قیس بن سعد بن عباده در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخهها
جز (جایگزینی متن - 'شرکت' به 'شرکت') |
جز (جایگزینی متن - 'بزرگی' به 'بزرگی') |
||
خط ۱۲: | خط ۱۲: | ||
از افتخارات قیس این است که پدرش او را به [[خدمتگزاری]] پیامبر{{صل}} گماشت، با آنکه او پسر رئیس قبیله و [[موقعیت]] [[اجتماعی]] بالایی داشت و شاید به همین [[دلیل]] بود که [[رسول خدا]]{{صل}} توجه خاصی نسبت به او داشت. قیس میگوید: روزی هنگام [[تعقیب نماز]] در [[مسجد]] نشسته بودم که پیامبر{{صل}} از کنار من عبور کرد و نوک پایی به من زد و فرمود: "میخواهی تو را به یکی از درهای [[بهشت]] [[راهنمایی]] کنم؟" گفتم: بسیار علاقهمندم. فرمود: "همواره بگو {{متن حدیث|لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ }}"<ref>اسدالغابة، ابن اثیر، ج۴، ص۱۲۵.</ref>. | از افتخارات قیس این است که پدرش او را به [[خدمتگزاری]] پیامبر{{صل}} گماشت، با آنکه او پسر رئیس قبیله و [[موقعیت]] [[اجتماعی]] بالایی داشت و شاید به همین [[دلیل]] بود که [[رسول خدا]]{{صل}} توجه خاصی نسبت به او داشت. قیس میگوید: روزی هنگام [[تعقیب نماز]] در [[مسجد]] نشسته بودم که پیامبر{{صل}} از کنار من عبور کرد و نوک پایی به من زد و فرمود: "میخواهی تو را به یکی از درهای [[بهشت]] [[راهنمایی]] کنم؟" گفتم: بسیار علاقهمندم. فرمود: "همواره بگو {{متن حدیث|لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ }}"<ref>اسدالغابة، ابن اثیر، ج۴، ص۱۲۵.</ref>. | ||
در [[زمان]] [[پیامبر]]{{صل}} ده نفر از [[اهل]] [[مدینه]] بسیار بلند قامت بودند و طول قامتشان به اندازه ده وجب از وجبهای خودشان بود، یکی از این ده نفر [[قیس بن سعد]] بوده است<ref>رجال الکشی، کشی، ص۱۱۱.</ref>.<ref>ثعالبی مثل زدن به شلوارهای [[قیس]] را از جمله مثلهای مشهور و متداول به شمار آورده و میگوید: [[لباس]] مردان [[تنومند]] و بلند بالا را به شلوار قیس مثال میزدند. [[قیصر روم]]، مردی تنومند و [[قوی]] جثه از [[رومیان]] را که از نظر | در [[زمان]] [[پیامبر]]{{صل}} ده نفر از [[اهل]] [[مدینه]] بسیار بلند قامت بودند و طول قامتشان به اندازه ده وجب از وجبهای خودشان بود، یکی از این ده نفر [[قیس بن سعد]] بوده است<ref>رجال الکشی، کشی، ص۱۱۱.</ref>.<ref>ثعالبی مثل زدن به شلوارهای [[قیس]] را از جمله مثلهای مشهور و متداول به شمار آورده و میگوید: [[لباس]] مردان [[تنومند]] و بلند بالا را به شلوار قیس مثال میزدند. [[قیصر روم]]، مردی تنومند و [[قوی]] جثه از [[رومیان]] را که از نظر بزرگی جثّه باعث شگفتی همگان بود، نزد [[معاویه]] فرستاد. معاویه دانست که برای [[خوار]] کردن او جز قیس بن سعد [[شایستگی]] ندارد و هنگامی که آن مرد رومی نزد معاویه بود، به قیس گفت: وقتی که به [[منزل]] خود رفتی، شلوار خود را برای من بفرست. قیس مقصود معاویه را فهمید، پس در همان مجلس شوار خود را بیرون آورد و به طرف آن مرد قوی هیکل رومی انداخت. آن مرد رومی در حالی که دیگران او را تماشا میکردند، شلوار قیس را پوشید که تا سینهاش رسید و [[مردم]] تعجب کردند و مرد رومی سرافکنده شد.</ref> و نیز [[نقل]] شده در [[مدینه]] چهار نفر بودند که تار موئی در صورتشان نبود، که یکی از آنها [[قیس]] بوده است. با این حال، او بسیار [[زیبا]] بود و نداشتن [[محاسن]] چیزی از زیباییاش نمیکاست و [[انصار]] و [[مردم مدینه]] به خاطر علاقهای که به قیس داشتند، میگفتند [[دوست]] داریم تمام اموالمان را بدهیم و برای قیس محاسنی بخریم<ref>الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۱۲۹۲.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[قیس بن سعد بن عباده (مقاله)|مقاله «قیس بن سعد بن عباده»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۵۲۳-۵۲۵.</ref> | ||
==[[زهد]] و [[عبادت]] قیس== | ==[[زهد]] و [[عبادت]] قیس== | ||
قیس از نظر زهد و [[دینداری]] و طرفداری از [[علی]]{{ع}} مقامی بزرگ دارد. درباره [[خوف]] او از [[خداوند]] و شدت [[بندگی]] و [[اطاعت]] او نسبت به [[پروردگار]] نقل شده روزی در حال [[نماز]] هنگامی که برای [[سجده]] [[خم]] شده بود، ناگاه مار | قیس از نظر زهد و [[دینداری]] و طرفداری از [[علی]]{{ع}} مقامی بزرگ دارد. درباره [[خوف]] او از [[خداوند]] و شدت [[بندگی]] و [[اطاعت]] او نسبت به [[پروردگار]] نقل شده روزی در حال [[نماز]] هنگامی که برای [[سجده]] [[خم]] شده بود، ناگاه مار بزرگی در سجادهاش ظاهر شد و او بدون اینکه به این خطر توجهی کند و یا از آن مار اندیشهای به خاطر [[راه]] دهد، سر خود را بر [[سجاده]] فرود آورد و در پهلوی آن مار به سجده پرداخت. در این حال، مار دور گردنش پیچید اما او نماز خود را ادامه داد، تا اینکه از نماز فارغ شد و مار را با دست خود از گردن جدا کرد و به طرفی انداخت<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۱۷. در رجال کشی نیز این مطلب آمده است ولی کشی این ماجرا را از علی بن موسی الرضا{{ع}} نقل کرده است. حضرت میفرماید: یکی از اصحاب علی{{ع}} که به او قیس گفته میشد و مشخص نشده که کدام قیس است؛ زیرا که چهار نفر از اصحاب علی{{ع}} به نام قیس بودهاند. نظر کشی این است که قیس بن سعد افضل ایشان بوده است. (رجال الکشی، ج۱، ص۹۶ - ۹۵).</ref>. | ||
همچنین نقل شده که قیس اینگونه [[دعا]] میکرد: "خدایا! [[ستایش]] و [[بزرگواری]] را روزی من فرما، زیرا ستایش جز با انجام کاری که در خور ستایش باشد، ممکن و بزرگواری جز به [[مال]] میسر نیست، خدایا! به من وسعت روزی [[عطا]] فرما، زیرا مال کم در خور من نیست و من به خاطر [[خوی]] [[بخشش]] و عطا در خور آن نیستم<ref>{{عربی|"اللهم ارزقني حمداً ومجداً فانه لا حمد الا بفعال ولا مجد الا بمال اللهم وسع علي فان القليل لا يسعني ولا اسعه}}؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۱، ص۲۲۲.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[قیس بن سعد بن عباده (مقاله)|مقاله «قیس بن سعد بن عباده»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۵۲۵.</ref> | همچنین نقل شده که قیس اینگونه [[دعا]] میکرد: "خدایا! [[ستایش]] و [[بزرگواری]] را روزی من فرما، زیرا ستایش جز با انجام کاری که در خور ستایش باشد، ممکن و بزرگواری جز به [[مال]] میسر نیست، خدایا! به من وسعت روزی [[عطا]] فرما، زیرا مال کم در خور من نیست و من به خاطر [[خوی]] [[بخشش]] و عطا در خور آن نیستم<ref>{{عربی|"اللهم ارزقني حمداً ومجداً فانه لا حمد الا بفعال ولا مجد الا بمال اللهم وسع علي فان القليل لا يسعني ولا اسعه}}؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۱، ص۲۲۲.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[قیس بن سعد بن عباده (مقاله)|مقاله «قیس بن سعد بن عباده»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۵۲۵.</ref> | ||
خط ۴۲: | خط ۴۲: | ||
[[نقل]] شده هنگامی که [[پدر]] قیس، [[سعد بن عباده]] از [[دنیا]] رفت، همسرش آبستن بود و معلوم نبود [[فرزندی]] که در [[رحم]] دارد، پسر است یا دختر. همچنین سعد هم وقتی که میخواست از [[مدینه]] خارج شود، [[اموال]] خود را بین [[فرزندان]] تقسیم کرده بود و برای بچهای که به دنیا نیامده بود، سهمی در نظر نگرفته بود. [[ابوبکر]] و [[عمر]] به قیس گفتند: حال که این [[کودک]] به دنیا آمده و [[مالی]] برای او باقی نمانده، تقسیم مالی را که پدرت کرده، به هم بزن و به صورت دیگری تقسیم کن. قیس در پاسخ گفت: "من سهم خود را به این نوزاد میدهم و [[دستور]] پدرم را به هم نمیزنم و بر خلاف او کاری نمیکنم"<ref>البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۸، ص۱۰۱.</ref>. | [[نقل]] شده هنگامی که [[پدر]] قیس، [[سعد بن عباده]] از [[دنیا]] رفت، همسرش آبستن بود و معلوم نبود [[فرزندی]] که در [[رحم]] دارد، پسر است یا دختر. همچنین سعد هم وقتی که میخواست از [[مدینه]] خارج شود، [[اموال]] خود را بین [[فرزندان]] تقسیم کرده بود و برای بچهای که به دنیا نیامده بود، سهمی در نظر نگرفته بود. [[ابوبکر]] و [[عمر]] به قیس گفتند: حال که این [[کودک]] به دنیا آمده و [[مالی]] برای او باقی نمانده، تقسیم مالی را که پدرت کرده، به هم بزن و به صورت دیگری تقسیم کن. قیس در پاسخ گفت: "من سهم خود را به این نوزاد میدهم و [[دستور]] پدرم را به هم نمیزنم و بر خلاف او کاری نمیکنم"<ref>البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۸، ص۱۰۱.</ref>. | ||
همچنین نقل شده، قیس ظرف | همچنین نقل شده، قیس ظرف بزرگی داشت که همیشه همراه او بود و هر وقت میخواست [[غذا]] بخورد، منادیانش فریاد میزدند: ای مردم! بیائید و در خوردن غذا با قیس [[شریک]] شوید. پدر و جدش نیز قبلا همین روش را داشتند <ref>البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۸، ص۱۰۰.</ref>. | ||
نقل شده، روزی در کنار [[خانه خدا]] سه نفر در این باره که کریمترین مردم در این [[زمان]] کیست با یکدیگر صحبت کرده، هر یک شخصی را معرفی کردند. یکی از آنان گفت: [[عبدالله بن جعفر]] و دیگری گفت: قیس بن سعد و سومی گفت: [[عرابة اوسی]]. آنها آنقدر با یکدیگر بحث کردند که صدای آنان بلند شد. مردی به آنان گفت: "هر کدام از شما نزد آن کس که او را سخیترین افراد میپندارد، برود و ببیند چه اندازه به او میدهد و آنگاه خواهید دید که کریمترین [[مردم]] کیست. آن کس که [[عبدالله بن جعفر]] را [[برگزیده]] بود، نزد او رفت. وقتی نزد او رفت، دید که او پا در رکاب کرده و میخواهد به مزرعه خود برود، به او گفت: "ای پسر عموی [[رسول خدا]]، من مردی [[غریب]] و در [[راه]] ماندهام". [[عبدالله]] پا را از رکاب کشیده و به او گفت: "تو بر آن سوار شو؛ این مرکب و آنچه بر روی او است، از آن تو باشد و آنچه که در ترک بند است برای خود بردار و از این [[شمشیر]] که بر مرکب بسته است [[غفلت]] نکن، زیرا شمشیر [[علی بن ابیطالب]]{{ع}} است و بسیار باارزش است". آن مرد در حالی که سوار بر شتری [[قوی]] هیکل شده و در ترک بند خود، چهار هزار [[دینار]] داشت و لباسی ابریشمی و اشیاء گرانبهای دیگر به همراه داشت و مهمتر از همه اینکه شمشیر علی بن ابیطالب{{ع}} را به همراه داشت، بازگشت و [[فکر]] میکرد؛ عبدالله سخیترین مردم است. بعد از او آن کس که [[قیس]] را کریمترین مردم میدانست، نزد او رفت و او در [[خواب]] بود. [[کنیز]] قیس از او پرسید: چه میخواهی؟ او گفت: مردی غریب و در راه ماندهام و چیزی ندارم تا به [[وطن]] بروم". کنیز به او گفت: "خواسته تو کوچکتر از آن است که قیس را از خواب بیدار کنم. این کیسه را که در آن هفتصد دینار است، بگیر؛ امروز در [[خانه]] قیس غیر از آن چیزی نیست. خودت برو و در [[جایگاه]] شتران، شتری را به همراه یک [[غلام]] برای خود [[انتخاب]] کن و به سوی وطن رهسپار شو". در این هنگام قیس از خواب بیدار شد، کنیز ماجرا را به او گفت. قیس به شکرانه این عمل، [[کنیز]] را [[آزاد]] ساخت و به او گفت: "آیا بهتر نبود مرا بیدار میکردی تا عطائی به او ببخشم که برای همیشه [[بینیاز]] باشد شاید آنچه به او دادهای نیازش را برطرف نسازد". آنگاه سومی که عرابه را [[برگزیده]] بود، نزد او رفت و در حالی به او رسید که او از [[منزل]] بیرون آمده بود و میخواست به [[نماز]] برود. دو نفر از بردههایش زیر بازوهایش را گرفته بودند و او بر آنان [[تکیه]] کرده بود. آن مرد به او گفت: "ای عرابه؟" عرابه گفت: "بگو". آن مرد گفت: "در [[راه]] ماندهام و چیزی ندارم". عرابه خود را از دست بندههایش به طرفی کشید و اظهار [[تأسف]] کرد و سپس گفت: "سوگند به [[خدا]] شبی را به [[روز]] و روزی را به [[شب]] نیاوردهام که از [[مال]] عرابه چیزی را در راه [[حقوق]] حاجتمندان غیر این دو برده باقی گذارده باشم؛ تو این دو [[بنده]] مرا بگیر و [[حاجت]] خود را برطرف کن". آن مرد گفت: "من هرگز چنین کاری نمیکنم". عرابه گفت: "اگر تو آنها را نگیری، هر دو آزاد خواهند شد. اکنون [[اختیار]] با توست، میخواهی آنها را آزاد کن و میخواهی آنها را بگیر". آنگاه به طرف دیوار رفت تا به کمک آن به راه خود ادامه دهد. آن مرد دو [[غلام]] را گرفت و نزد [[یاران]] خود آمد. این موضوع به گوش [[مردم]] رسید و همگی [[تصدیق]] کردند که [[عبدالله بن جعفر]] مال فراوانی را بخشیده اما کار بیسابقهای را انجام نداده و همیشه از این بخششها داشته است، با این تفاوت که بخشیدن [[شمشیر]]، بزرگترین عطای او بوده است. همچنین [[قیس]] یکی از [[بخشندهترین]] مردان [[عرب]] است که به کنیز خود این اجازه را داده تا بدون اطلاع او این گونه [[بخشش]] کند و علاوه بر این او را به خاطر این رفتارش آزاد کرد. و همگی تصدیق کردند که سخیترین این سه نفر، عرابة [[اوسی]] است؛ زیرا او هر چه داشت بخشید و این نوعی [[مجاهده]] است که از فردی تهی دست دیده شده است <ref>البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۸، ص۱۰۱ - ۱۰۰. </ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[قیس بن سعد بن عباده (مقاله)|مقاله «قیس بن سعد بن عباده»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۵۲۵-۵۳۲.</ref> | نقل شده، روزی در کنار [[خانه خدا]] سه نفر در این باره که کریمترین مردم در این [[زمان]] کیست با یکدیگر صحبت کرده، هر یک شخصی را معرفی کردند. یکی از آنان گفت: [[عبدالله بن جعفر]] و دیگری گفت: قیس بن سعد و سومی گفت: [[عرابة اوسی]]. آنها آنقدر با یکدیگر بحث کردند که صدای آنان بلند شد. مردی به آنان گفت: "هر کدام از شما نزد آن کس که او را سخیترین افراد میپندارد، برود و ببیند چه اندازه به او میدهد و آنگاه خواهید دید که کریمترین [[مردم]] کیست. آن کس که [[عبدالله بن جعفر]] را [[برگزیده]] بود، نزد او رفت. وقتی نزد او رفت، دید که او پا در رکاب کرده و میخواهد به مزرعه خود برود، به او گفت: "ای پسر عموی [[رسول خدا]]، من مردی [[غریب]] و در [[راه]] ماندهام". [[عبدالله]] پا را از رکاب کشیده و به او گفت: "تو بر آن سوار شو؛ این مرکب و آنچه بر روی او است، از آن تو باشد و آنچه که در ترک بند است برای خود بردار و از این [[شمشیر]] که بر مرکب بسته است [[غفلت]] نکن، زیرا شمشیر [[علی بن ابیطالب]]{{ع}} است و بسیار باارزش است". آن مرد در حالی که سوار بر شتری [[قوی]] هیکل شده و در ترک بند خود، چهار هزار [[دینار]] داشت و لباسی ابریشمی و اشیاء گرانبهای دیگر به همراه داشت و مهمتر از همه اینکه شمشیر علی بن ابیطالب{{ع}} را به همراه داشت، بازگشت و [[فکر]] میکرد؛ عبدالله سخیترین مردم است. بعد از او آن کس که [[قیس]] را کریمترین مردم میدانست، نزد او رفت و او در [[خواب]] بود. [[کنیز]] قیس از او پرسید: چه میخواهی؟ او گفت: مردی غریب و در راه ماندهام و چیزی ندارم تا به [[وطن]] بروم". کنیز به او گفت: "خواسته تو کوچکتر از آن است که قیس را از خواب بیدار کنم. این کیسه را که در آن هفتصد دینار است، بگیر؛ امروز در [[خانه]] قیس غیر از آن چیزی نیست. خودت برو و در [[جایگاه]] شتران، شتری را به همراه یک [[غلام]] برای خود [[انتخاب]] کن و به سوی وطن رهسپار شو". در این هنگام قیس از خواب بیدار شد، کنیز ماجرا را به او گفت. قیس به شکرانه این عمل، [[کنیز]] را [[آزاد]] ساخت و به او گفت: "آیا بهتر نبود مرا بیدار میکردی تا عطائی به او ببخشم که برای همیشه [[بینیاز]] باشد شاید آنچه به او دادهای نیازش را برطرف نسازد". آنگاه سومی که عرابه را [[برگزیده]] بود، نزد او رفت و در حالی به او رسید که او از [[منزل]] بیرون آمده بود و میخواست به [[نماز]] برود. دو نفر از بردههایش زیر بازوهایش را گرفته بودند و او بر آنان [[تکیه]] کرده بود. آن مرد به او گفت: "ای عرابه؟" عرابه گفت: "بگو". آن مرد گفت: "در [[راه]] ماندهام و چیزی ندارم". عرابه خود را از دست بندههایش به طرفی کشید و اظهار [[تأسف]] کرد و سپس گفت: "سوگند به [[خدا]] شبی را به [[روز]] و روزی را به [[شب]] نیاوردهام که از [[مال]] عرابه چیزی را در راه [[حقوق]] حاجتمندان غیر این دو برده باقی گذارده باشم؛ تو این دو [[بنده]] مرا بگیر و [[حاجت]] خود را برطرف کن". آن مرد گفت: "من هرگز چنین کاری نمیکنم". عرابه گفت: "اگر تو آنها را نگیری، هر دو آزاد خواهند شد. اکنون [[اختیار]] با توست، میخواهی آنها را آزاد کن و میخواهی آنها را بگیر". آنگاه به طرف دیوار رفت تا به کمک آن به راه خود ادامه دهد. آن مرد دو [[غلام]] را گرفت و نزد [[یاران]] خود آمد. این موضوع به گوش [[مردم]] رسید و همگی [[تصدیق]] کردند که [[عبدالله بن جعفر]] مال فراوانی را بخشیده اما کار بیسابقهای را انجام نداده و همیشه از این بخششها داشته است، با این تفاوت که بخشیدن [[شمشیر]]، بزرگترین عطای او بوده است. همچنین [[قیس]] یکی از [[بخشندهترین]] مردان [[عرب]] است که به کنیز خود این اجازه را داده تا بدون اطلاع او این گونه [[بخشش]] کند و علاوه بر این او را به خاطر این رفتارش آزاد کرد. و همگی تصدیق کردند که سخیترین این سه نفر، عرابة [[اوسی]] است؛ زیرا او هر چه داشت بخشید و این نوعی [[مجاهده]] است که از فردی تهی دست دیده شده است <ref>البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۸، ص۱۰۱ - ۱۰۰. </ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[قیس بن سعد بن عباده (مقاله)|مقاله «قیس بن سعد بن عباده»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۵۲۵-۵۳۲.</ref> | ||
