ابوسفیان بن حرب در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
 
(۷۲ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۶ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
{{ویرایش غیرنهایی}}
{{مدخل مرتبط
{{امامت}}
| موضوع مرتبط = ابوسفیان صخر بن حرب
<div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">
| عنوان مدخل  = [[ابوسفیان صخر بن حرب]]
: <div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">اين مدخل از زیرشاخه‌های بحث '''[[ابوسفیان صخر بن حرب]]''' است. "'''[[ابوسفیان صخر بن حرب]]'''" از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:</div>
| مداخل مرتبط = [[ابوسفیان بن حرب در قرآن]] - [[ابوسفیان بن حرب در تاریخ اسلامی]] - [[ابوسفیان بن حرب در نهج البلاغه]]  
<div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">
| پرسش مرتبط  =  
: <div style="background-color: rgb(255, 245, 227); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">[[ابوسفیان بن حرب در قرآن]] |[[ابوسفیان بن حرب در تاریخ اسلامی]] | [[ابوسفیان بن حرب در حدیث]] | [[ابوسفیان بن حرب در نهج البلاغه]] | [[ابوسفیان بن حرب در کلام اسلامی]]</div>
}}
<div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">
: <div style="background-color: rgb(206,242, 299); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">در این باره، تعداد بسیاری از پرسش‌های عمومی و مصداقی مرتبط، وجود دارند که در مدخل '''[[ابوسفیان صخر بن حرب (پرسش)]]''' قابل دسترسی خواهند بود.</div>
<div style="padding: 0.4em 0em 0.0em;">


[[ابوسفیان بن حرب]] یکی از سران [[قریش]] و از بازرگانان بنام زمان خود بود و از [[دشمنان]] سرسخت [[پیامبر اکرم]]{{صل}} بود. [[جنگ بدر]]، [[احد]] و [[خندق]] به طراحی ابوسفیان بر [[پیامبر اکرم]]{{صل}} تحمیل شد. او پس از [[دشمنی]] فراوان و جنگ‎‌های متعدد، در [[سال هشتم هجری]] ‌هنگام [[فتح مکه]] ظاهرا [[اسلام]] آورد.[[تاریخ]] دقیق [[مرگ]] ابوسفیان مشخص نیست، اما اقوال مختلف [[مرگ]] او را بین سال‌‌های ۲۵ تا ۳۴ قمری ذکر کرده‌اند.
[[ابوسفیان بن حرب]] یکی از سران [[قریش]] و از بازرگانان بنام زمان خود بود و از [[دشمنان]] سرسخت [[پیامبر اکرم]] {{صل}} بود. [[جنگ بدر]]، [[احد]] و [[خندق]] به طراحی ابوسفیان بر [[پیامبر اکرم]] {{صل}} تحمیل شد. او پس از [[دشمنی]] فراوان و جنگ‎‌های متعدد، در [[سال هشتم هجری]] ‌هنگام [[فتح مکه]] در ظاهر [[اسلام]] آورد. [[تاریخ]] دقیق [[مرگ]] ابوسفیان مشخص نیست، اما اقوال مختلف [[مرگ]] او را بین سال‌‌های ۲۵ تا ۳۴ قمری ذکر کرده‌اند.


==[[نسب]] ابوسفیان==
== مقدمه ==
*[[صخر بن حرب بن امیه]] معروف به ابوسفیان از بزرگان [[عرب]] و سران [[قریش]]<ref>عبدالله بن سعید عبادی لحجی، منتهی السؤل علی وسائل الوصول الی شمائل الرسول{{صل}}، ج۲، ص۵۳۳.</ref> و از [[حاکمان]] [[مکه]]<ref>المحبر، ص‌۱۳۲.</ref> به شمار می‎‌رفته که ظاهراً ده سال پیش از عام‌‎الفیل به [[دنیا]] آمده است<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۱۳؛ ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج۴، ص۱۶۷۷.</ref>. او ندیم [[عباس بن عبدالمطلب]] بود<ref>المحبر، ص‌۱۷۵.</ref> و پس از پدرش [[رهبری]] [[قریش]] را در جنگ‎‌ها و کاروان‎‌های تجاری برعهده گرفت<ref>اخبار مکه، ص‌۱۱۵.</ref>. [[پدر]] او ندیمِ [[عبدالمطلب]] و فرماندۀ آنان در جنگ‎‌های "[[فجار]]" بوده<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص ۱۵؛ الاغانی، ابوالفرج اصفهانی، ج۲۲، ص۳۰۷.</ref> و مادرش [[صفیه]]، دختر [[حزن]] بن بجیر و عمۀ [[میمونه همسر رسول خدا]]{{صل}}<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۴؛ ابن حزم، جمهرة انساب العرب، ص۲۷۴.</ref> بوده است و خواهرش ام‌‎جمیل، [[زن]] [[ابولهب]] و به تعبیر [[قرآن]] «حَمَّالَةَ الْحَطَبِ»<ref>«و نیز همسرش (امّ جمیل خواهر ابو سفیان) که هیزم آتش افروز دوزخ باشد»؛ سورۀ مسد، آیۀ۴.</ref> است<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ص۴؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۳۵۵.</ref>. از پسرانش می‎‌توان به [[معاویه]]، [[یزید]]، [[عنبسه]]، عتبه، حنظله و عمرو و از دخترانش به [[ام‌حبیبه]]، [[رمله]]، [[هند]]، [[عایشه]] و ضهیاء اشاره کرد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ص۶؛ ابن حزم، جمهرة انساب العرب، ص۱۱۱.</ref>.<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۷۹ ـ ۸۰.</ref>
نام و [[نسب]] [[ابوسفیان]]، [[صخر بن حرب بن امیه]] است. [[امیه]] نیز فرزند [[عبد شمس]]، [[برادر]] [[هاشم]]، جد [[پیامبر]] {{صل}} است، بنابراین [[عبد مناف]]، جد مشترک [[امویان]] و [[بنی هاشم]] است. ابوسفیان، [[کنیه]] او است و از جمله مواردی است که کنیه فردی بر اسم اصلی‌اش [[غلبه]] یافته و به آن مشهور شده است. از این رو در کتاب‌های [[تاریخی]] و میان [[مردم]]، [[صخر بن حرب]] آشنا نبوده و ابوسفیان برای همه آشناست. [[مادر]] ابوسفیان، عمه [[میمونه]]، [[همسر رسول خدا]] {{صل}} است<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۴؛ ابن حزم، جمهرة انساب العرب، ص۲۷۴.</ref>. ابوسفیان از بزرگان [[عرب]] و سران [[قریش]]<ref>عبدالله بن سعید عبادی لحجی، منتهی السؤل علی وسائل الوصول الی شمائل الرسول {{صل}}، ج۲، ص۵۳۳.</ref> و از [[حاکمان]] و جراران [[مکه]]<ref>المحبر، ص‌۱۳۲.</ref> (کسانی که بر بیش از هزار تن [[فرماندهی]] دارند)<ref>المحبر، ص‌۱۳۲.</ref> به شمار می‎رفته است. او ده سال قبل از [[عام الفیل]] در [[مکه]] به [[دنیا]] آمد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۱۳؛ ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج۴، ص۱۶۷۷.</ref> و به این ترتیب، او ده سال از پیامبر {{صل}} بزرگ‌تر بوده است. او ندیم [[عباس بن عبدالمطلب]] بود<ref>المحبر، ص‌۱۷۵.</ref> و پس از پدرش [[رهبری]] [[قریش]] را در جنگ‎ها و کاروان‎های تجاری برعهده گرفت<ref>اخبار مکه، ص‌۱۱۵.</ref>. [[پدر]] او ندیمِ [[عبدالمطلب]] و فرماندۀ آنان در جنگ‎های "[[فجار]]" بوده<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص ۱۵؛ الاغانی، ابوالفرج اصفهانی، ج۲۲، ص۳۰۷.</ref> است.  
==ابوسفیان [[پیش از بعثت]] [[پیامبر]]{{صل}}==
*ابوسفیان از معدود باسوادان [[قریش]]<ref>فتوح البلدان، ص‌۴۵۷.</ref> و از ثروتمند‎ترین افراد [[مکه]] به شمار می‎‌رفته<ref>ابن حزم، جمهرة انساب العرب، ص۸۰.</ref> و از بازرگانان بود<ref>الاستیعاب، ج‌۴، ص‌۲۴۰.</ref> که روغن و پشم می‎‌فروخت<ref>المعارف، ص‌۵۷۵‌.</ref> و گاهی با دارایی‎‌های خود و دیگران، بازرگانان را مجهز کرده به سرزمین‌‎های [[عجم]] می‎‌فرستاد<ref>الاغانی، ج۶، ص۳۵۹؛ الاستیعاب، ج‌۴، ص‌۲۴۰. </ref> و گاهی در برخی از سفرهای تجاری [[قریش]] به [[شام]]، حضور جدی داشته است<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۴۵.</ref>.<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص ۷۹ ـ۸۰.</ref> [[رأی]] او نافذ و [[پرچم]] مخصوص سران، معروف به "عُقاب" در اختیارش بود<ref>الاستیعاب، ج‌۴، ص‌۲۴۰.</ref>. فردی [[خویشاوند]] [[دوست]] بود<ref>سیره ابن هشام، ج‌۲، ص‌۴۱۳.</ref> و [[حمایت]] او از [[فاطمه]]{{س}} در مقابل ابو‎جهل به [[دلیل]] همین ویژگی بود<ref>انساب الاشراف، ج‌۵‌، ص‌۱۴.</ref>. او از زنادقۀ [[قریش]] بوده<ref>المحبر، ص‌۱۶۱.</ref> و بی بند‎و‎باری او در [[تاریخ]] زیاد است. به هر حال جزئیات [[زندگی]] او پیش از [[اسلام]]، روشن نیست و پس از آن نیز به جهات [[سیاسی]] و [[اقتدار]] [[امویان]]، آنچه در [[مسلمانی]] و [[تنزیه]] او [[نقل]] شده، محل نقد است<ref>ر.ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۷۹.</ref>.


==[[ابوسفیان]] قبل از [[مسلمان]] شدن==
پس از مخالفت‌های شدیدی که ابوسفیان با [[پیامبر]] {{صل}} داشت و سه [[جنگ]] مهم [[تاریخ اسلام]] را علیه ایشان و یارانش برنامه‌ریزی و [[هدایت]] کرد، سرانجام هنگام [[فتح مکه]]، یعنی [[سال دهم هجرت]]، [[اسلام]] آورد و بلافاصله به همراه پیامبر {{صل}} در [[جنگ حنین]] که پس از فتح مکه اتفاق افتاد، شرکت کرد و یکی از چشمانش را در این جنگ از دست داد. او بعدها در [[جنگ یرموک]] نیز شرکت کرد و چشم دیگرش را از دست داد و [[نابینا]] شد<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۵۲۵.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۹؛ [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۷۹ ـ ۸۰.</ref>
*[[ابوسفیان]] از سر‎‎سخت‎‌ترین [[دشمنان]] [[پیامبر]]{{صل}} به شمار می‎‌رفت که از هیچ کاری علیه آن [[حضرت]] و [[اسلام]] فروگذار نکرد.
*برخی از اقدامات او علیه [[اسلام]] و [[پیامبر]]{{صل}} در [[مکه]] و بعد از [[هجرت پیامبر]]{{صل}} به [[مدینه]] عبارت‌اند از:
#تلاش برای باز داشتن [[پیامبر]]{{صل}} از [[تبلیغ]] [[اسلام]]: پس از [[مبعوث]] شدن [[پیامبر]]{{صل}} به [[دلیل]] آنکه جایگاهی برای او نمی‎‏‏‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ماند و [[قدرت]] [[اجتماعی]] او [[تضعیف]] می‎‎شد<ref>الاستیعاب، ج‌۲، ص‌۲۷۱.</ref>، با دیگر سران [[مکه]] از سَر [[حسادت]] و رقابت دیرینۀ قومی ـ [[قبیله]] ای به [[دشمنی]] با [[حضرت]] برخاسته<ref>السیر و المغازی، ص‌۱۴۴.</ref> و سعی کردند [[پیامبر]]{{صل}} را از حرکت باز دارند<ref>السیر و المغازی، ص‌۱۹۷ ـ ۱۹۸.</ref> و چون با [[اصرار]] [[پیامبر]] و [[پایداری]] او بر اهدافش مواجه شدند از او خواستند تا [[پیامبری]] خویش را [[اثبات]] کند و بخشی از [[مشکلات]] زیستی [[مردم]] [[مکه]] را به [[اعجاز]] برطرف سازد<ref>السیر و المغازی، ص‌۱۹۷ ـ ۱۹۸؛ سیره ابن هشام، ج‌۱، ص‌۲۹۵ ـ ۲۹۶.</ref>.<ref>ر.ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۸۰.</ref>
# [[پذیرش]] پیشنهاد [[ترور]] [[پیامبر]]{{صل}}: [[ابوسفیان]] بعد از [[آگاهی]] از [[تصمیم پیامبر]]{{صل}} برای [[هجرت به مدینه]] با شرکت در [[دارالندوة]] و برای پیش‌گیری از [[گسترش اسلام]]، پیشنهادِ مطرح شده ([[ترور]]) را پذیرفت<ref>ر.ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۲ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۴۸۰ ـ ۴۸۱.</ref>.
# [[نوشتن]] [[نامه]] به [[مردم مدینه]] و ابراز [[نارضایتی]] از [[پناه]] دادن [[حضرت]]: او پس از [[هجرت پیامبر]]{{صل}} با "اُبی بن [[خلف]] جمحی" به [[مردم مدینه]] [[نامه]] نوشته و از [[پناه]] دادن [[حضرت]]، ابراز ناخرسندی کرد<ref>المحبر، ص‌۲۷۱.</ref>.
#مصادرۀ [[اموال]] [[مهاجران]]: او برای فرو نشاندن [[خشم]] خویش بعد از [[هجرت پیامبر]]{{صل}} دارایی‎‌های [[مهاجران]] [[مسلمان]] را مصادره نمود<ref>اخبار مکه، ج‌۲، ص‌۲۴۴ ـ ۲۴۵.</ref>.<ref>ر.ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۸۰.</ref>
#عامل پیدایش [[جنگ بدر]]: نخستین مواجهۀ نظامی [[مشرکان]] با [[مسلمانان]]، هشت ماه پس از [[هجرت]] در بطن رابُغ به [[رهبری]] ابو‎سفیان بود که بدون درگیری پراکنده شدند<ref>الطبقات، ج‌۲، ص‌۴.</ref> و در [[سال دوم هجرت]] سربازان [[دشمن]] به خواست او به طرف [[مدینه]] حرکت کردند و سرانجام همین حرکت به [[جنگ]] با [[پیامبر]]{{صل}} انجامید که [[جنگ بدر]] نام گرفت<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۴۵؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۲۹۰.</ref>. در این [[جنگ]]، حنظله، پسر [[ابوسفیان]] کشته و عمرو، پسر دیگرش نیز [[اسیر]] شد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۶؛ کلاعی، ابوالربیع حمیری، الاکتفاء بما تضمنه من مغازی رسول الله{{صل}} و الثلاثه الخلفاء، ج۱، ص۳۴۹.</ref>. وقتی [[مسلمانان]] برای [[آزادی]] او از [[ابوسفیان]] فدیه خواستند، گفت: [[مال]] و [[خون]] باهم جمع نمی‌شود<ref>سیره ابن هشام، ج‌۲، ص‌۶۵۰‌.</ref>.<ref>ر.ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۸۰.</ref>
#وارد شدن بر [[بنی نضیر]] و [[آتش]] زدن خانه‎ها و کاه‎ها (غزوۀ سویق): او پس از آنکه تمام جنگ‎‌های [[قریش]] را بر ضد [[اسلام]] [[رهبری]] می‎‌کرد<ref>انساب الاشراف، ج‌۵‌، ص‌۱۲.</ref>، شبانه با سپاهی بر [[بنی نضیر]] وارد شد و با کسب خبر از آنان، هنگام صبح به "عریض" در سه مایلی [[مدینه]] رفته و مردی از [[انصار]] را کشت و خانه‎‌ها و کاه‎‌ها را [[آتش]] زد که با تعقیب [[پیامبر]]{{صل}} پا به فرار گذاشت و برای سبک بالی، [[فرمان]] داد تا کیسه‌‎های آرد خود را بریزند از این رو این تعقیب و [[گریز]]، [[غزوه]] "سویق" (آرد) نام گرفت<ref>السیر و المغازی، ص‌۳۱۰ ـ ۳۱۱؛ الطبقات، ج‌۲، ص‌۲۳.</ref>.
#از عوامل ایجاد [[جنگ احد]]: در [[سال سوم هجرت]] او با سه هزار تن، سپاهی بزرگ را بر ضد [[مسلمانان]] سازمان دهی کرد<ref>السیر و المغازی، ص‌۳۲۲ و ۳۲۳؛ یعقوبی، ج‌۲، ص‌۴۷.</ref> و [[جنگ اُحد]] را پیش آورد و پس از [[شکست]] [[مسلمانان]] و کشته شدن بزرگانی چون حمزۀ [[سیدالشهداء]] بر فراز کوه رفت و ضمن [[ستایش]] بت‌‎ها [[پیامبر]]{{صل}} را به نبردی دوباره در [[بدر]] فرا خواند<ref>ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۹۴؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۳۲۷؛ واقدی، محمد بن عمر، المغازی، ج۱، ص۲۹۷.</ref> که [[پیامبر]] در آن موعد به [[کارزار]] آمد. [[ابوسفیان]] و یارانش از [[مکه]] بیرون آمدند و تا «مجنه» (مرالظهران) پیش رفتند، اما به بهانۀ سخت سالی برگشتند<ref>الطبقات، ج‌۲، ص‌۴۵ ـ ۴۶.</ref>، این جریان به غزوۀ بدرالصغری مشهور شده است<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸؛ [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۸۱ ـ ۶۸۲. </ref>.
#روانه کردن فردی به [[مدینه]] برای [[ترور]] [[پیامبر]]{{صل}}: او در [[سال چهارم هجرت]] پس از واقعۀ [[بنی نضیر]] و غزوۀ سویق، فردی را برای [[ترور]] [[پیامبر]]{{صل}} به [[مدینه]] فرستاد که بعد از دست‌گیری او و افشای [[توطئه]]، [[حضرت]]، عمروبن [[امیه]] ضمری و سلمة بن اسلم را برای کشتن [[ابوسفیان]] به [[مکه]] روانه کرد که به انجام آن [[توفیق]] نیافتند<ref>الطبقات، ج‌۲، ص‌۷۲؛ المحبر، ص‌۱۱۹.</ref>. [[رسول خدا]]{{صل}} در پاسخ به هجو [[ابوسفیان]] نیز به [[حسان بن ثابت]] [[فرمان]] داد تا او را هجو کند<ref>العقد الفرید، ج‌۵‌، ص‌۲۸۱.</ref>.
#عامل پیدایش [[جنگ احزاب]]: در [[سال پنجم هجرت]]، [[ابوسفیان]] با نیرویی قوی‎‌تر، همراه [[یهودیان]] [[مدینه]]، [[جنگی]] دیگر را علیه [[پیامبر]]{{صل}} سازمان داد<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۵۰ ـ ۵۱؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۲۱۴ـ ۲۱۵؛ واقدی، محمد بن عمر، المغازی، ج۱، ص۴۴۱.</ref>، اما آن [[حضرت]] با طرح [[سلمان]] و حفر [[خندق]] در [[مدینه]]، [[ابوسفیان]] و متحدانش را با ناکامی مواجه کرد<ref>ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۲۱۶؛ واقدی، محمد بن عمر، المغازی، ج۱، ص۴۴۳ـ۴۴۴.</ref>.<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸۰.</ref> بعد از [[شکست]] در [[جنگ احزاب]]، [[بهترین]] گزینه برای [[قریش]] به رسمیت شناختن [[مسلمانان]] و بستن [[پیمان]] [[صلح]] بود، کاری که سال بعد در [[حدیبیه]] انجام شد ([[صلح حدیبیه]]). از آن پس نقش اسلام‎‌ستیزانۀ [[ابوسفیان]] به تدریج کاهش یافت. او در جریان "[[صلح حدیبیه]]" نقش مستقیمی نداشت<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸۱ ـ۸۲.</ref>.
==[[ابوسفیان]] پس از [[مسلمان]] شدن==
*[[ابوسفیان]] پس از فتنه‎‌ها و دشمنی‎‌های فراوان با عنوان سردستۀ [[مخالفان]] [[قریش]]<ref>طبری، محمد بن جریر، تاریخ الامم و الملوک، ج۳، ص۵۲؛ بیهقی، ابوبکر، دلائل النبوة و معرفة احوال صاحب الشریعه، ج۵، ص۳۵.</ref> در [[سال هشتم هجری]] در قضیه [[فتح مکه]] و پیش از آن به [[ترغیب]] [[عباس]]، [[اسلام]] آورد<ref>الطبقات، ج‌۲، ص‌۱۰۲ ـ ۱۰۳؛ تاریخ یعقوبی، ج‌۲، ص‌۵۸‌.</ref> و چون فردی افتخار‎جو و امتیاز‎طلب بود با وساطت او مکیان در جریان [[فتح مکه]] از [[جنگ]] با [[پیامبر]]{{صل}}[[دست]] برداشتند، بنابراین [[پیامبر]]{{صل}} خانه‎‌اش را محل [[امن]] قرار داد<ref>اخبار مکه، ج۲، ص۲۳۵؛ الاستیعاب، ج۴، ص۲۴۰.</ref>.
*اهل [[تحقیق]]، [[اسلام]] [[ابوسفیان]] را به دیدۀ تردید نگریسته، بدان ارزشی نمی‎‎گذارند<ref>الاستیعاب، ج‌۴، ص‌۲۴۱.</ref>. چون از [[اعمال]] و گفته‌های او پس از [[اسلام]] آوردنش به خوبی می‎‌توان ظاهری بودن اسلامش را دریافت<ref>قاموس الرجال، ج ۵، ص ۴۸۷.</ref>، چنانکه وقتی تجمع [[مردم]] را در اطراف [[پیامبر]] دید از روی [[حسادت]]  گفت: ای کاش این جمع از او برگردند! [[پیامبر]] به سینه‎‌اش زده و فرمودند: [[خداوند]] خوارت کند! او [[استغفار]] کرد و گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]! آن را فقط به جهت آنچه در خاطرم [[گذشت]] بر زبان راندم و... اکنون [[یقین]] کردم که تو [[رسول]] خدایی<ref>الاصابه، ج‌۳، ص‌۳۳۳.</ref>.<ref>ر.ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۸۱ ـ۶۸۲.</ref>
*برخی از کارهای [[ابوسفیان]] بعد از [[مسلمان]] شدنش عبارت است از:
# [[والی]] [[نجران]]: او و خانواده‎‌اش بعد از [[مسلمان]] شدن با عنوان [[حاکم]] توسط رسول‎خدا{{صل}} به منطقه‎‌ای واقع در جنوب غربی شبه جزیرۀ [[عربستان]] ([[نجران]]) فرستاده شد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۲۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۷۶.</ref>. برخی معتقدند او هنگام [[وفات]] رسول‎خدا{{صل}}، [[والی]] [[نجران]] بوده است<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۲۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۲؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الامم و الملوک، ج۳، ص۳۱۸؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۸۸؛ ج۱۰، ص۷۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۶.</ref> که سرانجام به [[مکه]] بازگشت و پس از مدتی به [[مدینه]] آمد و تا آخر [[عمر]] نیز در آنجا ماند<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۱۳؛ ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج۲، ص۷۱۴.</ref>.<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸۳.</ref>
#حضور در غزوۀ [[حنین]]: [[ابوسفیان]] در برخی از جنگ‎‌های [[پیامبر]]{{صل}} از جمله [[جنگ]] "[[حنین]]" حضور داشت<ref>عروة بن زبیر، مغازی رسول الله، ص۲۱۴.</ref> و در پایان [[جنگ]]، [[حضرت]] برای "مؤلفة قلوبهم"، سهم بیشتری به او و عده‎‌ای دیگر داد<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۱۱۶؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۶۳؛ واقدی، محمد بن عمر، المغازی، ج۳، ص۹۴۴.</ref>.
#حضور در غزوۀ "[[طائف]]":  او در غزوة "[[طائف]]" نیز همراه [[پیغمبر]] بود و مدتی در محاصرۀ این [[شهر]]، [[جانشین]] آن [[حضرت]] بود که یک چشم خود را نیز از دست داد<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۶۴.</ref>.
# [[مأمور]] به [[شکستن بت]] [[لات]] و [[منات]]: هنگامی که [[مردم]] [[هوازن]] [[تسلیم]] شدند، [[رسول خدا]]{{صل}} او و [[مغیرة بن شعبه]] را به [[شکستن بت]] "[[لات]]" در دیار آنان (طایف) [[مأمور]] کرد<ref>المحبر، ص ۳۱۵.</ref> و بنابه قولی برای [[شکستن بت]] "[[منات]]" که در ناحیۀ "مشلل" در "قُدَید" (منطقه‌ای در اطراف [[مکه]]) بود، [[فرمان]] یافت<ref>سیرۀ ابن هشام، ج‌۱، ص‌۸۶‌.</ref>.


==[[ابوسفیان]] پس از [[رحلت پیامبر]]{{صل}}==
== [[رقابت]] با بنی هاشم ==
*[[ابوسفیان]] پس از [[وفات پیامبر]]{{صل}} در ظاهر از [[خلافت ابوبکر]]، اظهار [[نارضایتی]] می‎‌کرد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۸۸؛ ج۱۰، ص۷۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۶؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ج۵، ص۱۳.</ref> و از سوی دیگر به ‌دلیل بروز [[فتنه]] در [[جامعۀ مسلمین]] [[موقعیت]] را برای فتنه‎‌انگیزی و ایجاد [[شورش]] در [[جامعه]] مناسب می‎‎‌دید. از این‎‌رو [[عبّاس بن عبدالمطلب]]، [[عموی پیامبر]] را پیش انداخت تا به بهانۀ [[بیعت با امام]]، [[فتنه]] آغاز کند. [[امام]]{{ع}} که تنها به [[مصالح جامعه]] نوپای [[اسلامی]] می‎‌اندیشید از این [[فتنه]] [[آگاه]] بود و چنین فرمودند: «ای [[مردم]]، امواج [[فتنه]] را با کشتی [[نجات]] بشکنید، راه [[اختلاف]] و درگیری را سدّ کنید و تاج [[کبر]] و [[غرور]] را از سر برگیرید. [[پیروز]] آن کسی است که به [[پشتیبانی]] [[یاران]] به‎‌پا خیزد و گرنه آرام گیرد و راحت گذارد، زیرا این [[خلافت]] و [[ریاست]]، به گندابه‎‌ای مانَد یا لقمه‎‌ای گلو‎گیر و مرگ‎‌آور باشد. اکنون [[زمان قیام]] نیست که میوۀ نارس چیدن، چون کشت در [[زمین]] غیر، بهرۀ [[بیگانه]] است. اگر از [[خلافت]] [[سخن]] گویم، شیفته آنم خوانند و اگر دم فرو‎بندم، [[هراس]] از [[مرگ]] را به من بندند. دریغا چه دور است این نسبت، پس از آن همه [[جبهه]] و [[جهاد]]. به [[خدا]] [[سوگند]]، [[فرزند]] [[ابوطالب]] با [[مرگ]] مأنوس‎‌تر از [[کودک]] به سینۀ [[مادر]] است. نه، چنین نیست.[[سکوت]] من از دانشی است که اگر آن‌‎را آشکار سازم، پریشان و بی‎‌تاب شوید، همان‌‎گونه که ریسمان در [[چاه]] عمیق به شدّت و [[تعادل]] از کف دهد»<ref>{{متن حدیث|ایُّهَا النَّاسُ شُقُّوا أَمْوَاجَ‏ الْفِتَنِ‏ بِسُفُنِ‏ النَّجَاةِ وَ عَرِّجُوا عَنْ طَرِیقِ الْمُنَافَرَةِ وَ ضَعُوا تِیجَانَ الْمُفَاخَرَةِ أَفْلَحَ مَنْ نَهَضَ بِجَنَاحٍ أَوِ اسْتَسْلَمَ فَأَرَاحَ هَذَا مَاءٌ آجِنٌ وَ لُقْمَةٌ یَغَصُّ بِهَا آکِلُهَا وَ مُجْتَنِی الثَّمَرَةِ لِغَیْرِ وَقْتِ إِینَاعِهَا کَالزَّارِعِ بِغَیْرِ أَرْضِهِ فَإِنْ أَقُلْ یَقُولُوا حَرَصَ عَلَی الْمُلْکِ وَ إِنْ أَسْکُتْ یَقُولُوا جَزِعَ مِنَ الْمَوْتِ هَیْهَاتَ بَعْدَ اللَّتَیَّا وَ الَّتِی وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِی طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْیِ أُمِّهِ بَلِ انْدَمَجْتُ عَلَی مَکْنُونِ عِلْمٍ لَوْ بُحْتُ بِهِ لَاضْطَرَبْتُمْ اضْطِرَابَ الْأَرْشِیَةِ فِی الطَّوِیِّ الْبَعِیدَة}}؛ نهج البلاغه، خطبۀ ۵.</ref>.<ref>ر.ک: دانشنامه نهج البلاغه، ج۱، ص ۸۴ ـ ۸۵.</ref>
میان [[خاندان]] عبد شمس و خاندان هاشم که هر دو [[فرزندان]] عبد مناف هستند، رقابت و [[ستیز]] بوده است. این دو برادر، ریشه دو شجره کاملا متفاوت هستند. از عبد شمس، امیه، [[حرب]]، ابوسفیان، [[معاویه]] و [[یزید]] به وجود آمدند که منشأ تمام شرها بودند و از هاشم، [[عبدالمطلب]]، [[عبدالله]]، [[حضرت محمد]] {{صل}}، [[امام علی]] {{ع}} و [[ائمه دوازده‌گانه]] که همه [[خیرات]] و [[برکات]] [[زمین]] به واسطه وجود آنهاست.
*[[عمر]] که [[فتنه]] گری او را می‎‌دانست به [[ابوبکر]] پیشنهاد کرد تا او را [[تطمیع]] کند و به این صورت [[بیعت]] کرد<ref>العقد الفرید، ج‌۴، ص‌۲۴۰.</ref>. در [[جنگ]] "[[یرموک]]" در زمان [[ابوبکر]] به [[فرماندهی]] پسرش، [[یزید]]، شرکت کرد و دیگر چشم خود را نیز از دست داد و تا آخر [[عمر]] [[نابینا]] شد<ref>طبری، محمد بن جریر، تاریخ الامم و الملوک، ج۳، ص۴۰۱؛ ابن اثیر، عزالدین، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۴۱۴.</ref>. در زمان عُمر، فرزندش [[معاویه]] را از [[مخالفت]] با [[خلیفه]] بر حذر داشت و او را به [[پیروی]] از [[خلیفه]] سفارش کرد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۱۱.</ref> و هنگامی که خلیفۀ سوم به [[خلافت]] رسید در جمع [[امویان]] توصیه کرد گوی [[خلافت]] را در میان خود بگردانند<ref>ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج۴، ص۱۶۷۹.</ref> و پس از [[انتخاب]] [[عثمان]] بالای [[قبر]] [[حمزه]]، خطاب به او می‎‌گفت: «آن چیزی که بر سرش با شما می‎‌جنگیدیم، [[عاقبت]] به دست فرزندانمان رسید»<ref>توحیدی، ابوحیان، الامتاع و الموانسة، ج۲، ص۲۰۷.</ref>. او به [[عثمان]] توصیه کرد امر [[خلافت]] را مانند [[دوران جاهلیت]] گرداند<ref>علامه امینی، الغدیر فی الکتاب و السنة و الأدب، ج۸، ص۳۹۲؛ ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج۴، ص۱۶۷۹.</ref> و [[عثمان]] نیز [[اموال]] بسیاری از بیت‎‌المال را در [[اختیار]] او گذاشته بود<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۷۴.</ref>.
*سرانجام [[ابوسفیان]] پس از یک [[عمر]] [[فتنه]] و کار‎شکنی علیه [[اسلام]] و [[پیامبر]]{{صل}} درگذشت و [[عثمان]] بر او [[نماز]] خواند<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۶۹؛ ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج۲، ص۷۱۵.</ref>.<ref>ر.ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸۳ ـ۸۴.</ref>


==صخر بن حرب بن امیه در دایره المعارف صحابه پیامبر==
حرب پسر امیه با عبدالمطلب پسر هاشم ستیز و [[نزاع]] داشت و ابوسفیان نسبت به [[پیامبر اکرم]] {{صل}} [[شک]] می‌ورزید و با او جنگ می‌کرد و این دو [[خانواده]]، اگرچه عبد مناف جد آنها بود ولی اموی‌ها همواره نسبت به هاشمیان کینه‌توز بوده‌اند<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۳۳۴.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۰.</ref>
==مقدمه==
نام و [[نسب]] [[ابوسفیان]]، [[صخر بن حرب بن امیه]] است. [[امیه]] نیز فرزند [[عبد شمس]]، [[برادر]] [[هاشم]]، جد [[پیامبر]]{{صل}} است، بنابراین [[عبد مناف]]، جد مشترک [[امویان]] و [[بنی هاشم]] است. ابوسفیان، [[کنیه]] او است و از جمله مواردی است که کنیه فردی بر اسم اصلی‌اش [[غلبه]] یافته و به آن مشهور شده است. از این رو در کتاب‌های [[تاریخی]] و میان [[مردم]]، [[صخر بن حرب]]، آشنا نبوده و ابوسفیان برای همه آشناست. [[مادر]] ابوسفیان، عمه [[میمونه]]، [[همسر رسول خدا]]{{صل}} می‌باشد. ابوسفیان ده سال قبل از [[عام الفیل]] در [[مکه]] به [[دنیا]] آمد و به این ترتیب، او ده سال از پیامبر{{صل}} بزرگ‌تر بوده است. پس از مخالفت‌های شدیدی که ابوسفیان با پیامبر{{صل}} داشت و سه [[جنگ]] مهم [[تاریخ اسلام]] را علیه پیامبر{{صل}} و یارانش برنامه‌ریزی و [[هدایت]] کرد، سرانجام در هنگام [[فتح مکه]]، یعنی [[سال دهم هجرت]]، [[اسلام]] آورد و بلافاصله به همراه پیامبر{{صل}} در [[جنگ حنین]] که پس از فتح مکه اتفاق افتاد، شرکت کرد و یکی از چشمانش را در این جنگ از دست داد. او بعدها در [[جنگ یرموک]] نیز شرکت کرد و چشم دیگرش را از دست داد و [[نابینا]] شد<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۵۲۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۹.</ref>


==[[رقابت]] با بنی هاشم==
== [[مادر]] [[ابوسفیان]] ==
میان [[خاندان]] عبد شمس و خاندان هاشم که هر دو [[فرزندان]] عبد مناف هستند، رقابت و [[ستیز]] بوده است. این دو برادر، ریشه دو شجره کاملا متفاوت هستند. از عبد شمس، امیه، [[حرب]]، ابوسفیان، [[معاویه]] و [[یزید]] به وجود آمدند که منشأ تمام شرها بودند و از هاشم [[عبدالمطلب]]، [[عبدالله]]، [[حضرت محمد]]{{صل}}، [[امام علی]]{{ع}} و [[ائمه دوازده‌گانه]] که همه [[خیرات]] و [[برکات]] [[زمین]] به واسطه وجود آنهاست.
پس از [[شهادت]] [[امیرالمؤمنین]] [[امام علی]] {{ع}} و قضیه [[صلح امام حسن]] {{ع}} با [[معاویه]]، روزی [[عقیل]] پیش معاویه آمد و هم‌نشینان معاویه بر گرد او بودند، معاویه به او گفت: "ای ابو [[یزید]] عقیل از چگونگی لشکرگاه من و لشکرگاه برادرت که هر دو را دیده‌ای به من خبر بده". عقیل گفت: "هم‌اکنون به تو می‌گویم به [[خدا]] [[سوگند]] آنگاه که بر لشکرگاه برادرم گذشتم، دیدم شبی چون [[شب]] [[رسالت]] [[رسول خدا]] {{صل}} و روزی چون [[روز]] آن [[حضرت]] را دارند؛ با این تفاوت که فقط رسول خدا {{صل}} میان آنان نیست. من کسی جز [[نمازگزار]] ندیدم و آوایی جز بانگ [[تلاوت قرآن]] نشنیدم چون به لشکرگاه تو گذشتم، گروهی از [[منافقان]] و از آنانی که می‌خواستند شتر [[پیامبر]] را در شب [[عقبه]] رم دهند، از من استقبال کردند.
"سپس عقیل از معاویه پرسید: این شخصی که در سمت راست تو نشسته است، کیست؟ معاویه گفت: "[[عمرو عاص]] است". عقیل گفت: "این همان کسی است که چون متولد شد، شش تن مدعی پدری او شدند و سرانجام قصاب و شتر کش [[قریش]] بر دیگران چیره شد". سپس پرسید: این دیگری کیست؟ معاویه گفت: "[[ضحاک بن قیس فهری]] است". عقیل گفت: "آری، به خدا سوگند پدرش از گرفتن نطفه بزهای نر نمی‌گذشت" و پرسید این دیگری کیست؟ معاویه گفت: "[[ابوموسی اشعری]] است". عقیل گفت: "این پسر آن دزد نابکار است". معاویه به عقیل گفت: "ای ابو یزید! درباره من چه می‌گویی؟" عقیل گفت: "مرا از این کار معاف کن". معاویه گفت: "باید بگویی". عقیل گفت: "آیا حمامه را می‌شناسی؟" معاویه گفت: ای ابا یزید، حمامه کیست؟" عقیل گفت: "به تو خبر دادم" و برخاست و رفت. معاویه، نسبت‌شناسی را فرا خواند و از او پرسید: حمامة کیست؟ [[نسب]] شناس گفت: "آیا در امانم؟" معاویه گفت: "آری"، نسب شناس گفت: "حمامه، مادربزرگ پدری تو، یعنی مادر ابوسفیان است و از روسپی‌های معروف [[دوره جاهلی]] بود که بر سر در [[خانه]] خود [[پرچم]] روسپی گری زده بود"<ref>الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۵۵۱.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۰-۴۳۱.</ref>


حرب پسر امیه با عبدالمطلب پسر هاشم ستیز و [[نزاع]] داشت و ابوسفیان نسبت به [[پیامبر اکرم]]{{صل}} [[شک]] می‌ورزید و با او جنگ می‌کرد و این دو [[خانواده]]، اگرچه عبد مناف جد آنها بود ولی اموی‌ها همواره نسبت به هاشمیان کینه‌توز بوده‌اند<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۳۳۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۰.</ref>
== فرزندان [[ابوسفیان]] ==
یکی از پسران ابوسفیان [[معاویه]] و [[مادر]] معاویه نیز [[هند]] است. معاویه و [[عتبة بن ابوسفیان|عتبه]] از این [[زن]] هستند و دیگر پسران ابوسفیان، یعنی [[یزید بن ابوسفیان|یزید]]، [[محمد بن ابوسفیان|محمد]]، [[عنبسة بن ابوسفیان|عنبسه]]، [[حنظلة بن ابوسفیان|حنظله]] و [[عمرو بن ابوسفیان|عمرو]] از [[زنان]] دیگر ابوسفیان بوده‌اند<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۳۲۴.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۲؛ [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۷۹ ـ ۸۰.</ref>


==[[مادر]] [[ابوسفیان]]==
== ابوسفیان و [[معاویه]] ==
پس از [[شهادت]] [[امیرالمؤمنین]] [[امام علی]]{{ع}} و قضیه [[صلح امام حسن]]{{ع}} با [[معاویه]]، روزی [[عقیل]] پیش معاویه آمد و هم‌نشینان معاویه بر گرد او بودند معاویه به او گفت: "ای ابو [[یزید]] عقیل از چگونه لشکرگاه به من و لشکرگاه برادرت که هر دو را دیده‌ای به من خبر بده".
[[زمخشری]] در [[کتاب]] "ربیع الابرار" خود می‌گوید: معاویه را به چهار شخص نسبت می‌دادند: [[مسافر بن ابی عمرو]]، [[عماره بن ولید بن مغیره]]، [[عباس بن ابی مطلب]] و به صباح که آوازه [[خوان]] [[عماره بن ولید]] بود.
 
ابوسفیان، مردی [[زشت]] روی و کوتاه قامت بود و صباح، [[جوان]] و خوش چهره و مزدور ابوسفیان لذا هند او را به خود فرا خواند و او با هند در آمیخت. همچنین گفته‌اند: عتبه پسر ابوسفیان هم از صباح است و چون هند خوش نداشت آن [[کودک]] را در [[خانه]] خود نگه دارد، او را به منطقه اجیاد می‌فرستاد<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۳۳۴.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۲.</ref>
 
== [[خواهر]] ابوسفیان ==
[[همسر ابولهب]]، [[ام جمیل]] نام داشت که خواهر ابوسفیان و [[همام]] {{متن قرآن|حَمَّالَةَ الْحَطَبِ}}<ref>«و (نیز) همسرش در حالی که هیزم‌کش (دوزخ) است،» سوره مسد، آیه ۴.</ref> بود. این زن از سرسخت‌ترین و بدزبان‌ترین [[دشمنان پیامبر اکرم]] {{صل}} بود<ref>المعارف، ابن قتیبه، ص۷۳.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۲؛ [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۷۹ ـ ۸۰.</ref>
 
== ابوسفیان؛ [[پدر]] [[عمروعاص]] ==
[[ابوعبیده]]، [[معمرة بن مثنی]]، در "کلاب الانساب" می‌گوید: درباره عمرو دو تن مدعی شدند که پدر او هستند؛ یکی [[ابوسفیان بن حرب]] و دیگری [[عاص بن وائل]]. این دو با هم [[اختلاف]] پیدا کردند. گفته شد مادرش در این باره [[داوری]] کند. مادر عمرو گفت: "او از عاص بن وائل است". ابوسفیان گفت: "من تردید ندارم من او را در رحم مادرش کاشته‌ام"، ولی عاص نپذیرفت. به مادر عمرو گفتند: [[نسب]] ابوسفیان، شریف‌تر است. او گفت: "عاص بن وائل به من فراوان [[انفاق]] می‌کند و حال آنکه ابوسفیان، مردی [[بخیل]] است"<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۶، ص۲۸۳.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۲.</ref>
 
== ابوسفیان [[پیش از بعثت]] [[پیامبر]] {{صل}} ==
ابوسفیان از معدود باسوادان [[قریش]]<ref>فتوح البلدان، ص‌۴۵۷.</ref> و از ثروتمند‎ترین افراد [[مکه]] به شمار می‎رفته<ref>ابن حزم، جمهرة انساب العرب، ص۸۰.</ref> و از بازرگانان بود<ref>الاستیعاب، ج‌۴، ص‌۲۴۰.</ref> که روغن و پشم می‎فروخت<ref>المعارف، ص‌۵۷۵‌.</ref> و گاهی با دارایی‎های خود و دیگران، بازرگانان را مجهز کرده به سرزمین‌‎های [[عجم]] می‎فرستاد<ref>الاغانی، ج۶، ص۳۵۹؛ الاستیعاب، ج‌۴، ص‌۲۴۰. </ref> و گاهی در برخی از سفرهای تجاری [[قریش]] به [[شام]]، حضور جدی داشته است<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۴۵.</ref><ref>ر. ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص ۷۹ ـ۸۰.</ref> [[رأی]] او نافذ و [[پرچم]] مخصوص سران، معروف به "عُقاب" در اختیارش بود<ref>الاستیعاب، ج‌۴، ص‌۲۴۰.</ref>. فردی [[خویشاوند]] [[دوست]] بود<ref>سیره ابن هشام، ج‌۲، ص‌۴۱۳.</ref> و [[حمایت]] او از [[فاطمه]] {{س}} در مقابل ابو‎جهل به [[دلیل]] همین ویژگی بود<ref>انساب الاشراف، ج‌۵‌، ص‌۱۴.</ref>. او از زنادقۀ [[قریش]] بوده<ref>المحبر، ص‌۱۶۱.</ref> و بی بند‎و‎باری او در [[تاریخ]] زیاد است. به هر حال جزئیات [[زندگی]] او پیش از [[اسلام]] روشن نیست و پس از آن نیز به جهات [[سیاسی]] و [[اقتدار]] [[امویان]]، آنچه در [[مسلمانی]] و [[تنزیه]] او [[نقل]] شده، محل نقد است<ref>ر. ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۷۹.</ref>.
 
== [[ابوسفیان]] قبل از [[مسلمان]] شدن ==
[[ابوسفیان]] از سر‎‎سخت‎ترین [[دشمنان]] [[پیامبر]] {{صل}} به شمار می‎رفت که از هیچ کاری علیه آن [[حضرت]] و [[اسلام]] فروگذار نکرد. برخی از اقدامات او علیه [[اسلام]] و [[پیامبر]] {{صل}} در [[مکه]] و بعد از [[هجرت پیامبر]] {{صل}} به [[مدینه]] عبارت‌اند از:
# تلاش برای باز داشتن [[پیامبر]] {{صل}} از [[تبلیغ]] [[اسلام]]: پس از [[مبعوث]] شدن [[پیامبر]] {{صل}}، به [[دلیل]] آنکه جایگاهی برای او نمی‎‏‏‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ماند و [[قدرت]] [[اجتماعی]] او [[تضعیف]] می‎‎شد<ref>الاستیعاب، ج‌۲، ص‌۲۷۱.</ref>. [[ابوسفیان]] در پاسخ پرسش [[پیامبر]] {{صل}} که چرا با اینکه می‌دانی من [[رسول]] خدایم، با من می‌جنگی، گفت: می‌دانم تو راست می‌گویی؛ اما تو جای گاه مرا در [[قریش]] می‌دانی و چیزی آورده‌ای که با آن، دیگر بزرگی و شرفی برای من نمی‌ماند؛ پس با تواز سر [[حمیت]] و کراهت می‌جنگیم<ref>انساب الاشراف، ج‌۵‌، ص‌۱۶.</ref>. با دیگر سران [[مکه]] از سَر [[حسادت]] و رقابت دیرینۀ قومی ـ [[قبیله]] ای به [[دشمنی]] با [[حضرت]] برخاسته<ref>السیر و المغازی، ص‌۱۴۴.</ref> و سعی کردند [[پیامبر]] {{صل}} را از حرکت باز دارند<ref>السیر و المغازی، ص‌۱۹۷ ـ ۱۹۸.</ref> و چون با [[اصرار]] [[پیامبر]] و [[پایداری]] او بر اهدافش مواجه شدند از او خواستند تا [[پیامبری]] خویش را [[اثبات]] کند و بخشی از [[مشکلات]] زیستی [[مردم]] [[مکه]] را به [[اعجاز]] برطرف سازد<ref>السیر و المغازی، ص‌۱۹۷ ـ ۱۹۸؛ سیره ابن هشام، ج‌۱، ص‌۲۹۵ ـ ۲۹۶.</ref><ref>ر. ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۸۰.</ref>
# [[پذیرش]] پیشنهاد [[ترور]] [[پیامبر]] {{صل}}: [[ابوسفیان]] بعد از [[آگاهی]] از [[تصمیم پیامبر]] {{صل}} برای [[هجرت به مدینه]] با شرکت در [[دارالندوة]] و برای پیش‌گیری از [[گسترش اسلام]]، پیشنهادِ مطرح شده ([[ترور]]) را پذیرفت<ref>ر. ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۲ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۴۸۰ ـ ۴۸۱.</ref>.
# [[نوشتن]] [[نامه]] به [[مردم مدینه]] و ابراز [[نارضایتی]] از [[پناه]] دادن [[حضرت]]: او پس از [[هجرت پیامبر]] {{صل}} با "اُبی بن [[خلف]] جمحی" به [[مردم مدینه]] [[نامه]] نوشته و از [[پناه]] دادن [[حضرت]]، ابراز ناخرسندی کرد<ref>المحبر، ص‌۲۷۱.</ref>.
# مصادرۀ [[اموال]] [[مهاجران]]: او برای فرو نشاندن [[خشم]] خویش بعد از [[هجرت پیامبر]] {{صل}} دارایی‎های [[مهاجران]] [[مسلمان]] را مصادره نمود و خانه جحش بن ریاب [[اسدی]] (از پسرعمه‌های [[پیامبر]]) را به فروش گذاشت. این عمل، [[نکوهش]] و هجو ابواحمد بن جحش را - با این که دخترش "رفاعه" در کابین ابواحمد بود در پی داشت <ref>اخبار مکه، ج‌۲، ص‌۲۴۴ ـ ۲۴۵.</ref><ref>ر. ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۸۰.</ref>
# عامل پیدایش [[جنگ بدر]]: نخستین مواجهۀ نظامی [[مشرکان]] با [[مسلمانان]]، هشت ماه پس از [[هجرت]] در بطن رابُغ به [[رهبری]] ابو‎سفیان بود که بدون درگیری پراکنده شدند<ref>الطبقات، ج‌۲، ص‌۴.</ref> و در [[سال دوم هجرت]] سربازان [[دشمن]] به خواست او به طرف [[مدینه]] حرکت کردند و سرانجام همین حرکت به [[جنگ]] با [[پیامبر]] {{صل}} انجامید که [[جنگ بدر]] نام گرفت<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۴۵؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۲۹۰.</ref>. در این [[جنگ]]، حنظله، پسر [[ابوسفیان]] کشته و عمرو، پسر دیگرش نیز [[اسیر]] شد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۶؛ کلاعی، ابوالربیع حمیری، الاکتفاء بما تضمنه من مغازی رسول الله {{صل}} و الثلاثه الخلفاء، ج۱، ص۳۴۹.</ref>. وقتی [[مسلمانان]] برای [[آزادی]] او از [[ابوسفیان]] فدیه خواستند، گفت: [[مال]] و [[خون]] باهم جمع نمی‌شود<ref>سیره ابن هشام، ج‌۲، ص‌۶۵۰‌.</ref><ref>ر. ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۸۰.</ref>
# وارد شدن بر [[بنی نضیر]] و [[آتش]] زدن خانه‎ها و کاه‎ها (غزوۀ سویق): او پس از آنکه تمام جنگ‎های [[قریش]] را بر ضد [[اسلام]] [[رهبری]] می‎کرد<ref>انساب الاشراف، ج‌۵‌، ص‌۱۲.</ref>، شبانه با سپاهی بر [[بنی نضیر]] وارد شد و با کسب خبر از آنان، هنگام صبح به "عریض" در سه مایلی [[مدینه]] رفته و مردی از [[انصار]] را کشت و خانه‎ها و کاه‎ها را [[آتش]] زد که با تعقیب [[پیامبر]] {{صل}} پا به فرار گذاشت و برای سبک بالی، [[فرمان]] داد تا کیسه‌‎های آرد خود را بریزند از این رو این تعقیب و [[گریز]]، [[غزوه]] "سویق" (آرد) نام گرفت<ref>السیر و المغازی، ص‌۳۱۰ ـ ۳۱۱؛ الطبقات، ج‌۲، ص‌۲۳.</ref>.
# از عوامل ایجاد [[جنگ احد]]: در [[سال سوم هجرت]] او با سه هزار تن، سپاهی بزرگ را بر ضد [[مسلمانان]] سازمان دهی کرد<ref>السیر و المغازی، ص‌۳۲۲ و ۳۲۳؛ یعقوبی، ج‌۲، ص‌۴۷.</ref> و [[جنگ اُحد]] را پیش آورد و پس از [[شکست]] [[مسلمانان]] و کشته شدن بزرگانی چون حمزۀ [[سیدالشهداء]] بر فراز کوه رفت و ضمن [[ستایش]] بت‌‎ها [[پیامبر]] {{صل}} را به نبردی دوباره در [[بدر]] فرا خواند<ref>ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۹۴؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۳۲۷؛ واقدی، محمد بن عمر، المغازی، ج۱، ص۲۹۷.</ref> که [[پیامبر]] در آن موعد به [[کارزار]] آمد. [[ابوسفیان]] و یارانش از [[مکه]] بیرون آمدند و تا «مجنه» (مرالظهران) پیش رفتند، اما به بهانۀ سخت سالی برگشتند<ref>الطبقات، ج‌۲، ص‌۴۵ ـ ۴۶.</ref>، این جریان به غزوۀ بدرالصغری مشهور شده است<ref>ر. ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸؛ [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۸۱ ـ ۶۸۲. </ref>.
# روانه کردن فردی به [[مدینه]] برای [[ترور]] [[پیامبر]] {{صل}}: او در [[سال چهارم هجرت]] پس از واقعۀ [[بنی نضیر]] و غزوۀ سویق، فردی را برای [[ترور]] [[پیامبر]] {{صل}} به [[مدینه]] فرستاد که بعد از دست‌گیری او و افشای [[توطئه]]، [[حضرت]]، عمروبن [[امیه]] ضمری و سلمة بن اسلم را برای کشتن [[ابوسفیان]] به [[مکه]] روانه کرد که به انجام آن [[توفیق]] نیافتند<ref>الطبقات، ج‌۲، ص‌۷۲؛ المحبر، ص‌۱۱۹.</ref>. [[رسول خدا]] {{صل}} در پاسخ به هجو [[ابوسفیان]] نیز به [[حسان بن ثابت]] [[فرمان]] داد تا او را هجو کند<ref>العقد الفرید، ج‌۵‌، ص‌۲۸۱.</ref>.
# عامل پیدایش [[جنگ احزاب]]: در [[سال پنجم هجرت]]، [[ابوسفیان]] با نیرویی قوی‎تر، همراه [[یهودیان]] [[مدینه]]، [[جنگی]] دیگر را علیه [[پیامبر]] {{صل}} سازمان داد<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۵۰ ـ ۵۱؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۲۱۴ـ ۲۱۵؛ واقدی، محمد بن عمر، المغازی، ج۱، ص۴۴۱.</ref>، اما آن [[حضرت]] با طرح [[سلمان]] و حفر [[خندق]] در [[مدینه]]، [[ابوسفیان]] و متحدانش را با ناکامی مواجه کرد<ref>ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۲۱۶؛ واقدی، محمد بن عمر، المغازی، ج۱، ص۴۴۳ـ۴۴۴.</ref><ref>ر. ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸۰.</ref> بعد از [[شکست]] در [[جنگ احزاب]]، [[بهترین]] گزینه برای [[قریش]] به رسمیت شناختن [[مسلمانان]] و بستن [[پیمان]] [[صلح]] بود، کاری که سال بعد در [[حدیبیه]] انجام شد ([[صلح حدیبیه]]). از آن پس نقش اسلام‎ستیزانۀ [[ابوسفیان]] به تدریج کاهش یافت. او در جریان "[[صلح حدیبیه]]" نقش مستقیمی نداشت<ref>ر. ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸۱ ـ۸۲.</ref>.
 
== ابوسفیان و [[مخالفت با پیامبر]] {{صل}} ==
پس از آنکه [[پیامبر]] {{صل}} [[نبوت]] خویش را آشکار ساخت، ابوسفیان، [[ابوجهل]]، [[نضر بن حارث]] و [[امیه]] و آبی ـ [[پسران]] [[خلف]] ـ و هم چنین [[عقبة بن ابی معیط]]، [[عمرو بن عاص]] و [[اسود بن بختری]] مردی را به نام مطلب نزد [[ابوطالب]] فرستادند تا از او اجازه [[ملاقات]] بگیرد. مطلب نزد ابوطالب رفت و گفت: "بزرگان قومت می‌خواهند به [[دیدار]] تو بیایند". ابوطالب نیز اجازه داد.
 
این افراد نزد او آمده و به ابوطالب گفتند: تو بزرگ و [[رئیس]] مایی و [[محمد]] {{صل}} ما و [[خدایان]] ما را [[آزار]] می‌دهد. تقاضا داریم او را بخواهی و او را از این عمل نهی کنی تا او به خدایان ما کاری نداشته باشد و ما نیز به خدای او کاری نداشته باشیم. ابوطالب، [[حضرت محمد]] {{صل}} را خواست و به او گفت: "این جمع را که می‌بینی [[فامیل]] و پسر عموهای تو هستند". [[رسول خدا]] {{صل}} فرمود: "چه می‌خواهند؟" [[قریش]] گفتند: ما از تو می‌خواهیم دست از ما و خدایان ما برداری و در مقابل، ما هم به تو و خدای تو کاری نداشته باشیم. رسول خدا {{صل}} فرمود: "اگر این پیشنهاد شما را بپذیرم، آیا شما حاضرید پیشنهاد مرا بپذیرید و کلمه‌ای را بگویید که با گفتن آن، [[ملک]] [[عرب]] را به چنگ آورده و از [[عجم]]، [[خراج]] دریافت کنید؟" [[ابوجهل]] در جواب گفت: "یک کلمه که چیزی نیست، ما حاضریم ده کلمه مثل آن را بگوییم؛ بگو ببینیم آن کلمه چیست؟" رسول خدا {{صل}} فرمود: "بگویید {{متن حدیث|لا اله الا الله}}.
 
