مسجد جمکران در معارف مهدویت

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Msadeq (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۵ فوریهٔ ۲۰۲۰، ساعت ۱۴:۱۷ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
این مدخل مرتبط با مباحث پیرامون مسجد جمکران است. "مسجد جمکران" از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:
در این باره، تعداد بسیاری از پرسش‌های عمومی و مصداقی مرتبط، وجود دارند که در مدخل جمعه (پرسش) قابل دسترسی خواهند بود.

مقدمه

  • مسجد جمکران، مسجدی باشکوه است که منسوب به امام زمان حضرت مهدی(ع) است. این مسجد در نزدیکی شهر مقدس قم و در کنار روستای جمکران واقع شده است و به واسطه هم‌جواری با این روستا، به نام مسجد جمکران معروف شده است. امروزه این مسجد بسیار مورد توجه علاقه‌مندان به آن حضرت قرار گرفته است و وسعت بسیاری یافته است. این مسجد در هر شب چهارشنبه و شب جمعه پذیرای نمازگزاران و عاشقان بسیاری است که به شوق قرب حضرت صاحب الامر(ع) به این میعادگاه روی می‌‌آورند. چگونگی ساخته شدن این مسجد را مرحوم محدث نوری در کتاب شریف نجم الثاقب چنین می‌‌گوید: جناب حسن بن مثله جمکرانی می‌‌گوید: من در شب سه‌شنبه، هفدهم ماه مبارک رمضان سال سیصد و نود و سه هجری قمری در خانه‌ام خواب بودم. شب از نیمه گذشته بود که ناگهان گروهی از مردم به درب خانه من آمدند. مرا بیدار نموده و گفتند: "حضرت محمد مهدی صاحب الزمان(ع) تو را طلب کرده، برخیز و ایشان را اجابت نمای". حسن می‌‌گوید: من از جای برخاستم و خواستم که مهیای رفتن شوم و به آنان گفتم "اجازه دهید تا پیراهنم را بپوشم". زمانی که خواستم پیراهنم را بردارم، صدایی شنیدم که می‌‌گوید: "این پیراهن از آنِ تو نیست" آن را به بر مکن، و زمانی که خواستم شلوار خود را بپوشم، نیز صدایی به من گفت: "این شلوار تو نیستی شلوار خودت را برگیر" من نیز آن شلوار را فرو نهادم و شلوار خود را پوشیدم و خواستم که کلید را برداشته و درب منزل را باز کنم، باز هم صدایی شنیدم که می‌‌گوید: "درب باز است". من به درب خانه آمدم و دیدم که گروهی از بزرگان جمع شده‌اند. بدان‌ها سلام نمودم و جواب شنیدم و به من خوش‌آمد گفتند. با آنان همراه شده به مکان فعلی مسجد آمدم و در آنجا دیدم که تختی قرار گرفته که بر آن فرشی نیکو گسترده‌اند و بالش‌هایی زیبا بر آن قرار داده‌اند و جوانی سی ساله بر آن تخت بر چهار بالش تکیه داده است. پیرمردی که حضرت خضر(ع) بود در کنار او نشسته و کتابی در دست دارد و برای حضرت قرائت می‌‌کند. بر گرد آن تخت بیش از شصت مرد مشغول نماز بودند که برخی جامه‌هایی سفید و برخی جامه‌هایی سبز داشتند. آن پیرمرد مرا نشاند و حضرت مرا به نام خودم صدا زد و فرمود: "برو به حسن بن مسلم بگو که تو چندین سال است که این زمین را آباد می‌‌کنی و در آن کشت و زرع می‌‌نمایی، ولی ما آن را خراب می‌‌کنیم، امسال نیز آن را می‌‌خواهی برای زراعت آماده نمایی، تو دیگر اجازه نداری که در این زمین به زراعت بپردازی و باید هر چه از این زمین سود برده‌ای بازگردانی تا در این مکان مسجدی بنا کنند، به حسن بن مسلم بگو که این زمین، مکان شریفی است و خداوند این زمین را از میان دیگر زمین‌ها برگزیده است و آن را شرافت داده است. اما تو آن را با سایر زمین‌های خود تصاحب نموده‌ای. خداوند برای این کار دو پسر جوان تو را گرفت ولی تو متنبّه نشدی. اگر باز هم به چنین کاری ادامه دهی خداوند تو را مجازاتی کند که تصور آن را هم نمی‌کنی". حسن بن مثله عرضه داشت: "ای مولای من و ای سرور من! من باید برای این کار نشانه‌ای داشته باشم تا مردم حرف مرا قبول کنند زیرا بدون نشانه حرف مرا باور نخواهند کرد".
  • حضرت فرمود: ما این جا را علامت‌گذاری خواهیم کرد تا حرف تو را تصدیق کند، اکنون برخیز و کاری که بر تو سپردیم به انجام برسان. به نزد سید ابوالحسن الرضا برو و به او بگو بیاید و سود چند ساله این زمین را محاسبه کرده و از حسن بن مسلم بستادند و به دیگران داده تا مسجد را بسازند و مابقی مخارج ساخت مسجد را از روستای "رهق" که در اردهال است بیاورند، زیرا آن روستا ملک ما می‌‌باشد. و با آن پول‌ها این مسجد را کامل کنند و ما نیمی از روستاهای رهق را وقف این مسجد نمودیم تا هر ساله وجوه آن را آورده و برای تعمیرات این مسجد مصرف کنند. به مردم بگو به این مسجد روی آورند و این مکان را گرامی بدارند و چهار رکعت نماز در این مکان به جای آورند، دو رکعت آن را به نیت تحیت مسجد بخوانند که در هر رکعت یک بار "حمد" و