اند که "مقوّم" همان "حجل" است[۴].

مادرش، نثله یا نُثیله، دختر خباب بن کلیب و اولین کسی بود که خانه کعبه را با پارچه‌های حریر و دیبا پوشانید؛ دلیل کارش این بود که روزی عباس در کودکی گم شد و همه دنبال او گشتند و اثری از او نیافتند. مادرش نذر کرد اگر فرزندش را پیدا کند، خانه کعبه را با جامه‌های حریر و دیبا بپوشاند و پس از آنکه او را یافت، به نذر خود وفا کرد[۵].

عباس دارای فرزندان زیادی بوده است[۶].[۷]

عباس و دوران جاهلیت

عباس در دوران جاهلیت و اسلام یکی از رجال برجسته قریش بود. او قبل از اسلام در مکه دارای مناصب بزرگی بود که از آن جمله سقایت و عمارت مسجدالحرام بوده است[۸]. پس از آنکه عبدالمطلب از دنیا رفت، کار سرپرستی چاه زمزم و منصب سقایت حجاج به دست عباس بن عبدالمطلب که در آن روز کوچک‌ترین فرزندان عبدالمطلب بود افتاد و همچنان تا ظهور اسلام در دست او بود، و پیامبر اکرم (ص) نیز او را در این منصب باقی گذاشت و این منصب تا به امروز نیز در دست فرزندان عباس است[۹].[۱۰]

خصوصیات عباس

عباس مردی عاقل، زیرک، با تدبیر و سفره‌دار بود و مخصوصاً نسبت به خویشان و بستگانش خیلی مهربان بود و به آنها کمک می‌کرد و از این رو پیامبر (ص) از او تجلیل می‌کرد و او را چنین می‌ستود: او عباس فرزند عبدالمطلب است که از همه قریش سخی‌تر و نسبت به خویشان مهربان‌تر است [۱۱]. عباس مردی بلند بالا، سفید پوست، و دارای صدای قوی بود و کمتر کسی در قد و قامت به او می‌رسید؛ چنانکه پس از اسیر شدن او در بدر، مسلمانان خواستند جامه‌ای برایش تهیه کنند تا لباس جنگ را از تن بیرون آورد، اما در مدینه پیراهنی که برای او مناسب باشد، یافت نشد تا اینکه عاقب از جامه‌های عبدالله بن ابی که نسبتاً بلند بود، بر او پوشانیدند[۱۲].[۱۳]

ثروت عباس

او در مکه در حجره‌ای نزدیک کعبه به داد و ستد پارچه و عطریّات مشغول بود[۱۴]. گاهی هم برای تجارت به مناطق مختلف جزیرة‌العرب سفر می‌کرد و به سبب همین سفرهای تجاری، بسیاری از قبیله‌های عرب، او را می‌شناختند. عباس بن عبدالمطلب، بازرگانانی را که از جاهای دیگر برای تجارت به مکه می‌آمدند، پذیرایی می‌کرد و از این لحاظ، بسیاری از آن بزرگان، وی را می‌شناختند و با او مراوده داشتند[۱۵]. برخی معتقدند، علت متموّل بودن عباس بن عبدالمطلب، این بوده است که مادرش از زنان ثروتمند به شمار می‌رفت[۱۶].

عباس بن عبدالمطلب با بخشی از سرمایه خود، تجارت و بخشی دیگر را در کاروان‌های تجاری سرمایه‌گذاری می‌کرد. او قسمتی دیگر از اموالش را قرض و ربا می‌داد. برخی از مفسران معتقدند آیه‌های ۷۸، ۲۷۵، ۲۸۲ سوره بقره درباره رباخواری او نازل شده است[۱۷].

عباس بن عبدالمطلب به دلیل ثروت سرشار خویش توانست، دو منصب رفادت و سقایت را از برادرش ابوطالب بگیرد. او در "طائف"، باغ انگوری داشت که کشمش آن را به مکه می‌آورد، از آن شربت می‌ساخت و به حاجیان می‌داد[۱۸]. وی در "ینبع" نیز ملکی داشت که چون آن را برای سقایت حاجیان، وقف کرده بود، "سقایه" نام گرفته بود. عباس بن عبدالمطلب، لباس‌های گران‌بها می‌پوشید و در ظروف سیمین زراندود، آب می‌نوشید. او در جنگ بدر، لشکر قریش را ـ که هر وعده، نُه تا ده شتر، جیره‌اش بود ـ اطعام کرد. همچنین او در همین جنگ خون‌بهای خود، دو برادرزاده‌اش و نیز "عتبة بن عمرو بن حجدم" هم‌پیمانش را پرداخت[۱۹].[۲۰]

عباس، شاهد ولادت علی (ع) در کعبه

یزید بن قعنب گوید: من با عباس بن عبدالمطلب و جمعی از عبدالعزی مقابل خانه کعبه نشسته بودیم که فاطمه بنت اسد، مادر امیرالمؤمنین (ع) که حامله بود، کنار کعبه آمد، در حالی که درد زایمان داشت. پس گفت: "خدایا! من به تو و به آنچه از نزد تو آمده است از رسولان و کتاب‌ها مؤمنم و سخن جدم ابراهیم خلیل را تصدیق می‌کنم و اوست که این بیت عتیق را ساخته، پس به حق آنکه این خانه را ساخته و به حق مولودی که در شکم من است، ولادت او را بر من آسان کن". پس ما به چشم خود دیدیم که خانه کعبه از پشت شکافته شد و فاطمه به درون آن رفت و او از دیده ما پنهان و دیوار کعبه بسته شد. خواستیم قفل در کعبه را باز کنیم اما نشد و دانستیم که این کار به امر خدای عزوجل است. فاطمه پس از چهار روز از کعبه بیرون آمد، در حالی که امیرالمؤمنین (ع) را در دست داشت[۲۱].

هم‌چنین نقل شده، روزی عباس نزد علی بن ابی طالب (ع) و فاطمه دختر رسول خدا (ص) وارد شد و دید که یکی از آنها از دیگری می‌پرسد: کدام یک از ما بزرگتر هستیم؟ عباس گفت: "ای علی، تو هفت سال قبل از بنای کعبه به وسیله قریش، متولد شدی و دخترم (فاطمه (س)) در حالی که قریش مشغول بنای کعبه بودند، متولد شد و رسول خدا (ص) در آن هنگام سی و پنج ساله بود و پنج سال به بعثت باقی مانده بود"[۲۲].[۲۳]

عباس و سرپرستی جعفر بن ابی طالب

پس از رحلت مادر گرامی پیامبر (ص)، ایشان تحت سرپرستی عبدالمطلب بود. هنگامی که عبدالمطلب به صد و دو سالگی رسید و در این حال، رسول خدا (ص) هشت ساله بود، تمام فرزندانش را جمع کرد و گفت: "محمد (ص) یتیم است و شما باید به او پناه دهید و او را بی‌نیاز و وصیت‌هایم را درباره او مراعات کنید". ابولهب گفت: "من از او نگهداری می‌کنم!" عبدالمطلب گفت: "شرّ خودت را از او باز دار!" عباس گفت: "من از او نگهداری می‌کنم". عبدالمطلب گفت: "تو مردی خشن هستی و شاید او را اذیت کنی". پس از آن ابوطالب گفت: "من از او نگهداری می‌کنم". عبدالمطلب گفت: "بله، تو باید از او نگهداری کنی"[۲۴].

از جمله نعمت‌های خداوند و کرامت‌های او نسبت به علی بن ابی طالب (ع) این بود که روزگاری قریش دچار قحطی سختی شدند، در حالی که ابوطالب مردی عیالمند بود که نان‌خور زیادی داشت. پس رسول خدا (ص) به عباس بن عبدالمطلب، عموی خود که ثروتش بیش از سایر بنی‌هاشم بود، فرمود: "ای عباس، نان خوران برادرت ابوطالب زیادند، و همان‌گونه که می‌بینی مردم به قحطیِ سختی دچار شده‌اند. پس بیا با هم نزد ابوطالب برویم و به وسیله‌ای از نان خوران او کم کنیم. من یکی از پسران او را به نزد خود می‌برم و تو هم یکی را ببر". عباس بن عبد المطلب این پیشنهاد را پذیرفت و هر دو به نزد ابوطالب آمده و منظور خویش را بیان کردند. ابوطالب گفت: "عقیل را برای من بگذارید" و برخی گویند گفت: عقیل و طالب را برای من بگذارید و هر کدام را می‌خواهید ببرید. پس رسول خدا (ص) علی را و عباس نیز جعفر را به خانه خود بردند و بدین ترتیب علی (ع) در همه حال با رسول خدا (ص) بود تا هنگامی که ایشان به رسالت مبعوث شد؛ پس علی (ع) به او ایمان آورد و نبوتش را تصدیق کرده، پیروی او را بر خود لازم شمرد و جعفر نیز در خانه عباس بود تا هنگامی که مسلمان شده و از خانه عباس بیرون رفت[۲۵].[۲۶]

شهادت عباس بر سبقت ایمان امام علی (ع)

یحیی بن عفیف بن قیس به نقل از پدرش می‌گوید: روزی پیش از آنکه نبوت پیامبر (ص) آشکار شود، من با عباس بن عبدالمطلب در مکه نشسته بودیم که جوانی کنار کعبه آمد و نگاهی به آسمان کرد، آنگاه که آفتاب درون آسمان بود (هنگام ظهر) پس رو به کعبه ایستاد و نماز خواند. پس پسری آمد و در طرف راستش ایستاد و سپس زنی آمد و پشت سر آن دو ایستاد و مشغول نماز شدند. پس آن جوان رکوع کرد و آن دو هم به رکوع رفتند؛ آن جوان سر از رکوع برداشت، آن دو نیز سر برداشتند؛ آن جوان به سجده رفت، آن دو نیز به سجده رفتند. من به عباس بن عبدالمطلب گفتم: ای عباس! کار بزرگی است! عباس گفت: "آری، کار بزرگی است؟ آیا می‌دانی این جوان کیست؟ این جوان محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب پسر برادر من است؛ آیا می‌دانی این پسر کیست؟ او علی بن ابی طالب پسر برادر من است؛ آیا می‌دانی این زن کیست؟ او خدیجه دختر خویلد (همسر محمد) است. بدان که این پسر برادرم محمد (ص) به من گفته است که پروردگارش که پروردگار آسمان‌ها و زمین است، او را بر این دین و روشی که دیدی و او بر آن است، امر فرموده و به خدا کسی در روی زمین جز این سه نفر که دیدی بر این دین نیست"[۲۷].[۲۸]

اسلام آوردن عباس

درباره تاریخ اسلام آوردن عباس اختلاف نظر وجود دارد. بعضی می‌گویند، عباس زود ایمان آورد اما ایمانش را پنهان کرد و به همراه مشرکین در جنگ بدر از مکه خارج شد. نقل شده، هنگامی که پیامبر (ص) پس از پیروزی در جنگ بدر به عباس فرمود که باید دیه خود و نزدیکانت را بپردازی، عباس گفت: من مسلمان شده بودم ولی مشرکین مرا به اجبار به این جنگ کشانیدند. پس پیامبر (ص) فرمود: "اگر تو واقعاً مسلمان شده بودی، خداوند به تو پاداش خواهد داد اما تو در ظاهر علیه ما اقدام کرده‌ای"[۲۹].

ابن هشام درباره رسیدن خبر جنگ بدر به مکه به نقل از ابو رافع گوید: من در آن زمان غلام عباس بن عبدالمطلب بودم و عباس بن عبدالمطلب به طور پنهانی مسلمان شده بود و کسانی را که در خانه‌اش بودند نیز به اسلام دعوت می‌کرد، از این رو من و همسرش ام الفضل نیز مسلمان شده بودیم ولی مانند خود عباس بن عبدالمطلب اسلام خود را از قریش پنهان می‌کردیم[۳۰].

عده‌ای در این باره می‌گویند: او در روز فتح خیبر ایمان آورد. ابن هشام درباره پیمان عقبه دوم می‌نویسد: عباس در آن روز هنوز مشرک بود ولی با این حال دوست داشت بر کار برادرزاده‌اش نظارت داشته باشد و پیمان‌های او را محکم کند[۳۱]. عده‌ای می‌گویند: عباس در روز جنگ بدر ایمان آورد.

طبرسی می‌نویسد: در میان اسیران جنگ بدر عباس بن عبد المطلب، عقیل بن ابی طالب و نوفل بن حارث هم بودند که مسلمان شده بودند و عقبة بن ابی معیط و نضر بن حارث هم به دستور پیامبر (ص) کشته شدند[۳۲]. به هر حال درباره زمان اسلام آوردن او اختلاف نظر وجود دارد.

روزی رسول خدا (ص) با عتبة بن ربیعه، ابوجهل بن هشام، عباس بن عبدالمطلب و ابی و امیّة پسران خلف مشغول صحبت بود و آنها را به سوی خدا می‌خواند و امید مسلمان شدن آنها را داشت. پس ابن مکتوم نزد پیامبر (ص) آمد و گفت: "ای پیامبر خدا! برای من بخوان و از آنچه خدا به تو آموخته به من بیاموز، شروع به صدا زدن پیامبر (ص) کرد و مکرر آن حضرت را فرا می‌خواند و نمی‌دانست که آن حضرت با دیگران مشغول صحبت کردن است تا آثار کراهت در صورت پیامبر (ص) برای قطع کلامش ظاهر و آشکار شد و در خاطر خود گفت که این بزرگان قریش خواهند گفت که نابینایان و بردگان پیروی او را نموده‌اند. پس از آن نابینا اعراض نموده و به آن مردمی که با آنها مکالمه می‌کرد توجّه نمود. خداوند این آیات را نازل فرمود: ﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ عَبَسَ وَتَوَلَّى أَن جَاءَهُ الأَعْمَى وَمَا يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكَّى أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنفَعَهُ الذِّكْرَى أَمَّا مَنِ اسْتَغْنَى فَأَنتَ لَهُ تَصَدَّى وَمَا عَلَيْكَ أَلاَّ يَزَّكَّى وَأَمَّا مَن جَاءَكَ يَسْعَى وَهُوَ يَخْشَى فَأَنتَ عَنْهُ تَلَهَّى كَلاَّ إِنَّهَا تَذْكِرَةٌ فَمَن شَاء ذَكَرَهُ [۳۳]. بعد از این جریان هر وقت پیامبر (ص) او را می‌دید به او می‌فرمود: "مرحبا به کسی که خداوند به سبب او بر من گله فرمود" و به او می‌فرمود: "آیا حاجتی داری" و دو بار او را در دو غزوه در مدینه جانشین و خلیفه خود فرمود[۳۴].[۳۵]

شهادت عباس بر مسلمانی ابوطالب

علی بن ابراهیم قمی درباره آیه می‌نویسد: و اما قول خداوند ﴿إِنَّكَ لَا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ[۳۶]؛ این آیه درباره ابوطالب نازل شده است؛ زیرا رسول خدا (ص) به عمویش می‌فرمود: "ای عمو، بلند بگو ﴿لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ[۳۷] که در روز قیامت به نفع توست".

ابوطالب می‌گفت: "ای پسر برادرم، من به حال خود آگاه‌ترم و هنگامی که ابوطالب از دنیا رفت، عباس بن عبد المطلب شهادت داد که ابوطالب با بلندترین صدا ﴿لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ[۳۸] گفت[۳۹].[۴۰]

عباس و نبردن ارث از پیامبر (ص)

ابو رافع، غلام عباس بن عبدالمطلب، نقل می‌کند: روزی رسول خدا (ص) فرزندان و نواده‌های عبدالمطلب را در شعب ابی طالب جمع کرد و برای آنها، که در آن هنگام چهل نفر بودند، ران گوسفندی را آماده کرد. پس همگی از آن غذا خوردند و سیر شدند. سپس ظرفی از شیر برای آنها آورد که همه آن چهل نفر از آن نوشیدند و سیراب شدند[۴۱].

