سقیفه بنی ساعده در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخهها
(←منابع) |
برچسب: پیوندهای ابهامزدایی |
||
خط ۹۷: | خط ۹۷: | ||
پس از [[حضرت]] بعضی از [[یاران]] نزدیک امام{{ع}} با [[مردم]] صحبت کردند و [[اولویت]] و تقدم علی{{ع}} را [[تذکر]] دادند. | پس از [[حضرت]] بعضی از [[یاران]] نزدیک امام{{ع}} با [[مردم]] صحبت کردند و [[اولویت]] و تقدم علی{{ع}} را [[تذکر]] دادند. | ||
علی{{ع}} در این سخن کوتاه، [[حجت]] را برای مهاجر و [[انصار]] تمام کرد ولی [[ابوبکر]] و همفکرانش بر ادامه خلافت [[اصرار]] میورزیدند و اندرزهای خیرخواهانه علی{{ع}} و چند نفر از یاران با وفای او کمترین اثری نگذاشت و هر چه [[زمان]] هم به پیش میرفت نه تنها به [[سود]] [[امام]] نبود بلکه بر [[استحکام]] پایههای [[خلافت]] در اذهان [[مردم]] میافزود و مردم کمکم به آن [[حکومت]] تحمیلی خو گرفتند و او را به رسمیت شناختند، و نه تنها نام [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} به [[فراموشی]] سپرده شد، بلکه کار به جایی رسید که کسی [[جرأت]] نمیکرد درباره دریای [[فضایل علی]]{{ع}} لب بگشاید!<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[تجلی امامت (کتاب)|تجلی امامت]] ص ۵۳۰.</ref> | علی{{ع}} در این سخن کوتاه، [[حجت]] را برای مهاجر و [[انصار]] تمام کرد ولی [[ابوبکر]] و همفکرانش بر ادامه خلافت [[اصرار]] میورزیدند و اندرزهای خیرخواهانه علی{{ع}} و چند نفر از یاران با وفای او کمترین اثری نگذاشت و هر چه [[زمان]] هم به پیش میرفت نه تنها به [[سود]] [[امام]] نبود بلکه بر [[استحکام]] پایههای [[خلافت]] در اذهان [[مردم]] میافزود و مردم کمکم به آن [[حکومت]] تحمیلی خو گرفتند و او را به رسمیت شناختند، و نه تنها نام [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} به [[فراموشی]] سپرده شد، بلکه کار به جایی رسید که کسی [[جرأت]] نمیکرد درباره دریای [[فضایل علی]]{{ع}} لب بگشاید!<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[تجلی امامت (کتاب)|تجلی امامت]] ص ۵۳۰.</ref> | ||
==[[انصار]] و هواداران [[قریش]] در [[سقیفه]]== | |||
به مجرد اطلاع [[عمر]] از گردهمایی انصار در سقیفه به [[خانه رسول خدا]]{{صل}} که [[ابو بکر]] در آنجا بود آمد کسی را نزد وی فرستاد تا به او بگوید کاری به تو دارم از [[خانه]] بیرون بیا. ابو بکر پاسخ داد من به امور مربوط به [[تجهیز]] [[پیامبر]]{{صل}} مشغولم. مجددا کسی را نزد او فرستاد تا به او بگوید هرچه زودتر بیرون بیا حادثه مهمی رخ داده که حضور تو در آن ضروری است. | |||
ابو بکر از خانه خارج شد و نزد عمر رفت و هردو به [[اتفاق]] [[ابو عبیده]] و جمعی دیگر به سرعت راهی سقیفه شدند. وقتی بدانجا رسیدند با حضور انصار در انجمن خود روبرو شدند و هنوز گردهمایی آنان پایان نپذیرفته و [[مردم]] پراکنده نشده بودند، با ورود این افراد، رنگ از چهره [[سعد بن عباده]] پرید و انصار مات و مبهوت شده و سکوتی همراه با [[شگفتی]] بر آنان حکمفرما شد. | |||
این سه تن آنچنان عمیقانه در گردهمایی انصار [[نفوذ]] کردند که گویی به آن چه در [[دل]] افراد میگذشت و از [[انگیزهها]] و خواستههای آنان باخبر بودند و از نقاط ضعفی که طی آن انصار بهت زده شدند، به خوبی اطلاع داشتند. | |||
عمر خواست سخن بگوید، ابو بکر او را از آن کار باز داشت؛ زیرا وی از پرخاشگری و [[تندخویی]] عمر [[آگاهی]] داشت و موقعیت، بسیار مهم و آمیخته از [[حقد]] و [[کینه]] بود و لازم به نظر میرسید در چنین [[اجتماعی]] با مهارتی [[سیاسی]] و سخنانی ملایم، نخست موقعیت را به دست گرفت تا نوبت [[درشتی]] و تندخویی برسد. | |||
ابو بکر با شیوهای ماهرانه و مناسب، آغاز سخن کرد و با [[ملاطفت]]، انصار را مخاطب ساخت و در سخنان خود هیچگونه کلمه احساسبرانگیزی به کار [[نبرد]] و اظهار داشت: ما [[مهاجران]]، نخستین افرادی بودیم که پذیرای [[اسلام]] شدیم، [[خاندان]] ما با فضیلتتر از همه بودند و نقش محوری داشتند و [[برترین]] شخصیتها در جمع ما حضور داشتند و نزدیکترین [[خویشاوندان]] [[رسول خدا]]{{صل}} به شمار میآییم. و شما [[انصار]] [[برادران دینی]] ما و [[شریک]] در [[دین]] و آیینمان هستید، [[دین خدا]] را [[یاری]] کردید و از خود [[فداکاری]] نشان دادید، [[خداوند]] به شما [[پاداش]] خیر [[عنایت]] کند، ما به منزله [[امیران]] و شما در رتبه [[وزیران]] قرار دارید، از [[مشورت]] با شما خودداری نخواهیم کرد و بدون حضور شما، به سامان امور نمیپردازیم. | |||
[[حباب بن منذر]] گفت: ای [[جماعت]] انصار! زمام امور خویش را خود به دست گیرید زیرا [[مردم]] در سایه [[قدرت]] شما [[زندگی]] میکنند و کسی [[جرأت]] انجام کاری بر خلاف شما را ندارد و [[قادر]] نیستند بدون نظر شما دست به عملی بزنند. شما انسانهایی عزتمند و صاحب قدرت بوده و [[جمعیت]] انبوهی را تشکیل میدهید، از [[دلاوری]] و [[شجاعت]] برخوردارید و مردم، تنها به عملکرد شما مینگرند. ازاینرو، به [[اختلاف]] نپردازید که بدین وسیله کارهای خود را تباه میسازید. اگر مردم بر سخن خود پافشاری کردند، شما امیری تعیین کنید و ما نیز امیری معرفی خواهیم کرد. | |||
[[عمر]] گفت: هرگز چنین چیزی ممکن نیست، دو [[شمشیر]] در یک غلاف نمیگنجد. به [[خدا]] [[سوگند]]! [[عربها]] که پیامبرشان از غیر شماست به [[زمامداری]] شما تن در نخواهند داد ولی در مورد زمامداری کسانی که [[نبوت]] میان آنان بوده، مخالفتی ندارند پس چه کسی در زمینه [[حکومت پیامبر]] با ما به [[ستیزه]] بر میخیزد در صورتی که ما [[دوستداران]] و [[نزدیکان]] آن [[حضرت]] به شمار میآییم؟ | |||
پس از سخنان عمر حباب بن منذر اظهار داشت: ای جماعت انصار! مراقب کار خود باشید و به سخن این مرد و هوادارانش گوش فرا ندهید که [[حق]] شما را در این خصوص ضایع خواهند ساخت، اگر پذیرای زمامداری شما نشدند آنان را از این [[شهر]] بیرون برانید زیرا شما به امر [[خلافت]] و [[جانشینی]] سزاوارتر از دیگرانید، چه اینکه مردم در سایه شمشیرهای شما پذیرای دین شدند، من پشتوانه مورد [[اعتماد]] و پاسدار مطمئن این امر و بچه شیری در بیشه شیرانم. به [[خدا]] [[سوگند]]! اگر مایل باشید یک بار دیگر دست به [[شمشیر]] برده و آن را از پایه و اساس برمیگردانیم. | |||