هفت بار ﴿قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ[۱] بخوانند و تسبیح رکوع و سجود را نیز هفتاد بار تکرار کنند. دو رکعت دیگر را به نیت نماز امام زمان(ع) به جای آورند، در هر رکعت سوره حمد را بخوانند و آیه ﴿إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ[۲] را صد بار تکرار کنند و پس از آن فاتحه را تمام نموده و پس از آن سوره را تلاوت کنند و ذکر رکوع و سجود را نیز هفت بار بخوانند و چون نماز تمام شد « لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» گفته تسبیحات حضرت زهرا(س) را قرائت کنند. آنگاه سر به سجده نهند و صد بار صلوات بفرستند. بدانید که هر کسی در این مسجد این دو نماز را بگذارد، گویا در خانه کعبه نماز گذارده است.
  • حسن بن مثله جمکرانی گفت: من چون این سخنان را شنیدم با خود گفتم: "گویا جایی که این جوان نشسته است همان مکانی است که مسجد امام صاحب الزمان(ع) بنا می‌‌شود". آن جوان به من اشاره نمود و فرمود: برو. من هم آمدم و چون قدری دور شدم، دوباره مرا فراخواند و فرمود: در گلّه چوپانی به نام جعفر کاشانی یک بز است که باید آن بز را خریداری کنی و اگر مردم روستا بهای آن را نپرداختند، از مال خودت آن را بخر و فردا شب در این مکان آن را ذبح کن. سپس در روز هجدهم ماه مبارک رمضان گوشت آن بز را در میان بیماران تقسیم کن که خداوند همه آنان را شفا می‌‌دهد. آن بز ابلق است و موهایی بسیاری دارد و هفت لکه سیاه و سفید در بدن این بز می‌‌باشد که سه تا در یک طرف و چهار تا در طرف دیگر قرار دارد. من خواستم برگردم که دوباره حضرت مرا صدا زدند و فرمودند: ما هفت روز [یا هفتاد روز] در اینجا اقامت خواهیم کرد. حسن بن مسئله می‌‌گوید: من به خانه بازگشتم و تا صبح در فکر بودم. زمانی که فجر طلوع کرد برخاستم و نماز صبح را خواندم و نزد "علی منذر" آمدم و آن ماجرا را برای او باز گفتم و با او به همان جا آمدیم که دیشب مرا برده بودند. گفت به خدا سوگند نشانه‌هایی که امام(ع) فرموده بود این میخ‌ها و زنجیرهایی است که در اینجا نهاده‌اند.
  • آن‌گاه به نزد سید ابوالحسن الرضا آمدیم. زمانی که به درب خانه او رسیدیم، دیدیم که خدمتکاران او منتظرند و با دیدن ما گفتند: "از سحر تاکنون سید ابوالحسن چشم به راه شماست، تو از جمکران هستی؟" گفتم: آری من به داخل خانه رفتم و سلام نمودم، او به نیکی پاسخ داد و مرا احترام نمود و در کنار خود جای داد و پیش از آن که سخنی بگویم، گفت: ای حسن بن مثله، من خواب بودم که در خواب دیدم شخصی به من می‌‌گوید: صبح مردی از جمکران به نام حسن بن مثله به نزد تو می‌‌آید، هرچه گفت تصدیق کن و به گفته او اعتماد کن، زیرا سخن او سخن ماست و حرف او را رد منما". من از خواب بیدار شدم و تاکنون در انتظار تو بودم. حسن بن مثله تمام ماجرا را مفصلاً برای سید ابوالحسن بازگفت و سید دستور داد که اسب‌ها را آماده کنند و سوار شدند و به روستای جمکران آمدند. در کنار روستا جعفر چوپان را دیدند که گله خود را از کناره راه می‌‌برد، و آن بزی که حضرت توصیف آن را نموده بود از پشت گله می‌‌آمد. حسن بن مثله میان گله رفت و آن بز به نزد او آمد. حسن به مثله بز را گرفت و نزد چوپان آورد تا از او خریداری کند، اما چوپان گفت: من تاکنون این بز را داخل گله‌ام ندیده بودم، و فقط امروز آن را در میان گله یافتم و هر چه سعی کردم آن را بگیرم، نتوانستم. سپس آن بز را در آن جایگاه آوردند و ذبح نمودند. سید ابوالحسن نیز حسن بن مسلم را حاضر نمود و سود آن زمین را از وی گرفت و سود ملک رهق را نیز آوردند و مسجد جمکران را با سقفی چوبی ساختند. سید ابوالحسن الرضا آن زنجیرها و میخ‌ها را به قم آورد و در خانه خود نهاد. هر مریض و دردمندی که می‌‌رفت و خود را بدان زنجیرها می‌‌مالید، خداوند او را به زودی شفا عنایت می‌‌فرمود و حالش خوب می‌‌شد.
  • محمد بن حیدر می‌‌گوید: وقتی سید ابوالحسن الرضا از دنیا رفت در "موسویان" شهر قم مدفون گشت و از افراد بسیاری شنیدم که پس از مرگ وی یکی از فرزندانش مریض شد و خواستند بدان زنجیرها او را مداوا کنند، اما آنها را نیافتند[۳][۴].

پرسش‌های وابسته

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

 با کلیک بر فلش ↑ به محل متن مرتبط با این پانویس منتقل می‌شوید:  

  1. «بگو او خداوند یگانه است» سوره اخلاص، آیه ۱.
  2. «تنها تو را می‌پرستیم و تنها از تو یاری می‌جوییم» سوره فاتحه، آیه ۵.
  3. نجم الثاقب: باب هفتم، حکایت اول:
  4. حیدرزاده، عباس، فرهنگنامه آخرالزمان صفحه ۵۴۸-۵۴۹-۵۵۰.