مقداد بن اسود کندی در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
 
(۱۴ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد)
خط ۳۸: خط ۳۸:
== مقداد و شرکت در [[جنگ‌ها]] ==
== مقداد و شرکت در [[جنگ‌ها]] ==
=== سریه خرار ===
=== سریه خرار ===
{{همچنین|سریه سعد بن ابی وقاص به خرار}}
[[پیامبر]] {{صل}} در ماه [[ذی قعده]]، آغاز نهمین ماه [[هجرت]]، [[سعد بن ابی وقاص]] را [[پرچمدار]] لشکری قرار داد تا به سوی خرّار<ref>منطقه‌ای که در نزدیک جحفه و به نقلی نزدیک خیبر قرار دارد. معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۲، ص۳۵۰.</ref> حرکت کند. پیامبر {{صل}} به سعد فرمود: "ای سعد، حرکت کن تا به منطقه خرّار برسی، کاروانی از [[قریش]] از آنجا خواهد گذشت". سعد می‌گوید: همراه بیست یا بیست و یک مرد پیاده به راه افتادیم. روزها خود را مخفی و شب‌ها راه می‌پیمودیم. صبح [[روز]] پنجم به خرّار رسیدیم و فهمیدیم که کاروان دیروز از آنجا گذشته است. پیامبر {{صل}} به من فرموده بود که از خرّار دورتر نروم و اگر چنین نبود [[امید]] داشتم که بتوانم به کاروان برسم. پیامبر {{صل}} تا زمانی که همراه [[انصار]] در [[جنگ بدر]] شرکت فرمود، هیچ یک از ایشان را به مأموریت [[جنگی]] اعزام نکرد؛ زیرا انصار شرط کرده بودند که از پیامبر {{صل}} در [[مدینه]] [[دفاع]] خواهند کرد<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۱.</ref>.
[[پیامبر]] {{صل}} در ماه [[ذی قعده]]، آغاز نهمین ماه [[هجرت]]، [[سعد بن ابی وقاص]] را [[پرچمدار]] لشکری قرار داد تا به سوی خرّار<ref>منطقه‌ای که در نزدیک جحفه و به نقلی نزدیک خیبر قرار دارد. معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۲، ص۳۵۰.</ref> حرکت کند. پیامبر {{صل}} به سعد فرمود: "ای سعد، حرکت کن تا به منطقه خرّار برسی، کاروانی از [[قریش]] از آنجا خواهد گذشت". سعد می‌گوید: همراه بیست یا بیست و یک مرد پیاده به راه افتادیم. روزها خود را مخفی و شب‌ها راه می‌پیمودیم. صبح [[روز]] پنجم به خرّار رسیدیم و فهمیدیم که کاروان دیروز از آنجا گذشته است. پیامبر {{صل}} به من فرموده بود که از خرّار دورتر نروم و اگر چنین نبود [[امید]] داشتم که بتوانم به کاروان برسم. پیامبر {{صل}} تا زمانی که همراه [[انصار]] در [[جنگ بدر]] شرکت فرمود، هیچ یک از ایشان را به مأموریت [[جنگی]] اعزام نکرد؛ زیرا انصار شرط کرده بودند که از پیامبر {{صل}} در [[مدینه]] [[دفاع]] خواهند کرد<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۱.</ref>.


خط ۴۳: خط ۴۴:


=== [[سریّه]] نخله<ref>نام دیگر این سریه در بیشتر منابع، سریه عبدالله بن جحش است. عبدالله بن جحش نقل می‌کند: پیامبر {{صل}} هنگام نماز عشاء مرا خواست و به من فرمود: «صبح با اسلحه خود به نزد ما بیا که تو را به جایی روانه کنم». صبح در حالی که شمشیر و کمان و تیردان و سپرم را همراه داشتم، آماده شدم. پیامبر نماز صبح را با مردم خواند و به خانه برگشت. حضرت متوجه من شد که قبل از او کنار در خانه‌اش ایستاده‌ام، چند تن از قریش را هم به همراه آورده بودم. پیامبر ابی بن کعب را فرا خواند و به او دستور فرمود تا نامه‌ای بنویسد. آن‌گاه مرا فرا خواند و نامه‌ای را که روی چرم خولانی (خولان: نام منزلی از منازل یمن و دهکده‌ای از دهکده‌های دمشق است معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۲، ص۴۰۷) نوشته و بسته شده بود به من داد و گفت «تو را فرمانده این گروه قرار دادم. حرکت کن و پس از آنکه دو شب راه پیمودی، نامه مرا باز کن و به آنچه که در آن نوشته شده است عمل کن». گفتم: ای رسول خدا، به سوی کدام ناحیه بروم؟ فرمود: «راه نجد را پیش بگیر و به سوی چاه‌های آب برو». عبدالله بن جحش به راه افتاد و چون کنار چاه ابن ضمیره رسید، نامه را گشود و خواند؛ در آن چنین آمده بود: با نام و به برکت خدا به راه خود ادامه بده تا به نخله برسی. هیچ یک از یاران خود را مجبور مکن که حتما با تو بیایند و همراه کسانی که از تو پیروی می‌کنند برای انجام دستور من به نخله برو و آنجا در کمین کاروان قریش باش. عبدالله چون نامه را برایشان خواند، گفت هیچ یک از شما را مجبور نمی‌کنم. هر کس می‌خواهد به شهادت برسد در پی اجرای فرمان رسول خدا باشد و هر کس می‌خواهد برگردد، هم اکنون باز گردد. همه گفتند: گوش به فرمان و فرمانبردار خدا و رسول او و مطیع تو هستیم. در پناه برکت الهی به هر کجا که می‌خواهی برو. عبد الله بن جحش به راه افتاد تا به نخله رسید و در آنجا کاروانی از قریش را یافت که عمرو بن حضرمی، حکم بن کیسان مخزومی و عثمان بن عبدالله بن مغیرة مخزومی و نوفل بن عبدالله مخزومی همراه آن بودند. کاروانیان چون ایشان را دیدند سخت ترسیدند و ندانستند که آنها برای چه کاری آمده‌اند. در این هنگام عکاشه سر خود را تراشید و به جای بلندی رفت تا کاروانیان را مطمئن سازد. عامر بن ربیعه می‌گوید: من خود سر عکاشه را تراشیدم. واقد بن عبدالله و عکاشه معتقد بودند که باید خود را در معرض دید کاروان قرار دهند و بگویند ما برای عمره آمده‌ایم و در ماه حرام هستیم (ماهی که جنگ در آن حرام است). عکاشه چنان کرد و مشرکان به یکدیگر گفتند، مشکلی نیست، این قوم برای عمره آمده‌اند و اطمینان پیدا کردند. این بود که شتران خود را بازداشتند و آنها را آزاد گذاشتند و شروع به تهیه خوراک برای خود کردند. یاران رسول خدا {{صل}} هم با یکدیگر مشورت کردند. آن روز، آخر ماه رجب بود و هم گفته شده که شاید روز اول شعبان باشد. مسلمانان گفتند: اگر امروز حمله به آنها را عقب بیندازیم وارد مکه و حرم می‌شوند و از آنها دفاع خواهد شد و اگر امروز بر آنها حمله ببریم، ماه حرام است. یکی گفت: نمی‌دانیم که امروز از ماه حرام است یا نه؟ دیگری گفت: ما امروز را از ماه حرام می‌دانیم و هیچ معتقد نیستیم که به خاطر طمعی که دارید حرمت آن را بشکنید. ولی آنها که خواسته‌های دنیایی داشتند، بر کار غلبه کرده و ایشان را تشویق و با کاروانیان جنگ را شروع کردند. واقد بن عبدالله در حالی که کمان خود را زه کرده و تیر نهاده بود، جلو رفت. او کسی بود که تیرش هرگز خطا نمی‌رفت. پس تیری به سوی عمرو بن حضرمی انداخت و او را کشت و قوم بر کاروانیان هجوم بردند و عثمان بن عبدالله بن مغیره و حکم بن کیسان را اسیر گرفتند و نوفل بن عبدالله بن مغیره گریخت. (المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۵ - ۱۳)</ref>===
=== [[سریّه]] نخله<ref>نام دیگر این سریه در بیشتر منابع، سریه عبدالله بن جحش است. عبدالله بن جحش نقل می‌کند: پیامبر {{صل}} هنگام نماز عشاء مرا خواست و به من فرمود: «صبح با اسلحه خود به نزد ما بیا که تو را به جایی روانه کنم». صبح در حالی که شمشیر و کمان و تیردان و سپرم را همراه داشتم، آماده شدم. پیامبر نماز صبح را با مردم خواند و به خانه برگشت. حضرت متوجه من شد که قبل از او کنار در خانه‌اش ایستاده‌ام، چند تن از قریش را هم به همراه آورده بودم. پیامبر ابی بن کعب را فرا خواند و به او دستور فرمود تا نامه‌ای بنویسد. آن‌گاه مرا فرا خواند و نامه‌ای را که روی چرم خولانی (خولان: نام منزلی از منازل یمن و دهکده‌ای از دهکده‌های دمشق است معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۲، ص۴۰۷) نوشته و بسته شده بود به من داد و گفت «تو را فرمانده این گروه قرار دادم. حرکت کن و پس از آنکه دو شب راه پیمودی، نامه مرا باز کن و به آنچه که در آن نوشته شده است عمل کن». گفتم: ای رسول خدا، به سوی کدام ناحیه بروم؟ فرمود: «راه نجد را پیش بگیر و به سوی چاه‌های آب برو». عبدالله بن جحش به راه افتاد و چون کنار چاه ابن ضمیره رسید، نامه را گشود و خواند؛ در آن چنین آمده بود: با نام و به برکت خدا به راه خود ادامه بده تا به نخله برسی. هیچ یک از یاران خود را مجبور مکن که حتما با تو بیایند و همراه کسانی که از تو پیروی می‌کنند برای انجام دستور من به نخله برو و آنجا در کمین کاروان قریش باش. عبدالله چون نامه را برایشان خواند، گفت هیچ یک از شما را مجبور نمی‌کنم. هر کس می‌خواهد به شهادت برسد در پی اجرای فرمان رسول خدا باشد و هر کس می‌خواهد برگردد، هم اکنون باز گردد. همه گفتند: گوش به فرمان و فرمانبردار خدا و رسول او و مطیع تو هستیم. در پناه برکت الهی به هر کجا که می‌خواهی برو. عبد الله بن جحش به راه افتاد تا به نخله رسید و در آنجا کاروانی از قریش را یافت که عمرو بن حضرمی، حکم بن کیسان مخزومی و عثمان بن عبدالله بن مغیرة مخزومی و نوفل بن عبدالله مخزومی همراه آن بودند. کاروانیان چون ایشان را دیدند سخت ترسیدند و ندانستند که آنها برای چه کاری آمده‌اند. در این هنگام عکاشه سر خود را تراشید و به جای بلندی رفت تا کاروانیان را مطمئن سازد. عامر بن ربیعه می‌گوید: من خود سر عکاشه را تراشیدم. واقد بن عبدالله و عکاشه معتقد بودند که باید خود را در معرض دید کاروان قرار دهند و بگویند ما برای عمره آمده‌ایم و در ماه حرام هستیم (ماهی که جنگ در آن حرام است). عکاشه چنان کرد و مشرکان به یکدیگر گفتند، مشکلی نیست، این قوم برای عمره آمده‌اند و اطمینان پیدا کردند. این بود که شتران خود را بازداشتند و آنها را آزاد گذاشتند و شروع به تهیه خوراک برای خود کردند. یاران رسول خدا {{صل}} هم با یکدیگر مشورت کردند. آن روز، آخر ماه رجب بود و هم گفته شده که شاید روز اول شعبان باشد. مسلمانان گفتند: اگر امروز حمله به آنها را عقب بیندازیم وارد مکه و حرم می‌شوند و از آنها دفاع خواهد شد و اگر امروز بر آنها حمله ببریم، ماه حرام است. یکی گفت: نمی‌دانیم که امروز از ماه حرام است یا نه؟ دیگری گفت: ما امروز را از ماه حرام می‌دانیم و هیچ معتقد نیستیم که به خاطر طمعی که دارید حرمت آن را بشکنید. ولی آنها که خواسته‌های دنیایی داشتند، بر کار غلبه کرده و ایشان را تشویق و با کاروانیان جنگ را شروع کردند. واقد بن عبدالله در حالی که کمان خود را زه کرده و تیر نهاده بود، جلو رفت. او کسی بود که تیرش هرگز خطا نمی‌رفت. پس تیری به سوی عمرو بن حضرمی انداخت و او را کشت و قوم بر کاروانیان هجوم بردند و عثمان بن عبدالله بن مغیره و حکم بن کیسان را اسیر گرفتند و نوفل بن عبدالله بن مغیره گریخت. (المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۵ - ۱۳)</ref>===
{{همچنین|سریه عبدالله بن جحش}}
در [[ماه رجب]] و آغاز هفدهمین ماه [[هجرت]] گروهی به [[فرماندهی]] [[عبدالله بن جحش]] به نخله (که به [[بستان ابن عامر]] هم معروف بود) اعزام شدند. در این سریه [[مقداد]] نیز شرکت کرده بود؛ مقداد می‌گوید: در این سریه من [[حکم بن کیسان]] را [[اسیر]] کردم، [[امیر]] ما می‌خواست گردنش را بزند. گفتم: رهایش کن تا او را به حضور [[پیامبر]] {{صل}} ببریم. او را نزد پیامبر {{صل}} آوردیم. پیامبر {{صل}} او را به [[اسلام]] [[دعوت]] کرد و با وی گفتگویی طولانی داشت.
در [[ماه رجب]] و آغاز هفدهمین ماه [[هجرت]] گروهی به [[فرماندهی]] [[عبدالله بن جحش]] به نخله (که به [[بستان ابن عامر]] هم معروف بود) اعزام شدند. در این سریه [[مقداد]] نیز شرکت کرده بود؛ مقداد می‌گوید: در این سریه من [[حکم بن کیسان]] را [[اسیر]] کردم، [[امیر]] ما می‌خواست گردنش را بزند. گفتم: رهایش کن تا او را به حضور [[پیامبر]] {{صل}} ببریم. او را نزد پیامبر {{صل}} آوردیم. پیامبر {{صل}} او را به [[اسلام]] [[دعوت]] کرد و با وی گفتگویی طولانی داشت.


خط ۵۱: خط ۵۳:
[[نقل]] شده، [[حکم بن کیسان]] از [[پیامبر]] {{صل}} پرسید: اسلام چیست؟ پیامبر {{صل}} به او فرمود: "اینکه خدای یگانه را که شریکی ندارد، [[عبادت]] کنی و [[گواهی]] دهی که [[محمد]] [[بنده]] و فرستاده اوست". حکم گفت: "اسلام آوردم". پیامبر {{صل}} به [[اصحاب]] خود توجهی فرمود و گفت: "اگر لحظه‌ای پیش، از شما [[اطاعت]] کرده و او را کشته بودم، وارد [[آتش]] می‌شد"<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۶ - ۱۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۱۰-۶۱۱.</ref>
[[نقل]] شده، [[حکم بن کیسان]] از [[پیامبر]] {{صل}} پرسید: اسلام چیست؟ پیامبر {{صل}} به او فرمود: "اینکه خدای یگانه را که شریکی ندارد، [[عبادت]] کنی و [[گواهی]] دهی که [[محمد]] [[بنده]] و فرستاده اوست". حکم گفت: "اسلام آوردم". پیامبر {{صل}} به [[اصحاب]] خود توجهی فرمود و گفت: "اگر لحظه‌ای پیش، از شما [[اطاعت]] کرده و او را کشته بودم، وارد [[آتش]] می‌شد"<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۶ - ۱۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۱۰-۶۱۱.</ref>


=== [[جنگ بدر]] ===
=== جنگ بدر ===
[[عبدالله بن مسعود]]، [[صحابی]] بزرگ پیامبر {{صل}} درباره نقش [[مقداد]] در جنگ بدر می‌گوید: حالتی را از مقداد دیدم که اگر من آن را داشتم، نزد من از تمام [[دنیا]] محبوب‌تر بود<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۴۳۴.</ref>. پیش از آغاز جنگ بدر، پیامبر {{صل}} هم‌چنان به راه خود ادامه می‌داد و چون به نزدیکی [[بدر]] رسید از آمدن [[قریش]] [[آگاه]] شد و [[سپاه]] را از آمدن قریش آگاه کرد. پس با [[مردم]] [[مشورت]] فرمود و آرای ایشان را پرسید. نخست [[ابوبکر]] به پا خاست و سخنانی گفت. سپس [[عمر]] برخاست و گفت: "ای رسول خدا، به خدا قسم، این سپاه، [[سپاه قریش]] است و از آن‌گاه که [[عزیز]] شده هیچ‌گاه [[خوار]] نشده است و به خدا قسم از هنگامی که [[کافر]] شده، [[ایمان]] نیاورده است، و به خدا هرگز عزتش را از دست نمی‌دهد و با شدت خواهد جنگید. شما هم باید به طور [[شایسته]] و در کمال [[آمادگی]] با آنها جنگ کنی". سپس مقداد بن عمرو برخاست و گفت: "ای رسول خدا برای انجام [[فرمان الهی]] برو، ما همراه تو هستیم. به خدا قسم، ما به شما هم‌چون [[بنی‌اسرائیل]] که به پیامبر خود گفتند: {{متن قرآن|فَاذْهَبْ أَنْتَ وَرَبُّكَ فَقَاتِلَا إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ}}<ref>«گفتند: ای موسی، تا آنان در آنند ما هرگز، هیچ‌گاه بدان وارد نمی‌شویم؛ تو برو و پروردگارت، (با آنان) نبرد کنید که ما همین‌جا خواهیم نشست» سوره مائده، آیه ۲۴.</ref>، نمی‌گوییم؛ بلکه می‌گوییم، تو و خدایت بروید و [[جنگ]] کنید و ما هم همراه شما جنگ می‌کنیم. [[سوگند]] به آن کس که تو را به [[حق]] فرستاده است، اگر ما را به برک الغِماد<ref>برک الغماد، از راه ساحلی پنج شب از مکه فاصله دارد و به نقل دیگر سرزمینی در یمن است که عبدالله بن جدعان تیمی قریشی در آنجا دفن شده است. معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۱، ص۳۹۹. </ref> ببری، همراه تو خواهیم آمد". [[پیامبر]] {{صل}} در پاسخ، برایش آرزوی خیر فرمود<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۴۸؛ السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۶۱۵.</ref>.
{{همچنین|جنگ بدر}}
[[عبدالله بن مسعود]]، [[صحابی]] بزرگ پیامبر {{صل}} درباره نقش [[مقداد]] در جنگ بدر می‌گوید: حالتی را از مقداد دیدم که اگر من آن را داشتم، نزد من از تمام [[دنیا]] محبوب‌تر بود<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۴۳۴.</ref>. پیش از آغاز جنگ بدر، پیامبر {{صل}} هم‌چنان به راه خود ادامه می‌داد و چون به نزدیکی [[بدر]] رسید از آمدن [[قریش]] [[آگاه]] شد و [[سپاه]] را از آمدن قریش آگاه کرد. پس با [[مردم]] [[مشورت]] فرمود و آرای ایشان را پرسید. نخست [[ابوبکر]] به پا خاست و سخنانی گفت. سپس [[عمر]] برخاست و گفت: "ای رسول خدا، به خدا قسم، این سپاه، سپاه قریش است و از آن‌گاه که عزیز شده هیچ‌گاه خوار نشده است و به خدا قسم از هنگامی که [[کافر]] شده، [[ایمان]] نیاورده است، و به خدا هرگز عزتش را از دست نمی‌دهد و با شدت خواهد جنگید. شما هم باید به طور شایسته و در کمال آمادگی با آنها جنگ کنی". سپس مقداد بن عمرو برخاست و گفت: "ای رسول خدا برای انجام [[فرمان الهی]] برو، ما همراه تو هستیم. به خدا قسم، ما به شما هم‌چون [[بنی‌اسرائیل]] که به پیامبر خود گفتند: {{متن قرآن|فَاذْهَبْ أَنْتَ وَرَبُّكَ فَقَاتِلَا إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ}}<ref>«گفتند: ای موسی، تا آنان در آنند ما هرگز، هیچ‌گاه بدان وارد نمی‌شویم؛ تو برو و پروردگارت، (با آنان) نبرد کنید که ما همین‌جا خواهیم نشست» سوره مائده، آیه ۲۴.</ref>، نمی‌گوییم؛ بلکه می‌گوییم، تو و خدایت بروید و [[جنگ]] کنید و ما هم همراه شما جنگ می‌کنیم. [[سوگند]] به آن کس که تو را به [[حق]] فرستاده است، اگر ما را به برک الغِماد<ref>برک الغماد، از راه ساحلی پنج شب از مکه فاصله دارد و به نقل دیگر سرزمینی در یمن است که عبدالله بن جدعان تیمی قریشی در آنجا دفن شده است. معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۱، ص۳۹۹. </ref> ببری، همراه تو خواهیم آمد". [[پیامبر]] {{صل}} در پاسخ، برایش آرزوی خیر فرمود<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۴۸؛ السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۶۱۵.</ref>.


در [[جنگ بدر]] [[مشرکان]] صد اسب داشتند و در میان [[لشکر اسلام]] فقط سه اسب بود؛ یکی به نام "سبل" که از آن [[مرثد بن ابی مرثد]] بود، دیگری به نام "بعزجه" که از آن [[مقداد بن عمرو]] بود و سومی "یعسوب" که از آن [[زبیر بن عوام]] بود<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۶۶۶. واقدی به نقل از ضباعه، همسر مقداد می‌نویسد: مقداد می‌گفت: همراه من اسبی به نام سبحه بود. هم‌چنین واقدی در ادامه این گونه می‌نویسد: مسلمانان دو اسب داشتند، یکی از آن مرثد بن ابی‌مرثد و دیگری از آن مقداد بن عمرو بود و نقل شده اسبی هم از آن زبیر بود. در هر صورت دو اسب وجود داشته و اختلافی نیست که یک اسب از آن مقداد بود. (المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۷).</ref>.
در [[جنگ بدر]] [[مشرکان]] صد اسب داشتند و در میان [[لشکر اسلام]] فقط سه اسب بود؛ یکی به نام "سبل" که از آن [[مرثد بن ابی مرثد]] بود، دیگری به نام "بعزجه" که از آن [[مقداد بن عمرو]] بود و سومی "یعسوب" که از آن [[زبیر بن عوام]] بود<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۶۶۶. واقدی به نقل از ضباعه، همسر مقداد می‌نویسد: مقداد می‌گفت: همراه من اسبی به نام سبحه بود. هم‌چنین واقدی در ادامه این گونه می‌نویسد: مسلمانان دو اسب داشتند، یکی از آن مرثد بن ابی‌مرثد و دیگری از آن مقداد بن عمرو بود و نقل شده اسبی هم از آن زبیر بود. در هر صورت دو اسب وجود داشته و اختلافی نیست که یک اسب از آن مقداد بود. (المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۷).</ref>.


مرحوم [[طبرسی]] در ذیل [[آیه]] {{متن قرآن|وَالْعَادِيَاتِ ضَبْحًا}}<ref>«سوگند به آن اسبان دونده (که) نفس زنان (تاختند)،» سوره عادیات، آیه ۱.</ref>، می‌نویسد: [[سعید بن جبیر]] از [[ابن عباس]] [[روایت]] کرده که گفت: هنگامی که ما در [[حجر اسماعیل]] نشسته بودیم، مردی نزد ما آمد و از این [[آیه سؤال]] کرد. من به او گفتم: گروهی هستند که در [[راه خدا]] [[غارت]] می‌کنند. سپس در [[شب]] [[منزل]] کرده، غذای خود را خورده و [[آتش]] خود را روشن می‌کنند. پس از من جدا شد و به نزد [[علی بن ابی‌طالب]] {{ع}} رفت، در حالی که آن حضرت در کنار [[چاه زمزم]] نشسته بود. پس در این باره از ایشان سؤال کرد. [[امام]] {{ع}} به او فرمود: "آیا قبل از من از کسی پرسیده‌ای؟" او گفت: "آری، از [[ابن عباس]] پرسیده‌ام". امام {{ع}} گفت: "اسب سوارانی بودند که در [[راه خدا]] [[غارت]] کردند". پس به آن مرد گفت: "برو و به ابن عباس بگو به نزد من بیاید". پس چون [[خدمت]] آن حضرت رسیدم، فرمود: "برای [[مردم]] درباره چیزی که علم به آن نداری، [[فتوا]] می‌دهی! [[قسم به خدا]] که در [[غزوه بدر]] با ما جز دو اسب [[زبیر]] و [[مقداد بن اسود]]، اسبی نبود، پس چگونه العادیات اسب سواران بودند، بلکه والعادِیات ضَبحاً شترسواران از [[عرفه]] تا مزدلفه و از آنجا تا [[منی]] هستند. ابن عباس می‌گوید: پس از قول خود به قول علی {{ع}} برگشتم<ref>مجمع البیان فی [[تفسیر القرآن]]، ج۱۰، ص۸۰۳. البته مرحوم [[طبرسی]] در قبل از این عبارات نوشته: ابن عباس و [[عطاء]] و [[عکرمه]] و [[مجاهد]] و [[قتاده]] و [[ربیع]] گویند: این سواران در [[غزوه]] [[ذات‌السلاسل]] در راه خدا می‌دویدند و گفتند: [[خداوند]] قسم خورده به اسبان دونده‌ای که برای [[جنگ]] [[کفّار]] می‌دویدند و آنها نفس‌های تند می‌کشیدند و آن طق و طقّ صدای سینه‌های آنهاست که در موقع دویدن شنیده می‌شود که نه شیهه است و نه همهمه و لکن صدای نفس آنهاست. از [[حضرت علی]] و [[ابن مسعود]] و [[سدی]] [[روایت]] شده: آنها شترانی بودند که هنگام رفتن به [[جنگ بدر]] در رفتن و دویدن گردن‌هایشان را می‌کشیدند و آنها نفس می‌زدند، و نیز روایت شده که آنها شتران حاج هستند که از عرفه به جانب مزدلفه (برای [[ادراک]] [[شب]] مشعر الحرام) و از مزدلفه به سوی منی می‌دوند. [[صفیه دختر عبدالمطلب]] (عمه [[پیامبر]]) می‌گوید: {{عربی|الا و العادیات غداه جمع *** با یدیها اذا سطع الغبار}} به آن اسب‌های دونده صبحگاهان با دست‌هایشان آنگه که گرد و غبار بلند شود. [[شاهد]] این [[بیت]] کلمه و العادیات است. [[روایات]] در این باره مختلف است، از ابی صالح [[روایت]] شده که گفت: با [[عکرمه]] درباره آن صحبت کردم. عکرمه گفت: [[ابن عباس]] می‌گفت آنها اسب‌ها در [[جنگ]] هستند. من گفتم: [[علی]] فرمود: آنها شتران در [[حج]] هستند و گفتم: مولای من داناترست که مولای تو کیست. در روایت دیگر آمده: ابن عباس گوید: آنها اسب‌ها هستند آیا نمی‌بینی که می‌فرماید: {{متن قرآن|فأثرن به نقعا}}؛ پس آیا گرد و غبار به غیر سم‌هایشان بلند می‌کنند و آیا شتر همانند اسب نفس می‌زند. علی می‌فرماید: آن طور که تو گفتی نیست، البته ما را در [[جنگ بدر]] دیدی، و معنای خیل نیست مگر اسب کبود رنگ [[مقداد بن اسود]]، و در روایت دیگر اسب [[مرثد بن ابی مرثد غنوی]] است. [[مجمع البیان]] فی [[تفسیر القرآن]]، [[طبرسی]]، ج۱۰، ص۸۰۳. در مورد [[سوره عادیات]] نظرهای مختلفی مطرح شده است. [[قمی]] و [[کوفی]] در تفاسیرشان و [[شیخ مفید]] در [[ارشاد]] و [[شیخ طوسی]] در امالی از [[سلمان]] و [[ابوذر]] و ابن عباس و [[امام باقر]] و [[امام صادق]] {{عم}} [[نقل]] کرده‌اند که این [[سوره]] [[مدنی]] است و شیخ طوسی در تفسیرش از ضحاک نقل کرده که این سوره مدنی است. از این [[عباس]] و شاگردانش [[مجاهد]] و [[قتاده]] و [[عطا]] نقل شده که سوره العادیات در مورد اوصاف اسب‌های [[جنگی]] در [[مدینه]] است زیرا [[مسلمین]] در [[مکه]] اسبی نداشتند. با این همه مرحوم طبرسی از ابن عباس نقل کرده که این سوره مکی است. سپس از امام صادق مدنی بودن آن را روایت کرده و هم‌چنین از عطا و عکرمه و [[حسن]] و مجاهد و [[ربیع]] مدنی بودن آن را بیان کرده است. جهت توضیح بیشتر رک: موسوعة التاریخ الاسلامی، [[یوسفی غروی]]، ج۱، ص۴۲۱-۴۲۲ (چاپ جدید)</ref>.
مرحوم [[طبرسی]] در ذیل [[آیه]] {{متن قرآن|وَالْعَادِيَاتِ ضَبْحًا}}<ref>«سوگند به آن اسبان دونده (که) نفس زنان (تاختند)،» سوره عادیات، آیه ۱.</ref>، می‌نویسد: [[سعید بن جبیر]] از [[ابن عباس]] [[روایت]] کرده که گفت: هنگامی که ما در [[حجر اسماعیل]] نشسته بودیم، مردی نزد ما آمد و از این [[آیه سؤال]] کرد. من به او گفتم: گروهی هستند که در [[راه خدا]] [[غارت]] می‌کنند. سپس در [[شب]] [[منزل]] کرده، غذای خود را خورده و [[آتش]] خود را روشن می‌کنند. پس از من جدا شد و به نزد [[علی بن ابی‌طالب]] {{ع}} رفت، در حالی که آن حضرت در کنار [[چاه زمزم]] نشسته بود. پس در این باره از ایشان سؤال کرد. [[امام]] {{ع}} به او فرمود: "آیا قبل از من از کسی پرسیده‌ای؟" او گفت: "آری، از [[ابن عباس]] پرسیده‌ام". امام {{ع}} گفت: "اسب سوارانی بودند که در [[راه خدا]] [[غارت]] کردند". پس به آن مرد گفت: "برو و به ابن عباس بگو به نزد من بیاید". پس چون خدمت آن حضرت رسیدم، فرمود: "برای [[مردم]] درباره چیزی که علم به آن نداری، [[فتوا]] می‌دهی! [[قسم به خدا]] که در [[غزوه بدر]] با ما جز دو اسب [[زبیر]] و [[مقداد بن اسود]]، اسبی نبود، پس چگونه العادیات اسب سواران بودند، بلکه والعادِیات ضَبحاً شترسواران از [[عرفه]] تا مزدلفه و از آنجا تا [[منی]] هستند. ابن عباس می‌گوید: پس از قول خود به قول علی {{ع}} برگشتم<ref>مجمع البیان فی [[تفسیر القرآن]]، ج۱۰، ص۸۰۳. البته مرحوم [[طبرسی]] در قبل از این عبارات نوشته: ابن عباس و [[عطاء]] و [[عکرمه]] و [[مجاهد]] و [[قتاده]] و [[ربیع]] گویند: این سواران در [[غزوه]] [[ذات‌السلاسل]] در راه خدا می‌دویدند و گفتند: [[خداوند]] قسم خورده به اسبان دونده‌ای که برای [[جنگ]] [[کفّار]] می‌دویدند و آنها نفس‌های تند می‌کشیدند و آن طق و طقّ صدای سینه‌های آنهاست که در موقع دویدن شنیده می‌شود که نه شیهه است و نه همهمه و لکن صدای نفس آنهاست. از [[حضرت علی]] و [[ابن مسعود]] و [[سدی]] [[روایت]] شده: آنها شترانی بودند که هنگام رفتن به [[جنگ بدر]] در رفتن و دویدن گردن‌هایشان را می‌کشیدند و آنها نفس می‌زدند، و نیز روایت شده که آنها شتران حاج هستند که از عرفه به جانب مزدلفه (برای [[ادراک]] [[شب]] مشعر الحرام) و از مزدلفه به سوی منی می‌دوند. [[صفیه دختر عبدالمطلب]] (عمه [[پیامبر]]) می‌گوید: {{عربی|الا و العادیات غداه جمع *** با یدیها اذا سطع الغبار}} به آن اسب‌های دونده صبحگاهان با دست‌هایشان آنگه که گرد و غبار بلند شود. [[شاهد]] این [[بیت]] کلمه و العادیات است. [[روایات]] در این باره مختلف است، از ابی صالح [[روایت]] شده که گفت: با [[عکرمه]] درباره آن صحبت کردم. عکرمه گفت: [[ابن عباس]] می‌گفت آنها اسب‌ها در [[جنگ]] هستند. من گفتم: [[علی]] فرمود: آنها شتران در [[حج]] هستند و گفتم: مولای من داناترست که مولای تو کیست. در روایت دیگر آمده: ابن عباس گوید: آنها اسب‌ها هستند آیا نمی‌بینی که می‌فرماید: {{متن قرآن|فأثرن به نقعا}}؛ پس آیا گرد و غبار به غیر سم‌هایشان بلند می‌کنند و آیا شتر همانند اسب نفس می‌زند. علی می‌فرماید: آن طور که تو گفتی نیست، البته ما را در [[جنگ بدر]] دیدی، و معنای خیل نیست مگر اسب کبود رنگ [[مقداد بن اسود]]، و در روایت دیگر اسب [[مرثد بن ابی مرثد غنوی]] است. [[مجمع البیان]] فی [[تفسیر القرآن]]، [[طبرسی]]، ج۱۰، ص۸۰۳. در مورد [[سوره عادیات]] نظرهای مختلفی مطرح شده است. [[قمی]] و [[کوفی]] در تفاسیرشان و [[شیخ مفید]] در [[ارشاد]] و [[شیخ طوسی]] در امالی از [[سلمان]] و [[ابوذر]] و ابن عباس و [[امام باقر]] و [[امام صادق]] {{عم}} [[نقل]] کرده‌اند که این [[سوره]] [[مدنی]] است و شیخ طوسی در تفسیرش از ضحاک نقل کرده که این سوره مدنی است. از این [[عباس]] و شاگردانش [[مجاهد]] و [[قتاده]] و [[عطا]] نقل شده که سوره العادیات در مورد اوصاف اسب‌های [[جنگی]] در [[مدینه]] است زیرا [[مسلمین]] در [[مکه]] اسبی نداشتند. با این همه مرحوم طبرسی از ابن عباس نقل کرده که این سوره مکی است. سپس از امام صادق مدنی بودن آن را روایت کرده و هم‌چنین از عطا و عکرمه و [[حسن]] و مجاهد و [[ربیع]] مدنی بودن آن را بیان کرده است. جهت توضیح بیشتر رک: موسوعة التاریخ الاسلامی، [[یوسفی غروی]]، ج۱، ص۴۲۱-۴۲۲ (چاپ جدید)</ref>.


یکی دیگر از اقدامات [[مقداد]] در جنگ بدر [[دستگیری]] یکی از سرسخت‌ترین [[دشمنان پیامبر]] {{صل}} بود. [[نقل]] شده [[مقداد]] آن [[روز]] [[نضر بن حارث]] را [[اسیر]] گرفته بود. چون [[پیامبر]] {{صل}} از [[بدر]] بیرون آمد و به محل اثیل رسید، [[اسیران]] را نزد آن حضرت آوردند. چون چشم پیامبر {{صل}} به نضر افتاد، به دقت به او نگریست. نضر به مردی که کنارش [[ایستاده]] بود، گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]]، [[محمد]] [[قاتل]] من است! با چشمانی به من نگاه کرد که در آنها [[مرگ]] بود". آن مرد گفت: "به خدا قسم، این فقط ترسی است که تو داری". نضر به [[مصعب بن عمیر]] گفت: "ای مصعب، تو از همه [[خویشاوندان]] به من نزدیک‌تری با پیامبرت صحبت کن که مرا هم مانند دیگر یارانم قرار دهد و به خدا اگر این کار را نکنی، او مرا می‌کشد". مصعب گفت: "تو درباره [[کتاب خدا]] و درباره پیامبر چنین و چنان می‌گفتی". نضر گفت: "با همه اینها بگو که مرا هم مانند یکی از یارانم قرار دهد؛ اگر آنها را کشتند، من هم کشته شوم، و اگر بر آنها [[منت]] نهاده شد، بر من هم منت نهد". مصعب گفت: "تو [[یاران محمد]] را [[شکنجه]] می‌دادی". نضر گفت: "به خدا قسم، اگر [[قریش]] تو را اسیر می‌کرد، تا من زنده بودم کشته نمی‌شدی". مصعب گفت: به خدا قسم، می‌دانم که راست می‌گویی ولی من مثل تو نیستم، چون [[اسلام]] [[پیمان‌ها]] را بریده است". مقداد گفت: "این، اسیر من است". پیامبر {{صل}} فرمود: "گردنش را بزن". و آن‌گاه گفت: "خدایا! مقداد را به [[فضل]] خودت بی‌نیاز گردان" [[علی بن ابی‌طالب]] {{ع}} در اثیل، نضر را با [[شمشیر]] کشت<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۰۶.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۱۲-۶۱۵؛ [[سید علی اکبر حسینی ایمنی|حسینی ایمنی، سید علی اکبر]]، [[مقداد بن اسود (مقاله)|مقداد بن اسود]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲]]، ص۳۱۷.</ref>
یکی دیگر از اقدامات [[مقداد]] در جنگ بدر [[دستگیری]] یکی از سرسخت‌ترین [[دشمنان پیامبر]] {{صل}} بود. [[نقل]] شده [[مقداد]] آن [[روز]] [[نضر بن حارث]] را [[اسیر]] گرفته بود. چون [[پیامبر]] {{صل}} از [[بدر]] بیرون آمد و به محل اثیل رسید، [[اسیران]] را نزد آن حضرت آوردند. چون چشم پیامبر {{صل}} به نضر افتاد، به دقت به او نگریست. نضر به مردی که کنارش [[ایستاده]] بود، گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]]، [[محمد]] [[قاتل]] من است! با چشمانی به من نگاه کرد که در آنها [[مرگ]] بود". آن مرد گفت: "به خدا قسم، این فقط ترسی است که تو داری". نضر به [[مصعب بن عمیر]] گفت: "ای مصعب، تو از همه [[خویشاوندان]] به من نزدیک‌تری با پیامبرت صحبت کن که مرا هم مانند دیگر یارانم قرار دهد و به خدا اگر این کار را نکنی، او مرا می‌کشد". مصعب گفت: "تو درباره [[کتاب خدا]] و درباره پیامبر چنین و چنان می‌گفتی". نضر گفت: "با همه اینها بگو که مرا هم مانند یکی از یارانم قرار دهد؛ اگر آنها را کشتند، من هم کشته شوم، و اگر بر آنها [[منت]] نهاده شد، بر من هم منت نهد". مصعب گفت: "تو [[یاران محمد]] را [[شکنجه]] می‌دادی". نضر گفت: "به خدا قسم، اگر [[قریش]] تو را اسیر می‌کرد، تا من زنده بودم کشته نمی‌شدی". مصعب گفت: به خدا قسم، می‌دانم که راست می‌گویی ولی من مثل تو نیستم، چون [[اسلام]] [[پیمان‌ها]] را بریده است". مقداد گفت: "این، اسیر من است". پیامبر {{صل}} فرمود: "گردنش را بزن". و آن‌گاه گفت: "خدایا! مقداد را به [[فضل]] خودت بی‌نیاز گردان" [[علی بن ابی‌طالب]] {{ع}} در اثیل، نضر را با [[شمشیر]] کشت<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۰۶.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۱۲-۶۱۵؛ [[سید علی اکبر حسینی ایمنی|حسینی ایمنی، سید علی اکبر]]، [[مقداد بن اسود (مقاله)|مقداد بن اسود]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲]]، ص۳۱۷.</ref>


=== [[جنگ اُحد]] ===
=== جنگ اُحد ===
{{همچنین|جنگ احد}}
مقداد یکی از تیراندازان جنگ اُحد به حساب می‌آید. تیراندازانی که در [[سپاه]] [[رسول خدا]] {{صل}} بوده و نامشان [[ثبت]] شده است، این افراد هستند: [[سعد بن ابی وقاص]]، [[سائب بن عثمان بن مظعون]]، [[مقداد بن عمرو]]، [[زید بن حارثه]]، [[حاطب بن ابی بلتعه]]، [[عتبة بن غزوان]]، [[خراش بن صمّه]]، [[قطبة بن عامر بن حدیده]]، [[بشر بن براء بن معرور]]، [[ابونائله سلکان بن سلامه]]، [[ابوطلحه]]، [[عاصم بن ثابت بن ابی الاقلح]] و [[قتادة بن نعمان]]<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۴۳.</ref>.
مقداد یکی از تیراندازان جنگ اُحد به حساب می‌آید. تیراندازانی که در [[سپاه]] [[رسول خدا]] {{صل}} بوده و نامشان [[ثبت]] شده است، این افراد هستند: [[سعد بن ابی وقاص]]، [[سائب بن عثمان بن مظعون]]، [[مقداد بن عمرو]]، [[زید بن حارثه]]، [[حاطب بن ابی بلتعه]]، [[عتبة بن غزوان]]، [[خراش بن صمّه]]، [[قطبة بن عامر بن حدیده]]، [[بشر بن براء بن معرور]]، [[ابونائله سلکان بن سلامه]]، [[ابوطلحه]]، [[عاصم بن ثابت بن ابی الاقلح]] و [[قتادة بن نعمان]]<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۴۳.</ref>.