خط ۷۲: | خط ۷۲: | ||
ابوبکر به او گفت: ای قیس تو آن [[قدر]] [[نیرومندی]] که باید این میله آهن را از گردن برادرت خالد بگشائی". قیس گفت: "چرا خود خالد آن را باز نمیکند؟" ابوبکر گفت: "او چنین قدرتی ندارد". قیس گفت: "اگر او که سردار [[سپاه]] و [[شمشیر]] شما در برابر [[دشمن]] شماست، نمیتواند، من چگونه قدرت گشودن آن را دارم؟" عمر گفت: "سرزنش و ریشخند را رها و کارت را بکن". قیس گفت: "مرا برای کاری به اینجا آوردهاید که نمیپسندم و به آن مجبورم". عمر گفت: "اگر به [[رضایت]] آن را باز نمیکنی، با ناخوشی آن را بگشا". قیس گفت: "ای پسر صهاک، [[خداوند]] کسی را که تو به [[زور]] وادارش کنی، [[خوار]] گرداند. همانا شکمت بزرگ و پوستت، کلفت است. اگر تو این کار را بکنی از تو عجیب نیست". [[عمر]] شرمنده شد و انگشتش را به دندان میگزید. [[ابوبکر]] گفت: او را واگذار و آنچه را که [[فرمان]] میدهیم انجام بده". [[قیس]] گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر نیروی گشودن آن را هم داشته باشم، این کار را نخواهم کرد. او را پیش آهنگران [[مدینه]] ببرید، آنان بدین کار از من نیرومندترند". پس گروهی از آهنگران را به آنجا آوردند. همه گفتند: این میله باز نمیشود مگر این که آهن را با [[آتش]]، سرخ کنیم. سپس ابوبکر متوجه قیس شد و گفت: "به خدا سوگند، تو از گشودن میله آهن [[ناتوان]] نیستی ولی این کار را نمیکنی تا مبادا [[امامت]] [[ابوالحسن]] تو را در این باره [[نکوهش]] کند و این کار تو شگفتآورتر از کار پدرت نیست که [[خلافت]] را میخواست تا [[سرکشی]] کند. به خدا سوگند، کجروی بود. سپس خداوند، [[شوکت]] او را نابود کرد و غرورش را برد و [[اسلام]] را هم به وسیله ولیاش [[عزیز]] کرد و [[دین]] را به واسطه [[اطاعت]] اهلش بالا برد. تو هم اکنون در حال [[نیرنگ]] و [[اختلاف]] هستی". | ابوبکر به او گفت: ای قیس تو آن [[قدر]] [[نیرومندی]] که باید این میله آهن را از گردن برادرت خالد بگشائی". قیس گفت: "چرا خود خالد آن را باز نمیکند؟" ابوبکر گفت: "او چنین قدرتی ندارد". قیس گفت: "اگر او که سردار [[سپاه]] و [[شمشیر]] شما در برابر [[دشمن]] شماست، نمیتواند، من چگونه قدرت گشودن آن را دارم؟" عمر گفت: "سرزنش و ریشخند را رها و کارت را بکن". قیس گفت: "مرا برای کاری به اینجا آوردهاید که نمیپسندم و به آن مجبورم". عمر گفت: "اگر به [[رضایت]] آن را باز نمیکنی، با ناخوشی آن را بگشا". قیس گفت: "ای پسر صهاک، [[خداوند]] کسی را که تو به [[زور]] وادارش کنی، [[خوار]] گرداند. همانا شکمت بزرگ و پوستت، کلفت است. اگر تو این کار را بکنی از تو عجیب نیست". [[عمر]] شرمنده شد و انگشتش را به دندان میگزید. [[ابوبکر]] گفت: او را واگذار و آنچه را که [[فرمان]] میدهیم انجام بده". [[قیس]] گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر نیروی گشودن آن را هم داشته باشم، این کار را نخواهم کرد. او را پیش آهنگران [[مدینه]] ببرید، آنان بدین کار از من نیرومندترند". پس گروهی از آهنگران را به آنجا آوردند. همه گفتند: این میله باز نمیشود مگر این که آهن را با [[آتش]]، سرخ کنیم. سپس ابوبکر متوجه قیس شد و گفت: "به خدا سوگند، تو از گشودن میله آهن [[ناتوان]] نیستی ولی این کار را نمیکنی تا مبادا [[امامت]] [[ابوالحسن]] تو را در این باره [[نکوهش]] کند و این کار تو شگفتآورتر از کار پدرت نیست که [[خلافت]] را میخواست تا [[سرکشی]] کند. به خدا سوگند، کجروی بود. سپس خداوند، [[شوکت]] او را نابود کرد و غرورش را برد و [[اسلام]] را هم به وسیله ولیاش [[عزیز]] کرد و [[دین]] را به واسطه [[اطاعت]] اهلش بالا برد. تو هم اکنون در حال [[نیرنگ]] و [[اختلاف]] هستی". | ||
قیس به شدت عصبانی شد و به او گفت: "ای پسر [[ابی قحافه]]، اگر [[حق]] بیعتی که در گردن من داری، نبود، جواب محکمی از من میشنیدی. به خدا سوگند، اگر دستم با تو [[بیعت]] کرد ولی [[دل]] و زبانم با تو بیعت نکرد. حجتی بر من در بیعت بعد از [[روز غدیر]] نیست و بیعت من برای تو مانند آن کسی است که بافته خود را به صورت اول برگرداند. این را میگویم و از کسی نمیترسم. پدرم مردی بود که سختیهای [[روزگار]] او را از پا در نیاورد، او بر خلاف تو به پا خاست. ای میش لنگ و ای خروسی که بال خود را به حرکت در آوردهای، تو که نه ریشه و نه حسب و نسبی داری! و به [[خدا]] [[سوگند]] اگر حرفت را درباره پدرم تکرار کنی، افساری از سخن به دهنت میزنم که به خاطر آن [[خون]] از دهنت موج بزند؛ ما را واگذار! و اما سخن تو که گفتی [[علی]]{{ع}} [[امام]] و پیشوای من است؛ به خدا سوگند، [[امامت]] او را [[انکار]] نمیکنم و از [[دوستی]] او بر نمیگردم. چگونه پیمانی را که به [[ولایت]] او بستم، [[درهم]] شکنم؟ زیرا اگر من [[خداوند]] را [[دیدار]] کنم، از آن [[پیمان]] از من میپرسد. شکستن [[بیعت]] تو در نزد من، از شکستن پیمان خدا و [[رسول]] و [[جانشین]] و [[دوست]] رسول او بهتر است. و تو فقط [[امیر]] [[قوم]] خودت هستی، اگر بخواهند تو را وا میگذارند یا اینکه تو را [[عزل]] میکنند. از این [[جرم]] و خیانتی که مرتکب شدی، به سوی خدا برگرد و [[توبه]] کن. [[خلافت]] را به آن کس که از تو سزاوارترست، برگردان. همانا کار | قیس به شدت عصبانی شد و به او گفت: "ای پسر [[ابی قحافه]]، اگر [[حق]] بیعتی که در گردن من داری، نبود، جواب محکمی از من میشنیدی. به خدا سوگند، اگر دستم با تو [[بیعت]] کرد ولی [[دل]] و زبانم با تو بیعت نکرد. حجتی بر من در بیعت بعد از [[روز غدیر]] نیست و بیعت من برای تو مانند آن کسی است که بافته خود را به صورت اول برگرداند. این را میگویم و از کسی نمیترسم. پدرم مردی بود که سختیهای [[روزگار]] او را از پا در نیاورد، او بر خلاف تو به پا خاست. ای میش لنگ و ای خروسی که بال خود را به حرکت در آوردهای، تو که نه ریشه و نه حسب و نسبی داری! و به [[خدا]] [[سوگند]] اگر حرفت را درباره پدرم تکرار کنی، افساری از سخن به دهنت میزنم که به خاطر آن [[خون]] از دهنت موج بزند؛ ما را واگذار! و اما سخن تو که گفتی [[علی]]{{ع}} [[امام]] و پیشوای من است؛ به خدا سوگند، [[امامت]] او را [[انکار]] نمیکنم و از [[دوستی]] او بر نمیگردم. چگونه پیمانی را که به [[ولایت]] او بستم، [[درهم]] شکنم؟ زیرا اگر من [[خداوند]] را [[دیدار]] کنم، از آن [[پیمان]] از من میپرسد. شکستن [[بیعت]] تو در نزد من، از شکستن پیمان خدا و [[رسول]] و [[جانشین]] و [[دوست]] رسول او بهتر است. و تو فقط [[امیر]] [[قوم]] خودت هستی، اگر بخواهند تو را وا میگذارند یا اینکه تو را [[عزل]] میکنند. از این [[جرم]] و خیانتی که مرتکب شدی، به سوی خدا برگرد و [[توبه]] کن. [[خلافت]] را به آن کس که از تو سزاوارترست، برگردان. همانا کار بزرگی را به خاطر نشستن در جای او انجام دادی. اما [[سرزنش]] تو به اینکه آقای من علی است؛ پس به خدا سوگند، او آقای من و توست و آقای تمام [[مؤمنان]] است. آه! آه! چگونه من [[استواری]] قدم علی{{ع}} را دارم؟ چگونه ممکن است قدم جای قدم او بگذارم تا اینکه تو را از خلافت دور سازم، آن چنان که منجنیق سنگ را پرت میکند و شاید هم این کار به زودی بشود". پس [[قیس]] بلند شد و لباسش را جمع کرد و رفت<ref>ارشاد القلوب، دیلمی، ج۲، ص۳۸۰-۳۸۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[قیس بن سعد بن عباده (مقاله)|مقاله «قیس بن سعد بن عباده»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۵۳۶-۵۳۹.</ref> | ||
==قیس در [[زمان]] [[عمر بن خطاب]]== | ==قیس در [[زمان]] [[عمر بن خطاب]]== | ||
خط ۱۰۶: | خط ۱۰۶: | ||
==[[حیله]] معاویه درباره قیس== | ==[[حیله]] معاویه درباره قیس== | ||
معاویه پس از اینکه بین او و قیس چند [[نامه]] مبادله شد<ref>نامه معاویه به [[قیس بن سعد]] و جواب قیس به او: هنگامی که علی{{ع}} در کوفه بود، معاویه این نامه را برای قیس بن سعد نوشت: به [[نام خداوند]] [[بخشنده]] [[مهربان]] به این نامهای است از [[معاویة]] بن [[ابی سفیان]] برای قیس بن سعد. بعد از [[سلام]]، من [[سپاس]] میگویم خداوندی را که جز او خدائی نیست. شما از دست [[عثمان]] ناراحت بودید و به او [[اعتراض]] میکردید که چرا بعضی از [[اعمال]] را انجام میدهد، یا افرادی را [[سرزنش]] میکند، یا [[جوانان]] [[قبیله]] خود را به کار وا میدارد، و اما خود میدانستید که این اعمال، ریختن [[خون]] او را [[حلال]] نمیکرد. اکنون شما با کشتن عثمان [[گناه]] | معاویه پس از اینکه بین او و قیس چند [[نامه]] مبادله شد<ref>نامه معاویه به [[قیس بن سعد]] و جواب قیس به او: هنگامی که علی{{ع}} در کوفه بود، معاویه این نامه را برای قیس بن سعد نوشت: به [[نام خداوند]] [[بخشنده]] [[مهربان]] به این نامهای است از [[معاویة]] بن [[ابی سفیان]] برای قیس بن سعد. بعد از [[سلام]]، من [[سپاس]] میگویم خداوندی را که جز او خدائی نیست. شما از دست [[عثمان]] ناراحت بودید و به او [[اعتراض]] میکردید که چرا بعضی از [[اعمال]] را انجام میدهد، یا افرادی را [[سرزنش]] میکند، یا [[جوانان]] [[قبیله]] خود را به کار وا میدارد، و اما خود میدانستید که این اعمال، ریختن [[خون]] او را [[حلال]] نمیکرد. اکنون شما با کشتن عثمان [[گناه]] بزرگی کرده و [[مصیبت]] به بار آوردهاید. اینک ای [[قیس]]، به درگاه [[خداوند]] از این عمل [[توبه]] کن! اگر از کسانی بودهای که [[مردم]] را برای کشتن او تحریک میکردی؛ و اگر توبه از کشتن [[مؤمن]] اثری داشته باشد؛ ما [[یقین]] کردیم که صاحب تو در کشتن عثمان دخالت داشته و مردم را بر ضد او تحریک میکرده است. او مردم را واداشت تا او را بکشند. قبیله شما از [[کیفر]] [[خون عثمان]] سالم نخواهند ماند و این خون گریبان آنها را هم خواهد گرفت. اکنون اگر میتوانی که برای [[طلب]] خون عثمان با ما [[همکاری]] کنی، در این [[راه]] همکاری و با ما در این راه [[بیعت]] کن. و اگر من در [[جنگ]] [[پیروز]] شدم و باقی ماندم، [[حکومت]] عراقین را به تو خواهم داد. و حکومت [[حجاز]] را هر یک از [[خویشاوندان]] تو که بخواهند نیز میدهم: اگر غیر از اینها هم چیزی میخواهی از من بخواه، تا به تو بدهم: و هر چه زودتر پاسخ مرا بده. هنگامی که [[نامه]] [[معاویه]] به قیس رسید، [[تصمیم]] گرفت معاویه را از خود دفع کند و موضوع را آشکار نسازد و در جنگ با او شتاب نکند و بعد در پاسخ معاویه نوشت: نامه تو به دستم رسید و از مطالب آن و از موضوع [[قتل عثمان]] و نظر تو در آن باره [[آگاه]] شدم. من در کشتن عثمان دخالتی نداشتم و به آن واقعه نزدیک هم نبودم. تو در نامهات نوشتهای، صاحب من مردم را به کشتن عثمان تحریک میکرد و او مردم را واداشت تا عثمان را بکشند؛ من از این موضوع [[آگاهی]] ندارم. تو نوشتهای که [[عشیرة]] من در ریختن [[خون عثمان]] [[شریک]] هستند و آنها [[مجازات]] خواهند شد؛ به [[جان]] خودم [[سوگند]] که [[عشیره]] من از همه به او نزدیکتر بودند. و اما اینکه نوشتهای با تو در [[طلب]] خون عثمان [[همکاری]] کنم، آن را هم دریافتم ولی در این باره باید [[فکر]] کنم و نظر بدهم و در این کار نمیتوان شتاب کرد. من نسبت به تو کاری نخواهم کرد و از خودم به تو حملهای نخواهم کرد تا باعث [[ناراحتی]] تو شود. ما در این باره [[صبر]] میکنیم تا حوادث روشن شوند. هنگامی که [[معاویه]] [[نامه]] [[قیس]] را دید، [[احساس]] کرد که گاهی از آن بوی نزدیک شدن قیس به او و گاهی بوی دور شدن او به نظر میرسد، و [[خیال]] کرد که قیس او را فریفته است، از این رو نامهای دیگر به او نوشت. ([[الغارات]]، ثقفی [[کوفی]]، ج۱، ص۲۱۳-۲۱۴). | ||
نامه دوم معاویه به قیس و جواب او: معاویه در نامه دوم خود به قیس نوشت: من نامهات را خواندم؛ من احساس نکردم که تو به ما نزدیک میشوی تا تو را از همراهان به حساب بیاورم، و یا از من دوری میکنی تا برای [[جنگ]] با تو آماده شوم. تو اکنون مانند شتری هستی که نمیتوان تو را رام و رها کرد. تو نمیتوانی مرا [[فریب]] دهی و با من [[مکر]] کنی؛ مردان زیادی با من هستند که عنان اسبان را در دست دارند. اگر آنچه گفتم را قبول میکنی، نظرت را اعلام کن و اگر قبول نکنی [[مصر]] را از سوار و پیاده پر خواهم کرد و بر تو خواهم تاخت. هنگامی که قیس نامه او را خواند و دانست که او [[نرمش]] را نمیپذیرد، [[عقیده]] [[قاطع]] خود را آشکار کرد و این گونه برای او نوشت. به [[نام خداوند]] [[بخشنده]] [[مهربان]]؛ این نامهای است از [[قیس بن سعد]] برای [[معاویة]] بن [[ابی سفیان]]؛ [[تعجب]] میکنم از اینکه نظرات مرا به سود خود تلقی کردهای و از گفتههای من فریفته شدهای و [[طمع]] کردهای که بر من [[پیروز]] شوی. این چه پنداری است که برایت حاصل شده؟ من از [[طاعت]] [[علی]] برگردم؟ چگونه از [[ولایت]] و [[اطاعت]] کسی خارج شوم که از همه به [[خلافت]] شایستهتر از همه به [[حق]] گویندهتر و راهش از همه روشنتر است. او به [[رسول خدا]]{{صل}} از همگان نزدیکتر است. تو به من امر میکنی که از تو [[پیروی]] کنم. تو برای خلافت همگان دورتری، و بیشتر از همه [[زور]] میگوئی و بیشتر از همگان از رسول خدا{{صل}} دورتری. گروهی [[گمراه]] و [[فریب]] دهنده و بتهای [[شیطان]] نزد تو جمع شدهاند و از تو [[حمایت]] میکنند. تو گفتهای که من [[مصر]] را از پیاده و سواره پر خواهم کرد، من تو را از این کار باز نمیدارم تا آن را انجام دهی. هنگامی که [[معاویه]] [[نامه]] [[قیس]] را خواند، از او [[مأیوس]] شد و [[مقام]] قیس بر او گران آمد و [[دوست]] داشت کسی دیگر در مکان او باشد. معاویه از پاسخ قیس پریشان شد، زیرا از [[شجاعت]] و [[دلاوری]] او میترسید. معاویه قبلا به [[مردم]] گفته بود که قیس با اوست و شما برای او [[دعا]] کنید و او نامه نخستین او را برای مردم خواند. ([[الغارات]]، ثقفی [[کوفی]] ج۱، ص۲۱۴-۲۱۶).</ref>، دانست که نمیتواند قیس را به طرف خود بکشاند، پس حیلهای کرد و نامهای از طرف او برای خودش [[جعل]] کرد و آن نامه را برای [[شامیان]] خواند. آن نامه چنین بود: به [[نام خداوند]] [[بخشنده]] [[مهربان]]؛ این نامهای است برای [[امیر]] [[معاویة بن ابی سفیان]] از طرف [[قیس بن سعد]]. اما بعد؛ [[کشته شدن عثمان]] حادثهای بزرگ در [[اسلام]] بود. من با خود [[فکر]] کردم و [[دین]] خود را در نظر گرفتم و متوجه شدم که نباید با [[قاتلان]] او باشم؛ من چگونه از کسانی [[پشتیبانی]] کنم که [[پیشوای مسلمانان]] و پیشوای [[نیکوکار]] و [[پرهیزکار]] خود را از پا در آوردند، و اکنون برای [[گناهان]] خود [[استغفار]] میکنم و از [[خداوند]] میخواهم که [[دین]] ما را [[حفظ]] کند. من اینک [[تسلیم]] شما هستم و با شما با [[قاتلان]] [[امام]] [[مظلوم]] میجنگم. اکنون ای [[معاویه]] هر چه [[مال]] و [[لشکر]] بخواهی به سرعت برایت میفرستم. | نامه دوم معاویه به قیس و جواب او: معاویه در نامه دوم خود به قیس نوشت: من نامهات را خواندم؛ من احساس نکردم که تو به ما نزدیک میشوی تا تو را از همراهان به حساب بیاورم، و یا از من دوری میکنی تا برای [[جنگ]] با تو آماده شوم. تو اکنون مانند شتری هستی که نمیتوان تو را رام و رها کرد. تو نمیتوانی مرا [[فریب]] دهی و با من [[مکر]] کنی؛ مردان زیادی با من هستند که عنان اسبان را در دست دارند. اگر آنچه گفتم را قبول میکنی، نظرت را اعلام کن و اگر قبول نکنی [[مصر]] را از سوار و پیاده پر خواهم کرد و بر تو خواهم تاخت. هنگامی که قیس نامه او را خواند و دانست که او [[نرمش]] را نمیپذیرد، [[عقیده]] [[قاطع]] خود را آشکار کرد و این گونه برای او نوشت. به [[نام خداوند]] [[بخشنده]] [[مهربان]]؛ این نامهای است از [[قیس بن سعد]] برای [[معاویة]] بن [[ابی سفیان]]؛ [[تعجب]] میکنم از اینکه نظرات مرا به سود خود تلقی کردهای و از گفتههای من فریفته شدهای و [[طمع]] کردهای که بر من [[پیروز]] شوی. این چه پنداری است که برایت حاصل شده؟ من از [[طاعت]] [[علی]] برگردم؟ چگونه از [[ولایت]] و [[اطاعت]] کسی خارج شوم که از همه به [[خلافت]] شایستهتر از همه به [[حق]] گویندهتر و راهش از همه روشنتر است. او به [[رسول خدا]]{{صل}} از همگان نزدیکتر است. تو به من امر میکنی که از تو [[پیروی]] کنم. تو برای خلافت همگان دورتری، و بیشتر از همه [[زور]] میگوئی و بیشتر از همگان از رسول خدا{{صل}} دورتری. گروهی [[گمراه]] و [[فریب]] دهنده و بتهای [[شیطان]] نزد تو جمع شدهاند و از تو [[حمایت]] میکنند. تو گفتهای که من [[مصر]] را از پیاده و سواره پر خواهم کرد، من تو را از این کار باز نمیدارم تا آن را انجام دهی. هنگامی که [[معاویه]] [[نامه]] [[قیس]] را خواند، از او [[مأیوس]] شد و [[مقام]] قیس بر او گران آمد و [[دوست]] داشت کسی دیگر در مکان او باشد. معاویه از پاسخ قیس پریشان شد، زیرا از [[شجاعت]] و [[دلاوری]] او میترسید. معاویه قبلا به [[مردم]] گفته بود که قیس با اوست و شما برای او [[دعا]] کنید و او نامه نخستین او را برای مردم خواند. ([[الغارات]]، ثقفی [[کوفی]] ج۱، ص۲۱۴-۲۱۶).</ref>، دانست که نمیتواند قیس را به طرف خود بکشاند، پس حیلهای کرد و نامهای از طرف او برای خودش [[جعل]] کرد و آن نامه را برای [[شامیان]] خواند. آن نامه چنین بود: به [[نام خداوند]] [[بخشنده]] [[مهربان]]؛ این نامهای است برای [[امیر]] [[معاویة بن ابی سفیان]] از طرف [[قیس بن سعد]]. اما بعد؛ [[کشته شدن عثمان]] حادثهای بزرگ در [[اسلام]] بود. من با خود [[فکر]] کردم و [[دین]] خود را در نظر گرفتم و متوجه شدم که نباید با [[قاتلان]] او باشم؛ من چگونه از کسانی [[پشتیبانی]] کنم که [[پیشوای مسلمانان]] و پیشوای [[نیکوکار]] و [[پرهیزکار]] خود را از پا در آوردند، و اکنون برای [[گناهان]] خود [[استغفار]] میکنم و از [[خداوند]] میخواهم که [[دین]] ما را [[حفظ]] کند. من اینک [[تسلیم]] شما هستم و با شما با [[قاتلان]] [[امام]] [[مظلوم]] میجنگم. اکنون ای [[معاویه]] هر چه [[مال]] و [[لشکر]] بخواهی به سرعت برایت میفرستم. | ||