ابوجهل و دیگران از شنیدن این سخن، روی ترش کرده و حاضر به گفتن آن نشدند. ابوطالب رو به رسول خدا {{صل}} کرد و گفت: "غیر این را بگو، زیرا این [[مردم]] از این کلمه [[وحشت]] دارند". [[پیامبر]] {{صل}} فرمود: "ای عمو! من کسی نیستم که غیر این را بگویم، مگر اینکه این مردم [[آفتاب]] را از [[آسمان]] پایین کشیده و در دست من بگذارند؛ بلکه اگر به فرض محال، چنین کاری را هم بکنند، باز من از این حرف، دست برنمی‌دارم"<ref>الدر المنثور، سیوطی، ج۳، ص۳۸.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۳-۴۳۴.</ref>
 
== [[ابوسفیان]] و [[نماز]] [[پیامبر]] {{صل}} ==
[[ابن اسحاق]] و [[بیهقی]] در [[کتاب]] "دلائل" از [[زهری]] [[روایت]] کرده‌اند که گفت: [[ابوجهل]]، ابوسفیان و [[اخنس بن شریق]] رفتند تا ببینند [[رسول خدا]] {{صل}} که در آن موقع در خانه‌اش در حال نماز است، چه می‌گوید. پس هر کدام گوشه‌ای نشستند، به طوری که هیچ یک از مکان دیگری خبر نداشت تا آنکه [[فجر]] طلوع کرد. بعد پراکنده شدند و وقتی در راه به هم برخوردند، یکدیگر را به خاطر این کار ملامت کردند که اگر یکی از [[عوام]]، باخبر شود، [[خیال]] می‌کند ما هم [[مسلمان]] شده‌ایم.
 
[[شب]] بعد نیز این قضیه تکرار شد و تا سه بار [[عهد]] بستند که دیگر تکرار نکنند، اما حلاوت و گیرایی [[آیات قرآن]]، آنها را از خود، بی‌خود کرده بود. صبح [[روز]] سوم، [[اخنس]] نزد ابوسفیان آمده، پرسید: بگو ببینم از این جریان چه فهمیدی؟ او گفت: "به [[خدا]] قسم، چیزهایی شنیدم که همه را فهمیدم و چیزهای دیگری شنیدم که نه خود آنها را فهمیدم و نه غرض وی را". اخنس گفت: "من هم به همان خدایی که قسم خوردی، همین طور بودم"<ref>زندگانی محمد، ابن هشام (ترجمه: رسولی)، ج۱، ص۱۹۳.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۴.</ref>
 
== پیشنهادهای ابوسفیان و همفکرانش به [[پیامبر]] {{صل}} ==
روزی [[عتبه]] و [[شیبه]]، دو پسر [[ربیعه]]، ابوسفیان، پسر [[حرب]]، مردی از [[قبیله]] [[بنی عبد الدار]]، ابوالبختری [[برادر]] [[بنی اسد]]، [[اسود بن مطلب]]، [[ربیعة بن اسود]]، [[ولید بن مغیره]]، [[ابوجهل بن هشام]]، [[عبدالله بن ابی امیه]]، [[امیة بن خلف]]، [[عاص بن وائل]] و نبیه و منبه سهمی، دو پسر [[حجاج]] بعد از غروب [[آفتاب]] پشت [[خانه کعبه]] جمع شده و شورایی تشکیل دادند و درباره رسول خدا {{صل}} به بحث پرداخته، سرانجام چنین [[رأی]] دادند که شخصی را نزد آن [[حضرت]] بفرستند و او را [[دعوت]] کرده، با وی [[گفتگو]] کنند، و عذری برایش باقی نگذارند.
 
آنها شخصی را نزد آن حضرت فرستادند که اشراف [[قوم]] تو برای گفتگوی با تو یک جا جمع شده، [[منتظر]] شمایند. [[رسول خدا]] {{صل}} به [[گمان]] اینکه [[دشمنان]] در [[رفتار]] خصمانه خود تجدید نظر کرده‌اند و می‌خواهند به [[اسلام]] بگروند، به [[شتاب]] نزد ایشان آمد؛ چون به [[ارشاد]] آنان بسیار حریص و علاقه‌مند و از [[دشمنی]] و [[گمراهی]] ایشان بسیار ناراحت و نگران بود. پس از آمدن [[پیامبر]] {{صل}} آنها گفتند: ای [[محمد]] {{صل}} ما تو را خواستیم تا عذر و بهانه‌ای برای تو باقی نگذاریم. و ما به [[خدا]] قسم، هیچ [[مرد]] [[عربی]] را سراغ نداریم که با [[قوم]] خود [[رفتاری]] چون رفتار تو کرده باشد؛ آری، تو از [[پدران]] قوم خود [[بدگویی]] کردی و [[دین]] ایشان را [[نکوهیده]] و آرای آنها را سفیهانه خواندی و به [[خدایان]] بد گفتی و پیوند [[اجتماع]] را گسستی و خلاصه هیچ کار [[زشتی]] نماند مگر آنکه با ما کردی، حال ما آخرین حرف خود را به تو می‌گوییم تا عذری برایت باقی نماند و آن این است که اگر منظورت از این [[کارها]] [[پول]] است، بگو تا از [[اموال]] خود آن [[قدر]] برایت جمع کنیم که تو از همه ما توانگرتر باشی و اگر منظورت، [[ریاست]] و آقایی است، بگو تا تو را به آقایی و ریاست خود برگزینیم و اگر منظورت، [[سلطنت]] است، بگو تا تو را [[سلطان]] خود کنیم و اگر هم زاد جنی خود را می‌بینی و او است که بر [[عقل]] و [[فکر]] تو چیره گشته و به این روزت افکنده، بگو تا چون ریگ، پول [[خرج]] کنیم و معالجه ات کنیم و خلاصه درباره تو از هیچ [[فداکاری]] مضایقه نمی‌کنیم.
 
رسول خدا {{صل}} فرمود: "هیچ یک از اینها که گفتید، در من نیست؛ من آنچه را که آورده‌ام و شما را بدان [[دعوت]] می‌کنم، به [[طمع]] [[مال]] شما و [[خراج]] گرفتن از شما و سلطنت بر شما نیست، بلکه [[خدای تعالی]] مرا به سوی شما [[مبعوث]] فرمود و کتابی بر من نازل کرده و به من [[دستور]] داده تا شما را [[بشارت]] داده، [[انذار]] کنم و من هم [[رسالت]] [[پروردگار]] خود را به شما [[ابلاغ]] کردم و [[خیرخواهی]] تان را خواستم. اگر از من پذیرفتید و [[دین]] مرا قبول کردید، بهره خود را در [[دنیا]] و [[آخرت]] گرفته‌اید و اگر آن را رد کرده و از پذیرفتنش سر باز زدید، [[صبر]] می‌کنم و [[دشواری]] [[امر]] خدای را [[تحمل]] می‌کنم تا [[خدا]] میان من و شما [[حکم]] کند".
 
آنها گفتند: ای [[محمد]] {{صل}}! حال که سخنان ما را نمی‌پذیری و می‌خواهی ما [[دعوت]] تو را بپذیریم، پس به پیشنهاد دیگر ما توجه کن و آن این است که تو می‌دانی در دنیا مردمی فقیر‌تر از ما و سرزمینی بی درآمدتر از [[سرزمین]] ما و زندگانی‌ای دشوارتر از [[زندگی]] ما نیست؛ بیا و از پروردگاری که می‌گویی تو را [[مبعوث]] کرده، درخواست کن گشایشی به زندگی ما بدهد و این کوه‌ها را که چون دیواره ما را محاصره کرده، از اطراف ما دور ساخته، سرزمین ما را وسعت دهد، و چون سرزمین [[شام]] و [[عراق]] آنان از چشمه سارها و رودخانه‌ها [[سیراب]] سازد؛ [[پدران]] گذشته ما را دوباره زنده کند و در آنان [[قصی بن کلاب]] را هم که مردی بزرگوار و [[راستگو]] بود، مبعوث کند تا از او درباره دعوت تو [[گواهی]] خواسته، [[حق]] و یا [[باطل]] بودن آن را از او بپرسیم. اگر این کار را بکنی و ایشان تو را [[تصدیق]] کنند، ما نیز تو را تصدیق می‌کنیم و آن وقت به [[مقام]] و [[منزلت]] تو در نزد خدا پی می‌بریم و می‌فهمیم که او تو را فرستاده است.
 
[[رسول خدا]] {{صل}} فرمود: "من برای چنین چیزهایی مبعوث نشده‌ام و تنها به آن [[دینی]] که می‌دانید، مبعوث شده‌ام و من آن را به شما ابلاغ کردم، اگر پذیرفتید، همان بهره شما در دنیا و آخرت است و اگر رد کردید، در برابر امر خدا صبر می‌کنم تا میان من و شما حکم کند".
 
آنها گفتند: حال که این سخن را هم قبول نمی‌کنی، حداقل [[منفعت]] خودت را در نظر بگیر و از پروردگارت درخواست کن، فرشته‌ای به سوی ما بفرستد و تو را [[تصدیق]] کند و [[شر]] ما را از سر تو کوتاه کند و تو از او بخواهی که برایت باغ و گنج و کاخ‌هایی از طلا و نقره فراهم کند و تو را از آنچه که ما [[فکر]] می‌کنیم در [[طلب]] آنها هستی، بی‌نیاز کند. چون تو الآن مانند ما به بازار رفتن و تحصیل معاش محتاجی؛ اگر به [[راستی]] [[پیامبری]] و با [[خدای تعالی]] [[ارتباط]] داری، این کار را که می‌گوییم، بکن تا ما به [[مقام]] و [[منزلت]] تو پی ببریم".
 
[[رسول خدا]] {{صل}} فرمود: "من این کار را نمی‌کنم و هرگز از [[پروردگار]] خود چنین چیزهایی درخواست نمی‌کنم و برای چنین چیزهایی هم [[مبعوث]] نشده‌ام؛ بلکه [[خداوند]] مرا به عنوان [[بشیر]] و [[نذیر]] مبعوث کرده است. اگر قبولم کردید، همان [[پذیرفتن]] بهره شما در [[دنیا]] و [[آخرت]] خواهد بود و اگر مرا رد کردید، من در برابر امر [[خدا]] [[صبر]] می‌کنم تا خدا میان من و شما [[داوری]] کند".
 
آنها گفتند: پس [[آسمان]] را به روی [[زمین]] بیاور؛ تو که می‌گویی پروردگارت اگر بخواهد می‌تواند این کار را بکند و ما به هیچ وجه به تو [[ایمان]] نمی‌آوریم مگر اینکه آسمان را به روی زمین بیاوری. رسول خدا {{صل}} فرمود: "این با خداوند است، اگر بخواهد، می‌کند و شما را در زیر آن [[خرد]] می‌سازد".
 
آنها گفتند: ای [[محمد]] {{صل}}! خدای تو می‌داند ما [[تصمیم]] گرفته‌ایم همچنان با تو بنشینیم و هر چه خواستیم سؤال کنیم تا آنکه کسی را نزد تو بفرستد و تو را از [[توطئه]] و تصمیم ما خبر دهد و آنچه را هم که می‌خواهد درباره ما [[اجرا]] کند، به تو اعلام بدارد و اگر به آنچه که آورده‌‍‌ای ایمان نمی‌آوریم، برای این است که به ما گفته‌اند، این حرف‌ها را مردی به نام [[رحمان]] از [[اهل]] یمامه به تو درس می‌دهد و ما هم به [[خدا]] [[سوگند]]، هرگز زیر بار رحمان یمامه‌ای نخواهیم رفت و ما دیگر عذر و بهانه‌ای برای تو باقی نگذاشته‌ایم. ای [[محمد]] {{صل}} متوجه باش که به خدا سوگند، از تو دست بردار نیستیم تا تو را به خاطر آنچه درباره ما کردی، نابود کنیم، و یا تو ما را نابود سازی". پس سخنگوی ایشان گفت: "هرگز به تو [[ایمان]] نمی‌آوریم مگر اینکه خدا و [[ملائکه]] را یک جا برایمان بیاوری".
 
وقتی آنها این حرف را زدند، [[رسول خدا]] {{صل}} برخاست و [[عبدالله بن ابی امیه]] هم با او برخاست و گفت: "ای محمد {{صل}} قومت پیشنهادهایی کردند، نپذیرفتی؛ از تو برای خود چیزهایی خواستند تا بدان وسیله [[منزلت]] و [[مقام]] تو را نزد خدا بدانند، کاری نکردی، در آخر از تو خواستند تا آن عذابی که با آن تهدیدشان می‌کنی، بیاوری، آن را هم نیاوردی. اینک به تو بگویم که به خدا سوگند، هرگز به تو ایمان نمی‌آورم حتی اگر نردبانی به سوی [[آسمان]] بگذاری و از آن بالا روی و من با چشم خود ببینم که بر فراز آسمان رفتی و آنگاه نسخه‌ای با خود آوردی و چهار [[فرشته]] هم با تو بیایند و [[شهادت]] دهند آنچه را که می‌گویی، [[حق]] است، به خدا سوگند اگر این را هم بکنی، [[گمان]] می‌کنم تصدیقت نکنم". او این را گفت و رفت. پس رسول خدا {{صل}} [[اندوهگین]] به [[خانه]] خود بازگشت و از اینکه [[مردم]] برخلاف آنچه [[انتظار]] داشت، با وی [[رفتار]] کردند و برای همیشه از اینکه او را [[پیروی]] کنند، مأیوسش کردند، [[تأسف]] می‌خورد<ref>الدر المنثور، سیوطی، ج۴، ص۲۰۲.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۵-۴۳۸.</ref>
 
== [[دفاع]] [[ابوسفیان]] از [[پیامبر]] {{صل}}!==
رسول خدا {{صل}} از کنار ابوسفیان و [[ابوجهل]] در حالی که آنها مشغول صحبت بودند، عبور کرد و چون ابوجهل آن [[حضرت]] را دید، خندید و به ابوسفیان گفت: "این است [[پیامبر]] [[بنی عبد مناف]]؟"
 
[[ابوسفیان]] عصبانی شد و گفت: چرا شما نمی‌توانید ببینید که از بنی عبد مناف [[پیامبری]] [[مبعوث]] شود؟" [[رسول خدا]] {{صل}} [[سخن]] ابوسفیان را شنید؛ ابتدا جواب [[ابوجهل]] را داد و آنگاه به ابوسفیان فرمود: "تو هم این را بدان که آنچه گفتی، به خاطر [[دفاع]] از من نبود، بلکه به خاطر تعصبی بود که به [[دودمان]] خود داری" پس این [[آیه]] نازل شد: {{متن قرآن|وَإِذَا رَآكَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلَّا هُزُوًا أَهَذَا الَّذِي يَذْكُرُ آلِهَتَكُمْ وَهُمْ بِذِكْرِ الرَّحْمَنِ هُمْ كَافِرُونَ}}<ref>"و چون کافران تو را ببینند، جز به ریشخند نمی‌گیرندت (و می‌گویند) آیا این همان است که از خدایانتان (به بدی) یاد می‌کند؟ در حالی که آنان (نسبت) به یادکرد (خداوند) بخشنده انکار دارند" سوره انبیاء، آیه ۳۶.</ref><ref>الدر المنثور، سیوطی، ج۴، ص۳۱۸.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۸.</ref>
 
== ابوسفیان و درخواست از پیامبر {{صل}} ==
از [[ابن عباس]] [[نقل]] شده: [[ابو سفیان]] نزد رسول خدا {{صل}} آمد و گفت: "ای [[محمد]]! تو را به [[خدا]] و به [[خویشاوندی]] [[سوگند]] می‌دهم که به فریاد ما برس که از شدت [[قحطی]] کار به جایی رسید که "علهز" (کرک آغشته به [[خون]]) را هم خوردیم. در این هنگام، آیه {{متن قرآن|وَلَقَدْ أَخَذْنَاهُمْ بِالْعَذَابِ فَمَا اسْتَكَانُوا لِرَبِّهِمْ وَمَا يَتَضَرَّعُونَ}}<ref>"و به راستی آنان را با عذاب فرو گرفتیم؛ باز در برابر پروردگار خویش فروتنی نورزیدند و زاری (هم) نمی‌کنند" سوره مؤمنون، آیه ۷۶.</ref> نازل شد<ref>الدر المنثور، سیوطی، ج۵، ص۱۳.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۹.</ref>
 
== ابوسفیان و [[شایعه‌پراکنی]] قبل از [[جنگ بدر]] ==
قبل از جنگ بدر، ابوسفیان، [[نعیم بن مسعود اشجعی]] را به [[مدینه]] فرستاده بود تا با [[جعل]] شایعات، [[ترس]] و [[نگرانی]] را در بین [[مسلمانان]] گسترش دهد و آنان را از شرکت در [[جنگ]] و رفتن به [[بدر]] باز دارد. [[نعیم]] به [[مردم]] خبر می‌داد ابوسفیان [[لشکر]] جمع می‌کند و [[لشکریان]] خود را مجهز می‌سازد؛ پس بترسید و خود را به دست خود در [[معرض]] [[کشتار]] همگانی قرار ندهید. و این خبرهای او در [[دل]] مردم اثر می‌گذاشت و [[مردم]] از بیرون رفتن برای [[جنگ]] درنگ می‌ورزیدند و به میعادگاه [[بدر]] نمی‌رفتند. در نتیجه، بیشتر [[مسلمانان]] به جز عده‌ای قلیل، به خاطر شایعات او [[متزلزل]] شدند، اما سپس به آن عده قلیل، ملحق شده، راه بدر را پیش گرفتند<ref>تفسیر المیزان، علامه طباطبایی، ج۵، ص۲۴.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۹.</ref>
 
== [[ابوسفیان]] و [[جنگ بدر]] ==
[[جنگ بدر]] این گونه آغاز شد که ابوسفیان، بزرگ [[مکه]]، با یک کاروان نسبتاً مهم تجاری که از چهل نفر و ۵۰ هزار [[دینار]] [[مال التجاره]] تشکیل شده بود، از [[شام]] به سوی [[مدینه]] باز می‌گشت. [[پیامبر]] {{صل}} به [[یاران]] خود [[دستور]] داد تا آماده حرکت شوند و به طرف این کاروان بزرگ که قسمت مهمی از [[سرمایه]] [[دشمن]] را با خود حمل می‌کرد، بشتابند و با [[مصادره]] کردن این سرمایه، ضربه [[سختی]] بر [[قدرت]] [[اقتصادی]] و در نتیجه بر قدرت نظامی دشمن وارد کنند.
 
اما ابوسفیان به وسیله [[دوستان]] خود در مدینه از تصمیم [[پیامبر]] {{صل}} [[آگاه]] شد و چون به این کاروان، هنگامی که برای آوردن مال التجاره به سوی شام می‌رفت نیز حمله‌ای صورت گرفته بود، او قاصدی را به سرعت به مکه فرستاد تا جریان را به اطلاع [[اهل مکه]] برساند. قاصد در حالی که به توصیه ابوسفیان، بینی شتر خود را دریده و گوش آن را [[بریده]] بود و در حالی که [[خون]] به طرز وحشتناکی از سر و روی شترش می‌ریخت و در حالی که پیراهن خود را از دو طرف پاره کرده بود و وارونه بر شتر نشسته بود تا توجه همه مردم را به سوی خود جلب کند، وارد مکه شد و فریاد برآورد: "ای مردم پیروزمند! کاروان خود را دریابید! کاروان خود را دریابید! بشتابید و [[عجله]] کنید؛ اما [[باور]] نمی‌کنم به موقع برسید؛ زیرا [[محمد]] و افرادی که از [[دین]] شما خارج شده‌اند؛ برای [[حمله]] به کاروان از مدینه بیرون شتافته‌اند. در این موقع [[خواب]] عجیب و وحشتناکی که [[عاتکه]] "، فرزند [[عبدالمطلب]] و عمه [[پیامبر]] {{صل}} دیده بود، [[دهان]] به دهان می‌گشت و بر [[هیجان]] [[مردم]] می‌افزود <ref>ر. ک: عاتکه بنت عبدالمطلب، ج۴ دایرة المعارف صحابه.</ref>.


عقیل گفت: "هم‌اکنون به تو می‌گویم به [[خدا]] [[سوگند]] آنگاه که بر لشکرگاه برادرم گذشتم، دیدم شبی چون [[شب]] [[رسالت]] [[رسول خدا]]{{صل}} و روزی چون [[روز]] آن [[حضرت]] را دارند؛ با این تفاوت که فقط رسول خدا{{صل}} میان آنان نیست. من کسی جز [[نمازگزار]] ندیدم و آوایی جز بانگ [[تلاوت قرآن]] نشنیدم چون به لشکرگاه تو گذشتم، گروهی از [[منافقان]] و از آنانی که می‌خواستند شتر [[پیامبر]] را در شب [[عقبه]] رم دهند، از من استقبال کردند.
چون که بسیاری از مردم [[مکه]] در این کاروان سهمی داشتند، آنها به سرعت [[بسیج]] شدند و حدود ۹۵۰ نفر [[مرد]] [[جنگی]] که جمعی از آنها بزرگان و سرشناسان مکه بودند با هفت صد شتر و صد رأس اسب به حرکت درآمدند، و [[فرماندهی]] [[لشکر]] به عهده [[ابوجهل]] بود. از سوی دیگر، [[ابوسفیان]] برای اینکه خود را از [[حمله]] [[مسلمانان]] مصون بدارد، مسیر خود را [[تغییر]] داد و به سرعت به سوی مکه گام بر می‌داشت.
"سپس عقیل از معاویه پرسید: این شخصی که در سمت راست تو نشسته است، کیست؟


معاویه گفت: "[[عمرو عاص]] است".
[[پیامبر اسلام]] {{صل}} با ۳۱۳ نفر که تقریبا مجموع مسلمانان [[مبارز]] [[اسلام]] را در آن [[روز]] تشکیل می‌دادند، به نزدیکی [[سرزمین]] [[بدر]]، بین راه مکه و [[مدینه]] رسیده بود که خبر حرکت [[سپاه قریش]] به ایشان رسید. در این هنگام پیامبر {{صل}} با [[یاران]] خود [[مشورت]] کرد که آیا به تعقیب کاروان ابوسفیان و [[مصادره]] [[اموال]] کاروان بپردازد و یا برای مقابله با سپاه قریش آماده شود. جمعی مقابله با [[سپاه]] [[دشمن]] را ترجیح دادند ولی گروهی این کار را نمی‌پسندیدند و ترجیح می‌دادند کاروان را تعقیب کنند. [[دلیل]] آنها هم این بود که ما به هنگام بیرون آمدن از مدینه به قصد مقابله با سپاه مکه نیامدیم و [[آمادگی]] رزمی برای درگیری با آنها نداریم، در حالی که آنها با [[پیش بینی]] [[قطعی]] و آمادگی کافی برای [[جنگ]]، به سوی ما می‌آیند.


عقیل گفت: "این همان کسی است که چون متولد شد، شش تن مدعی پدری او شدند و سرانجام قصاب و شتر کش [[قریش]] بر دیگران چیره شد".
دو دلی این گروه هنگامی افزایش یافت که معلوم شد نفرات دشمن تقریبا بیش از سه برابر نفرات مسلمانان و تجهیزات آنها چندین برابر تجهیزات مسلمانان است، ولی با این همه پیامبر {{صل}} نظر گروه اول را پسندید و [[دستور]] داد تا آماده حمله به سپاه دشمن شوند. هنگامی که دو سپاه با هم روبرو شدند، دشمن نتوانست [[باور]] کند مسلمانان با آن نفرات و تجهیزات کم به میدان آمده‌اند بلکه [[فکر]] می‌کردند قسمت مهم [[سپاه اسلام]] در جایی مخفی شده‌اند تا [[حمله]] خود را به طور [[غافل]] گیرانه شروع کنند. لذا شخصی را برای تحقیق فرستادند، اما به زودی فهمیدند جمعیت [[مسلمانان]] همان است که دیده بودند. از طرفی، جمعی از مسلمانان در [[وحشت]] و [[ترس]] فرو رفته بودند و [[اصرار]] داشتند [[مبارزه]] با این گروه [[عظیم]] که هیچ گونه موازنه‌ای بین مسلمانان با آنها وجود ندارد [[صلاح]] نیست، ولی [[پیامبر]] {{صل}} با این [[وعده الهی]] آنها را دلگرم ساخت و فرمود: "[[خداوند]]، به من [[وعده]] داده بر یکی از دو گروه [[پیروز]] خواهید شد، یا بر کاروان [[قریش]] یا بر [[لشکر]] شان و [[وعده خداوند]] [[تخلف]] ناپذیر است؛ به [[خدا]] [[سوگند]]، گویا محل کشته شدن [[ابوجهل]] و عده‌ای از سران قریش را با چشم خود می‌بینم". سپس به مسلمانان [[دستور]] داد در کنار [[چاه]] [[بدر]] فرود آیند ("بدر "، در اصل نام مردی از [[قبیله]] "[[جهینه]] " بود که چاهی را در آن [[سرزمین]] آماده کرد و بعدها آن چاه و آن سرزمین به نام سرزمین بدر و چاه بدر نامیده شد). در این هنگام [[ابوسفیان]] توانست خود را با قافله از منطقه خطر [[رهایی]] بخشد و از طریق ساحل دریا (دریای احمر) از [[بیراهه]] با [[عجله]] به سوی [[مکه]] بشتابد. او به وسیله قاصدی به لشکر قریش [[پیام]] داد که خدا کاروان شما را رهایی بخشید و من [[فکر]] می‌کنم مبارزه با [[محمد]] در این شرایط لزومی ندارد، چون دشمنانی دارد که حساب او خواهند رسید. ولی [[رئیس]] لشکر، ابوجهل، به این پیشنهاد تن در نداد و به بت‌های بزرگ "[[لات]]" و "[[عزی]]" قسم یاد کرد که ما نه تنها با آنها مبارزه می‌کنیم بلکه تا داخل [[مدینه]] آنها را تعقیب خواهیم کرد و اسیرشان می‌کنیم و به مکه می‌آوریم تا صدای این [[پیروزی]] به گوش تمام قبائل [[عرب]] برسد<ref>تفسیر نور الثقلین، شیخ حویزی، ج۲، ص۱۲۱-۱۳۶؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۴، ص۵۲۱-۵۲۳.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۰-۴۴۲.</ref>


پس پرسید: این دیگری کیست؟
== [[ابوسفیان]] و گروگان‌گیری ==
در [[جنگ بدر]]، [[عمرو]]، فرزند ابوسفیان، [[اسیر]] شد و فرزند دیگرش، [[حنظلة بن ابوسفیان|حنظله]]، نیز کشته شد. به ابوسفیان گفتند: فدیه بده و عمرو را [[آزاد]] کن. ابوسفیان گفت: "پسرم حنظله کشته شده است، آن وقت من برای [[آزادی]] عمرو فدیه هم بدهم؟" بگذارید هر چه می‌خواهد بر سرش بیاید!" اما وقتی یکی از افراد [[طایفه]] [[بنی عمرو بن عوف]] به همراه همسرش برای به جا آوردن [[حج]] از [[مدینه]] به [[مکه]] رفت، ابوسفیان آنها را گروگان گرفت و به [[مسلمانان]] گفت: "تا پسرم عمرو را به من ندهید، اینها را آزاد نمی‌کنم". [[پیامبر]] {{صل}} نیز [[دستور]] داد تا عمرو را آزاد کردند و آن افراد هم به مدینه برگشتند<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۲۰۶-۲۰۵.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۲.</ref>


معاویه گفت: "[[ضحاک بن قیس فهری]] است".
== ابوسفیان و [[جنگ احد]] ==
درباره علت برپا شدن جنگ احد از [[امام صادق]] {{ع}} [[روایت]] شده است که فرمود: "بعد از برگشت [[قریش]] از جنگ بدر به مکه به خاطر مصیبت‌هایی که در آن [[جنگ]] دیدند (هفتاد کشته و هفتاد اسیر داده بودند) ابوسفیان در مجلس قریش گفت: " ای بزرگان قریش! اجازه ندهید زنان‌تان بر کشته‌های‌تان بگریند، برای اینکه وقتی [[اشک]] چشم فرو می‌ریزد، [[اندوه]] و [[دشمنی]] با [[محمد]] را هم از [[دل‌ها]] [[پاک]] می‌گرداند. پس بگذارید این [[کینه]] در دل‌ها بماند تا روزی که [[انتقام]] خود را بگیریم و زنان در آن [[روز]] بر کشتگان در [[بدر]] [[گریه]] سر دهند". این بود تا آنکه [[تصمیم]] به انتقام گرفتند و به منظور جمع‌آوری [[لشکر]] بیشتر به زنان اجازه دادند تا برای کشتگان در بدر گریه و [[نوحه]] سرایی کنند. در نتیجه وقتی از مکه بیرون می‌آمدند، سه هزار نفر سواره و دو هزار نفر پیاده داشتند و البته زنان خود را هم با خود آوردند"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۲، ص۸۲۵.</ref>.


عقیل گفت: "آری، به خدا سوگند پدرش از گرفتن نطفه بزهای نر نمی‌گذشت".
همچنین [[نقل]] شده، در جنگ احد، ابوسفیان، [[خالد بن ولید]] با دویست سواره در کمین گمارد و به آنها گفت: هر وقت دیدید ما با [[لشکر]] [[محمد]] در هم آمیختیم، شما از این دره [[حمله]] کنید تا در پشت سر آنان قرار بگیرید"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۲، ص۸۲۵.</ref>.


و پرسید این دیگری کیست؟
[[نقل]] شده، در [[جنگ احد]] [[شیطان]] فریاد زد: محمد {{صل}} کشته شد! [[ابوسفیان]] گفت: "ای جمعیت [[قریش]]! چه کسی محمد {{صل}} را کشته است؟" [[ابن قمیئه]] گفت: "من محمد {{صل}} را کشتم؟" ابوسفیان به او گفت: "به [[پاداش]] این کارت، ما به رسم [[مردم]] [[فارس]]، سر تا پایت را طلا می‌گیریم؟"<ref> المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۳۶.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۳.</ref>


معاویه گفت: "[[ابوموسی اشعری]] است".
== ابوسفیان و حنظله ==
در بحبوحه جنگ احد، حنظله ([[غسیل الملائکه]]) خود را به سرعت به ابوسفیان که در میان [[سپاه قریش]] جولان می‌داد رسانید و ضربه‌ای بر او حواله کرد، اما ضربه او به ابوسفیان نخورد و او از اسب بر [[زمین]] افتاد. ابوسفیان فریاد زد: "ای [[جماعت]] قریش! من ابوسفیان هستم و حنظله می‌خواهد مرا بکشد!" حنظله، ابوسفیان را تعقیب کرد که ناگهان مشرکی به حنظله حمله کرد و ضربه‌ای بر او زد. حنظله با همان حال، با آن [[مشرک]] درگیر شد و او را کشت. لحظه‌ای بعد حنظله به خاطر آن ضربه از اسب بر زمین افتاد و میان بدن‌های [[حمزه]] و [[عمرو بن جموح]] قرار گرفت و به [[شهادت]] رسید. در این حال [[پیامبر]] {{صل}} فرمود: "می‌بینم که [[ملائکه]] حنظله را [[غسل]] می‌دهند"<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۱۱۸.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۴.</ref>


عقیل گفت: "این پسر آن دزد نابکار است".
== شعارهای ابوسفیان در جنگ احد ==
از [[ابن عباس]] و [[عکرمه]] نقل شده: هنگامی که جنگ احد با وجود [[پیروزی]] اولیه به [[شکست]] [[مسلمانان]] انجامید و [[پیامبری]] {{صل}} با [[اصحاب]] نزدیکش به سمت بالای [[کوه]] [[أحد]] در حرکت بودند، ابوسفیان شروع به دادن [[شعار]] می‌کرد و پیامبر {{صل}} به اصحابش فرمود جوابش را بدهند. از جمله شعارهای ابوسفیان و جواب‌های پیامبر {{صل}} و مسلمانان چنین است: [[أبوسفیان]] گفت: "ای محمد {{صل}}! یک [[روز]] به نفع شما و روزی دیگر به نفع ماست". مسلمانان به [[دستور پیامبر]] {{صل}} جواب دادند: ما با هم مساوی نیستیم، کشته‌های شما در [[جهنم]] و کشته‌های ما در [[بهشت]] هستند.


معاویه به عقیل گفت: "ای ابو یزید! درباره من چه می‌گویی؟"
دوباره [[أبوسفیان]] فریاد زد: "ما [[بت عزی]] داریم و شما ندارید؟" [[پیامبر]] {{صل}} فرمود: "بگویید [[الله]] مولای ماست و شما مولا و [[سرپرست]] ندارید". أبوسفیان ادامه داد: "بت [[هبل]] بزرگ است". پیامبر {{صل}} فرمود: "بگویید الله بلند مرتبه و بزرگ است"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۳، ص۱۶۰.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۴-۴۴۵.</ref>


عقیل گفت: "مرا از این کار معاف کن".
== [[ابوسفیان]] و توهین به [[حمزه]] ==
در جریان [[جنگ احد]]، ابوسفیان از کنار پیکر حمزه [[سیدالشهدا]] گذر کرد و با پایش چند ضربه بر صورت حمزه زد. [[حلیس بن علقمه]] که [[شاهد]] این صحنه بود، گفت: "ای [[مردم]] [[بنی کنانه]]! بنگرید فردی که مدعی بزرگی [[قریش]] است، با پسر عموی خود چه می‌کند!" ابوسفیان گفت: "[[اشتباه]] کردم! این خطای مرا [[کتمان]] کن و به دیگران مگو"<ref>اعلام الوری، باعلام الهدی، طبرسی، ج۱، ص۱۸۱.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۵.</ref>


معاویه گفت: "باید بگویی".
== [[تهدید]] ابوسفیان ==
در [[تفاسیر]] "[[مجمع البیان]]"، "[[قرطبی]]" و "[[روح المعانی]]" درباره [[شأن نزول]] [[آیه]]: {{متن قرآن|فَقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ وَحَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَكُفَّ بَأْسَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَاللَّهُ أَشَدُّ بَأْسًا وَأَشَدُّ تَنْكِيلًا}}<ref>"در راه خداوند نبرد کن! تو را جز به (وظیفه) خویش مکلّف نکرده‌اند و مؤمنان را (نیز به نبرد) ترغیب کن، باشد که خداوند سختی کافران را (از شما) باز دارد و خداوند سختگیرتر و سخت کیفرتر است" سوره نساء، آیه ۸۴.</ref>، چنین آمده است: هنگامی که ابوسفیان و [[لشکر]] قریش پیروزمندانه از میدان [[أحد]] بازگشتند، ابوسفیان با پیامبر {{صل}} قرار گذاشت که در موسم [[بدر]] صغری (یعنی بازاری که در ماه [[ذی القعده]] در [[سرزمین]] بدر تشکیل می‌شد) بار دیگر روبرو شوند. هنگامی که موعد مقرر فرا رسید، پیامبر {{صل}} [[مسلمانان]] را [[دعوت]] به حرکت به محل مزبور کرد، ولی جمعی از مسلمانان که خاطره تلخ [[شکست]] أحد را فراموش نکرده بودند، شدیدا از حرکت خودداری می‌نمودند. پس آیه فوق نازل شد و پیامبر {{صل}} مسلمانان را مجددا دعوت به حرکت کرد. در این موقع تنها هفتاد نفر در رکاب پیامبر {{صل}} حاضر شدند، ولی [[ابوسفیان]] بر اثر وحشتی که از روبرو شدن با [[سپاه اسلام]] داشت از حضور در آنجا خودداری کرد و [[پیامبر]] {{صل}} با همراهان، سالم به [[مدینه]] بازگشتند<ref>تفسیر نمونه، جمعی از نویسندگان، ج۴، ص۳۳.</ref>.


عقیل گفت: "آیا حمامه را می‌شناسی؟"
[[علی بن ابراهیم قمی]] این ماجرا را این گونه [[نقل]] کرده است: [[رسول خدا]] {{صل}} اصحابش را، حتی کسانی که در [[جنگ احد]] جراحت برداشته بودند، با خود به حمراء الاسد برد. در بعضی از [[روایات]] آمده: آن [[حضرت]] کسانی را که در اُحد همراهش بودند، با خود برد، هر دو [[روایت]] به یک معنا اشاره دارد و رسول خدا {{صل}} به [[مسلمانان]] [[دستور]] داد تا برای [[جهاد]] در [[بدر]] حرکت کنند؛ چون ابوسفیان اعلام [[جنگ]] داده بود، ولی [[شیطان]] هواداران انسی خود را وادار کرد در بین [[مردم]] بروند و آنان را از ابوسفیان بترسانند. شیطان‌های انسی به مردم گفتند: مبادا از جای خود تکان بخورید و حاضر به جنگ شوید؛ زیرا ابوسفیان لشکری جمع کرده که به هر جا وارد شوند، مثل [[شب]] روی [[زمین]] را سیاه می‌کنند و منتظرند همه شما را از پای درآورده و دار و ندارتان را [[غارت]] کنند. [[خدای تعالی]] مسلمانان را از [[تهدید]] آن شیطان‌ها [[حفظ]] کرد تا [[دعوت]] [[خدا]] و رسولش را پذیرفتند و با هر سرمایه‌ای که داشتند، برای جنگ حرکت کردند. با این [[فکر]] که اگر در بدر به ابوسفیان برخوردیم، چه بهتر، چون به همین منظور حرکت کرده‌ایم و اگر به او برنخوردیم، با سرمایه‌های خود از بازاری که همه ساله در بدر تشکیل می‌شود، جنس می‌خریم؛ چون در آن [[تاریخ]] در هر سال یک بار بازاری در بدر تشکیل می‌شد و مردم در آن موسم به بدر می‌آمدند و وسایل مورد نیاز خود را می‌خریدند و جنس خود را می‌فروختند. پس همین کار را کردند ولی در آن ایام، ابوسفیان و هوادارانش به بدر نیامدند. اتفاقا [[ابن حمام]] از کنار جمعیت مسلمانان گذشت. پرسید: اینها کیانند؟ آنها گفتند: [[رسول خدا]] {{صل}} و [[اصحاب]] او هستند که [[منتظر]] [[ابوسفیان]] و هواخواهان [[قریشی]] اویند. او از آنجا نزد [[قریش]] آمد و جریان را به اطلاع آنها رسانید، ابوسفیان ترسید و به [[مکه]] برگشت<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۱۲۴-۱۲۶.</ref>.


معاویه گفت: ای ابا یزید، حمامه کیست؟"
به [[نقلی]] ابوسفیان با دویست سوار از مکه خارج شد تا به [[نذر]] خود که گفته بود به [[زنان]] و بوی خوش دست نمی‌زند تا [[انتقام]] کشته‌های [[بدر]] را بگیرد، [[وفا]] کرده باشد. او تا منطقه عریض آمد و یکی از [[انصار]] را کشت و چند [[خانه]] را هم در آنجا به [[آتش]] کشید. اما وقتی خبر‌دار شد [[پیامبر]] خدا {{صل}} با اصحاب در جستجوی وی حرکت کرده‌اند، او و یارانش کیسه‌های سویق را بر [[زمین]] ریختند تا سبک بار شوند و از صحنه گریختند. به همین جهت، این درگیری، [[غزوه سویق]] نام گرفت<ref>التنبیه و الاشراف، مسعودی، ص۲۰۷.</ref>.


عقیل گفت: "به تو خبر دادم"، و برخاست و رفت.
بعد از [[جنگ احد]]، گروهی از [[یهودیان]] اطراف [[مدینه]] به مکه آمدند. آنان از [[دشمنی]] شدید ابوسفیان نسبت به پیامبر {{صل}} [[آگاه]] بودند. این یهودیان، که تعدادشان به هفتاد نفر می‌‌رسید، [[برگزیدگان]] [[یهود]] بودند و افرادی مانند [[ابورافع]] و [[کعب الاشراف]] نیز در میان آنها بودند. ابوسفیان از آنها به گرمی استقبال کرد. اما [[مردم]] مکه به آنها گفتند: شما [[اهل کتاب]] هستید و [[محمد]] {{صل}} نیر صاحب کتاب است؛ آیا تضمینی وجود دارد که حیله‌ای در کار نیست و شما جاسوس محمد {{صل}} نیستید؟ یهودیان گفتند: هر تضمینی بخواهید می‌‌دهیم. مردم از آنها خواستند بر بتها [[سجده]] کنند و یهودیان نیز چنین کردند. پس از آن با هم علیه پیامبر {{صل}} [[پیمان]] [[همکاری]] بستند.


معاویه، نسبت‌شناسی را فرا خواند و از او پرسید: حمامة کیست؟
سپس کعب به [[اهل مکه]] گفت: "سی تن از شما و سی تن از ما سینه‌های خود را به [[دیوار کعبه]] می‌چسبانیم و با [[پروردگار]] خانه پیمان می‌بندیم که در راه [[جنگ]] با محمد {{صل}} [[کوشش]] کنیم. ابوسفیان به کعب گفت: "تو کتاب می‌خوانی و [[عالم هستی]] و ما [[امی]] هستیم و چیزی نمی‌دانیم؛ آیا ما [[هدایت]] یافته‌تر و به [[حق]] نزدیک‌تریم یا [[محمد]] {{صل}}؟" [[کعب]] گفت: "[[دین]] خود را بر من عرضه کنید". [[ابوسفیان]] گفت: "ما برای [[حاجیان]]، شتران برجسته کوهان نحر می‌‌کنیم و به آنها آب می‌دهیم و میهمان را گرامی می‌داریم و [[اسیر]] را [[آزاد]] می‌کنیم و [[صله رحم]] می‌کنیم و [[عمره]] [[خانه خدا]] و [[طواف]] به جای می‌آوریم و [[اهل]] [[حرم]] هستیم. محمد از دین پدرانش دست کشید و [[قطع رحم]] کرد و از حرم جدا شد. دین ما قدیم و دین او جدید است". کعب گفت: "به [[خدا]] شما هدایت یافته‌تر از محمد {{صل}} هستید". در این مورد این [[آیه]] نازل شد: {{متن قرآن|أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيبًا مِنَ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هَؤُلَاءِ أَهْدَى مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلًا * أُولَئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ وَمَنْ يَلْعَنِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصِيرًا}}<ref>"آیا به کسانی که بهره‌ای (اندک) از کتاب آسمانی داده شده است ننگریسته‌ای (که چگونه) به "جبت" و "طاغوت" ایمان دارند و درباره کافران می‌گویند که اینان رهیافته‌تر از مؤمنانند؟! * آنانند که خداوند لعنتشان کرده است و برای هر کس که خداوند او را لعنت کند هرگز یاوری نخواهی یافت" سوره نساء، آیه ۵۱-۵۲.</ref><ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۳، ص۹۳-۹۲.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۵-۴۴۸.</ref>


[[نسب]] شناس گفت: "آیا در امانم؟"
== ابوسفیان و درخواست کمک از [[یهودیان]] ==
در [[جنگ خندق]]، [[نعیم بن مسعود اشجعی]] نزد [[رسول خدا]] {{صل}} آمد و گفت: "یا [[رسول الله]]! هیچ یک از [[اقوام]] و آشنایانم از [[مسلمان]] شدن من خبر ندارند؛ حال، هر [[دستوری]] بفرمایی به جا می‌آورم و می‌توانم به [[لشکر]] [[دشمن]] به عنوان اینکه من نیز [[مشرک]] هستم، [[نیرنگ]] بزنم". آن [[حضرت]] فرمود: "از هر طریق که می‌توانی جلو [[پیشرفت]] [[کفار]] را بگیری، تلاش کن؛ چون [[جنگ]]، نیرنگ است و ممکن است یک نفر با نیرنگ، کار یک لشکر را بکند". نعیم بن مسعود بعد از کسب اجازه، نزد [[بنی قریظه]] رفت و به ایشان گفت: "من [[دوست]] شمایم و به [[خدا]] [[سوگند]]، شما با [[قریش]] و [[غطفان]] فرق دارید؛ چون [[مدینه]] (یثرب) [[شهر]] شماست، و [[اموال]] و [[فرزندان]] و [[زنان]] شما در دسترس [[محمد]] {{صل}} قرار دارد. اما [[خانه]] و [[زندگی]] قریش و غطفان جای دیگری است و آنها نزد شما آمده‌اند و اگر فرصتی به دست آورند، آن را [[غنیمت]] می‌شمرند و اگر فرصتی نیافتند و [[شکست]] خوردند، به شهر و دیار خود بر می‌گردند و شما را در زیر چنگال [[دشمن]] تان تنها می‌گذارند و شماهم خوب می‌‌دانید حریف [[پیامبر]] {{صل}} نیستید. پس بیایید و از قریش و غطفان گروگان بگیرید، آن هم بزرگان ایشان را، تا به این وسیله وثیقه ای به دست آورده باشید که شما را تنها نگذارند". [[بنی قریظه]] این [[رأی]] را پسندیدند.


معاویه گفت: "آری"
سپس [[نعیم بن مسعود]] به طرف [[لشکر]] قریش روانه شد و نزد [[ابوسفیان]] و [[اشراف قریش]] رفت و گفت: "ای گروه قریش! شما می‌دانید من [[دوستدار]] شمایم و دوری مرا از محمد و [[دین]] او می‌دانید. اینک آمده‌ام درباره شما [[خیرخواهی]] کنم، به شرط آنکه به کسی نگویید". گفتند: مطمئن باش به کسی نمی‌گوییم و تو نزد ما متهم نیستی. او آرام گفت: "هیچ می‌دانید بنی قریظه از اینکه [[پیمان]] خود را با محمد شکسته و به شما پیوسته‌اند، پشیمان شده‌اند؟ و نزد محمد {{صل}} [[پیام]] فرستاده‌اند برای اینکه تو از ما [[راضی]] شوی، می‌خواهیم بزرگان لشکر قریش را گرفته، به دست تو دهیم تا گردن‌های ایشان را بزنی و بعد از آن همواره با تو باشیم تا لشکر دشمن را از این [[سرزمین]] بیرون برانیم و او قبول کرده است؟ پس هوشیار باشید! اگر بنی قریظه نزد شما آمدند و چند نفر از شما را به عنوان گروگان خواستند، قبول نکنید؛ حتی یک نفر هم به ایشان ندهید، و بسیار مراقب باشید". نعیم بن مسعود از نزد قریش برخاسته، نزد [[بنی غطفان]] رفت و به آنها گفت: "ای [[مردم]]، من یکی از شمایم و همان حرف‌هایی را که به [[قریش]] زده بود به ایشان زد.


نسب شناس گفت: "حمامه، مادربزرگ پدری تو، یعنی مادر ابوسفیان است و از روسپی‌های معروف [[دوره جاهلی]] بود که بر سر در [[خانه]] خود [[پرچم]] روسپی گری زده بود"<ref>الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۵۵۱.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۰-۴۳۱.</ref>
صبح فردا که [[روز]] [[شنبه]] در ماه [[شوال]] [[سال پنجم هجرت]] بود، [[ابوسفیان]]، [[عکرمة بن ابوجهل]] را با چند نفر دیگر از قریش نزد [[بنی قریظه]] فرستاد تا به آنان بگویند ابوسفیان می‌گوید: ای گروه [[یهود]]! آذوقه گوشتی ما تمام شده و ما در این جا از [[خانه]] و [[زندگی]] خود دور هستیم و نمی‌توانیم تجدید قوا کنیم؛ پس از قلعه‌ها بیرون بیایید تا با [[محمد]] بجنگیم.


==فرزنداند [[ابوسفیان]]==
[[یهودیان]] گفتند امروز روز شنبه است و ما یهودیان هیچ کاری را در این روز جایز نمی‌دانیم و گذشته از این اصلاً ما حاضر نیستیم در [[جنگ]] با محمد با شما شرکت کنیم، مگر آنکه از مردان سرشناس خود چند نفر را به‌عنوان گروگان به ما دهید و [[عهد]] کنید که از این [[شهر]] نمی‌روید و ما را تنها نمی‌گذارید، تا اینکه کار محمد را یکسره کنید.
یکی از پسران ابوسفیان [[معاویه]] و [[مادر]] معاویه نیز [[هند]] است. معاویه و [[عتبه]] از این [[زن]] هستند و دیگر پسران ابوسفیان، یعنی [[یزید]]، [[محمد]]، [[عنبسه]]، [[حنظله]] و [[عمرو]] از [[زنان]] دیگر ابوسفیان بوده‌اند<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۳۲۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۲.</ref>


==ابوسفیان و معاویه==
وقتی ابوسفیان [[پیام]] یهودیان را شنید، گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]]، [[نعیم]]، درست گفت". ناگزیر کسی را نزد [[بنی قریظه]] فرستاد و پیام داد که کسی را به شما گروگان نمی‌دهیم و شما هم اگر می‌خواهید، در جنگ شرکت کنید و اگر نمی‌خواهید، در قلعه خود بنشینید. یهودیان هم گفتند: به خدا قسم، نعیم، درست گفت و در پاسخ به قریش پیام دادند: به خدا سوگند، با شما در جنگ شرکت نمی‌کنیم، مگر اینکه به ما گروگان بدهید و [[خداوند]] به این وسیله [[اتحاد]] بین [[لشکر]] [[دشمن]] را به هم زد و در آن شب‌های زمستانی بادی بسیار سرد بر لشکر [[کفر]] مسلط کرد و همه را بر فرار از صحنه جنگ مجبور ساخت<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ج۸، ص۳۴۰-۳۴۵.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۸-۴۵۰.</ref>
[[زمخشری]] در [[کتاب]] "ربیع الابرار" خود می‌گوید: معاویه را به چهار شخص نسبت می‌دادند: [[مسافر بن ابی عمرو]]، [[عماره بن ولید بن مغیره]]، [[عباس بن ابی مطلب]] و به صباح که آوازه [[خوان]] [[عماره بن ولید]] بود.


ابوسفیان، مردی [[زشت]] روی و کوته قامت بود و صباح، [[جوان]] و خوش چهره و مزدور ابوسفیان بود. پس هند او را به خود فرا خواند و او با هند در آمیخت.
== [[نامه]] ابوسفیان به [[پیامبر]] {{صل}} ==
بعد از زمین‌گیر شدن [[سپاه قریش]] در پشت [[خندق]] و کشته شدن هیمنه [[مشرکان]] ابوسفیان در نامه‌ای به پیامبر {{صل}} نوشت: "ما آمده بودیم تا شما را نابود و [[شکست]] [[قطعی]] و کامل را به شما [[تحمیل]] کنیم و بدون آن برگشت برای ما معنا نداشت اما موانعی ایجاد کرده‌اید و نمی‌خواهید ما به شما دسترسی پیدا کنیم. کاش می‌دانستیم چه کسی نقشه کندن [[خندق]] را به شما گفته است! ما برمی‌گردیم و دوباره [[جنگی]] همچون [[روز]] [[احد]] را به نمایش می‌گذاریم".


و گفته‌اند: عتبه پسر ابوسفیان هم از صباح است و چون هند خوش نمی‌داشت آن [[کودک]] را در [[خانه]] خود نگه دارد، او را به منطقه اجیاد می‌فرستاد<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۳۳۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۲.</ref>
[[پیامبر]] {{صل}} در جواب نامه‌اش نوشت: "بدان که هنوز در همان [[غرور]] دوران جاهلی‌ات دست و پا می‌زنی و [[خداوند]] هرگز [[توفیق]] دیدن [[پیروزی]] بعد از امروز را نصیب تو نمی‌کند. نقشه کندن خندق را [[خدا]] بر من [[الهام]] کرده است تا بر [[خشم]] و [[کینه]] سینه تو و همراهانت بیفزاید"<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۴۸۸-۴۹۳.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۵۰.</ref>


==[[خواهر]] ابوسفیان==
== [[ابوسفیان]] و [[ازدواج پیامبر]] {{صل}} با دختر او ==
[[همسر ابولهب]]، [[ام جمیل]] نام داشت و خواهر ابوسفیان و [[همام]] {{متن قرآن|حَمَّالَةَ الْحَطَبِ}}<ref>«و (نیز) همسرش  در حالی که هیزم‌کش (دوزخ) است،» سوره مسد، آیه ۴.</ref> بود. این زن از سرسخت‌ترین و بدزبان‌ترین [[دشمنان پیامبر اکرم]]{{صل}} بود<ref>المعارف، ابن قتیبه، ص۷۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۲.</ref>
یکی از [[مهاجران به حبشه]] [[ام حبیبه]]، [[دختر ابوسفیان]]، بود که به همراه شوهرش، [[عبید الله بن جحش]]، جزء [[مهاجران]] [[حبشه]] بود. [[همسر]] ام حبیبه در آنجا از [[دنیا]] رفت، [[پیامبر اسلام]] {{صل}} کسی را نزد [[نجاشی]]، [[پادشاه]] حبشه، فرستاد و ام حبیبه را به همسری خود درآورد. از آنجا که رابطه دامادی در میان [[عرب]]، سبب کاهش عداوت‌ها می‌شد، این مسئله در ابوسفیان و [[اهل مکه]] اثر گذاشت<ref>تفسیر نمونه، جمعی از نویسندگان، ج۲۴، ص۳۱-۳۰.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۵۱.</ref>


==ابوسفیان؛ [[پدر]] [[عمروعاص]]==
== ابوسفیان در [[مدینه]] ==
[[ابوعبیده]]، [[معمره بن مثنی]]، در "کلاب الانساب" خود می‌گوید: درباره عمرو دو تن مدعی شدند که پدر او هستند؛ یکی [[ابوسفیان بن حرب]] و دیگری [[عاص بن وائل]].
زمانی که [[رسول خدا]] {{صل}} در سال [[صلح حدیبیه]] با [[قریش]] [[مصالحه]] نمود، با ایشان شرط کرد که هر کس [[دوست]] داشت در [[پیمان]] رسول خدا {{صل}} داخل شود، مانعی نداشته باشد. [[قبیله خزاعه]] در پیمان رسول خدا {{صل}} و [[بنوبکر]] در پیمان قریش داخل شدند و میان این دو [[قبیله]] از قدیم درگیری و [[نزاع]] بود. در میان این دو قبیله بعد از پیمان، [[جنگ]] شروع شد و قریش به بنوبکر [[سلاح]] دادند و مخفیانه به کمک بنوبکر با [[خزاعه]] جنگیدند. ابتدا [[عمرو بن سالم خزاعی]] به سوی مدینه حرکت کرد و بعد از او [[بدیل بن ورقاء خزاعی]] با عده‌ای از [[مردم]] خزاعه از [[مکه]] حرکت کردند تا بر پیامبر {{صل}} در [[مدینه]] وارد شدند و کل ماجرا را به آن [[حضرت]] خبر دارند و به سوی [[مکه]] بازگشتند.


این دو با هم [[اختلاف]] پیدا کردند. پس گفته شد که مادرش در این باره [[داوری]] کند. مادر عمرو گفت: "او از عاص بن وائل است". ابوسفیان گفت: "من تردید ندارم که من او را در [[رحم]] مادرش کاشته‌ام"، ولی عاص نپذیرفت. به مادر عمرو گفتند: [[نسب]] ابوسفیان، شریف‌تر است. او گفت: "عاص بن وائل به من فراوان [[انفاق]] می‌کند و حال آنکه ابوسفیان، مردی [[بخیل]] است"<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۶، ص۲۸۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۲.</ref>
[[رسول خدا]] {{صل}} از پیش خبر داده بود که گویا می‌بینم، [[ابوسفیان]] به سوی شما می‌آید تا [[پیمان]] [[صلح حدیبیه]] را تمدید کند و به زودی [[بدیل بن ورقاء]] را در راه می‌بیند. همین طور که پیامر {{صل}} فرموده بود، پیش آمد. بدیل و همراهانش ابوسفیان را در عسفان دیدند که به مدینه می‌رود تا پیمان را تمدید کند. وقتی ابوسفیان بدیل را دید، پرسید: از کجا می‌آیی؟ او گفت: "به کنار دریا و بیابان‌های اطراف رفته بودم". ابوسفیان گفت: "به مدینه و نزد [[محمد]] نرفتی؟" بدلیل پاسخ داد: نه و از هم جدا شدند و بدیل به طرف مکه رهسپار شد. ابوسفیان به همراهان خود گفت: "اگر بدیل به مدینه رفته باشد، حتما غذای شترش را از هسته خرما داده؛ ببینید شترش کجا خوابیده بود". سرانجام آن مکان و پشکل‌های شتر بدیل را پیدا کردند و آنها را شکافتند و دیدند که در آنها هسته خرماست. ابوسفیان گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]]، بدیل نزد محمد رفته بود".


==ابوسفیان و [[مخالفت با پیامبر]]{{صل}}==
ابوسفیان از آنجا به مدینه آمد و نزد رسول خدا {{صل}} رفت و گفت: "ای محمد! [[خون]] [[قوم]] و خویشاوندانت را [[حفظ]] کن و به [[قریش]] [[پناه]] بده و مدت پیمان را تمدید کن". رسول خدا {{صل}} فرمود: "آیا علیه [[مسلمانان]] [[توطئه]] و [[نیرنگ]] کردید و پیمان خود را شکستید؟" ابوسفیان گفت: "نه". فرمود: "اگر پیمان نشکسته‌اید، ما بر سر پیمان خود هستیم".
پس از آنکه [[پیامبر]]{{صل}} [[نبوت]] خویش را آشکار ساخت، ابوسفیان، [[ابوجهل]]، [[نضر بن حارث]] و [[امیه]] و آبی -[[پسران]] [[خلف]] - و هم چنین [[عقبة بن ابی معیط]]، [[عمرو بن عاص]] و [[اسود بن بختری]] مردی را به نام مطلب نزد [[ابوطالب]] فرستادند تا از او اجازه [[ملاقات]] بگیرد. مطلب نزد ابوطالب رفت و گفت: "بزرگان قومت می‌خواهند به [[دیدار]] تو بیایند". ابوطالب نیز اجازه داد.