در اینجا اوضاع [[بحرانی]] شد و [[بیم]] آن میرفت قضیه به درگیری میان طرفین بینجامد، که [[ابو عبیده جراح]] برای جلوگیری از درگیری و جبران [[شکست]]، به آرامی [[انصار]] را مخاطب ساخت و گفت: ای [[جماعت]] انصار! شما نخستین کسانی بودید که [[پیامبر]] را [[یاری]] کرده و [[مسلمانان]] را [[پناه]] دادید. بنابر این، خود از نخستین کسانی نباشید که این [[سنّت]] را [[تغییر]] و تبدیل میدهند، سخنان او به آرامی در [[دل]] آنان نشست و لحظاتی [[سکوت]] بر همه حکمفرما شد. | |||
این بار، [[بشیر بن سعد]] [[فرصت]] را به [[سود]] [[مهاجران]] [[غنیمت]] شمرد و با حسدی که از [[سعد بن عباده]] در دل داشت گفت: ای جماعت انصار! [[آگاه]] باشید که محمد از [[قبیله قریش]] است و اینان به پیامبر سزاوارترند. به خدا سوگند! من در این موضوع با آنها هیچگونه نزاعی ندارم. آن سه [[مهاجر]] ([[ابو بکر]] و [[عمر]] و [[ابو عبیده]]) با استفاده از شکافی که در صفوف انصار پدید آمد هریک دیگری را برای این کار پیش میانداختند؛ ولی دریافتند در مورد هیچ یک از آنان [[نص]] و [[دلیل شرعی]] وجود ندارد و از امتیازی [[برتر]] از دیگران در جهت [[شایستگی خلافت]]، برخوردار نیستند. | |||
ابو بکر در جمع [[مردم]] گفت: اکنون عمر و ابو عبیده اینجا حاضرند، با هریک بخواهید میتوانید [[بیعت]] کنید<ref>الامامة و السیاسة، ج۱، ص۱۵؛ تاریخ طبری، ج۲، ص۴۵۸؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۳۲۵.</ref> و بیدرنگ عمر به ابو عبیده گفت: | |||
دستت را بده تا با تو بیعت کنم زیرا تو مورد اعتماد این [[امت]] هستی<ref>طبقات کبری، ج۳، ص۱۸۱.</ref> و ابو بکر خطاب به عمر گفت: دستت را بده با تو بیعت نمایم. عمر در پاسخ ابو بکر گفت: تو از من [[برتری]]. [[ابو بکر]] گفت: ولی تو از من نیرومندتری. [[عمر]] در پاسخ وی گفت: در کنار فضیلتی که تو داری نیروی من در [[اختیار]] تو خواهد بود، اکنون دستت را بده با تو [[بیعت]] کنم<ref>تاریخ الخلفاء سیوطی، ص۷۰.</ref>. به مجرد اینکه ابو بکر دستش را گشود که عمر و [[ابو عبیده]] با او بیعت کنند، [[بشیر بن سعد]] (از [[انصار]]) با پیشدستی با ابو بکر بیعت نمود. [[حباب بن منذر]] بر او بانگ زد و گفت: [[بشیر]]! کار ناخوشایند غیر لازمی را انجام دادی آیا به [[خلافت]] عموزادهات [[حسادت]] میکردی؟ | |||
وقتی أوسیان دیدند بشیر دست به چنین کاری زد و [[خزرجیان]] نیز در پی [[زمامداری]] سعد بن عبادهاند، برخی به بعضی دیگر که [[اسید بن حضیر]] یکی از نقیبان میان آنان حضور داشت، گفتند: به [[خدا]] [[سوگند]]! اگر برای یک بار نیز خزرجیان زمام امور را به دست گیرند برای همیشه بر شما [[برتری]] خواهند یافت بنابراین، بپا خیزید و با ابو بکر بیعت کنید و بدین ترتیب، سعد و خزرجیان با [[شکست]] مواجه شده و هواداران [[اسید]] به [[بیعت با ابو بکر]] شتافتند<ref>کامل ابن اثیر، ج۲، ص۳۳.</ref> و جمعی از انصار اظهار داشتند ما با کسی غیر از علی بیعت نخواهیم کرد<ref>تاریخ طبری، ج۲، ص۴۴۳. مؤسسه اعلمی.</ref>. | |||
آنگاه اطرافیان ابو بکر و گروهی که اطرافش را گرفته بودند، وی را چونان دامادی [[همراهی]] کرده و به [[مسجد]] بردند<ref>شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۸.</ref> در صورتی که هنوز [[پیکر مطهر]] [[رسول اکرم]]{{صل}} به [[خاک]] سپرده نشده بود. عمر پیشاپیش ابو بکر هرولهکنان در حرکت بود و به گونهای با صدای بلند فریاد میزد که از دهانش کف برآمده و هوادارانش او را در میان گرفته بودند و همگی ردای [[صنعانی]] بر تن داشتند و بر هرکس میگذشتند او را مورد ضرب و شتم قرار داده و جلو میانداختند و دستش را دراز کرده و [[راضی]] یا ناراضی به دست ابو بکر میکشیدند<ref>شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱، ص۲۱۹ چاپ احیاء الکتب العربیه.</ref>. | |||
مستند هواداران [[قریش]] در [[سقیفه]] بر [[ضد]] [[انصار]]، دو چیز بود: | |||
#[[مهاجران]] نخستین گروندگان به اسلاماند. | |||
#نزدیکترین [[خویشاوندان]] [[رسول اکرم]]{{صل}} به شمار میآیند. | |||
این سردمداران، در [[حقیقت]] با این سخن، خویشتن را محکوم ساختند؛ زیرا اگر واقعا- آنگونه که آقایان مدعی شدند- [[خلافت]] و [[جانشینی]] بستگی به سابقه در [[اسلام]] و [[خویشاوندی]] نزدیک به [[رسول خدا]]{{صل}} داشت، پس خلافت فقط اختصاص به [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} داشت؛ چراکه او نخستین گرونده به اسلام بود، به [[خدا]] [[ایمان]] آورد و [[رسالت]] [[اسلامی]] را [[تصدیق]] نمود و بر اساس [[پیمان برادری]] که رسول اکرم{{صل}} در [[روز]] ایجاد [[عقد برادری]] بین مهاجران در [[مکه]] و مهاجران و انصار و میان خود و علی{{ع}} در [[مدینه]] برقرار کرد، علی{{ع}} [[برادر دینی]] رسول خدا{{صل}} و از نظر خویشاوندی پسر عموی آن [[حضرت]] به شمار میآمد و بیتردید نزدیکترین فرد به [[پیامبر]] تلقی میشد و در [[دل]] او جای داشت.<ref>[[سید منذر حکیم|حکیم، سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۲ (کتاب)|پیشوایان هدایت ج۲]] ص ۱۵۸.</ref> | |||
== پرسشهای وابسته == | == پرسشهای وابسته == |
نسخهٔ ۱۶ مهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۰۹:۲۷
سقیفه سایهبانى در محلۀ بنى ساعده در مدینه بود که گاهى زیر آن تجمّع و گفتگو مىشد. پس از رحلت پیامبر(ص) گروهى از مهاجرین و انصار آنجا گرد آمدند و گفتگوهاى بسیارى دربارۀ تعیین جانشین پیامبر انجام گرفت و در نهایت با ابوبکر بیعت شد.
انکار وفات پیامبر
خبر رحلت پیامبر خدا به سرعت، گسترش مییابد. جانها فشرده و قلبها آکنده از غم میشود. تنها کسی که خبر را قاطعانه تکذیب میکند و تلاش دارد با تهدید، از گسترش آن جلوگیری نماید، عمر بن خطاب است. عباس، عموی پیامبر(ص)، با عمر سخن میگوید؛ اما او قانع نمیشود. مغیرة بن شعبه با دیدن چهره پیامبر(ص) سوگند یاد میکند که پیامبر خدا در گذشته است؛ ولی عمر، او را دروغگو میخوانَد و به فتنهانگیزی متهم میسازد. ابوبکر در سُنح (در بیرون مدینه) به سر میبَرد که به او خبر میدهند پیامبر خدا (ص) از دنیا رفته است. او به مدینه میآید و عمر را میبیند که برای مردم، سخن میگوید و آنها را تهدید میکند که مبادا کسی مرگ پیامبر(ص) را باور کند و خبر آن را بگستراند. عمر با دیدن ابوبکر مینشیند. ابوبکر به سوی جنازه میرود و پوشش از چهره پیامبر(ص) بر میگیرد. خطبهای کوتاه میخواند و آیه: «و محمد، جز پیامبری نیست که پیش از او هم پیامبرانی بودهاند. آیا اگر او بمیرد یا کشته شود، [از دین او] باز میگردید؟» (آل عمران، آیه ۱۴۴) را تلاوت میکند. عمر، آرام میشود، مرگ پیامبر(ص) را باور میکند و پس از شنیدن آیه میگوید: به وفاتش یقین کردم. گویی این آیه را نشنیده بودم! به راستی عمر نمیدانست که پیامبر(ص) در گذشته است؟!