خط ۱۹۰: | خط ۱۹۰: | ||
==[[قیس]] و [[جنگ نهروان]]== | ==[[قیس]] و [[جنگ نهروان]]== | ||
[[نقل]] شده در هنگام جنگ نهروان، [[امام علی]]{{ع}} به [[مردم]] [[فرمان]] حرکت داد و سپس به [[نهروان]] آمد و در یک فرسنگی [[اهل]] نهروان اردو زد و قیس بن سعد و [[ابوایوب انصاری]] را پیش آنان فرستاد. آن دو نزد آنها رفتند و گفتند: ای [[بندگان خدا]]، همانا شما [[گناه]] | [[نقل]] شده در هنگام جنگ نهروان، [[امام علی]]{{ع}} به [[مردم]] [[فرمان]] حرکت داد و سپس به [[نهروان]] آمد و در یک فرسنگی [[اهل]] نهروان اردو زد و قیس بن سعد و [[ابوایوب انصاری]] را پیش آنان فرستاد. آن دو نزد آنها رفتند و گفتند: ای [[بندگان خدا]]، همانا شما [[گناه]] بزرگی کردهاید که به مردم حمله کرده، آنان را کشتهاید و دیگر آنکه درباره ما به [[شرک]] [[گواهی]] میدهید، حال آنکه شرک گناهی بزرگ است. [[عبدالله بن سخبر]] به آن دو گفت: "از ما دور شوید که [[حق]] برای ما چون صبح روشن شده و ما از شما [[پیروی]] نکرده، به سوی شما برنمیگردیم، مگر اینکه کسی همچون [[عمر بن خطاب]] را برای ما بیاورید". | ||
قیس بن سعد گفت: "ما در میان خود کسی را که آنگونه باشد، جز [[علی بن ابی طالب]] نمیشناسیم؛ آیا شما میان خود کسی را آنگونه میشناسید؟" آنها گفتند: نه. قیس گفت: "پس شما را به [[خداوند]] [[سوگند]] میدهم که جانهای خود را نابود نسازید. من میبینم که [[فتنه]] در دلهای شما [[راه]] یافته است". [[ابوایوب]] هم همین گونه سخن گفت. آنها گفتند: ای ابوایوب، اگر امروز ما با شما [[بیعت]] کنیم شما فردا کس دیگری را [[حاکم]] میسازید. ابوایوب گفت: "شما را به خداوند سوگند میدهیم که از [[ترس]] [[آینده]] اکنون فتنه را جلو نیندازید". آنها گفتند: از ما دور شوید که ما به شما [[پیام]] [[جنگ]] دادهایم و با شما پیمانی نداریم. آن دو پیش علی برگشتند و ایشان را [[آگاه]] کردند<ref>اخبار الطوال، دینوری، ص۲۰۷.</ref>. | قیس بن سعد گفت: "ما در میان خود کسی را که آنگونه باشد، جز [[علی بن ابی طالب]] نمیشناسیم؛ آیا شما میان خود کسی را آنگونه میشناسید؟" آنها گفتند: نه. قیس گفت: "پس شما را به [[خداوند]] [[سوگند]] میدهم که جانهای خود را نابود نسازید. من میبینم که [[فتنه]] در دلهای شما [[راه]] یافته است". [[ابوایوب]] هم همین گونه سخن گفت. آنها گفتند: ای ابوایوب، اگر امروز ما با شما [[بیعت]] کنیم شما فردا کس دیگری را [[حاکم]] میسازید. ابوایوب گفت: "شما را به خداوند سوگند میدهیم که از [[ترس]] [[آینده]] اکنون فتنه را جلو نیندازید". آنها گفتند: از ما دور شوید که ما به شما [[پیام]] [[جنگ]] دادهایم و با شما پیمانی نداریم. آن دو پیش علی برگشتند و ایشان را [[آگاه]] کردند<ref>اخبار الطوال، دینوری، ص۲۰۷.</ref>. |
نسخهٔ ۲۰ دسامبر ۲۰۲۰، ساعت ۱۵:۴۶
- اين مدخل از زیرشاخههای بحث قیس بن سعد بن عباده است. "قیس بن سعد بن عباده" از چند منظر متفاوت، بررسی میشود:
مقدمه
قیس فرزند سعد بن عبادة بن دُلیم، رئیس قبیله خزرج و از انصار و مردم مدینه بود. کنیهاش ابالفضل بوده و ابا عبدالله و ابا عبدالملک نیز گفته شده و مادرش، فُکیهه، دختر عبید بن دُلیم بن حارثه است. قیس از بزرگان اصحاب رسول خدا(ص) و از مردان زیرک عرب و بخشندگان آنان بود. او فردی شجاع و با تدبیر بود و مخصوصاً در فنون جنگی مهارت خاصی داشت. قیس پس از پدرش رئیس قوم خود شد و تمام افراد قبیله ریاست او را پذیرفتند. قیس در زمان پیامبر(ص) رئیس شهربانی آن حضرت بود[۱].
از افتخارات قیس این است که پدرش او را به خدمتگزاری پیامبر(ص) گماشت، با آنکه او پسر رئیس قبیله و موقعیت اجتماعی بالایی داشت و شاید به همین دلیل بود که رسول خدا(ص) توجه خاصی نسبت به او داشت. قیس میگوید: روزی هنگام تعقیب نماز در مسجد نشسته بودم که پیامبر(ص) از کنار من عبور کرد و نوک پایی به من زد و فرمود: "میخواهی تو را به یکی از درهای بهشت راهنمایی کنم؟" گفتم: بسیار علاقهمندم. فرمود: "همواره بگو «لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ »"[۲].
در زمان پیامبر(ص) ده نفر از اهل مدینه بسیار بلند قامت بودند و طول قامتشان به اندازه ده وجب از وجبهای خودشان بود، یکی از این ده نفر قیس بن سعد بوده است[۳].[۴] و نیز نقل شده در مدینه چهار نفر بودند که تار موئی در صورتشان نبود، که یکی از آنها قیس بوده است. با این حال، او بسیار زیبا بود و نداشتن محاسن چیزی از زیباییاش نمیکاست و انصار و مردم مدینه به خاطر علاقهای که به قیس داشتند، میگفتند دوست داریم تمام اموالمان را بدهیم و برای قیس محاسنی بخریم[۵].[۶]
زهد و عبادت قیس
قیس از نظر زهد و دینداری و طرفداری از علی(ع) مقامی بزرگ دارد. درباره خوف او از خداوند و شدت بندگی و اطاعت او نسبت به پروردگار نقل شده روزی در حال نماز هنگامی که برای سجده خم شده بود، ناگاه مار بزرگی در سجادهاش ظاهر شد و او بدون اینکه به این خطر توجهی کند و یا از آن مار اندیشهای به خاطر راه دهد، سر خود را بر سجاده فرود آورد و در پهلوی آن مار به سجده پرداخت. در این حال، مار دور گردنش پیچید اما او نماز خود را ادامه داد، تا اینکه از نماز فارغ شد و مار را با دست خود از گردن جدا کرد و به طرفی انداخت[۷].
همچنین نقل شده که قیس اینگونه دعا میکرد: "خدایا! ستایش و بزرگواری را روزی من فرما، زیرا ستایش جز با انجام کاری که در خور ستایش باشد، ممکن و بزرگواری جز به مال میسر نیست، خدایا! به من وسعت روزی عطا فرما، زیرا مال کم در خور من نیست و من به خاطر خوی بخشش و عطا در خور آن نیستم[۸].[۹]
قیس و بخشش او
قیس از بخشندگان عرب به شمار آمده است. مخصوصاً در میان دو قبیله اوس و خزرج که بیشتر مردم مدینه را تشکیل میدادند، خاندانی نبوده که چهار نسل پشت سر هم آنها از بخشندگان بوده و مهمان خانه عمومی داشته باشند، مگر در این خاندان که قیس، پدرش سعد، جدش عباده و جد پدرش، دلیم میهمانخانه عمومی داشتهاند[۱۰].
نقل شده، در سفری قیس همراه ابوبکر بود، قیس به او و دیگران محبت و به آنها انفاق میکرد. ابوبکر به او گفت: "ای قیس، اگر اینگونه انفاق کنی، دیگر برای پدرت مالی نخواهد ماند و بهتر است از این کار خودداری کنی". هنگامی که آنها از سفر بازگشتند، سعد بن عباده به ابوبکر گفت: "میخواهی فرزندم را بخیل بار بیاوری؟ ما اهل بخل نیستیم"[۱۱].
همچنین نقل شده، روزی قیس مریض شد ولی با تمام سابقه خانوادگی و موقعیتی که در اجتماع داشت، کمتر کسی به عیادتش آمد. او از این پیشامد در شگفت شد و علت را پرسید. به او گفتند: چون اموال تو پیش مردم زیاد است و همه مدیون شما هستند، از این رو خجالت میکشند که به ملاقات تو بیایند. قیس گفت: "نابود باد ثروتی که موجب دور شدن برادران دینی از هم شود."، پس در مدینه اعلام کرد: هر مالی که از قیس پیش کسی است، از آن اوست و قیس آن را بخشیده است. پس از این اعلام، آن قدر جمعیت برای ملاقات او هجوم هج آوردند که به خاطر فشار و ازدحام، پلههای اطاق قیس خراب شد[۱۲].
نقل شده، روزی زنی پیش قیس شکایت کرد که خانهام موش ندارد، قیس به او گفت: "حل آن بسیار آسان است، خانهات را پر از موش خواهم کرد."؛ پس دستور داد تا خانهاش را از آرد و گندم و خرما و سایر خوراکیها پر کنند [۱۳].
جابر گوید: با گروهی به فرماندهی قیس به مأموریتی رفتیم. قیس از مال خود نُه شتر برای ما کشت و همه را میهمان خویش ساخت. هنگامی که به حضور رسول خدا(ص) رسیدیم، همراهان این موضوع را به آن حضرت گفتند، رسول خدا(ص) فرمود: "سخاوت و کرم، اخلاق و سرشت این خاندان است"[۱۴].
در هنگام حجة الوداع به قیس و پدرش خبر رسید که شتر پیامبر(ص) با همه وسایلش گم شده است. سعد بن عباده و پسرش قیس شتری را بار کرده، به سراغ پیامبر(ص) آمدند و آن حضرت را کنار خانهاش (خیمهاش) در حالی که شترش پیدا شده بود، دیدند. سعد گفت: "ای رسول خدا، به ما خبر رسیده بود که شتر شما گم شده است و این شتر را به جای آن آوردهایم". پیامبر(ص) فرمود: "خداوند شتر ما را برگردانید. خداوند به هر دوی شما برکت بدهد!" آنگاه به سعد بن عباده فرمودند: "ای ابوثابت، آیا آن همه پذیرایی که از هنگام ورود ما به مدینه انجام دادهای، بس نیست؟" سعد گفت: "ای رسول خدا، از خدا و رسولش سپاس گزارم، سوگند به خدا آنچه از اموال ما میگیری، برای ما خوشتر است از آنچه برای خودمان میگذاری". پیامبر(ص) فرمود: "ای ابو ثابت، میدانم که راست میگویی؛ مژده باد بر تو که رستگار شدی! اخلاق پسندیده در دست خداست و به هر کس اراده فرماید اخلاق پسندیده عنایت میکند و خداوند متعال به تو اخلاق نیکو داده است". سعد گفت: "خدا را شکر میکنم که چنین کرده است". ثابت بن قیس گفت: "ای رسول خدا، خاندان سعد بن عباده در زمان جاهلیت هم، سرورانِ ما بودند و در خشک سالی ما را یاری میکردند". پیامبر(ص) فرمود: "مردم مثل معادناند؛ نیکان آنان در جاهلیت، اگر در زمان اسلام درست بیندیشند و مسلمان واقعی باشند، همچنان، برگزیدگان اسلام هم هستند"[۱۵].
در جنگ غابه عیینة بن حصن در شب چهارشنبه هنگامی که سه شب از ربیع الآخر سال ششم گذشته بود، بر مدینه حمله کرد و روز چهارشنبه اصحاب همراه رسول خدا(ص) برای تعقیب او بیرون رفتند و پنج شب از مدینه غایب بودند و شب دوشنبه برگشتند. قبل از حرکت، پیامبر(ص) ابن امّ مکتوم را در مدینه جانشین خود قرار داد. پیامبر(ص) یک شبانه روز در ذی قرد ماند و در پی به دست آوردن اخبار دشمن بود و به هر صد نفر از اصحاب خود یک شتر برای نحر کردن داد. آنها پانصد نفر و به قولی هفتصد نفر بودند. سعد بن عباده هم همراه سیصد نفر از قبیله خود عهدهدار پاسداری از مدینه شد و پنج شب این کار را انجام داد تا اینکه رسول خدا(ص) به مدینه بازگشت. وقتی پیامبر(ص) و اصحاب در ذی قرد حضور داشتند، سعد بن عباده چند بار خرما و ده شتر به حضور پیامبر(ص) فرستاد و پسرش قیس بن سعد، در حالی که بر اسبی که به ورد (گل سرخ) معروف بود، همراه سواران، خرما و شترها را به حضور پیامبر(ص) آورده بود. پیامبر(ص) به قیس بن سعد فرمودند: "پدرت تو را سواره فرستاد و با این کار مایه تقویت مجاهدان شد و در عین حال مدینه را از شر دشمنان حفظ کرد". و سپس این گونه دعا فرمود: "پروردگارا! بر سعد و خاندان سعد رحمت فرست و با آنان مهربانی فرمای". و نیز فرمود: "سعد بن عباده مرد بسیار خوبی است". خزرجیها به پیامبر(ص) گفتند: ای رسول خدا، او پایه خاندان و سرور ما و پسر سرور ماست. آنها در خشکسالیها به مردم غذا میدادند و مشکلات مردم را به دوش میکشیدند و عهدهدار پذیرایی میهمانان بودند، و در سختیها به مردم بخشش میکردند و گرفتاریهای قبیله را برطرف میکردند. پیامبر(ص) فرمود: "گزیدگان مسلمان در صورتی که درباره دین خود بیندیشند، همان گزیدگان دوره جاهلیت هستند"[۱۶].
هشام بن عروه از پدرش روایت میکند که قیس به همراه تعدادی هنگام خروج از مصر از دهکده بلقین میگذشت و در آنجا در منزل شخصی فرود آمدند. صاحب منزل شتری را برای آنها نحر کرد و نزد آنها آورد و گفت تا از گوشت آن بخورند. روز بعد نیز شتری دیگر نحر کرد و نزد آنان برد، زیرا آنها به خاطر باران در روز دوم نیز نتوانستند حرکت کنند. روز سوم، صاحبخانه شتر دیگری نحر کرد و برای آنان برد. بعد از اینکه آسمان صاف و هوا روشن شد، قیس آماده حرکت شد و چون مردی بخشنده بود بیست طاقه از پارچههای مصر و چهار هزار درهم نزد زن صاحبخانه گذاشت و به او گفت تا به همسرش بدهد. قیس و همراهان از منزل خارج شده، به راه خود ادامه دادند اما پس از ساعتی صاحب منزل در حالی که سوار بر اسبی بود و نیزهای هم در دست داشت و پارچهها و درهمها را به همراه داشت، از راه رسید و گفت: "ای مسافران، پارچهها و درهمهای خود را بگیرید". قیس به او گفت: "ای مرد، برگرد! ما چیزی را که دادهایم دیگر پس نمیگیریم". آن مرد گفت: "به خداوند سوگند، باید آنها را پس بگیرید". قیس از کار آن مرد در شگفت شد و گفت: "تو را به حق پدرت قسم، مگر تو به ما احترام و از ما پذیرائی نکردی؟ ما هم خواستیم در برابر محبتهای تو و زحمتهایی که کشیدهای خدمتی کرده و زحمات شما را جبران کنیم. اینک مانعی ندارد که خواسته ما را بپذیرید". آن مرد گفت: "ما از در راه ماندگان چیزی نمیگیریم و از آنها رایگان پذیرائی میکنیم. به خداوند سوگند من اینها را نخواهم پذیرفت". قیس به همراهانش گفت: "حالا که او نمیپذیرد، از وی بگیرید. به خداوند سوگند، مردی از عرب مانند این مرد بر من برتری نجسته است"[۱۷].
ابو المنذر گوید: روزی قیس در راه خود به مردی از قبیله "بلی" که او را اسود میگفتند، رسید. قیس در منزل او فرود آمد و آن مرد از او پذیرایی کرد. هنگامی که قیس خواست از آنجا برود، آن مرد در خانه نبود و او مقداری درهم و تعدادی لباس در نزد همسر او گذاشت. هنگامی که او به خانه بازگشت، همسرش آنها را به او داد. او بلافاصله خود را به قیس رسانید و گفت: "ما میهمانی خود را نمیفروشیم، باید آنها را بگیری وگرنه این نیزه را بر تو فرود میآورم". قیس گفت تا درهمها را از وی بگیرند[۱۸].
عبدالله بن مبارک از قول جویره روایت کرده که معاویه نامهای به مروان نوشت و به وی دستور داد که خانه کُثیر بن صلت را از او بخرد اما کثیر خانه خود را به او نفروخت. معاویه در نامه دیگری به مروان نوشت: با کثیر درباره طلب من سختگیری کن. اگر قرضش را داد که هیچ و الا خانهاش را بفروش و طلب مرا بردار. مروان پیام معاویه را به کثیر رسانیده و به او گفت: "سه روز مهلت داری، اگر مالی را که معاویه از تو طلبکار است، نپردازی خانهات را میفروشم". جویره گوید: کثیر اموال خود را جمع کرد اما سی هزار درهم کم آورد و از مردم کمک خواست. به یاد قیس بن سعد افتاد و به نزد وی رفت و از او کمک خواست. قیس هم سی هزار درهم را به او داد. مروان وقتی پولها را دید، خانهاش را به او برگردانده، پولها را نیز از او نگرفت. پس کثیر پولها را نزد قیس آورد تا به او بازگرداند. قیس گفت: "من پول را به تو بخشیدهام و از تو پس نمیگیرم"[۱۹].
نقل شده هنگامی که پدر قیس، سعد بن عباده از دنیا رفت، همسرش آبستن بود و معلوم نبود فرزندی که در رحم دارد، پسر است یا دختر. همچنین سعد هم وقتی که میخواست از مدینه خارج شود، اموال خود را بین فرزندان تقسیم کرده بود و برای بچهای که به دنیا نیامده بود، سهمی در نظر نگرفته بود. ابوبکر و عمر به قیس گفتند: حال که این کودک به دنیا آمده و مالی برای او باقی نمانده، تقسیم مالی را که پدرت کرده، به هم بزن و به صورت دیگری تقسیم کن. قیس در پاسخ گفت: "من سهم خود را به این نوزاد میدهم و دستور پدرم را به هم نمیزنم و بر خلاف او کاری نمیکنم"[۲۰].
همچنین نقل شده، قیس ظرف بزرگی داشت که همیشه همراه او بود و هر وقت میخواست غذا بخورد، منادیانش فریاد میزدند: ای مردم! بیائید و در خوردن غذا با قیس شریک شوید. پدر و جدش نیز قبلا همین روش را داشتند [۲۱].