استاد یوسفی غروی می‌نویسد: "ظاهر این است که خبر ابی ارفع به عنوان خبر یک حاضر و ناظر و بی‌واسطه است؛ زیرا وی آن روز غلام عباس بن عبدالمطلب بوده است که او از بنی‌هاشم و از مدعوین این جلسه بوده و طبیعی است که ابی رافع به همراه مولای خویش به این جلسه رفته باشد و در اخباری که برای ما نقل شده است، راوی بی‌واسطه دیگری را نمی‌شناسیم، مگر علی و مردی از اصحاب پیامبر (ص) از فرزندان عبدالمطلب که به همین مقدار شناخته شده است. حتی از عباس (عموی پیامبر)(ص) که به این جلسه دعوت شده بود و درخواست پیامبر (ص) را ردّ کرد، چیزی نقل نشده است. همین عدم استجابت عباس به درخواست پیامبر اکرم (ص) باعث شد که علی (ع) وارث پسر عمویش شود، البته با معنای صحیح وراثت در این مورد"[۴۲].

در این مورد سید بن طاووس نقل می‌کند: مردی به علی (ع) گفت: "یا امیرالمؤمنین، چرا شما از پسر عمویت ارث بردی و عمویت از او ارث نبرد؟" علی (ع) رو به مردم کرد و سه بار فرمود: "بیایید"، به طوری که مردم در اطرافش جمع و آماده شنیدن حرف‌هایش شدند. سپس فرمود: "روزی رسول خدا (ص) بنی عبدالمطلب را که هر کدام از آنها به تنهایی گوسفندی را می‌خورد و به تنهایی ظرف شیری را می‌نوشید فرا خواند. پس برای آنها یک مد غذا تهیه کرد؛ اما همگی از آن سیر شدند و غذا به همان مقدار اولیه اضافه آمد، گویی که کسی به آن دست نزده است. سپس ظرف شیر کوچکی را طلب کرد، پس همگی از آن نوشیدند و سیراب شدند، اما شیر، هم‌چنان به حال خود باقی بود و گویی که کسی به آن لب نزده است. سپس رسول خدا (ص) فرمود: "ای فرزندان عبدالمطلب! من به سوی همه مردم و به خصوص برای هدایت شما برانگیخته شده‌ام. هر آینه آنچه که از نشانه و معجزه لازم باشد، دیدید و شنیدید. حال کدام یک از شما با من بیعت می‌کند که برادر و همراه و وارث من باشد؟ " هیچ کس جواب نداد. اما من که از همه کوچکتر بودم، بلند شدم و اظهار آمادگی کردم. رسول خدا (ص) فرمود: " بنشین. " آن حضرت درخواست خویش را سه مرتبه تکرار کرد و در هر دفعه فقط من اظهار آمادگی می‌کردم و او می‌فرمود: بنشین. تا این که پس از مرتبه سوم دستش را در دست من گذاشت و با من بیعت کرد و به این ترتیب من وارث پسر عمویم شدم و عمویم عباس لایق این مقام نشد"[۴۳].[۴۴]

عباس و هجرت علی (ع) به مدینه

نقل شده، هنگامی که علی (ع) تصمیم به هجرت از مکه گرفت، عباس به او گفت: محمد به طور مخفیانه از مکه خارج شد، ولی با این حال قریش به شدت به تعقیب وی پرداختند و تو به صورت آشکارا خارج می‌شوی و به همراه خویش مال و اثاث و زنان و مردان را می‌بری؟! چگونه با این حال می‌خواهی از میان قبایل قریش عبور کنی؟! به نظر من باید که در پناه قبیله خزاعه حرکت کنی. علی (ع) فرمود:

  1. همانا مرگ چون شربتی است که گریزی از ورود بر آن نیست و مترس و برای رفتن آماده شو.
  2. همانا فرزند آمنه، پیامبر خدا، محمد، مردی راستگو است که از سوی جبرئیل سخن گفته است.
  3. ایشان به من فرموده است: ای علی حرکت کن و از هیچ مانعی ترس نداشته باش؛ زیرا که خداوند آنها را از آزار تو باز می‌دارد.
  4. همانا من به پروردگارم و به احمد (ص) اعتماد دارم و راه او همان راه من است[۴۵].[۴۶]

عباس و حضور در پیمان عقبه دوم

پس از ظهور اسلام، زمانی که موسم حج رسید، گروهی از مردم مدینه نیز به همراه کاروان‌های مدینه به شهر مکه آمدند. کعب بن مالک که یکی از آنهاست، می‌گوید: ما در آن سال به همراه براء بن معرور که بزرگ و رئیس ما بود، به سوی مکه رهسپار شدیم، در حالی که هیچ یک از ما تا به آن روز رسول خدا (ص) را ندیده بودیم. پس من به همراه او از خانه بیرون رفته و از مکان آن حضرت پرسیدیم. مردی از اهل مکه به ما گفت: "آیا تاکنون او را دیده‌اید؟" گفتیم: نه. او گفت: "آیا عباس بن عبدالمطلب را دیده‌اید؟" گفتیم: آری. چون عباس گاهی برای تجارت به مدینه آمده بود و ما او را دیده بودیم. آن مرد گفت: "چون به مسجد الحرام وارد شوید، آن کس که پهلوی عباس بن عبدالمطلب نشسته است همان کسی است که شما می‌خواهید". ما به مسجدالحرام آمدیم و عباس بن عبدالمطلب را در حالی که در گوشه‌ای نشسته بود، دیدیم. به نزد مردی که در کنار عباس نشسته بود، رفته و سلام کردیم و همان‌جا نشستیم. رسول خدا (ص) رو به عباس کرده، فرمود: "این دو مرد را می‌شناسی؟" او گفت: "آری، این، براء بن معرور، بزرگ قبیله خود و آن دیگری کعب بن مالک است". پیامبر (ص) فرمود: "همان که شاعر است؟" عباس گفت: "آری" کعب گوید: پس ما به دنبال اعمال حج رفتیم و با رسول خدا وعده کردیم که پس از اعمال حج در وسط ایام تشریق[۴۷] در عقبه به نزد او برویم و ملاقات ما نیز در شب انجام شود. در آنجا تا ثلثی از شب در چادرهای خود به سر بردیم و پس از آن خیلی آهسته و آرام مانند راه رفتن مرغان قطا به راه افتادیم. از افرادی که در میعادگاه حاضر شدند، هفتاد و سه نفر مرد بودیم و دو زن، که یکی "نسیبه" دختر کعب و دیگری "اسماء" دختر عمرو بن عدی بود. پس از مدتی رسول خدا (ص) با عمویش عباس بن عبدالمطلب به نزد ما آمدند. پس از نشستن آنها نخستین کسی که لب به سخن گشود، عباس بن عبدالمطلب بود. او ما را مخاطب قرار داد و گفت: "ای گروه خزرج! شما مقام محمد (ص) را در نزد ما می‌دانید، و ما تا به امروز در مقابل قوم خود از او دفاع کرده‌ایم و از این پس نیز در میان قوم خود عزیز و محترم است و در کمال امنیت به سر می‌برد، ولی خود او خواسته به شما بپیوندد؛ اگر به راستی آمادگی دارید تا به آنچه می‌گویید و پیمان می‌بندید، وفاداری کنید و او را از آزار دشمنان و مخالفانش حفظ کنید، پیمان ببندید و آمادگی خود را اعلام دارید، ولی اگر آمادگی ندارید و نمی‌توانید او را در برابر مشکلات او و با حمله دشمنان حفظ کنید و اگر او به نزد شما آید او را تسلیم دشمن خواهید کرد، از هم اکنون او را به حال خود واگذارید؛ زیرا ما همان‌طور که تا به حال از او دفاع کرده‌ایم، از این پس نیز دفاع خواهیم کرد؟!"

کعب گوید: وقتی سخن عباس به پایان رسید، ما در پاسخ گفتیم: سخن تو را شنیدیم. آن‌گاه به سوی رسول خدا (ص) متوجه شده، گفتیم: اینک شما سخن بگو و هر پیمانی را که برای خود و خدایت می‌خواهی از ما بگیر! پس رسول خدا (ص) آیاتی از قرآن را تلاوت و ما را به خدا و اسلام ترغیب کرد و سپس فرمود: "پیمان من با شما این است که باید همان‌طور که از زنان و فرزندان خود دفاع می‌کنید، از من نیز دفاع کنید". در این هنگام هر یک از افراد سخنی گفتند و از پیامبر حمایت کردند. رسول خدا (ص) تبسمی کرده، فرمود: "خون من، خون شما و گذشت من، گذشت شما است. من از شما هستم و شما از من هستید؛ می‌جنگم با هر که با شما بجنگد، و صلح می‌کنم با هر که با شما صلح کند"[۴۸].

از کسانی که پیش از بیعت عقبه سخن گفت، عباس بن عباده انصاری بود. او که از قبیله بنی سالم بن عوف و در زمره همان ۷۳ نفر بود، چون دید که مردم مدینه می‌خواهند با رسول خدا (ص) بیعت کنند، گفت: "ای گروه خزرج، آیا می‌دانید چگونه و به چه چیز با این مرد بیعت می‌کنید؟" آنها گفتند: آری. او گفت: "شما به شرط جنگ با مردم سرخ و سیاه با وی بیعت می‌کنید، پس هم اکنون بنگرید که اگر با رفتن اموال و کشته شدن اشراف و بزرگانتان او را تسلیم دشمن می‌کنید، از بیعت با او خودداری کنید و او را به حال خود واگذارید؛ زیرا به خدا سوگند اگر چنین کنید، ننگ دنیا و آخرت برای شما است. و اگر با رفتن اموال و کشته شدن افراد بزرگ نیز از او پشتیبانی می‌کنید البته بیعت با او سعادت دنیا و آخرت است".

همراهانش در پاسخ او گفتند: به خدا سوگند، ما با تمام این پیش‌آمدها نیز از او حمایت خواهیم کرد. آن‌گاه به رسول خدا (ص) گفتند: اگر ما به پیمان خود با شما وفا کنیم، پاداش ما چیست؟ پیامبر (ص) فرمود: "بهشت" آنها گفتند: پس دست خود را باز کن تا با تو بیعت کنیم. رسول خدا (ص) دست خود را باز کرده و آنها با آن حضرت بیعت کردند. در این که چرا عباس بن عباده این سخن را در آن موقع حساس گفت، عقاید مختلفی بیان شده است. عاصم بن عمر گفته است: به خدا قسم، عباس بن عباده این سخن را نگفت جز برای آنکه مردم را در پیمان خود محکم کند. عبدالله بن ابی بکر گوید: منظور عباس این بود که بیعت را از آن شب به تأخیر بیندازد تا شاید عبدالله بن أبی بن سلول به مکه بیاید و این بیعت در حضور او انجام شود، و بدین وسیله کار بیعت محکم‌تر شود؛ والله اعلم[۴۹].[۵۰]

عباس و حضور در جنگ‌ها

جنگ بدر

از معاویة بن عمار نقل شده می‌گوید: از امام صادق (ع) شنیدم که فرمود: "رسول خدا (ص) در روز جنگ بدر فرمان داد کسی از بنی هاشم را (که در لشکر مشرکین هستند) و هم‌چنین ابوالبختری را نکشند[۵۱] و اینان اسیر شدند و رسول خدا (ص) امیرالمؤمنین علی (ع) را فرستاد و به او فرمود: " برو ببین از بنی هاشم چه کسانی در میان اسرا هستند. " علی (ع) از کنار عقیل بن ابی طالب عبور کرد؛ عقیل او را صدا زد و گفت: ای پسر مادر عقیل، به خدا که دیدی من در چه وضعی هستم. " علی (ع) پس از بازدید اسیران نزد پیامبر (ص) برگشت و فرمود: " ابوالفضل (عباس بن عبدالمطلب)، عقیل و نوفل بن حارث اسیر شده‌اند. " رسول خدا (ص) فرمود تا عباس را نزد ایشان آوردند و به او فرمود: " تو در عوض خود و دو برادرزاده ات (عقیل و نوفل) فدیه بپرداز تا همگی آزاد شوید. " عباس گفت: " ای محمد، تو می‌خواهی مرا در میان قریش به گدایی بکشانی که در پیش این و آن دست دراز کنم؟ " پیامبر (ص) فرمود: "خیر (عمو جان) " از همان پول‌ها که به همسر خود ام الفضل سپردی و به او سفارش کردی اگر در این سفر به من آسیبی رسید، این پول را برای فرزندان و خودت خرج کن، استفاده کن. " عباس گفت: " ای برادرزاده! چه کسی از آن پول به تو خبر داده است " رسول خدا (ص) فرمود: "جبرئیل به اذن خدای عزوجل به من خبر داد". عباس گفت: سوگند به آن‌که به او سوگند می‌خورند، هیچ کس از این مطلب به غیر از من و ام الفضل خبر نداشت؛ من گواهی می‌دهم تو رسول خدائی. پس همه اسیران مشرک به مکه برگشتند به غیر از عباس و عقیل و نوفل و این آیه درباره آنها نازل شد: ﴿يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ الْأَسْرَى إِنْ يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْرًا يُؤْتِكُمْ خَيْرًا مِمَّا أُخِذَ مِنْكُمْ وَيَغْفِرْ لَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ[۵۲].[۵۳]

هم‌چنین از عباس بن عبدالمطلب روایت شده است که این آیه درباره او و اصحابش نازل شده است. نقل شده عباس می‌گفت: من بیست اوقیه طلا داشتم. این طلا از من گرفته و به جای آن بیست بنده به من داده شد که هر یک از آنها حداقل بیست هزار درهم ارزش داشت. هم‌چنین خداوند زمزم را به من داد که اگر در برابر آن همه اموال مکه به من داده می‌شد، با آن عوض نمی‌کردم. از خداوند انتظار آمرزش نیز دارم. قتاده نیز می‌گوید: هنگامی که مالی از بحرین نزد پیامبر خدا (ص) آورده بودند، ایشان در حالی که برای نماز ظهر وضو گرفته بود، اموال را بین مردم تقسیم کرد و به عباس دستور داد که سهم خود را بردارد. عباس گفت: "این مال بهتر است از آنچه از ما گرفته شد. از خداوند امید آمرزش نیز دارم"[۵۴].

