رنج‌های حضرت فاطمه

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
(تغییرمسیر از مصائب فاطمه زهرا)

رنج‌ها و مصیبت‌های رحلت پیامبر اکرم (ص)

۱. شیخ مفید گفته است: هنگامی که رحلت رسول خدا (ص) نزدیک شد به علی (ع) فرمود: ای علی! سرم را در آغوش گیر و روی زانوهایت بگذار که فرمان خدا برای کوچیدن از دنیا رسیده است. علی (ع) سر پیامبر اکرم (ص) را در آغوش گرفت و بر روی زانوهایش نهاد؛ در این هنگام حضرت بی‌هوش شد. فاطمه (س) خود را بر روی پدر انداخت و در حالی که به چهره مبارک آن حضرت می‌نگریست و گریه و زاری می‌کرد، چنین می‌گفت: سپید چهره‌ای که ابرهای آسمان از رخسارش خواهش آب را داشتند، او یار و یاور یتیمان و سرپرست و حافظ بیوه زنان بود.

در این لحظه، پیامبر اکرم (ص) چشم گشود و آهسته فرمود: دخترم! این سخن از اشعار عمویت ابوطالب (ع) است. تو آن را درباره من مگو! «محمد، فقط فرستاده و رسول خداست و پیش از او، فرستادگان دیگری نیز بودند؛ آیا اگر او بمیرد یا کشته شود شما به گذشته باز می‌گردید و اسلام را رها کرده، به دوران جاهلیت و کفر باز خواهید گشت؟!»[۱].

فاطمه (س) بسیار گریست، پیامبر اکرم (ص) اشاره کرد تا او نزدیک‌تر شود، حضرت نزدیک ایشان رفت؛ پیامبر اکرم (ص) رازی را با وی در میان گذاشت و در گوش او زمزمه‌ای کرد که شاد شد و چهره‌اش برافروخته گشت.

سپس در حالی که دست راست امیرالمؤمنین (ع) زیر سر پیامبر اکرم (ص) قرار داشت، حضرت قبض روح شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد... شیخ مفید می‌افزاید: امیرالمؤمنین (ع) داخل قبر پیامبر اکرم (ص) شد و گره‌های کفن را گشود و پرده از رخسارش برداشت؛ آن‌گاه گونه راست حضرت را رو به قبله بر خاک نهاد؛ با خشت، لحد را چید و بر روی آن خاک ریخت... فاطمه‌(س) ناله می‌کرد و می‌گفت: «چه بامداد شوم و نامبارکی!» ابوبکر ناله و شیون فاطمه (س) را شنید؛ رو به آن حضرت کرد و گفت: به راستی بامداد تو، بامداد شوم و نامبارکی است[۲].

۲. ابن سعد با واسطه از انس روایت کرده است که گفت: هنگامی که زمان احتضار فرا رسید و بیماری پیامبر اکرم (ص) سنگین شد، غم و اندوهی سخت، آن حضرت را فرا گرفت. فاطمه‌(س) که چنین دید، فرمود: وه که چه اندوه جانکاهی پدرم را در برگرفته است! پیامبر اکرم (ص) رو به فاطمه (س) کرد و فرمود: پس از امروز، دیگر برای پدرت غم و اندوهی نیست.

پس از درگذشت رسول خدا (ص)، فاطمه (س) گفت: ای پدر مهربان! ای کسی که دعوت پروردگارش را پاسخ داد! ای پدر نازنین! ای کسی که اکنون بهشت برین، منزل او شد! ای پدر بزرگوار! ای کسی که خبر رحلتش را به جبرئیل امین می‌دهیم! او چقدر به پروردگارش نزدیک است. راوی افزود: و چون پیامبر اکرم (ص) را به خاک سپردند، فاطمه (س) فرمود: ای انس! آیا دلتان آمد که بر روی پیامبر اکرم (ص)، خاک بریزید و او را دفن کنید؟![۳].

۳. همچنین ابن سعد از ابوجعفر، چنین روایت کرده است: پس از رسول خدا (ص) هرگز فاطمه‌(س) را خندان ندیدم و در هنگام شادی، چنان بود که تنها گوشه دندانش، آشکار می‌گشت و تبسم لطیفی می‌کرد[۴].

۴. طبرانی به سند خود از ابوجعفر نقل کرده است که فرمود: حضرت فاطمه (س) پس از پیامبر اکرم (ص) بیشتر از سه ماه زنده نبود. او در این مدت، هرگز خندان دیده نشد و تنها با گوشه لبش تبسم می‌کرد[۵].

۵. خوارزمی به سند خود از علی (ع) روایت کرده است که فرمود: پیامبر اکرم (ص) را در پیراهنش غسل دادم. فاطمه (س) پیراهن را از من خواست؛ وقتی نشانش دادم، آن را بویید و بی‌هوش شد. به همین جهت، پیراهن را پنهان کردم[۶].

۶. فتال گفته است: روایت شده که حضرت فاطمه (س)، پس از رسول خدا (ص) همیشه به سرش - به جهت سردردی که داشت- دستمال می‌بست. جسمش ضعیف و لاغر و ناتوان، و از مصیبت مرگ پیامبر اکرم (ص) کمر شکسته بود. او اندوهگین، غمین، ناراحت، حزین و رنجور بود. سرشک دیدگانش روان بود و قلبش در آتش فراق پیامبر اکرم (ص) می‌سوخت. هر از چند گاهی غش می‌کرد و بی‌هوش می‌افتاد.

هرگاه پیامبر اکرم (ص) را یاد می‌کرد و زمانی را که آن حضرت بر آنان وارد می‌شد به یاد می‌آورد، اندوهش افزون می‌گشت. گاهی نگاهی به حسن (ع) می‌انداخت و زمانی به چهره حسین (ع) می‌نگریست و آن دو را بغل می‌کرد و می‌گفت: کجاست پدرتان که شما را احترام و اکرام می‌کرد و بر دوشش می‌نشاند؟! او که شما را بارها به این سو و آن سو می‌برد؟! کجاست آن پدری که مهربان‌ترین مردمان بر شما بود و نمی‌گذاشت شما بر زمین گام بگذارید؟ ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ[۷] به خدا سوگند! پدربزرگ شما و حبیب دل من از دست رفت و دیگر هرگز نخواهم دید که از در درآید و مانند همیشه شما را بر دوش خود نشاند! مدتی بعد، حضرت فاطمه (س) به شدت بیمار شد و چهل شب در بستر بیماری بود تا اینکه از دنیا رفت. (صلوات و سلام خدا بر او باد)[۸].

۷. کلینی به سند خویش از امام صادق (ع) روایت کرده است که آن حضرت فرمود: حضرت فاطمه (س) پس از وفات پدرش، هفتاد و پنج روز زیست. او در این مدت، نه شاد بود و نه خندان؛ هر هفته دو بار در روزهای دوشنبه و پنجشنبه به سر مزار شهدای اُحُد می‌رفت و می‌فرمود: جایگاه پیامبر اکرم (ص) و فرستاده خدا، اینجا بود و محل لشکر مشرکان اینجا[۹].

۸. صدوق گفته است: روایت شده است که پس از رحلت پیامبر اکرم (ص) بلال از اذان گفتن خودداری می‌کرد و می‌گفت: پس از رسول خدا (ص) برای کسی اذان نخواهم گفت. روزی حضرت فاطمه (س) فرمود: دوست دارم صدای اذان مؤذن پدرم را بشنوم. چون این سخن به گوش بلال رسید، مشغول اذان گفتن شد. آن‌گاه که ندای «اللَّهُ أَكْبَرُ اللَّهُ أَكْبَرُ» وی برخاست، فاطمه (س) به یاد پدرش و روزگار او افتاد و شروع به گریستن کرد. زمانی که به «أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ‌» رسید، فاطمه (س) شیون و ناله‌ای کرد و با صورت بر زمین افتاد و بی‌هوش شد[۱۰].

۹. کلینی به سند خود از ابوعبیده روایت کرده است: برخی از یاران و اصحاب ما از امام صادق (ع) درباره «جفر» پرسیدند. حضرت پاسخ داد: جفر، پوست گاو نری است که از دانش، پُر گشته است. آن فرد پرسید: پس «جامعه» چیست؟ حضرت فرمود: آن، صحیفه و طوماری به طول هفتاد ذراع، و در پوستی مثل ران شتر دو کوهانه است که همه نیازهای بشر در آن نوشته شده است. هیچ حکمی نیست، حتی حکم ارش و خسارت وارد کردن یک خراش بر بدن، مگر آنکه در «جامعه» موجود است. آن شخص پرسید: «مصحف فاطمه (س)» چیست؟ راوی می‌گوید: امام (ع) مدتی طولانی سکوت کرد و سپس فرمود: شما از چیزهایی پرس و جو می‌کنید که آنها را می‌خواهید و نمی‌خواهید، نیاز دارید و نیاز ندارید؛ فاطمه (س) پس از پیامبر اکرم (ص) هفتاد و پنج روز درنگ کرد. در آن روزها، به خاطر از دست دادن پدر، اندوهی سخت و دشوار به او روی آورد؛ جبرئیل نزدش می‌آمد تا غم و اندوه فراق پدر را بر وی آسان گرداند.

او از پیامبر اکرم (ص) و جایگاه و مقامش خبر می‌آورد و فاطمه (س) را از حال حضرت آگاه می‌ساخت و از آنچه پس از وی، برای فرزندانش رخ خواهد داد باخبر می‌ساخت. امیرالمؤمنین (ع) نیز آن مطالب را می‌نوشت. این دست نوشته، همان «مصحف فاطمه (س)» است[۱۱].

۱۰. قاضی نعمان از امام صادق (ع) روایت کرده است: فاطمه (س) پس از رحلت پیامبر اکرم (ص) در بستر بیماری افتاد. او ضعیف و لاغر شده، گوشت تنش آب گشت و مانند یک شبح و خیال می‌نمود و از اندوه فراق پدر، پوستی بر استخوان شده بود[۱۲].

۱۱. سید تاج الدین حسینی گفته است: فاطمه (س) در مدت کوتاه زندگی بعد از پدر، آن قدر گریست که اشک چشمانش خشک شد و توانی برای شیون و ناله در بدن وی باقی نماند. مردم مدینه از گریه‌هایش به ستوه آمده بودند؛ از این رو آن حضرت «بیت الاحزان» (غم‌خانه) فراهم آورد و اتاقی به این منظور اختصاص داد. حضرت فاطمه (س) در بیت الاحزان بود تا از دنیا رفت[۱۳].

۱۲. ابن ابی الحدید آورده است: بسیاری از مردم، سخنان سوزناک فاطمه (س) را در سوگ و فراق پدرش در روز وفات و پس از آن، روایت کرده‌اند که همه این سخنان با واژگانش، مشهور و در کتاب‌ها نوشته شده است؛ از جمله این سخن که فرمود: ای پدر! بهشت جاویدان جایگاه تو است. تو در نزد صاحب تخت و عرش منزل داری. ای پدر! جبرئیل تو را در بر می‌گیرد و می‌پوشاند و پس از این، دیگر تو را نمی‌بینم.

برخی از مردم می‌گویند: در رنج‌نامه حضرت فاطمه‌(س) که در فراق پدر پرداخته، نوعی تظلم و تألم -دادخواهی از ظلم مردم - و اظهار درد و رنج برای امری که پیش آمده بود - غصب خلافت - به چشم می‌خورد، و خدای متعال به صحت این گفته، داناتر است.

شیعیان روایت کرده‌اند که برخی از اصحاب و یاران پیامبر اکرم (ص) گریه‌ها و ناله‌های طولانی حضرت فاطمه (س) را ناخوش داشتند و آن بانو را از گریه باز می‌داشتند، آنان دستور دادند تا حضرت، از مجاورت مسجد کناره گرفته، در گوشه‌ای از مدینه گریه کند[۱۴].

۱۳. صدوق به سند خود از امام صادق (ع) نقل کرده است که فرمود: گریه کنندگان - آنها که از همه بیشتر گریسته‌اند - پنج نفرند: آدم، یعقوب، یوسف، فاطمه (س) دختر محمد (ص)، و علی بن الحسین (ع) آدم (ع)، بر دوری بهشت، آن چنان گریست که بر گونه‌اش، جویی از اشک پدید آمد. یعقوب (ع) بر جدایی یوسف، آن قدر گریه کرد که بینایی خود را از دست داد و به او گفتند «به خدا تو آن اندازه یاد یوسف می‌کنی تا در آستانه مرگ قرار‌گیری یا هلاک شوی»[۱۵]. اما یوسف، از دوری یعقوب، به اندازه‌ای گریست که زندانیان را آزرده ساخت و هم بندهایش به وی گفتند یا شب گریه کن و روز خاموشی گزین یا روز گریه کن و شب آرام باش و سرانجام با یکدیگر در یکی از دو مورد، مصالحه کردند.

اما فاطمه‌(س) بر فراق و جدایی پدر، چنان فریاد و فغان می‌کرد که مردم مدینه، آزرده شدند و به حضرتش گفتند: گریه‌های بی‌پایان تو، ما را می‌رنجاند. آن حضرت از مدینه، به مزار شهدا می‌رفت و در آنجا می‌گریست و آن‌گاه از که از گریستن خسته و ناتوان می‌شد به مدینه باز می‌گشت.

و اما امام زین‌العابدین (ع) مدت بیست یا چهل سال بر دوری و جدایی از امام حسین (ع) گریست. هرگاه غذایی پیش رویش می‌گذاشتند، گریه می‌کرد. یکی از خدمتکارانش گفت: ای پسر پیامبر خدا (ص)! فدایت گردم، می‌ترسم از بسیاری گریه، قالب تهی کنید! حضرت پاسخ داد «من غم و اندوهم را تنها به خدای متعال می‌گویم و نزد او گلایه می‌کنم و از خدای متعال چیزهایی می‌دانم که شما نمی‌دانید»[۱۶]. من، هرگز شهادت فرزندان فاطمه (س) را به یاد نمی‌آورم، مگر اینکه گلویم را می‌فشارد و سرشکم را روان می‌سازد[۱۷].[۱۸]

مصائب پس از پدر

گرچه فاطمه زهرا (س) در سختی متولد شد و با سختی رشد کرد ولی سخت‌ترین دوران زندگی او از زمانی آغاز شد که ستون زندگی او، فرو ریخت. هرگاه طوفان‌های مصایب در زندگی زهرا (س) می‌پیچید، به پدرش پناه می‌برد. چون تاریکی غم بر او سایه می‌افکند از پرتو نور پدرش پرنور می‌شد، اما اینک پدرش در بستر مرگ آرام، آرام در افق اعلا ناپدید و فاطمه (س) در دریای غم، غرق می‌شد. در واپسین لحظات زندگی، پیامبر دیده باز کرد و فاطمه (س) را کنار خود دید. فرمود: دخترم! پس از من طوفان ستم، زندگی‌ات را در خواهد نوردید. غبار استضعاف بر چهره‌ات فرو خواهد نشست. آنان که تو را به آزار برنجانند مرا به رنج آورده‌اند. آنان که تو را به خشم آورند انگار مرا به خشم آورده‌اند. کسانی که تو را خوشحال کنند یا به تو نیکی رو دارند، مرا خوشحال کرده‌اند و به من نیکی روا داشته‌اند. رفت‌و‌آمد کنندگان با تو، با من در ارتباتند و ترک کنندگان تو، رهاکنندگان من هستند. کسی که با تو از در انصاف درآید با من به انصاف رفتار کرده است. تو از منی و من از تو. تو پاره تن و روح و جان منی. از ستمگران امتم بر تو در پیشگاه خداوند شکایت خواهم برد. پیامبر با این سخنان فاطمه (س) را از آینده‌ای سخت خبر داد[۱۹]. رسول الله پس از آنکه خطرهایی را که در کمین اهل بیتش بود به آنان یادآور شده بود، از علی و فاطمه (ع) پیمان گرفته بود که سختی‌ها را تحمل کنند[۲۰].

علی (ع) می‌فرماید: «غَسَلْتُ النَّبِيَّ (ص) فِي قَمِيصِهِ فَكَانَتْ فَاطِمَةُ تَقُولُ أَرِنِي الْقَمِيصَ فَإِذَا شَمَّتْهُ غُشِيَ عَلَيْهَا فَلَمَّا رَأَيْتُ ذَلِكَ غَيَّبْتُهُ»[۲۱]؛ «من پیامبر را در لباسش شستم. فاطمه (س) فرمود: آن لباس را به من نشان بده. هنگامی که بوی آن را استشمام نمود، غش کرد. وقتی او را در این حال دیدم، لباس را مخفی کردم».

فاطمه (س) پس از پدرش دو یا سه ماه بیشتر زندگی نکرد. از زیادی حزن و اندوه و ضایعات بدنی و غیره که در این مدت کوتاه از حوادث مختلف به آن بانوی معصوم روی آورد، تاب و توان او را به کلی از بین برد و آن بانوی مظلوم را به بستر بیماری انداخت. برخی از نویسندگان تسنن مانند عقاد و استاد توفیق ابوعلم خواسته‌اند بیماری آن حضرت را طبیعی و عادی جلوه دهند. از این رو در کتاب‌های خود می‌نویسند: حضرت فاطمه (س) اندامی باریک و لاغر داشت. پیامبر خدا در بیماری خود که به رحلت وی منجر گردید به او گفته بود تو نخستین کسی هستی که از اهل بیت به من ملحق خواهی شد. بیش از هفتاد و پنج روز طول نکشید که فاطمه (س) پس از مرگ پدر به وی پیوست؛ با آنکه هنوز در سنی بود که زندگانی به استقبالش می‌رفت[۲۲].

این نویسندگان خواسته‌اند چنین وانمود: کنند که چون فاطمه (س) از نظر مزاج ضعیف و ناتوان بود، از این رو پدرش به او گفت که تو زودتر وفات می‌کنی، ولی به طوری که در شرح حالات زندگانی آن حضرت نوشته‌اند، فاطمه (س) لاغر و بیمار نبود. بلکه دگرگونی‌های اوضاع و احوال و ستمگری‌های حزب سقیفه پس از رحلت پدرش او را به بستر بیماری انداخت. مؤید این مطلب فرمایش خود آن مظلومه به ام سلمه است که وقتی در بستر بیماری به عیادتش رفت و پرسید: ای دختر رسول خدا شب تا صبح را چگونه بسر بردی؟ فرمود: «أَصْبَحْتُ بَيْنَ كَمَدٍ وَ كَرَبٍ‌»؛ «صبح کردم در حالی که میان حزن شدید و اندوه عظیمی هستم».

از یک طرف از دست دادن پیغمبر و از طرف دیگر ظلم و ستمی که به وصی او کردند؛ حجاب حرمتش را هتک نمودند؛ منصب امامت را بدون اینکه دلیلی از قرآن و یا سنتی از پیغمبر داشته باشند از دست صاحب آن ربودند. کینه‌های جنگ‌های بدر و احد که در دل‌های نفاق مخفی بود، این امر را برای بدخواهان امکان‌پذیر ساخت. هنگامی که تیرشان به هدف اصابت کرد، از ابرهای شقاق، باران خون‌خواهی بر ما فرو ریختند. زه ایمانشان از کمان دلشان قطع گردید. حفظ رسالت و کفالت امور مؤمنین را به جا نیاوردند. منافع خود را از غرور دنیا برداشته و از نصرت علی (ع) دست کشیدند؛ زیرا پدران آنها را در مواطن هولناک جنگ و منازل قتال به هلاکت رسانده بود[۲۳]. پس فاطمه (س) دارای مزاج نحیف و ناتوان نبود؛ بلکه علت بیماری او ناشی از کثرت حزن و اندوه شدید وی در نتیجه حوادث جان‌گذاری بود که در فاصله دو سه ماه پس از رحلت پدر به وقوع پیوست.[۲۴]

رنج‌ها و مصیبت‌های سقیفه

۱. بلاذری از ابن عون روایت می‌کند: ابوبکر، کسی را نزد علی (ع) فرستاد تا بیعت کند، ولی آن حضرت بیعت نکرد، عمر، نزد آن حضرت آمد در حالی که پشته‌ای لیف خرما که به سرعت آتش در آن می‌افتد، با خود همراه داشت. فاطمه (س)، او را کنار در خانه‌اش دید و فرمود: ای پسر خطاب! آیا می‌خواهی خانه‌ام را بسوزانی؟ عمر پاسخ داد: آری چون این کار با آیین پدرت که از سوی خدای متعال آورده، سازگارتر است...[۲۵].

۲. یعقوبی گفته است: به ابوبکر و عمر خبر دادند که گروهی از مهاجر و انصار، با علی بن ابی طالب (ع) در خانه فاطمه (س)، دختر رسول خدا (ص)، گرد آمده‌اند. آن دو با گروهی از مردم به آنجا رفتند تا به خانه، یورش برند. علی (ع) با شمشیر آخته بیرون آمد، عمر را بر زمین زد و شمشیر او را شکست.

آن گروه به درون خانه فاطمه‌(س) ریختند و آن حضرت در برابر ایشان ظاهر شد و فرمود: به خدا سوگند! از خانه من بیرون روید؛ در غیر این صورت، موهایم را پریشان کرده، با شیون و فغان، از شما به خدای متعال شکایت می‌کنم.

آن گروه از خانه بیرون رفتند و همه کسانی که در آنجا بودند، خارج شدند. معترضان به خلافت ابوبکر، پس از چند روز شکیبایی، یکی پس از دیگری با ابوبکر بیعت کردند؛ مگر علی (ع)، که او نیز پس از شش یا چهل ماه با زور و اکراه بیعت کرد[۲۶].

۳. یعقوبی همچنین گفته است: عبدالرحمن بن عوف در زمان بیماری ابوبکر که به مرگش انجامید، بر او وارد شد و پرسید: حال خلیفه رسول خدا (ص) چگونه است؟ ابوبکر گفت: تنها از سه کار خود غمگینم که ای کاش آنها از من سر نمی‌زد؛ و سه کار انجام ندادم که‌ای کاش انجامش می‌دادم؛ و ای کاش سه چیز را از پیامبر اکرم (ص)، می‌پرسیدم! اما آن سه کاری که انجام دادم: ۱. پذیرش امر خلافت و ولایت بر شما بود که ای کاش نمی‌پذیرفتم و عمر را بر خود مقدم می‌داشتم. اگر وزیر بودم، بهتر از آن بود که امیر شما باشم. ٢. ای کاش خانه فاطمه (س)، دختر رسول خدا (ص) را تفتیش نمی‌کردم و مردان خود را بدان وارد نمی‌ساختم؛ حتی اگر او خانه‌اش را اتاق جنگ با من می‌کرد...[۲۷].

۴. ابن قتیبه گفته است: ابوبکر، از کسانی که حاضر به بیعت با او نشده و نزد علی (ع) بودند، سراغ گرفت و عمر را نزد آنها فرستاد. عمر آمد و کسانی را که در خانه علی (ع) بودند فرا خواند، ولی آنها از بیرون آمدن سرباز زدند. عمر دستور داد هیزم آوردند، سپس فریاد زد: سوگند به آن خدایی که جان عمر در دست اوست! یا بیرون می‌آیید یا خانه را با افرادش به آتش می‌کشم! به او گفته شد: ای اباحفض! - کنیه عمر است- حتی اگر حضرت فاطمه (س)، دختر رسول خدا (ص) در میان خانه باشد؟! عمر گفت: حتی اگر او باشد! آن‌گاه کسانی که در خانه بودند، بیرون آمدند و بیعت کردند؛ مگر علی (ع) که بیعت نکرد.

