سلمان فارسی در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - 'رقیب' به 'رقیب'
جز (ربات: جایگزینی خودکار متن (-{{پانویس2}} +{{پانویس}}))
جز (جایگزینی متن - 'رقیب' به 'رقیب')
خط ۱۶۴: خط ۱۶۴:


دوباره با صدای بلند فرمود: سلام بر شما که [[مرگ]] خوراکتان و [[زمین]] [[پوشش]] شما شده است<ref>{{متن حدیث| اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا مَنْ جُعِلَتِ اَلْأَرْضُ عَلَيْهِمْ غِطَاءً}}</ref>، شما را به [[خدای بزرگ]] و [[پیامبر گرامی]]{{صل}} قسم می‌دهم با من صحبت کنید که من [[سلمان فارسی]] [[آزاد]] کرده [[رسول]] خدایم که به من [[وعده]] فرموده هرگاه مرگم فرا رسد میتی با من سخن خواهد گفت. با گفتن این جمله از قبری صدا بلند شد: سلام بر شما ای صاحبان [[خانه]] فنا که با [[زندگی دنیا]] سرگرم شده‌اید، [[سخن]] تو را شنیدیم و سخت بپا شتافتیم، از هر چه می‌خواهی بپرس که [[خدا]] تو را [[رحمت]] کند<ref>{{متن حدیث|اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اَللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ يَا أَهْلَ اَلْبِنَاءِ وَ اَلْفَنَاءِ اَلْمُشْتَغِلُونَ بِعَرْصَةِ اَلدُّنْيَا هَا نَحْنُ لِكَلاَمِكَ مُسْتَمِعُونَ وَ لِجَوَابِكَ مُسْرِعُونَ فَسَلْ عَمَّا بَدَا لَكَ يَرْحَمُكَ اَللَّهُ تَعَالَى}}</ref> [[سلمان]]: تو [[اهل]] بهشتی یا [[جهنم]]؟ میت: خدا بر من [[منت]] نهاده و وارد بهشتم نمود. سلمان: [[بنده]] خدا مرگ را چگونه یافتی؟
دوباره با صدای بلند فرمود: سلام بر شما که [[مرگ]] خوراکتان و [[زمین]] [[پوشش]] شما شده است<ref>{{متن حدیث| اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا مَنْ جُعِلَتِ اَلْأَرْضُ عَلَيْهِمْ غِطَاءً}}</ref>، شما را به [[خدای بزرگ]] و [[پیامبر گرامی]]{{صل}} قسم می‌دهم با من صحبت کنید که من [[سلمان فارسی]] [[آزاد]] کرده [[رسول]] خدایم که به من [[وعده]] فرموده هرگاه مرگم فرا رسد میتی با من سخن خواهد گفت. با گفتن این جمله از قبری صدا بلند شد: سلام بر شما ای صاحبان [[خانه]] فنا که با [[زندگی دنیا]] سرگرم شده‌اید، [[سخن]] تو را شنیدیم و سخت بپا شتافتیم، از هر چه می‌خواهی بپرس که [[خدا]] تو را [[رحمت]] کند<ref>{{متن حدیث|اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اَللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ يَا أَهْلَ اَلْبِنَاءِ وَ اَلْفَنَاءِ اَلْمُشْتَغِلُونَ بِعَرْصَةِ اَلدُّنْيَا هَا نَحْنُ لِكَلاَمِكَ مُسْتَمِعُونَ وَ لِجَوَابِكَ مُسْرِعُونَ فَسَلْ عَمَّا بَدَا لَكَ يَرْحَمُكَ اَللَّهُ تَعَالَى}}</ref> [[سلمان]]: تو [[اهل]] بهشتی یا [[جهنم]]؟ میت: خدا بر من [[منت]] نهاده و وارد بهشتم نمود. سلمان: [[بنده]] خدا مرگ را چگونه یافتی؟