خط ۶۶: خط ۷۰:


=== [[غزوه]] مُرَیسیع<ref>سمهودی می‌نویسد: مُرَیسیع نام یکی از آب‌های خزاعه است که میان آن و فُرُع تقریبا یک روز راه است و فرع از مریسیع یک ساعت فاصله دارد. (وفاء الوفاء، ج۴، ص۱۴۵)</ref>===
=== [[غزوه]] مُرَیسیع<ref>سمهودی می‌نویسد: مُرَیسیع نام یکی از آب‌های خزاعه است که میان آن و فُرُع تقریبا یک روز راه است و فرع از مریسیع یک ساعت فاصله دارد. (وفاء الوفاء، ج۴، ص۱۴۵)</ref>===
{{همچنین|غزوه بنی‌مصطلق}}
در [[سال پنجم هجری]]، دو روز از [[ماه شعبان]] گذشته و در روز دوشنبه، پیامبر {{صل}} از [[مدینه]] برای این [[جنگ]] بیرون رفتند و [[شب]] اول [[رمضان]] به مدینه برگشتند؛ مدت [[غیبت]] ایشان از مدینه دو روز کمتر از یک ماه است. [[بنی‌المصطلق]]، گروهی از [[قبیله]] [[خزاعه]] که با بنی مدلج هم‌پیمان بودند، در [[ناحیه]] فُرُع فرود آمده بودند. [[رئیس]] ایشان مردی به نام [[حارث بن ابی ضرار]] بود، او [[اقوام]] خود و گروه‌های دیگری از [[اعراب]] را که توانسته بود، گرد آورده و برای جنگ با پیامبر {{صل}} آماده کرده بود. آنها تعدادی اسب و [[اسلحه]] خریده و قصد حرکت به سوی مدینه را داشتند و مسافرانی که از آنجا می‌آمدند خبر [[آمادگی]] آنها را می‌آوردند. چون این [[اخبار]] به پیامبر {{صل}} رسید، [[بریدة بن حصیب اسلمی]] را برای کسب خبر روانه فرمود. بریده از پیامبر {{صل}} اجازه گرفت که هر چه لازم باشد بگوید و به او اجازه داده شد. بریده از مدینه بیرون آمد تا اینکه به کنار آبی که ایشان در آنجا جمع شده بودند، رسید. او مردمی [[مغرور]] را دید که گروه‌هایی را جمع کرده‌اند، آنها از او پرسیدند: تو کیستی؟ او گفت: "مردی از شمایم؛ چون به من خبر رسید که برای جنگ با این مرد جمع شده‌اید، میان [[قوم]] خود و کسانی که از من [[اطاعت]] می‌کنند، راه افتاده‌ام تا همه دست به دست هم دهیم و او را [[درمانده]] سازیم". [[حارث بن ابی ضرار]] گفت: "من هم به همین عقیده‌ام، پس [[عجله]] کن". بریده گفت: "هم اکنون می‌روم و با گروه زیادی از [[قوم]] خود پیش شما بر می‌گردم"؛ آنها از این موضوع بسیار خوشحال شدند. پس بریده نزد [[رسول خدا]] {{صل}} آمد و [[اخبار]] آنها را گزارش داد. [[پیامبر]] {{صل}} [[مسلمانان]] را فرا خواند و خبر حمله دشمنش را به ایشان داد و [[مردم]] با شتاب آماده [[خروج]] شدند.
در [[سال پنجم هجری]]، دو روز از [[ماه شعبان]] گذشته و در روز دوشنبه، پیامبر {{صل}} از [[مدینه]] برای این [[جنگ]] بیرون رفتند و [[شب]] اول [[رمضان]] به مدینه برگشتند؛ مدت [[غیبت]] ایشان از مدینه دو روز کمتر از یک ماه است. [[بنی‌المصطلق]]، گروهی از [[قبیله]] [[خزاعه]] که با بنی مدلج هم‌پیمان بودند، در [[ناحیه]] فُرُع فرود آمده بودند. [[رئیس]] ایشان مردی به نام [[حارث بن ابی ضرار]] بود، او [[اقوام]] خود و گروه‌های دیگری از [[اعراب]] را که توانسته بود، گرد آورده و برای جنگ با پیامبر {{صل}} آماده کرده بود. آنها تعدادی اسب و [[اسلحه]] خریده و قصد حرکت به سوی مدینه را داشتند و مسافرانی که از آنجا می‌آمدند خبر [[آمادگی]] آنها را می‌آوردند. چون این [[اخبار]] به پیامبر {{صل}} رسید، [[بریدة بن حصیب اسلمی]] را برای کسب خبر روانه فرمود. بریده از پیامبر {{صل}} اجازه گرفت که هر چه لازم باشد بگوید و به او اجازه داده شد. بریده از مدینه بیرون آمد تا اینکه به کنار آبی که ایشان در آنجا جمع شده بودند، رسید. او مردمی [[مغرور]] را دید که گروه‌هایی را جمع کرده‌اند، آنها از او پرسیدند: تو کیستی؟ او گفت: "مردی از شمایم؛ چون به من خبر رسید که برای جنگ با این مرد جمع شده‌اید، میان [[قوم]] خود و کسانی که از من [[اطاعت]] می‌کنند، راه افتاده‌ام تا همه دست به دست هم دهیم و او را [[درمانده]] سازیم". [[حارث بن ابی ضرار]] گفت: "من هم به همین عقیده‌ام، پس [[عجله]] کن". بریده گفت: "هم اکنون می‌روم و با گروه زیادی از [[قوم]] خود پیش شما بر می‌گردم"؛ آنها از این موضوع بسیار خوشحال شدند. پس بریده نزد [[رسول خدا]] {{صل}} آمد و [[اخبار]] آنها را گزارش داد. [[پیامبر]] {{صل}} [[مسلمانان]] را فرا خواند و خبر حمله دشمنش را به ایشان داد و [[مردم]] با شتاب آماده [[خروج]] شدند.


خط ۷۷: خط ۸۲:
[[سلمة بن اکوع]] می‌گوید: [[سحرگاه]] از [[مدینه]] به قصد رفتن به سوی [[گله]] شتران پیامبر {{صل}} و آوردن شیر آنها بیرون آمدم که به [[غلام]] [[عبدالرحمن بن عوف]] که [[ساربان]] شترهای او بود، برخوردم. معلوم شد آنها اشتباهی به محل چرای شتران پیامبر {{صل}} رفته‌اند، و او به من خبر داد که عیینة بن [[حصن]] به [[همراهی]] [[چهل]] سوار بر گله پیامبر {{صل}} حمله کرده‌اند. پس اسب خود را به طرف مدینه راندم و شتابان خود را به دروازه ثنیّة [[الوداع]] رساندم و با فریادی رسا سه مرتبه اعلام خطر کردم و صدای من در همه مدینه شنیده شد. پس [[سلمه]] هم‌چنان سوار بر اسب خود ایستاد تا پیامبر {{صل}} در حالی که کاملا مسلح بودند، آمدند و ایستادند. نخستین کسی که به حضور پیامبر {{صل}} آمد، مقداد بن [[عمرو]] بود که [[زره]] و کلاهخود پوشیده و شمشیرش کشیده بود. پیامبر {{صل}} پرچمی را به نیزه‌اش بستند و به او فرمودند: "برو تا سواران به تو برسند، و ما هم از پی تو خواهیم آمد". مقداد بن عمرو می‌گوید: در حالی که از [[خداوند متعال]] برای خود [[آرزوی شهادت]] می‌کردم بیرون آمدم و توانستم خود را به دنباله [[دشمن]] برسانم. در بین راه دیدم اسبی عقب مانده و سوار آن رهایش کرده و خود به اسب دیگری سوار شده است. من اسب عقب مانده را گرفتم، دیدم اسب پیر، لاغر و سرخ رنگی است که یارای دویدن ندارد و معلوم شد که از مناطق دور او را رانده‌اند و بسیار خسته است. پس قطعه ریسمانی به گردنش بستم و رهایش کردم و گفتم: اگر کسی از [[مسلمانان]] او را بگیرد خواهم گفت که این علامت من است که بر گردنش است. در ادامه من توانستم به شخصی به نام مسعده برسم و با همان نیزه‌ای که بر او [[پرچم]] بسته شده بود، نیزه‌ای به او زدم که [[خطا]] رفت، و او برگشت و نیزه‌ای به سوی من پراند که آن را با بازوی خود گرفتم و شکستم و او از من گریخت. من نیزه‌ام را که دارای پرچم بود همان‌جا [[نصب]] کردم و گفتم، باشد تا [[یاران]] من آن را ببینند. در این هنگام، [[ابو قتاده]] در حالی که [[عمامه]] زردی بر سر بسته و سوار بر اسبش بود، رسید و به من پیوست. ساعتی با او در تعقیب مسعده اسب دواندیم، او اسب خود را برانگیخت و بر اسب من پیشی گرفت؛ اسب او بهتر از اسب من بود پس جلو رفت، به طوری که از نظرم پنهان شد. هنگامی که به او رسیدم، دیدم در حال بیرون آوردن [[جامه]] خود است. گفتم: چه می‌کنی؟ گفت: "همان کار را می‌کنم که تو با آن اسب کردی". دانستم که مسعده را کشته است و او را در جامه خود می‌پیچید. پس برگشتیم و دیدم که آن اسب لاغر در دست [[علبة بن زید حارثی]] است. به او گفتم: این اسب، [[غنیمت]] من است و این هم علامت من که بر گردنش است. گفت: "بیا به حضور [[پیامبر]] {{صل}} برویم". [[رسول خدا]] {{صل}} آن را جزء [[غنایم]] قرار داد<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۴۰ - ۵۳۷ (با تلخیص).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص ۶۱۸-۶۲۰.</ref>
[[سلمة بن اکوع]] می‌گوید: [[سحرگاه]] از [[مدینه]] به قصد رفتن به سوی [[گله]] شتران پیامبر {{صل}} و آوردن شیر آنها بیرون آمدم که به [[غلام]] [[عبدالرحمن بن عوف]] که [[ساربان]] شترهای او بود، برخوردم. معلوم شد آنها اشتباهی به محل چرای شتران پیامبر {{صل}} رفته‌اند، و او به من خبر داد که عیینة بن [[حصن]] به [[همراهی]] [[چهل]] سوار بر گله پیامبر {{صل}} حمله کرده‌اند. پس اسب خود را به طرف مدینه راندم و شتابان خود را به دروازه ثنیّة [[الوداع]] رساندم و با فریادی رسا سه مرتبه اعلام خطر کردم و صدای من در همه مدینه شنیده شد. پس [[سلمه]] هم‌چنان سوار بر اسب خود ایستاد تا پیامبر {{صل}} در حالی که کاملا مسلح بودند، آمدند و ایستادند. نخستین کسی که به حضور پیامبر {{صل}} آمد، مقداد بن [[عمرو]] بود که [[زره]] و کلاهخود پوشیده و شمشیرش کشیده بود. پیامبر {{صل}} پرچمی را به نیزه‌اش بستند و به او فرمودند: "برو تا سواران به تو برسند، و ما هم از پی تو خواهیم آمد". مقداد بن عمرو می‌گوید: در حالی که از [[خداوند متعال]] برای خود [[آرزوی شهادت]] می‌کردم بیرون آمدم و توانستم خود را به دنباله [[دشمن]] برسانم. در بین راه دیدم اسبی عقب مانده و سوار آن رهایش کرده و خود به اسب دیگری سوار شده است. من اسب عقب مانده را گرفتم، دیدم اسب پیر، لاغر و سرخ رنگی است که یارای دویدن ندارد و معلوم شد که از مناطق دور او را رانده‌اند و بسیار خسته است. پس قطعه ریسمانی به گردنش بستم و رهایش کردم و گفتم: اگر کسی از [[مسلمانان]] او را بگیرد خواهم گفت که این علامت من است که بر گردنش است. در ادامه من توانستم به شخصی به نام مسعده برسم و با همان نیزه‌ای که بر او [[پرچم]] بسته شده بود، نیزه‌ای به او زدم که [[خطا]] رفت، و او برگشت و نیزه‌ای به سوی من پراند که آن را با بازوی خود گرفتم و شکستم و او از من گریخت. من نیزه‌ام را که دارای پرچم بود همان‌جا [[نصب]] کردم و گفتم، باشد تا [[یاران]] من آن را ببینند. در این هنگام، [[ابو قتاده]] در حالی که [[عمامه]] زردی بر سر بسته و سوار بر اسبش بود، رسید و به من پیوست. ساعتی با او در تعقیب مسعده اسب دواندیم، او اسب خود را برانگیخت و بر اسب من پیشی گرفت؛ اسب او بهتر از اسب من بود پس جلو رفت، به طوری که از نظرم پنهان شد. هنگامی که به او رسیدم، دیدم در حال بیرون آوردن [[جامه]] خود است. گفتم: چه می‌کنی؟ گفت: "همان کار را می‌کنم که تو با آن اسب کردی". دانستم که مسعده را کشته است و او را در جامه خود می‌پیچید. پس برگشتیم و دیدم که آن اسب لاغر در دست [[علبة بن زید حارثی]] است. به او گفتم: این اسب، [[غنیمت]] من است و این هم علامت من که بر گردنش است. گفت: "بیا به حضور [[پیامبر]] {{صل}} برویم". [[رسول خدا]] {{صل}} آن را جزء [[غنایم]] قرار داد<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۴۰ - ۵۳۷ (با تلخیص).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص ۶۱۸-۶۲۰.</ref>


=== [[غزوه حدیبیه]] ===
=== غزوه حدیبیه ===
{{همچنین|صلح حدیبیه}}
در جریان غزوه حدیبیه رسول خدا {{صل}} عبّاد بن [[بشر]] را فرا خواندند و او را همراه بیست سوار [[مسلمان]] به عنوان طلیعه گسیل داشتند؛ همراه او هم از [[انصار]] و هم از [[مهاجران]] بودند؛ از جمله [[مقداد بن عمرو]]، [[ابو عیّاش زرقی]]، [[حباب بن منذر]]، [[عامر بن ربیعه]]، [[سعید بن زید]]، [[ابوقتاده]] و [[محمد بن مسلمه]] و چند نفر دیگر که همگی اسب سوار بودند. و گفته شده است که [[فرمانده]] این گروه [[سعد بن زید اشهلی]] بوده است.
در جریان غزوه حدیبیه رسول خدا {{صل}} عبّاد بن [[بشر]] را فرا خواندند و او را همراه بیست سوار [[مسلمان]] به عنوان طلیعه گسیل داشتند؛ همراه او هم از [[انصار]] و هم از [[مهاجران]] بودند؛ از جمله [[مقداد بن عمرو]]، [[ابو عیّاش زرقی]]، [[حباب بن منذر]]، [[عامر بن ربیعه]]، [[سعید بن زید]]، [[ابوقتاده]] و [[محمد بن مسلمه]] و چند نفر دیگر که همگی اسب سوار بودند. و گفته شده است که [[فرمانده]] این گروه [[سعد بن زید اشهلی]] بوده است.


آن‌گاه [[پیامبر]] {{صل}} وارد [[مسجد]] ذی الحلیفه شد، دو رکعت [[نماز]] گزاردند و از مسجد بیرون آمده، بر مرکب خود سوار شدند و همان‌جا بر در مسجد، مرکب خود را رو به [[قبله]] نگاه داشتند و [[محرم]] شدند و با چهار عبارت تلبیه گفتند: {{متن حدیث| لَبَّيْكَ اَللَّهُمَّ لَبَّيْكَ لَبَّيْكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ إِنَّ اَلْحَمْدَ وَ اَلنِّعْمَةَ لَكَ وَ اَلْمُلْكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ }}. بیشتر [[مسلمانان]] به همراه آن حضرت و برخی هم در [[جحفه]] محرم شدند<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۷۴. واقدی در ادامه این گونه آورده است: پیامبر {{صل}} برای بیان خطبه میان مسلمانان به پا خاستند و چنان‌که شایسته است، خدا را ستودند و سپس فرمودند: «ای گروه مسلمانان، عقیده شما درباره اینهایی که سرسپردگان خود را فرا خوانده‌اند تا مرا و شما را از مسجد الحرام باز دارند، چیست؟ آیا عقیده دارید که ما به راه خود ادامه دهیم و با هر کس که مانع رفتن ما به مکه باشد، بجنگیم؟ یا آنکه این گروه را به حال خود بگذاریم و به سراغ اهل ایشان برویم و با آنها جنگ کنیم؟ اگر اینها ما را تعقیب کردند، گردن‌هایشان را که خداوند باید قطع کند، قطع می‌کنیم، و اگر هم از پای نشستند، اندوهگین و مصیبت زده خواهند بود». ابوبکر به پا خاست و گفت: گرچه خدا و رسول او داناترند، ولی ای رسول خدا عقیده ما این است که به راه خود ادامه دهیم و هر کس که مانع ما شد، با او بجنگیم. پیامبر {{صل}} فرمود: «توجه کنید که سوارکاران قریش به فرماندهی خالد بن ولید در غمیم هستند». ابوهریره گوید: من هیچ کس را ندیده‌ام که به اندازه رسول خدا با یاران خود مشورت کند، و البته مشورت آن حضرت فقط درباره جنگ بود و بس. پس مقداد بن عمرو برخاست و همان سخنانی را که در مقدمه جنگ بدر گفته بود، بیان کرد. اسید بن حضیر هم صحبت کرد و گفت: ای رسول خدا، عقیده ما هم این است که به راه خود ادامه دهیم و برای همان منظوری که حرکت کرده‌ایم، برویم و اگر کسی ما را از آن باز داشت، با او بجنگیم، پیامبر {{صل}} فرمود: «ما برای جنگ با هیچ کس بیرون نیامده‌ایم، ما فقط قصد عمره داریم». (المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۸۰).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۲۰.</ref>
آن‌گاه [[پیامبر]] {{صل}} وارد [[مسجد]] ذی الحلیفه شد، دو رکعت [[نماز]] گزاردند و از مسجد بیرون آمده، بر مرکب خود سوار شدند و همان‌جا بر در مسجد، مرکب خود را رو به [[قبله]] نگاه داشتند و [[محرم]] شدند و با چهار عبارت تلبیه گفتند: {{متن حدیث| لَبَّيْكَ اَللَّهُمَّ لَبَّيْكَ لَبَّيْكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ إِنَّ اَلْحَمْدَ وَ اَلنِّعْمَةَ لَكَ وَ اَلْمُلْكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ }}. بیشتر [[مسلمانان]] به همراه آن حضرت و برخی هم در [[جحفه]] محرم شدند<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۷۴. واقدی در ادامه این گونه آورده است: پیامبر {{صل}} برای بیان خطبه میان مسلمانان به پا خاستند و چنان‌که شایسته است، خدا را ستودند و سپس فرمودند: «ای گروه مسلمانان، عقیده شما درباره اینهایی که سرسپردگان خود را فرا خوانده‌اند تا مرا و شما را از مسجد الحرام باز دارند، چیست؟ آیا عقیده دارید که ما به راه خود ادامه دهیم و با هر کس که مانع رفتن ما به مکه باشد، بجنگیم؟ یا آنکه این گروه را به حال خود بگذاریم و به سراغ اهل ایشان برویم و با آنها جنگ کنیم؟ اگر اینها ما را تعقیب کردند، گردن‌هایشان را که خداوند باید قطع کند، قطع می‌کنیم، و اگر هم از پای نشستند، اندوهگین و مصیبت زده خواهند بود». ابوبکر به پا خاست و گفت: گرچه خدا و رسول او داناترند، ولی ای رسول خدا عقیده ما این است که به راه خود ادامه دهیم و هر کس که مانع ما شد، با او بجنگیم. پیامبر {{صل}} فرمود: «توجه کنید که سوارکاران قریش به فرماندهی خالد بن ولید در غمیم هستند». ابوهریره گوید: من هیچ کس را ندیده‌ام که به اندازه رسول خدا با یاران خود مشورت کند، و البته مشورت آن حضرت فقط درباره جنگ بود و بس. پس مقداد بن عمرو برخاست و همان سخنانی را که در مقدمه جنگ بدر گفته بود، بیان کرد. اسید بن حضیر هم صحبت کرد و گفت: ای رسول خدا، عقیده ما هم این است که به راه خود ادامه دهیم و برای همان منظوری که حرکت کرده‌ایم، برویم و اگر کسی ما را از آن باز داشت، با او بجنگیم، پیامبر {{صل}} فرمود: «ما برای جنگ با هیچ کس بیرون نیامده‌ایم، ما فقط قصد عمره داریم». (المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۸۰).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۲۰.</ref>


=== [[فتح مکه]] ===
=== فتح مکه ===
{{همچنین|فتح مکه}}
[[نقل]] شده، هنگامی که [[قبایل]] را به همراه پرچم‌هایشان از جلوی [[ابوسفیان]] عبور می‌دادند، اولین نفر [[خالد بن ولید]] از [[بنی سلیم]] بود. آنها هزار نفر بودند که پرچمی را [[عباس بن مرداس]] و [[پرچم]] دیگر را [[حفاف بن ندیه]] و پرچم دیگر را [[مقداد]] حمل می‌کرد<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۷، ص۲۷۰.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۲۱.</ref>
[[نقل]] شده، هنگامی که [[قبایل]] را به همراه پرچم‌هایشان از جلوی [[ابوسفیان]] عبور می‌دادند، اولین نفر [[خالد بن ولید]] از [[بنی سلیم]] بود. آنها هزار نفر بودند که پرچمی را [[عباس بن مرداس]] و [[پرچم]] دیگر را [[حفاف بن ندیه]] و پرچم دیگر را [[مقداد]] حمل می‌کرد<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۷، ص۲۷۰.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۲۱.</ref>


=== سهم مقداد در [[جنگ خیبر]] ===
=== سهم مقداد در جنگ خیبر ===
{{همچنین|جنگ خیبر}}
پس از [[فتح خیبر]]، [[پیامبر]] {{صل}} به هر یک از [[همسران]] خود هشتاد بار خرما و بیست بار جو و به [[عباس بن عبدالمطلب]] دویست بار خرما داد. هم‌چنین به [[فاطمه]] {{س}} و [[علی]] {{ع}} مجموعا سیصد بار خرما و جو اختصاص داد که از این مقدار، هشتاد و پنج‌بار آن جو بود و از مجموع سیصد بار دویست بار از آن فاطمه {{س}} و بقیه از آن علی {{ع}} بود. به [[اسامة بن زید]] نیز صد و پنجاه بار [[عطا]] کرد که [[چهل]] بار، جو و پنجاه بار، هسته خرما و بقیه‌اش خرما بود. به [[ام رمثه]]، دختر [[عمر بن هاشم بن مطلب]]، پنج بار جو و به [[مقداد بن عمرو]] نیز پانزده بار جو عطا فرمود<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۶۹۴.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۲۱.</ref>
پس از [[فتح خیبر]]، [[پیامبر]] {{صل}} به هر یک از [[همسران]] خود هشتاد بار خرما و بیست بار جو و به [[عباس بن عبدالمطلب]] دویست بار خرما داد. هم‌چنین به [[فاطمه]] {{س}} و [[علی]] {{ع}} مجموعا سیصد بار خرما و جو اختصاص داد که از این مقدار، هشتاد و پنج‌بار آن جو بود و از مجموع سیصد بار دویست بار از آن فاطمه {{س}} و بقیه از آن علی {{ع}} بود. به [[اسامة بن زید]] نیز صد و پنجاه بار [[عطا]] کرد که [[چهل]] بار، جو و پنجاه بار، هسته خرما و بقیه‌اش خرما بود. به [[ام رمثه]]، دختر [[عمر بن هاشم بن مطلب]]، پنج بار جو و به [[مقداد بن عمرو]] نیز پانزده بار جو عطا فرمود<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۶۹۴.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۲۱.</ref>


خط ۹۳: خط ۱۰۱:
[[مقداد]] گوید: به رسول خدا گفتم: اگر مردی از [[کافران]] به جنگ من بیاید و یکی از دست‌هایم را با [[شمشیر]] [[قطع]] کند و سپس از من بگریزد و به درختی [[پناه]] ببرد و بگوید: در [[راه خدا]] [[مسلمان]] شدم، آیا پس از این [[حق]] دارم او را بکشم؟
[[مقداد]] گوید: به رسول خدا گفتم: اگر مردی از [[کافران]] به جنگ من بیاید و یکی از دست‌هایم را با [[شمشیر]] [[قطع]] کند و سپس از من بگریزد و به درختی [[پناه]] ببرد و بگوید: در [[راه خدا]] [[مسلمان]] شدم، آیا پس از این [[حق]] دارم او را بکشم؟


پیامبر {{صل}} فرمودند: "نه، او را مکش!" گفتم: اگر او را بکشم چه خواهد شد؟ پیامبر {{صل}} فرمود: در آن صورت او به [[مقام]] و [[منزلت]] تو خواهد رسید که پیش از کشتن او داشتی و تو به منزلت او پیش از آنکه [[اسلام]] بیاورد، خواهی رسید"<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۷۲۶ - ۷۲۵.</ref>.
پیامبر {{صل}} فرمودند: "نه، او را مکش!" گفتم: اگر او را بکشم چه خواهد شد؟ پیامبر {{صل}} فرمود: در آن صورت او به مقام و [[منزلت]] تو خواهد رسید که پیش از کشتن او داشتی و تو به منزلت او پیش از آنکه [[اسلام]] بیاورد، خواهی رسید"<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۷۲۶ - ۷۲۵.</ref>.


البته مرحوم [[طبرسی]] [[فرمانده]] این سریه را [[مقداد بن اسود]] نقل کرده است<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۳، ص۱۴۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۲۲.</ref>
البته مرحوم [[طبرسی]] [[فرمانده]] این سریه را [[مقداد بن اسود]] نقل کرده است<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۳، ص۱۴۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۲۲.</ref>
خط ۱۰۰: خط ۱۰۸:
نقل شده [[ساره]] کنیز و جاریه [[ابی عمرو بن صیفی بن هشام]] دو سال بعد از [[جنگ بدر]]، از [[مکّه]] به [[مدینه]] به حضور [[پیامبر]] {{صل}} آمد. پیامبر {{صل}} به او فرمود: "آیا [[مسلمان]] شده‌ای؟" او گفت: "نه". پیامبر {{صل}} فرمود: "آیا [[مهاجرت]] کرده‌ای؟" او گفت: "نه". پیامبر {{صل}} فرمود: "پس برای چه آمدی؟" او گفت: "شما اساس [[عشیره]] و آقای من هستید و به [[حقیقت]]، [[اموال]] و آقایی ما رفته و سخت [[نیازمند]] شده‌ام، پس نزد شما آمدم که به من عطائی دهید و مرا بپوشانید و مرکبی نیز به من بدهید". پیامبر {{صل}} فرمود: "پس [[جوانان]] مکّه چه شدند؟" او که زنی نوحه‌گر بود، گفت: بعد از واقعه جنگ بدر دیگر کسی به سراغ من نیامد". پیامبر {{صل}} از [[اولاد]] [[عبدالمطلب]] خواست تا او را پوشانیده، آذوقه و مرکبی به او بدهند.
نقل شده [[ساره]] کنیز و جاریه [[ابی عمرو بن صیفی بن هشام]] دو سال بعد از [[جنگ بدر]]، از [[مکّه]] به [[مدینه]] به حضور [[پیامبر]] {{صل}} آمد. پیامبر {{صل}} به او فرمود: "آیا [[مسلمان]] شده‌ای؟" او گفت: "نه". پیامبر {{صل}} فرمود: "آیا [[مهاجرت]] کرده‌ای؟" او گفت: "نه". پیامبر {{صل}} فرمود: "پس برای چه آمدی؟" او گفت: "شما اساس [[عشیره]] و آقای من هستید و به [[حقیقت]]، [[اموال]] و آقایی ما رفته و سخت [[نیازمند]] شده‌ام، پس نزد شما آمدم که به من عطائی دهید و مرا بپوشانید و مرکبی نیز به من بدهید". پیامبر {{صل}} فرمود: "پس [[جوانان]] مکّه چه شدند؟" او که زنی نوحه‌گر بود، گفت: بعد از واقعه جنگ بدر دیگر کسی به سراغ من نیامد". پیامبر {{صل}} از [[اولاد]] [[عبدالمطلب]] خواست تا او را پوشانیده، آذوقه و مرکبی به او بدهند.


در این هنگام پیامبر {{صل}} برای [[فتح مکّه]] آماده می‌شد، پس [[حاطب بن ابی بلتعه]] پیش ساره آمد و بُردی هم به او پوشانید و نامه‌ای را که برای [[مردم]] [[مکه]] نوشته بود، به او داد و از او خواست آن [[نامه]] را به [[اهل مکه]] برساند. وقتی ساره از مدینه بیرون رفت، [[جبرئیل]] نازل شد و پیامبر {{صل}} را باخبر کرد. پیامبر {{صل}}، [[علی]] {{ع}}، عمّار، [[عمر]]، [[زبیر]]، [[طلحه]]، [[مقداد بن اسود]] و ابامرثد را در حالی که همگی سواره بودند، برای [[دستگیری]] او فرستاد و به آنها فرمود: بروید تا به باغ (فاخ) گوجه و خرما حرک برسید که در آنجا ساره آن [[زن]] بدنام را می‌بینید و با او نامه‌ای است، پس از او نامه را بگیرید". [[اصحاب پیامبر]] {{صل}} به دنبال او رفتند تا اینکه او را در مکانی که [[رسول خدا]] {{صل}} فرموده بود، دیدند. به او گفتند: نامه کجاست؟ او گفت: "به [[خدا]] قسم نامه‌ای همراه من نیست". او را کنار زده و وسایل او را گشتند و چیزی با او نیافتند، پس تصمیم گرفتند برگردند. علی {{ع}} فرمود: "قسم به خدا [[پیامبر]] {{صل}} به ما [[دروغ]] نگفت و ما هم فرموده آن حضرت را [[تکذیب]] نمی‌کنیم"، شمشیرش را کشید و به او فرمود: "نامه را بیرون بیاور وگرنه به [[خدا]] قسم، گردنت را می‌زنم". وقتی [[ساره]] [[تهدید]] را جدّی دید، نامه‌ای را که لابلای موهای گیسوانش پنهان کرده بود، بیرون آورد و به [[علی]] {{ع}} داد.
در این هنگام پیامبر {{صل}} برای [[فتح مکّه]] آماده می‌شد، پس [[حاطب بن ابی بلتعه]] پیش ساره آمد و بُردی هم به او پوشانید و نامه‌ای را که برای [[مردم]] [[مکه]] نوشته بود، به او داد و از او خواست آن نامه را به [[اهل مکه]] برساند. وقتی ساره از مدینه بیرون رفت، [[جبرئیل]] نازل شد و پیامبر {{صل}} را باخبر کرد. پیامبر {{صل}}، [[علی]] {{ع}}، عمّار، [[عمر]]، [[زبیر]]، [[طلحه]]، [[مقداد بن اسود]] و ابامرثد را در حالی که همگی سواره بودند، برای [[دستگیری]] او فرستاد و به آنها فرمود: بروید تا به باغ (فاخ) گوجه و خرما حرک برسید که در آنجا ساره آن [[زن]] بدنام را می‌بینید و با او نامه‌ای است، پس از او نامه را بگیرید". [[اصحاب پیامبر]] {{صل}} به دنبال او رفتند تا اینکه او را در مکانی که [[رسول خدا]] {{صل}} فرموده بود، دیدند. به او گفتند: نامه کجاست؟ او گفت: "به [[خدا]] قسم نامه‌ای همراه من نیست". او را کنار زده و وسایل او را گشتند و چیزی با او نیافتند، پس تصمیم گرفتند برگردند. علی {{ع}} فرمود: "قسم به خدا [[پیامبر]] {{صل}} به ما [[دروغ]] نگفت و ما هم فرموده آن حضرت را [[تکذیب]] نمی‌کنیم"، شمشیرش را کشید و به او فرمود: "نامه را بیرون بیاور وگرنه به [[خدا]] قسم، گردنت را می‌زنم". وقتی [[ساره]] [[تهدید]] را جدّی دید، نامه‌ای را که لابلای موهای گیسوانش پنهان کرده بود، بیرون آورد و به [[علی]] {{ع}} داد.


[[بخاری]] و مسلم در [[صحاح]] خود از [[عبدالله بن ابی رافع]] [[روایت]] کرده‌اند که گفته: شنیدم علی {{ع}} می‌فرمود: [[رسول خدا]] {{صل}} من و [[مقداد]] و [[زبیر]] را فرستاد و فرمود: "بروید تا به باغ (خاخ) برسید که آن [[زن]] بدنام در آنجاست و با او نامه‌ای است. رفتیم و [[نامه]] را گرفتیم"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۹، ص۴۰۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۲۲-۶۲۴.</ref>
[[بخاری]] و مسلم در [[صحاح]] خود از [[عبدالله بن ابی رافع]] [[روایت]] کرده‌اند که گفته: شنیدم علی {{ع}} می‌فرمود: [[رسول خدا]] {{صل}} من و [[مقداد]] و [[زبیر]] را فرستاد و فرمود: "بروید تا به باغ (خاخ) برسید که آن [[زن]] بدنام در آنجاست و با او نامه‌ای است. رفتیم و نامه را گرفتیم"<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۹، ص۴۰۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۲۲-۶۲۴.</ref>


== [[هدیه]] پیامبر {{صل}} به مقداد ==
== [[هدیه]] پیامبر {{صل}} به مقداد ==
خط ۱۲۶: خط ۱۳۴:
[[سلمان]] می‌گوید: پس از [[رحلت پیامبر]] {{صل}} نزد [[علی]] {{ع}} آمدم در حالی که پیامبر {{صل}} را [[غسل]] می‌داد. پیامبر {{صل}} به علی {{ع}} [[وصیّت]] کرده بود که کسی غیر او غسلش را بر عهده نگیرد. وقتی علی {{ع}} پس از این [[وصیت]] به پیامبر {{صل}} گفت: "یا [[رسول الله]]، پس چه کسی مرا در غسل تو کمک خواهد کرد؟" پیامبر {{صل}} فرمود: "جبرئیل". علی {{ع}} هیچ عضوی (از اعضای حضرت) را [[اراده]] نمی‌کرد مگر آنکه برایش به طرف دیگر گردانیده می‌شد. وقتی علی {{ع}} پیامبر {{صل}} را غسل داد و حنوط و کفن کرد، من، [[ابوذر]]، [[مقداد]]، [[حضرت زهرا]] {{س}} و [[امام حسن]] و [[امام حسین]] {{عم}} را به داخل [[خانه]] برد و خود جلو ایستاد و ما پشت سر او صف بستیم و بر آن حضرت [[نماز]] خواندیم. [[عایشه]] نیز در حجره بود ولی متوجه نشد چرا که خداوند [[قدرت]] دیدن را از او گرفته بود. سپس علی {{ع}} ده نفر از [[مهاجران]] و ده نفر از [[انصار]] را به داخل [[خانه]] می‌آورد. آنان وارد خانه می‌شدند و [[نماز]] می‌خواندند و خارج می‌شدند، تا آنکه هیچ کس از حاضران از [[مهاجر]] و [[انصار]] باقی نماند مگر آنکه بر آن حضرت نماز خواند<ref>کتاب سلیم بن قیس هلالی، سلیم بن قیس، ص۵۷۸؛ الاحتجاج، طبرسی، ج۱، ص۸۰.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۲۸.</ref>
[[سلمان]] می‌گوید: پس از [[رحلت پیامبر]] {{صل}} نزد [[علی]] {{ع}} آمدم در حالی که پیامبر {{صل}} را [[غسل]] می‌داد. پیامبر {{صل}} به علی {{ع}} [[وصیّت]] کرده بود که کسی غیر او غسلش را بر عهده نگیرد. وقتی علی {{ع}} پس از این [[وصیت]] به پیامبر {{صل}} گفت: "یا [[رسول الله]]، پس چه کسی مرا در غسل تو کمک خواهد کرد؟" پیامبر {{صل}} فرمود: "جبرئیل". علی {{ع}} هیچ عضوی (از اعضای حضرت) را [[اراده]] نمی‌کرد مگر آنکه برایش به طرف دیگر گردانیده می‌شد. وقتی علی {{ع}} پیامبر {{صل}} را غسل داد و حنوط و کفن کرد، من، [[ابوذر]]، [[مقداد]]، [[حضرت زهرا]] {{س}} و [[امام حسن]] و [[امام حسین]] {{عم}} را به داخل [[خانه]] برد و خود جلو ایستاد و ما پشت سر او صف بستیم و بر آن حضرت [[نماز]] خواندیم. [[عایشه]] نیز در حجره بود ولی متوجه نشد چرا که خداوند [[قدرت]] دیدن را از او گرفته بود. سپس علی {{ع}} ده نفر از [[مهاجران]] و ده نفر از [[انصار]] را به داخل [[خانه]] می‌آورد. آنان وارد خانه می‌شدند و [[نماز]] می‌خواندند و خارج می‌شدند، تا آنکه هیچ کس از حاضران از [[مهاجر]] و [[انصار]] باقی نماند مگر آنکه بر آن حضرت نماز خواند<ref>کتاب سلیم بن قیس هلالی، سلیم بن قیس، ص۵۷۸؛ الاحتجاج، طبرسی، ج۱، ص۸۰.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۲۸.</ref>


== [[مقداد]] و [[ماجرای سقیفه]] ==
== مقداد و ماجرای سقیفه ==
{{همچنین|سقیفه بنی ساعده}}
[[براء بن عازب]] گوید: پس از [[رحلت رسول اکرم]] {{صل}} چون شب شد به [[مسجد]] رفتم. وقتی در آنجا وارد شدم، به یاد آوردم که من زمزمه [[قرآن]] [[پیامبر]] {{صل}} را می‌شنیدم. پس از جا برخاستم و به طرف محل "بنی بیاضه" رفتم، در آنجا چند نفر را دیدم که آهسته با یک دیگر صحبت می‌کردند؛ وقتی به آنان نزدیک شدم، ساکت شدند و من هم برگشتم. آنان مرا شناختند ولی من ایشان را نشناختم، لذا مرا صدا زدند و من نزد آنان رفتم؛ آنان [[مقداد]]، [[ابوذر]]، [[سلمان]]، [[عمار بن یاسر]]، [[عبادة بن صامت]]، [[حذیفة بن یمان]] و [[زبیر بن عوام]] بودند. [[حذیفه]] گفت: "به [[خدا]] قسم، آنچه به شما خبر دادم، انجام خواهند داد؛ به خدا قسم [[دروغ]] نمی‌گویم و به من دروغ گفته نشده است. تا آنجا که قومی خواهند خواست که مسئله را به صورت [[شورا]] بین [[مهاجران]] و انصار قرار دهند". پس گفت: "نزد ابیّ بن کعب برویم که آنچه من می‌دانم او هم می‌داند".
[[براء بن عازب]] گوید: پس از [[رحلت رسول اکرم]] {{صل}} چون شب شد به [[مسجد]] رفتم. وقتی در آنجا وارد شدم، به یاد آوردم که من زمزمه [[قرآن]] [[پیامبر]] {{صل}} را می‌شنیدم. پس از جا برخاستم و به طرف محل "بنی بیاضه" رفتم، در آنجا چند نفر را دیدم که آهسته با یک دیگر صحبت می‌کردند؛ وقتی به آنان نزدیک شدم، ساکت شدند و من هم برگشتم. آنان مرا شناختند ولی من ایشان را نشناختم، لذا مرا صدا زدند و من نزد آنان رفتم؛ آنان [[مقداد]]، [[ابوذر]]، [[سلمان]]، [[عمار بن یاسر]]، [[عبادة بن صامت]]، [[حذیفة بن یمان]] و [[زبیر بن عوام]] بودند. [[حذیفه]] گفت: "به [[خدا]] قسم، آنچه به شما خبر دادم، انجام خواهند داد؛ به خدا قسم [[دروغ]] نمی‌گویم و به من دروغ گفته نشده است. تا آنجا که قومی خواهند خواست که مسئله را به صورت [[شورا]] بین [[مهاجران]] و انصار قرار دهند". پس گفت: "نزد ابیّ بن کعب برویم که آنچه من می‌دانم او هم می‌داند".