فاطمه‌(س) که کنار در خانه ایستاده بود، فرمود: قومی بدتر از شما سراغ ندارم که در جایی، گرد هم آمده باشند. بدن نازنین پیامبر اکرم (ص) را پیش روی ما گذاشتید و زمانی که ما آن حضرت را غسل می‌دادیم، شما کار خود را از پیش بردید، با ما مشورت نکردید و حق ما را پایمال ساختید. عمر، نزد ابوبکر آمد و گفت: آیا آن کس را که از بیعت با تو سرباز زده است، بازداشت نمی‌کنی؟ ابوبکر به غلامش، قنفذ، گفت: برو علی را نزد من بخوان. ابوقتیبه ادامه می‌دهد: قنفذ، نزد علی (ع) رفت. حضرت پرسید: چه کار داری؟ گفت: خلیفه رسول خدا (ص)، تو را می‌خواند. حضرت فرمود: چه با شتاب بر رسول خدا (ص) دروغ می‌بندید!

قنفذ نزد ابوبکر بازگشت و پیغام علی (ع) را به آنها رساند. ابوبکر مدتی گریست، عمر دوباره گفت: به کسی که از بیعت تو سرپیچی کند، مهلت مده. ابوبکر به قنفذ گفت: نزد علی (ع) باز گرد و بگو خلیفه رسول خدا (ص)، تو را برای بیعت فرا می‌خواند. قنفذ نزد علی (ع) آمد و پیغام را رساند. حضرت صدایش را بلند کرد و فرمود: سبحان الله! چیزی را ادعا می‌کند که از آن او نیست. قنفذ بازگشت پیغام علی (ع) را به ابوبکر رساند.

ابوبکر مدتی گریه کرد. عمر برخاست و گروهی دنبال او راه افتادند تا به خانه فاطمه (س) رسیدند و در خانه را کوبیدند. آن‌گاه که فاطمه (س)، فریادهایشان را شنید، با صدایی رسا، پدرش را آواز داد و گفت: ای پیامبر خدا! پس از تو، چه‌ها از دست پسر خطاب و پسر ابی‌قحافه نکشیدم! هنگامی که آن گروه، فریاد فاطمه (س) و شیون و گریه‌هایش را شنیدند، گریان شدند و با دل‌های شکسته و جگرهای پاره پاره بازگشتند.

تنها گروهی از یاران عمر، همراه او بر جای ماندند. آنها علی (ع) را بیرون کشیدند و با خود به سوی ابوبکر بردند و گفتند: با ابوبکر بیعت کن. علی (ع) گفت: اگر نکردم چه می‌کنید؟ گفتند: سوگند به خدایی که جز او خدایی نیست، گردنت را با شمشیر می‌زنیم. حضرت فرمود: بنده خدا و برادر پیامبر اکرم (ص) را می‌کشید؟!. عمر گفت: بنده خدا را آری، می‌کشیم؛ ولی برادر پیامبرش را نه! سپس، رو به ابوبکر که خاموش ایستاده بود کرد و گفت: آیا دستور لازم را نمی‌دهی؟ ابوبکر گفت: تا زمانی که فاطمه (س) در کنارش ایستاده، او را بر کاری اجبار نخواهم کرد. در این هنگام علی (ع) به قبر رسول خدا (ص) چسبید و با شیون و گریه، فریاد زد و گفت: ﴿قَالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكَادُوا يَقْتُلُونَنِي[۲۸][۲۹].

۵. عیاشی از عمرو بن ابی مقدام از پدرش از جدش، نقل کرده است: هرگز عظیم‌تر و دشوارتر از دو روز، برایم پیش نیامده است: نخست، روزی که رسول خدا (ص) رحلت کرد و روز دوم؛ پس به خدا سوگند! روزی بود که در سقیفه بنی‌ساعده در طرف راست ابوبکر نشسته بودم و مردم با او، بیعت می‌کردند. عمر به وی گفت: تا وقتی علی (ع) با تو بیعت نکرده است اختیاری نداری و حکومت بر تو استوار نیست. قاصدی به سوی او روانه کن و از وی بخواه که با تو بیعت کند. این مردم بسان رمه گوسفندند که با هر فریادی به سویی می‌روند.

ابوبکر، قنفذ را به سوی علی (ع) فرستاد و گفت: نزد علی برو و به او بگو دعوت خلیفه رسول خدا (ص) را اجابت کن. قنفذ رفت و زمانی چند نگذشته بود که باز آمد و به ابوبکر گفت: علی پاسخ داد: رسول خدا (ص) جانشینی جز من نگذاشته است. ابوبکر گفت: به نزدش بازگرد و بگو اجابت کن؛ چون مردم بر بیعت وی گرد آمده و اتفاق کرده‌اند. مهاجر و انصار با او به عنوان خلیفه بیعت کرده‌اند و قریش نیز در این امر با آنان هماهنگ شده است. تو یک نفر از مسلمانان، و در نفع و ضرر با آنها شریک هستی. قنفذ به سوی علی (ع) رفت و پس از مدتی بازگشت و گفت: علی به تو می‌گوید: پیامبر خدا (ص) به من سفارش کرده که پس از خاکسپاری حضرتش از خانه‌ام خارج نشوم تا کتاب خدا را که در برگ‌ها و ورق‌های خرما و شانه‌های شتر - استخوان شتر - نگاشته شده، جمع‌آوری کنم.

عمر گفت: برخیز تا با هم به سویش برویم. آن‌گاه ابوبکر، عمر، عثمان، خالد ولید، مغیرة بن شعبه، ابو عبیده بن جراح، سالم غلام حذیفه، و قنفذ برخاستند و من نیز با آنان همراه شدم. وقتی به در خانه رسیدیم، فاطمه (س) آنها را دید و در را به رویشان بست و آن حضرت می‌پنداشت که هرگز بدون اجازه‌اش وارد خانه نخواهند شد. عمر با لگد به در کوبید و در که از شاخه‌های خرما بود، در هم شکست. مردم به درون خانه فاطمه (س) رفتند و علی (ع) را به زور و دست بسته، بیرون آوردند.

فاطمه‌(س) که چنین دید، بیرون آمد و گفت: ای ابوبکر! می‌خواهی شوهرم را به قتل رسانی و مرا بیوه کنی؟! به خدا سوگند! اگر دست از او برندارید، موهایم را پریشان کرده، جامه بر تن می‌درم؛ آن‌گاه نزد قبر پدرم می‌روم و با شیون و زاری، از شما شکایت می‌کنم. سپس دستان حسن و حسین (ع) را گرفت و آهنگ قبر پیامبر اکرم (ص) کرد.

علی (ع) به سلمان فرمود: دختر محمد (ص) را دریاب! به راستی می‌بینم که دو سوی مدینه به لرزه آمده است. به خدا سوگند! اگر فاطمه (س)، گیسوانش را افشان کند و جامه بر تن بدرد و بر تربت پاک پدرش درآید و با شیون و زاری، از امت به خدا شکایت کند، خدای متعال مدینه را مهلت نخواهد داد و آن را در زمین فرو خواهد برد و از صفحه روزگار، محو خواهد گردید.

سلمان نزد فاطمه (س) آمد و آن حضرت را از رفتن بازداشت و عرض کرد: ای دختر رسول خدا (ص) خدای متعال، پدرت و فرستاده خود را عنوان «رَحْمَةٌ لِلْعَالَمِينَ‌» بخشیده است. بنابراین به خاطر پدرت بازگرد. فاطمه (س) گفت: ای سلمان! می‌خواهند علی را بکشند. بر کشتن علی (ع) جای صبر نیست. مرا رها کن تا نزد پدرم روم و گیسوان خود را افشان کنم و جامه بر تن بدرم و با گریه و زاری به خدای متعال شکایت کنم. سلمان گفت: می‌ترسم با این کار تو، خدای متعال مدینه را در زمین فرو برد. علی (ع) مرا به سوی تو فرستاده و دستور داده است که به خانه برگردی و صبر پیشه کنی. فاطمه (س) فرمود: پس به فرمان علی (ع) برمی‌گردم و شکیبایی پیشه می‌کنم و سخنش را به گوش جان، می‌شنوم و فرمانش را می‌برم...[۳۰].

۶. عیاشی به نقل از بعضی شیعیان، از امام باقر (ع) یا امام صادق (ع) روایت کرده است: ... هنگامی که پیامبر اکرم (ص) رحلت فرمود، شد آنچه واقع شد! در میان مسلمانان، اختلاف افتاد، عمر محور امور قرار گرفت و با ابوبکر بیعت کرد، در حالی که پیکر پاک پیامبر اکرم (ص)، بر زمین قرار داشت و هنوز دفن نشده بود. علی (ع) چون چنین دید، ترسید که در میان مردم، آشوب و فتنه برپا شود. از این رو خود را برای کتاب خدا فارغ ساخت و به گردآوری قرآن کریم در یک مصحف پرداخت.

ابوبکر، فرستاده‌ای نزد علی (ع) روانه ساخت و او را به بیعت با خویش فرا خواند. حضرت فرمود: از خانه بیرون نخواهم آمد، تا قرآن را گردآوری کنم. ابوبکر دوباره قاصدی فرستاد و علی (ع) فرمود: تا از این کار فارغ نشوم، بیرون نخواهم آمد. ابوبکر برای بار سوم، پسر عموی خود، قنفذ را فرستاد. فاطمه‌(س)، دختر پیامبر اکرم (ص) برخاست و میان قنفذ و علی (ع) حایل شد. قنفذ، فاطمه (س) را کتک زد، آن‌گاه راه خویش را پیش گرفت و بدون علی (ع) رفت. او ترسید که مردم، پیرامون علی (ع) گرد آیند. بنابراین دستور داد هیزم گرد آوردند و آنها را پیرامون خانه گذاشت. عمر با شعله آتشی که در دست داشت آمد تا خانه علی (ع) را به آتش بکشد، در حالی که فاطمه، حسن و حسین (ع) در آن خانه بودند. علی (ع) که چنین دید، بیرون آمد و ناخواسته و بدون میل و رغبت، بیعت کرد[۳۱].

۷. کلینی به سند خود از ابوهاشم روایت می‌کند: وقتی علی (ع) را از خانه بردند، فاطمه (س) در حالی که پیراهن پیامبر اکرم (ص) را بر سر نهاده و دست دو فرزندش را گرفته بود، بیرون آمد و گفت: ای ابوبکر! مرا با تو و تو را با من، چه کار است!؟ آیا می‌خواهی، فرزندانم را یتیم و بی‌پدر کنی و مرا بیوه سازی! به خدا سوگند! اگر گناه نبود، گیسوان خود را افشان کرده، با فریاد و فغان به پروردگارم، شکایت می‌کردم. مردی از آن جماعت گفت: از این کار، چه می‌جویی و چه می‌خواهی؟ سپس فاطمه (س)، دست علی (ع) را گرفت و او را با خود به خانه برد[۳۲].

۸. کلینی باز به سند خود از ابوجعفر (ع) نقل کرده که فرمود: به خدا سوگند! اگر فاطمه (س)، گیسوانش را افشان می‌کرد، همه آنها نابود می‌شدند[۳۳].

۹. ابن‌شهرآشوب از شیخ طوسی نقل کرده است که در کتاب اختیار معرفة الرجال از امام صادق (ع) و سلمان فارسی، چنین آورده است: وقتی امیرمؤمنان، علی (ع) را از خانه‌اش بیرون آوردند، فاطمه‌(س) بر تربت پاک پیامبر اکرم (ص) حضور یافت و خطاب به مردم فرمود: دست از پسر عمویم بردارید! سوگند به آن خدایی که محمد (ص) را به حق و راستی فرستاده و به پیامبری برانگیخته است، اگر دست از او برندارید، گیسوانم را افشان کرده، پیراهن پیامبر خدا (ص) را بر سر می‌گذارم و با ناله و شیون به خدای متعال، شکایت می‌کنم. به خدا سوگند! شتر صالح، نزد خدای متعال، شریف‌تر و بزرگوار‌تر از فرزندانم نیست.

سلمان گفت: به خدا سوگند! در این هنگام، دیوارهای مسجد را دیدم که از بنیان بلند شدند؛ به گونه‌ای که عبور از زیر آنها میسر بود؛ لذا نزدیک فاطمه (س) رفتم و عرض کردم: بانویم و سرورم! خداوند تبارک و تعالی، پدرت را پیامبر رحمت قرار داد. بنابراین شما دردآور و بلاخیز مباشید. فاطمه (س) آرام گرفت و دیوارهای مسجد به جای خود بازگشتند؛ به گونه‌ای که گرد و خاک از آنها برخاست و بینی ما را آکنده ساخت[۳۴].

۱۰. کلینی به سند خود از امام باقر (ع) و امام صادق (ع) روایت کرده است که فرمودند: پس از آن اتفاقات، فاطمه (س) گریبان عمر را گرفت و او را به سوی خود کشید و فرمود: به خدا سوگند ای پسر خطاب! اگر نمی‌پسندیدم که بلا و مصیبت، دامن بی‌گناهان را بگیرد، تو می‌دانی که خداوند را سوگند می‌دادم و او را سریع الاجابة، (زود اجابت کننده) می‌یافتم[۳۵].

۱۱. ابن عبد ربه گفته است: علی (ع)، عباس، زبیر و سعد بن عباده، از کسانی بودند که با ابوبکر بیعت نکردند. اما علی (ع) و عباس و زبیر، در خانه فاطمه‌(س) بست نشستند تا اینکه ابوبکر، عمرخطاب را به سوی ایشان فرستاد تا آنها را از خانه فاطمه (س) خارج سازد. او به عمر گفت: اگر سر باز زدند، با آنها ستیز کن! عمر با شعله‌ای آتش، آمد تا خانه را به آتش بکشد. فاطمه‌ای (س) با او، روبه‌رو شد و گفت: ای پسر خطاب! آمده‌ای تا خانه ما را بسوزانی؟! عمر گفت: آری! مگر آنکه در امری وارد شوید که امت در آن وارد شدند و با ابوبکر بیعت کنید[۳۶].

۱۲. مسعودی گفته است: امیر مؤمنان، علی (ع) و پیروانش که در کنار آن حضرت بودند و بر پیمانی که با پیامبر اکرم (ص) بسته بودند، وفادار ماندند، در خانه حضرت، بست نشستند. آنان (فرستادگان ابوبکر) به سوی خانه‌اش آمدند بر او یورش بردند و در خانه را آتش زدند، حضرت را به زور از منزلش بیرون کشیدند و سرور زنان جهان، حضرت فاطمه‌(س) را میان در فشردند و فاطمه‌(س)، محسن خود را سقط کرد. آنان از امیر مؤمنان، علی (ع) بیعت خواستند، ولی او بیعت نکرد...[۳۷].

۱۳. طبرسی از عبدالله بن عبدالرحمن، روایت کرده است که گفت: عمر، تازیانه‌اش را در دست گرفته بود و دور مدینه می‌گشت و فریاد می‌زد: آگاه باشید! با ابوبکر بیعت شده است، برای بیعت با او بشتابید. پس مردم برای بیعت هجوم آوردند. عمر فهمید که بعضی در خانه‌ها پنهان گشته‌اند؛ لذا با جمع کثیری در پی آنان بود و آنها را با زور به مسجد می‌برد تا با ابوبکر بیعت کنند. پس از مدتی، با گروه بی‌شماری رهسپار خانه علی (ع) شد و از او خواست که بیرون آید. آن حضرت سر باز زد. عمر، هیزم و آتش خواست و گفت: سوگند به آن کسی که جان عمر در دست اوست! یا از خانه بیرون شوید یا خانه را با اهل آن، آتش می‌زنم.

به او گفته شد: فاطمه‌(س)، دختر رسول خدا (ص)، و فرزندان پیامبر اکرم (ص) و یادگارهای او، در این خانه‌اند. مردم نیز این سخن را عمر ناپسند شمردند و او را بر این گفتار ملامت کردند. عمر که ناراحتی مردم را دید، گفت: چه خیال کردید؟ پنداشتید چنین می‌کردم؟! تنها می‌خواستم آنها را بترسانم!.

علی (ع) به آنها پیغام داد که من چاره‌ای برای بیرون آمدن ندارم؛ چون در حال گردآوری کتاب خدا هستم که شما آن را رها کرده‌اید و دنیا از آن، بازتان داشته است و سوگند خورده‌ام تا زمانی که قرآن را گردآوری نکرده‌ام، از خانه بیرون نیایم و حتی عبا به دوش نیندازم.

عبدالله بن عبدالرحمان گوید: فاطمه‌(س) دختر رسول خدا (ص) به سوی مردم رفت و پشت در خانه ایستاد و فرمود: قوم و ملتی بدتر از شما سراغ ندارم. جنازه پیامبر اکرم (ص) را پیش روی ما رها کرده - به دنبال خلافت رفتید - خود، امورتان را انجام دادید و فرمان ما را نبردید و در این امر - خلافت - برای ما حقی ندیدید. گویا آنچه را پیامبر اکرم (ص) در روز غدیر خم گفت، به یاد ندارید. خدای متعال آن روز با او، پیمان ولایت بست تا به واسطه آن، امید شما بریده شود. ولی شما همه اسباب و واسطه‌های میان خود و او را بریدید. خدای متعال، برای داوری میان ما و شما در دنیا و آخرت، کافی است[۳۸].

۱۴. طبرسی، همچنین از سلیم روایت کرده است: ... آن گروه آمدند و اجازه خواستند، فاطمه (س) فرمود: بدون اجازه من، جایز نیست وارد خانه‌ام شوید. آنان برگشتند، اما قنفذ ماند. مردم گفتند: فاطمه (س)، چنین و چنان گفت. از این رو، بر ما دشوار آمد که بدون اجازه او، داخل خانه‌اش شویم. عمر، خشمگین شد و گفت: ما را با زنان چه کار است؟! سپس به جماعت پیرامون خود دستور داد تا هیزم بیاورند و خود نیز با آنان، هیزم آورد. هیزم‌ها را اطراف خانه فاطمه (س) گذاشتند؛ در حالی که علی (ع) و فاطمه (س) و دو پسرشان در داخل خانه بودند.

عمر به گونه‌ای که علی (ع) بشنود، فریاد زد و گفت: به خدا سوگند! باید بیرون آیی و با خلیفه پیامبر اکرم (ص)، بیعت کنی، و گرنه تو و خانه‌ات را به آتش خواهم کشید. پس بازگشت و کنار ابوبکر نشست. او می‌ترسید که علی (ع) با شمشیرش بیرون آید. وی قدرت و شدت علی (ع) را خوب می‌شناخت و به قنفذ دستور داد: اگر بیرون نیامد، [خانه] او را محاصره کن و به زور داخل خانه شو و اگر خودداری ورزید، در خانه آنها را آتش بزن. قنفذ با یارانش، بدون اذن وارد خانه شدند. علی (ع) به سوی شمشیرش شتافت تا آن را بردارد، ولی آنان با هم هجوم آوردند و او را گرفتند و طناب سیاهی به گردنش انداختند. در این هنگام، فاطمه‌(س) میان آنها و همسرش در کنار در خانه، حایل شد. قنفذ، چنان با تازیانه بر بازوان آن حضرت کوفت، که آثار آن تا مدتی بر بازوان مبارکش باقی بود. این ضربت تازیانه، همانند بازوبندی بر دست او نقش بست. ابوبکر، فرستاده‌ای به سوی قنفذ روانه کرد و پیغام فرستاد: فاطمه (س) را بزن! فاطمه (س) به چهار چوب در خانه‌اش پناه برد، قنفذ چهار چوب در را فشرد و به هم کوبید تا پهلوی آن حضرت شکست و فرزندی که با خود داشت، ساقط کرد. فاطمه (س) به خاطر این فشارها در بستر بیماری افتاد تا به شهادت رسید -درود خداوند بر ایشان باد-[۳۹].

۱۵. طبرسی همچنین از شعبی و ابومخنف و یزید بن حبیب مصری، روایت کرده است که آنها گفتند: هیچ روزی در اسلام، که گروهی گرد آمده و با هم مشاجره کرده باشند، از حیث فریاد زدن و درشت سخن گفتن و زیاده‌روی کردن در کلام، مثل روزی نبوده است که معاویة ابوسفیان، عمرو بن عثمان، عمرو بن عاص، عتبة بن ابی‌سفیان، ولید بن عقبة، عقبة بن ابی معیط و مغیرة بن شعبه در آن گرد آمدند. آنها در یک چیز با هم توافق کردند، سپس به سوی امام حسن (ع) فرستادند... هنگامی که حضرت نزد معاویه آمد، معاویه به او خوش‌آمد گفت و درود فرستاد و با وی مصافحه کرد.

راوی می‌افزاید: سپس مغیره سخن گفت و تمام سخنانش، علیه علی (ع) بود... امام حسن (ع) فرمود: اما تو ای مغیره! بی‌گمان، دشمن خدای متعال و دور افکنده کتابش هستی... تو آن کسی هستی که فاطمه‌(س)، دختر رسول خدا (ص) را آن چنان کتک زدی که جای تازیانه‌ات خونابه بست و [سبب شدی که آن حضرت] طفلش را سقط کرد. تو این کار را برای نشان دادن برتری رأی و نظرت بر رأی پیامبر اکرم (ص)، و برای مخالفت با فرمان و دستور آن حضرت و شکستن حرمت و حریم او انجام دادی؛ در حالی که رسول خدا (ص) درباره فاطمه‌(س) فرموده بود: ای فاطمه! تو سرور و سالار زنان بهشت هستی[۴۰].

۱۶. سید بن طاوس گفته است: ابن جیرانه در کتاب غرر می‌نویسد: زید بن اسلم گفت: من از آن دسته کسانی بودم که در زمان خودداری علی (ع) و یارانش از بیعت، به همراه عمر هیزم به در خانه فاطمه بردیم. عمر به فاطمه گفت: هر کس را که در خانه‌ات حضور دارد، بیرون کن، وگرنه خانه را با اهلش می‌سوزانم. او می‌گوید: این در حالی بود که در خانه او، علی، حسن و حسین (ع) و گروهی از یاران و اصحاب پیامبر اکرم (ص) بودند. فاطمه (س) فرمود: آیا فرزندانم را می‌سوزانی؟ عمر پاسخ داد: آری! به خدا سوگند چنین کنم! مگر آنکه بیرون آیند و بیعت کنند[۴۱].