نقل شده، روزی در کنار خانه خدا سه نفر در این باره که کریمترین مردم در این زمان کیست با یکدیگر صحبت کرده، هر یک شخصی را معرفی کردند. یکی از آنان گفت: عبدالله بن جعفر و دیگری گفت: قیس بن سعد و سومی گفت: عرابة اوسی. آنها آنقدر با یکدیگر بحث کردند که صدای آنان بلند شد. مردی به آنان گفت: "هر کدام از شما نزد آن کس که او را سخیترین افراد میپندارد، برود و ببیند چه اندازه به او میدهد و آنگاه خواهید دید که کریمترین مردم کیست. آن کس که عبدالله بن جعفر را برگزیده بود، نزد او رفت. وقتی نزد او رفت، دید که او پا در رکاب کرده و میخواهد به مزرعه خود برود، به او گفت: "ای پسر عموی رسول خدا، من مردی غریب و در راه ماندهام". عبدالله پا را از رکاب کشیده و به او گفت: "تو بر آن سوار شو؛ این مرکب و آنچه بر روی او است، از آن تو باشد و آنچه که در ترک بند است برای خود بردار و از این شمشیر که بر مرکب بسته است غفلت نکن، زیرا شمشیر علی بن ابیطالب(ع) است و بسیار باارزش است". آن مرد در حالی که سوار بر شتری قوی هیکل شده و در ترک بند خود، چهار هزار دینار داشت و لباسی ابریشمی و اشیاء گرانبهای دیگر به همراه داشت و مهمتر از همه اینکه شمشیر علی بن ابیطالب(ع) را به همراه داشت، بازگشت و فکر میکرد؛ عبدالله سخیترین مردم است. بعد از او آن کس که قیس را کریمترین مردم میدانست، نزد او رفت و او در خواب بود. کنیز قیس از او پرسید: چه میخواهی؟ او گفت: مردی غریب و در راه ماندهام و چیزی ندارم تا به وطن بروم". کنیز به او گفت: "خواسته تو کوچکتر از آن است که قیس را از خواب بیدار کنم. این کیسه را که در آن هفتصد دینار است، بگیر؛ امروز در خانه قیس غیر از آن چیزی نیست. خودت برو و در جایگاه شتران، شتری را به همراه یک غلام برای خود انتخاب کن و به سوی وطن رهسپار شو". در این هنگام قیس از خواب بیدار شد، کنیز ماجرا را به او گفت. قیس به شکرانه این عمل، کنیز را آزاد ساخت و به او گفت: "آیا بهتر نبود مرا بیدار میکردی تا عطائی به او ببخشم که برای همیشه بینیاز باشد شاید آنچه به او دادهای نیازش را برطرف نسازد". آنگاه سومی که عرابه را برگزیده بود، نزد او رفت و در حالی به او رسید که او از منزل بیرون آمده بود و میخواست به نماز برود. دو نفر از بردههایش زیر بازوهایش را گرفته بودند و او بر آنان تکیه کرده بود. آن مرد به او گفت: "ای عرابه؟" عرابه گفت: "بگو". آن مرد گفت: "در راه ماندهام و چیزی ندارم". عرابه خود را از دست بندههایش به طرفی کشید و اظهار تأسف کرد و سپس گفت: "سوگند به خدا شبی را به روز و روزی را به شب نیاوردهام که از مال عرابه چیزی را در راه حقوق حاجتمندان غیر این دو برده باقی گذارده باشم؛ تو این دو بنده مرا بگیر و حاجت خود را برطرف کن". آن مرد گفت: "من هرگز چنین کاری نمیکنم". عرابه گفت: "اگر تو آنها را نگیری، هر دو آزاد خواهند شد. اکنون اختیار با توست، میخواهی آنها را آزاد کن و میخواهی آنها را بگیر". آنگاه به طرف دیوار رفت تا به کمک آن به راه خود ادامه دهد. آن مرد دو غلام را گرفت و نزد یاران خود آمد. این موضوع به گوش مردم رسید و همگی تصدیق کردند که عبدالله بن جعفر مال فراوانی را بخشیده اما کار بیسابقهای را انجام نداده و همیشه از این بخششها داشته است، با این تفاوت که بخشیدن شمشیر، بزرگترین عطای او بوده است. همچنین قیس یکی از بخشندهترین مردان عرب است که به کنیز خود این اجازه را داده تا بدون اطلاع او این گونه بخشش کند و علاوه بر این او را به خاطر این رفتارش آزاد کرد. و همگی تصدیق کردند که سخیترین این سه نفر، عرابة اوسی است؛ زیرا او هر چه داشت بخشید و این نوعی مجاهده است که از فردی تهی دست دیده شده است [۲۲].[۲۳]
زیرکی قیس
قیس خود را در زیرکی و تدبیر برتر از دیگران میدانست و میگفت: اگر از پیامبر(ص) نشنیده بودم که فرمودند: مکر کننده در آتش است، از مکارترین افراد این امت بودم. و میگفت: اگر اعتقاد به اسلام من نبود، حیلهای میکردم که هیچ عربی تاب مقاومت در مقابل آن را نداشته باشد[۲۴].
در هنگام جنگ جمل مالک اشتر به امیرالمؤمنین(ع) گفت: ای امیرالمؤمنین، اجازه بده تا بر این افراد متخلف که تو را تنها گذاشته و به دنبال دشمنانت رفتهاند، حمله کنم". حضرت به او فرمود: "مالک، دست از من بردار". مالک اشتر غضبناک و خشم آلود برگشت و در بین راه به قیس و چند نفر دیگر از یاران امیرالمؤمنین(ع) برخورد. قیس رو به مالک کرده، و گفت: "ای مالک، هرگاه سینهات از برخورد با ناملایمات تنگ میشود، آن را بیان میکنی و هرگاه کاری را دور میپنداری، شتابان به سوی آن حرکت میکنی. ای مالک، بدان که آئین شکیبائی، تسلیم است و راه و رسم شتاب و عجله، مدارا کردن و آرامش داشتن است. بدترین گفتار، سخنی است که با زشتی و عیب، همانند و بدترین اندیشهها آن است که با تهمت و بدگمانی همراه باشد. هرگاه به مشکلی دچار شدی از آن بپرس و آنگاه که ماموریتی یافتی، فرمانبردار باش. قبل از آزمایش لب به سؤال مگشای و پیش از آنکه دستوری فرا رسد، خود را مکلف نساز و به زحمت نیانداز. آنچه بر خاطر تو میگذرد و تو در دل داری ما نیز در دل داریم؛ بر صاحب و مولای خود سخت مگیر"[۲۵].
نقل شده، در آن هنگام که امیرالمؤمنین علی(ع) به خلافت رسید و مردم با او بیعت کردند، معاویه از بیعت با امیرالمؤمنین(ع) خودداری کرد و گفت: "اگر آن حضرت حکومت شام را همانطور که عثمان به من سپرده، به من بسپارد و کاری به کار من نداشته باشد، با او بیعت خواهم کرد".
مغیرة بن شعبه نزد امیرالمؤمنین(ع) آمده و گفت: "ای علی، تو معاویه را خوب میشناسی؛ خلیفه پیش از تو ولایت شام را به او سپرده بود، تو نیز اکنون که تازه به خلافت رسیدهای تا آن هنگام که کارها رونق بگیرد و اوضاع بر وفق مراد شود، او را در منصب خود باقی بگذار. بعدها هر وقت دلت خواست و صلاح دانستی او را از مقامش بر کنار کن".
امیرالمؤمنین(ع) به او فرمود: "ای مغیره، آیا ضمانت میکنی که من از هم اکنون تا آن وقت که کارها رو به راه شود، زنده بمانم؟" مغیره پاسخ داد: "نه". امام علی(ع) فرمود: "من نمیخواهم که خداوند مرا بازخواست کند که چرا معاویه را در یک شب تاریک بر دو نفر مسلمان مسلط کرده و زمام امور آن دو را به دست او دادهام. ﴿وَمَا كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُدًا﴾[۲۶]. لکن من کسی را به سوی او خواهم فرستاد و او را به روش حقی که در دست دارم، خواهم خواند؛ اگر پاسخ مثبت داد، او هم فردی از جامعه اسلامی است، هر حقی که برای دیگران هست، برای او نیز هست و هر چه را که بقیه باید بپردازند او نیز باید بپردازد. ولی اگر سرپیچی کرد و اطاعت نکرد، کار او را به خدا واگذار کرده و حکم الهی را درباره او جاری خواهم ساخت".
مغیره از نزد آن حضرت بیرون آمد در حالی که با خود میگفت: ای علی، او را به خدا واگذار و حکم خدا را دربارهاش اجرا کن! وقتی قیس از این موضوع خبردار شد، نزد امام علی(ع) آمد و گفت: "ای امیرالمؤمنین، مغیرة بن شعبه به موضوعی درباره شما اشاره کرد که خداوند آن را نخواسته؛ او قدمی جلو گذاشت و قدمی عقب کشید و کاری کرد که اگر پیروزی به دست تو باشد و بر معاویه پیروز شوی، به خاطر نصیحت امروزش از نزدیکان تو شود و اگر زمام امور به دست معاویه بیفتد، چون از خیرخواهان او بوده، از نزدیکان او به حساب آید".[۲۷].[۲۸]
قیس و شرکت در جنگها
نقل شده، در روز فتح مکه رسول خدا(ص) به سعد بن عباده فرمان داد تا از منطقه کداء وارد مکه شود و پرچم همچنان همراه پسرش قیس بود. پیامبر(ص) خود از اذاخر به مکه وارد شد [۲۹]. چون رسول خدا(ص) به مکه وارد شده، به مقابل ابوسفیان رسیدند، ابوسفیان آن حضرت را صدا زد و گفت: "آیا شما دستور دادهاید که خویشاوندانت را بکشند؟ سعد و همراهانش چنین پنداری داشتند و هنگامی که سعد از اینجا عبور کرد به من گفت: " ای ابوسفیان، امروز روز خونریزی است؛ امروز حرمتها از میان میرود و خداوند قریش را خوار میسازد. " من تو را درباره قوم خودت به خدا سوگند میدهم و تو نیکوکارترین و مهربانترین مردمی". در این هنگام، عبدالرحمن بن عوف و عثمان بن عفان گفتند: ای رسول خدا، ما اطمینان نداریم که سعد به قریش حملهای نکند. پیامبر(ص) فرمود: "امروز روز رحمت و مهربانی است؛ امروز روزی است که خداوند قریش را گرامی خواهد داشت!" پس پیامبر(ص) تصمیم گرفتند پرچم را به پسر سعد بدهند که فرماندهی از سعد گرفته نشده باشد. سعد بدون دریافت نشانی از رسول خدا(ص) از تسلیم کردن پرچم خودداری کرد. پیامبر(ص) عمامه خود را به عنوان نشانی برای سعد فرستادند و او همین که عمامه پیامبر(ص) را شناخت پرچم را به پسر خود قیس تسلیم کرد[۳۰].[۳۱]
قیس در زمان رحلت پیامبر(ص)
در بعضی از کتب نقل شده که پیامبر اکرم(ص) هنگام رحلت به قیس بن سعد، حباب بن منذر و گروهی از انصار دستور داد تا به اردوگاه اسامه بروند و به او بگویند که پیامبر(ص) به کسی اجازه تخلف و بازگشت نمیدهد و هر چه زودتر باید حرکت کنی تا خبر حرکت به آن حضرت برسد. پس قیس و حباب نزد رسول خدا(ص) بازگشته و خبر حرکت لشکر را به ایشان گزارش دادند، ولی پیامبر(ص) فرمود: "لشکر هنوز از جای خود حرکت نکرده است". ابوبکر، عمر و ابوعبیده نزد اسامه رفتند و گفتند: الآن خروج ما از مدینه به مصلحت نیست و ما نمیتوانیم مدینه را خالی کنیم؛ بهتر است در آنجا بمانیم. اسامه علت را پرسید. آنها گفتند: چون پیامبر(ص) بیمار است و بیماریش به مرحله خطرناکی رسیده و اگر در شهر نمانیم، مسایلی روی خواهد داد که بعدها نمیتوان برای اصلاح آنها اقدام کرد. پس منتظر میمانیم تا وضعیت پیامبر مشخص شود و بعد حرکت میکنیم[۳۲].[۳۳]
قیس در زمان خلفا
قیس در زمان خلفا در امور دخالت نمیکرده و مطالب کمی درباره او نقل شده است. در ماجرای سقیفه بنی ساعده نیز نامی از او برده شده و آن در هنگامی بود که بشیر بن سعد، رئیس قبیله اوس، با ابوبکر بیعت کرد و اوسیان که کردار او و از طرفی ادعای رقیبشان، سعد از قبیله خزرج را برای خلافت دریافته بودند، همگی به سوی ابوبکر هجوم آورده، با او بیعت کردند. شدت ازدحام جمعیت برای بیعت به حدی بود که سعد بن عباده در حال بیماری به زحمت افتاده، گفت: "مرا کشتید!" عمر گفت: "سعد را بکشید که خدا او را بکشد!" با این سخن عمر، قیس به عمر حملهور شد و ریشش را گرفته، گفت: "ای پسر صهّاک حبشی، به خدا سوگند که تو در صحنه نبرد ترسو و فراری بودی و در مقابل جمع و هنگام امنیت جمعی، شیر و شجاع میشوی. اگر مویی از بدن پدرم حرکت کند، هنوز به حال نخست بازنگشته که صورتت شکافته میشود". ابوبکر به عمر گفت: "آرام باش! آرام باش! که مدارا رساتر و بهتر است"[۳۴].
جابر بن عبدالله انصاری و عبدالله بن عباس نقل میکنند که در نزد ابوبکر نشسته بودیم که خالد بن ولید در حالی که طوقی بر گردنش بود، به نزد ما وارد شد. ابوبکر علت را از او جویا شد. او گفت: "در مسیر به علی برخوردیم و سخنانی بین ما رد و بدل شد تا اینکه علی از سخنان من دریافت که قصد کشتن او را دارم. از این رو با دستش به زیر گلوی اسبم زد و مرا از بالای اسبم به زمین انداخت و مرا تا نزدیک آسیای حارث بن کلدة ثقفی برد. سپس میله آهنی آسیا را کند و گردن مرا با دو دستش به سوی خود کشید و آن میله را به دور گردن من پیچید؛ یاران من هم ایستاده و این صحنه را تماشا میکردند". سوگند به آن کس که آسمانها را بدون ستون برافراشته، صد نفر از قهرمانان شجاع عرب گرد آمدند که آن میله را از دور گردن خالد باز کنند اما قدرت و نیروی آن را نداشتند. ابوبکر متوجه عمر شد و به او گفت: "راهی برای رهائی این مرد نمیدانی؟" عمر متوجه خالد شد و به او گفت: "به خدا سوگند تا خدمت علی نروی، فایدهای ندارد". ابوبکر به حاضران گفت: "قیس بن سعد را خبر کنید، کسی جز او نمیتواند این میله را بگشاید". قیس حاضر شد.
ابوبکر به او گفت: ای قیس تو آن قدر نیرومندی که باید این میله آهن را از گردن برادرت خالد بگشائی". قیس گفت: "چرا خود خالد آن را باز نمیکند؟" ابوبکر گفت: "او چنین قدرتی ندارد". قیس گفت: "اگر او که سردار سپاه و شمشیر شما در برابر دشمن شماست، نمیتواند، من چگونه قدرت گشودن آن را دارم؟" عمر گفت: "سرزنش و ریشخند را رها و کارت را بکن". قیس گفت: "مرا برای کاری به اینجا آوردهاید که نمیپسندم و به آن مجبورم". عمر گفت: "اگر به رضایت آن را باز نمیکنی، با ناخوشی آن را بگشا". قیس گفت: "ای پسر صهاک، خداوند کسی را که تو به زور وادارش کنی، خوار گرداند. همانا شکمت بزرگ و پوستت، کلفت است. اگر تو این کار را بکنی از تو عجیب نیست". عمر شرمنده شد و انگشتش را به دندان میگزید. ابوبکر گفت: او را واگذار و آنچه را که فرمان میدهیم انجام بده". قیس گفت: "به خدا سوگند، اگر نیروی گشودن آن را هم داشته باشم، این کار را نخواهم کرد. او را پیش آهنگران مدینه ببرید، آنان بدین کار از من نیرومندترند". پس گروهی از آهنگران را به آنجا آوردند. همه گفتند: این میله باز نمیشود مگر این که آهن را با آتش، سرخ کنیم. سپس ابوبکر متوجه قیس شد و گفت: "به خدا سوگند، تو از گشودن میله آهن ناتوان نیستی ولی این کار را نمیکنی تا مبادا امامت ابوالحسن تو را در این باره نکوهش کند و این کار تو شگفتآورتر از کار پدرت نیست که خلافت را میخواست تا سرکشی کند. به خدا سوگند، کجروی بود. سپس خداوند، شوکت او را نابود کرد و غرورش را برد و اسلام را هم به وسیله ولیاش عزیز کرد و دین را به واسطه اطاعت اهلش بالا برد. تو هم اکنون در حال نیرنگ و اختلاف هستی".
قیس به شدت عصبانی شد و به او گفت: "ای پسر ابی قحافه، اگر حق بیعتی که در گردن من داری، نبود، جواب محکمی از من میشنیدی. به خدا سوگند، اگر دستم با تو بیعت کرد ولی دل و زبانم با تو بیعت نکرد. حجتی بر من در بیعت بعد از روز غدیر نیست و بیعت من برای تو مانند آن کسی است که بافته خود را به صورت اول برگرداند. این را میگویم و از کسی نمیترسم. پدرم مردی بود که سختیهای روزگار او را از پا در نیاورد، او بر خلاف تو به پا خاست. ای میش لنگ و ای خروسی که بال خود را به حرکت در آوردهای، تو که نه ریشه و نه حسب و نسبی داری! و به خدا سوگند اگر حرفت را درباره پدرم تکرار کنی، افساری از سخن به دهنت میزنم که به خاطر آن خون از دهنت موج بزند؛ ما را واگذار! و اما سخن تو که گفتی علی(ع) امام و پیشوای من است؛ به خدا سوگند، امامت او را انکار نمیکنم و از دوستی او بر نمیگردم. چگونه پیمانی را که به ولایت او بستم، درهم شکنم؟ زیرا اگر من خداوند را دیدار کنم، از آن پیمان از من میپرسد. شکستن بیعت تو در نزد من، از شکستن پیمان خدا و رسول و جانشین و دوست رسول او بهتر است. و تو فقط امیر قوم خودت هستی، اگر بخواهند تو را وا میگذارند یا اینکه تو را عزل میکنند. از این جرم و خیانتی که مرتکب شدی، به سوی خدا برگرد و توبه کن. خلافت را به آن کس که از تو سزاوارترست، برگردان. همانا کار بزرگی را به خاطر نشستن در جای او انجام دادی. اما سرزنش تو به اینکه آقای من علی است؛ پس به خدا سوگند، او آقای من و توست و آقای تمام مؤمنان است. آه! آه! چگونه من استواری قدم علی(ع) را دارم؟ چگونه ممکن است قدم جای قدم او بگذارم تا اینکه تو را از خلافت دور سازم، آن چنان که منجنیق سنگ را پرت میکند و شاید هم این کار به زودی بشود". پس قیس بلند شد و لباسش را جمع کرد و رفت[۳۵].[۳۶]
قیس در زمان عمر بن خطاب
نقل شده، عمر بن خطاب از همه کارگزارانش نصف اموالشان را به دلیل شعر ابوالمختار به عنوان غرامت گرفت، ولی از قنفذ عدوی چیزی نگرفت، در حالی که او هم از کارگزاران او بود، و آنچه را از او گرفته شده بود، که بیست هزار درهم بود، به او بازگردانید و حتی یک دهم و نصف یک دهم اموال او را نگرفت. از جمله کارگزارانش که از او غرامت گرفت، ابوهریره بود که والی بحرین بود. عمر اموال او را حساب کرد که بیست و چهار هزار درهم شد و دوازده هزار درهم آن را به عنوان غرامت از او گرفت.