خط ۱۳۴: خط ۱۴۳:
از [[ابان بن تغلب]] [[نقل]] شده که به [[امام صادق]] {{ع}} عرض کرد: فدایت شوم، آیا از [[اصحاب رسول خدا]] {{صل}} کسی با [[عمل]] [[ابوبکر]] مخالفت نکرد و نشستن او بر [[مسند خلافت]] را [[انکار]] نکرد؟ [[امام]] {{ع}} فرمود: "آری، دوازده نفر از [[صحابه]] با او مخالفت کردند؛ از [[مهاجران]]: [[خالد بن سعید بن العاص]] که از [[بنی امیّه]] بود، [[سلمان فارسی]]، [[ابوذر غفاری]]، [[مقداد بن اسود]]، [[عمار بن یاسر]] و [[بریده اسلمی]]، و از [[انصار]]: [[ابوهیثم بن تیهان]]، [[سهل]] و [[عثمان]] پسران [[حنیف]]، [[خزیمة بن ثابت]] [[ذو الشهادتین]]، [[ابی بن کعب]] و [[ابو ایوب انصاری]].
از [[ابان بن تغلب]] [[نقل]] شده که به [[امام صادق]] {{ع}} عرض کرد: فدایت شوم، آیا از [[اصحاب رسول خدا]] {{صل}} کسی با [[عمل]] [[ابوبکر]] مخالفت نکرد و نشستن او بر [[مسند خلافت]] را [[انکار]] نکرد؟ [[امام]] {{ع}} فرمود: "آری، دوازده نفر از [[صحابه]] با او مخالفت کردند؛ از [[مهاجران]]: [[خالد بن سعید بن العاص]] که از [[بنی امیّه]] بود، [[سلمان فارسی]]، [[ابوذر غفاری]]، [[مقداد بن اسود]]، [[عمار بن یاسر]] و [[بریده اسلمی]]، و از [[انصار]]: [[ابوهیثم بن تیهان]]، [[سهل]] و [[عثمان]] پسران [[حنیف]]، [[خزیمة بن ثابت]] [[ذو الشهادتین]]، [[ابی بن کعب]] و [[ابو ایوب انصاری]].


وقتی ابوبکر از [[منبر]] [[پیامبر]] {{صل}} بالا رفت، اینان با یکدیگر [[مشورت]] کرده، گفتند: او را از منبر [[رسول خدا]] {{صل}} پائین می‌آوریم و برخی از آنها گفتند: ممکن است این کار [[عاقبت]] بد و نتیجه خطرناکی داشته باشد و خود را به زحمت بیندازید، خداوند می‌فرماید: {{متن قرآن|وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ}}<ref>«با دست خویش خود را به نابودی نیفکنید» سوره بقره، آیه ۱۹۵.</ref>. بهتر این است که همگی نزد [[امیرالمؤمنین]] {{ع}} رفته و با او مشورت کنیم و نظر او را بپذیریم. پس همگی بعد از [[پذیرش]] این نظر به حضور امام [[علی]] {{ع}} رفته، گفتند: ای امیرالمؤمنین، چگونه حقّی را که تو سزاوارتر به آن بودی، رها کردی؟ زیرا ما خود از رسول خدا {{صل}} شنیدیم که فرمود: "علی {{ع}} با [[حقّ]] است و حقّ همراه علی {{ع}} است، و او پیوسته با [[حقّ]] [[سیر]] می‌کند؛ به هر سویی که میل کند." ما می‌خواستیم به مجلس [[ابوبکر]] رفته و او را از [[منبر]] [[رسول خدا]] {{صل}} پایین بکشیم، ولی نزد شما آمدیم تا ببینیم شما چه می‌فرمایید. حضرت فرمود: " به [[خدا]] [[سوگند]] اگر این کار را کرده بودید، راهی جز [[جنگ]] نداشتید، حال اینکه شما از نظر تعداد هم‌چون نمک در برابر [[غذا]] و از نظر دوام، مانند سرمه چشم هستید. [[قسم به خدا]] که اگر چنین کرده بودید، دیگر آنان برای من جای هیچ حرفی باقی نگذاشته، با شمشیر‌های برهنه و آماده جنگ نزد من آمده و می‌گفتند: یا [[بیعت]] کن یا تن به [[مرگ]] بسپار! و دیگر من هیچ چاره‌ای جز [[تسلیم]] و موافقت نداشتم. این [[رفتار]] من بنا به [[نصیحت]] [[پیامبر]] {{صل}} است که پیش از رحلت به من فرمود: " این [[امّت]] در [[آینده]] با تو [[حیله]] کرده و سفارش مرا در باره‌ات زیر پا می‌نهند، و این را بدان که تو نسبت به من چون هارونی نسبت به [[موسی]] و پس از من امّت [[هدایت]] شده در مثل مانند [[هارون]] و [[شیعیان]] او و امّت [[گمراه]] نیز هم‌چون [[سامری]] و [[پیروان]] او خواهند بود. " گفتم: برای آن [[روز]] چه سفارشی به من می‌فرمایید؟ فرمود: "اگر [[یار]] و [[یاوری]] یافتی، [[جهاد]] کن و در غیر این صورت دست بردار و [[خون]] خود را مریز تا در نهایت مظلومانه به نزد من بیایی". من نیز پس از [[وفات پیامبر]] {{صل}} سرگرم [[غسل]] و [[دفن]] ایشان شدم تا اینکه کار تمام شد، و در هنگام [[اختلاف]] امّت با خود [[پیمان]] بستم تا زمانی که [[قرآن]] را جمع‌آوری نکرده‌ام، به هیچ وجهی [[عبا]] را از دوش برندارم و همین کار را کردم. سپس دست [[فاطمه]] {{س}} و [[حسن]] و [[حسین]] {{عم}} را گرفته به در منازل [[اصحاب بدر]] و خوش سابقه برده و درباره حقّم آنان را قسم دادم و ایشان را به یاریم [[دعوت]] کردم، ولی هیچ کس جوابم را نداد مگر چهار نفر: [[سلمان]]، [[عمار]]، [[ابوذر]] و [[مقداد]]، و من با بقیّه خاندانم نیز صحبت کردم ولی آنان تنها مرا به [[سکوت]] دعوت کردند، زیرا از [[کینه]] این [[مردم]] نسبت به [[خدا]] و [[رسول خدا]] و [[خانواده]] او باخبر بودند. پس راه این است که همگی نزد [[ابوبکر]] رفته و آنچه را از من درباره سخنان پیامبرتان شنیدید، بازگو کنید که این کار موجب تأکید بیشتر [[حجّت]] شما و [[قطع]] عذر آنان شده، آنان را هنگام ورود به محضر [[پیامبر]] {{صل}} در [[قیامت]] از آن حضرت دورتر می‌سازد. " پس آن گروه با شنیدن [[سخنان امیرالمؤمنین]] {{ع}} به سوی [[مسجد]] رفته و اطراف [[منبر]] حلقه زدند، و آن [[روز جمعه]] بود. و وقتی ابوبکر به بالای منبر رفت، [[مهاجران]] به [[انصار]] [[تعارف]] کردند که ابتدا آنها سخن بگویند، ولی انصار گفتند: اولویّت با شماست، هم‌چنان‌که [[خداوند]] در این [[آیه]] شما را مقدّم داشته: {{متن قرآن|لَقَدْ تَابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِيِّ وَالْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِي سَاعَةِ الْعُسْرَةِ}}<ref>«خداوند بر پیامبر و مهاجران و انصاری که از او هنگام دشواری پیروی کردند- پس از آنکه نزدیک بود دل گروهی از ایشان بگردد- بخشایش آورد سپس توبه آنان را پذیرفت که او نسبت به آنها مهربانی بخشاینده است» سوره توبه، آیه ۱۱۷.</ref>.
وقتی ابوبکر از [[منبر]] [[پیامبر]] {{صل}} بالا رفت، اینان با یکدیگر [[مشورت]] کرده، گفتند: او را از منبر [[رسول خدا]] {{صل}} پائین می‌آوریم و برخی از آنها گفتند: ممکن است این کار [[عاقبت]] بد و نتیجه خطرناکی داشته باشد و خود را به زحمت بیندازید، خداوند می‌فرماید: {{متن قرآن|وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ}}<ref>«با دست خویش خود را به نابودی نیفکنید» سوره بقره، آیه ۱۹۵.</ref>. بهتر این است که همگی نزد [[امیرالمؤمنین]] {{ع}} رفته و با او مشورت کنیم و نظر او را بپذیریم. پس همگی بعد از [[پذیرش]] این نظر به حضور امام [[علی]] {{ع}} رفته، گفتند: ای امیرالمؤمنین، چگونه حقّی را که تو سزاوارتر به آن بودی، رها کردی؟ زیرا ما خود از رسول خدا {{صل}} شنیدیم که فرمود: "علی {{ع}} با [[حقّ]] است و حقّ همراه علی {{ع}} است، و او پیوسته با [[حقّ]] [[سیر]] می‌کند؛ به هر سویی که میل کند." ما می‌خواستیم به مجلس [[ابوبکر]] رفته و او را از [[منبر]] [[رسول خدا]] {{صل}} پایین بکشیم، ولی نزد شما آمدیم تا ببینیم شما چه می‌فرمایید. حضرت فرمود: " به [[خدا]] [[سوگند]] اگر این کار را کرده بودید، راهی جز [[جنگ]] نداشتید، حال اینکه شما از نظر تعداد هم‌چون نمک در برابر [[غذا]] و از نظر دوام، مانند سرمه چشم هستید. [[قسم به خدا]] که اگر چنین کرده بودید، دیگر آنان برای من جای هیچ حرفی باقی نگذاشته، با شمشیر‌های برهنه و آماده جنگ نزد من آمده و می‌گفتند: یا [[بیعت]] کن یا تن به [[مرگ]] بسپار! و دیگر من هیچ چاره‌ای جز [[تسلیم]] و موافقت نداشتم. این [[رفتار]] من بنا به [[نصیحت]] [[پیامبر]] {{صل}} است که پیش از رحلت به من فرمود: " این [[امّت]] در [[آینده]] با تو [[حیله]] کرده و سفارش مرا در باره‌ات زیر پا می‌نهند، و این را بدان که تو نسبت به من چون هارونی نسبت به [[موسی]] و پس از من امّت [[هدایت]] شده در مثل مانند [[هارون]] و [[شیعیان]] او و امّت [[گمراه]] نیز هم‌چون [[سامری]] و [[پیروان]] او خواهند بود. " گفتم: برای آن [[روز]] چه سفارشی به من می‌فرمایید؟ فرمود: "اگر [[یار]] و [[یاوری]] یافتی، [[جهاد]] کن و در غیر این صورت دست بردار و [[خون]] خود را مریز تا در نهایت مظلومانه به نزد من بیایی". من نیز پس از [[وفات پیامبر]] {{صل}} سرگرم [[غسل]] و [[دفن]] ایشان شدم تا اینکه کار تمام شد، و در هنگام [[اختلاف]] امّت با خود [[پیمان]] بستم تا زمانی که [[قرآن]] را جمع‌آوری نکرده‌ام، به هیچ وجهی [[عبا]] را از دوش برندارم و همین کار را کردم. سپس دست [[فاطمه]] {{س}} و [[حسن]] و [[حسین]] {{عم}} را گرفته به در منازل [[اصحاب بدر]] و خوش سابقه برده و درباره حقّم آنان را قسم دادم و ایشان را به یاریم [[دعوت]] کردم، ولی هیچ کس جوابم را نداد مگر چهار نفر: [[سلمان]]، عمار، [[ابوذر]] و [[مقداد]]، و من با بقیّه خاندانم نیز صحبت کردم ولی آنان تنها مرا به [[سکوت]] دعوت کردند، زیرا از [[کینه]] این [[مردم]] نسبت به [[خدا]] و [[رسول خدا]] و [[خانواده]] او باخبر بودند. پس راه این است که همگی نزد [[ابوبکر]] رفته و آنچه را از من درباره سخنان پیامبرتان شنیدید، بازگو کنید که این کار موجب تأکید بیشتر [[حجّت]] شما و [[قطع]] عذر آنان شده، آنان را هنگام ورود به محضر [[پیامبر]] {{صل}} در [[قیامت]] از آن حضرت دورتر می‌سازد. " پس آن گروه با شنیدن [[سخنان امیرالمؤمنین]] {{ع}} به سوی [[مسجد]] رفته و اطراف [[منبر]] حلقه زدند، و آن [[روز جمعه]] بود. و وقتی ابوبکر به بالای منبر رفت، [[مهاجران]] به [[انصار]] [[تعارف]] کردند که ابتدا آنها سخن بگویند، ولی انصار گفتند: اولویّت با شماست، هم‌چنان‌که [[خداوند]] در این [[آیه]] شما را مقدّم داشته: {{متن قرآن|لَقَدْ تَابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِيِّ وَالْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِي سَاعَةِ الْعُسْرَةِ}}<ref>«خداوند بر پیامبر و مهاجران و انصاری که از او هنگام دشواری پیروی کردند- پس از آنکه نزدیک بود دل گروهی از ایشان بگردد- بخشایش آورد سپس توبه آنان را پذیرفت که او نسبت به آنها مهربانی بخشاینده است» سوره توبه، آیه ۱۱۷.</ref>.


پس هریک از [[اصحاب پیامبر]] {{صل}} سخنانی را بیان کردند تا اینکه نوبت به مقداد رسید. [[مقداد بن اسود]] برخاسته و به ابوبکر گفت: "ای ابوبکر! از [[ستم]] و [[تجاوز]] [[دست]] بردار و از خدا بترس، و از این کار [[توبه]] کرده، در خانه‌ات بنشین و بر [[خطا]] و ستم خود [[گریه]] کن و کار [[خلافت]] را به صاحب اصلی آن - که از تو به آن سزاوارتر است - واگذار؛ تو خود از بیعتی که پیامبر {{صل}} برای [[علی]] {{ع}} از تو و ما و از سایر [[امّت]] گرفته باخبری؛ پیامبر {{صل}} تو را ملزم ساخت تا از [[اسامة بن زید]] - که از [[موالی]] او بود -[[اطاعت]] کرده، در زیر [[پرچم]] او مانند دیگران به سوی مقصد حرکت کنی، و با این عمل، آن [[رسول]] گرامی اشارت داشت که امر [[خلافت]] هیچ نسبتی به تو ندارد، و نیز تو و همکارت ابن خطاب را در [[غزوه]] ذات السّلاسل به [[لشکر]] [[عمرو بن عاص]] ملحق ساخت که مرکز [[نفاق]] و خلاف و عدوات بود؛ همان کسی که [[خداوند]] در [[قرآن]] درباره‌اش این [[آیه]] را بر [[پیامبر]] {{صل}} نازل فرمود: {{متن قرآن|إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ}}<ref>«بی‌گمان (دشمن) سرزنشگر تو خود بی‌پساوند است» سوره کوثر، آیه ۳.</ref> و در این [[شأن نزول]] هیچ اختلافی میان [[أهل]] [[علم]] نیست، بنابراین در آن [[جنگ]] عمرو بن عاص [[امیر]] شما بود و شما نیز در تحت [[ریاست]] قرار گرفتید و او بود که حراست لشکر را به عهده شما گذاشت. پس حراست لشکر، آن هم به [[دستور]] عمرو بن عاص کجا و [[مقام]] [[خلافت رسول خدا]] {{صل}} کجا؟! ای [[ابوبکر]]! از [[خدا]] بترس و این [[جامه]] را از تن بیرون کن؛ زیرا این عمل به نفع [[دنیا]] و [[آخرت]] توست و [[فریب]] دنیا و وساوس [[جماعت]] [[قریش]] تو را به سوی [[تباهی]] سوق ندهد و این را بدان که به زودی [[زندگی دنیا]] سپری شده و بازگشت تو به سوی [[خداوند متعال]] است و همان جا تو را به سزای کارهای می‌رساند. و تو خود به [[یقین]] می‌دانی که [[علی بن ابی طالب]] {{ع}} پس از پیامبر {{صل}} به خلافت شایسته‌تر است، پس کار را به او واگذار که این عمل به [[حفظ]] [[شرافت]] و احترامت نزدیک‌تر، و در سبکی دوشت از بار [[گناه]] شایسته‌تر است! به خدا [[سوگند]] که در [[خیرخواهی]] و [[نصیحت]] تو کوتاهی نکردم، پس آن را بپذیر که بازگشت همه [[کارها]] به سوی خداوند است"<ref>الاحتجاج علی اهل الّلجاج، طبرسی، ج۱، ص۷۷ - ۷۵ و به همین مضمون: الخصال، شیخ صدوق، ج۲، ص۶۲ - ۴۶۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۲۹-۶۳۲.</ref>
پس هریک از [[اصحاب پیامبر]] {{صل}} سخنانی را بیان کردند تا اینکه نوبت به مقداد رسید. [[مقداد بن اسود]] برخاسته و به ابوبکر گفت: "ای ابوبکر! از [[ستم]] و [[تجاوز]] [[دست]] بردار و از خدا بترس، و از این کار [[توبه]] کرده، در خانه‌ات بنشین و بر [[خطا]] و ستم خود [[گریه]] کن و کار [[خلافت]] را به صاحب اصلی آن - که از تو به آن سزاوارتر است - واگذار؛ تو خود از بیعتی که پیامبر {{صل}} برای [[علی]] {{ع}} از تو و ما و از سایر [[امّت]] گرفته باخبری؛ پیامبر {{صل}} تو را ملزم ساخت تا از [[اسامة بن زید]] - که از [[موالی]] او بود -[[اطاعت]] کرده، در زیر [[پرچم]] او مانند دیگران به سوی مقصد حرکت کنی، و با این عمل، آن [[رسول]] گرامی اشارت داشت که امر [[خلافت]] هیچ نسبتی به تو ندارد، و نیز تو و همکارت ابن خطاب را در [[غزوه]] ذات السّلاسل به [[لشکر]] [[عمرو بن عاص]] ملحق ساخت که مرکز [[نفاق]] و خلاف و عدوات بود؛ همان کسی که [[خداوند]] در [[قرآن]] درباره‌اش این [[آیه]] را بر [[پیامبر]] {{صل}} نازل فرمود: {{متن قرآن|إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ}}<ref>«بی‌گمان (دشمن) سرزنشگر تو خود بی‌پساوند است» سوره کوثر، آیه ۳.</ref> و در این [[شأن نزول]] هیچ اختلافی میان [[أهل]] [[علم]] نیست، بنابراین در آن [[جنگ]] عمرو بن عاص [[امیر]] شما بود و شما نیز در تحت [[ریاست]] قرار گرفتید و او بود که حراست لشکر را به عهده شما گذاشت. پس حراست لشکر، آن هم به [[دستور]] عمرو بن عاص کجا و مقام [[خلافت رسول خدا]] {{صل}} کجا؟! ای [[ابوبکر]]! از [[خدا]] بترس و این [[جامه]] را از تن بیرون کن؛ زیرا این عمل به نفع [[دنیا]] و [[آخرت]] توست و [[فریب]] دنیا و وساوس [[جماعت]] [[قریش]] تو را به سوی [[تباهی]] سوق ندهد و این را بدان که به زودی [[زندگی دنیا]] سپری شده و بازگشت تو به سوی [[خداوند متعال]] است و همان جا تو را به سزای کارهای می‌رساند. و تو خود به [[یقین]] می‌دانی که [[علی بن ابی طالب]] {{ع}} پس از پیامبر {{صل}} به خلافت شایسته‌تر است، پس کار را به او واگذار که این عمل به [[حفظ]] [[شرافت]] و احترامت نزدیک‌تر، و در سبکی دوشت از بار [[گناه]] شایسته‌تر است! به خدا [[سوگند]] که در [[خیرخواهی]] و [[نصیحت]] تو کوتاهی نکردم، پس آن را بپذیر که بازگشت همه [[کارها]] به سوی خداوند است"<ref>الاحتجاج علی اهل الّلجاج، طبرسی، ج۱، ص۷۷ - ۷۵ و به همین مضمون: الخصال، شیخ صدوق، ج۲، ص۶۲ - ۴۶۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۲۹-۶۳۲.</ref>


== حمایت [[مقداد]] از [[امام علی]] {{ع}} ==
== حمایت [[مقداد]] از [[امام علی]] {{ع}} ==
خط ۱۴۵: خط ۱۵۴:


== [[مقداد]] و دفاع از حریم ولایت ==
== [[مقداد]] و دفاع از حریم ولایت ==
پس از [[رحلت]] [[رسول گرامی اسلام]] {{صل}} عده‌ای از [[مهاجران]] و [[انصار]] در "[[سقیفه بنی‌ساعده]]" گرد هم آمدند و [[ابوبکر]] را به عنوان [[خلیفه]] و [[جانشین پیامبر]] {{صل}} برگزیدند؛ اما [[سلمان]]، [[ابوذر]] و [[مقداد]] و تعداد اندکی از [[مسلمانان]] به [[علی]] {{ع}} [[وفادار]] ماندند و با [[ابوبکر]] [[بیعت]] نکردند. آنها در موقعیت‌های مختلف، [[مقام]] و [[منزلت]] [[علی]] {{ع}} را به [[ابوبکر]] و همراهانش یادآور می‌شدند و به [[اذن]] امامشان از هرگونه اقدامی که به درگیری منجر می‌شد، ممانعت می‌کردند<ref>ر.ک: [[سید علی اکبر حسینی ایمنی|حسینی ایمنی، سید علی اکبر]]، [[مقداد بن اسود (مقاله)|مقداد بن اسود]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲]]، ص۳۱۹-۳۲۰.</ref>.
پس از [[رحلت]] [[رسول گرامی اسلام]] {{صل}} عده‌ای از [[مهاجران]] و [[انصار]] در "[[سقیفه بنی‌ساعده]]" گرد هم آمدند و [[ابوبکر]] را به عنوان [[خلیفه]] و [[جانشین پیامبر]] {{صل}} برگزیدند؛ اما [[سلمان]]، [[ابوذر]] و [[مقداد]] و تعداد اندکی از [[مسلمانان]] به [[علی]] {{ع}} [[وفادار]] ماندند و با [[ابوبکر]] [[بیعت]] نکردند. آنها در موقعیت‌های مختلف، مقام و [[منزلت]] [[علی]] {{ع}} را به [[ابوبکر]] و همراهانش یادآور می‌شدند و به [[اذن]] امامشان از هرگونه اقدامی که به درگیری منجر می‌شد، ممانعت می‌کردند<ref>ر.ک: [[سید علی اکبر حسینی ایمنی|حسینی ایمنی، سید علی اکبر]]، [[مقداد بن اسود (مقاله)|مقداد بن اسود]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲]]، ص۳۱۹-۳۲۰.</ref>.


زمانی که که [[مردم]] دچار [[فتنه]] آن دو نفر ([[ابو بکر]] و [[عمر]]) شدند، عمر به [[ابوبکر]] گفت: "همه مردم به غیر از این مرد و اهل بیتش و این چند نفر با تو بیعت کردند؛ اکنون به سراغ او بفرست". اما [[امیرالمؤمنین]] {{ع}} از آمدن خودداری فرمود<ref>ابوبکر پسر عموی عمر را که به او «قنفذ» گفته می‌شد، به سراغ حضرت فرستاد و به او گفت: ای قنفذ، به سراغ علی برو و به او بگو: خواسته خلیفه پیامبر را اجابت کن! قنفذ رفت و پیام را رسانید. امیرالمؤمنین {{ع}} فرمود: «چه زود بر پیامبر دروغ بستید، پیمان را شکستید و مرتد شدید. به خدا قسم، پیامبر غیر مرا خلیفه قرار نداده است. ای قنفذ بازگرد که تو فقط پیام رسانی، به او بگو: علی به تو می‌گوید: به خدا قسم، پیامبر تو را خلیفه قرار نداده و تو خوب می‌دانی که خلیفه پیامبر کیست!» قنفذ نزد ابوبکر بازگشت و پیام را رسانید. ابوبکر گفت: علی راست می‌گوید، پیامبر مرا خلیفه خود قرار نداده است! عمر غضبناک شد و از جا برخاست. ابوبکر به او گفت: بنشین. سپس به قنفذ گفت: به نزد علی برو و به او بگو: خواسته ابوبکر را اجابت کن! قنفذ آمد به نزد علی رفت و پیام را رسانید. حضرت به او فرمود: «به خدا قسم، دروغ می‌گوید. نزد او برو و به او بگو: به خدا قسم، نامی را که از آن تو نیست بر خود گذاشته‌ای، تو خوب می‌دانی که امیرالمؤمنین غیر توست». قنفذ بازگشت و پاسخ امام را به ابوبکر و عمر خبر داد. عمر غضبناک از جا برخاست و گفت: من ضعف عقل و ضعف رأی او را می‌شناسم!! و می‌دانم که کار ما درست نمی‌شود تا آنکه او را بکشیم!! مرا رها کن تا سر او را برایت بیاورم!! ابوبکر به او گفت: بنشین، ولی عمر قبول نکرد و ابوبکر او را قسم داد تا نشست. سپس ابوبکر به قنفذ گفت: ای قنفذ، نزد او برو و به او بگو خواسته ابوبکر را اجابت کن. قنفذ نزد امام {{ع}} رفت و گفت: ای علی، خواسته ابوبکر را اجابت کن، علی {{ع}} فرمود: من مشغول کار دیگری هستم و کسی نیستم که وصیّت دوست و برادرم را رها کنم و به سراغ ابوبکر و آن ظلمی که بر آن جمع شده‌اید، بیایم. (کتاب سلیم بن قیس هلالی، سلیم بن قیس، ص۸۶۳-۸۶۴)</ref>. [[عمر]] غضبناک از جا بلند شد و [[خالد بن ولید]] و [[قنفذ]] را صدا زد و به آنان [[دستور]] داد تا با خود هیزم و [[آتش]] بیاورند. سپس به راه افتاد تا به در [[خانه علی]] {{ع}} رسید، در حالی که [[حضرت فاطمه]] {{س}} پشت در نشسته و سر [[مبارک]] را بسته بود و به خاطر [[رحلت پیامبر]] {{صل}} جسمش نحیف شده بود. عمر جلو آمد و در را زد و بعد صدا زد: "ای پسر [[ابوطالب]]، در را باز کن!" [[حضرت زهرا]] {{س}} فرمود: "ای عمر، ما را با تو چه کار؟ ما را به حال خودمان رها نمی‌کنی؟" عمر گفت: "در را باز کن وگرنه [[خانه]] را آتش می‌زنیم!" حضرت زهرا {{س}} فرمود: "ای عمر، از خدای عزّوجل نمی‌ترسی که داخل خانه‌ام می‌شوی و بر [[منزل]] من [[هجوم]] می‌آوری". ولی عمر از [[تصمیم]] خود بازنگشت، و آتش [[طلب]] کرد و آن را کنار در قرار داد، به طوری که در آتش گرفت. سپس در را فشار داد و در [[خانه]] باز شد<ref>حضرت زهرا{{س}} در برابر عمر ایستاد و ناله زد: {{متن حدیث|يَا أَبَتَاهْ يَا رَسُولَ اَللَّهِ}} اما عمر شمشیر را - هم‌چنان که در غلافش بود - بلند کرد و بر پهلوی حضرت زد، فاطمه {{س}} فریاد زد و عمر در ادامه تازیانه را بلند کرد و بر بازوی آن حضرت زد. فاطمه {{س}} ناله زد: {{متن حدیث|يَا أَبَتَاهْ}} ناگهان امیرالمؤمنین برخاست و گریبان عمر را گرفت و او را بر زمین زد و بر بینی و گردن او کوبید و تصمیم به قتل او گرفت ولی سخن پیامبر و وصیّت او درباره صبر و تسلیم را به یاد آورد و به او فرمود: "ای پسر صُهاک! قسم به خدایی که محمّد را به نبوّت کرامت داد، اگر نبود مقدّری که از طرف خداوند نوشته شده، می‌فهمیدی که تو نمی‌توانی داخل خانه‌ام شوی". (کتاب سلیم بن قیس هلالی، سلیم بن قیس، ص۸۶۴-۸۶۵)</ref>.
زمانی که که [[مردم]] دچار [[فتنه]] آن دو نفر ([[ابو بکر]] و [[عمر]]) شدند، عمر به [[ابوبکر]] گفت: "همه مردم به غیر از این مرد و اهل بیتش و این چند نفر با تو بیعت کردند؛ اکنون به سراغ او بفرست". اما [[امیرالمؤمنین]] {{ع}} از آمدن خودداری فرمود<ref>ابوبکر پسر عموی عمر را که به او «قنفذ» گفته می‌شد، به سراغ حضرت فرستاد و به او گفت: ای قنفذ، به سراغ علی برو و به او بگو: خواسته خلیفه پیامبر را اجابت کن! قنفذ رفت و پیام را رسانید. امیرالمؤمنین {{ع}} فرمود: «چه زود بر پیامبر دروغ بستید، پیمان را شکستید و مرتد شدید. به خدا قسم، پیامبر غیر مرا خلیفه قرار نداده است. ای قنفذ بازگرد که تو فقط پیام رسانی، به او بگو: علی به تو می‌گوید: به خدا قسم، پیامبر تو را خلیفه قرار نداده و تو خوب می‌دانی که خلیفه پیامبر کیست!» قنفذ نزد ابوبکر بازگشت و پیام را رسانید. ابوبکر گفت: علی راست می‌گوید، پیامبر مرا خلیفه خود قرار نداده است! عمر غضبناک شد و از جا برخاست. ابوبکر به او گفت: بنشین. سپس به قنفذ گفت: به نزد علی برو و به او بگو: خواسته ابوبکر را اجابت کن! قنفذ آمد به نزد علی رفت و پیام را رسانید. حضرت به او فرمود: «به خدا قسم، دروغ می‌گوید. نزد او برو و به او بگو: به خدا قسم، نامی را که از آن تو نیست بر خود گذاشته‌ای، تو خوب می‌دانی که امیرالمؤمنین غیر توست». قنفذ بازگشت و پاسخ امام را به ابوبکر و عمر خبر داد. عمر غضبناک از جا برخاست و گفت: من ضعف عقل و ضعف رأی او را می‌شناسم!! و می‌دانم که کار ما درست نمی‌شود تا آنکه او را بکشیم!! مرا رها کن تا سر او را برایت بیاورم!! ابوبکر به او گفت: بنشین، ولی عمر قبول نکرد و ابوبکر او را قسم داد تا نشست. سپس ابوبکر به قنفذ گفت: ای قنفذ، نزد او برو و به او بگو خواسته ابوبکر را اجابت کن. قنفذ نزد امام {{ع}} رفت و گفت: ای علی، خواسته ابوبکر را اجابت کن، علی {{ع}} فرمود: من مشغول کار دیگری هستم و کسی نیستم که وصیّت دوست و برادرم را رها کنم و به سراغ ابوبکر و آن ظلمی که بر آن جمع شده‌اید، بیایم. (کتاب سلیم بن قیس هلالی، سلیم بن قیس، ص۸۶۳-۸۶۴)</ref>. [[عمر]] غضبناک از جا بلند شد و [[خالد بن ولید]] و [[قنفذ]] را صدا زد و به آنان [[دستور]] داد تا با خود هیزم و [[آتش]] بیاورند. سپس به راه افتاد تا به در [[خانه علی]] {{ع}} رسید، در حالی که [[حضرت فاطمه]] {{س}} پشت در نشسته و سر [[مبارک]] را بسته بود و به خاطر [[رحلت پیامبر]] {{صل}} جسمش نحیف شده بود. عمر جلو آمد و در را زد و بعد صدا زد: "ای پسر [[ابوطالب]]، در را باز کن!" [[حضرت زهرا]] {{س}} فرمود: "ای عمر، ما را با تو چه کار؟ ما را به حال خودمان رها نمی‌کنی؟" عمر گفت: "در را باز کن وگرنه [[خانه]] را آتش می‌زنیم!" حضرت زهرا {{س}} فرمود: "ای عمر، از خدای عزّوجل نمی‌ترسی که داخل خانه‌ام می‌شوی و بر [[منزل]] من [[هجوم]] می‌آوری". ولی عمر از [[تصمیم]] خود بازنگشت، و آتش [[طلب]] کرد و آن را کنار در قرار داد، به طوری که در آتش گرفت. سپس در را فشار داد و در [[خانه]] باز شد<ref>حضرت زهرا{{س}} در برابر عمر ایستاد و ناله زد: {{متن حدیث|يَا أَبَتَاهْ يَا رَسُولَ اَللَّهِ}} اما عمر شمشیر را - هم‌چنان که در غلافش بود - بلند کرد و بر پهلوی حضرت زد، فاطمه {{س}} فریاد زد و عمر در ادامه تازیانه را بلند کرد و بر بازوی آن حضرت زد. فاطمه {{س}} ناله زد: {{متن حدیث|يَا أَبَتَاهْ}} ناگهان امیرالمؤمنین برخاست و گریبان عمر را گرفت و او را بر زمین زد و بر بینی و گردن او کوبید و تصمیم به قتل او گرفت ولی سخن پیامبر و وصیّت او درباره صبر و تسلیم را به یاد آورد و به او فرمود: "ای پسر صُهاک! قسم به خدایی که محمّد را به نبوّت کرامت داد، اگر نبود مقدّری که از طرف خداوند نوشته شده، می‌فهمیدی که تو نمی‌توانی داخل خانه‌ام شوی". (کتاب سلیم بن قیس هلالی، سلیم بن قیس، ص۸۶۴-۸۶۵)</ref>.


پس [[عمر]] کمک خواست و [[مردم]] رو به خانه آوردند و داخل خانه شدند. [[خالد بن ولید]] [[شمشیر]] را از غلاف بیرون کشید تا [[فاطمه]] {{س}} را بزند! [[امیرالمؤمنین]] {{ع}} با شمشیر بر خالد حمله کرد. او حضرت را قسم داد و حضرت هم دست نگهداشت. [[مقداد]]، [[سلمان]]، [[ابوذر]]، [[عمار]] و [[بریده اسلمی]] پیش آمدند و برای کمک به امیرالمؤمنین {{ع}} داخل خانه شدند و شرایط به گونه‌ای شد که نزدیک بود فتنه‌ای به پا شود. پس [[علی]] {{ع}} را از خانه بیرون بردند و مردم هم پشت سر او حرکت کردند و سلمان، ابوذر، مقداد، عمار و بریده اسلمی هم به دنبال آن حضرت به راه افتادند، در حالی که می‌گفتند: چه زود به [[پیامبر]] {{صل}} [[خیانت]] کردید و کینه‌هایی که در سینه‌ها داشتید، بیرون ریختید. امیرالمؤمنین {{ع}} را در حالی که گریبان او را گرفته، می‌کشیدند، نزد [[ابوبکر]] رسانیدند. در این هنگام بین آن حضرت و عمر و ابوبکر سخنانی رد و بدل شد. سپس هر کدام از [[یاران]] حضرت به [[دفاع]] پرداختند. پس [[ابوذر]]، [[مقداد]] و [[عمار]] به پا خاستند و به [[علی]] {{ع}} گفتند: چه دستوری می‌دهی؟ به [[خدا]] قسم اگر امر کنی آن [[قدر]] [[شمشیر]] می‌زنیم تا کشته شویم. حضرت به آنها فرمود: خدا شما را [[رحمت]] کند! [[دست]] نگهدارید و [[پیمان]] [[پیامبر]] {{صل}} و آنچه شما را بدان [[وصیّت]] کرده، به یاد بیاورید". آنان هم دست نگه داشتند<ref>کتاب سلیم بن قیس هلالی، سلیم بن قیس، ص۸۶۵-۸۶۶؛ و نیز ر.ک: بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۲۸، ص۲۷۰ - ۲۶۸. عیاشی می‌نویسد: وقتی خبر به عباس بن عبدالمطلب رسید، هروله‌کنان از راه رسید و گفت: با پسر برادرم مدارا کنید و علی با شما بیعت می‌کند. پس عباس جلو آمد و دست علی را گرفت و بر دست ابوبکر کشید، سپس در حالی که آن حضرت غضبناک بود، دستش را رها کرد. در این حال حضرت در حالی که سرش را به طرف آسمان بلند کرده بود، فرمود: «خدایا تو شاهدی که پیامبر {{صل}} به من فرمود: " اگر بیست نفر شدند، جهاد کن " و این قول توست در کتابت: {{متن قرآن|إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ}} (انفال: ۶۵)؛ اگر از [میان] شما بیست نفر، شکیبا باشند بر دویست نفر چیره می‌شوند، و سپس سه مرتبه فرمود: «خدایا! اینها بیست نفر نشدند». و سپس به خانه‌اش بازگشت. (تفسیر العیاشی، ج۲، ص۶۸ - ۶۷)</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۳۴-۶۳۶.</ref>
پس [[عمر]] کمک خواست و [[مردم]] رو به خانه آوردند و داخل خانه شدند. [[خالد بن ولید]] [[شمشیر]] را از غلاف بیرون کشید تا [[فاطمه]] {{س}} را بزند! [[امیرالمؤمنین]] {{ع}} با شمشیر بر خالد حمله کرد. او حضرت را قسم داد و حضرت هم دست نگهداشت. [[مقداد]]، [[سلمان]]، [[ابوذر]]، عمار و [[بریده اسلمی]] پیش آمدند و برای کمک به امیرالمؤمنین {{ع}} داخل خانه شدند و شرایط به گونه‌ای شد که نزدیک بود فتنه‌ای به پا شود. پس [[علی]] {{ع}} را از خانه بیرون بردند و مردم هم پشت سر او حرکت کردند و سلمان، ابوذر، مقداد، عمار و بریده اسلمی هم به دنبال آن حضرت به راه افتادند، در حالی که می‌گفتند: چه زود به [[پیامبر]] {{صل}} [[خیانت]] کردید و کینه‌هایی که در سینه‌ها داشتید، بیرون ریختید. امیرالمؤمنین {{ع}} را در حالی که گریبان او را گرفته، می‌کشیدند، نزد [[ابوبکر]] رسانیدند. در این هنگام بین آن حضرت و عمر و ابوبکر سخنانی رد و بدل شد. سپس هر کدام از [[یاران]] حضرت به [[دفاع]] پرداختند. پس [[ابوذر]]، [[مقداد]] و عمار به پا خاستند و به [[علی]] {{ع}} گفتند: چه دستوری می‌دهی؟ به [[خدا]] قسم اگر امر کنی آن [[قدر]] [[شمشیر]] می‌زنیم تا کشته شویم. حضرت به آنها فرمود: خدا شما را [[رحمت]] کند! [[دست]] نگهدارید و [[پیمان]] [[پیامبر]] {{صل}} و آنچه شما را بدان [[وصیّت]] کرده، به یاد بیاورید". آنان هم دست نگه داشتند<ref>کتاب سلیم بن قیس هلالی، سلیم بن قیس، ص۸۶۵-۸۶۶؛ و نیز ر.ک: بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۲۸، ص۲۷۰ - ۲۶۸. عیاشی می‌نویسد: وقتی خبر به عباس بن عبدالمطلب رسید، هروله‌کنان از راه رسید و گفت: با پسر برادرم مدارا کنید و علی با شما بیعت می‌کند. پس عباس جلو آمد و دست علی را گرفت و بر دست ابوبکر کشید، سپس در حالی که آن حضرت غضبناک بود، دستش را رها کرد. در این حال حضرت در حالی که سرش را به طرف آسمان بلند کرده بود، فرمود: «خدایا تو شاهدی که پیامبر {{صل}} به من فرمود: " اگر بیست نفر شدند، جهاد کن " و این قول توست در کتابت: {{متن قرآن|إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ}} (انفال: ۶۵)؛ اگر از [میان] شما بیست نفر، شکیبا باشند بر دویست نفر چیره می‌شوند، و سپس سه مرتبه فرمود: «خدایا! اینها بیست نفر نشدند». و سپس به خانه‌اش بازگشت. (تفسیر العیاشی، ج۲، ص۶۸ - ۶۷)</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۳۴-۶۳۶.</ref>


ایشان در طول ۲۵ سال [[خانه‌نشینی]] [[امام]]، همواره در تمام [[سختی‌ها]]، [[یار]] و [[مطیع]] [[فرامین]] ایشان بودند. در جریان [[شورای شش نفره]] [[عمر]]، برای [[تعیین خلیفه]] بعدی، [[مقداد]] به عنوان [[اعتراض]] به عبدالرحمان رو کرد و گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]]! [[علی]]، یعنی کسی که به [[حق]] و [[عدالت]] [[قضاوت]] می‌کرد را ترک کردید... هیچ فرد و خاندانی را ندیده‌ام که بعد از [[پیامبر]] خود، این طور [[مظلوم]] و ستمدیده شوند، که [[اهل بیت]] [[مظلوم]] واقع شدند"<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۱، ص۵۲۴؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الأمم و الملوک، ج۴، ص۲۳۳.</ref>.<ref>ر.ک: [[سید علی اکبر حسینی ایمنی|حسینی ایمنی، سید علی اکبر]]، [[مقداد بن اسود (مقاله)|مقداد بن اسود]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲]]، ص۳۱۹-۳۲۰.</ref> برخی [[روایات]]، [[مقداد]] را مطیع‌ترین [[یار]] [[امام علی]] {{ع}} دانسته‌اند و او از معدود کسانی است که بر [[پیکر مطهر]] زهرای [[طاهره]] {{س}} [[نماز]] گزارد. [[مقداد]] با [[خلافت عثمان]]، [[مخالفت]] کرد و با [[سخنرانی]] شکوهمندی در [[مسجد]] [[مدینه]]، این [[مخالفت]] را اعلام داشت و گفت: "من از [[قریش]] در شگفتم! آنان مردی را وا نهاده‌اند که کسی را از او داناتر و عادل‌تر نمی‌شناسم... هان! به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر یاورانی می‌یافتم...."<ref>ر.ک: [[محمد محمدی ری‌شهری|محمدی ری‌شهری، محمد]]، [[گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین (کتاب)|گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین]]، ص ۸۵۸.</ref>.
ایشان در طول ۲۵ سال [[خانه‌نشینی]] [[امام]]، همواره در تمام [[سختی‌ها]]، [[یار]] و [[مطیع]] [[فرامین]] ایشان بودند. در جریان [[شورای شش نفره]] [[عمر]]، برای [[تعیین خلیفه]] بعدی، [[مقداد]] به عنوان [[اعتراض]] به عبدالرحمان رو کرد و گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]]! [[علی]]، یعنی کسی که به [[حق]] و [[عدالت]] [[قضاوت]] می‌کرد را ترک کردید... هیچ فرد و خاندانی را ندیده‌ام که بعد از [[پیامبر]] خود، این طور [[مظلوم]] و ستمدیده شوند، که [[اهل بیت]] [[مظلوم]] واقع شدند"<ref>یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۱، ص۵۲۴؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الأمم و الملوک، ج۴، ص۲۳۳.</ref>.<ref>ر.ک: [[سید علی اکبر حسینی ایمنی|حسینی ایمنی، سید علی اکبر]]، [[مقداد بن اسود (مقاله)|مقداد بن اسود]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲]]، ص۳۱۹-۳۲۰.</ref> برخی [[روایات]]، [[مقداد]] را مطیع‌ترین [[یار]] [[امام علی]] {{ع}} دانسته‌اند و او از معدود کسانی است که بر [[پیکر مطهر]] زهرای [[طاهره]] {{س}} [[نماز]] گزارد. [[مقداد]] با [[خلافت عثمان]]، [[مخالفت]] کرد و با [[سخنرانی]] شکوهمندی در [[مسجد]] [[مدینه]]، این [[مخالفت]] را اعلام داشت و گفت: "من از [[قریش]] در شگفتم! آنان مردی را وا نهاده‌اند که کسی را از او داناتر و عادل‌تر نمی‌شناسم... هان! به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر یاورانی می‌یافتم...."<ref>ر.ک: [[محمد محمدی ری‌شهری|محمدی ری‌شهری، محمد]]، [[گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین (کتاب)|گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین]]، ص ۸۵۸.</ref>.