۱۷. خواجه نصیرالدین طوسی در بیان لغزش‌های اولی - ابوبکر۔ ضمن مطالبی چنین گفته است: ... هنگامی که علی (ع) از بیعت خودداری ورزید، ابوبکر فرستاده‌ای به سوی خانه آن حضرت روانه کرد و آن خانه را به آتش کشید، در حالی که فاطمه (س) و گروهی از بنی‌هاشم حضور داشتند. او سال‌ها پس از تجاوز به خانه فاطمه (س) و پرده‌دری و حرمت‌شکنی بیت حضرت، از عمل خویش پشیمان شد[۴۲]. علامه حلی در توضیح این سخن می‌افزاید: فاطمه (س)، مضروب شد و کودکی را که به آن حامله و نامش «محسن» بود، سقط کرد[۴۳].

۱۸. فیض کاشانی گفته است: عمر، گروهی از مکیان آزاد شده به دست پیامبر اکرم (ص) را با جمعی از منافقان، جمع کرد و سوی خانه امیرالمؤمنین (ع) برد. وقتی جماعت رسیدند با در بسته رو به‌رو شدند و فریاد زدند: ای علی! بیرون بیا، خلیفه رسول خدا (ص) تو را می‌خواند، اما حضرت در به رویشان نگشود. آنان، هیزم آوردند و کنار در ریختند، سپس آتش آوردند تا آن را بیفروزند. عمر، فریاد زد: «به خدا سوگند! اگر در را نگشایید خانه را آتش می‌زنم». فاطمه (س) دانست خانه‌اش را آتش می‌زنند، برخاست و در را گشود.

آن گروه، وارد خانه شدند و پیش از آنکه فاطمه (س) از ایشان پنهان شود او را کنار زدند، به ناچار فاطمه (س) در بین در و دیوار پنهان شد، ناگهان بر سر امیرمؤمنان (ع) ریختند که در جایگاهش نشسته بود و دست‌های او را با پیراهنش بستند و از خانه به مسجد کشان کشان بردند. فاطمه‌(س) میان آنها و شوهرش آمد و فرمود: به خدا سوگند! نمی‌گذارم، پسر عمویم را با زور و ستم ببرید وای بر شما! چه زود به خدا و رسولش درباره ما اهل بیت (ع) خیانت ورزیدید در حالی که پیامبر اکرم (ص) شما را به پیروی از ما و دوستی و تمسک به ما، سفارش کرده است و خدای متعال می‌فرماید: ﴿قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى[۴۴].

او می‌افزاید: بیشتر مردم به خاطر فاطمه (س)، امیرمؤمنان را رها کردند. عمر به «قنفذ» دستور داد تا با تازیانه، فاطمه (س) را بزند، قنفذ با تازیانه بر پشت و پهلوهای آن حضرت می‌زد تا اینکه عمر، او را بازداشت و تا مدت‌ها بعد، جراحت تازیانه‌ها در بدن شریف آن حضرت باقی بود. صدمه تازیانه‌ها، به فاطمه (س) بیشترین آسیب را، رساند و مهم‌ترین عامل سقط کودکش شد. پیش از این، پیامبر اکرم (ص) او را «محسن» نامیده بود. آن‌گاه، آنها امیرمؤمنان (ع) را به مسجد کشاندند و نزد ابوبکر، آوردند. فاطمه (س) به مسجد آمد تا حضرت را از دست ایشان برهاند؛ ولی نتوانست؛ پس به سوی قبر پدر بزرگوارش رفت و در حالی که به قبر پیامبر اشاره می‌کرد اندوه فراوان، و شیون کنان فرمود: جانم زندانی دم و بازدم خویش است. ای کاش با دم زدنم، همراه می‌شد و رهایی می‌یافت.

پس از تو هیچ خیری در زندگی نیست و اشکبارم از بیم آنکه زندگانی‌ام طولانی شود. سپس افزود: افسوس بر دوری تو، ای پدر! و افسوس بر حبیب و دوست تو، امین و مؤتمن تو، پدر فرزندانت حسن و حسین (ع)، آن‌که از کودکی در دامنت پرورش یافت و در بزرگ‌سالی برادرت شد؛ دوستدار‌ترین کس نزد تو، محبوب‌ترین یار و یاورت، نخستین کسی که به تو ایمان آورد و اسلام را پذیرفت؛ نخستین مهاجر به سویت. ای بهترین مردمان! ابوالحسن (ع) را دریاب که اینک، او را به بند کشیده‌اند؛ طناب کینه در گردنش افکنده‌اند. او، آن چنان شیون کرد که فضا را از غم و اندوه آکنده و شیون‌کنان می‌فرمود: «وا محمداه واحبیباه! وا أباه! وا ابوالقاسماه! وا احمداه!...» پیوسته، از پدرش یاری می‌طلبید و می‌گفت: وای از کمی یاران! وای از نبودن فریادرس! وای از طول رنج و بلا! وای از مصیبت و گرفتاری! وای از بدی روزگار! آن‌گاه، بی‌هوش بر زمین افتاد و مردم با ناله و شیون او، زار زار گریستند و مسجد را ماتمکده ساختند[۴۵].

۱۹. «سلیم بن قیس» روایت کرده که: «ابومختار بن ابی الصعق»، ابیاتی به عمر نوشت که در آن، ستم‌های استانداران و آنچه را آنها به زور از مردم گرفته بودند، بر شمرده بود. عمر به خاطر شعر ابومختار، در آن سال همه کارگزارانش را واداشت تا در مال مردم، انصاف داشته باشند و غرامت بپردازند با این همه، «قنفذ» که از کارگزاران عمر بود، چیزی باز پس نداد و بیست هزار درهمی را که به ستم از مردم گرفته بود، عمر به او بازگرداند. و از او نه یک دهم و نه یک بیستم آن را پس نگرفت در حالی که از دیگران، غرامت گرفت، مثلاً دارائی «ابوهریره» استاندار «بحرین» ۲۴ هزار درهم بود، که دوازده هزار درهم، غرامت داد.

سلیم گفته است: علی- درود خدا بر او و خاندانش باد - را ملاقات کردم و درباره کار عمر پرسیدم، فرمود: می‌دانی چرا دست از قنفذ باز داشت و غرامت نگرفت؟ گفتم: «نه» فرمود: چون او، همان کسی است که فاطمه (س) را وقتی میان من و آنها قرار گرفت، کتک زد و آن حضرت از دنیا رفت؛ در حالی که اثر آن تازیانه‌ها، همانند بازوبند بر بازوانش بود[۴۶].

۲۰. ابن ابی الحدید معتزلی گفته است: «جوهری» از «سلمة بن عبدالرحمان»، روایت کرده است که «سلمه» گفت: زمانی که ابوبکر بر منبر بود، علی (ع)، زبیر و گروهی از «بنی‌هاشم»، در خانه فاطمه (س) بودند. عمر، نزد ایشان آمد و گفت: «سوگند به آنکه جانم در دست اوست! یا برای بیعت، بیرون می‌آید یا خانه را آتش می‌زنم...».

و در خبر دیگری آمده است: «سعدبن ابی وقاص» و «مقداد بن اسود» نیز با آن گروه، در خانه فاطمه‌(س) بودند تا با علی (ع) بیعت کنند. عمر، نزد آنها آمد تا خانه را آتش زدند، «زبیر» با شمشیر آخته بیرون آمد، فاطمه (س) گریان و شیون‌کنان بیرون آمد و مردم را سرزنش کرد.»..[۴۷].

و از «شعبی» حکایت کرده که:... عمر به علی (ع) گفت: «برخیز و با ابوبکر، بیعت کن!» علی (ع) عقب رفت و خودداری کرد. عمر با دستش او را گرفت و گفت «برخیز»؛ ولی علی (ع) امتناع کرد و برنخاست. عمر، او را کشان‌کشان برد، همان‌گونه که زبیر را برده بود، «خالد» آن دو را محکم گرفت و عمر از پشت سر، آن دو و دیگران را که با آنها بودند باز و پیش می‌راند در حالی که مردم نظاره‌گر بودند و کوچه‌های مدینه پر از مردم، بود. فاطمه‌(س) که خشونت رفتار عمر را دید، فریاد برآورد و شیون کرد. انبوهی از زنان بنی‌هاشم و دیگران، گرد او جمع شدند. فاطمه (س) به سوی در خانه رفت و فریاد برآورد: «ای ابوبکر! چه زود بر اهل بیت رسول خدا (ص) هجوم آوردید! به خدا سوگند! تا زمانی که خداوند را ملاقات نمایم، هرگز با عمر سخن نخواهم گفت»[۴۸].

سپس ابن ابی الحدید به سخنان گذشته‌اش بازگشته، می‌نویسد: اما امور ناپسندی که شیعیان می‌گویند، مانند آنکه: آنها، قنفذ را به خانه فاطمه (س) فرستادند و او با تازیانه، فاطمه (س) را زد و اثر تازیانه، همچون بازوبندی تا زمان وفات فاطمه (س)، بر بازوی او باقی بود؛ دیگر اینکه عمر، او را میان در و دیوار فشرد و فاطمه (س) نالید و رسول خدا (ص) را به یاری‌طلبید و کودکی را که به آن حامله بود، مرده به دنیا آورد؛ و اینکه در گردن علی (ع) ریسمان انداختند و کشیدند، در حالی که او در بستر بیماری بود و فاطمه (س) در آن حال در پی ایشان فریاد می‌زد و ناله و شیون می‌کرد؛ تمام این حکایات و گفته‌های دیگر، بنیانی ندارد و اصحاب ما اهل سنت، آن را نپذیرفته‌اند و کسی، آن را تأیید نمی‌کند؛ نیز اهل حدیث آنها را روایت نکرده‌اند؛ چیزی درباره آن نمی‌دانند و شیعه به تنهایی، راوی آن است[۴۹]. سپس به توجیه مطالب یاد شده پرداخته است، برخی را مردود است و برخی را عجیب می‌داند و می‌نویسد: به نظر من، حکایت و یورش به خانه فاطمه (س)، ظاهر درستی دارد که «سید مرتضی» و شیعیان آن را روایت کرده‌اند؛ ولی تنها بخشی از آن، صحیح می‌باشد[۵۰].

برخی از روایاتی که ابن ابی الحدید، نقل کرده از این قرار است:

۲۱. «ابن ابی الحدید» از «لیث بن سعد» روایت کرده که: هنگامی که علی (ع) از بیعت با ابوبکر، خودداری کرد، او را دست بسته بیرون کشیدند، و به اجبار بردند در حالی که علی (ع) می‌فرمود: «ای مسلمانان! چرا گردن مسلمانی را می‌زنند که او قصد مخالفت نداشته است؛ بلکه با دلیل موجه از بیعت، خودداری می‌کند». هنگامی که علی (ع) از کنار هر گروهی می‌گذشت، همه به او می‌گفتند: «از مخالفت دست بردار و بیعت کن»[۵۱].

۲۲. وی همچنین از «ابوالاسود»، روایت کرده که: عمر با گروهی آمد که در بین آنها، «اسید بن حضیر» و «سلمة بن سلامة بن قریش» از «طایفه بنی عبدالاشهل»، بود، آن دو نفر وارد خانه شدند و فاطمه (س) فریاد می‌کشید و از خدای متعال یاری می‌طلبید. آنها، شمشیر آن دو - علی (ع) و زبیر - را گرفته و با سنگ شکستند. عمر، آن دو تن - علی (ع) و زبیر - را در پی خود، برای بیعت به بیرون می‌کشید[۵۲].

۲۳. نیز از «عمر بن شبه» با اسنادش، نقل کرده که: عمر با گروهی از انصار و اندکی از مهاجرین به در خانه فاطمه (س) آمد و گفت: سوگند به آنکه جانم در دست اوست! یا برای بیعت، بیرون می‌آیید یا خانه را بر سرتان می‌سوزانم سپس آنها را دست بسته بیرون آوردند در حالی که آنها را با درشتی و تندخویی به جلو می‌بردند[۵۳].

۲۴. و نیز از «شعبی»، روایت کرده که: عمر درون خانه آمد و به علی (ع) گفت: «برخیز و بیعت کن» علی (ع) خود را عقب کشید و امتناع کرد. عمر، دستش را گرفت و گفت: «برخیز!» علی (ع) برنخواست. عمر، او را بلند کرد و زبیر او را هل داد؛ سپس «خالد»، آنها را نگه داشت، عمر و گروهی که با او بودند، آن دو (علی و زبیر) را با خشم و هل دادن، می‌بردند و مردم تماشا می‌کردند...[۵۴].

علت اینکه شیعه، برخی از روایات را به تنهایی آورده است و اهل سنت، تصریح نکرده‌اند از گفتار ابن ابی الحدید روشن می‌شود. ابن ابی الحدید از استادش «ابوجعفر نقیب» نقل می‌کند: اهل سنت به این علت به روایات شیعه، تصریح نکرده‌اند که پیامبر اکرم (ص) در زمان خود، خون «هباربن اسود» را که به دلیل ترساندن «زینب» بود و منجر به سقط شدن فرزندش شد، حلال کرد و اگر پیامبر (ص) زنده بود، به یقین کسی را که فاطمه (س) را ترساند و باعث سقط شدن محسن شد، قصاص می‌کرد! گفتم: آیا می‌توانم این مطلب را از شما روایت کنم؟ گفت: این سخن را اثباتاً و نفیاً از من روایت مکن؛ چون در این باره، توقف کرده‌ام و به دلیل تعارض اخبار، نظری ندارم[۵۵].

و نیز محدثان چگونه می‌توانند به خود اجازه دهند ترساندن، کتک زدن و سوزاندن خانه فاطمه (س) را به کسانی نسبت دهند که رفتارشان درباره زنان، مشهور است؛ اما امیرمؤمنان (ع) در جنگ «صفین» به نیروهایش سفارش کرد: «با زنان بدرفتاری نکنید، به آنان، آزار نرسانید و دیگران را بر این کار، تشویق نکنید، حتی اگر ناموس شما را دشنام دهند و به امیران شما ناسزا گویند و اگر می‌توانستم به شما دستور می‌دادم تا آنها را رها کنید، هر چند زنانی مشرک باشند». در جاهلیت اگر مردی با سنگ، زنی را آهسته می‌زد و یا چوب‌دستی می‌گرفت و دست سوی زنان دراز می‌کرد، از آن پس او و فرزندانش را با سرزنش یاد می‌کردند و این کار، برای آنها، ننگ شمرده می‌شد[۵۶].

۲۵. «صدوق» به سند خود از علی بن ابی طالب (ع) روایت کرده که حضرت فرمود: زمانی من، فاطمه، حسن و حسین (ع)، نزد پیامبر اکرم (ص) بودیم، ناگهان به ما نگاه کرد و گریست. گفتم: ای پیامبر اکرم (ص)! چه چیز، شما را گریاند؟ فرمود «بر آن می‌گریم که پس از من با شما می‌کنند» گفتم: ای رسول خدا (ص)! چه می‌کنند؟ فرمود «از زخم آن ضربه‌ای که بر فرق تو می‌زنند، از آن سیلی که بر گونه فاطمه (س) می‌نوازند، از نیزه‌ای که بر ران حسن (ع) فرو برده و زهری که با آن، مسمومش می‌کنند و نیز بر شهادت حسین (ع) اشک می‌ریزم».

علی (ع) می‌فرماید: آن‌گاه، همه اهل بیت (ع) گریستند. گفتم: ای رسول خدا! گویا پروردگار متعال ما را تنها برای بلا و مصیبت آفریده است. آن حضرت فرمود «ای علی! بشارت باد تو را! خدای متعال با من پیمان بسته است که تو را دوست ندارد، مگر مؤمن و دشمن نمی‌دارد، مگر منافق»[۵۷].

۲۶. «هیثمی» از «عایشه» روایت می‌کند: فاطمه (س) می‌گفت: رسول خدا (ص) که در بیماری‌ای که به رحلتش انجامید به فاطمه (س) گفت: جبرئیل، هر سال قرآن را یک بار بر من نازل می‌کرد؛ ولی امسال دو بار آن را بر من نازل کرده است و فاطمه (س) می‌گفت: حضرت به من خبر داد، جبرئیل به ایشان گفته است: «هیچ پیامبری نیست، مگر اینکه عمرش، نصف عمر پیامبر پیشین است؛ عیسی (ع) ۱۲۰ سال زیست و من، بیش از شصت سال، عمر نخواهم کرد». این سخن مرا به گریه انداخت. هنگامی که پیامبر اکرم (ص) گریه مرا دید، فرمود: «دخترم! هیچ زنی از زنان مسلمان به مصیبت بزرگی که تو، به آن مبتلا می‌شوی، گرفتار نخواهد شد؛ پس بی‌صبری نکن و بر این مصیبت بزرگ، بردبار باش»[۵۸].[۵۹]

رنج‌ها و مصیبت‌های «فدک»

در این بخش، رخدادهایی که پس از سقیفه، درباره «فدک» واقع شده و به ما رسیده است را مرور می‌کنیم. نکته قابل توجه اینکه تاریخ‌نگاران بنا به دلایلی، همچون ترس و تهدید؛ وعده و وعید؛ پرهیز از کذب و افتراء؛ نیز به بهانه خلط رخدادها باهم، نتوانسته‌اند همه آنچه را اتفاق افتاده است، صحیح و سالم به تصویر بکشند؛ زیرا آنها عموماً پی‌جوی مصالح شخصی و مصالح رهبران جامعه بودند و هر آنچه را که با هوی و هوس‌های آنان، هماهنگی نداشت و یا ناخوشایند حاکمان بود، رها کرده‌اند.

«فدک»، هدیه پدر به دختر

۱. «راوندی» از امام صادق (ع) روایت کرده است، آن حضرت فرمود: رسول خدا (ص)، برای جنگ از شهر خارج شد و پس از بازگشت از جنگ، نزد فاطمه (س) آمد و فرمود: دخترم! خدای متعال فدک را به پدرت بخشید. فدک، تنها به من اختصاص دارد و مسلمانان حقی در آن ندارند و درباره آن می‌توانم هر کاری را انجام دهم و چون مهریه مادرت «خدیجه‌«(س) بر گردن من است؛ بنابراین فدک را به تو می‌بخشم و این هدیه، مخصوص تو و نسل به نسل از فرزندانت می‌باشد.

امام صادق (ع) می‌فرماید: آن‌گاه، پوست عکاظی را‌طلبید که بر آن می‌نوشتند. و علی بن ابی طالب (ع) را صدا زد و به او فرمود: «قباله فدک را به رسم هدیه بنویس». سپس علی ابی طالب (ع) و غلام رسول خدا (ص) و «ام ایمن» را بر آن، گواه گرفت.

رسول خدا (ص) درباره «ام ایمن» فرمود: «او، زنی از زنان بهشت است». اهالی فدک، نزد پیامبر اکرم (ص) آمدند و آن حضرت برای آنها، ۲۴ دینار اجاره بهای سالانه تعیین کرد[۶۰].

۲. «علی بن ابراهیم» در تفسیر آیه شریفه ﴿وَآتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ وَالْمِسْكِينَ وَابْنَ السَّبِيلِ[۶۱] گفته است: پدرم با سندش از امام صادق (ع) روایت کرده است، آن حضرت فرمود: زمانی که با ابوبکر، بیعت شد و بر مهاجران و انصار سلطه یافت، فرستاده‌ای به «فدک»، روانه و نماینده فاطمه (س) را از آنجا بیرون کرد. فاطمه (س)، نزد ابوبکر آمده و گفت: ای ابوبکر! مرا از میراث رسول خدا (ص) بازداشتی و نماینده‌ام را از فدک بیرون کردی در حالی که فدک را پیامبر اکرم (ص) به دستور خدای متعال به من داده بود! ابوبکر گفت «بر سخنت گواه بیاور!» فاطمه (س)، ام ایمن را آورد و ام ایمن گفت: گواهی نمی‌دهم تا از فرمایش رسول خدا (ص) برای تو، شاهدی بیاورم و به آن احتجاج نمایم».

سپس افزود: به خدا سوگندت می‌دهم، آیا می‌دانی رسول خدا (ص) درباره من فرمود: «ام ایمن او از اهل بهشت است؟» ابوبکر پاسخ داد: «آری» آن‌گاه، ام ایمن گفت: شهادت می‌دهم که خدای متعال به پیامبرش وحی کرد ﴿وَآتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ[۶۲]، پیامبر اکرم (ص) به دستور خداوند فدک را به فاطمه (س) بخشید. سپس علی (ع) آمد و همانند ام ایمن گواهی داد. ابوبکر، سند مالکیت فدک را برای فاطمه (س) نوشت و آن را به حضرت داد. در این هنگام، عمر وارد مجلس شد و گفت: این نوشته، چیست؟ ابوبکر پاسخ داد «فاطمه‌(س) ادعا می‌کند که مالک فدک است و ام ایمن و علی (ع) به نفع او گواهی دادند و من، فدک را برای او نوشتم». عمر، آن را از فاطمه (س) گرفت و پاره کرد و گفت: فدک «فیء» - اموال خالص مسلمانان است و افزود: «اوس بن حدثان»، «عایشه» و «حفصه» گواهی می‌دهند پیامبر اکرم (ص) فرمود: «ما پیامبران، ارث نمی‌گذاریم و هر چه از ما به جای مانده صدقه است»؛ اما درباره گواهی اینان، باید گفت: علی (ع)، همسر فاطمه (س) و ذی‌نفع است و فدک را سوی خود می‌کشاند و ام ایمن، گرچه زنی درستکار است؛ اگر زنی دیگر با او بود، شاید می‌کردیم.

فاطمه‌(س)، اندوهگین و گریان از نزد آن دو، بیرون رفت. پس از آن، علی (ع) نزد ابوبکر آمد. او و انصار و مهاجران در مسجد نشسته بودند. علی (ع) فرمود: ای ابوبکر! چرا فاطمه‌(س) را از حقش بازداشتی در حالی که او زمان پیامبر اکرم (ص)، مالک فدک بود؟ ابوبکر گفت «فدک از اموال مسلمین است؛ اگر فاطمه (س) شهودی بیاورد که پیامبر اکرم (ص) فدک را به او بخشیده است، حرفی نیست وگرنه حقی در فدک ندارد» امیرمؤمنان (ع) فرمود: ای ابوبکر! درباره ما برخلاف داوری خداوند درباره مسلمانان، داوری می‌کنی؟ ابوبکر پاسخ داد «نه» حضرت فرمود: اگر در دست مسلمانان چیزی باشد که مالک آنند. و من بگویم از آن من است، از که بینه و شاهد می‌خواهی؟ گفت از تو که آن، در دست مسلمانان است». حضرت فرمود: حال بنابر گفته خودت؛ اگر در دستم، چیزی بود و مسلمانان، ادعای آم را داشتند، آیا از من، بینه می‌خواهی؟! و حال آنکه فاطمه (س) زمان پیامبر اکرم (ص) و نیز پس از آن، مالک فدک بود و از مسلمانان، بر آنچه ادعا می‌کنند، بینه نمی‌خواهی با اینکه از من درباره مال ایشان گواه خواستی؟!

ابوبکر، خاموش شد. عمر گفت: ای علی! ما را رها کن، چون ما توان مقاومت در برابر دلیل تو را نداریم و تو در حجت آوردن، نیرومند و توانایی؛ اگر گواهان عادل بیاوری، فدک را باز خواهی گرفت و گرنه، فدک از آن مسلمانان است و تو و فاطمه (س) در آن حقی ندارید.