این افراد نزد او آمده و به ابوطالب گفتند: تو بزرگ و [[رئیس]] مایی، و این [[محمد]]{{صل}}، ما و [[خدایان]] ما را [[آزار]] می‌دهد. تقاضا داریم او را بخواهی و او را از این عمل نهی کنی تا او به خدایان ما کاری نداشته باشد و ما نیز به خدای او کاری نداشته باشیم.
وقتی ابوسفیان از نزد [[پیامبر]] بیرون آمد، به [[ابوبکر]] برخورد و به او گفت: "قریش را در پناه خود بگیر". ابوبکر گفت: وای بر تو! مگر کسی می‌تواند علیه رسول خدا {{صل}} کسی را پناه بدهد". از او جدا شده به [[عمر بن خطاب]] برخورد و همان تقاضا را از او کرد و همان جواب را از او شنید. از او هم جدا شد و به [[منزل]] دخترش؛ [[ام حبیبه]]، [[همسر]] [[رسول]] {{صل}} [[خدا]] رفت و خواست تا روی فرش [[رسول خدا]] {{صل}} بنشیند. دخترش [[خم]] شد و فرش را جمع کرد. [[ابوسفیان]] گفت: "دخترم، آیا دریغ کردی از اینکه پدرت روی فرش بنشیند؟" او گفت: "بله، این فرش رسول خدا {{صل}} است و تو به خاطر [[مشرک]] بودنت، [[نجس]] و [[پلید]] هستی و نمی‌توانی روی این فرش بنشینی".


ابوطالب، [[حضرت محمد]]{{صل}} را خواست و به او گفت: "این جمع را که می‌بینی [[فامیل]] و پسر عموهای تو هستند".
از آنجا هم بیرون آمد و به [[خانه]] [[فاطمه]] {{ع}} رفت و گفت: "ای دختر [[سید]] [[عرب]]! آیا به [[قریش]] [[پناه]] می‌دهی و مدت [[پیمان]] ایشان را تمدید می‌کنی؟ اگر چنین کنی، گرامی‌ترین [[زن]] در نزد همه [[مردم]] خواهی بود". فاطمه {{ع}} فرمود: "پناه من، پناه رسول خدا {{صل}} است". ابوسفیان پرسید: آیا ممکن نیست به دو پسرت [[دستور]] دهی تا این کار را بکنند؟ فاطمه {{ع}} فرمود: "به خدا [[سوگند]]، بچه‌های من کوچکند و به حدی نرسیده‌اند که به مردم پناه دهند؛ علاوه بر این، هیچ [[مسلمانی]] نمی‌تواند به [[دشمن]] رسول خدا {{صل}} پناه دهد".
[[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: "چه می‌خواهند؟" [[قریش]] گفتند: ما از تو می‌خواهیم که دست از ما و خدایان ما برداری، و در مقابل، ما هم به تو و خدای تو کاری نداشته باشیم. رسول خدا{{صل}} فرمود: "اگر این پیشنهاد شما را بپذیرم، آیا شما حاضرید پیشنهاد مرا بپذیرید و کلمه‌ای را بگویید که با گفتن آن، [[ملک]] [[عرب]] را به چنگ آورده و از [[عجم]]، [[خراج]] دریافت کنید؟" [[ابوجهل]] در جواب گفت: "یک کلمه که چیزی نیست، ما حاضریم ده کلمه مثل آن را بگوییم؛ بگو ببینیم آن کلمه چیست؟" رسول خدا{{صل}} فرمود: "بگویید {{متن حدیث|لا اله الا الله}}.


ابوجهل و دیگران از شنیدن این سخن، روی ترش کرده و حاضر به گفتن آن نشدند. ابوطالب رو به رسول خدا{{صل}} کرد و گفت: "غیر این را بگو، زیرا این [[مردم]] از این کلمه [[وحشت]] دارند". [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "ای عمو! من کسی نیستم که غیر این را بگویم، مگر این که این مردم [[آفتاب]] را از [[آسمان]] پایین کشیده و در دست من بگذارند؛ بلکه اگر به فرض محال، چنین کاری را هم بکنند، باز من از این حرف، [[دست]] برنمی‌دارم"<ref>الدر المنثور، سیوطی، ج۳، ص۳۸.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۳۳-۴۳۴.</ref>
آنگاه ابوسفیان رو به [[علی بن ابی طالب]] {{ع}} کرد و گفت: "ای ابا [[الحسن]]! چاره‌ام از همه جا قطع شده و از تو می‌خواهم تا برایم [[خیرخواهی]] کنی و راه چاره‌ای پیش پایم بگذاری". [[علی]] {{ع}} فرمود: "تو پیر‌مرد [[قریشی]]؛ برخیز و بر در [[مسجد]] بایست و اعلام کن که همه بدانید، من قریش را در پناه خود قرار دادم؛ این را بگو و به دیار خودت [[مکه]] برگرد". ابوسفیان پرسید: این کار، فایده‌ای دارد؟ علی {{ع}} فرمود: "به خدا سوگند، [[گمان]] ندارم و لکن چاره دیگری برایت سراغ ندارم". ناگزیر ابوسفیان برخاست و در مسجد فریاد زد: ایها [[الناس]]! من قریش را در پناه خود قرار دادم و آن گاه شترش را سوار شد و به طرف مکه رفت.


==[[ابوسفیان]] و [[نماز]] [[پیامبر]]{{صل}}==
وقتی ابوسفیان پیش قریش بازگشت، از او پرسیدند: چه خبری آورده‌ای؟ ابوسفیان ماجرا را برای ایشان شرح داد. آنها گفتند: به خدا سوگند، علی بن ابی طالب کاری برایت نکرده، جز اینکه تو را [[بازی]] گرفته و سخنی که در بین [[مسلمانان]] گفتی، هیچ فایده‌ای ندارد. [[ابوسفیان]] گفت: نه. به [[خدا]] [[سوگند]]، منظور [[علی]] بازی دادن من نبود، ولی چاره دیگری نداشتم"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۸۴۶.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۵۱-۴۵۳.</ref>
[[ابن اسحاق]] و [[بیهقی]] در [[کتاب]]"دلائل" از [[زهری]] [[روایت]] کرده‌اند که گفت: [[ابوجهل]]، ابوسفیان و [[اخنس بن شریق]] رفتند تا ببینند [[رسول خدا]]{{صل}} که در آن موقع در خانه‌اش در حال نماز است، چه می‌گوید. پس هر کدام گوشه‌ای نشستند، به طوری که هیچ یک از مکان دیگری خبر نداشت تا آنکه [[فجر]] طلوع کرد. بعد پراکنده شدند و وقتی در [[راه]] به هم برخوردند، یکدیگر را به خاطر این کار ملامت کردند که اگر یکی از [[عوام]]، باخبر شود، [[خیال]] می‌کند که ما هم [[مسلمان]] شده‌ایم.
[[شب]] بعد نیز این قضیه تکرار شد و تا سه بار [[عهد]] بستند که دیگر تکرار نکنند، اما حلاوت و گیرایی [[آیات قرآن]]، آنها را از خود، بی خود کرده بود. صبح [[روز]] سوم، [[اخنس]] نزد ابوسفیان آمده، پرسید: بگو ببینم از این جریان چه فهمیدی؟ او گفت: "به [[خدا]] قسم، چیزهایی شنیدم که همه را فهمیدم و چیزهای دیگری شنیدم که نه خود آنها را فهمیدم و نه غرض وی را". اخنس گفت: "من هم به همان خدایی که قسم خوردی، همین طور بودم"<ref>زندگانی محمد، ابن هشام (ترجمه: رسولی)، ج۱، ص۱۹۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>


==پیشنهادهای ابوسفیان و همفکرانش به پیامبر{{صل}}==
== ابوسفیان و [[فتح مکه]] ==
روزی [[عتبه]] و [[شیبه]]، دو پسر [[ربیعه]]، ابوسفیان، پسر [[حرب]]، مردی از [[قبیله]] بنی [[عبد]] الدار، ابوالبختری [[برادر]] [[بنی اسد]]، [[اسود]] بن مطلب، [[ربیعة]] بن اسود، [[ولید بن مغیره]]، [[ابوجهل بن هشام]]، [[عبدالله بن ابی امیه]]، [[امیة بن خلف]]، [[عاص]] بن [[وائل]] و نبیه و منبه سهمی، دو پسر [[حجاج]] بعد از غروب [[آفتاب]] پشت [[خانه کعبه]] جمع شده و شورایی تشکیل دادند و درباره رسول خدا{{صل}} به بحث پرداخته، سرانجام چنین [[رأی]] دادند که شخصی را نزد آن [[حضرت]] بفرستند و او را [[دعوت]] کرده، با وی [[گفتگو]] کنند، و عذری برایش باقی نگذارند.
وقتی هم پیمانان ابوسفیان که [[پیمان]] با [[رسول خدا]] {{صل}} را شکسته بودند، حاضر به جبران خطاهایشان نشدند، رسول خدا {{صل}} [[دستور]] داد تا مسلمانان برای [[جنگ]] با [[مردم]] [[مکه]] آماده شوند، آنگاه فرمود: "خدایا! [[چشم]] و گوش [[قریش]] را از کار ما بپوشان و از رسیدن [[اخبار]] ما به ایشان جلوگیری فرما تا ناگهانی بر سرشان بتازیم و قریش را در [[شهر]] شان مکه غافلگیر سازیم".
آنها شخصی را نزد آن حضرت فرستادند که اشراف [[قوم]] تو برای گفتگوی با تو یک جا جمع شده، [[منتظر]] شمایند. [[رسول خدا]]{{صل}} به [[گمان]] این که [[دشمنان]] در [[رفتار]] خصمانه خود [[تجدید]] نظر کرده‌اند و می‌خواهند به [[اسلام]] بگروند، به [[شتاب]] نزد ایشان آمد؛ چون به [[ارشاد]] آنان بسیار حریص و علاقه مند و از [[دشمنی]] و [[گمراهی]] ایشان بسیار ناراحت و نگران بود.
پس از آمدن [[پیامبر]]{{صل}} آنها گفتند: ای [[محمد]]{{صل}} ما تو را خواستیم تا عذر و بهانه‌ای برای تو باقی نگذاریم. و ما به [[خدا]] قسم، هیچ [[مرد]] [[عربی]] را سراغ نداریم که با [[قوم]] خود [[رفتاری]] چون رفتار تو کرده باشد؛ آری، تو از [[پدران]] قوم خود [[بدگویی]] کردی، و [[دین]] ایشان را [[نکوهیده]] و آرای آنها را سفیهانه خواندی و به [[خدایان]] بد گفتی و پیوند [[اجتماع]] را گسستی. و خلاصه هیچ کار [[زشتی]] نماند مگر آنکه با ما کردی، حال ما آخرین حرف خود را به تو می‌گوییم تا عذری برایت باقی نماند، و آن این است که اگر منظورت از این [[کارها]] [[پول]] است، بگو تا از [[اموال]] خود آن [[قدر]] برایت جمع کنیم که تو از همه ما توانگرتر باشی؛ و اگر منظورت، [[ریاست]] و آقایی است، بگو تا تو را به آقایی و ریاست خود برگزینیم؛ و اگر منظورت، [[سلطنت]] است، بگو تا تو را [[سلطان]] خود کنیم؛ و اگر هم زاد جنی خود را می‌بینی و او است که بر [[عقل]] و [[فکر]] تو چیره گشته و به این روزت افکنده، بگو تا چون ریگ، پول [[خرج]] کنیم و معالجه ات کنیم و خلاصه درباره تو از هیچ [[فداکاری]] مضایقه نمی‌کنیم.
رسول خدا{{صل}} فرمود: "هیچ یک از اینها که گفتید، در من نیست؛ من آنچه را که آورده‌ام و شما را بدان [[دعوت]] می‌کنم، به [[طمع]] [[مال]] شما و [[خراج]] گرفتن از شما و سلطنت بر شما نیست، بلکه [[خدای تعالی]] مرا به سوی شما [[مبعوث]] فرمود، و کتابی بر من نازل کرده، و به من [[دستور]] داده تا شما را [[بشارت]] داده، [[انذار]] کنم، و من هم [[رسالت]] [[پروردگار]] خود را به شما [[ابلاغ]] کردم و [[خیرخواهی]] تان را خواستم. اگر از من پذیرفتید و [[دین]] مرا قبول کردید، بهره خود را در [[دنیا]] و [[آخرت]] گرفته‌اید، و اگر آن را رد کرده و از پذیرفتنش سر باز زدید، [[صبر]] می‌کنم و [[دشواری]] [[امر]] خدای را [[تحمل]] می‌کنم تا [[خدا]] میان من و شما [[حکم]] کند".
آنها گفتند: ای [[محمد]]{{صل}}! حال که سخنان ما را نمی‌پذیری و می‌خواهی که ما [[دعوت]] تو را بپذیریم، پس به پیشنهاد دیگر ما توجه کن، و آن این است که تو می‌دانی که در دنیا مردمی فقیر‌تر از ما و سرزمینی بی درآمدتر از [[سرزمین]] ما و زندگانی‌ای دشوارتر از [[زندگی]] ما نیست؛ بیا و از پروردگاری که می‌گویی تو را [[مبعوث]] کرده، درخواست کن گشایشی به زندگی ما بدهد، و این کوه‌ها را که چون دیواره ما را محاصره کرده، از اطراف ما دور ساخته، سرزمین ما را وسعت دهد، و چون سرزمین [[شام]] و [[عراق]] آنان از چشمه سارها و رودخانه‌ها [[سیراب]] سازد؛ [[پدران]] گذشته ما را دوباره زنده کند و در آنان قصی بن [[کلاب]] را هم که مردی بزرگوار و [[راستگو]] بود، مبعوث کند تا از او درباره دعوت تو [[گواهی]] خواسته، [[حق]] و یا [[باطل]] بودن آن را از او بپرسیم. اگر این کار را بکنی و ایشان تو را [[تصدیق]] کنند، ما نیز تو را تصدیق می‌کنیم و آن وقت به [[مقام]] و [[منزلت]] تو در نزد خدا پی می‌بریم و می‌فهمیم که او تو را فرستاده است.
[[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: "من برای چنین چیزهایی مبعوث نشده‌ام و تنها به آن [[دینی]] که می‌دانید، مبعوث شده‌ام. و من آن را به شما ابلاغ کردم، اگر پذیرفتید، همان بهره شما در دنیا و آخرت است، و اگر رد کردید، در برابر امر خدا صبر می‌کنم تا میان من و شما حکم کند".
آنها گفتند: حال که این سخن را هم قبول نمی‌کنی، حداقل [[منفعت]] خودت را در نظر بگیر و از پروردگارت درخواست کن، [[فرشته]] ای به سوی ما بفرستد و تو را [[تصدیق]] کند و [[شر]] ما را از سر تو کوتاه کند، و تو از او بخواهی که برایت باغ و گنج و کاخ‌هایی از طلا و نقره فراهم کند، و تو را از آنچه که ما [[فکر]] می‌کنیم در [[طلب]] آنها هستی، بی نیاز کند. چون تو الآن مانند ما به بازار رفتن و تحصیل معاش محتاجی؛ اگر به [[راستی]] [[پیامبری]] و با [[خدای تعالی]] [[ارتباط]] داری، این کار را که می‌گوییم، بکن تا ما به [[مقام]] و [[منزلت]] تو پی ببریم".
[[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: "من این کار را نمی‌کنم، و هرگز از [[پروردگار]] خود چنین چیزهایی درخواست نمی‌کنم، و برای چنین چیزهایی هم [[مبعوث]] نشده‌ام؛ بلکه [[خداوند]] مرا به عنوان [[بشیر]] و [[نذیر]] مبعوث کرده است. اگر قبولم کردید، همان [[پذیرفتن]] بهره شما در [[دنیا]] و [[آخرت]] خواهد بود، و اگر مرا رد کردید، من در برابر امر [[خدا]] [[صبر]] می‌کنم تا خدا میان من و شما [[داوری]] کند".
آنها گفتند: پس [[آسمان]] را به روی [[زمین]] بیاور؛ تو که می‌گویی پروردگارت اگر بخواهد می‌تواند این کار را بکند؛ و ما به هیچ وجه به تو [[ایمان]] نمی‌آوریم مگر این که آسمان را به روی زمین بیاوری.
رسول خدا{{صل}} فرمود: "این با خدا است، اگر بخواهد، می‌کند، و شما را در زیر آن [[خرد]] می‌سازد".
آنها گفتند: ای [[محمد]]{{صل}}! خدای تو می‌داند که ما [[تصمیم]] گرفته‌ایم همچنان با تو بنشینیم و هر چه خواستیم سؤال کنیم تا آنکه کسی را نزد تو بفرستد و تو را از [[توطئه]] و تصمیم ما خبر دهد و آنچه را هم که می‌خواهد درباره ما [[اجرا]] کند، به تو اعلام بدارد. و اگر به آن چه که آورده‍‌ای ایمان نمی‌آوریم، برای این است که به ما گفته‌اند، این حرف‌ها را مردی به نام [[رحمان]] از [[اهل]] یمامه به تو درس می‌دهد و ما هم به [[خدا]] [[سوگند]]، هرگز زیر بار رحمان یمامه‌ای نخواهیم رفت؛ و ما دیگر عذر و بهانه‌ای برای تو باقی نگذاشته‌ایم. ای [[محمد]]{{صل}} متوجه باش که به خدا سوگند، از تو دست بردار نیستیم تا تو را به خاطر آنچه درباره ما کردی، نابود کنیم، و یا تو ما را نابود سازی". پس سخنگوی ایشان گفت: "هرگز به تو [[ایمان]] نمی‌آوریم مگر این که خدا و [[ملائکه]] را یک جا برایمان بیاوری".
وقتی آنها این حرف را زدند، [[رسول خدا]]{{صل}} و برخاست و [[عبدالله بن ابی امیه]] هم با او برخاست و گفت: "ای محمد{{صل}} قومت پیشنهادهایی کردند، نپذیرفتی؛ از تو برای خود چیزهایی خواستند تا بدان وسیله [[منزلت]] و [[مقام]] تو را نزد خدا بدانند، کاری نکردی، در آخر از تو خواستند تا آن عذابی که با آن تهدیدشان می‌کنی، بیاوری، آن را هم نیاوردی. اینک به تو بگویم که به خدا سوگند، هرگز به تو ایمان نمی‌آورم حتی اگر نردبانی به سوی [[آسمان]] بگذاری و از آن بالا روی، و من با چشم خود ببینم که بر فراز آسمان رفتی و آنگاه نسخه‌ای با خود آوردی و چهار [[فرشته]] هم با تو بیایند و [[شهادت]] دهند که آنچه را که می‌گویی، [[حق]] است، به خدا سوگند اگر این را هم بکنی، [[گمان]] می‌کنم که تصدیقت نکنم". او این را گفت و رفت. پس رسول خدا{{صل}} [[اندوهگین]] به [[خانه]] خود بازگشت و از این که [[مردم]] بر خلاف آن چه [[انتظار]] داشت، با وی [[رفتار]] کردند و برای همیشه از این که او را [[پیروی]] کنند، مأیوسش کردند، [[تأسف]] می‌خورد<ref>الدر المنثور، سیوطی، ج۴، ص۲۰۲.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>


==[[دفاع]] [[ابوسفیان]] از [[پیامبر]]{{صل}}!==
در [[زمان]] فتح مکه در [[سال هشتم هجری]]، رسول خدا {{صل}} [[ابوذر غفاری]] را [[جانشین]] خود در [[مدینه]] قرار داد و ده [[روز]] از [[ماه رمضان]] گذشته بود که با ده هزار نفر [[لشکر]] از مدینه بیرون آمد. از این حضور، حتی یک نفر هم از [[مهاجر]] و [[انصار]] [[تخلف]] نکرد. [[نقل]] شده، هنگامی که رسول خدا {{صل}} و [[لشکر اسلام]] به "مر الظهران" رسیدند، با اینکه این محل نزدیک مکه است، مردم مکه از حرکت ایشان به کلی بی‌خبر بودند. در آن [[شب]] ابوسفیان، [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] از مکه بیرون آمدند تا خبری کسب کنند. از سوی دیگر، [[عباس]] [[عموی پیامبر]] {{صل}} با خود گفت: [[پناه]] به خدا! خدا به داد قریش برسد که دشمنش تا پشت کوه‌های مکه رسیده و کسی نیست تا به آنها خبری بدهد. به خدا اگر رسول خدا {{صل}} ناگهان بر سر قریش بتازد و با [[شمشیر]] وارد مکه شود، قریش نابود خواهد شد. عباس می‌گوید: "به خدا سوگند، در بین درختان اراک دور می‌زدم تا شاید کسی را ببینم که ناگهان صدای چند نفر را که با هم صحبت می‌کردند؛ شنیدم. وقتی خوب گوش دادم، صاحبان صدا را شناختم، آنها [[ابوسفیان بن حرب]]؛ [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] بودند. شنیدم [[ابوسفیان]] می‌گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]، در هیچ شبی از عمرم چنین آتشی ندیده‌ام. بدیل در پاسخ گفت: "به نظر من این آتش‌ها از آن [[قبیله خزاعه]] است".
رسول خدا{{صل}} از کنار ابوسفیان و [[ابوجهل]] در حالی که آنها مشغول صحبت بودند، عبور کرد و چون ابوجهل آن [[حضرت]] را دید، خندید و به ابوسفیان گفت: "این است [[پیامبر]] بنی [[عبد]] مناف؟"
[[ابوسفیان]] عصبانی شد و گفت: چرا شما نمی‌توانید ببینید که از بنی عبد مناف [[پیامبری]] [[مبعوث]] شود؟" [[رسول خدا]]{{صل}} [[سخن]] ابوسفیان را شنید؛ ابتدا جواب [[ابوجهل]] را داد و آنگاه به ابوسفیان فرمود: "تو هم این را بدان که آنچه گفتی، به خاطر [[دفاع]] از من نبود، بلکه به خاطر تعصبی بود که به [[دودمان]] خود داری" پس این [[آیه]] نازل شد: {{متن قرآن|وَإِذَا رَآكَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلَّا هُزُوًا أَهَذَا الَّذِي يَذْكُرُ آلِهَتَكُمْ وَهُمْ بِذِكْرِ الرَّحْمَنِ هُمْ كَافِرُونَ}}<ref>"و چون کافران تو را ببینند، جز به ریشخند نمی‌گیرندت (و می‌گویند) آیا این همان است که از خدایانتان (به بدی) یاد می‌کند؟ در حالی که آنان (نسبت) به یادکرد (خداوند) بخشنده انکار دارند" سوره انبیاء، آیه ۳۶.</ref>‌<ref>الدر المنثور، سیوطی، ج۴، ص۳۱۸.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>


==ابوسفیان و درخواست از پیامبر{{صل}}==
ابوسفیان گفت: "[[خزاعه]] [[پست‌تر]] از این هستند که چنین [[لشکر]] انبوهی فراهم بیاورند". من او را از صدایش شناختم و صدا زدم: ای [[أبا حنظله]]! همین که ابوسفیان صدایم را شنید، مرا [[شناخت]] و گفت: "[[ابا الفضل]]، تویی" گفتم: آری، او گفت: "لبیک! [[پدر]] و مادرم فدای تو باد، چه خبری آورده‌ای؟" گفتم: اینک [[رسول خدا]] {{صل}} است که با لشکری به سوی شما آمده و شما تاب [[مقاومت]] با آنها را ندارید، آنها ده هزار نفر هستند. ابوسفیان پرسید: پس می‌گویی چه کنم؟ گفتم: به همراه من بیا تا نزد آن [[حضرت]] برویم و از حضرت برایت [[امان]] بخواهم. به خدا قسم، اگر آن حضرت بر تو دست یابد، گردنت را می‌زند. ابوسفیان با من سوار استر شد و من با [[شتاب]] استر را به طرف رسول خدا {{صل}} راندم. از کنار هر آتشی رد می‌شدیم، [[اصحاب]] می‌گفتند: این فرد، عموی رسول خدا {{صل}} است که سوار بر استر آن حضرت شده است. تا اینکه به [[آتش]] [[عمر بن خطاب]] رسیدیم. او صدا زد: "ای اباسفیان! [[حمد]] خدای را، وقتی به تو دست یافتیم که هیچ پیمانی در بین ما نیست. آنگاه با [[عجله]] به طرف رسول خدا {{صل}} دوید. من نیز استر را به شتاب به طرف [[خیمه]] رسول خدا {{صل}} راندم. به طوری که [[عمر]] و استر من در جلو خیمه راه را بر یکدیگر بستند و بالأخره عمر زودتر داخل خیمه شد.
از [[ابن عباس]] [[نقل]] شده: [[ابو سفیان]] نزد رسول خدا{{صل}} آمد و گفت: "ای [[محمد]]! تو را به [[خدا]] و به [[خویشاوندی]] [[سوگند]] می‌دهم که به فریاد ما برس که از شدت [[قحطی]] کار به جایی رسیده أخذناهم که بالعذاب "علهز" ما (کرک اشتکاوا آغشته به [[خون]]) را هم خوردیم. در این هنگام، آیه {{متن قرآن|وَلَقَدْ أَخَذْنَاهُمْ بِالْعَذَابِ فَمَا اسْتَكَانُوا لِرَبِّهِمْ وَمَا يَتَضَرَّعُونَ}}<ref>"و به راستی آنان را با عذاب فرو گرفتیم؛ باز در برابر پروردگار خویش فروتنی نورزیدند و زاری (هم) نمی‌کنند" سوره مؤمنون، آیه ۷۶.</ref><ref>الدر المنثور، سیوطی، ج۵، ص۱۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>


==ابوسفیان و [[شایعه‌پراکنی]] قبل از [[جنگ بدر]]==
عمر گفت: "یا [[رسول الله]]، این ابوسفیان، [[دشمن خدا]] است که [[خدای تعالی]] ما را بر او مسلط کرده و پیمانی هم بین ما و او نیست؛ حال اجازه بده تا گردنش را بزنم". من گفتم: "یا رسول الله، من به او [[پناه]] داده‌ام و آنگاه بلافاصله نشستم و سر [[رسول خدا]] {{صل}} را ـ به نشانه التماس ـ در بغل گرفتم و گفتم: به [[خدا]] [[سوگند]]، امروز کسی غیر از من درباره او سخن نمی‌گوید، ولی [[عمر]] [[اصرار]] می‌ورزید. به او گفتم: ای عمر! آرام بگیر، درست است که این مرد برخی [[کارها]] را کرده، ولی هر چه باشد از [[آل]] [[عبد]] مناف است، نه از [[عدی]] بن [[کعب]] ـ [[دودمان]] تو ـ اگر از دودمان تو بود، من برای او وساطت نمی‌کردم. عمر گفت: "ای [[عباس]]، آن [[روز]] که [[اسلام]] آوردی، [[اسلام آوردن]] تو در نزد من محبوب‌تر از اینکه پدرم خطاب اسلام بیاورد، بود". در این هنگام رسول خدا {{صل}} به من فرمود: "فعلا برو به او [[امان]] دادیم. فردا صبح او را نزد من بیاور".
قبل از جنگ بدر، ابوسفیان، [[نعیم بن مسعود]] اشجعی را به [[مدینه]] فرستاده بود تا با [[جعل]] شایعات، [[ترس]] و [[نگرانی]] را در بین [[مسلمانان]] گسترش دهد و آنان را از شرکت در [[جنگ]] و رفتن به [[بدر]] باز دارد.
[[نعیم]] به [[مردم]] خبر می‌داد که ابوسفیان [[لشکر]] جمع می‌کند و [[لشکریان]] خود را مجهز می‌سازد؛ پس بترسید و خود را به دست خود در [[معرض]] [[کشتار]] همگانی قرار ندهید. و این خبرهای او در [[دل]] مردم اثر می‌گذاشت و [[مردم]] از بیرون رفتن برای [[جنگ]] درنگ می‌ورزیدند و به میعادگاه [[بدر]] نمی‌رفتند. در نتیجه، بیشتر [[مسلمانان]] به جز عده‌ای قلیل، به خاطر شایعات او [[متزلزل]] شدند اما سپس به آن عده قلیل، ملحق شده، [[راه]] بدر را پیش گرفتند<ref>تفسیر المیزان، علامه طباطبایی، ج۵، ص۲۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>


==[[ابوسفیان]] و [[جنگ بدر]]==
صبح زود قبل از هرکس دیگر، او را نزد رسول خدا {{صل}} بردم. همین که [[پیامبر]] {{صل}} او را دید، فرمود: "وای بر تو ای اباسفیان! آیا هنوز وقت آن نشده که بفهمی جز [[الله]] معبودی نیست؟" او گفت: "[[پدر]] و مادرم فدای تو! که چقدر به [[فکر]] [[خویشان]] هستی، و چقدر [[کریم]] و [[رحیم]] و حلیمی، به خدا قسم، اگر احتمال می‌دادم با [[خدای تعالی]] خدای دیگری باشد، باید آن خدا در [[جنگ بدر]] و روز أحد یاریم می‌کرد". رسول خدا {{صل}} فرمود: "وای بر تو ای اباسفیان! آیا وقت آن نشده که بفهمی من فرستاده خدای تعالی هستم؟" او گفت: "پدر و مادرم فدایت شود، در این باره هنوز شکی در دلم هست". به او گفتم: وای بر تو! [[شهادت]] بده به [[حق]] قبل از اینکه گردنت را بزنند. [[ابوسفیان]] به ناچار شهادت داد.
غزوة بدر این گونه آغاز شد که ابوسفیان، بزرگ [[مکه]]، با یک کاروان نسبتا مهم تجاری که از [[چهل]] نفر و ۵۰ هزار [[دینار]] [[مال التجاره]] تشکیل شده بود، از [[شام]] به سوی [[مدینه]] باز می‌گشت. [[پیامبر]]{{صل}} به [[یاران]] خود [[دستور]] داد تا آماده حرکت شوند و به طرف این کاروان بزرگ که قسمت مهمی از [[سرمایه]] [[دشمن]] را با خود حمل می‌کرد، بشتابند و با [[مصادره]] کردن این سرمایه، ضربه [[سختی]] بر [[قدرت]] [[اقتصادی]] و در نتیجه بر قدرت نظامی دشمن وارد کنند.
اما ابوسفیان به وسیله [[دوستان]] خود در مدینه از این [[تصمیم پیامبر]]{{صل}} [[آگاه]] شد و چون به این کاروان، هنگامی که برای آوردن مال التجاره به سوی شام می‌رفت نیز حمله‌ای صورت گرفته بود، او قاصدی را به سرعت به مکه فرستاد تا جریان را به اطلاع [[اهل مکه]] برساند. قاصد در حالی که به توصیه ابوسفیان، بینی شتر خود را دریده و گوش آن را [[بریده]] بود و در حالی که [[خون]] به طرز وحشتناکی از سر و روی شترش می‌ریخت و در حالی که پیراهن خود را از دو طرف پاره کرده بود و وارونه بر شتر نشسته بود تا توجه همه مردم را به سوی خود جلب کند، وارد مکه شد و فریاد برآورد: "ای مردم پیروزمند! کاروان خود را دریابید! کاروان خود را دریابید! بشتابید و [[عجله]] کنید؛ اما [[باور]] نمی‌کنم به موقع برسید؛ زیرا [[محمد]] و افرادی که از [[دین]] شما خارج شده‌اند؛ برای [[حمله]] به کاروان از مدینه بیرون شتافته‌اند. در این موقع [[خواب]] عجیب و وحشتناکی که [[عاتکه]] "، فرزند [[عبدالمطلب]] و عمه [[پیامبر]]{{صل}} دیده بود، [[دهان]] به دهان می‌گشت و بر [[هیجان]] [[مردم]] می‌افزود<ref>ر.ک: عاتکه بنت عبدالمطلب، ج۴ دایرة المعارف صحابه.</ref>.
چون که بسیاری از مردم [[مکه]] در این کاروان سهمی داشتند، آنها به سرعت [[بسیج]] شدند و حدود ۹۵۰ نفر [[مرد]] [[جنگی]] که جمعی از آنها بزرگان و سرشناسان مکه بودند با هفت صد شتر و صد راس اسب به حرکت درآمدند، و [[فرماندهی]] [[لشکر]] به عهده [[ابوجهل]] بود.
از سوی دیگر، [[ابوسفیان]] برای این که خود را از [[حمله]] [[مسلمانان]] مصون بدارد، مسیر خود را [[تغییر]] داد و به سرعت به سوی مکه گام بر می‌داشت.
[[پیامبر اسلام]]{{صل}} با ۳۱۳ نفر که تقریبا مجموع مسلمانان [[مبارز]] [[اسلام]] را در آن [[روز]] تشکیل می‌دادند، به نزدیکی [[سرزمین]] [[بدر]]، بین [[راه]] مکه و [[مدینه]] رسیده بود که خبر حرکت [[سپاه قریش]] به ایشان رسید. در این هنگام پیامبر{{صل}} با [[یاران]] خود [[مشورت]] کرد که آیا به تعقیب کاروان ابوسفیان و [[مصادره]] [[اموال]] کاروان بپردازد و یا برای مقابله با سپاه قریش آماده شود. جمعی مقابله با [[سپاه]] [[دشمن]] را ترجیح دادند ولی گروهی این کار را نمی‌پسندیدند، و ترجیح می‌دادند که کاروان را تعقیب کنند. [[دلیل]] آنها هم این بود که ما به هنگام بیرون آمدن از مدینه به قصد مقابله با سپاه مکه نیامدیم و [[آمادگی]] رزمی برای درگیری با آنها نداریم، در حالی که آنها با [[پیش بینی]] [[قطعی]] و آمادگی کافی برای [[جنگ]]، به سوی ما می‌آیند.
دو دلی این گروه هنگامی افزایش یافت که معلوم شد نفرات دشمن تقریبا بیش از سه برابر نفرات مسلمانان و تجهیزات آنها چندین برابر تجهیزات مسلمانان است، ولی با این همه پیامبر{{صل}} نظر گروه اول را پسندید و [[دستور]] داد تا آماده حمله به سپاه دشمن شوند. هنگامی که دو سپاه با هم روبرو شدند، دشمن نتوانست [[باور]] کند که مسلمانان با آن نفرات و تجهیزات کم به میدان آمده‌اند بلکه [[فکر]] می‌کرد قسمت مهم [[سپاه اسلام]] در جایی مخفی شده‌اند تا به موقع [[حمله]] خود را به طور [[غافل]] گیرانه شروع کنند. لذا شخصی را برای [[تحقیق]] فرستادند، اما به زودی فهمیدند که جمعیت [[مسلمانان]] همان است که دیده بودند. از طرفی، جمعی از مسلمانان در [[وحشت]] و [[ترس]] فرو رفته بودند و [[اصرار]] داشتند که [[مبارزه]] با این گروه [[عظیم]] که هیچ گونه موازنه‌ای بین مسلمانان با آنها وجود ندارد [[صلاح]] نیست، ولی [[پیامبر]]{{صل}} با این [[وعده الهی]] آنها را دلگرم ساخت و فرمود: "[[خداوند]]، به من [[وعده]] داده که بر یکی از دو گروه [[پیروز]] خواهید شد، یا بر کاروان [[قریش]] یا بر [[لشکر]] شان، و [[وعده خداوند]] [[تخلف]] ناپذیر است؛ به [[خدا]] [[سوگند]]، گویا [[محل]] کشته شدن [[ابوجهل]] و عده‌ای از سران قریش را با چشم خود می‌بینم". سپس به مسلمانان [[دستور]] داد که در کنار [[چاه]] [[بدر]] فرود آیند ("بدر "، در اصل نام مردی از [[قبیله]] "[[جهینه]] " بود که چاهی را در آن [[سرزمین]] آماده کرد و بعدها آن چاه و آن سرزمین به نام سرزمین بدر و چاه بدر نامیده شد). در این هنگام [[ابوسفیان]] توانست خود را با قافله از منطقه خطر [[رهایی]] بخشد و از طریق ساحل دریا (دریای احمر) از [[بیراهه]] با [[عجله]] به سوی [[مکه]] بشتابد. او به وسیله قاصدی به لشکر قریش [[پیام]] داد که خدا کاروان شما را رهایی بخشید و من [[فکر]] می‌کنم مبارزه با [[محمد]] در این شرایط لزومی ندارد، چون دشمنانی دارد که، حساب او خواهند رسید. ولی [[رئیس]] لشکر، ابوجهل، به این پیشنهاد تن در نداد، و به بت‌های بزرگ " [[لات]] " و " [[عزی]] " قسم یاد کرد که ما نه تنها با آنها مبارزه می‌کنیم بلکه تا داخل [[مدینه]] آنها را تعقیب خواهیم کرد و اسیرشان می‌کنیم و به مکه می‌آوریم تا صدای این [[پیروزی]] به گوش تمام قبائل [[عرب]] برسد<ref>تفسیر نور الثقلین، شیخ حویزی، ج۲، ص۱۲۱-۱۳۶؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۴، ص۵۲۱-۵۲۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>


==[[ابوسفیان]] و گروگان‌گیری==
در این هنگام رسول خدا {{صل}} فرمود: "ای عباس! برگرد و او را کنار دره نگه دار، تا [[لشکر]] خدا از پیش روی او بگذرد و او [[قدرت]] خدای تعالی را ببیند. من او را نزدیک تنگ‌ترین نقطه دره نگه داشتم و [[لشکریان]] اسلام [[قبیله]] به [[قبیله]] از مقابل او رد می‌شدند و او درباره آنها می‌پرسید و من پاسخ می‌دادم. تا اینکه در آخر، خود [[رسول خدا]] {{صل}} به همراه عده‌ای از [[مهاجران]] و [[انصار]] از مقابل او عبور کرد. در حالی که افراد آن [[لشکر]] آن چنان [[غرق]] در [[سلاح]] بودند که جز حدقه چشم ایشان پیدا نبود. [[ابوسفیان]] پرسید: اینها کیانند ای [[ابا الفضل]]؟ گفتم: این، رسول خدا {{صل}} است که با مهاجران و انصار در حرکت است. ابوسفیان گفت: "ای ابا الفضل! [[سلطنت]] [[برادر]] زاده‌ات [[عظیم]] شده". گفتم: وای بر تو! سلطنت و [[پادشاهی]] نیست، بلکه [[نبوت]] است. او گفت: "چنین است".
در [[جنگ بدر]]، [[عمرو]]، فرزند ابوسفیان، [[اسیر]] شد و فرزند دیگرش، [[حنظله]]، نیز کشته شد. به ابوسفیان گفتند: فدیه بده و عمرو را [[آزاد]] کن.
ابوسفیان گفت: "پسرم حنظله کشته شده است، آن وقت من برای [[آزادی]] عمرو فدیه هم بدهم؟" بگذارید هر چه می‌خواهد بر سرش بیاید!"
اما وقتی یکی از افراد [[طایفه]] [[بنی عمرو بن عوف]] به همراه همسرش برای به جا آوردن [[حج]] از [[مدینه]] به [[مکه]] رفت، ابوسفیان آنها را گروگان گرفت و به [[مسلمانان]] گفت: "تا پسرم عمرو را به من ندهید، اینها را آزاد نمی‌کنم". [[پیامبر]]{{صل}} نیز [[دستور]] داد تاعمرو را آزاد کردند و آن افراد هم به مدینه برگشتند<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۲۰۶-۲۰۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>


==ابوسفیان و [[جنگ احد]]==
پس [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] نزد رسول خدا {{صل}} آمده [[اسلام]] را پذیرفته با آن [[حضرت]] [[بیعت]] کردند. وقتی [[مراسم]] بیعت تمام شد، رسول خدا {{صل}} آن دو را پیشاپیش خود به سوی [[قریش]] روانه کرد تا ایشان را به سوی اسلام [[دعوت]] کنند و اعلام کنند هر کس به [[خانه]] ابوسفیان که بالای [[مکه]] است، داخل شود ایمن است، و هر کس داخل خانه [[حکیم]] که در پایین مکه است، داخل شود او نیز ایمن خواهد بود، و هرکس هم درب خانه خود را به روی خود ببندد و دست به [[شمشیر]] [[نبرد]]، ایمن است"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۸۴۶-۸۴۷.</ref>.
درباره علت برپا شدن جنگ احد از [[امام صادق]]{{ع}} [[روایت]] شده است که فرمود: "بعد از برگشتن [[قریش]] از جنگ بدر به مکه به خاطر مصیبت‌هایی که در آن [[جنگ]] دیدند (هفتاد کشته و هفتاد اسیر داده بودند) ابوسفیان در مجلس قریش گفت: " ای بزرگان قریش! اجازه ندهید [[زنان]] تان بر کشته‌های تان بگریند، برای این که وقتی [[اشک]] چشم فرو می‌ریزد، [[اندوه]] و [[دشمنی]] با [[محمد]] را هم از [[دل‌ها]] [[پاک]] می‌گرداند. پس بگذارید این [[کینه]] در دل‌ها بماند تا روزی که [[انتقام]] خود را بگیریم، و زنان در آن [[روز]] بر کشتگان در [[بدر]] [[گریه]] سر دهند". این بود تا آنکه [[تصمیم]] به انتقام گرفتند و به منظور جمع آوری [[لشکر]] بیشتر به زنان اجازه دادند تا برای کشتگان در بدر گریه و [[نوحه]] سرایی کنند. در نتیجه وقتی از مکه بیرون می‌آمدند، سه هزار نفر سواره و دو هزار نفر پیاده داشتند، و البته زنان خود را هم با خود آوردند"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۲، ص۸۲۵.</ref>.
هم چنین [[نقل]] شده، در جنگ احد، ابوسفیان، [[خالد]] لن [[ولید]] با دویست سواره در کمین گمارد و به آنها گفت: هر وقت دیدید که ما با [[لشکر]] [[محمد]] در هم آمیختیم، شما از این دره [[حمله]] کنید تا در پشت سر آنان قرار بگیرید"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۲، ص۸۲۵.</ref>. [[نقل]] شده، در [[جنگ احد]] که [[شیطان]] فریاد زد: محمد{{صل}} کشته شد! [[ابوسفیان]] گفت: "ای جمعیت [[قریش]]! چه کسی محمد{{صل}} را کشته است؟"
ابن قمیئه گفت: "من محمد{{صل}} را کشتم؟"
ابوسفیان به او گفت: "به [[پاداش]] این کارت، ما به رسم [[مردم]] [[فارس]]، سر تا پایت را طلا می‌گیریم؟"<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۳۶.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>


==ابوسفیان و [[حنظله]]==
در جریان [[فتح مکه]] [[عباس]]، [[عموی پیامبر]] {{صل}}، به ابوسفیان گفت: "با سرعت به سراغ [[مردم]] مکه برو و آنها را از مقابله با [[لشکر اسلام]] بر [[حذر]] دار!" ابوسفیان وارد [[مسجدالحرام]] شد و فریاد زد: "ای جمعیت قریش! [[محمد]] با جمعیتی به سراغ شما آمده که هیچ [[قدرت]] توان مقابله با آن را ندارید". سپس افزود: "هر کس وارد خانه من شود، در [[امان]] است؛ هر کس در مسجدالحرام برود نیز در امان است، و هر کس درب خانه را به روی خود ببندد، در امان خواهد بود"<ref>اخبار مکه، ج۲، ص۲۳۵؛ الاستیعاب، ج۴، ص۲۴۰.</ref>.
در بحبوحه جنگ احد، حنظله (غسیل الملائکه) خود را به سرعت به ابوسفیان که در میان [[سپاه قریش]] جولان می‌داد، رسانید و ضربه‌ای بر او حواله کرد، اما ضربه او بر ابوسفیان نخورد و او از اسب بر [[زمین]] افتاد. پس ابوسفیان فریاد زد: "ای [[جماعت]] قریش! من ابوسفیان هستم و حنظله می‌خواهد مرا بکشد!"
حنظله، ابوسفیان را تعقیب کرد که ناگهان مشرکی به حنظله حمله کرد و ضربه‌ای بر او زد. حنظله با همان حال، با آن [[مشرک]] درگیر شد و او را کشت. لحظه‌ای بعد حنظله به خاطر آن ضربه از اسب بر زمین افتاد و میان بدن‌های [[حمزه]] و [[عمرو بن جموح]] قرار گرفت و به [[شهادت]] رسید. در این حال [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "می‌بینم که [[ملائکه]] حنظله را [[غسل]] می‌دهند"<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۱۱۸.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>


==شعارهای ابوسفیان در جنگ احد==
سپس فریاد زد: ای جمعیت قریش! اسلام بیاورید تا سالم بمانید". همسرش " [[هند]] " ریش او را گرفت و فریاد زد: "این پیرمرد احمق را بکشید!" [[ابوسفیان]] گفت: "مرا رها کن! به [[خدا]] اگر [[اسلام]] نیاوری، تو هم کشته خواهی شد؛ برو داخل [[خانه]] باش"<ref>تفسیر نمونه، جمعی از نویسندگان، ج۲۷، ص۴۰۷.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۵۳-۴۵۶.</ref>
از [[ابن عباس]] و [[عکرمه]] نقل شده: هنگامی که جنگ احد با وجود [[پیروزی]] اولیه به [[شکست]] [[مسلمانان]] انجامید، و [[پیامبری]]{{صل}} [[اصحاب]] نزدیکش به سمت بالای [[کوه]] [[أحد]] در حرکت بودند، ابوسفیان شروع به دادن [[شعار]] می‌کرد و پیامبر{{صل}} به اصحابش فرمود که جوابش را بدهند. از جمله شعارهای ابوسفیان و جواب‌های پیامبر{{صل}} و مسلمانان چنین است:
[[أبوسفیان]] گفت: "ای محمد{{صل}}! یک [[روز]] به نفع شما و روزی دیگر به نفع ماست".
مسلمانان به [[دستور پیامبر]]{{صل}} جواب دادند: ما با هم مساوی نیستیم، کشته‌های شما در [[جهنم]] و کشته‌های ما در [[بهشت]] هستند.
دوباره [[أبوسفیان]] فریاد زد: "ما [[بت]] [[عزی]] داریم و شما ندارید؟"
[[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "بگویید [[الله]] مولای ماست و شما مولا و [[سرپرست]] ندارید".
أبوسفیان ادامه داد: "بت [[هبل]] بزرگ است".
پیامبر{{صل}} فرمود: "بگویید الله بلند مرتبه و بزرگ است"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۳، ص۱۶۰.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>


==[[ابوسفیان]] و توهین به [[حمزه]]==
اهل تحقیق، [[اسلام]] [[ابوسفیان]] را به دیدۀ تردید نگریسته، بدان ارزشی نمی‎‎گذارند<ref>الاستیعاب، ج‌۴، ص‌۲۴۱.</ref>. چون از [[اعمال]] و گفته‌های او پس از [[اسلام]] آوردنش به خوبی می‎توان ظاهری بودن اسلامش را دریافت<ref>قاموس الرجال، ج ۵، ص ۴۸۷.</ref>، چنانکه وقتی تجمع [[مردم]] را در اطراف [[پیامبر]] دید از روی [[حسادت]] گفت: ای کاش این جمع از او برگردند! [[پیامبر]] به سینه‎اش زده و فرمودند: [[خداوند]] خوارت کند! او [[استغفار]] کرد و گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]! آن را فقط به جهت آنچه در خاطرم [[گذشت]] بر زبان راندم و... اکنون [[یقین]] کردم که تو [[رسول]] خدایی<ref>الاصابه، ج‌۳، ص‌۳۳۳.</ref><ref>ر. ک: [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ص ۶۸۱ ـ۶۸۲.</ref>  
در جریان [[جنگ احد]]، ابوسفیان از کنار پیکر حمزه [[سیدالشهدا]] گذر کرد و با پایش چند ضربه بر صورت حمزه زد. حلیس بن [[علقمه]] که [[شاهد]] این صحنه بود، گفت: "ای [[مردم]] [[بنی کنانه]]! بنگرید فردی که مدعی بزرگی [[قریش]] است، با پسر عموی خود چه می‌کند!"
ابوسفیان گفت: "[[اشتباه]] کردم! این خطای مرا [[کتمان]] کن و به دیگران مگو"<ref>اعلام الوری، باعلام الهدی، طبرسی، ج۱، ص۱۸۱.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>


==[[تهدید]] ابوسفیان==
== [[ابوسفیان]] پس از [[مسلمان]] شدن ==
در [[تفاسیر]] " [[مجمع البیان]] "، " [[قرطبی]] " و " [[روح المعانی]] " درباره [[شأن نزول]] این [[آیه]]:
برخی از کارهای [[ابوسفیان]] بعد از [[مسلمان]] شدنش عبارت است از:
{{متن قرآن|فَقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ وَحَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَكُفَّ بَأْسَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَاللَّهُ أَشَدُّ بَأْسًا وَأَشَدُّ تَنْكِيلًا}}<ref>"در راه خداوند نبرد کن! تو را جز به (وظیفه) خویش مکلّف نکرده‌اند و مؤمنان را (نیز به نبرد) ترغیب کن، باشد که خداوند سختی کافران را (از شما) باز دارد و خداوند سختگیرتر و سخت کیفرتر است" سوره نساء، آیه ۸۴.</ref>.
# [[والی]] [[نجران]]: او و خانواده‎اش بعد از [[مسلمان]] شدن با عنوان [[حاکم]] توسط رسول‎خدا {{صل}} به منطقه‎ای واقع در جنوب غربی شبه جزیرۀ [[عربستان]] ([[نجران]]) فرستاده شد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۲۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۷۶.</ref>. برخی معتقدند او هنگام [[وفات]] رسول‎خدا {{صل}}، [[والی]] [[نجران]] بوده است<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۲۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۲؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الامم و الملوک، ج۳، ص۳۱۸؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۸۸؛ ج۱۰، ص۷۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۶.</ref> که سرانجام به [[مکه]] بازگشت و پس از مدتی به [[مدینه]] آمد و تا آخر [[عمر]] نیز در آنجا ماند<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۱۳؛ ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج۲، ص۷۱۴.</ref><ref>ر. ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸۳.</ref>
چنین آمده است: هنگامی که ابوسفیان و [[لشکر]] قریش پیروزمندانه از میدان [[أحد]] بازگشتند، ابوسفیان با پیامبر{{صل}} قرار گذاشت که در موسم [[بدر]] صغری (یعنی بازاری که در ماه [[ذی القعده]] در [[سرزمین]] بدر تشکیل می‌شد) بار دیگر روبرو شوند. هنگامی که موعد مقرر فرا رسید، پیامبر{{صل}} [[مسلمانان]] را [[دعوت]] به حرکت به [[محل]] مزبور کرد، ولی جمعی از مسلمانان که خاطره تلخ [[شکست]] أحد را فراموش نکرده بودند، شدیدا از حرکت خودداری می‌نمودند. پس آیه فوق نازل شد و پیامبر{{صل}} مسلمانان را مجددا دعوت به حرکت کرد. در این موقع تنها هفتاد نفر در رکاب پیامبر{{صل}} حاضر شدند، ولی [[ابوسفیان]] بر اثر وحشتی که از روبرو شدن با [[سپاه اسلام]] داشت از حضور در آنجا خودداری کرد و [[پیامبر]]{{صل}} باهمراهان، سالم به [[مدینه]] بازگشتند<ref>تفسیر نمونه، جمعی از نویسندگان، ج۴، ص۳۳.</ref>.
# حضور در غزوۀ [[حنین]]: [[ابوسفیان]] در برخی از جنگ‎های [[پیامبر]] {{صل}} از جمله [[جنگ]] "[[حنین]]" حضور داشت<ref>عروة بن زبیر، مغازی رسول الله، ص۲۱۴.</ref> و در پایان [[جنگ]]، [[حضرت]] برای "مؤلفة قلوبهم"، سهم بیشتری به او و عده‎ای دیگر داد<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۱۱۶؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۶۳؛ واقدی، محمد بن عمر، المغازی، ج۳، ص۹۴۴.</ref>. در [[روایت]] [[ابی جارود]] از [[امام باقر|امام محمد باقر]] {{ع}} آمده است: "مؤلفة قلوبهم (در عصر [[رسول خدا]] {{صل}}) عبارت بودند از: [[ابوسفیان بن حرب بن امیه]] و [[سهیل بن عمرو]]، که [[سهیل]] از [[بنی عامر بن لؤی]] بود؛ [[همام بن عمر]] و برادرش ([[برادران]] بنی عامر بن لؤی)، [[صفوان بن امیة بن خلف قریشی جمحی]]، [[أقرع بن حابس تمیمی]] یکی از [[بنی حازم]]، [[عیینة بن حصن فزاری]]، [[مالک بن عوف]] و [[علقمة بن علاثه]] و من شنیده‌ام که رسول خدا {{صل}} به هر یک از اینها صد شتر را به همراه چوپان آنها می‌داد و گاهی بیشتر و کمتر هم می‌شد"<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۲۹۸.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۵۷.</ref>
[[علی بن ابراهیم قمی]] این ماجرا این گونه [[نقل]] کرده است: [[رسول خدا]]{{صل}} اصحابش را، حتی کسانی را هم که در [[جنگ احد]] جراحت برداشته بودند، با خود به حمراء الاسد برد. و در بعضی از [[روایات]] آمده: آن [[حضرت]] کسانی را که در حد همراهش بودند، با خود برد. و هر دو [[روایت]] به یک معنا اشاره دارد و رسول خدا{{صل}} به [[مسلمانان]] [[دستور]] داد تا برای [[جهاد]] در [[بدر]] حرکت کنند؛ چون ابوسفیان اعلام [[جنگ]] داده بود، ولی [[شیطان]] هواداران انسی خود را وادار کرد در بین [[مردم]] بروند و آنان را از ابوسفیان بترسانند. شیطان‌های انسی به مردم گفتند: مبادا از جای خود تکان بخورید و حاضر به جنگ شوید؛ زیرا ابوسفیان لشکری جمع کرده که به هر جا وارد شوند، مثل [[شب]] روی [[زمین]] را سیاه می‌کنند و منتظرند که همه شما را از پای درآورده و دار و ندارتان را [[غارت]] کنند. [[خدای تعالی]] مسلمانان را از [[تهدید]] آن شیطان‌ها [[حفظ]] کرد تا [[دعوت]] [[خدا]] و رسولش را پذیرفتند و با هر سرمایه‌ای که داشتند، برای جنگ حرکت کردند. با این [[فکر]] که اگر در بدر به ابوسفیان برخوردیم، چه بهتر، چون به همین منظور حرکت کرده‌ایم، و اگر به او برنخوردیم، با سرمایه‌های خود از بازاری که همه ساله در بدر تشکیل می‌شود، جنس می‌خریم؛ چون در آن [[تاریخ]] در هر سال یک بار بازاری در بدر تشکیل می‌شد و مردم در آن موسم به بدر می‌آمدند و وسایل مورد نیاز خود را می‌خریدند و جنس خود را می‌فروختند. پس همین کار را کردند ولی در آن ایام، ابوسفیان و هوادارانش به بدر نیآمدند. اتفاقا ابن حمام از کنار جمعیت مسلمانان گذشت. پرسید: اینها کیانند؟ آنها گفتند: [[رسول خدا]]{{صل}} و [[اصحاب]] او هستند که [[منتظر]] [[ابوسفیان]] و هواخواهان [[قریشی]] اویند. او از آنجا نزد [[قریش]] آمد و جریان را به اطلاع آنها رسانید و ابوسفیان، ترسید و به [[مکه]] برگشت<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۱۲۴-۱۲۶.</ref>. به [[نقلی]] ابوسفیان با دویست سوار از مکه خارج شد تا به [[نذر]] خود، که گفته بود به [[زنان]] و بوی خوش دست نمی‌زند تا [[انتقام]] کشته‌های [[بدر]] را بگیرد، [[وفا]] کرده باشد. او تا منطقه عریض آمد و یکی از [[انصار]] را کشت و چند [[خانه]] را هم در آنجا به [[آتش]] کشید. اما وقتی خبر دار شد که [[پیامبر]] خدایا{{صل}} اصحاب در جستجوی وی حرکت کرده‌اند، او و یارانش کیسه‌های سویق را بر [[زمین]] ریختند تا سبک بار شوند و از صحنه گریختند. به همین جهت، این درگیری، [[غزوه سویق]] نام گرفت<ref>التنبیه و الاشراف، مسعودی، ص۲۰۷.</ref>.
# حضور در غزوۀ "[[طائف]]": او در غزوة "[[طائف]]" نیز همراه [[پیغمبر]] بود و مدتی در محاصرۀ این [[شهر]]، [[جانشین]] آن [[حضرت]] بود که یک چشم خود را نیز از دست داد<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۶۴.</ref>.
بعد از [[جنگ احد]]، گروهی از [[یهودیان]] اطراف [[مدینه]] به مکه آمدند. آنان از [[دشمنی]] شدید ابوسفیان نسبت به پیامبر{{صل}} [[آگاه]] بودند. این یهودیان، که تعدادشان به هفتاد نفر می‌‌رسید، [[برگزیدگان]] [[یهود]] بودند و افرادی مانند [[ابورافع]] و [[کعب]] الاشراف نیز در میان آنها بودند. ابوسفیان از آنها به گرمی استقبال کرد. اما [[مردم]] مکه به آنها گفتند: شما [[اهل کتاب]] هستید و [[محمد]]{{صل}} نیر صاحب کتاب است؛ آیا تضمینی وجود دارد که حیله‌ای در کار نیست و شما جاسوس محمد{{صل}} نیستید؟ یهودیان گفتند: هر تضمینی بخواهید می‌‌دهیم. مردم از آنها خواستند که بر بتها [[سجده]] کنند و یهودیان نیز چنین کردند. پس از آن با هم علیه پیامبر{{صل}} [[پیمان]] [[همکاری]] بستند.
# [[مأمور]] به [[شکستن بت]] [[لات]] و [[منات]]: هنگامی که [[مردم]] [[هوازن]] [[تسلیم]] شدند، [[رسول خدا]] {{صل}} او و [[مغیرة بن شعبه]] را به [[شکستن بت]] "[[لات]]" در دیار آنان (طایف) [[مأمور]] کرد<ref>المحبر، ص ۳۱۵.</ref> و بنابه قولی برای [[شکستن بت]] "[[منات]]" که در ناحیۀ "مشلل" در "قُدَید" (منطقه‌ای در اطراف [[مکه]]) بود، [[فرمان]] یافت<ref>سیرۀ ابن هشام، ج‌۱، ص‌۸۶‌.</ref><ref>[[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]، ج۱، ص 68-6832.</ref>
سپس کعب به [[اهل مکه]] گفت: "سی تن از شما و سی تن از ما سینه‌های خود را به [[دیوار کعبه]] می‌چسبانیم و با [[پروردگار]] خانه پیمان می‌بندیم که در [[راه]] [[جنگ]] با محمد{{صل}} [[کوشش]] کنیم. ابوسفیان به کعب گفت: "تو کتاب می‌خوانی و [[عالم هستی]] و ما [[امی]] هستیم و چیزی نمی‌دانیم؛ آیا ما [[هدایت]] یافته‌تر و به [[حق]] نزدیک‌تریم یا [[محمد]]{{صل}}؟" [[کعب]] گفت: "[[دین]] خود را بر من عرضه کنید". [[ابوسفیان]] گفت: "ما برای [[حاجیان]]، شتران برجسته کوهان، نحر می‌‌کنیم و به آنها آب می‌دهیم و میهمان را گرامی می‌داریم و [[اسیر]] را [[آزاد]] می‌کنیم و [[صله رحم]] می‌کنیم و [[عمره]] [[خانه خدا]] و [[طواف]] به جای می‌آوریم و [[اهل]] [[حرم]] هستیم. محمد از دین پدرانش دست کشید و [[قطع رحم]] کرد و از حرم جدا شد. دین ما قدیم و دین او جدید است". کعب گفت: "به [[خدا]] شما هدایت یافته‌تر از محمد{{صل}} هستید".
در این مورد این [[آیه]] نازل شد:
{{متن قرآن|أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيبًا مِنَ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هَؤُلَاءِ أَهْدَى مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلًا * أُولَئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ وَمَنْ يَلْعَنِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصِيرًا}}<ref>"آیا به کسانی که بهره‌ای (اندک) از کتاب آسمانی داده شده است ننگریسته‌ای (که چگونه) به "جبت" و "طاغوت" ایمان دارند و درباره کافران می‌گویند که اینان رهیافته‌تر از مؤمنانند؟! * آنانند که خداوند لعنتشان کرده است و برای هر کس که خداوند او را لعنت کند هرگز یاوری نخواهی یافت" سوره نساء، آیه ۵۱-۵۲.</ref><ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۳، ص۹۳-۹۲.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>