صاحب الطبقات الکبری، به نقل از عایشه مینویسد: چون پیامبر خدا وفات یافت، عمر و مغیرة بن شعبه اجازه خواستند و بر او داخلشدند و پارچه از چهرهاش کنار زدند. عمر گفت: چه بیهوشیای! چه قدر بیهوشی پیامبر خدا شدید است! سپس هر دو برخاستند و چون به در رسیدند، مغیره گفت: ای عمر! به خدا سوگند، پیامبر خدا وفات یافته است! عمر گفت: دروغ میگویی! پیامبر خدا وفات نیافته است؛ بلکه تو در پی فتنهای. پیامبر خدا وفات نمیکند تا آنکه منافقان را نابود سازد. سپس ابوبکر آمد و عمر، همچنان برای مردم سخن میراند. پس، ابوبکر به وی گفت: ساکت شو! عمر، ساکت شد و ابوبکر بالا رفت و پس از حمد و ثنای الهی، آیه: "بیگمان، تو [ای پیامبر!] میمیری و آنان نیز میمیرند" را قرائت کرد و پس از آن [، آیه]: "و محمد، جز پیامبری نیست که پیش از او هم پیامبرانی بودهاند. آیا اگر بمیرد یا کشته شود، [از دین او] باز میگردید؟"[۱] را خواند تا آنکه از آیه فارغ گشت. سپس گفت: هر کس محمد را میپرستد، [بداند که] محمد درگذشت و هر کس که خدا را میپرستد، پسْ خدا زنده است و نمیمیرد. عمر گفت: آیا این، در کتاب خداست؟ ابوبکر گفت: آری. عمر گفت: ای مردم! این، ابوبکر و ریشسفید مسلمانان است. پس با او بیعت کنید. مردم نیز بیعت کردند[۲].[۳]
آنچه در سقیفه گذشت
صحیح البخاری ـ به نقل از ابن عباس، از خطبه عمر در روزهای پایانی زندگیاش ـ: به من خبر رسیده که کسی از میان شما گفته است: "به خدا سوگند، اگر عمر بمیرد، با فلان کس بیعت میکنم". کسی فریب این سخن را نخورد که: "بیعت ابوبکر، ناگهانی و حسابناشده بود؛ اما [به نیکویی] تمام شد". هان! آن [بیعت]، همین گونه بود؛ اما خداوند، شر آن را حفظ کرد و در میان شما کسی نیست که همچون ابوبکر، گردنها در برابر او فرود آیند. هر کس بدون مشورت با مسلمانان، با کسی بیعت کند، بیعتکننده و بیعتشونده پیروی نمیشوند، از بیم آنکه کشته شوند.
داستان بیعت ابوبکر، چنین بود که چون خداوندْ پیامبرش را قبض روح کرد، انصار با ما مخالفت کردند و همگی در سقیفه بنی ساعده گرد آمدند و مهاجران، جز علی و زبیر و همراهان آن دو ـ که با ما همراه نشدند ـ، بر گرد ابوبکر جمع شدند و من به ابوبکر گفتم: ای ابوبکر! بیا تا نزد این برادران انصاریمان برویم.
به سوی آنان روانه شدیم و چون به آنان نزدیک گشتیم، دو مرد صالح را از آنان دیدیم که آنچه را قوم بر آن، اتفاق کرده بودند، ذکر کردند و گفتند: ای گروه مهاجران! کجا میروید؟ گفتیم: به سوی این برادران انصاریمان. گفتند: نه! به آنان نزدیک نشوید؛ چرا که آنان، امر شما (ولایت) را به فرجام رساندند. گفتم: به خدا سوگند، نزد آنان میرویم. پس رفتیم تا به آنان در سقیفه بنی ساعده رسیدیم. دیدیم مردی جامه بهخود پیچیده در میان آنهاست. گفتم: این کیست؟ گفتند: این سعد بن عباده است. گفتم: چرا اینگونه است؟ گفتند: بیمار است. پس چون اندکی نشستیم، سخنگوی آنان به یگانگی خداوند و رسالت پیامبر(ص) گواهی داد و آن گونه که شایسته بود، خدا را ثنا گفت و سپس گفت: اما بعد، ما یاوران خدا و گُردان اسلام هستیم و شما ـ ای مهاجران! ـ گروهی اندک بودید که از قوم خود بیرون آمدید. حال میخواهند ما را از اصل و ریشه خود جدا کنند و ما را از حاکمیت، خارج سازند. چون ساکت شد، خواستم سخن بگویم. سخنی را آماده کرده بودم که مرا به شعف میآورد و میخواستم پیش روی ابوبکر بگویم که از شدت و ناراحتی او بکاهم؛ اما چون خواستم سخن بگویم، ابوبکر گفت: آرام باش. پس نخواستم او را خشمناک کنم.
ابوبکر، سخن گفت و از من، بردبارتر و باوقارتر بود. به خدا سوگند، با آنکه بدون آمادگی قبلی سخن میگفت، هیچ یک از سخنانی را که من آماده کرده بودم و از آنها به شعف میآمدم، فرو نگذاشت و مانند آن یا بهترش را بیان داشت، تا آنکه ساکت شد. سپس گفت: هر خوبیای که درباره خود گفتید، شایسته آن هستید؛ اما امر خلافت، بایسته جز این تیره از قریش نیست؛ چرا که آنان برترینِ عرب در نسب و جایگاهاند. من، برای شما یکی از این دو مرد را پسندیدم. پس با هر کدام که میخواهید، بیعت کنید.
سپس، دست مرا و دست ابو عبیدة بن جراح را که در میان ما نشسته بود، گرفت و من جز از این سخن او ناراحت نشدم؛ زیرا به خدا سوگند، اگر پیش انداخته شوم و بی آنکه گناهی مرتکب شده باشم، گردنم را بزنند، نزد من محبوبتر از آن است که امیر قومی شوم که ابوبکر در میان آنان است، مگر آنکه نَفْسم، به هنگام مرگ، چیزی را برایم بیاراید که الان آن را نمییابم. پس، کسی از انصار گفت: من دوای درد و چاره کارم. ای گروه قریش! امیری از ما باشد و امیری از شما. همهمهها زیاد و صداها بلند گردید، تا آنجا که ترسیدم اختلاف شود. پس گفتم: ای ابوبکر! دستت را بگشای. او هم گشود و من و مهاجران، با او بیعت کردیم. سپس انصار بیعت کردند و ما بر سعد بن عباده پریدیم و کسی از میان آنان گفت: سعد بن عباده را کشتید. [من هم] گفتم: خداوند، سعد بن عباده را بکشد! به خدا سوگند، در آن هنگام، بهتر از بیعت با ابوبکر نیافتیم. بیم آن داشتیم که اگر بدون بیعت از قوم انصار جدا شویم، پس از ما با مردی از خودشان بیعت کنند و در آن صورت، یا با وجود ناخشنودی، با وی بیعت میکردیم و یا با آنان مخالفت میکردیم که فساد به پا میشد. پس هر کس بدون مشورت با مسلمانان، با کسی بیعت کند، نه او و نه کسی که با او بیعت کرده، نباید پیروی شوند، مبادا که کشته شوند[۴].[۵]
کسانی که از بیعت با ابوبکر، سرباز زدند
تاریخ الیعقوبی: گروهی از مهاجران و انصار از بیعت با ابوبکر، سر باز زدند و به علی بن ابی طالب(ع) متمایل شدند، از جمله: عباس بن عبد المطلب، فضل بن عباس، زبیر بن عوام، خالد بن سعید، مقداد بن عمرو، سلمان فارسی، ابو ذر غفاری، عمار بن یاسر، بَراء بن عازب و ابی بن کعب. ابوبکر به دنبال عمر بن خطاب و ابو عبیدة بن جراح و مغیرة بن شعبه فرستاد و گفت: نظر (صواب)، چیست؟ گفتند: صواب، آن است که عباس بن عبد المطلب را ببینی و سهمی از این حکومت برای او و نسلش قرار دهی و بدین وسیله در طرف علی بن ابی طالب، شکاف اندازید تا اگر با شما شد، برایتان حجتی بر ضد علی باشد[۶].[۷]
سخن امام علی(ع) پس از آگاهی از ماجرای سقیفه
چون ماجرای بیعت ابوبکر پایان گرفت و بیعتکنندگان با وی بیعت کردند، مردی نزد امیر مؤمنان که قبر پیامبر خدا را با بیل صاف میکرد، آمد و به او گفت: مردم با ابوبکر بیعت کردند و انصار، به سبب اختلاف داخلیشان خوار شدند و آزادشدگان فتح مکه[۸] به بیعت با آن مرد (ابوبکر)، مبادرت ورزیدند که مبادا [خلافت] به شما برسد. امام(ع) سرِ بیل را بر زمین زد و دستش را بر آن نهاد و گفت: "الف، لام، میم. آیا مردم گمان میبرند که رها میشوند تا [تنها به زبان] بگویند: ایمان آوردیم، و [آیا گمان میبرند که] آزمایش نمیشوند؟ و بیگمان، پیشینیانِ آنان را آزمودهایم و بیشک، خداوند، راستگویان و دروغگویان را معلوم میدارد. آیا آنان که کارهای زشت میکنند، گمان میبرند که بر ما پیشی میگیرند؟ چه بد حکم میرانند!"[۹][۱۰].[۱۱]
هجوم به خانه فاطمه(س)، دختر پیامبر(ص)
در کتاب أنساب الأشراف به نقل از سلیمان تَیمی و ابن عون آمده است: ابوبکر به دنبال علی(ع) فرستاد و از او بیعت خواست؛ [اما] او بیعت نکرد. پس عمر آمد و همراه او شعلهای از آتش بود. فاطمه(س) او را در آستانه در دید و فرمود: "ای پسر خطاب! آیا درِ خانهام را بر روی من آتش میزنی؟". گفت: آری، و این، آنچه را پدرت آورْد، استوارتر میکند[۱۲].