امیرمؤمنان (ع) فرمود: ای ابوبکر! کتاب خدا را خوانده‌ای؟ گفت «آری» فرمود: به من بگو! این سخن که خدا می‌فرماید: ﴿إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا[۶۳] درباره چه کسانی نازل شده است؟ آیا درباره ماست یا شما؟ ابوبکر گفت «درباره شماست» حضرت فرمود: اگر دو شاهد درباره فاطمه (س) گواهی دهند که او منکری را مرتکب شده است، چه می‌کنی؟ گفت بر او حد می‌زنم همان‌گونه که درباره دیگر مسلمانان، عمل می‌نمایم».

حضرت فرمود: بنابراین، نزد خدا، کافر و از دین او، خارج شده‌ای! گفت«برای چه؟» حضرت فرمود: چون با این کار، گواهی خدا بر طهارت فاطمه‌(س) را رد کرده‌ای و گواهی مردم را درباره او پذیرفته‌ای، همان‌گونه اینک حکم خدا را رد کردی؛ و حکم پیامبر اکرم (ص) را رد کرده‌ای؛ زیرا رسول خدا (ص)، فدک را به فاطمه (س) بخشید و او در زمان زندگی پیامبر، فدک را گرفته و صاحب اختیار آن بود؛ سپس گواهی عرب بیابانی را پذیرفتی که از عقب سرش بول می‌کند[۶۴]. و فدک را به گواهی از فاطمه (س) گرفتی و پنداشتی از آن مسلمانان است، در حالی که پیامبر اکرم (ص) فرموده است: گواه شاهد و بر عهده کسی است که ادعایی دارد و سوگند بر عهده کسی که بر علیه او، ادعایی شده است.

امام صادق (ع) فرمود: در این هنگام، مردم آه و شیون و هیاهو کردند، برخی نیز گریستند و گفتند: «به خدا سوگند! علی (ع) راست می‌گوید». علی (ع) خاموش شده به خانه‌اش بازگشت...[۶۵].

۳. «مفید» به سندش از امام صادق (ع) روایت می‌کند: هنگامی که رسول خدا (ص) از دنیا رفت و ابوبکر بر جایگاه پیامبر اکرم (ص) تکیه زد، کسی را به فدک روانه کرد تا نماینده فاطمه (س) را از آن بیرون کند. فاطمه (س) نزد ابوبکر آمد و گفت: ای ابوبکر! ادعا کرده‌ای جانشین پدرم هستی و بر جایگاهش، نشسته‌ای؟! چرا شخصی را فرستادی تا وکیلم را از فدک، بیرون کند؟ در حالی که می‌دانی پیامبر اکرم (ص)، آن را به بخشیده است و برای گفته‌ام گواهانی دارم.

ابوبکر به حضرت فاطمه (س) گفت: «پیامبر، ارث نمی‌گذارد». فاطمه (س) بازگشت و علی (ع) را از ماجرا باخبر کرد. آن حضرت فرمود: نزد او بازگرد و بگو: پنداشته‌ای پیامبر (ص) ارث نمی‌گذارد در حالی که سلیمان از داود و یحیی از زکریا، ارث برد؛ پس چگونه من از پدرم، ارث نمی‌برم؟ عمر گفت «تو، زنی تعلیم داده شده‌ای- کسی به تو یاد داده است -». حضرت فاطمه (س) فرمود: اگر هم تعلیم گرفته‌ام از پسر عمو و شوهرم آموخته‌ام. ابوبکر گفت: «عایشه و عمر، گواهی می‌دهند از پیامبر اکرم (ص) شنیدند فرمود: «ما پیامبران ارث و میراث نمی‌گذاریم».

فاطمه (س) فرمود: این نخستین گواهی دروغ است که در اسلام، گواهی داده شده است. سپس افزود: فدک را پیامبر اکرم (ص) به من بخشیده است و بر سخنم شاهد دارم. او به فاطمه (س) گفت «گواهانت را بیاور».

امام صادق (ع) می‌فرماید: فاطمه (س)، ام ایمن و علی (ع) را گواه آورد. ابوبکر گفت: ای ام ایمن! چه چیزی از پیامبر اکرم (ص) درباره فاطمه (س) شنیده‌ای؟ علی (ع) و ام ایمن پاسخ دادند «شنیدیم پیامبر اکرم (ص) درباره فاطمه (س) فرمود: «فاطمه (س)، سرور زنان بهشت است» و ام ایمن افزود «کسی که سرور زنان بهشت است آیا چیزی را ادعا می‌کند که مالکش نباشد؟ من که از زنان بهشت هستم، بر چیزی گواهی نمی‌دهم مگر اینکه آن را از پیامبر اکرم (ص) شنیده‌ام».

عمر گفت: ای ام ایمن! از این داستان‌ها دست بردار و بگو چه چیزی را گواهی می‌دهید؟ ام ایمن گفت: در خانه فاطمه‌(س)، با پیامبر اکرم (ص) نشسته بودم که جبرئیل امین فرود آمد و گفت: «ای محمد! برخیز تا به دستورر خداوند تبارک و تعالی فدک را با دو بالم، برایت ترسیم کنم». رسول خدا (ص) با جبرئیل برخاست و بعد از اندک زمانی بازگشت. فاطمه (س) گفت: کجا رفته پدر؟! حضرت پاسخ داد: «جبرئیل با بال‌هایش، فدک را برایم ترسیم و مرزهای آن را مشخص کرد»؛ فاطمه (س) گفت: ای پدر! من از هزینه‌های زندگی پس از تو، می‌ترسم؛ فدک را به من ببخش. حضرت فرمود «آن را به تو، بخشیدم؛ پس آن را تملک کن». فاطمه (س) گفت: آری، تحویل گرفتم، پیامبر اکرم (ص) فرمود «ای علی (ع)! ام ایمن! بر این هدیه دادنم گواه باشید». عمر گفت: تو زن هستی و گواهی‌ات تنهائی، سودی ندارد و نیز گواهی علی (ع) سودی ندارد؛ چراکه می‌خواهد مال را از آن خود کند.

امام صادق (ع) می‌فرماید: فاطمه (س)، خشمگین برخاست و فرمود «خدایا! این دو، در حق دختر پیامبرت محمد (ص)، ستم کردند، آنها را به سختی کیفر کن. سپس فاطمه (س)، بیرون رفت و علی (ع) او را بر حماری سوار کرد که روی آن، پارچه‌ای از بود. آن‌گاه حضرت را با حسن و حسین (ع) هر بامداد تا، چهل روز به در خانه‌های مهاجران و انصار می‌برد و آن حضرت به مردم می‌فرمود: ای مهاجرین و انصار! خدا را! من دختر پیامبرتان هستم، مرا یاری کنید؛ مگر نه اینکه با پیامبر اکرم (ص) بیعت کردید که از او و فرزندانش باز دارید هر آنچه را خود و فرزندانتان را از آن باز می‌دارید. اکنون به پیمان‌تان، وفا کنید.

امام صادق (ع) می‌افزاید: هیچ کس، او را یاری نکرد و دعوتش را نپذیرفت. سپس فاطمه (س)، نزد «معاذ بن جبل» رفت و فرمود: ای معاذ! نزد تو آمده‌ام، چون با پیامبر خدا (ص) پیمان بسته‌ای که او و فرزندانش را یاری کنی و از آنچه که خود و فرزندانت را از آن باز می‌داری؛ پیامبر اکرم (ص) و فرزندانش را از آن باز داری. ابوبکر، به زور فدک را از من گرفته و نماینده‌ام را از آن بیرون کرده است!

معاذ پرسید «آیا کس دیگری با من، همراه هست؟» پاسخ داد: نه! هیچ کس پاسخم را نداده و دعوتم را نپذیرت. معاذ گفت «پس چگونه تو را یاری کنم؟» امام صادق (ع) می‌افزاید: فاطمه (س) معاذ را رها کرد. پسر معاذ نزد پدرش آمد و پرسید: چه چیزی سبب شده است دختر محمد (ص)؟ معاذ پاسخ داد «او آمده بود تا از من یاری بطلبد، چون علیه ابوبکر فدک را از او گرفته است». پسر معاذ گفت: چه پاسخی دادی؟ معاذ گفت: «به او گفتم، یاری من به تنهائی، چه سودی دارد؟» پسرش پرسید: پس تو از یاری‌اش، سر باز زدی؟ گفت «آری» پرسید: فاطمه (س) به تو چه گفت معاذ گفت: «به من گفت: "به خدا سوگند! با تو منازعه نکنم تا رسول خدا را دیدار نمایم». امام صادق (ع) می‌فرماید: پسر معاذ گفت: به خدا سوگند! من نیز تا زمانی که روح از تنم نرفته و تا زمانی که نزد پیامبر اکرم (ص) بروم با تو منازعه نخواهم کرد؛ زیرا خواسته دختر رسول خدا (ص) را اجابت نکردی. امام (ع) می‌فرماید: فاطمه‌(س) از نزد معاذ بیرون رفت و می‌فرمود: «به خدا سوگند! با تو کلمه‌ای سخن نگویم تا وقتی که به حضور رسول خدا (ص) برسم». سپس از آنجا دور شد. علی (ع) به فاطمه‌(س) گفت: زمانی که ابوبکر تنهاست، نزد او برو؛ زیرا او دل نازک‌تر از دیگران است و بگو، ادعای جایگاه پدرم را داری و خود را جانشین وی می‌پنداری و بر مقام پدرم تکیه زده‌ای؛ اگر فدک مال تو باشد و بخشیدن آن را برای خود، از تو بخواهم، لازم است آن را به من باز گردانی. آن حضرت، نزد ابوبکر آمد و آن سخنان را به وی گفت: ابوبکر گفت: راست گفتی.

امام (ع) می‌فرماید: ابوبکر، کاغذی خواست و دستور بازگرداندن فدک را برای فاطمه‌(س) نوشت. امام (ع) می‌فرماید: فاطمه (س) با سندی که ابوبکر برای او نوشته بود، بیرون آمد، عمر با او، روبه‌رو شد و پرسید: ای دختر محمد (ص)! این نوشته، چیست؟ حضرت پاسخ داد «سندی است برای برگرداندن فدک، به من، که ابوبکر نوشته است». عمر گفت: آن را بده. فاطمه (س) از دادن سند، خودداری کرد. عمر با پایش، لگدی به فاطمه (س) زد در حالی که آن حضرت، محسن را باردار بود و محسن سقط شد؛ سپس بر گونه فاطمه‌(س) سیلی زد به گونه‌ای که گوشواره از گوش آن حضرت افتاد و پراکنده شد. آن‌گاه نوشته را از او گرفت و پاره کرد. این حادثه، گذشت و فاطمه (س) ۷۵ روز بعد از آن حادثه زندگی کرد در حالی که از ضربه عمر بیمار شده بود[۶۶].

۴. سید مرتضی گفته است: «ابراهیم بن سعید ثقفی» به سند خود از علی (ع)، روایت کرده است: فاطمه‌(س) نزد ابوبکر آمد و گفت: پدرم فدک را به من بخشیده است و علی (ع) و ام ایمن بر آن، گواهی می‌دهند. ابوبکر گفت: «حق، می‌گویی؛ بنابراین آن را به تو باز می‌گردانم» آن‌گاه، بر ورقی از پوست نوشت: فدک، مال فاطمه (س) است. حضرت از مجلس بیرون رفت و با عمر، روبه‌رو شد. عمر گفت: ای فاطمه (س)! از کجا می‌آیی؟ فرمود «از نزد ابوبکر و به او گفتم رسول خدا (ص)، فدک را به من بخشیده است و علی (ع) و ام‌ایمن، گواه هستند. او نیز آن را با نوشتن سندی به من، باز گرداند». عمر، نوشته را از فاطمه‌(س) گرفت و نزد ابوبکر آمد و پرسید: فدک را به فاطمه (س) داده‌ای و سند صادر کرده‌ای؟ ابوبکر گفت: «آری» عمر گفت: علی (ع) به نفع خود گواهی می‌دهد و ام ایمن نیز زن است. آنگاه، آب دهانش را روی جوهر نوشته انداخت و سند را پاک کرد و از بین برد[۶۷].

۵. «ابن ابی الحدید» از «ابوبکر جوهری» و او از «هشام بن محمد» از پدرش، روایت کرده است: فاطمه (س) به ابوبکر فرمود: ام ایمن، گواهی می‌دهد، پیامبر اکرم (ص) فدک را به من بخشیده است. ابوبکر گفت: ای دختر پیامبر اکرم (ص)! به خدا سوگند! خداوند آفریده‌ای محبوب‌تر از پدرت - پیامبر اکرم (ص) نیافریده و روزی که از دنیا رفت، دوست داشتم آسمان از غصه بر زمین می‌افتاد. به خدا سوگند! ترجیح می‌دهم عایشه فقیر باشد تا اینکه تو فقیر باشی. آیا گمان می‌کنی، من به او طلای سرخ و نقره سفید می‌دهم و در حق تو، ستم می‌کنم، در حالی که تو دختر پیامبر اکرم (ص) هستی؟!

این اموال - فدک - از آن پیامبر اکرم (ص) نبود؛ بلکه قسمتی از اموال مسلمانان است که برای او می‌آوردند و او در راه خدا، انفاق می‌کرد و هنگامی که پیامبر اکرم (ص) درگذشت، من متولی آن شدم، همان‌گونه که او متولی امور بود. فاطمه (س) فرمود: به خدا سوگند! هرگز با تو سخن نخواهم گفت. ابوبکر گفت «به خدا قسم! هرگز صله تو را قطع، نکنم». حضرت فرمود «به خدا قسم! تو را نفرین می‌کنم. ابوبکر گفت «به خدا قسم! من، برای تو دعا می‌کنم».

هنگامی که زمان شهادت فاطمه (س)، نزدیک شد، حضرت سفارش کرد: «ابوبکر بر او نماز نگذارد»؛ از این رو، شبانه به خاک سپرده شد[۶۸].[۶۹]

«فدک»، میراثی از پدر

«سید بن طاووس» می‌نویسد: از نکته‌های جالب برای درخواست فدک و بازپس گرفتن آن، این است که: فاطمه (س)، روش خود را تغییر داد و راه دیگری در پیش گرفت و از آنجا که آنها، فاطمه‌(س) و گواهانش را تکذیب کردند و در نهایت، بخشیده شدن فدک را نپذیرفتند؛ فاطمه (س) کسی را نزد ابوبکر فرستاد - و در روایتی آمده است: خودش به مجلس ابوبکر آمد - و فدک را به عنوان میراث پدرش‌طلبید؛ زیرا مسلمانان فدک را مال پیامبر اکرم (ص) می‌دانستند و در آن هیچ اختلافی نداشتند[۷۰].

۱. «ابن سعد» به سند خود از عایشه - همسر پیامبر اکرم (ص) - روایت کرده است: فاطمه (س) دختر پیامبر اکرم (ص) پس از درگذشت پدرش از ابوبکر خواست تا میراث وی را تقسیم کند و نیز آنچه را پیامبر اکرم (ص) به جا گذاشته که خداوند به او بخشیده است، به وی بپردازد. ابوبکر گفت: رسول خدا (ص) فرموده است «ما پیامبران، ارث نمی‌گذاریم و آنچه از ما به جای می‌ماند، صدقه است» فاطمه (س) خشمگین شد و پس از وفات پیامبر (ص)، شش ماه زیست[۷۱].

۲. «بخاری» به سند خود از عایشه روایت کرده که می‌گوید: فاطمه (س) - دختر پیامبر اکرم (ص) - کسی را نزد ابو بکر فرستاد و میراث خود را از آنچه خداوند به پیامبر اکرم (ص) بخشیده بود- یعنی: فدک و باقی مانده خمس «خیبر» - درخواست کرد. ابوبکر گفت: پیامبر اکرم (ص) فرموده‌اند: «ما پیامبران، ارث نمی‌گذاریم و آنچه از ما باقی ماند، صدقه است». آل محمد (ص) از این مال می‌خورند! به خدا سوگند! صدقات پیامبر اکرم (ص) را از آن حالتی که در زمان حضرت بود تغییر نخواهم داد. و درباره آنها، همانند خود حضرت عمل می‌کنم.

ابوبکر چیزی از آن اموال به فاطمه (س) نداد و حضرت، بر ابوبکر خشمگین شد و از او دوری گزید و با او سخنی نگفت تا از دنیا رفت. حضرت فاطمه (س) پس از رسول خدا (ص) تنها شش ماه زیست و زمانی که از دنیا رفت، همسرش علی (ع) او را شبانه به خاک سپرد و به ابوبکر، اجازه نماز گزاردن بر وی را نداد[۷۲].

۳. و نیز «ابن ابی الحدید» به سند خود از «ابوطفیل» روایت کرده است: فاطمه (س) قاصدی نزد ابوبکر فرستاد و گفت: تو از پیامبر اکرم (ص) ارث می‌بری یا خانواده‌اش؟ ابوبکر گفت «خانواده‌اش» حضرت پرسید: پس سهم خاندان رسول خدا (ص) چه شد؟ گفت: «از پیامبر اکرم (ص) شنیدم که می‌فرمود: «خدای متعال پیامبرش را با رزقی اطعام می‌کند و هنگامی که جان او را گرفت، آن را به کسی می‌دهد که پس از وی زمام امور را به دست می‌گیرد» و من بعد از او مسئولیت را به عهده گرفتم. تا آن را به مسلمانان بازگردانم. حضرت فرمود: جواب تو را و آنچه از پیامبر خدا (ص) شنیدی! به پیامبر وامی‌گذارم.

۴. همچنین «ابن ابی الحدید» گفته است: در این حدیث، نکته شگفتی است؛ زیرا آن حضرت به ابوبکر گفت: تو از پیامبر اکرم (ص) ارث می‌بری یا خانواده‌اش؟ و ابوبکر پاسخ داد «خانوداه‌اش!» و از این پاسخ، به روشنی بر می‌آید که پیامبر اکرم (ص) ارث می‌گذارد؛ پس خانواده‌اش از او، ارث می‌برند در حالی که این اعتراف، اوست که استناد کرد به این روایت: «ما پیامبران، ارث به جای نمی‌گذاریم»[۷۳].[۷۴]

«فدک» یا سهم «ذوی القربی»

۱. باز «ابن ابی الحدید» گفته است: مردم می‌پندارند فاطمه (س) در دو چیز با ابوبکر نزاع داشته است: یکی درباره میراث و دیگری درباره بخشش پیامبر اکرم (ص). در حالی که فهم من از حدیث، این است که فاطمه (س) در سهم خودش نیز به عنوان «ذی القربی» با ابوبکر، درگیر بود که ابوبکر، حاضر نشد آن را به فاطمه (س) بدهد[۷۵].

۲. «ابن ابی الحدید» به سند خود از «انس بن مالک روایت می‌کند: فاطمه (س)، نزد ابوبکر آمد و گفت: از ستم‌هایی که در حق ما اهل بیت روا داشتی، گرفتن سهم ذوی القربی - خویشان پیامبر - است که قرآن، برای ما نهاده است و این آیه شریف را خواند: ﴿وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَى...[۷۶].

ابوبکر به فاطمه (س) گفت: پدر و مادرم فدای تو و پدرت باد! من در برابر کتاب خدا و حق رسول خدا (ص) و حق خویشان او فرمان برم من نیز مانند تو، کتاب خدا را خوانده‌ام با این همه، از آن نفهمیده‌ام که باید همه خمس به شما داده شود.

فاطمه (س) فرمود: پس می‌پنداری که خمس برای تو و خویشانت تو است؟! گفت: «نه، بلکه از آن (به عنوان متولی) بر شما انفاق می‌کنم و باقی مانده آن را در مصالح مسلمین، هزینه می‌نمایم» حضرت فرمود: این، حکم خداوند تبارک و تعالی نیست. ابوبکر گفت «حکم خدا همین است؛ اگر پیامبر اکرم (ص) با تو پیمان دیگری بسته یا آن را حق واجب تو قرار داده است، من همه آنها را به تو و خانواده‌ات، خواهم داد» حضرت فرمود: رسول خدا (ص) در این باره عهدی نبسته است؛ ولی هنگام نزول این آیه شریف از ایشان شنیدم که فرمود: «ای آل محمد! مژده باد! ثروت و بی‌نیازی رسید». ابوبکر گفت: به هر حال از این آیه، چنین نمی‌فهمم که تمام خمس را در اختیار شما بگذارم؛ ولی برای شما سهمی قرار داده‌ام که با آن، بی‌نیاز می‌شوید؛ حتی اضافه بر نیازتان است. اگر قبول نداری، «عمر بن خطاب» و «عبیدة بن جراح» پیش روی تو هستند، از آنها در این مورد، سؤال کن، ببین آیا یکی از آنها با خواسته‌ات، موافق است؟! فاطمه (س) سوی عمر برگشت و آنچه را به ابوبکر گفته بود و به او نیز فرمود. عمر نیز همان سخنان ابوبکر را تکرار کرد. فاطمه‌(س) از همدلی آن دو، شگفت‌زده شد و دانست که آن دو پیش از این در این باره، توافق کرده‌اند[۷۷].

۳. «ابن ابی الحدید» باز به سندش از «عروه» روایت کرده است: فاطمه (س) از ابوبکر «فدک» و «سهم خویشان» را خواست؛ ولی ابوبکر از دادن آن، خودداری کرد و فدک و سهم خویشان را «مال الله» و جزء بیت المال شمرد[۷۸].

۴. «ابن ابی الحدید» از حسن بن محمد بن علی بن ابی طالب نیز روایت کرده است: ابوبکر، سهم «ذوی القربی» را به فاطمه‌(س) و «بنی‌هاشم»، نداد و آن را «سبیل الله» قرار داد هزینه خرید ابزار و لوازم جنگی کرد[۷۹].

۵. «طبرسی» یعنی: آن را گفته است: «عبد الله بن حسن» از پدرانش، روایت کرده که: هنگامی که ابوبکر و عمر توافق کردند فدک را از فاطمه (س) بگیرند؛ به گوش حضرت رسید، مقنعه بر سر کرد و پوشیه بر چهره زد و چادر بر سر نهاد و با گروهی از خدمتکاران و زنان قبیله‌اش حرکت کرد و با چادری بلند که پایش را پوشانده بود و زیر پایش کشیده می‌شد، مانند پیامبر اکرم (ص) گام بر می‌داشت، نزد ابوبکر آمد که او با گروهی از مهاجر و انصار و دیگران نشسته بود. بی‌درنگ، پرده‌ای میان مردان و زنان کشیدند- پس از رحلت پدر، این نخستین باری بود که فاطمه (س) به مسجد می‌آمد. - جمعیت انبوه به احترام او راهی گشودند و فاطمه (س) با اندوه فراوان کنار قبر پدر نشست. آن‌گاه شیون کنان، ناله سوزناکی سر داد به گونه‌ای که همه را به گریه درآورد و مجلس را لرزاند.