==ابوسفیان و درخواست کمک از [[یهودیان]]==
== [[ابوسفیان]] پس از [[رحلت پیامبر]] {{صل}} ==
در [[جنگ خندق]]، [[نعیم بن مسعود]] اشجعی به نزد [[رسول خدا]]{{صل}} آمد و گفت: "یا [[رسول الله]]! هیچ یک از [[اقوام]] و آشنایانم از [[مسلمان]] شدن من خبر ندارند؛ حال، هر [[دستوری]] بفرمایی به جا می‌آورم و می‌توانم، به [[لشکر]] [[دشمن]] به عنوان این که من نیز [[مشرک]] هستم، [[نیرنگ]] بزنم". آن [[حضرت]] فرمود: "از هر طریق که می‌توانی جلو [[پیشرفت]] [[کفار]] را بگیری، تلاش کن؛ چون [[جنگ]]، نیرنگ است و ممکن است یک نفر با نیرنگ، کار یک لشکر را بکند".
[[ابوسفیان]] پس از [[وفات پیامبر]] {{صل}} در ظاهر از [[خلافت ابوبکر]]، اظهار [[نارضایتی]] می‎کرد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۸۸؛ ج۱۰، ص۷۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۶؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ج۵، ص۱۳.</ref> و از سوی دیگر به ‌دلیل بروز [[فتنه]] در [[جامعۀ مسلمین]] موقعیت را برای فتنه‎انگیزی و ایجاد [[شورش]] در [[جامعه]] مناسب می‎‎دید. از این‎رو [[عبّاس بن عبدالمطلب]]، [[عموی پیامبر]] را پیش انداخت تا به بهانۀ [[بیعت با امام]]، [[فتنه]] آغاز کند. ابوسفیان گفت: "به خدا [[سوگند]]، [[خروش]] و هیاهویی می‌بینم که چیزی جز [[خون]] آن را خاموش نمی‌کند. ای [[فرزندان]] [[عبد مناف]]! به چه مناسبت، [[ابوبکر]] عهده‌دار [[فرمانروایی]] بر شما باشد؛ آن دو [[مستضعف]] و آن دو [[درمانده]] کجایند؟ (و مقصودش [[علی]] {{ع}} و [[عباس]] بود). در [[شأن]] [[خلافت]] نیست که در کوچک‌ترین [[خاندان]] [[قریش]] باشد". سپس به [[علی]] {{ع}} گفت: "دست بگشا تا با تو [[بیعت]] کنم و به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر بخواهی، [[مدینه]] را برای [[جنگ]] با [[ابو فضیل]] ـ [[ابوبکر]] ـ از سواران و پیادگان انباشته می‌کنم. علی {{ع}} به شدت این تقاضای [[ابوسفیان]] را رد کرد و چون ابوسفیان از او [[ناامید]] شد، برخاست و رفت<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۳، ص۴۸.</ref>. [[امام]] {{ع}} که تنها به [[مصالح جامعه]] نوپای [[اسلامی]] می‎اندیشید از این [[فتنه]] [[آگاه]] بود و چنین فرمودند: «ای [[مردم]]، امواج [[فتنه]] را با کشتی [[نجات]] بشکنید، راه [[اختلاف]] و درگیری را سدّ کنید و تاج [[کبر]] و [[غرور]] را از سر برگیرید. [[پیروز]] آن کسی است که به [[پشتیبانی]] [[یاران]] به‎پا خیزد و گرنه آرام گیرد و راحت گذارد، زیرا این [[خلافت]] و [[ریاست]]، به گندابه‎ای مانَد یا لقمه‎ای گلو‎گیر و مرگ‎آور باشد. اکنون [[زمان قیام]] نیست که میوۀ نارس چیدن، چون کشت در [[زمین]] غیر، بهرۀ [[بیگانه]] است. اگر از [[خلافت]] [[سخن]] گویم، شیفته آنم خوانند و اگر دم فرو‎بندم، [[هراس]] از [[مرگ]] را به من بندند. دریغا چه دور است این نسبت، پس از آن همه [[جبهه]] و [[جهاد]]. به [[خدا]] [[سوگند]]، [[فرزند]] [[ابوطالب]] با [[مرگ]] مأنوس‎تر از [[کودک]] به سینۀ [[مادر]] است. نه، چنین نیست. [[سکوت]] من از دانشی است که اگر آن‌‎را آشکار سازم، پریشان و بی‎تاب شوید، همان‌‎گونه که ریسمان در [[چاه]] عمیق به شدّت و [[تعادل]] از کف دهد»<ref>{{متن حدیث|ایُّهَا النَّاسُ شُقُّوا أَمْوَاجَ‏ الْفِتَنِ‏ بِسُفُنِ‏ النَّجَاةِ وَ عَرِّجُوا عَنْ طَرِیقِ الْمُنَافَرَةِ وَ ضَعُوا تِیجَانَ الْمُفَاخَرَةِ أَفْلَحَ مَنْ نَهَضَ بِجَنَاحٍ أَوِ اسْتَسْلَمَ فَأَرَاحَ هَذَا مَاءٌ آجِنٌ وَ لُقْمَةٌ یَغَصُّ بِهَا آکِلُهَا وَ مُجْتَنِی الثَّمَرَةِ لِغَیْرِ وَقْتِ إِینَاعِهَا کَالزَّارِعِ بِغَیْرِ أَرْضِهِ فَإِنْ أَقُلْ یَقُولُوا حَرَصَ عَلَی الْمُلْکِ وَ إِنْ أَسْکُتْ یَقُولُوا جَزِعَ مِنَ الْمَوْتِ هَیْهَاتَ بَعْدَ اللَّتَیَّا وَ الَّتِی وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِی طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْیِ أُمِّهِ بَلِ انْدَمَجْتُ عَلَی مَکْنُونِ عِلْمٍ لَوْ بُحْتُ بِهِ لَاضْطَرَبْتُمْ اضْطِرَابَ الْأَرْشِیَةِ فِی الطَّوِیِّ الْبَعِیدَة}}؛ نهج البلاغه، خطبۀ ۵.</ref><ref>ر. ک: دانشنامه نهج البلاغه، ج۱، ص ۸۴ ـ ۸۵.</ref>  
نعیم بن مسعود بعد از کسب اجازه، نزد [[بنی قریظه]] رفت و به ایشان گفت: "من [[دوست]] شمایم، و به [[خدا]] [[سوگند]]، شما با [[قریش]] و [[غطفان]] فرق دارید؛ چون [[مدینه]] (یثرب) [[شهر]] شماست، و [[اموال]] و [[فرزندان]] و [[زنان]] شما در دسترس [[محمد]]{{صل}} قرار دارد. اما [[خانه]] و [[زندگی]] قریش و غطفان جای دیگری است و آنها نزد شما آمده‌اند و اگر فرصتی به دست آورند، آن را [[غنیمت]] می‌شمرند و اگر فرصتی نیافتند و [[شکست]] خوردند، به شهر و دیار خود بر می‌گردند و شما را در زیر چنگال [[دشمن]] تان تنها می‌گذارند و شماهم خوب می‌‌دانید که حریف [[پیامبر]]{{صل}} نیستید. پس بیایید و از قریش و غطفان گروگان بگیرید، آن هم بزرگان ایشان را، تا به این وسیله وثیقه ای به دست آورده باشید که شما را تنها نگذارند". [[بنی قریظه]] این [[رأی]] را پسندیدند.
سپس [[نعیم بن مسعود]] به طرف [[لشکر]] قریش روانه شد و نزد [[ابوسفیان]] و [[اشراف قریش]] رفت و گفت: "ای گروه قریش! شما می‌دانید که من [[دوستدار]] شمایم و دوری مرا را از محمد و [[دین]] او می‌دانید. اینک آمده‌ام درباره شما [[خیرخواهی]] کنم، به شرط آنکه به کسی نگویید". گفتند: مطمئن باش که به کسی نمی‌گوییم و تو در نزد ما متهم نیستی. او آرام گفت: "هیچ می‌دانید که بنی قریظه از این که [[پیمان]] خود را با محمد شکسته، و به شما پیوسته‌اند، پشیمان شده‌اند؟ و نزد محمد{{صل}} [[پیام]] فرستاده‌اند که برای این که تو از ما [[راضی]] شوی، می‌خواهیم بزرگان لشکر قریش را گرفته، به دست تو دهیم تا گردن‌های ایشان را بزنی؛ و بعد از آن همواره با تو باشیم تا لشکر دشمن را از این [[سرزمین]] بیرون برانیم و او قبول کرده است؟ پس هوشیار باشید! اگر بنی قریظه نزد شما آمدند و چند نفر از شما را به عنوان گروگان خواستند، قبول نکنید؛ حتی یک نفر هم به ایشان ندهید، و بسیار مراقب باشید".
نعیم بن مسعود از نزد قریش برخاسته، نزد [[بنی غطفان]] رفت و به آنها گفت: "ای [[مردم]]، من یکی از شمایم، و همان حرف‌هایی را که به [[قریش]] زده بود به ایشان زد.
صبح فردا که [[روز]] [[شنبه]] در ماه [[شوال]] [[سال پنجم هجرت]] بود، [[ابوسفیان]]، [[عکرمة]] بن [[ابوجهل]] را با چند نفر دیگر از قریش نزد [[بنی قریظه]] فرستاد تا به آنان بگویند که ابوسفیان می‌گوید:
ای گروه [[یهود]]! آذوقه گوشتی ما تمام شده و ما در این جا از [[خانه]] و [[زندگی]] خود دور هستیم و نمی‌توانیم [[تجدید]] قوا کنیم؛ پس از قلعه‌ها بیرون بیایید تا با [[محمد]] بجنگیم.
[[یهودیان]] گفتند امروز روز شنبه است و ما یهودیان هیچ کاری را در این روز جایز نمی‌دانیم و گذشته از این اصلاً ما حاضر نیستیم در [[جنگ]] با محمد با شما شرکت کنیم، مگر آنکه از مردان سرشناس خود چند نفر را به‌عنوان گروگان به ما دهید و [[عهد]] کنید که از این [[شهر]] نمی‌رویم، و ما را تنها نمی‌گذارید، تا اینکه کار محمد را یکسره کنید.
وقتی ابوسفیان [[پیام]] یهودیان را شنید، گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]]، [[نعیم]]، درست گفت". ناگزیر کسی را نزد بنی [[غریزه]] فرستاد و پیام داد که کسی را به شما گروگان نمی‌دهیم، و شما هم اگر می‌خواهید، در جنگ شرکت کنید و اگر نمی‌خواهید، در قلعه خود بنشینید. یهودیان هم گفتند: به خدا قسم، نعیم، درست گفت و در پاسخ به قریش پیام دادند که به خدا سوگند، با شما در جنگ شرکت نمی‌کنیم، مگر اینکه به ما گروگان بدهید. و [[خداوند]] به این وسیله [[اتحاد]] بین [[لشکر]] [[دشمن]] را به هم زد و در آن شب‌های زمستانی بادی بسیار سر و لشکر [[کفر]] مسلط کرد و همه را بر فرار از صحنه جنگ مجبور ساخت<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ج۸، ص۳۴۰-۳۴۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>


==[[نامه]] ابوسفیان به [[پیامبر]]{{صل}}==
ابوبکر سخنی درباره ابوسفیان شنیده بود، او را خواست و بر سر او فریاد کشید، اما ابوسفیان، [[نرمی]] نشان داد. در همین موقع، [[ابو قحافه]]، [[پدر]] ابوبکر، در حالی که [[عصا]] به دست داشت، سر رسید و گفت: "پسرم، بر سر چه کسی فریاد می‌زند؟ گفتند: بر سر ابوسفیان. ابو قحافه به پسرش، ابوبکر، نزدیک شد و گفت: "صدایت را بر ابوسفیان بلند می‌کنی که تا دیروز در [[دوران جاهلیت]] پیشوای [[قریش]] بوده است؟!" ابوبکر و حاضران از [[مهاجر]] و [[انصار]] خندیدند و ابوبکر گفت: "خدا به وسیله [[اسلام]] به برخی [[برتری]] داده و کسان دیگری را زیر دست کرده است"<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص۲۹۹.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>
بعد از زمین‌گیر شدن [[سپاه قریش]] در پشت [[خندق]] و کشته شدن همینه [[مشرکان]] ابوسفیان در نامه‌ای به پیامبر{{صل}} نوشت: "ما آمده بودیم تا شما را نابود و [[شکست]] [[قطعی]] و کامل را به شما [[تحمیل]] کنیم و بدون آن برگشت برای ما معنا نداشت اما موانعی ایجاد کرده‌اید و نمی‌خواهید که ما به شما دسترسی پیدا کنیم. کاشت می‌دانستیم که چه کسی نقشه کندن [[خندق]] را به شما گفته است! ما برمی‌گردیم و دوباره [[جنگی]] همچون [[روز]] [[احد]] را به نمایش می‌گذاریم".
[[پیامبر]]{{صل}} در جواب نامه‌اش نوشت: "بدان که هنوز در همان [[غرور]] دوران جاهلی‌ات دست و پا می‌زنی و [[خداوند]] هرگز [[توفیق]] دیدن [[پیروزی]] بعد از امروز را نصیب تو نمی‌کند. نقشه کندن خندق را [[خدا]] بر من [[الهام]] کرده است تا بر [[خشم]] و [[کینه]] سینه تو و همراهانت بیفزاید"<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۴۸۸-۴۹۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>


==[[ابوسفیان]] و [[ازدواج پیامبر]]{{صل}} با دختر او==
[[عمر]] که [[فتنه]] گری او را می‎دانست به [[ابوبکر]] پیشنهاد کرد تا او را [[تطمیع]] کند و به این صورت [[بیعت]] کرد<ref>العقد الفرید، ج‌۴، ص‌۲۴۰.</ref>. در [[جنگ]] "[[یرموک]]" در زمان [[ابوبکر]] به [[فرماندهی]] پسرش [[یزید]]، شرکت کرد و دیگر چشم خود را نیز از دست داد و تا آخر [[عمر]] [[نابینا]] شد<ref>طبری، محمد بن جریر، تاریخ الامم و الملوک، ج۳، ص۴۰۱؛ ابن اثیر، عزالدین، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۴۱۴.</ref>. در زمان عُمر، فرزندش [[معاویه]] را از [[مخالفت]] با [[خلیفه]] بر حذر داشت و او را به [[پیروی]] از [[خلیفه]] سفارش کرد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۱۱.</ref><ref>ر. ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸۳ ـ۸۴.</ref>
یکی از [[مهاجران به حبشه]] [[ام حبیبه]]، [[دختر ابوسفیان]]، بود که به همراه شوهرش، [[عبید]] [[الله]] بن [[جحش]]، جزء [[مهاجران]] [[حبشه]] بود. [[همسر]] ام حبیبه در آنجا از [[دنیا]] رفت، [[پیامبر اسلام]]{{صل}} کسی را نزد [[نجاشی]]، [[پادشاه]] حبشه، فرستاد و ام حبیبه را به همسری خود در آورد. از آنجا که رابطه دامادی در میان [[عرب]]، سبب کاهش عداوت‌ها می‌شد، این مسئله در ابوسفیان و [[اهل مکه]] اثر گذاشت<ref>تفسیر نمونه، جمعی از نویسندگان، ج۲۴، ص۳۱-۳۰.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>


==ابوسفیان در [[مدینه]]==
== ابوسفیان و ادعای پدری زیاد ==
چون [[رسول خدا]]{{صل}} در سال [[صلح حدیبیه]] با [[قریش]] [[مصالحه]] نمود با ایشان شرط کرد که هر کس [[دوست]] داشت در [[پیمان]] رسول خدا{{صل}} داخل شود، مانعی نداشته باشد. [[قبیله خزاعه]] در پیمان رسول خدا{{صل}} و [[بنوبکر]] در پیمان قریش داخل شدند و میان این دو [[قبیله]] از قدیم درگیری و [[نزاع]] بود. در میان این دو قبیله بعد از پیمان، [[جنگ]] شروع شد و قریش به بنوبکر [[سلاح]] دادند و مخفیانه به کمک بنوبکر با [[خزاعه]] جنگیدند. ابتدا [[عمرو]] بن سالم [[خزاعی]] به سوی مدینه حرکت کرد و بعد از او [[بدیل بن ورقاء]] خزاعی با عده‌ای از [[مردم]] خزاعه از [[مکه]] حرکت کردند تا بر پیامبر{{صل}} در [[مدینه]] وارد شدند و کل ماجرا را به آن [[حضرت]] خبر دارند و به سوی [[مکه]] بازگشتند.
روزی ابوسفیان در مجلس [[عمر]] نشسته بود و زیاد، پسر [[سمیه]] و گروه بسیاری از [[صحابه]] هم حاضر بودند. در آن مجلس [[زیاد بن سمیه]] که در آن هنگام [[نوجوانی]] بود، [[سخن]] گفت و بسیار خوب از عهده‌اش بر آمد. علی {{ع}} که در آن مجلس حاضر و کنار ابوسفیان نشسته بود، به ابوسفیان گفت: "این نوجوان، چه [[نیکو]] سخن گفت؛ اگر قرشی بود، با چوب دستی خود تمام [[عرب]] را راه می‌برد". ابوسفیان گفت: "به خدا سوگند، اگر پدرش را بشناسی خواهی دانست که او از [[بهترین]] [[خویشاوندان]] توست". علی {{ع}} پرسید: پدرش کیست؟ ابوسفیان گفت: "به خدا سوگند، من او را در رحم مادرش نهاده‌ام". علی {{ع}} فرمود: "چه چیزی تو را از اینکه او را به خود ملحق سازی، باز می‌دارد؟" ابوسفیان گفت: "از این مهتر که اینجا نشسته است [[بیم]] دارم که پوستم را بدرد"<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۷۳. ر. ک: زیاد بن سمیه، ج۳، دایره المعارف صحابه.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۵۸.</ref>
[[رسول خدا]]{{صل}} از پیش خبر داده بود که گویا می‌بینم، [[ابوسفیان]] به سوی شما می‌آید تا [[پیمان]] [[صلح حدیبیه]] را تمدید کند و به زودی [[بدیل بن ورقاء]] را در [[راه]] می‌بیند. و همین طور که پیامر{{صل}} فرموده بود، پیش آمد. بدیل و همراهانش ابوسفیان را در عسفان دیدند که به مدینه می‌رود تا پیمان را تمدید کند. وقتی ابوسفیان بدیل را دید، پرسید: از کجا می‌آیی؟ او گفت: "به کنار دریا و بیابان‌های اطراف رفته بودم". ابوسفیان گفت: "به مدینه و نزد [[محمد]] نرفتی؟" بدلیل پاسخ داد: نه. و از هم جدا شدند و بدیل به طرف مکه رهسپار شد. ابوسفیان به همراهان خود گفت: "اگر بدیل به مدینه رفته باشد، حتما غذای شترش را از هسته خرما داده؛ ببینید شترش کجا خوابیده بود". سرانجام آن مکان و پشکل‌های شتر بدیل را پیدا کردند و آنها را شکافتند و دیدند که در آنها هسته خرماست. ابوسفیان گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]]، بدیل نزد محمد رفته بود".
ابوسفیان از آنجا به مدینه آمد و نزد رسول خدا{{صل}} رفت و گفت: "ای محمد! [[خون]] [[قوم]] و خویشاوندانت را [[حفظ]] کن و به [[قریش]] [[پناه]] بده و مدت پیمان را تمدید کن". رسول خدا{{صل}} فرمود: "آیا علیه [[مسلمانان]] [[توطئه]] و [[نیرنگ]] کردید و پیمان خود را شکستید؟" ابوسفیان گفت: "نه". فرمود: "اگر پیمان نشکسته‌اید، ما بر سر پیمان خود هستیم".
وقتی ابوسفیان از نزد [[پیامبر]] بیرون آمد، به [[ابوبکر]] برخورد و به او گفت: "قریش را در پناه خود بگیر". ابوبکر گفت: وای بر تو! مگر کسی می‌تواند علیه رسول خدا{{صل}} کسی را پناه بدهد". از او جدا شده به [[عمر بن خطاب]] المرور برخورد و همان تقاضا را از او کرد و همان جواب را از او شنید. از او هم جدا شد و به [[منزل]] دخترش؛ [[ام حبیبه]]، [[همسر]] [[رسول]]{{صل}} [[خدا]] رفت و خواست تا روی فرش [[رسول خدا]]{{صل}} بنشیند. دخترش [[خم]] شد و فرش را جمع کرد. [[ابوسفیان]] گفت: "دخترم، آیا دریغ کردی از این که پدرت روی فرش بنشیند؟" او گفت: "بله، این فرش رسول خدا{{صل}} است و تو به خاطر [[مشرک]] بودنت، [[نجس]] و [[پلید]] هستی و نمی‌توانی روی این فرش بنشینی".
از آنجا هم بیرون آمد و به [[خانه]] [[فاطمه]]{{ع}} رفت و گفت: "ای دختر [[سید]] [[عرب]]! آیا به [[قریش]] [[پناه]] می‌دهی و مدت [[پیمان]] ایشان را تمدید می‌کنی؟ اگر چنین کنی، گرامی‌ترین [[زن]] در نزد همه [[مردم]] خواهی بود". فاطمه{{ع}} فرمود: "پناه من، پناه رسول خدا{{صل}} است". ابوسفیان پرسید: آیا ممکن نیست به دو پسرت [[دستور]] دهی تا این کار را بکنند؟ فاطمه{{ع}} فرمود: "به خدا [[سوگند]]، بچه‌های من کوچکند و به حدی نرسیده‌اند که به مردم پناه دهند؛ علاوه بر این، هیچ [[مسلمانی]] نمی‌تواند به [[دشمن]] رسول خدا{{صل}} پناه دهد".
آن گاه ابوسفیان رو به [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} کرد و گفت: "ای ابا [[الحسن]]! چاره‌ام از همه جا [[قطع]] شده و از تو می‌خواهم تا برایم [[خیرخواهی]] کنی و [[راه]] چاره ای پیش پایم بگذاری". [[علی]]{{ع}} فرمود: "تو پیر [[مرد]] [[قریشی]]؛ برخیز و بر در [[مسجد]] بایست و اعلام کن که همه بدانید، من قریش را در پناه خود قرار دادم؛ این را بگو و به دیار خودت [[مکه]] برگرد". ابوسفیان پرسید: این کار، فایده‌ای دارد؟ علی{{ع}} فرمود: "به خدا سوگند، [[گمان]] ندارم، و لیکن چاره دیگری برایت سراغ ندارم". ناگزیر ابوسفیان برخاست و در مسجد فریاد زد: ایها [[الناس]]! من قریش را در پناه خود قرار دادم و آن گاه شترش را سوار شد و به طرف مکه رفت.
وقتی ابوسفیان پیش قریش بازگشت، از او پرسیدند: چه خبری آورده‌ای؟ ابوسفیان ماجرا را برای ایشان شرح داد. آنها گفتند: به خدا سوگند، علی بن ابی طالب کاری برایت نکرده، جز این که تو را [[بازی]] گرفته و سخنی که در بین [[مسلمانان]] گفتی، هیچ فایده‌ای ندارد. [[ابوسفیان]] گفت: نه. به [[خدا]] [[سوگند]]، منظور [[علی]] بازی دادن من نبود، ولی چاره دیگری نداشتم"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۸۴۶.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>


==ابوسفیان و [[فتح مکه]]==
== سخن [[ابوسفیان]] هنگام [[خلافت عثمان]] ==
وقتی هم پیمانان ابوسفیان که [[پیمان]] با [[رسول خدا]]{{صل}} را شکسته بودند، حاضر به جبران خطاهایشان نشدند، رسول خدا{{صل}} [[دستور]] داد تا مسلمانان برای [[جنگ]] با [[مردم]] [[مکه]] آماده شوند، و آن گاه فرمود: "خدایا! [[چشم]] و گوش [[قریش]] را از کار ما بپوشان و از رسیدن [[اخبار]] ما به ایشان جلوگیری فرما تا ناگهانی بر سرشان بتازیم و قریش را در [[شهر]] شان مکه غافلگیر سازیم. در [[زمان]] فتح مکه رسول خدا{{صل}} در [[سال هشتم هجری]] [[ابوذر غفاری]] را [[جانشین]] خود در [[مدینه]] قرار داد و ده [[روز]] از [[ماه رمضان]] گذشته بود که با ده هزار نفر [[لشکر]] از مدینه بیرون آمد. از این حضور، حتی یک نفر هم از [[مهاجر]] و [[انصار]] [[تخلف]] نکرد. [[نقل]] شده، هنگامی که رسول خدا{{صل}} و [[لشکر اسلام]] به "مر الظهران" رسیدند، با این که این [[محل]] نزدیک مکه است، مردم مکه از حرکت ایشان به کلی بی خبر بودند. در آن [[شب]] ابوسفیان، [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] از مکه بیرون آمدند تا خبری کسب کنند. از سوی دیگر، [[عباس]]، [[عموی پیامبر]]{{صل}}، با خود گفت: [[پناه]] به خدا! خدا به داد قریش برسد که دشمنش تا پشت کوههای مکه رسیده و کسی نیست تا به آنها خبری بدهد. به خدا اگر رسول خدا{{صل}} ناگهان بر سر قریش بتازد و با [[شمشیر]] وارد مکه شود، قریش نابود خواهد شد.
وقتی [[مردم]] با [[عثمان]] [[بیعت]] کردند، ابوسفیان به [[خانه]] خود رفت، در حالی که [[بنی امیه]] نیز همراه او بودند، ابوسفیان گفت: "آیا بیگانه‌ای میان شما هست؟"؛ زیرا ابوسفیان [[کور]] بود. دیگران گفتند: نه. گفت: "ای بنی امیه! [[خلافت]] را مانند گوی، دست به دست بگردانید. به خدایی که ابوسفیان به او قسم می‌خورد، من پیوسته [[امید]] داشتم خلافت به شما برسد و میان [[فرزندان]] شما موروثی شود. پس عثمان با او [[درشتی]] کرد و سخن او را پسندید، اما این سخن، به [[مهاجران]] و [[انصار]] رسید و [[عمار]] در [[مسجد]] به پا خاست و گفت: "ای گروه [[قریش]]! این کار را (خلافت) از [[خاندان پیامبر]] {{صل}} خود بیرون بردید و یک بار این جا و یک بار جای دیگر نهادید و [[بیم]] دارم همان طور که شما آن را از اهلش گرفتید و به نااهل سپردید، [[خدا]] نیز آن را از شما بگیرد". پس از او [[مقداد]] برخاست و گفت: "هیچ کس مانند [[اهل]] این [[خاندان]] بعد از [[پیامبر]] {{صل}} [[آزار]] ندید"<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص۳۴۲.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref> پس از [[انتخاب]] [[عثمان]] بالای [[قبر]] [[حمزه]]، خطاب به او می‎گفت: «آن چیزی که بر سرش با شما می‎جنگیدیم، [[عاقبت]] به دست فرزندانمان رسید»<ref>توحیدی، ابوحیان، الامتاع و الموانسة، ج۲، ص۲۰۷.</ref>. او به [[عثمان]] توصیه کرد امر [[خلافت]] را مانند [[دوران جاهلیت]] گرداند<ref>علامه امینی، الغدیر فی الکتاب و السنة و الأدب، ج۸، ص۳۹۲؛ ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج۴، ص۱۶۷۹.</ref> و [[عثمان]] نیز [[اموال]] بسیاری از بیت‎المال را در [[اختیار]] او گذاشته بود<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۷۴.</ref><ref>ر. ک: [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸۳ ـ۸۴.</ref>
عباس می‌گوید: "به خدا سوگند، در بین درختان اراک دور می‌زدم تا شاید کسی را ببینم، که ناگهان صدای چند نفر را که با هم صحبت می‌کردند؛ شنیدم. وقتی خوب گوش دادم، صاحبان صدا را شناختم، آنها [[ابوسفیان بن حرب]]؛ حکیم بن حزام و [[بدیل بن ورقاء]] بودند. و شنیدم [[ابوسفیان]] می‌گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]، در هیچ شبی از عمرم چنین آتشی ندیده‌ام. بدیل در پاسخ گفت: "به نظر من این آتش‌ها از آن [[قبیله خزاعه]] می‌باشد".
ابوسفیان گفت: "[[خزاعه]] [[پست‌تر]] از این هستند که چنین [[لشکر]] انبوهی فراهم بیاورند". من او را از صدایش شناختم و صدا زدم: ای أبا [[حنظله]]! همین که ابوسفیان صدایم را شنید، مرا [[شناخت]] و گفت: "[[ابا الفضل]]، تویی" گفتم: آری، او گفت: "لبیک! [[پدر]] و مادرم فدای تو باد، چه خبری آورده‌ای؟" گفتم: اینک [[رسول خدا]]{{صل}} است با لشکری به سوی شما که آمده شما تاب [[مقاومت]] با آنها را ندارید، آنها ده هزار نفر هستند.
ابوسفیان پرسید: پس می‌گویی چه کنم؟ گفتم: به همراه من بیا تا نزد آن [[حضرت]] برویم و از حضرت برایت [[امان]] بخواهم. به خدا قسم، اگر آن حضرت بر تو دست یابد، گردنت را می‌زند. ابوسفیان با من سوار استر شد و من با [[شتاب]] استر را به طرف رسول خدا{{صل}} راندم. از کنار هر آتشی رد می‌شدیم، [[اصحاب]] می‌گفتند: این فرد، عموی رسول خدا{{صل}} است که سوار بر استر آن حضرت شده است. تا این که به [[آتش]] [[عمر بن خطاب]] رسیدیم. او صدا زد: "ای اباسفیان! [[حمد]] خدای را، وقتی به تو دست یافتیم که هیچ پیمانی در بین ما نیست. آن گاه با [[عجله]] به طرف رسول خدا{{صل}} دوید. من نیز استر را به شتاب به طرف [[خیمه]] رسول خدا{{صل}} راندم. به طوری که [[عمر]] و استر من در جلو خیمه [[راه]] را بر یکدیگر بستند، و بالأخره عمر زودتر داخل خیمه شد.
عمر گفت: "یا [[رسول الله]]، این ابوسفیان، [[دشمن خدا]] است که [[خدای تعالی]] ما را بر او مسلط کرده و پیمانی هم بین ما و او نیست؛ حال اجازه بده تا گردنش را بزنم". من گفتم: "یا رسول الله، من به او [[پناه]] داده‌ام و آن گاه بلافاصله نشستم و سر [[رسول خدا]]{{صل}} را - به نشانه التماس - در بغل گرفتم و گفتم: به [[خدا]] [[سوگند]]، امروز کسی غیر از من درباره او سخن نمی‌گوید، ولی [[عمر]] [[اصرار]] می‌ورزید. به او گفتم: ای عمر! آرام بگیر، درست است که این مرد برخی [[کارها]] را کرده، ولی هر چه باشد از [[آل]] [[عبد]] مناف است، نه از [[عدی]] بن [[کعب]] - [[دودمان]] تو ۔ اگر از دودمان تو بود، من برای او وساطت نمی‌کردم. عمر گفت: "ای [[عباس]]، آن [[روز]] که [[اسلام]] آوردی، [[اسلام آوردن]] تو در نزد من محبوب‌تر از این که پدرم خطاب اسلام بیاورد، بود". در این هنگام رسول خدا{{صل}} به من فرمود: "فعلا برو به او [[امان]] دادیم. فردا صبح او را نزد من بیاور".
صبح زود قبل از هرکس دیگر، او را نزد رسول خدا{{صل}} بردم. همین که [[پیامبر]]{{صل}} او را دید، فرمود: "وای بر تو ای اباسفیان! آیا هنوز وقت آن نشده که بفهمی جز [[الله]] معبودی نیست؟" او گفت: "[[پدر]] و مادرم فدای تو! که چقدر به [[فکر]] [[خویشان]] هستی، و چقدر [[کریم]] و [[رحیم]] و حلیمی، به خدا قسم، اگر احتمال می‌دادم که با [[خدای تعالی]] خدای دیگری باشد، باید آن خدا در [[جنگ بدر]] و روز حد یاریم می‌کرد". رسول خدا{{صل}} و فرمود: "وای بر تو ای اباسفیان! آیا وقت آن نشده که بفهمی من فرستاده خدای تعالی هستم؟" او گفت:
"پدر و مادرم فدایت شود، در این باره هنوز شکی در دلم هست". به او گفتم: وای بر تو! [[شهادت]] بده به [[حق]] قبل از این که گردنت را بزنند. [[ابوسفیان]] به ناچار شهادت داد.
در این هنگام رسول خدا{{صل}} فرمود: "ای عباس! برگرد و او را در کنار دره نگه دار، تا [[لشکر]] خدا از پیش روی او بگذرد و او [[قدرت]] خدای تعالی را ببیند. من او را نزدیک تنگ‌ترین نقطه دره نگه داشتم و [[لشکریان]] اسلام [[قبیله]] [[قبیله]] از مقابل او رد می‌شدند و او درباره آنها می‌پرسید: و من پاسخ می‌دادم. تا این که در آخر، خود [[رسول خدا]]{{صل}} به همراه عده‌ای از [[مهاجران]] و [[انصار]] از مقابل او عبور کرد. در حالی که افراد آن [[لشکر]] آن چنان [[غرق]] در [[سلاح]] بودند که جز حدقه چشم ایشان پیدا نبود. [[ابوسفیان]] پرسید: اینها کیانند ای [[ابا الفضل]]؟
گفتم: این، رسول خدا{{صل}} است که با مهاجران و انصار در حرکت است. ابوسفیان گفت: "ای ابا الفضل! [[سلطنت]] [[برادر]] زاده‌ات [[عظیم]] شده". گفتم: وای بر تو! سلطنت و [[پادشاهی]] نیست، بلکه [[نبوت]] است. او گفت: "چنین است".
پس [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] نزد رسول خدا{{صل}} آمده [[اسلام]] را پذیرفته با آن [[حضرت]] [[بیعت]] کردند. وقتی [[مراسم]] بیعت تمام شد، رسول خدا{{صل}} آن دو را پیشاپیش خود به سوی [[قریش]] روانه کرد تا ایشان را به سوی اسلام [[دعوت]] کنند و اعلام کنند که هر کس به [[خانه]] ابوسفیان که بالای [[مکه]] است، داخل شود ایمن است، و هر کس داخل خانه [[حکیم]] که در پایین مکه است، داخل شود او نیز ایمن خواهد بود، و هرکس هم درب خانه خود را به روی خود ببندد و دست به [[شمشیر]] [[نبرد]]، ایمن است"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۸۴۶-۸۴۷.</ref>.
در جریان [[فتح مکه]] [[عباس]]، [[عموی پیامبر]]{{صل}}، به ابوسفیان گفت: "با سرعت به سراغ [[مردم]] مکه برو و آنها را از مقابله با [[لشکر اسلام]] بر [[حذر]] دار!" ابوسفیان وارد [[مسجدالحرام]] شد و فریاد زد: "ای جمعیت قریش! [[محمد]] با جمعیتی به سراغ شما آمده که هیچ [[قدرت]] مقابله با آن را ندارید". سپس افزود: "هر کس وارد خانه من شود، در [[امان]] است؛ هر کس در مسجدالحرام برود نیز در امان است، و هر کس درب خانه را به روی خود ببندد، در امان خواهد بود".
سپس فریاد زد: ای جمعیت قریش! اسلام بیاورید تا سالم بمانید". همسرش " [[هند]] " ریش او را گرفت و فریاد زد: "این پیرمرد احمق را بکشید!" [[ابوسفیان]] گفت: "مرا رها کن! به [[خدا]] اگر [[اسلام]] نیاوری، تو هم کشته خواهی شد؛ برو داخل [[خانه]] باش"<ref>تفسیر نمونه، جمعی از نویسندگان، ج۲۷، ص۴۰۷.</ref>.
[[مؤلفة قلوبهم]]
در [[روایت]] [[ابی جارود]] از [[امام]] محمدباقر{{ع}} آمده است که ایشان فرمود: "مؤلفة قلوبهم (در عصر [[رسول خدا]]{{صل}}) عبارت بودند از: [[ابوسفیان بن حرب]] بن [[امیه]] و [[سهیل بن عمرو]]، که [[سهیل]] از [[بنی عامر]] بن لؤی بود؛ [[همام]] بن [[عمر]] و برادرش ([[برادران]] بنی عامر بن لؤی)، [[صفوان بن امیة بن خلف]] [[قریشی]] جمحی، [[أقرع بن حابس]] تمیمی یکی از بنی [[حازم]]، عیینة بن [[حصن]] فزاری، [[مالک بن عوف]] و [[علقمة]] بن علاثه، و من شنیده‌ام که رسول خدا{{صل}} به هر یک از اینها صد شتر را به همراه چوپان آنها می‌داد، و گاهی بیشتر و کمتر هم می‌شد"<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۲۹۸.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>


==ابوسفیان در [[جنگ تبوک]]==
== ابوسفیان و [[لعن]] و [[نفرین]] پیامبر {{صل}} ==
[[عبدالله بن زبیر]] که در [[زمان]] وقوع [[جنگ یرموک]]، [[کودکی]] بیش نبوده و البته همراه پدرش در این [[جنگ]] حضور داشته است، می‌گوید: "من در این جنگ [[شاهد]] بودم که افراد به خاطر سن کم من، از من حساب نمی‌بردند و عده‌ای از افرادی که بعد از [[فتح مکه]] درگیری [[مسلمانان]] و [[رومیان]] را تماشا می‌کردند. وقتی رومیان به مسلمانان [[حمله]] می‌کردند، این عده خوشحال می‌شدند و زمانی که [[مسلمان]] در جنگ [[غلبه]] می‌کردند، این افراد، نگران و ناراحت می‌شدند"<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۵۷۱-۵۷۲.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>
پیامبر {{صل}} ابوسفیان را در هفت مورد لعن و نفرین کرده است:


==[[مخالفت]] ابوسفیان با [[خلافت ابوبکر]]==
نخست، روزی که پیامبر {{صل}} به [[طائف]] می‌رفت تا قبیلۀ ثقیف را به [[اسلام]] [[دعوت]] فرماید، ابوسفیان پیامبر را بیرون از [[مکه]] دید و به او [[دشنام]] داد و او را [[نادان]] و [[دروغگو]] خواند و قصد [[حمله]] به پیامبر {{صل}} را داشت. پس خدا و رسولش او را [[لعنت]] کردند و او از آزار بیشتر باز داشته شد.
چون [[مهاجران]] بر [[بیعت با ابوبکر]] [[اجتماع]] کردند، ابوسفیان گفت: "به خدا [[سوگند]]، [[خروش]] و هیاهویی می‌بینم که چیزی جز [[خون]] آن را خاموش نمی‌کند. ای [[فرزندان]] [[عبد]] مناف! به چه مناسبت، [[ابوبکر]] عهده دار [[فرمانروایی]] بر شما باشد؛ آن دو [[مستضعف]] و آن دو [[درمانده]] کجایند؟ (و مقصودش [[علی]]{{ع}} و [[عباس]] بود) در [[شأن]] [[خلافت]] نیست که در کوچک‌ترین [[خاندان]] [[قریش]] باشد". سپس به [[علی]]{{ع}} گفت: "دست بگشا تا با تو [[بیعت]] کنم و به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر بخواهی، [[مدینه]] را برای [[جنگ]] با ابو [[فضیل]] - [[ابوبکر]] - از سواران و پیادگان انباشته می‌کنم. علی{{ع}} به شدت این تقاضای [[ابوسفیان]] را رد کرد، و چون ابوسفیان از او [[ناامید]] شد، برخاست و رفت<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۳، ص۴۸.</ref>.
ابوبکر سخنی درباره ابوسفیان شنیده بود، او را خواست و بر سر او فریاد کشید، اما ابوسفیان، [[نرمی]] نشان داد. در همین موقع، [[ابو قحافه]]، [[پدر]] ابوبکر، در حالی که [[عصا]] به دست داشت، سر رسید و گفت: "پسرم، بر سر چه کسی فریاد می‌زند؟
گفتند: بر سر ابوسفیان.
ابو قحافه به پسرش، ابوبکر، نزدیک شد و گفت: "صدایت را بر ابوسفیان بلند می‌کنی که تا دیروز در [[دوران جاهلیت]] پیشوای [[قریش]] بوده است؟!"
ابوبکر و حاضران از [[مهاجر]] و [[انصار]] خندیدند و ابوبکر گفت: "خدا به وسیله [[اسلام]] به برخی [[برتری]] داده و کسان دیگری را زیر دست کرده است"<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص۲۹۹.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>


==ابوسفیان و ادعای پدری زیاد==
دوم، وقتی که پیامبر {{صل}} برای گرفتن کاروانی که از [[شام]] بیرون آمده بود حرکت کرد، ابوسفیان کاروان را به کناری کشاند و از ساحل دریا گریخت و [[مسلمانان]] به کاروان دست نیافتند و پیامبر {{صل}} ابوسفیان را نفرین فرمود و [[جنگ بدر]] به همان سبب درگرفت.
روزی ابوسفیان در مجلس [[عمر]] نشسته بود و زیاد، پسر [[سمیه]] و گروه بسیاری از [[صحابه]] هم حاضر بودند.
در آن مجلس [[زیاد بن سمیه]] که در آن هنگام [[نوجوانی]] بود، [[سخن]] گفت و بسیار خوب از عهده‌اش بر آمد. علی{{ع}} که در آن مجلس حاضر و کنار ابوسفیان نشسته بود، به ابوسفیان گفت: "این نوجوان، چه [[نیکو]] سخن گفت؛ اگر قرشی بود، با چوبه‌دستی خود تمام [[عرب]] را [[راه]] می‌برد". ابوسفیان گفت: "به خدا سوگند، اگر پدرش را بشناسی خواهی دانست که او از [[بهترین]] [[خویشاوندان]] تو است". علی{{ع}} پرسید: پدرش کیست؟ ابوسفیان گفت: "به خدا سوگند، من او را در [[رحم]] مادرش نهاده‌ام". علی{{ع}} فرمود: "چه چیزی تو را از این که او را به خود ملحق سازی، باز می‌دارد؟" ابوسفیان گفت: "از این مهتر که این جا نشسته است [[بیم]] دارم که پوستم را بدرد"<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۷۳. ر.ک: زیاد بن سمیه، ج۳، دایره المعارف صحابه.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>


==سخن [[ابوسفیان]] هنگام [[خلافت عثمان]]==
سوم، [[روز]] اُحد که [[ابوسفیان]] پایین [[کوه]] و [[پیامبر]] بالای کوه بودند و ابوسفیان فریاد می‌زد: "ای [[هبل]]! [[پایدار]] و بلند مرتبه باش". و این سخن را چند بار تکرار کرد و پیامبر و [[مسلمانان]] او را همان جا ده بار [[نفرین]] کردند.
وقتی [[مردم]] با [[عثمان]] [[بیعت]] کردند، ابوسفیان به [[خانه]] خود رفت، در حالی که [[بنی امیه]] نیز همراه او بودند، پس ابوسفیان گفت: "آیا بیگانه‌ای میان شما هست؟"؛ زیرا ابوسفیان [[کور]] بود. دیگران گفتند: نه. پس او گفت: "ای بنی امیه! [[خلافت]] را مانند گوی، [[دست]] به دست بگردانید. به خدایی که ابوسفیان به او قسم می‌خورد، من پیوسته [[امید]] داشتم خلافت به شما برسد و میان [[فرزندان]] شما موروثی شود. پس عثمان با او [[درشتی]] کرد و سخن او را پسندید، اما این سخن، به [[مهاجران]] و [[انصار]] رسید و [[عمار]] در [[مسجد]] به پا خاست و گفت: "ای گروه [[قریش]]! این کار را (خلافت) از [[خاندان پیامبر]]{{صل}} خود بیرون بردید و یک بار این جا و یک بار جای دیگر نهادید و [[بیم]] دارم همان طور که شما آن را از اهلش گرفتید و به نااهل سپردید، [[خدا]] نیز آن را از شما بگیرد". پس از او [[مقداد]] برخاست و گفت: "هیچ کس مانند [[اهل]] این [[خاندان]] بعد از [[پیامبر]]{{صل}} [[آزار]] ندید"<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص۳۴۲.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>


==ابوسفیان و [[لعن]] و [[نفرین]] پیامبر{{صل}}==
پیامبر{{صل}} ابوسفیان را در هفت مورد لعن و نفرین کرده است: نخست، روزی که پیامبر{{صل}} به [[طائف]] می‌رفت تا قبیلة ثقیف را به [[اسلام]] [[دعوت]] فرماید، ابوسفیان پیامبر را بیرون از [[مکه]] دید و به او [[دشنام]] داد و او را [[نادان]] و [[دروغگو]] خواند و قصد [[حمله]] به پیامبر{{صل}} را داشت. پس خدا و رسولش او را [[لعنت]] کردند و او از آزار بیشتر باز داشته شد. دوم، وقتی که پیامبر{{صل}} برای گرفتن کاروانی که از [[شام]] بیرون آمده بود حرکت کرد، ابوسفیان کاروان را به کناری کشاند و از ساحل دریا گریخت و [[مسلمانان]] به کاروان دست نیافتند و پیامبر{{صل}} ابوسفیان را نفرین فرمود و [[جنگ بدر]] به همان سبب درگرفت.
سوم، [[روز]] حد که [[ابوسفیان]] پایین [[کوه]] و [[پیامبر]] بالای کوه بودند و ابوسفیان فریاد می‌زد: "ای [[هبل]]! [[پایدار]] و بلند مرتبه باش". و این سخن را چند بار تکرار کرد و پیامبر و [[مسلمانان]] او را همان جا ده بار [[نفرین]] کردند.
چهارم، روزی که ابوسفیان همراه [[احزاب]] و قبیله [[غطفان]] و [[یهودیان]] به سوی [[مدینه]] آمد و پیامبر با [[تضرع]] به درگاه [[خدا]] او را [[لعنت]] فرمود.
چهارم، روزی که ابوسفیان همراه [[احزاب]] و قبیله [[غطفان]] و [[یهودیان]] به سوی [[مدینه]] آمد و پیامبر با [[تضرع]] به درگاه [[خدا]] او را [[لعنت]] فرمود.
پنجم، روزی که ابوسفیان همراه [[قریش]] آمد و پیامبر{{صل}} را از ورود به [[مسجدالحرام]] و قربانی‌ها را از رسیدن به [[قربانگاه]] باز داشتند و این در [[حدیبیه]] بود و پیامبر{{صل}} ابوسفیان و سران آن گروه را لعنت و فرمود: "همه آنان نفرین شده‌اند و کسی میان ایشان نیست که به [[راستی]] [[ایمان]] آورد". گفته شد: ای [[رسول خدا]]، آیا برای هیچ یک از ایشان [[امید]] [[مسلمان]] شدن نیست و این لعنت چگونه است؟ پیامبر{{صل}} فرمود: "این لعنت به [[پیروان]] ایشان نمی‌رسد، ولی از سران ایشان هیچ کس [[رستگار]] نمی‌شود".
 
پنجم، روزی که ابوسفیان همراه [[قریش]] آمد و پیامبر {{صل}} را از ورود به [[مسجدالحرام]] و قربانی‌ها را از رسیدن به [[قربانگاه]] باز داشتند و این در [[حدیبیه]] بود و پیامبر {{صل}} ابوسفیان و سران آن گروه را لعنت و فرمود: "همه آنان نفرین شده‌اند و کسی میان ایشان نیست که به [[راستی]] [[ایمان]] آورد". گفته شد: ای [[رسول خدا]]، آیا برای هیچ یک از ایشان [[امید]] [[مسلمان]] شدن نیست و این لعنت چگونه است؟ پیامبر {{صل}} فرمود: "این لعنت به [[پیروان]] ایشان نمی‌رسد، ولی از سران ایشان هیچ کس [[رستگار]] نمی‌شود".
 
ششم، آن روزی که ابوسفیان سوار بر شتر سرخ موی بود.
ششم، آن روزی که ابوسفیان سوار بر شتر سرخ موی بود.
هفتم، هنگامی که در بازگشت از [[حج]]، گروهی روی گردنه کمین کردند تا شتر پیامبر را رم دهند. آنان [[دوازده تن]] بودند که [[ابو سفیان]] هم از ایشان بود<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۶، ص۲۸۶.</ref>.


==[[مرگ]] ابوسفیان==
هفتم، هنگامی که در بازگشت از [[حج]]، گروهی روی گردنه کمین کردند تا شتر پیامبر را رم دهند. آنان [[دوازده تن]] بودند که [[ابوسفیان]] هم از ایشان بود<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۶، ص۲۸۶.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۵۹-۴۶۰.</ref>
ابوسفیان در [[زمان]] [[عثمان]]، در هشتاد و هشت سالگی مرد و عثمان بر جنازه او [[نماز]] خواند و او را در مدینه [[دفن]] کردند<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۳۳۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۲۰.</ref>
== جستارهای وابسته ==


==منابع==
== [[مرگ]] ابوسفیان ==
# [[پرونده:13681048.jpg|22px]] [[دانشنامه نهج البلاغه ج۱ (کتاب)|'''دانشنامه نهج البلاغه ج۱''']]
ابوسفیان در [[زمان]] [[عثمان]]، در هشتاد و هشت سالگی مرد و عثمان بر جنازه او [[نماز]] خواند و او را در مدینه [[دفن]] کردند<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۳۳۵.</ref><ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۶۰؛ [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ص۸۳ ـ۸۴.</ref>
 
== ابوسفیان بن حرب در دانشنامه سیره نبوی ==
از [[اشراف قریش]]، [[فرمانده]] [[مشرکان]] در نبردهای [[احد]] و [[خندق]]، [[مسلمان]] شده در [[فتح مکه]] و در شمار [[طلقا]].
 
صَخر از [[نوادگان]] عبدشمس مشهور به [[ابوسفیان]] است. ابو حنظله [[کنیه]] دیگر وی، چندان مشهور نیست و برگرفته از نام فرزندش [[حنظله بن ابوسفیان بن حرب قرشی|حنظله]] است<ref>ابن عبدالبر، ج۴، ص۲۴۱.</ref>. می‌گویند ده سال پیش از [[عام الفیل]]، از [[صفیه]] دختر [[زن]] هلالی از تیره [[بنو عامر بن صعصعه]] زاده شد<ref>ابن عبدالبر، ج۴، ص۲۴۰.</ref>، اما با فرض [[مرگ]] وی در سال ۳۱ در ۸۸ سالگی، باید حدود چهار سال پیش از عام الفیل زاده شده باشد. او را کوتاه قد، چهارشانه، دارای سری بزرگ<ref>ابن اثیر، ج۳، ص۱۳.</ref>، [[زشت]]، [[فرومایه]]، [[بخیل]]<ref>ابن سعد، ج۸، ص۲۳۷؛ ابن ابی الحدید، ج۶، ص۲۸۳ و ۲۸۵.</ref>، یک چشم<ref>ابن حبیب بغدادی، المحبر، ص۲۹۶.</ref> و از نوادر [[روزگار]] در [[رأی]] و [[تدبیر]]<ref>ابن ابی الحدید، ج۱، ص۳۳۶ و ج۱۵، ص۲۵۸.</ref> وصف کرده‌اند. او پس از پدرش [[حرب بن امیه]]، [[قریش]] را در [[نبردها]]، به جز [[بدر]] که در [[مکه]] نبود، [[رهبری]] کرد<ref>ازرقی، ج۱، ص۱۱۵.</ref> و [[پرچم]] [[عقاب]] را که پرچم [[ریاست]] بود، در [[اختیار]] داشت <ref>ابن عبدالبر، ج۴، ص۲۴۰؛ ابن عساکر، ج۲۴، ص۱۱۸..</ref>. سواد [[خواندن و نوشتن]] را از [[بشر بن عبدالملک]] آموخت، آنگاه در مکه به [[آموزش]] آن پرداخت<ref>ابن کلبی، ج۱، ص۱۳۶؛ ابن قتیبه، ص۵۵۳.</ref> و با دو فرزندش [[یزید بن ابوسفیان بن حرب قرشی|یزید]] و [[معاویه بن ابوسفیان بن حرب قرشی|معاویه]]، در شمار هفده تنی بودند که در [[جاهلیت]] سواد داشتند<ref>بلاذری، فتوح، ج۳، ص۵۸۰.</ref>. او شانزده فرزند داشت<ref>بلاذری، انساب، ج۵، ص۱۱؛ ابن قتیبه، ص۳۴۴.</ref> و [[تجارت]] روغن و چرم می‌کرد<ref>ابن قتیبه، ص۵۷۵.</ref> و گاه‌گاهی خود برای تجارت به [[شام]]، [[یمن]] و [[سرزمین]] [[عجم]] می‌رفت. او در سفری با کسری فرزند [[هرمز]] [[دیدار]] کرد و اشیایی مانند چرم به وی [[هدیه]] داد<ref>ابن عبدربه، ج۱، ص۲۸۸.</ref>. او در بلقای شام زمینی به نام قُبَّش داشت که بعدها تا آغاز دوره [[عباسیان]] در [[تصرف]] معاویه و فرزندانش بود. در [[دوره عباسی]] [[مصادره]] شد و در اختیار فرزندان [[مهدی عباسی]] قرار گرفت<ref>بلاذری، فتوح، ج۱، ص۱۵۳.</ref>.
 
سال‌ها پیش از [[اسلام]]، [[امیة بن ابی صلت]] در بازگشت از [[سفر]] [[شام]]، [[ابوسفیان]] را از [[بعثت]] [[پیامبری]] در [[حجاز]] خبر داد و ابوسفیان را به [[پیروی]] وی سفارش کرد و سبب عدم پیروی خود را، [[شرم]] از [[زنان]] ثقیف برشمرد که به آنان [[وعده]] پیامبری خود داده بود<ref>طبرانی، ج۸، ص۵.</ref>. ابوسفیان در سفر به [[یمن]]، [[بنو عبد مناف]] را [[فرزندان]] آکل المُرار کِندی می‌نامید تا مشکلی برای وی پیش نیاید و [[رسول خدا]] {{صل}} آن نسبت را رد کرد<ref>عبدالرزاق صنعانی، ج۱، ص۲۳؛ ابن سعد، ج۱، ص۲۳.</ref>.
 
او در [[جاهلیت]] [[همنشین]] و ندیم [[عباس بن عبدالمطلب]]<ref>ابن حبیب بغدادی، المحبر، ص۱۷۵.</ref> و در سفری به یمن با وی همراه بود. در آن سفر با نامه فرزندش، از بعثت رسول خدا {{صل}} [[آگاه]] شد و از [[عباس]] در آن باره تحقیق می‌کرد که با آمدن [[عبدالله بن حذافه]] به یمن، خبر بعثت در آنجا منتشر شد. انتشار این خبر، بزرگان [[یهود]] را به تکاپو واداشت و در [[مجلسی]] با حضور ابوسفیان، او خود را [[عموی پیامبر]] معرفی کرد. آنگاه عباس با معرفی خود و وصف آن [[حضرت]]، موجب شد یهود نابودی خود را [[پیش بینی]] کند؛ به گونه‌ای که ابوسفیان با عباس از [[ترس]] یهود سخن گفت و از [[ایمان آوردن]] به آن حضرت جز با دیدن [[لشکر]] در کَداء (از ورودی‌های [[شهر مکه]]) [[امتناع]] کرد. عباس در [[فتح مکه]] در کداء از او خواست به عهدش [[وفا]] کند و اسلام آورد <ref>ابن کثیر، ج۲، ص۳۸۸.</ref>.
 