رسیدن خبر جنگ بدر به مکه و واکنش خانواده عباس

نخستین کسی که خبر جنگ بدر و شکست قریش را به مکه رسانید جسیمان بن عبد الله خزاعی بود که سراسیمه حال، وارد شهر مکه شد و خبر کشته شدن عتبة بن ربیعة و شیبة و ابو جهل و امیة بن خلف و دیگر بزرگان قریش را به مردم مکه داد. این خبر به اندازه‌ای وحشتناک و غیر مترقبه بود که اکثر مردم باور نکردند. صفوان بن امیة که در حجر اسماعیل نشسته بود، فریاد زد: به خدا این مرد دیوانه شده و نمی‌فهمد چه می‌گوید، هم اکنون از او بپرسید: صفوان بن امیة چه شد؟ از جسیمان پرسیدند: صفوان بن امیة چه شد؟ گفت: او همان است که در حجر نشسته ولی به خدا پدر و برادرش را دیدم که کشته شدند. روزی که خبر کشته شدن بزرگان قریش به مکه رسید؛ ابورافع غلام عباس بن عبدالمطلب گوید: من در خیمه‌ای در نزدیکی چاه زمزم نشسته بودم و چوبه‌های تیر را می‌تراشیدم. ام الفضل نیز پهلوی من نشسته بود، این خبر ما را خوشحال کرده و نیرویی به ما بخشید و در خود احساس عزت و قدرتی کردیم، ابولهب که در جنگ بدر حاضر نشده بود و به جای خود عاصی بن هشام را فرستاده بود در آن حال وارد مسجد شد و یکسره آمد در پشت آن چادر به من تکیه کرده و نشست. ناگاه مردم فریاد زدند: این ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب است که خود در جنگ بدر حاضر و شاهد جریانات بوده و اکنون از راه می‌رسد. ابولهب او را صدا زده و به نزد خود خواند و چون آمد، گفت: برادرزاده بنشین و جریان جنگ را تعریف کن. مردم هم دور او را گرفتند و او شروع به صحبت کرده گفت: همین قدر بگویم که ما وقتی با لشکر مسلمانان برخوردیم (با تمام قدرتی که داشتیم) وضع طوری شد که تحت اختیار و اراده آنان قرار گرفتیم و به هر نحو که می‌خواستند با ما رفتار می‌کردند، جمعی را کشته و گروهی را اسیر کرده و مابقی هم گریختند. سپس اضافه کرد: این را هم باید بگویم که نباید قریش را ملامت کرد زیرا (تنها مسلمانان نبودند که ما را بدین سرنوشت دچار ساختند بلکه) ما مردان سفیدپوشی را در میان آسمان و زمین مشاهده کردیم که بر اسبانی ابلق سوار بودند و چون به ما حمله کردند هیچ کس در برابرشان نتوانست مقاومت کند و قدرتی از خود نشان دهد و همان‌ها موجب شکست ما شدند. ابورافع می‌گوید: در این موقع من گوشه خیمه را بالا زده گفتم: به خدا سوگند آنها فرشتگان بوده‌اند! ابولهب که این سخن را از من شنید سیلی محکمی به صورتم زد، من به دفاع برخاسته به او حمله کردم ولی چون شخص ناتوان و ضعیفی بودم ابولهب مرا از جا بلند کرده به زمین زد و روی سینه‌ام نشسته و بر سر و صورتم زد. ام الفضل که چنان دید خشمگین شده چوب خیمه را کشید و چنان بر سر ابولهب کوبید که سرش را شکافت، سپس به او گفت: چشم آقایش عباس را دور دیده‌ای و ناتوانش پنداشتی؟! ابولهب از جا برخاست و با حال شرمساری و ناراحتی به خانه رفت و بیش از هفت روز زنده نماند که خداوند او را به مرض عدسه[۵۵] مبتلا ساخت و همان مرض سبب مرگ او شد[۵۶].[۵۷]

جنگ احد

در جنگ احد، قریش و کسانی که به آنها پیوسته بودند، جمعاً سه هزار نفر بودند که صد نفرشان از قبیله ثقیف بودند، آنها ساز و برگ فراوان و دویست اسب به همراه داشتند و هم‌چنین هفتصد تن از ایشان زره داشتند و سه هزار شتر نیز همراهشان بود. چون آنها تصمیم به حرکت گرفتند، عباس بن عبدالمطلب نامه‌ای نوشت و مردی از بنی غفار را اجیر کرد و با او شرط کرد که سه روزه خود را به پیامبر (ص) برساند و ضمناً خودش هم به آن حضرت بگوید که قریش برای حرکت به سوی تو جمع شده‌اند و هر کاری که به هنگام آمدن آنها لازم است انجام بده؛ آنها به قصد جنگ با تو حرکت کرده و سه هزار نفرند که دویست اسب و سه هزار شتر همراه آنهاست و هفتصد نفرشان زره‌پوش هستند و اسلحه فراوان دارند.

مرد غفاری به مدینه آمد و پیامبر (ص) را در مدینه نیافت و دانست آن حضرت در قباء است. پس به طرف قباء حرکت کرد و پیامبر (ص) را کنار در مسجد قباء دید که سوار بر مرکبش بود، پس نامه را به آن حضرت داد. ابی بن کعب نامه را برای پیامبر (ص) خواند و مطلب آن را مخفی نگه داشت. پیامبر (ص) به خانه سعد بن ربیع رفت و از او پرسید: در خانه کسی هست؟ سعد گفت: "نه، خواسته خود را بگویید".

پیامبر (ص) موضوع نامه عباس بن عبدالمطلب را برایش بیان فرمود. سعد گفت: "امیدوارم در این کار، خیر باشد". در مدینه یهودیان و منافقان شروع به شایعه‌پراکنی کرده و گفتند که برای محمد خبر خوشی نرسیده است. پیامبر (ص) به مدینه آمدند و سعد هم خبر را مخفی نگه داشت[۵۸].[۵۹]

سهم عباس از غنائم خیبر

پس از فتح خیبر، پیامبر (ص) به هر یک از همسران خود هشتاد بار خرما و بیست بار جو، به عباس بن عبدالمطلب دویست بار خرما و به فاطمه و علی (ع) مجموعاً سیصد بار خرما و جو بخشید که از این مقدار هشتاد و پنج بار آن جو بود و از مجموع سیصد بار، دویست بار از آنِ فاطمه (س) و بقیه از آن علی (ع) بود. هم‌چنین به اسامة بن زید صد و پنجاه بار بخشید که چهل بار جو، پنجاه بار هسته خرما و بقیه‌اش خرما بود. به امّ رمثه دختر عمر بن هاشم بن مطلب نیز پنج بار جو، و به مقداد بن عمر پانزده بار جو بخشید [۶۰].[۶۱]

عباس و فتح مکه

روز دهم ماه مبارک رمضان بود که رسول خدا (ص) به سوی مکه حرکت کرده و در منطقه "کدید" که میان "عسفان" و "امج" قرار گرفته و روزه خود را افطار کردند. عده سپاهیان آن حضرت به ده هزار نفر می‌رسید که هفتصد نفر یا به گفته برخی، هزار نفر آنها از قبیله سلیم و هزار نفر نیز از قبیله مزینه در میان آنها بود. از قبائل اطراف نیز در آن سپاه شرکت کرده بودند و مهاجر و انصار مدینه نیز همگی در آن سفر حاضر بودند و کسی از آنها در مدینه نمانده بود. رسول خدا (ص) تا "مر الظهران" پیش رفت، بدون آنکه قریش کوچکترین اطلاعی از حرکت آن حضرت با آن سپاه بی‌شمار داشته باشند. ابوسفیان شب‌ها به همراه حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء از مکه بیرون می‌آمدند و اطراف شهر می‌گشتند تا از تصمیم رسول خدا (ص) آگاه شوند، ولی چیزی دستگیرشان نمی‌شد، در حالی که رسول خدا (ص) به سوی مکه می‌رفت، عباس بن عبدالمطلب با خانواده‌اش به قصد هجرت، به سوی مدینه می‌رفتند که در جحفه آن حضرت را ملاقات کردند و گفته شد که آن حضرت دستور داد تا او خانواده‌اش را به مدینه بفرستد و خود به همراه سپاهیان به سوی مکه بازگردد[۶۲].

هنگامی که پیامبر (ص) به مرّالظّهران رسید، عباس بن عبدالمطلب گفت: "وای بر فردای قریش! به خدا قسم، اگر رسول خدا با قهر و خشم مکه را بگشاید، روزگار قریش به سر خواهد آمد". خود او می‌گوید: من استر سیاه و سفید پیامبر را سوار شدم و گفتم، باید کسی را پیدا کنم و پیش قریش بفرستم تا پیش از آنکه رسول خدا (ص) به قهر وارد مکه شود، گروهی به دیدار ایشان بیایند. پس در حالی که در منطقه اراک در پی کسی می‌گشتم، صدایی شنیدم که می‌گفت: به خدا قسم، هرگز آتشی چون آتش امشب ندیده‌ام. بدیل بن ورقاء در پاسخ آن صدا گفت: "اینها خزاعه هستند که آماده جنگ شده‌اند". ابوسفیان گفت: "خزاعه کمتر و خوار‌تر از این هستند که چنین اردوگاه و این همه آتش داشته باشند". ناگاه ابوسفیان را شناختم و به او گفتم: ای ابا حنظله؛ او هم صدای مرا شناخت و گفت: "عباس! تویی؟! پدر و مادرم فدای تو باد!" گفتم: وای بر تو! این رسول خداست که همراه ده هزار نفر به سوی مکه آمده است. او گفت: "پدر و مادرم فدای تو باد! چه می‌گویی؟ آیا چاره‌ای هست؟" گفتم: آری، پشت سر من سوار بر این استر شو تا تو را نزد رسول خدا (ص) ببرم که اگر کس دیگری به تو دست یابد، تو را خواهد کشت. ابوسفیان گفت: "به خدا قسم، من هم همین عقیده را دارم". پس بدیل و حکیم برگشتند و ابوسفیان بر ترک من سوار شد و با او به راه افتادم. از کنار هر آتشی که می‌گذشتم، می‌گفتند: او کیست؟ و همین که مرا می‌دیدند، می‌گفتند: عموی رسول خداست که بر استر او سوار است. چون از کنار آتش عمر بن خطاب گذشتم، همین که سیاهی مرا دید، برخاست و گفت: چه کسی هستی؟ گفتم: عباس. او به من نگاه کرد و همین که ابوسفیان را پشت سرم دید، گفت: "این دشمن خدا ابوسفیان است؛ خدا را شکر که بدون هیچ تعهدی به دست ما افتاد". پس عمر را دیدم که به سرعت به سوی خیمه پیامبر می‌دود و من هم استر را به سرعت راندم و هر دو با هم کنار خیمه رسول خدا (ص) رسیدیم. پس من داخل خیمه شدم و عمر هم پس از من وارد شد. عمر گفت: "ای رسول خدا، خداوند دشمن خود ابوسفیان را بدون هیچ قید و شرطی در اختیار ما نهاده است، اجازه دهید تا گردنش را بزنم". من گفتم: ای رسول خدا، من به ابوسفیان پناه داده‌ام". پس آن شب را در حضور رسول خدا ماندم و با خود گفتم، امشب کسی غیر از من نمی‌تواند ابوسفیان را نجات بدهد و باید خودم یا کسی با حضور من، با رسول خدا (ص) مذاکره کند. پس چون عمر درباره ابوسفیان و کشتن او پرحرفی کرد، به او گفتم: ای عمر، آرام بگیر! اگر این موضوع درباره مردی از بنی عدی بن کعب بود، چنین نمی‌گفتی؛ چون ابوسفیان از بنی عبدمناف بود. عمر گفت: "ای ابوالفضل، تو آرام بگیر! سوگند به خدا اسلام آوردن تو در نظر من از مسلمان شدن هر کسی از خاندان خطّاب بهتر و دوست داشتنی‌تر است.

پیامبر (ص) به من فرمود: "ابوسفیان را با خود ببر، من هم به خاطر تو او را در پناه خود قرار دادم. امشب پیش تو باشد و فردا صبح به هنگام نماز او را با خودت پیش من بیاور". چون صبح شد او را با خود به نزد رسول خدا (ص) بردم. همین که آن حضرت او را دیدند، بین پیامبر (ص) و ابوسفیان صحبت‌هایی رد و بدل شد. به ابوسفیان گفتم: وای بر تو! پیش از آنکه کشته شوی گواهی بده که خدایی جز پروردگار یکتا نیست و هم‌چنین گواهی بده که محمد (ص) بنده و رسول خداست. در این هنگام ابوسفیان شهادتین را گفت و اقرار کرد. من به پیامبر (ص) گفتم: می‌دانید ابوسفیان خواهان فخر و شرف است، برای او امتیازی قرار دهید. پیامبر (ص) فرمود: "آری، هر کس وارد خانه ابوسفیان شود در امان خواهد بود؛ هر کس هم که در خانه خود را ببندد و در خانه نشنید، در امان خواهد بود". نقل شده، همین که ابوسفیان از نزد پیامبر (ص) بیرون رفت، پیامبر (ص) به عباس فرمود تا ابوسفیان را در کنار کوه و تنگه‌ای که آنجا بود نگهدارد تا سپاهیان خدا از کنار او بگذرند و او عظمت آن را ببیند.

عباس گوید: همین که ابوسفیان را در تنگه و کنار کوه نگه داشتم، گفت: "ای بنی هاشم، شما می‌خواهید مکر کنید؟" گفتم: خاندان نبوت هیچ‌گاه مکر نمی‌کنند، ولی من با تو کاری دارم. ابوسفیان گفت: "چرا اول نگفتی؟" گفتم: کاری دارم و می‌خواستم ترسم بریزد، وانگهی تصور نمی‌کردم که خیال باطل بکنی. در آن هنگام رسول خدا (ص) در حال آماده ساختن سپاه خود بود و قبایل و لشکر با پرچم‌های خود به راه افتادند [۶۳].

پیامبر (ص) بعد از فتح مکه هم‌چنان که سوار مرکب بود، هفت مرتبه طواف فرمود و در هر مرتبه حجرالاسود را با چوب دستی خود استلام می‌کرد و چون هفت مرتبه طواف تمام شد از مرکب خود فرود آمد. پس معمر بن عبدالله بن نضله جلو آمد و مرکب رسول خدا (ص) را از آنجا بیرون برد. آن‌گاه پیامبر (ص) به کنار مقام ابراهیم (ع) که در آن زمان متصل به کعبه بود، آمدند و در حالی که زره و کاهخود بر تن داشت و عمامه‌اش میان شانه‌هایش آویخته بود، دو رکعت نماز گزارد و به سوی چاه زمزم رفت و از آن سر کشید و فرمود: "اگر چنین نبود که بنی عبدالمطلب مغلوب شوند، خود از آن یک دلو آب می‌کشیدم". پس عباس بن عبدالمطلب که حاضر بود، سطل آبی بالا کشید و پیامبر (ص) از آن نوشیدند[۶۴].[۶۵]

عباس و جنگ حنین

نوفل نقل می‌کند: در جریان جنگ حنین مردم همه فرار کردند و از اطراف رسول خدا (ص) پراکنده شدند و به غیر از هفت نفر هیچ کس باقی نماند. این هفت نفر، عباس، فضل بن عباس، علی (ع)، عقیل بن ابی طالب، ابوسفیان و ربیعه و نوفل پسران حارث بن عبدالمطلب بودند. رسول خدا (ص) در حالی که شمشیرش را از غلاف بیرون کشیده بود و سوار بر دلدل بود، می‌فرمود: "من پیامبرم و دروغ نمی‌گویم؛ من پسر عبدالمطلبم".

حارث بن نوفل می‌گوید: فضل بن عباس برایم نقل کرد: در هنگام جنگ مردم از اطراف رسول خدا (ص) متفرق شده بودند. عباس که علی (ع) را نمی‌دید، گفت: "در چنین موقعیتی پسر ابوطالب از رسول خدا (ص) جدا شده؟! در حالی که او شایسته چنین موقعیت‌هایی است". به او گفتم: پدر جان، سخنت را درباره برادرزاده‌ات اصلاح کن! او پرسید: منظورت چیست ای فضل؟ گفتم: مگر او را در صف مقدم نمی‌بینی؟! مگر او را در میان گرد و غبار نمی‌بینی؟! گفت: "پسرم، او را نشان بده". گفتم: او همان است که فلان عبا را بر دوش دارد و... تا اینکه او را شناخت. سپس گفتم: آن برق شمشیر وی است که او را از میان دیگران مشخص می‌کند! عباس گفت: "مرد نیکی که پسر مرد نیکی است! عمو و دایی‌اش به فدایش باد!"[۶۶].

ابوسفیان بن حارث نقل می‌کند: در آن جنگ، اعراب آن قدر سپاه جمع کرده بودند که هرگز آن اندازه جمع نشده بودند و زنان و فرزندان خود را هم همراه همه دام‌ها و چهارپایان آورده بودند. من همین که جمعیت دشمن را دیدم، گفتم: ان شاء الله امروز ارزش من معلوم خواهد شد. چون آنها حمله کردند، حمله‌ای که خداوند آن را یاد فرمود﴿لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئًا وَضَاقَتْ عَلَيْكُمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ[۶۷]؛ پیامبر (ص) پایدار بر استر سیاه و سفید خود ایستاده و شمشیری برهنه در دست داشت. من از اسب خود با شمشیر کشیده پیاده شدم و غلاف آن را عمدا شکستم و خدا می‌داند که در آنجا آرزو داشتم برای دفاع از پیامبر (ص) کشته شوم و رسول خدا (ص) به من نگاه می‌کرد. عباس بن عبدالمطلب لگام استر پیامبر (ص) را گرفته بود و من هم طرف دیگر را داشتم. پیامبر (ص) پرسیدند: این کیست؟ من خواستم کاهخود و روپوش خود را کنار بزنم که عباس گفت: "ای رسول خدا، این برادر و پسر عموی شما ابوسفیان بن حارث است، از او راضی شوید".