همچنین در کتاب تاریخ الطبری به نقل از زیاد بن کلیب نقل شده است: عمر بن خطاب به خانه علی(ع) که در آن، طلحه و زبیر و مردانی از مهاجران بودند، آمد و گفت: به خدا سوگند، یا [[[خانه]] را] با شما آتش میزنم، یا برای بیعتْ بیرون آیید. زبیر با شمشیر آخته، به سوی او بیرون دوید؛ اما [پایش] لغزید و شمشیر از دستش به زمین افتاد. پس بر او ریختند و دستگیرش نمودند[۱۳].[۱۴]
خودداری امام(ع) از بیعت
ابوبکر به دنبال علی(ع) فرستاد و او را فرا خواند. پس آمد و در حالی که مردمْ حاضر بودند، سلام داد و نشست. سپس روی به مردم کرد و گفت: "چرا مرا فرا خواندهای؟". عمر به او گفت: تو را برای بیعتی فرا خواندهایم که مسلمانان، بر آن اجتماع کردهاند. علی(ع) فرمود: "ای گروه! شما حکومت را از دست انصار گرفتید، با این استدلال که ابوبکر [با پیامبر(ص)] خویشاوند است؛ چون میپنداشتید که محمد(ص) از میان شماست. پس، آنان زمام امور را به شما سپردند و کار را به شما وا نهادند. من، با همان استدلالی که بر انصار احتجاج کردید، بر شما احتجاج میکنم. ما در زندگی و مرگ به محمد(ص) نزدیکتریم؛ چرا که ما، اهل بیت او و نزدیکترینِ مردم به او هستیم. پس اگر از خدا میترسید، با ما انصاف بورزید و در این امر، آنچه را انصار برای شما شناختند، شما نیز برای ما بشناسید". پس، عمر به او گفت: ای مرد! تو رها نمیشوی، مگر آنکه همان گونه که دیگران بیعت کردند، بیعت کنی. علی(ع) فرمود: "من هم از تو نمیپذیرم و با کسی که از او برای بیعت گرفتن سزاوارترم، بیعت نمیکنم". پس، ابو عبیدة بن جراح به او گفت: ای ابو الحسن! به خدا سوگند، تو به این امر به خاطر فضل و سابقه و خویشاوندیات سزاواری؛ اما مردمان بیعت کردند و به این پیرمرد، راضی شدند. پس تو هم به آنچه مسلمانان راضی شدند، راضی شو.
علی ـ که خداوند گرامیاش بدارد ـ فرمود: "ای ابو عبیده! تو امین این امتی. پس، از خدا درباره خودت پروا کن، که این روز، روزهایی در پشت سر دارد و برای شما شایسته نیست که حاکمیت و قدرت محمد(ص) را از خانه و درون اتاقش بیرون بکشید و به خانهها و درون اتاقهایتان ببرید؛ زیرا قرآن، در اتاقهای ما نازل شد و ما، معدن و منشأ علم و حکمت و دین و سنت و واجباتیم و ما از شما به کارهای مردم، آگاهتریم. پس، از هوا و هوس پیروی نکنید، که بیارزشترین سهم، نصیب شما میشود". بشیر بن سعد انصاری به سخن در آمد و گفت: ای ابو الحسن! به خدا سوگند، اگر مردم، این سخن را پیش از بیعت از تو شنیده بودند، دو نفر هم بر سر تو اختلاف نمیکردند و همه مردم با تو بیعت مینمودند؛ اما تو در خانهات نشستی و در این کار، حاضر نشدی و مردم پنداشتند که تو نیازی به خلافت نداری. اکنون هم بیعت با این پیرمرد، رخ داده [و به انجام رسیده است] و تو، اختیار کار خود را داری. علی(ع) به او فرمود: "ای بشیر، وای بر تو! آیا وظیفه این بود که [جنازه] پیامبر خدا را در خانهاش رها سازم و [هنوز] او را به مدفنش نبرده، بیرون بیایم و بر سر خلافت، با مردمْ کشمکش کنم؟!"[۱۵].[۱۶]
اعتراض امام(ع) به نتیجه اجتماع سقیفه
امام علی(ع) در خطبهای که از امر خلافت شِکوه میکند فرمود: "هان! به خدا سوگند، فلان شخص، جامه خلافت به تن کرد و میدانست که من، محور گردش آسیاب خلافتم. سیلاب [فضائل] از ستیغ بلندم ریزان است و مرغ [اندیشه] از رسیدن به قلهام ناتوان. پس، دامن از خلافت بر کشیدم و پهلو از آن پیچیدم و نیک اندیشیدم که یا بییاور بستیزم و یا بر این تیرگی و ظلمت، شکیب ورزم؛ ظلمتی که در آن، بزرگسالانْ فرتوت و خردسالانْ پیر گردند و مؤمن، تا لحظه دیدار پروردگارش، در آن به رنج و زحمت باشد. دیدم که شکیبایی خردمندانهتر است. پس با خاری در چشم و استخوانی در گلو و با این که میراثم را به تاراجرفته میدیدم، شکیب ورزیدم"[۱۷].[۱۸]
یاریخواهی امام(ع) از مهاجران و انصار
در کتاب سلیم بن قیس آمده است: سلمان گفت: چون شب شد، علی(ع) فاطمه(س) را بر درازگوشی سوار کرد و دست دو پسرش، حسن و حسین(ع) را گرفت و هیچ یک از اهل بدر، چه مهاجر و چه انصار را وا ننهاد، جز آنکه به منزلش رفت و حقش را به آنان یادآوری کرد و آنان را به یاری خود فرا خواند؛ اما جز ۴۴ نفر، هیچ کدام پاسخ مثبت ندادند. پس به آنان فرمان داد که صبح زود، سر تراشیده و با سلاحهایشان بیایند و تا به پای مرگ، پیمان ببندند. چون صبح شد، جز چهار تن [به وعده خود] وفا نکردند. به سلمان گفتم: آن چهار تن که بودند؟ گفت: من، ابوذر، مقداد و زبیر بن عوام. سپس علی(ع) شب بعد به نزد آنان آمد و سوگندشان داد. گفتند: صبح با تو میآییم؛ اما هیچ یک از آنان، جز ما [چهار تن] نیآمدند. و شب سوم هم به نزد آنان آمد و باز، جز ما کسی نیامد. چون خیانت و بیوفایی آنان را دید، خانهنشین شد و به گردآوری و کنار هم نهادن قرآن رو آورد و از خانهاش بیرون نیامد تا آنکه قرآن را گرد آورْد[۱۹].