ابوسفیان از زندیقان و [[حاکمان]] [[قریش]] شمرده می‌شد<ref>ابن حبیب بغدادی، المحبر، ص۱۳۲، ۱۶۱ و ۳۳۵-۳۳۸.</ref>. او نبستن راه‌های [[صلح]] با [[دشمن]] را عامل بزرگی خود می‌دانست<ref>ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۷۱.</ref>. [[پادشاه]] یمن شترانی به مکه فرستاد تا عزیز‌ترین [[مردم]] آنها را نحر کند و ابوسفیان پس از هفت [[روز]] تأخیر، به دلیل [[مراسم]] [[عروسی]] با [[هند]] آنها را نحر کرد<ref>ابن عبدربه، ج۲، ص۱۴۵.</ref>. [[یونس بن عبید]] در تحلیل [[پایگاه اجتماعی]] سران [[شرک]]، او را در شمار چهار تنی یاد کرده که در [[جاهلیت]] نظرشان رد نمی‌شد، اما در [[اسلام]] جایگاهی نداشتند<ref>ابن عبدالبر، ج۲، ص۲۷۱.</ref>. او از [[هند]] دختر [[عتبة بن ربیعه]] [[خواستگاری]] کرد و [[عتبه]] او را در [[رأی]] و [[تدبیر]] ماه تابان خاندانش، موجب [[عزت]] دودمانش، [[ادب]] کننده [[خویشاوندان]] و [[بی‌نیاز]] از [[ادب]] آنان، در [[غیرت]] [[استوار]] و در [[خشم]] شتابان، در [[گرسنگی]] نادرمانده و در [[نبرد]] [[شکست ناپذیر]] وصف کرد. هند [[ازدواج]] با او را به [[دلیل عقل]] و زیرکی‌اش، بر [[سهیل بن عمر]] ترجیح داد<ref>ابن سعد، ج۸، ص۲۳۵-۲۳۷؛ زمخشری، ربیع الابرار، ج۱، ص۶۵۸.</ref>.
 
[[ابوسفیان]] با سمیه، کنیزی از بنوعجلان [[زنا]] کرد که در دوره [[معاویه]] موجب استلحاق زیاد بن ابیه به وی شد<ref>یعقوبی، ج۲، ص۲۱۹.</ref>. همچنین وی و تعدادی دیگر، با [[نابغه]] [[مادر]] [[عمرو بن عاص]] [[زنا]] کردند و [[عمرو]] به [[دنیا]] آمد. گرچه عمرو به ابوسفیان شباهت زیادی داشت، ولی [[بخیل]] بودنش سبب شد نابغه وی را به [[عاص]] ملحق کند<ref>زمخشری، ربیع الابرار، ج۳، ص۵۵۰.</ref>.
 
به گفته [[ابن جریج]]، ابوسفیان در [[مکه]] هفته‌ای دو شتر نحر می‌کرد، با این حال درخواست [[یتیمی]] را با کوفتن [[عصا]] پاسخ داد و [[آیه]] {{متن قرآن|فَذَلِكَ الَّذِي يَدُعُّ الْيَتِيمَ}}<ref>«او همان کسی است که یتیم را می‌راند» سوره ماعون، آیه ۲.</ref>. درباره وی نازل شد<ref>واحدی، ص۳۰۶؛ طبرسی، ج۱۰، ص۴۵۶.</ref>. او در اثر [[حسادت]] و رقابت‌های قبیله‌ای برای [[مبارزه]] با [[رسول خدا]] {{صل}} از هیچ اقدامی فروگذار نکرد<ref>بلاذری، انساب، ج۱، ص۱۶.</ref>. ابوسفیان [[پیامبر]] {{صل}} و [[قیامت]] را [[تکذیب]] کرد که [[آیات]] {{متن قرآن|وَأَمَّا مَنْ بَخِلَ وَاسْتَغْنَى* وَكَذَّبَ بِالْحُسْنَى}}<ref>«و اما آنکه تنگ‌چشمی کند و بی‌نیازی نشان دهد، * و وعده نیکوترین (بهشت) را دروغ شمرد،» سوره لیل، آیه ۸-۹.</ref>. و {{متن قرآن|الَّذِينَ كَفَرُوا لَا تَأْتِينَا السَّاعَةُ}}<ref>«و کافران گفتند برای ما رستخیز نخواهد آمد» سوره سبأ، آیه ۳.</ref>. درباره او نازل شد<ref>ابن عساکر، ج۳۰، ص۷۰؛ قرطبی، ج۱۴، ص۱۶۷.</ref>.
 
همچنین او با [[فرماندهی]] عملیات‌های بزرگی بر [[ضد]] آن [[حضرت]]، در شمار جَرّاران ([[فرمانده]] عملیات‌های بزرگ) قرار گرفت<ref>ابن حبیب بغدادی، المحبر، ص۲۴۶.</ref>. [[ابوسفیان]] با [[اشراف قریش]] برای بازداشتن [[رسول خدا]] {{صل}} از [[دعوت به اسلام]]، نزد [[ابوطالب]] رفت<ref>ابن هشام، ج۱، ص۱۷۰ و ۱۹۲.</ref>. با این حال همین [[جماعت]]، سه شب را بدون [[آگاهی]] یکدیگر تا صبح به شنیدن [[قرآن]] اختصاص دادند و صبحگاهان یکدیگر را دیده، [[سرزنش]] کردند. پس از آن، ابوسفیان برخی کلمات قرآن را مفهوم و برخی را نامفهوم خواند<ref>ابن هشام، ج۱، ص۲۰۷.</ref>. با گسترش [[دعوت]] رسول خدا {{صل}} و [[مسلمان]] شدن کسانی مانند [[حمزه]]، ابوسفیان بیش از گذشته نگران شد و به همراه برخی اشراف قریش، نوعی [[سازش]] و [[تسامح]] [[دینی]] را پیشنهاد دادند که [[اصرار]] رسول خدا {{صل}} بر [[ابلاغ دین]]، آنان را [[ناامید]] کرد<ref>ابن هشام، ج۲، ص۲۸۴.</ref>.
 
[[ام حبیبه]] [[دختر ابوسفیان]]، سال‌ها پیش از پدرش و بیشتر تحت تأثیر [[خانواده]] شوهرش [[اسلام]] آورد. او در شمار افراد قدیم الاسلام قرار گرفت و به همراه شوهرش، [[عبیدالله بن جحش]]، به [[حبشه]] [[هجرت]] کرد. رسول خدا {{صل}} پس از درگذشت عبیدالله، با ام حبیبه [[ازدواج]] کرد و [[نجاشی]] در حبشه این [[ازدواج]] را صورت داد <ref>ابن هشام، ج۴، ص۱۰۵۹.</ref>. [[مجاهد]]، [[آیه]] {{متن قرآن|عَسَى اللَّهُ أَنْ يَجْعَلَ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَ الَّذِينَ عَادَيْتُمْ مِنْهُمْ مَوَدَّةً}}<ref>«امید است خداوند میان شما و کسانی از آنان که با هم دشمنی دارید دوستی اندازد و خداوند تواناست و خداوند آمرزنده‌ای بخشاینده است» سوره ممتحنه، آیه ۷.</ref>. را به این ازدواج [[تفسیر]] کرده است<ref>ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۴۶.</ref> و ابوسفیان پس از آن، [[حضرت]] را [[شکست ناپذیر]] خواند<ref>ابن سعد، ج۸، ص۹۹؛ طبری، تاریخ، ج۲، ص۲۹۵.</ref>.
 
بر پایه گزارش [[ابن اسحاق]]<ref>ابن هشام، ج۲، ص۳۳۱.</ref> هنگامی که [[رسول خدا]] {{صل}} بیرون از [[مدینه]] یارانی پیدا کرد و [[مسلمانان]] [[مکه]] راه [[هجرت]] برگزیدند، [[قریش]] در [[دارالندوه]]، شورایی مرکب از تیره‌های [[قریش]] و با حضور [[ابوسفیان]]، [[عتبه]] و [[شیبه]] از بنو عبدشمس تشکیل داد<ref>ابن هشام، ج۲، ص۳۳۱؛ طبری، تاریخ، ج۲، ص۹۸.</ref> که به هجرت رسول خدا {{صل}} انجامید. او [[منزل]] [[بنوجحش بن رئاب]] را - که همگی به مدینه هجرت کرده بودند. [[مصادره]] کرد و به [[عمرو بن علقمه]] از [[بنو عامر بن لؤی]] به چهارصد [[دینار]] فروخت<ref>واقدی، ج۲، ص۸۴۰.</ref>. همچنین وی و [[اُبی بن خلف جمحی]]، پس از هجرت رسول خدا {{صل}}، در نامه‌ای به [[انصار]] از آنان به [[بدی]] یاد کردند، خواستار بازگرداندن آن حضرت به قریش شدند<ref>ابن حبیب بغدادی، المحبر، ص۲۷۱.</ref>. [[ابوعامر راهب]] ([[فاسق]]) در اثر رابطه خوبی که با ابوسفیان داشت، پس از هجرت رسول خدا {{صل}} به مکه گریخت و [[بنده]] خود را به نام [[حکم بن مینا]] به ابوسفیان [[هدیه]] داد<ref>ابن سعد، ج۵، ص۳۱۱.</ref>. نخستین [[رویارویی]] مسلمانان با ابوسفیان (و به [[نقلی]] [[عکرمه]])، در [[شوال]] سال دوم در منطقه [[رابغ]]، واقع در ده میلی (حدود شانزده کیلومتری) جُحفه، رخ داد<ref>واقدی، ج۱، ص۱۰؛ ابن سعد، ج۲، ص۷.</ref>.
 
ابوسفیان در منطقه [[بدر]] از حضور رسول خدا {{صل}} در مسیر [[کاروان تجاری قریش]] باخبر شد. او [[ضمضم غفاری]] را با دستورالعمل خاصی به مکه فرستاد و ضمن [[استمداد]] از مکیان، مسیر کاروان را به سوی ساحل [[تغییر]] داد و پس از [[نجات]] کاروان، خواستار بازگشت قریش به مکه شد. اما با [[اصرار]] [[ابوجهل]]، [[جنگ بدر]] رخ داد<ref> ابن هشام، ج۲، ص۴۴۰-۴۵۰؛ واقدی، ج۱، ص۲۹.</ref>. حنظله پسر ابوسفیان کشته<ref>ابن هشام، ج۲، ص۵۲۵.</ref> و [[عمر بن ابوسفیان بن حرب قرشی|عمر]] و پسر دیگرش [[اسیر]] شد. او در مقابل درخواست [[فدیه]] [[آزادی]] فرزندش گفت: حنظله را کشته‌اند و فدیه عمرو می‌طلبند؛ [[خون]] و [[مال]] با هم جمع نمی‌شود. از این‌رو، [[عمرو بن ابوسفیان بن حرب قرشی|عمرو]] را در دست [[مسلمانان]] رها کرد، تا اینکه سعد بن نعمان از تیره بنو عمرو بن عوف، بدون اعتنا به [[دشمنی]] [[قریش]]، برای [[عمره]] به [[مکه]] آمد. [[ابوسفیان]] برخلاف [[تعهد]] [[قریش]] مبنی بر عدم تعرض به [[حاجیان]] و عمره گزاران، وی را به جای فرزندش، عمرو، گروگان گرفت. [[رسول خدا]] {{صل}} برای [[رهایی]] وی، عمرو را [[آزاد]] کرد<ref>ابن هشام، ج۲، ص۴۷۶-۴۷۷.</ref>.
 
اندکی پس از [[نبرد بدر]]، [[هشام بن ولید بن مغیره مخزومی]]، ابواُزَیهر را کشت. [[حسان بن ثابت]] به [[دستور]] رسول خدا {{صل}} [[فرصت]] را [[غنیمت]] شمرد و با قصیده‌ای، [[اختلاف]] میان تیره‌های قریش (مطیبین و احلاف) را شعله‌ور کرد. انتشار [[شعر]] [[حسان]] در مکه، [[احساسات]] مطیبین را در [[خونخواهی]] ابواُزَیهر برانگیخت و در غیاب ابوسفیان، دو جناح مطیبین و احلاف آماده [[نبرد]] شدند. ابوسفیان خود را از [[ذی المجاز]] به مکه رساند و از بروز هرگونه اختلافی در قریش، به دلیل [[رویارویی]] با رسول خدا {{صل}} جلوگیری کرد<ref>ابن هشام، ج۲، ص۲۷۸؛ ابن حبیب بغدادی، المنمق، ص۱۹۲ و ۱۹۹-۲۰۰.</ref>.
 
ابوسفیان، [[مشرکان]] را از [[گریه]] بر کشته‌های [[بدر]] منع، و استعمال [[عطر]] و همبستری با [[زنان]] را تا [[انتقام]] از مسلمانان، بر خود [[حرام]] کرد تا [[آمادگی]] قریش برای نبرد با رسول خدا {{صل}} [[حفظ]] شود <ref>واقدی، ج۱، ص۱۲۱.</ref>. او به موجب نذرش برای نبرد با رسول خدا {{صل}}، [[غزوه]] سَویق را با دویست [[جنگجو]] به راه انداخت و با عبور از نَجدیه، به [[کوه]] ثیب در ۲۲ کیلومتری [[مدینه]] رسید و شبانه نزد [[یهودیان]] [[بنونضیر]] رفت. [[حیی ابن أخطب]] او را نپذیرفت، ولی با [[سلام بن مشکم]] (بزرگ بنونضیر) [[گفتگو]] کرد و [[سحرگاه]] همان شب نزد نیروهایش در عُرَیض (واقع در پنج کیلومتری مدینه) بازگشته، مردی از [[انصار]] را به همراه اجیرش کُشت، خانه‌هایی را ویران کرد و با [[گمان]] ادای نذرش<ref>واقدی، ج۱، ص۱۸۱.</ref> در حالی که اشعاری درباره [[سلام بن مشکم]] می‌خواند<ref>ر. ک: ابوفرج اصفهانی، ج۶، ص۳۷۱.</ref>، به مکه بازگشت. رسول خدا {{صل}} تا قَرقَرة الکُدر (از نواحی [[معدن]] [[بنی‌سلیم]]) آنان را تعقیب کرد و جز زاد و توشه‌ای که برای سبک‌بال شدن رها کرده بودند، اثری از آنان نیافت<ref>ابن هشام، ج۲، ص۵۵۹.</ref>.
 
[[ابوسفیان]] پس از [[غزوه بدر]]، راه [[عراق]] را برای [[تجارت]] به [[شام]] [[انتخاب]]، و بزرگترین [[کاروان تجاری قریش]] را با نقره‌های فراوان راه اندازی کرد. [[زید بن حارثه]] با آنان در قَرَده، از آب‌های [[منطقه نجد]]، درگیر شد و با [[غنایم]] زیادی به [[مدینه]] باز آمد. [[قریش]] از آن پس، این راه را نیز برای تجارت مناسب ندید <ref>ابن هشام، ج۲، ص۵۶۳.</ref>. [[کنانه]] [[برادر]] [[ابو العاص بن ربیع]]، در [[دفاع]] از [[هجرت]] [[زینب]] [[دختر رسول خدا]] {{صل}}، با [[قریش]] درگیر شد. ابوسفیان در گفتگویی با [[کنانه]]، وی را قانع کرد زینب چند روزی به [[مکه]] بازگردد، سپس به مدینه هجرت کند تا بیش از این شوکت قریش شکسته نشود<ref>ابن هشام، ج۲، ص۴۸۰.</ref>.
 
ابوسفیان در سال سوم با [[اموال]] کاروان [[نجات یافته]] قریش در [[بدر]]، سپاهی [[تدارک]] دید و از [[دارایی]] خودش چهل أوقیه (هر اوقیه هفت مثقال) برای [[نبرد احد]] هزینه کرد<ref>واحدی، ص۱۵۹.</ref> و دو هزار تن از احابیش بنو کنانه را برای نبرد با [[رسول خدا]] به مزدوری گرفت<ref>طبری، جامع، ج۹، ص۳۲۲.</ref> که [[آیه]] {{متن قرآن|الَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ}}<ref>«بی‌گمان کافران دارایی‌های خود را برای بازداشتن (مردم) از راه خدا می‌بخشند» سوره انفال، آیه ۳۶.</ref> درباره وی نازل شد<ref>ابن هشام، ج۳، ص۵۸۲-۵۸۱.</ref>.
 
او همگام با دیگر بزرگان قریش، همسرانش [[هند]] و أمیمه را با خود همراه کرد<ref>واقدی، ج۱، ص۲۰۲.</ref>، از حضور [[کودکان]] و مملوکان در نبرد جلوگیری نمود، با [[نبش قبر]] [[آمنه]] در میانه راه [[مخالفت]] کرد <ref>واقدی، ج۱، ص۲۰۶.</ref>، پرچمداران [[بنوعبدالدار]] را برای نبردی سنگین و جبران ضعفشان در بدر [[تشویق]] کرد و با [[سازماندهی]] [[لشکر]] به [[جنگ]] پرداخت، [[سلمة بن ثابت]] را کُشت<ref>واقدی، ج۱، ص۲۳۰ و ۳۰۱.</ref> و با [[حنظله غسیل الملائکه]] مصاف داد. حنظله بر او [[پیروز]] می‌شد، ولی ابن شعوب<ref>حلیف ابوسفیان، ابن سعد، ج۵، ص۶۱.</ref> وی را به [[شهادت]] رساند<ref>ابن هشام، ج۳، ص۵۹۴؛ واقدی، ج۱، ص۲۷۳.</ref>.
 
[[ابوسفیان]] پس از [[شکست]] [[مسلمانان]]، به همراه [[ابوعامر]] [[فاسق]]، کشتگان را به منظور دستیابی به [[رسول خدا]] {{صل}} [[شناسایی]] کرد و با نیزه به اطراف دهان [[حمزه]] زد. او چون از یافتن آن [[حضرت]] [[ناامید]] شد، بر فراز [[کوه]] رفته [[احد]] را در مقابل [[بدر]] شمرد، بت‌های [[هبل]] و [[عزی]] را سبب [[پیروزی]] [[قریش]] خواند، سال [[آینده]] را میعادی برای نبردی دیگر اعلام و [[مدینه]] را به قصد [[مکه]] ترک کرد<ref>ابن هشام، ج۳، ص۶۰۸؛ واقدی، ج۱، ص۲۳۶ و ۲۹۷.</ref>. در مسیر بازگشت، در [[روحاء]] [[تصمیم]] گرفت به منظور نابودی [[اسلام]] به مدینه بازگردد که با شنیدن خبر حرکت پیامبره {{صل}} به سوی مکه بازگشت<ref>ابن هشام، ج۳، ص۶۱۷-۶۱۶.</ref>. در بدو ورود به مکه، نزد [[بت]] هبل رفت، آنجا سرتراشید و هُبَل را موجب پیروزی‌اش برشمرد<ref>واقدی، ج۱، ص۲۹۹.</ref>. بر پایه روایتی، او سرمست از پیروزی آمد، به همراه [[عکرمه]] و [[ابواعور سلمی]] و به منظور دستیابی به [[صلح]]، از رسول خدا {{صل}} [[امان]] خواست تا در مدینه با [[عبدالله بن أبی]] [[گفتگو]] کند. آنان توافق کردند [[نبرد]] [[قریش]] با رسول خدا {{صل}} به شرط ترک [[ناسزاگویی]] آن حضرت به بتها و [[به نیکی یاد کردن]] آنها پایان یابد. چون نتیجه گفتگوها اعلام شد، [[آیه]] {{متن قرآن|وَلَا تُطِعِ الْكَافِرِينَ وَالْمُنَافِقِينَ}}<ref>«از کافران و منافقان فرمانبرداری مکن» سوره احزاب، آیه ۱.</ref> درباره ابوسفیان و ابن أُبّی نازل شد و [[نمایندگان]] مکه به [[فرمان]] رسول خدا {{صل}} از مدینه [[اخراج]] شدند<ref>واحدی، ص۲۳۶؛ طبرسی، ج۸، ص۱۱۶.</ref>.
 
ابوسفیان در ماجرای [[اعدام]] [[زید بن دَثَنه]]، وی را به [[دوستی]] رسول خدا {{صل}} [[امتحان]] کرد و [[سوگند]] خورد دوستی کسی را مانند [[دوستی]] [[اصحاب محمد]]، ندیدم<ref>ابن هشام، ج۳، ص۶۶۹.</ref>. [[رسول خدا]] {{صل}} پس از [[قتل]] [[خُبَیب بن عُدَی]] و یارانش، [[عمرو بن امیه ضمری]] را به همراه [[جبار بن صخر انصاری]] برای کشتن [[ابوسفیان]] به [[مکه]] فرستاد، که شناخته شدند و گریختند<ref>ابن هشام، ج۴، ص۱۰۴۹؛ ابن سعد، ج۴، ص۲۴۸.</ref>. ابوسفیان رسول خدا {{صل}} و متقابلاً حسّان هم ابوسفیان را هجو کرد<ref>ابن عبدربه، ج۶، ص۱۴۵.</ref>. ابن [[حبیب]]<ref>محبر، ص۱۱۹.</ref> [[مأموریت]] ضَمری را در سال پنجم به [[همراهی]] [[سلمة بن اسلم]] دانسته و [[ابن سعد]]<ref>ابن سعد، ج۲، ص۹۳.</ref> آن را اندکی پیش از [[حدیبیه]] و به دلیل افشا شدن طرح ابوسفیان برای کشتن رسول خدا {{صل}} [[روایت]] کرده است، که این دو، یک مأموریت بوده‌اند. ابوسفیان در [[شعبان]] سال چهارم، بنا بر [[وعده]] طرفین درگیر در [[احد]]، برای [[نبرد]] عازم [[مدینه]] شد. او با اینکه [[آمادگی]] نبرد نداشت، [[نعیم بن مسعود]] را برای اعلام آمادگی[[قریش]] به مدینه فرستاد و لشکری را تا مَجَنَّه (از نواحی ظَهران) حرکت داد و از آنجا به بهانه [[خشکسالی]] به مکه بازگشت<ref>ابن هشام، ج۳، ص۶۹۶-۶۹۷؛ واقدی، ج۱، ص۳۸۴-۳۸۹.</ref>.
 
در [[شوال]] سال پنجم، [[غزوه خندق]] به تحریک [[کعب بن اشرف]] و [[رهبری]] ابوسفیان<ref>ابن هشام، ج۳، ص۶۹۹.</ref> آغاز شد. ابوسفیان در رأس سپاهی گران، متشکل از [[احزاب]] به مدینه آمد و [[یهود]] بنو قریظه را به [[نقض پیمان]] و [[همکاری]] با احزاب واداشت. [[مشرکان]] هنگام عبور از باریک راه [[خندق]]، خواستار عبور [[فرمانده]] خود، ابوسفیان شدند، ولی او گفت: در صورت نیاز عبور خواهد کرد!<ref>واقدی، ج۲، ص۴۷۰.</ref> خستگی پشت خندق، او را بر آن داشت ضمن نامه‌ای، رسول خدا {{صل}} را از [[مقاومت]] قریش تا [[فروپاشی]] مدینه خبر دهد و بپرسد حفر خندق را از چه کسی آموخته است. رسول خدا {{صل}} وی را [[بی‌خرد]] و [[مغرور]] خواند و از [[الهام الهی]] در حفر خندق و [[شکست]] بتها و [[پیروزی]] [[مسلمانان]] خبر داد<ref>واقدی، ج۲، ص۴۹۲.</ref>. سرانجام نامساعد بودن شرایط، وی را مجبور به بازگشت عجولانه کرد؛ به گونه‌ای که بر شتر پا دربند نهاده‌ای سوار شد و مرتب آن را برای برخاستن زد<ref>ابن هشام، ج۳، ص۷۱۴</ref>. [[آیه]] {{متن قرآن|فَقَاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ}}<ref>«با پیشگامان کفر که به هیچ پیمانی پایبند نیستند کارزار کنید» سوره توبه، آیه ۱۲.</ref> بیانی از [[پیشوایی]] [[ابوسفیان]] است<ref>طبری، جامع، ج۱۰، ص۱۱۴؛ طوسی، ج۵، ص۱۸۳.</ref>.
 
براساس گفتگوی [[عمر]] با [[رسول خدا]] {{صل}}، [[مسلمانان]] (دست کم کسانی مانند عمر) پس از [[خندق]] از برخورد با ابوسفیان می‌ترسیدند، اما [[پیامبر]] {{صل}} [[تصمیم]] گرفت بدون حمل [[سلاح]] برای [[عمره]] به [[مکه]] رود <ref>واقدی، ج۲، ص۴۹۲.</ref>. [[عثمان]] در نزدیکی مکه، برای [[گفتگو]] با ابوسفیان و دیگر اشراف به مکه رفت <ref>واقدی، ج۲، ص۶۰۱.</ref> که توفیقی نیافت. سرانجام [[صلح حدیبیه]] پیش آمد و ابوسفیان مفادی از آن را پیشنهاد داد<ref>ابن سعد، ج۲، ص۱۰۲.</ref>. او در تحلیلی، از زبان مادی [[قریش]] پس از [[بعثت]] و [[رویارویی]] آنان با رسول خدا {{صل}} [[سخن]] گفته و صلح حدیبیه را موجب [[آرامش]] نسبی مکه دانسته است. او در پرتو این آرامش، همراه کاروانی عازم [[شام]] شد و در [[ملاقات]] با [[قیصر روم]] - که [[اخبار]] [[عرب]] را پی می‌گرفت. از اوصاف رسول خدا {{صل}} در خصوص [[نسب]]، [[دعوت]]، وصفی [[اصحاب]]، [[جنگ‌ها]]، [[پیروزی]] و [[شکست]] دورنمایی ارائه داد. [[قیصر]] که تحت تأثیر قرار گرفته بود، پیروزی آن [[حضرت]] را بر [[سرزمین]] خود [[پیش بینی]] کرد. ابوسفیان دستانش را بر یکدیگر زد و گفت: اینان از [[آینده]] [[سلطنت]] خود در هراس‌اند<ref>احمد بن حنبل، ج۱، ص۲۶۲؛ بخاری، ج۵/۱ و ۴/۲؛ راوندی، ج۱، ص۱۳۱؛ ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۲۹-۴۳۱.</ref>.
 
قریش پس از صلح حدیبیه، به دو جناح تندرو و محافظه کار تقسیم شد و محافظه کاری و [[واقع‌گرایی]] ابوسفیان، سبب [[کاستی]] موقعیتش اما بقای قریش در آینده گردید. این دو جناح درباره [[پیروزی]] رسول خدا {{صل}} بر [[یهود]] [[خیبر]] [[اختلاف]] نظر شدیدی داشتند؛ زمانی به یکدیگر [[تندی]] و گاه شرط بندی می‌کردند. [[ابوسفیان]] که [[پیروزی]] [[حضرت]] را [[پیش بینی]] می‌کرد، از سوی [[صفوان بن امیه]]، منفی باف خوانده شد<ref>واقدی، ج۲، ص۷۰۳.</ref>. همچنین وی در اتحادیه [[قریش]] و بنی نُفاثه (شاخه‌ای از [[بنوبکر]]) بر [[ضد]] [[خزاعه]]، نه مورد [[مشورت]] قرار گرفت و نه حتی از آن [[آگاهی]] داشت (و به قولی [[مخالف]] بود)<ref>واقدی، ج۲، ص۷۸۳ و ۷۸۵.</ref>. به گفته [[حزام بن هشام کعبی]]، [[قریش]] در [[رایزنی]] برای جبران آنچه در [[نبرد]] خزاعه پیش آمده بود، نظر ابوسفیان را مبنی بر [[انکار]] [[پیمان شکنی]] قریش و [[ناآگاهی]] از [[یورش]] [[پیمان‌شکنان به خزاعه پذیرفت و از وی خواست خودش برای [[گفتگو]] با [[رسول خدا]] {{صل}} به [[مدینه]] برود. اما گفتگوی او با رسول خدا {{صل}} و دیگران سودی نداشت و طعم تلخ [[ذلت]] را در [[منزل]] دخترش، [[ام حبیبه]] که وی را [[نجس]] خواند و فرش از زیر پایش جمع نمود، مزمزه کرد و به [[مکه]] بازگشت. قریش، طولانی شدن [[سفر]] ابوسفیان را [[نشانه]] [[مسلمان]] شدن وی دانست<ref>واقدی، ج۲، ص۷۸۵-۷۸۸.</ref>، ولی او برای رفع [[اتهام]] از خود، نزد بت‌های [[اساف]] و [[نائله]] رفت، [[تعظیم]] کرد و وفاداری‌اش را تا لحظه [[مرگ]] اعلام داشت<ref>واقدی، ج۲، ص۷۹۵.</ref>. بازگو کردن نتایج سفرش، موجب شد وی را احمق بنامند<ref>بلاذری، فتوح، ج۱، ص۴۲.</ref>، [[هند]] با پا به سینه وی بکوبد<ref>واقدی، ج۲، ص۷۹۵.</ref> و قریش را [[وحشت]] و [[ترس]] فزاینده‌ای فرا بگیرد<ref>واقدی، ج۲، ص۸۰۵.</ref>. رسول خدا {{صل}} همزمان با خروج ابوسفیان از مدینه، آهنگ مکه کرد و پس از ورود به مَرّالظَّهران و بر افروختن [[آتش]]، ابوسفیان از سوی قریش برای کسب خبر اعزام شد. از او خواستند در صورت [[گرایش]] [[یاران رسول خدا]] {{صل}} به قریش، اعلام [[جنگ]] کند، وگرنه برای گرفتن [[امان]] بکوشد<ref>واقدی، ج۲، ص۷۱۴.</ref>.
 
بنا بر برخی [[روایات]]، [[أبوسفیان]] اندکی پیش از [[فتح مکه]]<ref>ابن هشام، ج۴، ص۱۰۲۵؛ ابن حجر، فتح، ج۸، ص۶۸؛ احمدی میانجی، ج۲، ص۳۵۰؛ قیاس کنید با طبری، جامع، ج۲۵، ص۱۴۴.</ref> با رسول خدا {{صل}} در مدینه برای بهبود وضعیت [[اقتصادی]] [[مردم]] [[مکه]] [[ملاقات]] کرد و با تعبیر "تو [[پدران]] را با [[شمشیر]] و [[فرزندان]] را با [[گرسنگی]] می‌کُشی" آن [[حضرت]] را به [[خدا]] و رعایت [[پیوندهای خویشاوندی]] [[سوگند]] داد تا مردم را از خوردن عِلهِز (غذای [[عرب]] به هنگام [[قحطی]]، مرکب از کرک شتر و [[خون]]) [[نجات]] دهد. [[خداوند]] در این باره فرمود: {{متن قرآن|وَلَوْ رَحِمْنَاهُمْ وَكَشَفْنَا مَا بِهِمْ مِنْ ضُرٍّ لَلَجُّوا فِي طُغْيَانِهِمْ يَعْمَهُونَ}}<ref>«و اگر آنان را می‌بخشودیم و گزندی را که بدان دچارند برمی‌داشتیم سرگردان در سرکشی‌شان پای می‌فشردند» سوره مؤمنون، آیه ۷۵.</ref>، {{متن قرآن|وَلَقَدْ أَخَذْنَاهُمْ بِالْعَذَابِ فَمَا اسْتَكَانُوا لِرَبِّهِمْ وَمَا يَتَضَرَّعُونَ}}<ref>«و به راستی آنان را با عذاب فرو گرفتیم؛ باز در برابر پروردگار خویش فروتنی نورزیدند و زاری (هم) نمی‌کنند» سوره مؤمنون، آیه ۷۶.</ref><ref>طبرانی، ج۱۱، ص۲۹۳؛ قرطبی، ج۲۱، ص۱۴۳.</ref>.
 
سبب [[نابسامانی]] و قحطی مکه را، زمانی [[نفرین]] [[رسول خدا]] {{صل}} در [[حق]] مکیان<ref>طوسی، ج۷، ص۳۸۵؛ زمخشری، الفائت، ج۲، ص۳۹۶؛ مبارک بن اثیر، ج۳، ص۲۹۳ و برای ارتباط آن با زنده به گور کردن دختران؛ ر. ک: ابن ابی الحدید، ج۱۳، ص۱۷۴.</ref> و گاه ممانعت [[ثُمامة بن أُثال]] ([[سید]] یمامه) از صدور خواروبار یمامه به مکه دانسته‌اند<ref>طبری، جامع، ج۱۸، ص۶۰۵۹.</ref>. [[ابن هشام]]<ref>ابن هشام، ج۴، ص۱۰۵۴.</ref> و [[ابن حجر]]<ref>فتح، ج۸، ص۶۸.</ref> بدون ذکر نامی از [[ابوسفیان]] در این حادثه، از نامه‌نگاری مکیان با رسول خدا {{صل}} [[سخن]] گفته‌اند. خود حضرت نیز اندکی پیش از [[فتح مکه]]، پانصد [[دینار]] و به روایتی خرمای عجوه برای ابوسفیان فرستاد تا میان فقرای [[قریش]] تقسیم کند. ابوسفیان نیز در مقابل، مقداری چرم برای آن حضرت [[هدیه]] فرستاد<ref>ابن حجر، الاصابه، ج۳، ص۳۳۴؛ به نقل از ابن سعد. نمود فقهی مسئله را بنگرید در سرخسی، ج۱۰، ص۹۲.</ref>. بنا بر برخی [[روایات]]، حضرت مقداری از [[غنایم]] [[خیبر]] را نیز به دست [[عمرو بن امیه ضمری]] برای ابوسفیان، [[صفوان بن امیه]] و [[سهل بن عمرو]] فرستاد. آنان از پذیرش [[اموال]] خودداری کردند، ولی ابوسفیان آنها را میان فقرای [[قریش]] تقسیم کرد و ضمن [[دعای خیر]] برای [[رسول خدا]] {{صل}}، این کار [[حضرت]] را [[صله رحم]] خواند<ref>یعقوبی، ج۲، ص۵۶.</ref>.
 
[[عباس بن عبدالمطلب]] در پی مأموریتی [[ابوسفیان]] را [[شناخت]]، او را بر استر سوار کرد و نزد رسول خدا {{صل}} آورد. [[عمر]] (سالار نگهبانان در آن شب) خواستار [[قتل]] ابوسفیان ولی [[عباس]] امان او را می‌خواست. درگیری آنان، [[تصمیم‌گیری]] درباره ابوسفیان را به فردای آن [[روز]] موکول کرد. جنب و [[جوش]] [[مسلمانان]] برای برگزاری [[نماز صبح]]، ابوسفیان را به [[وحشت]] انداخت و [[تصور]] کرد برای کشتن وی آماده می‌شوند. اما با دیدن [[نماز جماعت]] و [[اطاعت]] [[صحابه]] در [[رکوع]] و [[سجود]] رسول خدا {{صل}}، [[پیروی]] تیره‌های مختلف را از حضرت بی‌سابقه خواند<ref>بلاذری، فتوح، ج۱، ص۴۳؛ طبرانی، ج۸، ص۷.</ref>. رسول خدا {{صل}} از او خواست [[ایمان]] بیاورد، ولی او با اظهار [[ایمان به خدا]]، در پذیرش [[رسالت]] تردید کرد که با هشدار عباس مبنی بر کشته شدنش، [[ایمان]] آورد. آنگاه به [[فرمان]] حضرت، در تنگنای وادی بالای [[کوه]] قرار گرفت تا نیروهای رزمی [[مسلمان]] را یک جا ببیند و با دریافت [[عظمت]] [[اسلام]]<ref>ر. ک: مبارک بن اثیر، ج۱، ص۳۸۸.</ref> [[فکر]] بازگشت به [[افکار]] [[جاهلی]] را از خود دور کند. عبور [[قبایل]] از رو به روی او و [[تکبیر]] هر یک، به [[ترس]] وی می‌افزود تا اینکه گردانی که رسول خدا {{صل}} میانشان بود، [[غرق]] در آهن و پولاد و مردان [[جنگی]]، از کنار او گذشتند و او از [[نبوت]] به [[پادشاهی]] تعبیر کرد. [[سعد بن عباده]] در برابر او، [[شعار]] [[یوم]] الملحمة ([[انتقام]]) سر داد که با درخواست ابوسفیان و [[اعتراض]] [[مهاجران]]، به شعار یوم المرحمه [[تغییر]] یافت. آنگاه ابوسفیان [[مأموریت]] یافت برای هشدار قریش از برخورد مسلحانه با مسلمانان، اعلام کند حضور در [[خانه]] وی، [[مسجد الحرام]] یا در خانه ماندن، سبب [[امان]] و [[حفظ مال]] و [[جان]] است، [[قریش]] با او [[مخالفت]] کرد و [[هند]] با گرفتن ریش وی و تعبیر شیخ احمق، قریش را بر [[ضد]] وی تحریک کرد و خواستار [[مرگ]] شوهرش شد <ref>ابن هشام، ج۴، ص۸۶۴-۸۵۹؛ واقدی، ج۲، ص۸۲۳-۸۱۴؛ طبرانی، ج۸، ص۹-۸.</ref>. [[رسول خدا]] {{صل}} پس از ورود به [[مکه]]، کسانی مانند [[ابوسفیان]] را فراخواند و [[عمر]] در آن جلسه، خواستار [[مجازات]] [[قریش]] شد، ولی [[حضرت]] آنان را بخشید<ref>ابن سعد، ج۲، ص۱۴۱-۱۴۲.</ref> و در شمار [[طلقا]] و [[مؤلفة قلوبهم]] قرار داد<ref> طبری، تاریخ، ج۲، ص۳۵۸.</ref> و [[شفاعت]] وی را درباره لغو [[فرمان]] [[قتل]] برخی از مکیان پذیرفت<ref>واقدی، ج۲، ص۶۲.</ref>.
 
گزارش‌هایی بیان می‌دارد که رسول خدا {{صل}} امتیازهایی به ابوسفیان داده است: نخستین امتیاز آنکه [[خانه]] وی را واقع در بالای [[شهر]] و معروف به دارریطه<ref>ازرقی، ج۲، ص۲۳۵.</ref>، محل [[امن]] قرار داد که این امتیاز به درخواست [[عباس]] و به دلیل موقعیت ابوسفیان در مکه بود<ref>ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۴۷ و ۴۵۶.</ref>، [[زمخشری]]<ref>ربیع الابرار، ج۱، ص۴۲۳.</ref> این امتیاز را از باب [[تألیف قلوب]] یا پیشینه جواردادن ابوسفیان دانسته است. [[امتیاز]] دیگری که صحیح به نظر نمی‌رسد، [[پذیرفتن]] پیش شرط‌های او برای [[مسلمان]] شدن بود. به گفته [[یزید رقاشی]]، [[سوار شدن]] بر مرکب و [[پوشیدن لباس]] رسول خدا {{صل}} و [[نویسندگی]] [[معاویه]] برای آن حضرت، از پیش شرط‌های وی بود<ref>ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۵۶.</ref>. به گفته [[ابن عباس]]، او پس از [[مسلمانان]] شدن هیچ اعتباری نزد مسلمانان نداشت؛ نه به او نگاه می‌کردند و نه با وی نشست و برخاستی داشتند. از این‌رو برای به دست آوردن منزلتی، از رسول خدا {{صل}} خواست با [[ام حبیبه]] [[ازدواج]] کند، معاویه را در شمار کاتبان خود قرار دهد و مانند دیگر مسلمانان [[حق]] شرکت در [[نبرد]] با [[کفار]] داشته باشد<ref>ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۵۹-۴۶۰.</ref>. گفتنی است ام حبیبه در سال هفتم به هنگام [[پیروزی]] رسول خدا {{صل}} بر [[خیبر]]، به [[مدینه]] آمد <ref>ابن سعد، ج۱، ص۱۶۲.</ref> و پیش از [[اسلام]] پدرش با آن حضرت [[عروسی]] کرد<ref>منقری، ص۵۱۸.</ref>؛ از این‌رو، حتی فرض نوعی تجدید [[عقد]]<ref>ر. ک: ذهبی، سیر، ج۲، ص۲۲۲.</ref> نیز صحیح نیست.
 
با اینکه برخی<ref>ابن عبدالبر، ج۴، ص۲۴۱.</ref> تلاش کرده‌اند مَثالِب ابوسفیان را نگویند، گزارش‌هایی چند، نشان از باقی ماندن وی بر [[کفر]] دارد. او شب پس از [[فتح مکه]] در گفتگویی با [[هند]]، [[یاری خدا]] را در [[پیروزی]] [[مسلمانان]] [[انکار]] کرد. [[رسول خدا]] {{صل}} او را از آن [[گفتگو]] خبر داد و آن را خدایی خواند<ref>ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۵۷.</ref>. همچنین در [[دل]] آرزوی [[جنگ]] دیگری با رسول خدا {{صل}} داشت که آن [[حضرت]] همان دم به سینه وی کوفت و فرمود: "در این صورت [[شکست]] خواهی خورد". [[ابوسفیان]] [[آمرزش]] خواست و آن را [[حدیث]] نفس خواند<ref>ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۵۸؛ ابن حجر، الاصابه، ج۳، ص۳۳۳.</ref>. بر پایه گزارش دیگری، رسول خدا {{صل}} با [[لباس]] خانگی به [[مسجد الحرام]] آمد، ابوسفیان با [[تعجب]] گفت: نمی‌دانم او با چه چیزی بر ما [[پیروز]] شد! [[پیامبر]] بر پشت او زد و [[خدا]] را عامل پیروزی دانست<ref>ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۵۸.</ref>. [[بلال]] در فتح مکه [[اذان]] می‌گفت که هر یک از [[طلقا]] به نوعی از شنیدن صدای وی ابراز [[ناراحتی]] کردند. در این میان ابوسفیان از [[ترس]] [[آگاهی]] پیامبر بر [[اخبار]] سری، مطلبی نگفت. پس رسول خدا {{صل}} بر آنان وارد شد و از گفتگوهایشان خبر داد<ref>ابن هشام، ج۴، ص۸۷۱؛ واقدی، ج۲، ص۴۷.</ref>. ابوسفیان بعدها در مزاحی با حضرت، [[کناره‌گیری]] خود و [[عرب]] را از جنگ با مسلمانان، عامل پیروزی آن حضرت تحلیل کرد، که با [[خنده]] رسول خدا {{صل}} روبه رو شد<ref>ابن حجر، الاصابه، ج۳، ص۳۳۴.</ref>.
 
پس از فتح مکه، [[غزوه حنین]] رخ داد و طلقا بدون داشتن [[دین]] و به منظور کسب [[غنیمت]] در آن شرکت کردند. ابوسفیان در عقب [[لشکر]] بود<ref>واقدی، ج۳، ص۸۸۵-۸۹۴.</ref> و به هنگام [[گریز]] مسلمانان، با خود ازلام [[جاهلی]] حمل می‌کرد و [[نفاق]] خود را در [[تمسخر]] و اظهار [[امیدواری]] به عقب نشینی آنان تا ساحل دریا بروز داد<ref>ابن هشام، ج۴، ص۸۹۴.</ref>. زمانی که رسول خدا {{صل}} را کنار [[غنایم]] [[حنین]] دید، آن حضرت را داراترین [[قریش]] وصف کرد و برای خود و فرزندانش، [[یزید]] و [[معاویه]] غنیمت خواست. آن [[حضرت]] با تبسمی، برای هر یک از آنان صد شتر و چهل اوقیه (هر اوقیه هفت مثقال) در نظر گرفت. او حضرت را هنگام [[نبرد]] [[بهترین]] [[جنگجو]]، و هنگام [[آشتی]] خوش‌رفتارترین [[مردم]] نامید<ref>واقدی، ج۳، ص۹۴۴-۹۴۵.</ref>.
 
[[دختر ابوسفیان]]، عروس ثقفی‌ها بود<ref>ابن عبدربه، ج۷، ص۱۴۲.</ref>. [[ابوسفیان]] و [[مغیره]] پس از [[دستور]] [[رسول خدا]] {{صل}} به قطع تاک‌های انگور ثقفی‌ها، از آنان [[امان]] خواستند تا با پسران [[اسود بن مسعود]] [[گفتگو]] کنند. آنان پیشنهاد ثقفی‌ها را مبنی بر خودداری از ویرانی باغ بی‌نظیر اسود در طایف به [[پیامبر]] رساندند و آن حضرت از ویرانی آن باغ به نفع صاحبانش دست کشید<ref>ابن هشام، ج۴، ص۹۲۱؛ واقدی، ج۳، ص۹۲۹.</ref>. ابوسفیان در نبرد طایف، در باغ [[ابن یعلی]] نشسته بود که [[سعید بن عبید ثقفی]] چشمش را [[هدف]] قرار داد. ابوسفیان از دست دادن چشمش را، جراحتی در [[راه خدا]] وصف کرد و [[پاداش]] [[بهشت]] را بر بازگشت [[سلامت]] آن ترجیح داد<ref>ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۶۵؛ ابن حجر، الاصابه، ج۳، ص۳۳۴.</ref>. [[ابو ملیح بن عروه]] و [[قارب بن اسود]] پس از [[قتل]] [[عروة بن مسعود]]، با مردم طایف [[قطع رابطه]] کردند و به [[مدینه]] آمدند و [[مسلمان]] شدند. رسول خدا {{صل}} از آنان خواست با دایی‌شان، ابوسفیان، هم [[پیمان]] شوند<ref>واقدی، ج۳، ص۹۶۲.</ref>. او پس از مسلمان شدن مردم طایف، به [[فرمان]] رسول خدا {{صل}} و به [[همراهی]] مغیره، بت لات را از مردم ثقیف<ref>ابن هشام، ج۴، ص۹۶۷.</ref>[[شکست]] و بدهی عروه و اسود ثقفی را از [[دارایی]] آن [[بت]] پرداخت. ابوسفیان در این [[مأموریت]]، در ذوالهرم (واقع در نزدیکی طایف) ماند و مغیره را به دلیل ثقفی بودنش برای [[تخریب]] بت فرستاد و پس از آنکه [[اطمینان]] یافت خطری وی را [[تهدید]] نمی‌کند، به مغیره پیوست<ref>ابن هشام، ج۴، ص۹۶۹ -۹۶۸؛ واقدی، ج۳، ص۹۷۱.</ref>. او بنا بر روایتی، [[مسئول]] [[حفاظت]] از [[اسیران]] [[حنین]] به تعداد شش هزار [[نوجوان]] و [[زن]] شمرده شده است<ref>مفید، ص۱۰۳؛ ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۶۰.</ref>. [[ابن اسحاق]]<ref>ابن هشام، ج۴، ص۹۰۶.</ref> [[مسعود بن عمرو غفاری]] را و واقدی<ref>واقدی، ج۲، ص۹۲۲.</ref> [[بدیل بن ورقاء خزاعی]] را [[مسئول]] [[حفاظت]] از [[اسیران]] دانسته‌اند.
 
از عبدشمس اموالی نزد [[اسقف]] غَزّه وجود داشت که در [[غزوه تبوک]] با [[رسول خدا]] {{صل}} [[دیدار]] کرد و آن [[اموال]] را در [[اختیار]] [[حضرت]] قرار داد. [[پیامبر]] نیز آنها را<ref>ابن سعد، ج۴، ص۱۹.</ref> به [[عمرو بن قعواء خزاعی]] داد تا در [[مکه]]، برای تقسیم میان بنو عبدشمس، تحویل [[ابوسفیان]] دهد<ref>ابن سعد، ج۴، ص۲۹۶.</ref>. گویند: ابوسفیان هنگام حرکت رسول خدا {{صل}} از [[عرفات]]، سمت راست آن حضرت، [[حارث بن هشام]] سمت چپ و [[یزید]] و [[معاویه]]، دو فرزند ابوسفیان در حالی که سوار اسب بودند، جلو آن حضرت حرکت می‌کردند<ref>ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۶۳.</ref>.
 
بر پایه [[اخباری]] رسول خدا {{صل}} ابوسفیان و دو فرزندش یزید و معاویه را [[لعنت]] کرده است<ref>منقری، ص۲۲۰؛ زمخشری، ربیع الابرار، ج۴، ص۴۰۰؛ ابن ابی الحدید، ج۶، ص۲۸۹ و ج۱۵، ص۱۷۵؛ موارد هفتگانه‌ای که مورد لعن رسول خدا {{صل}} و قرار گرفته؛ ر. ک: امینی، ج۹، ص۸۱.</ref>. [[امیرمؤمنان]] {{ع}} نیز در نامه‌ای به معاویه، از وی با عنوان ابن اللعین یاد کرده است<ref>ابن ابی الحدید، ج۱۵، ص۸۲.</ref>. [[ابن عساکر]]<ref>ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۶۴.</ref> [[حدیثی]] درباره [[فضیلت]] ابوسفیان را منکر خوانده است. او در شمار [[گواهان]] [[نامه]] رسول خدا {{صل}} برای بنو جعیل، شاخه‌ای از بَلی از [[قریش]]<ref>ابن سعد، ج۱، ص۲۷۱.</ref> و ساکنان [[نجران]]<ref>ابن سعد، ج۱، ص۲۸۸و ۳۵۸.</ref> بود. او (و به روایتی امیرمؤمنان {{ع}}) [[مأمور]] [[شکستن بت]] [[منات]]<ref>ابن هشام، ج۱، ص۵۶.</ref>، کهن‌ترین [[بت]] [[عرب]] و مورد [[تعظیم]] همگان - به گونه‌ای که [[عرب]] را عبدمنات نامیده‌اند واقع در قدید میان مکه و [[مدینه]]<ref>یاقوت حموی، ج۵، ص۲۰۴.</ref> و بیرون راندن [[یهودیان]]<ref>ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۶۰.</ref> شد.
 
بر پایه روایاتی، او تا [[زمان]] [[رحلت رسول خدا]] {{صل}} عامل [[صدقات]] نجران و توابع آن بود<ref>ابن حبیب بغدادی، محبر، ص۱۲۶؛ طبری، تاریخ، ج۲، ص۵۳۲.</ref>. برخی مانند ابن عساکر<ref>ابن عساکر، ج۴۵، ص۴۷۷.</ref> و شامی<ref>شامی، ج۱، ص۵۵.</ref> [[ابوسفیان بن حارث]] را عامل نجران نامیده‌اند که احتمال تصحیف [[حرب]] به [[حارث]] هست. او پس از [[رحلت]] آن [[حضرت]]، به [[مکه]] رفت و پس از مدتی به [[مدینه]] باز آمد و تا پایان [[عمر]] آنجا بود<ref>ابن عبدالبر، ج۲، ص۲۷۰.</ref>، واقدی حضور او را به هنگام رحلت حضرت در مکه، نظر [[اصحاب]] [[تاریخ]] دانسته است<ref>ابن حجر، الاصابه، ج۳، ص۳۳۳.</ref>.
 
با اینکه [[ابوبکر]] در اواخر [[عصر رسالت]] به [[ابوسفیان]] [[احترام]] می‌گذاشت و وی را شیخ و [[سید]] [[قریش]] می‌نامید<ref>بلاذری، انساب، ج۱، ص۴۸۹؛ ابن ابی الحدید، ج۷، ص۲۹۶.</ref>، اما ابوسفیان از [[بیعت]] با او خودداری، و [[علی]] {{ع}} را که در [[شرافت]] قبیله‌ای همسنگ خود می‌دانست، سزاوار [[خلافت]] اعلام کرد<ref>زبیر بن بکار، ص۵۸۳-۵۸۴؛ ابن ابی الحدید، ج۶، ص۲۴.</ref>. او [[فضیلت]] [[انصار]] را نیز در گرو اعتراف آنان به شرافت [[قریش]] دانست و اعلام کرد [[مخالفت]] آنان را باید در صحنه [[نبرد]] پاسخ داد. او به [[خانه]] [[امیر مؤمنان]] {{ع}} رفت و با [[ستایش]] [[بنی هاشم]] و وصف آن حضرت به [[مستضعف]]، خواستار [[بیعت با امام]] شد. حضرت او را به فتنه‌انگیزی و [[نفاق]] متهم کرد و [[دعوت]] او را نپذیرفت. آنگاه از [[عباس]] چنین درخواستی کرد که با [[خنده]] و [[تمسخر]] وی روبه رو شد<ref>زبیر بن بکار، ص۵۷۸-۵۷۷؛ یعقوبی، ج۲، ص۱۲۶؛ طبری، تاریخ، ج۲، ص۴۴۹.</ref> و با همین [[انگیزه]] به [[دفاع]] از [[فاطمه]] {{ع}} برخاست<ref>ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۴۱.</ref>. به نظر می‌رسد این دفاع، افزون بر [[تفکر]] قبیله‌ای، نوعی امتیاز خواهی از [[قبیله]] باشد. از این‌رو، ابوبکر فرزندش [[یزید]] را به [[فرماندهی]] [[جنگ]] با [[روم]] برگزید<ref>طبری، تاریخ، ج۲، ص۴۴۹.</ref> و به پیشنهاد عمر، صدقاتی که در [[اختیار]] داشت، به وی بخشید و بدین سبب بیعت کرد<ref>جوهری، ص۳۹.</ref>. با این حال به هنگام بیعت، از برتری [[امام علی]] {{ع}} برای خلافت [[سخن]] گفت<ref>ابن ابی الحدید، ج۱۳، ص۲۳۲.</ref>.
 
ابوبکر با ابوسفیان درشت گویی کرد و [[اعتراض]] [[ابو قحافه]] را به دگرگونی شرافت [[خاندان‌ها]] در [[اسلام]] پاسخ داد<ref>بلاذری، انساب، ج۱، ص۱۴.</ref>. او در [[نبرد یرموک]] به [[فرماندهی]] پسرش، [[یزید]] شرکت داشت؛ برای جنگجویان [[دعا]] می‌کرد، به هنگام [[خاموشی]] صداها، فریاد {{عربی|"يا نصرالله اقترب"}} وی بلند بود<ref> طبری، تاریخ، ج۲، ص۵۹۴؛ ابن حجر، الاصابه، ج۳، ص۳۳۴.</ref> و با قصه‌گویی برای [[مسلمانان]]، آنان را به [[نبرد]] [[تشویق]] می‌کرد<ref>ابن اثیر، ج۳، ص۱۲.</ref>. [[ابن زبیر]] برخلاف گزارش بالا، وی را با تعدادی از [[مشایخ]] [[قریش]] بر تلی نظاره‌گر [[جنگ]] دید که به هنگام [[غلبه]] [[روم]] [[خرسند]] و در [[زمان]] [[پیروزی]] مسلمانان [[افسوس]] می‌خورد. بدین سبب، [[زبیر]] او را کینه‌توز و [[منافق]] خواند<ref>طبری، تاریخ، ج۳، ص۷۴؛ ابن عبدالبر، ج۴، ص۲۴۱.</ref>. [[ابن اثیر]]<ref>ابن اثیر، ج۵، ص۲۱۶.</ref> این گزارش را به دلیل آسیب دیدن چشم دیگر [[ابوسفیان]] در [[یرموک]] و [[نابینا]] شدن وی رد کرده است، اما برخی، آسیب دیدن چشم وی را در یرموک نپذیرفته، برآن‌اند که وی پیش از [[مرگ]]، به طور طبیعی [[کور]] شده بود<ref>ابن قتیبه، ص۳۴۴؛ ر. ک: بلاذری، انساب، ج۱، ص۱۴.</ref>.
 
[[عمر بن خطاب]] پس از درگذشت یزید، [[معاویه]] را [[جانشین]] وی کرد که ابوسفیان آن را [[صله رحم]] خواند <ref>ابن شبه نمبری، ج۳، ص۸۳۷.</ref> و با وی به [[شام]] رفت. او در وصیتی به معاویه، یادآور شد که [[مهاجران]] در اثر سابقه [[دینی]] بر ما پیشی گرفته، [[رهبری]] را از آن خود کرده‌اند. اینک که امری مهم را به تو سپرده‌اند، با آنان تا [[استواری]] جایگاهت [[همراهی]] کن<ref>ابن عبدربه، ج۱، ص۱۴.</ref>. معاویه او را با [[پول]] و نامه‌ای نزد [[عمر]] فرستاد، ولی او پول را نزد خود نگه داشت که با [[اعتراض]] عمر روبه رو شد و آن را برگرداند <ref>ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۷۰.</ref>. عمر عطای وی و فرزندش معاویه را به دلیل اینکه از بزرگان [[قریش]] هستند، پنج هزار [[درهم]]، برابر با عطای شرکت کنندگان در [[جنگ بدر]] قرار داد<ref>یعقوبی، ج۲، ص۱۵۳.</ref> و چون نزد او آمد، با استناد به سخن [[رسول خدا]] {{صل}} که [[کریم]] [[قوم]] را گرامی بدارید، برای او فرش انداخت<ref>ابن عبدربه، ج۱، ص۱۸ و ج۲، ص۱۴۷.</ref>. با این حال، [[عمر]] گفته است او را به سبب آن شبی که [[رسول خدا]] {{صل}} را ناراحت کرد، هیچگاه [[دوست]] نمی‌دارد<ref>ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۷۱.</ref> و [[ابوسفیان]] خود را {{عربی||"سنام الارض"}} (شریف‌ترین [[مردم]]) و عمر وی را {{عربی|"قديم الظلم"}} خواند<ref>ازرقی، ج۲، ص۱۶۵.</ref> و در رسیدگی به [[شکایت]] مردم از وی، او را محکوم کرد و [[خدا]] را بر [[زبونی]] ابوسفیان در داخل [[مکه]] [[سپاس]] گفت <ref>ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۷۰-۴۶۸.</ref>. عمر با عبور از کوچه‌های مکه، به تمیز کردن جلوی منازل [[فرمان]] می‌داد. ابوسفیان از او به خدمت‌گزار یاد کرد و گفت: وقتی [[خادم]] ما بیاید، انجام می‌دهیم. عمر با شلاقی که در دست داشت، او را زد. [[هند]] چنین کاری را در گذشته، سبب [[عقوبت]] شمرد و او در پاسخ، از [[عزت]] و [[ذلت]] [[اقوام]] در [[اسلام]] [[سخن]] گفت<ref>بلاذری، أنساب، ج۱، ص۱۵.</ref>. [[أبوسفیان]] با عمر درباره تأسیس [[دیوان]]، [[اختلاف]] نظر داشت و آن را سبب [[حقوق]] بگیر شدن مردم و در نتیجه رکود [[تجارت]] می‌دانست<ref>بلاذری، فتوح، ج۳، ص۶۰.</ref>.
 