== مقداد و شرکت در [[تشییع]] و [[دفن]] [[حضرت زهرا]] {{س}} ==
== مقداد و شرکت در [[تشییع]] و [[دفن]] [[حضرت زهرا]] {{س}} ==
وقتی [[بیماری]] حضرت زهرا {{س}} شدت گرفت، آن حضرت از علی {{ع}} پیمان گرفت که هنگامی که از [[دنیا]] رفت؛ به غیر از [[ام سلمه]]، [[همسر رسول خدا]] {{صل}} و [[ام ایمن]] و [[فضه]] از [[زنان]] و از مردان دو فرزندش [[حسن]] و [[حسین]] و [[عبدالله بن عباس]]، [[سلمان فارسی]]، [[عمار بن یاسر]]، [[مقداد]]، [[ابوذر]] و [[حذیفه]] کس دیگری در دفن ایشان شرکت نکند<ref>دلائل الامامه، طبری، ص۱۳۳.</ref>.
وقتی [[بیماری]] حضرت زهرا {{س}} شدت گرفت، آن حضرت از علی {{ع}} پیمان گرفت که هنگامی که از [[دنیا]] رفت؛ به غیر از [[ام سلمه]]، [[همسر رسول خدا]] {{صل}} و [[ام ایمن]] و [[فضه]] از [[زنان]] و از مردان دو فرزندش [[حسن]] و [[حسین]] و [[عبدالله بن عباس]]، [[سلمان فارسی]]، [[عمار بن یاسر]]، [[مقداد]]، [[ابوذر]] و [[حذیفه]] کس دیگری در دفن ایشان شرکت نکند<ref>دلائل الامامه، طبری، ص۱۳۳.</ref>.


وقتی خبر [[شهادت حضرت زهرا]] {{س}} در [[شهر مدینه]] پیچید، [[مردم]] جمع شدند و [[منتظر]] بودند که جنازه از [[خانه]] ایشان بیرون آورده شود تا بر آن [[نماز]] بگزارند. پس [[ابوذر]] از خانه بیرون آمد و گفت: "بیرون آوردن جنازه [[دختر رسول خدا]] {{صل}} برای [[خواندن نماز]] به تأخیر افتاد". پس [[مردم]] برخاستند و رفتند و چون [[شهر]] آرام گرفت و پاسی از [[شب]] گذشت، [[علی]] {{ع}}، [[حسن]] و [[حسین]] {{عم}}، [[عمار]]، [[مقداد]]، [[عقیل]]، [[زبیر]]، ابوذر، [[سلمان]]، بریده و تنی چند از [[بنی هاشم]] و [[خواص]] [[دوستان]] علی {{ع}} جنازه را از خانه ایشان بیرون آورده، بر آن نماز گزاردند و در [[دل]] شب به [[خاک]] سپردند. علی {{ع}} اطراف آرامگاه [[فاطمه]] {{س}} صورت هفت [[قبر]] دیگر هم پدید آورد تا آرامگاه آن حضرت شناخته نشود<ref>روضة الواعظین، فتال نیشابوری، ج۱، ص۱۵۲؛ مناقب آل ابی‌طالب، ابن‌شهرآشوب، ج۳، ص۱۳۷-۱۳۸.</ref>.
وقتی خبر [[شهادت حضرت زهرا]] {{س}} در [[شهر مدینه]] پیچید، [[مردم]] جمع شدند و [[منتظر]] بودند که جنازه از [[خانه]] ایشان بیرون آورده شود تا بر آن [[نماز]] بگزارند. پس [[ابوذر]] از خانه بیرون آمد و گفت: "بیرون آوردن جنازه [[دختر رسول خدا]] {{صل}} برای [[خواندن نماز]] به تأخیر افتاد". پس [[مردم]] برخاستند و رفتند و چون [[شهر]] آرام گرفت و پاسی از [[شب]] گذشت، [[علی]] {{ع}}، [[حسن]] و [[حسین]] {{عم}}، عمار، [[مقداد]]، [[عقیل]]، [[زبیر]]، ابوذر، [[سلمان]]، بریده و تنی چند از [[بنی هاشم]] و [[خواص]] [[دوستان]] علی {{ع}} جنازه را از خانه ایشان بیرون آورده، بر آن نماز گزاردند و در [[دل]] شب به [[خاک]] سپردند. علی {{ع}} اطراف آرامگاه [[فاطمه]] {{س}} صورت هفت [[قبر]] دیگر هم پدید آورد تا آرامگاه آن حضرت شناخته نشود<ref>روضة الواعظین، فتال نیشابوری، ج۱، ص۱۵۲؛ مناقب آل ابی‌طالب، ابن‌شهرآشوب، ج۳، ص۱۳۷-۱۳۸.</ref>.


[[نقل]] شده، هنگام شب، علی {{ع}}، عبّاس، [[فضل]]، مقداد، سلمان، ابوذر و عمار را صدا زد. همه بر آن حضرت نماز خواندند و او را [[دفن]] کردند. هنگام [[صبح]] [[ابوبکر]] و [[عمر]] به همراه مردم به سوی [[خانه علی]] {{ع}} آمدند و قصد داشتند بر حضرت [[زهرا]] نماز بخوانند. مقداد گفت: "دیشب فاطمه {{س}} را دفن کردیم". عمر رو به ابوبکر کرد و گفت: "به تو نگفتم که آنها زودتر این کار را خواهند کرد؟!" [[عباس]] گفت: "آن حضرت [[وصیّت]] کرده بود که شما دو نفر بر او نماز نخوانید"<ref>کتاب سلیم بن قیس هلالی، سلیم بن قیس، ص۸۷۰-۸۷۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۳۶-۶۳۷.</ref>
[[نقل]] شده، هنگام شب، علی {{ع}}، عبّاس، [[فضل]]، مقداد، سلمان، ابوذر و عمار را صدا زد. همه بر آن حضرت نماز خواندند و او را [[دفن]] کردند. هنگام [[صبح]] [[ابوبکر]] و [[عمر]] به همراه مردم به سوی [[خانه علی]] {{ع}} آمدند و قصد داشتند بر حضرت [[زهرا]] نماز بخوانند. مقداد گفت: "دیشب فاطمه {{س}} را دفن کردیم". عمر رو به ابوبکر کرد و گفت: "به تو نگفتم که آنها زودتر این کار را خواهند کرد؟!" [[عباس]] گفت: "آن حضرت [[وصیّت]] کرده بود که شما دو نفر بر او نماز نخوانید"<ref>کتاب سلیم بن قیس هلالی، سلیم بن قیس، ص۸۷۰-۸۷۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۳۶-۶۳۷.</ref>
خط ۱۷۶: خط ۱۸۴:
[[مقداد]] گفت: "به [[خدا]] سوگند، مردی را کنار گذاشتی که به [[حق]] و [[حقیقت]] [[امر]] می‌کند و [[عدالت]] را به حق برپا می‌دارد. [[آگاه]] باش! سوگند به خدا اگر [[یاران]] و همراهانی داشتم علیه قریش وارد [[جنگ]] می‌شدم هم‌چنان که در [[بدر]] و [[احد]] جنگیدم".
[[مقداد]] گفت: "به [[خدا]] سوگند، مردی را کنار گذاشتی که به [[حق]] و [[حقیقت]] [[امر]] می‌کند و [[عدالت]] را به حق برپا می‌دارد. [[آگاه]] باش! سوگند به خدا اگر [[یاران]] و همراهانی داشتم علیه قریش وارد [[جنگ]] می‌شدم هم‌چنان که در [[بدر]] و [[احد]] جنگیدم".


عبدالرحمن گفت: "ای مقداد، مادرت به عزایت بنشیند! [[مردم]] این سخن را از تو نشنوند چرا که می‌ترسم باعث [[فتنه]] و [[تفرقه]] شوی". مقداد گفت: "من به سوی حق و [[اهل حق]] [[دعوت]] می‌کنم و چنین کسی صاحب فتنه نیست ولی کسی که مردم را به سوی [[باطل]] می‌برد و [[هوی و هوس]] را بر حق [[برتری]] می‌دهد، او صاحب فتنه و تفرقه است". در این لحظه چهره عبدالرحمن [[درهم]] کشیده شد و گفت: "اگر می‌دانستم تو این گونه‌ای با تو بحث نمی‌کردم؛ برای من و تو [[شأن]] جداگانه‌ای است". مقداد گفت: "ای پسر [[مادر]] عبدالرحمن مرا [[تهدید]] می‌کنی؟" و سپس بلند شد و رفت.
عبدالرحمن گفت: "ای مقداد، مادرت به عزایت بنشیند! [[مردم]] این سخن را از تو نشنوند چرا که می‌ترسم باعث [[فتنه]] و [[تفرقه]] شوی". مقداد گفت: "من به سوی حق و [[اهل حق]] [[دعوت]] می‌کنم و چنین کسی صاحب فتنه نیست ولی کسی که مردم را به سوی [[باطل]] می‌برد و [[هوی و هوس]] را بر حق [[برتری]] می‌دهد، او صاحب فتنه و تفرقه است". در این لحظه چهره عبدالرحمن [[درهم]] کشیده شد و گفت: "اگر می‌دانستم تو این گونه‌ای با تو بحث نمی‌کردم؛ برای من و تو [[شأن]] جداگانه‌ای است". مقداد گفت: "ای پسر مادر عبدالرحمن مرا [[تهدید]] می‌کنی؟" و سپس بلند شد و رفت.


[[جندب]] می‌گوید: من به دنبال مقداد رفتم و به او گفتم: ای مقداد، من از یاران تو هستم. گفت: "خدا تو را [[رحمت]] کند؛ کاری که ما می‌خواهیم با دو یا سه نفر به جایی نمی‌رسد"<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۹۴؛ الامالی، شیخ طوسی، ص۱۹۱-۱۹۲.</ref>.
[[جندب]] می‌گوید: من به دنبال مقداد رفتم و به او گفتم: ای مقداد، من از یاران تو هستم. گفت: "خدا تو را [[رحمت]] کند؛ کاری که ما می‌خواهیم با دو یا سه نفر به جایی نمی‌رسد"<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۹۴؛ الامالی، شیخ طوسی، ص۱۹۱-۱۹۲.</ref>.


مقداد یکی از کسانی بود که درباره [[قتل]] هرمزان به دست فرزند [[عمر]] [[اعتراض]] داشت و [[منتظر]] [[دستور]] [[خلیفه]] در این باره بود. [[نقل]] شده، مردم درباره هرمزان و کشته شدنش به دست عبیدالله بن عمر با هم [[گفتگو]] می‌کردند، پس [[عثمان]] بالای [[منبر]] رفت و گفت: "ای [[مردم]]! درباره کار [[عبیدالله بن عمر]] و هرمزان زیاد سخن گفته‌اید. عبیدالله او را به [[دلیل]] تهمتی که به [[خون]] پدرش زده، کشته است و سزاوارترین کس نسبت به خون هرمزان، [[خدا]] و سپس [[خلیفه]] است. [[آگاه]] باشید من خون هرمزان را به [[عبید]] [[الله]] بخشیدم". [[مقداد بن اسود]] از جا بلند شد و گفت: "ای [[امیرالمؤمنین]]، آنچه برای خداست، خود خدا به آن سزاوارتر از توست و تو [[حق]] چنین بخشیدنی را نداری که به جای خدا ببخشی". [[عثمان]] گفت: "خواهیم دید و خواهید دید". این سخن عثمان را به [[علی]] {{ع}} خبر دادند. آن حضرت فرمود: "به خدا قسم اگر به عبیدالله دسترسی داشتم، او را به [[جرم]] کشتن هرمزان می‌کشتم". این سخن را به عبیدالله خبر دادند، گفت: به خدا قسم، چنین کاری می‌کرد"<ref>الامالی، شیخ طوسی، ص۷۱۰ - ۷۰۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۳۹-۶۴۰.</ref>
مقداد یکی از کسانی بود که درباره [[قتل]] هرمزان به دست فرزند [[عمر]] [[اعتراض]] داشت و [[منتظر]] [[دستور]] [[خلیفه]] در این باره بود. [[نقل]] شده، مردم درباره هرمزان و کشته شدنش به دست عبیدالله بن عمر با هم گفتگو می‌کردند، پس [[عثمان]] بالای [[منبر]] رفت و گفت: "ای [[مردم]]! درباره کار [[عبیدالله بن عمر]] و هرمزان زیاد سخن گفته‌اید. عبیدالله او را به [[دلیل]] تهمتی که به [[خون]] پدرش زده، کشته است و سزاوارترین کس نسبت به خون هرمزان، [[خدا]] و سپس [[خلیفه]] است. [[آگاه]] باشید من خون هرمزان را به [[عبید]] [[الله]] بخشیدم". [[مقداد بن اسود]] از جا بلند شد و گفت: "ای [[امیرالمؤمنین]]، آنچه برای خداست، خود خدا به آن سزاوارتر از توست و تو [[حق]] چنین بخشیدنی را نداری که به جای خدا ببخشی". [[عثمان]] گفت: "خواهیم دید و خواهید دید". این سخن عثمان را به [[علی]] {{ع}} خبر دادند. آن حضرت فرمود: "به خدا قسم اگر به عبیدالله دسترسی داشتم، او را به [[جرم]] کشتن هرمزان می‌کشتم". این سخن را به عبیدالله خبر دادند، گفت: به خدا قسم، چنین کاری می‌کرد"<ref>الامالی، شیخ طوسی، ص۷۱۰ - ۷۰۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۳۹-۶۴۰.</ref>


== نزول آیاتی در [[شأن]] [[مقداد]] ==
== نزول آیاتی در [[شأن]] [[مقداد]] ==
خط ۱۸۸: خط ۱۹۶:
# قوله تعالی:{{متن قرآن|إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آيَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَانًا وَعَلَى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ}}<ref>«مؤمنان، تنها آن کسانند که چون یاد خداوند پیش آید دل‌هاشان بیمناک می‌شود و چون آیات او را بر آنان بخوانند بر ایمانشان می‌افزاید و بر پروردگارشان توکّل می‌کنند» سوره انفال، آیه ۲.</ref>. نقل شده، این آیه در شأن [[علی]] {{ع}}، ابوذر، سلمان و مقداد نازل شده است<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۲۵۵.</ref>.
# قوله تعالی:{{متن قرآن|إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آيَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَانًا وَعَلَى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ}}<ref>«مؤمنان، تنها آن کسانند که چون یاد خداوند پیش آید دل‌هاشان بیمناک می‌شود و چون آیات او را بر آنان بخوانند بر ایمانشان می‌افزاید و بر پروردگارشان توکّل می‌کنند» سوره انفال، آیه ۲.</ref>. نقل شده، این آیه در شأن [[علی]] {{ع}}، ابوذر، سلمان و مقداد نازل شده است<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۲۵۵.</ref>.
# قوله تعالی: {{متن قرآن|وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَآمَنُوا بِمَا نُزِّلَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَهُوَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ كَفَّرَ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَأَصْلَحَ بَالَهُمْ}}<ref>«و (خداوند) از گناهان آنان که ایمان آوردند و کارهای شایسته کردند و به آنچه بر محمد فرو فرستاده شده که همه راستین و از سوی پروردگارشان است ایمان آوردند، چشم پوشید و حالشان را نیکو گردانید» سوره محمد، آیه ۲.</ref>. نقل شده، این آیه در شأن ابوذر، سلمان، عمّار و مقداد نازل شده است که [[عهد]] خود را نشکستند و بر [[ولایت علی]] {{ع}} ثابت و [[استوار]] ماندند<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۲، ص۳۰۱.</ref>.
# قوله تعالی: {{متن قرآن|وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَآمَنُوا بِمَا نُزِّلَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَهُوَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ كَفَّرَ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَأَصْلَحَ بَالَهُمْ}}<ref>«و (خداوند) از گناهان آنان که ایمان آوردند و کارهای شایسته کردند و به آنچه بر محمد فرو فرستاده شده که همه راستین و از سوی پروردگارشان است ایمان آوردند، چشم پوشید و حالشان را نیکو گردانید» سوره محمد، آیه ۲.</ref>. نقل شده، این آیه در شأن ابوذر، سلمان، عمّار و مقداد نازل شده است که [[عهد]] خود را نشکستند و بر [[ولایت علی]] {{ع}} ثابت و [[استوار]] ماندند<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۲، ص۳۰۱.</ref>.
# از [[حضرت صادق]] {{ع}} [[روایت]] شده که آن حضرت در [[تفسیر آیه]] {{متن قرآن|إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ}}<ref>«مگر آنان که ایمان آوردند و کارهای شایسته کردند که آنان را پاداشی بی‌منّت خواهد بود» سوره تین، آیه ۶.</ref>، فرمود: "این آیه در شأن [[علی بن ابی‌طالب]]، سلمان، ابوذر، مقداد و [[عمار]] نازل شده است"<ref>تفسیر فرات کوفی، فرات بن ابراهیم کوفی، ص۵۷۷.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۴۱-۶۴۲.</ref>
# از [[حضرت صادق]] {{ع}} [[روایت]] شده که آن حضرت در [[تفسیر آیه]] {{متن قرآن|إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ}}<ref>«مگر آنان که ایمان آوردند و کارهای شایسته کردند که آنان را پاداشی بی‌منّت خواهد بود» سوره تین، آیه ۶.</ref>، فرمود: "این آیه در شأن [[علی بن ابی‌طالب]]، سلمان، ابوذر، مقداد و عمار نازل شده است"<ref>تفسیر فرات کوفی، فرات بن ابراهیم کوفی، ص۵۷۷.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۴۱-۶۴۲.</ref>


== مقداد و نقل حدیث ==
== مقداد و نقل حدیث ==
خط ۲۰۵: خط ۲۱۳:
[[امام صادق]] {{ع}} می‌فرماید: "هیچ کس بعد از [[رسول خدا]] {{صل}} نبود مگر آنکه درباره [[خلافت علی]] {{ع}} در دلش چیزی خطور کرد، به غیر از مقداد؛ قلب مقداد به سان تکه‌های آهن، محکم بود<ref>{{متن حدیث|فَإِنَّ قَلْبَهُ كَانَ مِثْلَ زُبَرِ اَلْحَدِيدِ }}؛ الاختصاص، شیخ مفید، ص۱۱؛ رجال الکشی، کشی، ج۱، ص۱۱ و نیز ر.ک: بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۲۲، ص۴۴۰؛ معجم رجال الحدیث، خویی، ج۱۹، ص۳۴۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۴۵.</ref>
[[امام صادق]] {{ع}} می‌فرماید: "هیچ کس بعد از [[رسول خدا]] {{صل}} نبود مگر آنکه درباره [[خلافت علی]] {{ع}} در دلش چیزی خطور کرد، به غیر از مقداد؛ قلب مقداد به سان تکه‌های آهن، محکم بود<ref>{{متن حدیث|فَإِنَّ قَلْبَهُ كَانَ مِثْلَ زُبَرِ اَلْحَدِيدِ }}؛ الاختصاص، شیخ مفید، ص۱۱؛ رجال الکشی، کشی، ج۱، ص۱۱ و نیز ر.ک: بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۲۲، ص۴۴۰؛ معجم رجال الحدیث، خویی، ج۱۹، ص۳۴۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۴۵.</ref>


=== [[مقام]] مقداد ===
=== مقام مقداد ===
[[روایت]] شده که امام صادق {{ع}} فرمود: "مقام مقداد در این [[امت]]، به منزله حرف الف است در [[قرآن]]، که هیچ چیز به او نمی‌چسبد"<ref>الاختصاص، شیخ مفید، ص۱۰ و نیز ر.ک: بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۲۲، ص۴۳۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۴۵.</ref>
[[روایت]] شده که امام صادق {{ع}} فرمود: "مقام مقداد در این [[امت]]، به منزله حرف الف است در [[قرآن]]، که هیچ چیز به او نمی‌چسبد"<ref>الاختصاص، شیخ مفید، ص۱۰ و نیز ر.ک: بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۲۲، ص۴۳۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۴۵.</ref>


=== [[بهشت]]؛ [[مشتاق]] مقداد ===
=== [[بهشت]]؛ [[مشتاق]] مقداد ===
[[امام رضا]] {{ع}} از پدرانش [[نقل]] می‌کند که [[پیامبر]] {{صل}} به [[علی]] {{ع}} فرمود: "بهشت مشتاق تو و [[عمار]] و [[سلمان]] و [[ابوذر]] و مقدادست"<ref>الخصال، شیخ صدوق، ص۳۰۳؛ روضه الواعظین، فتال نیشابوری، ص۲۸۰ (البته بدون ذکر سند). در برخی از مصادر نیز نام چهار نفر ذکر شده است. مرحوم علامه حلی می‌نویسد: از انس نقل شده که گفت: روزی رسول خدا {{صل}} فرمود: «بهشت مشتاق چهار نفر از امت من است». هیبت خاص رسول اکرم {{صل}} مانع شد از اینکه بپرسیم آن چهار نفر کیستند، پس نزد سه تن از صحابه (ابوبکر، عمر و عثمان) آمدم و از تک تک آنان خواستم از پیامبر {{صل}} بپرسند که آن چهار نفر چه کسانی هستند. همه آنان گفتند: می‌ترسیم ما از آن چهار تن نباشیم. آن‌گاه از علی {{ع}} خواستم که از پیامبر {{صل}} در این باره بپرسد. علی {{ع}} فرمود: «سوگند به خدا می‌پرسم؛ اگر من از آن چهار تن باشم، خدا را حمد و ستایش می‌کنم و اگر نباشم از درگاهش می‌خواهم که مرا جزو آنان قرار دهد». آن‌گاه من همراه علی به حضور پیامبر {{صل}} رفتیم و در حالی نزد پیامبر {{صل}} وارد شدیم که سرش در دامن دحیه کلبی بود، دحیه چون علی {{ع}} را دید بلند شد و سلام کرد و گفت: بیا و سر پسر عمویت را در اختیار بگیر ای امیرالمؤمنین، زیرا تو به آن شایسته‌تری. پس پیامبر {{صل}} بیدار شد و در حالی که سرش در دامان علی {{ع}} بود، پرسید: چه چیزی تو را به این جا کشانده است؟ علی {{ع}} ماجرا را برای پیامبر {{صل}} شرح داد و پیامبر {{صل}} فرمود: «آیا او را شناختی؟» علی {{ع}} گفت: «او دحیه بود». پیامبر {{صل}} فرمود: «او جبرئیل بود». علی {{ع}} فرمود: «ای رسول خدا به من خبر داده‌اند که فرموده‌ای بهشت مشتاق چهار نفرست، ایشان چه کسانی هستند؟ رسول اکرم {{صل}} با دست خود اشاره به علی {{ع}} کرد و سه بار فرمود: «به خدا سوگند تو اولین ایشان هستی». علی {{ع}} فرمود: سه نفر چه کسانی هستند؟ رسول خدا {{صل}} فرمود: «آن سه نفر مقداد، سلمان و ابوذرند». (کشف الیقین، ص۲۷۶)</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۴۵.</ref>
[[امام رضا]] {{ع}} از پدرانش [[نقل]] می‌کند که [[پیامبر]] {{صل}} به [[علی]] {{ع}} فرمود: "بهشت مشتاق تو و عمار و [[سلمان]] و [[ابوذر]] و مقدادست"<ref>الخصال، شیخ صدوق، ص۳۰۳؛ روضه الواعظین، فتال نیشابوری، ص۲۸۰ (البته بدون ذکر سند). در برخی از مصادر نیز نام چهار نفر ذکر شده است. مرحوم علامه حلی می‌نویسد: از انس نقل شده که گفت: روزی رسول خدا {{صل}} فرمود: «بهشت مشتاق چهار نفر از امت من است». هیبت خاص رسول اکرم {{صل}} مانع شد از اینکه بپرسیم آن چهار نفر کیستند، پس نزد سه تن از صحابه (ابوبکر، عمر و عثمان) آمدم و از تک تک آنان خواستم از پیامبر {{صل}} بپرسند که آن چهار نفر چه کسانی هستند. همه آنان گفتند: می‌ترسیم ما از آن چهار تن نباشیم. آن‌گاه از علی {{ع}} خواستم که از پیامبر {{صل}} در این باره بپرسد. علی {{ع}} فرمود: «سوگند به خدا می‌پرسم؛ اگر من از آن چهار تن باشم، خدا را حمد و ستایش می‌کنم و اگر نباشم از درگاهش می‌خواهم که مرا جزو آنان قرار دهد». آن‌گاه من همراه علی به حضور پیامبر {{صل}} رفتیم و در حالی نزد پیامبر {{صل}} وارد شدیم که سرش در دامن دحیه کلبی بود، دحیه چون علی {{ع}} را دید بلند شد و سلام کرد و گفت: بیا و سر پسر عمویت را در اختیار بگیر ای امیرالمؤمنین، زیرا تو به آن شایسته‌تری. پس پیامبر {{صل}} بیدار شد و در حالی که سرش در دامان علی {{ع}} بود، پرسید: چه چیزی تو را به این جا کشانده است؟ علی {{ع}} ماجرا را برای پیامبر {{صل}} شرح داد و پیامبر {{صل}} فرمود: «آیا او را شناختی؟» علی {{ع}} گفت: «او دحیه بود». پیامبر {{صل}} فرمود: «او جبرئیل بود». علی {{ع}} فرمود: «ای رسول خدا به من خبر داده‌اند که فرموده‌ای بهشت مشتاق چهار نفرست، ایشان چه کسانی هستند؟ رسول اکرم {{صل}} با دست خود اشاره به علی {{ع}} کرد و سه بار فرمود: «به خدا سوگند تو اولین ایشان هستی». علی {{ع}} فرمود: سه نفر چه کسانی هستند؟ رسول خدا {{صل}} فرمود: «آن سه نفر مقداد، سلمان و ابوذرند». (کشف الیقین، ص۲۷۶)</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۴۵.</ref>


=== [[دوستی]] [[مقداد]] ===
=== [[دوستی]] [[مقداد]] ===
به [[سند صحیح]] از [[امام]] [[جعفر صادق]] {{ع}} [[روایت]] شده که [[پیامبر]] {{صل}} فرمود: "خداوند مرا به دوستی چهار نفر امر کرده است". [[صحابه]] گفتند: ای [[رسول خدا]] ایشان چه کسانی هستند؟ پیامبر {{صل}} فرمود: "علی بن [[ابی‌طالب]] از ایشان است و ساکت شد". بار دیگر فرمود: "حق تعالی مرا به دوستی چهار کس امر فرموده است". صحابه گفتند: ای رسول خدا آنها چه کسانی هستند؟ پیامبر {{صل}} فرمود: "[[علی بن ابی‌ طالب]]، [[مقداد بن اسود]]، [[ابوذر غفاری]] و [[سلمان فارسی]]"<ref>قرب الاستاد، حمیری قمی، ص۵۶ - ۵۵؛ الخصال، شیخ صدوق، ص۲۵۳؛ روضة الواعظین، فتال نیشابوری، ص۲۸۳؛ سنن ابن ماجه، محمد بن یزید قزوینی، ج۱، ص۵۳؛ سنن الترمذی، ترمذی، ج۵، ص۲۹۹.</ref>.
به [[سند صحیح]] از [[امام]] [[جعفر صادق]] {{ع}} [[روایت]] شده که [[پیامبر]] {{صل}} فرمود: "خداوند مرا به دوستی چهار نفر امر کرده است". [[صحابه]] گفتند: ای [[رسول خدا]] ایشان چه کسانی هستند؟ پیامبر {{صل}} فرمود: "علی بن [[ابی‌طالب]] از ایشان است و ساکت شد". بار دیگر فرمود: "حق تعالی مرا به دوستی چهار کس امر فرموده است". صحابه گفتند: ای رسول خدا آنها چه کسانی هستند؟ پیامبر {{صل}} فرمود: "[[علی بن ابی‌ طالب]]، [[مقداد بن اسود]]، [[ابوذر غفاری]] و [[سلمان فارسی]]"<ref>قرب الاستاد، حمیری قمی، ص۵۶ - ۵۵؛ الخصال، شیخ صدوق، ص۲۵۳؛ روضة الواعظین، فتال نیشابوری، ص۲۸۳؛ سنن ابن ماجه، محمد بن یزید قزوینی، ج۱، ص۵۳؛ سنن الترمذی، ترمذی، ج۵، ص۲۹۹.</ref>.


از [[امام محمد باقر]] {{ع}} [[روایت]] شده که [[صحابه]] بعد از [[پیامبر]] {{صل}} [[مرتد]] شدند، مگر سه نفر: [[سلمان]] و [[ابوذر]] و [[مقداد]]. راوی گفت: [[عمار]] چه شد؟ حضرت فرمود: "اندک میلی کرد و زود بازگشت". سپس فرمود: "اگر می‌خواهی بدانی که چه کسی هیچ [[شک]] نکرد و شبهه‌ای بر او عارض نشد، او مقداد است؛ اما بر [[دل]] سلمان گذشت که نزد [[امیرالمؤمنین]] [[اسم اعظم الهی]] هست، اگر به آن سخن بگوید هر آینه [[زمین]] آن [[منافقان]] را فرو می‌برد، پس چرا چنین [[مظلوم]] در دست ایشان مانده است. چون چنین [[فکری]] در خاطرش گذشت، گریبانش را گرفتند و ریسمانی بر گردنش انداختند و بر آن پیچیدند تا آنکه به حلقش رسید. امیرالمؤمنین علی از کنار او گذشت و به او فرمود: " ای [[ابا عبدالله]]! این به [[دلیل]] آن چیزی است که در خاطر تو خطور کرد، با [[ابوبکر]] [[بیعت]] کن". پس سلمان بیعت کرد. امّا ابوذر؛ امیرالمؤمنین به او امر کرد که ساکت باشد چرا که ملامت ملامت‌کنندگان او را ناراحت نمی‌کند، پس قبول نکرد و پیوسته [[حق]] را می‌گفت تا آنکه [[عثمان]] کرد با او آنچه کرد. بعد از آن بعضی از صحابه به حق برگشتند و اول کسانی که از ایشان برگشتند، [[ابوساسان انصاری]] و [[ابو عمره]] و شتیره بودند. پس هفت نفر شدند و در آن وقت [[حقّ]] [[حضرت امیرالمؤمنین]] را فقط این هفت نفر می‌شناختند<ref>الاختصاص، شیخ مفید، ص۱۰؛ رجال الکشی، کشی، ج۱، ص۱۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۴۶-۶۴۷.</ref>
از [[امام محمد باقر]] {{ع}} [[روایت]] شده که [[صحابه]] بعد از [[پیامبر]] {{صل}} [[مرتد]] شدند، مگر سه نفر: [[سلمان]] و [[ابوذر]] و [[مقداد]]. راوی گفت: عمار چه شد؟ حضرت فرمود: "اندک میلی کرد و زود بازگشت". سپس فرمود: "اگر می‌خواهی بدانی که چه کسی هیچ [[شک]] نکرد و شبهه‌ای بر او عارض نشد، او مقداد است؛ اما بر [[دل]] سلمان گذشت که نزد [[امیرالمؤمنین]] [[اسم اعظم الهی]] هست، اگر به آن سخن بگوید هر آینه [[زمین]] آن [[منافقان]] را فرو می‌برد، پس چرا چنین [[مظلوم]] در دست ایشان مانده است. چون چنین [[فکری]] در خاطرش گذشت، گریبانش را گرفتند و ریسمانی بر گردنش انداختند و بر آن پیچیدند تا آنکه به حلقش رسید. امیرالمؤمنین علی از کنار او گذشت و به او فرمود: " ای [[ابا عبدالله]]! این به [[دلیل]] آن چیزی است که در خاطر تو خطور کرد، با [[ابوبکر]] [[بیعت]] کن". پس سلمان بیعت کرد. امّا ابوذر؛ امیرالمؤمنین به او امر کرد که ساکت باشد چرا که ملامت ملامت‌کنندگان او را ناراحت نمی‌کند، پس قبول نکرد و پیوسته [[حق]] را می‌گفت تا آنکه [[عثمان]] کرد با او آنچه کرد. بعد از آن بعضی از صحابه به حق برگشتند و اول کسانی که از ایشان برگشتند، [[ابوساسان انصاری]] و [[ابو عمره]] و شتیره بودند. پس هفت نفر شدند و در آن وقت [[حقّ]] [[حضرت امیرالمؤمنین]] را فقط این هفت نفر می‌شناختند<ref>الاختصاص، شیخ مفید، ص۱۰؛ رجال الکشی، کشی، ج۱، ص۱۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۴۶-۶۴۷.</ref>


=== مقداد؛ [[یاور]] [[امام زمان]] {{ع}} ===
=== مقداد؛ [[یاور]] [[امام زمان]] {{ع}} ===
خط ۲۲۳: خط ۲۳۱:


=== مقداد و حق همسایه ===
=== مقداد و حق همسایه ===
[[نقل]] شده، عده‌ای از [[اصحاب رسول خدا]] {{صل}} به همراه آن حضرت به در خانه [[مقداد بن اسود]] رسیدند و دیدند از خانه او دودی بیرون می‌آید. [[پیامبر]] {{صل}} به اصحابش فرمود: "در زده، مقداد را صدا کنید". [[علی]] {{ع}} و [[ابوبکر]] و [[عمر]] در زدند ولی کسی جواب نداد. خود پیامبر {{صل}} در زدند و فرمودند: "ای [[ابوالاسود]]، بیا بیرون". در این هنگام صدای زنی از داخل خانه آمد که می‌گفت تو را به [[خدا]] قسم، پیامبر {{صل}} را [[منتظر]] نگذار؛ یا از خانه خارج شو یا اینکه من از خانه خارج می‌شوم. پس مقداد از خانه بیرون آمد، در حالی که عذرخواهی می‌کرد و گفت: [[پدر]] و مادرم به فدایت ای [[رسول خدا]]، دوست دارم نزد شما و یارانت باشم اما من غذایی در [[منزل]] دارم که آن را بین [[همسایگان]] تقسیم می‌کنم". رسول خدا {{صل}} به او فرمود: "احسنت! [[جبرئیل]] به اندازه‌ای مرا درباره [[همسایه]] سفارش کرده که من [[گمان]] کردم همسایه از همسایه [[ارث]] می‌برد"<ref>مناقب الامام امیرالمؤمنین، محمد بن سلیمان کوفی، ج۱، ص۶۱ - ۶۰.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۴۸.</ref>
[[نقل]] شده، عده‌ای از [[اصحاب رسول خدا]] {{صل}} به همراه آن حضرت به در خانه [[مقداد بن اسود]] رسیدند و دیدند از خانه او دودی بیرون می‌آید. [[پیامبر]] {{صل}} به اصحابش فرمود: "در زده، مقداد را صدا کنید". [[علی]] {{ع}} و [[ابوبکر]] و [[عمر]] در زدند ولی کسی جواب نداد. خود پیامبر {{صل}} در زدند و فرمودند: "ای [[ابوالاسود]]، بیا بیرون". در این هنگام صدای زنی از داخل خانه آمد که می‌گفت تو را به [[خدا]] قسم، پیامبر {{صل}} را [[منتظر]] نگذار؛ یا از خانه خارج شو یا اینکه من از خانه خارج می‌شوم. پس مقداد از خانه بیرون آمد، در حالی که عذرخواهی می‌کرد و گفت: پدر و مادرم به فدایت ای [[رسول خدا]]، دوست دارم نزد شما و یارانت باشم اما من غذایی در [[منزل]] دارم که آن را بین [[همسایگان]] تقسیم می‌کنم". رسول خدا {{صل}} به او فرمود: "احسنت! [[جبرئیل]] به اندازه‌ای مرا درباره [[همسایه]] سفارش کرده که من [[گمان]] کردم همسایه از همسایه [[ارث]] می‌برد"<ref>مناقب الامام امیرالمؤمنین، محمد بن سلیمان کوفی، ج۱، ص۶۱ - ۶۰.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۴۸.</ref>


=== مقداد و نزول [[باران]] ===
=== مقداد و نزول [[باران]] ===
خط ۲۳۸: خط ۲۴۶:


== وصف مقداد از [[زبان]] [[پیامبر]] {{صل}} ==
== وصف مقداد از [[زبان]] [[پیامبر]] {{صل}} ==
[[امام باقر]] {{ع}} فرمود: "روزی [[جابر بن عبدالله انصاری]] درباره سلمان، ابوذر، [[عمار]] و مقداد از [[رسول خدا]] {{صل}} سؤال کرد، حضرت درباره هریک از آنان مطالبی فرمود، تا آنکه درباره مقداد چنین فرمود: " مقداد از ماست، [[خداوند]] [[دشمن]] است با کسی که دشمن اوست و [[دوست]] است با کسی که دوست اوست"<ref>الاختصاص، شیخ مفید، ص۲۲۲-۲۲۳.</ref>. و نیز فرمودند: "مقداد بن اسود از [[مجتهدان]] است"<ref>روضة الواعظین، فتال نیشابوری، ج۲، ص۲۸۶.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۵۱.</ref>
[[امام باقر]] {{ع}} فرمود: "روزی [[جابر بن عبدالله انصاری]] درباره سلمان، ابوذر، عمار و مقداد از [[رسول خدا]] {{صل}} سؤال کرد، حضرت درباره هریک از آنان مطالبی فرمود، تا آنکه درباره مقداد چنین فرمود: " مقداد از ماست، [[خداوند]] [[دشمن]] است با کسی که دشمن اوست و [[دوست]] است با کسی که دوست اوست"<ref>الاختصاص، شیخ مفید، ص۲۲۲-۲۲۳.</ref>. و نیز فرمودند: "مقداد بن اسود از [[مجتهدان]] است"<ref>روضة الواعظین، فتال نیشابوری، ج۲، ص۲۸۶.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۵۱.</ref>


== [[مدح]] [[مقداد]] در [[روایات]] ==
== [[مدح]] [[مقداد]] در [[روایات]] ==
خط ۲۴۴: خط ۲۵۲:


== [[مقداد]] و [[روز قیامت]] ==
== [[مقداد]] و [[روز قیامت]] ==
[[امام هفتم]] [[حضرت موسی بن جعفر]] {{ع}} فرمود: "هنگامی که روز قیامت فرا می‌رسد، [[منادی حق]] ندا می‌دهد: کجا هستند [[اصحاب]] نزدیک [[پیامبر اسلام]] {{صل}}، آنان که [[پیمان]] [[رسول خدا]] {{صل}} به خوبی [[وفا]] کردند. در آن لحظه [[سلمان]]، مقداد و [[ابوذر]] بر می‌خیزند و خود را معرفی می‌کنند<ref>رجال الکشی، کشی، ج۱، ص۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۵۱.</ref>
[[امام هفتم]] [[حضرت موسی بن جعفر]] {{ع}} فرمود: "هنگامی که روز قیامت فرا می‌رسد، منادی حق ندا می‌دهد: کجا هستند [[اصحاب]] نزدیک [[پیامبر اسلام]] {{صل}}، آنان که [[پیمان]] [[رسول خدا]] {{صل}} به خوبی [[وفا]] کردند. در آن لحظه [[سلمان]]، مقداد و [[ابوذر]] بر می‌خیزند و خود را معرفی می‌کنند<ref>رجال الکشی، کشی، ج۱، ص۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۵۱.</ref>