و در کتاب تاریخ الیعقوبی در این باره آمده است: گروهی به گرد علی بن ابی طالب(ع) جمع شدند و به او پیشنهاد دادند تا از آنان برای خود، بیعت بگیرد. پس به آنان فرمود: "برای این کار، صبح، سر تراشیده نزد من آیید". صبح هنگام، جز سه نفر، هیچ کس نیامد[۲۰].[۲۱]
برخورد هوشیارانه امام(ع) با فتنه
در کتاب أنساب الأشراف به نقل از امام حسین (ع) از پدرش نقل شده است: ابو سفیان به نزد علی(ع) آمد و گفت: ای علی! با مردی از خوارترین تیره قریش، بیعت کردید! هان! به خدا سوگند، اگر بخواهی، بر ضد او از همه سو آتش بر افروزم و مدینه را از سواره و پیاده پُر کنم. علی(ع) پاسخ داد: "دیر زمانی است که تو با خدا و پیامبرش و نیز اسلام، نیرنگ میکنی؛ [ولی کارگر نمیافتد] و نیرنگ تو از آن، نکاسته است"[۲۲].[۲۳]
بیعت امام(ع) پس از درگذشت فاطمه(س)== در کتاب الکامل فی التاریخ به نقل از زُهْری آمده است: علی(ع) و بنی هاشم و زبیر، شش ماه پایداری نمودند و با ابوبکر بیعت نکردند، تا آنکه فاطمه ـ که خدا از او خشنود باد ـ درگذشت. آنگاه با او بیعت کردند[۲۴]. در کتاب صحیح البخاری به نقل از عایشه نقل شده: فاطمه، دختر پیامبر(ص)، به ابوبکر پیام داد که میراث خود از پیامبر خدا را میخواهد، که [میراثش] آنچه را خداوند، بی جنگ و خونریزی در مدینه نصیب پیامبر(ص) کرده بود و نیز فدک و باقیمانده خمس خیبر... را شامل میشد؛ اما ابوبکر، از اینکه چیزی از آنها را به فاطمه باز گردانَد، خودداری ورزید. از اینرو، فاطمه بر ابوبکر خشمناک شد و با او قهر کرد و تا هنگام مرگ با او سخن نگفت.
فاطمه پس از پیامبر(ص) شش ماه زیست و چون وفات یافت، همسرش علی او را شبانه دفن کرد و ابوبکر را از آن آگاه نساخت و خود بر او نماز خواند. علی در زمان حیات فاطمه، نزد مردم، آبرویی داشت؛ ولی چون فاطمه درگذشت، مردم، با علی چنان رفتار نمودند که گویی او را نمیشناختند. پس با ابوبکر به مصالحه برخاست و با وی بیعت کرد؛ اما در آن چند ماه [که فاطمه زنده بود، هرگز] بیعت نکرد[۲۵].[۲۶]
انگیزههای بیعت امام(ع) پس از خودداری
- بیم اختلاف: امام علی(ع) در خطبهاش پیش از جنگ جمل فرمود: چون پیامبر(ص) قبض روح شد، ما، خانواده و خاندان و وارثان و خویشان او و سزاوارترینِ مردم به او بودیم و با ما در این امر، کشمکش نمیشد. پس، حکومت پیامبرمان را از ما گرفتند و به دیگران سپردند و به خدا سوگند، اگر از اختلاف مسلمانان و بازگشتشان به کفر هراسی نبود، تا سر حد توانمان، آن را دگرگون میساختیم[۲۷].
- بیم ارتداد: امام باقر(ع) فرمود: چون مردم کردند آنچه در بیعت با ابوبکر کردند، هیچ چیز از فراخوانی امیر مؤمنان به سوی خود مانع نشد، مگر توجه به مردم و بیم آنکه از اسلام باز گردند و به پرستش بتها روی آورند و به یگانگی خداوند و رسالت خدایی محمد(ص) گواهی ندهند... [پس،] از سر ناچاری و بییاوری بیعت کرد[۲۸].
- بی یاور بودن: در کتاب الکافی به نقل از سدیر آمده است: نزد ابو جعفر (امام باقر)(ع) بودیم و آنچه را مردم پس از پیامبرشان کردند و امیر مؤمنان را خوار داشتند، یاد نمودیم. پس، مردی از آن میان گفت: خدا تو را به سلامت دارد! پس، عزت و شوکت بنی هاشم و افراد آنها چه شد؟ امام باقر(ع) فرمود: "چه کسی از بنی هاشم باقی مانده بود؟ جعفر و حمزه که[۲۹] نبودند و با علی(ع) تنها دو مرد ناتوان و خوار و تازهمسلمان (عباس و عقیل) بودند که از آزاد شدگان فتح مکه بودند. هان! به خدا سوگند، اگر حمزه و جعفر حاضر بودند، کار آن دو (ابو بکر و عمر) به آنجا نمیرسید و اگر شاهد ماجرا بودند، خود را فدا میکردند"[۳۰].
- اجبار: امام صادق(ع): به خدا سوگند، علی(ع) بیعت نکرد تا آنکه دید دودْ داخل خانهاش شد[۳۱].[۳۲]
زمینههای موفقیت سقیفه
- دشمنی قریش: در کتاب نثر الدر به نقل از ابنعباس چنین آمده است: میان علی(ع) و عثمان، گفتگویی در گرفت. عثمان گفت: من چه کنم که قریش[۳۳]، شما (بنیهاشم) را دوست ندارند. شما در جنگ بدر از آنها هفتاد تن را کشتید؛ هفتاد نفری که سیمایشان چون گوشوارههای زرین بود و بینیشان پیش از لبهایشان آب مینوشید[۳۴][۳۵].
- حسادت: در کتاب الأمالی، مفید به نقل از ابو هیثم بن تَیهان، پیش از جنگ جمل نقل شده است: ای امیرمؤمنان! حسادت قریش بر تو، دو گونه است: نیکان آنها به سبب همچشمی در فضیلت و یا بلندی مرتبت، حسادت ورزیدند و بدکاران آنها بدخواهانه بر تو حسد بردند. خداوند نیز بدین سبب، اعمالشان را هیچ انگاشت و بارشان را سنگین ساخت. راضی نشدند که با تو برابر شوند؛ بلکه خواستند از تو پیشی گیرند. پس، هدف، از آنها دور ماند و به پایان راه نرسیدند. تو سزاوارترینِ قریش به حاکمیت بر قریش هستی؛ [چرا که] پیامبرشان را در زندگی، یاری کردی و پس از مرگ، حقوقش را از سوی او ادا نمودی. به خدا سوگند، ستم و سرکشیشان، جز به خودشان باز نمیگردد. و ما یاران و یاوران تو هستیم. پس، هر فرمانی داری، بفرما[۳۶].[۳۷]
بیعت ابو بکر از دیدگاه عمر
در کتاب تاریخ الیعقوبی به نقل از عمر بن خطاب آمده است: بیعت با ابوبکر، ناگهانی (و بی مقدمه) بود و خداوند، شرش را حفظ کرد. پس اگر کسی دوباره آن گونه کرد، او را بکشید[۳۸].[۳۹]
ماجرای سقیفه
پس از رحلت پیامبر اسلام[۴۰]، اولین واقعه تلخی که در جامعه اسلامی رخ داد و مسیر تاریخ اسلام را عوض کرد، جنجال سقیفه بنی ساعده است، هنگامی که علی(ع) و فضل بن عباس و تنی چند از بنی هاشم، سرگرم انجام مراسم غسل و کفن بدن مطهر رسول خدا(ص) بودند، غوغای سقیفه برای انتخاب جانشین پیغمبر برپا شد، ابتدا رشته کار به دست انصار به سرکردگی سعد بن عباده، پیشوای خزرجیان، بود اما وقتی ابوبکر و عمر و ابوعبیده، که از مهاجران بودند، با خبر شدند جسد رسول خدا را ترک کردند و به جمع انصار در سقیفه پیوستند. در آن مجلس عدهای از مهاجر و انصار حاضر بودند که از رجال مشهور و معروف آن اجتماع میتوان اشخاص زیر را نام برد: ابوبکر، عمر، ابوعبیده، عبدالرحمن بن عوف، سعد بن عباده، ثابت بن قیس، عثمان بن عفان، حارث بن هاشم، حسان بن ثابت، بشر بن سعد، حباب بن منذر، مغیرة بن شعبه و اسید بن خضیر.