عمر، هزار [[دینار]] برای یزید بن ابوسفیان در [[خزانه]] [[بیت المال]] کنار گذاشته بود که [[عثمان]] پس از [[مرگ عمر]]، آن را به ابوسفیان داد، ولی او نپذیرفت<ref>ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۷۰.</ref>. ابوسفیان در دوره عثمان موقعیت بهتری یافت و از [[مشاوران]] او شد<ref>یعقوبی، ج۲، ص۱۷۳.</ref>. او در شمار افرادی بود که کنار عثمان و بر تخت او می‌نشست<ref>ابن ابی الحدید، ص۱۷ و ۲۲۷.</ref> و به عنوان پرده‌دار و [[حاجب]] عثمان به امور [[مسلمانان]] می‌پرداخت<ref>ابن عبدربه، ج۱، ص۱۸.</ref>. عثمان از بیت المال دویست هزار [[درهم]] به او پرداخت <ref>ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۹۹.</ref>. ابوسفیان پس از به [[خلافت]] رسیدن عثمان، بر [[قبر]] [[حمزه]] لگد زد و گفت: آنچه را دیروز بر سر آن می‌جنگیدیم، امروز بازیچه دست [[فرزندان]] ماست<ref>ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۳۶.</ref> و به عثمان پیشنهاد کرد خلافت را مانند [[عصر جاهلی]] اداره کند؛ [[عصبیت]] قبیلگی را پشتوانه [[حکومت]] و بنوامیه را استوانه‌های آن قرار دهد تا [[خلافت]]، چون گویی میان آنان به گردش درآید<ref>بلاذری، انساب، ج۱، ص۱۹؛ طبری، تاریخ، ج۸، ص۱۸۵؛ ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۷۱؛ ابن ابی الحدید، ج۹، ص۵۳-۵۴.</ref>.
 
[[مرگ]] [[ابوسفیان]] را در دوره [[عثمان]] و بنا بر [[اختلاف روایات]]، در سال‌های ۳۱<ref>خلیفة بن خیاط، ص۳۹؛ طبرانی، ج۸، ص۵؛ یعقوبی، ج۲، ص۱۶۹.</ref>، ۳۲ [[ابن قتیبه]]، ۳۴۴، ۳۳<ref>ابن عبدالبر، ج۴، ص۲۴۱.</ref> و ۳۴<ref>مدائنی به نقل ابن عبد البر، ج۲، ص۲۷۰.</ref> و در ۸۸ یا به قولی ۹۳ سالگی نقل کرده‌اند. عثمان و به گفته ابن عبدالبر<ref>ابن عبدالبر، ج۴، ص۲۴۱.</ref> [[معاویه]] بر او [[نماز]] گزارد و در [[قبرستان بقیع]] [[خاک]] شد<ref>ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۷۳.</ref><ref>[[حسین حسینیان مقدم|حسینیان مقدم، حسین]]، [[دانشنامه سیره نبوی ج۱ (کتاب)|مقاله «ابوسفیان بن حرب قرشی»، دانشنامه سیره نبوی]] ج۱، ص:۳۴۶-۳۵۳.</ref>
 
==ابوسفیان==
«ابوسفیان» نامش [[صخر بن اُمیة بن عبدالشمس بن عبدمناف]] است. یکی از مردان مشهور [[عرب]] بوده که گاهی وی را در [[صدر اسلام]] به [[کنیه]] «ابوحنظله» نیز می‌خوانده‌اند. [[تاریخ]] تولد او روشن نیست، لکن [[واقدی]] به استناد روایتی تولد ابوسفیان را پیش از [[عام الفیل]] (۵۶۰م) ذکر کرده است. مادرش [[صفیه]] «دختر حَزن بن بُجَیر بن هُزَم» بود و پدرش «[[حرب]]»، در [[روزگار]] خود پیشوای [[بنی‌امیه]] و [[فرمانده]] آنان در جنگ‌های فُجّار بوده است.
به رغم [[شهرت]] ابوسفیان در [[تاریخ صدر اسلام]]، از [[زندگی]] او، [[خاصه]] پیش از [[اسلام]] [[آگاهی]] دقیق و کاملی در دست نیست. از برخی اشارات [[مورخان]] چنین بر می‌آید که وی پیش از اسلام از [[بزرگان قریش]] بوده و پیشه [[بازرگانی]] داشته است.
 
با آغاز [[دعوت پیامبر]]{{صل}}، ابوسفیان جزء سرسخت‌ترین [[دشمنان]] او می‌شود، اما با این همه، شدت [[مخالفت]] او را از دیگر [[سران قریش]]، مانند [[ابوجهل]] و [[ابولهب]] کمتر دانسته‌اند. در دومین سال [[هجرت پیامبر]]{{صل}} از [[مکه]] به [[مدینه]]، ابوسفیان در رأس کاروانی [[تجاری]] از [[شام]] باز می‌گشت. [[پیامبر]]{{صل}} با سپاهیانی آهنگ [[حمله]] به آن کرد، اما ابوسفیان از یک سو از [[قریشیان]] مکه [[یاری]] خواست و از سوی دیگر، خود با [[زیرکی]] [[تغییر]] مسیر داده، کاروان را به مکه رساند.
با این که کاروان از خطر رسته بود، ابوجهل از [[تهدید]] پیامبر{{صل}} چنان در [[خشم]] ن شد که تصمیم گرفت به مکه باز نگردد، تا با پیامبر{{صل}} [[پیکار]] کند. در [[جنگ بدر]] قریشیان [[شکست]] خورده و «حنظله» پسر ابوسفیان کشته و پسر دیگرش «عمرو» [[اسیر]] شد، اما بعداً [[آزاد]] گردید. این شکست چنان بر قریشیان گران آمد که تصمیم گرفتند دوباره به پیکار با پیامبر{{صل}} و [[مسلمانان]] بروند. ابوسفیان با ۲۰۰ سوار از [[قریش]] آهنگ مدینه کرد و پس از [[مذاکره]] با [[رئیس]] [[بنی نضیر]] کسانی را به مدینه فرستاد و آنان در جایی به نام «عُریض»، نخلستان‌هایی را به [[آتش]] کشیدند و گریختند. پیامبر{{صل}} به تعقیب [[ابوسفیان]] پرداخت، اما به او دست نیافت.
 
در [[سال سوم هجری]] ابوسفیان در رأس سپاهی بزرگ، به قصد [[انتقام]] از [[مسلمانان]] به سوی [[مدینه]] [[حرکت]] کرد. در [[احد]]، در نزدیکی مدینه [[جنگی]] سخت روی داد که مسلمانان [[شکست]] خوردند و نخبگانی از آنان چون [[حمزه]]، [[عموی پیامبر]]{{صل}} به [[شهادت]] رسیدند. پس از [[نبرد]]، ابوسفیان بر فراز [[کوه]] برآمد و ضمن [[ستایش]] بتان، [[پیامبر]]{{صل}} را به نبردی دوباره در [[بدر]] [[وعده]] داد.
سال بعد پیامبر{{صل}} به بدر آمد، اما ابوسفیان پیش از رسیدن به وعده‌گاه، [[قریشیان]] را متقاعد کرد که به [[مکه]] باز گردند.
سال دیگر ابوسفیان با [[یاری]] [[یهودیان]] مدینه [[پیکار]] را بر ضد پیامبر{{صل}} ترتیب داد، اما با [[تدابیر]] و [[هوشمندی]] پیامبر{{صل}}، [[سپاه]] ابوسفیان و متحدان او ناکام بازگشتند و مدینه [[رهایی]] یافت. با آنکه در جریان [[صلح حدیبیه]] ابوسفیان [[مداخله]] آشکاری نداشت، پیش از [[فتح مکه]]، از سوی [[مشرکان]] به مدینه آمد تا درباره تمدید مدت [[صلح]] با پیامبر{{صل}} [[مذاکره]] نماید، اما کسی به او اعتنا نکرد و بی‌نتیجه به مکه بازگشت سرانجام پس از [[دشمنی]] و پیکارهای متعدد، ابوسفیان در [[سال هشتم هجری]] به هنگام فتح مکه به یاری و وساطت «[[عباس بن عبدالمطلب]]» نزد پیامبر{{صل}} آمد و به [[ظاهر اسلام]] آورد و پیامبر [[خانه]] او را [[پناه]] [[امن]] اعلام کرد. پس از آن ابوسفیان و خانواده‌اش در شمار مسلمانان درآمدند و پیامبر{{صل}} او را به امارت «[[نجران]]» فرستاد و در همان سال در [[جنگ حنین]]، ابوسفیان [[فرماندهی]] گروهی [[جنگجو]] را بر عهده داشت. از پاره‌ای [[روایات]] چنین برمی‌آید که هنگام [[رحلت پیامبر]]{{صل}} ابوسفیان [[والی]] نجران بود.
با آنکه او پس از فتح مکه به ظاهر، [[اسلام]] آورد، سخنی که در ماجرای «رده» به او نسبت داده شده، نشان از بستگی و علاقه او به [[آیین]] [[بت‌پرستی]] دارد<ref>دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ج۵، ص۵۵۶.</ref>.<ref>[[مجتبی تونه‌ای|تونه‌ای، مجتبی]]، [[محمدنامه (کتاب)|محمدنامه]]، ص ۷۶.</ref>
 
== منابع ==
{{منابع}}
# [[پرونده:13681048.jpg|22px]] [[سید جمال‌الدین دین‌پرور|دین‌پرور، سیدجمال‌الدین]]، [[دانشنامه نهج البلاغه ج۱ (کتاب)|'''دانشنامه نهج البلاغه ج۱''']]
# [[پرونده:42439.jpg|22px]] [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|'''فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱''']]
# [[پرونده:42439.jpg|22px]] [[عباس میرزایی|میرزایی، عباس]]، [[ابوسفیان ۱ (مقاله)|ابوسفیان]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|'''فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱''']]
# [[پرونده:000052.jpg|22px]] [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]'''
# [[پرونده:000052.jpg|22px]] [[سید علی رضا واسعی|واسعی، سید علی رضا]]، [[دائرةالمعارف قرآن کریم ج۱ (کتاب)|دائرةالمعارف قرآن کریم]]'''
# [[پرونده:1100357.jpg|22px]] [[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|'''دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵''']]
# [[پرونده:IM009657.jpg|22px]] [[حسین حسینیان مقدم|حسینیان مقدم، حسین]]، [[دانشنامه سیره نبوی ج۱ (کتاب)|'''مقاله «ابوسفیان بن حرب قرشی»، دانشنامه سیره نبوی ج۱''']]
# [[پرونده:IM010703.jpg|22px]] [[مجتبی تونه‌ای|تونه‌ای، مجتبی]]، [[محمدنامه (کتاب)|'''محمدنامه''']]
{{پایان منابع}}


==پانویس==
== پانویس ==
 
{{پانویس}}
{{پانویس2}}


[[رده:مدخل]]
[[رده:ابوسفیان بن حرب]]
[[رده:ابوسفیان بن حرب]]
[[رده:اعلام]]
[[رده:مفاهیم در تاریخ اسلامی]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۸ ژوئن ۲۰۲۴، ساعت ۱۳:۱۶

ابوسفیان بن حرب یکی از سران قریش و از بازرگانان بنام زمان خود بود و از دشمنان سرسخت پیامبر اکرم (ص) بود. جنگ بدر، احد و خندق به طراحی ابوسفیان بر پیامبر اکرم (ص) تحمیل شد. او پس از دشمنی فراوان و جنگ‎‌های متعدد، در سال هشتم هجری ‌هنگام فتح مکه در ظاهر اسلام آورد. تاریخ دقیق مرگ ابوسفیان مشخص نیست، اما اقوال مختلف مرگ او را بین سال‌‌های ۲۵ تا ۳۴ قمری ذکر کرده‌اند.

مقدمه

نام و نسب ابوسفیان، صخر بن حرب بن امیه است. امیه نیز فرزند عبد شمس، برادر هاشم، جد پیامبر (ص) است، بنابراین عبد مناف، جد مشترک امویان و بنی هاشم است. ابوسفیان، کنیه او است و از جمله مواردی است که کنیه فردی بر اسم اصلی‌اش غلبه یافته و به آن مشهور شده است. از این رو در کتاب‌های تاریخی و میان مردم، صخر بن حرب آشنا نبوده و ابوسفیان برای همه آشناست. مادر ابوسفیان، عمه میمونه، همسر رسول خدا (ص) است[۱]. ابوسفیان از بزرگان عرب و سران قریش[۲] و از حاکمان و جراران مکه[۳] (کسانی که بر بیش از هزار تن فرماندهی دارند)[۴] به شمار می‎رفته است. او ده سال قبل از عام الفیل در مکه به دنیا آمد[۵] و به این ترتیب، او ده سال از پیامبر (ص) بزرگ‌تر بوده است. او ندیم عباس بن عبدالمطلب بود[۶] و پس از پدرش رهبری قریش را در جنگ‎ها و کاروان‎های تجاری برعهده گرفت[۷]. پدر او ندیمِ عبدالمطلب و فرماندۀ آنان در جنگ‎های "فجار" بوده[۸] است.

پس از مخالفت‌های شدیدی که ابوسفیان با پیامبر (ص) داشت و سه جنگ مهم تاریخ اسلام را علیه ایشان و یارانش برنامه‌ریزی و هدایت کرد، سرانجام هنگام فتح مکه، یعنی سال دهم هجرت، اسلام آورد و بلافاصله به همراه پیامبر (ص) در جنگ حنین که پس از فتح مکه اتفاق افتاد، شرکت کرد و یکی از چشمانش را در این جنگ از دست داد. او بعدها در جنگ یرموک نیز شرکت کرد و چشم دیگرش را از دست داد و نابینا شد[۹][۱۰]

رقابت با بنی هاشم

میان خاندان عبد شمس و خاندان هاشم که هر دو فرزندان عبد مناف هستند، رقابت و ستیز بوده است. این دو برادر، ریشه دو شجره کاملا متفاوت هستند. از عبد شمس، امیه، حرب، ابوسفیان، معاویه و یزید به وجود آمدند که منشأ تمام شرها بودند و از هاشم، عبدالمطلب، عبدالله، حضرت محمد (ص)، امام علی (ع) و ائمه دوازده‌گانه که همه خیرات و برکات زمین به واسطه وجود آنهاست.

حرب پسر امیه با عبدالمطلب پسر هاشم ستیز و نزاع داشت و ابوسفیان نسبت به پیامبر اکرم (ص) شک می‌ورزید و با او جنگ می‌کرد و این دو خانواده، اگرچه عبد مناف جد آنها بود ولی اموی‌ها همواره نسبت به هاشمیان کینه‌توز بوده‌اند[۱۱][۱۲]

مادر ابوسفیان

پس از شهادت امیرالمؤمنین امام علی (ع) و قضیه صلح امام حسن (ع) با معاویه، روزی عقیل پیش معاویه آمد و هم‌نشینان معاویه بر گرد او بودند، معاویه به او گفت: "ای ابو یزید عقیل از چگونگی لشکرگاه من و لشکرگاه برادرت که هر دو را دیده‌ای به من خبر بده". عقیل گفت: "هم‌اکنون به تو می‌گویم به خدا سوگند آنگاه که بر لشکرگاه برادرم گذشتم، دیدم شبی چون شب رسالت رسول خدا (ص) و روزی چون روز آن حضرت را دارند؛ با این تفاوت که فقط رسول خدا (ص) میان آنان نیست. من کسی جز نمازگزار ندیدم و آوایی جز بانگ تلاوت قرآن نشنیدم چون به لشکرگاه تو گذشتم، گروهی از منافقان و از آنانی که می‌خواستند شتر پیامبر را در شب عقبه رم دهند، از من استقبال کردند. "سپس عقیل از معاویه پرسید: این شخصی که در سمت راست تو نشسته است، کیست؟ معاویه گفت: "عمرو عاص است". عقیل گفت: "این همان کسی است که چون متولد شد، شش تن مدعی پدری او شدند و سرانجام قصاب و شتر کش قریش بر دیگران چیره شد". سپس پرسید: این دیگری کیست؟ معاویه گفت: "ضحاک بن قیس فهری است". عقیل گفت: "آری، به خدا سوگند پدرش از گرفتن نطفه بزهای نر نمی‌گذشت" و پرسید این دیگری کیست؟ معاویه گفت: "ابوموسی اشعری است". عقیل گفت: "این پسر آن دزد نابکار است". معاویه به عقیل گفت: "ای ابو یزید! درباره من چه می‌گویی؟" عقیل گفت: "مرا از این کار معاف کن". معاویه گفت: "باید بگویی". عقیل گفت: "آیا حمامه را می‌شناسی؟" معاویه گفت: ای ابا یزید، حمامه کیست؟" عقیل گفت: "به تو خبر دادم" و برخاست و رفت. معاویه، نسبت‌شناسی را فرا خواند و از او پرسید: حمامة کیست؟ نسب شناس گفت: "آیا در امانم؟" معاویه گفت: "آری"، نسب شناس گفت: "حمامه، مادربزرگ پدری تو، یعنی مادر ابوسفیان است و از روسپی‌های معروف دوره جاهلی بود که بر سر در خانه خود پرچم روسپی گری زده بود"[۱۳][۱۴]

فرزندان ابوسفیان

یکی از پسران ابوسفیان معاویه و مادر معاویه نیز هند است. معاویه و عتبه از این زن هستند و دیگر پسران ابوسفیان، یعنی یزید، محمد، عنبسه، حنظله و عمرو از زنان دیگر ابوسفیان بوده‌اند[۱۵][۱۶]

ابوسفیان و معاویه

زمخشری در کتاب "ربیع الابرار" خود می‌گوید: معاویه را به چهار شخص نسبت می‌دادند: مسافر بن ابی عمرو، عماره بن ولید بن مغیره، عباس بن ابی مطلب و به صباح که آوازه خوان عماره بن ولید بود.

ابوسفیان، مردی زشت روی و کوتاه قامت بود و صباح، جوان و خوش چهره و مزدور ابوسفیان لذا هند او را به خود فرا خواند و او با هند در آمیخت. همچنین گفته‌اند: عتبه پسر ابوسفیان هم از صباح است و چون هند خوش نداشت آن کودک را در خانه خود نگه دارد، او را به منطقه اجیاد می‌فرستاد[۱۷][۱۸]

خواهر ابوسفیان

همسر ابولهب، ام جمیل نام داشت که خواهر ابوسفیان و همام ﴿حَمَّالَةَ الْحَطَبِ[۱۹] بود. این زن از سرسخت‌ترین و بدزبان‌ترین دشمنان پیامبر اکرم (ص) بود[۲۰][۲۱]

ابوسفیان؛ پدر عمروعاص

ابوعبیده، معمرة بن مثنی، در "کلاب الانساب" می‌گوید: درباره عمرو دو تن مدعی شدند که پدر او هستند؛ یکی ابوسفیان بن حرب و دیگری عاص بن وائل. این دو با هم اختلاف پیدا کردند. گفته شد مادرش در این باره داوری کند. مادر عمرو گفت: "او از عاص بن وائل است". ابوسفیان گفت: "من تردید ندارم من او را در رحم مادرش کاشته‌ام"، ولی عاص نپذیرفت. به مادر عمرو گفتند: نسب ابوسفیان، شریف‌تر است. او گفت: "عاص بن وائل به من فراوان انفاق می‌کند و حال آنکه ابوسفیان، مردی بخیل است"[۲۲][۲۳]

ابوسفیان پیش از بعثت پیامبر (ص)

ابوسفیان از معدود باسوادان قریش[۲۴] و از ثروتمند‎ترین افراد مکه به شمار می‎رفته[۲۵] و از بازرگانان بود[۲۶] که روغن و پشم می‎فروخت[۲۷] و گاهی با دارایی‎های خود و دیگران، بازرگانان را مجهز کرده به سرزمین‌‎های عجم می‎فرستاد[۲۸] و گاهی در برخی از سفرهای تجاری قریش به شام، حضور جدی داشته است[۲۹][۳۰] رأی او نافذ و پرچم مخصوص سران، معروف به "عُقاب" در اختیارش بود[۳۱]. فردی خویشاوند دوست بود[۳۲] و حمایت او از فاطمه (س) در مقابل ابو‎جهل به دلیل همین ویژگی بود[۳۳]. او از زنادقۀ قریش بوده[۳۴] و بی بند‎و‎باری او در تاریخ زیاد است. به هر حال جزئیات زندگی او پیش از اسلام روشن نیست و پس از آن نیز به جهات سیاسی و اقتدار امویان، آنچه در مسلمانی و تنزیه او نقل شده، محل نقد است[۳۵].

ابوسفیان قبل از مسلمان شدن

ابوسفیان از سر‎‎سخت‎ترین دشمنان پیامبر (ص) به شمار می‎رفت که از هیچ کاری علیه آن حضرت و اسلام فروگذار نکرد. برخی از اقدامات او علیه اسلام و پیامبر (ص) در مکه و بعد از هجرت پیامبر (ص) به مدینه عبارت‌اند از:

  1. تلاش برای باز داشتن پیامبر (ص) از تبلیغ اسلام: پس از مبعوث شدن پیامبر (ص)، به دلیل آنکه جایگاهی برای او نمی‎‏‏‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ماند و قدرت اجتماعی او تضعیف می‎‎شد[۳۶]. ابوسفیان در پاسخ پرسش پیامبر (ص) که چرا با اینکه می‌دانی من رسول خدایم، با من می‌جنگی، گفت: می‌دانم تو راست می‌گویی؛ اما تو جای گاه مرا در قریش می‌دانی و چیزی آورده‌ای که با آن، دیگر بزرگی و شرفی برای من نمی‌ماند؛ پس با تواز سر حمیت و کراهت می‌جنگیم[۳۷]. با دیگر سران مکه از سَر حسادت و رقابت دیرینۀ قومی ـ قبیله ای به دشمنی با حضرت برخاسته[۳۸] و سعی کردند پیامبر (ص) را از حرکت باز دارند[۳۹] و چون با اصرار پیامبر و پایداری او بر اهدافش مواجه شدند از او خواستند تا پیامبری خویش را اثبات کند و بخشی از مشکلات زیستی مردم مکه را به اعجاز برطرف سازد[۴۰][۴۱]
  2. پذیرش پیشنهاد ترور پیامبر (ص): ابوسفیان بعد از آگاهی از تصمیم پیامبر (ص) برای هجرت به مدینه با شرکت در دارالندوة و برای پیش‌گیری از گسترش اسلام، پیشنهادِ مطرح شده (ترور) را پذیرفت[۴۲].
  3. نوشتن نامه به مردم مدینه و ابراز نارضایتی از پناه دادن حضرت: او پس از هجرت پیامبر (ص) با "اُبی بن خلف جمحی" به مردم مدینه نامه نوشته و از پناه دادن حضرت، ابراز ناخرسندی کرد[۴۳].
  4. مصادرۀ اموال مهاجران: او برای فرو نشاندن خشم خویش بعد از هجرت پیامبر (ص) دارایی‎های مهاجران مسلمان را مصادره نمود و خانه جحش بن ریاب اسدی (از پسرعمه‌های پیامبر) را به فروش گذاشت. این عمل، نکوهش و هجو ابواحمد بن جحش را - با این که دخترش "رفاعه" در کابین ابواحمد بود در پی داشت [۴۴][۴۵]
  5. عامل پیدایش جنگ بدر: نخستین مواجهۀ نظامی مشرکان با مسلمانان، هشت ماه پس از هجرت در بطن رابُغ به رهبری ابو‎سفیان بود که بدون درگیری پراکنده شدند[۴۶] و در سال دوم هجرت سربازان دشمن به خواست او به طرف مدینه حرکت کردند و سرانجام همین حرکت به جنگ با پیامبر (ص) انجامید که جنگ بدر نام گرفت[۴۷]. در این جنگ، حنظله، پسر ابوسفیان کشته و عمرو، پسر دیگرش نیز اسیر شد[۴۸]. وقتی مسلمانان برای آزادی او از ابوسفیان فدیه خواستند، گفت: مال و خون باهم جمع نمی‌شود[۴۹][۵۰]
  6. وارد شدن بر بنی نضیر و آتش زدن خانه‎ها و کاه‎ها (غزوۀ سویق): او پس از آنکه تمام جنگ‎های قریش را بر ضد اسلام رهبری می‎کرد[۵۱]، شبانه با سپاهی بر بنی نضیر وارد شد و با کسب خبر از آنان، هنگام صبح به "عریض" در سه مایلی مدینه رفته و مردی از انصار را کشت و خانه‎ها و کاه‎ها را آتش زد که با تعقیب پیامبر (ص) پا به فرار گذاشت و برای سبک بالی، فرمان داد تا کیسه‌‎های آرد خود را بریزند از این رو این تعقیب و گریز، غزوه "سویق" (آرد) نام گرفت[۵۲].
  7. از عوامل ایجاد جنگ احد: در سال سوم هجرت او با سه هزار تن، سپاهی بزرگ را بر ضد مسلمانان سازمان دهی کرد[۵۳] و جنگ اُحد را پیش آورد و پس از شکست مسلمانان و کشته شدن بزرگانی چون حمزۀ سیدالشهداء بر فراز کوه رفت و ضمن ستایش بت‌‎ها پیامبر (ص) را به نبردی دوباره در بدر فرا خواند[۵۴] که پیامبر در آن موعد به کارزار آمد. ابوسفیان و یارانش از مکه بیرون آمدند و تا «مجنه» (مرالظهران) پیش رفتند، اما به بهانۀ سخت سالی برگشتند[۵۵]، این جریان به غزوۀ بدرالصغری مشهور شده است[۵۶].
  8. روانه کردن فردی به مدینه برای ترور پیامبر (ص): او در سال چهارم هجرت پس از واقعۀ بنی نضیر و غزوۀ سویق، فردی را برای ترور پیامبر (ص) به مدینه فرستاد که بعد از دست‌گیری او و افشای توطئه، حضرت، عمروبن امیه ضمری و سلمة بن اسلم را برای کشتن ابوسفیان به مکه روانه کرد که به انجام آن توفیق نیافتند[۵۷]. رسول خدا (ص) در پاسخ به هجو ابوسفیان نیز به حسان بن ثابت فرمان داد تا او را هجو کند[۵۸].
  9. عامل پیدایش جنگ احزاب: در سال پنجم هجرت، ابوسفیان با نیرویی قوی‎تر، همراه یهودیان مدینه، جنگی دیگر را علیه پیامبر (ص) سازمان داد[۵۹]، اما آن حضرت با طرح سلمان و حفر خندق در مدینه، ابوسفیان و متحدانش را با ناکامی مواجه کرد[۶۰][۶۱] بعد از شکست در جنگ احزاب، بهترین گزینه برای قریش به رسمیت شناختن مسلمانان و بستن پیمان صلح بود، کاری که سال بعد در حدیبیه انجام شد (صلح حدیبیه). از آن پس نقش اسلام‎ستیزانۀ ابوسفیان به تدریج کاهش یافت. او در جریان "صلح حدیبیه" نقش مستقیمی نداشت[۶۲].

ابوسفیان و مخالفت با پیامبر (ص)

پس از آنکه پیامبر (ص) نبوت خویش را آشکار ساخت، ابوسفیان، ابوجهل، نضر بن حارث و امیه و آبی ـ پسران خلف ـ و هم چنین عقبة بن ابی معیط، عمرو بن عاص و اسود بن بختری مردی را به نام مطلب نزد ابوطالب فرستادند تا از او اجازه ملاقات بگیرد. مطلب نزد ابوطالب رفت و گفت: "بزرگان قومت می‌خواهند به دیدار تو بیایند". ابوطالب نیز اجازه داد.

این افراد نزد او آمده و به ابوطالب گفتند: تو بزرگ و رئیس مایی و محمد (ص) ما و خدایان ما را آزار می‌دهد. تقاضا داریم او را بخواهی و او را از این عمل نهی کنی تا او به خدایان ما کاری نداشته باشد و ما نیز به خدای او کاری نداشته باشیم. ابوطالب، حضرت محمد (ص) را خواست و به او گفت: "این جمع را که می‌بینی فامیل و پسر عموهای تو هستند". رسول خدا (ص) فرمود: "چه می‌خواهند؟" قریش گفتند: ما از تو می‌خواهیم دست از ما و خدایان ما برداری و در مقابل، ما هم به تو و خدای تو کاری نداشته باشیم. رسول خدا (ص) فرمود: "اگر این پیشنهاد شما را بپذیرم، آیا شما حاضرید پیشنهاد مرا بپذیرید و کلمه‌ای را بگویید که با گفتن آن، ملک عرب را به چنگ آورده و از عجم، خراج دریافت کنید؟" ابوجهل در جواب گفت: "یک کلمه که چیزی نیست، ما حاضریم ده کلمه مثل آن را بگوییم؛ بگو ببینیم آن کلمه چیست؟" رسول خدا (ص) فرمود: "بگویید «لا اله الا الله».

ابوجهل و دیگران از شنیدن این سخن، روی ترش کرده و حاضر به گفتن آن نشدند. ابوطالب رو به رسول خدا (ص) کرد و گفت: "غیر این را بگو، زیرا این مردم از این کلمه وحشت دارند". پیامبر (ص) فرمود: "ای عمو! من کسی نیستم که غیر این را بگویم، مگر اینکه این مردم آفتاب را از آسمان پایین کشیده و در دست من بگذارند؛ بلکه اگر به فرض محال، چنین کاری را هم بکنند، باز من از این حرف، دست برنمی‌دارم"[۶۳][۶۴]

ابوسفیان و نماز پیامبر (ص)

ابن اسحاق و بیهقی در کتاب "دلائل" از زهری روایت کرده‌اند که گفت: ابوجهل، ابوسفیان و اخنس بن شریق رفتند تا ببینند رسول خدا (ص) که در آن موقع در خانه‌اش در حال نماز است، چه می‌گوید. پس هر کدام گوشه‌ای نشستند، به طوری که هیچ یک از مکان دیگری خبر نداشت تا آنکه فجر طلوع کرد. بعد پراکنده شدند و وقتی در راه به هم برخوردند، یکدیگر را به خاطر این کار ملامت کردند که اگر یکی از عوام، باخبر شود، خیال می‌کند ما هم مسلمان شده‌ایم.

شب بعد نیز این قضیه تکرار شد و تا سه بار عهد بستند که دیگر تکرار نکنند، اما حلاوت و گیرایی آیات قرآن، آنها را از خود، بی‌خود کرده بود. صبح روز سوم، اخنس نزد ابوسفیان آمده، پرسید: بگو ببینم از این جریان چه فهمیدی؟ او گفت: "به خدا قسم، چیزهایی شنیدم که همه را فهمیدم و چیزهای دیگری شنیدم که نه خود آنها را فهمیدم و نه غرض وی را". اخنس گفت: "من هم به همان خدایی که قسم خوردی، همین طور بودم"[۶۵][۶۶]

پیشنهادهای ابوسفیان و همفکرانش به پیامبر (ص)

روزی عتبه و شیبه، دو پسر ربیعه، ابوسفیان، پسر حرب، مردی از قبیله بنی عبد الدار، ابوالبختری برادر بنی اسد، اسود بن مطلب، ربیعة بن اسود، ولید بن مغیره، ابوجهل بن هشام، عبدالله بن ابی امیه، امیة بن خلف، عاص بن وائل و نبیه و منبه سهمی، دو پسر حجاج بعد از غروب آفتاب پشت خانه کعبه جمع شده و شورایی تشکیل دادند و درباره رسول خدا (ص) به بحث پرداخته، سرانجام چنین رأی دادند که شخصی را نزد آن حضرت بفرستند و او را دعوت کرده، با وی گفتگو کنند، و عذری برایش باقی نگذارند.

آنها شخصی را نزد آن حضرت فرستادند که اشراف قوم تو برای گفتگوی با تو یک جا جمع شده، منتظر شمایند. رسول خدا (ص) به گمان اینکه دشمنان در رفتار خصمانه خود تجدید نظر کرده‌اند و می‌خواهند به اسلام بگروند، به شتاب نزد ایشان آمد؛ چون به ارشاد آنان بسیار حریص و علاقه‌مند و از دشمنی و گمراهی ایشان بسیار ناراحت و نگران بود. پس از آمدن پیامبر (ص) آنها گفتند: ای محمد (ص) ما تو را خواستیم تا عذر و بهانه‌ای برای تو باقی نگذاریم. و ما به خدا قسم، هیچ مرد عربی را سراغ نداریم که با قوم خود رفتاری چون رفتار تو کرده باشد؛ آری، تو از پدران قوم خود بدگویی کردی و دین ایشان را نکوهیده و آرای آنها را سفیهانه خواندی و به خدایان بد گفتی و پیوند اجتماع را گسستی و خلاصه هیچ کار زشتی نماند مگر آنکه با ما کردی، حال ما آخرین حرف خود را به تو می‌گوییم تا عذری برایت باقی نماند و آن این است که اگر منظورت از این کارها پول است، بگو تا از اموال خود آن قدر برایت جمع کنیم که تو از همه ما توانگرتر باشی و اگر منظورت، ریاست و آقایی است، بگو تا تو را به آقایی و ریاست خود برگزینیم و اگر منظورت، سلطنت است، بگو تا تو را سلطان خود کنیم و اگر هم زاد جنی خود را می‌بینی و او است که بر عقل و فکر تو چیره گشته و به این روزت افکنده، بگو تا چون ریگ، پول خرج کنیم و معالجه ات کنیم و خلاصه درباره تو از هیچ فداکاری مضایقه نمی‌کنیم.

رسول خدا (ص) فرمود: "هیچ یک از اینها که گفتید، در من نیست؛ من آنچه را که آورده‌ام و شما را بدان دعوت می‌کنم، به طمع مال شما و خراج گرفتن از شما و سلطنت بر شما نیست، بلکه خدای تعالی مرا به سوی شما مبعوث فرمود و کتابی بر من نازل کرده و به من دستور داده تا شما را بشارت داده، انذار کنم و من هم رسالت پروردگار خود را به شما ابلاغ کردم و خیرخواهی تان را خواستم. اگر از من پذیرفتید و دین مرا قبول کردید، بهره خود را در دنیا و آخرت گرفته‌اید و اگر آن را رد کرده و از پذیرفتنش سر باز زدید، صبر می‌کنم و دشواری امر خدای را تحمل می‌کنم تا خدا میان من و شما حکم کند".

آنها گفتند: ای محمد (ص)! حال که سخنان ما را نمی‌پذیری و می‌خواهی ما دعوت تو را بپذیریم، پس به پیشنهاد دیگر ما توجه کن و آن این است که تو می‌دانی در دنیا مردمی فقیر‌تر از ما و سرزمینی بی درآمدتر از سرزمین ما و زندگانی‌ای دشوارتر از زندگی ما نیست؛ بیا و از پروردگاری که می‌گویی تو را مبعوث کرده، درخواست کن گشایشی به زندگی ما بدهد و این کوه‌ها را که چون دیواره ما را محاصره کرده، از اطراف ما دور ساخته، سرزمین ما را وسعت دهد، و چون سرزمین شام و عراق آنان از چشمه سارها و رودخانه‌ها سیراب سازد؛ پدران گذشته ما را دوباره زنده کند و در آنان قصی بن کلاب را هم که مردی بزرگوار و راستگو بود، مبعوث کند تا از او درباره دعوت تو گواهی خواسته، حق و یا باطل بودن آن را از او بپرسیم. اگر این کار را بکنی و ایشان تو را تصدیق کنند، ما نیز تو را تصدیق می‌کنیم و آن وقت به مقام و منزلت تو در نزد خدا پی می‌بریم و می‌فهمیم که او تو را فرستاده است.

رسول خدا (ص) فرمود: "من برای چنین چیزهایی مبعوث نشده‌ام و تنها به آن دینی که می‌دانید، مبعوث شده‌ام و من آن را به شما ابلاغ کردم، اگر پذیرفتید، همان بهره شما در دنیا و آخرت است و اگر رد کردید، در برابر امر خدا صبر می‌کنم تا میان من و شما حکم کند".

آنها گفتند: حال که این سخن را هم قبول نمی‌کنی، حداقل منفعت خودت را در نظر بگیر و از پروردگارت درخواست کن، فرشته‌ای به سوی ما بفرستد و تو را تصدیق کند و شر ما را از سر تو کوتاه کند و تو از او بخواهی که برایت باغ و گنج و کاخ‌هایی از طلا و نقره فراهم کند و تو را از آنچه که ما فکر می‌کنیم در طلب آنها هستی، بی‌نیاز کند. چون تو الآن مانند ما به بازار رفتن و تحصیل معاش محتاجی؛ اگر به راستی پیامبری و با خدای تعالی ارتباط داری، این کار را که می‌گوییم، بکن تا ما به مقام و منزلت تو پی ببریم".

رسول خدا (ص) فرمود: "من این کار را نمی‌کنم و هرگز از پروردگار خود چنین چیزهایی درخواست نمی‌کنم و برای چنین چیزهایی هم مبعوث نشده‌ام؛ بلکه خداوند مرا به عنوان بشیر و نذیر مبعوث کرده است. اگر قبولم کردید، همان پذیرفتن بهره شما در دنیا و آخرت خواهد بود و اگر مرا رد کردید، من در برابر امر خدا صبر می‌کنم تا خدا میان من و شما داوری کند".

آنها گفتند: پس آسمان را به روی زمین بیاور؛ تو که می‌گویی پروردگارت اگر بخواهد می‌تواند این کار را بکند و ما به هیچ وجه به تو ایمان نمی‌آوریم مگر اینکه آسمان را به روی زمین بیاوری. رسول خدا (ص) فرمود: "این با خداوند است، اگر بخواهد، می‌کند و شما را در زیر آن خرد می‌سازد".

آنها گفتند: ای محمد (ص)! خدای تو می‌داند ما تصمیم گرفته‌ایم همچنان با تو بنشینیم و هر چه خواستیم سؤال کنیم تا آنکه کسی را نزد تو بفرستد و تو را از توطئه و تصمیم ما خبر دهد و آنچه را هم که می‌خواهد درباره ما اجرا کند، به تو اعلام بدارد و اگر به آنچه که آورده‌‍‌ای ایمان نمی‌آوریم، برای این است که به ما گفته‌اند، این حرف‌ها را مردی به نام رحمان از اهل یمامه به تو درس می‌دهد و ما هم به خدا سوگند، هرگز زیر بار رحمان یمامه‌ای نخواهیم رفت و ما دیگر عذر و بهانه‌ای برای تو باقی نگذاشته‌ایم. ای محمد (ص) متوجه باش که به خدا سوگند، از تو دست بردار نیستیم تا تو را به خاطر آنچه درباره ما کردی، نابود کنیم، و یا تو ما را نابود سازی". پس سخنگوی ایشان گفت: "هرگز به تو ایمان نمی‌آوریم مگر اینکه خدا و ملائکه را یک جا برایمان بیاوری".

وقتی آنها این حرف را زدند، رسول خدا (ص) برخاست و عبدالله بن ابی امیه هم با او برخاست و گفت: "ای محمد (ص) قومت پیشنهادهایی کردند، نپذیرفتی؛ از تو برای خود چیزهایی خواستند تا بدان وسیله منزلت و مقام تو را نزد خدا بدانند، کاری نکردی، در آخر از تو خواستند تا آن عذابی که با آن تهدیدشان می‌کنی، بیاوری، آن را هم نیاوردی. اینک به تو بگویم که به خدا سوگند، هرگز به تو ایمان نمی‌آورم حتی اگر نردبانی به سوی آسمان بگذاری و از آن بالا روی و من با چشم خود ببینم که بر فراز آسمان رفتی و آنگاه نسخه‌ای با خود آوردی و چهار فرشته هم با تو بیایند و شهادت دهند آنچه را که می‌گویی، حق است، به خدا سوگند اگر این را هم بکنی، گمان می‌کنم تصدیقت نکنم". او این را گفت و رفت. پس رسول خدا (ص) اندوهگین به خانه خود بازگشت و از اینکه مردم برخلاف آنچه انتظار داشت، با وی رفتار کردند و برای همیشه از اینکه او را پیروی کنند، مأیوسش کردند، تأسف می‌خورد[۶۷][۶۸]

دفاع ابوسفیان از پیامبر (ص)!

رسول خدا (ص) از کنار ابوسفیان و ابوجهل در حالی که آنها مشغول صحبت بودند، عبور کرد و چون ابوجهل آن حضرت را دید، خندید و به ابوسفیان گفت: "این است پیامبر بنی عبد مناف؟"

ابوسفیان عصبانی شد و گفت: چرا شما نمی‌توانید ببینید که از بنی عبد مناف پیامبری مبعوث شود؟" رسول خدا (ص) سخن ابوسفیان را شنید؛ ابتدا جواب ابوجهل را داد و آنگاه به ابوسفیان فرمود: "تو هم این را بدان که آنچه گفتی، به خاطر دفاع از من نبود، بلکه به خاطر تعصبی بود که به دودمان خود داری" پس این آیه نازل شد: ﴿وَإِذَا رَآكَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلَّا هُزُوًا أَهَذَا الَّذِي يَذْكُرُ آلِهَتَكُمْ وَهُمْ بِذِكْرِ الرَّحْمَنِ هُمْ كَافِرُونَ[۶۹][۷۰][۷۱]

ابوسفیان و درخواست از پیامبر (ص)

از ابن عباس نقل شده: ابو سفیان نزد رسول خدا (ص) آمد و گفت: "ای محمد! تو را به خدا و به خویشاوندی سوگند می‌دهم که به فریاد ما برس که از شدت قحطی کار به جایی رسید که "علهز" (کرک آغشته به خون) را هم خوردیم. در این هنگام، آیه ﴿وَلَقَدْ أَخَذْنَاهُمْ بِالْعَذَابِ فَمَا اسْتَكَانُوا لِرَبِّهِمْ وَمَا يَتَضَرَّعُونَ[۷۲] نازل شد[۷۳][۷۴]

ابوسفیان و شایعه‌پراکنی قبل از جنگ بدر

قبل از جنگ بدر، ابوسفیان، نعیم بن مسعود اشجعی را به مدینه فرستاده بود تا با جعل شایعات، ترس و نگرانی را در بین مسلمانان گسترش دهد و آنان را از شرکت در جنگ و رفتن به بدر باز دارد. نعیم به مردم خبر می‌داد ابوسفیان لشکر جمع می‌کند و لشکریان خود را مجهز می‌سازد؛ پس بترسید و خود را به دست خود در معرض کشتار همگانی قرار ندهید. و این خبرهای او در دل مردم اثر می‌گذاشت و مردم از بیرون رفتن برای جنگ درنگ می‌ورزیدند و به میعادگاه بدر نمی‌رفتند. در نتیجه، بیشتر مسلمانان به جز عده‌ای قلیل، به خاطر شایعات او متزلزل شدند، اما سپس به آن عده قلیل، ملحق شده، راه بدر را پیش گرفتند[۷۵][۷۶]

ابوسفیان و جنگ بدر

جنگ بدر این گونه آغاز شد که ابوسفیان، بزرگ مکه، با یک کاروان نسبتاً مهم تجاری که از چهل نفر و ۵۰ هزار دینار مال التجاره تشکیل شده بود، از شام به سوی مدینه باز می‌گشت. پیامبر (ص) به یاران خود دستور داد تا آماده حرکت شوند و به طرف این کاروان بزرگ که قسمت مهمی از سرمایه دشمن را با خود حمل می‌کرد، بشتابند و با مصادره کردن این سرمایه، ضربه سختی بر قدرت اقتصادی و در نتیجه بر قدرت نظامی دشمن وارد کنند.

اما ابوسفیان به وسیله دوستان خود در مدینه از تصمیم پیامبر (ص) آگاه شد و چون به این کاروان، هنگامی که برای آوردن مال التجاره به سوی شام می‌رفت نیز حمله‌ای صورت گرفته بود، او قاصدی را به سرعت به مکه فرستاد تا جریان را به اطلاع اهل مکه برساند. قاصد در حالی که به توصیه ابوسفیان، بینی شتر خود را دریده و گوش آن را بریده بود و در حالی که خون به طرز وحشتناکی از سر و روی شترش می‌ریخت و در حالی که پیراهن خود را از دو طرف پاره کرده بود و وارونه بر شتر نشسته بود تا توجه همه مردم را به سوی خود جلب کند، وارد مکه شد و فریاد برآورد: "ای مردم پیروزمند! کاروان خود را دریابید! کاروان خود را دریابید! بشتابید و عجله کنید؛ اما باور نمی‌کنم به موقع برسید؛ زیرا محمد و افرادی که از دین شما خارج شده‌اند؛ برای حمله به کاروان از مدینه بیرون شتافته‌اند. در این موقع خواب عجیب و وحشتناکی که عاتکه "، فرزند عبدالمطلب و عمه پیامبر (ص) دیده بود، دهان به دهان می‌گشت و بر هیجان مردم می‌افزود [۷۷].

چون که بسیاری از مردم مکه در این کاروان سهمی داشتند، آنها به سرعت بسیج شدند و حدود ۹۵۰ نفر مرد جنگی که جمعی از آنها بزرگان و سرشناسان مکه بودند با هفت صد شتر و صد رأس اسب به حرکت درآمدند، و فرماندهی لشکر به عهده ابوجهل بود. از سوی دیگر، ابوسفیان برای اینکه خود را از حمله مسلمانان مصون بدارد، مسیر خود را تغییر داد و به سرعت به سوی مکه گام بر می‌داشت.

پیامبر اسلام (ص) با ۳۱۳ نفر که تقریبا مجموع مسلمانان مبارز اسلام را در آن روز تشکیل می‌دادند، به نزدیکی سرزمین بدر، بین راه مکه و مدینه رسیده بود که خبر حرکت سپاه قریش به ایشان رسید. در این هنگام پیامبر (ص) با یاران خود مشورت کرد که آیا به تعقیب کاروان ابوسفیان و مصادره اموال کاروان بپردازد و یا برای مقابله با سپاه قریش آماده شود. جمعی مقابله با سپاه دشمن را ترجیح دادند ولی گروهی این کار را نمی‌پسندیدند و ترجیح می‌دادند کاروان را تعقیب کنند. دلیل آنها هم این بود که ما به هنگام بیرون آمدن از مدینه به قصد مقابله با سپاه مکه نیامدیم و آمادگی رزمی برای درگیری با آنها نداریم، در حالی که آنها با پیش بینی قطعی و آمادگی کافی برای جنگ، به سوی ما می‌آیند.

دو دلی این گروه هنگامی افزایش یافت که معلوم شد نفرات دشمن تقریبا بیش از سه برابر نفرات مسلمانان و تجهیزات آنها چندین برابر تجهیزات مسلمانان است، ولی با این همه پیامبر (ص) نظر گروه اول را پسندید و دستور داد تا آماده حمله به سپاه دشمن شوند. هنگامی که دو سپاه با هم روبرو شدند، دشمن نتوانست باور کند مسلمانان با آن نفرات و تجهیزات کم به میدان آمده‌اند بلکه فکر می‌کردند قسمت مهم سپاه اسلام در جایی مخفی شده‌اند تا حمله خود را به طور غافل گیرانه شروع کنند. لذا شخصی را برای تحقیق فرستادند، اما به زودی فهمیدند جمعیت مسلمانان همان است که دیده بودند. از طرفی، جمعی از مسلمانان در وحشت و ترس فرو رفته بودند و اصرار داشتند مبارزه با این گروه عظیم که هیچ گونه موازنه‌ای بین مسلمانان با آنها وجود ندارد صلاح نیست، ولی پیامبر (ص) با این وعده الهی آنها را دلگرم ساخت و فرمود: "خداوند، به من وعده داده بر یکی از دو گروه پیروز خواهید شد، یا بر کاروان قریش یا بر لشکر شان و وعده خداوند تخلف ناپذیر است؛ به خدا سوگند، گویا محل کشته شدن ابوجهل و عده‌ای از سران قریش را با چشم خود می‌بینم". سپس به مسلمانان دستور داد در کنار چاه بدر فرود آیند ("بدر "، در اصل نام مردی از قبیله "جهینه " بود که چاهی را در آن سرزمین آماده کرد و بعدها آن چاه و آن سرزمین به نام سرزمین بدر و چاه بدر نامیده شد). در این هنگام ابوسفیان توانست خود را با قافله از منطقه خطر رهایی بخشد و از طریق ساحل دریا (دریای احمر) از بیراهه با عجله به سوی مکه بشتابد. او به وسیله قاصدی به لشکر قریش پیام داد که خدا کاروان شما را رهایی بخشید و من فکر می‌کنم مبارزه با محمد در این شرایط لزومی ندارد، چون دشمنانی دارد که حساب او خواهند رسید. ولی رئیس لشکر، ابوجهل، به این پیشنهاد تن در نداد و به بت‌های بزرگ "لات" و "عزی" قسم یاد کرد که ما نه تنها با آنها مبارزه می‌کنیم بلکه تا داخل مدینه آنها را تعقیب خواهیم کرد و اسیرشان می‌کنیم و به مکه می‌آوریم تا صدای این پیروزی به گوش تمام قبائل عرب برسد[۷۸][۷۹]

ابوسفیان و گروگان‌گیری

در جنگ بدر، عمرو، فرزند ابوسفیان، اسیر شد و فرزند دیگرش، حنظله، نیز کشته شد. به ابوسفیان گفتند: فدیه بده و عمرو را آزاد کن. ابوسفیان گفت: "پسرم حنظله کشته شده است، آن وقت من برای آزادی عمرو فدیه هم بدهم؟" بگذارید هر چه می‌خواهد بر سرش بیاید!" اما وقتی یکی از افراد طایفه بنی عمرو بن عوف به همراه همسرش برای به جا آوردن حج از مدینه به مکه رفت، ابوسفیان آنها را گروگان گرفت و به مسلمانان گفت: "تا پسرم عمرو را به من ندهید، اینها را آزاد نمی‌کنم". پیامبر (ص) نیز دستور داد تا عمرو را آزاد کردند و آن افراد هم به مدینه برگشتند[۸۰][۸۱]

ابوسفیان و جنگ احد

درباره علت برپا شدن جنگ احد از امام صادق (ع) روایت شده است که فرمود: "بعد از برگشت قریش از جنگ بدر به مکه به خاطر مصیبت‌هایی که در آن جنگ دیدند (هفتاد کشته و هفتاد اسیر داده بودند) ابوسفیان در مجلس قریش گفت: " ای بزرگان قریش! اجازه ندهید زنان‌تان بر کشته‌های‌تان بگریند، برای اینکه وقتی اشک چشم فرو می‌ریزد، اندوه و دشمنی با محمد را هم از دل‌ها پاک می‌گرداند. پس بگذارید این کینه در دل‌ها بماند تا روزی که انتقام خود را بگیریم و زنان در آن روز بر کشتگان در بدر گریه سر دهند". این بود تا آنکه تصمیم به انتقام گرفتند و به منظور جمع‌آوری لشکر بیشتر به زنان اجازه دادند تا برای کشتگان در بدر گریه و نوحه سرایی کنند. در نتیجه وقتی از مکه بیرون می‌آمدند، سه هزار نفر سواره و دو هزار نفر پیاده داشتند و البته زنان خود را هم با خود آوردند"[۸۲].

همچنین نقل شده، در جنگ احد، ابوسفیان، خالد بن ولید با دویست سواره در کمین گمارد و به آنها گفت: هر وقت دیدید ما با لشکر محمد در هم آمیختیم، شما از این دره حمله کنید تا در پشت سر آنان قرار بگیرید"[۸۳].

نقل شده، در جنگ احد شیطان فریاد زد: محمد (ص) کشته شد! ابوسفیان گفت: "ای جمعیت قریش! چه کسی محمد (ص) را کشته است؟" ابن قمیئه گفت: "من محمد (ص) را کشتم؟" ابوسفیان به او گفت: "به پاداش این کارت، ما به رسم مردم فارس، سر تا پایت را طلا می‌گیریم؟"[۸۴][۸۵]

ابوسفیان و حنظله

در بحبوحه جنگ احد، حنظله (غسیل الملائکه) خود را به سرعت به ابوسفیان که در میان سپاه قریش جولان می‌داد رسانید و ضربه‌ای بر او حواله کرد، اما ضربه او به ابوسفیان نخورد و او از اسب بر زمین افتاد. ابوسفیان فریاد زد: "ای جماعت قریش! من ابوسفیان هستم و حنظله می‌خواهد مرا بکشد!" حنظله، ابوسفیان را تعقیب کرد که ناگهان مشرکی به حنظله حمله کرد و ضربه‌ای بر او زد. حنظله با همان حال، با آن مشرک درگیر شد و او را کشت. لحظه‌ای بعد حنظله به خاطر آن ضربه از اسب بر زمین افتاد و میان بدن‌های حمزه و عمرو بن جموح قرار گرفت و به شهادت رسید. در این حال پیامبر (ص) فرمود: "می‌بینم که ملائکه حنظله را غسل می‌دهند"[۸۶][۸۷]

شعارهای ابوسفیان در جنگ احد

از ابن عباس و عکرمه نقل شده: هنگامی که جنگ احد با وجود پیروزی اولیه به شکست مسلمانان انجامید و پیامبری (ص) با اصحاب نزدیکش به سمت بالای کوه أحد در حرکت بودند، ابوسفیان شروع به دادن شعار می‌کرد و پیامبر (ص) به اصحابش فرمود جوابش را بدهند. از جمله شعارهای ابوسفیان و جواب‌های پیامبر (ص) و مسلمانان چنین است: أبوسفیان گفت: "ای محمد (ص)! یک روز به نفع شما و روزی دیگر به نفع ماست". مسلمانان به دستور پیامبر (ص) جواب دادند: ما با هم مساوی نیستیم، کشته‌های شما در جهنم و کشته‌های ما در بهشت هستند.

دوباره أبوسفیان فریاد زد: "ما بت عزی داریم و شما ندارید؟" پیامبر (ص) فرمود: "بگویید الله مولای ماست و شما مولا و سرپرست ندارید". أبوسفیان ادامه داد: "بت هبل بزرگ است". پیامبر (ص) فرمود: "بگویید الله بلند مرتبه و بزرگ است"[۸۸][۸۹]

ابوسفیان و توهین به حمزه

در جریان جنگ احد، ابوسفیان از کنار پیکر حمزه سیدالشهدا گذر کرد و با پایش چند ضربه بر صورت حمزه زد. حلیس بن علقمه که شاهد این صحنه بود، گفت: "ای مردم بنی کنانه! بنگرید فردی که مدعی بزرگی قریش است، با پسر عموی خود چه می‌کند!" ابوسفیان گفت: "اشتباه کردم! این خطای مرا کتمان کن و به دیگران مگو"[۹۰][۹۱]

تهدید ابوسفیان

در تفاسیر "مجمع البیان"، "قرطبی" و "روح المعانی" درباره شأن نزول آیه: ﴿فَقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ وَحَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَكُفَّ بَأْسَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَاللَّهُ أَشَدُّ بَأْسًا وَأَشَدُّ تَنْكِيلًا[۹۲]، چنین آمده است: هنگامی که ابوسفیان و لشکر قریش پیروزمندانه از میدان أحد بازگشتند، ابوسفیان با پیامبر (ص) قرار گذاشت که در موسم بدر صغری (یعنی بازاری که در ماه ذی القعده در سرزمین بدر تشکیل می‌شد) بار دیگر روبرو شوند. هنگامی که موعد مقرر فرا رسید، پیامبر (ص) مسلمانان را دعوت به حرکت به محل مزبور کرد، ولی جمعی از مسلمانان که خاطره تلخ شکست أحد را فراموش نکرده بودند، شدیدا از حرکت خودداری می‌نمودند. پس آیه فوق نازل شد و پیامبر (ص) مسلمانان را مجددا دعوت به حرکت کرد. در این موقع تنها هفتاد نفر در رکاب پیامبر (ص) حاضر شدند، ولی ابوسفیان بر اثر وحشتی که از روبرو شدن با سپاه اسلام داشت از حضور در آنجا خودداری کرد و پیامبر (ص) با همراهان، سالم به مدینه بازگشتند[۹۳].

علی بن ابراهیم قمی این ماجرا را این گونه نقل کرده است: رسول خدا (ص) اصحابش را، حتی کسانی که در جنگ احد جراحت برداشته بودند، با خود به حمراء الاسد برد. در بعضی از روایات آمده: آن حضرت کسانی را که در اُحد همراهش بودند، با خود برد، هر دو روایت به یک معنا اشاره دارد و رسول خدا (ص) به مسلمانان دستور داد تا برای جهاد در بدر حرکت کنند؛ چون ابوسفیان اعلام جنگ داده بود، ولی شیطان هواداران انسی خود را وادار کرد در بین مردم بروند و آنان را از ابوسفیان بترسانند. شیطان‌های انسی به مردم گفتند: مبادا از جای خود تکان بخورید و حاضر به جنگ شوید؛ زیرا ابوسفیان لشکری جمع کرده که به هر جا وارد شوند، مثل شب روی زمین را سیاه می‌کنند و منتظرند همه شما را از پای درآورده و دار و ندارتان را غارت کنند. خدای تعالی مسلمانان را از تهدید آن شیطان‌ها حفظ کرد تا دعوت خدا و رسولش را پذیرفتند و با هر سرمایه‌ای که داشتند، برای جنگ حرکت کردند. با این فکر که اگر در بدر به ابوسفیان برخوردیم، چه بهتر، چون به همین منظور حرکت کرده‌ایم و اگر به او برنخوردیم، با سرمایه‌های خود از بازاری که همه ساله در بدر تشکیل می‌شود، جنس می‌خریم؛ چون در آن تاریخ در هر سال یک بار بازاری در بدر تشکیل می‌شد و مردم در آن موسم به بدر می‌آمدند و وسایل مورد نیاز خود را می‌خریدند و جنس خود را می‌فروختند. پس همین کار را کردند ولی در آن ایام، ابوسفیان و هوادارانش به بدر نیامدند. اتفاقا ابن حمام از کنار جمعیت مسلمانان گذشت. پرسید: اینها کیانند؟ آنها گفتند: رسول خدا (ص) و اصحاب او هستند که منتظر ابوسفیان و هواخواهان قریشی اویند. او از آنجا نزد قریش آمد و جریان را به اطلاع آنها رسانید، ابوسفیان ترسید و به مکه برگشت[۹۴].