میت: سلمان، اگر مرا با اره می‌بریدند و با مقراض قطعه قطعه‌ام می‌کردند از سکرات مرگ بر من آسانتر بود، اما داستان و سرگذشت من چنین است: در دنیا از کسانی بودم که خدا مرا علاقه‌مند به خیر و [[خوبی‌ها]] نموده بود، [[واجبات الهی]] را انجام می‌دادم، [[قرآن]] می‌خواندم و در [[نیکی]] کردن به [[پدر]] و [[مادر]] حریص بودم، از [[محرمات]] دوری می‌کردم، از [[ظلم و ستم]] اجتناب می‌ورزیدم و در [[طلب]] [[روزی حلال]] کوشا بودم، ولی ناگهان در [[بهترین]] دوران [[زندگی]] و [[غرق]] در [[نعمت]] مریض شدم. چند روزی بر من گذشت شخص [[عظیم]] الجثه بد منظری را دیدم به چشمانم اشاره‌ای نمود [[نابینا]] شدم و به گوشم اشاره‌ای کرد کر شدم، به زبانم نظری افکند لال شدم و در این حال صدای بستگانم به [[گریه]] بلند شد. از او پرسیدم کیستی که چنین مرا سخت تحت [[اراده]] خود قرار داده‌ای؟ گفت: عزراییلم، آمده‌ام تا تو را به [[خانه]] [[آخرت]] منتقل سازم که مدت زندگی‌ات تمام شده. سپس دو نفر خوش قیافه را دیدم یکی در طرف راست و دیگری در طرف چپ من نشست، بر من [[سلام]] کردند و گفتند: [[نامه]] عملت را آورده‌ایم بگیر و بخوان، نامه [[حسنات]] را از [[رقیب]] گرفته و خواندم و خوشحال و خندان شدم، ولی با دیدن دفتر [[سیئات]] و [[گناهان]] گریه‌ام گرفت، آنان مرا [[دلداری]] و مژده دادند که نگران مباش. پس از آنکه عزراییل از قبض روحم خلاص شد، صدای گریه و [[شیون]] از خانه بلند شد، [[ملک الموت]] به افراد [[خانواده]] و بازماندگانم گفت: چرا گریه می‌کنید؟ به [[خدا]] قسم نه به او [[ستم]] کردیم تا به کسی [[شکایت]] کنید و نه [[تعدی]] و [[تجاوز]] نمودیم که تا به آن جهت گریه کنید، ما و شما [[بنده]] یک خداییم، اگر به شما درباره ما [[فرمان]] می‌داد [[امتثال]] می‌کردید چنانکه ما امتثال کردیم و روحش را قبض نکردیم مگر پس از آنکه روزی‌اش تمام شد و مدتش فرا رسید، ناراحت نباشید که به سوی خدای [[کریم]] و [[بزرگواری]] کوچ می‌کند که هر طور بخواهد درباره‌اش [[رفتار]] می‌کند که او بر هر چیز تواناست. شما هم اگر [[صبر]] و [[تحمل]] را پیشه کنید [[اجر]] می‌یابید و چنانچه [[ناشکیبایی]] کنید [[گناه]] کرده‌اید، من فراوان به سراغ شما خواهم آمد و پسران، [[دختران]]، [[پدران]] و [[مادران]] شما را خواهم گرفت. سپس [[روح]] مرا به عالم بالا بردند، در حضور [[عدل]] [[پروردگار]] مطالبی از من پرسید، از [[گناهان]] کوچک و بزرگ، [[نماز]] و [[روزه]] [[ماه رمضان]] و [[زیارت]] [[خانه خدا]]، [[قرائت قرآن]] و [[زکات]] و [[صدقات]]، از ساعات [[شب]] و [[روز]] و [[رفتار]] با [[پدر]] و [[مادر]] و از آدم‌کشی و [[خوردن مال حرام]] و [[حقوق]] [[بندگان]] و [[بیداری]] [[شب]] و [[تهجد]] و مطالب دیگری از من سؤال شد. آنگاه [[بدن]] را برای شستن برهنه کردند غسّال شروع به [[غسل]] نمود، روحم به غسال بانگ می‌زد [[بنده]] [[خدا]] با این بدن [[ضعیف]] [[مدارا]] کن، به خدا قسم از رگی خارج نشدم مگر آنکه پاره شد و از عضوی بیرون نشدم مگر آنکه [[خرد]] شد، اگر غسال این آواز را می‌شنید بدن هیچ مرده‌ای را غسل نمی‌داد.