== مقداد و [[شهادت]] بر [[ولایت]] [[امیرالمؤمنین]] {{ع}} ==
== مقداد و [[شهادت]] بر [[ولایت]] [[امیرالمؤمنین]] {{ع}} ==
خط ۲۵۰: خط ۲۵۸:


== مقداد و وفای به شرط ==
== مقداد و وفای به شرط ==
[[امام صادق]] {{ع}} فرمودند: "چون [[خداوند]] بر [[پیامبر]] {{صل}} این [[آیه]] را نازل فرمود: {{متن قرآن|قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى}}<ref>«بگو: برای این (رسالت) از شما مزدی نمی‌خواهم جز دوستداری خویشاوندان (خود)» سوره شوری، آیه ۲۳.</ref>؛ پیامبر {{صل}} برخاست و فرمود: " ایها [[الناس]]! به [[درستی]] که [[حق تعالی]] از برای من بر شما فریضه‌ای را [[واجب]] کرده است، آیا آن را ادا خواهید کرد؟ " هیچ یک از [[صحابه]] جواب نگفتند و حضرت برگشت و [[روز]] دیگر و در میان ایشان ایستاد و آن سخن را تکرار فرمود و از کسی جواب نشنید. در روز سوم نیز همان سخن را تکرار کرد و چون کسی سخن نگفت، فرمود: " ایها الناس! آنچه [[خدا]] برای من بر شما واجب کرده است از نوع طلا و نقره و از نوع خوردنی و [[آشامیدنی]] نیست. "[[اصحاب]] گفتند: پس بگو که چیست؟ آن حضرت فرمود: " حق تعالی این آیه را فرستاده و [[مزد رسالت]] مرا [[محبّت به اهل بیت]] من قرار داده است. "اصحاب گفتند: این را قبول می‌کنیم". امام صادق {{ع}} در ادامه فرمود: "به خدا [[سوگند]] که به این شرط [[وفا]] نکردند مگر هفت نفر: [[سلمان]]، [[ابوذر]]، [[عمار]]، [[مقداد بن اسود]]، [[جابر بن عبدالله انصاری]]، [[آزاد]] کرده‌ای از آن [[رسول خدا]] که او را ثبیت می‌گفتند و [[زید]] بن ارقم"<ref>قرب الاسناد، حمیری قمی، ص۷۹ - ۷۸.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۵۲.</ref>
[[امام صادق]] {{ع}} فرمودند: "چون [[خداوند]] بر [[پیامبر]] {{صل}} این [[آیه]] را نازل فرمود: {{متن قرآن|قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى}}<ref>«بگو: برای این (رسالت) از شما مزدی نمی‌خواهم جز دوستداری خویشاوندان (خود)» سوره شوری، آیه ۲۳.</ref>؛ پیامبر {{صل}} برخاست و فرمود: " ایها [[الناس]]! به [[درستی]] که [[حق تعالی]] از برای من بر شما فریضه‌ای را [[واجب]] کرده است، آیا آن را ادا خواهید کرد؟ " هیچ یک از [[صحابه]] جواب نگفتند و حضرت برگشت و [[روز]] دیگر و در میان ایشان ایستاد و آن سخن را تکرار فرمود و از کسی جواب نشنید. در روز سوم نیز همان سخن را تکرار کرد و چون کسی سخن نگفت، فرمود: " ایها الناس! آنچه [[خدا]] برای من بر شما واجب کرده است از نوع طلا و نقره و از نوع خوردنی و [[آشامیدنی]] نیست. "[[اصحاب]] گفتند: پس بگو که چیست؟ آن حضرت فرمود: " حق تعالی این آیه را فرستاده و [[مزد رسالت]] مرا [[محبّت به اهل بیت]] من قرار داده است. "اصحاب گفتند: این را قبول می‌کنیم". امام صادق {{ع}} در ادامه فرمود: "به خدا [[سوگند]] که به این شرط [[وفا]] نکردند مگر هفت نفر: [[سلمان]]، [[ابوذر]]، عمار، [[مقداد بن اسود]]، [[جابر بن عبدالله انصاری]]، [[آزاد]] کرده‌ای از آن [[رسول خدا]] که او را ثبیت می‌گفتند و [[زید]] بن ارقم"<ref>قرب الاسناد، حمیری قمی، ص۷۹ - ۷۸.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۵۲.</ref>


== سرانجام [[مقداد]] ==
== سرانجام [[مقداد]] ==
مرحوم [[کلینی]] با [[سند]] معتبر از [[امام محمد باقر]] {{ع}} [[روایت]] کرده است که روزی [[عثمان]] به مقداد گفت: "دست از [[مذمت]] من و [[مدح]] [[علی بن ابی‌طالب]] بردار وگرنه تو را به آقای اول تو برمی‌گردانم". هنگامی که [[وفات]] مقداد نزدیک شد، به عمار گفت: "به عثمان بگو به سوی آقای اولم یعنی [[پروردگار]] عالمیان برگشتم"<ref>روضه کافی، کلینی، ج۸، ص۳۳۱.</ref>. سرانجام این [[صحابی]] بزرگ پیامبر {{صل}} در سال ۳۳ هجری در هفتاد سالگی در جُرف (یک فرسخی [[مدینه]] که اواخر عمرش در آنجا [[سکونت]] داشت) بر اثر فتق شکم یا خوردن روغن کرچک از [[دنیا]] رفت<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، الانساب الاشراف، ج۱، ص۲۰۵؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الأمم و الملوک، ج۱۱، ص۵۰۶؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۳، ص۱۲۱؛ عزالدین ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفة الصحابه، ج۴، ص۴۷۸.</ref>. [[مردم]] جنازه‌اش را بر روی دست از [[جرف]] تا [[مدینه]] آورده، در آنجا [[دفن]] کردند<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۱۱، ص۵۰۶؛ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۱۲۱؛ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۴، ص۱۴۸۱. این منابع نقل کرده‌اند که عثمان بر بدن مقداد نماز خواند. روح بن عباده از شعبه، از حکم نقل می‌کند که عثمان بن عفان پس از مرگ مقداد او را ستایش می‌کرد. زبیر بن عوام این شعر را خطاب به عثمان خواند: {{عربی|"لا ألفينك بعد الموت تندبني و في حياتي ما زودتني زادى"}}؛ نمی‌خواهم تو را ببینم که پس از مرگ بر من ندیه و زاری کنی، در حالی که در زمان حیات من توشه مرا نمی‌پرداختی. (الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۱۲۱)</ref>.
مرحوم [[کلینی]] با سند معتبر از [[امام محمد باقر]] {{ع}} [[روایت]] کرده است که روزی [[عثمان]] به مقداد گفت: "دست از مذمت من و [[مدح]] [[علی بن ابی‌طالب]] بردار وگرنه تو را به آقای اول تو برمی‌گردانم". هنگامی که [[وفات]] مقداد نزدیک شد، به عمار گفت: "به عثمان بگو به سوی آقای اولم یعنی [[پروردگار]] عالمیان برگشتم"<ref>روضه کافی، کلینی، ج۸، ص۳۳۱.</ref>. سرانجام این [[صحابی]] بزرگ پیامبر {{صل}} در سال ۳۳ هجری در هفتاد سالگی در جُرف (یک فرسخی [[مدینه]] که اواخر عمرش در آنجا [[سکونت]] داشت) بر اثر فتق شکم یا خوردن روغن کرچک از [[دنیا]] رفت<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، الانساب الاشراف، ج۱، ص۲۰۵؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الأمم و الملوک، ج۱۱، ص۵۰۶؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۳، ص۱۲۱؛ عزالدین ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفة الصحابه، ج۴، ص۴۷۸.</ref>. [[مردم]] جنازه‌اش را بر روی دست از [[جرف]] تا [[مدینه]] آورده، در آنجا [[دفن]] کردند<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۱۱، ص۵۰۶؛ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۱۲۱؛ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۴، ص۱۴۸۱. این منابع نقل کرده‌اند که عثمان بر بدن مقداد نماز خواند. روح بن عباده از شعبه، از حکم نقل می‌کند که عثمان بن عفان پس از مرگ مقداد او را ستایش می‌کرد. زبیر بن عوام این شعر را خطاب به عثمان خواند: {{عربی|"لا ألفينك بعد الموت تندبني و في حياتي ما زودتني زادى"}}؛ نمی‌خواهم تو را ببینم که پس از مرگ بر من ندیه و زاری کنی، در حالی که در زمان حیات من توشه مرا نمی‌پرداختی. (الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۱۲۱)</ref>.


طبق [[وصیّت]] [[مقداد]]، [[عمار]] بر او [[نماز]] گزارد<ref>یعقوبی در این باره می‌نویسد: در هنگام جمع‌آوری قرآن بین عثمان و عبدالله بن مسعود درگیری پیش آمد که عثمان دستور داد ابن مسعود را روی زمین کشیدند و دو دندنه او شکست. ابن مسعود از این کار بسیار ناراحت شد. وقتی عثمان به عیادت وی آمد، به او گفت: این چه سخنی است که از تو به من رسیده است؟ ابن مسعود گفت: درباره هر چه به من روا داشتی، گفته‌ام؛ تو گفتی مرا با لگد بزنند و من هنگام نماز ظهر و عصر را بیهوش بودم و مقرری مرا پس گرفتی. عثمان گفت: اکنون برای قصاص آماده‌ام. ابن مسعود گفت: من کسی نیستم که در قصاص را بر روی خلفا بگشایم. عثمان گفت: این مقرری توست، آن را بگیر. ابن مسعود گفت: آن‌گاه که به آن نیاز داشتم آن را از من دریغ داشتی و اکنون که از آن بی‌نیازم آن را به من می‌بخشی؟ نیازی به آن ندارم. عثمان بازگشت و ابن مسعود بر عثمان خشمناک بود تا این که از دنیا رفت و عمار بن یاسر بر او نماز خواند در حالی که عثمان در مدینه نبود. پس مرگ او را مخفی نگه داشتند و چون عثمان بازگشت، قبر را دید و گفت: این قبر کیست؟ گفتند: قبر عبدالله بن مسعود. گفت: چگونه پیش از اطلاع من دفن شده است؟ گفتند: عمار بن یاسر به کار او رسیدگی کرده و خود ابن مسعود وصیت کرده که به عثمان اطلاع داده نشود. مدت زیادی نگذشت که مقداد هم از دنیا رفت و عمار بر او نماز خواند، زیرا خودش به عمار وصیت کرده بود و به عثمان اطلاع ندادند، پس خشم عثمان بر عمار بالا گرفت و به او گفت: وای بر پسر زن سیاه! به راستی که او را خوب می‌شناختم. (تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۷۰-۱۷۱)</ref> و در [[قبرستان بقیع]] به [[خاک]] سپرده شد<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۱۲۱؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۴۸، ص۲۹۶.</ref> و اینکه عده‌ای بقعه‌ای را که در بیابان شهروان [[بغداد]] در نزد [[اهل]] آن منطقه به [[مقبره]] [[مقداد]] معروفست، [[مدفن]] مقداد می‌دانند، صحیح نیست؛ زیرا این بقعه متعلق به مقداد سیوری، صاحب کتب شرح نهج المسترشدین فی اصول الدین، کنز العرفان فی [[فقه]] القرآن و... است<ref>بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۴۸، ص۲۹۶. البته این قسمت، بخشی از کتاب تحفة العالِم فی شرح خطبة العالم از مرحوم سید جعفر طباطبایی بحرالعلوم، با تلخیص سید محمد مهدی خِرسان نجفی است و این احتمال از آن مرحوم سید محمد باقر خوانساری در روضات الجنات است و در تعلیقه محقق بحارالانوار به نقل از الذریعه (ج۱، ص۴۲۹ و ۴۶۵) به نقل از شیخ حسن بن راشد حلی، شاگرد فاضل مقداد آمده است که او در نجف اشرف وفات و همان‌جا دفن شده است و بنابراین، احتمال صاحب روضات مردود خواهد بود. (یوسفی غروی)</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۵۳-۶۵۴.</ref>
طبق [[وصیّت]] [[مقداد]]، عمار بر او [[نماز]] گزارد<ref>یعقوبی در این باره می‌نویسد: در هنگام جمع‌آوری قرآن بین عثمان و عبدالله بن مسعود درگیری پیش آمد که عثمان دستور داد ابن مسعود را روی زمین کشیدند و دو دندنه او شکست. ابن مسعود از این کار بسیار ناراحت شد. وقتی عثمان به عیادت وی آمد، به او گفت: این چه سخنی است که از تو به من رسیده است؟ ابن مسعود گفت: درباره هر چه به من روا داشتی، گفته‌ام؛ تو گفتی مرا با لگد بزنند و من هنگام نماز ظهر و عصر را بیهوش بودم و مقرری مرا پس گرفتی. عثمان گفت: اکنون برای قصاص آماده‌ام. ابن مسعود گفت: من کسی نیستم که در قصاص را بر روی خلفا بگشایم. عثمان گفت: این مقرری توست، آن را بگیر. ابن مسعود گفت: آن‌گاه که به آن نیاز داشتم آن را از من دریغ داشتی و اکنون که از آن بی‌نیازم آن را به من می‌بخشی؟ نیازی به آن ندارم. عثمان بازگشت و ابن مسعود بر عثمان خشمناک بود تا این که از دنیا رفت و عمار بن یاسر بر او نماز خواند در حالی که عثمان در مدینه نبود. پس مرگ او را مخفی نگه داشتند و چون عثمان بازگشت، قبر را دید و گفت: این قبر کیست؟ گفتند: قبر عبدالله بن مسعود. گفت: چگونه پیش از اطلاع من دفن شده است؟ گفتند: عمار بن یاسر به کار او رسیدگی کرده و خود ابن مسعود وصیت کرده که به عثمان اطلاع داده نشود. مدت زیادی نگذشت که مقداد هم از دنیا رفت و عمار بر او نماز خواند، زیرا خودش به عمار وصیت کرده بود و به عثمان اطلاع ندادند، پس خشم عثمان بر عمار بالا گرفت و به او گفت: وای بر پسر زن سیاه! به راستی که او را خوب می‌شناختم. (تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۷۰-۱۷۱)</ref> و در [[قبرستان بقیع]] به خاک سپرده شد<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۱۲۱؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۴۸، ص۲۹۶.</ref> و اینکه عده‌ای بقعه‌ای را که در بیابان شهروان [[بغداد]] در نزد [[اهل]] آن منطقه به مقبره [[مقداد]] معروفست، مدفن مقداد می‌دانند، صحیح نیست؛ زیرا این بقعه متعلق به مقداد سیوری، صاحب کتب شرح نهج المسترشدین فی اصول الدین، کنز العرفان فی [[فقه]] القرآن و... است<ref>بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۴۸، ص۲۹۶. البته این قسمت، بخشی از کتاب تحفة العالِم فی شرح خطبة العالم از مرحوم سید جعفر طباطبایی بحرالعلوم، با تلخیص سید محمد مهدی خِرسان نجفی است و این احتمال از آن مرحوم سید محمد باقر خوانساری در روضات الجنات است و در تعلیقه محقق بحارالانوار به نقل از الذریعه (ج۱، ص۴۲۹ و ۴۶۵) به نقل از شیخ حسن بن راشد حلی، شاگرد فاضل مقداد آمده است که او در نجف اشرف وفات و همان‌جا دفن شده است و بنابراین، احتمال صاحب روضات مردود خواهد بود. (یوسفی غروی)</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مقداد بن اسود - عسکری (مقاله)|مقاله «مقداد بن اسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲]]، ص۶۵۳-۶۵۴.</ref>


[[مقداد]] از ابتدا ثروتمند بود و [[وصیت]] کرد ۳۶ هزار درهم از دارایی‌اش را به [[حسن]] و [[حسین]] {{عم}} بدهند. این [[وصیت]]، نشان‌دهنده [[محبت]] او به [[اهل‌بیت]] و [[بزرگداشت]] و [[احترام]] او نسبت به ایشان است<ref>[[محمد محمدی ری‌شهری|محمدی ری‌شهری، محمد]]، [[گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین (کتاب)|گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین]]، ص ۸۵۸.</ref>.
[[مقداد]] از ابتدا ثروتمند بود و [[وصیت]] کرد ۳۶ هزار درهم از دارایی‌اش را به [[حسن]] و [[حسین]] {{عم}} بدهند. این [[وصیت]]، نشان‌دهنده [[محبت]] او به [[اهل‌بیت]] و [[بزرگداشت]] و [[احترام]] او نسبت به ایشان است<ref>[[محمد محمدی ری‌شهری|محمدی ری‌شهری، محمد]]، [[گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین (کتاب)|گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین]]، ص ۸۵۸.</ref>.

نسخهٔ کنونی تا ‏۹ دسامبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۳:۳۰

مقدمه

مقداد بن اسود کندی، از صحابه بزرگ رسول خدا (ص) و یاوران علی بن ابی طالب (ع)، شخصیتی بارز، دانشمند و دلاور بود[۱]

نام و نسب او مقداد بن عمرو بن ثعلبة بن سعد هراوی است که وی را مقداد بن اسود و مقداد کندی نیز می‌گویند؛ زیرا او از تیره بهراء و قبیلة قضاعه بوده است[۲].

ابن کلبی می‌گوید: عمرو بن ثعلبه شخصی را در قومش کشت و سپس به حضرموت (کنده) ملحق شد و با آنان هم پیمان شد، از این رو مقداد را کندی نیز می‌گویند. عمرو در آنجا با زنی ازدواج کرد و مقداد از آن زن به دنیا آمد. هنگامی که مقداد بزرگ شد بین او و شمر بن حجر کندی درگیری شد و مقداد او را با شمشیر زد و به مکه گریخت و در قبیله بنی‌زهره با مردی به نام اسود بن عبد یغوث هم پیمان شد. اسود به رسم جاهلیت او را فرزند خود خواند؛ از این جهت به مقداد بن اسود معروف شد و چون آیه شریفه ﴿ادْعُوهُمْ لِآبَائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ فَإِنْ لَمْ تَعْلَمُوا آبَاءَهُمْ فَإِخْوَانُكُمْ فِي الدِّينِ وَمَوَالِيكُمْ وَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنَاحٌ فِيمَا أَخْطَأْتُمْ بِهِ وَلَكِنْ مَا تَعَمَّدَتْ قُلُوبُكُمْ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا[۳]، نازل شد، او را مقداد بن عمرو خواندند[۴]. کنیه او ابومعبد، ابوالاسود[۵]، ابوسعید و ابوعمر نقل شده است[۶].

مقداد دو خانه برای خود تهیه کرده بود؛ یکی در منطقه بنی جدیله بود که به آن خانه مقداد می‌گفتند و در اختیار نوه دختریش از وهب بن عبدالله اسدی بود و دیگری را به یزید بن عبدالملک فروختند[۷]. هم‌چنین نقل شده مقداد در محلی معروف به جرف در چند میلی مدینه خانه‌ای بنا کرد و بالای آن بالکن ساخت و درون و بیرون آن را گچ کشید[۸].[۹]

اوصاف ظاهری

مقداد، مردی بلند قد و چهره‌ای گندمگون داشت، سیه چرده، با شکمی بزرگ و سری پر مو، با چشم‌های درشت و ابروهای پیوستۀ مشکی که ریش زیبای خود را زرد می‌کرد[۱۰].

مقداد و اسلام

مقداد از اولین کسانی بود که به رسول خدا (ص) ایمان آورد و یکی از هفت نفری است که در آغاز دعوت پیامبر (ص) اسلامِ خود را علنی کرد[۱۱]. او همراه مسلمانان به حبشه رفت؛ اما بعد از چندی به مکه بازگشت و در سریه ابوعبیدة بن حارث به مدینه رفت، البته از برقراری عقد اخوت بین او و جبار بن صخر ـ و به روایتی ابوذر غفاری ـ این گمان تقویت می‌شود که او قبل از سریه ابوعبیدة به مدینه هجرت کرده باشد[۱۲]. او را مجمعِ فضایل و مناقب دانسته و یکی از "ارکان اربعه" شمرده‌اند و پیامبر خدا، وی را یکی از چهار نفری برشمرده است که بهشت، شیفته دیدار آنان است[۱۳].

مقداد و هجرت به حبشه

هنگامی که رسول خدا (ص) رنج و گرفتاری‌های اصحاب و آسایش خود را در پناه عمویش ابوطالب دید و از طرفی دید که نمی‌تواند از آنان حمایت کند، به آنها گفت: "به حبشه مهاجرت کنید؛ در آنجا پادشاه بزرگی است که در حکومت وی به کسی ستم نمی‌شود و آنجا سرزمین صدق است، تا اینکه خداوند فرجی برای شما پیش آورد". پس از آن عده‌ای از مسلمانان به خاطر آزار و شکنجه کفار و برای حفظ دین خویش به سرزمین حبشه مهاجرت کردند و این اولین هجرت در اسلام بود[۱۴]. از بنی زهره هم عده‌ای در بین مهاجران بودند که عبارت‌اند از: عبدالرحمن بن عوف، ابی وقاص و فرزندش عامر، عبدالله بن مسعود و برادرش عتبه و مقداد بن عمرو از قضاعه که در جاهلیت اسود بن عبد یغوث از بنی زهره او را به فرزند خواندگی گرفته بود و لذا به او مقداد بن اسود گفته می‌شد[۱۵].[۱۶]

سریه عبیده و هجرت مقداد به مدینه

رسول خدا (ص) پس از ورود به مدینه عبیدة بن حارث بن عبدالمطلب را با شصت یا هشتاد تن از اصحاب خود که همه از مهاجران بودند، به جنگ کاروانی از قریش که در آن گروهی از بزرگان قریش بودند، فرستاد. این گروه از مدینه خارج شده و در محلی که آب یافت می‌شد، به کاروان مزبور که عکرمة بن ابوجهل یا مکرز بن حفص سرکرده ایشان بود، برخوردند ولی بدون آنکه جنگی میان آنان روی دهد از هم جدا شدند؛ فقط سعد بن ابی وقاص تیری به سوی دشمن رها کرد و این نخستین تیری بود که در اسلام به سوی مشرکان رها شد. اتفاق دیگری که در این سفر جنگی افتاد و به سود مسلمانان بود، ملحق شدن دو تن از کاروانیان به مسلمانان بود: مقداد بن عمرو بهرانی و دیگری عتبة بن غزوان مازنی که پیش از این برخورد، مسلمان شده بودند ولی چون نمی‌توانستند مانند سایر مسلمانان به مدینه هجرت کنند با کاروان حرکت کردند تا شاید راهی به دست آورند و در بیابان به سوی مدینه فرار کنند و این برخورد موقعیت خوبی برای انجام منظور آن دو بود که به آسانی توانستند خود را به مسلمانان برسانند[۱۷].

مقداد وقتی که از مکه به مدینه مهاجرت کرد، در خانه کلثوم بن هدم منزل گزید[۱۸]. مقداد نقل می‌کند: وقتی وارد مدینه شدیم پیامبر (ص) ما را ده نفر ده نفر در یک منزل اسکان داد و من در بین آن ده نفری بودم که خود پیامبر (ص) نیز حضور داشت و ما فقط یک گوسفند داشتیم و از شیرش استفاده می‌کردیم[۱۹]. پیامبر اکرم (ص) در مدینه بین مقداد و عبدالله بن رواحه عقد برادری خواند[۲۰] و به نقلی میان مقداد و جبار بن صخر برادری قرار داد[۲۱]. هم‌چنین در سال نهم هجری سیزده نفر از مردم بهراء که به مدینه آمدند به خانه مقداد وارد شدند[۲۲].[۲۳]

ازدواج مقداد

مقداد، دختری از طایفه قریش را خواستگاری کرد؛ اما پدر آن دختر به او جواب رد داد. پیامبر اکرم (ص) با شناختی که از مقداد داشت، ضُباعَه[۲۴] را با آنکه از نظر طایفه و حسب و نسب بسیار بالاتر بود، به عقد مقداد درآورد[۲۵].

از حضرت رضا (ع) روایت شده که فرمود: "جبرئیل (ع) بر پیامبر (ص) نازل شد و به او گفت: " یا محمد! پروردگارت به تو سلام می‌رساند و می‌گوید: دختران باکره به منزله میوه روی درخت هستند؛ چون میوه درخت رسید راهی به غیر از چیدن ندارد و اگر آن را نچینی آفتاب آن را فاسد می‌کند و باد آن را تغییر می‌دهد و هم‌چنین چون دختران باکره بالغ شوند راهی به غیر از ازدواج آنان نیست و اگر این گونه نکنی درباره ایشان از فتنه و فساد ایمن نیستی ". پس پیامبر (ص) بر منبر رفت و برای مردم خطبه خواند و آنچه را خدا امر کرده بود به ایشان اعلام فرمود. مردم پرسیدند: دختران خود را به ازدواج چه کسانی درآوریم یا رسول‌الله؟ پیامبر (ص) فرمود: "افراد هم کفو ایشان" گفتند: کفوهای ایشان کیستند؟ پیامبر (ص) فرمود: "مؤمنان کفو یکدیگرند". پس از منبر پایین نیامد تا آنکه ضُباعَه را به ازدواج مقداد بن اسود درآورد. پس فرمود: "دختر عموی خود را به ازدواج مقداد درنیاوردم مگر برای آنکه نکاح، آسان شود""[۲۶].

نتیجه این ازدواج پسری به نام عبدالله و دختری به نام کَریمَه بود؛ کریمه روایاتی را از پدرش نقل کرده است[۲۷]. عبدالله در جنگ جمل در لشکر عایشه بود و کشته شد، وقتی امیرمؤمنان علی (ع) از کنار جسدش عبور کرد، فرمود: "بد خواهر زاده‌ای بودی"[۲۸]. کریمه پدرش را این‌گونه توصیف می‌کند: مقداد، مردی بلند بالا و گندمگون و دارای شکمی بزرگ و موی فراوان بود و محاسنش را با حنا خضاب می‌کرد. او بسیار جذاب و گیرا و چشمانش فراخ و ابروانش پیوسته بود[۲۹].[۳۰]

مقداد و شرکت در جنگ‌ها

سریه خرار

پیامبر (ص) در ماه ذی قعده، آغاز نهمین ماه هجرت، سعد بن ابی وقاص را پرچمدار لشکری قرار داد تا به سوی خرّار[۳۱] حرکت کند. پیامبر (ص) به سعد فرمود: "ای سعد، حرکت کن تا به منطقه خرّار برسی، کاروانی از قریش از آنجا خواهد گذشت". سعد می‌گوید: همراه بیست یا بیست و یک مرد پیاده به راه افتادیم. روزها خود را مخفی و شب‌ها راه می‌پیمودیم. صبح روز پنجم به خرّار رسیدیم و فهمیدیم که کاروان دیروز از آنجا گذشته است. پیامبر (ص) به من فرموده بود که از خرّار دورتر نروم و اگر چنین نبود امید داشتم که بتوانم به کاروان برسم. پیامبر (ص) تا زمانی که همراه انصار در جنگ بدر شرکت فرمود، هیچ یک از ایشان را به مأموریت جنگی اعزام نکرد؛ زیرا انصار شرط کرده بودند که از پیامبر (ص) در مدینه دفاع خواهند کرد[۳۲].

در اینکه فرمانده مشرکان چه کسی بود، اختلاف است. بعضی ابوسفیان بن حرب و بعضی دیگر مکرز بن حفص را نام برده‌اند. اما نقل درست آن است که ابوسفیان فرمانده بود و دویست نفر از مشرکان را همراه داشت و در ذی قعده همین سال پیامبر (ص) سعد بن ابی وقاص را با پرچمی سفید به سوی خرار فرستاد و پرچمدار وی مقداد بن عمرو بود[۳۳].[۳۴]

سریّه نخله[۳۵]

در ماه رجب و آغاز هفدهمین ماه هجرت گروهی به فرماندهی عبدالله بن جحش به نخله (که به بستان ابن عامر هم معروف بود) اعزام شدند. در این سریه مقداد نیز شرکت کرده بود؛ مقداد می‌گوید: در این سریه من حکم بن کیسان را اسیر کردم، امیر ما می‌خواست گردنش را بزند. گفتم: رهایش کن تا او را به حضور پیامبر (ص) ببریم. او را نزد پیامبر (ص) آوردیم. پیامبر (ص) او را به اسلام دعوت کرد و با وی گفتگویی طولانی داشت.

عمر بن خطاب گفت: "ای رسول خدا آیا با این فرد صحبت می‌کنی؟ به خدا قسم او تا ابد مسلمان نخواهد شد، اجازه بده گردنش را بزنم تا به جهنم که پناهگاه اوست، روانه شود".

پیامبر (ص) توجهی به عمر نفرمود تا اینکه حَکَم اسلام آورد. عمر گفت: "گمان نمی‌کردم او مسلمان شود؛ اما این پیش آمد مرا واداشت که به خود بگویم، چگونه ممکن است در کاری که پیامبر (ص) به آن از من داناتر است، به او اعتراض کرده‌ام؛ ولی با خود گفتم، من در پیشنهاد خود خیر خدا و رسول خدا را می‌خواستم". عمر می‌گوید: حکم بن کیسان اسلام آورد و به خدا اسلامی بسیار پسندیده داشت و در راه خدا جهاد می‌کرد و در جنگ بئر معونه شهید شد، در حالی که رسول خدا از او خشنود بود و به بهشت وارد شد.

نقل شده، حکم بن کیسان از پیامبر (ص) پرسید: اسلام چیست؟ پیامبر (ص) به او فرمود: "اینکه خدای یگانه را که شریکی ندارد، عبادت کنی و گواهی دهی که محمد بنده و فرستاده اوست". حکم گفت: "اسلام آوردم". پیامبر (ص) به اصحاب خود توجهی فرمود و گفت: "اگر لحظه‌ای پیش، از شما اطاعت کرده و او را کشته بودم، وارد آتش می‌شد"[۳۶].[۳۷]

جنگ بدر

عبدالله بن مسعود، صحابی بزرگ پیامبر (ص) درباره نقش مقداد در جنگ بدر می‌گوید: حالتی را از مقداد دیدم که اگر من آن را داشتم، نزد من از تمام دنیا محبوب‌تر بود[۳۸]. پیش از آغاز جنگ بدر، پیامبر (ص) هم‌چنان به راه خود ادامه می‌داد و چون به نزدیکی بدر رسید از آمدن قریش آگاه شد و سپاه را از آمدن قریش آگاه کرد. پس با مردم مشورت فرمود و آرای ایشان را پرسید. نخست ابوبکر به پا خاست و سخنانی گفت. سپس عمر برخاست و گفت: "ای رسول خدا، به خدا قسم، این سپاه، سپاه قریش است و از آن‌گاه که عزیز شده هیچ‌گاه خوار نشده است و به خدا قسم از هنگامی که کافر شده، ایمان نیاورده است، و به خدا هرگز عزتش را از دست نمی‌دهد و با شدت خواهد جنگید. شما هم باید به طور شایسته و در کمال آمادگی با آنها جنگ کنی". سپس مقداد بن عمرو برخاست و گفت: "ای رسول خدا برای انجام فرمان الهی برو، ما همراه تو هستیم. به خدا قسم، ما به شما هم‌چون بنی‌اسرائیل که به پیامبر خود گفتند: ﴿فَاذْهَبْ أَنْتَ وَرَبُّكَ فَقَاتِلَا إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ[۳۹]، نمی‌گوییم؛ بلکه می‌گوییم، تو و خدایت بروید و جنگ کنید و ما هم همراه شما جنگ می‌کنیم. سوگند به آن کس که تو را به حق فرستاده است، اگر ما را به برک الغِماد[۴۰] ببری، همراه تو خواهیم آمد". پیامبر (ص) در پاسخ، برایش آرزوی خیر فرمود[۴۱].

در جنگ بدر مشرکان صد اسب داشتند و در میان لشکر اسلام فقط سه اسب بود؛ یکی به نام "سبل" که از آن مرثد بن ابی مرثد بود، دیگری به نام "بعزجه" که از آن مقداد بن عمرو بود و سومی "یعسوب" که از آن زبیر بن عوام بود[۴۲].

مرحوم طبرسی در ذیل آیه ﴿وَالْعَادِيَاتِ ضَبْحًا[۴۳]، می‌نویسد: سعید بن جبیر از ابن عباس روایت کرده که گفت: هنگامی که ما در حجر اسماعیل نشسته بودیم، مردی نزد ما آمد و از این آیه سؤال کرد. من به او گفتم: گروهی هستند که در راه خدا غارت می‌کنند. سپس در شب منزل کرده، غذای خود را خورده و آتش خود را روشن می‌کنند. پس از من جدا شد و به نزد علی بن ابی‌طالب (ع) رفت، در حالی که آن حضرت در کنار چاه زمزم نشسته بود. پس در این باره از ایشان سؤال کرد. امام (ع) به او فرمود: "آیا قبل از من از کسی پرسیده‌ای؟" او گفت: "آری، از ابن عباس پرسیده‌ام". امام (ع) گفت: "اسب سوارانی بودند که در راه خدا غارت کردند". پس به آن مرد گفت: "برو و به ابن عباس بگو به نزد من بیاید". پس چون خدمت آن حضرت رسیدم، فرمود: "برای مردم درباره چیزی که علم به آن نداری، فتوا می‌دهی! قسم به خدا که در غزوه بدر با ما جز دو اسب زبیر و مقداد بن اسود، اسبی نبود، پس چگونه العادیات اسب سواران بودند، بلکه والعادِیات ضَبحاً شترسواران از عرفه تا مزدلفه و از آنجا تا منی هستند. ابن عباس می‌گوید: پس از قول خود به قول علی (ع) برگشتم[۴۴].

یکی دیگر از اقدامات مقداد در جنگ بدر دستگیری یکی از سرسخت‌ترین دشمنان پیامبر (ص) بود. نقل شده مقداد آن روز نضر بن حارث را اسیر گرفته بود. چون پیامبر (ص) از بدر بیرون آمد و به محل اثیل رسید، اسیران را نزد آن حضرت آوردند. چون چشم پیامبر (ص) به نضر افتاد، به دقت به او نگریست. نضر به مردی که کنارش ایستاده بود، گفت: "به خدا سوگند، محمد قاتل من است! با چشمانی به من نگاه کرد که در آنها مرگ بود". آن مرد گفت: "به خدا قسم، این فقط ترسی است که تو داری". نضر به مصعب بن عمیر گفت: "ای مصعب، تو از همه خویشاوندان به من نزدیک‌تری با پیامبرت صحبت کن که مرا هم مانند دیگر یارانم قرار دهد و به خدا اگر این کار را نکنی، او مرا می‌کشد". مصعب گفت: "تو درباره کتاب خدا و درباره پیامبر چنین و چنان می‌گفتی". نضر گفت: "با همه اینها بگو که مرا هم مانند یکی از یارانم قرار دهد؛ اگر آنها را کشتند، من هم کشته شوم، و اگر بر آنها منت نهاده شد، بر من هم منت نهد". مصعب گفت: "تو یاران محمد را شکنجه می‌دادی". نضر گفت: "به خدا قسم، اگر قریش تو را اسیر می‌کرد، تا من زنده بودم کشته نمی‌شدی". مصعب گفت: به خدا قسم، می‌دانم که راست می‌گویی ولی من مثل تو نیستم، چون اسلام پیمان‌ها را بریده است". مقداد گفت: "این، اسیر من است". پیامبر (ص) فرمود: "گردنش را بزن". و آن‌گاه گفت: "خدایا! مقداد را به فضل خودت بی‌نیاز گردان" علی بن ابی‌طالب (ع) در اثیل، نضر را با شمشیر کشت[۴۵].[۴۶]

جنگ اُحد

مقداد یکی از تیراندازان جنگ اُحد به حساب می‌آید. تیراندازانی که در سپاه رسول خدا (ص) بوده و نامشان ثبت شده است، این افراد هستند: سعد بن ابی وقاص، سائب بن عثمان بن مظعون، مقداد بن عمرو، زید بن حارثه، حاطب بن ابی بلتعه، عتبة بن غزوان، خراش بن صمّه، قطبة بن عامر بن حدیده، بشر بن براء بن معرور، ابونائله سلکان بن سلامه، ابوطلحه، عاصم بن ثابت بن ابی الاقلح و قتادة بن نعمان[۴۷].

مقداد جنگ اُحد را چنین توصیف کرده: چون برای جنگ اُحد روبروی کفار صف بسته و رویارو قرار گرفتیم، پیامبر (ص) زیر پرچم مصعب بن عمیر قرار گرفت چون پرچم‌داران مشرکان کشته شده و ایشان در آغاز شکست خوردند، مسلمانان به لشکرگاه آنها حمله کرده و سرگرم غارت شدند که ناگاه مشرکان از پشت سر به ما حمله کردند و مردم پراکنده شدند. پیامبر (ص) پرچم‌داران را فرا خواند؛ مصعب بن عمیر پرچم را به دست گرفت و در ادامه کشته شد. پرچم خزرج را سعد بن عباده داشت و پیامبر زیر آن ایستاده و یاران آن حضرت بر گرد ایشان جمع شدند. در آخر روز پیامبر (ص) پرچم مهاجران را به ابوروم عبدری سپرد و من دیدم که پرچم اوسیان را اسید بن حضیر به دست داشت. مسلمانان ساعتی با مشرکان درگیر شدند اما صف‌ها درهم ریخته بود. ناگاه مشرکان در حالی که شعار می‌دادند: یاللعزّی، یا آل هبل، سخت بر ما حمله کرده، کشتاری سخت انجام دادند. در همان حال به رسول خدا (ص) دشنام می‌دادند و او را مجروح ساختند، ولی سوگند به کسی که محمد را به حق مبعوث فرموده است، آن حضرت حتی یک وجب از جای خود تکان نخورد و هم‌چنان پابرجا و رویاروی دشمن ایستاده بود. گاهی گروهی از اصحاب به سوی آن حضرت می‌رفتند و دوباره از نزد آن حضرت پراکنده می‌شدند و من همواره رسول خدا (ص) را ایستاده و برپا می‌دیدم که یا با کمان خود تیر می‌انداخت و یا سنگ پرتاب می‌کرد و تا وقتی که دو گروه از یک دیگر جدا شدند، آن حضرت همراه با گروهی از یاران خود، که چهارده نفر بودند، شکیبایی و پایداری فرمود. آن گروه هفت نفر از مهاجران و هفت نفر از انصار بودند. در آن روز هشت نفر به همراه پیامبر (ص) تا سر حد مرگ پایداری کردند؛ سه نفر از مهاجران و پنج نفر از انصار؛ علی (ع)، طلحه و زبیر از مهاجران و ابودجانه، حارث بن صمّه، حباب بن منذر، عاصم بن ثابت و سهل بن حنیف از انصار که هیچ یک از ایشان کشته نشدند[۴۸].[۴۹]

غزوه مُرَیسیع[۵۰]

در سال پنجم هجری، دو روز از ماه شعبان گذشته و در روز دوشنبه، پیامبر (ص) از مدینه برای این جنگ بیرون رفتند و شب اول رمضان به مدینه برگشتند؛ مدت غیبت ایشان از مدینه دو روز کمتر از یک ماه است. بنی‌المصطلق، گروهی از قبیله خزاعه که با بنی مدلج هم‌پیمان بودند، در ناحیه فُرُع فرود آمده بودند. رئیس ایشان مردی به نام حارث بن ابی ضرار بود، او اقوام خود و گروه‌های دیگری از اعراب را که توانسته بود، گرد آورده و برای جنگ با پیامبر (ص) آماده کرده بود. آنها تعدادی اسب و اسلحه خریده و قصد حرکت به سوی مدینه را داشتند و مسافرانی که از آنجا می‌آمدند خبر آمادگی آنها را می‌آوردند. چون این اخبار به پیامبر (ص) رسید، بریدة بن حصیب اسلمی را برای کسب خبر روانه فرمود. بریده از پیامبر (ص) اجازه گرفت که هر چه لازم باشد بگوید و به او اجازه داده شد. بریده از مدینه بیرون آمد تا اینکه به کنار آبی که ایشان در آنجا جمع شده بودند، رسید. او مردمی مغرور را دید که گروه‌هایی را جمع کرده‌اند، آنها از او پرسیدند: تو کیستی؟ او گفت: "مردی از شمایم؛ چون به من خبر رسید که برای جنگ با این مرد جمع شده‌اید، میان قوم خود و کسانی که از من اطاعت می‌کنند، راه افتاده‌ام تا همه دست به دست هم دهیم و او را درمانده سازیم". حارث بن ابی ضرار گفت: "من هم به همین عقیده‌ام، پس عجله کن". بریده گفت: "هم اکنون می‌روم و با گروه زیادی از قوم خود پیش شما بر می‌گردم"؛ آنها از این موضوع بسیار خوشحال شدند. پس بریده نزد رسول خدا (ص) آمد و اخبار آنها را گزارش داد. پیامبر (ص) مسلمانان را فرا خواند و خبر حمله دشمنش را به ایشان داد و مردم با شتاب آماده خروج شدند.