پیامبر (ص) فرمود: راضی شدم و خداوند همه دشمنی‌هایش را که نسبت به من انجام داده بود، بخشید". من پای آن حضرت را در رکاب بوسیدم و پیامبر (ص) به من توجه فرمود و گفت: "برادر، به جان من چنین مکن!" آن‌گاه به عباس دستور فرمود که اصحاب را صدا زند و بگوید: ای کسانی که سوره بقره برایتان نازل شده است، ای اصحاب بیعت رضوان، ای مهاجران، ای انصار و ای خزرجیان! همگی جواب دادند: ای فراخواننده به سوی خدا، گوش به فرمانیم! و همگی هم‌چون یک تن حمله کردند. آنها غلاف‌های شمشیرها را شکستند و نیزه‌ها را به دست گرفتند و سر نیزه‌ها را افقی قرار دادند و به سرعت هم‌چون پهلوانان شروع به دویدن به طرف پیامبر (ص) کردند و من می‌ترسیدم که مبادا نیزه‌های آنها به رسول خدا (ص) بخورد و به این ترتیب آن حضرت را در میان گرفتند[۶۸].

کثیر بن عباس بن عبدالمطلب به نقل از عباس نقل کرده که در جنگ حنین چون مسلمانان و مشرکان با هم روبرو شدند، مسلمانان گریختند. من رسول خدا (ص) را دیدم که هیچ کس غیر از ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب همراه او نبود و او دنباله زین استر را به دست گرفته بود، و پیامبر (ص) پی دی پی به مشرکان حمله می‌کرد. من هم خود را به پیامبر (ص) رساندم و دو طرف لگام استر را در دست گرفتم. پیامبر (ص) سوار بر استر سفید رنگ خود بودند و من تلاش کردم با کشیدن، دهنه حیوان را آرام کنم. من صدای بلندی داشتم، و همین که پیامبر (ص) متوجه شدند که مردم بدون توجه در حال گریزند، به من فرمود: "ای عباس، فریاد بزن و بگو: ای گروه انصار! ای اصحاب بیعت رضوان!" و من چنان کردم، و آنها چنان به سوی پیامبر (ص) برگشتند که گویی ماده شترانی بودند که به سوی بچه خود بر می‌گردند و فریاد می‌کشیدند: گوش به فرمانیم، گوش به فرمانیم. برخی می‌خواستند بر شتران خود پای بند بزنند و نمی‌توانستند این کار را بکنند، لذا زره و سپر و شمشیر خود را برداشته، بر دوش و گردن می‌افکندند و شتر را رها کرده و به سوی صدا می‌آمدند و خود را به رسول خدا (ص) می‌رساندند، پس مردم گرد آن حضرت جمع شدند. در آغاز انصار یک دیگر را به عنوان "ای انصار" فرا می‌خواندند و سپس فریاد می‌کشیدند: ای خزرج. انصار در جنگ، پایدار و شکیبا و رو راست بودند. پس رسول خدا (ص) بر روی شتر ایستاد و به جنگ ایشان نگریست و فرمود: "اکنون تنور جنگ گرم شد". و سپس مشتی ریگ بر دست گرفت و به سوی دشمن پرتاب کرد و فرمود: "سوگند به خدای کعبه که باید شکست بخورید" و به خدا قسم پس از آن دیدم که کار دشمن رو به پستی نهاد تا خداوند همه را به شکست کشانید و گویی هم اکنون می‌بینم که رسول خدا (ص) مرکب خود را از پی ایشان می‌راند[۶۹].

هم‌چنین شیخ مفید می‌نویسد: آن‌گاه که گریختگان، فوج فوج به نزد رسول خدا (ص) بازگشتند و به مشرکین یورش برده، آنان را تار و مار ساختند، خداوند در همین باره و درباره شگفتی ابوبکر از انبوهی لشکر این آیات را فرو فرستاد: ﴿لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنكُمْ شَيْئًا وَضَاقَتْ عَلَيْكُمُ الأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُم مُّدْبِرِينَ ثُمَّ أَنزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَأَنزَلَ جُنُودًا لَّمْ تَرَوْهَا وَعَذَّبَ الَّذِينَ كَفَرُواْ وَذَلِكَ جَزَاء الْكَافِرِينَ[۷۰]. و مقصود از اهل ایمان، امیرالمؤمنین (ع) است.[۷۱].[۷۲]

عباس و ماجرای جنگ تبوک

در هنگام جنگ تبوک، خداوند این آیه را نازل فرمود:﴿وَلاَ عَلَى الَّذِينَ إِذَا مَا أَتَوْكَ لِتَحْمِلَهُمْ قُلْتَ لاَ أَجِدُ مَا أَحْمِلُكُمْ عَلَيْهِ تَوَلَّوْا وَّأَعْيُنُهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَنًا أَلاَّ يَجِدُواْ مَا يُنفِقُونَ إِنَّمَا السَّبِيلُ عَلَى الَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ وَهُمْ أَغْنِيَاء رَضُواْ بِأَن يَكُونُواْ مَعَ الْخَوَالِفِ وَطَبَعَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ [۷۳]

این آیه درباره "بکاؤون" (گریه‌کنندگان معروف) نازل شد و آنها هفت نفر بودند: عبدالرحمن بن کعب، عقبة بن زید و عمرو بن غنمه از بنی النجار و سالم بن عمیر، هرم بن عبدالله، عبدالله بن عمرو بن عوف و عبدالله بن مغفل از مزینه. اینان به نزد رسول خدا آمده، گفتند: ای پیامبر خدا ما را بر مرکبی سوار کن تا همراهت به جنگ بیائیم؛ چون ما مرکبی نداریم. حضرت در پاسخشان فرمود: "مرکبی ندارم".

واقدی در این باره نوشته: هفت تن از فقرای انصار چون پاسخ رسول خدا (ص) را شنیدند، گریستند، پس دو تن آنها را عثمان بر مرکب خویش سوار کرد و دو تن را عباس بن عبدالمطلب و به آن سه تن دیگر نیز یامین بن کعب نضری مرکب داد و بدین ترتیب آنان نیز در جنگ حاضر شدند[۷۴]. هم‌چنین در زمان جنگ تبوک پیامبر (ص) مردم را به جنگ و جهاد ترغیب فرمود و آنها را بر آن کار برانگیخت و به آنها دستور داد که از اموال خود کمک کنند و مردم هم مال زیادی دادند. پس هر کس مالی آورد و عباس بن عبدالمطلب هم برای کمک، مالی، به حضور رسول خدا (ص) آورد [۷۵].[۷۶]

عباس و ازدواج پیامبر (ص) با میمونه

پیامبر (ص) در ذی القعده سال هفتم هجرت بعد از به جا آوردن عمرة القضا با میمونه دختر حارث بن حزن ازدواج کرد. میمونه خواهر ام الفضل، همسر عباس بن عبدالمطلب بود و چون میمونه اختیار ازدواج خود را به خواهرش ام الفضل واگذار کرده بود، او نیز اختیار ازدواج میمونه را به همسرش عباس بن عبدالمطلب واگذار کرد و عباس نیز در این سفر میمونه را به ازدواج رسول خدا (ص) در آورد و با اجازه حضرت، مهریه او را چهارصد درهم قرار داد[۷۷].[۷۸]

عباس و حدیث سدالأبواب

ابوحمزه ثمالی از امام باقر (ع) روایت می‌کند که فرمود: "تعداد افراد غریبی از مسلمان که وارد مدینه شده بودند، زیاد شده بود، به طوری که مسجد برای آنها تنگ شده و گنجایش همه آنها را نداشت. خداوند به پیامبر (ص) وحی فرمود که مسجد را تطهیر کن و نگذار کسی شب در آن بخوابد و دستور بده درهایی که به مسجد باز می‌شود، بسته شود، مگر درِ خانه علی (ع) و فاطمه (س) و فرد جنب از داخل مسجد عبور نکند و غریبی در آن نخوابد. پس از آن رسول خدا (ص) دستور داد درها را ببندند و خانه فاطمه (س) را به حال خود باقی گذارد[۷۹]. پس از این کار، عباس به پیامبر (ص) گفت: " یا رسول الله، علی را نگه داشتی و ما را بیرون کردی. " رسول خدا (ص) فرمود: " من او را نگه نداشتم و شما را بیرون نکردم، بلکه حق تعالی او را نگه داشت و شما را بیرون کرد"[۸۰].[۸۱]

عباس و ماجرای لغو ربا

پیامبر (ص) در حجة الوداع برای مردم خطبه‌ای خواند و به آنان فرمود: "حمد و ثنا از آن خداست، او را سپاس می‌گوئیم و از او کمک می‌خواهیم، و از او طلب بخشش می‌کنیم و به سویش توبه می‌کنیم و از پلیدی‌های خویش و کردار ناپسندمان به خدا پناه می‌بریم. کسی را که خدا هدایت فرمود، گمراه کننده‌ای ندارد و اگر خدا گمراهش کند، برای او راهنمایی نخواهد بود و شهادت می‌دهم هیچ معبودی جز خداوند، سزاوار پرستش نیست؛ یگانه است و بی‌شریک و شهادت می‌دهم که محمّد بنده و فرستاده اوست. ای بندگان خدا! شما را به تقوای الهی سفارش و بر فرمانبری او ترغیب می‌کنم و از او طلب خیر و صلاح می‌کنم و اکنون می‌گویم: ای مردم! به آنچه برایتان شرح می‌دهم گوش فرا دهید، زیرا نمی‌دانم شاید سال دیگر در این مکان شما را نبینم. ای مردم! تا دم مرگ خون و آبروی هر یک از شما محترم است، به مانند حرمت این روزتان در این شهرتان؛ آیا مأموریّت خود را رساندم؟ خداوندا تو شاهد باش! هر آنکه نزدش امانتی است به صاحبش بازگرداند؛ همانا معاملات ربوی دوران جاهلیّت به تمامی باطل است و نخستین ربائی که لغو می‌کنم، سود پول‌های عباس بن عبدالمطلب است و نیز هر خونی که در دوران جاهلیت بر گردن کسی مانده، همه اکنون هدر است و نخستین خونی که هدر می‌کنم، خون عامر بن ربیعة بن حارث بن عبدالمطلب است و به تحقیق، هر افتخار موروثی دوران جاهلیّت باطل است، به جز خادمی کعبه و سقایت حاج[۸۲].[۸۳]

عباس و نویسندگی برای پیامبر (ص)

هنگامی که ازدی‌های یمنی هیأتی را به مدینه فرستادند، پیامبر (ص) به ایشان نامه‌ای به این مضمون نوشت "از محمد، رسول خدا، به کسی که این نامه مرا بخواند؛ هر کس شهادت بدهد به « لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ » و نماز به پا دارد، امان خدا و رسول خدا (ص) برای اوست". این نامه را عباس بن عبدالمطلب نوشت[۸۴].[۸۵]

عباس و تفاخر نسبت به علی (ع)

عیاشی از امام صادق (ع) به نقل از علی (ع) این گونه روایت می‌کند: "من و عباس و عثمان بن ابی شیبه مشغول گفتگو درباره مسجدالحرام بودیم. عثمان بن ابی شیبه گفت: " رسول خدا کلید داری کعبه را به من سپرده است " و عباس گفت: " رسول خدا (ص) سقایت حجاج را به من سپرده است و چیزی را به تو نداده است ای علی! " پس خداوند این آیه را فرستاد:﴿أَجَعَلْتُمْ سِقَايَةَ الْحَاجِّ وَعِمَارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَجَاهَدَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللَّهِ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ[۸۶].[۸۷].

همچنین علی بن ابراهیم قمی از امام باقر (ع) روایت می‌کند که علی (ع) به آنها فرمود: "من از شما برترم، زیرا قبل از شما ایمان آوردم و هجرت و جهاد کردم". به دنبال اختلاف، همگی توافق کردند که رسول خدا (ص) داور باشد، پس خداوند این آیه را نازل کرد[۸۸].[۸۹]

عباس و مدح پیامبر (ص)

عباس هم مانند اکثر افراد قریش دارای ذوق شاعری بود و اشعاری را در مدح پیامبر اسلام (ص) سروده که از جمله آنها اشعار زیر است:

قبل از آنکه به دنیا بیایی، در سایه‌های بهشتی، آن وقت که آدم و حوا برگ‌ها را می‌چیدند، پاک و پاکیزه بودی.

پس به زمین فرود آمدی، اما بشری نبودی که از علقه و مضغه به وجود آمده باشد.

بلکه نطفه تو بود که بر کشتی سوار شد و "نسر" (بت قوم نوح) را سرنگون ساخت و اهل کشتی را از غرق شدن نجات بخشید.

هرگاه روزگاری منقرض می‌شد و جای خود را به دیگران تحویل می‌داد، تو از صلبی به رحمی منتقل می‌شدی.

تا آنکه خانه‌ات در میان قبیله خندف، جای بزرگی را اشغال کرد.

چون شما متولد شدی، زمین و افق با نورت روشن شد.

ما هم در میان این نور راه رشد و هدایت را می‌پیماییم[۹۰].[۹۱]

عباس و علاقه پیامبر (ص) به ایشان

پیامبر (ص) نیز به عمویشان علاقه داشتند. جابر بن عبدالله انصاری می‌گوید: روزی عباس که مرد بلند بالایی بود، نزد رسول اکرم (ص) آمد. همین که پیامبر (ص) او را دید، فرمود: عمو جان تو خیلی زیبایی![۹۲]. عباس گفت: ای رسول خدا، جمال و زیبایی مرد به چیست؟[۹۳]. پیامبر (ص) فرمود: به راستگویی به حق[۹۴]. عباس گفت: پس کمال (انسان) کدام است؟[۹۵]. پیامبر (ص) فرمود: پرهیزکاری و اخلاق خوش[۹۶].

علی بن ابی طالب (ع) نیز از رسول خدا (ص) روایت کرده که فرمود: مرا درباره عمویم عباس رعایت کنید که او یادگار پدرانم است[۹۷].