ابان میگوید: در حلقهای که در مسجد رسول خدا(ص) تشکیل شده بود، شرکت کردم؛ در آن مجلس از غیر بنی هاشم، سلمان، ابوذر، مقداد، محمد بن ابی بکر، عمر بن ابی سلمه و قیس بن سعد بن عباده نیز حضور داشتند. عباس از علی(ع) درباره این کار عمر سؤال کرد. علی(ع) فرمود: "هیچ میدانی چرا درباره قنفذ خودداری کرده و از او هیچ غرامتی نگرفته است؟" گفت: نه. علی(ع) فرمود: "زیرا او بود که فاطمه(س) را آن هنگام که بین من و آنها فاصله شده بود، با تازیانه زد. فاطمه(س) هم از دنیا رفت در حالی که اثر تازیانه در بازویش مانند بازوبند باقی مانده بود"[۳۷].[۳۸]
قیس در زمان عثمان
سلیم گوید: در مجلسی بیش از دویست نفر حاضر بودند که بعضی به طرف قبله و بعضی در وسط مجلس نشسته بودند. افرادی که از قریش به یاد دارم: علی بن ابی طالب(ع)، سعد بن ابی وقاص، عبدالرحمن بن عوف، زبیر، طلحه، عمار، مقداد، ابوذر، هاشم بن عتبه، عبدالله بن عمر، امام حسن(ع)، امام حسین(ع)، ابن عباس، محمد بن ابی بکر، عبدالله بن جعفر و عبیدالله بن عباس بودند. از انصار نیز: ابی بن کعب، زید بن ثابت، ابوایوب انصاری، ابوهیثم بن تیهان، محمد بن مسلمه، قیس بن سعد بن عباده، جابر بن عبدالله، ابومریم، انس بن مالک، زید بن ارقم، عبدالله بن ابی اوفی و ابولیلی به همراه پسرش عبدالرحمن که کنار او نشسته بود، سپس ابوالحسن بصری همراه پسرش حسن نیز آمدند. در این مجلس صحبتها طولانی شد و زمان نشستن از صبح تا ظهر طول کشید، در حالی که عثمان در خانهاش بود و از گفتگوی مردم خبر نداشت. علی بن ابی طالب(ع) هم ساکت بود و او و هیچ یک از اهل بیتش سخنی نمیگفتند. مردم رو به علی(ع) کردند و گفتند: چرا سخنی نمیگوئی؟ حضرت فرمود: "هر کدام از دو گروه فضیلتی را گفتند و درست گفتند". سپس فرمود: "ای قریش وای انصار! خداوند به خاطر چه کسی این فضیلت را به شما داده است؟ آیا به خاطر خودتان و قبائلتان و خانوادههایتان، یا به خاطر غیر شما؟" آنها گفتند: خداوند به خاطر پیامبر(ص) این فضائل را به ما عطا فرموده و بر ما منت گذاشته است و ما همه اینها را به برکت او یافتهایم و به آنها رسیدهایم و هر فضیلتی را که در دنیا و یا دین که به آن دست یافتهایم، به خاطر پیامبر است نه به خاطر خودمان و نه قبائلمان و نه خانوادههایمان". علی(ع) فرمود: "ای قریش و ای انصار، راست گفتید"[۳۹].[۴۰]
قیس و امیرمؤمنان علی(ع)
قیس یکی از پیروان حقیقتی امیرمؤمنان علی(ع) بود که به امامت و وصایت آن حضرت معتقد بود و لذا هیچگاه از گفتههای آن حضرت تخلف نمیکرد. وقتی که امیرمؤمنان علی(ع) تصمیم گرفت تا به سوی شام برود، و با معاویه بجنگد، بزرگان مهاجر و انصار را خواست و با ایشان به مشورت پرداخت. پس قیس بن سعد برخاست و به سخنرانی پرداخت و پس از حمد و ثنای پروردگار، گفت: "ای امیرمؤمنان به سرعت ما را برای جنگ با دشمنانت آماده کن و در آن سستی روا مدار که جنگیدن با اینها را از مبارزه با قبائل ترک و روم بیشتر دوست میداریم؛ زیرا اینان به دین خدا خیانت میکنند و دوستان خدا را که یاران پیامبرند، خوار کردهاند، و اگر بر کسی خشم گیرند، یا او را به زندان میفرستند، یا او را میزنند و یا او را از خانه و وطن آواره میکنند؛ آنها غنایم ما را برای خودشان حلال و ما را بردگان خود میدانند". پیر مردان انصار مانند خزیمة بن ثابت و ابوایوب انصاری بر قیس اعتراض کردند که چرا از بزرگان و ریش سفیدان قبیله جلو افتادی؟ قیس گفت: "کینهای که همانند شما از ایشان در دل دارم مرا تحریک کرد و نتوانستم سکوت کنم وگرنه به فضل و تقدم شما اعتراف دارم"[۴۱].
همچنین نقل شده، روزی علی بن أبی طالب(ع) به عدهای از سواران که عمامهها را بسته و شمشیرها را به همراه داشتند، برخوردند. آنها به امیرالمؤمنین(ع) سلام کردند. علی(ع) فرمود: "اصحاب رسول خدا کجایند که در روز غدیر خم از رسول خدا شنیدند که فرمود: « كُنْتُ مَوْلاَهُ فَعَلِيٌّ مَوْلاَهُ»؟" در این هنگام خالد بن زید، أبوأیوب، خزیمة بن ثابت، ذو الشهادتین، قیس بن سعد و عبد الله بن بدیل بن ورقاء از جا برخاسته، شهادت دادند که از رسول خدا(ص) این جمله را شنیدند. سپس علی(ع) به انس بن مالک و براء بن عازب فرمود: "چه چیزی مانع شد که شما نیز بلند شوید و شهادت دهید که این جمله را شنیدهاید، همچنانکه این قوم شنیده بودند؟" سپس فرمود: خدایا! اگر این دو نفر به خاطر این موضوع دشمنی کتمان کردند، آن دو را به بلایی مبتلا ساز[۴۲]. بعدها براء بن عازب نابینا و انس بن مالک به مرض پیسی دچار شد[۴۳].[۴۴]
قیس و آمادهسازی مقدمات جنگ جمل
هنگامی که قیس والی مصر بود، امیرالمؤمنین علی(ع) برای جنگ جمل از مدینه خارج شد و پس از بصره به کوفه برگشت، در حالی که همچنان قیس ولایت مصر را به عهده داشت. لذا از تاریخ چنین به دست میآید که او در آمادهسازی مقدمات جنگ شرکت داشته است. هنگامی که علی(ع) از مسیر حرکت طلحه و زبیر و برنامه آنها آگاه شد، برای مردم خطبهای خواند و هر یک از اصحاب آن حضرت بعد از خطبه ایشان به صحبت پرداختند که یکی از ایشان قیس بن سعد بود. او بارها امیرالمؤمنین علی(ع) را بر پیکار با معاویه و کشتن وی و جنگ با مخالفان بر میانگیخت و چنین میگفت: ای امیرالمؤمنین، در روی زمین محبوبتر از تو کسی را نداریم که زمام امور ما را به دست گیرد و برای اقامه عدل و داد و اجرای احکام اسلامی به پاخیزد؛ زیرا تو ستاره فروزان و راهنمای شب تار ما هستی. تو پناهگاه مائی که در سختیها به تو پناه میآوریم و اگر تو را از دست دهیم زمین و آسمان ما تیره خواهد شد، لکن به خدا سوگند، اگر معاویه را به حال خود بگذاری که هر حیلهای که میخواهد انجام دهد، آهنگ مصر کرده، به سوی آنجا خواهد رفت و وضع یمن را به هم خواهد ریخت و در ملک عراق نیز طمع خواهد کرد. همراه او عدهای از مردم یمن هستند که کشته شدن عثمان به عنوان یک جنایت و یک ظلم در وجود آنان جای گرفته و دلهاشان پر از کینه و انتقامگیری از قاتلان عثمان است. آنان به جای اینکه دنبال یقین بروند، به گمان اکتفا کرده و به جای یقین، شک را گرفته، به جای خوبیها دنبال هوای نفس رفتهاند. مردم حجاز و عراق را با خود حرکت بده و او را در تنگنا قرار داده، از چند جهت محاصرهاش کن و کاری کن که در خود احساس ناتوانی کند و از خود مأیوس شود. امیرالمؤمنین علی(ع) در جواب او فرمودند: "ای قیس، سوگند به خدا، سخنی نیکو گفتی و مطلبی زیبا را به موقع بر زبان جاری ساختی"[۴۵].
از این رو امام علی(ع) قیس را به همراه فرزندش امام مجتبی(ع) و عمار یاسر به کوفه فرستاد تا مردم آنجا را به یاری خود بخواند. امام حسن(ع) همراه عمار و قیس به کوفه آمد و مردم کوفه را برای حرکت آماده ساختند. ابتدا امام حسن(ع) برای مردم سخنرانی فرمود و سپس قیس بن سعد از جای برخاست و گفت: "ای مردم، اگر در موضوع خلافت، شورا را معتبر دانسته و از آن استقبال کنیم، هر آینه امیرالمؤمنین از آن جهت که نزدیکی خاصی با رسول خدا(ص) دارد، از همه مردم شایستهتر است و پیکار با آن کس که منکر این واقعیت است، حلال است. طلحه و زبیر چه دلیلی دارند که ابتدا بیعت و بعد به خاطر حسد و ستم آن حضرت را خلع کردند، با آنکه مهاجر و انصار در رکاب علی(ع) حاضر شدند و سابقهاش روشن و درخشان بود.[۴۶]
در نقل دیگری آمده است که هنگام حرکت لشکر جمل به سوی بصره، طلحه و زبیر به همراهیان خود گفتند: به سرعت حرکت کنید، شاید زودتر از علی به بصره برسیم. قثم بن عباس در نامهای علی(ع) را از خروج طلحه و زبیر و عایشه از مکه آگاه گردانید. وقتی نامه قثم به علی(ع) رسید، علی(ع) اظهار دلتنگی کرد. پس قیس بن سعد برخاست و گفت: "یا امیرالمؤمنین، به خدا سوگند اندوه ما برای عایشه بیشتر است تا برای آن دو مرد، زیرا ریختن خون این دو حلال است، چرا که در آغاز بیعت کردند و بعد بیعت خود را شکستند. اما عایشه، هر کسی جایگاه وی را در اسلام میداند. او مادر ما و مادر توست. آن دو مرد اگر به بصره بروند، همه مردم بصره با آن دو همراه نمیشوند. تو به کوفه برو، زیرا مردم کوفه همگی از یاران تو هستند. ما از این که آن دو مرد به شام بروند، هراس ناکیم، زیرا آن دو را به عنوان صحابه رسول خدا و عایشه را به عنوان مادر مؤمنان میشناسند. در این صورت مصیبت سخت خواهد بود. رهسپار شو که خداوند با توست"[۴۷].[۴۸]
قیس و حکومت مصر
هنگامی که عثمان کشته شد، امام علی(ع)، قیس بن سعد را نزد خودطلبید و به او فرمود: "به طرف مصر حرکت کن! من ولایت آنجا را به شما سپردم. اینک به آنجا برو و افراد مورد اعتماد خود را جمع کن. با دوستان خود بدان سو برو زیرا هنگامی که به مصر وارد میشوی باید لشکری هم داشته باشی. اگر دشمنانت تو را با لشکر ببینند، از تو خواهند ترسید و دوستانت هم عزیز شده، قدرت پیدا خواهند کرد. هرگاه به خواست خدا به آنجا رسیدی، به نیکوکاران نیکوئی، و درباره مفسدان سختگیری کن و نسبت به خاص و عام و افراد مختلف جامعه نرمش نشان بده که نرمش باعث پیروزی و برکت است".
قیس بن سعد گفت: "خداوند رحمت خود را شامل تو بگرداند، یا امیرالمؤمنین، آنچه را فرمودی، دریافتم؛ فرمودی که با لشکریان خود به مصر وارد شوم، به خداوند قسم اگر من نتوانم در مصر برایت لشکری فراهم کنم، هرگز به آنجا نخواهم رفت. من آن لشکر را برای شما آماده کرده در اختیارت قرار میدهم: اگر شما خود به آن لشکر نیاز داشتی، در نزد شما باشند و اگر نیازی به آنها نداشتی به هر طرف که خواستی آنها را روانه کن. من به همراه خاندان خود به طرف مصر میروم. و اینکه مرا به نرمش دعوت فرمودی، امیدوارم، خداوند مرا کمک کند". پس قیس به همراه هفت نفر از یارانش به طرف مصر حرکت کرد و در آنجا بر منبر رفت و نامهای را که علی(ع) همراه او فرستاده بود، برای مردم خواند. متن آن نامه چنین بود: "به نام خداوند بخشنده مهربان؛ این نامه از بنده خدا علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین است برای مسلمانانی که این نامه را بشنوند. سلام خداوند بر شما باد؛ سپاس میگویم خداوندی را که جز او خدانی نیست و او یکتا و بیهمتاست.
اما بعد، خداوند با تقدیر و اراده و تدبیرش اسلام را برگزید و آن را دین خود و فرشتگان و رسولانش قرار داد و پیامبران را مبعوث فرمود تا آن دین را به مردم برسانند. خداوند اسلام را به وجود برگزیدگان مخصوص کرد و این امت را به وسیله شریعت مقدس اسلام گرامی داشته، به آن فضیلت بخشیده است. خداوند محمد(ص) را برانگیخت و کتاب و حکمت و سنت و فرائض را به او تعلیم فرمود. پیامبر(ص) به مردم ادب آموخت تا هدایت شدند، و آنها را جمع کرد تا پراکنده نشوند و آنان را تزکیه کرد، تا از آلودگیها پاک شوند. بعد از آنکه پیامبر(ص) احکام خدا را رسانید، خداوند او را به نزد خود فرا خواند، درود خدا و رضوان او بر آن حضرت باد. بعد از آن، مسلمانان دو نفر را از بین خود انتخاب کردند و آنها هم طبق کتاب خدا و سنت رفتار کردند، و با مردم، نیکو معاشرت داشتند تا آنگاه که آنها نیز جهان را وداع کردند. بعد از آن دو، کس دیگری در جای آنها قرار گرفت. او در حکومت خود بدعتهائی ایجاد کرد. ملت از آن اعمال ناراحت شدند و گفتگوها آغاز شد. بعد از آن بر او شوریدند و احوال را دگرگون کردند و نزد من آمدند و با من بیعت کردند. اینک از خداوند راهنمائی و برای تقوی و حسن عمل از او یاری میخواهم. اکنون بر ما لازم است که حق شما را ادا، و به کتاب خدا و سنت رسول عمل کنیم، و در راه حق قیام کرده، و شما را به راه درست هدایت کنیم. خداوند ما را یاری کند که او خود کفایت کننده و یاری دهنده است. من اکنون قیس بن سعد انصاری را به عنوان امیر برای شما فرستادم، به او کمک و در راه حق یاریاش کنید. من به او دستور دادهام به نیکوکاران شما نیکی کند و بر مفسدان سخت بگیرد و با خاص و عام به خوبی رفتار کند. او از کسانی است که من روش و سیره او را میپسندم، انتظار است که او شایستگی به خرج دهد و مردم را به راه خیر و سعادت هدایت کند. از خداوند خواستاریم که ما و شما را به کارهای نیک و پسندیده موفق کند و رحمت گسترده خود را به ما عنایت کند. و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته".
این را عبید الله بن ابی رافع در ماه صفر سال سی و شش هجری نوشت. هنگامی که قیس از خواندن نامه فارغ شد، برای مردم مصر خطبه خواند. او پس از حمد خداوند گفت: "پاک و منزه است آن خدائی که باطل را نابود و حق را زنده کرد، و ستمگران را ذلیل ساخت. ای مردم، ما با کسی بیعت کردهایم که او را پس از پیامبر(ص) بهترین مردم یافتیم. اکنون برخیزید و به شرط عمل به کتاب خدا و سنت رسول(ص) بیعت کند، و اگر ما در میان شما به کتاب و سنت عمل نکردیم، بیعتی بر گردن شما نخواهیم داشت". مردم برخاسته، با قیس بیعت کردند و مصر در اختیار قیس قرار گرفت و او کارگزاران خود را در بخشهای مختلف مصر مستقر کرد. مردم یکی از بخشها اظهار مخالفت کردند و کشتن عثمان را بزرگ شمردند. در این آبادی مردی به نام یزید بن حارث از قبیله بنی کنانه بود، او در نامهای برای قیس بن سعد نوشت که ما نزد تو نمیآییم، اکنون عاملان خود را به اینجا بفرست و این زمین به تو تعلق دارد؛ پس ما را به حال خود واگذار تا بنگریم اوضاع چه خواهد شد". مسلمة بن مخلد انصاری قیام و کشته شدن عثمان را اعلام کرد و مردم را به خونخواهی او فرا خواند. قیس بن سعد برای مسلمه پیام فرستاد و گفت: "وای بر تو! بر ضد من قیام میکنی؟ به خداوند قسم اگر تمام شام را تا مصر به من بدهند که خون تو را بریزم، تو را نخواهم کشت. اینک خون خود را حفظ کن". مسلمه برای قیس پیام فرستاد و گفت: تا وقتی که تو در مصر حکومت میکنی، من کاری نخواهم کرد.
قیس بسیار دوراندیش و باهوش بود. او به کسانی که از بیعت خودداری کرده بودند، گفت: "من شما را به بیعت مجبور نمیکنم، من با شما کاری ندارم و شما را آزاد میگذارم". قیس با همه مخالفان و طرفداران عثمان راه صلح را پیش گرفت و کسی با او جنگ نکرد و خراج مصر به او تحویل داده میشد. هنگامی که علی(ع) در جنگ جمل در بصره بود، قیس در مصر بود[۴۹] و بعد از اینکه آن حضرت به کوفه رفت، او همچنان حاکم مصر بود، ولی معاویه از بودن او در مصر واهمه داشت؛ چون مصر به شام نزدیک بود و اگر امام علی(ع) از طرف عراق و قیس هم از طرف مصر به شام حمله میکردند، برای او گران تمام میشد، از این جهت او قیس را برای خود خطرناک میدید و در صدد چارهجوئی بر میآمد[۵۰].[۵۱]
حیله معاویه درباره قیس
معاویه پس از اینکه بین او و قیس چند نامه مبادله شد[۵۲]، دانست که نمیتواند قیس را به طرف خود بکشاند، پس حیلهای کرد و نامهای از طرف او برای خودش جعل کرد و آن نامه را برای شامیان خواند. آن نامه چنین بود: به نام خداوند بخشنده مهربان؛ این نامهای است برای امیر معاویة بن ابی سفیان از طرف قیس بن سعد. اما بعد؛ کشته شدن عثمان حادثهای بزرگ در اسلام بود. من با خود فکر کردم و دین خود را در نظر گرفتم و متوجه شدم که نباید با قاتلان او باشم؛ من چگونه از کسانی پشتیبانی کنم که پیشوای مسلمانان و پیشوای نیکوکار و پرهیزکار خود را از پا در آوردند، و اکنون برای گناهان خود استغفار میکنم و از خداوند میخواهم که دین ما را حفظ کند. من اینک تسلیم شما هستم و با شما با قاتلان امام مظلوم میجنگم. اکنون ای معاویه هر چه مال و لشکر بخواهی به سرعت برایت میفرستم.