مسلمانان در این جنگ سی اسب داشتند که ده رأس آن در اختیار مهاجران و بیست رأس دیگر در اختیار انصار بود. دو اسب در اختیار پیامبر (ص) بود و علی (ع) هم اسب داشت. دیگر مهاجرانی که اسب داشتند، ابوبکر، عمر، عثمان، زبیر، عبدالرحمن بن عوف، طلحة بن عبیدالله و مقداد بن عمرو بودند. از انصار نیز سعد بن معاذ، اسید بن حضیر، ابوعبس بن جبر، قتادة بن نعمان، عویم بن ساعده، معن بن عدی، سعد بن زید اشهلی، حارث بن حزمه، معاذ بن جبل، ابوقتاده، ابی بن کعب، حباب بن منذر، زیاد بن لبید، فروة بن عمرو و معاذ بن رفاعة بن رافع اسب داشتند [۵۱].[۵۲]

جنگ غابه[۵۳]

مجموع شتران شیرده پیامبر (ص) بیست شتر بود. برخی از آنها از غنایم جنگ ذات الرقاع و برخی دیگر از غنایمی بود که محمد بن مسلمه از نجد گرفته بود. آنها در منطقه بیضاء و اطراف آن می‌چریدند اما مراتع آنجا خشک شد و لذا ساربان‌ها آنها را در نزدیکی منطقه غابه به چرا بردند تا از خارها و علف‌های آنجا و درختان اراک تغذیه کنند. معمولا ساربان‌ها هر روز غروب شیر آنها را به مدینه می‌آوردند. روزی ابوذر از پیامبر (ص) اجازه خواست که از شتران ماده آن حضرت مواظبت کند. پیامبر (ص) به او فرمودند: "می‌ترسم که از اطراف بر تو حمله آورند و ما از عیینة بن حصن و وابستگان او در امان نیستیم، منطقه ما هم نزدیک به محل آنهاست". ابوذر اصرار ورزید و گفت: "ای رسول خدا (ص) به من اجازه بده". پس از اصرار، پیامبر (ص) به او فرمودند: "گویی تو را می‌بینم، در حالی که پسرت کشته و همسرت اسیر شده، و در حالی که به عصای خود تکیه زده‌ای، خواهی آمد".

مقداد بن عمرو نقل می‌کند: در آن شب مادیان من که نامش سبحه (شناور) بود، آرام نمی‌گرفت و مرتبا دست و پا بر زمین می‌کوبید و صیحه می‌کشید. ابومعبد گفت: "به خدا قسم برای مادیان مسئله‌ای پیش آمده است". توبره‌اش را نگاه کردیم پر از علف بود، گفتند: شاید تشنه است، آب برایش بردند، نخورد. همین که سپیده دمید، مقداد سلاح پوشید و بر اسب خود زین نهاد و از خانه بیرون آمد و نماز صبح را با پیامبر (ص) گزارد اما چیزی ندید. بعد از نماز پیامبر (ص) به خانه خود برگشتند و مقداد هم به خانه خود برگشت اما اسب مقداد هم‌چنان آرام نمی‌گرفت. مقداد هم‌چنان‌که زین اسب و اسلحه خود را آماده گذاشته بود، دراز کشید و یک پای خود را روی پای دیگرش نهاد که ناگاه کسی پیش او آمد و گفت: "اسب سواران را فرا خواندند".

سلمة بن اکوع می‌گوید: سحرگاه از مدینه به قصد رفتن به سوی گله شتران پیامبر (ص) و آوردن شیر آنها بیرون آمدم که به غلام عبدالرحمن بن عوف که ساربان شترهای او بود، برخوردم. معلوم شد آنها اشتباهی به محل چرای شتران پیامبر (ص) رفته‌اند، و او به من خبر داد که عیینة بن حصن به همراهی چهل سوار بر گله پیامبر (ص) حمله کرده‌اند. پس اسب خود را به طرف مدینه راندم و شتابان خود را به دروازه ثنیّة الوداع رساندم و با فریادی رسا سه مرتبه اعلام خطر کردم و صدای من در همه مدینه شنیده شد. پس سلمه هم‌چنان سوار بر اسب خود ایستاد تا پیامبر (ص) در حالی که کاملا مسلح بودند، آمدند و ایستادند. نخستین کسی که به حضور پیامبر (ص) آمد، مقداد بن عمرو بود که زره و کلاهخود پوشیده و شمشیرش کشیده بود. پیامبر (ص) پرچمی را به نیزه‌اش بستند و به او فرمودند: "برو تا سواران به تو برسند، و ما هم از پی تو خواهیم آمد". مقداد بن عمرو می‌گوید: در حالی که از خداوند متعال برای خود آرزوی شهادت می‌کردم بیرون آمدم و توانستم خود را به دنباله دشمن برسانم. در بین راه دیدم اسبی عقب مانده و سوار آن رهایش کرده و خود به اسب دیگری سوار شده است. من اسب عقب مانده را گرفتم، دیدم اسب پیر، لاغر و سرخ رنگی است که یارای دویدن ندارد و معلوم شد که از مناطق دور او را رانده‌اند و بسیار خسته است. پس قطعه ریسمانی به گردنش بستم و رهایش کردم و گفتم: اگر کسی از مسلمانان او را بگیرد خواهم گفت که این علامت من است که بر گردنش است. در ادامه من توانستم به شخصی به نام مسعده برسم و با همان نیزه‌ای که بر او پرچم بسته شده بود، نیزه‌ای به او زدم که خطا رفت، و او برگشت و نیزه‌ای به سوی من پراند که آن را با بازوی خود گرفتم و شکستم و او از من گریخت. من نیزه‌ام را که دارای پرچم بود همان‌جا نصب کردم و گفتم، باشد تا یاران من آن را ببینند. در این هنگام، ابو قتاده در حالی که عمامه زردی بر سر بسته و سوار بر اسبش بود، رسید و به من پیوست. ساعتی با او در تعقیب مسعده اسب دواندیم، او اسب خود را برانگیخت و بر اسب من پیشی گرفت؛ اسب او بهتر از اسب من بود پس جلو رفت، به طوری که از نظرم پنهان شد. هنگامی که به او رسیدم، دیدم در حال بیرون آوردن جامه خود است. گفتم: چه می‌کنی؟ گفت: "همان کار را می‌کنم که تو با آن اسب کردی". دانستم که مسعده را کشته است و او را در جامه خود می‌پیچید. پس برگشتیم و دیدم که آن اسب لاغر در دست علبة بن زید حارثی است. به او گفتم: این اسب، غنیمت من است و این هم علامت من که بر گردنش است. گفت: "بیا به حضور پیامبر (ص) برویم". رسول خدا (ص) آن را جزء غنایم قرار داد[۵۴].[۵۵]

غزوه حدیبیه

در جریان غزوه حدیبیه رسول خدا (ص) عبّاد بن بشر را فرا خواندند و او را همراه بیست سوار مسلمان به عنوان طلیعه گسیل داشتند؛ همراه او هم از انصار و هم از مهاجران بودند؛ از جمله مقداد بن عمرو، ابو عیّاش زرقی، حباب بن منذر، عامر بن ربیعه، سعید بن زید، ابوقتاده و محمد بن مسلمه و چند نفر دیگر که همگی اسب سوار بودند. و گفته شده است که فرمانده این گروه سعد بن زید اشهلی بوده است.

آن‌گاه پیامبر (ص) وارد مسجد ذی الحلیفه شد، دو رکعت نماز گزاردند و از مسجد بیرون آمده، بر مرکب خود سوار شدند و همان‌جا بر در مسجد، مرکب خود را رو به قبله نگاه داشتند و محرم شدند و با چهار عبارت تلبیه گفتند: « لَبَّيْكَ اَللَّهُمَّ لَبَّيْكَ لَبَّيْكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ إِنَّ اَلْحَمْدَ وَ اَلنِّعْمَةَ لَكَ وَ اَلْمُلْكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ ». بیشتر مسلمانان به همراه آن حضرت و برخی هم در جحفه محرم شدند[۵۶].[۵۷]

فتح مکه

نقل شده، هنگامی که قبایل را به همراه پرچم‌هایشان از جلوی ابوسفیان عبور می‌دادند، اولین نفر خالد بن ولید از بنی سلیم بود. آنها هزار نفر بودند که پرچمی را عباس بن مرداس و پرچم دیگر را حفاف بن ندیه و پرچم دیگر را مقداد حمل می‌کرد[۵۸].[۵۹]

سهم مقداد در جنگ خیبر

پس از فتح خیبر، پیامبر (ص) به هر یک از همسران خود هشتاد بار خرما و بیست بار جو و به عباس بن عبدالمطلب دویست بار خرما داد. هم‌چنین به فاطمه (س) و علی (ع) مجموعا سیصد بار خرما و جو اختصاص داد که از این مقدار، هشتاد و پنج‌بار آن جو بود و از مجموع سیصد بار دویست بار از آن فاطمه (س) و بقیه از آن علی (ع) بود. به اسامة بن زید نیز صد و پنجاه بار عطا کرد که چهل بار، جو و پنجاه بار، هسته خرما و بقیه‌اش خرما بود. به ام رمثه، دختر عمر بن هاشم بن مطلب، پنج بار جو و به مقداد بن عمرو نیز پانزده بار جو عطا فرمود[۶۰].[۶۱]

پرسش مقداد و جواب پیامبر (ص)

هنگام سریه بشیر بن سعد به سوی فدک، در شعبان سال هفتم هجری که به شکست وی منتهی شد، پیامبر (ص) در ادامه غالب بن عبدالله را همراه با دویست نفر که اسامه نیز جزو آنان بود، روانه فرمود. اسامه مردی از دشمن را که نامش نهیک بن مرداس بود، تعقیب کرد و کشت. اسامه گوید: پس از اینکه نهیک بن مرداس را کشتم، از این پیشآمد در درون خود بسیار احساس ناراحتی می‌کردم، به طوری که هیچ قدرتی حتی برای غذا خوردن نداشتم. چون به مدینه رسیدم، رسول خدا (ص) مرا در آغوش کشیدند و بوسیدند و من هم آن حضرت را در بر گرفتم. سپس فرمودند: "ای اسامه، اخبار این جنگ را بگو!" اسامه شروع به نقل اخبار جنگ کرد و چون موضوع کشتن نهیک بن مرداس را گفت، پیامبر (ص) فرمودند: "ای اسامه، او را در حالی که ﴿لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ[۶۲] گفته بود، کشتی؟" اسامه شروع به بهانه تراشی کرد و گفت: "ای رسول خدا، او این کلمه را برای نجات از مرگ بر زبان راند". پیامبر (ص) فرمودند: "مگر قلب او را شکافتی و فهمیدی که او راستگو یا دروغگوست؟".

مقداد گوید: به رسول خدا گفتم: اگر مردی از کافران به جنگ من بیاید و یکی از دست‌هایم را با شمشیر قطع کند و سپس از من بگریزد و به درختی پناه ببرد و بگوید: در راه خدا مسلمان شدم، آیا پس از این حق دارم او را بکشم؟

پیامبر (ص) فرمودند: "نه، او را مکش!" گفتم: اگر او را بکشم چه خواهد شد؟ پیامبر (ص) فرمود: در آن صورت او به مقام و منزلت تو خواهد رسید که پیش از کشتن او داشتی و تو به منزلت او پیش از آنکه اسلام بیاورد، خواهی رسید"[۶۳].

البته مرحوم طبرسی فرمانده این سریه را مقداد بن اسود نقل کرده است[۶۴].[۶۵]

مقداد و شرکت در ماموریت مهم

نقل شده ساره کنیز و جاریه ابی عمرو بن صیفی بن هشام دو سال بعد از جنگ بدر، از مکّه به مدینه به حضور پیامبر (ص) آمد. پیامبر (ص) به او فرمود: "آیا مسلمان شده‌ای؟" او گفت: "نه". پیامبر (ص) فرمود: "آیا مهاجرت کرده‌ای؟" او گفت: "نه". پیامبر (ص) فرمود: "پس برای چه آمدی؟" او گفت: "شما اساس عشیره و آقای من هستید و به حقیقت، اموال و آقایی ما رفته و سخت نیازمند شده‌ام، پس نزد شما آمدم که به من عطائی دهید و مرا بپوشانید و مرکبی نیز به من بدهید". پیامبر (ص) فرمود: "پس جوانان مکّه چه شدند؟" او که زنی نوحه‌گر بود، گفت: بعد از واقعه جنگ بدر دیگر کسی به سراغ من نیامد". پیامبر (ص) از اولاد عبدالمطلب خواست تا او را پوشانیده، آذوقه و مرکبی به او بدهند.

در این هنگام پیامبر (ص) برای فتح مکّه آماده می‌شد، پس حاطب بن ابی بلتعه پیش ساره آمد و بُردی هم به او پوشانید و نامه‌ای را که برای مردم مکه نوشته بود، به او داد و از او خواست آن نامه را به اهل مکه برساند. وقتی ساره از مدینه بیرون رفت، جبرئیل نازل شد و پیامبر (ص) را باخبر کرد. پیامبر (ص)، علی (ع)، عمّار، عمر، زبیر، طلحه، مقداد بن اسود و ابامرثد را در حالی که همگی سواره بودند، برای دستگیری او فرستاد و به آنها فرمود: بروید تا به باغ (فاخ) گوجه و خرما حرک برسید که در آنجا ساره آن زن بدنام را می‌بینید و با او نامه‌ای است، پس از او نامه را بگیرید". اصحاب پیامبر (ص) به دنبال او رفتند تا اینکه او را در مکانی که رسول خدا (ص) فرموده بود، دیدند. به او گفتند: نامه کجاست؟ او گفت: "به خدا قسم نامه‌ای همراه من نیست". او را کنار زده و وسایل او را گشتند و چیزی با او نیافتند، پس تصمیم گرفتند برگردند. علی (ع) فرمود: "قسم به خدا پیامبر (ص) به ما دروغ نگفت و ما هم فرموده آن حضرت را تکذیب نمی‌کنیم"، شمشیرش را کشید و به او فرمود: "نامه را بیرون بیاور وگرنه به خدا قسم، گردنت را می‌زنم". وقتی ساره تهدید را جدّی دید، نامه‌ای را که لابلای موهای گیسوانش پنهان کرده بود، بیرون آورد و به علی (ع) داد.

بخاری و مسلم در صحاح خود از عبدالله بن ابی رافع روایت کرده‌اند که گفته: شنیدم علی (ع) می‌فرمود: رسول خدا (ص) من و مقداد و زبیر را فرستاد و فرمود: "بروید تا به باغ (خاخ) برسید که آن زن بدنام در آنجاست و با او نامه‌ای است. رفتیم و نامه را گرفتیم"[۶۶].[۶۷]

هدیه پیامبر (ص) به مقداد

بعد از جنگ با اکیدر بن عبدالملک، عبید اسبی گران قیمت و اصیل را که نامش مراوح بود، به رسول خدا (ص) هدیه کرد و گفت: "ای رسول خدا، با این اسب مسابقه بده!" و پیامبر (ص) در تبوک مسابقه‌ای ترتیب دادند که همان اسب برنده شد؛ پس پیامبر (ص) اسب را از او پذیرفتند. مقداد بن عمرو آن اسب را از پیامبر (ص) خواست، پیامبر (ص) به او فرمودند: "سبحه کجاست؟"[۶۸] مقداد گفت: "گرچه پیر شده است ولی هنوز هم آن را دارم و او را برای خودم نگهداری می‌کنم، به خاطر جنگ‌هایی که در آنها همراهم بوده است؛ حالا هم به خاطر دوری این سفر و هم به علت شدت گرما او را در مدینه گذاشتم و با خود نیاوردم، می‌خواهم از آن و از این اسب اصیل کره اسبی داشته باشم". چون مقداد در کمال صداقت مطلب خود را گفت، پیامبر (ص) خواستِ او را پذیرفت. بعدها سبحه کره اسبی برای مقداد آورد که در مسابقه‌ها پیشتاز بود و نامش ذیّال گذاشته شده بود. این کرّه اسب در زمان عمر و عثمان هم هم‌چنان مسابقه‌ها را می‌برد و عثمان آن را به سی هزار درهم خرید[۶۹].[۷۰]

مقداد و ماجرای شهادت خُبیب

هنگامی که پیامبر اکرم (ص) از شهادت خُبیب آگاه شد، به یاران خود فرمود: "کدام یک از شما حاضر است خبیب را از دار به پایین بیاورد؟" زبیر بن عوام برخاست و گفت: "یا رسول الله من حاضرم به همراه دوستم مقداد بن اسود به این سفر بروم". سپس آنها به سوی مکه حرکت کردند؛ آنها شب‌ها راه می‌رفتند و روزها پنهان می‌شدند تا آنکه به تنعیم رسیدند. در اطراف چوبه دار چهل نفر از محافظان را دیدند که از شدت مستی بی‌هوش به زمین افتاده و به خواب رفته‌اند. پس جسد را از دار پایین آوردند و متوجه شدند که جنازه تازه مانده و خشک نشده است و خبیب دست بر روی جراحت خود گذاشته است. چون دستش را حرکت دادند، خون جاری شد که بویش بوی مشک بود. پس زبیر او را بر روی اسب خود گذاشت و حرکت کردند. پس از اندکی محافظان از خواب بیدار شدند و چون جسد را ندیدند، قریش را خبردار کردند و آنها با هفتاد تن سواره به تعقیب آنان پرداختند تا آنکه به آن دو رسیدند. مقداد و زبیر جسد را از روی اسب به زمین گذاشتند و آماده نبرد شدند که ناگهان زمین جسد را فرو برد و در آغوش خود پنهان کرد. زبیر رو به قریش کرد و گفت: "چه چیز به شما برای حمله به ما جرأت داده است ای گروه قریش؟ من زبیر بن عوام و همراهم، مقداد بن اسود، دو شیر بیشه و آماده دفاع هستیم". کفار ترک منازعه را به صلاح دیده و بازگشتند و مقداد و زبیر نیز به مدینه رفته، جریان را گزارش دادند[۷۱].[۷۲]

مقداد و ماجرای غدیر

در واقعه غدیر رسول خدا (ص) دستور داد مردها بر علی (ع) به عنوان امیرالمؤمنین سلام بدهند و به بلال فرمود: تا ندا دهد که به غیر از بیماران کسی باقی نماند جز اینکه به غدیر خم رود و چون فردا از راه رسید، رسول خدا (ص) با اصحابش از خیمه‌ها بیرون رفت و حمد و ثنای الهی به جای آورد و فرمود: "ای مردم! به راستی خدای تبارک و تعالی مرا به رسالتی نزد شما فرستاده که بسیار نگرانم از اینکه مرا متهم و تکذیب کنید تا اینکه خدا مرتب به من وعده داد و مرا تهدید کرده و تکذیب شما بر من آسان‌تر از عقوبت خداست. خدا مرا به معراج برد و به من فرمود: "ای محمد! من محمودم و تو محمد؛ نامت را از نامم باز گرفتم، هر که به تو بپیوندد، به او می‌پیوندم و هر که از تو ببُرد، سرکوبش می‌کنم. پایین برو و به بندگانم خبر بده که چگونه تو را محترم داشتم. من هیچ پیامبری را مبعوث نکردم جز آن‌که وزیری برایش انتخاب کردم، تو رسول منی و علی وزیر توست. " سپس دو دست علی (ع) را گرفت و بالا برد تا اینکه مردم سفیدی زیر بغل هر دو را که پیش از آن دیده نشده بود، دیدند. سپس فرمود: "ای مردم! به راستی خدای تبارک و تعالی مولای من است و من مولای مؤمنانم! هر کس که من مولای او هستم، علی مولای اوست؛ خدایا؛ دوست بدار هر کسی که او را دوست دارد و دشمن بدار هر که او را دشمن دارد؛ یاری کن هر که او را یاری کند و خوار کن هر که او را خوار کند". شکاکان و منافقان و بیماردلان گفتند: به خدا بیزاریم از این گفتار او، این به خاطر خودخواهی اوست.

سلمان، مقداد، ابوذر و عمار بن یاسر نقل می‌کنند: به خدا قسم، از آن منطقه بیرون نیامدیم تا اینکه این آیه نازل شد: ﴿الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِينًا[۷۳]

پیامبر (ص) سه بار آن را تکرار کرد. و سپس فرمود: "به راستی کمال دین و تمام شدن نعمت و وصی از طرف پروردگار به رسالت مخصوص من نزد شما ولایت علی بن ابی‌طالب بعد از من است"[۷۴].

عیاشی به نقل از امام صادق (ع) روایت کرده: پس از آنکه رسول خدا (ص) در غدیر خم آن سخنان را در باره علی (ع) بیان فرمود و افراد به استراحتگاه‌های خود رفتند، مقداد بن اسود کندی از کنار جمعی گذشت که می‌گفتند: به خدا قسم اگر از یاران کسری و قیصر بودیم، الان لباس‌های ابریشمی و نرم در تن داشتیم، در حالی که الان با او (محمد) هستیم و لباس‌های خشن می‌پوشیم و غذاهای خشن می‌خوریم و حالا هم که مرگش نزدیک شده، علی را جانشین خود کرده است. مقداد از دست آنها عصبانی شد و به آنها گفت: "به خدا قسم، رسول خدا (ص) را از گفته‌های شما آگاه خواهم کرد". پس نزد رسول خدا (ص) رفت و ایشان را از گفته‌های آنها باخبر کرد. آنها نزد پیامبر اکرم (ص) آمدند و در مقابلش زانو زدند و گفتند: ای رسول خدا، قسم به خدایی که تو را به حق فرستاده است، ما چنین نگفته‌ایم و قسم به خدایی که تو را به پیامبری برگزیده و تو را به سوی مردم فرستاده است، آنچه را که به شما خبر داده‌اند، نگفته‌ایم. در این حال جبرئیل (ع) نازل شد و فرمود:﴿يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ مَا قَالُوا وَلَقَدْ قَالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ وَكَفَرُوا بَعْدَ إِسْلَامِهِمْ وَهَمُّوا بِمَا لَمْ يَنَالُوا وَمَا نَقَمُوا إِلَّا أَنْ أَغْنَاهُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ فَإِنْ يَتُوبُوا يَكُ خَيْرًا لَهُمْ وَإِنْ يَتَوَلَّوْا يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ عَذَابًا أَلِيمًا فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَمَا لَهُمْ فِي الْأَرْضِ مِنْ وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ[۷۵].

عیاشی در ادامه می‌نویسد: جبرئیل (ع) گفت: "ای محمد، اینها در شب عقبه علیه تو توطئه کردند، اما به مقصود نرسیدند، و انتقام نگرفته‌اند مگر به خاطر آنکه خداوند و رسولش آنها را از فضل خود بی‌نیاز کردند![۷۶].[۷۷]

مقداد و خواندن نماز بر بدن پیامبر (ص)

سلمان می‌گوید: پس از رحلت پیامبر (ص) نزد علی (ع) آمدم در حالی که پیامبر (ص) را غسل می‌داد. پیامبر (ص) به علی (ع) وصیّت کرده بود که کسی غیر او غسلش را بر عهده نگیرد. وقتی علی (ع) پس از این وصیت به پیامبر (ص) گفت: "یا رسول الله، پس چه کسی مرا در غسل تو کمک خواهد کرد؟" پیامبر (ص) فرمود: "جبرئیل". علی (ع) هیچ عضوی (از اعضای حضرت) را اراده نمی‌کرد مگر آنکه برایش به طرف دیگر گردانیده می‌شد. وقتی علی (ع) پیامبر (ص) را غسل داد و حنوط و کفن کرد، من، ابوذر، مقداد، حضرت زهرا (س) و امام حسن و امام حسین (ع) را به داخل خانه برد و خود جلو ایستاد و ما پشت سر او صف بستیم و بر آن حضرت نماز خواندیم. عایشه نیز در حجره بود ولی متوجه نشد چرا که خداوند قدرت دیدن را از او گرفته بود. سپس علی (ع) ده نفر از مهاجران و ده نفر از انصار را به داخل خانه می‌آورد. آنان وارد خانه می‌شدند و نماز می‌خواندند و خارج می‌شدند، تا آنکه هیچ کس از حاضران از مهاجر و انصار باقی نماند مگر آنکه بر آن حضرت نماز خواند[۷۸].[۷۹]

مقداد و ماجرای سقیفه

براء بن عازب گوید: پس از رحلت رسول اکرم (ص) چون شب شد به مسجد رفتم. وقتی در آنجا وارد شدم، به یاد آوردم که من زمزمه قرآن پیامبر (ص) را می‌شنیدم. پس از جا برخاستم و به طرف محل "بنی بیاضه" رفتم، در آنجا چند نفر را دیدم که آهسته با یک دیگر صحبت می‌کردند؛ وقتی به آنان نزدیک شدم، ساکت شدند و من هم برگشتم. آنان مرا شناختند ولی من ایشان را نشناختم، لذا مرا صدا زدند و من نزد آنان رفتم؛ آنان مقداد، ابوذر، سلمان، عمار بن یاسر، عبادة بن صامت، حذیفة بن یمان و زبیر بن عوام بودند. حذیفه گفت: "به خدا قسم، آنچه به شما خبر دادم، انجام خواهند داد؛ به خدا قسم دروغ نمی‌گویم و به من دروغ گفته نشده است. تا آنجا که قومی خواهند خواست که مسئله را به صورت شورا بین مهاجران و انصار قرار دهند". پس گفت: "نزد ابیّ بن کعب برویم که آنچه من می‌دانم او هم می‌داند".

پس نزد ابی بن کعب آمدیم و در خانه او را زدیم. او به پشت در رسید، پرسید: شما کیستید؟ مقداد با او صحبت کرد. پرسید: برای چه آمده‌اید؟ مقداد گفت: "در خانه‌ات را باز کن، مسئله‌ای که برای آن آمده‌ایم، بزرگ‌تر از آن است که درباره آن در پشت در گفتگو شود". او گفت: من در خانه‌ام را باز نمی‌کنم و می‌دانم برای چه آمده‌اید. گویا برای سؤال درباره خلافت آمده‌اید؟" گفتیم: آری. او پرسید: آیا حذیفه در میان شماست؟ گفتیم: آری. گفت: "سخن درست همان است که حذیفه می‌گوید و امّا من در را باز نخواهم کرد تا امور آن طور که خواهد بود، صورت گیرد و آنچه بعد از این می‌شود، بدتر از این خواهد بود، و من از این حالت به درگاه خداوند شکایت می‌برم". براء می‌گوید: آنان برگشتند و ابی بن کعب به داخل خانه‌اش برگشت[۸۰].[۸۱]

مقداد و خلیفه اول

از ابان بن تغلب نقل شده که به امام صادق (ع) عرض کرد: فدایت شوم، آیا از اصحاب رسول خدا (ص) کسی با عمل ابوبکر مخالفت نکرد و نشستن او بر مسند خلافت را انکار نکرد؟ امام (ع) فرمود: "آری، دوازده نفر از صحابه با او مخالفت کردند؛ از مهاجران: خالد بن سعید بن العاص که از بنی امیّه بود، سلمان فارسی، ابوذر غفاری، مقداد بن اسود، عمار بن یاسر و بریده اسلمی، و از انصار: ابوهیثم بن تیهان، سهل و عثمان پسران حنیف، خزیمة بن ثابت ذو الشهادتین، ابی بن کعب و ابو ایوب انصاری.

وقتی ابوبکر از منبر پیامبر (ص) بالا رفت، اینان با یکدیگر مشورت کرده، گفتند: او را از منبر رسول خدا (ص) پائین می‌آوریم و برخی از آنها گفتند: ممکن است این کار عاقبت بد و نتیجه خطرناکی داشته باشد و خود را به زحمت بیندازید، خداوند می‌فرماید: ﴿وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ[۸۲]. بهتر این است که همگی نزد امیرالمؤمنین (ع) رفته و با او مشورت کنیم و نظر او را بپذیریم. پس همگی بعد از پذیرش این نظر به حضور امام علی (ع) رفته، گفتند: ای امیرالمؤمنین، چگونه حقّی را که تو سزاوارتر به آن بودی، رها کردی؟ زیرا ما خود از رسول خدا (ص) شنیدیم که فرمود: "علی (ع) با حقّ است و حقّ همراه علی (ع) است، و او پیوسته با حقّ سیر می‌کند؛ به هر سویی که میل کند." ما می‌خواستیم به مجلس ابوبکر رفته و او را از منبر رسول خدا (ص) پایین بکشیم، ولی نزد شما آمدیم تا ببینیم شما چه می‌فرمایید. حضرت فرمود: " به خدا سوگند اگر این کار را کرده بودید، راهی جز جنگ نداشتید، حال اینکه شما از نظر تعداد هم‌چون نمک در برابر غذا و از نظر دوام، مانند سرمه چشم هستید. قسم به خدا که اگر چنین کرده بودید، دیگر آنان برای من جای هیچ حرفی باقی نگذاشته، با شمشیر‌های برهنه و آماده جنگ نزد من آمده و می‌گفتند: یا بیعت کن یا تن به مرگ بسپار! و دیگر من هیچ چاره‌ای جز تسلیم و موافقت نداشتم. این رفتار من بنا به نصیحت پیامبر (ص) است که پیش از رحلت به من فرمود: " این امّت در آینده با تو حیله کرده و سفارش مرا در باره‌ات زیر پا می‌نهند، و این را بدان که تو نسبت به من چون هارونی نسبت به موسی و پس از من امّت هدایت شده در مثل مانند هارون و شیعیان او و امّت گمراه نیز هم‌چون سامری و پیروان او خواهند بود. " گفتم: برای آن روز چه سفارشی به من می‌فرمایید؟ فرمود: "اگر یار و یاوری یافتی، جهاد کن و در غیر این صورت دست بردار و خون خود را مریز تا در نهایت مظلومانه به نزد من بیایی". من نیز پس از وفات پیامبر (ص) سرگرم غسل و دفن ایشان شدم تا اینکه کار تمام شد، و در هنگام اختلاف امّت با خود پیمان بستم تا زمانی که قرآن را جمع‌آوری نکرده‌ام، به هیچ وجهی عبا را از دوش برندارم و همین کار را کردم. سپس دست فاطمه (س) و حسن و حسین (ع) را گرفته به در منازل اصحاب بدر و خوش سابقه برده و درباره حقّم آنان را قسم دادم و ایشان را به یاریم دعوت کردم، ولی هیچ کس جوابم را نداد مگر چهار نفر: سلمان، عمار، ابوذر و مقداد، و من با بقیّه خاندانم نیز صحبت کردم ولی آنان تنها مرا به سکوت دعوت کردند، زیرا از کینه این مردم نسبت به خدا و رسول خدا و خانواده او باخبر بودند. پس راه این است که همگی نزد ابوبکر رفته و آنچه را از من درباره سخنان پیامبرتان شنیدید، بازگو کنید که این کار موجب تأکید بیشتر حجّت شما و قطع عذر آنان شده، آنان را هنگام ورود به محضر پیامبر (ص) در قیامت از آن حضرت دورتر می‌سازد. " پس آن گروه با شنیدن سخنان امیرالمؤمنین (ع) به سوی مسجد رفته و اطراف منبر حلقه زدند، و آن روز جمعه بود. و وقتی ابوبکر به بالای منبر رفت، مهاجران به انصار تعارف کردند که ابتدا آنها سخن بگویند، ولی انصار گفتند: اولویّت با شماست، هم‌چنان‌که خداوند در این آیه شما را مقدّم داشته: ﴿لَقَدْ تَابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِيِّ وَالْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِي سَاعَةِ الْعُسْرَةِ[۸۳].

پس هریک از اصحاب پیامبر (ص) سخنانی را بیان کردند تا اینکه نوبت به مقداد رسید. مقداد بن اسود برخاسته و به ابوبکر گفت: "ای ابوبکر! از ستم و تجاوز دست بردار و از خدا بترس، و از این کار توبه کرده، در خانه‌ات بنشین و بر خطا و ستم خود گریه کن و کار خلافت را به صاحب اصلی آن - که از تو به آن سزاوارتر است - واگذار؛ تو خود از بیعتی که پیامبر (ص) برای علی (ع) از تو و ما و از سایر امّت گرفته باخبری؛ پیامبر (ص) تو را ملزم ساخت تا از اسامة بن زید - که از موالی او بود -اطاعت کرده، در زیر پرچم او مانند دیگران به سوی مقصد حرکت کنی، و با این عمل، آن رسول گرامی اشارت داشت که امر خلافت هیچ نسبتی به تو ندارد، و نیز تو و همکارت ابن خطاب را در غزوه ذات السّلاسل به لشکر عمرو بن عاص ملحق ساخت که مرکز نفاق و خلاف و عدوات بود؛ همان کسی که خداوند در قرآن درباره‌اش این آیه را بر پیامبر (ص) نازل فرمود: ﴿إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ[۸۴] و در این شأن نزول هیچ اختلافی میان أهل علم نیست، بنابراین در آن جنگ عمرو بن عاص امیر شما بود و شما نیز در تحت ریاست قرار گرفتید و او بود که حراست لشکر را به عهده شما گذاشت. پس حراست لشکر، آن هم به دستور عمرو بن عاص کجا و مقام خلافت رسول خدا (ص) کجا؟! ای ابوبکر! از خدا بترس و این جامه را از تن بیرون کن؛ زیرا این عمل به نفع دنیا و آخرت توست و فریب دنیا و وساوس جماعت قریش تو را به سوی تباهی سوق ندهد و این را بدان که به زودی زندگی دنیا سپری شده و بازگشت تو به سوی خداوند متعال است و همان جا تو را به سزای کارهای می‌رساند. و تو خود به یقین می‌دانی که علی بن ابی طالب (ع) پس از پیامبر (ص) به خلافت شایسته‌تر است، پس کار را به او واگذار که این عمل به حفظ شرافت و احترامت نزدیک‌تر، و در سبکی دوشت از بار گناه شایسته‌تر است! به خدا سوگند که در خیرخواهی و نصیحت تو کوتاهی نکردم، پس آن را بپذیر که بازگشت همه کارها به سوی خداوند است"[۸۵].[۸۶]

حمایت مقداد از امام علی (ع)

در توطئه ترور امیرالمؤمنین علی (ع) که عمر و ابوبکر می‌خواستند آن را اجرا کنند، ابوبکر درباره دستوری که برای قتل علی (ع) به خالد داده بود، به فکر فرو رفت و تشخیص داد که اگر چنین کاری صورت گیرد، جنگی شدید و فتنه‌ای طولانی به پا خواهد شد؛ لذا از دستوری که به خالد داده بود، پشیمان شد و آن شب تا صبح خوابش نبرد. سپس صبح به مسجد آمد و در حالی که صف‌های نماز برپا بود؛ جلو رفت و امامت نماز را بر عهده گرفت و در همان حال به فکر رفته بود و نمی‌دانست چه می‌گوید. خالد بن ولید در حالی که شمشیر به کمر بسته بود، آمد و کنار امیرالمؤمنین (ع) ایستاد و آن حضرت متوجه ماجرا شده بود. همین که ابوبکر تشهد نماز را گفت قبل از آنکه سلام نماز را بگوید، فریاد زد: "ای خالد، آنچه را به تو دستور دادم انجام مده که اگر انجام دهی تو را به قتل می‌رسانم و سپس سلام نمازش را داد. پس امیرالمؤمنین (ع) از جا حرکت کرد و گریبان خالد را گرفت و شمشیر را از دستش بیرون آورد. سپس او را بر زمین زد و روی سینه‌اش نشست و شمشیرش را گرفت تا او را بکشد؛ اهل مسجد جمع شدند تا خالد را از دست ایشان خلاص کنند ولی نتوانستند. عباس گفت: "او را به حقّ قبر پیامبر (ص) قسم دهید که دست بردارد". آن حضرت را به قبر رسول‌الله قسم دادند و حضرت او را رها کرد. خالد هم برخاست و به منزلش رفت. زبیر، عباس، ابوذر، مقداد و بنی‌هاشم شمشیرها را کشیدند و گفتند: به خدا قسم، دست از کارهایتان بر نمی‌دارید تا سخن بگوید و عمل کند"[۸۷].[۸۸]

مقداد و اطاعت از دستور امیرالمؤمنین (ع)

سلمان می‌گوید: بعد از غصب خلافت، علی (ع) شبانه زهرا (س) را سوار بر چهارپایی کرد و دست دو پسرش حسن و حسین (ع) را گرفت و هیچ یک از اهل بدر، از مهاجر و انصار را باقی نگذاشت مگر آنکه به در خانه‌هایشان رفت و حقّ خود را به آنها یادآور شد و آنان را برای یاری خویش فرا خواند. ولی جز چهل و چهار نفر، کسی از آنان دعوت او را قبول نکرد. حضرت به آنان دستور داد هنگام صبح باسرهای تراشیده و در حالی که سلاحشان را به همراه دارند، بیایند و با او بیعت کنند که تا سر حد مرگ استوار خواهند ماند. وقتی صبح شد جز چهار نفر کسی از آنان نزد امام (ع) نیامد. سلیم می‌گوید: به سلمان گفتم: آن چهار نفر چه کسانی بودند؟ گفت: "من، ابوذر، مقداد و زبیر بن عوام. امیرالمؤمنین (ع) در شب بعد هم نزد آنان رفت و آنان را قسم داد. گفتند: صبح نزد تو می‌آئیم ولی غیر از ما هیچ یک از آنان نزد علی (ع) نیامد. در شب سوم هم نزد آنان رفت ولی غیر از ما کسی نیامد"[۸۹].[۹۰]

مقداد و دفاع از حریم ولایت

پس از رحلت رسول گرامی اسلام (ص) عده‌ای از مهاجران و انصار در "سقیفه بنی‌ساعده" گرد هم آمدند و ابوبکر را به عنوان خلیفه و جانشین پیامبر (ص) برگزیدند؛ اما سلمان، ابوذر و مقداد و تعداد اندکی از مسلمانان به علی (ع) وفادار ماندند و با ابوبکر بیعت نکردند. آنها در موقعیت‌های مختلف، مقام و منزلت علی (ع) را به ابوبکر و همراهانش یادآور می‌شدند و به اذن امامشان از هرگونه اقدامی که به درگیری منجر می‌شد، ممانعت می‌کردند[۹۱].

زمانی که که مردم دچار فتنه آن دو نفر (ابو بکر و عمر) شدند، عمر به ابوبکر گفت: "همه مردم به غیر از این مرد و اهل بیتش و این چند نفر با تو بیعت کردند؛ اکنون به سراغ او بفرست". اما امیرالمؤمنین (ع) از آمدن خودداری فرمود[۹۲]. عمر غضبناک از جا بلند شد و خالد بن ولید و قنفذ را صدا زد و به آنان دستور داد تا با خود هیزم و آتش بیاورند. سپس به راه افتاد تا به در خانه علی (ع) رسید، در حالی که حضرت فاطمه (س) پشت در نشسته و سر مبارک را بسته بود و به خاطر رحلت پیامبر (ص) جسمش نحیف شده بود. عمر جلو آمد و در را زد و بعد صدا زد: "ای پسر ابوطالب، در را باز کن!" حضرت زهرا (س) فرمود: "ای عمر، ما را با تو چه کار؟ ما را به حال خودمان رها نمی‌کنی؟" عمر گفت: "در را باز کن وگرنه خانه را آتش می‌زنیم!" حضرت زهرا (س) فرمود: "ای عمر، از خدای عزّوجل نمی‌ترسی که داخل خانه‌ام می‌شوی و بر منزل من هجوم می‌آوری". ولی عمر از تصمیم خود بازنگشت، و آتش طلب کرد و آن را کنار در قرار داد، به طوری که در آتش گرفت. سپس در را فشار داد و در خانه باز شد[۹۳].