پس از حضور این عده، ثابت بن قیس برخاست و گروه مهاجرین را مخاطب قرار داد و گفت: حال که پیغمبر از میان ما رفته، بر ماست که خلیفهای تعیین کنیم و این خلیفه باید از میان انصار باشد و در فضایل انصار مطالبی گفت و سعد بن عباده را نامزد این پست و مقام معرفی کرد. عمر که از شنیدن این سخنان برآشفته بود به پا خواست تا جواب او را بدهد ولی ابوبکر مانع شد و خود جواب خطیب انصار را داد و در مزیت مهاجرین مطالبی گفت و فضیلت مهاجرین را بر انصار بیان کرد و سپس عمر و ابوعبیده را برای خلافت معرفی کرد، ثابت بن قیس چون این سخنان را بشنید برای بار دوم مهاجرین را مخاطب ساخت و گفت: آیا با نظر ابوبکر درباره بیعت با آن دو (عمر و ابوعبیده) موافقید؟
مهاجرین حاضر در مجلس گفتند: هر چه ابوبکر بگوید و هر نظری داشته باشد ما قبول داریم، پس از جدالهای لفظی و صحبتهایی که بین مهاجر و انصار رد و بدل شد و در نتیجه بین خود انصار هم اختلاف افتاد. عمر از این فرصت استفاده کرد و دست ابوبکر را گرفت و گفت: حالا که مسلمانان به خلافت تو راصی هستند دست خود را به من بده تا بیعت کنم!
ابوبکر اول تعارف کرد ولی عمر پیشدستی نمود و با ابوبکر بیعت کرد، تنی چند از قبیله «اوس، علیرغم طایفه «خزرج»، با عمر همکاری کرده و با ابوبکر بیعت نمودند و بدین ترتیب پس از دو روز جدال و بحث ابوبکر با رأی چند نفر به عنوان خلیفه رسول الله انتخاب شد[۴۱].
آری، سرگرم بودن علی بن ابیطالب به کار پیامبر(ص)، دور بودن بنی هاشم از صحنه به سبب مصیبتی که از رحلت رسول خدا(ص) به آنان رسیده بود و اختلاف انصار، پیروزی ابوبکر را در سقیفه قطعی و آسان گردانید و به راحتی بر مسند خلافت که حق مسلم علی(ع) بود غاصبانه تکیه زند[۴۲].
در همان هنگام که امام(ع) مشغول تجهیز بدن مطهر پیامبر بود و جمعی از مهاجر و انصار در سقیفه نیز به کار رأیگیری پرداخته بودند، ابوسفیان - که از نظر سیاسی مرد قوی بود- به منظور ایجاد اختلاف بین مسلمانان به در خانه علی(ع) آمد و گفت: یا علی! دستت را بده تا با تو بیعت کنم که اگر من با شما بیعت کردم احدی از فرزندان بنی عبد مناف با تو مخالفت نخواهد کرد و اگر فرزندان عبد مناف با تو بیعت کنند کسی از قریش بیعت تو تخلف نمیکند و سرانجام همه عرب تو را به فرمانروایی میپذیرند، امام(ع) که از قصد او آگاهی داشت به تقاضای او اعتنا نکرد و فرمود: «من فعلاً مشغول تجهیز پیامبر هستم». در همین حال عباس عموی حضرت هم از علی(ع) خواست که دست بردار زاده خود را به عنوان بیعت بفشارد، ولی آن حضرت امتناع ورزید و قبول نکرد.
چیزی نگذشت که صدای تکبیر به گوش آنان رسید، علی(ع) جریان را از عباس پرسید، عباس گفت: نگفتم دیگران در اخذ بیعت بر تو سبقت میجویند؟ نگفتم دستت را بده تا با تو بیعت کنم؟ ولی حاضر نشدی و دیگران بر تو سبقت گرفتند»[۴۳].
یک روز پس از ماجرای سقیفه، ابوبکر برای بیعت عمومی بر منبر نشست و عمر بن خطاب هم تمام تلاش و کوشش خود را برای بیعت مردم با ابوبکر به کار برد و در آن مجلس، عمر خطبهای کوتاه خواند و در فضائل و مناقب ابوبکر مطالبی ایراد نمود و پس از آن مردمی که جمع بودند به پاخاستند و بار دیگر پس از بیعت سقیفه با ابوبکر مجدداً بیعت کردند، و آنگاه ابوبکر به سخن پرداخت و پس از ستایش خدا گفت: «ای مردم! در حالی که بهترین شما نیستم بر شما ولایت یافتم در کار خوب مرا یاری دهید و اگر کج شدم راستم کنید.»..[۴۴].[۴۵]
انتخابی ناگوار
علی(ع) که از قدرت روحی و معنوی فوق العادهای برخوردار بود با آنکه میدانست حق خلافت مخصوص اوست و برای رهبری جامعه از هر کس دیگری شایستهتر است مع ذلک میدید اگر دست به تحریک بزند ممکن است هر لحظه خونریزی در میان مسلمانان آغاز شود و فتنه و آشوبی، که برای همیشه خاموش نخواهد شد، به وجود آید لذا پس از مراسم تدفین بدن مطهر پیغمبر، او و جمعی از بنی هاشم و پیروان صدیق اسلام که خلافت را مخصوص علی(ع) میدانستند در خانه فاطمه زهرا(س)، که تنها یادگار محبوب پیغمبر اسلام بود، متحصن شدند، ولی این تحصن سرانجام درهم شکست و همه متحصنین مجبور شدند خانه فاطمه را ترک کنند به غیر از علی(ع).
امام با دید امامت و نورانیت الهی و سفارشهایی که رسول خدا به او کرده بود تشخیص داد ضمن این که نباید تحریک کند تا غوغایی به پا نشود، اما سکوت او هم ممکن است بر کار خلاف آنان صحه بگذارد و لذا مهر خاموشی را شکست و به نخستین وظیفه خود که یادآوری حقیقت از طریق ایراد خطبه بود عمل کرد و در مسجد که به اجبار خواستند از او بیعت بگیرند به مهاجرین خطاب کرد و فرمود: «ای گروه مهاجر، حکومتی را که حضرت محمد آن را پیریزی کرد از دودمان او خارج نسازید و به خانههای خود وارد نکنید به خدا سوگند، خاندان پیغمبر به این کار سزاوارترند؛ زیرا در میان آنان کسی است که به مفاهیم قرآن و فروع و اصول دین احاطه کامل دارد و به سنتهای پیامبر آشناست و جامعه اسلامی را به خوبی میتواند اداره کند و جلو مفاسد را بگیرد و غنائم را عادلانه تقسیم کند، با وجود چنین فردی نوبت به دیگران نمیرسد، مبادا از هوا و هوس پیروی کنید که از راه خدا گمراه و از حقیقت دور میشوید»[۴۶].
پس از حضرت بعضی از یاران نزدیک امام(ع) با مردم صحبت کردند و اولویت و تقدم علی(ع) را تذکر دادند. علی(ع) در این سخن کوتاه، حجت را برای مهاجر و انصار تمام کرد ولی ابوبکر و همفکرانش بر ادامه خلافت اصرار میورزیدند و اندرزهای خیرخواهانه علی(ع) و چند نفر از یاران با وفای او کمترین اثری نگذاشت و هر چه زمان هم به پیش میرفت نه تنها به سود امام نبود بلکه بر استحکام پایههای خلافت در اذهان مردم میافزود و مردم کمکم به آن حکومت تحمیلی خو گرفتند و او را به رسمیت شناختند، و نه تنها نام امیرالمؤمنین(ع) به فراموشی سپرده شد، بلکه کار به جایی رسید که کسی جرأت نمیکرد درباره دریای فضایل علی(ع) لب بگشاید![۴۷]
انصار و هواداران قریش در سقیفه
به مجرد اطلاع عمر از گردهمایی انصار در سقیفه به خانه رسول خدا(ص) که ابو بکر در آنجا بود آمد کسی را نزد وی فرستاد تا به او بگوید کاری به تو دارم از خانه بیرون بیا. ابو بکر پاسخ داد من به امور مربوط به تجهیز پیامبر(ص) مشغولم. مجددا کسی را نزد او فرستاد تا به او بگوید هرچه زودتر بیرون بیا حادثه مهمی رخ داده که حضور تو در آن ضروری است. ابو بکر از خانه خارج شد و نزد عمر رفت و هردو به اتفاق ابو عبیده و جمعی دیگر به سرعت راهی سقیفه شدند. وقتی بدانجا رسیدند با حضور انصار در انجمن خود روبرو شدند و هنوز گردهمایی آنان پایان نپذیرفته و مردم پراکنده نشده بودند، با ورود این افراد، رنگ از چهره سعد بن عباده پرید و انصار مات و مبهوت شده و سکوتی همراه با شگفتی بر آنان حکمفرما شد.