عبدالمطلب بن ربیعة بن حارث بن عبدالمطلب روایت کرده روزی عباس بن عبدالمطلب به نزد رسول خدا (ص) آمد و من نیز حضور داشتم. پیامبر (ص) از او پرسید: چه چیزی تو را عصبانی کرده؟ او گفت: "ای رسول خدا، از دست قریش عصبانی هستم؛ زیرا هنگامی که به یکدیگر می‌رسند چهره‌هایشان خندان است و هنگامی که غیر از خودشان را می‌بینند، چهره در هم می‌کشند". پیامبر (ص) غضبناک شد، به گونه‌ای که چهره ایشان قرمز شد و فرمودند: "قسم به کسی که جانم در دست اوست، ایمان در قلب مرد وارد نمی‌شود مگر اینکه خدا و رسولش را دوست داشته باشد". سپس فرمود: "ای مردم، هر کس عمویم عباس را بیازارد، مرا آزرده است؛ زیرا عموی انسان مثل پدرش است"[۹۸].[۹۹]

عباس و آخرین روزهای پیامبر (ص)

در آخرین روزهای زندگی پیامبر (ص) به خاطر رنجی که از رفتن مسجد به آن حضرت رسیده و از اندوه بسیاری که به ایشان دست داده بود، ایشان از هوش رفت و ساعتی به همین حال بود. مسلمانان گریستند و صدای گریه زنان و فرزندان آن حضرت و زنان مسلمانان که در آن جمع بودند، بلند شد. پس رسول خدا (ص) به هوش آمده، به آنها نگاه کرد و سپس فرمود: "دواتی و کتفی برای من بیاورید تا برای شما چیزی بنویسم که پس از من هرگز گمراه نشوید". این سخن را فرمود و دوباره از هوش رفت. پس یک نفر برخاست که به دنبال دوات و کتف برود، عمر گفت: "بازگرد؛ زیرا که این مرد هذیان می‌گوید". پس آن مرد بازگشت و آنان که در آن مجلس حاضر بودند از این کار پشیمان شدند که چرا در آوردن دوات و کتف کوتاهی کردند و یکدیگر را سرزنش می‌کردند، و گفتند: ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ[۱۰۰]، هر آینه از مخالفت کردن با رسول خدا (ص) می‌ترسیم. چون آن حضرت به هوش آمد، برخی از ایشان گفتند: ای رسول خدا، آیا دوات و کتف برای شما نیاوریم؟ پیامبر (ص) فرمود: "پس از آن سخنانی که گفتید، نه، ولی من شما را به نیکی درباره خاندان خود سفارش کنم" و رو از مردم برگرداند. پس مردم از نزد آن حضرت برخاستند و تنها عباس با پسرش فضل و علی بن ابی طالب (ع) و خانواده او در آنجا ماندند.

عباس گفت: "ای رسول خدا، اگر خلافت پس از شما در ما خواهد بود، هم اکنون به ما بدان بشارت بده و اگر می‌دانی که دیگران بر ما چیره می‌شوند، به ما دستوری بده". پیامبر (ص) فرمود: "شما پس از من از درماندگان و ناتوانان خواهید بود" و خاموش شد. آنان نیز در حالی که می‌گریستند و از زندگی آن حضرت ناامید شده بودند؛ از نزد آن حضرت برخاستند. همین که از پیش ایشان بیرون آمدند، فرمود: "برادرم و عمویم را نزد من بیاورید". پس کسی را به دنبال آنها فرستاد و علی (ع) و عباس آمدند. چون نشستند، پیامبر (ص) فرمود: "ای عمو، آیا وصیت مرا به عهده می‌گیری و به وعده‌های من وفا می‌کنی و دین مرا ادا می‌کنی؟" عباس گفت: "ای رسول خدا، عمویت پیرمردی است عیالمند و تو کسی هستی که در بخشش با باد برابری و نبرد می‌کنی و تو وعده‌هایی به مردم داده‌ای که عمویت تاب و نیروی برآوردن آن وعده‌ها را ندارد". پس پیامبر (ص) سرش را به سوی علی بن ابی طالب (ع) چرخاند و فرمود: "ای برادر، آیا تو می‌پذیری که وصیت مرا به عهده بگیری و به وعده‌های من وفا و دین مرا ادا کنی؟ و آیا پس از من به کار خاندان من رسیدگی خواهی کرد؟" علی (ع) فرمود: "بله، ای رسول خدا". رسول خدا (ص) فرمود: "پس نزدیک من بیا". علی (ع) جلو رفت و حضرت او را به خود چسبانده، انگشتری خویش را از دستش بیرون کرد و فرمود: "این را بگیر و به دست خود کن". سپس شمشیر و زره و همه لباس‌های جنگی خود را خواسته و به او داد و دستمالی را که هنگام جنگ به شکم خود می‌بست را نیز خواسته و چون آوردند، به أمیرالمؤمنین (ع) داد و به او فرمود: "به نام خدا به خانه خویش باز گرد"[۱۰۱].

عبدالله بن عباس می‌گوید: در ایام بیماری رسول خدا (ص) که به رحلت آن حضرت انجامید، علی بن ابی طالب (ع)، عباس بن عبدالمطلب و فضل بن عباس به نزد آن حضرت رفتند و گفتند: یا رسول‌الله، مردان و زنان انصار در مسجد گرد آمده و همگی به خاطر شما گریه می‌کنند. پیامبر (ص) فرمود: "برای چه می‌گریند؟" آنها گفتند: به خاطر ترس از مرگ شما. پیامبر (ص) فرمود: "دست خود را به من دهید". پس حضرت با ملحفه‌ای که به خود پیچیده و دستمالی که به سر خود بسته بود، از منزل بیرون آمد تا اینکه به مسجد آمد و بر فراز منبر رفت و برای مردم خطبه خواند[۱۰۲].[۱۰۳]

عباس بعد از رسول خدا (ص)

کلینی نقل می‌کند امام صادق (ع) فرمود: پس از رحلت رسول اکرم (ص) عباس نزد امیرالمؤمنین (ع) آمد و گفت: " یا علی، مردم گرد آمده‌اند تا رسول خدا (ص) را در بقیع دفن کنند و مردی از ایشان پیش نماز آنها شده است؛ " امیرالمؤمنین (ع) به سوی مردم آمد و به آنها فرمود: " ای مردم! همانا رسول خدا (ص) در حال زندگی و مرگش امام و پیشواست و خودش فرمود که من در همان خانه‌ای که قبض روح شوم، به خاک سپرده شوم. " آن‌گاه نزد در ایستاد و بر آن حضرت نماز گزارد، سپس به مردم دستور داد تا ده نفر ده نفر بر آن حضرت نماز بخوانند و خارج شوند"[۱۰۴].

هم‌چنین در این باره نقل شده است، چون علی (ع) از کار غسل و حنوط و کفن فارغ شد، جلو ایستاده و بر آن حضرت نماز خواند و هیچ کس را در نماز با خود شریک نکرد. پس در حالی که مسلمانان در مسجد جمع شده بودند و درباره اینکه چه کسی در نماز بر آن حضرت امام است و در کجا دفن شود، گفتگو می‌کردند که امیرالمؤمنین (ع) از خانه پیامبر (ص) بیرون آمده، به آنان فرمود: "همانا رسول خدا (ص) در زندگی و پس از مرگ امام و پیشوای ماست، پس دسته دسته بروید و بدون امام بر ایشان نماز بخوانید و بیرون بیایید و همانا خداوند جان هیچ پیامبری را در جایی نمی‌گیرد جز اینکه همان جا را برای دفن او پسندیده است و من آن حضرت را در همان حجره‌ای که از دنیا رفته است، دفن خواهم کرد". پس مردم تسلیم این دستور شده و به آن خشنود شدند و چون مسلمانان بر آن حضرت نماز خواندند، عباس بن عبدالمطلب کسی را نزد ابی عبیده جراح که برای اهل مکه قبر می‌کند و قبر را بدون لحد حفر می‌کرد، فرستاد و هم‌چنین کسی را به نزد زید بن سهل که برای اهل مدینه قبر می‌کند و برای قبر لحد قرار می‌داد، فرستاد و هر دوی آنها را خواست که برای کندن قبر آن حضرت نزد او حاضر شوند. پس عباس گفت: "خدایا! تو هر چه برای پیامبرت شایسته است برگزین". در این حال ابو طلحه زید بن سهل از راه رسید، پس به او گفتند: قبر رسول خدا (ص) را تو حفر کن. پس او قبری با لحد برای آن حضرت حفر کرد و امیرالمؤمنین (ع)، عباس، فضل پسر عباس و اسامة بن زید در قبر آن حضرت وارد شدند تا کار دفن ایشان را به عهده گیرند"[۱۰۵].[۱۰۶]

عباس در زمان خلافت ابوبکر

روزی که پیامبر (ص) از دنیا رفت، امت درباره امامت علی (ع) دو دسته شدند؛ پیروان آن حضرت، یعنی تمامی بنی هاشم و نیز سلمان، عمار، ابوذر، مقداد، خزیمة بن ثابت (ذو الشهادتین) و هم‌چنین ابوایوب انصاری، جابر بن عبدالله انصاری و ابو سعید خدری و مانند ایشان از بزرگان مهاجرین و انصار گفتند که او پس از رسول خدا (ص) خلیفه و امام است؛ زیرا که آن حضرت برتر از دیگران بود[۱۰۷].

مرحوم علامه عسکری در این باره می‌نویسد: عده‌ای از مهاجرین و انصار و بنی هاشم از بیعت ابوبکر سرپیچی کردند و به علی بن ابی‌طالب میل کردند که از جمله ایشان عباس بن عبدالمطلب، فضل بن عباس، زبیر بن عوام، خالد بن سعید، مقداد بن عمرو، سلمان فارسی، ابوذر غفاری، عمار بن یاسر، براء بن عازب و ابی بن کعب بودند[۱۰۸].

سلیم بن قیس می‌نویسد: در حالی که ابوبکر بر منبر نشسته بود، عمر به او گفت: چطور بالای منبر نشسته‌ای در حالی که این (مرد) نشسته و با تو روی جنگ دارد و بر نمی‌خیزد در بین ما با تو بیعت کند؟ آیا دستور نمی‌دهی گردنش زده شود این در حالی بود که امام حسن و امام حسین (ع) بالای سر امیرالمؤمنین (ع) ایستاده بودند. وقتی سخن عمر را شنیدند گریه کردند و صدای خود را بلند کردند که: "یا جدّاه، یا رسول الله". امیرالمؤمنین (ع) آن دو را به سینه چسبانید و فرمود: گریه نکنید، به خدا قسم بر کشتن پدرتان قادر نیستند. این دو کمتر و ذلیل‌تر و کوچکتر از آن هستند. ام ایمن که در کودکی پرستار پیامبر بوده و نیز ام سلمه پیش آمدند و گفتند: "ای عتیق چه زود حسد خود را نسبت به آل محمد آشکار ساختید. عمر دستور داد آن دو را از مسجد خارج کنند و گفت: "ما را با زنان چه کار است"! بعد عمر گفت: ای علی، برخیز و بیعت کن. حضرت فرمود: اگر نکنم؟ گفت: به خدا قسم در این صورت گردنت را می‌زنیم! حضرت فرمود: به خدا قسم دروغ گفتی ای پسر صهاک، تو قدرت بر این کار نداری، تو پست‌تر و ضعیف‌تر از این هستی. خالد بن ولید از جا برخاست و شمشیرش را بیرون کشید و گفت: "به خدا قسم اگر بیعت نکنی تو را می‌کشم! امیرالمؤمنین به طرف او برخاست و جلو لباسش را گرفت و او را به عقب پرتاب کرد به طوری که او را بر قفا به زمین انداخت و شمشیر از دستش افتاد! عمر گفت: ای علی بن ابی طالب، برخیز و بیعت کن. حضرت فرمود: اگر نکنم؟ گفت: به خدا قسم در این صورت تو را می‌کشیم. امیرالمؤمنین سه مرتبه با این سخن حجت را بر آنان تمام کرد و سپس بدون آنکه کف دستش را باز کند دستش را دراز کرد. ابوبکر هم بر دست او زد و به همین مقدار از او قانع شد. سپس حضرت به طرف منزلش حرکت کرد، و مردم در پی حضرت به راه افتادند[۱۰۹].

عیاشی در این باره می‌نویسد: خبر بردن علی (ع) به سوی مسجد به عباس بن عبدالمطلب رسید، در حال هروله به مسجد آمد و گفت: "با پسر برادرم مدارا کنید، علی با شما بیعت می‌کند". پس عباس جلو آمد و دست او را گرفت و دست علی را بر دست ابوبکر کشید. سپس در حالی که آن حضرت غضبناک بود، دستش را رها کرد. در این حال امام علی (ع) در حالی که سرش را به طرف آسمان بلند کرده بود، فرمود: "خدایا! تو شاهدی که پیامبر (ص) به من فرمود: " اگر بیست نفر شدند جهاد کن و این قول توست در کتابت: ﴿إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ[۱۱۰] و سپس سه مرتبه فرمود: "خدایا! اینها بیست نفر نشدند". سپس به خانه‌اش بازگشت[۱۱۱].[۱۱۲]

عباس و عیادت از فاطمه زهرا (س)

از عمار بن یاسر روایت شده که گفت: در زمان آن بیماریی که فاطمه زهرا به خاطر آن از دنیا رفت، عباس بن عبدالمطلب برای عیادت آن حضرت آمد. به عباس گفتند: حال فاطمه خوب نیست و کسی نزد او نمی‌رود. عباس به سوی خانه خود بازگشت و شخصی را نزد امام علی (ع) فرستاد و به او گفت: "از قول من به حضرت امیر بگو که عموی تو به تو سلام می‌رساند و می‌گوید، به خدا قسم که غم و اندوه حبیبه و نور چشم رسول خدا (ص) و نور چشم من مرا به شدت رنج می‌دهد، من این طور گمان می‌کنم آن بانو زودتر از همه ما به رسول خدا (ص) ملحق شود و خدا او را برمی‌گزیند و به رحمت خود نزدیک می‌کند. فدایت شوم، اگر فاطمه (س) رحلت کرد مهاجرین و انصار را آگاه و جمع کن؛ تا برای تشییع جنازه و نماز خواندن بر بدنش حاضر شوند و ثواب ببرند؛ زیرا این عمل باعث سرافرازی دین می‌شود".

من (عمار) در حضور علی (ع) بودم که ایشان به فرستاده عباس بن عبدالمطلب فرمود: "سلام مرا به عمویم برسان و به وی بگو، لطف تو زیاد شود؛ من از مشورت تو آگاه شدم و رأی و نظر تو بسیار نیکو است. ولی فاطمه دختر پیامبر خدا (ص) دائما مظلوم، از حق خود ممنوع و از میراث خویشتن محروم بوده است. مردم به وصیتی که پیامبر (ص) درباره‌اش کرد، توجه نکردند و حق آن حضرت و حق خدا را رعایت نکردند. کافی است که خدا بین ما و آنان حکم کند و از ظالمین انتقام بگیرد. ای عمو! من از تو می‌خواهم از این کار صرف نظر کنی، زیرا فاطمه اطهر (س) به من وصیت کرده که امر مرگ او را پوشیده بدارم". موقعی که فرستاده عباس نزد او بازگشت و جواب امام علی (ع) را برای وی شرح داد، عباس گفت: "خدا برادرزاده مرا بیامرزد، زیرا رأی برادرزاده من عیبی ندارد. غیر از رسول خدا (ص) نوزادی برای عبدالمطلب متولد نشد که از نظر خیر و برکت از علی (ع) بزرگ‌تر باشد. همانا که علی (ع) در هر فضیلتی از همه آنان سبقت گرفت. علی (ع) از همه شجاع‌تر بود و علی (ع) درباره نصرت دین خدا از همه بیشتر با دشمنان جهاد کرد. علی اولین کسی است که به خدا و رسول ایمان آورد"[۱۱۳].[۱۱۴]

عباس در زمان عمر

نقل شده، عمر در سال هفدهم هجری رهسپار مکه شد و عمره رجب را به جای آورد و مقام را وسعت داد و از خانه دور ساخت و حجر را نیز وسعت داد و مسجدالحرام را تعمیر کرد و بر وسعت آن افزود. او برای این کار خانه‌های برخی از مردم را خرید و خانه‌های دیگران را که زیر بار نرفتند، خراب کرد و بهای آنها را در بیت المال نهاد. از جمله خانه عباس بن عبدالمطلب را نیز خراب کرد.