میت: سلمان، اگر مرا با اره می‌بریدند و با مقراض قطعه قطعه‌ام می‌کردند از سکرات مرگ بر من آسانتر بود، اما داستان و سرگذشت من چنین است: در دنیا از کسانی بودم که خدا مرا علاقه‌مند به خیر و [[خوبی‌ها]] نموده بود، [[واجبات الهی]] را انجام می‌دادم، [[قرآن]] می‌خواندم و در [[نیکی]] کردن به [[پدر]] و [[مادر]] حریص بودم، از [[محرمات]] دوری می‌کردم، از [[ظلم و ستم]] اجتناب می‌ورزیدم و در [[طلب]] [[روزی حلال]] کوشا بودم، ولی ناگهان در [[بهترین]] دوران [[زندگی]] و [[غرق]] در [[نعمت]] مریض شدم. چند روزی بر من گذشت شخص [[عظیم]] الجثه بد منظری را دیدم به چشمانم اشاره‌ای نمود [[نابینا]] شدم و به گوشم اشاره‌ای کرد کر شدم، به زبانم نظری افکند لال شدم و در این حال صدای بستگانم به [[گریه]] بلند شد. از او پرسیدم کیستی که چنین مرا سخت تحت [[اراده]] خود قرار داده‌ای؟ گفت: عزراییلم، آمده‌ام تا تو را به [[خانه]] [[آخرت]] منتقل سازم که مدت زندگی‌ات تمام شده. سپس دو نفر خوش قیافه را دیدم یکی در طرف راست و دیگری در طرف چپ من نشست، بر من [[سلام]] کردند و گفتند: [[نامه]] عملت را آورده‌ایم بگیر و بخوان، نامه [[حسنات]] را از رقیب گرفته و خواندم و خوشحال و خندان شدم، ولی با دیدن دفتر [[سیئات]] و [[گناهان]] گریه‌ام گرفت، آنان مرا [[دلداری]] و مژده دادند که نگران مباش. پس از آنکه عزراییل از قبض روحم خلاص شد، صدای گریه و [[شیون]] از خانه بلند شد، [[ملک الموت]] به افراد [[خانواده]] و بازماندگانم گفت: چرا گریه می‌کنید؟ به [[خدا]] قسم نه به او [[ستم]] کردیم تا به کسی [[شکایت]] کنید و نه [[تعدی]] و [[تجاوز]] نمودیم که تا به آن جهت گریه کنید، ما و شما [[بنده]] یک خداییم، اگر به شما درباره ما [[فرمان]] می‌داد [[امتثال]] می‌کردید چنانکه ما امتثال کردیم و روحش را قبض نکردیم مگر پس از آنکه روزی‌اش تمام شد و مدتش فرا رسید، ناراحت نباشید که به سوی خدای [[کریم]] و [[بزرگواری]] کوچ می‌کند که هر طور بخواهد درباره‌اش [[رفتار]] می‌کند که او بر هر چیز تواناست. شما هم اگر [[صبر]] و [[تحمل]] را پیشه کنید [[اجر]] می‌یابید و چنانچه [[ناشکیبایی]] کنید [[گناه]] کرده‌اید، من فراوان به سراغ شما خواهم آمد و پسران، [[دختران]]، [[پدران]] و [[مادران]] شما را خواهم گرفت. سپس [[روح]] مرا به عالم بالا بردند، در حضور [[عدل]] [[پروردگار]] مطالبی از من پرسید، از [[گناهان]] کوچک و بزرگ، [[نماز]] و [[روزه]] [[ماه رمضان]] و [[زیارت]] [[خانه خدا]]، [[قرائت قرآن]] و [[زکات]] و [[صدقات]]، از ساعات [[شب]] و [[روز]] و [[رفتار]] با [[پدر]] و [[مادر]] و از آدم‌کشی و [[خوردن مال حرام]] و [[حقوق]] [[بندگان]] و [[بیداری]] [[شب]] و [[تهجد]] و مطالب دیگری از من سؤال شد. آنگاه [[بدن]] را برای شستن برهنه کردند غسّال شروع به [[غسل]] نمود، روحم به غسال بانگ می‌زد [[بنده]] [[خدا]] با این بدن [[ضعیف]] [[مدارا]] کن، به خدا قسم از رگی خارج نشدم مگر آنکه پاره شد و از عضوی بیرون نشدم مگر آنکه [[خرد]] شد، اگر غسال این آواز را می‌شنید بدن هیچ مرده‌ای را غسل نمی‌داد.