این سه تن آنچنان عمیقانه در گردهمایی انصار نفوذ کردند که گویی به آن چه در دل افراد میگذشت و از انگیزهها و خواستههای آنان باخبر بودند و از نقاط ضعفی که طی آن انصار بهت زده شدند، به خوبی اطلاع داشتند.
عمر خواست سخن بگوید، ابو بکر او را از آن کار باز داشت؛ زیرا وی از پرخاشگری و تندخویی عمر آگاهی داشت و موقعیت، بسیار مهم و آمیخته از حقد و کینه بود و لازم به نظر میرسید در چنین اجتماعی با مهارتی سیاسی و سخنانی ملایم، نخست موقعیت را به دست گرفت تا نوبت درشتی و تندخویی برسد. ابو بکر با شیوهای ماهرانه و مناسب، آغاز سخن کرد و با ملاطفت، انصار را مخاطب ساخت و در سخنان خود هیچگونه کلمه احساسبرانگیزی به کار نبرد و اظهار داشت: ما مهاجران، نخستین افرادی بودیم که پذیرای اسلام شدیم، خاندان ما با فضیلتتر از همه بودند و نقش محوری داشتند و برترین شخصیتها در جمع ما حضور داشتند و نزدیکترین خویشاوندان رسول خدا(ص) به شمار میآییم. و شما انصار برادران دینی ما و شریک در دین و آیینمان هستید، دین خدا را یاری کردید و از خود فداکاری نشان دادید، خداوند به شما پاداش خیر عنایت کند، ما به منزله امیران و شما در رتبه وزیران قرار دارید، از مشورت با شما خودداری نخواهیم کرد و بدون حضور شما، به سامان امور نمیپردازیم.
حباب بن منذر گفت: ای جماعت انصار! زمام امور خویش را خود به دست گیرید زیرا مردم در سایه قدرت شما زندگی میکنند و کسی جرأت انجام کاری بر خلاف شما را ندارد و قادر نیستند بدون نظر شما دست به عملی بزنند. شما انسانهایی عزتمند و صاحب قدرت بوده و جمعیت انبوهی را تشکیل میدهید، از دلاوری و شجاعت برخوردارید و مردم، تنها به عملکرد شما مینگرند. ازاینرو، به اختلاف نپردازید که بدین وسیله کارهای خود را تباه میسازید. اگر مردم بر سخن خود پافشاری کردند، شما امیری تعیین کنید و ما نیز امیری معرفی خواهیم کرد.
عمر گفت: هرگز چنین چیزی ممکن نیست، دو شمشیر در یک غلاف نمیگنجد. به خدا سوگند! عربها که پیامبرشان از غیر شماست به زمامداری شما تن در نخواهند داد ولی در مورد زمامداری کسانی که نبوت میان آنان بوده، مخالفتی ندارند پس چه کسی در زمینه حکومت پیامبر با ما به ستیزه بر میخیزد در صورتی که ما دوستداران و نزدیکان آن حضرت به شمار میآییم؟
پس از سخنان عمر حباب بن منذر اظهار داشت: ای جماعت انصار! مراقب کار خود باشید و به سخن این مرد و هوادارانش گوش فرا ندهید که حق شما را در این خصوص ضایع خواهند ساخت، اگر پذیرای زمامداری شما نشدند آنان را از این شهر بیرون برانید زیرا شما به امر خلافت و جانشینی سزاوارتر از دیگرانید، چه اینکه مردم در سایه شمشیرهای شما پذیرای دین شدند، من پشتوانه مورد اعتماد و پاسدار مطمئن این امر و بچه شیری در بیشه شیرانم. به خدا سوگند! اگر مایل باشید یک بار دیگر دست به شمشیر برده و آن را از پایه و اساس برمیگردانیم.
در اینجا اوضاع بحرانی شد و بیم آن میرفت قضیه به درگیری میان طرفین بینجامد، که ابو عبیده جراح برای جلوگیری از درگیری و جبران شکست، به آرامی انصار را مخاطب ساخت و گفت: ای جماعت انصار! شما نخستین کسانی بودید که پیامبر را یاری کرده و مسلمانان را پناه دادید. بنابر این، خود از نخستین کسانی نباشید که این سنّت را تغییر و تبدیل میدهند، سخنان او به آرامی در دل آنان نشست و لحظاتی سکوت بر همه حکمفرما شد. این بار، بشیر بن سعد فرصت را به سود مهاجران غنیمت شمرد و با حسدی که از سعد بن عباده در دل داشت گفت: ای جماعت انصار! آگاه باشید که محمد از قبیله قریش است و اینان به پیامبر سزاوارترند. به خدا سوگند! من در این موضوع با آنها هیچگونه نزاعی ندارم. آن سه مهاجر (ابو بکر و عمر و ابو عبیده) با استفاده از شکافی که در صفوف انصار پدید آمد هریک دیگری را برای این کار پیش میانداختند؛ ولی دریافتند در مورد هیچ یک از آنان نص و دلیل شرعی وجود ندارد و از امتیازی برتر از دیگران در جهت شایستگی خلافت، برخوردار نیستند.
ابو بکر در جمع مردم گفت: اکنون عمر و ابو عبیده اینجا حاضرند، با هریک بخواهید میتوانید بیعت کنید[۴۸] و بیدرنگ عمر به ابو عبیده گفت: دستت را بده تا با تو بیعت کنم زیرا تو مورد اعتماد این امت هستی[۴۹] و ابو بکر خطاب به عمر گفت: دستت را بده با تو بیعت نمایم. عمر در پاسخ ابو بکر گفت: تو از من برتری. ابو بکر گفت: ولی تو از من نیرومندتری. عمر در پاسخ وی گفت: در کنار فضیلتی که تو داری نیروی من در اختیار تو خواهد بود، اکنون دستت را بده با تو بیعت کنم[۵۰]. به مجرد اینکه ابو بکر دستش را گشود که عمر و ابو عبیده با او بیعت کنند، بشیر بن سعد (از انصار) با پیشدستی با ابو بکر بیعت نمود. حباب بن منذر بر او بانگ زد و گفت: بشیر! کار ناخوشایند غیر لازمی را انجام دادی آیا به خلافت عموزادهات حسادت میکردی؟
وقتی أوسیان دیدند بشیر دست به چنین کاری زد و خزرجیان نیز در پی زمامداری سعد بن عبادهاند، برخی به بعضی دیگر که اسید بن حضیر یکی از نقیبان میان آنان حضور داشت، گفتند: به خدا سوگند! اگر برای یک بار نیز خزرجیان زمام امور را به دست گیرند برای همیشه بر شما برتری خواهند یافت بنابراین، بپا خیزید و با ابو بکر بیعت کنید و بدین ترتیب، سعد و خزرجیان با شکست مواجه شده و هواداران اسید به بیعت با ابو بکر شتافتند[۵۱] و جمعی از انصار اظهار داشتند ما با کسی غیر از علی بیعت نخواهیم کرد[۵۲].
آنگاه اطرافیان ابو بکر و گروهی که اطرافش را گرفته بودند، وی را چونان دامادی همراهی کرده و به مسجد بردند[۵۳] در صورتی که هنوز پیکر مطهر رسول اکرم(ص) به خاک سپرده نشده بود. عمر پیشاپیش ابو بکر هرولهکنان در حرکت بود و به گونهای با صدای بلند فریاد میزد که از دهانش کف برآمده و هوادارانش او را در میان گرفته بودند و همگی ردای صنعانی بر تن داشتند و بر هرکس میگذشتند او را مورد ضرب و شتم قرار داده و جلو میانداختند و دستش را دراز کرده و راضی یا ناراضی به دست ابو بکر میکشیدند[۵۴].
مستند هواداران قریش در سقیفه بر ضد انصار، دو چیز بود:
- مهاجران نخستین گروندگان به اسلاماند.
- نزدیکترین خویشاوندان رسول اکرم(ص) به شمار میآیند.