پس عمر کمک خواست و مردم رو به خانه آوردند و داخل خانه شدند. خالد بن ولید شمشیر را از غلاف بیرون کشید تا فاطمه (س) را بزند! امیرالمؤمنین (ع) با شمشیر بر خالد حمله کرد. او حضرت را قسم داد و حضرت هم دست نگهداشت. مقداد، سلمان، ابوذر، عمار و بریده اسلمی پیش آمدند و برای کمک به امیرالمؤمنین (ع) داخل خانه شدند و شرایط به گونه‌ای شد که نزدیک بود فتنه‌ای به پا شود. پس علی (ع) را از خانه بیرون بردند و مردم هم پشت سر او حرکت کردند و سلمان، ابوذر، مقداد، عمار و بریده اسلمی هم به دنبال آن حضرت به راه افتادند، در حالی که می‌گفتند: چه زود به پیامبر (ص) خیانت کردید و کینه‌هایی که در سینه‌ها داشتید، بیرون ریختید. امیرالمؤمنین (ع) را در حالی که گریبان او را گرفته، می‌کشیدند، نزد ابوبکر رسانیدند. در این هنگام بین آن حضرت و عمر و ابوبکر سخنانی رد و بدل شد. سپس هر کدام از یاران حضرت به دفاع پرداختند. پس ابوذر، مقداد و عمار به پا خاستند و به علی (ع) گفتند: چه دستوری می‌دهی؟ به خدا قسم اگر امر کنی آن قدر شمشیر می‌زنیم تا کشته شویم. حضرت به آنها فرمود: خدا شما را رحمت کند! دست نگهدارید و پیمان پیامبر (ص) و آنچه شما را بدان وصیّت کرده، به یاد بیاورید". آنان هم دست نگه داشتند[۹۴].[۹۵]

ایشان در طول ۲۵ سال خانه‌نشینی امام، همواره در تمام سختی‌ها، یار و مطیع فرامین ایشان بودند. در جریان شورای شش نفره عمر، برای تعیین خلیفه بعدی، مقداد به عنوان اعتراض به عبدالرحمان رو کرد و گفت: "به خدا سوگند! علی، یعنی کسی که به حق و عدالت قضاوت می‌کرد را ترک کردید... هیچ فرد و خاندانی را ندیده‌ام که بعد از پیامبر خود، این طور مظلوم و ستمدیده شوند، که اهل بیت مظلوم واقع شدند"[۹۶].[۹۷] برخی روایات، مقداد را مطیع‌ترین یار امام علی (ع) دانسته‌اند و او از معدود کسانی است که بر پیکر مطهر زهرای طاهره (س) نماز گزارد. مقداد با خلافت عثمان، مخالفت کرد و با سخنرانی شکوهمندی در مسجد مدینه، این مخالفت را اعلام داشت و گفت: "من از قریش در شگفتم! آنان مردی را وا نهاده‌اند که کسی را از او داناتر و عادل‌تر نمی‌شناسم... هان! به خدا سوگند، اگر یاورانی می‌یافتم...."[۹۸].

مقداد و شرکت در تشییع و دفن حضرت زهرا (س)

وقتی بیماری حضرت زهرا (س) شدت گرفت، آن حضرت از علی (ع) پیمان گرفت که هنگامی که از دنیا رفت؛ به غیر از ام سلمه، همسر رسول خدا (ص) و ام ایمن و فضه از زنان و از مردان دو فرزندش حسن و حسین و عبدالله بن عباس، سلمان فارسی، عمار بن یاسر، مقداد، ابوذر و حذیفه کس دیگری در دفن ایشان شرکت نکند[۹۹].

وقتی خبر شهادت حضرت زهرا (س) در شهر مدینه پیچید، مردم جمع شدند و منتظر بودند که جنازه از خانه ایشان بیرون آورده شود تا بر آن نماز بگزارند. پس ابوذر از خانه بیرون آمد و گفت: "بیرون آوردن جنازه دختر رسول خدا (ص) برای خواندن نماز به تأخیر افتاد". پس مردم برخاستند و رفتند و چون شهر آرام گرفت و پاسی از شب گذشت، علی (ع)، حسن و حسین (ع)، عمار، مقداد، عقیل، زبیر، ابوذر، سلمان، بریده و تنی چند از بنی هاشم و خواص دوستان علی (ع) جنازه را از خانه ایشان بیرون آورده، بر آن نماز گزاردند و در دل شب به خاک سپردند. علی (ع) اطراف آرامگاه فاطمه (س) صورت هفت قبر دیگر هم پدید آورد تا آرامگاه آن حضرت شناخته نشود[۱۰۰].

نقل شده، هنگام شب، علی (ع)، عبّاس، فضل، مقداد، سلمان، ابوذر و عمار را صدا زد. همه بر آن حضرت نماز خواندند و او را دفن کردند. هنگام صبح ابوبکر و عمر به همراه مردم به سوی خانه علی (ع) آمدند و قصد داشتند بر حضرت زهرا نماز بخوانند. مقداد گفت: "دیشب فاطمه (س) را دفن کردیم". عمر رو به ابوبکر کرد و گفت: "به تو نگفتم که آنها زودتر این کار را خواهند کرد؟!" عباس گفت: "آن حضرت وصیّت کرده بود که شما دو نفر بر او نماز نخوانید"[۱۰۱].[۱۰۲]

مقداد و وصیت حضرت زهرا (س)

در کتاب کشف الغمه روایت شده است که امام باقر (ع) کیسه‌ای آورد و نامه‌ای از میان آن درآورد که وصیّت حضرت فاطمه (س) بدین شرح در آن نوشته شده بود: "﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ[۱۰۳]؛ این وصیّت‌نامه فاطمه دختر محمّد (ص) است. فاطمه وصیّت کرده که بُستان‌های هفتگانه‌اش برای علی بن ابی‌طالب باشد و اگر علی (ع) از دنیا رفت، در اختیار حسن بن علی باشد و اگر حسن (ع) رحلت کرد، در اختیار حسین (ع) باشد و اگر حسین از دنیا رفت، در اختیار بزرگ‌ترین فرزندانم باشد. مقداد بن اسود و زبیر بن عوام شاهدان این وصیّت‌نامه‌اند و علی بن ابی‌طالب آن را نوشته است"[۱۰۴].[۱۰۵]

مقداد و خلیفه دوم

سلیم بن قیس می‌گوید: در زمان حکومت عمر بن خطاب نزد سلمان و ابوذر و مقداد نشسته بودم. مردی از اهل کوفه آمد و برای درخواست هدایت نزد آنان نشست. آنها به او گفتند: تو باید همراه کتابِ خداوند و همراه علی بن ابی‌طالب (ع) باشی که او با کتاب خداست و از آن جدا نمی‌شود. ما شهادت می‌دهیم از پیامبر (ص) شنیدیم که فرمود: "علی (ع) با قرآن و با حق است؛ به هر سو که علی (ع) بگردد حق به آن سو می‌گردد. او اول کسی است که به خدا ایمان آورد و اوّل کسی است از امتم که روز قیامت با من مصافحه می‌کند. او صدیق اکبر و فاروق (جداکننده) بین حق و باطل است. او وصی و وزیر و خلیفه‌ام در امت من است و طبق سنّت من می‌جنگد". آن مرد به آنان گفت: "پس چرا مردم ابوبکر را "صدیق" و عمر را "فاروق" می‌‌نامند؟" سلمان و ابوذر و مقداد به او گفتند: مردم نام غیر آنان را بر آنها گذارده‌اند، همان‌طور که خلافت پیامبر (ص) و امیرالمؤمنین (ع) بودن را به آنان نسبت می‌دهند، در حالی که این نام برای آنان نیست و برای غیر آنان است. علی (ع) خلیفه پیامبر (ص) و امیرالمؤمنین است و پیامبر (ص) به ما و به آن دو نیز به همراه ما دستور داد که بر علی (ع) به عنوان امیرالمؤمنین سلام کنیم[۱۰۶].

نقل شده، فتح مصر در اواخر دوران خلیفه دوم رخ داد و عمرو عاص به فرمان خلیفه برای فتح مصر با سپاه خویش به سوی آنجا لشکر کشید. وی چون به مصر رسید و فتح آن را مشکل دید، نامه‌ای به خلیفه نوشت و از وی کمک خواست. خلیفه چهار هزار نفر را به کمک او فرستاد و در نامه‌ای یادآور شد که بر هر هزار نفر از آنها شخصی را گماردم که هر کدام با هزار نفر برابر است. فرمانده یکی از دسته‌های هزار نفری مقداد بن اسود بود و سرانجام مصر با رشادت‌ها و فداکاری‌های افرادی چون مقداد، فتح شد[۱۰۷].[۱۰۸]

مقداد و خلیفه سوم

مقداد در زمان عثمان همیشه از امام علی (ع) دفاع کرد و هیچ‌گاه از این کار دست برنمی‌داشت و همیشه نسبت به کارهای خلیفه اعتراض داشت. شخصی نقل می‌کند: به مسجد پیامبر خدا (ص) آمدم و مردی را دیدم که بر سر زانوها ایستاده، افسوس می‌خورد؛ گویی دنیا را در دست داشته و حال از دست او رفته است و این چنین می‌گفت: شگفتا از قریش و از این که خلافت را از خاندان پیامبرشان دریغ داشتند! با اینکه در میان ایشان اولین ایمان آورنده و پسرعموی پیامبر خداست؛ داناترین مردم و فقیه‌ترین ایشان در دین خدا و کسی که در راه اسلام بیش از همه رنج برد و کسی که راه‌شناس‌ترین ایشان است و آنکه از همه بهتر به راه راست هدایت می‌کند. به خدا قسم، خلافت را از هدایت کننده هدایت یافته پاک ربودند و نه اصلاحی برای امت خواستند و نه حق را در این کار اجرا کردند، لکن آنان دنیا را بر آخرت برگزیدند؛ پس دوری و نابودی بر ستمکاران باد. سپس از مسجد بیرون آمدم و ابوذر را دیدم و داستان را به او گفتم. او گفت: "برادرم مقداد، راست گفته است"[۱۰۹].

جندب بن عبدالله ازدی کوفی می‌گوید: بعد از بیعت مردم با عثمان، روزی در مدینه بودم و شنیدم که مقداد می‌گوید: به خدا سوگند، مانند آنچه که پس از پیامبر (ص) بر اهل بیت رسید، ندیده‌ام. عبدالرحمن بن عوف به او گفت: "تو را چه به این حرف‌ها ای مقداد؟" مقداد پاسخ داد: "به خدا سوگند، من آنان را دوست می‌دارم به خاطر آنکه رسول خدا (ص) آنان را دوست می‌داشت. چیزی تا این حد باعث تعجب من نشده که قریش به خاطر شرافت اهل بیت بر دیگران شرافت یافته‌اند ولی از سویی برای گرفتن خلافت رسول خدا (ص) از دست آنان جمع شده‌اند. عبدالرحمن به او گفت: "وای بر تو! من خود را برای شما به زحمت انداختم".

مقداد گفت: "به خدا سوگند، مردی را کنار گذاشتی که به حق و حقیقت امر می‌کند و عدالت را به حق برپا می‌دارد. آگاه باش! سوگند به خدا اگر یاران و همراهانی داشتم علیه قریش وارد جنگ می‌شدم هم‌چنان که در بدر و احد جنگیدم".

عبدالرحمن گفت: "ای مقداد، مادرت به عزایت بنشیند! مردم این سخن را از تو نشنوند چرا که می‌ترسم باعث فتنه و تفرقه شوی". مقداد گفت: "من به سوی حق و اهل حق دعوت می‌کنم و چنین کسی صاحب فتنه نیست ولی کسی که مردم را به سوی باطل می‌برد و هوی و هوس را بر حق برتری می‌دهد، او صاحب فتنه و تفرقه است". در این لحظه چهره عبدالرحمن درهم کشیده شد و گفت: "اگر می‌دانستم تو این گونه‌ای با تو بحث نمی‌کردم؛ برای من و تو شأن جداگانه‌ای است". مقداد گفت: "ای پسر مادر عبدالرحمن مرا تهدید می‌کنی؟" و سپس بلند شد و رفت.

جندب می‌گوید: من به دنبال مقداد رفتم و به او گفتم: ای مقداد، من از یاران تو هستم. گفت: "خدا تو را رحمت کند؛ کاری که ما می‌خواهیم با دو یا سه نفر به جایی نمی‌رسد"[۱۱۰].

مقداد یکی از کسانی بود که درباره قتل هرمزان به دست فرزند عمر اعتراض داشت و منتظر دستور خلیفه در این باره بود. نقل شده، مردم درباره هرمزان و کشته شدنش به دست عبیدالله بن عمر با هم گفتگو می‌کردند، پس عثمان بالای منبر رفت و گفت: "ای مردم! درباره کار عبیدالله بن عمر و هرمزان زیاد سخن گفته‌اید. عبیدالله او را به دلیل تهمتی که به خون پدرش زده، کشته است و سزاوارترین کس نسبت به خون هرمزان، خدا و سپس خلیفه است. آگاه باشید من خون هرمزان را به عبید الله بخشیدم". مقداد بن اسود از جا بلند شد و گفت: "ای امیرالمؤمنین، آنچه برای خداست، خود خدا به آن سزاوارتر از توست و تو حق چنین بخشیدنی را نداری که به جای خدا ببخشی". عثمان گفت: "خواهیم دید و خواهید دید". این سخن عثمان را به علی (ع) خبر دادند. آن حضرت فرمود: "به خدا قسم اگر به عبیدالله دسترسی داشتم، او را به جرم کشتن هرمزان می‌کشتم". این سخن را به عبیدالله خبر دادند، گفت: به خدا قسم، چنین کاری می‌کرد"[۱۱۱].[۱۱۲]

نزول آیاتی در شأن مقداد

آیاتی از قرآن مجید در شأن مقداد و یاران خالص علی (ع) نازل شده که چند نمونه از آنها را نقل می‌کنیم:

  1. قوله تعالی:﴿وَالسَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ[۱۱۳]. نقل شده؛ این افراد، برجستگانی چون سلمان، مقداد، ابوذر و عمّار بودند؛ آنانی که به ولایت امیرمؤمنان علی (ع) ایمان آوردند و بر این ولایت ثابت ماندند[۱۱۴].
  2. قوله تعالی:﴿إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ كَانَتْ لَهُمْ جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلًا[۱۱۵]. ابوبصیر از امام جعفر صادق (ع) نقل می‌کند که این آیه در شأن مقداد، سلمان، عمّار و ابوذر نازل شده است[۱۱۶].
  3. قوله تعالی:﴿إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آيَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَانًا وَعَلَى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ[۱۱۷]. نقل شده، این آیه در شأن علی (ع)، ابوذر، سلمان و مقداد نازل شده است[۱۱۸].
  4. قوله تعالی: ﴿وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَآمَنُوا بِمَا نُزِّلَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَهُوَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ كَفَّرَ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَأَصْلَحَ بَالَهُمْ[۱۱۹]. نقل شده، این آیه در شأن ابوذر، سلمان، عمّار و مقداد نازل شده است که عهد خود را نشکستند و بر ولایت علی (ع) ثابت و استوار ماندند[۱۲۰].
  5. از حضرت صادق (ع) روایت شده که آن حضرت در تفسیر آیه ﴿إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ[۱۲۱]، فرمود: "این آیه در شأن علی بن ابی‌طالب، سلمان، ابوذر، مقداد و عمار نازل شده است"[۱۲۲].[۱۲۳]

مقداد و نقل حدیث

مقداد، روایاتی را از پیامبر (ص) نقل کرده و عده‌ای از صحابه از جمله: علی (ع)، ابن عباس، مستورد بن شداد، طارق بن شهاب و عده‌ای از تابعان از جمله عبدالرحمن بن ابی لیلی، میمون بن ابی شبیب، عبید الله بن عدی بن خیار و جبیر بن نفیر از او حدیث نقل کرده‌اند[۱۲۴]. در ادامه به چند نمونه اشاره می‌کنیم.

در ذیل آیه ﴿يَوْمَ يَقُومُ النَّاسُ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ[۱۲۵]، در حدیثی از سلیم بن عامر، از مقداد بن اسود نقل شده: شنیدم رسول خدا (ص) می‌فرمود: "آن‌گاه که روز قیامت شود، خورشید فرود می‌آید تا اینکه به اندازه یک میل یا دو میل به مردم و بندگان خدا نزدیک می‌شود. (سلیم گوید: نمی‌دانم میلی که برای تعیین مسافت زمین است یا میلی که مردم برای سرمه به چشم خود می‌کشند)، آن‌گاه خورشید می‌تابد بر ایشان، پس مردم به اندازه اعمالشان در عرق فرو می‌روند. بعضی از ایشان تا پاشنه پا و بعضی تا گردنشان که دهن‌بندی بر دهان آنها می‌زند". پس دیدم که رسول خدا (ص) با دستش به دهان خود اشاره کرد و فرمود که دهان‌بندی بر خود می‌زند. مسلم این روایت را در صحیح خود آورده است[۱۲۶].

هم‌چنین نقل شده در ذیل آیات: ﴿يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَيَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَدِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَلَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ[۱۲۷]، امام باقر (ع) فرمود: "این حالت در زمان ظهور حضرت مهدی (ع) از آل محمد (ص) است که احدی روی زمین باقی نمی‌ماند جز آنکه به نبوت محمد (ص) اعتراف کند". و همین قول را سدی نیز اختیار کرده و کلبی گفته: آئینی در دنیا باقی نخواهد ماند جز آنکه اسلام بر آن پیروز خواهد شد و این جریان، حتمی است اگر چه تاکنون به وقوع نپیوسته ولی قیامت برپا نمی‌شود تا این جریان اتفاق بیفتد. مقداد بن اسود نقل می‌کند که از رسول خدا (ص) شنیدم که می‌فرمود: "هیچ خانه گلی و مویی در روی زمین باقی نمی‌ماند جز آنکه کلمه اسلام در آن داخل می‌شود، یا با عزت و یا به خواری؛ یا این که اسلام آنان را عزیز و خدا آنان را اهل این دین می‌کند و در نتیجه به وسیله آن عزیز می‌شوند، و یا خوارشان می‌کند و به خواری تحت اطاعت اسلام درمی‌آیند"[۱۲۸].

امام صادق (ع) از قول پدرانش از رسول خدا (ص) نقل می‌فرماید که آن حضرت فرمود: "ای مردم! شما اکنون در دنیا و خانه سازش هستید و شما در راه سفر هستید و به شتاب شما را خواهند برد. و شما می‌نگرید که شب و روز و خورشید و ماه هر تازه‌ای را کهنه و هر دوری را نزدیک می‌سازند و هر وعده‌ای را به سر می‌رسانند، پس اسباب زیادی فراهم کنید برای اینکه گذرگاه درازی در پیش است". مقداد بن اسود برخاست و پرسید: ای رسول خدا، خانه سازش یعنی چه؟ حضرت فرمود: "خانه‌ای که رساننده است و جداکننده؛ پس هرگاه آشوب‌ها چون شب تار شما را فرا گرفت، به قرآن روی آورید؛ زیرا آن شفیعی است که شفاعتش پذیرفته است و گزارش دهنده از بدی‌هاست که گفته‌اش تصدیق شده است؛ هر که آن را پیشوای خود کرد، او را به بهشت رهبری کند و هر که آن را پشت سر خود قرار دهد، او را به دوزخ بکشاند. و قرآن راهنمائی است که به بهترین راه‌ها راهنمایی کند، و کتابی است که در آن تفصیل و بیان و تحصیل است و آن جداکننده است و سخن شوخی در آن نیست. برای آن ظاهری و باطنی است، پس ظاهرش حکم و دستور است و باطنش علم و دانش؛ ظاهرش زیبا است و باطنش ژرف و عمیق؛ ستارگانی دارد و ستارگانش هم ستارگانی دارد؛ شگفتی‌هایش بی‌شمارست و عجایبش کهنه نمی‌شود؛ در آن چراغ‌های هدایت است و خود محل نور حکمت است و..."[۱۲۹].[۱۳۰]

فضائل مقداد

مقداد بن اسود به عنوان یکی از صحابی بزرگ پیامبر اسلام (ص) فضایل زیادی دارد که به پاره‌ای از آنها اشاره‌ای می‌کنیم:

قلب مطمئن مقداد

امام صادق (ع) می‌فرماید: "هیچ کس بعد از رسول خدا (ص) نبود مگر آنکه درباره خلافت علی (ع) در دلش چیزی خطور کرد، به غیر از مقداد؛ قلب مقداد به سان تکه‌های آهن، محکم بود[۱۳۱].[۱۳۲]

مقام مقداد

روایت شده که امام صادق (ع) فرمود: "مقام مقداد در این امت، به منزله حرف الف است در قرآن، که هیچ چیز به او نمی‌چسبد"[۱۳۳].[۱۳۴]

بهشت؛ مشتاق مقداد

امام رضا (ع) از پدرانش نقل می‌کند که پیامبر (ص) به علی (ع) فرمود: "بهشت مشتاق تو و عمار و سلمان و ابوذر و مقدادست"[۱۳۵].[۱۳۶]

دوستی مقداد

به سند صحیح از امام جعفر صادق (ع) روایت شده که پیامبر (ص) فرمود: "خداوند مرا به دوستی چهار نفر امر کرده است". صحابه گفتند: ای رسول خدا ایشان چه کسانی هستند؟ پیامبر (ص) فرمود: "علی بن ابی‌طالب از ایشان است و ساکت شد". بار دیگر فرمود: "حق تعالی مرا به دوستی چهار کس امر فرموده است". صحابه گفتند: ای رسول خدا آنها چه کسانی هستند؟ پیامبر (ص) فرمود: "علی بن ابی‌ طالب، مقداد بن اسود، ابوذر غفاری و سلمان فارسی"[۱۳۷].

از امام محمد باقر (ع) روایت شده که صحابه بعد از پیامبر (ص) مرتد شدند، مگر سه نفر: سلمان و ابوذر و مقداد. راوی گفت: عمار چه شد؟ حضرت فرمود: "اندک میلی کرد و زود بازگشت". سپس فرمود: "اگر می‌خواهی بدانی که چه کسی هیچ شک نکرد و شبهه‌ای بر او عارض نشد، او مقداد است؛ اما بر دل سلمان گذشت که نزد امیرالمؤمنین اسم اعظم الهی هست، اگر به آن سخن بگوید هر آینه زمین آن منافقان را فرو می‌برد، پس چرا چنین مظلوم در دست ایشان مانده است. چون چنین فکری در خاطرش گذشت، گریبانش را گرفتند و ریسمانی بر گردنش انداختند و بر آن پیچیدند تا آنکه به حلقش رسید. امیرالمؤمنین علی از کنار او گذشت و به او فرمود: " ای ابا عبدالله! این به دلیل آن چیزی است که در خاطر تو خطور کرد، با ابوبکر بیعت کن". پس سلمان بیعت کرد. امّا ابوذر؛ امیرالمؤمنین به او امر کرد که ساکت باشد چرا که ملامت ملامت‌کنندگان او را ناراحت نمی‌کند، پس قبول نکرد و پیوسته حق را می‌گفت تا آنکه عثمان کرد با او آنچه کرد. بعد از آن بعضی از صحابه به حق برگشتند و اول کسانی که از ایشان برگشتند، ابوساسان انصاری و ابو عمره و شتیره بودند. پس هفت نفر شدند و در آن وقت حقّ حضرت امیرالمؤمنین را فقط این هفت نفر می‌شناختند[۱۳۸].[۱۳۹]

مقداد؛ یاور امام زمان (ع)

مفضل بن عمر از امام صادق (ع) روایت می‌کند که آن حضرت فرمود: "از پشت کوفه بیست و هفت مرد به طرف قائم (ع) خواهند رفت که پانزده نفر از آنان از قوم موسی هستند که از حق طرفداری کرده، به حق رفتار کردند، و هفت نفر هم از اصحاب کهف می‌باشند. و نیز افراد دیگری که با ایشان خواهند بود، عبارتند از: یوشع بن نون، سلمان، ابودجانه انصاری، مقداد بن اسود، مالک اشتر. این گروه در کنار ایشان به عنوان انصار و حکام حرکت می‌کنند[۱۴۰].[۱۴۱]

تنگدستی مقداد

امام محمد باقر (ع) می‌فرماید: "حضرت فاطمه (س) باعلی (ع) عهد کرد که تمام کارهای داخل خانه از قبیل خمیر کردن آرد، پختن نان، نظافت منزل و غیره را انجام دهد و علی (ع) نیز عهد کرد که امور خارج از خانه مانند آوردن هیزم و تهیه طعام را انجام دهد. در یکی از روزها علی (ع) به فاطمه (س) گفت: " ای فاطمه! آیا در خانه چیزی داری؟ " فاطمه گفت: سوگند به آن خدایی که حقّ تو را بزرگ قرار داده، سه روز است که چیزی نداریم تا بتوانم آن را برایت بیاورم. " علی (ع) فرمود: " چرا این امر را به من خبر ندادی؟ " فاطمه (س) گفت: " رسول خدا (ص) مرا از اینکه از تو چیزی بخواهم نهی کرده و فرموده است، اگر علی چیزی برای تو آورد، بپذیر و در غیر این صورت هرگز از او چیزی مخواه. " پس علی (ع) از خانه خارج شد و در بین راه فردی را دید و از او یک دینار قرض کرد تا طعامی برای خانه فراهم کند. در راه بازگشت با مقداد بن اسود روبرو شد و از او سؤال کرد که به چه دلیل از خانه خارج شده و به دنبال چیست؟ مقداد پاسخ داد: " ای امیرمؤمنان! به حقّ آن خدایی که حقّ تو را بر ذمّه ما عظیم کرده، گرسنگی موجب خروج من از منزل شده است. " راوی گوید: به امام باقر (ع) گفتم: آیا در آن زمان پیامبر اسلام (ص) زنده بودند؟ امام فرمود: "آری زنده بودند" و در ادامه فرمودند: علی (ع) به مقداد گفت: " من نیز به همین علّت از خانه خارج شده‌ام و برای تهیه طعام یک دینار قرض کرده‌ام و اکنون آن را به تو می‌دهم". و آن دینار را به مقداد داده و به طرف خانه خود بازگشت"[۱۴۲].[۱۴۳]

مقداد و حق همسایه

نقل شده، عده‌ای از اصحاب رسول خدا (ص) به همراه آن حضرت به در خانه مقداد بن اسود رسیدند و دیدند از خانه او دودی بیرون می‌آید. پیامبر (ص) به اصحابش فرمود: "در زده، مقداد را صدا کنید". علی (ع) و ابوبکر و عمر در زدند ولی کسی جواب نداد. خود پیامبر (ص) در زدند و فرمودند: "ای ابوالاسود، بیا بیرون". در این هنگام صدای زنی از داخل خانه آمد که می‌گفت تو را به خدا قسم، پیامبر (ص) را منتظر نگذار؛ یا از خانه خارج شو یا اینکه من از خانه خارج می‌شوم. پس مقداد از خانه بیرون آمد، در حالی که عذرخواهی می‌کرد و گفت: پدر و مادرم به فدایت ای رسول خدا، دوست دارم نزد شما و یارانت باشم اما من غذایی در منزل دارم که آن را بین همسایگان تقسیم می‌کنم". رسول خدا (ص) به او فرمود: "احسنت! جبرئیل به اندازه‌ای مرا درباره همسایه سفارش کرده که من گمان کردم همسایه از همسایه ارث می‌برد"[۱۴۴].[۱۴۵]

مقداد و نزول باران

عیسی بن عبدالله با نقل پدرانش، از علی (ع) نقل می‌کند که فرمود: "زمین به خاطر هفت نفر آفریده شده و مردم به خاطر آنان روزی می‌خورند و به خاطر آنان باران بر آنان می‌بارد و پیروز می‌شوند. آنان عبارتند از: ابوذر، سلمان، مقداد، عمّار، حذیفه و عبدالله بن مسعود و من پیشوای آنان هستم. و آنان همان کسانی هستند که در نماز بر جنازة فاطمه (س) شرکت داشتند[۱۴۶].[۱۴۷]

مقداد و مقدوده

از سلمان نقل شده است که گفت: روزی پس از رحلت رسول خدا (ص) از خانه بیرون آمدم و علی (ع) را ملاقات کردم. به من فرمود: "برو نزد فاطمه (س) که تحفه‌ای بهشتی برای او آمده است، می‌خواهد از آن به تو عطا کند". پس با شتاب نزد فاطمه (س) آمدم. آن حضرت به من فرمود: "دیروز در همین مکان نشسته بودم و غمگین بودم و در این باره فکر می‌کردم که وحی الهی از ما قطع شده و فرشتگان دیگر به سوی ما نمی‌آیند. ناگاه دیدم در بسته باز شد و سه دختر به طرف من آمدند که کسی را به حسن جمال و خوشبویی آنان ندیده بودم. برخاستم و سؤال کردم: آیا شما از اهل مکه هستید یا از اهل مدینه؟ گفتند: ای دختر رسول خدا (ص) ما از اهل زمین نیستیم؛ ما را پروردگارت از بهشت به سوی تو فرستاده است، ما بسیار مشتاق دیدار تو بودیم. از یکی که بزرگ‌تر می‌نمود، پرسیدم که نام تو چیست؟ گفت: " نام من مقدوده است. " گفتم: به چه مناسبت تو را به این اسم نامگذاری کرده‌اند؟ گفت: " به جهت آنکه از برای مقداد آفریده شده‌ام. " از دیگری پرسیدم که تو چه نام داری؟ گفت: " نام من ذره است که برای ابوذر غفاری خلق شده‌ام. " از نام سومی پرسیدم، گفت: "نام من سلمی است که برای سلمان آفریده شده‌ام. " آن‌گاه چند عدد از خرمای بهشتی را به من دادند که از برف سفیدتر و از مشک خوشبوتر بود". سلمان می‌گوید: فاطمه (س) یکی از آن رطب‌ها را به من داد و فرمود: "امشب با این رطب افطار کن و فردا هسته‌اش را برای من بیاور". رطب را گرفتم و از منزل آن حضرت بیرون آمدم. به هر کسی که می‌رسیدم، می‌پرسید: ای سلمان آیا مشک به همراه داری؟ و من می‌گفتم: آری. شب که شد با آن خرما افطار کردم و آن خرما هسته نداشت[۱۴۸].[۱۴۹]

درجه ایمان مقداد

عبدالعزیز قراطیسی می‌گوید: امام صادق (ع) به من فرمود: "ای عبدالعزیز! به راستی که ایمان را ده درجه و پایه مثل نردبان است و از آن پله پله باید بالا رفت. نباید کسی که یک درجه دارد به کسی که در درجه دارد بگوید تو ایمان نداری، همین طور تا درجه دهم و کسی را که از خودت پائین‌تر است بی‌ایمان مدان تا آنکه از تو بالاتر است، تو را ساقط کند چون پست‌تر از خودت را دیدی او را به نرمی بالا ببر تا به خودت برسانی و آنچه را تاب نمی‌آورد بر او تحمیل مکن تا او را شکسته بال کنی. کسی که مؤمنی را بشکند و براند بر او لازم است که او را مثل روز اول اصلاح کند. مقداد به درجه هشتم، ابوذر به درجه نهم و سلمان به درجه دهم از ایمان رسیده بودند"[۱۵۰].[۱۵۱]

علم مقداد

امام صادق (ع) فرمودند: "رسول خدا (ص) به سلمان فرمود: " اگر علم تو را بر مقداد عرضه کنند، کافر می‌شود " و به مقداد هم فرمود: " اگر تو علم خود را بر سلمان عرضه کنی، سلمان هم کافر خواهد شد"[۱۵۲].[۱۵۳]

وصف مقداد از زبان پیامبر (ص)

امام باقر (ع) فرمود: "روزی جابر بن عبدالله انصاری درباره سلمان، ابوذر، عمار و مقداد از رسول خدا (ص) سؤال کرد، حضرت درباره هریک از آنان مطالبی فرمود، تا آنکه درباره مقداد چنین فرمود: " مقداد از ماست، خداوند دشمن است با کسی که دشمن اوست و دوست است با کسی که دوست اوست"[۱۵۴]. و نیز فرمودند: "مقداد بن اسود از مجتهدان است"[۱۵۵].[۱۵۶]

مدح مقداد در روایات

پیامبر (ص) درباره مقداد فرمود: «مقداد از ماست. خداوند، دشمن است با کسی که دشمن اوست و دوست است با کسی که دوست اوست»[۱۵۷]. همچنین فرمود: «خداوند مرا به دوستی با چهار نفر مأمور کرده است: علی، سلمان، مقداد و ابوذر»[۱۵۸]. لذا مقداد از ارکان چهارگانه ایمان به شمار می‌آید. در روایت دیگری آمده: «بهشت، مشتاق مقداد است»[۱۵۹]. امام صادق (ع) دربارۀ آیۀ: ﴿قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى[۱۶۰] فرمود: «به خدا سوگند! کسی به این آیه عمل نکرد، مگر هفت نفر و مقداد یکی از آنها بود»[۱۶۱]. هنگامی که حضرت قائم (ع) قیام کند، بیست و هفت نفر را زنده می‌‌کند که یکی از آنان مقداد است[۱۶۲].[۱۶۳]

مقداد و روز قیامت

امام هفتم حضرت موسی بن جعفر (ع) فرمود: "هنگامی که روز قیامت فرا می‌رسد، منادی حق ندا می‌دهد: کجا هستند اصحاب نزدیک پیامبر اسلام (ص)، آنان که پیمان رسول خدا (ص) به خوبی وفا کردند. در آن لحظه سلمان، مقداد و ابوذر بر می‌خیزند و خود را معرفی می‌کنند[۱۶۴].[۱۶۵]

مقداد و شهادت بر ولایت امیرالمؤمنین (ع)

ابوحمزه ثمالی گوید: امام باقر (ع) از پدرش روایت کرده که جدّ بزرگوارش فرموده است: "خداوند جبرئیل را به نزد حضرت محمد (ص) فرستاد تا آن حضرت در حال حیات خویش برای ولایت علی (ع) از مردم گواه بگیرد و پیش از وفات خود حضرتش را به نام امیرالمؤمنین نام‌گذاری کند. پیامبر (ص) نُه نفر از یاران و اصحاب مشهور خود را فرا خواند و به آنها فرمود: "من شما را فرا خوانده‌ام تا گواهان الهی در روی زمین باشید، خواه بر گواهی خود پایداری یا کتمان و از ادای شهادت خودداری کنید. " سپس فرمود: " ابوبکر! برخیز و بر علی به نام امیرمؤمنان سلام ده. " ابوبکر گفت: " آیا این فرمان خدا و رسول اوست؟ " پیامبر (ص) فرمود: " آری. " وی برخاست و بر آن حضرت به عنوان امیرمؤمنان سلام داد. سپس پیامبر (ص) فرمود: " عمر! برخیز و بر علی به نام امیرمؤمنان سلام کن. " او گفت: " آیا به فرمان خدا و رسولش او را امیرمؤمنان بنامیم؟ " پیامبر (ص) فرمود: " آری. " او نیز برخاست و سلام کرد. سپس پیامبر (ص) به مقداد بن اسود کندی فرمود: " برخیز و بر علی به نام امیرمؤمنان سلام بده. " او برخاست و سلام داد و سخن آنان را تکرار نکرد"[۱۶۶].[۱۶۷]

مقداد و وفای به شرط

امام صادق (ع) فرمودند: "چون خداوند بر پیامبر (ص) این آیه را نازل فرمود: ﴿قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى[۱۶۸]؛ پیامبر (ص) برخاست و فرمود: " ایها الناس! به درستی که حق تعالی از برای من بر شما فریضه‌ای را واجب کرده است، آیا آن را ادا خواهید کرد؟ " هیچ یک از صحابه جواب نگفتند و حضرت برگشت و روز دیگر و در میان ایشان ایستاد و آن سخن را تکرار فرمود و از کسی جواب نشنید. در روز سوم نیز همان سخن را تکرار کرد و چون کسی سخن نگفت، فرمود: " ایها الناس! آنچه خدا برای من بر شما واجب کرده است از نوع طلا و نقره و از نوع خوردنی و آشامیدنی نیست. "اصحاب گفتند: پس بگو که چیست؟ آن حضرت فرمود: " حق تعالی این آیه را فرستاده و مزد رسالت مرا محبّت به اهل بیت من قرار داده است. "اصحاب گفتند: این را قبول می‌کنیم". امام صادق (ع) در ادامه فرمود: "به خدا سوگند که به این شرط وفا نکردند مگر هفت نفر: سلمان، ابوذر، عمار، مقداد بن اسود، جابر بن عبدالله انصاری، آزاد کرده‌ای از آن رسول خدا که او را ثبیت می‌گفتند و زید بن ارقم"[۱۶۹].[۱۷۰]

سرانجام مقداد

مرحوم کلینی با سند معتبر از امام محمد باقر (ع) روایت کرده است که روزی عثمان به مقداد گفت: "دست از مذمت من و مدح علی بن ابی‌طالب بردار وگرنه تو را به آقای اول تو برمی‌گردانم". هنگامی که وفات مقداد نزدیک شد، به عمار گفت: "به عثمان بگو به سوی آقای اولم یعنی پروردگار عالمیان برگشتم"[۱۷۱]. سرانجام این صحابی بزرگ پیامبر (ص) در سال ۳۳ هجری در هفتاد سالگی در جُرف (یک فرسخی مدینه که اواخر عمرش در آنجا سکونت داشت) بر اثر فتق شکم یا خوردن روغن کرچک از دنیا رفت[۱۷۲]. مردم جنازه‌اش را بر روی دست از جرف تا مدینه آورده، در آنجا دفن کردند[۱۷۳].

طبق وصیّت مقداد، عمار بر او نماز گزارد[۱۷۴] و در قبرستان بقیع به خاک سپرده شد[۱۷۵] و اینکه عده‌ای بقعه‌ای را که در بیابان شهروان بغداد در نزد اهل آن منطقه به مقبره مقداد معروفست، مدفن مقداد می‌دانند، صحیح نیست؛ زیرا این بقعه متعلق به مقداد سیوری، صاحب کتب شرح نهج المسترشدین فی اصول الدین، کنز العرفان فی فقه القرآن و... است[۱۷۶].[۱۷۷]

مقداد از ابتدا ثروتمند بود و وصیت کرد ۳۶ هزار درهم از دارایی‌اش را به حسن و حسین (ع) بدهند. این وصیت، نشان‌دهنده محبت او به اهل‌بیت و بزرگداشت و احترام او نسبت به ایشان است[۱۷۸].