در میان شامیان شایع شد که قیس با معاویه صلح کرد. گزارشگران امام(ع) این موضوع را به آن حضرت خبر دادند و ایشان از این موضوع در شگفت شد و آن را بسیار بزرگ و با اهمیت تلقی کرد. پس علی(ع) فرزندان خود حسن و حسین(ع) و همچنین محمد و عبدالله بن جعفر را فرا خواند. پس از اینکه آنها به حضور آن حضرت رسیدند، موضوع را به آنها خبر داد، و نظر آنها را در این باره خواست. عبدالله بن جعفر گفت: "یا امیرالمؤمنین، اکنون که حال او مشکوک است، او را از مقام خود برکنار کن"[۵۳].[۵۴]
برکناری قیس و نصب محمد بن ابی بکر بر ولایت مصر
امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: "به خداوند سوگند من این نامه را تأیید نمیکنم و این نامه را قیس ننوشته است". عبدالله گفت: "یا امیرالمؤمنین، به خداوند سوگند اگر آنچه را میگویند حق باشد، در صورت بر کنار کردن، او از مقامش، باز هم او از تو کناره نخواهد گرفت"[۵۵].[۵۶]
نامه قیس به امام علی(ع)
در حالی که آنها درباره قیس سخن میگفتند، نامهای از قیس به امام علی(ع) رسید و او چنین نوشته بود: به نام خداوند بخشنده مهربان به اطلاع امیرالمؤمنین میرسانم که اینک در کنار من مردانی هستند که خود را از کارها کنار کشیدهاند. آنها از من خواستهاند که دست از آنان باز دارم و آنها را به حال خودشان واگذارم تا آنگاه که اوضاع آرام شود. من نیز اراده کردهام که از آنان دست بردارم و شتاب نکنم. من در نظر دارم با آنها مهربانی کنم تا خداوند دلهای آنان را آرام کند و از هم پراکنده شوند و به خواست خدا دست از گمراهی خود بردارند، و السلام. بعد از خواندن نامه، عبدالله بن جعفر گفت: "یا امیرالمؤمنین، من از این حادثه میترسم. این سخنان قیس مانند همان اتهامهایی است که بر او وارد شده است. اکنون اگر پیشنهاد او را قبول کنی و دست از مخالفان باز داری، کارها بزرگ شده، و فتنهها پدید میآید و گروهی از بیعت با شما خودداری میکنند. اینک دستور جنگیدن با آنها را به او بدهید[۵۷].[۵۸]
نامه امام علی(ع) به قیس
امیرالمؤمنین(ع) برای قیس نامهای نوشتند و به او دستور دادند تا به طرف آن گروهی که از بیعت خودداری کردهاند، برود و به آنها پیشنهاد کند تا در صف مسلمانان داخل شوند و خود را کنار نکشند و اگر اطاعت نکردند و در اجتماع مسلمانان وارد نشدند، با آنان جنگ کند[۵۹].[۶۰]
نامه قیس به امام علی(ع)
پس از مدتی نامهای دیگر از قیس به امام علی(ع) رسید و او در آن نوشته بود: یا امیرالمؤمنین، از شما در شگفت هستم که مرا به جنگیدن با گروهی دعوت میکنید که آنان با شما جنگی ندارند و دست از مخالفت شما برداشتهاند. آنها فتنهای برپا نکردهاند و نمیخواهند فتنهای برپا کنند. اینک سخنان مرا بشنوید و از آنان دست باز دارید. نظر من این است که با آنها کاری نداشته باشیم. هنگامی که نامه قیس به امام علی(ع) رسید، عبدالله بن جعفر گفت: "یا امیرالمؤمنین، محمد بن ابی بکر را والی مصر قرار دهید و قیس را از حکومت آنجا برکنار کنید. به خداوند سوگند، به من خبر رسیده که قیس گفته، با کشتن مسلمة بن مخلد نمیتوان حکومت درستی تشکیل داد. او گفته، به خداوند سوگند، اگر شام و مصر را به من بدهند، من مسلمه را نخواهم کشت". محمد بن ابی بکر برادر مادری عبدالله بن جعفر بود و عبدالله دوست داشت که او در حکومت امیرالمؤمنین مقامی داشته باشد. بعد از رسیدن نامه دوم قیس، امام علی(ع) او را از مقامش برکنار و محمد بن ابی بکر را به جای او به ولایت مصر منصوب فرمود. و به همراه او نامهای را برای مردم مصر فرستاد. هنگامی که محمد وارد مصر شد و نزد قیس رفت، قیس درباره اینکه چرا امیرالمؤمنین او را از مقامش برکنار کرده و آیا کسی درباره او بدگویی کرده پرسید؟ محمد گفت: "تو نمیتوانی در اینجا حاکم باشی". محمد بن ابی بکر با قیس نسبت خانوادگی داشت و خواهر ابوبکر که عمه محمد بود، همسر قیس بن سعد بود. قیس گفت: "نه، به خداوند سوگند، حتی ساعتی هم با تو نخواهم بود". و با ناراحتی مصر را ترک کرد و از آنجا به مدینه رفت و به سوی امام علی(ع) نیز نرفت[۶۱].[۶۲]
ورود قیس به مدینه
بعد از آنکه قیس وارد مدینه شد، حسان بن ثابت نزد او آمد و وی را سرزنش کرد. حسان از طرفداران عثمان بود و با امام علی(ع) بیعت نکرده بود. او به قیس گفت: تو عثمان را کشتی و علی هم تو را از مقامت برکنار کرد و اینک گناهی در گردن تو باقی مانده است و علی هم از تو تقدیری نکرد". قیس او را از خود راند و به او پرخاش کرد و گفت: "ای کسی که دل و دیدهات کور است و حقیقت را نمیبینی، به خداوند سوگند، اگر بین طائفة من و تو جنگی در نمیگرفت، اکنون گردنت را میزدم؛ هر چه زودتر از خانهام بیرون برو"[۶۳].[۶۴]
ورود قیس به کوفه
بعد از آنکه قیس وارد مدینه شد، پس از چندی همراه سهل بن حنیف به طرف کوفه و به حضور امام علی(ع) رفت. قیس همه اوضاع مصر را به امام علی(ع) اطلاع داد و آن حضرت او را تصدیق کردند. پس قیس همراه آن حضرت به صفین رفت و به جنگ پرداخت[۶۵].[۶۶]
قیس و فرمانداری آذربایجان
بعد از آنکه قیس از مصر به کوفه آمد، امیرالمؤمنین(ع) استانداری آذربایجان را به او سپرد. حضرت هنگامی که قیس در آذربایجان بود، این نامه را به او نوشت: "اما بعد؛ مالیات را به حق و به درستی از مردم بگیر؛ با سپاهیانت با انصاف و عدالت رفتار کن و از آنچه که خدا به تو آموخته است به آنان که در حضور تو هستند، بیاموز. همچنین عبدالله بن شبیل احمسی از من درخواست کرده که نامهای به تو بنویسم و درباره او به تو سفارش کنم. من او را مردی فروتن دیدم، پس پرده و مانع را از پیش خود بردار و در خانه را به روی همگان باز کن و تکیهگاهت حق و حقیقت باشد؛ چه آنکس که با حق همراه باشد، از عدالت منحرف نمیشود و نزدیکان و خواص را بر سایرین مقدم نمیدارد. پیروی از هوای نفس و خواهشهای نفسانی مکن که پیروی هوای نفس تو را گمراه ساخته، از راه خدا باز میدارد. همانا برای آنان که از راه خدا منحرف میشوند، عذاب و شکنجهای سخت است، زیرا روز حساب را فراموش کرده و از یاد بردهاند".
هنگامی که امیرالمؤمنین(ع) آماده نبرد با معاویه شد، این نامه را به قیس نوشت: "اما بعد؛ عبدالله بن شبیل احمسی را به جای خود بگذار و نزد ما بیا، زیرا مسلمانان گرد یکدیگر جمع شده و همگی فرمانبردار شدهاند. در آمدن شتاب کن، من منتظر تو هستم و فقط به انتظار تو ایستادهام. خداوند برای ما و تو در تمام کارهایمان به آنچه خوب و شایسته است، حکم فرماید"[۶۷].[۶۸]
قیس در صفین
قیس از کسانی است که در جنگ صفین از خود رشادتهای زیادی نشان داده است.[۶۹].
صعصعة بن صوحان گوید: هنگامی که امیرالمؤمنین(ع) پرچمهائی را برای جنگ صفین بر میافراشت، پرچم رسول خدا(ص) را نیز آماده کرد و تا آن زمان پرچم پیامبر(ص) بعد از رحلت آن حضرت دیده نشده بود. پس پرچم را بست و قیس بن سعد بن عباده را خواست و پرچم را به او داد و سپس انصار و جنگجویان بدر را جمع کرد. همین که چشم آنها به پرچم رسول خدا(ص) افتاد، به شدت گریه کردند.[۷۰].
نقل شده، در آن هنگام که در جنگ صفین اوضاع بر معاویه بسیار دشوار شد و خود را در حال شکست دید، عمرو بن عاص، بسر بن ارطاة، عبیدالله بن عمر بن خطاب و عبدالرحمن بن خالد بن ولید را خواست و به آنان گفت: "مردانی از یاران علی مانند سعید بن قیس از قبیلة همدان، اشتر در بین قبیلهاش و مر قال (هاشم بن عتبه)، عدی بن حاتم و قیس بن سعد در بین انصار مرا اندوهگین ساختهاند. مردم یمن شما را با جان خود نگهداری کردند تا آنجا که من به خاطر شما خجالت کشیدم. شما از قریش محسوب میشوید و من میخواستم مردم، شما را بینیاز بدانند و به این منظور برای هر یک از این افراد یکی از شما را در نظر گرفتم؛ شما اختیار این کار را به من بدهید". آنها گفتند: بسیار خوب، تو مختاری و هر چه میخواهی انجام بده. معاویه گفت: "سعد بن قیس و قبیلهاش به عهده من باشد و من فردا وضع او را روشن و دستش را از همه جا کوتاه خواهم کرد. و تو ای عمرو! مسئول دفع یک چشم طایفه بنی زهره (مرقال) خواهی بود. ای بسر! قیس بن سعد هم برای تو باشد و تو ای عبیدالله مسئول اشتر نخعی هستی و ای عبدالرحمن بن خالد، یک چشم طایفه طیّ یعنی عدی بن حاتم را به تو میسپارم. هر یک از شما گروهی از دیدهبانهای سپاه را برای خود انتخاب کنید". پس تا پنج روز هر روزی را نوبت یکی از اینها قرار داد. بسر بن ارطاة که به مقابله با قیس گماشته شده بود، نوبتش روز سوم بود. او در بامداد با سپاهیان و همراهان خود در مقابل قیس و لشکریانش جبهه گرفت و جنگ سختی بین آن دو شروع شد. قیس با هیبتی مردانه که گوئی هیچ کس نمیتواند به او آزار برساند و بر او مسلط شود، در مقابل بسر بن ارطاة ظاهر شد و حمله را آغاز کرد، سپس بر سپاهیان بسر بن ارطاة حمله کرد و کمی بعد بسر در مقابل او آشکار شده، پس با نیزه به طرف قیس حمله کرد و قیس با شمشیر او را عقب رانده، از خود دفع کرد. سرانجام این نبرد با بازگشت جنگجویان و برتری قیس پایان یافت[۷۱].
بار دیگر معاویه نعمان بن بشیر بن سعد انصاری و مسلمة بن مخلد انصاری را خواست و با آن دو در حالی که هیچ کس دیگری از انصار با آنان نبود، خلوت کرده، به آنها گفت: "آنچه از اوس و خزرج دیدم، مرا غمگین ساخته و به محنت افکنده؛ آنها شمشیرها را بر گردنهای خود گذارده و ما را به مبارزه و فرود آمدن در مقابل خود فرا میخوانند تا آنجا که تمام سپاهیان مرا، شجاع و ترسو، ترسانیدهاند، و هرگاه درباره هر یک از سواران شجاع شامی میپرسم، جواب میدهند که انصار او را کشتهاند. به خدا سوگند، با تیزبینی و اندیشه عمیق و با شمشیرهای برندهام با آنها روبرو خواهم شد و در مقابل هر سواری از آنان سوار شجاعی را میفرستم که به گلوی آنان چسبیده و آنان را از بین ببرد و به تعداد آنان از قریش، مردانی را خواهم فرستاد که خرما و اشکنه نخورده باشند. میگویند که انصار حقیقی ما هستیم، درست است؛ اینان به رسول خدا منزل دادند و او را یاری کردند. این را قبول دارم لکن حقوق خود را با راه باطلی که در پیش گرفتند، ضایع و فاسد کرده، از بین بردند". نعمان خشمگین شد و جواب او را داد. وقتی سخنان این مجلس به انصار خبر داده شد، قیس بن سعد انصاری، انصار را جمع کرده، در بین آنان خطبهای خواند و چنین گفت: "معاویه سخنانی گفته که خبرش به شما رسیده و صاحب شما (نعمان) پاسخ او را داده است. به خدا قسم، اگر امروز بر معاویه خشمگین شده، به او کینه بورزیدید، معلوم میشود که دیروز (قبل از اسلام آوردن او) هم نسبت به او کینه داشته و دشمن او بودهاید و اگر خون او را در زمان مسلمانی خود بریزید، معلوم میشود که در زمان شرکش نیز خون او را میریختید. بزرگترین گناه شما در نظر معاویه این است که به یاری دینی که دارید، برخاستهاید. امروز طوری بکوشید که فعالیت دیروز را فراموش کنید و فردا طوری تلاش کنید که کوشش امروز را از یاد ببرید. شما با پرچمی هستید که در طرف راستش، جبرئیل و در سمت چپش، میکائیل میجنگید ولی دشمن شما در زیر پرچمِ ابوجهل و احزاب میجنگد. و اما خرما؛ ما خرما نکاشتیم بلکه از کسانی که آن را میکاشتند، جلوتر رفته و بر آنان در خوردن آن غلبه کردیم. و اما اشکنه؛ اگر غذای ما بود، ما هم مانند قریش به آن ملقب و مشهور میشدیم؛ چنانکه آنان را "قریش السخینه"[۷۲] گفتند". سپس در همین باره این اشعار را سرود:
ای پسر هند! در جنگ این رفتارها (پرشها) را کنار بگذار زیرا ما فعلا از شهرهای خود دور شده، در میدان جنگ هستیم.
ما همانیم که تو دیدهای؛ پس هرگاه که خواستی، هر کسی را که میخواهی در این معرکه تیره و تار و غبار آلود به ما نزدیک کن.
اگر دسته جمعی حمله کنیم، تو را در بین جمع ملاقات خواهیم کرد و اگر بخواهی که تنها و نفر به نفر بجنگیم، حمله خواهیم کرد و خواهیم جنگید.
با ما در لفیف ملاقات کن که ما در میان خزرج با تو ملاقات خواهیم کرد. تو در جنگ با ما پدرانمان را میخوانی؟
هر یک از این دو را که میخواهی بگیر؛ نه از ما و نه از تو نرمش و مدارایی نیست.
پس گرد و غبار جنگ فرو ننشیند مگر اینکه خطر بر طرف شود؛ یا به نفع ما و یا به ضرر ما.
ای کاش آن مرگی که دشمنان برای ما میخواهند، به ما برسد و خداوند خود نعمت شهادت را به ما عنایت کند.[۷۳]
وقتی معاویه از اشعار قیس خبردار شد و این اشعار را شنید، عمرو بن عاص را خواست و به او گفت: "درباره ناسزاگوئی به انصار چه نظری داری؟ آیا اکنون صلاح است یا نه؟" عمرو پاسخ داد: "نظر من این است که تهدید کنی ولی دشنام ندهی؛ میخواهی به آنان چه بگوئی؟ اگر بخواهی آنان را مذمت کنی باید بدنهایشان را مذمت کنی ولی نمیتوانی به حسب و نسب آنها کاری داشته باشی و آنها را مذمت کنی.
معاویه گفت: "سخنران انصار، قیس بن سعد، هر روز در بین آنان به پا میخیزد و سخنرانی میکند. به خدا قسم، او در نظر دارد که فردا ما را از بین ببرد و اگر آن کس که فیلها را از خانه خدا باز داشت، جلو او را نگیرد، ما را نابود خواهد ساخت. نظر تو چیست؟" عمرو پاسخ داد: "نظر من این است که بر خدا توکل و صبر کنیم". پس معاویه به عدهای از بزرگان انصار نامه نوشته و آنان را سرزنش کرد، از جمله: عقبة بن عمرو، ابومسعود، براء بن عازب، عبدالرحمن بن ابی لیلی، خزیمة بن ثابت، زید بن ارقم، عمرو بن عمرو و حجّاج بن عزیّه. در این جنگ با تمام اینها گفتگو شد و معاویه به آنها گفت تا نزد قیس بن سعد بروند و با او صحبت کنند. پس همگی آنها نزد قیس آمده و گفتند: معاویه نمیخواهد به ما ناسزا بگوید، تو نیز از بدگوئی خود به آنان خودداری کن. قیس پاسخ داد: "من و یا فردی هم چون من ناسزا نمیگوید لکن من هیچ گاه دست از جنگ با معاویه بر نخواهم داشت تا آنگاه که خدا را ملاقات کنم".
فردای آن روز لشکریان معاویه به حرکت درآمدند. قیس بن سعد گمان کرد که معاویه در بین آنها است، پس بر مردی که شبیه معاویه بود، حمله کرد و با شمشیر روپوش را از روی او برگرفت اما معلوم شد که او معاویه نیست. پس به مردی دیگر که همانند معاویه بود، حمله و ضربهای بر او وارد کرد اما وقتی فهمید که او معاویه نیست، برگشت و با خود میگفت:
به این مرد بد زبان، معاویه بگوئید که هر چه تهید کردهای، باد وزندهای است که از بالای تپهای بوزد.
تو ما را از سگ زوزهکش قبیلهات ترساندی! ای فرزند خطاکاران گذشته به سوی من بیا.
تو هم چون پیره زنی که در شب تار زمستان از کاروان عقب افتاده و میدود، میدوی و راه میروی.[۷۴]
وقتی معاویه این اشعار را شنید، به مردم شام گفت: "ای مردم شام، هرگاه این مرد را دیدید، بدیهایش را بگوئید".
وقتی دو لشکر در مقابل هم صف آرائی کردند، معاویه به او و به سایر انصار با الفاظ بسیار رکیک ناسزا گفت. نعمان و مسلمه غضبناک شده، به معاویه پرخاش کردند ولی معاویه همین که دید آنها میخواهند به طرف قوم خود بروند، آنان را از خود راضی کرد.
سپس معاویه از نعمان درخواست کرد که نزد قیس رفته، او را سرزنش کند و به او پیشنهاد آشتی دهد. نعمان از حضور معاویه بیرون آمد و بین دو لشکر قرار گرفت و فریاد زد: ای قیس! من نعمان بن بشیر هستم. قیس گفت: "چه خبر است ای نعمان بن بشیر؟ چه میخواهی؟" نعمان گفت: "ای قیس، آن کس که شما را به آنچه برای خود خواسته، دعوت میکند، میخواهد به شما خدمتی کند. ای انصار، آیا شما خود نمیدانید که در مخالفت با عثمان و کشتن او اشتباه کردید و یاران او را در روز جنگ جمل کشتید و اسبان و سپاهیان خود را بر مردم شام تاختند و در روز جنگ صفین به آنها حمله کردید؟ شما که عثمان را تنها گذاشتید و او را ذلیل و بیکس ساختید، اگر امروز با علی آنگونه رفتار کنید، کاری مساوی آن کار انجام دادهاید و عملی در مقابل عملی قرار میگیرد، لکن شما از حق دست برداشته و به یاری باطل شتافتهاید و به آن کمک میکنید. شما راضی نشوید که هم چون بقیه مردم باشید تا اینکه در میدان جنگ به حقیقت پی برده و خود به مبارزه دعوت شوید و پیکار کنید، ولی هیچ ناراحتی بر علی نرسیده و شما هستید که مصیبتها را بر او سبک کردهاید و او به استراحت پرداخته و شما باید بار مصیبت را بکشید و در انتظار آن پیروزی که به شما وعده داده، بنشینید و فداکاریها کنید. جنگ از دست ما و شما عزیزانی را گرفته که شما خود بهتر میدانید پس نسبت به بقیه از خدا بترسید و پرهیزکاری را پیشه خود سازید". پس از سخنان نعمان، قیس خندید و گفت: "ای نعمان، فکر نمیکردیم که چنین جرأتی داشته باشی تا این سخنان را بر زبان جاری سازی؛ آن کس که به خود خیانت کرده برادرش را نصیحت نمیکند. به خدا سوگند، تو خود را گول زدهای و گمراه و گمراه کننده هستی. اما این که نام عثمان را بردی، اگر شنیدن اخبار برای تو کافی است و به هر خبری گوش میدهی، خبری هم از من بشنو؛ عثمان را کسانی کشتند که تو از آنان بهتر نیستی و افرادی او را تنها گذاشتند و ذلیلش کردند که مسلما از تو بهتر هستند. و اما اصحاب جمل؛ بدان جهت با آنان جنگیدیم که بیعت خود را با خلیفه شکستند و به عهد خود وفا نکردند. و اما معاویه؛ به خدا سوگند، اگر تمام اعراب دور او را بگیرند، انصار با او خواهند جنگید.
و اما اینکه گفتی هم چون بقیه مردم نیستیم، ما در جنگ آن طور خواهیم جنگید که در رکاب رسول خدا(ص) میجنگیدیم؛ از شمشیرها با صورت خود و از نیزهها با گلوگاه خود نگهداری میکنیم ﴿حَتَّى جَاءَ الْحَقُّ وَظَهَرَ أَمْرُ اللَّهِ وَهُمْ كَارِهُونَ﴾[۷۵]. و لکن ای نعمان، بنگر در همراهان معاویه، آیا جز عدهای افراد آزاد شده و یا بیابانی و یا چند نفری از مردم یمن که فریب خورده و داخل سپاهیان او شدهاند را میبینی؟ ببین که مهاجران و انصار و پیروان آنها که از یکی از آنان پیروی کردهاند، ﴿رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ﴾[۷۶] کدام طرف هستند و ببین که از انصار رسول خدا جز تو و رفیق کوچکت کس دیگری با معاویه هست؟ به خدا سوگند، شما دو نفر نه در جنگ بدر و احد بودید و نه سابقهای در دین اسلام دارید و نه آیهای از قرآن در شأن شما نازل شده و نه با قرآن آشنایی دارید. به جان خودم قسم، اگر تو هماکنون خواستی ما را فریب داده و خیانت کنی، پدرت نیز به ما خیانت کرد".
بعد از این رویدادها امیرالمؤمنین(ع) قیس را نزد خود طلبیده، او را ستایش کرد و سمت فرماندهی انصار را به او داد[۷۷].
نقل شده، امام علی(ع) هر وقت نماز صبح و مغرب را به جای میآورد، میفرمود: "خدایا! معاویه، عمرو، ابوموسی، حبیب بن مسلمة، ضحاک بن قیس، ولید بن عقبه و عبدالرحمن بن خالد بن ولید را لعنت کن". این خبر به معاویه رسید و او نیز چون دست به دعا بر میداشت علی(ع)، ابن عباس، قیس بن سعد و حسن و حسین(ع) را لعنت میکرد[۷۸].[۷۹]
قیس و جنگ نهروان
نقل شده در هنگام جنگ نهروان، امام علی(ع) به مردم فرمان حرکت داد و سپس به نهروان آمد و در یک فرسنگی اهل نهروان اردو زد و قیس بن سعد و ابوایوب انصاری را پیش آنان فرستاد. آن دو نزد آنها رفتند و گفتند: ای بندگان خدا، همانا شما گناه بزرگی کردهاید که به مردم حمله کرده، آنان را کشتهاید و دیگر آنکه درباره ما به شرک گواهی میدهید، حال آنکه شرک گناهی بزرگ است. عبدالله بن سخبر به آن دو گفت: "از ما دور شوید که حق برای ما چون صبح روشن شده و ما از شما پیروی نکرده، به سوی شما برنمیگردیم، مگر اینکه کسی همچون عمر بن خطاب را برای ما بیاورید".