به نقلی ابوسفیان با دویست سوار از مکه خارج شد تا به نذر خود که گفته بود به زنان و بوی خوش دست نمی‌زند تا انتقام کشته‌های بدر را بگیرد، وفا کرده باشد. او تا منطقه عریض آمد و یکی از انصار را کشت و چند خانه را هم در آنجا به آتش کشید. اما وقتی خبر‌دار شد پیامبر خدا (ص) با اصحاب در جستجوی وی حرکت کرده‌اند، او و یارانش کیسه‌های سویق را بر زمین ریختند تا سبک بار شوند و از صحنه گریختند. به همین جهت، این درگیری، غزوه سویق نام گرفت[۹۵].

بعد از جنگ احد، گروهی از یهودیان اطراف مدینه به مکه آمدند. آنان از دشمنی شدید ابوسفیان نسبت به پیامبر (ص) آگاه بودند. این یهودیان، که تعدادشان به هفتاد نفر می‌‌رسید، برگزیدگان یهود بودند و افرادی مانند ابورافع و کعب الاشراف نیز در میان آنها بودند. ابوسفیان از آنها به گرمی استقبال کرد. اما مردم مکه به آنها گفتند: شما اهل کتاب هستید و محمد (ص) نیر صاحب کتاب است؛ آیا تضمینی وجود دارد که حیله‌ای در کار نیست و شما جاسوس محمد (ص) نیستید؟ یهودیان گفتند: هر تضمینی بخواهید می‌‌دهیم. مردم از آنها خواستند بر بتها سجده کنند و یهودیان نیز چنین کردند. پس از آن با هم علیه پیامبر (ص) پیمان همکاری بستند.

سپس کعب به اهل مکه گفت: "سی تن از شما و سی تن از ما سینه‌های خود را به دیوار کعبه می‌چسبانیم و با پروردگار خانه پیمان می‌بندیم که در راه جنگ با محمد (ص) کوشش کنیم. ابوسفیان به کعب گفت: "تو کتاب می‌خوانی و عالم هستی و ما امی هستیم و چیزی نمی‌دانیم؛ آیا ما هدایت یافته‌تر و به حق نزدیک‌تریم یا محمد (ص)؟" کعب گفت: "دین خود را بر من عرضه کنید". ابوسفیان گفت: "ما برای حاجیان، شتران برجسته کوهان نحر می‌‌کنیم و به آنها آب می‌دهیم و میهمان را گرامی می‌داریم و اسیر را آزاد می‌کنیم و صله رحم می‌کنیم و عمره خانه خدا و طواف به جای می‌آوریم و اهل حرم هستیم. محمد از دین پدرانش دست کشید و قطع رحم کرد و از حرم جدا شد. دین ما قدیم و دین او جدید است". کعب گفت: "به خدا شما هدایت یافته‌تر از محمد (ص) هستید". در این مورد این آیه نازل شد: ﴿أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيبًا مِنَ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هَؤُلَاءِ أَهْدَى مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلًا * أُولَئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ وَمَنْ يَلْعَنِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصِيرًا[۹۶][۹۷][۹۸]

ابوسفیان و درخواست کمک از یهودیان

در جنگ خندق، نعیم بن مسعود اشجعی نزد رسول خدا (ص) آمد و گفت: "یا رسول الله! هیچ یک از اقوام و آشنایانم از مسلمان شدن من خبر ندارند؛ حال، هر دستوری بفرمایی به جا می‌آورم و می‌توانم به لشکر دشمن به عنوان اینکه من نیز مشرک هستم، نیرنگ بزنم". آن حضرت فرمود: "از هر طریق که می‌توانی جلو پیشرفت کفار را بگیری، تلاش کن؛ چون جنگ، نیرنگ است و ممکن است یک نفر با نیرنگ، کار یک لشکر را بکند". نعیم بن مسعود بعد از کسب اجازه، نزد بنی قریظه رفت و به ایشان گفت: "من دوست شمایم و به خدا سوگند، شما با قریش و غطفان فرق دارید؛ چون مدینه (یثرب) شهر شماست، و اموال و فرزندان و زنان شما در دسترس محمد (ص) قرار دارد. اما خانه و زندگی قریش و غطفان جای دیگری است و آنها نزد شما آمده‌اند و اگر فرصتی به دست آورند، آن را غنیمت می‌شمرند و اگر فرصتی نیافتند و شکست خوردند، به شهر و دیار خود بر می‌گردند و شما را در زیر چنگال دشمن تان تنها می‌گذارند و شماهم خوب می‌‌دانید حریف پیامبر (ص) نیستید. پس بیایید و از قریش و غطفان گروگان بگیرید، آن هم بزرگان ایشان را، تا به این وسیله وثیقه ای به دست آورده باشید که شما را تنها نگذارند". بنی قریظه این رأی را پسندیدند.

سپس نعیم بن مسعود به طرف لشکر قریش روانه شد و نزد ابوسفیان و اشراف قریش رفت و گفت: "ای گروه قریش! شما می‌دانید من دوستدار شمایم و دوری مرا از محمد و دین او می‌دانید. اینک آمده‌ام درباره شما خیرخواهی کنم، به شرط آنکه به کسی نگویید". گفتند: مطمئن باش به کسی نمی‌گوییم و تو نزد ما متهم نیستی. او آرام گفت: "هیچ می‌دانید بنی قریظه از اینکه پیمان خود را با محمد شکسته و به شما پیوسته‌اند، پشیمان شده‌اند؟ و نزد محمد (ص) پیام فرستاده‌اند برای اینکه تو از ما راضی شوی، می‌خواهیم بزرگان لشکر قریش را گرفته، به دست تو دهیم تا گردن‌های ایشان را بزنی و بعد از آن همواره با تو باشیم تا لشکر دشمن را از این سرزمین بیرون برانیم و او قبول کرده است؟ پس هوشیار باشید! اگر بنی قریظه نزد شما آمدند و چند نفر از شما را به عنوان گروگان خواستند، قبول نکنید؛ حتی یک نفر هم به ایشان ندهید، و بسیار مراقب باشید". نعیم بن مسعود از نزد قریش برخاسته، نزد بنی غطفان رفت و به آنها گفت: "ای مردم، من یکی از شمایم و همان حرف‌هایی را که به قریش زده بود به ایشان زد.

صبح فردا که روز شنبه در ماه شوال سال پنجم هجرت بود، ابوسفیان، عکرمة بن ابوجهل را با چند نفر دیگر از قریش نزد بنی قریظه فرستاد تا به آنان بگویند ابوسفیان می‌گوید: ای گروه یهود! آذوقه گوشتی ما تمام شده و ما در این جا از خانه و زندگی خود دور هستیم و نمی‌توانیم تجدید قوا کنیم؛ پس از قلعه‌ها بیرون بیایید تا با محمد بجنگیم.

یهودیان گفتند امروز روز شنبه است و ما یهودیان هیچ کاری را در این روز جایز نمی‌دانیم و گذشته از این اصلاً ما حاضر نیستیم در جنگ با محمد با شما شرکت کنیم، مگر آنکه از مردان سرشناس خود چند نفر را به‌عنوان گروگان به ما دهید و عهد کنید که از این شهر نمی‌روید و ما را تنها نمی‌گذارید، تا اینکه کار محمد را یکسره کنید.

وقتی ابوسفیان پیام یهودیان را شنید، گفت: "به خدا سوگند، نعیم، درست گفت". ناگزیر کسی را نزد بنی قریظه فرستاد و پیام داد که کسی را به شما گروگان نمی‌دهیم و شما هم اگر می‌خواهید، در جنگ شرکت کنید و اگر نمی‌خواهید، در قلعه خود بنشینید. یهودیان هم گفتند: به خدا قسم، نعیم، درست گفت و در پاسخ به قریش پیام دادند: به خدا سوگند، با شما در جنگ شرکت نمی‌کنیم، مگر اینکه به ما گروگان بدهید و خداوند به این وسیله اتحاد بین لشکر دشمن را به هم زد و در آن شب‌های زمستانی بادی بسیار سرد بر لشکر کفر مسلط کرد و همه را بر فرار از صحنه جنگ مجبور ساخت[۹۹][۱۰۰]

نامه ابوسفیان به پیامبر (ص)

بعد از زمین‌گیر شدن سپاه قریش در پشت خندق و کشته شدن هیمنه مشرکان ابوسفیان در نامه‌ای به پیامبر (ص) نوشت: "ما آمده بودیم تا شما را نابود و شکست قطعی و کامل را به شما تحمیل کنیم و بدون آن برگشت برای ما معنا نداشت اما موانعی ایجاد کرده‌اید و نمی‌خواهید ما به شما دسترسی پیدا کنیم. کاش می‌دانستیم چه کسی نقشه کندن خندق را به شما گفته است! ما برمی‌گردیم و دوباره جنگی همچون روز احد را به نمایش می‌گذاریم".

پیامبر (ص) در جواب نامه‌اش نوشت: "بدان که هنوز در همان غرور دوران جاهلی‌ات دست و پا می‌زنی و خداوند هرگز توفیق دیدن پیروزی بعد از امروز را نصیب تو نمی‌کند. نقشه کندن خندق را خدا بر من الهام کرده است تا بر خشم و کینه سینه تو و همراهانت بیفزاید"[۱۰۱][۱۰۲]

ابوسفیان و ازدواج پیامبر (ص) با دختر او

یکی از مهاجران به حبشه ام حبیبه، دختر ابوسفیان، بود که به همراه شوهرش، عبید الله بن جحش، جزء مهاجران حبشه بود. همسر ام حبیبه در آنجا از دنیا رفت، پیامبر اسلام (ص) کسی را نزد نجاشی، پادشاه حبشه، فرستاد و ام حبیبه را به همسری خود درآورد. از آنجا که رابطه دامادی در میان عرب، سبب کاهش عداوت‌ها می‌شد، این مسئله در ابوسفیان و اهل مکه اثر گذاشت[۱۰۳][۱۰۴]

ابوسفیان در مدینه

زمانی که رسول خدا (ص) در سال صلح حدیبیه با قریش مصالحه نمود، با ایشان شرط کرد که هر کس دوست داشت در پیمان رسول خدا (ص) داخل شود، مانعی نداشته باشد. قبیله خزاعه در پیمان رسول خدا (ص) و بنوبکر در پیمان قریش داخل شدند و میان این دو قبیله از قدیم درگیری و نزاع بود. در میان این دو قبیله بعد از پیمان، جنگ شروع شد و قریش به بنوبکر سلاح دادند و مخفیانه به کمک بنوبکر با خزاعه جنگیدند. ابتدا عمرو بن سالم خزاعی به سوی مدینه حرکت کرد و بعد از او بدیل بن ورقاء خزاعی با عده‌ای از مردم خزاعه از مکه حرکت کردند تا بر پیامبر (ص) در مدینه وارد شدند و کل ماجرا را به آن حضرت خبر دارند و به سوی مکه بازگشتند.

رسول خدا (ص) از پیش خبر داده بود که گویا می‌بینم، ابوسفیان به سوی شما می‌آید تا پیمان صلح حدیبیه را تمدید کند و به زودی بدیل بن ورقاء را در راه می‌بیند. همین طور که پیامر (ص) فرموده بود، پیش آمد. بدیل و همراهانش ابوسفیان را در عسفان دیدند که به مدینه می‌رود تا پیمان را تمدید کند. وقتی ابوسفیان بدیل را دید، پرسید: از کجا می‌آیی؟ او گفت: "به کنار دریا و بیابان‌های اطراف رفته بودم". ابوسفیان گفت: "به مدینه و نزد محمد نرفتی؟" بدلیل پاسخ داد: نه و از هم جدا شدند و بدیل به طرف مکه رهسپار شد. ابوسفیان به همراهان خود گفت: "اگر بدیل به مدینه رفته باشد، حتما غذای شترش را از هسته خرما داده؛ ببینید شترش کجا خوابیده بود". سرانجام آن مکان و پشکل‌های شتر بدیل را پیدا کردند و آنها را شکافتند و دیدند که در آنها هسته خرماست. ابوسفیان گفت: "به خدا سوگند، بدیل نزد محمد رفته بود".

ابوسفیان از آنجا به مدینه آمد و نزد رسول خدا (ص) رفت و گفت: "ای محمد! خون قوم و خویشاوندانت را حفظ کن و به قریش پناه بده و مدت پیمان را تمدید کن". رسول خدا (ص) فرمود: "آیا علیه مسلمانان توطئه و نیرنگ کردید و پیمان خود را شکستید؟" ابوسفیان گفت: "نه". فرمود: "اگر پیمان نشکسته‌اید، ما بر سر پیمان خود هستیم".

وقتی ابوسفیان از نزد پیامبر بیرون آمد، به ابوبکر برخورد و به او گفت: "قریش را در پناه خود بگیر". ابوبکر گفت: وای بر تو! مگر کسی می‌تواند علیه رسول خدا (ص) کسی را پناه بدهد". از او جدا شده به عمر بن خطاب برخورد و همان تقاضا را از او کرد و همان جواب را از او شنید. از او هم جدا شد و به منزل دخترش؛ ام حبیبه، همسر رسول (ص) خدا رفت و خواست تا روی فرش رسول خدا (ص) بنشیند. دخترش خم شد و فرش را جمع کرد. ابوسفیان گفت: "دخترم، آیا دریغ کردی از اینکه پدرت روی فرش بنشیند؟" او گفت: "بله، این فرش رسول خدا (ص) است و تو به خاطر مشرک بودنت، نجس و پلید هستی و نمی‌توانی روی این فرش بنشینی".

از آنجا هم بیرون آمد و به خانه فاطمه (ع) رفت و گفت: "ای دختر سید عرب! آیا به قریش پناه می‌دهی و مدت پیمان ایشان را تمدید می‌کنی؟ اگر چنین کنی، گرامی‌ترین زن در نزد همه مردم خواهی بود". فاطمه (ع) فرمود: "پناه من، پناه رسول خدا (ص) است". ابوسفیان پرسید: آیا ممکن نیست به دو پسرت دستور دهی تا این کار را بکنند؟ فاطمه (ع) فرمود: "به خدا سوگند، بچه‌های من کوچکند و به حدی نرسیده‌اند که به مردم پناه دهند؛ علاوه بر این، هیچ مسلمانی نمی‌تواند به دشمن رسول خدا (ص) پناه دهد".

آنگاه ابوسفیان رو به علی بن ابی طالب (ع) کرد و گفت: "ای ابا الحسن! چاره‌ام از همه جا قطع شده و از تو می‌خواهم تا برایم خیرخواهی کنی و راه چاره‌ای پیش پایم بگذاری". علی (ع) فرمود: "تو پیر‌مرد قریشی؛ برخیز و بر در مسجد بایست و اعلام کن که همه بدانید، من قریش را در پناه خود قرار دادم؛ این را بگو و به دیار خودت مکه برگرد". ابوسفیان پرسید: این کار، فایده‌ای دارد؟ علی (ع) فرمود: "به خدا سوگند، گمان ندارم و لکن چاره دیگری برایت سراغ ندارم". ناگزیر ابوسفیان برخاست و در مسجد فریاد زد: ایها الناس! من قریش را در پناه خود قرار دادم و آن گاه شترش را سوار شد و به طرف مکه رفت.

وقتی ابوسفیان پیش قریش بازگشت، از او پرسیدند: چه خبری آورده‌ای؟ ابوسفیان ماجرا را برای ایشان شرح داد. آنها گفتند: به خدا سوگند، علی بن ابی طالب کاری برایت نکرده، جز اینکه تو را بازی گرفته و سخنی که در بین مسلمانان گفتی، هیچ فایده‌ای ندارد. ابوسفیان گفت: نه. به خدا سوگند، منظور علی بازی دادن من نبود، ولی چاره دیگری نداشتم"[۱۰۵][۱۰۶]

ابوسفیان و فتح مکه

وقتی هم پیمانان ابوسفیان که پیمان با رسول خدا (ص) را شکسته بودند، حاضر به جبران خطاهایشان نشدند، رسول خدا (ص) دستور داد تا مسلمانان برای جنگ با مردم مکه آماده شوند، آنگاه فرمود: "خدایا! چشم و گوش قریش را از کار ما بپوشان و از رسیدن اخبار ما به ایشان جلوگیری فرما تا ناگهانی بر سرشان بتازیم و قریش را در شهر شان مکه غافلگیر سازیم".

در زمان فتح مکه در سال هشتم هجری، رسول خدا (ص) ابوذر غفاری را جانشین خود در مدینه قرار داد و ده روز از ماه رمضان گذشته بود که با ده هزار نفر لشکر از مدینه بیرون آمد. از این حضور، حتی یک نفر هم از مهاجر و انصار تخلف نکرد. نقل شده، هنگامی که رسول خدا (ص) و لشکر اسلام به "مر الظهران" رسیدند، با اینکه این محل نزدیک مکه است، مردم مکه از حرکت ایشان به کلی بی‌خبر بودند. در آن شب ابوسفیان، حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء از مکه بیرون آمدند تا خبری کسب کنند. از سوی دیگر، عباس عموی پیامبر (ص) با خود گفت: پناه به خدا! خدا به داد قریش برسد که دشمنش تا پشت کوه‌های مکه رسیده و کسی نیست تا به آنها خبری بدهد. به خدا اگر رسول خدا (ص) ناگهان بر سر قریش بتازد و با شمشیر وارد مکه شود، قریش نابود خواهد شد. عباس می‌گوید: "به خدا سوگند، در بین درختان اراک دور می‌زدم تا شاید کسی را ببینم که ناگهان صدای چند نفر را که با هم صحبت می‌کردند؛ شنیدم. وقتی خوب گوش دادم، صاحبان صدا را شناختم، آنها ابوسفیان بن حرب؛ حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء بودند. شنیدم ابوسفیان می‌گفت: به خدا سوگند، در هیچ شبی از عمرم چنین آتشی ندیده‌ام. بدیل در پاسخ گفت: "به نظر من این آتش‌ها از آن قبیله خزاعه است".

ابوسفیان گفت: "خزاعه پست‌تر از این هستند که چنین لشکر انبوهی فراهم بیاورند". من او را از صدایش شناختم و صدا زدم: ای أبا حنظله! همین که ابوسفیان صدایم را شنید، مرا شناخت و گفت: "ابا الفضل، تویی" گفتم: آری، او گفت: "لبیک! پدر و مادرم فدای تو باد، چه خبری آورده‌ای؟" گفتم: اینک رسول خدا (ص) است که با لشکری به سوی شما آمده و شما تاب مقاومت با آنها را ندارید، آنها ده هزار نفر هستند. ابوسفیان پرسید: پس می‌گویی چه کنم؟ گفتم: به همراه من بیا تا نزد آن حضرت برویم و از حضرت برایت امان بخواهم. به خدا قسم، اگر آن حضرت بر تو دست یابد، گردنت را می‌زند. ابوسفیان با من سوار استر شد و من با شتاب استر را به طرف رسول خدا (ص) راندم. از کنار هر آتشی رد می‌شدیم، اصحاب می‌گفتند: این فرد، عموی رسول خدا (ص) است که سوار بر استر آن حضرت شده است. تا اینکه به آتش عمر بن خطاب رسیدیم. او صدا زد: "ای اباسفیان! حمد خدای را، وقتی به تو دست یافتیم که هیچ پیمانی در بین ما نیست. آنگاه با عجله به طرف رسول خدا (ص) دوید. من نیز استر را به شتاب به طرف خیمه رسول خدا (ص) راندم. به طوری که عمر و استر من در جلو خیمه راه را بر یکدیگر بستند و بالأخره عمر زودتر داخل خیمه شد.

عمر گفت: "یا رسول الله، این ابوسفیان، دشمن خدا است که خدای تعالی ما را بر او مسلط کرده و پیمانی هم بین ما و او نیست؛ حال اجازه بده تا گردنش را بزنم". من گفتم: "یا رسول الله، من به او پناه داده‌ام و آنگاه بلافاصله نشستم و سر رسول خدا (ص) را ـ به نشانه التماس ـ در بغل گرفتم و گفتم: به خدا سوگند، امروز کسی غیر از من درباره او سخن نمی‌گوید، ولی عمر اصرار می‌ورزید. به او گفتم: ای عمر! آرام بگیر، درست است که این مرد برخی کارها را کرده، ولی هر چه باشد از آل عبد مناف است، نه از عدی بن کعب ـ دودمان تو ـ اگر از دودمان تو بود، من برای او وساطت نمی‌کردم. عمر گفت: "ای عباس، آن روز که اسلام آوردی، اسلام آوردن تو در نزد من محبوب‌تر از اینکه پدرم خطاب اسلام بیاورد، بود". در این هنگام رسول خدا (ص) به من فرمود: "فعلا برو به او امان دادیم. فردا صبح او را نزد من بیاور".

صبح زود قبل از هرکس دیگر، او را نزد رسول خدا (ص) بردم. همین که پیامبر (ص) او را دید، فرمود: "وای بر تو ای اباسفیان! آیا هنوز وقت آن نشده که بفهمی جز الله معبودی نیست؟" او گفت: "پدر و مادرم فدای تو! که چقدر به فکر خویشان هستی، و چقدر کریم و رحیم و حلیمی، به خدا قسم، اگر احتمال می‌دادم با خدای تعالی خدای دیگری باشد، باید آن خدا در جنگ بدر و روز أحد یاریم می‌کرد". رسول خدا (ص) فرمود: "وای بر تو ای اباسفیان! آیا وقت آن نشده که بفهمی من فرستاده خدای تعالی هستم؟" او گفت: "پدر و مادرم فدایت شود، در این باره هنوز شکی در دلم هست". به او گفتم: وای بر تو! شهادت بده به حق قبل از اینکه گردنت را بزنند. ابوسفیان به ناچار شهادت داد.

در این هنگام رسول خدا (ص) فرمود: "ای عباس! برگرد و او را کنار دره نگه دار، تا لشکر خدا از پیش روی او بگذرد و او قدرت خدای تعالی را ببیند. من او را نزدیک تنگ‌ترین نقطه دره نگه داشتم و لشکریان اسلام قبیله به قبیله از مقابل او رد می‌شدند و او درباره آنها می‌پرسید و من پاسخ می‌دادم. تا اینکه در آخر، خود رسول خدا (ص) به همراه عده‌ای از مهاجران و انصار از مقابل او عبور کرد. در حالی که افراد آن لشکر آن چنان غرق در سلاح بودند که جز حدقه چشم ایشان پیدا نبود. ابوسفیان پرسید: اینها کیانند ای ابا الفضل؟ گفتم: این، رسول خدا (ص) است که با مهاجران و انصار در حرکت است. ابوسفیان گفت: "ای ابا الفضل! سلطنت برادر زاده‌ات عظیم شده". گفتم: وای بر تو! سلطنت و پادشاهی نیست، بلکه نبوت است. او گفت: "چنین است".

پس حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء نزد رسول خدا (ص) آمده اسلام را پذیرفته با آن حضرت بیعت کردند. وقتی مراسم بیعت تمام شد، رسول خدا (ص) آن دو را پیشاپیش خود به سوی قریش روانه کرد تا ایشان را به سوی اسلام دعوت کنند و اعلام کنند هر کس به خانه ابوسفیان که بالای مکه است، داخل شود ایمن است، و هر کس داخل خانه حکیم که در پایین مکه است، داخل شود او نیز ایمن خواهد بود، و هرکس هم درب خانه خود را به روی خود ببندد و دست به شمشیر نبرد، ایمن است"[۱۰۷].

در جریان فتح مکه عباس، عموی پیامبر (ص)، به ابوسفیان گفت: "با سرعت به سراغ مردم مکه برو و آنها را از مقابله با لشکر اسلام بر حذر دار!" ابوسفیان وارد مسجدالحرام شد و فریاد زد: "ای جمعیت قریش! محمد با جمعیتی به سراغ شما آمده که هیچ قدرت توان مقابله با آن را ندارید". سپس افزود: "هر کس وارد خانه من شود، در امان است؛ هر کس در مسجدالحرام برود نیز در امان است، و هر کس درب خانه را به روی خود ببندد، در امان خواهد بود"[۱۰۸].

سپس فریاد زد: ای جمعیت قریش! اسلام بیاورید تا سالم بمانید". همسرش " هند " ریش او را گرفت و فریاد زد: "این پیرمرد احمق را بکشید!" ابوسفیان گفت: "مرا رها کن! به خدا اگر اسلام نیاوری، تو هم کشته خواهی شد؛ برو داخل خانه باش"[۱۰۹][۱۱۰]

اهل تحقیق، اسلام ابوسفیان را به دیدۀ تردید نگریسته، بدان ارزشی نمی‎‎گذارند[۱۱۱]. چون از اعمال و گفته‌های او پس از اسلام آوردنش به خوبی می‎توان ظاهری بودن اسلامش را دریافت[۱۱۲]، چنانکه وقتی تجمع مردم را در اطراف پیامبر دید از روی حسادت گفت: ای کاش این جمع از او برگردند! پیامبر به سینه‎اش زده و فرمودند: خداوند خوارت کند! او استغفار کرد و گفت: به خدا سوگند! آن را فقط به جهت آنچه در خاطرم گذشت بر زبان راندم و... اکنون یقین کردم که تو رسول خدایی[۱۱۳][۱۱۴]

ابوسفیان پس از مسلمان شدن

برخی از کارهای ابوسفیان بعد از مسلمان شدنش عبارت است از:

  1. والی نجران: او و خانواده‎اش بعد از مسلمان شدن با عنوان حاکم توسط رسول‎خدا (ص) به منطقه‎ای واقع در جنوب غربی شبه جزیرۀ عربستان (نجران) فرستاده شد[۱۱۵]. برخی معتقدند او هنگام وفات رسول‎خدا (ص)، والی نجران بوده است[۱۱۶] که سرانجام به مکه بازگشت و پس از مدتی به مدینه آمد و تا آخر عمر نیز در آنجا ماند[۱۱۷][۱۱۸]
  2. حضور در غزوۀ حنین: ابوسفیان در برخی از جنگ‎های پیامبر (ص) از جمله جنگ "حنین" حضور داشت[۱۱۹] و در پایان جنگ، حضرت برای "مؤلفة قلوبهم"، سهم بیشتری به او و عده‎ای دیگر داد[۱۲۰]. در روایت ابی جارود از امام محمد باقر (ع) آمده است: "مؤلفة قلوبهم (در عصر رسول خدا (ص)) عبارت بودند از: ابوسفیان بن حرب بن امیه و سهیل بن عمرو، که سهیل از بنی عامر بن لؤی بود؛ همام بن عمر و برادرش (برادران بنی عامر بن لؤی)، صفوان بن امیة بن خلف قریشی جمحی، أقرع بن حابس تمیمی یکی از بنی حازم، عیینة بن حصن فزاری، مالک بن عوف و علقمة بن علاثه و من شنیده‌ام که رسول خدا (ص) به هر یک از اینها صد شتر را به همراه چوپان آنها می‌داد و گاهی بیشتر و کمتر هم می‌شد"[۱۲۱][۱۲۲]
  3. حضور در غزوۀ "طائف": او در غزوة "طائف" نیز همراه پیغمبر بود و مدتی در محاصرۀ این شهر، جانشین آن حضرت بود که یک چشم خود را نیز از دست داد[۱۲۳].
  4. مأمور به شکستن بت لات و منات: هنگامی که مردم هوازن تسلیم شدند، رسول خدا (ص) او و مغیرة بن شعبه را به شکستن بت "لات" در دیار آنان (طایف) مأمور کرد[۱۲۴] و بنابه قولی برای شکستن بت "منات" که در ناحیۀ "مشلل" در "قُدَید" (منطقه‌ای در اطراف مکه) بود، فرمان یافت[۱۲۵][۱۲۶]

ابوسفیان پس از رحلت پیامبر (ص)

ابوسفیان پس از وفات پیامبر (ص) در ظاهر از خلافت ابوبکر، اظهار نارضایتی می‎کرد[۱۲۷] و از سوی دیگر به ‌دلیل بروز فتنه در جامعۀ مسلمین موقعیت را برای فتنه‎انگیزی و ایجاد شورش در جامعه مناسب می‎‎دید. از این‎رو عبّاس بن عبدالمطلب، عموی پیامبر را پیش انداخت تا به بهانۀ بیعت با امام، فتنه آغاز کند. ابوسفیان گفت: "به خدا سوگند، خروش و هیاهویی می‌بینم که چیزی جز خون آن را خاموش نمی‌کند. ای فرزندان عبد مناف! به چه مناسبت، ابوبکر عهده‌دار فرمانروایی بر شما باشد؛ آن دو مستضعف و آن دو درمانده کجایند؟ (و مقصودش علی (ع) و عباس بود). در شأن خلافت نیست که در کوچک‌ترین خاندان قریش باشد". سپس به علی (ع) گفت: "دست بگشا تا با تو بیعت کنم و به خدا سوگند، اگر بخواهی، مدینه را برای جنگ با ابو فضیل ـ ابوبکر ـ از سواران و پیادگان انباشته می‌کنم. علی (ع) به شدت این تقاضای ابوسفیان را رد کرد و چون ابوسفیان از او ناامید شد، برخاست و رفت[۱۲۸]. امام (ع) که تنها به مصالح جامعه نوپای اسلامی می‎اندیشید از این فتنه آگاه بود و چنین فرمودند: «ای مردم، امواج فتنه را با کشتی نجات بشکنید، راه اختلاف و درگیری را سدّ کنید و تاج کبر و غرور را از سر برگیرید. پیروز آن کسی است که به پشتیبانی یاران به‎پا خیزد و گرنه آرام گیرد و راحت گذارد، زیرا این خلافت و ریاست، به گندابه‎ای مانَد یا لقمه‎ای گلو‎گیر و مرگ‎آور باشد. اکنون زمان قیام نیست که میوۀ نارس چیدن، چون کشت در زمین غیر، بهرۀ بیگانه است. اگر از خلافت سخن گویم، شیفته آنم خوانند و اگر دم فرو‎بندم، هراس از مرگ را به من بندند. دریغا چه دور است این نسبت، پس از آن همه جبهه و جهاد. به خدا سوگند، فرزند ابوطالب با مرگ مأنوس‎تر از کودک به سینۀ مادر است. نه، چنین نیست. سکوت من از دانشی است که اگر آن‌‎را آشکار سازم، پریشان و بی‎تاب شوید، همان‌‎گونه که ریسمان در چاه عمیق به شدّت و تعادل از کف دهد»[۱۲۹][۱۳۰]

ابوبکر سخنی درباره ابوسفیان شنیده بود، او را خواست و بر سر او فریاد کشید، اما ابوسفیان، نرمی نشان داد. در همین موقع، ابو قحافه، پدر ابوبکر، در حالی که عصا به دست داشت، سر رسید و گفت: "پسرم، بر سر چه کسی فریاد می‌زند؟ گفتند: بر سر ابوسفیان. ابو قحافه به پسرش، ابوبکر، نزدیک شد و گفت: "صدایت را بر ابوسفیان بلند می‌کنی که تا دیروز در دوران جاهلیت پیشوای قریش بوده است؟!" ابوبکر و حاضران از مهاجر و انصار خندیدند و ابوبکر گفت: "خدا به وسیله اسلام به برخی برتری داده و کسان دیگری را زیر دست کرده است"[۱۳۱][۱۳۲]

عمر که فتنه گری او را می‎دانست به ابوبکر پیشنهاد کرد تا او را تطمیع کند و به این صورت بیعت کرد[۱۳۳]. در جنگ "یرموک" در زمان ابوبکر به فرماندهی پسرش یزید، شرکت کرد و دیگر چشم خود را نیز از دست داد و تا آخر عمر نابینا شد[۱۳۴]. در زمان عُمر، فرزندش معاویه را از مخالفت با خلیفه بر حذر داشت و او را به پیروی از خلیفه سفارش کرد[۱۳۵][۱۳۶]

ابوسفیان و ادعای پدری زیاد

روزی ابوسفیان در مجلس عمر نشسته بود و زیاد، پسر سمیه و گروه بسیاری از صحابه هم حاضر بودند. در آن مجلس زیاد بن سمیه که در آن هنگام نوجوانی بود، سخن گفت و بسیار خوب از عهده‌اش بر آمد. علی (ع) که در آن مجلس حاضر و کنار ابوسفیان نشسته بود، به ابوسفیان گفت: "این نوجوان، چه نیکو سخن گفت؛ اگر قرشی بود، با چوب دستی خود تمام عرب را راه می‌برد". ابوسفیان گفت: "به خدا سوگند، اگر پدرش را بشناسی خواهی دانست که او از بهترین خویشاوندان توست". علی (ع) پرسید: پدرش کیست؟ ابوسفیان گفت: "به خدا سوگند، من او را در رحم مادرش نهاده‌ام". علی (ع) فرمود: "چه چیزی تو را از اینکه او را به خود ملحق سازی، باز می‌دارد؟" ابوسفیان گفت: "از این مهتر که اینجا نشسته است بیم دارم که پوستم را بدرد"[۱۳۷][۱۳۸]

سخن ابوسفیان هنگام خلافت عثمان

وقتی مردم با عثمان بیعت کردند، ابوسفیان به خانه خود رفت، در حالی که بنی امیه نیز همراه او بودند، ابوسفیان گفت: "آیا بیگانه‌ای میان شما هست؟"؛ زیرا ابوسفیان کور بود. دیگران گفتند: نه. گفت: "ای بنی امیه! خلافت را مانند گوی، دست به دست بگردانید. به خدایی که ابوسفیان به او قسم می‌خورد، من پیوسته امید داشتم خلافت به شما برسد و میان فرزندان شما موروثی شود. پس عثمان با او درشتی کرد و سخن او را پسندید، اما این سخن، به مهاجران و انصار رسید و عمار در مسجد به پا خاست و گفت: "ای گروه قریش! این کار را (خلافت) از خاندان پیامبر (ص) خود بیرون بردید و یک بار این جا و یک بار جای دیگر نهادید و بیم دارم همان طور که شما آن را از اهلش گرفتید و به نااهل سپردید، خدا نیز آن را از شما بگیرد". پس از او مقداد برخاست و گفت: "هیچ کس مانند اهل این خاندان بعد از پیامبر (ص) آزار ندید"[۱۳۹][۱۴۰] پس از انتخاب عثمان بالای قبر حمزه، خطاب به او می‎گفت: «آن چیزی که بر سرش با شما می‎جنگیدیم، عاقبت به دست فرزندانمان رسید»[۱۴۱]. او به عثمان توصیه کرد امر خلافت را مانند دوران جاهلیت گرداند[۱۴۲] و عثمان نیز اموال بسیاری از بیت‎المال را در اختیار او گذاشته بود[۱۴۳][۱۴۴]

ابوسفیان و لعن و نفرین پیامبر (ص)

پیامبر (ص) ابوسفیان را در هفت مورد لعن و نفرین کرده است:

نخست، روزی که پیامبر (ص) به طائف می‌رفت تا قبیلۀ ثقیف را به اسلام دعوت فرماید، ابوسفیان پیامبر را بیرون از مکه دید و به او دشنام داد و او را نادان و دروغگو خواند و قصد حمله به پیامبر (ص) را داشت. پس خدا و رسولش او را لعنت کردند و او از آزار بیشتر باز داشته شد.

دوم، وقتی که پیامبر (ص) برای گرفتن کاروانی که از شام بیرون آمده بود حرکت کرد، ابوسفیان کاروان را به کناری کشاند و از ساحل دریا گریخت و مسلمانان به کاروان دست نیافتند و پیامبر (ص) ابوسفیان را نفرین فرمود و جنگ بدر به همان سبب درگرفت.

سوم، روز اُحد که ابوسفیان پایین کوه و پیامبر بالای کوه بودند و ابوسفیان فریاد می‌زد: "ای هبل! پایدار و بلند مرتبه باش". و این سخن را چند بار تکرار کرد و پیامبر و مسلمانان او را همان جا ده بار نفرین کردند.

چهارم، روزی که ابوسفیان همراه احزاب و قبیله غطفان و یهودیان به سوی مدینه آمد و پیامبر با تضرع به درگاه خدا او را لعنت فرمود.

پنجم، روزی که ابوسفیان همراه قریش آمد و پیامبر (ص) را از ورود به مسجدالحرام و قربانی‌ها را از رسیدن به قربانگاه باز داشتند و این در حدیبیه بود و پیامبر (ص) ابوسفیان و سران آن گروه را لعنت و فرمود: "همه آنان نفرین شده‌اند و کسی میان ایشان نیست که به راستی ایمان آورد". گفته شد: ای رسول خدا، آیا برای هیچ یک از ایشان امید مسلمان شدن نیست و این لعنت چگونه است؟ پیامبر (ص) فرمود: "این لعنت به پیروان ایشان نمی‌رسد، ولی از سران ایشان هیچ کس رستگار نمی‌شود".

ششم، آن روزی که ابوسفیان سوار بر شتر سرخ موی بود.

هفتم، هنگامی که در بازگشت از حج، گروهی روی گردنه کمین کردند تا شتر پیامبر را رم دهند. آنان دوازده تن بودند که ابوسفیان هم از ایشان بود[۱۴۵][۱۴۶]

مرگ ابوسفیان

ابوسفیان در زمان عثمان، در هشتاد و هشت سالگی مرد و عثمان بر جنازه او نماز خواند و او را در مدینه دفن کردند[۱۴۷][۱۴۸]

ابوسفیان بن حرب در دانشنامه سیره نبوی

از اشراف قریش، فرمانده مشرکان در نبردهای احد و خندق، مسلمان شده در فتح مکه و در شمار طلقا.

صَخر از نوادگان عبدشمس مشهور به ابوسفیان است. ابو حنظله کنیه دیگر وی، چندان مشهور نیست و برگرفته از نام فرزندش حنظله است[۱۴۹]. می‌گویند ده سال پیش از عام الفیل، از صفیه دختر زن هلالی از تیره بنو عامر بن صعصعه زاده شد[۱۵۰]، اما با فرض مرگ وی در سال ۳۱ در ۸۸ سالگی، باید حدود چهار سال پیش از عام الفیل زاده شده باشد. او را کوتاه قد، چهارشانه، دارای سری بزرگ[۱۵۱]، زشت، فرومایه، بخیل[۱۵۲]، یک چشم[۱۵۳] و از نوادر روزگار در رأی و تدبیر[۱۵۴] وصف کرده‌اند. او پس از پدرش حرب بن امیه، قریش را در نبردها، به جز بدر که در مکه نبود، رهبری کرد[۱۵۵] و پرچم عقاب را که پرچم ریاست بود، در اختیار داشت [۱۵۶]. سواد خواندن و نوشتن را از بشر بن عبدالملک آموخت، آنگاه در مکه به آموزش آن پرداخت[۱۵۷] و با دو فرزندش یزید و معاویه، در شمار هفده تنی بودند که در جاهلیت سواد داشتند[۱۵۸]. او شانزده فرزند داشت[۱۵۹] و تجارت روغن و چرم می‌کرد[۱۶۰] و گاه‌گاهی خود برای تجارت به شام، یمن و سرزمین عجم می‌رفت. او در سفری با کسری فرزند هرمز دیدار کرد و اشیایی مانند چرم به وی هدیه داد[۱۶۱]. او در بلقای شام زمینی به نام قُبَّش داشت که بعدها تا آغاز دوره عباسیان در تصرف معاویه و فرزندانش بود. در دوره عباسی مصادره شد و در اختیار فرزندان مهدی عباسی قرار گرفت[۱۶۲].

سال‌ها پیش از اسلام، امیة بن ابی صلت در بازگشت از سفر شام، ابوسفیان را از بعثت پیامبری در حجاز خبر داد و ابوسفیان را به پیروی وی سفارش کرد و سبب عدم پیروی خود را، شرم از زنان ثقیف برشمرد که به آنان وعده پیامبری خود داده بود[۱۶۳]. ابوسفیان در سفر به یمن، بنو عبد مناف را فرزندان آکل المُرار کِندی می‌نامید تا مشکلی برای وی پیش نیاید و رسول خدا (ص) آن نسبت را رد کرد[۱۶۴].

او در جاهلیت همنشین و ندیم عباس بن عبدالمطلب[۱۶۵] و در سفری به یمن با وی همراه بود. در آن سفر با نامه فرزندش، از بعثت رسول خدا (ص) آگاه شد و از عباس در آن باره تحقیق می‌کرد که با آمدن عبدالله بن حذافه به یمن، خبر بعثت در آنجا منتشر شد. انتشار این خبر، بزرگان یهود را به تکاپو واداشت و در مجلسی با حضور ابوسفیان، او خود را عموی پیامبر معرفی کرد. آنگاه عباس با معرفی خود و وصف آن حضرت، موجب شد یهود نابودی خود را پیش بینی کند؛ به گونه‌ای که ابوسفیان با عباس از ترس یهود سخن گفت و از ایمان آوردن به آن حضرت جز با دیدن لشکر در کَداء (از ورودی‌های شهر مکه) امتناع کرد. عباس در فتح مکه در کداء از او خواست به عهدش وفا کند و اسلام آورد [۱۶۶].

ابوسفیان از زندیقان و حاکمان قریش شمرده می‌شد[۱۶۷]. او نبستن راه‌های صلح با دشمن را عامل بزرگی خود می‌دانست[۱۶۸]. پادشاه یمن شترانی به مکه فرستاد تا عزیز‌ترین مردم آنها را نحر کند و ابوسفیان پس از هفت روز تأخیر، به دلیل مراسم عروسی با هند آنها را نحر کرد[۱۶۹]. یونس بن عبید در تحلیل پایگاه اجتماعی سران شرک، او را در شمار چهار تنی یاد کرده که در جاهلیت نظرشان رد نمی‌شد، اما در اسلام جایگاهی نداشتند[۱۷۰]. او از هند دختر عتبة بن ربیعه خواستگاری کرد و عتبه او را در رأی و تدبیر ماه تابان خاندانش، موجب عزت دودمانش، ادب کننده خویشاوندان و بی‌نیاز از ادب آنان، در غیرت استوار و در خشم شتابان، در گرسنگی نادرمانده و در نبرد شکست ناپذیر وصف کرد. هند ازدواج با او را به دلیل عقل و زیرکی‌اش، بر سهیل بن عمر ترجیح داد[۱۷۱].

ابوسفیان با سمیه، کنیزی از بنوعجلان زنا کرد که در دوره معاویه موجب استلحاق زیاد بن ابیه به وی شد[۱۷۲]. همچنین وی و تعدادی دیگر، با نابغه مادر عمرو بن عاص زنا کردند و عمرو به دنیا آمد. گرچه عمرو به ابوسفیان شباهت زیادی داشت، ولی بخیل بودنش سبب شد نابغه وی را به عاص ملحق کند[۱۷۳].

به گفته ابن جریج، ابوسفیان در مکه هفته‌ای دو شتر نحر می‌کرد، با این حال درخواست یتیمی را با کوفتن عصا پاسخ داد و آیه ﴿فَذَلِكَ الَّذِي يَدُعُّ الْيَتِيمَ[۱۷۴]. درباره وی نازل شد[۱۷۵]. او در اثر حسادت و رقابت‌های قبیله‌ای برای مبارزه با رسول خدا (ص) از هیچ اقدامی فروگذار نکرد[۱۷۶]. ابوسفیان پیامبر (ص) و قیامت را تکذیب کرد که آیات ﴿وَأَمَّا مَنْ بَخِلَ وَاسْتَغْنَى* وَكَذَّبَ بِالْحُسْنَى[۱۷۷]. و ﴿الَّذِينَ كَفَرُوا لَا تَأْتِينَا السَّاعَةُ[۱۷۸]. درباره او نازل شد[۱۷۹].

همچنین او با فرماندهی عملیات‌های بزرگی بر ضد آن حضرت، در شمار جَرّاران (فرمانده عملیات‌های بزرگ) قرار گرفت[۱۸۰]. ابوسفیان با اشراف قریش برای بازداشتن رسول خدا (ص) از دعوت به اسلام، نزد ابوطالب رفت[۱۸۱]. با این حال همین جماعت، سه شب را بدون آگاهی یکدیگر تا صبح به شنیدن قرآن اختصاص دادند و صبحگاهان یکدیگر را دیده، سرزنش کردند. پس از آن، ابوسفیان برخی کلمات قرآن را مفهوم و برخی را نامفهوم خواند[۱۸۲]. با گسترش دعوت رسول خدا (ص) و مسلمان شدن کسانی مانند حمزه، ابوسفیان بیش از گذشته نگران شد و به همراه برخی اشراف قریش، نوعی سازش و تسامح دینی را پیشنهاد دادند که اصرار رسول خدا (ص) بر ابلاغ دین، آنان را ناامید کرد[۱۸۳].

ام حبیبه دختر ابوسفیان، سال‌ها پیش از پدرش و بیشتر تحت تأثیر خانواده شوهرش اسلام آورد. او در شمار افراد قدیم الاسلام قرار گرفت و به همراه شوهرش، عبیدالله بن جحش، به حبشه هجرت کرد. رسول خدا (ص) پس از درگذشت عبیدالله، با ام حبیبه ازدواج کرد و نجاشی در حبشه این ازدواج را صورت داد [۱۸۴]. مجاهد، آیه ﴿عَسَى اللَّهُ أَنْ يَجْعَلَ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَ الَّذِينَ عَادَيْتُمْ مِنْهُمْ مَوَدَّةً[۱۸۵]. را به این ازدواج تفسیر کرده است[۱۸۶] و ابوسفیان پس از آن، حضرت را شکست ناپذیر خواند[۱۸۷].

بر پایه گزارش ابن اسحاق[۱۸۸] هنگامی که رسول خدا (ص) بیرون از مدینه یارانی پیدا کرد و مسلمانان مکه راه هجرت برگزیدند، قریش در دارالندوه، شورایی مرکب از تیره‌های قریش و با حضور ابوسفیان، عتبه و شیبه از بنو عبدشمس تشکیل داد[۱۸۹] که به هجرت رسول خدا (ص) انجامید. او منزل بنوجحش بن رئاب را - که همگی به مدینه هجرت کرده بودند. مصادره کرد و به عمرو بن علقمه از بنو عامر بن لؤی به چهارصد دینار فروخت[۱۹۰]. همچنین وی و اُبی بن خلف جمحی، پس از هجرت رسول خدا (ص)، در نامه‌ای به انصار از آنان به بدی یاد کردند، خواستار بازگرداندن آن حضرت به قریش شدند[۱۹۱]. ابوعامر راهب (فاسق) در اثر رابطه خوبی که با ابوسفیان داشت، پس از هجرت رسول خدا (ص) به مکه گریخت و بنده خود را به نام حکم بن مینا به ابوسفیان هدیه داد[۱۹۲]. نخستین رویارویی مسلمانان با ابوسفیان (و به نقلی عکرمه)، در شوال سال دوم در منطقه رابغ، واقع در ده میلی (حدود شانزده کیلومتری) جُحفه، رخ داد[۱۹۳].

ابوسفیان در منطقه بدر از حضور رسول خدا (ص) در مسیر کاروان تجاری قریش باخبر شد. او ضمضم غفاری را با دستورالعمل خاصی به مکه فرستاد و ضمن استمداد از مکیان، مسیر کاروان را به سوی ساحل تغییر داد و پس از نجات کاروان، خواستار بازگشت قریش به مکه شد. اما با اصرار ابوجهل، جنگ بدر رخ داد[۱۹۴]. حنظله پسر ابوسفیان کشته[۱۹۵] و عمر و پسر دیگرش اسیر شد. او در مقابل درخواست فدیه آزادی فرزندش گفت: حنظله را کشته‌اند و فدیه عمرو می‌طلبند؛ خون و مال با هم جمع نمی‌شود. از این‌رو، عمرو را در دست مسلمانان رها کرد، تا اینکه سعد بن نعمان از تیره بنو عمرو بن عوف، بدون اعتنا به دشمنی قریش، برای عمره به مکه آمد. ابوسفیان برخلاف تعهد قریش مبنی بر عدم تعرض به حاجیان و عمره گزاران، وی را به جای فرزندش، عمرو، گروگان گرفت. رسول خدا (ص) برای رهایی وی، عمرو را آزاد کرد[۱۹۶].

اندکی پس از نبرد بدر، هشام بن ولید بن مغیره مخزومی، ابواُزَیهر را کشت. حسان بن ثابت به دستور رسول خدا (ص) فرصت را غنیمت شمرد و با قصیده‌ای، اختلاف میان تیره‌های قریش (مطیبین و احلاف) را شعله‌ور کرد. انتشار شعر حسان در مکه، احساسات مطیبین را در خونخواهی ابواُزَیهر برانگیخت و در غیاب ابوسفیان، دو جناح مطیبین و احلاف آماده نبرد شدند. ابوسفیان خود را از ذی المجاز به مکه رساند و از بروز هرگونه اختلافی در قریش، به دلیل رویارویی با رسول خدا (ص) جلوگیری کرد[۱۹۷].

ابوسفیان، مشرکان را از گریه بر کشته‌های بدر منع، و استعمال عطر و همبستری با زنان را تا انتقام از مسلمانان، بر خود حرام کرد تا آمادگی قریش برای نبرد با رسول خدا (ص) حفظ شود [۱۹۸]. او به موجب نذرش برای نبرد با رسول خدا (ص)، غزوه سَویق را با دویست جنگجو به راه انداخت و با عبور از نَجدیه، به کوه ثیب در ۲۲ کیلومتری مدینه رسید و شبانه نزد یهودیان بنونضیر رفت. حیی ابن أخطب او را نپذیرفت، ولی با سلام بن مشکم (بزرگ بنونضیر) گفتگو کرد و سحرگاه همان شب نزد نیروهایش در عُرَیض (واقع در پنج کیلومتری مدینه) بازگشته، مردی از انصار را به همراه اجیرش کُشت، خانه‌هایی را ویران کرد و با گمان ادای نذرش[۱۹۹] در حالی که اشعاری درباره سلام بن مشکم می‌خواند[۲۰۰]، به مکه بازگشت. رسول خدا (ص) تا قَرقَرة الکُدر (از نواحی معدن بنی‌سلیم) آنان را تعقیب کرد و جز زاد و توشه‌ای که برای سبک‌بال شدن رها کرده بودند، اثری از آنان نیافت[۲۰۱].

ابوسفیان پس از غزوه بدر، راه عراق را برای تجارت به شام انتخاب، و بزرگترین کاروان تجاری قریش را با نقره‌های فراوان راه اندازی کرد. زید بن حارثه با آنان در قَرَده، از آب‌های منطقه نجد، درگیر شد و با غنایم زیادی به مدینه باز آمد. قریش از آن پس، این راه را نیز برای تجارت مناسب ندید [۲۰۲]. کنانه برادر ابو العاص بن ربیع، در دفاع از هجرت زینب دختر رسول خدا (ص)، با قریش درگیر شد. ابوسفیان در گفتگویی با کنانه، وی را قانع کرد زینب چند روزی به مکه بازگردد، سپس به مدینه هجرت کند تا بیش از این شوکت قریش شکسته نشود[۲۰۳].

ابوسفیان در سال سوم با اموال کاروان نجات یافته قریش در بدر، سپاهی تدارک دید و از دارایی خودش چهل أوقیه (هر اوقیه هفت مثقال) برای نبرد احد هزینه کرد[۲۰۴] و دو هزار تن از احابیش بنو کنانه را برای نبرد با رسول خدا به مزدوری گرفت[۲۰۵] که آیه ﴿الَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ[۲۰۶] درباره وی نازل شد[۲۰۷].

او همگام با دیگر بزرگان قریش، همسرانش هند و أمیمه را با خود همراه کرد[۲۰۸]، از حضور کودکان و مملوکان در نبرد جلوگیری نمود، با نبش قبر آمنه در میانه راه مخالفت کرد [۲۰۹]، پرچمداران بنوعبدالدار را برای نبردی سنگین و جبران ضعفشان در بدر تشویق کرد و با سازماندهی لشکر به جنگ پرداخت، سلمة بن ثابت را کُشت[۲۱۰] و با حنظله غسیل الملائکه مصاف داد. حنظله بر او پیروز می‌شد، ولی ابن شعوب[۲۱۱] وی را به شهادت رساند[۲۱۲].

ابوسفیان پس از شکست مسلمانان، به همراه ابوعامر فاسق، کشتگان را به منظور دستیابی به رسول خدا (ص) شناسایی کرد و با نیزه به اطراف دهان حمزه زد. او چون از یافتن آن حضرت ناامید شد، بر فراز کوه رفته احد را در مقابل بدر شمرد، بت‌های هبل و عزی را سبب پیروزی قریش خواند، سال آینده را میعادی برای نبردی دیگر اعلام و مدینه را به قصد مکه ترک کرد[۲۱۳]. در مسیر بازگشت، در روحاء تصمیم گرفت به منظور نابودی اسلام به مدینه بازگردد که با شنیدن خبر حرکت پیامبره (ص) به سوی مکه بازگشت[۲۱۴]. در بدو ورود به مکه، نزد بت هبل رفت، آنجا سرتراشید و هُبَل را موجب پیروزی‌اش برشمرد[۲۱۵]. بر پایه روایتی، او سرمست از پیروزی آمد، به همراه عکرمه و ابواعور سلمی و به منظور دستیابی به صلح، از رسول خدا (ص) امان خواست تا در مدینه با عبدالله بن أبی گفتگو کند. آنان توافق کردند نبرد قریش با رسول خدا (ص) به شرط ترک ناسزاگویی آن حضرت به بتها و به نیکی یاد کردن آنها پایان یابد. چون نتیجه گفتگوها اعلام شد، آیه ﴿وَلَا تُطِعِ الْكَافِرِينَ وَالْمُنَافِقِينَ[۲۱۶] درباره ابوسفیان و ابن أُبّی نازل شد و نمایندگان مکه به فرمان رسول خدا (ص) از مدینه اخراج شدند[۲۱۷].

ابوسفیان در ماجرای اعدام زید بن دَثَنه، وی را به دوستی رسول خدا (ص) امتحان کرد و سوگند خورد دوستی کسی را مانند دوستی اصحاب محمد، ندیدم[۲۱۸]. رسول خدا (ص) پس از قتل خُبَیب بن عُدَی و یارانش، عمرو بن امیه ضمری را به همراه جبار بن صخر انصاری برای کشتن ابوسفیان به مکه فرستاد، که شناخته شدند و گریختند[۲۱۹]. ابوسفیان رسول خدا (ص) و متقابلاً حسّان هم ابوسفیان را هجو کرد[۲۲۰]. ابن حبیب[۲۲۱] مأموریت ضَمری را در سال پنجم به همراهی سلمة بن اسلم دانسته و ابن سعد[۲۲۲] آن را اندکی پیش از حدیبیه و به دلیل افشا شدن طرح ابوسفیان برای کشتن رسول خدا (ص) روایت کرده است، که این دو، یک مأموریت بوده‌اند. ابوسفیان در شعبان سال چهارم، بنا بر وعده طرفین درگیر در احد، برای نبرد عازم مدینه شد. او با اینکه آمادگی نبرد نداشت، نعیم بن مسعود را برای اعلام آمادگیقریش به مدینه فرستاد و لشکری را تا مَجَنَّه (از نواحی ظَهران) حرکت داد و از آنجا به بهانه خشکسالی به مکه بازگشت[۲۲۳].

در شوال سال پنجم، غزوه خندق به تحریک کعب بن اشرف و رهبری ابوسفیان[۲۲۴] آغاز شد. ابوسفیان در رأس سپاهی گران، متشکل از احزاب به مدینه آمد و یهود بنو قریظه را به نقض پیمان و همکاری با احزاب واداشت. مشرکان هنگام عبور از باریک راه خندق، خواستار عبور فرمانده خود، ابوسفیان شدند، ولی او گفت: در صورت نیاز عبور خواهد کرد![۲۲۵] خستگی پشت خندق، او را بر آن داشت ضمن نامه‌ای، رسول خدا (ص) را از مقاومت قریش تا فروپاشی مدینه خبر دهد و بپرسد حفر خندق را از چه کسی آموخته است. رسول خدا (ص) وی را بی‌خرد و مغرور خواند و از الهام الهی در حفر خندق و شکست بتها و پیروزی مسلمانان خبر داد[۲۲۶]. سرانجام نامساعد بودن شرایط، وی را مجبور به بازگشت عجولانه کرد؛ به گونه‌ای که بر شتر پا دربند نهاده‌ای سوار شد و مرتب آن را برای برخاستن زد[۲۲۷]. آیه ﴿فَقَاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ[۲۲۸] بیانی از پیشوایی ابوسفیان است[۲۲۹].