سپس فاطمه (س) لحظه‌ای مهلت داد تا مردم، آرام شدند، نفس‌ها در سینه‌ها حبس شد و ناله‌ها فرو نشست، آنگاه سخن آغاز کرد؛ حمد و ثنای پروردگار جهانیان گفت؛ درود بر پدرش رسول خدا (ص) فرستاد که مردم با شنیدن نام حضرت محمد (ص) بار دیگر بنای شیون گذاشتند و جزع و فزع از سر گرفتند. فاطمه (س) چندی خاموش ماند تا شراره دوری دل‌ها از پیامبر (ص) فرو نشست. آن‌گاه به سخن آمد و فرمود: ستایش خدای متعال را که به ما، نعمت بخشید و سپاس او بر آنچه الهام کرد، و حمد و ثنا، خدای را نعمت‌هایی که از پیش، فرستاد و نعمت‌هایی که آفرید و نعمت‌های فراوانی که به انسان‌ها، عطا کرد و تمام منت‌هایی که پیاپی بر ما ارزانی داشت. نعمت‌های بسیاری که شمارش آن از توان انسان، فراتر و سپاس آن، ناممکن و درک گستردگی آن از اداراک بشر، برون است.

خدای متعال مردم را به شکرگزاری، فرا خواند تا نعمت‌های خویش را پیاپی فرو فرستد و آنان را به حمد و سپاس، راهنمایی کرد تا نعمت‌ها را فزونی بخشد و با درخواست بندگان، نعمت‌ها را چند برابر نماید.

گواهی می‌دهم: به جز الله، خدایی نبوده است و شریکی ندارد. اخلاص، تفسیر این گواهی است و ظرف آن، دل‌های آگاه است که در افق اندیشه، معنای آن را روشن کرد.

خداوندی که چشم‌ها نمی‌توانند او را بنگرند و زبان‌ها از وصف او عاجزند و وهم و خیال از درک ذات او فرو مانده‌اند. اشیا را آفرید نه از چیزی که قبل از آن باشد و بدون مثال و نمونه‌ای، ایجاد کرد و با قدرت خود، پدید آورد و با اراده خود، هستی بخشید. در حالی که نه نیازمند به آفریدن آنها، بود و نه از خلقت آنها سود می‌برد؛ جز آنکه خواست، حکمتش تحقق یابد و همه را به اطاعت و بندگی، آگاه نماید و قدرت خود را آشکار کند و به همگان راه و رسم بندگی بیاموزد و دعوت خود را عزت بخشد. آن‌گاه پاداش را در فرمانبری و عذاب را در سرپیچی قرار داد تا بندگان را از عقوبت، رهایی بخشد و به بهشت و سعادت ابدی، رهنمون سازد.

و گواهی می‌دهم: پدرم محمد (ص)، بنده و فرستاده اوست. خدای متعال، او را قبل از آنکه بیافریند، انتخاب کرد و پیش از آنکه بفرستد به نام نیکو، نام‌گذاری کرد و پیش از بعثت به پیامبری برگزید، هنگامی که هنوز، مخلوقات در حجاب غیب، پنهان و در تاریکی نیستی، پوشانده بودند و آثاری نداشتند. انتخاب پیامبر اکرم (ص) بر اساس علم خدا بود و شناختی که خداوند به آینده امور و احاطه‌اش به حوادث روزگاران و سرنوشت هر چیزی داشت.

پیامبر اکرم (ص) را برانگیخت تا کار خویش را تمامیت بخشد و آنچه را مقدر کرده بود به پایان برد. پیامبر اکرم (ص) دید که هر فرقه‌ای، دینی دارد و به روشنایی شعله‌ای، روی آورده است و بت‌های خود را پرستش می‌کند و خدا را با آنکه می‌شناختند، انکار کردند؛ پس خدای بزرگ، تاریکی‌های جاهلیت را به وسیله حضرت محمد (ص)، روشن کرد و تیرگی و زنگار کفر را از دل‌ها زدود و پرده‌ها را از دیدگان، برداشت. پیامبر اکرم (ص)، برای هدایت در میان مردم به پا خاست و آنان را از گمراهی نجات داد و از کوردلی رهانید و به دین استوار الهی رهنمون کرد و همه را به راه راست فراخواند.

روزی که خداوند با رأفت و رحمت خویش، او را به نزد خود برد، به دیدار خداوند مشتاق بود و رسول خدا (ص)، هم اکنون از رنج این دنیا در آسایش است و گرداگرد او را فرشتگان گرفته‌اند و غرق در رضوان خداست و در جوار پادشاه جبار، آرمیده است. درود خدا بر پدرم که پیامبر، امین خدا بر وحی و برگزیده او بود. سلام و رحمت و برکات خدا بر او باد.

سپس رو به اهل مجلس کرد و فرمود: شما ای بندگان خدای متعال مسئولان «امر» و «نهی» پروردگار و حاملان «وحی» و «دین» او هستید و امانتداران خدای متعال بر خویشتن و مبلغان آیین او به امت‌ها می‌باشید. اکنون، رهبر بر حق خدا و حافظ پیمان او در میان شما و حافظ پیمان و در دسترستان است و آنچه را پیامبر اکرم (ص) بعد از خود به یادگار گذارده، همان کتاب گویای خداوند، قرآن صادق، نور آشکار و روشنائی بخش پرفروغ است که پیش روی شماست.

قرآن کریم، کتابی است که «بینش و آگاهی‌اش» روشن، «باطنش» آشکار و «ظاهرش» پر نور است. پیروان این کتاب آسمانی، سرفرازند و آنها را به بهشت برین، رهنمون کند و گوش سپارانش به ساحل نجات می‌رساند.

با این کتاب الهی، می‌توان به دلایل روشن الهی رسید و تفسیر واجبات او را دریافت و شرح محرمات خدای متعال را در آن خواند و به بررسی برهان‌های استوارش پرداخت و دستورات اخلاقی و هر آنچه را مشروع و مجاز است در قرآن کریم به گونه مکتوب، دید. خدای متعال، «ایمان» را سبب پاک شدنشان از شرک، و «نماز» را وسیله پایراستگی از کبر و غرور، و «زکات» را موجب تزکیه نفس و فراخی روزی، و «روزه» را عامل تثبیت اخلاص، و «حج» را ابزار تقویت آیین مبین اسلام، و «عدالت» را مایه پیوستگی قلب‌ها، و «اطاعت ما» را سررشته نظام و انسجام امت، و «امامت» را ایمنی‌بخش از تفرقه و پراکندگی، و «جهاد» را وسیله عزت مسلمانان، و «صبر» را سرمایه جلب خشنودی و پاداش حضرت حق، و «امر به معروف» را موجب تربیت و اصلاح توده‌های مردم، و «نیکی به پدر و مادر» را سبب پیشگیری از خشم خداوند، و «صله رحم» را مایه افزایش سال‌های عمر، و «قصاص» را وسیله حفظ جان‌ها، و «وفا به نذر» را موجب آمرزش، و «جلوگیری از کم فروشی» را ابزار مبارزه با کمبودها، و «نهی از شراب‌خواری» را سبب پاک‌سازی از پلیدی‌ها، و «پرهیز از تهمت و نسبت‌های ناروا» را حجابی در برابر خشم پروردگار، و «ترک دزدی» را به منظور حفظ عفت نفس، و «تحریم شرک» را برای پاسداشت ربوبیت حق تعالی و اخلاق و بندگی خویش، قرار داد.

بنابراین، تقوای الهی پیشه کنید و آن چنان که شایسته مقام اوست از مخالفت فرمانش بپرهیزید و تلاش کنید که «مسلمان» از دنیا بروید و خدای متعال را در آنچه امر و نهی فرموده است، اطاعت کنید. بی‌گمان، تنها دانشمندان از او، می‌ترسند.

سپس فرمود: ای مردم! بدانید که من فاطمه (س) هستم و پدرم محمد (ص) است. آغاز و انجام سخنم حق است. آنچه می‌گویم ناروا نیست و آنچه بر ظلم، استوار نمی‌باشد. پیامبری از خودتان، برای هدایت شما آمد که رنج‌های شما بر او، گران و به هدایت شما حریص و نسبت به مؤمنان مهربان و دل‌رحم بود[۸۰]. اگر او را بشناسید، می‌دانید پدر من است نه پدرزنتان و برادر پسر عموی من (علی بن ابی طالب) می‌باشد نه برادر مردان شما! چه نیکو و پرافتخار است این نسبت فامیلی - درود خدا بر او و آل او باد-. پیامبر اکرم (ص)، رسالت خود را به مردم رساند و آنان را از عذاب الهی ترساند. راه خود را از پرتگاه مشرکان بر گردانید، شمشیر بر فرق آنان، فرود آورد و گلوگاه آنان را فشرد و با زبان حکمت و موعظه حسنه، مردم را به راه خدا دعوت کرد. بت‌ها را در هم شکست. سر شجاعان شرک را بر سنگ کوبید تا جمعیت مشرکان، پراکنده شدند و از میدان گریختند و صبح صادق از دل شب تاریک، سر بر آورد و چهره حق از نقاب، بیرون آمد و حق خالص، جلوه‌گر شد و زمامدار دین به سخن حق، گویا شد و عربده‌های شیطان، خاموش؛ طرفدارانشان لال شدند و تاریکی نفاق فرو افتاد و گروه‌های کفر و تفرقه، پراکنده گردیدند و دهان‌های شما به برکت گروهی از مجاهدان سپید روی و نورانی - که شکم‌هایشان از گرسنگی به پشت چسبیده بود- به کلمه اخلاص گشوده شد.

در عصر جاهلیت، کناره پرتگاهی از آتش بودید و چونان جرعه‌ای آب، نوشاب هر کس. لقمه هر طمع کننده و آتش زنه‌ای بودید که فوراً، خاموش می‌شدید و پای‌مال هر رونده‌ای. نوشیدنی شما آب گندیده و خوردنی شما، پوست جانور و مردار بود. خوار و رانده شده بودید و می‌ترسیدید که مهاجمان اطرافتان، شما را بربایند تا آنکه خدای بزرگ با دست محمد (ص) - پس از حوادث فراوانی که پدید آمد و رنج‌ها و بلاهای بسیاری که از شجاعان شما، از گرگ‌های عرب و سرکشان اهل کتاب، کشید - نجاتتان بخشید.

هرگاه آنها، آتش جنگ برافروختند، خدای متعال خاموش کرد یا هر وقت شاخ شیطان سر برآورد یا اژدهایی از مشرکان دهان باز کرد؛ رسول خدا (ص) برادرش علی بن ابی طالب (ع) را در کام اژدها و شعله‌های فتنه، افکند و علی (ع) هم باز نمی‌گشت؛ مگر آنکه سر سرکشان را با شجاعت پایمال شجاعت می‌کرد و آتش فتنه را با آب شمشیرش، خاموش.

علی (ع) فرسوده از تلاش فراوان در راه خدا، کوشش‌گر خستگی ناپذیر در امر خدای متعال، نزدیک و خویشاوند رسول خدا (ص)، سید و سروری از اولیای خداوند، دامن به کمر بسته و آماده کارزار، نصیحت کننده و تلاش‌گر در راه خدا بود که در این راه از سرزنش سرزنش کنندگان، پروایی نداشت.

این درحالی بود که شما در خوشی، زندگی می‌کردید. در امنیت و رفاه، خوش بودید و منتظر فرصت تا شاید روزگار بر ضد ما ورق خورد. گوش به زنگ اخبار بودید و هنگام کار زار، فرار می‌کردید و عقب می‌نشستید و آن‌گاه که خدای متعال برای پیامبرش، خانه پیامبران و آرامش‌گاه اولیاء را برگزید، خار و خاشاک نفاق را آشکار کردید و بدین‌گونه، جامه دین کهنه گردید و ساکت نشسته گمراهان به سخن آمد و آدم‌های پست و زبون، قدر و منزلتی یافتند و شتر نازپرورده اهل باطل بانگ زد و به خانه‌های شما درآمد و شیطان، سر از مخفی‌گاه، بدر آورد و شما را فرا خواند و دید پاسخ‌گوی دعوت باطل او، هستید و برای فریب خوردن، آمادگی دارید.

خواست بر ضد حق، برخیزید که شما را برای انجام این کار آماده یافت؛ بنابراین زمینه را مهیا کرد تا اینکه خشمناک شدید، پس بر شتر دیگری، داغ زدید و بر کنار آبی فرود آمدید که حق شما نبود، در حالی که هنوز از پیمان شما (بیعت در غدیر خم، دو ماه قبل)، چیزی نگذشته بود؛ و پیامبر اکرم (ص) هنوز دفن نشده بود و شکاف آن زخم عمیق، بهبود نیافته بود که هر چه خواستید، کردید و بهانه آوردید که از فتنه، بیمناکید! «اما در فتنه سقوط کردید و راستی که جهنم بر کافران احاطه دارد»[۸۱].

شما کجا، فرو خواباندن فتنه کجا؟! دروغ می‌گویید! چرا بیراهه می‌روید و حال آنکه کتاب خدا میان شماست؟! مطالبش، روشن و احکام آن، درخشان و نشانه‌های هدایت، آشکار و هشدارهای آن، پیدا و فرامینش، واضح است اما شما از قرآن، روی‌گردان شدید.

به قرآن پشت کرده‌اید یا داوری جز قرآن می‌جویید؟ بد جای‌گزینی برای ستمگران است! «و هر کس غیر از اسلام، دینی برگزیند، از او پذیرفته نمی‌شود و در آخرت، از زیانکاران خواهد بود»[۸۲]. سپس آن‌قدر، درنگ نکردید که این دل رمیده، آرام گیرد و مهار کردن آن، آسان شود و آتش‌گیره‌ها را برافروختید و آتش فتنه را شعله‌ور کردید به شیطان گمراه کننده، پاسخ دادید و برای خاموش کردن نور تابناک اسلام، بسیج گشتید. سنت‌های پیامبر برگزیده‌(ص) را از بین بردید. جنبش‌های منافقانه را آغاز کردید و برای نابودی اهل بیت (ع) او، به کمین نشستید و ما در برابر مصیبت‌هایی که چون خنجر، بران یا بسان فرو رفتن نیزه در شکم، دردناک است، چاره‌ای جز صبر نداریم.

امروز می‌پندارید که برای ما، ارثی نیست؟ آیا حکم جاهلیت را می‌پسندید؟ «برای اهل یقین چه حکمی، بهتر از حکم خداست؟!»[۸۳] آیا نمی‌دانید؟! من دختر پیامبرم؟ با آنکه برای شما مانند آفتاب درخشان، روشن است. ای مسلمانان! آیا سزاوار است ارث پدرم را از من بگیرند؟

ای پسر ابو قحافه! آیا در کتاب خدا است که تو از پدرت، ارث ببری و من از پدرم، ارث نبرم؟ عجب بدعت زشتی آورده‌ای! آیا آگاهانه کتاب خدا را ترک و به آن پشت کرده‌اید؟؛ زیرا قرآن می‌فرماید: «سلیمان از داود پیامبر ارث برد»[۸۴] و در آیه دیگری داستان زکریا را بیان می‌کند، می‌فرماید: زکریا به خداوند عرض کرد: «پروردگارا! مرا، فرزندی عطا کن تا از من و آل یعقوب، ارث برد»[۸۵].

و فرمود: «خویشاوندان رَحِمی، به یکدیگر سزاوارترند»[۸۶]؛ «خدای تعالی به شما درباره (ارث) اولاد سفارش می‌کند که بهره پسر، دو برابر دختر است»[۸۷]؛ «هنگامی که مرگ یکی از شما فرا رسد برای پدر، مادر و نزدیکان وصیت کنید که حکم حقی برای پرهیزکاران است»[۸۸].

شما گمان می‌کنید من از پدرم، پیامبر اکرم (ص) بهره‌ای ندارم و ارث نمی‌برم؟ آیا خدای متعال شما را با آیه‌ای امتیاز داده و پدرم را از آن استثنا کرده است؟ یا آنکه می‌گویید: اهل دو مذهب از یکدیگر ارث نمی‌برند؟ آیا من و پدرم، اهل یک دین و آیین نیستیم؟ یا آنکه شما به آیات خاص و عام قرآن از پدرم پیامبر اکرم (ص) و پسر عمویم، علی بن ابی طالب (ع)، داناترید؟!

ای ابابکر! اینک، این تو و این شتر خلافت، شتری لگام زده و زین شده، برگیر و ببر، در روز قیامت، تو را ملاقات خواهم کرد. خداوند چه نیکو داوری است، و محمد (ص) چه نیکو دادخواهی. و چه خوش وعدگاهی است قیامت! در آن روز، اهل باطل زیان می‌کنند، آن‌گاه دیگر پشیمانی، سودی ندارد «و برای هر خبری، قرارگاهی است؛ پس خواهید دانست»[۸۹]؛ عذاب خوار کننده بر سر چه کسی فرو ریزد و کیفر جاویدان، چه کسی را در بر خواهد گرفت.

آن‌گاه رو به انصار کرد و چنین فرمود: ای انجمن نقباء و مؤمنان! ای بازوان ملت! و ای نگهبانان اسلام! این غفلت و سستی چیست که در حقم، روا می‌دارید؟ و چرا در برابر دادخواهی من، سهل انگارید؟ مگر پدرم رسول خدا (ص) نمی‌فرمود: «باید حرمت هر کس درباره فرزندنش، حفظ شود؟» با چه سرعتی به اعمال ناپسند دچار شدید و چه زود، آب دهان و دماغ بز لاغر، روان شد؟ «دچار غفلت شدید» در حالی که شما گروه انصار توان گرفتن حق ما را دارید و برای حمایت و دادخواهی‌ام نیروی کافی دارید، آیا می‌گویید: محمد (ص) مرد؟!

آری، وفات پیامبر اکرم (ص) مصیبتی بس بزرگ و دامنه‌دار است. شکاف زخم آن، بسی فراخ است که زخم‌های گذشته دل را دوباره باز کرد. زمین با غیبت او تاریک شد و ستارگان بی‌فروغ آرزوها به ناامیدی‌گرایید. کوه‌ها از جای خود فرو ریخت. حریم حرم تباه گشت و حرمت پیامبر اکرم (ص) هنگام رحلتش از بین رفت.

به خدا سوگند! این پیشامد، بزرگ‌ترین و بالاترین مصیبت بود که همانند نداشت و هیچ بلا و مصیبتی به دردناکی آن نمی‌رسد و این حقیقت را کتاب خدا به روشنی یادآور شده است. کتابی که در خانه‌ها و مجالس‌تان روز و شب، آرام و باصدا، با قرائت و لحن زیبا می‌خوانید. پیش از این نیز چنین مصیبتی به دیگر پیامبران وارد شد که حکم حتمی خداوند و قضای قطعی الهی است. خداوند می‌فرماید: «محمد نیست؛ مگر پیامبری، پیش از وی نیز پیامبران دیگری درگذشتند. پس اگر او بمیرد یا کشته شود آیا به عقب باز می‌گردید؟ و کسی که برگردد، به خدا زیانی نمی‌رساند و خدای متعال شکر کنندگان را پاداش خواهد داد»[۹۰].

آی فرزندان قیله![۹۱] پیش چشم من و شما، میراث پدرم را ببرند و حرمت نگه ندارند و حال آنکه شما، گروهی دسته جمعی هستید و دعوت مرا می‌شنوید و از حال من آگاهید و افرادی مبارز و توانمند و ابزار جنگی دارید. انواع اسلحه، زره، سپر و ساز و برگ جنگی، نزد شماست. آری، صدام به شما می‌رسد؛ ولی پاسخ نمی‌دهید؟

ناله و فغان و فریادخواهی مرا می‌شنوید؛ ولی یاری‌ام نمی‌کنید! حال آنکه به شجاعت و جنگاوری، شهره‌اید و به خیر و صلاح معروف. شما برگزیدگانی بودید که برای ما اهل بیت انتخاب می‌شدید و انتخاب شوندگانی که برگزیده می‌شدید. با عرب و بت‌پرستان در افتادید و تحمل رنج و زحمت کردید، با ملت‌های سرکش به رزم پرداختند و با پهلوانان به نبرد برخاستید. همواره ما فرمانده بودیم و شما فرمانبر. ما فرمان می‌دادیم و شما تسلیم اوامر ما بودید تا آنکه آسیاب اسلام به چرخش افتاد و پستان روزگار پر شیر شد و نعره‌های شرک‌آمیز در گلو ماند و دیگ‌های طمع و تهمت از جوشش افتاد و آتش کفر، خاموش گشت و ندای هرج و مرج طلب، ساکت شد و نظام دین، استوار گردید؛ پس چرا امروز، بعد از اقرار و اعتراف، سرگردانید؟! و پس از آشکار کردن عقیده‌تان پنهان‌کار؟! چرا بعد از آن همه پیشگامی، به عقب برمی‌گردید؟! و بعد از ایمان آوردن، شرک می‌ورزید؟! بدا به حال گروهی که عهد خود، شکستند و خواستند، رسول خدا (ص) را اخراج کنند با آنکه آغازگر جنگ بودند. آیا از آنان می‌ترسید؟! اگر مؤمنید شایسته است از خدای متعال بترسید[۹۲].

اما جز این نیست که به تن آسایی، خو گرفته‌اید. امام بر حقتان را از زمامداری، دور کرده و با آسایش، خلوت گزیده‌اید. سختی زندگی را به راحتی مبدل ساخته‌اید و به خوشگذرانی رسانده اید به همین سبب، آنچه بود از کفتان رفت و آنچه را فرو بردید، استفراغ کردید؛ پس بدانید: «اگر شما و هر که در زمین است کافر شوید، خدا بی‌نیاز از همگان و ستودنی است»[۹۳]. بدانید! آنچه گفتم در کمال آگاهی بود. چه کنم با سستی شما و هماهنگی دل‌هایتان با بی‌وفایی و خیانت.

آگاهم! اینها جوشش دل اندوهگین است و راه بیرون ریختن خشم و غضب.

آنچه را جانم نمی‌تواند تحمل کند از سینه بیرون ریختم و حجتم را این‌گونه پیش روی شما نهادم؛ بنابراین، خلافت را بگیرید و بروید؛ ولی بدانید کوهان شتر خلافت، زخم است و پای آن، تاول زده ننگ آن، ابدی و نشان از خشم دارد. هر کس آن را بگیرد، فردا در آتش افروخته خدا وارد می‌شود. آتشی که بر دل‌ها چیره است.

آنچه می‌کنید در برابر دیدگان خداست «و به زودی آنان که ستم کردند خواهند دانست به کدام جایگاه آتشین، باز می‌گردند»[۹۴].

ای مردم! من دختر آن کسی‌ام که شما را از عذاب جهنم - که پیش روی همه است - بیم داد؛ پس آنچه می‌خواهید بکنید، بکنید؛ ما هم کننده کاریم. منتظر بمانید که ما نیز، انتظار کشندگانیم.

ابوبکر در پاسخ گفت: ای دختر پیامبر اکرم (ص)! پدرت به مؤمنان پر مهر و سخاوتمند، مهربان و دل‌سوز و برای کافران، عذابی دردناک و کیفری بزرگ بود، ما هر نسبتی با رسول خدا (ص) داشته باشیم، باز او را پدر تو می‌دانیم نه پدر دیگر زنان؛ او را به برادری شوهرت می‌شناسیم، نه برادر دیگر مردان. می‌دانیم پیامبر اکرم (ص) علی (ع) را بر دیگران، برتری می‌داد و در هر کار بزرگی، او را یاری می‌کرد. جز سعادتمندان، کسی شما را دوست ندارد و جز شقاوتمندان، دیگری با شما دشمنی نکند. شما، فرزندان پاک پیامبر اکرم (ص) و برگزیدگان بندگان نیک خداوندید. به هر خوبی ما را راهنمایید و به بهشت فرا می‌خوانید.