قیس بن سعد گفت: "ما در میان خود کسی را که آنگونه باشد، جز علی بن ابی طالب نمیشناسیم؛ آیا شما میان خود کسی را آنگونه میشناسید؟" آنها گفتند: نه. قیس گفت: "پس شما را به خداوند سوگند میدهم که جانهای خود را نابود نسازید. من میبینم که فتنه در دلهای شما راه یافته است". ابوایوب هم همین گونه سخن گفت. آنها گفتند: ای ابوایوب، اگر امروز ما با شما بیعت کنیم شما فردا کس دیگری را حاکم میسازید. ابوایوب گفت: "شما را به خداوند سوگند میدهیم که از ترس آینده اکنون فتنه را جلو نیندازید". آنها گفتند: از ما دور شوید که ما به شما پیام جنگ دادهایم و با شما پیمانی نداریم. آن دو پیش علی برگشتند و ایشان را آگاه کردند[۸۰].
سرانجام پس از آنکه بنا شد بین دو گروه جنگ آغاز شود، علی(ع) به یاران خود فرمود: "شما جنگ را آغاز نکنید تا آنان جنگ را آغاز کنند. خوارج فریاد زدند که حکم فقط از آن خداست هر چند برای مشرکان ناخوش باشد و همه با هم بر یاران علی(ع) حمله کردند. از شدت حمله ایشان سواران لشکر علی(ع) پایداری نکردند و خوارج به دو گروه تقسیم شدند؛ گروهی قصد حمله به بخش راست و گروه دیگر قصد حمله به بخش چپ لشکر را کردند. در این هنگام یاران علی(ع) به آنان حمله کردند. قیس بن معاویه برجمی که از یاران علی(ع) بود، به شریح بن ابی اوفی حمله کرد و با شمشیر بر ساق پای او زد و پای او را قطع کرد. شریح با یک پا شروع به جنگ کرد و میگفت: شتر نر با پای بسته از ماده شتر خود حمایت میکند. قیس بن سعد به او حمله کرد و او را کشت و در ادامه اکثر خوارج کشته شدند[۸۱].[۸۲]
قیس و ریاست شرطة الخمیس[۸۳]
امام علی(ع) قیس بن سعد را به سرپرستی مقدمه سپاه خود که همه از مردمان عراق تا مرز آذربایجان بودند، گمارد و اداره امور این حدود را به او واگذار کرد و او را فرمانده شرطة الخمیس - چهل هزار نفری که با علی(ع) بیعت کرده بودند که تا آخرین لحظه زندگی با آن حضرت باشند - قرار داد. قیس این سپاه را فرماندهی میکرد تا وقتی که امیرالمؤمنین(ع) شهید شد و امام مجتبی حسن بن علی(ع) جانشین آن حضرت شد و حکومت عراق را به دست گرفت[۸۴].[۸۵]
قیس و امام حسن(ع)
بعد از شهادت امام علی(ع) اولین کسی که با امام حسن(ع) بیعت کرد، قیس بود[۸۶].
امام مجتبی(ع) هنامی که لشکری را برای پیکار با مردم شام گسیل میداشت، عبیدالله بن عباس بن عبدالمطلب را خواست و به او فرمود: "ای پسر عمو، من همراه تو دوازده هزار نفر از دلیران عرب و پارسایان و تلاوت کنندگان قرآن را از قوم مصر میفرستم که هر نفر از آنان در مقابل سپاهی ایستادگی کرده، قصد جنگ با گروهی را خواهد داشت. اینها را با خود حرکت داده، ببر و با نرمی با آنان رفتار کن و با چهرهای گشاده با آنان روبرو شو و در مقابلشان فروتن باش و آنان را نزدیک خود قرار بده و خیلی از آنها فاصله نگیر. اینها بازماندههای افرادی هستند که امیرالمؤمنین به آنها اطمینان داشت آنان را از کنار رود فرات حرکت بده و از فرات بگذر و از مسیر مسکن حرکت کن و از آنجا بگذر تا به مقابل معاویه برسی و رو در روی او جبهه بگیری. اگر به او برخوردی، او را همانجا نگهدار تا من به تو برسم و من به زودی به دنبال تو حرکت خواهم کرد. من باید هر روز از وضع تو آگاه شوم، مسائل را به من خبر بده و با این دو نفر، قیس بن سعد و سعید بن قیس مشورت کن و اگر حادثهای برای تو رخ داد، قیس بن سعد امیر لشکر خواهد بود و اگر او هم کشته شد، سعید بن قیس امیر خواهند بود". پس عبیدالله حرکت کرد. معاویه نیز حرکت کرد تا این که به قریة "الحیوضه" در مسکن وارد شد و در آنجا فرود آمد. عبیدالله بن عباس هم به آنجا وارد شد و در مقابلش صف آرائی کرد. فردای آن روز معاویه عدهای را نزد عبیدالله فرستاد. عبیدالله به سربازانش دستور داد تا به آنان حمله کنند. سربازان عبیدالله فرستادگان معاویه را از نزدیک خود دور کرده و به اردوگاه خود برگردانیدند. شب که فرا رسید، معاویه قاصدی نزد عبیدالله فرستاد و به او پیام داد که حسن بن علی به من پیام داده که با او آشتی کنم و او زمام امور را به من بسپارد. اگر الان به فرمان من درآئی، خود فرمانده میشوی و از دستورهای تو پیروی خواهد شد ولی اگر حالا به فرمان من در نیائی و از من متابعت نکنی، بعدها به اجبار بیعت خواهی کرد ولی آن روز فقط فرمانبردار خواهی بود و اگر حالا پاسخ مثبت به من بدهی، یک میلیون درهم به تو میدهم و قبلا به عنوان مقدمه نصف آن را برایت میفرستم و هرگاه وارد کوفه شدم نصف دیگر آن را به تو خواهم داد. عبیدالله شبانه نزد معاویه رفت و به اردوگاه او وارد شد و معاویه هم به وعدهای که به او داده بود، وفا کرد. سحرگاه که مردم از خواب بیدار شده و منتظر حضور عبیدالله بودند تا با او نماز صبح را بخوانند؛ وقتی دنبال او رفتند او را نیافتند و قیس بن سعد س نماز صبح را با لشکر خواند و بعد از نماز برایشان سخنرانی کرد و آنان را به اطاعت از امام و پیروی از هدف خود سفارش کرد. سپس از حال عبیدالله پرسید و چون از وضع او آگاه شد، مردم را به بردباری و پایمردی و مقاومت در مقابل دشمن سفارش کرد و سپاهیان هم همگی از او اطاعت کرده، گفتند: ای قیس، به نام خدا دستور حمله را صادر کن تا بر دشمن حمله کنیم. قیس از جائی که ایستاده بود، پائین آمد و دستور حمله را صادر کرد. بسر بن ارطاة در مقابل او صف آرائی کرده و با صدای بلند فریاد زد: ای مردم عراق! این فرمانده شماست که نزد ما و با ما بیعت کرده و امام شما، امام مجتبی است که با ما صلح کرده، شما چرا خود را به کشتن میدهید.
قیس بن سعد به لشکریان گفت: "یکی از دو کار را انتخاب کنید، یا بدون وجود امام بجنگید و یا با گمراهی بیعت کنید". آنها پاسخ دادند: بلکه ما بدون امام میجنگیم و از جای خود بیرون آمده و حمله سختی به دشمن کردند و شامیان را به اردوگاه خود عقب راندند. معاویه نامهای به قیس بن سعد نوشت و او را به نزد خود خواند و وعدههایی به او داد تا وی را بفریبد. قیس در جواب او نوشت: "نه به خدا قسم، هیچگاه مرا نخواهی دید مگر اینکه بین من و تو نیزه فاصله باشد"[۸۷].
معاویه به قیس پیام فرستاد که تو برای چه کسی جنگ میکنی؟ مگر نمیدانی که فرمانده تو با من بیعت کرده است؟ ولی قیس گفته معاویه را قبول نکرد تا اینکه معاویه ورقه سفیدی را مهر و امضا کرد و برایش فرستاد و به او پیام فرستاد که هر چه به نفع خود میخواهی در این نامه بنویس که من میپذیرم. عمرو بن عاص به معاویه گفت: "این کار را نکن با او جنگ کن". معاویه به او گفت: "آرام باش و شتاب نکن؛ ما با کشتن آنان پیروز نخواهیم شد مگر بعد از اینکه به تعدادشان از اهل شام بکشند. در این صورت دیگر در زندگی چه خیری خواهد بود. به خدا قسم تا ناچار نشوم با او جنگ نخواهم کرد". بعد از رسیدن آن ورقه سفیدِ مهر و امضاء شده، قیس، امان نامهای برای خود و شیعیان علی(ع) تنظیم کرد و در آن شرط کرد که اموال و جانهایی که به دست آنها از بین رفته، مؤاخذه نشوند و هیچگونه تعهد مالی از معاویه به نفع خود درخواست نکرد و معاویه آنچه قیس در آن ورقه نوشته بود پذیرفت و در نتیجه قیس با همراهانش تحت فرمان معاویه در آمدند[۸۸].[۸۹]
قیس و معاویه
پس از انعقاد صلح بین معاویه و امام حسن(ع)، معاویه به امام نوشت که شما و حسین بن علی و اصحاب پدرت نزد من بیایید. امام حسن و امام حسین(ع) و قیس بن سعد و جمعی دیگر در مجلس معاویه حاضر شدند. خطیبان دربار معاویه سخنرانی کردند و سپس معاویه به امام حسن(ع) پیشنهاد کرد که با او بیعت کند؛ و بعد حسین(ع) و قیس را مکلّف کرد تا بیعت کنند. قیس چشم به امام حسین(ع) دوخت گویا تکلیف خود را از امام(ع) میپرسید، حسین(ع) فرمود: "او یعنی امام حسن(ع) امام من است". معاویه گفت: "ای قیس هنوز دست برنمیداری؟" قیس گفت: "اگر بخواهی پیمان را نقض میکنیم"[۹۰]. سپس گفت: "ای معاویه! من چنین روزی را بسیار ناخوش میداشتم، بلکه میخواستم میان سر و بدنت جدایی افکنم اما خدا نخواست". معاویه گفت: "آری، امر خدا تغییرپذیر نیست!"
قیس رو به حاضران کرد و گفت: ؛ ای مردمان! بدیها را با خوبیها عوض، عزت را به ذلت تبدیل و کفر را با ایمان مبادله کردید[۹۱] و پس از حکومت امیرمؤمنان و پیشوای مسلمانان و پسر عموی پیامبر(ص)، آزاد شده فرزند آزادشدگان بر شما حکومت میکند. شما را به مرگ میخوانند و ظالمانه با شما رفتار میکنند؛ آیا این ظلمها را درک میکنید یا آنکه خدا بر دلهایتان مهر زده و نمیفهمید؟" معاویه که دید، زمینه بیعت از دست میرود و قیس با او بیعت نمیکند پس با دو زانو نزدیک او آمد و دست قیس را گرفت و بر دست خود مالید.
حاضران فریاد کشیدند که قیس بیعت کرد؛ قیس گفت: "به خدا دروغ میگویید، من بیعت نکردهام"[۹۲].[۹۳]
احتجاجات قیس در برابر معاویه
بعد از آنکه امیرالمؤمنین(ع) شهید شد و معاویه با امام حسن(ع) صلح کرد، او برای سفر حج به مدینه وارد شد. اهل مدینه به استقبال او آمدند و معاویه متوجه شد که قریشیان بیشتر از انصار هستند. در این باره از مردم پرسید. به او گفته شد: آنان فقیرند و برای آمدن مرکبی ندارند. معاویه رو به قیس بن سعد کرد و گفت: "ای گروه انصار، چرا شما همراه برادران قریشی خود به استقبال من نیامدید؟" قیس - که بزرگ انصار و پسر بزرگ آنان بود - گفت: "ای امیرالمؤمنین، ما چهارپایی نداشتیم". معاویه گفت: "پس شتران شما کجایند؟" قیس گفت: "آنها را در روز بدر و احد و بعد از آن در جنگهای پیامبر(ص) از دست دادیم؛ آن هنگام که برای مسلمان شدنتان در برابر تو و پدرت شمشیر میزدیم تا آنکه امر خدا قوت گرفت، در حالی که شما نمیپسندیدید". معاویه گفت: "خدایا ما را ببخش". قیس گفت: "بدان که پیامبر فرموده است: " شما بعد از من خواهید دید که در بخشش دیگران را بر شما مقدم میدارند "". معاویه گفت: "چه دستور در این باره به شما داده است؟
قیس گفت: "دستور داده تا دیدار او صبور باشیم". معاویه گفت: "پس صبر کنید تا او را ملاقات کنید". سپس قیس گفت: "ای معاویه، ما را درباره شترانمان سرزنش میکنی؟ به خدا قسم، در روز بدر سوار بر آنها با شما رو در رو شدیم در حالی که شما برای خاموش کردن نور خدا و بالا بردن کلام شیطان تلاش میکردید! بعدها تو و پدرت با اکراه به اسلامی داخل شدید که به خاطر آن شما را میزدیم". معاویه گفت: "گویا تو به خاطر یاری کردن ما بر ما منّت میگذاری. به خدا قسم، قریش در این باره بر شما منّت و فضیلت دارند. ای گروه انصار، آیا شما بر ما منّت میگذارید برای اینکه پیامبر را یاری کردهاید در حالی که او از قریش و پسر عموی ما و از ماست؟ پس منّت و فضیلت برای ماست که خداوند شما را یاران پیروان ما قرار داده و شما را به وسیله ما هدایت کرده است".
قیس گفت: خداوند، عزوجل، محمّد(ص) را رحمت بر جهانیان قرار داده و او را بر همه مردم بر جن و انس و سرخ و سیاه و سفید فرستاد. و او را برای نبوّتش انتخاب کرد و به رسالت خویش اختصاص داد. اوّل کسی که او را تصدیق کرد و به او ایمان آورد، پسر عمویش علی بن ابی طالب بود. عمویش ابوطالب از او دفاع میکرد و مانع آزار دشمنان به او میشد و بین کفار قریش و او حائل میشد که او را نترسانند و اذیت نکنند، و او را به ابلاغ رسالتهای پروردگار ترغیب میکرد. پیامبر(ص) همچنان از ظلم و اذیت حفظ میشد تا آنکه عمویش ابوطالب از دنیا رفت و به پسرش علی دستور داد تا آن حضرت را یاری کند. علی(ع) هم او را یاری کرد و جان خود را در هر تنگنا و مشکلی فدای او کرد. این مطلب را خداوند از بین قریش به علی(ع) اختصاص داد و او را در بین همه عرب و عجم تکریم کرد. پیامبر(ص) همه فرزندان عبدالمطلب را که از جمله آنان ابوطالب و ابولهب بودند، جمع کرد و آنان در آن روز چهل نفر بودند. حضرت آنان را به اسلام دعوت کرد، و خادمش در آن روز علی(ع) بود و آن حضرت(ص) تحت حمایت عمویش ابوطالب بود. پیامبر(ص) فرمود: "کدام یک از شما خود را برادر و وزیر و وارث و خلیفة من در امّتم و صاحب اختیار هر مؤمنی بعد از من معرفی میکند؟" افراد حاضر ساکت ماندند تا آنکه حضرت سه مرتبه سخن خود را تکرار کردند. علی(ع) فرمود: "من یا رسولالله، که خدا بر تو درود بفرستد". پیامبر(ص) سر علی(ع) را بر روی زانوی خود گذاشت و آب دهان مبارک را در دهانش ریخت و فرمود: "خدایا! باطن علی(ع) را از علم و فهم و حکمت پر کن". سپس به ابوطالب فرمود: "ای ابوطالب، اکنون سخن پسرت را گوش و از او اطاعت کن، چرا که خدا او را نسبت به پیامبرش به منزلة هارون نسبت به موسی قرار داده است".
دیگر اینکه بین مردم برادری قرار داد، و بین علی(ع) و خودش برادری قرار داد. از آنها جعفر بن ابی طالب است که در بهشت با دو بال پرواز میکند؛ خداوند، از بین مردم او را به این حال اختصاص داده است. از آنهاست حمزه سید الشهداء، و از آنان است فاطمه سیده زنان عالمیان. هرگاه از قریش، پیامبر و اهل بیت و عترت پاکش(ع) را کنار بگذاری، به خدا قسم، ما از شما - ای گروه قریش - بهتر و در پیشگاه خدا و رسول و اهل بیتش از شما محبوبتر خواهیم بود. چون پیامبر(ص) از دنیا رفت، انصار نزد پدرم سعد جمع شدند و گفتند: جز با سعد بیعت نمیکنیم. قریش حق علی و اهل بیتش را به میان آوردند و با حق او و نزدیکی او با پیامبر(ص) ما گروه انصار را محکوم کردند. بنابراین قریش یا به انصار ظلم کردهاند و یا به آل محمد. و به جان خودم قسم، با بودن علی بن ابی طالب و فرزندانش بعد از او، نه احدی از انصار و نه قریش و نه احدی از عرب و عجم در خلافت حق و نصیبی ندارند".
در این زمان معاویه غضب کرد و گفت: "ای پسر سعد، این مطالب را از چه کسی یاد گرفتهای و از چه کسی روایت میکنی و از چه کسی شنیدهای؟ آیا پدرت اینها را به تو خبر داده و از او یاد گرفتهای؟" قیس گفت: این مطالب را از کسی شنیده و یاد گرفتهام که از پدرم بهتر و حق او بر من از پدرم بالاتر است". معاویه پرسید: آن کیست؟ قیس گفت: "آن، امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب، عالم این امت و حاکم آن و صدیق و فاروق آن است که خداوند آیاتی درباره او نازل کرده است. خداوند عزوجل میفرماید: ﴿قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدًا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ﴾[۹۴]. بعد از آن قیس تمام آیاتی را که درباره امیرالمؤمنین(ع) نازل شده بود یادآور شد.
معاویه گفت: "اما "صدّیق" امّت ابوبکر و "فاروق" آن عمر است، و آنکه علم کتاب نزد اوست عبدالله بن سلام است". قیس گفت: "سزاوارتر به این اسمها و صاحب حقیقی آن، کسی است که خداوند درباره او چنین نازل کرده است: ﴿أَفَمَنْ كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَيَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ﴾[۹۵] و کسی است که خداوند جلّ اسمه درباره او میگوید: ﴿إِنَّمَا أَنْتَ مُنْذِرٌ وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ﴾[۹۶]. به خدا قسم، این طور نازل شد که علی(ع) هدایت کننده هر قومی است و شما این را حذف کردید. و آن کسی است که پیامبر(ص) او را در غدیر خم به امامت نصب کرد و فرمود: "هر کس که من درباره او بیشتر از خودش اختیار دارم، علی(ع) هم درباره او از خودش بیشتر اختیار دارد" و پیامبر(ص) به او در جنگ تبوک فرمود: "تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسی هستی مگر این که پیامبری بعد از من نیست".
معاویه آن روز در مدینه بود و منادی او ندا داد و نوشتهای هم به همه شهرها برای کارگزارانش نوشت که امانم را از کسی که حدیثی در مناقب علی بن ابیطالب یا فضائل اهل بیتش نقل کند برداشتم و چنین کسی کیفر را بر خودش روا داشته است. پس از آن، خطیبها نیز در هر جا و بر همه منبرها لعن بر علی بن ابیطالب(ع) و بدگوئی درباره او و اهل بیتش را آغاز کردند[۹۷].
همچنین نقل شده، پس از صلح، قیس بن سعد با جمعی از انصار نزد معاویه رفتند. معاویه به آنها گفت: "ای گروه انصار! از من چه میخواهید؟! سوگند به خدا، بیشتر شما علیه من بودید و کمی با من، و در روز صفین، از پیشروی من جلوگیری کردند و شراره مرگ را در سر نیزههایتان به عیان دیدم. مرا و پدرانم را هجو کردید، هجوی کارگرتر از زخم نیزه، ولی وقتی که خداوند آنچه را که شما میخواستید سرنگون سازید، برپا داشت؛ به من گفتید: وصیّت رسول خدا را رعایت کن! ولی "هيهات؛ يابي الحقين العذره""[۹۸].
قیس (در جواب) گفت: "ما آنچه را که بر عهده توست، میخواهیم (خلافت بر مسلمین را که بدون حق در اختیار گرفتی). اما درباره دشمنی ما با تو، اگر بخواهی از آن خودداری میکنیم. و اما درباره بدگویی ما درباره تو باطل آن از بین رفته، آن مقداری که حق است ثابت و بر قرار میماند و درباره بر قراری حکومت به نفع تو، مطلبی است که بدون رضایت ما و بر خلاف خواست ماست. و امّا در هم شکستن ارج تو در روز صفین، به جهت همکاری با مردی بود که طاعت او به سان طاعت خداوند بود و درباره سفارش رسول خدا(ص) درباره ما، باید بدانی که هر کس به پیامبر(ص) ایمان دارد باید بعد از او هم سفارش او را رعایت کند. و اما اینکه گفتی: یابی الحقین العذره، باید بدانی که هیچ دستی جز خداوند، تو را از ما باز نمیدارد؛ این گوی و این میدان، هر چه دلت میخواهد انجام ده". معاویه برای دلجوئی و ریا به کسانی که آمده بودند، گفت: "حوائج خودتان را بخواهید"[۹۹].[۱۰۰]
قیس و نقل روایت
قیس از پدرش نقل کرده علی بن أبی طالب(ع) میفرمود: در روز جنگ احد شانزده ضربه بر من وارد شد. در چهار ضربه از پای درآمدم و بر زمین افتادم. پس مردی نیک چهره و خوشبو نزد من آمد و بازویم را گرفت و مرا از جای بلند کرد و فرمود: به دشمن حمله کن، تو در حال پیروی از دستور خدا و رسول او هستی و آن دو از تو خوشنودند. بعد از آن نزد رسول خدا(ص) آمدم و ماجرا را به آن حضرت گفتم. رسول خدا(ص) فرمود: ای علی، خداوند دیدگانت را روشن گرداند؛ او جبرئیل بوده است[۱۰۱].