براساس گفتگوی عمر با رسول خدا (ص)، مسلمانان (دست کم کسانی مانند عمر) پس از خندق از برخورد با ابوسفیان می‌ترسیدند، اما پیامبر (ص) تصمیم گرفت بدون حمل سلاح برای عمره به مکه رود [۲۳۰]. عثمان در نزدیکی مکه، برای گفتگو با ابوسفیان و دیگر اشراف به مکه رفت [۲۳۱] که توفیقی نیافت. سرانجام صلح حدیبیه پیش آمد و ابوسفیان مفادی از آن را پیشنهاد داد[۲۳۲]. او در تحلیلی، از زبان مادی قریش پس از بعثت و رویارویی آنان با رسول خدا (ص) سخن گفته و صلح حدیبیه را موجب آرامش نسبی مکه دانسته است. او در پرتو این آرامش، همراه کاروانی عازم شام شد و در ملاقات با قیصر روم - که اخبار عرب را پی می‌گرفت. از اوصاف رسول خدا (ص) در خصوص نسب، دعوت، وصفی اصحاب، جنگ‌ها، پیروزی و شکست دورنمایی ارائه داد. قیصر که تحت تأثیر قرار گرفته بود، پیروزی آن حضرت را بر سرزمین خود پیش بینی کرد. ابوسفیان دستانش را بر یکدیگر زد و گفت: اینان از آینده سلطنت خود در هراس‌اند[۲۳۳].

قریش پس از صلح حدیبیه، به دو جناح تندرو و محافظه کار تقسیم شد و محافظه کاری و واقع‌گرایی ابوسفیان، سبب کاستی موقعیتش اما بقای قریش در آینده گردید. این دو جناح درباره پیروزی رسول خدا (ص) بر یهود خیبر اختلاف نظر شدیدی داشتند؛ زمانی به یکدیگر تندی و گاه شرط بندی می‌کردند. ابوسفیان که پیروزی حضرت را پیش بینی می‌کرد، از سوی صفوان بن امیه، منفی باف خوانده شد[۲۳۴]. همچنین وی در اتحادیه قریش و بنی نُفاثه (شاخه‌ای از بنوبکر) بر ضد خزاعه، نه مورد مشورت قرار گرفت و نه حتی از آن آگاهی داشت (و به قولی مخالف بود)[۲۳۵]. به گفته حزام بن هشام کعبی، قریش در رایزنی برای جبران آنچه در نبرد خزاعه پیش آمده بود، نظر ابوسفیان را مبنی بر انکار پیمان شکنی قریش و ناآگاهی از یورش [[پیمان‌شکنان به خزاعه پذیرفت و از وی خواست خودش برای گفتگو با رسول خدا (ص) به مدینه برود. اما گفتگوی او با رسول خدا (ص) و دیگران سودی نداشت و طعم تلخ ذلت را در منزل دخترش، ام حبیبه که وی را نجس خواند و فرش از زیر پایش جمع نمود، مزمزه کرد و به مکه بازگشت. قریش، طولانی شدن سفر ابوسفیان را نشانه مسلمان شدن وی دانست[۲۳۶]، ولی او برای رفع اتهام از خود، نزد بت‌های اساف و نائله رفت، تعظیم کرد و وفاداری‌اش را تا لحظه مرگ اعلام داشت[۲۳۷]. بازگو کردن نتایج سفرش، موجب شد وی را احمق بنامند[۲۳۸]، هند با پا به سینه وی بکوبد[۲۳۹] و قریش را وحشت و ترس فزاینده‌ای فرا بگیرد[۲۴۰]. رسول خدا (ص) همزمان با خروج ابوسفیان از مدینه، آهنگ مکه کرد و پس از ورود به مَرّالظَّهران و بر افروختن آتش، ابوسفیان از سوی قریش برای کسب خبر اعزام شد. از او خواستند در صورت گرایش یاران رسول خدا (ص) به قریش، اعلام جنگ کند، وگرنه برای گرفتن امان بکوشد[۲۴۱].

بنا بر برخی روایات، أبوسفیان اندکی پیش از فتح مکه[۲۴۲] با رسول خدا (ص) در مدینه برای بهبود وضعیت اقتصادی مردم مکه ملاقات کرد و با تعبیر "تو پدران را با شمشیر و فرزندان را با گرسنگی می‌کُشی" آن حضرت را به خدا و رعایت پیوندهای خویشاوندی سوگند داد تا مردم را از خوردن عِلهِز (غذای عرب به هنگام قحطی، مرکب از کرک شتر و خون) نجات دهد. خداوند در این باره فرمود: ﴿وَلَوْ رَحِمْنَاهُمْ وَكَشَفْنَا مَا بِهِمْ مِنْ ضُرٍّ لَلَجُّوا فِي طُغْيَانِهِمْ يَعْمَهُونَ[۲۴۳]، ﴿وَلَقَدْ أَخَذْنَاهُمْ بِالْعَذَابِ فَمَا اسْتَكَانُوا لِرَبِّهِمْ وَمَا يَتَضَرَّعُونَ[۲۴۴][۲۴۵].

سبب نابسامانی و قحطی مکه را، زمانی نفرین رسول خدا (ص) در حق مکیان[۲۴۶] و گاه ممانعت ثُمامة بن أُثال (سید یمامه) از صدور خواروبار یمامه به مکه دانسته‌اند[۲۴۷]. ابن هشام[۲۴۸] و ابن حجر[۲۴۹] بدون ذکر نامی از ابوسفیان در این حادثه، از نامه‌نگاری مکیان با رسول خدا (ص) سخن گفته‌اند. خود حضرت نیز اندکی پیش از فتح مکه، پانصد دینار و به روایتی خرمای عجوه برای ابوسفیان فرستاد تا میان فقرای قریش تقسیم کند. ابوسفیان نیز در مقابل، مقداری چرم برای آن حضرت هدیه فرستاد[۲۵۰]. بنا بر برخی روایات، حضرت مقداری از غنایم خیبر را نیز به دست عمرو بن امیه ضمری برای ابوسفیان، صفوان بن امیه و سهل بن عمرو فرستاد. آنان از پذیرش اموال خودداری کردند، ولی ابوسفیان آنها را میان فقرای قریش تقسیم کرد و ضمن دعای خیر برای رسول خدا (ص)، این کار حضرت را صله رحم خواند[۲۵۱].

عباس بن عبدالمطلب در پی مأموریتی ابوسفیان را شناخت، او را بر استر سوار کرد و نزد رسول خدا (ص) آورد. عمر (سالار نگهبانان در آن شب) خواستار قتل ابوسفیان ولی عباس امان او را می‌خواست. درگیری آنان، تصمیم‌گیری درباره ابوسفیان را به فردای آن روز موکول کرد. جنب و جوش مسلمانان برای برگزاری نماز صبح، ابوسفیان را به وحشت انداخت و تصور کرد برای کشتن وی آماده می‌شوند. اما با دیدن نماز جماعت و اطاعت صحابه در رکوع و سجود رسول خدا (ص)، پیروی تیره‌های مختلف را از حضرت بی‌سابقه خواند[۲۵۲]. رسول خدا (ص) از او خواست ایمان بیاورد، ولی او با اظهار ایمان به خدا، در پذیرش رسالت تردید کرد که با هشدار عباس مبنی بر کشته شدنش، ایمان آورد. آنگاه به فرمان حضرت، در تنگنای وادی بالای کوه قرار گرفت تا نیروهای رزمی مسلمان را یک جا ببیند و با دریافت عظمت اسلام[۲۵۳] فکر بازگشت به افکار جاهلی را از خود دور کند. عبور قبایل از رو به روی او و تکبیر هر یک، به ترس وی می‌افزود تا اینکه گردانی که رسول خدا (ص) میانشان بود، غرق در آهن و پولاد و مردان جنگی، از کنار او گذشتند و او از نبوت به پادشاهی تعبیر کرد. سعد بن عباده در برابر او، شعار یوم الملحمة (انتقام) سر داد که با درخواست ابوسفیان و اعتراض مهاجران، به شعار یوم المرحمه تغییر یافت. آنگاه ابوسفیان مأموریت یافت برای هشدار قریش از برخورد مسلحانه با مسلمانان، اعلام کند حضور در خانه وی، مسجد الحرام یا در خانه ماندن، سبب امان و حفظ مال و جان است، قریش با او مخالفت کرد و هند با گرفتن ریش وی و تعبیر شیخ احمق، قریش را بر ضد وی تحریک کرد و خواستار مرگ شوهرش شد [۲۵۴]. رسول خدا (ص) پس از ورود به مکه، کسانی مانند ابوسفیان را فراخواند و عمر در آن جلسه، خواستار مجازات قریش شد، ولی حضرت آنان را بخشید[۲۵۵] و در شمار طلقا و مؤلفة قلوبهم قرار داد[۲۵۶] و شفاعت وی را درباره لغو فرمان قتل برخی از مکیان پذیرفت[۲۵۷].

گزارش‌هایی بیان می‌دارد که رسول خدا (ص) امتیازهایی به ابوسفیان داده است: نخستین امتیاز آنکه خانه وی را واقع در بالای شهر و معروف به دارریطه[۲۵۸]، محل امن قرار داد که این امتیاز به درخواست عباس و به دلیل موقعیت ابوسفیان در مکه بود[۲۵۹]، زمخشری[۲۶۰] این امتیاز را از باب تألیف قلوب یا پیشینه جواردادن ابوسفیان دانسته است. امتیاز دیگری که صحیح به نظر نمی‌رسد، پذیرفتن پیش شرط‌های او برای مسلمان شدن بود. به گفته یزید رقاشی، سوار شدن بر مرکب و پوشیدن لباس رسول خدا (ص) و نویسندگی معاویه برای آن حضرت، از پیش شرط‌های وی بود[۲۶۱]. به گفته ابن عباس، او پس از مسلمانان شدن هیچ اعتباری نزد مسلمانان نداشت؛ نه به او نگاه می‌کردند و نه با وی نشست و برخاستی داشتند. از این‌رو برای به دست آوردن منزلتی، از رسول خدا (ص) خواست با ام حبیبه ازدواج کند، معاویه را در شمار کاتبان خود قرار دهد و مانند دیگر مسلمانان حق شرکت در نبرد با کفار داشته باشد[۲۶۲]. گفتنی است ام حبیبه در سال هفتم به هنگام پیروزی رسول خدا (ص) بر خیبر، به مدینه آمد [۲۶۳] و پیش از اسلام پدرش با آن حضرت عروسی کرد[۲۶۴]؛ از این‌رو، حتی فرض نوعی تجدید عقد[۲۶۵] نیز صحیح نیست.

با اینکه برخی[۲۶۶] تلاش کرده‌اند مَثالِب ابوسفیان را نگویند، گزارش‌هایی چند، نشان از باقی ماندن وی بر کفر دارد. او شب پس از فتح مکه در گفتگویی با هند، یاری خدا را در پیروزی مسلمانان انکار کرد. رسول خدا (ص) او را از آن گفتگو خبر داد و آن را خدایی خواند[۲۶۷]. همچنین در دل آرزوی جنگ دیگری با رسول خدا (ص) داشت که آن حضرت همان دم به سینه وی کوفت و فرمود: "در این صورت شکست خواهی خورد". ابوسفیان آمرزش خواست و آن را حدیث نفس خواند[۲۶۸]. بر پایه گزارش دیگری، رسول خدا (ص) با لباس خانگی به مسجد الحرام آمد، ابوسفیان با تعجب گفت: نمی‌دانم او با چه چیزی بر ما پیروز شد! پیامبر بر پشت او زد و خدا را عامل پیروزی دانست[۲۶۹]. بلال در فتح مکه اذان می‌گفت که هر یک از طلقا به نوعی از شنیدن صدای وی ابراز ناراحتی کردند. در این میان ابوسفیان از ترس آگاهی پیامبر بر اخبار سری، مطلبی نگفت. پس رسول خدا (ص) بر آنان وارد شد و از گفتگوهایشان خبر داد[۲۷۰]. ابوسفیان بعدها در مزاحی با حضرت، کناره‌گیری خود و عرب را از جنگ با مسلمانان، عامل پیروزی آن حضرت تحلیل کرد، که با خنده رسول خدا (ص) روبه رو شد[۲۷۱].

پس از فتح مکه، غزوه حنین رخ داد و طلقا بدون داشتن دین و به منظور کسب غنیمت در آن شرکت کردند. ابوسفیان در عقب لشکر بود[۲۷۲] و به هنگام گریز مسلمانان، با خود ازلام جاهلی حمل می‌کرد و نفاق خود را در تمسخر و اظهار امیدواری به عقب نشینی آنان تا ساحل دریا بروز داد[۲۷۳]. زمانی که رسول خدا (ص) را کنار غنایم حنین دید، آن حضرت را داراترین قریش وصف کرد و برای خود و فرزندانش، یزید و معاویه غنیمت خواست. آن حضرت با تبسمی، برای هر یک از آنان صد شتر و چهل اوقیه (هر اوقیه هفت مثقال) در نظر گرفت. او حضرت را هنگام نبرد بهترین جنگجو، و هنگام آشتی خوش‌رفتارترین مردم نامید[۲۷۴].

دختر ابوسفیان، عروس ثقفی‌ها بود[۲۷۵]. ابوسفیان و مغیره پس از دستور رسول خدا (ص) به قطع تاک‌های انگور ثقفی‌ها، از آنان امان خواستند تا با پسران اسود بن مسعود گفتگو کنند. آنان پیشنهاد ثقفی‌ها را مبنی بر خودداری از ویرانی باغ بی‌نظیر اسود در طایف به پیامبر رساندند و آن حضرت از ویرانی آن باغ به نفع صاحبانش دست کشید[۲۷۶]. ابوسفیان در نبرد طایف، در باغ ابن یعلی نشسته بود که سعید بن عبید ثقفی چشمش را هدف قرار داد. ابوسفیان از دست دادن چشمش را، جراحتی در راه خدا وصف کرد و پاداش بهشت را بر بازگشت سلامت آن ترجیح داد[۲۷۷]. ابو ملیح بن عروه و قارب بن اسود پس از قتل عروة بن مسعود، با مردم طایف قطع رابطه کردند و به مدینه آمدند و مسلمان شدند. رسول خدا (ص) از آنان خواست با دایی‌شان، ابوسفیان، هم پیمان شوند[۲۷۸]. او پس از مسلمان شدن مردم طایف، به فرمان رسول خدا (ص) و به همراهی مغیره، بت لات را از مردم ثقیف[۲۷۹]شکست و بدهی عروه و اسود ثقفی را از دارایی آن بت پرداخت. ابوسفیان در این مأموریت، در ذوالهرم (واقع در نزدیکی طایف) ماند و مغیره را به دلیل ثقفی بودنش برای تخریب بت فرستاد و پس از آنکه اطمینان یافت خطری وی را تهدید نمی‌کند، به مغیره پیوست[۲۸۰]. او بنا بر روایتی، مسئول حفاظت از اسیران حنین به تعداد شش هزار نوجوان و زن شمرده شده است[۲۸۱]. ابن اسحاق[۲۸۲] مسعود بن عمرو غفاری را و واقدی[۲۸۳] بدیل بن ورقاء خزاعی را مسئول حفاظت از اسیران دانسته‌اند.

از عبدشمس اموالی نزد اسقف غَزّه وجود داشت که در غزوه تبوک با رسول خدا (ص) دیدار کرد و آن اموال را در اختیار حضرت قرار داد. پیامبر نیز آنها را[۲۸۴] به عمرو بن قعواء خزاعی داد تا در مکه، برای تقسیم میان بنو عبدشمس، تحویل ابوسفیان دهد[۲۸۵]. گویند: ابوسفیان هنگام حرکت رسول خدا (ص) از عرفات، سمت راست آن حضرت، حارث بن هشام سمت چپ و یزید و معاویه، دو فرزند ابوسفیان در حالی که سوار اسب بودند، جلو آن حضرت حرکت می‌کردند[۲۸۶].

بر پایه اخباری رسول خدا (ص) ابوسفیان و دو فرزندش یزید و معاویه را لعنت کرده است[۲۸۷]. امیرمؤمنان (ع) نیز در نامه‌ای به معاویه، از وی با عنوان ابن اللعین یاد کرده است[۲۸۸]. ابن عساکر[۲۸۹] حدیثی درباره فضیلت ابوسفیان را منکر خوانده است. او در شمار گواهان نامه رسول خدا (ص) برای بنو جعیل، شاخه‌ای از بَلی از قریش[۲۹۰] و ساکنان نجران[۲۹۱] بود. او (و به روایتی امیرمؤمنان (ع)) مأمور شکستن بت منات[۲۹۲]، کهن‌ترین بت عرب و مورد تعظیم همگان - به گونه‌ای که عرب را عبدمنات نامیده‌اند واقع در قدید میان مکه و مدینه[۲۹۳] و بیرون راندن یهودیان[۲۹۴] شد.

بر پایه روایاتی، او تا زمان رحلت رسول خدا (ص) عامل صدقات نجران و توابع آن بود[۲۹۵]. برخی مانند ابن عساکر[۲۹۶] و شامی[۲۹۷] ابوسفیان بن حارث را عامل نجران نامیده‌اند که احتمال تصحیف حرب به حارث هست. او پس از رحلت آن حضرت، به مکه رفت و پس از مدتی به مدینه باز آمد و تا پایان عمر آنجا بود[۲۹۸]، واقدی حضور او را به هنگام رحلت حضرت در مکه، نظر اصحاب تاریخ دانسته است[۲۹۹].

با اینکه ابوبکر در اواخر عصر رسالت به ابوسفیان احترام می‌گذاشت و وی را شیخ و سید قریش می‌نامید[۳۰۰]، اما ابوسفیان از بیعت با او خودداری، و علی (ع) را که در شرافت قبیله‌ای همسنگ خود می‌دانست، سزاوار خلافت اعلام کرد[۳۰۱]. او فضیلت انصار را نیز در گرو اعتراف آنان به شرافت قریش دانست و اعلام کرد مخالفت آنان را باید در صحنه نبرد پاسخ داد. او به خانه امیر مؤمنان (ع) رفت و با ستایش بنی هاشم و وصف آن حضرت به مستضعف، خواستار بیعت با امام شد. حضرت او را به فتنه‌انگیزی و نفاق متهم کرد و دعوت او را نپذیرفت. آنگاه از عباس چنین درخواستی کرد که با خنده و تمسخر وی روبه رو شد[۳۰۲] و با همین انگیزه به دفاع از فاطمه (ع) برخاست[۳۰۳]. به نظر می‌رسد این دفاع، افزون بر تفکر قبیله‌ای، نوعی امتیاز خواهی از قبیله باشد. از این‌رو، ابوبکر فرزندش یزید را به فرماندهی جنگ با روم برگزید[۳۰۴] و به پیشنهاد عمر، صدقاتی که در اختیار داشت، به وی بخشید و بدین سبب بیعت کرد[۳۰۵]. با این حال به هنگام بیعت، از برتری امام علی (ع) برای خلافت سخن گفت[۳۰۶].

ابوبکر با ابوسفیان درشت گویی کرد و اعتراض ابو قحافه را به دگرگونی شرافت خاندان‌ها در اسلام پاسخ داد[۳۰۷]. او در نبرد یرموک به فرماندهی پسرش، یزید شرکت داشت؛ برای جنگجویان دعا می‌کرد، به هنگام خاموشی صداها، فریاد "يا نصرالله اقترب" وی بلند بود[۳۰۸] و با قصه‌گویی برای مسلمانان، آنان را به نبرد تشویق می‌کرد[۳۰۹]. ابن زبیر برخلاف گزارش بالا، وی را با تعدادی از مشایخ قریش بر تلی نظاره‌گر جنگ دید که به هنگام غلبه روم خرسند و در زمان پیروزی مسلمانان افسوس می‌خورد. بدین سبب، زبیر او را کینه‌توز و منافق خواند[۳۱۰]. ابن اثیر[۳۱۱] این گزارش را به دلیل آسیب دیدن چشم دیگر ابوسفیان در یرموک و نابینا شدن وی رد کرده است، اما برخی، آسیب دیدن چشم وی را در یرموک نپذیرفته، برآن‌اند که وی پیش از مرگ، به طور طبیعی کور شده بود[۳۱۲].

عمر بن خطاب پس از درگذشت یزید، معاویه را جانشین وی کرد که ابوسفیان آن را صله رحم خواند [۳۱۳] و با وی به شام رفت. او در وصیتی به معاویه، یادآور شد که مهاجران در اثر سابقه دینی بر ما پیشی گرفته، رهبری را از آن خود کرده‌اند. اینک که امری مهم را به تو سپرده‌اند، با آنان تا استواری جایگاهت همراهی کن[۳۱۴]. معاویه او را با پول و نامه‌ای نزد عمر فرستاد، ولی او پول را نزد خود نگه داشت که با اعتراض عمر روبه رو شد و آن را برگرداند [۳۱۵]. عمر عطای وی و فرزندش معاویه را به دلیل اینکه از بزرگان قریش هستند، پنج هزار درهم، برابر با عطای شرکت کنندگان در جنگ بدر قرار داد[۳۱۶] و چون نزد او آمد، با استناد به سخن رسول خدا (ص) که کریم قوم را گرامی بدارید، برای او فرش انداخت[۳۱۷]. با این حال، عمر گفته است او را به سبب آن شبی که رسول خدا (ص) را ناراحت کرد، هیچگاه دوست نمی‌دارد[۳۱۸] و ابوسفیان خود را (شریف‌ترین مردم) و عمر وی را "قديم الظلم" خواند[۳۱۹] و در رسیدگی به شکایت مردم از وی، او را محکوم کرد و خدا را بر زبونی ابوسفیان در داخل مکه سپاس گفت [۳۲۰]. عمر با عبور از کوچه‌های مکه، به تمیز کردن جلوی منازل فرمان می‌داد. ابوسفیان از او به خدمت‌گزار یاد کرد و گفت: وقتی خادم ما بیاید، انجام می‌دهیم. عمر با شلاقی که در دست داشت، او را زد. هند چنین کاری را در گذشته، سبب عقوبت شمرد و او در پاسخ، از عزت و ذلت اقوام در اسلام سخن گفت[۳۲۱]. أبوسفیان با عمر درباره تأسیس دیوان، اختلاف نظر داشت و آن را سبب حقوق بگیر شدن مردم و در نتیجه رکود تجارت می‌دانست[۳۲۲].

عمر، هزار دینار برای یزید بن ابوسفیان در خزانه بیت المال کنار گذاشته بود که عثمان پس از مرگ عمر، آن را به ابوسفیان داد، ولی او نپذیرفت[۳۲۳]. ابوسفیان در دوره عثمان موقعیت بهتری یافت و از مشاوران او شد[۳۲۴]. او در شمار افرادی بود که کنار عثمان و بر تخت او می‌نشست[۳۲۵] و به عنوان پرده‌دار و حاجب عثمان به امور مسلمانان می‌پرداخت[۳۲۶]. عثمان از بیت المال دویست هزار درهم به او پرداخت [۳۲۷]. ابوسفیان پس از به خلافت رسیدن عثمان، بر قبر حمزه لگد زد و گفت: آنچه را دیروز بر سر آن می‌جنگیدیم، امروز بازیچه دست فرزندان ماست[۳۲۸] و به عثمان پیشنهاد کرد خلافت را مانند عصر جاهلی اداره کند؛ عصبیت قبیلگی را پشتوانه حکومت و بنوامیه را استوانه‌های آن قرار دهد تا خلافت، چون گویی میان آنان به گردش درآید[۳۲۹].

مرگ ابوسفیان را در دوره عثمان و بنا بر اختلاف روایات، در سال‌های ۳۱[۳۳۰]، ۳۲ ابن قتیبه، ۳۴۴، ۳۳[۳۳۱] و ۳۴[۳۳۲] و در ۸۸ یا به قولی ۹۳ سالگی نقل کرده‌اند. عثمان و به گفته ابن عبدالبر[۳۳۳] معاویه بر او نماز گزارد و در قبرستان بقیع خاک شد[۳۳۴][۳۳۵]

ابوسفیان

«ابوسفیان» نامش صخر بن اُمیة بن عبدالشمس بن عبدمناف است. یکی از مردان مشهور عرب بوده که گاهی وی را در صدر اسلام به کنیه «ابوحنظله» نیز می‌خوانده‌اند. تاریخ تولد او روشن نیست، لکن واقدی به استناد روایتی تولد ابوسفیان را پیش از عام الفیل (۵۶۰م) ذکر کرده است. مادرش صفیه «دختر حَزن بن بُجَیر بن هُزَم» بود و پدرش «حرب»، در روزگار خود پیشوای بنی‌امیه و فرمانده آنان در جنگ‌های فُجّار بوده است. به رغم شهرت ابوسفیان در تاریخ صدر اسلام، از زندگی او، خاصه پیش از اسلام آگاهی دقیق و کاملی در دست نیست. از برخی اشارات مورخان چنین بر می‌آید که وی پیش از اسلام از بزرگان قریش بوده و پیشه بازرگانی داشته است.

با آغاز دعوت پیامبر(ص)، ابوسفیان جزء سرسخت‌ترین دشمنان او می‌شود، اما با این همه، شدت مخالفت او را از دیگر سران قریش، مانند ابوجهل و ابولهب کمتر دانسته‌اند. در دومین سال هجرت پیامبر(ص) از مکه به مدینه، ابوسفیان در رأس کاروانی تجاری از شام باز می‌گشت. پیامبر(ص) با سپاهیانی آهنگ حمله به آن کرد، اما ابوسفیان از یک سو از قریشیان مکه یاری خواست و از سوی دیگر، خود با زیرکی تغییر مسیر داده، کاروان را به مکه رساند. با این که کاروان از خطر رسته بود، ابوجهل از تهدید پیامبر(ص) چنان در خشم ن شد که تصمیم گرفت به مکه باز نگردد، تا با پیامبر(ص) پیکار کند. در جنگ بدر قریشیان شکست خورده و «حنظله» پسر ابوسفیان کشته و پسر دیگرش «عمرو» اسیر شد، اما بعداً آزاد گردید. این شکست چنان بر قریشیان گران آمد که تصمیم گرفتند دوباره به پیکار با پیامبر(ص) و مسلمانان بروند. ابوسفیان با ۲۰۰ سوار از قریش آهنگ مدینه کرد و پس از مذاکره با رئیس بنی نضیر کسانی را به مدینه فرستاد و آنان در جایی به نام «عُریض»، نخلستان‌هایی را به آتش کشیدند و گریختند. پیامبر(ص) به تعقیب ابوسفیان پرداخت، اما به او دست نیافت.

در سال سوم هجری ابوسفیان در رأس سپاهی بزرگ، به قصد انتقام از مسلمانان به سوی مدینه حرکت کرد. در احد، در نزدیکی مدینه جنگی سخت روی داد که مسلمانان شکست خوردند و نخبگانی از آنان چون حمزه، عموی پیامبر(ص) به شهادت رسیدند. پس از نبرد، ابوسفیان بر فراز کوه برآمد و ضمن ستایش بتان، پیامبر(ص) را به نبردی دوباره در بدر وعده داد. سال بعد پیامبر(ص) به بدر آمد، اما ابوسفیان پیش از رسیدن به وعده‌گاه، قریشیان را متقاعد کرد که به مکه باز گردند. سال دیگر ابوسفیان با یاری یهودیان مدینه پیکار را بر ضد پیامبر(ص) ترتیب داد، اما با تدابیر و هوشمندی پیامبر(ص)، سپاه ابوسفیان و متحدان او ناکام بازگشتند و مدینه رهایی یافت. با آنکه در جریان صلح حدیبیه ابوسفیان مداخله آشکاری نداشت، پیش از فتح مکه، از سوی مشرکان به مدینه آمد تا درباره تمدید مدت صلح با پیامبر(ص) مذاکره نماید، اما کسی به او اعتنا نکرد و بی‌نتیجه به مکه بازگشت سرانجام پس از دشمنی و پیکارهای متعدد، ابوسفیان در سال هشتم هجری به هنگام فتح مکه به یاری و وساطت «عباس بن عبدالمطلب» نزد پیامبر(ص) آمد و به ظاهر اسلام آورد و پیامبر خانه او را پناه امن اعلام کرد. پس از آن ابوسفیان و خانواده‌اش در شمار مسلمانان درآمدند و پیامبر(ص) او را به امارت «نجران» فرستاد و در همان سال در جنگ حنین، ابوسفیان فرماندهی گروهی جنگجو را بر عهده داشت. از پاره‌ای روایات چنین برمی‌آید که هنگام رحلت پیامبر(ص) ابوسفیان والی نجران بود. با آنکه او پس از فتح مکه به ظاهر، اسلام آورد، سخنی که در ماجرای «رده» به او نسبت داده شده، نشان از بستگی و علاقه او به آیین بت‌پرستی دارد[۳۳۶].[۳۳۷]

منابع

پانویس

  1. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۴؛ ابن حزم، جمهرة انساب العرب، ص۲۷۴.
  2. عبدالله بن سعید عبادی لحجی، منتهی السؤل علی وسائل الوصول الی شمائل الرسول (ص)، ج۲، ص۵۳۳.
  3. المحبر، ص‌۱۳۲.
  4. المحبر، ص‌۱۳۲.
  5. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۱۳؛ ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج۴، ص۱۶۷۷.
  6. المحبر، ص‌۱۷۵.
  7. اخبار مکه، ص‌۱۱۵.
  8. یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص ۱۵؛ الاغانی، ابوالفرج اصفهانی، ج۲۲، ص۳۰۷.
  9. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۵۲۵.
  10. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۲۹؛ میرزایی، عباس، ابوسفیان، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ص۷۹ ـ ۸۰.
  11. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۳۳۴.
  12. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۳۰.
  13. الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۵۵۱.
  14. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۳۰-۴۳۱.
  15. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۳۲۴.
  16. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۳۲؛ میرزایی، عباس، ابوسفیان، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ص۷۹ ـ ۸۰.
  17. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۳۳۴.
  18. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۳۲.
  19. «و (نیز) همسرش در حالی که هیزم‌کش (دوزخ) است،» سوره مسد، آیه ۴.
  20. المعارف، ابن قتیبه، ص۷۳.
  21. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۳۲؛ میرزایی، عباس، ابوسفیان، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ص۷۹ ـ ۸۰.
  22. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۶، ص۲۸۳.
  23. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۳۲.
  24. فتوح البلدان، ص‌۴۵۷.
  25. ابن حزم، جمهرة انساب العرب، ص۸۰.
  26. الاستیعاب، ج‌۴، ص‌۲۴۰.
  27. المعارف، ص‌۵۷۵‌.
  28. الاغانی، ج۶، ص۳۵۹؛ الاستیعاب، ج‌۴، ص‌۲۴۰.
  29. یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۴۵.
  30. ر. ک: میرزایی، عباس، ابوسفیان، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ص ۷۹ ـ۸۰.
  31. الاستیعاب، ج‌۴، ص‌۲۴۰.
  32. سیره ابن هشام، ج‌۲، ص‌۴۱۳.
  33. انساب الاشراف، ج‌۵‌، ص‌۱۴.
  34. المحبر، ص‌۱۶۱.
  35. ر. ک: واسعی، سید علی رضا، دائرةالمعارف قرآن کریم، ص ۶۷۹.
  36. الاستیعاب، ج‌۲، ص‌۲۷۱.
  37. انساب الاشراف، ج‌۵‌، ص‌۱۶.
  38. السیر و المغازی، ص‌۱۴۴.
  39. السیر و المغازی، ص‌۱۹۷ ـ ۱۹۸.
  40. السیر و المغازی، ص‌۱۹۷ ـ ۱۹۸؛ سیره ابن هشام، ج‌۱، ص‌۲۹۵ ـ ۲۹۶.
  41. ر. ک: واسعی، سید علی رضا، دائرةالمعارف قرآن کریم، ص ۶۸۰.
  42. ر. ک: واسعی، سید علی رضا، دائرةالمعارف قرآن کریم، ص ۴۸۰ ـ ۴۸۱.
  43. المحبر، ص‌۲۷۱.
  44. اخبار مکه، ج‌۲، ص‌۲۴۴ ـ ۲۴۵.
  45. ر. ک: واسعی، سید علی رضا، دائرةالمعارف قرآن کریم، ص ۶۸۰.
  46. الطبقات، ج‌۲، ص‌۴.
  47. یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۴۵؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۲۹۰.
  48. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۶؛ کلاعی، ابوالربیع حمیری، الاکتفاء بما تضمنه من مغازی رسول الله (ص) و الثلاثه الخلفاء، ج۱، ص۳۴۹.
  49. سیره ابن هشام، ج‌۲، ص‌۶۵۰‌.
  50. ر. ک: واسعی، سید علی رضا، دائرةالمعارف قرآن کریم، ص ۶۸۰.
  51. انساب الاشراف، ج‌۵‌، ص‌۱۲.
  52. السیر و المغازی، ص‌۳۱۰ ـ ۳۱۱؛ الطبقات، ج‌۲، ص‌۲۳.
  53. السیر و المغازی، ص‌۳۲۲ و ۳۲۳؛ یعقوبی، ج‌۲، ص‌۴۷.
  54. ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۹۴؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۳۲۷؛ واقدی، محمد بن عمر، المغازی، ج۱، ص۲۹۷.
  55. الطبقات، ج‌۲، ص‌۴۵ ـ ۴۶.
  56. ر. ک: میرزایی، عباس، ابوسفیان، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ص۸؛ واسعی، سید علی رضا، دائرةالمعارف قرآن کریم، ص ۶۸۱ ـ ۶۸۲.
  57. الطبقات، ج‌۲، ص‌۷۲؛ المحبر، ص‌۱۱۹.
  58. العقد الفرید، ج‌۵‌، ص‌۲۸۱.
  59. ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۵۰ ـ ۵۱؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۲۱۴ـ ۲۱۵؛ واقدی، محمد بن عمر، المغازی، ج۱، ص۴۴۱.
  60. ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۲۱۶؛ واقدی، محمد بن عمر، المغازی، ج۱، ص۴۴۳ـ۴۴۴.
  61. ر. ک: میرزایی، عباس، ابوسفیان، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ص۸۰.
  62. ر. ک: میرزایی، عباس، ابوسفیان، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ص۸۱ ـ۸۲.
  63. الدر المنثور، سیوطی، ج۳، ص۳۸.
  64. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۳۳-۴۳۴.
  65. زندگانی محمد، ابن هشام (ترجمه: رسولی)، ج۱، ص۱۹۳.
  66. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۳۴.
  67. الدر المنثور، سیوطی، ج۴، ص۲۰۲.
  68. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۳۵-۴۳۸.
  69. "و چون کافران تو را ببینند، جز به ریشخند نمی‌گیرندت (و می‌گویند) آیا این همان است که از خدایانتان (به بدی) یاد می‌کند؟ در حالی که آنان (نسبت) به یادکرد (خداوند) بخشنده انکار دارند" سوره انبیاء، آیه ۳۶.
  70. الدر المنثور، سیوطی، ج۴، ص۳۱۸.
  71. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۳۸.
  72. "و به راستی آنان را با عذاب فرو گرفتیم؛ باز در برابر پروردگار خویش فروتنی نورزیدند و زاری (هم) نمی‌کنند" سوره مؤمنون، آیه ۷۶.
  73. الدر المنثور، سیوطی، ج۵، ص۱۳.
  74. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۳۹.
  75. تفسیر المیزان، علامه طباطبایی، ج۵، ص۲۴.
  76. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۳۹.
  77. ر. ک: عاتکه بنت عبدالمطلب، ج۴ دایرة المعارف صحابه.
  78. تفسیر نور الثقلین، شیخ حویزی، ج۲، ص۱۲۱-۱۳۶؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۴، ص۵۲۱-۵۲۳.
  79. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۴۰-۴۴۲.
  80. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۲۰۶-۲۰۵.
  81. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۴۲.
  82. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۲، ص۸۲۵.
  83. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۲، ص۸۲۵.
  84. المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۳۶.
  85. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۴۳.
  86. تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۱۱۸.
  87. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۴۴.
  88. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۳، ص۱۶۰.
  89. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۴۴-۴۴۵.
  90. اعلام الوری، باعلام الهدی، طبرسی، ج۱، ص۱۸۱.
  91. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۴۵.
  92. "در راه خداوند نبرد کن! تو را جز به (وظیفه) خویش مکلّف نکرده‌اند و مؤمنان را (نیز به نبرد) ترغیب کن، باشد که خداوند سختی کافران را (از شما) باز دارد و خداوند سختگیرتر و سخت کیفرتر است" سوره نساء، آیه ۸۴.
  93. تفسیر نمونه، جمعی از نویسندگان، ج۴، ص۳۳.
  94. تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۱۲۴-۱۲۶.
  95. التنبیه و الاشراف، مسعودی، ص۲۰۷.
  96. "آیا به کسانی که بهره‌ای (اندک) از کتاب آسمانی داده شده است ننگریسته‌ای (که چگونه) به "جبت" و "طاغوت" ایمان دارند و درباره کافران می‌گویند که اینان رهیافته‌تر از مؤمنانند؟! * آنانند که خداوند لعنتشان کرده است و برای هر کس که خداوند او را لعنت کند هرگز یاوری نخواهی یافت" سوره نساء، آیه ۵۱-۵۲.
  97. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۳، ص۹۳-۹۲.
  98. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۴۵-۴۴۸.
  99. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ج۸، ص۳۴۰-۳۴۵.
  100. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۴۸-۴۵۰.
  101. المغازی، واقدی، ج۲، ص۴۸۸-۴۹۳.
  102. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۵۰.
  103. تفسیر نمونه، جمعی از نویسندگان، ج۲۴، ص۳۱-۳۰.
  104. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۵۱.
  105. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۸۴۶.
  106. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۵۱-۴۵۳.
  107. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۸۴۶-۸۴۷.
  108. اخبار مکه، ج۲، ص۲۳۵؛ الاستیعاب، ج۴، ص۲۴۰.
  109. تفسیر نمونه، جمعی از نویسندگان، ج۲۷، ص۴۰۷.
  110. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۵۳-۴۵۶.
  111. الاستیعاب، ج‌۴، ص‌۲۴۱.
  112. قاموس الرجال، ج ۵، ص ۴۸۷.
  113. الاصابه، ج‌۳، ص‌۳۳۳.
  114. ر. ک: واسعی، سید علی رضا، دائرةالمعارف قرآن کریم، ص ۶۸۱ ـ۶۸۲.
  115. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۲۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۷۶.
  116. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۲۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۲؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الامم و الملوک، ج۳، ص۳۱۸؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۸۸؛ ج۱۰، ص۷۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۶.
  117. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۱۳؛ ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج۲، ص۷۱۴.
  118. ر. ک: میرزایی، عباس، ابوسفیان، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ص۸۳.
  119. عروة بن زبیر، مغازی رسول الله، ص۲۱۴.
  120. ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۱۱۶؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۶۳؛ واقدی، محمد بن عمر، المغازی، ج۳، ص۹۴۴.
  121. تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۲۹۸.
  122. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۵۷.
  123. یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۶۴.
  124. المحبر، ص ۳۱۵.
  125. سیرۀ ابن هشام، ج‌۱، ص‌۸۶‌.
  126. واسعی، سید علی رضا، دائرةالمعارف قرآن کریم، ج۱، ص 68-6832.
  127. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۸۸؛ ج۱۰، ص۷۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۶؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ج۵، ص۱۳.
  128. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۳، ص۴۸.
  129. «ایُّهَا النَّاسُ شُقُّوا أَمْوَاجَ‏ الْفِتَنِ‏ بِسُفُنِ‏ النَّجَاةِ وَ عَرِّجُوا عَنْ طَرِیقِ الْمُنَافَرَةِ وَ ضَعُوا تِیجَانَ الْمُفَاخَرَةِ أَفْلَحَ مَنْ نَهَضَ بِجَنَاحٍ أَوِ اسْتَسْلَمَ فَأَرَاحَ هَذَا مَاءٌ آجِنٌ وَ لُقْمَةٌ یَغَصُّ بِهَا آکِلُهَا وَ مُجْتَنِی الثَّمَرَةِ لِغَیْرِ وَقْتِ إِینَاعِهَا کَالزَّارِعِ بِغَیْرِ أَرْضِهِ فَإِنْ أَقُلْ یَقُولُوا حَرَصَ عَلَی الْمُلْکِ وَ إِنْ أَسْکُتْ یَقُولُوا جَزِعَ مِنَ الْمَوْتِ هَیْهَاتَ بَعْدَ اللَّتَیَّا وَ الَّتِی وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِی طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْیِ أُمِّهِ بَلِ انْدَمَجْتُ عَلَی مَکْنُونِ عِلْمٍ لَوْ بُحْتُ بِهِ لَاضْطَرَبْتُمْ اضْطِرَابَ الْأَرْشِیَةِ فِی الطَّوِیِّ الْبَعِیدَة»؛ نهج البلاغه، خطبۀ ۵.
  130. ر. ک: دانشنامه نهج البلاغه، ج۱، ص ۸۴ ـ ۸۵.
  131. مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص۲۹۹.
  132. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۲۰.
  133. العقد الفرید، ج‌۴، ص‌۲۴۰.
  134. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الامم و الملوک، ج۳، ص۴۰۱؛ ابن اثیر، عزالدین، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۴۱۴.
  135. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۱۱.
  136. ر. ک: میرزایی، عباس، ابوسفیان، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ص۸۳ ـ۸۴.
  137. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۷۳. ر. ک: زیاد بن سمیه، ج۳، دایره المعارف صحابه.
  138. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۵۸.
  139. مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص۳۴۲.
  140. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۲۰.
  141. توحیدی، ابوحیان، الامتاع و الموانسة، ج۲، ص۲۰۷.
  142. علامه امینی، الغدیر فی الکتاب و السنة و الأدب، ج۸، ص۳۹۲؛ ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج۴، ص۱۶۷۹.
  143. یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۷۴.
  144. ر. ک: میرزایی، عباس، ابوسفیان، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ص۸۳ ـ۸۴.
  145. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۶، ص۲۸۶.
  146. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۵۹-۴۶۰.
  147. الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۳۳۵.
  148. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۶۰؛ میرزایی، عباس، ابوسفیان، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ص۸۳ ـ۸۴.
  149. ابن عبدالبر، ج۴، ص۲۴۱.
  150. ابن عبدالبر، ج۴، ص۲۴۰.
  151. ابن اثیر، ج۳، ص۱۳.
  152. ابن سعد، ج۸، ص۲۳۷؛ ابن ابی الحدید، ج۶، ص۲۸۳ و ۲۸۵.
  153. ابن حبیب بغدادی، المحبر، ص۲۹۶.
  154. ابن ابی الحدید، ج۱، ص۳۳۶ و ج۱۵، ص۲۵۸.
  155. ازرقی، ج۱، ص۱۱۵.
  156. ابن عبدالبر، ج۴، ص۲۴۰؛ ابن عساکر، ج۲۴، ص۱۱۸..
  157. ابن کلبی، ج۱، ص۱۳۶؛ ابن قتیبه، ص۵۵۳.
  158. بلاذری، فتوح، ج۳، ص۵۸۰.
  159. بلاذری، انساب، ج۵، ص۱۱؛ ابن قتیبه، ص۳۴۴.
  160. ابن قتیبه، ص۵۷۵.
  161. ابن عبدربه، ج۱، ص۲۸۸.
  162. بلاذری، فتوح، ج۱، ص۱۵۳.
  163. طبرانی، ج۸، ص۵.
  164. عبدالرزاق صنعانی، ج۱، ص۲۳؛ ابن سعد، ج۱، ص۲۳.
  165. ابن حبیب بغدادی، المحبر، ص۱۷۵.
  166. ابن کثیر، ج۲، ص۳۸۸.
  167. ابن حبیب بغدادی، المحبر، ص۱۳۲، ۱۶۱ و ۳۳۵-۳۳۸.
  168. ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۷۱.
  169. ابن عبدربه، ج۲، ص۱۴۵.
  170. ابن عبدالبر، ج۲، ص۲۷۱.
  171. ابن سعد، ج۸، ص۲۳۵-۲۳۷؛ زمخشری، ربیع الابرار، ج۱، ص۶۵۸.
  172. یعقوبی، ج۲، ص۲۱۹.
  173. زمخشری، ربیع الابرار، ج۳، ص۵۵۰.
  174. «او همان کسی است که یتیم را می‌راند» سوره ماعون، آیه ۲.
  175. واحدی، ص۳۰۶؛ طبرسی، ج۱۰، ص۴۵۶.
  176. بلاذری، انساب، ج۱، ص۱۶.
  177. «و اما آنکه تنگ‌چشمی کند و بی‌نیازی نشان دهد، * و وعده نیکوترین (بهشت) را دروغ شمرد،» سوره لیل، آیه ۸-۹.
  178. «و کافران گفتند برای ما رستخیز نخواهد آمد» سوره سبأ، آیه ۳.
  179. ابن عساکر، ج۳۰، ص۷۰؛ قرطبی، ج۱۴، ص۱۶۷.
  180. ابن حبیب بغدادی، المحبر، ص۲۴۶.
  181. ابن هشام، ج۱، ص۱۷۰ و ۱۹۲.
  182. ابن هشام، ج۱، ص۲۰۷.
  183. ابن هشام، ج۲، ص۲۸۴.
  184. ابن هشام، ج۴، ص۱۰۵۹.
  185. «امید است خداوند میان شما و کسانی از آنان که با هم دشمنی دارید دوستی اندازد و خداوند تواناست و خداوند آمرزنده‌ای بخشاینده است» سوره ممتحنه، آیه ۷.
  186. ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۴۶.
  187. ابن سعد، ج۸، ص۹۹؛ طبری، تاریخ، ج۲، ص۲۹۵.
  188. ابن هشام، ج۲، ص۳۳۱.
  189. ابن هشام، ج۲، ص۳۳۱؛ طبری، تاریخ، ج۲، ص۹۸.
  190. واقدی، ج۲، ص۸۴۰.
  191. ابن حبیب بغدادی، المحبر، ص۲۷۱.
  192. ابن سعد، ج۵، ص۳۱۱.
  193. واقدی، ج۱، ص۱۰؛ ابن سعد، ج۲، ص۷.
  194. ابن هشام، ج۲، ص۴۴۰-۴۵۰؛ واقدی، ج۱، ص۲۹.
  195. ابن هشام، ج۲، ص۵۲۵.
  196. ابن هشام، ج۲، ص۴۷۶-۴۷۷.
  197. ابن هشام، ج۲، ص۲۷۸؛ ابن حبیب بغدادی، المنمق، ص۱۹۲ و ۱۹۹-۲۰۰.
  198. واقدی، ج۱، ص۱۲۱.
  199. واقدی، ج۱، ص۱۸۱.
  200. ر. ک: ابوفرج اصفهانی، ج۶، ص۳۷۱.
  201. ابن هشام، ج۲، ص۵۵۹.
  202. ابن هشام، ج۲، ص۵۶۳.
  203. ابن هشام، ج۲، ص۴۸۰.
  204. واحدی، ص۱۵۹.
  205. طبری، جامع، ج۹، ص۳۲۲.
  206. «بی‌گمان کافران دارایی‌های خود را برای بازداشتن (مردم) از راه خدا می‌بخشند» سوره انفال، آیه ۳۶.
  207. ابن هشام، ج۳، ص۵۸۲-۵۸۱.
  208. واقدی، ج۱، ص۲۰۲.
  209. واقدی، ج۱، ص۲۰۶.
  210. واقدی، ج۱، ص۲۳۰ و ۳۰۱.
  211. حلیف ابوسفیان، ابن سعد، ج۵، ص۶۱.
  212. ابن هشام، ج۳، ص۵۹۴؛ واقدی، ج۱، ص۲۷۳.
  213. ابن هشام، ج۳، ص۶۰۸؛ واقدی، ج۱، ص۲۳۶ و ۲۹۷.
  214. ابن هشام، ج۳، ص۶۱۷-۶۱۶.
  215. واقدی، ج۱، ص۲۹۹.
  216. «از کافران و منافقان فرمانبرداری مکن» سوره احزاب، آیه ۱.
  217. واحدی، ص۲۳۶؛ طبرسی، ج۸، ص۱۱۶.
  218. ابن هشام، ج۳، ص۶۶۹.
  219. ابن هشام، ج۴، ص۱۰۴۹؛ ابن سعد، ج۴، ص۲۴۸.
  220. ابن عبدربه، ج۶، ص۱۴۵.
  221. محبر، ص۱۱۹.
  222. ابن سعد، ج۲، ص۹۳.
  223. ابن هشام، ج۳، ص۶۹۶-۶۹۷؛ واقدی، ج۱، ص۳۸۴-۳۸۹.
  224. ابن هشام، ج۳، ص۶۹۹.
  225. واقدی، ج۲، ص۴۷۰.
  226. واقدی، ج۲، ص۴۹۲.
  227. ابن هشام، ج۳، ص۷۱۴
  228. «با پیشگامان کفر که به هیچ پیمانی پایبند نیستند کارزار کنید» سوره توبه، آیه ۱۲.
  229. طبری، جامع، ج۱۰، ص۱۱۴؛ طوسی، ج۵، ص۱۸۳.
  230. واقدی، ج۲، ص۴۹۲.
  231. واقدی، ج۲، ص۶۰۱.
  232. ابن سعد، ج۲، ص۱۰۲.
  233. احمد بن حنبل، ج۱، ص۲۶۲؛ بخاری، ج۵/۱ و ۴/۲؛ راوندی، ج۱، ص۱۳۱؛ ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۲۹-۴۳۱.
  234. واقدی، ج۲، ص۷۰۳.
  235. واقدی، ج۲، ص۷۸۳ و ۷۸۵.
  236. واقدی، ج۲، ص۷۸۵-۷۸۸.
  237. واقدی، ج۲، ص۷۹۵.
  238. بلاذری، فتوح، ج۱، ص۴۲.
  239. واقدی، ج۲، ص۷۹۵.
  240. واقدی، ج۲، ص۸۰۵.
  241. واقدی، ج۲، ص۷۱۴.
  242. ابن هشام، ج۴، ص۱۰۲۵؛ ابن حجر، فتح، ج۸، ص۶۸؛ احمدی میانجی، ج۲، ص۳۵۰؛ قیاس کنید با طبری، جامع، ج۲۵، ص۱۴۴.
  243. «و اگر آنان را می‌بخشودیم و گزندی را که بدان دچارند برمی‌داشتیم سرگردان در سرکشی‌شان پای می‌فشردند» سوره مؤمنون، آیه ۷۵.
  244. «و به راستی آنان را با عذاب فرو گرفتیم؛ باز در برابر پروردگار خویش فروتنی نورزیدند و زاری (هم) نمی‌کنند» سوره مؤمنون، آیه ۷۶.
  245. طبرانی، ج۱۱، ص۲۹۳؛ قرطبی، ج۲۱، ص۱۴۳.
  246. طوسی، ج۷، ص۳۸۵؛ زمخشری، الفائت، ج۲، ص۳۹۶؛ مبارک بن اثیر، ج۳، ص۲۹۳ و برای ارتباط آن با زنده به گور کردن دختران؛ ر. ک: ابن ابی الحدید، ج۱۳، ص۱۷۴.
  247. طبری، جامع، ج۱۸، ص۶۰۵۹.
  248. ابن هشام، ج۴، ص۱۰۵۴.
  249. فتح، ج۸، ص۶۸.
  250. ابن حجر، الاصابه، ج۳، ص۳۳۴؛ به نقل از ابن سعد. نمود فقهی مسئله را بنگرید در سرخسی، ج۱۰، ص۹۲.
  251. یعقوبی، ج۲، ص۵۶.
  252. بلاذری، فتوح، ج۱، ص۴۳؛ طبرانی، ج۸، ص۷.
  253. ر. ک: مبارک بن اثیر، ج۱، ص۳۸۸.
  254. ابن هشام، ج۴، ص۸۶۴-۸۵۹؛ واقدی، ج۲، ص۸۲۳-۸۱۴؛ طبرانی، ج۸، ص۹-۸.
  255. ابن سعد، ج۲، ص۱۴۱-۱۴۲.
  256. طبری، تاریخ، ج۲، ص۳۵۸.
  257. واقدی، ج۲، ص۶۲.
  258. ازرقی، ج۲، ص۲۳۵.
  259. ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۴۷ و ۴۵۶.
  260. ربیع الابرار، ج۱، ص۴۲۳.
  261. ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۵۶.
  262. ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۵۹-۴۶۰.
  263. ابن سعد، ج۱، ص۱۶۲.
  264. منقری، ص۵۱۸.
  265. ر. ک: ذهبی، سیر، ج۲، ص۲۲۲.
  266. ابن عبدالبر، ج۴، ص۲۴۱.
  267. ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۵۷.
  268. ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۵۸؛ ابن حجر، الاصابه، ج۳، ص۳۳۳.
  269. ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۵۸.
  270. ابن هشام، ج۴، ص۸۷۱؛ واقدی، ج۲، ص۴۷.
  271. ابن حجر، الاصابه، ج۳، ص۳۳۴.
  272. واقدی، ج۳، ص۸۸۵-۸۹۴.
  273. ابن هشام، ج۴، ص۸۹۴.
  274. واقدی، ج۳، ص۹۴۴-۹۴۵.
  275. ابن عبدربه، ج۷، ص۱۴۲.
  276. ابن هشام، ج۴، ص۹۲۱؛ واقدی، ج۳، ص۹۲۹.
  277. ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۶۵؛ ابن حجر، الاصابه، ج۳، ص۳۳۴.
  278. واقدی، ج۳، ص۹۶۲.
  279. ابن هشام، ج۴، ص۹۶۷.
  280. ابن هشام، ج۴، ص۹۶۹ -۹۶۸؛ واقدی، ج۳، ص۹۷۱.
  281. مفید، ص۱۰۳؛ ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۶۰.
  282. ابن هشام، ج۴، ص۹۰۶.
  283. واقدی، ج۲، ص۹۲۲.
  284. ابن سعد، ج۴، ص۱۹.
  285. ابن سعد، ج۴، ص۲۹۶.
  286. ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۶۳.
  287. منقری، ص۲۲۰؛ زمخشری، ربیع الابرار، ج۴، ص۴۰۰؛ ابن ابی الحدید، ج۶، ص۲۸۹ و ج۱۵، ص۱۷۵؛ موارد هفتگانه‌ای که مورد لعن رسول خدا (ص) و قرار گرفته؛ ر. ک: امینی، ج۹، ص۸۱.
  288. ابن ابی الحدید، ج۱۵، ص۸۲.
  289. ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۶۴.
  290. ابن سعد، ج۱، ص۲۷۱.
  291. ابن سعد، ج۱، ص۲۸۸و ۳۵۸.
  292. ابن هشام، ج۱، ص۵۶.
  293. یاقوت حموی، ج۵، ص۲۰۴.
  294. ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۶۰.
  295. ابن حبیب بغدادی، محبر، ص۱۲۶؛ طبری، تاریخ، ج۲، ص۵۳۲.
  296. ابن عساکر، ج۴۵، ص۴۷۷.
  297. شامی، ج۱، ص۵۵.
  298. ابن عبدالبر، ج۲، ص۲۷۰.
  299. ابن حجر، الاصابه، ج۳، ص۳۳۳.
  300. بلاذری، انساب، ج۱، ص۴۸۹؛ ابن ابی الحدید، ج۷، ص۲۹۶.
  301. زبیر بن بکار، ص۵۸۳-۵۸۴؛ ابن ابی الحدید، ج۶، ص۲۴.
  302. زبیر بن بکار، ص۵۷۸-۵۷۷؛ یعقوبی، ج۲، ص۱۲۶؛ طبری، تاریخ، ج۲، ص۴۴۹.
  303. ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۴۱.
  304. طبری، تاریخ، ج۲، ص۴۴۹.
  305. جوهری، ص۳۹.
  306. ابن ابی الحدید، ج۱۳، ص۲۳۲.
  307. بلاذری، انساب، ج۱، ص۱۴.
  308. طبری، تاریخ، ج۲، ص۵۹۴؛ ابن حجر، الاصابه، ج۳، ص۳۳۴.
  309. ابن اثیر، ج۳، ص۱۲.
  310. طبری، تاریخ، ج۳، ص۷۴؛ ابن عبدالبر، ج۴، ص۲۴۱.
  311. ابن اثیر، ج۵، ص۲۱۶.
  312. ابن قتیبه، ص۳۴۴؛ ر. ک: بلاذری، انساب، ج۱، ص۱۴.
  313. ابن شبه نمبری، ج۳، ص۸۳۷.
  314. ابن عبدربه، ج۱، ص۱۴.
  315. ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۷۰.
  316. یعقوبی، ج۲، ص۱۵۳.
  317. ابن عبدربه، ج۱، ص۱۸ و ج۲، ص۱۴۷.
  318. ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۷۱.
  319. ازرقی، ج۲، ص۱۶۵.
  320. ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۷۰-۴۶۸.
  321. بلاذری، أنساب، ج۱، ص۱۵.
  322. بلاذری، فتوح، ج۳، ص۶۰.
  323. ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۷۰.
  324. یعقوبی، ج۲، ص۱۷۳.
  325. ابن ابی الحدید، ص۱۷ و ۲۲۷.
  326. ابن عبدربه، ج۱، ص۱۸.
  327. ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۹۹.
  328. ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۳۶.
  329. بلاذری، انساب، ج۱، ص۱۹؛ طبری، تاریخ، ج۸، ص۱۸۵؛ ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۷۱؛ ابن ابی الحدید، ج۹، ص۵۳-۵۴.
  330. خلیفة بن خیاط، ص۳۹؛ طبرانی، ج۸، ص۵؛ یعقوبی، ج۲، ص۱۶۹.
  331. ابن عبدالبر، ج۴، ص۲۴۱.
  332. مدائنی به نقل ابن عبد البر، ج۲، ص۲۷۰.
  333. ابن عبدالبر، ج۴، ص۲۴۱.
  334. ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۷۳.
  335. حسینیان مقدم، حسین، مقاله «ابوسفیان بن حرب قرشی»، دانشنامه سیره نبوی ج۱، ص:۳۴۶-۳۵۳.
  336. دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ج۵، ص۵۵۶.
  337. تونه‌ای، مجتبی، محمدنامه، ص ۷۶.