منابع

پانویس

  1. ر.ک: محدثی، جواد، فرهنگ‌نامه دینی، ص۲۱۹؛ حسینی ایمنی، سید علی اکبر، مقداد بن اسود، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲، ۳۱۶-۳۱۷؛ مجتبی تونه‌ای، موعودنامه، ص۶۸۹.
  2. الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۴، ص۱۴۸۰. و نیز ر.ک: انساب الاشراف، بلاذری، ج۱، ص۲۰۴؛ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۱۱۹ - ۱۲۰؛ المعارف، ابن قتیبه دینوری، ص۲۶۲ (متن) و الخلاف، شیخ طوسی، ج۲۴، ص۲۰۰ (پاورقی).
  3. «آنان را به (نام) پدرانشان بخوانید، این نزد خداوند دادگرانه‌تر است و اگر پدرانشان را نمی‌شناسید برادران دینی و وابستگان شمایند و شما را در آنچه اشتباه کرده‌اید گناهی نیست اما در آنچه دل‌هایتان به قصد، خواسته است (گناهکارید) و خداوند آمرزنده‌ای بخشاینده» سوره احزاب، آیه ۵.
  4. الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۱۶۰.
  5. الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۴، ص۱۴۸۱؛ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۴۷۶.
  6. الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۱۶۰.
  7. تاریخ المدینه، ابن شبة نمیری، ج۱، ص۲۴۰.
  8. مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص۳۳۳.
  9. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۰۵-۶۰۶.
  10. ر.ک: حسینی ایمنی، سید علی اکبر، مقداد بن اسود، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲، ص۳۱۷؛ محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۸۵۸.
  11. الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۴، ص۱۴۸۱؛ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۴۷۷.
  12. ر.ک: حسینی ایمنی، سید علی اکبر، مقداد بن اسود، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲، ص۳۱۷-۳۱۸.
  13. ر.ک: محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۸۵۸.
  14. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۳۲۱؛ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۳۰. یعقوبی در ادامه می‌نویسد: در آنجا نزد نجاشی بروید که او به خوبی به شما پناه می‌دهد. تعداد مهاجران در هجرت اول دوازده مرد و در مرتبه دوم هفتاد مرد، به جز فرزندان و زنانشان بود و اینها اولین مهاجران هستند که مقام و منزلت خاصی در نزد نجاشی داشتند.
  15. السیرة النبویة، این هشام، ج۱، ص۳۲۵.
  16. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۰۶-۶۰۷.
  17. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۵۹۱-۵۹۲؛ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۴، ص۱۴۸۱.
  18. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۱۱۹.
  19. الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۴، ص۱۴۸۲.
  20. الاصابه، ابن حجر، ج۴، ص۷۳.
  21. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۱۱۹.
  22. الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۷، ص۳۵۴.
  23. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۰۷-۶۰۸.
  24. دختر زبیر بن عبدالمطلب بن هاشم قرشی هاشمی، دختر عموی رسول خدا (ص). (اسدالغابه، ابن اثیر، ج۶، ص۱۷۸).
  25. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۸، ص۳۸؛ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۴، ص۱۸۷۴؛ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۶، ص۱۷۸.
  26. عیون اخبار الرضا (ع)، شیخ صدوق، ج۱، ص۲۸۹؛ علل الشرایع، شیخ صدوق، ج۲، ص۵۷۸.
  27. الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۴، ص۱۸۷۴؛ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۶، ص۱۷۸.
  28. «بئس ابن الاخت انت»؛ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۸، ص۳۸؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۱۱، ص۶۲۰.
  29. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۱۲۱.
  30. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۰۸-۶۰۹؛ حسینی ایمنی، سید علی اکبر، مقداد بن اسود، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲، ص۳۱۷.
  31. منطقه‌ای که در نزدیک جحفه و به نقلی نزدیک خیبر قرار دارد. معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۲، ص۳۵۰.
  32. المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۱.
  33. تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۴۰۳.
  34. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۰۹-۶۱۰.
  35. نام دیگر این سریه در بیشتر منابع، سریه عبدالله بن جحش است. عبدالله بن جحش نقل می‌کند: پیامبر (ص) هنگام نماز عشاء مرا خواست و به من فرمود: «صبح با اسلحه خود به نزد ما بیا که تو را به جایی روانه کنم». صبح در حالی که شمشیر و کمان و تیردان و سپرم را همراه داشتم، آماده شدم. پیامبر نماز صبح را با مردم خواند و به خانه برگشت. حضرت متوجه من شد که قبل از او کنار در خانه‌اش ایستاده‌ام، چند تن از قریش را هم به همراه آورده بودم. پیامبر ابی بن کعب را فرا خواند و به او دستور فرمود تا نامه‌ای بنویسد. آن‌گاه مرا فرا خواند و نامه‌ای را که روی چرم خولانی (خولان: نام منزلی از منازل یمن و دهکده‌ای از دهکده‌های دمشق است معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۲، ص۴۰۷) نوشته و بسته شده بود به من داد و گفت «تو را فرمانده این گروه قرار دادم. حرکت کن و پس از آنکه دو شب راه پیمودی، نامه مرا باز کن و به آنچه که در آن نوشته شده است عمل کن». گفتم: ای رسول خدا، به سوی کدام ناحیه بروم؟ فرمود: «راه نجد را پیش بگیر و به سوی چاه‌های آب برو». عبدالله بن جحش به راه افتاد و چون کنار چاه ابن ضمیره رسید، نامه را گشود و خواند؛ در آن چنین آمده بود: با نام و به برکت خدا به راه خود ادامه بده تا به نخله برسی. هیچ یک از یاران خود را مجبور مکن که حتما با تو بیایند و همراه کسانی که از تو پیروی می‌کنند برای انجام دستور من به نخله برو و آنجا در کمین کاروان قریش باش. عبدالله چون نامه را برایشان خواند، گفت هیچ یک از شما را مجبور نمی‌کنم. هر کس می‌خواهد به شهادت برسد در پی اجرای فرمان رسول خدا باشد و هر کس می‌خواهد برگردد، هم اکنون باز گردد. همه گفتند: گوش به فرمان و فرمانبردار خدا و رسول او و مطیع تو هستیم. در پناه برکت الهی به هر کجا که می‌خواهی برو. عبد الله بن جحش به راه افتاد تا به نخله رسید و در آنجا کاروانی از قریش را یافت که عمرو بن حضرمی، حکم بن کیسان مخزومی و عثمان بن عبدالله بن مغیرة مخزومی و نوفل بن عبدالله مخزومی همراه آن بودند. کاروانیان چون ایشان را دیدند سخت ترسیدند و ندانستند که آنها برای چه کاری آمده‌اند. در این هنگام عکاشه سر خود را تراشید و به جای بلندی رفت تا کاروانیان را مطمئن سازد. عامر بن ربیعه می‌گوید: من خود سر عکاشه را تراشیدم. واقد بن عبدالله و عکاشه معتقد بودند که باید خود را در معرض دید کاروان قرار دهند و بگویند ما برای عمره آمده‌ایم و در ماه حرام هستیم (ماهی که جنگ در آن حرام است). عکاشه چنان کرد و مشرکان به یکدیگر گفتند، مشکلی نیست، این قوم برای عمره آمده‌اند و اطمینان پیدا کردند. این بود که شتران خود را بازداشتند و آنها را آزاد گذاشتند و شروع به تهیه خوراک برای خود کردند. یاران رسول خدا (ص) هم با یکدیگر مشورت کردند. آن روز، آخر ماه رجب بود و هم گفته شده که شاید روز اول شعبان باشد. مسلمانان گفتند: اگر امروز حمله به آنها را عقب بیندازیم وارد مکه و حرم می‌شوند و از آنها دفاع خواهد شد و اگر امروز بر آنها حمله ببریم، ماه حرام است. یکی گفت: نمی‌دانیم که امروز از ماه حرام است یا نه؟ دیگری گفت: ما امروز را از ماه حرام می‌دانیم و هیچ معتقد نیستیم که به خاطر طمعی که دارید حرمت آن را بشکنید. ولی آنها که خواسته‌های دنیایی داشتند، بر کار غلبه کرده و ایشان را تشویق و با کاروانیان جنگ را شروع کردند. واقد بن عبدالله در حالی که کمان خود را زه کرده و تیر نهاده بود، جلو رفت. او کسی بود که تیرش هرگز خطا نمی‌رفت. پس تیری به سوی عمرو بن حضرمی انداخت و او را کشت و قوم بر کاروانیان هجوم بردند و عثمان بن عبدالله بن مغیره و حکم بن کیسان را اسیر گرفتند و نوفل بن عبدالله بن مغیره گریخت. (المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۵ - ۱۳)
  36. المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۶ - ۱۵.
  37. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۱۰-۶۱۱.
  38. تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۴۳۴.
  39. «گفتند: ای موسی، تا آنان در آنند ما هرگز، هیچ‌گاه بدان وارد نمی‌شویم؛ تو برو و پروردگارت، (با آنان) نبرد کنید که ما همین‌جا خواهیم نشست» سوره مائده، آیه ۲۴.
  40. برک الغماد، از راه ساحلی پنج شب از مکه فاصله دارد و به نقل دیگر سرزمینی در یمن است که عبدالله بن جدعان تیمی قریشی در آنجا دفن شده است. معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۱، ص۳۹۹.
  41. المغازی، واقدی، ج۱، ص۴۸؛ السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۶۱۵.
  42. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۶۶۶. واقدی به نقل از ضباعه، همسر مقداد می‌نویسد: مقداد می‌گفت: همراه من اسبی به نام سبحه بود. هم‌چنین واقدی در ادامه این گونه می‌نویسد: مسلمانان دو اسب داشتند، یکی از آن مرثد بن ابی‌مرثد و دیگری از آن مقداد بن عمرو بود و نقل شده اسبی هم از آن زبیر بود. در هر صورت دو اسب وجود داشته و اختلافی نیست که یک اسب از آن مقداد بود. (المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۷).
  43. «سوگند به آن اسبان دونده (که) نفس زنان (تاختند)،» سوره عادیات، آیه ۱.
  44. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ج۱۰، ص۸۰۳. البته مرحوم طبرسی در قبل از این عبارات نوشته: ابن عباس و عطاء و عکرمه و مجاهد و قتاده و ربیع گویند: این سواران در غزوه ذات‌السلاسل در راه خدا می‌دویدند و گفتند: خداوند قسم خورده به اسبان دونده‌ای که برای جنگ کفّار می‌دویدند و آنها نفس‌های تند می‌کشیدند و آن طق و طقّ صدای سینه‌های آنهاست که در موقع دویدن شنیده می‌شود که نه شیهه است و نه همهمه و لکن صدای نفس آنهاست. از حضرت علی و ابن مسعود و سدی روایت شده: آنها شترانی بودند که هنگام رفتن به جنگ بدر در رفتن و دویدن گردن‌هایشان را می‌کشیدند و آنها نفس می‌زدند، و نیز روایت شده که آنها شتران حاج هستند که از عرفه به جانب مزدلفه (برای ادراک شب مشعر الحرام) و از مزدلفه به سوی منی می‌دوند. صفیه دختر عبدالمطلب (عمه پیامبر) می‌گوید: الا و العادیات غداه جمع *** با یدیها اذا سطع الغبار به آن اسب‌های دونده صبحگاهان با دست‌هایشان آنگه که گرد و غبار بلند شود. شاهد این بیت کلمه و العادیات است. روایات در این باره مختلف است، از ابی صالح روایت شده که گفت: با عکرمه درباره آن صحبت کردم. عکرمه گفت: ابن عباس می‌گفت آنها اسب‌ها در جنگ هستند. من گفتم: علی فرمود: آنها شتران در حج هستند و گفتم: مولای من داناترست که مولای تو کیست. در روایت دیگر آمده: ابن عباس گوید: آنها اسب‌ها هستند آیا نمی‌بینی که می‌فرماید: ﴿فأثرن به نقعا؛ پس آیا گرد و غبار به غیر سم‌هایشان بلند می‌کنند و آیا شتر همانند اسب نفس می‌زند. علی می‌فرماید: آن طور که تو گفتی نیست، البته ما را در جنگ بدر دیدی، و معنای خیل نیست مگر اسب کبود رنگ مقداد بن اسود، و در روایت دیگر اسب مرثد بن ابی مرثد غنوی است. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۸۰۳. در مورد سوره عادیات نظرهای مختلفی مطرح شده است. قمی و کوفی در تفاسیرشان و شیخ مفید در ارشاد و شیخ طوسی در امالی از سلمان و ابوذر و ابن عباس و امام باقر و امام صادق (ع) نقل کرده‌اند که این سوره مدنی است و شیخ طوسی در تفسیرش از ضحاک نقل کرده که این سوره مدنی است. از این عباس و شاگردانش مجاهد و قتاده و عطا نقل شده که سوره العادیات در مورد اوصاف اسب‌های جنگی در مدینه است زیرا مسلمین در مکه اسبی نداشتند. با این همه مرحوم طبرسی از ابن عباس نقل کرده که این سوره مکی است. سپس از امام صادق مدنی بودن آن را روایت کرده و هم‌چنین از عطا و عکرمه و حسن و مجاهد و ربیع مدنی بودن آن را بیان کرده است. جهت توضیح بیشتر رک: موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۱، ص۴۲۱-۴۲۲ (چاپ جدید)
  45. المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۰۶.
  46. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۱۲-۶۱۵؛ حسینی ایمنی، سید علی اکبر، مقداد بن اسود، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲، ص۳۱۷.
  47. المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۴۳.
  48. المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۳۹.
  49. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۱۵-۶۱۶؛ حسینی ایمنی، سید علی اکبر، مقداد بن اسود، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲، ص۳۱۷.
  50. سمهودی می‌نویسد: مُرَیسیع نام یکی از آب‌های خزاعه است که میان آن و فُرُع تقریبا یک روز راه است و فرع از مریسیع یک ساعت فاصله دارد. (وفاء الوفاء، ج۴، ص۱۴۵)
  51. المغازی، واقدی، ج۱، ص۴۰۵. همین که پیامبر به آب‌های منطقه مریسیع رسید، فرود آمد. برای آن حضرت خیمه‌ای از پوست دباغی شده زده شد، از همسران رسول خدا، عایشه و ام سلمه همراه او بودند. دشمن هم همانجا فرود آمده و آماده جنگ بودند. پیامبر اصحاب خود را به صف درآورد، پرچم مهاجران را به ابو بکر و پرچم انصار را به سعد بن عباده داد و گفته‌اند که پرچم مهاجران را به عمار یاسر لطف فرمود. آنگاه، دستور فرمود تا عمر بن خطاب رو به دشمن جار بزند: بگویید لا اله الا الله و جان و مال خود را از تعرض مصون دارید، عمر چنان کرد ولی ایشان امتناع کردند. نخست مردی از دشمن تیری انداخت، مسلمانان یک ساعت تیراندازی کردند و سپس، به فرمان پیامبر (ص) حمله همه جانبه خود را شروع کردند. هیچ کس از دشمن نتوانست بگریزد، ده نفر از ایشان کشته و دیگران اسیر شدند. پیامبر (ص) مردان و زنان و بچه‌ها را به اسارت و چهارپایان آنها را به غنیمت گرفتند. در این جنگ از مسلمانان فقط یک نفر کشته شد. (المغازی، واقدی، ج۱، ص۴۰۷ - ۴۰۶)
  52. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۱۶-۶۱۷.
  53. نام این جنگ در سیره ابن هشام، ذی قرد ثبت شده است (السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۲۸۱)؛ غابه نام جایی است نزدیک مدینه در راه شام (معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۴، ص۱۸۲).
  54. المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۴۰ - ۵۳۷ (با تلخیص).
  55. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص ۶۱۸-۶۲۰.
  56. المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۷۴. واقدی در ادامه این گونه آورده است: پیامبر (ص) برای بیان خطبه میان مسلمانان به پا خاستند و چنان‌که شایسته است، خدا را ستودند و سپس فرمودند: «ای گروه مسلمانان، عقیده شما درباره اینهایی که سرسپردگان خود را فرا خوانده‌اند تا مرا و شما را از مسجد الحرام باز دارند، چیست؟ آیا عقیده دارید که ما به راه خود ادامه دهیم و با هر کس که مانع رفتن ما به مکه باشد، بجنگیم؟ یا آنکه این گروه را به حال خود بگذاریم و به سراغ اهل ایشان برویم و با آنها جنگ کنیم؟ اگر اینها ما را تعقیب کردند، گردن‌هایشان را که خداوند باید قطع کند، قطع می‌کنیم، و اگر هم از پای نشستند، اندوهگین و مصیبت زده خواهند بود». ابوبکر به پا خاست و گفت: گرچه خدا و رسول او داناترند، ولی ای رسول خدا عقیده ما این است که به راه خود ادامه دهیم و هر کس که مانع ما شد، با او بجنگیم. پیامبر (ص) فرمود: «توجه کنید که سوارکاران قریش به فرماندهی خالد بن ولید در غمیم هستند». ابوهریره گوید: من هیچ کس را ندیده‌ام که به اندازه رسول خدا با یاران خود مشورت کند، و البته مشورت آن حضرت فقط درباره جنگ بود و بس. پس مقداد بن عمرو برخاست و همان سخنانی را که در مقدمه جنگ بدر گفته بود، بیان کرد. اسید بن حضیر هم صحبت کرد و گفت: ای رسول خدا، عقیده ما هم این است که به راه خود ادامه دهیم و برای همان منظوری که حرکت کرده‌ایم، برویم و اگر کسی ما را از آن باز داشت، با او بجنگیم، پیامبر (ص) فرمود: «ما برای جنگ با هیچ کس بیرون نیامده‌ایم، ما فقط قصد عمره داریم». (المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۸۰).
  57. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۲۰.
  58. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۷، ص۲۷۰.
  59. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۲۱.
  60. المغازی، واقدی، ج۲، ص۶۹۴.
  61. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۲۱.
  62. «هیچ خدایی جز خداوند نیست، سرکشی می‌ورزیدند» سوره صافات، آیه ۳۵.
  63. المغازی، واقدی، ج۲، ص۷۲۶ - ۷۲۵.
  64. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۳، ص۱۴۵.
  65. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۲۲.
  66. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۹، ص۴۰۵.
  67. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۲۲-۶۲۴.
  68. سبحه نام مادیان مقداد بود که با آن در جنگ بدر شرکت کرده بود.
  69. المغازی، واقدی، ج۳، ص۱۰۳۳.
  70. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۲۴.
  71. بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۲۰، ص۱۵۴؛ به نقل از المنتقی فی مولود المصطفی.
  72. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۲۴-۶۲۵.
  73. «امروز دینتان را کامل و نعمتم را بر شما تمام کردم و اسلام را (به عنوان) آیین شما پسندیدم» سوره مائده، آیه ۳.
  74. الامالی، شیخ صدوق، ص۳۵۵-۳۵۶.
  75. «به خداوند سوگند می‌خورند که (سخنی) نگفته‌اند در حالی که بی‌گمان کلمه کفر (آمیز) را بر زبان آورده‌اند و پس از اسلام خویش کفر ورزیده‌اند و به چیزی دل نهادند که بدان دست نیافته‌اند و کینه‌جویی نکرده‌اند مگر بدان روی که خداوند و پیامبرش با بخشش خویش آنان را توانگر کرده‌اند؛ پس اگر توبه کنند برای آنان بهتر است و اگر رو بگردانند خداوند آنان را در این جهان و جهان واپسین به عذابی دردناک دچار خواهد کرد و در (این سر) زمین یار و یاوری نخواهند داشت» سوره توبه، آیه ۷۴.
  76. تفسیر عیاشی، ج۲، ص۱۰۰ - ۹۹؛ موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۳، ص۳۵ - ۶۳۴.
  77. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۲۵-۶۲۷.
  78. کتاب سلیم بن قیس هلالی، سلیم بن قیس، ص۵۷۸؛ الاحتجاج، طبرسی، ج۱، ص۸۰.
  79. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۲۸.
  80. کتاب سلیم بن قیس هلالی، سلیم بن قیس، ص۵۷۳. و نیز ر.ک: شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۵۱؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۲۸، ص۲۰۸ (پاورقی) و ۲۸۸؛ السقیفه و الفدک، جوهری، ص۴۹.
  81. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۲۸-۶۲۹.
  82. «با دست خویش خود را به نابودی نیفکنید» سوره بقره، آیه ۱۹۵.
  83. «خداوند بر پیامبر و مهاجران و انصاری که از او هنگام دشواری پیروی کردند- پس از آنکه نزدیک بود دل گروهی از ایشان بگردد- بخشایش آورد سپس توبه آنان را پذیرفت که او نسبت به آنها مهربانی بخشاینده است» سوره توبه، آیه ۱۱۷.
  84. «بی‌گمان (دشمن) سرزنشگر تو خود بی‌پساوند است» سوره کوثر، آیه ۳.
  85. الاحتجاج علی اهل الّلجاج، طبرسی، ج۱، ص۷۷ - ۷۵ و به همین مضمون: الخصال، شیخ صدوق، ج۲، ص۶۲ - ۴۶۱.
  86. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۲۹-۶۳۲.
  87. کتاب سلیم بن قیس هلالی، سلیم بن قیس، ص۸۷۲ و نیز ر.ک: الاحتجاح علی اهل اللجاج، طبرسی، ج۱، ص۸۹.
  88. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۳۲-۶۳۳.
  89. کتاب سلیم بن قیس هلالی، سلیم بن قیس، ص۵۸۰-۵۸۱؛ الاختصاص، شیخ مفید، ص۱۵۴؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۶، ص۱۳. خود امیرالمؤمنین (ع) در جای دیگری می‌فرماید: وقتی پیامبر (ص) از دنیا رفت، مردم به ابوبکر تمایل نشان داده، با او بیعت کردند در حالی که من مشغول غسل و دفن آن حضرت بودم. سپس به جمع قرآن مشغول شدم و با خود قسم یاد کردم که عبا بر دوش نیندازم مگر برای نماز تا آنکه همه قرآن را در یک کتاب جمع کنم، و این کار را انجام دادم. سپس فاطمه را بر مرکب سوار کردم و دست دو پسرم حسن و حسین را گرفتم و احدی از اهل بدر و سابقه‌داران از مهاجر و انصار را فراموش نکردم مگر آنکه آنان را درباره حق خود قسم دادم و به یاری خویش دعوت کردم. ولی از همه مردم جز چهار نفر ندای مرا اجابت نکردند که سلمان و ابوذر و مقداد و زبیر بودند. همراه من کسی از اهل بیتم نبود که با کمک او بجنگم و قوت بگیرم. حمزه در روز احد و جعفر در روز موته کشته شده بودند. (کتاب سلیم بن قیس هلالی، سلیم بن قیس، ص۶۶۵؛ روضه کافی، کلینی، ص۹۰۸ – ۱۸۹؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۲۸، ص۲۵۱، باب ۴، حدیث ۳۳)
  90. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۳۳-۶۳۴.
  91. ر.ک: حسینی ایمنی، سید علی اکبر، مقداد بن اسود، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲، ص۳۱۹-۳۲۰.
  92. ابوبکر پسر عموی عمر را که به او «قنفذ» گفته می‌شد، به سراغ حضرت فرستاد و به او گفت: ای قنفذ، به سراغ علی برو و به او بگو: خواسته خلیفه پیامبر را اجابت کن! قنفذ رفت و پیام را رسانید. امیرالمؤمنین (ع) فرمود: «چه زود بر پیامبر دروغ بستید، پیمان را شکستید و مرتد شدید. به خدا قسم، پیامبر غیر مرا خلیفه قرار نداده است. ای قنفذ بازگرد که تو فقط پیام رسانی، به او بگو: علی به تو می‌گوید: به خدا قسم، پیامبر تو را خلیفه قرار نداده و تو خوب می‌دانی که خلیفه پیامبر کیست!» قنفذ نزد ابوبکر بازگشت و پیام را رسانید. ابوبکر گفت: علی راست می‌گوید، پیامبر مرا خلیفه خود قرار نداده است! عمر غضبناک شد و از جا برخاست. ابوبکر به او گفت: بنشین. سپس به قنفذ گفت: به نزد علی برو و به او بگو: خواسته ابوبکر را اجابت کن! قنفذ آمد به نزد علی رفت و پیام را رسانید. حضرت به او فرمود: «به خدا قسم، دروغ می‌گوید. نزد او برو و به او بگو: به خدا قسم، نامی را که از آن تو نیست بر خود گذاشته‌ای، تو خوب می‌دانی که امیرالمؤمنین غیر توست». قنفذ بازگشت و پاسخ امام را به ابوبکر و عمر خبر داد. عمر غضبناک از جا برخاست و گفت: من ضعف عقل و ضعف رأی او را می‌شناسم!! و می‌دانم که کار ما درست نمی‌شود تا آنکه او را بکشیم!! مرا رها کن تا سر او را برایت بیاورم!! ابوبکر به او گفت: بنشین، ولی عمر قبول نکرد و ابوبکر او را قسم داد تا نشست. سپس ابوبکر به قنفذ گفت: ای قنفذ، نزد او برو و به او بگو خواسته ابوبکر را اجابت کن. قنفذ نزد امام (ع) رفت و گفت: ای علی، خواسته ابوبکر را اجابت کن، علی (ع) فرمود: من مشغول کار دیگری هستم و کسی نیستم که وصیّت دوست و برادرم را رها کنم و به سراغ ابوبکر و آن ظلمی که بر آن جمع شده‌اید، بیایم. (کتاب سلیم بن قیس هلالی، سلیم بن قیس، ص۸۶۳-۸۶۴)
  93. حضرت زهرا(س) در برابر عمر ایستاد و ناله زد: «يَا أَبَتَاهْ يَا رَسُولَ اَللَّهِ» اما عمر شمشیر را - هم‌چنان که در غلافش بود - بلند کرد و بر پهلوی حضرت زد، فاطمه (س) فریاد زد و عمر در ادامه تازیانه را بلند کرد و بر بازوی آن حضرت زد. فاطمه (س) ناله زد: «يَا أَبَتَاهْ» ناگهان امیرالمؤمنین برخاست و گریبان عمر را گرفت و او را بر زمین زد و بر بینی و گردن او کوبید و تصمیم به قتل او گرفت ولی سخن پیامبر و وصیّت او درباره صبر و تسلیم را به یاد آورد و به او فرمود: "ای پسر صُهاک! قسم به خدایی که محمّد را به نبوّت کرامت داد، اگر نبود مقدّری که از طرف خداوند نوشته شده، می‌فهمیدی که تو نمی‌توانی داخل خانه‌ام شوی". (کتاب سلیم بن قیس هلالی، سلیم بن قیس، ص۸۶۴-۸۶۵)
  94. کتاب سلیم بن قیس هلالی، سلیم بن قیس، ص۸۶۵-۸۶۶؛ و نیز ر.ک: بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۲۸، ص۲۷۰ - ۲۶۸. عیاشی می‌نویسد: وقتی خبر به عباس بن عبدالمطلب رسید، هروله‌کنان از راه رسید و گفت: با پسر برادرم مدارا کنید و علی با شما بیعت می‌کند. پس عباس جلو آمد و دست علی را گرفت و بر دست ابوبکر کشید، سپس در حالی که آن حضرت غضبناک بود، دستش را رها کرد. در این حال حضرت در حالی که سرش را به طرف آسمان بلند کرده بود، فرمود: «خدایا تو شاهدی که پیامبر (ص) به من فرمود: " اگر بیست نفر شدند، جهاد کن " و این قول توست در کتابت: ﴿إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ (انفال: ۶۵)؛ اگر از [میان] شما بیست نفر، شکیبا باشند بر دویست نفر چیره می‌شوند، و سپس سه مرتبه فرمود: «خدایا! اینها بیست نفر نشدند». و سپس به خانه‌اش بازگشت. (تفسیر العیاشی، ج۲، ص۶۸ - ۶۷)
  95. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۳۴-۶۳۶.
  96. یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۱، ص۵۲۴؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الأمم و الملوک، ج۴، ص۲۳۳.
  97. ر.ک: حسینی ایمنی، سید علی اکبر، مقداد بن اسود، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲، ص۳۱۹-۳۲۰.
  98. ر.ک: محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۸۵۸.
  99. دلائل الامامه، طبری، ص۱۳۳.
  100. روضة الواعظین، فتال نیشابوری، ج۱، ص۱۵۲؛ مناقب آل ابی‌طالب، ابن‌شهرآشوب، ج۳، ص۱۳۷-۱۳۸.
  101. کتاب سلیم بن قیس هلالی، سلیم بن قیس، ص۸۷۰-۸۷۱.
  102. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۳۶-۶۳۷.
  103. «به نام خداوند بخشنده بخشاینده» سوره فاتحه، آیه ۱.
  104. فروع کافی، کلینی، ج۷، ص۴۸.
  105. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۳۷.
  106. کتاب سلیم بن قیس هلالی، ص۸۸۱ و نیز ر.ک: الاحتجاج علی اهل اللجاج، طبرسی، ج۱، ص۱۵۷.
  107. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۴۸.
  108. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۳۸.
  109. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۶۳.
  110. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۹۴؛ الامالی، شیخ طوسی، ص۱۹۱-۱۹۲.
  111. الامالی، شیخ طوسی، ص۷۱۰ - ۷۰۹.
  112. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۳۹-۶۴۰.
  113. «و خداوند از نخستین پیش‌آهنگان مهاجران و انصار و کسانی که به نیکی از آنان پیروی کرده‌اند خشنود است و آنها نیز از وی خشنودند و او برای آنان بوستان‌هایی فراهم آورده که جویبارها در بن آنها روان است، هماره در آن جاودانند، رستگاری سترگ، این است» سوره توبه، آیه ۱۰۰.
  114. تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۳۰۰.
  115. «آنان که ایمان آورده‌اند و کارهای شایسته کرده‌اند باغ‌های بهشت (سرای) پذیرایی آنهاست» سوره کهف، آیه ۱۰۷.
  116. تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۲، ص۴۶.
  117. «مؤمنان، تنها آن کسانند که چون یاد خداوند پیش آید دل‌هاشان بیمناک می‌شود و چون آیات او را بر آنان بخوانند بر ایمانشان می‌افزاید و بر پروردگارشان توکّل می‌کنند» سوره انفال، آیه ۲.
  118. تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۲۵۵.
  119. «و (خداوند) از گناهان آنان که ایمان آوردند و کارهای شایسته کردند و به آنچه بر محمد فرو فرستاده شده که همه راستین و از سوی پروردگارشان است ایمان آوردند، چشم پوشید و حالشان را نیکو گردانید» سوره محمد، آیه ۲.
  120. تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۲، ص۳۰۱.
  121. «مگر آنان که ایمان آوردند و کارهای شایسته کردند که آنان را پاداشی بی‌منّت خواهد بود» سوره تین، آیه ۶.
  122. تفسیر فرات کوفی، فرات بن ابراهیم کوفی، ص۵۷۷.
  123. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۴۱-۶۴۲.
  124. اسدالغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۴۷۷.
  125. «روزی که مردم نزد پروردگار جهانیان بپا می‌ایستند» سوره مطففین، آیه ۶.
  126. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱۰، ص۶۸۷-۶۸۸؛ و نیز ر.ک: مسند احمد، احمد بن حنبل، ج۶، ص۴ - ۳؛ سنن الترمذی، ترمذی، ج۴، ص۳۷؛ عمدة القاری، عینی، ج۲۳، ص۱۱۰؛ صحیح ابن حبان، ابن حبان، ج۱۶، ص۳۲۵؛ کنز العمال، متقی هندی، ج۱۴، ص۳۵۷.
  127. «برآنند که نور خداوند را با دهان‌هاشان خاموش گردانند و خداوند جز این نمی‌خواهد که نورش را کمال بخشد هر چند کافران نپسندند اوست که پیامبرش را با رهنمود و دین راستین فرستاد تا آن را بر همه دین‌ها برتری دهد اگر چه مشرکان نپسندند» سوره توبه، آیه ۳۲-۳۳.
  128. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۵، ص۳۸.
  129. اصول کافی، کلینی، ج۲، ص۵۹۸-۵۹۹؛ و نیز رک: تفسیر العیاشی، عیاشی، ج۱، ص۲؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۸۹، ص۱۷؛ مستدرک سفینة البحار، نمازی شاهرودی، ج۸، ص۴۴۸.
  130. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۴۲-۶۴۴.
  131. «فَإِنَّ قَلْبَهُ كَانَ مِثْلَ زُبَرِ اَلْحَدِيدِ »؛ الاختصاص، شیخ مفید، ص۱۱؛ رجال الکشی، کشی، ج۱، ص۱۱ و نیز ر.ک: بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۲۲، ص۴۴۰؛ معجم رجال الحدیث، خویی، ج۱۹، ص۳۴۱.
  132. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۴۵.
  133. الاختصاص، شیخ مفید، ص۱۰ و نیز ر.ک: بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۲۲، ص۴۳۹.
  134. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۴۵.
  135. الخصال، شیخ صدوق، ص۳۰۳؛ روضه الواعظین، فتال نیشابوری، ص۲۸۰ (البته بدون ذکر سند). در برخی از مصادر نیز نام چهار نفر ذکر شده است. مرحوم علامه حلی می‌نویسد: از انس نقل شده که گفت: روزی رسول خدا (ص) فرمود: «بهشت مشتاق چهار نفر از امت من است». هیبت خاص رسول اکرم (ص) مانع شد از اینکه بپرسیم آن چهار نفر کیستند، پس نزد سه تن از صحابه (ابوبکر، عمر و عثمان) آمدم و از تک تک آنان خواستم از پیامبر (ص) بپرسند که آن چهار نفر چه کسانی هستند. همه آنان گفتند: می‌ترسیم ما از آن چهار تن نباشیم. آن‌گاه از علی (ع) خواستم که از پیامبر (ص) در این باره بپرسد. علی (ع) فرمود: «سوگند به خدا می‌پرسم؛ اگر من از آن چهار تن باشم، خدا را حمد و ستایش می‌کنم و اگر نباشم از درگاهش می‌خواهم که مرا جزو آنان قرار دهد». آن‌گاه من همراه علی به حضور پیامبر (ص) رفتیم و در حالی نزد پیامبر (ص) وارد شدیم که سرش در دامن دحیه کلبی بود، دحیه چون علی (ع) را دید بلند شد و سلام کرد و گفت: بیا و سر پسر عمویت را در اختیار بگیر ای امیرالمؤمنین، زیرا تو به آن شایسته‌تری. پس پیامبر (ص) بیدار شد و در حالی که سرش در دامان علی (ع) بود، پرسید: چه چیزی تو را به این جا کشانده است؟ علی (ع) ماجرا را برای پیامبر (ص) شرح داد و پیامبر (ص) فرمود: «آیا او را شناختی؟» علی (ع) گفت: «او دحیه بود». پیامبر (ص) فرمود: «او جبرئیل بود». علی (ع) فرمود: «ای رسول خدا به من خبر داده‌اند که فرموده‌ای بهشت مشتاق چهار نفرست، ایشان چه کسانی هستند؟ رسول اکرم (ص) با دست خود اشاره به علی (ع) کرد و سه بار فرمود: «به خدا سوگند تو اولین ایشان هستی». علی (ع) فرمود: سه نفر چه کسانی هستند؟ رسول خدا (ص) فرمود: «آن سه نفر مقداد، سلمان و ابوذرند». (کشف الیقین، ص۲۷۶)
  136. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۴۵.
  137. قرب الاستاد، حمیری قمی، ص۵۶ - ۵۵؛ الخصال، شیخ صدوق، ص۲۵۳؛ روضة الواعظین، فتال نیشابوری، ص۲۸۳؛ سنن ابن ماجه، محمد بن یزید قزوینی، ج۱، ص۵۳؛ سنن الترمذی، ترمذی، ج۵، ص۲۹۹.
  138. الاختصاص، شیخ مفید، ص۱۰؛ رجال الکشی، کشی، ج۱، ص۱۱.
  139. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۴۶-۶۴۷.
  140. اعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی، ص۴۶۴؛ الارشاد، شیخ مفید، ج۲، ص۳۸۶.
  141. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۴۷.
  142. تفسیر العیاشی، عیاشی، ج۱، ص۱۷۱.
  143. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۴۷-۶۴۸.
  144. مناقب الامام امیرالمؤمنین، محمد بن سلیمان کوفی، ج۱، ص۶۱ - ۶۰.
  145. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۴۸.
  146. الخصال، شیخ صدوق، ج۲، ص۳۶۱. شیخ صدوق در ادامه روایت می‌نویسد: معنای سخن آن حضرت که زمین به خاطر هفت نفر آفریده شده، این نیست که از آغاز تا پایان آن در نظر باشد، بلکه منظور این است که فایده دادن زمین در آن زمان خاص برای آنان که در نماز حضرت فاطمه (س) شرکت کردند، مقدر شده است و این آفرینش، تقدیری است و نه تکوینی.
  147. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۴۹.
  148. الخرائج و الجرائح، قطب راوندی، ج۲، ص۵۳۳-۵۳۴؛ روضة الواعظین، فتال نیشابوری، ج۲، ص۲۸۲ (به صورت خلاصه ذکر کرده)؛ رجال الکشی، کشی، ج۱، ص۹.
  149. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۴۹-۶۵۰.
  150. الخصال، شیخ صدوق، ج۲، ص۴۴۷-۴۴۸.
  151. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۵۰.
  152. رجال الکشی، کشی، ج۱، ص۱۱.
  153. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۵۰.
  154. الاختصاص، شیخ مفید، ص۲۲۲-۲۲۳.
  155. روضة الواعظین، فتال نیشابوری، ج۲، ص۲۸۶.
  156. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۵۱.
  157. «ذَاکَ مِنَّا أَبْغَضَ اللَّهُ مَنْ أَبْغَضَهُ وَ أَحَبَّ اللَّهُ مَنْ أَحَبَّهُ»؛ شیخ مفید، الاختصاص، ص۲۲۳.
  158. «قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِنَّ اللَّهَ أَمَرَنِی بِحُبِّ أَرْبَعَةٍ قَالُوا وَ مَنْ هُمْ یَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ثُمَّ سَکَتَ ثُمَّ قَالَ إِنَّ اللَّهَ أَمَرَنِی بِحُبِّ أَرْبَعَةٍ قَالُوا وَ مَنْ هُمْ یَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ثُمَّ سَکَتَ ثُمَّ قَالَ إِنَّ اللَّهَ أَمَرَنِی بِحُبِّ أَرْبَعَةٍ قَالُوا وَ مَنْ هُمْ یَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ وَ الْمِقْدَادُ بْنُ أَسْوَدَ وَ أَبُو ذَرٍّ الْغِفَارِیُّ وَ سَلْمَانُ الْفَارِسِی»؛ ‏ شیخ مفید، الاختصاص، ص۹؛ شیخ صدوق، الخصال، ج۱، ص۲۵۳.
  159. معجم رجال الحدیث، ج ۸، ص ۳۱۴.
  160. «بگو: برای این (رسالت) از شما مزدی نمی‌خواهم جز دوستداری خویشاوندان (خود) را» سوره شوری، آیه ۲۳.
  161. «فَوَ اللَّهِ مَا وَفَی بِهَا إِلَّا سَبْعَةُ نَفَرٍ سَلْمَانُ وَ أَبُو ذَرٍّ الْغِفَارِیُّ وَ عَمَّارٌ وَ الْمِقْدَادُ وَ جَابِرُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ وَ مَوْلًی لِرَسُولِ اللَّهِ ص یُقَالُ لَهُ شَبِیبٌ وَ زَیْدُ بْنُ أَرْقَم»؛ ‏ شیخ مفید، الاختصاص، ص۶۳؛ حمیری قمی، عبدالله بن جعفر، قرب الاسناد، ص۴۱.
  162. طبسی، نجم الدین، چشم‌اندازی به حکومت مهدی، ص ۱۷۱.
  163. ر.ک: حسینی ایمنی، سید علی اکبر، مقداد بن اسود، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲، ص۳۲۰-۳۲۱؛ مجتبی تونه‌ای، موعودنامه، ص۶۸۹.
  164. رجال الکشی، کشی، ج۱، ص۹.
  165. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۵۱.
  166. الامالی، شیخ مفید، ص۱۹ - ۱۸ (مجلس دوم).
  167. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۵۱-۶۵۲.
  168. «بگو: برای این (رسالت) از شما مزدی نمی‌خواهم جز دوستداری خویشاوندان (خود)» سوره شوری، آیه ۲۳.
  169. قرب الاسناد، حمیری قمی، ص۷۹ - ۷۸.
  170. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۵۲.
  171. روضه کافی، کلینی، ج۸، ص۳۳۱.
  172. بلاذری، احمد بن یحیی، الانساب الاشراف، ج۱، ص۲۰۵؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الأمم و الملوک، ج۱۱، ص۵۰۶؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۳، ص۱۲۱؛ عزالدین ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفة الصحابه، ج۴، ص۴۷۸.
  173. تاریخ الطبری، طبری، ج۱۱، ص۵۰۶؛ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۱۲۱؛ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۴، ص۱۴۸۱. این منابع نقل کرده‌اند که عثمان بر بدن مقداد نماز خواند. روح بن عباده از شعبه، از حکم نقل می‌کند که عثمان بن عفان پس از مرگ مقداد او را ستایش می‌کرد. زبیر بن عوام این شعر را خطاب به عثمان خواند: "لا ألفينك بعد الموت تندبني و في حياتي ما زودتني زادى"؛ نمی‌خواهم تو را ببینم که پس از مرگ بر من ندیه و زاری کنی، در حالی که در زمان حیات من توشه مرا نمی‌پرداختی. (الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۱۲۱)
  174. یعقوبی در این باره می‌نویسد: در هنگام جمع‌آوری قرآن بین عثمان و عبدالله بن مسعود درگیری پیش آمد که عثمان دستور داد ابن مسعود را روی زمین کشیدند و دو دندنه او شکست. ابن مسعود از این کار بسیار ناراحت شد. وقتی عثمان به عیادت وی آمد، به او گفت: این چه سخنی است که از تو به من رسیده است؟ ابن مسعود گفت: درباره هر چه به من روا داشتی، گفته‌ام؛ تو گفتی مرا با لگد بزنند و من هنگام نماز ظهر و عصر را بیهوش بودم و مقرری مرا پس گرفتی. عثمان گفت: اکنون برای قصاص آماده‌ام. ابن مسعود گفت: من کسی نیستم که در قصاص را بر روی خلفا بگشایم. عثمان گفت: این مقرری توست، آن را بگیر. ابن مسعود گفت: آن‌گاه که به آن نیاز داشتم آن را از من دریغ داشتی و اکنون که از آن بی‌نیازم آن را به من می‌بخشی؟ نیازی به آن ندارم. عثمان بازگشت و ابن مسعود بر عثمان خشمناک بود تا این که از دنیا رفت و عمار بن یاسر بر او نماز خواند در حالی که عثمان در مدینه نبود. پس مرگ او را مخفی نگه داشتند و چون عثمان بازگشت، قبر را دید و گفت: این قبر کیست؟ گفتند: قبر عبدالله بن مسعود. گفت: چگونه پیش از اطلاع من دفن شده است؟ گفتند: عمار بن یاسر به کار او رسیدگی کرده و خود ابن مسعود وصیت کرده که به عثمان اطلاع داده نشود. مدت زیادی نگذشت که مقداد هم از دنیا رفت و عمار بر او نماز خواند، زیرا خودش به عمار وصیت کرده بود و به عثمان اطلاع ندادند، پس خشم عثمان بر عمار بالا گرفت و به او گفت: وای بر پسر زن سیاه! به راستی که او را خوب می‌شناختم. (تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۷۰-۱۷۱)
  175. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۱۲۱؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۴۸، ص۲۹۶.
  176. بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۴۸، ص۲۹۶. البته این قسمت، بخشی از کتاب تحفة العالِم فی شرح خطبة العالم از مرحوم سید جعفر طباطبایی بحرالعلوم، با تلخیص سید محمد مهدی خِرسان نجفی است و این احتمال از آن مرحوم سید محمد باقر خوانساری در روضات الجنات است و در تعلیقه محقق بحارالانوار به نقل از الذریعه (ج۱، ص۴۲۹ و ۴۶۵) به نقل از شیخ حسن بن راشد حلی، شاگرد فاضل مقداد آمده است که او در نجف اشرف وفات و همان‌جا دفن شده است و بنابراین، احتمال صاحب روضات مردود خواهد بود. (یوسفی غروی)
  177. عسکری، عبدالرضا، مقاله «مقداد بن اسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲، ص۶۵۳-۶۵۴.
  178. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۸۵۸.