همچنین قیس از رسول خدا(ص) نقل میکند که آن حضرت فرمود: "اگر علم در ثریا باشد، مردانی از فارس به آن دست مییابند"[۱۰۲].
بسیاری از صحابه و تابعین از قیس روایت نقل کردهاند، از جمله: انس بن مالک انصاری خادم رسول خدا، بکر بن سوادة، ثعلبة بن ابی مالک القرظی، عامر بن شراحیل الشعبی، عبدالرحمن بن ابی لیلی انصاری، ابو عبدالله عروة بن زبیر بن عوام اسدی مدنی، ابوعمار، عریب بن حمید همدانی، ابو میسره، عمرو بن شرجیل همدانی کوفی، ابونصر میمون بن ابی شبیب ربعی کوفی، ابوتمیم جیشانی و محمد بن عبدالرحمن بن اسعد بن زراره[۱۰۳].[۱۰۴]
سرانجام قیس
قیس در اواخر خلافت معاویه در مدینه از دنیا رفت. بنابراین، اگر سال وفات معاویه از سالهای خلافت او حساب شود، میتوان سال وفات قیس را سال شصت هجری دانست و الا باید گفت که او در سال پنجاه و نه هجری وفات کرده است. شاید به همین جهت ابن عبدالبر و ابن اثیر درباره تاریخ وفات قیس بین این دو سال تردید کردهاند، زیرا اولی تاریخ وفات قیس را سال شصت هجری بیان کرده و در ضمن گفته است که سال پنجاه و نه هجری که آخرین سال خلافت معاویه هم هست نیز نقل شده، و دومی بر عکس اولی نقل کرده است[۱۰۵].[۱۰۶]
جستارهای وابسته
منابع
پانویس
- ↑ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۱۲۹۰؛ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۱۲۴-۱۲۵؛ و نیز ر.ک: البدایه و النهایه، ابن کثیر، ج۸، ص۱۰۰ - ۹۹؛ الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۵۰۰ – ۴۹۹؛ المنتظم، ابن جوزی، ج۵، ص۳۱۶.
- ↑ اسدالغابة، ابن اثیر، ج۴، ص۱۲۵.
- ↑ رجال الکشی، کشی، ص۱۱۱.
- ↑ ثعالبی مثل زدن به شلوارهای قیس را از جمله مثلهای مشهور و متداول به شمار آورده و میگوید: لباس مردان تنومند و بلند بالا را به شلوار قیس مثال میزدند. قیصر روم، مردی تنومند و قوی جثه از رومیان را که از نظر بزرگی جثّه باعث شگفتی همگان بود، نزد معاویه فرستاد. معاویه دانست که برای خوار کردن او جز قیس بن سعد شایستگی ندارد و هنگامی که آن مرد رومی نزد معاویه بود، به قیس گفت: وقتی که به منزل خود رفتی، شلوار خود را برای من بفرست. قیس مقصود معاویه را فهمید، پس در همان مجلس شوار خود را بیرون آورد و به طرف آن مرد قوی هیکل رومی انداخت. آن مرد رومی در حالی که دیگران او را تماشا میکردند، شلوار قیس را پوشید که تا سینهاش رسید و مردم تعجب کردند و مرد رومی سرافکنده شد.
- ↑ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۱۲۹۲.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۲۳-۵۲۵.
- ↑ مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۱۷. در رجال کشی نیز این مطلب آمده است ولی کشی این ماجرا را از علی بن موسی الرضا(ع) نقل کرده است. حضرت میفرماید: یکی از اصحاب علی(ع) که به او قیس گفته میشد و مشخص نشده که کدام قیس است؛ زیرا که چهار نفر از اصحاب علی(ع) به نام قیس بودهاند. نظر کشی این است که قیس بن سعد افضل ایشان بوده است. (رجال الکشی، ج۱، ص۹۶ - ۹۵).
- ↑ "اللهم ارزقني حمداً ومجداً فانه لا حمد الا بفعال ولا مجد الا بمال اللهم وسع علي فان القليل لا يسعني ولا اسعه؛ الغارات، ثقفی کوفی، ج۱، ص۲۲۲.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۲۵.
- ↑ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۲، ص۵۹۵ و ۷۲۱؛ رجال الکشی، کشی، ص۱۱۱.
- ↑ الغارات، ثقفی کوفی، ج۱، ص۲۲۲.
- ↑ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۲، ص۱۲۹۳.
- ↑ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۱۲۹۲.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۱۱۶۵.
- ↑ المغازی، واقدی، ج۳، ص۱۰۹۵.
- ↑ المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۳۸-۵۴۷.
- ↑ الغارات، ثقفی کوفی، ج۱، ص۲۲۰-۲۲۱.
- ↑ الغارات، ثقفی کوفی، ج۱، ص۲۲۰-۲۲۱.
- ↑ الغدیر، علامه امینی، ج۲، ص۸۶.
- ↑ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۸، ص۱۰۱.
- ↑ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۸، ص۱۰۰.
- ↑ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۸، ص۱۰۱ - ۱۰۰.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۲۵-۵۳۲.
- ↑ لولا أنی سمعت رسول الله یقول: "اَلْمَكْرَ وَ اَلْخَدِيعَةَ فِي اَلنَّارِ "، لکنت من أمکر هذه الأمة؛ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۱۲۶.
- ↑ الامالی، شیخ طوسی، ص۷۱۷.
- ↑ «آنان را نه در آفرینش آسمانها و زمین گواه کردم و نه در آفرینش خودشان و من آن نیم که گمراهکنندگان را یاور گیرم» سوره کهف، آیه ۵۱.
- ↑ الامالی، شیخ طوسی، ص۸۸ - ۸۷.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۳۲-۵۳۴.
- ↑ المغازی، واقدی، ج۲، ص۸۲۲.
- ↑ المغازی، واقدی، ج۲، ص۸۲۱.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۳۵.
- ↑ ارشاد القلوب، دیلمی، ج۲، ص۳۳۸.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۳۶.
- ↑ الاحتجاج، طبرسی، ج۱، ص۷۲. ولی در تاریخ طبری نامی از قیس برده نشده است. (تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۲۲۲).
- ↑ ارشاد القلوب، دیلمی، ج۲، ص۳۸۰-۳۸۱.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۳۶-۵۳۹.
- ↑ کتاب سلیم بن قیس هلالی، ص۶۷۴-۶۷۵.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۳۹.
- ↑ کتاب سلیم بن قیس هلالی، ص۶۳۹-۶۴۱.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۴۰.
- ↑ وقعة صفین، نصر بن مزاحم: ۹۳.
- ↑ اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَا كَتَمَاهَا مُعَانَدَةً فَابْتَلِهِمَا
- ↑ اختیار معرفة الرجال، شیخ طوسی، ج۱، ص۲۴۵-۲۴۸.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۴۱-۵۴۲.
- ↑ الامالی، شیخ طوسی، ص۷۱۶.
- ↑ الامالی، شیخ طوسی، ص۷۱۸-۷۲۰.
- ↑ الامامة و السیاسه، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۸۱.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۴۲-۵۴۴.
- ↑ از این نقل نیز میتوان نتیجه گرفت که در همان زمانی که قیس والی مصر بود، امیرالمؤمنین(ع) برای جنگ جمل از مدینه خارج شده بود و در بصره به سر میبرد و این که در بعضی از کتب آمده که او در جنگ جمل شرکت داشته، قول نادری است.
- ↑ الغارات، ثقفی کوفی، ج۱، ص۲۱۳-۲۱۴.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۴۵-۵۴۷.
- ↑ نامه معاویه به قیس بن سعد و جواب قیس به او: هنگامی که علی(ع) در کوفه بود، معاویه این نامه را برای قیس بن سعد نوشت: به نام خداوند بخشنده مهربان به این نامهای است از معاویة بن ابی سفیان برای قیس بن سعد. بعد از سلام، من سپاس میگویم خداوندی را که جز او خدائی نیست. شما از دست عثمان ناراحت بودید و به او اعتراض میکردید که چرا بعضی از اعمال را انجام میدهد، یا افرادی را سرزنش میکند، یا جوانان قبیله خود را به کار وا میدارد، و اما خود میدانستید که این اعمال، ریختن خون او را حلال نمیکرد. اکنون شما با کشتن عثمان گناه بزرگی کرده و مصیبت به بار آوردهاید. اینک ای قیس، به درگاه خداوند از این عمل توبه کن! اگر از کسانی بودهای که مردم را برای کشتن او تحریک میکردی؛ و اگر توبه از کشتن مؤمن اثری داشته باشد؛ ما یقین کردیم که صاحب تو در کشتن عثمان دخالت داشته و مردم را بر ضد او تحریک میکرده است. او مردم را واداشت تا او را بکشند. قبیله شما از کیفر خون عثمان سالم نخواهند ماند و این خون گریبان آنها را هم خواهد گرفت. اکنون اگر میتوانی که برای طلب خون عثمان با ما همکاری کنی، در این راه همکاری و با ما در این راه بیعت کن. و اگر من در جنگ پیروز شدم و باقی ماندم، حکومت عراقین را به تو خواهم داد. و حکومت حجاز را هر یک از خویشاوندان تو که بخواهند نیز میدهم: اگر غیر از اینها هم چیزی میخواهی از من بخواه، تا به تو بدهم: و هر چه زودتر پاسخ مرا بده. هنگامی که نامه معاویه به قیس رسید، تصمیم گرفت معاویه را از خود دفع کند و موضوع را آشکار نسازد و در جنگ با او شتاب نکند و بعد در پاسخ معاویه نوشت: نامه تو به دستم رسید و از مطالب آن و از موضوع قتل عثمان و نظر تو در آن باره آگاه شدم. من در کشتن عثمان دخالتی نداشتم و به آن واقعه نزدیک هم نبودم. تو در نامهات نوشتهای، صاحب من مردم را به کشتن عثمان تحریک میکرد و او مردم را واداشت تا عثمان را بکشند؛ من از این موضوع آگاهی ندارم. تو نوشتهای که عشیرة من در ریختن خون عثمان شریک هستند و آنها مجازات خواهند شد؛ به جان خودم سوگند که عشیره من از همه به او نزدیکتر بودند. و اما اینکه نوشتهای با تو در طلب خون عثمان همکاری کنم، آن را هم دریافتم ولی در این باره باید فکر کنم و نظر بدهم و در این کار نمیتوان شتاب کرد. من نسبت به تو کاری نخواهم کرد و از خودم به تو حملهای نخواهم کرد تا باعث ناراحتی تو شود. ما در این باره صبر میکنیم تا حوادث روشن شوند. هنگامی که معاویه نامه قیس را دید، احساس کرد که گاهی از آن بوی نزدیک شدن قیس به او و گاهی بوی دور شدن او به نظر میرسد، و خیال کرد که قیس او را فریفته است، از این رو نامهای دیگر به او نوشت. (الغارات، ثقفی کوفی، ج۱، ص۲۱۳-۲۱۴). نامه دوم معاویه به قیس و جواب او: معاویه در نامه دوم خود به قیس نوشت: من نامهات را خواندم؛ من احساس نکردم که تو به ما نزدیک میشوی تا تو را از همراهان به حساب بیاورم، و یا از من دوری میکنی تا برای جنگ با تو آماده شوم. تو اکنون مانند شتری هستی که نمیتوان تو را رام و رها کرد. تو نمیتوانی مرا فریب دهی و با من مکر کنی؛ مردان زیادی با من هستند که عنان اسبان را در دست دارند. اگر آنچه گفتم را قبول میکنی، نظرت را اعلام کن و اگر قبول نکنی مصر را از سوار و پیاده پر خواهم کرد و بر تو خواهم تاخت. هنگامی که قیس نامه او را خواند و دانست که او نرمش را نمیپذیرد، عقیده قاطع خود را آشکار کرد و این گونه برای او نوشت. به نام خداوند بخشنده مهربان؛ این نامهای است از قیس بن سعد برای معاویة بن ابی سفیان؛ تعجب میکنم از اینکه نظرات مرا به سود خود تلقی کردهای و از گفتههای من فریفته شدهای و طمع کردهای که بر من پیروز شوی. این چه پنداری است که برایت حاصل شده؟ من از طاعت علی برگردم؟ چگونه از ولایت و اطاعت کسی خارج شوم که از همه به خلافت شایستهتر از همه به حق گویندهتر و راهش از همه روشنتر است. او به رسول خدا(ص) از همگان نزدیکتر است. تو به من امر میکنی که از تو پیروی کنم. تو برای خلافت همگان دورتری، و بیشتر از همه زور میگوئی و بیشتر از همگان از رسول خدا(ص) دورتری. گروهی گمراه و فریب دهنده و بتهای شیطان نزد تو جمع شدهاند و از تو حمایت میکنند. تو گفتهای که من مصر را از پیاده و سواره پر خواهم کرد، من تو را از این کار باز نمیدارم تا آن را انجام دهی. هنگامی که معاویه نامه قیس را خواند، از او مأیوس شد و مقام قیس بر او گران آمد و دوست داشت کسی دیگر در مکان او باشد. معاویه از پاسخ قیس پریشان شد، زیرا از شجاعت و دلاوری او میترسید. معاویه قبلا به مردم گفته بود که قیس با اوست و شما برای او دعا کنید و او نامه نخستین او را برای مردم خواند. (الغارات، ثقفی کوفی ج۱، ص۲۱۴-۲۱۶).
- ↑ الغارات، ثقفی کوفی، ج۱، ص۲۱۷.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۴۸-۵۵۰.
- ↑ الغارات، ثقفی کوفی، ج۱، ص۲۱۷.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۵۰.
- ↑ الغارات، ثقفی کوفی، ج۱، ص۲۱۸.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۵۰.
- ↑ الغارات، ثقفی کوفی، ج۱، ص۲۱۸.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۵۱.
- ↑ الغارات، ثقفی کوفی، ج۱، ص۲۲۰ - ۲۱۸.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۵۱-۵۵۲.
- ↑ الغارات، ثقفی کوفی، ج۱، ص۲۲۱.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۵۲.
- ↑ الغارات، ثقفی کوفی، ج۱، ص۲۲۲.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۵۲.
- ↑ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۲۰۳ - ۲۰۲.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۵۲-۵۵۳.
- ↑ الفصول المختاره، شریف مرتضی، ص۲۹۱.
- ↑ المناقب، موفق خوارزمی، ص۱۹۵.
- ↑ وقعة صفین، نصر بن مزاحم، ص۴۲۷-۴۲۹.
- ↑ سخینه: غذایی است از آرد و روغن و یا آرد و خرما که از آش غلیظتر و از حلوا رقیقترست که قریش از آن بسیار میخوردند و به «سخینه خوار» معروف شده بودند. اسدالغابه، ابن اثیر، ج۶، ص۴۱۸ (پاورقی).
- ↑ یابن هند! دع التوثب فی الحرب *** اذا نحن فی البلاد نأینا نحن من قد رایت فادن اذا شئت *** بمن شئت فی العجاج الینا ان برزنا بالجمع نلقک فی الجمع *** و ان شئت محضة اسرینا فالقنا فی اللفیف نلقک فی الخزرج *** تدعو فی حربنا ابوینا ای هذین ما اردت فخذه *** لیس منا و لیس من الهوینا ثم لا ینزع العجاجة حتی *** تنجلی حوبنا لنا او علینا لیت ما تطلب العداة أتانا *** انعم الله بالشهادة عینا
- ↑ قولوا لهذا الشاتمی معاویه *** أن کلما اوعدت ریح هاویه خوفتنا اکلب قوم عاویه *** الیّ یابن الخاطئین الماضیه ترقل ارقال العجوز الخاویه *** فی اثر الساری لیالی الشاتیه
- ↑ «بیگمان آنان پیشتر هم فتنهجویی کردند و کارها را برای تو دگرگون ساختند تا آنکه حق فرا رسید و فرمان خداوند آشکار شد با آنکه آنان نمیپسندیدند» سوره توبه، آیه ۴۸.
- ↑ «خداوند از آنان خشنود است » سوره مائده، آیه ۱۱۹.
- ↑ وقعة صفین، نصر بن مزاحم، ص۴۵۰ - ۴۴۵. منذر بن جارود که سپاهیان امیرالمؤمنین را در زاویه دیده بود، آنها را چنین توصیف میکند: سپس یکه تازی سوار بر اسب سرخگون، در حالی که جامهای سفید بر تن داشت، از جلو ما گذشت. او کلاهی سفید و عمامهای زرد بر سر، تیر و کمان بر دوش و شمشیری بر کمر بسته بود، پاهایش را به زمین میکشید و در بین هزاران نفر سپاهی که آنها هم بر سر خود تاجی از کلاه سفید و عمامه زرد بسته بودند، دیده میشد، در حالی که پرچمی زرد رنگ به دست داشت. گفتم: این کیست؟ گفته شد: این قیس بن سعد بن عباده است که جزء انصار است و فرزندان و خویشاوندان او و غیر آنان که جزء قحطانیها هستند. (مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص۳۶۰).
- ↑ وقعة صفین، نصر بن مزاحم، ص۵۵۲.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۵۳-۵۶۲.
- ↑ اخبار الطوال، دینوری، ص۲۰۷.
- ↑ اخبار الطوال، دینوری، ص۲۱۰.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۶۲-۵۶۳.
- ↑ خمیس به معنای سپاه است، چون از ۵ قسمت میسره (جناح چپ)، میمنه (جناح راست)، مقدمه (پیشتاز)، قلب (مرکز فرماندهی) و مؤخره (ذخیره و در حال استراحت) تشکیل میشده است و شرطه به معنای پلیس انتظامات است و شرطة الخمیس یعنی پلیس انتظامات لشکر. الغدیر، علامه امینی (ترجمه: جمعی از محققان، ج۳، ص۱۸۲).
- ↑ تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۱۵۸.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۶۴.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۱۵۸.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۱۶۰ - ۱۵۸؛ مقاتل الطالبین، ابوالفرج اصفهانی، ص۷۴ - ۷۰؛ الارشاد، شیخ مفید، ج۲، ص۱۴ - ۱۰؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۴۲.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۱۶۴.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۶۴-۵۶۶.
- ↑ اختیار معرفة الرجال، شیخ طوسی، ج۱، ص۳۲۵-۳۲۷.
- ↑ "يا معشر الناس لقد اعتضتم الشر من الخير و استبدلتم الذل من العز و الكفر من الايمان"
- ↑ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۲۱۶-۲۱۷.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۶۷.
- ↑ «و کافران میگویند: تو فرستاده (خداوند) نیستی؛ بگو: میان من و شما خداوند و کسی که دانش کتاب نزد اوست، گواه بس» سوره رعد، آیه ۴۳.
- ↑ «پس آیا کسی که از سوی پروردگارش برهانی دارد و گواهی از (خویشان) وی پیرو اوست؛ و کتاب موسی به پیشوایی و بخشایش پیش از او بوده است، (مانند کسی است که چنین نیست)؟ آنان (که اهل بینشاند) به آن ایمان دارند و از دستهها (ی مشرکان) هر کس بدان کفر ورزد آتش (دوزخ» سوره هود، آیه ۱۷.
- ↑ «و کافران میگویند: چرا نشانهای از پروردگارش بر او فرو فرستاده نشده است؟ تو، تنها بیمدهندهای و هر گروهی رهنمونی دارد» سوره رعد، آیه ۷.
- ↑ کتاب سلیم بن قیس، ص۳۱۱-۳۱۴.
- ↑ یابی الحقین العذره؛ این گفته مثل متداولی در بین عرب است و منشأ پیدایش این مثل این گونه بوده که مردی نزد قومی میرود و از آنها شیر میطلبد. آنان درنگ کرده و از دادن شیر به او خودداری میکنند و میگویند که شیر ندارند در حالی که در ظرفهایشان شیر بوده. این مثل برای اشخاص دروغگویی آورده میشود که درباره موضوعی عذر میآورند در حالی که عذرشان قبول نیست. معنی مثل این است: شیری که در ظرفهایتان است عذر شما را تکذیب میکند. (الغدیر، علامه امینی، ج۲، ص۱۰۵).
- ↑ مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۱۷.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۶۸-۵۷۲.
- ↑ مناقب آل ابی طالب، ابن شهر آشوب، ج۲، ص۷۸ (به نقل از خصائص العلویه).
- ↑ « لَوْ كَانَ اَلْعِلْمُ مَنُوطاً بِالثُّرَيَّا لَتَنَاوَلَهُ رِجَالٌ مِنْ فَارِسَ»؛ أسدالغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۱۲۶.
- ↑ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۱۲۶؛ تهذیب التهذیب، ابن حجر، ج۸، ص۲۵۳؛ الاصابه، ابن حجر، ج۵، ص۳۶۱.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۷۲-۵۷۳.
- ↑ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۱۲۹۰؛ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۱۲۶.
- ↑ عسکری، عبدالرضا، مقاله «قیس بن سعد بن عباده»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۲، ص:۵۷۳.