این سردمداران، در حقیقت با این سخن، خویشتن را محکوم ساختند؛ زیرا اگر واقعا- آنگونه که آقایان مدعی شدند- خلافت و جانشینی بستگی به سابقه در اسلام و خویشاوندی نزدیک به رسول خدا(ص) داشت، پس خلافت فقط اختصاص به علی بن ابی طالب(ع) داشت؛ چراکه او نخستین گرونده به اسلام بود، به خدا ایمان آورد و رسالت اسلامی را تصدیق نمود و بر اساس پیمان برادری که رسول اکرم(ص) در روز ایجاد عقد برادری بین مهاجران در مکه و مهاجران و انصار و میان خود و علی(ع) در مدینه برقرار کرد، علی(ع) برادر دینی رسول خدا(ص) و از نظر خویشاوندی پسر عموی آن حضرت به شمار میآمد و بیتردید نزدیکترین فرد به پیامبر تلقی میشد و در دل او جای داشت.[۵۵]
پرسشهای وابسته
منابع
پانویس
- ↑ آل عمران، آیه ۱۴۴.
- ↑ الطبقات الکبری، ج ۲، ص ۲۶۷.
- ↑ محمدی ریشهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
- ↑ صحیح البخاری، ج ۶، ص ۲۵۰۵، ح ۶۴۴۲.
- ↑ محمدی ریشهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
- ↑ تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۱۲۴.
- ↑ محمدی ریشهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
- ↑ منظور، آن دسته از قریش هستند که در فتح مکه هنوز مسلمان نشده بودند و پیامبر(ص) فرمان داد کهکسی آنان را به اسارت نگیرد تا بلکه مسلمان شوند.
- ↑ عنکبوت: آیات ۱- ۴.
- ↑ الإرشاد، ج ۱، ص ۱۸۹.
- ↑ محمدی ریشهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
- ↑ أنساب الأشراف، ج ۲، ص ۲۶۸.
- ↑ تاریخ الطبری، ج ۳، ص ۲۰۲.
- ↑ محمدی ریشهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
- ↑ الردة، ص ۴۶.
- ↑ محمدی ریشهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
- ↑ «الإمام علی(ع)- فی خُطبَةٍ تَشتَمِلُ عَلَی الشکوی مِن أمرِ الخِلافَةِ-: أما وَاللهِ لَقَد تَقَمصَها فُلانٌ وإنهُ لَیعلَمُ أن مَحَلی مِنها مَحَل القُطبِ مِنَ الرحا، ینحَدِرُ عَنی السیلُ ولا یرقی إلَی الطیرُ، فَسَدَلتُ دونَها ثَوباً، وطَوَیتُ عَنها کشحاً، وطَفِقتُ أرتَئی بَینَ أن أصولَ بِیدٍ جَذاءَ، أو أصبِرَ عَلی طَخیةٍ عَمیاءَ، یهرَمُ فیهَا الکبیرُ، وَیشیبُ فیهَا الصغِیرُ، ویکدَحُ فیها مُؤمِنٌ حتی یلقی رَبهُ! فَرَأَیتُ أن الصبرَ عَلی هاتا أحجی، فَصَبَرتُ وفِی العَینِ قَذی، وفِی الحَلقِ شَجاً، أری تُراثی نَهباً» (نهج البلاغة، خطبه ۳).
- ↑ محمدی ریشهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
- ↑ کتاب سلیم بن قیس، ج ۲، ص ۵۸۰، ح ۴.
- ↑ تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۱۲۶.
- ↑ محمدی ریشهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
- ↑ أنساب الأشراف، ج ۲، ص ۲۷۱.
- ↑ محمدی ریشهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
- ↑ الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۱۴.
- ↑ صحیح البخاری، ج ۴، ص ۱۵۴۹، ح ۳۹۹۸.
- ↑ محمدی ریشهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
- ↑ «الإمام علی(ع)- مِن خُطبَتِهِ قَبلَ حَربِ الجَمَلِ-: إن النبِی(ص) حینَ قُبِضَ کنا نَحنُ أهلَ بَیتِهِ، وعُصبَتَهُ، ووَرَثَتَهُ، وأولِیاءَهُ، وأحَق خَلقِ اللهِ بِهِ، لا نُنازَعُ فی ذلِک... فَانتَزَعوا سُلطانَ نَبِینا مِنا، ووَلوهُ غَیرَنا، وَایمُ اللهِ فَلَولا مَخافَةُ الفُرقَة بَینَ المُسلِمینَ أن یعودوا إلَی الکفرِ لَکنا غَیرنا ذلِک مَا استَطَعنا!» (الجمل، ص ۴۳۷).
- ↑ «الإمام الباقر(ع): إن الناسَ لَما صَنَعوا ما صَنَعوا إذ بایعوا أبا بَکرٍ، لم یمنَع أمیرَ المُؤمِنینَ(ع) مِن أن یدعُوَ إلی نَفسِهِ إلانَظَراً لِلناسِ، وتَخَوفاً عَلَیهِم أن یرتَدوا عَنِ الإِسلامِ؛ فَیعبُدُوا الأَوثانَ، ولا یشهَدوا أن لا إلهَ إلااللهُ، وأن مُحَمداً رَسولُ اللهِ(ص)... وبایعَ مُکرَهاً؛ حَیثُ لَم یجِد أعواناً» (الکافی، ج ۸، ص ۲۹۵، ح ۴۵۴).
- ↑ «الإمام علی(ع)- مِن خُطبَتِهِ قَبلَ حَربِ الجَمَلِ-: إن النبِی(ص) حینَ قُبِضَ کنا نَحنُ أهلَ بَیتِهِ، وعُصبَتَهُ، ووَرَثَتَهُ، وأولِیاءَهُ، وأحَق خَلقِ اللهِ بِهِ، لا نُنازَعُ فی ذلِک... فَانتَزَعوا سُلطانَ نَبِینا مِنا، ووَلوهُ غَیرَنا، وَایمُ اللهِ فَلَولا مَخافَةُ الفُرقَة بَینَ المُسلِمینَ أن یعودوا إلَی الکفرِ لَکنا غَیرنا ذلِک مَا استَطَعنا!» (الجمل، ص ۴۳۷).
- ↑ الکافی، ج ۸، ص ۱۸۹، ح ۲۱۶.
- ↑ «الإمام الصادق(ع): وَاللهِ ما بایعَ عَلِی(ع) حَتی رَأَی الدخانَ قَد دَخَلَ عَلَیهِ بَیتَهُ» (الشافی، ج ۳، ص ۲۴۱).
- ↑ محمدی ریشهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
- ↑ هرجا سخن از «قریش» در برابر علی(ع) باشد، مقصود، «قریش سیاسی» یا همان قُریشیانِ غیر بنیهاشماند. (م)
- ↑ کنایه از تکبر و بزرگمنشی آنهاست، همچون «باد در دماغ داشتن» در فارسی. (م)
- ↑ نثر الدر، ج ۲، ص ۶۸.
- ↑ الأمالی، مفید، ص ۱۵۵، ح ۶.
- ↑ محمدی ریشهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
- ↑ تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۱۵۸.
- ↑ محمدی ریشهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
- ↑ به روایت اهل تسنن رحلت پیامبر روز دوشنبه ۱۲ ربیع الاول سال یازدهم و به روایت محدثان شیعه روز دوشنبه ۲۸ صفر همان سال است.
- ↑ ر.ک: تاریخ طبری، ج۳، ص۷۵؛ شرح ابن ابی الحدید، ج۲، ص۴۰ - ۶۱.
- ↑ ر.ک: احمد بن حنبل مسند، ج۱، ص۹۴؛ ابن قیتبه، الامامه و السیاسه، ج۱، ص۱۲؛ شیخ مفید، الارشاد، ص۱۰۱.
- ↑ جعفر سبحانی، فروغ ولایت، ص۱۵۵.
- ↑ ر.ک: ابن هشام، السیره النبویه، ج۴ ص۳۱۱؛ تاریخ طبری، ج۳، ص۲۱۰؛ بلاذری انساب الاشراف، بلاذری، ج۱، ص۵۹۰؛ به نقل از دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ج۵، ص۲۲۸.
- ↑ ناظمزاده، سید اصغر، تجلی امامت ص ۵۲۸.
- ↑ ابن قتیبه، الامامة و السیاسه، ج۱، ص۱۱.
- ↑ ناظمزاده، سید اصغر، تجلی امامت ص ۵۳۰.
- ↑ الامامة و السیاسة، ج۱، ص۱۵؛ تاریخ طبری، ج۲، ص۴۵۸؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۳۲۵.
- ↑ طبقات کبری، ج۳، ص۱۸۱.
- ↑ تاریخ الخلفاء سیوطی، ص۷۰.
- ↑ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۳۳.
- ↑ تاریخ طبری، ج۲، ص۴۴۳. مؤسسه اعلمی.
- ↑ شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۸.
- ↑ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱، ص۲۱۹ چاپ احیاء الکتب العربیه.
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۲ ص ۱۵۸.