عباس بر او گفت: "خانه‌ام را خراب می‌کنی؟" عمر گفت: "برای آنکه بدین وسیله مسجدالحرام را وسعت دهم". عباس گفت: "از پیامبر خدا (ص) شنیدم که می‌فرمود: خدا به داود فرمود تا برای او در ایلیاء خانه‌ای بسازد. پس آن را در بیت المقدس بنا نهاد و هرگاه بنای خانه بالا می‌رفت، فرو می‌ریخت. پس داود گفت: پروردگارا، تو به من فرموده‌ای که برایت خانه‌ای بسازم و من هر چه می‌سازم، بنا فرو می‌ریزد. پس خدا به او وحی کرد که من جز پاکیزه را نمی‌پذیرم و تو برای من در زمین غصبی خانه می‌سازی. پس داود نگریست و دانست که یک قطعه زمین را نخریده است، پس آن را از مالکش به هر چه گفت خرید و سپس خانه را ساخت و بنای آن به انجام رسید". عمر گفت: "چه کسی گواهی می‌دهد که این سخن را از پیامبر شنیده است؟" پس عده‌ای برخاستند و گواهی دادند. پس گفت: "ای ابوالفضل، هر چه می‌خواهی بفرما تا انجام دهیم و گرنه دست برمی‌داریم". عباس گفت: "من هم آن را برای خدا واگذار کردم"[۱۱۵].

هم‌چنین نقل شده در سال هفدهم هجری خشکی سرتاسر حجاز و جزیرة العرب را فراگرفت و قطره‌ای باران نبارید و مردم در قحطی و گرانی و سختی قرار گرفتند؛ پس برای شکایت نزد عمر رفتند. عمر در کارشان واماند و ندانست چه کند. کعب الاحبار گفت: "بنی اسراییل هرگاه به خشکی مبتلا می‌شدند، به وسیله خویشان و بستگان پیامبرشان طلب باران می‌کردند". عمر گفت: "ما هم‌چنین می‌کنیم؛ عباس (عموی پیامبر) و بزرگ بنی هاشم است، او را واسطه قرار داده و از خدا باران می‌خواهیم". پسر عمر با جمعی به خانه عباس رفت و داستان را شرح داد و از او تقاضا کرد که با آنها به مسجد بیاید تا از خدا تقاضای باران کنند. در مسجد عمر به منبر رفت و عباس در کنارش قرار گرفت و عمر ابتدا چنین دعا کرد:پروردگارا! ما رو به سوی تو آورده‌ایم و عموی پیامبرمان را نزد تو واسطه قرار داده‌ایم، ما را از باران سیراب کن و مأیوس مگردان[۱۱۶]. سپس رو به عباس کرد و گفت: "عباس، برخیز و خدا را بخوان". عباس برخاست و پس از حمد و ثنای پروردگار، گفت: "خدایا! ابرها در نزد تو و آب در اختیار توست، پس ابرها را بفرست و آب را بر ما فرود آور. ریشه‌ها را محکم و شاخه‌ها را بلند و پستان‌ها را پرشیر گردان. خداوندا! جز به جهت گناه عذاب نمی‌کنی و جز به توبه بلا را از آنها برطرف نمی‌گردانی، این مردم مرا واسطه قرار داده‌اند، بارانت را بر ما ببار. خدایا شفاعت ما را درباره خود و خاندانمان بپذیر. خدایا! برای چهارپایان و آنهایی که زبان ندارند، شفاعت می‌کنم تا به ما باران بدهی؛ پروردگارا! جز به تو امیدوار نیستیم و جز تو را نمی‌خوانیم و به سوی غیر تو تمایل نداریم؛ شکایت گرسنگان را به تو می‌کنیم و درد برهنگان را با تو می‌گوییم..." بدین گونه دعای بسیاری کرد تا اینکه سرانجام باران بارید[۱۱۷].[۱۱۸]

سرانجام عباس

ابن عباس گوید: هنگام عشاء بعد از مغرب نزد پدرم نشسته بودم. خادم نزد او آمد و گفت: "عثمان کنار در خانه است". پس عثمان داخل شد و نشست. عباس به او گفت: "شام بخور". او گفت: "خورده‌ام". هنگامی که از شام فارغ شدیم، همه کسانی که آنجا بودند، رفتند. پس عثمان شروع به صحبت کرد و گفت: "ای دایی، از فرزند برادرت شکایت دارم (یعنی از علی) او زیاد مرا شماتت و درباره من صحبت می‌کند و من از ظلم شما فرزندان عبدالمطلب به خدا شکایت می‌کنم. اگر خلافت حق شماست من آن را تسلیم کسی می‌کنم که از من دور شده است و اگر حق شما نیست، پس من حقم را گرفته‌ام". عباس شروع به صحبت کرد و حمد و ثنای الهی به جا آورد و بر پیامبر صلوات فرستاد و آنچه را که خداوند به قریش اختصاص داده و آنچه را که از قریش به فرزندان عبدالمطلب اختصاص داده، بیان کرد. سپس گفت: "و اما آنچه درباره فرزند برادرم گفتی، او درباره تو نمی‌گوید و دیگران درباره تو صحبت می‌کنند. اگر تو رفتارت را نسبت به او تغییر دهی و بیشتر ملاحظه یکدیگر را بکنید، این بهتر و به واقع نزدیک‌تر خواهد بود". عثمان گفت: "اختیار با توست". عباس گفت: "آیا نمی‌خواهی در این باره صحبت کنیم؟" عثمان گفت: "هر چه خواستی انجام بده". پس عثمان بلند شد و رفت. مدت زمان زیادی نگذشت که بازگشت و سلام کرد و در حالی که ایستاده بود، گفت: "ای دایی، عجله نکن تا به تو خبر دهم". در این حال عباس رو به قبله ایستاد و دستانش را بلند کرد و گفت: "خدایا! به من چندان عمر نده که به اوضاعی برسم که زندگی در آن مایه خیر نباشد". پس هنوز جمعه نرسیده بود که از دنیا رفت[۱۱۹].

نقل شده، عباس در زمان خلافت عثمان، دو سال قبل از کشته شدنش، در مدینه و در روز جمعه دوازدهم یا چهاردهم ماه رجب درگذشت و به نقلی در رمضان سال ۳۲ هجری و به نقلی سال ۳۳ هجری از دنیا رفت. در زمان مرگ، او ۸۷ ساله بود و امیرالمؤمنین علی (ع) و عثمان بر او نماز خواندند و در بقیع به خاک سپرده شد و پسرش عبدالله او را در قبر گذاشت[۱۲۰].[۱۲۱]

تجلیل از جنازه عباس

نقل شده، چون عباس درگذشت، بنی هاشم گوینده‌ای را فرستادند که به مردم مناطق بالای مدینه بگوید: خداوند رحمت کند هر که را به تشییع جنازه عباس بن عبدالمطلب بیاید. پس مردم جمع شدند و از آن مناطق آمدند. عبدالرحمن بن یزید بن حارثه نقل می‌کند: در منطقه قبا نخستین خبر دهنده در حالی که سوار بر الاغی بود، آمد و خبر درگذشت عباس را برای ما گفت. پس از او خبر دهنده دیگری آمد که او هم بر الاغ سوار بود.

گفتم: آنکه اول آمد که بود؟ گفتند: اولی از وابستگان بنی هاشم و دومی فرستاده عثمان بود. او به تمام دهکده‌هایی که انصار در آنها ساکن بودند، رفت و خبر داد تا اینکه به محله بنی حارثه و اطراف آن رسید و مردم جمع شدند؛ زن‌ها هم آمدند. چون پیکر عباس را به جایی که جنازه‌ها را کام می‌گذاشتند، آوردند، به واسطه ازدحام مردم جا تنگ شد و به ناچار جنازه را به بقیع بردند. آن روز که ما بر جنازه عباس در بقیع نماز گزاردیم، هرگز جمعیتی آن چنان ندیده بودم و هیچ کس از مردم نمی‌توانست به تابوت نزدیک شود. حتی بنی هاشم هم از آن جدا مانده بودند. چون کنار قبر ازدحام شد، خودم دیدم که عثمان به گوشه‌ای رفت و پاسبانان را فرستاد تا مردم را کنار بزنند و برای بنی هاشم راه بگشایند و جنازه تسلیم بنی هاشم شد و آنان وارد قبر او شدند و جسدش را در قبر نهادند. سریر او برد سیاه رنگی دیدم که از شدت ازدحام مردم قطعه قطعه شده بود.

عایشه دختر سعد نقل می‌کند: ما در کوشک خود در ده میلی مدینه بودیم که فرستاده عثمان آمد و گفت که عباس، درگذشته است. پس پدرم سعد و سعید بن زید بن عمرو بن نفیل و ابوهریره به طرف مدینه حرکت کردند. پدرم روز بعد برگشت و گفت: "به دلیل زیاد بودن مردم نتوانستیم به جنازه نزدیک شویم و ما را کنار زدند و حال آنکه دوست می‌داشتم تابوت او را بر دوش بکشم". ام عماره نقل می‌کند: ما زنان انصار همگی در تشییع جنازه عباس حاضر شدیم و از نخستین کسانی بودیم که بر او گریستیم. زنان مهاجران نخستین که همگی مسلمان و بیعت کننده بودند، نیز همراه ما حاضر بودند. عیسی بن طلحه نقل می‌کند: عثمان را دیدم که در بقیع بر جنازه عباس تکبیر می‌گوید و نماز می‌گزارد. بقیع گنجایش مردم را نداشت و حضور مردم در منطقه حشان هم دیده می‌شد و هیچ یک از مردان و زنان و کودکان از شرکت در تشییع جنازه عباس خودداری نکرده بودند[۱۲۲].[۱۲۳]