تو ای فاطمه (س)! بهترین زنان و دختر بهترین پیامبرانی. در گفتارت راستگویی و در دانش و بینش بر همگان سرآمد کسی حق تو را از تو، باز نستاند و در سخنت معارضه‌ای نکند. به خدا سوگند! از رأی پیامبر خدا (ص) تجاوز نکردم؛ آنچه انجام دادم با اجازه او بوده است.

رهبر قوم به مردمش، دروغ نگوید و خیانت نکند، خدا را گواه می‌گیرم و شاهدی، چون خدای متعال، کافی است. از پیامبر اکرم (ص) شنیدم که فرمود: «ما گروه پیامبران، طلا و نقره، زمین و آب به ارث نمی‌گذاریم؛ ارث ما، کتاب و حکمت، علم و نبوت است و بس. آنچه از اموال در دست ماست، پس از ما در اختیار ولی امر بعد از ماست تا با صلاحدید خود، مصرف کند».

درباره فدک، رأی ما این است که: منافع آن، صرف تهیه اسب و سلاح‌های جنگی شود تا مسلمانان با کفار به جنگ پردازند؛ فاجران و بدکاران را دفع کنند و این، نظر شخصی من نیست، مسلمانان نیز بر این امر، اتفاق نظر دارند و من در نظر خود، مستبد و خودسر نیستم.

تمام دارایی‌ام از آن تو و در اختیار توست و چیزی را از تو دریغ نکنم. تو سرور زنان در امت پدرت و شجره طیبه و نهاد پاک فرزندانت هستی. کسی، فضل و شرف تو را انکار نمی‌کند و از اصل و فرع تو، مرتبه‌ای نمی‌کاهد. حکم تو در اموال شخصی‌ام نافذ است و هر چه را مالک آنم، در حقیقت مالک آن تویی و اکنون، آیا می‌پسندی در اموال مسلمانان، برخلاف حکم پدرت عمل نمایم؟

حضرت زهرا (س) در پاسخ فرمود: سبحان الله! در شگفتم از این تهمت! پیامبراکرم (ص) از کتاب خدا، روی‌گردان نبوده و مخالف احکام قرآن کاری نکرده است. همواره پیرو قرآن و دنباله‌رو سوره‌ها و آیه‌هایش، بوده است. آیا برای توطئه، نیرنگ به پیامبر (ص)، بهتان ببندید؟! این کار شما پس از رحلت او، مانند فتنه‌هایی است که در زمان حیاتش، برای نابودی او به کار بستید.

شما که می‌گویید «پیامبر ارث نمی‌گذارد». اینک این کتاب خدا میان من و شما، داوری کند؛ زیرا عادل، گویا و جدا کننده حق از باطل است که می‌فرماید: زکریای پیامبر (ص) به خدا گفت: «فرزندی به من، عطا کن تا از من و آل یعقوب ارث برد». و باز در آیه دیگری می‌فرماید: «سلیمان از داود نبی، ارث برد». خداوند متعال در تقسیم سهمیه‌ها، با بیانی روشن، واجبات و سهم ارث هر یک را، مشخص کرده است و سهم ارث فرزندان دختر و پسر را به گونه‌ای، توضیح داده که بهانه‌های اهل باطل را برطرف کرد، مجال گمان و تردید تا قیامت، برای کسی باقی نگذاشت. چنین نیست که شما می‌گویید، بلکه نفس‌های اماره شما، چنین کاری را برای‌تان جلوه داده است؛ پس من، چاره‌ای جز صبر نیکو ندارم. از خداوند متعال بر آنچه توصیف‌گر آنید، یاری می‌طلبم.

ابوبکر گفت: خدای متعال و پیامبر اکرم (ص) و دخترش (س)، راست گفته‌اند. تو، دختر رسول خدا (ص)، معدن دانش و حکمت، سرزمین ارشاد و هدایت و رحمت، ستون دین و سرچشمه زندگانی هستی. گفتارت را راست می‌دانم و انکارت نمی‌کنم. اکنون، مسلمانان حضور دارند، آنچه بر گردن من گذاشته شده، توسط همین مردم بوده است و آنچه را گرفته‌ام با همراهی و اتفاق نظر مسلمانان گرفته‌ام. من، نه خودسر بوده‌ام و نه به تنهایی، چنین کاری کرده‌ام؛ و نه برای خود کرده‌ام. این مردم گواه بر سخنم هستند. حضرت فاطمه (س) پس از حرف‌های فریب‌کارانه ابوبکر رو به مردم کرد و فرمود: ای مردم! به شنیدن حرف‌های بیهوده، می‌شتابید و کردار زشت و زیانبار را نادیده می‌گیرید. چرا در قرآن اندیشه نمی‌کنید؟! آیا بر دل‌های‌تان مهر زده شده است؟! نه؛ بلکه تیرگی کارهای زشتی که انجام داده‌اید، دل‌های شما را فرا گرفته، گوش و چشم‌تان را پر کرده است. چقدر ناروا آیات قرآن را تأویل کردید. راه بدی را پیش گرفته و بد معامله‌ای کرده‌اید؟! به خدا سوگند! به دوش گرفتن این بار گران، برای شما و سرانجام آن، پر وزر و بال است. روزی که پرده‌ها، بالا رود و زیان کارتان روشن شود و آنچه را به حساب نمی‌آوردید بر شما آشکار شود؛ اهل باطل، زیانکارند و چاره‌ای نمی‌یابند.

آن‌گاه حضرت، رو به قبر پدرش نمود و این اشعار را سرود: بعد از تو، خبرهای ناگوار و بلاهای در هم پیچیده‌ای پیش آمد که اگر تو حاضر بودی، بزرگ جلوه نمی‌کرد. تو را از دست دادیم، مانند زمینی که از باران محروم شود و کار امت تو، مختل ماند. بیا، ببین چگونه از راه راست، منحرف شدند. هر خاندانی که نزد خدا منزلتی داشت؛ نزد بیگانگان هم محترم، بود. (غیر از ما که حرمت ما را شکستند). مردانی چند از امت تو - همین که چهره در نقاب خاک کشیدی و میان ما جدایی افتاد -اسرار دل‌هایشان را آشکار کردند.

تا رفتی، مردانی ما را کوچک شمردند و رو ترش کردند و زمین‌های ما را غصب کردند. ای پدر! ماه شب چهارده و چراغ پر فروغ بودی و از پروردگار، قرآن به تو نازل می‌شد. جبرئیل با آیات قرآنی، مونس ما بود؛ ولی وقتی که رفتی، همه خوبی‌ها پنهان گردید. ای کاش! پیش از آنکه از میان ما بروی و خاک، تو را پنهان کند؛ مرده بودیم.

سرانجام دختر پیامبر اکرم (ص) از سوز و گداز، خاموش شد. علی (ع) منتظر بازگشت فاطمه‌(س) و طلوع خورشیدش بود. وقتی فاطمه (س) به خانه رسید به امیر مؤمنان گفت: ای پسر ابوطالب! چرا مانند کودک در پس پرده، نشسته‌ای و مانند متهم، پنهان شده‌ای و بیرون نمی‌آیی؟! هرگاه تیر از چله کمانت رها می‌شد، پر باز‌هایی که بلند پروازاند را در هم می‌شکست. آیا اکنون از شکستن بال مرغان بی‌پر، ناتوانی؟

اینک، پسر ابوقحافه (ابوبکر) به ستم، عطای پدرم را که معیشت فرزندانم است گرفته و با من که دختر پیامبرم (ص)، آشکارا به دشمنی برخاسته است. او در سخن گفتن با من با تندخویی جدل می‌کند. کارم به جایی رسیده که به یاری مهاجر و انصار امیدوار بودم؛ دست از یاری‌ام برداشته و پیوند محبت ما را بریده‌اند؛ دیگران هم حق ما را نادیده گرفته‌اند و هیچ یاوری نداریم. با دلی پر از خشم و امید، بیرون رفتم و افسرده و نا امید بازگشتم. ای علی (ع)! در روزی که باید با شدت صلابت و شجاعت خود را نشان می‌دادی، پنهان کردی.

تو بودی که گرگان خون آشام تازی را شکار می‌کردی، چرا بر خاک، نشسته‌ای؟! نه گویندگان را از گفتار ناپسند باز می‌داری و نه باطل و ناروا و زیان را از من دور می‌سازی. چه کنم که بیش از این اختیار و توان ندارم. ای کاش! پیش از این خواری، مرده بودم و این روزها را نمی‌دیدم. یاورم خداست و بازگشت نصرتش را خواهانم. ای علی (ع)! هر روز که خورشید، طلوع و غروب می‌کند، حمایت تو را می‌خواهم. ستون استوارم از دست رفته و بازوانم، سست گشته است. نزد پدرم گلایه می‌کنم و از خداوند، دادخواهی می‌خواهم.

آن‌گاه سر بلند کرد و فرمود: «بار خدایا! نیرو و قدرت تو از همه کس، بیشتر؛ عذاب و کیفر تو از همه، سخت‌تر و دانش تو، فراگیر است؛ می‌دانی که این غاصبان، حق مرا گرفته و برده‌اند).

امیرمؤمنان (ع) فرمود: ای فاطمه (س)! حسرت در شأن تو نیست؛ بلکه برای دشمنانت و در شأن آنهاست. در این مصیبت و بلای بزرگ، شکیبایی کن؛ آتش اندوهت را با آب صبر، خاموش گردان.

ای دختر برگزیده جهانیان! ای یادگار پیامبر اکرم (ص)! من در کار خود، سستی نورزیدم و در حق تو و حفظ دین، کوتاهی نکردم؛ اگر منظورت، امرار معاش است؛ می‌دانی که: خداوند، ضامن روزی تو و فرزندانت می‌باشد و او، کفیل معیشت و اداره زندگی شماست.

آنچه برای تو در جهان آخرت فراهم شده، بهتر از آن است که در این جهان مادی از تو گرفته‌اند. پس از خدای عزیز، امید پاداش داشته باش و او را در همه امور، کافی بدان. فاطمه (س) فرمود: «آری، خداوند مرا کافی است». آنگاه خاموش گشته، دم فرو بست[۹۵].

۷. «ابن ابی الحدید» به سند خود روایت کرده است: زمانی که ابوبکر، سخنرانی فاطمه (س) را شنید: بر او بسیار گران آمد بر منبر رفت و گفت: ای مردم! این چه حالتی است که با شنیدن جملاتی به شما دست می‌دهند و روی‌گردان می‌شوید؟ این آرزوها در زمان پیامبر اکرم (ص) کجا بود؟! هر کس شنیده است، باز گوید! و هر که گواه است، لب به سخن بگوید. آن مرد، ماده روباهی است که دمش گواه اوست. ریشه و پرورش دهنده، هر فتنه و آشوبی است. کسی است که می‌گوید: هنگامی که شتر، لاغر و ناتوان شد او را می‌تازانند. از ضعیفان، یاری می‌جوید و از زنان نصرت می‌طلبد.... آگاه باشید. اگر می‌خواستم صدا را به درشتی و خشونت بلند می‌کردم، ولی درباره گذشته سکوت کردم و سخنی در این باره نمی‌گویم.

سپس رو به انصار کرد و گفت: ای انصار! سخنان سفیهان شما به من، رسیده است و شما به پیمانی که با رسول خدا (ص) بستید، سزاوارترید. پیامبر اکرم (ص) نزد شما آمد، او را پناه دادید و یاری‌اش کردید. آگاه باشید! من دست و زبانم را بر کسی که مستحق آن نیست، دراز نمی‌کنم. سپس فرود آمد و فاطمه (س) نیز به خانه‌اش برگشت.

ابن ابی الحدید می‌افزاید: این سخن را بر نقیب، «أبویحیی جعفربن یحیی بن زید بصری»، خواندم و درباره آن از او پرسیدم: ابوبکر در این سخن به چه کسی کنایه می‌زند؟ گفت «این سخن، صریح است نه کنایه» گفتم اگر صریح بود، نمی‌پرسیدم. خندید و گفت «مقصودش، علی بن ابی طالب (ع) است و کنایه به او می‌زند».

گفتم: آیا همه سخنان ابوبکر درباره علی (ع) است؟ گفت «آری، پسرم! چون ملک و حکومت است». گفتم: انصار چه گفتند؟ گفت «به نفع علی (ع) شورش کردند و شعار دادند. ابوبکر ترسید که حکومت از دستش برود، به همین دلیل آنها را ترساند و از طغیان کردنشان، بر حذر داشت[۹۶].

۸. «طبری» امامی، پس از نقل سخنان ابوبکر، می‌افزاید: «ام سلمه» سرش را از در اتاقش بیرون آورده و گفت: آیا درباره فاطمه (س) دختر پیامبر اکرم (ص)، ابوبکر چنین می‌گوید؟ در حالی که فاطمه‌(س)، فرشته‌ای میان انسان‌هاست.

او انیس جان و آرامش دل‌هاست. در دامن پیامبران، پرورش یافته و در دستان فرشتگان، این سو و آن سو شده - بزرگ شده - است؛ در دامن زنان پاک، بالیده و نزد بهترین‌ها، تربیت شده است.

آیا می‌پندارید که پیامبر اکرم (ص)، میراثش را بر او حرام کرد و وی را آگاه نکرد؟! و حال آنکه خدا به پیامبرش فرمود: «خویشان نزدیک خود را هشدار ده و بترسان»[۹۷]. آیا پیامبر (ص) او را ترسانده او درخواست ارث می‌کند؟! او بهترین زنان، مادر سرور و سالار جوانان هم پای مریم دختر عمران و همسر شیر دوران است، همو که رسالت پیامبران با پدرش پایان یافت.

به خدا سوگند! پیامبر اکرم (ص) با مهربانی، او را از گرما و سرما نگه می‌داشت و دست راستش را زیر صورت فاطمه بالش و دست چپش را رو انداز گونه او، قرار می‌داد.

کمی آهسته‌تر! با این شتاب به کجا می‌روید! در برابر نظاره پیامبر اکرم (ص) به گمراهی می‌روید! او شما را می‌بیند، شمایی که باید به سوی خدا باز گردید؛ پس وای بر شما! به زودی در می‌یابید که چه بد کرده‌اید! طبری می‌افزاید: آن سال، سهم ام سلمه را از بیت المال ندادند[۹۸].

۹. «طبری» همچنین از امام صادق از پدرش و او از جدش امام سجاد (ع)، روایت کرده است که فرمود: فاطمه‌(س) پس از بازگشت به خانه، بیمار شد و با همین بیماری از دنیا رفت. زمانی که در بستر بیماری، افتاده بود، زنان مهاجر و انصار، نزد او آمدند و گفتند: ای دختر پیامبر اکرم (ص)! حالت چطور است؟

فرمود: به خدا سوگند! از دنیای شما، ناخشنود و بر مردانتان، خشمناکم. پس از آنکه آنها را شناختم و چون از آنان متنفر شدم؛ پس از جویدن از دهان افکندم و بعد از اینکه امتحانشان کردم از خویشتن راندم. وای بر آنان! دوست نداشتند تیغه شمشیر‌هایشان کند شود و در رأی‌شان، خللی افتد و عزمشان تغییر یابد؛ گویا، از فتنه و آشوب بیمناک بودند! «نفس سرکش آنها، چه اعمال بدی را برای رستاخیزشان پیش فرستاد که خشم خداوند، آنان را فرا گیرد و در عذاب الهی، جاودانه بمانند»[۹۹]. ریسمان کارهای ناپسندشان در گردن‌هایشان افتاد و آنان را در پی خود کشاند؛ بر آنها ننگ و عار، فرو ریخت و خیر و آنان را نیکی از آنان بریده شد؛ پس فرجام نیک، از ستمکاران دور باد!

وای بر آنانی که حکومت را از نهاد رسالت و منزلگاه وحی و از آگاهان به دین و دنیا، دور کردند! آگاه باشید! این زیانی آشکار است. چه چیز باعث شد که ابوالحسن علی (ع) را ناخوش دارند؟ به خدا سوگند! او را به دلیل ناخوش داشتند گام‌های استوار در کارها و تصمیم‌هایش؛ نیز به دلیل ترسی که از شدت ضرب‌دست و تیزی شمشیرش داشتند؛ همچنین از مهارتش در کتاب خدا و سختگیری‌اش برای جلب خشنودی خدای متعال.

به خدا سوگند! اگر از زمام اموری که پیامبر اکرم (ص) به علی (ع) سپرده بود، دست می‌کشیدند و حضرت، عهده‌دارش می‌شد، بر آنها سهل می‌گرفت، به گونه‌ای که هیچ خونی نریزد و بر کاری که نمی‌پسندید، وادار نگردد.

آنان را به سرچشمه‌های مصفا و لبریز رهنمون می‌شد تا از آن سیراب برگردند و جام‌های خود را پر کنند و تشنگی خود را فرو نشانند؛ بدون آنکه از آنها مزدی بخواهد؛ درهای آسمان و زمین به رویشان گشوده می‌شد تا از آنها بهره گیرند؛ ولی چه سود که سرکشی کردند! خداوند، به سبب کارشان آنها را بازخواست و عذاب می‌کند.

آگاه باشید و بشنوید! هر کس زنده ماند؛ روزگار، شگفتی‌ها به او می‌نمایاند؛ پس هر کس را شگفتی فرا گرفت؛ بنگرد که به کدامین سو، رهسپار است و بر چه چیزی، تکیه زده و اعتماد کرده است؟ به کدامین دستاویز، آویخته است؟ چه کسی را برگزیده و چه کسی را رها کرده است؟ بد‌تر سَروری بد قرینی نادرستی را برگزیده‌اید. به خدا سوگند! آنان پیشاهنگان پیشتاز را عقب انداختند و عقب افتاده‌ها را مقدم داشتند. به خاک مالیده باد! بینی کسانی که گمان می‌کنند، عمل نیکوئی انجام می‌دهند. آگاه باشید! آنها فساد کنندگان هستند؛ ولی نمی‌فهمند. «آیا کسی که هدایت به حق و راستی می‌کند، برای پیروی شایسته‌تر است یا آنکه خود، هدایت نمی‌شود؛ مگر اینکه هدایتش کنند؟! شما را چه شده است و چگونه داوری می‌کنید؟!»[۱۰۰].

به خدا سوگند! به زودی مولود نامبارک این جفت‌گیری را ببینید و جام چوبین را به جای شیر، از خون پر کنید و در آن، زهر کشنده‌ای بریزید. که دل‌ها را از شدت درد به ناله در می‌آورد. آن هنگام باطل‌گرایان، زیان می‌بینند و آیندگان، نادرستی بنیادهایی که پیشینیان گذاشته‌اند را می‌شناسند. پس از آن، خود را برای فتنه و آشوب‌های هولناک مهیا سازید. آرام گیرید و آماده شوید! آنها را به شمشیر‌های برنده، هرج و مرج فراگیر و خودکامگی ستمکاران، مژده دهید. استبدادی که در سایه شومش درآمدتان ناچیز و جمع‌تان، پراکنده می‌گردد. وه! چه زیانی کرده‌اید (با این انتخابتان)، خسران بر شما باد! چه حالی دارید که از دیدن این حقایق نابینایید؟! «آیا می‌توانیم به پذیرفتن این دلیل روشن، مجبورتان کنیم با آنکه شما، آن را نمی‌پسندید[۱۰۱].</ref>؟!»[۱۰۲].

۱۰. «طبرسی» از «سوید بن غفله» نقل کرده است که: در دوران بیماری حضرت فاطمه‌(س) که به شهادتش انجامید زنان مهاجر و انصار برای عیادت آمدند و گفتند: ای دختر رسول خدا (ص)! بیماری‌ات چگونه است؟ فاطمه (س)، خدا را شکر کرده و بر پدرش درود فرستاد، آن‌گاه فرمود: «به خدا سوگند! در حالی شبم را به روز رساندم که از دنیایتان، ناخشنود و بر مردانتان خشمگینم. آنها را پس از آزمودن، به دور افکندم» - سپس تمام سخنان حضرت را تا به آخر نقل می‌کند و می‌افزاید - زنان، سخنان حضرت را به شوهرانشان رساندند. گروهی از مهاجران و انصار برای عذرخواهی نزد فاطمه (س) آمدند و گفتند: ای سرور زنان! اگر ابوالحسن، پیش از عهد و پیمان‌مان با ابوبکر و استوار شدن بیعت، به ما گوشزد می‌کرد؛ هرگز او را رها نمی‌کردیم و سراغ دیگری نمی‌رفتیم.

حضرت فرمود «دور شوید که پس از این خطا و کوتاهی کردنتان، هیچ پوزش و توجیهی را از شما نخواهم پذیرفت»[۱۰۳].

۱۱. شیخ «طوسی» به سند خود نقل کرده است که: «عایشه» دختر «طلحه» نزد فاطمه (س) آمد و او را گریان دید. گفت: پدر و مادرم فدایت! چه چیز شما را گریانده است؟! حضرت فرمود: آیا درباره فغان و فریادی می‌پرسی که اخبارش را کبوتران نامه بر، به گردن بسته و به این سو و آن سو می‌برند و هر راه رونده‌ای بدان آگاه است؟ آثارش به آسمان رسیده و خبرش، زمین را مصیبت زده کرده است. آن مرد بی‌چیز و ناقص الخلقه قبیله تیم و آن مرد بدچشم قبیله عُدی، با ابوالحسن (ع) مسابقه گذاشتند و آن قدر دویدند که نزدیک بود بمیرند. آنها، کسانی‌اند که خشم خود را نسبت به علی (ع) پنهان کردند و هنگامی که نور دین، با رحلت پیامبر اکرم (ص)، پنهان گشت؛ با سرعت، زبان باز کردند و تیر‌های خشم و کین خود را سوی او، پرتاب کردند و «فدک» را با زور از ما گرفتند.

فدک، ملک چه کسی بود؟! مگر نه آنکه عطیه پروردگار بلندمرتبه به پیامبر نجات بخش و وفادارش بود که او نیز آن را به من بخشید تا در سال‌های سخت آشوب و گرسنگی و قحطی، مخصوص من و فرزندانم باشد.

خدا می‌داند که چنین بود و امین او (جبرئیل) نیز بر آن گواه است. اگر چه آنها، این لقمه راحت و دست‌مایه زندگی‌ام را، گرفتند؛ حتی از غذای باقی مانده، بین دندان نیز چشم‌پوشی نکردند و من این مظلومیت را مایه قرب خویش در روز رستاخیز می‌دانم؛ ولی خورندگان فدک به زودی خواهند دید که فدک عامل افروختن آتش جهنم و شعله‌ور شدن زبانه‌هایش برای آنهاست[۱۰۴].