پس از آنکه مرا غسل دادند و [[کفن]] کردند [[خویشان]] و بستگانم را آواز دادند بیایید و با وی [[وداع]] کنید، آنها با من وداع کردند و بر من نماز خوانده شد و به طرف [[قبر]] حرکت دادند. هنگامی که مرا به داخل قبر سرازیر کردند [[ترس]] و [[خوف]] عجیبی [[احساس]] کردم، مثل آنکه مرا از [[آسمان]] به [[زمین]] افکندند، لحد چیده شد و قبر مسدود گردید، هنگامی که جمعیت برگشت به حدی ناراحت شدم که با خود گفتم: ای کاش من هم برمی‌گشتم، شنیدم که در جوابم گفت: {{متن قرآن|كَلَّا إِنَّهَا كَلِمَةٌ هُوَ قَائِلُهَا وَمِنْ وَرَائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ}}<ref>«شاید من در آنچه وا نهاده‌ام، (بتوانم) کاری نیکو انجام دهم؛ هرگز! این سخنی است که او گوینده آن است و پیشاروی آنان تا روزی که برانگیخته گردند برزخی خواهد بود» سوره مؤمنون، آیه ۱۰۰.</ref>. پرسیدم کیستی؟ گفت: [[ملک]] منبه هستم، خدا مرا [[موکل]] اموات گردانیده تا پس از مردن [[اعمال]] و رفتارشان را به ایشان خبر دهم، سپس مرا نشانید و گفت: بنویس. گفتم: یاد ندارم. گفت: خدا آنها را می‌داند هر چند تو فراموش کرده‌ای. ملک: بنویس. کاغذ ندارم، گوشه کفنم را گرفت و گفت: این کاغذ، بنویس. قلم ندارم. انگشت سبابه‌ات قلم توست. مرکب نیست. آب دهانت مرکب. سپس او می‌گفت و من می‌نوشتم، تمام اعمالم را از کوچک و بزرگ بیان کرد و من نوشتم. آنگاه [[نامه]] مرا گرفت و مهر کرد و پیچید و به گردنم افکند، آنقدر بر من سنگین شد که [[خیال]] کردم تمام کوه‌های عالم را بر گردنم افکنده‌اند. پس از تمام گفت و شنودها گفتند: مانند عروس بخواب، دیگر کسی را با تو کاری نیست، سپس دری از بالای سر به سوی [[بهشت]] و دری از پایین [[قبر]] به طرف [[جهنم]] باز شد، گفتند: ببین [[خدا]] چه لطفی درباره‌ات نموده است، در پایین بسته شد، لحدم وسعت عجیبی پیدا کرد و از جانب بهشت [[نسیم]] بهشتی می‌وزید و [[نعمت‌های بهشتی]] برایم می‌آمد<ref>الفضائل، شاذان بن جبرئیل، ص۹۲.</ref>.<ref>[[حبیب عباسی|عباسی، حبیب]]، [[سلمان فارسی - عباسی (مقاله)|مقاله «سلمان فارسی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۲۷۹-۲۸۲.</ref>
پس از آنکه مرا غسل دادند و [[کفن]] کردند [[خویشان]] و بستگانم را آواز دادند بیایید و با وی [[وداع]] کنید، آنها با من وداع کردند و بر من نماز خوانده شد و به طرف [[قبر]] حرکت دادند. هنگامی که مرا به داخل قبر سرازیر کردند [[ترس]] و [[خوف]] عجیبی [[احساس]] کردم، مثل آنکه مرا از [[آسمان]] به [[زمین]] افکندند، لحد چیده شد و قبر مسدود گردید، هنگامی که جمعیت برگشت به حدی ناراحت شدم که با خود گفتم: ای کاش من هم برمی‌گشتم، شنیدم که در جوابم گفت: {{متن قرآن|كَلَّا إِنَّهَا كَلِمَةٌ هُوَ قَائِلُهَا وَمِنْ وَرَائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ}}<ref>«شاید من در آنچه وا نهاده‌ام، (بتوانم) کاری نیکو انجام دهم؛ هرگز! این سخنی است که او گوینده آن است و پیشاروی آنان تا روزی که برانگیخته گردند برزخی خواهد بود» سوره مؤمنون، آیه ۱۰۰.</ref>. پرسیدم کیستی؟ گفت: [[ملک]] منبه هستم، خدا مرا [[موکل]] اموات گردانیده تا پس از مردن [[اعمال]] و رفتارشان را به ایشان خبر دهم، سپس مرا نشانید و گفت: بنویس. گفتم: یاد ندارم. گفت: خدا آنها را می‌داند هر چند تو فراموش کرده‌ای. ملک: بنویس. کاغذ ندارم، گوشه کفنم را گرفت و گفت: این کاغذ، بنویس. قلم ندارم. انگشت سبابه‌ات قلم توست. مرکب نیست. آب دهانت مرکب. سپس او می‌گفت و من می‌نوشتم، تمام اعمالم را از کوچک و بزرگ بیان کرد و من نوشتم. آنگاه [[نامه]] مرا گرفت و مهر کرد و پیچید و به گردنم افکند، آنقدر بر من سنگین شد که [[خیال]] کردم تمام کوه‌های عالم را بر گردنم افکنده‌اند. پس از تمام گفت و شنودها گفتند: مانند عروس بخواب، دیگر کسی را با تو کاری نیست، سپس دری از بالای سر به سوی [[بهشت]] و دری از پایین [[قبر]] به طرف [[جهنم]] باز شد، گفتند: ببین [[خدا]] چه لطفی درباره‌ات نموده است، در پایین بسته شد، لحدم وسعت عجیبی پیدا کرد و از جانب بهشت [[نسیم]] بهشتی می‌وزید و [[نعمت‌های بهشتی]] برایم می‌آمد<ref>الفضائل، شاذان بن جبرئیل، ص۹۲.</ref>.<ref>[[حبیب عباسی|عباسی، حبیب]]، [[سلمان فارسی - عباسی (مقاله)|مقاله «سلمان فارسی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۲۷۹-۲۸۲.</ref>
۲۱۸٬۸۳۴

ویرایش