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۴، ص۳.
  2. ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الأصحاب، ج۲، ص۸۱۰؛ نویری، نهایة الارب فی فنون الأدب، ج۱۸، ص۲۱۶.
  3. احمد بن یحیی بلاذری، الانساب الاشراف، ج۴، ص۱؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۴، ص۳؛ ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الأصحاب، ج۲، ص۸۱۰.
  4. الخصال، شیخ صدوق، ج۲، ص۴۵۲-۴۵۳.
  5. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۳۳۱-۳۳۲؛ علوی، مریم، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ج۲، ص:۷۲-۷۶.
  6. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۳. نام فرزندان عباس که نقل شده‌اند: فضل؛ که بزرگترین پسر اوست و کنیه عباس از نام اوست و بسیار زیبا بوده و پیامبر (ص) در سفر حج خود، او را بر مرکوب و پشت سر خود سوار کرد. او در طاعون عمواس در شام درگذشت و نسلی از او باقی نماند. عبدالله؛ که از دانشمندان بود و هموست که به حبر مشهور است و پیامبر برای او دعا فرمودند و او در طائف درگذشته و نسل او باقی هستند. عبیدالله؛ که مردی بخشنده و سخاوتمند و توانگر بود و در مدینه درگذشته است و نسل او باقی است. عبدالرحمن؛ که در شام درگذشته است و نسلی از او باقی نماند. قثم؛ که شبیه پیامبر بود و برای جهاد به خراسان رفت و در سمرقند درگذشت و نسلی از او باقی نمانده. معبد؛ که در آفریقا شهید شد و نسل او باقی هستند و ام حبیبه که مادرشان لبابه کبری دختر حارث بن حزن است و به کنیه خود، ام الفضل مشهور است. هشام بن محمد بن سائب کلبی از قول پدرش نقل کرده: هرگز ندیده‌ایم فرزندان پدر و مادری قبرهایشان از یکدیگر دورتر از قبرهای فرزندان عباس و ام الفضل باشد. عباس فرزندانی هم از غیر ام الفضل داشته است که عبارت‌اند از: کثیر؛ که مردی فقیه و محدث بوده است؛ تمّام، که از نیرومندان روزگار خود بوده است؛ دو دختر به نام‌های صفیّه و امیمه که مادرشان کنیز بوده‌اند و حارث که مادرش حجیله دختر جندب بن ربیع است. نسل حارث باقی هستند و از جمله ایشان سریّ بن عبدالله فرماندار یمامه است. امروز از نسل کثیر و تمّام کسی باقی نمانده است. (الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۴ - ۳)
  7. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۳۱-۳۳۲.
  8. الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۲، ص۸۱۲. منصب سقایت یعنی اینکه اختیار چاه زمزم (آب منحصر به فرد شهر مکه) در اختیار وی قرار داشت و خود شخصاً در کنار چاه می‌ایستاد و حاجیان را از آب و شربت‌های گوناگون سیراب می‌کرد و گاهی هم عوض شربت و آب، شیر و عسل به مردم می‌خورانید و منصب عمارت مسجد یعنی اینکه جمعی با هم قرار بسته و سوگند یاد کرده بودند نگذارند کسی در مسجد کلام لغو و بیهوده یا ناسزا بگوید و هر که چنین می‌کرد او را از مسجدالحرام بیرون می‌کردند؛ رئیس این جمعیت، عباس بن عبدالمطلب بوده است. (الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۲، ص۸۱۲).
  9. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۱۷۸.
  10. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۳۱-۳۳۲؛ دین‌پرور، سید حسین، دانشنامه نهج البلاغه، ج۲، ص ۵۳۹-۵۴۰.
  11. «هذا العباس بن عبدالمطلب أجود قريش كفا وأوصلها »
  12. اسدالغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۶۴ - ۶۳.
  13. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۳۳۱-۳۳۲.
  14. محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۳۱۱.
  15. جواد علی، تاریخ العرب المفصل فی تاریخ العرب، ج۷، ص۳۱۰.
  16. عزالدین ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفة الصحابه، ج۳، ص۶۰.
  17. محمد حسین طباطبایی، المیزان فی تفسیر القرآن، ج۲، ص۴۲۶.
  18. شیخ حسین دیار بکری، تاریخ الخمیس فی أحوال انفس النفیس، ج۱، ص۱۸۲.
  19. تقی الدین مقریزی، إمتاع الأسماع بما للنبی من الأحوال و الأموال و الحفدة و امتاع، ج۱۲، ص۱۶۹؛ محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۴۶۵؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۴، ص۹.
  20. علوی، مریم، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ج۲، ص:۷۲-۷۶.
  21. الامالی، شیخ صدوق، ص۱۳۲-۱۳۳؛ علل الشرایع، شیخ صدوق، ج۱، ص۱۳۵-۱۳۶؛ معانی الاخبار، شیخ صدوق، ص۶۳ - ۶۲؛ الامالی، شیخ طوسی، ص۷۰۶. فاطمه سپس گفت: من بر همه زنان گذشته فضیلت دارم زیرا آسیه دختر مزاحم خدا را پنهانی پرستید، در آنجا که پرستش خدا جز از روی ناچاری خوب نبود و مریم دختر عمران نخل خشک را به دست خود جنبانید تا از آن خرمای تازه چید و خورد و من در خانه محترم خدا وارد شدم و از میوه بهشت و بار و برگش خوردم و چون خواستم بیرون آیم یک هاتفی آواز داد ای فاطمه نامش را علی بگذار که او علی است و خدای اعلی می‌فرماید: من نام او را از نام خود گرفتم و به ادب خود تادیبش نمودم و دشواری علم خود را به او آموختم و اوست که بت‌ها را در خانه من می‌شکند و او است که در بام خانه‌ام اذان می‌گوید و مرا تقدیس و تمجید می‌کند خوشا بر کسی که او را دوست دارد و فرمان بردار او باشد و بدا بر کسی که او را دشمن دارد و نافرمانی کند.
  22. الذریة الطاهرة النبویه، محمد بن احمد دولابی، ص۱۵۲.
  23. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۳۳-۳۳۴.
  24. مناقب آل ابی طالب، ابن‌شهرآشوب، ج۱، ص۳۴.
  25. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۲۴۵-۲۴۶؛ ابوالربیع حمیری کلاعی، الاکتفاء بما تضمنه من مغازی رسول الله (ص) و الثلاثه الخلفاء، ج۱، ص۱۷۰؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۲۴۶؛ عزالدین ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۵۸.
  26. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۳۴-۳۳۵؛ علوی، مریم، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ج۲، ص۷۲-۷۶.
  27. الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۳۰ - ۲۹، اسماعیل بن ایاس بن عفیف نیز عین همین داستان را از جدش روایت می‌کند، فقط عفیف در آنجا می‌گوید: کاش من آن روز به او ایمان آورده بودم و از وی پیروی می‌کردم. (اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۳۸)
  28. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۳۵-۳۳۶.
  29. اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۷۶؛ احمد بن یحیی بلاذری، الانساب الاشراف، ج۴، ص۲؛ محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۴۶۱.
  30. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۶۴۶.
  31. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۴۴۱.
  32. اعلام الوری بأعلام الهدی، ص۷۶.
  33. به نام خداوند بخشنده بخشاینده روی ترش کرد و رخ بگردانید، که آن نابینا نزد وی آمد، و تو چه دانی، بسا او پاکیزگی یابد، یا در یاد گیرد و آن یادکرد، او را سود رساند. اما آنکه بی‌نیازی نشان می‌دهد؛ تو به او می‌پردازی، و اگر پاکی نپذیرد، تو مسئول نیستی. و اما آنکه شتابان نزد تو آمد؛ در حالی که (از خدا) می‌هراسد؛ تو از وی به دیگری می‌پردازی. نه چنین است؛ آن (قرآن) به راستی یادکردی است. هر که خواهد آن را به یاد می‌آورد در اوراقی ارجمند است؛ والا رتبه و پاک، به دست نویسندگانی ... که ارجمند و نیکویند؛ سوره عبس، آیه: ۱-۱۶.
  34. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۶۶۳-۶۶۴. سید مرتضی علم الهدی در این باره می‌گوید: در ظاهر آیه دلالتی بر اینکه مقصود، پیامبر باشد، نیست بلکه صرفاً خبری بیان شده و تصریح نکرده که مقصود کیست و آیه دلالت می‌کند بر این که مقصود و مراد، غیر پیامبرست؛ زیرا از صفات پیامبر، عبوس بودن با دشمنانی که مسلمان نیستند، نیست تا چه رسد به مؤمنینی که ارشاد شده‌اند، آن‌گاه آیه، پیامبر را از کسانی که به توانگرها توجه و التفات و از مستمندان اعراض و تنفّر دارند، معرفی کرد، که هیچ شباهتی به اخلاق کریمه آن حضرت ندارد و مؤیّد این قول، گفته خدای سبحان است در وصف آن حضرت که فرمود: ﴿وَإِنَّكَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِيمٍ؛ به درستی که هر آینه تو دارای خلق و خوی بزرگی هستی و قول او که فرمود: ﴿لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ؛ و اگر تو بد اخلاق و سخت دل باشی، مردم از اطراف تو پراکنده می‌شوند. پس ظاهراً مراد از قول خدای سبحان که فرمود: ﴿عبس و تولی غیر از پیامبرست. از حضرت صادق (ع) روایت شده که آیه درباره مردی از بنی امیه است که در خدمت پیامبر (ص) نشسته بود و ابن ام مکتوم آمد و در کنار او نشست و چون او را دید، از او فاصله گرفت و خود را جمع و روی ترش کرد و از او روی گردانید پس خداوند سبحان این موضوع را بیان داشت. به نظر حقیر هم پیامبر (ص) اعلی و اجل و ارفع از این است که بر مؤمن صالحی چون ابن ام مکتوم روی ترش و از او اعراض کند و با مشرکین پلید گرم بگیرد. پس اگر گفته شود خبر اوّل صحیح است، آیا عبوس بودن گناه است یا نه؟ جواب داده می‌شود که چهره عبوس و خندان برای نابینا بی‌تفاوت و یکسان است؛ زیرا او چهره را نمی‌بیند که برایش دشوار باشد، پس گناهی نیست. بنابر این جایزست که خداوند سبحان پیامبرش را عتاب کند تا اینکه او بیشتر محاسن اخلاقی را دریابد و او را بر بزرگی و عظمت حال مؤمنی که به طلب ارشاد آمده، آگاه نماید و او را متوجّه سازد که الفت گرفتن با مؤمنی که بر ایمانش استوار بماند، سزاوارتر از الفت گرفتن با مشرک به طمع ایمان آوردن او است. (مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۶۶۴).
  35. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۳۶-۳۳۸.
  36. «بی‌گمان تو هر کس را که دوست داری راهنمایی نمی‌توانی کرد امّا خداوند هر کس را بخواهد راهنمایی می‌کند و او به رهیافتگان داناتر است» سوره قصص، آیه ۵۶.
  37. «آنان چنان بودند که چون به آنها می‌گفتند: هیچ خدایی جز خداوند نیست، سرکشی می‌ورزیدند» سوره صافات، آیه ۳۵.
  38. «آنان چنان بودند که چون به آنها می‌گفتند: هیچ خدایی جز خداوند نیست، سرکشی می‌ورزیدند» سوره صافات، آیه ۳۵.
  39. تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۲، ص۱۴۲.
  40. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۳۸.
  41. تفسیر فرات کوفی، فرات بن ابراهیم کوفی، ص۳۰۳.
  42. تاریخ تحقیقی اسلام، یوسفی غروی (ترجمه: عربی)، ج۱، ص۳۳۹-۳۴۳.
  43. سعد السعود، سید بن طاووس، ص۱۰۵ - ۱۰۴.
  44. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۳۹-۳۴۰.
  45. أن المنیة شربة موروده *** لا تفزعن و شدّ للترحیل ان ابن آمنة النبی محمدا *** رجل صدوق قال عن جبریل أرخ الزمام و لاتخف من عائق *** فالله یردهم عن التنکیل انی بربی واثق و بأحمد *** و سبیله متلاحق بسبیلی؛ مناقب آل ابی‌طالب، ابن‌شهرآشوب، ج۱، ص۳۳۵.
  46. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۴۰-۳۴۱.
  47. ایام تشریق به روزهای یازدهم، دوازدهم و سیزدهم ذی حجه گویند.
  48. السیرة النبویة، ابن هشام، ج۱، ص۴۳۸-۴۴۳ (با تلخیص).
  49. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۴۴۶. استاد یوسفی غروی در این باره می‌نویسد: گویی که ابن اسحاق متوجه اختلاف دو قول شده و برای همین گفته است: خداوند، آگاه‌تر است که کدام یک بوده است. پس اگر این دو قول، اختلافی در اراده عباس بن عباده به وجود آورده که آیا وی با این سخن خویش تصمیم داشته است مجلس را به تأخیر بیندازد تا عبد الله بن ابی بن سلول در آن حاضر شود، باید گفت هیچ اختلافی در این نیست که وی این سخن را گفته است تا بیعت با رسول اکرم (ص) را محکم کند و حال فرقی نمی‌کند در ضمن آن حضور ابن سلول را هم اراده کرده باشد یا خیر؟ و با حفظ این مطلب باید گفت قول ابن ابی بکر دلالت می‌کند بر اینکه درخواست رسول خدا (ص) از آنها برای برقراری بیعت جنگ یک درخواست معین شده از قبل نبوده، بلکه به طور اتفاقی و ناگهانی این جمع بر آن تصمیم گرفتند. سخنان عباس بن عباده با سخنان عباس بن عبدالمطلب بسیار به هم شبیه است و هر دوی آنها با این سخن خویش می‌خواسته‌اند بیعت او را استحکام بخشند. برای همین، یکی می‌گوید: اگر می‌بینید او را در آینده رها می‌کنید و تنها می‌گذارید، از همین حالا او را واگذارید و دیگری می‌گوید: اگر می‌بینید که شما اگر... از همین حالا او را رها کنید. و هر کدام از گفتارهای این دو مرد در دو روایت نقل شده است و به صورت روایت واحدی ذکر نشده است و آیا در این صورت این روایت از هر دو یا یکی از آنها نقل شده است؟ و آیا این یک نفر عباس بن عباده یا عباس بن عبدالمطلب بوده است‌؟ آیا آنچه که از عباس روایت شده، مبنی بر اینکه نبی اکرم (ص) با عزت و سربلندی در میان قوم خویش زندگی می‌کند، صحیح است؟ و آیا او را از قوم خویش که عقیده‌ای مثل او دارند، محافظت کرده؟ چنان که در نص آمده است؟ و آیا صحیح است آن حضرت از اقدام به هر کاری، مگر پناه بردن به خزرجی‌ها و ملحق شدن به آنها امتناع ورزیده است؟ و آیا هجرت به مدینه از همان زمان بیعت عقبه دوم آشکار شده بود؟! یا چنان که ابن اسحاق می‌گوید، رسول الله در مکه اقامت کرده بود و منتظر اذن الهی در خروج از مکه به مدینه بود. یا اینکه باید بگوییم، روایت صحیح همان روایت عاصم بن عمر بن قتاده از شیوخ قومش و روایت عبدالله بن ابی‌بکر است و متکلم در هنگام بیعت، عباس بن عباده بوده است، نه عباس بن عبدالمطلب، آن چنان که روایت معبد بن کعب می‌گوید. البته نباید فراموش کنیم سیره ابن اسحاق، خلاصه شده و کتاب تاریخ بزرگی است که به امر منصور برای مهدی بن منصور عباسی نوشته شده است. (تاریخ تحقیقی اسلام، یوسفی غروی (ترجمه: عربی)، ج۲، ص۱۵۳).
  50. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۴۱-۳۴۳.
  51. ابن هشام نیز می‌نویسد: رسول خدا (ص) به اصحاب خود فرمود: من می‌دانم که گروهی از بنی هاشم و دیگران به خاطر ناچاری و به اجبار به همراه قریش آمده‌اند؛ اگر به آنها برخوردید، آنها را نکشید و فرمود: هر کدام از بنی هاشم را که دیدید، نکشید. عباس بن عبدالمطلب را اگر دیدید، نکشید؛ زیرا او به اجبار به این جنگ آمده؛ ابوالبختری بن هشام را نکشید. در این وقت بود که یکی از مسلمانان به نام ابو حذیفه (که تحت تأثیر احساسات و تعصبات قومی قرار گرفته بود) به سخن آمده، گفت: آیا ما پدران و فرزندان و برادران و فامیل خود را بکشیم ولی عباس را زنده بگذاریم؟ به خدا اگر من عباس را ببینم با این شمشیر او را پاره پاره خواهم کرد! وقتی این سخن به گوش رسول خدا (ص) رسید، فرمود: آیا رواست که در روی عموی رسول خدا شمشیر کشیده شود؟ عمر گفت: اجازه دهید ابو حذیفه را که با گفتن این حرف منافق شده، گردن بزنم؟ ولی رسول خدا (ص) اجازه این کار را به او نداد. لکن خود ابو حذیفه از این گفتار پشیمان شد و همیشه می‌گفت: کفاره آن سخن نابجا این است که من در جنگ با دشمنان دین شهید شوم و سرانجام نیز در جنگ یمامه به شهادت رسید. (السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۶۲۹).
  52. «ای پیامبر! به اسیرانی که در دست دارید بگو: اگر خداوند در دل‌هایتان خیری ببیند به شما بهتر از آنچه از شما ستانده‌اند خواهد رساند و شما را می‌آمرزد و خداوند آمرزنده‌ای بخشاینده است» سوره انفال، آیه ۷۰.
  53. روضة کافی، کلینی، ج۸، ص۲۰۲. رسول خدا (ص) به عباس فرمود: اکنون برای خود و برادرزادگانت عقیل و نوفل، و هم‌چنین برای هم قسم خود عتبة بن عمرو و برادران بنی حارث بن فهر نیز فدیه بده؛ زیرا تو مرد ثروتمندی هستی. عباس گفت: من مالی که به عنوان فدیه بدهم ندارم. پیامبر (ص) فرمود: پس آن پول‌ها کجاست که در مکه به امّ الفضل دادی و به او گفتی: اگر من در این سفر به خطر افتادم و از بین رفتم این پول‌ها را به فرزندان من فضل و عبدالله و قثم بده. و کسی هم جز تو و ام الفضل از این جریان اطلاع ندارد. عباس گفت: یا رسول الله! من می‌دانم شما رسول خدا هستید، زیرا از این قضیه کسی جز من و امّ الفضل اطلاع ندارد. اکنون بیست اوقیه را که در جنگ از من غنیمت گرفته‌اید، فدیة من قرار دهید. پیامبر (ص) فرمود: آن بیست اوقیه طلا با شتر را خداوند به ما ارزانی کرده و به عنوان فدیه تو حساب نخواهد شد. پس از این مذاکرات، عباس برای خود صد اوقیه و نوفل و عقیل نیز هر کدام چهل اوقیه را به عنوان فدیه خود پرداختند. (اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۷۶).