۱۲. «ابن‌شهرآشوب» گفته است: «ام سلمه (س)» نزد فاطمه (س) آمد و گفت: ای دختر پیامبر (ص)! شب را چگونه صبح کردی؟ فرمود: روزم را با اندوه فراوان، آغاز کردم. پیامبر (ص) از نزد ما رفت و به وصی و جانشین او نیز ستم روا داشتند. به خدا سوگند! پرده حرمت او، دریده شد و امامت در جایی قرار گرفت. غیر از آنجایی خدای متعال در قرآن فرموده و پیامبرش تأویل کرده بود. همه این دشمنی‌ها ناشی از کینه کشته شدگان بدر و ناراحتی‌های جنگ احد است که در دل‌های منافقان پنهان مانده و امکان بروز نیافته بود.

آن هنگام که «جانشین پیامبر»، هدف قرار گرفت، نخستین آثار آن از اندیشه‌های اهل نفاق، پدیدار شد و اکنون، اساس ایمان و باورها از سوی منافقان سنگدل، مورد تهاجم قرار گرفته و بریده شده است. چه بد کردند که وعده خدا را در «حفظ رسالت و کفالت مؤمنان»، نادیده گرفتند! پس از پیروزی، غرور دنیا آنها را فریفت و در پی منافع آن رفتند تا آن را به چنگ آورند. آنها، کسانی بودند که پدرانشان در مواضع گوناگون و جنگ‌های مختلف، کشته شده و سخت عذاب دیده بودند[۱۰۵].

۱۳. «ابن قتیبه» روایت می‌کند: روزی عمر به ابوبکر گفت: «نزد فاطمه‌(س) برویم؛ چون او را خشمناک کرده‌ایم». آن دو به در خانه فاطمه (س) رفته و اجازه خواستند؛ اما حضرت اجازه نداد و آنها نزد علی (ع) رفتند و با او در این باره سخن گفتند. علی (ع) آنها را نزد فاطمه (س) آورد. فاطمه (س) رو به دیوار برگرداند و وقتی کنار بسترش نشستند و سلام کردند، سلام آنها را پاسخ نداد. ابوبکر سخن آغاز کرد و گفت: ای حبیب رسول خدا (ص)! به خدا سوگند! خویشان پیامبر اکرم (ص) نزد من از خویشان خودم، عزیز‌تر هستند و تو از دخترم عایشه، محبوب‌تری! در زمان رحلت پدرت، دوست داشتم پس از ایشان من نیز می‌مردم. آیا از حق و میراثت، باز می‌دارم با آنکه تو را می‌شناسم و بر فضل، شرف بزرگواریت، آگاهم؟! چه کنم از پدرت شنیدم که می‌فرمود: «ما پیامبران ارث نمی‌گذاریم و آنچه از ما می‌ماند، صدقه است».

فاطمه (س) فرمود: اگر حدیثی از پیامبر اکرم (ص) بگویم و شما را به آن آگاه کنم؛ می‌شنوید و به کار می‌گیرید؟ گفتند «آری» حضرت فرمود: شما را به خدا سوگند می‌دهم! آیا از پیامبر اکرم (ص) نشنیده‌اید که می‌فرمود: «خشنودی فاطمه (س)، خشنودی من و خشم او، خشم من است. هر کس دخترم فاطمه (س) را دوست داشته باشد؛ مرا دوست داشته و هر کس او را خشنود کند؛ مرا خشنود کرده و هر که او را به خشم آورد مرا به خشم آورده است؟!» ابوبکر گفت: «آری، این حدیث را از پیامبر اکرم (ص) شنیده‌ایم».

حضرت فرمود: خداوند و فرشتگان او را گواه می‌گیرم که شما دو تن، مرا به خشم آورده‌اید و خشنودم نگردانده‌اید. اگر پیامبر اکرم (ص) را ببینم از شما به او گلایه خواهم کرد. ابوبکر گفت «ای فاطمه (س)! من از خشم خدا و خشم تو، به خدا پناه می‌برم». آن‌گاه گریست و نزدیک بود، جان از تنش بیرون رود. حضرت فاطمه (س) فرمود: به خدا سوگند! در هر نمازی که بخوانم، شما را نفرین خواهم کرد[۱۰۶].

۱۴. «سلیم بن قیس» روایت کرده که: علی (ع) نمازهای پنجگانه را در مسجاد به‌جا می‌آورد. روزی هنگام نماز، ابوبکر و عمر به او گفتند: حال دختر پیامبر اکرم (ص) چگونه است؟... تا اینکه بیماری آن حضرت شدت یافت، آن دو دیگر باره از حالش پرسیدند و گفتند: تو می‌دانی که میان ما و او، چه گذشته است، اگر می‌شود برای ما، اجازه بگیر تا از کرده خود، پوزش بخواهیم. حضرت فرمود «خود دانید» آن دو، آمدند و در کنار در نشستند، علی (ع) نزد فاطمه (س) رفت و به آن حضرت فرمود: ای بانوی آزاده! ابوبکر و عمر، کنار در هستند و می‌خواهند بر تو سلام کنند، چه می‌فرمایی؟ فاطمه‌(س) پاسخ داد «خانه، خانه توست و این بانوی آزاده، همسر تو، هر چه خواهی، همان کن».

حضرت فرمود: مقنعه بر سر او روپوش بر چهره انداز! فاطمه (س) چهره‌اش را پوشاند و رو به سمت دیوار برگرداند. آن دو وارد شدند و سلام کردند و گفتند: ای دختر رسول خدا (ص)! از ما خشنود باش، خداوند از تو خشنود باشد؟ حضرت فرمود: «به چه منظور آمده‌اید؟» گفتند: آمده‌ایم به زشتی کردار خود اعتراف کنیم و امید بخشش داریم، از تو می‌خواهیم که از گذشته ما و آنچه در حق تو کرده‌ایم درگذری و از آن بازخواست نکنی. فاطمه (س) فرمود: اگر راست می‌گویید، آنچه می‌پرسم، به راستی و درستی پاسخ دهید. من از چیزی نمی‌پرسم، مگر آنکه می‌دانم، شما بدان آگاهید؛ اگر پاسخ درست دادید، روشن می‌شود که در پوزش خواستن، راستگو هستید. گفتند: هرچه می‌خواهی، بپرس.

حضرت پرسید: «شما را به حرمت خدای متعال سوگند می‌دهم! آیا از پیامبر اکرم (ص) نشنیده‌اید که می‌فرمود: "فاطمه‌(س) پاره تن من است، هر که او را بیازارد، مرا آزرده است؟"» گفتند: آری، شنیده‌ایم. پس آن حضرت، دستش را به سوی آسمان بلند کرده و چنین گفت: خدایا (تو نیز گواه باش) این دو مرا آزرده‌اند من از این دو به نزد تو و فرستاده‌ات شکایت می‌برم.

به خدا سوگند! هرگز از شما خشنود نمی‌شوم تا رسول خدا (ص) را دیدار کنم و به او می‌گویم که شما دو تن با من چه کردید تا او، میان من و شما داوری کند. سلیم گوید: در این هنگام ابو بکر آشفته شده، آه و ناله و شیون سر داد. عمر که چنین دید، گفت: «ای خلیفه پیامبر خدا! از گفتار زنی، چنین جزع و فزع می‌کنی؟!»[۱۰۷].

۱۵. از «اسماء» دختر «عمیس» روایت شده است که گفت: ابوبکر از من خواست از فاطمه (س) برای او اجازه بگیرم تا حضرت را از خود، خشنود کند. از فاطمه (س) پرسیدم: اجازه می‌دهید؟ ایشان اجازه دادند. وقتی ابوبکر وارد خانه شد، حضرت فاطمه‌(س) روی خود را به سمت دیوار، برگردانید. ابوبکر آمد و سلام کرد: ولی حضرت پاسخ سلام او را نداد. آن‌گاه، شروع به عذرخواهی کرد و گفت: ای دختر پیامبر! از من خشنود باش. حضرت فرمود: ای عتیق (آزاد شده)! آیا حرمت ما را نگه داشتی یا اینکه مردم را بر گردن ما سوار کردی؟! از خانه‌ام بیرون شو! به خدا سوگند! هرگز با تو سخنی نخواهم گفت تا با خدا و پدرم دیدار کنم و از تو به آنها شکایت نمایم[۱۰۸].

۱۶. «صدوق» به سند خود از «عمرو بن ابی مقدام» و «زیاد بن عبد الله»، روایت کرده که: مردی نزد امام صادق (ع) آمد پرسید: «خدا تو را رحمت کند! آیا جایز است جنازه را با مشعل یا شمعدان و مانند آن تشییع کنند؟» از این پرسش رنگ امام (ع) دگرگون شد، راست نشست و فرمود: یکی از بدبخت‌های روزگار، نزد فاطمه (س) - دختر پیامبر اکرم (ص) - رفت و گفت: آیا می‌دانی علی (ع) از دختر ابوجهل، خواستگاری کرده است؟! فاطمه (س) پرسید «راست می‌گویی؟!» آن مرد گفت: آری، راست می‌گویم و سه بار تکرار کرد. فاطمه‌(س) از روی غیرت کنترل خود را از دست داد؛ زیرا خدای متعال برای زنان، غیرت و برای مردان جهاد را واجب کرده است، همان‌گونه که پاداش زنان خویشتن‌دار را همانند سربازان جنگ و مهاجرین راه خدا، قرار داده است.

امام صادق (ع) فرمود: فاطمه (س) اندوهگین شد و مدتی در اندیشه فرو رفت تا هنگام غروب فرا رسید. در این هنگام حسن (ع) را بر دوش راست و حسین (ع) را بر دوش چپش نهاده و دست چپ «ام کلثوم (س)» ما را به دست راست گرفت و رهسپار خانه پدرش شد. هنگامی که علی (ع) به خانه آمد، از نبودن همسرش بسیار غمگین شد و برایش گران آمد و چون از ماجرا خبر نداشت، خجالت می‌کشید او را از خانه پدرش صدا بزند؛ بنابراین به مسجد رفت و مدتی نماز گزارد. سپس، مشتی از ریگ‌های مسجد را جمع کرد و بالشی ساخت و سر بر آن نهاد.

هنگامی که پیامبر اکرم (ص) دخترش را غمگین دید کمی آب به چهره او پاشید، سپس جامه بر تن کرد، به مسجد رفت و نماز گزارد و بعد از هر دو رکعت نماز از خدا می‌خواست تا اندوه را از دل فاطمه (س) بیرون کند؛ زیرا هنگام خروج از منزل، دخترش را دید که گاهی می‌نشیند و گاهی برمی‌خیزد و از فشار غم و با اندوه نفس می‌کشد. پس از مدتی پیامبر اکرم (ص) متوجه شد که فاطمه‌(س) به خواب نمی‌رود و آرامش ندارد. به او فرمود: «دخترم! برخیز». فاطمه (س) از جا برخاست. پیامبر اکرم (ص) حسن و فاطمه حسین (ع) را بغل کردند و دست ام‌کلثوم (س) را گرفت و به نزد علی (ع) آمدند؛ دیدند او خوابیده است. پیامبر اکرم (ص) با پایش، پای علی (ع) را به آرامی، فشرد و فرمود: «ای ابوتراب! برخیز! چه بسیار ساکنی را که من، برانگیختم و بیدار کردم! برخیز و «ابوبکر»، «عمر» و «طلحه» را نزد من بیاور.

علی (ع) رفت و آن سه را از خانه‌هایشان نزد پیامبر اکرم (ص) آورد. هنگامی که همه گرد آمدند، رسول خدا (ص) رو به علی (ع) کرد و فرمود: آیا می‌دانی فاطمه (س) پاره‌ای از وجودم است و من نیز از اویم؟ هر که او را بیازارد، مرا آزرده و هر که مرا بیازارد، خدا را آزرده است و هر که او را پس از مرگم بیازارد، چنان است که او را در زندگانی‌ام آزرده و هر که او را در حیاتم بیازارد همانند آن است که پس از مرگم، آزرده باشد.

امام صادق (ع) می‌افزاید: علی (ع) پاسخ داد «آری می‌دانم، ای پیامبر خدا (ص)!» پیامبر اکرم (ص) فرمود: پس چه چیزی باعث شد که تو چنان کاری کنی؟ علی (ع) گفت «سوگند به آنکه تو را به پیامبری حق برانگیخته است! آنچه از من به فاطمه (س) رسانده‌اند، هرگز حقیقت ندارد؛ حتی در ذهنم چنین چیزی، نگذشته است». پیامبر اکرم (ص) فرمود: راست می‌گویی. فاطمه (س) خشنود شد و لبخندی زد به گونه‌ای که دندان‌های پیشین آن حضرت، آشکار شد.

ابوبکر و عمر به یکدیگر، نگاهی کردند و یکی به دیگری گفت: «شگفتا! ما را در این ساعت از شب فراخوانده است تا چنین چیزی را به ما نشان دهد و این سخنان را بگوید؟!»[۱۰۹]. امام صادق (ع) می‌افزاید: آن‌گاه پیامبر اکرم (ص) دست علی (ع) را گرفت و انگشتان خود را به انگشتان علی (ع) پنجه کرد. سپس پیامبر اکرم (ص) حسن علی، حسین و فاطمه، ام‌کلثوم (ع) را به دوش گرفتند. پیامبر اکرم (ص) آنها را تا خانه‌شان، همراهی کرد و عبایی رویشان کشید و آنها را به خدا سپرد و از آنجا، بیرون رفت و در ادامه شب، نماز خواند.

پس از چندی پیامبر اکرم (ص) از دنیا رفت و فاطمه (س)، بیمار شد - که با همان بیماری، درگذشت- در این هنگام، آن دو - ابوبکر و عمر - برای عیادت نزد حضرت آمدند و اجازه خواستند؛ فاطمه (س) اجازه نداد. ابوبکر که چنین دید با خدای متعال عهد کرد تا فاطمه (س) را نبیند و او را خشنود نسازد، زیر هیچ سقفی نرود؛ بنابراین شبی را در بقیع خوابید. عمر، نزد علی (ع) آمد و گفت: ابوبکر پیرمردی دل نازک است، او یار غار، و از اصحاب پیامبر است. چند بار نزد فاطمه (س) آمدیم تا اجازه دیدار بخواهیم؛ و رضایت بطلبیم؛ ولی او اجازه نداد، اگر می‌توانی، برای ما اجازه بگیر.

حضرت فرمود: «تلاش خواهم کرد». علی (ع) نزد فاطمه‌(س) رفت و گفت: ای دختر رسول خدا (ص)! این دو نفر را دیدی که با تو چه کردند، با این حال بسیار نزد تو آمده‌اند و خواستار دیدارت شده‌اند، ولی آنها را بازگرداندی، اکنون از من خواسته‌اند تا برای آنها، اجازه بگیرم.

فاطمه (س) گفت: «به خدا سوگند! به آنان اجازه دهم و هیچ سخنی با آنها نگویم تا پدرم را دیدار کنم و از آن دو و کارهایشان شکایت». علی (ع) فرمود: من برایشان تضمین کرده‌ام! فاطمه‌(س) گفت «اگر چنین است، حرفی ندارم. خانه، خانه توست و زنان، تابع مردانند. پس به هر که می‌خواهی، اجازه ده؛ من در هیچ کاری با تو مخالفت نمی‌کنم» علی (ع) بیرون رفت و به آن دو اجازه داد تا داخل شوند.

هنگامی که نگاه آنها بر فاطمه (س) افتاد، سلام کردند، ولی فاطمه (س) سلام آنها را پاسخ نداد و روی برگردانید. آن دو به طرف دیگر رفتند تا با حضرت، روبه‌رو شوند، اما حضرت، دوباره رویش را برگرداند. چندین بار، این کار تکرار شد و حضرت فاطمه (س)، هر بار رویش را به سوی دیگر بر می‌گردانید تا اینکه خسته شد. سپس به علی (ع) فرمود: پارچه نم داری، روی صورت من بیانداز و به زنان پیرامونش فرمود: روی مرا برگردانید. زمانی که روی حضرت را برگرداندند، آن دو نیز روبه‌رو نشستند. ابوبکر گفت: ای دختر رسول خدا (ص)! آمده‌ایم تا خشنودی تو را بجوییم و از خشم تو بیرون آییم. از تو می‌خواهیم که از ما، درگذری و ببخشی و از آنچه با تو کردیم چشم پوشی نمایی.

حضرت فرمود «هیچ سخنی با شما ندارم و تا زنده‌ام، هرگز با شما سخن نخواهم گفت تا به دیدار پدرم بروم و از شما و کارهایتان به او شکایت کنم». آن دو گفتند: ما، برای عذرخواهی نزد تو آمده‌ایم و تنها در پی خشنودی تو هستیم، پس ما را ببخش و از کرده ما درگذر و به آنچه انجام داده‌ایم، بازخواست مکن.

فاطمه (س) رو به علی (ع) کرد و گفت «هرگز با این دو، سخن نخواهم گفت، مگر اینکه آنچه را از پیامبر اکرم (ص) شنیده‌ام از آنها بپرسم. اگر مرا تصدیق کردند، نظرم را خواهم گفت» آن دو گفتند: خدایا! گواه باش که ما جز حق، نخواهیم گفت و به جز راستی، گواهی نخواهیم داد.

فاطمه علی فرمود «شما را به خدا سوگند! آیا به یاد دارید: رسول خدا (ص) شما را نیمه شب از خانه‌هایتان بیرون کشید تا از شایعه‌ای که برای اتفاق افتاده بود علی (ع) با شما سخن بگوید؟» گفتند: آری، به خدا سوگند! فرمود: شما را به خدا! آیا شنیدید که پیامبر اکرم (ص) فرمود: فاطمه پاره تن و جگرگوشه من است و من از اویم هر که او را بیازارد، مرا آزرده و هر که مرا بیازارد، خدا را آزرده است و هر که، فاطمه (س) را پس از من بیازارد، مانند کسی است که او را در دوران حیاتم آزرده و هر که او را در زندگانی‌ام بیازارد، مثل کسی است که او را پس از مرگم، آزرده است؟

گفتند: آری، به خدا سوگند! پیامبر اکرم (ص) چنین فرمود. حضرت فاطمه (س) گفت «خدا را سپاس!» سپس افزود: خدایا! تو گواه باش و ای کسانی که در اینجا حاضرید، گواه باشید که این دو، در زمان حیاتم و هنگام مرگم، مرا آزردند. به خدا سوگند! هیچ سخنی با این دو، نخواهم گفت تا پروردگارم را دیدار کنم و از آنها به سبب آنچه کرده‌اند، شکایت کنم.

ابوبکر، ناله و شیون سر داد و گفت: ای کاش مادرم، مرا نزاده بود! عمر گفت: در شگفتم از مردمی که زمام امور خود را به دست تو، سپرده‌اند! در حالی که تو پیری هستی که خرفت شده‌ای. از خشم زنی، این گونه جزع و فزع می‌کنی و با خشنودی زنی، خشنود می‌گردی! مگر کسی زنی را به خشم بیاورد چه می‌شود؟!

سپس برخاستند و رفتند. امام صادق (ع) می‌فرماید: فاطمه (س) در آخرین لحظه‌های زندگی خویش فردی را نزد ام ایمن فرستاد که معتمدترین زنان، نزد او بود. به او فرمود: «ای ام ایمن! مرگم نزدیک است و نفسم بند آمده، علی (ع) را خبر کن تا کنارم باشد». ام ایمن علی (ع) را فراخواند، زمانی که علی (ع) وارد شد، فاطمه (س) گفت: ای پسر عمو! وصیت می‌کنم تو را به چند چیز، تا برایم انجام دهی.

علی (ع) فرمود «هر چه دوست داری بگو» حضرت گفت: با فلانی ازدواج کن تا فرزندانم را همانند خودم تربیت کند و برایم تابوتی بساز مانند آنچه فرشتگان برایم ترسیم کرده‌اند.

علی (ع) فرمود «شکل آن را نشانم ده» آن حضرت نمایی از آن را به علی (ع) نشان داد، همان‌گونه که فرشتگان نشان آن حضرت داده بودند. سپس فاطمه (س) گفت: هرگاه از دنیا رفتم، هر ساعتی از روز یا شب باشد در همان زمان، مرا دفن کن و نباید هیچ یک از دشمنان خدا و رسولش، در نمازم حاضر شوند. علی (ع) فرمود: «چنین خواهم کرد». هنگامی که فاطمه‌(س) از دنیا رفت، شب بود. علی (ع) شبانه، جنازه فاطمه (س) را همان‌گونه که سفارش کرده بود تجهیز کرد، سپس جنازه را برداشت و از شاخه‌های درخت خرما، مشعلی افروخت که همراه جنازه بود. آن‌گاه بر جنازه حضرت نماز خواند و شبانه به خاکش سپرد.

صبح روز بعد، ابوبکر و عمر برای احوال پرسی فاطمه (س) می‌آمدند که با مردی از قریش روبه‌رو شدند. از او پرسیدند: از کجا می‌آیی؟ گفت «از تسلیت دادن به علی (ع) برای رحلت فاطمه (س)» گفتند: مگر فاطمه (س) وفات یافت؟ گفت «آری، شبانه نیز دفن شد» آن دو پس از شنیدن این خبر، فریاد و فغان سر دادند و نزد علی (ع) رفتند و هنگامی که با حضرت روبه‌رو شدند، گفتند: به خدا سوگند! برای ما نه بامداد گذاشتی و نه شامگاه، هم پیامبر اکرم (ص) و هم دخترش را به تنهایی، تجهیز و دفن کردی و این، تنها به دلیل دشمنی و کینه‌ای است که از ما در سینه داری؛ زیرا پیامبر اکرم (ص) را بدون حضور ما، غسل دادی و ما را در آن، شرکت ندادی، چنان که به پسرت آموختی بر سر ابوبکر فریاد زند: «از منبر پدرم، پایین بیا».

حضرت علی (ع) به او، فرمودند: اگر سوگند بخورم، مرا تصدیق می‌کنید؟! گفتند «آری»، حضرت سوگند خورد؛ سپس آنها را به مسجد وارد کرد و گفت: رسول خدا (ص) مرا سفارش کرد: هیچ کس، جز پسر عمویش بر غسل دادنش حاضر نشود و بدنش را نبیند[۱۱۰]؛ بنابراین، خودم او را غسل دادم و فرشتگان، مرا کمک می‌کردند و «فضل بن عباس»، در حالی که چشمانش را با پارچه، بسته بود آب می‌آورد. هنگام برهنه کردن پیامبر (ص)، فریادی از خانه برخاست (صدا را می‌شنیدم، ولی فریاد زننده را نمی‌دیدم)

گفت: «پیراهن رسول خدا (ص) را در نیاور». این بانگ را چندین بار شنیدم، پس هنگام غسل دادن، دستم را زیر پیراهن بردم و او را غسل دادم، سپس کفنی را به دستم دادند و او را با آن، کفن نمودم. آن‌گاه، پیراهن را از تنش بیرون آوردم.

اما پسرم حسن (ع): همه او را می‌شناسید و اهل «مدینه» نیز می‌دانند که او، (هنگام نماز جماعت) صفوف مردم را می‌شکافت تا نزد رسول خدا (ص) برسد و حال آنکه حضرت در سجده بود؛ بر پشت او سوار می‌شد. پیامبر اکرم (ص) بر می‌خاست در حالی که با دستش حسن (ع) را نگه می‌داشت و دست دیگرش را بر زانویش می‌نهاد تا نمازش پایان می‌یافت. گفتند: «آری، این را می‌دانیم».

سپس امام علی (ع) فرمود: شما و همه اهل مدینه می‌دانید: هنگام سخنرانی پیامبر (ص) حسن (ع) سوی او می‌دوید و بر گردن آن حضرت سوار می‌شد و دو پایش را بر سینه پیامبر اکرم (ص) می‌انداخت، به گونه‌ای که درخشش دو خلخالش از انتهای مسجد دیده می‌شد و پیامبر اکرم (ص)، همان‌گونه سخنرانی می‌کرد تا از سخنرانی فارغ می‌شد؛ و حسن (ع) همچنان بر گردنش سوار بود. آن‌گاه که این طفل، کس دیگری را بر فراز منبر پدرش دید بر او، دشوار آمد. به خدا سوگند! من به او هیچ دستوری نداده بودم تا به فرمان من انجام داده باشد.

اما فاطمه (س): او همان زنی است که برای شما از او اجازه خواستم، وقتی با او دیدار کردید، همان چیزهایی را گفت که شنیدید، به خدا سوگند! وصیت کرد: «شما دو نفر بر جنازه‌اش، حاضر نشوید و بر او، نماز نگزارید». من، نیز کسی نیستم که با فرمان او مخالفت کنم یا سفارش او را انجام ندهم.

عمر گفت «این بحث‌ها را تمام کن. من به گورستان، خواهم رفت و تمام قبرها را نبش خواهم کرد تا او را پیدا کنم و بر او نماز بخوانم» علی (ع) فرمود: به خدا سوگند! اگر با چنین قصدی بروی؛ می‌دانی که به آن دست نیابی تا آنکه آن عضوی که چشمان تو در آن است از تنت بر زمین می‌اندازم و پیش از رسیدن به مقصودت، باید از عهده شمشیر من برآیی؛ زیرا تنها با شمشیر با تو، روبه‌رو خواهم شد.

آن‌گاه میان علی (ع) و عمر، سخنان تندی رد و بدل شد و ناسزا بالا گرفت که مهاجران و انصار با شنیدن فریاد آنان، سوی آن دو آمدند. آنها به عمر گفتند: «به خدا سوگند! ما رضایت نخواهیم داد؛ هر چه از دهانت درآید، بگویی و به پسر عموی رسول خدا (ص)، برادر و وصی او چنین گزافه‌هایی نسبت دهی!» نزدیک بود که آشوب و فتنه‌ای برپا شود که از هم جدا شدند[۱۱۱].[۱۱۲]

قسمت پایانی رنج‌ها و مصیبت‌ها

۱. «ابن ابی الحدید» به سند خود از داود بن مبارک، روایت کرده است که گفت: هنگامی که با گروهی از مکه باز می‌گشتیم، «عبدالله بن موسی بن عبدالله حسن بن حسن» نزد ما آمد. از او، درباره برخی مسائل پرسیدیم، من نیز یکی از پرسشگران بودم. نظر او را درباره ابوبکر و عمر، پرسیدم. او گفت: از جدم «عبدالله بن حسن بن حسن» در این باره پرسیده شد، او جواب داد: «مادرم صدیقه زهرا (س)، دختر پیامبری مرسل (ص) بود. او در حالی از دنیا رفت که بر شخصی، خشمگین بود، ما نیز به خاطر او خشمناکیم و هرگاه او خشنود شد، ما نیز خشنود می‌شویم»[۱۱۳].

۲. «سید بن طاوس» از «علی بن اسباط» روایت می‌کند: مردی از برمکی‌ها به علی بن موسی الرضا (ع) عرض کرد: درباره ابوبکر چه می‌فرمایی؟ حضرت پاسخ داد «سُبْحَانَ اللَّهِ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ اللَّهُ أَكْبَرُ» پرسشگر، پافشاری کرد تا امام (ع) پاسخ دهد. آن حضرت فرمود «مادر صالحی داشتیم. او درگذشت در حالی که بر آن دو - ابوبکر و عمر - خشمگین بود و پس از مرگ آن حضرت، خبری به ما نرسیده که از آن دو، خشنود شده باشد»[۱۱۴].

«ابن ابی الحدید» می‌افزاید: درست است که حضرت فاطمه (س) در حالی از دنیا رفت که بر ابوبکر و عمر، خشمگین بود و حتی سفارش کرد آن دو در نمازش حاضر نشوند، ولی از دیدگاه ما معتزلی‌های اهل سنت، مورد خشم بودن آن دو از امور قابل گذشت است و برای آن دو بهتر بود که فاطمه (س) را گرامی بدارند[۱۱۵].

این داوری ابن ابی الحدید است اما با توجه به روایت‌های آینده، که پیش رو داریم، می‌توان در درستی این داوری، خدشه کرد.

۳. «جزری» به سندش از «زید بن ارقم» روایت می‌کند: پیامبر خدا (ص) به علی، فاطمه، حسن و حسین (ع) فرمود: «من با کسانی که با شما در جنگند در جنگ و با کسانی که با شما در صلح هستند در صلح خواهم بود»[۱۱۶].

۴. «سید بن طاوس» می‌گوید: روزی که بیماری پیامبر اکرم (ص) شدید شد و زمان رحلت ایشان نزدیک گردید، علی، فاطمه، حسن و حسین (ع) را فراخواند و به کسانی که در اتاقش بودند دستور داد تا بیرون روند، و به «ام سلمه» گفت: «بیرون در باش تا کسی وارد نشود. «ام سلمه این چنین کرد. سپس حضرت فرمود: «ای علی! پیش آی». علی (ع) نزدیک آن حضرت رفت. آن‌گاه دست فاطمه (س) را گرفت و زمانی طولانی بر سینه‌اش نهاد و دست علی (ع) را با دست دیگرش گرفت. هنگامی پیامبر اکرم (ص) خواست سخن بگوید؛ اشک، مجال گفتن نداد. سپس فاطمه (س) به سختی گریست و علی، و حسن و حسین (ع) نیز از گریه رسول خدا (ص) گریستند. فاطمه (س) گفت: ای پیامبر خدا! به سبب گریه‌ات قلبم به تپش افتاد و جگرم، آتش گرفت. ای سرور پیامبران اولیان و آخریان! ای امین پروردگار! ای فرستاده و حبیب و پیامبر خدای متعال! فرزندانم بعد از تو، چه کسی را دارند؟ اهل بیت تو خوار خواهند شد. بر سر برادر و یاور دینت چه خواهد آمد؟ بر وحی الهی چه خواهد گذشت؟

سپس گریست و خود را در آغوش پدر انداخت و او را بوسید. علی، حسن و حسین (ع) نیز چنین کردند. پیامبر اکرم (ص) سر برداشت و دست فاطمه (س) را در دستان علی (ع) نهاد و رو به او کرد و فرمود: ای ابوالحسن! این، امانت خدا و رسولش، محمد (ص) است. حرمت خدا و مرا درباره او نگه‌دار و می‌دانم، چنین خواهی کرد. به خدا سوگند! او، سرور زنان بهشت، از اولیان و آخریان است. به خدا سوگند! او، مریم کبراست. به خدا سوگند! تا آخرین نفس برای فاطمه و تو دعا کردم و هر چه خواستم، به من داد. ای علی! خواسته فاطمه (س) را برآور؛ زیرا فرامینی به او داده‌ام که جبرئیل به من گفته است.

ای علی (ع)! بدان، خشنودم از هر که دخترم فاطمه (س) از او خشنود است. و خدا و فرشتگان نیز از او، خشنودند. ای علی! وای بر کسی که به او جفا کند! وای بر کسی که حقش را به ستم بگیرد! وای بر کسی که پرده حرمتش را بدرد! وای بر کسی که در خانه‌اش را بسوزاند! وای بر کسی که شوهرش را بیازارد! وای بر کسی که بر او، سخت گیرد و با او به جنگ برخیزد و مبارزه کند! خدایا! از آن گروه، بیزارم و آنان نیز از من، بیزارند.

سپس پیامبر اکرم (ص)، نام آنها را یکایک برشمرد. آن‌گاه رسول خدا (ص)، فاطمه و علی و حسن و حسین (ع) را در آغوش کشید و فرمود: خدایا! من با ایشان و هر که از ایشان، پیروی کند، در صلح و آشتی‌ام و رهبر آنهایم تا همگی به بهشت برین درآیند و با کسانی که با اهل بیتم دشمنی ورزند و ستم نمایند دشمن و در جنگم و یا هر که از آنها، پیشی گیرد و یا از آنان و پیروانشان عقب افتد و فاصله بگیرد؛ آنها به آتش دوزخ راهنمایی می‌کنم تا به آن درآیند.

به خدا سوگند! ای فاطمه‌(س)! خشنود نمی‌شوم تا زمانی که تو، خشنود شوی! البته که خشنود نگردم تا تو خشنود نگردی... ![۱۱۷].[۱۱۸]

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. ﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئًا وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ «و محمد جز فرستاده‌ای نیست که پیش از او (نیز) فرستادگانی (بوده و) گذشته‌اند؛ آیا اگر بمیرد یا کشته گردد به (باورهای) گذشته خود باز می‌گردید؟ و هر کس به (باورهای) گذشته خود باز گردد هرگز زیانی به خداوند نمی‌رساند؛ و خداوند سپاسگزاران را به زودی پاداش خواهد داد» سوره آل عمران، آیه ۱۴۴.
  2. ارشاد، ص۱۰۰.
  3. طبقات کبری، ج۲، ص۲۳۷.
  4. طبقات کبری، ج۲، ص۱۹۱.
  5. معجم کبیر، ج۲۲، ص۳۹۹.
  6. مقتل خوارزمی، ج۱، ص۷۷.
  7. «ما از آن خداوندیم و به سوی او باز می‌گردیم» سوره بقره، آیه ۱۵۶.
  8. الروضة الواعظین، ص۱۵۰.
  9. کافی، ج۳، ص۲۲۸.
  10. من لا یحضره الفقیه، ج۱، ص۲۹۷، ح۹۰۷.
  11. کافی، ج۱، ص۲۴۱.
  12. دعائم الاسلام، ج۱، ص۲۳۲.
  13. التتمة فی التاریخ الائمة، ص۴۳.
  14. شرح نهج البلاغه، ج۱۳، ص۴۳.
  15. ﴿قَالُوا تَاللَّهِ تَفْتَأُ تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّى تَكُونَ حَرَضًا أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ «گفتند: سوگند به خداوند، پیاپی یوسف را یاد می‌کنی تا نزار شوی یا از نابودشوندگان گردی؛» سوره یوسف، آیه ۸۵.
  16. ﴿قَالَ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ «گفت: پریشانی و اندوهگینی خود را تنها به خداوند شکوه می‌برم و از خداوند چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید» سوره یوسف، آیه ۸۶.
  17. خصال، ص۲۷۲، ح۱۵.
  18. یوسفی غروی، محمد هادی، فرهنگ شهادت معصومین ج۱، ص۲۹۹.
  19. کشف الغمة فی معرفة الأئمة، علی بن عیسی بن أبی الفتح الإربلی، ج۱، ص۴۹۷.
  20. اصول کافی، محمد بن اسحاق الکلینی الرازی، کتاب الحجه باب ان الائمه لم یفعلوا شیئاً و لا یفعلوه الا بعهد من الله، حدیث ۴؛ فرشته زمینی، روح الله حسینیان، ص۱۶۴ و ۱۶۵.
  21. بحارالانوار، محمد باقر مجلسی، ج۴۳، ص۱۵۷.
  22. فاطمة الزهراء (س)، توفیق أبوعلم، ترجمه: علی اکبر صادقی، ص۲۳۶.
  23. بحارالانوار، محمد باقر مجلسی، ج۴۳، ص۱۵۶؛ وفاة الصدیقة الزهراء (س)، سید عبد الرزاق مقرم، ص۱۰۰؛ حضرت زهرا (س)، فضل الله کمپانی، ص۲۰۵.
  24. اسحاقی، سید حسین، فرهنگنامه فاطمی ج۵، ص۱۷۴۶.
  25. انساب الاشراف، ج۲، ص۵۸۶، ح۱۱۸۴.
  26. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۲۶.
  27. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۳۷.
  28. «(برادرش) گفت: ای فرزند مادرم! این قوم مرا ناتوان شمردند و نزدیک بود مرا بکشند» سوره اعراف، آیه ۱۵۰.
  29. الامامة و السیاسة، ص۱۲.
  30. تفسیر عیاشی، ج۲، ص۶۶، ح۷۶.
  31. تفسیر عیاشی، ج۲، ص۳۰۷، ح۱۳۴.
  32. کافی، ج۸، ص۲۳۸، ح۳۲۰.
  33. کافی، ج۸، ص۲۳۸، ح۳۲۱.
  34. مناقب آل ابی طالب، ج۳، ص۳۳۹.
  35. کافی، ج۱، ص۴۶۰، ح۵.
  36. عقد الفرید، ج۴، ص۲۴۷.
  37. اثبات الوصیة، ص۱۴۳.
  38. احتجاج، ج۱، ص۸۰.
  39. احتجاج، ج۱، ص۸۳.
  40. احتجاج، ج۱، ص۲۷۸.
  41. الطرائف، ص۲۳۹.
  42. تجریدالاعتقاد، ص۲۵۰.
  43. کشف المراد، ص۲۹۷.
  44. «بگو: برای این (رسالت) از شما مزدی نمی‌خواهم جز دوستداری خویشاوندان (خود) را» سوره شوری، آیه ۲۳.
  45. علم الیقین فی اصول الدین، ج۲، ص۶۸۶.
  46. کتاب سلیم، ص۱۳۲.
  47. شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۵۶.
  48. شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۴۸.
  49. شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۶۰.
  50. شرح نهج البلاغه، ج۱۷، ص۱۶۸.
  51. شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۴۵.
  52. شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۴۷.
  53. شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۴۸.
  54. شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۴۹.
  55. شرح نهج البلاغه، ج۱۴، ص۱۹۳.
  56. تاریخ الطبری، ج۲، ص۵۸.
  57. امالی، ص۱۱۵.
  58. مجمع الزوائد، ج۹، ص۲۳.
  59. یوسفی غروی، محمد هادی، فرهنگ شهادت معصومین ج۱، ص۳۱۱.
  60. خرائج و جرائح، ج۱، ص۱۱۲.
  61. «و حقّ خویشاوند را به او برسان و نیز (حقّ) مستمند و در راه مانده را» سوره اسراء، آیه ۲۶.
  62. «و حقّ خویشاوند را به او برسان» سوره اسراء، آیه ۲۶.
  63. «جز این نیست که خداوند می‌خواهد از شما اهل بیت هر پلیدی را بزداید و شما را به شایستگی پاک گرداند» سوره احزاب، آیه ۳۳.
  64. کنایه از فردی خنثی (دو جنسی) است که هنگام بول کردن، ادرارش مانند حیوان ماده به عقب روان می‌شود. (و)
  65. تفسیر قمی، ج۲، ص۱۵۵.
  66. اختصاص، ص۱۸۳.
  67. الشافی، ج۴، ص۹۷.
  68. شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۲۱۴.
  69. یوسفی غروی، محمد هادی، فرهنگ شهادت معصومین ج۱، ص۳۴۷.
  70. الطرائف، ص۲۵۷.
  71. طبقات الکبری، ج۸، ص۲۳.
  72. صیحح بخاری، ج۵، ص۸۲.
  73. شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۲۱۸.
  74. یوسفی غروی، محمد هادی، فرهنگ شهادت معصومین ج۱، ص۳۶۱.
  75. شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۲۳۰.
  76. «بدانید که آنچه غنیمت گرفته‌اید از هرچه باشد یک پنجم آن از آن خداوند و فرستاده او و خویشاوند (وی) و... است» سوره انفال، آیه ۴۱.
  77. شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۲۳۰.
  78. شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۲۳۰.
  79. شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۲۳۰.
  80. ﴿لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ «بی‌گمان پیامبری از (میان) خودتان نزد شما آمده است که هر رنجی ببرید بر او گران است، بسیار خواستار شماست، با مؤمنان مهربانی بخشاینده است» سوره توبه، آیه ۱۲۸.
  81. ﴿أَلَا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَإِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكَافِرِينَ «و از ایشان، کسی است که می‌گوید: به من اجازه (کناره‌گیری از جهاد) بده و مرا در آشوب میفکن! آگاه باش که آنان در آشوب افتاده‌اند و دوزخ فراگیرنده کافران است» سوره توبه، آیه ۴۹.
  82. ﴿وَمَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلَامِ دِينًا فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَهُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخَاسِرِينَ «و هر کس جز اسلام دینی گزیند هرگز از او پذیرفته نمی‌شود و او در جهان واپسین از زیانکاران است» سوره آل عمران، آیه ۸۵.
  83. مائده: ۵.
  84. ﴿وَوَرِثَ سُلَيْمَانُ دَاوُودَ «و سلیمان از داود میراث برد» سوره نمل، آیه ۱۶.
  85. ﴿فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا * يَرِثُنِي وَيَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ «بنابراین از نزد خویش به من وارثی ببخش! * (همان) که از من و از خاندان یعقوب میراث می‌برد» سوره مریم، آیه ۵-۶.
  86. ﴿وَأُولُو الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَى بِبَعْضٍ «خویشاوندان (در ارث‌بری) نسبت به همدیگر (از دیگران) سزاوارترند» سوره انفال، آیه ۷۵.
  87. ﴿يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلَادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ «خداوند درباره (ارث) فرزندانتان به شما سفارش می‌کند که بهره پسر برابر با بهره دو دختر است» سوره نساء، آیه ۱۱.
  88. ﴿كُتِبَ عَلَيْكُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ إِنْ تَرَكَ خَيْرًا الْوَصِيَّةُ لِلْوَالِدَيْنِ وَالْأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِينَ «بر شما مقرر شده است که هرگاه مرگ یکی از شما فرا رسد، اگر مالی بر جای نهد برای پدر و مادر و خویشان وصیّت شایسته کند؛ بنا به حقّی بر گردن پرهیزگاران» سوره بقره، آیه ۱۸۰.
  89. ﴿لِكُلِّ نَبَإٍ مُسْتَقَرٌّ وَسَوْفَ تَعْلَمُونَ «هر خبر را قرارگاهی است و زودا که بدانید» سوره انعام، آیه ۶۷.
  90. ﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئًا وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ «و محمد جز فرستاده‌ای نیست که پیش از او (نیز) فرستادگانی (بوده و) گذشته‌اند؛ آیا اگر بمیرد یا کشته گردد به (باورهای) گذشته خود باز می‌گردید؟ و هر کس به (باورهای) گذشته خود باز گردد هرگز زیانی به خداوند نمی‌رساند؛ و خداوند سپاسگزاران را به زودی پاداش خواهد داد» سوره آل عمران، آیه ۱۴۴.
  91. «قیله» زن باشخصیتی بود که نسب دو قبیله اوس و خزرج (انصار) به او می‌رسد.
  92. مضمون آیه ﴿فَاللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَوْهُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ «اگر مؤمنید خداوند سزاوارتر است که از وی بهراسید» سوره توبه، آیه ۱۳ است.
  93. ﴿إِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَمَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا فَإِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ حَمِيدٌ «اگر شما و همه آنان که بر روی زمینند کافر شوید بی‌گمان خداوند، بی‌نیازی ستوده است» سوره ابراهیم، آیه ۸.
  94. ﴿وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ «و آنان که ستم ورزیده‌اند به زودی خواهند دانست که به کدام بازگشتگاه باز خواهند گشت» سوره شعراء، آیه ۲۲۷.
  95. احتجاج، ص۹۷، در ترجمه خطبه از کتاب «فرهنگ سخنان فاطمه (س)»، محمد دشتی، ص۱۰۰، استفاده شد.
  96. شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۲۱۴.
  97. ﴿وَأَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ «و نزدیک‌ترین خویشاوندانت را بیم ده!» سوره شعراء، آیه ۲۱۴.
  98. دلائل الامامة، ص۱۲۴.
  99. ﴿تَرَى كَثِيرًا مِنْهُمْ يَتَوَلَّوْنَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَبِئْسَ مَا قَدَّمَتْ لَهُمْ أَنْفُسُهُمْ أَنْ سَخِطَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَفِي الْعَذَابِ هُمْ خَالِدُونَ «بسیاری از آنان را می‌نگری که کافران را سرور می‌گیرند؛ به راستی زشت است آنچه خود برای خویش پیش فرستادند که (سبب شد) خداوند بر آنان خشم گرفت و آنان در عذاب، جاودانند» سوره مائده، آیه ۸۰.
  100. ﴿أَفَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لَا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدَى فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ «آیا آنکه به حقّ رهنمون می‌گردد سزاوارتر است که پیروی شود یا آنکه راه نمی‌یابد مگر آنکه راه برده شود؟ پس چه بر سرتان آمده است؟ چگونه داوری می‌کنید؟» سوره یونس، آیه ۳۵.
  101. ﴿أَنُلْزِمُكُمُوهَا وَأَنْتُمْ لَهَا كَارِهُونَ «آیا می‌توانیم شما را به (قبول) آن وا داریم در حالی که شما آن را ناپسند می‌دارید؟» سوره هود، آیه ۲۸.
  102. دلائل الامامه، ص۱۲۵.
  103. الاحتجاج، ص۱۰۸؛ بحارالانوار، ج۴۳، ص۱۵۹، ح۹.
  104. امالی، ص۲۰۴، ح۳۵۰.
  105. مناقب آل ابی طالب، ج۲، ص۲۰۵.
  106. الامامة و السیاسه، ص۱۳.
  107. کتاب سلیم، ص۲۵۳.
  108. بحارالانوار، ج۲۹، ص۱۵۸، ح۳۳.
  109. شاید سازندگان این شایعه، آن دو تن بوده‌اند و حضرت خواسته‌اند، پیامبر شایعه‌سازی آنان را به آن دو، نشان دهند.
  110. نقل به مضمون شده است.
  111. علل الشرایع، ج۱، ص۱۸۵. در صدر سند این حدیث، شواهدی وجود دارد که از «مسور بن مخرمه»، دشمن شناخته شده علی (ع) است. امثال او در برابر حدیث «فَاطِمَةُ بَضْعَةٌ مِنِّي‌» شایعه خواستگاری از دختر «ابی جهل» را ساخته‌اند تا علی را به آزار فاطمه (س) متهم سازند.
  112. یوسفی غروی، محمد هادی، فرهنگ شهادت معصومین، ج۱ٍ، ص۳۶۵.
  113. شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۲۳۲.
  114. طرائف، ص۲۵۲.
  115. شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۵۰.
  116. اسدالغابه، ج۷، ص۲۲۵.
  117. الطرائف، ص۲۹.
  118. یوسفی غروی، محمد هادی، فرهنگ شهادت معصومین ج۱، ص۴۲۷.