  54. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۴، ص۸۶۰-۸۶۱.
  55. عدسه، مرضی است شبیه به طاعون که دانه‌هایی مانند آبله در بدن پیدا می‌شود و در مدت اندکی شخص را از بین می‌برد. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۶۴۷.
  56. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۶۴۶-۶۴۷.
  57. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۴۴-۳۴۸.
  58. المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۰۴ - ۲۰۳. سعد بن عبدالله از معاویة بن حکیم، و او از احمد بن محمّد بن ابی نصر، از برخی اصحابش از حضرت ابی عبدالله نقل کرده که آن حضرت فرمودند: از منّت‌هایی که حقّ تعالی بر رسول گرامی اسلام گذارده، این بود که ایشان می‌توانستند بخوانند ولی نمی‌توانستند بنویسند، هنگامی که ابوسفیان به طرف احد حرکت کرد، عباس نامه‌ای به پیامبر اکرم (ص) نوشت. نامه وقتی به آن حضرت رسید که در یکی از باغ‌های مدینه حضور داشتند، حضرت نامه را خوانده و موضوع را به اصحابشان خبر ندادند و فقط به آنها امر فرمودند که به مدینه داخل شوند. هنگامی که اصحاب به مدینه وارد شدند، حضرت آنها را از مضمون نامه آگاه ساختند. (علل الشرائع، شیخ صدوق، ج۱، ص۱۲۵).
  59. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۴۸-۳۴۹؛ علوی، مریم، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ج۲، ص۷۲-۷۶.
  60. المغازی، واقدی، ج۲، ص۶۹۴.
  61. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۴۹.
  62. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۴۰۰ - ۳۹۹. طبرسی نیز ماجرا را به نقل از امام باقر (ع) این گونه نقل می‌کند پیامبر (ص) از «کُراع الغمیم» حرکت کرده، در «مر الظهران» فرود آمدند. در این هنگام حدود ده هزار نفر در خدمت پیامبر (ص) بودند که چهارصد نفر از آنان سواره بودند. مشرکین قریش از حرکت پیامبر (ص) اطلاعی نداشتند. در این هنگام ابوسفیان بن حرب، حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء از مکه بیرون آمدند تا خبر تازه‌ای به دست آورند و قبل از آنها عباس بن عبدالمطلب به همراه ابوسفیان بن حارث و عبدالله بن ابی امیه به استقبال پیامبر (ص) بیرون آمده بودند که در «نیق العقاب» به آن حضرت پیوستند. پیامبر (ص) هنگام آمدن عباس در خیمه‌ای قرار داشت، و فرماندهی نگهبانان با زیاد بن اسید بود. در این هنگام زیاد به طرف آنها رفت و به عباس گفت: تو می‌توانی در داخل خیمه به حضور پیامبر (ص) برسی، ولی همراهان تو باید برگردند. عباس بن عبدالمطلب به حضور پیامبر (ص) رسید و گفت: پدر و مادرم فدایت، اینک پسر عمو و پسر عمه‌ات به حضور شما آمده‌اند تا از کارهای خود توبه کنند. پیامبر (ص) فرمود: من به آنان احتیاجی ندارم؛ زیرا آنها احترام مرا نگه نداشتند و آبروی مرا بردند؛ مگر پسر عمه من در مکه نمی‌گفت: ما ایمان نخواهیم آورد تا از زمین برای ما چشمه آبی بجوشد؟ هنگامی که عباس از خیمه پیامبر (ص) بیرون آمد، ام سلمه به پیامبر (ص) گفت: یا رسول الله! پدر و مادرم فدایت؛ اکنون پسر عمت آمده و توبه کرده و برادر پسر عمه‌ات نیز از کرده‌های خود پشیمان است. اینها که نسبت به شما سخت‌گیر نبوده‌اند؛ اینک از خطاها و لغزش‌های آنان درگذرید و توبه آنها را بپذیرید. (اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۱۰۷ - ۱۰۶).
  63. المغازی، واقدی، ج۲، ص۸۱۶-۸۱۸. واقدی در جای دیگری این گونه نقل می‌کند: چون اذان صبح را گفتند، همه سپاه اذان را تکرار کردند و ابوسفیان از اذان ایشان سخت ترسید و گفت: اینها چه می‌کنند؟ عباس گفت: نمازست. ابوسفیان پرسید: در شبانه روز چند مرتبه نماز می‌گزارند؟ عباس گفت: پنج مرتبه. ابوسفیان گفت: به خدا زیاد است! چون ابوسفیان دید که مسلمانان برای به دست آوردن آب وضوی پیامبر (ص) بر یک دیگر پیشی می‌گیرند؛ گفت: ای ابوالفضل، من هرگز سلطنتی چنین ندیده‌ام، نه برای خسروان و نه برای قیصران. عباس گفت: وای بر تو! ایمان بیاور! ابوسفیان گفت: مرا پیش محمد ببر. عباس او را نزد پیامبر (ص) برد. ابوسفیان به پیامبر (ص) گفت: ای محمد، من از خدای خود یاری خواستم و تو هم از خدای خودت یاری خواستی و سوگند به خدا چندین مرتبه تو بر ما پیروز شدی؛ اگر خدای من بر حق و خدای تو باطل بود، من بر تو پیروز می‌شدم. و در آن هنگام ابوسفیان به رسالت حضرت محمد (ص) شهادت داد. (المغازی، واقدی، ج۲، ص۸۱۵-۸۱۶).
  64. المغازی، واقدی، ج۲، ص۸۳۲-۸۳۳.
  65. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۴۹-۳۵۳.
  66. الأمالی، شیخ طوسی، ص۵۷۴-۵۷۵. شیخ مفید می‌نویسد: چون مسلمانان به مشرکان برخوردند، زیاد دوام نیاورده و همگی فرار کردند و کسی نزد پیامبر (ص) نماند، جز ده نفر که نُه تن آنها فقط از قبیله بنی هاشم بودند و دهمی ایشان ایمن بن ام ایمن بود که کشته شد و نه تن بنی هاشمی پایداری کردند. از بنی هاشم، که آنان هشت تن بودند و علی (ع) نهمی ایشان بود، عباس بن عبدالمطلب در سمت راست رسول خدا و فضل بن عباس در سمت چپ آن حضرت بود؛ ابوسفیان بن حارث زین استر حضرت را از پشت نگهداشته بود، و امیرالمؤمنین پیش روی او با شمشیر جنگ می‌کرد. نوفل بن حارث، ربیعة بن حارث، عبدالله زبیر و عتبه و معتب، دو پسران ابولهب به دور آن حضرت بودند، و به جز این چند تن که گفته شد، همگی مسلمانان پشت به دشمن کرده، گریختند. (الارشاد، ج۱، ص۱۴۱).
  67. «بی‌گمان خداوند در نبردهایی بسیار و در روز (جنگ) «حنین» شما را یاری کرده است؛ هنگامی که فزونیتان شما را به غرور واداشت اما هیچ سودی برای شما نداشت و زمین با گستردگیش بر شما تنگ شد سپس با پشت کردن (به دشمن) واپس گریختید» سوره توبه، آیه ۲۵.
  68. المغازی، واقدی، ج۲، ص۸۱۰ - ۸۰۹.
  69. المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۰۰ - ۸۹۸.
  70. «بی‌گمان خداوند در نبردهایی بسیار و در روز (جنگ) «حنین» شما را یاری کرده است؛ هنگامی که فزونیتان شما را به غرور واداشت اما هیچ سودی برای شما نداشت و زمین با گستردگیش بر شما تنگ شد سپس با پشت کردن (به دشمن) واپس گریختید آنگاه خداوند آرامش خویش را بر پیامبر خود و بر مؤمنان فرو فرستاد و سپاهیانی را که آنان را نمی‌دیدید؛ فرود آورد و کافران را به عذاب افکند و آن، کیفر کافران است» سوره توبه، آیه ۲۵-۲۶.
  71. الارشاد، ج۱، ص۱۴۰-۱۴۲. علی بن ابراهیم قمی می‌نویسد: عباس لگام قاطر پیامبر (ص) را از سمت راست به دست گرفته بود و ابوسفیان بن حارث از سمت چپ او را حمایت می‌کرد. در این حال پیامبر اکرم شمشیر در دست داشت، پس دست‌هایش را به سوی آسمان بلند کرد و فرمود: اللهم لک الحمد و الیک المشتکی و أنت المستعان؛ خدایا! حمد و سپاس تو راست و به درگاه تو شکوه می‌کنیم تو یار و یاور ما هستی! پس از آن جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و فرمود: ای رسول خدا، همان دعایی را بگو که موسی هنگامی که خدا دریا را برای او شکافت و او را از فرعون نجات داد، به زبان آورد. پیامبر (ص) رو به آسمان کرد و این گونه دعا کرد: اللهم ان تهلک هذه العصابه لم تعبد و ان شئت أن لا تعبد لا تعبد؛ پروردگارا! اگر این جمع، شکست خورده و کشته شوند، دیگر عبادت نمی‌شوی مگر اینکه بخواهی که عبادت نشوی! پروردگارا! تو را به آنچه که وعده داده‌ای، قسم می‌دهم؛ پروردگارا! سزاوار نیست که آنها بر ما غالب شوند! (تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۲۸۷).
  72. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۵۳-۳۵۷؛ علوی، مریم، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ج۲، ص:۲-۷۶.
  73. «و نه بر کسانی که چون نزد تو آمدند تا آنان را سوار کنی گفتی چیزی نمی‌یابم تا بر آن سوارتان کنم؛ بازگشتند در حالی که چشم‌هاشان لبریز از اشک بود از غم اینکه چیزی نمی‌یافتند تا (در این راه) ببخشند ایراد تنها بر کسانی است که با آنکه توانگرند، از تو اجازه (ی ترک جهاد) می‌خواهند؛ به این خشنودند که با واپس‌ماندگان (جهاد، از زنان و کودکان) همراه باشند و خداوند بر دل‌های آنان مهر نهاده است از این رو (چیزی) نمی‌دانند» سوره توبه، آیه ۹۲-۹۳.
  74. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۵، ص۹۱.
  75. المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۹۱.
  76. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۵۷-۳۵۸.
  77. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۳۷۲.
  78. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۵۸-۳۵۹.
  79. فروع کافی، کلینی، ج۵، ص۳۴۰.
  80. عیون اخبار الرضا، شیخ صدوق، ج۱، ص۲۳۲.
  81. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۵۹.
  82. تحف العقول، ابن شعبه حرانی، ص۳۱ - ۳۰.
  83. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۵۹-۳۶۰.
  84. مکاتیب الرسول، احمدی میانجی، ج۳، ص۲۸۰ - ۲۷۹.
  85. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۶۰.
  86. «آیا آب دادن به حاجیان و آبادسازی مسجد الحرام را همگون کار آن کس قرار داده‌اید که به خداوند و روز واپسین ایمان آورده و در راه خداوند جهاد کرده است؟ (هرگز این دو) نزد خداوند برابر نیستند و خداوند گروه ستمگران را رهنمایی نمی‌کند» سوره توبه، آیه ۱۹.
  87. تفسیر العیاشی، عیاشی، ج۲، ص۸۳.
  88. القمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۲۸۳-۲۸۴.
  89. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۶۰-۳۶۱.
  90. من قبلها طبت فی الظلال *** مستودع حیث یخصف الورق ثم هبطت البلاد لا بشر *** انت و مضغة و لا علق بل نطفة ترکب السفین و قد *** الجم نسراً و اهله الغرق تنقل من صالب الی رحم *** اذا مضی عالم بدا طبق حتی بدا بیتک المهیمن من *** خندف علیاء تحتها النطق و انت لما ولدت اشرقت الارض *** و ضائت بنورک الافق فنحن فی ذلک الضیاء و فی *** النور و سبل الرشاد نخترق؛ مناقب آل ابی‌طالب، ابن‌شهرآشوب، ج۱، ص۲۷.
  91. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۶۱-۳۶۲.
  92. «إِنَّكَ يَا عَمِّ لَجَمِيلٌ»
  93. "مَا اَلْجَمَالُ بِالرَّجُلِ يَا رَسُولَ اَللَّهِ"
  94. «بِصَوَابِ اَلْقَوْلِ بِالْحَقِّ»
  95. فَمَا اَلْكَمَالُ؟
  96. «تَقْوَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ حُسْنُ اَلْخُلُقِ»؛ الامالی، شیخ طوسی، ص۴۹۷.
  97. «اِحْفَظُونِي فِي عَمِّيَ اَلْعَبَّاسِ فَإِنَّهُ بَقِيَّةُ آبَائِي»؛ الامالی، شیخ طوسی، ص۳۶۲؛ الدرجات الرفیعه، سید علی خان مدنی، ص۸۰.
  98. سنن الترمذی، ترمذی، ج۵، ص۳۱۷-۳۱۸؛ الدرجات الرفیعه، سید علی خان مدنی، ص۸۰.
  99. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۶۲-۳۶۳.
  100. «همان کسان که چون بدیشان مصیبتی رسد می‌گویند: «انّا للّه و انّا الیه راجعون» (ما از آن خداوندیم و به سوی او باز می‌گردیم)» سوره بقره، آیه ۱۵۶.
  101. الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۱۸۳-۱۸۵؛ علل الشرایع، شیخ صدوق، ج۱، ص۱۶۶ (باب ۱۳۱، حدیث اول از امام باقر (ع) و حدیث دوم و سوم از زید بن علی). شیخ مفید در جای دیگری می‌فرماید: در زمان بیماری رسول خدا (ص) بن عباس بن عبدالمطلب به امیرالمؤمنین علی (ع) گفت: ای پسر برادر من، بیا به حضور رسول خدا برویم و از آن حضرت درباره امر امامت بپرسیم که آیا در میان ما خواهد بود یا غیر ما تا مطمئن شویم و بخواهیم از آن حضرت که برای امر امامت درباره ما وصیت کند. پس چون به حضور آن حضرت آمدند، عباس از آن حضرت در این باره سؤال کرد. پیامبر (ص) فرمود: شما پس از من مظلوم و مقهور خواهید بود. مخالفان گفته‌اند: بنابراین روایت، ادعای شیعه که می‌گویند، رسول خدا (ص) بر امامت امیرالمؤمنین (ع) تصریح کرده، باطل است؛ زیرا اگر آن حضرت بر این امر تصریح کرده بود، چگونه عباس به امیرالمؤمنین گفت بیا تا به حضور پیامبر (ص) رفته، مشخص کنیم که امر امامت پس از ایشان در میان کدام طایفه خواهد بود. شیخ مفید در ادامه می‌فرماید: در جواب ایشان می‌گوییم: شما در فهمیدن سخن عباس دچار خطا شده‌اید و از فهم مقصود او گمراه شده‌اید؛ زیرا قصد عباس این بود که از رسول خدا (ص) بپرسید که آیا امامتی که پس از وفات رسول خدا (ص) حق امیرالمؤمنین (ع) بوده را امت به او تسلیم خواهند کرد یا نه تا اطمینان خاطری برای او حاصل شود، یا آن‌که امت قهر کرده، حق آن حضرت را غصب خواهند کرد و از رسول خدا (ص) بخواهد که درباره بزرگداشت آن حضرت به امت سفارش کند. همانا عباس شک نداشت که امیرالمؤمنین (ع) شایسته امر امامت است و دلیل این سخن آن است که پیامبر (ص) پس از سؤال عباس به او فرمود که شما مظلوم و مقهور خواهید بود. و گرنه سؤال عباس و جواب پیامبر (ص) به سؤال او بی‌معنی خواهد بود و پاسخ به سؤال ربطی نخواهد داشت؛ زیرا چنین جوابی که امت قهر خواهند کرد و امیرالمؤمنین (ع) مظلوم خواهد بود، وقتی معقول است که او حقی داشته باشد و جماعتی بر او ظلم کنند و نگذارند که او به حق خود برسد و این معلوم است که پیامبر (ص) از صفات نقص و گفتن جوابی که اصلاً مطابق سؤال نباشد، منزه است. (الفصول المختاره، ص۲۵۲-۲۵۳)
  102. الامالی، شیخ مفید، ص۴۶. جهت مطالعه متن کامل خطبه به همین نشانی رجوع کنید.
  103. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص ۳۶۳-۳۶۵.
  104. اصول کافی، کلینی، ج۱، ص۴۵۱.
  105. الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۱۸۸ ـ ۱۸۷.
  106. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۶۶-۳۶۷.
  107. الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۷ - ۶.
  108. معالم المدرستین، سید مرتضی عسکری، ج۱، ص۱۲۲-۱۲۳.
  109. کتاب سلیم بن قیس، سلیم بن قیس هلالی، ص۸۶۷-۸۶۸.
  110. «اگر از شما بیست تن شکیبا باشند بر دویست تن پیروز می‌گردند» سوره انفال، آیه ۶۵.
  111. تفسیر العیاشی، عیاشی، ج۲، ص۶۸ - ۶۷. البته مردم این نحو بیعت را بیعت کامل شده و انجام یافته نشمردند و حتی برای بیرون رفتن از مدینه برای رویارویی با مرتدین نافرمانی کردند و هم‌چنان در حالت صبر و انتظار بودند که علی (ع) چه خواهد کرد و احیانا شعار می‌دادند که: لا نبایع الا علیا! یا لا نبایع حتی یبایع علی! . (یوسفی غروی)
  112. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۶۷-۳۶۸.
  113. الامالی، شیخ طوسی، ص۱۵۵-۱۵۶.
  114. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۶۹.
  115. «إن الله أمر داود أن يبني له بيتا بإيلياء فبناه ببيت المقدس، و كان كلما ارتفع البناء سقط فقال داود: يا رب إنك أمرتني أن أبني لك بيتا، و إني كلما بنيت سقط البناء، فأوحى الله إليه: أني لا أقبل إلا الطيب، و إنك بنيت لي في غصب، فنظر داود فإذا قطعة أرض لم يكن شراها، فابتاعها من صاحبها بحكمة، ثم بنى فتم البناء»؛ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۴۹.
  116. "اَللَّهُمَّ إِنَّا قَدْ تَوَجَّهْنَا إِلَيْكَ بِعَمِّ نَبِيِّنَا وَ صِنْوِ أَبِيهِ فَاسْقِنَا اَلْغَيْثَ وَ لاَ تَجْعَلْنَا مِنَ اَلْقَانِطِينَ"
  117. "اَللَّهُمَّ إِنَّ عِنْدَكَ سَحَاباً وَ عِنْدَكَ مَاءً فَانْشُرِ اَلسَّحَابَ ثُمَّ أَنْزِلِ اَلْمَاءَ مِنْهُ عَلَيْنَا"الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۲، ص۸۱۴؛ الدرجات الرفیعه، سید علی خان مدنی، ص۹۷ - ۹۶. البته عمر در این کار نیز اخلاص نداشت که علی (ع) را نادیده گرفت و عباس را بر علی (ع) برتری داد! و عباس نیز چنانچه معرفت بیشتری داشت، علی را مقدم می‌داشت و نمی‌پذیرفت. (یوسفی غروی)
  118. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۷۰-۳۷۱.
  119. الامالی، شیخ طوسی، ص۷۱۰-۷۱۱.
  120. الدرجات الرفیعه فی طبقات الشیعه، سید علی خان مدنی، ص۹۹.
  121. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۷۲-۳۷۳؛ علوی، مریم، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ج۲، ص۷۲-۷۶.
  122. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۲۴ - ۲۳.
  123. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عباس بن عبدالمطلب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص۳۷۳-۳۷۴.